ارسالها: 23330
#41
Posted: 10 Nov 2015 11:46
قسمت پنجم
*روجا*
تقه ی کوچیکی به در خورد و هر سه برگشتیم.پسر جوون کت و شلواری با قدم های محکم اما آهسته ای وارد سایت شد.کیف قهوه ای هم روی شونه اش بود.با حالت پرسشی بهش نگاه کردم.
-سلام؟
و همونطور خیره موندم.قرار نبود کلاسمون با پسرها باشه.درحال نزدیک شدن، لحظه ای مکث کرد و نگاهش رو به ما سه نفر دوخت.
-سلام.
با دهن باز، همچنان بهش نگاه می کردیم که توی جایگاه استاد نشست.حس کردم چشمهام برق زد.انگار از پایدار خبری نبود.خوشحال به نوشین و مهتاب نگاه کردم.
-بچه ها مثل اینکه پایدار نمیاد.
نوشین با صدای آروم جواب داد:
-بالاخره که چی؟شنبه باهاش کلاس داریم.باز اینجا فقط سه نفریم راحت تر آشنا می شدیم.اونوقت با شیطنتامون، همون اول، من و تو رو بیرون می کنه. مهتاب که بچه مثبته.
مهتاب به شونه ی نوشین ضربه ای زد.
-نخیر.منم که با شمام.
لبخند ِ آرومی روی لبم نشست.چقدر خیالم راحت شد.چند روز دیرتر هم پایدار رو می دیدیم خوب بود.اصلا شاید می شد توی حذف و اضافه، اون درس رو با شخص دیگه ای برداریم.اما لحظه ای بعد یادم افتاد این درس روز شنبه فقط با پایدار ارائه شده.
به سمت سیستم برگشتم.وسط نشسته بودم و نسبت به نوشین و مهتاب، تسلطم بیشتر بود.دستم رو روی دکمه ی Power
فشار دادم تا سیستم روشن بشه.متوجه بالا اومدن ِ سر ِ استاد ِ جوونمون شدم.انگار بهمون نگاه می کرد.لحظه ای بعد صداش بلند شد.
-بچه ها چرا یه جا گلوله شدین؟خب این همه سیستم اینجاست.
حوصله ی تنهایی سر ِ سیستم نشستن رو نداشتم.نگاهش کردم.
-بابا استاد باید اونا رو روشن کنیم.خب خیلی طول می کشه.
حق به جانب ادامه دادم.
-بعدشم تنهایی سر سیستم، حوصلمون سر میره.
با نیمچه خنده ای جواب داد.
-مگه قراره بیکار بشینید که حوصلتون سر میره؟
با همون قیافه ی حق به جانب جواب دادم.
-خب شما درس میدین.ما چیکار کنیم؟
نوشین هم بیخیال، دستهای پفکیش رو می لیسید.دکتر گل افشان که انگار صدای صحبت ِ ما رو شنیده بود وارد سایت شد.
-دکتر پایدار، این سه تا بهم چسبیدن.
بقیه ی حرفهاش رو نشنیدم.گوشم سوت می کشید.مهتاب ضربه ای به پهلوم زد.
-خاک بر سرم.اینه؟
پشت نوشین سنگر گرفتم که پایدار من رو نبینه.آروم روی پیشونیم کوبیدم:
-وای خدا بدبخت شدم.همین اول کاری، باید حرف می زدم؟
به نوشین که دست هاش رو زیرش گذاشته بود نگاه کردم و ریسه رفتم:
-یعنی الان روی دستات نشستی یادش میره تا حالا داشتی انگشتاتو لیس می زدی؟
همون موقع دکتر گل افشان از سایت بیرون رفت.نوشین هم با خجالت دستهاش رو بالا آورد و آروم، جوری که دیده نشه، با گوشه ی مانتوش سعی کرد آثار پفک رو پاک کنه:
-چیکار کنم؟من چرا کنار میز استاد نشستم؟جا قحطی بود؟
اشاره ای به دستش کردم.
-اینطوری که پاک نمیشن.یه تُف بزن بهشون و بعد بمال به آستر مانتوت.
غرغر کرد.
-همینم مونده این یکی کارمم ببینه.
مکث کرد و نیشخندی زد.
-درجا شوتم می کنه توی سطل آشغال.
*آبان*
با نگاه های خیره شون به روی صورتم پوزخندی زدم.
-بیا.باز شروع شد. الان اینام لابد عاشق میشن.
تجربه ی اینطور عاشق شدن شاگردهام رو دارم.توی دانشگاه های دیگه ای که تدریس می کردم، تقریبا هر ترم این بند و بساط درست می شد.هر ترم از همون ابتدا تا انتها، اعصاب خُردی ِ زیادی سر ِ بچه بازی ِ بعضی از دخترها داشتم.خصوصا دخترهای کم سن و سالی که توی حال و هوای رمان ها و قصه های عاشقانه بودن.قصه هایی که یک سرش پسر ِ قد بلند و چشم رنگی بود و یک سرش دختر هیجده ساله ی عاشق...آموزش بارها بهم تذکر دادن حلقه دست کنم تا دانشجوها فکر کنن متاهل هستم.اما واقعا آدم ِ دروغ گفتن نبودم.هرچند که بارها دیدم به علیرضای متاهل ِ حلقه به دست هم ابراز علاقه شده.راه ِ حل این موضوع، رسوخ کردن توی افکار دخترها بود.اینکه بدونن تا وارد دانشگاه میشن نباید انتظار عشق ِ اساطیری داشته باشن.این رسوخ توی افکار، کار ِ من نبود.من نمی تونستم به کسی نزدیک بشم.چون نتیجه ی عکس می داد.
جلوی سرور نشستم.نگاه کوچیکی بهشون انداختم.سعی داشتم زیاد توجه نشون ندم.نمی خواستم فکری پیش خودشون بکنن.نمی خواستم فکر کنن ازشون خوشم اومده...توی همون نگاه کوتاه، متوجه چشم های چراغونی شده شون شدم.فکر کردم به خاطر چهرمه که صدای یکیشون رو شنیدم.
-بچه ها مثل اینکه پایدار نمیاد.
تعجب کردم:
-اینا مگه منو نمی شناسن؟
در کنارش انتظار داشتم در مورد چهرم صحبت کنن.اما...خب بارها سر کلاس، پچ پچ های نه چندان آروم ِ دخترها رو شنیده بودم.کسانی که نیمی از بحثشون درمورد رنگ چشمهام و نیمی دیگه درگیری ِ این بود که حلقه دست چپم هست یا نه؟اما تعجب می کردم چطور این سه نفر با این فاصله ی نسبتا نزدیکی که با من داشتن، برای جلب توجهم از تیپ و ظاهرم تعریف نمی کنن؟اینها هم که کم سن بودن...عادت کرده بودم به مرکز ِ توجه بودن ِ دخترها.برای همین توجه نکردنشون برام غریب و گنگ بود.شاید اگه چشمهام رنگی به جز قهوه ای یا مشکی نبود، اینقدر مورد توجه قرار نمی گرفتم.چون اکثر اطرافیانم چشم هایی به این دو رنگ داشتن.
مهرداد وارد سایت شد و کنارم قرار گرفت.کمی با هم خوش و بش کردیم.می خواستم درس رو شروع کنم اما خب نمی تونستم بهش بگم کلاس رو ترک کنه.این پا و اون پا می کردم و گاهی به ساعتم چشم می دوختم.تا اینکه لیست بچه ها رو که به همراه داشت، روی میز گذاشت و بالاخره سایت رو ترک کرد.با رفتنش نفس راحتی کشیدم.نگاهی به اسامی که البته فقط سه نفر، احتمالا همین سه نفر، بودن انداختم.
-روجا کامجو.نوشین صدیق.مهتاب نامی.
ابرویی بالا انداختم.
-روجا؟
لب برچیدم.
-روجا یعنی چی؟چجور اسمیه؟
نگاهی زیرچشمی به تک تکشون انداختم که آروم و آهسته صحبت می کردن.شاید فکر می کردم اسامیشون رو روی پیشونی هاشون نوشتن.شونه ای بالا انداختم.
-بالاخره می فهمم هرکدوم از این اسامی، متعلق به کدوم یکیه.
به خودم قول دادم بعدا، وقتی که وقت داشتم توی فرهنگ اسامی دنبال معنی اسم "روجا" بگردم."نوشین" و "مهتاب" از اسامی رایج بودن و باهاشون مشکلی نداشتم.فقط می موند همون یکی.الان هم که ساعت ِ کلاس بود و نمی شد کارهای متفرقه انجام بدم.تا همین حالا هم کلی از تایم کلاس بیخود و بی جهت رفته بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#42
Posted: 10 Nov 2015 11:47
*روجا*
بازار ِ رفت و آمد ِ پسرها جلوی در ِ سایت حسابی داغ بود.سر و صداشون هم اونقدری بود که حس می کردم اگه پایدار درس رو شروع کنه قطعا صداش رو به درستی نمی شنویم.
-استاد.درو ببندم؟
نگاهش رو از مانیتور روبروش، تا چشم هام بالا آورد:
-چرا؟
با لبخندی، چشم های بازیگوشم رو وسط چشم هاش دوختم و سعی کردم به رنگشون دقت نکنم.توی اطرافیانم چشم ِ رنگ روشن نداشتیم.طور ِ غریبی بود چشمهاش.عادت داشتم سر که می چرخونم، نهایتا چشم ِ عسلی ببینم اما آبی...نه.
-استاد اینا نمی ذارن ما درس گوش کنیم.ما اومدیم پی علم و دانش.
با خنده نگاه کرد:
-تا الان داشتین پفک می خوردین...
با اشاره ی ابرو، نوشین رو نشونه گرفت.
-قرار بود من واسه خودم درس بدم.شما که گفتین حوصلمون سر میره.
متعجب از نکته سنجیش، یکی از ابروهام رو بالا انداختم:
-نه استاد انگار منظورمونو بد رسوندیم.ما گفتیم اینجا باشیم نزدیک شما ...
دست راستم رو دَوَرانی حرکت دادم:
-که وقتی دانِشِتونو توی فضا انتشار می دین، دودستی بچسبیم بهش.
سرش رو با خنده تکون داد.خنده، به چهره ی جدیش می اومد.چهره اش رو دلنشین می کرد.لبخند زدم.بلند شدم در رو بستم.دوست داشتم سر به سرش بذارم.آخه اصلا اونطوری که پسرها می گفتن نبود.خیلی با تعاریفشون فرق داشت.خیلی بهتر بود.درواقع باید بگم خیلی خوب بود.
-الان دیگه آماده ی علم اندوزی شدیم.
و نشستم.نوشین نیشگونی از پهلوم گرفت:
-خاک بر سرت.این، شنبه نیومده، پرتت می کنه بیرون.
چشمک زدم.
-نه ما با استاد دوستیم.
پایدار که انگار صدامون رو شنیده بود نگاهمون کرد:
-شنبه با من کلاس دارین؟
من و نوشین، سرهامون رو نزدیک مانیتور بردیم که مثلا نشنیدیم.مهتاب جواب داد:
-بله استاد، ظهر تا غروب باهاتون کلاس داریم.
نیشگونی از شکم مهتاب گرفتم و تقریبا تشر زدم.
-نه، چی چی تا غروب؟
با لحن گولزنکی رو به پایدار ادامه دادم.
-نه بابا. یه ساعت بیشتر نیست.
پایدار با لبخندی فروخورده نگاه به مانیتورش دوخت.
-یعنی شما فکر می کنید امور آموزش، بدون هماهنگی با من، برام کلاس می ذاره؟
نوشین کنار گوشم غر زد.
-نمی فهمن کلاس طولانی باشه ما خسته می شیم؟
حرفش رو ادامه دادم.
-کلاسای طولانی اصلا بازدهی ِ خوبی نداره.
واقعا هم کلاسهای طولانی خسته کننده بودن.نهایتا دو ساعتش رو می تونستیم درس یاد بگیریم...وقتی حس کردم توی پررویی، زیاده روی کردم، ساکت شدم.استاد هم از اول powerpoint
توضیح داد.کمی یادداشت می کردیم و کمی حرف می زدیم.حرف زدنمون بیشتر از "کمی" بود.من هم با خیال راحت لواشک می خوردم.
خیره به چهره ی استاد که دکتری داشتن به سن و چهره اش نمی خورد سرم رو آروم کنار گوش نوشین بردم و پچ پچ کردم.
-نوشین ...میگما.
نگاهم کرد.ادامه دادم.
-این چرا شکل عکسش نیست؟
ریسه رفت.
-فکر کنم از اون عکساییه که می زنن رو در قندون، بچه ها ببینن بترسن و قند نخورن.
از خنده ی بی صدا، کم مونده بود خفه بشم.
*آبان*
پای سیستم خودم نشسته بودم و توضیحاتم رو بلند بلند می گفتم تا انجام یا لااقل فقط گوش بدن.ولی متوجه بودم صحبت می کنن.طاقت نیاوردم:
-بچه ها توضیحاتم تموم شه باید یه پروژه درست کنید.یاد گرفتین اینا رو؟
نفر وسطی با خنده جواب داد:
-نه استاد ما هیچی یاد نگرفتیم.
اونی هم که نزدیکم بود، صداش بلند شد:
-استاد الان که فکر می کنم می بینم نه، منم یاد نگرفتم.
سرم رو با تاسف تکون دادم.
-نه.مثل اینکه باید برم ببینم چیکار دارن می کنن که درس گوش نمیدن.
بلند که شدم حس کردم ترسیدن.بالای سرشون ایستادم و دستهام رو به صندلی وسط تکیه دادم.
-خب اینایی که گفتمو انجام بدین.
چشمم که به مانیتور خورد، تازه دلیل ترسشون رو فهمیدم.اصلا powerpoint
باز نکرده بودن.
-چرا
powerpoint
باز نکردین؟
نفر کناری رو به وسطی کرد.
-روجا باز کن.
ابروهام ناخودآگاه بالا پرید.
-پس وسطی، روجا کامجوئه.
کمی نگاهش کردم.رو به دختر آروم کناریش کرد.صداش طوری بود که حس کردم داره چیزی می خوره.
-اوم...مهتاب تو باز کن.
-اینم مهتاب نامی.پس اون اولیه، نوشین صدیق.
سعی کردم جدی باشم:
-من آخرش از هر سه تاتون امتحان می گیرم.
کامجو که زیر دستم نشسته بود، برگشت و یه پاش رو زانو کرد و روی صندلی گذاشت و بلند شد.تقریبا، صورتش توی قفسه ی سینه ام بود.اول بدم اومد ولی دقت کردم فهمیدم من بهش چسبیدم، نه اون بیچاره.
-استاد به جای قوت قلب دادن به ما، چرا استرس؟تا تشویق هست، تنبیه چرا؟
خنده ام گرفت.نفس عکیقی کشیدم.
-من به خاطر خودتون میگم.دوره ی کارشناسی یا کارشناسی ارشد...
مکثی کردم.
-البته اگه بخواید ادامه بدید پایان نامه دارید.باید با
powerpoint
ارائه بدید.
چشم هاش متعجب، بهم دوخته شد:
-اِ واقعا؟پس دیگه گوش میدیم. خب بریم.
به سمت مانیتور برگشت:
-کجا بودیم؟آها
powerpoint
رو باز کنم...
وقتی از باز شدن
powerpoint
مطمئن شد، برگشت.
-دیدید استاد بلدم؟شما استرس میدین به آدم.وگرنه ما همه چیو زود یاد می گیریم.
سعی می کردم به چشم های شیطون و پر از زندگیش نگاه نکنم.
-خدایا چه انرژی ای دارن اینا.
بعد با خودم فکر کردم:
-لااقل سیزده-چهارده سال ازم کوچیک ترن.جوونیه و شادابی.
سرجام نشستم.کامپیوتر ها رو شبکه کردم تا مجبور شن گوش کنن.
-پول کار نکرده نمی برم خونه.
قسمت به قسمت توضیح و همزمان انجام می دادم که صدای بی حوصله ی کامجو بلند شد.
-استاد خسته نباشید...
بدون بلند کردن سرم زمزمه کردم.
-من خسته نیستم...ممنون...
که اگه نگاهش می کردم شاید تسلیم چشمهای شیطونش می شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#43
Posted: 10 Nov 2015 11:48
صداش که سعی می کرد پایین نگهداره به گوشم خورد.
-خسته شدم...این چرا اینجوریه نوشین؟اه اه اه آدم انقدر منضبط؟شنبه تا شش و نیم نگه می داره؟
خنده ام گرفت.نیم نگاهی به صورتش انداختم و سعی کردم نخندم.صدای آروم صدیق بلند شد.
-الانو بگو...تازه نُه و ربعه ها...یعنی می خواد تا دوازده یه ریز ادامه بده؟اونوقت فردا چیکار می کنیم؟
صدای خندان کامجو، جوابش رو داد:
-فردا چوب میاره فَلَکمون می کنه.ببین کی دارم بهت میگم...
نامی حرفش رو ادامه داد.
-خداییش وقتی اخم می کنه خیلی وحشتناک میشه...بیچاره زن و بچه هاش...
دست از توضیح برداشتم.اشک جلوی دیدم رو گرفته بود.سعی داشتم صدای خنده ام به گوششون نرسه.اما مگه می شد؟تا حالا توی همچون موقعیتی نبودم.تا حالا هرچی شنیده بودم، تعریف از خودم و چهره ام بود.برای همین از غرغرهاشون خوشم اومد و خنده ام می گرفت.سعی می کردم خنده ام رو قورت بدم که در سایت باز شد.خانم ملک محمدی یکی از کارمندهای دانشگاه، دوربین به دست داخل اومد.چشمش که به کامجو و صدیق و نامی خورد، چشم هاش گرد شد:
-اِ چرا سر یه سیستم نشستید؟سیستمای دیگه رو هم روشن کنید.رئیس دانشگاه گفته از این کلاسا عکس بگیرم.
با بلند شدن صدای خنده شون، با تعجب نگاهشون کردم.هرکاری می کنن که فقط درس گوش نکنن.دونه دونه اظهار نظر می کردن.
-آخجون .عکس.
-ببین خانم ملک محمدی، از من، از این زاویه بگیر.
صدیق بود.برگشتم تا ژستش رو ببینم.با ژست مسخره ای ایستاده و با پلک زدن های پشت سر هم، به خانم ملک محمدی نگاه می کرد.البته سعی داشت خودش رو پشت کامجو پنهان کنه تا من نبینمش.دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدا خندیدم.میگم با صدا، چون اصلا سر کلاسهام نمی خندم.خنده که هیچ، دائم اخمی توی صورتم هست.اما انگار این کلاس فرق داشت.سر این کلاس هم زیاد لبخند زدم و هم زیاد خندیدم.خانم ملک محمدی ولی از همون اول فقط می خندید.البته با شناختی که ازش داشتم، فکر نمی کردم اینطور بخنده.همیشه خودش رو سنگین نشون می داد.اما سنگین نشون دادن یک طرف، اینکه دائم زیرچشمی به من نگاه می کرد تا ببینه متوجهش هستم هم یک طرف دیگه.
کامجو و نامی بلند شدن و چند سیستم دیگه روشن کردن و عکس انداختن...و بالاخره ملک محمدی از کلاس خارج شد.از همون لحظه، خانم ملک محمدی که همیشه توی ذهنم هم می خواستم بهش فکر کنم، از پیشوند خانم براش استفاده می کردم، برام "ملک محمدی" شد.از قهقهه اش خوشم نیومد.نه که بگم چرا خندید؟برای این که احساس کردم تا حالا تظاهر می کرده.حس کردم فقط جلوی من اینطور بوده.کامجو و صدیق و نامی با اینکه شیطون بودن و زیاد می خندیدن، ولی انقدر کارهاشون به نظرم بد نبود.درواقع باید بگم خیلی هم ازشون خوشم اومد.اصلا سعی در خوب نشون دادن ِ خودشون نداشتن.
با نگاهی بهشون، نفس عمیقی کشیدم.
-یه ربع استراحت کنید بعد دوباره بیاید.
کامجو چشم هاش مثل بچه گربه برق زد.صدیق هم با خنده اظهار نظر کرد:
-آخجون. من اصلا کلاسو واسه استراحت وسطش دوس دارم.
خنده ام رو خوردم.کامجو با کیف پول بنفش رنگش نزدیکم اومد:
-میگم استاد.نیم ساعتش کنید رُند شه.
دوست نداشتم بخندم تا فکر کنن استاد جلفی هستم.پس فقط از داخل، لُپم رو گزیدم و بهش نگاه کردم.اون هم که فکر کرده بود عصبانی شدم، با دوستهاش از سایت رفت تا از استراحت دادن، پشیمون نشم.پا که بیرون گذاشتن، از دور شدنشون که مطمئن شدم، با صدا خندیدم.از صدای خنده ی من، دکتر گل افشان و علیرضا که کلاس داشت ولی الان استراحت وسط کلاسش بود، وارد سایت شدن.
-چی شده آبان؟
-چی شده؟
با خنده اول نگاهم رو به علیرضا و بعد به دکتر گل افشان دوختم:
-اینا رو از کجا آوردین؟
علیرضا هم خندید:
-عکساشونو که نگاه می کردم، دیدم همونایین که اون روز توی حیاط برام بلند شدن.چیکار می کردن؟
قبل از جواب دادن من، دکتر گل افشان پیش دستی کرد:
-خانم ملک محمدی گفت سایتو گذاشتن روی سرشون جوری که خنده ی دکتر پایدارم برای اولین بار دیدم.
با شنیدن اسمش اخم کوچیکی وسط ابروهای کلفتم انداختم.دیده نمی شد ولی از چشم های ریزبین علیرضا دور نموند.گل افشان رو به علیرضا کرد:
-من توی دفترم.کاری داشتی بیا.
دستی برام تکون داد و براش نیم خیز شدم.علیرضا، خیره، نزدیکم اومد:
-چرا تا اسم ملک محمدی اومد اخم کردی؟
-خوشم نیومد ازش علیرضا.
نیشخند زد:
-مگه قبلا خوشت می اومد؟
بی توجه به نیشخندش جواب دادم:
-نه.ولی براش احترام زیادی قائل بودم.
ابروهاش رو بالا انداخت:
-دیگه نیستی؟
آه کشیدم:
-حس می کنم همش تظاهر می کرده تا الان.
متفکر نگاهم کرد.
-چرا؟
-همیشه متین و سنگین دیده بودمش.امروز درسته کامجو...
وسط حرفم پرید.
-کامجو کیه؟
به سمت مانیتور برگشتم:
-یکی از همین سه نفر.
-خب؟
-کامجو خیلی بلبل زبونی می کنه.اون دوست قد بلندشم ...
مکث کردم.
-صدیقو میگم، اونم همینطور.یکی از یکی بدتر.درسته که منم خندم می گیره.ولی بدجوری قهقهه می زد.حس می کنم دل و زبونش یکی نیست.خصوصا که زیرچشمی نگاه می کرد ببینه حواسم بهش هست یا نه؟
اخم کرد و درحال بلند شدن، ضربه ای به شونه ام زد:
-خیلی سخت گیری.اونم آدمه.
سر تکون دادم.به کنار در سایت رسید:
-کلاست تموم شد وایسا با هم بریم.ماشین نیاوردم.
سری به نشونه ی "باشه" تکون دادم.از سایت که خارج شد، توی فکر کامجو و صدیق و نامی بودم.چی داشتن که باعث می شد از رفتارشون ناراحت نشم؟با یادشون ناخودآگاه خنده ام گرفت.به صندلی هاشون خیره شدم.چیزی توی وجودم بود که دیوونه ام می کرد؛حسرت...من هیچ وقت نتونستم انقدر راحت، احساساتم رو نشون بدم.هیچ وقت نتونستم راحت باشم.توی حرف هم همیشه کم می آوردم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و لحظه ای چشمم رو بستم.چهره ی تک به تکشون جلوی چشمم اومد.
-کامجو.چشم های قهوه ای/میشی.پوست سفید.ابروهایی که توی نگاه اول فکر کردم با این سن کم دستکاری شده ولی وقتی بالای سرش رفتم متوجه کم پشتیش شدم.موهاش به خرمایی می زد.بینی گوشتی.قوز با نمکی روش دیده می شد.لبهای کوچیک صورتی که به صورتش می اومد.گونه های کمی برجسته.شاید هم به نظر ِ من برجسته اومدن.قد متوسط.لاغر.تیپ ساده و راحتی داشت.
-نامی.بی سرو صدا و آروم.چشم های قهوه ای با مژه های بلند و گره خورده.ابروهای کلفت مشکی که نیازی به مداد کشیدن نداشت.بینی کوچیک که قوزی داشت.لبهای گوشتی.پوست سفید.مقنعه اش جلو بود و نمی شد موهاش رو دید.صورتش از کامجو ریزتر بود.بهش هفده سال می خورد.اگه توی خیابون می دیدمش فکر می کردم سیزده-چهارده ساله ست.قدش از کامجو پنج-شش سانت کوتاهتر بود.تیپ ساده.برعکس کامجو و صدیق ِ کتونی پوش، کفش پاشنه دار پاش بود.کمی از کامجو لاغرتر.
-صدیق.قد بلند و هیکلش به نسبت اون دو تای دیگه، بزرگ تر نشون می داد.صورت سفید.بینی کوچیک.عینکی بود.ابروی کم پشت و بور.چشم های قهوه ای.خط چشم نازکی کشیده بود که چشمش رو درشت نشون می داد.لبهای گوشتی و صورتی رنگ.موهای خرمایی.تیپ ساده.
هر سه، به نظر من زیبایی بکری داشتن.شاید هم به خاطر ِ توجه نکردنشون به خودم اینطور به نظرم می رسید.هیچ وقت از دخترهایی که به دنبال جلب توجه بودن خوشم نمی اومد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#44
Posted: 10 Nov 2015 11:48
*روجا*
وسط شلوغی پسرها خوراکیهامون رو گرفتیم و از بوفه خارج شدیم.توی راه، بی توجه به نگاه بعضی دانشجوها و کارمندها، چیپس و ماست موسیر می خوردیم.من وسط راه می رفتم و اون دو، دوطرفم بودن.
-نوشین...من فکر نمی کردم پایدار اینجوری باشه.
و مشتی چیپس توی ماست موسیر ریختم و چندتایی رو به دهن گذاشتم.منتظر بودیم مرد ِ بداخلاق و خشنی رو سرکلاس ببینیم که حکومت نظامی به راه می انداخت.شاید عکسش هم توی این افکارمون بی تاثیر نبود.نوشین هم چند چیپس از توی ظرف برداشت.
-آره لامصب چقدر خوشگله.
چند چیپس فلفلی ریختم.ماستهای دور دهنم رو با لیسیدن، تمیز کردم.
-خوشگل نیست که؛ با نمکه.خصوصا موقعی که سعی می کنه به حرفا و کارامون عکس العمل نشون نده.
مهتاب چیپسی رو توی ماست موسیر زد و توی دهنش گذاشت:
-من چشماشو خیلی دوست دارم.
من و نوشین، وسط راه استُپ کردیم:
-جان؟در خدمت باشیم خانوم.
-مبارک باشه.به پای هم بمیرید.
مهتاب تند و با خجالت جواب متلک های بی وقفه ی ما رو داد:
-نه دیوونه ها.فقط چشم روشن، خیلی دوست دارم.
مکثی کرد.
-مامانمم دوست داره عروس یا دامادی که می گیره چشم روشن باشن.یکی از دعاهاشه.
سر تکون دادم و راه افتادم:
-یعنی هیچی نداشته باشه فقط چشمش روشن باشه؟
نگاهی بهش انداختم و لب برچیدم.
-مهتاب توی هپروتیا.
نوشین هم با ناراحتی سر تکون داد:
-خیلی بچه ای مهتاب.
مهتاب که بهش برخورده بود صداش بلند شد:
-میگم که فقط از رنگ چشماش خوشم میاد.به خودش چیکار دارم؟
بقیه ی راه توی سکوت سپری شد.درحال خوردن چیپس، به فکر رفتم:
-پس چرا خوشگلیش اونجوری که اینا میگن، به چشم من نیومد؟مگه چه شکلی بود؟
مردی حدود سی ساله بود و قد بلند و هیکلی و کمی تپل.موهاش قهوه ای و کوتاه و به طرف عقب و بالا شونه شده بود.چشم آبی پررنگ.صورت سفید و تپل و ته ریش کم رنگ که به چهره اش می اومد و صورتش رو معصوم کرده بود.بینی معمولی.لبهاش اونقدر نازک بود که وقتی دهنش رو می بست، فقط یک خط صاف و باریک ِ نیمه صورتی زیر بینیش دیده می شد.
نوشین و مهتاب نمی دونم توی چه فکری بودن.من هم از این حالتشون سوءاستفاده کردم و کل چیپس ها رو به تنهایی خوردم.بالاخره رسیدیم.آشغال چیپس و ظرف ماست موسیر خالی شده رو با حرکت نمایشی، توی سطل زباله ای پرتاب کردم.چرخیدم.از اینجایی که ایستاده بودیم راهرویی که سایت توش واقع شده بود و خود سایت به خوبی مشخص بود.در، باز و پایدار، پشت سرور ِ چسبیده به سیستم ما نشسته بود.سرور جوری قرار داشت که مانیتورش رو نمی تونستیم ببینیم.دقیقا رو به ما می نشست.نمی دونم کی سیستم ها رو اینطور چیده بود؟زیاد از چینششون خوشم نمی اومد.اما انگار بیشتر به این خاطر این کار رو کردن که مُدرِس ِ کلاس، به خوبی روی دانشجوها احاطه داشته باشه.وگرنه دیدن ِ اونهمه سیمی که پشت ِ سیستم ِ استاد بود زیاد جالب به نظر نمی رسید.
*آبان*
از صدای در سطل زباله ای که توی راهرو بود به خودم اومدم.از فکرم گذشت:
-حتما کار اون سه تاس.
پاهاشون رو روی زمین می کشیدن که عجیب روی اعصابم بود.می خواستم تذکر بدم که به خودم توپیدم:
-مگه پادگانه؟
به قول علیرضا انگار بعضی اوقات زیادی سخت می گرفتم.باید کمی از این سختگیری ها کم می کردم.وقتی داخل سایت رسیدن، به ساعتم اشاره کردم:
-قرار بود یک ربع استراحت کنید.
پوفی کردم.
-الان بیست و پنج دقیقه شد.
از نفس نفس زدنشون دلم سوخت.خب حق داشتن دیر بیان.من هم موقع بالا اومدن از پله ها به همین وضع دچار می شدم.گاهی بین طبقات می ایستادم و استراحت می کردم.خب اونها هم مثل من...وقتی روی صندلی، جاگیر شدن صدای کامجو بلند شد:
-وای استاد، بوفه انقد شلوغ بود که نگو...
نگاهش کردم.چشمش درشت شد.
-بعدشم ما داشتیم توی راه بحث فلسفی می کردیم که پله های زیاد، به چشممون نیاد و خسته نشیم.
همیشه پیش خودم فکر می کردم اونهایی که لاغر هستن برای بالا و پایین رفتن از پله ها مشکلی نداشته باشن.اما خب هفت طبقه هم خیلی بود.شاید دو سه طبقه و بالا رفتن ازش اونقدر سخت نمی شد...بی توجه به من، از توی کیفش آینه درآورد و دور دهنش رو بررسی می کرد.به راحتی و سادگیشون خندیدم.ندیده بودم دختری از این کارها بکنه.ندیده بودم ظاهرش در مقابل یه مرد براش مهم نباشه.
-بحث فلسفی درمورد چی؟
آینه رو توی کیف گذاشت و سرش رو از پشت صدیق بیرون آورد:
-در مورد مرغ و تخم مرغ.
متوجهش شدم که اصلا توی چشمهام نگاه نمی کنه.
-یعنی خجالت می کشه؟
به خاطر این فکر، به خاطر این حرکتش، لبخند عمیقی زدم.پیش نیومده بود کسی از نگاه کردن به چشمهام فراری باشه.با دقت نگاهش کردم.
-در چه موردش؟
دستش رو زیر چونه گذاشت.
-استاد همیشه برای من سوال بوده که اول مرغ به وجود اومده یا اول تخم مرغ بوده؟
دستش رو عقب برد ولی سرش همچنان، توی همون پوزیشن قرار داشت:
-خب خیلی مهمه برای زندگی بشر که ما بدونیم از کجا آمده ایم، آمدنمان بهر چیست؟
انقدر خنده ام گرفت که فقط سرم رو پشت مانیتور بردم.ولی از بحث باهاشون خوشم اومده بود.مشخص بود که این حرفها رو می زنه تا دیر اومدنشون رو فراموش کنم.
-اینطور که معلومه خیلی وارد بحث نشدین که انقدر از بالا اومدن از پله ها خسته شدین.
متوجه صدیق و نامی بودم که ریز ریز می خندیدن.حق داشتن بنده خداها.نمی دونم این حرفها رو از کجا می آورد که بی وقفه ردیف می کرد؟برای لحظه ای فکر کردم که نکنه فهمیده از این بحث خوشم اومده.نکنه ناراحت شده.نکنه بگن چه استاد جلفی.نکنه با خودشون بگن دنبال بهانه بودم سر صحبت رو باهاشون باز کنم؟لب گزیدم.از دست خودم عاصی شدم.
-خسته شدم از اینکه همش به این فکر کردم که دیگران درموردم چی فکر می کنن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#45
Posted: 10 Nov 2015 11:48
صدای شادش رو شنیدم:
-استاد آخه اینا اصلا با آدم همکاری نمی کنن.من همش خودم با خودم بحث می کردم.اینه که از وراجی زیاد خودم، خسته شدم.
می خواستم جوابش رو بدم که در سایت باز شد و اهورا سرخوش، درست مثل سنجد که زمانی آفر دوستش داشت و من هم محکوم به دیدنش می شدم، سرش رو داخل آورد:
-دکتر پایدار اگه اجازه بدین منم بیام داخل بشینم powerpoint
یادبگیرم.
ازش خوشم می اومد.مثل کامجو و صدیق و نامی، شیطون و پر انرژی بود.دو سه سالی از من کوچک تر بود ولی حس می کردم دنیایی با هم فرق می کنیم.بهش تعارف کردم و وارد شد.
-بفرمایید.
نگاهش معطوف بچه ها شد و خندید.
-اینا نخبه های دانشگاهمونن؟
باز خندید.
-دانشگاهی که این سه تا نخبه هاش باشن، ببین به کجا می رسه.
من هم خندیدم.با قدم های آهسته داخل سایت شد.بدون اینکه در رو ببنده جلو اومد و روی صندلی نزدیک من نشست.صدای حرص زده ی صدیق بلند شد.
-فعلا که می بینید ما نخبه ایم. معدل بالام هستیم. توی انجمن تخصصیَم عضویم.
لحظه ای مکث کرد.نیم چرخی زد.با اشاره به کامجو که همونطور بیخیال، نگاهش رو بین من و سرخوش و صدیق می چرخوند ادامه داد:
-خانم کامجو هم توی مسابقه ی استانی اول شده.
با تعجب به کامجو نگاه می کردم.اونقدر چشمهاش شیطون بود که باور نمی کردم درسخون باشه.حتی توی این مدت هم ندیده بودم به درس گوش بده.پس چطور درس خون بود؟این بار صدای نامی بلند شد.هرچند که انتظار داشتم خود کامجو جواب بده.
-آقای سرخوش خیلی بد می گینا.مگه ما چمونه؟شیطنتمون سر جاشه درسمونم سرجاشه.
سرخوش با خنده به سمت کامجو برگشت.
-چرا ساکتی تو؟نوبت توئه ها...
راست می گفت.این سه نفر، نوبتی حرف می زدن.کامجو با چهره ی فیلسوفانه جواب داد.
-میگن دوچندان که می گویی، بشنو.منم دارم از محضر جناب دکتر پایدار استفاده می کنم.
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و با صدا خندیدم.چقدر من امروز خندیدم.چقدر امروزم متفاوت از روزهای دیگه پیش رفت.سرخوش کمی سرش رو جلو برد.
-معدلت چنده؟معدل زبونت که بیسته.
قیافه اش رو کج کرد و لبهاش رو به طرز بامزه ای جلو فرستاد:
-می ترسم ریا بشه آخه.
دلم می خواست بدونم معدلشون چنده.فکر می کردم حدود شونزده باید باشن.منتظر، بهش نگاه کردیم که با بی میلی جواب داد:
-معدلم ترم قبل شد نوزده و پنجاه و نُه...تابستونم شدم نوزده و هشتاد و نُه.
این یکی خارج از انتظارم بود.بدجوری شوکه شدم.فکر کردم:
-اینا استاد شوکه کردنن.اگه ازدواج کرده بودم می تونستم یه دختر مثل اون داشته باشم.هرچند فوقش چهارده سال اختلاف سنیمون باشه.نمیشه جای پدرش باشم.
حس می کردم از اون بچه هاییه که چندسال جهشی خونده.می خورد شونزده ساله باشه.لبخند زد:
-استاد اونطوری نگاه نکنید.ما سرکلاس گوش می دیم.بیرون از کلاسه که شیطنت می کنیم.همه چیمون به جا و سر وقتشه.
کمی به دوستهاش نگاه کرد.انگار چیزی آزارشون می داد ولی نمی فهمیدم چی.این بار نگاه کوتاهی به من کرد:
-درس نمی دین؟ الان ساعت دوازده میشه، ما هنوز هیچی یاد نگرفتیم.
تعجب کردم.
-اینا که از درس فراری بودن چی شد پس؟
رد نگاه ناآرومشون رو که گرفتم به سرخوش و نگاه خیره اش رسیدم.
-کاش راهش نمی دادم توی سایت.
با اخم، درس رو شروع و یک ریز صحبت می کردم.
*روجا*
خودم رو پشت نوشین که سمت چپم نشسته و نزدیک پایدار و سرخوش بود قایم کردم که سرخوش من رو نبینه.مهتاب هم پشت من سنگر گرفت.اگه من دیده می شدم، دیده شدن ِ مهتاب توسط سرخوش غیرممکن بود.فقط نوشین هنوز توی دید مستقیمش بود.بین توضیحات، سرخوش، سوالاتی می پرسید.نمی دونم واقعا گوش می داد یا برای اذیت کردن اینهمه سوال پشت سوال از آستینش بیرون می کشید؟ما که گوش نمی دادیم و شیطنت می کردیم، یاد می گرفتیم.یا ما زیادی باهوش بودیم یا سرخوش زیادی کم هوش بود.و یا اینکه فقط می خواست خودی نشون بده.خب جوون بود و ما هم سه دختر جوون بودیم.به سمتش برگشتم و طوری از پشت نوشین بهش چشم دوختم که من رو نبینه:
-حدودا چهار-پنج سالی از من بزرگتر بود.قد بلند و هیکل تو پُری داشت.سفید پوست ولی نه به اندازه ی پایدار.چشم های شیطون و نگاه خیره اش گاهی بدجوری آزاردهنده می شد.این نگاه ِ خیره، می شد که پای کم تجربگیش گذاشته بشه...اگه می خواستی مقایسه کنی، پایدار چهره ی بهتری داشت.
ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه که شد، بالاخره پایدار خسته نباشیدی گفت و خواست کلاس رو تموم کنه.سرخوش بلافاصله از سایت بیرون رفت.با رفتنش نفس راحتی کشیدیم.حالا می تونستیم صاف بشینیم.انقدر که کج نشستم تا من رو نبینه، گردن و کمرم تیر می کشید.دست چپم روی پشتی ِ صندلی نوشین قرار داشت.تکیه گاه ِ سر ِ کج شده ام بود.دست راستم هم که با خودکار، روی دفتر جلو می رفت.وضعیتم برای مدت ِ طولانی خسته کننده بود.مهتاب هم وضعی مشابه با من داشت.از گوشه ی چشم می دیدم که سراسر ِ ساعت، قوز کرده و پشت ِ من نشسته بود.با کلافگی، گردنش رو ماساژ می داد و زیر لب غر می زد.حدس ِ اینکه تیر ِ پیکان ِ غرغرهاش به سمت سرخوش باشه، کار چندان سختی هم نبود.من هم دلم می خواست ناسزای حسابی به سرخوش ببندم.معلوم نبود برای یادگیری اومده یا خیره شدن به سر و صورت ما.گاهی فکر می کردم چیزی روی صورتمون چسبیده که نگاهش رو به چهره هامون جلب کرده...
با صدای خسته نباشید ِ مجدد ِ پایدار، بهش چشم دوختم.بلبل زبون شدم:
-من خسته نیستم.
البته این رو با صدای کلفت تر از حد معمول، به تقلید از صدای مردونه ی پایدار و خیلی آروم و زیر لبی ادا کردم تا نشنوه.با صدای خودم، جواب خسته نباشیدش رو دادم:
-نه استاد کی گفته خسته ایم؟ما داریم علم اندوزی می کنیم هنوز.
مهتاب، دست از ماساژ گردنش برداشت و نیشگونی از پهلوم گرفت.شاید می ترسید پایدار دوباره مبحث جدیدی رو شروع کنه.نوشین هم ضربه ای به شکمم زد.سعی کردم جیغ نزنم و فقط آخی از درد گفتم.پایدار هم خندید و چیزی نگفت.روی میز، چشم چشم کردم.فقط دفتر و خودکار من جلوی مانیتور و روی کیبورد قرار داشت.اون دو نفر چیزی نمی نوشتن.فقط من یادداشت می کردم.از اول هم قرارمون همین بود.جاهایی که لازم می شد، اونها قسمت ِ عملی رو انجام می دادن.و نوشتنی ها هم با من بود.با اینکه تند می نوشتم اما هیچ وقت جزوه هام بدخط نمی شد.اما نوشین و مهتاب چون می خواستن تمیز بنویسن، از توضیحات ِ استاد عقب می افتادن.دفترم رو توی کیفم انداختم و زیپ ِ کیف رو بستم.بلند نشده بودیم که پایدار با کمی مکث، به حرف اومد:
-اِم...بچه ها...اینجوری که من شنیدم شما سه نفر پای ثابت همه ی فعالیتای دانشگاهین.توی سایت اگه می تونید عضو بشید و مطلب بذارید.
در حال بلند شدن و صاف کردن مانتوم، نگاه کوتاهی بهش انداختم و جواب دادم:
-استاد من دارم فایل آموزشی رو روی سایت، می ذارم.
شونه بالا انداختم.
-البته با استفاده از جزوه ی استادا.
چشم هاش اندازه ی دو توپ گرد شد.به جلو خم شد و سرش رو کمی جلو آورد.انگار می خواست صورتم رو بهتر ببینه.شاید فکر می کرد شوخی می کنم.
-شما می ذارید اونو؟خیلی خوب و کامله.
صاف ایستاد.چشم هاش رو به حالت عادی درآورد و دستی به صورتش کشید:
-خب چرا یوزرنیــِمِتونو جوری انتخاب کردین که آدم نمی فهمه شمایین؟چرا فامیلیتونو نذاشتین؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#46
Posted: 10 Nov 2015 11:50
تازه یادم افتاد یوزرنیمم توی سایت چیز مسخره ایه.شاید برای همین تعجب کرده بود.شاید هم خنده اش گرفته بود.البته آدرس ایمیلم رو هم دقیقا همونطور تعریف کرده بودم.اگه همه رو به یه عنوان انتخاب نمی کردم، بعد از مدتی هم خودشون و هم رمزشون فراموشم می شد.رضا به یوزم "اتل متل توتوله" می گفت.هرچند که پیشنهاد خودش بود...
سعی کردم برعکس صبح تا حالا، کمی خانمانه تر حرف بزنم:
-استاد نخواستیم ریا بشه.
برای اینکه خنده اش مشخص نشه، دستی جلوی دهنش گذاشت.شاید عادت کرده بود با مسخره بازی حرف بزنم و این خانمانه بودن رو باور نداشت.خب من معمولا راحت حرف می زدم.یعنی لحن صحبتم با همه، راحت بود.هیچ وقت هم سعی نمی کردم صدام رو نازک کنم.دوست نداشتم توجه دیگران به صدام جلب بشه.هرکسی که می خواست من رو ببینه، باید خودم رو می دید؛ نه جنسیتم.
نفس گرفتم.
-ولی استاد بهتره فامیلی نذاریم.اینجوری که متوجه شدم خیلی از پسرا عضو سایتن.
کمی مکث کردم.هرچند که بهش ربطی نداشت اما توضیح دادم.
-قراره کار دانشجویی بیام، اونوقت اذیتم می کنن.
هرچند که هنوز کاردانشجوییم قطعی نشده بود.اما تقریبا مطمئن بودم دکتر گل افشان من رو برای این کار انتخاب می کنه.همیشه بهم می گفت تو انرژی ِ زیادی داری.و دوست داشت انرژیم توی این راهها صرف بشه.من هم بدم نمی اومد.مطمئن بودم در کنار دکتر گل افشان ِ دوست داشتنیم، خیلی چیزها یاد می گیرم.
حواسم به تکون خوردن ِ سر ِ پایدار رفت.
-باشه هرجور خودتون صلاح می دونید.
لبخند کمرنگی زد.
-اگه بازم مطلب درسی مفیدی داشتین بذارید.خیلی خوب میشه.
نگاهی به من و نوشین و مهتاب، همزمان انداخت:
-حتما هر سه نفرتون همکاری کنید سایت رونق بگیره.
سه تایی، جواب دادیم:
-چشم استاد.
مهتاب و نوشین سرپا ایستادن و من هم بالاخره بلند شدم.
-فردام ساعت هشت تا دوازده کلاس هست دیگه؟
-شما ها که خسته شدین. من گفتم دیگه نمیاین.
خندیدیم.
-نه استاد.ما سه نفر به یادگیری علاقه داریم.
مهتاب با صدای آهسته ای حرف نوشین رو ادامه داد.
-درسته شیطنت می کنیم ولی همونجوری که خودتون فرمودید توی تمام فعالیتای دانشگاه شرکت می کنیم.
سعی کردم کمی عاقلانه حرف بزنم.
-ببخشید اگه اذیت یا سر و صدا کردیم. امیدوارم ناراحت نشید. اخلاقمون اینجوریه.
بلند شد.
-نه. امیدوارم در آینده بتونیم کمک و همکاری داشته باشیم باهم.
بیخود و بی جهت، به دکمه ی مانتوم بند کردم که مهتاب و نوشین همزمان جوابش رو دادن:
-ان شاالله استاد. خسته نباشید. خدافظ.
من رو به دنبال خودشون کشیدن و از سایت بیرون رفتیم.لحظه ای ایستادم:
-اِ من خدافظی نکردم.
برگشتم و سرم رو توی سایت بردم:
-استاد خدافظ.
با خنده، سر تکون داد.چقدر خوش اخلاق بود.چقدر متفاوت از تصویر ِ ذهنی ِ ما بود.چقدر این چند ساعت به دلم نشسته بود.
*آبان*
با رفتنشون، برای لحظه ای حس دلتنگی کردم.
-آه...
نفس کلافه ام رو بیرون فرستادم.به این فکر می کردم چم شد؟من که خوب بودم.اما حس کردم دلم می خواست همچنان سر کلاس بمونن.کاری که به کار من نداشتن...با صدای علیرضا به سمت در برگشتم.
-کلاست تموم شد آبان؟
با دقت نگاهم کرد و ادامه داد.
-صداتون نمی اومد، فکر کردم رفتی و منو قال گذاشتی.
فقط سرم رو به نشونه ی مثبت به سمت پایین، تکون دادم. نزدیک تر شد.
-چی شده؟خسته شدی؟خیلی اذیتت کردن که اینجوری پنچر شدی؟
لبخند زدم.
-نه خسته نیستم.
کاغذهای دستش رو روی میز و کنار کیف من گذاشت و پشت سرم رفت و مشت و مالم داد.
-خسته ای آبان...خیلی سر خودتو شلوغ کردی.
خیالم راحت می شد که دیگه حرفی از سه دختر توی کلاس، بینمون رد و بدل نمیشه.دوست نداشتم درموردشون صحبت کنیم.شاید یه جور شرم از صحبت درمورد دخترها داشتم.یا شاید می ترسیدم علیرضا، وقتی صحبت کردنم درمورد چند دختر رو ببینه، فکر خاصی درموردم بکنه.تا به حال درمورد دختری اظهار نظر نکرده بودم.اگه هم این اتفاق می افتاد همه سر به سرم می گذاشتن.برای همین خجالت می کشیدم.با حرفش تکون خوردم:
-نمی شد که تا شب سر کلاست بمونن.
از کجا فکرم رو خونده بود؟از کجا فهمید دلم می خواست کلاس ادامه داشته باشه؟به سمتش برگشتم.
-چی میگی؟
جواب نداد و نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخت.کلافه از حرفش، دستم رو روی دستش گذاشتم:
-منظورت چی بود؟
دستش رو آروم از زیر دستم بیرون کشید.خم شد و کاغذهاش رو برداشت و کیف من رو هم روی پام گذاشت.
-حرفشو نزنیم.
بهم پشت کرد و چند قدم دور شد ولی باز برگشت:
-پاشو کلیدو تحویل بده بریم.
به حرفش گوش کردم و بعد از مطمئن شدن از خاموش بودن سیستم اون سه دختر، که حتی از فکر کردن بهشون یه جوری می شدم، یه جوری که نمی دوستم چجوریه، یه جوری که دلم نمی خواست در حضور کسی بهش فکر کنم، کلید و کیف به دست پشت علیرضا حرکت کردم.وقتی بهش رسیدم کلید رو از دستم قاپید.من رو کنار زد و در و قفل کرد.
-بمون اینجا میرم کلیدو میدم که بریم.
غر زدم.
-بذار بیام خدافظی کنم.
خودش رو به شکمم فشار داد و من رو به دیوار سایت چسبوند:
-نمی خواد. حالا واسه من مودب شده.
خندیدم و از زیر دستش کنار کشیدم:
-بودم.
وارد دفتر شد و خیلی سریع برگشت.
-شانست گفته.گل افشان نیست.رفته دفتر رییس جدیده.
ضربه ی محکمی به کمرم زد.
-برو حالا.
-علیرضا کمرم داغون شد.
از پشت، گردنم رو گرفت:
-چقدر سوسولی تو...
-نکن اینجوری.دانشجوهامون می بینن زشته.
ضربه ای روی دستش زدم که گردنم رو ول کنه.
-کل زندگیتو وقف دانشجوها و کار کردی.
تا خواستم حرف بزنم دستش رو بلند کرد:
-حرف زدی، نزدیا.
خندیدم.قیافه اش مثل پسربچه های تخس بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#47
Posted: 10 Nov 2015 11:50
به سمت ماشین رفتیم که ناگهانی برگشت و بهش برخورد کردم. ابرو بالا انداخت.
-هان؟چته؟زن می خوای هی خودتو بهم می مالونی؟
نگاهی به اطراف کردم.دو-سه تا از بچه هایی که ترم قبل باهام واحد داشتن اونجا بودن.چیزی نگفتم.عقب رفتم و پشت فرمون نشستم.وقتی نشست، به سمتش چرخیدم.
-چته علیرضا؟امروز چرا انقدر اذیت می کنی؟
دهنش رو مثل وقتهایی که میل نداشت جوابم رو بده کج کرد:
-ب َ ر َ ب َ بَ.
و مثل بچه هایی که قهر می کنن، بهم پشت کرد.ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و از دانشگاه بیرون رفتم.
-امروز کلاس با بچه ها چطور بود؟
لبخند زدم:
-علی...اینا خیلی انرژی دارن.نمی دونم اینهمه انرژیو از کجا میارن؟
آه کشیدم و صادقانه، برای تنها یار همیشگیم، برای تنها محرم رازم توضیح دادم.
-ولی حس عجیبی دارم.
برگشت:
-چجور حسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم.
-وقتی سرکلاسن خوبه.یعنی به نظرم جالبه...
شمرده شمرده ادامه دادم.
-کاراشون...رفتاراشون...حرف زدنشون...اینکه کاری به چهرم ندارن...اینکه کل کل می کنن و نمی ترسن بیرون بندازمشون.
سر تکون دادم و لب گزیدم.
-ولی وقتی از جلو چشمم دور میشن دیگه اون حسو ندارم.انگار حسم عوض میشه ولی خودمم نمی دونم چی میشه؟ نمی دونم بهتر میشه یا بدتر؟
با دقت بهم نگاه می کرد:
-درسشون چطوره؟
دستم رو روی دنده گذاشتم:
-سرخوش اومد سرکلاس، صداشونو درآورد.اونجا بود که فهمیدم کامجو معدلش نوزده و پنجاه و نُه شده.
برگشتم.هنوز خیره نگاهم می کرد.
-تو هم باورت نمیشه نه؟
ابروهاش رو بالا انداخت:
-نه باورم نمیشه.
به روبرو چشم دوختم که دوباره صداش بلند شد:
-باورم نمیشه آبان بداخلاق، وقتی داره از دختر صحبت می کنه، انقدر هیجان داشته باشه.
برگشتم که جواب بدم ولی اجازه ی صحبت کردن نداد.
-حرف نزنا.
دوباره به روبرو چشم دوختم.ادامه داد.
-ازت می پرسم درسشون چطوره؟میگی کامجو.چرا نمیگی صدیق؟چرا نگفتی نامی؟
نگاهش کردم:
-آخه فقط اون معدلشو گفت.
کمی مکث کردم.
-بحث سر هیجان داشتن نیست علیرضا، بحث سر اینه که گنگم.
تا آخر راه نه من حرف زدم نه اون.ولی برای خودم هم جالب بود چرا این سه نفر توجهم رو جلب کردن؟خودشون توجهی بهم نداشتن.شاید به خاطر توجه نداشتنشون بود که توجهم رو جلب کرده بودن.عادت نداشتم از جانب دخترها، بی توجهی ببینم.
توی کوچه پیچیدم.دنده رو جا می زدم تا دنده عقب بگیرم و وارد پارکینگ بشم که ضربه ای به شیشه خورد.برگشتم. مهنامه بود.شیشه ی سمت خودم رو تا نیمه پایین کشیدم.
-سلام.
لبخند مهربونی زد.
-سلام آقا آبان.
خم تر شد:
-آقا علیرضا تحویل نمی گیری.
با صدای علیرضا، برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم.
-سلامت کو ضعیفه؟
-وقتی بهت ناهار ندادم اونوقت می فهمیم ضعیفه کیه.
این بار به مهنامه که خبیث می خندید نگاه کردم.نگاهش رو بهم دوخت:
-ماشینو پارک کن با علیرضا بیاید بالا ناهار.
خواستم مخالفت کنم که نذاشت:
-علیرضا، باهم بیاید بالا.
پشت کرد و به سمت پله ها رفت.بعد از مکثی، دنده عقب گرفتم و کنار ماشین علیرضا پارک کردم.
-فردام کلاس داری؟
برگشتم.خیره ی چشم هام شد.نگاهم رو دزدیدم:
-آره.چطور؟
صداش ناباور بلند شد.
-خجالت می کشی ازم آبان؟
خجالت نمی کشیدم.لااقل از علیرضا خجالت نمی کشیدم فقط می ترسیدم سوالی ازم بپرسه.می ترسیدم چیزی توی ذهنم باشه و زودتر از من، اون متوجه بشه و نگاهم رو ازش می گرفتم.
-خجالت چرا؟
نزدیک تر شد و به خاطر فاصله ی نزدیکمون، به در چسبیدم و غر زدم.
-علیرضا چرا امروز اینجوری می کنی؟
نگاهی به اطراف انداختم.
-یکی از بیرون ماشین نگاهمون کنه چه فکری می کنه؟اذیت نکن دیگه.
دستم رو پشتم بردم و در رو باز کردم.بدون اینکه کیفم رو بردارم، خودم رو بیرون انداختم.از اون سمت پیاده شد:
-چرا فرار می کنی؟
شیطون خندید.حرف رو عوض کردم:
-بالاخره نگفتی به کلاس فردای من چیکار داری؟
صاف ایستاد:
-من ماشین میارم.
ابرویی بالا انداختم و آهانی گفتم.خم شدم تا کیفم رو بردارم که چشمم به کاغذهای علیرضا افتاد.اونها رو هم برداشتم و در ماشین رو قفل کردم.
-بیا کاغذات.
به سمتش گرفتم و بی توجه، به طرف پله ها رفت.
-گشنمه نمی تونم بار اضافه بیارم.
خندیدم:
-چه جنس خرابی داری تو.
پشت سرش راه افتادم.جلوی در خونه که رسیدیم، نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-لباستو عوض کن بیا بالا.
دستش رو جلو آورد و کاغذها رو ازم گرفت.سرم رو بالا انداختم.
-نه نمیام.یه چیزی می خورم.
اخم کرد.
-آبان...
لبم رو جمع کردم.حریف ِ اخم ِ علیرضا نمی شدم.هرچند که از خدام بود...
-باشه تو برو منم پنج دیقه دیگه میام.
داخل خونه شدم.علیرضا بی حرف از پله ها بالا رفت.در رو بستم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم.در حال راه رفتن، با یه حرکت کت مشکیم رو درآوردم و دکمه های لباسم رو باز کردم.لباسهام رو کندم.لباس راحتی ای از کمد برداشتم و بی توجه به رنگ و مدلش، پوشیدم.جلوی در، نگاه کوتاهی توی آینه ی قدی به خودم انداختم.خوب بود.زیادی باز نبود.از مردهایی که بیرون از خونه رکابی می پوشن خوشم نمیاد.حیا، مرد و زن نمی شناسه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#48
Posted: 10 Nov 2015 11:51
از توی جاکفشی، صندل مشکیم رو درآوردم.به کلیدهای خونه چنگ زدم و بالا رفتم.با فشردن زنگ، بلافاصله مهنامه در رو به روم باز کرد:
-بیا تو.چرا طولش دادی؟
سرم رو جلو بردم.
-یاالله.
چینی روی بینیش انداخت.
-واسه کی یاالله می گی؟من که اینجام.علیرضا هم که همنجس خودته.
خندید.لبخند زدم.پشت سرم در رو بست و یه راست به سر میز هدایتم کرد.
-بیا کوفته درست کردم که جفتتون دوست دارین.
سر میز، کنار علیرضای شکمو که روی ظرف غذاش افتاده بود نشستم.مهنامه بلافاصله برام کشید و روبروی علیرضا نشست.چشیدم.خوشمزه شده بود.اوایل ازدواجشون دست پختش تعریفی نداشت.همیشه یا غذاهاش می سوخت و یا شور می شد.اما انگار کم کم راه افتاده بود.
-چقدر خوشمزه شده.دستت درد نکنه.
لبخند خوشحالی، زد.
-نوش جان.
خودش هم مشغول شد.با نیم نگاهی بهش لبخند زدم.
-مثل آفر برام عزیزه.توی دانشگاه باهاش آشنا شدم.اوایل دوره ی کارشناسی بود.استاد یکی از درسهاش بودم و توی دانشگاه دیگه ای سال آخر دکتری رو می گذروندم.وقتی می دیدمش، ناخودآگاه یاد علیرضا می افتادم.تنها دختری بود که به چهره ام اهمیت نمی داد.به علیرضا که اونهم دانشجوی دکتری بود گفتم.همراهم اومد.دید و پسندید.خواستگاری کرد و بدون مانعی ازدواج کردن.
-مهنامه قد بلند و اندام کشیده ای داره.صورت بیضی.پوست سفید و بینی تقریبا گوشتی.روی هم رفته دختر خوشگلیه.فاصله ی سنیش با علیرضای بیست و هشت-نه ساله، حدودا شش-هفت ساله.
ناهار رو توی محیطی آروم خوردیم.آروم چون علیرضا مشغول خوردن بود و اذیت نمی کرد.
-بسه علیرضا.انقدر نخور.ببین چقدر چاق شدی.
سر از روی بشقاب بلند کرد و غر زد:
-چرا به آبان نمی گی؟
ابروهاش رو بالا انداخت.
-داداش من مگه چشه؟
چشمکی بهم زد و خندیدیم.علیرضا هم خم شد و ضربه ی محکمی به شکمم زد.آخی گفتم و حرفی نزدم.مهنامه باز خندید.علیرضا که نمی دونم توی چه فکری بود، متفکر، به بشقابش خیره موند.به سمت مهنامه برگشتم و با ابروم علامت دادم که "چشه؟".شونه بالا انداخت که "نمی دونم".ناهار رو خوردم و همراه علیرضا ظرفها رو شستم و به خونه برگشتم.چرت کوتاهی زدم و به سراغ پروژه های کاریم رفتم.اواسط کار، انقدر خسته شدم که سرم رو روی میز کامپیوتر گذاشتم و برای لحظه ای چشم هام رو بستم.
-من خسته نیستم...
صدای کلفت شده ی کامجو بود که توی گوشم پیچید.شاید فکر می کرد نشنیدم اما شنیده بودم که ادای من رو در آورد.انگشتهای در حال لیسیدین صدیق.اداهای بامزه اش.چهره ی بانمکش.سکوت نامی و چشم های کنجکاوش.همه و همه به ذهنم هجوم آوردن.سرم رو بلند کردم:
-استراحت به من نیومده.
سر تکون دادم تا از ذهنم بیرون برن.
-اینهمه با دخترا کلاس داشتم.سه سال کارشناسی.دو سال ارشدو پنج سال دکتری.همه ی این سالا توی دانشگاه با دخترا و کنارشون درس خوندم، یه کدومشون اینهمه توی مغزم رژه نرفت.چرا حالا چندتا دختربچه که چهارده سال ازم کوچیک ترن باید بیان توی مغزم؟
لب برچیدم.
-باز اگه فاصله سنیمون کمتر بود...مثلا ده سال یه چیزی.چهارده سال خیلیه.
به خودم توپیدم:
-کمتر می شد که چی بشه؟هان؟
*روجا*
دو طبقه پایین تر ایستادم.اون دو نفر هم پشت سرم.همزمانی که، گوشیم رو بالا آوردم و از صفحه ی خاموشش به عنوان آینه استفاده می کردم، دستی هم به مقنعه ی کج شده ام کشیدم.
-به نظر می رسه استاد خوبی باشه.خیلی خوش اخلاقه.خیلیَم حالیشه.
بینیم رو باد کردم.
-من که اینو تا آخر درسمون، ولش نمی کنم.
مهتاب با تایید سر تکون داد:
-آره نباید از دستش بدیم.
من و نوشین به حالت مسخره، جوابش رو دادیم.
-بــلــه.
جوابی نداد و فقط سرش رو با ناراحتی پایین انداخت.این که به نظرس رسید پایدار چهره ی خوبی داره ایرادی نداشت.ایراد ِ کار توی طرز تفکرش بود.این که روی چهره و رنگ ِ چشم ِ همسرش تمرکز می کرد.نه روی شخصیتی که باید داشته باشه.چهره ی زیبا، ضامن ِ اخلاق ِ پسندیده نیست...
گوشیم رو توی جیب شلوار فرو بردم.کیفم رو صاف روی شونه انداختم.از میون چشم های کنجکاو پسرونه گذشتیم و بیرون رفتیم.وارد پارک شدیم و روی زمین نشستیم تا آهنگ گوش بدیم.همیشه همینطور بودیم.روزهایی که کلاسمون کمی زودتر تموم می شد، خودمون رو به پارک دعوت می کردیم.دور هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم.من و مهتاب که خواهر نداشتیم.نوشین هم خواهرش کوچیک بود.همگی نیازمند ِ این بودیم که با کسی حرف بزنیم.حتی گاهی بیخودی بخندیم.به قول ِ مامان، گاهی به تَرَک ِ دیوار هم می خندیدیم.بیخودی...این خنده های بیخودی رو خیلی دوست داشتم.خیلی حالم رو خوب می کرد.
"عشق مـــن، چشم تو رویای منه/یه باغ روشنه
عشق مـــن، دنیای من /به تو دلبسته فردای مـن
عشق مـــن، عطر تو عطر خونمه/باغ و بارونمه،
حس تـــو، تا با منه/تو نگاهم دنیا روشنه.
تو که با من باشی زندگی، مثل رویامه/آغــوش تــو دنیامه
توی بودن با تــو، هر نفس خواب و رویامه/تا دستت تو دستامه"
"این روز ها، همه، مهدی اسدی گوش می کنن، شما چطور؟"
خنده ام گرفت.توی کل آهنگ، حرکات پایدار و خودمون جلوی چشمم بود که با این جمله ی مسخره، جادو باطل شد.نفس عمیقی کشیدم و شروع به چرخیدن توی پوشه ی آهنگهام که حدود صد و هشتاد تایی می شدن کردم.
-اه روجا مگه مریضی؟داشتیم گوش می دادیم.تازه داشت حس عاشقی بهمون دست می داد.
به سمت نوشین که این حرف رو زده بود برگشتم.بی حرف فقط بهش نگاه کردم.ساکت شد.با زنگ گوشیم، نگاهم رو از نوشین گرفتم و به صفحه ی لرزان از ویبره دوختم.
-امیر مُفیه.
حتما شماره ام رو از پرونده ام برداشته بود.نباید جواب می دادم. اما...
-بله؟
-الو...
مکث کرد:
-فکر نمی کردم جواب بدی.
خودم هم فکر نمی کردم.اما انگار مثل خیلی وقتها و فکر نکرده این کار رو انجام دادم.سرم رو بلند و به چشم های نوشین نگاه کردم.
-می دونم.
-حالت خوب نیست؟
جواب ندادم.پشیمون شده بودم.آخه چی می خواستم؟چرا جواب دادم؟دوباره صداش پیچید.
-صبح که خیلی شیطنت می کردی.خوب بودی که.
صدای پوزخندش رو شنیدم:
-چشمت به پایدار خورده دلتو زدم؟
از حرفش بدم اومد و نیش زدم:
-مگه توی دلم بودی که دلمو زده باشی؟
نذاشتم جواب بده:
-برای چی زنگ زدی الان؟
پوفی کرد و توی گوشم طوفان شد.
-یکی از رفیقام دنبال یه دختر خوب واسه ازدواج می گرده...
توی حرفش پریدم.
-لابد از حرص، شماره ی منو دادی.
-نه...یاد رفیقت افتادم.
ابروهام خود به خود بالا رفتن.
-کدومو می گی؟
-قد بلنده.
تعجب کردم.
-نوشینو می گی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#49
Posted: 10 Nov 2015 11:52
نوشین خودش رو جلوتر کشید.با اشاره ی ابرو پرسید "چی می گه؟".کمی نگاهش کردم.خب امیر مفی که برای من شخصیت مهمی نبود تا خوام کسی حرفهاش رو بشنوه.شاید اگه کسی بود که ارتباط خاصی باهاش داشتم، کسی بود که احساس ِ خاصی بهش داشتم خوشم نمی اومد کسی به صحبت هامون گوش بده.بی حرف، روی اسپیکر زدم.
-ازش بپرس قصد ازدواج داره یا نه؟اگه می خواد شمارشو بده که بدم به رفیقم.
بعد از کمی مکث، توضیح داد.
-اسمش عارفه.بیست و سه-چهار سالشه.
نگاهم به چشم های درخشنده ی نوشین و مهتاب خورد.با نگاهی به هم، تصمیم رو درجا گرفتیم.نمی دونم قصد ازدواج داشت یا نه؟اما بیشتر توی نگاهش کنجکاوی موج می زد.همونطور که من کنجکاو بودم اون پسر رو ببینم.دلم می خواست ببینم چطور آدمیه؟تا به حال هیچ کدوممون خواستگار نداشتیم.مهتاب هم که داشت، سعادت رو رد کرده بود.هرچند که سعادت واقعا به درد زندگی نمی خورد.هرچند که زیادی بچه بود.هرچند که درمورد جایزه اش، چیز به اون کوچیکی دروغ گفته بود...
-شمارشو یادداشت کن.
-به این زودی؟بهش گفتی؟
کمی هول شدم.نمی خواستم بفهمه دسته جمعی به صداش گوش می دیم.
-نه نگفتم.ولی در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
همراه نوشین و مهتاب طوری خندیدم که صدامون رو نشنوه.شاید بیشتر قصدمون شیطنت بود.شاید هم کنجکاوی.اما هر سه دلمون می خواست زودتر سر از ماجرا دربیاریم.
-راست می گی.بگو شماره رو.
شماره رو خوندم.
-آقای مفخم یه موقع به قصد تلافی، شمارشو نگرفتین که؟هان؟
صداش انگار مهربون شد:
- اونم مثل خواهرم.
به نوشین نگاه کردم.
-کی شماره رو میدی بهش؟
کمی مکث کرد.انگار مشغول سبک سنگین کردن بود.
-امروز شماره رو بهش میدم...ولی می خوام بهش بگم که شماها خبر ندارین من دارم شماره رو میدم.نمی خوام روش باز بشه.یا نمی خوام فکر کنه دوستت از خدا خواسته بوده.
قطع کردم.کار درستی کرده بودیم؟نکنه قصد مزاحمت داشت؟نکنه به خاطر کاری که کرده بودیم می خواست نوشین رو اذیت کنه؟سرم رو چپ و راست کردم.می خواستم فکرهای منفی و بد رو از ذهنم بیرون کنم.بیرون نشدن اما به ته ذهنم رفتن.به سمت نوشین برگشتم.نگاهم می کرد.
-به نظرت چی میشه؟اصلا چی باید بهش بگم؟
شونه ای براش بالا انداختم.
-هرچی خدا بخواد همون میشه.بذار زنگ بزنه...بعد ببینیم چی باید بگی.
کسی نبود بهمون تذکر بده برای اینجور مسائل، خانواده باید در جریان باشن.کسی نبود بهمون یادآور بشه بی فکر، نباید کاری رو انجام بدیم.از سر کنجکاوی نباید وارد قضیه ای که انتهاش معلوم نیست بشیم...از روی زمین بلند شدیم.بدون توجه به مانتوهای از خاک سفید شده، راه خروج از پارک رو پیش گرفتیم.شاید اگه پسرهای دانشگاه اطرافمون نبودن بیشتر می نشستیم.اما اطرافمون پر بودن و مجبور بودیم دور بشیم.عده ای سرباز ِ نیروی انتظامی هم می گشتن.نمی خواستیم به سراغ ما هم بیان...
بیرون از پارک دست نوشین رو گرفتم.
-نوشین...اگه این پسره زنگ زد خبرم کن...هرچی که گفت...هرچی که گفتی...واو به واو بهم بگو.
نیشخندی زدم.
-وگرنه از فضولی خفه میشم.
از فضولی صادقانه ی من و فضولی خوابیده توی چشم های مهتاب، خنده اش گرفت:
-باشه بابا.گزارش لحظه به لحظه بهت میدم.
مهتاب اعتراض کرد:
-پس من چی؟
نوشین برگشت و همونطور که با دستش من رو نشون می داد، جواب اعتراض ِ به جای مهتاب رو داد:
-آخه من شارژم انقدری نیست که یه پیامو دوبار بفرستم.می فرستم به روجا که برا تو بفرسته.هرجا لازم شد تلفنی حرف می زنیم.
مهتاب قانع شد و حرفی نزد.دیگه کاری نداشتیم.جایی هم نداشتیم تا بریم.ساعت یک و نیم بود که خداحافظی کردیم.خسته و کوفته به خونه رسیدم.رضا و مامان، ناهار می خوردن.دست و صورت و پاهام رو شستم و مانتو و شلوار و مقنعه ام رو گذاشتم تا بشورم.به آشپزخونه رفتم و سرپا شروع به خوردن و اظهار نظر در مورد غذا کردم:
-اوم... چه بوی خوبی... چه خوشمزه شده...
-بشین عین بچه ی آدم غذاتو بخور.
رضا هم که کنار ظرفشویی ایستاده بود و بشقاب غذاش رو توی سینک می ذاشت، برگشت.
-کلاس چطور بود؟همون استاده بود که می گی ترسناکه؟
تا اومدم جواب بدم، دستش رو جلوی دهنم گذاشت:
-اول بخور بعد حرف بزن.هنوز یاد نگرفتی با دهن پر، حرف نزنی؟
برنج و خورش توی دهنم رو که قورت دادم شروع کردم با آب و تاب، با حرکات سر و دست، حرف زدن:
-وای مامان...نمی دونی استاده چقدر جدی بود. یه چشایی داشت...روشن ِِ روشن.
دستم رو روی شقیقه ام گذاشتم تا دقیق یادم بیاد چه رنگی بود:
-اوم خیلی روشن بود.اصلا نمی تونستیم من و نوشین توی چشماش نگاه کنیم.چشممون اشک می افتاد.عوضش مهتاب، از چشماش خیلی خوشش اومده بود.
مامان خندید:
-تو که از همه یه ایرادی می گیری . من بفهمم از نظر تو کی خوشگله، خیلی خوب میشه.
قاشقم رو پر کردم و کنار دهنم نگه داشتم:
-من که نگفتم زشته.
با احتیاط به رضا نگاه کردم و ادامه دادم.
-خوشگل بود اتفاقا ولی چشماش روشن بود.
چشمم درشت شد.
-جذبه ای داشت بیا و ببین.جرات داشتیم حرف بزنیم مگه؟
قاشقی برنج به دهن گذاشتم.وقتی جویدنم تموم شد ادامه دادم.
-استراحتم نمی خواست بده.انقدر غرغر کردیم بالاخره یه ربع استراحت داد.چون بوفه شلوغ بود ده دقیقه دیرتر رفتیم دعوامون کرد.
هرچند که بنده خدا اصلا دعوا نکرده بود.هرچند که به نظرم خیلی هم خوشرو و خوش برخورد بود.البته جدیتی توی رفتارش بود که از هیچ یک از اساتید ندیده بودیم.کمی هم به خاطر پیش زمینه ی فکری ای که ازش داشتیم، از برخوردش می ترسیدیم.برعکس تصورم که فکر می کردم رضا دعوام می کنه، خندید.خیلی بدش می اومد از مرد یا سری تعریف کنم.اسم پسری رو جلوش می آوردم دعوام می کرد.
-تو باید زور بالا سرت باشه تا یه جا آروم بشینی.ببینمش سفارش می کنم تو و نوشین و مهتابو فَلَک کنه.
***
غروب بود که پیامی از نوشین رسید:
-سلام.این پسره عارف زنگ زد.الکی ازش پرسیدم شماره رو از کی گرفتی؟اونم گفت از یه آدم خَیِــِر.
سر تکون دادم:
-اصلا یادم رفته بود...
جوابش رو دادم:
-چجوری حرف می زد؟بی ادب نبود؟خونشون کجاست؟شغلش چیه؟چقدر درس خونده؟
بلافاصله جواب داد:
-وقتی ازش پرسیدم هدفش از ازدواج چیه گفت من دنبال رابطه و این چیزا نیستم.خوشم نیومد به نظرم گستاخیه که این حرفوهمون جلسه ی اول به دختر بزنی.گفت توی مغازه ی باباش که فرش فروشیه کار می کنه.اینجور که فهمیدم مغازه و خونشون کوچه کناریتونه.دیپلم حسابداری داره.سنشم گفت بیست و شش.
تند براش تایپ کردم:
-خب اون به خیال خودش قصدش با تو ازدواجه که اونطوری حرف زده.حالا اونو ول کن.اگه فرش فروشیشون نزدیک ما باشه فهمیدم باباش کیه.بعد مگه مُفی نگفته بود بیست و چهار سالشه؟
-ا فهمیدی کیه؟شاید مفخم دروغ گفته باشه.
-تا حالا توی فرش فروشیه نرفتم ولی جاشو می دونم.من از مفخم خوشم نمیاد ولی چرا باید دروغ بگه؟
-نمی دونم ولی من حس می کنم از حسادتش دروغ گفته.
لب گزیدم.
-حسادت به چی؟
-اینکه دوستش تونسته به من نزدیک شه.ولی خودش نمی تونه بیاد سمتمون.
چرا نمی تونست به سمتمون بیاد؟خب همین حالا هم به نوعی نزدیکمون شده بود.دیگه جوابی ندادم چون شارژم تموم می شد و هیچ کدوم از حرفهامون رو به مهتاب نگفته بودم.در اون صورت شاید مهتاب ناراحت می شد.خب دوست بودیم.به جای جواب، پیام هامون رو برای مهتاب sendکردم و منتظر شدم نظر بده.زیاد طول نکشید که پیامی از مهتاب اومد:
-به نظر منم پسره داره دروغ می گه.من میگم مفخم راست گفته.دلیلی به دروغ گفتنش نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#50
Posted: 10 Nov 2015 11:53
جواب دادم:
-چی بگم؟نمی دونم والا.خب مفخم بیست و شش-هفت سالشه.پسر بچه ی شونزده ساله نیست که سر همچین چیزی دروغ بگه.
صبح طبق عادت همیشگی ساعت هفت بیدار شدم و به سراغ لباسهام رفتم.صبحونه خوردنم تموم شده بود که مهتاب تک زنگ زد و نوشین هم بلافاصله پیام داد که رسیده.کیفم رو برداشتم و کتونی مشکی/سفیدم رو پوشیدم که به تیپ مشکیم بیاد و از خونه بیرون زدم.خودم رو به نوشین و مهتابِ تازه از ماشین پیاده شده رسوندم.
-سلام.
نوشین با صدای بلند خدادادیش، طوری سلام کرد که همه برگشتن.از این قضیه ریسه رفتم.
-نوشین چی شد پسره؟
با حالت غیرتی به سمتم برگشت:
-پسره چیه؟ عارف...
نیشخند زدم.شاید کمی حسادت کردم.شاید دوست نداشتم کسی پیدا بشه و بینمون فاصله بندازه.سعادت رو زیاد جدی نگرفته بودم.برای همین همچون حسی نداشتم.
-زود دوستاتو فروختی به یه پسر غریبه ی ندیده نشناخته.
برای لحظه ای خودم رو به جای نوشین گذاشتم.اگه برای من همچین چیزی پیش می اومد دوست داشتم نوشین حسادت کنه؟از ندونستن این قضیه، پوفی کشیدم.
-بیخیال.حالا عارف چی شد؟قرار نذاشتین؟
درحال راه رفتن برگشت:
-تو نرفتی ببینیش؟
مهتاب به جای من جواب داد:
-آخه نوشین، این بدبخت بره توی فرش فروشی بگه چی؟
چیزی نگفتم و نوشین دوباره به حرف اومد.
-یعنی نمی خوای بری؟
-برم توی فرش فروشی، بگم آقا عارف اومدم خودتو ببینم؟
-نه خب مثلا برای خرید میری.
چشمهام رو ریز کردم:
-لابد خرید جهیزیه برای دخترم.
همونطور که دست راستم روی بند کیفم بود و دست چپم رو روی چشم چپم می کشیدم، ادامه دادم:
-آخه دختر خوب، سوپری نیست که اگه یه دختر بره توش، بد نباشه یا حرفی توش درنیاد.
به سمت مهتاب که سمت چپم بود برگشتم:
-مهتاب یه فوت کن توی چشمم.
جلو اومد:
-چقدر فشارش دادی که اینجوری سرخ شده؟
فوت محکمی کرد.چند بار روی شونه اش زدم و ادای رضا رو درآوردم.
-دمت گرم...در اومد.
نوشین دیگه چیزی نگفت و راه افتادیم و به سمت دانشگاه رفتیم.
-بچه ها کاش پایدار نیاد.
مهتاب هول، به سمتم برگشت.
-نه. بیاد. درس یاد می گیریم.
من و نوشین با هم، صدا بلند کردیم.
-برو بابا درس می خوای یا چشم آبی؟
جوابی نداد.به دانشگاه رسیدیم.چون روز پنجشنبه بود پسرها که اکثرا شاغل بودن و آخر هفته کلاس بر می داشتن، تعداد زیادیشون داخل حیاط پخش بودن.من هم هیچ وقت دوست نداشتم از وسط گروهی از پسرها رد بشم.با یه نفر و دو نفر اونقدر مشکل نداشتم.اما بیست-سی نفر...زیر لبی، خطاب به نوشین و مهتاب، غر زدم.
-اه.اینام واسه ما بچه درس خون شدن.
درحالی که با حرص، پاهام رو بیشتر روی زمین می کوبیدم، به غرغر کردنم ادامه دادم.
-تازه انتخاب واحد کردین که...برید خونه هاتون.
موقع رد شدن از وسط پسرها، سرمون رو پایین انداختیم.با حس ِ نگاه های خیره، زیر لب غرغر کردم.
-اه انگار آدم ندیدن.
صدایی از کنار گوشم بلند شد.
-خوشگل می خوامت.
اخم کردم.صدای نفس های تند نوشین و مهتاب توی گوشم پیچید و فهمیدم مثل من، عصبی شدن.دوباره صدای پسر دیگه ای بلند شد.
-جون. اخماشونو.
از بین متلک ها رد شدیم و به سلامت، طبقه ی اول رو رد کردیم.
*آبان*
با صدای زنگ در، از خواب پریدم و متوجه شدم پای سیستم خوابم برده.در رو برای علیرضا باز کردم.
-خواب موندم علیرضا.صبر کن لباس بپوشم.
در حال دور شدن، ادامه دادم.
-بیا تو.
وارد آشپزخونه شد.به سراغ لباسهای دیروزم رفتم و پوشیدم.کیفم رو که همونطور دست نخورده ول کرده بودم و شب تا صبح روی تخت افتاده بود با گوشیم برداشتم و به سمت در رفتم.با صدای علیرضا به خودم اومدم:
-برو صورتتو آب بزن.هنوز ساعت هفت نشده.
-دیر می رسیم.ترافیکه سر صبح.
-شکل هپلی می خوای بری وسط دخترا بگی چی؟
من رو به سمت دستشویی کشید و به داخل هلم داد و در رو بست.کمی آب سرد به چشم های سرخم پاشیدم و بیرون رفتم.علیرضای چای و لقمه بدست روبروی در دستشویی ایستاده بود.
-بیا اینا رو بخور.
از دستش گرفتم و با هم راه افتادیم.درحال پوشیدن کفش، ازش تشکر کردم:
-مرسی.
ضربه ای به روی شونه ام زد:
-از این به بعد، بی شام بگیری بخوابی، من می دونم و تو.
نمی دونم گاهی اگه علیرضا نبود من باید چه می کردم؟از وقتی تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم خیلی اوقات شد که بی غذا موندم.با لبخند، به مهربونی خاصش چشم دوختم.دهنش رو کج کرد.
-هندیش نکن آبان.
بیرون رفت.لقمه رو توی دهن فرو بردم و پشت سرش لیوان به دست بیرون رفتم و در رو بستم.پایین که رسیدم ماشین رو به کوچه برده بود.سوار شدم و راه افتاد.
-چاییتو بخور می خوام با سرعت برم نریزه روی لباست.
تا لیوان خالی شده ی چای رو روی داشبورد گذاشتم، پا روی پدال گاز گذاشت.اگه کمربند نبسته بودم بیرون از ماشین افتاده بودم.
-می خوام بدونم سرکلاس اینا چجوری برخورد می کنی که برعکس بقیه ی دانشجوهای دخترت شیطنت می کنن؟دیشب تا حالا همش فکرم مشغول این قضیه بود.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و دوباره به روبرو چشم دوختم.باید می فهمیدم چرا دیروز سر ناهار ساکت شده.هیچ وقت سابقه نداشت دختری سرکلاس من جرات حرف زدن داشته باشه.چه برسه به خندیدن.من هم هیچ وقت پیش نیومده بود عکس العملی به جز اخم کردن جلوی دخترها نشون بدم.خب همیشه دخترها با رفتارشون باعث می شدن جلوشون گارد بگیرم.این سه نفر که اونطور نبودن.
-من کاری نمی کنم.برخوردم مثل همیشَس.منتها اینا دنبال دلبری کردن نیستن.اصلا به من اهمیت نمیدن.
کیفم رو روپام جا به جا کردم و بهش نگاه کردم.
-اولش منم فکر کردم رفتار خودم مشکلی داشته...
شمرده ادامه دادم.
-خندیدم...رو دادم...یا چه می دونم به قول بعضیا نخ دادم.ولی دقت که کردم دیدم اینجوری نیست.حتی توی چشمام مستقیم نگاه نمی کردن.یه جوری برخورد می کنن انگار من همکلاسیشونم.گاهی هم اصلا انگار منو حساب نمی کنن.انگار اصلا براشون مهم نیست من هستم.براشون مهم نیست من چه شکلیَم.
ناآروم به علیرضا نگاه کردم تا مطمئن بشم حرفهام رو باور کرده.همیشه برام مهم بود دیگران چی میگن و چی فکر می کنن.
-ولی سرخوش که اومد توی سایت باید بودی می دیدی چجوری پشت هم قایم شدن تا اون نتونه ببیندشون.
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت.
-چرا انقدر فکر دیگران برات مهمه؟بر فرض من باور نکنم.چی میشه؟انقدر نگران حرف دیگران نباش.
توی حیاط دانشگاه پیچید.
-می دونم تو پاکی.همه می دونن.خودتم می دونی.نمی دونم چرا باز درگیر این مسائل خاله زنکی میشی؟منم اگه چیزی می پرسم برای اینه که می ترسم یه وقت کسی خودشو بهت نزدیک کنه و تو با احساسات دست نخوردت گرفتار بشی و عذاب بکشی.می ترسم کسی سرکارت بذاره.
کمی مکث کرد.
-دلم نمی خواد این حرفو بزنم.دوست ندارم به کسی توهین کنم.اما باید بدونی دختربچه ها توی این سن شیطنت زیاد دارن.کنجکاون.بی دلیل ممکنه خودشونو بهت نزدیک کنن.تو که متوجه نیت طرف نمیشی.یه وقت بهش دل می بندی.وقتی به خودت میای که می بینی نه...قصدش فقط کنجکاوی بوده.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.