انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 31:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
سرش رو بالا گرفت و به سقف خیره شد.
-من نمی فهمم.چه اتفاقی می تونه توی این فاصله ی چهارده ساعت افتاده باشه؟
دوباره نگاهم کرد.
-گفتی مفخم توپی درو عوض کرده؟
گل افشان صداش رو بلند کرد.
-کار خودشه خب.
لبم رو جمع کردم.
-مفخم ساعت ده کارت زد و از دانشگاه بیرون رفت.یکی اومد دنبالش گفت برگه ماموریت هیجده ساعته دارن.باید می رفتن شهرستان.
اخم کرد.
-پس کلیدا چی؟
-پنج تا کلید بود که چهارتاشو همون موقع تحویل حراست دادم.یکیش دست خودم بود.غروب اونم تحویل دادم.
سر تکون داد.
-نمی فهمم...نمی فهمم.
بعد از چند لحظه سکوت، دوباره صداش بلند شد.
-حالا جلوی اسم من چی نوشته بود؟
ساکت فقط نگاهش کردم.من که نمی تونستم بهش بگم.بی توجه به حضور گل افشان، نزدیکتر شد.به دیوار چسبیدم.آستینم رو ول کرد.یکی از دستهاش رو کنار سرم و یکی رو نزدیک دستم به دیوار تکیه داد.به آستین چروک شده ام چشم دوختم و سعی کردم فحش ندم.صدام زد.
-هان کامجو؟جلوی اسم من چی نوشته بود؟
سرم رو خم کردم و به گل افشان که درحال خندیدن بود چشم دوختم تا ازش کمک بخوام.شاید هم می خواستم به پایدار یادآوری بشه که تنها نیستیم.سر تکون داد.
-آبان، اون طفلیو ولش کن.من بهت میگم.
بدون اینکه ذره ای فاصله بگیره، سرش رو چرخوند و گل افشان ادامه داد.
-نوشته بود دختر خوشگل و پسر خوشگل.
برگشت.صورتش سرخ شده بود.
-نمردیم و خوشگلم شدیم.
لبخند محوی زدم و با خودم فکر کردم:
-به چشم من که خوشگلی...
نمی دونم مفهوم نگاهم رو فهمید یا نه؟خیره خیره نگاهم می کرد.
-سر کلاس بودم زنگ زدی.
نفسم رو توی گردنش فوت کردم.
-من زنگ نزدم، مریم بهروزی بود.من پیام دادم.
صدای گل افشان اومد.
-بهش گفتی شماره رو از توی گوشیش پاک کنه؟
باز خم شدم تا ببینمش.
-خودم گوشیشو چک کردم.پاک کرده بود.
به پایدار که سرش رو چرخونده بود خیره شدم.چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر له له می زدم کنارش باشم. اما...دستم رو به جیب پیراهن مردونه اش گرفتم.برگشت.یه جوری نگاه می کرد.آب دهنم رو قورت دادم.
-من برم استاد؟
چهره اش یه جوری شده بود.لب گزیدم.خم شدم و از لای دستهاش گذشتم.متوجه بودم که بهش برخورد کردم ولی اگه این کار رو نمی کردم...و این یعنی یه آبروریزی بزرگ.انقدر که نگران آبروریزی بودم نگران محرم و نامحرم و گناه نبودم.نگاه کوتاهی به گل افشان انداختم که با اخم به پایدار چشم دوخته بود.قفل در رو باز کردم و خارج شدم. برای اینکه به مریم دروغ نگفته باشم، سری به دستشویی و بعد هم به اتاق یوسفی زدم.نوشین تنها بود.
-سلام.
در رو بستم و وارد شدم.
-سلام نوشین.
اشاره کرد.
-بیا بشین دیگه.بگو ببینم چی شده؟
روی میز نزدیکش نشستم و همه ی ماجرا رو، البته به جز پیام دادن پایدار تعریف کردم.نوشین مطمئن بود دیروز موقع رفتن، چیزی روی دیوار نوشته نشده بود.
-اگه ما ندیده باشیم زرافشان می دید.دیدی که به خاک روی میزم گیر داد.مریم مجبور شد میزو دستمال بکشه.
-آره.ولی بگو توی فاصله ی چهارده ساعت که تازه هشت ساعتش مربوط به شب میشه، چه اتفاقی افتاده؟
شونه بالا انداخت.
-اگه مفخم کارت نزده بود و ماموریت نرفته بود می گفتم کار اونه.اگه یاحقی همزمان با ما خارج نشده بود و کارت نزده بود می گفتم کار اونه.مریمم که با ما بود.به جز این، کسی کلید نداره.بعدشم کلیدا دیروز عوض شدن.هر پنج تاشم مفخم داد به خودمون.نمیشه بگیم کلیدو دودر کرده.
سرش رو چندبار تکون داد و مشتش رو جلوی دهنش قرار داد.
-اِ اِ اِ...شماره ی پایدارو بگو.
دستم رو روی سرم گذاشتم.
-مغزم داره سوت می کشه نوشین.


*آبان*

از اتاق خارج و وارد دستشویی شدم.جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
-این چه کاری بود آبان؟
حرفی بود که به خودم می زدم.اما واقعا از اونهمه نزدیکی به روجا حتی جلوی مهرداد پشیمون نبودم.صورتم رو آب زدم و برگشتم.مهرداد با اخم نگاه می کرد.سر به زیر، نشستم.بلند شد و در رو بست.
-چون دوستت دارم چیزی بهت نمیگم.چون دوستت دارم نمی خوام کسی بفهمه.ولی بدون کارت اشتباهه.جای این کارا، برو خواستگاریش.
چیزی نگفتم.حرف رو عوض کرد.
-راست می گفت.مفخم دیروز ماموریت بوده.
نگاهش کردم.
-از کجا فهمیدی؟
-زنگ زدم پرسیدم.گفتن دیشب توی جاده موندن.ماشینشون خراب شده بود.وگرنه صبح می رسیدن.درحالی که همین الان اومدن.
به سقف نگاه کردم.
-پس کار کیه؟
-شاید کار بهروزی باشه.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
-منم بهش فکر کردم.ولی آخه بگو شماره ی منو از کجا آورده؟بعدشم کامجو گفت دیروز باهم رفتن.امروزم باهم اومدن.
نوچ نوچی کرد.
-راست می گی.
بعد از مکثی خم شد.
-شاید کسی شماره ی تو رو بهش داده باشه.
با تعجب نگاهش کردم.
-آخه بگو کی؟فقط یه کارمند می تونه این کارو کرده باشه.اونم نه هر کارمندی.کسی که به فایل اساتید دسترسی داشته باشه.
دانشگاه که نباید انقدر بی در و پیکر باشه.نباید هرکسی شماره ی اصلی یه استاد رو داشته باشه.چه کارمند چه باقی اساتید.چشم ریز کردم.
-کی دسترسی داره؟
اخم کرد.
-هیچ کس.
صاف نشستم.
-مگه میشه؟بالاخره اطلاعات ماها، باید یه جا ثبت باشه که کسی بتونه ببینه.
یاد چندروز پیش و تماس صدیق افتادم.
-چندروز پیش صدیق از طرف بسیج زنگ زده بود.البته اپراتور شماره رو براش گرفت.
شونه بالا انداخت.
-خب جز اپراتور کسی نداره.اپراتورم یه پیرمرد بداخلاقه که شماره به کسی نمیده.حتی به کارمندا.
اخم کردم.
-پرونده های ما پس کجاست؟مگه بایگانی نیست؟
-توی کمد رئیس دانشگاهه.چون کارمند بایگانی نداریم.از سه سال پیش، اون واحد کارمندی نداره.
بلند شدم.
-دیگه نمی دونم مهرداد.
کیفم رو برداشتم.
-من میرم خونه.با من کاری نداری؟
نیم خیز شد.
-نه قربانت.
دست دادم و از اتاق خارج شدم.تا به ماشین برسم، فکرم مشغول بود.
-دیگه جن که توی دانشگاه نداریم.


وقتی به خونه رسیدم با علیرضا تماس گرفتم.وقتی فهمید اتفاق جدیدی افتاده، ازم خواست به خونه اش برم.من هم از خدا خواسته، خودم رو رسوندم و زنگ زدم.تا در باز شد، سلام سر سری به مهنامه کردم و داخل شدم. علیرضا روی یکی از مبل ها نشسته بود.اشاره کرد.
-بیا ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
نشستم.مهنامه هم کنار علیرضا نشست.
-من دسته گل به آب ندادم.صبحی رفتم دانشگاه سر کلاس که بودم گوشیم زنگ خورد.یه دختر بود.پرسید شما کی هستین و از اینطور حرفا.
چندبار پلک زدم.
-قطع کردم.فکر کردم مزاحمه.بعدش یه پیام از شماره ی دیگه اومد که گفته بود شمارم روی یکی از دیوارای سایت نوشته شده.
صداش رو بلند کرد.
-چی؟یعنی چی؟
دستم رو بالا آوردم.
-حالا گوش بده تا آخرش...بعد تعجب کن.
مکثی کردم.
-زنگ زدم به مهرداد، گفت روجا رفته پیشش گفته شمارشو روی دیوار سایت نوشته بودن.
مهنامه وسط حرفم پرید.
-شماره ی تو رو یا شماره ی روجا رو؟
علیرضا هم گیج نگاهم می کرد.
-صبر کنید الان میگم.اون رفته گفته شمارش روی دیوار بوده.مهرداد رفته توی سایت شماره رو دیده.با یه شماره ی دیگه که کنارش نوشته شده بوده.اون یکی شماره، مال من بود.
علیرضا سرش رو خاروند.
-خب.بقیش؟
پای چپم رو روی پای راستم انداختم.
-بهش گفتم همچین پیامی داشتم.کلاس که تموم شد سراغ روجا رفتم.توی سایت با بهروزی بود.شماره ها رو با کف و اسکاچ، پاک کرده بود.فهمیدم اون پیامو روجا برام فرستاده بود و تماس کار بهروزی بوده.
-خب...
توضیحم که تموم شد، علیرضا چندبار پلک زد.مهنامه زمزمه کرد.
-یعنی چی؟ساعت چند اومدن دانشگاه؟
-ساعت هفت و چهل دقیقه.قبل از کارمندا.کارمندا ساعت هفت و چهل و پنج کارت می زنن.
علیرضا لبش رو جوید.
-یاحقی که رفته.پس شاید کار مفخم باشه.مثلا برگشته و این کارو کرده.
ابرو بالا انداختم.
-مفخم دیروز صبح رفته ماموریت.از شهر خارج شده.مهرداد مطمئن بود تا امروز اصلا داخل شهر نبوده.
پاهاش رو دراز کرد.
-خب بهروزی چی؟
-بهروزی شماره ی منو از کجا آورده؟مهرداد می گفت سه ساله اینجا کارمند بایگانی ندارن.اطلاعات اساتید توی گاوصندوق اتاق رئیسه.
بهم خیره شد.
-مگه میشه؟یعنی یاحقی رفته، مفخم نبوده، روجا و دوستاشم همزمان رفتن ...نامی چی؟
-نامی، دیروز و امروز اصلا دانشگاه نبوده.
با لبخندی احمقانه و از سر تعجب، خیره شدم.مهنامه خم شد.
-حالا چرا گیر دادین به مفخم و یاحقی؟چرا کسی دیگه رو در نظر نمی گیرید؟
به صورتم دست کشیدم.
-اینا با روجا مشکل دارن.
-کی با تو مشکل داره؟چرا دنبال این نیستی بفهمی کی با خودت مشکل داره؟
چشمم رو ریز کردم.
-آخه گیر دادن به روجا.
شونه بالا انداخت و بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
-شاید روجا طعمه شده.شمارشو نوشتن روی دیوار و حالا یه سری کارای دیگه.کنارش برای اینکه نشون بدن هدف، تویی، شمارتو نوشتن که فکر نکنی حالا چون شماره ی یه دانشجو لو رفته، بگی دانشجوئه و همه شمارشو دارن. گیر آوردن شماره ی یه دانشجوی دختر کاری نداره.خواستن نشون بدن همه چی توی دستشونه.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
-چرا فکر می کنی گیر آوردن شماره ی یه دختر دانشجو آسونه؟
کنار اپن ایستاد.
-ببین من یه دخترم.همجنسامو می شناسم.خیلی راحت پشت همو خالی می کنن.فرض کن یکی ...
لبش رو غنچه کرد.
-یه مرد میاد به من می گه شماره مهسا رو بهم بده.مهسا هم مثلا دوست صمیمیه.بهش میگم نمیدم.ولی میاد از یه در دیگه وارد میشه و می گه اگه بدی فلان کارو برات انجام میدم.اونوقت دیگه تضمینی نیست من بازم شماره رو ندم.کافیه نقطه ضعفمو بدونن.البته در صورتی که اون مرد، کارمند دانشگاه نباشه.اگه کارمند باشه که کار ساده ایه.میره از توی فایل، شمارشو گیر میاره.
آب دهنم رو قورت دادم.
-این به شماره ی روجا مربوط میشه.ولی شماره ی من چی؟
با صدای علیرضا، چشم از مهنامه ی متفکر برداشتم.
-کیا توی دانشگاه این شمارتو دارن؟
به سقف چشم دوختم.
-مهرداد، اصلان فر، رئیس، آراد و هومان.این چندنفر هم افرادی نیستن که بخوان شماره ی منو به کسی بدن.
لحظه ای چشمش رو بست.
-اینجوری تمام راها بسته میشه آبان.هیچ کس شمارتو نداره.
دستهام رو روی سرم گرفتم.
-علیرضا به خدا من نمی فهمم.
مهنامه با سینی چای، جلوم ایستاد.چای برداشتم.
-دستت درد نکنه.
علیرضا هم چای برداشت و مهنامه، سینی به دست نشست.با صداش، چای رو کنارم لبم نگهداشتم و منتظر نگاهش کردم.
-میگم آبان ...از کجا مطمئنی هیچ کدوم از کارمندا شمارتو ندارن؟
سکوت کردم.دیگه مطمئن نبودم.
-میگم مثلا جایی، توی فرمی، این یکی شمارتو به عنوان شماره تماس ننوشتی؟
-نه.اینو مطمئنم.
-قضیه ی عکسش چی شد؟
این بار علیرضا جواب داد.
-با مهرداد حرف زدم.می گفت بهروزیَم رمز دیپ فریزو نداشته.چون اول ِ کارآموزیشه هنوز بهش اعتماد نکردن.
مهنامه به مبل تکیه داد.
-ببین این وسط یه آدمی هست که داره هم از توبره می خوره هم از آخور.
اخم کردم.
-متوجه نمیشم.
-هم سمت شماست هم سمت اونا.
لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
-ممکنه به خیلیا توی بعضی موارد شک داشته باشم.ولی شک من نمی تونه توی همه ی موارد باشه.
گوشم رو خاروندم.
-مثلا همین قضیه ی عکس...بهروزی و صدیق و نامی می تونن به عکساش دسترسی داشته باشن.ولی بهروزی رمز دیپ فریزو نداره.صدیق و نامیَم که رمزو داشتن، نبودن.بلافاصله رفتن سرکلاس بعدی.فقط روجا که کلاس نداشت رفت توی سایت و عکسو دید.منم همون صبح دیدم برام ایمیل اومده.ایمیل قبل از ساعت نُه بود.حالا کی می تونه بگه کار کدومشون بوده؟هیچ کدوم اون زمان توی سایت نبودن.جایی نبودن که به اینترنت دسترسی داشته باشن.
علیرضا آه کشید.
-هیچی به هیچی.هرچی فکر می کنیم به هیچ جا نمی رسیم.
مهنامه تایید کرد.
-یکیه که خیلی خوب داره مهره می چینه.می دونه کجا باید از کی استفاده کنه.در عین حال ممکنه خودشم این وسط باشه.ولی جوری دیده میشه که انگار هیچ کارست.
بازهم صحبت هامون بی نتیجه موند.امیدوار بودم پیش علیرضا و مهنامه میام، بتونیم گره گشایی کنیم.اما نشد...
***


پنجشنبه، از صبح منتظر اتفاق جدیدی بودم.از بس که هرروز اتفاقی می افتاد، فکر می کردم امروز هم باید ماجرای جدیدی داشته باشیم...
کلاسم که تموم شد، به دفتر مهرداد رفتم.یکی از اساتید ِ تازه استخدام، پیش مهرداد نشسته و صحبت می کردن.بعد از سلام و علیک، بهشون ملحق شدم.
-آبان جان، جناب مازندرانی می خوان توی سایت عضو بشن و برای دانشجوهاشون مطلب بذارن.من بهشون گفتم در این رابطه باید با شما صحبت کنن.
لبخند زدم.
-چقدر خوب.
به سمتش چرخیدم.
-والا این سایت رو مدتیه راه اندازی کردم، ولی اساتید فقط اومدن عضو شدن.فعالیتی ندارن.دو-سه تا از دانشجوهای خانمن که مطلب آموزشی و غیره می ذارن.اگه اون چندنفرم نباشن انگار سایتی وجود نداره.
دستی به سبیلش کشید.
-بله اتفاقا دیدم.از مطالبشونم استفاده می کنم.پسرم امسال مهندسی کامپیوتر قبول شده، مطالبو می خونه.
بازهم خوشحال شدم.انگار من کار مثبتی انجام دادم.
-پس تشریف بیارید بریم سایت براتون نحوه ی کارو توضیح بدم.هم اینکه عضو بشید.


*روجا*

مریم هنوز به دانشگاه نیومده بود.من و نوشین و مهتاب، توی سایت نشسته بودیم تا در مورد اتفاقی که توی سایت افتاده بود صحبت کنیم.
-بچه ها، نمی فهمم.آخه چجوری میشه شماره ای روی دیوار نوشته بشه و ما نفهمیم؟
مهتاب خودکارش رو روی میز گذاشت.
-این هیچی...فرض می کنیم شماها ندیده باشین.فرض می کنیم هیچ کس متوجهش نشده.
خواستم حرفی بزنم که ادامه داد.
-روجا اینجوری فقط صورت مساله رو پاک می کنیم.اینطوری فقط می ریم سراغ اینکه کی اومده و چه زمانی نوشته؟یا اینکه چطوری نوشتن؟ولی اینا دیگه مهم نیست...
وسط حرفش رفتم.
-چرا مهم نیست؟خب کی نوشته که ما ندیدیم؟اصلا چطور ندیدیم؟
پوزخند زدم.
-چی مهمه به نظرت؟
-شماره ی پایدارو چجوری گیر آوردن؟
لحظه ای فکر کردم.
-خب شاید از اپراتور گرفتن.
نوشین بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد.
-بچه ها...پایدار الان دانشگاهه.وقتی مطمئن شدیم از دانشگاه خارج شده می ریم پیش اپراتور...می گیم شمارشو می خوایم.
مکث کرد.
-برای بسیج...
چشمم رو ریز و سری به نشونه ی موافقت تکون دادم.فکر خوبی بود.لااقل اینطوری یه گزینه حذف یا شاید هم حل می شد.با ورود مریم به سایت سکوت کردیم.اگه تا حالا ذره ای دلم براش می سوخت، حالا دیگه نه حس اعتماد بهش توی من وجود داشت و نه دلسوزی.دیگه می دونستم کاری کرده.فقط اینکه چه کاری، نمی دونستم.اما مشکل اینجا بود که کاری نمی تونستم انجام بدم.چی می تونستم بگم؟هر حرفی که می زدم قطعا کتمان می کرد.شاید هم اتفاقات متوقف می شد و نمی تونستیم بفهمیم کی پشت این ماجراست؟


بلافاصله پایدار همراه یکی از اساتید، وارد سایت شدن.بلند شدیم.
-سلام استاد.
لبخند زد.
-سلام بچه ها.کدوم یکی از سیستما سالمه؟
سیستم شماره هشت رو نشون دادیم و پای همون سیستم نشستن.گوشیم زنگ خورد.رضا بود.برای اینکه مزاحم کار پایدار نشم از سایت بیرون رفتم تا جواب بدم.
-الو؟
-کجایی؟
تعجب کردم.اون که می دونست هرروز از صبح دانشگاهم.
-دانشگاهم.چطور مگه؟
-کامپیوتر چشه؟چرا اینجوری شده؟
-چجوری شده؟
با غرغر ادامه دادم.
-اصلا تو با کامپیوتر من چیکار داری؟برو سر لپ تاپ خودت.
-دارم باهاش کار می کنم صفحش سیاه میشه.
خواستم جواب بدم که پایدار، سرکی کشید.
-چی شده؟
چشمم درشت شد.گوشی رو کنار کشیدم و شونه بالا انداختم که "هیچی".خودش لب باز کرد.
-چرا اینجایی؟
گوشی رو نشون دادم.
-داشتم صحبت می کردم.
جوری نگاه کرد یعنی با کی؟خنده ام گرفت.اونقدر که پایدار به همه کارهام کار داشت، رضا، کاری باهام نداشت.
-برادرمه.
به سایت برگشت.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
-کی بود؟
پوفی کشیدم.
-استاد پایدار.
خندید.
-همون بداخلاق چشم روشنه؟
خندیدم.هنوز یادش بود.
-آره همون.
پایدار سرک کشید.با تعجب نگاهش کردم.خیره شد و لب زد.
-با برادرت منو مسخره می کنی؟
خندیدم.صدای رضا اومد.
-به چی می خندی؟
خیره به چشم های پایدار، جواب دادم.
-رضا، استادمون فکر می کنن دارم غیبتشونو می کنم.اگه نمره ندن تقصیر توئه.
-برو بابا تو خودت از بدو تولد خنگ بودی.
اخم کردم.
-خنگ خودتی.قطع کن دیگه سر کامپیوتر من نرو.بری قلم جفت پاهاتو میشکنم.
قطع کردم.پایدار زودتر از من برگشت.کمی صبر کردم تا کسی فکر نکنه کنار هم بودیم.نوشین که از سایت خارج شد تا سر کارش بره، وارد سایت شدم.مریم تقریبا به سمتم دوید.
-خاله بدو بدبخت شدیم.
قلبم ریخت و چشمم گرد شد.
-چیه؟چی شده؟
مهتاب جلو اومد و پچ پچ کرد.
-مریم رفت سیستم چهار رو روشن کرد.می خواست یه چیزی search کنه، دید ایمیل من بازه.
عجیب بود.مریم چرا باید از سر سیستم خودش بلند می شد و به اون شمت می رفت؟مهتاب توی سکوت بهم خیره شد.بارها بهش گفته بودم جز سیستمی که همیشه خودمون سرش می نشینیم جای دیگه ای ایمیلش رو باز نکنه.دیگه نمی دونستم چی بهش بگم؟گاهی فکر می کردم هر مشکلی که برامون پیش میاد به خواست و اراده ی خودمونه.همون لحظه گوشی مریم زنگ زد.
-بچه ها من با افشین قرار دارم.دیگه میرم.
خیلی سریع از سایت خارج شد.فکر کردم چرا مواقع حساس، مریم با افشین قرار داره.چرا اینطور مواقع افشین باهاش تماس می گیره.


*آبان*

مازندرانی که رفت، سر چرخوندم.صدیق و بهروزی رفته و روجا و نامی و من توی سایت تنها بودیم.روجا سر یکی از سیستم ها ایستاده و به صفحه نگاه می کرد.حتما چیزی شده بود.کنارش ایستادم و سوالی بهش چشم دوختم.نگاهم کرد و با مکث، انگار که از حرفی که می زنه مطمئن نباشه، جوابم رو داد.
-توی این سیستم، ایمیل نامی بازه.ولی اینجا تاحالا ایمیلشو چک نکرده که بگیم یادش رفته sign out کنه.
نگاهی به سیستم انداختم.من هم ندیده بودم سر این سیستم نشسته باشند.حتی بهروزی لحظه ی ورودم، سر سیستم شماره دو بود.نفسم رو با حرص، فوت کردم.حرفی نزده بودم که صدای نامی بلند شد.
-روجا تو ایمیلتو باز کرده بودی؟
اخمی کردم.روجا کوتاه جواب داد.
-نه.
-ایمیلت توی server بازه.
با قدم تند جلوی server ایستادیم.صدای روجا بلند شد.
-کار مریم نیست؟
چه جالب که اون هم مثل من، به بهروزی شک داشت.اصلا شاید روجا یا دوستانش متوجه چیزی شده بودن.
-نه.اون سر سیستم دو بود داشت رمان می خوند که افشین بهش زنگ زد...
با شنیدن اسم پسری ابروهام بالا پرید.به یاد چندباری که توی پارک دیده بودمش افتادم.پوفی کشیدم و نشستم تا نگاهی به سیستم بندازم.همون لحظه ایمیلی از نامی رسید.
-ایمیل جدید داری از خانم نامی.
عجیب بود.من و روجا سر سیستم چهار که ایمیل نامی باز بود، بودیم.ولی توی صفحه ی مربوط به ارسال ایمیل نبود.ایمیل رو باز کردم.
-khob to site ba ostadeton jam mishid Khosh migzare ...
زیر لب برای خودم تکرار کردم و یه جوری شدم.خطایی ازمون سر نزده و همچون حرفی رو بهمون می بندن.مردم چقدر راحت ندیده و نشناخته تهمت می زنن...شاید اگه نامی و روجا اونجا نبودن و ایمیل رو نمی خوندن، خجالت نمی کشیدم.شاید اگه تنها بودم اینطور گُر نمی گرفتم.به سرعت از جا بلند شدم.به سمت در سایت رفتم.جلوی در مکثی کردم.
-من اینا رو گیر میارم کامجو...گیر میارم ...پدرشونو درمیارم...
بیشتر موندن رو جایز ندونستم و از سایت خارج شدم.دیگه حوصله ی این دانشگاه رو نداشتم.دیگه کشش ِ موندن رو نداشتم...کی فهمید ما چند نفر باهم هستیم؟ایمیل نامی چطور باز شد وقتی هیچ وقت ایمیلش رو روی اون سیستم چک نکرده؟ ایمیل روجا چطور باز شد وقتی قبلش باز نبود؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جمعه صبح برای اینکه عضویت استاد ِ تازه وارد رو فعال کنم به سراغ ایمیلم رفتم.یک ایمیل بازهم از نامی و ایمیلی هم از سایت ارسال شده بود.انگار که کسی برام پیام کاربری گذاشته باشه.اول عضویت رو فعال کردم و به سراغ ایمیل رفتم.
-dast az sar kamjo bardar Ma 10 nafarim Balai saresh miaram ke natoni to rosh negah koni
لبم رو جویدم.ده نفر باید معنی خاصی داشته باشه.سایت رو باز کردم تا پیام کاربری رو چک کنم. پروفایلم که باز شد، چشمم به پیامی از طرف صدیق افتاد که "doset daram" . لبم رو جویدم.
-یوزر صدیقم هک شد...مونده یوزر روجا...
توی فکر بودم که صدای در اومد.کسی جز علیرضا و مهنامه نمی تونست باشه.مهنامه که هیچ وقت سرخود به اینجا نمی اومد.پس قطعا علیرضا بود.بلند شدم و در رو باز کردم.
-سلام.بیا تو علیرضا.
-سلام.
خودم جلوتر راه افتادم و به سمت اتاق رفتم.علیرضا هم با قدمهای بلند پشت سرم اومد.پشت سیستم نشستم و صداش رو شنیدم.
-چه خبر؟دیگه چیزی نشد؟
نگاهش کردم.
-دیروز یه اتفاق عجیب افتاد.
خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چی؟
درمورد ایمیل ها و باز شدن ایمیل نامی و روجا توضیح دادم.توضیح و بازبینی ِ مجدد برای خودم هم خوب بود.لااقل بهتر می تونستم فکر کنم.لبش رو گزید.
-هرکی هست دوست نداره شما دونفر کنار هم باشین.
چشمهاش رو چرخوند.
-حالا به هر عنوانی...
اخم کردم.
-آخه چرا؟حالا باید چیکار کنیم؟
یک پاش رو زانو کرد.
-فعلا به نظر من چاره ش اینه برای مدتی روجا فقط همون روزایی که کلاس داره بیاد دانشگاه...البته اینو باید با خودش در میون بذاری.
چشمم رو ریز کردم.
-چرا نیاد؟اون که کاری به کار کسی نداره.
-اون آره.ولی از کجا معلوم کسی به اون، کاری نداشته باشه؟
یاد ایمیلی افتادم که همین الان خوندم.
-یه ایمیل از نامی اومده، نوشته دست از سرش بردار.
بینیم رو خاروندم.
-نمی دونم ما ده نفریم و از این حرفا.
بلند شد.
-ده نفر؟
-حالا شاید دقیق ده نفر نباشه.شاید منظورش یه تعداد زیاد بوده.
مانیتور رو کج کردم تا صفحه رو به راحتی ببینه.ایمیل رو چندبار زیر لب و چندبار با صدای بلند خوند.بعد از چند دقیقه به طرفم برگشت.
-نه...این یه مفهومی داره.اینا ده نفرن.اگه غیر از این بود مثلا می گفت ما زیادیم.یا ...
مکث کرد.
-توی همین مایه ها دیگه...
نفس لرزونی کشیدم.
-علی...
سرم رو پایین انداختم.
-می ترسم...فکرم دیگه کار نمی کنه.
نوچی کرد.
-باید برید شکایت کنید آبان.اینا بیش از حد دارن گستاخی می کنن.
سر تکون داد.
-ببین...اونا می بینن هرکاری بکنن شما عکس العمل نشون نمی دین...خب فکر می کنن ترسیدین...یا فکر می کنن کاری کردین و می ترسین کسی بفهمه...
سعی کرد نرمشی به لحنش بده.
-بدت نیادا...ولی هرکی باشه همین فکرو می کنه...
گردنم رو کج کردم.راست می گفت.شاید اصلا تقصیر ما بود که این ماجرا ادامه دار شده بود.شاید اگه زودتر از این اقدام می کردیم تا الان همه چیز تموم شده بود...


چند روز بعدی اتفاقات زیادی افتاد.پیام های کاربری از طرف صدیق برای نامی یا از طرف صدیق و نامی برای روجا و حتی چند پیام از طرف صدیق یا نامی برای من گذاشته می شد.با یوزر روجا کاری نداشتن و فقط یوزر به اسم و فامیلش ساخته می شد.هنوز نمی دونستم چرا و چطور وارد یوزرش نمیشن.چند ایمیل هم از طرف نامی برای من و روجا ارسال می شد.
دوشنبه، با استرس به سمت دانشگاه رفتم.برای خودم نمی ترسیدم و برای اون سه دختر نگران بودم.مرد نبود کسی که این کار رو می کرد.اگه مرد بود جلو می اومد.هرکی بود می دونست بیاد، خودش رو نشون بده، شده وسط دانشگاه یقه اش کنم، این کار رو می کنم.
سرکلاس، متوجه درسی که می دادم نبودم.فقط می خواستم زودتر کلاس تموم بشه و به اتاق مهرداد بریم تا باهم حرف بزنیم.باید همگی کنار هم می نشستیم و مشورت می کردیم.بالاخره چند فکر بهتر از یک فکر هست...
کلاس که تموم شد، اشاره کردم هر سه نفر سرکلاس بمونن و بیرون نرن.جلوی بقیه که نمی شد حرف بزنم...وقتی همه رفتن خطابشون کردم.
-بچه ها، بیاید توی اتاق دکتر گل افشان.حواستون باشه کسی متوجه نشه برای چی میاید.
مکث کردم.
-چون نمی دونیم کی سمت ماست و کی نیست.
تایید که کردن، از کلاس خارج شدم و به اتاق مهرداد رفتم.کنار مهرداد و منتظر نشستم.پنج دقیقه گذشت و خبری ازشون نشد.کم کم عصبی می شدم.اگر کارم واجب نبود اصلا مهم نبود یک ساعت دیرتر بیان.اما حالا... شماره ی روجا که این چند روز خودم رو کنترل می کردم باهاش تماس نگیرم، گرفتم.با خودم درگیر بودم.دوست داشتم زنگ بزنم و نمی خواستم.نمی خواستم با این کارها، حد خودم و خودش رو پایین بیارم.شماره رو که گرفتم، بوق خورد و جواب نداد. کفری به سمت مهرداد برگشتم.
-معلوم نیست کجا موندن.
خندید.
-لابد طبق معمول رفتن یا چیپس بگیرن یا پفک یا لواشک.
صدای در که اومد، برگشتم.مهرداد راست می گفت، یه پفک دست هرکدومشون بود.بلند شدم و توی راهرو نگاهی انداختم.نمی خواستم کسی متوجه جلسه ی پنج نفره مون بشه.کسی توی راهرو نبود.در رو بستم و قفل کردم و نشستم.مهرداد لیوان نیمه خورده ی چای رو روی میز گذاشت.
-چه خبر خانم کامجو؟
روجا که تا اون لحظه سرش به پفک ِ توی دستش گرم بود به سمتم چرخید.گاهی از آرامشش تعجب می کردم.تعجب می کردم چطور نگران نیست.درست مثل حالا.اما وقتی به چشمهاش نگاه می کردم، چشمهاش سراسر نگرانی و ترس بود.اون لحظه بود که حس می کردم هنوز نمی شناسمش.اون لحظه می فهمیدم روجا از من خوددار تره.بهتر خودش رو کنترل می کنه.
دست پفکیش رو با دستمالی که دستش بود پاک کرد.
-در جریان ایمیلایی که از طرف نامی و صدیق میاد که هستین؟
من و مهرداد سری به تایید تکون دادیم.ادامه داد.
-به جز اون، چند تا شماره بهم زنگ می زنن.
نیم خیز شدم.فکر نمی کردم کسی باهاش تماس گرفته باشه.
-خب... خب چی میگن؟
سر پایین انداخت.
-فحش و اینا...
-ببین، دقیق بگو چی میگن؟
نوچی کرد.
-آخه چیزن...
این بار مهرداد، خطابش کرد.
-از کجا می دونی مال همین موضوعن؟
آروم نگاه کرد.
-آخه اسم استاد پایدارو میارن.
گوشم تیز شد.پس با اون تماس می گرفتن و اسم من رو می آوردن.توی تماسهایی که با من گرفته می شد یادم نمی اومد اسمی از روجا آورده شده باشه.برای همین شک داشتم تماسها مربوط به همین ماجرا باشه.مهرداد جواب داد.
-شماره ها رو داری؟
-بله.یکیشونم خط ثابته.
بلند شدم و بالای سر روجا ایستادم.شماره ی خط ثابت می تونست برگ برنده ای برامون باشه.
-کو؟ببینم؟
گوشی رو بهم نشون داد.
-ایناهاش.البته چندتا اعتباری هم هست.
نگاه سرسری به شماره ها انداختم.هیچ کدوم آشنا نبود.
-شماره های اینا رو برام بنویس اسم و آدرسشونو دربیارم.


صدای صدیق هم بلند شد.
-به منم زنگ می زنن.
به سمتش چرخیدیم تا ادامه بده.
-یکیشونم پیامای ناجور میده.اولش جواب نمی دادم.اما وقتی دیدم ادامه دار شده، ازش پرسیدم شمارمو از کجا آوردی؟می گه از توی یه سایت به عنوان عکس دختر خوشگل ایرانی برداشتم.
با نگرانی به روجا نگاه کرد.
-به خدا قبلا از این مزاحما نداشتم.
از روی روجا به سمتش خم شدم.
-پیاما رو بیار ببینم.
نگاهم کرد.
-نه نمیشه آخه...
روجا هم خم شد و دست دراز کرد.
-خب بده من بخونم.
پیام ها رو آورد و گوشی رو به دست روجا داد.من هم که بالای سر روجا بودم همزمان باهاش مشغول خوندن شدم.
-جیگر...
به سراغ بعدی رفتیم.
-...
نمی خواستم دیگه بخونه.خودم مهم نبودم اما دلم نمی خواست روجا اینطور چیزها رو بخونه.گوشی رو از دستش کشیدم و بهت زده، زمزمه کرد.
-اینا چیه؟خدایا... اینا چیه؟
صدیق از خجالت، سر روی میز گذاشت و چیزی نگفت.درکش می کردم.درست مثل خودم که ایمیل ها رو جلوی دیگران نمی تونستم بخونم و خجالت می کشیدم.پیام ها رو بستم و گوشی رو به دست روجا دادم.
-شماره های اینارو برام بنویس.با شماره هایی که به خودت زنگ می زنن.
با ناراحتی به سمت صندلیم رفتم و نشستم.کدوم آشغالی این کارها رو می کرد؟کی بود که ناموس سرش نمی شد؟کی بود که خواهر و مادر نمی شناخت؟
با صدای مهرداد، از فکر شماره ها و حرفهای زشتی که به بچه ها می زدن بیرون اومدم.
-خانم کامجو، پسورد ایمیلتو بده می خوام برم IP اون ایمیلایی که برات اومده رو ببینم.
روجا با مکث کوتاهی جواب داد.
-شماره ملیمه.
مهرداد غرغری کرد.
-شماره ملی رو چرا می ذارید به عنوان پسورد؟
چطور تا حالا دنبال IP نبودم؟چرا بهش فکر نکردم؟با پیدا کردن IP شاید می شد نیمی از مشکلات رو حل کنیم.روجا کنار مهرداد ایستاد.
-چجوری IP رو درمیارید؟
مهرداد IP یکی از آخرین ایمیل ها رو پیدا کرد.
-اینم از این.
-خب الان این به چه دردی می خوره؟خیلی از سایتایی که جغرافیای IP رو مشخص می کنن، فیلترن.نمیشه مکانو پیدا کرد.
مهرداد بی جواب، به سراغ یاهو و سرچ کردن رفت تا سایتی رو پیدا کنه که خواسته ی ما رو اجابت می کنه. IP رو وارد کرد و Enter زد.کمی طول کشید که صفحه ای باز شد و چند خط نوشته ی انگلیسی جلوی چشم اومد.در حال خوندن، با خودم فکر کردم حالا آدرس رو هم پیدا کنیم.چه فایده ای داره؟باید پلیس این کار رو می کرد؛ اگر که طبق گفته ی علیرضا، شکایت می کردیم.


-ا ِ. اینکه آدرس دانشگاست.
صدای روجا بود.نگاهش کردم.ناخواسته دست راستم رو از پشتش خم کردم و روی صندلی مهرداد گذاشتم. کمی خودش رو جلو کشید تا باهم برخوردی نداشته باشیم.از بالای سرش نگاه دوباره و با دقتی به مانیتور انداختم. راست می گفت آدرس دانشگاه بود.لبم رو تر کردم.
-این ایمیل مال کِی بوده؟
مهرداد، فکری جواب داد.
-مال دیروز.
با حسرت زمزمه کردم.
-کاش یه ایمیل جدیدتر بود.مثلا مال امروز.
چندتای دیگه رو هم امتحان کرد.همگی مال اطراف بودن.ولی آدرس دقیق نبود تا بفهمیم مربوط به کافی نت هست یا خونه؟ایمیل جدیدی رسید.
-استاد بازش نکنید.
من هم موافق باز کردنش نبودم.می ترسیدم باز چیزی رو بهمون نسبت داده باشن.نمی خواستم مهرداد مستقیما ببینه.موقع تعریف کردن، خواهی نخواهی، خیلی حرفها رو سانسور می کردم.
-نمیشه.باید ببینم چی نوشته.
سریع باز کرد.انگار می ترسید یکیمون مانع بشیم.
-chie hame to otaq jam shodin?Khabarie?
با ابروهای بالا رفته، زیرلب، چیزی رو که نوشته بود زمزمه کردم.
-همه توی اتاق جمع شدین.
چشمم رو ریز کردم.
-یعنی الان داره می بینه.
مهرداد IP رو استخراج کرد و به همون سایت رفت.نگاهی به آدرس انداختم.این یکی هم مربوط به همون اطراف بود.صدای ناباور روجا، با اینکه زمزمه وار بود، توجهمون رو جلب کرد.
-اِ...
توی صورتش رفتم.
-چی شد؟
با لبخندی گیج نگاهم می کرد.
-این مال ساختمون مائه...یعنی...
چشمش رو ریز و درشت کرد.
-یعنی خونمونه.
لبخندی بی معنی زدم.با گیجی نگاهش می کردم.مهرداد هم متعجب بلند شد.
-الان کی خونتونه؟
-هیچ کس.
سرم ناخودآگاه توی صورتش بیشتر خم شد.
-آخه مگه میشه؟
بهت زده بدون اینکه عقب بره نگاهم کرد.
-مامانم اینا رفتن مسافرت.توی خونه تنهام.
صدای صدیق رو از پشت سرم شنیدم.حتی نفهمیده بودم کی نزدیک اومدن.
-رضا چی؟
با دقت به صورتش نگاه می کردم تا جواب بده.فکر می کردم شاید شوخی برادرش باشه.بریده بریده جواب داد.
-رضا... رضا... سنگ کلیه داشت...رفته تهران... برای سنگ شکن... می گفتن... می گفتن حتی مرکز استانم... امکاناتشو ن... ندارن.
با این بریده بریده حرف زدنش دلم رو به آتیش کشید.هر دو دستم رو بدون اینکه بفهمم و دست خودم باشه روی شونه هاش گذاشتم و به طرف خودم کشیدم.ترسیده بودم. بدجوری هم ترسیده بودم.اگه کسی توی خونه باشه... وحشت زده خطابش کردم.
-نمیشه که.یکی باید خونتون باشه.
-بشین یه لحظه.
به خواست مهرداد نشست.وقتی زیر دستم خالی شد تازه فهمیدم دستهام روی شونه هاش بودن.
-زنگ بزن خونتون.شاید یکی برگشته باشه.

گوشیش رو از توی جیبش خارج کرد و شماره گرفت.به اسمی که روی گوشیش نقش بست "خونه" نگاه می کردم که روی اسپیکر زد.صدای بوق آزاد، اتاق رو پر کرده بود.تا اینکه قطع شد.زمزمه ی آرومش رو کنار گوشم شنیدم "یا قمر بنی هاشم".نیم نگاهی به چهره ی ملتهبش انداختم.چشم هاش برق می زدن و این یعنی خودش رو کنترل می کرد تا گریه نکنه.دلم می خواست توی صورت کسی که این کارها رو می کرد بکوبم که "این چه بازی ایه نامرد؟".اما کسی نبود.کسی که باعث همه ی این اتفاقات بود، اطرافم نبود.یا شاید هم بود و خودش رو طوری نشون می داد که فکر می کردیم با ماست.عصبی بودم و فکر می کردم کجای کارمون اشتباه بود؟کجا اشتباه کردیم و کجا قدم کج گذاشتیم و به اینجا رسیدیم؟
صدای زنگ ایمیل که اومد، چشم از روجا و صورت ملتهبش گرفتم.مهرداد ایمیل جدید که باز از طرف نامی بود رو باز کرد.
-zor nazanin nemitonin paidam konin
بی حرف، IP این یکی رو هم استخراج کرد.بازهم آدرس دانشگاه بود.دیگه داشتم عصبی می شدم.هرچیزی حدی داشت.
-مهرداد...
نیم نگاهی حواله ام کرد و چیزی نگفت.لب باز کردم.
-کیه داره ما رو می بینه؟
صدای نامی ِ آروم بلند شد.
-نکنه از طریق دوربین دارن می بیننمون.
قلبم ریخت.اگه واقعا از طریق مداربسته ها زیر نظر بودیم، خیلی چیزها رو دیده بودن.مهرداد، رنگ پریده و عصبی، یکی از مانیتورهای روی میزش رو روشن و پسوردی رو وارد کرد.صفحه ای باز شد.با کمی دقت، فهمیدم راهروهای دانشگاهه و قسمتی مربوط به دانشکده ی فنی مهندسی و قسمتی هم مربوط به حیاط بود.اما چیزی هم مشخص نبود.اگر این فیلم رو به کسی نشون می دادیم متوجه نمی شد مربوط به دانشگاه میشه.فقط ما می فهمیدیم چون همونجا حضور داشتیم...زمزمه کرد.
-این فیلم دوربینا.
با تاسف به فیلم های مسخره نگاه می کردم.
-اینهمه خرج کردن برای این "هیچی" ها؟
باز مهرداد به حرف اومد.
-الان از طریق نرم افزار درمیارم کدوم یکی از کارمندا توی یاهو مِیلَن.
برنامه ای رو باز کرد که چند قسمت داشت.قسمتی، مشخصات سیستمهای روشن رو نشون می داد که مشغول چه کاری هستن.دو-سه نفر درحال آپدیت آنتی ویروس بودن.صدای آروم مهرداد بلند شد.
-این یکی که شاس می زنه.اینم مال سایته.اینم که خودمونیم.
شماره سیستم ها رو نگاه می کردم که صدای ناباور و نگران روجا، ما رو متوجه خودش کرد و باعث شد به اینکه، اونی که "شاس می زنه" کیه، فکر نکنم.
-یعنی چی مال سایته؟کسی توی سایت نیست.
با دهن باز نگاهش می کردم.
-مگه میشه؟
دستش رو بالا آورد و چند کلید ِ تکی توی مشت نیمه بسته اش جلوی چشمم اومد.سر کج کردم و نوشته ی هرکدوم رو خوندم.
-سایت1. سایت2. سایت3. سایت4. سایت5. سایت6. سایت7. سایت8. اتاق کامپیوتر.انفورماتیک کاردانی.انفورماتیک کارشناسی.انفورماتیک ناپیوسته.انفورماتیک کارشناسی ارشد.
همه ی کلیدها دست خودش بود و...تا به خودم بیام، از کنارم با عجله رد شد و همراه دوستهاش دویدن.لحظه ی آخر، مهرداد اخطار به جایی داد.
-با عجله و تابلو نرید.آروم برید.ما نمیایم.هرچیزی که بود، زنگ بزن خبر بده.گوشیم روشنه...
از اتاق که خارج شدن، نشستم.به مهرداد خیره شدم.مهرداد هم دست به کمر به من نگاه می کرد.
-آبان دیگه داره خطرناک میشه.الان کی توی سایته؟یا بدتر از اون...کی خونه ی کامجوئه؟
لب گزیدم.
-این دختر، شب توی خونه تنهاست.مهرداد بلایی سرش نیارن؟
سمت چپم باز تیر کشید.عصبی نشست.
-من بفهمم کار کدوم بی پدریه به قرآن زنده نمی ذارمش.
زمزمه کرد.
-شده وسط دانشگاه باهاش گلاویز بشم این کارو می کنم...
گلاویز شدن وسط دانشگاه چه فایده ای داشت؟مگه کمکی به اعصاب ما می کرد؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

تا به سایت برسیم، هیچ کدوم چیزی نمی گفتیم.در رو باز کردم.تمام سیستم ها خاموش بودن به جز یکی که به حالت stand by بود و احتمالا فراموشمون شده بود خاموشش کنیم.اما نه...قدمی به عقب برداشتم.ما که از صبح سرکلاس بودیم.اصلا وارد سایت نشدیم که سیستمی رو خاموش نکرده، رها کنیم.حتی وقتی می خواستیم کمی دیرتر از پایدار به اتاق دکتر بریم، به سراغ سایت نرفته بودیم.دستی به موهام کشیدم.موهام رو به عقب فرستادم.نگاهی به اطراف انداختم.انگار صد چشم ِ مهاجم همزمان نگاهم می کردن.انگار قصد دریدنم رو داشتن.پای راستم رو کامل روی زمین گذاشتم.پای چپم رو به میز پشت سرم تکیه دادم.چشمهام می رفت که بسته بشه.کی وارد سایت شده و وقتی ما به اینجا یورش آوردیم خارج شده بود؟کی بود که شاید هم از کنارمون رد شده بود؟شاید هم نگاهمون کرده بود.شاید هم به پوزخندی مهمونمون کرده بود.حس کردم زیر دلم خالی شد.پای چپم رو صاف کردم.دستم رو به میز جلویی گرفتم و خم ایستادم تا نیفتم.چشمم پر از اشک بود.معده ام می رفت که به هم بخوره و خودم رو کنترل می کردم.حالا وقت حالت تهوع نبود.حالا که دیده می شدیم.گوشی رو بالا آوردم و شماره ی دکتر گل افشان رو گرفتم.
-جانم؟چی شد؟
صدای پایدار بود.بی توجه به "جانمی" که گفت بی حال جواب دادم.
-تمام سیستما خاموشن به جز یکی که اِستَنده...
لب برچیدم.نفسش رو فوت کرد.
-خب...
می ترسیدم.می ترسیدم چون نمی دونستم وقتی وارد خونه بشم چی روبروم قرار می گیره؟با بغض، غر زدم.
-من نمیرم خونه.
وقتی یادم می افتاد کسی ممکنه توی خونه باشه، کسی غیر از خانواده ام، لرزم می گرفت.وقتی فکر می کردم ایمیلی از خونه ی ما فرستاده شده، نمی دونستم به کجا باید فرار کنم.
-کی گفته قراره تنها بری؟من و مهرداد الان از دانشگاه خارج میشیم...شمام پنج دقیقه بعد بیاید بیرون.زنگ می زنم بهت میگم کجا بیاید سوار ماشین مهرداد بشید.
قطع کرد.مهتاب با ترس نزدیکم شد.
-آجی من می ترسم.
نوشین هم با رنگ پریده نگاهم می کرد.
-آخه چجوری رفتن توی خونتون؟
لبم می لرزید.
-گفت دارن از دانشگاه خارج میشن. پنج دقیقه دیگه ما هم بریم.
دستش رو به پیشونیش گرفت.
-برای چی؟
نفهمیدم چطور وسایلم رو جمع کردم.دستهام می لرزید.چند بار جزوه از دستم افتاد.بالاخره نوشین از روی زمین برداشت و توی کیفم گذاشت و زیپش رو بست.همراه نوشین و مهتاب از سایت خارج شدیم.در رو که بستم، با صدای یاحقی قلبم تکونی خورد.ترسیدم.کلید از دستم افتاد و سر چرخروندم.
-سایتو داری می بندی؟
سعی کردم علیرغم اونهمه بغض، لبخند بزنم و چیزی شبیه پوزخند روی لبم شکل گرفت و اهمیت ندادم.بهتر از گریه کردن جلوی یاحقی بود...
-بله دیگه.امروز خسته ایم.
خم شدم و کلید رو برداشتم و دستهای لرزونم رو از دید یاحقی مخفی کردم.
-خب چرا دوستات نمی مونن؟
نوشین به جای من جواب داد.
-تصمیم گرفتیم امروزو مال خودمون باشیم.
مهتاب هم که آروم تر شده بود، ادامه داد.
-آره از وقتی میایم کارآموزی، اصلا هیچ تفریحی نداریم.
اگه نوشین و مهتاب جوابش رو نمی دادن، من هم قادر به زدنِ حرفی نبودم و خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم. یاحقی با ابروهای بالا رفته، سر تکون داد.
-عجب.
عقب گرد کرد و رفت.از قفل بودن در که مطمئن شدیم، به سمت پله هایی که به پایین منتهی می شد رفتیم. توی راه، مفخم رو دیدیم که با کنتور برق ور می رفت.زیر لب غر زدم.
-اگه کار اینه ایشالا برق بگیردش.
نوشین هم زمزمه کرد.
-هرکی هست خیلی عوضیه.
مهتاب، دستم رو گرفت.
-روجا، ولی اینا همشون اینجان.نمیشه که همزمان هم اینجا باشن هم خونه ی شما.
راست می گفت.

به یاد خونه افتادم.
-بچه ها من خیلی می ترسم.
صادقانه و با صدای لرزون ادامه دادم.
-شاید تا حالا برام مهم نبود.شاید یه جور مسخره بازی بود.ولی این یکی، اینی که از خونمون ایمیل میاد و کسی خونه نیست، منو می ترسونه.
به نگهبانی رسیدیم.
-سلام.
دست ِ پر از کلیدم رو جلو بردم.
-این کلید سایت.
پسر جوونی که چندماهی توی حراست مشغول شده، تنها نشسته بود.
-سلام.دارید می رید؟
بعضی وقتها حس می کردم زیادی توی کارهامون سرک می کشه.کی می ریم و کی میایم و...اصلا ازش خوشم نمی اومد.نوشین که حس من بهش رو می دونست، به جای من جواب داد.
-بله.دیگه می ریم به خودمون برسیم.
کلید رو با مکث از دستم گرفت.
-خانم کامجو یه لحظه وایمیسی باهاتون کار دارم؟
نمی تونستم بگم عجله دارم.حتی نمی تونستم نشون بدم ازش خوشم نمیاد.پس مجبور بودم بمونم.با اشاره ی من، نوشین و مهتاب از اتاقک خارج شدن.لبخند بی ربطی زدم.
-بفرمایید؟
-راستش یکی از دخترای حسابداری ورودی جدید هست ...
چشمش رو ریز کرد.
-اسمشو دقیق نمی دونم ولی تپله.
بی حوصله، سر تکون دادم.
-چی شده؟
اخم کرد.
-یه بار برای من تعریف می کرد شما با آقای اصلان فر دعوات شده.می خواستم بگم نذار کار به حراست بکشه.اخراجت می کنن.
تعجب کردم.اگه من دعوا کرده بودم چه ربطی به اون داشت؟
-چه دعوایی؟ما که توی اتاق آقای اصلان فر رفت و آمد می کنیم.
روی میزش ضرب گرفتم.به یاد دختری افتادم که مدتی اطرافمون می پلکید.از بچه های دانشکده ی فنی و مهندسی هم نبود.هیچ وقت هم نفهمیدم چرا توی سایت میاد؟اصلا کاری نداشت.
-نیلوفرو می گید؟
بشکن زد.
-آره.همون.
سرم رو با تاسف تکون دادم.
-هیچ می دونی پشت سرت چیا می گه؟
با تعجب خیره شد.
-چی؟
-توی دانشگاه پر کرده که شما بهش شماره دادی و باهم دوستید.
بلند شد.
-نه به خدا...
دستم رو جلوی صورتش گرفتم.
-به من ربطی نداره.فقط خواستم بدونید اگه به شما میاد اونجوری می گه، به ما هم چیزای دیگه می گه.
خواست چیزی بگه که بی حوصله و بی توجه، از اتاقک بیرون رفتم.چقدر از اینطور آدمها که بی موقع سر راه آدم سبز می شدن بدم می اومد.


*آبان*

دستم رو توی جیب شلوارم سر دادم و گوشیم که ویبره اش اذیتم می کرد، خارج کردم.
-باید ببینیم قضیه از چه قراره؟این دختر شب توی خونه تنهاست، توی خونه ای که انگار امنیت نداره.
نوچ نوچی کرد.
-این چه مصبیتیه؟
پیام از علیرضا بود.
-آبان ما داریم می ریم مشهد.یهویی شد.ببخش که بهت اطلاع ندادم.
لب گزیدم و خیلی سریع تایپ کردم.
-برید به سلامت.سلام منم به آقا برسون.
همراه مهرداد از اتاق بیرون رفتم.در رو که قفل می کرد، سرخوش رسید.
-سلام دکتر، می رید ناهار؟
مهرداد سعی کرد با حوصله جواب بده.
-سلام.نه داریم می ریم بازار...کار داریم.
-دخترات کوشن؟بفرستشون پیش من کمکم کنن.
بی حال خندید.
-ازم اجازه گرفتن برن خونه.فکر کنم رفته باشن.
از ساختمون خارج و سوار ماشین مهرداد شدیم.ماشین رو که روشن کرد و از حیاط خارج شدیم و کمی دورتر، توی یکی از پس کوچه ها ماشین رو نگهداشت.چرخیدم و نگاهی به اطراف انداختم.
-مهرداد نزدیک دانشگاهیم.یه موقع یکی می بینه.
به سمتم چرخید.
-خونشونو که بلد نیستم یه راست برم اونجا.باید صبر کنم خودش بیاد.
نگاهم به روبرو بود.
-کی می تونه توی خونه باشه؟
روی فرمون ضرب گرفت.
-نمی دونم.میگم شاید یکی دسته کلیداشو ازش زده و کلید ساخته.
شونه بالا انداختم.
-غیر از اینم نیست.ولی کی انقدر بهش نزدیک شده تا تونسته بدون لحظه ای جلب توجه، انجام بده؟
مکثی کردم و نامطمئن ادامه دادم.
-نزدیکتر از صدیق و نامی کیه؟اونا که پیش ما بودن.
با زنگ گوشیم، بحثمون رو نیمه، رها کردم.شماره ی روجا بود که برای اولین بار باهام تماس می گرفت.نگران، جواب دادم.
-کجایی پس؟
-سلام.تازه از دانشگاه خارج شدیم.کجا بیایم؟
کمی اطراف رو نگاه کردم.
-یه لحظه...
گوشی رو کمی از خودم دور کردم.
-مهرداد بهشون بگم کجا بیان؟
-بگو ساختمون سفیده.
بی حوصله غر زدم.
-ممکنه صد تا ساختمون سفید این اطراف باشه.از کجا بفهمه؟لااقل اسم کوچه رو بگو.
سر تکون داد.
-نه.تو بگو، خودش می فهمه.
گوشی رو دوباره کنار گوشم قرار دادم.
-بیا دم ساختمون سفیده.
-باشه نزدیکیم.
قطع که کردم به سمت مهرداد برگشتم.
-گفت نزدیکیم.
خندید.
-دیدی گفتم خودش می فهمه؟
تعجب کردم.
-یعنی ساختمون سفید دیگه ای این اطراف نیست؟
نگاهم کرد.
-هست.ولی این ساختمون، اصلا سفید نیست.فقط به "ساختمون سفیده" معروفه.
با تعجب نگاهی به ساختمون که نما آجری بود انداختم.

چند لحظه بعد، در ماشین باز شد و بچه ها خیلی سریع نشستن.در رو نبسته بودن که مهرداد راه افتاد و صدای جیغ از پشت سر بلند شد.
-وای استاد...
مهرداد سعی کرد با لحن شادی جواب بده.
-من اینجوری رانندگی می کنم.مشکلی داری؟
مکثی کرد.
-آدرسو بده.
روجا که آدرس رو گفت، بلافاصله صدای اعتراضش بلند شد.
-اینجوری رانندگی می کنید، کمربند ببندید لااقل.
تازه حواسم اومد و کمربند رو بستم.صدای مهرداد در جواب روجا بلند شد.
-بابا همین بغل کار داریم.
راست می گفت.چون همون لحظه رسیدیم و ماشین رو نگهداشت.نگاهی به اطراف انداختم.سر ظهر بود و خلوت.آفتاب به وسط آسمون رسیده و گرما رو از طریق کابین ماشین، شدیدتر منتقل می کرد.نفسم رو از گرما فوت کردم و نیم نگاهی به روجا انداختم.
-خونتون کدومه؟
با غصه نگاهم کرد.
-طبقه اول...
پیاده که شدیم، پسری که همراه با سگ بزرگش نزدیک ورودی ِ ساختمون ایستاده بود، سگ رو به سمت روجا فرستاد.
-برو پیش ِ خاله...
سگ که پارس کنان نزدیک شد، عصبی خم شدم و درحال حرکت، گرفتمش.سعی کردم با لباسهام برخورد نداشته باشه.نزدیک پسر رفتم.
-چته یارو؟مریضی مگه؟برای چی اذیت می کنی؟
و سگ رو به سمتش پرت کردم.پسر که انتظار همچون حرکتی از من نداشت، تعادلش رو از دست داد و همراه با سگ روی زمین افتاد.نگاه متعجبش روی صورتم دو دو می زد.نمی دونم چی انقدر تعجب داشت؟نمی دونست عاشقم؟ نمی دونست آدم ِ عاشق این چیزها حالیش نمیشه؟نمی دونست برای عاشق، هم آغوشی با سگ که چیزی نیست؟
چشم از چشمهای متعجبش برداشتم و به سمت مهرداد و دخترها چرخیدم.روجا با چشمهای براق و لبخندی عریض، نگاهم می کرد.لبخند قشنگش، حسابی بی موقع بود و من ِ عصبی رو عصبی تر کرد.نزدیکش شدم و سرم رو توی صورتش خم کردم.
-به چی می خندی؟
صدیق به سمت ساختمون هُلش داد و چیزی نگفت.شاید از عصبانیتم ترسیده بود.هر چهارنفر جلوی در ورودی ایستاده و روجا جلوتر از بقیه بود.صدای کلید می اومد. دستهام رو از بدنم فاصله دادم و نزدیک شدم.دیدم که کلید توی دستشه و دستش می لرزه و حتی نمی تونه توی قفل فرو کنه.دستم رو جلو بردم.برگشت.زمزمه کردم.
-بذار من باز می کنم.وایسا عقب...
لبخند کمرنگش رو از حضورم دیدم و نفسی گرفتم.خوب بود که حضور مثبتی توی این لحظه داشتم.عقب رفت و در رو باز کردم.مهرداد هم کنارم ایستاد.اشاره ای به روجا کردم.
-کدوم در؟
در سمت چپ رو نشون داد.جلوی در ایستادم و دسته کلید رو بالا بردم.
-کدوم؟
لبش رو غنچه کرد.
-هر سه تاش...
بسم الله گفتم و با ابروهای بالا رفته، در رو باز کردم.کفش رو از پا کندم و داخل رفتم.مهرداد هم کنارم وارد شد. همه جای خونه چشم چشم کردیم اما...خبری نبود و به سمت در خروجی رفتم.هنوز بیرون ایستاده بودن.اشاره کردم.
-بیاید...
به وسط پذیرایی رفتم.وارد شدن.صدای بسته شدن در که اومد، دستهام رو به کمر، بند کردم.
-موندم چجوری اومده داخل و با چه سرعتی بیرون رفته؟مگه میشه؟
هیچ کس جوابی نداد.اصلا مگه جوابی وجود داشت؟فقط روجا رو دیدم که به سمت اتاقی رفت.بی توجه به بقیه پشت سرش رفتم.لپ تاپ روی زمین و روی اسکرین بود.بی توجه بهش، دکمه ی محافظ کامپیوتر که شارژر لپ تاپ هم بهش وصل بود رو زد و خاموش کرد.نگاهی توی اتاق چرخوندم.خبری نبود.به نظر نمی رسید چیزی بهم ریخته باشه که اگه بود، حتما روجا متوجه می شد و می گفت.نگاه سرگردونم برگشت و روی چشمهای ناامیدش نشست. انگار منتظر جواب بود.پلک زدم.
-واقعا نمی دونم...
صدیق صدا زد.
-روجا...خبری نیست؟
از کنارم رد شد.
-نه.
من هم پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.مهرداد اشاره کرد.
-موندن ِ ما اینجا فایده نداره.
پوفی کرد.
-ما بریم دیگه...
بی هیچ حرفی از خونه خارج شدیم.فکری توی ذهنم می چرخید.
-نباید شب توی این خونه بمونه.

برای اینکه حرف مهرداد دروغ نشه، به سمت بازار ِ کوچیک ِ مربوط به وسایل برقی رفتیم تا سیستم قیمت کنیم.نزدیک بازار، پارک بزرگی بود.وارد دستشویی شدم و دستهام رو که تا اون لحظه سعی کرده بودم با جایی برخورد نکنن شستم.نمی خواستم آثار سگ، یا احیانا موی سگ، روی دستهام مونده باشه.چون در اون صورت مجبور می شدم کل لباس هام رو تعویض کنم.
لپ تاپ های جدید رو که قیمت کردیم، کار دیگه ای توی بازار نداشتیم.پس سریعا راهی دانشگاه و وارد اتاق مهرداد شدیم.مهرداد از اتاق خارج شد.اما من بیکار نشستم.دست و دلم به کار نمی رفت.فکرم مشغول بود.
-اگه خونه نمونه، کجا بره؟
فکرم درست کار نمی کرد.این مدت، بیش از حد از مغزم کار کشیده بودم.دیگه کشش نداشت...نمی دونستم کجا باید بره؟نمی دونستم باید به کی رو بندازم؟دیگه حال و حوصله ی چیزی نداشتم. حال و حوصله ی کاری نداشتم و سر و صداهای مفخم، اذیتم می کرد و سر درد به سراغم می اومد.اما با دیدن مفخم، با دیدن یاحقی که صدای خندیدنش می اومد و چندباری برای دیدن مهرداد وارد اتاق شده بود، مطمئن شده بودم کار این دو نفر نیست.حتی حضور سعیدی رو هم به چشم دیدم.
-آخه اینا که اینجان...
از فکر کردن های بی نتیجه خسته بودم..از مهرداد خداحافظی کردم.خودم رو به ماشین رسوندم و همون اطراف چرخیدم.ماشین رو دور از دانشگاه نگهداشتم.سر روی فرمون گذاشتم و درمونده چشم بستم.چه اوضاع قمر در عقربی شده بود.درست مثل فیلم های معمایی که با لذت نگاه می کردم.فقط فرقش این بود که یکی از بازیگرهای نقش اصلی ِ این فیلم، خودم بودم.دیگه هیچ لذتی برام نمی موند.
-چجوری وارد خونشون شدن؟
آهی کشیدم.این چه زندگی ای بود؟چه زندگی ای بود که برامون ساخته بودن؟هرروز اتفاقات عجیب و غریب می افتاد که گاهی از درکش عاجز بودیم.مثل اتفاق امروز...وقتی نتونستم به نتیجه ای برسم، تصمیم گرفتم فعلا این فکر رو که "کی وارد خونه شده" رو کنار بگذارم و به فکر ِ جای خواب برای روجا باشم.
-علیرضا و مهنامه که رفتن مشهد.
فکری توی سرم جرقه زد.
-می برمش خونه ی آقا.
در لحظه، پشیمون شدم.
-نه.اینطوری دوست ندارم.دلم نمی خواد چیزی از ارزشش پیش آقا و مامان کم بشه.
چشم بستم.خونه ی علیرضا که نمی شد بره.خونه ی آقا هم که دوست نداشتم ببرمش.پس باید چیکار می کردم؟دیگه کجا می موند به جز خونه ی خودشون؟چند لحظه ای به همون حال موندم و بالاخره چشم هام رو با خستگی باز کردم.جسمم که خسته نبود.اما روحم از خستگی، رو به پیری و زوال می رفت.چشم هام رو چرخوندم.سر ظهر بود و خبری از کسی نبود.گرمای ماشین، غیرقابل تحمل شده بود.شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض بشه و نفسی تازه کنم.گوشیم رو توی دست گرفتم و تایپ کردم.
-دوستات رفتن، بهم زنگ بزن.
ارسال کردم.مطمئنا تا رفتن دوستهاش فکری می کردم.امیدوار بودم یکیشون پیشش بمونه ولی می دونستم امکانش نیست.اون دونفر هم خانواده داشتن.ما که هیچ وقت اجازه نمی دادیم آفر شبی رو بیرون از خونه بگذرونه.حتی زمانی که عقد کرد، شب حتما به خونه بر می گشت.کم سن نبود اما اجازه ی این کار رو نداشت.خانواده ی اونها هم حتما مثل ما بودن...
سر روی فرمون گذاشتم و چشم بستم.سعی کردم فکرم رو آزاد کنم.فکرم شلوغ بود و آزاد نمی شد اما باید سعی می کردم.نمی دونم چقدر گذشته بود که بالاخره سر بلند کردم.تصمیم رو گرفته بودم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

نوشین و مهتاب موندن تا باهم غذا بخوریم.با همون مانتو و شلوار و مقنعه، ماکارونی درست کردم و مشغول خوردن شدیم.چیزی از غذا و مزه اش نمی فهمیدم چون توی فکر بودم.با کمی دقت می فهمیدم فقط من نیستم که فکرم مشغوله.اون دو نفر هم عصبی و ناراحت و ترسیده بودن.هرازگاهی صدای قاشق و چنگالی می اومد.غذا که تموم شد، نوشین سر بلند کرد.
-دستت درد نکنه.
چهره اش غمگین بود.می دونستم نمی تونم ازشون بخوام شب پیشم بمونن.اونها هم می ترسیدن.جدا از اون، خانواده هاشون اجازه نمی دادن شب رو جایی غیر از خونه ی خودشون باشن.مثل خودم که هیچ وقت اجازه نداشتم شب رو جایی بگذرونم که مامان و بابا و رضا نبودن.نمی تونستم با مامان تماس بگیرم تا برگردن.دو روز قبل، به خاطر بیماری عمه به شمال رفته و نمی شد که برگردن.خبر داشتم که جاده هم ریزش کرده.اگه تماس می گرفتم فقط نگران می شدن.رضا هم که همراه با احسان، پسر خاله ام، بیمارستان بود و اگه تماس می گرفتم نمی تونست بیاد.فامیل زیادی نداشتیم و اگه هم بودن، رفت و آمد آنچنانی نداشتیم تا برای شب، امیدی داشته باشم.
توی فکر بودم که صدای زنگ پیام اومد.از آشپزخونه خارج شدم.گوشیم روی میز بود.برداشتم.پایدار بود.
-دوستات رفتن، بهم زنگ بزن.
نوشین با دلهره صدا زد.
-کی بود؟
نمی دونم چرا نخواستم بگم.
-تبلیغاتی بود.
ساعت پنج ، هر دو از خونه خارج شدن.در که بسته شد، تنهایی و ترس و دلهره، توی دلم پیچید.به یاد پایدار افتادم.شاید راهکاری داشت.نمی تونستم ندید بگیرم.اگه هم راهکار نداشت با شنیدن صداش و حس حضورش می تونستم کمی آروم بشم.شماره گرفتم و با اولین بوق جواب داد.
-خونه تنهایی؟
قبل از جوابی از طرف من ادامه داد.
-دوستات رفتن؟
زمزمه کردم.
-بله.
-خانوادت کی برمی گردن؟
لب بالاییم رو جویدم.
-پس فردا.
و از فکرم گذشت:
-اگه جاده درست شده باشه...
-وسایلتو جمع کن، بریز توی یه کوله پشتی ...
مکث کرد.
-چیزایی که خیلی احتیاج داری.مثل لباس و اگه می خوای، کتاب.
تاکید کرد.
-بیشتر نه.
با تعجب جواب دادم.
-برای چی؟
نفسش رو فوت کرد.
-میام دنبالت ببرمت جایی.
گیج، روی زمین نشستم.
-برای چی؟
داد کشید.
-می خوای شب، تک و تنها بمونی؟اونم توی اون خونه که من به شخصه به امنیتش شک دارم؟
گردنم رو کج کردم.
-خب درا رو قفل می کنم.
می دونستم می ترسم و نمی تونم بمونم.ولی نمی تونستم باهاش به جایی که نمی دونم کجاست برم.من می شناختمش.اما نه اونقدری که نادانسته همراهش بشم؛ به سمت مقصدی نامعلوم.
-ببین، علیرضا و خانومش نیستن.اول می خواستم ببرمت خونه ی اونا، بعدش گفتم ببرمت خونه ی پدرم.
مکث کرد.
-ولی نمی خوام اینطوری...بی دعوت، جایی نمی برمت.
چشمم درشت شد.
-پس کجا؟
محکم جواب داد.
-خونه ی خودم...


گوشم زنگ زد و سوت کشید.تقصیر خودم بود دیگه.تقصیر خودم بود که تبدیل به موجودی دم دستی شده بودم.که هرکسی می رسید به خودش اجازه ی هر حرفی رو می داد.تقریبا جیغ زدم.
-یعنی چی؟خجالت نمی کشید؟
بلندتر از خودم جواب داد.
-مگه من خودم می خوام بیام توی خونه ور دل تو بشینم؟
اخم کردم.پس چیکار می خواست بکنه؟پس چرا باید من رو به خونه اش می برد؟اگه قصد و نیت بدی نداشت، به چه دردش می خورد؟آرومتر شدم.
-پس کجا می رید شما؟
آروم جواب داد.
-توی ماشین می خوابم.صبحم می برمت دانشگاه.
انگشتم رو توی گوشم کردم.جوابی بهش ندادم.دوباره ادامه داد.
-اول می خواستم شب بمونی خونه ی خودتون، منم بیرون توی ماشین باشم.ولی اون پسره رو که دیدم، فهمیدم توی یه ساختمونید، اگه یه موقع...
احتمالا منظورش پسر همسایه بود که می خواست سگش رو به جونم بندازه.ادامه داد.
-من اگه بیرون از ساختمونتون باشم که نمی تونم متوجه چیزی بشم.اگه اتفاقی بیفته که نمی تونم کاری بکنم.ولی خونه ی من، کسی نمی دونه دارم می برمت اونجا...
پوزخندی زدم.
-دقیقا مساله همینه...
مشکل همینجا بود که کسی نمی دونست...نفسش طوفانی شد.
-صدامو ضبط کن.
اخمی کردم.
-چی؟
-صدامو ضبط کن تا بهت بگم.
رو ترش کردم.انگار که من رو می بینه.
-آخه برای چی؟
صداش عصبی شد.
-شد یه بار من یه حرفی بزنم تو گوش کنی؟
کفری ادامه داد.
-چیزی ازت کم میشه؟قرآن خدا غلط میشه اگه این کارو بکنی؟
شونه ای بالا انداختم.راست می گفت.انگار بعضی وقتها زیادی سرپیچی می کردم.البته من هم حق داشتم.اون حق نداشت اینطور از دستم عصبی بشه.دکمه ی ضبط صدا رو زدم.
-دارم ضبط می کنم.
-من...آبان پایدار...در تاریخ...خانم روجا کامجو رو همراه خودم به منزل شخصیم جهت حفظ امنیتشون می برم.اگر نظر سوئی داشتم، حتی اگر برای این خانم مشکلی پیش نیومد، ایشون می تونن از این صدای ضبط شده، هر استفاده ای بکنن.
سکوت کرد و دلم پیچ خورد.دوست داشتم گریه کنم.حس می کردم توی محفظه ی بسته ای گیر کردم.طوری که نه می تونم کمی عقب برم و نه کمی به جلو.
-استاد...
داد زد.
-مرگ ... درد... دختره ی...
آرومتر ادامه داد.
-خستم کردی.چرا نمی فهمی؟چرا حالیت نیست توی چه موقعیتی هستیم؟
لب گزیدم.
-میرم وسایلمو جمع کنم...

انگار زود جاخالی دادم.انگار زود عقب کشیدم و کنار رفتم.زود و بی دلیل بهش اعتماد کردم.من که پایدار رو جز توی محیط دانشگاه ندیده بودم.من که نمی دونستم شخصیت آبان پایدار به دور از استاد بودنش چطور هست.من که رفتارش رو بیرون از دانشگاه ندیده بودم.من که از پیشینه ی رفتاریش چیزی نمی دونستم...فکر نکرده جواب دادم.اما وقت زیادی هم نداشتم.هوا تاریک شده بود و تا شب چیزی باقی نبود.کسی رو نداشتم تا شب رو کنارم بمونه.کسی رو نداشتم تا شب رو به خونه اش برم.نوشین و مهتاب اگر که می خواستن می تونستن خیلی راحت تعارف کوچیکی بکنن تا همراهشون برم.اما فقط ناهار خوردن و کمی ابراز ناراحتی کردن و رفتن.با خودم فکر می کردم اینطور وقتهاست که دوست رو از دشمن میشه تمیز داد.وقتی حس می کردم دوستهام پشتم رو خالی کردن، فکر می کردم فقط پایداره که برام مونده...مردد ادامه دادم.
-میام ولی نه به خاطر ضبط صدا.بهتون اعتماد کردم.از بین نبریدش...
درواقع باید می گفتم بهش تکیه کردم نه اعتماد.بهش تکیه کردم که همراهش میرم.در این رابطه، اعتماد آنچنانی بهش نداشتم؛ چون شناخت آنچنانی ازش نداشتم... کمی سکوت کرد.انگار باور نداشت قبول کردم.باور نداشت همراهش میرم.با خودم فکر کردم نکنه پایدار هم فقط تعارف می کنه.فکر کردم نکنه راضی نیست همراهش به خونه اش برم؟صداش من رو از افکار ناراحت کننده ام فاصله داد.
-داری میای، یه چادر سفید سرت کن.کیفو جوری بگیر که انگار آشغاله و داری می بری بندازی توی سطل مکانیزه ی شهرداری...بیا سمت اون سطلی که پشت ساختمون کناریتونه...
خیالم راحت شد که پشیمون نشده.چیزی نگفتم.خودش ادامه داد.
-منتظرم.اومدی بیرون یه تک زنگ بزن ماشینو روشن کنم.
و سریع قطع کرد.انگار می ترسید پشیمون بشم.نمی دونستم چیکار می کنم.سعی کردم فکر نکنم.ترجیح می دادم گیر پایدار بیفتم تا گیر عده ای که نمی شناسم و نمی دونم چندنفر هستن.مطمئنم دلیلم مسخره بود، ولی خودم رو با همین دلیل مسخره دلداری می دادم.از پایدار می ترسیدم ولی از کسانی که نمی دونستم کی هستن، بیشتر.و فکر می کردم پایدار می تونه مراقبم باشه تا اتفاقی برام نیفته. هرچند که خود پایدار هم می تونست مسبب اتفاقی باشه...
وارد اتاق شدم.مانتویی تنم بود.مانتوی قهوه ایم رو از کمد برداشتم و توی کوله گذاشتم.شلوار جین مشکی پام بود. شلوار جین آبی تیره ای هم انتخاب کردم.و یه مقنعه ی مشکی دیگه.دو سارافون صورتی و آبی همراه دو شال. سراغ کشوی لباسهام رفتم.یه دست لباس برای توی خونه برداشتم.اخم کردم.
-خدایا دارم چیکار می کنم با زندگیم؟
کیف کوچیک دعام رو توی گردنم انداختم.با ترس بوسیدم و بوییدم.
-مواظبم باش.
لرزی به تنم نشست که سعی کردم بهش بی توجه باشم.با خودم فکر کردم گاهی لازمه بیخیال و بی توجه باشی وقتی که برای کسی اهمیت نداری.با خودم فکر کردم اگر نوشین یا مهتاب همراهم بودن، یارم بودن، حالا همراهی با پایدار رو قبول نمی کردم.سرنوشت نامعلومی رو برای خودم رقم نمی زدم...به سمت آشپزخونه رفتم و کارد میوه خوری برداشتم.نگاهی به لبه اش انداختم.
-تیزه...
کتونی صورتی چرکم رو پوشیدم و قبل از اینکه پشیمون بشم، چادر سفیدم رو روی سر انداختم.توی آینه چشمم به دختر چادرسفید خورد.درست مثل عروس ها شده بودم.عروسی که بی مراسم و هلهله و پایکوبی، بی همراهی و اذن ِ پدر و مادر، پا به خونه ی داماد می گذاره.نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت، شش رو نشون می داد. کلیدهام رو برداشتم.گوشیم رو به دستم گرفتم و در رو قفل کردم.کمی توی طبقه ایستادم.صدایی نمی اومد.در ورودی رو باز کردم.بین دو لنگه ایستادم و شماره ی پایدار رو گرفتم.بوقی که خورد، قطع کردم و از ساختمون خارج شدم.با خروجم، در با صدا بسته شد.دلم ریخت.ایستادم و کمی به در بسته نگاه کردم.می ترسیدم دیگه نتونم برگردم.لب گزیدم و راه افتادم.باید افکار بد و ترسناک رو از ذهنم بیرون می ریختم.باید فکرم رو آزاد نگه می داشتم. ساختمون رو دور زدم.سعی کردم به طور نامحسوس نگاهی به بالا بندازم.توی تراس ها خبری نبود.به ساختمون پشتی رسیدم.زاویه ای که پنجره ای نداشت ایستادم.نمی خواستم کسی من رو اونجا ببینه؛ درحالی که منتظر مردی ایستادم تا به سمت سرنوشت نامعلومم برم.

حواسم به ماشین پایدار بود که راه افتاد.کنارم که ایستاد، مکث کردم.چشمم رو بستم.
-آیت الکرسی چجوری بود؟
تنم تماما سرد شده بود.اونقدر هراس توی دلم داشتم که حتی آیت الکرسی که از بچگی همیشه می خوندم رو از یاد برده بودم. انگار که روی چند پاره ابر قرار داشتم.گوشهام سوت می کشید.مثل وقتهایی که تب داشتم و بابا به زور مجبورم می کرد صاف بایستم تا نوبت دکتر بگیره.حس کسی رو داشتم که به مسلخ می رفت.هرچند که حاضر بودم سلاخی بشم ولی بلای دیگه ای سرم نیاد.
در ماشین از داخل باز شد.صدام زد.
-سوار شو... خواهش می کنم...
وقتی جوابی ندادم تقریبا التماس کرد.
-اگه یکی ببینه؟
راست می گفت.اگه نمی خواستم که اصلا نباید می اومدم.فکر نکرده، سوار شدم.در رو بسته و نبسته، راه افتاد.حس کردم قدرت فکر کردنم با این کار ازم گرفته شد.تازه فهمیدم روی صندلی جلو نشستم.ای کاش می شد که سوار نمی شدم.ای کاش زمان به عقب بر می گشت.به همون لحظه ای که ازم خواست به خونه اش برم.و من محکم جواب می دادم."نه" محکمی به درخواستش می دادم.اما حیف که هیچ وقت، زمان به عقب بر نمی گرده تا ما اشتباهاتمون رو اصلاح کنیم.که اگه اینطور بود، چقدر خوب می شد.چقدر خوب می شد قدرت این رو داشتیم که همه ی بد هامون رو خوب کنیم...تنم می لرزید و صداش می لرزید.
-یه کم که از اینجا دور شدیم چادرتو بردار.
حتی نمی تونستم برگردم و بهش نگاه کنم.بغض کردم.دلم مامان رو می خواست.دلم بابا رو می خواست.دلم حمایت خانواده ام رو می خواست.چیزی که با پنهان کاری های یک سال اخیرم، از خودم گرفته بودم.لب برچیدم.
-می خوام برگردم.
توی کوچه ای پیچید و نگهداشت.
-ببین، به همین قرآن قسم می خورم.
به سمتش برگشتم.تازه متوجه قرآن جیبی توی دستش شدم.نگاهم کرد.چشم هاش برق زدن و حس کردم خیس هستن.ادامه داد.
-من اصلا توی خونه نمیام.انقدر نترس.روی من، الان و این ساعت فقط به عنوان برادر حساب کن.
سرش رو با تاکید بالا و پایین کرد.
-الان من فقط برادر توام.
من خودم برادر داشتم.برادری که ازش دور بودم.شاید کنار هم زندگی می کردیم و نفس می کشیدیم.شاید با هم می خوابیدیم و با هم بیدار می شدیم.شاید سر یک سفره می نشستیم و غذا می خوردیم.اما از لحاظ فکری، فرسنگ فرسنگ فاصله داشتیم.
توی چشم هاش خیره شدم و حتی به قدر پلک زدنی هم از نگاهش فاصله نگرفتم.می خواستم ببینم چقدر راست می گه؟انگار که از نگاه خیره ام معذب شد.چشم ازم گرفت و نگاهش رو به فرمون ماشین دوخت.نگاهم رو بیرون از ماشین بردم.هنوز نزدیک خونه بودیم و این یعنی هنوز خطر در کمین و ممکن هست کسی ما رو با هم ببینه.کلاسهای دانشگاه که هنوز تعطیل نشده بود.پس هرآن امکان دیده شدنمون بود.سعی کردم فکر کنم کنار رضا، تنها برادر ِ دورم نشستم و همراهش به خونه اش میرم.زمزمه کردم.
-بریم.
کارد آشپرخونه رو که لحظه ی آخر برداشته بودم، زیر چادر، توی دستم جابه جا کردم و به زیر آستین فرستادم.طوری گرفته بودم که دسته اش کف دستم و سر تیزش، شاهرگم رو نوازش می داد.می دونستم اگه پایدار تصمیم بگیره آدم نباشه، زورم بهش نمی رسه حتی با چاقو.چاقو رو برای خودم برداشتم.کافی بود حرکتی بکنه و به راحتی چاقو رو کج و اونوقت...اونوقت شاهرگ حیاتیم رو قطع می کردم.هرچند که از مردن می ترسیدم اما ترس از بی آبرویی توی وجودم بیشتر بود.پس مطمئنا این کار رو می کردم...
* قوانین مربوط به بخش کتاب و رمان کاربران انجمن *
چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم ؟


*آبان*

نفس لرزونی کشیدم.دنده رو جا زدم و دوباره راه افتادم.خوشحال بودم از اینکه راضی شده.انتظار داشتم تا لحظه ی آخری که به خونه ی من می رسیم بخواد به خونه ی پدریش برگردونمش.شاید الان و توی این لحظه، نمی تونست هیچ فرقی بین من و اون اشخاصی که این بازی رو شروع کرده بودن قائل بشه که حق داشت...
هر خیابونی رو که رد می کردیم، از هر کوچه ای که می گذشتیم، یه چشمم به روبرو بود و یه چشم دیگه ام به آینه.از آینه، پشت سر رو می پاییدم تا مطمئن بشم کسی دنبالمون نیست.تا مطمئن بشم کسی اطراف خونه ی روجا، به کمین ننشسته بود.فکر می کردم کسی که این بازی رو راه انداخته شاید به طریقی، به دنبالمون تا خونه ی من هم بیاد.شاید ماجرای جدیدی رو هم به همین خاطر شروع کنه.نمی خواستم ریسک کنم و مدرکی واقعی به دست کسی بدم.نمی خواستم عکس مشترکی از من و روجا در کنار هم، عکسی که عکس ِ واقعی باشه، به دست کسی بیفته.که در اون صورت باید فاتحه ی زندگیمون رو می خوندیم.
هرچقدر به خونه نزدیک تر می شدیم استرسم بیشتر و حالم خراب تر می شد.داشتم به رویای چند ماهه ام، اومدن روجا به خونه ام، نزدیک می شدم.رویایی که بارها و بارها توی خواب می دیدم.که چه رویای قشنگی بود لحظه ی ورودش به خونه ام و در آغوش گرفتنش...با این فکر، با این تصور، صدایی توی وجودم بلند شد.صدایی خیلی بد.صدایی که سعی داشتم نشنیده بگیرمش.
-الان بهترین فرصته.
نوچ آرومی کردم.
-کسی نمی دونه داری می بریش توی خونت...
سر تکون دادم تا نشنوم.ولی نمی شد.
-با اون صدای ضبط شده مگه می تونه چیکار کنه؟
از این پستی توی وجودم، چشمم درشت شد.
-یه شبه دیگه.مگه کی می فهمه؟
نفس توی سینه ام حبس شد و قلبم ریتم تندی گرفت.
-اصلا می تونی گوشیشو برداری اون صدارو پاک کنی.
سینه ام سنگین شد.
-اصلا شاید اگه به کام دلت برسی، دیگه اون جذابیتو نداشته باشه.
پیشونیم به عرق نشست.دستی روی چشمم کشیدم.
-امتحانش کن.
نفس سنگین دیگه ای کشیدم و زیرچشمی پاییدمش.
-امشب وقتشه...
جمله ای زیر همه ی این جملات دائم تکرار می شد.
-کسی نمی دونه...
بازی بدی توی وجودم راه افتاده بود.من ضعیف بودم.خیلی ضعیف.نباید می گذاشتم این زمزمه های توی دلم ادامه پیدا کنه.وگرنه کاری می کردم که عمری پشیمون می شدم.نباید این زمزمه ها به واقعیت می پیوست.باید خودم رو کنترل می کردم اما امان از وسوسه.امان از شیطانی که یک لحظه از آدم غافل نمیشه و رها نمی کنه تا درست فکر کنی.فکری دور از هر سیاهی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی حال بد خودم غرق می شدم که صدای اذان، به گوشم خورد.
-اشهد ان لا اله الّا ا...
نگاهم به سمت گلدسته های مسجد نزدیک خونه رفت.با نگاهی به ساعت، متعجب شدم.وقت ِ اذان نبود و صدای اذان می اومد و... لرزی توی وجودم افتاد که باعث شد موهای تنم راست بشن.عرق پیشونیم به خشکی نشست.آب دهنم رو قورت دادم.
-قربونت برم خدا.همیشه به موقع بهم یادآوری می کنی...
دستی روی قلبم گذاشتم.خدا اینجا بود...
جلوی خونه، کمی مکث کردم تا در باز بشه.ماشین رو توی پارکینگ بردم و خاموش کردم.چرخیدم.هنوز چادرش می لرزید.با خودم زمزمه کردم.
-خدا چقدر دوستت داره دختر...
هیچ حرکتی نکرد.گلوم رو صاف کردم.سعی داشتم حرف بزنم تا کمی آروم بشه.
-این ساختمون دو طبقست و دو واحد داره.واحد یک طبقه اول خونه ی من و واحد دو طبقه دوم خونه ی علیرضاست.
حرفی نزد.کمی مکث کردم.
-داشبوردو باز کن...
حرکتی نکرد.با همون لحن آروم و صدایی که لرزشش رو خودم می تونستم حس کنم ادامه دادم.
-پس من الان خم میشم اون سمت داشبوردو باز کنم...نترس.
خم شدم و با احتیاط نگاه زیرچشمی بهش کردم.بی پلک زدن، همچان به روبرو چشم دوخته بود.کمی کج شدم که عقب رفت.نگاه ناراحتی بهش کردم.داشبورد رو باز کردم و دسته کلیدی بیرون کشیدم.
-این کلیدای زاپاس خونس.
به سمتش گرفتم.
-بگیرش.
یکی از دستهاش رو جلو آورد و از دستم گرفت.کمی که کج شدم بازهم عقب رفت و نگاه ناراحتی بهش انداختم. من که کاریش نداشتم فقط می خواستم کلید رو از توی جیبم بیرون بکشم.کلید رو از جیبم بیرون آوردم.
-دو تا از اینام کلیدای خونس.رفتیم بالا اینارم میدم به خودت.
مکثی کردم و وقتی دیدم چیزی نمی گه ادامه دادم.
-دیگه هیچ کلیدی ندارم.
دستم رو تکون دادم.
-خیالت راحت باشه.بالا نمیام.اگه کاری داشته باشم، قبلش بهت زنگ می زنم.
حرکتی به دستش داد.لحظه ای چشمم به برق غیر عادی چیزی توی دستش خورد.
-چاقوئه؟
جاخوردم.ابروهام بالا پرید.سعی کردم ندید بگیرم.می ترسیدم چیزی بگم و از ترس، به خودش صدمه بزنه.در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که برگشتم.نگاه خیره اش روی صورتم بود.
-پیاده شو بریم بالا.امروز خیلی خسته شدی.
پیاده که شد، چادر رو روی دستش انداخت.قبل از انداختن چادر، دوباره متوجه چاقو شدم.جور بدی به دست گرفته بود.جوری که نوک بُرَنده اش، به سمت مچش بود.بازهم سعی کردم چیزی نگم.شاید هول می شد و کاری دستمون می داد.آه کشیدم.
-بریم...
راه افتادم.روی پله ها هرچقدر دقت کردم، صدای پاش رو نشنیدم.با فکر اینکه شاید کنار ماشین مونده، برگشتم. درست پشت سرم بود.با وحشت عقب کشید و به دیوار چسبید.زمزمه کرد.زمزمه کرد اما من شنیدم.
-تو رو خدا...
چقدر توی این حالت، بی دفاع بود و این، چقدر دلم رو آتیش می زد.انگار همون دختر شیطون ِ سرکلاسهام نبود. زمزمه کردم:
-نمی خواستم بترسونمت.

بالا که رسیدم، در خونه رو باز کردم و به سمتش برگشتم.نگاهم رو که دید، از پله ها بالا اومد و ایستاد.ولی همچنان خیره نگاه می کرد.از نگاه جدی و مُچ گیرش، که انگار منتظر بود عملی ازم سر بزنه، خنده ام گرفت.
-ببین... دختر خوب... من همون آدم توی دانشگاهم.همونی که سرکلاسا می دیدی.چیزی تغییر نکرده.
پلک زدم.
-هنوز تغییر نکرده و منم حد خودمو می شناسم.
این جمله برای این بود که بدونه هنوز هم سر ِ احساسم هستم.می خواستم بدونه می خوامش اما نه حالا.می خوامش اما حواسم به شرافتمون هست.اشاره کردم.
-حالام کفشتو دربیار برو داخل.
بالاخره لب باز کرد.
-یه موقع فکر نکنید من...
خوشحال از اینکه بالاخره قفل سکوت رو شکسته، وسط حرفش رفتم.
-می دونم.اگه مجبور نبودی نمی اومدی.
با دستم، به اون دستش که پر از چاقو بود و چادر رو برای ندیدن من، روش انداخته بود اشاره کردم.
-اینو از اون چاقوی توی دستتم میشه تشخیص داد.
بدون مکث جواب داد.
-این برای شما نیست.برای خودمه.
برای باز کردن بند کفشش خم شد.با ترس بهش خیره شدم.پس برای همین چاقو رو به سمت خودش گرفته بود؟ یعنی تا این حد روی من حساب می کرد؟با این فکر که اگه به افکار توی ماشین، جامه ی عمل می پوشوندم می خواست چه بلایی سر خودش بیاره، چشم هام پر از اشک شد و وحشت کردم.فکر نمی کردم انقدر ترسیده باشه.فکر نمی کردم روی من همچین حسابی باز کرده باشه.هرچند که حق داشت.من توی ماشین، قبل از رسیدن، قبل از شنیدن نغمه ی ملکوتی اذان ِ توی ذهنم با خودم درگیر بودم.درگیر بودم و این یعنی، هرآن امکان داشت همون حیوونی بشم که توی فکرش بود.باز سمت چپ سینه ام تیر کشید.سر که بلند کرد، با دیدن گونه های خیسش، از خودم و کسایی که این بازی ناجوانمردانه رو شروع کرده بودن بدم اومد.از کسانی که باعث شدن توی این چندوقت گریه ی دختری رو ببینم که همیشه ساختمون دانشگاه از صدای خنده هاش می لرزید.
نالیدم.
-به قرآن من بالا نمیام.
شاید روی سخنم با خودم بود.شاید به خودم یادآوری می کردم که نباید نامردی توی کارم باشه.یادآوری می کردم خودم خواستم بیاد.یادآوری می کردم بهم پناه آورده و نباید حرکت اضافه و نابه جایی داشته باشم.یادآوری می کردم که...من حیوون نیستم.که...نباید حیوون باشم.می دونستم که زورم می رسه در رو بشکنم.قفل و کلید، جلوی یه مرد رو نمی گیره.اگه غرایز یه مرد، عصیان کرد فقط خدا باید به داد اون زن یا دختر برسه.
-برو داخل، دَرَم قفل کن...
نگاهم رو به قطرات اشکش دوختم و دستی به صورت خودم کشیدم.
-اشکِتَم پاک کن.
داخل که شد، در رو توی دستم گرفتم.
-کسی نمیاد.ولی اگه یه وقت کسی از پایین زنگ زد جواب نده.منم کاری داشته باشم بهت زنگ می زنم.
با فکر اینکه شاید گرسنه باشه، ادامه دادم.
-فکر کنم توی یخچال ژامبون باشه.
لب برچید.
-شما چی؟
لبخند زدم.
-نگران نباش.تو فقط به خودت فکر کن.
کمی که عقب رفت، در رو بستم.تقه ای به در زدم.
-قفل کن تا با خیال راحت برم پایین.
صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد.یک بار...دو بار...سه بار...ضربه ای به در زدم.
-من پایینم.اگه چیزی خواستی...هروقتی که بود زنگ بزن.در ضمن، فردا ساعت هفت و نیم بیا پایین که ببرمت دانشگاه.لباساتم از توی کیفت دربیار که وقتی رفتی دانشگاه کسی متوجه نشه شب خونه نبودی.

*روجا*

صدای پاش که از پله ها پایین می رفت رو شنیدم.بعد از چند لحظه که منتظر بودم بالا بیاد و به سمت خونه حمله کنه، صدایی نیومد.و فهمیدم که قصد حمله به خونه ی خودش که حالا من ساکنش بودم رو نداره.سکوت ساختمون، توی گوشم می خورد و آزارم می داد.جای غریبه ای بودم و می ترسیدم.به در پشت کردم و روی در سُر خوردم و همونجا نشستم.با دست ِ خالی و بی چاقوم، صورتم رو پوشوندم.
-خدایا عجب کاری کردم.اون بدبختم از خونه زندگیش فراری دادم.
کسی توی ذهنم پوزخند زد.
-روجا تو اینجا چیکار می کنی؟
دست از صورتم برداشتم و اخم کردم.
-اینجا چی می خوای؟مگه خودت خونه نداشتی؟
جوابی نداشتم.شاید هم داشتم و نمی خواستم بهش فکر کنم.ولی با خودم فکر کردم می تونستم بی معرفتی دوستهام رو ندید بگیرم و توی خونه ی خودم بمونم.جایی که بهش تعلق داشتم.اینجا با خودم چاقو آوردم؟چاقو آوردم که چی؟که چیکار کنم؟خودم رو بکشم؟توی خونه ی خودم نمی تونستم؟اونجا نمی تونستم چاقو کنارم بگذارم؟واقعا نمی شد اینطور خودم و پایدار رو اسیر نکنم؟آه از نهادم بلند شد.
-ای نوشین... ای مهتاب... عجب وقتی پشتمو خالی کردین...
چقدر بد بود.مثلا با هم دوست بودیم.اما انگار همون "مثلا" بود.اگه دوستی واقعی بِینِمون برقرار بود که حالا یا باید توی خونه ی پدری نوشین بودم یا مهتاب...دستی به مقنعه ام کشیدم.حالا دیگه وقت این حرفها نبود.هرچقدر هم توی دلم نکوهششون می کردم چیزی درست نمی شد.اصلا شاید اگه من هم بودم، همین کار رو می کردم.شاید از دردسر ِ احتمالی ِ بعدش می ترسیدم و به خونه، راهشون نمی دادم.
چاقو رو توی کیفم فرو بردم.سر که بلند کردم، چشمم به پذیرایی بزرگ و تمیزی افتاد.دکورش به نظرم جالب نبود و زیاد به دلم ننشست.پوزخندی به خودم زدم.
-خیلی پررویی.
بلند شدم و بی هدف توی خونه راه افتادم.صدام رو بلند کردم.
-کسی نیست؟
انگار اگه کسی کمین کرده بود، با این حرفم خودش رو نشون می داد.وقتی کل خونه رو گشتم و مطمئن شدم کسی نیست، وارد یکی از اتاق ها شدم که کامپیوتر داخلش بود.نزدیک کامپیوتر، قاب عکسی دیدم.نزدیکتر شدم.پایدار و زن و مردی میانسال و زن و مردی جوون، به دوربین لبخند می زدن.به نظر نمی رسید عکس جدید باشه.چون پایدار ِ توی عکس، حداقل یک سایز از پایدار ِ حالا، کوچیکتر بود.نگاهی به مرد ِ جوون ِ کنارش انداختم.چهره اش زیاد مشخص نبود.لب برچیدم.
-برادرشه؟
خودم رو درگیر عکس نکردم.کسی نبود که بهم جواب بده افراد توی عکس، چه نسبتی با پایدار دارن.کوله پشتی رو روی تخت گذاشتم.خواستم همونجا بشینم که نیمه ی راه و وسط زمین و هوا، با چندش، استُپ کردم.
-لابد اینجا می خوابه.
شاید خیلی پررو بودم که با وجود غصب خونه اش، انقدر وسواس به خرج می دادم.کوله رو باز کردم و یکی از سارافون ها، همراه شالی ازش خارج کردم.داخل سرویس بهداشتی شدم و آب داغ رو باز کردم تا آینه و شیشه ها بخار بگیرن.مانتو و مقنعه ام رو درآوردم و وضو گرفتم و لباسهام رو پوشیدم.باز کردن آب داغ برای این بود که اگه مداربسته ای کار گذاشته شده، چیزی ضبط نکنه.می دونستم دچار افکار احمقانه و وسواس گونی شدم اما دست خودم نبود. وگرنه اون نمی دونست من رو به خونه اش میاره که از قبل، دوربین کار گذاشته باشه...

از همون داخل سرویس، باز نگاهم به اتاق ِ غریبه افتاد.چه حس بدی داشتم.چقدر دلم می خواست کنار مامان و بابا بودم.حتی شوخی های بی مزه ی رضا رو ترجیح می دادم.توی خواب، آب ِ یخ ریختن هاش هم حالا برای من دوستداشتنی بود.وسط چهارچوب در نشستم.سرم رو به کنار در تکیه دادم.با نگاهم جای جای اتاق رو گشتم.نه...هیچ چیزش شبیه خونه ی خودمون نبود.اینجا نه مامان داشت و نه بابا و نه رضا.لبهام برچیده شد.ابروهام کم کم به هم نزدیک می شد.دست بردم تا ابروهام رو از هم فاصله بدم.بینیم چین خورد.دستم رو روی قوز بینیم گذاشتم تا ماساژ بدم و چینش رو از بین ببرم.اما با سوزش بینی و چشمم که نمی تونستم کاری بکنم.
-خدایا چرا من انقدر بدبختم؟
اشکم سرازیر شد.چرا هیچ کس رو نداشتم تا توی مواقع اضطراری مثل امروز بهش پناه ببرم؟چرا باید از بی کسی به خونه ی استادم قدم می گذاشتم.مردی که فقط توی دانشگاه دیده بودمش...دستم رو روی دهنم فشار دادم تا هق هقم رو همون پشت دست، مخفی کنم.با دست دیگه، خیسی ِ زیر پلک رو پاک می کردم.چند لحظه ای که گذشت، وقتی آرومتر نشدم که هیچ، حالم بدتر شد، بلند شدم و به سرویس برگشتم.شیر آب سرد رو باز کردم.مشت مشت آب روی صورتم ریختم.چشمها و صورتم که خنک شدن، وقتی حس کردم کمی بهتر شدم، به اتاق برگشتم.با آستین لباس، صورتم رو خشک کردم.گوشه ی شالم رو به چشمها و ابروم کشیدم و آبشون رو گرفتم.مهری از روی میز برداشتم.گیج، به اطرافم نگاه کردم.
-کدوم وری نماز بخونم؟
نشستم.سرم رو توی دست گرفتم.
-خدایا باهام قهر کردی؟می دونم نباید می اومدم.
چند نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم.دائم توی ذهنم تکرار می شد "نباید می اومدی".و دائم هم نشنیده می گرفتم. گوشیم رو برداشتم و تایپ کردم.
-قبله کدوم سمته؟
توی مخاطبین، گشتم و "استاد پایدار" رو پیدا کردم و براش فرستادم.به دقیقه نکشیده بود که جواب داد.
-همون سمتی که در حمام هست.توی اتاقی که کامپیوتر گذاشتم.کمی مایل به راسته.اونقدر نیست که با دیوار، نیمساز بسازه.
لبخند زدم.
-چه آدرس دقیقی.
ایستادم و قامت بستم.نماز که خوندم ساعت هشت شده بود.انقدر امروز استرس داشتم که وجودم پر از ضعف بود.ولی دلم نمی خواست پا توی حریم خصوصیش بگذارم.خودش اجازه داده بود، اما دلم راضی نمی شد دست به چیزی بزنم. توی کوله پشتیم گشتم.کیک کوچیکی بود.همون رو باز کردم و خوردم.باید فردا توی دانشگاه چیزی می خریدم که گرسنه نمونم.به برگشتن ِ به خونه ی بی مامان و بابا و رضا فکر نمی کردم.با اینکه می ترسیدم استاد ِ امروز صبح و مرد ِ امشبم حرکتی بکنه، اما نمی خواستم به خونه برگردم و نگهبان ِ قدرتمندی مثل پایدار رو از دست بدم.خودخواه بودم و برام مهم نبود چطور شب رو به صبح می رسونه و همین اهمیت داشت که جای خودم امن باشه و کسی ازم مراقبت کنه.
چادرم رو روی زمین پهن کردم.کوله پشتیم رو به عنوان بالش گذاشتم و دراز کشیدم.پستی و بلندی زیاد داشت و سرم رو اذیت می کرد.ولی دوست نداشتم از وسایلش استفاده کنم.بالش هم وسیله ای چیز شخصی بود.
برای اولین بار، موقع خواب ذکر گفتم و توی دلم از خدا عذرخواهی کردم.در همون حال، چشمم رو توی فضای اتاق چرخوندم.خونه اش، آرامشی داشت که دوستش داشتم.مطمئن بودم اگه شب رو توی خونه ی خودمون می موندم نمی تونستم آرامش رو لمس کنم.من از در و دیوار خونه ی خودمون، توی این شب خاص، وحشت داشتم.
***


صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم.نگاهی به ساعت انداختم. هفت بود.
-نمازم قضا شد.
روز های قبل، نمازم قضا می شد و عین خیالم نبود، آخرین لحظه می خوندم و عین خیالم نبود.چقدر ما آدمها موقع مشکلات فرق می کردیم.چقدر خداپرست تر می شدیم...
دست و صورتم رو شستم و نماز خوندم.چیزی نداشتم بخورم.مسواک هم یادم رفته بود بیارم.آدامسی از توی کیفم برداشتم و مشغول جویدنش شدم.پیامی رسید.از پایدار بود.
-وسایلتو بذار توی خونه، ده دقیقه دیگه پایین باش.
لب گزیدم.
-چجوری خوابید؟اونم توی ماشین؟
خجالت می کشیدم وقتی فکر می کردم شب تا صبح رو توی ماشین گذرونده اما کاری از دستم برنمی اومد.شاید هم نمی خواستم که کاری انجام بدم.توی خونه اش احساس راحتی می کردم و شب با آرامش خوابیدم و این آرامش رو نمی خواستم از خودم دور کنم.حتی به بهای بدخواب شدن آبان پایدار...
مانتوی قهوه ایم رو از توی کوله بیرون آوردم و پوشیدم.جلوی آینه ایستادم.کیف لوازم آرایشم رو برداشتم و زیپش رو باز کردم.با نگاهی توی کیف، مداد ابرو و مداد چشمم رو بیرون آوردم و کمی داخل چشم هام مداد کشیدم و ابروهام رو پر کردم.لباسهام رو گوشه ای روی تخت گذاشتم.جوری قرار دادم که اگه دستی بهشون زده شد بفهمم و همینطور لباس های ممنوعه ام توی دید نباشه.نمی دونم چه فکری کردم و با خودم آوردم؟من که خونه ی غریبه حمام نمی رفتم.چادری به روشون کشیدم.کلید برداشتم و کفش پوشیدم و توی آینه ی جلوی در، خودم رو تماشا کردم.خوب شده بودم.تمیز و مرتب و در عین حال ساده بودم؛ مثل همیشه.
-چقدر من پرروام...شب نذاشتم بخوابه و خودم با خیال راحت خوابیدم و حالام آرایش کرده دارم میرم...حق داره اگه خفم کنه.
از خونه خارج و بعد از قفل کردن در، به سمت پایین سرازیر شدم.قدم روی پله ی آخر که گذاشتم، دیدمش که بیرون از ماشین ایستاده و با لباسهای نامرتب و چشمهای سرخ، کمرش رو ماساژ میده.دستی روی دهنم گذاشتم.
-وای.نتونستین بخوابین؟
سر به زیر انداخت و برای اولین بار، اول سلام کرد.
-سلام.صبح بخیر.
لب گزیدم.
-سلام.صبح شمام بخیر.
سر بلند کرد.
-سوار شو برسونمت.
کنارش که نشستم، قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه، دست ِ پر از کلیدم رو به سمتش دراز کردم.
-بفرمایید.
برگشت.نگاهش بین دستم و چشمهام رفت و برگشت و نامطمئن زمزمه کرد.
-باشه پیشت...
مصمم نگاهش کردم.کلید خونه ی خودش بود.حق داشت داشته باشدش.برق خوشحال چشمهاش رو دیدم.دست دراز کرد و کلید رو از دستم گرفت.
-حواست باشه کسی نفهمه دیشب کجا بودی.
مسلما حواسم بود کسی متوجه نشه اما زمزمه کردم.
-چشم.
چشمم به چشم های سرخ و لباسهای چروکش می افتاد و غصه ام گرفت.آدمی نبود که با لباس چروک جایی ظاهر بشه و مقصر تیپ الانش من بودم.از ذهنم گذشت:
-الهی بمیرم از شَرَم خلاص شی.
ضبط رو روشن کرد.
- "نگو نگو نميام/نگو نگو نميام"
زیرچشمی نگاهش کردم.خستگی از سر و روش می بارید و من رو خجالت زده می کرد.اما چقدر آروم بودم.چقدر خیالم راحت بود وقتی که به محله های آشنا نزدیک می شدیم.
"اميدو پر دادن/ديگه سخته برام"
-یعنی نخوابیده؟
"دیگه سخته برام/حالا که دست گلدون"
به فکر خودم پوزخندی زدم.
-نمی بینی قیافشو؟معلوم نیست که تا صبح به خاطر تو بیدار بوده؟
"به ساقه گل رسيده/حالا که عطر آشتی/تو خونمون پیچیده"
نگاهم به سمت صندلیش که از صندلی ِ من عقب تر بود کشیده شد و توی مغزم یه "چرا"، چراغ داد.این بار نگاهم رو به پاهای پُر و بلندش دوختم و جواب "چرا" رو خودم دادم.
-خب قدش بلنده.اگه صندلیشو عقب نبره که توی ماشین جا نمیشه...
و توی دلم نوچی کردم.
-با اینهمه جا نشدنش، معلومه که نبایدم بتونه توی ماشین بخوابه.
"حالا که خوب می دونی/دلم هوا تو کرده/حالا که بغض و کينه/پاشو کنار کشيده..."
هیچ وقت از این دست آهنگها خوشم نمی اومد ولی این بار، این بار که کنار آبان پایدار بودم، این بار که کنار مرد کنارم بودم، مردی که به نظرم خیلی مرد بود، به نظرم رسید "چه آهنگ قشنگی".
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

تا به نزدیک دانشگاه برسیم، به موسیقی ای که از پخش می شد گوش می دادیم.متوجه نگاه های زیرچشمیش بودم و نمی خواستم برای خودم معنی کنم و گرفتاری جدیدی برای خودم و خودش درست بشه.سعی کردم نگاههاش رو به پای کنجکاوی دخترونه بگذارم.به پای دوشادوش نشستنش در کنار یه مرد.در غیر این صورت نمی تونستم امشب رو تضمین کنم.ماشین رو که نگهداشتم، به سمتش برگشتم.با لبخند نگاهم می کرد.
-مرسی.ببخشید اگه...
نگذاشتم ادامه بده.شمرده شمرده، جواب دادم.
-اگه تو منت گذاشتی اومدی خونه ی من، من ازت خواسته بودم.نه تشکر کن نه معذرت بخواه.خب؟
با همون لبخند فقط نگاهم کرد.دلم لرزید و آب دهنم رو قورت دادم.
-چیزی خوردی؟
با مکث کوتاهی جواب داد.
-من همیشه توی دانشگاه یه چیز می خورم.
می دونستم چیزی نخورده.هم اینکه رنگش پریده بود و هم اینکه روش شناخت کامل پیدا کرده بودم.از طرز جواب دادنش هم فهمیدم چیزی نخورده و نمی خواد من بدونم اما دروغ هم نمی خواد بگه.
-انقدری می شناسمت که بدونم از دیشب چیزی نخوردی.
-یه کیک داشتم خوردم.
با تمام خستگی و کوفتگی، از ته دل خندیدم.از جواب صادقانه اش خوشم اومد.با اینکه دوست نداشتم من رو غریبه بدونه، ولی نمی خواستم بهش اصرار کنم تا اذیت بشه.همینکه راضی شده بود شب رو توی خونه ی من بمونه عالی بود.تا حدودی بهم اعتماد پیدا کرده بود.
-اصرار نمی کنم نمی خوام معذب بشی.ولی به این فکر کن تا غروب توی دانشگاهی.
چیزی نگفت و باز هم با لبخند ِ دوستداشتنیش بهم چشم دوخت.از خودم ترسیدم و باز هم آب دهن قورت دادم. دلم می خواست نزدیکش بشم و جلوی خودم رو گرفتم.اما این رو می فهمیدم از وقتی به دانشگاه نزدیک میشیم بدنش از حالت آماده باش خارج میشه.چهره اش آرومتر شده بود.
-ساعت چهار بیا همون جای دیشبی سوارت کنم.
و از خودم عصبی شدم که چرا صدام می لرزه؟عصبی شدم از اینکه متوجه لرزش صدام شده باشه.عصبی شدم از اینکه متوجه دلیل لرزش صدام شده باشه.صداش، از فکر خارجم کرد.
-ممنون.
نگاهش کردم.پیاده شد.
-ببخشید اگه اذیت شدین.خدافظ.
مثل همیشه جواب دادم.
-به سلامت.
در رو بست و راه افتاد.با لبخند نظاره اش می کردم.وقتی از جلوی دیدم رفت، ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.بوی عطرش توی ماشین، مستم می کرد.حسی که تمام مدت ِ حضورش در کنارم سعی در خفته کردنش داشتم، بیدار شد


*روجا*

همزمان با نوشین و مهتاب و مریم به دانشگاه رسیدم.با اینکه کنار هم بودیم اما به هردو، پیام فرستادم و ازشون خواستم حواسشون باشه و قضیه ی دیروز رو جلوی مریم لو ندن.نمی خواستم مریم متوجه این یکی موضوع هم بشه... ازشون دلگیر بودم.دلم می خواست به روی هردو بیارم که چطور تنهام گذاشتن.از گله و شکایت بیزار بودم.اما دوست داشتم بی معرفتیشون رو به رُخ بکشم.من که همیشه همراه و کنار هر دو بودم؛ توی هر شرایطی.تنهایی حقم نبود.نمی دونم خودشون رو جای من گذاشتن یا نه؟اما فکر نکردن شاید از ترس سکته کنم؟من فقط یه دختر تنها بودم.با خودم تصمیم گرفتم حتما ناراحتیم رو ابراز کنم.باید می فهمیدن چی توی دلم می گذره.
توی سایت با مهتاب و مریم طبق معمول نشسته بودم که پیامی از دکتر گل افشان رسید.
-یه لحظه بیا اتاقم.
طوری که مریم متوجه نشه به مهتاب فهموندم و به بهانه ی دستشویی، از سایت خارج شدم.جلوی در اتاقش رسیدم و تقه ای زدم و وارد شدم.
-سلام استاد.
نیم خیز شد.
-سلام حالت خوبه؟
-ممنون.شما خوبین؟خسته نباشید.
اشاره کرد جلوتر برم.نزدیک میزش ایستادم.پچ پچ کرد.
-دیشب توی خونه، مشکلی برات پیش نیومد؟تنها بودی؟
مثل خودش آروم جواب دادم.این آروم جواب دادن، باعث شد لرزش صدام که به خاطر دروغ گفتن بود مشخص نشه.
-نه مشکلی نبود.
-دوستات نموندن پیشت؟
پلک زدم.
-نه... خانواده هاشون راضی نمی شدن.
-خیله خب، برو.ولی اگه یه موقع شب ترسیدی زنگ بزن من مادرمو می فرستم پیشت.
کمی نگاهش کردم که "کاش دیروز این حرفو می زدی".چقدر دیر به فکر افتاده بود.هرچند که انتظاری ازش نداشتم.بعد با خودم فکر کردم:
-اگه مادر دکتر می اومد پیشم، نمی تونستم انقدر خوب آبانو بشناسم.
لبخند زدم.
-چشم اگه مشکلی بود تماس می گیرم.
از اتاقش خارج شدم و به سمت بوفه رفتم.باید چیزی می خریدم که گرسنه نمونم.تصمیم داشتم وقتی از بچه ها جدا شدم، مسواکی بخرم و از عابربانک پول بردارم.امشب، شب آخری بود که خونه اش بودم.می خواستم پول چیزهایی که استفاده کردم رو براش بگذارم تا عذاب وجدان، خفه ام نکنه.
نوشین که به سایت اومد، مریم رفت.
-روجی نترسیدی دیشب؟
نوشین بود.پوزخند زدم.
-نه بابا... چرا بترسم؟ناسلامتی هرکولیَم واسه خودم.خودم تنهایی حریف صد تا مرد میشم.
با تمسخر ادامه دادم.
-نه که کاراته کار کردم... واسه همونه...
سرش رو پایین انداخت.پوزخندم ادامه دار شد.
-فکر می کردم باهم دوستیم بچه ها.اما نمی دونستم نباید روی دوستام حساب کنم.
نگاهم کرد.
-مامانم اجازه نمی ده بیام خونتون بمونم.
تلخ نگاهش کردم.
-منو چی؟منم نمی ذاشت بیام؟
حرفی نزد.اما می دونستم حتی به مامانش چیزی نگفته.مهتاب سعی کرد حرف رو عوض کنه.
-پایدار بهت زنگ نزد؟
پشت گردنم رو خاروندم.
-منتظر پایدار نبودم... منتظر زنگ ِ دوستام بودم.منتها دوستایی که صدام می کنن "آجی"، به خودشون زحمت ندادن یه پیام برام بفرستن.فقط وقتی به نفعشونه کارم دارن و کنارم می مونن...
فکر کردم همینقدر براشون کافی باشه.حرف دکتر رو تکرار کردم.
-دکتر گفت اگه شب ترسیدی زنگ بزن مادرمو بفرستم پیشت.
نوشین آهی کشید.
-یه کم دیر یادش افتاد...دیشب باید می گفت...
لب فشردم.
-تو چی؟تو که همینم یادت نیفتاد.
باز سرش رو پایین انداخت.من هم دیگه چیزی نگفتم.حتی اگه همین حالا هم فقط تعارف می کرد همراهش به خونه شون برم، سریع باهاش راهی می شدم.اما حیف که حرفی نزد.من با زبون بی زبونی بهشون فهموندم که دلم می خواسته باهاشون برم.ولی هیچ کدوم، به روی خودشون نیاوردن.
بالاخره کارمون توی دانشگاه تموم شد و همگی از دانشگاه خارج شدیم.از بچه ها که جدا شدم، مسواک و خمیر دندونی خریدم.با اینکه فقط یه شب بود، نمی تونستم بدون مسواک بمونم. مقداری پول هم برداشتم...


*آبان*

ساعتی که حدس می زدم باید از دانشگاه بیرون اومده باشه شماره اش رو گرفتم.
-الو.
صداش با کمی تاخیر بلند شد.حس کردم لبخند به لب داره.
-سلام.خوبین؟
با حس لبخندش، من هم لبخند زدم.
-سلام.بیرون از دانشگاهی؟
-بله کارمون تموم شد اومدیم بیرون.
نوچی کردم و نگران شدم.ترسیدم جلوی دوستهاش با من حرف بزنه و برای هر دومون بد بشه.
-دوستات اونجان؟
-نه.اونا رفتن.
نفس راحتی کشیدم.نگاهی به اطراف انداختم.درست همون جایی که دیشب سوارش کردم ایستاده بودم.
-خیله خب پس بیا همون جای دیشبی.فقط مواظب باش کسی نبینه.
-شما اینجوری اذیت میشین.
از اینهمه تعارف تیکه و پاره کردن خسته بودم.
-اگه تو تنها توی خونه باشی اذیت میشم.نه اینجوری...منتظرم.
برای اینکه حرف دیگه ای نزنه سریع قطع کردم.کمی طول کشید تا به این سمت بیاد و سوار ماشین بشه.به محض بستن در، سلام کرد.راه افتادم.
-سلام.چرا دیر کردی؟
به جای جواب، جیغ کشید.
-نه از اونور نه...
هر دو پام رو روی ترمز کوبیدم.قبل از ایست ِ کامل ماشین، زیر داشبورد خزید.چشمم درشت شد.
-چی شد؟
وحشت زده نگاهم کرد.
-مفخم اون سمته...برای همین دیر اومدم.
لب گزیدم و نگاهی به اطراف انداختم.تردد کم بود اما همون عده ای که توی خیابون بودن، با صدای ترمز شدید، به ماشین چشم دوخته بودن و این هیچ خوب نبود.نگاهم به مفخم افتاد که کمی دورتر و جلوی مغازه ای با چیزی توی دستش ایستاده و به اطراف نگاه می کرد.دستم رو محکم روی صورتم کشیدم.خوب شد روجا خودش رو زیر داشبورد مخفی کرد وگرنه شاید مفخم ما رو با هم می دید.سریع ماشین رو روشن و مسیر رو عوض کردم.وقتی کمی دور شدیم اشاره زدم.
-بیا بالا...از محل خارج شدیم...
سرجاش نشست.
-به خیر گذشت...
-تو رو ندید؟
نگاهم کرد.
-نه من پشت دیوار قایم شدم تا بره.
نگاه کوتاهی بهش انداختم.
-اونجا چیکار می کرد؟
شونه بالا انداخت.
-نمی دونم ولی فکر کنم از باشگاه ِ دانشکده تربیت بدنی می اومد.
چشم ریز کردم.
-از کجا می دونی؟
باز شونه بالا انداخت.
-آخه یه ساک ورزشی دستش بود و از سمت دانشگاه می اومد.گفتم اینم که هیکلش شبیه فیل شده حتما اونجا بدنسازی میره.
به تشبیهش می خندیدم و با همون خنده نگاهش کردم.
-اگه به اون که هیکلی نداره می گی فیل...پس من چیَم؟
مفخم حتی نصف هیکل من رو هم نداشت.خودش هم خندید.بعد از کمی مکث، جواب داد.
-آخه من از اون خوشم نمیاد.
جمله اش توجهم رو جلب کرد.ناخودآگاه برگشتم و نگاه پر از دقتم رو روی صورتش انداختم.
-از من چی؟از من خوشت میاد؟یا نه، بدت میاد؟
باز نیم نگاه سریعی بهش انداختم.
-یا اینکه فرقی برات نمی کنه؟
به روبرو و خیابون خیره شدم.چیزی نگفت.باز نگاهش کردم.با تعجب و خیره خیره نگاه می کرد.فکر نمی کردم روم بشه و بپرسم و اون هم مشخص بود انتظار این سوال رو نداشته.من منی کرد.
-خب چی بگم؟
جِد کرده بودم جواب سوالم رو بشنوم.از نگاه های گاه و بیگاهم متوجه جدیتم شد و با صدای آرومی جواب داد.
-خوشم میاد...


دلم می خواست از شدت خوشی بخندم اما فقط لبخند زدم.نمی خواستم خجالت بکشه.نمی خواستم از برخوردم ناراحت بشه.دوست داشتم بازهم سوال بپرسم.اما نمی خواستم چیز بیشتری بگم و معذبش کنم و با خودش بگه چه اشتباهی کرد که با من اومد.نمی خواستم با سوالات بیشتر، خجالت زده اش کنم.تا همین حد که پرسیدم، که فهمیدم خوشش میاد، که از من بدش نمیاد، کافی بود.
با خودم فکر می کردم چه شانسی آوردم توی کوچه ی خودشون پارک نکردم.در اون صورت مفخم از همون اول من رو همونجا می دید.ولی با اون کوچه فاصله داشتم.یک درصد هم امکان نداشت کسی من رو ببینه.هرچند نمی دونستم همین حالاش هم من رو دیده یا نه؟ولی اگه دیده بود هم ایرادی نداشت.نزدیک دانشگاه بودم.
به خونه که رسیدیم، کلید رو به سمتش گرفتم که قبول نکرد.لبخند نامطمئنی زدم و کلید رو جلوی چشمهاش تکون دادم.
-د بگیرش دیگه.
سرش رو به طرفین حرکت داد.
-نه.
و من خوشحال شدم.خوشحال شدم که بهم اعتماد کرده.که راضی شده یکی از کلیدها رو به خودم بده.اما از این اعتمادش دلم لرزید.کاش پام رو کج نگذارم.
-برو به سلامت.
رفت.به کلید نگاهی انداختم و بوسیدمش.این کلید، برای من کلیدی معمولی نبود.این کلید، امتیاز مثبت من بود.این کلید، نشونه ی اعتماد روجا به من بود.نشون از پیروزی نسبی ِ من توی ماراتون ِ امروز و دیروز بود که پیش چشم روجا، برنده بودم؛ بدون اینکه مسابقه تموم شده باشه.بدون اینکه حریف های احتمالی، خودی نشون داده باشن.یک شب نخوابیدن، ارزش این اعتماد و بُرد ِ من رو داشت.


*روجا*

دیشب می تونست فقط یه کلید رو نشونم بده و وانمود کنه کلید دیگه ای نداره و این کار رو نکرد.مطمئن بودم بالا نمیاد.تهدید دیشبم کافی بود تا مطمئن بشم نمیاد.ترسم کمتر شده بود.نه اینکه اصلا نترسم.می ترسیدم.ولی اونقدر اعتماد کرده بودم که بدونم کاری به کارم نداره.اونقدر از دیشب تا حالا، شخصیتش پیش چشمم بالا رفته بود که حد و حدودی رو نمی تونستم براش تصور کنم.
با کلیدی که داشتم، در رو باز کردم و وارد شدم.مثل دیشب، کلید رو سه بار چرخوندم و می دونستم اگه کلید رو یک بار هم نچرخونم، پایدار کسی نیست که بی اجازه ی من، وارد خونه ی خودش بشه.با خیالی آسوده، به سمت اتاق رفتم.لباسهام سرجاشون بودن.دستی هم بهشون نخورده بود.اما گوشه ای از تخت بهم ریخته بود.مشخص بود بعد از رسوندن من به دانشگاه، به خونه برگشته و کسر خواب دیشبش رو جبران کرده.لبخند زدم.
-طفلکی چقدر دیشب سختش بوده حتما.
کاری برای انجام دادن نداشتم.چشمم به طاقچه که قرآنی روش قرار داشت افتاد.بلند شدم و برداشتم.یکی از صفحاتش نیمه باز بود.کامل باز کردم.چشمم به چند کاغذ توی کیسه فریزری افتاد.شونه بالا انداختم.
-حتما نشونه گذاشته که تا کجا خونده.
ولی با کمی دقت، فهمیدم یکی از کاغذها خونیه.اخم کردم.
-اینو چرا گذاشته اینجا؟
کاغذ رو برداشتم و باز کردم.
-"از اینجا برید به راست.بعد که..."
دیگه نخوندم.ابروهام بالا پرید.
-این که خط منه.
چشمم سوخت.شرمنده و غمگین، روی تخت نشستم.سرم رو بالا گرفتم و به سقف چشم دوختم و نتونستم جلوی قطره اشک آزاد شده روی گونه ام رو بگیرم.چندبار آب دهنم رو قورت دادم.کاغذ رو مثل قبل، توی مشما و لای همون صفحه ی قرآن گذاشتم.
-نباید توی وسایلشو می گشتم.


بی توجه به وسواس همیشگیم، روی تخت دراز کشیدم.من صاحب این تخت و این اتاق و این خونه رو دوست داشتم و دیگه بهش حساسیت نداشتم.شاید اگر یک ماه قبل بود نمی تونستم اینجا و اینطور راحت دراز بکشم.دستهام رو به طرفین باز کردم.
-چرا زودتر حرف نزد که هم خودش راحت بشه، هم این مشکلات درست نشه؟
پلک زدم.
-اگه حرف می زد، جواب من چی بود؟
نمی دونستم...الان از جوابم مطمئن بودم اما اونموقع رو نمی دونستم که ممکن بود چه جوابی بدم؟روزی که گفت بهم علاقه داره، فقط منتظر بودم ازم خواستگاری کنه.اگه خواستگاری می کرد، نه اینکه جواب منفی بدم، شاید بدون اطمینان قلبی، جواب مثبت می دادم.شاید هم از روی کنجکاوی.اما حالا می دونستم جوابم بهش چی هست. می دونستم لیاقت شنیدن چه جوابی رو داره.
بی خیال فکر کردن شدم و از اونجایی که کسی توی خونه و ساختمون نبود، گوشیم رو برداشتم و آهنگی رو play کردم.حوصله ام از بیکاری سر می رفت.اگه خونه ی خودمون بودم حالا پای کامپیوتر می نشستم و اوقاتم رو پُر می کردم.اینجا اما به خودم اجازه نمی دادم به وسایل دست بزنم.
- "تو که چشمات خیلی قشنگه/رنگ چشمات خیلی عجیبه"
با یاد چشم های آسمونیش، لبخندی زدم.
"تو که این همه نگاهت/واسه چشمام گرمُ نجیبه..."
صدای زنگ تلفن بی سیم نزدیک کامپیوتر بلند شد.آهنگ رو قطع کردم و گوشی رو همونجا گذاشتم.ناخودآگاه بلند شدم و به شماره چشم دوختم که روی پیغام گیر رفت.صدای زنی، پیچید.
-آبانم...
تکون بدی خوردم.با حسادت اخمی وسط پیشونیم نشوندم و طلبکارانه، چشم ریز کردم.
-کیه که اینجوری صداش می زنه؟
صدا، مانع فکر کردنم شد.
-مامان جان... پسر گلم چی شد؟به دختره، روجا، گفتی؟
خیالم راحت شد.
-مامانشه...
با فهمیدن حرفش، با یادآوری اسم خودم از زبونش، چشم هام گرد شد.
-انقدر جدیه؟
باز از خودم حرصم گرفت.اگه جدی نبود، مگه بزرگمهر اون حرفها رو می زد؟اگه جدی نبود، من اینجا صحیح و سالم چیکار می کنم؟بلایی سرم می آورد ...
باز صدای زن، مهربون بلند شد.
-با آقات ساعت دیدیم شش تیر، بریم خونشون برای صحبتای اولیه و آشنایی.نظر خودت چیه؟اگه باهاش صحبت کردی، دیگه معطل نکن.اگه هم صحبت نکردی، یهو بریم خونشون.همین امشب خبرشو بهم بده.منتظرم.
تماس قطع شد.ترسیده و با چشم های گرد، به تلفن بی سیم نگاه می کردم.
-یعنی تموم؟
خودم نمی دونستم چی می خوام؟مگه دوستش ندارم؟پس چرا باید جابخورم؟شاید فکر نمی کردم به این زودی قرار باشه حرفی زده بشه.اونقدر که سکوت کرده بود، فکر نمی کردم به خانواده اش چیزی گفته باشه.ولی انگار گفته بود. اونقدر روی تصمیمش جدی بود که به خانواده اش اطلاع بده...راضی بودم.می فهمیدم آدم بی خانواده ای نیست و الکی نزدیکم نشده.می فهمیدم فهمیده که من هم آدم بی خانواده ای نیستم.حسی قلقلکم داد.گوشیم رو برداشتم تا بهش پیام بدم.دلم می خواست قیافه اش رو وقتی به پیغام گوش میده ببینم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

نمی دونستم تا فردا باید چیکار کنم؟توی ماشین موندن خسته کننده بود.نه می خواستم و می تونستم بالا برم و نه می خواستم از ساختمون خارج بشم.
توی همین افکار بودم که پیامی اومد.گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم.روجا بود.ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه و سریع پیام رو خوندم.
-سلام.تلفنتون زنگ زد رفت روی پیغام گیر.فکر می کنم مادرتون بودن.
تعجب کردم.
-مامان؟یعنی چیکار داشته؟
خواستم شماره ی خونه ی آقا رو بگیرم که پشیمون شدم.
-الان با گوشی زنگ بزنم کلی باید توضیح بدم که چرا از خونه زنگ نزدم.نمی خوام بهش دروغ بگم.
شماره ی روجا رو گرفتم.بعد از بوقی، جواب داد.
-الو...سلام.
-سلام.
من منی کردم.
-می تونم بیام بالا زنگ بزنم؟اگه با گوشی زنگ بزنم، نگران میشه فکر می کنه چیزی شده.
سکوتش که ادامه دار شد، فکر کردم شاید دوست نداره وارد خونه بشم.صدام رو صاف کردم.
-زود میرم بیرون.
شتاب زده جواب داد.
-تشریف بیارید.مشکلی نیست.
-پس من دارم میام بالا.
-باشه.
قطع کردم.از ماشین پیاده شدم.زمزمه کردم.
-میری بالا، اصلا نگاهش نمی کنی...
چند ضربه ی نه چندان آهسته به صورتم زدم.
-تو رو قرآن آدم باش...
پشت در که رسیدم کمی همون جا ایستادم.پیشونیم خیس بود.با دست، عرق پیشونیم رو خشک کردم.حس بدی داشتم.از خودم می ترسیدم.
-شاید بهتر باشه نرم داخل...
روی زمین ضرب گرفتم.در اون صورت مامان رو چیکار می کردم؟نگاهم رو به سقف دوختم.
-خدایا نگام کن...
و کلید انداختم و در رو باز کردم.
-یاالله.
کفشم رو همونجا درآوردم.بدون لحظه ای سر بلند کردن، زیرچشمی متوجه شدم روی یکی از مبل ها نشسته. چادرش رو جوری سر کرده بود که فقط صورتش مشخص بود.شاید از من می ترسید.وگرنه هیچ وقت، حتی زمانی که با چادر به دانشگاه می اومد، حجابش تا این حد سفت و سخت نبود.
-یه لحظه تماس بگیرم میرم.
با عجله وارد اتاق شدم.قبل از اینکه شماره بگیرم یادم اومد مامان پیغام گذاشته.دکمه ی پخش رو زدم.
-آبانم... مامان جان... پسر گلم چی شد؟به دختره...روجا...گفتی؟با آقات ساعت دیدیم شش تیر، بریم خونشون برای صحبتای اولیه و آشنایی.نظر خودت چیه؟اگه باهاش صحبت کردی، دیگه معطل نکن.اگه هم صحبت نکردی، یهو بریم خونشون.همین امشب خبرشو بهم بده.منتظرم.
چشمهام ناباورانه درشت شد.
-یعنی کل پیغامو شنیده؟پس چرا چیزی نگفت؟


هم خنده ام گرفت و هم خجالت کشیدم.سعی کردم خجالت رو از خودم دور کنم.ولی مگه می شد؟حرفی رو که مدتها می خواستم بزنم، اینطور شنیده بود.
-حالا چجوری توی روش نگاه کنم؟چی بهش بگم؟
نفس عمیقی کشیدم.
-چه بد شد...
نفس لرزونم رو بیرون فرستادم.
-بالاخره که چی؟خودش حرفای مامانو شنیده.
بعد فکر کردم:
-چه بهتر...مامان کارمو راحت کرد.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و به پذیرایی رفتم.سر روی جزوه داشت و انگار درس می خوند.نفسم رو فوت کردم.
-شنیدی؟
سر بلند کرد.
-چیو؟
با نگاهش مِن و مِن کردم.
-پیغامو.
فقط نگاهم کرد که یعنی شنیده.باید حرف می زدیم.برای اینکه مشکلی پیش نیاد و نترسه و ازش فاصله داشته باشم به سمت آشپزخونه رفتم.
-چیزی می خوری؟
صدای آرومش رو شنیدم.
-نه ممنون.
انگار انتظار نداشت بمونم.پشیمونی رو از صداش می خوندم.لیوانی آب برای خودم ریختم و لبخند زدم.این دختر، درست مثل خودم بود.مثل خودم دور از بعضی مسائل.با این فکر خیالم آسوده شد و پشت اپن ایستادم.
-به مادرم چی بگم؟
وقتی سکوتش رو دیدم لیوان رو روی اپن گذاشتم.سر پایین انداختم و ادامه دادم.
-می دونم قرار بود حرف بزنیم و نزدیم.ولی ...فکر می کنم اشکالی نداشته باشه اگه خانوادم جلو بیان.
لب باز کرد.
-تیرماه امتحانای دانشگاهه...
ابروم بالا پرید.
-تو فقط دو تا امتحان داری.فکر نکن حواسم بهت نیست. چهارتیر آخرین امتحان دانشگاه و آخرین امتحان توئه.
لبش رو غنچه کرد.
-خب حواسم نبود.
با این جوابش فهمیدم می خواست از زیر جواب دادن فرار کنه.لبخند زدم.
-من حواسم به همه چیزت هست.حالا چیکار کنم؟
رنگش پرید و صداش لرزید.
-چی بگم؟
موقع صحبتهای معمولی حالش خوب بود.موقع حرف ازدواج حالش دگرگون می شد و خوشم می اومد.به آشپزخونه برگشتم و لیوانی آب قند درست کردم.در حال بهم زدن محتویات لیوان به اتاق رفتم و جلوش ایستادم و خم شدم.
-بیا...
با تعلل، لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد و نگاه ِ منتظرم رو نگاه کرد.
-یعنی همین الان باید بگم؟
لبخند زدم.
-آره.بهت گفته بودم دفعه ی بعدی، دیگه نمیگم بذاریم برای بعد.
غر زد.
-اون مال حرف زدن بود.
خنده ام گرفت.
-حالا بگو.می خوام تماس بگیرم.
پلک زد.
-شماره ی خونمونو همون موقع میدم.
دستپاچه، بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا نتونه حرفش رو عوض کنه.
-باشه.اشکالی نداره.تکلیفم مشخص باشه، مهم نیست کی شماره بدی.
وارد اتاق شدم و تلفن رو برداشتم.شماره ی خونه ی آقا رو گرفتم.با دومین بوق مامان گوشی رو برداشت.
-الو؟
-الو سلام مامان.
-اِ آبان تویی مامان؟خوبی؟
لبخند زدم.
-آره.پایین بودم که زنگ زدی.خوبی؟آقا خوبه؟
-مام خوبیم.مامان جان نظرتو درمورد حرفی که زدم نمی گی؟
فکر کردن ِ بیشتر جایز نبود.
-باشه مامان.من حرفی ندارم.فقط همون موقعا شماره ی خونشونو ازش می گیرم.
کمی مکث کردم.
-راستش الان بهش گفتم.گفت اونموقع شماره رو میده و منم قبول کردم.
صدای خوشحالش توی گوشم پیچید.
-ا پس به خودش گفتی؟چه بهتر.
بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد.
-پس یادت نره.این بار پشت گوش بندازی، خودم پامیشم میام دانشگاه و پیداش می کنم.
مکث کرد.
-عکسشم که دیدم.
خندیدم.
-باشه.قول میدم.
بعد از قطع تماس، برای اینکه حرکت نابه جایی نکنم به سمت در بیرون رفتم.کنار در ایستادم.یاد کلاس فردا افتادم. باید به دانشگاه می رفتم ولی با این لباسها و بدن عرقی مسلما نمی شد.اگه می رفتم سوژه ی دانشجوهام می شدم.به سمتش برگشتم.
-فردا، خودمم دانشگاه کلاس دارم.اشکالی نداره ساعت هفت بیام بالا لباسامو عوض کنم؟
چرخید.
-خونه ی شماست.از من اجازه می گیرید؟
لبخند زدم.نمی خواستم اعتمادش ازم سلب بشه.
-بیام؟
لبخند کمرنگی روی صورت رنگ پریده اش نشست.
-بیاید.

*روجا*

صدای چرخش کلید و بعد از اون، صدای پاهاش که دور می شد رو شنیدم.به مبل تکیه دادم.
-همه چی داره جدی میشه.
لیوان خالی آب قند رو به آشپزخونه بردم.نگاهم به دو-سه تیکه ظرف کثیف توی سینک افتاد.خواستم از کنارشون بگذرم. ولی پشیمون شدم.
-گناه نمیشه اگه بشورمشون.
شستم و به اتاق برگشتم و به مامان پیام دادم.
-سلام.کی برمی گردید؟
زنگ زد.
-الو.روجا؟
با بغض صداش زدم.
-مامان...
-خوبی؟
صدای مامان رو که شنیدم یه جوری شدم.بدجوری دلم تنگ شد.انگار تا اون لحظه متوجه عدم حضورشون نبودم.این چندوقت انقدر درگیر مشکلات پیش اومده بودم، انقدر که همه چیز رو از مامان و بابا مخفی و خودم رو درگیر می کردم و گوشه گیر می شدم، انقدر که برای خودم مشکل تراشی کردم، از همه چیز و همه کس غافل بودم.خصوصا از خانواده ام.چقدر دلم می خواست مامان کنارم بود و باهاش حرف می زدم.درباره ی پایدار.درباره ی حسی که بین ما بود.درباره ی خوساتگاریش.درباره ی تیرماه.کاش مامان بود تا آروم می شدم.تنهایی بس بود.زندگی انفرادی برام بس بود.تازه می فهمیدم هیچ کس خانواده ی آدم نمیشه.
سعی کردم بغضم نشکنه. نالیدم.
-کی میاید مامان؟خوش گذشته بهتون؟یادتون رفته منم هستم.
خندید.خیلی آروم.
-ما که برای تفریح نیومدیم.بهت گفته بودم توام بیا.
-خب وسط کلاسا کجا بیام آخه؟کی میاید؟
صداش می اومد که انگار با بابا صحبت می کرد.بعد از چند دقیقه گوشی رو دوباره کنار گوشش قرار داد.
-بابات می گه فردا حدود ساعت هشت-نه شب می رسیم.
نوچی کردم.
-چرا انقدر دیر؟
-می خوایم توی خنکی راه بیفتیم.
بالاخره قطع کردم.چشمم به لباسهام افتاد.
-اینا رو چیکار کنم؟
پیامی برام اومد.پایدار بود.
-فردا هم وسایلتو بذار بمونه توی خونه.اگه خانوادت برگشتن که بعد از دانشگاه میارمت وسایلتو برداری اگه برنگشته بودنم که باز میای همینجا.
ابروم رو بالا فرستادم.
-همفکر بودیم...
جواب دادم.
-فردا ساعت هشت-نه غروب برمی گردن.
چادر رو پهن کردم و دراز کشیدم.هنوز یه جوری می شدم وقتی فکر می کردم می خوام روی تختی بخوابم که قبل از من، مردی ازش استفاده کرده.اونقدر مغزم پر بود که موقع خواب نمی دونستم به کدوم فکر کنم؟به کدوم فکر بها بدم؟ خسته بودم.این مدت زیادی اذیت شدم.زیادی بهم فشار اومد.می دونستم مقصر اینهمه فشار عصبی فقط و فقط خودم هستم.اگه از خانواده ام پنهان نمی کردم، اگه اتفاقاتی که می افتاد رو برای مامان تعریف می کردم، اگه درمورد پایدار به مامان می گفتم، الان انقدر استرس نداشتم.اگه وقتی ایمیل از خونه ی ما فرستاده شد، به مامان زنگ می زدم شاید یه جوری خودشون رو می رسوندن.درسته که کوه ریزش کرده بود، اما باید می دونستن.اگه از ماجراها خبر داشتن کمکم می کردن و شاید همه چیز به زودی و خوشی تموم می شد.اما وقتی از اول نگفته بودم، الان گفتنش برام سخت شده بود؛ انقدر که حرف برای گفتن زیاد بود.
***

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم؛ چون قرار بود پایدار برای تعویض لباس بیاد.لباس پوشیدم.کمی به خودم رسیدم. نمی خواستم بیاد و چشمش به دختری شلخته بخوره.دلم می خواست جوری باشم که تحسینم کنه.جوری که از انتخابش پشیمون نشه.وسایلم رو مثل دیروز مرتب گذاشتم و توی پذیرایی نشستم.صدای زنگ اومد و متعاقبش در باز شد.بلند شدم.
-سلام.
نگاهم کرد.چهره اش آشفته بود.مشخص بود شب سختی رو گذرونده.سرش رو پایین انداخت.
-سلام...توی اتاق کاری نداری من یه لحظه برم؟
نشستم.
-نه.
سریع داخل شد و در رو بست.با صدای آب، فهمیدم به حمام رفته.بلند شدم و رژ لب صورتیم رو از توی کیفم خارج کردم.جلوی آینه قدی کنار در ایستادم و روی لبهام کشیدم.کمی عقب رفتم و به خودم نگاه کردم.چهره ام خوب و تیپم راضی کننده بود.دستمالی برداشتم و رژ لبم رو کمرنگ کردم.طی یه تصمیم ناگهانی به آشپزخونه رفتم.ظرف چای رو که دیروز موقع شستن ظرفها دیده بودم برداشتم.چای دم کردم و نون و پنیر و عسل رو روی میز گذاشتم.ظرف شکر رو پیدا نکردم و به گذاشتن قندون بسنده کردم.کمی از میز فاصله گرفتم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم.وقتی به تمیزی کارم اطمینان پیدا کردم، روی مبلی توی پذیرایی نشستم.


*آبان*

انقدر درد توی بدن و کمرم بود که حتی اگه لحظه ی وردم، بی لباس هم توی خونه می دیدمش برام مهم نبود.حالا فقط و فقط کمرم و درد کشنده اش برام درجه ی اول اهمیت رو داشت.با اینکه بدنم از شدت داغی آب گز گز می شد، تحمل کردم.کمرم رو با دست ماساژ می دادم تا دردش ساکت بشه.حدود یک ربع بعد، درحالی که تقریبا اثری از درد توی بدنم نبود، از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم.با دیدن لباسهای روی تخت، لباسهای دخترونه ی روی تخت، یادم افتاد روجا اینجاست. لرزی به بدنم افتاد.به سمت تخت رفتم.گوشه ی چادری که روش بود رو کنار زدم.قلبم تند و تند می زد.عطری وارد بینیم شد که مطمئن بودم از لباسهاش بلند شده.اما این رو هم می دونستم ربطی به اسپری نداره.من عطری که همیشه به لباسهاش می زد رو می شناختم.مطمئن بودم بوی بدن خودشه.سرم رو نزدیک بردم و بو کشیدم.چه عطری داشت.چشمهام می رفت که بسته بشه.لب پایینم رو به دهن بردم و مکی زدم.نگاهم به سمت در کشیده شد.اون دختر با این عطر تن، حالا پشت همین در بود و من هم این طرف در.لبم رو بیشتر توی دهنم بردم.سرم رو بلند کردم.چرا باید اینهمه فاصله بین ما باشه؟خب می تونستم همین حالا فاصله ها رو بردارم.قدمی از تخت فاصله گرفتم که پام به لبه ی میز کامپیوتر خورد و سجاده ام از روی میز به روی زمین افتاد.نگاهم از روی زمین و سجاده به بدنم افتاد.هنوز لباس نپوشیده بودم.تکونی خوردم.داشتم چیکار می کردم؟ضربه ای عصبی به صورتم زدم.
-همون بهتر که توی ماشین بخوابی.لیاقتت همینه.
شاید خدا می خواست بهم بفهمونه با این کار، دین و ایمانم رو زیر پا می اندازم.عصبی خم شدم و سجاده رو برداشتم.به سمت تخت برگشتم.نفسم رو حبس کردم تا بویی وارد بینیم نشه.خم شدم و چادر رو مثل قبل مرتب کردم.نمی خواستم متوجه جا به جاییش بشه.سعی کردم دیگه فکری نکنم.باید زودتر از خونه خارج می شدم.اگه بیرون می رفتم مشکل حل می شد.خیلی سریع لباس پوشیدم و موهام رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.نزدیک آشپزخونه ایستاده بود.تقریبا به سمت در فرار می کردم که با صداش مجبور شدم برگردم.
-مگه چیزی نمی خورید؟
دلم می خواست ولی نمی تونستم بمونم.می ترسیدم.از خودم می ترسیدم.
-توی دانشگاه یه چیزی می خورم.
ابرو بالا انداخت.
-چایی دم کردم براتون.
متعجب بهش خیره شدم.برای من چای دم کرده بود؟سرش رو به زیر انداخته و نگاهم نمی کرد تا مطمئن بشم جدی گفته.تا مطمئن بشم توی فکر و خیال، این حرف رو نشنیدم و واقعی بود.اما چه فکر و خیال بود و چه واقعیت، از چای نمی تونستم بگذرم.احساسات و افکار ِ توی اتاق آنی فراموشم شد.به آشپزخونه رفتم و چشمم به میز افتاد و فهمیدم این صبحانه ی آماده شده توسط یه زن، زن مورد علاقه ام، واقعی بوده.فهمیدم همه چیز رو برام آماده کرده.استکانی برداشتم و چای ریختم.سرم رو نزدیک استکان بردم.عطر خوش ِ چای ِ دم کشیده رو به وجودم راه دادم و با خیال راحت صبحانه خوردم.از سر میز که بلند شدم، نگاهم به ظرفشویی افتاد.
-پس ظرف کثیفا کو؟
تعجب کردم.
-یعنی روجا شسته؟
لبخند زدم و با حسی خوب، از آشپزخونه خارج شدم.چقدر آروم بودم.دیگه خبری از خرابی حال نبود.
-ممنون.
سر به زیر جواب داد.
-خواهش می کنم.
هرچقدر صبر کردم، سرش رو بلند نکرد تا جواب حس ِ خوب ِ نگاهم رو بده.شاید می ترسید اتفاقی بیفته و نگاهم نمی کرد.حق داشت.حق داشت که بترسه.یک ربع هم از افکار مخربم نگذشته بود.به سمت در رفتم.حمام و صبحانه ی کامل، حالم رو جا آورد.


*روجا*

نزدیک دانشگاه ماشین رو نگهداشت.برگشتم.قبل از من، سکوت رو شکست.
-بابت صبحونه ممنون.
لبخند زدم.
-خواهش می کنم.
من هم باید به خاطر همه ی کارهایی که برام انجام داده بود، همه ی کارهایی که می دونستم کسی بی چشم داشت انجام نمیده، همه ی کارهایی که می دونستم هیچ غریبه ای راضی به انجامشون نمیشه ولی همگی رو انجام داده بود، ازش تشکر می کردم.هیچ کس، غریبه ی ندیده و نشناخته رو به خونه راه نمی داد و من ِ غریبه، دو شب رو توی خونه اش به صبح رسونده بودم.آرامشی که اون دو شب و توی خونه و توی اتاقش و زیر سایه ی قرآنش داشتم، وقتهایی که چشمم به مهر و جانمازش می افتاد و می دونستم توی خونه ی مردی هستم که نماز و گناه سرش میشه، برابر بود با آرامش خونه ی بابا، وقتهایی که با صدای بلند نماز خوندنش، از خواب بیدار می شدم و هرچند عصبی از این پریدن ِ از خواب بودم، اما لبخندی خودش رو روی لبهام پهن می کرد و زمزمه وار، ذکرهای بابا رو تکرار می کردم و گاهی معنی ِ "معین الضعفا" رو ازش می پرسیدم و با لبخندی که می رفت به خنده تبدیل بشه و با حوصله، جوابم رو می داد و دستی روی موهای شلخته وارم می کشید و می دونست که جوابش رو فراموش می کنم و سر ِ نماز ِ بعدیش بازهم ازش می پرسم اما اخم نمی کرد.آرامشم کنار این مرد، برام عزیز بود.آرامشم مثل خود ِ این مرد، برام عزیز بود.
قدردان، نگاهی بهش انداختم.
-مرسی.
با همین یه کلمه سعی کردم کل احساس خوبم رو بهش منتقل کنم.اون هم حتما می فهمید چقدر ازش ممنونم.در رو باز کردم و پیاده شدم.
-خدافظ.
سر تکون داد و راه افتادم.وقتی رسیدم، چشمم به ماشینش افتاد که وارد حیاط شد.سعی کردم نگاه نکنم و داخل ساختمون شدم.مریم و مهتاب زودتر از من رسیده بودن ولی کلید نداشتن که به سایت برن.باهم وارد شدیم.یه سری از سیستم ها، مشکل پیدا کرده که مریم رو گذاشتم تا Back up برگردونه.مشغول که شد، پای server رفتم و ایمیلم رو باز کردم.باز ایمیل اومده بود.این بار از طرف نوشین.صدای مریم رو شنیدم.
-خاله دیگه خبری نشد از مزاحما؟
سرم رو بلند کردم.قبل از جواب دادن من، مهتاب جواب داد.
-هنوز ایمیل میدن.
دیگه برام اهمیت نداشت مریم چیزی بفهمه یا نه؟شاید از اول نباید می فهمید.حتی ممکن بود به کسی خبر بده. ایمیل رو باز کردم.
-chera goreto gom nemikoni az sit?
پوزخند زدم.مهتاب جلوتر اومد.
-چرا انقدر اصرار داره از سایت بری بیرون؟
نگاهش کردم.
-چه می دونم؟یعنی فقط مشکلش همینه؟
مریم مثل روز های قبل، زودتر رفت و خوشحال از نبودنش به سایت سری زدم.پیامی از طرف نوشین برای پایدار گذاشته شده بود.مثل همیشه، چرت و پرت...به نوشین پیام دادم و درمورد ایمیل و سایت گفتم که خودش رو رسوند.با بغض نشست.
-روجا آبروم رفت.
اخم کردم.
-برای چی آبروت بره؟اون که می دونه کار تو نیست.
هرچند که این دونفر بدجوری سربزنگاه تنهام گذاشتن اما من عادت به این کار نداشتم.تنها گذاشتن دوستهام رو بلد نبودم و نمی خواستم هیچ وقت یاد بگیرم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

کلاسم که تموم شد به یاد شماره هایی که از روجا گرفته بودم افتادم.با محمد تماس گرفتم.به طور مختصر جریان رو براش تعریف کردم و شماره ها رو دادم.فقط می خواستم بدونم احیانا کسی از بین اون مزاحم ها، دانشجوی اینجا هست یا نه؟یا حتی شماره متعلق به یکی از کارمندها باشه که دیگه همه چیز رو تموم شده می دونستم.اما هیچ کدوم از اسامی حتی آشنا هم نبود.و این موضوع بیش از پیش گیجم می کرد.
بعد از اون، تصمیم گرفتم به سایت برم تا روجا رو ببینم.انگار توی دانشگاه بیشتر می تونستم ببینمش تا زمانی که توی خونه ی خودم بود یا حتی توی ماشین و شونه به شونه نشسته بودیم.
وارد سایت که شدم، روجا جلوی server نشسته و نامی و صدیق روی دو صندلی همون نزدیک بودن.همگی برام بلند شدن.
-سلام استاد.
متوجه صورت گریان صدیق شدم.
-سلام.
چشمم رو ریز کردم.
-خانم صدیق چرا گریه می کنه؟چی شده؟
روی صحبتم با روجا بود.خودش متوجه شد.
-از طرف خانم صدیق برام ایمیل اومده.توی سایتم از طرف ایشون برای شما پیام گذاشتن.
متفکر روی صندلی نشستم.روجا درست روبروم و صدیق و نامی سمت چپم بودن.نگاه کوتاهی به نامی انداختم.
-خانم نامی اول هک شده درسته؟
کسی جوابی نداد.دستم رو زیر چونه گذاشتم.
-از طرف ایشونم بیشتر پیام می ذارن.
مکث کردم.
-من میگم یوزر ایشونو پاک کنم، شنبه دوباره بسازه.حالا می خواد با همون نام باشه یا هر نام دیگه ای.
نامی آروم و بی میل جواب داد.
-چی بگم؟خب حذف کنید.
حق داشت ناراحت باشه.توی سایت خیلی فعالیت کرده و اگه یوزرش رو حذف می کردم تمام ارسال هاش حذف می شد.بلند شدم و به سمت سیستم رفتم.روجا پشت صندلیم ایستاد.یوزر و پسورد خودم رو وارد کردم.پیام صدیق رو دیدم.پیام زشتی بود.سعی کردم ندید بگیرم و حذفش کنم.یوزر نامی رو پاک کردم و از کاربری خودم خارج شدم.به شکل و شمایل سایت که کمی خالی شده بود نگاه کردم و بلند شدم.
-یادتون نره، شنبه دوباره یوزرو ایجاد کنید.
نامی نگاه بی میلی به صورتم انداخت.
-چشم...
چون نامی و صدیق هم حضور داشتن، زود از سایت خارج شدم.وگرنه بیشتر می موندم تا روجا رو بهتر و بیشتر ببینم.توی خونه که جراتش رو نداشتم...
بعد از کلاس نمی شد بیشتر بمونم.از دانشگاه بیرون رفتم و توی یکی از کوچه پس کوچه ها ماشین رو پارک کردم.خسته بودم.این دو-سه روز نتونسته بودم درست و حسابی بخوابم.خواب شب فرق می کرد.ساعت رو برای چهار زنگ نگهداشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
-الان اوایل اردیبهشت ماهیم.چیزی به تیر نمونده.
چشمم رو بستم.
-خداکنه خانوادش قبولم کنن...
تازه خوابم برده بود که با زنگ ساعت، پریدم.کمی که گذشت و خوابم پرید، براش پیام فرستادم.
-بیا جای همیشگی سوارت کنم.
ماشین رو روشن کردم و به همون سمت رفتم.چیزی فکرم رو مشغول کرده بود.
-باید شکایت کنیم.
از توی آینه، پشت سر رو پاییدم.می خواستم مطمئن بشم کسی دنبالم نیست.
-باید خانواده های روجا و صدیق و نامی از مشکلایی که پیش اومده باخبر بشن.چون صدیق و نامیَم یه سمت قضیَن.

نگاهم به روجا افتاد که با عجله به سمتم می اومد.خودش رو توی ماشین انداخت.
-سلام.
نگاهش کردم.طوری با عطوفت نگاهم می کرد که ترسیدم بیش از این نگاهش کنم.
-سلام.
راه افتادم.اما حواسم به زیرچشمی نگاه کردنهاش بود و خوشم می اومد.با یاد افکاری که قبل از اومدنش داشتم، گلوم رو صاف کردم.
-امشب درمورد این اتفاقا حتما با خانوادت صحبت کن.
نیم نگاهش بهش انداختم.چشمش درشت شد.
-چی؟
بلندتر ادامه داد.
-کدوم اتفاقا؟
باز نیم نگاهی بهش انداختم.انگار فکر کرده بود منظورم به این شب خونه ی من بودنشه.اما این اتفاق چیزی بود فقط برای ما.به بهتش لبخند زدم.
-منظورم اتفاقات توی دانشگاهه.ایمیلا و...
کمی مکث کردم.
-تصمیم دارم شنبه برم پلیس سایبری شکایت کنم.
با نگاهش تشویق به ادامه ی صحبت می کرد.
-دیگه خیلی خطرناک شده.عکس و ایمیلو میشه کاریش کرد.میشه نادیده گرفت ولی این ایمیلای آخری، یا تماسای تلفنی...
سرش رو پایین و بالا برد.
-درسته.اینا خیلی خطرناک شده.شایدم از اولش خطرناک بود و ما توجهی نکردیم.
یادم افتاد رئیس جدید دانشگاه توی دادسرا آشنا داره.پسر کسی که توی دادسرا کار می کرد قبلا دانشجوی خود رئیس بود یا الان دانشجوی دانشگاهمون هست رو دقیق نمی دونستم.برای همین بهتر بود که از طریق دانشگاه اقدام می شد.که هم اونها به فکر بیفتن و اگه این داستان کار یکی از کارمندهاست جلوی کارمندشون رو بگیرن.در هر صورت باید دانشگاه تکونی به خودش می داد.
-تصمیم دارم از طریق دانشگاه اقدام کنم.
کامل به سمتم چرخید.
-چرا؟
دنده رو عوض کردم.
-اگه از طرف خودمون اقدام کنیم کاری از پیش نمی بریم.می خوام به این عنوان که یه سری مزاحمت برای چندنفر داخل دانشگاه ایجاد شده اقدام کنم.چون رئیس دانشگاه مثل اینکه یه آشنایی داره توی دادسرا، اونطوری کارمون زودتر پیش میره.
چیزی نگفت و من به پای راضی بودنش گذاشتم.باید حتما شکایت می کردیم.اینطور نمی شد پیش بریم.دائم کاری کنن که تن و بدنمون بلرزه و توی ترس و وحشت باشیم.زندگیمون بدجوری دستخوش تغییر شده بود.چه بسا کمی از کارهای من در رابطه با خواستگاری رفتن و نرفتن، تمام احساسات و زندگیم، تحت تاثیر این چیزها قرار گرفته بود.
به خونه که رسیدیم ماشین رو پارک کردم.
-الان ساعت چهار و نیمه.اول مطمئن شو خانوادت امشب برمی گردن، بعدش ساعت هفت و نیم-هشت می برمت خونه.
دستش رو به دستگیره ی در گرفت.
-می دونم میان.الان برم بهتره.
اخم کردم.
-نشنیدی؟
پیاده شد.سرم رو خم کردم.
-همین الان جلوی من زنگ بزن.
نگاه منتظرم رو که دید شماره گرفت.مشغول صحبت که شد، فهمیدم ساعت نُه برمی گردن.حین صحبت، اسمی هم از پسر همسایه که سگش رو به سمت روجا فرستاده بود برد.قطع که کرد، پیاده شدم.
-پس خانوادت این پسره رو می دونن؟
گوشی رو توی جیبش گذاشت.
-پسره دوستاشو همیشه جمع می کنه دم ساختمون.یه بار که از دانشگاه برمی گشتم، یکیشون توی تاریکی پرید جلوم منم ترسیدم رفتم به بابا و داداشم گفتم.بابامم رفت دم خونشون بهش تذکر داد.رضا هم یه بار باهاش بحثش شد.از اون روز به بعد منو هربار می بینه همینجوری اذیت می کنه.
سرم به به طرفین تکون دادم.
-عجب...
چه آدمهایی پیدا میشن...نگاهش کردم.
-خیله خب برو بالا.ساعت هشت و نیم می برمت خونه.


بالا که رفت، سوار ماشین شدم و شماره ی هومان رو گرفتم.اون توی بعضی چیزها واردتر از ما بود.شاید می تونست بهمون کمک کنه.
-الو؟
-الو.هومان سلام.
-Bonjour آبان.
خندیدم.
-باز که رفتی کانال فرانسه...مزاحمت که نشدم؟
-تو هروقت زنگ بزنی استقبال می کنم.چی شده؟
-هومان یه مشکلی توی دانشگاه پیش اومده...
وسط حرفم پرید.
-با سروش مصطفوی، رئیس جدیده مشکل پیدا کردی؟منم باهاش مشکل دارم...
-اسمش سروشه؟بچه ها که اسمشو یه چیز دیگه می گفتن.فکر می کردم فامیلیش سروش باشه... با اون مشکلی ندارم شکر خدا.
-نه بابا.فامیلیش دو تیکه ایه.از ایناییه که فامیلیشونو عوض کردن.
وقتی دید چیزی نمیگم ساکت موند تا خودم به حرف بیام.
-ببین، سه تا از دخترا توی سایت عضو بودن و مطلب می ذاشتن.یه مدت برای یکیشون پیامای تهدید و توهین آمیز گذاشته می شد.پیاما رو بستم.بعدش دو تای دیگه هک شدن.نمی دونم بشناسیشون یا نه؟
-کیا بودن؟
-اونی که براش پیام می ذاشتن کامجو و اون دو تای دیگه...
خندید.
-حتما قُل های بهم چسبیدش، صدیق و نامی.
من هم خندیدم.
-آره.اون دونفر یوزراشون هک شد و از طرف اونا یا برای من یا برای کامجو پیامای ناجور می ذارن.از طرف نامی و صدیقم برای من و کامجو ایمیل می فرستن.به من میگن دست از سر کامجو بردار به اون میگن از دانشگاه برو بیرون.چندروز پیش همگیمون توی اتاق مهرداد که بودیم یه ایمیل از نامی اومد با IP خونه ی کامجو.درحالی که اصلا کسی توی خونشون نبود.بلافاصله بعدش باز از نامی ایمیل اومد این بار IP مال سایت دانشگاه بود.درحالی که بازم کسی توی سایت نبود.کلیدا هم دست همین سه نفر بود.
ساکت شدم.کمی من من کرد.
-اِم...
نفس عمیقش رو توی گوشم فوت کرد.
-اینجوری که به نظر می رسه، این خانم هک شده.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
-چجوری؟
-ببین خودمم دقیق نمی دونم.باید برم یه کم درباره ی اون چیزی که حدس می زنم تحقیق کنم...وقتی مطمئن شدم یه روز میام دانشگاه درموردش صحبت کنیم و همه ی احتمالا رو در نظر بگیریم.
خوشحال شدم.
-باشه اگه بیای که عالی میشه.
قطع که کردم کمی خیالم راحتتر شده بود.می دونستم با کمک هومان می تونیم کارهایی انجام بدیم.نگاهی به ساعت انداختم.فقط ده دقیقه از زمانی که روجا به خونه رفت گذشته بود.چقدر دلم می خواست به خونه ی علیرضا برم و این چند ساعت رو استراحت کنم.درست مثل این دو شب که همین آرزو رو داشتم.اما می ترسیدم اتفاقی بیفته.کسی وارد ساختمون بشه و من نفهمم.

*روجا*

به سراغ وسایل و لباسهام رفتم تا همگی رو جمع و جور کنم.نگاهم به سمت تخت رفت.بلوز و شلوار مردونه ای، نامرتب افتاده بود.
-حتما صبح می خواسته بره حموم، اینا رو اینجا ول کرده.
با نوک انگشت ، لباسهاش رو برداشتم.با خودم فکر می کردم این لباس مدت زیادی تنش بوده.حتما بوی عرق میده و شاید کلا کثیف هم باشه.
-من که از بیرون میام لباسامو میشورم.شاید اینم همینجوری باشه.
بی اراده به سمت ماشین لباسشویی رفتم و لباسها رو داخلش گذاشتم.زیر لب با خودم زمزمه کردم:
-مزاحم زندگی مردم شدن، این چیزارم داره.
این حرف رو می زدم تا کارم رو توجیه کنم.اما این کارم فقط از سر علاقه بود.درجه ی ماشین رو روی نصف گذاشتم. متوجه وسایل صبحانه هم شدم که هنوز همونجا بودن.
-انقدر عجله داشت بره بیرون، حتی به اینا دستم نزد.
نون ها که خشک شده بودن، توی کیسه فریزری گذاشتم و بقیه رو جمع کردم.فکری به سرم زد.
-یه چیزی براش درست کنم...
لبخند زدم.هیچ مردی راضی نمی شد بی چشم داشت، همچین کاری بکنه.من رو به خونه اش آورد، بدون اینکه حتی لحظه ای لمسم کنه.بدون اینکه نگاه اضافه ای بهم حواله کنه.کی خبر داشت من اینجام؟حتی به دوستهام نگفته بودم.می تونست هرکاری بکنه.می تونست شب که من خوابم، بیاد.من که مثل خرس می خوابم.هر سر و صدایی بشه، بیدار نمیشم.اگه می اومد، حتی اگه مقاومت می کردم، کسی به جز ما توی ساختمون نبود که به دادم برسه.می تونست و کاری نکرد و خیلی ارزش داره.
چند تیکه مرغ بیرون گذاشتم و تصمیم گرفتم ته چین درست کنم.کارهای لازمش رو انجام دادم و به اتاق برگشتم. وسایلم رو جمع کردم و توی کوله پشتی ریختم.مانتو و مقنعه که تنم بود.نیازی به عوض کردن نبود.از توی کیفم مقداری پول برداشتم و روی تخت گذاشتم.
-نه، اینجوری بی ادبانست.
کاغذی از دفترم کندم.خودکار صورتیم رو برداشتم و مشغول نوشتن شدم.دوست داشتم شعری بنویسم ولی از اونجایی که هر شعری بلد بودم، همه عاشقانه بود ترسیدم بنویسم و هواییش کنم.
به سراغ غذا رفتم.تا وقتی درست بشه، توی آشپزخونه نشستم.کمی چشم چرخوندم و اطراف رو نگاه کردم.بعد از چند روز، آشپزخونه رو می دیدم.عجیب بود که من ِ فضول، اینهمه مدت اینجا بودم و هیچ جا رو ندیدم.با تکونهای ماشین لباسشویی فهمیدم کار شستشوش تموم شد.بعد از کمی صبر، درش رو باز کردم.لباسها رو از داخلش بیرون آوردم.دست به کمر ایستادم.
-اوم...کجا پهنشون کنم؟
به اتاق رفتم و وارد بالکن شدم و لباسها رو صاف، پهن کردم و برگشتم.کیفم رو همراه چادر برداشتم.نگاه کلی به اتاق انداختم.نمی خواستم وسیله ای جا بمونه و بعدا باعث دردسر بشه.هرچند چیز زیادی هم با خودم نیاورده بودم.وقتی از همه چیز مطمئن شدم کفش پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.در رو قفل کردم و وارد پارکینگ شدم.سر روی فرمون گذاشته بود.دلم براش سوخت.
-این چند روز توی ماشین چیکار می کرد؟حوصلش سر نرفت؟
لب گزیدم.
-دستشویی کجا می رفت؟
تازه یادم افتاد چند روز رو بدون آب و غذا این پایین می موند.شرمنده شدم.اما شرمندگی الان من مسلما به دردش نمی خورد.کاش می شد طوری این کارش رو جبران کنم.اما چطوری؟

*آبان*

با ضربه ی آرومی که به شیشه ی نیمه پایین می خورد، از خواب پریدم و سر بلند کردم.روجا وسیله به دست، کنار ماشین ایستاده بود.ساعت رو نگاه کردم.هنوز برای رفتن زود بود.هنوز وقت زیادی داشتیم.کاش می شد کمی دیگه بخوابم.سوار شد.گیج نگاهش کردم.
-چی شده؟
کیف رو روی پاش جا به جا کرد.
-برم دیگه.
نیمچه اخمی کردم.
-زوده.صبر کن ساعت هشت و نیم می برمت.
به سمتم چرخید.
-نه.من برم، شما هم به کاراتون برسید و استراحت کنید.این چند روز از زندگی عقب افتادید.
اینکه فکر می کرد مزاحممه اعصابم رو خرد می کرد.اینکه هنوز نفهمیده بود از ته دل ازش خواستم پا به خونه ام بگذاره عصبیم می کرد.کسی که مجبورم نکرده بود.نمی دونم چرا این رو متوجه نمی شد؟خواستم جوابش رو بدم که شروع به عطسه کرد.شاید هفت-هشت عطسه پشت سرهم.همین رو کم داشتیم که توی این وضعیت، سرما بخوره.اخم کردم.
-سرما خوردی؟
سرش رو بالا انداخت.ادامه دادم.
-مگه شب پنجره رو باز می ذاشتی؟
-نه پنجره بسته بود فکر کنم.
-فکر کنی؟
پوزخندی زدم.
-من که می دونم تو به جز محدوده ای که می خوابیدی متوجه هیچ جای خونه نشدی.
دلم نمی خواست براش انقدر غریبه باشم اما بودم و این من رو کفری می کرد.با اینکه رفتارش، نزدیک نشدنش به مردی ولو من، برام لذتبخش بود اما بازهم از اینهمه دوری و غریبگی دلگیر می شدم...وقتی حرفی نزد، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و از پارکینگ بیرون رفتیم.در پارکینگ که به طور اتوماتیک بسته شد، سرعت ماشین رو اضافه و کمی نگاهش کردم.حواسش به من نبود.به روبرو چشم دوختم.
-چرا با همه ی دخترا فرق می کنی؟
سرش به سمتم چرخید.
-چه فرقی؟
سرم رو کج کردم و به نگاهش و چشم های کنجکاوش لبخند زدم.
-من شنیدم خانوما زیادی کنجکاون.پس چرا تو نیستی؟
با لحنی که لبخند رو القا می کرد جواب داد.
-از کجا می دونید نیستم؟
نگاه سریعی انداختم.چون هوا تاریک بود خیلی نمی تونستم برگردم.
-خب برای اینکه اگه بودی، خونه باید بهم ریخته بود.ولی هربار رفتم داخل، همه چی مثل قبل بود.یه خودکارم جا به جا نکرده بودی.
-دوست ندارم توی زندگی دیگران سرک بکشم... بفرمایید.
برگشتم.دسته کلید خونه، توی دستش و به سمت من گرفته بود.تعارف کردم.
-باشه حالا.
لبخند زد.
-مرسی... مرسی که اعتماد کردین و کلید خونتونو دادین دستم.
با همون لبخند ادامه داد.
-همش با خودم فکر می کنم اگه من بودم راضی می شدم این کارو بکنم یا نه؟اما جوابی هم براش ندارم.
وقتی حرفی نزدم صداش رو پایین تر آورد.
-راستش انتظار داشتم دوستام یا پیشم بمونن یا دعوتم کنن برم پیششون.اما...
دیگه ادامه نداد.حرف از اعتماد می زد و به یاد دفعه ی اولی می افتادم که همراه خودم می بردمش و شرمنده می شدم.از خودم و افکار مخرب اون شب یا حتی امروز صبح خجالت می کشیدم.هربار که یاد اون لحظات سخت و کش مکش می افتادم خدا رو شکر می کردم که کمکم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت نوزدهم
*روجا*

نزدیکی خونه که رسیدیم دوباره عطسه هام شروع شد.یادم نمی اومد دیشب سردم بوده یا نه؟یادم نمی اومد پنجره ی اتاق باز بود یا نه؟چون اصلا به سمت پنجره نرفته بودم.دائم اطراف تخت خوابش می چرخیدم.پیش نیومد جای دیگه ی اتاق برم.دوباره عطسه زدم.به سمتم برگشت.
-فردا نیا دانشگاه.
به مهربونی پنهانش لبخند زدم.مستقیم چیزی نمی گفت و باید از لا به لای کارهاش متوجه احساسش می شدی.این مهربونی و احساس پنهانش رو دوست داشتم.
-نمیشه.نمی تونم خونه بمونم.
حرفی نزد اما حس کردم از جوابم راضی نیست.دوباره توضیح دادم.
-آخه فردا بچه ها نیستن.نامی که نمیاد، صدیقم که میره آموزش کل.می مونه بهروزی که هیچ کاری بلد نیست.
ماشین رو پارک کرد.
-نباشن.سلامتی مهمتره.بمون خونه.
از اصرارش خوشم اومد.چقدر خوب که کسی به فکرت باشه.چقدر خوب که سلامتیت برای کسی غیر از خانواده ات مهم باشه.باز عطسه زدم.
-باشه.باید به دکتر گل افشان خبر بدم...
نگاهش کردم.
-مرسی از کمکتون.
به دهنم نمی چرخید دیگه "استاد" خطابش کنم.چون اینجا و این چند روز دیگه استادم نبود.حامی بود...چرخید و نگاهی به اطراف انداخت.با دلواپسی زمزمه کرد.
-بد موقعست.تاریکه.
نگاهم کرد.
-پیاده شو، من پشت سرت میام.
دستم روی دستگیره موند.دوست داشتم همراهیم کنه.اما واقعا برای این چند روز بس بود.راضی نبودم به دنبالم راهی بشه.باید به خونه می رفت و استراحت می کرد.
-نه نمی خواد.اینجا که دیگه آشناست.
بی حوصله جواب داد.
-همین که گفتم.
پیاده شدم.
-باشه... پس خدافظ.
سعی کردم زیاد نگاهش نکنم و فکر نکنم که چقدر دلم می خواست پیاده نشم.فکر نکنم که دلم می خواست دوباره به خونه اش برگردم... پشت سرم پیاده شد.
-برو به سلامت.
با اینکه از تاریکی و جاهای خلوت می ترسیدم، ولی چون می دونستم آبان...آره آبان.دیگه بعد از این توی ذهنم می تونم اسمش رو به راحتی بیارم.آبان که پشت سرم بود، هرچند با فاصله ی نه چندان کم، نمی ترسیدم.کسی که پشت سرم می اومد، کسی بود که چند شب پناهم داد.کسی نمی دونست من کجام؟راحت می تونست از بی خبری دیگران استفاده کنه و نکرد.می تونست خیلی کارها بکنه و نکرد.کمترینش این بود که به بهانه ی سختی خواب توی ماشین، بالا و توی خونه بخوابه.خونه ی خودش بود.ولی این کار رو نکرد.کارش از نظر من ستودنی بود.در شرایطی که دوستهام نمی دونستن شب رو چطور صبح می کنم؟در شرایطی که حتی به اون دونفر هم نگفته بودم شب رو تا صبح، کجا سپری می کنم؟در شرایطی که برای دوستهام مهم نبود کجام...اگه یکی از فامیلها با وجودِ نداشتن ِ رفت و آمد زیاد، نزدیک بودن شب رو اونجا می گذروندم.ولی نبودن.تنها بودم.و چقدر تنهایی بد و سخت بود، توی همچین شرایطی که نیاز هست کسی کنارت باشه.


*آبان*

نمی خواستم تا جلوی ساختمون برم ولی وقتی متوجه چند پسری که همون حوالی نشسته و سیگار می کشیدن شدم، ترجیحا جلوتر رفتم.توی تاریکی، گوشه ای ایستادم تا وارد بشه.قبل از ورود به ساختمون، برگشت و من رو که دید برام دست تکون داد.لبخند زدم و دستم رو بالا بردم.
-چه چشمی داره که توی تاریکی منو تشخیص داد.
وارد که شد بازهم نتونستم از جام تکون بخورم.می ترسیدم پسر همسایه توی ساختمون باشه و اذیتش کنه.به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم هام رو بستم.این چندروز بدجوری عادت کردم نزدیکم باشه.بدجوری عادت کردم شماره اش رو بگیرم و باهاش حرف بزنم.با اینکه تعداد دفعات تماس گرفتنم زیاد نبود ولی همون برام لذت بخش بود.
توی فکر بودم که زنگ گوشیم بلند شد.از توی جیبم بیرون کشیدم.شماره ی خونه بود.ضربان قلبم بالا رفت.
-خدای من...
نگاهی به ساعت انداختم که هفت رو نشون می داد.آب دهنم رو قورت دادم.
-خوب شد زودتر از خونه بیرون اومدیم...خوب شد روجا اصرار کرد و آوردمش...
دستپاچه بودم.
-نکنه چیزی از وسایلش توی خونه جا مونده باشه و کسی ببینه؟
فرقی نداشت کسی که توی خونه است علیرضاست یا مامان.برخورد هردوی اونها با این موضوع، یکسان بود.لب گزیدم و گوشی رو جواب دادم.
-الو...
-کجایی؟
صدای علیرضا بود.زانوهام سست شد.
-سلام.برگشتی علیرضا؟
صدای شادش پیچید.
-سلام.ماشینتو ندیدم گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی؟
نمی دونستم چه جوابی بدم ولی وقتی شاد بود یعنی متوجه چیزی نشده.
-بیرونم...کی برگشتی؟چرا نگفتی بیام دنبالتون؟
-گفتم مزاحمت نشم.کجای بیرونی؟
مکث کرد.
-اگه دوست دختر داشتی یا اگه رابطت با روجا جدی شده بود می گفتم خونَشونی.
لبخندی بی ربط زدم و به ساختمون روبروم، به چراغ خاموش اتاقشون خیره شدم.چقدر خوب من رو می شناخت. زمزمه کردم.
-روجا که...
خندید.
-می دونم...از این عرضه ها نداری آخه.عیبی نداره.یه روز درست میشه.
یاد تلفن مامان افتادم و خواستم حرف رو عوض کنم.
-مامان زنگ زده بود گفت شش تیر بریم خواستگاری.
-خب؟
-منم با روجا تماس گرفتم و بهش گفتم.
نگفتم زنگ زدم که دروغ بشه.گفتم تماس.تماس، هرجوری می تونه باشه.صدای متعجبش گوشم رو پر کرد.
-شوخی می کنی؟
-نه شوخیم کجا بود؟
-بعدش چی شد؟اون چی گفت؟
-گفت امتحان داره.ولی من یادم بود امتحاناش کی تموم میشه.بهش گفتم.گفت پس همونموقع شماره ی خونشونو میده.منم قبول کردم و به مامان خبر دادم.
خندید.
-پس همه چی تموم شد.
با خیال راحت و آروم خندیدم.
-آره گوش شیطون کر.
-پس تو هم تا کمتر از دو ماه دیگه داماد میشی.
-بابا دو ماه دیگه می ریم خواستگاری، معلوم نیست چی پیش بیاد که.
هرچند از خدام بود همون دو ماه دیگه کارها تموم بشه.گوشی رو توی جیبم گذاشتم و به تاریکی اطراف خیره شدم.
-چقدر تنهایی بده.

نمی دونم چقدر بیکار مونده بودم که چشمم به ماشینی افتاد که جلوی ساختمون رسیده و سرنشین هاش، زن و مردی بودن.بهشون دقت نکردم.تا اینکه در ساختمون باز شد و دختری با چادر سفید، پرواز کنان به سمت زن چادری که پیاده می شد دوید.
-روجاست؟پس مامان باباش برگشتن.
با دقت بهشون خیره شدم.روجا، تقریبا خودش رو زیر چادر مادرش پنهان کرده بود.لبخند زدم.
-چقدر این چند روز بهش سخت گذشته...
این بار پدرش، مردی با قد متوسط از ماشین پیاده شد و به سمتشون رفت.روجا رو روی دوش انداخت.سرم رو با خنده تکون می دادم.با همون وضعیت، به سمت ورودی ساختمون رفتن.لحظه ی آخر، قبل از بسته شدن در، از روی شونه های پدرش سر بلند کرد و من رو دید.معلوم بود تعجب کرده.هیچ آدم عاقلی، یک ساعت بیرون و توی تاریکی، نمی ایسته. ولی من که عاقل نبودم.عاشق بودم...
از راحتی و امنیتش که خیالم راحت شد، برگشتم و خودم رو به ماشین رسوندم و راهی خونه شدم.جای خالیش روی صندلی، چشمم رو می زد.وارد خونه که شدم، بوی غذا می اومد.
-حتما مهنامه داره غذا درست می کنه.
ولی یادم افتاد وقتی وارد ساختمون می شدم چراغ طبقه ی بالا خاموش بود.بو کشیدم.
-چه بوی خوبیه...
بو رو که دنبال کردم، به آشپزخونه رسیدم.
-من که چیزی روی گاز نذاشته بودم.
لب برچیدم.نزدیک که شدم، نگاهم به قابلمه ی غذا افتاد.به دیواره اش دست زدم.
-گرمه...
درش رو برداشتم.
-این چیه؟من که...
یادم افتاد تا یک ساعت پیش روجا اینجا بود.ابروهام بالا پرید و بی اراده خندیدم.
-برا من درست کرده؟
بدون تعویض لباس، بشقاب و قاشق و چنگالی از جاظرفی برداشتم.بشقاب رو پر کردم و پشت میز نشستم.قاشق اول رو با احتیاط به دهن گذاشتم و چشم بستم.انتظار داشتم یا شور باشه یا بدمزه.ولی نبود.
-اوم...
چشم باز کردم و لبخند زدم.
-خوشمزس.
بشقاب رو نزدیکتر کشیدم و پاهام رو زیر میز، دراز کردم و با خیال راحت مشغول شدم.دو بار دیگه هم بشقاب رو پر کردم و تا دونه ی آخر برنج رو خوردم.غذا خوردنم که تموم شد، سیر که شدم کنار قابلمه ایستادم.کمی محتویاتش رو نگاه کردم.
-خب برای شام فردام بسه.
دستپختش خوب بود و غذای مورد علاقه ی من، ته چین مرغ رو درست کرده بود.
-مامان می گه اگه یه زن بخواد مردشو نگهداره، باید از راه شکم وارد بشه.مثل اینکه راست می گه.
به افکار خودم خندیدم و ظرفهای کثیف رو، توی ظرفشویی گذاشتم.درحالی که دکمه های بلوزم رو باز می کردم وارد بالکن اتاق شدم تا لباسهام رو که مطمئنا خشک شده بود، بردارم.لباسها رو که برداشتم، چشمم به بلوز و شلوار بیرونم روی بند رخت افتاد.نزدیک شدم.
-من کی اینا رو شستم؟
سرم رو خاروندم و به نم ِ لباسها دست کشیدم.
-تازه شسته شده...
به میله های بالکن تکیه دادم.خنده ام گرفت.
-این دختره رو اگه یه ساعت دیگه می ذاشتم بمونه می خواست خونه تکونی کنه لابد.
کمی فکر کردم.
-نه اگه می موند، علیرضا می دیدش و دیگه به خونه تکونی نمی رسید...
به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم.
-ولی کاش نمی رفت.


آه کشیدم.
-کاش منو دوست داشته باشه.کاش این کارش از روی دوست داشتن باشه.
دراز کشیدم.کمرم روی چیزی سفت تر از پتو قرار گرفت.نیم خیز شدم.کاغذ تا شده ای زیرم قرار داشت که با قرار گرفتن بدنم به روش، کمی مچاله شده بود.برداشتم و دوباره دراز کشیدم.به محض باز کردنش، چند اسکناس روی صورتم ریخت.اسکناسها رو کنار زدم.
-اینا رو کی گذاشتم اینجا؟
حواسم به نوشته ی روی کاغذ رفت.
-سلام.نمی خوام ارزش لطفی که در حقم کردید پایین بیارم.لطفتون جبران نمیشه.اونقدر می فهمم که می تونستید کل این چند روز بهم دروغ بگید و نگفتید.دوست داشتم برای نشون دادن قدردانیم، هدیه ای بدم که نشد.ولی مبلغی که گذاشتم قبول کنید تا کمتر حس کنم زیر دِینم.
خوندم و خوندم و اخم کردم.
-یعنی چی؟خجالت نمی کشی؟
انگار که روبروم بود.بلند شدم و نشستم.
-الان این پول چیه؟پول غذایی که نخوردی؟پول آبی که مصرف نکردی؟پول ترس و لرزته؟پول برقه؟
به موهام چنگ زدم.
-نمی خوای ارزش کارمو پایین بیاری؟پس این چه معنی میده؟
گوشیم رو از روی میز کامپیوتر برداشتم و تایپ کردم.
-این چه کاری بود کردی؟
ارسال کردم.هرچقدر منتظر شدم جواب نداد.
-همیشه یه راهی برای کفری کردن من پیدا می کنی تو یه نفر.
نگاهی به ساعت انداختم.ده و نیم بود.
-یعنی خوابیده؟
دوباره تایپ کردم.
-خوابی؟
پیامی اومد.بلافاصله باز کردم.خودش بود.
-چه کاری؟
اخم کردم.
-همه کاری می کنه بعد تازه می پرسه چه کاری؟
به خودم اومدم.
-درست نیست با توپ پُر باهاش حرف بزنم.کاری کرده که شاید هیچ کس راضی نمی شد انجام بده.اونم برای یه مرد غریبه.
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
-بابت غذا ازت ممنونم.خوشمزه بود.به خاطر لباسا نمی دونم چجوری تشکر کنم.ولی اون پول.بگو چرا؟
دراز کشیدم و منتظر شدم جواب بده.همونطور به سقف خیره بودم.نگاهم رو هرلحظه، به جایی از اتاق معطوف می کردم.چشمم به قاب عکسش که کنار ادکلن هام بود افتاد.روی پیشونیم ضربه ی محکمی زدم.
-وای... یعنی اینو دیده؟
جوابش رسید و باعث شد فکرم از روی قاب عکس بپره.
-می خواستم بدونید من جز دردسر درست کردن، کارای دیگه هم بلدم انجام بدم.درمورد پول چیزی نگید بذارید دلم خوش باشه.شبتون خوش.
-چی بگم؟وقتی می گه چیزی نگو، چی می تونم بهش بگم؟
دست بردم و اسکناس ها رو از اطرافم جمع کردم.
-بعدا بهش پس میدم.وقتی دوست نداره، چیزی نمیگم.
خیلی هم بد نشد.لااقل فهمیدم دختری هست که دوست نداره زیر دین کسی بمونه.و من چقدر از اینجور آدمها خوشم می اومد.
باز برگشتم و کمی به قاب عکس خیره شدم.
-اون از تماس مامان.اینم از قاب عکس.
سعی کردم دیگه به اینکه "چقدر بد شد عکسشو اینجا دید" فکر نکنم.فکر نکنم که فکر می کنه عکسش رو از کجا آوردم؟

*روجا*

صبح با توجه به سوپ و قرص مسکنی که دیشب خورده بودم حالم خوب بود.پس به دانشگاه رفتم.فقط من و مریم بودیم.مهتاب نیومده بود.دیگه کنار مریم احساس راحتی و امنیت نمی کردم.حس بدی داشتم وقتی حس می کردم شاید نیمی از این کارها یا حتی همه ی این کارها زیر سر مریمه.اما نهایتا حرفی هم نمی شد بهش بزنم.قطعا همه چیز رو انکار می کرد.شاید حتی این اتفاقات قطع می شد.قطع شدنش از طرفی خوب بود.در اون صورت آرامش به زندگیمون بر می گشت.اما از طرفی هم بد بود.نمی تونستیم بفهمیم پشت این بازی چه اشخاصی هستن.و امکانش بود بعد از ما باعث آزار شخص دیگه ای هم بشن.
مشغول کار بودم که برق قطع شد.از توی راهرو سر و صدایی به گوش می رسید.مریم نیم خیز شد تا بیرون بره.بهش اخم کردم و دوباره سر جاش نشست.اگه بلند می شد برگشتش با خدا بود.از سایت و راهرویی که سایت درش قرار داشت خارح شدم و ورودی ِ راهرو ایستادم.مفخم کنار جعبه تقسیم بود.دست به کمر شدم.برگشت و نیم نگاه خندانی بهم انداخت.تازه چشمم به یاحقی که پشت سرش ایستاده بود افتاد.با حرص دوباره به مفخم چشم دوختم.
-آقای مفخم وقتی داری با برق کار می کنی چرا خبر نمی دی؟الان هرچی نرم افزار نصب کردم پرید.
خندید.
-کار من مهمتر از کار شماهاست.
نوشین رو دیدم که از پله های شرقی بالا می اومد.
-روجا، آنتی ویروس داری؟این یوسفی داره خفم می کنه.
بهم رسید.قبل از جواب دادنم، با صدای یاحقی، هردو سرچرخوندیم.
-خانم کامجو، کی از این دانشگاه میری از شَرِت خلاص شیم؟
"شَرت" رو غلیظ ادا کرد.اخم کردم.
-ما به شما چیکار داریم؟
سرش رو طوری عقب برد که غبغبش باد کرد.
-بگو چیکار نداری؟
"ایشی" گفتم و به سمت نوشین برگشتم.
-آنتی ویروس دارم ولی باید به دکتر بگم و بعدش بهت بدم.
باز صدای پارازیت مانند یاحقی اومد.
-آخه صدیق، تو این وسط چی می گی؟دلتو به چی خوش کردی موندی اتاق یوسفی؟
دست نوشین رو کشیدم که چیزی نگه.می فهمیدم قصد یاحقی از این حرفها، عصبانی کردن ماست.من اگه عصبانی می شدم نشون نمی دادم ولی نوشین ممکن بود عصبی بشه و داد و بیداد کنه.نگاهی به مفخم انداختم.
-حالا برقو واسه چی قطع کردین؟
شونه بالا انداخت.
-دارم کار می کنم.اگه قطع نکنم که برق می گیره.می خوای بمیرم؟
توی دلم گفتم آره.ولی سعی کردم درست جواب بدم.
-نه خدا نکنه.ولی کاش قبل از قطع برق، خبر می دادین.شما که اینجا بودین.
یاحقی جواب داد.
-دلش نخواست.احیانا مشکلی داری؟
امروز می خواست من رو عصبی کنه.توی دلم "کور خوندی" نثارش کردم.
-نه چه مشکلی؟کارمه دیگه.انجامش میدم.
شاید جاخوردن.ولی از دعوای احتمالی جلوگیری می کردم.حسم بهم می گفت این دونفر یه سر این قضیه هستن. ولی نمی دونستم چطور باید ثابت کنم؟
همراه نوشین به سایت رفتیم.یکی از آنتی ویروس ها که برای خودم بود رو دادم.می خواستم جلوی مریم حرفی نزنیم که خودش بلند شد.
-خاله من میرم.با افشین قرار دارم.
چیزی نگفتم.نپرسیدم چرا هر بار افشین وسط کار به سراغش میاد؟از سایت خارج شد.پشت server نشستم و نوشین کنارم نشست.
-نوشین من به یاحقی و مفخم شک دارم.
نزدیک تر شد.
-درچه مورد؟
آروم جواب دادم.
-درمورد این قضایا میگم.
نوچ نوچی کرد.
-روجا به خدا کار هرکدومشون باشه گردنشونو میشکنم.
دستم رو ستون سرم کردم.
-با شکستن گردنشون چیزی درست نمیشه.من فقط می خوام بفهمم چرا؟به خدا کار دیگه ای ندارم.
سر تکون داد.
-هر دلیلی که داشته باشه حق نداره با آبرومون بازی کنه.دیدی اون روز چه پیامایی بود که پایدار خوند؟
سرم رو با ناراحتی به چپ و راست تکون دادم.
-ای کاش می دونستم چیَن، وگرنه نمی ذاشتم بخونه.خیلی زشت شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جمعه صبح، با ویبره ی گوشی که مربوط به پیام بود از خواب پریدم.با حرص به شماره ی غریبه نگاه می کردم و فکر می کردم "چرا گوشیمو روی سایلنت نذاشته بودم؟".پیام رو باز کردم.
-محمد هستم از اراک. بیست و پنج-شش سالمه.بامن رفیق میشی؟
جواب دادم.
-زدی به کاهدون محمد از اراک.منم مث خودت پسرم.
سریع جواب داد.
-ای بابا کی گفته دنبال دخترم؟یه رفیق باحال و بامرام می خوام.اگه راستشو بخوای، پول زیادی دارم برای سرمایه گذاری.دوست دارم یه آدم امین پیدا کنم که کمک حالم باشه.
با نیشخندی که از خوندن این دروغ واضح روی لبم اومده بود، جواب دادم.
-من یه آدم شارلاتان و دزدم.بیخیال ما شو داداش.
جنس این خالی بندیها خیلی آشنا بود ولی فکرم رو مشغول نکردم.وگرنه با کمی فکر می فهمیدم محمد از اراک نیست و به جای محمد، باید چه اسمی رو بگذارم...
دیگه نمی تونستم بخوابم.پوفی کردم و چرخشی به گردنم دادم.نگاهم به چراغ مودم افتاد که روشن بود.از دیشب که با لپ تاپ به اینترنت وصل شدم خاموشش نکردم.شارژ باطری لپ تاپ تموم شده و خاموش بود.بینی چین دادم.چقدر بیخود برق مصرف می کردم.پام رو دراز کردم و دکمه ی off سه راهی ِ مودم و کامپیوتر رو خاموش کردم.


*آبان*

صبح به خواست علیرضا بالا رفتم تا صحبت کنیم.مهنامه خواب بود.ما توی پذیرایی نشستیم.
-حالا که دیگه همه چیز داره قطعی میشه بگو برنامت برای آینده چیه؟
گنگ نگاهش کردم.
-متوجه منظورت نمیشم.چه برنامه ای؟
پا روی میز گذاشت.
-ببین تو، یه زندگی روتین و یکنواخت داری.
دستش رو توی هوا چرخوند.
-دائم داری کار می کنی.یا توی شرکتی یا توی خونه و پای سیستمت.
گردنم رو کج کردم.
-خب این کجاش بده؟
زبونش رو روی دندونهای بالاییش کشید.
-شاید برای مجردیت مشکل ساز نباشه؛ که من میگم هست... ولی وقتی نامزد کنی و متاهل بشی، می تونی همینجوری زندگی کنی؟
سرم رو خاروندم.
-مگه اشکالی داره؟
با تعجب بهم خیره شد.
-به نظر خودت اشکالی نداره؟اشکالی نداره که همش سر کار باشی و به نامزد یا زنت رسیدگی نکنی؟یعنی یه گردشم نمی خوای ببریش؟یعنی می خوای اونقدر سرتو شلوغ کنی که یه زنگم بهش نتونی بزنی؟
چشمش رو ریز کرد.
-زنتو برای پر کردن تنهاییت می خوای؟برای بشور و بساب می خوای؟برای فضای گرم خونه می خوای؟برای اینکه وقتی میای خونه چراغا روشن باشه؟خونه سوت و کور نباشه؟غذات به راه باشه؟وقتایی که کار می کنی یکی باشه کیک و شیر بیاره بذاره کنارت تا از خستگی و گشنگی تلف نشی؟
مکث کرد.
-آره؟برای اینا می خوای ازدواج کنی؟
نفسم رو با شدت بیرون دادم.
-نه این چه حرفیه؟

سرش رو عقب برد.
-پس چی؟
دستی به صورتم کشیدم.
-خب یه کم کارمو کمتر می کنم.
نوچی کرد.
-یه کم نه.تو توی خونه اصلا نباید روی کارای شرکت کار کنی.
اخم کردم.
-مگه میشه؟اگه اینجوری پیش برم که به جایی نمی رسم.همه ی کارام می مونه.
-اگه اینجوری که خودت می گی هم پیش بری، یه هفته ای زنت ازت زده میشه.اینو می خوای؟
چیزی نگفتم.
-پس فکر کردی اینهمه میگن "طلاق عاطفی، طلاق عاطفی"، منظورشون چیه؟فکر کردی خیلیا که می رن زنشونو طلاق میدن، زنه خوشی زده زیر دلش؟
کمی مکث کرد.
-ببین آبان من قصد دخالت توی زندگیتو ندارم.فقط می خوام با سوال پرسیدن، مجبور بشی فکر کنی.به چیزایی فکر کنی که شاید تا حالا برات بی معنی بودن.چون می دونم اگه خدای نکرده توی زندگی زناشوییت به مشکل بخوری، اهل این نیستی که بری به کسی بگی.خودتم بخوای فکرتو روش متمرکز کنی، بی تعارف بهت بگم که گند می زنی...
نوچی کردم.
-بابا هنوز خواستگاری نرفته این حرفا چه معنی داره آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
-می دونی چرا به ما میگن جهان سوم؟
فقط نگاهش کردم.
-برای اینکه بلد نیستیم آینده نگری کنیم...تو از الان حتی باید برای بچت برنامه ریزی کنی.باید از همین الان یه حساب بانکی باز کنی و ماه به ماه یه مقدار پول بریزی توش که فردا غصه ی پول پوشکشو نداشته باشی.غصه ی خرج و مخارج دانشگاهشو نداشته باشی.
بلند شد و به اتاق رفت.به حرفهاش فکر می کردم.شاید درست می گفت ولی اگه کارهام رو توی خونه نمی آوردم پروژه هام می موند.با برگشتنش، چشمم به دفترچه ی کوچیکی توی دستش افتاد.نشست.دفتر رو به سمتم آورد.با مکث از دستش گرفتم.اشاره کرد باز کنم و باز کردم.دفترچه ی حساب پس انداز بود.سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم که "یعنی چی؟".تکیه داد.
-روزی که رفتم خواستگاری مهنامه با اینکه مطمئن نبودم جواب مثبت بگیرم، یه حساب باز کردم.هر ماه، صد تومن می ریزم به این حساب.
لبم رو با زبون، تر کردم.
-حساب برای چی؟تو که توی چندتا بانک، حساب داری.
لبخند زد.
-این حسابو برای بچم باز کردم.
ناخودآگاه لبخند زدم.با فکر اینکه، روزی علیرضا پدر میشه، لبخند زدم.ادامه داد.
-گفتم ما که آینده رو ندیدیم.معلوم نیست چی پیش بیاد...اومدیم و من مُردم.
با اخم وسط حرفش رفتم.
-بس کن.
بی خیال ادامه داد.
-شاید امروز رفتم بیرون و دیگه برنگشتم.
خواستم چیزی بگم که نگذاشت.
-مگه سود من از شرکت چقدره؟الان که خودم شخصا کار می کنم ماهی پنج تومن می گیرم.
چشم چرخوند.
-البته به غیر از پروژه هایی که داریم.هرچند که پروژه های اضافه و مقداری از همین پول، میره برای قسط وام هایی که گرفتیم.درسته؟
فقط با سر تایید کردم.
-حالا بزنه تا سال دیگه بچه دار بشم.بزنه اتفاقی بیفته که نتونم بازدهی سابق رو داشته باشم.مهنامه مگه چقدر حقوق می گیره؟
سرش رو خم کرد.
-فکر می کنی بچه دار بشه دیگه می تونه کار کنه؟
نگاهم رو به پشت سرش دوختم.
-درست می گی.
حرف دیگه ای نداشتم بزنم.راست می گفت، فکر همه جا رو کرده بود.ادامه داد.
-این روزا، از کسی نمیشه توقعی داشت.حتی پدر و مادر.اونم با این گرونی.ولی اگه من این حساب رو جداگونه فقط برای بچم داشته باشم، مطمئن باش بدون اینکه نیازی بشه مهنامه از حسابای دیگه پولی برداشت کنه، می تونه خرج بچه رو بده.
پلک زد.
-همین الان ... همین الانی که روبروی تو نشستم، توی این حساب، نزدیک سه تومن هست.چون بعضی وقتا بوده که پول بیشتری خوابوندم به حسابش.
با حسرت ادامه داد.
-من اگه بمیرم، خیالم راحته که زن و بچم توی سختی نمی افتن.خیالم راحته وقتی میان سر قبرم، میگن خدا بیامرز، مرد خوبی بود.پدر خوبی بود.خیالم راحته از ته دل میگن خدابیامرزه...

اخم کردم.
-چرا همش حرف مردن می زنی علی؟
-هیچ کس از فردای خودش خبر نداره...
چهره اش غمگین شد.
-مشهد که رفته بودیم، یه زن رو نزدیک حرم دیدم که بدجور دلم کباب شد براش.
-چرا؟
-شوهرش تازه مرده و هیچی براش نذاشته بود...می دونی که اگه مرد فوت کنه، اونم قبل از پدر و مادرش...اگه بچه نداشته باشه قسمت کمی از اموالش به همسرش می رسه.
-آره یه چیزایی می دونم.
ادامه داد.
-فقط یه خونه ی نقلی داشتن.مرده چهارتا برادر داشت.پدر و مادرش در قید حیات بودن.خونه رو فروختن.از یه خونه ی نقلی، فقط پنج میلیونش به زنه رسیده که یه خوردشم شده بود خرج کفن و دفن.
اخم کردم.
-حقوق مرد چی؟
-تازگی از کار بیکار شده بود.
با ناراحتی و کنجکاوی خم شدم.
-خب ... بعدش؟
پوزخند زد.
-یکی از برادرشوهرا وقتی دید زنه بی دست و پاست بهش گفت پول رو بده من برات خونه اجاره کنم.زنه پول رو تمام و کمال داد به برادرشوهرش.برادرشوهره خونه نگرفت که هیچ، کلا منکر شد که زنه بهش پول داده.
چشمم درشت شد.
-چه آدمای پستی پیدا میشن.خانواده ی زنه چی؟
-زنه، بچه پرورشگاهی بوده...حالا شبا توی صحن حرم می خوابه، روزام از غذای آقا می خوره.
مزه ی دهنم تلخ شد.چیزی نداشتم بگم.
-برای همین میگم از الان باید به فکر باشیم.توی این دوره زمونه، خانواده ی آدم تا زمانی عروس رو ساپورت می کنن که پسرشون زنده باشه.ببخشید...میگن به قول معروف، دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه.
لب باز کردم.
-تو که خانوادت اینجوری نیستن.
پوزخندی زد.
-اون زمانی که امیررضا غیرانتفاعی قبول شد رو یادته؟
فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
-مگه بابام چقدر درآمد داشت؟من شهریه ی دانشگاه امیررضا رو دادم.هنوزم پول توجیبیشو از من می گیره.
-یعنی چی؟مگه کار نمی کنه؟
پوزخندش پررنگ و با ناراحتی بهم خیره شد.
-فکر کردی پول جمع می کنه؟آخر ماه که هیچی براش نمی مونه، یقه ی مامان بابامو می گیره.
کفری شدم.
-خب پول نده بهش.
-ندم که دل مامان بابا رو خون کنه؟حالا اگه یه روز نباشم، فکر می کنی چه بلایی سر مهنامه میاره؟
یکی از ابروهاش رو بالا داد.
-می خوام چه بچه داشته باشیم و چه نه، اگه یه روز نبودم، خونه و یه مقدار قابل توجه پول براش بمونه.بقیشم که می رسه به مامان و بابا و امیررضا.
اخم کردم.
-علی انقدر حرف مرگ و میر نزن.تنم می لرزه وقتی اینجوری می گی.
بلند شد و دفترچه رو از دستم گرفت.ضربه ی آرومی به شونه ام زد.
-یه مومن واقعی، شب وقتی می خوابه وصیت نامش باید زیر سرش باشه.
صاف ایستاد و بلوزش رو صاف کرد.
-این کارایی که میگم انجام بده.انقدرم غرق کار نشو.کارو بذار برای شرکت.از من می شنوی، ازدواج کردی یه روز توی هفته کلاس بردار که بیخودی خسته نشی.برای شرکتم سالی بیشتر از هشت تا پروژه نگیر.
بلند شدم.
-باشه.من دیگه برم.
-بمون ناهار از بیرون می گیرم.اون بچه که هنوز خوابه.
خندیدم.
-نه، برم کارامو جفت و جور کنم.
خیلی به حرفهای علیرضا فکر کردم.راست می گفت.این کارها فقط برای مجردی بود.زمان متاهلی، باید حواسم رو جمع می کردم...


به سراغ سیستم و چک کردن ایمیل رفتم.ایمیلی خونده نشده داشتم.از نامی."خدا بخیر کنه" ای گفتم و بازش کردم.
-ie ... Barash befrestam?
اخم کردم.
-آشغالای تن لش.
خوشحال بودم همچین چیزی رو زمانی که روجا یا مهرداد کنارم بودن نفرستادن.وقتی خودم بود، از کنارش می گذشتم اما اگه کسی دیگه همزمان با من می خوند، آبرویی ازم می رفت تاریخی...به سراغ IP رفتم.آدرس مربوط به دانشگاه بود.تکیه دادم و به فکر رفتم.
-روز جمعه ... یه ایمیل میاد از نامی ... IP متعلق به دانشگاه...
اخم کردم.
-کی الان دانشگاهه؟
گوشیم رو برداشتم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.
-الو؟
با یادآوری اینکه جمعه هست و شاید استراحت می کرد، دستپاچه شدم.
-سلام.بد موقع که زنگ نزدم؟خواب بودی؟
خندید.
-سلام.نه بابا خواب چیه؟ساعت یازده ست ها.
نگاهی به ساعت انداختم.
-حواسم به ساعت نبود...مهرداد...
مکث کردم.صداش توی گوشم پیچید.
-چی شده؟
-الان داشتم ایمیلمو چک می کردم.یه ایمیل از آدرس نامی برام اومده.
-IP چک می کردی.
-چک کردم.
ساکت شدم.
-خب؟نمی خوای بگی که...
ادامه نداد.سکوت رو شکستم.
-چرا، مال دانشگاهه.فقط بگو کی الان توی دانشگاهه؟
-هیچ کس.
-پس نگهبانی چی؟
-والا یه پسره جدید اومده، قرار بود امروز اونجا باشه ولی دیروز می گفتن مسموم شده بردنش بیمارستان.
چشمم درشت شد.
-جایگزین نداشت؟
-بقیشون زن و بچه دارن، هیچ کدوم روزای جمعه نمی مونن.
مکث کرد.
-البته اینجور که به من گفتن.منم شک دارم توی دانشگاهی به اون عظمت کسی نباشه.
من من کردم.
-مهرداد میگم زنگ بزنم دانشگاه؟
تند اضافه کردم.
-به هوای اینکه بگم چیزی جاگذاشتم؟
زمزمه کرد.
-زنگ بزن، خبرشو بهم بده.
قطع کردم و شماره ی دانشگاه رو گرفتم.بعد از دو بوق روی سیستم گویا رفت.وقتی صحبتش تموم شد، صبر کردم به اپراتور یا نگهبانی وصل بشه.کسی گوشی رو برنداشت.قطع کردم.
-عجیبه.
به مهرداد هم پیام دادم و گفتم.چیزی نگفت.چی داشت بگه؟اون هم مثل من گیج شده بود.
-من بالاخره راز این ایمیلا رو پیدا می کنم.

طی یه تصمیم ناگهانی، شماره ی هومان رو گرفتم.
-الو؟
-سلام هومان خوبی؟
-سلام آبان جان.چطوری؟می خواستم بهت زنگ بزنم.
-مرسی.هومان یه چیزی شده که هیچ دلیلی براش ندارم.گفتم شاید تو که بی طرفی بتونی کمک کنی.
-چی؟
روی تخت نشستم.
-الان یه ایمیل برام اومد از آدرس نامی و IP دانشگاه.
سوت کشید.
-خب.
-کسی توی دانشگاه نیست.بگو چطور ممکنه؟
-از کجا می دونی کسی نیست؟
-هم مهرداد گفت هم خودم تماس گرفتم.کسی جواب نداد.
-مگه میشه کسی روز جمعه توی نگهبانی نباشه؟اونهمه ساختمون و اونهمه تجهیزات... خودت یه خورده فکر کن.یه نگهبانم براشون کمه...
-مهرداد می گفت دیروز پسری که جدیدا استخدام شده و جمعه ها می مونه، مسموم شد و بردنش بیمارستان.الان کسی نمونده.جایگزینی براش ندارن...البته به اونم اینجوری گفتن.
-باور نکن.
چشمم رو ریز کردم.
-یعنی چی؟یعنی می گی بهش دروغ گفتن؟
-شک نکن.
نوچی کردم.
-آخه برای چی؟
-من الان پیش یکی از دوستامم که توی پلیس سایبری، کار دفتری انجام میده.
گوشم تیز شد.چیزی نگفتم و ادامه داد.
-براش چیزایی که گفته بودی تعریف کردم.می گه مطمئنا یکی از کله گنده های دانشگاهم پاش گیره.
یخ زدم.
-ک...کی؟
-من مدرکی ندارم.اونم نداره.دوست ندارم تهمت بزنم.ولی همینو بدون که یکیه که خیلی خرش میره...بازی کثیفیو شروع کرده.علتشو نمی فهمم؟هرچقدر فکر می کنم نمی دونم قصدش ضربه زدن به کیه؟
زمزمه کردم.
-من به خیلیا شک دارم هومان.ولی به قول تو مدرک ندارم.
-به خانما بگو روزایی که کلاس ندارن پاشونو دانشگاه نذارن.
-اَ ... اَ... الان بگو چیکار کنم؟
-باید شکایت کنین.از طریق دانشگاه اقدام کنی خیلی بهتره.
-خودمم می خواستم همین کارو بکنم.
-الان اگه از طرف خودتون برید جلو، هرکی که باشه می گه تو روی اون دختر حساسی و برات بد میشه.
صداش پر از تردید شد.
-آبان، بین شما دونفر که چیزی نیست؟
سعی کردم صدام نلرزه.
-نه.
-اگه باشه پلیس می فهمه و براتون بد میشه.اگه چیزی هست، اونجا که رفتی حتما بهشون بگو.صادق باش بذار کارتون پیش بره.
-باشه.من فردا میرم دنبال این کار.
-اگه جایی لازم شد بگو کمکت می کنم.همین الانم به رئیس زنگ بزن جریانو بگو.جدی جلو برو.عادت داره دست ِ پیش می گیره که پس نیفته...مجبورش کن همکاری کنه.
تماس رو که قطع کردم، به فکر فرو رفتم.
-فقط یه علاقه بین ماست.خبری از دوستی نیست.چه دلیلی داره چیزی به پلیس بگم؟
شماره ی رئیس رو گرفتم و به سفارش هومان با توپ پُر با سروش ِ تازه رئیس شده صحبت کردم.کل مکالمه جمله ای رو تکرار می کردم "باید پیگیری کنید چون ممکنه اون خانما از دانشگاه شکایت کنن."و بالاخره پذیرفت. آشنایی هم توی دادسرا داشت که گفت هروقت کارمون به اونجا رسید، آشناش رو، رو می کنه.
صحبتهام که تموم شد، به سراغ کارهام رفتم.حین کار، با خودم حرف می زدم.
-این چندوقت، تا می تونم سمت روجا نمیرم تا یهو بریم خواستگاری.نباید کسی رو حساس کنم...
تصمیم غلطی که چوبش رو خوردم.شاید هیچ وقت به بعد از اون فکر نمی کردم.شاید باید بیشتر فکر می کردم.شاید باید با علیرضا یا روجا صحبت می کردم.یه پای این قضیه روجا بود و باید می دونست چه اقدامی می کنم و درمورد رابطه ی هنوز شکل نگرفته مون، نمی خوام با کسی حرف بزنم.شاید راضی نبود و باید راضیش می کردم.شاید می تونست من رو قانع کنه که کارم می تونه اشتباه باشه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 23 از 31:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA