ارسالها: 23330
#211
Posted: 1 Dec 2015 13:08
همراه با نوشین و مهتاب به سمت اتاق دکتر گل افشان رفتیم.امیدوار بودم بتونه کاری برام انجام بده.توی راهرو کسی نبود. به اتاق دکتر گل افشان که رسیدیم، نوشین سرکی کشید و برگشت.
-بیا .شانس آوردیم.سرخوش نیست.
وارد اتاق که شدیم، دکتر با صدای سلام کردنمون، سر از روی برگه های جلوی روش، بلند کرد.
-سلام بچه ها.عیدتون مبارک.
چشمش که به صورت من افتاد، لبخندش محو و روی صندلی نیم خیز شد.
-چی شده؟زمین خوردی؟
فقط گریه می کردم.این اتفاق رو باور نداشتم.می ترسیدم.می ترسیدم از اینکه مامان و بابا بفهمن.نمی دونستم با این موضوع چطور برخورد می کنن.از پایدار هم می ترسیدم.اگه می دید، اگه می فهمید چیکار می کرد؟نکنه دیدش بهم عوض بشه؟
مهتاب با بغض، به جای من جواب داد.که مهتاب، خدای اشک و بغض بود.
-استاد میشه سایتو باز کنید؟
زمزمه کرد.
-چی شده؟
چیزی نگفتیم.اشاره کرد.
-بیا اینجا بشین.
صندلی کنارش رو نشونم داد.امتناع کردم.دست دراز کرد و بازوم رو گرفت.
-بیا اینجا بشین ببینم چی شده؟
روی صندلی کناریش نشستم.
-نامی در اتاقو ببندو قفل کن کسی نیاد تو، تا ببینم چی شده؟
مهتاب در رو قفل و دکتر گل افشان سایت رو باز کرد.برگشت و سر تکون داد.
-خب؟
اشاره ای به یوزرنیم ها کردم.بعد از کمی مکث و خیره شدن به مانیتور، گوشیش رو بیرون آورد و مشغول شماره گیری شد.صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستش رو به سمتم آورد.
-گوشیتو بده ببینم.
گوشیم رو از توی جیبم بیرون کشیدم.نگاه کرد و چند نفس عمیق کشید.
-شماره ی خودته.
با اینکه شماره توی گوشیش ذخیره بود اما تا وقتی صدای زنگ گوشی رو نشنید، تا وقتی صفحه ی گوشی رو ندید، باور نکرد.گوشیش رو روی میز گذاشت ولی همچنان به گوشی من خیره بود.انگار قراره معجزه بشه.برگشت.
-کی دیدین اینو؟
چونه ام لرزید.
-همین الان...
ناراحت نگاهم کرد.
-حالا عیبی نداره.گریه نکن فعلا تا ببینم چیکار می تونم بکنم؟
سر روی میز گذاشتم.چی عیبی نداشت؟از امروز و فردا باید منتظر ِ کلی تماس و پیام می شدم.پیامی از طرف پسرهای دانشگاه.با پایدار و نگاهش چه می کردم؟جواب ِ مامان و بابا رو چی باید می دادم؟صدای لرزون نوشین که می فهمیدم ترسیده، بلند شد.
-شما نمی تونید اینا رو پاک کنید؟
می فهمیدم نوشین و مهتاب ترسیدن.بحث شماره نبود.خیلی راحت می شد خط رو عوض کرد.بحث این بود که کی این کار رو کرده بود؟کی انقدر بیکار بود که این کار رو انجام بده؟هر روز کار جدیدی توی سایت انجام بده...
-نه.فقط دکتر پایدار می تونه...که اونم فکر کنم هنوز از سفر برنگشته.
پس حدسم درست بود.به سفر رفته که هنوز برنگشته بود.خوش به حالش.چه دل خجسته ای داشت.من اینجا دلتنگش بودم و اون به سفر رفته بود.دلم می خواست بهش ایمیل بدم اما به یاد جوابی که توی عید به ایمیلم داده بود می افتادم و دست نگه می داشتم.انگار میلی به پاسخگویی نداشت...
سر بلند کردم.
-حالا من چیکار کنم؟
به مانیتور خیره شدم.
-هم فحش...هم اسم و فامیلم هم شمارم...
گوشیش رو از روی میز برداشت.
-بذار زنگ بزنم ببینم این پسره برگشته یا نه؟اگه برنگشته، پسوردو ازش بگیرم اینا رو پاک کنم.
امیدوار بودم هرجا که هست، در دسترس باشه تا دکتر بتونه باهاش تماس بگیره.امیدوار بودم راضی بشه پسوردش رو به دکتر بده.
*آبان*
با اینکه با خودم قرار گذاشته بودم به دانشگاه نرم، راس ساعت و به طور اتوماتیک وار بیدار شدم.خودم رو روی تخت نگهداشتم و جنگیدم.مثل معتادها با خودم جنگیدم که وسوسه نشم.دلتنگش بودم ولی می خواستم اون هم برام ضعف کنه.برای بودنم، برای دیدنم، برای بودن باهام، له له بزنه.درست مثل خودم که بی شباهت به ماهی دور از آب مونده نبودم...
صبحانه آماده کردم.از دست خودم عصبی بودم که چرا مثل بچه ها لج کردم؟اگه رفته بودم، کلاس تشکیل نمی شد ولی می تونستم ببینمش و دلتنگی و عطشم رو رفع می کردم.به بهانه ی پروژه، دل سیر نگاهش می کردم.نمی فهمیدم حالا که نرفتم از کجا بفهمم اون هم دلتنگم شده؟من که نمی دیدم.از کسی هم که نمی تونستم خبر بگیرم.
صبحانه خوردم و پای کامپیوتر رفتم.علیرضا و مهنامه دیروز از سفر برگشته بودن.بالا نرفتم.چون خسته بودن و حتما نیاز بود استراحت کنن.با رفتنم، فقط مزاحم می شدم.از قبل هم علیرضا گفته بود امروز به دانشگاه میره.نمی دونستم وقتی کلاسی تشکیل نمی شد کجا می خواست بره؟اون که مثل من، دلش رو اونجا جا نگذاشته بود.
مشغول وبگردی شدم.توی هر صفحه ای، با ربط و بی ربط وارد می شدم.به سایت رفتم.خبری نبود و صفحه رو بستم. کسل و بی حوصله بودم.کاری برای انجام دادن نداشتم.تصمیم گرفتم برای اینکه کمی از بی حوصلگیم رو کم کنم، به حمام برم.توی وان نشستم.هوا هنوز سرد بود و نمی شد دوش آب سرد گرفت.من هم هنوز بدنم ضعیف بود و اگه دوش آب سرد می گرفتم، صددرصد کاری دست خودم می دادم.چشم هام رو بسته و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم که با صدای زنگ گوشیم، پریدم.اول تصمیم داشتم جواب ندم اما زنگش قطع نمی شد.
-شاید علیرضاست.کار واجب داره...
با این فکر که شاید علیرضا باشه و از روجا خبری بده، بلند شدم و حوله پیچ به اتاق رفتم.گوشی رو که برداشتم شماره مهرداد روی صفحه خودنمایی می کرد.دکمه ی اتصال رو زدم.قبل از هر حرفی، صداش توی گوشم پیچید.
-الو...کجایی آبان؟
لبخندی زدم.
-علیک سلام آقا...چه خبرته؟
-سلام.بابا کلی زنگ خورد تا برداشتی.ترکیه خوش گذشت؟
از دروغی که می خواستم بگم دستپاچه شدم.
-خوش که...
گلوم رو صاف کردم.حس می کردم صدام می لرزه.
-سفر کاری بود دیگه.
صدای نازکی از اونطرف شنیدم.احتمال دادم خانومش باشه.صدای خودش با مکثی، بلند شد.
-ببین الان این کامجو پدرمو درمیاره.
ابروهام با شنیدن اسم روجا بالا پرید و با یادش، دلم لرزید.
-چرا؟
سعی کردم حالش رو نپرسم تا تابلو نشم.صدای ناراحتش بلند شد.
-آبان جان، فدات شم همین الان برو سایتو چک بکن.
بی اراده دستی روی پیشونیم گذاشتم.زمزمه کردم:
-باز چی شده؟
هرچند شک داشتم شنیده باشه.ادامه داد.
-چندتا یوزر ساختن به اسم و فامیل کامجو.شماره موبایلشم گذاشتن.
مکث کردم تا بفهمم چی می گه.شماره ی روجا...داد زدم.
-چی گفتی؟
این یکی خارج از تصورم بود.از روی صندلیم بلند شدم.
-کدوم بی ناموسی همچین غلطی کرده؟
یاد چهره ی روجا افتادم.
-آخه الان باید بگه؟هان؟
-اونم همین الان فهمیده...
باز صدام رو بالا بردم.
-چرا تموم نمیشه؟
-آروم باش آبان جان...
چند نفس عمیق کشیدم.
-آخه یعنی چی شمارشو گذاشتن؟کجا گذاشتن؟چجوری گذاشتن؟
چیزی گفت و نفهمیدم.به سمت مانیتور برگشتم.با پام، دکمه ی پاور رو فشار دادم.سمت چپم سوزن سوزن شد. با درد و رنج، توی گوشی داد زدم.
-الان پاک می کنم...الان پاک می کنم.بهش بگو شماره غریبه می افته جواب نده... الان پاک می کنم.
روی پام کوبیدم.این چه بدبختی ای بود گریبانگیرمون شد؟چرا باید جایی که من مسئولش بودم همچون اتفاقی بیفته؟از بی کفایتی ِ من بود؟تقصیر من بود؟پچ پچ کرد.
-باشه پس.پاکشون کن سریع.
گوشیم رو پرت و سایت رو باز کردم.با یوزر خودم وارد شدم.چشمم به نام کاربری های جدیدی که ساخته شده بودن افتاد.نفسم رو طوفان مانند، فوت کردم.سعی کردم آروم باشم.سعی کردم باز به کِیس لگد نزنم.سعی کردم به خودم یا وسایل صدمه نزنم.دفعه ی قبل باعث شدم همه ی برنامه ها بهم بریزه و علیرضا می گفت طول کشید تا درستش کرد.هرچی یوزر جدید بود رو پاک کردم.
-...هفت جدته آشغال ِ...
با حالی خراب، روی تخت دراز کشیدم.مشتم رو روی قلبم فشردم و ناله کردم.
-می خواین سکته کنم؟
انگشتم رو توی دهنم فرو کردم و لای دندون هام گذاشتم.
-یا علی... طاقتمو زیاد کن...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.سعی می کردم آروم باشم.سرم درد می کرد.چهار پروفن از توی ورق درآوردم.دو لیوان پر آب خنک خوردم.به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.باید می خوابیدم تا سردردم آروم بشه.تا خودم رو آروم کنم و به خودم مسلط باشم.چشم بستم.فکری مثل جرقه از ذهنم رد شد و چشم باز کردم.
-اه...چرا شمارشو برنداشتم؟
دوباره با تاسف، چشم بستم و حرصی، خودم رو به دنیای خواب سپردم...
*روجا*
دیگه نمی تونستم کاری انجام بدم.علاوه بر شماره، از برخورد پایدار می ترسیدم.درواقع باید بگم بیشتر ِ ترسم از پایدار بود.پایدار کل زندگی و حس هام رو تحت الشعاع قرار داده بود.نوشین و مهتاب، به خواست دکتر گل افشان به سایت های دیگه رفته و من تنها، سعی می کردم به چیزی فکر نکنم.
به مانیتور خیره بودم که سایه ای رو بالای سرم حس کردم.به یاد آخرین ایمیل که می گفت من رو می بینه افتادم.ترسیدم.به یاد تمام فیلم های ترسناکی که دیده بودم افتادم و با دلهره برگشتم.با دیدن استاد بزرگمهر خیالم راحت شد.لبخند کمرنگی زدم و بلند شدم.
-سلام استاد.سال نو با تاخیر مبارک.
با دقت بهم خیره شده بود.نمی دونم توی صورتم دنبال چی می گشت که انقدر دقت به خرج می داد؟بالاخره زمزمه کرد.
-سلام.سال نوی تو هم مبارک.
با مکث، اضافه کرد.
-البته به قول خودت، با تاخیر.
اشاره ای به صندلی کرد.
-بشین.باید باهات حرف بزنم.
دلم ریخت.حس کردم می خواد درمورد شماره حرف بزنه.خودم رو آماده ی جواب پس دادن کرده بودم.روبروم نشست.چندبار نفس عمیق کشید.باز خیره شد.
-از آبان خبر نداری؟
تعجب کردم از اینکه اسمش رو به زبون آورده.آب دهنم رو قورت دادم.از ذهنم گذشت:
-دهنم آسفالته...
نمی دونستم چرا خودش نیومد؟هرچند حس می کردم اینکه بزرگمهر به جای اون برای بازخواست کردنم اومده خیلی به نفعمه.لااقل کتک نمی خورم.سر تکون دادم.
-نه...
آه کشید.
-اصلا؟
یکی از شونه هام بالا پرید.
-خب نه.
چندبار پلک زدم.
-چطور مگه؟
لبخند کمرنگی زد.
-از کی انقدر بی معرفت شدی روجا؟
جاخوردم.هم از حرفی که زد، هم از لحنش و هم از اینکه من رو با اسم کوچیک خطاب کرده بود.سرم رو با گیجی، جلو بردم.
-بله؟
آهی کشید که از سرماش بدنم مور مور شد.
-می دونی چی به روزش اومده؟
قلبم ریخت.
-چی شده مگه؟
چشم چرخوندم تا مطمئن بشم پایدار اون اطراف نیست.بعد فکر کردم اگه اومده بود که بزرگمهر رو جلو نمی فرستاد... و با این فکر ترسیدم.یادم به دادهای پشت تلفنش افتاد.گوشی توی دستهای دکتر بود.با این حال، خیلی راحت صدای داد و بیداد پایدار رو می شنیدم.شاید حالش بد شده بود.برای همین بزرگمهر اومد.با استرس منتظر شدم جواب بده.
-مگه برات مهمه؟
بی معطلی جواب دادم.
-معلومه که مهمه.
توی چشمم خیره شد.کم مونده بود گریه کنم.دستهام رو روی میز گذاشتم.از ترس و ضعف، می لرزیدن.نگاهش رو به دستهام دوخت و چهره اش حالت استهزاء گرفت.چیزی که ازش بعید بود.
-لرزش اینا برای چیه؟
برای آبان پایدار نگران بودم اما نگذاشتم این حرف روی زبونم بیاد.با مکث، سر بلند کردم.
-واسه استاد پایدار اتفاقی افتاده؟
زیر چونه اش دست گذاشت.
-حالش...
عمیق، توی چشم هام خیره شد.
-خوب و بد بودنش برات مهمه؟
کم مونده بود جیغ بزنم.چرا اینطور حرف می زد؟چرا به جای جواب دادن، سوال می پرسید؟چشم بستم تا خودم رو کنترل کنم.
با مکثش، چشم باز کردم.طوری خیره شدم که یعنی "حرف بزن مرد".ابرو بالا انداخت.
-قضیه ی این ایمیلا چیه؟
دلم از اینکه برای ماجرای امروز نیومده، آروم گرفت.تکیه داد و چشم به پنجره دوخت.
-نمی خواست بهم بگه.اون روزی که بهش ایمیل دادی ...
نگاهم کرد.
-توی یه ساختمون زندگی می کنیم.آبان طبقه ی اول و ما طبقه ی دومیم.
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم تا ادامه بده.باز به پنجره نگاه کرد.
-ظهر بود که صدای داد و فریاد و شکستن شیشه شنیدم.من و خانومم با ترس و وحشت رفتیم پایین.هرچی بیشتر پایین می رفتیم، بیشتر مطمئن می شدم از خونه ی آبانه.
مکث کرد.
-تا قبلش فکر می کردم صدا از توی کوچه و خیابونه.رفتم داخل، چشمم به اتاق خوابش خورد.
برگشت.با دقت نگاهش می کردم تا ببینم چی شده؟چی شده که صدای بزرگمهر بلند شده؟بینیش چین خورد.حس اینکه بغض کرده کار سختی نبود... با تعجب فقط نگاهش می کردم.
-کل اتاقو بهم ریخته بود و یه سره داد می کشید.مشت و لگد بود که به درو دیوار حواله می کرد.تمام لباساشو جر واجر کرده بود.
ابروهاش بالا پرید و چشمش شفاف شد.
-داشت گریه می کرد...
دست چپم رو زیر سر گذاشتم تا تعادل سر و گردنم رو حفظ کنم.سر، کج نگهداشتم.حس می کردم الانه که سقوط کنم و دستم مانع از سقوط می شد.پس چرا من اون روز و با خوندن اون ایمیل، گریه نکردم؟مگه اون توهین و تهدیدها برای من نبود؟من بیخیال بودم یا اون زیادی حساس بود؟چطور عکس العملمون انقدر متفاوت بود؟عکس العمل دو آدم درمورد یه موضوع، چرا باید انقدر تفاوت داشته باشه؟چرا ترسم فقط برای لحظه ای بود و بعد، به کل ماجرا رو فراموش کردم؟پلک زدم.خب من آبان پایدار رو داشتم.هر چیزی که می شد، هر اتفاقی که می افتاد، به سمت اون می رفتم و اون بود که سعی داشت مشکل رو حل کنه.و من خودم رو به کل، کنار می کشیدم.هرچقدر اخم داشت و اخم، اما حامی ِ خوبی بود.انقدری حامی بود که تمام بار رو به دوشش می انداختم و خودم کنار می رفتم.اشتباهات اون رو بزرگ می کردم و اشتباهات خودم رو نادیده می گرفتم.اگه کسی نگاه اضافه ای بهم می انداخت، اون رو مقصر می دونستم.روزی که دخترک دانشجو اون توهین ها رو کرد، انتظار داشتم پایدار همه چیز رو مرتب کنه.انتظار داشتم تو گوشی به دخترک بزنه.و وقتی کنار رفت، با دلایل و استدلال خودش کنار رفت، غمگین شدم.درحالی که مگه اون مقصر بود؟مگه اون کاری کرد که دخترک به من توهین کنه؟شاید خودم کاری کرده بودم.
به یاد چشم های مظلومش افتادم.به یاد سادگی و زودباوریش جلوی شوخی های مسخره مون افتادم.صورت خواستنی و معصومش...اشک مهمون چشم هام شد.لب گزیدم و نالیدم.
-چرا؟کاش براش نمی فرستادم...
بینیش چین خورد.
-نه... باید می فرستادی.
اشک قطره قطره روی گونه ام می چکید.چشم خودش هم پر بود.نگاه ازم برداشت.
-ایمیلو بهم نشون داد و خوندم.
خجالت کشیدم از اینکه اون الفاظ رو خونده.وقتی پایدار می خوند اصلا فکر نمی کردم نامحرمه.انگار برای یکی از محارمم می فرستادم و زیاد ناراحت نمی شدم.اما حالا و بزرگمهر...ادامه داد.
-تا به خودم بیام، مشت زده بود توی آینه...
نیم خیز شدم.جیغ خفیفی زدم.
-چـی؟
نگاهم کرد.چهره اش تلخ شده بود.
-پنج-شش تا تیکه ی بزرگ آینه شکسته رفته بود توی مچ دست راستش.
با تصور حجم خون و شیشه توی مچ دست، و شاید پاره شدن رگ های حیاتی، تمام بدنم سست شد و روی میز آوار شدم.
-چی شدی روجا؟حالت خوبه؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم.چرا اینطور شد؟چرا این کار رو کرد؟حالم بهم می خورد.چندبار رفتم که عق بزنم و به خاطر حضور بزرگمهر جلوی خودم رو گرفتم.توی اون وضعیت هم خجالت می کشیدم جلوش عق بزنم.اما چطور می تونستم خوب باشم وقتی حال و روز آبان رو تصور می کردم؟چطور می تونستم خوب باشم وقتی آبان اینهمه اذیت شده بود؟پس من چرا بیخیال و به سادگی از کنار اون ماجرا گذشتم؟چرا انقدر بیخیال و نادون بودم؟
دستش رو آروم روی سرم گذاشت.
-ببینمت؟
چهره ی من دیدن داشت؟چهره ی من زمانی که برای آبان پایدار ِ درمانده عزا گرفته بودم دیدن داشت؟
با زور از روی میز بلندم کرد.شکلاتی به دهنم گذاشت.سرم رو به مانیتور تکیه دادم.به بزرگمهر که نگران نگاهم می کرد خیره شدم.لبم لرزید و بغض توی صدام شکست.
-حالش خوبه؟
آه کشید.
-هفته ی آخر قبل از عید بیمارستان بستری بود.به همه گفتم رفته ماموریت...
طفلک بیچاره.چقدر امروز از دستش عصبی بودم که به مسافرت رفته و من رو فراموش کرده.طفلک بیچاره ی من، بیمارستان بود.من چقدر طلبکار بودم...نگاهش رو دزدید.
-آخه قلبشم گرفته بود...دکترا می گفتن سکته رو رد کرده...
گریه ام شدید شد.انقدر حالش بد بود؟انقدر براش مهم بود؟پس چرا من راحت اون موضوع رو فراموش که نه، برای خودم کمرنگ کرده بودم؟من بی خیال بودم یا اینطور مسائل برای مردها، سختتر و سنگینتره؟یاد امروز افتادم.محکم روی پیشونیم کوبیدم.
-وای ... امروزم که اونجور...
نگاهم کرد.
-مگه باز چی شده؟
لب و چونه ام لرزید.با گریه ماجرای امروز رو تعریف کردم.سر تکون داد.
-اینجوری پیش بره، این پسره میمیره روجا...
با این فکر، فکر اینکه نکنه اتفاقی براش بیفته، فکر اینکه اگه همون روز واقعا سکته می کرد، فکر اینکه اگه اون بریده های آینه شاهرگش رو می برید، تنم مور مور شد و ترس به دلم نشست.ترس از دست دادنش.از دست دادن ِ حامی و کیسه بوکس ِ ناراحتی هام.چونه اش لرزید.
-منتظر چی هستی تو؟منتظر چی هستی که دست دست می کنی؟
توی صورتم خم شد.
-دوستش نداری؟
نگاهم رو دزدیدم.زیر چونه ام دست گذاشت تا نگاهش کنم.
-بگو دوستش داری یا نه؟
باز سکوت کردم.معلوم بود که دوستش دارم...
-حرف بزن.می خوام ازت مطمئن بشم.
سرم رو چرخوندم.شاید حق داشت.آبان، دوستش بود.زمزمه کردم.
-دارم...
برگشتم.لبخند کمرنگی روی لبش بود.
-پس چرا جوابشو نمیدی؟
سرم رو به چپ و راست حرکت دادم.تقریبا زمزمه کردم.
-اون که حرفی نزده که جوابی داشته باشه.
گردنش رو کج کرد.
-می دونم تو هم مثل هر دختری دلت می خواد پسر مورد علاقت رسما بهت ابراز علاقه کنه.ولی درک کن آبان مثل هیچ کس نیست.روجا، آبان یه پسر شکنندس.ظاهرشو نبین...
لبخند نیم بندی زد.
-از همون اول، ناراحت برخوردای بدش بود.می گفت اگه برم جلو می کوبه توی صورتم.حق داره اگه منو با این کارام نخواد.
آه کشید.
-فکر نکن این چند روز به خاطر خودش ناراحت بوده.نه...غصه ی تو رو می خورد.
پوزخندی به خودم زدم.من که برای خودم غصه نمی خوردم.بار ِ غم و غصه ها رو به دوش اون انداخته بودم...چندبار آروم روی میز کوبید.
-حرص می خورد.می گفت به ناموسم توهین کردن.
توی صورتم اومد.
-می فهمی؟می فهمی روجا؟اون تو رو ناموس خودش می دونه.می دونی چی باید بشه که یه مرد، یه زن غریبه رو ناموسش بدونه؟
خوشم اومده بود از اینکه انقدر من رو می خواد.پیش نیومده بود کسی همچین احساسی بهم داشته باشه.کسی غیر از خانواده.نگاهم رو دزدیدم.
-الان من باید چیکار کنم؟
-وقتی دیدیش، بهش بگو دوستش داری.
ناباور نگاهش کردم.
-چی؟من بگم؟
-فکر می کنه به خاطر برخورداش، تو از روی لج و لجبازی جواب منفی میدی.همینه که جلو نمیاد.انتظار داشت وقتی باهات حرف از علاقه می زنه، همون موقع بهش بگی تو هم مثل اونی.ولی چیزی نگفتی...
دستهام رو بالا آوردم.
-من روم نمیشه.نمی تونم...
تایید کرد.
-می دونم سخته.ولی اون داره برای هر لحظه دیدنت، له له می زنه.
تکیه داد.
-درکش می کنی روجا؟تا قبل از دیدن تو از زن فراری بود.ولی وقتی تو رو دید لحظه ای نیست که بهت فکر نکنه.
لبخند معصومی زد که من رو بدجوری یاد آبان انداخت.
-تو که نمی دونی با هر برخوردی که باهات می کنه چجوری مثل پسربچه ها میره توی رویا.نمی دونی انقدر که می خوادت با برخوردای غیر عمدیتون میشه مثل تشنه ای که به آب رسیده.درکش نمی کنی وقتی باهاش شوخی می کنی چقدر خوشحال میشه.چجوری خستگیشو در می بری.وقتی کسی نگاهت می کنه داغون میشه.نمی دونی وقتی می خندی وجودشو خوشی می گیره.وقتی بغض می کنی غصه می خوره.نمی دونی چقدر دوستت داره.نمی دونی چجوری التماسم می کرد یه عکس ازت بهش برسونم.
آب دهنم رو قورت دادم تا گریه نکنم.چجوری دلم رو با این حرفها آتیش می زد.دست روی قلبم گذاشتم.باید باهاش حرف می زدم.باید آرومش می کردم.باید مطمئنش می کردم.مستقیم اشاره نمی کردم.اما باید طوری بهش می فهموندم که من هم...
-دوشنبه باهاش کلاس دارم.نمی دونم تنها بتونم باهاش حرف بزنم یا نه؟
مکث کردم.
-سعی می کنم بهش بگم.
لبخند زد.
-اگه مستقیمم نتونستی اشکال نداره.فقط مطمئنش کن دوستش داری.مطمئنش کن اگه بیاد خواستگاری، دست رد به سینش نمی زنی.
بعد از این حرف، ناگهانی بلند شد.
-نمی خواستم اشکتو دربیارم.حلالم کن... من دشمنت نیستم...
به سمت در رفت.از پشت سر، به قامت استوارش چشم دوختم.
-ممنون که اینا رو بهم گفتین.
از ته دل ادامه دادم.
-شما همیشه برام مثل برادر بودین و هستین...
نیم چرخی زد و با لبخند نگاهم کرد.
-خوشحالم...من دیگه برم.برم ببینم این پسره حالش چطوره؟
از سایت خارج شد.خجالت کشیدم بگم خبرش رو بهم بده.از یه طرف خوشحال بودم، خوشحال که انقدر دوستم داره.از یه طرف هم ناراحت و نگرانش بودم.با تمام حس خوبی که از حرفهای علیرضا بزرگمهر پیدا کرده بودم، یه جور رنج از رنجی که پایدار می کشید داشتم.یه جور غم.تازه می فهمیدم توی اینطور مسائل، زن و مرد چقدر باهم فرق دارن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#212
Posted: 1 Dec 2015 13:09
*آبان*
با حس دستی روی صورتم، چشم باز کردم.نگاهم به علیرضا که با لباس بیرون کنارم روی تخت نشسته بود افتاد. نیم خیز شدم.
-سلام.
توی عید ندیده بودمش.نزدیک بیست روز از هم دور بودیم.همونطور نیم خیز، همدیگه رو به آغوش کشیدیم و بوسیدیم. جدا که شدیم، نشستم و روی چشمم دست کشیدم.صداش رو شنیدم.
-سلام.الان چه وقت خوابه؟
دستم رو از روی چشمم برداشتم.نیمچه خمیازه ای کشیدم.
-یه کم سر درد داشتم...خوابیدم.
صاف نشست.
-قضیه ی امروزو فهمیدم.
نوچی کردم.
-از کجا؟
تکون که می خوردیم همه می فهمیدن.روی بینیش دست کشید.
-از روجا.
هیجان زده و مشتاق، به سمتش خم شدم.
-مگه دیدیش؟
پشت پلکش رو خاروند.
-اوهوم.اصلا رفته بودم روجا رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
آنی هیجانم از بین رفت و دستی روی پیشونیم گذاشتم.
-وای علیرضا...رفتی چی بهش گفتی؟
نوچ نوچ کردم.
-وای...آبروم رفت...وای...
نیشخند زد.
-چیزی نگفتم.فقط منو که دید فکر کرد به خاطر قضیه ی امروز، از طرف تو رفتم دعواش کنم.
خیالم راحت شد که چیزی نگفته.خمیازه ام رو خفه کردم.
-خوب بود؟
چشمک زد.
-چی خوب بود؟
نگاهم رو به پتوی روی تخت دوختم.
-حالش...حالش خوب بود؟
زیر چونه ام دست گذاشت.نگاهش کردم.
-رنگ و روش پریده بود.منم که دید، بدتر شد.
-چیزی نگفت؟
-حالتو پرسید فقط.
لبخند کمرنگی زدم.
-یعنی چی گفت دقیقا؟
لبخند زد.
-منو که دید فکر کرد برای تو اتفاقی افتاده.نگران شده بود.
حس کردم قلبم روشن شد.ادامه داد.
-چند بار پرسید حالت چطوره؟خوبی یا نه؟
خندید.
-یه کم اذیتش کردم.بیچاره داشت سکته می کرد از نگرانی.
توی چشمم چشم دوخت.
-حتی گریه کرد...
ابروهام با ناباوری، بالا پرید.واقعا ممکنه به خاطر من گریه کنه؟به خاطر من؟ادامه داد.
-بعد، خیالشو از بابت تو راحت کردم.
لبخند کجی زد.
-اونم دوستت داره.
بعد از کمی صحبت، بلند شد.
-من برم.تو هم سعی کن باهاش حرف بزنی.
انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت.
-حرف ازدواج.نه حرف اینکه من بهت علاقه دارم.
دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
-هزار سالَم بری بهش بگی علاقه دارم، دختری نیست که بگه منم همینطور.باید مستقیم خواستگاری کنی.
سر تکون دادم.
-دیگه بهش میگم.مطمئن باش.
از اتاق بیرون رفت و صدای بسته شدن در ورودی، نشون داد از خونه خارج شده.بعد از حالگیری ظهر، این خبر که نگرانم بوده، اینی که علیرضا می گه دوستم داره، اینی که به خاطرم گریه کرده، برام نوید زندگی بود.هیچ چیزی من رو توی این زمان، به اندازه ی این خبر، خوشحال نمی کرد...
-ولی باید درمورد شماره باهاش حرف بزنم.نباید فکر کنه به این راحتی از کنار این قضیه می گذرم.اصلا...اصلا باید بدونم چرا به جای اینکه بهش زنگ بزنن، شمارشو می ذارن توی سایت؟
با این افکار، مشغول خوردن غذا شدم و باز به یاد شماره افتادم.
-اگه قضیه بر می گرده به چندماه پیش که سرخوش شمارشو لو داد، چرا تا حالا خبری نبود؟چرا بهش زنگ نمی زنن؟یا نه، زنگم بهش می زنن و چیزی به من نمی گه؟
از این فکر که بهش زنگ بزنن و به من خبر نداده باشه، مالکانه کفری شدم.
-فقط کافیه بفهمم ازم پنهون کرده...
***
صبح چهارشنبه کمی زودتر بیدار شدم.با دقت لباسهایی که دیروز انتخاب کرده بودم تا به چشم روجا بیام رو اتو کشیدم.علیرضا بهم لقب " وسواسی " داده بود.لباس های خودش هم همیشه مرتب بود.نمی فهمیدم چه اصراری داشت انقدر من رو اذیت کنه؟
لباسها که آماده شد، دوش کوتاهی گرفتم تا بوی احتمالی عرقم از بین بره.جلوی آینه ایستادم و خودم رو بررسی کردم.همونطور که می خواستم، مرتب و منظم و تمیز و صد البته خوش تیپ.کمی ژل کف دستم ریختم و توی موهام فرو بردم.جلوی در، جلوی آینه از نتیجه ی کارم راضی بودم.کفش پوشیدم و با کیف و گوشی و سوییچ، از در، بسم الله گویان، بیرون زدم.سوار ماشین که شدم، زیر لب، زمزمه کردم.
-توکلت ُ علی الله...
ماشین رو جای همیشگی، طوری که هم جلوی مداربسته باشه و هم جلوی دید نگهبانی، پارک کردم و پیاده شدم. با سلام علیک با دانشجوهای توی راهرو، خودم رو به کلاس رسوندم.طبق معمول، قسمت اول درس رو تئوری داشتیم و قسمت دوم عملی و توی سایت بود.وارد کلاس که شدم، سر و صدای بچه ها بلند شد.
-لامصب مغزپسته ای چقد بهت میاد استاد...
-به افتخار استاد خوشتیپ.
و دست زدن.
-استاد عیدتون مبارک.
با خنده سر تکون دادم.چقدر این حرفشون، تعریف از تیپم خوشحالم کرد.کمی صبر کردم تا خنده ام قطع بشه.
-سلام بچه ها، سال نوی همگیتون با تاخیر مبارک.
نفس گرفتم.
-انشاالله سال خوبی داشته باشین.پر بار و سرشار از خیر و خوشی برای خودتون و خونواده هاتون.
بعد از ده دقیقه معطلی و خوش و بش، درس رو شروع کردم.تمام سعیم رو می کردم طوری مطالب رو بگم تا زودتر به جایی که می خوام برسیم و اونقدر مطالب جامع و کامل باشه که به قول معروف، به درد آخرتشون هم بخوره.
تا ساعت دوازده و نیم، قسمت عملی درس هم تموم شد.کلاس رو تعطیل و کمی صبر کردم تا خستگیم رفع بشه و به سراغ روجا برم.قول دادم به خودم، قسم خوردم که اگه تنها بود ازش خواستگاری کنم.در سایت رو بستم.کلید رو تحویل دادم و به سمت سایتی که می دونستم بچه ها داخلش کار می کنن رفتم.در باز بود.وارد که شدم دیدمشون. جلوی server نشسته بودن.با صدای پا یا حس حضورم برگشتن.توی سکوت با نگرانی نگاهم می کردن.صدیق و نامی، نگاهشون بین من و روجا در گردش و روجا هم نگران بود.حی می کردم رنگ نگاهش با همیشه فرق داره.شاید دقیق تر.شاید نگران تر.شاید حساس تر...نزدیکتر که رفتم، سلام کردن.
-سلام استاد.عیدتون مبارک.
جلوتر رفتم و ایستادم.
-سلام بچه ها.عید شمام مبارک...
دلتنگش بودم اما حالا وقت دلتنگی نبود.مستقیم نگاهش کردم.
-شما خوبی خانم کامجو؟
یعنی "منتظرم حرف بزنی".می خواستم قضیه رو شُل نگیرم و جدی باشم.می خواستم تکلیفم رو با این موضوع روشن کنم.بدونه چقدر برام اهمیت داره توی زندگیم از این خبرها نباشه.کمی با نگرانی نگاهم کرد و چشم هاش رو بست.
-به خدا تقصیر من نبود.
خنده ام گرفت.با لبخند به صورتش نگاه می کردم.چشم چرخوندم و متوجه شدم اون دو نفر هم ترسیده نگرانن.
-اینا چرا انقدر از من می ترسن؟
همونطور خیره نگاهش می کردم که یکی از پلک هاش رو از هم باز کرد و یه چشمی بهم خیره شد.احتمالا می خواست حالت چهره ام رو ببینه.سر تکون دادم.
-می دونه چیکار کنه که چیزی بهش نگم.
اون یکی پلکش رو هم باز کرد.
-اومده بودم دعوات کنم.
نامی لب باز کرد.
-استاد تقصیر این بیچاره نبود که.
اشاره اش به روجا بود.صدیق هم با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد.
-این بدبخت داشت سکته می کرد خودش.
روجا هم خوشحال از این حمایت، چیزی نمی گفت.می دونستم تقصیری نداره.ولی می خواستم بدونم سر و کله ی این مزاحم ها از کجا پیدا شده؟
-شمارتو از کجا آوردن؟
شونه بالا انداخت که "نمی دونم".از خونسردیش، حرصم گرفت.
-نمی دونی؟
از حالتم ترسید و قدمی به عقب رفت.
-خب شاید اونموقعی که آقای سرخوش اشتباهی شماره هامونو گذاشته بود توی سایت، برداشتن.
خودم این قضیه رو در نظر گرفته بودم.ولی هرچقدر فکر می کردم نمی فهمیدم چرا بعد از چند ماه این کار رو می کنن؟چرا همون موقع این کار ازشون سر نزده بود؟لازم بود از افکار خودش هم با خبر بشم.شاید چیزی بیشتر از من می دونست.پس فکرم رو به زبون آوردم.
-خب چرا الان دارن ازش استفاده می کنن؟اصلا چرا بهت زنگ نمی زنن جای این کارا؟
یک احتمال رو هم می تونستم در نظر بگیرم.یک احتمال قوی.این کار از کینه نشات می گرفت.با کمی دقت، حس می کردم پسری کینه ای پشت این ماجراست.دوستی داشتم که همیشه می گفت اگه دختر مورد علاقه ام به طریقی بهم نارو بزنه، شماره و عکس هاش رو پخش می کنم.این کارها فقط کارهای پسرونه بود.پسری انتقام جو.اما چه کسی؟چرا؟انتقام و کینه برای چی؟به چه علت؟
مشکوک نگاهم کرد.
-یعنی چی؟
جور بدی به من ِ منتظر خیره شد.نگاهم رو که روی نامی و صدیق انداختم، متوجه شدم اون دو نفر هم مشکوک نگاهم می کنن.تازه فهمیدم قضیه از چه قراره.فکر می کردن منظوری از این حرف دارم.انگار دارم میگم که با کسی رابطه ی خاصی داشته.هشدار دادم.
-اون فکری که توی سرت چرخ می خوره، فقط فکر توئه.فکر من نیست.من فقط دارم سوال می پرسم.
کمی به نامی و صدیق نگاه کرد.دوباره به سمت من سر چرخوند.کمی از بالا تا پایین هیکلم رو با نگاه ارزیابی کرد.
-قبلنم شمارمو توی پیام کاربری گذاشته بودن.
قدمی به جلو برداشتم.داد کشیدم.
-چـی؟
بعد از چندماه باید بگه؟دو-سه ماه پیش پیام کاربری هاش رو بستم.قبلا چرا بهم نگفت؟پشت سر صدیق ایستاد. عصبی شدم.اگه من رو دوست داره پس این فرار کردنش چیه؟مگه من بیمارم دست روش بلند کنم؟غریدم:
-خانم...من فرق محرم نامحرمو می فهمم.دستمم روی خانما بلند نمی کنم.
چشمم رو چند لحظه بستم تا کنترل اعصابم دستم بیاد.چند نفس عمیق کشیدم.این دختر تنها کسی بود که تا این حد می تونست عصبیم کنه.از علاقه ی زیاد بود که تمام رفتارهاش، روم اثر مستقیم داشت.
-از اون پشت بیا بیرون ببینم...
نگاهم به صدیق و نامی همچنان خندان افتاد.من اینجا حرص می خوردم و اینها می خندیدن.
-جای خندیدن با دوستات بیا درست جوابمو بده...
بالاخره جلوی میز ایستاد. روبروم.با فاصله ی شاید یک متر.
-پشتش می خارید، رفتم بخارونم.
لب گزیدم که مبادا بخندم.سعی کردم و موفق هم بودم.می دونستم لبخند روی لبم اومده.چند نفس عمیق کشیدم.
-حالا بگو ببینم چی می گفتی؟
جوابی نداد.شاید مردد بود حرف بزنه یا نه.توی صورتش رفتم و غریدم:
-کامجو...
بالاخره صدای صدیق بلند شد.البته سعی می کرد آروم حرف بزنه و من نشنوم.
-چرا اذیت می کنی؟جوابشو بده دیگه...
از طرفداری صدیق، تعجب کردم.هیچ فکر نمی کردم صدیق شیطون و گاها عصبی، روزی از من طرفداری کنه.روجا آروم جواب داد.
-همون موقعایی که پیام کاربری برام می ذاشتن، یه روز یکی پیام گذاشت.توش شمارم بود.پرسیده بود این شماره ی توئه؟منم سریع پاکش کردم.
توی ذهنم حرفش رو تحلیل کردم.
-کسیه که علاوه بر داشتن شماره، اسم و فامیلشم همون اوایل می دونست و خبر داشت روجا توی سایت مطلب می ذاره.آدرس سایت با سایت دانشگاه خیلی فرق می کنه و لینکشم کسی جز اساتید و کارمندا نداره.پس کی می دونست روجا اونجا عضو شده؟من که به کسی نگفته بودم.
آروم نگاهش کردم.
-چرا بهم نگفتی؟
گردنش رو کج کرد.
-دعوام می کردین اگه می گفتم.
نفسم لرزید.عصبانی می شدم ولی دعواش که نمی کردم.مثل همین حالا که اومدم دعوا کنم و نتونستم.عصبی می شدم چون حس می کردم نیمیش تقصیر منه.
-یعنی فکر می کنی جراتشو دارم؟همیشه همه چیزو به نفع خودت برمی گردونی.
به سمت در، مایل شدم.
-از این به بعد، هرچی شد... هرچی شد بلافاصله بهم ایمیل میدی.
اگه روجا رو نمی تونستم دعوا کنم، دوستهاش رو که می تونستم.دلم نمی اومد به خودش چیزی بگم.دلم نمی اومد نگاه ناراحتش رو ببینم.جدی تر شدم و بهشون نگاه کردم.
-من بفهمم چیزی شده و ایشون بهم نگفته، از چشم شما دونفر می بینم.
روجا خندید.
-آره.تقصیر ایناست.من می خواستم بگم اینا نذاشتن.
صدیق، حرصی نگاهش کرد.
-روجا، استاد میره بیرون اونوقت من و تو می مونیما...
روجا کمی بهم نزدیک شد.
-اِ پس من با استاد میرم خونشون.اونجا امنیتم بیشتره...
با تعجب نگاهش کردم.از فکر اینکه با من بیاد، که باهم بریم، یه جوری شدم.فکری که خیلی وقت بود توی ذهنم می چرخید و سعی می کردم بهش بها ندم.نگاهم کرد.انگار خودش از حرفی که زد جاخورده بود.قدمی عقب رفت و با عجله ادامه داد:
-نه نمیام...
و چشمش بازهم از تعجب درشت شد.چشم بستم و باز کردم.شاید اصطلاحاتی بود که دائم استفاده می کرد ولی نمی دونست نباید به من بگه.صورتم داغ شد.حس کردم اگه کمی بمونم، با توجه به شیرین زبونی هاش، چیزی جلوی دوستهاش میگم که بعدها پشیمون میشم.با عجله از سایت خارج شدم و از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشین شدم.یاحقی و سعیدی و مفخم توی حیاط ایستاده بودن و حرف می زدن.ماشین رو روشن کردم و از دانشگاه دور شدم.وقتی خوب فاصله گرفتم، گوشه ای خلوت، ماشین رو پارک کردم.سر روی فرمون گذاشتم.
-خدایا خسته شدم... مگه من چقدر ظرفیت دارم که جلوی خودمو بگیرم تا بهش نزدیک نشم؟دیگه نمی تونم.هرآن منتظرم خطایی ازم سر بزنه.هر آن فکر می کنم الانه که اتفاقی بیفته و رسوا بشم.جلوی تو که رسوا شدم.جلوی خودشم آره...ولی نمی خوام کسی دیگه بفهمه.
سر از روی فرمون بلند کردم.به دیوار روبروم خیره شدم.خیره بودم ولی به جای دیوار، روجا رو می دیدم.هر لحظه که می دیدمش، عطشم بیشتر می شد.نمی دونستم روزی که بهش می رسم از شدت علاقه چیکار می کنم؟از اون لحظه، هم می ترسیدم و هم بدجوری منتظر و بی قرار رسیدنش بودم.
*روجا*
پایدار که از سایت خارج شد، طبق معمول به سراغ سایت رفتیم تا مشاعره راه بندازیم.فعالیت های ما جدیدا به مشاعره کردن و گذاشتن مطالب علمی ختم می شد.قبلا جزوه های آموزشی می گذاشتیم که خیلی هم ازشون استقبال می شد.اما دیگه نه من حوصله ی این کار رو داشتم و نه بچه ها.تایپ کردن ِ یه جزوه کار فوق العاده سختی بود.چون گاهی پیش می اومد چیزی رو جا انداخته بودیم.برای درست کردن اون قسمت ِ جاانداخته، ساعتها باید وقت می گذاشتیم.و این اصلا مورد علاقه ی ما نبود.خصوصا درسهایی که پاس کرده بودیم و دیگه نیازی بهشون نداشتیم...
توی صفحه ی اصلی، چشمم به پیام کاربری ای از طرف مهتاب برای نوشین افتاد.الفاظش انقدر زشت بود که حتی نمی تونستیم بخونیمشون...هیچ کدوم حرفی نمی زدیم.با صدای هق هق مهتاب به خودم اومدم و از گوشه ی چشم، خیره اش شدم.نمی دونم چرا مهتاب همیشه فکر می کرد ناراحتی و غصه رو فقط با گریه میشه نشون داد؟اگه گریه می کرد، همه چیز درست می شد؟اگه گریه می کرد همه چیز رو به راه می شد؟تا به حال چه اتفاقی رو با گریه تغییر داده بودیم؟اگه می دونستم شاید می شد همه ی مشکلاتم رو از این طریق رفع کنم.من شاید در نظر همه بیخیال بودم.اما این کار و رفتار هم درست نبود.باید فکر می کردیم نه گریه.
-مهتاب ... بیا پسوردتو بزن، برم پاکش کنم تا آبرومون نرفته.
-شماره دانشجوییمه...
سریع یوزر و پسوردش رو وارد کردم.تازه یادم افتاد نوشین باید پاک کنه نه مهتاب.پوفی کشیدم و از یوزرش خارج شدم.
-اه.حواسم نبود.نوشین تو باید بری از توی پروفایلت پاک کنی.
دستم رو گرفت.بدجوری یخ بود.
-پسورد منم شماره دانشجوییمه.
چقدر احمق بودیم که اینطور پسورد انتخاب می کردیم.فقط کافی بود کسی ما رو بشناسه.کافی بود بدونه توی سایت عضویم.باقیش دیگه راحت بود.خیلی راحت...
پیام رو پاک کردم.ولی از صفحه ی اصلی پاک نمی شد.نفسم رو با شدت بیرون دادم.
-بچه ها بیاید مطلب بذاریم تا اون پیام، از توی صفحه ی اصلی پاک بشه.
انقدر شعر و مطلب گذاشتیم تا پیام لعنتی پاک شد.سرم رو روی شونه ی نوشین گذاشتم.
-خوب شد واسه ی پایدار نذاشته بودنا.وگرنه بدبخت بودیم.باید به اون می گفتیم پاک کنه...
فکرم مشغول اون پیام بود.چرا از طرف مهتاب برای نوشین گذاشتن؟گاهی فکر می کردم پای دختری وسطه و گاهی هم کارها پسرونه می شد.این بار هم انگار یک پسر پشت این ماجرا بود.فکر می کردم یک دختر نهایت کاری که می کنه، خط کشیدن توی دفتر مشق بغل دستیش باشه.
چرا باید کسی پیدا می شد که این کارها رو انجام بده؟با کی مشکل داشت؟با من؟با پایدار؟با نوشین؟با مهتاب؟با کی؟این پیام که دیگه برای من نبود.این بار از طرف مهتاب بود برای نوشین.چی رو می خواست نشون بده؟با این کار دقیقا به چی می رسید؟مگه نمی دید هرکاری می کنه، ما پاک می کنیم؟حالا متوجه ایمیل ها که نمی شد.نمی فهمید پاک می کنیم یا نه.اصلا...اصلا ایمیل و پیام ها کار یک نفر بود؟یا دو نفر بودن؟شاید هم چند نفر؟باید چیکار می کردیم؟به کی می گفتیم؟ما که به مشکلی بر می خوردیم به سراغ پایدار می رفتیم.اما پایدار چه کاری می تونست انجام بده؟چطور می تونست جلوی این اتفاقات رو بگیره؟
باید به بابا یا مامان یا رضا می گفتم؟اگه می گفتم چی می شد؟چه کاری از دست بابا بر می اومد به جز دعوای احتمالی با من؟شاید بابا هم فکر می کرد با پایدار رابطه ی خاصی دارم.شاید فکر می کرد حتما بین ما واقعا خبری هست که این اتفاقات رو در پی داشته.
اصلا تا کی ادامه داشت؟کی باید تموم می شد؟تا کجا می خواست پیش بره؟گاهی با خودم فکر می کردم باید زودتر به پلیس خبر بدیم.اما چی بگیم؟چی بگیم که مشکلی برای خودمون ایجاد نشه؟که پلیس ها هم فکر نکنن این میون، رابطه ای خاص شکل گرفته؟اصلا مگه پلیس ها بیکار بودن که بیان و درمورد چهار تا ایمیل و پیام تحقیق کنن؟قتل و تجاوز رو ول کنن و به ایمیل ِ "دارم می بینمت" بچسبن؟بیکار بودن که بیان و به یک بار تماس گرفتن ِ یک مزاحم بند کنن؟به پیام هایی که حالا همگی پاک شده بودن؟پیامهایی که پاک شده و برگشتی نداشتن؟
***
روز پنجشنبه رسید.روزهای پنجشنبه گاهی می شد که سرمون خلوت بود.چون کلاسها پشت سر هم تشکیل می شدن و دانشجوهای کمتری می تونستن به سایت بیان.ما هم از خلوتی ِ پنجشنبه استفاده کردیم.توی سایت نشسته بودیم و جزوه های ننوشته رو می نوشتیم.همزمان برای پروژه ایده می دادیم که به مشکل خوردیم.درسته که قرار بود با پایدار به طور جامع درموردش صحبت کنیم ولی نمی شد خودمون هیچ کاری انجام ندیم و گردن اون بندازیم.در آخر که باید توسط خودمون انجام می شد.موقع تحویلش هم که باید دفاع می کردیم.نه فقط جلوی پایدار که جلوی چندنفر ِ دیگه از اساتید و رئیس دانشکده و رئیس دانشگاه.
نگاهی به نوشین و مهتاب انداختم.
-یکیتون جوونمردی کنه بره دنبال پایدار.
هر دو، سرشون رو پایین انداختن.انگار اصلا نشنیدن.می دونستم دوست ندارن به تنهایی به سراغ پایدار برن.درست مثل خودم.هرچقدر هم که دوستش داشته باشم، اما ترجیح می دادم کسی همراهم باشه.بلند شدم.
-خب بیاید سه تایی بریم.
بلند شدن.نوشین نزدیکم اومد.
-اینجوری بهتره.اگه ما بریم دعوامون می کنه.اگه تو بریم می خوردت.
مهتاب خندید.
-سه تایی بریم که حریفش بشیم.
با خنده، از سایت خارج شدیم و در رو قفل کردم.به سمت اتاق دکتر گل افشان راه افتادیم.سرخوش تنها بود و طبق معمول ِ وقتهایی که می دیدیمش، بازی می کرد.
-سلام آقای سرخوش.
دستش رو بالا آورد ولی برنگشت.
-ارادت.
چندبار پلک زدم.
-استاد پایدار نیومدن؟
جواب نداد.همچنان مشغول بازی بود.کی استخدامش کرده بود؟یعنی نمی دیدن کار نمی کنه؟نمی دیدن خیلی وقتها مسئولیتش روی شونه های ما سه نفر می افته؟مهتاب غر زد.
-آقای سرخوش داری چیکار می کنی؟
نگاه سریعی انداخت.
-بچه ها حواسمو پرت نکنید.
زمزمه کرد.
-استاد پایدارم تا پنج دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه میاد.
انگار چه کار مهمی انجام میده.هرکی نمی دونست فکر می کرد فرد مهمیه و مسئولیت سنگینی روی شونه هاش سنگینی می کنه.غر زدم:
-مگه داری روی هسته، آزمایش می کنی آخه؟
دهنم رو کج کردم.
-همچین می گه حواسمو پرت نکنید...
کمی دیگه همونجا ایستادیم.اصلا انگار نه انگار کسی کنارش حضور داره.نمی ترسید ما بریم و به کسی بگیم.بعد از کمی مکث، باز صداش بلند شد.
-بشینید تا بیاد.
اشاره ای به نوشین و مهتاب زدم و هر سه، خارج شدیم.کنار سرخوش می نشستیم که چی؟همین حالا کلی حرف و نگاه رو به دنبال خودمون می کشیدیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#213
Posted: 1 Dec 2015 13:11
*آبان*
موضوع پروژه ی بچه های کارشناسی رو اعلام کردم و به سمت اتاق مهرداد راه افتادم تا چای بخورم و استراحت کنم و به سایت بریم.چند نفری از بچه ها، طبق معمول دنبالم راه افتادن و سوال می پرسیدن.سعی می کردم با حوصله جواب بدم.
-استاد، اینهمه درس بخونیم به چه دردمون می خوره؟
به کسی که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم.قبل از جواب دادنم، شخص دیگه ای سوال پرسید.
-اصلا شما برای چی انقدر درس خوندین؟
حین راه رفتن، جواب دادم.
-اولا که هرکسی به یه چیزی علاقه داره.بعدشم این خیلی بده که ما توی عصر فناوری زندگی کنیم ولی چیزی درمورد علم روز ندونیم.
مکث کردم.
-مثلا بین شماها، کسی هست که بلد نباشه ایمیل درست کنه؟
با هم جواب دادن:
-نه استاد اونو که باید بلد باشیم.
لب برچیدم.
-خب چرا؟چه نیازیه که بلد باشید؟این همه کافی نت بیرونه.فوقش اگه کاری داشتین می رید کافی نت و می دید کارو براتون انجام بدن.چه نیازیه که خودتونم بلد باشید؟
پسری که سمت راستم راه می اومد، سرش رو به سمتم چرخوند.
-استاد یه چیزایی هستن که لازمه آدم بلد باشه.مثل همین ایمیل و ساختنش.ولی مثلا من می خوام بدونم فیزیک یا چه می دونم...اصول مدیریت به چه درد ما می خوره؟یا دیفرانسیل؟
پسری از سمت راستش با خنده خم شد.
-همه ی استادام میان سرکلاس، میگن این درس به درد زندگیتون می خوره.آخه مگه با دیفرانسیل میرم سرکار؟با دیفرانسیل زن می گیرم؟
خندیدم.
-بچه ها، اینو قبول دارم که دیفرانسیل مستقیما به درد زندگی نمی خوره...
سر تکون دادم.
-پارچ آب نیست که بدونید سر سفره ی غذا به کار میاد.توی نگاه اول، شاید به درد نخوره.احتیاجتون نشه.
ایستادم.همه همزمان کنارم ایستادن.
-کیا اینجا ریاضی دوست دارن؟
دو نفر دست بلند کردن.
-خب کیا ادبیات دوست دارن؟
دو-سه نفری دست بلند کردن.
-برنامه نویسی چی؟
این بار هیچ کس دست بلند نکرد.ناباور نگاهشون کردم.
-پس برای چی اومدین این رشته؟
اجازه ی جواب دادن ندادم.
-اینو می خواستم بگم...بچه ها همه ی درسا، چه دروس ِ دینی و چه درسای مربوط به ریاضی باید باشن.یکیو می بینید نقطه ی قوتش توی درسای فنی و ریاضیه یکیم توی ادبیات.
پسری که موهاش رو پشت سر بسته بود جلوتر اومد.
-خب اینا رو باید انتخابی بذارن.
تایید کردم.
-درسته.انتخابیَم گذاشتن.همون وقتی که توی دبیرستان انتخاب کردین برید فنی حرفه ای یا ریاضی، همونجا مشخص کردین برنامه نویسی یا ریاضیتون قوی تره.نشون دادین به اینا علاقه دارین.اگه نداشتین باید می رفتین یا تجربی یا انسانی.
-استاد آخه درس اخلاق چه ربطی به کامپیوتر داره که الانم باید بخونیم؟
دستم رو توی جیبم فرو بردم.
-بچه ها من دکتری دارم.
با تاکید ادامه دادم.
-حالا منی که دکتری دارم زشت نیست اگه دو واحد اخلاق پاس نکرده باشم؟یا زشت نیست ندونم توی تاریخ کشورم چه اتفاقایی افتاده؟زشت نیست اگه چهار بیت از فردوسی که کل دنیا قبولش دارن بلد نباشم؟زشت نیست اگه ندونم تخت جمشید چی بوده؟توی کدوم شهره؟
چرخیدم و به همه نگاه کردم.
-ماها خودمونو می کشیم بریم سفرای خارجی.حالا اگه رفتیم و زبان بلد نبودیم، مسخره نیست؟اگه یه نفر درمورد دینمون پرسید، بد نیست بگیم من رشتم کامپیوتره و چیزی درمورد اسلام یا هر آیینی که دارم نمی دونم؟همه چیو باید کنار هم آموزش ببینیم.حالا شمایی که کامپیوتر می خونید، تکیه تون باید روی کامپیوتر بیشتر باشه نه اینکه به کل، همه چیو ول کنید و بچسبید به این رشته.که اگه یکی اومد اسم خسروپرویزو آورد اصلا ندونید کی بوده.
چند بار سر تکون دادم.
-اگه نمی خواستید درس بخونید، اگه براتون سخت بود، بایستی می رفتید آموزشگاهای بیرون کامپیوتر یاد می گرفتید.اونطوری دیگه مجبور نبودید واحد اخلاقو پاس کنید.
راه افتادم.بقیه هم کنارم حرکت می کردن.این بار صدای یکی دیگه بلند شد.
-اینایی که می گید درست.ولی خب می تونیم توی تلویزیونم برنامه های احکامو نگاه کنیم.
صدای خنده بلند شد.
-آره استاد.هر شبکه که می زنیم، یکیشون داره حرف می زنه.انگار کل تلویزیون برا ایناس.بابا خب برنامه هاتونو بذارید دم اذان.
لبخند زدم.
-بچه ها تا حالا فکر کردین طُلاب، چه تفریحی می تونن داشته باشن؟اونا موسیقی ساده هم نمی تونن گوش کنن.
بی اهمیت، شونه بالا انداختم.
-همین موسیقیایی که تلویزیون پخش می کنه و ما می گیم اه اینکه تکراریه و شبکه رو عوض می کنیم...می شینیم پای تلویزیون...فیلم می بینیم.هرچند تکراری باشه ولی یه وسیله برای سرگرمیمونه.اونا چی؟آدم نیستن؟کسایی که این لباسو می پوشن، نباید یه تفریح داشته باشن؟
کمی مکث کردم.
-باید برای همه سلیقه ای، برنامه ی مختصش توی رسانه ها وجود داشته باشه.نه فقط برای ما و امثال ما...
ته راهرو چشمم به روجا و صدیق و نامی که همون وسط ایستاده بودن افتاد.حرفم رو قطع کردم.کمی نزدیکتر که رفتیم، ایستادم و به دانشجوهام اشاره کردم.
-بچه ها، یه لحظه...
جلوتر رفتم و لب باز کردن.
-سلام استاد.
خیره شدم.نمی فهمیدم چرا هرچقدر میگم دوست ندارم وسط پسرها باشن، سرپیچی می کنن؟
-اینجا چیکار دارید؟
روجا با کمی مکث جواب داد.
-کارتون داشتیم.
دهن باز کردم که بگم برن سرکارشون تا چای بخورم و بهشون ملحق بشم که صدای یکی از پسرهای همراهم، اجازه ی خارج شدن کلمه ای از دهنم رو نداد.
-خانم کامجو، سایتو کی باز می کنی؟
حس بدی بهم دست داد.حس خفگی.دستم رو به گردنم گرفتم.دلم می خواست دکمه های بلوزم رو یکی یکی باز کنم تا نفس بکشم.حس بدی بود اینکه به بهانه ی سایت می خواستن توجهش رو جلب کنن.اگه توی زندگیش کاره ای بودم دیگه کسی این فکر به سرش نمی زد.با همون حس خفگی، رو بهش زمزمه کردم.
-فامیلیتو از کجا می دونن؟
همکلاسی که نبودن تا فامیلیش رو بلد باشن.باید کسی بهشون گفته باشه.ترس رو توی چشم هاش می دیدم.نمی دونم ترس از چی بود؟ترس از من؟حالا خوبه تا امروز کاری نکردم که بترسه.به جای روجا، صدیق جواب داد.
-حتما از آقای سرخوش شنیدن.
باید سرخوش رو اعدام کنم.اون از لو دادن ِ شماره ی روجا و این هم از فامیلیش.آه کشیدم و در امتداد صدای آهم، صدایی از پشت سرم بلند شد که حتی نمی دونستم مخاطبش کی هست.
-اِ این دختر خوشگلس...
چشم بستم.چقدر سخت و وحشتناکه که مرد باشی و جلوی چشمت، به ناموست چرت بگن و چیزی نتونی بگی.حق اینکه حرف بزنی نداشته باشی.چون توی زندگیش نقشی نداری.با زمزمه ی روجا، چشم باز کردم.
-بریم...مثل اینکه بدموقع اومدیم...
بی اراده آستینش رو گرفتم.با تعجب نگاهم کرد.نگاهی به پشت سرم انداخت.دوستهاش متوجه نشدن.طوری ایستاده بودم که پسرها هم نمی دیدن.کمی به دستم و کمی هم به صورتم نگاه کرد.تقریبا التماسش کردم.
-برید توی سایت تا برگردم.
جمله ام انقدر التماسی بود که دلم برای خودم سوخت.دستم رو باز کردم و کلیدی که توی دستم بود رو توی دستش سر دادم.سرش رو نامحسوس تکون داد و راه افتاد. برگشتم و همونطور که حواسم بهشون بود، به پسرهایی که تا حالا کنار من بودن، ولی حالا کنار دخترها می رفتن نگاه کردم.نگاه می کردم و حرص می خوردم.نگاهم پی دستی که می رفت تا صورت یکیشون رو لمس کنه رفت.نفهمیدم چی شد و نتونستم تحمل کنم.با عجله جلو رفتم و داد کشیدم.
-چه غلطی می کنید شماها؟
پسری که دستش رو دراز کرده بود، کمی عقب رفت و خیره نگاه کرد.به روجا اشاره کردم به سمت سایت بره. تکلیف پسرها رو هم روشن می کردم.داخل سایت که شدن، نگاهم کرد.انگار بغض کرده بود.
-تقصیر ما نبود.
می دونستم تقصیر اونها نیست.می دونستم.
-می دونم...برو تو...
کلید رو از دستش گرفتم و در رو بستم.چشمم به پسرها افتاد و بی فکر، طوری که متوجه نشن، در رو قفل کردم و به سمتشون رفتم.با چشم های ریز شده و طلبکار، دست به کمر، جلوشون ایستادم.
-همین الان داشتم درمورد دو واحد درس اخلاق حرف می زدم...می ذاشتین ده دقیقه بگذره لااقل.
سعی کردم تعصبم رو تابلو نکنم.نباید می فهمیدن من روی کسی حساس هستم.چیزی نگفتن و فقط نگاه می کردن.
-کلاس دوازده و چهل و پنج دقیقه شروع میشه.می تونید برید استراحت کنید.
برگشتم و در سایت رو طوری که متوجه قفل شدنش نشن، باز کردم و داخل شدم.در رو بستم و برگشتم.با دیدن چهره های برزخی صدیق و نامی، تازه فهمیدم چیکار کردم.تازه فهمیدم نباید در رو قفل می کردم.خواستم معذرت خواهی کنم که صدیق بهم پرید.
-یعنی چی؟برای چی درو قفل کردید؟
جلو رفتم.
-ندیدین همین الانم بیست –سی نفر پشت در سایت منتظر بودن بیان داخل؟
می دونستم روی تعداد مبالغه کردم، می دونستم کسی وارد سایت نمی شد.ولی خوشم نیومد صدیق اونطور جلو اومد.این بار نامی با حرص جواب داد.
-خب بیان به ما چه؟
صدیق غر زد.
-ما خانم کامجو نیستیم هیچی نگیما.
تازه اون لحظه بود که فهمیدم روجا هنوز چیزی نگفته.با ناراحتی چشم چرخوندم.دیدمش که روی یکی از میزها نشسته و با تفریح نگاهمون می کنه.توی چشم هاش خیره شدم.درسته فاصله نسبتا زیاد بود.درسته فاصله ی سه-چهار متری بینمون کشیده شده بود ولی از همون فاصله ازش آرامش می گرفتم.درسته که تکلیفم مشخص نبود ولی همین که با اینهمه فاصله می تونست آرومم کنه برام ارزش داشت.برام ارزش داشت که پایه ریزی علاقه ام بهش، غریزه نبوده.
-حالا تو برای چی می خندیدی؟
صدیق بود که عصبی این حرف رو می زد و به روجا نزدیک می شد.نگاهش کردم.انتظار نداشتم بخنده.فقط خدا می تونه روجا رو بشناسه.خودش با خنده به حرف اومد.
-آخه تا حالا کسی جرات نکرده بود درو روم قفل کنه.
خندیدم.این دختر چقدر غیرقابل پیش بینی و دوست داشتنی بود.دوستهاش دوره اش کردن.صدیق، با دست بهم اشاره کرد و ادا درآورد.
-همون تو به درد استاد پایدار می خوری.خوب باهم کنار میاید...
جاخوردم.جاخوردم و خوشم اومد.تا امروز به این فکر نکرده بودم چقدر از لحاظ اخلاقی به هم می خوریم؟چقدر می تونه بعضی از اخلاقهای من رو تحمل کنه.تحمل هم که نه، چقدر می تونه قبول کنه؟با اینکه حرفش شوخی بود اما به واقعیت اشاره می کرد.حس می کردم صورتم آتیش می گیره. خجالت کشیدم.خصوصا که نگاه های خندانشون روی صورتم بود.تا خواستم از سایت فرار کنم، روجا به حرف اومد.
-اومده بودیم درمورد پروژه سوال بپرسیم.
از روی میز پایین اومد و خودش رو به کنارم رسوند.کاغذی که توی دستش گرفته بود رو بالا آورد.
-ببینید استاد، این تم اصلی نرم افزارست که فرموده بودین.
صدیق و نامی هم جلو اومدن.
-یعنی به نظرمون رسید اینجوری خوب میشه.
روی کاغذ خم شدم.روی کاغذ هم که نه، روی روجا.می دونستم کارم اشتباهه ولی فقط همین یه راه رو برای آروم شدن داشتم.تا تونستم توضیحاتم رو طول دادم.تا بیشتر کنارش باشم.حس می کردم بدنم بوی عرق میده.دعا دعا می کردم من رو بو نکشه.یا بوهای خوب خودش، بوی عرق من رو تحت الشعاع قرار بده.توضیحم که تموم شد با نگاه شیطونش خیره شد.خوب می فهمیدم دلیل اینکه موضوع پروژه رو پیش کشید، خجالت من از حرف صدیق بود وگرنه وسط بحث قفل کردن در، جای پروژه نبود.
-مرسی استاد.ببخشید وقتتون گرفته شد.
صدیق غر زد.
-استاد دیگه درو رومون قفل نکنیدا.
روجا لبخندی زد که ردیف دندونهای بالا و پایینش رو به نمایش گذاشت.لب گزیدم تا به چهره اش نخندم.
-راستی خانم کامجو برای اون یکی پروژه لازمه لپ تاپ با خودتون بیارید و یه نرم افزار سنگین روش نصب کنیم.
سرش رو به تایید تکون داد.
-باشه میارم.
من من کردم.
-البته چون خودت گفته بودی لپ تاپ داری میگم.
صدیق این بار جواب داد.
-بله استاد، ما که گفته بودیم من و خانم نامی لپ تاپ نداریم و فقط خانم کامجو داره.
دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم.
-پس خانم کامجو یه لطفی بکن، مشخصات لپ تاپتو فردا برام بفرست ببینم می تونیم اون نرم افزارو نصب کنیم یا نه؟
نامی، دور گردن روجا دست انداخت.
-اگه نشه نصب کنیم چی؟اونوقت چیکار باید بکنیم؟بریم لپ تاپ بخریم؟
لبخند زدم.
-نه.خب اونموقع یه فکری می کنیم.
در اون صورت، باید بیخیال اون یکی پروژه می شدیم.ولی نمی خواستم بهشون بگم تا دروغ تحویلم ندن.از سایت خارج شدن.من موندم و سایت خالی.روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.چقدر بودن هاش رو دوست دارم. کنار روجا، نیمه ی شیطون وجودم، مرد درنده و وحشی وجودم، خودش رو نشون میده.تازه می فهمم من هم می تونم زندگی کنم.می فهمیدم من هم از جنس مرد هستم.
بلند شدم و در سایت رو باز کردم.دانشجوهام وارد شدن و هرکدوم سر سیستمی نشستن.پای تخته ایستادم و بهشون خیره شدم.
-بچه ها من انتظار اون حرکتو نداشتم...
همون پسری که دستش رو سمت دخترها دراز کرده بود بلند شد.
-استاد برای چی بهمون گیر میدن که با دخترا حرف نزنیم؟چرا می خوان فاصلمون بدن از هم؟
سر تکون دادم.
-من این سیاستشونو نه می پسندم نه قبول دارم.می دونم هیچ خوب نیست این دو جنسو از هم جدا می کنن ولی خب خودتون ببینید، وقتی دو تا دختر از وسطتون رد میشن می خواین قورتشون بدین.این که نمیشه.
پای چپم رو جابه جا کردم.
-همین کارا رو می کنین که فکر می کنن باید از هم جدا باشین.
دستی به بینیم کشیدم.
-در ضمن، بچه ها نمی فهمین با بعضی حرکات، دخترا رو می ترسونین؟
همون پسر، سرش رو کج کرد.
-بهمون برمی خوره وقتی می بینیم تا می ریم سمت دخترا بهمون گیر میدن.هربارم این سه تا خانوم میان داخل، آقایون حراست، یه جورایی اسکورتشون می کنن.آخه ما که لولو نیستیم.
کسی دیگه از پشت سرش اظهار نظر کرد.
-اصلا هرچی آدمو از یه چیزی منع کنن، آدم دوست داره سمتش بره.
به میزم تکیه دادم.
-روز اولی که این خانما اومدن، ده-دوازده تا از پسرا بهشون حمله کردن.برای همینه که این مشکلات پیش اومده.
البته که حمله ای در کار نبود.شاید فقط شیطنتی از طرف چند پسر رخ داده بود.تعجب کردن.
-استاد نمی دونستیم.فکر می کردیم اینا تافته ی جدابافتن.بعد می دیدیم شمام زیاد بهشون توجه می کنین.فکر کردیم خبریه لابد.
جاخوردم.ولی سعی کردم خودم رو نبازم.
-نه.شاگردم هستن.وقتی می بینم اذیتشون می کنن، هواشونو دارم.
در آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی باهاشون درست برخورد کنی، جواب دلخواهت رو می گیری.
*روجا*
جمعه صبح، به سراغ ایمیلم رفتم تا برای پایدار، مشخصات لپ تاپ رو بفرستم.با تعجب دیدم که ایمیل نخونده ای دارم. ایمیل نخونده تعجب برانگیز نبود، که من همیشه پونزده-بیست تا نخونده توی باکسم داشتم.عجیب، آدرس فرستنده بود ؛ مهتاب.ابروهام بالا پرید.
-دختره ی دیوونه...شمارمو داره، به جای اینکه پیام بده یا زنگ بزنه، ایمیل میده.
ایمیل رو باز کردم.
-kesafat chera dast az sar paidar barnemidari
مشتم رو جلوی دهنم گرفتم.
-اِوا...
چندبار پلک زدم و دوباره آدرس نویسنده رو چک کردم.لبم جمع شد.
-ایمیل مهتابه.
سریع براش پیام فرستادم.
-سلام.مهتاب از طرف تو یه ایمیل برام اومده...
همین کافی بود تا ته قضیه رو بفهمه.پیامی اومد.
-من که ایمیل ندادم بهت.
می دونستم اون ایمیل کار مهتاب نیست.
-بیا توی چت حرف بزنیم ببینم چی شده.
بعد از حدود پنج دقیقه چراغ آی دیش روشن شد.
-سلام.روجا از کجا بفهمم به تو ایمیل دادم؟
ما حتی چیزهای ساده رو هم بلد نبودیم.
-سلام.برو توی پوشه ی Sent نگاه کن.آخرین ایمیلا از بالا.
کمی صبر کردم تا جواب داد.
-وای روجا بدبخت شدم.به پایدارم از طرف من ایمیل داده.
روی پیشونیم کوبیدم.تایپ کردم:
-یا خدا.دروغ می گی.
-نه به خدا.حالا چیکار کنم؟
-چی فرستاده؟متنشو برام می فرستی؟
بلافاصله ارسال کرد.بعد از خوندنش نگاهی به متنی که برای من فرستاده شده بود انداختم.مثل هم بودن فقط فامیلی ها رو تغییر داده بود.تایپ کردم.
-مهتاب، یه متنو برای هردومون فرستاده.فقط فامیلیا رو عوض کرده.
-آبروم رفت.می گی چیکار کنم الان؟
-هیچی.ولش کن.خودش می فهمه کار تو نیست.
-از کجا بفهمه کار من نیست؟
کمی فکر کردم.راست می گفت.
-خب می خوای براش ایمیل بفرست و بگو.
-نه من روم نمیشه.
کمی فکر کردم.
-خیله خب، هروقت می خواستم براش مشخصات لپ تاپو بفرستم، اونم می نویسم دیگه.
-باشه...چطوری این کارو کرده؟
لبم رو جمع کردم.
-پسوردت شماره دانشجوییته؟مثل پسورد سایت؟
-آره.
-ببین هرکی بخواد کسیو هک کنه، اگه بشناسدش اول میره سراغ تاریخ تولد و شماره دانشجویی و اینطور چیزا.بعد که نشد، میره سراغ ارقام دیگه.پسوردتو عوض کن.
چند دقیقه طول کشید تا جواب داد.
-عوض کردمش.
*آبان*
سرحال و قبراق، بیدار شدم و توی جام نشستم.نگاهی به ساعت انداختم.طی تصمیم ناگهانی، گرمکن ورزشی پوشیدم و همراه گوشی و کلید، بیرون رفتم.تا پارک نزدیک خونه، آروم دویدم.توی پارک با چند مرد و زن که گروهی ورزش می کردن، همراه شدم.وقتی خوب عرق کردم به خونه برگشتم و خودم رو به دوش آب ولرم سپردم.با حس طراوت و تازگی، به سراغ کارهای خورده ریزی که داشتم رفتم.همزمان ایمیلم رو هم باز کردم تا اگه ایمیل نخونده دارم، چک کنم.قرار بود روجا برام مشخصات لپ تاپش رو بفرسته و اگه به موقع جواب نمی دادم شاکی می شد.هرچند خودم حرف زدن باهاش رو دوست داشتم.شوخی هایی که می کرد حتی کوتاه و کم، سرحالم می آورد.روجا با دلبری پیش نیومد.که اگه مثل باقی دخترهای اطرافم دلبری می کرد توی دلم جا نمی گرفت.که دلبری برای من، یک جور دافعه داره.روجا با شیطنت و شوخی اومد و جاگیر شد.روجا با بی اهمیتی جلو اومد و موندگار شد.
صفحه ی ایمیل که باز شد، چند ایمیل نخونده داشتم.پنج-شش ایمیل تبلیغاتی و یکی از طرف نامی بود.با دیدنش اخم کردم.
-مگه قرار نبود روجا ایمیل بده؟چرا به جاش، نامی فرستاده؟
حرصی، ایمیل رو باز کردم.
-kesafat chera dast az sar kamjo barnemidari
لبخند مسخره و بیخودی، روی لبم نشست.
-ا ِ... نامی؟
آدرس رو بازهم بررسی کردم.
-خودشه.
سراغ ایمیل های قبلیش رفتم.می خواستم مطمئن بشم.هرچقدر بیشتر نگاه می کردم، بیشتر مطمئن می شدم آدرس ایمیل متعلق به نامی هست.
-یعنی چه؟یعنی کار نامیه؟
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و خیره به مانیتور، چشم می چرخوندم.
-امکان داره واقعا کار نامی آروم باشه؟
ایمیلی برام اومد.از صفحه ی ایمیل نامی خارج شدم.روجا بود.لبخند زدم.به کل، نامی فراموشم شد.ایمیل رو باز کردم.
-"سلام استاد.خوبین؟
از طرف خانم نامی برای من و شما ایمیل اومده.ایمیلش هک شده و کار خودش نیست.می خواستم در جریان باشید و بدونید ایشون نفرستاده."
انتهاش هم مشخصات لپ تاپش بود.چندبار متن ایمیل رو خوندم.
-پس کار نامی نیست.
لبخند زدم.
-گفتم...بعیده ازش همچین حرفی بزنه...
شاید اگه روجا این حرف رو نمی زد فکر می کردم کار نامی باشه.نگاهی به مشخصات لپ تاپ انداختم.
-خب مثل اینکه این پروژه کنسل شد.
با تصور چهره ی خوشحالش، لبخندم پررنگ شد.Reply زدم و تایپ کردم.
-"سلام خانم.خوبی
؟به خانم نامی بگو متوجه شدم کار خودش نیست.نگران نباشه.
درمورد لپ تاپم فقط می تونم بگم پروژتون کنسل شد.چون RAM لپ تاپت اونقدر نیست که بتونید پروژه ی دومو انجام بدین."
وقتی نوشتنم تموم شد، چندبار متن رو از نظر گذروندم.بی اراده نوشته بودم خوبی.بی اراده نوشته بودم خانم.تمام فعل هام مفرد بودن.همه ی اینها بی اراده بود.قصد نداشتم تغییر بدم و براش ارسال کردم.دست زیر چونه گذاشتم و منتظر نشستم تا جواب بده.مطمئن بودم چیزی می گه.خصوصا درمورد پروژه.انتظارم زیاد طول نکشید و سریع جواب داد.
-"وای استاد.پروژه پرید.D:"
خندیدم.
-تنبل...
تصورش کردم.وقتی از شنیدن این خبر خوشحال شده رو تصور کردم.
-الان حتما خیلی ذوق زده شده و داره بالا و پایین می پره.
روی ته ریش کمرنگم دست کشیدم.
-کاش می شد می دیدمش.
و تایپ کردم.
-"چرا انقدر تو تنبلی؟به جاش، یه کار دیگه باید برام بکنی.شاید سخت تر از پروژه باشه."
منظورم از کار بزرگ، خواستگاری کردنم و جواب دادنش بود.چیزی تا پایان ترم نمونده بود.دعا دعا می کردم منظورم رو متوجه شده باشه.اگه متوجه نشده بود، مستقیم بهش می گفتم.دیگه بس بود هرچقدر تعلل کردم.دلم طاقت اینهمه دوری رو نداشت.این چندوقت، بعد از اینکه فهمیدم بهش احساسی دارم، خیلی بهم سخت گذشت.خیلی سخت بود که باید می دیدمش و حتی نوک انگشتم بهش نمی خورد.خیلی سخت بود می خواستمش و نداشتمش.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#214
Posted: 1 Dec 2015 13:13
اونقدر صفحه رو Refresh کردم تا ایمیل جدیدش اومد.
-"باید با هم صحبت کنیم.ولی نه اینجا و اینجوری.بهتره رو در رو باشه.تهش همون کار سختیه که شما می گید."
چشمم درشت شد.منظورش چی بود؟کمی نگاه کردم.
-صحبت کنیم؟من که از خدامه.ولی می خواد درمورد چی حرف بزنه؟
لبم رو محکم گزیدم.
-نکنه علیرضا بد متوجه شده؟نکنه روجا اصلا منو دوست نداره؟نکنه می خواد بگه نه؟نکنه گریه کردنشم از ترس من بوده؟
تایپ کردم.
-"چجور صحبتی؟در راستای انجام اون کار سخت یا انجام نشدنش؟"
لرزیدم.لرزیدم تا جوابم رو بده.نمی خواستم به این فکر کنم که ممکنه بگه در راستای انجام نشدنش.حتی با فکر بهش داغون می شدم.با استرس، پام رو تکون می دادم.جواب که داد، اصلا نفهمیدم چطور ایمیلش رو باز کردم.
-"در راستای انجامش.اگه هنوز می خواید انجام بشه."
چشم هام، قد نعلبکی گشاد شد.باورم نمی شد.چندبار آب دهنم رو قورت دادم.
-یعنی امکان داره به این زودی جواب بگیرم؟
فکری کل مغزم رو پر کرد.
-نکنه داره اذیتم می کنه؟نکنه اینم یکی از اون شیطنتاشه؟
با این فکر، با استرس جواب دادم.
-"داری سر به سرم می ذاری؟اگه شوخیه، باور کن شوخی خوبی نیست."
اگه بگم مردم و زنده شدم تا جواب بده، دروغ نگفتم.با استرس، پوست لبم رو می جویدم.
-خدایا هزارتا صلوات نذر می کنم، شوخی نکرده باشه.
انقدر برام مهم بود که به خاطر همچین مساله ای نذر می کردم.فقط برای اینکه بفهمم شوخی کرده یا جدی گفته.
خیلی زود جوابم رو داد.
-"نه.درمورد مساله ی به این مهمی که شوخی نمی کنم.مطمئن باشید."
به قهقهه، خندیدم.
-یعنی برم نذرمو ادا کنم؟
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و شروع به ماساژش کردم.
-خدایا شکرت.اصلا باورم نمیشه.
تازه به فکرم رسید هنوز باهم درست و حسابی حرف نزدیم.
-چی باید بگیم؟یعنی اصلا کی حرف بزنیم؟
سریع تایپ کردم.
-"کی باهم حرف بزنیم؟کجا؟دوشنبه خوبه؟راضی هستی بعد از کلاس بمونی توی سایت حرف بزنیم؟"
جرات نداشتم ازش بخوام بیرون از دانشگاه همدیگه رو ببینیم.می ترسیدم قبول نکنه وگرنه دوست نداشتم توی دانشگاه درمورد این موضوع حرف بزنیم.دلیل دیگه هم این بود که می خواستم بهم اعتماد کنه.اعتماد کنه و بعد بیرون از دانشگاه بیاد.وقتی اون شبی که به درمانگاه بردمش با اون وضعیت به زور راضیش کردم سوار ماشین بشه، محال به نظر می رسید به سادگی همراهم بیاد.از شدت خوشحالی و هیجان، کم مونده بود قلبم از جاش بیرون بزنه. جوابش رو با خوشی زیادی باز کردم.
-"اگه مشکلی پیش نیاد، حرف و حدیثی توش درنیاد، مشکلی ندارم."
-آره راست می گه.ممکنه حرف و حدیثی دربیاد.ولی چاره ای نیست.
خندیدم.
-مهم نیست.دیگه زنم میشه...فقط باید دلیل یه سری کارامو براش توضیح بدم تا ازم بدش نیاد.
با فکر حرفهای زیادی که داشتم، جوابش رو تایپ کردم.
-"خیلی حرف باهات دارم.خیلی.خداکنه وقت بشه همه رو بگم.امیدوارم به قول تو، مشکلی پیش نیاد."
جوابش سریع رسید.
-"پس تا دوشنبه...بیشتر از این مزاحمتون نمیشم."
دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم ولی می ترسیدم مزاحم درس خوندنش بشم.برای علیرضا پیام فرستادم.
-علیرضا، جواب گرفتم ازش...
می خواستم این خوشی رو با کسی شریک بشم.بلافاصله زنگ زد.
-چی می گی؟چه جوابی؟از کی؟
خندیدم.
-از کی قرار بود جواب بگیرم؟
مکث کرد.با تردید جواب داد.
-روجا؟
-آره.
-وقتی داری می خندی یعنی همه چی اُکـِیه...
صداش بالا رفت.
-بیا بالا ببینم چی شده؟کی حرف زدی؟بیا بالا.
قطع کرد.دوست داشتم برم فقط می ترسیدم مزاحمشون باشم.بلوز آستین بلند سفیدی روی رکابیم پوشیدم.دسته کلید برداشتم و باعجله بالا رفتم.در نزده بودم که در باز شد.چشمم به علیرضا و مهنامه افتاد.دستم توی هوا خشک شد.خندیدم.
-مهلت بدین در بزنم بعد درو باز کنین.
مهنامه سلام کرد و عقب رفت.علیرضا دستم رو کشید.
-بیا تو ببینم.
داخل خونه، روی مبل تک نفره، روبروی علیرضا و مهنامه ی منتظر نشسته بودم.
-بابا یه شربتی چیزی بدین گلوم خشک شد.
مهنامه غرغر کرد.
-خب تعریف کن دیگه.بعد میرم کل آشپزخونه رو برات میارم.
با بدجنسی، ابرو بالا انداختم.بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. از همونجا داد زد.
-پس نگو بذار منم بیام.
شربت رو که جلوم گذاشت، دیگه نخواستم اذیت کنم و درمورد ایمیل هامون گفتم.علیرضا پرید.
-یعنی تو دیگه چیزی نگفته بودی بهش؟
دستم رو روی پام گذاشتم.
-والا دیروز پریروز چندبار سوتیای تابلو داده بودم.حتی یه بار صدیق گفت شما دو تا به درد هم می خورین...چه می دونم...بهم میاین.
خندید.
-خب، بقیش؟
شربت رو به لبم نزدیک کردم.
-حالا قرار شده دوشنبه بعد از کلاس باهم حرف بزنیم.
مهنامه غر زد.
-بابا خب برید کافی شاپی، رستورانی، چیزی.آخه توی دانشگاه درمورد ازدواج صحبت می کنن؟
اخم کرد.
-اگه یکی ببینه چی؟
روی پاهام خم شدم.
-ببین منم دوست ندارم اونجا حرف بزنم.ولی روجارو هم می شناسم و می دونم راضی نمیشه باهام جایی بیاد.من که نمی تونم همین اول کاری، مجبورش کنم.می تونم؟
سر تکون داد.
-خب نه.
علیرضا لبخند زد.
-حالا چی می خوای بهش بگی؟
بینیم رو چین دادم.
-هنوز فکرشو نکردم.
-هرچی که فکر می کنی توی وجودت هست.هرچی که برات مهمه انجام بدی.چیزایی که فکر می کنی دوست داری همسرت داشته باشه یا کارایی که دوست داری انجام بده.قرار نیست پنج-شش ماه عقد بمونید.باید بدونه فاصله ی عقد تا ازدواج، فوق فوقش، دو ماه میشه نه بیشتر.باید کاری کنی ترس و خجالتش از تو بریزه.
سر تکون دادم.
-ترس از چی؟از من؟
مهنامه لبخند زد.
-انتظار که نداری یه دختر، با چندتا برخورد کوتاه بتونه باهات کنار بیاد؟
سکوت کرد.راست می گفت.سر تکون دادم.
-درست می گی.ولی نمی دونم باید چیکار کنم؟
علیرضا جواب داد.
-وقتی باهاشی، نرم باش.آروم باش.مهربون باش.مهمتر از همه اینه که خودت باشی.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.
-قبل از عقد اصلا به طور فیزیکی نزدیکش نشو.بعد از عقدم...
مهنامه باز پرید.
-بعد از عقدم نباید خیلی نزدیکش بشی.نزدیک شدنای عادی اشکالی نداره ها.
علیرضا شربتش رو برداشت.
-تا یه حدی اشکالی نداره.تا حدی که نترسه.تا حدی باشه که یادش بره تو توی دوره ای که استادش بودی چه رفتاری باهاش داشتی.تا حدی که حس کنه میشه بهت اعتماد کرد.
مهنامه لبخند زد.
-کاری کن برای گرفتن دستت عطش پیدا کنه.مهمه که فکر نکنه برای جسمش می خوای.باید بفهمه خودشو می خوای و درکنار خودش، جسمش برات ارزشمنده.
حرفهای خوبی می زدن.تا حالا بهش فکر نکرده بودم.و چقدر خوب که بهم می گفتن.
به خونه برگشتم تا فکر کنم چی می خوام بگم؟چی می خوام بشنوم؟چی برام مهمه؟برای خودم اولویت بندی می کردم که اول چی بگم؟
-خب اول باید بهش بفهمونم دوستش دارم.
لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست.
-آره.اول باید بهش بگم دوستش دارم...بعدش باید بگم چی دارم...اخلاقیاتمو بگم...اینکه اینایی که تا حالا دیده، اونی نبوده که هستم...
چشم بستم.
-خیلی از رفتارام اشتباه بود...خیلیشون.
توی سایت تنها بودم.نوشین و مهتاب، توی سایت های دیگه کار می کردن.دکتر گل افشان اکثرا ما رو از هم جدا می کرد.فکر می کرد اگه کنار هم باشیم کار نمی کنیم.خب گاهی پیش می اومد وقتهای بی کاری دور هم می نشستیم و جوک می خوندیم یا مشاعره می کردیم.چندباری مُچمون رو گرفته بود.
گوشی ِ درحال خاموش شدنم رو با کابل به سیستم وصل کردم تا شارژ بشه.همون لحظه سر و کله ی مریم بهروزی پیدا شد.
-سلام.
با شادی جوابم رو داد.
-سلام خاله.
کنارم نشست.به طرفش چرخیدم.
-چطوری؟
-خوبم.خاله...
فهمیدم چیزی می خواد.صفحه کلید گوشیم رو قفل کردم.
-هوم؟چیه؟
نیم خیز شد.
-خاله میشه با دکتر گل افشان صحبت کنی منم بتونم کارآموزیمو اینجا بیام؟
لبم رو با زبون، تر کردم.
-خب چرا خودت نمی گی بهش؟
-گفتم...
سرم رو به طرفین حرکت دادم.
-خب پس چی؟
-آخه می گه خونتون از اینجا دوره.
من که خونه شون رو بلد نبودم.اما اگه واقعا اینطور بود، دکتر راست می گفت.گاهی تا ساعت شش دانشگاه بودیم.اگه قرار بود خونه ی کسی دور باشه ممکن بود موقع برگشت، اتفاقی بیفته.مسئولیتش هم با دانشگاه بود.قبول ِ مسئولیت یه آدم، خیلی سخت و سنگین بود.
-خب راست می گه.
اخم کرد.
-من می خوام پیش تو باشم.
گردنم رو کج کردم.فکر کردم شاید بد نباشه نیروی دیگه ای هم داشته باشیم.اون هم نیروی دختر.با پسرها که راحت نبودم...
-کارم تموم شد بهش میگم.
از گردنم آویزون شد.
-راست می گی؟
لبخند کمرنگی به این شادیش زدم.
-آره.بهش میگم.فقط توام قول بده هیچ وقت بیشتر از ساعت پنج دانشگاه نمونی.
چندبار پلک زد.
-چشم.
دوباره مشغول کارم شدم که سر و کله ی سرخوش پیدا شد.
-خانم کامجو.
برگشتم.
-بله؟
صدای یاحقی مانع از جواب دادنش شد.
-چطوری اهورا؟
-توپ...فقط اگه این دکتر گل افشان انقدر ازم کار نکشه.
خندید.یاحقی هم نیمچه لبخندی زد.سر چرخوند و نگاهش به من و مریم افتاد.نیم خیز شدم.
-سلام آقای یاحقی.
کمی به من و کمی هم به مریم خیره شد.
-علیک سلام.
بی هیچ حرفی رفت و به این فکر کردم که "اصلا برای چی اومده بود؟".با صدای سرخوش چشم از قاب خالی در گرفتم.
-کِیس ِ کامپیوترمو از خونه آوردم که ویندوز نصب کنم.هرکاری می کنم نمیشه.
چشمک زد.
-یه دیقه می تونی بیای؟
ابروهام رو بالا دادم.
-من نصب نمی کنما.فقط راهنمایی می کنم.
خندید و عقب گرد کرد.
-باشه...من میرم تو هم زود بیا.
رفت.مشغول ادامه ی کارم شدم.مریم هم جزوه ای دستش گرفته بود و بی هدف بهش نگاه می کرد.می دونستم درس نمی خونه.چون درست به صفحه ی اول جزوه که فقط اسم درس و استاد رو نوشته بود نگاه می کرد.با نگاهی یواشکی فهمیدم جزوه ی درس پایدار رو جلوش گرفته.تعجب کردم چون اونطور که گفته بود، این ترم دیگه با پایدار درس نداشت.پس جزوه ی ترم قبل بود...گاهی نفس های عمیق و کشدار می کشید.حس می کردم مشکلی داره.اما حوصله نداشتم چیزی ازش بپرسم.چون می دونستم با پرسیدن یه سوال کوچیک، ساعت ها گرفتار ِ پر حرفی هاش میشم.این از حوصله ی من خارج بود.فکر می کردم نهایتا مشکلش درمورد دوست پسر جدیدش باشه.وگرنه چه مشکلی می تونست داشته باشه؟
کارم که تموم شد، از جا بلند شدم تا به سراغ سرخوش برم.خواستم از سایت خارج بشم که به یاد گوشیم افتادم.نگاهی به صفحه اش انداختم.هنوز شارژ نشده بود.با این حال، باید بر می داشتمش.اونجا که نمی تونستم بگذارم.خم شدم تا کابل رو ازش جدا کنم.صدای مریم باعث شد دستم روی کابل شل بشه.
-بذار همینجا باشه شارژ بشه.من اینجام تا برگردی.
نگاهش کردم.هیچ دلم نمی خواست گوشیم رو کنارش بگذارم.انگار متوجه حالت نگاهم شد که طعنه زد.
-مثل وقتایی که میری و گوشیت می مونه پیش نوشین یا مهتاب...
با پوزخندی ادامه داد.پوزخندی که تا به حال بهم نزده بود.
-یا نکنه بهم اعتماد نداری؟
پیش خودم فکر کردم"اعتماد که ندارم، ولی خب صفحه کلید قفله".به سمت در رفتم.
-حواست به سایت باشه تا برگردم.
حدود بیست دقیقه با سرخوش و سیستمش سر و کله زدم.دستم به سمت جیبم می رفت تا گوشیم رو لمس کنم و یادم می افتاد گوشی رو توی سایت و پیش مریم گذاشتم.چه حس بدی بود همراه نبودن گوشیم.بدجوری بهش عادت کرده بودم.یادم نمی اومد زمانی که خبری از گوشی ِ همراه نبود، چطور زندگی می کردیم...بعد از تموم شدن کارم، یک راست به اتاق دکتر گل افشان رفتم.اجازه ی کارآموزی مریم رو گرفتم و به سایت برگشتم.جلوی سیستم نشسته بود.با شنیدن صدای پا برگشت.بهش چشم دوختم.
-به دکتر گل افشان گفتم.قبول کرد بیای.فقط شرطش همونی بود که منم بهت گفتم.
قبل از اینکه بهش برسم، صفحه ای که باز کرده بود رو بست.با خودم فکر کردم شاید توی سایت های غیرمجاز سرک می کشیده.به من که ربطی نداشت.بلند شد.
-راست می گی؟
چیزی نگفتم و فقط چشمک زدم.تمام مدتی که پیشم بود، روم نشد به سمت گوشیم برم.می ترسیدم ناراحت بشه.می ترسیدم بفهمه بهش اعتماد ندارم.ولی وقتی نوشین و مهتاب اومدن و مریم رفت، به گوشیم حمله کردم.هنوز صفحه اش قفل بود.
-چته؟گوشیتو خوردی.
نگاهی به نوشین انداختم.
-داشتم می رفتم بیرون مریم اینجا بود گوشیمو گذاشتم و رفتم.استرس داشتم نکنه به کسی زنگ زده باشه.جلوی خودش روم نشد نگاه کنم.
مهتاب نشست.
-حالا چی شد؟زده؟
لبخند خوشحالی زدم.
-نه بابا صفحش قفل بوده.رمز داره.حتی مامانم رمزشو نمی دونه...
*آبان*
تصمیم داشتم برای صحبت کردن به خونه ی آقا برم.باید با آقا و مامان مشورت می کردم.باید می فهمیدن به کجا رسیدم و چیکار می کنم. درسته که تا حدودی خبر داشتن، اما دوست داشتم توی طی کردن این مراحل، که سخت ترین و مهمترین ها بود، شده دورادور، اما همراهیم کنن.
دوش سریعی گرفتم و بلوز و شلوار سفیدی پوشیدم.کمی به موهام ژل زدم و از خونه خارج شدم.به سمت خونه ی آقا راه افتادم و خیلی زود رسیدم.قفل فرمون رو زدم و وارد حیاط شدم.ماشین آقا پارک شده بود.جلوش کمی خجالت می کشیدم.ولی باید می فهمید.می دونستم که خیلی خوب می تونه در این رابطه، راهنماییم کنه.در سالن رو باز کردم و وارد شدم و با انرژی مضاعفی سلام کردم.
-سلام اهل خونه...
سعی کردم خاطره ی تبعید قبل از عیدم به خونه ی آقا رو فراموش کنم.متعاقب صدای من، وقتی خم شدم تا کفش از پام خارج کنم، صدای مامان و آقا از نزدیکیم اومد.
-آبان جان مامان، چه عجب اومدی.
-عجب از اینورا؟
بلند شدم.کفشم رو با پا، کمی هُل دادم.آقا زودتر از مامان جلو اومد و آغوشش رو برام باز کرد.با لبخند پررنگی، توی وجودش حل شدم.
ده دقیقه ی بعد، توی پذیرایی نشسته بودیم.مامان و آقا روی مبل دو نفره و من، روبروشون لمیده بودم.
-چی شده، راه گم کردی اومدی؟
به حرف آقا لبخند زدم.
-نه، تازه راهمو پیدا کردم، اومدم راهنماییم کنید.
برای لحظه ای نفهمیدم چی شد که سرم توی آغوش مامان، روی سینه اش قرار گرفت.
-الهی قربونت بشم.بالاخره بهش گفتی؟
از ته دل خندیدم.آقا بعد از دقیقه ای، من رو آزاد کرد.وقتی مامان نشست، شروع به حرف زدن کردم.
-از جریانات قبل از عید که خبردارین.
چهره ی مامان گرفته شد ولی چیزی نگفت.لبهام رو باز کردم.
-ایمیلا هنوز ادامه داره.دیروز صبح، یه ایمیل از طرف یکی از دوستای ...
سرم رو متفکر پایین انداختم.موندم چی بگم؟بگم روجا؟بگم خانم کامجو؟نمی دونستم جلوی مامان و آقا چطور باید خطابش کنم؟با صدای آقا، سر بلند کردم.
-دوستای همون دختر؟
مامان لبخند زد.
-دوست روجا؟
ابروهام بالا پرید.
-آره.اونام تو جریان قضایای ایمیل بودن.دیروز صبح از طرف یکیشون ایمیل اومد که می گفت دست از سر روجا بردار.با همون لحن ایمیلای قبلی.بلافاصله، یه ایمیل از روجا اومد که توضیح داده بود ایمیل دوستش هک شده.
مامان پرید.
-هک چیه دیگه؟
-یعنی اینکه رمز ایمیلشو یکی به یه طریقی پیدا کرده.
با تعجب، یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد.
-آخه چجوری؟
انگشت شَستم رو روی لبم کشیدم.
-نمی دونم والا.ولی شنیدین میگن وقتی پای عابربانک می ایستین، حواستون باشه کسی رمزتونو نبینه؟اینم احتمالا یا کسی پسوردشو دیده، یا اینکه یه چیز تابلویی بوده...
کمی فکر کردم.
-درست مثل شماره شناسنامه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#215
Posted: 1 Dec 2015 13:14
پای راستم رو روی پای چپ انداختم.
-بعد از اون بحثمون رفت سر پروژه ی درسی که با من دارن.اون پروژه کنسل شده بود.
سکوت کردم.آقا آروم و شمرده شروع به حرف زدن کرد.
-قراره باهاش صحبت کنی؟
پلکی به معنای "آره" زدم.نگفتم استرس دارم.نگفتم نمی دونم چی باید بگم؟نگفتم با کسی که تا حالا به عنوان شاگرد می اومده سرکلاسم، چطور باید حرف از ازدواج بزنم؟صدای آقا، از فکر خارجم کرد.
-ببین پسرم، تو می خوای ازش خواستگاری کنی.جلسه ی استخدام شرکتت نیست که بخوای سوالای استخدامی بپرسی.
چشمم گرد شد.
-یعنی چی؟
لبخند زد.
-یعنی وارد ریز جزئیات نشو.چون نقطه ضعفایی پیدا می کنی.شاید یه سری چیزا رو ندونه.یا یه سری چیزام باشن که خیلی اهمیت ندارن.ولی وقتی می پرسی، می رسی به اینکه تو، اون چیز ولو کوچیکو قبول نداری.اونوقت تردید به جونت میفته.
پلک زدم.
-خب مثلا چی؟
مامان خندید.
-جلسه ی خواستگاری آفرو یادت نیست، ولی می دونی اولین سوالی که آفر پرسید چی بود؟
زیر چشمم رو خاروندم و منتظر نگاهش کردم.اون روز رو به یاد داشتم اما نمی دونستم درمورد چی حرف زدن.خب اونقدر باهم صمیمی نبودیم که درمورد خودش و شادمهر صحبت کنه...آقا هم خندید.مامان جواب داد.
-خودش بعدا تعریف می کرد.گفت اولین سوالم رنگ مسواک بود.
بهت زده خندیدم.
-شوخی می کنی؟
-نه والا.شوخیم کجا بود مامان جان؟برای تو فرقی می کنه زنت از چه رنگی خوشش بیاد؟
کمی فکر کردم.
-خب بستگی داره برای چه موردی باشه.
-منظورت لباسه؟
لبم رو جمع کردم.
-خب آره.مثلا یهو مانتوی قرمز نپوشه بره بیرون.
دستم رو توی هوا چرخوندم.
-ولی خب چه می دونم، تیشرت قرمز که مشکلی نداره...
آقا توی جاش جابه جا شد.
-اون بر می گرده به مساله ی حجاب.منظورم مانتوئه.اونو توی بحث حجاب مطرح می کنی.ولی اینم در نظر بگیر، این دختر، کسی نیست که ما معرفیش کرده باشیم.تو خودت پسندیدیش، با همین حجابی که داره.
تاکید کرد.
-حجابشو خوب یا بد، دیدی.اگه کل موهاش بیرون باشه و تو بهش بگی باید چادر سرکنی، غلطه.تو اینجوری داری دست توی شخصیتش می بری.این کار غلطه.
حرفش رو مامان ادامه داد.
-یا داره درس می خونه، تو بگی زن من نباید درس بخونه.تو همینجوری دیدی و پسندیدی.اگه غیر از چیزی که هست می پسندی، اصلا نباید جلو می رفتی.
اخم کمرنگی کردم.
-با این چیزاش مشکلی ندارم.حجابش خوبه.حتی چند بار چادر سر کرده.ولی با حجاب الانش مشکلی ندارم.
منتظر شدم آقا، ادامه بده.
-تو باید خودتو کامل براش معرفی کنی.خانوادتو معرفی کن.بعد برو توی بحث اعتقادات.
خم شدم.
-یعنی بگم چی؟
دستی زیر چونه ام گذاشتم و تماشاشون کردم.
-درمورد میزان پایبندیش به مسائل دینی بپرس.
مامان وارد بحث شد.
-نماز و روزه و همه ی اون چیزایی که برات مهمه.اون باید توی حد خودت باشه.تو می پرسی اون جواب میده و نگاه می کنی ببینی خودت چجوری هستی.باید این مسائلتون مشترک باشه.غیر از این باشه اصلا نمی تونید کنار هم دووم بیارید.
لب گزیدم.
-خب اینم درست.البته می دونم نماز می خونه.
آقا بی اونکه خم به ابرو بیاره، برام صحبت می کرد.شاید اگه من بودم حوصله ام نمی گرفت.
-ارزشای فرهنگی خیلی مهمه.شاید یه سری ارزشا برای تو مهم نباشه ولی برای اون مهم باشه.یا برعکس.
فهمید زیاد متوجه نشدم...
-یعنی مثلا اون دوست داره تو چی بپوشی؟تو دوست داری اون چی بپوشه؟یه سری سوالای اینچنینی.
به پشت سرم دست کشیدم.
-فکر نکنم اینهمه وقت بشه آخه.
مامان، موهاش رو پشت گوش فرستاد.
-کجا قراره حرف بزنید؟کافی شاپ یا پارک؟
بی اراده خندیدم.سر تکون داد.
-چرا می خندی؟
خنده ام رو خوردم.
-آخه قراره دوشنبه توی کلاس باهاش حرف بزنم.
با صدای خنده ی شاد و مردونه ی آقا، چشم از مامان برداشتم.خودم هم خندیدم.مامان، حرصی خطابم کرد.
-سرکلاس مگه جای خواستگاریه؟
با لذت جوابش رو دادم.
-نمیاد...بیرون از دانشگاه امکان نداره بیاد...
مامان حرصی و با تعجب ادامه داد.
-از کجا می دونی؟خب تو بهش بگو.
ماجرای زمین خوردنش رو تعریف کردم که با زور سوار ماشین شد.نگاه آقا و مامان پر از تحسین بود و من رو غرق لذت می کرد.حس می کردم توی امتحان ورودی جایی، قبول شدم و نمره الف گرفتم.
*روجا*
یکشنبه از صبح دلشوره داشتم.دردی توی قفسه ی سینه ام بود که خوش باورانه ربطش می دادم به قراری که با پایدار داشتم.تمام ساعت تربیت بدنی بی حال بودم.به خودم یادآوری می کردم فردا باید باهاش حرف بزنم.باید باهاش درمورد ازدواج حرف بزنم.نوشین و مهتاب و بدتر از اون مامان خبر نداشتن تا با حرف زدن و مشورت کردن، کمی آروم بشم.زبونم نمی چرخید برای مامان توضیح بدم و مشورت کنم.نمی دونم ترس بود یا خجالت که مانع از حرف زدنم می شد.ولی هرچیزی که بود جلوم رو گرفته و سکوت کرده بودم.
وقتی تربیت بدنی تموم شد به سمت دانشکده رفتیم.اون دونفر کلاس داشتن و هرکدوم به سمت کلاس خودشون راهی شدن.من موندم و سایت.کار خاصی نداشتم.می خواستم کمی درسهای عملی رو کار کنم تا وقتی کلاس نوشین تموم شد بیاد و از تنهایی خارجم کنه.تنها موندن توی سایت رو دوست نداشتم.همیشه نوشین بود که من رو از رکود خارج می کرد.اخلاقیاتمون شبیه به هم بود.گاهی فکر می کردم خدا، نوشین رو برای من آفریده تا کمبود ِ وجود ِ خواهر رو برام جبران کنه.مهتاب هم خوب بود.خیلی خوب بود.اما بعضی وقتها حس می کردم من رو درک نمی کنه.مثل وقتهایی که نگران بودم اما سعی داشتم نگرانی و استرس رو نشون ندم.درست وقتهایی که مهتاب خودش رو با گریه، تخلیه می کرد.همون وقتهایی که با نگاه و گاهی هم به زبون، بهم می گفت دختر بیخیالی هستم.اما هرچی که بود، هر دو توی فکر نکردن هامون، یکسان بودیم.اون فقط گریه می کرد و کاری به باقی چیزها نداشت.من هم سعی می کردم عکس العمل نشون ندم و به باقی چیزها کاری نداشتم.هیچ کدوم از ما سه نفر، هیچ وقت به عمق هیچ قضیه ای کاری نداشتیم.البته من دلیل داشتم.روزی که جلوی اتاق اساتید اونطور عکس العمل نشون دادم، وقتی کمی فکر کردم دیدم رفتارم درست نبود.دیدم فکر نکرده، کار انجام دادم.کسی هم اطرافم نبود رفتار درست رو بهم یاد بده.کسی رفتار درست رو بهم نشون نداد.همیشه فکر می کردم پایدار بیشتر از ما می فهمه.برای همین توی مسائل اخیر، دست به دامنش می شدم.وگرنه پایدار نه نگهبان بود و نه پلیس...
کامپیوتر رو که روشن کردم، یه چشمم به مانیتور بود تا ویندوز بالا بیاد و یه چشمم به لواشکی که توی دستم بود و می خواستم مشمای دورش رو بکنم.تیکه ای از مشما رو کنده بودم که صفحه بالا اومد...
-عکس یه دختر...
پلک زدم.
-دختری با لباس دکلته ی فیلی رنگ...
پلک زدم.
-تکیه زده به دیوار و نیم رخ به دوربین ایستاده...
پلک زدم.
-موهای فر تقریبا درشتش روی شونه ی چپ رها شده...
پلک زدم.
-لبخندی کج روی لبهای بسته اش می درخشید...
پلک زدم.
-هر دو دست رو به دیوار پشت سرش تکیه داده...
پلک زدم.
-پاهای سفید و کشیده اش، زیر ساپورت توری مشکی، برق می زدن...
لواشک از دستم ول شد.تازه موقعیت رو درک می کردم.
-یا... یا قمرِ ... یا امام حسین...
صورتم رو به مانیتور چسبوندم.
-این...
دهنم باز و چشمهام گشاد شده بود.
-این که... منم...
صدای در بلند شد.قبل از اینکه برگردم MyComputer رو باز کردم تا هرکسی که وارد شد، اگه کنارم اومد نتونه صفحه رو ببینه.مطمئن بودم نوشین نیست.چون می دونستم حالا سرکلاس درس نشسته.با خودم فکر کردم کاش همراهش می رفتم.کاش توی سایت نمی اومدم.خب من که کاری نداشتم.فکر کردم کاش وقتی با نوشین می اومدم این عکس رو می دیدم.چقدر به وجودش در کنارم احتیاج داشتم.
نرم افزار دیپ فریز:نرم افزاری هست که توی سایتهای دانشگاهی و روی تمامی سیستم ها نصب میکنن تا احیانا کسی چیزی روی سیستم کپی نکنه یا نرم افزاری رو نصصب نکنن.توی کافی نت ها هم ازش به همین منظور استفاده میشه.طرز کارش به این صورت هست که موقع نصب مشخص میکنیم کدوم درایو سیستمی، آزاد باشه تا بتونیم اطلاعاتی که میخوایم رو کپی کنیم.رمزی هم براش تعیین میشه برای مدیر سایت یا کافی نت.برای زمانهایی که میخوان نرم افزار نصب کنن.دکمه های میانبر رو میزنن(موقع نصب مشخص میشه چه کلید میانبری داشته باشه.مثلا Ctrl+Shif+d).از کاربر رمز میخواد.رمزها هم معمولا چهار رقمی هستن.اگه رمز رو درست وارد کنیم میتونیم به طور موقت برنامه رو غیرفعال کنیم.مثلا برای مدت نیم ساعت.یا فقط تا زمانی که سیستم رو مجددا راه اندازی کردیم.
در کل نرم افزار خوبیه برای اونهایی که نمیخوان روی سیستم شخصیشون کسی تغییری ایجاد کنه.به شرطی که رمزش هیچ وقت فراموش نشه وگرنه مجبور به نصب مجدد ویندوز و باقی نرم افزارها میشیم.
توی قسمتی از رمان هم از روش بک آپ گیری یاد کردم.بک آپ گیری به اون صورتی که توضیح دادم با نرم افزاری به اسم miniwindows انجام میشه که اصطلاحا یه image از کل ویندوز میگیره برای زمانهای خاص.مثلا شما یه نرم افزار مهمی رو نصب میکنید که نصبش هم خیلی سخته.بعد از اون، این CD رو میذارید توی سیستم.مثل زمانی که میخواید ویندوز نصب کنید، سیستم رو مجددا راه اندازی میکنید.کلید F8 یا Delete رو نگهمیدارید تا سیستم مثل زمان نصب ویندوز بالا بیاد و مراحلش رو انجام میدید.(توضیح مراحلش خیلی زیاده.معمولا قسمت توضیحات داره).زمانی هم که اتفاقی میفته و به قول خودمون ویندوز میپره، دوباره CD رو توی دستگاه میذاریم و مراحلش رو طی میکنیم.
برگشتم.یاحقی دست به کمر ایستاده و خیره خیره نگاهم می کرد.با چشم های گشاد، بلند شدم.
-س... س... سلام...هیع ...
به سکسکه افتادم.دستم رو جلوی دهن گرفتم.ابروهاش بالا پرید.
-منو دیدی ترسیدی؟
"هیع" و دستم رو از روی دهنم برداشتم.
-نه...هیع... داشتم یه چیز می خوردم...هیع...موند روی گلوم... هیع...
با آرامش به صورتم خیره شد.
-تنهایی؟
نشستم.سعی کردم به سمت مانیتور برنگردم.اگه بر می گشتم، اونقدر تیز بود که حتما می فهمید چیزی هست.چیزی هست که کسی نباید ببینه.
-آ... هیع... آره.
دست راستش رو توی جیبش سُر داد.
-برو آب بخور.
سرم رو بالا انداختم.
-نه... هیع... نفسمو حبس می کنم ...هیع...خودش بند میاد... هیع...
پشت کرد.
-برو آب بخور...کله شق.
رفت.دویدم.در رو بستم و قفل کردم.همونجا پشت در، سر خوردم.
-یا فاطمه ی زهرا...تو رو به آبروت قسم.نذار آبروم بره...
این یکی دیگه نه ایمیل بود و نه پیام.عکسم بود.اگه پخش می شد چه کاری از دستم بر می اومد؟کاش فقط همینجا باشه.لبم رو جویدم.
-خدایا...چهارده هزارتا صلوات نذر می کنم فقط همینجا باشه...عکسامو پخش نکرده باشه.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و هق زدم.چیزی تا بدبخت شدنم نمونده بود.شهر به این کوچیکی که پچ پچ می کردی و فردا همسایه ها باخبر بودن، اگه عکسم پخش می شد باید خودم رو می کشتم.اون هم با اعتقادات خاص مردمش.حتی اگه بابا و مامان...با فکر بابا و مامان هق هقم بلند تر شد.کسی به در کوبید.تکون خوردم.دستم رو جلوی دهن گرفتم تا صدام بلند نشه.زانوهام رو جمع تر کردم و غریبانه به سر زانوم خیره شدم.نمی خواستم کسی بیاد و ببینه و متوجه ماجرا بشه.حتی اگه از مسئولین نباشه.
-خانوم کامجو...
سرخوش بود.همیشه همینطور بی موقع می اومد.هق هقی که می رفت بلند بشه رو دوباره با فشار دست، خفه کردم.چه بد که وسط غصه مجبوری مراعات کنی.چه بد که کسی نیست تا سرت رو روی شونه اش بگذاری.بزنه پشتت و بگه : "درست میشه.گریه نکن"...
سرخوش که رفت، بلند شدم و به سمت سیستم رفتم.پنجره ی باز رو Minimize کردم و به مصیبت پیش روم چشم دوختم.باز هق هقم بلند شد.وسط گریه یاد حرف زن دایی افتادم که می گفت"لباست خیلی بازه..." .با هق هق و بغض، روی صفحه، کلیک راست کردم تا بفهمم عکس پس زمینه، به چه اسمی ذخیره شده و اسمش رو جستجو کردم.توی یکی از درایو ها بود.وارد همون درایو شدم.چهار تا از اون عکس بود.همراه عکسی از یه مرد.عکس های خودم که پاک شد، به سراغ اون یکی عکس رفتم و باز کردم.
-ا...اینکه پایداره...
لب گزیدم.وسط گریه، لبخندی، خودش رو روی لبم انداخت.
-آخی...چقدر خوشگل افتاده...
به چشمهاش توی عکس خیره شدم و به یاد آهنگی، افتادم.
-"چشمای تو مال تو نیست/من سهم دارم از نگات..."
اینهمه احساسات از من بعید بود.خصوصا توی این موقعیت.اما هرچی که بود، دیدن عکسش مسلما از سکته کردنم جلوگیری کرد.اگه عکسش نبود، می دونم که سکته می کردم.
وسوسه ی برداشتن عکسش رو از خودم دور کردم.دلم نمی خواست بی اجازه اش داشته باشم و دلم نمی خواست کسی دیگه هم اون عکس رو ببینه.پس با حسرت پاکش کردم.دوباره به یاد عکس خودم افتادم و گریه رو از سر گرفتم.باید سعی می کردم به جای گریه کردن، فکرم رو به کار بندازم و موقعیت رو بسنجم.تا بفهمم موضوع از چه قرار هست.بعضی اوقات هست که ترس و نگرانی رو باید به کناری هُل بدی.همه ی مسائل رو کنار بگذاری تا فقط و فقط فکر کنی.
به فکر رفتم.
-روی این سیستمها "دیپ فریز" نصبه.اگه کسی به جز درایو f جای دیگه ای چیزی رو کپی کنه بعد از یه بار خاموش و روشن شدن، خود به خود همه چی به حالت اولش برمی گرده و پاک میشه...هیچ کس جز من و نوشین و مهتاب و دکتر گل افشان رمزشو نمی دونه.کار کیه؟
به نوشین و مهتاب پیام دادم و قضیه رو گفتم.احتیاج داشتم کسی کنارم باشه و دلداریم بده.در سایت رو هم باز گذاشتم.نوشین و مهتاب، سراسیمه و با وحشت خودشون رو رسوندن.تا چشمم بهشون افتاد، بلند شدم و خودم رو توی بغل نوشین انداختم. مهتاب در رو بست.باز صدای هق هقم بلند شد.کاری که واقعا از من بعید بود.
ده دقیقه بعد که خوب اشک ریختم، ساکت کنار هم نشسته و فکر می کردیم.نوشین با صدای آروم ولی لرزونی، به حرف اومد.
-روجا...ما همه چیو به شوخی گرفتیم اما این یکی دیگه شوخی نیست.به پایدار همین الان ایمیل بده و بگو.
مهتاب بینیش رو بالا کشید.
-راست می گه...
آه کشیدم.چپ می رفتیم و راست می اومدیم بازهم به پایدار می رسیدیم.
*آبان*
هیجان داشتم و دائم منتظر بودم دوشنبه بشه و باهم حرف بزنیم.ظهر، به سراغ ایمیلم رفتم تا پروژه ی آماده شده رو ارسال کنم که ایمیلی از نامی برام اومد.
-باز نامی؟
ایمیل پروژه رو ارسال کردم و به سراغ ایمیل ِ تازه رسیده رفتم.ساعتش رو نگاه کردم.همین امروز فرستاده شده بود.زمزمه کردم:
-خدا به خیر کنه...
باز کردم.متنی نداشت.دو فایل ضمیمه اش بود.کمی صبر کردم تا لود بشه و بفهمم آیا فایل خاصی هست؟ نمی خواستم دانلود کنم.اگه کار بچه ها بود، می گفتن این فایل فلانه.ولی همچین چیزی نوشته نشده بود.با کمی صبر، متوجه شدم هردو فایل، پسوند JPEG دارن.پس عکس بودن.به صورت اسلاید شو باز کردم.
-عکس اول، دختری با تاپ بنفش و شلوار جین تیره که چهارزانو نشسته و با لبخند به دوربین نگاه می کرد.چهره ی دلنشین آشنایی داشت که نمی شد ازش چشم برداشت.به صورت خودکار عکس بعدی باز شد.با باز شدنش تازه فهمیدم عکس متعلق به کی هست؟تازه فهمیدم اون چهره کی بود.
-یا خدا...اینکه روجائه...
روی پیشونیم دست گذاشتم و به دختر شال به سر توی عکس خیره شدم.خب من که چهره ی بی حجابش رو تا به امروز ندیده بودم.بنابراین نتونستم تشخیص بدم.باز به صورت خودکار، عکس عوض شد و روی دختر تاپ پوش دلنشین رفت.بی اراده لبخند زدم.نمی خواستم، ولی به دستهای سفیدش خیره بودم.به گردن کشیده اش.به چشم های آرایش شده اش.به بدنش که به خاطر خم شدن، کمی مشخص بود.نمی تونستم چشم بردارم.نه اینکه دفعه ی اول باشه همچین چیزی می بینم.زمانی که خارج از کشور درس می خوندم، زیاد از جلوی چشمم خانمهایی که حجابشون از این کمتر بود رد می شدن و اهمیت نمی دادم.اما این یک نفر با همه فرق داشت... به صندلی تکیه دادم.عکس عوض شد.همون آن، متوجه اومدن ایمیلی شدم.بی میل، عکس رو بستم و سراغ ایمیل جدید رفتم.از طرف روجا بود.
-حالا چجوری بهش بگم؟
اصلا از دیدن عکس بی حجابش پشیمون نبودم.اما خب روی اینکه بهش بگم رو هم نداشتم.درواقع می ترسیدم.می ترسیدم ناراحت بشه.اصلا عکسش رو از کجا آورده بودن؟ایمیل رو باز کردم.
-"سلام استاد.یه مشکلی پیش اومده.امروز که اومدم توی سایت وقتی سیستمو روشن کردم متوجه شدم عکس پس زمینه یکی از عکسای خودمه.وقتی سرچ کردم متوجه شدم توی یکی از درایوا هست.به جز اون چندتا دیگه هم از همون عکس کنارش قرار داشت توی سایزای مختلف.کنارش یه عکس از شما هم بود.همه رو پاک کردم.ولی روی تمام سیستما "دیپ فریز" نصب شده و کسی رمزشو نداره.به جز درایو F توی هیچ درایوی نمی تونن فایلی کپی کنن.درضمن، از دیروز که خودمون اینجا بودیم تا حالا، کسی وارد سایت نشده."
سرم رو خاروندم.
-عکس منو از کجا آوردن...
من که هیچ کدوم از عکسهام رو جایی نگذاشته بودم.لب گزیدم.
-این بد بازی ایه...
و با کنجکاویم درمورد عکس دیگه اش جنگیدم.اما دلم می خواست بدونم اون عکسش چطور بوده؟
*روجا*
کمی که گذشت، وقتی می خواستم از ایمیلم خارج بشم، ایمیلی از طرف پایدار اومد.
-به این زودی جواب داد؟
نوشین ضربه ی آرومی به بازوم زد.
-حالا بازش کن...
ایمیل رو باز کردم و مشغول خوندن شدیم.
-"سلام.نمی دونم والا چی بگم؟همه اینایی که می گی درسته.هیچ کس رمز رو نداره.شماهام که خودتون از دیشب تا حالا سایت نبودید.به جز این، امروز یه ایمیل از خانم نامی داشتم که باید بگم متاسفانه عکس شما بود.
به این قسمت ایمیل که رسیدم جیغ کشیدم.
-یا ابوالفضل...
و خودم رو تصور کردم که توی خیابون راه میرم و همه می شناسنم.من رو با دست نشون میدن و درمورد هیکلم و مدل موهام حرف می زنن.خودم رو تصور کردم وقتی خبر پخش شدن عکسم می پیچه و بابا...آخ...توی صورتم زدم.اگه تا به الان می تونستم به بابا بگم، با اتفاق امروز دیگه نمیشه.
-خدایا بدبخت شدم... آبروم رفت...
نوشین دست روی دهنم گذاشت تا صدام بیرون نره. نباید کسی ما رو توی این وضعیت می دید.نباید کسی از ماجرا خبردار می شد...با بغض، مهتاب رو مخاطب قرار داد.
-مهتاب برو آب بیار ...فقط حواست باشه کسی نفهمه...
سعی می کردم خودم رو از دست نوشین آزاد کنم.سرم رو به سینه اش چسبونده بود و گریه می کرد.
-روجا تو رو خدا آروم باش...الهی قربونت برم...
دیگه برام مهم نبود کسی گریه ام رو ببینه.برام مهم نبود کسی صدای جیغم رو بشنوه.مگه بدتر از پخش شدن عکس داشتیم؟دیدن گریه ی من، بدتر از پخش شدن عکسم نبود.لابد تا الان عکسم روی تمام سایت های اینترنتی بود.مگه می تونستم از این به بعد، سرم رو توی کوچه و خیابون بلند کنم...خودم رو از حصار دست نوشین آزاد کردم و به جلو خم شدم و عق زدم.
-یا ابوالفضل...روجا چت شد؟
صدای نوشین بود.باز عق زدم و زردآبی از دهنم خارج شد.صدای در اومد.نیم نگاهی با چشم های اشکی انداختم و دکتر گل افشان و مهتاب رو دیدم.بی توجه به زمین نگاهی انداختم و خدا رو شکر کردم معده ام خالی بود و فقط زردآب از دهنم خارج شده.
-چی شده بچه ها؟نامی چی می گه؟
سرم رو بلند کردم.چشمش که به نگاه خجالت زده و تلخم افتاد، لحظه ای چشم بست.شاید دلش برام سوخت.که فقط لایق دلسوزی بودم.کاش زودتر به بابا گفته بودم.کاش مامان می دونست.در اون صورت الان بهشون پناه می بردم.اگه الان می گفتم، فکر می کردن کاری کردم که تا به حال اجازه ندادم متوجه چیزی بشن...
دکتر گل افشان بالاخره لب باز کرد.
-ببریدش بیرون از دانشگاه هوا بخوره.بعدشم برید خونه.اینجا نمونید.حالش بدتر میشه.
کمی نگاهم کرد.
-می خوای بریم درمانگاه سرم بزنی؟
بینیم رو بالا کشیدم که یعنی "نه".که یعنی "سرم می خوام چیکار وقتی بی آبرو شدم؟".به سمت در رفت.
-پس برید خونه من ببینم باید چیکار بکنم؟
زمزمه کرد.
-یا امام حسین...دست به دامن کی بشم که خلاصمون کنه؟
نوشین، دکمه ی Power رو فشار داد و سیستم رو خاموش کرد.وسایلم رو برداشت.لیوان آب رو به دستم داد.
-بخور...
لب برچیدم.
-نمی خورم...
اشکها تا روی چونه ام راه گرفتن.سعی کردیم کسی صورت خیس از اشکم رو نبینه و از دانشگاه خارج شدیم.توی پارک که نشستیم، نوشین گوشیش رو درآورد و آهنگ تند و شادی گذاشت تا حال و هوای من رو عوض کنه.با چونه ای لرزون سعی می کرد ادای خواننده رو با صدای مسخره ای دربیاره و نمی تونست.می فهمیدم هردو سعی می کنن به سفارش دکتر گل افشان، گریه نکنن و حالم عوض بشه.ولی مگه حال و هوام عوض می شد؟مگه یادم می رفت؟می ترسیدم بابا و رضا بفهمن و...نمی دونستم اگه بفهمن چه برخوردی خواهند داشت و می ترسیدم.من کاری نکرده بودم و خودم این رو می دونستم.اما چون از اول چیزی رو اطلاع نداده بودم، اگه حالا می گفتم...سعی کردم فکر نکنم که پایدار کدوم عکس رو دیده.سعی کردم خودم رو آروم کنم تا با اون قیافه به خونه نرم.
پا که توی خونه گذاشتم، با حسرت به در و دیوار خیره می شدم انگار که روزهای آخرم باشه اما اجازه ندادم کسی بفهمه چه بلایی به سرم اومده.مامان چشم های سرخم رو دید و دلیلش رو پرسید و به دروغ گفتم تصادف دیدم و حالم بد شد و گریه کردم.می ترسیدم و چیزی از ماجرا نگفتم.می ترسیدم و سعی می کردم با دروغ، مشکل رو از خودم دور کنم.درحالی که مشکل همچنان با خودم بود.مشکل بزرگ، خودم بودم.خودم که با پنهان کاری هام کار رو به اینجا رسوندم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#216
Posted: 1 Dec 2015 13:16
*آبان*
ناخواسته به یاد روزی افتادم که پیام ها رو پاک کردم.چقدر خجالت کشیده و ناراحت بود.باز سر ایمیل نامی و دیدن دوباره ی عکس ها برگشتم.هرچقدر می دیدم سیر نمی شدم.با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم و چشم از چهره ی بی حجاب دختر جلوی روم گرفتم.چندبار پلک زدم تا احساسات خطرناکم دور بشه.خم شدم و گوشی رو از روی تخت برداشتم.مهرداد بود.دکمه ی اتصال رو زدم.
-جانم مهرداد؟
صداش، کم جون و ناراحت توی گوشم پیچید.
-سلام آبان.
-سلام مهرداد جان.چه خبر شده یاد من افتادی؟
نفسش رو فوت کرد.
-آبان بیا و ببین چه خبر شده.عکس کامجو...
توی حرفش رفتم.
-تو از کجا فهمیدی؟مگه دیدی؟
اصلا دلم نمی خواست مهرداد اون عکسها رو دیده باشه.نمی خواستم نه مهرداد و نه هیچ کس دیگه ای ببینه.اون عکسها، صاحب اون عکسها فقط حق من بود و من...
-نه من ندیدم.ولی تو که بهش گفتی عکساشو برات فرستادن، به قدری گریه کرد و حالش بد بود دوستاش ترسیده بودن سکته کنه.حالشم بهم خورد.
چشمم درشت شد.
-شوخی می کنی...
نوچی کردم.
-الان کجاست؟گوشیو بده بهش باهاش حرف بزنم.
زمزمه کرد.
-رفته.گفتم ببرنش هوا بخوره.
لب گزیدم.
-آخ آخ. کاش بهش نمی گفتم.
صدام رو بلندتر کردم تا بشنوه.
-کسی دیگه هم فهمید؟
-نه، حواسم بود کسی نفهمه.اونام در سایتو بسته بودن.
قطع کردم.فکر نمی کردم اونطور که مهرداد می گفت حالش بد بشه.یاد قبل از عید خودم افتادم که کارم به بیمارستان کشیده بود.
-من مرد بودم...اون ناموسمه...
انگشتهام رو روی دکمه های کیبُرد لغزوندم.
-"عکس خاصی نبوده که برام فرستادن.ناراحت نباش."
آه کشیدم.
-خدا کنه حالش بد نشه.
دور خودم می چرخیدم.نمی دونستم چیکار کنم؟
-آخه عکسشو چجوری بدست آوردن؟
چشمم رو ریز کردم.
-اونم سه تا.دو تا رو برای من فرستادن و یکیَم جلوی چشم خودش گذاشتن.
ایمیلی اومد.خودش بود.خوشحال شدم که حالش خوبه و جواب میده.سریع باز کردم.
-"چه فرقی می کنه چه عکسی بوده؟مهم اینه به حریم خصوصیم تجاوز شده.اصلا برام بفرستید می خوام عکسو ببینم."
سرم رو با افسوس تکون دادم.
-راست می گه.
لبم رو تر کردم.
-ولی نمی تونم بفرستم.دور از جونش سکته می کنه...
جواب دادم.
-"بفرستم که باز مثل وقتی که مهرداد گفت، حالت بد بشه؟"
امیدوار بودم اصرار نکنه که مجبور بودم ارسال کنم.نگاهم رو بی هدف توی اتاق می چرخوندم که با زنگ پیام، نگاهم رو به مانیتور انداختم و ایمیل جدیدش رو باز کردم.
-"دیدی عکس خاصی بوده که نمی فرستی؟بفرست برام خواهش می کنم."
لبخند عمیقی زدم.
-بالاخره فهمید من یه نفرم.دیگه جمع نبست...
خندیدم. خندیدنم اون وسط بی ربط بود.ولی نمی تونستم خوشحال نباشم.سر تکون دادم.مثل اینکه باید بفرستم. Reply کردم.
-"من فقط اسلاید شو باز کردم.تو هم باز نکن شاید ویروسی باشه."
و فرستادم.هرچقدر منتظر شدم، جواب نداد.شاید انتظار زیادی داشتم که فکر می کردم توی اون شرایط باید ایمیل بازی کنه.ولی می خواستم حرف بزنه تا مطمئن بشم حالش خوبه.نمی خواستم احساس تنهایی کنه.
دوباره نوشتم:
-"بهشون فکر نکن."
می دونستم حرفم بی ربطه.می دونستم نمیشه بهشون فکر نکنه.ولی می خواستم حس کنه کنارشم.می خواستم بدونه تنها نیست و درکش می کنم.نمی خواستم مثل من بشه.من هم احتیاج داشتم کنارم باشه.ولی نبود.نمی دونست. شاید باید بهش می گفتم.گذشته بود و حالا من باید می بودم.باید آرومش می کردم.حتی اگه نمی تونستم آرومش کنم همین که می فمهید هستم شاید کافی بود.جواب داد.
-"میشه خواهش کنم اگه عکسی براتون اومد نبینید؟تو رو خدا"
دلم لرزید.برای خواهشش لرزید.برای اینکه عکسهاش رو با دقت دیدم لرزید.برای اینکه راضی نبود ببینم و دیدم.از خودم بدم اومد.پس فرق من با اونی که این بازی رو شروع کرده چیه؟به خودم قول دادم تکرارش نکنم.خجالت می کشیدم.
-درسته که می خوام باهاش ازدواج کنم، درسته که ناموس خودم می دونمش، ولی این نگاها رو باید می ذاشتم برای دوران محرمیت.باید کاری می کردم که بتونه بهم اعتماد کنه.
تایپ کردم.
-"به خدا نمی دونستم چیه برای همین باز کردم.وگرنه اصلا همچین کاری نمی کردم.لازم نیست قسم بدی."
دیگه چیزی نگفت.من هم چیزی نفرستادم.
-فردا می بینمش.باید باهاش حرف بزنم.اگه زودتر عقد کنیم، دیگه این خبرا تعطیل میشه.
ایمیلی که مربوط به عکس بود رو توی پوشه ای جداگانه به اسم هک ذخیره کردم.اون لحظه دلیلش رو نمی دونستم ولی حس می کردم اینطوری بهتره.
روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در بلند شد.مطمئن بودم علیرضاست.بلند نشدم.می دونستم اگه ببینه در رو باز نمی کنم داخل میاد.با اینکه دلم نمی خواست نگرانش کنم ولی نمی تونستم بلند بشم و تا در ورودی برم.با صدای باز شدن در، فهمیدم حدسم درست بوده.
-آبان خونه ای؟
صدا زدم.
-آره بیا توی اتاقم.
وارد اتاق شد.
-تو که خونه ای، چرا وقتی در می زنم درو باز نمی کنی؟
با اخم نشست.
-نمی گی آدم نگران میشه؟
خیره شدم.سر تکون داد.
-دیگه چی شده؟نگو که یه اتفاق جدید افتاده.
ناخودآگاه لبخند زدم.
-اتفاق جدید که افتاده ولی ناراحت نیستم.
با خیال راحت، خودش رو کنارم انداخت.
-چی شده؟
به پهلو چرخید.به طور خلاصه ماجرا رو براش تعریف کردم.توی سکوت، متفکر و خیره به چشم هام نگاه می کرد.
-نظر خودت چیه؟
-نمی دونم والا چی بگم؟هیچ حدسی درمورد عکسا نمی تونم بزنم که از کجا گیرآوردن.
چشم هاش رو ریز کرد.
-اون یه مساله...مساله ی بعدی مربوط میشه به قضیه ی دیپ فریز.رمز اونو فقط خودشون دارن.درسته؟
انگشت اشاره و شَست دست راستم رو از دو طرف لبم به هم نزدیک کردم.
-آره.یه نُکتشَم همینه.بعدشم عکسای خصوصی روجا رو کی می تونه داشته باشه؟
مکث کردم.
-حالا کی می تونه داشته باشه هم نه، کی می تونه بهشون دسترسی پیدا کنه؟
خیره شد.
-چی می خوای بگی؟
لبم رو جمع کردم.
-من فقط دارم یه چیزاییو کنار هم می چینم.
نیم خیز شد.
-خب بگو منم بدونم.
به پشت خوابیدم و به سقف خیره شدم.
-چهارتا کارآموز دختر داریم و ده تا کارآموز پسر که همگی به سایت دسترسی دارن.وقتی به سایت دسترسی دارن یعنی پسورد دیپ فریزم جدا از پسورد ورودی اکانت اصلی باید داشته باشن.
سکوت کردم.علیرضا حرفم رو با تردید ادامه داد.
-خب مهرداد و اهورا و ملک محمدی و اصلان فرم پسوردا رو دارن.یعنی هیجده نفر پسوردو می دونن.
برگشتم.
-درسته.ولی همه ی این افراد، آیا به روجا به طور مستقیم دسترسی دارن؟
دست راستم رو بالای سرم گذاشتم.
-روجا یکی از کارآموزاست.پس یکی از هیجده نفر که کم بشه می مونن هفده نفر.از این هفده نفر، کدوما باهاش صمیمین؟
علیرضا ادامه داد.
-اونقدر صمیمی که بتونن به گوشیش احیانا دسترسی داشته باشن.
نشستم.
-البته اگه عکسا توی گوشیش بودن.
کنارم نشست.
-آره.شایدم مثلا عکسا رو برای خاله ای، دایی ای، کسی ایمیل کرده و اونا رو از توی ایمیلش برداشتن.
چشمم رو ریز کردم.
-شایدم توی لپ تاپ بوده و با خودش آورده دانشگاه.فلش ویروسی بهش وصل کردن و لپ تاپش ویروسی شده.
دستم رو گرفت.
-"شاید" این وسط زیاده.ولی چیزی که مسلمه، روجا اونقدر با کارآموزای پسر صمیمی نیست یا با مهرداد یا با اهورا یا اصلان فر.
پلک زدم.
-آره.صدیق و نامی و ملک محمدی و اون یکی کارآموز دختر می مونن.
-ولی نمیشه تهمت زد بهشون.
مکث کرد.
-فردا باهاش کلاس داری؟
لب پایینم رو داخل دهنم کشیدم.
-آره.
-باید عکس العمل دوستاشو ببینی.
باید حواسم رو به نامی و صدیق می دادم.با صداش، از فکر خارج شدم.
-فردا منم میام دانشگاه درموردش با مهرداد حرف بزنم.تو که میری سرکلاس، وقت نمی کنی بری پیش مهرداد و بخوای این تحلیلا رو بهش بگی.
دستش رو گرفتم.
-خیلی مَردی...
دوشنبه، سعی کردم با آرامش خودم رو به دانشگاه برسونم.هرچند که نمی دونستم چطور باید درمورد دیدن عکسش برخورد کنم و ظهر باهم صحبت کنیم.اون هم درمورد مساله ی ازدواج.می ترسیدم به خاطر عکسهاش دانشگاه نیاد.
وارد کلاس که شدم، وقتی چشمم بهش افتاد، خیالم راحت شد.درست جلوی میزم نشسته و نامی و صدیق، سمت راستش بودند.نفسم رو با خیال آسوده، بیرون دادم.شروع به حضور و غیاب کردم.
-خب، اسامیتونو می خونم.فقط از خانومش، فاکتور می گیرم... اِم... خانومها، آرمانی...
تا به اسم روجا رسیدم.هیچ وقت اسمش رو نمی خوندم.ولی این بار، می خواستم ببینم جواب میده یا نه؟
-کامجو.
-بله.
سرش هنوز پایین بود.می فهمیدم خجالت می کشه.ولی دلیلی نداشت.اونی که باید خجالت می کشید که نمی کشید. نمی فهمید آدم با آبروی کسی بازی نمی کنه.دلم طاقت نیاورد و به بهانه ی گذاشتن کیفم، صداش کردم.
-خانم کامجو، کیفمو می ذاری روی اون صندلی سمت چپت که خالیه؟
کیف به دست منتظر شدم ازجاش بلند بشه.کسی حواسش به ما نبود.طبق معمول، دخترها، گروه گروه درمورد فیلم و سریال صحبت می کردن و براشون مهم نبود صحبتهاشون رو می شنوم یا نه؟کیف رو به سمتش گرفتم.بازهم سرش رو بلند نکرد.دلم سوخت.
-چرا سرتو انداختی پایین؟سرتو بالا بگیر.
کیف رو کشید و روی صندلی گذاشتش.قبل از کشیدنش، دستم خیس شد.گریه می کرد...
*روجا*
کسی نمی تونست درکم کنه.شاید هرکسی اگه عکسش به دست مرد مورد علاقه اش می افتاد زیاد ناراحت نمی شد. اما توی وضعیتی که باید چند ساعت روبروش قرار می گرفتم اذیت می شدم وقتی به عکسهام و احیانا نگاه هاش فکر می کردم.در هرصورت، اونقدر نگاه کرد که متوجه شد هردو عکس، متعلق به من هستن...
زیر لب مهتاب رو مخاطب قرار دادم.
-مهتاب می خوام برم بیرون.
صدام می لرزید. توی صورتم خم شد.
-باز که داری گریه می کنی.صبر کن میرم آب میارم.
با خروجش دستمالی از کیفم بیرون آوردم و روی چشم هام کشیدم.ناخواسته سر بلند کردم.پایدار با چشم های سرخ، نگاهش به من بود.بازهم چونه ام لرزید.پشت کرد و رو به تخته ایستاد.کلاس اونقدر شلوغ بود و بچه ها اونقدر سر و صدا می کردن که کسی متوجه نشه.نگاهش می کردم.به مردی که پشت کرده بود تا گریه ام رو نبینه.می خواستم بدونم می تونه ازم حمایت کنه؟رو به کلاس برگشت.چشم هاش پر بودن.خم شد.
-چرا گریه می کنی؟چیزی شده؟
سرم رو پایین انداختم.صداش اونقدر بلند بود که بچه ها بشنون.سر و صداها کمتر شد.پس مطمئنا خیلی ها حرفش رو شنیدن.صدای چند نفر از پشت سرم بلند شد.
-چی شده روجا؟
-برا چی گریه می کنی؟
-برگرد ببینمت.
سریع اشکم رو پاک کردم.می دونستم صورتم تابلوست ولی برگشتم.
-یه چیز رفته توی چشمم.
نسیم غر زد.
-مام خریم دیگه؟کی اذیتت کرده؟
مهناز بلند شد.
-بگو می گیرم لهش می کنم.
سودابه به مسخره داد زد:
-عشقم، چی شده؟
لبخند زدم.
-هیچی نشده بابا.کلاسو بهم ریختین.
تشکرآمیز نگاهشون کردم.حس حمایتشون هرچند ظاهری، خوب بود و حالم رو بهتر کرد.برگشتم و رو به تخته و پایدار نشستم.با لبخند نگاه می کرد.لب زدم.
-همینو می خواستین؟می خواستین همه بفهمن؟
نگاهش پر از غصه شد.با اومدن مهتاب، درس رو شروع کرد.
مبینا از پشت به صندلیم کوبید.برگشتم.
-روجا تو که ناراحتی، پایدارم چهرش گرفتس.تو رو خدا قیافتو درست کن.گناه داره.
چشمم درشت شد.قلبم ریخت.مگه رفتارش چطور بود که مبینا اینطور حرف می زد؟یعنی انقدر کارها و رفتارش درمقابل دیگران عیان بود؟
-به اون چه؟
لبخند زد.
-آخه عادت کرده هر دفعه بخندونیش.الان نگاش کن، ناراحته.
خوشحال شدم که برداشتش اینطور بوده.برگشتم.راست می گفت.سعی کردم لبخند بزنم.وقتی نگاهم کرد، وقتی لبخندم رو دید، لبخند زد.
کلاس که تموم شد، با اشاره اش موندیم.آخرین نفر که بیرون رفت، در رو بست و برگشت و سرجاش ایستاد.نفسش رو با شدت بیرون فرستاد.
-خانم کامجو، اگه ناراحت اینی که من عکساتو دیدم، یا اینکه ناراحتی بازم این اتفاق بیفته و من ببینم، باید بگم نگرانیت بی مورده.
نمی تونستم چیزی بگم.نمی خواستم فکر کنه بهش بی اعتماد هستم.هرچند که واقعا بی اعتماد نبودم.اما غصه می خوردم.غصه ی پخش شدن عکس هام...
-نه...وقتی گفتید نمی بینید، خب حتما نمی بینید دیگه.
بحث رو عوض کردم.نمی خواستم دیگه عکسها براش تداعی بشن.
-درمورد پروژه سوال دارم.
یاد کنسل شدن یکی از پروژه ها افتادم.همزمان با نوشین و مهتاب، به هم چشم دوختیم.
-اون پروژهه که کنسل شد.
با خنده به سمتش برگشتم.خنده ام ظاهری بود اما اون نفهمید.شاید هیچ کس نفهمید.چون هیچ کس جای من نبود.پایدار خیلی راحت می گفت نمی بینم.درحالی که دیده بود.نوشین و مهتاب هم بغض می کردن اما جای من نبودن و نمی دونستن پخش شدن عکس یعنی چه؟
پایدار سرش رو با خنده، به چپ و راست تکون می داد.
-شما سه نفر توی تنبلی، استادید.
-شاگرد شماییم...
فقط خندید.شاید اگه تا یه ساعت قبلش گریه نمی کردم، جوابمون رو می داد.بلند شدم و کیفم رو برداشتم.
-استاد ما دیگه می ریم.
با لبخند محوی نگاهم کرد.
-میری همون سایتی که من کلاس دارم؟
دوست نداشتم اما...
-بله.ولی اگه فکر می کنید لازم نیست، میرم سایتای دیگه.یه عالمه کار هست.
اشاره ای به صندلی کناریم کرد.
-کیفمو میدی؟
کیف رو بلند کردم و به سمتش گرفتم.
-بیام یا نیام؟
نوشین به بازوم زد.
-د آخه اگه نری که استادو می خورن.
بینیم رو چین دادم.صدام هنوز بر اثر گریه، تو دماغی بود.
-من یادم نمیاد از این کارا کرده باشیم.
نوشین دستهاش رو به طرفین باز کرد.
-برای اینکه ما خانومیم.
تاکید کرد.
-خانوم...
کیفم رو روی دوشم انداختم.دلم می خواست به روز های خوش ِ قبل برگردم.به روزهایی که بی خیال و فارغ از همه چیز، توی حیاط به دنبال هم می دویدیم و بی توجه به نگاه ِ ملامت کننده ی پسرهای ارشد ِ معارف، روی زمین می نشستیم.دلم می خواست ماجرای عکس ها رو فراموش کنم.به غیر از فراموشی کار دیگه ای ازم بر نمی اومد.فقط یک کار؛ خبر دادن به مامان و بابا.که این کار رو هم نمی خواستم.دیگه دیر شده بود.فکر می کردم برای هر اقدام مثبتی، دیر شده باشه...
از کنار نوشین که رد می شدم به یاد همون روز ها، ضربه ای به شکمش زدم.وقتی با جیغ به سمتم اومد، دویدم و خودم رو بیرون از کلاس پرت کردم.بی توجه به نگاه متعجب بقیه بچه ها و پسرهای فنی مهندسی، دور حیاط می دویدیم.
-روجا، به خدا می کشمت.تو که می دونی من روی شکمم حساسم...
در حالی که هم می خندیدم و هم سعی می کردم تند بدوم که بهم نرسه، جوابش رو دادم.
-شکمت بدجوری توی چشمم بود...
چشمم به علیرضا بزرگمهر و پایدار که با خنده تماشامون می کردن افتاد.شاید با خودشون فکر می کردن چه دختر بیخیالی هستم.من بیخیال نبودم.یا لااقل حالا دیگه نبودم.می دونستم توی چه دردسر عظیمی افتادم.فقط می خواستم از لحظاتم استفاده کنم.با خودم فکر می کردم توی آخرین روزهای خوشیم هستم.پس نباید لحظه ای رو از دست بدم...
صدام رو بالاتر بردم تا بشنون.
-استاد بزرگمهر، کمک.
و خودم رو پشت بزرگمهر پنهان کردم.با خنده برگشت.
-کی گفته من اینجا حمایتت می کنم؟باز اگه می رفتی پشت آبان یه چیزی...
ابروم رو بالا انداختم.
-منم نمی تونم تضمین کنم غروب، با ماشین سالم برگردید خونتون.با ماشین ایشون که کاری ندارم.روی سه تا نمره ی این ترمم که دستشونه ریسک نمی کنم.
ولی واقعیت این بود که نمی دونستم پایدار توی مشکلات بزرگ می تونه حمایتم کنه یا نه؟اما از بزرگمهر مطمئن بودم.تا به امروز چیز خاصی ازش ندیدم اما مطمئن بودم.نوشین داد کشید.
-استاد بزرگمهر، اون مارمولکو تحویل بدین لطفا...
دست به کمر ایستادم.
-که من مارمولکم...هان؟
قدمی جلو رفتم.صدام رو طوری که فقط نوشین بشنوه، پایین بردم.
-می خوای بگم سر امتحان ...
دست روی دهنم گذاشت.
-الهی قربونت بشم ...
دستش رو کنار زدم.
-آها.می بینم که آدم شدی.
آشنای یاحقی که تا اون لحظه فقط نگاهمون می کرد، نزدیک شد.
-کامجو تویی؟
فامیلیم رو می دونست و باز می پرسید.چشمم رو ریز کردم.
-خانم کامجو هستم.
سر تکون داد.
-همون...خانم کامجو تویی؟
با سر، تایید کردم.
-برو آقای یاحقی کارت داره.
و رفت.بی توجه به حرفی که زده بود به سمت نوشین برگشتم.
-پسره ی بی تربیت به من می گه کامجو، به اون مرتیکه می گه آقای یاحقی.
نوشین با شنیدن کلمه ی "مرتیکه" جلوی چشمهای گرد شده ی پایدار نیشخند پررنگی زد.کمی نگاهش کردم.
-بریم سایت.
پایدار زمزمه کرد:
-مگه نمیری پیش یاحقی؟
بی تفاوت جواب دادم.
-نه.مگه هرکاری اون گفت من باید انجام بدم؟
نوشین ذوق کرد.
-ایول.یعنی از این اعتماد به نفست خوشم میاد.
مهتاب دستم رو گرفت.
-دردسر نشه؟
یکی از شونه هام بالا پرید.
-نه بابا.می خواد چیکار کنه؟
کسی حرفی نزد.وارد ساختمون شدیم و به سمت سایت ها رفتیم.از نوشین و مهتاب جدا شدم و به همراه پایدار، به طرف سایتی که کلاس داشت رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#217
Posted: 1 Dec 2015 13:19
آخر کلاس که شد، تازه یادم افتاد قراره با هم حرف بزنیم و استرسی به جونم افتاد.دستهام سر شده و گلوم خشک بود.حس می کردم اگه بمونم حتی اگه فقط شنونده ی صحبتهاش باشم غش می کنم.ولی چون خودم گفته بودم باید حرف بزنیم نمی شد زیرش بزنم.امیدوار بودم خودش روز دیگه ای رو برای صحبت کردن تعیین کنه.هرچقدر توی کیفم گشتم، شکلاتی پیدا نکردم تا به دهن بگذارم و فشار افت کرده ام رو بالا بکشم.ناخودآگاه، عقم گرفت و سر روی میز گذاشتم.سعی کردم جلوی عق های ناخواسته ی بعدی رو بگیرم.چیزی توی معده ام نبود که تخلیه بشه و فقط به خاطر استرس به این روز افتاده بودم.صدای قدمهاش که نزدیک می شد توی گوشم پیچید.صدای نفس هاش رو هم می شنیدم.بعد از لحظه ای، قدمها، نزدیکیم قطع شد.
-کامجو...
پس وقتش شده بود.سرم رو بلند و حس کردم محتویات معده ام بالا میاد.سعی کردم حواسم رو معطوف چیز دیگه ای کنم؛ مثلا بوی عطرش.چندبار الکی توی ذهنم خودم رو خطاب کردم که"مارک عطرش چیه؟چقدر خوشبوئه".اما واقعا اونقدری خوشبو نبود که درگیرش بشم.بالای سرم ایستاده و دست راستش روی میز قرار داشت.هرازگاهی یکی از انگشتهاش رو روی میز می زد.نگاهم رو تا روی گونه اش بردم.صورتش، گونه هاش رنگ گرفته بود.لب هاش باز و بسته می شد ولی حرفی نمی زد.انگار برای اون هم سخت بود.صحبت کردن، اون هم توی دانشگاه که هرآن ممکن بود کسی سر برسه سخت بود.دهنم تلخ شد.چند نفس عمیق کشیدم.صندلیش رو کمی فاصله داد و نشست. دفترم رو از زیر دستم بیرون کشید.منتظر نگاهش کردم.بالاخره باید شروع می کرد؛ حتی اگه حالم مساعد نباشه.پلک زدم.نگاهش رو بین دفتر و صورتم و میز چرخوند.صدای فرو رفتن آب دهنش واضح تر از صدای نفس کشیدن های عمیقش بود.گلویی صاف و بالاخره لب باز کرد.صداش می لرزید.
-حالت خوب نیست؟
با خودم فکر کردم انگار حال اون هم دست کمی از حال من نداره.اما بیشتر از من سعی در آبروداری کردن داره و انگار موفق تر از منه.پلک زدم.
-خوبم...
سر تکون داد.
-خیلی دوست دارم حرف بزنیم، ولی تو حالت خوب نیست.
من منی کرد.
-می خوام یه وقتی باشه که سرحال باشی.
با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما آروم تکرار کردم.
-خوبم...
معده ام به هم پیچید و حس کردم سرم روی تنم سنگینی می کنه.دوباره سر روی میز گذاشتم.اینطوری لااقل آروم تر بودم.چرا اینطور شدم؟دفعه ی اولی نبود که کنارش می نشستم.دفعه ی اولی نبود که با هم حرف می زدیم؛ چه در مورد درس و چه هر موضوع دیگه ای.پس چرا باید معده ام به هم می ریخت؟چرا باید انقدر ضعیف می بودم که حرف زدن ساده ای هم از تحملم خارج باشه.چند دقیقه ای که گذشت، صداش رو شنیدم.
-حضور من اذیتت می کنه؟
کمی فکر کردم.با حضورش هیچ وقت مشکلی نداشتم.شاید اگه فرد دیگه ای مقابلم نشسته بود، فردی غریبه، با حضورش هم مشکل پیدا می کردم.اما شخص روبروم، هرکسی نبود.پایدار بود.اما خب عادت به صحبت کردن با مردها و پسرها نداشتم.با مردهای اطرافم، بابا و رضا، راحت بودم اما زیاد با هم صحبت نمی کردیم.شاید اگه بیشتر در کنارشون بودم حالا کمی بهتر می شدم.سر بلند کردم.سعی کردم صادق باشم.
-نمی تونم زیاد با مردا حرف بزنم.
مکث کردم.به یاد حرف زدن هام با بزرگمهر افتادم.به یاد سرخوش.به یاد دکتر گل افشان و اصلان فر.با این چندنفر و حتی خود پایدار حرف می زدم.اما نه درمورد ازدواج.
-یعنی صحبتای درسی رو مشکلی ندارم...
چشمم رو بستم، و باز هم سرم رو روی میز گذاشتم.به نظرم خجالت آور بود.از اینکه دانشگاه اومدن هم هیچ تاثیر مثبتی روی روابطم نگذاشته بود ناراحت بودم.دانشگاه که فقط برای درس نبود.
-می دونم.فاصله ی نزدیک، اذیتت می کنه.
بعد از کمی، چشمم رو باز و سرم رو بلند و فقط نگاهش کردم.قرار بود با این آدم ازدواج کنم؟باید بهش عادت می کردم.باید به نگاه کردن بهش عادت می کردم.ادامه داد.
-الان برو...
نفس کوتاهی کشید.
-برو یه چیزی بخور.از صبح هیچی نخوردی.ضعف کردی.
خوشحال شدم از اینکه متوجه ضعفم شده.از اینکه با خودش فکر نکرده چه دختر غیر اجتماعی ای هستم.اینکه توی اجتماع می چرخم اما روابط اجتماعی خوبی ندارم.
*آبان*
بلند که شد، به یاد عکسش افتادم.چهره ی بی حجابش.تنم لرزید و سعی کردم بهش فکر نکنم.دفترش که توی دستم بود رو جلو بردم.موقع گرفتنش، نگاهم کرد و لبخند زدم و لبخند زد.
-پس من برم؟
-برو...اما دفعه ی بعد، هروقتی که بود و هرجایی، دیگه نمیگم عیبی نداره و برو.باید وایسی حرف بزنیم.
جدی توی صورتش خیره شدم.
-توی هر شرایطی، باید حرف بزنیم...
چیزی نگفت.طوری نگاه کرد که حس کردم زیاد از حرفم راضی نیست.نمی خواستم موش و گربه بازی کنم.می خواستم هرچه زودتر به سر زندگیم برم.
-نه تو بچه ای و نه من.می دونم حساسیتات، به چی و چجوریه.درک می کنم.ولی تو هم درک کن که اینجوری درست نیست.نمیشه هردفعه، همینجوری از زیرش در بری.
نزدیک اومد.
-یعنی چی که میگید هردفعه؟مگه دفعه ی چندمیه که این اتفاق می افته که می گید هردفعه از زیرش درمیرم؟مگه چندبار قرار شده حرف بزنیم؟دفعه ی اول بود.تازه اینم که من گفتم باید حرف بزنیم نه شما...
چهره اش کاملا عصبی بود.انگار همون آدمی نبود که حالش بد شده و ضعف داشت.ایستادم.سینه به سینه ی هم بودیم.
-چی شد یهو؟مگه چی گفتم؟
سر بالا گرفته بود تا صورتم رو ببینه.چقدر این فاصله ی قدی رو دوست داشتم.با صداش با دقت تر نگاهش کردم.
-من همینم.من اینجوریَم با همین حساسیتا.دیگه خودتونم فهمیدین.بهم برمی خوره وقتی می بینم...
از جدیتش جاخوردم.منتظر موندم ادامه بده اما سرش رو پایین انداخت.نمی دونم چی می خواست بگه که نصفه و نیمه، حرفش رو خورد؟
-می دونم...درست میگی.ولی خب تو هم کمی به من حق بده.من الان از همون موقعی که دیدمت ...
سر بلند کرد و لب گزید.یاد صورت بی حجابش افتادم.بعد از مکث کوتاهی، ادامه دادم.
- نه، اصلا بگو یکی دو هفته بعدش...الان چندماهه می خوام...
چشمم به پایین مقنعه اش خورد و یاد عکسش افتادم.یاد...لب گزیدم.
-چندماهه می خوام درمورد...
چشم های آرایش کرده اش جلوی چشمم اومد و یه جوری شدم.
-درمورد...
عکس بی حجابش جلوی چشمم می رقصید.آب دهنم رو قورت دادم.با راه افتادنش به سمت در، حواسم از عکسی که دیده بودم پرت شد و نگاهم بهش افتاد که دور می شد.لحظه ی آخر، نیم نگاهی به منی که تازه به خودم اومده بودم، تازه از فکر عکسش خارج شده بودم انداخت.
-گاهی وقتام لازمه شما حرف بزنید.شاید باید شما پیش قدم بشید.
ضربه اش کاری بود.چندبار جمله ای که گفت رو، برای خودم تکرار کردم.
-شاید باید شما پیش قدم بشید...
به یاد حرفهای علیرضا افتادم که می گفت دست دست نکن.حرف بزن.جلو برو.بهش برمی خوره.خودم نفهمیدم که چرا نگفتم؟چرا درست و حسابی حرف نزدم؟حرف نمی زنم و انتظار دارم جواب بله ازش بگیرم.سرم رو با تاسف تکون دادم.
-راست می گه دیگه.خودش گفت بیا حرف بزنیم.من که لال بودم...
وسایلم رو جمع کردم و از سایت خارج شدم.از دست خودم حرصی بودم.امروز تمام مدت جلوم بود و عکسش توی ذهنم بالا و پایین نشد.حالا که خواستم حرف بزنم، بزرگ شده ی عکسش با جزئیات و دقیق، جلوی چشمم رقصید. در اتاق مهرداد بسته بود.کلید رو زیر در گذاشتم و از ساختمون خارج شدم.هرچقدر چشم چرخوندم، ندیدمش.
-حتما توی یکی از سایتاست.
نمی تونستم به دنبالش برم.می دونستم تنها نیست.سوار ماشین شدم و راه افتادم.حرص می خوردم که چرا این کار رو کردم؟حرص می خوردم که اینهمه بی ناموسی رو از کجا یاد گرفتم؟اگه می فهمید چی توی فکرم می چرخید...
*روجا*
من هم حق داشتم.حق داشتم خواسته بشم.حق داشتم ناز کنم.حق داشتم نازم کشیده بشه.با ناراحتی از حرف نزدن هاش، از بد شدن حال خودم، از بی نتیجه موندن گفتگومون به سایتی که نوشین و مهتاب بودن رفتم.مریم بهروزی هم پیششون نشسته بود.
-سلام بچه ها.
همه جواب سلامم رو دادن.
-چرا دیر اومدی؟
کیفم رو روی شوفاژ انداختم.اشتباها دلم می خواست به جای مامان، درمورد این موضوع با دوستهام حرف بزنم.ولی به خاطر حضور مریم چیزی نگفتم.خم شدم و بند های کتونیم که شل شده بودند، باز و بسته کردم.
-داشتم جزوه می نوشتم.یه تیکه از توضیحاشو نفهمیده بودم، همونجا وایسادم بهم یاد بده.
پای server، کنار هر سه نشستم.مریم خودش رو جلو کشید تا از پشت نوشین بتونه من رو ببینه.
-مگه با پایدار کلاس داشتی؟
به صندلی تکیه دادم.
-نه.
چندبار پلک زدم.
-به عنوان مسئول سایت اونجا بودم.ولی خب وقتی می بینم مثالای خوبی می زنه، می نویسم.یه موقع می بینی بعدا احتیاج میشه.
طور خاص و معنی داری نگاه کرد.
-چه احتیاجی؟
به نگاهش اهمیت ندادم.
-پروژمون با پایداره.
به نوشین و مهتاب اشاره کردم.
-هر سه تامون باهمیم.باید یه نرم افزار درست کنیم.شاید لازم بشه.
گوشیم لرزید.از جیب شلوارم بیرون کشیدم.دختر خاله ام آرام بود.
-الو...
لبخند شیطنت آمیزی زدم.
-سلام آری.
غر زد.
-زهر مارو آری.بی تربیت.
خندیدم.
-قاطی نکن حالا.آرام جون.
و جون رو خیلی لوس گفتم.مکث کرد.
-ببین من الان دسترسی به اینترنت ندارم.آبان زنگ زد.
وسط حرفش پریدم.
-آبان؟
ادامه داد.
-آره زنگ زد گفت براشون بخشنامه اومده که یکی از بانکا، استخدام می کنه.اینم بخشنامه رو اسکن کرده.بهش گفتم به تو ایمیل بده.میری شرایطشو ببینی؟ببینی به من می خوره یا نه؟
بعد از کمی تحلیل، فهمیدم منظورش از آبان، داماد عمه هست.
-باشه الان چک می کنم.
قطع که کردم مریم تقریبا بهم پرید.
-آبان؟آبان کیه؟
نگاهش کردم.
-داماد عمم.
به سمت مانیتور برگشتم تا وارد ایمیلم بشم.
-مگه می شناسیش؟
صداش آروم تر شد.
-فکر کردم پایدارو می گی...
جوابی ندادم اما از برخوردش ناراحت شدم.چرا باید انقدر به مکالمه ی تلفنی من دقیق می شد؟
ایمیلی که آبان فرستاده بود رو باز کردم.مریم و نوشین و مهتاب هم جلو اومدن تا ببینن و بخونن.همین کافی بود تا مریم مطمئن بشه "آبان"، پایدار نیست.مشخصات رو که خوندم، سنش به آرام نمی خورد.بهش پیام دادم و گفتم.صدای مریم باعث شد سر از گوشی بلند کنم.
-خاله...باز برات ایمیل اومد.
قبل از اینکه چیزی بگم، مهتاب ایمیل رو باز کرد.نمی دونم چرا انقدر عجول بود؟شاید دلم نمی خواست ایمیلم رو بخونم.شاید حالا دلم نمی خواست این کار رو انجام بدم.شاید دوست نداشتم اونها متن ایمیل رو ببینن.اما...به مانیتور چشم دوختم.
-"maqnat o dorost kon Ziadi bala rafte khanom kamjo
Enqadr 4tai baham ie ja jam nashid"
کمی طول کشید تا پیام رو توی مغزم پردازش کنم و بفهمم.تا بفهمم می گه مقنعه ات رو درست کن.تا نوشین و مهتاب و مریم هم بفهمن منظور، مقنعه ام بوده.جاخوردم.بعد از تجزیه تحلیل و فهمیدنش هر چهار نفر به سمت مقنعه ی من خم شدیم.راست می گفت.بالا رفته بود.یکی از دکمه های بالای مانتوم هم باز شده و گردنم معلوم بود. دهنم رو جمع کردم.مریم با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
-چه بامزه.این کیه؟
قبل از هر عکس العملی، مهتاب ماجرای ایمیل ها رو تعریف کرد.راضی نبودم مریم چیزی بفهمه ولی فهمید.حتی متوجه شد پایدار به واسطه ی سایت و یوزرهای ساخته شده، در جریان موضوع هست.کاش مهتاب کمی محتاط تر بود.کاش انقدر عجول نبود.کاش می فهمید نباید موضوع رو علنی کنیم.
کنارهم، کمی در این رابطه صحبت و تبادل نظر کردیم.هرچند که اصلا دلم نمی خواست در حضور مریم صحبتی انجام بشه.اما مریم هم حرفهایی داشت.
-می دونی...فکر کنم مفخم تو رو دوست داره.فکر کنم کار اون باشه.وقتی می گی ایمیل میاد می گه برو بیرون حس می کنم اونه.اون انگار، دوست نداره تو وسط پسرا باشی و رفت و آمد کنی.
دستم رو زیر چونه گذاشتم.
-آخه برای چی؟اصلا تو از کجا انقدر مطمئنی؟
با خودم فکر می کردم چرا باید اسمی از مفخم بیاره؟مگه چه مشکلی باهاش داشت؟با خودم فکر کردم اون که مفخم رو دوست داشت چرا باید همچون حرفی درموردش بزنه؟
-تو دقت نکردی ولی من همیشه حواسم به همه ی کارمندا هست.خصوصا مفخم.
با حسرت ادامه داد.
-هروقت می بینم که اطراف شماست، متوجه میشم حواسش به توئه.
شاید راست می گفت.شاید من حواسم به هیچ کس نبود.هیچ کس به جز پایدار...طبق معمول همه ی وقتهایی که فکرم مشغول بود، سرم رو خاروندم.
-فکر نکنم انقدر به کارای کامپیوتری وارد باشه...
نوشین حرفم رو ادامه داد.
-ایمیلم ما براش درست کردیم.حتی اونم بلد نبود.
دیگه هیچ کدوم، چیزی نگفتیم.من که حرفی برای گفتن نداشتم.دیگه فکرم کار نمی کرد.حتی هیچ تصوری هم از موضوع ِ پیش رو نداشتم.
دوشنبه هم به همین ترتیب گذشت.قرار بود از فردا مریم هم به جمع کارآموزها اضافه بشه.چند پسر دیگه هم برای کارآموزی اومده بودن که به اونها هم آموزش می دادم.
سه شنبه، همراه نوشین و مهتاب و مریم توی سایت بودیم که نسیم، مسئول بسیج، به سراغمون اومد.
-سلام بچه ها.
هیچ کس به جز ما توی سایت نبود.
-سلام.
کنارمون نشست.
-بچه ها ما عضو برای بسیج کم آوردیم.
مریم سرک کشید.
-من که هستم.مسئول تبلیغات بسیجم...
سر تکون داد.
-می دونم.مسئول علمی پژوهشی می خوایم و مسئول اردو.
اشاره ای به من و نوشین و مهتاب کرد.
-کدومتون مسئول میشید؟چون عضو که می دونم هستید.
ابروم رو خاروندم.
-من می تونم مسئول علمی پژوهشی بشم.
-ایول دمت گرم.
مهتاب غرغر کرد.
-من دوست دارم ولی نمی تونم حرف بزنم.
نسیم چادرش رو مرتب کرد.
-خب بشو مسئول ثبت نام.
مهتاب هم قبول کرد.این بار به سمت نوشین برگشت.
-تو هم بشو مسئول اردو.
نگاهش رو بین همگی چرخوند.
-بچه ها به خدا قرار نیست کار خاصی بکنید.من توی بسیج خواهران، تک افتادم.برادران نیرو دارن.الانم توی اتاق جلسه داریم.می خوام یکیتون پوز این پسره رو بزنه.
خندیدم.
-پسره کی هست؟
-از این "ریشو" هاست.
لبخند زدم.
-"ریشو" مگه چه عیبی داره؟
-عیبی که نداره.فقط خیلی منم منم می کنه.
بلند شد.
-نیم ساعت در سایتو ببندید بیاید بریم بسیج.
سرم درد می کرد برای کل کل کردن با یه آدم از خود متشکر.شاید می تونستم عقده هام از پایدار رو جایی و سر کسی خالی کنم.
به سمت اتاق بسیج رفتیم و وارد شدیم.نسیم ما رو به پسری که پشت میز نشسته بود معرفی کرد.
-آقای سیدی، خانم کامجو مسئول علمی پژوهشی.خانم صدیق مسئول اردو.خانم نامیَم مسئول ثبت نام.
به مریم اشاره کرد.
-ایشونم که می شناسید.
سر تکون داد.
-بله خواهش می کنم.
روبروش نشستم.سمت چپم در و سمت راستم سیدی بود.مهتاب صندلی چپم و نوشین صندلی راستم نشست. نسیم و مریم هم روبروی من.و چون سیدی رو به در نشسته بود، ما روبروش بودیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#218
Posted: 1 Dec 2015 13:20
با صداش به خودم اومدم.
-خانم کامجو، ما می خوایم یه سری کلاس بذاریم.
پریدم.
-چه کلاسی؟
-کلاسای احکام و درسایی از قرآن و...
با سر تایید کردم.ادامه داد.
-می خوایم یه سری مسابقه ترتیب بدیم.
لبم رو جمع کردم.
-آقای سیدی، شما وضع جامعه رو دارید می بینید.کسی زیاد سر و دست نمیشکنه برای اینجور کلاسا.
سر تکون داد.
-من قبول ندارم.ولی حالا پیشنهاد شما چیه؟
سرم رو صاف نگهداشتم.سعی کردم، چهره ام مغرور باقی بمونه.
-شما باید ...
باید رو طور خاصی گفتم.یعنی مجبوری اینکار رو بکنی.با چشمک نسیم و خنده ی ریز نوشین و مهتاب، ادامه دادم.
-یه سری کلاسای دیگه هم بذارید.مثل انیمیشن یا اینطور چیزا.می تونید شرط شرکت توی این کلاسارو، شرکت توی یکی از کلاسای احکام یا هرچیز دیگه بذارید.
-نه اینطوری خوب نیست.
نسیم لبخند راضی ای زد.نگاه بی حوصله ای به سیدی انداختم.
-چطوری خوبه؟این خوبه که کلاس احکام بذاریم ولی کسی شرکت نکنه؟
سرش رو مثل خودم با غرور بالا گرفت ولی به صورتم نگاه نمی کرد.
-نه ما می خوایم بچه ها رو ببریم مشهد.شرط مشهد رفتنو شرکت توی این کلاسا می ذاریم.
ابروهام بالا پرید.نوشین اعتراض کرد.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه اگه کسی توی کلاسای دینیمون شرکت کنه، اونوقت اجازه داره برای مشهد ثبتنام کنه.
به نظرم رسید چه کار بدی می کنن.شاید کسی دلش هوای امام رضا رو داشت اما دوست نداشت توی این کلاسها شرکت کنه.
-داری واسه آقا امام رضا، واسه پابوسش شرط می ذاری؟
شونه بالا انداخت.
-باید یه کاری کنیم شرکت کنن دیگه.جز این نمیشه.
گوشه های لبم به سمت پایین متمایل شد.
-ببین پس خودتم حرفیو که زدم قبول داری.خودتم می دونی باید یه کاری بکنی که توی اون کلاسا شرکت کنن.
مکث کردم.
-چرا آقایون همیشه می خوان برای راضی کردن، از زور و جبر استفاده کنن؟
تقه ای به در خورد و پسر جوونی وارد شد.صورت سبزه اش با ته ریش و چشم های مشکی، بدجوری توی چشم می زد.از اون دست چهره ها بود که آدم رو خیره می کنن.در رو بست.صدای نسیم بلند شد.
-کجا بودی علی آقا؟
پسر تازه وارد، خندید.گونه ی چپش چال بانمکی افتاد.ناخودآگاه از دیدن چال صورتش لبخند زدم.به نوشین و مهتاب نگاه کردم.اون ها هم مثل خودم خیره بودن.
-بابا این حراست بیخودی به آستین لباسم گیر میده.جلوی در بودم.
باز به سمت سیدی و علی که تازه نشسته بود برگشتم.متوجه نگاهش شدم.سر خم کرد.
-شما خوبین؟
لبخند زدم.
-ممنون.من کامجو هستم، مسئول علمی پژوهشی، ایشون...
اشاره ام به مهتاب بود.
-خانم نامی مسئول ثبتنام خواهران، و دوست دیگم ...
نوشین خودش ادامه داد.
-صدیق هستم.مسئول اردو.
بی توجه بهش دوباره به سیدی نگاه کردم.
-خب بریم سر بحثمون.
سر تکون داد.
-داشتین از زورگویی ما مردا صحبت می کردین.
نیشخندی زد.نیشخندش رو با نیشخند جواب دادم.
-نه...گفتم شما آقایون...نگفتم شما مردا...
یعنی اینکه تو هنوز مرد نشدی.اخم کرد.
-خب...
نسیم و مریم، ریزریز می خندیدن.خودم هم خنده ام گرفت.علی هم چشمکی زد.
-ببینید آقای سیدی، اگه می خواید برای مشهد شرط بذارید اشکالی نداره.مسئول بسیج ناحیه شمایید.ولی من چون بین دخترا هستم، می دونم این کار بیشتر بازخورد منفی داره تا مثبت.
لب برچیدم.
-اینطوری همگی هم از کلاسها و هم از سفرهای زیارتی زده میشن.
این بار علی به حرف اومد.
-منم قبول دارم.شما نظرت چیه؟
-یه سری کلاسای آموزشی-تفریحی بذاریم به عنوان زنگ تفریح کلاسای دینی که خسته کننده نباشه.
-براشون مدرس نداریم.
به زمین خیره شدم.بعد از مکثی سرم رو بلند کردم.همه به من نگاه می کردن.
-از اساتید خودمون استفاده می کنیم.
سیدی لبخند زد.
-نمیان.
اخم کردم.
-ببین آقای سیدی، مایی که اینجا نشستیم، همه عضو همین بسیجیم.دلیلی نداره شما اینجوری با تمسخر نگاه کنی.مطمئن باش هرچقدر شما آگاهی داری ما هم داریم.
-آخه اونا انقدر مغرورن که نمیان.
این بار نوشین جوابش رو داد.
-آقای مسلمون، نباید پیش داوری کنی.هروقت بهشون گفتیم و نیومدن، اونوقت یه فکری می کنیم.
-خب پس همین الان برید شماره ی استادا رو بگیرید.
نسیم دخالت کرد.
-شماره ی اساتیدو که به دانشجوها، توی هرمقامیَم که باشن نمیدن.
زیرچشمی نگاه کرد.
-بیخود می کنن ندن.
-خب شاید بچه ها از شماره سوءاستفاده کنن.نمیشه هرکی از راه رسید شماره ی اساتیدو بگیره.
ابرو بالا انداخت.
-اون دیگه به خودت مربوطه.باید کاری کنی که بهت بدن.تا آخر امروز بهم خبر بده.
با اخم ایستادم.نوشین و مهتاب هم بلند شدن و از اتاق خارج شدیم.علی و مریم و نسیم هم دنبالمون اومدن.به نسیم خیره شدم.
-این پسره کیه دیگه؟چرا اینجوریه؟نمی فهمه نباید با بزرگ تر از خودش اینجوری حرف بزنه؟
علی جلوتر اومد.
-از کجا می دونی ازش بزرگ تری؟
-من بیست و سه سالمه خب.اون خیلی باشه، نوزده...
-جدی می گی؟بیست و سه سالته؟اصلا بهت نمیاد.
خودمون رو به اتاق اساتید رسوندیم.از اپراتور خواستم شماره ی پایدار رو بگیره.بوق که خورد، گوشی رو به دست نوشین دادم.نمی خواستم خودم صحبت کنم.دیگه کوتاه نمی اومدم.اگه حالا و سر این موضوع کوتاه می اومدم بعدها مطمئنا نمی تونستم خودم رو ببخشم.همین که گفتم با هم حرف بزنیم براش کافی بود.دیگه خودش باید اقدام می کرد.خودش باید ادامه می داد.من که نباید خواستگاری می کردم.اصلا شاید بزرگمهر پیاز داغش رو زیاد کرده بود.شاید علاقه ی پایدار، به این شدت هم نبود...
*آبان*
با صدای زنگ گوشی، از سر پروژه بلند شدم.نگاهی به شماره انداختم.از دانشگاه بود.لب گزیدم."خدا به خیر کنه" ای زمزمه کردم.جواب دادم.
-الو؟
با کمی تاخیر، صدای ناآشنا و درعین حال، آشنایی پیچید.
-الو؟سلام استاد پایدار...
چشمم رو ریز کردم.صدیق بود؟اخم کردم.
-بفرمایید خانم صدیق؟
صداش می لرزید.
-ببخشید مزاحمتون شدم.من از طرف دفتر بسیج دانشگاه تماس می گیرم.البته خانم کامجو، از اپراتور دانشگاه خواستن شمارتونو بگیره برامون.
ابروهام بالا پرید.
-خانم کامجو؟طوری شده؟
کلمات رو بی مکث ادا می کرد.
-نه.بسیج تصمیم داره برای بچه ها یه سری کلاسای آموزشی بذاره.می خوایم از اساتید خودمون استفاده کنیم.یعنی خانم کامجو مسئول علمی پژوهشیمونه.گفت از اساتید استفاده کنیم و حق الزحمه محفوظه.
نشستم.
-خب...
-خب خانم کامجو گفت از اونجایی که شما این دروسو قبلا توی یه آموزشگاه و توی یه مدرسه تدریس کردین و با تدریستون آشنایی داریم، اگه امکانش هست شما تدریس توی این کلاسا رو قبول کنید.
سرم رو خاروندم.
-توی چند جلسه هستن این کلاسا؟
-قرار شده توی دو الی سه جلسه باشه.پسرا و دخترا هم جدان.
-پس یعنی میشه حدود شش جلسه. سه جلسه دخترا و سه جلسه پسرا.
-بله دیگه...
سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
-مسئول علمی پژوهشیتون...خانم کامجو...چرا خودش تماس نگرفته؟
کمی من من کرد.
-سرشون شلوغ بود.
-خب من باید با ایشون صحبت کنم شرایطمو بگم و شرایط خودشونو بگن.اینطور نیست؟
-گفتن از طریق ایمیل...
سکوت کرد.فهمیدم.روجا این بار دیگه شمشیرش رو از رو بسته بود.دیگه نمی خواست باهام حرف بزنه.حق داشت...آه کشیدم.
-باشه من از طریق ایمیل باهاشون صحبت می کنم.
قطع کردم.از ناراحتی دیگه دست و دلم به کار نمی رفت...
*روجا*
منتظر جواب پایدار بودیم که می تونه برای کلاس بیاد یا نه، که ایمیلی اومد.دوست نداشتم جلوی مریم بخونم ولی چون پیشمون بود نمی شد کاری کرد.اگر متوجه ایمیل نشده بود، باز نمی کردم تا وقتی که بره.البته با خودم فکر کردم شاید بتونه بهمون کمک کنه.اون که تا اینجا از همه چیز با خبر شده بود...این بار، ایمیل از طرف مهتاب بود.
-chera dast az sar paidar barnemidari Chera goreto gom nemikoni Be khoda mikoshamet""
اولین نفر، مریم اظهار نظر کرد.
-ایمیل مهتابه؟
با سر، تایید کردم.
-خب چرا با ایمیل مهتاب؟
فقط شونه بالا انداختم.به نظرم اینکه با ایمیل مهتاب این کار رو می کردن دیگه مهم نبود.فقط مشخص بود که پسورد ایمیلش رو به راحتی زدن.نگاهی به مهتاب کردم.
-مهتاب در اسرع وقت، پسوردتو عوض کن.
کیبورد رو به سمت خودش کشید.
-به نظر تو چه پسوردی بذارم؟
واقعا چه پسوردی باید می گذاشت که امن باشه؟بی هیچ حرفی، ایمیل من رو بست و برای خودش رو باز کرد.هورا و فاطمه و سولماز و مهیا وارد سایت شدن.تعجب کردم.
-مهیا مگه کلاس دارید؟
خندید.
-نه بابا، یوسفی زنگ زده بود بهم، گفت بیا جایزه ی بدمینتونتو بگیر.برای همون با بچه ها اومدیم.
نوشین کنارم نشست.
-پس چرا به من نگفت؟آخه هروقت می خواد جایزه بده، بهم می گه."کاپ"هارو هم من سفارش میدم.
شونه ای بالا انداخت.مهتاب از سمت راست نوشین، سرک کشید.
-روجا نگفتی پسورد ایمیلمو چی بذارم؟
سرم رو خاروندم.
-نمی دونم والا، بهتره حرف و عدد باشه.
کاغذی نصفه و ماژیک وایت بورد، به سمتم گرفت.
-اینجا برام بنویس.
کمی فکر کردم و نوشتم.کارم که تموم شد، کاغذ رو به سمتش گرفتم.
-بیا.
مریم کاغذ رو از دستش گرفت.
-این چیه؟آدم یادش میره.
شونه بالا انداختم.
-اگه می خواد هک نشه، باید یه پسورد سخت بذاره.
فاطمه اظهار نظر کرد.
-مگه هک شده؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه، می خواست پسورد عوض کنه، گفتم اینو بذاره بهتره.
بچه ها که رفتن، مهتاب به سمتم برگشت.
-آجی، خب تو هم پسوردتو عوض کن.
چندبار پلک زدم.
-چی بذارم که یادم نره ؟
مریم جواب داد.
-خب شماره ملیتو بذار.البته اگه حفظی.
پلک زدم.حفظ بودم.
***
پنجشنبه صبح، همگی توی سایت جمع بودیم.نصب ویندوز و بقیه برنامه ها تموم شده ولی اگه کاری برای انجام بود، خُرد خُرد به مریم یاد می دادم.خودش اصرار داشت مستقیما از نصب ویندوز رو بهش آموزش بدم.اما نصب ویندوز روی سیستم های سالم، از حوصله ی من خارج بود.جدا از اون ممکن بود توی سایت کلاس برگزار بشه و با این کار، کلاس، لنگ می موند...چند آهنگ دانلود کرده بودیم و طبق معمول می خواستیم توی ایمیل من ذخیره کنیم که سرخوش سر رسید.
-خانم کامجو.
برگشتم.
-بله؟
نوشین غر زد.
-آقای سرخوش، فامیلیامونو توی راهرو اینجوری داد نزنید.
بیشتر منظورش به پسرهای ارشد بود که می رفتن و می اومدن و سر به سرمون می گذاشتن.گاهی هم شعری در وصفمون می سرودن.شاید ما مقصر بودیم.شاید برخورد جدی رو بلد نبودیم که باید یاد می گرفتیم.شاید هم به خاطر سن کممون اینطور باهامون برخورد می شد...سرخوش خندید.
-بیخیال...داداشم سیزده سالشه.می خوام چند روز دیگه بیارمش.بهش شبکه یاد میدی؟
روی صحبتش به من بود.شونه بالا انداختم.
-باشه.بیارید بهش یاد میدم.
دستی به نشونه ی احترام بالا برد و رفت.نگاه از در گرفتم و به سمت مانیتور برگشتم تا پسوردم رو توی صفحه ی ورودی یاهو وارد کنم که...ایمیلم باز بود.تعجب کردم.
-اِ من کی پسورد وارد کردم که یادم نیست؟
به طرف نوشین که سمت چپم بود برگشتم.
-تو زدی؟
موهاش رو صاف کرد.
-نه والا.من که پسوردتو بلد نیستم.
به سمت راستم برگشتم.مهتاب و مریم سمت راستم نشسته بودند.
-مهتاب تو زدی؟
سر تکون داد.
-نه.منم پسوردتو بلد نیستم.پسورد خودم یادم میره چه برسه به پسورد تو.
گیج، سر تکون دادم و به طرف مانیتور برگشتم.
-آلزایمری شدیم رفت.
دستم روی موس بود که با صدای مریم، همونطور خیره به مانیتور موندم.
-من زدم.
لبم رو با زبون، تر کردم.
-چیو؟
-پسوردتو میگم.
سر هر سه نفرمون به سمت مریم چرخید.
-مگه تو پسوردمو بلد بودی؟
درحالی که با گوشیش مشغول بود، جواب داد.
-آره مگه شماره ملیتو نذاشته بودی دیروز؟
دندون قروچه ای کردم و به مانیتور خیره شدم.این دختر چرا انقدر فضول بود؟بلند شد.
-افشین زنگ زده.من برم بیرون جوابشو بدم الان میام.
دستم رو روی ابروم گذاشتم.شماره ملیم رو از کجا حفظ بود؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#219
Posted: 1 Dec 2015 13:22
*آبان*
با ناراحتی ندیدن روجا، دانشگاه و سرکلاس بودم.سرکلاس بودم اما حضورم فقط فیزیکی بود.دیروز که ندیده بودمش.امروز هم همینطور.و همین برام سخت و سنگین بود.خصوصا که می دونستم از دستم ناراحته.کلاسم که تموم شد، به اتاق مهرداد رفتم.مهرداد حضور نداشت.مشخص نبود این بار دیگه به دنبال چه کاری رفته.یکی از مستخدم های خانم، چای آورد و استقبال کردم.توی فکر بودم که صدای خنده ی دخترونه ای نظرم رو جلب کرد.لبخندی روی لبم نشست.
-روجا؟
از پشت سیستم مهرداد بلند شدم و چای بدست، توی راهرو ایستادم تا ببینم صدا از کجا بود.برام اهمیت نداشت که بلند خندیده.که پسرهایی که توی راهرو بودن صداش رو شنیدن.فقط می خواستم ببینمش.با کمی دقت متوجه شدم صدا از اتاق سرخوش میاد.با اینکه اتاق مهرداد و سرخوش خیلی فاصله داشتن و توی یه راهرو نبودن، صدای خنده خیلی واضح می اومد.قدم هام رو تند کردم و به همون سمت راه افتادم و سعی می کردم ظاهرم عادی باشه.وارد شدم و چشمم به روجا که روی زمین زانو زده و صدیق و نامی ِ چهارزانو نشسته افتاد.سرخوش با فاصله، پشت سیستم بود.اصلان فر دست به کمر، بچه ها رو نگاه می کرد.اولین نفر، روجا چشمش بهم افتاد.
-سلام استاد.
بقیه هم سلام کردن.وانمود کردم چای می خوردم.
-سلام بچه ها.
نگاه اصلان فر، با همیشه فرق داشت.مهربون شده بود.بی توجه به بقیه به روجا نگاه کردم و توی فکر رفتم.
-پس کی اوضاع بین ما درست میشه؟
-بفرما چایی...
صدای روجا بود.از فکر خارج شدم و بهش چشم دوختم.خوشم اومد که جلوی دیگران هم شوخی می کنه.سرخوش خندید.
-دکتر، این دختره خیلی نامرده.جلوش اگه چیزی بخوری کوفتت می کنه.
روجا اخم کرد.
-ما سه نفر داریم کار می کنیم، اونوقت شما سه نفر از خودتون پذیرایی می کنید.
شاید راست می گفت.انگار کسی به فکر این چندنفر نبود.من هم ندیده بودم کسی حواسش به این سه نفر باشه.فقط مواقعی که کار بود، همه اطرافشون جمع می شدن.اما مواقع پذیرایی و استراحت، خودشون بودن و خودشون.بارها هم دیده بودم دیگران به خورد و خوراکشون ایراد می گیرن.شنیده بودم همه میگن کارآموزهامون اصلا کار نمی کنن و فقط درحال خوردن هستن.بی انصافی بود.ندیدن ِ تلاش هاشون بی انصافی بود.قبل از شروع کارآموزی این سه نفر، سایت ها شلوغ و درهم و به هم ریخته بودن.اما با اومدنشون به سایت ها روح دادن.کاش فرد با انصافی بود و اینهمه تلاش رو می دید.اینهمه روح ِ زندگی رو می دید.اما حیف که به جز مهرداد کسی نبود.در حق خود مهرداد هم همیشه ظلم می شد.موقع تقدیر و تشکر کسی اصلا به یادش نبود.اما موقع مشکلات همگی به سمتش هجوم می بردن.چه سیستم بدیه این سیستم.توی همه ی موارد همین هستیم.زحمت کش ها همیشه خسته هستن.هیچ وقت دیده نمیشن.ولی وقتی زحمت نکشی، وقتی هر کاری رو با کلی بوق و کرنا کردن انجام بدی، قطعا دیده خواهی شد.اون موقع قدر و ارزشت رو می دونن.قدر و ارزشی که شاید حتی بیشتر از قد و اندازه ی خودت باشه.
*روجا*
با صدای اصلان فر از پایدار چشم برداشتم.
-چرا هیچ کدومتون نمیاید پیش من؟بابا من دست تنهام...
مهتاب جواب داد.
-من که هنوز تحت آموزشم.بهروزیم که تازه اومده.باید یکی از پسرا رو ببرید.
دخالت کردم.
-آره پسرا هم خوب کار می کنن.
به نوشین نگاه کرد.
-تو چی؟
نوشین پوشه ی توی دستش رو روی زمین گذاشت.
-من که کارآموزیم هفته ی دیگه تمومه.دوباره برمی گردم اتاق آقای یوسفی.
سرخوش با سینی چای وارد شد.
-خب بیاید اینم چایی.
یکی از لیوان ها رو برداشتم.با دقت نگاه می کردم مبادا کثیف باشه.
-بخور خانم کامجو، بگو خدا رو شکر.
لکی روی لیوان دیدم.
-کی گفته مردا می تونن کار خونه انجام بدن؟
-چی شده مگه؟
اخم کردم.
-لیوانو اول بشورید بعد داخلش چایی بریزید.
بچه ها و اصلان فر هم چای برداشتن.باز صدای اصلان فر بلند شد.
-کی پایه ی اسم فامیل بازیه؟
نوشین و مهتاب، نفری کاغذ و خودکاری توی دست گرفتن.
-ما.
حوصله ی بازی نداشتم وگرنه بد نبود.اصلان فر، آستینم رو کشید.
-من و خانم کامجو باهمیم.
بینیم رو چین دادم.
-من با هیشکی نیستم.
اخمی کرد.
-برو بابا، تو هم مثل دکتر پایدار یُبسی...
از اینکه به پایدار لقب "یُبس" داد خوشم اومد و خندیدم.
-خب بابا، بهتون می رسونم.
پایدار با تعجب، ایستاده و نگاه می کرد.سرخوش می خندید.اصلان فر پشت میز نشست.نوشین و مهتاب هم روی زمین و من مشغول سیستم سرخوش بودم.
-خب از حرف غ یه نقطه...
به "غ یه نقطه" گفتنش خندیدم و مشغول کارم شدم.با صدای "پیس پیس" سر از روی سیستم بلند کردم.اصلان فر بود.
-حیوون با "غ".
خندیدم.
-غوک.
پایدار هم کنارم نشسته و می خندید و با بودنش و خندیدنش، حواسم رو پرت می کرد.
-استُپ.
اصلان فر شروع کرد.
-اسم: غضنفر. فامیل: غضنفری.میوه:غارپوز.
نوشین جیغ زد.
-روجا یه چیزی بهش بگو.داره چرت و پرت می گه.
اوایل از اصلان فر خوشم نمی اومد.فکر می کردم مرد بداخلاقیه.اما حالا که در کنارش کار می کردیم با هم صمیمی شده بودیم.اما گاهی با خودم فکر می کردم جای این صمیمیت، اینجا نیست.با خودم فکر می کردم این صمیمیت اشتباهه.
اظهار نظر کردم.
-غارپوز به ترکی یعنی هندونه.ولی نمی دونم چجوری می نویسنش.
صدای اصلان فر بلند شد.
-غذا: غارپوز و نون پنیر.رنگ: قهوه ای غلیظ.گل: غنچه ی گل رز.شهر: ننوشتم.کشور: غفقاز.حیوان: غوک.اشیاء: غوک پلاستیکی.
نوشین غر زد.
-روجا، این داره درست می گه؟اصلا قهوه ای غلیظ مگه رنگه؟
پایدار خندید و من جواب دادم.
-املاء همگیتون مشکل داره وگرنه باید می فهمیدی قهوه ای با غین نیست با قافه.بعدشم غنچه ی گل رز.
دهنم رو کج کردم.
-خوشم میاد هرسه تاییتون عین همید.
مهتاب مقنعه اش رو صاف کرد.
-خب گل چی می تونستیم بگیم؟منم همینو نوشتم.
پایدار با خنده، سر روی میز گذاشت.یاد مامان افتادم که همیشه توی اسم فامیل، دو گل خاص رو می نوشت.
-خب مثلا می تونستید بنویسید غده انگشتی، یا غاسول.همین دو تا رو بلدم.
پایدار سرش رو بلند کرد.
-قفقازم با قاف نوشته میشه.
سرخوش خندید.
-اشیاء :غوک پلاستیکی...
اصلان فر غر زد.
-من می دونستم تو بلدی.بهت گفتم بیا با من باش گوش نکردی.حالا نشستی اونجا غلط دیکته می گیری؟
این بار مهتاب شروع کرد.
-شروع با حرف آ.
با تفریح، همراه پایدار که سمت راستم نشسته بود، نگاهشون می کردم.می دونستم اصلان فر جرزنی می کنه برای همین نمی خواستم بازی کنم.اصلان فر، سر بلند کرد.
-اسم؟
خندیدم.
-آتوسا.
-فامیل؟
-آقازاده.
پایدار کامل به سمت من برگشته و نگاهم می کرد و دائم به این فکر می کردم که "از نیم رُخ، چه شکلیَم؟نکنه بد باشم؟ نکنه از نیم رُخم خوشش نیاد".
*آبان*
صندلیهامون چسبیده به هم بود.من روی صندلی خودم و کمی هم صندلی اون نشسته بودم.شانس آوردم حواس کسی به من و درواقع نشستن من نبود.دیگه حتی نمی فهمیدم بقیه چه کاری انجام میدن؟ فقط تنها کاری که انجام دادم این بود که لیوان خالی چای رو توی سینی بگذارم و به ظاهر، خودم رو مشغول تماشا نشون بدم.چه بازی ای بود، اصلان فر به قول صدیق دائم جرزنی می کرد و از روجا می پرسید.دیکته هاشون خراب بود.فقط نمی دونم روجا که همه ی جواب ها رو بلد بود، چرا خودش بازی نمی کرد؟همین سوال رو هم ازش پرسیدم.
-اوم...
صدای گرفته ام رو صاف کردم.
-توکه بلدی چرا خودت بازی نمی کنی؟
نگاهم کرد.با دقت.خیلی به هم چسبیده بودیم و این خارج از حد تحملم بود.مطمئن بودم اگه اصلان فر و سرخوش نبودن، حتما کاری دست خودمون می دادم.از این فاصله، رنگ چشم هاش رو هم بهتر می تونستم ببینم و اعضاء صورتش، بیشتر توی چشمم بود.چشم هاش روشن تر از قبل به نظرم می رسید.روشن و تر و صدالبته زیباتر و گیراتر...لب باز کرد.
-می بینی که...
اشاره ی کوچیکی به اصلان فر کرد.
-جرزنی می کنه...نمیشه باهاش بازی کرد...
لحنش بیش از حد، اغواگر بود.اونهم برای منی که انگار زیادی چشم و گوش بسته بودم.شاید خیلی بد بود که من با این سن، روی خودم کنترلی نداشتم.و شاید خیلی عجیب بود که تا این لحظه، این چیزها برام وجود نداشت. نمی دونم خودش متوجه بود با من چیکار می کنه یا نه؟نمی دونست تحمل ندارم؟اینها رو نمی فهمید؟نمی فهمید که لحظه به لحظه حالم رو خراب می کنه؟هرچند اون مقصر نبود و مقصر، خودم بودم که سستی به خرج دادم و نتیجه اش شد اینی که الان هستم.
هرچقدر سعی می کردم حواسم رو معطوف جای دیگه بکنم نمی شد.نگران بودم مبادا کسی متوجه بشه.خدا رو شکر می کردم همه انقدر حواسشون به بازی هست که صدای نفس های عمیقم رو نمی شنون.بالا و پایین رفتن های غیر عادی قفسه ی سینه ام رو نمی بینن.متوجه وول خوردنم سر جام نیستن.خوشحال بودم اینکه سعی می کنم خودم رو به سمتش بکشم رو نمی بینن.نمی دونم خودش می فهمید یا نه؟ولی وقتی عکس العملی ازش ندیدم حس کردم متوجه حالم نیست.لحظه ای با خودم فکر می کردم کاش متوجه می شد.متوجه می شد و کاری انجام می داد تا از این بلاتکلیفی خلاص بشم.لحظه ی دیگه با خودم دعا و نذر و نیاز می کردم تا متوجه حالم نشه.متوجه شدنش باعث شرمساریم می شد.شاید در نظرش تبدیل به مردی می شدم که کنترلی روی احساساتش نداره.شاید هم برداشت دیگه ای درموردم می کرد.شاید فکر می کرد مشکل دارم.شاید فکر می کرد قصد دون پاشیدن براش دارم.شاید فکر می کرد قصدم فقط و فقط سوءاستفاده کردنه...
*روجا*
بازی که تموم شد، همراه نوشین و مهتاب، وسایلمون رو جمع کردیم و از اتاق خارج شدیم.بی توجه به پسرهایی که توی راهرو بودن، روی یکی از نیمکت های راهروی کناری نشستیم.همون لحظه پایدار وارد راهرو شد.چشمش که به ما افتاد، با اخم به سمتمون اومد.زیرلب غر زدم.
-پدربزرگ اومد.
نوشین ضربه ای بهم زد.
-نکن روجا.به تو جرات نداره چیزی بگه، ولی دعواشو با ما می کنه اگه بخندیم.
با خودم فکر کردم:
-کی می گه؟گیر دادناش رو ندیدی وگرنه اینجوری فکر نمی کردی.
آه سردی کشیدم.رسید.
-بلندشید برید.اینجا نشینید وسط اینا.
با حرص بلند شدم.دلم می خواست توی صورتش بزنم.دلم می خواست وقتهایی که اینطور بی منطق بهمون ایراد می گیره، عکس العملی نشون بدم.
-چرا هیچکس به پسرا نمی گه ما رو اذیت نکنن؟چرا همیشه به ما ایراد می گیرید؟
احساس کردم رنگ نگاهش عوض شد.تا اون لحظه طلبکارانه نگاهمون می کرد.درواقع بیشتر نگاهش روی من بود نه نوشین و نه مهتاب.پلک زد.
-اینا آدم نیستن...اصلا در حد شماها نیستن حتی نگاهتون کنن.
نمی دونم واقعا حرف دلش بود یا برای آروم کردنم این حرف رو زد.شاید فهمیده بود چقدر از دستش ناراحت هستم.شاید می دونست ظرفیتم تکمیل شده.نیم نگاهی به سمت نوشین و مهتاب که با لبخندهای پهن نگاه می کردن انداختم و باز، به سمت پایدار برگشتم.
-نگید استاد.اینا الان ذوق مرگ میشن.
اما من خودم "ذوق مرگ" نبودم.انقدر سر هرچیزی بهم ایراد گرفته بود که با همچون حرفی دیگه خوشحال نمی شدم.اصلا دیگه برام مهم نبود رفتارم رو بپسنده یا نه؟تا قبل از این همیشه سعی می کردم به چشمش بیام.که رفتارم مورد تاییدش باشه.وقتی کاری نجام می دادم و چشمهاش برق می زد خوشحال می شدم.خوشحال می شدم همونی هستم که می خواد.خوشحال می شدم رفتار و کردارم رو دوست داره.اما حالا دیگه چه فرقی می کرد؟با بعضی برخوردها و کارهاش کم کم من رو به بی تفاوتی می رسوند...
سعی کرد نخنده.اشاره کرد بریم و خودش به سمت انتهای راهرو رفت.از پشت سر به راه رفتنش نگاه کردم.قدم های آروم اما مطمئنش، دل ِ بازیگوش رو به لرزه می انداخت.از بیرون که نگاه می کردی جز مردی و مردونگیش رو نمی دیدی.جز موفقیت هاش رو نمی دیدی.جز اقتدارش توی تدریس رو نمی دیدی.اما برای علاقمند شدن و علاقمند موندن باید شخصیت ِ شخص رو به دور از عناوین و درجات بشناسی.کاری که شاید هیچ کس همون اول ِ کار، انجام نمیده.لااقل درمورد پایدار و یاحقی و مفخم ندیدم کسی کاری به شخصیتشون داشته باشه.همگی عاشق ظاهرشون می شدن و براشون سر و دست می شکستن.خیلی ها رو می شناختم برای یه نگاه کوچیک مفخم خودشون رو می کشتن.اما اگه چند برخورد نزدیک رو باهاش تجربه می کردن حتما نظرشون تغییر می کرد.درست مثل ما که بهش توجه می کردیم.درست مثل مهتاب که دوستش داشت و حالا نداره.
*آبان*
به اتاق سرخوش که رفتم، همون لحظه یاحقی بهمون پیوست.
-سلام.
به اصلان فر خیره شد.
-سیستم من خراب شده.هی پسورد می خواد.منم پسوردشو ندارم.کسی نیست بیاد یه نگاهی بهش بندازه؟
اصلان فر شونه ای بالا انداخت.
-من نمی تونم.اهورام که هیچی.شهروزم هنوز تحت آموزشه.خود دکترم امروز نیست.
-دخترات چی؟
-دخترام رفتن توی سایت.
روجا و دوستهاش رو می گفتن.
-یکیشونو صدا می کنی بیاد توی اتاقم؟کسی نیست ازش نامه بگیرم...
-نباید تنها بیان توی اتاقت.
پوزخند زد.
-بابا من که نمی خورمشون.اون خانم کامجو هم خودش یه پا مَرده...
اصلان فر نگاهم کرد.
-دکتر، شما با خانم کامجو می ری؟من که می دونی پام درد می کنه.اهورام اینجا کار داره.شهروزم تازه کاره.
همگی نگاهم می کردن.نمی دونستم چی بگم؟نگاه تند و تیز یاحقی رو که دیدم، سکوت بیشتر رو جایز ندونستم. همراهش به سمت سایت رفتم و با روجا وارد اتاق یاحقی شدیم.پسری که قبلا هم دیده بودمش و سعیدی، نشسته بودن.سعیدی نیم خیز شد.
-به به دکتر پایدار.
دستم رو روی سینه گذاشتم و چیزی نگفتم.روجا نزدیک سیستم رفت.
-کدومشون پسورد می خواد؟
-اون...پسوردشو ندارم وگرنه خودم درستش می کردم.
جلو رفت و من هم کنارش ایستادم.
-بشین رو صندلی خب.
با اکراه به صندلی نگاه کرد.
-نه ممنون.تا حالا نشسته بودم.
زیرلب غر زد.
-بدم میاد روی صندلی ای که مرد نشسته بشینم.
فقط من شنیدم و سعی کردم نخندم.کارش رو که انجام داد از اتاق بیرون رفتیم.از اونجایی که حواسم بود یاحقی و سعیدی از پشت سر تماشا می کنن، به سمت راست رفتم و روجا به سمت چپ.وگرنه اگه چند نگاه رو پشت سرم حس نمی کردم، می شد سر حرف رو باهاش باز کنم تا از قهر و دلخوری خارج بشه.
***
روز های بعد، از زیر جواب دادن به سوال های علیرضا دررفتم.منتظر بودم دوشنبه بشه و روجا رو ببینم تا صحبت کنیم.علیرضا از فرار کردن هام فهمیده بود صحبت نکردیم.مجبور شدم بگم روجا حالش خوب نبود.ولی نگفتم چی شد و قهر کرد و رفت.اگه می فهمید صدای اعتراض روجا بلند شده، عصبی می شد.نمی خواستم بفهمه تا حمایتش رو از دست بدم.به حمایت علیرضا و بودنش نیاز داشتم.به هم فکری هاش.برام برادری خوب بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#220
Posted: 1 Dec 2015 13:24
دوشنبه صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم.کمی ورزش کردم و دوش گرفتم تا سرحال بشم و راهی دانشگاه شدم. ماشین رو پارک و خاموش کردم و به سمت کلاس رفتم.وارد که شدم چشمم به ردیف اول افتاد.روجا جلوی میز من، کنارش نامی و بعد، صدیق نشسته بودن.هیچ کس ردیف اول نبود.همیشه همینطور بود.انگار کسی خوشش نمی اومد نزدیک من بشینه.شنیده بودم پشت سرم می گفتن استاد پایدار، از دور دل می بره، از نزدیک زَهره.با سلام و علیکی سرجام نشستم. باز هم، کیفم رو به سمت روجا گرفتم.
-خانم کامجو، کیفمو می ذاری روی صندلی کناریت؟
بلند شد و بی حرف، کیف رو گذاشت و نشست.متوجه خنده ی ریز بچه ها بودم.می ترسیدم مثل پسرها، پونز روی صندلیم گذاشته باشن.صندلی رو تجسس کردم.خبری نبود.بیخیال نشستن شدم و به سمت تخته رفتم.
-خب.از جلسه ی قبل اشکالی ندارید؟
روجا دستش رو بالا برد.
-استاد، من قسمت آخریو که توضیح دادین اشکال دارم.
نگاهش کردم.
-کدوم قسمت؟دفترتو بیار ببینم.
بلند شد و کنارم ایستاد.با نگاهی به دفترش متوجه شدم.
-خب...
نشست.برگشتم و از چیزی که می دیدم جاخوردم.یه نفر به طرز بامزه ای تصویر من رو کشیده و کنارش چند برچسب کارتونی چسبیده بود.لب گزیدم.خیلی قشنگ بود.ابری باز کرده و داخلش نوشته بود "به نام خدا، من پایدار هستم". با خنده برگشتم.
-این کار کیه؟
یکی از بچه ها از پشت سر، طوری که دیده نشه جواب داد.
-کار کامجو و صدیقه.
هرچقدر لبهام رو روی هم فشار دادم نتونستم نخندم.صدای اخطار بلند شد.
-روجا بدبخت شدی.این ترم افتادی.
با خنده، سر تکون دادم.
-خیله خب.کتابتو بده یه سری تمرین از توش دربیارم بدم حل کنید.
شاید اگه هرکس دیگه ای این کار رو کرده بود دیگه نمی خندیدم.البته مطمئن نبودم راست گفته باشن اما وقتی روجا عکس العملی نشون نداد تقریبا مطمئن شدم.کتابش رو به سمتم گرفت.برگشتم و نیمی از تخته رو پاک کردم.نقاشی رو گذاشتم بمونه.برچسب ها هم که گوشه و کنار بودن.کاری به کار من نداشتن.
تمرینی از داخل کتاب برای جلسه بعد دادم.روجا، هرکاری کرد نگذاشتم بفهمه تمرین رو از کجای کتاب درآوردم.آخر کلاس، با اخم نگاهم می کرد.
-استاد بالاخره اون کتابو به من می دید.منم می فهمم کدوم صفحه رو خوندید.چون اصلا لاشو باز نکردم.
سر تکون دادم.
-یعنی چی که می گی لای کتابو باز نکردی؟پس چرا خریدی؟
حق به جانب نگاهم کرد.
-خب گفتید بخریم، منم خریدم.
-بقیه نخریدن که.
چیزی نگفت.کتاب رو به سمتش گرفتم.سریع بازش کرد.
-ایناهاش.صفحه ی پنجاه و چهار بودید.
راست می گفت.فقط خندیدم.کلاس که خالی شد، منتظر بودم همراهم بیاد.
-استاد اگه لازم نیست نیام سرکلاستون.
قلبم ریخت و حس کردم رنگم پرید.
-برای چی نیای؟
جور خاصی نگاهم کرد.
-توی سایتای دیگه باید برم یه سری کار هست.
نامی تایید کرد.
-راست می گه.ما هم اونا رو بلد نیستیم که بخوایم خودمون انجام بدیم.باید بهمون یاد بده.
خودش ادامه داد.
-صدیقم کارآموزیش تموم شده.حسابی دست تنها شدم.
صدیق بلند شد.
-من میرم آموزش کل.
بی توجه از کلاس خارج شد.به روجا خیره شدم.پس دیگه نمی خواست بیاد؟غمگین، پلک زدم.
-اگه کارات زودتر تموم شد بیا.
با ناراحتی اضافه کردم.
-تنها کسی هستی که جزوه می نویسه.
پوزخندی زد.
-باشه استاد.
می فهمیدم لبخند نیست و پوزخنده.انگار که با اون پوزخند بهم می گه "بمون تا بیام".
*روجا*
سه شنبه همزمان با مریم رسیدم.مهتاب وقت دندون پزشکی داشت و نمی اومد.نوشین هم برای کاردانشجویی به آموزش یا پیش یوسفی می رفت.وارد سایت شدیم.پشت میز نشستم و جزوه هام رو از کیفم خارج کردم.همون طور، کارهایی رو برای مریم توضیح دادم.وقت اون نبود که نصب نرم افزار یا حتی ویندوز رو بهش یاد بدم.بنابراین، به یه سری نکته درمورد پسرها و شوخی نکردن باهاشون بسنده کردم.هرچند وظیفه ی من نبود این چیزها رو بگم.اما چون کسی به ما سر نمی زد مگه اتفاقی افتاده باشه، مجبور بودم بگم.پسرها که وارد سایت شدن، طبق معمول، سایت شلوغ شده بود.با صدای در چشم از جزوه ام گرفتم. مدیرگروهمون، آراز خداوردی بود.بلند شدم.
-سلام استاد.
اشاره کرد پشت سرش، بیرون برم.کنارش ایستادم.صداش رو پایین آورد.
-ببین خانم کامجو، ساعت ده توی سالن کوچیکه مراسم داریم.از ساعت ده به بعد تا ساعت دوازده-دوازده و نیم کسیو توی سایت راه نده تا بیان توی مراسم شرکت کنن.
لبم رو جمع کردم.
-آخه چرا؟
-دکتر محمدی راد گفتن.
محمدی راد رئیس جدید دانشگاه بود.سری به نشونه ی "باشه" تکون دادم.خداوردی رفت و به سایت برگشتم. طوفان مطلبی و دوستش دوباره وارد شدن.بدون اینکه کاری توی سایت داشته باشن، سر هر سیستم می ایستادن و با صدای بلند می خندیدن.با رفتارشون مریم متوجه شده بود قصد خاصی دارند.اما قضیه ی مطلبی رو نگفتم.نمی خواستم متوجه این یکی هم بشه.حالا که فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که نباید اجازه می دادم مهتاب چیزی بهش بگه.جدا از اینکه رفتار مریم طور خاصی شده بود، طوری که مشکوک بود، پای آبرومون وسط بود.نباید با گفتن موضوع به هرکسی که از راه می رسید، آبروی خودمون رو می بردیم.خیلی ها در ظاهر دوست هستن.اما باطن آدمها رو کی می تونه ببینه؟
بی توجه، جزوه می نوشتم که با لرزش گوشی به خودم اومدم.شماره ی دکتر گل افشان بود.
-سلام استاد.
-سلام.چطوری؟حالت خوبه؟
-مرسی استاد شما خوبین؟
-خانم کامجو، مفخم قراره بیاد توپی درو عوض کنه.حواست باشه.
اخم کردم.
-توپی درو برای چی؟
-والا دستوره...
گردنم کج شد.اصلا به من چه ربطی داشت؟
-آها.باشه.
-دکتر محمدی رادم گفته سایتو از ساعت ده تا دوازده ببندید.
-باشه چشم می بندم.
-به صدیق بگو بیاد پیشت وایسه که یه وقت خدای نکرده پسرا اذیتت نکنن وقتی می بینن تنهایی.
-تنها نیستم، بهروزی پیشمه.
خندید.
-بابا اونم یه جوجست عین خودت.صدیق، ماشالا یَلیه برای خودش.
خندیدم.راست می گفت.مریم از لحاظ هیکلی کمی از من ریزتر بود.من و مریم روی هم، اصلا به پای نوشین ِ قدبلند و ورزشکار نمی رسیدیم.
-چشم بهش میگم.
قطع کردم و به نوشین پیام دادم.یوسفی برای مسابقه به ورزشگاه رفته بود.بنابراین نوشین به من و مریم ملحق شد.
بلافاصله بعد از اومدنش، مفخم از راه رسید.
-سلام ُ علیکم.
بی میل، لبخند زدم.
-سلام آقای مفخم.دستتون درد نکنه، اومدین توپی درو عوض کنید؟
چشمکی زد.وسایلش رو روی میز گذاشت.به سراغ در رفت و کارش رو شروع کرد.من هم مشغول جزوه شدم. مریم بلند شد و پیش من اومد.
-خاله، افشین می خواد بیاد جزومو بهم بده.
گردنش رو کج کرد.
-بیاد؟عیبی نداره؟
چشمم رو ریز کردم.
-افشین کیه؟
-دوست پسر هورا.جزوه ی برنامه نویسیم دستشه.
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم.دوست نداشتم بیاد ولی اگه بیرون از سایت می رفت و جزوه می گرفت، مسئولیتش پای من بود.از طرفی هم دوست داشتم این افشین معروف رو ببینم.افشینی که خیلی اسمش رو وسط حرفهای مریم شنیده بودم.هیچ وقت به عنوان دوست ِ خودش ازش یاد نکرد اما دائم درحال مکالمه ی تلفنی باهاش بود.برام جالب بود ببینمش.جدی، جوابش رو دادم.
-بیاد...جزوه رو بده و بره.حق نداره اینجا وایسه حرف بزنه.تو هم حق حرف زدن باهاشو نداری.
سر تکون داد.
-باشه.
پسری با قد متوسط و موهای فشن و سویشرت آبی آسمونی وارد سایت شد و یکراست به سمت من و مریم اومد. جزوه رو که به دست مریم داد، برگشت و توی صورتم خیره شد.نگاهش طور بدی بود.انگار بالا تا پایین هیکلم رو حتی از پشت لباس بررسی می کرد.با این فکر چندشم شد و اخم کردم.
-کاری دارین؟
نیشخند زد.
-جونم.چه جیگری تو.
جاخوردم.چقدر بی تربیت بود.مگه توی دانشگاه نبودیم؟تا به حال اینطور حرفها رو مستقیما از پسرهای دانشگاه نشنیده بودم.تا خواستم بلند بشم و چیزی بگم، تقریبا روی هوا بلند شد.ایستادم و با تعجب به مفخم که افشین رو زیر بغل زده و همراه خودش، از سایت بیرون می کشید، نگاه می کردم.داد زد.
-بی پدر مادر، بی ناموس.
پسرها با تعجب و ترس نگاهش می کردن.من هم دست کمی از بقیه نداشتم.دوباره برگشت و وارد سایت شد.رو به بقیه ی پسرها کرد.
-برید بیرون.بلند شید برید توی سالن مراسمه.
به خاطر یه مراسم اینطور داد می زد؟اصلا به اون چه ربطی داشت؟با استرس به طرف نوشین برگشتم.چشم هاش بیرون زده و رنگ پریده نشون می داد.اشاره کرد.
-بیا الان تورَم می زنه ها.
کنار نوشین و مریم ترسیده ایستادم.وقتی همه رو از سایت بیرون کرد، برگشت و نیشخند زد.
-ترسیدین؟
نوشین جواب داد.
-کم نه.چرا اونطوری کردین؟
با دست کثیف، بینیش رو خاروند.
-شماها که زورتون به اینا نمی رسید.من باید مینداختمشون بیرون.
دهنم رو کج کردم و چشم ازش گرفتم.نزدیکتر اومد و دستش رو دراز کرد.
-اینم کلیدا.
کلیدها رو از دستش گرفتم.
-ممنون.تموم شد؟
خندید.
-تموم شده بود.منتها وایسادم ساعت ده بشه و اینا رو بفرستم، بعد خودم برم.
با خودم فکر کردم چقدر فضول.خب اگه حریف پسرها نمی شدیم نهایتا از حراست کمک می گرفتیم.چه نیازی به خودشیرینی مفخم بود؟همون لحظه یکی از کارمندها وارد سایت شد.
-مفخم، زودباش باید بریم خارج از شهر.
به سمت مرد تازه وارد برگشت.
-کجا؟
-ماموریت دیگه.برگه ماموریت هیجده ساعته دادن.باید ظرف هیجده ساعت برگردیم.
انقدر که رفتارهاش مشکل داشت همیشه از واحدی به واحد دیگه منتقل می شد.هربار توی یه واحد می دیدیمش.این بار هم معلوم نبود به کجا منتقل شده که باید ماموریت خارج از شهر بره؟با وجود همه ی اینها نمی فهمیدم چرا تا به حال اخراجش نکردن؟روزی نبود که خبر دوست شدنهاش با بچه ها به گوشمون نرسه.جالب اینجا بود دو-سه نفر از دخترها به خاطر دوستی با مفخم از دانشگاه اخراج شده بودن اما خودش سر جاش مونده بود.
سوتی کشید.
-اوه. هیجده ساعت؟
نگاهم کرد.
-بیا کلیدا رو امتحان کن ببین اگه باهاشون مشکل نداری من برم.
هر پنج کلیدی که بهم داده بود رو امتحان کردم.
-مرسی.مشکلی ندارن.
وقتی که رفت، با حراست تماس گرفتم تا کسی رو بفرستن و کلیدهای اضافه رو تحویل بدم.چهار کلید رو به اونها و یکی از کلیدها موند تا به دکتر گل افشان بدم.
ساعت دوازده دوباره سایت رو باز کردم اما ساعت دو و وقتی شلوغ شده بود، چندنفری برای کار اومدن و مجبورا سایت رو تعطیل کردم که با غرغر و عصبانیت پسرها مواجه شدم.همراه دو پسر کارگر و یکی از کارمندهای ایرادگیر، توی سایتهای ساختمون می چرخیدم و نوشین و مریم، کارهای مربوط به یکی از سیستم ها رو انجام می دادن.
ساعت پنج که کارشون تموم شد، از سایت خارج شدیم.توی راه پله ها، به یاحقی برخورد کردیم.
-سلام آقای یاحقی.
لبخند زد.
-سلام خانوما.خسته نباشید.
تعجب کردم از خسته نباشیدی که گفت.هیچ وقت اینطور با ما حرف نمی زد.
-مرسی آقای یاحقی، شمام همینطور.
با یاحقی، از ساختمون بیرون رفتیم.
-خانوما بیاید برسونمتون.
این دیگه خارج از حد انتظارم بود.نوشین هم با تعجب و تردید جواب داد.
-مرسی آقای یاحقی.شمام خسته این حتما.تا این ساعت موندین.
چیزی نگفت و سوار ماشین شد.زودتر از ما، از حیاط بیرون رفت.
***
چهارشنبه صبح با مریم وارد دانشگاه شدم.مهتاب نمی تونست بیاد و قرار بود به چشم پزشکی بره.وارد سایت که شدیم، مثل دیروز، بساط جزوه هام رو روی میز پهن کردم.همونطور که جزوه پاک نویس می کردم، کمی هم نصب ویندوز و نرم افزاری خاص رو برای مریم به صورت شفاهی توضیح می دادم و نصب می کرد.هرچند که اصلا حوصله اش رو نداشتم.یک جمله می گفتم و صد جمله ی بی ربط تحویلم می داد.پشیمون بودم از اینکه واسطه شدم دکتر گل افشان برای کارآموزی، مریم رو بپذیره.اصلا کار نمی کرد.
با صدای مریم، سر از روی جزوه بلند کردم.
-خاله...اونجا رو...
بی حوصله از حرافی هاش نگاهش کردم.سمت راست رو نشون می داد.سرم رو به راست چرخوندم.به جز در، که خودم باز گذاشته بودم تا خنک بشم و همینطور سیستم های اون سمت، چیزی ندیدم.نفسی حرصی کشیدم.هرکاری می کرد تا از زیر کار فرار کنه.پرسشی نگاهش کردم. متوجه شد.
-دیوارو میگم.
به دیوار خیره شدم.دیوار سفیدی که روش چند خط کشیده شده، همراه تابلویی که دیروز نصب شده بود.تابلو مربوط به مراقبت از اطلاعات فردی دربرابر بیگانگان بود.از ذهنم گذشت:
-خوب شد دیروز زرافشان ندیدش.وگرنه مجبور می شدم بگم بیان اینجارم رنگ کنن.
باز به مریم نگاه کردم.
-کثیفه...فکر کنم باید درخواست کتبی بنویسم بدم دکتر گل افشان.
روی پیشونیش کوبید و از پای server بلند شد و خودش رو به دیوار سمت راستم رسوند.
-اینجا رو میگم.این شماره های روی دیوار.
نوچی کردم.
-کار پسراس.
سرم رو با غرور بالا گرفتم.
-این مدتی که ما می اومدیم، جرات این کارو نداشتن.مال موقعیه که کارآموزای پسر، توی سایت بودن.
صداش رو بالا برد.
-روجا چقدر خنگی.یه نگاه به این شماره ها بنداز ببین آشنا نیست؟
خیره شدم.
-چی می خوای بگی؟
-بلند شو بیا.اصلا مگه از اونجا نمی بینی؟
کمی به دیوار دقت کردم.به جز یه سری خط که فکر می کردم مورچه هستن، چیزی نمی دیدم.با چشم ده دهم هم کسی اون ها رو از فاصله ی شش متری نمی دید.پس مریم چطور دید؟بلند شدم.
-نه، نمی بینم.
کنارش قرار گرفتم و چشم به دیوار دوختم.
-دختر خوشگل... پسر خوشگل...
اخم کردم.
-شماره ی کدوم بدبختیه؟بذار برم یه اسکاچ بیارم پاک کنم.با خودکارن.اینجوری پاک نمیشه.
بهت زده بهم خیره شد و دستم رو کشید.
-روجا... اون شماره ی توئه...
با دهن نیمه باز نگاهش کردم.
-برو بابا...
دستم رو گرفت.
-مگه شماره ی خودتو حفظ نیستی؟
اخم کردم.چندبار پلک زدم.گوشیش رو از توی جیب بیرون کشید.
-شماره ی روی دیوارو بخون.
رقم به رقم خوندم و گرفت.با ویبره ی گوشیم به خودم اومدم و از توی جیب شلوارم بیرون آوردم.چشمم به شماره و اسم ذخیره شده ی روی صفحه ی گوشی افتاد."مریم بهروزی".نگاهش کردم.
-مریم تویی؟
چندبار به شونه ام کوبید.
-همون شماره ای که خوندیو گرفتم.
روی سکو نشستم.پاهام رو هم از فاصله دادم و دستهام رو روشون گذاشتم.سرم رو به چپ چرخوندم و به پنجره ی باز خیره شدم.جمله ای از توی مغزم رد می شد.
-مریم چجوری از اون فاصله دید؟
شاید خودش نفهمید اما با اتفاق امروز، من رو از خواب بیدار کرد.هربار به این فکر می کردم شاید پای مریم هم وسط باشه.هربار با کلی تحلیل به این نتیجه می رسیدم که اشتباه کردم.اگه موقع گذاشته شدن عکسم روی سیستم برای لحظه ای بهش شک کردم، بلافاصله و با کمی فکر، شَکَم برطرف شد.خب مریم پسورد هیچ چیزی رو نداشت.نه پسورد ورودی سیستم و نه پسورد دیپ فریز.اما این بار چی؟
با صداش از فکر خارج شدم.
-اونجام هست.
درست روبروی همون شماره ها، روی دیوار رو نشون می داد.بازهم اون می دید و من نمی تونستم ببینم.چشمم ضعیف نبود اما نمی دیدم.فقط کسی متوجه موضوع می شد که از قبل، اطلاع داشته باشه.یه پیش زمینه ای باید از شماره های روی دیوار داشته باشه تا قاطعانه و از اون فاصله بگه شماره ای روی دیوار نوشته شده.اما نمی خواستم بهش چیزی بگم که بعدها پشیمون بشم.نباید بی فکر، حرفی می زدم.ممکن بود سر ِ همین حرف ِ بی فکر، بعدها به مشکل بخوریم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.