انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 31:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت شانزدهم
از اتاق بیرون رفتم.نزدیک در سایت، دستی روی شونه ام نشست.برگشتم.
-چیزی شده علی؟
با دقت خیره شد.
-خبریه؟
سر تکون دادم.
-چه خبری؟
سرش رو نزدیک کرد.
-می خوای امروز چیزی بهش بگی؟
با تعجب دهنم رو باز کردم.
-سعی می کنم بگم.
-آبان انقدر دست دست نکن.خسته میشه.
لبم رو فشار دادم.
-خسته چرا؟من که کاریش ندارم.
-کاریش نداری و انقدر تابلو بازی درمیاری؟اون می دونه بهش علاقه داری ولی وقتی بری بیای چیزی نگی، بهش برمی خوره.
-چرا بربخوره؟من چیزی بهش نگفتم.
روی شونه ام کوبید.
-چیزی نگفتی ولی رفتارت یه جوریه.وقتی کاراتو تکرار کنی و حرفی نزنی، ممکنه فکرای ناجوری درموردت بکنه.شاید فکر کن مشکل اخلاقی داری.
-تنها گیرش نمیارم که بگم.
عقب گرد کرد.
-اگه نمی خوایش پس نباید اینهمه به کاردانشجویی اومدنش عکس العمل نشون بدی.
تا خواستم حرف بزنم، دستش رو بالا گرفت.
-من میرم.کلاس دارم.تو هم درست فکر کن.
بدون اونکه اجازه ی جواب دادن بده رفت.کمی نگاه کردم و به سمت سایت رفتم.
-خیله خب بچه ها بفرمایید...
کیفم رو روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم تا نور داخل کلاس بیاد.رو به سمت بچه ها کردم.
-خب بچه ها گروهای دونفری تشکیل بدین بشینین سر سیستما.
می خواستم امتحان بگیرم.یادم نبود قبلا اعلام کردم یا نه؟ولی اگه می گفتم امتحان، نمینشستن.وقتی جاگیر شدن، ادامه دادم.
-خب می خوام امتحان بگیرم...
نفسم رو فوت کردم.هرچند که بین اونهمه سر و صدا و داد و فریاد، صدای فوت کردن نفس، گم شد.از اونهمه هیاهو کلافه شدم.در کلاس رو بستم.سرجام ایستادم.روی میز کوبیدم.
-بچه ها لطفا هیاهو نکنید.
ضربه ی دیگه ای به میز زدم و وسط کلاس ایستادم.
-هرکاری بکنید من امتحانمو می گیرم.پس وقت خودتونو تلف نکنید.
ماژیک برداشتم و شروع به نوشتن سوالات کردم.کارم که تموم شد سرو صداشون هم قطع شده بود.برگشتم.
-دو تا سوال اول برای گروه A و دو تا سوال بعدی برای گروه B.از اون سمت...
به آخرین سیستم اشاره کردم.
-یه سیستم درمیون، میشه گروه A و بقیه گروه B هستن.
شروع به پچ پچ کردن.
-زرنگ بازی درنیاریدو هرگروهی که خواستین باشین.حواسم هست کی کجا نشسته و توی کدوم گروهه.
ساعتم رو نگاه کردم.
-از الان که ساعت هشت و نیم هست تا ساعت ده و نیم وقت دارید.فکر می کنم برای دو تا سوال، خوب که چه عرض کنم عالی باشه.برای هر سوال دارم یک ساعت وقت میدم.
به سمت پنجره برگشتم.
-حواسم به همه هست.اینم بدونید گروه کناریتون مطمئنا بهتر از شما بلد نیست.پس وقتتونو برای تقلبای اینچنینی هدر ندید.من می فهمم.مطمئن باشید.خودمم دانشجو بودم.کاملا واقف به همه مدل تقلبی هستم.
نگاه کلی به همه کردم.
-خب، با نام و یاد خدا شروع کنید.
وقتی از شروع کردنشون مطمئن شدم، به سمت پنجره برگشتم.


*روجا*

حین کار کردن، صدای تلفن بلند شد.خانم کمالی نبود. گوشی رو برداشتم.
-بله؟
-سلام خانم کامجو خوبی؟
رئیس حراست بود.
-سلام ممنونم.
-دخترم این طوفان مطلبی و پنج تا از دوستاشو الان توی حراست نگه داشتم.بیا شناساییشون کن.
عصبی شدم.
-مگه فیلم سینماییه که بیام قاتل شناسایی کنم؟من فقط می خواستم ببینم کی باعث شده شمارم دست این و اون بیفته.همین.با اون آقا کاری ندارم.برای من دردسر درست نکنید لطفا.
مکث کرد.
-باشه.پس این قضیه منتفیه دیگه.خب خداحافظ.
گوشی رو کوبیدم.
صدای خانم کمالی رو از پشت سرم شنیدم.
-چی شده؟کی بود؟
برگشتم و ماجرا رو خلاصه وار براش تعریف کردم.سرش رو با تاسف تکون داد.
-ولشون کن فقط دردسرت میشن.اگه پسره اومد، نشونم بده.به خودشم هیچی نگو بذار یادش بره.
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
-آره از اول نباید چیزی می گفتم...اگه نمی گفتم اینجوری نمی شد.
-راستی آنتی ویروس نصب نکردیا.
سرم رو از روی سیستم بلند کردم.
-نداشتیم اینجا.
-الان زنگ می زنم یاحقی یه آنتی ویروس خوب داره برامون بیاره نصب کنه.
و بلافاصله گوشی رو برداشت.بینیم رو با چندش، جمع کردم.
-یاحقی.
بدون اینکه نگاه کنم، به مکالمه اش گوش می دادم.
-سلام آقای یاحقی.
-...
-بله ممنون.شما خوبی؟خوشی؟چیکارا می کنی؟
-...
خندید.
-نه بابا.این حرفا نیست.
-...
-ببین اون آنتی ویروسی که گفته بودیو میاری بدم خانم کامجو نصب کنه؟
-...
-چرا بابا بلده.
باز خندید.
-پس اگه وقت داری خودت بیا.
-...
-باشه قربانت.
اخم کردم.مثلا استاد بود و به پسری جوون، "قربانت" می گفت و نمی فهمید نباید بگه...قطع کرد.
-الان خودش میاد.
فقط سرتکون دادم. پنج دقیقه نشده بود که سر و کله ی یاحقی پیدا شد.
-سلام.
بلند شدم.
-سلام.
کمی نگاهم کرد.
-به به خانم کامجو.
جلوی سیستم نشست.
-مهندس کامپیوتر، چرا آنتی ویروس نصب نکردی؟
شونه بالا انداختم و چادرم رو روی سر، صاف کردم.
-اینجا نداشتیم.توی دفتر دکتر گل افشانم نبود.
-چجور مهندسی هستی که یه آنتی ویروس با خودت نداری؟
-قرار نیست آدم هرچی سی دی توی خونه داره با خودش بار کنه بیاره دانشگاه.
خانم کمالی از کتابخونه بیرون رفت.من هم پشت سر یاحقی، به قفسه ی کتابها تکیه زدم.چند پسر داخل کتابخونه اومدن.
-سلام خانم.
سعی کردم مودب جواب بدم.
-سلام.
-ببخشید ما کتاب می خواستیم.
-عضوین؟
-نه چجوری باید عضو بشیم؟
چند قدم جلو رفتم.متوجه یاحقی بودم که با دقت مضاعف، نگاهم می کرد.
-یه قطعه عکس بیارید.یه فرمم می دیم پر می کنید تا براتون کارت صادر بشه.
-همین؟
-بله.
-من الان عکس ندارم.
-فرم میدم بهتون برید توی خونه پر کنید و با عکس بیارید.
خم شدم تا از کنار یاحقی، فرمی بردارم که چادرم روی سرش کشیده شد.چادر رو جمع کردم و بدون نگاهی، زیرلب زمزمه کردم.
-معذرت می خوام.
فقط خیره نگاه می کرد.زیرچشمی حواسم به موهاش بود که کمی بهم ریخته شده و دستی روشون می کشید و چقدر خوشحال بودم از اینکه موهاش رو بهم ریختم.برگشتم و فرم رو به دست پسر دادم.
-مرسی خانم.
-خواهش می کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نوشین ناگهانی وارد کتابخونه شد.با دیدنش خوشحال شدم.
-سلام چطوری؟
-سلام خانم محجبه.
خندید.لبخند زدم.
-چه عجب اومدی اینجا.
اشاره ی نامحسوسی به یاحقی کرد که"برای چی اینجاست؟".فقط شونه بالا انداختم.صدای یاحقی باعث شد چشم از چشم های نوشین بگیرم.
-شماها برای چی کاردانشجویی میاید؟
نوشین جواب داد:
-خب برای اینکه کمک خرج باشیم.
-می دونستید حقوقی که می گیرید از من بیشتره؟
قدمی جلو رفتم.
-شوخی می کنید؟
-نه.
با اخم نگاهم کرد.نوشین وارد مخزن شد.
-مگه میشه آخه؟
یاحقی کامل برگشت.پاهای بلندش رو دراز کرد و دستهاش رو پشت سر گذاشت.
-کلی قسط دارم میدم.
ابرو بالا انداختم.
-خب همون.وگرنه حقوق شما باید از ما بیشتر باشه.
پوزخند زد.
-فکر می کنی حقوق من چقدره؟
باز نوشین جواب داد.
-ما نمی دونیم پایه حقوق کارمندای اینجا چقدره.
جور خاصی نگاهش کرد.
-یعنی یوسفی بهت نگفته؟
نوشین با نهایت سادگی جواب داد:
-خب آقای یوسفی، گفتن یه میلیون و پونصد می گیرن...البته ایشون که استاد تربیت بدنی هستن.
پوزخندی روی لب یاحقی نشست.
-من نهصد و پنجاه تومن می گیرم.یعنی اگه قسطی درکار نباشه انقدره.حالا که قسط میدم ماهی صد و پنجاه تومن.
پلک زدم.
-خب ایشالا قسطاتونم تموم میشه.
-با این حقوق، فکر می کنی میشه ازدواج کرد؟
اشاره ی نوک ِ سری به من کرد.
-خود تو ...
اشاره ای به نوشین کرد.
-خود خانم نوشین خانم، حاضرید با این شرایط، ازدواج کنید؟
جور خاصی نگاه می کرد.
-میاید زن منی بشید که حتی حقوقم درست و حسابی نیست؟
لبخند زدم و ابروهام بالا رفت.معلوم نبود از کدوممون خواستگاری می کنه.دست به سینه شدم.
-بقیه چیکار می کنن؟فکر کردین حقوقشون چقدره؟تازه اجاره و این حرفام میدن ولی ازدواجم می کنن.
اخم کرد.
-مشکل اینه که شما دخترای الان، خیلی توقعتون بالاست.
گردنم رو کج کردم تا خستگی سنگینی چادر، در بره و چیزی نگفتم.به صورتم چشم دوخت.
-خود تو خانم کامجو...هرروز داری یه مانتو می پوشی.اینجور که حساب کردم لااقل باید هشت تا مانتو داشته باشی.یا تو خانم نوشین خانم صدیق.تو هم همینطور.
باز، گردنم رو کج کردم و باز هم چیزی نگفتم.دهن باز می کردم و می رفتم که جواب بدم و پشیمون می شدم.اخم کرد.
-من هرروز میام سرکار.باید پولمو جمع کنم برای ازدواج سرمایه داشته باشم.نمی تونم ده هزار تومن اضافم بدم برای خرید لباس.
یاد لباسهای شیکش افتادم.از ذهنم گذشت:
-اون کت تکی که تو می پوشیدی، پولش اندازه ی هر هشت-نه تا مانتوی من بود که...
با نگاهی به نوشین، حس کردم اون هم به یاد ِ لباسهای آنتیک یاحقی افتاده.پشت کرد.
-دخترو چه به کاردانشجویی؟
برای نوشین لب زدم.
-چه عقده ایه.
سر تکون داد و لبهاش رو جمع کرد.یاحقی ناگهانی بلند شد و تا به خودم بیام سینه به سینه ام ایستاد.دست راستش رو روی قفسه های پشت سرم گذاشت و خم شد.جایی برای عقب تر رفتن نداشتم.معذب شدم اما صاف ایستادم.نگاهش تیز، وسط چشم هام افتاد.
-شماها دارین حق ما رو می خورین.اگه شما نباشین، به ما راحتتر وام میدن.الان میگن بودجه ندارن.
این بار، نوشین به حرف اومد.
-ما اگه کل صد و بیست ساعتو توی ماه بمونیم، سیصد تومن می گیریم.ولی می دونید که نمی تونیم.خیلی بشه، هرماه صد ساعت.دانشگاه به این بزرگی، لنگ دویست و پنجاه هزار تومنیه که به ما میدن؟
من ادامه دادم.
-دستمون که پول نمیدن.از شهریه کم میشه.کلی حرف و حدیث از دانشجوها و کارمندا می شنویم که یکیشم خود شمایید.یه بار میاید تنه می زنید، یه بارم مثل الان به لباس پوشیدنمون ایراد می گیرید.
دستش رو برداشت و صاف ایستاد.کمی خیره خیره صورتم رو کاوید و بالاخره از کنارم رد شد.
-اونو نصب کردم گذاشتم درایوا رو اسکن کنه.
وسواس گونه، به بالای چادر و مقنعه ام دست کشیدم.
-ممنون.
با اخم از کتابخونه بیرون رفت.
با صدای نوشین، چشم از در برداشتم.
-این چرا اینجوریه؟یعنی اینهمه لج و لجبازی، برای حقوقمونه؟
-چی بگم والا؟
لبخند زدم و با لهجه ی زیبای اصفهانی که خیلی هم بلد نبودم جواب دادم.
-همه ی اینا به کنار...حالیتون چیطوره؟
خندید و روی صندلی نشست.
-حوصلم سررفته بود.یکی از کارمندا اومده بود پیش یوسفی، حوصلم نکشید بشینم.
شونه بالا انداخت.
-داشتن درمورد راکت تنیس حرف می زدن.تو چیکار می کنی؟
پای سیستم نشستم و مشغول کارم شدم.
-من که می بینی.همه کار می کنم.


*آبان*

بارون می اومد.پنجره رو باز کردم و خیره به نمای شهر شدم.صدای موسیقی می اومد.چشم چرخوندم و نگاهم به ماشینی که نزدیک دانشگاه بود افتاد.چهار درش باز بود.احتمال دادم صدا از اون باشه.دست چپم رو بیرون پنجره و زیر بارون بردم و با موسیقی متنی که از ماشین شنیده می شد، خیره به رحمت الهی که چه نزدیک بود شدم.
- "از اینجایی که من هستم، تموم شهر معلومه "
با اینکه صدا اونقدر بلند نبود ولی می تونستم کاملا بشنوم و چه می خواستم و چه نه، مجبور بودم گوش بدم.
"کنارم خیلیا هستن، دلم پیش تو آرومه"
پرده رو توی مشتم فشردم.
"به من بدبین نشو هرگز، بگو چی بوده تقصیرم/به جز آرامش و حسی، که از صدات می گیرم
بدبین شدی چرا،باور نمی کنی،تنهایی منو،کمتر نمی کنی"
نگاه کوتاهی به کلاس انداختم تا وضعیت رو ببینم.از قیافه ها مشخص بود حال خوشی ندارن.هیچ وسیله ای برای تقلب نداشتن.من پسرها رو بهتر از خودشون می شناسم.روز های عادی فقط خودشون رو میارن ولی روز های امتحان، سربه زیر میشن.سربه زیریشون برای تقلبهای لای دست و پاشون هست.از فکر اینکه نمی تونن تقلب کنن، نه از هم و نه کتاب و دفتر و جزوه و به قول خودشون MicroPaper (کاغذهای کوچکی که برای نوشتن نوت استفاده میشوند )، لبخندم پررنگ شد و حواسم رو به نمای روبروم و آهنگ در حال پخش دادم.
"طوفان نشو منو،یک قاصدک نکن،من عاشق توام،یک لحظه شک نکن
اگه دلتنگ باشی تو، مثل بارون شروع میشم"
با شدت گرفتن بارون، دستم رو بیشتر بیرون بردم.آستینم کامل خیس شد ولی قصد نداشتم دستم رو داخل بیارم.
"که با هر قطره ی اشکت،منم که زیر و رو میشم/همیشه ساده رنجیدی،همیشه سخت بخشیدی
تو رو می بخشم این لحظه، شاید بازم منو دیدی..."
همونطور که چشم می چرخوندم، نگاهم به سمت ماشین برگشت.پسری که می شد حدس زد هیکلی هست و بادگیر مشکی و شلوار مشکی به تن داشت، از ماشین خارج شد.خم شد و دوباره برگشت.خواستم چشم بچرخونم که همراهش، دختری بیرون اومد.متعجب پلک زدم.نزدیک دختر شد و...با حیرت به وضعیتشون نگاه می کردم و متعجب بودم چرا اونجا؟چرا زیر بارون؟نمی ترسیدن کسی ببینه؟دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
-آخه مگه تو انقدر کمی دختر؟که اینجوری داری خودتو عرضه ی یه آشغالی می کنی که لابد کارش همینه؟
چندبار با حرص، داخل و خارج لب گزیدم.
-د اگه این مرتیکه آدم بود، می اومد خواستگاری.
چشمم رو بستم و باز کردم.پوزخند زدم.
-هرچند اگه این دختر آدم بود همچین فضاحتی به بار نمی آورد.
لحظه ی آخر، وقتی پسر، دختر رو توی ماشین هُل می داد، چشم برداشتم.بارون هم دیگه بند می اومد.چشم به رنگین کمون دوختم.
-خدایا همه رو به راه راست هدایت کن، کنارش یه نگاهیم به ما بنداز...
با آه، کمی خودم رو عقب کشیدم.پنجره رو بستم و پرده رو باز گذاشتم.نگاهی به بچه ها که تقریبا یه قل دو قل بازی می کردن انداختم.نیشخند زدم.
-خب، وقتتون تمومه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی سکوت، نگاه پر از حرصی بهم انداختن.کنار سیستم آخر که گروه A بود رفتم.
-ببینم چیکار کردین؟
نشستم.موس رو به دست گرفتم و خیره به صفحه ی خالی شدم.پوزخند زدم.
-هیچی ننوشتید.
صدا از هیچ کدوم در نیومد.
-مگه قرار نشده بود درس بخونید؟
یکی از کسایی که سر سیستم کناری نشسته بود اعتراض کرد.
-آخه استاد قرار نبود امتحان بگیرید.
بدون اینکه نگاهش کنم، جواب دادم.
-قرار نباشه.شما مگه برای امتحان باید به فکر درس خوندن بیفتین؟مگه سرکلاس نبودین که یه سری چیزا براتون حتی آشنام نباشه؟
مکث کردم و با تاسف، ادامه دادم.
-نباید کد ابتدای برنامه که مشترک هست بلد باشین؟نباید می خوندین؟هرجلسه نمیگم برای جلسه ی بعد مطالعه داشته باشین؟اینا رو برای خودم نمیگم.من که بلدم.نیازی به مطالعه ی مجدد ندارم.ولی هرجلسه چندبار هر کُدو می نویسم و توضیح میدم.
صدام، کمی، فقط کمی بالا رفت.
-برای کی توضیح میدم؟برای شماهایی که توی خونه زحمت خوندن به خودتون نمیدین...
بلند شدم و جلوی بقیه ی سیستم ها رفتم.بدون اینکه بشینم، با نگاهی اجمالی، متوجه وضعیتشون شدم.فقط یکی از گروهها چهارخط برنامه نوشته بود.غلط و غلوط.به همون غلطشون، یه نمره دادم.پشت میزم با پوزخندی که به هیچ عنوان نمی تونستم از روی لبم جمعش کنم ایستادم.
-لابد می دونین که این امتحان عملیتون بوده؟هوم؟
به چهره هاشون نگاه کردم.
- پنج نمره از ترمتون بود.
باز هم مسکوت نگاهم می کردن.
-امتحان کتبی ترم از پونزده نمرست.اگه کامل بگیرید...که با این وضعیت بعید می دونم، تازه میشید پونزده.
نفسم رو فوت کردم.
-نمی خوام کسیو ناامید کنم.ولی این درس سه واحدیه.معدلتونو پایین میاره.امکان مشروطیتونم هست.
عکس العمل خاصی نشون ندادن.سرم رو چندبار برای خودم تکون دادم که دیگه براشون دلسوزی نکنم.اگه حتی یک بار می گفتن امتحان مجدد بگیر، این کار رو می کردم.ولی انگار براشون مهم نبود.
-خیله خب...درسو ادامه میدم...
و با بدجنسی تمام، یه ریز درس دادم و نگذاشتم نفس بکشن.ساعت دوازده نگاهی به چهره های خسته انداختم.
-خب خسته نباشید.
ابروهام رو بالا دادم.
-برای جلسه ی بعد هرکی درس این جلسه رو مرور نکرده خودش نیاد.چون از الان دارم میگم براش برنامه دارم.
یکی یکی از کلاس بیرون رفتن.برای بدجنسی خودم لبخند زدم.سیستمها رو خاموش کردم و در رو بستم.به سمت سلف راه افتادم و توی راه، به علیرضا برخوردم.
-سلام علیرضا.
-سلام.کلاستو زود تموم کردی؟تازه ساعت دوازده شده.
نیشخند زدم.
-پدرشونو درآوردم بعد تعطیل کردم.
ابروهاش ناخودآگاه بالا رفتن.
-چرا؟
پشت کمرش دست گذاشتم.
-حالا فعلا بریم سلف...غذا بگیریم...بهت میگم.
غذا که گرفتیم پشت میزی و روبروی هم نشستیم.سلف شلوغ بود.
-توی چه فکری هستی؟
-نگرانم نکنه باز هوس کنه بیاد...
-چرا نباید بیاد؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم.
-خوشم نمیاد...وسط این همه پسر...میاد دردسر درست میشه باز...باز اذیتش می کنن.
تکیه داد و دست از خوردن کشید.
-اگه خیلی ناراحتی، پا پیش بذار.از اون به بعدش میشه همسر استاد پایدار.دیگه کسی جرات نمی کنه بهش چپ نگاه کنه.
قاشقم رو کنار گذاشتم.
-علی...ببین اگه کارمند بودم قضیه فرق می کرد.
-چه فرقی؟
چندبار سرم رو چپ و راست کردم.
-می ترسم برای نمره گرفتن قبولم کنه.بعدش که من کلی وقت و احساس براش گذاشتم ...هرچند همین الانم دارم از احساسم می ذارم...می ترسم بعدش که به قول معروف، خرش از پل گذشت، کلا بیخیالم بشه.
اخم کرد.
-اگه اینجوری شناختیش، اگه فکر می کنی همچین آدمیه، پس کلا بذارش کنار.
خم شدم.
-نمیگم اینجوریه.میگم می ترسم از همچین چیزی.
اون هم خم شد.
-خب باهاش طی کن.بگو نمره ی برگه اگه بیست شد برات بیست رد می کنم.نوزده و هفتاد و پنج هم شدی بهت بیست نمیدم.اینجوری حساب کار دستش میاد که نمی تونه نمره ی مفت و مسلم ازت بگیره.
با تردید دستم رو روی گردنم گذاشتم.
-بد نیست اینجوری؟اینجوری ناراحت نمیشه؟
نوچ نوچی کرد.
-همه چیو که نمیشه باهم و کنار هم داشت.اگه این حرفو نزنی دائم باید تردید داشته باشی.وقتی می گه دوستت دارم، پیش خودت می گی نکنه به خاطر نمره می گه؟نکنه می خواد گولم بزنه؟
دستش رو زیر چونه گذاشت.
-اینجوری نیست؟
چشم چرخوندم.نگاهم به مفخم و یاحقی و سعیدی افتاد.مفخم بادگیر مشکی تنش بود.نگاهم رو پایینتر بردم. شلوارش هم مشکی بود.تیپ سراسر مشکی داشت.با یادآوری آخرین فردی که تماما مشکی تنش بود و من دیده بودم، پوزخندی زدم.با صدای علیرضا، چشم ازش گرفتم.
-چی شده آبان؟چرا اونطوری نگاش می کنی؟
-هیچی.
آه کشیدم.سرش رو جلو آورد.
-تو هم چیزی از این پسره دیدی؟
به پیشونیم دست کشیدم.
-آره.مگه تو هم...
ادامه ندادم.با حس سایه ای بالای سرم، سر برگردوندم.مفخم، دست به کمر ایستاده بود.صدای علیرضا بلند شد.
-چیه مفخم؟
به سمت من خم شد.
-دکتر پایدار از دست من ناراحتی؟
سرتکون دادم.
-برای چی؟
شونه بالا انداخت.
-نمی دونم آخه بد نگاه می کردین.
طی یه تصمیم ناگهانی، لب بازکردم.
-من به روابط بازت با دخترا کاری ندارم.کاری ندارم چجوری کسیو سرکار می ذاری یا شایدم بدبخت می کنی.به خودت مربوطه ولی وقتی کسیو سوار ماشین می کنی ...
خواستم نشونی بهش بدم که بفهمه واقعا خودش رو دیدم.
-زیر بارون، لااقل نزدیک محل کارت نیارش.ممکنه کسایی باشن که از پنجره به قصد دیدن بارون بیرونو نگاه کنن.خب چشمشون به صحنه ای که تو خلقش می کنی می افته.
رنگش پرید.
-نه اینجوری نیست...
دستم رو بالا گرفتم.
-هرجوری که هست باشه.من که کاری ندارم.به من ربطی نداره.نزدیک اینجا نیار.به خاطر آبروی خودت میگم.
چشمش درشت شد.
-نامزدم بود.
علیرضا وسط صحبتمون پرید.
-چندتا چندتا نامزد داری؟
عصبی شد.
-حرفی درز نکنه.کارمو از دست میدم.
وقتی هیچ کدوممون حرفی نزدیم، از سلف بیرون رفت.نگاهم رو به علیرضا دادم.
-تو هم مگه دیدی؟
فقط سر تکون داد.بلند شد.
-بریم دیگه.من سیر شدم.
نصف غذاش مونده بود.
-تو که چیزی نخوردی.
بلند شدم.با هم از سلف خارج شدیم.
-از پسرایی که دخترای ساده رو گیر میارن و ازشون کولی می گیرن بدم میاد.اشتهام کور میشه.سری قبلم می گفت نامزدمه.
گلوم رو صاف کردم.
-درست می گی.ولی دختره خودشم می خواد لابد.طرف بچه که نیست بشه مجبورش کرد یا گولش زد.
پوزخند زد.
-چرا فکر می کنی بچه نیست؟می دونی این مفخم چند سالشه؟
کمی فکر کردم.
-شاید بیست و شش-هفت ساله باشه.
-همین حدوداس ولی پسرایی که مریض باشن نمی رن سراغ دختر بالای بیست سال چه برسه با یه دختر بیست و چهار-پنج ساله دوست بشن.اون دخترایی که اینا می رن سراغشون، پونزده تا هیجده سالَن.یه دختر که توی اوج احساسه.فقط کافیه پسر بهش بگه دوستت دارم.همین براش کافیه که اون پسرو مرد زندگیش بدونه و خودشو راضی کنه کارایی که صرفا یه زن شوهردار برای شوهرش باید بکنه رو، انجام بده.دخترا از اول، توی فکر ازدواجن.هدفشون از نزدیک شدن به یه مرد یا پسر، معمولا ازدواجه.ولی بعد از یه مدت که پسره رُس دختره رو کشید، تا دختره بهش می گه بیا خواستگاریم، میگن من که از اولش گفته بودم قصد ازدواجی نیستم.
دستهاش رو توی جیبش فرو برد.فقط گوش می دادم.
-یکی نیست بهش بگه تویی که قصدت ازدواج نبود، چرا کاریو ازش می خواستی که باید از همسرت بخوای؟هرچند که این تجاوز حساب نمیشه.ولی اگه بخوای واقعیتو در نظر بگیری، وقتی به روح و جسم اون دختر آسیب زده، پس بهش تعدی کرده.به حقش، که یه زندگی عادی تا قبل از ازدواج بوده، تعدی کرده.اون دختر همیشه ترس داره.ترس از برملا شدن اون اتفاق.
چیزی نگفتم.در مقابل حرفهای منطقیش چیزی نداشتم که بگم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بچه های کلاسم به قول خودشون پیچیده و رفته بودن.من و علیرضا باهم به سایت رفتیم.وسایلم رو مرتب می کردم که با صداش دست از کار کشیدم.
-من می خوام برم کتابخونه.میای؟
با تعجب نگاهش کردم.اسم کتابخونه که اومد یه جوری شدم.
-کتابخونه چرا؟
-می خوام ببینم چه کتابایی هست؟
بینیش رو خاروند.
-مال رشته ی خودمون.می خوام بدونم اگه اونایی که احتیاج هست ندارن، سفارش بدم از بازار بخرن...میای یا تنها برم؟
وسایلم رو سریع جمع کردم.
-نه منم میام.
برق رو خاموش و در رو بعد از خروج علیرضا قفل کردم.وارد راهرو شدم و کلید رو به سمت اتاق دکتر که درش باز بود بردم.سرک کشیدم.ملک محمدی پشت میز دکتر بود.نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در زدم.
-بله؟
داخل شدم.
-سلام.این کلید سایت.
کلید رو روی میز گذاشتم.چشم و ابرو اومد.
-تشریف می برید؟
اینطور وقتها علیرضا می گه "پَ نَ پَ دارم تشریف میارم".سر تکون دادم.
-بله دیگه.
عقب گرد کردم.
-با اجازه.
جواب نداد و خارج شدم و حرکت کردیم.دم در، ایستاد.
-اگه خانم کمالی اونجا بود، تابلو بازی درنیار...
کیفم رو جا به جا کردم.
-باشه.
ازم جلو زد.در مخزن باز بود.صدای حرف زدن مردی می اومد.اخم کردم.
-این کیه؟
دست روی بینیش گذاشت.
-هیش.چیکاره ای که می پرسی؟
تا اومدم اعتراض کنم، جلوتر از من وارد شد.
-یاالله...
صدیق نزدیک در و روجا پشت سیستم نشسته بودن.پسری اون سمت میز ایستاده و خم شده بود.با وارد شدن ما، روجا برگشت و لبخند زد.
-سلام.بفرمایید.
جلوتر که رفتیم، انگار به قول قدیمی ها قدممون سنگین بود، چون صدیق بلند شد.اخمی روی پیشونیش بود که به حضور اون پسر، ربط دادم.
-من میرم دیگه.
روجا باهاش دست داد.
-باشه.پس فعلا.
صدیق از کنارمون با ببخشیدی رد شد و رفت.با صدای روجا، چشم از در گرفتم.
-بفرمایید بشینید.
علیرضا اول و من پشت سرش، به سمت صندلی های داخل مخزن رفتیم.نشست و کنارش نشستم.از حضور اون پسر، بدم اومد و حرصی شدم.جور خیلی بدی نگاه می کرد.بالاخره دهن باز کرد.
-خانم من الان چیکار کنم؟
با صداش، روجا سرش رو چرخوند.
-صبر کنید میام بهتون یاد میدم الان.
از کنارم رد شد و به سالن رفت.حرصی رفتنش رو تماشا می کردم که علیرضا با بازوش، به شکمم ضربه ای زد.نفسم برای لحظه ای بند اومد.
-آخ ... چته علیرضا چرا اینجوری می کنی؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم.سرش رو نزدیک گوشم آورد.
-زدم که بی جهت چپ چپ نگاه نکنی.
اخمی ناخودآگاه وسط ابروهام نشست.
-ندیدی مگه پسره چجوری داشت رصدش می کرد از پشت سر؟ندیدی؟
عقب کشید.
-خب به اون چه ربطی داره؟لطفا با چوب رفتار اون پسر، نزنش.
غر زدم.
-معلوم نیست کشوندتش که چی بهش بگه؟
داخل مخزن شد و کتاب مورد نظر پسر رو داد و به سمتمون چرخید.
-کتاب می خواین؟
علیرضا نیشگونی از پهلوم گرفت که صدام در نیومد و به جاش، اخم شدیدی کردم.به سمت روجا رو کرد.
-حسابی اینجا جا افتادیا...
تا خواست جواب بده، صدای تلفن بلند شد.گوشی رو برداشت.قبل از جواب دادن، زیر لب ببخشیدی گفت و صداش رو صاف کرد.
-بله؟
نمی دونم پشت خط کی بود که اخم کرد و برای لحظه ای چشم بست.همونجور هم جواب داد.
-بله آقای یاحقی تموم شد.
با شنیدن اسم یاحقی کفری شدم.باز هم علیرضا ضربه ای بهم زد.
-چته اخمت توی آستینته؟
جواب ندادم.چشمم به روبروم بود.توی گوشی جواب داد:
-نه تا همینجام لطف کردین...ممنون...
گوشی رو کنار کشید.
-بی ادب...
و روی دستگاه گذاشت.با چشم های گرد نگاهش می کردیم.بالاخره علیرضا به حرف اومد.
-کیو می گی؟
برگشت.انگار با دیدنمون جاخورد ولی بلافاصله جواب داد.
-هیچکی.
خواستم بگم اونی که فکر می کنی ماییم، خودتی.علیرضا دستم رو گرفت.
-دروغ گفتن کار خوبی نیست.
حرصی نگاهمون کرد.
-دروغ نگفتم.خب لابد آدم نیست که میگم هیچکی.جزو آدمیزاد حساب نمیشه ...
از جوابش خوشم اومد.علیرضا پای چپش رو روی پای راستش انداخت.
-چرا؟چی شده؟
روی صندلی جابه جا شد و چادرش رو صاف کرد.
-اومده بود اینجا آنتی ویروس نصب کنه.کل هیکل من و صدیقو شست و رفت.
-حرف حسابش چیه؟
ادا درآورد.
-چه می دونم؟می گه حقوق شما از من بیشتره.
علیرضا با لحن خندانی دوباره به حرف اومد.
-مگه چقدر می گیری؟
لبش رو طبق معمول غنچه کرد.
-اگه کُلِشو بمونم سیصد تومن.من که نمی مونم.اینم داره خودشو به خاطر همون سیصد تومن می کشه.
با اخم گلوم رو صاف کردم و پرسیدم:
-خودش چقدر می گیره؟
چشم از علیرضا گرفت و نگاهم کرد.
-گفت حقوقش نهصد و پنجاه تومنه ولی کلی قسط داره میده.حالا انگار قسطاشو داره به من میده.
از اینکه انقدر باهم حرف زدن و وارد ریز جزئیات شدن خوشم نیومد.
-خب این به تو چه ربطی داره؟
روی صندلیش جابه جا شد.
-می گه می خواستم وام بگیرم چون شماها کاردانشجویی اومدین، بودجه ته کشیده.
پوزخند زد.
-یعنی فکر کن طرف تا چه حد، ابلهه.
از مدل صحبت کردنش خوشم اومد چون با علیرضا ندیدم اینطور حرف بزنه.نیم نگاهی به علیرضا انداختم.چشمک زد.دوباره برگشتم و ادامه ی بحث رو پیش گرفتم.
-مگه پولو دستتون میدن؟
نفس گرفت و توضیح داد.
-نه از شهریه کم می کنن.بعدشم می گه می خوام زن بگیرم با این پول نمیشه.
ناخودآگاه اخم تندی کردم.
-خب می بینی انقدر مشکل وجود داره، می بینی براتون مزاحمت ایجاد می کنه، تو هم نمون.
اخم کرد و جدی جواب داد.
-مگه به خاطر اون اومدم که به خاطر ناراحتیش برم؟
خواستم جواب بدم که علیرضا بازهم نیشگونم گرفت.سرش رو نزدیکم آورد.
-گیر نده بهش انقدر...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرش رو از من فاصله داد و روش رو به سمت روجا برگردوند.خواستم حرفی بزنم که چشمم به پسری که پشت میز ایستاده بود افتاد.اخمم شدیدتر شد.
-باز شروع شد.
پسر، بعد از گذروندن چهره ی من و علیرضا از جلوی چشمش، به حرف اومد.
-سلام خانم.
روجا که انگار با شنیدن، صدا از پشت سرش، جاخورده بود برگشت.
-سلام.
-ببخشید من کارت کتابخونم گم شده.فکر کنم اینجا مونده باشه.
-درصورتی اینجا می مونه که کتابی دستتون باشه.لابد کتاب بردین نیاوردین.
مکث کرد.
-اسمتون چیه؟
-طوفان مطلبی.
بعد از مکثی، که می فهمیدم روی سیستم کار می کنه، صداش بلند شد.
-کتاب اینجا به اسمتون ثبت نشده.
سرش رو نزدیک آورد.
-حالا یه نگاه بین اون کارتا بنداز ببین هست یا نه؟
-وظیفه ی من، پیدا کردن وسائل گمشده ی شما نیست.
-خب شاید اینجا باشه.
-اگر اینجا باشه حتما دلیلی داره.
ضربه ی محکمی روی میز زد که هم من و هم علیرضا جاخوردیم و رفت.نگاه کوتاهی به علیرضا انداختم.
-این پسره کیه؟چشه؟
شونه بالا انداخت.
-من چه می دونم؟از خودش بپرس...
سر تکون دادم و صاف نشستم.
-این کی بود؟
دوباره سرجاش نشست.
-فکر کنم همون پسره بود که اون روز به دکتر گل افشان گفتم.
چشمم گرد شد و پوزخند زدم.
-از کجا می دونی؟
نگاهش رو به علیرضا دوخت.انگار ازش کمک می خواست.
-اسمش که همون بود.
همون آن، علیرضا دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-ولش کن دیگه.به توچه؟مگه زنته که بازخواستش می کنی؟
گلوش رو صاف کرد.فکر کنم انقدر که امروز گلو صاف کرد، کل تارهای صوتیش بهم ریخت.
-می خواستیم بدونیم کتابای رشته ی خودمون، چیا هستن؟جدیدن یا نه؟
حدود یک ربع اسم برد و علیرضا یادداشت کرد با اسم نویسنده و ناشر و هرچیزی که لازم بود.نگاهش می کردم که صدای در اومد.از جاش پرید.
-آقایون کجا؟
همزمان با علیرضا برگشتیم.چند مرد جوون که لباس کار تنشون بود وارد می شدن.پوفی کردم.
-مفخم کم بود، حالا اینام اضافه شدن...
شخصی که جلوتر بود و مسن تر از بقیه، لب باز کرد.
-اومدیم مدار بسته نصب کنیم.
روجا، کنار من ایستاد.
-داخل مخزن نیاید.دو تا دوربین بذارید توی سالن.
رئیس دانشگاه از پشت سرشون سرک کشید.
-سلام من بهشون گفتم داخلم بذارن.
چادرش رو که تازه فهمیده بودم روی پام هست، جمع کرد.
-سلام.کی این فیلما رو می بینه؟
رئیس، بعد از تکون سر برای من و علیرضا، جوابش رو داد.
-من...حراست کُل و نگهبانی.
-ما شاید بخوایم مقنعمونو اون پشت دربیاریم.اینجا که نباید بذارن.
کمی مکث کرد.
-درسته.آقایون ببرید توی سالن.
اشاره ای کرد.
-راهنماییشون کنید بگید کجا نصب کنن بهتره.
روی پنجه ی پا بلند شد.
-اونجا.
با صدای رئیس، برگشت.
-خانم کامجو من دارم میرم.حواست به کار اینا باشه.
بی حوصله سرتکون داد.
-باشه چشم.
کمی که گذشت، بالاخره طاقت نیاوردم.
-قضیه ی دوربینا چیه؟
نگاهم کرد.
-به خاطر اذیت پسراس.
نصاب دوربین جلو اومد.
-خانم این کاغذو امضا می کنین ما بریم؟
کاغذ رو از دستش گرفت و امضا کرد.
-خسته نباشید.
چند نفری، با سرعت، بیرون رفتن.علیرضا دستم رو کشید.برگشتم.
-چی شده باز؟من که دیگه گیر ندادم بهش.
سر تکون داد.انگار من بچه بودم که گولم می زد...
-می دونم عزیزم.حالا بیا دیگه بریم.می بینی که سرش شلوغه.تو هم خسته ای.
و رو به سمت روجا کرد تا دیگه نتونم اعتراضی بکنم.
-خب ما هم دیگه بریم.
حرصی از اینکه حریف علیرضا نشدم، دهن باز کردم.
-تو هم دیگه برو.
لبخند زد.
-باشه الان برقا رو خاموش می کنم میرم.
از اینکه یک بار به حرفم گوش کرد، لبخندی مهمون لبهام شد.
-پس خدافظ.
با علیرضا خارج شدم.لحظه ی آخر، "به سلامت" آرومی گفت.بیرون از راهرویی که کتابخونه انتهاش قرار داشت، علیرضا دستم رو ول کرد.دست به کمر، به انتهای راهروی طویل خیره شدم.
-یعنی چی هی دستمو می گیری می کشی؟چرا صد بار زدی توی پهلوم؟چرا نیشگون می گیری؟
دستش رو به تقلید از من به کمر زد و جلوم ایستاد.
-یعنی چی توی کاراش دخالت می کنی؟اونام حقت بود.تا تو باشی آدم بشی.
دستم رو از کمرم برداشتم و قدمی بهش نزدیک شدم.
-علیرضا نمی تونم که بی اهمیت باشم نسبت بهش.
دستش رو از کمرش برداشت.
-نمیگم بی اهمیت باش.میگم رفتارت خوب باشه.دیدی چقدر قشنگ جواب سوالاتو میده؟اگه همیشه آروم باشی، اونم باهات صمیمی میشه.
-من هیچ جوری توی کَتَم نمیره این بیاد کاردانشجویی.
گردنش رو کج کرد.
-شاید نیاز مالی داشته باشه.
سرم رو بالا انداختم.
-نه.خونشون همینجاها بود.خودم دیدم.
گنگ نگاهم کرد.
-خب باشه.که چی؟
دست روی شونه اش گذاشتم.
-یعنی اگه نداشتن که اینجا زندگی نمی کردن.اونقدر دارن که نیازی نباشه بیاد کاردانشجویی.
عقب گرد کرد و چیزی نگفت.همگام، به طرف پله ها حرکت کردیم و سرازیر شدیم.با شمردن پله ها، خوشحال شدم بالاتر از این طبقه کاری نداریم وگرنه با این خساستی که به خرج میدن و نمی ذارن از آسانسور استفاده بشه، تا الان بلایی سرم اومده بود.


*روجا*

به سراغ نوشین رفتم.از یوسفی شنیدم رفته.بنابراین راهی خونه ی جدید، که امروز باقی وسیله ها برده شده بود شدم.دم در، کفشم رو درآوردم.
-سلام.
بابا برگشت.
-سلام دختر بابا.خسته نباشی.
کفشم رو توی کمد جلوی در، که قسمت پایینش مخصوص کفش و قسمت بالا مخصوص لباس و چتر بود، گذاشتم و به پذیرایی رفتم.
-من که خسته نیستم شما اینهمه وسیله جابه جا کردین خسته شدین.
بینیش رو چین داد.
-بالاخره باید جا به جا می کردیم دیگه.
نفسم رو فوت کردم.
-کاش می ذاشتی کارگرا وسیله های درشتو بردارن.
-نمیشه که بابا.غریبه بیارم که هممون معذب بشیم؟
رو به جمع کرد.
-کسی توی حموم کار نداره؟من برم دوش بگیرم.
رضا شونه بالا انداخت و چیزی نگفت.نیم نگاهی به من انداخت.
-تو چی؟تو نمی ری؟
کیف به دست به طرف اتاق رفتم.
-نه.حسش نیست...
خندید و ضربه ای به پشتم زد.
-ای تنبل.حسش نیست یعنی چی؟
داخل حمام رفت و در رو بست.هیچ وقت نفهمیدم حسش نیست رو چطور براشون معنی کنم.وارد اتاق شدم تا لباسهام رو عوض کنم.چادر از سرم کشیدم.با برداشتنش تازه متوجه سنگینیش شدم.
-اوف...چقدر سنگین بود.
مقنعه رو روی صندلی کامپیوتر پرت کردم.دستم رو توی موهام فرو بردم و گیره ی سرم رو باز کردم.
-وای پوسیدم از صبح مقنعه سرم بود...
لباسهام رو از تن خارج کردم.از جلوی آینه کنار رفتم و تاپم رو توی کشوم مچاله کردم تا بعد بشورم.تیشرت و شلواری پوشیدم و موهام رو مرتب کردم.مانتو و شلوارم رو، که همچنان تمیز بودن، به گیره زدم و توی کمد دیواری،کنار بقیه ی مانتوهام گذاشتم.با دیدنشون یاد یاحقی افتادم. شروع به شمردن کردم.
-1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 .7 . 8 . 9 . 10 . اینم 11 که واسه مهمونیه.
لبم رو توی دهنم فرو بردم.
-فکر کنم بدبخت راست می گه...
هرچند که هیچ کدوم جدید نبودن.نهایتا سالی یک بار مانتو می خریدم.اما سعی می کردم درست ازشون نگهداری کنم.برای همین همگی تمیز بودن.
صبح به صورت اتوماتیک وار، ساعت هفت بیدار شدم.کیف و لباسهام رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.رضا هنوز خواب بود.لباسهام رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم تا صبحانه بخورم.موقع سرکشیدن چای، یاد دیروز و نوشین افتادم که بی خبر رفته بود.چشم رو ریز کردم و لیوان چای رو کنار لبم گذاشتم.
-پس امروز منم تنها میرم توی دانشگاه.هر اتفاقیم خواست بیفته مهم نیست.
شاید بد بود که هنوز به دنبال لج و لجبازی بودم.اما جزو خلقیاتم شده بود و باید کم کم از خودم دور می کردم.بلند شدم و روی نون ها رو کشیدم تا خشک نشن و لیوانم رو شستم.چادر روی سر انداختم.جلوی آینه ایستادم و خودم رو بررسی کردم.از اونجایی که خوب نمی تونستم قسمتهای پایینی رو ببینم، چهارپایه ای برداشتم و جلوی آینه، روی زمین گذاشتم و روش ایستادم.کمی سرم رو خم کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیز اوکی هست و خوبم، کفش پوشیدم و از طریق پیام به نوشین خبر دادم که خودم میرم و با عجله از خونه خارج شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

چون تصمیم داشتم امروز اشاره ای به روجا بکنم، سعی کردم لباسم تمیز و مرتب باشه.لباس پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.دستی به موهام کشیدم و کیف و موبایلم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.با ذکر بسم الله استارت زدم.جای ماشین علیرضا خالی بود که یعنی زودتر از من رفته.دنده رو جا زدم و راه افتادم.فاصله اونقدر زیاد نبود ولی می دونستم سر صبح، ترافیک زیاد هست.وقتی رسیدم، علیرضا هم رسیده بود و از ماشینش پیاده می شد.کنارش پارک کردم.هیوندا سانتافه ی خوش دستی داشت.هرچند مدل ماشینهامون یکی بود، ولی از ماشین علیرضا بیشتر خوشم می اومد.تمیزتر نگه داشته بود.پیاده شدم.کیفم رو از روی صندلی پشت برداشتم و در رو بستم.
-سلام صبح بخیر.
چشم هاش رو ریز کرد و نزدیکم شد.
-سلام.
با مکثی، شروع به ارزیابی تیپ و قیافم کرد.چشمک زد.
-چه خبره؟
-چه خبری می خوای باشه؟
دستش رو به کمر زد.
-نمی دونم.تو بگو...
به ماشین تکیه دادم.طوری ایستادم که در دانشگاه رو می دیدم.دست به سینه ایستادم و به در خیره شدم.
-هیچی...خبری نیست.
کنارم تکیه زد.
-آره با این نگاه خیره به در، کاملا معلومه خبری نیست.
دستش رو به سمت موهام آورد.
-این موهای آب و جارو کرده...
ضربه ای به شکمم زد.
-این لباسای شیک و مارکدار و آنتیک...
دستش رو دور شونه ام انداخت.
-نه...جون علی بگو چه خبره؟
نگاه کوتاهی همراه با لبخند، به چشم های شیطونش انداختم.چشم هاش رو خیلی دوست داشتم.خصوصا وقتی اینطور شیطون می شد.
-چون جون خودتو که برام خیلی عزیزه قسم خوردی میگم.
به سمت در برگشتم.
-می خوام امروز یه چیزاییو واسه خودم روشن کنم.
دستش رو برداشت و کامل برگشت.
-چیو؟
به پیشونیم دست کشیدم.
-می خوام مفصلا باهاش حرف بزنم.ببینم توی فکرش چی می گذره؟برنامش برای آینده چیه؟
گلوش رو صاف کرد.انگار آلرژی فصلیش برگشته بود.
-که چی؟برنامشو بفهمی که چی بشه؟
سرم رو نیم رخ برگردوندم.
-یه چیزی میگم می دونم دادت درمیاد...
سر کج کردم تا آفتاب کمرنگ وسط پاییز، مستقیم توی صورتم نتابه.
-دلم نمی خواد زنم کار کنه.می خوام بفهمم قصد کار کردن داره یا نه؟از کاردانشجویی اومدنش این حس بهم القا میشه که می خواد بعد از درس، بره سرکار.
-و اگه بخواد کار کنه چی؟می کشی عقب؟
بدون لحظه ای مکث جواب دادم:
-نه.اون وقت یه فکری می کنم.
سرش رو چپ و راست کرد.
-چه فکری؟بگو می خوام بدونم.
لبم رو جمع کردم.
-خب مثلا میارمش پیش خودم کار کنه.
دستم رو با تاکید بالا آوردم.
-توی اتاق خودم.
خندید.
-مطمئنی دردت چیز دیگه نیست؟
گنگ نگاهش کردم.
-چی مثلا؟
چیزی نگفت و با صدا خندید.دستش رو جلوی صورتش گذاشته و می خندید و شونه هاش می لرزید.از خنده ی از ته دلش، من هم خندیدم.وقتی می خندید، حس می کردی کل دنیا می خنده.دستش رو از روی صورتش برداشت.
-چیه؟خوشت اومد؟
خندیدم.
-نه...قشنگ می خندی...داشتم نگات می کردم...
کمی نگاهم کرد.
-راستی آبان...ماشینم چند روزه صدا میده...یه دیقه بشین پشت فرمون، روشنش کن و گاز بده.بیرون وایسم گوش کنم ببینم مشکل از کجاست؟
سرم رو به علامت مثبت، تکون دادم.کیفم رو روی سقف گذاشتم و سوار ماشینش شدم.سوییچ رو به دستم داد. استارت زدم و گاز دادم.کمی بعد اشاره زد ادامه ندم.کنار در باز ماشین ایستاد.
-غروبی باید ببرمش تعمیرگاه.
-مگه فهمیدی مشکل از کجاست؟
خندید.
-نه.فقط می خواستم ژست همه فن حریفی بگیرم.بگم مثلا منم اینکارم.
با خنده نگاهش کردم.
-امان از دست تو...پیاده شم؟
دستی روی صورتش کشید.
-آره خاموش کن و بیا پایین.دستت دردنکنه.
خواهش می کنمی زیر لب گفتم و سوییچ رو بستم و از ماشین پایین اومدم.خم شد و در رو بست و بیرون اومد.کیفم رو از روی سقف ماشین برداشتم.به سمت ماشین رفتم و چک کردم درهاش قفل باشه.وقتی از قفل درها مطمئن شدم، عقب کشیدم.با صدای علیرضا به سمت در دانشگاه برگشتم.
-آبان، اومد...


*روجا*

به نزدیکی بزرگمهر و پایدار رسیدم.ایستاده و نگاهم می کردن.
-سلام صبح بخیر.
بزرگمهر سری تکون دادن.
-سلام...موهات یه کم اومده بیرون.
پایدار هم لب باز کرد.
-سلام.
بزرگمهر دستش رو جلو آورد.نگاهش کردم.به کیفم اشاره کرد.کیف رو به دستش دادم و مقنعه ام رو جلو کشیدم. لبخند زدم و کیف رو گرفتم.آینه دم دستم نبود و نمی تونستم خودم رو چک کنم.کسی باید بهم گوشزد می کرد.نگاهم به سعیدی که نزدیک می شد افتاد.وقتی کنار پایدار رسید، ایستاد.
-وای دختر...چی شدی...
لبم از لحن لوسش جمع شد.
-سلام.
لبخند زد.
-سلام هیچ وقت فکر نمی کردم چادر انقدر کسیو زیبا کنه.
با اغراق، ادامه داد.
-هرچند تو خودتم خوشگلی...البته جای خواهری.
خوشگل نبودم و خودم این رو می دونستم.شنیدن تعریف رو دوست داشتم اما نه از زبون هرکسی.دوست داشتم این حرفها رو از پایدار بشنوم.ناخواسته، نگاهم به پایدار ِ کبود شده افتاد.از دیدن چهره اش که انگار نفس کم آورده بود، وحشت کردم.برای اینکه سعیدی متوجه نشه نگاهم رو ازش گرفتم.
-ممنون آقای سعیدی.لطف دارین.ولی من چادر سرکردم که دیگه کسی خیره نگاهم نکنه.
با منظور نگاهش کرم.لبخندش جمع شد و رفت.به پایدار و بعد بزرگمهر که نگاهش بین ما می چرخید چشم دوختم.
-من برم؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.به پایدار نگاه کرد.
-از چیزی ناراحتی آبان؟
از اینکه آبان خطابش کرد،یه جوری شدم.عادت داشتم به اینکه بهش "پایدار" بگم.حتی توی ذهنم.اسمش ملموس نبود.معنیش رو نمی دونستم.بی فکر، دهن باز کردم.
-آبان یعنی چی؟
تازه فهمیدم چی گفتم.قاعدتا نباید این سوال رو می پرسیدم.اگه برام مهم بود باید توی فرهنگ اسم، نگاه می انداختم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.بزرگمهر از خنده کبود شده و چهره ی پایدار شاد و خندان بود.دستم رو برداشتم. صدای بزرگمهر میون نفس نفس زدنش از خنده بلند شد.
-خدا پدر مادرتو برات حفظ کنه شادمون کردی.
کفری از خودم لبم رو جمع کردم و دوباره به سمت پایدار برگشتم و منتظر نگاهش کردم.با خودم فکر کردم من که این حرف رو زدم.لااقل جوابم رو بگیرم.انگار متوجه شد که چندبار لب گزید و به حرف اومد.
-یعنی ایزد آب ها یا آناهیتا.
کمی نگاهش کردم.
-خب آناهیتا که بهتر بود...
با دقت به هیکل مردونه اش، تازه متوجه حرفم شدم و "هین" کشیدم.بزرگمهر روی کاپوت ماشینش تقریبا دراز کشیده و پایدار دستش رو می گزید که صدای خنده اش بلند نشه.چشم چرخوندم و خدا رو شکر کردم که فقط خودمون سه نفریم.دستم رو بالا آوردم.
-خب فهمیدم...
بلافاصله وارد سالن شدم و به سمت پله ها رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چادرم رو بالا گرفتم تا زیر پام نره و به زمین نیفتم.سعیدی و یاحقی کنار پله ها ایستاده و صحبت می کردن.با بی میلی به یاحقی سلام کردم.
-سلام صبح بخیر.
برای سعیدی فقط سرتکون دادم.از کنارش رد می شدم که با صداش مجبور شدم بایستم.
-میگم خانم کامجو، قضیه ی این چادر سرکردنت چیه؟
چندبار پلک زدم تا نگم "به تو چه؟".
-برای اذیت نشدن خودمه.با اجازه.
-به خاطر دکتر که نیست احیانا؟
برگشتم و گنگ نگاهش کردم.
-بیچاره دکتر گل افشان کی توی کار کسی دخالت کرده؟حراستم با تیپم مشکلی نداره.
چشم هاش رو خمار کرد.
-دکتر پایدار اینا رو میگم...
جاخوردم.ولی از اونجایی که خبری نبود، با آرامش جواب دادم.
-نه.به ایشون چه ربطی داره؟
ابرو بالا انداخت.
-واقعا؟
چشمم رو ریز کردم.
-اون روز یادتونه پرسیدین چی شده بود؟یادتونه ما چقدر ترسیده بودیم؟اصلا اینا براتون مهمه؟یا خوشتون میاد تیکه و طعنه بندازین به آدم؟
پله ای بالا رفتم و صادقانه ادامه دادم.
-تا قبلش شاید باور نداشتم که میام کار کنم.حتی روزای بعدش.ولی وقتی دیدم بعضی از کارمندا و دانشجوهای پسر درموردم جوری قضاوت می کنن که نیستم، ترجیح دادم به قول معروف حجاب برترو انتخاب کنم که هم آرامش داشته باشم و هم مشخص باشه اهل فرقه ای نیستم.نمی دونستم خانوما می خوان بگن "چیه؟دوست پسرت بهت گفته چادر سر کن؟"یا آقایون...
به خودش اشاره کردم.
-می خوان بگن دکتر پایدار اینا بهت گفتن چادر سرکن.


*آبان*

دستم رو پشت گردنم گذاشتم و با خنده، در سالن رو نگاه می کردم.صدای علیرضا با خنده بلند شد.
-بیا...هی حرفتو بهش نمی زنی...اون بدبختم حق داره بهت بگه آناهیتا...شک داره مرد باشی...
با خنده غریدم.
-یعنی چه علی؟خجالت بکش...
روی شونه ام زد.
-حق داره.انقدر که مثل دخترا خجالت می کشی، فکر کرده دختری یا چه می دونم، دو جنسه هستی...
ضربه ای به شکمش زدم.
-علیرضا به خدا می زنمت بمیری...آدم باش دیگه...
باز با یادآوری "آناهیتا"، نتونستم خنده ام رو کنترل کنم.
-خیله خب، حالا بیا بریم.کلاسامون دیر میشه.
-هنوز وقت هست.
برنگشتم.
-می خوام آروم برم که تا برسم جونم بالا نیاد.
راه افتادم و علیرضا هم کنارم اومد.توی سالن، وقتی می خواستیم از هم جدا بشیم، نگاهم کرد.انقدر که خندیده و انقدر که به خودش فشار آورد نخنده، صورتش پُف کرده بود.سرش رو نزدیک آورد.
-آناهیتا برو بالا وسط اینهمه پسر نمون...
لبم رو جمع کردم تا نخندم.
-برو ببینم...برو سرکلاست...
ازش جدا شدم و به سمت پله ها رفتم.نیم نگاهی به آسانسورهای دست نخورده/کارنکرده انداختم و سر تکون دادم و از پله ها آروم بالا رفتم.چند بار دستم رو جلوی دهن گرفتم و هوا رو با فشار بیرون دادم.به پاگرد طبقه ی بعد که رسیدم صدای ظریفی، که خیلی شبیه صدای روجا بود به گوشم خورد.مکث کردم و گوش دادم.
-... شما به کارمندای خانومم اینجوری می گین؟باهاشون اینجوری حرف می زنین؟
چشمم رو بستم.
-لابد بازم سعیدی یا، یاحقی گیر دادن...
از پله ها بالا رفتم و هردو رو دیدم.اخم کردم و راهم رو ادامه دادم.روجا چند پله بالاتر ایستاده و لحظه ای به من چشم دوخت و دوباره به اون دو نفر نگاه کرد.
-خودتون حمایت نمی کنید هیچ، یکیَم از آدم حمایت می کنه تیکه میندازین؟
با حرص، چادرش رو کشیدم که یعنی "بس کن و بیا بالا".حرفش رو قطع کرد و کنارم راه افتاد.تعجب کردم که چقدر حرف گوش کن شده.صدای سعیدی رو لحظه ی آخر که دیگه به طبقه ی بعدی می رسیدیم شنیدم.
-من که منظوری نداشتم.همینجوری پرسیدم.
از حرف گوش کنیش حس خوبی داشتم.تا این لحظه تجربه نکرده و خوشایندم بود.وقتی بالای پله ها رسیدیم کمی از راه پله فاصله گرفتم و ایستادم.انگار فهمید کارش دارم چون نزدیکم شد.به صورتش چشم دوختم.اون هم کمی نگاه می کرد و کمی چشمش رو توی راهرو می چرخوند.با مکث، لب باز کردم.
-چی می گفت؟
اشاره ام به پایین پله ها بود که احیانا نپرسه کی؟چهره اش رو کج و کوله کرد.
-می گفت چرا چادر سرمی کنی؟
چند قدم بهش نزدیک شدم.فاصله کم بود.حرکت نکرد.شاید اصلا متوجه نزدیکیمون نشده بود.
-تو چی گفتی بهش؟
صدای پا اومد.از هم فاصله گرفتیم.بی توجه به یکی از کارمندها که از پله ها پایین می اومد، کنار هم بالا رفتیم. می خواستم کنارش بایستم که با بلند شدن سر و صدای پسرهای توی راهرو پخش شده، نگاهشون کردم.به روجا اشاره کردم بره تا خودم به سمت دانشجوهام برم.لحظه ی آخر که وارد راهروی کتابخونه می شد زمزمه کردم.
-مواظب باش...
*روجا*

وارد کتابخونه شدم.خانم کمالی با چادر نشسته بود.
-سلام.
لبخند کمرنگی زد.
-سلام.دیر کردی.
کیفم رو روی زمین گذاشتم.
-مگه هشت نیست؟
-چرا آخه همیشه یه ربع به هشت می اومدی.
پشت یکی از سیستم ها نشستم.باز، صداش رو شنیدم.
-روجا جان، مامانم حالش خوب نیست من دارم میرم خونه.حتی کلاسمم کنسل کردم.کاری باهام نداری؟
پوزخند زدم.همیشه بهانه ای برای رفتن جور می کرد.نگاهش کردم.
-نه.برید به سلامت...
-پس خدافظ.
به سمت سیستم چرخیدم.
-وقتی دکتر منو از اینجا برد و مجبور شدی همه ی کارا رو تنها انجام بدی، می فهمی.
مشغول وارد کردن کتابها توی سیستم شدم.چندنفری برای گرفتن کتاب می اومدن و می رفتن که همزمان به همه رسیدگی می کردم.سر گرم بودم که سایه ای بالای سرم افتاد.سر بلند کردم.دو پسر که یکی عجیب آشنا بود منتظر نگاهم می کردن.با نگاه به پسر ِ آشنا نتونستم متوجه بشم کجا دیدمش.پس، دست از نگاه خیره ام برداشتم.
-بفرمایید؟
اون هم خیره نگاهم می کرد.لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانم خسته نباشید.
سر تکون دادم.
-سلام ممنون.
-ببخشید برای امضاهای فارغ التحصیلیم اومدم.استاد کمالی نیست؟
دست دراز کردم.
-بدین من امضا می کنم.
فرمها رو داد.نگاهی به اسمش انداختم.محمد راد.
-این چقدر آشناست...کیه؟
از فکر کردن، به نتیجه ای نرسیدم.نمی تونستم بیشتر از اون معطل کنم.برگه ها رو امضا کردم و مهر زدم.
-بفرمایید.مبارک باشه.
لبخند زد.
-ممنون خانم.
-به سلامت.
نگاهش رو از صورتم کند و رفت.بعد از رفتنش، ذهنم جرقه زد.
-ا اینکه محمد راد دوست مصطفی فدوی بود...کلاس زبان...
نشستم.
-چه دنیای کوچیکیه.هر طرف می ریم آخرش بازم بهم برمی خوریم.


*آبان*

تصمیم گرفتم امتحان بگیرم.با حساب سرانگشتی فهمیدم اگه دونفری بشینن سیستم به همه می رسه.کمی نگاه کردم.
-سر هر سیستم فقط دو نفر بشینید نه بیشتر.
دلیلش رو نگفتم.چون نمی تونستم از جا بلندشون کنم.با اینکه از لحاظ هیکلی درشت تر بودم ولی مطمئنا حریف کسایی که سر امتحان، زورشون بیشتر از همیشه میشه نمی شدم.پای تخته ایستادم و شش سوال نوشتم.هردو سوال رو برای یه گروه در نظر گرفتم.حواسشون به تخته و من نبود.
-خب همونجور که دو نفر دو نفر نشستید، هر گروه دو نفری، دو تا سوالو انتخاب کنه برای انجام دادن.
قبل از اینکه داد و هوار بکشن ادامه دادم.
-اون سیستم آخر، گروه A میشه.سیستم بعدی، میشه گروه B و گروه کناریش میشه گروه C.گروهای بعدی همین ترتیبو رعایت می کنن.
یکی از وسط کلاس بلند شد.
-استاد برا چی؟
دستم رو روی میز گذاشتم و خم شدم.
-امتحان عملی ترمتونه...
با داد و فریادشون، چشم بستم.مغزم سوت می کشید.روی صندلی نشستم که تعادلم رو از این سرگیجه ای که گریبانگیرم شده بود از دست ندم.چشم باز کردم.چند بار محکم روی میز کوبیدم تا صدا کمتر شد.
-از همین حالا که ساعت هشت و ربع هست شروع کنید.تا ساعت ده و ربع وقت دارید.
-استاد نگفته بودین می خواین امتحان بگیرین.
اخم کردم.
-بچه مدرسه ای نیستین که همیشه برای همه کارتون وقت تعیین بشه.تنها وقتی که براتون باید مشخص بشه همون امتحان آخر ترمه.
روی پیشونیم دست کشیدم.
-به جای اینکه وقتتونو هدر بدین بشینید سر سوالا.فکر تقلبم از سرتون بیرون کنید.هم می فهمم و نمره ی امتحان عملی و علاوه بر اون نمره ی کتیبتونو صفر رد می کنم.هم اینکه مطمئن باشید سیستم بغلی که سوالاشون با سوالای شما متفاوته، بیشتر از شما بلد نیستن.این تجربه به عینه ثابت شده.
با دست اشاره کردم سر سیستم برگردن.
-حالام شروع کنید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
وقتی شروع کردن، سیستم خودم رو هم روشن کردم و مشغول کار شدم.تا ساعت ده و نیم کارهام رو انجام دادم و از جا بلند شدم.
-خب بچه ها یه ربعم از وقت اصلیتون گذشته.
سمت سیستم اول که گروه A بودن رفتم.با دقت کدهاشون رو بررسی می کردم.
-خدا رو شکر، اینا مثل دیروزیا نیستن.لااقل یه چیزایی نوشتن.
به گروه اول، از پنج نمره، سه نمره دادم.با اینکه می دونستم زیادی ارفاق می کنم ولی خوب بود که بدون اطلاع قبلی، تونستن جواب بدن.گروههای بعدی هم دست کمی نداشتن.فقط به یه گروه نمره ی کامل دادم.وقتی خودشون چهار نمره گرفتن، یک نمره هم دادم.نزدیک دوازده کارم تموم شده بود. بلند شدم و وسط کلاس ایستادم.
-بچه ها کارتون خوب بود.اینکه زیر سه نداشتیم از نظر من خیلی خوبه.اگه همینطور پیش برید برای پایان ترم، مطمئنا زیر دوازده نخواهیم داشت.
صدای پسری از انتهای کلاس بلند شد.
-ولی استاد اگه خبر می دادین بهتر بود.
لبخند زدم.
-برای کنکور، وقتی میرید سرجلسه، سوالایی که یاد گرفتین جواب میدین نه چیزایی که حفظ کردین.الان دیدین چقدر یاد گرفتین؟من همینو می خواستم.می خواستم شماها یاد بگیرین.
-استاد ما از پنج، شدیم سه.اگه ترم کامل بشیم بیست میدین؟
-تو نمره کامل بگیر، نامردم اگه بیست ندم بهت.
همگی رفتن و کلاس خالی شد.وسایلم رو جمع کردم."یاعلی" گفتم و بعد از قفل کردن در به سمت کتابخونه رفتم. با اینکه تصمیم داشتم گرفتن کتابی رو بهونه کنم، ولی بازهم خدا خدا می کردم خانم کمالی توی دانشکده ی معارف باشه.پشت در مخزن، کمی صبر کردم تا نفسم منظم بشه.عادت نداشتم تنها به سراغش برم.همیشه علیرضا پایه ی همه ی کارهام بود.با یادآوری علیرضا، براش پیام فرستادم.
-علی من اومدم کتابخونه باهاش حرف بزنم.اگه هستی که ببخش تنهات گذاشتم اگه نیستی هم برام دعا کن.
گوشی رو روی ویبره گذاشتم و خواستم به داخل برم که لرزید.به صفحه اش نگاه کردم.پیام بود.از طرف علیرضا.از اینهمه سرعت عملش متعجب شدم.باز کردم.
-صاحب اسمم، یارِت.فقط سر جدت دیگه اذیتش نکن.


*روجا*

با صدای در، برگشتم و از پنجره ی باز ِ کنارش نگاهی انداختم.پایدار بود.
-یا حسین باز اومده گیر بده...
بلند شدم و به سمت در رفتم.کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
-بفرمایید.
لبحند زدم.گلوش رو صاف کرد.
-اجازه هست؟
تا اون لحظه امیدوار بودم وارد نشه اما با این حرفش کمی جا به جا شدم تا داخل بیاد.
-خواهش می کنم.
از کنارم رد شد.چشم چرخوندم و وقتی مطمئن شدم تنها اومده، که بزرگمهر همراهش نیست، در رو مجدد بستم ولی قفل نکردم.
-کاش بزرگمهرم بود...
نگاهم کرد.تعارفش کردم.
-بفرمایید بشینید.
روی یکی از صندلی ها نشست.برای اولین بار حس کردم ازش خجالت می کشم.نمی دونستم برای چی تنها اومده؟ من باید چی بهش بگم؟کنار صندلی خودم رفتم ولی ننشستم.نگاهم کرد.لب زدم.
-چیزی میل دارید براتون بیارم؟
نگاهش رو دزدید.
-نه ممنون.
اطراف رو پاییدم.نیاز داشتم کمی ازش دور بشم تا به خودم مسلط بشم.
-می خواستم برم برای خودم چایی بیارم.برای شمام بیارم؟
نگاهم کرد و فقط لبخند زد.از کنارش رد شدم و به سمت در رفتم.
*آبان*

صندلیم رو کمی جا به جا کردم و جلوتر بردم.نگاهی به اطراف انداختم.خوب بود که فقط خودش حضور داشت.با صدای در، نیم نگاهی به پشت سرم انداختم و با سینی چای وارد شد.سینی رو پیش روم گذاشت و به سمت در رفت و بست اما قفل نکرد و برگشت.
-چرا برنداشتید؟
روی صندلی نشست.اشاره به سینی چای که تازه متوجه شده بودم به جز دو چای و ظرف بلوری قند، پیش دستی و بسته ای بیسکویت داخلش هست کرد.با خیال راحت، چای و بیسکویت برداشتم و می خوردم.وقتی خوردنش تموم شد، به حرف اومدم.
-برای چی کاردانشجویی میای؟
بدون اینکه اخم کنه یا هول بشه لیوانش رو توی سینی گذاشت.پیش دستی رو جلوم گرفت.سر تکون دادم.اصرار کرد.
-بردارید.
بی خجالت هرچی بیسکویت توی پیش دستی بود، برداشتم.دستش که خالی شد، صاف نشست.
-خب اولش همینجوری اسممو برای کاردانشجویی نوشتم.
مکث کرد.
-نوشتم و دوست نداشتم قبولم کنن.
ابروهام بالا پرید.
-دوست داری کار کنی؟
چند بار سرش رو بی هدف تکون داد.از اونجایی که نمی خواستم افکارم رو بهش دیکته کنم سکوت کردم تا ادامه بده.
-وقتی بهم گفتن برای کاردانشجویی قبولم کردن غصم گرفت.
بازهم متعجب شدم ولی به سکوتم ادامه دادم.
-می دونید؟پسرایی که کاردانی می خونن اکثرا کم سن و سالن.نمیشه باهاشون کنار اومد.مثل دخترای هفده ساله ی خودمون که بعضیاشون رفتاراشون برای محیط دانشگاه درست نیست.پسرای همینجا که کارشناسی یا ارشد می خونن رفتار و برخوردشون خیلی فرق می کنه.
لبخند کمرنگی زدم.این حرفش رو قبول داشتم اما سکوت کردم.
-طوفان مطلبیَم روزی که اومد کتابخونه فهمیدم یه روز که با صدیق و نامی می اومدیم داخل دانشگاه ...
مکث کرد و من هم که با شنیدن دوباره ی اسم طوفان مطلبی، یه جوری شده بودم به سکوتم ادامه دادم.
-فکر کنم روزی بود که می رفتیم قم جلوی صدیقو گرفته بود و هرچی از دهنش درمی اومد می گفت.
با شنیدن این حرف، طاقت نیاوردم.
-جرا؟چی شده بود مگه؟
توی جاش کج شد.
-خودمونم نفهمیدیم.البته نمیگم رفتار من و صدیق خوبه ها.نه.خب ماهام بی تجربه ایم و تند اخلاق.
سرم رو به تایید تکون دادم و ادامه داد.
-اونجا بود که فهمیدم نباید وسط پسرای کاردانی موند.حتی وقتی آقای مهرانی فرم کاردانشجوییو دادن پر کنم می خواستم بگم پشیمون شدم.
کفری شدم.
-چرا پس نگفتی؟
پا روی پا انداخت.اگه کمی جا به جا می شدم، پاهامون باهم برخورد می کردن.
-ولی دیدم من چرا باید عقب بکشم؟تازه تصمیم گرفتم کارآموزی ترم آخرمم همینجا بمونم.
لب گزیدم.نتونستم ساکت بشینم.
-با اینهمه مشکل بازم می خوای بمونی؟
سرش رو بالا انداخت.
-بالاخره که باید کارآموزی برم.ولی کجا که هم راهش نزدیک باشه هم امینت داشته باشه؟
لحنم پر از تمسخر شد.
-اینجا امنه؟
رنجیده نگاهم کرد.
-امنه چون شماها هستین.اگه کسی اذیتم کنه دکتر گل افشان هست.هوامو داره.ولی فرض کنید برم توی یه شرکت...
ساکت نگاهش می کردم که حرف رو عوض کرد.
-شرکت دارید؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با اینکه از سوالش جاخورده بودم ولی جوابش رو هم دادم.
-آره.چطور؟
منتظر جواب موندم.
-چندتا کارمند خانوم دارید؟
نمی دونستم می خواد به چی برسه؟مطمئن بودم از روی حسادت این سوال رو نمی پرسه.
-فقط منشیم.اونم یه خانم تقریبا مسنه.
بدون مکث، سوال عجیب بعدی رو پرسید.
-چرا منشی جوون نمیارید؟
اوایل، منشی جوون داشتم.عضدی چندبار بهش نخ داد و اون دختر هم...وقتی بهشون اعتراض کردم، منشی به خودم بند کرد و گفت عاشقم شده.مجبور شدم بیرونش کنم.از یادآوری اون اتفاقات، سرم رو پایین انداختم.
-مشکل به وجود میاد.نمی تونم همه ی کارمندا رو کنترل کنم.
-آفرین...همین دیگه.
با تعجب، سر بلند کردم.
-منظورت چیه؟
پلک زد.
-توی یه شرکت هرچقدرم مدیرعامل آدم خوبی باشه، محیط خصوصیه.برای ما مناسب نیست.اما اینجا محیط فرهنگیه.وقتی اینجا برام مشکل درست میشه، پس بیرون بدتره.بعدشم اینجا خیلی به خونمون نزدیکه.
لبهام رو فشردم.به سمت پنجره سر چرخوندم.آه کشیدم.
-نمی دونم شاید درست بگی.
بدون اینکه برگردم، به بقیه ی حرفهاش گوش دادم.
-من دنبال دردسر و مشکل نیستم.می خوام یه چیزی یاد بگیرم.
به مهرداد اعتماد کامل داشتم.می دونستم براش مشکل درست نمی کنه.مهرداد گل افشان مثل برادرم بود.از سرخوش و رفتارهاش می ترسیدم.ولی می دونستم روجا از پس پررویی های سرخوش برمیاد.برگشتم.به سمت پنجره نگاه می کرد.ادامه داد.
-اینجا اگه یاحقی و سعیدی تیکه میندازن، لااقل دکتر گل افشان هوامو داره.آقای اصلان فر، هوامو داره.
نفس عمیق کشیدم.
-اِم...
برگشت.انگار فهمیده بود حرفی می خوام بزنم.نمی دونستم چطور بگم.به صورتم نگاه نمی کرد.نمی دونم با چشم هاش چی رو می کاوید؟هرچیزی که بود، باعث شده بود نگاهم نکنه.چشم به صورتش دوختم.می خواستم هر تغییری رو ضبط کنم.
-بعد از درس...یعنی بعد از فارغ التحصیلی از اینجا...می خوای کار کنی؟
سرش رو بالا گرفت.
-می خوام درسمو ادامه بدم.
لبم رو جمع کردم.
-لیسانس؟
این بار توی چشم هام دقیق شد.من هم نگاهش می کردم.با اطمینان جواب داد.
-بله دیگه.
چشمم رو ریز کردم.
-خب بعد از اون چی؟کار؟
ابروهاش، ناخودآگاه بالا رفتن.
-نمی دونم.بستگی داره توی چه موقعیتی باشم.
از این جواب دو پهلو که نمی شد معنیش رو فهمید، حرصم گرفت.یعنی اگه کار مناسب رشته اش گیرش بیاد کار می کنه؟یا ... چی؟کفری سرم رو توی صورتش خم کردم.
-یعنی چی؟چجور موقعیتی منظورته؟
کلافه شد.شاید از سوال های بی وقفه ای که می پرسیدم خسته شده بود.ولی از موضعم عقب نشینی نکردم.
-خب یعنی نمی دونم در آینده چی پیش میاد.
نوچ نوچی کردم.
-چی باید پیش بیاد که بری؟چی پیش بیاد که نری؟
با حرص نگاهم کرد.از این حالتش عصبی شدم.از اینکه انگار صدام رو، حرفم رو، سوالم رو نشنیده می گرفت عصبی شدم.
-با تواما...
-برای چی اینا رو می پرسید؟
صاف نشستم و به نگاه خیره ام ادامه دادم.
-مگه تو جوابمو میدی من جواب سوالتو بدم؟
اخم کمرنگی کرد.
-من از کِیه دارم یه بند حرف می زنم.
همچنان حق به جانب نگاهش می کردم.
-ولی اونی که می خوامو جواب نمیدی.
لبش رو پر حرص جمع کرد.
-پس قبلیا رو کی می خواست؟خودم که همینجوری شروع نکردم.شما پرسیدین.
پام رو با حرص چندبار تکون دادم.
-چرا این یکیو جواب نمیدی؟
سر چرخوند.از سرخی صورتش حس کردم عصبی شده و اگه می تونست حتما توی صورتم می زد.ولی من به این جواب احتیاج داشتم وگرنه اذیتش نمی کردم.با شنیدن صداش، از فکر بیرون اومدم.
-یعنی اگه اونموقع ازدواج کرده باشم دیگه سراغ کار نمیرم.البته بازم باید موقعیتو بسنجم.
لبخندی مهمون لبهام شد.کفری نگاهم کرد.
-همینو می خواستین دیگه؟
بلند شدم.فکر کردم "دقیقا".ولی چیزی نگفتم.با دیدن ساعت، یاد کلاسم افتادم.
-خب دیگه من برم کلاسم شروع میشه.
نگاهم کرد.دلخور.ناراحت.و کمی بعد چشم ازم گرفت.بلند شد.دست برد و سینی روی می زد رو که لیوان های خالی چای و پیش دستی پر از خورده بیسکویت داخلش بودن برداشت.
-همه ی این کارا رو کردین که من برای ناهار نرم؟گرسنه بمونم؟
جاخوردم.قصد من که این نبود.لب باز کردم.
-نه...اومده بودم...
نگذاشت حرف بزنم و سینی به دست، از کتابخونه خارج شد.پر سوال، به در نگاه کردم.باورم نمی شد این کار رو کرده باشه.مگه چی شد؟چی گفتم؟چرا ناراحت شد؟من وقت ناهار اومدم که تنها باشه و بدون وجود مزاحم، باهاش حرف بزنم و حرفهاش رو بشنوم.ناباور و ناراحت، سر تکون دادم.
-فکر نمی کردم گرسنه باشه.اصلا یاد این موضوع نبودم.
به خودم توپیدم.
-مثلا اگه می دونستی، اونقدر مرد بودی بری براش غذا بگیری؟
کلافه و بلاتکلیف ایستادم.با ویبره ی گوشیش که تازه فهمیده بودم روی میز گذاشته، به میز نزدیک شدم.کنار یکی از سیستم ها بود.ویبره همچنان ادامه داشت.به صفحه نگاه کردم.تماس از مخاطبی با نام "نوشین لنگ دراز" بود.از لقبی که برای صدیق گذاشته بود لبخند عمیقی زدم.ولی وقتی تماس قطع شد با یادآوری ترک کردنش، غمگین شدم.
-حتما از اونهمه سوال ناراحت شده...
سر تکون دادم.
-نمی دونستم انقدر بهش برمی خوره.اون که داشت جواب می داد.
دستم رو با کلافگی توی موهام فرو کردم.
-علیرضا بفهمه کارم ساختس...
لب گزیدم.
-حالا علیرضا هیچی.خودش الان مهمه.
با شنیدن صدای پا، سر بلند کردم و متوجه برگشتنش شدم.چهره اش ناراحت بود و نگاهم نمی کرد.حس کردم پوزخند زد.
-مگه کلاستون دیر نشده بود؟
بی توجه به من نشست.کنارش روی صندلی نشستم.کتف چپم به سمت تکیه گاه صندلی بود.صاف ننشسته بودم.با حالتی که قرار داشتم، زانوهام به لبه ی کناری صندلیش برخورد می کرد ولی صندلی رو جا به جا نکردم.آه کشیدم و کمی خم شدم.
-چرا ناراحت شدی؟
برنگشت.
-برای چی باید ناراحت بشم؟خب استادم هستین...حق دارین هرچقدر می خواین سوال بپرسین منم "باید" جواب بدم.
پوفی کردم.
-نه اینطور نیست.من فقط می خواستم بدونم...
مکث کردم.
-اصلا برای چیز دیگه اومده بودم.نشد حرف اصلیمو بزنم.
وسط حرفم اومد.
-مهم نیست.
این "مهم نیست" یعنی خیلی مهمه.کمی روی صندلی جا به جا شدم.
-منظوری نداشتم.یعنی خب قصدی داشتم از پرسیدنشون...
برنگشت ولی به حرف اومد.
-این درست نیست که مجبور می کنید همه چیو به زبون بیارم.عادت ندارم بشینم با یه مرد حرف بزنم ولی جوابتونم ندم ناراحت میشید.
نگاهم کرد.
-فقط پرسیدم اینا رو برای چی می پرسید؟جوابمو ندادین.ولی من به همه ی سوالاتون جواب دادم.
باز به سمت سیستم برگشت.
-منتی نیست.ولی اینکه حس می کنم مثل بچه ها خواستین سرگرمم کنید که برای غذا نرم ناراحتم می کنه.
کتابی رو به دست گرفت.
-من خودم دیگه اگه از گرسنگی بمیرمم واسه غذا نمیرم.یا اگه فکر می کردین می خوام بازم برم، بهم می گفتین.منم نمی رفتم.اونقدرام که دیگران فکر می کنن نادون نیستم.
خم شدم و دستم رو نزدیک دستش روی میز گذاشتم.
-به خدا منظورم این نبود.
فاصله ی دستهامون رو کم کردم.
-می خواستم یه سری چیزا برام روشن بشه تا بتونم تصمیم بگیرم.
چیزی نگفت.نوچ آرومی کردم.
-ببین چجوری رفتار کردم که فکر می کنه واسه سرگردم کردنش اومدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انقدر از دست خودم ناراحت بودم که می خواستم دست جلوی دهنش بگذارم تا ادامه نده و بیشتر از این از خودم خجالت نکشم.وقتی سکوت کرد دست بردم تا دستش رو بگیرم.نتونستم.دستم رو وسط راه نگه داشتم.خم شدم. دستم رو کنار دست ظریفش قرار دادم.مسکوت، نگاه می کرد.حتی با شنیدن جمله ی آخر هم عکس العملی نشون نداد.فکر می کردم اگه این رو بگم حتما در جوابم حرفی می زنه ولی چیزی نگفت.خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم. برای اینکه لبه ی صندلیش زانوم رو اذیت نکنه و چون توی اون حالت و با توجه به خم شدنم به شکمم فشار می اومد پاهام رو از هم فاصله دادم و پای راستم رو جلو و پای چپم رو هم پشت صندلیش قرار دادم.اگه برمی گشت و لحظه ای چشمش به پایین می افتاد، منظره ی خیلی بدی رو می دید ولی مطمئن بودم با این فاصله ی کم برنمی گرده.این رو با وجود تجربه ای که نسبت به رفتارش داشتم حس می کردم.هرچند بدم نمی اومد برگرده.می تونم بگم حتی برای لحظه ای برگشتنش بی قرار بودم.بی قرار و منتظر.قلبم تند و تند می زد.نفس عمیق و لرزونی کشیدم.صدام می لرزید.
-نمی خوای چیزی بگی؟
با وجودی که فکر نمی کردم برگرده، برگشت.انقدر ناگهانی بود که جاخوردم و نتونستم خودم رو جمع و جور کنم.فقط آرزو کردم متوجه طرز نشستنم نشه.صورتش توی صورتم بود.کمی خیره شد و من هم از خدا خواسته نگاهش کردم.حس بغل کردنش با دیدن دوباره ی چادرش جاش رو به خجالت از خودم داد.با آرامش، لب باز کرد.
-من هرچی که قرار بود بگمو گفتم.نمی دونم دیگه چی باید بگم؟
با خوردن نفس هاش به صورتم، گُر گرفتم.
-خب...
تا خواستم حرفم رو ادامه بدم، صدای پا اومد.بلند شدم.در حین عجله ای بلند شدن، دستم توی سینه اش خورد. متوجه نشد یا شد و به روم نیاورد.بی توجه به تاپ و توپ قلبم، کمی دورتر ایستادم تا اگه کسی اومد، وضعیت نزدیکمون رو نبینه.چند نفس عمیق کشیدم تا التهاب وجودم بخوابه.اول سایه ای دیدم و بعد، مفخم پدیدار شد.یاد دیروز افتادم و ناخودآگاه، اخم کردم.
-سلام ٌ علیکم.
روی میز کوبید.من جاخوردم و روجا پرید.
-سلام.آقای مفخم لطفا اینجوری نکوبید روی میز.
ابرو بالا انداخت.
-چیه؟بچت می افته؟
اشاره ای به من کرد.چشمم درشت شد و روجا ایستاد.
-چی گفتی؟
پوزخند زد و ساکت موند.دهن باز می کردم چیزی بگم که صدای لرزون روجا بلند شد.
-درست صحبت کن.این چه وضعیه آخه؟
و به سمت در رفت.
-من دیگه نمی تونم کارمندای اینجا رو تحمل کنم.شورشو درآوردین شماها.
مفخم با عجله به سمتش اومد و جلوش ایستاد و روجا نتونست از بین ِ اون و قفسه رد بشه.
-ببخشید.
روجا قدمی به عقب برداشت.
-چیو ببخشم؟چندبار ببخشم؟
اخم عصبی ای روی پیشونیم شکل گرفت.نمی فهمیدم چرا همه ی کارمندها به سمت روجا میان؟هیچ نمی فهمیدم و فکر می کردم شاید مقصر، خودشه.کمی جلو رفتم.
-مفخم با زبون خوش برو پایین تا خودم از پنجره پرتت نکردم.
وقتی مفخم چشمش به آستین های تا زده ی من افتاد، جاخورد.می دونست حریف من نمیشه.خصوصا که عصبانی بودم.احتمالا یادش بود که سابقا به خاطر متلک پرونی یکی از کارمندهای بخش مالی به مهنامه، که اتفاقی با علیرضا اومده بود، چه درگیری ای درست کردم.مفخم اومد که جدامون کنه و نتونست و یکی از مشتهای سنگینم توی صورتش خورد.اون کارمند مالی، به خاطر نفوذ من و علیرضا پیش ریاست دانشگاه اخراج شد.
وقتی با نگاه به من به نتیجه ای نرسید دوباره رو به روجا کرد.
-بابا خانم کامجو به خدا شوخی کردم.من همیشه از این حرفا به استاد کمالی می زدم با هم کلی می خندیدیم.فکر نمی کردم ناراحت بشی.
تعجب کردم.واقعا خانم کمالی همچون شوخی هایی با مفخم می کرد و می خندید؟متاسف شدم برای دانشجوهایی که زیر دست همچون استادی درس می خوندن.روجا پشت به مفخم ایستاد.
-دیگه وقتی من اینجا هستم تشریف نیارید.
و مفخم که بی محلی روجا رو دید با سرعت بیرون رفت.چشمم رو با حرص بستم و باز کردم.به سمت جایی که روجا ایستاده بود برگشتم. نگاهم می کرد.نگاهش می کردم.
-این چرا اینجوری کرد؟
تک ابرویی بالا انداخت.
-از خودش بپرسین خب.
فقط نگاهش می کردم. لبش رو جمع کرد.
-چرا همیشه اشتباهای دیگرانو من باید توضیح بدم؟
جاخوردم.من فقط فکر می کردم روجا دلیل این حرف مفخم رو می دونه.فکر می کردم می دونه و می خواستم سر در بیارم.
-چی؟
همونطور که نگاهم می کرد و حس می کردم دیگه ناراحت نیست، با چادرش ور رفت.
-یادتون که نرفته؟اون روز توی سلفو میگم.یکی دیگه حمله کرده بود، شما عصبانیتتونو سر ما خالی کردین.
پس بالاخره ناراحتی اون روز رو ابراز کرد.خجالت کشیدم از کار احمقانه ی اون روز و فکرهایی که تا نیم ساعت پیش درمورد اومدنش به اینجا داشتم.خجالت کشیدم از اینکه رفتارم با روجا اونطور بود و با آفر اونقدر آروم برخورد کردم.لبم رو با زبون، تر کردم.
-اونموقع از حقیقت فکرات خبر نداشتم.نمی دونستم قصدت چیه.فکر کردم از اولش اشتباه کردی اومدی.
شونه بالا انداخت.
-من که چیزی نگفتم.فقط میگم اگه مفخم چرند میگه، به من که نباید اخم کنید.
نگاهی به اطراف انداختم.ممکن بود دوباره کسی بیاد.بازهم حرف برای گفتن داشتم اما موندن بیش از این رو جایز ندونستم.در حال عقب گرد به سمت در، لب باز کردم.
-من تو رو...نمی خواستم ناراحتت کنم.
و خارج شدم و با سرعت به انتهای راهروی کتابخونه رفتم و ازش خارج شدم.می دونستم بچه ها به قول خودشون پیچوندن و رفتن اما بازهم به سایت رفتم.باید کمی استرحات می کردم.باید کمی فکر می کردم.
*روجا*

من رو با چشم های درشت شده از تعجب، تنها گذاشت.متعجب بودم از جمله ی نصفه و نیمه ی آخرش.منظورش از من تو رو چی بود؟چی می خواست بگه؟یعنی می خواست بگه دوستم داره؟پس چرا نگفت؟چرا نصفه و نیمه گفت و رفت؟چرا حرفش رو کامل نزد؟چی می شد اگه می گفت؟
به سمت در رفتم.در رو قفل کردم تا کسی نیاد.دوباره سرجام نشستم.نگاهی به ساعت انداختم.
-یک و نیم شد.حتما کلاسش کنسل شده دیگه.
چشم چرخوندم.
-بیا...حالا اگه کلاس ما بود، آقا نیم ساعتم زودتر می اومد از اونورم، کلی بدبختمون می کرد تا ولمون کنه.
پوزخند زدم.
-مردم شانس دارن.
شونه ای بالا انداختم.کتابی رو که قبل از رفتنش دستم بود، دوباره برداشتم تا برچسب بزنم.چشمم ناخودآگاه به سمت راستم افتاد.کتاب رو روی میز ول کردم و به راست چرخیدم.نگاهم به جای خالیش افتاد.چشم هام درشت شد.
-این الان داشت نازمو می کشید که جفت من نشسته بود؟
هنوز اثر فرورفتگی روی نشیمن گاه روی صندلی مونده بود.دست راستم رو روی چرمش کشیدم.هنوز گرم بود.فاصله اش هم با صندلی من اونقدر کم بود که... روی صورتم کوبیدم.
-وای خدا.خوب شد امیر مفی، وقتی اومد اینو توی بغل من ندید.
به یاد حرکت خودم افتادم.
-خاک بر سرم.چقدر پررو شدم.وسط حرفش رفتم بیرون.
لب گزیدم.
-منم بعضی وقتا چه کارا که نمی کنم.
ساعت چهار، گوشیم رو برداشتم تا به نوشین زنگ بزنم که متوجه تماس از دست رفته ای شدم.
-چطور نفهمیدم؟
با بیخیالی شونه بالا انداختم و شماره گرفتم.بعد از دو بوق، جواب داد.
-الو؟
صداش سرد بود.شاید حق داشت.زنگ زده بود و جواب نداده بودم.صدام رو صاف کردم.
-الو نوشین؟
سکوت کرد.خودم ادامه دادم.
-می خواستم بهت زنگ بزنم دیدم یه میس دارم.نگاه کردم فهمیدم تو بودی.سرم شلوغ بود متوجه نشدم.
-صبح چرا واینسادی باهم بریم بی معرفت؟
مکث کردم.
-تو چرا دیروز نموندی باهم برگردیم بی معرفت؟
-فکر کردم سرت شلوغه.
-چرا الان فکر نکردی سرم شلوغه که ناراحت شدی؟
-بیخیال.میای یا برم؟
-من می خوام برم دیگه.ولی اگه می خوای مثل دیروز بری، برو.
نمی دونستم چرا بهش طعنه می زنم؟از دست پایدار ناراحت بودم و با دوستم اینطور حرف می زدم.جواب داد.
-اگه می خوای طعنه بزنی برم.
-تو خودت هر تیکه و طعنه ای بزنی مهم نیست فقط من نباید بگم؟
-پس میرم.
-باشه.خدافظ.
قطع کردم.سیستم ها رو خاموش و کیفم رو برمی داشتم که صدای در بلند شد.بزرگمهر رو از پنجره دیدم و لبخند زدم.
-سلام.
خم ایستاد و اخم کرد.
-تو چرا هنوز نرفتی؟
کیفم رو برداشتم.
-دارم میرم دیگه.
اخمش باز شد.
-این دختر ما رو ندیدی؟
گنگ نگاهش کردم.
-دختر شما رو؟
با هیجان ادامه دادم.
-مگه بچه دارین؟
نیشخند زد.
-آناهیتا رو میگم.
کمی نگاهش کردم.یاد صبح افتادم و با صدا خندیدم.صدای خندانش بلند شد.
-حالا دیدیش یا نه؟
سرم رو بلند کردم.انقدر که خندیده بودم از چشم هام اشک می اومد.
-نه.چطور؟
ابروهاش به حالت مچ گیری بالا رفته بود.
-قبل از ناهار مسیج داد گفت داره میاد پیش تو.
صادقانه جواب دادم.
-آره ساعت دوازده اومدن تا یک-یک و نیم اینجا بودن.ولی بعدش رفتن.مثل اینکه کلاس داشتن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 18 از 31:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA