انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
لبخندی زد.
-الان غیرفعال شده.
بینیم رو از حرص، خاروندم.
-کار کی بوده؟
پلک زد.
-گوشیتو به کی دادی تا به حال؟
کمی فکر کردم.
-فقط همون دفعه ای که گوشیمو وصل کردم به case و از سایت رفتم و پیش بهروزی مونده بود دیگه.ولی خب رمز داشت.
فقط لبخند زد.سر تکون دادم.
-خب یعنی چی؟
جواب سوالم رو نداد.انگار می خواست حرصم رو دربیاره که موفق شد.البته فکر کردم شاید هم به خاطر اینکه نمی خوان روند پرونده بهم بخوره چیزی نمی گن.اما عکس العمل نشون ندادم و چیزی نگفتم.نمی خواستم باز مثل دفعه ی قبل اذیت بشم.هرچند که مامان هم اینجا باشه... با خودم فکر کردم شاید زمانی که توی سایت نبودم همون شخصی که مریم بهش خبر داد و عکسهام رو برداشت، به سایت اومد و گوشیم رو دستکاری کرده.خب لابد فرد ِ واردی بود که تونست از راه دور به گوشیم دسترسی پیدا کنه...
مستوفی دستی، به زیر بینیش کشید.
-شما قبلا گفته بودی به جز سایت، توی وبلاگ خودتم مطلب می ذاری.درسته؟
تایید کردم.
-بله.الانم وبلاگم پنج سالشه.
ابرو بالا انداخت و لبخند زد.
-عجب... پس آدرس وبلاگ پنج سالتونو می دید خانم کامجو؟
لبخندش رو امتداد داد.
-البته با پسورد.
بی میل، یوزر و پسوردم رو دادم.دوست نداشتم رمز ِ این یکی هم دستشون باشه.اما انگار چاره ای نبود.می تونستم بهش ندم؟بعد از کمی که گذشت، سرش رو بلند کرد.
-بیا اینجا.
میز رو دور زدم و کنارش قرار گرفتم.به مانیتور اشاره زد.کنترل پنل وبلاگم بود.نظر تایید نشده ای داشتم.وقتی چیزی نگفت، خوندمش "axeto ba paidar , to web gozashtam.boro bebin.".سر تکون دادم.
-یعنی چی؟واقعا عکسمو جایی گذاشته؟
شونه بالا انداخت.
-بریم به این آدرسی که داده.مشخص میشه.
صفحه که باز شد، به آدرس چشم دوختم و نیشخندی زدم.
-اینکه شماره ی منه.
برگشت.
-چی شماره ی توئه؟
خم شدم.انگشتم رو به سمت آدرس نشونه گرفتم.کمی با تعجب نگاهم کرد.همون لحظه، صفحه ی وب باز شد. نگاهم به سمت عنوان رفت "دختر و پسر اهل ...".عکس ها کامل باز نشده بودن که صفحه رو بست و برگشت.
-برو بشین، یه کاغذ میدم همه ی اینا رو بنویس.
کاغذی با عکس ترازو به دستم داد و ماجراها رو نوشتم و به دستش دادم.کمی بعد، سر بلند کرد.
-آخرش امضا کن.
و امضا کردم.این بار بدون اینکه پیش سرهنگ برم مرخص شدم.باز هم این موضوع رو به بودن ِ مامان در کنارم ربط دادم.نمی دونم.شاید هم اشتباه می کردم.
قبل از خروج، مامان سرکی داخل اتاق کشید.
-آقای مستوفی...
مستوفی و بقیه ی افراد داخل اتاق به سمت مامان چرخیدن.
-بله حاج خانوم؟
-شاید از نظر شما، من دستم به هیچ جا بند نباشه... اما اینو بدونید اگه یه بار دیگه دختر منو تنها احضار کنید ازتون به جرم آزار و اذیت روحی شکایت می کنم.
بلوف می زد؟نمی دونم؟دروغ می گفت؟نمی دونم.اما هرچی که بود، مادر بود و از بچه اش دفاع می کرد.یک بار از کسی شنیدم تهدید یک مادر رو همیشه باید جدی گرفت.مادری که برای حفظ فرزندش چنگ و دندون نشون می ده...

*آبان*

ظهر بود.همراه علیرضا و مهنامه، توی آشپزخونه نشسته بودیم و ناهار می خوردیم.با صدای علیرضا سر از بشقابم بلند کردم و بهش چشم دوختم.
-قضیه ی سرخوش چی شد؟به کجا رسید؟
ناراحت به صندلی تکیه دادم.قاشقم رو توی بشقاب رها کردم.
-اخراجش کردن نامردا.
پوفی کرد.
-می گم چند روزه ندیدمش.
زمزمه کرد.
-پس بگو...
مهنامه خودش رو جلو کشید.
-سرخوش کیه؟
نگاهش کردم.
-یکی از کارمندا.
مشتاقانه نگاهم کرد.
-خب... چرا اخراج شده؟
پلک زدم.
-بهش گفتن واسه روجا مزاحمت ایجاد کرده.
چشمش درشت شد.
-حالا واقعا مزاحمش شده بود؟
پوزخند زدم.
-نه بابا.به جای یکی دیگه اخراجش کردن که بگن مثلا ما به فکر بودیم.
علیرضا به حرف اومد.
-خب لابد گشتن و مدرک علیهش جور کردن دیگه.وگرنه رئیس دانشگاه که تازه عوض شده.سرخوش رو از کجا می خواد بشناسه؟
مکثی کرد.لیوان آب رو به دست گرفت.
-یا رئیس حراست... اونم که تازه اومده.یکی رفته بهشون آمار غلط داده.
تایید کردم.
-درسته.آمار غلط رو یکی بهشون داده.اینا هم به دست و پا افتادن و برای اینکه همه بگن چه روسای خوبی دانشگاه داره، سریع اخراجش کردن.
صدای پیام گوشیم بلند شد.علیرضا لیوان رو روی میز گذاشت.
-خدا بخیر کنه.
با لحن بامزه ای ادامه داد.
-باز سه شنبه شد و ما توی آشپزخونه ایم.باز صدای پیام گوشی آبان میاد.
مهنامه خندید.
-الان لابد روجاست.دوباره این سایبریا، آتیشش زدن، اونم میاد آبانو جزغاله می کنه.
خنده ام گرفت.یادم افتاد امروز قرار بود روجا به سایبری بره.سرخوش و اخراجش فراموشم شد.بلند شدم و گوشیم رو از روی اپن برداشتم.روجا بود.با لبخند، پیام رو باز کردم.
-سلام.امروز سایبری بودم.ماجرای دایورت رو که گفتم، گفتن ازش اطلاع داشتن و چیز جدیدی نیست.انگار، دو-سه ماهی میشه اینجوریه و اونام باخبر بودن فقط چیزی به ما نگفتن.

نفسم رو با شدت، بیرون دادم.علیرضا صدام زد.
-باز چی شده؟
با صدای بلند پیامش رو خوندم تا اونها هم بشنون.چشم به صورت گُر گرفته ی علیرضا دوختم.سرجای قبلیم نشستم و شماره ی روجا رو گرفتم.
-بله؟
-سلام.خوبی؟
-سلام مرسی.شما خوبی؟
لبخند زدم.
-خدا رو شکر.منم خوبم.
مکث کردم.
-چی شده؟یه بار واضح بهم بگو.
صداش اونقدر بلند و واضح بود که علیرضا و مهنامه هم می شنیدن.نیازی نبود روی اسپیکر بگذارم.توضیحاتش که تموم شد اخم کردم.
-حالا چجوری دایورت شده؟
-می گفت تا حالا گوشیتو دست کسی دادی؟گفتم یه بار رفتم اتاق سرخوش گوشیم موند توی سایت.به سیستم وصل کرده بودم و می خواستم شارژ بشه.همون موقع، مریم بهروزی اونجا بود.
تعجب کردم.
-بهروزی؟اینی که می گی مال کِیه؟
-مال یه روز قبل از اینه که عکسامو برای شما بفرستن.اون دفعه مستوفی می گفت عکسامم همون روز برداشتن.گفتم یه سریشونو قبلا پاک کرده بودم.گفت مریم احتمالا به کسی خبر داده که گوشیتو وصل کردی، اونم Remote شده اطلاعاتتو برداشته.
لب گزیدم.
-یعنی همش زیر سر بهروزی بوده؟
-نمی دونم.پرسید گوشیت دست کی بوده.جواب دادم.بعدش پرسیدم یعنی کار بهروزیه، سکوت کردن.ولی خودم فکر می کنم بازم به کسی خبر داده و اون اومده این کار رو کرده.چون گوشیم رمز داشت.
ابروم بالا پرید.خوشحال بودم از اینکه لااقل یک سری از اتفاقات رو فهمیده بودیم چطور رخ دادن.
-خب... خب.دیگه چیا گفتن؟
-پرسید وبلاگ دارم یا نه؟پسوردشم گرفت.رفت توی کنترل پنل وبلاگم.یه پیامی گذاشته بودن که عکستونو روی وب گذاشتم برو ببین.
نیم خیز شدم.
-خب؟واقعا بود؟آدرسش چی بود؟
آروم جواب داد.
-آره بود.آدرسشم شماره موبایلم.
به سمت اتاقم پا تند کردم.
-یعنی... بود؟
-بله.
سیستم رو روشن کردم.علیرضا و مهنامه هم پشت سرم اومدن.پشت سیستم نشستم تا ویندوز بالا بیاد.زیر چونه ام دست گذاشتم.
-خب این قضیه ی دایورت رو چرا زودتر نگفت؟
حس کردم پوزخند زد.چون لحنش عوض شد.
-بهش گفتم، گفت روند پرونده بوده.
جرقه ای توی مغزم زده شد.
-روجا... نکنه اون روزی که یوسفی زنگ زده بود و اصرار پشت اصرار که شماره ی خانم کامجو رو گرفتم تو چرا جواب دادی، همین اتفاق افتاده بود؟
-نمی دونم...
کمی سکوت کرد.
-آها... فکر کنم یکی از مزاحما همون لحظه زنگ زد من جواب دادم ببینم چی می گه؟بعد از ده دقیقه یوسفی زنگ زد.یعنی ممکنه همزمان با اون مزاحمه زنگ زده باشه؟

اخم کردم.به کل حرف قبلیش یادم رفت.
-برای چی جواب مزاحمه رو دادی؟
غر زد.
-بالاخره جواب مزاحما رو بدم یا نه؟یه بار می گی جواب بده.یه بار می گی چرا جواب میدی؟
راست می گفت.لبخند زدم.
-خب باید جواب بدی ولی من دوست ندارم.
-منم دوست ندارم جواب بدم.ولی چون شما گفتی مجبور شدم.
علیرضا ضربه ای به بازوم زد.نگاهش کردم.ابرو بالا انداخت.لبخند عمیقی زدم.
-خب الان میگم جواب نده... جایزه حرف گوش کُنیت پیش من محفوظه.
سریع پرید.
-چی میدی؟
-چی می خوای؟
-اوم... نمی دونم.بذار فکرامو بکنم بعدا میگم.
نیشخند زدم.شاید با گفتن این حرف می خواستم امتحانش کنم.
-می خوای سوالای امتحانو بهت بدم؟
-نخیر.می خوام چیکار؟من خودم بیست می شم.
با لبخندی خوشحال، ابروم بالا پرید.
-که بیست می شی... از کجا می دونی؟سوالای سخت طراحی کردما.
بلوف می زدم.اصلا سوال طراحی نکرده بودم.
-هرچی طراحی کرده باشی.فرقی نمی کنه.بلدم.
گوشی رو جا به جا کردم.
-ببین نمی خواستم... ولی حالا که افتادی روی دور کل کل، شده چند شب نخوابم این کارو می کنم.یه چیزی طراحی می کنم که نتونی حتی به یه سوالش جواب بدی.
-فکر کردی کم میارم؟از آسمون سنگم بباره هر چند تا سوال باشه جواب می دم.مدیونی اگه حتی بیست و پنج صدم بهم بدی.
لبخند زدم.
-حالا می بینیم.
-می بینیم.
چشم چرخوندم.
-یه کاری می کنم ... امتحان که از چهارده نمرست.شش نمره اضافه از قسمتی که درس ندادم می دم.برای ارفاق.البته سخته ها.ولی ببینم چیکار می کنی.
-چرا از چهارده؟مگه نباید از بیست نمره بگیری؟
-نه دیگه پروژه رو به همه دادم.اون شش نمره بود.البته با حضور و غیاب.
با سرتقی خاص خودش جواب داد.
-من بدون اون شش نمره، بیست می شم.با تمام سوالای اضافه ی ارفاقی.حالا ببین.
قطع که کردم، به سمت علیرضا برگشتم.اخم کرد.
-آبان چرا یه کاری می کنی لج بکنه؟
خندیدم.
-خوشم میاد کل کل می کنه و کم نمیاره.
روی پیشونیم ضربه ای زد.
-یعنی خاک ... از دست رفتی.
یاد وبلاگ افتادم.Internet explorer باز و آدرس رو توی Address Bar تایپ کردم.شماره رو انقدر که روز و شب نگاه می کردم حفظ شده بودم.صفحه کم کم باز می شد.علیرضا ضربه ی آرومی به شونه ام زد و از اتاق خارج شد.عکسها رو وقتی که باز شدن با دقت نگاه کردم.یکی که با حجاب و کمی از موهاش بیرون بود.عکس پایینی، عکس من و خودش بود.با دیدن فتوشاپ احمقانه، برای کسی که این کار رو کرده متاسف شدم.دیدن بیشتر از این فایده نداشت. صفحه رو بستم و به علیرضا و مهنامه ملحق شدم و توضیح مختصری درمورد عکسها و وبلاگ دادم.
دائم به شروع این ماجراها فکر می کردم.اینکه چی شد؟برای چی شروع شد؟نقطه ی شروعش کی بود؟نقطه ی پایانش کجاست؟جرقه اش چطور زده شد؟چرا من و روجا؟
منشاش مشخص نبود.ولی مهم، همون منشا ماجراها بود. آنچنان اهمیتی نداشت چه اتفاقی می افته.بدتر از این، چیزی نمی تونست پیش بیاد.به نظر می رسید همه ی انجام شدنی ها، انجام شده بودن.تهمتی بزرگ زده شد.عکس های من و روجا دزدیده شد.تهدید شدیم.هک شدیم.مزاحم تلفنی هم به اندازه ی کافی داریم.شماره ها هم روی در و دیوار نوشته شد.فیلم درست شد.عکسمون کنار هم فوتوشاپ شد.شماره ی صدیق هم پخش شد.دیگه بدتر از اینها نداریم.بدتر از اینها چی می تونست باشه؟
با مهتاب قرار گذاشته بودم تا برای خرید کتاب، به کتابفروشی بریم.مهتاب تصمیم داشت برای کنکور کتاب تست بگیره.ولی من اهل خرید کتاب درسی نبودم و فقط برای وقت گذرونی همراهیش می کردم.هرچند از مهتاب دلچرکین بودم اما خودم هم می دونستم اون کاری نکرده.چون ما همیشه با هم بودیم.محال بود یکی از ما کاری بکنه و دو نفر دیگه متوجه نشن.حتی خیلی از وقتهایی که اتفاقی توی دانشگاه افتاده بود، مهتاب اصلا توی دانشگاه حضور نداشت.اما با بدجنسی از این ناراحت بودم که چرا مشکلاتی که برای من و نوشین و حتی آبان پیش میاد برای اون پیش نیومده؟فقط از ایمیلش استفاده می شد.
لباس پوشیدم و بدون کیف، به سر قرار رفتم.هوا گرم بود و من هم که عادت به زیر آفتاب موندن نداشتم کلافه بودم. همراه هم وارد کتابفروشی های سر راه می شدیم.من برای فرار از آفتاب و گرما و مهتاب برای دیدن کتاب.پنجمین کتابفروشی، مهتاب به سمت کتابهای تست رفت و من به سراغ رمان ها تا نگاهی بندازم.یاد رمانی افتادم که به صورت قرضی مدتی دستم بود و تا نیمه خوندم.به نظر رمان جالبی می رسید.یا شاید چون کامل نخوندم دلم می خواست کاملش کنم و به دنبالش می گشتم.اما هرچقدر توی قفسه ها چشم چرخوندم کمتر به نتیجه رسیدم. پس عقب گرد کردم و کنار مهتاب قرار گرفتم.
-چی شد؟چیزی خریدی؟
سرش رو بالا انداخت.
-نه بابا.بریم یه جای دیگه.
طوری حرف می زد که انگار برای خرید لباس اومده و لباس سایز خودش رو پیدا نکرده.کتاب تست، کتاب تست بود دیگه.همه ی کتاب فروشی های فنی مهندسی هم قطعا چیزی که می خواست رو داشتن... گوشیش زنگ زد.جلوی کتابفروشی، تلفن عمومی قرار داشت.به سمت تلفن قدم برداشتیم تا از آفتاب تیز در امان باشیم.مهتاب کیفش رو روی پیشخوان تلفن همگانی گذاشت تا گوشیش رو جواب بده.
-الو؟
برای اینکه به صحبتهاش گوش ندم و این حس که آدم فضولی هستم القا نشه، دست به کمر، سر چرخوندم و به ترافیک تقریبا سنگین ساعت نُه و نیم خیابون پیش روم چشم دوختم.چراغ راهنمایی قرمز شد و ماشین ها صف بستن.مهتاب و نوشین موقع صحبت تلفنی صداشون بلند می شد و خواهی نخواهی، مجبور به گوش دادن مکالمه شون می شدی.
-آره مامان.با روجاییم.
نگاهی به پژوی سبز رنگی که درست جلوی روم بود انداختم.به نظرم بد رنگ بود.بینی چین دادم و نگاهم رو به پراید سفید رنگی با سه سرنشین دوختم.از بقیه ی ماشین ها بیشتر توی چشم می زد و توجهم رو به خاطر اینکه ماشین رو حسابی پایین کشیده و تقریبا روی زمین بود، به خودش جلب کرد.آسه آسه، از سمت راست، خودش رو جلو می کشید.
-نه هنوز نخریدیم.حالا روجا که می خواد رمان بگیره.ولی من همون کتاب تست.
ماشین، به کنارمون رسید.مهتاب پشت به خیابون و من رو به خیابون ایستاده بودم.
-می خوام کنکور شرکت کنم.کار کجا بود که می گی اول برو سرکار و بعد ادامه تحصیل؟
چراغ سبز شد.نگاهم پی سرنشین جلو رفت.نصف صورتش با ریش فِر مانند، گرفته شده ولی همون نصفی که می دیدم، عجیب آشنا بود.
-حالا بذار بخرم.بذار شرکت کنم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای بوق ماشین های پشت سر پراید بلند شد.زیادی آروم حرکت می کرد.سرنشین جلو، کمک راننده، در رو باز و دستش رو به سمت مهتاب دراز کرد.باز صدای صحبت مهتاب بلند شد.
-باشه ...
دستش که به بازوی مهتاب رسید، زنگ خطری توی مغزم به صدا در اومد.ناخواسته، جیغ کشیدم.
-عارف...
دست مهتاب رو گرفتم تا به سمت خودم بیارمش.دستش رو رها نمی کرد.جیغ کشیدم.
-مهتاب... یا امام زمان بدبخت شدم...
باز هم دستش رو کشیدم.نفهمیدم چی شد که پسر ِ توی ماشین، دست مهتاب رو رها کرد.مهتاب به سمتم پرت شد.هر دو سکندری خوردیم.جلوی خودم رو گرفتم که روی زمین نیفتم.اگه می افتادم مهتاب هم می افتاد.کشیدمش و با چشم های گرد شده داخل پاساژ پشت سرم دویدیم.مهتاب تقریبا توی آغوشم قرار داشت و نگاهم به در هنوز بسته نشده ی پراید و حرکت سریعش بود.چندنفری که اون نزدیکی بودن، با تعجب هجوم آوردن.پسری به دنبال پراید دوید و دیدم که نصفه ی راه، به زمین افتاد و نگاه عصبی و ناموفقش رو به راه ِ رفته ی پراید دوخت.
-خانم چی شد؟
لرزی بدنم رو گرفت و نگاه منگی به پسر جوون ِ روی زانو خم شده ی کنارم انداختم و به حرکت لبهاش چشم دوختم.
-کی بود؟
کسی کنارش و جلوم خم شد.
-دوستتو داشت می کشید؟
شاید عارف، که هنوز باور نداشتم خودش باشه، وقتی نزدیک شدن این چند مرد رو دید رهامون کرد.مهتاب گوشی به دست، خودش رو از من جدا کرد و بهش نگاه کردم.
-چ... چی ... شد؟
چونه ام می لرزید و دستم می لرزید و لب باز کردم.
-انگار... عارف بود...
بازوهام رو سفت گرفت.چشم هاش درشت شده بود.
-د ... دیدمش... ولی ...از ... کجا ... می دونی ... اون ... بود؟
بی توجه به جمعیت اطراف، روی زمین نشستم و سر روی زانوی لرزونم، که لرزشش محسوس بود گذاشتم.این دیگه چه بدبختی ای بود وسط اینهمه مشکل و بدبختی؟سردم شده و دلم می خواست کنار بخاری می نشستم و امکانش نبود.وسط لرز و سرما متوجه قرار گرفتن جسمی روی کتفم شدم.فکر کردم عارف برگشته تا این بار من رو با خودش ببره.با هراس و حالت تدافعی، سر بلند کردم. مهتاب بود. رنگش، مثل گچ دیوار، پریده بود.روی صورتم دست کشیدم.اگه حواسم نبود چی می شد؟نمی دونستم هدفشون چی بود؟می خواستن چیکار کنن؟فکرم کار نمی کرد.از شدت ترس و استرس، بینیم سوخت و اشک به چشمم راه پیدا کرد.نگاهم به سمت کیف مهتاب که هنوز جلوی تلفن همگانی قرار داشت رفت.بی توجه به صحبت اطرافیان که حتی صداشون رو نمی شنیدم، با دست و پای سرد و لرزون، مهتاب رو به دنبال خودم کشیدم و کیفش رو برداشتم.پارکی همون نزدیکی قرار داشت.بی حرف، وارد پارک شدیم.تمام مدت حرکت، حس می کردم روی ابر راه میرم.حس می کردم دست و پام کش میان و در عوض، قدّم کوتاه تر از حد معمول شده.از ترس، دست مهتاب رو ول نمی کردم و مهتاب کنارم می اومد.لحظه ای هم چهره ی عارف از جلوی نظرم کنار نمی رفت.با اینکه ریش داشت، با اینکه یک سال از روزی که دیده بودیمش می گذشت ولی چهره ی فراموش نشدنی ای داشت...
مهتاب روی چمن خیس نشست.کمی نگاهش کردم و به سمت آب خوری همون نزدیک رفتم و شیر آب رو باز کردم. سر پایین بردم و دهنم رو به شیر چسبوندم و قلوپ قلوپ، آب خوردم.مسیر معده ام رو از خنکای آب می فهمیدم.به طور ناگهانی بدنم گُر گرفت و بازهم آب خوردم تا خنک بشم.اونقدر داغ شده بودم که هرچقدر می خوردم انگار بس نبود.انگار برام کم بود.وقتی حس کردم معده ام دیگه گنجایش نداره، وقتی حس کردم ظرفیت معده ام تکمیل شده و کم مونده هرچیزی که خوردم رو بالا بیارم، سر بلند کردم و مشتی آب روی صورتم پاشیدم.با مشت اول، انگار از خواب پریدم.با مشت دوم، تازه فهمیدم چه اتفاقی می افتاد و باز بدنم سرد شد و لرز کردم.شیر آب رو بستم و نگاهم رو به روبرو دوختم.هوا گرم بود اما احساس سرما می کردم.با نگاهم، حرکت ماشین ها رو دنبال می کردم و گاهی روی پراید سفیدی، اگر که رد می شد، زوم می شدم بلکه همون ماشین باشه و دست مهتاب رو بگیرم و فرار کنیم.فکر کردم اگه همونجا کمی جیغ می کشیدیم تا افسر سر چهار راه بیاد شاید بهتر بود.فکر کردم شاید نباید از محل دور می شدیم و همونجا از پلیس کمک می گرفتیم.در هرصورت دیگه گذشته بود.اگه حواسم سرجاش می بود شاید می شد که عکس العمل بهتری نشون بدم.اما اونقدر ترسیده بودم که کارهام، که کشیدن دست مهتاب، که فرار کردنم به سمت پاساژ، که فرارمون از پاساژ و اومدنمون به سمت این پارک، اصلا دست خودم نبود.


به سمت مهتاب برگشتم.پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود.با دیدنش دلم چنگ شد.با دیدنش ترس به دلم نشست، که "اگه به موقع دستشو نمی کشیدم چی؟".با دیدنش از خودم عصبی شدم که چرا همیشه ناراحت ِ این بودم که برای مهتاب مشکلی پیش نیومده؟اگه برای ما مزاحمت ایجاد شد، مهتاب رو که داشتن می دزدیدن... کنارش نشستم.با خوردن آب به صورتم، حالم کمی بهتر شده بود و بهتر می تونستم موقعیتمون رو بسنجم.
-مامانت صدای جیغ و دادمونو نشنید؟
نگاهم کرد.
-نه... قطع ... کرده ... بودم.
چونه اش می لرزید.دندون هاش بهم می خورد و صدای بدی می داد.هنوز انگار حالش جا نیومده بود.حق داشت چون من هم حال و روزم اصلا خوب نبود.من هم خیلی ترسیده بودم و هنوز ضربان و کوبش تند قلبم رو از روی مانتوم می دیدم. صدای کوبش های بی وقفه اش رو می شنیدم و فکر می کردم اگه قرص زیر زبونی ای می خوردم بد نبود.فقط حیف که قرص نداشتم.گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم.شماره ی مستوفی رو گرفتم.شاید زودتر باید به پلیس خبر می دادم.اما هنوز دیر نشده بود.ما که هنوز همون اطراف بودیم.حتی اگه لازم می شد می تونستیم مغازه دار ها رو شاهد بگیریم.اون ها که دیده بودن. هرچند بوقی که خورد، جواب نداد.
-به ... کی ... زنگ ... می زنی؟
هنوز بریده بریده حرف می زد.مشخص بود بدجوری ترسیده.نگاهی به دستش کردم.با دست راست، دست چپش رو ماساژ می داد.دقت که کردم حسابی دور مچش سرخ شده بود.
-مستوفی.
-جواب ... نمیده؟
چونه ام رو بالا دادم.
-نه.
اشاره کردم.
-دستت چی شده؟
لبش لرزید.
-د... درد م... می کنه.
همون دستش بود که عارف کشید.با خودم فکر کردم اگه دستش می شکست چی؟اما بعد فکر کردم اگه می شکست بهتر از این بود که با خودشون ببرنش.با این فکر لب گزیدم.
-مهتاب... شماره ی پلیسو یادم نمیاد...
و گریه ام گرفت.مغزم اصلا کار نمی کرد.حتی هرچقدر فکر می کردم شماره ی خونه رو یادم نمی اومد.حتی آدرسمون رو.نگاهی به اطراف انداختم.هیچ جا حتی برام آشنا هم نبود.مگه خودمون به اینجا نیومده بودیم؟فقط خوشحال بودم گوشی همراهمه و اگه لازم به شماره گیری شد، شماره ها رو ذخیره دارم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و از کنار بینیم رد شد و به چونه ام رسید.
-صد و بیست و پنج بود؟یا صد و نوزده؟
با بغض نگاهش کردم.با بغض نگاهم می کرد.
-ن... نمی د... دونم... یا... یادم ن... نمیاد.
لب برچید و صدای هق هقش بلند شد.
-به ... پایدار ... بگو.
و به سمتم خیز برداشت و خودش رو توی آغوشم رها کرد.چرا کسی نبود من رو به آغوش بکشه؟مثلا الان دلم می خواست مثل خیلی از رمانها، عاشق و شیدای من که آبان باشه، به طور اتفاقی سر از این پارک دربیاره.اما خب من اگه شانس داشتم که توی یکی از همون رمانهای سراسر عاشقانه در نقش تک دختر پولدار ِ یه کارخونه دار زندگی می کردم.نه اینجا و وسط اینهمه بدبختی.آبان هم که کلا بهش نمی خورد اهل اینطور فیلم های هندی باشه.


*آبان*

از صبح با پسرها کلاس رفع اشکال داشتم.مثل گروه دخترها نبودن که پیر آدم رو دربیارن.عضو های خنثی کلاسهام، همین پسرها بودن.اما کلاسشون رو خیلی وقتها دوست نداشتم.
-خب بچه ها، سوالی ندارید؟
فقط نگاهم کردن.کفری شدم.
-درس خوندین؟مرور کردین؟
بازهم خاموش نگاهم کردن.نوچی کردم.
-خب پس برای چی اومدین؟
کسی از انتهای کلاس، کمی نیم خیز شد.
-خب استاد تعطیل کنید.
سرم رو به چپ و راست حرکت دادم.
-نمیشه.آموزش بهم ایراد می گیره.اگه شما تشریف نمی آوردین مشکلی نبود.اما حالا که شماها هستین، نمی تونم وقتی فقط یک ربع از کلاس گذشته، تعطیل کنم.
روی صندلی نشستم.
-مجبوریم فعلا بشینیم.
نگاهی به مانیتور انداختم.
-اگه سوالی بود بپرسین.وگرنه، آروم مشغول کار خودتون بشین.
به محض خروج این حرف از دهنم، بازار ِ بازی بینشون داغ شد و چندتا چندتا، دور هم جمع و مشغول بازی شدن.من هم چیزی نمی گفتم و گهگاهی سیاحتشون می کردم.چشم به مانیتور دوخته و فایلی رو اجرا می کردم که گوشیم زنگ خورد.از اونجایی که کلاس ِ درس نبود، پس جواب دادن تلفن هم ایرادی نداشت.نگاهی به صفحه انداختم.شماره ی روجا بود.لبخندی زدم.چقدر به موقع تماس گرفت.دلم براش تنگ شده بود و حالا به راحتی می تونستم رفع دلتنگی کنم.گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.صدام رو پایین آوردم تا آتو دست بچه ها ندم.
-جانم؟
-سلام.
سکوت کرد.حس می کردم پشت این صدای آروم و سکوت ِ طولانی، مشکلی هست.تُن صداش با همیشه فرق داشت و اونقدر صداش رو حفظ بودم که با زیر و بمش آشنا باشم.با دیدن ساعت که ده رو نشون می داد، با شنیدن صدای بوق ماشین ها، حس کردم اتفاقی افتاده.وگرنه از توی خیابون چرا باید به من زنگ می زد.وگرنه چرا باید زنگ می زد و حرف نمی زد؟دیگه که قضیه ی دایورت مطرح نبود.اون مشکل که حل شده بود.
-سلام چی شده؟
بلند شدم و خودم رو به پنجره رسوندم.پنجره رو باز کردم و سرم رو بیرون بردم تا صدام کمتر شنیده بشه.تا راحت حرف بزنم.همین حین، صداش رو شنیدم.
-سر کلاسید؟
نیم نگاهی به بچه ها انداختم که هرکسی کار خودش رو انجام می داد.به این که نمی شد "کلاس" گفت.توی گوشی جواب دادم.
-نه.چی شده؟
-آقای مستوفی جواب نمی داد.وگرنه مزاحم نمی شدم.
کفری شدم.خصوصا که اسم مستوفی رو آورد.یعنی اینکه اتفاقی افتاده.خدا خدا می کردم مشکل جدی نباشه.هرچند همه ی انجام نشدنی ها هم انجام شده بودن.
-مزاحم چیه؟بگو چی شده؟


با کمی تاخیر و بریده بریده و با هق هق، شروع به حرف زدن کرد.
-با مهتاب اومدیم بیرون ... می خواستیم کتاب بگیریم ... عارف داشت مهتابو می کشید توی ماشین... بعد...
با شنیدن اسم پسری از زبونش، ابروهام توی هم رفت.صدام کمی بلند شد و وسط حرفش پریدم.
-عارف کیه؟
با سکوت ناگهانی کلاس برگشتم.همگی توی سکوت بهم خیره شده بودن.لبخند بی ربطی زدم تا بدونن مشکلی نیست و به کارشون برسن.همونطور هم شد و دوباره مشغول کارشون شدن.با صدای روجا به سمت پنجره چرخیدم و فضای بیرون رو با چشم، جستجو کردم.
-همون که اون روز توی سایبری گفتم... خواستگار صدیق... همون که شمارشو نشونم دادین گفتم آشنائه... همون که به منم زنگ می زد... بعدش فهمیدم همون پسرست... می گفت شمارمو از مفخم گرفته...
چشمم رو ریز کردم.حس کردم باهم قرار گذاشته بودن.قرار گذاشته بودن همدیگه رو ببینن، حالا این وسط زد و اون پسر همچین حرکتی انجام داد.زبونم رو روی دندونهای جلوییم کشیدم.
-خب.اون اونجا چیکار می کرد؟
هق هق ریزی توی گوشم پیچید.ناراحت شدم.ولی ناراحت تر بودم از اینکه چیزی این وسط هست که به من نگفته.از اینکه همیشه آخرین نفری هستم که همه چیز رو می فهمه.
-نمی دونم... مهتاب داشت با گوشی حرف می زد.دیدم یه پراید کنارمون وایساد این پسره بیرون اومد و می خواست دست مهتابو بکشه که ...
پوزخند زدم.
-مطمئنی فقط همینه؟
صدای ناباورش توی گوشم پیچید.
-منظورتون چیه؟
دهن باز می کردم که جواب بدم.اما اجازه ی این کار رو نداد.
-برای خودم متاسفم که به شما زنگ زدم.
چشمم درشت شد و خواستم حرفی بزنم که...
-قطع کرد؟
ناباور، به صفحه ی گوشی چشم دوختم.واقعا قطع کرده بود.شماره اش رو گرفتم.بوق خورد.اما جواب نداد و قطع شد.زیر لب زمزمه کردم.
-چرا قطع کرد؟مگه من حق نداشتم بدونم اون پسر کیه؟پس چرا همون موقع که هویت مزاحم مشترکمونو فهمید، به منم نگفت که بدونم؟
ناامید، بازهم شماره اش رو گرفتم.بازهم جواب نداد.دوباره مشغول شماره گیری شدم.بازهم... لب گزیدم.
-چرا اینجوری شد؟
گوشی رو همونطور نگهداشتم.حق داشتم بپرسم.اگه اون هم بود باید می پرسید.ولی شاید به خاطر لحنم ناراحت شد. تایپ کردم.
-چرا انقدر زود بهت برمی خوره؟فقط سوال پرسیدم.
ارسال که شد کمی صبر کردم تا وقت پیدا کنه و بخونه.بعد از چند لحظه، دوباره شماره اش رو گرفتم.این بار جواب داد.
-بله؟
روی لبه ی پنجره دست گذاشتم.
-بابا یه سوال پرسیدم.چرا جای درست جواب دادن، فرار می کنی؟

با کمی تاخیر با صدایی عصبی و جدی، تند و پشت سر هم جواب داد.طوری که مطمئن باشه من نمی تونم وسط حرفش برم و چیزی بگم.
-فقط تماس گرفته بودم باهاتون که اگه به آقای مستوفی دسترسی دارید بهش خبر بدید.همین.
اخم کردم.
-روجا...
وسط حرفم پرید.
-ببخشید وقتتونو گرفتم.خدافظ.
صدام رو بلند تر کردم.
-ای بابا گوش بده...
قطع کرد.شماره اش رو گرفتم.بازهم جواب نداد.به سمت کلاس برگشتم.توی سکوت نگاهم می کردن.شاید فهمیده بودن موضوع از چه قراره.بی توجه به نگاهشون، باز شماره گرفتم.جواب نمی داد.اونقدر گوشی رو کنار گوشم نگه می داشتم تا بوق اشغال بزنه.نیم ساعت، همین منوال رو ادامه دادم.عصبی، گوشی رو روی میز گذاشتم و خودم هم روی میز، به سمت جلو خم شدم. چشمم رو روی چهره های کنجکاوشون که مشخص بود خیلی دوست دارن بدونن کی استادشون رو پشت خط نگهداشته، چرخوندم.
-بچه ها کلاس تعطیله.
کلاس که خالی شد، باز شماره اش رو گرفتم.باز هم ...
وسایلم رو جمع کردم.کلید رو توی اتاق مهرداد گذاشتم و از دانشگاه خارج شدم.توی ماشین، تازه فهمیدم روجا برای چی زنگ زده بود؟
-نامی رو داشتن می دزدیدن؟
انقدر که درگیر حرفش بودم، انقدر که فکر می کردم عارف کیه که این وسط پیداش شده که اسم کوچیکش رو از زبون روجا شنیدم، اصلا نفهمیدم درباره ی چی صحبت می کنه... بلافاصله شماره ی مستوفی رو گرفتم.جواب نداد.یک بار دیگه هم شماره گرفتم.باز هم جواب نداد.انگار امروز قسمت بود به هرکسی که زنگ می زنم، من رو بی جواب، پشت گوشی رها کنه.خوشبختانه شماره ی محل کارش رو هم داشتم.پس این بار دیگه با واحدشون تماس گرفتم.خودش جواب داد.
-سلام بفرمایید.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم.
-سلام آقای مستوفی، پایدار هستم.
-بله جناب پایدار.خوب هستید؟طوری شده؟
فرمون رو فشار دادم.
-والا...
نمی دونستم چطور باید موضوع رو عنوان کنم؟توی خیابون چشم چرخوندم.
-سرکلاس بودم خانم کامجو تماس گرفت.گویا رفته بودن با خانم نامی کتاب بخرن که فردی به اسم عارف...
مکث کردم.نمی دونستم چطور توضیح بدم که این "عارف" نام، کی هست؟چون من حتی نام فامیلش رو هم نمی دونستم.وسط حرفم اومد.
-بله همونی که تماس می گرفت.هم با شما هم با ایشون هم با خانم صدیق.
پس می شناخت.انگار فقط من نباید باخبر می شدم.با این فکر اخم پررنگی بین ابروهام نشست.واقعا چرا از همه ی اخبار عقب بودم؟تقصیر کی بود؟خودم؟یا روجا؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سعی کردم موقتا ناراحتیم رو کنار بزنم.
-بله درسته.گویا این آقا می خواسته خانم نامی رو با زور سوار ماشین کنه.
من من کردم.
-درواقع انگار می خواستن بدزدنش.
کمی سکوت کرد.
-چرا به خودم زنگ نزدن؟
لبم رو تر کردم.
-شمارتونو گرفتن جواب ندادید.منم اول شماره همراهتونو گرفتم جواب که ندادید با محل کارتون تماس گرفتم.
نفسش رو فوت کرد.
-ببینید این حرفا دروغه آقای پایدار.همچین چیزی امکان نداره.توی روز روشن... جلوی چشم کلی آدم... اصلا مگه میشه آخه؟
صاف توی روی آدم می گه دروغ می گی.
-بنده خودم در محل حضور نداشتم.
محکم ادامه دادم.
-ولی مطمئنم دروغ نمیگن.
نیش زد.
-بله البته که اونا دروغ نمی گن.اما شما چی؟شاید شما این برنامه رو چیدین.
عصبی شدم.این بار همه چیز به گردن خودم افتاد.عجب وضعی بود.صدام ناخواسته بلند شد.
-آقای مستوفی هیچ معلوم هست قصدتون چیه؟می خواین به ما کمک کنید یا نه؟ما خودمون با پای خودمون اومدیم شکایت کنیم.ولی کلا تیر پیکاناتون همیشه من و خانم کامجو رو نشونه می گیره.
با جدیت ادامه دادم.
-فقط بگید چرا؟
-دکتر چرا ناراحت می شید؟اولا که من کلا دارم احتمالاتو در نظر می گیرم.دوما میگم دلیلی نداره کسی با خانم کامجو تماس بگیره و اسم شما رو بیاره.
مکث کرد.
-مگر اینکه بین شما چیزی باشه و کسی از موضوع باخبر شده باشه.درسته؟
اخم کردم.
-نه درست نیست.اگه چیزی بین ما بود، می تونستیم خودمون رفعش کنیم.نمی تونستیم؟
-خب حتما نتونستید.
چشمم رو بستم.دیگه تمایلی به ادامه ی این مکالمه نداشتم.
-در هرصورت فقط زنگ زدم همینو بگم.لطفا زودتر پیگیری کنید.روز خوش.
بعد از شنیدن "روز خوش" از طرف مستوفی، قطع کردم.عجب روزهای بد و خسته کننده ای بود.چه رفتارها و حرفهای توهین آمیزی رو باید تحمل می کردیم.
باز شماره ی روجا رو گرفتم و جواب نداد.هر وقفه ای که می افتاد، فراموش نمی کردم باید شماره اش رو بگیرم و باهم حرف بزنیم. اون، من رو روشن کنه و من، اون رو.
به خونه که رسیدم با محمد تماس گرفتم و شماره ی عارف رو دادم تا آدرس و اسم و فامیلش رو بهم بده.اونقدر که این چندوقت ازش اسم و آدرس می خواستم، دیگه چیزی نمی گفت و یک راست، آدرسها رو بهم می داد.آدرسی که به اسم عارف ثبت شده بود رو که با دقت بررسی کردم، متوجه شدم خیلی به خونه ی روجا نزدیکه.پس می تونست موقع رفتن، روجا رو دیده و تعقیبش کرده باشه.البته این فقط حدس من بود.شاید هم به طریقی متوجه قرار ِ بین روجا و نامی شده و به دنبالشون رفته بود.

تا شب، یک روند شماره ی روجا رو می گرفتم.اونقدر عصبی بودم که تصمیم داشتم اولا فردا دانشگاه نرم.دوما به خونه شون برم.اینطور که نمی شد.می دونستم حق داره.ولی من هم حق داشتم.نمی خواستیم باهم دوست باشیم که اتفاقاتی که توی زندگیمون افتاده مهم نباشه.قصدمون خاله بازی نبود.قصدمون، ازدواج بود و برای این کار، می بایست خیلی چیزها مشخص می شد.


*روجا*

آخر شب، موقع خواب، تماس ها رو شمردم.صد و چهل و هشت تماس بی پاسخ داشتم.همگی هم از طرف آبان بود.باید خوشحال می شدم، که انقدر براش اهمیت داشتم و اینهمه باهام تماس گرفته، ولی نشدم.ناراحت بودم از اینکه جوابش رو نمیدم.دوستش داشتم و دوست داشتم هرطوری هست، هربار که تماس می گیره، جواب بدم.دلم نمی خواست معطلش کنم.همونطور که اگه خودم زنگ می زدم انتظار داشتم سریع جواب بده.ولی از طرفی به خودم حق می دادم.اگه کسی درمورد آبان حرفی می زد باور نمی کردم.ولی نمی فهمیدم چرا انقدر راحت میره توی خط شک کردن؟البته شاید مقصر من بودم که فکر می کردم بی چون و چرا، باید قبولم داشته باشه و لحظه ای شک به دلش راه نده.شاید تقصیر من بود که ماجرای عارف رو وقتی که با نوشین و مهتاب کشف کرده بودیم مزاحم مشترک من و آبان و نوشینه، بهش اطلاع ندادم و حالا به صورت ناگهانی این حرفها رو می زدم.اما چه مقصر بودم و چه نه، به حمایتش نیاز داشتم.برای شک و تردید، بعدها هم وقت داشت.اما حالا... شروع به تایپ کردم.
-چرا درک نمی کنی یه زمانایی هست که آدم احتیاج به دلداری داره نه داد و فریاد و شک کردن؟
و فرستادم.اگه نمی گفتم، روی دلم می موند.بلافاصله زنگ زد.این بار جواب دادم.
-بله؟
سعی می کردم آروم حرف بزنم تا کسی نشنوه.صدای ناراحت و عصبیش، بلند شد.
-روجا چرا اینجوری می کنی تو؟
انتظار داشتم داد بزنه.خب اینهمه تماس گرفته بود و حوابی نداده بودم.اما کلافه، ادامه داد.
-دیوونه شدم... از صبح یه بند دارم زنگ می زنم جواب نمیدی.کلاسمو تعطیل کردم اومدم خونه.اعصاب سرکلاس موندن نذاشتی برام.
بغض کردم.
-اگه من اون حرفو می زدم، بهت برنمی خورد؟
صداش کمی آروم شد.
-من اونهمه زنگ زدم دختر خوب.خب یکیشو جواب می دادی با هم در موردش حرف می زدیم.یا اصلا دعوا می کردیم.ولی حرف می زدیم که نه تو ناراحت بشی.نه من حرص بخورم.
با لج جواب دادم.
-اینهمه زنگ زدی، یه پیام نمی تونستی بدی؟من منتظر معذرت خواهیت بودم.
پوفی کرد.
-خب ببخشید.
سعی کردم صدام بلند نشه.
-الان؟من الان هیچی ازت نمی خوام.معذرتخواهی الانت به درد خودت می خوره.کاری که من بگم و انجام بدی رو نمی خوام.
آه کشید.
-معذرت می خوام... ظهر وقتی اسم پسره رو آوردی بهم برخورد.یه لحظه فکر کردم خبری بوده که ...

وسط حرفش پریدم.
-آره خبری بوده.ولی متوجه نشدی گفتم خواستگار صدیق بود؟
آروم جواب داد.
-آخه به اسم کوچیک صداش می زدی.
اشکم سرازیر شد.
-اون وسط فامیلیشو یادم نمی اومد.
بینیم رو بالا کشیدم.زمزمه کرد.
-داری گریه می کنی؟
نفس گرفتم.
-شَکِت برطرف شد؟
مهربون جواب داد.
-ببین عزیزم بحث سر شک نیست.بحث سر اینه که تو همه چیو نصفه و نیمه برام تعریف می کنی.قسمتایی رو نمی گی بعدش میای آخر ماجرا رو تعریف می کنی.یا اینکه توی ذهنت داری به یه چیزی فکر می کنی، نصفه ی بقیشو با صدای بلند به من می گی.من حق دارم یه جوری بشم.ندارم؟
سعی کردم ماجرا رو از اول تعریف کنم.راست می گفت.تا به حال بهش نگفته بودم و انتظار داشتم چشم بسته دنبالم بیاد...
-پارسال مفخم شماره ی نوشینو گرفت برای همین پسره.قرار شد یه روز همدیگه رو ببینن.چندروزی باهم حرف زدن.نوشین خیلی از پسره و طرز فکر و حرف زدنش خوشش اومده بود.اونجوری که خود پسره می گفت یه مغازه داشتن سر کوچه ی خونه قبلیمون بود.من به نوشین گفتم شاید یه وقت آدم درست حسابی ای نباشه.تا حالا توی مغازشون نرفته بودم و مغازشون، طوری نبود که بتونم برم.برای همین بهش گفتم هروقت خواست ببیندش بهم بگه که منم باهاش باشم.
مکث کوتاهی کردم تا نفس بگیرم.
-قرار که گذاشتن به مامانم گفتم و با مهتاب همراهشون رفتم.چهرش برام آشنا نبود ولی کلا خوشمون نیومد ازش.همونجا نوشین بهش گفت به درد هم نمی خورن و راه افتادیم اومدیم.چند روز پیش که به من زنگ زد فهمیدم همونه.ازش پرسیدم شمارمو از کجا آوردی؟گفت همون پارسال نوشین با خط من بهش پیام داده بود ولی شمارمو گم کرد.مفخم دوباره شمارمو بهش داده.
زمزمه کردم.
-البته به نوشینم زنگ می زنه.شماره ی تو رو هم که نمی دونم از کجا آورده؟
کمی سکوت کرد.
-اینا رو چرا زودتر نگفتی؟
با اینکه می دونستم حق داره با لج جواب دادم.
-فکر نمی کردم خواستگارای نوشین برات مهم باشه وگرنه می گفتم.
حس کردم لبخند می زنه.
-عزیزم... خواستگارای نوشین یا هرکس دیگه که به درد من نمی خوره.من فقط می خواستم بدونم تو، این وسط چه نقشی داشتی؟
دستی زیر بینیم کشیدم.
-من که هیچ، مهتابو داشت می کشید توی ماشین.
-از کجا می دونی تو، هدفش نبودی؟
چشم چرخوندم.
-خب من و مهتاب کنار هم بودیم.درست کنار خیابون.پسره اصلا سمت من که نیومد.از همون اول، دستشو دراز کرد بازوی مهتابو بگیره.
حرفم رو تصحیح کردم.
-یعنی حتی بازوشو کشید.منم از این طرف دستشو گرفتم کشیدم.اما چند نفر بهمون نزدیک شدن.اونم مهتابو ول کرد و ماشین راه افتاد و رفتن.
آهی که کشید که تشخیص درد و رنج ازش به راحتی امکان پذیر بود.
-من به مستوفی گفتم.گفت این اصلا امکان نداره.گفت شاید خود من این برنامه رو چیدم.
اخم کردم.این حرف چه معنی ای داشت؟از یه طرف که همون اول به نوشین و مهتاب می گفتن ایمیل ها کار اون دو نفره.این قضیه رو هم به سادگی می گفتن کار آبانه.فقط نمی فهمیدم چرا؟البته شاید حق داشتن.از ایمیل و کاربری ِ نوشین و مهتاب استفاده شده بود.IP ها هم که یا متعلق به دانشگاه بودن یا خونه ی ما.حالت ِ سومی وجود نداشت.نمی تونستن تشخیص بدن کی روی سیستم ها Remote می شه.شاید اگه همون لحظه ای که کسی دسترسی غیر مجاز به سیستم ها رو انجام می داد بررسی می کردن می شد.اما حالا که مدتی هم از این ماجرا می گذشت دیگه نمی تونستن بفهمن.تازه خود من به خواست آبان گفته بودم از سیستم خونه برای وصل شدن به اینترنت استفاده نمی کنم.درحالی که عکس های روی سیستم خونه دستکاری شده بودن.حالا دیگه زمان ِ این نبود که بگم اصلا از لپ تاپ استفاده نمی کنم.در اون صورت فکر می کردن چیزی رو ازشون پنهان می کنم.خصوصا که به تازگی ویندوز هم عوض کرده بودم.
با همون اخم، جواب آبان رو دادم.
-مستوفی و سرهنگ، دنبال چیز دیگه ایَن.
-تازه گفت مزاحم تلفنیات که زنگ می زنن و اسم منو میارن، اینا هم ربطی ندارن.
نوچی کردم.
-پس میشه بگه چی، به این قضیه ربط داره؟
خمیازه ای کشید.
-چی بگم؟هرچی می گیم می گه ربطی نداره.
با خودم فکر کردم شاید می خوان عکس العمل ما رو ببینن که اینطور حرف می زنن.نگاهی به ساعت انداختم.یازده شده و رضا پای تلویزیون بود.من هم توی اتاق بودم و در بسته بود.زمزمه کردم.
-برو بخواب.
غرغر کرد.
-باز من دارم باهات حرف می زنم، منو دک می کنی؟
خیسی زیر چشمم رو پاک کردم.
-دک چیه؟دیدم خمیازه می کشی گفتم برو بخواب.بعدشم حکم گرفتن و پرینت مکالماتمونو هردفعه می گیرن.اون بار هم مستوفی بهم تیکه انداخت که چرا نیم ساعت با استادت حرف می زنی؟
باز غر زد.
-این مستوفی خیلی بیکاره ها.براش زن بگیریم بره رد کارش.
تعجب کردم.من مستوفی رو انگشتر به دست دیده بودم و فکر می کردم متاهله.یعنی کلا فکر می کردم توی اون واحد، همگی متاهل باشن.چون همگی انگشت حلقه ی دست چپشون پر بود.
-ا مگه مجرده؟
غرغر کرد.
-چیکار به اون داری که متاهله یا مجرد؟
وسط ناراحتی ها و بغض هام به حساسیتش خندیدم.قبلا انقدر حساس نبودم.اما این ماجرا ها از من دختری عصبی و پرخاشگر ساخته بود.خیلی کم تحمل شده بودم و دائم دلم می خواست با کسی جنگ و دعوا کنم.کاش زودتر همه چیز تموم می شد تا من هم روجای آروم ِ سابق بشم...
با غرغر ادامه داد.
-خیله خب پس قطع می کنم.تو هم سعی کن انقدر زود از دست من ناراحت نشی.
لب برچیدم.
-انقدر حالم بد بود نمی فهمیدم روی چمن خیس پارک نشستم.حتی شماره ی پلیس یادم نمی اومد.در به در، دنبال یکی می گشتم ...
ادامه ندادم.ولی به دنبال کسی می گشتم بهم پناه بده.کمی سکوت کرد.
-آخه منم جاخورده بودم از حرفت.بعدشم اصلا اون لحظه نفهمیدم چی داری می گی.قطع که کردی حواسم اومد.باور نمی کردم توی روز روشن، یه جای شلوغ، وسط خیابون به اون عظمت، کسی همچین کاری بکنه.
خب من هم باور نمی کردم.هیچ آدمی فکر این موضوع هم به سرش نمی زنه.تا بوده و دیدیم، توی خلوتی و تاریکی کسی دزدیده شده.
-نمیگم صددرصد مهتابو می دزدید.ولی فقط کافی بود دستشو بکشه و پرتش کنه.سرش بخوره به جدول.یا همین ترسوندنمون کافی بود.به اندازه ی کافی ترسیدیم.
-از کجا فهمیده شما اون ساعت، اونجایید؟
توی جام، جا به جا شدم.
-از کجا بدونم؟
پوزخند زدم.
-شاید من باهاش قرار گذاشته بودم.
-منظورم این نبود.میگم شاید وقتی تو و دوستت تصمیم گرفتید برید، جلوی کسی گفتید.چه می دونم؟کسی شنیده شما کجا دارید می رید.یا اینکه از در خونه، دنبالت می اومدن.
-آخه اگه دنبال من می اومدن، به مهتاب چیکار داشتن؟
پوفی کشید.
-نمی دونم... نمی دونم.
نگاهم به ساعت افتاد.
-ساعت یازده و ربعه. مگه فردا کار نداری؟مگه نمی خوای زود بیدار شی؟برو بخواب.
-اوم... چقدر تا شش تیر مونده؟
ناخواسته، خندیدم.
-یه ماه و خورده ای.
-جُمعست.می دونستی؟
کاش اصرار می کرد شماره ی خونه رو بهش بدم تا زودتر تماس بگیرن.من که نمی تونستم ازش بخوام زودتر اقدام کنن.اما واقعا دیگه خسته شده بودم.دلم می خواست یه ربط اساسی به هم پیدا کنیم.ربطی که دیگه کسی جرات نکنه بازخواستم کنه چرا با آبان حرف زدم؟همه ی این افکار رو کنار زدم و سعی کردم بخندم.
-آخجون تعطیله.
خندید.
-تو که خودت اونموقع تعطیلی.
-من کلا تعطیلیا رو دوست دارم.
بعد از کمی سکوت، زمزمه کرد.
-بخشیدی منو؟
لبخند زدم.
-اوهوم.
-خیلی خطرناکی.نباید عصبانیت کنم.
خندیدم.آه کشید.
-رفتم دنبال کارای منحل کردن.فقط این ترم تموم شه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لبخند زدم.
-می دونی... این دانشگاه انگار دایر شد که من توش درس بخونم... رشد کنم... بزرگ بشم... کار یاد بگیرم... درسم تموم شه و منحل بشه.
خمیازه کشید.
-آره راست می گی.این دانشگاه فقط برای تو بود انگار.
-دیگه برو بخواب.داره یازده و نیم میشه.صبح خواب می مونی.
خندید.
-همین الانشم دراز کشیدم.
به خودم نگاه کردم که دراز کشیده و پام رو روی دیوار گذاشته بودم.روم نشد بگم من هم دراز کشیدم.شاید در اون صورت فکر می کرد منظوری دارم.
-پس قطع کن و بخواب.
-هوم...
معلوم بود چشمش رو بسته.
-شبت خوش.
قطع کردم.گوشی رو گوشه ای انداختم و با آرامش چشم بستم.
***
صبح مستوفی با شماره ای که حدس زدم مربوط به محل کارش باشه تماس گرفت و خواست همون لحظه خودم رو به اونجا برسونم.با بی میلی لباس پوشیدم چون هیچ دوست نداشتم وارد اون محیط بشم.به مامان و بابا و رضا ماجرای دیروز رو به طور کامل نگفته بودم.ترسیدم بگم و دیگه اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو بهم ندن. هرچند از نظر خودم ارتباطی به من نداشت.ظاهرا هدفشون من نبودم که اگه بگم، بخوان طوری که من دوست ندارم، برخورد کنن.امروز هم مستوفی زمانی تماس گرفت که کسی خونه نبود.اصرار داشت کمتر از نیم ساعت دیگه اونجا باشم.تا برگشت مامان، بیشتر از یک ساعت باقی بود.باید تنها می رفتم اما باهاش تماس گرفتم و گفتم کجا می رم.
وقتی به نگهبانی رسیدم، هیچ سربازی نبود و همین خودش جای تعجب داشت.کمی اطراف رو نگاه کردم.مثل همیشه نبود.شونه بالا انداختم و خواستم وارد بشم که کسی صدام زد.
-خانم... خانم...
برگشتم.
-بله؟
پسر جوونی بود.
-می خواید برید ستاد؟
تایید کردم.
-بله.سایبری کار دارم.
-کلا ستاد از اینجا منتقل شدن به یه جای دیگه.
تعجب کردم.
-وا.برای چی؟
شونه بالا انداخت.
-چه بدونم؟
عقب گرد کردم.
-خب الان کجا برم؟
آدرس رو گفت و نوشتم.از اتاقک که خارج شدم.همونجا ایستادم و به آدرس چشم دوختم و لب گزیدم.
-اینجا دیگه کجاست؟من که بلد نیستم.چجوری برم؟

شماره ی مستوفی رو گرفتم که ازش بپرسم چطور باید برم؟یا اینکه اگه می شه صبر کنه تا با مامان یا رضا برم که مسیر رو بلد هستن.خب من که بلد نبودم.اگه تنها می رفتم بعید نبود گم بشم.اما جواب نمی داد.حرصم گرفت.انگار شماره اش رو بیخودی بهم داده بود.هربار که باهاش تماس می گرفتم اصلا جواب نمی داد.نمی دونم شاید هم از من خوشش نمی اومد.وگرنه می دونستم خیلی اوقات با آبان، تماس تلفنی داره.انگار فقط نمی خواست جواب من رو بده... دوست نداشتم به تنهایی برم اما می دونستم دیر رفتن یا نرفتن، عواقب سنگینی رو برام داره.فقط ته دلم از اینکه خانواده ام لااقل می دونن کجا می رم، از خودم راضی بودم.آدرس جدید رو برای مامان پیام کردم.ازش خواستم اگه می تونه، وقتی که به خونه برگشت، خودش رو به اونجا برسونه.عصبی و ناراحت راه افتادم و به سمت ایستگاه تاکسی های خطی رفتم. دو مرد که یکی جوون بود و دیگری مسن، کنار ماشین زرد رنگی ایستاده و مشغول صحبت کردن بودن.به همون سمت رفتم.
-آقا ببخشید یه نگاه به این آدرس می کنید ببینید چجوری باید برم؟
مرد مسن تر که حس کرده بود با خودش کار دارم، نگاهی به خودم و آدرس توی دستم انداخت.
-والا حدودی بلدم ولی اونجا اصلا واحد پلیس ندیدم.
با نگاه به چشمهام ادامه داد.
-فقط یکی چندسال پیش بود.
نا مطمئن ادامه داد.
-مخروبست فکر کنم.
لبم رو توی دهنم فرو بردم.یعنی من رو به یه ساختمون مخروبه خواسته بودن؟ممکن بود کار خود مستوفی نباشه؟فکر مسخره ای از ذهنم گذشت.یعنی می شه مستوفی هم با اونها باشه؟اما سریع به افکارم خندیدم.ماجرا اینطور ها هم نبود.درسته از مستوفی دل ِ خوشی نداشتم.اما آدم ِ خلافی هم به نظر نمی رسید.البته تجربه هایی که توی این مدت کسب کردم نشون می داد از روی ظاهر کسی نباید قضاوت کرد.با خودم فکر کردم تا اونجا می رم.شاید ساختمون مخروبه نباشه.می تونستم از دور نگاهی بندازم.اگه مشکلی بود اصلا نزدیک نمی شدم... رو به مرد کردم.
-می شه منو تا اونجا ببرید؟
با فکر کردن به محتویات کیف پولم که می دونستم کافیه، سریع اضافه کردم.
-دربست...
چشم هاش برقی زد.
-بله بفرمایید.
سوار شدم و راه افتاد.هرچقدر جلو می رفتیم ترسم بیشتر می شد.مسیر اصلا آشنا نبود.می ترسیدم برم و نتونم برگردم.پس باید به همون فکر ِ توی ذهنم عمل می کردم.فقط تا سر خیابون می رفتم.باید مطمئن می شدم واقعا اونجا واحد پلیس هست یا نه؟می خواستم ببینم مستوفی دروغ گفته یا نه؟باید از اون هم مطمئن می شدم.شماره ی مستوفی رو گرفتم.جواب نداد ولی در عوض، پیام فرستاد.
-بیا به این آدرس.
و انتهای پیام آدرسی نوشته شده بود.عصبی شدم از اینکه بازهم جوابم رو نداده.اما آدرس رو به راننده دادم.حوالی آدرس قبلی بود ولی شماره پلاک فرق می کرد.سر خیابون که رسیدیم از راننده خواستم ماشین رو نگهداره.ساختمونی که پلاکش رو برام فرستاد همون نزدیک بود و به خوبی می تونستم ببینمش. اون یکی پلاک که روی کاغذ نوشته بودم هم با یکی دو ساختمون فاصله، توی همون ردیف بود.با دیدن تابلوی بالای ساختمون ِ جدید، عصبی شدم.به سمت راننده چرخیدم.تابلو رو ندیده بود.حتی می تونم بگم متوجه هیچ کدوم از ساختمون ها نشده بود.
-آقا بریم نظرم عوض شد.منو برسونید همون جای قبلی که سوار شدم.
بی حرف، راه افتاد.خب در هرصورت کرایه اش رو می گرفت.چرا باید اعتراض می کرد؟دست و پام می لرزید.چقدر دلم می خواست مرد بودم و می تونستم همین حالا از راننده بخوام من رو از این شهر ببره.نهایتا توی یه شهر دیگه، یه زندگی دیگه برای خودم دست و پا می کردم.زندگی ای که به دور از اینهمه خِفَت باشه.اما من که مرد نبودم... کمی که گذشت، زنگ گوشیم بلند شد.آبان بود.تعجب کردم چون هیچ وقت و در حالت عادی باهام تماس نمی گرفت.مگه اینکه اتفاقی افتاده باشه.آبان در این مورد، خیلی محتاط عمل می کرد و بعید می دونستم ریسک کنه و بیخودی باهام تماس بگیره.مغزم از این فکر که ممکنه اون رو هم به همراه من خواسته باشن سوت کشید.دکمه ی اتصال رو زدم و سریع جواب دادم.
-کجایی؟
صدای متعجبش بلند شد.
-سلام.
پچ پچ کردم.
-سلام.آبان میگم کجایی؟
با تردید جواب داد.
-دارم میرم سایبری.
سعی کردم جیغ نزنم.نمی خواستم راننده متوجه چیزی بشه.
-نرو. نرو. زود برگرد.
انگار انتظار اینهمه شتاب از طرف من رو نداشت.
-چرا؟مگه چی شده؟
قبل از اینکه چیزی بگم خودش ادامه داد.
-مستوفی زنگ زد گفت با تو برم اونجا.مثل اینکه آدرسشونم عوض شده.
به جای اولی که سوار شده بودم رسیدیم.پیاده شدم.
-آقا بفرمایید.
پول رو دادم و سریع دور شدم.
-کجایی روجا؟با کی حرف می زدی؟
گوشه ی خلوتی ایستادم.
-مستوفی صبح زنگ زد.رفتم دیدم آدرس عوض شده.زنگ زدم جواب نداد.راه که افتادم، پیام فرستاد همون آدرسو داد با یه پلاک دیگه.با تاکسی رسیدم اونجا دیدم... دیدم...
-چی شد؟چی دیدی؟
چشمم رو لحظه ای بستم.
-تابلوی بالای اون ساختمون، پزشکی قانونی بود.
داد زد.
-چی؟شوخی می کنی؟
-نه.
-الان کجایی؟
آدرس رو دادم.توی گوشی پچ پچ کرد.
-صبر کن نزدیکتم.دارم میام.همونجا وایسا.
قطع کرد.
به آسفالت کف خیابون چشم دوختم.
-چرا با من این کارو می کنن؟آبانو برای چی خواستن؟
با خودم فکر کردم اگه می رفتم چی می شد؟ممکن بود اتفا بدی بیفته؟درسته که از کاری که می خواستن انجام بدن نفرت داشتم.اما آیا ممکن بود همون باعث ِ حل مشکلاتم بشه؟چند دقیقه بعد با بوق ماشینی از فکر خارج شدم و سر بلند کردم.آبان بود.بالاتنه اش رو از ماشین، بیرون کشیده بود.اشاره کرد.
-بیا سوار شو.بدجایی وایسادم.
با عجله سوار شدم و راه افتاد.حرفی نمی زدیم.تا اینکه نزدیک خونه باغی رسید.خیلی خلوت بود.تا به حال اینجا رو ندیده بودم.اما نترسیدم از اینکه بلایی سرم بیاره.مرد ِ کنارم که هرکسی نبود؛ آبان بود.بهش اعتماد داشتم.فقط به مامان پیام دادم که به سایبری نرفتم.دلیلش رو نگفتم.نمی دونستم بگم یا نه؟نمی دونستم اگه بگم، چه عکس العملی نشون می ده.شاید عصبانی می شد و شاید هم نه.اما هر چی که بود حتما می دونست من مقصر نیستم.اگه قرار بود عصبی بشه، دلیلش من نبودم... آبان ماشین رو خاموش کرد و به سمتم چرخید.
-مطمئنی تابلو رو درست دیدی؟
فقط نگاهش کردم.من رو چی فرض کرده بود؟که به خاطر یه خطای دید، اینطور عصبی و داغون می شم؟وقتی چیزی نگفتم، دستش رو پشت صندلیم گذاشت.
-آخه برای چی اینجوری خواستنت؟
با اخم، غر زد.
-این غیر قانونیه.
بغض کردم و سرم و به سمت شیشه چرخوندم.پشت بهش نشسته بودم.
-از کدوم قانون حرف می زنی؟همون که می ریم شکایت می کنیم ولی با حرف چهارتا بی آبرو می شیم متهم؟از همونی که وقتی به طرف می گیم داشتن فلانیو می دزدیدن به روی خودش نمیاره و می گه دروغه؟از همونی که می گه ایمیل ها کار خودمونه و تماس تلفنی هم مهم نیست؟
مکث کردم.سعی کردم کمی عاقلانه و از دید اونها به ماجرا نگاه کنم.
-یه جورایی حق دارن ها... خب IP ها که مال منه بیشترشون.اگه هم نباشه واسه دانشگاه و سایتیه که خودم مسئولش بودم و اکثرا با دوستام توش بودیم.ایمیل ها هم از طرف مهتابه.می مونه چند تا تماس تلفنی که اونا رو هم به جرم مزاحمت می تونن بگیرن.نه چیز دیگه.
و با این افکار غمگین شدم.اینکه از هر دیدی که نگاه می کردم، انگار خودمون مجرم بودیم.باید چیکار می کردیم که اینطور نمی شد؟چیکار می کردیم که پرونده ی شکایتمون با این روند، طی نمی شد؟عقلم به جایی نمی رسید.قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.لب و چونه ام می لرزید.صدای باز کردن کمربندش و برخوردش با در ماشین اومد. برنگشتم.ناگهانی کمی به عقب کشیده شدم.حواسم به دستی که از روی مانتو، نزدیک بازوی راستم حرکت می کرد و دور می زد و خودش رو به کیفم که روی پام رها بود می رسوند، رفت.دستش رو روی کیف فشرد و کیف به شکمم فشار آورد و خودم رو عقب تر کشیدم.بی حرف، به دستش که انگشتهای دست دیگه اش رو توی مشت می گرفت چشم دوختم.قطره اشکی از چشم چپم پایین چکید.غلتید و روی آستینش افتاد.یکی از دستهاش رو بالا آورد و نزدیک صورتم آورد.انگار می خواست اشکم رو پاک کنه اما نکرد.سرم رو عقب بردم تا به شونه اش تکیه بدم اما منصرف شدم.سر روی پشتی صندلیش گذاشتم اما بازهم آرامشی توی وجودم ریخت و جریان گرفت و به قلبم رسید.خیلی نزدیکم بود.خیلی کنارم بود.زمزمه کردم.
-خسته شدم...
واقعا از بعضی رفتار ها و برخورد ها خسته بودم.از بعضی کارهای آبان هم همینطور.مثلا چی می شد اگه زودتر پا پیش می گذاشت... دست چپش رو هم کنار دست راستش روی کیفم گذاشت.
-اشتباه کردم.اینهمه تعلل جایز نبود.
کنار گوشم زمزمه کرد.
-می تونی منو ببخشی؟
چیزی نگفتم.می دونستم همه اش که تقصیر اون نبوده.اما نمی دونستم به خاطر ِ به قول خودش اینهمه تعلل می تونم ببخشمش یا نه؟
-شماره ی خونتونو بده.میدم به مادرم که فردا بیایم.گور بابای بقیه و امتحانا.
لبم رو جمع کردم.کاش زودتر به خودش می اومد.من که نمی تونستم دنبالش بدوم و ازش بخوام به خواستگاریم بیاد.من که نمی تونستم سر خود، شماره رو بهش بدم.
-مامان بابام فردا صبح دارن می رن کربلا.
صداش بلند شد.
-وای.چرا زودتر نگفتی؟
سرم رو کمی به سمتش مایل و سعی کردم پوزخند نزنم.
-اگه می گفتم مثلا چیکار می کردی؟اونموقع مگه قرار بود شماره ی خونمونو بدی به مامانت؟
نوچی کرد.
-راست می گی... پس میره تا همون تیرماه. اه... کی برمی گردن؟
-احتمالا بیست و دوم خرداد میان.
گوشیم زنگ زد و باعث شد حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشه.نگاهی به صفحه انداختم.مستوفی بود.دلم نمی خواست جواب بدم.اما می ترسیدم بعدها مشکلی برام ایجاد بشه.
-بله؟
-خانم کامجو من منتظر شما هستم.
سعی کردم جیغ نزنم.
-چرا به من نگفتید آدرس عوض شده؟بعدشم این آدرسی که پیام دادین برای پزشکی قانونی بود.
صدام رو بلند کردم.
-هیچ معلومه دارید چیکار می کنید؟می دونید می تونم ازتون شکایت کنم وقتی بدون هیچ حکمی ...
دیگه ادامه ندادم.صداش رو صاف کرد.
-مشکلی نیست.پس اون روزی که قرار شد برید دادسرا، به قاضی میگم حکمشو صادر کنه.وگرنه اگه غیر از این می خواید، باید به همون فیلم و عکس استناد کنیم و...
توپیدم.
-باشه.از قدیمم گفتن طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟
حس اینکه پوزخند می زنه، کار سختی نبود.
-خب اگه طلایی و پاک، همین الان بیا.
اخم کردم.
-نخیر من زیر بار حرف زور نمیرم.شمام سعی نکنید بی کفایتی خودتونو با این کارا بپوشونید.
خندید.
-من پلیسما.به من می گی بی کفایت؟
چونه ام رو بالا دادم.
-من دارم بهتون میگم داشتن خانم نامی رو می دزدیدن، شما می گی ربطی به این قضیه نداره.
-شما نگفتی.دکتر پایدار گفت.
با این حرفش کنایه می زد که من و آبان باهم ارتباط داریم.توپیدم.
-بله.چون من زنگ زدم جواب ندادید و به ایشون گفتم.
کمی مکث کرد.صداش مچ گیرانه بود.
-ببینم الان با دکتر پایدار هستید؟ایشونم قرار بود بیان ولی نیومدن.
-با من تماس گرفتن.منم گفتم نیان اونجا.دلیلشم گفتم.ایشونم ناراحت شدن.
حرفی که زدم، دروغ نبود.اشاره ای به اینکه آبان، الان پیش من هست یا نه، نکردم.
-خیله خب.پس شنبه بیاید درمورد دزدیده شدن خانم نامی صحبت کنیم.
-میام.ولی باز مثل امروز نکنید.
تماس رو قطع کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یکم
به سمت آبان برگشتم.
-دلم می خواد بگیرم لهش کنم اینو.
وقتی رخ به رخ شدیم، وقتی فاصله کم شد، متوجه نزدیکی بیش از حدمون شدم.از این فاصله ی نزدیک جاخوردم. شاید تا اون لحظه باور نداشتم کجا هستم.فقط به دنبال جایی بودم که احساس امنیت و آرامش داشته باشم که حالا داشتم.آنی ترسیدم و بهش پشت کردم.سعی داشتم از حصار دستهاش آزاد بشم.اما دستهاش رو باز نمی کرد.ضربه ی آرومی به بازوش زدم.هرچند که بیشتر شبیه نوازش بود تا ضربه...
-میشه ولم کنی؟
دستش از بدنم فاصله داشت اما تا دستهاش رو باز نمی کرد نمی تونستم حرکت کنم که اگه حرکت می کردم حتما برخوردی صورت می گرفت.برخوردی بیشتر از چیزی که تا الان بود... نفس کلافه ای کشید و دستهاش رو از من فاصله داد.ازش فاصله گرفتم و صاف روی صندلیم نشستم.سرم رو به سمت شیشه چرخوندم.صداش گرفته بود.
-فکر می کنی اگه پشت کنی بهم، یادم میره ده دقیقه چقدر بهم نزدیک بودیم؟
جواب ندادم.ماشین رو روشن کرد.
-روجا من دیگه طاقت ندارم.
بد بود اگه می گفتم من هم همینطور.پس چیزی نگفتم و تا آخر راه سکوت کردم.من رو نزدیکی خونه رسوند و رفت.به محض رسیدن به خونه، مهتاب باهام تماس گرفت.انگار شنبه، اون رو هم خواسته بودن.ماجرای امروز، به جز قسمتی که آبان حضور داشت تعریف کردم و گفتم شنبه من هم باید برم.با اینکه مستوفی همیشه می گفت به کسی نگو، ولی می ترسیدم تنها برم.خب مامان و بابا که اونموقع نبودن.بودن مهتاب، قوت قلب بود.مهتاب هم که فهمیده بود آدرس عوض شده، خواست باهم بریم.من هم از خدا خواسته قبول کردم.درسته که دیگه باهاش احساس راحتی نمی کردم اما ما هنوز دوست بودیم.
بعد از اتمام مکالمه ام با مهتاب به سراغ مامان که تازه اومده بود رفتم تا ماجرا رو بهش بگم.حواسم بود طوری حرف بزنم تا رضا نشنوه.
-مامان.
سر از روی سینی برنج های نیمه پاک شده بلند کرد.
-چی شده؟رفتی اونجا این بار چی گفتن؟
نگاه کوتاهی به سمت در آشپزخونه انداختم و برگشتم.
-رفتم سایبری، دیدم آدرسشون عوض شده.آدرس جدیدو گرفتم دیدم بلد نیستم.
سر تکون داد.
-دیدمت پیامتو... خب زنگ می زدی آژانس.
ابروم رو بالا انداختم.
-دربست گرفتم همون موقع مستوفی ...
چشمم رو ریز کردم.
-همین پلیسه که اون روز دیدیش، پیام داد یه آدرس دیگه برام فرستاد که چندتا پلاک با اون قبلی فرق داشت.وقتی رسیدیم دیدم سردرش نوشته پزشکی قانونی.
اخم کرد ولی چیزی نگفت تا ادامه بدم.سرم رو پایین انداختم.
-همون لحظه استاد پایدار زنگ زد بهم فهمیدم از اونم خواستن بیاد.بعدش... بعدش...
سکوت کردم.خب بعدی وجود نداشت.همین موضوع هم کم نبود که دنبال موضوعی برای ادامه دادن حرفم می گشتم. صداش رو پایین آورد.
-از همون روز اولی که رفتید، منتظر همچین روزی بودم.هم من هم بابات.
زیرچشمی نگاهش کردم.ادامه داد.
-بابات گفت اگه همچین چیزی پیش اومد از شکایتتون انصراف بدید.
محکم تر ادامه داد.
-چون من یکی دیگه نمی ذارم در اون صورت پاتو از در بیرون بذاری.خسته شدم انقدر هرروز هرروز تن و بدنم لرزید که امروز قراره چه اتفاقی برات بیفته یا فردا چی می شه؟
توی صورتم خم شد.
-می فهمی روجا؟نگرانی منو درک می کنی؟یا الان می خوای بگی باشه و مثل همیشه با پنهان کاری هممونو بیچاره کنی؟

چقدر بد بود حماقت هات رو کسی به روت بیاره که عزیزترین فرد زندگیته.چقدر بد بود که نتونی از خودت دفاع کنی.حتی با یه جمله ی کوتاه اما پر معنی.اما خب حق داشت.خودم با اشتباهاتم باعث شدم دیگه نتونه باورم کنه... سرم رو خاروندم.
-آخه اگه انصراف بدم یعنی همه چی کار خودم بوده دیگه.
مردد ادامه دادم.
-یعنی واقعا یه خبری بین ما هست.وقتی کاری نکردم چرا باید انصراف بدم؟
پلک زد.
-این پرونده تَه نداره روجا... خودتم دیگه اینو فهمیدی.از این به بعد نباید برات مهم باشه اونا درموردت این فکرو می کنن یا نه؟اون فکرو می کنن یا نه؟یا این چی گفت و اون چی گفت.باید حرفا رو از یه گوش بگیری و از یه گوش دیگه بفرستی بیرون تا زمانی که کلا از اون دانشگاه بیرون بیای...
فقط نگاهش کردم.مگه می شد برام مهم نباشه؟شاید روزی می شد که با یکی از افرادی که می شناختم رو در رو می شدم.می تونستم نگاهشون رو تحمل کنم؟وقتی دید حرفی نمی زنم ادامه داد.
-من و بابات می خواستیم بری از نزدیک ببینی.می خواستیم بدونی همه چی انقدر راحت و الکی مثل توی فیلم و قصه ها پیش نمیره.می خواستیم بدونی توی جامعه چه خبره.می دونم تو کاری نکردی اما ما می خواستیم بدونی جایی زندگی می کنیم که فاصله های نزدیک رو نمی تونن بپذیرن و باید مواظب رفتارت باشی.می خواستیم بدونی مردم ما، خیلیاشون عقلشون به چشمشونه و اونی که توی ظاهر می بینن قبول دارن نه اونی که پشت ظاهر هرچیزیه.اصلا دنبال باطن نیستن.می خواستیم بفهمی توی چه شهری و با چه عقایدی داریم زندگی می کنیم.
ابروش رو بالا داد.
-خانم جیرانی رو نمی دونم یادته یا نه؟دخترش یه جا کار می کرد.شده بود منشی شرکت.چو افتاده بود با رئیس شرکتش رابطه داره.دختره هم مثل تو، از همه جا بی خبر، رفت و شکایت کرد اما آخرش برای اینکه "حد" رو براش اجرا نکنن، کلی این در و اون در زد.از اون شرکتم بیرون اومد.چون اونی که نفوذ داشت، اون نبود.رئیسش بود.
سریع اضافه کرد.
-این استادت، یه فرد شناخته شدست.اول و آخر اونو که زیر سوال نمی برن.شاید یه سری حرفای جزئی بهش بزنن ولی چون "مَرده" کاری به کارش ندارن.این وسط، شخصیت توئه که زیر سوال میره.این تویی که عذاب می کشی و اذیت میشی.حالا هم برات مهم نباشه اونا چی میگن.مهم اینه هم ما می دونیم همچین دختری نیستی هم خودت.
آروم اضافه کرد.
-هم اون استادت.
تایید کردم.
-درست می گی.ولی مامان الان من بکشم کنار، پایدار بکشه کنار، اونوقت اونی که این کارا رو کرده، خوش خوشانش می شه.نباید گوشش کشیده بشه؟
چشمم رو ریز کردم.
-تازه، ماها بکشیم کنار، پایدار نمی تونه چون از طرف دانشگاه جلو اومده.
شونه بالا انداخت.
-اگه قرار باشه گوش کسی کشیده بشه، می شه... در مورد اونم عیبی نداره.بذار از طریق پایدار، پیگیری بشه نه از طریق تو.
با تردید جواب دادم.
-مامان تو روخدا... می افتم توی دردسر.حالا ببین کی بهت گفتم.
جدی نگاهم کرد.
-تو الانم توی دردسر افتادی.
راست می گفت اما...
-شنبه خواستن برم اونجا.این دفعه با مهتاب می رم.
سرش رو به تایید تکون داد.
-رفتی اونجا بگو دیگه نمی خوای ادامه بدی.بگو می خوای انصراف بدی.
بلند شدم.
-باشه انصراف میدم.چون شما می خواین.ولی تهش برای من بد میشه.
دیگه جوابی به حرفم نداد.انگار که براش مهم نباشه.شاید هم چون مهم بود این کار رو می کرد.شاید می خواست دیگه ادامه ندم و همه چیز تموم بشه.وقتی می گفت منتظر همچین روزی بودن، یعنی می دونست بی برو برگرد، اون روز از راه می رسه.پس گفتن ِ من دیگه چه فایده ای داشت؟از آشپزخونه خارج شدم.می دونستم ته این انصراف، چیز خوبی برای من نیست.ولی دلم نمی خواست دیگه روی حرف مامان و بابا حرف بزنم.هرچقدر تا به حال سرپیچی داشتم بس بود.اگه قرار بود وسط راه انصراف بدم از اول نباید جلو می رفتم.البته حق داشتن.هیچ کس دلش نمی خواست دخترش توی اینطور محیط ها رفت و آمد داشته باشه.ولی من هم حق داشتم.دنبال این بودم که حق ضایع شده ام رو پس بگیرم.ولی حالا باید این امید ِ محال رو به خودم می دادم که اگه از طرف آبان هم پیش بره، فرقی نداره و بالاخره مزاحم هامون پیدا میشن...
می دونستم وقتی کسی شهادت بده دو نفر رابطه ای باهم دارن، حد براشون اجرا میشه.می دونستم همون شهادت دادن براشون کافی هست و منتظر اقرار خود ما شاید نمونن.می دونستم فیلم و عکسی که دارن، با اینکه من فیلم رو ندیده بودم، براشون کافی هست.می دونستم توی این شهر برای اینکه سریعتر پرونده ها رو پیش ببرن، برای اینکه به نتیجه ای برسن، از این دست کارها انجام میدن.بارها به چشم دیده بودم.از قانون سر در نمی آوردم و نمی دونستم کارشون تا چه حد درست هست.فقط می فهمیدم مسیر پرونده عوض شده و به سمت و سویی میره که ربطی به موضوع اصلی نداره.شکایت ما درمورد مزاحمت و تهدید بود و حالا طوری برخورد می شد که انگار از من و آبان به خاطر رابطه داشتن توی دانشگاه شکایت شده.شاید از اول، راه رو اشتباه اومدیم.شاید مقصر خودمون بودیم که نمی دونستیم اینطور نباید پیش بیایم.شاید باید با کسی که اطلاع کافی از قانون داره مشورت می کردیم.ولی دیگه نمی شد اشتباهمون رو اصلاح کنیم.اشتباه اومدیم و اشتباه هم پیش رفت و همه چیز از دست ما خارج شد.

*آبان*

با آرامش، خودم رو روی تخت پرت کردم.لبخندی روی لبم بود که پاک نمی شد.توی عالم خودم بودم که علیرضا وارد خونه شد.
-آبان خوابی؟
نیم خیز شدم.
-نه.خسته بودم دراز کشیدم.
خودش رو به اتاق رسوند.با دیدن من با لباس بیرون، روی تخت، ابروهاش بالا پرید.
-کجا بودی مگه؟فکر کردم دانشگاه نرفتی که استراحت کنی.
دستهام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف چشم دوختم.ماجرای امروز رو، بدون قسمت تنها شدن خودم و روجا، براش تعریف کردم.به روتختی چشم دوخت.
-دردسری شد براتون.
چیزی نگفتم.بعد از کمی مکث ادامه داد.
-اومدم بهت بگم مهرداد زنگ زده، یکشنبه و دوشنبه جلسه ی اضطراری گذاشتن انگار.
دستی پشت گردنم کشیدم.
-چه جلسه ای؟
یه پاش رو از تخت آویزون کرد.
-مثل اینکه بخشنامه اومده براشون تا پایان مرداد دانشگاه باید تخلیه بشه.

لبخندی از رضایت زدم.پس بالاخره به مراد دلم می رسیدم.پس بالاخره تلاش های چند روزه ام نتیجه داده بود.باور نمی کردم به این راحتی همه چیز تموم بشه.و چقدر از این موضوع خوشحال بودم.این مدت تلاش زیادی کرده بودم.درمورد هر چیزی.درمورد پرونده ی در جریانمون.اما به جایی نرسیده بودیم.حالا و با منحل شدن دانشگاه لااقل به یکی از اون چیزهایی که می خواستم می رسیدم.
-کسی که نفهمیده کار منه؟
نوچی کرد.
-نه بابا از کجا می خوان بفهمن؟
خمیازه ی خفه ای کشیدم.راست می گفت.از کجا می خواستن بفهمن دست ِ من پشت پرده ست؟
-حالا ما رو برای چی می خوان؟
شونه بالا انداخت.
-اونطور که من شنیدم می خوان یه سری از اساتید رو که قراردادشون تموم شده مرخص کنن.ماها رو هم می خوان بفرستن جاهای دیگه.
مکث کرد.
-البته گفت خودمون باید انتخاب کنیم کجا می خوایم بریم.
بی تفاوت نگاهش کردم.
-من دیگه نمی خوام اینجاها تدریس کنم.تو رو نمی دونم.
دکمه های بلوزم رو دونه به دونه باز کردم.
-علی... آبروم برام خیلی مهمه.نمی خوام جایی برم که یکی از اینا هم اونجا هست.نمی خوام دیگه یه لحظه چشم تو چشمشون بشم.نمی خوام کسی حتی توی فکرش بگه این آدم همونیه که این حرف پشت سرش بود.
بلند شدم و بلوزم رو از تنم خارج کردم.ادامه دادم.
-از دانشگاه ... برای من و تو دعوت نامه اومده بریم برای تدریس.
لبخند زد.
-دانشگاه خوبیه.تو می ری؟
تایید کردم.
-آره از مهرماه میرم.ولی فقط یه روز توی هفته کلاس می گیرم.
لبخند زدم.
-بیا بریم.فقط خودم و خودت.
دستش رو دراز کرد.
-فقط خودم و خودت.
خیالم بابت تدریس هم راحت شد.بابت این دانشگاه هم همینطور.همونطور که می خواستیم ساختمون دانشگاه تخلیه می شد تا فکر اساسی درمورد چاههای اطراف و زباله های بیمارستانی ِ دفن شده ی اطرافش بشه.بعد از حل مشکل یا دوباره محل تشکیل کلاسهای یه سری گروهها، یا برای مورد دیگه ای ازش استفاده می شد.ولی هرچیزی که بود دیگه کار این دانشگاه با این کارمندها به انتها رسید.این قضیه باعث خوشحالیم شده بود.خب اساتید رو بین دانشگاهها پخش می کردن.کارمندها که پخش نمی شدن.باید همگی به دنبال کار می گشتن.برای کسانی که با شرافت کار کرده بودن ناراحت بودم.اما به قول معروف اینطور وقتها، تر و خشک با هم می سوختن.برای اونها نمی شد کاری کرد.یعنی وظیفه ی من نبود.من به اندازه ی کافی مشکل و دردسر داشتم که باید برای هر کدوم از اونها چاره اندیشی می کردم.دیگه وقت برای دلسوزی برای دیگران نداشتم.

*روجا*

شنبه صبح با همراهی مهتاب راهی سایبری شدم.وقتی مهتاب رو دیدم بدجوری جا خوردم.چون دست چپش بانداژ شده بود.فکر نمی کردم موضوع انقدر جدی باشه.اما واقعا دستش آسیب جدی ای دیده بود.من که تجربه نکردم اما حتما ضرب دست های مردونه خیلی بیشتر از دستهای ظریف ما بود.وگرنه با کشیده شدن نباید دستش از جا در می رفت و آتل می بست...
وقتی جلوی در رسیدیم، نیم نگاهی به جایی که قرار بود پنجشنبه برم انداختم.با یکی دو ساختمون فاصله با جایی که امروز می رفتیم قرار داشت.ساختمون دوده گرفته ی شش طبقه با اتاقک نگهبانی بدون نگهبان و بدون در ورودی ِ سالم.فقط لولایی از در، به جا مونده بود.نگاهم به دختری که همراه دو خانم که پشت سرشون پسر جوونی آروم و ناراحت قدم برمی داشت و نزدیک ساختمون می شدن افتاد.صدای هق هق دختر، از همین فاصله ی پنج-شش متری هم شنیده می شد و دلم رو ریش می کرد.چون خودم رو به جای اون می دیدم.هرچند که مطمئن نبودم برای چه کاری میرن.اما وقتی دو زن مسن خیلی عادی بودن چیزی جز این قضیه به ذهنم نرسید.
با تلنگر مهتاب، چشم از ساختمون دخمه مانند، از دختر بیچاره ای که انگار به مسلخ برده می شد، از پسری که انگار نمی تونست اعمال قدرت کنه، از پسری که قرار بود مرد بشه، یاور بشه، پشت و پناه بشه ولی نمی دونست اینجا باید حرف بزنه، نمی دونست اگه فقط حرف بزنه برای دخترک بی نوا کافیه، گرفتم.اما حتی با نگاه گرفتن هم فکرش از سرم بیرون نرفت.چندشم می شد وقتی بهش فکر می کردم.چندشم می شد وقتی به این فکر می کردم به عنوان یه دختر چقدر می تونم بدبخت باشم که به اینطور جاها برده بشم.چندشم می شد وقتی می دیدم خیلی از پسرها روابط باز رو تجربه می کردن و کسی کاری به کارشون نداشت.اما من به عنوان یه دختر...
نگاهم از ورای نگهبانی به سمت مستوفی که با شلنگ آب، گلهای نزدیک در رو آب می داد رفت.در همون حال به طرز مسخره و تابلویی زیرچشمی ما رو می پایید.شاید فکر می کرد ما چشمهای کاوشگرش رو نمی بینیم.از نگهبانی که عبور کردیم درست جلوش ایستادیم.اول مهتاب سلام کرد و بعد من.
-سلام.
سرش رو بلند کرد و خودش رو از دیدن ما، دستپاچه نشون داد.
-اِ... سلام خانوما.متوجه نشده بودم دارید میاید.
نیشخندی زدم و نگاه کوتاهی به مهتاب انداختم.
-بله.از زیرچشمی نگاه کردنتون مشخص بود.
بدون اینکه شیر آب رو ببنده، شلنگ رو روی زمین انداخت.کمی آب به شلوارش پاشیده شد.به متلکی که گفتم و به آبی که به سمتش پاشیده شد توجهی نشون نداد.
-باهم هماهنگ کردین تشریف آوردین؟
با چشمهای ریز شده به چشمهام خیره شد.
-مگه نگفتم تنها بیاید؟
انگار فقط من به اونجا اومده بودم.انگار چشمهاش مهتاب رو نمی دید و نمی تونست نیمی از این اعتراض ها رو به اون بکنه.همیشه این من بودم که مورد شماتتش قرار می گرفتم.نمی دونستم چی بگم؟می ترسیدم ازمون بخواد بریم و بعدا، هر کدوم به صورت جداگانه بیایم.مهتاب جواب داد.
-آخه من بلد نبودم چجوری بیام.برای همین باهم قرار گذاشتیم.
لبخند ملایمی به صورت مهتاب زد.لبخندی که تا به حال روی لبش ندیده بودم.لبخندی که تا به حال مخاطبش من نبودم.من که کشته و مرده ی لبخند مرد غریبه ای نبودم.اما دلم می خواست کمی با آرامش باهام حرف بزنه.دلم می خواست با اخم ها و ریزبینی هاش من رو نترسونه...
-خب با من تماس می گرفتید بهتون راهنمایی می کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهتاب، برای اولین بار محکم جواب داد.
-من نه شماره ی شما رو داشتم.نه می خواستم که داشته باشم.
با لحن محکمتری ادامه داد.
-در ضمن... شما رو هم فقط یک بار دیدم.دلیل نمی شد بهتون اعتماد کنم.
ضربه ی آرومی به شونه ی من ِ از خوشی غش کرده زد.
-کما اینکه پنجشنبه، یه جورایی سر خانم کامجو کلاه گذاشتید.
سر به زیر انداختم تا خوشیم رو از چشمم نبینن.لبم رو جمع کردم تا با دیدن چهره ی بهت زده ی مستوفی قهقهه نزنم.نگاهم پاهای مستوفی و قسمتهایی از شلوارش که خیس شده بود رو بالا و پایین می کرد که متوجه شدم به سمت ساختمون هشت طبقه، حرکت کرد.
-خیله خب خانما... تشریف بیارید.
تعجب کردم از اینکه جواب مهتاب رو نداد یا اعتراضی بهش نکرد.وارد که شد، به سمت مهتاب برگشتم و نگاهی کردم که یعنی "دمت گرم.".لبخند پر استرسی زد.
-چجوری تحمل می کنی اینهمه میای اینجا؟
فشاری به شونه اش دادم تا راه بیفته.
-مجبورم بیام.ولی بابا و مامانم گفتن دیگه انصراف بدم.گفتن دوست ندارن پامو اینجا بذارم.خصوصا که ماجرای پنجشنبه رو تعریف کردم...
چیزی به یادم اومد و ادامه دادم.
-مهتاب... اگه ازت چیزی پرسیدن، بگو تو هم عارف رو دیدی ولی مطمئن نیستی خودش باشه.
تاکید کردم.
-خب؟نمی خوام اینم از چنگمون فرار کنه.
آروم جواب داد.
-خب دیدم دیگه ولی مطمئن نیستم خودش باشه.
با ورود به ساختمون سکوت کردیم و از پله ها بالا رفتیم.پشت در، نفسی تازه کردیم و وارد شدیم.مستوفی، دست به کمر روبروی در ایستاده بود.
-خانوما چقدر طولش دادید.داشتید چیو با هم هماهنگ می کردین؟
مهتاب، سریع جواب داد.
-داشتیم صحبت می کردیم.
مستوفی، با همون حالت دست به کمری، کمی جلو اومد.
-در مورد؟
باز مهتاب قبل از من که می خواستم قضیه رو رفع و رجوع کنم جواب داد.
-خصوصی بود.
-خانم، با پلیس چیز خصوصی نباید داشته باشید.
مهتاب، قدمی جلو گذاشت.
-شما خواهر دارین؟
مکث کرد.صداش رو پایین آورد تا کسی جز ما نشنوه.سر خم کردم و کمی جلو بردم و توی صورتش دقیق شدم تا بدونم چی می خواد بگه.لب باز کرد.
-خجالت نمی کشین؟چرا توی هرچیزی سرک می کشین؟شاید اصلا حرفمون زنونه بود.حتما باید بفهمین؟

با همون گردن ِ خم، بهت زده، کمی سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو بین مهتاب ِ زبون باز کرده و مستوفی گیج، رد و بدل کردم.باورم نمی شد مهتاب اینطور جواب بده.اصلا چطور جرات کرد؟حالا اگه من نصف این جمله رو می گفتم الان دستبند به دست به سمت بازداشتگاه می رفتم.سعی کردم به این قضیه که چرا انقدر مستوفی بین ما فرق می گذاره فکر نکنم.وگرنه کلی باید حرص می خوردم و عصبی می شدم.سرم رو صاف و سرفه ی مصلحتی کردم تا مستوفی از بهت خارج بشه.چشم به صورت ِ همچنان مسخ شده اش دوختم.شاید انتظار نداشت مهتابِ آروم، اینطور حرفی رو بهش بزنه.شاید فکر می کرد روزی برسه که من اینطور جواب بدم یا حتی نوشین.ولی مهتاب... مسلما نه.شاید برای همین بود که جوابی به حرفش نداد.اما هرچی که بود فرق گذاشتنش زیادی واضح بود... حس کردم نفسش رو با نگاه خیره ی من آزاد و سعی کرد مسلط به نظر برسه.با سر، اشاره ای به من که همچنان خم ایستاده بودم ولی سرم بالا بود، کرد.
-شما توی راهرو بشینید من و خانم نامی باهم صحبت کنیم.
و وارد اتاق شد.مهتاب برگشت و کیفش رو به دستم داد.قدمی فاصله گرفت.صاف شدم.دلم می خواست بهش تذکر بدم هر حرفی رو نزنه یا لحنش رو بهتر کنه.اما با خودم فکر کردم بچه که نیست.به خودش مربوطه چی می گه و چی نمی گه.شاید هم دلم می خواست مستوفی گاهی اون رو هم با حرفهاش آزار بده.شاید دلم می خواست یک بار هم اون رو از بازداشت شدن بترسونه... با مکث، به سمتم برگشت.
-راستی روجا، مامانم نمی دونه اومدم اینجا.
نگاهش رو به زمین دوخت.
-شرمندم... ولی وقتی بهش قضیه رو گفتم، با اینکه با هم رفتیم دکتر و دید دستم در رفته، اما گفت حق نداری از این پسره شکایت کنی.
ناراحت شدم.ناراحت که نه، عصبی شدم.کمی سرم رو کج کردم.
-اگه می دزدیدت چی؟بازم همینو می گفت یا اولین نفر، می اومد یقه ی منی که همراهت بودمو می گرفت که چه بلایی سر دخترم اومده؟
کمی نگاهم کرد.نگاهش آزرده بود.شاید چیزی رو یادآور می شد.یادآور می شد که خود من هم قرار هست انصراف بدم و پر ادعا بهش چشم دوختم.بی حرف به سمت اتاقی که مستوفی وارد شده بود رفت.آه کشیدم و روی صندلی نشستم.با نگاه آزرده ی مهتاب، کمی به خودم اومدم.چه انتظاری داشتم؟منی که اونهمه تهمت بهم زده شد و بابا و مامان که از همه چیز خبر داشتن بهم گفتن انصراف بده.حالا چرا فکر می کردم مهتاب باید ادامه بده؟هرچند که ماجرای آدم دزدی خیلی با تهمت فرق داشت.مادرش باید این رو می فهمید و درک می کرد چه خطری در کمین دخترش بوده و اگه من هوشیار نبودم ممکن بود جنازه ی مهتاب رو جایی اطراف شهر، درحالی که شاید بهش تجاوز شده یا لباسها توی تنش پاره شده یا شاید هم عضوی از بدنش قطع شده بود، پیدا کنن.گاهی بزرگترها فکر می کنن بهترین کار رو انجام می دن اما بهترین از نظر اونها، شاید باعث بدترین اتفاق برای اطرافیان بشه.اما مهتاب هم دختری بود مثل من.دختری که توی بعضی مسائل، اراده و اختیاری نداشت.باید منتظر می موند کسی اجازه صادر کنه تا اون کار رو انجام بده.درست مثل خود من.هرچند که انگار من آزادتر بودم.آزادتر توی انجام بعضی کارها.ولی این هم درست نبود که اجازه نداشته باشیم به دنبال حق و حقوق خودمون بریم.درست نبود از انجام بعضی کارها فقط و فقط به خاطر دید جامعه، محروم باشیم.


حدود یک ساعتی توی راهرو منتظر نشستم تا من هم به اتاق مستوفی احضار بشم.سربازهای واحد، که قبلا خبری ازشون نبود، دائم در رفت و آمد بودن.حتی لحظه ای سر بلند نکردم تا چشم تو چشم بشم.حوصله ی اینکه مشکلی پیش بیاد نداشتم.مهتاب که از اتاق خارج شد، مستوفی صدام کرد.
-خانم کامجو لطفا تشریف بیارید.
کیف مهتاب رو به دستش دادم.نگاه کوتاهی به صورتش انداختم.به نظر نمی رسید ناراحت یا عصبی یا حتی غمگین باشه.خب حتما مستوفی باهاش خوب تا کرده بود.درست برعکس من که هربار پا به اتاقش می گذاشتم با حالت های عصبی به خونه بر می گشتم."خوش به حالشی" توی دلم گفتم و وارد اتاق شدم.نزدیک میز که رسیدم مستوفی سر از روی کاغذهای درهم ریخته شده ی روی میز بلند کرد.
-درو ببندید.
نشستم.
-دوستم توی راهرو تنهاست.باید چشمم بهش باشه.
از بعد از حمله به مهتاب، چشمم ترسیده بود و می خواستم بیشتر حواسم رو جمع کنم.خب طبق گفته ی مزاحم ِ پشت تلفن، مزاحمین ما می دونستن به سایبری رفت و آمد می کنیم.طبق گفته ی خودشون دنبالمون اومده بودن.خب چه تضمینی داشت به اینجا پا نگذارن؟جدیدا ایده ی احمقانه ای هم توی ذهنم پرورش داده بودم.با خودم فکر می کردم شاید یکی از سربازهایی که هربار می دیدیمشون آمار رفت و آمدمون رو به مزاحمین گزارش می داد.می دونستم احتمال این کار، تقریبا یک در هزاره اما نمی تونستم ازش چشم پوشی کنم... مستوفی روبروم پشت میز، با فاصله ی حدودا نیم متری نشسته بود.چشمش رو ریز کرد.چقدر از این مدل نگاه کردنش بدم می اومد.
-اینجا محیط نظامیه خانم.مشکلی پیش نمیاد.
جواب ندادم و خیره به میز موندم.من که نمی تونستم دونه به دونه ی استدلال هام رو، هرچند حتی از نظر خودم احمقانه باشن، براش شرح بدم.قطعا مایی که ترسیده و از همه طرف ضربه خورده بودیم رو درک نمی کرد.کاغذی رو جلوی دستم گذاشت.
-خیله خب.اینی که میگمو بنویسید.
خودکاری برداشتم و منتظر شدم.
-بنویس "س" یعنی سوال و جلوش دو تا نقطه بذار.
وقتی نوشتم، ادامه داد.
-آیا حادثه ی جدیدی رخ داده است؟
مکث کرد.
-خط بعدش یه "ج" بذار و بعدشم دو نقطه و بنویس "بله".
چیزی که خواست رو نوشتم.
-بنویس "س" و دو نقطه.جلوش بنویس در چه تاریخی؟به طور کامل توضیح دهید.خط بعدش، "ج" بذار و اتفاق روز چهارشنبه رو بنویس و برای من موقع نوشتن، بخون تا بشنوم.
خودکار رو توی دستم چرخوندم و مشغول نوشتن و خوندن شدم.حتی تماسم ب مستوفی و جواب ندادنش و تماسم با پایدار رو هم ذکر کردم.وقتی تموم شد، سرم رو بالا گرفتم.
-دیگه بهتر از این نتونستم بنویسم.
سر تکون داد.
-اشکالی نداره.
نوک انگشتش رو، نزدیک سطر بعدی گذاشت.
-برو خط بعد.یه "س" بذار و جلوش اینو بنویس:آیا فردی که قصد ربودن یا ترساندن خانم نامی را داشت می شناسید؟ خط پایینش "ج" بذار.


نوشتم.خم شد.
-می شناختیش؟
تایید کردم.
-عارف پیلتن بود.همونی که اون دفعه بهتون گفتم.
بعد از مکث کوتاهی با تردید ادامه دادم.
-دوست مفخم.
چشمش رو ریز کرد.
-مطمئنی؟اینو بنویسی، ما این آقا رو احضار می کنیما.
شونه بالا انداختم.
-خب احضارش کنید.
-اگه کار اون نباشه...
وسط حرفش پریدم.
-من به چشما و حافظه ی خودم اعتماد دارم.
مردد زمزمه کرد.
-پس بنویس بله...
آرومتر ادامه داد.
-فقط امیدوارم...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم.یا ادامه نداد و یا اونقدر حرفش رو آروم زد که متوجه نشدم.بی اهمیت، نوشتم.دوباره روی میز خم شد.
-برو خط بعد."س" بذار و بنویس: اسم آن فرد چیست؟از چه طریقی با ایشان آشنا شدید؟خط بعد "ج" بذار و جواب بده.
نوشتنم که تموم شد صدایی از توی راهرو اومد.خودکار رو از روی کاغذ بلند کردم و چرخیدم.دو-سه سرباز، مرتب از جلوی در رد می شدن و بلند بلند صحبت می کردن و نگاهشون به سمت جایی که مهتاب نشسته بود می رفت.بلند شدم و بهشون چشم دوختم.بعد از اون نگاهم به سمت مهتاب که با استرس، با پای راست، روی زمین ضرب گرفته بود برگشت.صدای یکی از سرباز ها بلند شد.
-پیس پیس.خانومی بیا این شماره رو بگیر.
اخم کردم.مستوفی چی می گفت؟محیط نظامی؟خب این سربازها هم آدم بودن.چرا فکر می کرد معصوم هستن؟با اخم، پشت سر سرباز قدبلند تر که نزدیک به در بود ایستادم.قد من تا زیر شونه های پهنش می رسید ولی مطمئن بودم از من کوچیکتره.به قول مامان از این پسرهای درشت ِ بی رُشد بود.یعنی که فقط هیکلشون درشت شده و رشد مغزی ندارن... دست راستم که خودکار رو حمل می کرد، بالا بردم و به کتفش کوبیدم.برگشت و از بالا به پایین نگاهم کرد. سرم رو بالا گرفتم و با چشم های ریز شده، توی چشم های ریز شده اش نگاه کردم.
-کاری داری بالا سر خواهرم وایسادی؟
ابروهاش بالا پرید.ولی حرفی نزد.کناریش زمزمه کرد.زمزمه کرد ولی من شنیدم.
-صاحابش اومد.
به مهتاب که با شنیدن صدای من، تمام قد ایستاده بود اشاره زدم.
-بیا توی اتاق.
مهتاب رو که به داخل اتاق می بردم، صدای یکی از سرباز ها به گوشم خورد.
-لامصب دختره (...)


لابد فکر می کرد بد موقع رسیدم که اینطور حرفش رو ابراز کرد.با ابروهای بالا رفته به مستوفی که با اخم، نگاهش بین سربازها رد و بدل می شد خیره شدم.مهتاب روی یکی از صندلی ها نشست و من، سر جای قبلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم.خیالم راحت بود که لااقل یک دقیقه از زیر نگاه مستوفی خلاص شدم.یک دقیقه هم برای من یک دقیقه بود... با نشستن ما، مستوفی از اتاق خارج شد و در رو بست.خیره به در، صدای دادش رو گوش می دادم.صدایی که از اضافه خدمت صحبت می کرد و دلم خنک می شد. مهتاب خودش رو بهم رسوند.
-به خاطر ما داره دعوا می کنه؟
پوزخند زدم.با بدبینی جواب دادم.
-نه.فیلمشه می خواد بهش اعتماد کنیم.وگرنه از این کارا نمی کنه.
لب گزید.
-نه بیچاره اونقدرام که می گی بد نیست... خیلی پسر خوبیه.
با صورت مچاله نگاهش کردم.نگاهش رو دزدید.
-مگه دروغ میگم؟
توی صورتش خم شدم.
-همین پسری که می گی خوبه، پنجشنبه با کلک داشت منو می برد فلان جا.
سرش رو بلند کرد.
-خب شغلشه.
براق شدم.
-شغلشه که بی حکم، هرکاری دوست داره بکنه؟
لب گزید.
-خب می خواسته پرونده زودتر پیش بره.
عصبی شدم.عصبی شدم وقتی حتی دوستم موضوع رو درک نمی کرد.
-مهتاب خجالت بکش.شکایت ما درمورد چی بود؟یادت رفت؟درمورد رابطه ی من و پایدار؟یا درمورد مزاحمت و تهدیدایی که می شد؟یا اینکه کسی در این مورد ازمون شکایت کرده؟اگه اولیش بود آره تو درست می گی.ولی یادت بیاد شش ماه تن و بدنمون لرزید.یادت بیاد مهتاب.بعد بگو می خواد پرونده پیش بره.
چشم هاش مخالفتش رو داد می زد.عصبی، دستم رو زیر چونه اش گذاشتم.انگار مستوفی خیلی روش تاثیر گذاشته بود.روی مهتاب ِ همیشه دهن بین.گاهی به خاطر این اخلاقش دلم می خواست توی صورتش بکوبم.وگرنه دختر بدی نبود.
-روند پرونده کلا بهم خورده.می دونی چهارشنبه برگشته به پایدار گفته کامجو و نامی دروغ میگن؟گفته قضیه ی آدم ربایی ربطی به این ماجرا نداره؟می فهمی مهتاب؟می فهمی اگه می دزدیدنت لابد می خواسته بگه بین تو و عارف رابطه ی دوستی بوده؟یا حتی قضیه ی مزاحما می گه دروغه...
چشمم رو ریز کردم.
-همون مزاحمی که هم تو و هم نوشین صداشو شنیدید که می گفت با پایدار کار داره.همونی که آمار کجای پارک نشستنمون، چجوری نشستنمونو می داد.
-آخه...
با اخم وسط حرفش رفتم.
-داره بند می کنه به رابطه ی نداشته ی من و پایدار.تو و نوشین همیشه باهام بودید.میشه من کاری کرده باشم و شماها نفهمیده باشین؟مگه همه چیز ما سه نفر، باهم نیست؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لب گزید.
-آخه ببین چی می گم روجا...
صاف نشستم.ازش رنجیدم و باز وسط حرفش پریدم.
-چجوری دلت راضی میشه به من تهمت بزنن، اونم به اسم روند پرونده؟اونم پرونده ای که عنوانش مزاحمت برای دانشجوهای خانوم دانشگاه و یکی از اساتید بوده.
چندبار پلک زدم.
-من نمیگم آدم بدیه.شاید اصلا بهش دستور دادن.ولی ناراحت میشم وقتی تویی که دوستمی و از اول ماجرا بودی، فکر می کنی روند پرونده همینیه که داریم می بینیم... فکر می کنی درسته که میان توی چشمم نگاه می کنن و بهم میگن با پایدار رابطه دارم...
بغض کردم.
-آخه بی انصاف، یادت رفته که هربار با پایدار کار داشتیم، سر اینکه کی بره دنبالش درگیر بودیم؟یادت رفته هممون می ترسیدیم بریم و آخرسر همگی باهم می رفتیم که کمتر دعوامون کنه؟یادت رفته هیچ وقت تنها پیشش نرفتم؟
کمی سکوت کرد.
-اینا رو راست می گی روجا.منم نگفتم تو با پایدار رابطه داری یا داشتی.دارم می گم اینهمه ایمیل اومده و درمورد همین چیزا حرف زدن توش...
با حرص حرفش رو قطع کردم.
-اوا راست می گی ها... یاد ایمیلا نبوم.
توی صورتش خم شدم.
-خانوم خانوما اگه اینجوریه اولین نفر یقه ی تو رو باید بگیرن که از ایمیلت استفاده شده.
با بدجنسی ادامه دادم.
-اصلا می دونی چیه؟من اگه عاقل بودم همون اول از تو شکایت می کردم.
پوزخند زدم.
-از کجا معلوم واقعا کار خودت نباشه؟
چشمش درشت شد.به این روی قضیه فکر نکرده بود.من همیشه گفته بودم که بهش اعتماد دارم و هیچ وقت چه توی روش و چه پشت سرش نگفتم شاید ایمیل ها کار مهتاب باشه.اما اون خیلی راحت پشت من رو خالی می کرد.کاش من هم مثل مهتاب بودم.کاش نامرد بودم و ازش شکایت می کردم... در باز شد و مستوفی داخل اومد و قطره اشکی که زیر چشمم راه گرفته بود رو پاک کردم تا نبینه.در رو پشت سرش بست و جلوم نشست.
-معذرت می خوام.
جوابی ندادم و تمرکز کردم تا بغضم رو فرو بدم.مهتاب، نگاه پشیمونی به منی که هیچ وقت گریه نمی کردم و الان تحت فشار بودم و اشک می ریختم، انداخت.با نگاهش عذرخواهی می کرد.فهمیده بود درد تهمت، چقدر سنگینه.توی همین جمله ی آخری که گفتم، حسش کرده بود.فهمیده بود دوستی ِ واقعی از طرف منی بوده که هیچ وقت به روش نیاوردم ایمیل های تهدید و توهین آمیز از ایمیل اون ارسال شده بود.اما خودش به راحتی و با نیم ساعت حرف زدن ِ با مستوفی، به کل من رو فروخت.راستی چرا ما دوستی هامون اینطور بود؟چرا فقط وقتی به نفعمون بود هوای همدیگه رو داشتیم؟چرا دوستی ِ من و مهتاب همیشه یک طرفه بود؟وقتی به جواب نرسیدم، چشم ازش گرفتم.کمی مکث کرد و سرجاش نشست.صدای مستوفی بلند شد.
-مشکل چیه؟دعواتون شده؟
نگاهش کردم.
-شما مگه اینجا میکروفن ندارید؟مگه الان گوش نمی دادید حرفای ما رو؟
چندبار پلک زد.
-من که با اون سربازا داشتم بحث می کردم.


متوجه بودم درمورد وجود میکروفن حرفی نزد.احتمالا نمی خواست دروغ بگه.گردنم رو کج کردم.حرف زدنم با مستوفی، کم کم تبدیل به نیش زدن می شد.
- پنج دقیقست رفتید ها.همون دقیقه ی اول صدای دعوا می اومد و قطع شد.بقیشو داشتید به حرفای ما گوش می دادید.پس دیگه نپرسید.
کمی خیره خیره نگاهم کرد.شاید می فهمید عصبی شدم و چیزی بهم نمی گفت.
-خیله خب بریم سراغ بقیه ی پرسش و پاسخ.شما شکایتی از این آقا دارید؟
سر تکون دادم.
-از کی؟
دستهاش رو به هم پیچید.
-عارف پیلتن.
ابرو بالا انداختم.
-در چه رابطه ای؟
دستش رو باز کرد.
-اقدام به آدم ربایی.
پوزخند زدم.
-من چیکارم؟
به مهتاب که ازش دلگیر بودم اشاره کردم.دلم می خواست مهتاب رو پیش چشم مستوفی خراب کنم.
-این خانم خودش باید شکایت بکنه که می گه نمی خواد.
اخم کرد و به سمت مهتاب برگشت.
-آره خانم نامی؟
مهتاب سری تکون داد.
-خانوادم گفتن دیگه نیام اینجا.همین الانشم بی خبر اومدم.مامانم نمی ذاره.
سرش رو چندبار به چپ و راست حرکت داد.
-شما که دفعه ی دومته داری میای.پس بنده خدا خانوم کامجو چی باید بگه؟
پس می فهمید من چقدر صبورم و مهتاب چقدر عجوله؟ادامه داد.
-پس برای چی از دکتر پایدار و خانم کامجو خواستی این قضیه رو به من اطلاع بدن؟
جدی شد.
-مگه اینا و ما مسخره ی شماییم خانوم؟
با کمی مکث، پوشه ی جلوی روش رو باز و برگه ای رو خارج کرد.
-خانم کامجو، می خونی ببینی این چیه؟
خم شدم.روی کاغذ، اسم و فامیل مهتاب به همراه درخواست آوردن هرچه سریعترش به سایبری نوشته بود و مهر و امضایی که حدس زدم امضای قاضی باشه.سری تکون دادم که "یعنی چی؟".دستش رو زیر چونه، گره کرد.
-این حکم جلب سیار هستش.مربوط به خانم نامی.
با تاکید ادامه داد.
-یعنی هرجایی که دیدنش... دقت کن هرجایی که دیدنش کت بسته بیارنش اینجا.
به من اشاره کرد.
-البته برای شما و خانم صدیقم توی پرونده داریم.ولی چون شما داری همکاری می کنی نیازی بهش نیست.
دو کاغذ دیگه رو نشونم داد که شبیه کاغذ قبلی بودن.روی یکی اسم و فامیل من و روی یکی اسم و فامیل نوشین نوشته شده بود و بازهم مهر و امضای قاضی.جاخوردم.
-آخه این چه وضعیه؟مگه ما شاکی نبودیم؟
ضربه ای روی پیشونیم زدم.
-وای خدا... کی تموم می شه؟

حس کردم فشارم افتاده.لحظه ای رو تصور کردم که توی خیابون راه می رم.درحال خرید هستم یا از پارک یا دانشگاه به خونه بر می گردم.ماشین پلیسی با سرعت از دور میاد و کنارم ترمز می کنه.چند مرد قوی هیکل از ماشین پیاده می شن و دستبند فلزی و سردی رو به دستم می زنن و با زور سوارم می کنن.حکم جلب سیار یعنی همین.یعنی بدبختی و آبروریزی.یعنی کابوس شبانه.یعنی وقتی توی خواب هستی، وقتی خواب هفتمین پادشاه رو می بینی، چند نفر بالای سرت ظاهر می شن و با همون لباس خواب می برنت.یا خیلی لطف می کنن و اجازه می دن مانتو و روسری بپوشی.یا نه خودشون چادری روی سرت می اندازن و ... تمام... تمام ِ آبروت توی لحظه ای اندازه ی پلک زدن، از بین می ره و تو می مونی و نگاههایی که دیگه مثل سابق نیست... میون اونهمه فکر های جور و واجور و ناجور، متوجه نگاه تیز مستوفی شدم.نگاهم رو که دید لب باز کرد.
-خیلی از خانما برای اینکه به یه سری خواسته هاشون برسن دست به خیلی کارا می زنن.قبول ندارید؟
حق به جانب شد.
-اگه ندارید هم من شخصا خیلی از این مدلشو دیدم.
کمی مکث کرد.
-یه فرضیه ی ما اینه.شما به دکتر پایدار علاقمند شدی.با دوستهات در میون گذاشتی.بین خودتون به این نتیجه رسیدین که خب با یک سری ایمیل و پیام، ایشون رو به سمت خودتون بکشونید.یه مدتی گذشت.اما به نتیجه نرسیدید.تصمیم گرفتید این بار عکس خصوصیتون رو در اختیارشون قرار بدید.ماجرا که ادامه دار شد، ایشون خسته شدن و به پلیس مراجعه کردن و...
دستهاش رو تکون داد.
-تا شما به خودتون بجنبید ما وارد شدیم و نتونستید کاری بکنید.
عجب فرضیه ای درست کرده بود.دستی به صورتم کشیدم.
-همه ی اینایی که شما می گیدو می دونم.ولی شما به من می گید چی بهم رسیده تا حالا؟من کارخونه دار نیستم که با آتیش زدن کارخونه، بیمه بیاد بهم خسارت بده و خوش خوشانم بشه.اگه واقعا همچین فکری توی سر یه آدم باشه وقتی ببینه با پیام اول هیچ اتفاقی نیفتاد، تمومش می کنه و دیگه ادامه نمی ده.نه اینکه همینجوری شیش ماه از عمر خودش رو هدر بده.
اصلا به اینکه این فکر توی سر خودم باشه اشاره نکردم.نمی خواستم بگه ببین خودت هم حرفم رو قبول کردی.توی این ماجرا هر چیزی رو که یاد نگرفته باشم، به جا حرف زدن رو خوب یاد گرفته بودم.با کفشم ضربه ی آرومی به زیر میزش زدم.
-من الان هم توی دانشگاه آبروم رفته.هم یه سری از عکسام لو رفته.هم اینکه یه عالمه ایمیل تهدیدآمیز برام اومده که بهم توهین می کنن.مگه من مریضم؟داشتم زندگیمو می کردم.چرا باید خودم زندگی خودمو بهم بریزم؟
دکمه ای رو فشار داد که متوجه نشدم روی تلفن بود یا کنارش.با خودم فکر کردم دکمه ی چی می تونه باشه؟اما نهایتا برام مهم نبود.به صندلی تکیه زد.نگاهش عوض شده بود.
-ببین نباید اینو بهت بگم... ولی اینا کار من نیست.خودمم ناراضیَم.ولی شغلمه.نمی تونم چیزی بگم.نمی تونم این وسط زیرآبی برم.تو فقط حواست به کارایی که داری می کنی باشه.حواست به تلفنای مکررت به دکتر پایدار باشه.حواست به حرفایی که می زنی باشه.
حدس زدم شاید دکمه ای که فشار داده مربوط به میکروفن بوده.شاید برای همین لحنش عوض شده بود.شاید نمی خواست کسی صداش رو بشنوه.حدسم وقتی به یقین تبدیل شد که دوباره کار قبلیش رو تکرار کرد.با حرفهاش یه جوری شدم.چرا میکروفن رو خاموش کرد؟مگه کی صدای ما رو می شنید؟یا اصلا اگه کسی می شنید مگه چه اتفاقی می افتاد؟اصلا چرا گفت حواسم باشه؟چرا به تلفنهای من و آبان اشاره کرد؟هرچقدر فکر کردم به جواب نرسیدم.اما بدجوری من رو به فکر فرو برد... نفس خسته ای کشید.اشاره ای به کاغذ روی میز کرد.
-آخر هرکدوم از نوشته هات امضا کن و تموم.
امضا که کردم با مهتاب بلند شدیم.خداحاظفی کوتاهی کردیم.لحظه ی آخر، نگاهم به صورت خسته ی مستوفی افتاد.چجور آدمی بود؟آیا آدم ِ خوبی بود؟


سر که روی میز گذاشت از اتاق خارج شدم.بعد از من هم مهتاب اومد.اون هم توی فکر بود.شاید به خاطر حکم جلب سیاری که توی دستهای مستوفی دیده بود.هرچند که فکر می کردم واقعا حقشه.کسی که پشت دوستش رو به راحتی خالی کنه باید بدتر از این رو بچشه.حالا من چه کاری انجام داده بودم که این بلاها به سرم می اومد؟
از ساختمون که فاصله گرفتیم به سمتش برگشتم.ازش دلگیر بودم.
-مهتاب خانوم دیدی؟دیدی هممون گیر کردیم؟
پوزخند زدم.
-تو بودی الان می گفتی روند پرونده همینه؟پس منتظر بشین تا بیان ببرنت.
با تمسخر ادامه دادم.
-روند پروندست دیگه...
لب گزید.
-ببخشید روجا.آخه مستوفی داشت اینا رو می گفت.فکر کردم حرفش درسته.
نگاهش نکردم.
-آخه نه که مستوفی از اولش با من بوده؟فکر کردی اون داره درست می گه.
با همون نگاه نکردن، ادامه دادم.
-حالا این خط، این نشون.آخرش خودمونو می کنن متهم ردیف اول و دوم و سوم.
هرچند که امیدوار بودم اون زمان، متهم ردیف اول پرونده، مهتاب باشه.در اون صورت شاید دلم کمی خنک می شد.شاید در اون صورت برام اهمیت نداشت که خودم هم گیر افتادم.چرا انقدر راحت با دو جمله ی مستوفی، وا داده بود؟من کجای دوستیمون کم گذاشتم؟شاید از اول اشتباه کردم.شاید نباید زیاد با کسی صمیمی می شدم که حالا پشیمون باشم... با ناراحتی جواب داد.
-چیکار کنیم؟نه خانواده ی من می ذارن بیام نه خانواده ی تو.نوشینم مثل ما.فقط پایدار می تونه پیش بره.


*آبان*

می دونستم روجا باید به سایبری بره.برای همین هرآن منتظر بودم باهام تماس بگیره و بگه به پزشکی قانونی بردنش.حتی با فکر کردن بهش عصبی می شدم.من که می دونستم این دختر هیچ مشکلی نداره.نمی خواستم هیچ وقت راهی ِ همچون جایی بشه.شب طاقت نیاوردم و به بهانه ی تنهاییشون، به بهانه ی کربلا رفتن پدر و مادرش تماس گرفتم. بوق اول، جواب داد.
-بله؟
صداش رو که می شنیدم ناخواسته لبخند می زدم.
-سلام عزیزم...
حس کردم اون هم لبخند زد.
-سلام.خوبین؟
اخم کردم.
-خوبین یعنی چی؟مگه داری با چندنفر حرف می زنی؟
-خب یه نفر.ولی ...
وسط حرفش پریدم.
-ولی نداره.دیگه اینجوری حرف نزن خوشم نمیاد.
-باشه...


صداش هیجان زده شد.
-وای نمی دونی صبح رفتیم چی شد.
منتظر همین بودم.منتظر بودم بفهمم امروز توی سایبری چه خبر بوده؟می خواستم ببینم اتفاقی نیفتاده؟صداش که ناراحت نبود.پس اتفاقی نیفتاده.
-چی شد مگه؟
-مهتاب، مستوفی رو شست گذاشت کنار.
به لحنش خندیدم.
-چجوری؟
-مستوفی گفت چرا باهم اومدین؟حالا من ترسیدم مجبور بشیم برگردیم و یه روز دیگه دوباره بریم اونجا.مهتاب گفت من اینجا رو بلد نبودم.اونم گفت به من زنگ می زدی.مهتابم نه گذاشت نه برداشت گفت من به شما اعتماد ندارم.مستوفی داشت آب می شد.
من هم می خندیدم.باورم نمی شد نامی این حرف رو زده باشه.اون حتی خیلی اوقات با زور سوال درسی می پرسید.باز پُر صدا خندید.
-بعدشم دیر رفتیم داخل ساختمون مستوفی گفت داشتین چی می گفتین؟مهتابم گفت مگه خواهر مادر نداری؟
قهقهه زدم.
-راست می گی؟نامی این حرفا رو زده؟
-آره.اصلا نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم؟
لحظه ای ساکت شد و دوباره ادامه داد.
-مهتاب نمی خواد از عارف شکایت کنه.
خنده ام جمع شد.جاخوردم.
-چرا؟
-نمی دونم... بهش گفتم اگه می دزدیدت مامانت می اومد یقه ی من یا پایدارو می گرفت.ولی هیچی نگفت.
-دیگه من چیکار کنم؟آخه...
وسط حرفم پرید.
-بیا قطع کنیم.پرینت بگیرن نمی دونم چه جوابی بدم؟
نفسم رو فوت کردم.
-جهنم که پرینت می گیرن.وقتی با من داری حرف می زنی که نباید فکرت اینور اونور بره.
آه سردی کشید.
-خوش به حالت که مَردی...
یه جوری شدم.
-از چه نظر؟
-اگه یکی سرت داد بزنه، تو دو درجه صداتو بلندتر می کنی دیگه هیچی بهت نمیگن.روز اولی که باهات اومدیم سایبری یادته؟یه عالمه سوال ازم پرسید.هرچی سعی می کردم بپیچونم نشد.ولی تو ازت سوال پرسید...
زمزمه کرد.
-همیشه دلم می خواست مرد باشم.
لبخند بی رنگی زدم.
-اگه تو مرد بودی که من...
مکث کردم.می خواستم بگم من عاشق کی می شدم؟اما نگفتم و ادامه دادم.
-من ازت حمایت می کنم.نترس.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با حرص جواب داد.
-کجا از من حمایت کردی؟کجا بود که من ندیدم؟
نفسم رو فوت کردم.
-ببین می دونم اشتباه...
نگذاشت ادامه بدم.
-البته خیلی نامردیه اگه اون باری که به خاطرم توی ماشین خوابیدی رو فراموش کنم.ولی من جاهای دیگه هم حمایتتو می خواستم که دریغ کردی.
خودم رو روی تخت پرت کردم.
-می دونم شاید از نظر تو خیلی بی عرضه هستم.حق داری.ولی یه وقتایی آدم انگار خوابه.تلنگر می خواد تا بیدار بشه.شاید دیر بیدار شدم.
-نمیگم بی عرضه ای.میگم من حمایت می خواستم.شایدم اشتباهم اینه انتظار داشتم تو حمایتم کنی.
دستی به گردنم کشیدم.
-نمی دونم چیکار کنم اشتباهام جبران بشه؟
-انتظار داری من بهت بگم؟تحت هیچ شرایطی بهت نمیگم.خودت باید پیدا کنی.خودت باید بفهمی.
-آخه من از کجا بفهمم تو چی می خوای؟وقتی ازت دورم...
صداش رو صاف کرد.
-اون روزی که بهم گفتی از سایت برو بیرون، یا روزی که پشت تلفن ازت پرسیدم نظرت در مورد من چیه و نصفه جواب دادی، من مشکلتو فهمیدم.درکت کردم... حتی از پشت تلفن.
سرم رو جا به جا کردم.
-ببین عزیزم خیلی چیزا تا گفته نشه، تا آدما مشکل همو از نزدیک لمس نکنن نمی تونن درکش کنن.قبول نداری؟
-چرا قبول دارم.ولی وقتی می بینی سرتا پا هیکل منو به فحش می کشن، هرچی از دهنشون درمیاد...
سکوت کرد.صداش می لرزید.حق داشت.ولی نباید انتظار داشت مثل بعضی پسرها که تا تقی به توقی می خوره، دستی به سر و گوش دختری می کشن، همون رفتار رو پیش بگیرم.بعضی جاها شد لمسش کردم.بدون محرم کردن لمس کردم.که نباید.نمی خواستم هیکل خودم و خودش رو به گند بکشم.نمی خواستم ارزش هاش رو ندید بگیرم که مثل دخترهای گوشه ی کوچه و خیابون باهاش برخورد کنم.اشتباهم فقط دیر اقدام کردن برای خواستگاری بود.وگرنه توی این موارد، تقصیری نداشتم...
-عزیز من، نمی خوام باهات برخوردی کنم که خودم پشیمون بشم.نمی خوام ...
پوفی کشیدم.
-منم آدمم و مثل همه ی مردا و پسرا نیاز دارم.فکر کردی ندارم؟فکر کردی نمی تونستم پنجشنبه توی ماشین کاری بکنم؟فکر کردی بلد نبودم؟می دونی چقدر سخته یه مرد خودشو تا این حد کنترل کنه؟که به کسی که دوستش داره دست درازی نکنه؟
تا خواست حرف بزنه ادامه دادم.
-من خودمو... خود بی جنبمو می شناسم.اگه بهت نزدیک بشم ولو برای کمک، گند می زنم به همه ی باورای خودم و خودت.
زمزمه کردم.
-آقام می گفت درست نیست کنارش باشی و نامحرم باشی.اونم منو شناخته بود...
سکوت رو شکست.
-منظورم اینایی که گفتی نبود.درک می کنم.فقط میگم احتیاج به حمایت دارم.درست همون جاها غیب میشی.یه زمانی باید باشی و نیستی.من اون زمانا فکر می کنم هیچ اهمیتی برات ندارم.چون عکس العملی ازت نمی بینم.یا فقط اخم می کنی.اگه نمی تونی یا نمی خوای باشی که خب بحثش جداست.ولی بهم بگو، تا چشم امید بهت نداشته باشم.
تند جواب دادم.
-من می خوام باشم.می خوام کمکت باشم.فقط یه وقتایی نمی دونم چه کمکی ازم ساختس.
مکث کردم.
-ببین مردا مثل زَنا نیستن توی این موارد.باید بهشون دقیق بگی مشکل کجاست تا رفعش کنن.کمتر می تونن همدلی کنن.بیشتر توی کار همفکری هستن.متوجه میشی چی میگم؟
-شما مردا سخت افزاری خوبین ولی خانوما، نرم افزاری.
-دقیقا.یعنی تو بیای پیش من ابراز ناراحتی بکنی ...نه فقط من که اکثر مردا لمسی می تونن کمک کنن.
هرچند که دوست نداشتم ضعفهام براش نمایان بشه ولی خوشحال بودم تا حدی صمیمی شدیم که باهم حرف می زنیم و درمورد خیلی چیزها نظر می دیم.
***
یکشنبه، همراه علیرضا عازم دانشگاه شدیم تا خودمون رو به جلسه برسونیم.حوصله ی پشت فرمون نشستن نداشتم بنابراین هردو، با ماشین علیرضا رفتیم.البته نیمیش معمولا برای کم کردن ِ هزینه ها و کم تر مصرف کردن ِ بنزین بود.تا جایی که می شد سعی می کردیم با هم بریم و با هم برگردیم.
-میگم علی.
نیم نگاهی بهم انداخت.
-هوم؟
-فکر کنم اگه بهشون نگیم کجا می خوایم تدریس کنیم بهتر باشه.نظر تو چیه؟
نگاهش کردم.لبش رو به دندون گرفته بود.
-آره.به نظرم درست ترین کار، همینه.فقط می گیم برامون دنبال جا نگردن.
دوست نداشتم به گوش کسی برسه که قصد دارم چه کاری انجام بدم یا کجا برم.به کسی که ربطی نداشت اما نمی خواستم به طور اتفاقی هم که شده، کسی اسم اون دانشگاه رو بشنوه و به سرش بزنه به اونجا بیاد.احتمالا علیرضا هم مثل من فکر می کرد.درسته که همه ی کارمندها بد نبودن.اما همه، از ماجرای ما با خبر شده بودن.هر کسی جسته و گریخته چیزهایی شنیده بود.ماجرای ما مثل یه کلاغ و چهل کلاغ توی دانشگاه پیچید.وقتی اینطور پیش بره، هر کسی هر چیزی رو که دوست داشته باشه به دانسته هاش اضافه می کنه و به نفر بعدی می گه.نفر بعدی هم همینطور و... وارد حیاط دانشگاه شدیم.ماشین رو که پارک کرد، وقتی پیاده شدیم، با صدای سلام ظریفی، به سمت ساختمون برگشتیم.
-سلام.
مریم بهروزی بود.حالا که فهمیده بودم یه سری از کارها زیر سر اونه، نمی دونستم چه برخوردی باهاش داشته باشم؟ولی سعی کردم مثل سابق، جدی باشم.
-سلام.
به سمت علیرضا برگشتم.نگاه عادی ای به بهروزی انداخت و سر تکون داد.احتمالا اون هم مثل من سعی داشت محتاطانه رفتار کنه.راه که افتادیم، با صداش متوقف شدیم.
-استاد پایدار...
ایستادم.ادامه داد.
-از خانم کامجو خبر ندارید؟
جدی نگاهش کردم.
-چرا باید خبر داشته باشم؟
ابروهاش رو بالا داد.
-خب مسئول سایت بود.گفتم شاید ازش خبر داشته باشید.
سری تکون دادم و به سمت ساختمون برگشتم.
-شما فکر می کنی من انقدر بیکارم که آمار ِ تک به تک ِ مسئولین ِ سایت رو بگیرم؟
با همون لحن جدی ادامه دادم.
-شاید دکتر گل افشان ازشون اطلاع داشته باشن.
هم قدم با علیرضا از پله ها بالا می رفتم.آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
-چرا از تو درمورد روجا پرسید؟
شونه بالا انداختم.
-اینم با اوناست.می خواد آمار بگیره لابد...

*روجا*

تولد مبینا بود.تصمیم داشتیم توی دانشگاه جمع بشیم و بعد از مدتها، فارغ از هر مساله ای به گردش بریم و کمی هم برای خودمون شاد باشیم.شادی ای که خیلی وقت بود ازش محروم بودیم.من و مهتاب زودتر از بقیه وارد دانشگاه شدیم.دانشگاه، نسبتا خلوت بود و تک و توک دانشجوها بالا و پایین می رفتن.خب کلاسها تموم شده و موعد تحویل پروژه ها بود.اما مایی که پروژه نداشتیم خیلی وقت بود که تعطیل بودیم.هرچند که تعطیلی با وجود رفت و آمد به سایبری و مشکلات متعددی که داشتیم، لااقل به چشم من یکی نیومد.امیدوار بودم تعطیلات بعد از امتحانات، که مصادف می شد با فارغ التحصیلیم و احتمالا خواستگاری آبان، بهتر از این بشه.امیدوار بودم روزهای بهتری برام رقم بخوره... نیمکت های راهروها رو جمع کرده بودن و جایی برای نشستن نبود.سرگردون، نگاهم رو دور سالن می گردوندم تا صندلی ای پیدا کنم و چند لحظه ای بشینیم.نمی دونم چرا هرچقدر از دست مهتاب ناراحت می شدم نمی تونستم باهاش قهر کنم؟قهر کردن رو بلد نبودم و دلم نمی خواست یاد بگیرم.هرچند با خودم فکر می کردم قهر کردن چه فایده ای داره؟روزهای آخری بود که کنار هم بودیم.نمی خواستم خاطره ی بدی از کسی توی ذهنم بمونه.دوست داشتم هروقت اسم مهتاب به گوش می خوره یاد روزهای خوب بیفتم.نه روزهایی که حس می کردم پشتم رو خالی کرده... به سمت یکی از کلاسها می رفتیم تا صندلی ای برداریم که با صدای آشنایی به سمت راه پله ها برگشتیم.
-خاله...
مریم بود.نمی دونستم چطور برخورد کنم؟از اونجایی که نمی دونستم نقش مریم چقدره، نمی دونستم با کی ارتباط داره، نمی تونستم برخورد بدی داشته باشم.هنوز چیزی ثابت نشده و مدرک درستی دست سایبری رو نگرفته بود.اگه حرفی می زدم شاید عقب نشینی می کرد.مشکلات من هم بیشتر می شد.چون دوباره سراغ من می اومدن برای رابطه ی نداشته با پایدار.اما حالا باز به کارهاشون ادامه می دادن و برای من بهتر بود.سعی کردم عادی برخورد کنم.
-سلام مریم.
جلو اومد و اول با مهتاب و بعد، با من دست داد.
-سلام.اینجا چیکار می کنید؟
و هر دو دستم رو گرفت.شونه بالا انداختم.
-همینجوری اومدیم.
نیشخندی زد.
-مطمئنی؟یا اومدین پایدارو ببینین؟
نمی دونستم آبان هم داخل دانشگاهه.یکشنبه ها، به دانشگاه نمی اومد.اما از اینکه اینطور به پایدار اشاره کرده بود مطمئن شدم از چیزهایی هم خبر داره.
-مگه پایدار دانشگاهه؟
فقط سر تکون داد.لب برچیدم.
-وا.هیچ وقت یکشنبه ها نمی اومد که.
شونه بالا انداخت.
-نمی دونم.
لحظه ای با عجله، دست راستم رو بلند کرد.
-نامزد کردی؟
با نگاهی به دست راستم تازه یادم افتاد انگشتر بدلم رو توی انگشت انداختم.نیشخندی زدم.نگاه شیطونی با مهتاب رد و بدل کردم.
-آره.
اصلا شاید در این صورت دست از سرم بر می داشتن.شاید فکر می کردن در شُرُف ِ ازدواج هستم و همه چیز تموم می شد.

هیجان زده، تکونم داد.
-راست می گی؟کی هست؟اسمش چیه؟کجا باهم آشنا شدین؟
جاخوردم.من فقط حرفی زدم که زده باشم.اصلا فکر نمی کردم یه کلمه "آره" می گم و چند صفحه باید درموردش توضیح بدم.پس تصمیم گرفتم راستش رو بگم.تصمیم گرفتم بگم که شوخی کردم.وگرنه باید مشخصات ِ شوهر خیالیم رو از کجا می آوردم؟چون فقط آبان توی ذهنم بود و اگه چیزی می گفتم مریم متوجه می شد.قبل از جواب دادنم، گوشیش زنگ زد و فاصله گرفت.به مهتاب چشمکی زدم.
-خوب شد رفت.وگرنه نمی دونستم چی بگم؟
با اومدن دوباره ی مریم، مهتاب سکوت کرد و چیزی نگفت.
-میگم خاله... پروژتونو با کی برداشته بودین؟
خوشحال شدم از اینکه موضوع صحبتمون از ازدواج کردن من تغییر کرده.
-پایدار.
چشمش برق زد.
-برم بهش بگم سی دی پروژتونو بهم بده؟
ما اصلا پروژه نداده بودیم و قرار نبود پروژه ای انجام بشه.نمی دونستم چه جوابی بهش بدم؟چه جوابی که دردسر درست نشه؟نگاه گیجی به مهتاب انداختم.مهتاب جواب داد.
-فکر نکنم بده.حالا می خوای خودت برو بپرس.
مردد ایستاد.
-آخه روجا، پایدار تو رو خیلی دوست داره.اگه تو بگی میده ولی به من... فکر نکنم.
لب گزیدم.
-چرا باید به من بده؟تازه من کلی سرکلاساش اذیت کردم.به خون من تشنست.
کمی نگاهم کرد.
-باشه.پس خودم بهش می گم.
مریم که دور شد، کامل به سمت مهتاب چرخیدم.
-آخه این چی بود گفتی؟الان بره پیش پایدار، اون گیج بازی درمیاره یه وقت لو میده.
-پایدار که مسلما اگه پروژه ای داده بودیم، به این نمی داد.
مکث کرد.
-خب می خوای بریم بهش بگیم حواسش باشه؟
تردید داشتم.
-من نرم بهتره.اینهمه حرف پشت سرمه برام بسه.
-خب می گیم نوشین بره پیشش.
دلم نمی خواست نوشین یا کسی دیگه باهاش صحبت کنن.دوست داشتم بهش زنگ بزنم ولی نمی خواستم مهتاب بدونه باهاش تماس دارم.برای همین مجبورا قبول کردم.ناگهانی یاد حرف مریم افتادم.
-یعنی چی که گفت پایدار منو خیلی دوست داره؟
به چشم های مهتاب خیره شدم.
-تو هم شنیدی یا من اشتباه می کنم؟
لبش رو جمع کرد.
-منم شنیدم ولی اونموقع انقدر توی فکر پروژه بودم، بهش دقت نکردم.
یقینا مریم هم جزو همون افرادی بود که شش ماه زندگی ما رو به بازی گرفته بودن.همونهایی که پیام می دادن و از رابطه ی بین من و آبان حرف می زدن.برای همین به دوست داشته شدن من توسط آبان اشاره کرد.

*آبان*

جلسه ی اضطراری، توی اتاق مهرداد که بزرگ تر از بقیه اتاقها بود تشکیل شد.در خلال صحبت ها، چند باری رئیس جدید که از دو-سه روز پیش اومده بود، نگاه منظورداری به من و علیرضا انداخت که توجهی بهش نکردم.با این نگاه کردنهاش حس کردم انگار ماجرای منحل شدن رو فهمیده باشه.انگار فهمیده بود من توی این قضیه دست دارم.البته اصلا برام مهم نبود.من که آبرو و ابهت سابق رو توی دانشگاه و پیش چشم کارمندها و اساتید نداشتم.پس این موضوع و فهمیدن احتمالیش هم دیگه هیچ ایراد و اهمیتی نداشت... اواخر جلسه، مهرداد نزدیک من و علیرضا که درست کنار هم نشسته بودیم شد.
-شماها کجا دوست دارید تدریس کنید؟
علیرضا زودتر از من جواب داد:
-والا ما چشممون ترسیده از این دانشگاه و کارمنداش.تصمیم داریم همراهتون نیایم.
مهرداد، سری تکون داد.
-منم نمی خوام برم.می خوام یه شرکت تاسیس کنم.
قبل از این حرفش نگران این بودم که نکنه جای مناسبی برای مهرداد با اونهمه زحمت هاش پیدا نشه.اما با این جمله، خوشحال شدم.ضربه ای به روی شونه اش زدم.
-چه جور شرکتی؟
چونه اش رو خاروند.
-با برادر خانومم، می خوایم یه شرکت پخش دارو بزنیم.
سرش رو بالا گرفت.
-یعنی تاسیس کرده، فقط قراره من از شهریور باهاش همکاری کنم.
من که نمی دونستم توی اون شرکت قراره چه کاری انجام بده.اما همین که آقای خودش می شد خوب بود.مهرداد، فرد لایقی بود... همون لحظه گوشی علیرضا زنگ زد و از ما فاصله گرفت.همزمان یکی از خدماتی ها به دنبال مهرداد اومد و مهرداد با خداحافظی سرسری رفت.شاید آخرین دفعاتی بود که می دیدمش.دوستش داشتم اما نمی خواستم بعدا دیداری بین ما صورت بگیره.مهرداد از خیلی حرفهایی که پیش اومد باخبر شده بود.من قرار بود با روجا ازدواج کنم.نمی خواستم هربار که روجا رو می بینه حرفها توی ذهنش تداعی بشه.نمی خواستم حتی برای لحظه ای، تصوری درمورد روجا و شخصیتش و پاکیش داشته باشه.پس این دوری برای ما بهتر بود.علیرضا هم همه چیز رو می دونست.اما علیرضا برای من با همه ی دنیا فرق داشت.علیرضا از اول در جریان همه چیز بود.از لحظه ای که روجا به دلم نشست تا لحظاتی که ایمیل ها و توهین ها رو می دیدم و می خوندم.اون هیچ وقت نمی تونست به روجا، نگاه دیگه ای داشته باشه.نگاهی که لایق روجا نیست...
صدای پایی از سمت پله ها اومد.به همون سمت برگشتم.با دیدن شخصی که از پله ها بالا می اومد برای لحظه ای شک کردم.صدیق بود؟صدیق بود که با اون چهره ی نا آشنا نزدیک می اومد؟وقتی نزدیک شد، وقتی طرز راه رفتن بیخیالش رو دیدم، وقتی با صدای همیشه بلند و رساش سلام کرد تازه فهمیدم دختری که با ابروهای تیغ انداخته ی کلفت و کوتاه نزدیک میشه، همون شاگرد خودم نوشین صدیقه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کاملا بهم نزدیک شد.
-سلام استاد.
متعجب از چهره ی جدیدش، سری به علامت جواب سلام تکون دادم.همون حین نگاه یواشکی ای به دست چپش انداختم.خبری از حلقه نبود.لحظه ای فکر کردم پسری که با روجا تماس گرفته و درمورد ازدواج با صدیق صحبت می کرد، احتمالا پا پیش گذاشته.ولی وقتی حلقه ای توی دست نداشت یعنی یا اون پسر هنوز اقدام نکرده و یا صدیق اون آدم رو به همسری نپذیرفته... با صداش از فکر خارج شدم.
-استاد راستش یه موضوعی پیش اومده با خانم کامجو گفتیم در جریان بذاریمتون.
آب دهنم رو قورت دادم تا به مداد غیر حرفه ای توی ابروهاش، نخندم.هیچ وقت اینطور ندیده بودمش.همیشه مقداری آرایش روی صورتش داشت.آرایشی کم و سبک.هیچ وقت هم ندیده بودم به ابروهاش دست بزنه.البته به من ربطی نداشت.فقط از این همه غیر حرفه ای بودنش خنده ام گرفت.
-چه موضوعی؟
-راستش...
صداش رو پایین آورد و نگاهی به اطراف کرد.
-راستش مریم بهروزی اومد پیشمون گفت سی دی پروژه ی ما رو می خواد.ما هم چون انجامش ندادیم گفتیم بیاد پیش خودتون تا شما یه جوابی بهش بدین که نفهمه ما پروژه نداشتیم.
مکث کرد.
-خواستیم شمام در جریان باشید.
سعی می کردم پلک نزنم تا نخندم.اوهومی کردم و چیزی نگفتم.کمی مکث کرد و با تعجب دور شد.دور شدنش، همزمان شد با نزدیک شدن علیرضا و خندیدن ِ من.علیرضا با تعجب نگاهم کرد.
-چی شده؟صدیق بود؟
خم شده و فقط می خندیدم.خب از فاصله ی نزدیک تر بیشتر می فهمیدم چقدر بد توی ابروهاش مداد کشیده.علیرضا ضربه ای روی کمر خم شده ام زد.
-چی گفت که اینجوری شدی؟
آروم تر که شدم، حین پایین رفتن از پله ها، چهره ی صدیق رو براش شرح می دادم و لبخند می زد.صدیق همیشه برای من بچه ی بازیگوشی بود که شاید انتظار نداشتم چهره اش روزی به سمت و سوی بزرگسالی بره.شاید نیمی از خندیدنم برای همین بود.تصاویری که همیشه به صورت موندگار از صدیق توی ذهنم داشتم، آواز خوندن و پریدن یهوییش توی سایت بود.با این کارهاش همیشه فکر می کردم خلاف ِ قد ِ بلندش که بزرگسال نشونش می داد، کم سن و ساله.چیزی حدود هفده سال.ولی حالا و با این کار چهره اش به بیشتر از بیست و یکی- دو ساله می خورد.با خودم فکر کردم کاش همچون تغییری رو به صورتش نمی داد.و یا شاید حرفه ای تر عمل می کرد.خب وقتی من دیدم و خندیدم حتما افراد دیگه ای هم به همین حال می افتادن.
***
دوشنبه، به دلیل نامساعد بودن حال مهنامه، علیرضا خبر داد همراه من نمیاد.از خونه خارج شدم و تصمیم گرفتم وقت برگشت سری بهشون بزنم و حال مهنامه رو جویا بشم.
سوار ماشین که شدم، رادیو رو روشن کردم تا صدایی توی فضای ماشین بپیچه و خوابم نبره.بدنم توی این چند وقت، حسابی تنبل شده بود.خب کمتر به دانشگاه می اومدم.به خاطر دانشگاه بود که زود بیدار می شدم.وگرنه شرکت که نزدیک بود و نیازی به سحرخیزی نداشت...

نزدیک دانشگاه، صدای رادیو رو کم کردم.خیابون کناری خلوت بود.البته توی این ساعت، ساعت هشت و نیم، روزهایی که تقریبا پایان ترم بود، این خلوتی بعید نبود.خواستم به چپ برم تا بپیچم که پراید سفید رنگی، نفهمیدم از کجا پیداش شد و مستقیم به سمتم اومد.فقط لحظه ی آخری که با هم برخورد کردیم دیدمش.ضربه کاری بود.گیج شدم و فرمون رو ول کردم.با اینکه سرعت ماشین کم بود، با این حال، کنترل از دستم خارج شد و سرم محکم با فرمون برخورد کرد.حس کردم پیشونیم گرم شد و چشم بستم.صدای باز و بسته شدن در ماشینی که باهاش برخورد کرده بودم اومد.
-د لامصب، تو که زدی کشتیش.
صدای مرد دیگه ای از نزدیکتر اومد.
-من چه می دونستم (...) می خواد کمربند نبنده؟
بی توجه به جر و بحثشون، چشمم رو بسته نگهداشتم و به این فکر می کردم چرا امروز کمربند نبستم؟من که هربار تا سوار ماشین می شدم کمربند می بستم، چطور یادم رفت و این بار و با این فراموشی و بی احتیاطی کار دست خودم دادم؟باز صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد.با صدای استارت، چشم باز کردم و سر از روی فرمون برداشتم.جلوی دیدم تار بود و درست نمی دیدم.فقط متوجه شدم پراید، با سرعت ازم دور می شه و از صحنه فرار می کنه.اگر چشمم اون لحظه به درستی می دید، می تونستم شماره پلاکش رو یادداشت کنم.ولی نتونستم و به راحتی رفت.سر روی فرمون گذاشتم تا کمی حالم جا بیاد.درد سرم که کمتر شد، استارت زدم و ماشین رو جلوتر و گوشه ی خیابون بردم تا ماشین دیگه ای نیاد و برخورد دیگه ای صورت نگیره.گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و علیرغم میلم شماره ی علیرضا رو گرفتم.دلم نمی خواست باعث دردسرش بشم.اما همیشه حکم بچه ای رو داشتم که دائم به مشکل می خوره و به سراغ پدرش می ره.پدرم، علیرضا بود.
-چیه هنوز نرفته، زنگ زدی؟
برگی دستمال کندم و همونطور که توی آینه ی وسط نگاه می کردم، روی پیشونیم گذاشتم تا خونش رو پاک کنم.به نظر نمی رسید خون زیادی ازش رفته باشه.
-علی هول نکنیا.
با مکثی، بی میل ادامه دادم.
-تصادف کردم.
صداش دستپاچه توی گوشم پیچید.
-تصادف؟کجایی الان؟
دستمال رو فشار دادم.
-توی خیابون دانشگاهم.داشتم می پیچیدم یه پرایدی از روبرو زد بهم و در رفت.
-طوریت نشد؟الان میام.
قبل از جوابم قطع کرد.می دونستم وقتی با این شرعت تماس رو قطع می کنه، به زودی خودش رو بهم می رسونه.پس نگرانی نداشتم.گوشی رو کنار گذاشتم و توی آینه به پیشونی زخمیم چشم دوختم.اندازه ی سکه ی پنجاه تومنی، زخم بود.چون قرمز شده، مشخص نبود شکاف برداشته یا فقط خراشیده و خونریزی می کنه.دست که نزدیکش می گذاشتم، بدون وارد کردن فشار جزئی، کمی خون ازش خارج می شد.خون لخته شده روی زخم رو گرفته بود.حالم خوب بود ولی نمی دونستم چه بلایی سر ماشین اومده.منتظر بودم علیرضا بیاد و فقط به خونه برگردم.مطمئنا چیز دیگه ای نمی خواستم.

*روجا*

با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.نگاهی بی حوصله به صفحه ی گوشی انداختم.کی بود که انقدر خروس بی محل بود و نمی فهمید این ساعت شاید خواب باشم؟با دیدن شماره با تعجب و وحشت توامان نیم خیز شدم. نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟ولی کنجکاو بودم.می خواستم بدونم چه حرفی برای زدن داره؟می خواستم بدونم چه مساله ای می تونه پیش اومده باشه که این آدم باهام تماس بگیره؟برای همین کنجکاویم به ترس و تعجبم غلبه کرد.صدام رو صاف کردم و دکمه ی اتصال رو زدم.
-بله؟
-سلام.
صداش یه جوری بود.انگار آرامش قبل از طوفان باشه.زمزمه کردم.
-سلام...
-خوبی؟سلامتی؟
می دونستم پشت این احوالپرسی، چیزی هست.آروم جواب دادم.
-ممنونم.شما خوب هستین؟
آه کشید.
-تبریک میگم.
دستی به پیشونیم کشیدم.
-بابت؟
-ازدواجتون دیگه.
چندبار پلک زدم.
-ازدواج؟
-آره...
سکوت کرد.یاد دیروز افتادم.دیروز... مریم ... نفس عمیقی کشیدم.جوابی که دادم، کاملا غیر ارادی بود...
-ممنون.
نفسی طوفانی کشید.
-ولی بالاخره کار خودتونو کردینا.
متعجب از این تغییر بحث، ابرو گره کردم.
-متوجه نشدم... چه کاری؟
صداش رو بالا برد.
-اون (...) بی پدر مادر، نوشین ... اون رفته سایبری درمورد من اون حرفا رو زده؟
تازه فهمیدم چی شده... عصبی شدم.
-برای چی فحش می دی؟درست صحبت کن.
-چرا فحش ندم؟
صداش رو بالا برد.
-هان؟چرا فحش ندم؟می خواست منو بدبخت کنه؟برو بهش بگو (...) دیدی سرهنگ بخشداری فامیلمونه؟دیدی هیچ غلطی نمی تونه بکنه؟

سیخ، سرجام نشستم.چی می گفت؟درباره ی چی صحبت می کرد که اسم سرهنگ رو هم می آورد؟اصلا درمورد سایبری چی می دونست؟مگه برای بازجویی نبرده بودنش؟پس این وسط سرهنگ چیکاره بود؟اصلا چی انقدر عصبانیش کرده بود؟
-آقای مفخم، متوجه نمیشم اصلا.چی شده؟
صداش کمی آروم تر شد.
-چند روز پیش از سایبری باهام تماس گرفتن.گفتن بیا اینجا.منم یادم رفت برم.دو سه روز بعدش همین بخشداری خودش شخصا اومده بود در خونمون.به مادرم گفته بود امیرو بفرست کارش دارم... مادرم پرسیده بود چه کاری؟گفته بود امر خیره.
خندید.
-منم گفتم خدایا یعنی داره از من خواستگاری می کنه؟
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم تا ادامه بده.برام جالب بود که بخشداری شخصا به دنبال مفخم رفته بود.ولی نوبت ما که می شد مستوفی حتی آدرس رو هم بهمون نمی داد.
-مادرم باز اصرار کرد تا اینکه بخشداری گفت فقط بگم مربوط به دانشگاهشه.منم گفتم خدایا دانشگاه که خبری نیست.یاد شماها افتادم که شنیدم پاتون به پلیس کشیده شده.
چندبار سر تکون دادم.پس بخشداری، فامیل مفخم بود؟ادامه داد.
-منم دیروز رفتم سایبری خود این بخشداری باهام صحبت کرد.گفت می دونم کاره ای نیستی.این دخترا خواستن خرابت کنن.منم گفتم حتما کار نوشینه.
سکوت رو شکستم.
-من درمورد قضیه ی قم براشون گفته بودم.نوشین چیزی نگفت.
صداش پر از تعجب شد.
-واقعا قضیه رو گفتی؟چون من اصلا درموردش با کسی حرفی نزدم.
چشمم رو بستم.دست بخشداری درد نکنه.این رو برده فقط باهم چای خوردن؟سکوتش رو شکست.
-قضیه ی این عارف پیلتن چیه؟شنیدم می خواسته مهتابو بدزده.
قهقه ای زد.آه کشیدم.باید سوالاتی که داشتم رو می پرسیدم.شاید با پرسیدنشون چیزهایی برام روشن می شد تا از اینهمه گیجی و بی خبری فاصله بگیرم.
-شما شماره ی منو بهش دادین؟
-نه به خدا.برای چی باید می دادم؟من تو رو برای خودم خواستم همیشه.من اصلا نخواستم هیچ وقت، هیچ مردی جز من سمتت بیاد.
کلافه ادامه داد.
-برای چی باید شماره ی تو که عزیز بودی برام، به کسی مثل اون خالی بند بدم؟
این همه احساسات رو از کجا آورده بود؟از کجا آورده بود که تا حالا خبری ازش نبود؟اما هرچی که بود برای من مهم نبود.دراز کشیدم.
-خودش گفت.گفت شما دادی بهش.
داد کشید.
-میگم به قرآن من ندادم.من هرجا نشستم گفتم خانوم کامجو، خانوم و با شخصیته.حتی توی سایبری درموردت پرسید گفتم این دختر، همتا نداره.برای چی باید همچین کاری بکنم؟

باز از فکرم گذشت که فامیل بخشداریه.دیگه جوابی بهش ندادم و قطع کردم.به سقف خیره شدم.زنگ گوشیم بلند شد.نگاهی به شماره انداختم.وقتی مطمئن شدم باز هم مفخمه، جواب ندادم.با خودم فکر کردم کاش بهش می فهموندم که می دونم با مریم در ارتباطه.کاش بهش می فهموندم از خیلی چیزها با خبرم.خب احتمالا عارف رو هم مفخم سروقتمون فرستاده بود.فقط نمی دونستم چرا مهتاب؟دوست داشتم بدونم.اما حالا که دیر شده بود و من هم قصد نداشتم دیگه جوابش رو بدم.چشمم تار شد.
-خدایا، بی یار و یاورشون، فقط منم؟
هق هقم بلند شد.
-پس من چی؟
شانس آوردم کسی خونه نبود.دلم می خواست به راحتی گریه کنم و دوست نداشتم کسی من رو توی این وضعیت ببینه.دلم برای خودم می سوخت.دلسوزی ِ دیگران رو نمی خواستم.
-خدایا من کسیو نمی خوام.فقط خودت کمکم کن.
نفس گرفتم.به یاد تمام تهمت ها افتادم.به یاد حرفهای سرهنگ.به یاد ِ تهدیدش به بازداشت شدنم.چقدر اذیت شدم.چقدر اذیتم کردن.به خاطر چی؟به خاطر کی؟به خاطر فامیلش که مفخم باشه؟چطور دلش اومد؟
-ببین چجوری بی آبروم کردن.ببین چجوری دارن فامیل بازی می کنن؟حقمو ازشون بگیر...
یعنی مستوفی هم مثل سرهنگ بود؟یا مثل اون نبود؟یعنی به خاطر سرهنگ بود که میکروفن رو خاموش کرد و اون جملات رو گفت؟یعنی برای همین بود که گفت خودم هم ناراضی هستم؟یعنی مجبور بود این کارها رو بکنه؟اما چرا؟اون که خودش پلیس بود؟یعنی نمی تونست کاری بکنه؟یا شاید هم فقط می خواست بهش اعتماد کنم؟
نمی دونم چقدر گذشته بود و چقدر سر روی زمین داشتم که صدای زنگ پیام گوشی بلند شد.با اینکه فکر می کردم شاید مفخم باشه، نگاهی به صفحه انداختم.شماره ی عارف بود.اخمی کردم.
-تو چی می گی این وسط؟
چقدر ازش بدم می اومد.اصلا با چه جراتی با شماره ی خودش بهم پیام داد؟نکنه اون رو هم به سایبری احضار کرده بودن؟بینیم رو بالا کشیدم و پیام رو باز کردم.
-روجا خانوم فکر کردی منو بکشونی سایبری طوریم میشه؟بدبخت خودتو مرده بدون.می دونی من کیَم؟من پسر ... هستم.تو که فامیلیمو می دونی، برو چک کن ببین راست می گم یا نه؟
هنوز قبلی رو هضم نکرده بودم که پیام دیگه ای اومد.بازهم شماره ی عارف بود.
-هیوندا سانتافه ی ... رنگ به شماره ی ... مال پایداره؟
قلبم تند تند می زد. پیام دیگه ای پشت سرش اومد.
-شدیدا به صافکاری احتیاج داره... هم خودش هم صاحبش...
چشمم درشت شد.اشکم رو پاک کردم.
-یعنی چی؟
دستی توی موهام کشیدم.
-ماشین آبان چیه؟
ترسیده بودم.حتی رنگ ماشینش رو یادم نمی اومد چه برسه به مدلش.شماره ی آبان رو گرفتم.هرچقدر بوق خورد، جواب نداد تا اینکه اشغال شد.چونه ام می لرزید و دندون هام به هم می خورد.توی گرمای خرداد ماه، از سرما به خودم می لرزیدم.دوباره شماره اش رو گرفتم.بازهم جواب نداد.نکنه عارف راست گفته و بلایی سر آبان آورده بود؟آبان چرا جواب نمی داد؟دست چپم درد می کرد و تیر می کشید.دردش تا زیر بغلم ادامه داشت.بی توجه به این درد، باز شماره گرفتم.بازهم جواب نداد.نگاهی به ساعت انداختم.جلوی چشمم سیاه می شد و درست نمی دیدم.فقط به نظرم رسید نزدیک ده باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چونه ام لرزید.
-حتما خوابه.
با اینکه سعی می کردم خودم رو دلداری بدم ولی دلم طاقت نمی آورد.باید ازش خبر می گرفتم.شاید هم چیزی نشده بود.شاید عارف دروغ می گفت.اصلا مفخم همین چند لحظه پیش لقب خالی بند رو بهش داده بود.آره پس عارف دروغ می گفت.اما باید مطمئن می شدم.توی گوشی گشتم و شماره ی مهنامه رو پیدا کردم.با لبخندی بی ربط و عصبی، شماره گرفتم.بعد از دو بوق، صداش توی گوشم پیچید.
-جانم؟
بهش نمی خورد ناراحت باشه.البته شاید هم خبر نداشت.
-سلام مهنامه جون.
-سلام عزیزم.خوبی؟
لب گزیدم.
-آبان کجاست؟
من من کرد.
-نمی دونم... شاید... اِ ... حتما خوابه دیگه.
فهمیدم چیزی هست.
-ببین می دونم یه چیزی شده فقط بگو کجاست؟سالمه؟
تعجب کرد.
-تو از کجا می دونی؟گفت بهت نگیم که.حالا خودش طاقت نیاورد بهت زنگ زد و گفت؟
غرغری کرد.
-آلو توی دهنش خیس نمی خوره.
مختصرا درمورد پیامی که برام اومده بود براش توضیح دادم.می خواستم بدونه من از کجا باخبر شدم که دیگه غر نزنه و درست بهم توضیح بده.
-حالا بگو چی شده؟کجاست؟
-ببین هیچی...
وسط حرفش پریدم.
-مهنامه به خدا یه بلایی سر خودم میارم.بگو کجاست؟
-بیمارستان ...
سریع اضافه کرد.
-البته علیرضا می گفت یه خراش کوچیکه.
بلند شدم.مانتوم رو از توی کمد برداشتم و پوشیدم.
-باید ببینمش.
-طوری نیست.علیرضا که دروغ نمی گه.
شلوارم رو عوض کردم.
-ببین به آقا علیرضا بگو دارم می رم اونجا.بمونن تا من آبانو ببینم خیالم راحت بشه.
-نمی خواد.
جلوی آینه ایستادم.مدادم رو توی چشم هام کشیدم و مداد ابروی قهوه ای رو هم برداشتم.
-مگه نمی گی طوریش نشده؟پس می خوام ببینمش.

مقنعه سر کردم و جوراب رنگ پام رو برداشتم و به سراغ کیفم رفتم.کیف پولم داخلش بود.نگاهی بهش انداختم تا مطمئن بشم پول به اندازه کافی دارم.همون حین صدای مهنامه رو شنیدم.
-خیله خب الان بهش میگم.زیاد عجله نکن.خب؟
به سمت در دویدم.
-باشه.فعلا.
کفش پوشیدم.انقدر که عجله داشتم اصلا نمی فهمیدم چی می پوشم؟برام مهم نبود.با اینکه مطمئن شده بودم اتفاق بدی نیفتاده، اما فعلا فقط آبان اهمیت داشت.از خونه خارج شدم و با عجله خودم رو به سر خیابون رسوندم.پیامی اومد.باز کردم.مهنامه بود.
-بهشون گفتم.علیرضا گفت میاد خونه ولی آبان هنوز اونجاست.
به سمت تاکسی زرد رنگ خم شدم.
-دربست بیمارستان ...
نگهداشت.
-دوازده تومن می گیرم ها.
حوصله ی چونه زدن نداشتم.وقتی علیرضا، آبان رو تنها می گذاشت یعنی حالش خوب بود.ولی باید می دیدمش.دلم آروم نمی گرفت.باید رو در رو، قضیه ی مفخم رو بهش می گفتم.دیگه نمی خواستم چیزی ازش پنهان بمونه یا دیر بهش خبر بدم.


*آبان*

بعد از پانسمان مختصر و عکس رادیولوژی با اجبار علیرضا راهی اورژانس شدیم تا روی یکی از تخت ها استراحت کنم.علیرضا عکس رو گرفت و مجدد پیش خودم برگشت.عکس نشون می داد مشکلی ندارم.همونطور که خودم هم می دونستم.اما علیرضا حرفم رو قبول نمی کرد... گوشیم رو به دستم داد.
-روجا زنگ زده به مهنامه، مهنامه هم قضیه رو بهش گفته.الانم پاشده داره میاد اینجا.
از روی تخت بلند شدم.
-آخه چرا؟مگه بهش نگفته حالم خوبه؟
-چرا.گفته.ولی اون نگران بود گفت باید خودم بیام ببینم.
لبخند پهنی زدم و دراز کشیدم.ضربه ای روی شکمم زد.
-اون که داره میاد.من برم پیش مهنامه؟
نگاهش کردم.
-برو... چش شده مگه؟
لبخند عمیقی زد و چیزی نگفت.بلند شدم.با توجه به لبخندش، فهمیدم چیز بدی نیست.یعنی اصلا بد نیست و خوشحال کننده هم هست.چشمم رو ریز کردم.
-چی شده؟
فقط نگاهم کرد.گردنم رو کج کردم.
-نمی خوای بگی که داری بابا میشی؟
خندید و بلند شد.سریع بلند شدم و با وجود سرگیجه، بغلش کردم.
-شوخی می کنی؟

با صدا خندیدم.خودش هم از شدت خوشی، فقط می خندید.خب خنده و خوشحالی هم داشت.علیرضا همیشه مرد ِ بچه دوستی بود.ازش فاصله گرفتم.
-تبریک میگم.
چشمک زدم.
-حالا چند وقتش هست؟
با خنده، سرش رو عقب برد.جوری که فقط چونه اش رو می دیدم.
-دو سه هفته... همین حدودا...
با تعجب بهش خیره شدم.دهنش رو باز کرده بود و با صدا می خندید و شونه های پهنش می لرزید.از خنده اش، من هم خندیدم.جلو رفتم و بوسه ای به روی چونه اش زدم.
-مهم نیست.مهم اینه که هست.
روی تخت نشستم.
-پس واجب شد زودتر بری.
به سمت در رفت.
-یه وقت به روش نیار.بذار یه خورده بگذره.
و از اتاق خارج شد.می دونستم چی می گه.قطعا مهنامه از اینکه کسی به این زودی متوجه بشه خجالت می کشید.نه من می خواستم خجالت زده بشه و نه علیرضا.


*روجا*

بعد از کمی چونه زدن با نگهبان جلوی در، خودم رو به اورژانس رسوندم.
-خانم ببخشید آقای آبان پایدارو اینجا آوردن؟
دختر پشت پیشخون، بعد از لحظه ای مکث جوابم رو داد.
-انتهای سالن دست چپ، پشت اون پرده ی سرتاسری.
به همون سمتی که گفت دویدم.لحظه ای که پرده رو کنار می زدم، یادم افتاد از دختر تشکر نکردم.شونه بالا انداختم. دیگه دیر شده بود.وارد شدم.هشت تخت پیش روم و یکی از تخت ها پر بود.از فاصله ی چندمتری سالم به نظر می رسید. چند قدم نزدیک شدم.چشم هاش بسته بود و حرکتی نکرد.حرکت نکرد و نگران شدم.با دقت به سینه اش خیره شدم.می خواستم ببینم نفس می کشه یا نه؟با اون پتو و ملحفه، اصلا مشخص نبود. ناچار، لبه ی تخت نشستم و انگشتم رو زیر بینیش گذاشتم.گرم شد.لبخند زدم.صداش بلند شد.
-یعنی اگه مرده بودم، فکر نمی کنی می بردنم سردخونه؟
نگاهم رو به چشم های بازش دوختم.
-خوبی؟چی شده؟
خندید.
-باید می رفتم.مرخص بودم.به خاطر تو موندم.
اخم کردم.
-پس چرا دراز کشیدی؟ترسیدم دیدم تکون نمی خوری.
نشست.
-می خواستم عکس العملتو ببینم.

خیره خیره به پیشونی زخمیش نگاه می کردم.زخمش وسیع نبود اما همون هم به نظرم زیادی بود.ملحفه رو از روی پاش برداشت.
-مهنامه مگه بهت نگفت طوری نشده؟
کیفم رو روی پام گذاشتم.
-می خواستم خودم ببینم تا خیالم راحت بشه.
توی چشم هاش خیره شدم.
-اصلا چی شد؟
-کفشم کو؟می خوام پاشم.
نوچی کردم.
-اه یه دیقه بشین.کفشتم بهت میدم.وقتی پاشی من گردن درد می گیرم.باید بالا رو نگاه کنم.همینجا بشین.
خندید.دستی به پیشونیش کشید.
-داشتم می رفتم دانشگاه، یه خیابون مونده بود که یه پراید سفید از روبرو کوبید به ماشینم.سرم خورد به فرمون خراشیده شد.ولی چون سرعتم زیاد نبود چیزی نشد.
با احتیاط انگشت اشاره ی دست راستم رو روی چسب پیشونیش گذاشتم و چشم توی چشمش دوختم.وقتی اسم پراید سفید رو آورد یاد ماشینی افتادم که سرنشینش عارف بود و می خواست مهتاب رو به زور سوار ماشین کنه.اون هم پراید سفید بود.حالا دیگه مطمئن شدم عارف راست گفته.
-کار عارف بوده.می دونستی؟
آستینم رو گرفت و دستم رو پایین کشید.
-از کجا می دونی؟
دستم رو کشیدم.
-با خودت نگفتی من از کجا فهمیدم؟
چشمش رو ریز کرد.
-از کجا؟مگه زنگ نزدی به گوشیم؟
پوزخند زدم.
-دیروز اومده بودم دانشگاه.با مهتاب و نوشین بودیم.نوشینو که دیدی؟
سر تکون داد.ادامه دادم.
-بهروزی اومده بود پیش من و مهتاب گفت پروژتونو می خوام.به پایدار بگو بهم بده.چون تو رو خیلی دوست داره قبول می کنه.
ابروهاش بالا پرید.
-جدی می گی؟
با تعجب ادامه داد.
-یعنی عینا گفت چون دوستت داره؟
سر تکون دادم.
-آره.یه انگشتر دستم بود حمله کرد بهم که تو نامزد کردی و از اینجور حرفا.من و مهتابم به شوخی گفتیم آره.
مردد ادامه دادم.
-یعنی می دونی؟پیش خودم گفتم شاید فکر کنن ازدواج کردم دست از سرم بردارن و دیگه گیر ندن به رابطه ی من و تو.هم اونا هم پلیس.

نگاهش کردم.می خندید.اخم کردم.
-به چی می خندی؟
با همون خنده، سرش رو خم کرد.
-نوشین بیشتر به خانومای متاهل می خورد تا تو.
توی صورتش خم شدم.
-یعنی چی؟
خنده اش شدت گرفت.
-با اون مدل ابروهای چنگیزی...
با یادآوری چهره ی دیروز نوشین که انتهای ابروهاش رو تیغ انداخته و با مداد قهوه ای، سعی کرده بود خراب کاریش رو درست کنه، من هم همراهش شدم.چهره اش بامزه شده بود.اما اگه فقط کمی دقت می کرد بهتر می شد.در اون صورت شاید آبان اینطور بهش نمی خندید.معتقد بود حالا که نزدیک فارغ التحصیلی هستیم یعنی بزرگ شدیم و می تونیم دستی به ابروهامون ببریم... ضربه ی آرومی به شونه ی آبان زدم.
-مسخره کردن نداشتیما.
-دیروز که اومد پیشم خیلی خودمو کنترل کردم نخندم.
لبم رو توی دهنم بردم.
-اومده بود می گفت معلوم نیست پایدار چشه؟چشماشو چنان درشت کرده بود ازش ترسیدم.
باز خندید.
-می خواستم پلک نزنم.اگه پلک می زدم خندیدنم حتمی بود.
با خنده، کمی عقب رفتم.انگار همه چیز، همه ی مشکلات فراموشم شده بود که اینطور راحت و آسوده می خندیدم.شاید هم به خاطر حضور آبان بود.سرش رو خم کرد.
-حرفتو ادامه بده.حرف تو حرف اومد.
خنده ام که تموم شد، حرفم رو ادامه دادم.
-امروز صبح مفخم زنگ زد.
عصبی، چشمش رو درشت کرد.خب حتما بهش بر می خورد وقتی می دید مرد یا پسری باهام تماس گرفته.اما باید بهش می گفتم.پس همونطور خیره به چشم هاش ادامه دادم.
-بعد از سلام، یه راست گفت مبارک باشه.
روی شونه ام دست گذاشت.
-چی مبارک باشه؟
-ازدواجم.
دستش رو برداشت.
-چی؟
کمی مکث کرد و به فکر رفت.منتظر موندم تا منظورم رو بفهمه و انگار فهمید.
-یعنی بهروزی...؟
-آره... بعدشم گفت سایبری خواستنش.
لبخند زد.
-خب.چه بهتر.پس بالاخره فهمیدن.
چقدر خوش خیال بود.درست مثل من.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA