ارسالها: 23330
#181
Posted: 11 Nov 2015 19:02
چشم هاش رو ریز کرد.
-پس چرا در سایت بستس؟هیچ صداییَم نمی اومد...
لبم رو جمع کردم.
-نمی دونم.شاید چون دیر رفتن، بچه هاشون کلاسو کنسل کرده باشن.
نفسش رو بیرون داد.
-حالا فعلا وسایلتو جمع کن و بیا ببرمت پایین.
شروع به تکوندن خاک چادرم کردم.
-مرسی خودم میرم.
اخم کرد.
-اینجا پر از کارگره.جمع کن بیا بریم.
کیف به دست به سمت در رفتم.برق ها رو خاموش و قفل در رو باز کردم.کنارش در رو از بیرون قفل کردم.همچنان ایستاده بود.نگاهش کردم.برای نگاه کردن بهش، باید سرم رو خیلی بالا می گرفتم.با اینکه صد و پنجاه و نُه-صد و شصت سانتی بودم، ولی جلوش هیچ بودم.با صداش، از فکر بیرون اومدم.
-درو چرا قفل کرده بودی؟
نگاهش کردم.می ترسیدم به پایدار بگه.مردد بین گفتن و نگفتن بودم که خودش سکوت پیش اومده رو شکست.
-به آبان نمیگم.
نفس عمیقم رو با شدت بیرون فرستادم.
-آخه همش تنهام.
ابروهاش توی هم گره شد.
-قبلنم تنها بودی ولی درو قفل نمی کردی.
چشمم رو چرخوندم.
-یه بار که تنها بودم یکی از پسرا اومد داخل.برای همین درو قفل می کنم.
لبش رو جوید.
-به کسی نگفتی؟
آب دهنم رو با دیدن چهره ی سرخش قورت دادم.
-چرا.دکتر گل افشان و آقای اصلان فر دیدن.بعدشم رفتیم پیش رئیس دانشگاه.
اشاره ای به دوربین ها کردم.
-این دوربینا رو برای همین گذاشتن.
دستش رو با فاصله از کمرم قرار داد.
-خیله خب.حالا بیا بریم.
نفس راحتی کشیدم.مثل پایدار عکس العمل نشون نداد.با خیال راحت کنارش از کتابخونه خارج شدم و در رو قفل کردم.
-بیا بریم ببینم این پسره توی سایت تنها داره چیکار می کنه که صداش درنمیاد؟
از کنار هفت-هشت کارگری که توی طبقه بودن و معلوم نبود چه کاری انجام میدن، در حالی که چسبیده به بزرگمهر بودم، رد شدیم.دستگیره رو پایین کشید و من من کردم.
-خب من دیگه برم پایین.
برگشت.
-توی ساختمون به این بزرگی هیچ کس نیست.توی دانشگاه به این وسعت هیچ کس نیست.فقط کارگران.چجوری می خوای از بین اینا بری؟کنار من بودی که داشتن می خوردنت.حالا فرض کن تنها باشی.
در رو باز کرد.پایدار، سر روی میز گذاشته و انگار خوابش برده بود.دلم با دیدنش توی این حالت لرزید.دستم رو زیر چادر، روی قفسه ی سینه ام گذاشتم.تا به حال اینطور مظلوم ندیده بودمش.هرچند که چهره ی شر و شیطونی هم نداشت.بزرگمهر نگاهم کرد.لبخند شیطانی زد.سرش رو پایین آورد و پچ پچ کرد:
-پایه ای بترسونیمش؟
کمی فکر کردم.از عکس العملش می ترسیدم.
-به شما چیزی نمیگه ولی منو میندازه ها.
نمی دونم روی چه حسابی، جمله ی بعدی از دهنم خارج شد.
-از شما که بدش نمیاد.ولی از من چرا.منتظره آتو بگیره که بندازتم.
بهت زده شد.چیزی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.طی حرکتی ناگهانی، قدم تند کرد و به پایدار رسید و دست رو روی شونه اش گذاشت.
-پاشو ببینم مگه اینجا جای خوابه.از کی دارم دنبالت می گردم.
متوجه پریدن پایدار شدم.
-چته علیرضا؟چرا اینجوری می کنی؟
عصبی بلند شد.سر چرخوند.بزرگمهر هم به سمت من برگشت.دستم از روی قفسه ی سینه ام افتاد.قدمی به عقب برداشتم.حس کردم به جای داد زدن سر بزرگمهر، الانه که سر من هوار بکشه.چشم به بزرگمهر دوختم.
-من میرم.
صداش بالا رفت.
-گفتم وایسا خودم ببرمت پایین.من دکتر پایدار نیستم که مثل ِ چی بترسی و تا نگات می کنه عقب عقب بری توی در و دیوار.
به سمت پایدار که گیج، نگاهش رو بین ما رد و بدل می کرد برگشت.
-من دارم میرم.ولی شب منتظرم باش میام سراغت باهات کار دارم.
راه افتاد.
-بریم.
صدای پایدار بلند شد.
-علی وایسا منم دارم میام.
و من چقدر "علی" رو دوست دارم...قبل از خروج ما و نگاه نکردن من به پایدار به سمت در راه افتاد و کنارم قرار گرفت.بزرگمهر از سایت خارج شد.پایدار در رو قفل و کلید رو جایی جاسازی کرد.با موی آشفته و چشم سرخ بهم چشم دوخت.سر پایین انداختم.با حرکت بزرگمهر، پشت سرش راه افتادم.پایدار هم شونه به شونه ی من قرار گرفت.وسط راه برگشت.
-چی شده؟
نگاهش کردم.شونه بالا انداختم.
-نمی دونم.
نمی دونستم چی شده.نه می دونستم خودم چم شده و نه بزرگمهر.سرم رو چرخوندم.بزرگمهر با اخم نگاهمون می کرد. اشاره زد که "بیا".اشک توی چشمم جمع شد.از پایدار، مهربونی خاصی ندیده بودم.هربار طوری رفتار می کرد انگار اومده ارث بگیره اما بزرگمهر...قدم تند کردم.سرم رو پایین انداخته بودم.صدای بهت زده ی پایدار بلند شد.
-علی...
خودش رو به ما که از سالن خارج می شدیم رسوند.کنار ماشینهاشون که رسیدیم، مکث کردم.
-مرسی.من دیگه میرم.خدافظ.
*آبان*
نمی فهمیدم توی مدتی که من خواب بودم چه اتفاقی افتاده که تا به روجا نگاه می کنم عقب عقب میره یا علیرضا اونقدر عصبانیه؟نگاهی به علیرضا انداختم.انگار تازه خوابم پریده بود.
-علیرضا چرا اینجوری می کنی؟
به سمت ماشینش رفت.
-راه بیفت بریم.توی خونه باید باهم حرف بزنیم.
در ماشینش رو باز کرد.انگشتش رو به سمتم گرفت.
-باید...
سوار شد و راه افتاد.توی فکر رفتم.روجا چرا ازم ترسید؟در ماشین رو باز کردم و نشستم.کیفم رو روی صندلی کنار گذاشتم و در رو بستم و راه افتادم و خیلی زود به خونه رسیدم و توی پارکینگ پیچیدم.ماشین علیرضا پارک شده و اینطور که معلوم بود زودتر از من رسیده بود.پارک کردم.کیفم رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم.جلوی در خونه ایستاده و عصبی، نوک کفشش رو به دیوار می کوبید.صدای پام رو که شنید برگشت.
-کلید داشتم ولی نخواستم بی اجازت برم تو...
سرش رو پایین انداخت.خیلی اوقات بی در زدن، کلید می انداخت و در رو باز می کرد و من هم مشکلی نداشتم.اما این حرف یعنی اونقدر دلخور هست، اونقدر مشکلی که پیش اومده از نظرش سخت هست که خودش رو از من دور می دونه.نزدیکش رفتم و دست روی شونه اش گذاشتم.
-چی شده؟
نفسش رو فوت کرد.
-درو باز کن بریم داخل باید حرف بزنیم.
در رو باز و تعارفش کردم.بی حرف، کفش از پا خارج کرد و داخل شد.پشت سرش در رو بستم.کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم.سرم رو بلند کردم.روی مبل تک نفره نشسته بود.
-یه لیوان آب خنک برام میاری؟
کیفم رو روی میز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم و لیوانی آب ریختم و بردم.از دستم گرفت و همه رو سرکشید.لیوان خالی رو روی میز گذاشت.خواستم بردارم که نگذاشت.
-فعلا بشین حرف بزنیم.برای ترتمیزی، همیشه وقت هست.
روبروش نشستم.
-حالا بگو چی شده؟
خیره شد.
-اول بگو ظهر رفتی کتابخونه چی شد؟
سرم رو پایین انداختم.
-هیچی، چیز خاصی نشد.
چون عصبی بود نمی خواستم بگم وگرنه براش توضیح می دادم و راهکار می گرفتم.با صداش، سر بلند کردم.
-روجا که می گفت از دوازده تا یک و نیم اونجا بودی."هیچی" انقدر طولانی بود؟یک ساعت و نیم برای "هیچی" اونجا بودی؟
لب گزیدم و باز هم خودش ادامه داد.
-اومدم دنبالت.دیدم در سایت بستس.صداییم نمیاد.فکر کردم شاید بتونم توی کتابخونه پیدات کنم.رفتم اونجا از روجا سراغتو گرفتم گفت ندیدتت.گفتم ظهر اینجا بود.گفت یه ساعت و نیم بودو رفت.دیگه از بقیش چیزی نگفت.
-رفتم اونجا یه کم ازش سوال کردم دیگه.
خم شد.
-فقط یه کم سوال کردی؟یه کم سوال که یه ساعت و نیم طول کشید.
متفکر، سر تکون داد.
-هوم.عجب.
چشمم رو دزدیدم.
-خب ازش پرسیدم چرا میاد کار دانشجویی و اونم برام توضیح داد.
-ولی یه چیزی شده.هوم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#182
Posted: 11 Nov 2015 19:03
کمی مکث کرد.
-می خوام بدونم چی بوده که منجر به این شد که وقتی اومدیم توی سایت و خواستم با شوخی بیدارت کنم...وقتی بهش گفتم بیا با هم اذیتش کنیم...گفت نه.از شما که بدش نمیاد.از من بدش میاد.دنبال آتو گرفتنه که منو بندازه.
با تعجب نگاهش می کردم.چند بار، پلک هام رو به هم زدم.چطور فکر کرده بود ازش بدم میاد؟چرا فکر کرد می خوام ازش آتو بگیرم؟کدوم رفتارم شبیه اشخاصی بود که از کسی بدشون میاد؟علیرضا آدم دروغ گفتن نبود.معلوم بود راست میگه.سکوتم رو که دید، پی ِ حرفش رو گرفت.
-چی بهش گفتی، چی کار کردی که تا نگاه عصبیتو می بینه می ترسه؟
پاش رو از روی میز برداشت.خم شد و دستش رو زیر چونه اش زد.
-چرا وقتی یه سوال ازش می پرسم، فقط وقتی جوابمو میده که بهش اطمینان بدم به تو نمیگم؟
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.لیوانی آب ریختم و سر کشیدم.راه گلوم انگار بسته بود.سرم رو به جلو خم کردم و پیشونیم رو به در یخچال تکیه زدم.متفکر و با چشم های چپ شده نگاهم بین بینیم و بدنه ی یخچال می گشت.خب من چیکار کرده بودم؟چرا اونقدری به من اعتماد نداشت که حرفش رو باید به علیرضا می زد؟که علیرضا باید مطمئنش می کرد به من چیزی نمیگه؟
صدای علیرضا از پشت سرم بلند شد.
-وقتی میگم اذیتش نکن...وقتی میگم بیخودی اخم نکن...وقتی میگم بهش احساس آرامش القا کن...وقتی میگم سوال پیچش نکن برای همین جاهاست.
مکث کرد.برنگشتم.
-صبح چرا وقتی سعیدی اونطوری حرف زد، به روجا اخم کردی؟چرا عصبانیتت برای اون بود؟چرا یه کاری کردی فکر کنه ازش بدت میاد؟
به میز ناهارخوری ضربه ای زد.
-با تواما.اینجا داری له له می زنی.مریض میشی.اینا رو من می بینم.اون که نمی بینه.اون از علاقه ی تو فقط عصبانیتا و غیرت بازیای الکیتو دیده.چرا وقتی سعیدی حرف می زد، نکوبیدی توی دهنش؟چرا بهش اخم نکردی؟حتی برنگشتی سمتش خودی نشون بدی.فقط دستت روی سر این دختره بلنده.
بینیش رو بالا کشید.دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-بالاخره می گی ظهر چیکار کردی یا نه؟
سرم رو بلند کردم ولی برنگشتم.صدام گرفته بود.
-پرسیدم برای چی میاد و اونم توضیح داد.بعدشم گفت کارآموزی می خواد بیاد همینجا.عصبی شدم ولی دلایلش قانع کننده بود.
-همین؟
لب گزیدم.
-پرسیدم بعد از درس می خواد کار کنه یا نه؟که گفت اگه ازدواج بکنه نه درغیر این صورت کار می کنه.
مکث کردم.بینیم سوخت.به زیرش دست کشیدم.
-بلند شدم بیام نمی دونم چی شد بهش برخورد.فکر کرد برای اینکه سرگرمش کنم تا پایین نره رفتم اونجا.
-براش توضیح دادی؟گفتی می خوایش؟
برگشتم.
-نه.
ابروهاش رو بالا داد و به پذیرایی برگشت.ادامه دادم.
-بعدشم مفخم اومد کتابخونه، چرت گفت، روجا عصبی شد و...
ادامه ندادم.کمی طول کشید تا دوباره وارد آشپزخونه شد.دستمال سفیدی توی دستش بود.به سمتم گرفت.صورتم رو عقب بردم که دستش رو پشت گردنم گذاشت و غر زد:
-ببین چیکار می کنی.
روی بینیم گذاشت.
-هم اونو ناراحت می کنی هم خودت انقدر حرص می خوری که فشارت میره بالا و خون دماغ میشی.
مکث کرد.
-اینم میگم و دیگه چیزی نمیگم.اینجوری پیش بری به جایی می رسی که می بینی اگه علاقه ای بهت داشته، دیگه نداره و تبدیل به نفرت شده.
چشمم رو بستم و سرم رو به راست چرخوندم.
-بس کن علیرضا.
دوباره صورتم رو چرخوند و دستمال رو روی بینیم فشار داد.
-رفتارتو درست کن.علاقتو بهش نشون بده.
دستش رو عقب کشید.
-سرتو بگیر بالا ببینم.
خودش سرم رو بالا گرفت.از پایین به بینیم خیره شد.
-بند اومد.من میرم بالا.تو هم جای اینکه بشینی روی پروژه کار کنی و اعصابتو تحلیل ببری، دو روز استراحت کن تا شنبه با انرژی بری.برو دوست داشتنتو نشونش بده.
عقب گرد کرد.دستمال خونی رو توی سطل زباله ی گوشه ی آشپزخونه انداخت و از خونه بیرون رفت.خودم رو به اتاق رسوندم.لباسهام رو از تن خارج کردم.رفتارم غلط نبود اگر که بهش می گفتم دوستش دارم.رفتارم غلط نبود اگر که ازش خواستگاری می کردم.توی جلسه ی خواستگاری اینطور سوالات پرسیده میشن.اما مشکل این بود که نمی دونست دوستش دارم.ازش خواستگاری نکرده بودم.الان براش مرد غریبه بودم.همونطور که خودش گفته بود.الان براش حکم یه بازجو رو داشتم...
زیر دوش آب سرد رفتم.خیلی سرد بود.خیلی.ولی کنار نرفتم.لب گزیدم.
-بیخود نبود وقتی بهش گفتم می خوام تصمیم بگیرم عکس العمل نشون نداد.دلخور بود.
پلک زدم.
-وقتی سوال پرسیدم و دیر جواب داد بهم برخورد.حالا من که...
تازه حواسم اومد که زیر آب سرد هستم.آب گرم رو باز کردم تا حمام کنم.کمی شامپو به موهام زدم و به وسطشون چنگ کشیدم.کارم که تموم شد، آب رو بستم.حوله پوشیدم و بدنم رو خشک کردم.بین لباسهام گشتم و بلوز سبز آستین کوتاه و شلوار مشکی بیرون کشیدم.بدنم درد گرفته بود.به آشپزخونه رفتم و دو ژلوفن از توی ورق خارج کردم و با آب سرد خوردم.با خوردن لیوانی آب، لرزی تمام وجودم رو گرفت.با عجله به اتاق رفتم.بخاری روشن کردم و با پتو نشستم.عطسه و سرفه هام شروع شد.گوش راستم که از بچگی حساس بود، تیر می کشید.خودم رو به تخت رسوندم و دو پتو روی بدنم انداختم.فکر کردم "دارم میمیرم".با گرم تر شدن اتاق، که اثر شعله ی بالای بخاری بود، چشم هام رفته رفته گرم شد و به خواب رفتم.
روجا*
در خونه رو که باز کردم، بوی رنگ توی بینیم خورد.بویی که دیروز و امروز صبح با تمام خستگیم حس نکرده بودم. بینیم رو جمع کردم و کفشم رو از پام درآوردم.مامان و رضا پای تلویزیون نشسته بودن و بابا نبود.
-سلام.
هردو برگشتن.
-سلام.
چادر رو جلوی بینیم گرفتم.
-چه بوی رنگی میاد مامان.
-در و پنجره ها رو چند روزی باز بذاریم این بو هم میره بالاخره.
به سمت اتاق رفتم.
-تا بوش بره، من از سردرد میمیرم ...
در اتاق رو از داخل بستم.چادر از سرم کشیدم و روی صندلی انداختم.دستم رو همونجا کنار چادر گذاشتم.
-چرا اینجوری می کنه؟
بغض کردم.انگار تا وقتی حس حمایت بزرگمهر رو نداشتم، برام مهم نبود.سرم رو بالا گرفتم.
-دیگه بهش محل نمیدم.
بینیم رو بالا کشیدم.
-حرف می زنم باهاش.شوخی می کنم.ولی دیگه بهش فکر نمی کنم.
مقنعه رو از سرم خارج کردم.
-حالا که دلیل کاراشو نگفت، دلیلی نداره بهش فکر کنم.اونوقت باید همیشه حرص بخورم.
دکمه های مانتوم رو باز کردم.
-مگه اون کیه که درمورد زندگی خصوصیم می پرسه؟اصلا نباید جوابشو می دادم...
از روی سادگیم بود که فکر می کردم اومده تا حرفی بزنه.اومده خواستگاری کنه.هیچ کاری نکرد.هیچ حرفی نزد.انگار اصلا قصدی نداشت.
لباسهام رو مرتب گذاشتم.از غذای ظهر که کلم پلو بود توی بشقاب کشیدم.کمی زیتون هم توی پیش دستی ریختم و با لیوانی آب راهی اتاق شدم.کامپیوتر رو روشن کردم.ظرف غذا و زیتون و آب رو روی میز گذاشتم.تا بالا اومدن ویندوز، زیتون های توی ظرف رو به دهن می گذاشتم.وقتی همه رو خوردم روی کانکشن اینترنت رفتم. می خواستم حواسم از پایدار پرت بشه.بنابراین وارد سایت شدم تا ادامه ی آموزش رو بگذارم و همونطور قاشق قاشق غذا می خوردم.آخرین پست رو نگاه انداختم و فایل Word باز و مشغول تایپ شدم.یک ساعتی تایپش وقت برد چون نکته ها رو ریز به ریز می نوشتم.بعد از ویرایش و آپلود چند عکس، مجدد وارد سایت شدم و پست جدید زدم.کارم که تموم شد تازه پیامهای کاربری رو دیدم.
-اووووه... شش تا پیام؟
صفحه رو باز کردم.
-Salam kocholo.ie bio midi ashna shim?
اخم کردم.
-آره حتما.همین الانش پایدار تا مرز خفه کردنم میره و برمی گرده حالا فکر کن...
سراغ بعدی رفتم.
-Khanomi karet alie.
لبخند زدم.
-bebakhshid khanom .... vs shoma moshkele?
دستم رو روی دهنم گذاشتم.
-خاک بر سرم.پایدار اگه ببینه...
بیشتر از اینکه از هر موضوعی ناراحت بشم، از عکس العمل پایدار می ترسیدم.شاید اگه از آرامش رفتاری پایدار مطمئن می شدم، خیالم راحت بود.سریع اون پیام رو پاک کردم.
-bebekhshid mishe amozesh web ham bedi?
سر تکون دادم.
-آره اینم فکر خوبیه.
-damet garm kheili matalebet mofide.
به سراغ آخری رفتم.
-in shomare male toe? .........
کمی به شماره نگاه کردم.
-مال منه؟یعنی چی؟
گوشیم رو برداشتم و تا به همون شماره پیام بدم.ولی پشیمون شدم.شاید شماره ی خودش رو گذاشته تا از این طریق، شماره ی من رو بدست بیاره.انگشت اشاره ی دست چپم رو روی لبم گذاشتم.
-اوم...پس چیکار کنم؟
گوشی مامان رو برداشتم و به سراغ شماره ها رفتم.روی شماره ی خودم مکث کردم."روجا:...".با نگاه دوباره ای به شماره، متوجه شدم شماره متعلق به منه.انگار تازه فهمیدم چی شده.دو دستی توی سرم کوبیدم.
-وای بدبخت شدم...شماره ی منه...
با چشم های گرد به مانیتور خیره شدم.
-گذاشته توی سایت دانشگاه...
با دستپاچگی اون پیام رو پاک کردم.قلبم تند و تند به سینه می کوبید.سرم رو کنار بشقاب خالی گذاشتم.
-چیکار کنم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#183
Posted: 11 Nov 2015 19:04
سر از روی میز بلند کردم.نگاهم به ظرفهای روی میز افتاد.برای اینکه به شماره ام و چگونگی این اتفاق فکر نکنم با حرص ظرفهای کثیف رو به آشپزخونه بردم و شستم.با فکری مشغول به اتاق برگشتم و باز جلوی سیستم نشستم.
-چیکار کنم؟
بی اراده Internet Explorer باز کردم و به صفحه ی ایمیلم رفتم.روی Compose کلیک و توی قسمت To، آدرس ایمیل پایدار و قسمت Subject، "سلام" تایپ کردم.
-چی بنویسم حالا؟
مکث کردم.تا حالا و امروز که کاری نکرده بودم اخم و تخم تحویلم می داد.اگه از موضوع شماره با خبر می شد چیکار می کرد؟
-نمی تونم بهش بگم.
خیلی سریع و قبل از اینکه پشیمون بشم ایمیلم رو Sign Out کردم.نمی دونستم چرا به جای اطلاع به مامان و بابا، می خواستم به پایدار بگم؟فکر می کردم بزرگ شدم و می تونم از پس همه چیز بربیام.نمی دونم فکر می کردم اگه مامان بفهمه چیکار می کنه که بهش نگفتم؟
به جای هر اقدام مثبتی، سعی کردم بیخیال اتفاقی که افتاده بود بشم.سعی کردم طوری رفتار کنم که کسی بویی از ماجرا نبره.فکر می کردم حرص بخورم و نخورم فرقی به حالم نداره.فکر می کردم وقتی کاری از من برنمیاد پس مامان و بابا هم نمی تونن کاری انجام بدن.
چشمم رو ریز کردم.
-کیا شماره ی منو دارن؟
بیشتر باید به این فکر می کردم که چه کسانی می دونن من توی سایت عضو هستم.صورتم رو جمع کردم.
-فقط پایدار و نوشین و مهتاب می دونن.فقطم نوشین و مهتاب شمارمو دارن.اما کار اون دونفر نیست.
اونقدر توی این یک سال، دوستهای صمیمیم رو شناخته بودم که مطمئن باشم این کار رو نمی کنن.انگار کسی دیگه هم از عضویتم خبر داشت...غریبه بود.غریبه ای که ربطی به جمع سه نفره ی ما نداره.اما کی؟ نمی تونستم حدس بزنم و اشتباها سکوت رو ترجیح دادم.می خواستم با نوشین و مهتاب مطرح کنم تا باهم به دنبال راه چاره بگردیم.اشتباه می کردم و نمی خواستم به مسئولان بگم.ندایی توی قلبم هشدار می داد که باید به مامان بگم و نشنیده می گرفتم.شاید اگه پایدار توی این مدت انقدر اخم نکرد بود، بهش اطلاع می دادم.
*آبان*
هوا روشن می شد که با عطسه از خواب پریدم.روی تخت نشستم.با چرخوندن سر، متوجه توده ی سیاهی روی صندلی کامپیوتر شدم.جلوتر رفتم و تونستم صورت علیرضا رو تشخیص بدم که چشم هاش باز و بهم خیره شده بود. برگشتم و سرِجام نشستم.صداش توی سکوت اتاق بلند شد.
-چیکار کردی که هم سرما خوردی هم توی خواب، ناله می کردی؟
کلید برق رو زد.به سمتم خم شد.با چشم های ریز و منتظر، نگاهم می کرد.صدام، گرفته بلند شد.
-دوش آب سرد گرفتم.
سر کج کرد و دست راستش رو پشت گوش گذاشت.
-چی؟نفهمیدم...چیکار کردی؟
پتو رو روی بدنم کشیدم.گلوم رو صاف کردم ولی فایده ای نداشت.
-دوش آب سرد گرفتم.
نوچی کرد.
-مرد مومن، این کارا چیه؟
بلند شد و به سمت کمد لباسهام رفت.کاپشن مشکی رنگی بیرون کشید و به سمتم اومد.
-بیا اینو بپوش بریم دکتر.
با دستم پس زدم.
-نمی خواد قرص خوردم خوب میشم.
پوزخند زد.
-اِ ...پزشکم که هستی...
با زور، کاپشن رو بهم پوشوند و از روی تخت بلندم کرد.چشمم به ساعت که شش رو نشون می داد افتاد.
-این وقت صبح اینجا چیکار می کنی؟
من رو به سمت در بیرون کشید.
-نه.باید بگی تو از دیشب تاحالا اینجا چیکار می کنی؟این جمله ی بهتریه...
درحال پوشیدن کفش بدون جوراب، نگاهش کردم.
-از دیشب اینجایی؟
در رو باز کرد و من رو کشید.با کلیدش در رو قفل و به سمت پایین هدایتم کرد.
-خواستم بخوابم یه حسی بهم گفت داری یه بلایی سر ِخودت میاری.اومدم پایین دیدم خوابی.
به ماشینش رسیدیم.من رو به سمت شاگرد فرستاد و پشت فرمون نشست.استارت زد.
-گفتم خوابه دیگه...مشکلی نیست.ولی وقتی اومدم سمتت دیدم حرارت ازت می تابه و ناله می کنی.
راه افتاد.
-نمیگی با این کارات یه بلایی سر خودت میاری؟
سکوت کردم.سرم سنگین بود.
-خودتو مریض کردی.شنبه میری دانشگاه.بی حوصله میشی و اولین کسی که بهش احساس مالکیت می کنی اون بدبخته، میری پاچشو می گیری.
ماشین رو دم درمانگاه نگهداشت.
-از دست میدیشا.
بینیم سوخت.چیزی نگفتم.از ماشین پیاده و وارد درمانگاه شدیم.کسی غیر از ما اونجا نبود.نوبت گرفتیم و داخل اتاق پزشک کشیک رفتیم.بعد از معاینه، چند آمپول و سرم نوشت که همه رو زدم.ساعت هفت و نیم با سرِ به شدت سنگین شده، درحالی که به علیرضا تکیه زده بودم سوار ماشین شدم.توی ماشین خوابم برد و نفهمیدم علیرضای بداخلاقِ مهربون، چطور من رو بالا برد؟فقط وقتی من رو روی تخت می گذاشت، چشم باز کردم و با دیدنش، فکر کردم چه خوب که همیشه علیرضا رو دارم و با خیال راحت خوابیدم.
ناهار رو با کمک علیرضا و مهنامه، که سوپ خوشمزه ای بود خوردم.تا غروب، با اینکه بیدار بودم روی تخت دراز کشیدم.حوصله ی بلند شدن نداشتم.تصمیم گرفتم به حمام برم تا سرحال بشم.حوله ی تنی برداشتم و به حمام رفتم.با توجه به اینکه علیرضا و مهنامه توی خونه بودن، در رو بستم.سایه ای پشت شیشه افتاد.
-آبان درو باز کن.
در رو باز کردم.
-چیه؟می خوام حمام کنم.
من رو کنار زد و داخل اومد.پایین شلوارش رو تا کرد و کنارم زد و در رو بست.فقط با تعجب نگاهش می کردم.
-چرا وایسادی؟لباساتو دربیار و بشین روی چارپایه.
سر تکون دادم.
-هان؟
دست زیر بلوزم انداخت و با یه حرکت از تنم خارج کرد.
-ا چیکار می کنی؟
اخم کرد.
-تو رو نمیشه تنها فرستاد حموم.
اشاره ای به شلوارم کرد.
-اونو دربیار وگرنه من اگه بکشم، ممکنه زیریشم...
و خندید.با کج خلقی، شلوارم رو درآوردم.حریف هرکی می شدم حریف این یه نفر نبودم.نشستم و با حوصله، بدنم رو لیف کشید.اگه خودم می خواستم حمام کنم، نهایتا ده دقیقه طول می کشید اما این بار یک ساعتی رو توی حمام گذروندم تا بالاخره علیرضا رضایت داد و خارج شد.لباسهای خیسم رو توی کاسه ی حمام گذاشتم و حوله پوشیدم. بندش رو بستم و سرک کشیدم.
-چرا استخاره می کنی؟بیا بیرون دیگه سرمات بدتر میشه.
نگاهش کردم.
-مهنامه کو؟اینجا نیست؟بیام؟
نیشخند زد.
-آخه تو فکر کردی مهنامه تا منو داره به توی گامبو نگاه می کنه؟
چشمک زد.
-بیا بابا، بیا.نیستش.رفته بالا.منم موندم از تو مطمئن بشم بعد برم.
از حمام خارج شدم و سراغ کمد لباسهای توی خونه ام رفتم.
-بیا برات لباس گذاشتم اینجا.
به سمت تخت برگشتم.شلوار گرمکن آبی و رکابی و پلیور آبی گذاشته بود.بند حوله رو شل کردم و لباسهام رو پوشیدم.
-بیا اینجا ببینم.
دستم رو به کمرم زدم.
-دیگه چیه؟
اخم کرد.
-بیا گوش پاک کن بردار گوشتو خشک کن.بعدشم موهاتو سشوار بکش.
گوش پاک کن رو ازش گرفتم و گوشم رو تمیز کردم.روی صندلی نشستم تا سشوار بکشم.سشوار رو از دستم کشید.روشن کرد و توی موهام دست می کشید.وقتی کارش تموم شد، به سمت در رفت.
-ببینم یا بفهمم باز رفتی دوش آب سرد گرفتی، من می دونم و تو.
سوپی رو که مهنامه گذاشته بود، گرم کردم و خوردم.وسایل فردا از قبیل سوال امتحان بچه ها رو که دستی نوشته بودم کپی گرفتم و توی کیف گذاشتم.ساعت رو برای هشت و نیم زنگ نگه داشتم و زیر پتو خزیدم.چشم به سقف دوختم.
-فردا برم چی بگم به روجا؟اصلا چیکار کنم؟
چشم بستم.
-سعی می کنم خوب برخورد کنم که وقتی منو می بینه، به قول علیرضا عقب عقب نره توی در و دیوار...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#184
Posted: 11 Nov 2015 19:05
*روجا*
صبحانه که خوردم، با تک زنگ مهتاب کتونی پوشیدم.همراه کوله پشتی از خونه خارج و با مهتاب وارد دانشگاه شدم.باز کلاس استاد شاهپوری تشکیل نمی شد و ما که بیکار بودیم وارد سلف خلوت دانشگاه شدیم.ترم قبل، شاهپوری رو خیلی دوست داشتم.سروقت می اومد و خیلی هم خوب درس می داد.اما این ترم فقط یک جلسه کلاسش رو تشکیل داده بود.از نحوه ی امتحان گرفتنش می ترسیدم.آخه درس که نداده بود...
حال و هوای نوشین یه جوری بود.وقتی روی میز نشستم به سمتم برگشت.
-روجی...بخون.
بهش چشم دوختم.خودم هم دلم می خواست بخونم.
-چی بخونم؟
مهتاب هم به حرف اومد.
-راست میگه بخون.
نوشین سرش رو روی میز گذاشت.
-هر چی میاد توی ذهنت.
لبم رو جمع کردم.
-عاشق شدم منو بخونم؟
مهتاب سر تکون داد و روی میز ولو شد.نفس گرفتم. چشمم رو بستم.
- "عاشق شدم من در زندگانی/بر جان زد آتش عشق نهانی/جانم از اين عشق بر لب رسيده"
چشم باز کردم.چقدر از اینکه صدام می پیچید و از ته دل می خوندم، خوشم می اومد...
"اشک نيازم بر رخ چکيده"
به چشم های به اشک نشسته ی نوشین و لبخند محو مهتاب چشم دوختم.
"يک سو غم او يک سو دل من در تار مويي/در اين ميانه دل ميکشاند ما را به سويي"
با خیال راحت از اینکه کسی توی طبقه نیست صدام رو بالاتر بردم.چشم بستم.
"زين عشق سوزان بی عقل و هوشم/ميسوزم از عشق اما خموشم"
چشم ها و صورت عصبی پایدار جلوی چشمم نقش بست.توی ذهنم هم عصبی تصورش می کنم.چشم باز کردم.
"ای گرمی جان هر جا که بودی بی ما نبودی/هر جا که رفتی من با تو بودم تنها نبودی..."
خوندنم که تموم شد، به صورت گریان نوشین چشم دوختم.خم شدم.
-چی شده؟
سر بلند کرد.
-با یکی از پسرای دانشگاه تازه آشنا شدم.
ابروهام بالا رفت.
-چجوری؟
-اومده بود توی وبلاگم.گفت بچه ی این دانشگاهه.معماری می خونه.
گردن کج کردم.
-خب...بعدش چی شد؟
صاف نشست.
-بعدش ID ردو بدل کردیم.چت کردم باهاش.عکسشو گذاشت.انقدر خوشگل بود.
-قسمت گریه دارش چی بود؟
بینیش رو بالا کشید.عینکش رو هم برداشت.
-توی یاهو شمارمو ذخیره کردم.نمی دونستم کسی جز خودم می بینه.ولی پسره دید و شمارمو برداشت.
مکث کرد.
-برداشت و زنگ زد.
فقط سر تکون دادم تا ادامه بده.
-اولش نمی دونستم اونه فکر می کردم مزاحمه.خودشو معرفی کرد.فهمیدم شمارمو از کجا برداشته رفتم پاکش کردم. اصرار کرد همدیگه رو ببینیم.
زیرچشمی نگاهم کرد.
-کنجکاو شدم ببینم کیه...
ما همیشه باهم می رفتیم پس اون روزی که بی خبر رفته بود قرار داشت.حرفش رو قطع کردم.
-همون روزی که بدون اینکه بگی رفتی؟
نگاهش رو دزدید.
-فکر کردم دعوا می کنی.
نمی دونم دعواش می کردم یا نه؟ولی احتمالا این کار رو نمی کردم.شاید اگه خودم هم بودم کنجکاو می شدم تا ببینم اون شخص کی هست؟چیزی نگفتم و ادامه داد.
-یه کم حرف زدیم و رفت.ولی الان فهمیدم با یکی چت کردم و یکی دیگه اومده سر قرار و پشت تلفن با یکی دیگه حرف می زدم.
چینی به بینیم دادم.
-گریه واسه همین بود؟
-کم بود؟
بی اهمیت لب باز کردم.
-خب اونقدر نبود که گریه کنی.
-آخه نامرد شمارمو پخش کرده.
کمی فکر کردم.
-شماره ناشناسو جواب ندی درست میشه.به جاش فهمیدیم توی یاهو نباید شماره بذاریم.
*آبان*
بدن کوفته از مریضیم رو از روی تخت بلند کردم.چشمم به کاغذی روی میز کامپیوتر افتاد.جلو رفتم و به دست گرفتم. خط علیرضا بود.
-اگه دیدی حالت خوب نیست نرو.
کاغذ رو بو کشیدم.بوی روان نویسش بود.قرآن رو باز کردم.کنار کاغذ روجا گذاشتم.قرآن رو بستم و بوسیدم.از اتاق خارج شدم و دست و روم رو توی ظرفشویی شستم.چای دم کردم و صبحانه خوردم.ظرفهای کثیف رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و درش رو بستم تا سر فرصت و وقتی زیاد شدن بگذارم شسته بشن.به اتاق برگشتم و کمد رو برای پیدا کردن لباس مناسب و گرم، زیر و رو کردم.شلوار مشکی و بلوز مردونه ی سفید و پلیور آستین حلقه ایِ مشکی برای روش برداشتم و پوشیدم.جلوی آینه ایستادم تا موهام رو مرتب کنم.چشمم هنوز سرخ و خمار بود.وسایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چون تصمیم داشتم آروم برونم باید زودتر راه می افتادم.پایین که رسیدم، مهنامه از در بیرون می رفت.ماشین رو روشن کردم و توی کوچه پیچیدم.بوق زدم.برگشت.شیشه ی سمت شاگرد رو پایین کشیدم.
-سلام زن داداش.کجا میری؟
تک سرفه ای کردم تا صدام باز بشه ولی فایده ای نداشت.جلو اومد و خم شد.
-اوه اوه صدات چی شده...خب نرو سرکار.مگه مجبوری؟
گلوم رو صاف کردم.
-بیا بالا برسونمت.
بی تعارف سوار شد.
-تو با این وضع که نباید بشینی پشت فرمون.
دنده رو جا زدم و راه افتادم.
-من نشینم کی بشینه؟
برگشت.
-با آژانس برو ...البته درستش اینه که توی رختخوابت باشی.
نیم نگاهی بهش انداختم.
-نمیشه که.با یه سرماخوردگی آدم نمیشه کل زندگیشو تعطیل کنه.
حرف رو عوض کردم.
-حالا کجا میری؟
-میرم خونه ی مامانم.همینجاها نگهداری پیاده میشم.
اخم کردم.
-دیگه چی؟کی دیدی اینجوری وسط راه پیادت کنم برم؟
توی سکوت تا خونه ی پدرش رفتم.پا از رکاب بیرون گذاشت و خم شد.
-لباست کمه ها.کاش یه کاپشنی چیزی با خودت بر می داشتی.
اشاره ای به سمت خونه کرد.
-می خوای برم یکی از کاپشنای بابامو بیارم برات؟
سر تکون دادم.
-نه مرسی خوبه.بیرون نمی مونم.
عقب رفت.
-باشه.پس فعلا.
بوق زدم و راه افتادم.ساعت نُه و پنجاه و پنج دقیقه رسیدم.ماشین رو پارک کردم و به سمت کلاس رفتم.تقه ای به در زدم و داخل شدم.
-سلام بچه ها.
تک و توک، سلام کردن.
-خب وسایلتونو کنار بذارید.فقط یه خودکار دستتون باشه تا برگه ها رو پخش کنم.
-استاد میشه با مداد جواب بدیم؟
بهروزی بود.سری به تایید تکون دادم.
-فقط با خودکار قرمز یا صورتی ننویسید.مداد ایرادی نداره.
صدای شخص دیگه ای بلند شد.
-استاد خودکار سبز ایرادی داره؟
پسرها که خودشون رو هم به زور می آوردن...دستی به پیشونیم کشیدم.
-بنویسید ولی جوری که بشه خوندش.چیزی که نتونم بخونم اگه کاملم باشه نمره نمیدم.
برگه ها رو پخش کردم.
-با نام و یا خدا، شروع کنید.
هرچند خسته و بیحال، ولی ایستاده نظاره می کردم.تک و توک سوال می پرسیدن که بالای سرشون می رفتم و کمک می کردم.با تموم شدن وقت و خروج آخرین نفر، تصمیم به خارج شدن گرفتم که بهروزی مجدد وارد کلاس شد.
-چیه خانم بهروزی؟چرا نرفتی؟
انگشتش رو بالا گرفت.
-اجازه؟یه لحظه بیام؟
پشت میزم نشستم.نزدیک تر شد.
-استاد من یه مشکلی داشتم...
چند قطره اشک ریخت.روم رو با ناراحتی برگردوندم و به ادامه ی حرفش گوش دادم.
-نتونستم درس بخونم.امتحانمو خوب ندادم.می افتم؟
برگشتم.
-امتحان ترمو جبران کنی نه...نمی افتی.
-آخه استاد من هیچی از این درس نمی فهمم.
سرفه ی کوتاهی کردم.
-برای همین تشریحی میدم.که اگه کسی احیانا قسمتاییو متوجه نشد خیلی نمرش پایین نیاد.شمام تشریحیا رو خوب بخون، قسمت اول درسم درست حسابی کار کن، مطمئنا پاس میشی.
نگاه خیره اش رو به چشمم دوخت.چشم ازش گرفتم.
-اگه دیگه کاری یا صحبتی نیست من برم.
وقتی حرفی نزد، خواستم از کنارش رد بشم که پایین پلیورم رو به دست گرفت.نگاهش کردم.نگاهش طور خاصی بود.پر از حرف.حرفی که نمی فهمیدم.اخم کردم.
-چیکار می کنی خانم بهروزی؟گفتم بخونی نمره می گیری این کارا چه معنی میده؟
صداش لرزید.
-استاد تو رو خدا یه لحظه گ...
با اومدن صدای پایی سکوت کرد و ادامه نداد.به سمت در چرخیدم.یاحقی بود که با نیم نگاهی به این سمت، دور می شد.نگاه بهروزی هم اون سمت رو نشونه گرفت.ازش فاصله گرفتم.برگشت.بی توجه به التماس چشم هاش از کلاس خارج شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#185
Posted: 11 Nov 2015 19:05
*روجا*
با صدای پایی، سر بلند کردیم.پایدار ِ سفید/مشکی بود که نزدیک می شد.براش بلند شدیم.
-سلام استاد.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام بچه ها.
صداش گرفته بود.فکر می کردی جوجه خروسی پیش روت ایستاده و به جای قوقولی قوقو، قد قد می کنه.با این فکر، خنده ام گرفت.دست نوشین رو گرفتم و فهمیدم شونه هاش می لرزه.مهتاب هم سرش پایین بود.نگاهم رو به پایدار دوختم.
-استاد میگما سرماخوردین انگاری.بیاین کلاسو تعطیل کنیم.
جور خبیثی نگاهم کرد.
-میل خودتونه ولی هفته ی دیگه می خوام امتحان عملی ترم بگیرم ازتون.حالا باز اگه می خواین تعطیل کنیم...
دست نوشین رو محکمتر گرفتم و چنگی به دست مهتاب زدم.زیر لب غر غر کردم.
-بچه ها بگیرینش من یه لگد بزنم توی شکمش...آخه این چه وقت ِ امتحان گرفتنه؟
مهتاب ضربه ای بهم زد.نوشین ریز خندید.
-دهنتو ببند...می خندونیمون اونوقت بدتر میشه.
دستش رو از حصار دستم بیرون کشید.
-من برم کلید بگیرم.
مهتاب با ترس و خنده، خنده از حرف من و ترس از امتحان، توی صورتش کوبید.صدای نفس بریده ی نوشین از پشتم بلند شد.
-بفرمایید استاد.
سرفه ی شدید پایدار، مانع از این شد که نگاهی به نوشین بندازم.سخت نفس می کشید.دلم نیومد بایستم و نگاهش کنم.به سمت آبدارخونه رفتم.آب جوش توی لیوان ریختم و کمی آب سرد اضافه کردم که نسوزه.اگه وقت دیگه ای بود، آب جوش رو بیشتر می کردم...با عجله به سمتش رفتم.به نوشین اشاره کردم.کیف رو از پایدار گرفت.لیوان رو نزدیک بردم.به دستش ندادم چون با شدت سرفه، مشخص بود آب روی زمین می ریزه.نگاهم کرد.سرخ شده بود.اشاره کردم بخوره.لبش رو نزدیک آورد و نفس گرفت و خورد.سرفه اش که بند اومد، وارد کلاس شدیم.نوشین کیف رو روی میز گذاشت و من هم لیوان رو کنارش قرار دادم.پایدار وارد شد و در رو پشت سرش بست.
-مرسی بچه ها.کلیدو لطف می کنید؟
نوشین نگاهم کرد.زیرلب، خطابش کردم.
-نده بهش.حالش بده زورمون بهش می رسه.درو روش قفل می کنیم.تو و مهتاب بگیرینش من میرم کیفشو می گردم.
چشمش درشت شد.
-چرا من بگیرمش؟
-چون من برای اون مثل یه پَشَم.تو قدتم بلنده...
صدای پایدار، نویز مکالمه شد.
-من استادم یا اونی که چشم دوختی بهش؟
صورتم رو کج کردم.چقدر پُز ِ استاد بودنش رو می داد.سرفه کرد.
-بالاخره کلیدو میدین یا نه؟
نوشین با بی میلی کلید رو داد و پیش ما برگشت.یاد پفک توی کیفم افتادم.طوری که پایدار متوجه نشه باز کردم.
-بچه ها بیاین پفک.
و مشت کردم و شش-هفت پفک توی دهنم ریختم.پایدار تک سرفه ای کرد.
-اِهِم.
حین برگشتن، پفک رو پشتم گذاشتم.
-بچه ها کسی قرص سرماخوردگی داره؟
نوشن ریز خندید.
-استاد، روجا داره منتها دستش بنده.
کنار چشم هاش چروک افتاد.مشخص بود می خواد نخنده.
-دستش یا دهنش؟
نزدیک تر اومد.روی من که مابین نوشین و مهتاب نشسته بودم خم شد تا پشت سرم رو ببینه.کمی بعد، صاف ایستاد.
-ناهار خوردین دارین از این چِرت و پرتا می خورین؟
حرصی نگاهش کردم و طوری که نشنوه غر زدم.
-هرکاری می کنم یه چیزی از توش درمیاره...اه اه...پیرمرد...
بلند جواب دادم:
-بله...
یاد قرص افتادم.از توی کیفم ورقی قرص سرماخوردگی بیرون آوردم.
-بفرمایید اینم قرص سرماخوردگی.
ورق قرص ِ پفکی شده رو از دستم گرفت و لبخند زنان به سمت میز رفت.لیوان آب رو برداشت و خورد.
-ممنون.
قرص رو به سمتم گرفت.نگاهش کردم.
-اگه می خواین پیشتون باشه من که احتیاج ندارم.
نیم چرخی زد و روی میز گذاشت و صاف ایستاد.
-بریم سر درس.فقط به اونایی که تا حالا نیومدن سرکلاس، بگین جلسه ی بعد امتحانه که حتما بیان.
پشت سیستمش نشست.
-بیاید اینجا...
نگاهی به نوشین و مهتاب انداختم.
-بچه ها این سرما خورده الان ما رو مریض می کنه.به جون خودم الکی خودشو مریض کرده تا اذیتامونو تلافی کنه...
با کشیدن صندلی روی زمین به سمتش قدم برداشتم.با لبخند نگاه می کرد.نه اخمی نه تشری.به کنارش رسیدم.با تعجب بهش چشم دوختم.فقط لبخند می زد. به نوشین اشاره کردم.
-نوشین...فکر کنم سکته کرده...دهنش کج شده...
*آبان*
با وجود حرص و عصبانیت از سر و صدایی که به راه انداخته بود فقط لبخند زدم.نمی خواستم ناراحتی جدیدی درست کنم.وگرنه باید بهش تذکر می دادم.از گوشه ی چشم به صدیق و نامی نگاه کردم.توی آغوش هم فرو رفته و فقط می خندیدن.
-شماها به چی می خندین بچه ها؟
دوباره به چپ چرخیدم.
-تو چرا نمی شینی؟
و خیره شدم.اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
-استاد وقتی لبخند می زنید...
صدای سرفه ی صدیق و نامی اومد.برگشتم.وحشت زده نگاهش می کردن.چی می خواست بگه که ترسیدن؟دوباره نگاهش کردم.
-وقتی لبخند می زنم چی؟
انگار مردد بود بگه یا نه؟نشست و خودکار آبی رنگی رو توی دهنش فرو کرد و جواب داد.
-وقتی لبخند می زنید آدم می ترسه.
تعجب کردم.
-از چی؟
ناراحت شدم.ببین رفتارم چجوریه که...صداش، افکارم رو بهم ریخت.
-آخه استاد همیشه بهمون اخم می کردین.الان وقتی لبخند می زنید فکر می کنم مگه چه امتحانی می خواین بگیرین که با دیدن قیافه هامون خندتون می گیره؟
ابروهام ناخودآگاه بالا پرید.چشمم به خودکار توی دهنش افتاد.خم شدم تا بیرون بکشم.عقب رفت.اخم کردم و نفسم رو با شدت بیرون دادم.
-اون خودکارو از توی دهنت دربیار.
لبخند زد.
-خیالم راحت شد.
با تعجب، سرم رو کج کردم.
-برای؟
سرش رو با شیطنت چندبار تکون داد.
-عادت ندارم یه روز منو ببینید و دعوام نکنید.
صدیق و نامی خندیدن.نفسم رو با حرص بیرون دادم.شاید عجول بودم که فکر می کردم با لبخندی، پیشینه ی رفتاریم رو فراموش می کنه.
-کامجو برو دعا کن تا هفته ی بعد زنده نباشم وگرنه ببین چجوری از تو یکی امتحان می گیرم.
سعی کرد نخنده.فهمیده بود چقدر حرصی شدم.
-استاد دیروز داشتم درس می خوندم یه عالمه اشکال دیدم توی برنامه های کتاب.
خیره به سمت راست صورتش که چال کوچیکی داشت پرسیدم:
-کدومو میگی؟
دوباره خودکار آبی رو که روی میز گذاشته بود، به سمت دهنش برد.این بار از دستش چنگ زدم و توی جیب شلوارم گذاشتم.سرفه کرد و بینیش رو بالا کشید.
-برنامه ی صفحه ی چهل و چهار و برنامه ی صفحه ی نود و یک ایراد داشتن.یعنی مقداردهی اولیه هاشون error می داد.
و ابروی چپش رو خاروند.لبخند زدم.
-کار کردی یا چون می ترسی سخت بگیرم اینا رو داری میگی؟
-نه دیروز کار کردم.
چشم توی چشمش انداختم.
-پس یه کاری می کنیم.هفته ی دیگه کلاس صبحمو تشکیل نمیدم.به جاش برا شما کلاس رفع اشکال می ذارم.هر اشکالی داشتین همون موقع بیاید بپرسید.خوبه؟
با تعجب و دهن باز، نگاهم می کرد.انگار نمی تونست این بذل و بخشش رو از من باور کنه.
-راست می گین؟
لبخند زدم.
-تا حالا مگه دروغ گفتم؟
صاف و مودب نشست.انگار فکر کرد ناراحت شدم.
-نه خب.آخه شما از دست ما می نالید.بعد آدم تعجب می کنه به خاطر ما یه کلاستونو کنسل کنید و برامون فوق العاده بذارید.
برای اینکه بیشتر ببینمش چرا که نه؟چونه ام رو خاروندم.
-می بینم درس می خونید.از اونام امروز امتحان گرفتم.دیگه نمی خوام بهشون مبحث جدید بگم.
موهاش رو زیر مقنعه فرستاد.
-پس استاد ساعت ده منتظرتونیم دیگه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#186
Posted: 11 Nov 2015 19:07
دهن باز کردم جواب بدم که در باز و مهرداد با عجله وارد شد و در رو بست.نگاهش می کردم که با صدای سلام بچه ها به خودم اومدم و سلام کردم.
-سلام استاد.
-سلام.
با لبخند نزدیکتر اومد.
-سلام بچه ها.سلام دکتر.حالتون خوبه؟چطورین بچه ها؟
همزمان جواب دادن:
-مرسی.
و من با احترام نیم خیز شدم و چیزی نگفتم.رو به روجا کرد.
-خانم کامجو رفتی پشت دکتر قایم شدی دیده نمیشی.
مکث کرد.
-از این به بعد ساعتای بیکاریتو بیا سایت.چند تا سایت جدید می خوایم راه اندازی کنیم.سیستما اومده فقط کسیو نداریم راهشون بندازه.باید سیستما رو سوار کنی.قطعاتشون جداست.باید اسمبل کنی.
همونی شد که خودش می خواست.می دونستم دوست داره پیش مهرداد باشه.
-یعنی کلا نرم کتابخونه؟
-ناراحت میشی نری؟
مانیتور رو نگاه می کردم ولی تمام حواسم بهش بود.چیزی نگفت.مهرداد تک خنده ای کرد.
-از اولم تو رو برای خودمون می خواستم.اشتباه کردم به خاطر درگیری ِ یه عده، فرستادمت اونجا.
من من کرد.
-آموزش گفته تو رو بفرستم پیششون.دانشکده ی "زمین" هم گفتن بری اونجا.اما من به ریاست کل گفتم تو مال ِ مایی و نباید جای دیگه بری.
بالاخره مهرداد رفت.با اینکه هنوز دوست نداشتم وسط پسرها باشه، خودم رو با این موضوع که کنار مهرداد و اصلان فر و حتی خودم، جاش امن تر هست تا توی کتابخونه ای که دائما تنهاست، راضی کردم.لبخند زدم.
-پس بریم سراغ درس.
درس جدید رو شروع کردم.برنامه ی سختی بود که قصد داشتم هفته ی آینده مشابهش رو توی امتحان بدم.سعی می کردم آروم پیش برم تا خوب یاد بگیرن.گاه گداری وسط توضیح دادن، با دقت نگاه می کردم تا از روی قیافه ها متوجه فهمیدنشون بشم.به صندلیم تکیه دادم.
-خب بچه ها اشکال ندارید؟
روجا برگشت.
-نه استاد.می خواید؟
کمی نگاهش کردم.
-چی می خوام؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت.
-اشکال دیگه.مگه خودتون نگفتین؟
سر به سرم می گذاشت.لبخند زدم و بینیم سوخت.اشکالی نداشت.جلسه های آخر بودیم.
-گفتم اگه دارید پیش خودتون نگه دارید تا جلسه ی بعد...
لبخند زد.تک سرفه ای کردم.
-پس اگه اشکالی ندارید می تونید برید.خسته نباشید.
نفسم رو پوف کردم.صندلیش رو هُل داد و بلند شد.
-خسته نباشید استاد.
پشت سرم رفت.
-ولی زود دارید تعطیلمون می کنیدا...
صدیق، پاک کنی پرت کرد و با دست، افقی روی گردنش کشید که یعنی "سرتو می برم".آه سردی کشیدم.
-درس تموم شد دیگه...
نگاهی به صدیق انداختم.
-من اگه نخوام، چه شما خانم کامجو رو بفرستید جلو و چه نه، درسو تعطیل نمی کنم ولی اگه بخوام تعطیل کنم، چه ایشون شیطنت کنه و بگه زوده و غیره و ذالک، بازم کار خودمو انجام میدم.از شیطنتای ایشون نترسید.
وسایلشون رو جمع کردن و به سمت در رفتن که روجا برگشت.
-راستی استاد...
برگشتم.نگاهش کردم و لبخند زدم.
-جان؟
لبخند پهنی زد.تعجب کردم.
-چرا می خندی؟
صدای خنده اش بلند شد.
-آخه استاد عادت ندارم صداتون کنم بگید جان.هربار یه جور نگاه می کنید انگار دارید می گید زهرمار...
صدیق با قهقهه از سایت خارج شد و نامی سعی می کرد جلوی دهن روجا رو بگیره.سرم رو با خنده تکون دادم.
-من با تو چه کنم؟اخم می کنم میگی چرا اخم می کنی؟لبخند می زنم میگی حتما امتحان سخت می خوای بگیری.صدام می کنی میگم جان، میگی عادت ندارم.بگو من چیکار کنم همون کارو انجام بدم.
انگشتش رو روی لبش گذاشتم.
-آهان...می خواستم اینو بپرسم.
و فقط نگاهم کرد.منتظر موندم حرف بزنه که چیزی نگفت.سرم رو به چپ و راست حرکت دادم.
-چیو؟
ابرو بالا انداخت.
-نگفتم؟فکر کردم گفتم...
دستم رو روی میز گذاشتم و سعی کردم نخندم.
-سرکارم گذاشتیا...حواست هست؟
دستش رو روی در گذاشت.
-میگم هفته ی دیگه جلسه ی آخره؟
با این حرفش دلم ریخت.حس کردم از حالا دلم براش تنگ میشه.صاف ایستادم.ادامه داد.
-خب منو دیگه نمی بینید دلتون برام تنگ میشه.من مطمئنم.
می فهمید دلتنگش میشم؟می فهمید و می رفت؟فقط نگاهش کردم و امیدوار بودم التماس نگاهم رو ببینه.اما انگار ندید و دست از روی در برداشت.
-خسته نباشید استاد.خدافظ.
سرم رو خم کردم.
-به سلامت.
از سایت خارج شدن.دست بردم و قرص ِ یادگاری ِ پفکی رو از روی میز برداشتم و توی کیفم گذاشتم و زیپش رو بستم.برگشتم و به در باز سایت، خیره و منتظر نگاه کردم.منتظر معجزه بودم.معجزه ای که برگرده و وارد سایت بشه.وقتی با نگاه کردن به در، چیزی عایدم نشد، نشستم و سر روی میز گذاشتم.تموم شد.دست چپم، پشت گردنم و دست راستم، زیر پیشونیم بود.کاش می شد نره.کاش می شد برگرده.هفته ی دیگه محال بود بتونم حرف بزنم. کلاس شلوغ می شد.به خودم توپیدم.
-اون موقعایی که کلاس خلوت بود، اونموقعی که توی کتابخونه تنها بودین، به قول علیرضا یک ساعت و نیم پیشش بودی حرف نزدی، حالا ناراحت هفته ی بعدی؟
چشمم رو بستم.سوزش بینیم بیشتر شده بود.صداش رو از نزدیک شنیدم.
-دیرتون میشه برید...
با شنیدن صدای پا که کم کم نزدیک می شد، مطمئن شدم داخل سایت شده.چشمم رو بستم و باز کردم.صدایی توی گوشم پیچید:
-اینم معجزه ای که می خواستی...
سینه ام بالا و پایین شد.پچ پچ کرد.
-استاد خوابین؟
دست چپم رو از پشت گردنم برداشتم و سرم رو بلند کردم.بینیم همچنان می سوخت.می ترسیدم باز خون ریزی کنه.
-یه دقیقه شد رفتی بیرون و اومدی؟چطور فکر کردی خوابم؟
خودش رو تاب داد و چیزی نگفت.توی فکر بودم چطور حرف بزنم.حالا که موقعیتش جور شده بود، باید حرف می زدم. می ترسیدم جواب دلخواهم رو نشنوم.می ترسیدم بگه نه.می ترسیدم هنوز ناراحت باشه و بهم بگه نه.بگه تو که شکاکی، تو که رفتارت باهام بده، تو که... چطور جرات کردی پا پیش گذاشتی؟چندبار چهره و اندامش رو از نظر گذروندم.می دونستم کار خوبی نیست و هرکی که باشه، معذب میشه ولی می خواستم توی ذهنم بمونه.رو بهش نشستم.دلم می خواست به جایی تکیه بدم ولی چون پشتی صندلی سمت راستم بود نمی شد.حال اینکه بلند بشم و صندلی رو به حالت دلخواهم بچرخونم نداشتم.توی سکوت بهم نگاه می کرد.حرفی نمی زد.شاید از نگاه خیره ام تعجب کرده بود.شاید خوشش نمی اومد اینطور نگاه کنم ولی چیزی نگفت.
-هنوز ازم ناراحتی؟
سرش رو به سمت راست، خم کرد.
-من زود یادم میره.
پاهام رو دراز کردم که به شکمم فشار نیاد.عادت به اون طرز نشستن نداشتم.پشت سیستم هم پام رو همینطور می کشیدم.طوری خودم رو جا دادم که پهلوی چپم به لبه ی میز می خورد و اذیت می شدم.نیاز داشتم به جایی تکیه کنم و برام میسر نبود و باید تحمل می کردم.دستم رو روی میز کشیدم.بعد از کمی این پا و اون پا، دهن باز کردم.
-یعنی ناراحت نیستی؟
دستی به پایین مقنعه اش کشید.
-تا دیروز چرا ناراحت بودم.الان دیگه نه.اصلا یادم نیست جریان چی بوده.
با لبخندی کمرنگ، چندبار پلک زدم.
-یعنی چی یادت نیست؟
کمی پای راستش رو تکون داد.
-خب بعضی چیزا برام مهم نیست یادم نمی مونه.
با دست چپ، بدون اینکه نگاه کنم، پاک کنی که روی میز بود، هُل می دادم.تا جایی که از دسترسم خارج شد.
-من مهم نبودم یا حرفم؟
شاید دوست داشتم بگه چون برام مهم بودی ناراحت نشدم.خواسته ای زیاد...مقنعه اش رو جلوتر کشید.
-منظورم این نبود.
می دونستم منظورش این نیست.نمی دونستم چرا این بحث رو به میون کشیدم.زبونم رو روی دندونهای بالاییم کشیدم.
-پس چی؟طبق چیزی که گفتی یا من نباید مهم باشم یا حرفی که زدم.
-خب می دونین؟ اون حرفی که زدین...
مکث کرد.انگار نمی دونست چطور باید بگه؟
-چیزی نگفتین.نمی دونم چرا اونموقع ناراحت شدم.دیروز موقع درس خوندن یه کم فکر کردم دیدم دلیلی نداشت ناراحت بشم.
پاک کن رو با چشم پیدا و با انگشت، شوت کردم و روی زمین افتاد.فکر کردم:
-بعدا باید از روی زمین بردارمش.
پوست لبم رو با دندون، کندم.
-ولی تو از من می ترسی.
منتظر تاییدش بودم.می خواستم اگه می بینه جایی از کار و رفتارم ایراد داره بگه.تا جایی که می تونستم تغییر می دادم. می خواستم چیزهایی که براش اهمیت داره رو بدونم.وگرنه با بقیه برخورد آنچنانی نداشتم.به قول معروف، تا وقتی به کسی از اطرافیانم آسیب نمی رسونم، ادامه ی رفتاری خاص، می تونه بی مشکل باشه.خیره شد.
-بعضی وقتا حس می کنم منتظرید یه قدم کج بذارم یا یه کار اشتباه انجام بدم تا بهم گوشزد کنید.یا فکر می کنم خیلی دم دستتونم.هرکی هرکاری می کنه، عطسه هم می کنه شما از چشم من می بینید.
سرش رو عقب برد.
-مثلا امیر مُفی...
دستی جلوی دهن گذاشت و چشم هاش گرد شد.با تعجب نگاهش کردم.
-کی؟
دستش رو برداشت.
-همون مفخمو میگم...
از اسم مخفف شده ای که گفت، لبخند آرومی زدم.
-خب ادامه بده.
-اون روز شما مگه پیش من نبودین؟مگه برخورد منو باهاش ندیدین؟مگه کاری کرده بودم که بعد از رفتنش به من اخم کردین؟
قیافه اش جدی شده بود.
-من انتظار نداشتم بهش چیزی بگین ولی فکرشم نمی کردم بخواید از چشم من ببینید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#187
Posted: 11 Nov 2015 19:07
سر تکون دادم.دست چپم رو روی پام گذاشتم و لب گزیدم.
-پدرتو دوست داری؟
ابروهاش رو بالا فرستاد.
-بله.
-ایشون چی؟دوستت داره؟
با حالت حق به جانبی نگاهم کرد و دست به کمر شد.
-خب معلومه.
سعی کردم نخندم ولی درعین حال، اخمو هم به نظر نرسم.
-وقتی باهاش بیرون میری، اگه کسی بهت متلک بگه، پدرت چیکار می کنه؟
هر دو دستش رو به بند کیفش، بند کرد.
-با اون شخص برخورد می کنه.
-به تو چیزی نمیگه؟
نفی کرد.
-چرا بگه؟وقتی منو می شناسه می دونه کاری نمی کنم ...
حس کردم غیر مستقیم به من می فهمونه.نفس کلافه ای کشیدم.
-بعضیا هستن مثل من، که بلد نیستن علاقشونو به اونی که دوستش دارن، درست نشون بدن.
طوری نگاه می کرد که انگار هنوز متوجه نشده.سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
-من نمی خواستم و نمی خوام که کسی اذیتت کنه.می دونستم تو کاری نکردی.شاید فکر می کردم می تونستی جلوی این حرف مفت زنا رو بگیری.برای همین بهت اخم می کردم.ولی خب فهمیدم این راه نشون دادن ِ...
بدون اینکه پلک بزنه نگاهم می کرد.مطمئن بودم که فهمیده.دلم رو به دریا زدم.
-راه نشون دادن علاقه نیست.
بدون پلک زدن، فقط نگاه می کرد.حس کردم نفس نمی کشه.درست مثل من که نفسم رو حبس کرده و منتظر بودم.لبم رو می جویدم. شوری خون رو توی دهنم حس کردم.پلک زد و نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از چند لحظه به چشم هام نگاه کرد.
-خودکارم موند دستتون...
سرم رو خم کردم.
-د آخه من چی میگم تو چی می پرسی؟
کفری، بلند شدم.دست راستم رو روی صندلی فشار دادم.به سمتش رفتم.سعی کردم آروم باشم.به قفسه ی سینه ام خیره شده بود.نمی دونم من رو می دید یا حواسش جای دیگه بود؟توی صورتش خم شدم.
-متوجه حرفم شدی؟
بهت زده نگاهم کرد.انگار انتظار نداشت این حرف رو بزنم و این بحث رو پیش بکشم.ولی اگه الان نمی گفتم دیگه نمی شد.نگاهش رو از این چشم به اون چشم می فرستاد.فاصله کم بود و از همین فاصله ی کم، صدای نفس هاش به گوشم می خورد.نفس های خنکش، توی صورت و گردنم پاشیده می شد.چندبار ریه ام رو پر و خالی کردم.
-من حرف از علاقه می زنم، تو حرف از خودکارت ... بعد می خوای اخم نکنم؟
می خواستم زودتر فاصله ی بینمون برداشته بشه.قدمی به سمتش رفته بودم و درک نمی کرد که چقدر برام سخته. لبخند زد.لبخندی بانمک.دهنش باز و چهره اش حالت بامزه ای گرفته بود.لبخند زدم.
-داری بهم می خندی؟
سرش رو کمی عقب برد.
-دوستام منتظرن...
با دلهره، دستهام رو توی جیبم فرو بردم و مشتشون کردم.
-می خوای بهشون بگی برای چی انقدر طول کشید؟
چشم چرخوند.
-حرفی نمی زنم.چون نمی خوام دروغ بگم. البته شایدم رفته باشن.
چشم به ساعتش دوختم.تقریبا پنج و نیم و هوا تاریک شده بود و کارگرها توی ساختمون مشغول کار بودن.لبم رو با زبون، تر کردم.
-برو ببین اگه رفتن وایسا باهم بریم.
به سمت میز رفتم تا وسایلم رو بردارم.صداش رو شنیدم.
-خودم میرم...
با حرکتی، سر چرخوندم و به چهره اش، خیره شدم.
-نمی بینی اینهمه کارگر ریختن توی ساختمون؟ساعتم که پنج و نیم شده. کسی نیست.
لبخند زد و از سایت خارج شد.برای اینکه از دستم فرار نکنه کیفم رو برداشتم و با کلید به سمت در راه افتادم تا خارج بشم.خارج شدنم مصادف شد با برگشتنش و برخوردمون.با یاد سرماخوردگی شدیدم،سریع عقب رفتم.
-سرما می خوری...
چشمش رو درشت کرد.
-مگه از قصد این کارو کردم؟
لبخند عمیقی زدم.بهش برخورده بود.
-منظورم به تو نبود.
زیر لب زمزمه کردم "با خودم بودم دختر...".سرش رو نیم رخ چرخوند.
-بسم الله الرحمن الرحیم.مگه کسی دیگَم اینجا هست؟
باز به من نگاه کرد.خندیدم."شیطون" زیرلبی گفتم و در رو با کلید قفل کردم.بلافاصله وارد راهو شدم و به سمت اتاق مهرداد که انتهای راهرو بود رفتم.کلید رو زیر در هُل دادم.می خواستم بهش پیام بدم که روجا بهم نزدیک شد.با خنده برگشتم.
-دختر میگم سرما می خوری...
فاصله رو لحظه ای، به صفر رسوند و بیشتر چسبید.
-خب بخورم.
پشت کرد.انگار می خواست بهم تکیه کنه.متعجب از این حرف و حرکت، توی صورتش خم شدم.سمت چپ رو نگاه می کرد.رد نگاهش رو گرفتم و به کلاس خالی ای همون سمت که چند کارگر داخلش بی سر و صدا ایستاده و نگاه می کردن رسیدم.لبخندی ناخواسته زدم و بازوی راستش رو به دست چپم گرفتم.سفت و محکم.شاید خودش نفهمید که با تکیه کردنش چه حس خوبی رو بهم تقدیم کرد.از گوشه ی چشم، نگاهش کردم.وقتی حرکت کردم، با سرعت، کنارم گام برمی داشت و از راهرو خارج شدیم تا وارد راهروی اصلی بشیم و به سمت پله ها بریم.می دونستم نباید دستش رو بگیرم.من هم اعتقاداتی داشتم. فرق محرم و نامحرم و می فهمیدم ولی گرفتن دستش، دست خودم نبود و با سرخوشی، گام برمی داشتم.طبقه ی بعدی، ایستاد و من هم کنارش قرار گرفتم.
-میشه دستمو ول کنید؟
فقط نگاهش کردم.می خواستم و نمی تونستم. با خجالت ادامه داد:
-اگه یکی ببینه چی؟من آخه عادت ندارم.
این پا و اون پا می کرد تا حرف بزنه ولی نمی تونست.این دختر توی حرف زدن، انگار از من بدتر بود.نفسش رو بیرون داد.منتظر بودم خودش حرف بزنه ولی چیزی نگفت.توی چشمش خیره بودم و توی چشمم خیره بود.لب گزیدم.
-نامحرمم؟
سرش رو پایین انداخت.دلم نمی خواست نامحرم باشم...توی چشم های به زیر افتاده اش، از فاصله ی نزدیک خیره شدم.
-چرا وقتی خوشت نمیاد نامحرم دستتو بگیره، این اجازه رو به من میدی؟
فقط نگاهم کرد.به صورتم.به قفسه ی سینه ام.نگاهش رو تا شکمم کشید و باز تا روی صورتم و چشم هام برگشت. منتظر شدم حرف بزنه و سکوت کرد.پلک زدم.
-چرا چیزی نمی گی؟
سر تکون داد.نفسش رو با شدت توی صورتم پاشید.کمی جا به جا و بیشتر توی صورتش خم شدم.
-اینو می خوام بدونم...اگه هرکسی دیگه جای من بود، بازم سکوت می کردی؟
خیره خیره نگاهم کرد.
-چشمشو در میاوردم...
حس کردم الان چشم های من رو هم از کاسه درمیاره.دستم رو عقب بردم.
-خیله خب بریم دیگه.
به سمت راه پله های منتهی به طبقه ی پایین رفتم و خودش رو رسوند و کنارم راه افتاد.سعی کردم زیاد تند نرم تا خسته نشه.سعی کردم تند نرم تا دیرتر برسیم.سعی کردم تند نرم تا باهم بودن و کنارهم بودن رو حس کنم.سعی کردم تند نرم تا آرامش تزریق شده به وجودم رو حفظ کنم.با اونهمه سعی و تلاش توی آروم رفتن، بالاخره به طبقه ی پایین رسیدیم.مفخم و یاحقی، سر توی گوش هم، حرف می زدن.وقتی نزدیک رسیدیم متوجه شدم گوشی دستشون هست و با دیدن ما، گوشی رو قطع کردن.چشم ازشون گرفتم.چیزی زیر لب زمزمه کردن و نشنیدم و اهمیتی ندادم.همگام می رفتیم که دستی به پهلوم خورد.نگاه کردم.لبه ی پلیورم رو توی دستش مشت کرده بود. ابروهام بالا رفت و چیزی نگفتم و سعی کردم لبخند نزنم.اما چشمم به دستش که همچنان پلیورم رو نگهداشته بود گیر می کرد.از سالن که خارج شدیم، دستش رو عقب برد.نزدیک ماشین نیم مکثی کردم.
-سوار شو برسونمت.
قدم هاش رو شل کرد.توی جواب دادن کمی مکث داشت.می دونستم به این راحتی راضی نمیشه بیاد.ناف این دختر رو با سرپیچی بریدن...
-یاحقی و مفخم دارن نگامون می کنن.
از گوشه ی چشم متوجه صحت حرفش شدم.اخم کردم.سکوت رو شکست.
-ممنون از همراهیتون.شب خوبی داشته باشین.
به آسمون سیاه نگاه کردم.هوا چه زود تاریک می شد.سرم رو پایین گرفتم و نگاهش کردم و چیزی نگفتم.نگاهم رو نگاه نکرد و رفت.ایستادن رو زیر نگاه یاحقی و مفخم جایز ندونستم و سوار شدم.کیفم رو روی صندلی کنار گذاشتم.در ماشین رو بستم.به لبه ی پلیورم دست کشیدم و صاف کردم.نفس گرفتم و کمربند بستم و استارت زدم. از توی آینه می دیدم یاحقی همچنان دست به سینه نگاه می کنه.نمی دونم نگاهش به من بود یا دختری که تا الان کنارم بود و با گرفتن لبه ی پلیورم می خواست نگرانی نگاه های رندانه رو از خودش دور کنه و حالا، حالا که من توی ماشین بودم، جایی گرم و نرم، مجبور شدم ولش کنم تا توی سرمای آذرماه، پیاده از زیر سردرِ بزرگ دانشگاه، رد بشه؟
از نگهبانی گذشتم.دیدمش که مستقیم می رفت.از جلوش رد شدم.با بوقی، حضورم رو اعلام و خداحافظی کردم.تا جایی که تونستم، از توی آینه نگاهش کردم ولی وقتی پیچیدم، آینه هم از روجا خالی شد.چشم به آدمهایی که توی روز یکجور و شب هزار جور هستن، چشم به ترافیک غروب آذر دوختم.ناخواسته از گوشه ی چشم، به جای خالی کنارم که دوست داشتم پر باشه، چشم دوختم.به لبه ی پلیورم چشم دوختم و لبخند زدم.
به خونه که رسیدم، ماشین رو خاموش کردم و کیفم رو برداشتم.از پله ها بالا رفتم. کلید رو که توی قفل انداختم در با شدت باز شد.دستم رو که با باز شدن ناگهانی در، توی هوا خشک شده بود با دیدن علیرضا پایین انداختم.ناخودآگاه، لبخندی صورتم رو پوشوند.
-سلام.
کلید رو از توی قفل بیرون کشید.
-علیک سلام آقا داماد.
خندیدم و داخل شدم.در رو از دستش درآوردم و بستم و کلیدم رو از دستش خارج کردم.راه اتاق رو پیش گرفتم. خودم رو روی تخت انداختم.علیرضا خودش رو بالای سرم رسوند.دست به کمر زد.
-خب...
فقط نگاهش کردم.اخم کرد و خم شد.دستهام رو جلو بردم و دستش رو به دست گرفتم.لبخند زد.
-این آرامش دلیل خاصی داره؟بالاخره حرفتو زدی؟
پلک زدم.نشستم ولی همچنان دستش توی دستم بود.
-آره گفتم...
دهنش از شدت تعجب، باز مونده بود.
-واقعا گفتی؟
سرم رو چندبار پایین و بالا کردم.
-آره.
درمورد حرفها و اتفاقات امروز توضیح دادم.حرفم که تموم شد، دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-جواب داد؟
اخم کردم.
-نه چیزی نگفت.
با دلخوری ادامه دادم.
-اینهمه خودمو کشتم...اینهمه به خودم فشار آوردم...
سرم رو به چپ و راست کردم.
-هیچی به هیچی...
بلند شد.
-صبر داشته باش.بالاخره جواب می گیری.
به سمت در رفت و برای لحظه ای و خیلی سریع برگشت.
-می خوام هفته دیگه ازشون امتحان بگیرم.
لبخند زدم.
-منم قراره امتحان بگیرم.می خواستم امروز بی خبر باشه.ولی بقیه بچه ها نبودن.
دستش رو روی چهارچوب در کوبید.
-شام بیا بالا.
پلیورم رو با یه حرکت از تن خارج کردم.
-نه...ممنونم غذا دارم.
-پس میرم.یا حق.
دست روی سینه گذاشتم.بعد از تعویض لباس و بررسی پلیورم، صفحه ی ایمیلم رو باز کردم که نگاهم به ایمیلی از طرف روجا افتاد.ایمیل کاریم رو ارسال و ایمیل روجا رو باز کردم.بعد از خوندن سوالش تعجب کردم.با وجودی که می دونستم معدلش بالاست، وقتی حس می کردم درس می خونه تعجب می کردم.فکر نمی کردم انقدر زود درس خوندن رو شروع کنه.
کمی روی سوالش فکر کردم تا یادم اومد کجا رو میگه.روی Reply رفتم و جوابش رو تایپ و ارسال کردم.بلافاصله ایمیل جدیدی اومد.خودش بود.با غر زدم.
-تو، بیست و چهار ساعته توی اینترنت چیکار می کنی آخه؟
سریع ایمیل رو باز کردم.تشکر و معذرتخواهی کرده بود.اگه بدونه چقدر محتاج بودنش هستم...
سیستم رو خاموش کردم و روی تخت رفتم. پای راستم رو زانو کردم و دستی به پهلوم کشیدم.امروز دو دختر پلیورم رو گرفتن ولی من چرا بدجوری از یکی بدم اومد و با یکی تا اوج حس های خوب دنیا رفتم؟
لحظه ای که چشم می بستم به یاد نگاه بهروزی افتادم.نگاه پر از حرفش.چی می خواست بگه؟اونهمه التماس برای چی بود؟فقط به خاطر نمره؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#188
Posted: 11 Nov 2015 19:08
بعد از کلاس، طبق قراری که با دکتر گل افشان گذاشته بودم به تنهایی به سایت رفتم.کارآموز پسری که تا این لحظه ندیده بودمش توی سایت بود.مردد بودم وارد بشم یا نه؟خب عادت نداشتم به این شکل به پسری نزدیک باشم.طرح تفکیک جنسیتی این بدی رو داشت.این که اعتماد به نفس ِ برخورد با پسرها رو از بین می برد.وقتی همکلاسی باشیم و هرروز کنار هم درس بخونیم، راحت تر با پسرها برخورد می کنیم.
داخل شدم.
-سلام.
برگشت.
-سلام بدو بیا که کلی کار ریخته.
با خودم فکر کردم چقدر راحت برخورد می کنه.فکر کردم چقدر خوش به حال پسرهاست که اینقدر اعتماد به نفس دارن.
به صورتش دقت کردم.پسر بانمکی بود.قد متوسطی داشت و موهای درست شده اش، توی چشم می زد.جلوتر رفتم.
-من کامجو هستم.و شما؟
لبخند کمرنگی زد.
-من ارسلان نامدارم.
کنارش ایستادم.ترجیح می دادم زودتر کاری رو شروع کنم.نمی دونستم وقتی کنارش می ایستم، چی باید بهش بگم.
-الان چی کار باید انجام بدم نامدار؟
لبخند زد.
-ببین من سیستمای این سمتو سوار می کنم تو هم برو اونوریا رو سوار کن.
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم.با اینکه آشناییمون به پنج دقیقه نمی رسید، با اینکه بیش ز چند جمله باهم صحبت نکرده بودیم، اما به نظر نمی رسید برخورد باهاش و کنارش بودن، کار سختی باشه.
با آسودگی به سراغ سیستم های خودم رفتم و مشغول شدم.با اینکه زیاد وارد نبودم اما کار ِ دوستداشتنی ای بود.نامدار وسط کار غر می زد.گاهی هم حرفهای خنده داری می زد.خجالتم با این برخوردهای عادیش از بین رفته بود.
-خیلی کار بدی کردن ما رو از بقیه جدا کردن.یعنی چی کامپیوتر جدا از فنی مهندسیه؟
نگاهش کردم.
-ما که همه ی رشته ها توی همین ساختمونیم.
سرش رو بالا و پایین کرد.
-آره.ولی خب ببین الان اینجا سایتای رشته ی ماست.رشته های دیگه، سایتاشون توی ساختمونای دیگست.
لب برچیدم.
-اونا که سایت نیستن.هرکدوم یه اتاق دارن که دو تا سیستم توشه و همیشه خرابن...
سری به نشونه ی تایید ِ نسبی تکون داد.بعد از کمی سکوت، دوباره به حرف اومد.
-الان رفیقم شهروز میاد کمک.
چشمم رو ریز کردم و با دقت بهش چشم دوختم.
-شهروز همون پسرست که زن داره؟
سر تکون داد.
-آره.
صدای در بلند شد.
-سلام.
هر دو برگشتیم.شهروز بود.چقدر حلال زاده...
-سلام.
ارسلان غرغر کرد.
-اه چرا دیر اومدی؟
شهروز به سمت من اومد.
-شما کارآموزی؟
-یه رده بالاترم فعلا.
لبخند زد.
-آها همون همکار دانشجوییه؟
اوهومی کردم و به سمت سیستم پیش روم برگشتم.طول می کشید با شهروز هم صمیمی بشم.نمی دونستم مثل ارسلان خوشرو هست یا نه؟صداش رو شنیدم.
-شنیدم پسرا خیلی اذیتت می کنن.آره؟حتی کارمندا.
فقط نگاهش کردم.ارسلان، جلو اومد.
-غلط کردن.اگه اینجا بودی کسی طرفت اومد بگو گردنشو میشکنم.
چیزی نگفتم.کاش اون زمان که پیش خانم کمالی می رفتم اینطور حمایتها ازم می شد.حتی اگه به حرف، باز هم خوب بود.
تا غروب سیستم ها رو جمع کردیم.نه با شهروز حس غریبگی می کردم و نه با ارسلان.شهروز بیست و پنج ساله و متاهل بود. ارسلان بیست-بیست و یک ساله،ترم آخر و کارآموزیش با پایدار بود.
وقتی شهروز رفت، به سمت ارسلان برگشتم.
-میگم نامدار...کارآموزی با پایدار برداشتی، اذیت نمی کنه؟
جوش ِ زیرپوستی ِ کنار بینیم رو لمس کردم.بدجوری درد گرفت.چهره ام جمع شد.
-ترم دیگه باید بردارم.می خوام بدونم کدوم استادا برای کارآموزی و پروژه بهترن؟
دستی زیر چونه اش گذاشت.
-نه خداییش پایدار خیلی آقاس.از چشمم بدی دیدم از این پسر نه...
قهقهه زدم.
-وای یه جور میگی انگار ازت کوچیک تره.
خندید.
-خب سنی نداره آخه...بیست و نُه-سی سالشه.
سن پایدار رو دقیق نمی دونستم.با خودم فکر کردم حتما با پسرها انقدر صمیمی هست که سنش رو بهشون بگه.
ادامه داد:
-پروژه با شاهپوری برداشتم.پروژه آسون داده ولی نمره نمیده.با اون برندار.
جلو رفتم.
-بزرگمهر چی؟
لب برچید.
-بزرگمهر و فروتن و روانپریش یه کم اذیت می کنن.
چشمم درشت شد و وسط حرفش پریدم.
-روانپریش؟روانپریش دیگه کیه؟
نیشخندی زد.
-روانبخشو میگم...
از خنده، مچاله شدم.چقدر این پسر بانمک بود.اصلا حس نمی کردم با یه پسر صحبت می کنم.انگار همجنس خودم باشه.
همونطور به صداش گوش می دادم.
-داشتم می گفتم.نه که بزرگمهر استاد بدی باشه.اتفاقا بد نیست ولی اون دو تا درسو باهاش برنداری بهتره.
بعد از اتمام کارم، همراه نوشین و مهتاب به دانشکده ی معارف رفتیم تا کتابخونه ی بچه های ارشد رو ببینیم و به در ِ بسته خوردیم.رو به هر دو کردم.
-بچه ها من قراره کارآموزی همینجا باشم.می خواین صحبت کنم که شماهام بیاید اینجا؟
مردد نگاهم می کردن.نوشین، جواب داد:
-آخه من پیش یوسفیَم...
یکی از پاهام رو بالا گرفتم و لی لی کردم.
-خداییش پیش یوسفی چی یاد می گیری؟
قبل از جواب دادنش، به خانم کمالی برخورد کردیم.سلام کردیمبی جواب سلام، پوزخند زد.
-نوشین ِ یوسفیو ازش گرفتی؟
جوابش رو نداده بودم که چشمم به انتهای راهرو و یوسفی که این طرف و اون طرف می رفت افتاد.کمالی، رد نگاهم رو گرفت و از همون فاصله، خطابش کرد:
-می بینی این کامجو چه موذیه؟
چند دختر و پسر و کارمندی که توی راهرو بودن برگشتن و کمالی بلندتر ادامه داد.
-خودش که رفته هیچ، نوشینتم داره می بره.
پوزخند زد.
-ای داد بی داد، نوشینت فرار کرد ازت.
توی سکوت و پر تعجب، پلک می زدیم.یوسفی هم نگاه می کرد.نگاه کارمندها و دانشجوها معنی دار شده بود.چی باید می گفتیم؟اصلا نوشین ِ یوسفی گفتنش چه معنی ای می داد؟قدم تند کردیم و از دانشکده ی معارف بیرون اومدیم و به سمت نوشین برگشتم.
-این چقدر بی ادبه.یعنی چی نوشین یوسفی؟یعنی چی به یوسفی می گه نوشینتو گرفت؟
نوشین از حرص، سرخ شده بود.
-چه می دونم؟لجش گرفته تو از پیشش رفتی.
پس درست شنیده بودم که قرار بوده با هم ازدواج کنن.شاید برای همین روی نوشین حساس شده بود.
بی توجه به حرفی که شنیدیم، شونه بالا انداختم.
-حالا ولش کن.کارآموزی بیاید اینجا بهتره.یه چیزی یاد می گیرید.
مهتاب غر زد.
-من می خوام برم یه آموزشگاه نزدیک خونمون.
چیزی نگفتم.نوشین به حرف اومد.
-روجا من قبلنم این حرفای نوشین یوسفی و اینا رو شنیده بودم به روی خودم نمی آوردم.ولی به نظرم یه مدت توی اتاقش نباشم بهتره.
از خدا خواسته حرفش رو تایید کردم.
-آره.دیگه نرو.فوقش بعد از تموم شدن ساعتای کارآموزیت بازم میری...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#189
Posted: 11 Nov 2015 19:10
*آبان*
با صدای زنگ ساعت، بیدار شدم.با اینکه شب زود خوابیدم ولی خسته بودم.تصمیم داشتم امروز به خونه ی آقا برم.شاید چیزهایی درمورد صحبت های ضمنیم با روجا، به مامان می گفتم.بلوز سفید و پلیور جلو باز کرم و شلوار کرم، پوشیدم.می دونستم مامان خونه ست.نخواستم با تلفن زدن، نگرانش کنم.جلوی آینه، سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم.
-انقدر که زنگ نمی زنم، بیچاره یه بارم باهاش تماس بگیرم می ترسه فکر می کنه طوری شده.
کفش پوشیدم و گوشیم رو توی جیبم گذاشتم.کلیدهای خونه رو برداشتم و خارج و از پله ها سرازیر شدم و خودم رو به ماشین رسوندم.استارت زدم.دنده عقب گرفتم و از پارکینگ، بیرون رفتم.
-حالا باید ببینم چی می خوام به مامان بگم؟
کمی فکر کردم.
-اِم...میگم مامان من با دختره یه سری صحبت داشتم...اونم بی میل نیست.
به خودم اخم کردم.
-از کجا می دونی بی میل نیست؟
دستی به بینیم کشیدم.از کجا معلوم بود با این اخلاقیات، من رو بخواد؟اون که اصلا جواب نداده بود.تنها حسی که توی چهره اش خوندم، تعجب بود و بس.سعی کردم فکر نکنم و زیاد طول نکشید که به خونه ی آقا رسیدم.ماشین رو جلوی در حیاط پارک کردم.قفل فرمون رو زدم و پیاده شدم و داخل حیاط رفتم.
-بازم زنگ نزدم...حالا مامان نترسه منو می بینه؟
شونه بالا انداختم.در سالن رو باز کردم.چشمم به چند جفت کفش زنانه افتاد.دستی به ته ریشم کشیدم.انگار مهمون داشتن.گلوم رو صاف کردم.
-یاالله...
کمی طول کشید تا مامان جلوی در ظاهر شد.چشم هاش برق زد.
-آبانم...
همیشه از این طرز صدا زدنش غرق لذت می شدم.جلوتر رفتم و توی آغوش گرفتمش.صورتش رو غرق بوسه کردم.با صدای ظریف و دخترونه ای، از روی صورت مامان، سر بلند کردم.دوست مامان، مهناز و دخترش المیرا بودن.
-سلام آقا آبان.
-سلام آبان خان.
سرم رو پایین انداختم.
-سلام مهناز خانم.سلام المیرا خانوم.
صدای المیرا، طعنه وار بلند شد.
-چه عجب...به مادرتون سر زدید.
سر بلند کردم.مهمون بودن وگرنه جوابی می دادم که تا ته وجودش بسوزه...
-نمی دونستم وقتی به مادرم سر می زنم باید اعلام حضور کنم.وگرنه دفعات قبل اول می اومدم جلوی منزلتون.
ایشی گفت و به سالن رفت.مهناز خانم هم پشت چشمی نازک کرد و پیش دخترش رفت.از همون ده-دوازده سال پیش که مامان باهاش دوست شد، از خودش و دخترش المیرا که دختر بچه ی دوازده-سیزده ساله ای بود، بدم می اومد. شاید آدم بدی نبود اما بدم می اومد کسی توی مسائل خونوادگیمون دخالت کنه.
با صدای مامان چشم از سالن گرفتم.
-آبان...مامان...چرا تو هربار با این دختره اینجوری حرف می زنی؟
لبخند زدم و چونه اش رو بوسیدم.
-خوبی؟
خندید.
-چه عجب اومدی تو...
کمی عقب رفت و خیره شد.
-چشمم کف پات، تپل تر شدی.چقدرم بهت میاد.
باز صدای المیرا، توی حرف هامون پارازیت انداخت.
-با اجازتون خاله آذر، ما دیگه بریم.
برای روبوسی نزدیک مامان شدن.
-اوا المیرا جون،،خاله، کجا؟
رو به مهناز خانم کرد.
-مهناز تازه اومدین که...
نیشخند زدم.
-قدم من سنگین بود؟
با همون نیشخند به روبوسیشون که بوسیدن هوا بود چشم دوختم.المیرا نزدیکم شد و دست جلو آورد تا دست بده.اخم کردم.
-خارج از کشور زیاد میرم ولی هنوز محرم نامحرمی سرم میشه.
پشت چشمی نازک کرد و به طرف مامانش رفت.مهناز خانم با افاده جوابم رو داد.
-المیرا هم قراره بره خارج.ایشالا آخر ماه عروسیشه.
با مکث و نگاه خیره ادامه داد.
-دومادم خارجه.قراره المیرا رو بفرستیم بره پیشش.
به سمت در رفتن و زمزمه کرد.
-هرچیزی لیاقت می خواد آخه...
منظورش به من بود که لیاقت ندارم.از همون اول می دونستم مامان و مهناز خانم دوست دارن ما با هم ازدواج کنیم.شاید برای همین از المیرا بدم می اومد.نیشخند زدم.
-حالا کادو پیچشون می کنید المیرا خانومو؟
لبخند پهنی به اخم مامان و رفتن اون دو زدم.دست مامان رو گرفتم و کشیدم.
-بیا خودشون راهو بلدن میرن.
و بغلش کردم.
-آبان ازت انتظار نداشتم بعد از اینهمه سال درس خوندن و دنیا دیده شدن، با مهمون اینجوری برخورد کنی.
به طرف پذیرایی کشیدم و جوابش رو ندادم.کنارش روی مبل نشستم.
-چه خبر؟
با اخم بانمکی نگاهم کرد.
-خبرا که پیش توئه.بگو چی شده که اومدی؟
-یعنی حتما باید چیزی بشه من بیام خونه ی بابام؟
چشمش رو ریز کرد.
-هان؟بگو چته؟
خندیدم.
-به خدا عین علیرضایی.نمیشه چیزیو ازت مخفی کرد.بعضی وقتا فکر می کنم نکنه علیرضا پسرته نه من.
لبخند زد.
-علیرضا چطوره؟زنش خوبه؟
سر تکون دادم.
-آره شکر خدا خوبن هردوشون.
آه کشیدم.خیره شد.
-اونی که می خوای بگی رو بگو.
لبخند خجولی زدم و سرم رو پایین انداختم.
-نمی دونم چجوری بگم.
دستش رو توی موهام فرو کرد.
-پسر، من مادرتم.از من که نباید خجالت بکشی...
وقتی حرفی نزدم ادامه داد.
-با دختره حرف زدی؟
همونطور سر به زیر، جواب دادم.
-آره.بهش گفتم.
خودش رو جلو کشید و با هیجان ادامه داد.
-خب چی شد؟چی گفت؟قبول کرد؟کی بریم خونشون؟
با خنده سر بلند کردم.سرش رو توی صورتم آورد.
-چرا می خندی؟
خنده ام شدید شد.
-من فقط رفتم از علاقم گفتم دیگه قرار خواستگاری که نذاشتم.
اخم کرد.
-تو چقدر دل گنده ای.چرا هیچ ذوق و شوقی واسه سر و سامون گرفتن نداری؟
پوزخند زدم.چرا هیچ کس من رو نمی فهمید؟
-ذوق دارم فقط یه سری حرفا و کارا برام سخته.غرورمم اجازه ی بعضی چیزا رو بهم نمیده.
با کلافگی ادامه دادم.
-اینهمه سال سرم توی کتاب بوده.هیچ کس و هیچ چیزو ندیدم.کارایی که پسرای دیگه می کنن نکردم.رفتم خارج چشممو رو زن و دخترا بستم.با هیچ زنی جز تو و آفر حرفم نزدم چه برسه که مثل بقیه یه مدت دوست باشم.حتی فکرشم از سرم نگذشته.چطور انتظار داری برم مثل یه آدم با تجربه، خواستگاری کنم؟
سرم رو چرخوندم.
-همینم با کلی خجالت گفتم.
دستی زیر چونه ام گذاشت.
-خب می خوای من بیام باهاش حرف بزنم؟
نگاهش کردم.
-بذار یه سری کدورتا برطرف شه، خیلی جدی ازش خواستگاری می کنم و جوابشو می گیرم ...
زمزمه کردم.
-نمی خوام بیخودی بکشونمتون تا خونشون و جوابشونم...
سکوت کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#190
Posted: 11 Nov 2015 19:12
-چه کدورتی؟از چی حرف می زنی؟
دلیل کدورتمون انقدر مسخره بود که خودم هم خنده ام می گرفت.
-کاردانشجویی میاد.
چشم هاش رو ریز کرد.
-خب؟مشکل کجاست؟
تیکه ناخن اضافه ی انگشت شَست دست راستم رو با انگشت اشاره و شَست دست چپم کندم.سوخت.از سوزشش اخم کردم.
-پسرا متلک مینداختن بهش.منم یه دو-سه باری بهش اخم کردم...
وسط حرفم اومد.
-برای چی؟مگه کاری کرده بود؟
دست چپم رو روی پام گذاشتم.
-بعضی از پسرا که می دونی چجوریَن؟وقتی چشمشون به یه دختر می افته...حالا با هر تیپی که باشه...بیخودی اذیت می کنن.
آه کشیدم.
-با اینکه می دونستم تقصیری نداره، ولی خب ناراحت می شدم.این شد که یه کم دلخوره.
توی موهام دست کشیدم.
-هرچند اونموقعی که باهاش حرف زدم، قبلش ازش پرسیدم ناراحته یا نه؟گفت یادش رفته بود که چی شده.ولی خب اینجوریَم نمیشه.
لبخند زد.
-دختر خوبیه؟
لبخند زدم.
-آره.
کمی که صحبت کردیم، بلند شدم.
-من دیگه برم مامان.کلی از کارام مونده.
بلند شد.
-یعنی چی؟تو که تازه اومدی...
صورتش رو بوسیدم.
-بازم میام.
پشت سرم اومد.
-ناهار بمون بعد برو.
کفش پوشیدم.
-کار دارم وگرنه کی بدش میاد دست پخت مامانشو بخوره؟
لبخند کمرنگی زد.
-مواظب خودت باش.انقدر از خودت کار نکش.
دستش رو بوسیدم و عقب گرد کردم.
-خدافظ.
-به سلامت مامان جان...به سلامت.
از حیاط خارج شدم و در رو بستم.حس می کردم دلم کمی آروم شده.گفتن حرفم به مامان، سبکم کرد.خودم رو به خونه رسوندم.لباسهام رو عوض کردم.
-ناهار چی بخورم؟
ژامبون مرغ درست کردم و مشغول خوردن شدم.
-اگه الان زن داشتم...
به افکارم اجازه ی پیشروی ندادم.نمی خواستم فقط برای غذای آماده ازدواج کنم.می خواستم به خاطر خودم، به خاطر وجود خودش، به خاطر علاقه و کششی که دیگه بهش صددرصد مطمئن شده بودم ازدواج کنم.
ناهار رو خوردم و ظرفها رو توی ماشین گذاشتم.روشن کردم تا شسته بشن و به سراغ کارهام رفتم.پروژه ی سفارشی جدید داشتیم.به پولش برای سرمایه گذاری احتیاج بود.اگه بنا بود ازدواج کنم، باید تلاشم رو مضاعف می کردم.تا شب روش کار کردم.هرچند که کار زیادی انجام ندادم.به ساعت نگاه کردم.
-ده شد.بخوابم، صبح پا میشم بقیشو انجام میدم.
شام نخورده و مسواک نزده، اونقدر که خسته بودم، غش کردم.
*روجا*
سه شنبه همراه نوشین وارد دانشگاه شدم.اون به تربیت بدنی رفت و من پیش ارسلان و شهروز رفتم.وارد سایت که شدم، شهروز بعد از سلام و احوالپرسی رفت.نگاهی به ارسلان انداختم.
-نامدار، میگما، قدم من سنگین بود شهروز رفت؟
خندید.
-نه بنده خدا مثل اینکه پسرش دندون درآورده.خانومشو اذیت می کرد.به خاطر من که دست تنها بودم اومد.
لبخند پهنی زدم و آرزوی سلامتی برای خانمش و بچه اش کردم و کنار هم مشغول کار شدیم.اواسط کار، صدای یاحقی، باعث شد سر بچرخونم.
-اینجایی خانم کامجو؟
فقط نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه.خسته نبودم اما حوصله ی صحبت با یاحقی رو هم نداشتم.خودش ادامه داد.
-ول نمی کنی این دانشگاهو؟چه مرگته که بیخیال اینجا نمیشی؟
نمی خواستم چیزی بگم.نمی خواستم باهاش درگیر بشم.اما نمی فهمیدم چرا اینطور حرف می زنه؟یعنی چی که چه مرگته؟ارسلان قبل از حرکتی از جانب من، قدمی جلو رفت.
-جانم؟فرمایش؟
یاحقی اخم کرد.
-هه.پس تنها نیستی.
رفت و فقط به جای خالیش توی قاب در نگاه می کردم.با حرکت دستی جلوی چشمم، به نامدار چشم دوختم.
-ولش کن.بیا بریم سرکارمون.
سعی کردم فکرم رو مشغول یاحقی نکنم.مشغول کارهاش.مشغول حرفهاش.شاید باید فکر می کردم ولی فکرم رو مثل همیشه آزاد گذاشتم.همونطور که به ابراز علاقه ی پایدار فکر نکردم.همونطور که ابراز علاقه ی پایدار رو توی سایت، جا گذاشتم و هم گام باهاش، بیرون رفتم.
سر کارم برگشتم.مشغول نصب ویندوز شدم.فکرم رفت و چرخید و روی روز شنبه افتاد.
-کارم درست بود که سکوت کردم.که جواب ابراز علاقشو ندادم.چی می گفتم؟
لب گزیدم.
-از کجا بدونم قصدش چیه؟خواستگاری که نکرد.اگه خواستگاری می کرد درموردش فکر می کردم.ولی فقط گفت علاقه دارم.اونم نه به صورت صریح.
چشم چرخوندم.نامدار نبود.انقدر که توی خودم بودم متوجه نشدم کی و کجا رفت.به سمت سیستم خودم برگشتم.دهنم رو کج و صدام رو کلفت کردم.
-پدرتو دوست داری؟ایشونم دوستت داره؟
اخم کردم.
-تو اگه می خوای خواستگاری کنی، خب عین آدم بگو.این چه وضعشه؟
-چیه با خودت غرغر می کنی خانم کامجو؟
جا خوردم.برگشتم.دکتر گل افشان بود.خوب شد بلند بلند حرف نمی زدم وگرنه می شنید.البته زیاد هم مطمئن نبودم بلند حرف نزده باشم.بلند شدم.
-سلام استاد.
نزدیک تر اومد.
-سلام حالت خوبه؟چیکار می کنی؟خوش می گذره؟
نشستم.
-مرسی استاد.با نامدار همه رو سرهم کردیم الانم دارم ویندوز نصب می کنم.
نگاهش پر از تحسین شد.خودم هم خوشم اومده بود از اینکه انقدر سریع راه اندازی کردیم.اینجا مفیدتر از کتابخونه بودم.
-آفرین دستت درد نکنه.
عقب گرد کرد.
-پس من برم شناسنامه ی سیستما رو بنویسم که هر کدوم از استادا اومد بدونه چیا روشون نصبه.
نیم خیز شدم.
-ما که هنوز چیزی نصب نکردیم.
-بهت میگم چی نصب کنی.
مکث کرد.
-هفته ی آینده استاد پایدار و استاد بزرگمهر می خوان امتحان عملی بگیرن.سیستما آماده نیستن.
ابروم رو خاروندم.
-استاد شاهپوریم می خواد امتحان بگیره.خودش که نیومد روی بُرد زده بود.
-باشه.من نرم افزارای لازمشونو برات میارم.
پشت در، باز هم ایستاد.
-راستی دیگه روی نامدار حساب نکن.
-چرا؟
-کارآموزیش همین الان تموم شد.
هیجان زده، نیم خیز شدم.
-پس ترم دیگه به جای اون، من صدیقو با خودم بیارم؟
کمی مکث کرد.
-من وقت ندارم چیزی بهش یاد بدم.
حس کردم چشم هام برق زد.
-خودم یاد میدم.
قدمی نزدیک شد.
-پس هر کارآموزی که گرفتیم چه دختر چه پسر، تو میشی سرپرستشون.یه کاراییَم به کارمندا یاد بده.
تا غروب، همه ی ویندوزها رو نصب کردم.به نوشین درمورد کارآموزی اطلاع دادم.خوشحال شد و از خوشحالیش، من هم خوشحال شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.