ارسالها: 23330
#251
Posted: 1 Dec 2015 14:55
نوچی کردم.
-به من که نباید دروغ بگی روجا.هنوز اینو نمی دونی؟
-آخه این سوالا چیه؟
حرفم رو تکرار کردم.
-بگو چیکارت داشت؟
-گفت یه بنده خدایی از من ...
مکث کرد و با من من ادامه داد.
-خوشش اومده، گفت بیا اینجا باهم حرف بزنید.
خودم می فهمیدم گاهی اوقات زیادی روی مساله ای کلید می کنم.اما گاهی واقعا دست خودم نبود.درست مثل حالا... حالا که راستش رو گفته بود، حالا که من رو محرم دونسته و راستش رو گفته بود، من هم باید می گفتم از اول خبر داشتم یوسفی برای چی شماره اش رو می خواسته بگیره.
-می دونستم چیکارت داره.
نفسش رو توی گوشی فوت کرد.
-از کجا؟
-اونموقع که زنگ زد، خودش گفت.فقط می خواستم ببینم انقدری صادق هستی که بهم بگی؟می خواستم بدونم اگه مساله ای پیش بیاد، به من می گی؟راست می گی؟
چند لحظه سکوت کرد.
-الان کجایید که اونجوری داد می زدید؟
چقدر جالب بود که دیگه این مساله رو ادامه نمی داد.انگار که مساله حل شده بود... دستی روی پیشونیم گذاشتم.با یاد یوسفی و حرفش، عصبی می شدم.
-یوسفی که زنگ زد کلاسو تعطیل کردم اومدم توی ماشین.
-خوش به حال بچه ها.
خندیدم.چقدر این دختر تنبل بود.
-دانشجو جماعت چرا انقدر تنبله؟
ناباور جواب داد.
-مگه خودتون دوران دانشجویی، اینجوری نبودید؟
با یاد روز های دانشجوییم، بی لحظه ای مکث جواب دادم.
-نه والا من همیشه درس خونده و حاضر و آماده بودم.
-آها... حتما مثل اون بچه مثبتایی که آدم ازشون بدشون میاد... از همونایی که تا استاد می گه کی فهمید، اونا دستشونو بلند می کنن.
طوری حرف می زد که انگار چه کار چندشی می کردم.خندیدم.
-دقیقا... من از تو تعجب می کنم.تو که نمراتت عالیه.چرا انقدر تنبلی به خرج میدی؟
غر غر کرد.
-شما اگه بدونید دبستان که می رفتم هرروز آرزو می کردم یکی پیدا شه مدرسمونو بترکونه چی می گید؟
با تصورش توی لباس مدرسه، باز هم خندیدم.
-جدی؟
-آره بابا.انقدر از معلم جماعت بدم میاد.
لبخند زدم.
-از استادا چی؟از من چی؟
صادقانه و رک و راست جواب داد.
-روزای اول انقدر ازتون حرصم می گرفت.وقتی می گفتم خسته نباشید می گفتید خسته نیستم... کلاسو تعطیل نمی کردید... زود می اومدین سرکلاس و دیر می رفتین.
یادم بود.یادم بود روز های اول رو.لبخند عمیقی زدم.
-می دونم.یه بارم ادامو درآوردی شنیدم.نگفتی نظرت درمورد من چیه؟
من منی کرد.
-استاد ِ...
نگذاشتم ادامه بده.یادم بود توی سایبری چی گفته بود.درمورد کار و محیط کاری و رفتار توی محیط کار.
-با استادیم کاری نداشته باش.
لبخند زدم.
-الان خیلی وقته که من و تو، استاد و شاگرد نیستیم.خودمو بگو...
-خب ... به نظرم شما... مرد خوبی هستین ... فقط بعضی وقتا زیادی تند می شید.یا نه بعضی وقتا آدم فکر می کنه نسبت به یه چیزایی که اهمیت دارن، بی اهمیت می شید.
راست می گفت.می فهمیدم بعضی وقتها، همونطور که علیرضا می گفت، زیادی هستم و بعضی وقتها نیستم.درست همون وقتهایی که دوست داشت کنارش باشم و نبودم.مثل پنجشنبه که باید می فهمیدمش و نفهمیدم.مثل یکشنبه که باهم حرف زدیم و حالش خوب شد.با صداش، از فکر بیرون اومدم.
-من چجوریَم؟
لبخند زدم.
-نظر منو نمی دونی؟
چیزی نگفت.اما حس کردم دوست داره نظرم رو از زبونم بشنوه.هرچند که رفتارم گویای همه چیز بود.حس کردم حق داره بشنوه.همونطور که من حق داشتم.خودم به حرف اومدم.
-تو به نظرم... یه... یه جور خاصی هستی... خیلی خاص...
پلک زدم.نگاهم رو به درخت کاج ِ کنار دیوار حیاط دوختم.درخت سر به فلک کشیده ی همیشه سبز.
-می دونی روجا؟تا حالا نشده بود به یه زن یا دختر نگاه کنم.اصلا رغبت نکردم تا به حال.نمی دونم چرا قبلا برام اهمیت نداشت؟شایدم چون کسی رو انقدر به خودم نزدیک ندیده بودم نخواستم که این مسائل برام با اهمیت بشه...اما در کل خوشم نمیاد چشمم توی لنگ و پاچه ی دخترای مردم باشه.ولی ...
نتونستم ادامه بدم.نمی دونستم باید چی بگم؟تنها نبودم که راحت حرف بزنم.اطرافم پر از آدم بود.پر از آدمهایی که از کنار ماشین رد می شدن و من رو می شناختن و سری به نشونه ی آشنایی و گاهی برای هم و به معنی "یعنی نیم ساعته با کی داره حرف می زنه؟"، تکون می دادن.سکوت رو شکست.
-برید سرکلاستون.نمی خوام خوش به حال پسرا بشه.
لبخند زدم.چقدر خوب و عالی که حالم رو می فهمید.همین که حرفهای نگفته ام رو خیلی اوقات می فهمید برام دنیایی از ارزش بود.همین که ندیده، می دونست توی دل و ذهنم چی می گذره دریای آرامش بود.
-ممنون که درک می کنی.
چشمم به ماشین یوسفی افتاد و یادم اومد برای چی زنگ زدم.غرغر کردم.
-پس یه وقت سرخود راه نیفتی بری توی اتاق یوسفی.نمی خوام بهش دروغ بگی ولی یه چیزی بگو که دیگه بهت اصرار نکنه.
-باشه.حواسم هست.
در ماشین رو باز کردم.
-من برم.خدافظ.
-خدافظ.
برای تشکیل کلاس بعدیم وارد ساختمون شدم.وقتی به طبقه رسیدم، یوسفی رو کنار مهرداد دیدم.برای مهرداد سر تکون دادم و رد می شدم که دستم کشیده شد.با نیم نگاهی، دست یوسفی رو دیدم.برگشتم.پرسشگر نگاهش کردم.
-حلالم کن.
جور بد و ترسناکی به ما خیره شد.شاید هم چون استرس داشتم به نظرم ترسناک می رسید.شاید هم چون دیگه آبان رو در کنارم نداشتم همه چیز به نظرم بد می اومد.با خودم فکر کردم کاش ما رو همزمان با آبان می خواستن.اگه اینطور بود چقدر خوب می شد.در اون صورت دیگه اینهمه ترس به دلم نمی افتاد.
-سلام.بشینید.
سمت چپ ترین صندلی، صندلی ِ دفعه ی قبل رو انتخاب کردم تا از سرهنگ دور باشم.نگاه جدیش حس بدی رو بهم القا می کرد.نوشین روی صندلی وسط، صندلی هفته ی پیشش نشست.مستوفی روبرومون جاگرفت.به سایه اش روی میز خیره شدم.درست مثل هفته ی پیش.با این تفاوت که هفته ی پیش، آبان ِ من اونجا نشسته بود.هفته ی پیش، سایه ی آبان ِ من اونجا افتاده بود که باعث دلگرمیم می شد و لبخند رو به لبم هدیه می داد... با صدای صاف کردن گلو، به صاحب سایه چشم دوختم.
-خوب هستید خانم کامجو؟
آروم نگاهش کردم و لبخند خجولی زدم.اعتماد به نفسم در مواقع تنهایی خیلی پایین می اومد.خصوصا که جای غریبه ای بودم.خصوصا که حامی نداشتم.
-ممنون.
لبخند زد.
-گفتم الان می گی به تو چه؟
سرم رو عقب بردم.
-به خدا من بی ادب نیستم.شاید توی برخورد اول چون استرس داشتم اونجوری فکر کردید.
نمی خواستم برداشت بدی از رفتارم داشته باشه.می ترسیدم این برداشت بد روی تفکر و رفتارش تاثیر منفی بگذاره. می ترسیدم این برداشت بد، باعث آزارم بشه.لبخند عمیقی زد.
-نه من که نگفتم بی ادبید.اتفاقا رُک و راستی خیلی خوبه.
با صدای سرهنگ، سرم رو به راست چرخوندم.فرصت نشد جوابی به حرف مستوفی بدم.اما از حرفی که زد هم راضی بودم.مطمئن شدم فکر بدی درباره ی من نداره.
-اون شماره هایی که مزاحمت شده بودن، چندبار زنگ زدن بهت؟
سرم رو با ناراحتی به چپ و راست حرکت دادم.
-انقدری زنگ می زنن که حسابش از دستم در رفته.
خب تعداد تماسها زیادی بالا بود.خیلی ها رو اصلا جواب نمی دادم.با خودم می گفتم به من چه که آبان می گه همه رو جواب بده؟اعصابم خراب می شد وقتی اونهمه ناسزای پشت سرهم ردیف شده رو می شنیدم.اگه قرار بود شماره ها پیگیری بشه دیگه نیازی به پاسخ دادن ِ من نبود.
-گوشیتونو لطف می کنید؟
مستوفی بود.گوشی رو به دستش دادم.
-بفرمایید.
-ناراحت که نمیشید برم توی پیام ها؟
شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم.اون که بالاخره این کار رو می کرد.پس خواستن و نخواستن من اهمیتی نداشت.به علاوه که اگه حرفی می زدم ممکن بود فکر کنه چیزی رو پنهان می کنم.
-خانم صدیق شما حرفی، سخنی، حدیثی نداری؟
صدای نوشین می لرزید.
-منم خیلی مزاحم دارم.حرفای زشتی می زنن.یه سریاش توی پیام هست.یه سریاشم تلفنی میگن.
مستوفی گوشی رو به سمتم گرفت.
-خب... با دکتر پایدار پیام بازیَم که می کنی.
چشمم رو ریز کردم تا یادم بیاد.
-چندباری بهش پیام دادم.
با اینکه مدتی می شد شماره اش رو داشتم اما تماس زیادی نداشتیم.پیام هم که هیچ.بنابراین خیالم از بابت پیام و تماس های احتمالی راحت بود.توی پیام ها حرف خاصی به جز مزاحمت ها زده نشده بود.حتی می دونستم پیامی که براش ارسال کردم رو بی کم و کاست برای مستوفی فرستاده.پس چه ترسی می تونستم از پیام های ارسالی داشته باشم؟تماس ها هم که شنود نمی شد.ما که دزد و قاتل نبودیم...
-ایشون چی؟
شونه بالا انداختم.
-خب جوابمو میده.
-شمارشو از کجا آوردی؟
به یاد روزی افتادم که مریم شماره ی من و پایدار رو روی دیوار دیده بود.
-من که شمارشو نداشتم.یه بار که شماره روی دیوار نوشته بودن، یکی از کارآموزا به اسم مریم بهروزی باهام بود اون زنگ زد به شماره ی استاد پایدار ...
مکث کردم.
- البته اونموقع هنوز نمی دونستیم شماره مال ایشونه ها... مریم ازش پرسید شما کی هستی؟اونم سریع قطع کرد.ولی من بعد از اون با خط خودم پیام دادم گفتم شمارشو کجا نوشتن.
-چرا پیام دادی؟
نفس عمیقی کشیدم.
-خب می دونید؟اون لحظه فکر می کردم شماره متعلق به یکی از پسرای کارآموزه.آخه اون متاهل بود و مطمئن بودم بهم زنگ نمی زنه.
با دقت نگاهم کرد.
-چرا همچین فکری کردی؟
عجب گرفتاری شده بودم.برای هر چیزی باید جواب می دادم.برای هر چیزی باید دلیل می آوردم.یعنی نمی شد خودش بی دلیل منطقی کاری انجام بده؟مگه خودش آدم نبود؟
-صداش درست مثل صدای استاد پایدار بود.مریم گفت این صدای پایداره ها.ولی من فکر نمی کردم کسی بتونه شماره ی ایشونو گیر بیاره و اونجا بنویسه.
حرف رو عوض کرد.
-چندبار تا حالا بهش زنگ زدی؟
کمی فکر کردم.
-مطمئن نیستم ولی سه شنبه ای که اومدیم اینجا، بعدش چندنفر بهم زنگ زدن درباره ی سایبری می گفتن.به ایشون پیام دادم و باخبرشون کردم.بعد ایشون گفت شب بهم زنگ بزن.منم زنگ زدم.البته جواب نداد و خودش چند دقیقه بعد زنگ زد.
-مدت زمان مکالمه هاتون فکر می کنی چقدره؟چقدر تخمین می زنی؟
بی تفاوت جواب دادم.
-شاید نیم ساعت.البته می تونید توی گوشیم مدت زمان دقیق رو ببینید.
لبخند معنی داری زد.
-آدم نیم ساعت با استادش چی می گه؟
سعی کردم عادی باشم.
-خیلی سوال می پرسه.اسم من بد دررفته که بیخودی به یه چیزی گیر میدم.
-مگه چی می پرسید؟
به چشم های ریز شده اش چشم دوختم.
-شماره ها رو با اینکه توی پیام گفته بودم، تلفنی هم دوباره بهش گفتم.شماره های قبلی رو دوباره پرسید.بعدشم این آخری که زنگ زد و حرفای توی یکی از ایمیلا رو می زد، پرسید صداش آشناست یا نه؟چون دوست نداشتم اسم کسی رو ببرم چندتا سوال پرسید تا متوجه بشه منظورم کیه.خب منم که زیاد مطمئن نبودم.نمی خواستم یه وقت تهمت زده باشم و بعدا دردسر بشه.
توی سکوت نگاهم کرد.نگاهی که شاید هزاران هزار معنی و مفهوم داشت.اما من حتی یکی از اونها رو درک نمی کردم.نمی دونم با اون نگاه چی رو می خواست بهم بگه یا بفهمونه؟اما در هر حال من هم زیاد به چشمهاش نگاه نکردم.عادت به خیره شدن نداشتم.از نگاه خیره هم بدم می اومد؛ هرچند که نگاه مستوفی، اون معنی ِ بد ِ نگاه خیره ی یک مرد رو برای من نداشت... بعد از مدت نه چندان کوتاهی به سمتم خم شد.
-دکتر پایدار توی پیامی که برای من فرستاده نوشته "اونایی که زنگ زدن، همه چیزو می دونستن".
سر تکون داد.
-اون "همه چیز" چیه؟
لب برچیدم.
-حتما همون پیوندتان مبارک رو می گه که توی ایمیلم می نوشتن دیگه.
چشمش رو ریز کرد.
-نه.منظورشو از "اونا همه چیزو می دونن" بگو.یعنی چی؟چی این وسط وجود داره که "اونا" می دونن؟
گوشم رو از روی مقنعه خاروندم.چه سوالی می پرسید.آبان حرفی زده بود و چرایی ِ حرفش رو از من می پرسیدن.خب من از کجا باید می دونستم؟
-ببینید خب اگه ایشون گفته، از خودش بپرسید یعنی چی.من از کجا بدونم منظورش چیه؟در هرصورت برداشت من از حرف ایشون، همینیه که گفتم.
بی حرف صاف نشست.باز همون نگاه رو به چشمهام دوخت.از درک حالات اون لحظه اش عاجز بودم.چرا اینطور نگاه می کرد؟لب باز کرد.
-خانم صدیق، تشریف می برید آقای نیک سرشت ایمیلتونو چک کنه؟
قلبم ریخت.چرا می خواستن ما رو از هم جدا کنن؟خب کنار هم می نشستیم و حرف می زدیم.مگه نمی شد؟چطور تا الان کنار هم بودیم؟نوشین که تا ازش سوال نمی پرسیدن حرفی نمی زد.من هم همینطور.توی کار هم دخالت نمی کردیم.فقط کنار هم نشسته بودیم... نگاهی به صورت نوشین انداختم.رنگش پریده بود و چشمهاش دو دو می زد.فهمیدم مثل خودم میلی به رفتن و تنها شدن نداره.اما انگار به میل من و ما نبود.نگاه خیره ی مستوفی رو که دید از روی صندلی بلند شد.دیدم که دستهاش می لرزن.نگاهی به زیر میز و دستهای خودم انداختم.انگار من آرومتر بودم.لرزش دستهای من به اندازه ی نوشین نبود... وقتی از اتاق خارج شد، مستوفی در رو بست و قفل کرد.با خودم فکر کردم چرا قفل کرد؟چه نیازی به این کار بود؟مگه من فرار می کردم؟نگاهم ناخواسته به در افتاد که عایق ضد صدا داشت.با اینکه خیلی ترسیدم اما سعی کردم عکس العمل خاصی نشون ندم.علاوه بر مداربسته ای که هفته ی پیش دیدم و درست روبروم بود، زیر نظر هر دونفر بودم.دوباره برگشت و روبروم نشست.
-احساستون نسبت به دکتر پایدار چیه؟
بی تفاوت جواب دادم.
-احساس خاصی ندارم.
دستی به ته ریشش کشید.
-بذار اینجوری بپرسم.
چشمش ریز شد.
-چرا با استادت رابطه داری؟
تعجب کردم.
-چه رابطه ای؟
ضربه ای روی میز خورد.
-رابطه ی (...)
سرهنگ بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#252
Posted: 1 Dec 2015 14:57
-فکر کنم حدود دو-سه روز باهم حرف زدن تا اینکه بالاخره قرار شد همدیگه رو ببینن.سر قرار، من و مهتابم باهاشون رفتیم که تنها نباشن.
-بعدش چی شد؟
شونه بالا انداختم.
-به توافق نرسیدن و همونجا تموم شد.
با سرش اشاره کرد.
-به کسی گفتین اینو؟
-یعنی کی؟
-مثلا خانواده هاتون.
کمی فکر کردم.
-من اونموقع به مامانم گفته بودم.گفتم یه موقع شاید اتفاقی بیفته، یه بزرگ تر در جریان باشه.
-همین؟
بی اهمیت جواب دادم.
-بله دیگه.
چون واقعا موضوع مهمی نبود.اما دلم نمی خواست بعدا از زبون کسی بشنون و بپرسن عارف کی بوده؟یا کی بوده که با نوشین تماس می گرفته؟دلم برای نوشین می سوخت.نوشین کسی رو نداشت که ازش حمایت کنه.درسته موقع تنها شدنم پشتم رو خالی کرد.اما خیلی جاها کنارم بود.مهتاب همیشه نفع خودش رو در نظر می گرفت.مثل وقتی که سعی داشت توی اون روز بارونی که گوشیم رو گم کردم، خودش رو جلوی مفخم خوب نشون بده.همون موقعی که با صدای بلند از حرکات بچگانه ی ما حرف می زد.
-قضیه ی خواستگار مهتاب چی بود؟
به پشت سر مستوفی که این سوال رو پرسیده بود چشم دوختم.ماجرای سید سعید سعادت و سرکار گذاشتنش توسط مهتاب رو توضیح دادم.سعی کردم اون رو هم بی کم و کاستی تعریف کنم.حتی اینکه مدت طولانی توی پارک منتظر نوشین بودم.حتی اینکه توی اون مدت درس می خوندم.کدوم کتاب و کدوم درس رو هم ذکر کردم.به نظر خودم مسخره بود اما اینکه خودم متهم ِ پرونده ای که شاکیش خودم هستم بشم مسخره تر بود... حرفم که تموم شد بهم چشم دوخت.
-پس پسره ناراحت شد.
تایید کردم.
-خب آره.حق داشت.چون یه شهر دیگه بود.فقط به خاطر مهتاب اومد.
-فکر می کنی اون پسره کینه گرفته باشه ازت؟
لبم رو تر کردم.
-نه من ازش معذرتخواهی کردم.گفتم حلالم کنه من نمی دونستم مهتاب همچین کاری بکنه.اونم گفت می دونم تو مقصر نیستی.تو مثل خواهر بزرگم می مونی.
با تعجب نگاهم کرد.
-خواهر بزرگ؟مگه چند سالش بود؟
-یه سال از مهتاب بزرگ تره. حدودا بیست –بیست و یک سالشه.
بلند شد.
-من الان برمی گردم.
از اتاق خارج شد.حدود پنج دقیقه با سرهنگ تنها بودم.پنج دقیقه ای که توی اتاق و کنار سرهنگ بودم اما نه سرم رو به سمتش چرخوندم و نه حتی ذره ای توی جام حرکت کردم.فقط و فقط به این فکر می کردم چرا به این روز افتادم؟کدوم آدم ِ لعنت شده ای این بلاها رو به روزگارم آورده؟کی بود که از هیچ کاری فروگذار نکرد؟کی بود که از هیچ نامردی ای چشم پوشی نکرد؟اصلا چرا من رو نشونه گرفت؟دیگه کاری نداشتم چرا پای آبان هم وسط کشیده شده؟فقط می خواستم بدونم من چیکار کردم؟اگه مفخم رو اذیت کردیم، سه نفر بودیم.درسته اون نمی دونست مهتاب هم هست.اما نوشین رو که می دونست.چرا اذیت و آزارها درمورد نوشین کمتر بود.یا اصلا اگه مفخم بود چرا از ایمیل مهتاب استفاده می کرد؟اون که نمی دونست مهتاب هم جزو مزاحمینش بوده.پس شاید اصلا کار مفخم نبود.یا حتی مریم بهروزی.من بدی های نکرده ام در حقش رو هم جبران کرده بودم.اون همه ساعتی که باهاش درس کار می کردم کم بود؟اصلا اگه اون بود چرا به سراغ مهتاب نمی رفت؟یا حتی یاحقی.یاحقی که از من بدی ندیده بود.اصلا مگه چقدر باهم برخورد داشتیم؟تمام فکرهام بی نتیجه بود. تمامشون...
وقتی مستوفی برگشت، به کنار سرهنگ رفت و ایستاد.سر توی گوش هم داشتن و پچ پچ می کردن.از این ترس داشتم که نتیجه ی این پچ پچ وار حرف زدن، باز هم ایجاد دردسری برای من باشه.منی که حتی گاهی جوابگوی کار اطرافیان هم می شدم.تا اینکه دوباره سر جای قبلش نشست.
-خب، درمورد مهدی ... چی می دونی؟
گردنم رو کج کردم.ما که توی دانشگاه همچین اسم و فامیلی نداشتیم.بین کارمندها که مطمئن بودم.همگی رو می شناختم.حتی اونهایی که به تازگی استخدام شده بودن.چون خودم به اتاقهاشون می رفتم و سیستم های کامپیوتریشون رو وصل و نصب می کردم.پس کارمند نبود.می موند دانشجوها.دانشجوهای قدیمی رو می شناختم.به همه توی ثبت نام یا حذف و اضافه کمک می کردم.اونقدر حافظه ام قوی بود که حتی شماره دانشجویی ها رو هم توی ذهنم داشتم.اما خب شاید از دانشجوهای ورودی جدید بود.در هر صورت من که نمی شناختمش.
-نمی شناسم.
چشمش رو ریز کرد.
-خانم صدیق چیز دیگه ای می گه.
شونه بالا انداختم.
-نمی دونم والا.هرچی فکر کردم دیدم نه از کارمندهاست و نه دانشجوهای قدیمی.شاید از بچه های جدید باشه.در هرصورت یه نشونی ازش بدین تا بدونم راجع به کی صحبت می کنین.
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و مچ گیر نگاهم کرد.
-می گفت نامزدشه.
بدنم از حالت آماده باش خارج شد.
-آها مهدی...
-چی می دونی درموردش؟
لبم رو غنچه کردم.
-یه سال از من بزرگ تره.یه شهر دیگه زندگی می کنن.اون روز که با استاد پایدار اومده بودیم، قبلش پیشمون بود.ما رو تا اینجا آورد و خودش رفت.ولی چون زود بود بدون اینکه بهش بگیم دوباره برگشتیم توی پارک تا زمانی که استاد پایدار بیاد.
تعجب کرد.
-تا اینجا اومد؟
تایید کردم.
-می خواست بیاد داخل، نوشین بهش گفت فقط ما چهارنفر باید باشیم.
-الان کجاست؟
-همون روز برگشت شهرشون.فقط می خواست بیاد اینجا رو ببینه خیالش راحت بشه.
-پس اینطور.
بلند شد و در رو باز کرد.نگاهی توی راهروی پشت در انداخت.
-خانم صدیق، تشریف بیارید.
پس نوشین پشت در بود.چه فایده؟صدام رو که از توی اتاق نمی شنید.وارد اتاق شد و کنارم نشست.با اومدنش قوت قلب گرفتم.اینجا، فقط نوشین رو می شناختم و فقط نوشین رو داشتم.
-خانم صدیق درمورد قضیه ی قم بگید.
نوشین پوفی کرد.
-زیاد یادم نمیاد.شاید نصفه و نیمه بگم.
لبخند زد.
-یه بارم شما بگید.
نوشین، جسته و گریخته شروع کرد.صحبت هاش که تموم شد، مستوفی لبخند زد.
-نصفه تعریف می کنی.
-من که گفتم زیاد یادم نمی مونه.
با خودم فکر کردم چقدر رفتار مستوفی با نوشین مهربانانه ست.خب شاید حق داشت.عکسی از نوشین با اون وضع افتضاح نداشتن.
به سمت من برگشت.
-خب خانم کامجو، اسم اون پسری که شمارت دستش افتاده بود چیه؟
چشمم رو ریز کردم.
-اون که طوفان مطلبی بود.
کمی فکر کردم.فقط همین یک نفر که نبود.
-یکی دیگه هم بود.هیکل بزرگی داشت.ولی فامیلیشو نمی دونم.
چندبار پلک زد.
-کسی دیگه بهت زنگ نزد؟
با هربار نگاه بهش، سعی می کردم فراموش کنم قبل از ورود نوشین چقدر زجر کشیدم.اما سعی داشتم بی تفاوت باشم.ابروم رو خاروندم.
-اونا که زیاد زنگ نزدن.بعد از اطلاع دادنم به حراست، یکیشون زنگ زد گفت بدبختم کردی و نمی دونم دارن از دانشگاه اخراجم می کنن.بیچارت می کنم و از این حرفها.منم ترسیدم قطع کردم.بعدشم به رئیس دانشگاه گفتم.چندروز بعدش دونفر توی کتابخونه بهم حمله کردن.
چشمش گرد شد.
-مطمئنی اونجا دانشگاهه؟
جوابی ندادم.اینهمه تحقیق کرده بود این رو نفهمیده بود؟حتما تحقیقاتش فقط حول محور ِ رابطه ی من و آبان می گشت.انگار چیز دیگه ای براشون اهمیت نداشت.اینکه کی مزاحمت ایجاد می کنه؟هک کردن ایمیل ها یا یوزرهای سایت کار کی می تونه باشه؟من چقدر دم دست همه بودم.تقصیر کی بود؟فقط از این ناراحت بودم که مهتاب زیادی راحته.مشکلی هم نداره.حتی امروز اون رو نخواستن که بیاد.
چیزی رو روی کاغذ، نوشت و سر بلند کرد.
-درمورد کارمندا یه کمی توضیح میدین؟
روی صحبتش نوشین بود.
-کارمندایی که ما بعضی وقتا باهاشون ارتباط داریم، یکی آقای اصلان فره.یه مدتی می رفتیم توی اتاقشون.بعدش یه درگیری کوچیک پیدا کردیم دیگه نرفتیم اتاقش... یکی دیگه آقای سرخوش.که واقعا سرخوشه.یعنی اصلا هیچ کاری انجام نمیده.فقط نمی دونم چطور هنوز اونجا نگهش داشتن... یکی خانم ملک محمدی.یکی خانم کمالی.یکی آقای فرازی.آقای بهمن و محمدی رادم هست.
بعد از کمی مکث ادامه داد.
-یه دکتر گل افشان داریم که خیلی ماهه.بدبخت بین اون کارمندای درِپیت، گیر افتاده.یکیَم آقای یوسفی.چهار درجه وضعیتش از سرخوش خرابتره.یکی مفخم که جدا ازش بدم میاد.
با نفرت ادامه داد.
-مردیکه غول بیابونی... شبیه شِرِکه.
بی توجه به صحبتهای چندلحظه ی قبلی که بین من و مستوفی و سرهنگ رد و بدل شده، سر روی میز گذاشتم و به این حرف نوشین خندیدم.چقدر خوب که نوشین بود.چقدر خوب که نوشین رو داشتم.کاش همیشه پیشم می موند و جایی نمی رفت... ما کلا اینطور بودیم.وقتی مرتکب اشتباهی می شدیم و یا وقتهایی که از کسی نفرت داشتیم با اینطور الفاظ مسخره ازش یاد می کردیم.می خواستیم دل خودمون رو خنک کنیم.نوشین باز حرفش رو ادامه داد.
-یکی به قول روجا، مستر مو.
مستوفی با خنده وسط حرفش پرید.
-کی هست؟
سرم رو بلند کردم.نوشین بهم روحیه داده بود.
-یاحقی رو می گه.آخه موهاش همیشه آب و جارو شدست.یکیَم همکارش، سعیدی که فکر می کنه مانکن و مدله نه کارمند.موقع راه رفتنم کلی ژست و ادا داره...
لبخند عمیقی زد.به صورتش دست کشید تا نخنده.
-یاحقی چجور آدمیه؟
نمی دونم چرا از بین اینهمه آدمی که نوشین اسم برد یک راست به سراغ یاحقی رفت و درموردش سوال کرد.اما در هرحال سکوت کردم.آبان گفته بود حرفی نزنیم.هرچند که واقعا دلم عقده گشایی جانانه ای می خواست.نوشین که سکوتم رو دید به سمتم برگشت.
-به خدا خیلی احمقی اگه به حرف پایدار گوش کنی.
مستوفی خم شد.
-چی شد؟ چی شد؟پایدار این وسط چیکارست؟
نوشین نگاهش کرد.
-پایدار گفت برای اینکه دانشگاه ازمون حمایت کنه نباید اسم هیچ کارمندی رو بیاریم.
و با ناراحتی نگاهم کرد.
-اون دانشگاه مگه هوای ما رو داشته تا حالا؟چقدر سگ دو زدیم؟پنجشنبه رو یادت بیاد داشتی سکته می کردی می مردی؟هیچ کس کاری برات نکرد.یادت بیاد سر نوشته شدن شمارت روی دیوار چقدر حرص خوردی.یادت بیاد سر عکسات، چقدر گریه کردی.داشتی غش می کردی.اونهمه غصه ای که خوردی یادت بیاد بعد سکوت کن.بعد به حرف پایدار گوش بده.
غرغر کرد.
-من که به شخصه کاری ندارم چی گفته؟هرچی لازم باشه رو می گم.
کمی نگاهش کردم.درست می گفت.کسی از من حمایت نمی کرد.حتی حامی پایدار هم نبودن.با خودم حرف قبلی نوشین رو ادامه دادم.که "یادت بیاد قبل از ورود نوشین چه حرفهایی شنیدی و چی کشیدی؟یادت بیاد و تصور کن کار یکی از همین کارمندهاییه که هرروز هرروز رفتار جدیدی از خودشون نشون میدن.حالا با این سکوتت بذار راست راست بگردن و بهت بخندن.بذار بخندن و بگن دیدی چجوری بدبختش کردیم... یادت بیاد کم مونده بود شب رو توی بازداشتگاه بخوابی.".نگاهم رو به مستوفی متعجب دوختم.نوشین دکمه ی استارتم رو زده بود.شاید همون جلسه ی اول باید این حرفها رو می زدم.شاید در اون صورت با دید بازتری تحقیق می کردن.در اون صورت می دونستن قضایای دیگه ای هم هست.
-یکی از کارمندا...
دست راستم رو از مچ، چرخوندم.
-همین یاحقی... از امتحانای ترم قبل بدجوری من و نوشین رو اذیت می کنه.حتی سر امتحان یکی از درسا، همکارش سعیدی، جوری منو جا به جا کرد که افتادم ته سالن تا بتونه هرکاری می خواد بکنه.اومده بود می خواست لباسامو بگرده می گفت تقلب همراهته.منم یه کم داد و بیداد کردم تا رفت.ولی یاحقی بالاخره از نوشین تقلب گرفت.بعد از اونم از یوسفی که نوشین پیشش کار می کرد، یه جورایی حق السکوت می گرفت تا تقلب نوشین رو لو نده.یوسفی هم باهاش راه می اومد.
چشمش گرد شد.
-چه حق السکوتی؟
شونه بالا انداختم.
-یکی از فامیلاش دانشجوی اونجاست.
حرفم رو تصحیح کردم.
-یعنی یوسفی اینجوری برام تعریف کرد.شاگرد یوسفی بوده.از یوسفی نمره ی تربیت بدنیشو گرفته.برای چندنفر دیگه هم این کارو کرده.چندبارم یاحقی به من و نوشین گفت کی از دانشگاه می رید از شرتون خلاص بشیم.
نوشین وسط حرفم پرید.
-آهان راستی...
نیم خیز شد.
-اون روزی که برای اولین بار شماره ی روجا و پایدار رو نوشتن، روز قبلش مفخم کلیدا رو عوض کرده بود.ما ساعت پنج و نیم از دانشگاه رفتیم.صبح ساعت هفت و چهل دقیقه اومدیم دیدیم شماره ها روی دیواره.درحالی که ساعت پنج و نیم که می رفتیم اصلا خبری نبود.
مستوفی، گیج نگاهمون کرد.
-یعنی چی؟
نفس عمیقی کشیدم.
-یکی بعد از خروج ما و کارمندا اومده شماره رو نوشته.باید کارمند باشه که بتونه به شماره ی پایدار دسترسی پیدا کنه.اپراتور، شماره ی هیچ استادیو به دانشجوها نمیده.
سعی کردم همه ی اون چیزی که بود رو توضیح بدم.
-از بین کارمندایی که ما می شناسیم مفخم و یاحقی و سعیدی رو مطمئنیم که دانشگاه نبودن.چون اونا قبل از ما از دانشگاه بیرون رفتن.
و درمورد ماموریت مفخم و خروج ِ همزمان ِ ما و یاحقی هم صحبت کردم.دستش رو جلوی دهنش گذاشت و خیره خیره نگاهمون کرد.بعد از چند لحظه به سمت سرهنگ چرخید.
-یکی از کارمنداست...
سرهنگ چیزی نگفت و فقط سر تکون داد.دوباره نگاهم کرد.
-IP های شما رو پیگیری کردیم خانم کامجو یه نفر به سیستم خونه ی شما Remote میشه.بدجوری هک شدی. ولی اونجوری که می گی عکساتو روی سیستم نداشتی.
گردنم رو کج کردم.
-گفتم که... روی گوشی داشتم.
نوشین ضربه ی محکمی بهم زد.
-خیلی احمقی به خدا.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
-اِ نوشین؟
با تاسف سر تکون داد.
-یادته یه بار من و مهتاب اومدیم توی سایت تو داشتی با گوشیت ور می رفتی؟
فقط نگاهش کردم.
-یادته بهت گفتم چته؟گفتی مریم بهروزی اینجا بود.رفتم بیرون گوشیمو نبردم ترسیدم با گوشیم به جایی زنگ بزنه؟ولی نزده بود.
یادم بود.ابروهاش رو بالا فرستاد.
-کی می گه تو باهوشی؟
چشمم رو ریز کردم.خندید.
-خب گوشیتو به سیستم وصل کرده بودی شارژ بشه.
چشمم درشت شد.ادامه داد.
-خیلی راحت می تونسته از توی کامپیوتر، حافظه ی گوشیتو باز کنه.
لب باز کردم.
-من ندیدم فلش همراهش داشته باشه که عکسا رو توی فلش بریزه.بعدشم یه سری از عکسایی که برای پایدار فرستادن، قبلا از توی گوشیم پاک کرده بودم.
گیج نگاهم کرد.
-یعنی چی؟
مستوفی، بین حرفمون پرید.
-وقتی میگم Remote می شدن برای همینه.هرکی که بوده این خانم مریم خانم بهش خبر داده که شما گوشیتو اونجا وصل کردی.اونم Remote شده.
نگاهش کردم.
-خب میگم عکسام یه سریشون قبلا پاک شده بود.
-شده تا حالا گوشیتو فرمت کنی؟
-نه.
سر تکون داد.
-احتمالا با برنامه ی Recovery، فایلای پاک شده رو برگردونده و برداشته.دوباره پاک کرده که متوجه نشی.انقدر هم سرعت عملش بالا بوده که نیاز به زمان چندانی نداشته باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#253
Posted: 1 Dec 2015 15:00
چندبار پلک زدم.
-دیروز یکی بهم زنگ زد، گفت اسمش فرهاده.شمارشو به پایدار دادم، دیدیم به اونم زنگ می زنه.به من که زنگ زد گفت دست از سر پایدار بردار وگرنه بیچارت می کنم.قبلا به اسم محمد از اراک باهام تماس گرفته بود.البته به عناوین دیگه هم زنگ می زد.
کمی نگاهم کرد.
-ببین اینی که می گید شماره ی پایدارو کسی نداره امکانش نیست.مگه میشه؟من خیلی از اساتید رو می بینم شماره به دانشجوهاشون چه دختر چه پسر، میدن.
تایید کردم.
-درسته...
لبم رو کج کردم.می دونستم چال گونه ام دیده می شه.هرچند که زیاد هم واضح نبود.اما دوستش داشتم.گاهی توی مواقع ناراحتی بهم اعتماد به نفس می داد.می دیدم که مستوفی هم توجهش به چال گونه ام جلب شده.نوشین هم که اخلاقم رو می شناخت با لبخند نگاه می کرد.
-ببینید یه کارآموز قبلا توی سایت بود به اسم ارسلان نامدار.یه بار اون بهم گفت اگه بخوای شماره ی اعتباری پایدارو بهت میدم.
مکث کردم.
-یعنی استاد پایدار چندتا خط داره.مثل بقیه ی استادا... این خطش که شمارش پخش شده، خط اصلیشه.به دانشجوها نمیده.
لبخند زد.
-شماره رو گرفتی ازش؟
اینهمه حرف زدم و اون فقط همین قسمت رو انگار شنیده بود.
-نه.خب اونموقع هنوز پروژه باهاش برنداشته بودیم که احتیاج باشه باهاش حرف بزنیم.قصدم نداشتیم باهاش برداریم. بعدشم ما که همش دانشگاه بودیم.اگه کار داشتیم یا می دیدیمش یا اینکه بهش ایمیل می دادیم.
نوشین ادامه ی حرفم رو گرفت.
-روجا اگه شماره داشته باشه نه زنگ می زنه نه پیام میده.مگه اینکه چه اتفاق مهمی افتاده باشه.توی گوشیشم اگه نگاه کنید همه ی تماسا رو باهاش گرفتن.به کسی زیاد زنگ نمی زنه.الان نزدیک دو ساله با هم دوستیم.شاید خودشو کشته باشه دوبار به من زنگ زده باشه.
ابروش رو بالا انداخت.
-عجب.
به سمت سرهنگ برگشت.
-جناب سرهنگ اگه با این خانما کاری ندارید بفرستمشون برن.خیلی وقته اینجان.
نگاهی به ساعت انداختم.راست می گفت.مدت زیادی اونجا بودیم.باید درمورد این چند ساعت چی به مامان می گفتم؟اگه می فهمید کجا بودم که... ولی نه.باید بهش می گفتم.می دونستم شاید دیگه اجازه نده پام رو اینجا بگذارم.که البته خودم هم تمایلی به بازگشت به اینجا نداشتم.
-نه می تونن برن.
برنگشتم و نگاهش نکردم.شاید سرهنگ هم مقصر نبود.شاید اگه من هم بودم و همچون عکسی رو جلوم می گذاشتن، باور می کردم اما من که سرهنگ نبودم.من که تجربه ی سرهنگ رو نداشتم...
از روی صندلی بلند شدم.مستوفی در رو باز کرد.کنار که رفت، نگاهم به پشت در افتاد.در، عایق ضد صدا داشت.پلک زدم و برای لحظه ای سر جام ایستادم.قبلا هم عایق ضد صدا رو دیده بودم.نمی دونم چرا فراموشم شده بود؟البته تقصیری هم نداشتم.ترسیده و نگران بودم.پس سرهنگ، به صورت نمایشی سربازی رو برای بازداشت من صدا کرده بود.پس بازداشتی در کار نبود.پس مستوفی ناجی من نشده بود.لب گزیدم.چطور من رو ترسوندن تا حرف بزنم.چطور تمام رگ و پی بدنم رو به لرز انداختن.حتما چقدر توی دلشون به این همه ترس و وحشت خندیدن.مستوفی با اون نگاه ِ مثلا دلسوزش...
همراه نوشین، پشت سر مستوفی از اتاق خارج شدم.بدون اینکه به مستوفی یا سرهنگ نگاهی بندازم یا خداحافظی کنم، با نوشین از در جهنم، که اونجا برای من جهنم بود، خارج شدم.خصوصا وقتی حس ِ کسی رو داشتم که بازی خورده بیشتر از اونجا بدم می اومد.اون ها از ترس من، یه دختر تنها سوءاستفاده کردن.از ترس ِ همیشگی ِ یه دختر که آبروش بود سوءاستفاده کردن و من رو ترسوندن تا حرف بزنم.تا هرچیزی که بود یا فکر می کردن هست رو توضیح بدم.چقدر لحظه ی وساطت ِ مستوفی ازش ممنون بودم.اما وقتی فهمیدم اصلا خبری از بازداشت نبوده ازش متنفر شدم.تازه با خودم فکر می کردم به چه دلیلی می خواستن بازداشتم کنن؟به خاطر یه صدا بلند کردن؟اصلا همچون چیزی ممکن بود؟اونموقع فکرم کار نمی کرد.اما حالا که مدتی از اون لحظات می گذشت تازه مغزم ماجرا رو تجریه و تحلیل می کرد.و از اون دو مرد متنفر می شدم.شغلشون بود درست.اما این درست بود با یه دختر این رفتار رو بکنن؟دختری که از جلسه ی اول، وحشتش از اون محیط کاملا توی رفتارش مشخصه؟دیگه نمی دونستم.اما فقط این رو می فهمیدم که با این اتفاق، دیگه به هیچ عنوان نمی تونم به کسی اعتماد کنم... به نوشین نگفتم لحظاتی که پیشم نبود چی شنیدم و چی گفتم و چقدر گریه کردم.نگفتم چطور شخصیتم شکسته و لجن مال شده.چهره ی خودش به اندازه ی کافی گرفته بود.دیگه متوجه سرخی چشم های من نشد و خدا رو شکر می کردم.این درد برای من بود.فقط برای من. حتی برای آبان پایدار هم نبود.پایدار مرد بود و این حرف و حدیث ها به اندازه ای که من رو آب می کرد، زجرش نمی داد.
-پایدار... آبان پایدار... خراب کردی.منو خراب کردی ...
و شاید هم خودم باعث این خراب شدن بودم.کسی چه می دونست؟اما حالا فقط و فقط اون رو مقصر می دونستم.دلم می خواست کسی جز خودم مقصر باشه و تمام عقده هام رو سرش خالی کنم... از نوشین جدا و وارد پارکی نزدیک خونه شدم و روی نیمکت نزدیک وسایل بازی نشستم.پا روی پا انداختم و به بچه های کوچیکی که جلوی روم از این سمت به اون سمت می دویدن و از خوشحالی جیغ می کشیدن چشم دوختم.به دختر کوچولویی چشم دوختم که با عشوه از پسری کمی بزرگ تر، خواهش می کرد تابش بده و پسر، با خوشی، با حس مردونه ای که از این فاصله هم معلوم بود دختر رو تاب می داد.زیر لب، با دختر زمزمه کردم.
-تاب تاب عباسی... روجا رو، نندازی...
حس کسی رو داشتم که تا دیروز روی عرش بود و الان به فرش افتاده بود.بدون اینکه از عرش، چیزی عایدش شده باشه.نگاهم به سمت زوجی که روی نیمکت روبروییم، پشت وسایل بازی نشسته و سر توی گوش هم داشتن رفت.با حسرت به ناز کردنهای زن برای مردش خیره شدم.حتی دیدن ناز کشیدنهای مرد لذت بخش بود.و من چقدر حقیر بودم انگار که از دیدن رابطه ی قشنگشون حسرت می خوردم و لذت می بردم.بدون اینکه سهمی از این رابطه ی قشنگ، غیر از دیدنش قسمتم بشه.زن، که مثل من کم سن و سال به نظر می رسید، چیزی رو برای مرد تعریف می کرد و مرد، با لبخند عمیقی که از فاصله ی سه-چهار متری هم مشخص بود، نگاهش می کرد و پشت دستش رو به روی گونه های سرخ از رژ گونه ی زن می کشید. هر دو، به روی هم لبخند می زدن.و من فقط نگاه می کردم.ناخودآگاه، این شعر از ذهنم گذشت بدون اینکه ربطی داشته باشه.
-تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است/ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
نگاهشون می کردم که مرد خم شد و پیشونی زن رو، پیشونی همسرش رو بوسید.صدای خنده ی زن که بلند شد، ناخواسته با کلی حسرت توی وجودم که به جنون می کشیدنم گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم.باید حسرتها و ناراحتی هام رو با آبان قسمت می کردم.ناراحتیم هم برای دیدن رابطه ی قشنگ زن و مرد روبروم بود که من ازش هیچ سهمی جز دیدن نداشتم و حرفهای قشنگی که از این فاصله هم مشخص بود و مرد به همسرش می زد و من تا امروز کلمه ای از پایدار نشنیده بودم، و هم برای حرفهایی که سرهنگ و مستوفی بهم زده و باعث تحقیرم شد. فکر می کردم اگه درمورد خودمون بهشون گفته بود، من درمورد تایم مکالمه بازخواست نمی شدم و با خوندن اون ایمیل به من انگی زده نمی شد.فکر می کردم شاید در اون صورت، با دیدن اون عکس و به قول خودشون فیلم، فیلمی که انگار بود و من ندیده بودم، نگاهشون به من، سمت و سوی شک و ظن نمی گرفت.فکر می کردم در این صورت روند پرونده به این حالت تغییر نمی کرد.باز نگاهم به زن و مرد افتاد.چقدر دلم می خواست من به جای اون زن نشسته باشم و ناز کنم.و آبان به جای اون مرد باشه و نازم رو بکشه.دلم بعد از اینهمه ترس و استرس و ناراحتی، کمی هم عاشقانه می خواست.عاشقانه ای که یک سرش آبان باشه.حتی اگه ازش دلگیر باشم.
*آبان*
با صدای علیرضا بیدار شدم.
-آبان پاشو دیگه. چه خبرته چرا انقدر می خوابی؟معتادی مگه؟
صدای مهنامه هم از سمت آشپزخونه می اومد.به طور نامحسوس دستی روی بدنم کشیدم.لباس تنم بود.نفس راحتی کشیدم و چشم باز کردم.علیرضا درست بالای سرم نشسته بود.
-هوم؟
کش و قوسی به بدنم دادم.ضربه ای روی تخت زد.
-هوم و درد.ساعت یازده شد تو هنوز خوابی؟پاشو صبحانه بخور.دو ساعت دیگه می خوای ناهار بخوری، صبحانت دیر بشه ناهارم نمی تونی بخوری.
بلند شدم.
-جدی یازده شد؟
خمیازه ای کشیدم.
-پس چرا انقدر خوابم میاد؟
دستم رو کشید.
-برو دست و روتو بشور.میگن خواب، خواب میاره.
توی حمام، دست و صورتم رو شستم.شلوار خونه ی مشکی، همراه تیشرت آستین کوتاه سفید تنگی پوشیدم. شکمم بیرون زده بود.دستم رو توی هوا چرخوندم.
-مهم نیست.مهنامه از خودمونه...
به آشپزخونه رفتم.مهنامه با دیدنم غرغر کرد.
-چرا انقدر چاق شدی تو؟مگه پس فردا نمی خوای زن بگیری؟
صداش رو بلند کرد.
-علیرضا.بیا ببینم.این چی می خوره انقدر چاق شده؟
خندیدم.
-بابا گیر نده دیگه دختر.چاقی مگه جرمه؟
اخم تندی کرد.
-به فکر سلامتیت باش...
علیرضا به آشپزخونه اومد.
-چی شده؟
مهنامه غر زد.
-چرا حواست به این نیست؟برای چی انقدر چاق شده؟
علیرضا سری تکون داد.
-چیکارش کنم؟بگم نخور گوش می کنه؟یا دست بندازم و جلوی دهنشو بگیرم تا نتونه چیزی بفرسته توی خندق بلا؟
پشت میز نشستم.
-حالا علی الحساب، یه چایی به من بده.بقیشو بعد از صبحانه بگو.
با خیال راحت، مشغول خوردن شدم.مهنامه هرکاری کرد، نتونست جلوی خوردنم رو بگیره.به سمت علیرضا که با حرص نگاهم می کرد چرخیدم.
-حالا چی شده سر صبحی اومدین اینجا؟
اخم کرد.
-صبح؟تو به یازده می گی صبح؟
با تمسخر ادامه داد.
-عین خرس می خوری، عین خرسم می خوابی.
به صندلی تکیه دادم.اگه قبل از این بود شاید ناراحت می شدم از این که کسی اینطور بی پروا درمورد هیکلم صحبت می کنه.اما حالا نه.خالا فقط با بیخیالی لبخند زدم.
-باشه من خرسم.
با آرامش ادامه دادم.
-می گی چی شده یا نه؟
کمی نگاهم کرد.بیخیالی رو که توی صورتم دید چهره اش حرصی شد.اما من همونطور نگاهش می کردم.انگار سعی کرد بیخیال ِ هیکل من بشه.با سر، اشاره ای به مهنامه کرد.
-خانم سر صبحی گیر داد باید کف آشپزخونه رو پارکت قهوه ای کنیم.منم که دیدم فعلا کاری ندارم، زنگ زدم اومدن دارن پارکت می کنن.
به سمت مهنامه برگشتم.
-سِت آشپزخونه که سفید بود.
-همشو می خوام بلوطی کنم.
خرج زیادی روی دست علیرضا می گذاشت.شاید اگه من جای علیرضا بودم قبول نمی کردم.اما شاید هم علیرضا مراعات می کرد.شاید هم فکر می کرد قرار نیست هر سال این کار تکرار بشه... ظرف کره رو هل دادم.
-بیا کره بخور جون بگیری لاغر مردنی.
لپش رو باد کرد.
-آره بشم عین تو.
بلند شد.
-فقط خدا به داد روجا برسه.
خندیدم.روجا من رو همینطوری قبول کرده بود.با همین اضافه وزن.نمی فهمیدم دیگران چرا انقدر براشون مهم بود وقتی که اصل کاری، اظهار نظر نمی کرد.
ظرفها رو جمع کردم و مشغول تهیه ی غذا شدم.مهنامه هم گهگاهی می اومد و پیشنهادی می داد و می رفت. غذا آماده می شد که صدای زنگ پیام گوشیم اومد.صدا زدم.
-علی گوشیمو می تونی بیاری قربونت؟
گوشیم رو به دستم داد.صفحه رو نگاه کردم.روجا بود.لبخند پهنی زدم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.چقدر دلم می خواست الان دانشگاه بودم و روجا رو هم بود و می دیدمش.چقدر دلم می خواست جراتش رو داشتم و باهاش قرار می گذاشتم و بیرون همدیگه رو می دیدیم.اما می ترسیدم دردسری درست بشه.برای همین سعی می کردم با دلتنگیم بسازم... پیام رو باز کردم.
-امروز به اندازه ی تمام عمرم تحقیر شدم و حسرت خوردم.تحقیری که مسببش تویی.خود خود تو جناب آقای دکتر آبان پایدار.
با خوندن این متن نه چندان طولانی، چشمم گرد شد.برای من نوشته بود؟بار دیگه، خوندم و بی اختیار صدام بالا رفت تا متنش رو درک کنم.می خواستم مطمئن بشم چشمهام درست دیدن.طوری می خوندم که علیرضا و مهنامه از توی پذیرایی، خودشون رو به آشپزخونه رسوندن.مهنامه صدا زد.
-کیه؟
علیرضا لب باز کرد.
-چی شده؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و جواب ندادم.ادامه داد.
-بهت میگم کیه؟چی شده؟
نگاهی به علیرضا کردم.همزمانی که شماره رو می گرفتم، توی چشمش خیره شدم و گیج جواب دادم.
-نمی دونم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#254
Posted: 1 Dec 2015 15:01
*روجا*
پیام رو که ارسال کردم قطره اشکی از چشمم روی دستم افتاد و قل خورد و روی زانوی شلوارم محو شد.قطره ی بعدی که افتاد همراهش آب بینیم راه گرفت.بی توجه به تمیزی و بهداشت، دستی زیر بینیم مالیدم و آب بینیم رو با شدت بالا کشیدم.قطره ی بعدی افتادنش همزمان شد با به صدا در اومدن ویبره ی گوشی.نگاهی به صفحه کردم.پیام نبود.داشت تماس می گرفت.ریجکت کردم.نمی خواستم توی این شرایط حرف بزنم.چی می گفتم؟چی می گفت؟چه دفاعی داشت؟مطمئن بودم نمی تونه از خودش دفاع کنه.پس صحبت کردن باهاش رو بی فایده می دونستم و تمایلی به برقراری تماس نداشتم.باز شروع به زنگ زدن کرد.به نیمکت تکیه دادم.مثل اینکه نمی شد از صحبت کردن فرار کرد.دکمه ی اتصال رو زدم.گوشی رو بدون اینکه حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم.
-الو؟
-...
-الو روجا...
-...
-چرا حرف نمی زنی ؟صدا میاد؟
صداش نگران بود.نگران و داغ بود و من سرد شده بودم.
-بگو.
نفسش رو فوت کرد.
-چی شده؟کجایی؟
به ابراز علاقه ی زن و مرد جوون مقابلم چشم دوختم.
-برای چی می پرسی؟چیکار داری؟اصلا برای چی زنگ زدی؟
صداش، متعجب توی گوشم پیچید.
-روجا...
با پشت دست، بینیم رو پاک کردم.
-چی می خوای از جون من؟تو ... یه ساله توی زندگی من چیکار داری؟
با حرص، تاکید کردم.
-توی بی عرضه، توی نامرد، توی پست، توی زندگی من چیکار داری؟
به هق هق افتادم.
-هان؟چرا حرف نمی زنی؟
ناباورانه، حرف می زد.
-چی شده؟چی می گی؟بی عرضه چیه؟پست کیه؟نامرد چیه؟
ناباور، انگار که نفس کم آورده باشه زمزمه کرد.
-همه ی اینا رو به من داری می گی؟
سعی کردم جیغ نزنم.توی پارک، پر از بچه بود و دلم نمی خواست بترسن.توی این موقعیت هم به فکر دیگران بودم.برای لحظه ای حس حماقت بهم دست داد.چقدر از خودم بدم اومد.به فکر دیگران بودم که چی؟مگه اون دیگران می فهمیدن می تونم چه کاری بکنم اما انجام نمی دم.اونهم فقط به خاطر اونها.
-آره باتوام.به تو دارم میگم.مگه نیستی؟
اشاره ای به خودم کردم.انگار که من رو می دید.
-ببین با زندگی من چیکار کردی؟ببین کارم به کجا کشیده که باید جلوی دو تا پلیس تحقیر بشم؟به من بگه...
نتونستم بگم.نتونستم.هنوز همون آدمی بودم که نمی تونست خیلی حرفها رو به زبون بیاره.همونی که بعضی حرفها رو، زدنشون رو، عیب و عار می دونست.که اگه نبودم باید بهش می گفتم تا توی دردم، توی خجالتم شریک بشه. صداش کلافه بود.
-چی شده آخه؟
مکثی کرد.
-صبر کن ببینم... نکنه رفتی سایبری؟مگه چی بهت گفتن؟
بینیم رو بالا کشیدم.
-آدرس ایمیلمو که داری.پسوردمم داری.
چونه ام لرزید.
-برو ایمیلمو چک کن.
شمرده شمرده، شروع به حرف زدن کرد.
-قطع نکن.خب؟قطع نکن بذار بخونم ببینم چی شده؟
کمی خم نشستم و به بازی بچه ها خیره شدم.زن و مرد روبروم، نفهمیدم کی بلند شدن و رفتن؟ولی من هنوز صحنه ی قشنگ بازی بچه ها رو داشتم.چقدر قشنگ بود شنیدن جیغ بلند خوشحالشون.چقدر قشنگ بود وقتی دعواشون می شد و به هم "بیتربیت" می گفتن.چقدر قشنگ بود اونی که این واژه رو شنیده قهر می کرد و به سراغ کسی برای دادخواهی می رفت.چقدر جالب بود که از شنیدن واژه ی بیتربیت، واژه ای که برایی ما عادی بود، ناراحت می شدن.من چقدر سیب زمینی بودم که بدتر از اینها رو می شنیدم و دم نمی زدم.چقدر حقیر بودم که تحمل می کردم و ندید می گرفتم و اسمش رو گذاشته بودم "خانومی کردن" و "صبر".کجا "خانومی کردن" بود؟کی این رو بهم گفته بود؟
با صدای لرزون آبان، چشم از بچه ها گرفتم و به دایره ی خیس روی زانوم خیره شدم.
-روجا اینا چیه؟
زمزمه کردم.
-اینا چیه؟
مطمئن بودم صدام رو نشنید.بینیم رو بالا کشیدم.
-حرفی داری برای زدن؟اگه داری بسم الله.منتظرم.اگه نداری قطع کن.
چونه ام لرزید.
-من به خاطر تو، تحقیر شدم.تو برای من چیکار می تونی بکنی؟
نالید.
-عزیزم ... کجایی؟
سرد جواب دادم.
-به تو ربطی نداره.
نمی خواستم کوتاه بیام.شاید هم مقصر نبود ولی الان به نظرم مقصرترین آدم می اومد.
-روجا بگو کجایی بیام بشینیم باهم حرف بزنیم.
توپیدم.
-اون روز بهت گفتم زودتر قطع کن پرینت مکالماتمونو می گیرن.گوش ندادی.امروز من برای حرف گوش ندادن تو جواب پس دادم.گفتی روز اول و توی سایبری حرفی درمورد من نزدی.امروز من جواب پس دادم برای رابطه ی نداشته با تو.چرا من همیشه باید از خودم بگذرم؟چرا همیشه باید کوتاه بیام؟چرا یه بار تو از خودت نمی گذری؟چرا یه بار اونی نمیشی که من می خوام؟ می دونی برای یه دختر چقدر سخته وقتی بهش بگن...
داد زد.
-بهت میگم کجایی؟کی این حرفا رو زده؟هرکی گفته غلط کرده.بگو کجایی؟
حرفی نزدم.باز داد زد.
-کجایی روجا؟
پوزخندی زدم.
-نمیگم.نمیگم ببینم عرضشو داری کاری بکنی؟
پوزخندم پررنگتر شد.
-نه.تو بی عرضه تر از این حرفایی.تو فقط بلدی سر من داد بزنی.جاش که می رسه، لال میشی...
بینی چین دادم.
-برای همه بره ای، برای من...
وسط حرفم پرید.
-دارم میام در خونتون...
و قطع کرد.بی ادبانه خطاب کردم.
-برو بابا.
پوزخندم جانانه شد.
-از چی بترسم؟از این بی عرضه؟
و گوشی رو توی جیب شلوارم برگردوندم.تقریبا مطمئن بودم همچون کاری نمی کنه.اصلا ازش برنمی اومد.این کار شجاعت می خواست که آبان نداشت.توی فکر بودم که دوباره گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.از جیبم بیرون آوردم و نگاهی به شماره انداختم.غریبه بود.دکمه ی اتصال رو زدم.
-الو روجا...
صدای زن جوونی بود.زمزمه کردم.
-بفرمایید.
-چیکار کردی؟چی بهش گفتی اونجوری خود زنون خود کشون راهی شده؟
با اینکه می دونستم کس و کار آبانه، وانمود کردم نفهمیدم.چشم چرخوندم.
-شما؟
-مهنامم.زن علیرضا.
بی تفاوت جواب دادم.
-خب.
پوفی کرد.
-چته؟چی شده؟
چونه ام لرزید و بی اراده، انگار که همدردی برام پیدا شده، شروع به صحبت کردم.
-تو، یه زنی.تو همجنس منی.تو بگو اگه یکی بیاد بهت بگه با آبان ...
سختم بود این حرفها رو بزنم.اما باید می گفتم تا با توپ پر باهام حرف نزنه.ادامه دادم.
-اگه بهت بگن برای ثابت کردن پاکیت باید بیای پزشکی قانونی... اگه آبان بگه برای خراب نشدن خودش گفته بین شما خبری نیست و تو باید جوابگو بشی چی؟
صدام خسته بود.
-مهنامه...آره؟مهنامه بودی؟
زمزمه کرد.
-آره عزیزم.
چونه ام لرزید.
-می فهمی چقدر تحقیر شدم؟درک می کنی؟مگه آبان کیه که به خاطرش باید بشکنم؟
-می دونم چی می گی.می فهممت.درک می کنم.منی که جای تو نیستم، وقتی این حرفا رو داری می زنی، وقتی تصور می کنم، همین تصورشم عصبیم می کنه.
بینیم رو بالا کشیدم.
-قبل از این ماجراها معنی خیلی کلماتو نمی دونستم.ولی الان می دونم.بهش میگم قطع کن پرینت می گیرن.می گه غلط می کنن پرینت بگیرن.ولی حالا که پرینت گرفتن، کسی بازخواستش نمی کنه.از من می پرسن چرا یه استاد مجرد مرد باید به دانشجوی دخترش زنگ بزنه و نیم ساعت حرف بزنه؟تو بگو چجوری توضیح بدم براشون؟
دلم خیلی پر بود.همه ی اتفاقات، بدجوری بهم فشار آورده و تحت تاثیرم قرار داده بودن.کسی رو نداشتم که من رو نشناسه و راحت حرفهای تلنبار شده ی توی دلم رو بیرون بریزم و خالی بشم.حرفهایی که به نوشین و مهتاب نمی تونستم بزنم.حرفهایی که روم نمی شد به مامان بگم و عذاب می کشیدم.
-پنجشنبه پدر خودمو براش درآوردم تا بتونه امتحان بگیره.حالم بد بود داشتم می مردم.فقط اومده می گه چرا نشستی روی زمین؟نه یه تشکری نه هیچی.
با حس خیسی زیر بینیم، با شدت بالا کشیدمش.
-اونوقت همین منی که دعوام می کنه، دوشنبه با بدبختی کشیدمش توی سایت و یه ساعت روی زمین نشستم تا حالش خوب بشه.
به این فکر نکردم خودم خواستم اون کار رو انجام بدم.به این فکر نکردم این حرفم منت گذاشتنه.فقط می خواستم همه چیز رو کنار هم بچینم و حرف بزنم.می خواستم همه جوره حق با من باشه.چقدر خوب که کسی بود و من می تونستم این حرفها رو بهش بزنم.چقدر خوب که همجنس بودیم و منعی برای حرف زدن نداشتم.
با غصیه و ناراحتی ادامه دادم.
-وقتی هیچ کاری نمی کنه، چرا باید جوابشو بدم؟
بینیش رو بالا کشید.انگار اون هم گریه می کرد.با خودم فکر کردم بعضی از زن ها چقدر راحت گریه می کنن.با خودم فکر کردم چقدر خوش به حالشه.من هم دلم می خواست گاهی می تونستم انقدر راحت ناراحتیم رو ابراز کنم.اما نمی تونستم.قبل از این ماجراها کسی گریه ام رو ندیده بود.اما حالا حس می کردم اصلا مثل بقیه ی دخترها نیستم.رفتارم بیشتر پسرونه بود.همین که دائم می خواستم روی پای خودم باشم.گاهی فقط باید به کسی تکیه کنی.من این رو یاد نگرفته بودم اما می خواستم با آبان، کامل اجراش کنم.
-روجا جون ببخشش.
آه کشیدم.
-تو بودی می بخشیدی؟ببین من فقط ازش دلگیرم.ولی این دلگیری به حدیه که بتونم بذارمش کنار.
صداش لرزید.
-به خدا بارها باهاش حرف زدیم.می گه می خوام بعد از امتحانا پا پیش بذارم که به درس روجا لطمه ای نخوره.باور کن فقط به خاطر خودته ...
ولی اگه یک بار به سراغم می اومد و شماره ی خونه رو می خواست، از من "نه" نمی شنید.نمی فهمیدم چرا انقدر حرف گوش کنه؟دلم کمی زورگویی می خواست.نه اینهمه حرف گوش کردن.با خودم فکر می کردم حرف زور شنیدن هم بعضی وقتها بد نیست... بینیم رو بالا کشیدم.
-نمی شد همینا رو توی سایبری بگه؟فقط باید باعث تحقیر من بشه؟بهش همون روز که حالش بد شد گفتم اگه باعث بشه من حرفی، حدیثی بشنوم، نمی گذرم.
آه کشید.
-ببین... بذار بیاد باهم حرف بزنید.بهش بگو اینجوری دیگه ادامه نمیدی.که لااقل بیاد "نشون" بذاره.بقیه باشه برای بعد از امتحانای تو.باهاش حرف بزن.شده تهدیدش بکنی بکن.اصلا اشکالی نداره.اما یه کاری کن به خودش بیاد تا هردوتون کمتر عذاب بکشید.
مکث کرد.
-باور کن عذابی که می کشه کمتر از ناراحتیای تو نیست.
چیزی نگفتم.اما کجا عذاب می کشید؟اون که راست راست برای خودش می گشت.سرکار می رفت و خونه می رفت و می اومد.تغییری توی روند زندگیش و حتی چهره اش ندیده بودم.اما من وقتی جلوی آینه می ایستادم چروک های ریزی رو کنار چشمم می دیدم.کی توی بیست و سه سالگی، صورتش چین و واچین می شد؟شاید اولین نفر بودم.اما همه ی این چین های ریز به خاطر همین ماجراها بود.چین هایی که توی صورت آبان ِ سی ساله ندیده بودم.اما بیست و سه سالگی من با چین و شکن شروع شده بود... با صداش از فکر بیرون اومدم.
-کجایی؟
نگاهی به محوطه ی خلوت شده ی پارک انداختم.
-توی پارک نزدیک خونمونم. محوطه ی بازی بچه ها.
-داشت می اومد در خونتون.علیرضام باهاش داره میاد.بهش بگم اونجایی؟
تند ادامه داد.
-که دیگه نرن خونتون؟
نفس عمیقی کشیدم.
-بگو.
شتاب زده جواب داد.
-صبر کن من از تلفن خونه زنگ بزنم به علیرضا
*آبان*
صدای گوشی علیرضا بلند شد.
-الو مهنامه چی شد؟کجاست؟
-...
-پارک نزدیک خونشون؟
-...
-چی بهش گفتن؟چی شده؟چرا این پسره رو آتیشیش کرد؟
برگشتم.صورتش رفته رفته سرخ می شد.سرخ می شد و می فهمیدم متوجه همه چیز شده.خب حرفهای خجالت آوری به روجا زده بودن.اما من مقصر نبودم.من که اون حرفها رو بهش نزده بودم که بخوام جوابگو باشم... بعد از کمی، گوشی رو قطع کرد و توی دستش نگهداشت ولی سکوت کرده و توی فکر بود.نزدیک خونه ی روجا رسیدیم و انگار که علیرضا به خودش اومده باشه به سمتم برگشت.
-توی پارکه.بریم توی پارک.دیگه دم خونشون نرو.
نیم نگاهی بهش انداختم.
-چرا نرم؟
داد کشیدم.
-برم که بفهمه وقتی میگم میام خواستگاری یعنی میام.
با حرص ادامه دادم.
-که به من نگه بی عرضه.نگه پست.
نمی دونم روجا چه انتظاری از من داشت؟انتظار داشت توی این موقعیت چه کاری انجام بدم که از دستم شاکی بود؟حالا زمان ِ گفتن از علاقه توی سایبری نبود.چه بسا بدتر هم می شد.اونها منتظر اشاره ی کوچیکی از جانب خودمون بودن... گوشیش رو کنار گذاشت.
-فکر نکن حق نداشته این حرفا رو بزنه.تو که نمی دونی اونجا چی پیش اومده و چی شده.می دونی؟شاید بهش فشار اومده و اینجوری نشون داده.
کمی مکث کرد.
-بعدشم با این سر و شکل و قیافه که نمیشه بری خونشون.بریم توی پارک اصلا ببین سالمه؟حالش خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم.راست می گفت.با این تیپ و قیافه کجا می تونستم برم؟می رفتم خونشون چی می گفتم؟می گفتم دخترتون رو می خوام؟اینطور حتی نگاهم نمی کردن.
فرمون رو چرخوندم و به سمت پارک رفتم.با ماشین، از روی جدول پریدم و همون نزدیک نگهداشتم و خاموش کردم. خودم رو به بیرون پرت کردم.علیرضا هم پیاده شد و کنارم، ایستاد.دزدگیر رو زدم و به داخل پارک دویدم تا ببینم کجاست.
-سمت وسایل بازیه.
علیرضا بود که خطابم کرد.می دونستم وسایل بازی کجان.درست وسط درختها.از هیچ طرف، دید نداشت.چیزی توی ذهنم جرقه زد.
-وقتی یه بلایی سرت آوردم می فهمی...
سریع اون فکر رو کنار زدم.من که نمی خواستم بدترش کنم.می رفتم که ببینم چه خبره؟می رفتم که حرف بزنم.نه اینکه کاری بکنم و توش بمونم.
*روجا*
مکالمه ام با مهنامه تموم شد.همون آن، نگاهم به دو مرد هیکلی ای که با عجله به سمتم می اومدن افتاد.گوشی رو توی جیبم گذاشتم و همزمان صدای دادش بلند شد.
-چی داشتی می گفتی پشت تلفن؟
بلند شدم.عصبی می شدم وقتی اینجا هم دست از قلدری برنمی داشت.عصبی می شدم وقتی می دیدم دنبال آروم کردنم نیست.می فهمیدم حرفهای خوبی بهش نزدم.چون اصلا فکر نمی کردم بعد از اون مکالمه همدیگه رو به این زودی ببینیم.اما دلم می خواست اول آرومم کنه و بعد به سراغ حرفهایی که بهش زدم بریم.حتی شاید معذرتخواهی هم می کردم.نگاه عصبی و ناراحتم رو به علیرضا بزرگمهر دوختم.
-بهش بگید سر من داد نزنه که همینجا آتیشش می زنم.
و تازه یادم افتاد به بزرگمهر سلام نکردم.من حتی به آبان هم سلام نکرده بودم.خواستم سلام بدم، هرچند دیر، که آبان چونه ام رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند.
-به من نگاه کن.چرا وقتی دارم باهات حرف می زنم جواب سربالا میدی؟
سرم رو عقب بردم ولی چونه ام رو آزاد نکرد.کاش کمی آرامش به این ناراحتی تزریق می شد.اما من حالا توان این کار رو نداشتم.خودم به دنبال ذره ای آرامش می دویدم.
-الان می دونی باید آب بشی بری توی زمین؟می دونی و اینجوری قلدری می کنی؟
چشمش رو درشت کرد.
-منو ببین.
تکونم داد.
-ببین چی تنم کردم اومدم؟
تکون آروم دیگه ای داد.
-ببین چیکار کردی که اینجوری از خونه بیرون اومدم.
نگاهش کردم.شلوار مشکی خونه و تیشرت سفید چسبون تنش بود.از ذهنم گذشت.
-آخه بنده ی خدا، خیلی لاغری اینجوری لباس می پوشی؟
پوزخند زدم.
-تو هم چشمای منو نگاه کن.
چشم درشت کردم.
-شده قد نخود.من این شکلی بودم؟یه ساعت به خاطر ندونم کاری تو نشستم اینجا دارم گریه می کنم.به جای اینکه بگی ببخشید، به جای اینکه بخوای جبران کنی، اومدی چونمو گرفتی توی دستت می خوای بشکنیش؟
چشمم رو ریز کردم.روی دنده ی لج افتاده بودم.من یا خیلی آروم بودم و از لج و لجبازی خبری نبود و یا به قدری لجباز می شدم که کسی حریفم نبود.
-نامردم اگه تا صد بار نگی غلط کردم، بیخیالت بشم.
سرش رو پایین آورد.
-بس کن دیگه فکر کردی من خوشحالم این اتفاق افتاده؟فکر کردی تقصیر منه؟
نگاهی به علیرضا انداختم که با نگرانی، نگاهمون می کرد.
-اینو جمع کنید ببریدش.نمی خوام چشمم بهش بیفته.
سرم رو تکون داد.
-وقتی با منی، فقط به من نگاه کن.
با گستاخی و حرص، صورتم رو جلو بردم و چشم هام رو درشت کردم.
-بیا.بیا دارم نگات می کنم...
چشمش رو برای لحظه ای بست و به سمت علیرضا برگشت.
-علیرضا برو، من با این خانوم کار دارم.
"خانوم" رو با حرص گفت.علیرضا کمی نزدیک شد.
-آبان ولش کن.حق داره عصبانی بشه.مهنامه بهم گفت چی بهش گفتن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#255
Posted: 1 Dec 2015 15:03
لب گزیدم.پس اون هم فهمیده بود.آبان هم لحظه ای چشم بست و باز کرد.حتما اون هم خجالت کشیده بود.با خودم فکر کردم دلم خنک شد از اینکه خجالت کشیده.چرا فقط من باید از خجالت، قد به قد آب می رفتم؟فکر کردم بهتره اون هم سهمی از این خجالت داشته باشه.شاید در این صورت می تونست من رو درک کنه.کاری که تا به حال نکرده بود.باز صدای علیرضا بلند شد.
-اون زمانی که بهت گفتم درست رفتار کن... گفتم باید پلیس بدونه... احساستو بدونه... هیچ کاری نکردی.الان به جای اینکه ازش معذرتخواهی کنی، آرومش کنی، داری چیکار می کنی؟خودت می فهمی؟
-علیرضا بهت میگم برو.
پوزخندی زدم.
-برید شما... مشکلی نیست.فوقش می زنه دو شقَم می کنه دیگه.
آبان برگشت و پر حرص نگاهم کرد.فشارش زیر چونه ام بیشتر شد.زیر دستش زدم تا دستش رو برداره.داشت خفه ام می کرد.نفسم تنگ شده بود.شاید حواسش نبود اما مطمئن بودم جای دستش روی گردنم می مونه.از همین حالا منتظر کبودی بودم.با ضربه ای که زدم دستش رو شُل تر کرد.اما نه اونقدر که بتونم خودم رو آزاد کنم.با دیدن نگاهش پوزخندم پررنگ شد.
-چه بهتر.تازه از دست بی فکریاش راحت میشم.
راستی کدوم یک از ما بیشتر از اون یکی، بی فکر بودیم؟شاید هم هر دو به یک اندازه.اما حالا وقت ِ این فکرها نبود.حالا فقط باید اتفاقات رو رفع و رجوع می کردیم.باید طوری خودمون رو به آرامش گم کرده نزدیک می کردیم.صدای نگران علیرضا بلند شد.مخاطبش من بودم.
-مطمئنی؟برم؟
به آبان چشم دوختم.سعی کردم کمی عاقل باشم.با کی لج می کردم؟تقصیر من هم بود که به حرفش گوش دادم و درمورد کارمندها حرف نزدم.اگه حرف زده بودم درمورد چیزهای دیگه هم تحقیق می کردن.آبان نگران ِ دانشگاه بود و اتفاقات احتمالی ِ بعد.اما من می تونستم حرف بزنم و وانمود کنم چیزی نگفتم... جواب علیرضا رو دادم.
-آره.شما برید.طوری نیست.
-کاری داشتی به شماره ی مهنامه زنگ بزن.
سری به تایید تکون دادم و دور شد.نگاه آبان روی صورتم سنگین شد.دست از روی چونه ام برداشت و با دست دیگه آستینم رو گرفت و با خودش به سمت نیمکت برد.کنارش نشستم و بهش پشت کردم.حوصله ی دیدنش رو نداشتم. حوصله نداشتم حق به جانبی هاش رو ببینم.اصلا قصد ناز کردن نداشتم.یعنی اصلا حوصله ی ناز کردن نبود.جاش هم نبود.اما چقدر دلم کمی ناز کردن می خواست.ناز کردنی که ناز کشیدنی رو به همراه داره.ناز کردنی که بدونی تهش برای کسی اهمیت داری تا نازت رو بخره.آبان نازم رو می خرید؟پوفی کردم.با حرفی که بهش زده بودم دیگه مگه می تونست نازم رو بخره؟تازه و بعد از نیم ساعت می فهمیدم چی گفتم.تازه می فهمیدم بهش چه القاب زشتی رو دادم.کاش انقدر فکر نکرده کار انجام نمی دادم.کمی از پشت کردنم برای همین بود.روی دیدن ِ نگاه و چهره اش رو نداشتم... نگاهم به دختربچه ای که روی پله های سرسره ایستاده و ما رو نگاه می کرد افتاد.تا نگاه من رو به خودش دید، کمی خم شد.
-خاله، اذیتت کرد؟
صداش، کمی کلفت بود.دقت که کردم متوجه شدم سندرم داون داره. بهش لبخند زدم.
-نه عزیزم.
برگشت و خواست از پله ها بالا بره که پاش گیر کرد.بلند شدم و به سمتش دویدم.دستم رو زیر بدنش گرفتم تا بتونه خودش رو روی پله ها صاف کنه و چند پله پشت سرش بالا رفتم.دستی توی موهاش کشیدم.
-جوجه مواظب باش.
برگشت و لبخندی بهم زد.
-میای بازی؟
=
خندیدم.دیدن این بچه آروم ترم کرد.با خودم فکر کردم چقدر به موقع اومد.
-من با این هیکل بیام سرسره بازی؟
پله ای پایین تر رفتم.
-میرم پایین سرسره وایمیسم تا تو بیای.
موقع رفتن به اون سمت، چشمم به آبان که تمام قد ایستاده و نگاهم می کرد افتاد.ایستادم.بهش خیره شدم.
-هروقت تصمیم گرفتی معذرتخواهی کنی، هروقت فهمیدی منم آدمم، صدام کن بیام.
شاید فقط دلم می خواست "ببخشید" ازش بشنوم.شاید با شنیدنش آروم می شدم.بی توجه به خواهش توی چشم هاش، جلوی سرسره ایستادم.کمی که گذشت، صدای کلافه اش رو شنیدم.
-روجا بسه.بیا اینجا حرف بزنیم.
-دخترم ممنون حواست به نَوَم بود.
برگشتم.مرد مسنی نزدیکم ایستاده بود.لبخند زدم.
-خواهش می کنم.نوه ی نازی دارید.
آه کشید.دست دختر کوچولوی بامزه رو گرفت و با خودش برد.برگشتم و به آبان نگاه کردم.
-چی شد؟بهت وقت دادم تا فکر کنی.نتیجش چی شد؟
نشست.ضربه ای روی نیمکت زد.
-بیا اینجا.
آش کشک خاله ام بود، می خوردم پام بود نمی خوردم پام بود.انگار خواستن و نخواستن ما مهم نبود.اون آبروریزی، حرفهایی که کسی توی دانشگاه به سایبری گفته بود، اون عکس و فیلم باعث می شد اگه ما نخوایم هم به هم نزدیک بشیم.روی نیمکت نشستم.آروم تر شده بودم.اگه کمی وقت تلف می کردم آرومتر هم می شدم.باید منطقی فکر می کردم.باید فکرم از اون لحظات تلخ و سخت، فاصله می گرفت.حالا و با آروم شدنم می فهمیدم چقدر اشتباه کردم.اشتباه هم نه، دیوونگی کردم.اگه از طرف آبان، توجه می خواستم می تونستم طور دیگه ای عمل کنم.می تونستم به قول مهنامه بهش بگم اینطور دیگه ادامه نمی دم.باید طوری حرف می زدم که زودتر اقدام مثبتی کنه.نه با حرفهای بی شرمانه ای که نثارش کردم.کاش فراموش کنه چی شنیده...
کیفم که روی پاش بود برداشتم و کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم.حتی نمی دونستم چه زمانی کیف رو به دستش دادم؟یا کیفم رو از کجا برداشته؟بلند شدم و جلوی شیر آب کنار نیمکت ایستادم.کمی آب خنک به صورتم پاشیدم.با دستمال کاغذی، صورتم رو خشک کردم.آینه برداشتم و بالای شیر آب گذاشتم.صورتم سرخ بود.هم از گرما هم از گریه.چشم هام هم ریز و پُف آلود شده بود و چهره ام با چشم های ریز، خیلی بد به نظر می رسید.کرم پودر برداشتم و به صورتم مالیدم.کمی هم توی چشم هام مداد کشیدم تا سرخیش کمتر به چشم بیاد و ریمل زدم تا درشت تر بشه.کارم که تموم شد کنارش نشستم.حالا حس بهتری داشتم.حالا که مرتب شده بودم... نگاهش کردم.منتظر بودم حرف بزنه اما توی سکوت فقط نگاه می کرد.شاید هم از کارهام متعجب بود.شاید فکر نمی کرد وسط این عصبانیت، به سراغ لوازم آرایشم برم.خب من دیگه عصبانی نبودم.
-پس چرا چیزی نمی گی؟
صداش گرفته بود.
-قرص داری؟
حتما سر درد داشت.این رو از چشمها و چهره اش هم می شد فهمید.کمی دلم براش سوخت.هرچند که خودم هم سر درد داشتم.از توی کیفم قرص مسکن بیرون آوردم.لیوانی که همیشه همراهم بود رو برداشتم و از شیر، کمی آب پر کردم و کنارش نشستم.قرص و لیوان رو از دستم گرفت.
-مرسی.
پوزخندی زدم.باز دلم خواست بهش نیش بزنم.خواستم بهش بگم هر اتفاقی که می افته باز هم به فکر سلامتیش هستم.اما سکوت کردم.امروز به اندازه ی کافی، درشت بارش کرده بودم.امروز به اندازه ی کافی اعصابش رو خراب کرده بودم.ادامه دادن ِ بیش از این، فقط نشون از درک ِ پایینم بود... توی سکوت و لیوان به دست نگاهم می کرد.شاید منتظر اجازه ی من بود.اشاره کردم که "بخور".قرص رو از لفاف بیرون کشید و به دهن گذاشت.لیوان رو ازش گرفتم.به تاب و سرسره چشم دوختم. صداش رو شنیدم.
-علیرضا می گه من خیلی بچم.می گه ازدواج برام زوده.
باز عصبی شدم و ایستادم.فکر می کردم از زیر بار این قضیه، شونه خالی می کنه.فکر می کردم این حرف مقدمه ی اینه که بگه همه چیز بین ما تموم شده.این فکرها، با اینکه فقط فکر بود، بار سنگینی رو روی قلبم پهن کرده که جمع نمی شد.باز تلخ شدم.
-خب پس برو ماشین بازی بکن.برای چی وقت منو می گیری؟
آستینم رو کشید.
-بشین یه دقیقه.
به حرفش گوش ندادم.تکرار کرد.
-بشین روجا... یه دقیقه بشین ببینمت.
نشستم.
-ببین من حوصله ندارم.حالم خوب نیست.اعصابم خرابه.اعصابمو توی بیست و سه سالگیم خراب کردی.حالا اگه حرفی داری بزن، اگه نداری بذار برم خونه.
متعجب جواب داد.
-من اعصابتو خراب کردم؟
حرفی نزدم.اما فکر کردم.اون که حرفهای امروز رو نزده بود.اون که امروز باهام بازی نکرده بود.با خودم و اعصابم.پس چرا به چوب ِ دیگری می زدمش؟ادامه داد.
-دختر چرا اینجوری شدی تو؟
برگشتم.لبخند مسخره ای زدم.
-اینهمه این چندماه زجر کشیدم.اذیت شدم.بعد می گی چرا اینجوری شدی؟
به روبروم خیره شدم.
-نمی دونم تو پیش خودت چه فکری می کنی؟فکر می کنی اینی که به یه دختر بگن ...
دستم رو گرفت.
-تو رو خدا حرفاشونو تکرار نکن.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
-تو حتی نمی خوای بشنوی.ولی من اونجا بدتر از اینا رو شنیدم.
نوچی کرد.
-آخه دختر خوب... من که اون حرفای زشتو بهت نزدم.یه خورده بشین با خودت فکر کن.کلاهتو قاضی کن ببین من توی این چند ماهی که همدیگه رو می شناسیم بهت توهینی کردم؟من امروز باعث آزارت شدم؟
فکر کردم.خب نه.اون که چیزی نگفته بود.هر حرفی هم زده بودم چیز خاصی توی جواب بهم نگفته بود.انگار از من با تجربه تر و با حوصله تر و صبور تر بود.اگه من بودم و این حرفها رو کسی بهم می زد، همون حرفهایی که بهش زده بودم، دیگه نگاهش نمی کردم.چه برسه که با صبوری کنارش بشینم و حرف بزنم.
*آبان*
خسته بود.این رو از بی قراری و واکنش های ناگهانی و نامعقولش می فهمیدم.پس من به چه دردی می خوردم؟شاید اگه از اول همونطور که می خواست و همونطور که علیرضا می گفت کنارش بودم اینطور نمی شد.حرف که پشت سرمون زیاد بود.درحالی که کنار هم نبودیم.شاید اگه کنار هم بودیم هیچ کدوم از ما انقدر عصبی نمی شد... به سمت خودم کشیدمش.کمی مقاومت کرد اما وقتی حریفم نشد، سرش رو روی شونه ام گذاشت.سرم رو به سمت شونه ی چپم، درست همونجایی که سرش قرار داشت، کج کردم.
-من نمی دونم باید چیکار کنم.یه کاری کردم، یه اشتباهی کردم همون اول توی سایبری اونی که باید رو نگفتم.حالا هم اینجوری موندم توش.
تند جواب داد.
-تو نموندی.من موندم توش.
به سرش خیره شدم.
-من و تو نداریم.
-داریم.تو نفهمیدی هنوز.
معلوم بود از اون وقتهاست که عصبی هست.از لحن لج درارش، ته دلم یه جوری شد، یه جوری که پر از خواستن بود.با دست چپم که از پشت کمرش رد کرده و روی پشتی ِ نیمکت گذاشته بودم، ضربه ی آرومی به بازوش زدم.
-قاطی می کنی هیچکی جلودارت نیستا.
-یه سری حرفا برام زور داره...
کمی مکث کرد و ادامه داد.
-خبر داری یکی توی دانشگاه شهادت داده من و توی دانشگاه...
من من کرد.
-خبر داری یه سری عکس ...
دیگه ادامه نداد.اما همون جملات نصفه و نیمه کاملا معنی رو می رسوندن و می فهمیدم چه اتفاقی افتاده که اینطور عصبیه.چشمم درشت شد.توی چشمش خیره شدم.
-کی شهادت داده؟کدوم بیش...
نخواستم فحش بدم.به اندازه ی کافی از دیگران می شنید.
-بی همه چیزی؟کدوم عکس؟
و به یاد اون فیلم افتادم.با خنده، نگاهم کرد.خنده ای که این وسط خیلی بی ربط بود.خنده ی الانش و توی این وضعیتش، کمی من رو می ترسوند.می ترسیدم اینهمه فشار روحی بعدا براش مشکل ساز بشه.با ترس نگاهش کردم. همچنان نگاهم می کرد.
-تو هم بلدی فحش بدی؟
به چال گونه اش لبخند زدم و عکس و فیلم فراموشم شد.سعی کردم فکرهای بد رو هم از خودم دور کنم.با خودم گفتم حالش خوبه.طوریش نشده.من نمی گذارم طوریش بشه... جوابش رو دادم.
-نه.فقط تو بلدی عصبانی بشی.
به یاد حرفهای آزار دهنده اش افتادم.همین حالا وقتش بود.نباید برای روز دیگه ای می گذاشتم.همین حالا باید مشکل رو حل می کردیم.
-خوب پشت تلفن هرچی دلت خواست بارم کردیا.
-ثابت کن اونایی که گفتم نیستی.
تک ابرویی بالا انداختم.انگار هنوز نفهمیده بود نباید اینطور حرف بزنه.اما همه رو به پای عصبانیت و فشار روحی گذاشتم.
سعی کردم با آرامش حرفم رو ادامه بدم.
-نمی دونی به یه مرد این حرفا رو نباید بزنی؟
شمرده شمرده ادامه دادم.
-به من می گی بی عرضه... می گی پست... می گی نامرد.
نگاهش نشون می داد حرفم رو قبول داره و پشیمونه اما امان از زبونی که خلاف نگاهت باشه.عقب رفت.
-ببین تو بالا بری، پایین بیای، تا این وضعیتو درست نکنی من همینو بهت میگم.
سرم رو خم کردم.
-خب تو اشتباه می کنی.من کاری نکردم که لایق این حرفها باشم.
زنگ گوشیش مانع از ادامه ی حرف زدنمون شد.نگاهم کرد.
-صبر کن جواب بدم.
چیزی نگفتم و گوشی رو کنار گوشش گذاشتم.
-الو...
اخم کرد.
-برای چی داد می زنی؟گوشیو بده مامان...
گوشی رو کنار کشید و شماره گرفت و دوباره کنار گوشش گذاشت.فهمیدم تماس قبلی از برادرش بوده.
-سلام مامان...
بعد از کمی مکث، من من کرد.
-من با استاد پایدار توی پارک نزدیک خونه ام...
متعجب نگاهش کردم.باور نمی کردم به مادرش خبر بده.
-نه گرم نیست.توی سایه ایم... باشه.خدافظ.
قطع کرد.طاقت نیاوردم.
-مامانت بود؟
-اوهوم.
-چرا بهش گفتی کجاییم؟
گردنش رو کج کرد.
-من چیز پنهانی ندارم.
مکث کوتاهی کرد.
-تو چی؟اونقدر مرد هستی اگه کسی ازت پرسید، راستشو بگی که الان با منی؟یا فکر می کنی پنهان کاری، همه چی رو حل می کنه؟
باز داشت عصبیم می کرد.خواستم حرفی بزنم که نگذاشت.
-ببین، نمی خوام بهت توهین کنم.ولی...
وسط حرفش پریدم.
-ولی امروز هرچی از دهنت در اومد بهم گفتی.
لبخند زد.
-فکر می کنی صبر من چقدره؟اون روز بهت گفتم اگه حرف نامربوطی بشنوم، نمی گذرم.ولی توجه نکردی.می تونستی همون موقع بری سایبری به مستوفی بگی.ولی نگفتی.
به خودش اشاره ای کرد.
-نگفتی، نتیجش شد اینی که الان می بینی.فکر نکن من توهین بشنوم ساکت می شینم نگاه می کنم.
اخم کردم.
-آخه مگه من اون حرفا رو بهت زدم؟چرا درک نمی کنی که من اونقدرام تقصیر ندارم.یا لااقل توی این مورد، بی تقصیرتر از هر آدمی هستم.=
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#256
Posted: 1 Dec 2015 15:05
توی صورتش خم شدم.
-فرض کن می رفتم سایبری همه چی رو می گفتم.مطمئن باش بازم همین حرفا رو می شنیدی.فکر نکن دیگه از این خبرا نمی شد ها.
-داری کم کاریتو توجیه می کنی؟
-نه به جون مادرم...
طوری نگاهم کرد که یعنی "برو خودتی".لب برچیدم.
-از مادر عزیزتر که نداریم.دارم جون مادرمو قسم می خورم برات.
مکث کردم.
-می دونم اشتباه کردم.ولی اینو بدون فرقی به حالمون نداشت.تازه می گم شاید بدترم می شد.شاید با خوندن اون ایمیل و دیدن و عکس و فیلمایی که داری می گی، می گفتن خب این دو نفر درسته همدیگه رو می خوان، درسته خانواده هاشونم خبر دارن، ولی لابد قبل از ازدواج...
پوفی کردم.
-می فهمی چی میگم؟شاید بدتر می شد.
چیزی نگفت.توی صورتش خم شدم.
-چی شد خانوم؟قبول داری حرفمو؟
پلک زد.
-حیف که خوشم نمیاد دروغ بگم وگرنه می گفتم نه.
مکثی کرد.
-درست می گی... ببخشید.
از معذرتخواهیش جا خوردم و خندیدم.
-چی گفته بودی؟باید صد بار بگم غلط کردم؟منو می خواستی آتیش بزنی؟
لبش رو جمع کرد.
-چقدرم که معذرتخوهی می کنی.
پلک زدم.نمی دونم ایراد از من بود یا کلا مردها اینطور بودن؟اما زبونم هیچ وقت به معذرتخواهی نمی چرخید مگر در مواقع خاص.نگاهش رو به روبرو دوخت و لب باز کرد.
-دختر بودن، می دونی چقدر سخته؟توی فرهنگ ما، توی این شهر و استان کوچیک ما، همیشه پسرا رو بالا می برن.
مکث کرد.
-همین الان اگه کسی توی دانشگاه چیزی بفهمه، میگن دَم پایدار گرم.ببین چه دلی داشته با دانشجوش رو هم ریخته. ولی پشت سر من می دونی چی میگن؟
به حرفهاش فکر می کردم.شاید راست می گفت.من دختر نبودم.هیچ وقت شرایطش رو لمس و درک نکردم.آه کشید و بلند شد.
-من دیگه برم.
به خودم اومدم و آستینش رو کشیدم.دوست داشتم فعلا کنارم باشه.دوست داشتم آرومتر بشه و بعد به خونه بره.اینطور رفتن ِ با ناراحتی رو نمی خواستم.
-بشین بابا.بشین. یه ساعته اینجام دعوا کردیم.
نشست.آستینش رو از دستم بیرون کشید.ناخواسته خندیدم.
-با اینکه دعوامون شد، ولی روز خوبی بود.
نگاهم کرد.
-روز خوبی بود؟خوش به حالت که بهت خوش گذشت.
من منظورم به کنار هم بودنمون بود.لب باز کردم که همین رو بگم اما با به صدا در اومدن گوشیش سکوت کردم.
-از دانشگاهه.
ابروم بالا پرید.خم شدم و گوشی رو گرفتم.راست می گفت شماره مربوط به دانشگاه می شد.دکمه ی اتصال رو زدم و روی اسپیکر گذاشتم.اشاره کردم حرف بزنه.
-بله؟
-الو خانم کامجو.
لب زد.
-کیه؟
چشمک زدم.
-سرخوشه.
حتما باز خراب کاری کرده بود و می خواست روجا رفع و رجوعش کنه.نمی دونستم این پسر، کی درست کار کردن رو یاد می گیره؟اما این رو می دونستم بی آزارترین فرد ِ دانشگاه، سرخوشه... روجا جواب داد.
-بله؟
-سرخوشم.شناختی؟
-بله.بفرمایید.
-خانم کامجو، من چجور آدمیَم؟
چشمم گرد شد.زنگ زده بود درمورد خودش بپرسه؟نکنه قصدی داشت؟نکنه از روجا خوشش می اومد؟صدای متعجب روجا بلند شد.
-یعنی چی؟
صداش یه جوری بود.
-بگو.به نظرت می رسه آدم بی عار و مزاحمیَم؟
-وا... نه این چه حرفیه؟
-امروز رئیس منو خواست.گفت تو برای خانم کامجو مزاحمت ایجاد کردی...
انگار که بغض کرد.
-دارن اخراجم می کنن.
عصبی شدم.دلم می خواست چیزی می گفتم اما نمی شد.نمی خواستم بفهمه من در کنار روجا هستم.نمی خواستم برامون بد بشه.هرچند سرخوش همچون آدمی نبود که حرفی پشت سرمون بزنه.اصلا با کسی کاری نداشت.روجا تقریبا جیغ کشید.
-چی؟چی می گی؟یعنی چی آقای سرخوش شوخیت گرفته؟
-نه به خدا شوخیم کجا بود؟
نگاهم کرد و جواب سرخوش رو داد.
-این چه حرفیه که می زنن؟خودشونم می دونن مشکل از جای دیگست.می دونن یکی دیگست که وضعش خرابه.فقط نمی دونم چرا انقدر هواشو دارن؟
-یاحقیو می گی؟
روجا عقب کشید.
-من اسمی از کسی نمیارم.
-من حس می کنم مفخم و یاحقیَن.
پس به غیر از ما که داخل گود بودیم دیگران هم همین فکر رو می کردن.و این موضوع خیلی برام جالب بود که چطور به این نتیجه رسیدن.روجا جواب داد.
-اینی که من فکر کنم و شما فکر کنی، چیزی رو حل نمی کنه.باید مدرک داشته باشیم.
-زنگ زدم بگم حلالم کنی.اگه بعضی وقتا حرفی زدم، کاری کردم ببخش خانم کامجو.
قبل از اینکه روجا چیزی بگه، تماس رو قطع کرد.روجا با بغض بهم چشم دوخت.
-چرا اینجوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟
صورتش رو با دست پوشوند.
-وای خدا... دارم دیوونه می شم.چرا سرخوش؟
عصبی سرم رو چپ و راست کردم.
-شورشو درآوردن.باید گل بگیرن در اون دانشگاهو.فساد داره از سرتا پاشون می باره.
با غصه نگاهم کرد.
-نمیشه کاری برای سرخوش کرد؟
به نقطه ای روی درختی که روبرومون بود چشم دوختم.چه کاری می شد انجام داد؟چه کاری که همگی خلاص بشیم؟بعد از کمی سکوت به حرف اومدم.
-از امروز میرم دنبال اینکه یه کاری کنم این دانشگاه منحل بشه.
توی صورتم خم شد.
-چجوری؟اصلا برای چی؟
دست چپم رو روی شونه ی راستش قرار دادم.باید از چیزهایی باخبرش می کردم.
-ببین... وقتی میان سراغ سرخوش که اخراجش کنن، اونم به جای یاحقی، یعنی خبریه.شماره ی منو فقط یوسفی داره.یه جوری یا ازش گرفتن یا اینکه خودشم داره باهاشون همکاری می کنه.چون شمارمو حتی رئیسم نداره.اون یکی خطمو داره.ولی این خطو نه.
با تعجب نگاهم کرد.
-یوسفی؟آخه چرا؟
نزدیکش شدم.
-نمی دونم.ولی یه چیزایی این وسط درست نیست.مستوفی اون روز می گفت فیلمای دانشگاهو که بازبینی می کردن لحظه ای که یه نفر کنار تو بوده و شماره رو نوشته روی در، دیدن که یه زن بوده.ولی اونموقع، اون ساعت، هیچ کدوم از خانمای کارمند، دانشگاه نبودن.
کمی مکث کردم.
-ببین ... یه کاری کردن که همه به خودت شک کنن.درحالی که فکر نمی کردن فیلما بازبینی بشه.یا شایدم فکر می کردن چیزی توی اون فیلما مشخص نیست.
لب برچید.
-داره از این دانشگاه بدم میاد.روزای اول، روزایی که رئیس دانشگاه یکی دیگه بود، چقدر خوب بود.چقدر دانشگاه رو دوست داشتم.چقدر با شوق واردش می شدم.
قبول داشتم.حتی نفهمیدم اون رئیس برای چی رفت؟توی این یک سال، سه-چهار رئیس عوض شده بود.بدون اینکه دلیل موجهی بیارن.حتی زمزمه اش پیچیده بود که قراره رئیس فعلی بره و رئیس جدیدی به این واحد بیاد.خود این قضیه مشکوک بود.
پوفی کردم.
-دیگه با کسی توی دانشگاه حرف نزن.حتی با دوستای صمیمی خودتم حرف نزن.بذار این یه ماه بگذره تموم بشه تو از اون خراب شده بیرون بیای.انقدر دوست و رفیق دارم که کل دانشگاه رو منحل کنم بره پی کارش.
-خودت چی؟اونوقت دیگه تدریس نمی کنی؟
عاشق تدریس بودم.ولی نه اینجوری.نه توی این وضعیت داغون.
-تدریس رو خیلی دوست دارم.
سریع اضافه کردم.
-حقوقش برام مهم نیست.ولی وقتی با حیثیتم بازی می کنن، دیگه نمی خوام بیام اینجا.
سکوت کرد و به ساعتش خیره شد.
-اوه ساعت سه شد.برم.
باز نگاهم به لباسهام افتاد.خنده ام گرفت.هیچ وقت اینطور بیرون نرفته بودم.البته به جز زمانی که شادمهر زنگ زد و به آفر حمله شده بود.
-ببین تو رو خدا با چه تیپ و قیافه ای اومدم.
خندید.
-خوب شد.ماهیت واقعیتو دیدم...
کمی نگاهم کرد.
-مگه با ماشین نیومدی؟
سر تکون دادم.
-چرا.
یاد علیرضا افتادم.
-فکر کنم علیرضا هم رفت.
عقب رفت.
-راستی...
پلک زد.
-شماره ی منو کی به مهنامه داد؟
نگاهی به فاصله مون انداختم.
-چقدر فاصله گرفتی.بیا نزدیکتر تا بهت بگم.
اخم کرد.ولی اخمش زیاد جدی نبود.انگار دیگه خیلی هم بدش نمی اومد.
-اونموقعی که تند تند منو می کشیدی سمت خودت، اصلا حواسم نبود.به حال خودم نبودم.توام هی سواستفاده می کردی.الان دیگه حواسم هست.
لبخند زدم.یاد سوالش افتادم.قبلا علیرضا شماره ی روجا رو ازم گرفته بود.
-علیرضا شمارتو از توی گوشیم برداشته بود.داد به مهنامه.گفت زَنا حرف همدیگه رو بهتر می فهمن.
سر تکون داد.
-آره.اگه با اون حرف نزده بودم الان می تونستم سرتو ببرم.انقدر که عصبانی بودم.
بعد از کمی مکث لبخند زدم.
-می دونستی تو و مهنامه تقریبا همسنید؟
تعجب کرد.
-جدی؟مگه استاد بزرگمهر چندسالشه؟
ابرو بالا انداختم.
-از این به بعد توام باید بهش بگی علیرضا... هنوز بیست و نُه سالش نشده...
تعجب کرد.
-من فکر می کردم بیشتره.یه جور با آدم حرف می زنه می گی لااقل سی و پنج-شیش سالش باید باشه.
*روجا*
بعد از کمی سکوت که کم کم آرومم می کرد، توی چشمم خیره شد.
-تو متولد 71 بودی؟
فقط با سر تایید کردم.
-چه ماهی؟
-فروردین.
کش و قوسی به بدنش داد.
-منم که شهریور 63... پس هفت-هشت سال ازت بزرگ ترم.
لبخند زد.
-حالا روزای اول، فکر می کردم شونزده سالته.جهشی خوندی که الان اومدی دانشگاه.اون روز که نامی گفت، داشتم شاخ درمی آوردم.از یه طرفم خیلی خوشحال شدم که فاصله سنیمون اونقدر زیاد نیست.
کامل به سمتش برگشتم.
-فاصله سنی برات مهمه؟
ابروش رو بالا انداخت.
-مگه برای تو مهم نیست؟
کمی فکر کردم.من با رضا که همسن بودیم زیاد کنار نمی اومدم.خیلی وقتها بود که حس می کردم چقدر بچه ست.گاهی اوقات فکر می کردم جا داره تا بزرگ بشه.در عوض با بابا بهتر کنار می اومدم.کاری به پنهان کاری هام ندارم.مقصر اونها خودم بودم.گاهی هم می شد با افراد کوچیکتر از خودم راحتتر بودم.مثل نوشین و مهتاب که نزدیک سه سال از من کوچیکتر بودن.به این نتیجه رسیدم سن تعیین کننده ی رابطه نیست.البته نه اینکه با کسی ازدواج کنم که سی سال از من بزرگتره... سرم رو عقب بردم.
-نه زیاد.مهم دله.دل باید خوش باشه.دیگه فرقی نداره فاصله سنی چقدره.
-یعنی اگه من دوازده-سیزده سال ازت بزرگ تر بودم، قبولم می کردی؟
لبخند زدم.
-من تا اون روز توی سایبری، وقتی مستوفی گفت نمی دونستم چند سالته.
با خودم فکر کردم واقعا اون زمان حس می کردم آبان حداقل دوازده سال از من بزرگتره.خب من سن شناس خوبی نبودم.خندید.
-جدی؟من و تو خیلی جالبیم.هیچی از هم نمی دونیم.
پلک زدم.
-می دونی؟به نظرم سن، مربوط به جزئیاته.
مکث کردم.
-جزئیاتم که نه... بهتره بگم جزو آخرین اولویتاست.وگرنه ما خیلی چیزا از هم درمورد اخلاق می دونیم.خیلی برخوردهایی باهم داشتیم که واقعا توی انتخاب، به درد می خوره.دیگه بقیه، خیلیاش تا دو تا آدم باهم زندگی نکنن مشخص نمیشه.همش تئوریه.عملی، فقط توی زندگیه.
تایید کرد.
-درست می گی.حالا چیا برات مهمه؟یعنی از همسر آیندت چی می خوای؟
به سرسره چشم دوختم.
-اول که اخلاق.اوم ... برای من خیلی نمازخون بودن مهمه.دوست ندارم کنار کسی باشم که فردا روز، نماز خوندنمو، هرچند سروقت نخونم، مسخره کنه.بعدشم خانواده. نگاه. رفتار. حتی راه رفتن.آخرشم سن.
و از خودم خجالت کشیدم که نیمی از نمازها رو قضا شده به جا می آوردم.اما با خودم فکر می کردم بالاخره که می خونم... با لبخند نگاه می کرد.
-پس پول چی؟ماشین چی؟خونه چی؟
پلک زدم.می دونستم مامان و بابا وقتی ازدواج کردن، هیچ چیزی نداشتن.چند ماه اول زندگی رو توی تک اتاقی گذرونده بودن.اما کنار هم خیلی چیزها رو به دست آوردن.حالا منی که خیلی اوقات کمبود امکانات رو تجربه کردم، ادعایی هم نداشتم.
-زندگی رو سخت بگیری سخت می گذره.مگه پدر مادرای ما، از اول همه چی داشتن؟
نفس عمیقی کشید.
-من خونه دارم.ماشین دارم.فقط همراه کم دارم.
گوشیم رو درآوردم.
-بیا اینم همراه.
قهقهه زد.
-عجب.
سر تکون می داد و همزمان می خندید.گهگاهی وسط خنده، نگاهم می کرد.چهره ی خندانش، زیادی دوستداشتنی بود.حتی با همون رد آبله ی روی صورتش که اصلا نمی دیدمش.من هم توی خندیدن، همراهیش می کردم و دائم نگاهم پی ِ حالات ِ صورتش بود.چقدر خوب شد که اومد.چقدر خوب شد کنار هم نشستیم و حرف زدیم.ناراحتی هام فراموشم شد.چقدر عاقل بود.چقدر مرد بود.روزهای اول، وقتی دائم اخم می کرد و دعوا، فکر نمی کردم روزی بشه که این روی شخصیتش رو ببینم.این روی پخته و مهربونش رو.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#257
Posted: 1 Dec 2015 15:08
میون خنده، لب باز کردم.
-پارسال با استاد فروتن کلاس داشتیم.یه بار سوال داد حل کنیم.خیلی سخت بود.توش مونده بودم.بهش گفتم استاد یه کمکی بکن.یه دو هزار تومنی درآورد داد بهم.الان گفتی همراه یاد اون افتادم.
لبخند زد.
-زن داره.
تایید کردم.
-می دونم.یه بار برام تعریف کرد.
چشمم رو ریز کردم.
-این چه اخلاقیه که داری؟درمورد هر مردی حرف می زنم، اول می گی زن داره.خب داشته باشه؛ به من چه؟
سرش رو نزدیک آورد.بی توجه به قسمت آخر حرفم، جواب داد.
-برام جالبه... چجوریه هرکی رو میگم، می گی یه بار بهم گفته بود، یه بار باهاش حرف زده بودم... چجوریه؟مگه چیکار می کنی همه میان باهات حرف می زنن.درد دل می کنن؟
شونه بالا انداختم.
-نمی دونم والا.
بلند شدم.
-دیگه جدی جدی برم.
بلند شد.
-به مامانت چی می خوای بگی؟
کیفم رو برداشتم.
-درمورد چی؟
-اینکه چی بهم می گفتیم؟
-مامانم چیزی نمی پرسه.مگه اینکه خودم بهش بگم.
لبخند زد.
-بهش بگو.بگو در مورد ازدواج حرف می زدیم.
بهش خیره شدم و چیزی نگفتم.می خواستم ازش مطمئن بشم.نمی خواستم مورد تمسخر خانواده ام قرار بگیرم.همین که توی دانشگاه انگشت نما شدم کافی بود.سرخ شد.
-چرا اینجوری نگاه می کنی؟انگار داری می ری ته وجود آدم.
باز هم چیزی نگفتم.سرش رو چرخوند و نوچی کرد.
-اینجوری نگاه می کنی، بعد...
کلافه دستی توی هوا پرت کرد.
-اه برو دیگه.
نفس عمیقی کشیدم.
-خدافظ.
جوابی ازش نشنیدم.کمی فاصله گرفتم و برگشتم.با لبخند محوی، نگاهم می کرد.لب باز کردم.
-بابت حرفی که پشت تلفن زدم معذرت می خوام.
مکث کردم.
-حالم خوب نبود.
لبخندش عمیق شد.اما بازهم حرفی نزد.من وظیفه ام رو انجام دادم.باید معذرتخواهی می کردم که کردم.حالا اینکه چیزی نگفت شاید برای این بود که خودش می دونست توی چه شرایطی بودم.شونه بالا انداختم و راهی خونه شدم.روز پرماجرایی بود.هم بد هم خوب.بد هم که نه، افتضاح...
*آبان*
دور شدنش رو به تماشا نشستم.موقع رفتن، چهره اش خیلی آرومتر شده بود و راضی بودم.لحظه ی ورودم به پارک، کسی رو دیدم که شباهتی به روجای همیشگی نداشت.چهره اش خیلی داغون و تکیده بود.اما حالا که رفت خیلی بهتر شده بود.با نگاهی به ساعت که چهار رو نشون می داد، به سمت ماشین راه افتادم.چقدر امروز حرف زده بودیم.چه روز خوبی بود.بالاخره خیلی حرفهایی که خیلی وقت پیش باید می زدیم رو مطرح کردیم.اطلاعات بیشتری نسبت به هم کسب کردیم.اما با خودم فکر می کردم کاش زودتر از این با هم صحبت می کردیم.شاید دیگه این مشکلات برای هیچ یک از ما پیش نمی اومد.شاید روجا انقدر خسته و عصبی نمی شد.اما حالا و با این اتفاقات، روجای شاد ِ چند ماه قبل تبدیل به دختری پرخاشگر و عصبی شده بود.کاش زودتر مقصر ماجرا پیدا می شد.کاش زودتر همه چیز رو می شد.کاش این بازی ِ زشت و مسخره تموم می شد... نزدیک ماشین که رسیدم، علیرضای دست به کمر رو دیدم.درست کنار ماشین ایستاده بود.
-نرفتی هنوز؟
اخم کرد.
-نه.نرفتم.
حق به جانب ادامه داد.
-مگه می تونستم برم؟گفتم الان می افتین به جون هم...
سعی کرد نخنده اما لبخندی رو ته چهره اش می دیدم.
-هرآن منتظر بودم صدای داد و فریاد و جیغ بشنوم.
خندیدم.
-نه بابا دیگه اینطورام نیست.
نگاه کلی به پارک انداختم برای اینکه مطمئن بشم کسی اون اطراف نبوده و ما رو ندیده.کسی توی پارک نبود.خیالم راحت شد.سوار ماشین شدم.کنارم نشست و در رو بست.
-آره خب.فقط تو داشتی گردن اونو می شکستی، اونم می خواست آتیشت بزنه.
قهقهه زدم.راست می گفت.چقدر اولش هر دو نفرمون عصبی بودیم.و چقدر پتانسیل شکستن گردنش رو داشتم.اما وقتی علیرضا رفت، کمی که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم هرکسی جای روجا بود شاید همین واکنش رو نشون می داد.به این نتیجه رسیدم حق داشت عصبی بشه.شاید اگه معذرتخواهی نمی کرد، هیچ وقت حرفهاش رو فراموش نمی کردم.اما حالا معذرت خواست و فراموش کردم.
-هرچی بود تموم شد.
به شونه ام زد.
-چیه؟خبریه؟کاری کردی؟
برگشتم.
-نوچ... فکر می کنی جراتشو دارم؟
سرش رو به علامت تاسف تکون داد.
-نمی گه نامحرم بود.می گه جراتشو ندارم.
مکثی کرد.
-یه کم حیا و خجالتم خوب چیزیه.
چیزی نگفتم و فقط خندیدم.به قول روجا، دروغ که نمی تونستم بگم.واقعیت این بود که نزدیکی ِ بیشتر از این رو می خواستم.دیگه به این وضعیت قانع نبودم اما به سختی خودم رو راضی می کردم.
وقتی به خونه رسیدیم، تا در باز شد، مهنامه جلو پرید.
-چی شد؟
کم مونده بود دستم رو بگیره و من رو نگهداره تا جوابش رو بدم.از حالتش خنده ام گرفت.هیچوقت اینطور ندیده بودمش.اینطور کنجکاو و منتظر.
-چته دختر؟چرا عین زورو می پری؟
اخم کرد.شاید توی ذوق خورده بود وقتی جواب سوالش رو ندادم.در رو بستم و وارد شدم.صداش جیغ مانند بلند شد.
-آبان خیلی بی فکری.اصلا فکرشم نمی کردم یه روز اینجوری بخوای باعث آبروی کسی بشی.
با تعجب نگاهش کردم.
-چی می گی؟باعث آبروی کی شدم؟
نگاهی به علیرضا کردم.انگار حرفهای مهنامه رو قبول داشت که چیزی نمی گفت و فقط نگاه می کرد.دوباره برگشتم و به مهنامه چشم دوختم.ادامه داد.
-چقدر بهت گفتیم به پلیس بگو؟چقدر گفتیم زودتر اقدام کن؟همینو می خواستی؟می خواستی اشکشو دربیاری؟
تازه متوجه چشم های سرخش شدم.انگار گریه کرده بود.سرم رو پایین انداختم.
-من فکر نمی کردم...
نگذاشت ادامه بدم.
-اِ.مگه تو فکرم می کنی؟می دونی اون طفلک وسط اونهمه مرد چی کشیده؟می دونی مجبور شد جلوی اونا اون ایمیلو بخونه؟می دونی وقتی گفتن عکس و فیلم ازتون دارن چه حالی شد؟
نگاهش کردم.صورتم داغ شد.
-فکر نکن من خوشم میاد این چیزا پیش بیاد.
سرم رو چرخوندم.
-تو که خواهرم نبودی، وقتی یکی یه متلک کوچیک بهت گفت، رفتم درگیر شدم.یادت که نرفته؟من، هیچی که برام مهم نباشه، ناموسم مهمه.ناموسمو می پرستم.
عصبی، تاکید کردم.
-بعد از خدا، ناموسمو می پرستم.اگه یکی بهم فحش بده، اونقدر برام مهم نیست ولی اگه یکی به ناموسم هتاکی کنه...
عصبی سرم رو بلند کردم و ادامه ندادم.نفس عمیقی کشید.
-امروز فرداست که یا بفرستنش اونجا یا حد براتون اجرا بشه...
لبخند تلخی زد.احساس می کردم الانه که چشمم از حدقه بیرون بزنه.
-چی داری می گی؟برای چی؟
به آشپزخونه رفت.علیرضا نزدیکم شد.
-به همون دلیلی که توی ایمیل نوشته بود.به همون دلیلی که می گه عکس و فیلم دارن.
ناباور زمزمه کردم.
-ولی ما که ...
سر تکون داد.
-من می دونم.تو می دونی.خودش می دونه.ولی فکر اینو بکن ده نفر بیان بگن دو تا آدم با هم رابطه ی خارج از شرع و عرف دارن... درحالی که حتی شهادت دادن سه-چهار نفرم کافیه.یعنی این قضیه دیگه داره به مرحله ی اشتهار می رسه.جدا از اون، فیلم و عکس چی؟
اشاره کرد بشینم.دلم نمی خواست دیگه حرفی در این رابطه از علیرضا یا دیگران بشنوم.اما خلاف میلم روی مبل نشستم تا بیشتر بدونم.خودش هم نزدیکم شد.
-ببین... درسته که این حرفا از نظر ما، قذف (دشنام به فرد و متهم کردن وی به ز.ن.ا. در ایران، قذف، جرم دانسته می شود)دروغه.ولی قضیه اینه که چندبار این موضوع تکرار شده.یعنی توی چندتا ایمیل این حرف پیش کشیده شده.
شمرده شمرده ادامه داد.
-عکس دارن ازتون.فیلم دارن ازتون.چندین نفر شهادت دادن و یعنی شما دونفر...
صداش رو پایین آورد.
-از نظر پلیس ...
نیم خیز شدم.بس بود هرچقدر شنیدم.دیگه کشش فهمیدن این یکی رو نداشتم.طاقت نداشتم به این فکر کنم بعدا چه بلایی سرمون میاد.دستش رو روی زانوم گذاشت.
-بشین بذار حرفم تموم بشه.
پوست لبم رو می جویدم.دهنم به حرف زن، باز نمی شد.ادامه داد.
-برای مشخص کردن اینکه این حرفا راسته یا دروغ، کافیه چهار نفر...
تاکید کرد.
-چهار تا مرد، برن شهادت بدن که شما... بله.یا اینکه مثلا روجا بیاد اقرار کنه بگه ما...
مکث کرد.
-روجا که این حرف رو نمی زنه.ولی اینو بدون، اونایی که این بازی رو شروع کردن کسایی رو هم دارن برای شهادت دادن.شهادتم که بدن دیگه کار تمومه.اونوقت برای اثباتش اگه خیلی شانس بیارید می برنش پزشکی قانونی.یا نه، یک راست می برنتون و "حد" براتون اجرا می کنن.
صورتم رو با دست، پوشوندم.
-علی به خدا دارم دیوونه میشم.آخه برای چی باید همچین اتفاقی بیفته؟
بعد از لحظه ای سکوت، بلند شد.جوابی به حرفم نداد.نمی دونم.شاید خودم باید به دنبال جواب این سوال می گشتم.هرچند زیاد هم بهش فکر کرده بودم.اما هیچ وقت به جواب نرسیدم.هیچ وقت نفهمیدم چرا این ماجراها شروع شدن و اینطور ادامه پیدا کردن... صداش رو صاف کرد.
-مهنامه بیا بریم.
مهنامه با چهره ای ناراحت از آشپزخونه بیرون اومد.به سمت در رفتن و من هم بی حرف، خروجشون رو تماشا کردم.روی مبل دراز کشیدم.
-خدایا آخه چرا اینجوری شد؟کدوم نامردیه اینجوری با آبرو و روح و روانمون بازی می کنه؟
روزی که اون فیلم رو دیدم فکر نمی کردم همون فیلم به عنوان سند ِ گناهکار بودنمون باشه.فکر نمی کردم ازش به عنوان مدرک ِ جرم استفاده بشه.احمقانه فکر می کردم وقتی من می دونم بازیگر اون فیلم من و روجا نیستیم خب بقیه هم می دونن.اما اینطور نبود...
پام رو روی دسته ی مبل گذاشتم.کاش می شد راهی رو برای متوقف کردن این ماجرا پیدا کنم.یا شاید هم راهی برای پاتک زدن به افرادی که نمی دونستم چند نفر هستن.نمی دونستم چه کسانی هستن.اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید مگر یکی.ناراحت، از روی مبل بلند شدم و نشستم.گوشیم رو از روی میز برداشتم.تصمیمم برای منحل کردن دانشگاه، حتمی شده بود.دانشگاهی که با آبروم بازی کنه رو نمی خوام.جدا از اون، وقتی نمی تونستن محیط امن و سالمی برای من به عنوان استاد و روجا به عنوان دانشجو ایجاد کنن، همون بهتر که دیگه وجود نداشته باشن...
شماره ی هومان رو گرفتم.وسط بوق سوم جواب داد.
-Bonjour.
لبخند بی جونی زدم.
-سلام.باز تو رفتی یه کانال دیگه؟
خندید.
-Je veux améliorer ma langue. (می خوام زبانتو تقویت کنم.)
نفس عمیقی کشیدم تا یادم بیاد برای چی زنگ زدم.گاهی اوقات از این کار هومان حرصم می گرفت و عصبی می شدم.گاهی هم بهش می توپیدم و بی توجه کار خودش رو می کرد.اما حالا وقت این حرفها نبود.حالا که ازش کمک می خواستم.
-هومان، یه کاری می خوام انجام بدم.یه کار خیلی بزرگ.
-Um ... Que voulez-vous? (اوم... می خوای چیکار کنی؟)
چشم بستم.احتیاج به تمرکز داشتم.
-می خوام کاری کنم این دانشگاه منحل بشه.
سوتی کشید.ادامه دادم.
-اِم... ببین راستش من فهمیدم اینا یه باند توی دانشگاه درست کردن.یه سری کارا دارن انجام میدن.
هرچند اصلا به حرفم مطمئن نبودم.اما خب باید با همین احتمال پیش می رفتم.
-دقت کردی توی یک سال، سه-چهار تا رئیس دانشگاه عوض شد؟تازه میگن قراره یه رئیس جدید بیاد.
سکوت رو شکست.انگار فهمیده بود بحث جدیه که دیگه فارسی حرف می زد.
-داری درست می گی.منم بهش فکر کرده بودم ولی می ترسیدم اشتباه کرده باشم.
چشم باز کردم.
-تو چی می دونی هومان؟
-روزی که اولین رئیس دانشگاه اخراج شد یادت میاد؟
پلک زدم.
-اوهوم.
-ازش پرسیدم مشکل چیه؟گفت یه عده هستن که نمی خوان کسی از کارشون باخبر بشه.حتی حاضرن کسی رو بکشن.
مکث کرد.
-باور نکردم.ولی الان می بینم راست می گفت... حالا نمیگم واقعا کسی رو می کشن.قضیه جنایی یا فیلم پلیسی که نیست.انقدرم مسخره بازی نیست.یه سری باند بازیه واسه ی بالا کشیدن بودجه هایی که به دانشگاه تعلق می گیره.این وسط یه سری از همون آدما یه بازی ای رو با چندنفر شروع کردن.همین بازی با آبرو که خب کم چیزی هم نیست.اما هرچقدر از رئیس پرسیدم کی داره این کارو می کنه، جواب نداد.
با تردید ادامه داد.
-اما خود من به بر و بچه های مالی مشکوکم.
بر و بچه های مالی همون یاحقی و سعیدی بودن.فقط نمی فهمیدم چطور انقدر پشتشون گرمه و نمی فهمیدم من و روجا این وسط چیکاره هستیم؟آه کشیدم.
-خب هومان بهم کمک می کنی؟تو که فهمیدی، تو که رئیسم بهت گفت، تو کمکم می کنی؟
-علی خبر داره؟
نوچی کردم.
-نه، ولی بهش میگم.تو به آشنات می گی؟
-باشه.بهش میگم که بهمون کمک کنه.
خوشحال بودم که خودش رو هم درگیر این ماجرا می دونه و کنار نکشید.لبم رو به دندون گرفتم.
-پس منتظر خبرتم.
-باشه.در پناه حق.
زمزمه کردم.
-خدافظ...
گوشی رو کنار گذاشتم.
-پس هومانم فهمیده.
پیامی برای علیرضا فرستادم و موضوع رو گفتم.ما به حقوق این کار نیاز نداشتیم.اونی که نیاز داشت دعا می کردم کار بهتری براش جور بشه.تصمیم داشتم محیط دانشگاه و محل ساختش رو بهانه قرار بدم تا بتونیم کارها رو پیگیری کنیم.جای خوبی از شهر قرار داشت اما چیزی پیدا می کردم تا بشه اونی که من می خوام.دانشگاه دیگه امن نبود.روسای قبلی احتمالا نخواستن توی بالا کشیدن بودجه همکاری کنن.این یکی هم مشخص نبود موندنی باشه.شاید فردا و پس فردا، این هم می رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#258
Posted: 1 Dec 2015 15:10
*روجا*
ماجرا رو با کمی ترس و کمی خجالت برای مامان تعریف کردم.همونطور که حدس می زدم خیلی از دستم ناراحت و عصبی شد.اما باید می گفتم.اشتباهات این چندوقت برام بس بود.ترس ِ امروز برام بس بود.فکر می کردم طبق صحبت مامان، به خاطر نبود یک بزرگتر بالای سرم اینطور باهام رفتار کردن.شاید فکر می کردن دختر مشکل داری هستم که حتی برای خانواده ام اهمیتی ندارم... در آخر صحبت هام به مامان قول دادم اگه این بار احضارم کردن، که آرزو می کردم این اتفاق نیفته، بهش اطلاع بدم.مامان اما طوری حرف می زد که انگار اصلا دوست نداره دیگه به اونجا برم.من هم دوست نداشتم.اما اگه من رو می خواستن، می تونستم نرم؟
***
چهارشنبه صبح، بیدار که شدم به سراغ گوشیم رفتم تا ببینم پیام یا تماسی از آبان دارم یا نه؟دلم می خواست بهم پیام بده و باهام تماس بگیره.اما هیچ وقت این کلر رو نمی کرد... گوشیم خاموش بود و هرکاری که می کردم روشن نمی شد.
-یعنی چی؟این که تا دیروز، سالم بود.
سیم کارت دیگه ای از همون اپراتور داشتم.اون رو توی گوشی انداختم.روشن شد.پس نتیجه گرفتم گوشی مشکلی نداشت.گوشیم دو سیم کارته بود.بنابراین سیم کارت اصلیم رو هم وارد کردم.پین سیم کارت دومی رو خواست ولی اولی رو نه.اخم کردم.
-یعنی چی؟
با اینکه با رضا سرسنگین بودم، به سراغش رفتم.
-رضا ببین چرا گوشیم اینجوری شده؟
کمی خیره نگاهم کرد.شاید انتظار نداشت بعد از یک هفته قهر به سراغش برم.درست از روزی که درباره ی سایبری رفتن صحبت کردم و دعوامون شد، دیگه باهاش همصحبت نشده بودم.اون هم هیچ تلاشی برای نزدیک شدن بهم نکرده بود.گاهی فکر می کردم اصلا براش اهمیت ندارم.اگه آتیش هم بگیرم هیچ وقت برای خاموش کردنم نزدیک نمی شه.اما گاهی هم فکر می کردم خودش دوست داره آتیشم بزنه... گوشی رو از دستم گرفت.کمی نگاهش کرد.بعد از مکثی کوتاه، نگاهم کرد.
-سیم کارتت سوخته.
تعجب کردم.
-وا.مگه میشه؟آخه برای چی؟
شونه بالا انداخت.
-نمی دونم.فقط می دونم سوخته.
-خب الان چیکارش کنم؟
-به اسم بابائه؟
فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
-بده بهش ببره یکی دیگه صادر کنن.
با خودم فکر کردم مگه سیم کارت همینطوری می سوزه؟اما خب حتما می سوخت دیگه.من که اطلاع نداشتم.پس برای چی اینطور شده بود؟پیش بابا که توی آشپزخونه، به همراه مامان، گوشت خورد می کرد رفتم.بی مقدمه صداش زدم.
-بابا...
نگاهم کرد.ادامه دادم.
-سیم کارتم سوخته.
کارد بزرگ رو کناری قرار داد و منتظر بهم چشم دوخت تا بیشتر توضیح بدم.
-الان دیدم گوشیم خاموشه.فکر کردم خراب شده.ولی اون یکی سیم کارتمو انداختم توش روشن شد.رضا می گه سوخته.باید بریم امور مشترکین.
سر تکون داد.
-باشه.بذار اینجا الان دارم میرم بیرون خرید کنم، اونم می برم.
سیم کارتم رو گذاشتم و به اتاق رفتم.
حدود یک ساعت بعد بابا با سیم کارت جدید، همون شماره، برگشت.حینی که سیم کارت رو وارد گوشیم می کردم به صداش گوش دادم.
-یه پولی واسه صدور سیم کارت دادم.بیست تومن هم برات شارژ کردم.خودش از قبل، ده تومن داشت.اما مثل اینکه اون شارژ قبلیت سوخت.
لبخند زدم.
-باشه مرسی.
سر درسهام برگشتم.غروب می خواستم به نوشین پیام بدم که متوجه شدم بازهم سیم کارتم مشکل پیدا کرده.
-شماره ی کیو بگیرم ببینم خطم مشکلی نداره؟
شماره ی خودم رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه؟اما در کمال تعجب، به جای بوق اشغا، بوق آزاد خورد.
-وا.نکنه اشتباه گرفتم؟
سریع تماس رو قطع کردم.حوصله ی یه مزاحمت دیگه رو نداشتم.
-شاید حواسم نبوده شماره رو اشتباه گرفتم.
*آبان*
همراه علیرضا مشغول کارهای منحل کردن دانشگاه بودیم.اول قبول نمی کردن.ولی بهونه ی مکان دانشگاه رو مطرح کردم.نزدیکی دانشگاه، محل دفن زباله های بیمارستانی و همینطور چاه عمیقی بود و حتی باعث فرورفتن چند ساختمون مسکونی شده بود.برای همین تا حدود صد متری دانشگاه، منزل مسکونی قرار نداشت.این موضوع رو موقع گشت و گذار توی اسناد فهمیدم.با این کار، به دانشجوهایی که هرآن در معرض خطر بودن کمک می شد.چهار سال قبل، لوله ی آب دانشگاه ترکیده و فردی برای تعمیرات اومد.اون فرد اومد و هیچ وقت برنگشت چون توی چاه سقوط کرده بود.و من تاسف می خوردم که چرا تا امروز انقدر بی تفاوت بودیم و بعد از چندسال، فقط و فقط برای رفع مشکل خودمون، به فکر افتادیم.
قرار شد با دانشگاههای اطراف صحبت و دانشجوها رو گروه گروه منتقل کنیم.همه ی این ها منوط به اتمام ترم شد. از اونجا که تعداد دانشجوهای پسر بیشتر از دخترها بود، و از اونجایی که پسرها منع رفت و آمد نداشتن تونستیم مجوز اینکه حتی به شهرستانهای اطراف، انتقال بدیم رو بگیریم.دخترها توی همین شهر می موندن.مدرک بچه هایی که این ترم فارغ التحصیل می شدن، به مرکز استان فرستاده می شد و مشکلی پیش نمی اومد.اسم همین دانشگاه توی مدرک درج می شد.متاسفانه دانشگاه خوب و اسم و رسم داری بود.هرجایی که برای دنبال کردن کارها می رفتیم همگی تاسف می خوردن.ولی کاری نمی شد کرد.مشخص نبود شخص اصلی پشت این برنامه کی هست. شاید کارمند ساده بود و شاید همه کاره.مسلما هردوی این حالات، وسط ماجرا بودن.فقط اینکه کدوم کمتر و کدوم بیشتر، مشخص نبود.
خسته و کوفته و مونده، به خونه برگشتیم.یکی از کلاسهای صبح رو به خاطر این ماجرا، تشکیل ندادم و هفته ی آینده کلاس رفع اشکال گذاشتم.اگه کسی می خواست می تونست بیاد.نمی خواست هم که هیچ.من درس رو داده و تا اونجایی که نیاز بود، توضیح داده بودم.
توی افکار ریز و درشتم غرق بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.به محض رسیدن دستم بهش، تماس قطع شد.نگاهی به شماره انداختم.شماره ی روجا بود.تعجب کردم.
-یعنی چیکار داشت؟
شاید بازهم از سایبری خواسته بودنش.و شاید بازهم مشکل جدیدی و حرف و حدیث جدیدی درست شده بود.منتظر بودم دوباره تماس بگیره اما نگرفت.پس شاید قضیه اینی نبود که من فکر می کردم.شاید کار دیگه ای داشت.می خواستم شماره اش رو بگیرم ولی پشیمون شدم.اصلا شاید اشتباه گرفته بود که زود قطع کرد.این فکر وقتی پررنگ شد که دیگه تماس نگرفت.من هم پیگیر نشدم.
*روجا*
با پیام نوشین بیدار شدم.
-روجا، Connection اینترنتم مشکل پیدا کرده.هرکاری می کنم نمی تونم وصل بشم.هی خطا می ده که مربوط به مودمه.ولی مودمو همین تازه نصب کردم.مشکلی نداره.
توی جام نشستم.
-خدا خفت نکنه نوشین.سر صبحی اینترنت می خوای چیکار؟
ولی با نگاهی به ساعت که نزدیک هشت و نیم بود فهمیدم زیاد هم سر صبح نیست.چندروزی برای کاردانشجویی به دانشگاه نمی رفتم.برای همین عادت به خواب زیاد کردم.خمیازه ای کشیدم و جوابش رو دادم.به محض ارسال کردنش، پیامی اومد.تعجب کردم.
-هنوز جوابو نفرستادم، جواب داد؟
اما وقتی پیام رو باز کردم، متوجه شدم مربوط به اتمام شارژ هست.تعجب کردم.
-وا.من که دیروز بیست هزار تومن شارژ داشتم.
فکر کردم شاید پیام اشتباه اومده.شارژم رو چک کردم و با دیدن مبلغ شارژ چشمم گرد شد.دوباره و چندباره چک کردم.نتیجه همون بود.دیروز به محض گرفتن سیم کارت از بابا، شارژم رو چک کرده و مطمئن بودم بیست هزار تومن شارژ داشتم.بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.بابا و رضا و مامان توی آشپزخونه بودن.
-سلام.
همگی جوابم رو دادن.رو به بابا کردم.
-مگه دیروز بیست تومن شارژ نداشتم؟الان به نوشین پیام دادم برام پیام اومده می گه شارژم تموم شده.چک کردم دیدم راست می گه.
اخم کرد.
-مگه میشه؟دیروز چند تومن برای صدور سیم کارت گرفت.بیست تومنم شارژش کرد.
رضا خم شد و گوشی رو از دستم گرفت.
-بده ببینم.تو گیجی.
بی حرف، فقط نگاه کردم.بعد از چند لحظه، با اخم سر بلند کرد و با دقت بهم خیره شد.
-مگه میشه؟به کسی زنگ نزدی؟
نوچی کردم.
-نه... حالا فرض کن زنگ زدم.مگه چقدر باید حرف زده باشم که از بیست هزارتومن برسه به صفر؟
با گیجی، سر تکون داد و "راست می گه" رو چندبار تکرار کرد.بابا بلند شد.
-سیم کارتتو بنداز توی گوشیم.الان میرم اونجا.بذار فکر نکنن ما هیچی سرمون نمیشه.
سیم کارتم رو توی گوشی بابا انداختم و هر دو، راهی شدن و من موندم و گیج و منگی که گریبانم رو گرفت.مگه میشه شارژ، خود به خود کم بشه؟حتما اشتباه شده بود... آره... حتما اشتباه شده...
بابا و رضا که برگشتن، هردو عصبی بودن.جلو رفتم.
-چی شد؟
بابا، ناراحت، سری تکون داد.
-مردیکه می گه همچین چیزی امکان نداره.می گه حتما خودتون استفادش کردین.
رضا ادامه داد.
- بابا رو که دید جاخورد.یه کم که سرو صدا کردیم درو بستن که کسی نیاد داخل.بعدشم گفت دارید اشتباه می کنید.اگه ناراحتید، دو تومن بدید من براتون شارژ کنم.
-ا یعنی چی؟عجب آدمایی پیدا میشن.
بابا توی صورتم خم شد.
-مطمئنی خودت استفاده نکردی؟بیخودی نمی خوام به مردم تهمت بزنیم.
صدام رو عصبی کمی بالا بردم.
-آخه به من بگید چقدر باید حرف بزنم که اینجوری بشه؟کم ِ کم میشه هزار تا پیام.من اگه انقدر پیام داده باشم باید الان انگشت شَستم تاول زده باشه.شما تاولی می بینید روی انگشتم؟
دستم رو جلوی صورت بابا و رضا گرفتم و تکون دادم.
-فرض کنید زنگ زده باشم.حالا به هرکی حداقل باید دویست دقیقه حرف زده باشم.
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت رو ازشون گرفتم و سرجاش گذاشتم و توی تایم تماس هام رفتم.
-بیاین نگاه کنید.تماسای خروجیم، تایمشون به زور شده بیست دقیقه.
گوشی رو جلوشون گرفتم تا خوب ببینن.بابا لحظه ای چشمش رو بست.
-چی بگم؟
گوشی رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم و چیزی نگفتم.می دونستم بابا و رضا منظوری نداشتن.ناراحتیم از قضیه ی مسخره بود نه بابا و رضا.حق داشتن.هرکسی که بود همین فکر رو می کرد.انتظار بیجایی داشتم که فکر می کردم چشم بسته باید حرفم رو قبول کنن.
پای جزوه نویسی نشستم که رضا پیشم اومد.
-منظورمون این نبود که دروغ می گی.گفتیم شاید زنگ زدی حواست نبوده چقدر داری حرف می زنی.شایدم یه وقت یادت رفته قطع کنی.
صداش، زمزمه وار اومد.
-هرچند که امکانش نیست و بازم قطع میشه.
نگاهم کرد.
-این وسط خیلی چیزا هستن که درست نیست.شاید باید خودت می اومدی.
چندبار پلک زدم.
-برای چی می اومدم؟وقتی شما دو تا مرد، حریفشون نشدین می خواستی من حریفشون بشم؟
لبخند زد.
-نه.گفتم شاید طرفو بشناسی.
-من کسی رو اونجا نمی شناسم.اصلا تا حالا نرفتم.
گوشیم رو برداشت.اخم کرد.
-این که بازم آنتنش خالی شد.
سرم رو توی گوشی بردم.
-خب شاید کلا آنتن این اپراتور اینجوری شده.
آروم روی پیشونیم زد.
-تو الان دو تا سیم کارت از یه اپراتور انداختی.چرا یکیش آنتن داره اون یکی نه؟
پاهام رو دراز کردم و بالا تنه ام رو عقب بردم.دستهام رو ستون بدنم کردم.
-نمی فهمم رضا.
گوشیم رو به سمتم گرفت.
-بیا یه کاری کنیم، با خط خودت، شماره ی خودتو بگیر.
از دستش گرفتم.
-دیروز این کارو کردم.فکر کنم شماره رو اشتباه گرفتم.چون بوق آزاد می خورد.
خندید.
-بس که خنگی.شماره ی خودتو که دیگه باید حفظ باشی.
اخم کردم.هیچ کس نمی فهمید تمام این ماجراها به مغزم فشار آورده و دیگه روجای سابق نیستم.دیگه ذهنم برای حفظ کردن و به یاد آوردن چیزی، حتی شماره ی خودم یا شماره ی خونه یاری نمی کنه.انگار متوجه ناراحتی و گرفتگیم شد که سر تکون داد.
-خیله خب.من می خونم.تو شماره بگیر.
لب برچیدم.
-آخه شارژ ندارم.
-از مغازه برات یه شارژ ده تومنی گرفتم.
ابروم رو بالا انداختم.
-آها.خب بگو ...
رقم به رقم گرفتم و دکمه ی سبز رو فشار دادم.با خوردن بوق، چشمم گرد شد و جیغ خفیفی کشیدم.
-داره بوق آزاد می خوره.
باز جیغ زدم.
-به خدا راست می گم.
اخم کرد.
-مگه میشه؟
همون لحظه صدای آبان از اونطرف خط توی گوشم پیچید.
-الو؟
نفسم حبس شد.
-اَ... اَ... الو.
رضا با تعجب، خم شد و بی حرف، توی چشمهام خیره موند.صدای آبان رو، رضا هم می شنید.
-سلام.خوبی؟
هم می ترسیدم خودمونی حرف بزنه و رضا بشنوه و هم اینکه نمی دونستم چرا شماره ی خودم رو گرفتم و آبان جواب میده.زمزمه کردم.
-چرا؟چی شد؟
احساس کردم می خنده.
-چی، چی شد؟اشتباه گرفتی؟
رضا، سر تکون داد.
-کیه؟می شناسیش؟
تایید کردم.
-استاد پایداره.
لبخند مسخره و گیجی زد.سرش رو بلا برد.فقط گردن و چونه و بینیش رو می دیدم.دوباره سرش رو پایین آورد.این بار دیگه لبخند به لب نداشت.صدای آبان اومد.
-با کی داری حرف می زنی؟
حواسم از رضا و چهره ی گیجش به آبان رفت.
-ب... ببین... من الان شماره ی خودمو گرفتم... خب؟
چند لحظه سکوت و بعد، صدای ناباورش بلند شد.
-چی داری می گی؟
نفس عمیقی کشیدم.
-شماره ی خودمو گرفتم... به جای اینکه بوق اشغال بزنه بوق آزاد زد و شما جواب دادین. یعنی ...
دیگه نمی تونستم حرف بزنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#259
Posted: 1 Dec 2015 15:11
رضا گوشی رو از دستم قاپید.
-الو سلام آقای پایدار... من رضا کامجو هستم.برادر روجا... بله منم همینطور...
گوشه چشمی نگاهم کرد.
-اِم.والا راستش خطش دیروز قطع شده بود.پدرم رفت وصلش کرد.ولی الان بازم دید غیرفعاله.بهش گفتم شماره ی خودشو بگیره، گرفت و...
پوفی کرد.
-باشه... باشه الان...
و قطع کرد.به سمتش خم شدم.
-چی شد؟درست شد؟
ابرو بالا انداخت.
-چی می خواستی بشه؟معجزه که نمی کنه.گفت دوباره شماره ی خودتو بگیری.
-من بگیرم؟
لبخند زد.
-چرا رنگت پریده؟خب بگیر باید ببینیم چی شده؟
گوشی رو به دستم داد و از اتاق خارج شد.شماره ی خودم رو گرفتم.بعد از سه بوق، جواب داد.
-جانم؟
چشمم درشت شد.انگار هنوز باور نمی کردم آبان باشه.نالیدم.
-الو...
و قطره اشکی از چشمم چکید.نفسش رو توی گوشم فوت کرد.
-روجا، اینجا چه خبره؟
حس می کردم فشارم افتاده.چیزی نگفتم و دراز کشیدم.آروم و شمرده، شروع به صحبت کرد.
-انگار خطت دایورت شده روی خط من.
چشمم درشت شد.قطره اشک دیگه ای از کنار گوشم سر خورد.
-آخه چجوری؟
-چی بگم؟منم مثل تو... نمی دونم.
بابا وارد اتاق شد.پشت سرش رضا و مامان هم اومدن.مامان، لیوانی دستش بود و محتویاتش رو بهم می زد.بلندم کرد و لیوان رو به دستم داد.توی گوشی زمزمه کردم.
-یه لحظه گوشی.
گوشی رو به دست بابا دادم و سرم رو روی سینه ی مامان گذاشتم.مامان، جرعه جرعه آب قند رو به دهنم می ریخت.دیگه همه چیز خارج از حد توان و تحمل و باورم شده بود. به بابا خیره شدم.
-الو سلام جناب.کامجو هستم.
خندید.
-این بچه ی ما نازک نارنجیه.غش کرده.
با لبخند نگاهم می کرد.
-والا چی بگم؟سر درنمیارم چرا همچین اتفاقی افتاده؟... درسته...
آه کشید.
-من اصلا راضی نیستم این بچه دیگه پاشو اونجا بذاره.هربار میره و برمی گرده تا چند روز، بی حال و رنگ پریدست. از زندگی افتاده.
سر تکون داد.
-بله.فرمایش شما متین، درست می گید باید پیگیری بشه.ولی انگار رفته رفته داره بدتر میشه
بابا نگاه ناراحتی بهم انداخت.فکر کردم چقدر خوب شد که وقتی توی خونه بودم این اتفاق افتاد.وگرنه باید چیکار می کردم؟نفسش رو فوت کرد.
-بهش میگم خودش با اونجا تماس بگیره و ماجرا رو بهشون بگه.
چشمش رو ریز کرد.
-دیروز؟نمی دونم.اجازه بده ازش بپرسم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد.
-روجا، دیروزم همین اتفاق افتاده؟می گه دیروز بهش زنگ زدی، دو تا بوق خورده قطع کردی.
اخم کردم.
-آره یه بار شماره خودمو گرفتم بوق خورد ترسیدم قطع کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-بله.می گه دیروزم اینجوری شد.
سر تکون داد.
-بله دیگه.بهش میگم زودتر اطلاع بده.
کمی مکث.
-سلام به خانواده ی محترم برسونید.خدانگهدار.
گوشی رو روی زمین گذاشت.دستی روی موهام کشید.
-یه زنگ به این پلیسه بزن.بهش بگو این اتفاق افتاده.
سری به نشونه ی "باشه" تکون دادم.چه اوضاع مسخره ای بود.واقعا نمی فهمیدم چرا این اتفاق افتاده؟چرا و چطور؟وقتی همگی از اتاق خارج شدن، وقتی که حس کردم حالم کمی بهتره، توی قسمت دایورت گوشیم رفتم تا غیرفعالش کنم.اما حتی وقتی گزینه ی غیرفعال رو هم می زدم هیچ اتفاقی نمی افتاد.چیزی نبود که دست من باشه.به قسمت پیامها رفتم و تایپ کردم.
-سلام.کامجو هستم.امروز متوجه شدم از دیروز خطم روی خط دکتر پایدار دایورت شده.ولی هرکاری می کنم نمی تونم غیرفعالش کنم.
برای مستوفی، ارسال کردم.کمی که گذشت زنگ زد.جواب دادم.
-الو؟
-الو سلام خانم کامجو.خوب هستی؟
حالت انزجاری ازش داشتم.نمی دونم چرا؟به سختی جوابش رو دادم.
-سلام ممنون.
سکوت کردم تا خودش حرف بزنه.
-خانم کامجو من این قضیه رو با جناب سرهنگ، مطرح کردم.گفتن شنبه صبح اول وقت تشریف بیارید.
اخم کردم.چقدر زود مطرح کرده بود.مگه با جناب سرهنگ همیشه توی یه اتاق بودن؟عنق و پر از حرص جواب دادم.
-نمی تونم بیام.کلاس دارم.
مکث کرد.
-کی می تونید بیاید؟
کمی فکر کردم.بالاخره که باید می رفتم.راه فراری هم نبود.
-سه شنبه میام.چون یکشنبه و دوشنبه کلاس دارم.آخر ترمه و نمی تونم غیبت کنم.
-باشه پس سه شنبه ساعت هشت و نیم اینجا باشید.
لبم رو جمع کردم.
-چشم.
-مزاحمتون نمیشم.یا حق.
قطع کردم.نمی دونستم اوضاع چند چنده؟انگار سه-هیچ، عقب بودیم.معلوم نبود از کی گل می خوریم؟دروازه ی حریف رو نمی دیدیم که که گل بزنیم.انقدر اوضاع قاطی بود که ممکن بود هر آن، گل به خودی بزنیم.اما این بار می خواستم با مامان به سایبری برم.شاید دیگه کاریم نداشته باشن.شاید دیگه آزار روحیم ندن.
***
صبح، با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.انقدر مشکلات برام پیش اومده بود که به کل یادم می رفت گوشی رو روی سایلنت بگذارم و بخوابم.نگاهی به صفحه ی گوشی و شماره ی درحال تماس انداختم.تماس از طرف آبان بود.می ترسیدم جواب بدم.می ترسیدم باز هم مشکلی درست بشه.اما احتیاج داشتم باهاش صحبت کنم.با همون خواب آلودگی و ترس توامان، جواب دادم.
-بله؟
-سلام.خواب بودی؟
چشمم رو بستم و دراز کشیدم.
-سلام.فکر کنم.
خندید.
-ساعت نه و نیمه.نمی خوای بیدار شی؟
با مهربونی ادامه داد.
-مگه آخر ترم نیست؟مگه تو، درس نداری؟
پوفی کردم.
-درس کیلو چند؟بیخیالش...
زمزمه کرد.
-خوبی؟
چشم باز کردم.یاد دیروز افتادم.
-فکر کنم خوبم... می دونی؟گیج شدم.نمی دونم چه خبره؟نمی فهمم چی به چیه؟
کمی مکث کرد.
-دقیق بهم می گی چه اتفاقی افتاد؟
شمرده شمرده شروع به صحبت کردم.انگار می خواستم خودم هم درک کنم که چی شده؟
-دو روز پیش سیم کارتم سوخته بود.بابام رفت فعالش کرد.یه هزینه ای برای صدور سیم کارت ازش گرفتن.بیست تومنم شارژ کرد.ولی دیروز صبح وقتی چک می کردم دیدم شارژم تموم شده.
نوچی کرد.
-مگه میشه؟شاید اشتباه کردی.
به صندلی میز کامپیوتر خیره شدم.
-رضا هم چک کرد.بعدشم با بابام رفتن همونجا.رضا می گه مرده بابامو دید جاخورد ولی گفت همچین چیزی امکان نداره و دارید اشتباه می کنید.اگه ناراحتید دو تومن براتون شارژ کنم.بابا اینام برگشتن خونه.بعدش دوباره دیدم آنتن گوشیم خالیه.اون یکی سیم کارتم آنتن داشت ولی این نه.شماره ی خودمو گرفتم که...
صدای نفس های عمیقش می اومد.
-فکر می کنم اونجا یه خبری هست.
تایید کردم.
-رضا هم همینو می گه.می گه کاش خودتم باهامون می اومدی.شاید یکی از اونا رو می شناختی.ولی مطمئنم اونجا کسی رو نمی شناسم.حالا طرف می خواد زن باشه یا مرد.
آه کشید.
-داره خطرناک میشه روجا.خیلی خطرناک.الان صرفا یه خط رو فعال و غیرفعال می کنن.یه خط رو روی یه خط دیگه دایورت می کنن، ولی پس فردا اگه کارای بدتری ازشون سربزنه چی؟
لبم رو با زبون، تر کردم.
-من دیگه فکرم کار نمی کنه.به مستوفی که گفتم، گفت شنبه اول وقت بیا.منم گفتم کلاس دارم.حالا، سه شنبه میرم اونجا ببینم چه خبره؟چی به چیه؟
با یاد سایبری، بغض کردم.
-دیگه از سه شنبه هام بدم میاد.
صداش متفاوت تر از همیشه، نرم و آهنگین، توی گوشم پخش شد.
-این روزا هم بالاخره تموم میشه.تموم میشه و دو تایی به همه ی این سختیا می خندیم.به همه ی کسایی که این روزا و این سختیا رو برامون رقم زدن، می خندیم.
مکث کرد.
-اصلا بیا یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم.از وقتی که این اتفاقا افتاده، از وقتی مشکلامون بیشتر شده، من و تو رو بهم نزدیک تر کرده.هوم؟قبول داری؟
شاید راست می گفت.
-ولی دوست داشتم جور دیگه ای...
سکوت کردم.ادامه داد.
-دوست داشتی جور دیگه ای نزدیک بشیم؟
سرم رو پایین بردم.انگار من رو می دید.
-آره.
مهربون جواب داد.
-منم همینطور عزیزم.ولی حالا که اینجوری پیش اومده.بیا نیمه ی پر لیوانو ببینیم که برای خودمون بهتره.اونام به هدفشون که خراب کردن من و توئه، حالا به هر دلیلی که باشه نمی رسن.ولی اگه بخوایم غصه بخوریم، ناراحتی به دلمون راه بدیم، من و تو می شیم شکست خورده های این ماجرا.
پام رو زانو کردم.
-نمی دونم چی بگم؟انگار هرچقدر تکنولوژی پیشرفت می کنه بعضی از آدما به جای اینکه طرز استفاده ی درستشو یاد بگیرن، می رن دنبال یادگیری ِ راهای آزار دادن بقیه.
نفسش توی گوشم طوفان به پا کرد.
-تا یادمه، اگه کسی می خواست کسی رو اذیت کنه، بیشترین کارش مزاحم تلفنی شدن بود یا اینکه زنگ یه خونه رو می زدن و فرار می کردن.نه اینکه با آبروی آدم بازی کنن.کاش قبل از اینکه وسیله ی جدیدی رو توی بازار بفرستیم، اول یه سری توی خیابون راه بیفتن و درموردش صحبت کنن تا همه باهاش آشنا بشن.
بلند شدم.
-حس می کنم اگه از اون دانشگاه بیرون بیام، اگه درسم تموم بشه، همه چی تموم میشه.این بازیا هم دیگه تموم میشن.
-نمی دونم.ولی انگار تازه شروع شده.انگار تازه داره خوششون میاد.
چیزی نگفتم.ولی احتمالا درست می گفت.هرچند که ترجیح می دادم اشتباه کرده باشه.ترجیح می دادم همین جا همه چیز تموم بشه.حتی اگه نفهمیم کی پشت ماجراها بوده و چرا... خودش دوباره به حرف اومد.
-خب مزاحمت نمیشم برو یه چیزی بخور.فقط می خواستم حالتو بپرسم.
خندید.
-این قضیه هر بدی ای که داشت، لااقل باعث شد بتونم با بابا و داداشت حرف بزنم.
خندیدم.ادامه داد.
-رضا چند سالشه؟
بینیم رو چین دادم.
-دوقلوییم دیگه.چند دقیقه ازم بزرگ تره.
-جدی؟
-آره.مگه قبلا نگفته بودم؟
-یادم نیست.
مکث کرد.
-خب دیگه جدی جدی قطع کنم.
زمزمه کرد.
-مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور.خدافظ.
چه خوب که زنگ زد.انگار حرف زدن با آبان، برای من معجزه می کنه.
***
شنبه ی آخر اردیبهشت توی دانشگاه با نوشین و مهتاب نشسته بودم که گوشی نوشین شروع به زنگ زدن کرد.زنگ کوتاهی خورد و قطع شد.درست مثل زمانی که همدیگه رو اذیت می کردیم و شب و نیمه شب، به هم تک زنگ می زدیم.با یاد شیطنت هامون لبخند زدم.با نگاهی به شماره، اخم کرد.
-فکر کرده من احمقم.
با تعجب نگاهش کردم.
-کی؟مهدی رو می گی؟دعواتون شده؟
نگاهم کرد.
-نه.اینی که الان زنگ می زنه، یه مدت پیام می داد می گفت اسمم مریمه و یه پول گنده دارم.نمی تونم به کسی اعتماد کنم و ازت کمک می خوام.می تونی شماره حسابتو بدی تا پولو به حساب تو واریز کنم؟
خندیدم.
-عجب.تو چی گفتی؟
گوشی رو روی پاش گذاشت.
-هیچی.منم گفتم برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
یاد کسی افتادم که پیام داده و تقریبا مشابه همین حرفها رو به من می زد.با این تفاوت که اون پسر بود.چشمم رو ریز کردم.
-ببینم شماره رو.
گوشی رو به دستم داد.با دیدن شماره چشمم گرد شد.
-ا... این به منم زنگ می زنه.یه بار اسمشو گفته بود محمد.
یاد روزی افتادم که شماره اش رو روی گوشی آبان هم دیده بودم.نوشین خم شد.
-راست می گی؟
با سر، تایید کردم.فکری ادامه داد.
-به من گفت چهارساله توی یه دانشگاه کار می کنم.
مات، به دهنش خیره شدم.دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-روجا...
حرفش رو ادامه دادم.
-یکی از همیناست.فقط نمی فهمم چرا انقدر احمقه که هم به تو زنگ می زنه هم به من.فکر نمی کنه ممکنه من شماره رو به تو نشون بدم یا تو به من نشون بدی؟
به شماره خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
-چرا انقدر شماره برام آشنائه؟چرا صداش برام انقدر آشنائه؟
هیجان زده، خودش رو جلو کشید.
-مگه صداشو شنیدی؟
-اوهوم.
لب برچید.
-یه بار زنگ زدم بهش ریجکت کرد.
این بار گوشی من شروع به زنگ زدن کرد.ابروهام بالا رفت و سعی کردم از شدت هیجان، جیغ نکشم.کافی بود عکس العمل نامعقولی نشون بدم تا اطرافیان متوجه بشن.
-خودشه... خودشه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#260
Posted: 1 Dec 2015 15:12
با خودم فکر کردم چطوریه که همیشه وقتی یا کنار آبان هستم همزمان به هر دوی ما زنگ می زنه یا حالا که کنار نوشین هستم؟یعنی ما رو می دید؟یعنی بازی و سرگرمیش بود که یک بار به این زنگ بزنه و یک بار به اون؟بدبختی این بود که حتی یک بار هم حرف درست و حسابی نزده بود... نوشین، من و مهتاب رو توی یکی از کلاس ها کشید و در رو بست.
-جواب بده بزن روی اسپیکر بشنوم.
کاری که گفت رو انجام دادم.تماس که وصل شد سریع روی اسپیکر گذاشتم تا فرد ِ اون طرف خط متوجه این موضوع نشه و تماس رو قطع نکنه.
-بله؟
-سلام.
نوشین با گردن کج و چشم های ریز، خیره به زمین بود.جدی توی گوشی جواب دادم.
-امرتون؟
-من فرهادم.
نوچی کردم.
-انتظار نداری که بگم منم شیرینم؟برای چی انقدر زنگ می زنی؟
خندید.
-ببین شمارت توی گوشیم بوده.می خواستم ببینم کی هستی؟
-برو.خودتی.چرا انقدر دروغ می گی؟
-خب بابا.قبلا شمارتو بهم داده بودی.
اخم کردم.
-من؟
-آره... الانم دارم می بینمت.توی دانشگاهی.توی یکی از کلاسا.
چشم بستم.عصبی بودم.وسط اینهمه پسری که توی راهرو بالا و پایین می رفتن از کجا می فهمیدم کی ما رو می بینه و حواسش تماما به ماست؟
-شمارمو کدوم احمقی بهت داده؟برای چی مزاحم میشی؟
صداش جدی شد.
-ببین من می تونم برم ازت شکایت کنم.
صدام رو بلند کردم.
-خفه شو جمع کن خودتو.مردیکه ی آشغال.فکر کرده ببا بچه ی دوساله طرف شده.من باید ازت شکایت کنم به جرم مزاحمت...
و قطع کردم.انقدر از چرت و پرت گفتنش عصبی بودم که نمی خواستم بیش از این باهاش حرف بزنم.با حرص به نوشین خیره شدم.مات، نگاهم می کرد.لب باز کرد.
-صداش شبیه...
سکوت کرد.مهتاب ادامه داد.
-عارف نبود؟
سر تکون دادم.
-این خالی بندیای احمقانه، کار خودشه.ولی نمی فهمم شماره ی منو از کجا آورده؟اون هفته دوشنبه زنگ زد، می گفت پایدارو ول کن وگرنه دوسوته بدبختت می کنم.
نوشین عصبی شد.
-به اون چه ربطی داره؟اصلا کی بهش اسم پایدارو گفته؟
لحظه ای به هم نگاه کردیم.من به نوشین.نوشین به من.و مهتاب به هردوی ما.کسی که عارف رو معرفی کرد مفخم بود.مفخم هم که توی دانشگاه کار می کرد و پایدار رو می شناخت.نوشین لب باز کرد.
-اگه کار اون مفخم آشغال باشه، به روح بابام... به روح بابام...
قطره اشکی از چشمش چکید.
-روجا اگه بابام زنده بود انقدر احساس بی پناهی نمی کردم.
بغض کردم.
-خدابیامرزه.
سعی کردم اشکهام رو، که این چندوقت زیادی از چشمم سرازیر می شدن، پشت پلکم نگهدارم.نمی خواستم بیشتر از این ناراحت بشه.
-من که بابا و داداشم هستن، بازم می ترسم.بازم احساس امنیت نمی کنم.
با تاکید ادامه دادم.
-به خدا اصلا فرقی نداره.
هرچند که درمورد من، مقصر نیمی از این احساس بی پناهی، خودم بودم.خودم که سرخورد بلند می شدم و به سایبری می رفتم.خودم که وقتی مشکلی توی دانشگاه به وجود اومد به بابا اطلاع ندادم تا خودش رو برسونه.شاید لازم بود دعوایی توی دانشگاه به راه بیفته... مهتاب هم تایید کرد.
-روجا راست می گه.منم که مزاحمتی برام ایجاد نشده می ترسم.به این چیزا نیست.این حس بدی که داری، مال احساس نکردن عدالته.
دیگه زیاد هم به مهتاب اطمینان نداشتم.هرچند که تقریبا مطمئن بودم کار اون نیست اما دیگه توی چشمم مثل سابق نبود.زیادی راحت بود.لبم رو خیس کردم.
-بچه ها من به خدا از همه چیز خسته شدم.
دایورت شدن خطم رو براشون تعریف کردم.از شدت تعجب نمی دونستن چی بگن؟خصوصا که فهمیدن نمی تونم از توی گوشیم غیرفعالش کنم.نوشین هم نتونست کاری انجام بده.حرصی شده بود و نمی دونست چیکار کنه؟گاهی حس می کردم چقدر دلش می خواد گوشیم رو به دیوار بکوبه.اما آیا با کوبیده شدن گوشی به دیوار، مشکلات ما حل می شد؟عارف و مفخم، نیست و نابود می شدن؟
یکشنبه با تماس های عارف گذشت.یک بار که جواب دادم، بهش فهموندم شناختمش.البته که هیچ ترسی از شناخته شدن نداشت.تازه حس می کردم خوشحال شده که اسمش رو به یاد دارم.شاید فکر می کرد اونقدر فرد مهمی نبوده که بعد از یک سال اسمش توی ذهنمون باقی مونده باشه... می گفت همون پارسال و روزی که با نوشین قرار داشت از من خوشش اومده بود اما حرفی نزد.موقعی که نوشین با گوشی من بهش پیام داد، شماره رو برای روز مبادا ذخیره کرد تا شاید به کارش بیاد.می گفت مدتی بعد شماره ام رو گم کرد.اما این بار شماره رو از مفخم گرفته.می گفت فکر می کرده خط نوشین و من، هردو متعلق به منه.برای همین یک بار به این خط زنگ می زده و یک بار به اون یکی.ولی مطمئن بودم دروغ می گه.مطمئن بودم می دونه اون یکی خط مربوط به نوشین می شه.اما تازه یک چیز رو فهمیدم.راست می گفت که سوار ماشینش شدم.ما سه نفری سوار ماشینش شده بودیم.برای همین روزی که جلوی آبان جوابش رو دادم اون حرف رو زد.حرفی که باعث شک آبان شده بود.
دوشنبه آخرین جلسه ای بود که کلاس آبان برگزار می شد.باقی کلاسها که به اتمام رسیده بودن.از اونجایی که جلسه ی رفع اشکال محسوب می شد خیلی از بچه ها نیومدن. حوصله ی درس و رفع اشکال رو نداشتم ولی چون جلسه ی آخر بود، هرچی اشکال داشتم و نداشتم باید می پرسیدم.من که با این فکر ِ مشغول قادر به درس خوندن نبودم.چه بهتر که همینجا همه چیز رو یاد می گرفتم... در هر صورت اونقدر سوال پرسیدم که آبان، از کلافگی می خندید.کلاس که تموم شد، ما سه نفر همراه آبان سرکلاس موندیم.
-خانم کامجو، گوشیتو یه لحظه می دی ببینم؟
گوشیم رو به دستش دادم و خودم نشستم.کمی باهاش مشغول شد.اما بالاخره بعد از چند لحظه، کلافه، نگاهم کرد.
-چرا اینجوری میشه؟اصلا نمی تونم غیرفعالش کنم.
یکی از شونه هام رو بالا انداختم.فکر می کرد خودم بلد نبودم؟فکر می کرد خودم نمی دونستم باید توی گوشیم دنبال گزینه ی دایورت باشم؟
-منم هرکاری کردم نشد.
به سمتم گرفت.
-پس بیا بگیرش.
گوشی رو از دستش گرفتم.بلند شد.
-سرکلاسم نمیای؟
-مگه نمی خواید امتحان بگیرید؟
پلک زد.
-چرا.
-خب پس نیام دیگه.
لبخند زد.
-باشه هرجور راحتی.
به سمت در رفت.لبم رو تر کردم.روز آخر بود.
-استاد اگه یه وقت سرکلاس اذیتتون کردیم حلال کنید.
برگشت.
-شمام همینطور.اگه گاهی بی حوصله بودم یا هرچی ...
سکوت کرد.پلک زدم.
-سر امتحان میاید دیگه؟
پشت کرد.
-آره ایشالا.
و از کلاس خارج شد.با خودم فکر کردم چقدر بی احساسه.به سمت نوشین و مهتاب برگشتم.
-بچه ها، ترم آخریم... دیگه تموم شد.
قطره اشکی از چشمم چکید.چقدر دلم برای دانشگاه و دوستهام تنگ می شد.نوشین زمزمه کرد.
-چقدر این دانشگاهو دوست داشتم.حیف شد این آخرا گند زدن به زندگیمون.
مهتاب هق هق کرد.
-چقدر دوستیامون، خندیدنامون، شادیامون خوب بود.
چونه اش لرزید.
-ماست موسیر خوردنا.چیپس خوردنا.نشستن توی ظرف ته دیگا.وقتایی که روی زمین می نشستیم و حراست بهمون تذکر می داد.
نوشین، بینیش رو بالا کشید.
-نگو دیگه مهتاب...
نشست و سر روی زانوش گذاشت.
-دلم برای همه تنگ میشه.برای همه.حتی یاحقی احمق.حتی مفخم پر سر و صدا. مستخدما. استادا.
با حسرت اضافه کرد.
-بزرگمهر با شعور.
هق زد.
-فروتن ِ آروم...گل افشان زحمت کش.
هق زد و سرش رو بلند کرد.
-حتی این پایدار چاق و گند اخلاق.
لبش لرزید.
-سرخوش گیج و بی حواس... اصلان فر بی ادب و خانم کمالی.
روی زمین نشستم.
-کاش اینجوری تموم نمی شد.کاش این بازیا رو شروع نمی کردن.دلم نمی خواست از دانشگاهی که توش اینهمه درس خوندم، اینهمه رشد کردم، اینهمه کار کردم، اینهمه بزرگ شدم، متنفر بشم.
می خواستم بگم نمی خوام از دانشگاهی که توش دوست داشتن رو یاد گرفتم و دوست داشته شدم، زده بشم، ولی سکوت کردم.
***
این بار با همراهی مامان راهی سایبری شدم.بچه نبودم اما چادر مشکیش رو سفت و محکم توی مشتم نگهداشتم.می خواستم خیالم راحت بشه.و واقعا عجب آرامشی کنارش داشتم.آرامشی که حتی روز اول و با حضور آبان، پیدا نکرده بودم... از نگاه های ناراضی مامان می فهمیدم اصلا از اونجا خوشش نیومده.خب حق داشت.من اصلا زنی رو توی اون ساختمون ندیده بودم.یا اگه هم بود لابد متهم بودن.درست مثل فکری که همه درباره ی ما می کردن.فکر می کردن با متهمین یک پرونده طرف هستن... وارد که شدیم، همون سرباز قبلی بود.من رو شناخت و نپرسید کجا میرم و با کی کار دارم.جلوی در اتاق ایستادیم.تقه ای به در زدم و وارد شدم.مامان که پشت سرم اومد، سرم رو بالا گرفتم.می خواستم مستوفی ببینه.ببینه که تنها نیستم.ببینه که بزرگتر دارم و اونطور باعث آزارم نشه.همگی به سمتمون چرخیدن.به مستوفی چشم دوختم.
-سلام.
اشاره ای به مامان کردم.
-ایشون مادرم هستن.
این بار، برعکس هفته ی پیش، لباس نظامی تنش بود.درحالت نیم خیز بود که با این حرفم صاف و مودب ایستاد.نه اینکه قبلا بی ادبی کرده باشه.نه.اما این بار فرق داشت.
-سلام... سلام حاج خانوم.بفرمایید بشینید.
به صندلی جلوی میزش اشاره کرد و نشستم.نیم رُخَم به طرف مستوفی و رو به سه نفر دیگه بودم.کیفم رو روی پا گذاشتم.مامان درست کنارم نشست.
-ایرادی داره اینجا بشینم؟یا برم توی راهرو؟
مستوفی مودبانه جواب داد.
-هرطور که خودتون مایلید...
من من کرد.
-اما خب می خواید اینجا باشید دخترخانومتونو ببینید.
مامان بی مکث جواب داد.
-چرا ببینمش؟
لبخند مستوفی رو حتی از گوشه ی چشم می دیدم.انگار چیزی رو به بچه ای توضیح میده.
-خب قانونش اینه دیگه حاج خانوم.قانونش اینه که وقتی از یه خانوم بازجویی می کنیم یه نفر همراهش باشه.که یه وقت بعدا مشکلی درست نشه.
دستش رو چرخوند.
-لابد شنیدین دیگه؟که دائم تهمت می زنن فلان پلیس به فلان خانوم هتک حرمت کرده و...
صدای پوزخند مامان رو شنیدم.
-اول اینکه بازجویی مال متهمه نه مال شاکی پرونده که دختر من باشه.
مکث کرد.
-دوما... هفته ی پیش مگه این قانون نبود؟قانونش الان به تصویب رسیده؟
چقدر قشنگ جواب داد.اگه من بودم اصلا نمی تونستم جواب بدم.لبخند عمیقم رو مخفی نکردم.به مامان چشم دوختم.نگاهم نمی کرد.مستوفی من منی کرد.
-خب ایشون تنها اومدن.
مامان جدی جوابش رو داد.
-خب تنها اومده باشه.شما طبق همون قانونی که ازش حرف زدین یا باید در اتاق رو باز می ذاشتین یا از قبل ازش می خواستین یکی از اعضا خانوادشو با خودش بیاره.
قبل از اینکه مستوفی جواب بده، مامان از جا بلند شد.خب حرفش رو زده بود و لزومی نمی دید جوابی دریافت کنه.به نظرم استراتژی خیلی خوبی بود.وقتی حق با توئه همینطور باید برخورد کنی.طوری که طرف مقابل به خودش اجازه نده بعد از تو، حرفی بزنه.از این جدیتش که گاهی شبیه بابا می شد خوشم می اومد.پس واقعا راست می گفتن زن و شوهر بعد از چند سال، مثل هم می شن... نگاهم کرد.
-من توی راهرو نشستم.
صندلی ای که از داخل اتاق هم دیده می شد رو نشونم داد.
-اونجا.
می دونست شاید حرفی زده بشه که خجالت بکشم.برای همین بیرون می رفت.پلک زدم که "باشه".پلک زدم که "ممنون".چادرش رو مرتب کرد و وارد راهرو شد.روی صندلی که نشست سرم رو به سمت مستوفی که سعی می کرد خودش رو مشغول نشون بده برگردوندم.نفس عمیقی کشید.
-خب، می شنوم.
پا روی پا انداختم.
-چی باید بگم؟گفتنیا رو گفتم.
لبخند کمرنگی زد.
-از ابتدا تعریف کنید چجوری فهمیدین خطتون روی خط دکتر پایدار، دایورت شده؟
با تمام خستگی و بی حوصلگی و دل نخواستن هام، همه چیز رو بازگو کردم.امیدوار بودم بتونه کمک کنه.صحبتم که تموم شد نیک سرشت، به سمتم اومد.
-این قضیه مال الان نیست.اینو شما تازه فهمیدین.ولی ما می دونستیم.
گیج شدم.
-چی مال الان نیست؟
لبخند زد.
-همین دایورتیه دیگه.الان حدود یک یا دو ماهی میشه خطتون روی خط ایشون دایورته.ولی چون هیچ وقت پیش نیومد خطتون اشغال باشه و همزمان کسی باهات تماس بگیره، متوجه نشده بودی.
به صندلیم تکیه دادم.
-خب اگه می دونستید چرا به من نگفتید که به حال سکته نیفتم؟
حرفی نزدن و من، با حرص چرخیدم و به مستوفی نگاه کردم.می دونست؟پس چرا گفت بیام؟لبخند زد.
-ناراحت شدید؟
پلک زدم.
-نه.خوشحال شدم...
پوزخند زد.
-می دونی با پلیس نباید اینجوری حرف بزنی؟
چشمم رو ریز کردم.مامان درست توی راهرو بود.دیگه نمی ترسیدم.
-چجوری حرف بزنم؟شما اگه می دونستید، باید به من می گفتید.
چونه اش رو بالا داد.
-لزومی ندیدیم براتون توضیح بدیم.مربوط به روند پرونده بود.
آه کشیدم.نگاه کوتاهی به بقیه انداختم و رو به مستوفی کردم و چیزی نگفتم.گردنش رو کج کرد.
-خب حرفی، حدیثی، چیزی برای گفتن ندارید؟اتفاق جدیدی نیفتاده؟
یاد عارف افتادم و شروع کردم.توضیحاتم که تموم شد، سر خم کرد.
-شمارَش چی بود؟
شماره رو براش نوشتم.نگاهش کردم.
-حالا این دایورتیه رو چیکار کنم؟از توی گوشیم، هر کاری می کنم، غیرفعال نمیشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.