ارسالها: 23330
#71
Posted: 10 Nov 2015 12:10
قسمت هشتم
عجله ای صندلهای قهوه ای رنگم رو جلوی در پرت کردم و با علیرضا وارد خونه شدم.مهنامه، روسری به سر، پای تلویزیون نشسته و برنامه ی آشپزی نگاه می کرد.کاغذ و قلمی هم دستش بود و گهگاه، چیزهایی می نوشت.
-سلام.
خودکار رو از روی کاغذ برداشت و برگشت.
-سلام.چرا دیر اومدی؟علیرضا یه ساعت پیش اومد دنبالت.
-تا کارامو انجام بدم طول کشید.
صدای غرغر علیرضا بلند شد:
-مهنامه اون دستور غذا رو درست بنویس.حرف می زنی حواست پرت میشه اشتباه می نویسی گشنه می مونم.
مهنامه با اخمی بامزه نگاهش کرد.
-انقدر که به فکر شکمتی، به فکر منم هستی؟
علیرضا دستم رو کشید و به سمت اتاق مطالعه رفتیم.
-خب من اگه گرسنه باشم که فکرم کار نمی کنه.پس منو گشنه نگه ندار.
وارد اتاق شدیم و یه راست به سر سیستم رفتیم.حسابی مشغول کار بودیم که صدای علیرضا بلند شد:
-فردا با کامجو اینا کلاس دارم.
تمرکزم از بین رفت.
-چی دارن باهات؟
-برنامه نویسی.
فقط سر تکون دادم و دست چپم رو زیر چونه و دست راستم رو روی پیشونیم قرار دادم.
-دیروز با آراد حرفشون بود.مثل اینکه برنامه نویسی باهاش داشتن.کامجو بیست شده.
لبخندی زدم و ادامه داد.
-می گفت سرکلاس شیطونی می کردن ولی امتحانو خوب نوشت.حتی سرکلاسم کلی ایراد از توی برنامه ها پیدا می کردن.یه جورایی دیباگِر(برطرف کننده ی اشکال) بودن.
منتظر بهش نگاه کردم.
-حالا من می خوام فردا امتحانشون کنم.
دست راستم رو از روی پیشونیم برداشتم.
-چجوری؟
-می خوام ببرمشون پای تخته.می خوام ببینم همونجوری که آراد میگه درسشون خوبه یا نه؟
سرم رو به چپ و راست حرکت دادم.
-واسه چی می خوای همچین کاری بکنی؟اونام مثل بقیه ی دانشجوهات...
دست راستم رو گرفت.
-واسه تو.
دست چپم، زیر چونه ام شل شد.
-یعنی چی؟
مهنامه وارد اتاق شد.
-واسه اینکه معلومه از اون دختره خوشت اومده.
با ناراحتی به علیرضا نگاه کردم.هرچقدر هم با مهنامه راحت باشم، دوست نداشتم علیرضا چیزی در این مورد بهش بگه.حس می کردم ضایع شدم.علیرضا سر تکون داد.
-انقدر تابلویی که هرکی اندازه ی ما بشناسدت می فهمه چه خبره.مهنامه هم فهمید.من فقط اسم طرفو بهش گفتم.
به صندلی تکیه زدم.
-کی گفته ازش خوشم میاد؟فقط برام جالبه بیست و دو سالشه.آخه اصلا بهش نمیاد.
مهنامه نزدیک شد.
-راست می گی؟بیست و دو سالشه؟پس تقریبا همسن منه...
موضعم رو فراموش کردم.
-آره.دیروز رو پله ها عقب عقب می رفت.دعواش که کردم دوستش گفت روجا بیست و دو سالشه.
مهنامه ذوق کرد.
-همش ناراحت بودم نکنه هیجده سالش باشه.هی می گفتم با این فاصله سنی، ممکنه احساساتی تصمیم بگیره.بعدا یه موقع مشکل پیش بیاد.یا نتونید با هم کنار بیاید.
اخمی کردم که خودم به ظاهری بودنش اطمینان داشتم.
-چه تصمیمی آخه؟شما دو تا خیلی قضیه رو بزرگ می کنید.
مثلا پوزخندی زدم.
-بابا یه بار درست و حسابی بهش نگاه نکردم.آخه چی پیش خودتون فکر می کنید؟
من یک بار درست حسابی بهش نگاه نکردم؟من که درمقابل نگاه نکردنهام به دخترهای دیگه، میشه گفت تقریبا روجا کامجو رو با نگاهم قورت داده بودم...مهنامه کفری از انکار من، از اتاق خارج شد.اما علیرضا، چشم هاش رو مثل میخ توی چشم هام فرو کرده بود.
-منو که نمی تونی گول بزنی.
قبل از جواب دادن من بلند شد.
-بریم شام.تو هم هی واسه خودت انکار کن...
کفری از اینکه "چه زود لو میرم"، پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و نشستم.مهنامه سرش پایین بود.سعی کردم روراست باشم.
-بچه ها به خدا خودم مطمئن نیستم.
مهنامه سریع سر بلند کرد.
-از چی؟
-از اینکه دوستش داشته باشم...باید یه کم وقت بدم به خودم.
دستم رو بی هوا، توی فضا حرکت دادم.
-من واقعا نمی دونم دوستش دارم یا فقط جذب بی تفاوتیش شدم؟
زمزمه کردم.
-خب تا حالا پیش نیومده بود دختری بی تفاوت از کنارم رد بشه.
واقعا شاید رفتار بعضی دخترها من رو بد عادت کرده بود.من باید مطمئن می شدم.همینطوری که نمی شد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#72
Posted: 10 Nov 2015 12:11
مهنامه نفس راحتی کشید و بشقابم رو بلند کرد و غذا کشید و جلوم گذاشت.بشقاب علیرضا رو برداشت و کمی غذا کشید.خیلی کم.و جلوی علیرضا گذاشت.علیرضا تقریبا داد کشید.
-این چیه؟این که یک چهارم شکم منم پر نمی کنه.
مهنامه بدجنس خندید.
-غروبی چی قول دادی؟
علیرضا پنچر شد و چیزی نگفت.نگاهش کردم.اخم کرد و فحشی داد که ازش بعید بود.چشم هام گرد شد.
-با منی؟
چیزی نگفت.در عوض مهنامه خنده کنان جوابم رو داد.
-ظهر علیرضا قول داد اگه قرار شد تو زن بگیری، رژیم بگیره.
سریع ادامه داد.
-من چیزی نگفتم بهشا. خودش شرط گذاشت.
خنده ام گرفت و به سمت علیرضا برگشتم.
-آره علی؟
با دیدن نگاه خطرناکش، قاشق و چنگال رو توی بشقاب ول کردم و تکیه دادم.قهقهه ای زدم که تا به امروز کسی از من همچین خنده ای سراغ نداشت.
-هه هه هه.بخند.منم فردا حال روجا خانوم و دوستاشو می گیرم و بهشون می خندم.
با همون خنده قاشقم رو برداشتم و پر کردم.کنار دهنم نگه داشتم.
-جلوشون اگه کم نیاوردی اسممو عوض می کنم.
خوشحال، غذام رو خوردم.مهنامه خودش رو جلو کشید.
-میگم آبان...روجا چه شکلیه؟قدش چقدره؟علیرضا که درست حسابی جواب نمیده.
پشت چشمی برای علیرضا نازک کرد.خندیدم.
-شکل آدمه دیگه.
قاشقش رو توی بشقاب انداخت.
-اه بگو دیگه.
دست به سینه شد.لجبازیش هم مثل علیرضا بود.قاشق پر شده رو توی بشقابم گذاشتم.نگاهم رو به فضای خالی اطرافم دوختم.اصلا راحت نبودم درمورد چهره ی یه زن یا دختر، برای کسی صحبت کنم.همچنان نمی فهمیدم چرا از بین اون سه نفر، روجا کامجو دائم توی ذهنم بود.اون که چهره ی عادی ای داشت.
-قدش متوسطه.چشماش قهوه ای/میشیه.ابروهاش نازک و کم پشته.
مهنامه پرید.
-شاید برداشته خب.
ابروهام رو بالا دادم و نیم نگاهی بهش انداختم.
-منم اول همین فکرو می کردم.ولی از نزدیک دیدم ابروهای خودشه.پوستش سفیده.گونه هاشم یه کم برجستس.البته نه زیاد...
به علیرضا و لبخند پهنش نگاه کردم.با صدای مهنامه بازهم به سمتش برگشتم.
-خب بقیش؟
-چیو بگم دیگه؟همیناس.
علیرضا شیطون خندید.
-لب و دهنشو نگفتی آخه.مهمترین و کارا ترین عضو صورتش.
آنی صورتم داغ شد.می فهمیدم سرخ شدم.مهنامه هم می خندید.با حرص از شوخیشون و حرص از خودم، با دستپاچگی بلند شدم.
-من برم.
هر دو قهقهه زدن و جلوم رو نگرفتن.جلوی در آشپزخونه به سمت مهنامه برگشتم.
-خوشمزه بود.مرسی.
وسط خنده هاش جواب داد.
-تو که نخوردی.
علیرضا بدجنس شد.
-رفته توی فکر طرف.دیگه نمی تونه بخوره.
قیافه ام رو جمع کردم و خارج شدم.برام سخت بود راجع به بعضی چیزها فکر کنم.فعلا فقط می خواستم یکی کنارم باشه.کنارم هم نه.می خواستم بدونم یکی متعلق به منه.هنوز هم نفهمیدم چرا به این یک نفر فکر می کنم؟
وارد خونه شدم و به اتاق رفتم.لباسهام رو در آوردم و برای اولین بار بی لباس خودم رو روی تخت انداختم.چهره اش جلوی چشمم نقش بست و لبخندی مهمون لبم شد.اصلا توی چشمهام خیره نمی شد.بلند شدم و جلوی آینه ایستادم.نگاهی به خودم کردم.صورت سفیدم با ته ریش کمرنگ جالب شده بود.چشم های آبیم برق می زد.لبخندی ناخودآگاه روی لبهای نازکم بود.آهی کشیدم.
-از چی خوشحالی آبان؟از چیزی که ازش مطمئن نیستی؟
به خودم توپیدم.
-ضدحال نشو.
با بیرون اومدن کلمه ی "ضدحال" از دهنم، دست روی دهن گذاشتم.با چشم های درشت، به تصویر بالاتنه ی برهنه ام توی آینه، خیره شدم.برگشتم و دوباره، خودم رو روی تخت پرت کردم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#73
Posted: 10 Nov 2015 12:12
با افتادن نور روی پلکهای بسته ام، چشم باز کردم.کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.از دیدن بی لباسیم جاخوردم.سابقه نداشت لباس نپوشیده توی خونه بگردم.چشم از خودم گرفتم و راهی حمام شدم.باید به شرکت می رفتم.دوش سرسری ای گرفتم و بیرون رفتم. لباس پوشیدم و صبحانه نخورده، وسایلم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.سوار ماشین که شدم، دلم خواست آهنگهای اهدایی علیرضا رو گوش کنم و کمی دور بزنم.صدای ضبط رو کمی بالا بردم.ریتم جالبی داشت.
-"حس می کنم تو رو، تو هر شب خودم/من عاشق همین، احساس تو شدم"
-خدایا این حس چیه؟اگه خوش اومدن سادس کاری کن بیش از این تابلو نشم.اگه دوست داشتنه بازم بفهمم.
"حست جهانمو، وارونه می کنه/آرامشت منو، دیوونه می کنه
حس می کنم تورو، یه عمره تو خودم/بازم به من بگو، دیر عاشقت شدم"
-عشق چجوریه؟
"کُشتی غرورمو، دیوونگی کنم/بازم منو بکش، تا زندگی کنم"
-می خوام مثل بقیه عشق و زندگیو بچشم.حس الانمو نمی فهمم.ولی می خوام مثل بقیه عادی باشم.
"می میرم از جنون، تا گریه می کنی/با بغض هر شبت، با من چه می کنی؟
چشمای خیستو، رو بغض من ببند/من گریه می کنم، حالا برام بخند"
دست از روی فرمون برداشتم و چشمم رو مالیدم.
"من در کنار تو، دریای خاطرم/وا می کنی درو ، بی تو کجا برم"
-واقعا.با چهار بار دیدن اینهمه توی مغزم رژه میره، اگه بیشتر ببینمش چی میشه؟
با دیدن ساختمون شرکت، از خلسه ی اون آهنگ، بیرون اومدم و ضبط رو خاموش کردم.پیاده شدم و کیف به دست وارد شرکت شدم.قبل از خانم رستگار، که برام نیم خیز شده بود، سلام کردم.
-سلام خانم رستگار، صبح بخیر.
-سلام آقای دکتر.
-بفرمایید خواهش می کنم خانم.
اشاره کردم راحت بشینه.وقتی از نشستنش مطمئن شدم، به سمت اتاقم رفتم.در رو بستم و خودم رو به میزم رسوندم.کیفم رو روی میز گذاشتم و به سمت پنجره برگشتم و پرده رو کنار کشیدم.می خواستم آفتاب بهم بخوره.و دوباره برگشتم و پشت میز نشستم.
تا غروب انقدر خودم رو مشغول کردم که یادم بره علیرضا سرکلاس هست و چی میشه.می خواستم به رگ بیخیالی بزنم.همون حین هم ایمیلم رو چک کردم.صفحه ی اول ایمیل هام، آدرس ناآشنایی دیدم.
-باز نمی کنم ممکنه ویروسی باشه.
خواستم deleteکنم که دیدم چقدر شبیه یوزرنیمی هست که کامجو باهاش عضو انجمن شده.خندیدم.
-آخه دختره ی دیوونه، این آدرس ایمیل مسخره چیه؟
باز کردم.
-"سلام علیکم استاد.خوبین؟خوشین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟(دماغ درسته یا دماق؟)
گفته بودین بهتون ایمیل بدم ولی یادم نیست چرا؟اون احوالپرسی بالا واسه این بود که می خواستم یادم بیاد.ولی یادم نیومد.میشه به من کمک کنید؟چرا منو توی این شرایط حاد قرار می دین؟"
خندیدم.
-الان می تونم دقیق چهرشو موقع گفتن این حرفا تصور کنم.
روی قسمت جزئیات رفتم تا ببینم کی این ایمیل اومده.
-مال دیشبه.دیشب که چک نکردم.حتما عضو شده.
دستم رو به ته ریشم کشیدم.
-یعنی واقعا یادش نیست؟یا واسه اذیت کردن اینجوری گفته؟
به اکانت خودم رفتم و عضویتش رو فعال کردم.دل دل می زدم جواب ایمیل رو بدم یا نه؟ناخواسته روی
replyرفتم.
-"سلام خانم کامجو.شما که نمی دونین دماق درسته یا دماغ چجوری به مرحله ی دانشگاه رسیدین؟ همونی که به خاطرش گفته بودم ایمیل بدینو درست کردم.حالا بگرد ببین چی بوده؟سعی کن از مغزت استفاده کنی.موفق باشید."
قبل از پشیمون شدن، sendرو زدم و با سرعت، صفحه ی ایمیلم رو sign outکردم.انگار اگه این کارو نمی کردم می تونستم ایمیل رو برگردونم.لبخندی به خوش خیالی خودم زدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#74
Posted: 10 Nov 2015 12:16
صدای تقه ای به در بلند شد.
-بفرمایید.
در باز شد و خانم رستگار سرش رو داخل آورد.
-آقای دکتر با من امری ندارید؟
تعجب کردم.
-مگه ساعت چنده؟
لبخند زد.
-ساعت چهار شده.انقدر غرق کار شدین حسابی از خودتون غافلین.
براش نیم خیز شدم.
-خواهش می کنم.خسته نباشید.
-مرسی شمام همینطور.
با اینکه فقط ده سال ازم بزرگ تر بود، مادرانه نگاهم کرد.
-پسرجان انقدر از خودت کار نکش.
چیزی نگفتم.از اتاق بیرون رفت و در رو بست.کمی بعد، من هم که حوصله ی کار کردن نداشتم، بلند شدم و بعد از کشیدن پرده ی اتاق و خاموش کردن سیستم، کیف و گوشیم رو برداشتم تا به سمت خونه برم.اما توی راه پله ها هوس کردم به خونه ی آقا برم.سوار ماشین شدم.به سراغ ضبط رفتم و روشنش کردم.آهنگ درحال پخش، ریتم تندی نداشت.صبر کردم بخونه.
-"نمی دونم چی شد که تو، از من دل بریدی؟"
از روی کنترل، دکمه ی nextرو فشار دادم.
-خوشم نمیاد.غمگینه.
آهنگ بعدی، صدای پیانوی قشنگی بلند شد.
-"هوس کردم، بازم امشب/زیر بارون، تو خیابون/به یادت اشک بریزم، طبق معمول همیشه"
باز دستم به طور خودکار دکمه ی
nextرو فشرد.
-"اومدی با خودت عشقو آوردی توی قلبم/حس می کنم که دارم عاشقت میشم کم کم.
می دونم به تو مدیونم، تنهاییمو بردی/یه شبه اومدی عشقو به زندگیم آوردی."
سر تکون دادم و کنترل ضبط رو کنار دستم گذاشتم تا هروقت خواستم، آهنگ رو عوض کنم.
-فعلا که ترافیکه.فکر کنم تا برسم خونه ی بابا اینا، کل سی دی رو گوش داده باشم.
-"آروم آروم دارم دل به تو می بازم/این روزا من پر از عشق بی اندازم/چه بی بهونه تو قلب من نشستی"
باز با آهنگ، توی خلسه، فرو می رفتم.
-"می دونم نیمه ی گم شدم تو هستی."
دستم رو روی بوق فشار دادم تا ماشین جلویی که معلوم نبود چرا بعد از سبز شدن چراغ هنوز راه نیفتاده حرکت کنه.
-"به خاطر من چشماتو رو همه بستی."
غر زدم.
-ای بابا، برو دیگه.
کوچیک ترین حرکتی نکرد.ناچار از ماشینهای سمت چپ راه گرفتم و از کنارش رد شدم.بوقی زدم تا متوجه بشه راه رو بند آورده.لحظه ای برگشتم و نگاهی توی ماشین انداختم.
-"اومدی با خودت عشقو آوردی توی قلبم"
راننده که پسر جوونی بود، به سمت کناریش که از روی شال صورتی دور گردنش مشخص بود دختره چرخیده بود.دختر هم دستی رو دور گردن راننده حلقه کرده بود و دست دیگش با موهای پسر بازی می کرد.این رو وقتی فهمیدم که تا به اندازه ی یه کاپوت جلو زدم، چراغ قرمز شد و مجبور شدم بغل به بغلشون بایستم.
-"حس می کنم که دارم عاشقت میشم کم کم..."
-آخه توی روز روشن؟جلوی اینهمه چشم؟
به حرف خودم با توجه به هوای نیمه تاریک، خندیدم.به جلو خیره شدم و آهنگ رو عوض کردم.
-"اگه پرسید ازت، هنوز تو فکرمی/بخند و بــِش بگو، یه تجربه بودم همین..."
ابروهام از کلمه ی تجربه، بالا پرید و به سمت دختر ماشین کناری که از پسر فاصله گرفته بود، برگشتم.
-پس فردا با چه رویی ازدواج می کنه؟
-"اگه پرسید تاحالا، واسه من گریه کردی؟"
صدای نیمه ی ملامتگر ذهنم بلند شد.
-شاید شوهرش باشه.
به فکر خودم پوزخند زدم.
-اگه شوهرش بود می رفت توی خونه این کارا رو می کرد، نه وسط ترافیک عصر.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#75
Posted: 10 Nov 2015 12:16
دیگه به نزدیک خونه رسیده بودم.ضبط رو خاموش کردم.هیچ آهنگی مثل آهنگ صبح به دلم ننشست.ماشین رو پارک و با کلید در حیاط رو باز کردم.نگاهی به ساختمون نما آجری انداختم.نفس عمیقی کشیدم و قدم زنان از حیاط گذشتم و خودم رو به ساختمون رسوندم.در رو باز کردم.
-سلام صابخونه.کسی خونه نیست؟
کفشم رو از پام کندم و داخل شدم و در رو بستم.صدای هیجان زده ی مامان رو از پشت سرم شنیدم.
-سلام آبانم...سلام مامان جان...پسرم...
از پشت بغلم کرد.برگشتم و دستم رو دور کمرش سفت کردم.با توجه به ریزنقشیش، کامل توی آغوشم فرو رفت.
-سلام مامان.خوبین؟
سر از روی سینه ام بلند کرد و با عشق بهم چشم دوخت و روی گونه ام دست کشید.حس خوبی بهم دست داد.اینطور نوازش کردنهاش رو همیشه دوست داشتم.
-تو رو که دیدما ... خیلی خوبم.
-به به سلام، گل پسر رشید.
برگشتم.انتهای راهروی منتهی به پله های طبقه ی بالا، آقام، حاج اسماعیل پایدار،عبا پوشیده و تسبیح به دست ایستاده بود.مامان دستهاش رو شل کرد و عقب رفت.برعکس دفعات پیش که از دور سلام می کردم، این بار پرواز کردم و تا به خودش بیاد، استخونهاش زیر دستهای من، پودر می شد.
-سلام آقا.
همیشه حس خجالتی نسبت بهش داشتم.خجالتی توام با احترام.یادم نمیاد از نوجوونی به بعد توی آغوش آقا مگر موقع سال تحویل فرو رفته باشم.برعکس آفر که روی پاش می نشست.هنوز هم توی بغل آقا میره و من رو وادار می کنه توی دلم بگم "خوش به حالش، کاش منم دختر بودم".از هم که فاصله گرفتیم، طور خاصی نگاهم می کرد.ولی چیزی نگفت و فقط لبخند زد.صدای مامان، مجبورم کرد از قد بلند و چشم های مثل خودم آبی ِ آقا، چشم بگیرم.
-چه عجب اومدی .چشمم به در خشک شد.
کتم رو درآوردم و آویزون چوب رختی کنار در کردم و سینی شربت رو از دستش گرفتم.سه شربت آلبالو بود و سه چای.
-نمی دونستم چای می خوری یا شربت؟جفتشو آوردم.
به مهربونیش لبخند زدم.سینی به دست، به پذیرایی و مبلی که آقا نفهمیدم کی روش نشسته بود رفتم.سینی رو پایین گرفتم تا چای یا شربت برداره.
-ایشالا عروسیت.
لبخندی مهربون به چشم های خجالت زده ام پاشید.مامان کنارش نشست و شربتی برای آقا و خودش برداشت. عقب گرد کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و روی مبل روبروشون نشستم.بعد از استقرار روی مبل، خم شدم و چای با خرمای تازه برداشتم.
-خستگی از روت می باره.شرکت بودی؟
لیوان چای رو از دهنم دور کردم.
-آره آقا.یهو تصمیم گرفتم بیام اینجا.
به صدای مهربون مامان، نگاهش کردم.
-خوب کردی پسرم.
بلند شد.
-برم میزو بچینم.
نگاهی به ساعت انداختم.روی هفت و نیم بود.
-چه زود گذشت.انقدر توی ترافیک بیخودی موندم زمان از دستم رفت.
آقا همونجور که چشمش به در آشپزخونه بود زمزمه کرد:
-عمرمونه که داره می گذره.
می دونستم مقدمه ی حرف توی نگاهشه.چیزی نگفتم تا ادامه بده.تسبیح دونه درشتش رو، جا به جا کرد.
-کسی توی زندگیته؟
فقط نگاهش کردم.کمی بعد، سرم رو به زیر انداختم و خیره ی فرش دستباف زیر پام شدم.
-مشکل چیه که دست دست می کنی؟
همونطور سر به زیر، همراه با بازی کردن انگشتهای پام با ریشه های فرش، نگاهم رو بالا آوردم.
-مطمئن نیستم.
منتظر موند تا ادامه بدم.
-از خودم که می خوامش مطمئن نیستم.که برای چی می خوامش...
چشم چرخوندم.با سکوتش راحتتر حرف می زدم.اینطور که اجازه ی صحبت می داد، بی اظهار نظر، راحتم می کرد.مثل بقیه نبود که وسط حرف آدم بپره.
-می دونی آقا؟یه شخصیت درست نقطه ی مقابل خودم داره.شیطون و بازیگوش.دختر خوبیه.ولی می ترسم این نقطه ی مقابل بودنمون، جذبم کرده باشه.
شونه بالا انداختم.
-هیچی درموردش نمی دونم و گنگم می کنه.مرددم می کنه.
عمیق نگاهم کرد.
-نگران نباش.تو خدا رو داری.فقط یه کم صبر داشته باش.یه کم زمان بده به خودت.سرتو انقدر شلوغ نکن تا گیج نشی.
پام رو ثابت روی فرش نگه داشتم.تیکه ای از ریشه ی فرش رو بین انگشت شَست پام و کناریش حبس کردم.
-هشت تا پروژه دارم وقتمم فقط یه ساله.
-نباید انقدر پروژه قبول می کردی ولی حالا که شده، دونه دونه انجامشون بده.سعی نکن با یه دست، ده تا هندونه برداری.بذار یکیش تموم بشه بعدیا رو شروع کن.
سرم رو به پشتی مبل سلطنتی تکیه دادم و خیره ی سقف شدم.
-نمی رسم اونجوری.الان هر هشت تاشو کنار هم دارم پیش می برم.
-اینجوری که من میگم لااقل چهارتاشو کامل انجام میدی ولی اونطوری که خودت پیش می ری، آخر سال، هشت تا پروژه ی نصفه داری.
نگاهش کردم.بد هم نمی گفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#76
Posted: 10 Nov 2015 12:16
صدای مامان اومد.
-بیاین شام.
بی حرف به آشپزخونه رفتیم.فسنجون خوشمزه ی مامان رو با آرامش خوردم.دستهام رو باز کردم.
-الهی شکر...ایشالا سُفرتون همیشه پر برکت باشه.
-نوش جون پسرم.
به لبخند مهربون هر دو عزیز روبروم، نگاه کردم.زودتر از مامان ظرفها رو جمع کردم و توی ظرفشویی گذاشتم.
-من میشورم آبان.
آروم، به شونه های ظریفش فشار وارد کردم و به سمت سالن فرستادمش.
-مهمون که نیستم.خودم می شورم.
دم در آشپزخونه برگشت:
-کی بشه با زنت بیای اینجا؟کی بشه بچه هاتو ببینم؟
بند های پیشبند رو پشت کمرم بستم.
-چه خبره بچه ها؟چند تا؟
خندیدم.چشم غره ای رفت:
-راست میگی.تو، توی زن گرفتن موندی.
از آشپزخونه، با نگاهی ناآروم و دلسوز، خارج شد.اسکاچ رو کف مالی کردم و به جون ظرفها افتادم.
-اگه خدا بخواد، منم اقدام می کنم.همیشه اینجوری نمی مونه.
شروع به زمزمه ی آهنگی قدیمی که دوستش داشتم کردم.
-"رفتم ... رفتم ... گریزانم از دیدارت رفتم/پشیمانم از آزارت رفتم"
اولین بشقاب رو بلند کردم.
-"مکن هرگز یاد مرا ... برو پیشم دیگر میا/مبر نامم بحر خدا/شوی تا از دستم رها رفتم."
به قاشق و چنگالها رسیده بودم.
-"بیا... بیا... بیا... بیا... امید ناامیدی ها بیا ."
اسکاچ کفی رو توی لیوان فرو بردم و حسابی تمیزش کردم.
-"چرا باشی تو دور از ما بیا./رفتی، از چه رو ؟ ای دیر آشنا."
نوبت آب کشی تک تک ظرفها شد.انقدر تنها زندگی کردم که تمام راه و رسم کدبانو گری رو بلدم.
-"بازآ، تا نسوزی جان مرا /بیا جانم به قربانت بیا/ بیا دستم به دامانت بیا."
ظرفها تموم شدن ولی من همچنان پیش بند بسته، ایستاده بودم رو به ظرفشویی.صدام اوج گرفت.
-"آزارت نمی کنم دگر، بیهوده نکن به من نظر /عشق من نمیدهد سمر رفتم.
در گوشم مخوان فسانه ات، قلبم را نکن نشانه ات/بگریزم ز دام و دانه ات رفتم.
نوای زار من، از دل برخیزد/بنشیند گر بر دل شوری انگیزد/سرشک حسرت را از دیده بریزد."
دستم رو پشت کمرم بردم و بند پیشبند رو باز کردم و با یه حرکت، از توی گردنم خارجش کردم.
-"تو همچون سایه ی ابری/که در یکجا نمی مانی/تو همچون خواب شبهایی/که از چشمم گریزانی
تو از راز نگاه من/غم دل را نمی خوانی/تو عشق سینه سوزم را/نمی دانی نمی دانی."
صدای دست زدن از پشت سرم شنیدم.برگشتم.مامان و آقا با لبخند نگاه می کردن.خجالت کشیدم.حواسم نبود که تنها نیستم.
-ببخشید با صدام اذیتتون کردم.
مامان جلو اومد.دستش رو به پشت گردنم رسوند و سرم رو به بغل کشید.روی چشم هام رو بوسید.
-چقدر قشنگ خوندی.خیلی وقت بود صدات توی خونه نپیچیده بود.
آقا با لبخند، کمی نگاهم کرد و با مامان از آشپزخونه خارج شدن.سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم.
-نمی فهمم اینهمه خجالتت برای چیه؟
ظرف ها رو مرتب توی جاظرفی چیدم و پیشبند رو آویزون کردم.نگاهی توی آینه ی جلوی در به خودم انداختم و دستم به سمت کتم رفت.
-مامان...آقا... من دیگه دارم میرم.
به سمت پذیرایی برگشتم.مامان با سرعت خودش رو جلوی در رسوند.
-تو که تازه اومدی.کجا می خوای بری؟بری اونجا چیکار؟
آقا پشت سرش اومد و دست روی شونه اش گذاشت.
-خونشه.دوست داره توی خونه ی خودش باشه.بذار راحت باشه.
نگاهی تشکرآمیز به آقا کردم.
-بازم میام.باید برم سر پروژه هام.همه ی کارام مونده.
مامان خواست چیزی بگه که آقا شونه اش رو فشرد و تشویق به سکوتش کرد.خم شدم صورت مامان و بعد آقا رو بوسیدم و از سالن خارج شدم.تمام طول حیاط، نفس های عمیق می کشیدم تا از هوای خوب و اکسیژن استفاده کنم.جلوی در، برگشتم.نگاهی به مامان که کنار در سالن ایستاده بود انداختم و دستی براش تکون دادم و اشاره کردم به خونه برگرده. وارد کوچه و سوار ماشین شدم.
-الهی شکر.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#77
Posted: 10 Nov 2015 12:16
استارت زدم و ضبط رو روشن کردم.امروز تازه از ضبط ماشین خوشم اومد.انگار تازه کشفش کردم.
-"درگیر رویای توام"
راهنما به راست زدم.
-"منو دوباره خواب کن"
پیچیدم.
-"دنیا اگه تنها گذاشت"
توی ترافیک، آروم آروم جلو می رفتم.
-"تو منو انتخاب کن"
درماشین باز شد.
-"دلت از آرزوی من"
یه دختر.
-"انگار بی خبر نبود"
اولین چیزی که به چشمم خورد، موهای فر و های لایت شده اش بود.
-"حتی تو تصمیمای من"
پایین تر رفتم و به بینی فلش مانندش که زیر تیغ جراحی رفته بود رسیدم.
-"چشمات بی اثر نبود"
بالاتر رفتم.روی چشم هاش.فقط سیاهی دورش رو می دیدم.
-"خواستم بهت چیزی نگم."
با دیدنش، آهسته تر از قبل حرکت می کردم.طوری که درحال حرکت، خودش رو توی ماشین می انداخت.وگرنه ترافیک اونقدر نبود که من آروم برم.
-"تا با چشام خواهش کنم/درا رو بستم روت تا"
با صدای بوق ماشین پشتی و صدای راننده ی ماشین کناری که می گفت "حالا که صید کردی راه بیفت" به خودم اومدم.
-"احساس آرامش کنم."
دستم رو به سمتش دراز کردم و هلش دادم.در رو بستم.پام رو روی پدال گاز گذاشتم.بدون زدن راهنما، توی خیابون کناری پیچیدم.با صدای بوق، از توی آینه، متوجه شدم سوار ماشینی دیگه شد.فراری قرمز. فراری قرمز توی این شهر، چیز عجیبی بود.عصبی، ضبط رو خاموش کردم.غر زدم.
-پسره ی احمق . انقدر گیجی همه سوارت میشن.
دستی رو که باهاش اون دختر رو هُل داده بودم، چند بار روی شلوارم کشیدم تا کاملا تمیز بشه.
-این وسواسم داره اذیتم می کنه ...
بعد از کلی توی ترافیک موندن به خونه رسیدم.توی پارکینگ که پیچیدم علیرضا رو دیدم که از ماشین پیاده می شد. کنارش پارک کردم.بوق نزدم چون صدا می پیچید و همسایه ها اذیت می شدن.کیفم رو برداشتم و پیاده شدم.
-سلام.
در حال بستن در ماشین، برگشتم.کنار ماشینش، روبروی من ایستاده بود.
-سلام.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
-علیرضا ساعت نُه شده ها.الان داری از دانشگاه میای؟
کمی میخ چشم هام شد.
-نه. رفته بودم خونه ی مادرزن جان.مهنامه رو گذاشتم اونجا.
باهاش به سمت پله ها رفتم.
-اِ...جاش خالی نباشه.
همونجوری که جلوم می رفت جواب داد.
-نه خالی نیست.برام غذا گذاشته.
ضربه ای به کمرش زدم.
-عجب آدمی هستی.
ناگهانی به سمتم برگشت که اگه دستم رو به نرده ها نگرفته بودم حتما از پله ها می افتادم.
-تو کجا بودی که الان اومدی؟
پله ای پایین تر رفتم.
-چرا یهو برمی گردی؟داشتم می افتادم.
برگشت و پله ای بالا رفت.
-گفتی کجا بودی؟
صبر کردم کمی فاصله بگیره و پشت سرش برم تا دیگه غافلگیرم نکنه.
-هنوز که نگفتم کجا بودم.
وقتی فاصله اش بیشتر شد حرکت کردم.
-خونه ی آقام رفته بودم.شام که خوردم برگشتم.
جلوی در خونه رسیدیم.
-خوب بودن؟
-آره سلام رسوندن.
با چشم های ریز شده نگاه می کرد.
-نمی خوای چیزی بپرسی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#78
Posted: 10 Nov 2015 12:17
به در تکیه دادم و پشت به در، کلید رو توی قفل انداختم.
-چی مثلا؟
با چرخش کلید، صدای تقی شنیدم و نصف کلید توی دستم اومد.با تعجب برگشتم و به کلید نصفه نگاه کردم.
-چی شد؟
علیرضا نزدیک اومد.
-بده ببینم.
کلید نصفه رو از دستم گرفت.کمی به کلید و کمی به قفل در نگاه کرد و سرش رو آروم تکون داد.
-بیا بریم بالا.زنگ بزنیم کلید ساز بیاد کل مغزی درو عوض کنه.
خم شدم و نگاهی به در انداختم.
-اه...
دنبال علیرضا، به سمت بالا کشیده شدم.در رو که باز کرد همونجا ایستادم.
-برو شماره یه آشنا گیر بیار زنگ بزن بیان درستش کنن برم به کارام برسم.
نیم نگاهی بهم انداخت.
-بیا تو.زنگ بزنم که همون لحظه طرف نمیاد.نیم ساعت-یه ساعتی طول می کشه.
ناچار، کفش درآوردم و پشت سرم در رو بستم.علیرضا، تلفن به دست، وسط پذیرایی ایستاده بود.اشاره کرد.
-بیا بشین الان زنگ می زنم.
شماره گرفت.
-الو.سلام ممد.
دهنش رو کج کرد.
-نه پدر بزرگ خدابیامرزمه.
-...
-پاشو بیا اینجا رفیقم پشت در خونش مونده.
-...
کامل برگشت.
-نه بابا زنش پشت در نذاشتتش.عذبه بدبخت.
چشم غره ای رفتم که چشم هاش رو برام درشت کرد.
-کلیدش توی قفل شکست...آره همینجا.دمت گرم.زود بیا...یا علی.
تلفن رو روی اپن آشپزخونه گذاشت و خودش رو روی مبل روبروییم ول کرد.
-هنوز نمی خوای چیزی بپرسی؟
سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم. چشم بستم.
-در مورد چی؟
-در مورد کلاس امروزم.
ناخودآگاه چشمم رو باز کردم و روی مبل، صاف نشستم.
-خب؟
بدجنس، فقط نگاهم کرد.خم شدم.
-چی شد خب؟چرا نمی گی؟
کلافه از سکوتش، ادامه دادم.
- اذیتت کردن بیرونشون کردی؟
انگار خسته بود چون بی حاشیه، شروع به تعریف کرد.
-همه با ترس نگاه می کردن.جز این سه تا که نمی دونم چرا با اونهمه تعریفی که ازم شده نمی ترسن.گفتم در مورد من چی شنیدین؟حواسم به کامجو و دوستاش بود دیدم چشاشون برق زد.
چشمک زد.
-مثل یه بچه گربه.
خندید.ناخودآگاه لبخند زدم.
-همچین با ذوق گفت من بگم؟تا بهش اجازه دادم می دونی برگشت چی گفت؟
سرم رو با آرامش، کج روی پشتی مبل گذاشتم.
-هوم؟
خندید و صداش رو نازک کرد.
- گفتن استاد بزرگمهر خیلی بد اخلاقه.همه رو با نُه میندازه.
و با نوک انگشت، تیکه موی خیالی رو از روی صورتش کنار زد.با آرامش خندیدم و ادامه داد.
-گفتم پس واسه چی با من برداشتین؟گفت آخه این درس با کسی دیگه ارائه نشده بود.منم نامردی نکردم بردمش پای تخته.یه سوال که ترم قبل سر برنامه نویسی، از اول تا آخر برای بچه ها توضیح می دادم و نمی فهمیدن دادم حل کنه.نمی دونی چه فیلمی درآورد سر کلاس.
چشم هام درشت شد.
-چیکار کرد مگه؟
دستش رو زیر چونه گذاشت.
-اومد پای تخته خواست تخته رو پاک کنه.از بچه ها پرسید پاک کنم یا نه؟همه گفتن نه.اینم سه سوت کل تخته رو پاک کرد.یکی از بچه ها بهش گفت مگه مریضی؟برگشت گفت کی بود؟یکی از بچه پرروهای کلاس صداش دراومد گفت من بودم.اینم با ابروهای گره کرده گفت چی گفتی؟مجبورش کرد دوباره حرفشو تکرار کنه.
بی طاقت وسط حرفش پریدم.
-دعواشون شد و تو بیرونش کردی؟
دوباره خودش رو روی مبل پرت کرد.
-نه بابا پخ زد زیر خنده گفت آره مریضم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خندیدم.
-جدی؟حالا آخرش سواله رو حل کرد؟
جدی شد.
-آره بابا حل کرد.بعدشم صدیق و نامی رو برای ترِیس (امتحان کردن برنامه به صورت دستی) و توضیح صدا کردم اونام همونجور بودن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#79
Posted: 10 Nov 2015 12:17
صدای زنگ در بلند شد.درحال ایستادن نگاهم کرد.
-آراد راست می گفت در موردشون.
به سمت آیفون رفت.
-بله؟
روی شاسی زد.
-باز شد؟
گوشی رو گذاشت.به سمت در رفت و صندلش رو پوشید.
-بیا ممد اومد.
کمی فکر کردم تا یادم اومد "ممد" کیه و مثل فنر پریدم.پایین که رفتیم پسری حدود بیست و دو-سه ساله با قد متوسط و لباسهای خاکی و گشاد، انتظارمون رو می کشید.جوری نگاهش کردم که یعنی مطمئنم نمی تونه ولی اونقدر فرز کار انجام داد که نفهمیدم کی درست کرد و کی رفت؟با خیال راحت از علیرضا جدا و وارد خونه شدم.بعد از تعویض لباس، خودم رو توی حمام پرت کردم.زیر دوش که رفتم یادم افتاد حوله نبردم.
-به قول سرخوش، بیخیال.
همون زیر، موندم.صحنه ی سوار شدن اون دختر جلوی چشمم می اومد.یا صحنه ی بغل کردن اون دختر و پسر توی ماشین کناری.شیر آب رو بستم و ایستادم تا کمی آب روی موهام کمتر بشه.با نوک انگشت پا، خودم رو به حوله ی تنی رسوندم و به تن کشیدم تا آب روی فرش نریزه.با حوله روی تخت رفتم.
-از بعد از کلاسای powerpoint، یه سری از قانونامو زیر پا گذاشتم.اینم روش.
بدون هیچ فکری و با آرامش خوابیدم.
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.تصمیم گرفتم به شرکت نرم و توی خونه بمونم.پیامی به علیرضا دادم:
-امروز نمیام شرکت.توی خونه پروژه هامو انجام میدم.خبری شد یا کاری داشتی بهم زنگ بزن.
با دل سیر، صبحانه خوردم.از کره و پنیر و عسل گرفته تا هرچیزی که دم دستم بود.ظرفهای کثیف صبحانه رو بدون اینکه دست بزنم همونجا گذاشتم و به سراغ سیستم رفتم.حوصله ی اینکه پروژه انجام بدم نداشتم.نیاز به محرکی بود تا بتونم سر کارهام برم.تنهایی و مجردی، افسرده ام کرده بود و خودم نمی دونستم.دلم می خواست برگردم و با مامان و آقا زندگی کنم.اما می دونستم یه هفته نشده، مامان لیستی از دخترهای خوب تهیه می کنه و به سراغم میاد.دخترهای خوبی بودن اکثرا.گاهی از خودم خجالت می کشیدم که چرا ازشون ایراد می گیرم.ایرادهایی که واقعا حقشون نبود.
کمی روی صفحه ی مانیتور چشم چرخوندم.
-ایمیلمو چک می کنم.
خودم متوجه لبخند نامحسوس روی لبم بودم.انگار با ورود این دختر به زندگیم، دختری که نه اهل عشوه بود و نه اهل لوندی و توجهی به من نداشت، بعضی خصلت های وجودیم نمود پیدا می کرد و وقتی به در بسته می خورد، افسرده و گیج و منگ می شدم.دلم می خواست بهم توجه کنه.مثل باقی دخترها.اما فکر می کردم اگه مثل بقیه بهم توجه کنه، شاید جلوی چشمم مثل حالا ندرخشه.
تا صفحه ی ایمیل باز بشه خودم رو مشغول صاف کردن روتختی کردم تا انتظار انقدر واضح خودش رو به رُخَم نکشه. وقتی نشستم، با دیدن صفحه ی اصلی و رویت آدرس ایمیل مورد نظرم، تقریبا به موس حمله کردم.
-"سلام استاد.داشتیم؟نه واقعا؟داشتیم؟یعنی الان شما فکر می کنید من فرق دماغ و دماق رو نمی فهمم؟
واقعا اینجوریه؟خب فرقشو نمی دونم.
d: یادم اومد برای چی باید ایمیل می دادم.و همون کاریو که قرار بود، انجام دادم."
خندیدم.
-پس رفته مطلب گذاشته.
ایمیل دیگه ای هم داشتم.نگاهی به
subjectانداختم:
-سلام استاد.
سر تکون دادم.
-حتما از دانشجوهاس دیگه.
باز کردم.
-"سلام استاد.من توی درسا مشکل دارم.میشه کمکم کنید؟می تونم بیشتر باهاتون ارتباط داشته باشم؟ اینم شمارمه خیلی خوشحال میشم شماره ی شما رو داشته باشم.
نازی امیری"
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#80
Posted: 10 Nov 2015 12:18
پوزخندی روی لبم پهن شد.
-آره جون خودت.هنوز ترم شروع نشده، توی چی مشکل داری؟
روی replyرفتم تا جوابش رو بدم:
-"سلام.هنوز ابتدای ترم هست و درسی ندادم توی چی مشکل دارید؟لطفا غیر از مکالمه های مربوط به درس، وقتی که درسی داده نشده، هیچ ایمیلی ندین."
و صفحه ی مربوط به اون ایمیل رو بستم.
-همینه دیگه.تازه از مدرسه در اومدن و یه راست پرت شدن توی دانشگاه، رفتاراشون اینجوریه.
کمی فکر کردم.پس چرا کامجو اینطور کارها رو نمی کرد؟اصلا چطور توی بیست و دو سالگی کاردانی می خوند؟پس قبلش چیکار می کرد؟
شونه ای بالا انداختم.خب بعدا هم می شد بفهمم.سریع وارد سایت شدم.صفحه ی اولش پر شده بود.لبخند زدم.چقدر خوب که اینجا هم عضو شده.
-آموزش نرم افزار.
-نام خدا.
-آلبوم عکس اضافه شده توسط کاربر.
-آلبوم عکس my memory
-دفتر شعر.
توی دونه به دونشون رفتم.
-اول عکس.ببینم این دختره یه موقع عکس خودشو نذاشته باشه.
چند عکس قدیمی از دختر بچه ای بود.همه متعلق به یه نفر.انگار اولی ها عکس نوزادی و بعدی ها کمی بزرگ تر شده بود.
-شاید عکسای خودشه.چون جدید نیستن.
با لبخند و خیال راحت از بی مشکل بودن عکسها، سراغ دفتر شعر رفتم.
-خدا کنه فقط چرت و پرت نذاره.
-"باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم...می شود ...آرام تلقین می کنم
حالم؟نه، اصلا خوب نیست ...تا بعد، بهتر می شود ...
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای ...و بر نمی گردی همین..."
با اینکه شعر قشنگی بود، توی ذوقم خورد و کامل نخوندم.صفحه رو بستم و به سراغ پروژه رفتم.اخمی بین ابروهام بود.اونقدر این توی ذوق خوردن زیاد بود که باعث بشه ناهار که هیچ، قید شام رو هم بزنم.انگار زیادی از زندگی عادی دور بودم که هر چیز ساده ای اینطور روم اثر می ذاشت.
قبل از خواب، دوشی گرفتم و با حوله، با موهای خیس، روی تخت افتادم.لحظه ای هم فکر اون شعر رهام نمی کرد.یعنی برای کی اون رو نوشته بود؟کی توی زندگیش بوده؟نکنه کسی رو دوست داره؟اه...
دستم رو به سمت گوشی دراز کردم.
-علیرضا، مطلبی که توی سایت گذاشته رو خوندی؟
ارسالش کردم.شاید دو دقیقه نشد که جواب داد:
-بیخودی خودتو درگیر نکن.مگه نگفت کلی مطلب آموزشی و غیر آموزشی دارم؟بخواب.
گوشی به دست، به سقف خیره شدم.
-از کجا فهمید منظورم چیه؟
پوزخندی زدم.به قول خودش زیادی تابلو بودم.قبل از اینکه فکر دیگه ای رو توی ذهنم راه بدم، سعی کردم بخوابم.فردا و پس فردا با پسرها کلاس داشتم.
صبح با کلی غرغر به خودم از خواب بیدار شدم.صبحانه نخوردم.نمی فهمیدم چم شده؟شاید می فهمیدم و به روی خودم نمی آوردم.شاید چون به نظرم برای ورود هر احساسی نسبت به اون دختر، زود بود.خیلی زود...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.