انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت چهارم
صبح روزی که قرار بود از دانشگاه حرکت کنیم و به راه آهن، که توی یکی از شهرهای اطراف بود بریم، تصمیممون رو عملی کردیم.با سیم کارتی غیر از خط اصلیم بهش پیام دادیم:
-سلام خوبی؟
بلافاصله جواب داد.
-سلام شما؟
از ساختمون اداری بیرون اومد.می خواستم بهش بگم که دیدمت...منصرف شدم.چون در اون صورت دیگه جواب نمی داد پس تایپ کردم:
-یه دوست.
-شمارمو از کجا آوردی؟
تا وقتی سوار قطار بشیم جواب ندادم و فکر می کردیم که چی بهش بگیم.تا اینکه بالاخره سه تایی به توافق رسیدیم.
-از یکی گرفتم.یکی که گفته به هیچ عنوان اسمشو نیارم.
-مطمئنی درست گرفتی؟
-آره مگه تو قد متوسط و تو پُر نیستی؟
-چرا.
بلافاصله زنگ زد. چون قبلا باهاش حرف زده بودم سعی کردم صدام رو نازک تر کنم تا من رو نشناسه.
-بله؟
-سلام.
-سلام.باشگاه بودی؟
صداش پر از تعجب شد.
-ا تو از کجا می دونی؟
-آخه یه روز که داشتی می رفتی، دیدمت...
مکث کردم تا دروغی سرهم کنم.
-با پسرخالم و زنش بودم.از دوست پسرخالم آمارتو گرفتم.خیلی ازت خوشم اومد.
نوشین لب زد.
-بگو من اهل این کارا نیستم.
سرم رو تکون و توی گوشی، ادامه دادم.
-من دختری نیستم که با پسری دوست بشم.
مکث کردم.ابراز علاقه به صورت دروغی، سخت بود.اگه کسی بود که دوستش داشتم، شاید می تونستم.اون هم نه توی عالم دوستی.لب گزیدم.
-تو به دلم نشستی.وگرنه من اهل کوچیک کردن خودم نیستم.
چقدر سخت بود.موقعی که به این کار فکر می کردم نمی دونستم می تونه انقدر سخت باشه.اما حالا و توی این موقعیت...قرار شد تا یه هفته ادامه بدیم تا خوب من رو بشناسه و همدیگه رو ببینیم.نمی دونم چرا انقدر زود وا داد؟فکر نمی کردم جواب بده.انقدر راحت حرف بزنه و انقدر راحت ادعای وابستگی بکنه.شاید حرفهاش دروغ بود.شاید می خواست دختر پشت خط رو، شمیم رو، جذب کنه.شاید دنبال کسی بود که سرش کلاه بذاره.شاید هرکاری می کرد و اگه کوچک ترین اعتراضی میشنید بهانه می آورد که "تو خودت خواستی".
نیمه شب و بعد از هشت ساعت توی راه بودن رسیدیم.اتاقی جدا به ما سه نفر دادن که خیلی زود مستقر شدیم.وارد که می شدی راهروی باریکی بود که سمت چپش در سرویس بهداشتی و سمت راستش، آویز نسبتا بزرگی برای لباسها و پایین اون، جاکفشی چوبی قهوه ای رنگ بود.بعد از تموم شدن راهرو، سمت چپ یخچال کوچیک و بالای یخچال و روی دیوار، تلویزیون نسبتا بزرگی نصب شده بود.جلوتر هم تخت یه نفره قرار داشت که به دیوار نچسبیده بود.پاتختی کوچیک دو کشویی پشتش قرار داشت و داخلش جانماز و قرآن و مفاتیح بود.بعد از تخت یه نفره، ستونی و پشتش، تخت دونفره ی مهتاب و نوشین بود که فاصله ی یک و نیم متری با پنجره ی سرتاسری داشت.پایین تخت دونفره، میز توالت بزرگی بود و آینه ی بزرگی.
با شنیدن صدای زیپ به عقب برگشتم و نوشین رو دیدم که چمدون قرمز رنگش رو کنار در یخچال گذاشته و کلی از لباسهاش نصفه و نیمه ازش بیرون زدن.
-چیکار می کنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
-دارم ملافه ای که مامانم برام گذاشترو درمیارم بندازم روی تخت.
سرم رو با تعجب تکون دادم:
-وا...چرا؟
سرش رو بلند کرد و ملحفه به دست بلند شد و به سمت تخت دونفره رفت.
-چون تختاشون کثیفن.معلوم نیست قبل از ما کی اینجا خوابیده.
چیزی نگفتم.خب حتما اینطوری راحت تر بود.از پهن کردن ملحفه که فارغ شد توجهم به دو پارچه ی توی دستش جلب شد.لب برچیدم.
-اونا چیَن پس؟
یکی رو بالا گرفت:
-این رو انداز برای شب...
اون یکی رو نشون داد:
-اینم چادر نماز.
خندیدم.
-تو که کل خونتونو بار کردی آوردی.
با همون خنده ادامه دادم.
-چیزیم توی خونه واسه مامانتینا مونده؟
مهتاب هم وسایلش رو بیرون ریخته و چادر نمازش رو آویزون می کرد.از توی کوله پشتیم، چادر مشکیم رو که هم به قصد سر کردن توی حرم و مسجد و هم برای نماز آورده بودم، بیرون کشیدم و روی رخت آویز، کنار مانتوها و چندتیکه لباسی که همراهم بود آویزون کردم.
خیالم که بابت جاسازی لباسها راحت شد، روی تخت دراز کشیدم و با خیال راحت زیر روتختی خزیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شب اول، موقعی که به حرم حضرت معصومه نرفتیم، امیر مُفی تماس گرفت.فقط یک بار باهاش تماس گرفتیم و تماس های بعدی از طرف خودش بود.درواقع بهتره بگم یه جورایی می ترسیدیم و پشیمون شده بودیم.می ترسیدیم از اینکه ما رو بشناسه...انگار وابسته شده بود.جوری که باعث تعجب می شد.شاید می خواست دختر پشت گوشی رو وابسته ی خودش کنه.ولی هرچیزی که بود، حرف زدن باهاش من رو عصبی می کرد.عادت نداشتم با پسری، غیر از رضا، غیر از موارد معمول حرف بزنم.از غصه و ناراحتی کاری که می کردیم مریض شدم.پشیمون بودم. پشیمونی رو از چهره های اون دو هم می خوندم.فکر می کردم مثل خودم که وقتی کسی تماس می گیره جواب نمیدم، مثل نوشین که طرف رو بیچاره می کرد تا بفهمه کی هست و دیگه جواب نمی داد، امی ر مفی هم همینطور برخورد می کنه.باورم نمی شد راحت حرف بزنه و ابراز علاقه بکنه.
دفعه ی چندمی که باهاش حرف می زدم صدای نوشین رو شنید.بهش گفته بودم پیش دخترخالم اومدم.چون احتمال می دادم صدای نوشین یا مهتاب رو بشنوه این حرف رو زدم تا اگه صدایی شنید شک نکنه.اون شب صدای نوشین رو شنید.برای لحظه ای، عجیب ساکت شد.
-شما بچه های دانشگاه نیستین؟
نفس عمیق و لرزونی کشید.قلبم توی سینه، لحظه ای ایستاد ولی وقت سکوت نبود.اگه شک می کرد تموم بود.ما که اونجا نبودیم بتونیم بفهمیم چیکار می خواد بکنه؟
-نه...چرا همچین فکری می کنی؟
-آخه یه گروه سه نفری توی دانشگاه محل کارم هستن که یکیشون صداش مثل صدای همین دخترخالته.این دخترِ، خیلی به پرو پای من می پیچه.یه کوچولوئم هست (مهتاب) که از من خوشش میاد.
-از کجا می دونی خوشش میاد؟
-خیلی بهم نگاه می کنه، خیره میشه.
با شماتت به مهتاب نگاه کردم و لب زدم:
-چقدر بهت گفتم به این خیره نشو...بیا...حالا فهمید...
با صداش به خودم اومدم و چشم از چهره ی مهتاب گرفتم و به زمین دوختم.
-از اکیپشون خوشم نمیاد.شَرَّن.
با صدای حق به جانبی شروع به حرف زدن کردم.جای کم آوردن نبود:
-اشتباه می کنی امیر خان.ولی اگه ناراحتی، قطع می کنم و دیگه زنگ نمی زنم . پیامم نمیدم.
نوشین روی تخت کوبید.نگاهش که کردم، لب زد:
-روجا...
سرم رو پایین انداختم تا نبینم.صدای مفخم هول و دستپاچه توی گوشم پیچید:
-نه نه نه نه. قطع نکن .فقط گفتم شبیه اونه.
پوزخند زدم:
-هه. تو صدای دانشجوهاتونو حفظ می کنی یعنی؟حفظشون نکن.قول میدم ازشون سوال نیاد.
خندید:
-نه صداش خاصه.
دیگه نمی تونستم ادامه بدم.
-ببین من حالم زیاد خوب نیست.میشه قطع کنم؟
-باشه پس مواظب خودت باش.بیدار شدی بهم پیام بده.
-باشه.کاری نداری؟
-نه.یا علی.
"یاعلی" گفتم.دکمه ی قطع تماس رو زدم و نگاهشون کردم.گریه می کردن.طاقت نیاوردم و اشکهای زندانی پشت پلکم، سد رو شکستن و ریختن.ما اهلش نبودیم.نباید باهاش حرف می زدیم.نمی فهمیدم چرا این حماقت رو کردیم؟اصلا که چی که بخوایم کارهاش رو تلافی کنیم؟
نگاه ناراحتم بین مهتاب و نوشین، در گردش بود:
-بچه ها دیگه نمی تونم.حالم از خودم بهم می خوره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
و روی تخت یه نفره ی خودم که سه تایی روش نشسته بودیم افتادم.مهتاب با لب های لرزون و چشم های گریون، سر روی سینه ام گذاشت:
-اگه بره معتاد بشه چی؟کی می خواد جواب بده؟
نوشین اشکهاش رو پاک کرد و رو به من که روی صورت کوچولوی مهتاب دست می کشیدم، نگاه کرد:
-کاش شروع نمی کردیم.
مهتاب رو بلند کردم و خودم به زور نشستم:
-اولا که انقدر بچه نیست بره سر همچین چیزی، معتاد بشه.اونجورام که می بینید، سست نیست.اصلا شاید داره بازیمون میده...
با ناراحتی ادامه دادم.
-بعدشم اگه الان بکشیم کنار می فهمه ما بودیم.عاقلانه نیست.باید بریم خونه و تموم کنیم.الان به خاطر آبروی خودمون باید تا اونجا ادامه بدیم.ولی تا میشه کمتر باهاش حرف بزنیم.
با تاکید ادامه دادم.
-البته، احمق نیست بره توی دانشگاه پخش کنه.خودش سابقش خرابه.ولی نباید ریسک کنیم.نمی تونیم تماسا یا پیام ها رو کم کنیم.بدتر میشه.
فردا، قبل از غروب آفتاب و اذان مغرب به حرم حضرت معصومه رفتیم.نمی توستم بایستم بنابراین نزدیک ورودی نشستم. ولی مهتاب و نوشین داخل شدن.مهتاب پنج دقیقه نشده بود که برگشت و کنارم نشست:
-نمیشه جلو رفت روجا.اگه می رفتم، خفه می شدم.
دستی به لبه ی چادرم کشیدم تا موهام رو زیرش مخفی کنم:
-خوب کاری کردی.توی دستو پا بمونیم بدتره.خود خانمم راضی نیست اینجوری.
به زن هایی اشاره کردم که چادر پشت گردن بسته و جلویی ها رو هُل می دادن تا خودشون جلو برن.
-مردمو آزار میدن تا فقط برن جلو.
اذان که گفته شد نوشین و مهتاب برای نماز جماعت رفتن و من، نشسته، نمازم رو خوندم و دعا کردم و استغفار گفتم. بعد از اون خیلی زود به هتل برگشتیم.همونطور که لباسهام رو عوض می کردم و مرتب می گذاشتم، سر تکون دادم و بدون نگاه کردن به نوشین و مهتاب، لب باز کردم.
-دیگه نمی تونم.خیلی اذیت میشم.درسته که اسمش اینه هر سه نفرمون شروع کردیم ولی واقعیت اینه که من دارم باهاش حرف می زنم.
آهی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم:
-قلبم درد می گیره هربار پیام میده.هربار باهاش حرف می زنم.ما رو چه به این کار؟بعدشم هرچی فکر می کنم می بینم هر بدی ای که کرده بود بازم مستحق بازی خوردن نبود.ما که دوستش نداریم.اون الان علاقمند شده.روزشماری می کنه شمیم رو ببینه.می دونید اگه قرار بذاره و ما بریم...سه نفری بریم...همونجور که از اول نقشه کشیدیم...چی میشه؟
نگاهشون کردم.گریه می کردن.
-الان با گریه ی شماها چیزی درست میشه؟بَدامون خوب میشن؟
مهتاب سرش رو بلند کرد:
-من دوستش دارم.
نوشین هم یه نگاه به مهتاب، یه نگاه به من:
-منم دوستش دارم.
هوم کشیدم و به فکر رفتم:
-پس یه مساله ای پیش میاد.با این همه احساساتی که آورده وسط، حتی اگه بفهمه ماییم ممکنه ادامه بده.باید ببینیم کی بیشتر دوستش داره.
مهتاب خواست حرف بزنه که نوشین دستش رو جلوی صورتش گرفت.
-یه چیز دیگم هست.هرکدوممون که باهاش می خواد بمونه، باید پیه همه چیو به تنش بماله.اون آدم قرار گذاشتنه.
مکث کرد.
-حالا بقیه چیزا پیش کش.مهتاب تو اهل رفتن سر قراری؟
مهتاب سرش رو بالا انداخت:
-نه.حتی نمی تونم اونجور مثل روجا حرف بزنم.من حرف ساده هم کم میارم.
نوشین به تصدیق حرف مهتاب، سر تکون داد:
-اون عاشق تفکرات روجا شده.منم مثل تو.نمی تونم در مورد چیزی باهاش بحث کنم. هفت سال از من و تو بزرگ تره و اطلاعاتش کامله.روجام همینطور.
چشمم درشت شد.
-چیه؟من نمی تونم.من پشت تلفن می تونم ولی آدم قرار گذاشتن نیستم.
چشمم رو با وحشت درشت کردم.
-اصلا رضا اگه بفهمه منو می کشه.
نوشین دستش رو دراز کرد و دست فراری من رو گرفت:
-نه اهلش نیستی.ولی تو این قدرتو داری که بهش یاد بدی.اینکه جلوش وایسی بگی من دست نمیدم.نمی تونی؟
-نمی خوام.از این برنامه ها خوشم نمیاد.من اصلا تنهایی نمی تونم با یه پسر حرف بزنم.می ترسم.بدم میاد...اصلا از کجا معلوم پسر درست و حسابی ای باشه؟از کجا معلوم دنبال چیزی نباشه که من یا ما نمی تونیم بهش بدیم؟حتی فکرشم برام سخته.
***
به بهانه های مختلف جواب تماسهاش رو نمی دادم تا دلسرد بشه.نباید این ماجرا رو ادامه دار می کردیم. نباید...
بالاخره از اردوی نفرین شده برگشتیم.غروب تماس گرفت و مثل این چند روز جواب ندادم.ازش خواستم تا فردا، هیچ تماسی نگیره و قبول کرد.می خواستم خودم رو آماده کنم.آماده کنم که چطور بهش بگم.باید حرفهام رو مرتب می کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صبح بسم الله گویان، به سمت دانشگاه رفتم.نوشین و مهتاب که اومدن، نوشین خیره و عمیق بهم نگاه می کرد. چیزی نگفتم.حوصله ی اعتراض کردن نداشتم.وگرنه اصلا خوشم نمی اومد کسی بهم خیره بشه.بعد از چند دقیقه خودش به حرف اومد:
-می دونم امروز می خوای بهش بگی.از دیشب حس می کردم تصمیم می گیری و عملیش می کنی.
سر تکون دادم و گوشیم رو درآوردم.انگار نوشین استارتم رو زد و روشن شدم چون نمی دونستم کی یا چطور باید این کار رو انجام بدم.توی راهروی طبقه ای خلوت روی زمین نشسته بودیم.شماره رو گرفتم که با اولین بوق جواب داد:
-سلام.
نفس عمیقی کشیدم:
-سلام...زنگ زدم بهت بگم...
توی حرفم پرید:
-می دونم چی می خوای بگی.از بچه های دانشگاهی.آره؟
چشم هام، رو به نوشین و مهتاب که سرشون رو بهم چسبونده و گوش می دادن گرد شد.اونها هم دست کمی از من نداشتن.توی گوشی، نامطمئن جواب دادم:
-آره...
-نمی دونم تو چجور آدمی هستی؟حس می کنم انقدر دلت پاکه که وقتی به چیزی فکر می کنی، آدم می فهمه...از اولش حس کرده بودم.
به خودم پوزخندی زدم.از کدوم دل پاک حرف می زد؟گله مند ادامه داد.
-بهت نگفتم اگه از بچه های دانشگاهی، ادامه نده؟نگفتم "کات" می کنم؟
-چرا گفته بودی.
-پس چرا همون موقع تمومش نکردی؟
بعد از سکوت کوتاهی دوباره به حرف اومد:
-تو همونی هستی که گوشیشو گم کرده بود؟آره؟همونی؟
-آره.
-چرا آخه؟
-اصلا فکر نمی کردم جواب بدی.
-دوستات...اون دو تام بودن؟
-فقط نوشین.همون قد بلنده که صداشو تشخیص دادی.
این رو گفتم و قطع کردم.ترجیح می دادم متوجه نشه که مهتاب هم با ما بود.یکیمون توی دردسر نمی افتاد هم خوب بود.من که نمی دونستم آینده چی برامون داره...با صدای نوشین برگشتم:
-چرا قطع کردی؟می خواست حرف بزنه.
اخم کردم.
-من نمی خواستم.
***
غروب توی خونه بودم که با زنگ گوشی، خیز برداشتم.شماره ی مفخم بود.اونقدر که مثل مصیبت بهش خیره می شدم، از حفظ بودم.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟دلیلی به ادامه ی ماجرا نمی دیدم.اما باید می فهمیدم برای چی دوباره تماس گرفته؟دل به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشار دادم:
-بله؟
-سلام بی معرفت.
دهنم خشک شده بود.آب دهن نداشته ام رو قورت دادم.
-سلام.نمی خواستم اینجوری بشه...
نفس عمیقی کشید:
-نمی خواد توضیح بدی.کاریت ندارم.فقط یه چیزی می خوام.فردا صبح که تعطیله بیا ببینمت.می خوام ببینم کی هستی؟
-شما که می دونی من کیَم.
-تو هنوز برام همون شمیمی.فردا بیا یه جا.من با تاکسی میام دنبالت که اگه کسی دیدمون فکر کنه تو مسافری...
وسط حرفش پریدم.نمی خواستم وسوسه بشم.اگه ادامه می داد وسوسه می شدم.
-آقای مفخم نمی خوام این رابطه ادامه پیدا کنه.
مکث کردم.
-ما نمی خواستیم اینجوری بشه.فکر می کردم اگه زنگ بزنیم همون دفعه ی اول، شما جواب نمیدی و تموم میشه.اما وقتی جواب دادی انگار همه چی خود به خود پیش رفت.
از شروع رابطه ی اینچنینی می ترسیدم.می ترسیدم چیزی پیش بیاد و نتونم کنترل کنم.مفخم کسی بود که بارها درمورد خودش و رابطه هاش با دخترها شنیده بودیم.من با کسی رابطه ای نداشتم و می خواستم کسی که برای ازدواج وارد زندگیم میشه، کمی به خودم نزدیک باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امتحان ها رو با خوبی و خوشی پشت سر گذاشتیم و به سمت ترم تابستونی و کلاسهاش که وسط گرما و زبون روزه تشکیل می شد رفتیم.دیگه خبری از تماس های مفخم نبود.حتی توی دانشگاه هم که ما رو می دید، عادی برخورد می کرد.رفتارهاش نه نشونی از کینه داشت و نه نشون از کاری که ما کرده بودیم.وقتی از کنارمون رد می شد گاهی حس می کردم اصلا ما رو نمی شناسه.یا با این کارش خیالم راحت می شد که دردسری برامون درست نمی کنه.درعوض تصمیم جدی گرفتم که دیگه دور این کارها نرم.اصلا این طور کارها چه معنی داشت؟
سه واحد رو با دکتر گل افشانی که دانشگاه رو روی انگشتش می چرخوند برداشتیم.دکتر گل افشان، مرد ِ اخموی خندان.مردی قد بلند با چهره ی ظاهرا خشن اما دوستداشتنی و مهربون.خط ِ اخم ِ پررنگی میون ِ پیشونی داشت که دفعه ی اول، کمی ترسناک جلوه کرد اما بعد از برخورد، فهمیدیم با ظاهرش کاملا متفاوته.خوش رو و خوش برخورد بود و حس نمی کردیم استادمون روبرومون قرار داره و انگار، دوست بودیم.
وقتی فهمید معدلمون بالاست، مجبورمون کرد عضو انجمن تخصصی شدیم.قرار شد کلاس های آموزشی بذارن.که البته کلاسها، از آخر تابستون شروع می شد.اما هنوز مشخص نبود چه نوع کلاسهایی برامون بگذارن.درواقع ما پیشنهاد دادیم چون از رشته های نظری به این رشته اومدیم، بعضی نرم افزارهایی که تا آخر بهشون احتیاج داشتیم رو بهمون آموزش بدن.
همون موقعها دانشگاه برای سایتها، درخواست همکار دانشجویی داد.مهلت ثبت نامش تا مهرماه بود که من ثبت نام کردم.نوشین هم برای کاردانشجویی ِ آموزش اسم نوشته بود.قرار شد از مدتی بعد، کاردانشجوییش رو شروع کنه.از این بابت خوشحال بودیم.چون بازهم می تونستیم باهم باشیم.اما مهتاب هیچ وقت دوست نداشت برای کاردانشجویی به دانشگاه بیاد.توی این مورد، دیگه سه نفری باهم نبودیم.
***
ترم تابستونی با همه ی سختی ها و گرماش تموم شد.سختی کشیدیم چون ماه رمضون بود.شاید لازم بود سختی بکشیم تا اشتباهاتمون پاک بشن.البته زیاد هم مطمئن نبودم.مطمئن نبودم با انجام ِ وظیفمه مون، که همون روزه گرفتن بود، اشتباهاتمون پاک بشه.
توی حیاط نشسته و نوشین، آلبالوهای باغ پدربزرگش رو آورده بود و می خوردیم.
-می دونی کلاس powerpoint


رو با کی برامون گذاشتن؟
مکثی کرد.
-مثل اینکه چهارشنبه و پنج شنبه ی بعد از انتخاب واحد تشکیل میشه...
آلبالوی درشتی که از اول، نشون کرده بودم رو به دهن گذاشتم.
-اوم.چه خوشمزس.
برگشتم و نگاهی به نوشین کردم.
-
powerpoint


؟ دیدم.توی سایت زده بود آبان پایدار.
با یادآوری عکسش، چشم هام خود به خود درشت شد:
-یا علی.عکسشم دیدم.به نظرم بداخلاق و ترسناک میاد.
چشم هام رو ریز کردم:
-رنگ چشماشم یه جوری بود.من چشم روشن می بینم، چشمام اشک می افته.
و دوباره آلبالوی نمک زده ایی رو بالا انداختم.
-آره منم عکسشو دیدم ترسیدم.میگم نریم سر کلاسش.
سرش رو جلوتر آورد.
-هان؟ما که
powerpoint


بلدیم.
سرم رو با گیجی تکون دادم.
-نمی دونم.ولی لیست دروس ارائه شده ی مهرو که از سایت گرفتم دیدم یه درس تخصصی باید باهاش برداریم.به نظرم بریم خودمونو بهش نشون بدیم که ما رو بشناسه خیلی خوب میشه.
با تردید ادامه دادم.
-هان؟چی می گی؟
سرش رو عقب برد.
-میگن با دکتر بزرگمهر دوسته.همون که همه ی بچه های برنامه سازیو انداخته.میگن هردوشون مثل همدیگن.
مهتاب تندی آلبالوی نشون کرده ی من رو برداشت و به حرف اومد:
-اگه جفتشون بندازنمون چی؟
نگاهم کرد.
-چون دو تا درسم باید با بزرگمهر برداریم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ناراحت از اینکه آلبالوی عزیزم توی دهن مهتابه، اخم کردم:
-مگه ترم اول نبود برنامه سازی؟پسرا ما رو می دیدن می فهمیدن با کی کلاس داریم می گفتن بدبخت شدید.می گفتن برید حذف کنید.
پوزخند زدم:
-آخرش چی شد؟
نگاهی به مهتاب و نگاهی به نوشین کردم تا تاثیر حرفهام رو ببینم و ادامه دادم:
-پسرا عادت دارن آدمو می ترسونن.درس نمی خونن که.
حرفی نزدن اما از چهره هاشون مشخص بود که حرفم رو قبول دارن.عادت داشتیم حرفی رو از پسرها بشنویم و بعد، خلافش بهمون ثابت بشه.اما نمی دونم چرا برامون درس عبرت نمی شد که دیگه حرفهای دروغشون رو باور نکنیم؟و همیشه هم منتظر اظهار نظرشون بودیم...
با صدای گاز دادن ماشینی سرمون به سمت در دانشگاه چرخید.چون دانشگاه خلوت بود خیلی راحت هم صدای ماشین ها شنیده می شد و هم بی مانع و به راحتی در دانشگاه رو از این فاصله می دیدیم.ماشین که از ورودی گذشت، به نظرم رسید راننده اش دکتر علیرضا بزرگمهر باشه.نزدیک تر که شد دیگه مطمئن شدم خود بزرگمهره.شخص دیگه ای هم کنارش نشسته بود.من که نمی شناختمش.اما همه می گفتن پایدار و بزرگمهر همیشه با هم به دانشگاه میان.زمزمه کردم.
-احتمالا آبان پایداره.
ماشین نزدیکمون لحظه ای ایستاد و مرد مجهول، پیاده شد.سرمون رو پایین انداختیم تا شخص مجهول که احتمال می دادیم پایداره، رد بشه.از جلوی چشممون که رد شد، رو به مهتاب و نوشین کردم:
-بچه ها از الان بریم توی کار شیرین بازی.
موذی ادامه دادم.
-البته بزرگمهر...چون دو تا درس باهاش داریم.
معتقد بودم اگه با بزرگمهر جور بشیم توی نمره گرفتن از پایدار بهمون کمک می کنه.خب بالاخره دوست بودن...به سمت ساختمون چرخیدم.پایدار بالاخره وارد ساختمون شد.دوباره به بزرگمهر چشم دوختم.ماشین رو پارک کرده و به این سمت راه افتاده بود.به نزدیکمون که رسید، بلند شدم و سلام کردم.دهن نوشین و مهتاب که به تبعیت از من، حالا تمام قد ایستاده بودن، باز موند.سابقه نداشت اینطور برای کسی از جا بلند بشم.از من ِ تنبل، بعید بود.بزرگمهر با لبخند، سر تکون داد:
-سلام.احوال شما؟
سعی کردم معصومانه جواب بدم:
-مرسی استاد.
و گردنم رو کج کردم.دوباره لبخند زد.صورت بانمک و مهربونی داشت.کمی نگاهمون کرد و داخل ساختمون شد.با نگاه دنبالش کردم.
-وای خدا چقدر قدش بلنده.
چشمهام از تعجب گرد شده بود.
-بیشتر از دو متره...چطوری از در رد میشه؟
و دیدم که موقع رد شدن از در ورودی، کمی سرش رو خم کرد.هیجان زده خندیدم.خب من خودم قد بلند نبودم.با زور خودم رو به دسته ی قدمتوسط ها می چسبوندم.اما نبودم.توی خانواده هم کسی رو نداشتیم که انقدر قد بلند باشه.رضا بود اما نه به این بلندی.به نظرم رسید در مقابل بزرگمهر رضا اصلا دیده نمیشه...
برگشتم و روبروی نوشین و مهتاب ایستادم:
-میگما این که خیلی قیافش مهربون بود.چرا انقدر ازش بد میگن؟
نوشین در ظرف آلبالوها رو که خالی شده بود بست و سرش رو بلند کرد:
-فکر کنم تو درست میگی.بچه ها خودشون درس نخوندن.وگرنه بهش نمی خورد اونجوری باشه.
صدای مهتاب هم بلند شد:
-پس شاید پایدارم همینطوری باشه.
نوشین، لبهاش رو جلو داد.
-من که از قیافش می ترسم.
ابروهام رو به خاطر شکل بانمکی که نوشین پیدا کرده بود بالا فرستادم.پشت مانتوم رو از خاک، تکوندم.
-اون عکسش از نزدیک بودا.ما که نمی خوایم بریم توی حلقش بشینیم.
مهتب خندید.
-ما هم شاهکاریم ها...بدبخت الان از کنارمون رد شد یه نگاهشم نکردیم که خیالمون راحت بشه.
لبخند زدم.راست می گفت.اما نمی دونم چرا ترسیدم.ترسیدم حتی نگاهش کنم.با فکر کردن بهش، ترس ناشناخته ای دلم رو پر می کرد.از نزدیک و به صورت مستقیم ندیده بودمش اما حس خاصی داشتم که به ترس تشبیه می کردم.زیاد هم دوست نداشتم نگاهش کنم.به خاطر عکسش نبود...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اواخر تابستون بهم خبر دادن قرار هست کلاس های آزاد برگزار بشه و از من خواستن بین چند کلاس، یکی رو بردارم.از اونجایی که حس می کردم بین دروس اعلام شده، به کارهای گرافیکی بیشتر علاقه دارم تا دروس عملی که قطعا ساعات بیشتری رو برای یادگیری می طلبید، اعلام کردم می تونم مدرس کلاس powerpoint



بشم.
توی یک سالی که تفکیک جنسیتی شده و صد البته برای کاردانی کامپیوتر مثل باقی رشته ها، دانشجوی خانم پذیرش می شد، فقط با پسرهای کاردانی و کارشناسی ناپیوسته کلاس داشتم.جالب بود که همه ی رشته های فنی مهندسی و غیره، علاوه بر کارشناسی و کارشناسی ارشد، توی این یک سال دانشجوی دختر برای کاردانی و کارشناسی ناپیوسته هم داشتن.اما کاردانی کامپیوتر، این وسط استثنا بود که طی یک سال گذشته فقط دانشجوی آقا داشت.قرار بود کلاسهای آزاد هم به صورت تفکیک جنسیتی برگزار بشه که به نفع من بود.حوصله ی اینکه یکی این بگه و یکی اون رو ندارم. درواقع باید بگم حوصله ی ناز و اداهای بچگانه ی دخترهایی که تازه از دبیرستان اومدن رو ندارم.
آموزش برام برنامه گذاشته که چند کلاس با خانومها داشته باشم.با یکی از اساتید، علیرضا بزرگمهر، که دوست صمیمیم هست قرار گذاشتیم به دانشگاه بریم تا ببینیم برای خانومها چه دروسی و چه روز و ساعتی ارائه میشه.علیرضا ترم قبل با خانومها کلاس داشت و اونطور که خبر دارم از کلاس سی نفری، فقط چهار نفر رو قبول کرده بود.آموزش ازش شاکی شده و اولتیماتوم دادن دیگه این کار رو نکنه.
توی ماشین علیرضا که نشستیم نگاهی به داشبورد کردم.یه عالم برگه روش بود.دست بردم تا بردارم که دست چپم سوخت.
-دست نزن بچه.دِهَه.
خنده ام گرفت.علیرضا پشت دستم زده بود.
-علیرضا...بچه؟من ازت یه سالَم بزرگ ترم.
نگاهش می کردم که درحال رانندگی، زبونش رو از سمت راست لبش بیرون فرستاد:
-ولی زن که نداری...اوم...
اخم کردم:
-تو دیگه شروع نکن...
بحث رو عوض کردم:
-این برگه ها چیَن؟
و به دسته کاغذی که می خواستم بردارم و نذاشت اشاره کردم.بعد از کمی مکث، وقتی که به چراغ قرمز رسیدیم خم شد و یکی رو از بین بقیه بیرون کشید.
-برگه های برنامه نویسی دختراس.
سرم رو به تایید تکون دادم.
-همون که همشونو انداختی؟
خندید.
-آره.ولی نگاه کن آبان...
همون برگه رو باز کرد:
-هیچی ننوشته.هرچی بهش دادم با ارفاق بوده.مثلا این سوالو ببین.
با انگشت ضربه ای روی قسمتی که یکی از سوالات نوشته شده بود زد.
-برنامه ای بنویسید که سه عدد از ورودی گرفته، جمع آنها را حساب کند و در خروجی نمایش دهد.
صدای بوق ماشین پشتی اومد.علیرضا، برگه رو روی پام انداخت و راه افتاد.
-بخون ببین جای جواب به این سوال ابتدایی چی نوشته؟
پلک زدم و هومی گفتم و با نگاهی حس کردم چشمم درحال بیرون زدنه.
-یعنی چی؟این حتی توی نوشتن فارسیش مشکل داشته.
نگاهش کردم.پوزخندی زد:
-اینا فارسی و ریاضیشون داغونه آبان.ولی همین سوالو از دو نمره، یک و نیم بهش دادم.
روی فرمون ضرب گرفت:
-همینجوری هر سوالو الکی نمره دادم و قبول.بعد همین آدم بهم ایمیل داده...
صداش رو نازک کرد:
-اوا استاد.من که امتحانمو عالی داده بودم چرا ده شدم؟
خندیدم:
-ایمیل صوتی بود مگه؟
حرف رو عوض کرد:
-آبان...تو مجردی...همونجور که خیلی از دخترا دوست دارن چشمات رنگیه.قدت بلنده. اگه شکم ِ پنت هاوس شده تو ندید بگیریم، هیکلت آس میشه... خیلی حواستو جمع کن.قراره این ترم با دخترای کاردانیَم که کم سنن بهت کلاس بدن. ببین...
انگشت پُر از حلقه اش رو تکون داد.
-من که زن داشتم و حلقه دستم بود روزی نبود ایمیل عاشقانه بهم ندن و با مهنامه نخونم و نخندیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلم ریخت.از همین می ترسیدم.برگشت و به قیافه ی درمونده ی من، نگاهی انداخت:
-اینو نگفتم که بــِگُرخی.دخترای کاردانی، سن و سالشون کمه.زور بزنن هیجده.اونایی که بزرگ ترن متاهلن.کاری ندارن...با اونا مشکلی نداری.
حرفی نزدم.من هم همیشه از همین مسائل می ترسیدم.به قول علیرضا با دخترهایی که سنشون بیشتر بود مشکلی نداشتم.یا اگر هم بود، کمتر به مشکل می خوردم.اما اینها...
به دانشگاه رسیدیم.چشم که توی حیاط چرخوندم به سه دختر که نزدیک پله های دانشکده فنی مهندسی، توی سایه و روی زمین نشستن برخوردم.نگاهشون به سمت ماشین علیرضا بود.از ذهنم گذشت:
-از حالا شروع شد.الان لابد می خوان دلبری کنن.
با صدای علیرضا به خودم اومدم.
-تو برو داخل، من ماشینو پارک می کنم و میام.
کاغذی که دستم بود رو روی داشبورد، قاطی بقیه کاغذها گذاشتم.از روی صندلی عقب، کیف دستی قهوه ای رنگم رو که بند داشت و می تونستم روی دوشم بندازم، برداشتم.
-پس من میرم داخل.تو هم بیا دیگه.
به تکون سر اکتفا کرد.در رو باز کردم و پیاده شدم.شاید برخوردم با این سه دختر، تمرینی برای شروع ترم بود.هرچند که نمی دونستم کاردانی هستن یا کارشناسی.ارشد که نبودن.از همین فاصله هم مشخص بود دانشجوی ارشد نیستن.نزدیکشون که رسیدم انتظار داشتم خیره نگاهم کنن ولی نه تنها نگاه نکردن و سرشون رو پایین انداختن، بلکه سلام هم نکردن.شونه بالا انداختم:
-لابد نمی دونن من استادم.
خب بالاخره پسرها و مردهای زیادی توی دانشگاه رفت و آمد داشتن.تشخیص ِ اینکه کی استاد هست و کی نیست، زیاد هم آسون نبود...داخل سالن ایستادم تا علیرضا بیاد.نزدیک شد و هر سه بلند شدن.صداشون رو می شنیدم که باهاش احوالپرسی می کردن.پس حتما اون رو می شناختن.بعید هم نبود.در هرصورت ترم قبل با دخترها کلاس داشت.علیرضا که داخل سالن اومد، در رو بستم.خندید:
- پدرسوخته ها...
کنجکاو نگاهش کردم.
-کیو می گی؟
همونطور که به سمت اتاق اساتید می رفت، جوابم رو داد:
-معلوم بود این ترم قراره با من درس بردارن که اینجوری برام بلند شدن.
با صدا خندید:
-نمی دونی چه قیافشونو مظلوم کرده بودن.
بعد از کلی صحبت، قرار شد شنبه ها صبح تا غروب با دخترها کلاس داشته باشم و آخر هفته با پسرها.درس های سخت و سنگینی بود.هرچند که متوجه شدم از قبل، نقشه اش رو با همکاری علیرضا که ساعتهای خالیم رو می دونست، کشیدن.

چند روز قبل از شروع ترم، با علیرضا درگیر کارها و دوندگی های شرکت بودم.کار من رو اذیت نمی کنه.چیزی که آزارم میده اینه که کسی درکم نمی کنه.دائم جنگ اعصاب دارم.همه با زبون بی زبونی ازم می خوان ازدواج کنم.

برای همین از دو سال پیش تصمیم گرفتم خونه ی جدا بخرم.همراه علیرضا ساختمون دو واحدی خریدم که طبقه ی اول متعلق به من و طبقه ی دوم علیرضا و مهنامه ساکن شدن.قبلا شرایطش رو داشتم ولی فشار روم کمتر بود.چون هنوز به قول مامان، به سن ازدواج نرسیده بودم.

چهارشنبه، تا به دانشگاه برسم دلهره ی عجیبی داشتم.دفعه ی اولی نبود به سرکلاسی که دخترها هم بودن می رفتم.ولی دفعه ی اولی بود که فقط برای دخترها کلاس می گذاشتم.توی چند سال تدریس، اولین باری بود که استرس به سراغم می اومد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

بقیه ی روزها تا شروع ِ ترم، به بی کاری گذشت.رضا که طبق معمول خونه نبود.اگه بود هم پیش من نبود.اگه هم سعی می کرد بهم نزدیک بشه، من دیگه بهش راه نمی دادم.حتی یه جورایی باهاش غریبی می کردم.دست من که نبود.تقصیر از خودش بود.زمانی که باید می بود، روزهای نوجوونیم، تنهام گذاشت...
بالاخره روز کلاس powerpoint


و اولین دیدارمون با استاد پایدار رسید.حس بدی داشتم.پشیمون بودم از اینکه توی این کلاس ثبت نام کردم.دلم نمی خواست وارد کلاسش بشم.شاید به این خاطر بود که تا به حال ندیده بودیمش و فقط اسمش به گوشمون خورده بود.خب صحبت ِ پسرها هم کم تاثیر نداشت.از بزرگمهر هم خیلی شنیده بودیم اما چون خودش رو یکی دو بار از دور و یک بار از نزدیک دیدیم، حرفهای ترسناک دخترها و پسرهایی که باهاش کلاس داشتن، زیاد رومون اثر نمی گذاشت.
صبح مثل همیشه با مهتاب و نوشین قرار گذاشتم و با هم وارد دانشگاه شدیم.هن هن کنان و به سختی از پله ها بالا می رفتیم.هر طبقه که بالا می رفتیم حس می کردم لقمه لقمه از صبحانه ای که خوردم، هضم میشه.
-ای خدا لعنت کنه...
دستی روی سینه ام که به شدت بالا و پایین می رفت کشیدم.
-اینا چرا نمی ذارن از آسانسور استفاده کنیم؟
نوشین نفس عمیقی کشید.بریده بریده حرف می زد.
-تو که...لاغری اینو می گی...ببین دیگه بقیه چی می کشن.
مهتاب هم مثل همیشه توی سکوت همراهیمون می کرد.هیچ وقت نفهمیدم کلا کم حرفه یا جلوی پرحرفی ِ ما کم می آورد؟شاید هم نظری درمورد موضوعاتی که درموردش صحبت می کردیم نداشت.بالاخره به طبقه ی مورد نظرمون رسیدیم.وارد راهرو که شدیم نگاهم به در ِ باز ِ سایت افتاد.کسی توی سایت نبود.یعنی انگار هنوز پایدار نیومده بود. می خواستم تا هنوز نیومده برگردم که نوشین دستم رو گرفت:
-کجا؟
و ابروهاش رو بالا داد.چندبار پلک زدم.به دنبال بهانه ای می گشتم.نگاهی به اطراف انداختم تا بهانه ی مورد نظر دستم بیاد.
-هان؟ چیزه...
چشمم به در دستشویی ِ اساتید افتاد.لبخند زدم.
-آها...دستشویی دارم.
اخم کرد.
-اگه همینجام خالی کنی نمی ذارم بری.فهمیدی؟
خواستم جواب بدم که متوجه اومدن ِ دکتر گل افشان شدم.به سمت ما می اومد.ما رو دیده بود.پس دیگه راه فرار نداشتیم.اگه نمی دید، می تونستیم بریم.می تونستیم بعدا از بچه های دیگه درمورد کلاس پایدار بپرسیم.اما نشد...
-سلام استاد.
لبخند مهربونی زد:
-سلام بچه ها صبح بخیر.خوبین؟حالتون چطوره؟
-مرسی استاد.
با دستش به سایت اشاره کرد:
-برید توی سایت تا استادتون بیاد.انگار فقط شما سه نفرید.
پاکِشان وارد سایت شدیم و به سمت سیستم اول رفتیم.طبق معمول غر زدم:
-من وسط می شینم.
وسط نشستن رو دوست داشتم.چون به راحتی به اطرافم و خصوصا نوشین و مهتاب، احاطه ی کامل پیدا می کردم.نوشین کیفش رو روی صندلی سمت چپم پرت کرد:
-باشه بابا جیغ نزن...منم سمت سیستم استاد میشینم.
فکر کردم چه دل و جراتی داره که نزدیک استاد میشینه.اگه من بودم که راضی نمی شدم.مهتاب هم کیفش رو روی میز، کنار کِیس کامپیوتر گذاشت:
-منم که سمت راستت.جای دیگه ای وجود نداره.
با خنده توی سایت چشم چرخوندم.بیست و نُه سیستم خالی و سی صندلی خالیتر وجود داشت ولی ما به همون سیستم بند کرده بودیم.همه ی اساتید از این وضع ِ نشستن ِ ما شاکی بودن.خب وقتی کنار هم بودیم شوخی و شیطنت زیادی داشتیم.این بار نگاهم رو به نوشین معطوف کردم.
-چرا نذاشتی برم؟
با غرغر ادامه دادم.
-خب توام می اومدی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

بالاخره به طبقه ای که کلاس درِش تشکیل می شد رسیدم.نزدیک سایت ایستادم تا نفس بگیرم و بعد به سمت اتاق مهرداد گل افشان برم.نیم نگاهی به سایت انداختم.در باز بود و سه دختر، پشت به در نشسته بودن.دو نفر نزدیکتر به سرور، مثل بچه ها ورجه وورجه می کردن.از فکرم گذشت:
-بَچَن خب.
سری به تاسف براشون تکون دادم.هرچقدر هم بچه، مثلا دانشجو بودن.به نظرم کمی باید سنگین تر می بودن.هرچقدر هم که کم سن باشن...نفس عمیقی کشیدم و به سمت دفتر گل افشان رفتم.وارد که شدم پشت میزش نشسته بود.
-سلام دکتر.
بلند شد:
-بَه سلام دکتر پایدار.چطوری؟
اشاره کردم.
-بفرمایید ... خواهش می کنم...
خودم هم نشستم.لیوانی چای از توی سینی جلوی دستش برداشت و بهم داد:
-همونی که می خوای...
نگاه کردم.پر رنگ پررنگ بود.همونی که من می خوام.انقدر که توی خونه کسی نبود برام چای دم کنه، هربار که به اینجا می اومدم به چای هاشون حمله می کردم.درحال خوردن چای، دوباره صدای دکتر گل افشان رو که مثل برادر، برام عزیز بود شنیدم.
-فقط سه نفر اومدن برای کلاس.
لیوان چای رو که تموم شده بود، از دهنم دور کردم و توی سینی گذاشتم.
-یه سرک توی سایت کشیدم دیدمشون.
ابرو بالا انداختم.
-چرا انقدر تعدادشون کمه؟
با خودم فکر کردم اگه دختر و پسر قرار بود باهم باشن، الان کلاس تا دم ِ در، پُر می شد.ولی حالا که تک جنسیتی بود، کسی نیومد.خندید:
-همین سه تا برای کل دانشگاه کفایت می کنن.
خندیدم:
-چرا؟خیلی شرَن؟
سر تکون داد:
-شر که نه به اون صورت...ولی نمی دونی چیَن.هرجای دانشگاه میری این سه تا هستن.الان طبقه ی هفتمی، می بینیشون که دور هم نشستن.پنج دقیقه بعد میری طبقه اول، می بینی قبل از تو اونجا هم رفتن.توی همه ی فعالیتام شرکت می کنن.درسشونم عالیه.ولی در عین حال شیطونن.همیشه آه و ناله ی مفخم از دستشون هوائه.
گنگ نگاهش کردم:
-مفخم کیه؟
درحال جا به جا کردن کاغذهای جلوش جوابم رو داد:
-همین پسره که توی بهش اداری/فنی کار می کنه.
سری تکون دادم.
-آها...زیاد نمی شناسمش.
بی اهمیت زمزمه کرد.
-چیزی رو هم از دست ندادی.
نگاهی به ساعت انداختم.دیگه وقتش بود که برم.بلند شدم.
-پس برم دیگه سر کلاس.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA