انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت چهاردهم
من و علیرضا هم با سر سلام کردیم.کمی سنگین جوابمون رو داد و رو به مهرداد، لبخند گشادی زد.
-سلام دکتر.پشت قفسه هاست.
با صدایی که از پشت قفسه ها اومد، به همون سمت چرخیدیم.با لبخند بیرون اومد.
-سلام استاد.
میزان علاقه اش به مهرداد از ذوق و شوقش مشخص بود.نزدیکمون شد و همراه با تکون سر، سلام کرد.
-سلام.
علیرضا قدمی بهش نزدیک شد.
-سلام... خسته نباشی.
وقتی بهم نگاه کرد، سری براش تکون دادم.مهرداد از پشت علیرضا جلوتر رفت و ظرف های غذا رو جلو آورد.
-بیا اینو برای تو و صدیق گرفتم.
چشم هاش، به قدر ستاره های توی شب، برق زد.
-وای استاد...
با ذوق و شوق، چشمش رو روی ما چرخوند.صدای مهرداد، مهربون بلند شد.
-بگیر دیگه.
کمی این پا و اون پا کرد و با کمرویی، یکی از غذاها رو برداشت.
-مرسی.
علیرضا اون یکی غذا رو به سمتش گرفت.
-دو تاشو بردار.
مخالفت کرد.
-نه مرسی من و صدیق یه غذا باهم می خوریم.
اخم کردم.علیرضا تشر زد.
-اندازه ی گنجشک غذا می خوری که لاغر مردنی موندی دیگه.
خنده ی آرومی کرد.مهرداد چند قدم عقبگرد کرد.نگاهی به من و علیرضا انداخت و باز به سمت روجا برگشت.
-امروز من دارم زود میرم.تو هم زیاد نمون.روزایی که من نیستم لازم نیست بمونی.
لبهاش رو غنچه کرد.
-باشه.ما هم امروز ساعت یک می خوایم بریم.
صدای علیرضا بلند شد.
-پس مواظب باشید.
به سمت در حرکت کردن.کمی ایستادم و وقتی نگاهم کرد از کتابخونه خارج شدم.به نگاه عمیق مهرداد برخوردم و جاخوردم.لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد و راه افتاد.علیرضا سرش رو نزدیک آورد.
-ببین می تونی اونقدر ضایع بازی کنی که همه بفهمن؟
نفس عمیق کشیدم.
-من فقط نگاش کردم...
-اگه کسی بفهمه نمیان به تو چیزی بگن.متلکاشو به اون میندازن.
راه افتادیم.پشت در اتاق ایستادم.علیرضا برگشت.
-چرا وایسادی؟
به در اتاق اشاره کردم.
-روم نمیشه توی چشمش نگاه کنم.
-به روی خودت نیار.
من رو پشت سرش کشید.سرم پایین بود ولی سنگینی نگاه مهرداد رو حس می کردم.نشستم و ظرف غذا رو به دست گرفتم.متوجه بودم مهرداد با غذاش بازی می کنه و سر بلند نکردم.صدای علیرضا به گوشم خورد.
-تو که بد غذا نبودی مهرداد.چرا نمی خوری؟
-از مشکلات پیش رو می ترسم.
-قرار نیست مشکلی پیش بیاد.
-قول بده.
-تضمینش می کنم...
درمورد من غیرمستقیم بحث می کردن.علی بدجور بار من رو با تضمین دادن سنگین کرد.تا آخر غذا صدا از هیچ کدوم درنیومد.غذا رو خورده نخورده، بلند شدم.
-من میرم سرکلاس.الان بچه ها میان.
مهرداد آروم جواب داد.
-موفق باشی.
علیرضا هم بلند شد.
-منم برم دیگه.خسته نباشی.
از اتاق خارج شدیم.جلوی در سایت، دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-کار خودتو کردی.ولی دیگه فکرشو نکن.
شونه ام رو ماساژ کوتاهی داد.
-من میرم.مواظب خودت باش. یاعلی...
برگشتم.
-یاعلی...
کلاس اون روز رو با حواس پرتی گذروندم.دائم با خودم توی کشمکش بودم.باید زودتر تکلیف رو روشن می کردم.اینطور که نمیشه.نمی خوام رسوای عالم بشم.کمی فکر کردم.
-اونوقت آخر ترم متهم میشم به نمره دادن.می دونم خودش اگه بیست نشه، نوزده میشه.کسی باور نمی کنه...
لبم رو به دندون گرفتم.
-می ذارم وقتی این ترم تموم شد.اونوقت اقدام می کنم...کارامو درست می کنم که اونموقع مانعی نداشته باشم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

خودم رو به خونه رسوندم و دوش سریعی گرفتم.درحال خشک کردن موهام، حواسم به مامان رفت.
-پیرهن راسته قرمزه رو می پوشی؟
-آره.شال نداری واسه روش؟
کمی فکر کردم.
-چرا یه شال نخی قرمز دارم.بدم بهت؟
-آره همونو بده.
-موهات چی؟
شال رو از دستم گرفت.
-من که روسری سر می کنم.
-سشوار نکشم برات؟
-نه بابا نمی خواد.روسری سرکنم خراب میشه.
-پس من میرم.
-کارت تموم شد زنگ بزن بابات یا رضا بیان دنبالت.
با تاکید ادامه داد.
-اونجوری راه نیفتی توی خیابون.
-باشه...حالا معلوم نیست کارم کی تموم بشه.
چقدر دلم می خواست خواهری داشتم تا باهم به آرایشگاه بریم.با هم برای آرایش موهامون مشورت و تصمیم گیری کنیم.ولی حیف که تنها بودم.
حدود دو ساعتی توی آرایشگاه و زیر دست آرایشگر نشستم.نهایتا از نتیجه ی کار راضی بودم.موهام به جز جلو، فر شده بود.نیم چرخی زدم تا پشتم رو ببینم.پشت موهام هم فر و قسمتیش رو بالا جمع کرده بود.
توی تالار دیگه معطل نکردیم.بعد از پیدا کردن جای مناسب که هم به راحتی عروس و داماد رو ببینیم و هم جلوی فیلمبردار نباشیم برای تعویض لباس وارد رختکن شدیم.مشغول آرایش بودم که صدای زن دایی اکرم باعث شد به سمتش برگردم.
-لباست خیلی بازه.
کمی نگاهش کردم.چرخی به سمت آینه زدم و به خودم خیره شدم.سرشونه ها لخت و از زانو به پایین ساپورت پام بود. ابروهام بالا رفت.از داخل آینه نگاه کوتاهی بهش انداختم.
-مجلس زنونس.جلوی دامادم که نمیرم.
با اخم رو برگردوند.شونه بالا انداختم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد و حالا با این حرف...نگاهی به مامان انداختم و روی صورتش کمی مکث کردم تا نظرش رو بگه.
-مگه داماد اومد شال نمیندازی؟
-چرا.اگه یه وقت خواستم بلند بشم، چادر سر می کنم.
سر تکون داد.
-خوبه.
به سمت پرده ی رختکن رفت.
-من میرم توی سالن ببینم بقیه کجان. تو هم دیگه بیا.
تا آخر جشن در زوایای مختلف عکس انداختم و با رومینا و فرناز و نسترن و نیکی و آرام رقصیدم.
-آرام، بیا من اینجا وایمیسم ازم عکس بنداز.
به دیوار تکیه دادم و نیم رخم به سمت دوربین بود.دستهام رو پشتم گذاشتم و به دوربین خیره شدم.
-آماده؟1 . 2 . 3.
جلوتر رفتم.
-حالا بیا از روبرو بنداز.
صاف ایستادم.یکی از دستهام رو به کنار کمرم گذاشتم و اون یکی رو کنار بدنم رها کردم.
-1 . 2 . 3 .
-بچه ها بیاین وایسین یه عکس دسته جمعی بندازم ازتون.
مامان و فاطمه و فرناز و رومینا و نسترن و آرام و نیکی کنار هم ایستادن.
-1 . 2 . انداختم.
***
صبح به سختی بلند شدم.نگاهی به سمت دیگه ی اتاق انداختم.رضا هنوز خواب بود.بدی ِ خونه ی کوچیک همین بود دیگه.مجبور بودم با برادرم توی یه اتاق بخوابم.گاهی معذب می شدم.خصوصا که می فهمیدم مامان یا بابا نیمه شب ها و یواشکی، میان و سری بهمون می زنن.و کافی بود اگه در اتاق رو کمی جلو برده باشیم...گاهی هم دلم می خواست تابستون ها لباس راحتتری برای خواب بپوشم.اما با وجود هم اتاقی بودنم با رضا امکان پذیر نبود.حتی حسرت ِ لباس ِ آزاد پوشیدن ِ خواب هم به دلم مونده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لبخندی به چهره ی رضا زدم و بلند شدم.تازه بالشم رو دیدم.روبالشی سفیدم، کِرِم رنگ شده بود.دیشب حتی صورتم رو آب نزدم چه برسه که کامل بشورم.سنجاق موهام رو باز نکرده بودم و جا به جای سرم می سوخت.روبالشی سفید/کِرِم رنگ رو درآوردم و به سمت آشپزخونه رفتم.مامان و بابا صبحانه می خوردن.با صدای آروم سلام کردم تا رضا بیدار نشه.
-سلام صبح بخیر لیدی اند جنتلمن.
صدای بابا و پشت سرش مامان بلند شد.
-سلام دختر شلخته.
-سلام لااقل دست و صورتتو می شستی.
پشت میز ناهارخوری رسیده و پشت سر بابا و روبروی مامان قرار گرفته بودم.با این حرف مامان برگشتم.
-میرم الان.اول بذار روبالشیو بشورم.
لب برچید.
-چه عجب.
رو به ظرفشویی ایستادم و آب گرم رو باز کردم و روبالشی رو زیر شیر آب گرفتم.وقتی خوب خیس خورد، آغشته به مایع ظرفشویی کردم.آب رو بستم و چنگ زدم.باز صدای مامان بلند شد.
-انقدر تنبلی که نمی خوای روش تاید بریزی.
بدون اینکه برگردم، جوابش رو دادم.
-اول اینجوری می شورم.بعدش وایتکس می ریزم که سفید بشه.آخرشم تاید می ریزم بوی وایتکس بره.
-مگه تازه نشسته بودیش؟دیگه چرا وایتکس؟
نیشخند زدم.
-دیشب صورتمو نشستم خوابیدم.هرچی کِرِم زده بودم همچین چسبیده که با بولدوزرم جمع نمیشه.
بابا، تاکید کرد:
-می خوای وایتکس استفاده کنی در حمومو باز بذار.الانم زودتر کارتو انجام بده.بیا صبحونه بخور.بعدش بریم یه خورده تمرین رانندگی کن.
با دست کفی برگشتم.
-جون من؟می ریم قان قان سواری؟
از اصطلاحی که به کار بردم، هردو خندیدن.بلافاصله روبالشی به دست، وارد حمام شدم و توی کاسه ی قرمز رنگ داخل حمام انداختم.کمی وایتکس ریختم و باز چنگ زدم.
-آخ...یادم رفت دستکش دستم کنم.مامان ببینه منو می کشه.
طوری کارم رو انجام می دادم که مبادا وایتکس به لباسهام بپاشه.تجربه ی پاشیدن وایتکس به لباسهام رو داشتم.طوری رنگ لباس بیچاره می رفت که مجبور می شدیم به عنوان دستمال ازش استفاده کنیم...وقتی مطمئن شدم لکی نیست کمی تاید و مایع دستشویی ریختم تا بوی وایتکس بره.وایتکس وقتی روی پارچه می موند بوی بدی می گرفت.خصوصا موقع خواب بدجوری اذیت می شدم...روبالشی رو روی طناب پهن کردم و توی آشپزخونه صورتم رو شستم.
-سلام.
برگشتم.رضا با موهای آشفته جلو در آشپرخونه ایستاده بود.صدای بابا و مامان بلند شد.
-سلام صبح بخیر.بیا صبحونه بخور.
-سلام.تو بدون ژل چقدر عوض میشی.
رضا اخم کرد و خواست چیزی بگه که وسط بحثشون پریدم:
-سلام.رضا چایی می خوری بریزم؟
نگاهش رو بهم دوخت.
-سلام.میام می ریزم...
به سمت سماور برگشتم و دو لیوان چای ریختم.خیلی زود صبحانه خوردم و بلافاصله بلند شدم.راحت ترین لباسی که سراغ داشتم، شلوار گرم کن سفید و مانتوی خاکی و شال سفید برداشتم.موهای لوله لوله شده ام رو بدون اینکه شونه بزنم، پشت سرم جمع کردم و لباس پوشیدم.
-برگشتم میرم حموم می شورمشون.واسه فردا خوشگل می کنم.
نیشخند زدم.گوشیم رو توی جیب شلوار گذاشتم و از خونه خارج شدم.توی پارکینگ، بابا کنار درِ ایستاده بود.
-مگه نمی شینی؟
-نه سوییچ روشه.بشینو از پارکینگ بیارش بیرون.
سرم رو با ناباوری بالا انداختم.
-چی میگی...
منتظر نگاهم می کرد.ازش بعید بود.هیچ وقت اجازه نمی داد از جلوی خونه شروع به رانندگی کنم.ابرویی بالا انداختم.برای من که بد نمی شد.به سمت در راننده رفتم و باز کردم.همزمان چشمم به چاله ی بیرون در افتاد.نشستم و در رو بستم.دستم رو روی پیشونیم کشیدم.
-یا خدا...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صندلی رو تنظیم کردم.کمربند رو بستم.آینه ی وسط و آینه بغل رو هم طوری تنظیم کردم که کامل پشتم رو ببینم. بسم الله گویان، استارت زدم.ترمز دستی رو خوابوندم.پام رو روی کلاچ گذاشتم و دنده یک زدم.بابا بین دو لنگه ی در ایستاده بود.اشاره زدم کنار بره.چند متر عقب رفت و به دیوار روبرو، کنار پراید نقره ای رنگ پارک شده ای تکیه زد.گاز دادم و کلاچ رو شل کردم.ماشین آهسته راه افتاد.به چاله ی آب رسیدم.نتونستم رد کنم و ماشین خاموش شد.با دو دست، روی فرمون کوبیدم.
–اه...
چشمم به بابا خورد.دستهاش رو بالا آورد.لب زد که "هول نشو".سوییچ رو بستم و باز کردم و ماشین پرید و خاموش شد.
-ا چرا همچین شد؟
دوباره بابا رو نگاه کردم و لب زد که "خلاص کن".ابرو بالا انداختم که "آهان".دنده رو خلاص کردم و استارت زدم.سرم رو بالا گرفتم و به بابا چشم دوختم.باز لب زد که "نیم کلاچ کن".گردنم رو کج و لبهام رو جمع کردم.
-نیم کلاچ چیه دیگه آخه؟هیچ وقت اینو نفهمیدم.
گاز دادم و پام رو از روی کلاچ شل کردم و راه افتادم.چاله ی آب رو رد کردم و فرمون رو به راست چرخوندم و مماس با پراید نقره ای که بابا کنارش ایستاده بود، رد شدم.ماشین رو نگه داشتم.بابا نزدیک اومد و در رو باز کرد.روی صندلی شاگرد نشستم.همون حال، صداش رو شنیدم.
-نیم کلاچ نرفتی ولی برای تو که تاحالا از چاله ی آب رد نکرده بودی خوب بود.
به جای خلوتی رفتیم تا من تمرین کنم.موقع تمرین چندباری گوشیم توی جیب شلوارم لرزید.اون موقع که نمی تونستم ببینم.تصمیم گرفتم بعدا نگاه کنم تا بفهمم کی بود.موقع برگشتن، بابا پشت فرمون نشست.وقتی توضیحاتش تموم شد، گوشی رو از جیبم بیرون آوردم.Missed Call و پیام داشتم.همه از شماره ای ناشناس.پیام اولی رو باز کردم.
-سلام روجی خانم.
نوچی کردم و لب برچیدم.
-حتما یکی از بچه هاس.
پیام بعدی:
-روجی جواب بده.
پیام دادم:
-سلام.ببخشید نشناختم.شما؟
بلافاصله جواب اومد:
-یه دوست.
به خونه رسیدیم.لباسم رو عوض کردم و به حمام رفتم تا ژل و تافت هایی که روی موهام خالی شده بود پاک بشن. سنجاق ها رو از موهام جدا و از حمام دل کندم.درگیر تعویض لباس و امتحان کردن شلوار جین جدیدم بودم.هنوز کامل از تنم خارج نکرده بودم که باز پیامی اومد.یه لنگه ی شلوار توی پام بود، پیام رو باز کردم.
-چی شد؟چرا جواب نمیدی؟
دوباره یاد پیام و تماس افتادم و کفری شدم.
-کیه خدا؟
شلوار رو کنار گذاشتم و شلوار خونه پوشیدم.شماره رو گرفتم.یه بوق، دو بوق، سه بوق.
-الو...
چشم هام دو درجه گشاد شد.
-این که پسره.
صداش رو شنیدم.
-روجا چرا حرف نمی زنی؟
صدام رو پیدا کردم.
-الو...ببخشید شما؟
-یه عاشق.
توپیدم:
-یعنی چی؟عین بچه آدم خودتو معرفی کن.
-چرا عصبی میشی خوشگله؟
چشم بستم.خیلی ضعف بدی دارم.وقتی با یکی طرفم که نمی دونم کیه، بدجوری عصبی میشم.
-یا خودتونو معرفی کنین یا دیگه مزاحم نشین.
-ریلکس کن جیگر.
قطع کردم.چه آدم جلف و لوسی بود.چقدر لحنش چندش آور بود.به ثانیه نکشید که گوشیم لرزید.خودش بود.
-بله؟
-چرا قطع می کنی؟
-آقا مزاحم نشید لطفا.
-معرفی کنم خودمو حله؟
-معرفی کنید...
-آخه منو نمی شناسی.
-معرفی کنید...
زیر لب غریدم:
-زبون نفهم.
-من طوفانم.
از اسمش خنده ام گرفت.می خواستم بگم "منم بادم" اما جلوی زبونم رو گرفتم.اونوقت فکر می کرد اهل چیزی هستم و شاید نمی شد موضوع رو جمع کرد.تک ابرویی بالا انداختم.
-این اسم باید منو یاد چیزی بندازه؟
-خب گفتی معرفی کن.
پوفی کشیدم.
-شماره ی منو کی داده؟
-ببین من تو رو توی دانشگاه دیدم خوشم اومده ازت.
عصبی، پلک زدم.دروغ می گفت.مگه می شد من رو توی دانشگاه ببینه و شماره رو از روی هوا بدست بیاره؟
-کی شمارمو داده؟
-حتما باید بگم؟
چشمم از زور حرص، یه درجه گشاد شد.
-شمارمو کی داده؟
نوچی کرد.
-کسی نداده.راستشو بخوای چند روز پیش با بچه ها توی سایت بودیم یه کاغذ توش افتاده بود اسم و شماره ی تو و چندنفر دیگه روش بود.تاریخ تولدت و اینام بود.
تعجب کردم.
-چه کاغذی؟یعنی چی که اسم و شماره و تاریخ تولدم روش بوده؟
-به خدا دروغ نمیگم.
-باشه.میگم چه کاغذی؟
-اسم اعضای انجمن روش بود.رفیقم دوباره گذاشتش سرجاش.
کار سرخوش بود.صدام رو بلند کردم.
-پس چرا گفتی روجی؟
خندید.
-اسم خواهرم روجاست اونو روجی صدا می کنم.دیدم هم اسم اونی.
بدون هیچ حرفی، گوشی رو قطع کردم و توی دستم کوبیدم.روجا اسمی نبود که خیلی معمول باشه.بعید می دونستم راست بگه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

با تماس دستی با صورتم، چشمم باز شد.حس کردم علیرضاست ولی با دیدن قامت ظریف و زنانه ی پیش روم، اولین اسمی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم.
-روجا...
صدای عصبی ای، توی گوشم پیچید.
-پاشو ببینم روجا کیه؟
تجزیه و تحلیل نیازی نبود...مامان...دستی روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو با حرص بستم.چندبار توی صورتم زد.
-پاشو ببینم بعد از اینهمه وقت اومدم می بینم آقا چشم باز نکرده، اسم یه دختر غریبه رو به زبون میاره.
صدای خنده ی علیرضا بلند شد.
-حاج خانم ولش کن.از بس توی روز فکرش مشغوله وقتی بیدار میشه اولین اسمی که میاد روی زبونش همونه.
-علیرضا جان مامان، تو دختره رو دیدی؟
-آره حاج خانم.
-این پسره که با قاشقم نمیشه از دهنش حرف کشید.چیزی نمی گه.بگو ببینم چجور دختریه؟
چشم باز کردم و نیم خیز شدم.
-سلام مامان.
به طرف علیرضا حمله کردم و جلوی دهنش رو گرفتم.تا دست جلوی دهنش گذاشتم، سوزشی حس کردم و عقب کشیدم.
-آخ...علی...
و دستم رو توی هوا تکون دادم.
-مهنامه از دست تو چی می کشه؟آخه برای چی گاز می گیری؟
و حمله کردم و روی تخت انداختمش.داد زد.
-وحشی...
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و روی شکمم افتاد.
-پسرا بس کنید.
با صدای مامان، هردو توی همون حالت، به سمتش چرخیدیم.
-بلند شین...زشته.
از روی تخت که بلند شدیم.مامان رو توی آغوش گرفتم.
-فکر نکن یادم رفت چی گفتیا.
ریز خندیدم.
-آقا خوبه؟نیومد باهات؟
-اونم خوبه.حرفو عوض نکن.
ازش فاصله گرفتم و روی تخت نشستم.
-آبان من میرم بالا الاناس که مهنامه بیاد خونه.
-باشه برو به سلامت.سلام برسون.
با صدای مامان چشم از در گرفتم.
-صبح پاشدم به آقات گفتم این بچه، چندوقته غذای حسابی نمی خوره.این شد که واست غذا آوردم.هرچی زنگ زدم درو باز نکردی نگران شدم فکر کردم بلایی سرت اومده...می دونستم باید خونه باشی.زنگ علیرضا اینا رو زدم.خدا خیرش بده کلید آورد درو باز کرد برام.
دست مامان رو که نزدیکم ایستاده بود، طولانی بوسیدم.
-دستت درد نکنه.حالا مگه ساعت چنده که غذا آوردی؟
دست محبتی روی موهای بهم ریخته ام کشید و مرتبشون کرد.
-اول بگو کی خوابیدی؟
دستش رو عقب کشید و روسریش رو آروم از روی سرش برداشت.به موهای خوش حالتش که به تازگی انگار رنگ کرده بود چشم دوختم.
-دم صبح خوابم برد.چطور؟
روی صورتم دست کشیدم.با حالت خاصی خم شد و روی تخت دست کشید.
-تنها بودی؟
هومی کردم.چشم هام رو بستم و با دست، مالیدم.
-آره.علی که دیدی بالا بود.
-پس این بالش اضافه برای چیه؟
چشم باز کردم و سرم رو خاروندم.
-اون شبی که علی اومد از توی کمد دیواری درآوردمش.دیگه نذاشتم سرجاش.
و خمیازه ام رو با دست، خفه کردم.
-آبان بفهمم دست از پا خطا کردی ... دیگه خودت می دونی...
چشم هام گرد شد.
-یعنی چی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بدون اینکه جواب بده عقبگرد کرد و از اتاق خارج شد. ضربه ای به پیشونیم زدم.
-آخه اون چه حرفی بود به محض بیدار شدن زدی؟ببین حالا چه فکری درمورد دختر مردم می کنه؟
با حرص بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.نگاهم به ساعت افتاد. دو و ربع شده بود.
-بیا بشین ناهارتو بخور.
پشت میز نشستم.
-مامان به خدا...
-می دونم...قسم نخور.بچمو می شناسم.ولی مادر جان من نگرانتم.
بشقابی پر از غذا کشید و جلوم گذاشت.
-تو که انقدر توی فکرشی که تا بیدار میشی اون وضعته، چرا کارو تموم نمی کنی؟
قاشقم رو پر کردم و به سمت دهنم بردم.
-چی بگم؟
و قاشق پر از غذا رو توی دهنم خالی کردم و آروم می جویدم.
-بگو چرا کارو یه سره نمی کنی؟
سرم رو بی هدف تکون دادم.
-من هیچ تردیدی ندارم دیگه.فقط مشکل اینه که...
سکوت کردم.جلو اومد.
-مشکل چیه؟نمی خوادت؟
بی حرف، نگاهش کردم.
-لابد نگفتی بهش.هان؟
-نگفتم ولی حس می کنم اونم مثل منه.
-پس چی؟
-خب ...
-چون شاگردته می ترسی؟
لبخند زدم.گردنم رو با همون لبخند، کج کردم.
-نمی خوام بعدا حرفی توش دربیاد.بذار این ترم تموم بشه.
-دیر نشه فقط...
ابروهام رو بالا دادم.
-دیر برای چی؟
دستش رو زیر چونه زد.
-چه می دونم؟ببینه تو اقدام نمی کنی فکر کنه نمی خوایش بره با یکی دیگه.
سرم رو پایین انداختم.
-یه جوری بهش میگم.فقط باید موقعیتش جور بشه.
تا آخر غذا حرفی نزدیم.مامان بعد از شستن ظرفها رفت.کلی غذا برام گذاشت.بعد از رفتنش سر پروژه نشستم.
-حق با مامانه.باید یه جوری بهش بگم.وگرنه از کجا بفهمه؟
به پرده ی اتاق چشم دوختم.
-فردا...فردا بهش میگم...


*روجا*

با تک زنگ مهتاب، از خونه بیرون زدم.با مهتاب و نوشین که تازه رسیده بود، به سمت دانشگاه حرکت کردم.به یاد تماس دیروز افتادم.
-بچه ها، دیروز یه پسره زنگ زد، بهم می گفت روجی...
مهتاب از سمت راست، دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-دروغ...کی بود؟
از گوشه ی چشم نگاهش کردم.
-انگار از بچه های دانشگاهه.
نوشین وسط حرفم پرید.
-خب شمارتو از کجا آورده؟
لبم رو کج کردم.
-ازش پرسیدم گفت توی یه کاغذ توی سایت، شماره بچه های انجمن بوده برداشته.
باز مهتاب به حرف اومد:
-وا یعنی چی؟
نوشین پرید:
-شماره های مام بوده یعنی؟
دستم رو گرفت و من رو نگه داشت.
-اصلا شاید دروغ گفته.
سرم رو بالا انداختم.
-نه اگه می خواست دروغ بگه می گفت از دوستت گرفتم.
راه افتادم.مهتاب دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
-کی آخه شماره ها رو اونجا گذاشته؟
خودمون رو به کلاس استاد شاهپوری رسوندیم.یکی از بچه ها وارد شد.
-بچه ها استاد شاهپوری نمیاد.
لگدی پر از حرص به در کلاس زدم.
-یعنی چی؟هیچیَم که درس نداده.چیو می خواد آخر ترم امتحان بگیره؟
توی راهروی طبقه ای که خلوت بود نشستیم.کیفم رو درست می کردم که با صدای نوشین به سمتش برگشتم.
-نگفتی کی شماره رو گذاشته بود اونجا؟
گیج، هومی کردم.قبل از اینکه جواب بده یادم افتاد موضوع بحثمون چی بود.
-آها...فکر کنم سرخوش.اون روزی که بهتون پیام دادم گفتم زنگ زده بوده برای کلاس و اینا...احتمالا همون روز کاغذو اونجا گذاشته.
نوشین غرید:
-عجب آدم بی مسئولیتیه.
-حالا می خوام ظهر که واسه کلاس استاد پایدار می ریم به دکتر گل افشان بگمش.
سر تکون داد.
-برای چی؟
لبم رو تر کردم.
-بگم که حواسشونو جمع کنن.نمیشه که باید یه کم امانتدار باشن.
مهتاب به حرف اومد:
-راست میگی.به من زنگ می زد، مجتبی می فهمید دیگه هیچی.بعد از اونم مامانم.
سرم رو به تایید تکون دادم.
-آره.حالا رضامون متوجه نشد.هرچند کاری نکردم ولی خب دیگه...
کمی بعد صدای نوشین بلند شد.
-بچه ها بریم چیپس و ماست موسیر بگیریم بخوریم؟
به نوشین که این پیشنهاد وسوسه انگیز رو داده بود نگاه کردم.
-اونوقت دیگه ناهار نمی تونیم بخوریم.
بی اهمیت، شونه بالا انداخت.
-خب نخوریم.
نیشخند زدم.
-تو نفس خبیث منی عشقم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آبان*

با انرژی و استرس و نگرانی و کلی حس مختلف، لباس پوشیدم و کت به دست از خونه بیرون رفتم.ساعت، نه و نیم رو نشون می داد.پس بی فوت وقت فرمون رو چرخوندم و به سمت دانشگاه رفتم.از کلاس ساعت اول بدم می اومد.فکر کردم:
-به جاش چقدر کلاس ساعت بعدو دوست دارم...
باز توی پارک، چشمم به بهروزی افتاد که این بار توی آلاچیق، بغل به بغل پسر دیگه ای نشسته بود.نمی دونم شاید همون پسر قبلی بود.چون چهره اش که توی ذهنم نمونده بود.با تاسف وارد حیاط شدم.از ماشین پیاده شدم و در رو بستم و یک راست به سمت کلاس رفتم.تقه ای به در زدم و داخل شدم.با ورودم بوی بدی توی بینیم پیچید.
-سلام استاد.
بینی چین دادم.
-سلام بچه ها...بوی چیه؟
صدای بهروزی که نفهمیدم چطور قبل از من خودش رو به کلاس رسونده بود، بلند شد.
-استاد بوی آسیتونه.
نگاهش کردم.
-چی هست؟
صدای خنده ی دسته جمعی بلند شد.یکی از خانومهای انتهای کلاس که مشخص بود متاهل هست جواب داد.
-منظورشون لاک پاک کنه.
بلند شد و پنجره ها رو باز گذاشت.کمی خیره نگاه کردم و به سمت میز خودم رفتم.انگار سالن آرایش بود که همیشه بویی توی این کلاس پخش می شد.کیفم رو روی میز گذاشتم.
-خب بچه ها یه تعریف میگم یادداشت کنید.
-استاد توی امتحان، تعریفیَم می دین؟
رک جواب دادم.
-اگه ندم که همتون می افتین.
با صدای بهروزی، دست از توضیح کشیدم.
-استاد خیلی دارید تند می گیدا.ما اصلا همون قبلیارم نفهمیدیم.
اخم کردم.
-نفهمیدین چون نخوندین.نمی تونم هرجلسه از اول توضیح بدم بلکه دلتون به حال خودتون بسوزه و درس بخونید.
رو به بقیه کردم.
-ببینید خانوما من تا یه جایی وظیفه دارم.از یه جایی به بعد دست خودتونو می بوسه.یکیو می بینید براش نمره مهمه و همینطور یادگیری، اونقدر می خونه تا خودشو بالا بکشه.یکی فقط می خواد قبول بشه.خب همین حفظیاتو بخونه و ده بگیره.
-استاد یعنی ده نمره حفظی می دید؟
چشمم رو چرخوندم.
-مثال زدم.
لبم رو فشردم و با ناراحتی، ناراحتی از اینکه می دونم بعد از بیرون اومدن این جمله از دهنم، ممکنه چه اتفاقی بیفته، ادامه دادم.
-درضمن، هفته ی آینده امتحان میان ترم می گیرم ازتون...
چنان جیغ و داد می کردن که لحظه ای جلوی چشم هام سیاه شد و از کلاس بیرون رفتم.بعد از حدود پنج دقیقه نگاه کردن به در و دیوار و راهرو، دوباره برگشتم.صداشون هنوز قطع نشده بود.به میز کوبیدم.
-خانوما سر و صدا باشه، امتحان میان ترم نمی گیرم و ترم همه رو از پونزده حساب می کنم.
شونه بالا انداختم.
-میل خودتونه...
در لحظه، صداشون قطع شد.
-بشینید بخونید.من که زیاد درس ندادم.بخونید برای ترم لااقل نصفش براتون آشنا باشه.
درس رو با وجود سر و صداها و بد و بیراه هاشون، یه روند ادامه دادم.چند نفر گوش می دادن و سوال می پرسیدن.سعی می کردم طوری توضیح بدم که نیازی نباشه توی خونه بخونن.با صدای بلند ولی مودبانه ای دست از نوشتن کشیدم.
-استاد...من می تونم برم؟بچم خونه تنهاست.
به سمت خانومی که ابتدای کلاس پنجره رو باز گذاشته بود برگشتم.کنجکاوی، بیخ گلوم رو گرفت.
-یعنی از صبح تنهاست؟
کیفش رو جابه جا کرد.
-بله.ولی خواب بود که اومدم.
ابروم رو بالا دادم.
-چند سالشه؟
-دو سال و نیم.
ناراحت شدم.بچه ی دو سال و نیمه که مادر می خواد از صبح تنهاست.نگران شدم نکنه اتفاقی براش بیفته.به پیشونیم دست کشیدم.
-یه چند لحظه تشریف بیارید بیرون از کلاس.
بی توجه به سر و صدای بچه ها، خودم از کلاس خارج شدم.پشت سرم بیرون اومد.
-بله استاد؟
صدام رو پایین آوردم.
-شما می تونید سرکلاس نیاید.فقط کسی متوجه نشه من گفتم.نمی خوام سوءاستفاده کنن.نزدیکای آخر ترم بیاید جزوه از خودم بگیرید.هفته ی آیندم نیومدین ایرادی نداره.ترمتونو از بیست نمره حساب می کنم.
تمام صورتش خندید.
-مرسی استاد.خیلی بزرگواری کردین.
لبخند زدم.
-خواهش می کنم.برید به سلامت.
به سمت راه پله ها دوید.با لبخند عمیقی سرکلاس برگشتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پای تخته درس رو ادامه می دادم که با صدای تیز یکی از دخترها پریدم.
-استاد من حاملم می تونم برم.
و شلیک خنده به هوا رفت.چشمم رو بستم.ذره ای هم حیا توی وجودشون نیست.یادمه آفر سر بارداریش روش نمی شد خودش رو جلوی من و آقا آفتابی کنه.ما که محرمش بودیم.به سمتشون برگشتم.
-خجالت بکشید این چه وضعیتیه؟با همه چیز که نباید شوخی کنید.
سر تکون دادم.
-هرچند تقصیریم ندارید رفتار کسایی که یکراست از هنرستان یا دبیرستان پرتاب شدن توی دانشگاه همینه.
کلاس توی سکوت محض فرو رفت.به سمت میزم رفتم.با این وضعیت نمی تونستم درس رو ادامه بدم.جو کلاس بد بود.نمی دونم بقیه ی اساتید، چطور این گروه رو تحمل می کردن؟وسایلم رو جمع کردم.
-خسته نباشید.برای امتحان جلسه ی بعد آماده باشید.غیبتم به منزله ی صفر هست.
بی اهمیت به سر و صداهاشون به سمت سلف رفتم.علیرضا تنها نشسته بود.نزدیکش شدم.
-سلام.
-سلام.چته؟خیلی خسته ای.
-هیچی.برم غذا بگیرم.
به روی میز اشاره کرد.
-نمی خواد من برات گرفتم.
روبروش نشستم.
-دستت درد نکنه.
مشغول خوردن شدم.
-چی شده حالا؟
دست از خوردن کشیدم.
-چی بگم؟
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد.
-برو سر اصل قضیه.
با یادآوری مسخره بازی هاشون پوفی کشیدم.
-هیچی بابا یکی از خانوما گفت می خواد زودتر بره بچش تنهاس.منم اجازه دادم.بعدش بقیه شروع کردن مسخره بازی.یکیشون با لحن زشتی گفت من حاملم بذار برم.بقیم که آمادن انگار.کلاس رفت روی هوا...
اخم کرد.
-بعضی دخترا واقعا بی ادبن.
قاشقش رو پر کرد.
-پس می بینی بیخودی به روجا گیر میدی؟
فقط نگاهش کردم و حق رو بهش دادم.آروم بقیه ی غذام رو کنار علیرضا خوردم.بعد از ناهار، علیرضا بلند شد.
-خب من میرم.دیگه لطفا تابلو بازی درنیار.
سرم رو به پایین، خم کردم.
-باشه حواسم هست.یاعلی...
-یاعلی.
گامهام رو، به سمت ساختمون برداشتم.توی طبقه، چشم چرخوندم و روجا و دوستهاش رو ندیدم.
-نکنه نیاد؟
به سمت اتاق مهرداد رفتم.در زدم و وارد شدم.
-سلام دکتر.
اصلان فر و سرخوش هم بودن.
-سلام.
با همه دست دادم و کنار مهرداد نشستم.
-چه خبر دکتر؟
برگشتم.
-سلامتی.خبری نیست.
-بچه هات نیومدن امروز.
لبخند زد.کیفم رو روی پام گذاشتم.
-آره منم تعجب کردم چون همیشه تا می اومدم، توی راهرو می دیدمشون.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

صدای پایدار و دکتر گل افشان و سرخوش و اصلان فر از توی اتاق دکتر می اومد. لبم رو به دندون گرفتم.
-جلوی اینهمه آدم چجوری بگم خب؟
کیفم رو به دست نوشین دادم و جلو رفتم.پایدار درست روبروی در نشسته بود.کنارش هم دکتر گل افشان.اصلان فر و سرخوش پشت به در بودن.نمی فهمیدم با اینکه سرخوش و اصلان فر، هر دو اتاق جدا دارن چرا همیشه توی اتاق دکتر بودن؟اول از همه نگاه پایدار بهم افتاد و بعد دکتر گل افشان.
-سلام.
همه، جوابم رو دادن.مردد،نگاهم رو چرخوندم.چی می گفتم؟جلوی پایدار می گفتم مزاحم تلفنی دارم؟صدای دکتر گل افشان بلند شد.
-چی شده خانم کامجو؟
چشم به صورتش دوختم.
-استاد گل افشان یه لحظه میاید کارتون دارم؟
بلند شد.
-بریم ببینم چی شده؟
لحظه ی آخر، وقتی از اتاق خارج می شدم، صدای اصلان فر رو شنیدم.
-این بار غذا خواستین بگیرین بیاین به من بگینا.
بی حواس، چشمی گفتم.با صدای دکتر، برگشتم.
-جانم چی شده؟
این پا و اون پا کردم.
-استاد...دیروز یکی بهم زنگ زد...از پسرای دانشگاه بود.
آب دهنم رو قورت دادم.
-گفت اسمش طوفانه.شمارمو از توی یه کاغذ که توی سایت بوده برداشته که فکر کنم کار آقای سرخوشه.
مکث کردم و به چهره ی اخمیش، زیرچشمی نگاه کردم.رگ پیشونیش باد کرد.
-غلط کرده.یه "طوفان"ی بسازم.
دستش رو به سمتم دراز کرد.
-شمارشو بده ببینم.
شماره رو دادم.به سمت اتاقش رفت.صدای عصبیش رو می شنیدم.
-سرخوش چندبار بگم سهل انگاری نکن؟
صدای اصلان فر اومد.
-چی شده دکتر؟
-چی می خواستی بشه؟شماره ی بچه ها رو اون هفته دادم زنگ بزنه.توی سایت گذاشته و رفته.
صداش بالا رفت.
-دیروز یکی زنگ زده به کامجو.
بازهم صداش بالاتر رفت.
-سرخوش آخه این چه وضعیه که تو پیش گرفتی؟بیخیالی تا چه حد؟فکر کن اینا خواهراتن.
آروم وارد اتاق شدم.دکتر با ورود ِ من، سکوت کرد و فهمیدم نمی خواد من بترسم.چشمم به چهره ی عصبی پایدار که با اخم بدی نگاهم می کرد افتاد.با خودم غر زدم.
-اه.حتما باید جلوی این داروغه می گفت؟یه جور نگاه می کنه انگار من رفتم شماره دادم.بداخلاق.
با اخم نگاهش کردم.اصلان فر و سرخوش از اتاق خارج شدن.لحظه ی آخر، سرخوش در حال رد شدن، خطابم کرد.
-سخت نگیر بابا.اینهمه دختر شماره میدن به پسرا و دوست میشن...تو هم دوست شو.
صدای عصبی نوشین بلند شد.
-ما مثل بقیه نیستیم.
سرخوش دستهاش رو بالا گرفت.
-اوه اوه من برم تا صدیق منو نکشته.
با صدای دکتر گل افشان کامل داخل شدم.
-خانم کامجو بیا ببینم چی گفت پسره؟
از عکس العمل هر دو مرد ِ پیش ِ روم می ترسیدم.عجب کاری کردم.نزدیک تر رفتم.
-اول پیام داد.یه جور حرف زد فکر کردم دختره...از دوستای خودم.بعد زنگ زد دیدم پسره.
نمی دونم چرا نخواستم بگم خودم زنگ زدم؟ادامه دادم:
-گفت از پسرای دانشگاس.شمارمو از توی سایت برداشته.
صدای پایدار، عصبی و گرفته بلند شد:
-تو چی گفتی بهش؟
چونه ام کمی لرزید.
-اون چیزیو که می خواستم، وقتی فهمیدم، قطع کردم.
زیر لب زمزمه کرد:
-کار خوبی کردی.
زمزمه کرد ولی من شنیدم.با صدای دکتر، سر بلند کردم.
-الان بهش پیام بده ببین چه رشته ای می خونه و فامیلیش چیه؟
لبم رو جمع کردم.جلوی پایدار نمی خواستم.
-نه.نمی خوام...
لبخندی زد تا انگار آرومم کنه.
-بیا اینجا بشین.ما هستیم دیگه.
کنار پایدار و روبروی دکتر گل افشان نشستم.نوشتم.
-شما فامیلیتونو نگفتین.همینطور رشتتونو.
متوجه سر پایدار که شدیدا توی گوشیم بود، بودم ولی عکس العملی نشون ندادم.چیز پنهانی نداشتم که نخوام ببینه.بلافاصله زنگ زد.دکتر گل افشان سرش رو جلو آورد.
-جواب بده.
سر بالا انداختم.
-نمی خوام.
می ترسیدم پسر مورد بحث، چیزی بگه یا حرف زشتی بزنه.نمی خواستم پایدار و گل افشان بشنون.صدای پایدار بلند شد.
-دیروز چجوری جوابشو دادی؟الانم جواب بده.
بغض کردم.
-دیروز فکر کردم دختره.ولی الان می دونم پسره.
بلند شدم.
-جواب داد بهتون خبر میدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از اتاق خارج شدم.نوشین جلو اومد.
-چی شد؟پایدار دعوات کرد؟
باز اخم کردم.
-نه دعوا نکرد ولی اخم و تخم کرد...
چونه ام لرزید.
-ایش...
از حرص خوردن من، خندیدن.پیامی اومد.شماره متعلق به همون پسر، طوفان، بود.باز کردم.
-فامیلیم هست مطلبی.رشتمم معماری.زنگ زدم چرا جواب ندادی؟
با شنیدن صدای پا، سر از روی گوشی بلند کردم.پایدار، سنگین از اتاق بیرون اومد.من باید سرسنگین می شدم و انگار که پیش دستی می کرد.چقدر از این رفتارهاش حرصم می گرفت.به سمت در سایت رفت و کلید رو توی قفل انداخت.در که باز شد برگشت.
-بفرمایید.
نوشین و مهتاب داخل شدن.سرم رو پایین انداختم.
-استاد من یه لحظه میرم پیش دکتر گل افشان.
بدون نگاهی بهش، عقب گرد کردم.تقه ای زدم و وارد شدم.دکتر سر از روی سیستم بلند کرد.
-جان؟
پَکَر، جواب دادم.
-استاد این پسره میگه فامیلیش مطلبیه رشتشم معماری.نمی دونم راست میگه یا دروغ.
-راست و دروغشو بذار من درمیارم.
لبخند زد.
-از حرف دکتر پایدار ناراحت نشو.منظوری نداره.مرد خوبیه.
کمی به چهره ی مهربونش نگاه کردم و رک جواب دادم.
-ولی ناراحت شدم.
لب برچیدم.
-با اجازه.
لبخند زد و سر رو تکون داد.
-به سلامت.


*آبان*

به سرعت به سمت اتاق مهرداد رفتم.همون بیرون ایستاده و به حرفهاشون گوش می دادم که صدای پایی شنیدم. فکر نمی کردم حرفهاشون به این سرعت تموم بشه.می خواستم بدونم درمورد اون پسر، چی میگن.خواستم از اتاق دور بشم تا متوجه فالگوش ایستادنم نشه، ولی تا به خودم بجنبم بیرون از اتاق و توی بغلم بود.طبق معمول، دستهاش از بدنش فاصله داشت که همین باعث شد از لای دکمه های باز کتم رد بشه و دور کمرم بپیچه.چشم هام گشاد و نفس توی سینه ام حبس شد.ناخودآگاه دست راستم که قبل از بیرون اومدنش روی چهارچوب در بود، روی کمرش گذاشتم و کمی فشار دادم.توی راهرو چشم چرخوندم و وقتی کسی رو ندیدم، نگاهم به روبروم برگشت.سرش جلوی سینه ام بود و عطر همیشگیش توی بینیم بالا و پایین می شد.چندبار پلک زدم.نگاهم رو به پایین دوختم و صورتش رو دیدم.چشم هاش گشاد شده و بهت زده به قفسه ی سینه ام نگاه می کرد.بینیش جلوی سینه ام و چشم هاش چپ شده بود.کمی طول کشید تا به خودش بیاد.خب اون که نمی دونست من اونجا ایستادم.منی هم که به خواست خودم اونجا بودم، جاخوردم.چه برسه به اون.دستهاش رو از روی کمرم برداشت ولی چون دست من پشتش بود نتونست عقب بره.با سختی، دستم رو کشیدم.زمزمه کردم.
-اگه نگرفته بودمت افتاده بودی...
با اینکه اصلا حقیقت نداشت اما حرفی بود که باید می زدم.نمی خواستم بفهمه از نزدیکیش خوشم اومده.کمی عقب رفت و به دیوار رسید.باز هم فاصله کم بود.عقب نرفتم.دلم راضی نشد قدمی بردارم.خیره خیره نگاهش می کردم.بعد از کمی جویدن پوست لبش، به حرف اومد.
-ببخشید.
گلوم رو صاف کردم.
-منظوری نداشتم از اون حرفم.
روی زبونم نچرخید "ببخشید" بگم.اما با همون جمله می خواستم متوجه منظورم بشه.ناراحت، بهم چشم دوخت. شاید انتظار داشت معذرتخواهی کنم.لبهاش رو طبق عادت، غنچه کرد.
-من فقط سرکلاس بعضی از استادا شیطنت می کنم این دلیل نمیشه هرکاری ازم سر بزنه.
سر پایین انداخت و از کنارم رد شد و احتمالا داخل سایت رفت.نیم نگاهی داخل اتاق مهرداد انداختم.سرگرم صحبت با تلفن بود و اصلا به سمت در، نگاه نمی کرد.پس مطمئنا متوجه نشده بود.وارد راهروی شرقی شدم.به سمت آب سردکن رفتم و کمی آب خوردم.چند بار هوای ریه ام رو پر و خالی کردم.دستهام رو بالای سر بردم و کش و قوسی به بدنم دادم.چشمم به ساعت خورد.
-آخ دو و نیم شد.
به سرویس بهداشتی رفتم.حواسم بود طوری برم که کسی از کارمندهای اون طبقه متوجه نشه.جلوی آینه به خودم خیره شدم.صورتم کمی سرخ بود.دستم رو تَر کردم و روی گونه های داغم گذاشتم و خنک شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA