ارسالها: 23330
#201
Posted: 1 Dec 2015 12:48
قسمت هجدهم
*روجا*
نوشین مسابقه ی بدمینتون کشوری داشت و همراه ما به دانشگاه نمی اومد.هرچند که دلش می خواست توی مسابقه شرکت نمی کرد و توی کارها کمک می کرد.من و مهتاب راس ساعت هفت و پنجاه وارد دانشگاه شدیم.کسی رو راه نمی دادن و چون ما رو می شناختن اجازه ی ورود صادر شد.از دو نگهبانی گذشتیم و خودمون رو به طبقه ی مربوطه رسوندیم.اصلان فر، با دیدن ما خودش رو به نزدیکیمون رسوند.هر دو با لبخند بهش سلام کردیم.
-سلام.
نفس نفس زد.
-سلام بچه ها.بدویین بیاین توی سایت.سایت بهم ریخته.
تعجب کردم.
-سایتو می خواین چیکار؟
سر تکون داد.
-کله گنده ها می خوان بیان.ممکنه از سایت دیدن کنن.
به شنیدن کلمه ی "کله گنده" ابرویی بالا دادم و به سمت سایت قدم تند کردیم.
-دیروز که اومدیم، سالم بودن.
نفسش رو خیلی عمیق، بیرون فرستاد.
-نمی دونم کدوم ابلهی بهمشون ریخته.
داخل رفتیم.پایدار و بزرگمهر و دکتر گل افشان، عصبی وسط سایت ایستاده بودن.
-سلام.
برگشتن.
-سلام.
پایدار هم فقط سرتکون داد.انگار باید آدمش می کردم.وقتی خیالش راحت میشه که ازش ناراحت نیستم، رفتارش همون رفتار همیشگی میشه.با صدای بزرگمهر، چشم ازش برداشتم.
-دیروز که می رفتیم مگه سیستما سالم نبودن؟
سر تکون دادم.
-چرا.الان چی شده؟
رئیس دانشگاه که بدجوری عصبی بود وارد شد.
-یعنی چه؟شماها پنج نفرید که آخرین لحظه باهم از سایت خارج شدید...
طوری حرف زد که صبر نکردم و وسط حرفش پریدم.
-یعنی چی؟
طلبکار نگاهم کرد.
-کار کیه؟
پلک زدم.
-لابد کار ماس.خوشمون میاد کار خودمونو زیاد کنیم.
سر تکون دادم.
-همین الان درستش می کنیم.
یادم افتاد سلام نکردم.حالا که تقریبا باهاش یکه به دو کرده بودم وقت سلام کردن نبود.سی دی های موردنظرم رو از توی کیف بیرون کشیدم.بیست سی دی داشتیم.خیلی سریع مشغول شدیم.ظرف مدت کمی، کل سیستم ها درست شد.
-کسی که همچین کاری کرده، حواسش نبوده از کل اطلاعات Back up گرفتیم.
و کنار مهتاب ایستادم.سرش رو نزدیک کرد.
-کار کیه یعنی؟
با صدای رئیس دانشگاه، چشم از مهتاب برداشتم.
-قصد توهین نداشتم.
زمزمه کردم.
-ولی توهین کردین.
دست به سینه شدم.شاید زیادی پررو و گستاخ بودم.اما گاهی حس می کردم باید چیزهایی رو به اشخاصی بگم.بگم تا فکر نکنن حواسم نیست یا نمی فهمم.گوشیش زنگ خورد و از سایت بیرون رفت.دکتر گل افشان و پایدار و بزرگمهر با لبخند نگاه می کردن.چشم به پایدار دوختم و انگشتهام رو بالا آوردم که "الان چهار نمره ی دیگه می خوام".این حرف رو می زدم چون نمره ی کارآموزیم با خودش بود.
*آبان*
مهرداد در رو قفل کرد و کلید رو به دست گرفت تا دوباره مشکلی درست نشه.دخترها رو جلو فرستادیم و خودمون پشت سرشون می رفتیم. اصلان فر، زبون باز کرد.
-تعجب کردم جواب رئیسو داد.
علیرضا از کنارم خم شد.
-حق، گرفتنیه، دادنی نیست.حقشون بود، گرفتن.
به نظر من هم با رئیس خیلی خوب برخورد کردن و به قول علیرضا، حقشون رو گرفتن.وارد سالن شدیم.بدترین حالتش دولا و راست شدن جلوی عده ای که چیزی از علم روز نمی دونستن بود.ابتدای مراسم چنگی به دل نمی زد.صحبت های متفرقه بود و انگار نه انگار این مراسم، بحث علمی هست نه تقدیر و تشکر.انتهای سالن بودم که آقایون بلند شدن.مهرداد با سرعت به سمت روجا رفت.احتمالا می خواستن سایت رو ببینن.با غصه نگاه کردم.علیرضا کنارم ایستاد.
-نگران نباش.اینجا دانشگاهه.
برنگشتم ولی همونطور جواب علیرضا رو دادم.
-کسی توی طبقات نیست.همه اینجان.
حرفی نزد.از سالن که خارج شدن، دوباره سرجام ایستادم.وقت نمی شد بشینیم.حرص این رو داشتم که اینهمه مدت زحمت کشیدیم و با حرفهای بی ربط، زحماتمون رو به باد میدن وگرنه ایستادن که ایرادی نداشت.علیرضا هم مثل من و با حرص و لج، نگاه می کرد.لحظه ای به سمتم برگشت.
-آبان به خدا اگه مداربسته ها نبودن، می رفتم پایین، ماشین همشونو پنچر می کردم.
کمی نگاهش کردم.
-خب ماشین پنچر کنی که دیگه از اینجا نمیرن...موندگار میشن.
خندید.
-مثل اینکه شکر خدا، از اون پاستوریزگی در اومدی.
حرف رو عوض کردم.
-خرید مایحتاج پذیرایی با کی بوده؟
بینیش رو بالا کشید.
-قرار بود سرخوش بره بازار، که تنبلی کرد و نرفت.مجبور شدیم مفخمو بفرستیم.
با شنیدن اسم مفخم، اخم کردم.لب گزید.
-می دونی چقدر پول این خریدا شد؟
با همون اخم، سر تکون دادم.
-اونطور که برآورد کرده بودم، باید زیر یک میلیون می شد.ناهارم حدود شش میلیون.
به شونه ام ضربه ای وارد کرد و پوزخندی زد.
-خدا پدر مادرتو برات نگه داره...دو میلیون پول خرید همین اجناس شده.
چشم هام درشت شد.
-چه خبره؟مگه چی خریده؟
شونه بالا انداخت.
-من که ندیدم.ولی اصلان فر می گفت توی هر بسته، سه تا موز و دو تا پرتقال و نارنگی و یه سالنامه ی خیلی شیک و گرون قیمت گذاشته پسره ی...با پودر قهوه.
با همون چشم های درشت شده، دستم رو روی کمرم گذاشتم.
-چه خبره اینهمه میوه؟هیئت که هیچ، عروسیَم اینجوری تغذیه نمی کنن.
صورتم رو خاروندم.
-چایی چی؟
سرش رو پایین و بالا کرد.
-گفته توشون دو تا چای کیسه ایَم گذاشته.
چند بار، نوچ نوچ کردم.
-معلوم نیست رفته برای جلسه ی دانشگاهی خرید کنه یا عروسی خودش؟
بالاخره استراحت دادن و همگی از سالن خارج شدن تا برای پذیرایی برن.علیرضا برای کاری، قبل از استراحت از سالن بیرون رفته و من تنها بودم.هرچقدر صبر کردم، روجا و نامی نیومدن.با فکر اینکه شاید کارشون تموم شده و برای پذیرایی رفته باشن، من هم از سالن دل کندم.توی راهرو چشم چرخوندم.دیدمشون که دست توی دست هم، قدم زنان حرف می زدن.نزدیکشون رفتم.
-کجایین شماها؟
نامی با خنده جواب داد.
-کجا باید باشیم؟پی ِ چهار نمره...
روجا خندید و من لبخند زدم.
-این یه نفر کم بود، تو هم اضافه شدی خانم نامی؟
روجا خودش رو جلو کشید.
-حرف نمی زده می خواسته ریا نشه...
با دیدن نگاه ِ یاحقی و چند تن از کارمندها، لبخندم رو خوردم.چرا انقدر روی ما زوم می شدن؟
-برید یه چیزی بخورید.
و به جایی که اغذیه ها رو گذاشته بودن اشاره کردم.اخم کرد.
-من نمی فهمم.جلسه می ذارید بشینید بخورید؟این آقایون فکر کنم چهار ماهه غذا نخوردن...
با اشاره اش، چرخیدم و به همون سمت نگاه کردم.آقایون و خانمهایی که تا قبل، متشخص رفتار می کردن، صف بسته و همدیگه رو هُل می دادن.سری به علامت تاسف تکون دادم و چیزی نگفتم.دوباره خودش به حرف اومد.
-شما چرا نرفتین چیزی بخورین؟
لبهام رو به هم فشردم.گرسنه بودم اما...
-مگه می ذارن کسی جلو بره؟
دستش رو توی هوا چرخوند.
-بیاین یه چیزی بهتون یاد بدم.
منتظر ادامه ی حرفش بودم که آستینهاش رو کمی بالا کشید.با حرکت نامی، چشم از دستهای سفید و ظریف روجا برداشتم.
-وای استاد توروخدا اینو بگیرید.می خواد بره اونا رو هُل بده.
روجا رو به جلو هُل داد.با دستم دستش رو که تقریبا با ضربه ی نامی، توی بغلم اومده بود، از روی مانتو لمس کردم.
-واقعا؟
با نگاهی به علیرضا که نزدیک می شد، دستم رو انداختم و کمی عقب رفتم.روجا خندید.
-نه.می خواستم به شما یاد بدم.
علیرضا کامل نزدیک اومد و با ابروهای بالا رفته، خیره شد.جوری که فقط من بفهمم، لب زد.
-فرق محرم نامحرمو اگه هنوز نمی دونی، یه دور برو با پسر بچه های پونزده ساله، یاد بگیر.
شرمنده، لبخند زدم.صداش رو بلند کرد.
-بحث سر چیه؟
بچه ها هم به سمت علیرضا برگشتن.روجا بلافاصله جواب داد.
-می خواستم به استاد پایدار یاد بدم چجوری بره جلو و گرسنه نمونه.
-چطوری؟
-کاری نداره.فقط باید یه کم هُل دادن بلد باشید.مربوط میشه به قانون ِ بقا...
-خب بیا بریم.چرا وایسادی؟منم خیلی وقته کسیو هُل ندادم.
با دهن باز به رفتنشون نگاه می کردم.روجا، کنار علیرضا، و نامی سمت دیگه ی روجا قدم بر می داشت.انگار جدی جدی می رفتن که هُل بدن...دستم رو جلو بردم.
-علیرضا... روجا...
وقتی هر سه با چهره ی خندان برگشتن، تازه فهمیدم اسمش رو صدا کردم.
-وای...
حرارت از صورتم بیرون می زد.علیرضا پُر صدا می خندید.روجا بهم خیره شده بود و نامی سعی داشت نخنده.آرزو می کردم کاش لااقل نامی اینجا نبود.بعد از کمی خنده و نگاه، به راهشون ادامه دادن و من با سر به زیر انداخته، به سمت اولین میزی که نزدیکم بود رفتم و ایستادم.خودم تازه از حرفی که زدم خنده ام گرفته بود.
-عجب کاری شدا.
لبخند زدم.
-بدجوری روم داره باز میشه...
از همون فاصله، حواسم بهشون بود که این و اون رو هُل می دادن و جلو می رفتن.درست مثل بقیه.سر تکون دادم.
-علیرضام گشته یه پایه واسه ی خودش جور کرده.
وقتی با چند بسته بر می گشتن، سعی کردم خودم رو شرمنده نشون بدم.هرچند که شرمنده نبودم.با دیدن من کنار میز، همونجا مستقر شدن.وقتی کسی حرفی رو که زدم به روم نیاورد، با خیال راحت سر بلند کردم و به روجا چشم دوختم.اصلا هم به لگد زدن های علیرضا که شلوار تازه شسته و اتو کشیده ام رو نشونه گرفته بود، اهمیت نمی دادم.به چهره ی روجا نگاه می کردم که چهره اش توی هم رفت و غر زد.
-اه بابا اینا چیه؟من چایی می خوام.
با تعجب، نگاهی به علیرضا و بعد، همون بسته انداختم.جلوتر رفتم.
-چی؟چایی کیسه ای نداره؟
سرش رو بلند کرد.
-نه.نداره.مسئول خرید اینا کی بوده؟
حرصم گرفته بود.
-این پسره ...
سعی کردم حرف بدی نزنم.کوتاه ادامه دادم.
-مفخم.
اخم کرد.
-همون...لابد رفته بخره حواسش رفته پی دخترا.یادش رفته.
نامی هم که جدیدا بیشتر حرف می زد، اظهار نظر کرد.
-از بس هیزه.
روجا، کمی خودش رو جلو کشید و به پشت سر من و علیرضا اشاره کرد.
-خودش داره میاد.
از گوشه ی چشم نگاه کردم.با لباس کار توی راهرو رژه می رفت.نگاهی به علیرضا انداختم.
-این چرا لباس کار پوشیده؟امروز که جز عکاسی، کار دیگه ای نمی کنه.
صورتش رو جمع کرد.
-صبح بهش گفتم، گفت خانوما اینجوری بیشتر خوششون میاد.
ابروهام بالا پرید.
-اینم از اون حرفا بودا...
با صداش، چشم از علیرضا برداشتم و نگاهم رو به سمت چپم که مفخم ایستاده بود دادم.
-صاف وایسید ازتون عکس بگیرم.
تا خواستم چیزی بگم، صدای نامی مانع شد.
-مسئول خرید اینا شمایین؟
-آره چطور؟
-چرا چایی کیسه ای توی این بسته ها نیست؟
-حالا فعلا وایسید عکس بندازم.
-از ما ننداز.
-بابا مگه می خوام عکساتونو چیکار کنم؟
روجا با اخم جوابش رو داد.
-قرار نیست کاری کنید.یعنی اصلا قرار نیست عکسا دست شما باشه.فقط ما عکس نمیندازیم.
-چرا؟کسی اینجور اصرار می کنه عکس نندازه که زشت باشه.شما دو تا که...
بهجتی اومد و بحثشون رو ناتموم گذاشت.
-دخترا بعد از ناهار بیاید پیش من.دست تنهام کلی کار دارم.
وقتی رفت، روجا و نامی که انگار باهم هماهنگ بودن، هردو، پشت به مفخم شدن.اون هم که ایستادن رو بی فایده دید، بلافاصله اونجا رو ترک کرد.
نگاه کوتاهی به علیرضا انداختم.به اخمم لبخند زد.
-این عکسا می افته دست خودمون.
لبم رو جمع کردم.
-تا قبل از اینکه دست ما بیفته، دست اوناس.
به مفخم که کنار یاحقی و سعیدی ایستاده و خوش و بش می کرد و گویا عکسهای گرفته شده توسط مفخم رو نگاه می کردن اشاره زدم.آه کشید.
-نمی دونم این پسره چه مرگشه؟اصلا نمیاد از ماها عکس بندازه ولی تا دلت بخواد از دخترا و خانوما...
با صدای روجا، گفتگومون رو قطع کردیم.
-عمو کلید آبدارخونه رو میدی؟
نگاه کردم.همون مردی که بهشون "خواهران سه قلو" می گفت بود.با اینکه قبلا، صبح، بهش سلام دادیم، بازهم با سر، بهش عرض ادب کردیم.به بچه ها لبخند زد.
-چیزیو بهم نریزید فقط.
روجا سریع کلید رو گرفت و به سمتی که نامی ایستاده بود چرخید.
-بیا بریم چایی دم کنیم.از مفخم که آبی گرم نمیشه.
نگاهی همراه با لبخند، با علیرضا رد و بدل کردم.قبل از من، اظهار نظر کرد.
-مدیونی چایی دم کنی و به ما ندی.
کمی فکر کرد.
-دم کشید صداتون می کنیم.
ازمون فاصله گرفتن و به سمت آبدارخونه ی کارمندها که همون نزدیکی بود و هیچ وقت هم ندیده بودم استفاده بشه حرکت کردن.لبخند زدم.
-خب چاییَم جور شد.
نیم نگاهی به علیرضا انداختم.
-میگم اگه رفتیم و فقط خودشون بودن، بحثو بکشم سمت ازدواج؟به نظرت ایرادی نداره؟
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
-برو...تو اهلش نیستی.
نیشخند زدم.
-چرا، اگه امروز تنها گیرش بیارم میگم.
یکی از موزهای داخل بسته رو بیرون کشید و به سمتم گرفت.
-بخور اونجا رفتیم ضعف نکنی.
موز رو از دستش گرفتم و پوستش رو کندم.با دست، بی توجه به موقعیت، نصف کردم و نصفش رو به علیرضا دادم.بی تعارف برداشت.
-من زیاد درمورد کار کردن و درس خوندن ازش سوال پرسیدم.میشه تو این بار یه چیزایی بپرسی؟
موز رو به دهن گذاشتم و منتظر، بهش خیره شدم.با اطمینان سری تکون داد.
-آره.اصلا می ریم می شینیم باهاش حرف می زنیم.
با تردید ادامه دادم.
-بد نیست جلوی نامی؟
خندید.
-با سوتی امروزت، اگه تا حالا چیزی نفهمیده بود، الان صد در صد یه بوهایی برده.
دست روی شونه ام گذاشت.
-بالاخره که دوستاش می فهمیدن.
اشاره ای به ساعتش کرد.
-الان یه ربع – بیست دقیقست که رفتن، احتمالا چاییَم دم کشیده.ما هم بریم.
هم قدم با هم، به سمت آبدارخونه رفتیم.باید تکلیفم روشن می شد.می خواستم سی و یک سالگیم رو با همسرم تجربه کنم. با کسی که دوستش داشتم و حس می کردم اون هم من رو دوست داره.از حسش مطمئن نبودم و باید مطمئن می شدم.با زدن تقه ای به در، وارد آبدارخونه شدیم و در رو بستم.لبخند زد.
-داشتم خانم نامی رو می فرستادم دنبالتون.
چیزی نگفتیم.روبروشون نشستیم.نامی چند بسته بیسکویت دستش بود که همه رو باز کرد و مرتب توی پیش دستی چید.
-بفرمایید.با چایی می چسبه.
روجا هم سینی چای رو روی میز و لیوانی چای، جلوی هرکدوممون گذاشت.
-بفرمایید.
نگاهی به نامی کرد.
-مهتاب تو بیسکویت نخور.
کنجکاو، سرم رو نزدیک بردم.
-برای چی نباید بخوره؟
نگاهم کرد.
-آخه الان نزدیک ناهاره.اگه بخوره دیگه برای ناهار توی معدش جا نمی مونه.
سر تکون دادم و تکیه زدم.درست روبروم نشسته بود و چه حس خوبی بود اینکه چای رو اون دم کرده و برام ریخته. چندبار چای رو با لذت بو کشیدم و بیسکویت رو به دهن گذاشتم.توی فکر بودم که با صدای علیرضا، تکونی خوردم.
-کنکور شرکت می کنی؟
روجا با کمی مکث، بدون تردید جواب داد.
-بله شرکت می کنم.
زیر لب، زمزمه کردم.
-ازش بپرس اگه ازدواج کنه چی؟
نگاهم کرد.همونطور آروم جواب داد.
-یعنی تو نمی خوای بذاری؟
-چرا.می ذارم.ولی تو بپرس.
به سمت روجا برگشت.
-اگه این وسط بزنه و ازدواج کنی چی؟
-خب ازدواج چه ربطی به این قضیه داره؟
علیرضا کمی مکث کرد.
-خب من میگم تو اگه درس بخونی می تونی به خونه زندگی برسی؟
کمی به علیرضا خیره موند و بعد جواب داد.
-من خیلی از متاهلا رو می شناسم که درسشونم می خونن.یکی از دوستامم شوهرش توی کارا کمک می کنه.
حس کردم این قسمت آخر رو با منظور میگه و درواقع، مخاطب اصلیش من بودم.از ذهنم گذشت:
-تو پاتو بذار خونم، منم پا به پات کار می کنم.تو فقط بیا...
-ا...آدم قلنج گردنشو میشکنه؟
برگشتم و نیم نگاهی به علیرضای گردن کج انداختم.کاری رو که بهش می گفتم نکن، انجام داده بود.زمزمه کرد.
-اینم دومین تفاهمتون.
اولین تفاهممون درمورد چای بود.لبخند زدم.به سمت روجا برگشت.
-الان قلنج بشکنم چی میشه مثلا؟
-دوره ی راهنمایی که بودم، یه همسایه داشتیم پسرش همیشه همین کارو می کرد.دفعه ی آخر، از گردن به پایین، فلج شد.
صورتم از شنیدن این حرف، جمع شد.حالا شاید علت فجل شدنش چیز دیگه ای بود.اما...به علیرضا اشاره کردم.
-آه...تحویل بگیر.
خندید و شونه بالا انداخت.برگشت و به روبروش خیره شد.
-خیله خب.بریم سر بحث خودمون.مگه همه چیز توی خونه وظیفه ی زن نیست؟
به سمت علیرضا زمزمه کردم.
-چی میگی؟
زیرلبی جواب داد.
-می دونم وظیفه نیست.تو هم می دونی.می خوام ببینم از کوره درمیره یا نه؟
و منتظر شدیم روجا جواب بده.
-نمیشه اسمشو گذاشت وظیفه.مثلا من آشپزیو خیلی دوست دارم.وسط درست کردن غذا، یه سری چیز دیگه قاطیش می کنم.اونقدر علاقه دارم که ابتکار به خرج میدم.
با لبخند نگاهش می کردیم.
-کار کردنو دوست دارم.مرده ی اینم نیستم کسی بیاد بگه دستت دردنکنه.چون با علاقه انجام میدم.اما اگه قرار باشه کسی فکر کنه چون من دخترم، وظیفه ی منه که غذا درست کنم بازم اون کارو انجام میدم ولی نه با رضایت.
نامی هم با اخم خودش رو جلو کشید و لیوان چایش رو روی میز گذاشت.
-راست میگه.داداشم بعضی وقتا مجبورم می کنه خیلی کارا انجام بدم.چه می دونم جوراب بشورم یا براش غذا گرم کنم، اون کارو می کنم ولی با اکراه.ولی وقتاییَم هست که خودم دوست دارم و میرم لباساشو می شورم.
امیدوار بودم روجا مثل نامی، برادر نداشته باشه که کارم سخت تر می شد.روجا پوزخند زد.
-میگن لطف مکرر میشه وظیفه ...
علیرضا، بلافاصله و بی مکث، حرفش رو توی هوا گرفت.
-یعنی داری لطف می کنی؟
روجا هم بی مکث، جواب می داد که یعنی حرفهایی رو می زنه که بهشون اعتقاد داره.
-نه.من همچین حرفی نزدم.درمورد شستن لباسای برادر، آره از سر لطفه.اون برادر هیچ وقت نمی فهمه وظیفه ی تو نبوده.ببینید اون زمان که ما رفتیم اول دبستان، بابام لباسامونو می شست.
لبخند زدم و علیرضا هم سر ذوق اومد.
-جدی؟
سرش رو به تایید تکون داد.
-بله.منم ازش یاد گرفتم و همیشه هم لباسای خودمو می شورم هم لباسای مامان بابامو.بابام اینجور چیزا رو بد نمی دونه.یادمه یه روز به جز من و بابام هیچ کس خونه نبود.منم که غذا درست کردن بلد نبودم.
چقدر صادقانه حرف می زد و اعتراف می کرد.حرفش رو بعد از مکثی ادامه داد.
-خیلی تنبل بودم.همیشه کارامو دیگران می کردن.بابام اومد کنارم.دونه دونه می گفت چیکار کنم.حتی برنج گذاشتنم از بابام یاد گرفتم.نه که بگم بابام همه ی کارا رو می کنه.نه.ولی خیلی کمک حال آدمه.
ابروهام بالا پرید.علیرضا زیر لب زمزمه کرد.
-کم پیش میاد مردای قدیمی از اینجور کارا بکنن.
خم شدم.
-حالا این کار پدرت باعث میشه توقعت از مردا بالا بره.اینطور نیست؟
سرش رو بالا انداخت.
-نه.چون بابام تنها مردیه که اطرافم می بینم اینجوریه.توی خونمون دیگه کسی اینجوری نیست.
لبم رو جمع کردم و بی ربط پرسیدم.
-برادر نداری؟
-یه برادر دوقلو دارم.
ابروهام بالا پرید.
-چه جالب، دوقلو...
علیرضا بدجوری روی دور سوال و جواب کردن افتاده و راضی بودم.با صحبت های امروز، علاوه بر خودش، خانواده اش رو هم می شناختم.
-نظر شما دو نفر کلا درمورد مردا چیه؟
نامی با من من جواب داد.کمی هم رنگش به سرخی می زد که نشون می داد معذب شده.
-خب من نمی تونم نظری بدم.در کل، زیاد باهاشون سر و کار نداشتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#202
Posted: 1 Dec 2015 12:51
دوست داشتم نظر روجا رو نسبت به مردها بدونم.با اتفاقاتی که افتاده بود، دوست داشتم ببینم از مردها متنفر شده یا نه؟یا حتی رفتارهای خود من، باید می فهمیدم روش تاثیر گذاشته یا نه؟
-نظر کلی نمیشه داد.اینکه بگیم همه ی مردا اینجورن یا اونجور اشتباهه.آدم داریم تا آدم.اگه همه رو مثل بابام ببینم باید بگم، خیلی مَردَن.اگه رضا...
با شنیدن اسم پسری از زبونش، گوشم تیز شد.ادامه داد.
-داداشمو در نظر بگیرم باید بگم تنبلن.بودنشون عین نبودنشونه.باید درمورد یه شخص خاص سوال بپرسید.
سر تکون دادم.علیرضا زیر گوشم زمزمه کرد.
-تا اینجا، با این طرز تفکر که به نسبت، پخته می زنه، بهش امتیاز کامل میدم.تو رو نمی دونم؟
باز، سوال دیگه ای پرسید.
-اگه ازدواج کنی شوهرت نذاره کار کنی یا درس بخونی، چی؟
-کار که خب خودمم نمی خوام.ولی درس...باید دلیلشو بدونم.
نگاه منتظر من رو که دید خودش ادامه داد.
-خب یه موقع می بینید یه مردی، تا دیپلمم به زور خونده.اون مرد می ترسه اگه با زنی ازدواج کنه که تحصیلاتش مثلا لیسانسه، تا آخر سرکوفت بشنوه.
نامی، حرفش رو پی گرفت.
-راست میگه.همسایه ی ما همیشه میگه برید دنبال دختری برام بگردید که تحصیلاتش خیلی بالا نباشه.
شاید اون بنده خدا هم حق داشته باشه.من که به جای اون نیستم.کمی فکر کردم.
-ولی اگه من بودم می ذاشتم درس بخونه.بالاخره آدم، بعد از یه مدت طرف مقابلشو می شناسه.می فهمه اهل تو سری زدنه یا نه؟
روجا با کمی مکث ادامه داد.
-آره.ولی یه موقعی مردی، خودش تحصیلاتش عالیه، با اینحال دوست نداره همسرش ادامه تحصیل بده، اونم چون میگه نمی تونه به زندگیش برسه.یه وقتیَم هست کلا طرف دوست نداره همسرش پیشرفت کنه.
لب گزیدم.
-حالا کدومشو قبول می کنی؟
سرش رو بالا برد.
-اون آدم با طرز تفکر اولو اصلا قبول ندارم.آخریَم همینطور.دومیو میشه قانع کرد که درس خوندن لطمه ای به زندگی نمی زنه.
لبخند زدم.
-و اگه قبول نکرد؟
هرچند خودم هیچ وقت این کار رو نمی کردم.
-باید ببینم اون مرد چی داره برای ارائه کردن توی زندگیش؟
ابروهام رو بالا دادم و خم شدم.
-متوجه منظورت نمیشم.
-یه وقتی می بینید یه مرد، هیچ حرفی برای گفتن نداره.فقط می خواد تو رو پایین نگهداره.می خواد تو رو اندازه ی خودش نگهداره.
صاف نشستم.
-درسته.ولی فرض کن اون مرد همچین آدمی نیست.
-خب در اون صورت، ببینم زندگی با اون آدم اونقدر مزیت داره که درس نخوندن اصلا به چشم نمیاد، چرا قبولش نکنم؟
پلک زد.
-البته منظورم فقط درس خوندن نیست.کلا کاری که بهش علاقه دارمو میگم.
خواستم حرف دیگه ای بزنم که در آبدارخونه به شدت باز شد.اصلان فر، تقریبا خودش رو داخل پرت کرد و رو به روجا، صداش رو بالا برد.
-ای پدرآمرزیده چایی دم کردی چرا صدام نزدی؟
انتظار داشتم روجا ناراحت بشه ولی نشد و برعکس تصور من، آروم خندید.
-خب می اومدین.
-بعدا پدرتو درمیارم.
با تعجب نگاهش می کردم.زیر لب رو به علیرضا زمزمه کردم.
-این چرا انقدر خودمونی حرف می زنه؟
قبل از اینکه جوابم رو از زبون علیرضا بشنوم، اصلان فر، به سمت ما برگشت.
-داریم می ریم ناهارخوری جدیده غذا بخوریم.
نگاهی به ساعت انداختم.دوازده و نیم شده بود.روجا و نامی بلند شدن.نامی میز رو جمع کرد و روجا، استکان ها رو شست.وقتی کارشون تموم شد، از آبدارخونه خارج شدیم.میونه ی راه، روجا کلید رو تحویل داد.صدای غر غر اصلان فر بلند شد.
-کلیدو چرا دادی؟می خواستم بیام چایی بخورم.
نامی آروم جوابش رو داد.
-خب بعدا خودتون کلید بگیرید.به کارمندا که راحت کلید میدن.
پشت سرشون حرکت می کردیم و اون دو، جلو می رفتن.متوجه نگاه گاه و بی گاه پسرهای جوونی که به طرف سالن غذاخوری ای که مخصوص اینجور مراسم ساخته شده بود می رفتن بودم.با اخم فقط نگاه می کردم.
-تقصیریَم ندارن بیچاره ها.اگه دقت کنی می بینی تنها دخترایی که اینجان و سن و سالشون به این پسرا می خوره، همین دو نفرن.حق بده اگه بخوان بهشون زیادی توجه کنن.
با اخم به سمت علیرضا برگشتم و طوری که اصلان فر متوجه نشه، جوابش رو دادم.
-ولی دلیل نمیشه بخوان قورتشون بدن.
نیشخند زد.
-تو که خودت بدتری پسر.جوری نگاه می کنی که مطمئنم کل سایزاشو الان درآوردی...
من که می دونستم حرف علیرضا صددرصد حـَقه ادامه ندادم.وارد سالن بزرگی که توی حیاط ساخته شده و دری از دانشکده ی فنی مهندسی بهش باز می شد، شدیم.قبلا پیش نیومده بود وارد اینجا بشم.روجا و نامی سر میزی در گوشه ترین نقطه نشستن.علیرضا که می دونست چی توی دل من می گذره، به من و اصلان فر اشاره کرد.
-ما هم بریم همونجا بشینیم.
اصلان فر تایید کرد.
-آره بهترین جائه.هیچ کس نمی بیندمون.راحت می تونیم غذا بخوریم.
با خنده ادامه داد:
-من عادت دارم با دست غذا می خورم.
*روجا*
انگار جلوی من و مهتاب خجالت می کشیدن چیزی بخورن.به مهتاب اشاره زدم سالاد و دوغ بریزه و خودم غذا کشیدم.خوبیش این بود که برای هرکس، یه پرس غذا نیاورده بودن.چون نه من اهل کامل خوردن یه پرس بودم و نه مهتاب.بعد از چند لحظه، دکتر گل افشان به جمع ما پیوست.اصلان فر، خطابش کرد.
-اهورا کو پس؟
دکتر گل افشان، دستش رو روی میز قلاب کرد.
-رفته پیش یاحقی و مفخم و گروهشون.
مهتاب اخم کرد.
-الان یاحقی ای میشه...
صدای خنده بلند شد.غذای اونها رو کشیدم و به سراغ بشقاب خودم و مهتاب رفتم.کفگیری برای مهتاب و دو کفگیر برای خودم ریختم.بزرگمهر غر زد.
-این غذای آدمه یا جوجه؟
اشاره اش به بشقاب من و مهتاب بود.مهتاب جواب داد.
-معدمون همینقدره.
تایید کردم.
-بیشتر از این نمی تونیم بخوریم.
می تونستم اما نه جلوی اونهمه مرد.فقط نمی فهمیدم چرا باید سر میزی بیان که ما نشستیم؟توی سکوت مشغول شدیم.حس جالبی بود اینکه روبروی پایدار نشسته و غذا می خورم.گهگاهی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.مطمئنا اگر تنها بودیم، یا اگر دکتر گل افشان و اصلان فر نبودن، من هم نگاهش می کردم.برای لحظه ای نتونستم بی تفاوت باشم و نگاه کوتاهی حواله ی نگاهش کردم.مطمئنا اگر کسی سر بلند می کرد، متوجه می شد.لیوان دوغم رو با استرس برداشتم.با چشم و ابرو اومدن هم دست برنداشت. سعی کردم حرفی بزنم تا حواسش رو جمع کنه.
-استاد پایدار، چرا اونجوری نگاه می کنید؟به خدا من هیچی توی اون دوغ نریختم.
مکث کردم.باز خیره موند.انگار توی این دنیا نبود.لب گزیدم.بزرگمهر انگار متوجه قضیه شد.آروم و جوری که زیاد دیده نشه بهش زد.
-خب اگه راست میگی خودت بخور تا این بدبختم از شوک خارج بشه.
لیوان دوغم رو یه سره سرکشیدم.چشم ازم برداشت.گلوش رو صاف کرد.
-این کارا از تو بعید نیست.
صداش می لرزید.حس کردم کمی تابلو بود اما با نگاهی به بقیه، متوجه شدم به جز بزرگمهر هیچ کس متوجه نشده.
با خیال راحت از اینکه کسی ندیده، مشغول خوردن سالاد شدم.درحال جویدن بودم که با "خانوما" گفتن ِ مفخم سر چرخوندیم و عکس انداخت.در لحظه عصبی شدم و دوربین رو از دستش کشیدم.شانس آوردم جایی نشسته بودیم که کسی ما رو نمیدید.سعی کردم صدام بلند نشه.
-مگه نمیگم عکس ننداز؟
نشستم و دوربین رو به دست گرفتم تا عکس رو پاک کنم.خم شد تا از دستم بگیره.دستم رو بینمون حائل کردم و بهش خیره شدم.با تعجب نگاه می کرد.
-خانم کامجو چرا عصبانی میشی؟
بقیه که زیاد حرکتم رو جدی نگرفته بودن دخالتی نکردن.مشغول پیدا کردن عکس شدم.
-وقتی میگم عکس ننداز یعنی ننداز دیگه.
مهتاب هم عصبی توپید.
-راست میگه دیگه.انگار هیچ کس دیگه ای اینجا نیست.بند می کنید به ما دو نفر تا عکس بندازین.
عکس رو که با تایید مهتاب پاک کردم، دوربین رو به دستش دادم.چشمش رو ریز کرد.
-کسی دیگه هم بود عصبانی می شدی؟
کمی فکر کردم.به نظرم رسید خیلی تند رفتم.شاید قصدی نداشت.سعی کردم آروم تر جواب بدم.
-من قبلش بهتون گفته بودم عکس نندازید.اگه نگفته بودم عصبانی نمی شدم.
برگشتم و صاف نشستم.پایدار، با لبخند نگاهم می کرد.صدای مفخم بلند شد.
-شمام نمی خواید عکس بندازم ازتون؟
طعنه زد.
-نکنه شماهام می ترسید از عکستون سواستفاده بشه؟
پایدار آروم جوابش رو داد.
-نمی فهمم چه اصراری داری انقدر خانما رو اذیت کنی؟
بزرگمهر سکوتش رو شکست.
-از ما هم لااقل درحال غذا خوردن عکس ننداز.
بالاخره مفخم رفت.سالاد رو به سمت خودم کشیدم و سس رو روش خالی کردم.
-آخه سالاد بدون سس چجوری می خورید؟
من و مهتاب به سالاد سسی حمله کردیم.بزرگمهر و پایدار هم خم شدن.دکتر گل افشان و اصلان فر، با تعجب نگاه می کردن.دکتر طاقت نیاورد.
-خدا رو شکر می کنم اون وسط ننشستیم وگرنه شماها آبرومونو می بردین.
اصلان فر غرغر کرد.
-آخه غذا نمی خوری، بعد می افتی به جون سالاد که چی؟می خوای لاغرتر از این بشی؟
نگاهش کردم.
-نه آخه می خوام برم خونه هم غذا بخورم.دست پخت مامانم یه چیز دیگست.
بعد از خوردن غذا، همگی به سالن برگشتن و من و مهتاب به سمت اتاق آقای بهجتی رفتیم.حوصله ی اون جلسه ی مسخره رو نداشتم و اتاق آقای بهجتی و کارش، راه گریزی برای فرار بود.بهجتی وقتی کاری رو که می خواست بهمون گفت، از اتاق خارج شد و موندیم من و مهتاب.پشت یکی از سیستم ها نشستم و تعمیرش می کردم و مهتاب با چند بروشور ور می رفت و نمی دونم دقیقا چیکار می کرد.کنجکاو دونستنش هم نبودم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد و متعاقبش در باز و پایدار وارد شد.نیم خیز شدم و مهتاب هم با تعلل ایستاد.قبلا سلام کرده بودیم و دیگه نیازی به سلام کردن نبود.سری تکون داد و اشاره زد که بشینیم.مهتاب که نشست، کنجکاوانه سرپا موندم.بری چی از وسط جلسه بلند شده و به اینجا اومده بود؟در رو باز گذاشت و نزدیک شد و روی یکی از صندلی هایی که به من نزدیک بود نشست.کامل به طرفم چرخید و بهم چشم دوخت.تعجب کردم.نمی دونم امروز چی شده بود که انقدر نگاهم می کرد؟چه اتفاقی افتاده بود؟چندبار پلک زدم.
-این جلسه ی خسته کننده ی پیرمردونه چیه آخه؟
خندید.
-پیرمردونه یعنی چی؟
قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم.
-بابا آدم خوابش می گیره.صبح که همه خواب بودن.دیگه بعدشو نمی دونم...
به چهره ی فکریش چشم دوختم.مشخص بود از تشبیهم ناراحت شده.من که تمام تلاشهاشون رو دیده بودم.نباید همچون حرفی بهش می زدم.آه عمیقی کشید و دلم براش سوخت.
-دارن بحث علمی می کنن.تو علاقه ای نداری؟
شونه ای بالا انداختم و سعی کردم نرم تر حرف بزنم.نباید ناراحتش می کردم.خیلی زحمت کشیده بود.
-آخه اگه علاقه نداشتم که شرکت نمی کردم.ولی اونموقع که ما بودیم، از خودشون و شکماشون تشکر می کردن که افتخار دادن و تشریف آوردن و مجلس ما رو نورانی کردن.
لب گزید و خندید.با خندیدنش شیر شدم.
-والا به خدا...
وقتی چیزی نگفت و فقط خندید، خودم رو مشغول کیبُرد ِ پیش روم کردم.اما تماما حواسم بهش بود.دستی به ته ریشش کشید و به حرف اومد.
-الان تو داری چیکار می کنی؟
کیبُرد رو تکون دادم.
-دارم دندونشو جراحی می کنم.
با کمی مکث، چشمم رو ریز کردم.
-اصلا اگه بحث علمی بود و شما هم دوست داشتین برای چی از توی سالن بیرون اومدین؟
کمی نگاهم کرد.نگاهش طور خاصی بود.
-من واسه چیز دیگه از جلسه بیرون اومدم.
مکث کرد.
-چیزا و اشخاصی هستن که بیشتر از بحث علمی، دوستشون دارم.
و طوری خیره شد که دست و پام رو گم کردم.منظورش خیلی واضح بود.آب دهنم رو قورت دادم.
-آها...
به سمت سیستم برگشتم.می خواستم به روی خودم نیارم که مفهوم حرفش رو فهمیدم.می خواستم نشون بدم که مثلا نفهمیدم منظورت از اشخاص مورد علاقه، من بودم.بلند شد و کنارم ایستاد.قلبم تند و تند به دیواره ی سینه ام می کوبید.چند نفس عمیق کشیدم و امیدوار بودم صدای نفس های عمیقم رو نشنوه.متوجه نگاه زیرچشمی ِ مهتاب شدم.سعی داشت خودش رو مشغول نشون بده اما می دیدم لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفته.شاید اون هم منظور پایدار رو درک کرده بود.بچه که نبود؛ با صدا زدن ِ امروز ِ پایدار همه چیز دستگیرش شده بود.قبلا هم رفتارهای تابلوی پایدار رو دیده بود.می دونست توی دل پایدار خبری هست.شاید اون هم منتظر بود حرف ِ دل پایدار به روی زبونش جاری بشه.شاید برای همین لبخند می زد.
پایدار کنارم خم شد و آروم زمزمه کرد:
-من اون روز بهت گفتم علاقه دارم.درسته؟ولی تو جوابمو ندادی.چرا؟
حرفی نزدم.می گفتم حرف از علاقه زدی اما خواستگاری نکردی؟می گفتم منتظر بودم خواستگاری کنی تا جواب بدم؟آدم ِ زدن ِ این حرف نبودم.دستش رو کنار دستم روی کیبورد گذاشت.
-چرا ازم رو می گیری وقتی حرف می زنم؟
با تعجب نگاهش کردم.نه به وقتی که حرف نمی زد نه به حالا که روی دور حرف زدن افتاده و ساکت نمی شد.زمزمه کردم:
-نمی دونم چی باید بگم.
لبخند زد.
-اونهمه ظهر با علیرضا مقدمه چینی کردیم...
با ورود آقای بهجتی، عقب تر رفت و آه کشید.آه از نهاد من هم بلند شد.چقدر دلم می خواست حرفش رو کامل می زد. آمادگی نداشتم اما دلم می خواست همینجا تمومش کنه و خیال هردومون راحت بشه.
*آبان*
-ا دکتر اینجایی شما؟ببین این دخمل گل ما داره درست انجام میده؟
به سمت بهجتی برگشتم تا جواب بدم.روجا هم از جاش حرکت کرد و دیدم که سکندری خورد و داشت می افتاد.همون لحظه حس کردم چیزی زیر بلوزم خزید.سر برگردوندم و به پایین نگاه کردم. دست روجا بود که از شکمم به عنوان تکیه گاه استفاده کرده بود.شاید فکر می کرد دستش رو به دیوار گرفته.یا شاید هم می خواست با گرفتن ِ دیوار، خودش رو از افتادن حفظ کنه.من هم درست به دیوار چسبیده بودم.روی دیوار هم پارچه نوشت هایی بود که شاید باعث شد لباس ِ تنم رو با پارچه نوشت ها اشتباه بگیره و متوجه نشه تکیه گاهش، دیوار نیست.سرم رو بالا گرفتم و چشم بستم.با حرکت دستش روی شکمم، لب گزیدم.عصبی شدم و نمی تونستم بیشتر از این، نزدیکیش رو تحمل کنم.حتی دیگه نفس هم نمی تونستم بکشم.چشمم رو باز کردم و سرم رو پایین گرفتم.اون که متوجه نشده بود، بنابراین خواستم عقب تر برم که چون دستش زیر بلوزم بود، همراهم کمی حرکت کرد.لب گزیدم.
-خدایا...
نمی خواستم نامی یا خصوصا بهجتی متوجه بشن.بنابراین نمی تونستم عکس العمل دیگه ای به جز عقب کشیدن نشون بدم.نگاهم رو بهش دوختم تا بتونم لااقل زیرلبی و طوری که کسی متوجه نشه ازش بخوام دستش رو برداره. لب که باز کردم ، چشم هاش درشت و به سمتی که دستش رو گذاشته بود نگاه کرد.دستش رو کشید و یکی از دکمه هام باز شد.با شنیدن صدای خنده ی نامی که دیگه متوجه ماجرا شده بود، چشمم رو بستم و صدای بهجتی رو شنیدم.
-دختر، جنی شدی مگه؟چرا بیخودی می خندی؟
چشم باز کردم.به نامی نگاه می کرد.قلبم می زد برای جوابی که قرار بود نامی بده.قلبم می زد به خاطر این اتفاق.طوری از روجا فاصله گرفتم تا بهجتی متوجه نشه چقدر نزدیک بودیم.روی صندلی نشستم.نامی جواب بهجتی رو نداد و خنده اش رو خورد.شاید نمی دونست چی باید بگه.بهجتی توی اتاق موند.دیگه نمی شد حرفی بزنم.هرچند اگه از اتاق خارج می شد هم نمی تونستم حرف بزنم.حالم خوب نبود.قلبم درد گرفته و کشش هیجان بیشتر نداشتم.گوشیم رو بیرون آوردم و به علیرضا پیام دادم:
-علی بیا.حالم خوب نیست.
و ارسال رو زدم.بلافاصله تماس گرفت که ریجکت کردم.پیام داد:
-چی شده؟
جواب ندادم.می دونستم خودش رو می رسونه.گرمم بود و قلبم می زد و قفسه ی سینه ام درد می کرد.کتم رو از تن خارج کردم.صدای در بلند و علیرضا نفس نفس زنان وارد شد.
-سلام.
بهجتی نیم خیز شد.
-سلام دکتر.خوبی؟چه خبرا؟
علیرضا بالای سرم ایستاد.
-خبر که... سلامتی.هیچ خبری نیست.
-امن و امانه؟
شونه ام رو فشار داد.
-امن و امان.
سرش رو نزدیکم کرد.
-بلند شو.
و خودش بلندم کرد.نفس عمیقی کشیدم تا ضربان اذیت کننده ی قلبم آروم بگیره.قرص زیرزبونی توی کیفم بود و نمی خواستم جلوی روجا مصرف کنم و ببینه و فکر کنه از نظر جسمی آدم سالمی نیستم.علیرضا، دستش رو دور بازوم حلقه کرد و به سمت بهجتی چرخید.
-هوای این بچه ها رو داشته باشید.ما دیگه بریم.
و من رو از اتاق بیرون برد.به سمت سرویس بهداشتی رفتیم و علیرضا قرصی از کیفم بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت.قلبم که کمی آروم گرفت، مشتی آب خنک به صورتم پاشیدم.حس کردم قلبم آروم تر شده و کتم رو پوشیدم.علیرضا پشت سرم ایستاد.از توی آینه اشاره ای به بلوزم کرد.
-دُکمَت چرا بازه؟خیلی شکمت کوچیکه که میندازیش بیرون؟
لب گزیدم و حینی که دکمه ی بلوزم رو می بستم، جواب دادم:
-کار روجاست.
ناباورانه داد کشید.
-چی؟
برگشتم و به روشویی تکیه زدم.
-به جای دیوار، دستشو تکیه زد بهم که رفت توی بلوزم...وقتی فهمید، دستشو که کشید، دُکمَم باز شد...
هر لحظه صورتش سرخ تر و کنار چشم هاش چروکیده تر می شد.تا اینکه از خنده منفجر شد و روی سکوی سرویس نشست.توی اتاق برای عکس العمل نشون ندادن به قلبم فشار اومده بود و اینجا راحتتر بودم.خندیدم و خم شدم.
-هیس...چه خبره؟
سرش رو بلند کرد.میون خنده، بریده بریده حرف می زد:
-کسی...نفهمید؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
-نامی دید.
با همون خنده بلند شد و ایستاد و بغلم کرد.
-هیچی نگفت؟
سرم رو روی شونه های از خنده لرزونش گذاشتم.
-چیزی نگفت فقط داشت از خنده، دور از جونش می مرد.
باز قهقهه زد.
-همین بانمکه آبان.همین روجا رو بگیر.خوشم میاد ازش...
این بار من هم قهقهه زدم.حالم خیلی بهتر شده بود.
-دیوونه.
با صدای کوبیدن در، از خواب پریدم و با حال سکته، به سمت در دویدم.در که باز شد، چشمم به علیرضای گریان با لباسهای نامرتب افتاد.حس کردم تیکه ای از قلبم کنده شد.
-چی شده؟
با آشفتگی دستم رو کشید.
-برو ماشینتو روشن کن مهنامه رو ببریم بیمارستان.
نفس توی سینه ام حبس شد.
-چ...چرا؟
به سمت پله های بالا دوید و داد زد:
-ماشینو روشن کن تا بیارمش.
بدون بستن در، کاپشنی از رخت آویز برداشتم و روی لباسم پوشیدم.کیف پول و سوییچ ماشین رو چنگ زدم.کفش پوشیدم و در رو بستم.صدایی از بالا به گوشم رسید.مثل افتادن چیزی سنگین.
-یا خدا...علیرضاست؟
از پله ها دویدم.چشمم به علیرضا که روی پله ها ول شده و بدن نیمه جون مهنامه، توی دستهاش بود افتاد.سرش رو به دیوار تکیه داده و با چشم های درشت، من رو نگاه می کرد.مهنامه رو از بغلش بیرون کشیدم و تشر زدم.
-بده به من دختره رو...
مهنامه رو که بلوز و شلواری به تن و روسری روی موهاش بود، توی بغل جا به جا و روسریش رو صاف تر کردم.
-تو که با این وضعیت، می زنی این بچه رو می کشی.
می دونستم اونقدر گیج و ترسیده که ممکنه باز به زمین بیفته.از پله ها پایین رفتم.علیرضا افتان و خیزان، پشت سرم اومد و خودش رو رسوند و سوییچ رو از جیبم بیرون کشید.در رو باز کرد.روی صندلی عقب هُلش دادم.
-بشین، می ذارمش توی بغلت.
با جا به جاییشون، من هم نشستم.تازه نگاهم به شلوار سفیدم که خونی شده بود خورد.دلم ریش شد.
-علی اینهمه خون برای چیه؟
صدای هق هقش حالم رو بدتر کرد.
-نمی دونم.راه بیفت.
با سلام و صلوات خودم رو به اولین بیمارستان رسوندم.جلوی اورژانس پارک کردم و دویدم و مهنامه ی بیهوش رو با کمک پرستار و علیرضای نیمه جون، روی تخت روان گذاشتیم.حین حرکت، نگاهم به صورت رنگ گچش افتاد.به اتاقی بردن و دکتر کشیک بالای سرش رفت.کارهای مربوط به پذیرش رو انجام دادم و کنار علیرضا که روی زمین و پشت در اتاق نشسته بود قرار گرفتم.بلندش کردم و روی نیمکتی نشستیم.
-پنج هفتَش بود و به من نگفته بود.منم نفهمیده بودم...
متوجه منظورش نشدم.انگار فهمید.کاغذی از جیب شلوار گرم کن خونگیش بیرون کشید.کاغذ مچاله شده ی خون آلود.بالا گرفتش و توی چشمم خیره شد.
-یه جنین پنج هفته ای باردار بود.
دهنم باز موند.
-بود؟
چشمش رو برای لحظه ای بست.
-سقط شد...
آه از نهادم بلند شد.
-آخه چرا؟تو نمی دونستی؟
رو به جلو خم شد و بازوهاش رو روی زانو گذاشت.
-مگه چند بار پدر شدم که این چیزا رو بدونم؟که علائم ناچیزشو درک کنم؟وقتی می پرسم چرا حالت بهم می خوره میگه چیزی نیست.وقتی میگم ببرمت دکتر، اصرار پشت اصرار که نمی خواد و خوب میشم...از کجا بفهمم؟
پوزخند دردناکی زد.
-وقتی فکر می کردم مسمومیت غذاییه و دائم بهش آبلیمو می دادم بخوره ...
مکث کرد.
-از کجا می فهمیدم مسمومیتی در کار نیست؟تو بگو من باید از کجا بفهمم؟توی فامیل زن باردار ندیده بودم.بارداری مامانم سر امیررضا یادم نمیاد.باز تو...آفرو دیدی...اگه زن حامله ببینی، علائمشو ببینی شاید بفهمی، شاید...ولی بگو من چجوری باید می فهمیدم؟
چیزی نگفتم.
-نصفه شبی نمی دونم چه مرضی افتاده بود به جونش؟رفته بود روی صندلی و بالای یخچال دنبال چی می گشت؟بیدار شدم دیدم نیست.صدا می اومد.فکر کردم باز حالش بد شده.رفتم ببینم کجاست،برقو که روشن کردم هول شد و افتاد.
عصبی پاهاش رو تکون می داد.
-تازه وقتی از پیش تو برگشتم، چشمم افتاد به سونوگرافی توی دستش.داشته قایمش می کرده که من رسیدم.به دکتر نشون دادم گفت پنج هفته بوده.
آه کشیدم.
-چرا قایم کرد؟
کاغذ مچاله رو، مچاله تر کرد و توی جیبش گذاشت.
-نمی دونم.بیهوشه هنوز.
-شاید ترسیده بفهمی.
سر تکون داد.
-می دونم.منم همین فکرو می کنم.ولی مگه من لولوام؟
باز هم آه کشیدم.
-بهوش اومد چیزی بهش نگو.بذار حالش بهتر بشه و بعد، باهاش حرف بزن.
سر تکون داد.هرچند خودش انقدر فهمیده و باشعور بود که چیزی به روی مهنامه نیاره و ناراحتش نکنه.
مهنامه که بهوش اومد، فقط گریه می کرد.نمی دونستم وسط این دونفر چیکار کنم؟به مهنامه دلداری می دادم و جوابم رو با گریه می داد.علیرضا هم عصبانی و ناراحت بود.عصبانی از ترس بی مورد مهنامه و ناراحت برای ضربه ای که مهنامه خورد.
***
مشغول بررسی پروژه بودم که با زنگ گوشی به خودم اومدم.نگاه کوتاهی به شماره انداختم.مهرداد بود.جواب دادم:
-الو جانم مهرداد؟
صداش با کمی تاخیر توی گوشم پیچید.
-الو سلام.حالت خوبه؟
اطرافش پر از صدا بود.تشخیص اینکه توی دانشگاهه، کار سختی نبود.
-سلام.چطوری مهرداد؟
-خوبم.مشغول چه کاری هستی؟
نگاه کوتاهی به مانیتور انداختم.
-والا داشتم به این پروژه آخریم سر و سامون می دادم.چطور مگه؟
-ببین یه زحمتی برات دارم.نمی دونم وقت داری یا نه؟
دستی روی پیشونیم کشیدم.
-جان؟
-رئیس ازمون خواسته یه نرم افزار طراحی کنیم برای تبلیغ.تو می تونی جور کنی؟
-من که وقتشو ندارم.خودت که می دونی.
-می دونم.این بچه هایی که باهات پروژه برداشتن...کامجو اینا رو میگم.می تونی بگی انجام بدن؟
کمی فکر کردم.
-باشه موردی نداره.هرچند نمی تونم مجبورشون کنم.بهشون پیشنهاد میدم، ببینم می تونن یا نه؟
-باشه اینم خوبه.بهشون بگو ببین چی میگن؟
خداحافظی کردیم.به فکر رفتم.
-طراحی نرم افزار کار سختیه.چجوری به بچه ها بگم؟
***
جمعه، علیرضا خبر داد شنبه توی دانشگاه مراسمی برگزار میشه.از ما دو نفر دعوت شده ولی علیرضا که درگیر مهنامه و بدن ِ به شدت ضعیف شده و روحیه ی خرابش بود نمی تونست بره.این قضیه روی هر دو تاثیر گذاشته بود.می خواستم باشم و هواشون رو داشته باشم.دلم برای چهره ی پکر و گرفته ی علیرضای همیشه سرحال، آتیش می گرفت و دوست داشتم کاری انجام بدم.ولی ازم خواست برای اینکه مهرداد ناراحت نشه حتما شرکت کنم.هرچند که بانی مراسم، مهرداد نبود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#203
Posted: 1 Dec 2015 12:53
بعد از صبحانه، پای سیستم نشستم.مراسم دانشگاه ساعت ده شروع می شد.دلیلی نداشت زودتر از اون توی دانشگاه باشم.تصمیم گرفتم تا فرصت هست کمی وبگردی و پروژه ی آخرم تکمیل شده بود رو ارسال کنم.بلافاصله به سراغ ایمیلم رفتم.پروژه رو که ارسال کردم ایمیلی برام رسید.نگاهی به عنوانش انداختم.
-barai ostad paidar
با خودم فکر کردم کار یکی از دانشجوهاست و مشغول خوندن شدم.
-dast az saresh bardar Man ono mikham
Age ie bar dig atraf kamjo bebinamet qol nemidam salem bezaramesh
چندبار متن رو از نظر، گذروندم تا تونستم با توجه به املای غلط اکثر کلمه ها، منظورش رو درک کنم.
-اطراف کامجو؟
انگشتم رو لای دندون هام گذاشتم و اخم کردم.
-یعنی چی؟من اونو می خوام یعنی چی؟
از ذهنم گذشت شاید کسی باهام شوخی می کنه.reply کردم تا جواب بدم ولی پشیمون شدم.
-بگم چی؟بگم اشتباه می کنی؟بگم غلط کردی؟چی بگم؟
بلند شدم و سیستم رو خاموش کردم.
-اگه شوخی باشه وقتی ببینن جواب نمیدم بیخیال میشن.اگه هم...
نمی خواستم به جدی بودنش فکر کنم.هرچند با چیزهایی که قبلا توی پروفایلم می نوشتن یا از پروفایل روجا پاک کردم، می شد احتمال شوخی نبودن رو پررنگ تر کرد.ولی وقتی دستم به جایی بند نبود، دلیلی نداشت فکرم رو مشغول کنم.
-شوخیه؟کار علیرضاست؟
می دونستم علیرضا همچین شوخی ای نمی کنه.می دونست روی روجا حساسم و دست روی نقطه ضعفم نمی گذاشت. حال و اوضاعش به خاطر وضعیت مهنامه خوب نبود و اگه اهل اینجور شوخی ها بود هم نمی تونست کار اون باشه.با کلافگی رفتم تا لباس بپوشم که با زنگ گوشیم، خودم رو کنار میز کامپیوتر رسوندم.
-بله؟
-جناب آقای پایدار؟
صدای پسر جوونی بود.نفسم رو بی حوصله فوت کردم.
-بله.بفرمایید؟
-... آشغال، چرا پاتو از وسط زندگی من بیرون نمی کشی؟
توی بهت حرفش بودم که قطع کرد.گوشی رو کنار کشیدم و به شماره ی ناآشنا نگاه کردم.بعد از چند لحظه گوشی رو روی میز گذاشتم.
-اشتباه گرفته بود حتما...آره اشتباه بود...
ایمیل و با فاصله ی کمی، تماس تلفنی، این حس رو القا می کرد که هر دو، یکی هستند.اما از کنارش گذشتم. هیچ وقت نفهمیدم باید می گذشتم یا نه؟یا اینکه اگه نمی گذشتم، فایده ای داشت؟
با اعصابی خراب، لباس پوشیدم.کیفم رو برداشتم و با گوشی از خونه بیرون زدم.
-تکلیف این قضیه روشن میشه.مهم نیست کسی می خوادش.مهم اینه من می خوامش و اونم منو می خواد...
هرچند جوابی نگرفته بودم ولی می فهمیدم که من رو می خواد.فقط باید بهش فرصت می دادم.باید انقدر خودم رو بهش نشون می دادم تا بفهمه اون آدمی نیستم که توی چند برخورد غلطم دیده.
ساعت ده و ده دقیقه رسیدم.کسی توی حیاط نبود.مشخصا همه ی بچه ها یا توی مراسم یا سر کلاس بودن.خودم رو با عجله به سالن که پر از پرچم رنگی بود رسوندم.با سری به زیر افتاده، از وسط دخترهایی که جای نشستن نداشتن و ایستاده و عده ای هم کف زمین نشسته بودن، از وسط کلی نگاه کنجکاو و آشنا و ناآشنا، رد شدم و با راهنمایی انتظامات، کنار مهرداد نشستم.ردیف اول و دوم برای اساتید و کارمندها و فقط همون صندلی تعارف شده، خالی بود.سمت راستم یاحقی و سعیدی و مفخم و سمت چپ، مهرداد و یوسفی بودن.بقیه رو نمی شناختم یا چهره ها رو درست نمی دیدم تا تشخیص بدم.مراسم شروع شده و سخنران روی سن ایستاده و صحبت می کرد. آهسته با مهرداد و یوسفی سلام علیک کردم و مشغول گوش دادن به صحبتها شدم.
- ...گروهايي از جامعه هرچند در اقليت باشن و به دنبال نهاييترين مرتبه هم نباشن ولي به دنبال نوعي گفتگو و همزباني با جنس مخالف هستن و چون ازدواج دائم مقدمات زيادي ميخواد، بايد يك راهحل براي مديريت اين شرايط داشته باشیم که ميتونه ازدواج موقت و صيغه محرميت باشه...
با صدای مفخم، حواسم از صحبتهای سخنران، که خیلی هم متوجهش نبودم، پرت شد.
-آدم خله مگه صیغه کنه دردسر بشه؟میری رفیق میشی صفا می کنی دیگه.
صدای سعیدی بلند شد.
-چی میگی؟اینایی که ازدواج کردن آدم نیستن؟
یاحقی جوابش رو داد.
-نه تیرداد.ازدواج که بد نیست.ولی واسه کسی که موقعیت ازدواج نداره، تنها راه، رفاقته.امیر راست میگه.صیغه، دردسره.باید مهریه تعیین کنی.ولی توی رفاقت، هیچ مسئولیتی در قبال دختره نداری.
دیگه حرفی نزدن.توی فکر فرو رفتم.
-این چه طرز فکریه؟هرچند من صیغه رو هم قبول ندارم...خیلیا پشت اسم شرعیش، هزارجور کار می کنن.عقد دائم فرق داره.اسم میره توی شناسنامه و اگه همدیگه رو نخوان، پس فردا اسم روی دختر بدبخت نمی ذارن...
دیگه حواسم رو نتونستم به سخنرانی بدم.هرچند قبلش هم بهش دقت نمی کردم.تا جایی که صدای جیغ از طرف دخترها بلند شد.مهرداد نگاهم کرد.
-بابا بدبختا راست میگن.
روم نشد بگم به جز چند دقیقه ی اول، به بقیه ی صحبتها، گوش نمی دادم.سکوتم رو که دید، خودش ادامه داد:
-مرتیکه برگشته میگه مرد می تونه زنشو بزنه.اسم اسلامم می کشه وسط...
چشمم درشت شد.
-یعنی چه؟اگه می خواد بزنه خب بزنه، چرا دیگه پای دین رو وسط میاره؟
مکث کردم.
-هرچند که این جماعت، خودشون هیچ وقت این کارو نمی کنن و این حرفا رو توی گوش امثال من فرو می کنن.مثل اینکه میگن اگه یه مرد، چند تا زن بگیره اشکالی نداره.ولی برو خونه و زن و زندگیشونو ببین...
سری از روی ناراحتی و تاسف تکون دادم.
-خودشون یه زن دارن...
حرفم رو تایید کرد.
-آره.هیچ کدوم از بزرگا رو نمی بینی چندتا همسر داشته باشن.اگه خوب بود، چرا هیچ وقت همچین کاری نمی کنن؟اونا، می تونن عدالتو بین زناشون رعایت کنن ولی هیچ وقت همچین کاری ازشون سر نمی زنه...
با صدای مجری، چشم از مهرداد برداشتم.
-خیله خب دخترا، بسه دیگه.کی جرات داره شماها رو بزنه؟والا خودتون یه جارو دست می گیرید می افتید به جون شوهراتون.
به سمت مهرداد برگشتم.
-این آقا رو از کجا آوردین؟
با حرکت سر، به طور نامحسوس، کنارش رو که یوسفی نشسته بود، نشون داد.
-همین آقا...
دوباره، رو ترش کردم.
-این سخنرانا کیَن که یوسفی رو می کنه؟این چه طرز حرف زدنه؟کجای اسلام گفته باید زنو بزنی؟
پوفی از روی حرص کشیدم.مهرداد حرفی نزد و به طرف مردی که سمت دیگه ی یوسفی نشسته بود چرخید و مشغول صحبت شد.با صدای یاحقی که خطابم می کرد، حواسم از مهرداد پرت شد و به سمتی که یاحقی و سعیدی و مفخم نشسته بودن نگاه کردم.
-دکتر پایدار، شما چرا حرص می خوری؟اگه زنو نزنی پس چجوری باید جلوی عُصیانشو بگیری؟
چشم به پوزخند مفخم دوختم و لبهام رو باز کردم.
-مگه خانوما آدم نیستن؟ماها راضی نمیشیم یکی یه تلنگر بهمون بزنه، اونوقت بخوایم یه زنو بزنیم؟
-خب، نوبتیَم باشه، نوبت دادن جوایزه.
با شنیدن این حرف، مکثی کردم و به چشم های منتظر هر سه خیره شدم.
-این بحثو بذارید خارج از سالن و بعد از جشن ادامه بدیم.
با تکون سر، حرفم رو قبول کردن.صدای روجا رو از پشت سرم می شنیدم که غرغر می کرد ولی نفهمیدم چی گفت.از اول منتظر دیدنش بودم.ولی از بدشانسیم دیر رسیدم و وقتی به سالن اومدم که مراسم شروع شده و نمی شد بین اونهمه دختر، سر بلند کنم و بگردم.خوشحال از شنیدن صداش، تکیه دادم و سعی کردم از گوشم مثل رادار استفاده کنم تا چیزی از صداش رو از دست ندم.
صدیق و روجا بالا رفتن و جایزه گرفتن و من به قول شاعر، همه تن چشم شدم تا ببینمش.سیر، از این فاصله تماشا کردم.نفهمیدم چطور رد شد و نشست.حواسم به سر یاحقی بود که همراهش چرخید.نمی خواستم حرص بخورم که چرا نگاهش می کنه؟به روجا ربطی نداشت.اون، رفتار خودش رو داشت و یاحقی بود که تعدی می کرد.نشست و من آه کشیدم که چرا خوب حواسم رو جمع نکردم تا دقیق ببینم؟این دوشنبه و دوشنبه ی بعد، کلاس رو تشکیل نمی دادم و نمی دیدمش.قرار بود فردا حرکت کنم و به شهرستان برم و جمعه برگردم.چهارشنبه و پنجشنبه هم دانشگاه نبودم که ببینمش.هفته ی بعد هم یه شهر دیگه.چهارشنبه و پنجشنبه ی بعد هم برای پسرها کلاس فشرده می گذاشتم تا عقب موندگی رو جبران بکنم.
اونقدر توی فکر بودم که متوجه چیزی نشدم.حتی نفهمیدم کی مراسم تموم شد و یاحقی و سعیدی و مفخم از سمت راستم، مهرداد و یوسفی از سمت چپم بلند شدن و رفتن.نفهمیدم کی سالن خالی شد، فقط با ضربه ای که به صندلیم خورد، از جا پریدم و برگشتم.چشمم به روجا که پشت سرم نشسته و می خندید و نامی و صدیق که هرکدوم، صندلی های طرفینش رو اشغال کرده بودن افتاد.نفسم رو بیرون دادم.
-چی شده بچه ها؟
هول، سلام کردن و صدیق پایین مقنعه اش رو روی صورت کشید.
-خانم کامجو کارتون داشتن.
روجا پرید.
-کی؟من؟
با همون خنده و ترس توامان، بهم خیره شد.
-من نه.خانم نامی باهاتون کار داشتن.
نامی هم با عجله جواب داد.
-به خدا من کاری نداشتم.
نمی فهمیدم چرا ترسیدن؟نمی فهمیدم اینها که می ترسن چرا اذیت می کنن؟با فکر اینکه این شیطنت کار روجاست، نگاهش کردم.
-کار توئه نه؟
لبخندش محو شد.
-خیلی وقته صداتون می کنیم.برنگشتین من یادم رفت چیکار داشتم.
انقدر توی فکر بودم اصلا نفهمیدم کسی صدام می زنه.نامی با حس ِ ناراحتی روجا، خودش رو جلو کشید.
-می خواستیم بپرسیم کلاس دوشنبه تشکیل میشه؟
آه کشیدم.آهی پر از افسوس و ناراحتی.
-نه.کار دارم.
به بوت ساق بلند روجا چشم دوختم.سعی کردم حسرت نگاهم رو نبینن.
-آخه درمورد پروژه هم می خواستیم حرف بزنیم.
نگاهم رو بالا بردم و توی چشمش فیکس کردم.با اخم و ناراحتی نگاهم می کرد.نگران من نیست ... ناراحت ندیدن من نیست...ناراحت پروژه ست.آه کشیدم.
-حالا حالا ها وقت دارید.
-تا کی؟
افسرده جواب دادم:
-تا آخر تابستون.
-می خوایم زودتر تکلیفمون مشخص بشه.
از دلم گذشت:
- هروقت تو تکلیف منو مشخص کردی، منم تکلیف پروژتو مشخص می کنم.
آروم و پر حرص، جواب دادم:
-مشخص میشه.
از جا بلند و از سالن خارج شدم.می تونستم همین حالا پروژه هاشون رو بدم ولی می خواستم توی فرصت مناسبی که حال روحیم مناسب باشه این کار رو انجام بدم.یاحقی و سعیدی و مفخم رو دیدم و یاد بحثمون افتادم.حوصله نداشتم ولی اگه نمی رفتم، فکر می کردن فکرشون درست هست.نزدیک شدم و طوری ایستادم که همگی، روبروم قرار گرفتن.
-خب آقایون، انگار داشتیم اون داخل صحبت می کردیم.بحثمون نیمه کاره موند.
انگشتم رو روی پیشونی گذاشتم.
-آ...فقط یادم نیست دقیق چی می گفتیم.
مفخم دستش رو داخل جیبش فرو کرد.
-توی قرآن اومده اگه زن سرپیچی کرد، باید تنبیه بشه.
شونه بالا انداخت.
-شما منو قبول نداری.ولی اینو دیگه من نمیگم.
چندبار پلک زدم.
-توی تفاسیر یه آیه از سوره ی نسا اومده اگه آثار سرپیچیو توی زنتون دیدید اول موعظه کنید.اگه نشد باهاش قهر کنید و اگه بازم نشد، تنبیهش کنید.
یاحقی سریع بُل گرفت.
-د مرد مومن خودتم که داری همینو میگی...
و پوزخند مسخره ای زد.خیره شدم.
-هنوز حرفم تموم نشده بود...موعظه کردنم یه بار گفتنش که کافی نیست.چندبار باهاش حرف می زنی ببینی مشکل چیه.
دستام رو از هم باز کردم.
-اگه بعد از چندبار حرف زدن، نتونستی به اون چیزی که می خوای برسی ...
چند دانشجو که رد می شدن، سلام کردن.سری به احترام و سلام، تکون دادم.دوباره سر بحث برگشتم.
-البته اونم نه هرچیزی و نه هر خواسته ای ... باهاش قهر کنید.رو برگردونید.تا بفهمه از رفتارش ناراحتید.خانما همین که بهشون توجه نکنید براشون کافیه.توی یه سری تفاسیر همون آیه و آیه های قبلی و بعدی که بهش مرتبطن اومده بعدش ... تازه اینم همون اول نه، تنبیه کنید. ولی نه هر تنبیهی.
سعیدی این بار، رشته ی کلام رو به دست گرفت.
-از کجا می دونی هر تنبیهی نه؟توی قرآن که کامل ننوشته.
یاحقی پوزخند زد.
-یعنی اون تنبیه می تونه سیلی باشه، می تونه با کمربند باشه یا هرچیزی.
آه کشیدم.حس می کردم سه غارنشین جلوی روم ایستادن.
-ضربه ای که باعث بشه آثارش روی پوست باقی بمونه، دیه داره...جُرمه.اینو که می دونید؟
سکوت کردن.
-بعضی از خانوما پوستشون حساسه.کوچک ترین لمسی بشن، بدنشون سرخ یا کبود میشه.
مکث کردم.
-قرآن با جُرم و آزار مخالفه.از یه طرف توی تفاسیر آیه گفتن تنبیه کنید، از طرف دیگه گفتن ضربه ای که اثرش بمونه باید دیه پرداخته بشه.پس چی می مونه این وسط؟
سعی می کردم طوری حرف بزنم که درک کنن.با این حال می دونستم خیلی بهتر از من باخبر هستن.سعیدی بشکن زد.
-آقا بگو برو زنتو بغل کن دیگه...
خندیدن.بی توجه ادامه دادم.
-خیلی جاهام اومده گفته منظور قرآن از اون کلمه ی خاص...دقیق یادم نیست چی بوده، ولی تا جایی که می دونم معنیای متفاوتی ازش درمیاد، کناره گیری بوده نه تنبیه بدنی.اگه برید معنی همون آیه رو بخونید، متوجه میشید ضرب شتم، توی این بحثاش جایی نداره.چون اول گفته نصیحت کنید بعد گفته قهر کنید ...
دستم رو توی هوا پرتاب کردم.
-نمیاد بگه اگه نشد برو بزنش.قاعدتا اینجوری نیست.
یاحقی خندید.
-حجت الاسلام، پایدار...
بازهم خندیدن.
سرم رو با تاسف تکون دادم.
-نمی دونم شماها چی توی ذهنتونه؟چجوری زندگی می کنید؟کجا بزرگ شدید؟هیچ کس حق نداره کسی دیگه رو مورد آزار قرار بده.منظورم فقط به رابطه ی زن و شوهر نیست.
مفخم، قبل از اون دو نفر دیگه پیش دستی کرد.
-شمایی که درمورد آزار ندادن میگی، میگی این کارا مجازات و دیه داره، پس اینایی که تجاوز می کنن چی؟
ابرو بالا انداختم.
-اونام در برابر قانون و به دست قانون، مجازات میشن.
گوشیم زنگ خورد.ویبره اش اذیتم می کرد.از جیبم بیرون کشیدم و بدون اینکه جواب بدم، صحبتم رو ادامه دادم.
-اگه قرار باشه هرکی هرکاری دلش خواست بکنه، دیگرانو به نحوی آزار بده، سنگ روی سنگ بند نمیشه.باید هرکس تاوان اشتباهشو بپردازه.
طوری نگاهم می کردن که می فهمیدم نه حرفهام رو قبول دارن و نه به حرفهام گوش میدن.چشمم رو بستم و باز کردم.ازشون فاصله گرفتم.
-شماها این چیزا توی مغزتون فرو رفته و جاگیر شده.نمیشه کاریش کرد.
منتظر نشدم چیزی بگن.تمایلی به ادامه ی بحث نداشتم.گوشیم رو نگاه کردم.شماره ناآشنا بود.هرکسی باشه، اگر کار واجب داشته باشه دوباره زنگ می زنه.
بدون اینکه به سمت اتاق مهرداد برم، از ساختمون خارج شدم.براش پیام فرستادم و گفتم چون برای کار به شهرستان میرم، باید وسایلم رو آماده کنم.
به مامان و آقا زنگ زدم خبر دادم و با غصه مشغول جمع کردن شدم.برای فردا بلیت داشتم.چمدونی برداشتم و لباسهام رو داخش ریختم.توی هتل رزرو شده، اتوی لباس بود و اگه لباسهام چروک می شدن، مشکلی نبود.
دلم گرفته که نه، حس افسردگی همراهم بود.از اینکه هرجایی می رفتم تنها بودم چیزی توی دلم بالا و پایین می شد. راست میگن ازدواج، سنی داره و اگه از سنش بگذره، آدم به مرز افسردگی می رسه.آه کشیدم و قاب عکس به دست، کت و شلوارهام رو توی چمدون چیدم و قاب رو با احتیاط توی چمدون کنار ادکلنم گذاشتم.
برای اینکه زمان زودتر بگذره، غذا سفارش دادم و همراه غذا، از پله ها بالا رفتم.زنگ رو که زدم، علیرضا در رو باز کرد. چهره اش به شدت آشفته بود.دیدن این حالتش غمگینم می کرد.
-سلام.
سر تکون داد.
-سلام.بیا تو.
کنار رفت و وارد شدم و در رو بست.توی پذیرایی، چشمم به تیکه گوشت مچاله شده ی روی مبل، که شبیه مهنامه بود افتاد.با دیدنش، کم مونده بود غذاها از دستم بیفتن که علیرضا ازم گرفت.بهت زده جلو رفتم و زانو زدم.
-دختر این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟
سرش رو بلند کرد.چشم هاش دو کاسه ی خون شده بود.
-بچم مرد...
روی زمین نشستم.با غصه نگاهم رو به علیرضا که سر تکون می داد دوختم و سر برگردوندم و تیکه گوشت مهنامه وار رو نگاه کردم.کاغذی توی دستش بود.می دونستم سونوگرافی هست.دست دراز کردم و گرفتم.مقاومت نکرد.کاغذ رو جلوی چشمم باز کردم.عکس سونوگرافی رحم رو از نزدیک ندیده بودم و چیزی متوجه نمی شدم.
-به خودت بیا دختر.این چه وضعیتیه درست کردی؟
به علیرضا نگاه کوتاهی انداختم.
-با توام هستما.
بلند شدم.ناراحت نگاهم کرد.
-میگی چیکارش کنم؟
لب گزیدم.
-مطمئنم از همون شب، شماها هیچی نخوردین.اینطور نیست؟
سر تکون داد.غذاها رو از دستش گرفتم و به آشپزخونه رفتم.توی ظرفی ریختم و میز رو چیدم.از همونجا صدا زدم.
-بچه ها بیاین شام.
علیرضا آهسته و پیوسته اومد.
-پس مهنامه کو؟برو بیارش.
اخم کرد.
-دختره ی لجباز، نمی خوره...
هُلش دادم.
-برو بیارش...
کمی نگاهم کرد و به پذیرایی رفت و لحظه ای بعد، همراه مهنامه برگشت.بلندش کرده و آورده بود.وقتی نشستیم، غذا رو جلوشون گذاشتم.علیرضا با بی میلی مشغول شد ولی مهنامه لب به غذا نمی زد.نیم نگاهی به سونوگرافی که هنوز توی دستم بود انداختم و ناخودآگاه خندیدم.مهنامه که گهگاهی با حرص از اینکه سونوگرافی رو از دستش درآوردم نگاهش رو متوجهم می کرد، با تعجب و ناراحتی توامان، بهم خیره شد.
-به من می خندی؟
صداش گرفته بود.با لبخند، نگاهش کردم.
-تو دلتو به چیه این نقطه ی سیاه خوش کردی؟
و عکس رو نشونش دادم.فقط نگاه می کرد.نگاهی توام با حرص و بغض.نگاه کرد و ناراحتیش رو با لرز آنی بدن، نشون داد.سعی کردم تحت تاثیر لرزش قرار نگیرم و بتونم حرف بزنم.
-اونی که روبروت نشسته و از شبی که بیمارستان رفتی، پا به پات لب به غذا نزده رو حساب نمی کنی، چسبیدی به یه نقطه ی سیاه توی این عکس ...
مکث کردم.
-که دیگه هم نیست؟
سرم رو با تاسف تکون دادم.
-مرده پرستی می کنی مهنامه؟یکی زنده، حی و حاضر جلوت نشسته، نگاشم نمی کنی.نمی ترسی دور از جونش، یه بلاییَم سر این بیاد؟
گوشه ی لب های لرزونش به سمت پایین متمایل شد.
-شماها منو درک نمی کنید.
چونه اش هم می لرزید.آه کشیدم.
-تو هم علیرضا رو درک نمی کنی.
اشاره ای به سمت علیرضا که سرش رو روی میز گذاشته بود زدم.
-نگاش کن.از صدای خندش، ساختمون می لرزید.ولی الان ببین چی شده.اگه پای درک کردن و نکردن وسط بود تویی که درک نمی کنی با غذا نخوردن و گوشه نشستنات داری چه به روزش میاری.
کاغذ رو جلوی دستش گذاشتم.با تعجب به علیرضا نگاه می کرد.انگار تا اون لحظه ندیده بودش.
-نمی فهمی برای یه مرد چقدر سخته زنش بهش اعتماد نداشته باشه و همچین خبریو پنهان کنه.نمی فهمی چقدر سخته فکر می کنه مگه من چقدر ترسناکم که زنم جرات نکرده بهم بگه داریم بچه دار میشیم.آخرشم همچین بلایی سر زنش و اون لخته ی خونی که قرار بوده هشت ماه بعد، بچش باشه بیاد و نتونه اعتراضی بکنه.
پوف محکمی کشیدم.
-این آدم، همون آدم هفته ی پیشه؟همونی که بهش غر می زدی بره لاغر کنه؟
علیرضا که سر بلند کرد، متوجه چشم های سرخش شدم.خودش رو مشغول غذا خوردن نشون می داد و می فهمیدم چقدر دلش می خواست مرد نبود و راحت گریه می کرد.هیکلش از هفته ی پیش نصف شده و با دیدنش غصه می خوردم. از علیرضا با اون هیبت، صورت استخونی و چشم های به گود نشسته و بیرون زده مونده بود.
همیشه توی موضوعات ِ اینچنینی، زن ها خودشون رو محق می دونن.حقی رو برای مرد قائل نمیشن و شاید کمترین حق رو براش قائل بشن.شاید درک نمی کنن مرد هم سهمی از موجود ِ از بین رفته داره.شاید نمی دونن مرد هم عاطفه و احساس داره.مهنامه هم مثل باقی ِ زن ها.باید کسی از خواب بیدارش کنه.کسی باید باشه بهش یادآور بشه همسرش رو هم دریابه...
مهنامه که نمی دونستم حرفهام چقدر روش اثر گذاشته، شروع به خوردن کرد.مجبورش کردم با تموم بی میلی ها و عق زدنهاش، که حاصل چند روز بی غذایی بود غذا رو کامل بخوره.علیرضا که می دید مهنامه بهتر شده، چهره اش آروم شد.شاید تا قبل از ازدواج عاشق نبود، شاید ازدواجش سنتی بود ولی انقدر می شناختمش که بدونم الان دیونه ی مهنامه هست و مهنامه تمام دنیاش شده.
ظرفهای شام رو با تمام خستگی، شستم و به سمت در رفتم.لحظه ی آخر به طرف هر دو برگشتم.
-بچه ها، من فردا دارم میرم سفر.می خوام جمعه که برگشتم علیرضا و مهنامه ی سابقو ببینم.
در رو که می بستم، صدای مهنامه رو شنیدم.
-سوغاتی یادت نره.
علیرضا هم بالاخره به حرف اومد.
-سوغاتی نخریدی، خودتم نیا.
با خنده، در رو بستم و به خونه ی خودم رفتم.با اینکه دوست نداشتم با مهنامه اونطور حرف بزنم، ولی لازم بود به خودش بیاد.لازم بود چیزهایی رو بشنوه که شاید نشنیده بود.
صبح با زنگ ساعت بیدار شدم.دوش سرسری گرفتم.لباس پوشیدم و چمدونم رو برداشتم.ماشین آژانس رسید و راهی شدم.کسی نبود برام آب بریزه.کسی نبود از زیر قرآن ردم کنه.کسی نبود بهم بگه خدا به همراهت.کسی نبود بگه زود برگرد.کسی نبود ابراز دلتنگی کنه.سالهای قبل، وقتی هنوز خونه ی جدا نگرفته بودم، هربار برای بستن قرارداد به سفر می رفتم، مامان از زیر قرآن ردم می کرد و پشت سرم آب می ریخت.و چه حس خوبی بود وقتی می دونستی کسی توی خونه چشم انتظارته.
اون روز و روز های بعد، صرف کار شد و فقط شبها مال خودم و فکر و خیالهام و خریدهام برای روجا و زمانی که وارد خونه ام میشه بود.و بالاخره سفر کاری خسته کننده و پر از تنهایی تموم شد و برگشتم.فکر می کردم اگه به سفر برم و سرگرم باشم، دلتنگیم کمرنگ بشه و پررنگتر شد.انگار همین که توی یه شهر بودیم، برام کفایت می کرد.ماحصل این سفر، بستن قرارداد بزرگی بود و باید توی فروردین ماه به ترکیه و بعد ایتالیا می رفتم.شرکتی که باهاش قرارداد بستم، پل ارتباطی برامون شد با شرکت های خارج از ایران و این یعنی چند گام رو به جلو.
جمعه رو کامل استراحت کردم و شب با سوغاتی ها بالا رفتم.زنگ که زدم علیرضا در رو باز کرد و بعد از روبوسی داخل شدم.مهنامه کمی بعد، با بلوز آستین بلند مشکی و دامن همرنگی تا زیر پاش و روسری ساتن گلبهی، اومد.
-سلام.
هنوز لاغر ولی رنگ و روش بهتر از قبل شده بود.لبخند زدم.
-سلام.بیا ببین دوست داری؟
با ذوق به سراغ بسته های سوغات اومد.لباسها رو برداشت و نگاه کرد.از برق چشم هاش فهمیدم خوشش اومده.
-مرسی داداش.چقدر زحمت کشیدی.
لبخند پهنی زدم.
-قابل نداره.
علیرضا با خوراکی ها سرگرم بود و از هرکدوم کمی امتحان می کرد.باز، توجهم رو به مهنامه که با لاک های رنگارنگ، خودش رو سرگرم کرده بود دادم.با لبخند، نگاهم رو می چرخوندم و چهره ی شادشون رو توی ذهنم ثبت می کردم. خوشحال بودم که بعد از اون اتفاق، هردو رو سرحال می بینم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#204
Posted: 1 Dec 2015 12:55
*روجا*
تا شنبه و شروع کارآموزی مهتاب که تصمیم داشت برای کارآموزی به دانشگاه بیاد، ذره ذره همه چیز رو به نوشین یاد دادم که بعد، نوبت یاد دادن به مهتاب بشه.شش پسر کارآموز هم بودن که به اون ها هم آموزش می دادم.اینجا بودن چقدر لذت داشت...
توی اتاق اصلان فر نشسته بودیم که خودش هم وارد شد.خیره به مهتاب نگاه کرد.
-بچه، برو صندلیای سایتو درست کن و صاف بذار.
مهتاب با تعلل و کمی تنبلی، بلند شد و رفت و به دقیقه نکشید که برگشت.اصلان فر، بی حوصله، صدا بلند کرد.
-یعنی الان صندلیا رو صاف و مرتب کردی؟
مهتاب بغض کرد.
-آخه پسرا اطراف سایتن.
-خب باشن.به تو که کاری ندارن برو بهت میگم.
مهتاب با همون بغض، راهی سایت شد و باز هم سریع برگشت.
-به خدا پسرا اذیت می کنن.
رو به من کرد.
-آجی تو هم بیا.
این رفتارش رو هیچ دوست نداشتم.این که گاهی فکر می کردم دختربچه ی ده ساله ای پیش روم ایستاده.اما خب به من هم ربطی نداشت.تا خواستم بلند بشم باز صدای اصلان فر بلند شد.
-مگه این مامانته؟خودت برو.تا کی می خوای به دُم این و اون وصل باشی؟اومدی کارآموزی...
مهتاب بغض کرده و آماده ی گریه، سریع بیرون رفت.من و نوشین، به این اخلاق های مهتاب عادت داشتیم.
-آقای اصلان فر، قبول دارم یه کم بچس ولی باهاش راه بیاید تا عادت کنه.
فقط نگاهم کرد انگار که نمی شنوه.نمی فهمیدم چرا اینطور به مهتاب بند کرده.مهتاب که برگشت و نشست، اصلان فر سرش داد زد.
-این بچه بازیا چیه درمیاری؟کی می خوای بزرگ بشی؟دستشوییم بخوای بری باید کامجو باهات بیاد؟
با اینکه حرفش رو قبول داشتم اما اگه چیزی نمی گفتم مهتاب گریه می کرد.
-من که مشکلی ندارم.رفته رفته درست میشه.
اصلان فر کمی به نوشین خیره شد و بی ربط گفت:
-من تو رو به یوسفی پیشنهاد دادم نوشین.
نوشین سرش رو با شدت بلند کرد.
-چـــــی؟
بی اراده، همره مهتاب خندیدیم.مهاب انگار بغضش رو فراموش کرده بود.نوشین برگشت و ضربه ی محکمی بهم زد.
-چرا می خندی؟نخند دیگه...
خنده ام رو قطع کردم.
-داشتم به این فکر می کردم تو و یوسفی کنار هم چه زوج خوشبختی میشید.
نگاهی به اصلان فر کرد.
-یعنی چی آقای اصلان فر.این چه حرفیه؟
-مگه چه حرفیه؟اینکه یه دخترو به یه پسر پیشنهاد بدی...برای ازدواج، مگه بده؟
نگاهم کرد.
-می دونی چقدر خوبه؟
لبخند زدم.
-شما پیشنهاد بدین و اگه هردوشون قبول کردن، خیلی خوبه که بهم برسونیدشون.
تیز نگاهم کرد.
-تو رو هم به سرخوش پیشنهاد دادم.
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم سرخ نشم.با خودم فکر کردم به چه آدمی هم پیشنهادم داده.
-لطف کردین.ولی لطفا دیگه تکرارش نکنید.
-از سرخوش خوشت نمیاد؟
صدام لرزید.
-به عنوان کسی که یه جورایی همکاره، خوبه ولی به یه عنوان دیگه، نه.
سر تکون داد و دوباره به نوشین نگاه کرد.
-نظرت درمورد یوسفی چیه؟
نوشین عصبی شد.می فهمیدم از این بحث خوشش نمی اومد.هرکسی دیگه هم بود خوشش نمی اومد.راحت نبودیم در این رابطه، با یک مرد صحبت کنیم.
-بابا چیه طرف دیوونه می کنه آدمو؟سر هر چیزی باید کلی باهاش بحث کنم.
حق با نوشین بود.یوسفی فقط ورزش رو می دونست و چیزی درمورد رشته ی ما، که اکثر بحث هامون در این رابطه بود، نمی دونست.سعی کردم حرف نوشین رو ماست مالی کنم.بالاخره همکار اصلان فر بود.
-اون از سادگی زیادشه.
اصلان فر، پی حرفم رو گرفت.
-آره.تازه خونه و ماشین داره.حقوقش مناسبه.دیگه چی می خوای؟به زن و دخترام که نگاه نمی کنه.یه زن مگه دیگه چی می خواد؟
به باقی زن و دخترها نگاه نمی کرد اما به ما سه نفر چرا.کمی فکر کردم:
-واقعا یه زن چی می خواد؟چی می خواد که مردا نمی فهمن؟
صدای نوشین رو شنیدم.
-فرهنگامون به هم نمی خوره.
راست می گفت.اصلا از نظر فرهنگی به هم نزدیک نبودن.نوشین زیر لب و پچ پچ وار خطابم کرد.
-روجا، یوسفی انگار کارت داره.
وسط این بحث جاخوردم.کمی هم ترسیدم.
-چیکار؟
بی جواب، بلند شد و به سمت در رفت.کنجکاو و خوشحال از نیمه تموم موندن اون بحث مسخره، نیم نگاهی به مهتاب و اصلان فر انداختم.
-کیفم اینجا باشه.برمی گردم.
از اتاق بیرون رفتم و جلوی نوشین ایستادم.
-چیکارم داره؟
-می خواد شیرینی خونشو بهت بده.مثل اینکه تازه وام مسکنش در اومده و خونه خریده.
اصلان فر که می گفت خونه داره.پس نداشت.
-جدی؟چرا به من؟
شونه بالا انداخت.
-به من داده.حالا می خواد به تو هم شیرینی بده.
ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم.چرا باید به نوشین شیرینی می داد؟چرا باید به من شیرینی می داد؟چرا اصلا جدا جدا این کار رو می کرد؟دستم رو گرفت.
-یه لحظه وایسا.
نگاهش کردم.با من من، شروع کرد.
-با یه پسره آشنا شدم.
پلک زدم و با فضولی زمزمه کردم.
-اسمش چیه؟چندسالشه؟چیکارس؟
تند پرید.
-قصدمون ازدواجه ها.
سر تکون دادم تا ادامه بده.
-اسمش مهدیه.بیست و سه-چهار سالشه.الان که داره درس می خونه.
-خب...
-یه شهر دیگه زندگی می کنن.من قضیه ی توجهای یوسفیو بهش گفتم.خیلی ناراحته.
چندبار پشت سر هم پلک زد.
-برو به یوسفی بگو پشت سرمون شایعست.همین حرفایی که می زنن.
دستش رو توی هوا چرخوند.
-نوشین یوسفی و اینا.خودت که شنیدی؟
ابروم رو بالا دادم.
-که چی بشه؟
چندبار پلک زد.
-که بره جمع و جور کنه.اگه درستش نکنه، مهدی دیگه نمی ذاره برم اتاقش.اصلا نمی ذاره دانشگاه بیام.
دهنم باز موند.
-به مهدی چه ربطی داره؟
-خب می خوایم ازدواج کنیم...
دستم رو توی هوا پرت کردم.
-بابا طرف اون سر کشوره تو این سری.به اون ربطی نداره.هرچقدرم قصدتون ازدواج باشه تا زمانی که عقد نکردین حق نداره توی این چیزا دخالت کنه.
-من خودم می خوام.دوستش دارم.از غیرتش خوشم میاد.
خمیازه ی بی موقعم رو خفه کردم.
-این غیرت نیست.فرض کن یه جا میری کار کنی، یه خواستگار برات پیدا میشه اونوقت دیگه نباید پاتو اونجا بذاری چون مهدی نمی خواد؟
اخم کرد.
-حالا به یوسفی بگو.وگرنه مجبور میشم خودم بهش بگم.
سرم رو خاروندم.
-اگه تو بگی، انگار داری بهش میگی بیا منو بگیر.خودم یه جوری بهش میگم.
بدون اینکه به کارم فکر کنم خودم رو به اتاق یوسفی رسوندم.وگرنه من هم نباید می گفتم.گفتنش زشت بود.اونقدر که از خانواده فاصله گرفته بودم بعضی رفتارها و کارها رو بلد نبودم.فرد عاقلی هم کنارم نبود تا بهم یاد بده.
در زدم و وارد شدم.تنها بود.
-سلام آقای یوسفی.
سرش رو بلند کرد و لبخند زد.
-سلام بفرما.
اشاره ای به صندلی کردم.
-یه دیقه بشینم؟کارتون دارم.
خیره شد.
-آره... آره...بیا بشین.
پشت میزی سمت راستش نشستم.می دونستم اگه بهش نگاه کنم، نمی تونم حرف بزنم.بی مقدمه شروع کردم.
-آقای یوسفی این شایعه ها رو شنیدین؟
-کدوما رو؟
به دیوار روبروم خیره شدم و لک و لوکش رو شمردم تا چشمم توی چشم یوسفی نیفته و حرف زدن برام مشکل نشه.
-همینا که میگن نوشین یوسفی و این حرفا...
سکوت کردم.صداش می لرزید.
-نه من نشنیده بودم.
دستهام می لرزید.مشت کردم.دوست نداشتم این حرفها رو بزنم.نمی دونم منی که دوست نداشتم، اینجا چیکار می کردم؟چرا خودم رو توی هر چیزی دخالت می دادم؟
-والا ما یه چندوقتیه اینا رو می شنویم.حتی به نوشینم میگن به شما پیشنهادش دادن که باهاش ازدواج کنید.
منظورم به اصلان فر بود.برگشتم.نگاهش رو دزدید.
-یکی به من پیشنهاد کرد.ولی...ما اصلا از لحاظ فرهنگی باهم جور نیستیم...اونم منو قبول نمی کنه...حالا حرفت یادت نره...
مکث کرد.
-یه چیزی می خوام بهت بگم.ولی نمی دونم چجوری؟
نگاهم کرد.لب برچیدم.
-خب هرجور که فکر می کنید درسته همونجوری بگید.
-می دونی نوشین سر امتحان استاد بزرگمهر تقلب کرده؟
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
-آره.یاحقی ازش تقلب گرفته بود.
سر تکون داد.
-چندروز پیش، قبل از دادن نمرات، اومد پیش من، اون دستمال کاغذیه دستش بود.
نیم خیز شدم.
-خب...
اخم کرد.
-می دونی که استاد تربیت بدنی پسرا هستم.
تایید کردم.
-درسته.
-یکی از فامیلاش شاگرد منه.گفت اگه بیست بهش ندی، میرم تقلب نوشینو می ذارم کف دست رئیس دانشگاه و آموزش.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
-ااااا. شوخی می کنید؟شما چی گفتین؟
بادی به غبغب انداخت.
-منم به پسره بیست دادم دیگه.هم خودم، هم اینکه با چندتا از استادا صحبت کردم بهش نمره دادن.
اخم کردم.
-یعنی چی؟
-اگه نمی دادم نوشین اون درسو می افتاد.
-خب بیفته...
اصلا دلم نمی خواست نوشین درسی رو پاس نکنه.اما نمی فهمیدم یوسفی چرا دخالت می کنه؟
-خب من گفتم اون پدر نداره...رفتم به کمیته انضباطی گفتم این پدرش فوت کرده.گفتم کسی رو نداره.گفتم تا حواسشون بیشتر بهش باشه تا...
حرفش رو قطع کردم.
-ترحم کردین...جدا از ترحم، خیلی اشتباه کردین.
دست به سینه شدم.سرش رو پایین آورد.
-خب من باید حمایتش کنم.آخه می دونی؟من دوستش...
سکوت کرد.پس دوستش داشت.دلم لرزید.پس خبری بود که اصلان فر هم پیشنهادش داده بود.خبری بود که خانم کمالی احساس خطر کرد و اون حرفها رو زد.
رنجیده نگاهش کردم.
-همین کارو می کنید که بهش میگن نوشین یوسفی.
-تمام خدماتیا هربار میان اتاقم مسخره می کنن میگن قهرمان شناتو با یه کامیون تقلب گرفتن.یا میگن قهرمانت تو زرد از آب در اومد.
با اینکه مقصر تقلب کردن نوشین نبود اخم کردم.
-یعنی چی؟آقای یوسفی اینا تقصیر شماست ها.
-من چه تقصیری دارم آخه؟اون تقلب کرد منم فقط می خواستم کمکش کنم.
رو ترش کردم.
-آخه از وقتی این کارو کردین این حرفا بیشتر شده.هرجا میره حال شما رو می پرسن.بهش میگن نوشین یوسفی.
مکث کردم.
-از منم می پرسن تو که بین هردوشونی، بگو چه خبره؟کی شیرینی ازدواجشونو می خوریم؟
بلند شدم.
-در هرصورت اومدم بگم تا این شایعه ها رو رفع نکنید، نوشین دیگه کاردانشجویی نمیاد.
به سمت در رفتم و صدام زد.
-خانم کامجو، بیا شیرینیتو بردار.
جعبه ی شیرینی رو از روی میز برداشتم.
-خونتون مبارک باشه...
بی جهت ازش دلخور بودم و دیگه حرفم رو ادامه ندادم.دوست داشتن که ایرادی نداشت.اما کاش کاری می کرد تا کسی نفهمه.چرا سرنوشت من و نوشین اینطور بود؟کجای راه رو اشتباه رفتیم که یوسفی و پایدار اینطور باعث ِ انگشت نما شدنمون شدن؟برای چی؟به اسم ِ دوست داشتن...
نیم خیز شد.
-سلامت باشید.
از اتاقش بیرون رفتم.کمی پشت در ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا التهابم بخوابه.هم به خاطر حرفهای نصفه و نیمه ای که درمورد نوشین زدم ملتهب بودم و هم به خاطر کار یوسفی.حس می کردم نیمی از این حرفها، تقصیر خانم کمالیه که نامزدی ِ نافرجامی با یوسفی داشته و حالا هرکسی که وارد تربیت بدنی میشه، آماج حرفهاش قرار می گیره.راه که افتادم تا به اتاق اصلان فر برسم، توی فکر یاحقی هم بودم.
-پس بگو چرا پول کاردانشجویی نوشینو نمی ریخت.می خواست اول یوسفی کارشو راه بندازه ...
وارد اتاق اصلان فر شدم.مفخم کِیس به دست ایستاده بود.بی حوصله، سری تکون دادم و کنار نوشین و مهتاب نشستم.با حرفهای یوسفی، حالم گرفته شده بود.با صدای مفخم، گیج، سر بلند کردم.
-خانم کامجو از کِیه منتظرم بیای...
-برای؟
کِیس رو به سمتم کشید.
-ببین می خوام پُل بزنم...
گنگ سر تکون دادم.
-یعنی چی؟
خم شد.هاردی رو جلوم گرفت.
-با این.
هارد رو از دستش گرفتم.
-آها...می خوای هارد به هارد کنی؟
بشکن زد و برگشت و به اصلان فر نگاه کرد.
-دیدی گفتم این بلده؟
نگاهم کرد.نیم نگاه به اصلان فر انداختم.لب زد.
-اگه حالشو نداری ردش کنم بره.
فقط پلک زدم.احتیاج داشتم خودم رو به چیزی مشغول کنم تا یوسفی از ذهنم خارج بشه.امروز و با شنیدن حرفش، از خیلی ها بدم اومد و ناامید شدم.حالا مردها موجودات خودخواهی در نظرم جلوه می کردن.
با اومدن کِیس جلوی چشم هام، خم شدم.کمی موقعیت مادربورد و بقیه ی چیزها رو سنجیدم.سعی کردم یادم بیاد که می خواستم چیکار کنم.
-ببینید الان این هارد خرابه دیگه؟این باید بشه Slave (فرمانبرنده)اون یکی باید بشه Master (فرمانده، ارباب).
خواستم جا بزنم که دستش رو روی هارد و نزدیک دستم گذاشت.
-رفته بودم پیش یه مهندس بیرون، می گفت نمی دونم باید سیمو اینور بزنی یا اونور...
سر تکون دادم.
-می دونم...بلدم.
دوباره خواستم خم بشم که نگذاشت.
-نسوزه حالا؟
نشستم.
-اگه بلدی انجامش بده اگه بلد نیستی بذار کارمو بکنم.
خندید.
-خب چرا عصبانی میشی؟می ترسم خراب بشه.
سرم رو برگردوندم.
-صبر کنید دکتر گل افشان فردا اومدن بدین براتون درست کنن.من دست نمی زنم.
اونقدر نگاهش نکردم تا رفت.برخوردم به خاطر عصبانیت از حرفهای یوسفی بود.اصلان فر لیوان چای رو از روی میز برداشت.
-ببین این اگه ازت کار خواست، براش انجام نده.بعدش تا یه مدت انقدر میره و میاد دیوونت می کنه.
چیزی نگفتم.بلند شدم و جعبه ی شیرینی رو باز کردم و به سمتش گرفتم.
-بفرمایید.
-مناسبتش چیه؟
شونه بالا انداختم.
-آقای یوسفی داده.برای خونشه.
چشمش رو ریز کرد.
-ا وامش در اومد؟
شونه بالا انداختم.وقتی مطمئن نبود به راحتی می گفت یوسفی خونه داره.درحالی که هنوز وامش در نیومده بود.
چند شیرینی برداشت و بلند شد.
-من میرم ناهار.کلید همینجاست.خواستید برید، درو قفل کنید کلیدم بیارید برام.
و رفت.نوشین به سمتم برگشت.
-چی شد؟بهش گفتی؟
لب برچیدم.
-فهمیدی یاحقی ازش باج گرفته سر تقلب تو؟
مهتاب دستم رو کشید.
-یعنی چی باج گرفته؟یعنی پول خواسته ازش؟
-نه.یکی از فامیلاش اینجا درس می خونه و تربیت بدنی با یوسفی برداشته.گفت به اون بیست بده نوشینو لو نمیدم.اینم نمره داده.
نوشین آروم جواب داد.
-آره به منم گفته.
اخم کردم.
-تو یه اشتباه کردی، اینا هزارتا...
مهتاب نگاهم کرد.
-حالا اینو ولش کن...فهمیدی این دوشنبه پایدار کلاسو تشکیل نمیده؟
با بهت نگاهش کردم.
-دروغ میگی...
-نه به خدا.دروغم کجا بود؟روی بُرد زده.
اخم کردم.از دست نصف مردهای اطرافم عصبی بودم.
-پس ما پروژه رو چیکار کنیم؟می زنم می کشمش ها.
*آبان*
به دانشگاه خبر دادم که این دوشنبه هم نمیرم.ازشون خواستم روی برد آموزش بزنن تا بچه ها باخبر بشن.شاید می خواستم عکس العمل روجا رو ببینم.شاید می خواستم بدونم براش مهم هست من نباشم؟
پای کامپیوتر نشسته و کارهام رو انجام می دادم و در کنارش، صفحه ی ایمیلم باز بود.منتظر بودم.منتظر خبر.هرچیزی که توی ایمیل می گفت برام مهم نبود.فقط می خواستم ببینم بود و نبودم چقدر براش مهمه؟
ظهر انتظارم به سر رسید.ایمیلی اومد.آدرس فرستنده رو نگاه کردم.
-خودشه.
نتونستم لبخند نزنم.ایمیل رو باز کردم.
-"سلام استاد.خوبین؟شنیدیم دوشنبه تشریف نمیارید.یادش بخیر یه زمانی زود می اومدین دیرم کلاسو تموم می کردین، غیبتم نداشتین.حالا دوهفته از ترم گذشته کلاس ما یه جلسم تشکیل نشده.ایشالا قراره نمره بهمون بدین؟"
با لبخند به مانیتور خیره بودم.معلوم بود حرص می خوره.انقدر می شناختمش تا بتونم حالاتش رو تشخیص بدم.برام مهم نبود حرصش از چی هست؟اینکه کلاس تشکیل نمیشه یا اینکه من نیستم.فقط مهم بود که عکس العمل نشون داده.هرچند اگه روی برد رو نمی خوند خودم بهش خبر می دادم تا دوشنبه اگه نمی خواد، به دانشگاه نره.
سریع reply کردم.
-"سلام.اتفاقا به شماهایی که ایمیلاتونو دارم، می خواستم خبر بدم که نمیام.برای یه قرارداد به یکی از شهرای اطراف میرم.
نمره هم به تو یکی که نمیدم.مطمئن باش."
با خنده، ارسال کردم.
-مگه می تونم بهش نمره ندم؟
دوست داشتم بدونه دارم کجا میرم.هرچند که دلیل نبودن هفته ی گذشته رو بهش نگفته بودم.نپرسید و نگفتم.اگه می پرسید، اگه می دیدم کوچک ترین اهمیتی براش داره توضیح می دادم.وقتی اون رو مال خودم می دونستم، مسلما خودم رو هم تمام و کمال برای اون می دیدم.ایمیل دیگه ای اومد.باز کردم.
-dos dokhtar jaded peida kardi kamjo ro wel kardi
Ie bar dig behet migam atrafesh nabash
Harchi dortar beri barash behtar
چندبار خوندم تا مفهوم، دستم اومد.تمام صورتم، اخم شد.
-تو چی میگی این وسط؟
نگاهی به فرستنده انداختم.
-ahmadsoheil
مشخص بود اسم واقعی نیست.نخواستم درگیرش بشم که اگه می خواستم وقتی براش بگذارم، اعصاب و زندگیم بهم می ریخت.ایمیل رو بستم که ایمیل دیگه ای اومد.این بار، فرستنده اش رو نگاه کردم.روجا بود.آه کشیدم.
-کیه داره اینجوری عذابم میده؟تو می دونی؟
ایمیل روجا رو بی حوصله، باز کردم.
-"مرسی که قراره بهم هر سه تا درسو بیست بدین."
-یاد سه تا درس نبودم.
لبخند کمرنگی زدم.
-تو زنم بشو... به قول علیرضا، من چاکرتم میشم.
جواب ندادم.توی فکر اون ایمیل بودم.اون ایمیل و ایمیل قبلی و تماس تلفنی که سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم.یاد پیام ها افتادم.همه و همه کنار هم معنی پیدا می کرد؛ اگه بهشون دقت می کردی.ولی اگه می خواستم دقت کنم فایده نداشت.مجبور می شدم به روجا اطلاع بدم و بی جهت یا با جهت می ترسید.نمی خواستم بترسه.نمی خواستم فکر کنه این اتفاقها از سر بی کفایتی من هست.که نبود.نمی دونستم چه خبر شده و می فهمیدم یه جور دشمنی خاص به وجود اومده.اینکه از طرف کی و برای چی، نمی فهمیدم.نمی فهمیدم چرا یکی ازم می خواد به روجا نزدیک نشم. درحالی که کسی نمی دونست بهش علاقه دارم.کسایی که می شد گفت تقریبا با خبر بودن،خودم و علیرضا و روجا و نامی و مهرداد بودیم.صدیق هم صد در صد چیزهایی فهمیده بود.مگه می شد توجهات خاص من نسبت به روجا نفهمیده باشه؟ولی چیزی به روم نمی آورد.مثل نامی که دیده بود و چیزی نمی گفت.
توی همین افکار بودم که ایمیل دیگه ای برام رسید.باز سراغ آدرس فرستنده رفتم.
-NamiMahtab
چشم هام گرد شد.
-چه خبره اینا امروز به من حمله کردن؟
با فکر اینکه شاید چیزی شده باشه، ایمیلش رو باز کردم.
-"سلام استاد.ببخشید چهارشنبه دانشگاه تشریف دارین ما بیایم برای پروژه باهاتون صحبت کنیم؟"
کمی فکر کردم.
-نزدیک عیده.باید پروژه رو بهشون بگم تا بتونن زودتر جمع کنن.اگه نرم افزاره رو انتخاب کنن، باید وقتشون زیاد باشه.
نفسم رو فوت کردم.
-چهارشنبه، کلاس دارم ولی یه تایمی خالی می کنم.
و جواب دادم.
-"سلام.بله هستم.ساعت یازده-دوازده تشریف بیارید."
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#205
Posted: 1 Dec 2015 12:56
*روجا*
یکشنبه، تنها توی سایت نشسته بودم که سر و کله ی مریم بهروزی پیدا شد.نسبت بهش عذاب وجدان داشتم. شنیده بودم از وقتی ازش جدا شدیم، با پسرهای دانشگاه و خیلی های دیگه دوست شده.حس می کردم مقصریم. اگه تنهاش نمی گذاشتیم شاید اینطور نمی شد.فکر می کردم اگه از گروهمون بیرونش نمی کردیم لااقل فقط با یک نفر دوست بود نه که هر لحظه با یکی شروع و با یکی دیگه تموم کنه.یا اگه برخورد بهتری باهاش می کردیم، طور دیگه ای بهش می فهموندیم از کارهاش، از حرفهاش، از رفتارهاش خوشمون نمیاد، خیلی بهتر بود و الان و با دیدنش دلم به تاپ و توپ نمی افتاد و نگرانی به وجودم چنگ نمی انداخت.
وقتی وارد سایت شد، ناخودآگاه بغلش کردم.
-چطوری مریم؟
بغض کرد.
-خاله...
چون سه-چهارسالی ازش بزرگتر بودم خاله خطابم می کرد.آروم، پشتش دست کشیدم.
-کم پیدایی؟درسا چطور پیش میره؟
اشک توی چشم هاش جمع شد.
-درسا خیلی سخته.برنامه نویسی 1 رو بازم افتادم.این ترم با استاد فروتن برداشتم ببینم چطور میشه؟
با یادآوری کلاسهای استاد فروتن، لبخند زدم.
-من برنامه نویسی 2 رو با فروتن داشتم.خداییش خیلی خوب درس می داد.
نشست.
-گفت چون قبلا این درسو داشتی، درسته که من استادت نبودم ولی می تونی سرکلاس نیای.
-قبول کردی؟
سر تکون داد.
-آره نمیرم.
لبم رو به یه سمت جمع کردم.
-خب اینجوری که یاد نمی گیری.
-نه افشین بهم یاد میده.
چشم ریز کردم.
-افشین کیه؟
خندید.
-دوست پسر هورا.
چشمم درشت شد.
-هورا کیه؟چقدر پیچیده شد.
باز هم خندید.
-دوستمه.با یکی از پسرا دوست شده.منم باهاشون سر قرار رفتم.رابطمون خوبه.
-اگه اشکال داشتی بهم بگو.
نمی خواستم مستقیما درمورد رابطه اش با پسرها حرفی بزنم.
-این پسرا اگه بلد بودن که هر ترم نمی افتادن.
چشم هاش برق زد.
-راست میگی؟بهم یاد میدی؟
سر تکون دادم.
-وقت که ندارم.هرروز اینجام ولی هروقت بودم، اگه توی درسی اشکال داشتی و بلد بودم بهت یاد میدم.
دستم رو گرفت.
-زنگ بزنم هورا و فاطمه و سولماز و مهیا بیان؟
مهیا همون مسئول بسیج سابق بود.لبم رو جمع کردم.
-با مهیا دوستی مریم؟
چیزهای خوبی راجع به مهیا نشنیده بودم.اوایل، اینطور نبود و نمی دونستم تاثیر رفت و آمد با کیه که اینطوری خودش رو نشون داده.هرچند که ما هم زیاد خوب نبودیم.هرچند که ما هم اشتباه زیاد داشتیم.
با هیجان جواب داد:
-آره.با یه حاجی بازاری دوست شده.انقدر باحاله.چندبارم ما رو با خودش برده بیرون گشتیم.
چشمم درشت شد.
-حاجی بازاری؟
می دونستم حاجی بازاری، نمی تونه پسر بیست –بیست و پنج ساله باشه.قاعدتا باید سی و پنج به بالا می بود.حالا مجرد هم که... سعی کردم بدون اینکه ناراحتیم توی چهره ام مشخص باشه و با احتیاط سوال بپرسم.
-چند سالشه؟مجرده؟
نگاهش رو دزدید.
-چهل سالشه زنم داره.ولی به مهیا گفته زنشو طلاق میده میاد مهیا رو می گیره.
سری به تاسف تکون دادم.
-زندگی مردمو داره بهم می ریزه.اون یارو لابد بچم داره.
تایید کرد.
-آره یه پسر پونزده ساله داره.به مهیا می گه مامان.
به صندلی تکیه دادم.
-مهیا هیجده سالش مگه نیست؟آخه این چه کاریه؟قحطی پسر که نشده...
لب گزیدم.زنگی توی گوشم صدا داد که "داری زیاده روی می کنی".پس سعی کردم حرفهام رو کش ندم.
-حالا فعلا بهشون بگو بیان باهم درس کار کنیم.
سر روی سینه ام گذاشت.
-بهش نگی اینا رو بهت گفتم.
سرم رو بالا انداختم.
-نه.چی کار دارم؟به من ربطی نداره.
نمی خواستم عکس العملی نشون بدم.همون عکس العملی که جلوی حرفهای مریم نشون داده بودیم کافی بود تا بفهمم یه جاهایی نباید حرف زد.من که علیه السلام نبودم.هزار مشکل توی اخلاق و رفتارم بود.
زنگ زد و هورا و سولماز و مهیا و فاطمه، اومدن.اشکال ریاضی داشتن.حدود دو ساعت باهاشون کار کردم.ریاضی کار کردنمون که تموم شد دیگه وقت ناهار بود.فاطمه به من که سیستم رو روشن می کردم چشم دوخت.
-روجا، میای اینجا خیلی با استادا و پسرا جور شدی آره؟
بی تفاوت جواب دادم.
-جور نشدم باهاشون.هرکی هرکاری داره میندازه گردن من.
چیپسی برداشتم.این بار، مریم بود که شروع کرد.
-پایدارو زیاد می بینی؟
اخم کردم.داغ دلم تازه شده بود.
-الان دوهفته از ترم می گذره اصلا یه جلسم نیومده سرکلاس.نمیگه این درس مهمه.اگه نمی تونه، خب همچین واحدی ارائه نده.
و شونه بالا انداختم.مریم جواب داد.
-ترم قبل باهاش درس داشتیم.
خندیدم.
-شنیدم بچه هاتون خیلی ازش شاکی بودن.
سر تکون داد.
-آره.خیلی اذیت می کرد سرکلاس.
دستم رو تمیز کردم.
-کلاس ما هم ده نفری بود.ولی کسی نمی اومد.فقط من و نوشین و مهتاب بودیم.
لبم رو جمع کردم و دستم رو چرخوندم.
-کلا سخت گیره...البته سخت گیری استادا، بد نیست ها.
با یادآوری بزرگمهر، حس کردم چشم هام برق زد.
-مثلا بزرگمهر سخت گیری می کنه خیلی خوشم میاد.ولی پایدار کلا جدی برخورد می کنه.
هرچند اینطور نبود.سر کلاس ما می خندید.می دونستم با ما و سر کلاس ما، خیلی بهتر از کلاسهای دیگه هست.ولی حس می کردم نباید جلوی دیگران ازش تعریف کنم.
مریم صورتش رو با چندش جمع کرد.
-بزرگمهر کجا خوبه؟... به اون هیکل ناقصش.منو انداخت.
عصبی شدم.
-این چه طرز حرف زدنه مریم؟
و روم رو برگردوندم.خوشم نمی اومد کسی در مورد بزرگمهر اینجوری حرف بزنه.مطمئن بودم خودش درس نخونده که نتونسته پاس کنه.وگرنه بزرگمهر اهل ِ پاس نکردن ِ بیخودی ِ کسی نبود.
-خب حالا.انگار داداششه اینجوری روش حساسیت به خرج میده.
کمی بعد خودش ادامه داد.
-پایدار خیلی خوشگله.چشماش قشنگه.خیلیم جدیه.من که بدجوری می خوامش.
ابروهام بالا رفت.
-مبارک صاحبش.
منظورم به خودم بود.دلم نمی خواست کسی ازش تعریف بکنه.تازه می فهمیدم حس مالکیت پایدار نسبت بهم، اینکه پسری نگاهم می کنه عصبی میشه، اینکه دلش نمی خواد بین پسرها بچرخم برای چیه.اینکه وقتی کسی نگاهم می کنه، آبان پایدار جدی و متعصب، چه حالی میشه.اون لحظه همه ی حس هایی که تا به حال با رفتارهاش بهم نشون داده بود، سرازیر وجودم شد و تجربه و درکشون می کردم.
این بار فاطمه بود که جلو پرید.
-یعنی زن داره؟
هورا چندشناک خندید و اظهار نظر کرد:
-زن برای چی بگیره؟با این خوشگلیش می تونه تا آخر عمر با دوست دختراش حال کنه.
مهیا هم خندید.
-آره یه نفر که براش کافی نیست.
اخم کردم.با تصور چیزی که گفتن اخم کردم و عصبی شدم.
-بچه ها تورو خدا پشت سرش حرف نزنید.
مهیا با اخم، چادرش رو مرتب کرد.
-آخه مگه میشه با خود پایدار حرف زد که برم بهش اینا رو بگم؟
شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم.دیگه حوصله ی حرف زدن باهاشون رو نداشتم.با خودم فکر می کردم کاش زودتر برن.حتی دیگه دوست نداشتم با مریم حرف بزنم.چطور به خودشون اجازه می دادن درمورد پایدار اینطور حرف بزنن؟اصلا چرا کل حرف و حدیثشون درمورد چهره ی پایدار بود؟مریم، پایدار رو دوست داشت و این باعث ناراحتیم می شد.پایدار متعلق به من بود...فقط من...
بالاخره رفتن.مهتاب و نوشین، ساعت سه اومدن.نوشین که کلاس نداشت، مهتاب هم وقتی می دید من و نوشین با هم هستیم، سر کلاسش نمی رفت.دوست نداشت از حرفهای مشترکمون عقب بیفته.
مشغول دانلود آهنگ بودیم که به سمت نوشین برگشتم.
-آی کیو.الان دانلود کنیم، نه تو فلش همراهته نه من نه مهتاب.دی وی دی خامم که نداریم رایت کنیم.
اخم کرد.
-راست می گیا.پس چیکار کنیم؟
فکری به سرم زد.
-توی ایمیلم ذخیره می کنم، چون آدرساشون یادمون میره.رفتم خونه دوباره دانلودشون می کنم و برات می ریزم روی فلش یا سی دی.خوبه؟
نوشین و مهتاب هنوز Dial Up استفاده می کردن.به همین دلیل نمی تونستن حجم زیاد دانلود کنن.پس من تقبل کردم و وارد ایمیلم شدم.ایمیل جدید و نخونده ای داشتم.چون فرستنده رو نمی شناختم، نمی خواستم باز کنم.دست بردم تا Delete رو بزنم که مهتاب جلو اومد.
-بازش نمی کنی؟
نوشین ادامه داد:
-شاید جوک و اینجور چیزا باشه ها.باز کن بخونیم بخندیم.
شونه بالا انداختم و بازش کردم.
- .... cheqad be paidar .... Chera .... Man az paidar ....
با چشم های از حدقه بیرون زده، شاید پنج-شش بار متنش رو خوندم.نوشین ضربه ای به گونه اش زد.
-خاک بر سرم...
گنگ نگاهش کردم.
-یعنی چی؟
مهتاب، لب گزید.
-چقدر بیشعورن.آخه این چه حرفیه؟
برگشتم.
-کی اینو فرستاده؟اصلا شاید اشتباه شده؟هان؟
نگاه نامطمئنی بهشون انداختم.نوشین سر تکون داد.
-آخه وقتی از پایدار اسم برده ...
ادامه نداد.راست می گفت.اسم پایدار ذکر شده و یعنی درست فرستادن.ولی چرا برای من فرستاده بود؟روی جزئیات ارسال کننده رفتم. مهتاب دستمال کاغذی به دست، سمت چپم ایستاد.
-طرف چه خلی بوده ها.با اسم خودش ایمیل فرستاده.
و پوزخند زد.
-ولش کن.بذار پاکش کنم.
تایید کردن.ولی لحظه ی آخر، به جای پاک کردن، پوشه ای درست و ایمیل رو توش فرستادم که "شاید لازم بشه". نوشین توپید.
-بیکاری؟الان اینو نگهداشتی که هر دیقه بخونیش حرص بخوری؟
لبم رو جمع کردم.
-نه.ولی بذار باشه.چیزی نمیشه که.
دستم رو گرفت.
-پس قول بده نخونیش.
فقط سر تکون دادم.
***
چهارشنبه قبل از رفتن به دانشگاه، به سراغ سایت رفتم تا ادامه ی آموزش رو بگذارم.توی دانشگاه جز اینکه قرار بود با پایدار صحبت کنیم، کار دیگه ای نداشتیم.بنابراین دلیلی نداشت زودتر بریم.سعی می کردم خودم رو با همون سایت، سرگرم کنم که با پیامهای کاربری و نظر جدید برای مطالب مواجه شدم.با خوندن یکی از نظرات و یکی از پیام های کاربری، عصبی شدم.
-جیگرتو...
-...گمشو برو بیرون.
عصبی دستم رو روی میز کوبیدم.
-کثافتای آشغال...
این بار نتونستم پیام ها رو پاک کنم.عصبی، لب گزیدم.
-چیکار کنم؟تمام استادا میان می خونن.هرروز هزار و هشتصد تا بازدید داره این مطالب.
پام رو عصبی تکون می دادم.
-چیکار کنم؟
انگشتم رو لای دندونم گذاشتم.
-به پایدار ایمیل میدم میگم برام پاکشون کنه.
صفحه ی ایمیل رو باز کردم.مردد بودم.
-رودر رو میگم.تا الان خیلیایی که اومدن مطالبو بخونن، این پیاما رو دیدن. هزار نفر دیگم روش.
لباس پوشیدم و با تک زنگ نوشین و مهتاب، به سمت دانشگاه رفتم و با هم وارد شدیم.کلید سایتی که روز قبل کامپیوترهاش رو آورده بودن و با مهتاب همه رو وصل و راه اندازی کرده بودیم داشتم.اینترنتش رو هم خودم وصل کرده بودم.بی حرف، صفحه ی سایت رو باز کردم و مانیتور رو برگردوندم تا پیام ها رو بخونن.هیچ ایده ای برای این پیام ها نداشتم.که از کجا اومدن و چرا اومدن.بنابراین ترجیح می دادم دوستان نزدیکم رو شریک کنم.با خوندنشون نوشین تقریبا داد کشید.
-کار کدوم کثافتیه روجا؟
مهتاب سرخ شده و ناراحت، صندلیش رو به میز چسبوند.
-چه ساعتی اینو گذاشتن؟
آه کشیدم.
-نمی دونم کی اینا رو گذاشته.می بینید که...
مانیتور رو نشون دادم.
-عضو نیست.اسم و هیچ چی هم نذاشته.ولی مال دیروزه.
مکث کردم و به ساعت ارسالش خیره شدم.
-دیروز غروب.
نوشین دستش رو روی صندلیم گذاشت.
-چرا پاکش نکردی؟
چشمم با خوندن دوباره ی پیام ها سوخت.توی خونه سعی کردم کسی متوجه نشه.می دونستم کارم اشتباهه اما فکر می کردم خودم می تونم همه چیز رو حل کنم.شاید از عکس العمل رضا و بابا بعد از خوندنشون می ترسیدم.با این حرف نوشین، داغ دلم تازه شد.
-هرکاری می کنم لعنتیا پاک نمیشن.چیکارشون کنم؟
مهتاب، دستش رو دور شونه ام حلقه کرد.
-عیبی نداره ناراحت نباش.الان به پایدار می گیم پاک می کنه برات.
چشمم بیشتر سوخت.شاید اگه همدردیشون نبود، من هم بیخیال از کنارش رد می شدم و بغض نمی کردم.انگار جَو گیر شدم.انگار تازه حس می کردم چی بهم میگن.مثل روزی که بزرگمهر درمورد رفتار پایدار باهام همدردی کرد. همیشه همینطور بودم.بدترین اتفاق هم برام می افتاد، تا وقتی کسی متوجه نمی شد به روی خودم نمی آوردم.اما دلیل دیگه اش ترس از خانواده بود.تا امروز چنین چیزی برام پیش نیومد که بدونم چطور عکس العملی نشون میدن.کمی هم به خاطر پایدار می ترسیدم.نمی دونستم اگه بفهمه چه عکس العملی نشون میده.
و در کنار اینها نمی فهمیدم چی شده؟چرا یکی بهم ایمیل میده و اسم پایدار رو میاره و پیشنهاد ناجور بهم میده؟چرا یکی برام پیام می گذاره که گمشو بیرون.از کجا باید بیرون برم؟
سرم رو روی میز گذاشتم.مهتاب و نوشین شونه هام رو می مالیدن.اونقدر سر بلند نکردم تا آروم بشم.نمی خواستم گریه کنم.توی دانشگاه بودیم و نمی خواستم گریه کنم.
*آبان*
به دانشگاه که رسیدم یک ربع برای شروع کلاس فرصت بود.توی حیاط، چشم چرخوندم.دنبال روجا یا اثری از آثار حضورش، چشم چشم می کردم.ولی فقط چشمم به تک و توک پسرهایی افتاد که داخل حیاط بودن و عده ای بیخیال، نشسته و آفتاب می گرفتن و عده ای فوتبال بازی می کردن.هیچ کدوم رو نمی شناختم.اطرافشون هم چند مسئول حراست ایستاده بودن.احتمالا برای کنترل پسرها و جلوگیری از دعواهای احتمالیشون بود که همیشه توی حیاط، شاهد بودیم.بچه هایی که می شناختم داخل حیاط نبودن.حدس اینکه دانشجوهام درحال تبانی با هم هستن که کلاس رو به قول خودشون بپیچونن کار سختی نبود.با اینکه وقت بود ولی از اونجایی که پسرها زود کلاس رو ترک می کردن، می دونستم همین الان باید کلاس رو تشکیل بدم.به نفع خودم هم بود.با این یک ربع اضافه ها به کارهام می رسیدم.
ماشین رو خاموش و قفل و بند کردم.آیه الکرسی خوندم و بهش فوت کردم که تا از گزند دانشجوهام در امان باشه.وارد ساختمون شدم و به سمت کلاس رفتم.تا ساعت یازده ، تئوری داشتیم و یازده تا یک، عملی.وارد کلاس که شدم، درحال انفجار بود.سلامشون رو جواب دادم و به سمت میز می رفتم که کلاس ساکت شد.با سکوت ناگهانی، حس کردم زمان ایستاد.حدس زدم یا آدامس به صندلیم چسبوندن یا چیزی هست که ساکت شدن و خیره خیره نگاه می کنن.مشخصا منتظر بودن اتفاقی بیفته و بخندن.نفس عمیقی کشیدم و انگار که زمان شروع به پیشروی کرد.درحال آروم جلو رفتن، سعی کردم چیزی رو که روی صندلیم هست، بدون جلب توجه ببینم و دیدم.چهار پونز روی صندلی کاشته شده بود.جوری که اگه می نشستم... اگه می نشستم...و خوب شد که دیدم.لبخندی زدم و کیفم رو روی میز گذاشتم و برگشتم.
-به نام خدا...همونطوری که می دونید من پایدار هستم.
مکث کردم.
-کی پونزاشو اینجا، جا گذاشته؟
مکث کردم تا نخندم.ساکت بودن و جواب نمی دادن.قاعدتا نباید منتظر می شدم کسی بگه "استاد، مال منه".دَم عمیقی گرفتم تا میل به خنده رو از خودم دور کنم.
-حالا که صاحبش مشخص نیست، یکیتون زحمت بکشه بیاد پونزا رو جمع کنه ببره بده آقای بهجتی.
وقتی حرکتی ندیدم، خم شدم و پونزها رو یکی یکی توی دست گرفتم.دستم رو بالا بردم و به قیافه های پنچر شده، با لذت چشم دوختم.پونزها رو روی میز گذاشتم.
-نمی خواد.شما تا همینجاشم لطفتونو نشون دادین.
و حضور و غیاب کردم تا ببینم از بچه های شر و شور، چه کسانی سرکلاس هستن؟که خدا رو شکر، همه از کسایی بودن که لااقل دو بار پاشون به حراست کشیده شده.
درس رو شروع کردم.خیلی اذیت و سر و صدا می کردن.ندیده و نشنیده می گرفتم اما دیگه نتونستم طاقت بیارم.
-توضیحام تموم بشه باید برگه دربیارید همینا رو امتحان بدین.نمرش اثر مستقیم روی نمره ی نهایی داره.
دلم نمی خواست با تهدید و ارعاب، چیزی رو یاد بدم.می خواستم با رغبت گوش بدن.ولی خودشون نمی خواستن.انگار چاره ای نداشتم.
*روجا*
سر که بلند کردم، ساعت یازده بود.
-بچه ها کیفامونو بذاریم بریم سراغ پایدار.
وسایل رو گذاشتیم و در رو بستیم.نزدیک سایت، با در بسته مواجه شدیم.نوشین به سمتم چرخید.
-در که بستست.
مهتاب، کمی خودش رو جلو کشید تا صداش رو کسی نشنوه.
-شاید رفته اتاق دکتر گل افشان داره چایی می خوره.
بی توجه به خیل عظیم پسرها وارد راهرویی که اتاق دکتر گل افشان داخلش قرار داشت شدیم.به سمت اتاقش رفتیم و بعد از در زدن وارد شدیم.
-سلام.
دکتر تنها بود.با خوشرویی جواب داد:
-سلام بچه ها.چطورین؟حالتون خوبه؟
-مرسی استاد.خسته نباشید.
نوشین جلوتر رفت.
-ببخشید استاد، استاد پایدار نیومدن؟
سر تکون داد.
-اومدن که اومده.توی دانشگاهه ولی هنوز نیومده پیشم.
نگاه کلی بهمون انداخت.
-کارش دارین؟
زودتر از نوشین جواب دادم.
-بله.باهاشون پروژه برداشتیم.قرار شده بود امروز در موردش صحبت کنیم.
نگاهی به مانیتور روبروش انداخت.
-خب بشینید اینجا تا بیاد.
مردد به نوشین و مهتاب نگاه کردم که مثل من خجالت می کشیدن اونجا بشینن.نگاه دوباره ای به دکتر گل افشان انداختم.
-بیرون منتظرشون می مونیم.
لبش رو جمع کرد.
-هرجور راحتین ولی اگه بیاد ببینه وسط پسرایین عصبانی میشه از دستتون.
مثل اینکه این اخلاقش رو همه می دونستن.نیشخند زدم.
-یه جا وایمیسیم که وسط پسرام نباشیم.
مهتاب هم خندید.
-می ریم کنارشون...وسطشون که نمی ریم.
از اون راهرو خارج شدیم و ایستادیم.اکثر پسرها روبرومون ایستاده و عده ای سمت راستمون بودن.چیزی نمی گفتن و گهگداری نگاه های کوتاه و عادی می کردن.انگار که حضور ما براشون عادی شده بود.یکی از پسرها نزدیک شد.
-خانوما شما، مسئول سایتین؟
سر تکون دادم.
-بله.چطور مگه؟
شخص دیگه ای هم جلو اومد.قد بلند و سفید رو و اجزای صورتش معمولی بودن.مثل خودم.مثل نوشین.مثل مهتاب.
-اِم لِیدی، اِم ... ما چرا نمی تونیم از سایتای به این عظمت استفاده کنیم؟
از طرز حرف زدنش، از اینکه حس کردم شاید برای جلب توجه ما اینطور صحبت کردن رو انتخاب کرده، لبخندی روی لبم اومد.پلک زدم.
-چرا ... می تونید ولی روزای خاصی میشه.چون هنوز داریم روی سیستما کار می کنیم.
نوشین هم جراتی کرد و ادامه ی حرفم رو پیش گرفت.
-یه سایت که ما مشغولیم بقیشونم که همیشه کلاسه.نمیشه ازشون استفاده کرد.
پسر، باز به حرف اومد.
-چرا شما اواخر هفته، کلاس برنمی دارید؟
بینیم رو خاروندم.خودم هم نمی دونستم چرا دخترها اوایل هفته بیشتر کلاس برمی داشتن؟درحالی که واحدهای ارائه شده اواخر هفته هم بود.کلاس ها مختلط نبودن، اما ما هم می تونستیم آخر هفته کلاس برداریم.خواستم جواب بدم که برق قطع شد.چشمم به روبرومون و مفخم ِ کنار جعبه تقسیم ایستاده افتاد.پسرها بدون اینکه جواب سوالشون رو گرفته باشن، دور شدن.نوشین نگاهم کرد.
-این مفخم امروز ساختمونو می فرسته روی هوا.
و مفخم رو با دست نشون داد.مهتاب هم اظهار نظر کرد.
-خودشو برق می گیره یه وقت.
به آهن های پشت سرم که نمی دونستم برای چی هستن تکیه دادم و شونه بالا انداختم.
-برق بگیردش...به ما چه؟
مهتاب ناراحت نگاهم کرد.
-یعنی چی روجا؟گناه داره.
پرمعنی نگاهش کردم.انگار با نگاهم بهش می گفتم روزی، مفخم رو دوست داشته.و شاید ازش می پرسیدم آیا هنوز هم دوستش داره یا نه؟خودم قبلا درموردش کنجکاو بودم.اینکه چه می کنه و با کی می گرده و با کی دوسته؟شاید که نه، حتما از روی بچگی.دوست داشتن ِ مهتاب هم شاید از روی بچگی بود...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#206
Posted: 1 Dec 2015 12:58
*آبان*
پای سیستم نشستم تا پروژه ی علیرضا رو کامل کنم.از ذهنم گذشت.
-بذار برم یه سر به ایمیلم بزنم.
تک ابرویی بالا انداختم.
-احتمالا تبعات فراموش کردنمو توی ایمیلم می بینم...
ایمیلم رو که باز کردم، ایمیلی خونده نشده داشتم.
-NamiMahtab
ابروهام بالا پریدن.
-چرا نامی؟
اخم کردم.
-چرا روجا نه؟یعنی تا این حد قهر کرده؟
لب گزیدم.
-کاش یادم می موند می رفتم پیششون...
ولی خب اونقدر نگران نبودم.با خودم فکر می کردم این سه نفر دانشگاه بودن.چه فرقی می کرد پیششون برم یا نه؟ برای همین خیلی فکرم مشغول این قضیه نبود.ایمیل رو باز کردم.
-"سلام استاد.ببخشید مگه خودتون نفرموده بودین چهارشنبه بیایم برای پروژه صحبت کنیم؟می دونیم سرتون شلوغه ولی ای کاش بهمون گفته بودین چون فقط به خاطر شما امروز اومدیم و اصلا کارآموزی نداشتیم.
موفق باشید."
با خوندن هر خط از ایمیل، خجالت زده می شدم.
-آخ... من که نمی دونستم فقط به خاطر من میان...
به خودم تشر زدم.
-آخه مگه فرقی به حالت می کرد؟اگه اومدنشون به خاطر تو نبود، مهم نبود؟فراموش کردنش مهم نبود؟بدقولی کردنت مهم نبود؟
آه کشیدم.
-چیکار کنم الان؟
فکر نمی کردم به خاطر من اومده باشن.سابقه نداشت روزی بشه و این سه نفر نباشن و فکر نمی کردم به خاطر من بیان.چندبار با انگشت اشاره، روی دکمه ی چپ موس ضربه زدم تا فکرم رو متمرکز کنم.بالاخره فکرم رو جمع کردم و روی Reply رفتم و انگشتهام با شرمندگی، دکمه های کیبورد رو فشردن.
-"سلام خانم نامی.واقعا نمی دونم چی بگم؟نمی دونستم فقط به خاطر من میاید وگرنه می گفتم نیاید.چون یک هفته کلاسمو تشکیل نداده بودم و درس عقب بود مجبور شدم بیشتر سرکلاس بمونم.
یه روز دیگه که دیدمتون حتما درمورد پروژه صحبت می کنیم."
نگفتم فردا حرف می زنیم.ترسیدم فردا هم فقط به خاطر من بیان و باز هم نشه یا کاری پیش بیاد یا یادم بره.نخواستم قول الکی بدم.نمی دونستم فردا و فرداها چی پیش میاد و قول دادن مجدد، کار درستی نبود.آنی تصمیم گرفتم به روجا ایمیل بدم و معذرتخواهی کنم ولی پشیمون شدم.
-رو در رو بهتره.اصلا شاید امشب ایمیلشو چک نکنه.هروقت دیدمش ازش معذرتخواهی می کنم.
*روجا*
هوای اسفندماه خنک بود.مانتوی بافت توسی و بوت و شلوار و مقنعه ی مشکی پوشیدم.جلوی آینه ایستادم و توی ابروها و چشمم مداد کشیدم.به خاطر پایدار حوصله نداشتم.وگرنه دلم می خواست تیپ بهتری بزنم.خصوصا آرایشم دلم می خواست بهتر از همیشه باشه.با تک زنگ مهتاب، خارج و بدون نوشین وارد دانشگاه شدیم.توی حیاط، چشمم به ماشین پایدار افتاد.مطمئن نبودم مال پایدار هست یا بزرگمهر.چون ماشین هاشون یه شکل و یه رنگ بود.پلاک هاشون رو حفظ نبودم و تشخیص اینکه ماشین کدومشون هست کار سختی بود.حینی که از پله ها بالا می رفتیم، نگاهی به مهتاب انداختم.
-احتمالا پایدارو می بینیم.یا الان، یا همون ساعت یازده-دوازده، فقط سلام می کنیم.
شاید احمقانه بود، شاید رفتارم بچگانه بود اما دلم می خواست ناراحتیم رو بهش نشون بدم.قبلا اونقدر ازش ناراحت نشده بودم.ولی این بار...
-دیگه چیزی راجع به پروژه نگیم تا خودش بگه.
موافقت کرد.
-باشه ولی اون پیاما رو چیکار می کنی؟
لب گزیدم.وارد سایت شدیم.صدام رو پایین آوردم.
-یه پیام دیگم دیروز دیدم گذاشتن.
کیفم رو روی میز گذاشتم.نفسش رو فوت کرد.
-آخه برای چی اینجوری می کنن؟برای چی اونطوری ایمیل میدن؟چی می خوان؟دردشون چیه؟
کمی مکث کرد.
-آدرس ایمیلتو از کجا دارن؟
لب برچیدم.
-خب پیدا کردن آدرس ایمیل که کار سختی نیست.ماها هر سه تامون یوزرمون توی سایت، آدرس ایمیلمونه.
حرفم رو با تکون سر، تایید کرد و مشغول کار شدیم.کارمون توی اون سایت که تموم شد به سایتی رفتیم که دیروز پایدار درش کلاس داشت.تمام سیستم ها بهم ریخته بود.نمی دونم این مرد با اعصاب دانشجوهاش چه می کرد که به این وضع درمی اومدن؟
مهتاب سمت دیگه ی سایت بود و از سیستم آخر، BackUp می گرفت، که با عجله نزدیک اومد و زیر سکویی که من نشسته بودم ایستاد.
-پایدار داره میاد اینجا.
دلم هُری توی سینه فرو ریخت.با اینکه از قبل می دونستم امروز می بینیمش، ولی قلبم محکم می کوبید.کوبش هاش دیوونه کننده بود.صدای تپش هاش رو می شنیدم.می ترسیدم کسی نزدیکم بشه و بشنوه و رسوا بشم.شاید به خاطر دیدنش بود.شاید به خاطر پیامها و ایمیلها بود.به هر دلیلی که بود، سینه ام تاب و تحمل این همه ضربه ی قلبم رو نداشت.کم کم از این حالت، عصبی می شدم و هیچ خوب نبود.می دونستم ترکش های این اعصاب خراب، به پایدار برخورد می کنه.صدای در بلند شد.برگشتم و به داخل اومد.صورتش گرفته بود.نیم خیز شدم.مهتاب هم ایستاده بود.
-سلام.
مثل همیشه با خنده و شوخی بهش سلام نکردیم.چون مثل همیشه نبودیم.روزهای قبل که ما رو معطل نمی کرد.جلوتر اومد و نزدیک رسید.روبروی مهتاب، زیر همون سکو ایستاد و جوابمون رو داد.
-سلام بچه ها.
نه من چیزی گفتم و نه مهتاب.یادم به قال گذاشتن دیروزش افتاده بود.شاید قبلش کمی این قضیه برام کمرنگ بود. می دونستم سرش شلوغ هست و یا فراموش کرد یا اصلا وقت نکرد به سراغمون بیاد.ولی این بار خلاف دفعات گذشته باید حرف می زدم تا بفهمه اگه اشتباهی مرتکب شد باید پاش بایسته.یاد بگیره من به عنوان یه دختر، یه زن، یه دانشجو، حرمت دارم.حالا نه فقط من، که نوشین و مهتاب هم همینطور...
-بچه ها به خدا نمی خواستم اینجوری بشه.فکر نمی کردم توی دانشگاه کاری نداشته باشید...
نگاهی به مهتاب از خجالت سرخ شده انداختم و دوباره پایدار رو نگاه کردم.با دقت.
-این هفته قرار شده بود چهارشنبه نیایم...نزدیک عیده...کار داریم...
اشاره ای به مهتاب کردم.
-خانم نامی که گفتن شما چهارشنبه میاید، گفتیم به خاطر شما بیایم تا کارمون راه بیفته.
صورتش سرخ شد.
-ببخشید.من واقعا نمی دونستم.
دوست نداشتم معذرت خواهی کنه ولی دلم پر بود.شاید دوست داشتم ببینم چقدر براش ارزش دارم.شاید دلم می خواست نازم رو بکشه و آرومم کنه.نفس گرفتم.
-شما که کار داشتین برای چی گفتین ساعت دوازده و ربع میاید؟لااقل همون موقع برمی گشتیم و دیگه تا ساعت یک نمی موندیم.
صداش می لرزید.
-من دم سلف دیدمتون فهمیدم دلخورین.دیگه بالاخره یک ساله باهم آشناییم و اخلاقتون دستم اومده.می فهمم کی ناراحت میشید.
خوشحال بودم از اینکه به قول خودش ما رو می شناسه.اینکه اونقدر مهم بودم که سعی در شناختنم بکنه.خوشحالی و ناراحتی، همزمان باهم توی دلم ریخت.صورتش سرخ و چشم هاش زیادی شفاف شده بود.می دونستم این شفافیت غیر عادی از چی هست، ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم.ادامه داد.
-من که به خانم نامی توی ایمیل گفتم دیشب.واقعا معذرت می خوام.
با لج، چونه بالا انداختم.
-به من که نگفتین.
خیره شد و لبخند خجولی زد.همچنان چشم هاش برق می زدن.
-خب از شمام معذرت می خوام.
خندید.
-الان حله؟من بعد از ناهار میام پیشتون.
صدای پایی از بیرون سایت اومد.انگار کسی به سایت نزدیک می شد.نگاهم رو به همون سمت دوختم.خبری نبود.حتما یکی از دانشجوها بود که اون اطراف کار داشت.بلند شدم و از سکو پایین رفتم و روبروش ایستادم تا مهتاب رو که از خجالت پررویی من، سرخ شده بود نبینم.
-مثل دیروز دیگه؟
گردنش رو کج کرد.
-نه دیگه قول میدم بدقولی نکنم.
قیافه و حالت ایستادنش دلم رو لرزوند.حس کردم بیشتر از این نباید ادامه بدم.اگه هدفم معذرتخواهی بود که معذرت خواست.بیشتر از این می تونست چیکار کنه؟مگه چه رابطه ای بینمون بود که انتظار داشتم بازهم ادامه بده؟
لبخند زدم.
-پس منتظرتونیم دیگه؟
لبخند زد و دستش رو روی پیشونی گذاشت.
-میام.
و با عجله، از سایت خارج شد.مهتاب بهم چسبید.بغض کرده بود و توپید.
-چرا گذاشتی معذرت خواهی کنه؟گناه داشت.ندیدی بغض کرد؟ندیدی اشک توی چشمش جمع شده بود؟
نشستم.انگار تازه با یادآوری مهتاب، فهمیدم چطور رفتاری رو از خودم بروز دادم.قبلش نمی خواستم به روی خودم بیارم.به این فکر می کردم که باید معذرتخواهی کنه و حالا رفتاری که کردم، به خودم فشار می آورد.سرم رو با ناراحتی روی میز گذاشتم.
-نمی دونم چرا این کارو کردم؟
سر بلند کردم.صورتم داغ بود.بی حوصله به کارم ادامه دادم.کاری بود که کرده بودم و دیگه گذشته بود.نمی تونستم چیزی رو به حالت اولش برگردونم.کارمون که تموم شد، به سایت جدید و پیش نوشین رفتیم.ماجرا رو که براش تعریف کردیم خندید و روی شونه ام زد.
-دمت گرم.سوسکش کردی.
لب برچیدم.
-گناه داشت.قیافشو ندیدی نوشین.اشک توی چشمش جمع شده بود.
چونه ام لرزید.اهل این نبودم که چیزی رو به روی کسی بیارم ولی این بار این کار رو کردم.درسته که انس و الفتی نسبت بهش توی قلبم داشتم.درسته که دوستم داشت.ولی دلیل نمی شد همچین کاری کنم.قبول که باید بهش می فهموندم ناراحتیم.ولی این رفتارم قبول نبود.ناراحتیش شاید از این بود که مجبور شد معذرتخواهی کنه.من هم بودم، دلم نمی خواست در حضور شخص دیگه ای از کسی معذرتخواهی کنم.اون که جای خود داشت.شاید هنوز نفهمیده بودم نباید با غرور مرد کاری داشته باشم.باید می فهمیدم دوست داشته شدن مجوز خیلی کارها نیست. می فهمیدم اشتباه رو با اشتباه جواب نمیدن.پشیمون بودم.هرچی که بود، استاد بود.هرچی که بود، بزرگ تر بود. هرچی که بود، توی خونواده ای بزرگ شدم که احترام به بزرگ تر، یکی از ارکان اصلیش بود.
*آبان*
با اینکه جلوی نامی برام سخت بود، ولی خوب شد.برای یه مرد، اعتراف به اشتباه سخته.غرور مرد بهش این اجازه رو نمیده که به کسی التماس کنه.
-ولی باید این کارو می کردم.وگرنه ... خداحافظ روجا...
اخمی از این فکر روی پیشونیم نقش بست.داخل سایت شدم.بچه ها اومده بودن.درس رو شروع کردم که تا وقت ناهار، تموم بشه ... و شد.بچه ها با عجله از سایت خارج شدن تا مبادا دوباره درس بدم.دلم سوخت اما چاره ای هم نداشتم.باید درس رو به اونجایی که می خواستم می رسوندم.در رو قفل می کردم که یکی از دانشجوهام به سمتم اومد.
-استاد ببخشید ...
نگاهش کردم.عجله داشتم ببینم روجا کجاست ولی نمی شد جوابش رو ندم.
-جان؟
به کنارم رسید.
-استاد من یه مشکلی برام پیش اومده، نمی تونم بیام سرکلاستون...
سکوت کرد.فهمیدم.می خواست حذفش نکنم.کمی فکر کردم.
-شاغل هستی؟
نامطمئن، سر تکون داد.
-بله...
-اسمتو بگو، توی لیست علامت بزنم.فقط حواست باشه سر امتحان میان ترم حتما بیای.
صدای پایی شنیدم.ناخواسته برگشتم و نگاهی به پشت سرم، جایی که صدای پا می اومد انداختم.روجا و نامی بودن.چشم توی چشم شدیم.صدام رو بلند کردم.
-الان کجا میرید خانم کامجو؟
روجا لب باز کرد تا جواب بده.با فکر اینکه الان به خونه میرن و دیگه دستم بهشون نمی رسه، بی فکر ادامه دادم.
-در نرید.وایسید الان باهم می ریم.
تازه یادم افتاد دانشجوم هنوز کنارم ایستاده.سعی کردم به روی خودم نیارم.برگشتم.جور خاصی نگاه می کرد.خیلی معنی دار.از نگاهش خجالت کشیدم و سعی کردم سرخ نشم.من که کار بدی نمی کردم فقط نگران ترک کردن روجا بودم...
-اسمتو نگفتی هنوز...
سرش رو کمی خم کرد.
-مرتضوی.
در رو قفل کردم.
-باشه من اسمتو یادداشت می کنم.
لبخند زد.
-ممنون استاد.
فاصله گرفت و من با عجله، خودم رو به روجا و نامی رسوندم.اگه نامی نبود، بازوی روجا رو می گرفتم.ولی بود... همگام به سمت سایت در دست تعمیر رفتیم.صدیق پشت یکی از سیستم ها نشسته بود که با ورود من، بلند شد و سنگین، سلام کرد.
-سلام...
سر تکون دادم.مطمئنا اون هم ناراحت بود.پشت server نشستم.روجا صندلی آورد و کنارم نشست.صدیق و نامی روبروم بودن.گلوم رو صاف کردم.
-بچه ها بازم معذرت می خوام...
بیشتر منظورم این بود که از صدیق هم معذرتخواهی کرده باشم.چون دیروز، اون هم معطل شده بود.صدای روجا، مانع از ادامه ی حرفم شد.
-خواهش می کنم استاد.دیگه حرفشو نزنید.
مکث کرد.
-میشه برید سایت؟
برگشتم.رو به من نشسته بود.با ابروهای بالا رفته، خیره شدم.
-برای چی؟
من منی کرد.
-دو-سه روزه پیامای ...
سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد.کمی نگاهش کردم.سر بلند نکرد.نفسم رو فوت کردم و به سمت سیستم چرخیدم.موس رو به دست گرفتم و صفحه رو باز کردم.می خواستم به سراغ مطالبی که گذاشته بود برم. سرم رو چندبار تکون دادم.
-چرا پاکشون نکردی؟
باز من من کرد.
-اِم...دیروز با بچه ها هرکاری کردیم نشد پاکشون کنیم.
برای اینکه از من نترسه لبخند زدم.
-من که امکاناتتو نبستم.اگه بخوای هرکاری...
چشمم به پیام های پیش روم افتاد و خود به خود سکوت کردم.
-جیگرتو...
سراغ بعدی رفتم و زمزمه کردم.
-... گمشو
هرلحظه، چشم هام درجه ای گشادتر می شد.زمزمه کردم.
-آخه اینا چیه؟
حتی روم نشد برگردم و نگاهش کنم.نفسم لرزید.غریدم:
-اینا چیه؟چرا زودتر نگفتی؟
لب گزیدم.با صداش، عصبی تر شدم.
-توی پروفایلمم هست.
عصبی، پروفایلش رو باز کردم و موندم تا صفحه بالا بیاد.صفحه که بالا اومد، حس کردم جونمه که بالا میاد.
-... گمشو برو بیرون.
برگشتم و تقریبا خودم رو به سمتش پرت کردم.صورتم به صورتش چسبیده بود.اهمیت نمی دادم که صدیق و نامی نگاهمون می کنن.اهمیت نمی دادم فاصله کم هست.این چیزها برام مطرح نبود.کسی غلط می کرد به ناموسم حرف بی ناموسی بزنه.این حرفها رو بهش بزنن و بهم نگه.دیر بگه.اینها عصبیم می کرد.وگرنه می دونستم تقصیری نداره...داد زدم.
-الان داری میگی؟
با صدای پوزخند صدیق ِ دست به سینه نشسته، سرم رو چرخوندم.
-دیروز می خواست بگه.درست همون وقتی که اینا رو دیده بود.
با ابروهاش به مانیتور پیش روم اشاره زد و ادامه داد.
-توی دانشگاهم بودیم.نشد پاکش کنه.خواست بهتون بگه...که شمام نیومدین.
کمی خیره شدم.شاید حق داشت.شاید فکر می کرد در حق دوستش ظلم می کنم و برای همین اینطور عکس العمل نشون می داد.چیزی نگفتم و فقط اخم کردم.دهن باز می کردم، مطمئنا عربده می کشیدم.دهنم رو بسته نگهداشتم و مشغول پاک کردن پیام ها شدم.صدای لرزون روجا، از سمت راست توی گوشم پیچید.
-یه کاری کنید دیگه هیچکی نتونه نه نظر بده و نه پیام کاربری.
پیام ها رو پاک و نگاهش کردم.اشک توی چشم هاش جمع شده بود.مشخصا معذب بود.حرغهای جالبی نبود که زده بودن و من هم خوندم.حرفهایی که بهش نسبت داده شده بود.
-واقعا نمی خوای؟همشونم که از اونطور پیاما نیست.
اشاره ای به پیامی که "خانم کوچولو" خطابش کرده بود زدم.
-خیلیاشم که ازت تشکر کردن...
از اونطور پیام ها با اینکه چیز خاصی نبود خوشم نمی اومد.نمی خواستم کسی بهش حرف محبت آمیز بزنه.خودم تا حالا حرفی بهش نزده بودم و می ترسیدم کسی دیگه بگه و جذب اون آدم و از من دور بشه.ترسم برای خودم و تنها شدنم بود...سرش رو به علامت نفی، بالا انداخت.معلوم بود به خودش فشار میاره تا گریه نکنه.ته دلم یه جوری شد و آروم تر شدم.اتفاقی نیفتاده بود...
-خب اشکالی نداره.من هرروز سر می زنم اگه همچین چیزایی بود برات پاک می کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#207
Posted: 1 Dec 2015 13:00
نمی خواست.و من هم که از خدام بود.پاکشون کردم.سرم درد گرفته بود.از خوندن اون حرفها.از یادآوری ایمیل هایی که برام اومده بود.از یادآوری تماس تلفنی.از خوندن این حرفها توی پروفایلش.اگه می خواستی اینها رو با هم مچ کنی، به چیزهایی می رسیدی.توی مغزم تجزیه و تحلیل می کردم و به نتیجه ای نمی رسیدم و درد، توی سرم می پیچید.خبری بود و ما نمی دونستیم.خبری ناخوشایند.بدنم از هجوم افکار مختلف، نبض می زد... سرم رو یک وری قرار دادم.حس می کردم جور دیگه، حتما حالم بهم می خوره...
-خب بریم سراغ پروژه تا خانم کامجو مجبورم نکرده به دست و پاش بیفتم.
ناراحت نگاهم کرد.
-ا استاد.من کی همچین جسارتی کردم؟به خدا منظوری نداشتم.فقط ناراحت بودم...
سرش رو به زیر انداخت.
-تو رو خدا ببخشید.
سرم رو روی لبه ی صندلیم گذاشتم.لبخند نیمه جونی زدم.انگار امروز، روز ِ معذرتخواهی بود.روز ِ شکستن ِ غرورمون و افتاده تر شدن.
-شوخی کردم.
به چشمهاش خیره شدم و چشم های سرگردونش رو به چشم هام دوخت.نگاهش، این حس که به من تعلق داره، حالم رو بهتر کرد.لااقل دیگه حالت تهوع نداشتم.با اینکه می دونستم خبرهای خوشی توی راه نیست، کمی آروم گرفتم.
-خب اینجوری که فهمیدم، فقط شما سه نفر بامن پروژه برداشتید.می خوام دو تا پروژه بهتون بدم که به صورت اشتراکی انجام بدید.موافقید؟
با ذوق، جواب دادن.
-از خدامونه.
احتیاج داشتم مسکنی فوق قوی بخورم.
-حالم زیاد خوب نیست.برید خودتون ببینید چه پروژه هایی دوست دارید انجام بدید، روزی که کلاس داریم، بعد از کلاس فکرامونو بذاریم روی هم و به نتیجه برسیم.
کاغذ رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و به سمت روجا گرفتم.رو به همه حرف می زدم ولی حواسم به روجا بود.
-توی این، یه لیست نوشتم که چه پروژه هایی خوبه و میشه انجام بدید.نگاه کنید.اگه خوشتون نیومد چیز دیگه پیشنهاد بدید.
کاغذ رو از دستم گرفت.دست یخِش به دستم خورد.چقدر با این حس که دلم می خواست اون دست های یخ رو روی پیشونی به شدت داغ و ملتهبم بگذارم تا کمی حالم جا بیاد، مبارزه کردم بماند...
-فقط یکیش باید پروژه ی تاپی باشه و اون یکی زیاد مهم نیست.
بلند شدم.کنار در، مکث کردم و برگشتم.
-خانم کامجو...
درحالی که به سمت دوستهاش خم شده و کاغذ رو بهشون نشون می داد، برگشت و نگاه منتظرم رو نگاه کرد.
-اگه دیدی بازم توی سایت مشکلی بود ...
مکث کردم و لب برچیدم.
-که بعید می دونم با این بستن نظرات همچین چیزی پیش بیاد...در هرصورت هرلحظه ای که دیدی بهم ایمیل بده.من هرروز ایمیلمو چک می کنم.
-چشم.
-اگه هم خواستی، بهم بگو نظراتو باز کنم برات.
بهم خیره شد.
-نه...نمی خوام...
خیالم کمی راحت شد.فقط کمی...نگران این بحث ها و توهین ها و پیام ها می شدم.فکرم مشغول شده بود...
*روجا*
یکشنبه، مثل یکشنبه ی گذشته، توی سایت تنها بودم.تنها که نه.بچه ها می اومدن و با سیستم ها کار می کردن.فقط به عنوان مسئول سایت، تنها بودم.مریم اومد و کمی حرف زدیم.از دوست پسر جدیدش می گفت.دانشجوی همینجا بود و مریم می گفت من رو می شناسه و گفته خیلی جدی برخورد می کنم.روی من لقب گذاشته بودن "خانم بداخلاقه". پایدار کجا بود که این لقب رو بشنوه؟تا یه جوری نگاهم نکنه.ولی اگه می خواستم درست فکر کنم، حق داشت.مگه چقدر و کجا من رو دیده بود؟چقدر باهم برخورد داشتیم؟توی هر کدوم از برخوردها اکثرا خودمون بودیم.نهایتا مفخم یا یاحقی اومدن و کل کل کردیم.وقتهایی که تنها بودیم من رو در حال شوخی و شیطنت دیده بود.حق داشت اگه فکر کنه وسط پسرها هم همینطور هستم.من هم شاید همین فکر رو می کردم.اونقدر از هم شناخت نداشتیم که بتونه به راحتی با این موضوع برخورد کنه.از طرز نگاه کردنش، از طرز برخوردش با جنس مخالف مشخص بود مرد متعصبی هست.از اون دست مردهایی که روی همسرشون خیلی تعصب دارن.از اون دست مردهایی که تا وقتی خوب از همسرشون شناخت پیدا نکردن، رفتار بسته ای دارن.
مهتاب و نوشین که اومدن، مریم هنوز پیشم بود.اون دونفر هم از رفتار سابقشون با مریم ناراحت بودن.یک سال گذشته و بزرگ تر شده بودیم.هنوز حوصله ی حرفهای خاص مریم درمورد دوست پسرهاش رو نداشتم ولی سعی می کردم عاقلانه تر برخورد کنم.شاید از سر تنهایی بود که به پسرها پناه می برد و شاید با کمی توجه می تونستیم کمکش کنیم تا این عادتش رو ترک کنه.
-خاله، نظرت درمورد مفخم چیه؟
با صدای مریم، از فکر پایدار که توی ذهنم دائمی شده بود خارج شدم و به سمتش برگشتم.با فکر به سوالش، سعی کردم صادقانه جواب بدم.
-اوایل ازش بدم نمی اومد.یه جورایی نسبت بهش بی تفاوت بودم.شاید بعضی وقتا کنجکاو...که کجا میره و با کی دوسته؟
دستم رو توی هوا چرخوندم.
-مثل بقیه...ولی از وقتی اومدم کارآموزی، همه ی این کارمندا برام شدن مثل یه کتابِ باز.
سر تکون داد.
-یعنی چی؟
نگاهم رو به سقف دوختم.
-نمی خوام غیبت کنم ولی چون حس می کنم ازش خوشت میاد بهت میگم...پسر زیاد خوبی نیست.
به شونه ام ضربه ای زد و نگاهش کردم.
-یعنی چی خوب نیست؟
نگاهم رو به نوشین و مهتاب دوختم.
-سر و گوشش زیادی می جنبه.زیاد دیدم با دخترا بگو بخند می کنه.
بلند شد.برگشتم و منتظر جوابش شدم.
-خب اونو که همه ی پسرا انجام میدن.
مکث کرد.
-دلم می خواد شمارشو گیر بیارم.
یاد خودمون افتادم.
-برای چی؟
چهره اش گرفته شد.
-می خوام باهاش دوست شم.دوستش دارم.
تاکید کرد.
-به نظرم خیلی مَرد میاد...
صدای در و اومدن یاحقی به سایت، باعث شد مریم حرفش رو قطع و با استرس به یاحقی و ما نگاه کنه.من و نوشین و مهتاب هم نگاهی پر استرس و نگران رد و بدل کردیم.دعا کردم حرفهای مریم رو نشنیده باشه و با دلهره از شنیدن و نشنیدنش، نیم خیز شدیم.
-سلام.
سر تکون داد و خیره شد.نگاهش رو لحظه ای به مریم دوخت.
-کارآموز جدیده؟
نوشین جواب داد:
-نه.کارآموز نیست.دوستیم.
مهتاب ادامه داد.
-اومده بهمون سر بزنه.
ابرو بالا انداخت و رفت.مریم هم هول و دستپاچه، خدافظی کرد و از سایت خارج شد.ادا درآوردم.
-کارآموز جدیده؟
قری به گردنم دادم.
-فضول...
نوشین نزدیکم شد.
-نکنه چیزی از حرفای مریم شنیده باشه؟
مهتاب با استرس ادامه داد.
-اگه فکر کنه مام شماره ی مفخمو می خوایم چی؟یه وقت نکنه...
دیگه ادامه نداد.لب گزیدم.خودم هم نگران بودم.اما نمی تونستیم کاری انجام بدیم.
-اگه شنیده باشه هم فهمیده مریم شماره ی مفخمو می خواد نه ما.
نوچی کردم.صدای پایی اومد و چشمم به یاحقی افتاد.به سمتی می رفت که مریم رفته بود.نوشین، زمزمه کرد.
-حتما اونور کار داره.
مدال کاربر پرکاربخش رمانمدال پست های مفیدمدال اخلاقمدال کاربر پرکار
حالت: ShadOsarhal
ارسال: #308RE: حس پایدار | ف - کوئینی
جلوی سیستم جمع شدیم تا پیامک سرچ کنیم و بخونیم تا یاحقی و مریم رو فراموش کنیم.به جز پیامک، یه سری چیز هم برای پروژه سرچ می کردیم.به پیشنهاد نوشین که اسپیکر آورده بود، وارد ایمیل من شدیم تا آهنگهای قبلی رو گوش بدیم.اسپیکر رو وصل کردیم و در سایت که دیگه خالی شده بود رو بستیم.صفحه که باز شد، باز چشمم به ایمیل جدید و نخونده ای افتاد.غصه ام گرفت که "خدا به خیر کنه".مهتاب تکونی خورد.
-بازش کن.
این بار، قبل از باز کردن، چشم به آدرس فرستنده دوختم.آدرس ناآشنا بود.حسم بهم می گفت باز از همون ایمیل هاست.بازش کردم.
-be khoda doset daram
Age ba man bashi motman bash koli eshq hal mikoni
.... man ....Montazer javabetam
نمی دونستم باید چیکار کنم.بعد از کمی، بالاخره صدای نوشین بلند شد.
-یعنی چی؟این کیه آخه؟این حرفا یعنی چی؟
برگشتم.دهن باز کردم ولی نه صدام درمی اومد و نه دهنم بسته می شد.مهتاب نزدیک اومد و سرم رو بغل کرد.
-بمیرم آجی.شوکه شدی.
نوشین کمی آب آورد و خوردم.هرچقدر سعی کردن صدام رو دربیارن نتونستن.تا مجبور نمی شدم چیزی نمی گفتم. عصبی نبودم و بودم و نمی فهمیدم.متعجب بودم.گنگ و گیج از خوندن اون حرفها.نمی خواستم رفتاری کنم که پشیمون بشم.نمی خواستم رفتاری رو نشون بدم که بعدها توی درستی کارم، شک و شبهه ای ایجاد بشه.بنابراین سکوت بهترین کار بود.نزدیک خونه و موقع خدافظی از نوشین و مهتاب، ایستادم.
-بچه ها، ولش کنید.من ناراحت نیستم.
مکث کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
-یعنی می خوام ناراحت نباشم.
مهتاب چشمش رو ریز کرد.
-چقدر تو بیخیالی.من اگه بودم دق می کردم تا الان.
آه کشیدم.عصبی از درک نشدن، دستم رو زیر مقنعه بردم و موهام رو بهم ریختم و وحشیانه کشیدم.
-مگه میشه بیخیال باشم؟ولی وقتی نمی دونم کی داره این بازیا رو سرم درمیاره، چیکار می تونم بکنم؟دق کنم برای چی و کی؟
نوشین هم متفکر، حرفم رو تایید کرد.
-راست می گه.باید بفهمیم اینا کار کیه؟
خوشحال بودم از اینکه لااقل نوشین من رو فهمید.از نگاهش می فهمیدم درک می کنه.اما مهتاب فقط گریه کردن رو نشونه ی ناراحتی می دونست یا حتی بالا بردن صدا.توی مدت دوستیمون، به خوبی فهمیده بودم.
از هم جدا شدیم و به خونه رفتم.فکرم مشغول بود.چرا پایدار؟چرا اسم اون رو میارن؟مگه ما کاری کرده بودیم؟مگه اتفاقی بینمون افتاده بود؟مگه کسی چیزی از ما دیده بود؟
لباس عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد.شماره ی غریبه بود.بی میل جواب دادم.
-بله؟
-الو...
صدای پسری بود.بی حوصله زمزمه کردم.
-بفرمایید؟
داد کشید:
-چرا نمیری گورتو گم کنی آشغال بی پدر مادر؟مادر...
بی اراده انگشت شَستم رو روی دکمه ی قطع تماس، فشار دادم.طاقت نداشتم از اینطور حرفها بشنوم.تحمل نداشتم کسی کلمه ای نامعقول بهم بگه.لب گزیدم.قلبم تند تند می زد.
-کی بود؟
نگاهی به شماره انداختم که جلوی چشمم می رقصید.آشنا نبود.هرچقدر ذهنم رو بالا و پایین کردم حتی شبیه به شماره ی کسی از آشناها نبود.کمی صبر کردم تا شاید دوباره تماس بگیره.اما دیگه زنگ نزد.حتی پیام هم نداد.نیم ساعت بعد که حالم بهتر شد، که قلبم کم کم آروم گرفت، همون شماره رو گرفتم.
-شماره ی مشترک مورد نظر، در شبکه موجود نمی باشد.
گوشی رو کنار گذاشتم.
-یعنی چی موجود نمی باشد؟الان زنگ زده بود...
باز زنگ زدم و همون پیغام رو شنیدم.جوری که به خودم شک کردم.فکر می کردم انقدر که حواسم پی اون ایمیل بوده همچین فکری کردم.سعی کردم بیخیال این قضیه بشم که کی بود؟به خودم تلقین کنم کسی بهم زنگ نزده.اگه بهش فکر می کردم دیوونه می شدم.این دیگه ایمیل نبود.پیام اینترنتی نبود.صدا بود.آدم واقعی بود.مجازی نبود.هنوز صداش، صدای دادش توی گوشم زنگ می زد و تکرار می شد.
*آبان*
تا دوشنبه و کلاسم با روجا، چند تماس تلفنی از شماره های مختلف داشتم.همه یه چیز ازم می خواستن "دست از سرش بردار".توی تماس ها، مثل بقیه موارد، اسم نمی برد که منظورش کی هست؟ولی مشخص بود همه، آب یه چشمه هستن.شماره ای رو که برای اولین بار باهام تماس گرفته بود نداشتم.اما این بار تنها کار و بهترین کاری که انجام دادم، درآوردن اسم صاحب خط ها از طریق محمد بود.ولی اسم، به هیچ دردی نمی خورد. من به اطلاعات بیشتری نیاز داشتم که مطمئن بودم گیرم نمیاد...
دوشنبه، با انرژی زیادی بیدار شدم.می دونستم امروز، چهار ساعت خوب خواهم داشت.دوش گرفتم و از بین کت و شلوارهام، با اینکه تصمیم داشتم کت و شلوار نپوشم، کت تکی قهوه ای و شلوار قهوه ای و بلوز کرم برداشتم. موهام رو مرتب کردم و جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.چشم هام، از خوشی برق می زد.میون ِ تمام حس های بد ِ این چندوقت، حالم خیلی خوب بود.بالاخره سوار ماشین شدم و خودم رو، راس ساعت هشت ، به دانشگاه رسوندم.درس رو قرار بود از روی جزوه بدم. کتاب معرفی نکردم و جزوه رو روی یکی از کامپیوترهای سایت گذاشتم تا بچه ها پرینت بگیرن.مطمئن بودم مثل پسرها بدون جزوه میان.به خودم قول دادم با اینکه روجا رو دوست دارم و توی همون کلاس هست، اگه کسی جزوه نیاورد، بهشون سخت بگیرم.ولی اگه حتی یک نفر هم با جزوه می اومد، می شدم همون استاد دلسوز.
با کمی استرس، ضربه ی کوچیکی به در زدم و وارد شدم.به محض ورود، چشمم به روجا و نامی و صدیق که ردیف اول و نزدیک میز من نشسته بودن خورد.لبخندی از قلبم رد شد.با ورود من، اون سه نفر و پنج - شش نفری که پشتشون نشسته بودن بلند شدن.
-در وا شد و گل اومد، استاد پایدار خوش اومد.
و همگی با صدا خندیدن.دستم رو جلوی دهن گرفتم تا خنده ی از ته دلم، مشخص نشه و خودم رو به میز رسوندم. همه رو از نظر گذروندم.بچه های بدی به نظر نمی رسیدن.خنده ام که تموم شد، دست از جلوی دهنم برداشتم و با لبخند عمیقی، شروع به حرف زدن کردم.
-به نام خدا.همونجور که می دونید، پایدار هستم.
به چشم های شیطون روجا نگاه می کردم که برق می زد و دختری که پشتش نشسته بود، کمی توی جاش نیم خیز شد.
-استاد ما از این بچه های ترم قبلتون...
با ضرب، به روجا که توی جاش وول می خورد زد.روجا برگشت.
-اِ...نسیم؟
نگاهی به لیست انداختم.فقط یک "نسیم" داشتیم که اون هم نام ِ فامیلش، "فولادی" بود.با صدای فولادی، توجهم جلب شد.
-گفته بودن اصلا غیبت و اینا ندارید.ولی الان دو جلسه غیبت داشتین.
یاد ترم قبل افتادم که حتی یک جلسه هم تعطیلی نداشتیم.کل ترم، هفده جلسه کلاس برگزار کردم.لبخند زدم.
-غیبت که ندارم معمولا ولی اینای آخرشو نمی دونم چی هست که ببینم دارم یا ندارم.
سر و صدای حرف زدن ردیف های پشت بلند شد."یه کم که از دخترا غافل میشی...".صدام رو صاف کردم.
-خب.دیگه بریم سر درسمون.جزوه رو باید از روی سایت برمی داشتیدو پرینت می گرفتید میاوردید.
نگاهم به روجا خورد که از توی کیفش یک سری کاغذ بیرون می کشید.وقتی بلند کرد و نشون داد فهمیدم همون جزوه هست.
-مثل این...
برام ارزش داشت که جزوه ی درس من رو آماده و سیمی شده و تمیز، آورده.حواسم پِی بقیه رفت.هیچ کس جزوه نداشت.باز لبخند زدم.
-خب می بینم بچه های فعال ترم قبل، هنوز همونجوری فعالن.
با فریاد ناگهانی یکی از دخترهای ردیف پشت، پریدم.
-روجی برگرد جزوه رو ببینیم.
از شنیدن کلمه ی "روجی" اخم کردم.روجا بلند شد و پشت به من ایستاد.جزوه رو بالای سر گرفت.
-بچه ها جزوه ...
چند ضربه روی جزوه زد و چندبار تکونش داد.
-جزوه، بچه ها...
خندیدم و برای اینکه مشخص نشه، پشت به همه ایستادم و درس رو شروع کردم.
بدون اتلاف ذره ای وقت، توضیح می دادم.مابینش، جاهای مهم رو می گفتم که روجا توی جزوه اش علامت بزنه و بعدا به دوستهاش بده.هرطوری که بود درس رو ساعت یازده تموم کردم.یه بند درس دادم و توجهی به التماسهاشون نکردم که استراحت می خواستن.
بالاخره کلاس تموم شد.با نگاهم از روجا خواستم بمونن.قرار بود موضوع پروژه هاشون رو بهم بگن و راجع بهش صحبت کنیم.آخرین نفر که از کلاس بیرون رفت، صدای روجا بلند شد.
-استاد، خیلی بَدین.
لبخند زدم.
-چرا؟
صدیق بلند شد و ایستاد.
-بابا، استاد پوکیدیم انقدر نشستیم اینجا.
نامی کیفش رو روی پاش جا به جا کرد.
-آخه استاد ما عادت نداریم چند ساعت پشت سرهم یه جا بشینیم.
لبخندم پررنگ شد.
-ترم قبل که اینجوری نبودین.
روجا پای راستش رو دراز کرد و همزمان، کیفش رو روش گذاشت.
-ترم قبل، یه جا نمی نشستیم.نیم ساعت پشت سیستم شما بودیم، نیم ساعتم پایین تخته.
آهی کشید، که انگار چه اتفاق وحشتناکی براش افتاده.
-تو، کنکور چجوری دادی پس؟
اخم کرد.
-وای.اصلا راجبش صحبت نکنید که غصم می گیره.
و حرف رو عوض کرد.
-دو تا پروژه انتخاب کردیم.
نیم خیز شدم و کیفم از روی میز سر خورد و روی صندلی کناریش افتاد.بی توجه به پریدنش از ترس، پرسیدم.
-چیا رو انتخاب کردین؟
صدیق این بار جواب داد.
-یکیش نرم افزار.اون یکیش...
با مکث، به نامی نگاه کرد.
-چی بود اون یکی؟
نامی، چشمش رو به نشونه ی فکر کردن ریز کرد.
-یادم رفت.
نگاهش رو به من دوخت.
-شاهکار روجاست.گشته بین اونهمه پروژه، یه چیز پیدا کرده که نه خودش می دونه چیه، نه ماها.
خندیدم.
-مگه چی بود؟
به روجا که می خندید خیره شدم.
-هیچی استاد، توش "ش" داشت.
سر تکون دادم و به برگه ای که بهم نشون داد و اسم پروژه ها درش ذکر شده بود نگاه کردم.با دیدن پروژه ای که می گفت توش "ش" داره، آه از نهادم بلند شد.چه اشتباهی کردم این پروژه رو هم توی لیست نوشتم.
-قحطی پروژه افتاده بود مگه؟اونو منم که دکتری دارم، چیز کاملی درموردش نمی دونم.
سرش رو چند بار تکون داد.جور بامزه ای نگاه می کرد.زمزمه کرد.
-خب حالا.فهمیدیم دکتری دارید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#208
Posted: 1 Dec 2015 13:02
ناراحت شدم.نه از حرف اون بلکه از حرف خودم.اهل این نبودم به رُخ بکشم.نمی خواستم فکر کنه پیام این حرفم اینه که تو، فوق دیپلم داری و من دکتری.تا دهن باز کردم، حرفش رو ادامه داد.
-خب چیکار کنم؟من قصد کردم اونو انجام بدم.از اسمش خوشم اومد.
کمی خیره نگاهش کردم.مشخص بود اصلا از حرفم برداشت بدی نکرده.
-خب تو با این قصدت، هم منو گرفتار می کنی هم دوستاتو.
نیم خیز شد.
-وا استاد.خوب بود می رفتم پروژه ی آبیاری گیاهان دریایی بر می داشتم؟می خوام یه چیزی یاد بگیرم.بقیشون همچین "مال" نبودن...
به قهقهه می خندیدم که بلافاصله در کلاس باز و مفخم داخل شد.به سمت جایی که دخترها نشسته بودن اومد و بی توجه به ما، نردبونی که دستش بود رو روی زمین قرار داد تا ازش بالا بره.صدیق غر زد.
-یعنی چه؟کلاسه ها آقای مفخم.
مفخم با چشم های ریز شده، همه رو از نظر گذروند.
-کلاسه؟صدای خنده می اومد که...
اخم کردم.این بار نامی غر زد.
-برای چی اومدین بالا سر ما؟
مفخم با مکث، برگشت و به روجا نگاه کرد.
-خانم کامجو، شما حرفی برای گفتن ندارید؟
روجا که با ورود مفخم به کلاس، سرش رو چرخونده و خیره ی پنجره شده بود، ناگهانی برگشت.
-اِ.آقای مفخم شمایید؟اصلا متوجه حضورتون نشده بودم...
سعی کردم نخندم.یعنی "تو کسی نیستی که حسابت کنم".پوزخندی روی صورت عصبی مفخم شکل گرفت.
-آره خب، تا از ما بهترون بالا سرتون نشستن، ما رو نمی بینید.
اشاره اش به من بود.پوفی کردم و قبل از اینکه روجا یا بقیه چیزی بگن، جواب دادم.
-این حرفتون یه توهین تلقی میشه.اینو نمی دونید؟
نیم خیز که شدم، از کلاس بیرون رفت.صدیق به سمت روجا خم شد.
-تو آخرش سرتو به باد میدی.
بی اراده دهن باز کردم.
-کار خوبی کردی.کسی نیست که بخوای بهش اهمیت بدی.
هر سه، با دهن باز، برگشتن.بیخیال، شونه بالا انداختم.
-پس پروژه هاتونم انتخاب کردین.
بلند شدم و پشت میز ایستادم.
-خانم کامجو، کیفمو میدی؟
می تونستم میز رو دور بزنم و بردارم.ولی می خواستم روجا این کار رو بکنه.خم شد و کیف رو به دست گرفت و بلند کرد. چهره اش توی هم رفت.
-چقدر سنگینه.
با کنجکاوی واضحی نگاهم کرد.
-چی توشه؟
کیف رو از دستش گرفتم.لبخند زدم.
-سر بریده توش گذاشتم.
چشمش درشت شد.
-سرِ بُریده هم انقدر سنگین نیست والا.چجوری اینو با خودتون اینورو اونور می برید؟
صدیق، خنده کنان، قبل از من، جوابش رو داد.
-تو "لاجونی".هرچیزی برات سنگینه.
نامی هم خندید.
-پس فردا بَچَتو چجوری بغل می کنی؟
تصور روجا وقتی بچه ای رو توی آغوش داشت، به نظر جالب می اومد.سرش رو با بیخیالی تکون داد.
-پس مردا به چه دردی می خورن؟
و دلم خواست مخاطبش من باشم.بلند شد.
-من باید برم توی سایت ِ کاردانی وایسم.
نامی هم بلند شد.
-باید بری سر کلاس؟
-اوهوم.دکتر گل افشان گفته.نمی دونم کی اونجا کلاس داره؟سایت کارشناسیو می دونم استاد شاهپوریه.
با خوشحالی، لبخند زدم.من اونجا کلاس داشتم...
*روجا*
دکتر گل افشان ازم خواست توی کلاس بشینم و چون دخترهای این ورودی خیلی غیرقابل کنترل بودن، حواسم به همه چیز و حتی پایدار باشه.خوشحال بودم از اینکه این پیشنهاد رو به نوشین یا مهتاب نداد.می خواستم آبان پایدار، به طور انحصاری فقط برای من باشه.
شونه به شونه ی هم، وارد شدیم.نگاه دخترها زیاد دوستانه نبود.البته نه به من، که به پایدار.انگار می خواستن ارث بگیرن.با ورودمون، هیچ کس بلند نشد.هیچ کس سلام نکرد.بی توجه به گاردی که گرفته بودن، صندلی برداشتم و نزدیک server نشستم تا پایدار بیاد.می خواست همون درسی رو بده که ترم قبل، جزوه اش رو بهش داده بودم.جزوه ی نفرین شده ای که به خاطرش اون حرفها رو شنیدم.حرفهایی شبیه به حرفهای توی ایمیل و حتی پیامهای کاربری...
گلوی مردونه ای صاف شد.
-به نام خدا...من پایدار هستم.امیدوارم این ترم بتونیم باهم خوب پیش بریم و کنار هم چیزایی یاد بگیریم.
اشاره ای به من کرد.
-ایشونم خانم کامجو هستن.از دانشجوهای همینجا، کارآموزن و ...
مکث کرد.انگار نمی دونست دیگه چی باید بگه که خودم ادامه دادم.
-میام سرکلاستون هم چیزی یاد بگیرم هم مسئول سایتم.
یکی از دخترها داد زد.
-ا مهندس پفکی هستی؟
همه خندیدن.نگاه پایدار، پر از ناراحتی به سمتم برگشت.حاضر جواب شدم:
-عزیزم غصه نخور ایشالا تو هم دو ترم دیگه می رسی به من...تازه میشی مهندس پفکی...
ابروم رو چندبار بالا و پایین کردم و دست به سینه نشستم.نمی دونم کی یاد می گرفتم حاضرجوابی رو کنار بگذارم؟ پایدار که مشخصا از حرفم خوشش اومده بود ریز خندید. دیگه هیچ کس حرفی نزد.از بین دانشجوها چندنفری برام آشنا بودن.یکی که ساعت قبل با ما بود.یکی هم سولماز دوست مریم بهروزی.دو نفری هم که توی انتخاب واحد بهشون کمک کرده بودم.دخترهای بدی به نظر نمی رسیدن.
درس رو شروع کرد.کمی که پای تخته توضیح داد و من هم نُت برداری می کردم، کنار من و پشت server نشست. با دقت به مانیتور خیره شده و با اینکه بلد بودم، ولی به مثال های جدیدی که می زد، توجه می کردم.
-نخوری استادمونو رفتی چسبیدی بهش؟
برگشتم ببینم کی این حرف رو زده؟چون مخاطبش من بودم.نگاهی به فاصله ی نه چندان کم ِ خودم و پایدار انداختم.دوباره نگاهی به همون دختری که اول ساعت، بهم گفته بود مهندس پفکی و حالا می گفت پایدار رو نخورم حواله کردم.لبخند لج دراری زدم.
-نه عزیزم.یه ساعت تا ناهار وقت هست.سیر میشم اونوقت نمی تونم ناهار بخورم.
البته که معنای حرفم خیلی بد بود.و صد البته که اون لحظه اصلا برام مهم نبود چی میگم.فقط می خواستم جوابی داده باشم.همه توی سکوت نگاه می کردن.پایدار هم سعی می کرد نخنده.شاید معنای نهفته توی حرفم رو نفهمیده بود.و حالا که کمی فکر می کردم، امیدوار بودم لااقل این یک نفر نفهمیده باشه که نادانسته، چه حرفی زدم.اما انقدر با پررویی به اون دختر نگاه کردم تا لب باز کرد.
-ببخشید شوخی کردم.
سر تکون دادم.
-جوابتم گرفتی...
برگشتم و صندلیم رو جا به جا کردم و بیشتر نزدیک شدم.
-فاصله ی اندازه ی یه گوسفندو نمی بینه بچه پررو، میگه چسبیدی.
خودم خنده ام گرفته بود چه برسه به پایدار که سعی می کرد نخنده.زیر لب زمزمه کرد:
-تو رو نداشتم چیکار می کردم؟
از حرفش خوشم اومد و آروم نگاهش کردم.چهره اش طوری باز شده بود که مطمئن بودم متوجه حرف قبلیم نشده.پس خدا رو شکر کردم...سری تکون داد.
-دهه هفتادیا اکثرا همینن.
شاید به خاطر فاصله سنی ای که باهاشون داشت فکر می کرد بچه های دهه ی هفتاد، زیادی بچه هستن.البته خود من هم دهه هفتادی بودم.ابرویی بالا انداختم.
-منم دهه هفتادیَما...
لبخندی زد و چیزی نگفت.درمورد این گروه حرفش بیراه نبود.متولد هفتاد و پنج-شش بودن و چهارده-پونزده سال ازش کوچک تر.
ادامه ی درس رو پیش گرفت.تمرین که بهشون داد، جو سنگین بود و مجبورا از کلاس خارج شد.ولی من، همونجا موندم و نت برداریم رو کامل می کردم.دوستِ دختری که بهم "پفکی" می گفت صدام کرد.
-دختره...میای یه لحظه؟
بلند شدم و پیششون رفتم.سعی می کردم به رفتارم مسلط باشم.سعی کردم با شخصیت تر حرف بزنم تا حرفی رو که زده بودم جبران بشه.
-گلم...اسمم روجاست.
و با همه دست دادم.با شرمندگی نگاه می کرد.
-ببین ما این مثالایی که "یارو" گفت رو نفهمیدیم.
اشاره کردم.
-بشینم؟
کمی کنار رفت.لبه ی صندلیش نشستم و دست راستش رو دور شونه ام حلقه کرد.مثال رو انجام دادم تا یاد بگیرن. چون خودم یک بار این درس رو پاس کرده و جزوه رو نوشتم، مسلط تر از بقیه بودم.تموم که شد، بلند شدم.
-اگه بازم سوال داشتین صدام کنین حتما.
نصفه رفتم و برگشتم.
-راستی چرا شماها جزوه نمی نویسین؟
"پفکی"، قری به گردنش داد.
-یارو گوریله انقدر تندتند می گه آدم نمی تونه چیزی بنویسه.
به لفظ "گوریل" و "یارو" کنار اسم پایدار لبخند زدم.چقدر فرق بود بین ِ دید ِ کسی مثل مریم بهروزی و این دختر.و چقدر فاصله بود بین نگاه من و نگاه بقیه به پایدار.
-من یه چیزایی نوشتم.اگه خواستین بهتون میدم کپی کنید.
هرچند که جزوه هام به جونم بسته بود، اما اگه می خواستن، می تونستم یه ساعتی رو بهشون بدم."ببخشید"ی زمزمه کرد.احتمالا به خاطر حرفهای اول کلاس بود.از رفتارشون خوشم نیومد اما اگه می خواستم تا آخر ترم مشکلی نداشته باشم باید روی آرامشم کار می کردم.پس لبخند زورکی زدم و به سمت دونفری که با استرس مانیتور رو نگاه می کردن رفتم.دست روی شونه شون گذاشتم.
-چیه بچه ها؟چرا انجام نمی دین؟الان میادا.
نفر سمت راستی نگاهم کرد.
-هیچی نفهمیدیم.
پایدار داخل کلاس شد و کنار من اومد.
-چی شده؟
همون دختر نگاهش کرد.
-می خوایم روجا جون بهمون یاد بده.اشکالی نداره؟
پایدار هم لبخند زد.
-نه چه اشکالی داره؟منم وایمیسم یاد بگیرم.
لب گزیدم.ترسیدم ناراحت شده باشه.ترسیدم فکر کنه توی کارش دخالت می کنم.
-وای استاد.این چه حرفیه؟
اشاره کرد.
-شروع کن.
کمی نگاهش کردم.وقتی مطمئن شدم از من ناراحت نیست، برگشتم و براشون توضیح دادم.یادم رفته بود پایدار هم اونجاست.توضیحم که تموم شد، سر سیستمش نشست و کنارش قرار گرفتم.زمزمه کرد:
-عالی توضیح می دادی.
ابرو انداختم بالا و با ناز جواب دادم.
-استادم شمایین.
به چاپلوسیم ریز خندید.درس رو ادامه داد و تند تند یادداشت می کردم.
کلاس که خالی شد، بهش خیره شدم.مشغول جمع کردن دفترش بود.وسایلش رو به آهستگی و با حوصله توی کیفش می گذاشت.و من هم بی حرف و توی سکوت بهش نگاه می کردم.شاید تا به حال پیش نیومده بود اینهمه مدت کنار هم باشیم.بی مشکل کنار هم باشیم...متوجه نگاهم شد و سر بلند کرد.چندبار پلک زدم.
-چرا می نویسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چیو؟
دستم رو روی کیفش گذاشتم.
-توضیحامو میگم.تو که این درسو پاس کردی.چه نیازیه بنویسی؟
خودخواهانه، فقط دلم می خواست از من تعریف کنه.هیچ وقت از تعریف و تمجیدهای بیخودی خوشم نمی اومد.اما دوست داشتم روجا از من تعریف کنه.حتی اگه بیخودی باشه.لبخند زد.
-آخه مثالاتون خیلی عالیه.
لبخندش کج شد.
-اگه دوباره نمی گید این از اون حرفا بود...باید بگم می خوام برم خونه، انجامشون بدم.
شنیدن همین همین جمله برام کافی بود.کافی بود تا خستگی هام به در برن.لبخندی زدم.بلافاصله بلند شد و مهربون نگاهم کرد.
-خسته نباشید.با اجازتون من دیگه برم.
دلم نمی خواست از کنارم بره.نمی خواستم حالا که انقدر به بودنش در کنارم عادت کردم، انقدر لحظات خوبی رو کنارش سپری و تجربه کردم، از کنارم دور بشه.فقط ابروهام رو بالا بردم.انگار حس کرد که دوست ندارم از پیشم بره.مردد نگاهم کرد و لبخندی روی لبش شکل گرفت.
-وظیفه ی محافظت از استاد پایدارو به خوبی به اتمام رسوندم.دیگه برم...
خندیدم.
-ورودی اینا چرا اینجوریَن؟
خندید.
-ورودی اینا مشکل نداره.از بچه های ترمای دیگه که باهاتون کلاس داشتن...خصوصا پسرا...شنیدن شما سخت می گیرید. برای همینه که انگار اومدن دعوا.
بعد از کمی مکث، وقتی که حرفی نزدم، سر تکون داد.
-برم؟
ازم اجازه می گرفت و چقدر خوشم اومد.چقدر حس خوبی بود.دوست داشتم بمونه ولی می ترسیدم کسی بیاد و ما رو در کنار هم و به تنهایی ببینه.در ثانی، وقت ناهار بود.دلم نمی خواست به خاطر من گرسنه بمونه.بلند شدم.کمربند شلوارم رو صاف کردم.
-برو به سلامت.
دستش رو بالا آورد.
-خسته نباشید.با اجازه.
پلک زدم.
-به سلامت.
دوشنبه ها برای من بهترین روز بود.از ساعت هشت تا یک، روجا رو می دیدم.برای اینکه لحظه ای رو از دست ندم اصلا استراحت نمی دادم.البته ساعت دوم باهام می اومد و مهم نبود استراحت بدم یا نه؟در هرصورت، شونه به شونه ام می نشست.
پروژه ی جدیدی گرفته بودم و چک چند میلیونی برای آخر اسفند داشتیم.حساب شرکت، خالی تر از جیبمون بود و نمی دونستیم چطور پر کنیم.جاهای مختلف سرمایه گذاری کرده و چیزی ته حساب نمونده بود.دلم نمی خواست سهام بفروشیم و فکرم مشغول ِ چه کنم بود...این قضیه و پیام ها و ایمیل ها و تماسها، روی اعصابم تاثیر گذاشته بود.
آخرین جلسه ی دوشنبه ی قبل از عید، کلاس دوم، کنار روجا نشسته و مثالی رو برای بچه ها از طریق شبکه، انجام می دادم.وسط کار، گیر کردم.تمرکز نداشتم و برنامه اجرا نمی شد.لحظه ای متوجه سر روجا شدم که جلو اومد. برگشتم و توی چشم هاش خیره شدم.کنار گوشم زمزمه کرد:
-برنامه رو ذخیره نکردین.برای همین جواب نمیده.
دستی روی گوشم، جای نفسهاش، کشیدم.
-چه ربطی داره آخه؟
نگاه مطمئنش رو توی چشمم دوخت.
-شما ذخیره کنید، درست میشه.
برگشتم.
-اینم به خاطر گل روی تو...
ذخیره کردم و در کمال تعجب، جواب گرفتم.پرشتاب به سمتش چرخیدم.
-دختر، تو دیگه کی هستی؟
آروم خندید.
-شما الان خسته و بی حوصله این.
لبخند زدم.چه خوب فهمیده بود.چه خوب حالتم رو درک کرده بود.
-نه. اینو تا حالا نمی دونستم...
از نگاه خیره ام، معذب شد و سر پایین انداخت.همون لحظه علیرضا بدون در زدن وارد سایت شد و به کنارمون اومد. دست روی صندلی روجا گذاشت.
-آبان چک مال چه تاریخیه؟
آه کشیدم.
-علی یادم ننداز...مال بیست و هفت اسفنده.
چشمک زد.
-چپت چقدره؟
کامل برگشتم.دستم رو روی صندلی گذاشتم.
-جون بکنم، تا اونموقع می تونم ده تا جور کنم.
با غصه ادامه دادم.
-چهل تا کم داریم.
بشکن زد.
-یه وام جور کردم.دقیق بیست و پنج اسفنده.چهل تاس.
نزدیکتر شدم.
-جدی می گی؟
خندید.
-آره.
با مکث و نیم خنده ای ادامه داد.
-حالا دستاتو از روی پای این بدبخت بردار...
نگاهی به دستهام انداختم.هردو رو کنار پای روجا گذاشته بودم.نگاهم رو بالاتر بردم.نیم تنه اش تقریبا پشت صندلی و با پاهاش که کنار دست من بودن نتونسته بود کاری بکنه.بی اراده خندیدم و دستهام رو برداشتم.
-یادته یه بار دستتو گذاشتی روی پام؟
چشمک زدم.
-این به اون در.
با صورت سرخ و دستپاچه، از روی صندلیش بلند شد.
-من برم.
جدی شدم.
-بشین.نمره ی کارآموزیت دست منه ها.
چشم هاش درشت شد.شاید انتظار این برخورد رو نداشت.از من که ناامید شد، به علیرضا نگاه کرد تا کمک بخواد. علیرضا شونه ای بالا انداخت.
-من میرم.شمام بشینید مشکل نمره رو با هم حل کنید...
از سایت خارج شد.به روجا خیره شدم.
-توی این یه مورد، شوخی ندارم.بشین.
صندلیش رو کمی عقب برد.نگاه کوتاهی توی کلاس انداختم.کسی حواسش به کش مکش ما نبود.صندلیش رو به سمت خودم کشیدم.
-همینجا بشین.
چندبار روی نشیمن گاهش کوبیدم.با تعجب نشست و خیره شد.زمزمه کرد.
-استاد...
به سمت مانیتور برگشتم.
-مگه کاریت دارم که فرار می کنی؟یا صندلیتو جا به جا می کنی؟اینجا دانشگاهه خانوم...
با تاکید انگشت اشاره ام رو بالا و پایین کردم.
-دانشگاه.
کمی که گذشت، جلوتر اومد.
-یه سوال بپرسم؟
نگاهش کردم.
-بپرس.
-اون مثال قبلی که حل کردین...اونموقع عصبانی بودین نشد چیزی بپرسم.
لبخند زدم.
-هروقت سوال داری بپرس.
سوالش رو با آرامش جواب دادم.کلاس که تموم شد، موقع رفتن لحظه ای به سمتم برگشت.
-حیف نیست شما به این مهربونی، بداخلاق میشین؟
لبخند زدم بهش که تقریبا بعد از این حرف از سایت فرار می کرد.
-تو اگه به حرفم گوش کنی، بداخلاق نمیشم.
لحظه ای ایستاد.
-من سعی می کنم.شمام سعی کنید...خدافظ.
جمله اش منظوردار بود اما به دلم نشست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#209
Posted: 1 Dec 2015 13:04
*روجا*
سه شنبه تعداد پسرهای توی سایت مثل همیشه زیاد بود.دخترها وقتهای بیکاری رو خارج از دانشگاه می گذروندن اما پسرها که انگار توی خونه فرصت درس خوندن نداشتن، می موندن تا کارهای عقب افتاده رو سر و سامون بدن.وسط رفت آمدها متوجه ورود طوفان مطلبی و چند نفر همراهش شدم.پشت یکی از سیستم ها نشستن.طوفان، وسط و پسر چاق و سبزه رویی سمت راست و پسر لاغری سمت چپ.مهتاب و نوشین می شناختنش و ترسیدن.شاید مثل من از بی آبرویی کردن ِ پسرها می ترسیدن.خب در اون صورت، وجهه ی همگیمون خراب می شد.شاید هم مجبور می شدیم کارموزی رو جای دیگه ای ادامه بدیم...به نوشین و مهتاب اشاره کردم به روی خودشون نیارن تا این سه نفر برن.سایت شلوغ بود.مطلبی برگشت و صداش رو بلند کرد.
-خانم این سیستم خرابه.
نگاهش کردم.اصلا دوست نداشتم به وسط پسرها برم و بایستم.اما خب وقتی که مسئول باشی، مجبور به انجام بعضی کارهای دوست نداشتنی میشی.بسم اللهی گفتم و بلند شدم و به سمتشون رفتم.بالای سرش ایستادم.
-چی شده؟
چشمم به مانیتور افتاد.spider بازی می کردن.اون هم درست وسط ِ شلوغی ِ پسرها.درست زمانی که خیلی ها منتظر ِ خالی شدن ِ سیستمی بودن.عصبی شدم.جدی نگاهش کردم.
-نمی بینید سایت شلوغه و همه ی دوستاتون منتظرن تا از سیستم استفاده کنن؟
اخم کرد.
-یعنی چی خانوم؟من وقتی میام می تونم هر کاری که دلم بخواد انجام بدم.این سیستم فعلا دست منه.
طلبکار نگاهش کردم.
-الان وقت حذف و اضافست نه بازی.
ازش خوشم نمی اومد و شاید زیاده روی می کردم.به صندلیش ضربه ای زدم.
-بلند شین برین بیرون.اینجا جای بازی نیست.
سمت راستیش بلند شد و تقریبا عربده کشید.
-هوی چی میگی ... خانم؟همه باید از این سایت استفاده کنن.مگه اینجا رو خریدی؟
دهنم از اینهمه بی ادبیش باز موند.همه ی پسرها ذوق زده از دعوای احتمالی، نگاهمون می کردن.نوشین و مهتاب با اشاره ی من سرجاشون موندن.اما نوشین همونطور نیم خیز منتظر بود تا به سمتم بیاد و بهم کمک کنه.اخم کردم و برای اینکه ترسم مشخص نشه، صدام رو بالا بردم.
-مگه سر جالیزه که هوار هوار می کنی؟وقتی میگم برو بیرون یعنی برو بیرون.
هفت-هشت نفری، دورم جمع شده و تقریبا گیر افتاده بودم.حتی تکون کوچیکی هم نمی تونستم بخورم.سعی کردم ترسم رو به هیچ عنوان نشون ندم.
-اگه سیستم خرابه، تشریف ببرید کنار تا درستش کنم.اگه که درسته کارِتونو...نه بازی، انجام بدین و سیستمو برای بقیه خالی کنید.
مطلبی سرش رو نزدیکم آورد.
-خیلی در حق ما اجحاف می کنید.
سرم رو عقب بردم.
-آره اجحاف می کنم که زنگ نمی زنم حراست بیاد...
گوشیم رو بالا گرفتم تا زنگ بزنم.من که زنگ نمی زدم.حوصله ی دردسر و توضیح دادن نداشتم.مطلبی نگاهی طولانی به صورتم انداخت.
-پس راست میگن بعضیا...
و از سایت خارج شدن.معنی حرفش رو نفهمیدم.لابد اشاره اش به همون لقب معروف "خانوم بداخلاقه" بود.شونه ای بالا انداختم.به سمت سیستم برگشتم.سالم بود و بیخودی من رو تا اونجا کشونده بودن.روم و آهسته رفتم و سرجام نشستم.صدام رو بلند کردم.
-آقایون...وقت استفاده از سیستم توی روزای شلوغ برای هر نفر، نیم ساعت-چهل و پنج دقیقست.به حق هم احترام بذارید.فکر نکنید ما متوجه بازی کردن یا کارای متفرقتون نمیشیم.چیزی نمی گیم چون می خوایم خودتون رعایت کنید.دوست نداریم تذکر بدیم.
واقعیت این بود که خیلی ها برای بازی می اومدن و ما جرات نداشتیم چیزی بگیم.گاهی هم "به من چه" ای توی دلم می گفتم و از کنارشون می گذشتم. اما این بار چون از مطلبی خوشم نمی اومد اینطور برخورد کردم که کاملا اشتباه بود.
کمی که گذشت، سر و کله ی سعیدی پیدا شد.بیرون از سایت ایستاد و اشاره زد نزدیک برم.نمی دونم چرا خودش داخل نیومد؟اگه می اومد من راحت تر بودم.چون حوصله نداشتم.اما خب چقدر می تونستم به سعیدی و یاحقی و مفخم بی محلی کنم؟قطعا رفتارم با دیگران و خصوصا پایدار رو می دیدن و اونوقت به تفاوت ِ رفتاریم با خودشون و پایدار پی می بردن.اونوقت دوباره باید منتظر حرف و حدیث های جدید می شدم.
آهسته از سایت بیرون رفتم.
-سلام آقای سعیدی.
نگاهی به اطراف انداخت.
-سلام...خانوم کامجو میشه یه لحظه بیای اتاقم؟
وسط ابروهام می خارید.دست کشیدم.
-اتاق شما برای چی؟
نیم نگاهی به سایت انداخت.من من کرد.
-سیستمم روشن نمیشه.یه لحظه بیا بهش نگاه بنداز ببین چی شده؟
میلی به رفتن نداشتم.برای همین با دکتر گل افشان تماس گرفتم.ازم خواست به اتاق هیچ کدوم از کارمندها نرم.سعی کردم خوشحالیم از حرفش رو نشون ندم.رو به سعیدی کردم.
-ببخشید آقای سعیدی...دکتر گفتن اتاق کارمندا نیام.
اخم کمرنگی کرد.نگاه کوتاهی توی سایت انداخت.نگاهم کرد و لبخند بی ربطی زد.
-آها باشه.
و خیلی زود از سایت دور شد.فکر می کردم ناراحت بشه.اما خوب شد که ناراحت نشد.دوباره سر جام رفتم و نشستم.با پچ پچ ِ نوشین، تصمیم گرفتیم دوباره ایمیلم رو چک کنیم.چی بود برای ما؟اون ایمیل ها با تمام ِ توهین هاش شاید حکم ِ یه بازی رو داشت.شاید حکم ِ یه سرگرمی.باعث می شد مشغول بشیم.شاید برای همین بود که زیاد به مضمون ِ پیام ها و ایمیل ها، بها نمی دادیم...صفحه که باز شد، نگاهم به ایمیلی افتاد که انگار تازه رسیده بود.ایمیل رو باز کردیم.
- ... khanom vaqtet dare tamom mishe
Ba paidar bashid mikoshimeton
Man hamin alan daram mibinameton
ساعت ارسالش رو نگاه کردم.به پنج دقیقه نمی رسید.هرچی که بود همین حالا ارسال شده بود.سایت شلوغ بود و نمی شد راجع بهش صحبت کنیم.ولی ترسیدم.این بار دیگه فحش و ناسزای خالی نبود.شاید بلوف می زد که ما رو می بینه.اما اگه راست می گفت چی؟محتویات معده ام بالا و پایین می رفت.کمی به چهره ی کسایی که اونجا بودن دقت کردم تا آشنا بینشون ببینم و ندیدم.کمی توی جام نیم خیز شدم تا صفحه ی مانیتور ِ سیستم ها رو ببینم.می خواستم بدونم کی الان از ایمیلش استفاده می کنه؟خب این هم یه احتمال بود.شاید یکی از همین دانشجوها، همین هایی که به ظاهر با سیستم کار می کردن این ایمیل رو فرستاده بود.کسی چه می دونست؟اما هرچقدر دقت کردم دیدم یا بازی می کنن یا واقعا تحقیق انجام میدن.دوباره نشستم.به نوشین و مهتاب نگاه کردم.
-این کیه که میگه دارم می بینمتون؟
چشمم درشت شد و خفه، پچ پچ کردم.
-یعنی چی وقتت داره تموم میشه؟وقت ِ چی؟
مهتاب خیلی ترسیده بود و سعی می کرد گریه نکنه.
-یعنی چی با پایدار باشید می کشمتون؟ما که با اون کاری نداریم...
جمله ی "می کشمتون" که بلوف ِ محض بود.فیلم پلیسی نبود که کسی همین الان وارد سایت بشه و لوله ی اسلحه اش رو به سمتمون بگیره و "بنگ"...
نوشین سرش رو نزدیک تر کرد تا کسی صداش رو نشنوه.
-میگم روجا، به پایدار بگو.
دلم می خواست بهش بگم و منتظر تایید کسی بودم.دلم می خواست باشه و چتر حمایتش رو روی سرم پهن کنه.کسی نبود بهم تذکر بده مگه خودت خانواده نداری؟چرا به برادر خودت خبر نمیدی؟چرا به پدرت خبر نمیدی؟شاید هم صدا توی گوشم می پیچید و تذکر می داد.اما من نشنیده می گرفتم.
پوست لبم رو جویدم.
-بد نشه حالا؟
سر تکون داد.
-بذار بدونه.بد نیست که.
لحظه ای به خودم گفتم به پایدار چه ربطی داره؟چرا باید به اون بگم؟اما سریع این فکر رو کنار زدم.هرکاری می کردم تا به پایدار نزدیک تر بشم.هرکاری می کردم تا فاصله ها برداشته بشه.اون که یک بار گفته بود بهم علاقه داره و انگار قصد نداشت اقدام دیگه ای انجام بده...
*آبان*
با آرامش از اینکه مشکل مالی شرکت حل شده، روی پروژه ی مشترکی با شرکت امریکایی کار می کردم.مجبور بودم آنلاین باشم.ایمیلم رو هم باز گذاشته بودم.وسط کار، ایمیلی اومد.قسمتی رو از کارم رو کامل انجام دادم و ذخیره کردم و توی فلش ریختم تا اگه مشکلی برای سیستم پیش اومد از زندگی نیفتم.بارها پیش اومده بود به خاطر یه نوسان کوچیک برق، یا یه اشتباه کوچیک خودم، هفته ها گرفتار می شدم.
به سراغ ایمیل ِ دریافتی رفتم.روجا بود.با دیدن اسمش، یادم افتاد نزدیک عید هست و یک ماه نمی بینمش.ناراحت، ایمیل رو باز کردم.
-"سلام استاد.خوبین؟ببخشید چون گفتین اگه مشکلی پیش اومد خبرتون کنم، گفتم اطلاع بدم.چند روزه ایمیلای تهدیدآمیز زیادی برام میاد.امروزم ما سه نفر توی سایتیم و یه سری دختر و پسرام هستن.یه ایمیل اومده می گه دارم می بینمتون و...
ایمیلا از همون روزی بیشتر شد که نظراتو بستین.باید چیکار کنیم؟حراستو در جریان بذاریم یا عکس العملی نشون ندیم؟"
اخم کردم.
-یعنی چی می گه می بینمتون؟یعنی از پسرا یا دختران؟
یاد ایمیل هایی افتادم که برای خودم اومده بود.
-شاید فرستنده هامون، آدرساشون یکی باشه...
لب پایینم می پرید.می پرید و من، دست می کشیدم روش شاید آروم بشه.شاید پرشش بخوابه.نمی خوابید و روی reply کلیک کردم.
-"سلام.چرا زودتر نگفتی؟از همون موقع مزاحمت داری و الان می گی؟متن ایمیلا با آدرسارو سریع بفرست.
منتظرم."
سعی می کردم روی اعصابم کنترل داشته باشم و حرف نامربوطی نزنم.به این فکر می کردم مدتی هست براش ایمیل میاد و تازه بهم می گه.اینکه مزاحم داره و تازه بهم می گه.اینکه چرا زودتر نباید می گفت؟اینکه پس من توی زندگی این خانم، چی هستم؟
جواب که اومد، بی معطلی، باز کردم.
-"ببخشید که نمی تونم ایمیلا رو بفرستم.چون متنشون اصلا جالب نیست.فقط آدرسا رو براتون می فرستم."
عصبی، مشتی روی میزم کوبیدم.پروژه رو با اینکه ذخیره کرده بودم، بستم.
-دختره ی زبون نفهم.میگم بفرست می گه متنش فلانه...
عصبی برای خودم ادامه دادم.
-منم می دونم فلانه.می خوام ببینم چیه...
اداش رو درآوردم.
-ببخشید که نمی تونم ارسال کنم.
چندبار دهنم رو، لبهای همچنان پرنده ام رو کج کردم تا شاید دلم خنک بشه.خنک نشد...چون کنارم نبود.اگه کنارم بود، حالش رو جا می آوردم تا دلم خنک بشه.سعی کردم فحش نثارش نکنم.
-"مگه نمیگم متنشونو می خوام؟همین الان بفرست.زود."
با چشم های گشاد، منتظر به صفحه ی ایمیلم خیره شدم.لبم رو می گزیدم تا داد نزنم.
-معلوم نیست چی براش فرستادن که داره بهم می گه.
چشمم درشت شد.
-آدمی نیست که هر چیزیو بگه...
مطمئن بودم اگه همین الان کنارم بود چند کشیده ی نر و ماده توی گوشش می خوابوندم تا بفهمه اینجور وقتها یا نباید بگه یا کامل بگه.و چقدر خوشحال بودم که کنارم نیست و بلایی سرش نمیارم.کمی بعد جواب داد و باز کردم.
-"کاش اصرار نمی کردین.با اینکه اینا رو من ننوشتم ولی معذرت می خوام.
...:
- .... khanom vaqtet dare tamom mishe
Ba paidar bashid mikoshimeton
Man hamin alan daram mibinameton
...:
-be khoda doset daram Age ba man bashi motman bash koli eshq hal mikoni .... man ...
Montazer javabetam
:...
- .... cheqad be paidar ....Chera ....Man az paidar .... "
هرچقدر بیشتر می خوندم، هرچقدر خطوط رو بیشتر بالا و پایین می کردم، بیشتر عصبی می شدم.سعی داشتم خودم رو کنترل کنم.اما مگه می شد؟بالاخره طاقت نیاوردم و از روی صندلی بلند شدم و داد کشیدم.
-کثافتا...
لگدی به زیر میز کامپیوتر زدم.
-بی پدر مادرا...
به کِیس لگدی زدم.
-آشغالا...
بی توجه به صدایی که از کِیس شنیده می شد، به تخت لگد می زدم.
-بی ناموسا...
انقدر که توی وجودم درد و حرص داشتم، درد ِ پای دردناکم رو حس نمی کردم.این چه بازی کثیفی بود؟چه بازی کثیفی بود این تهمت ها و توهین ها تهدیدها؟
چراغ خواب رو به سمت پنجره پرت کردم.شیشه با صدای وحشتناکی شکست.خرده هاش رو می دیدم که توی هوا پرواز می کنن و نیمی، بیرون از پنجره و نیمی، روی فرش می ریزن و چندتایی به سمت صورتم اومد.صورتم سوخت.بی توجه به خرده شیشه ها داد زدم.
-ح...
بازهم دلم خنک نشد.تا ته وجودم می سوخت.
-به ناموس من پیشنهاد فلان می دین؟
خودم مشابه این حرفها رو شنیده بودم اما اینی که به روجا می گفتن...پُر بودم.اشباع بودم از همه چیز.از طعنه و کنایه ها اشباع بودم.از نگاههای معنی دار اشباع بودم.مگه ما چیکار کرده بودیم؟من حتی دستم به دستش نخورده بود.هیچ کاری نکرده بودیم و اینطور حرفها رو می شنیدیم.حرفهایی مشابه با حرفهای دختر های دانشجو، روزی که روجا جزوه رو برام آورده بود.
نمی دونستم چیکار کنم.نمی دونستم و به سمت کمد لباسها رفتم.درش رو با ضرب باز کردم و هرچی که دم دستم بود بیرون ریختم.توی وجودم انقلابی شده بود.انقلابی که به بیرون راه پیدا کرده بود.صدای باز شدن در خونه و متعاقبا صدای فریاد علیرضا رو شنیدم.
-آبان...
بی توجه به صداش، یکی از پیراهن هام رو برداشتم و از وسط پاره کردم.اینهمه حرص، طوری باید خالی می شد. اینهمه انرژی منفی رو طوری باید از بدنم بیرون می فرستادم.چقدر طاقت می آوردم؟چقدر سکوت می کردم در برابر این همه حرف مفت؟چقدر نجابت به خرج می دادم و چیزی نمی گفتم؟چقدر به خودم نوید می دادم که چیزی نگو؟که درست میشه؟
-چی شده؟داری چیکار می کنی؟
دست علیرضا که دیگه نزدیکم بود رو کشیدم و به سمت مانیتور بردم.سکندری خورد و جلوی خودش رو گرفت تا نیفته.پشت سر من، خودش رو به مانیتور رسوند.
-بخون...
عربده کشیدم.
-بخون ببین بی ناموسا چی می بندن به آدم...
لگد دوباره ای به لبه ی تخت زدم و مطمئن بودم اگه استخونم نشکنه، حتما پام تا زانو کبود میشه و برام مهم نبود.
-ببین بی ناموسا چی به ناموس آدم میگن...
روجا ناموس من بود.ناموس من بود و کسی نمی فهمید.کسی نمی فهمید به ناموس کسی نباید هتک حرمت کنه.که مَرده و ناموسش...دستش رو ول کردم و تلوتلو خوران کمی ازش فاصله گرفتم.حس می کردم روی هوا قدم بر می دارم.برگشتم.گیج و مات، یه نگاه به من و یه نگاه به مانیتور می انداخت.توی موهاش دست می کشید و با چنگ، اینور و اونور می برد.درحالت عادی، دستش رو توی حصار دستم اسیر می کردم و نمی گذاشتم موهاش رو بکنه.ولی توی این حال، کسی باید خودم رو می گرفت.نمی خواستم ولی صورتم خیس بود.نمی خواستم اما هق هقی نهفته توی صدام بود.سخت بود.سخت بود برام کسی همچین حرفهایی به ناموسم بزنه.سخت بود بخونمشون.خسته شده بودم.از اینهمه کنایه های نهان و آشکار ِ نگاه و حرف و سخن دیگران خسته شده بودم.گناهم چی بود که عاشق شده بودم؟که بعد از سی سال زندگی عاشق شده بودم و مثل خیلی از پسرها بلد نبودم چه کاری باید انجام بدم؟گناهم چی بود مثل مفخم و یاحقی فکر نمی کردم؟که انواع دوستی ها رو تجربه کرده باشم.که بلد باشم وقتی از کسی خوشت اومد، وقتی کسی رو به قلبم راه دادم، چه راهی رو برم که درست باشه؟من چه می دونستم دو ماه دیرتر خواستگاری کردن چه بلایی به روزگارم میاره؟چه می دونستم همه چشم روی باقی ِ اساتید و نگاههای نوازشگرشون روی دخترها می بندن و به من بند می کنن؟چه می دونستم اینطور قراره بی آبرو بشم؟چه می دونستم برای گناه ِ نکرده قراره زجر بکشم و بی آبرو بشم؟چه می دونستم به عنوان یه استاد، اجازه ندارم دختری که مورد علاقه ام هست رو بهتر و بیشتر بشناسم تا در آینده به مشکل بر نخورم؟
دست چپم بدجوری درد گرفته بود.از شدت درد و غصه، از شدت گیجی و ناراحتی، مشتی توی آینه ی میز توالت کوبیدم.فکر می کردم با این کار دردم کمتر میشه.فکر می کردم تمام حس های بد وجودم از بین میره.اما دست راستم سوخت.چشم به دستم دوختم.تیکه شیشه ای توی مچم فرو رفته و چند تیکه کف دستم بود.به شیشه ها خیره شدم.به خونی که می پاشید و اطرافم رو گلگون می کرد خیره شدم.خون بود که روی صورتم و روتختی فواره می زد.گیج بودم و حتی نمی فهمیدم اینهمه خون، متعلق به من هست.نمی فهمیدم سوزش، مربوط به دستم هست.چون همه ی وجودم می سوخت و متوجه نمی شدم.علیرضا با وحشت به سمتم اومد.
-یا ابوالفضل...یا قمر بنی هاشم...آبان...
دست راستم رو به دست گرفت و فشار داد.خون توی صورتش پاشید.با وحشت ضجه زد.
-یا امام زمان...شاهرگته...
از ته حنجره داد زد.
-مهنامه...مهنامه...
صدای وحشتزده ی مهنامه از جلوی در بلند شد.
-چی شده؟
با صدای مهنامه دوباره به خودم اومدم.انگار تا قبلش، تماشاچی بودم که فقط حرکات هول و دستپاچه ی علیرضا رو دنبال می کردم.داد کشیدم.
-علیرضا من با اینا چیکار کنم؟کدوم بی ناموسیه...
سینه ی چپم سوخت و تیر کشید.سوخت و وجودم رو به آتیش کشید و نفهمیدم چی شد.نفهمیدم چی شد که جلوی چشمم رو سیاهی گرفت...
*روجا*
پنجشنبه ی آخری بود که دانشگاه می رفتیم.قرار بود به آزمایشگاه برم و دیرتر به دانشگاه می رسیدم.ساعت هشت و ربع بود.کارم توی آزمایشگاه هنوز تموم نشده و نوشین و مهتاب دانشگاه بودن که برام پیام اومد.از طرف مهتاب بود. درحالی که آستین مانتوم رو بالا نگهداشته بودم، پیام رو باز کردم.
-روجا تو جای من برای پایدار، توی سایت پیام میدی؟
سر تکون دادم.
-دیوونه.خب خودشون دانشگاهن برن پیام بدن بهش دیگه.
براش نوشتم.
-چرا خودت پیام نمیدی؟الان آزمایشگاهم.بذار کارم تموم میشه زود میام.
بلافاصله جواب داد:
-پس بیا تا بهت بگم.
با ضعف، راهی شدم.به این فکر می کردم که مهتاب با پایدار چیکار داره؟چیزی توی مغزم چراغ می داد که نمی خواستم بهش فکر کنم؛ "حسادت"...تا برسم، فکرم مشغول بود و درد جای سوزن رو هم برعکس دفعات قبل، حس نمی کردم.
-سلام بچه ها.
جلوی server بودن.
-سلام.روجی بیا.
نزدیک تر رفتم.نتونستم طاقت بیارم و خیره به مهتاب صدام کمی از حد معمول بالاتر رفت و سعی کردم بلندتر نشه.
-مهتاب خانم خب می خوای پیام بدی، خودت بده دیگه.من که نباید همش به جای تو به این و اون ایمیل و پیام بدم.
نگاهی بینشون رد و بدل شد.مهتاب دستم رو کشید.
-بیا اینو ببین.
نگاهم به صفحه افتاد.پیام از طرف M_N یعنی مهتاب برای دکتر آبان پایدار بود.خوندمش:
-سلام استاد.ببخشید که ما هی اذیتتون می کنیم.دوستتون داریم.
"دوستتون داریم" مثل پتکی توی سرم صدا می کرد.صداش درست مثل ناقوس بود و اکو می شد.عصبی برگشتم.
-دوستتون داریم یعنی چی؟اصلا ما کی اذیتش کردیم؟این خل بازیا یعنی چی؟
نگاهی به نوشین انداختم.
-تو خیر سرت مگه پیشش نبودی؟این چیه نوشتین؟
لب گزید.
-یه دیقه بشین.
کفری و عصبی از جمله ی مسخره ای که برای پایدار نوشته بودن نشستم.اون دو هم روبروم.مهتاب به حرف اومد.
-فکر کردم تو اینو از طرف من نوشتی براش.
با بهت نگاهش کردم.
-یعنی چی؟مگه خودتون...
سکوت کردم و نوشین جلوتر اومد.
-فکر کردیم یه شوخیه از طرف تو...
پلک زدم.مهتاب دستش رو روی دستم گذاشت.
-چون تو پسوردمو داری...
لب باز کردم و وسط حرفش پریدم.
-یعنی چی؟من کی تا حالا همچین کاری کردم؟
صدام بالاتر رفت.
-تو که به من شک داری، چرا پسوردتو دادی بهم؟
زمزمه کرد.
-فکر کردم شوخیه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#210
Posted: 1 Dec 2015 13:05
چشم درشت کردم.
-تا وقتی تو نخوای که من توی ایمیلت نمیرم.
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم.تمام ِ حرف ِ من ایمیل بود و حرف ِ مهتاب درمورد سایت.با یادآوری موضوعی، ابروهام بالا پرید.
-اصلا من که پسورد سایتتو نمی دونم.
نوشین هم اخم کرد.
-راست می گه...
مهتاب لبهاش رو فشرد.
-پسورد ایمیلم و این، یکیه.فکر کردم می دونی.
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
-من که تا حالا توی پروفایلت نرفتم.از کجا باید می دونستم؟
عصبی بودم.هیچ وقت همچین کاری نمی کردم.کاری نمی کردم توجه پایدار به کسی غیر از خودم جلب بشه.با صداش، به خودم اومدم.
-حالا اینو چیکارش کنم؟
نگاهش کردم و تلخ جواب دادم.
-مگه من گذاشتم که ازم می پرسی؟
به سراغ کار خودم رفتم.تمرکز نداشتم.دو-سه باری، دستم با لبه ی تیز زیر میز، وقتی که عصبی دستم رو مشت می کردم و نمی خواستم کسی ببینه، برخورد کرد.خراشید و سوخت و اهمیت ندادم.مهتاب بعد از دقایقی سکوت بلند شد و به کنارم اومد.
-منظوری نداشتم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
اخم کردم.
-ولی خیلی ناراحت شدم...تهمت زدی بهم.همون چیزی که ازش بدم میاد.هرچیو تحمل کنم، تهمتو نمی تونم.درک می کنید؟
مکث کردم و با ناراحتی ادامه دادم.
-بی اجازه توی ایمیل و پروفایل دیگران رفتن، کم از دزدی کردن نداره.
نگاه منتظر هردوشون که بی توجه به اعتراضهام انگار راهکار می خواستن، باعث شد کمی فکر کنم.
-پاکش کن...با یوزر خودت برو داخل...پاکش کن.
همون کاری که گفتم رو کرد ولی از توی صفحه ی اصلی پاک نمی شد.توی صورتش کوبید.
-حالا چیکار کنم؟یکی ببینه چی؟
شونه بالا انداختم.
-یکی ببینه فکر می کنه از طرف یه شاگرد شیطون و نادم و پشیمونه.
پوزخند زدم.
-چیزی نیست که.نوشتی دوستتون داریم.
ناراحت بودم.از تهمتی که دوست صمیمیم بهم زد ناراحت بودم.ولی به این فکر نمی کردم "پس کی اون پیامو نوشته و از طرف مهتاب گذاشته؟"
پنجشنبه ی آخر هم رفت و نشد پایدار رو لحظه ای ببینم.می دونستم دلم تنگ میشه.همون موقع هم دلتنگ بودم. احتمالا دانشگاه بود و نمی دونستم کجای دانشگاه.نمی دونستم کجاست که به سایت نیومده.نمی دونستم کدوم کلاس رو باید بگردم.بچه ها ناراحتیم رو به پای تهمتشون گذاشتن.ولی دلتنیگم پررنگ تر از ناراحتیم بود.اگه پایداری وجود نداشت که فکرم رو مشغول کنه، حتما عکس العمل بدتری مقابل این تهمت نشون می دادم.حتی شاید هیچ وقت باهاشون حرف نمی زدم.شاید رابطه ی دوستی ما همینجا به پایان می رسید.
کل روز، زیاد با مهتاب و نوشین هم کلام نشدم.موقع خداحافظی، مهتاب بغلم کرد.
-نمی خواستم ناراحتت کنم.چون شوخی زیاد می کنی فکر کردم...
حرفش رو قطع کردم.
-من هر شیطنتی می کنم با خودتونم.مگه اینجوری نیست؟
با خودم فکر کردم تقصیر خودمه.تقصیر خودم با شوخی و شیطنت های بیجاست که دوستانم اینطور برداشت می کنن.که اینجور وقتها، کاسه و کوزه ها سر خودم می شکنه...ازش جدا شدم.
-سال خوبی داشته باشید.ایشالا بهتون خوش بگذره.
و می دونستم با ندیدن پایدار، به خودم خوش نمی گذره.نوشین بازوم رو گرفت.
-اینجوری نرو دیگه.با دلخوری نرو.
-وقتی دلخورم بگم نیستم؟اگه فحش می دادین انقدر بهم برنمی خورد.
اخم کردم.
-برید پسورد ایمیلاتونو عوض کنید که دیگه نخواید بهم تهمت بزنید.
راه افتادم و به صدا زدن هاشون توجه نکردم.باید می فهمیدن تهمت با هرچیزی فرق می کنه.باید درک می کردن تا از چیزی مطمئن نشدن نباید درموردش حرف بزنن.شاید اگه خودم بودم همین برخورد رو داشتم.شاید من هم فکر می کردم کار یکی از اون دو نفره.اما حالا این من بودم که بهم تهمت زده شده و از همین ناراحت بودم.
*آبان*
چشم که باز کردم، وقتی از عالم سیاهی به بیرون افتادم، متوجه یه عالم دستگاه اطرافم شدم.کسی کنارم نبود. توی اتاق سراسر سفیدی خوابیده بودم و چند شلنگ توی بینی و دهنم بود.سفیدی اتاق با توجه به بسته بودن چشمم برای زمان زیاد، اذیتم می کرد.سرم رو چندبار تکون دادم تا از حصار اونهمه شلنگ خلاص بشم.یادم بود چه اتفاقی افتاده.یادم بود و باز سمت چپ سینه ام تیر می کشید.کسی نبود معجونی بهم بده تا بخورم و فراموش کنم.بی حال بودم و درد داشتم ولی داد کشیدم.
-کسی نیست بیاد این لعنتیا رو ازم جدا کنه؟
می خواستم بلند بشم و سراغ اون ایمیل برم و دوباره بخونم.می خواستم ببینم همه ی اون ها حقیقت داشت؟چطور دلشون اومد همچین حرفهایی بزنن؟این حرفها خیلی سنگین تر از قبل بود که توی پیام کاربری می خوندم.
سر و صدایی شد.چند دکتر و پرستار همزمان بالای سرم رسیدن.تا خواستن نزدیک بشن، بازهم سعی کردم داد بزنم.
-علیرضا کجاست؟
سینه ام تیر کشید.
-برید بیرون بگید علیرضا بیاد...
توی این دنیای نامرد فقط علیرضا رو می شناختم که دردم رو بفهمه.می خواستم کنارم باشه و نبود.یکی از پرستارها، نزدیکتر شد و سرنگی رو توی آنژیوکت ِ دست چپم فرو کرد.تازه اون لحظه متوجه بانداژ دست راستم شدم.یادم افتاد لحظات آخر، به آینه مشت کوبیده بودم.قبل از اینکه دوباره چشم هام از اثر آرامبخش بسته بشن، جمله ی بی ربطی از ذهنم رد شد.
-شاهرگم نبود...
***
بعد از به هوش اومدن، علیرضای به شدت لاغر شده و مهنامه ی رنگ پریده رو بالای سرم دیدم.متوجه شدم از همون روز که ایمیل رو خوندم، تا دوشنبه ی بعد، بیهوش بودم.خون زیادی به واسطه ی اونهمه خراش و بریدگی ایجاد شده روی دستم، از بدنم خارج شده بود که با سرم خون و آب پرتقال و... سعی می کردن جبران کنن.اما میلی به خوردن چیزی توی خودم حس نمی کردم.انقدر ناراحت و افسرده بودم، انقدر سمت چپ سینه ام درد می کرد، که اصلا ناراحت ِ از دست رفتن کلاس هام نبودم.می دونستم بعد از خوندن اون ایمیلها، دیگه نمی تونم به دانشگاه برم و روی تدریس، تمرکز کنم.دوست داشتم مدتی از دانشگاه دور باشم.دانشگاهی که توش آبروم به بازی گرفته شده بود.خودم که هیچ، روجا و آبروش روی سینی ای دست کارمندها و دانشجوهاش، دست به دست می چرخید.
روز های آخر اسفند از بیمارستان مرخص شدم.توی اون مدت با کسی حرف نمی زدم.می خواستم از علیرضا خبر بگیرم ولی نمی تونستم.گردوی بزرگی توی گلوم بود که موقع حرف زدن، اذیتم می کرد و باعث می شد چشم هام خیس بشن.بارها و بارها شنیده بودم مرد گریه نمی کنه و همین عذابم می داد.من نه بچه بودم نه ضعیف و نه سست.فقط دلگیر بودم از آدمهایی که به حق هم احترام نمی گذارن.به شخصیت هم احترام نمی گذارن.تحمل نداشتم به حرفهای زده شده فکر کنم.عذابم می داد این فکر که یکی به ناموسم بد گفته، بهش چشم داره...
از رفت و آمدهای علیرضا و حرفهایی که می زد، وقتهایی که سعی می کرد من رو به حرف بیاره، فهمیدم حساب شرکت رو پر کرده و چک برگشت نمی خوره.ولی حتی اون هم برام مهم نبود.دلم شکسته بود و هیچ چیزی برام مهم نبود.دچار بی تفاوتی وحشتناکی شده بودم.فقط دلم می خواست روجا رو ببینم.من شریک درد می خواستم.کاری به دلداری های علیرضا و مهنامه که توی مدت بیهوشیم متوجه جریان شده بود نداشتم.دلداری روجا رو می خواستم.وجود روجا رو کنارم می خواستم.دلم عجیب می خواست خودم رو با عطر خوش همیشگیش آروم کنم.دلم می خواست به جای علیرضا، این روجا باشه که دست توی موهام می بره و نوازشم میده.این روجا باشه که دستش رو دور شونه ی پهنم حلقه می کنه و می گه "درست میشه غصه نخور.".روجا باشه که گاهی، روی گونه ی خراشیده ام رو نوازش میده.خواسته ی زیادی نبود...
علیرضا تصمیم گرفته بود همراه مهنامه، به سفرهای ترکیه و ایتالیا بره.برای مهنامه بلیت جور کرده بود.من هم تصمیم داشتم غروب، وسایلم رو جمع کنم و به خونه ی آقا برم.آرامش می خواستم.آرامشی که از وجودم رفته بود. روجا نبود و آقا و مامان بودن و می تونستم کنارشون آروم بگیرم.
چمدونم رو جمع می کردم و لباسهام رو داخلش می ریختم که علیرضا وارد اتاق شد.آروم نشست.آهی از ته دل کشید.
-می دونم سخته...می دونم خیلی برای یه مرد وحشتناکه که یکی همچین حرفایی رو به ناموسش بزنه...می دونم غصه ی تو به خاطر خودت نیست و ناراحتی که چرا این حرفا به روجا زده شده...اونم کجا؟جایی که تو ازش خواستی توش عضو بشه.
چه خوب که کسی می فهمید درد من خودم نیست، درد من روجاست.دست روی دستم که روی چمدون ثابت مونده بود گذاشت.
-تو باید قوی باشی.نباید با کوچک ترین مشکلی از جا در بری.نباید بگرخی.تو می خوای مرد زندگی بشی.
با چشم های اشکی به سمتش برگشتم.صدام می لرزید.
-تو اگه یکی این حرفا رو به مهنامه می زد...
نتونستم ادامه بدم.نفسم رو حبس کردم که بغضم نشکنه.آنی چشم هاش سرخ و ستاره بارون شد.
-اینجوری نکن.دلمو خون می کنی.به قرآن طاقت ندارم اینجوری ببینمت.طاقت ندارم غمتو ببینم.
دستی روی چونه اش کشید.
-هیچ کس اندازه ی من درکت نمی کنه.مطمئن باش.می دونم آدم تا مرز سکته میره با شنیدن این حرفا.حالا اینکه فکر می کنی اگه تو ازش نخواسته بودی اونجا عضو بشه شاید اینطوری نمی شد، به کنار...ولی تک بعدی فکر نکن آبان.اون دختر، باید به پشتیبانی تو اطمینان داشته باشه.
چندبار آب دهنش رو قورت داد.
-باید بدونه اگه مشکلی پیش اومد، تو هستی، تو کنارشی و حمایتش می کنی.
نفسم رو پیدا و حرف رو عوض کردم.
-به کسی گفتی من بیمارستان بودم؟
سرش رو بالا انداخت.
-نه.به مهرداد گفتم زودتر رفتی ترکیه.
دستش رو سمت دست راستم آورد و بانداژش رو لمس کرد.کمی هم به روی خراش کوچیک صورتم دست کشید.
-بری خونه ی آقات، می فهمن چی شده.
اشاره ای به دستم کرد.
-با دیدن این...
مکث کرد.
-خراش صورتت میره زیر ریش...کسی نمی بینه.یا اگه ببینه فکر می کنه موقع اصلاح اینجوری شده.
دست چپم رو روی چشم هام کشیدم.
-نمی تونم توی خونه بمونم.اونقدرم رو پا نیستم که بتونم برم ترکیه.باید یه جا باشم که آرامش بگیرم.
بی خجالت ادامه دادم.
-اگه الان زنم بود انقدر درد نداشتم.اصلا این اتفاقا نمی افتاد که بخواد دردی باشه...مجبور نمی شدم خودمو تبعید کنم خونه ی آقام، اون بنده خداها رو زابراه کنم.ولی احتیاج دارم یکی اطرافم باشه.یکی که بی منت، بهم محبت کنه.
روی تخت دراز کشیدم.کنارم دراز کشید.
-یعنی می خوای توضیح بدی بهشون؟
آب دهن قورت دادم.
-شرمم میاد موضوعو براشون به طور کامل باز کنم.ولی ضمنی، سعی می کنم یه چیزایی رو توضیح بدم.
مهنامه با زدن ضربه ای به در، وارد اتاق شد.در حالت عادی، بلند می شدم.ولی حالا شرایطم عادی نبود.مطمئنا می فهمید...غمگین بهم خیره شد.
-خوبی؟
با دیدنش یاد روجا می افتادم.اگه با روجا ازدواج می کردم، اگه با مهنامه جور می شد، رابطه ی همیشگی من و علیرضا هم تضمین شده بود.چیزی نگفتم.به چهارچوب در تکیه داد.
-تو رو خدا حتی توی ذهنت فکر نکنی که اینا تقصیر روجاست.مطمئن باش وضعیتش بدتر از توئه.هم ترسیده هم ناراحته.هم نگران فکراییه که تو ممکنه بکنی.
سر تکون داد.
-فکرشو که می کنم، اگه یکی بهم ایمیل می داد می گفت دارم می بینمت، سکته می کردم...حتی اگه فقط یه شوخی از طرف یه دوست باشه.
فقط سرم رو به علامت منفی بالا بردم.لبخند زد.
-کاش یا بهش ایمیل می دادی حالشو می پرسیدی، یا اینکه شمارشو داشتی باهاش حرف می زدی.اینجوری حالت بهتر می شد...
بلند شدم.
-نه.الان عصبیَم.یه موقع یه چیزی بهش میگم ناراحت میشه.بهتره فعلا نبینمش.
به سمت علیرضا برگشتم.
-اولین دوشنبه ی بعد از تعطیلات که باهاش کلاس دارم...
به سقف خیره شدم.
-نمیرم.می خوام توی این مدت اونقدر آرامش بگیرم که دیگه منم مثل بقیه باعث آزارش نشم.
لبخند زد.
-کار خوبی می کنی.
وسایلم رو برداشتم و همراه علیرضا از خونه بیرون زدم.نمی تونستم پشت فرمون بشینم.با ماشین خودم من رو به خونه ی آقا رسوند.سوئیچ رو بهم داد و رفت.هرچقدر اصرار کردم داخل بشه، قبول نکرد.در حیاط رو باز کردم.عطر بهار، توی بینیم پیچید.بی اراده، لبخندی روی لبم پهن شد.فاصله ی در حیاط تا خونه رو آروم طی کردم.سینه ام درد می کرد و نمی تونستم تندتر از این راه برم.اینکه از یک قدمی ِ مرگ رد شدم، من رو می ترسوند...در سالن که باز شد، سعی کردم با انرژی، مامان و آقا رو صدا بزنم.
-صاب خونه...کجایی؟
خیلی زود سر و کله ی هر دو نفر پیدا شد.با دیدن رنگ و روی پریده ام، با دیدن بانداژ دستم و اندک خراش صورتم، پرسش و پاسخ شروع شد.با کلی توضیح و تفسیر و سانسور، ماجرا رو برای مامان گریان و آقای وحشت زده تعریف کردم.مامان هرچند لحظه یک بار، به مخترع کامپیوتر و اینترنت ناسزا می گفت.
عید رو کنار خانواده شروع کردم.با اینکه عید دیدنی نمی رفتم، نمی رفتم و توی خونه می موندم و فکر می کردم، خوب بود.اما دلتنگی اذیتم می کرد و سعی می کردم با وبگردی، خودم رو سرگرم کنم.
چهارم - پنجم عید، ایمیلی از روجا دریافت کردم.چیزی که نزدیک دو هفته انتظارش رو می کشیدم.فکر می کردم من رو از یاد برده.فکر می کردم اسم و چهره ام رو فراموش کرده و من رو به کل کنار گذاشته.حالا با دیدن ایمیل حالم کمی بهتر شد.آیت الکرسی خوندم و دعا کردم خبر بدی توی ایمیل نباشه و باز کردم.
-"سلام استاد.خوبین؟سال نو مبارک.
ببخشید نگفتین برای پروژه باید چیکار کنیم.فقط موضوعا رو دادین.می خواستیم توی تعطیلات روی پروژه کار کنیم."
عصبی، بغض کردم.از سر ِ خوندن اون ایمیل ها دل نازک شده و می خواستم فقط به من توجه کنه.اما توجه خاصی هم ازش نمی دیدم.داد زدم.
-لعنتی...فقط به فکر پروژه ی لعنتی تر از خودشه...
کتابی رو که کنارم افتادم بود برداشتم و به سمتی پرتاب کردم.با ضرب به دیوار خورد و روی زمین افتاد.طولی نکشید که مامان، ترسیده وارد اتاق شد.
-چی شده آبان؟
با دیدن چهره و نگاه برزخیم نزدیک شد و سرم رو توی بغل گرفت.عصبی غریدم.
-ببین توروخدا، من دارم له له می زنم، خانوم ایمیل میده می گه پروژه رو چیکار کنیم؟
همینطور که مانیتور رو با دست نشون می دادم، توی چشم آقا که تازه وارد اتاق شده بود خیره شدم.دیگه خجالت نمی کشیدم.حق من بود.حق من بود که مثل همه عاشق بشم...
-به جای اینکه حالمو بپرسه، حرف از پروژه می زنه.
آقا تسبیح به دست، نزدیکم شد.دستی روی صورتم که اثر زخمش کمرنگتر شده بود کشید.
-از کجا می دونی به خاطر دلتنگی نیست که ایمیل داده؟
مامان، حرفش رو ادامه داد.
-انتظار داشتی چی بگه بهت؟می خواستی به یه پسر غریبه بگه دلم برات تنگ شده؟
با لج، سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
-آره...
آقا خندید.
-اونوقت دیگه چه فرقی با اون دخترایی داره که از یه ماشین پیاده و سوار یه ماشین دیگه میشن؟
باز مامان حرفش رو ادامه داد.
-تو زن می خوای، عروسک پشت ویترین که نمی خوای.هروقت زنت شد و بهت ابراز علاقه نکرد اونوقت بیا غرغر کن.اصلا بدش دست من، خودم براش مادرشوهر بازی درمیارم.
هردو خندیدن.جوابی به حرفش ندادم.دلم می خواست بگم بیخود می کنه ابراز علاقه نکنه.ولی جلوی آقا زیاده روی بود. شاید جلوی مامان می تونستم این حرف رو بزنم.کمی دلداریم دادن و سعی کردن آرومم کنن که با اخم به زمین خیره بودم و جواب نمی دادم.از اتاق خارج شدن.بی حوصله جواب ایمیل رو دادم:
-"سلام سال نوی تو هم مبارک...پروژه رو لطفا بذار بعد از عید.فکرم درگیر چیزای دیگه ایه."
کامپیوتر رو خاموش کردم.دیگه حوصله ی کامپیوترو ایمیل و روجا رو نداشتم.حالم از دستش گرفته شده بود.برام اهمیتی نداشت اگه جواب می داد.می دونستم حوابش اونی نیست که من انتظارش رو می کشیدم.
روز ها و ساعت های بعد رو با آفر و سپهرداد و شادمهر گذروندیم.با اصرار آفر، دسته جمعی به رامسر رفتیم و تا سیزدهم موندیم.سپهر که برای بار اول دریا، اون عظمت آبی رو دید می ترسید و هرکس که به سمت آب می رفت جیغ می کشید.فقط می نشست کنار آب و با شن کش کوچیکی که براش خریده بودم، شن ها رو این طرف و اون طرف می برد یا توی بلوز شلوار سرتاسری قرمز/آبی ای که گاهی آفر تنش می کرد می ریخت.دفعه ی اول وقتی بغلش کردم نمی فهمیدم چیزی توی لباسش ریخته.تعجب می کردم چطور توی این چندروز انقدر سنگین شده؟ولی یک بار موقع تعویض لباسش تازه فهمیدم هرچی شن توی ساحل دم دستش بود رو توی لباسش خالی کرده.توی اون مدت پوست سفیدش، برنزه و شبیه شکلات متحرک شده بود.روز آخر، طلسمش رو شکستم و با خودم توی آب بردمش. خوشش اومد و دیگه نمی خواست از آب بیرون بیاد.دستش رو توی آب فرو می برد.لپ هاش رو باد می کرد و آب رو "مثلا" با شدت به سر و صورت من می ریخت.
سیزده به در توی راه برگشت به خونه بودیم.با اینکه صبح زود راه افتادیم، هیجده ساعت توی راه موندیم.به محض رسیدن به شهر، وسایلم رو از اتاقم توی خونه ی آقا، بر خلاف اصرار و خواهش مامان، جمع کردم و به خونه ی خودم برگشتم. تغییر آب و هوا توی روحیه ام اثر گذاشته بود.بودن با سپهر، بودن با مامان و آقا و آفر و شادمهر، حالم رو بهتر کرد.
وقتی به خونه رسیدم، بلافاصله به حمام رفتم و بانداژ دستم رو باز کردم.جای زخم ها کمرنگ شده بود.ولی نگاه که می کردم یاد گیجی و وحشت اون لحظه های سخت و عذاب آور می افتادم.دردی توی بدنم می پیچید و گوشهام سوت می کشید.زخم صورتم هم بی رنگ شده و مشخص نبود.
*روجا*
شنبه و یکشنبه ی بعد از تعطیلات، اساتید نمی اومدن و از دوشنبه به دانشگاه رفتیم.می دونستم کلاس تشکیل نمیشه ولی امیدوار بودم پایدار به خاطر من هم که شده بیاد.هرچقدر صبر کردیم، خبری ازش نشد.انتظار داشتم به خاطر علاقه ای که ازش حرف زده بود بیاد ولی نیومد.حدود یک ماه ندیده بودمش.می ترسیدم من رو فراموش کرده باشه.سرخورده به همراه نوشین و مهتاب به اتاق اصلان فر رفتم تا سرگرم باشم و نیومدنش به چشمم نیاد.توی اتاق اصلان فر بودیم که سر و کله ی یاحقی پیدا شد.با بی میلی سلام کردیم.
-سلام.
کمی خیره نگاهمون کرد.
-سلام.
مکث کرد.
-چهارده به در کجا رفتین؟
بی حوصله جواب دادم.پایدار رو ندیده بودم و دلم براش تنگ بود.حوصله نداشتم.
- چهارده به در کی میره بیرون؟چهارشنبه سیزده به در بود...
با اومدن اصلان فر دیگه چیزی نگفتم.امیدوار بودم اون هم دیگه حرف نزنه.حتی حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم.یاحقی رو به اصلان فر کرد.
-کارآموزاتون به کارگرای ساختمونم سال نو رو تبریک گفتن ولی به من می رسن به زور سلام می کنن.
جاخوردم.از کجا دیده بود؟پس بیشتر از اون که فکر می کردم حواسش به ما و کارهامون بود.با خودم فکر کردم چقدر بیکاره که از توی اتاقش کارهامون رو زیر نظر داره.ولی نهایتا راست می گفت.همه رو تحویل می گرفتیم به جز اون...مهتاب و نوشین هم به سمتم برگشتن.لب زدم.
-راست می گه ها...
ولی به روی خودمون نیاوردیم.دیگه برای تبریک یا هر حرف دیگه ای دیر شده بود.شرمنده از کارمون، به بهانه ی کار توی سایت جدید، از اتاق خارج شدیم و به سمت سایتی که کار می کردیم رفتیم.اگه هر چیزی آرومم نمی کرد، سایت و کار کردن باعث آرامشم می شد.اون هم زمانی که دائم منتظر دیدن پایدار بودم.معلوم نبود کجا رفته بود؟حتما مسافرت ِ عید زیادی بهش خوش می گذشت که خیال ِ اومدن به دانشگاه رو توی سرش پرورش نمی داد.
نوشین نگاهم کرد.
-بریم سایت مشاعره راه بندازیم؟
بد فکری نبود.لااقل از فکر پایدار بیرون می اومدم.قبول کردم.
-باشه.
سایت رو که باز کردیم چیزی جلوی چشمم چراغ می داد.دو یوزر جدید ساخته شده "کامجو ..." که انتهای فامیلیم، حرف ناجوری بود و بعدی"روجا کامجو 09...".این یکی هم اسم و فامیل و شماره موبایلم.نوشین و مهتاب هم نگاه می کردن.
-اینا چیه؟
برگشتم.آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
-ای...این ش...شماره ی منه؟
نوشین لب گزید.
-آره...
با ترس، سر تکون دادم.
-این که دیگه پیام نیست بتونم پاکش کنم.چیکار کنم؟
مهتاب دستی روی شونه ام گذاشت.
-ایمیل بده به پایدار.
بینیم از بغض جمع شد.
-اگه می خواست جواب ایمیل بده که الان خودش می اومد دانشگاه.
سرم رو روی میز گذاشتم.نوشین روی سرم دست کشید.
-پاشو بریم به دکتر گل افشان بگیم بهش زنگ بزنه.
چند قطره اشک از چشمم چکید.دلهره ای به جونم افتاده بود.انگار ماجراها جدی می شد و حواسمون نبود.چرا تا به حال هرچیزی رو که می دیدم و می شنیدم، بازی ِ بچگانه ای می دیدم.بازی بچگانه که اینطور نبود.بازی بچگانه، بازی با آبروی کسی نبود.بازی بچگانه اینطور نبود که شماره ی کسی رو جایی بگذاری که بدجوری در معرض دید دیگران باشه...جایی توی سایت دانشگاه؛ جلوی چشم کلی آدم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.