انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت هفتم
*روجا*

نهایت سعیم رو کردم و کار رضا رو تا ساعت دو و ربع انجام دادم.با دو، به سمت دانشگاه رفتم.ساعت، دو و نیم شده بود که رسیدم.برای مهتاب تایپ کردم.
-کارم تموم شده.کدوم کلاسین؟بیا بیرون تا با هم بریم سر کلاس.
تا به حال پیش نیومده بود دیرتر از استاد به کلاس برم.برای همین خجالت می کشیدم و دوست داشتم کسی همراهم باشه.آروم از پله ها بالا می رفتم و منتظر بودم مهتاب جواب بده.دیگه به طبقه ی دوم رسیده بودم که پیام داد:
-کلاس دویست و چهار هستیم. الان میام بیرون.
به شماره کلاسها نگاه کردم. جلوی در همون کلاس بودم.بلافاصله در باز شد.مهتاب گوشی به دست بیرون اومد و پشت سرش، در رو بست.به سمتش رفتم.
-چی شد؟چه خبره؟داره درس میده؟
سر تکون داد:
-آره بابا بیا بریم تو.
به سمت کلاس برگشت و در رو باز کرد.پشت سرش وارد شدم.فقط نوشین و یکی دیگه از بچه ها سرکلاس بودن.خنده ام گرفت.برای سه نفر داشت درس می داد.
-سلام استاد اجازه هست؟
برگشت و اشاره کرد.
-سلام.بفرمایید.
با عجله خودم رو به کنار نوشین رسوندم.نشستم و کیفم رو کنار گذاشتم و دفتر و خودکاری بیرون آوردم.سر که بلند کردم تا از روی تخته یادداشت بردارم نگاهم به پایدار خورد.با لبخند به این همه عجله نگاه می کرد.نگاه من رو که دید، چشمش رو به سمت دیگه ای چرخوند و توضیحاتش رو از سر گرفت.هم تند تند توضیحات قبلیش رو که پای تخته نوشته بود یادداشت می کردم و هم به توضیحات جدیدش گوش می دادم.با صدای آروم ِ نوشین برگشتم.
-روجا، گفته کتاب بخریم. بیا اسم کتابم یادداشت کن.
با عجله اسم کتاب و نویسنده رو کنار دفترم نوشتم.به توضیحات جدیدش رسیده بودم.با خیال راحت ته خودکار سبز رنگم رو توی دهنم فرو بردم و سرم رو بلند کردم.پایدار که دید سر بلند کردم نگاهی به دفترم انداخت و سر تکون داد و لبخند زد.من هم لبخند عمیقی زدم.
-خب بچه ها برای امروز بسه. تعدادتونم کم بود.هرچند که توی لیستی که دست منه...
لیست اسامی رو از روی میزش برداشت و با نگاه اجمالی، به حرف اومد:
-فقط ده نفرید.بقیه ی درس باشه برای هفته ی بعد که بچه ها عقب نمونن.
به دختری که پشت سرمون نشسته بود نگاهی کرد:
-خانم شما اسمتونو بگید تا حضورتونو بزنم.
دختر هم بعد از گفتن اسمش، خسته نباشیدی گفت و رفت.بعد از رفتنش، پایدار رو به ما کرد:
-جزوه ی امروزو به بچه هایی که نبودن، حتما بدین تا عقب نیفتن.
-استاد به ما چه؟ما که جزوه نمی دیم بهشون.
و خبیث خندیدم.با چشم های گرد و آبی، مثل دو تا دکمه ی آبی رنگ، به من و نوشین و مهتاب که با لبخند بهش نگاه می کردیم خیره شد.
-چقدر شما ها بدجنسین...
نوشین خندید:
-استاد خب می خواستن بیان.به ما چه؟
مهتاب هم که جدیدا شیطون شده بود تکرار کرد:
-استاد راست میگن ما جزوه نمی دیم.
سرم رو با همون خنده تکون دادم:
-مگه خون اونا از خون ما رنگین تره؟ چرا ما بیایم سرکلاس، اونا نیان و توی راهرو ولو بشن؟
نگاهم کرد:
-خود شمام که نیم ساعت از کلاس گذشته بود اومدین.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
انگار براش مهم بود این دیر اومدن.اساتید ما تا به حال دو دسته بودن.دسته ای کسی رو بعد از خودشون راه نمی دادن.دسته ی دوم اصلا براشون مهم نبود سرکلاس باشی یا نه.یا اینکه کِی بیای.ولی پایدار داشت این دسته ها رو به هم می زد.حق به جانب جواب دادم.
-خب کار داشتم. بعدشم که اومدم جزوه نوشتم.
با مکث کوتاهی، نگاهی با نوشین و مهتاب رد و بدل کردیم:
-اصلا می دونین چیه؟ چون شمایین باشه جزوه می دیم ولی پول می گیریم.
نوشین ضربه ای روی شونه ام زد:
-ایول. آره پول می گیریم.
مهتاب با خنده سرش رو از کنار نوشین، جلو آورد:
-چقدر بگیریم حالا؟
گوشیم رو درآوردم و وارد برنامه ی ماشین حساب شدم.نگاهی به جزوه ی خودم انداختم و صفحه هاش رو شمردم.
-خب بذار ببینم...اوم...من پنج صفحه و نیم با خط خیلی ریز نوشتم که احتمالا اندازه ی یازده صفحه میشه.
سرم رو بلند و به پایدار چشم دوختم.
-یه صفحه رو به خاطر گل روی شما، ندید می گیریم که میشه ده صفحه.هر صفحه بیست و چهار خط داره.میشه دویست و چهل خط.هر خط اگه پونصد تومن بگیریم خوبه بچه ها؟
نوشین بعد از کمی فکر به حرف اومد:
-کُلِش میشه چقدر؟
اعداد رو وارد ماشین حساب کردم:
-میشه صد و بیست تومن.
مهتاب، جلو کشید:
-فکر کنم زیاد بشه ها.
سرم رو بالا انداختم:
-نه بابا سه نفریم. تقسیم به سه بشه میشه نفری چهل تومن.
پایدار هنوز با بهت نگاهمون می کرد:
-بچه ها انقدر بدجنس نشین.
با خنده، به مرد ساده و زودباور جلوی روم نگاه کردم.سادگی از تک تک اعضای صورتش هویدا بود.چطور نمی فهمید شوخی می کنیم؟چطور انقدر راحت باور می کرد؟
-ای بابا استاد باید یه جوری هزینه های هنگفت زندگی ما، در بیاد یا نه؟
-اینجوری آخه؟
و با اشاره ی ابرو، گوشیم رو نشون داد.لب برچیدم.
-پس چجوری؟ درس به این مهمی. یعنی نمی ارزه صد و بیست هزار تومن ناقابل بپردازن؟
ریسه رفتم و کیفم رو جمع کردم.نوشین و مهتاب هم همینطور.پایدار هم با خنده ی ما مطمئن شد شوخی می کنیم و خیالش راحت شد.
-یه سایت راه اندازی کردم که فقط استادا عضو شدن.
نگاهش کردم.ادامه داد.
-خانم کامجو می تونی اونجا عضو بشی مطلب بذاری؟عضویتو برای بقیه بستم.می تونن عضو شن ولی تا تایید نکنم فعال نمیشن.شما عضو شو من تایید می کنم.
دهنم رو باز و کمی فکر کردم.
-باشه استاد مشکلی نیست.چند تا مطلب دارم.یه سری آموزش درسی دارم که به صورت جزوه درمیارم.یه آموزش چگونه استاد خود را بیازاریمم دارم.
و دوباره ریسه رفتم که پایدار هم خندید.
-باشه.پس هروقت عضو شدی بهم ایمیل بده تا فعالت کنم.ایمیل منو داری؟
-نه استاد ندارم.
آدرس ایمیل رو روی تخته نوشت و من یادداشت کردم.سرم رو از روی دفترم بلند کردم.
-استاد خسته نباشید.
انگار صدام زیادی بلند بود.چون مهتاب و نوشین و پایدار جاخوردن.پایدار با بهت نگاهم کرد و آروم جوابم رو داد:
-شمام همینطور.
ولی جوری گفت که...سه نفری قبل از پایدار از کلاس خارج شدیم.
-انتخاب واحد رضا چی شد؟درست شد؟
به سمت نوشین که سوال پرسیده بود برگشتم و همون طور عقب عقب راه می رفتم.
-آره بابا.یه کم خنگ بازی درآورده بود که براش درست کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

سر روی کیفم گذاشتم و چند لحظه چشم هام رو بسته نگه داشتم.نفسم رو چند بار آه مانند بیرون دادم و با خستگی بلند شدم.از کلاس بیرون و به سمت پله ها رفتم.چشمم به کامجوی درحال عقب عقب رفتن خورد.اون دو نفر هم که همراهش بودن چیزی بهش نمی گفتن.نوچی کردم.
-خانم کامجو اونجوری از پله ها پایین نرو.
حرفش رو نصفه ول کرد و با اخم نگاهم کرد.
-اوف ... استاد...
اخمم از اخمش، بیشتر توی هم رفت.به خاطر خودش گفتم...
-استاد چی؟ الان از پله ها بیفتی پایین کی می خواد جواب بده؟
سرش رو با ناراحتی تکون داد.
-خودم.
-اگه زنده موندی جواب بده ولی سرت می خوره کنار پله ها.
-نه...
صدام رو بلند کردم و تشر زدم.
-درست راه برو.
بهش نزدیکتر شدم.خواستم فکر نکنه خبری هست.
-شما بچه ها تا بزرگ شید خیلی پدر مادرتونو اذیت می کنید.
با شنیدن صدای نامی که سمت راستم بود نگاهش کردم.
-استاد بچه چیه؟روجا بیست و دو سالشه.
کمی گنگ به نامی و بعد به کامجو چشم دوختم.بالا و پایین و چپ و راست صورتش رو با نگاهی بررسی کردم.آب دهنم رو قورت دادم.
-واقعا؟
مکث کوتاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
-پس دیگه بدتر.
دلم می خواست بیشتر بهش نگاه کنم.اما درست نبود.تنها که نبودیم...نموندم و با قدم های محکم ولی آهسته، از سالن خارج شدم.حیاط دانشگاه خیلی خلوت بود.همین باعث شد با خیال راحتتری به سمت ماشین برم.استارت زدم.
-بسم الله.
دنده رو جا زدم تا از پارک بیرون بیام که چشمم به خواهران سه قلو افتاد.از پله ها پایین می اومدن.دنده عقب گرفتم و ماشین رو طوری تنظیم کردم که در دانشگاه روبروم بود و از بین کلی تل خاکی بتونم مستقیم برم.دنده یک زدم و کلاچ رو شل کردم که دخترها خودشون رو جلوم رسوندن.راه اونقدر باز نبود که همزمان ماشین و آدم رد بشه.اگر هم می شد من جرات نداشتم چون هرآن امکان بود برخوردی صورت بگیره.ماشین رو پشت سرشون رسوندم.نامی و صدیق متوجه شدن و توی باغچه رفتن.هرچقدر نگاه کردم کامجو راه خودش رو آهسته و پیوسته طی می کرد.سرم رو از شیشه ی نصفه پایین، بیرون بردم:
-خانم کامجو.
ایستاد و برگشت:
-بله استاد؟
صبورانه جواب دادم.
-میشه برید کنار؟می خوام برم بیرون.
سری برام تکون داد:
- میشه استاد.ولی خودتون گفتین درست راه برم.
با تخسی مشهودی ادامه داد.
-منم الان دارم درست راه میرم دیگه.اگرم بخوام خلاف حرف شما عمل کنم باید مثل اونا...
برگشت و دوستهاش رو نشونم داد.
-برم توی باغچه.
با اینکه شیطنت کاملا از توی چشم هاش مشخص بود، اما حرفش غیر منطقی نبود.فقط تونستم لبخند پر خجالتی به نشونه ی اینکه "اشتباه کردم" و "من چقدر خودخواهم" به روش بپاشم و سرم رو داخل بیارم.منتظر موندم تا از نگهبانی کوچیک رد شدن.هرچند وقتی مسیرشون رو از جلوی راه مستقیم من، کج کردن می تونستم برم ولی صبر کردم تا از نگهبانی خارج شدن و حرکت کردم.بوق کوتاهی به نشونه ی احترام زدم و متوجه خنده ی کامجو شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

از دانشگاه که دور شدیم، نوشین با هیجان جلوم پرید:
-روجا تو که رفتی دنبال کارای رضا، عارف زنگ زد.
دستم رو زیر مقنعه بردم و به گردنم رسوندم.سرم رو گنگ حرکت دادم:
-خب...
دستهاش رو روی شونه ام گذاشت و من رو نگه داشت:
-قرار گذاشتم باهاش فردا همو ببینیم.
نیم نگاهی به مهتاب که منتظر به ما دو تا خیره شده بود انداختم و دوباره به نوشین نگاه کردم:
-ساعت چند؟بهش گفتی منم میام؟ماشین داره؟
-اوهوم ماشین داره.ولی روم نشد بهش بگم توام میای.
دهنم رو کج کردم.
-روت نشد یا نخواستی بگی؟
-یه وقت بهم نگه امل؟
دستم رو به معنی "برو بابا" پرت کردم.راه افتادم و مهتاب پشت سرم اومد.
-باشه نمیام.
خودش رو بهمون رسوند.
-ا روجا چقدر لوسی.خب زنگ می زنم خودت بهش بگو.
شونه بالا انداختم:
-به من چه؟
فقط به خاطر خودش می خواستم باهاش باشم.نمی خواستم تنها باشه.خب ما که عارف رو نمی شناختیم.گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد.دیدم که شماره می گیره.بعد از مکثی، کنار گوشش گذاشتش:
-الو...سلام ...مرسی شما خوبین؟ ... ببین دوستم می خواد باهاتون حرف بزنه...نمی دونم.گوشی...
گوشی رو به سمتم گرفت.دستم رو به سمتش پرت کردم.
-نمی خوام نوشین.بهت گفتم...
دستش رو جلوی دهنم گذاشت.
-تو رو خدا حرف بزن.من که خواهر بزرگ تر ندارم.
دستش رو کنار زدم و نفس عمیقی کشیدم.گوشی رو از دستش گرفتم:
-الو؟
صدای کلفت مردونه ای توی گوشم پیچید:
-الو سلام روجا خانم.
تعجب کردم.چطور اسم من رو می دونست؟اما لحظه ای بعد خودم جواب خودم رو دادم.حتما نوشین بهش گفته بود.
-سلام.حال شما خوبه آقا عارف؟
-ممنونم امری داشتید؟
-نوشین جان به من گفتن فردا قراره همو ببینید.درسته؟
مکث کرد.انگار که جا خورده باشه من از قرارشون خبر دارم.
-ا...بله.
چشمم به موهای نوشین و تار موی نقره ای رنگی که توش پیدا کرده بودم بود.چسبیده بهش ایستادم تا دقیق تر نگاه کنم و توی گوشی، حرف زدم.
-خب من می خواستم بگم با نوشین جان میام.
کمی تار نقره ای رنگ موهای نوشین رو بالا و پایین کردم و صداش رو شنیدم.
-یعنی منظورتون اینه من می خوام باهاش رابطه برقرار کنم؟
ته دلم حس بدی بیدار شد.لبم رو خیس کردم.
-فقط می خوام همراهش باشم.
صدای کلفتش توی گوشم پیچید:
-باشه بیاین. هرطور راحتین.
پچ پچ وار، کلمه ای توی گوشی پرت کردم:
-خدافظ.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم قطع کردم.نوشین جلوم پرید:
-ناراحت نشه؟
بینیم رو با چندش چین دادم.
-می دونی بهش گفتم می خوام بیام چی برگشته میگه؟
صدام رو کلفت و جمله ی عارف رو تکرار کردم.یه جوری بودم.
-این حرف یعنی چی؟اگه پسر درست و حسابی بود همچین حرفی نمی زد.
مهتاب هم به حرف اومد:
-راست میگی.خیلی حرفش زشته.
به هردو، نگاه کردم:
-مهتابم که میاد.چهارتایی می ریم کافی شاپ.من و مهتاب می شینیم یه گوشه بستنی می خوریم.
با تصور بستنی شکلاتی، لبخند پهنی زدم و ادامه دادم.
-شمام با هم حرف می زنید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

سکوت و تاریکی خونه به صورتم سیلی می زد.می شد که چراغ روشن و غذا آماده باشه و کسی به استقبالم بیاد. نمی فهمیدم چم شده که بعد از چند سال از خانواده اصرار و از من انکار، هوس از تنهایی بیرون اومدن کردم.راه همیشگی در ورودی تا اتاق خواب رو به تنهایی طی کردم.دونه به دونه لباسهای تنم رو درآوردم و روی تخت آماده می گذاشتم تا تحویل ماشین لباسشویی بدم.لباس راحتی برداشتم و روی صندلی کامپیوتر انداختم.لباس های روی تخت رو برداشتم و تحویل دهن همیشه باز ماشین لباسشویی دادم و برگشتم و حوله ی تنی به دست، توی حمام خزیدم.زیر دوش آب سرد، فکری توی سرم بود:
-بیست و دو سالشه...
سعی نکردم این فکر رو از جلوی چشم کنار بزنم.از حمام که خارج شدم، موقع لباس پوشیدن، وقتی فکر می کردم فردا یکشنبه هست و کلاس ندارم و رفت تا چهارشنبه و با پسرها، غصه ی عالم توی دلم می نشست.
شلوار گرم کن مشکی/قرمزی با تیشرت چسبون مشکی پوشیدم.از اتاق بیرون رفتم و چهار قدم به چپ برداشتم و به آشپزخونه ی اپن که لوازمش، ست مشکی و سفید بود رسیدم.نیمرو درست کردم و مشغول خوردن شدم.لحظه ای صدای زنگ پیام از اتاق به گوشم رسید.به ساعت نگاه کردم و با دیدن ده و پنجاه دقیقه به خوردن ادامه دادم.خوردنم که تموم شد، چند تیکه ظرف کثیف رو آروم و آهسته شستم.اونقدر آهسته کار می کردم که وقتی ظرف شستنم تموم شد، متوجه شدم ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه ست.
-اوه...
با سرعت وارد اتاق شدم تا به پروژه برسم.دوباره زنگ پیام بلند شد.درحال روشن کردن کامپیوتر به سراغ گوشی رفتم.دو پیام از شماره ای ناشناس بود.اولی رو باز کردم:
-سلام عزیزم.
به سراغ بعدی رفتم:
-عزیزم نمی خوای جواب بدی؟آقای آبان خان؟
جواب دادم:
-سلام.شما؟
بلافاصله جواب اومد.انگار روی گوشی نشسته بود.
-شمارتونو از یکی از دوستاتون گرفتم.دنبال رابطه ی کوتاه نیستم.شماره ی شما رو به همین خاطر بهم دادن.گفتن مثل فامیلیتون، پایدارین.
کفری شدم.
-غلط کرد شماره ی منو داد...
بدون توجه به ساعت، به یکی از دوستهام که توی مخابرات کار می کرد زنگ زدم.
-الو؟
-سلام محمد.
-ا آبان تویی؟خوبی؟
-مرسی. تو چطوری؟
-ممنونتم.از احوالپرسیای توی بی معرفت.
شرمنده شدم.
-محمد...
-جان؟ چی شده؟
-مزاحم تلفنی دارم.
-برو شکایت کن خب.
-می خوام اول بفهمم کیه؟اسمشو برام درمیاری؟
-آره شمارشو بگو تا فردا برات درمیارم.
-الان می خوام.
-پس صبر کن.
-می خوای قطع کنم؟
-نه الان میگمت.
-باشه.
بعد از مکثی چند دقیقه ای، صداش بلند شد:
-کاغذ داری دم دستت؟
-آره بگو.
و در خودکار رو برداشتم و روی دفترچه یادداشت کوچیکی که همیشه روی پاتختی می گذاشتم، منتظر، نگهداشتم.
-تابان میرزایی...
مکث کرد.
-نوشتی؟
-آره مرسی.
-خواهش می کنم.ولی خودت اقدام نکن.جرم حساب میشه ها.
-می دونم.یاعلی...
-یا علی.
قطع کردم.بلافاصله و بی فکر، شماره رو گرفتم.صدای بی نهایت لوسی توی گوشم پیچید.اخم کردم.
-جونم...بفرمایید؟
-سلام.
صداش رو به طرزی که باعث تهوعم می شد، کشید.
-ســلام.احوال شما؟
-معرفی می کنید خودتونو؟
-من تمنا هستم.بیست و شش سالمه.
اسمش رو دروغ گفت.شاید اگه راست می گفت کمی آروم می شدم.
-شماره ی منو کی داده؟
-وا.چه فرقی می کنه؟
بیخودی، عصبی شدم.
-فرق می کنه.خانم تابان میرزایی صادره از ... به آدرس... یا میگی کی داده یا بلند میشم میام در خونتون. با پلیسم میام به جرم مزاحمت.
ترسید.و پنچر شد که به اون همه عشوه ی پشت تلفنیش جواب ندادم و به تلخی جواب داد.
-محسن شمارتو داد.گفت یه مدتی سرگرمت کنم و بسازمت.گفت خیلی پاستوریزه ای.
اخم کردم.
-من می دونم و اون محسن.شمام لطف کنید برای سرگرم شدن، برید سراغ کسی دیگه.
و قطع کردم.
-محسن شانس بیاری فردا نیای شرکت.
بدون توجه به کامپیوتر تازه روشن شده، خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمم رو بستم.
-اینا منو چی فرض کردن؟ازدواج نکردم که از این کارا بکنم؟اگه روی نزدیک شدن به زن و دختر داشتم که تاحالا زن گرفته بودم.
پلک هام رو فشار دادم.
-استاد بچه چیه؟روجا بیست و دو سالشه.
صدای نامی با تصویر کامجو.از خودم حرصم گرفت.
-مگه قحطی دختر شده همش به دانشجوت فکر می کنی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

صبح یکشنبه، روی برد آموزش زده بود که هیچ کدوم از کلاسها تشکیل نمیشه.
-نوشین...
روی زمین نشست و پای چپش رو ماساژ می داد.وارد دانشگاه که شدیم، در ورودی محکم به پاش برخورد کرده بود.ما که ندیده بودیم اما احتمال می دادم حسابی کبود شده باشه.
-هان؟
کنارش به دیوار تکیه دادم.چهار زانو شدم و کیفم رو روی پام گذاشتم.مهتاب روبروم نشست.
-میگم زنگ بزن به عارف بگو الان بریم.
دستش رو بی حرکت روی زانوش نگه داشت.
-باشه کلاسم که نداریم.
با دلهره به ما چشم دوخت.
-ولی من آماده نیستم.
به دختری مانتو مشکی که جنس مانتو و شلوارش استرچ بود نگاه کردم.
-بگو نیم ساعت دیگه بیاد.توی این فاصله می ریم دستشویی.صورتتو کرم بزن تا سرحال بشی.
مهتاب ادامه داد.
-تا اونموقعم کرم، روی پوستت میشینه.
کمی فکر کرد.گوشیش رو درآورد تا شماره بگیره و اخم کرد.
-شارژ ندارم ...
گوشه ی راست مانتوم رو کنار زدم.گوشیم رو از توی جیب شلوار بیرون آوردم و به سمتش گرفتم:
-بیا با خط من زنگ بزن.ولی بهش بگو به این خط حق نداره زنگ بزنه.
و مانتوم رو صاف کردم.کمی نگاهم کرد.
-نه پیام میدم. شارژ تو هم تموم میشه.اصلا اگه می خواد، خودش زنگ بزنه.
کمی با گوشیم ور رفت و دوباره به سمتم گرفت:
-من نمی تونم با این پیام بدم.بیا خودت اینی که میگمو بنویس.
گوشی رو از دستش گرفتم:
-هوم.چی بنویسم؟
-بنویس...سلام.نوشینم.این خط دوستمه.اگه میشه نیم ساعت دیگه دم پارک باشید.لطفا به این خط نه زنگ بزنید نه پیام بدید.
همین رو نوشتم.جواب رو به گوشی نوشین فرستاد:
-باشه عزیزم.خودمو می رسونم.
بلند شدیم و به دستشویی، حمله کردیم.کیف هامون رو روی سکوی سرویس گذاشتیم و به سمت شیر آب رفتیم. نگاه کلی به خودم انداختم.صورتم ساده بود.به جز کرم ضد آفتاب ِ صبح، چیزی نزدم.حوصله ی آرایش کردن نداشتم.
-روجا، رژتو میدی بزنم؟
نگاهی دقیق به نوشین انداختم.رژ کالباسی زده بود.
-اینی که زدی بهت میاد.مال من تقریبا میشه گفت بی رنگه ها.
فاصله رو کم کرد.
-عیبی نداره.
رژ لب رو دادم.از روی بیکاری، کمی به مهتاب نگاه می کردم کمی به نوشین.مهتاب کرم پودر زده و رژ گونه می زد. کارش که تموم شد برگشت و نگاهم کرد.نگاه ِ تاییدکننده ای بهش کردم و چیزی نگفتم.این بار نگاهم رو معطوف نوشین که رژ گونه ی قهوه ای پررنگی کشیده بود کردم.
-نوشین.خیلی پررنگه.
کامل برگشت.
-بریم بیرون یه خورده بمونه، کمرنگ میشه.ریملتو میدی بزنم؟
ریمل رو بهش دادم و همزمان، رژ لبم رو پس داد.نگاهی به ساعت کردم:
-بریم...دیر شد.الان میادا.
ریمل رو لای پلکهای نیمه باز چشم چپش قرار داد و نیم چرخی به سمتم زد:
-وای استرس دارم.
پوف محکمی کردم.
-اینجوری طول میدی منم استرس می گیرم.
از توی کیفش، سنجاق سر طلایی رنگی بیرون آورد و به گوشه ی چپ موهاش زد.بقیه رو که فرق کج باز کرده بود، از سمت چپ تا راست کشید و کمی روی صورتش ریخت.با دست، کمی از موهاش رو عقبتر برد.
-بریم؟من خوبم بچه ها؟
مهتاب، کوتاه جواب داد.
-خوبه، فقط رژ گونه رو کمرنگ کن.
من هم فقط سرم با تایید، چند بار پایین و بالا کردم.به حرف مهتاب گوش داد و دستی روی گونه اش کشید.
-میگم عینکمو بردارم؟
قبل از جواب، عینک رو از روی چشمش برداشت و توی کیف گذاشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از دستشویی دانشگاه دل کندیم و با استرس، وارد پارک شدیم.با قدم های آهسته، می چرخیدیم که عارف پیام داد.
-من دم پارک توی یه پراید سفید نشستم.
از دور پراید سفیدی رو دیدم که راننده اش پسر جوونی بود.انتظار دیدن پسری رو داشتم که چهره اش، مرد بودن رو داد بزنه.همونطور که خودش رو پشت تلفن نشون داده بود.نوشین بریده بریده به حرف اومد.
-نمیرم...چاقه... اصلا یه جوریه...اصلا اونجوری نیست که خودش می گفت.
با اخم به نوشین که بین هر کلمه، دم می گرفت نگاه کردم.
-ظاهر مهم نیست.
دهنم رو به مسخره کج کردم:
-فوقش اگه به توافق رسیدین می فرستیش باشگاه.یا چه می دونم؟مثل مردایی که میان ورزش، دور پارک می دوونیش.
نفس عمیقی کشیدم.جدی شدم و به خاطر آفتاب تند اون ساعت و نداشتن عینک دودی، اخمی بین ابروهای با مداد، پررنگ شده ام انداختم:
-الان جای برگشتن نیست.می ریم حالا شاید خوشت اومد.
نزدیک که شدیم عارف به جای نوشین به من و مهتاب خیره شد.حس کردم نوشین رو قبلا دیده و حالا چهره ی ما رو ارزیابی می کنه.چیزی نگفتم.اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.به ماشین رسیدیم.نوشین جلو نشست و بی میل، سلام کرد.من و مهتاب هم پشت نشستیم.مردد لب باز کردم.
-سلام.ببخشید مزاحمتون شدیم.
-سلام.
در حال راه افتادن آینه رو تنظیم کرد تا بهتر بتونه ببینه:
-خواهش می کنم.
برگشت و دست نوشین رو گرفت.نوشین بعد از مکثی، که انگار تازه متوجه موقعیت شده، دستش رو کشید. مهتاب با ناراحتی بهم چسبید.نگاه کردم و پلک زدم.این پسر چرا اینطور بود؟چرا انقدر به نظر وحشی که نه، اما گستاخ بود؟چه اشتباهی کردیم به حرف مفخم گوش دادیم.
بعد از نیم ساعت صدای کلفتش پیچید:
-کجا برم؟
حالم از بودن کنارش خوب نبود.
-هرجا خودتون می دونید.
هرچند که دلم می خواست به دانشگاه برگردم...به سمت یکی از محله های اطراف که زمین کشاورزی و خونه باغ و باغ های زیادی داشت رفت.منطقه ی گرمسیر بودیم و این وقت از سال، درختها همچنان سر سبز بودن.
-اینجا رو بلدید؟
سرم رو با اطمینان تکون دادم:
-بله.
مهتاب زمزمه کرد.
-یه پاساژ شش طبقه تازه پشت این زمینا باز شده.
چقدر خدا رو شکر کردم که اونجا رو بلدیم.شناخت مکانی که درِش بودیم بهم اعتماد به نفس می داد.
-برم سفره خونه سنتی؟
نوشین با صدای نازکی که می فهمیدم به خاطر استرس هست جواب داد:
-قلیون نکشیا.
ماشین رو کنار سفره خونه سنتی که اطراف، سراسر باغ بود نگه داشت.در ماشین رو باز کردم و مهتاب رو تقریبا هُل دادم و بیرون پریدم.نگاهی به رود ِ کوچیکی که از کنار باغ رد می شد انداختم.چقدر دلم نمی خواست عارف اینجا کنارمون باشه و می تونستم کتونی های سفید و نارنجی رنگم رو از پا خارج کنم و جفت پا توی آب که می تونستم خنکاش رو تصور کنم بپرم.چقدر دلم نمی خواست در کنارمون باشه و سه تایی، آب بازی کنیم.
همراه مهتاب به سمت نوشین رفتم و فقط نگاهش کردم.
-روجا حالم داره بهم می خوره.
گردن، کج کردم.
-فکر کن تنها می اومدی...
عارف به سمتمون اومد و تعارف کرد داخل بریم.خودش هم جلوتر، از روی پُلی که روی رودخونه ی کوچیک بود رد شد و داخل آلاچیقی نشست.نوشین رو پشت سرش فرستادم.می خواستم با مهتاب توی آلاچیق دیگه ای بشینم که نوشین برگشت و ما رو هم کشید و دنبال خودش برد.با بی میلی، یک بری جلوی در آلاچیق نشستم و مهتاب و نوشین داخل نشستن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چشمم به جورابهای عارف که پاره بود خورد.حس کردم معده ام جمع شد و الانه که محتویاتش فوران کنه.نگاهم رو گرفتم تا حالم بد نشه.ولی بوی بدی که مشخص بود از پا مردونه ی اون بلند می شد و به مشام می رسید رو نمی شد کاری کرد.خب مگه نمی دونست ممکنه همچون جایی ما رو بیاره؟پس چرا سعی نکرد لباسهای مرتبی به تن کنه؟با نگاهی که بین من و نوشین و مهتاب رد و بدل شد فهمیدم متوجه پارگی جورابش شدن و به سختی خودشون رو کنترل می کنن تا عکس العملی نشون ندن.مهتاب سمت چپم، تقریبا توی بغلم و نوشین، سمت چپ مهتاب با فاصله ی یک متری و عارف روبروی نوشین نشست.
مسئول سفره خونه که پسر جوونی بود نزدیک شد:
-چی میل دارین؟
نگاهم رو چرخوندم:
-بستنی.
نوشین و مهتاب هم یک صدا جواب دادن.
-مام بستنی.
عارف هم موافقت کرد.پسر رفت و پنج دقیقه بعد با چهار بستنی و قلیون و ظرفی میوه که مشخص بود تازه چیده شده و بوی تازگیشون مشام رو نوازش می داد اومد.همه رو جلوی من گذاشت و رفت.اگر که همراه عارف نبودیم میوه ها رو با لذت می خوردم اما حیف که بود و میلی به خوردن چیزی نداشتم.بستنی ها رو پخش کردم که صدای عارف بلند شد:
-اون قلیونو بده.
عصبی و ناراضی از بودنش، توی چشم هاش چشم دوختم.
-اگه می خوای بیا بردار.ولی جایی که ما هستیم نکش.
به دود قلیون و هر نوع دودی شدیدا حساسیت داشتم.اگه هم نداشتم، بالاخره توی برخورد اول، وقتی هنوز صمیمی نیستیم که موقع قلیون کشیدن نیست.خودش رو جلو کشید و قلیون رو برداشت.این بار نوشین صداش رو بالا برد.
-قلیون بکشی بلند میشیم می ریم.یه کم احترام بذار.
خم شد و به طرز وحشیانه ای از نظر من، و لابد از نظر خودش عاشقانه، دست نوشین رو چنگ زد.از برخوردش بدم اومد.کاری به مسائل اعتقادی هم که نداشته باشم برام مهم بود دفعه ی اول و جلوی ما این کار رو نکنه.مهتاب، با رنگ و روی پریده، بهشون پشت کرد.نوشین تقریبا جیغ کشید:
-دستمو ول کن...میگم ول کن.
-چرا اینجوری می کنی نوشینم؟
چشم هام گرد شد.
-جان؟نوشینم؟
آروم ریسه رفتم و سعی کردم از خنده، به خرناس کشیدن نیفتم.برای من که بد نشد.لااقل خندیدم و حالم کمی جا اومد.خندیدنم که تموم شد بی مقدمه نگاهش کرد:
-آقا عارف چند سالته؟
مکث کرد:
-مهمه؟
-حتما مهمه که می پرسم.
همونطور خیره نگاهم کرد.
-من بیست و شش سالمه.
-کارت شناسایی لطف می کنید؟
و دست دراز کردم.کمی نگاه کرد.دستش رو به سمت جیب پشت شلوارش برد و کیف پول و بعد از اون گواهی نامه اش رو بیرون آورد و به سمتم گرفت.با دقت نگاه و سرم رو با پوزخندی که به هیچ عنوان نمی تونستم از گوشه ی لبم، پاک کنم، بلند کردم:
-اینجوری که دارم تاریخ تولدتو می بینم همش ده ماه از من بزرگ تری.من بیست و دو سالمه.پس چجوری بیست و شش سالته؟
نوشین و مهتاب هم جاخوردن.کارت رو به دستش دادم.پس مفخم زیاد هم بیراه نگفته بود.با اینکه ازش خوشم نمی اومد اما دیدم که راست گفته.با خودم فکر کردم:
-تا اینجا عارف از صد امتیاز، چند امتیاز داره؟بیست امتیاز به خاطر هیزی.ده امتیاز به خاطر حمله به دستهای نوشین.ده امتیاز به خاطر نامرتبیش.ده امتیاز به خاطر بوی بد جورابش.ده امتیاز به خاطر اصرار کردنش برای قلیون کشیدن و احترام نگذاشتنش به ما.بیست امتیاز برای دروغ درمورد سنش، کم شد.الان فقط بیست امتیاز داره.
با نگاهی به نوشین، لب زدم:
-بریم.
چشم هاش رو بست و باز کرد.نفسم رو فوت کردم و خم شدم تا بند کفشم رو ببندم.کفش هام رو از پام خارج نکرده بودم.فقط بندهاش باز بود.
-چی شد روجا خانم؟
بند کفشم رو بستم و نگاهش کردم:
-بهتره دیگه بریم.
نگاهش رو به نوشین دوخت:
-نظرت در مورد من چیه؟
نوشین نگاهم کرد.مثل خودم اینجور وقتها نیاز به پشتیبان داشت.پلک زدم که یعنی "باهاتم".چرخی به گردنش داد و به عارف چشم دوخت.پشت کردم و فقط صدا می شنیدم و تصویر نداشتم.
-تو خیلی پسر خوبی هستی ولی ما به هم نمی خوریم.
-چرا؟
-خب اخلاقیاتمون با هم جور نیست.
از گوشه ی چشم دیدم که کیفش رو برداشت و با مهتاب به سمت من که منتظر بودم اومد و پشت سرم ایستادن. عارف هم کفشش رو نصفه پوشید و لخ لخ کنان رفت تا حساب کنه.ده هزارتومن پول بستنی خودم و مهتاب رو به نوشین دادم:
-بده بهش.تو رو باید حساب می کرد.مال ما رو وظیفه نداشت.
دستم رو پس زد:
-ولش کن.وظیفش بود...اصلا شما که نخوردین.
پول رو دادم و سوار ماشین شدیم.نوشین پول رو یواشکی روی داشبورد گذاشت.برای لحظه ای متوجه عوض شدن مسیر شدم.
-کجا می ریم؟
نگاه توی آینه اش بیخ گلوم چسبید:
-بریم کارخونه ی دوستم.کار دارم.
اخم کردم.چرا فکر می کرد انقدر احمقیم که باهاش تا کارخونه میریم؟لابد اگه باهاش می رفتیم، دیگه برگشتی در کار نبود.
-ما رو همینجا پیاده می کنی هرجا خواستی می ری.
به سمت نوشین برگشت:
-یه دیقه کار دارم.
-همینجا پیاده میشیم.ماشین می گیریم می ریم.شمام به کارتون برسید مزاحمتون نمی شیم.
کمی خیره نگاه کرد.
-نه می برمتون همونجایی که سوار شدین.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم، خیالم راحت شد.
-مرسی پیاده میشیم.ببخشید وقتتونو گرفتیم.
برگشت.
-نه خواهش می کنم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

با اینکه دیشب خوب خوابیده بودم، بدنم انگار کوفته بود.به سختی از جا بلند شدم.با چشم های نیمه بسته به سراغ کمد رفتم و کت و شلوار نوک مدادی بیرون کشیدم.بلوز خاکستری رنگی هم گذاشتم و لباس های انتخابیم رو پوشیدم.چشمم به ساعت افتاد.هشت و پنجاه دقیقه.
-آخ.باید نُه شرکت باشم.
صبحانه نخوردم و کیف و گوشی به دست، کفشم رو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم.خیلی سریع خودم رو به شرکت رسوندم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.در شرکت باز و خانم رستگار، منشی میان سال شرکت، به تلفن جواب می داد که با دیدن من از جا بلند شد.خجالت کشیدم و اشاره کردم راحت باشه.همیشه همینطور بود.تا من یا علیرضا رو می دید بلند می شد.همیشه هم زودتر از ما سلام می داد.خجالت می کشیدم.از ما بزرگتر بود...وارد اتاقم شدم و پشت سیستم نشستم.انقدر مشغول کار بودم که گذر زمان رو حس نمی کردم.با تقه ای به در، به خودم اومدم.
-بفرمایید.
یه چشمم به مانیتور بود و یه چشمم به در که محسن عضدی، وارد شد و در رو پشت سرش بست.
-سلام دکتر.
دکتر رو جور غلیظی گفت.زیادی پر مفهوم بود.خیره شدم.
-سلام محسن.
اشاره کردم.
-بیا بشین.
اونقدر باهاش صمیمی نبودم که اجازه بدم بشینه.برای همین فهمید که خبری شده.نزدیکم نشست.صدای گوشیم بلند شد. نگاهی به صفحه انداختم.شماره متعلق به همون دختر بود.ریجکت کردم.برام عجیب بود که چرا دوباره تماس گرفته.فکر می کردم اونقدری ترسونده باشمش که دیگه زنگ نزنه.
-دوست دخترتونه دکتر؟
فقط نگاهش کردم.
-شما هم؟بهتون نمیاد این کارا.
مسخره خندید که فقط اخم کردم.از اخمم جاخورد.
-چیزی شده؟
چشمم رو به مانیتور دوختم تا به خودم مسط بشم.
-اول تو کارتو بگو تا بگم.
من من کرد.
-راجع به پروژه ای که امروز باید تحویل می دادم می خواستم یه چیزی بگم.
چشمم رو ریز کردم:
-نرسوندیش به امروز؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
-راستش نه.
دست چپم رو از روی کیبورد برداشتم و زیر چونه ام گذاشتم:
- شش ماه وقت کم بود؟
-آخه...
نگذاشتم ادامه بده.
-روز اول چی بهت گفتم؟
بلند شدم و پشت کردم.
-گفتم اگه نمی تونی تا شش ما برسونی، بگو یا یه یار کمکی بهت میدم یا مهلت بیشتری برات می گیرم.
به سمتش برگشتم.خیره نگاهم می کرد.
-گفتم یا نه؟
خواست حرف بزنه که نگذاشتم.
-می خواستی حواسمو از پروژت پرت کنی که "تابان" رو فرستادی سروقتم؟
روی تابان تاکید کردم.ضربه ای روی میز زدم و صدام رو بالاتر از حد معمول بردم:
-روز اول که اومدی اینجا گفتم من اهل هیچ فرقه ای نیستم جناب.اهل دوست دختر نیستم توییَم که هستی لطف کن مسائلتو وارد کار نکن.اینجا اومدی کار کن.حالا رفتی واسه من دوست دختر پیدا کردی که چی؟
پررو شد:
-فقط خواستم از تنهایی دربیارمتون.
از یقه بلندش کردم.قدش تا روی بینیم بود.هیکلش هم از من ریزتر.زورش به من ِ عصبانی نمی رسید.تا در اتاق به دنبال خودم کشیدمش.
-از تنهایی درم بیاری یا حواسمو پرت کنی؟می خواستی سرگرم بشم؟می خواستی من ِ به قول خودت پاستوریزه رو بیاری توی راه تا گیر ندم به تلفنای وقت و بی وقتت؟به جیم شدنات؟همین حالا میری از شرکت من بیرون.
ولش کردم.
-همین حالا.
خانم رستگار با ترس و تعجب، پشت میزش ایستاده بود.سابقه نداشت صدا بلند کنم برای همین اینطور متعجب نگاهم می کرد.علیرضا هم از اتاقش بیرون اومد.
-چی شده؟
سرم رو بالا انداختم.
-هیچی.
عضدی، بی توجه به ما از شرکت بیرون رفت.برگشتم و به خانم رستگار چشم دوختم.
-ببخشید.
سر تکون داد و وارد اتاقم شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
علیرضا هم پشت سرم اومد.روی میز نشست و پشت پنجره ایستادم.
-چی شده آبان؟
دستم رو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.
-دیشب یه دختری به اسم تابان زنگ زد بهم.
-خب؟
-یعنی پیام داد گفت می خواد دوست شه و از این حرفا.زنگ زدم محمد آمارشو درآورد.بعدم زنگ زدم بهش.
دستم رو از روی شیشه برداشتم و به پرده ی گلبهی اتاقم کشیدم.
-اول که نمی گفت ولی تهدیدش کردم که با پلیس میام درخونتون.گفت محسن شمارمو داده بهش.
شونه بالا انداختم.
-خواسته سرگرمم کنه.
-واسه همین داد و بیداد کردی سرش؟
برگشتم و خودم رو روی صندلی پرت کردم.
-امروز محسن اومد سراغم.
خم شد و چیزی نگفت.
-گفت پروژه ای که باید امروز تحویل می داده رو انجام نداده.
اخمش توی هم رفت ولی چیزی نگفت.
-فهمیدم می خواسته حواسمو با اون دختره پرت کنه تا کاریش نداشته باشم.
شونه بالا انداختم.
-چه می دونم؟مثلا می خواسته سراغ پروژه رو ازش نگیرم.یا بگم فدای سرت.منم بهش گفتم جمع کنه بره.
انگشتش رو به سمت چشمم آورد.چشمم رو بستم.
-چیکار می کنی علیرضا؟شد یه بار باهات حرف بزنم و تو دست توی چشم من نکنی؟
خندید.
-دوست دارم.
آروم چشم باز کردم.صاف نشسته بود.
-خوب کردی گفتی بره.زنگ می زنم به شرکت مسئول پروژه میگم یه ماه دیگه وقت بدن تا کارو برسونیم.
-باشه.ممنونت میشم.
بلند شد و رفت.خوشحال بودم که علیرضا باهام هم عقیده ست.هرچند اگه خلاف من فکر می کرد، چیزی نمی گفت.
تا ساعت چهار سر پروژه ی خودم بودم و بعد به سمت خونه راه افتادم.می خواستم دوش بگیرم که علیرضا به سراغم اومد.از مدل در زدنش می فهمیدم.هرچند که توی ساختمون جز من و علیرضا و مهنامه کسی زندگی نمی کرد و قاعدتا یا باید مهنامه می بود یا علیرضا.چنگ زدم و شلوار و بلوزم رو دوباره پوشیدم و در رو براش باز کردم.
-بیا تو.
یه دست گرم کن ورزشی آبی پررنگ تنش بود.دستم رو که عقب می رفتم تا بتونه داخل بشه، کشید و نگهم داشت.
-داشتی می رفتی حموم؟
برگشتم.رخ به رخش شدم.
-بعدا میرم حالا.
-نه.برو بعدش بیا بالا شام.سر پروژه ی نصفه ی عضدیَم کار کنیم.
پیشونیم رو خاروندم.
-راستی مهلت گرفتی؟
-آره .بیا بالا باهم بررسیش کنیم بعد تیکه تیکه انجامش میدم.
-باشه.تو چرا نمیای اینجا؟
-بیام اینجا سوء تغذیه می گیرم.
عقب گرد کرد.کمی نگاهش کردم و در رو بستم و به حمام رفتم.این بار رفتم توی وان پر از کف نشستم و چشم هام رو با خستگی بستم.
-اینهمه پروژه رو چیکار کنم؟عضدی یه پروژه دستش بود نتونست شش ماهه تمومش کنه.من هشت تا پروژه رو یکساله چجوری تموم کنم؟
با فکر مشغول، تن خسته ام رو از آب بیرون کشیدم.حوله پوش، سشوار رو روشن کردم و دستی توی موهام بردم.دلم می خواست یکی کنارم باشه و سشوار رو برام نگهداره.یا بگه آبان تو بگیر و خودش توی موهام دست بکشه.پوفی کشیدم.من چم شده بود؟چرا این چند روز، دلم هوایی شده بود؟خسته از افکار بی نتیجه، سشوار رو خاموش و بند دور کمر حوله ی تنی رو شل کردم.بلوز قهوه ای و شلوار کرم پوشیدم و گوشی و کلید به دست بالا رفتم.دستم به در نرسیده، علیرضا در رو باز کرد و من رو کشید.
-بیا ببینم.استخاره می کنه واسه زنگ زدن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA