انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت دوم
سرم رو جلو بردم و چشم چرخوندم.جلوی شیر آبی که سمت چپ و روبروی در دستشویی ها بود ایستاده و زیر لبی، پچ پچ می کرد.پای بی جوراب و خیسش که نصفه و نیمه توی کفش قرار داشت رو از نظر گذروندم.انگشتم رو وسط ابروهام گذاشتم و خاروندم.
-داره وضو می گیره...این مگه نمازم می خونه با این قیافش؟
به فکر خودم اخم کردم و چهره اش رو از نظر گذروندم.
-حدود صد و هشتاد و چند سانتی متر.پوست سفید.موهای پُر.هیکل تو پُر.ابروهای تمیز.بینی متوسط و لبهای کلفت...
برای مسح پا که خم شد، کنار کشیدم و به سمت نوشین و مهتاب برگشتم.قدمهام رو به سمت راه پله ها کج کردم و روی پله های منتهی به طبقه ی بالا نشستم.خیلی زود خودشون رو بهم رسوندن.نوشین با خنده نگاهم می کرد:
-چی شد؟چرا قفل نکردی؟نکنه لخت شده بود داشتی فیض می بردی.
خندید.صورتم سرخ شد و سریع جواب دادم.
-نه بابا دیوونه چی می گی؟داشت وضو می گرفت.یه لحظه از خودم خجالت کشیدم.
بعد که صدای پا اومد دستم رو روی بینیم گذاشتم:
-هیس الان میاد.
از دستشویی خارج شد و به سمت پله ها می اومد که احتمالا به نمازخونه بره.چشمش به ما افتاد.
-من چرا هرجا میرم شما اونجایین؟چطور با سرعت نور خودتونو می رسونید؟
و خندید.من هم خندیدم:
-شایدم هرجا ما هستیم شما هستین.
راه افتاد بره که دوباره به حرف اومدم:
-حاج آقا تقبل الله.
خندیدم.با حالت مچ گیری برگشت:
-از کجا فهمیدی میرم نماز بخونم؟ چرا فکر نکردی میرم سلف غذا بخورم؟
یه تای ابروش رو بالا فرستاد.
-نکنه منو دید می زدی؟
سعی کردم با این افتضاحی که به بار آوردم، دست و پام رو گم نکنم.سریع به خودم اومدم.
-خب الان اذان گفت.ساعت غذا نیست که برید ناهار.نکنه می خواین برین توی سلف دخترا؟
سعی کردم دوباره بخندم.عمیق نگاهم کرد و لبخند زد.بعد از مکث طولانی، پشت راهرو گم شد.وقتی از رفتنش مطمئن شدم روی پیشونیم کوبیدم:
-داشتم لو می رفتما.به خیر گذشت.
نوشین با لبخند به سمتم برگشت:
-کاش درو روش قفل می کردی تا هوس مچ گیری به سرش نزنه.
مهتاب از جاش بلند شد.
-عاقبت این کارا همینه دیگه.
نگاهی سرسری به صفحه ی پیش روم انداختم.چیز خاصی برای خوندن نداشت.چند صفحه رو رد کردم.
ترم اول به خوبی تموم شد.زمزمه هایی در مورد مفخم که اسمش رو به "امیر مفی" مخفف کرده بودم، و دوست شدن های متعددش با دخترهای دانشگاه می شنیدیم.این ها رو می شنیدیم و توجهمون جلب می شد.امیر مفی، توی ظاهر، جدی و سرد نشون می داد و زمزمه ها، برعکسش بود.بین رفتارها و حرفهای ضد و نقیض بودیم و کنجکاو می شدیم.
قبل از انتخاب واحد، لیست دروس ارائه شده رو گرفته و ساعت درسها رو به ترتیبی که می خواستم مرتب کردم که صبح معطل نشیم.مریم مشروط شده و برای اون هم توی خونه، انتخاب واحد کردم.
ساعت هشت صبح با مهتاب و مریم قرار داشتم و به کافی نت رفتیم.نوشین راهش دورتر بود و دیرتر می اومد.صاحب کافی نت با صدای ما در رو باز کرد.چهره ی خواب آلودی داشت.حتی دستی به گوشه ی چشم های کثیفش، نکشیده بود.
روبروی در، آشپزخونه ی اوپنی بود که روی اوپنش پرده داشت.پرده مثلا یاسی رنگ ولی چرک مرده بود.زیر پرده چند سیستم نیمه اسمبل شده، کف آشپزخونه که انگار کاربری انبار داشت دیده می شد.سمت چپ در ورودی، میز بزرگی بود و سیستمserver


روش.پسر، تا در رو باز کرد پشت میز نشست و سر گذاشت و احتمالا خوابید.
سمت چپ آشپزخونه دو تا در بود.در سمت چپ ترین اتاق، نیمه باز و رختخوابهای بهم ریخته شده ی روی زمین مشخص بود.انگار که کسی شب ها همونجا می خوابه.کم کم صدای خر و پُف پسر بلند شد و وارد اتاق سمت راستی شدیم.سه سیستم سالم داشت.جلوی یکی نشستیم و بعد از ما چند پسر، که از بین حرفهاشون متوجه شدیم از بچه های دانشگاه و هم رشته ی خودمون هستن، دو سیستم دیگه رو اشغال کردن.صفحه ی خودم و مهتاب و مریم رو باز و مشخصه ی درسها رو وارد کردم.کارم پنج دقیقه هم طول نکشید.اما از جلوی سیستم بلند نشدیم تا نوشین اومد و انتخاب واحد کرد.
کارمون که انجام شد وارد دانشگاه و راهی اتاق امور مالی شدیم که فیش شهریه بگیریم.اول مهتاب و نوشین و مریم جلو رفتن و به نوبت کارهاشون رو انجام دادن.نوبت به من که رسید، تکیه ام رو از دیوار برداشتم و جلو رفتم.
-سلام خسته نباشید.
سرش رو بلند کرد و اینطور نشون داد که تازه من رو دیده:
-سلام...
با لبخندی ادامه داد.
-اومدی فیش بگیری؟
سر تکون دادم:
-بله الان انتخاب واحد کردم.
-معدلت چند شد ترم قبل؟
نگاهم رو بهش دوختم:
-مگه شما به فایلامون دسترسی ندارین؟
عمیق نگاهم کرد:
-چرا ولی نگاه نکردم.
وقتی حرفی نزدم، رو به سمت مانیتور و بعد از چند لحظه با لبخندی خاص نگاهم کرد:
-آفرین معدلت بالا شده.بهت نمیاد با اینهمه شیطنت انقدر درست خوب باشه.
مچ گیرانه نگاهش کردم:
-شما که اینجایین از کجا می فهمین ما شیطنت می کنیم؟
-صدای خنده هاتون همه جا رو پر می کنه.
-شما صداها رو حفظ می کنید؟
بعد از نوشتن شهریه روی برگه، سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد.
-خدافظی.
با مکث کوتاهی، گردنم رو به سمت راست، خم کردم.لبخند نیم بندی زدم و بهش خیره شدم.نمی دونم این چه حسی بود که نسبت بهش داشتم؟دلم می خواست جوابش رو تا جایی بدم که ساکت بشه.و انگار اون هم متقابلا همینطور بود.اصلا از روز اول که دیدمش حس کردم دوست داره کل کل کنه.بیشتر موندن رو جایز نمی دونستم.دست راستم رو بالا بردم.
-خدافظی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ورق زدم.صفحه ی بعد خالی بود.خالی که نه.گل و چشم و ابروی دخترونه کشیده بودم.موقع نوشتن، حواسم نبود و دو صفحه رو جا انداختم.وقتی متوجه شدم، گل و بلبل کشیدم و گوشه و کنارش، اسمم رو نوشتم و امضا تمرین کردم.مثلا می خواستم این دو صفحه، حیف نشه.
کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگی ساکن بودن از تنم بیرون بره.نگاه کوتاهی به ساعت انداختم.
-تازه داره ده میشه.چرا وقت نمی گذره؟
با یاد آوری تاریخ امروز، با عجله از جام بلند شدم:
-وای خدا.ساعت ده شد.دیر می رسم.
اخمی به خودم کردم.
-منو...چه با خیال راحت نشستم.
پوزخند زدم.
-دکتر تا الان، اونجا سبز شده.
شلوار صورتیم رو از تن خارج و شلوار لوله تفنگی مشکیم رو نصفه پام کردم.دوباره چشمم به ساعت خورد.با ویبره ی مربوط به تماس، نگاهم به صفحه ی در حال خاموش رو روشن شدن گوشی افتاد.ضربه ی نه چندان آرومی روی پیشونیم زدم و شلوارم رو با سرعت، بالا کشیدم.زیپ و دکمه اش رو هم با یک دست، بستم.شاید فکر می کردم دکتر از پشت گوشی می تونه من رو ببینه که انقدر توی پوشیدن لباس، عجله به خرج دادم.به سمت گوشی رفتم و با خوندن اسم نوشین، خیالم راحت شد.
-جانم نوشین؟
صدای حرصیش از اون طرف خط بلند شد:
-زهر مارو جانم.دردو جانم.
صداش کمی بالا رفت.
-نیم ساعته اینجام.پس کجایی؟ساعت ده و نیم باید اونجا باشیم.دکتر گفت زودتر بریم با هم حرف بزنیم.
آه سردی کشیدم:
-باشه فدات شم.رفته بودم توی فکر...می دونی که؟فکرم مشغوله.
صداش آروم شد:
-باشه ولی زود بیا.
دستی به پیشونیم کشیدم.
-کمتر از ده دقیقه دیگه پیشتم.زودی میام.مودمم باید بیارم.
با نفس عمیقی قبل از اینکه منتظر جواب نوشین بشم، گوشی رو قطع کردم.به سمت کامپیوتر رفتم و مودم و دم و دستگاهش رو از سیستم جدا کردم و توی پلاستیک دسته دار ماتی گذاشتم.سراغ مانتوی جلو بسته ی کرم رنگم رفتم. پوشیدم و بند جلوی سینه اش رو بستم.با عجله مقنعه ی مشکی بلندم رو از توی گیره برداشتم و سر کردم.درحال برداشتن کیف کرم رنگم چشمم به آینه ی میز توالت خورد و ناخودآگاه نزدیک رفتم.صورتم رو به چپ و راست، مایل و با پشت دست، دور دهنم رو پاک کردم.آدامس خرسی به دهن گذاشتم و مشغول جویدن شدم تا بوی احتمالی از دهنم پاک بشه.نگاهی اجمالی به دندون هام انداختم.تمیز بودن.با عجله به سمت در ورودی خونه رفتم و کفش کرم پاشنه پنج سانتیم رو از توی کمد کنار در برداشتم و پای چپم رو بلند کردم.تازه نگاهم به پای بی جورابم خورد و پوفی کشیدم.
-اه...من که جوراب نپوشیدم.
برگشتم و از گیره ی لباسهام، جوراب رنگ پایی برداشتم و پام کردم که صدای پاره شدنی رو شنیدم.
-وای...پاره شد...
نگاهش کردم.پارگی مربوط به پشت پا بود و زیرشلوار می رفت و دیده نمی شد.
-ولش کن.وقت ندارم یکی دیگه بردارم.
با عجله به سمت در رفتم.کفش پوشیدم و از همون جا خطاب به رضا که نمی دونستم کجاست فریاد زدم:
-رضا من دارم میرم.ساعت ده با دکترقرار داریم.نوشینم منتظرمه.
مکث کردم.
-معلوم نیست کی بیام.اگه حسش بود شاید یه چیزیم با نوشین بخوریم.
رضا پیداش شد و با چشم های سرخ و ناراحت بهم نگاهی انداخت:
-باشه برو.فقط مواظب باش.
بغض کردم ولی با نفس عمیق، به عقب فرستادمش و کیفم رو روی دوش انداختم.از در بیرون رفتم.سوار تاکسی شدم وگرنه قبل از اون اتفاق، اون مسیر رو پیاده می رفتم و از زیر درختها رد می شدم تا اکسیژن بهم برسه.
از تاکسی پایین پریدم و بقیه ی پولم رو نگرفته، به سمت نوشین که گوشه ای از پیاده رو، کز کرده بود دوییدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از پشت، وسط کمرش کوبیدم:
-چطوری لنگ دراز.
خب قدش از من بلندتر بود و همین قد ِ بلند، همیشه دست مایه ی شوخی قرار می گرفت.نه تنها توسط من، که توسط همه...با خنده و بهت ناشی از ضربه ی من، برگشت و دستش رو روی قفسه ی سینه، درست روی قلبش گذاشت:
-دیوونه... ترسیدم...
چهره اش بدجوری رنگ پریده و نگران نشون می داد.حتی از پشت تلفن هم متوجه لرزش صداش شده بودم.سعی می کردم حواسش رو پرت کنم.شاید آروم می شد.هرچند که کسی نبود خود من رو آروم تر کنه.تازه چشمم به مانتوی بلند سبز رنگ و مقنعه ی مشکی و شال مشکی ای که روی مقنعه انداخته بود افتاد.
-سـیــّد.
خندیدم.سعی کردم خنده ام مثل سابق باشه.مثل همیشه و از ته دل.موفق که نبودم اما سعی می کردم.خودش هم از لحن کشیده ی من خندید.در همون حال به شالش نگاه کردم:
-هوا گرمه چرا شال انداختی روی مقنعه؟گرمت میشه.
دستش رو روی گردنش گذاشت.
-آخه بالاتنه ی مانتوم تنگه...اونجا زشته.
خواستم جواب بدم که با ویبره ی گوشیم به خودم اومدم.گوشیم رو از توی جیبم درآوردم.شماره ی دکتر، روی صفحه خودنمایی می کردم.
-وای خاک بر سرم دکتر.
دکمه ی اتصال رو زدم:
-دکتر ما نزدیکیم.داریم میایم.
با تاخیر صدای جدیش توی گوشم پیچید:
-سلام خانم کامجو.
روی پیشونیم کوبیدم:
-ببخشید سلام.الان با خانم صدیق می رسیم.تورو خدا ببخشید.
-خواهش می کنم ولی قرار بود بیاید حرفامونو هماهنگ کنیم.
-باشه می رسیم.
خداحافظی نکرده بودم که قطع کرد.دست نوشین رو که بهم نگاه می کرد کشیدم و تاکسی گرفتم:
-آقا ستاد میری؟
راننده که مرد مسنی بود، نگاه چپ چپی انداخت.
-نزدیکش میرم.
نشستیم و حرکت کرد.انقدر استرس داشتم که نفهمیدم از کجا رد میشیم تا بالاخره به نزدیکی ستاد رسیدیم.خیلی سریع و عجله ای، از ماشین پیاده شدیم.وجودم نبض می زد.هم به خاطر دیدن دکتر و هم به خاطر اتفاقات اخیر.توی همین افکار بودم که با ضربه ی آروم نوشین به پهلوی راستم، به خودم اومدم:
-روجا...اوناهاش...توی ماشینه.
درنگ رو جایز ندونستم چون در اون صورت برای جلوتر رفتن سست می شدم و بر می گشتم.جلوتر که رفتیم و نوشین تقریبا دنبالم می دویید، دکتر ما رو دید و با چهره ی سرخ، از ماشین پیاده شد.از همون فاصله متوجه بهم ریختگیش شدم ولی مثل همیشه تیپ تر و تمیزی زده بود که با نگاه زیرچشمی بررسی کردم.
-بلوز شطرنجی سبز و سفید و کرم مردونه تنش و شلوار بین کرم وخاکی رنگ هم پاش بود.
از ذهنم گذشت:
-باز این شبیه کَلَم شد.
-سلام بچه ها.
سرم رو بلند کردم و با نگاهی بهش، با صدایی لرزون جواب دادم:
-سلام.ببخشید دیر شد...توی این گرما.
نوشین هم آروم و پر خجالت سلام کرد.
-سلام.
چشم های روشن دکتر این طرف و اون طرف می چرخید و نگاهی به ما نمی کرد.پای راستش رو روی زمین می رقصوند. مشخص بود مثل ما عصبیه.
-نه من که توی ماشین بودم و کولر روشن بود.
چشمش رو توی اطراف چرخوند.
-فکر می کردم با ماشین میاید وگرنه اگه می دونستم، باهم هماهنگ می کردیم و می اومدیم.
نفس عمیقی کشیدم.
-دیر شد.بریم داخل؟
با نگاه ناآرومی به در ورودی ستاد چشم دوخت:
-بذارید من درای ماشینو قفل کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به سمت ماشین رفت و دزدگیر رو زد و به طرف من و نوشین بی قرار راه افتاد.دستش رو با فاصله از کمرم به عنوان تعارف نگه داشت که جلوتر بریم.بسم الله گفتم و وارد نگهبانی پر از سرباز شدم.چقدر سخت بود ورود به همچون جایی.چقدر سخت بود اما سعی می کردم همه ی سختی ها رو ندید بگیرم.درواقع مجبور بودم.دست من که نبود.هیچ چیزی دست من نبود انگار...نوشین و دکتر هم پشت سرم اومدن.دکتر که متوجه نگاه های خیره ی سربازهای نگهبانی ِ کوچیک شد، با اخم، اسممون رو گفت.سرباز با جدیت، به سمت دکتر رو کرد:
-کارت لطفا.
کارت ملیش رو به دست سرباز داد.سرباز، با اخم نگاهش رو درست وسط چشم های گریزون من دوخت.
-خانمام کارت بدن.
دکتر به فاصله ی سی سانتیم ایستاد.حواسم به قد بلندش رفت.تا روی سینه های ستبرش بودم.با صداش، چشم از اندام تو پُرش گرفتم و به چشم های روشنش دوختم.
-بچه ها کارتاتونو بدین تا زودتر بریم.
دستم رو داخل کیف بردم.کارت ملیم رو خارج کردم و به دستش دادم.بعد از انداختن نگاه کوتاهی به اطلاعاتش، به سمت نوشین برگشت و کارت ملی اون رو هم گرفت و به سرباز داد.اسامی و ساعت ورودمون رو که نوشت، کارتها رو پس داد.با اشاره ی چشم دکتر، اول نوشین که به در نزدیکتر بود و بعد من، دعوت به بیرون رفتن از نگهبانی شدم.بعد از اینکه وارد حیاط شدیم، کارتها رو به دستمون داد.اشاره کرد جلو بریم ولی با وجودی که دفعه ی اولم نبود و راه رو بلد بودم، امتناع کردم:
-شما بفرمایید.
سرم رو پایین انداختم.به سمت در قدم تند کرد و از پله ها بالا رفت.من و نوشین هم بعد از رد و بدل کردن نگاهی به دنبالش روان شدیم.به طبقه ی مورد نظر که رسیدیم ایستاد و نگاهی به چهره ی ملتهب شده ی ما انداخت.بلافاصله سرش رو به سمت در چوبی قهوه ای رنگ چرخوند.با زدن ضربه ی کوچیکی وارد شد و پشت سرش راه افتادیم.سرم پایین بود که با شنیدن صدای سروان جوون در فاصله ی خیلی کمی، سرم رو بلند کردم:
-سلام خانما.سلام جناب دکتر.
سرم رو با استرس تکون دادم:
-سلام.صبح بخیر.
نوشین هم مظلومانه سلام کرد:
-سلام.
سر تکون داد.
-خانما...جناب دکتر...بفرمایید داخل اتاق تا من پروندتونو آماده کنم و با افسر مربوطه بفرستمتون دادگستری.
به یاد سنگینی دستم افتادم و صداش زدم.
-ببخشید...
برگشت:
-بله؟
پلاستیک دسته داری که مودم رو توش گذاشته بودم به سمتش گرفتم:
-بفرمایید.
سرش رو با استفهام تکون داد:
-خیره ایشالا؟
یاد فیلم کلید اسرار افتادم که هرکی در می زد، می گفتن انشاالله خیره.لبخندی زدم و نگاهش کردم:
-مودمو گفته بودین بیارم.
-آها.
از دستم گرفت.
-یوزرو پسوردتونو نوشتین روش؟
-نه.
کاغذی از بین برگه هایی که دستش بود جدا کرد و با خودکاری به سمتم گرفت.
-روی این لطف کنید بنویسید.
روی کاغذ نوشتم و به دستش دادم.
-بفرمایید.
-ممنون.
و رفت.نوشین ضربه ی کوچیکی زد بهم که برگشتم:
-چیه نوشین؟چی شده از صبح می کوبی بهم. بابا پهلوم سوراخ شد.
چشمکی زدم تا آروم بشه.
-روجا مگه قرار نبود انصراف بدیم؟
چرخشی به گردنم دادم و دکتر درحال نشستن، توی نقطه ی دیدم قرار گرفت.با دیدن نگاهم، ابروهاش رو به معنی "چی شده"، بالا و پایین کرد.لبخند کمرنگی به چشم های روشنش زدم و رو به نوشین زمزمه کردم.
-تو برو بشین من میرم به سرهنگ میگم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بی توجه به نگاه کنجکاو دکتر و دهن باز شده برای جواب نوشین، به سمت اتاق جناب سرهنگ رفتم.سروان جوون که از اتاق سرهنگ بیرون می اومد، با تعجب و چشم های گرد نگاهم کرد:
-جانم خانم کامجو؟مشکلی هست؟
سرم رو بالا آوردم:
-من و خانم صدیق و خانم نامی می خوایم از شکایتمون انصراف بدیم.
عمیق نگاهم کرد و کنار رفت تا وارد بشم.ضربه ای به در زدم و کمی جلو رفتم تا سرهنگ مسن، بتونه من رو ببینه. وقتی سرش رو بالا آورد سلام کردم.
-سلام خانم کامجو.کاری داشتین؟
-میشه بیام داخل؟
با دستش اشاره کرد:
-بفرمایید؟
قبل از اینکه صبحت کنم، سروان که پشت سرم اومده بود شروع کرد:
-نمی دونم چی شده که خانما می خوان انصراف بدن و ایشونو به نمایندگی فرستادن...
متوجه طعنه ی کلامش شدم ولی چیزی نگفتم.سرهنگ، که برعکس روز اول، اونقدر ها هم خوش اخلاق نبود، نگاه موشکافش رو بهم دوخت.چندبار چشم هاش رو ریز و درشت کرد تا از رو برم و یا حتی بتونه بفهمه چقدر صادقم.ولی از اونجایی که به خودم اطمینان داشتم مستقیم بهش نگاه کردم.اخمش شدید شد.
-من که از روز اول گفتم کار یکی از شما چهار نفره.دیدی؟ترسیدین و می خواین انصراف بدین.
پلک زدم.
-اگه کار ما بود تا پای شکایت نمی اومدیم.
سرم رو خم کردم.
-ما شاکی هستیم نه متهم.اینو که یادتون نرفته؟
با اخم جوابم رو داد:
-پس چرا تا پای دادسرا وسط کشیده شد می خواین انصراف بدین؟
نفس عمیقی کشیدم.راست می گفت اما ...
-خانواده هامون تمایلی به اومدن ما به اینجا ندارن.وگرنه می خوام بدونم اون آدما کیَن و هدفشون چی بوده؟
سرش رو بعد از مکث و نگاه خیره، تکون داد:
-در هرصورت باید برین دادسرا و اونجا کتبی بنویسین.
و سرش رو به معنی "می تونی بری" تکون داد و نگاهش رو به سروان دوخت.از اتاق خارج شدم و داخل اتاقی که دکتر و نوشین نشسته بودن رفتم.دکتر با ورود من از جاش بلند شد.اشاره کردم.
-بفرمایید.
صبر کردم بشینه و خودم کنار نوشین، ساکن شدم.
-چیزی شده بچه ها؟
سرم رو بلند کردم و نگاه آرومم قبل از اینکه نگاهش رو نشونه بگیره، مداربسته ی اتاق رو دید.
-چیزی نیست یه سوال داشتم رفتم بپرسم.
سروان باز هم وارد اتاق شد:
-خانم کامجو گوشیتونو لطف می کنید من اون شماره هایی که باهاتون تماس گرفتو ببینم؟
تمام قد جلوش ایستادم.گوشی رو به دست راستم گرفتم و با دست چپ تعارفش کردم.
-بفرمایید.
-ممنونم.
با نوک انگشت جوری که دستش بهم نخوره، گوشی رو گرفت ولی لحظه ی آخر انگشتش به کف دست چپم خورد.با سرعت دستش رو همراه گوشی عقب کشید.عکس العملی به کارش نشون ندادم.با آرامش نگاهش می کردم که حس کردم دستپاچه شده.با چشم های گریزونش نگاه کوچیکی بهم انداخت:
-میشه شماره هایی که باهاتون تماس گرفتنو بهم نشون بدین؟
دستم رو جلو بردم تا شماره ها رو نشون بدم.
-اجازه می دین؟
با آوردن شماره ها ازش فاصله نگرفتم و همونطور زیر چشمی به دکتر که با کنجکاوی نگاه می کرد و نوشین نگاه می کردم.وقتی به نتیجه ای نرسید و البته وقتی تعداد تماسهایی که دکتر باهام گرفته بود رو شمرد با خنده ای موذیانه گوشی رو به سمتم گرفت:
-اون چه رو که باید می دیدیم، دیدم.
سرم رو به تایید اینکه "منظورت رو فهمیدم"، تکون دادم و چیزی نگفتم.تا کنار نوشین نشستم دوباره صدای سروان جوون بلند شد.
-خب پروندتون آمادس.با مسئولش برید دادسرا.
با دلهره، قیام کردیم.دکتر با نگاهی به ما متوجه حال خرابمون شد و راه افتاد و ما پشت سرش.بیرون از ستاد که رسیدیم خواست سوارمون کنه که راضی نشدیم.دلم نمی خواست کسی، نقش راننده رو برامون بازی کنه.وقتی به دادسرا رسیدیم، خبری از دکتر نبود.
-روجا ...گم شده ها.
منظورش به دکتر بود.سرم رو چرخوندم.
-می دونم.تعارف کرد باهاش بیایم چون راهو بلد نبود.
همون لحظه و با نگاهی به اطراف، متوجه ماشینش شدم که پارک می کرد.
-نترس.جوجه ی سبز/آبیمون رسید.
هیکل تو پُرش رو از ماشین بیرون کشید و به سمتمون اومد.با خودم فکر می کردم اگه چند دور، اطراف ساختمون بزرگ دادگستری بدونیمش، میشه که لاغر بشه و اونطور با سختی از ماشین پایین نیاد.لبخند عمیقی روی لبم پهن شد.با نگاهی به لبخندم نمی دونم چه فکری کرد ولی با جدیت روش رو به سمت ساختمون برگردوند.
-بریم بچه ها.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به سمت ورودی دادسرا راهی شد و من و نوشین، ترسان و لرزان پشت سرش.آشنایی داشت که با بودنش، بدون گشته شدن، وارد شدیم.با پارتی بازی دوست دکتر، پرونده خیلی زود پیش قاضی فرستاده شد.به دقیقه نکشیده صدامون زدن و با افسر تازه رسیده، داخل شدیم.
اتاقی نُه متری که درست روبروی در، میز قاضی و سمت چپ میز، دو صندلی بود که دکتر و افسر به سمتش رفتن.من و نوشین روی ردیف صندلی های چیده شده ی روبروی قاضی که مرد میانسالی بود نشستیم.چه حس بدی بود زیر نظر دیگران بودن.چون درست روبروی قاضی بودیم و دکتر و افسر پرونده هم اشراف کامل به ما داشتن.به محض نشستن، قاضی ازمون خواست مشخصات و اظهاراتمون رو توی فرمهایی که دستش بود بنویسیم.هرکدوم فرم مربوط به خودمون رو گرفتیم.از توی کیفم خودکار درآوردم و مشخصاتم رو نوشتم.به فیلد سن که رسیدم:
-دیگه شدم بیست و سه.
نوشین آهسته به سمتم برگشت.
-روجا من چند سالمه؟
خنده ام گرفت.اونقدر گیج و ترسیده و عصبی بود که حتی یادش نمی اومد چند سال داره.
-بیست.
-یعنی نوزده نیستم؟
به چهره ی بانمک و بینی نخودیش چشم دوختم.
-نه.بزن بیست.اینا به سال نگاه می کنن نه به ماه.
نیم خیز شدیم تا برگه هامون رو تحویل بدیم که یاد درخواستمون افتادم:
-پایینش بنویس می خوایم انصراف بدیم.
بعد از گذشت دقایقی با کلی حس بد و سخت، جلسه تموم شد و با پاهای سست شده بلند شدیم.بیرون از دادسرا دکتر تعارف کرد.
-بچه ها کجا می رید؟بیاید برسونمتون.
نوشین همچنان سکوت کرده بود.من جواب دادم:
-نه ممنون.خودمون می ریم.
-بیاید تا یه جایی می رسونمتون خب.
نگاهی به اطراف انداختم.دلم هوا می خواست.هوای تازه.هوایی که خالی از اون افکار و اتفاقات ِ مسموم باشه.
-نه راهی نیست...
فکری ادامه دادم.
-با اجازه.
با نگاه ناموافقی بهم، توی ماشین نشست.تک بوقی زد و دور شد.نگاهم هنوز به مسیری بود که ماشین دکتر توش گم شده بود.
-روجا.
-هوم؟
-یه دیقه نگام کن.
برگشتم.
-چی شده؟
-من با مهدی قرار دارم.
چشم هام گرد شد:
-الان؟این وقت روز؟
-از شهرستان به خاطر دیدن من اومده.
خمیازه ی خسته ای کشیدم.
-سر ظهره...مواظب باش.هرجایی باهاش نرو.
لبم رو جمع کردم.
-پس فردا امتحان داریم.
پوزخند زد:
-من با این حال و اوضاعم درس نمی تونم بخونم.
سرم رو با افسوس تکون دادم:
-من اینو بگم یه چیزی.
خواست چیزی بگه که با دست مانع شدم.
-حالا کجا قرار داری؟
محل قرار رو گفت.با پایین مقنعه خودم رو باد زدم:
-بلدی از اینجا چجوری بری؟
-نه.
به سمت دیگه ی خیابون اشاره کردم:
-برو اونور.بگو مستقیم.
سرم رو کج کردم.
-دیگه اونجا رو که بلدی؟
با گیجی نگاهم کرد:
-هان؟آره.
سرم رو بالا پایین کردم.می ترسیدم گم بشه.این قسمت شهر رو بلد نبود.دست چپش رو توی دست راستم گرفتم و باهاش از خیابون رد شدم.
-پول داری؟
-آره.
-نوچ...هرچی میگم می گی آره.اگه نداری بگو بهت بدم.
-نه بابا مهدی حساب می کنه.پول تاکسیَم تو دادی.
توی تاکسی که حوصله نداشتم منتظر بمونم تا دُنگش رو حساب کنه.الان هم می ترسیدم پول کم بیاره.رو به سمت خیابون کردم و با دیدن تاکسی سبز رنگی دست تکون دادم.
-آقا مستقیم؟
نگهداشت.نوشین رو توی ماشین فرستادم.
-مواظب باش.من گوش به زنگم.اگه چیزی شد بهم زنگ بزن میام.باشه؟
در رو بست:
-باشه.خدافظ.
-به سلامت.
اونقدر ایستادم تا تاکسی دور شد.از خیابون گذشتم و سوار یکی از ماشین های عبوری شدم.فکر می کردم سوار ِ ماشین بودن، بهتر از پیاده رفتن باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماشین که راه افتاد، یاد مودم افتادم.
-اوف چیکار کنم؟
ناچار شماره ی دکتر رو گرفتم.بار اول جواب نداد که دوباره گرفتم.
-الو؟
-الو سلام ببخشید من دوباره مزاحم شدم.
نگران، ادامه دادم.
-پشت فرمونید؟
-خواهش می کنم.چیزی شده؟
-مودمم مونده توی ستاد.شما الان اونجایید؟
-مودمتون دست منه.داریم می ریم شرکتش.کارمون که تموم شد یه قراری می ذارم بیاید ازم بگیرید.
-باشه پس.ببخشید مزاحم شمام میشم.
-نه خواهش می کنم.پس تا اون موقع خداحافظ.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و تا رسیدن به خونه، روبروم رو نگاه کردم.چقدر دلم تنگ بود.دلم تنگ همه ی چیزهایی بود که می شد باشن و بمونن، اما نبودن.کی باعثش شده بود؟خودم؟کی؟
کلید انداختم و در رو باز کردم و داخل خونه شدم.
-کسی خونه نیست؟
صدای رضا اومد:
-چرا توی آشپزخونم.بیا ناهار.
میلی به غذا نداشتم.
-الان نمی تونم رضا.صبر می کنم دکتر که مودمو آورد بعدش غذا می خورم.
سرم رو توی آشپزخونه بردم و دیدمش که سر میز نشسته بود.
-مامان هنوز نیومده؟
-نه زنگ زد توی راه بود...مودم کجاست؟
-ستاد موند.دکتر گفت میره شرکت مودمه بعدش میاره برام.
مکث کردم.
-راستی مگه مامان کجا بود؟
-رفته دندون پزشکی.
مامان از صبح خونه نبود اما نمی دونستم کجاست.باید به پای فشار ِ روم می گذاشتم یا خودخواهیم؟اطرافم هرچی که می گذشت، خیلی بی خبر بودم.خیلی...برگشتم و به اتاق رفتم.نگاهی به شلوغی وحشتناک اتاق انداختم.
-کی می خواد اینا رو جمع کنه؟
مقنعه ی مشکی بلندم رو درآوردم و مانتوی کرم و شلوار لوله تفنگی مشکی رو همون وسط انداختم و به سراغ لوله تفنگی آبی رفتم و پوشیدم.شلوار مشکی و مانتوی کرم رو توی کمد گذاشتم.مانتوی قهوه ای و مقنعه ی مشکی کوتاهی کنار گذاشتم تا هروقت دکتر تماس گرفت بپوشم و برم.
چشمم به دفتر سیندرلایی خورد که وسط اتاق ولش کرده بودم.به سمتش رفتم و برداشتم.یه جوری باید وقت گذرونی می کردم.نگاهی دوباره به صفحه ی گل و بلبل انداختم.پوزخندی مجدد برای نقاشی مسخره ام زدم و صفحه ای جلوتر رفتم.طرز بیانم انگار رفته رفته بهتر می شد.شاید نشون از بزرگتر شدنم داشت.اما انگار از بزرگ شدن، فقط همین طرز بیان رو به عنوان نشونی داشتم.هیچ کدوم از رفتارهای این چندسالم، به دخترهای بزرگ نمی خورد.امروز و پای اون اظهارنامه، سن رو نوشتم بیست و سه.اما اصلا به بیست و سه ساله ها شبیه نبودم.بس که حماقت پشت حماقت.بس که اشتباه پشت اشتباه.اگه این اتفاق ها نمی افتاد، بچگی هامون تا کجا ادامه پیدا می کرد؟کی باید می فهمیدیم اشتباه می کنیم؟
-امروز مهندسی نرم افزار و آزمایشگاه مهندسی نرم افزار با استادی به اسم دکتر هومان شاهپوری داشتیم.من و نوشین و مهتاب، به ترتیب قد جلوی پله ها ایستاده و منتظر بودیم هومان بیاد و به سایتی که کلاسمون داخلش تشکیل می شد بریم.هرکسی که رد می شد اذیت می کردیم.البته من و نوشین.مهتاب فقط نگاه می کرد و گاه لب می گزید. بقیه ی بچه ها هم کم کم نزدیک ما ایستادن.
با مینو که سمت دیگه ی راهرو ایستاده بود صحبت می کردم که مرد جوونی چندباری از بین ما رد شد.به سمت انتهای سالن و دست چپ می رفت و برمی گشت و نزدیک اتاق اساتید می ایستاد.عصبی شدم.
-این آقائه چرا اینجوری می کنه؟سرم گیج رفت.
نوشین هم با صدای بلند شروع به شوخی کرد:
-نمی دونم بابا ولش کن اینو.
خندید.
-هومان جون کجایی عشقم؟
نوشین همیشه به اساتید، نسبت ِ عشق می داد و می خندیدیم.براش فرقی نداشت استاد، پیر باشه یا جوون...همون مرد جلو اومد و با لبخندی به قیافه های گیج ما نگاه کرد.
-با من کلاس دارید؟
خیره به چشم های من و نوشین ادامه داد.
-هومان شاهپوری هستم.
"هینی" کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.نوشین هم بی حرکت بهش خیره شد.چه بدموقع، شوخی ِ نوشین گل کرد.به استاد خیره شدیم و نمی تونستیم چشم ازش برداریم.مهتاب از خنده، خم و مریم روی زمین، پخش شده بود و بچه ها به قیافه ی ما می خندیدن.دستم رو از جلوی دهنم برداشتم.سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
-اِ سلام استاد.چقدر دیر کردین...نگرانتون شده بودیم.
اشاره ای کردم.
-بریم سایت.من جلو میرم راهو بهتون نشون بدم. بفرمایید، بفرمایید.
درحالی که از زور نخندیدن، کبود شده و اشک جلوی دیدم رو گرفته بود، دست نوشین رو گرفتم و جلوتر از بقیه رفتیم.من و نوشین و مهتاب و مریم، ردیف اول و کنار هم نشستیم.به نوشین اشاره زدم.
-به روی خودت نیار.
لب گزید.
-آخه خیلی زشت شد.اون که نمی دونه شوخی کردم...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.چون انگار شاهپوری می خواست درس رو شروع کنه.کمی از نحوه ی تدریسش صحبت کرد و سر درس رفت.چهره ی بانمک و موهای نیمه بلندی داشت.چشمهای درشتش، زیادی توی چشم بودن و آدم رو وادار به خیره شدن می کردن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاه از چهره اش برداشتم و شروع به نت برداری کردم.تند تند حرف می زد و من هم تند تند می نوشتم.طوری که حتی عطسه و سرفه هاش رو هم از قلم ننداختم.کمی که گذشت، با ضربه ی آهسته ی نوشین، سرم رو بلند کردم.با ابرو، به استاد اشاره زد.چشمم چرخید و روی صورت استاد نشست.با دقت که نگاهش کردم، متوجه شدم فقط به من و نوشین نگاه می کنه.خودکار به دهن به سمت بچه ها برگشتم.همه حرف می زدن و فقط من و نوشین و مهتاب جزوه می نوشتیم و گوش می دادیم.زیر لب، طوری که زیاد لبهام تکون نخوره نوشین رو خطاب کردم.
-اینم که کلاسش رو هواست...
هرچقدر می گذشت، بیشتر کسل می شدم.درسش رو دوست داشتم اما این جزوه نوشتن های مداوم، دستهامون رو اذیت می کرد.می خواستیم ازش وقت استراحت بگیریم که خودش بعد از کمی توضیح دیگه، بالاخره استراحت داد.ما هم که انگار تا اون لحظه توی قفس بودیم، نفس راحتی کشیدیم و به حیاط رفتیم.
-آخیش.داشتم می مردم.
با نگاهی به انگشتهای سرخ شده ی دست راستم ادامه دادم:
-دستم تاول زد.
نوشین هم با اخم و خستگی واضح توی چهره اش، حرفم رو تایید کرد:
-آره بابا منم دست برام نموند.حالا تو تندتر از من نوشتی.من جا می موندم همش.
اخم کردم:
-به خدا یه نفر از بچه ها بیاد جزوه بخواد بهش نمیدم.
مریم که تازه رسیده بود با نگاه خیره ای بهم چشم دوخت.
-روجا فکر کنم هومان عاشقت شده. خیلی نگات می کرد.
با اینکه از حرفش خوشم نیومد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.از اداهای اینچنینی هیچ خوشم نمی اومد.اینکه استادی رو به دانشجویی نسبت بدن.با لبخند کجی، چشم هام رو وسط چشم هاش دوختم:
-تو هم گوش می کردی تا نگات کنه.
و با لحنی که خودم می دونستم چقدر طرف مقابل رو می سوزونه و تک خنده ای حرفم رو ادامه دادم:
-بشین جزوه بنویس تا ببینی به تو هم نگاه می کنه.
مریم به حالت قهر، رفت.مهتاب بعد از دور شدنش با صدای آرومی شروع به صحبت کرد.
-حالا خودمونیما.خیلی به شما دونفر خیره می شد...
نگاهش رو بین ما چرخوند.
-فکر کنم براتون نقشه می کشید با اون حرکات قبل از کلاس، با نُه جفتتونو بندازه.
من و نوشین همزمان با جیغ جوابش رو دادیم.
-نـه.زبونتو گاز بگیر.
-از دلش درمیاریم.تازه فکر نکنم همچین کاری کنه.ما داشتیم درس گوش می دادیم...
نگاهی به نوشین کردم.
-مگه نه نوشین؟
نوشین متفکر، با تکون سر ولی نامطمئن، حرفم رو تایید کرد.دستهام رو برای رفع خستگی بالای سرم بردم.نوشین "پِخ" گفت و همزمان ضربه ای به شکمم زد و دوید.با دو، بی توجه به پسرهای گروه معارف، وارد ساختمون فنی مهندسی شدیم.حواسم پی نوشین بود که به سمت راست راهرو می رفت و محکم به چیزی خوردم و روی زمین افتادم.سر که بلند کردم، امیر مفی درست بالای سرم ایستاده بود.اخم کردم.
-آقای مفخم...
دلم می خواست داد بزنم اما جلوی خودم رو گرفتم.اشاره ای به پله ها که کمی ازشون فاصله داشتم کردم.
-اگه از پله ها می افتادم پایین چی؟
پوزخند مسخره ای زد.بی اینکه حرفی بزنه، رفت.نمی دونم شاید هم خودم مقصر بودم که به اطراف توجه نکردم.اما خب من توجه نکردم، اون چی؟به فکر رفتم.
-آخه این چی داره که انقدر دخترای دانشگاه دوسش دارن؟
-قد حدودا صد و هفتاد و پنج سانت.هیکل تو پُر.سفید پوست.چشم های درشت.ابروهای هشتی که تا شقیقه ادامه داره.بینی به نسبت بزرگ اما مشخصا عملی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با خوردن دستی به بازوم چشم از راهی که امیر مُفی رفته بود گرفتم و نوشین رو کنارم حس کردم.با کمکش، نیم خیز و بلند شدم.همون لحظه، هومان از اتاق اساتید بیرون اومد.با لبی خندان به ما نزدیک شد.
-صبح که شما دو تا رو دیدم...
با تکون نامحسوس سر به من و نوشین اشاره کرد:
-فکر می کردم باهاتون خیلی مشکل پیدا می کنم.ولی سرکلاس دیدم خیلی با بیرون فرق می کنید.
از حرفی که زد خیالمون راحت شد.خیالمون راحت شد که برای آخر ترم، مشکلی پیش نمیاد.پشت سرش وارد سایت شدیم و سر جای قبلیمون نشستیم.
مریم این بار چسبیده به من نشست و خودش رو مشغول گوش دادن به درس و استاد نشون داد.ولی وقتی مجبور بود هم جزوه بنویسه و هم گوش کنه و نمی تونه حرف بزنه، دست از جروه نویسی برداشت.
کلاس که تموم شد خسته نباشیدی به استاد گفتیم.با اشاره ی نامحسوس چشمی به مهتاب و نوشین برای دور زدن مریم، از سایت بیرون رفتیم.ولی خیلی سریع خودش رو به ما رسوند.تا وارد حیاط شدیم، شروع به تعریف روابط بین خودش و دوست پسرش کرد.
-آره داشتم می گفتم مهرزاد اومده بود خونمون.مامان و بابام نبودن...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم.یعنی نخواستم که بشنوم و خودم رو به بررسی چهره اش مشغول کردم.
-موهای قهوه ای روشن.صورت کشیده.پوست سفید.بینی بزرگ که قوزی داشت.ابروهای پر.چشم هاش مثل خودم مابین میشی و عسلی و قهوه ای.لبهای باریک.آرایش نیمه غلیظی داشت اما مطمئنا بدون آرایش خیلی خوشگل بود.
حواسم به صورت سرخ مهتاب و نوشین رفت و فهمیدم مریم چیز جالبی نمی گفته.برگشتم و با خیرگی بهش چشم دوختم که گفت:
-خب من که نذاشتم...
پوف بلندی کردم و دست راستم رو پشت سرم گذاشتم و طبق معمول مواقعِ فکر مشغولی سرم رو خاروندم.به سمت مهتاب و نوشین برگشتم.از چشم هاشون می خوندم که راضی به ادامه ی دوستی با مریم نیستن.ولی راهی سراغ نداشتم که بتونیم دوستیمون رو حالا نه تموم، لااقل کمرنگ کنیم.توی همین افکار بودم که با صدای مهتاب به خودم اومدم و به صورت سرخش نگاه کردم.
-مریم بس کن دیگه...ما دوست نداریم بین خودمون حرف پسر بزنیم.لطف کن میای پیش ما دیگه اینا رو نگو یا اصلا دیگه نیا.
هرچند که حرف دل من هم بود ولی بد بیان کرد و مریم ناراحت شد.سکوت کرد و رفت.
دفتر رو بستم:
تاوان شکستن دلش رو بعدا...یک سال بعد...ما سه نفر به همراه یک نفر بیگناه دیگه که به دلایل موجهی بهمون نزدیک شده بود دادیم.به طرز بدی هم دادیم.میگن وقتی حرف می زنی مواظب باش.شاید اگه من و نوشین که مخالف لحن مهتاب بودیم به جای اینکه توی دل نکوهشش کنیم به زبون و جلوی مریم حرف می زدیم، شاید اگه صبر نمی کردم وظیفه ی گوشزد کردن به مریم، که به گردن منِ سه سال بزرگ تر بود رو مهتاب انجام نده، و خیلی شاید هایی که بعدا...نه خیلی بعد...نباید انجام می شد ولی انجام دادیم، الانی که دفتر به دست، مرور خاطره می کنم، انقدر با مشکل مواجه نبودم...
آهی برای تمام نادونی هام کشیدم و دوباره به سراغ دفتر رفتم.
-امروز برنامه سازی دو داریم با استاد آراد فروتن.بچه هایی که ترم قبل باهاش درس داشتن خیلی ازش تعریف می کنن و مشتاقیم ببینیمش.مردی حدودا سی ساله و خوش رو توصیفش می کردن.هفته ی قبل نیومده بود.به خیال اینکه این بار هم که هفته ی آخر قبل از تعطبلات عید هست و نمیاد، توی ساختمون می چرخیدیم.از این طبقه به اون طبقه سرک می کشیدیم و گاهی با وجود سردی هوا، به حیاط می رفتیم.
من و نوشین درحال خندیدن بودیم که مهتاب سکوتش رو شکست.
-بچه ها میگما...الان حتما استاد اومده درس داده ما حسابی عقب موندیم.
نوشین با حرص چندبار پلک زد:
-اه مهتاب...اگه میومد که می دیدیمش.
مهتاب که از لحن نوشین بغض کرده بود خواست جواب بده که نذاشتم:
-خیله خب حالا اگه ناراحتی، بیا برو بپرس ببین اومده یا اصلا میاد؟
مهتاب به سمت امور کلاسها رفت و ما هم پشت سرش راهی شدیم.
-سلام.استاد آراد میان امروز؟
من و نوشین با صدای بلند خندیدیم.مسئول امور کلاسها هم خودش رو کنترل کرد که نخنده و ما پررو نشیم. خندیدنم که تموم شد جلوتر رفتم و مهتاب از خجالت سرخ شده رو کنار زدم.
-همون استاد فروتن منظورشه.میان؟
آقای بهجتی، بی حوصله جواب داد.
-چیکار دارین؟یا میاد یا نمیاد دیگه.
جلوتر رفتم:
-نه آخه نمیشه.یه کلاس دیگم باهاشون داریم.میان یا نه؟
در همون حال به سمت در چرخیدم که استاد فروتن، کیف به دست وارد شد.دوباره به آقای بهجتی نگاهی انداختم.
-نمی خواد بگین...خودشون اومدن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بعد از کلاس، توی سلف و روی زمین نشسته بودیم که مسئول بسیج وارد شد.اطلاعیه ی جشنواره و اطلاعیه ی مسابقات تربیت بدنی رو روی زمین و جلوی پام گذاشت.بیرون می رفت که صداش زدم:
-ببین دختره.میشه اینا رو گروهی انجام بدیم؟
منظورم به جشنواره بود.
-آره.
دوباره راه افتاد که بره و با صدام مانعش شدم.
-یعنی گروه سه نفریَم میشه؟
سر تکون داد و دستی به لبه ی چادرش کشید:
-آره دیگه.اسمتونو بنویسم؟
همونجور خیره و نامطمئن، نگاهش می کردم:
-یه چیز دیگه...یعنی وبلاگم گروهی میشه؟
برگه های توی دستش رو جابه جا کرد:
-آره من خودم شعر شرکت کردم.یه دختره هست اسم اونم نوشینه.ترم دو کارشناسی پیوسته کامپیوتر می خونه.می شناسیش؟
کمی فکر کردم:
-آره فکر کنم...
دست راستش رو روی چادر در حال افتادنش گذاشت و جلوتر کشید:
-وبلاگ شرکت کرده.چند نفرم داستان کوتاه و نقاشی.شرکت می کنید؟
نگاهی به نوشین و مهتاب انداختم سرشون رو تکون دادن:
-آره اسم سه تامونو بنویس اگه میشه.
و اسم هامون رو گفتم و نوشت.موقع بیرون رفتنش، گردنم رو کج کردم.
-ببین میگم مسئول جشنواره کیه؟خودتی؟
نیمه ی راه، به نیم تنه برگشت.
-نه من نیستم.چون حکم من هنوز نیومده.پسرام هیچ کدوم قبول نکردن.برای همین فعلا آثار ِ منتخبو میدم دانشکده تربیت بدنی به استاد یوسفی.
چشم ریز کردم.
-اتاقش کجاست؟اتاق اساتید؟
-نه.واحد تربیت بدنیه.
و رفت.به حرفش اعتماد نکردم و به سمت نوشین و مهتاب برگشتم:
-بچه ها بریم از آقا تربیت بدنی بپرسیم.
صدای اعتراض نوشین بلند شد:
-آقا تربیت بدنی چیه؟استاد یوسفی.
دستم رو توی هوا به معنی برو بابا تکون دادم.با دست چپ جزوه و کیفم رو از روی زمین برداشتم و به سمت در سلف راه افتادم که به واحد تربیت بدنی برم.
-خب حالا.به اسب شاه گفتن یابو؟
مهتاب با گیجی خودش رو بهم رسوند.
-اینی که گفتی یعنی چی؟
-یعنی الان بهش توهین شد؟خب توی واحد تربیت بدنیه.احمد یوسفی با تربیت بدنی فرقی داره؟
نوشین نوچی کرد.
-بدبخت اینهمه درس خونده ...
وسط حرفش پریدم.
-بابا میره سرکلاس پسرا چار تا قر میده میاد دیگه.استاد تربیت بدنی که جزو اساتید حساب نمیشه...
بعد از صحبت با یوسفی، بین خودمون تصویب شد که وبلاگ رو چطور بسازیم و قالبش چطور باشه و مطلب از کجا بیاریم.ساعت بعد باز هم با استاد فروتن کلاس داشتیم.با تاخیر وارد سایت شد.
- بچه ها برید خونه.داره برف میاد.می مونید توی راه.برید دیگه.
ما که تا اونموقع توی سایت بودیم، جیغ کشون و خوشحال و بدون توجه به استاد که با چشم های گرد به حرکات بچه گانه ی ما نگاه می کرد بیرون رفتیم و...پیش به سوی سیزده روز تعطیلات عید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA