انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 31:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
*روجا*

با بغض، داخل سایت رفتم.چندبار پلک زدم.بغض بی اجازه ام رو فرو دادم و نشستم.نوشین روی شونه ام دست گذاشت.
-چی شد؟
سرم رو بلند کردم تا جواب بدم.همزمان پایدار داخل سایت شد و در رو بست.
-هیچی.اسم پسره رو به استاد گل افشان گفتم.
-پایدارم بود؟
منتظر، نگاهم کرد.
-نه توی اتاق نبود.
دروغ هم نگفتم.صدای گرفته ی پایدار بلند شد.
-خب...
گلوش رو صاف کرد.نگاهش کردم.منتظر، نگاهمون می کرد.
-از جلسه ی قبل مشکلی ندارید؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه.
مهتاب و نوشین از تاثیر ناراحتی و گرفتگی من، ساکت بودن.ناراحت شد.
-خوندین اصلا؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم.
-بله استاد.نخونده که سرکلاس نمیایم.
باز سرم رو پایین انداختم.
-پس بیاید سر سیستم من، باهم برنامه ی جدیدو بنویسیم.
بلند شدم و به جای همیشگیم رفتم.نوشین و مهتاب هم توی سکوت و سربه زیر نشستن.به مانیتور خیره بودم ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.به مانیتور خیره بودم ولی دلم شکسته بود.به مانیتور خیره بودم ولی دلخور بودم.به مانیتور خیره بودم و کنار مردی بودم که سهوا اجازه دادم دستش بهم بخوره و برداشت دیگه ای کرده بود.اونقدر به مانیتور خیره شدم که چشم هام خیس شد.آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه برگردم، مخاطب قرار دادمش.
-استاد هنوز که درسو شروع نکردین.من میرم آب بخورم.
از جا بلند شدم و خودم رو به در رسوندم.از سایت خارج شدم و به سمت آب سردکن پرواز کردم.شیر آب رو فشار دادم تا آب سرد توی مشت نیمه بازم بشینه.آب رو به صورتم پاشیدم.دهنم رو زیر شیر آب گرفتم و تا تونستم خنکاش رو به معده ام سپردم.دست از روی آب سردکن برداشتم و صاف ایستادم.کمی اطراف رو پاییدم.به سرویس بهداشتی رفتم و توی آینه به خودم خیره شدم.با پایین مقنعه، خیسی صورتم رو گرفتم.گاهی اوقات هم دستهای خیسم رو به مانتوم می کشیدم.مامان همیشه از این کارم حرص می خورد.اما من هم کار خودم رو می کردم.چشمم زیاد سرخ نشده بود.شونه بالا انداختم و از سرویس خارج و به سایت رفتم.در رو بستم و کنار پایدار نشستم.حواسم بود نگاهم می کنه.حواسم بود نگاهش نکنم.
-خب درسو شروع کنم.
جمله اش سوالی بود.به مانیتور نگاه کردم.بعد از مکثی، شروع به نوشتن برنامه کرد.گوش می دادم و یاد می گرفتم ولی دیگه اظهار نظر نمی کردم.
-خب فهمیدین؟مشکلی ندارین؟
نوشین و مهتاب ساکت بودن و سر بلند کردم.
-من فهمیدم.
بعد از مکث نسبتا طولانی که متوجه بودم نگاهم می کنه، به حرف اومد.
-صدیق و نامی...شما چی؟
نوشین شونه بالا انداخت.
-استاد من زیاد متوجه نشدم.
صدای خسته ی پایدار بلند شد.
-باشه دوباره توضیح میدم.
گاهی اوقات فکر می کردم چه حوصله ای داره.چطور می تونه یه مساله رو چهار یا پنج بار پشت سرهم توضیح بده؟قسمتی از برنامه که جدید بود رو مجدد توضیح داد.
-خب ساعت پنج و نیم شد.صدای خانم کامجو هم درنیومد بگه تعطیل کنیم.
-داشتیم استفاده می کردیم استاد.
نگاهم می کرد.بالاخره نگاهش کردم.
-خسته نباشید.
نمی خواستم نگاهش کنم یا حرفی بزنم.ولی دلم نیومد.لبخند زد.
-ممنون.شمام همینطور.
لبخندش عمیق تر شد.
-فکر می کنم خسته شدی.چون عادت نداری یه جا ثابت و بی حرکت بشینی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

از کنارم بلند شد.صندلی رو توی دستش گرفت و راه افتاد.راضی بودم روی زمین بکشه و بازهم روی اعصابم بره ولی بلند نکنه.نگاهم به سمت پنجره های کلاس که پرده ی جلوشون مانع از این بود که متوجه باز یا بسته بودنشون بشم رفت.پام رو دراز کردم.دست هام رو روی میز گذاشتم.
-بچه ها پنجره ها بازه؟
صندلی رو روی زمین گذاشت و نگاهم کرد.
-الان می بندم.
لبخند زدم.بلافاصله رفت تا پنجره رو ببنده.نیم خیز شدم.
-نه خودم می بندم. شما ...
دستم روی میز سُر خورد و کم مونده بود بیفتم.تعادلم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
-زحمتتون میشه.
روی میز خم شده و مانتوش بالا رفته بود و گودی کمرش بیشتر به چشم می اومد.لبخند زدم.برگشت.
-فکر کردم می خواید بگید قدم کوتاهه نمی تونم پنجره رو ببندم.
دوباره نگاهش رو گرفت.اخم کردم.چه فکرهایی که نمی کنه.لب گزیدم و با اخم بهش خیره شدم و سرپا ایستادم.
-نه من همچین جسارتی نکردم و نمی کنم.
با خنده برگشت و بهم خیره شد.دلیل خنده اش رو نفهمیدم اما انقدر بانمک بود که ناخودآگاه همراهش خندیدم. درحالی که همونطور خیره نگاه می کرد کیفش رو برداشت و به سمت در رفت و نیم چرخی زد.
-استاد خسته نباشید.این جلسه رو خواستم استراحت بدم بهتون.
صدیق، حرفش رو ادامه داد.
-فکر نکنید همیشه می تونید نفس بکشید سرکلاس.
سعی کردم خنده ام رو پشت دست خفه کنم.چشمم رو یک بار بستم و باز کردم.
-سلامت باشید.شمام همینطور.
از سایت بیرون رفت.رفت و نفهمید با خنده اش خستگیم از تنم خارج شد.
-استاد خدافظ.
با همون لبخند، سرم رو خم کردم.
-به سلامت بچه ها.
روی صندلی نشستم و سر روی میز گذاشتم.کمی مکث کردم و بلند شدم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از سایت خارج شدم.
-چهارشنبه یا پنجشنبه باهاش حرف می زنم.
کلید رو با اینکه در اتاق ملک محمدی باز بود، برای اینکه پیش خودش فکر نکنه خبریه، از زیر در اتاق دکتر داخل فرستادم. همونطور روی زمین زانو زده بودم که با شنیدن صدایی برگشتم.
-دکتر من که بودم چرا کلیدو داخل اتاق دکتر گل افشان فرستادید؟
نگاه کوتاهی به ملک محمدی که حتی نفهمیده بودم چه وقتی از اتاقش خارج و وارد این راهرو شده انداختم و بلند شدم.برای اینکه دروغم رو از چشم هام نخونه، کمی خم ایستادم تا خاک روی زانوهام رو تکون بدم.
-فکر کردم مثل همیشه تشریف بردین.
صاف ایستادم.لباسم رو صاف کردم.همچنان سعی می کردم چشم توی چشمش نندازم.از کنارش رد شدم و از راهرو بیرون رفتم و به سمت پله ها راه افتادم و زمزمه کردم:
-خسته نباشید.
-خداکنه...
با خارج شدن ِِ این حرف از دهنش، با ابروهای بالا رفته و بدون مکث از پله ها سرازیر شدم.متوجه بودم پشت سرم به بالای پله ها اومده و ایستاده ولی تلاشی برای دیدنش نکردم.وقتی به طور کامل، از جلوی دیدش خارج شدم، نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.از ساختمون خارج و سوار ماشین شدم.سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
-آخ خدا شکرت...
سوییچ رو چرخوندم و ماشین رو روشن کردم.موقع بیرون رفتن از حیاط، چشمم به یوسفی افتاد.خواستم رد بشم ولی نیش ترمزی زدم و دستم رو روی بوق گذاشتم.برگشت.شیشه رو پایین دادم.
-سلام.
-سلام دکتر پایدار.
-کجا می ری؟بیا برسونمت.
-راه ما و شما از هم جداست دکتر.ما رو چه به شما؟
ابروهام بالا پرید.
-یعنی چی؟
بوق ماشین پشتی که متعلق به یکی از کارمندها بود اجازه ی بیشتر موندن رو بهم نداد.
-هرجور خودت می دونی.در هرصورت، در ماشین ما همیشه به روی شما بازه.
شیشه رو بالا دادم و از دانشگاه خارج شدم.لحظه ی آخر، توی آینه دیدم که سوار ماشین پشتی که دووی تیره ای بود می شد.چشم از آینه برداشتم.
-تو دیگه چی می گی یوسفی؟جدیدا همه یه جوری شدن...
پام رو روی پدال گاز گذاشتم.بی ربط از ذهنم گذشت:
-عید احتمالا برای عقد قرارداد، برم خارج از کشور.کاش همراهم باشه.
دنده رو عوض کردم.
-باید شرایطو تا عید فراهم کنم.باید...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با سرعت می روندم و در لحظه، چشمم به افسر سرِ چهارراه که بهم علامت می داد وایسم افتاد.نگاهم به سمت عقربه ای که سرعت رو نشون می داد رفت.نفسم رو بیرون دادم.بعد از چهارراه، ایستادم تا افسر، با پای پیاده خودش رو برسونه.وقتی نزدیک ماشین رسید، بعد از آزاد کردن کمربند، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
-سلام سرکار.
دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم.همونطور که دستم توی دستهاش بود، چند بار سرش رو چپ و راست کرد و به حرف اومد.
-سلام...شما که از وجناتت پیداست مرد فهمیده ای هستی چرا؟اینهمه سرعت برای چیه جوون؟مگه کسی توی خونه منتظرت نیست؟
لبخند زدم.
-فعلا نه.
دستم رو ول کرد و دفترچه ی توی دستش رو بالا آورد.
-خیله خب، حالا جریمت می کنم تا یادت بمونه هروقت کسی توی خونه منتظرت موند، با این کارا چشم انتظارش نذاری تا آخر عمر.
برگه رو کند و به دستم داد.با دست چپش، چندبار روی شونه ام زد و عقب گرد کرد.با برگه ی جریمه سوار شدم و کمربندم رو بستم.برگه رو روی داشبورد گذاشتم.تازه چشمم به رقمش خورد.سوتی کشیدم.
-چه خبره بابا؟
استارت زدم و راه افتادم و سعی کردم آروم برونم.قبض جریمه رو هم با خودم به خونه بردم و جلوی آینه گذاشتم. چشمم از توی آینه به خودم افتاد.دکمه های کتم همچنان باز بود.نگاهم رو به دستهام دادم.لبخند زدم.
-چقدر من شنبه ها رو دوست دارم.
توی فکر رفتم.
-هربار میام این برخوردا رو فراموش کنم باز یه چیزی پیش میاد.اگه ادامه پیدا کنه کار دست خودم میدم.
کلافه، لباسهام رو از تنم خارج و روی تخت پرت کردم و خودم رو هم روی تخت، کنار لباسهام انداختم.
-آخه چجوری برم باهاش صحبت کنم؟اصلا چی بگم بهش؟
پای راستم رو زانو کردم.
-برم بگم خانم کامجو تا بعد از امتحانا صبر می کنی؟
پام رو عصبی توی هوا پرت کردم که دوباره و با شدت، روی تخت افتاد.چندبار همراه فنرهای تخت، بالا پایین رفتم و بالاخره، تکون های تخت آروم شد.نوچی کردم.
-اینجوری که نمیشه.نمی گه برای چی صبر کنم؟
کلافه بودم.توی موهام دست کردم و با شدت کشیدم طوری که دردم اومد.می خواستم خودم رو تنبیه کنم.تنبیه کنم تا چیزهایی رو یاد بگیرم.کمی فکر کردم.
-اگه شمارشو داشتم الان می تونستم بهش زنگ بزنم و بگم.
چهارزانو روی تخت نشستم.
-چی بهش می گفتم اونوفت؟مساله اینه که نمی دونم چی بگم؟
لب برچیدم.
-اگه همه چی خوب پیش بره و پروژه هامو تا قبل از امتحانا انجام بدم...دیگه نمی ذارم کاردانشجویی بیاد.فقط بره دانشگاه درسشو بخونه.عیدم باهم می ریم.
از این فکر، از فکر مثل هرسال تنها نبودن، لبخندی خودش رو روی لبهای نازکم پهن کرد.


*روجا*

تا خونه، پیاده رفتم و توی فکر پایدار بودم.می فهمیدم حسی داره.ولی اینکه همیشه به عنوان متهم بهم نگاه کنه رو دوست نداشتم.اگه می خواستم با اون پسر دوست بشم، اگه خودم شماره داده بودم که بهشون نمی گفتم.
-خودش اگه شماره ایو نشناسه جواب نمیده؟مگه میشه؟
یکی از شونه هام رو بالا دادم.کلید انداختم و در رو باز کردم و وارد پارکینگ شدم و در رو پشت سرم بستم.کلید رو توی کیفم پرتاب کردم و زیپش رو نصفه و نیمه باز گذاشتم.بندهای کتونیم رو باز کردم و جوری گذاشتم که زیر پام نمونن.یه قدم بلند، دو قدم، سه قدم، چهار قدم، به پاگرد رسیدم.قدم ها رو بلند برمی داشتم تا بند کتونیم، زیر پا نمونه.دستم رو به میله ها گرفتم و سه تا پله رو یکی کردم و بالا رفتم و وارد خونه شدم.لباسهام رو عوض کردم و به سراغ وسایل و لباسهام رفتم تا جمع کنم.تا آخر هفته به خونه ی جدیدمون می رفتیم.وسایلم که جمع و جور شد، دوباره لباس پوشیدم تا به برم و به بابا کمک کنم.یه دست لباس تمیز و مرتب پوشیدم و یه دست لباس توی کیفم گذاشتم.به گوشی مامان زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم فقط خودشون دونفر هستن، راه افتادم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
زنگ رو که زدم، مامان بلافاصله در رو باز کرد.
-سلام.
-سلام از دانشگاه داری میای؟
داخل شدم و در رو بستم.
-نه، اول رفتم وسایلمو مرتب کردم و بعدش اومدم.
چشم چرخوندم.
-بابا کو؟
چشمم به بابا که روی چهارپایه ای ایستاده و پذیرایی رو رنگ می زد افتاد.
-سلام بابا خسته نباشی.
برگشت.چهره اش خیلی خیلی خسته بود.
-سلام باباجون.قربونت...
به یکی از اتاقها رفتم و چون پنجره ها هنوز پرده نداشتن، داخل کمد دیواریش لباسم رو عوض کردم.لباسهای تمیزم رو لای روزنامه ای پیچیدم و به پذیرایی برگشتم.
-بابا یه فرچه بده منم دیوارای این سمتو رنگ کنم.
به دیوار نزدیک آشپزخونه اشاره کردم.
-نمی خواد لباسات رنگی میشن.
پلک زدم.
-نه، لباسامو عوض کردم.اینا اگه رنگی بشه موردی نداره.
مامان روی زمین زانو زده و کاشی های رنگی رو دستمال می کشید.با صدای بابا چشم از تلاش مامان گرفتم.
-پس بیا توی سطل رنگ، اون فرچه بزرگه رو بردار.
فرچه رو برداشتم.ظرف کوچیکی پیدا کردم و کمی از رنگ رو داخلش ریختم و مشغول شدم.از ارتفاع، ارتفاعی که اطرافت چیزی برای نگهداشتن نباشه، می ترسیدم.وگرنه می تونستم همراه بابا، سقف رو رنگ بزنم.


*آبان*

با هول از خواب پریدم.روی تخت نشستم.وقتی نگاهم به ساعت افتاد، با دیدن ساعت دوازده فهمیدم صبح نیست و ظهر شده.
-اینجوری می خوام دو ماهه پروژه هامم تموم کنم ...
با پوزخندی از روی تخت بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.چای دم کردم و به سراغ غذایی که مامان آورده و توی یخچال مونده بود رفتم.کمی از غذا رو توی ظرفی ریختم و گذاشتم تا گرم بشه و به سراغ چای که از عطرش حدس می زدم دم کشیده رفتم.لیوان بزرگی ریختم و همونجور داغ، خوردم.
-آخ زبونم...
زبونم رو بیرون آوردم و چند بار جلو و عقب کردم تا خنک بشه.لیوان چای رو توی ظرفشویی گذاشتم.زیر غذا رو خاموش کردم و با همون ظرف، روی میز گذاشتم.قاشقی از توی جاظرفی برداشتم و نشستم.با دیدن بخاری که بلند می شد، عقب کشیدم.هنوز زبونم می سوخت.کمی صبر کردم و وقتی بخار، کمتر شد مشغول شدم.غذا رو با شتاب خوردم و ظرفها رو نشسته توی ظرفشویی انداختم و به اتاق برگشتم.سیستم رو روشن کردم و به سراغ پروژه رفتم و ایمیلم رو باز کردم.با دیدن ایمیلی که نشون می داد توی سایت پیامی دارم به امید اینکه پیام از روجا باشه، وارد سایت شدم.صفحه ی پروفایلم که بالا اومد پیام ها رو باز کردم.پیام جدیدی از فردی غیر عضو داشتم.
-dast az saresh bardar
ابروهام رو دادم بالا.
-دست از سر کی؟
شونه بالا انداختم و پیام رو پاک و به صفحه ی اصلی برگشتم و یکی از پستهای آموزشی رو باز کردم.با اینکه کامل در جریان آموزش بودم، ولی از اول تا آخر خوندم.دو پیام داشت.بازدید از مطلب رو هم نگاه کردم.دوازده هزار و ششصد و پنجاه و چهار بار این صفحه باز شده بود.پیام ها رو باز کردم.با خوندن اولی، چشم هام گشاد شد.
-kesafat boro gomsho.
دومی رو خوندم:
-bezang .....
اخم کردم.عصبی پوست لبم رو کندم.
-یعنی چه؟
موس رو کوبوندم.
-چه خبره اینجا؟
ساعت ارسال نظرات رو نگاه کردم.زیاد ازشون نگذشته بود.تا نخونده، هر دو رو پاک کردم.با اخم بقیه ی مطالب و پیام ها رو خوندم.مشکلی نداشتن، تشکر بودن یا اینکه چرا دیر می ذاری؟
سرم رو بیخودی تکون می دادم.پایین و بالای لبم رو می گزیدم.دو دستم رو پشت سر قفل کردم.
-چرا این دختره پاشو هرجایی می ذاره یه چیزی میشه؟
چشمم رو ریز کردم.
-اصلا از کجا فهمیدن دختره؟نام کاربریش نه اسمه نه چیزی که مشخص کنه متعلق به یه دختره.
پلک زدم و بینیم رو خاروندم.
-شماره می ذارن براش...
بیخیال فکرهای بی نتیجه شدم و باز، به سراغ پروژه رفتم.تا غروب کار کردم تا اینکه با صدای تلفن به خودم اومدم. شماره ی درج شده روی تلفن رو نگاه کردم.شادمهر بود.گوشی رو برداشتم.
-جانم شادمهر؟
صدای وحشت زده اش توی گوشم پیچید.
-آبان بدبخت شدم...
نیم خیز شدم.کلی فکر بد و وحشتناک توی ذهنم نقش بست.چشمم درشت شد و داد زدم.
-چی شده؟آفر خوبه؟سپهر...
داد زد.
-پاشو بیا خونمون.
تماس رو قطع کرد.با حالت سکته، گوشی رو انداختم و دورم خودم چرخیدم.اونقدر که سرم گیج رفت و روی زمین نشستم.
-یا حسین...چی شده؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دست به لبه ی میز گرفتم و بلند شدم.سوییچ برداشتم و بیرون زدم.با چشم های گشاد و بی تعادل از پله ها سرازیر شدم و خودم رو به پارکینگ رسوندم.سوار ماشین شدم.بدون بستن کمربند راه افتادم.روی فرمون می کوبیدم و هر لحظه ضربه ها محکمتر می شد.راه نیم ساعته رو توی ده دقیقه رفتم.جلوی ساختمونشون که رسیدم، حواسم به چراغهای گردان ماشین پلیس پارک شده ای رفت.دستی رو کشیدم و در رو باز کردم.پیاده شدم و دویدم.در باز بود.از پله ها بالا رفتم.در آپارتمان هم باز بود.با دمپایی، که تازه چشمم بهش افتاده بود وارد خونه شدم.داد زدم.
-آفر...
صدای جیغ سپهر به گوشم خورد.سرم رو به سمت اتاق خواب چرخوندم.مامور پلیسی به سمتم اومد.
-آقا کجا؟
دست روی شونه ام گذاشت.حس کردم دو دست کوچولو دور پام حلقه شد.سر پایین گرفتم.سپهر درحال گریه، پای چپم رو بغل گرفته بود.خم شدم و دو دستم رو روی کمرش گذاشتم و بلندش کردم.به سینه ام چسبوندمش.
-جانم...جانم...سپهر...
صدای جیغش بلند شد.
-آقا شما چه نسبتی با صاحبخونه دارین؟
دست چپم رو روی صورت سپهر گذاشتم و سعی کردم اشکش رو که بی وقفه روی گونه های کوچیکش سر می خورد پاک کنم.لبم رو روی صورتش گذاشتم.صورتش می لرزید.زمزمه کردم.
-برادر خانم صاحبخونم.چی شده؟
صدای شادمهر، باعث شد از پشت مامور به سمت اتاق خواب سرک بکشم.
-آبان...
نگاهم به چشم های سرخش افتاد.قدم تند کردم.همچنان لبم روی گونه ی سپهر بود.می دونستم اینطور آروم میشه. لبهام رو کمی از هم فاصله دادم.ولی قبل از زدن حرفی، آفر رو با چهره ی پریشون از پشت شادمهر تشخیص دادم.
-یا قمر بنی هاشم...آفر...
خودش رو بهم رسوند و سر روی سینه ام گذاشت.یکی از دستهام رو از دور سپهر آزاد و دور بدن آفر که تازه متوجه لرزشش شده بودم حلقه کردم.خواستم سپهر رو به شادمهر بدم که دوباره جیغ کشید.سرم رو به سمت شادمهر چرخوندم و صدام رو بالا بردم.
-د بگو چی شده؟هان؟چی شده؟
لب گزید و حرفی نزد.با صدای مردی، کمی سرم رو برگردوندم تا بتونم ببینمش.
-آقای پایدار تشریف بیارید بشینید.مشکلی نیست.
تا خواستم حرکت کنم، ناخنهای آفر توی پهلو رفت و خودش رو بیشتر توی آغوشم فرو کرد.دستم رو بالاتر بردم و به سرش رسوندم.تازه فهمیدم چیزی روی سرش نیست و موهاش آشفته ست.دست توی موهاش بردم.
-چی شده آفر؟تو که داری دق مرگم می کنی.
صدای ناله اش از توی سینه ام بلند شد.به خودم فشارش دادم.
-جان؟چی شده دختر؟
-منو ببر.می خوام بیام پیش تو.
سر از روی سینه ام بلند کرد.متوجه رد زخم روی صورتش شدم.با عصبانیت به سمت شادمهر برگشتم.
-د بگو چه خبر شده؟صورت این بچه چرا اینجوریه؟
به صورت آفر اشاره کردم.جلو اومد و سپهر رو از توی آغوشم بیرون کشید و به سمت یکی از مبل ها رفت.به صورت سپهر دست کشید.هر دو دستم رو دور آفر حلقه و بلندش کردم و به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم.چادری برداشتم و همونطور که توی بغلم بود، به سمت مبل رفتم.می خواستم روی مبل بگذارمش که پنجه هاش دور بدنم محکمتر شد.نشستم و چادر رو روی بدنش، که فقط بلوز آستین کوتاه و شلوار تنش بود، کشیدم.
-آقای پایدار مشکل خاصی پیش نیومده نگران نباشید.
نمی دونم به چی "مشکل خاص" می گفتن؟به سمت مامور پلیس که سربازی هم بالای سرش ایستاده و به آفر خیره شده بود برگشتم.اخم کردم.
-به کجا داری نگاه می کنی مرتیکه؟
مامور به سرباز تشر زد.
-برو بیرون منتظر باش.
سرباز با چشم غره ای، به طرف در بیرون رفت و از خونه خارج شد.صدا بلند کردم.
-درو پشت سرت ببند.
در رو که کوبید،منتظر به مامور جوون خیره شدم.لبهاش رو با کمی مکث از هم باز کرد.
-گویا چند ساعت پیش فردی زنگ خونه رو می زنه و خودشو مامور گاز معرفی می کنه.خواهرتون درو باز می کنه و اون آقا داخل میاد.
مکث کرد.نگاه کوتاهی به شادمهر انداخت.
-به بهانه ی آب خوردن میاد بالا و جلوی در خونه.خانم...
اشاره ی نامحسوسی به آفر کرد.
-میرن براشون آب بیارن و درم باز می ذارن.اون آقام از فرصت استفاده می کنه و میاد داخل...
صدای گریه ی خفیف آفر بلند شد.موهاش رو نوازش کردم.ولی همچنان منتظر بودم ادامه رو بشنوم.
-خواهرتون با اون مرد درگیر میشه.خواهرزادتونم میره و به نحوی ...
تک خندی کرد.
-واقعا نمی دونم چطور شماره ی پدرشو می گیره.خوشبختانه آقای محمدی نیا زود می رسن و با اون مرد درگیر میشن.
سرش رو کج کرد.
-ولی اون آقا فرار کرد.
با تعجب به سپهر ِ سه ساله چشم دوختم.نگاهم رو به سمت شادمهر چرخوندم.تازه متوجه خون روی پیراهنش شدم. نگاهم رو که دید لبخند زد.
-چیزی نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بالاخره دهن باز کردم.
-پس اون خون برای چیه؟
عصبی لب گزید.
-چاقو دستش بود وگرنه نمی ذاشتم فرار کنه.
آفر سر بلند کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
-چاقو خوردی؟
مامور از جاش بلند شد.
-آقای محمدی نیا، اگه لازمه با اورژانس تماس بگیرم.
شادمهر، با سپهر بلند شد.
-نه متشکرم.چیزی نیست.
-پس برای تنظیم شکایت همراه خانم، تشریف بیارید اداره.
دست دادن و مامور جوون به سمت من برگشت و سر تکون داد و از خونه خارج شد.شادمهر بعد از بستن در به سرجاش نشست.سپهر رو که خوابیده بود، روی مبل دونفره ای گذاشت.هنوز توی شوک بودم.
-بلند شو بریم درمانگاه.
دکمه ی پیراهنش رو باز کرد.دستی به شکمش کشید.
-نه چیزی نیست.خراشش سطحیه.خونش بند اومده.
-داداش تو رو خدا دعوام نکن.
چشم هام رو ریز کردم و به آفر که سرش رو توی سینه ام مخفی کرده بود چشم دوختم و سعی کردم داد و فریاد نکنم.به اندازه ی کافی خودش ترسیده بود.
-می دونی چیکار کردی؟
سر بلند کرد.چشمم به خراش روی صورتش افتاد.دلم آتیش گرفت.دختری که نمی ذاشتیم آخ بگه، با بی احتیاطی چی به روز خودش آورد.خم شدم و طولانی صورتش رو بوسیدم.صدای شادمهر بلند شد.
-بابا شکم منم به قول سپهر، اوف شده.بیا منم بوس کن.
نگاهش کردم.باید سعی می کردم طوری رفتار کنم تا جو متشنج نشه.هم من عصبی بودم و هم شادمهر و اگه می خواستم به عصبانیتم بها بدم، باید هردو، با آفر بحث می کردیم و حالا وقتش نبود.
-پاشو جمع کن خرس گنده.خودتو با این جوجه مقایسه می کنی؟
لبخند کمرنگی زد.نگاهش رو به آفر که دیگه روی پام نشسته بود انداخت.
-من به تو چی بگم؟هان؟صد بار نگفتم درو باز نذار؟دزدی می کرد فدای یه تار موت...
صداش بالا رفت.
-تو که داشتی خودتو به کشتن می دادی.
دوست نداشتم کسی سر آفر داد بزنه، ولی شادمهر حق داشت.آه کشیدم.
-شادمهر جان، آروم تر.سپهر بیدار میشه می ترسه.
صداش از بغض می لرزید.
-چجوری آروم باشم؟اومدم بچه کنج خونه کز کرده بود داشت سکته می کرد.خانم دیگه جونی براش نمونده بود.فکر کن بیای خونه ببینی زنت داره زیر دست و پای یه آشغال بال بال می زنه چه حالی میشی؟
عصبی چشم بستم.سینه ام به شدت بالا و پایین می رفت و نفسم سنگین بود و صدای نفس های سنگین ِ آفر رو هم زیر گوشم می شنیدم.با صدای شادمهر، مجدد چشم باز کردم.می دونستم صورتم ملتهب شده.صورت شادمهر هم ملتهب بود و سعی می کرد حرصش رو کمتر نشون بده.
-سر کار بودم دیدم گوشیم زنگ زد...شماره خونه افتاده بود...وسط جلسه بودم...نمی خواستم جواب بدم...گوشیو برداشتم که بگم توی جلسم یهو دیدم صدای گریه ی سپهر میاد و جیغ آفر.نفهمیدم چجوری از توی جلسه تا اینجا اومدم.حتی نرسیدم جلسه رو تمومش کنم.
آفر تکونی به خودش داد و صاف نشست.دستش رو دور گردنم حلقه کرد.نیم نگاهی بهش انداختم.هرچقدر هم ازش عصبی بودم، خواهرم بود و دوستش داشتم و نمی تونستم چیزی بهش بگم.باز به شادمهر نگاه کردم که با چشم های درشت شده نگاه می کرد.
-راحتی آفر؟
خودم هم تازه متوجه شده بودم که روی پام نشسته.نفس لرزونی کشیدم و نیم خنده ای کردم.دستم رو روی کمرش گذاشتم.چندبار آروم و آهسته به پشتش ضربه زدم و بعد، نوازشش کردم.
-نمی دونم مامان چرا تو رو شوهر داد با این وضعیت؟
چشم هاش رو درشت کرد.
-وا...مگه چمه؟
کمی با لبخند، نگاهش کردم.باز یاد اتفاق چند ساعت پیش افتادم و طاقت نیاوردم و گونه ی خراشیده اش رو بوسیدم.دست راستم رو بلند کردم و روی موهاش گذاشتم.
-آفر تو رو قرآن...تورو به هرکسی که می پرستی...
سعی کردم غصه ام، از چشمم نچکه.
-تو رو جون شادمهر که دوستش داری...تو رو جون سپهر که عزیزه...انقدر بی احتیاطی نکن...مواظب باش...
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم.با خجالت نگاهم می کرد.ابروهام رفت که به هم نزدیک بشه و نگذاشتم و سعی کردم لبخند بزنم.
-امروز بدجوری تن و بدنمونو لرزوندی.تو دختر خوبی هستی.مادر خوبی هستی.زن خوبی هستی.ولی اینا کافی نیست.بعضی مردا گرگن.منتظرن یه زن بی احتیاطی کنه تا تیکه پارش کنن.اگه شادمهر نمی رسید، تکلیف تو چی می شد؟
حرفم رو قطع کرد.
-خودمو می کشتم...
چشمم رو بستم و باز کردم تا از فکر ِ اینکه اگه واقعا براش می افتاد و به قول خودش، خودش رو می کشت آروم بشم.
-این که چاره نیست.فکر می کنی بلایی سرت بیاد و خودتو بکشی تمومه؟تکلیف بقیه چی میشه؟فکر کردی سپهر چی میشه؟همین الان، تو که نبودی ببینی منو دید چجوری خودشو انداخت توی بغلم.قلب یه بچه انقدر گنجایش نداره.خدای نکرده اگه سکته می کرد چی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قطره اشکی از چشمش پایین چکید.به سمت شادمهر که صورتش سرخ شده بود نگاه کوتاهی انداختم.آماده ی گریه کردن بود و آماده ی گریه کردن بودم.نگاه ِ مستاصل من رو که دید، هردو دستش رو روی صورتش گذاشت و از جا بلند شد.بعد از مکثی که حس کردم جلوی بغضش رو می گیره، دست دراز و سپهر رو از روی مبل بلند کرد و به اتاق خواب خودشون برد.
-به خدا نمی خواستم اینجوری بشه.
به آفر که گریه می کرد چشم دوختم.با انگشت شَست، اشکهاش رو پاک کردم و لبم لرزید.
-گریه نکن...می دونم...آدم از یک دقیقه ی بعد خودش خبر نداره.ولی میشه کمی احتیاط کنیم.نمیشه؟
بعد از مکثی، آب دهنم رو پایین فرستادم و حرفم رو ادامه دادم:
-اون بار اومدم خونتون، تا زنگ زدم درو باز کردی.بهت گفتم تکرارش نکن...
باز آب دهن ِ نداشته ام رو قورت دادم.
-اگه میگم نکن...اگه میگم مواظب باش به خاطر خودت میگم.من و آقا تا حالا بهت اخم نکردیم.شادمهر تا حالا سرت داد نزده، اونوقت یه غریبه...
نفس عمیقم رو پله پله بیرون فرستادم.
-شادمهر که زنگ زد، با سکته از سر پروژم بلند شدم.حتی گوشیمو برنداشتم.کلید برنداشتم.الانم ماشینو قفل نکرده پایین ساختمونتون گذاشتمو اومدم.
شادمهر از اتاق بیرون اومد.بهش چشم دوختم.خواستم حرف رو عوض کنم تا کمی آروم بشم.
-در چرا شکسته؟
صداش گرفته بلند شد.
-وقتی اومدم در بسته بود لگد زدم تا باز شد.
باز آب دهن قورت دادم.
-همسایه هاتون مگه نیستن؟
صدای آفر، مظلوم بلند شد.
-نه، بالاییمون که رفته مکه.پایینیمونم که تازه تخلیه کرده قراره مستاجر جدید بیاد.
-آبان...آفر و سپهرو می بری خونت؟
شادمهر بود.نگاهش کردم.مکث کرد.
-ببرشون تا من آیفن تصویری بذارم.قفل درم عوض کنم.
دستی به ته ریشش کشید.
-می خوام از این درای ضد سرقت بذارم.
سر تکون دادم و با محبت به آفر نگاه کردم.
-پاشو جوجه.برو وسایلتو بردار بریم.
آفر که بلند شد، باز به شادمهر نگاه کردم.
-امشب علی الحساب، قفل درو درست کن بیا خونه ی من.فردا به بقیش برس.تو ام خسته ای.
بینیش رو بالا کشید.
-باشه.تو اینا رو ببر، منم بعدش میام.
بلند شدم و به سمتش رفتم.می دونستم چه زجری می کشه وقتی نمی تونه گریه کنه.وقتی می خواد و یادش می افته "مرد که گریه نمی کنه".دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و به آغوش کشیدمش.
-دارم از حرص می ترکم آبان...اومدم توی خونه چشمم افتاد به...
سکوت کرد.درک می کردم.به قول معروف، بعضی وقتها تا مرد نباشی نمی تونی طرف مقابل رو درک کنی.
-با حرص خوردن تو، چیزی حل نمیشه.الان هم آفر ترسیده و بهت احتیاج داره هم سپهر.می دونم آفر با بی احتیاطی باعث این اتفاق شد.ولی حواست به سپهرم باشه.
نمی دونم اگه خودم توی جایگاه شادمهر بودم هم می تونستم این حرف رو بزنم یا نه؟اما حالا توی جایگاه برادر ِ آفر بودم و شاید که شعار می دادم.عقب رفت.صورتش هنوز سرخ بود.لبخند کمرنگی زد.
-شرمنده اونطوری زنگ زدم ترسوندمت.اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم یا به کی بگم.اول زنگ زدم به تو بعدشم به پلیس.
-من آمادم.
آفر مانتو و روسری پوشیده و با ساک کوچیکی، همراه سپهر توی آغوشش، جلوی در اتاق ایستاده بود.قدم تند کردم و سپهر رو همراه ساک از بغلش گرفتم.نگاهم به بینی سرخش افتاد.با دیدن چهره ی معصومش، دلم ضعف رفت و به خودم فشارش دادم.به سمت در راه افتادم.آفر هم پشت سرم می اومد.منتظر ایستادم تا کفش پوشید.در رو با پا باز کردم.قدمی بیرون رفتم.نگاهی به شادمهر انداختم.
-پس منتظریم.
سر تکون داد.گونه ی آفر رو بوسید.آفر رو به سمت من هُل داد.
-نبینم رفتی خونه ی داداشت، بازم از این بی احتیاطیا بکنیا.
سعی کردم بخندم.
-نه دیگه قول میده بزرگ بشه.
شادمهر چشم هاش رو با لبخندی که فقط من می فهمیدم چقدر حرص پشتش خوابیده، باز و بسته کرد.
-برید به سلامت.
جلوتر از آفر از پله ها پایین رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماشین شکر خدا با اینکه درش رو باز گذاشته بودم سر جاش بود.گذاشتم آفر بشینه و سپهر رو توی آغوشش گذاشتم.ساک رو روی صندلی پشت قرار دادم و پشت فرمون نشستم.ضبط رو روشن کردم و صداش رو پایین آوردم.نمی خواستم با صحبت زیاد، آفر رو هم ناراحت کنم.الان ترسیده بود.سرزنش کردن کافی بود.البته کافی که نه، گذاشتم به عهده ی شوهرش.
-"اگه راستشو بخوای، یه جا یه اشتباهی شد"
می خواستم آهنگ رو عوض کنم که آفر اجازه نداد.
-"گفتم هنوز عاشقمی، نگن كه عشق ما چی شد"
-ا آبان.من آهنگای اینو دوست دارم...
"وقتی سراغتو گرفتن، راستشو نشد بگم"
نگاه کوتاهی بهش انداختم.فقط سر تکون دادم و چیزی نگفتم.
"روم نشد بگم نداری، دیگه احساسی به من"
-ببین توروخدا دختره بعد از اینهمه ماجرا و ترس و لرز و گریه زاری، اینهمه هول و تکونی که بهمون داده، به فکر آهنگه.کی می خواد بزرگ بشه؟
"وقتی اسمتو آوردن، دست و پام شل شد و با"
یاد روجا افتادم.یاد ترس و لرزش بعد از اون ماجرایی که توی سلف پیش اومده بود.یاد رفتار خودم افتادم.یادم افتاد امروز و در مقابل آفر چقدر کوتاه اومدم اما در مقابل روجا...
"یه صدای خسته، گفتم با همیم من و شما"
-چطور درکش نکردم؟
"نتونستم كه بگم، دیگه قیدتو زدم/چطوری بگم با اونی كه واسم می مرد بدم"
-اون حتی بی احتیاطی آفرم نکرده بود.فقط می خواست غذا بخوره.
کلافه شدم.
-"بیا جلو غریبه ها، یه كم محل به ما بذار"
-توی چه فکری هستی آبان؟
"بگو هنوز عاشقمی، بگو فقط همین یه بار"
صداش می لرزید.انگار هنوز ترس توی وجودش بود و من بد قضاوت کردم.نگاه کوتاهی بهش انداختم.شاید می خواست حرف بزنه تا آروم تر بشه.ناخودآگاه شروع به حرف زدن کردم.
"غرور ما رو نشكنش، دروغ ما رو جار نزن/دروغكی با من بمون، بعدش برو نه تو من"
-چند روز پیش توی دانشگاه یه همچین چیزی پیش اومد.دو تا از دخترا کاردانشجویی میان.طفلیا اومده بودن غذا بگیرن که چندتا از پسرا میان اذیتشون کنن.
راهنما زدم و پیچیدم.
-من خیلی از دستشون عصبانی شدم.فکر می کردم تقصیر خودشونه.
لبم رو فشار دادم.
-چه می دونم؟خودخواهی.
-همون دختره؟
نگاهش کردم.لبخند کمرنگی زدم و باز نگاهم رو به جلو دوختم.فقط سر تکون دادم.
"اگه راستشو بخوای، تو رو دیگه نمی خوامت"
-چی بهت گفت؟ناراحت نشد؟قهر نکرد؟
"هر جایی كه دلت می خواد، برو دیگه نمی پامت"
نفس عمیق کشیدم.
-هیچی نگفت...فقط یه ذره اخم کرد.
"اگه راستشو بخوای، یه اشتباه ساده بود"
باز صداش لرزید.
-با اینکه شادمهر حق داره ناراحت باشه، ولی بهش حق نمیدم سرم داد بزنه.هرکسی ممکنه اشتباه کنه یا بی احتیاطی.منم که بچه نیستم کسی دعوام کنه.
"برای حفظ آبرو، این تنها راه چاره بود"
چیزی نگفتم.خودش ادامه داد.
"بیا جلو غریبه ها، یه كم محل به ما بذار"
-تا حالا با سرعت رانندگی نکردی؟ممکنه جریمه بشی.ممکنم هست خدای نکرده بزنی به کسی.قبول نداری؟
"بگو هنوز عاشقمی، بگو فقط همین یه بار"
فقط سر تکون دادم.
"غرور ما رو نشكنش، دروغ ما رو جار نزن"
-اشتباهو همه می کنن.هشدار دادن به دیگران خوبه ولی بعدش حق نداریم زخم زبون بزنیم.هیچ کس از اینکه براش اتفاق بدی بیفته خوشحال نمیشه.اینو مطمئن باش.
"دروغکی با من بمون، بعدش برو نه تو نه من."
خم شد و ضبط رو خاموش کرد.
-اصلا خوب نیست که آدم کنایه بزنه.بگه دیدی گفتم؟یا مگه من نگفته بودم؟منم منم کردن اصلا درست نیست.این من منما، یه جایی خِر آدمو می گیره.
می گذاشتم حرف بزنه تا آروم بشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-نمیگم تو اینجوری هستی یا شادمهر اینجوره.میگم وقتی همچین اتفاقی برای یه دختر یا زن می افته احتیاج داره به کسی پناه ببره.مثل من که اومدم توی آغوش تو چون می دونستم شوهرم می خواد سرزنش کنه.من می دونم اشتباه کردم.راستش هروقت می گفتی درو همینجوری باز نکن شاید توی دلم بهت می خندیدم.شایدم یه موقع می گفتم برو بابا.
برگشتم و نگاهش کردم.هول شد.
-مثلا دارم میگم...
آروم تر ادامه داد.
-ولی امروز دیدم حق با توئه.وقتی رفتم توی آشپزخونه و پشت سرم اومد.درو بست و اومد توی آشپزخونه.وقتی چادرمو از سرم کشید.وقتی دیدم لباسم مناسب نبود...
کمی مکث کرد.
-با اینکه چادر سرم بود ولی لباسم مناسب نبود.یاد مامان افتادم.هربار همسایه کارش داشت، مانتو می پوشید و روسری سر می کرد.جوراب پا می کرد و چادر مینداخت روی سرش.می گفتم بابا چه خبره؟می گفت هنوز مونده تا بزرگ بشی.اون لحظه هشدارای تو یادم اومد حرفای مامان یادم اومد.حرفم شاید از نظر تو غلط باشه.ولی آبان بعضی چیزا رو آدم باید تجربه کنه.
خواستم جواب بدم که نگذاشت.
-آبان اگه از سپهر بپرسی چاقو خطرناکه یا نه؟می گه وای چاقو جیز.چاقو اَخ...
با یادآوری سپهر و شیرین زبونی هاش، لبخندی واقعی زدم.
-ولی سرتو که برگردونی، انگشتشو می بره سمت تیزی چاقو.می خواد اونی که تو می گیو تجربه کنه.می خواد خودش بفهمه اونی که می گه جیزه واقعا جیزه.یا اصلا جیز یعنی چی.
به کوچه رسیدیم و توی پارکینگ پیچیدم.
-توجیه نمی کنم.چون توجیه پذیر نیست.من مامان سپهرم و باید رفتارم باهاش فرق داشته باشه.ولی اشتباهمو بذارید پای آدم بودنم.اون لحظه آدمو نکوبید.بذارید وقتی آدم آروم شد بعدش دعوا کنید.
نیمی از حرفهاش رو قبول داشتم و نیمی رو نه.اما نمی خواستم زیاده روی کنم.نمی خواستم چیزی بگم و ازم گریزون بشه.در هرصورت چه می گفتم و چه نه، عقایدش همین بود و کاری نمی شد کرد.خودش باید می خواست که تغییر کنه و تا خودش نمی خواست هیچ اتفاقی نمی افتاد.نمی تونستم وادارش کنم طوری که من می خوام باشه.
پیاده شدم و در رو براش باز کردم و ساکش رو از صندلی عقب برداشتم.دست روی شونه ام گذاشت.
-این دختری که می گی...اینکه چیزی بهت نگفته...بدون هیچ وقتم نمی گه.اهلش نیست توی روی کسی وایسه.اینطور بار نیومده.بهش فشار نیار.نذار زده بشه ازت.
مکث کرد.
-راستی چند سالشه؟
-بیست و دو-سه.
-قدم به قدم باهاش راه بیا.دنبال خودت نکشش.
صادقانه جواب دادم.
-نمی تونم آفر.تحمل بعضی چیزا سخته.
اخم کرد.
-کله شق...
به سمت پله ها راه افتاد.نگاهی بهش انداختم و پشت سرش بالا رفتم.در رو با کلید یدکی که توی دسته کلید ماشین بود باز کردم.اول آفر وارد شد و بعد هم من.در رو بستم.به سمت اون یکی اتاق هدایتش کردم.
-بچه رو بیار اینجا.
کمک کردم سپهر رو روی تخت دونفره بذاره.
-برو حمام دوش آب گرم بگیر.بذار کوفتگی بدنت از بین بره.
روی تخت نشست.
-سپهر بیدار میشه ببینه من نیستم می ترسه.
دراز کشیدم.
-من پیششم.تو برو.
از توی ساک کوچیکش، لباس هاش رو برداشت.یه دست لباس کوچولو هم روی تخت گذاشت.
-پس لباس سهرم عوض کن.
یه بسته پوشک هم همونجا گذاشت.
-نگاه کن ببین اگه پوشکش کثیف بود، اونم عوض کن.
نیم خیز شدم.
-مگه هنوز این بچه رو پوشک می کنی؟
-آره...
وارد حمام اتاق شد و در رو بست.شاید سپهر باعث می شد کمی آروم تر بشم.بلوز و شلوار رو از تنش خارج و پوشکش رو هم آروم، طوری که بیدار نشه باز کردم.ابروهام بالا پرید.
-معلوم نیست از کی این بچه رو عوض نکرده.
به حمام اتاق خودم بردم.پوشک کثیف رو توی مشمای مشکی گذاشتم.با یه دست، آب گرم و سرد رو باز کردم. وقتی دمای آب مناسب شد زیر آب گرفتمش و پاهاش رو شستم.نق و نوق کرد و بینیش رو مالید ولی بیدار نشد. چقدر دوستش داشتم.بوسیدمش و آب رو بستم.حوله رو دور بدنش پیچیدم و خشک کردم.به اتاق کناری رفتم. لباسهاش رو بدون اینکه پوشکش کنم، تنش کردم.
-بسه هرچقدر بچه رو بستن.داغون شد طفل معصوم...
برای احتیاط، ملحفه ای رو چند لا کردم و زیرش گذاشتم و کنارش دراز کشیدم.به صورت کوچیکش خیره شدم.
-خدایا...چی آفریدی...واقعا معجزس که یه موجود انقدی، تبدیل میشه به یکی با هیکل من...
یاد زنگ زدنش به شادمهر افتادم.
-چجوری عقلش رسید؟شاید اگه هر بچه ای بود جیغ و داد می کرد.ولی سپهر حواسش بود باید از کسی کمک بخواد.
پلک زدم.
-حالا اگه من بودم دست و پامو گم می کردم و نمی دونستم چیکار باید بکنم.
یاد لحظه ای افتادم که مهرداد و علیرضا برای کمک به بچه ها می رفتن و نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم؟خودم رو نمی تونستم جمع کنم چه برسه که به کمک به اون دو نفر.خم شدم و باز هم بینی سپهر رو بوسیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای در حمام اومد.برنگشتم.
-دستت دردنکنه.لباسشو عوض کردی؟
-آره.تو لباس پوشیدی؟
روی تخت نشست.حوله رو دور موهاش پیچیده بود.
-آره بابا.
آروم، طوری که سپهرداد بیدار نشه بلند شدم.
-موهاتو خوب خشک کن مریض نشی.
دراز کشید.
-حالا بعدا.
برگشتم و توی یه حرکت ناگهانی، دستم رو زیر بدنش انداختم و بلندش کردم.بهانه می خواستم برای به آغوش کشیدن ِ خواهر ِ بی احتیاطم تا مطمئن بشم سالمه.تا مطمئن بشم سلامته.از اتاق خارج و به اتاق خودم رفتم. روی صندلی جلوی آینه نشوندمش.سشوار رو برداشتم و روشن و حوله رو از دور موهاش بازکردم و کنار گذاشتم. ذره ذره و با تمام محبتم توی موهاش دست می کشیدم.بی حرف نشسته بود و حرکتی نمی کرد.سشوار رو خاموش کردم.خم شدم.
-سرما می خوری...سپهرم مریض می کنی.اون بچس بدنشم حساسه.
دستش رو زیر چونه گذاشت.
-تو بابا بشی چی میشی.
با فکر ِ "بابا شدن"، وسط اونهمه دلنگرانی خندیدم.گوشی تلفن رو که قبل از رفتن، هول و دستپاچه پرت کرده بودم، از روی میز برداشتم و کامپیوتر رو که روی Screen بود خاموش کردم.
-یه زنگ به شادمهر بزن ببین کجاست؟بعدش برو پیش سپهر یه وقت بیدار میشه می بینه جای غریبس می ترسه.منم میرم شام درست کنم.
گوشی رو گرفت.
-وای نمی خواد.یه چیزی می خوریم حالا.
ابرو بالا انداختم.
-حالا فعلا تو زنگ بزن...
با اومدن شادمهر، توی آشپزخونه جمع شدیم تا غذا بخوریم.شادمهر فقط با غذاش بازی می کرد و احساس می کردم آفر به راحتی ماجرای امشب رو فراموش کرده.شاید هم زن ها رو نمی شناختم و نمی دونستم برخوردشون با همچون موضوعی چطور هست.
با صدای آفر، سر از روی بشقاب غذا بلند کردم.
-داداش چرا پوشک سپهرو باز کردی؟تختو کثیف می کنه ها.
آه کشیدم و قاشق رو پر کردم.
-پوشکش کثیف بود.مشخص بود خیلی وقته عوض نشده...نگران تخت و روتختی نباش.
شادمهر لبخند کمرنگی زد.
-یه پا زن خونه شدیا.این از غذا درست کردنت اونم از بچه داری و پوشک عوض کردنت.فکر کنم دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنیم.
صدای آفر بلند شد:
-آقا خودش آستین بالا زده.وگرنه آبان وسواسی، کجا می ذاشت بچه ی بدون پوشک، توی خونش بچرخه؟
لبخند زدم.
-آستین بالا زده یعنی چی؟حرفی بهش نزدم.بعدشم هر بچه ایو نمی ذارم اینجوری بگرده.خواهرزاده ی آدم فرق می کنه.
-چی شد؟چی شد؟نفهمیدم.به کی حرفی نزدی؟
شادمهر با چشم های گرد، منتظر نگاهم می کرد.انگار با وسط اومدن این بحث، اتفاق چند ساعت پیش براش کمرنگتر شده بود.
-هیچی.خبری نیست.
سر به زیرن انداختم.غر زد.
-آفر این که حرف نمی زنه.تو بگو خب.
-هیچی آقا عاشق یه دختره شده.دختره شاگردشم هست.
ابروهام بالا رفت.تا حالا اینطور به قضیه نگاه نکرده بودم.اسمش رو عشق نگذاشته بودم.با ضربه ای که شادمهر روی میز زد، پریدم.
-با تواما.
گیج نگاهش کردم.خندید.
-نه مثل اینکه جدی جدی عاشقی.
صورتم داغ شد.روی گونه ام دست کشیدم.
-حواسم نبود...
-فهمیدم حواست نیست.گفتم چجور دختریه؟
زیاد راحت نبودم برای مردی درموردش توضیح بدم.به علیرضا هم چیزی نمی گفتم.خودش همه چیز رو فهمیده بود.
-والا چی بگم؟دختر خوبیه.حجابشم خوبه.سرکلاس شلوغ و شیطونه ولی بیرون نه...
سرم رو پایین انداختم و قاشق پر از غذا رو توی دهنم گذاشتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 16 از 31:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA