انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

من همانم


زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۲

همین طور هم شد . بین راه پیاده شدیم . .. تا پیاده شدیم من و ترانه به سمت دیگه ای دور از اسی و مینا رفتیم . اسی رفت لب باز کنه یه چیزی بگه که پشیمون شد ...
مینا : ببینم به لیلی و مجنون بد نگذره ..
ترانه : اتفاقا ما داریم میریم و میدونو واسه شما خالی می کنیم ..
اسی : میگم یه چیزی بخوریم بد نیست ... چشای کامی داد می زنه که از بی خوابی داره می میره . طفلک تا صبح بیدار بود ....
یه نگاهی به ترانه انداختم تا واکنش اونو ببینم . از خشم دندوناشو به هم می فشرد . نشستیم و یه چیزی خوردیم .
-میگم اسی ! تو و مینا کی اینا رو ردیف کردین ... سوسیس و کالباس و املت .. و توی این آب و هوا خیلی می چسبه ...
-همون موقع که شما غیبتون زده بود فکر کردی ما داریم چیکار می کنیم ؟
مینا سرشو انداخت پایین و از خجالت سرخ شد .. طوری که من فهمیدم علاوه بر اشپزی کارای دیگه ای هم می کردن ..
اسی : حالا این قدر دلت رو به این آب و هوای دلپذیر خوش نکن .. هرچی به طرف دریا نزدیک تر می شیم شرجی هوا بیشتر میشه و لباس به تن آدم می چسبه .. خیلی سخته واسه ماهایی که به این آب و هوا عادت نداریم ..
اون لحظه دلم می خواست بگم که برای من جهنم هم بهشت خواهد شد اگه با عشقم ترانه باشم . چقدر من و ترانه بی تاب اون بودیم که از دست اسی و مینا خلاص شیم . به غیر از زمان نشستن توی ماشین و لحظاتی که واسه خوردن غذا دور هم نشسته بودیم فکر نکنم بیش از یک ساعت چهار تایی مون دور هم بوده باشیم ... بالاخره من و ترانه از اسی و مینا فاصله گرفتیم .. تا می تونستیم از اونا دور شدیم .. از تپه های سبز و شبه جنگلی بالا رفتیم . طوری که اونا در دامنه قرار داشتند ...
ترانه : نگاه کن اون دو نفرو ... گرفتن خوابیدن ... انگار میون ما چهار نفر تنها کسی که خوابید من بودم ..
-خب دیگه تو بی خیال تر از بقیه بودی دیگه ..
ترانه : می کشمت کامی . منظورت چیه ؟ مگه بهت نگفتم بار ها و بار ها بیدار شدم و تو رو نزدیک خودم حس کردم ؟ خب چی بهت می گفتم ؟!می گفتم می دونم که چقدر دوستم داری ؟ یا بی مقدمه بهت می گفتنم که چقدر دوستت دارم ؟ .. وای چه دور نمای قشنگی داره ! ..
جاده درست مثل برشی بود که سیبی رو از وسط نصف کرده باشه ... بر بستر سبز طبیعت نشسته بودیم .. یواش یواش حس کردم که دیگه خواب داره رو چشام سنگینی می کنه . ترانه تازه گرم افتاده بود ..
-می دونی من خیلی می ترسم . صبح هم بهت گفتم بهم نیومده که خیلی خوشحال و آروم باشم . انگار آرامش واسه من یه گناهه .
-این قدر نفوس بد نزن دختر! از چی می ترسی ؟
-نمی دونم .. نمی دونم . دوستام و خیلی از زنای فامیل منو از پدر سوخته بازی پسرا و مردا ترسوندن ..
-اگه این جور باشه پس زنا نباید هیچوقت ازدواج کنن .
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم اما اسیر مرد خائن نشم ..
-حالا که عاشق و اسیر شدی ..
-حرفم سر جاشه . من نمی تونم تحمل کنم اون روزی رو که ببینم به حرفات پشت پا زدی و نامرد شدی . فراموش کردی عشقتو . آدما در روزای خوش خیلی حرفا می زنن . خیلی چیزا میگن . ولی وقتی که همه چی واسشون عادی میشه فراموش می کنن که چی گفتن و چه احساسی داشتن !
-اونا آدمای تنوع طلبی هستن ...
ترانه : تنوع طلبی هیچ ایرادی نداره . اتفاقا اگه در زندگی تنوع نباشه همه چی یکنواخت و کسل کننده میشه .. اما مهم اینه که ما معنای تنوع و تنوع طلبی رو درک کنیم . تنوع رو از اونی که دوستش داریم بخوایم ... وجود ما, شخصیت ما اگه یه شخصیت نیک و نیک خواه باشه این ظواهر امره که میشه ازش انتظار تنوع رو داشت . مهم من و تو هستیم که به هم انرژی بدیم تا بتونیم از لحظات زندگی برای شاد بودن و مبارزه با مشکلات استفاده کنیم . وقتی در کنار هم باشیم سختی معنا و مفهومی نداره . ..
انگار ترانه واسم لالایی می خوند . واسه لحظاتی چشامو باز کردم . دستای ترانه رو رو سرم حس کردم که داره نوازشم می کنه و با موهام بازی می کنه ...
-بیدارشدی ؟
-مگه خواب بودم ؟
-یک ساعت تمام خوابیدی ..
-وای نه .. چرا گذاشتی بخوابم و این جور وقت تلف شه ..
-واسه چی ؟!
-واسه این که بهت بگم که چقدر دوستت دارم . چقدر در کنار تو احساس آرامش می کنم ..
-مگه دیگه نمی تونی بگی ؟ دیگه نمی خوای بگی ؟ مگه فرصتها رو از من و تو گرفتن ؟ خیلی قشنگ خوابیده بودی .. اون لحظه به این فکر می کردم که روحت کجاست ؟به چی فکر می کنه ؟ و به کار خدا و عشق و پیوند زیبای بین زن و مرد فکر می کردم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۳

نگاهش با نگاه روزای قبل فرق می کرد . یه برقی توی چشاش بود که می شد از اون به عشقی وصف نا پذیبر تعبیرکرد ..
-میگم ترانه نکنه که فردا رسیدیم به تهرون یادت بره این لحظاتو .. یعنی انگار که همه چی خواب و خیال بوده ..
- راستی راستی داری به همین فکر می کنی ؟ حقته که تنبیهت کنم .
-تو چه جوری می خوای تنبیهم کنی ؟
-دیگه بهت نگم دوستت دارم .
-ولی تو که داری .
ترانه : اما اگه تو یه روز اینو بهم نگی دیوونه میشم . .. یعنی فکر می کنی که من فردا همه چی از یادم بره ؟ تو منو با اون دخترای ولنگاری که نمی دونن معنای عشق و عاشقی چیه و به خاطر این که به خودشون بقبولونن که عاشق شدن و ادای عاشقا رو در بیارن اشتباه گرفتی ؟ همون دخترایی که لذت می برن از این که ادای عاشقا رو در بیارن . خوششون میاد از خود فریبی و خود شیفتگی . می دونی چرا ؟ چون می خوان پیش خودشون کلاس بذارن . مثل بچه هایی که واسه خودشون رویا می بافن .. اونا هم عشقو واسه خودشون می بافن . بدون این که بویی از عشق و عاشقی برده باشن . به عشقشون پشت می کنن . هر وقت که شنگول باشن طرفشونو تا به عرش می رسونن و هر وقت هم که کیفشون کوک نباشه اونو با مخ به زمین می زنن . اگه فکر می کنی منم یکی از همون دخترا هستم دیگه می تونی از همین حالا راهتو ازم جدا کنی . ترانه قلبش از سنگ نیست . دلشو مفت به کسی نمیده -به چه قیمتی قلبتو بهم دادی ..
-به قیمت تمام وجودم , تمام هستی ام زندگیم .. این که اعتقادی به عشق نداشتم ولی حالا دارم چون به تو اعتقاد دارم ...
با حرفاش احساس آرامش می کردم . باورم نمی شد منی که تا چند وقت پیش به دخترا فقط به دیده هوس نگاه می کردم این جور اسیر نگاه و احساس ترانه شده باشم .. رفتیم پایین پیش بچه ها ... مینا کمی گرفته بود . حس کردم انتظار اینو نداشته که من و ترانه تا این حد با هم خلوت کنیم ... من و اسی با هم تنها شدیم و ترانه هم رفت پیش مینا ... اسی یه نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی که حس کرد که فاصله دخترا تا به حدیه که صدامون به گوششون نمی رسه گفت
-پسر یه وقتی خر نشی ها .. تو که اهل عشق و عاشقی نبودی ... یه ناخنکی بزن و برو واسه خودت شر درست نکن ..
مشتامو که همردیف با زانوهاام بود گره کرده به زحمت خودمو قانع کردم که اونا رو نکوبونم توی صورت اسی .. -ببین ترانه از اوناش نیست . تو دیروز یه غلطی کردی که من بهت بدهکارم .. اما به حرمت رفاقتمون چیزی نگفتم . من ترانه رو دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم ..
اسی که جا خورده بود و ازمن انتظار چنین حرکتی رو نداشت گفت
-خب پسر یواش تر آبرومونو می بری . الان دخترا میگن چه خبر شده باشه ..
-ببین اسی کاری به این نداشته باش که من قبلا چه فکری داشتم و چیکار می کردم . الان عاشق شدم . عاشق ترانه .. عشق من یک هوس نیست .. البته عشق بدون هوس نمیشه .. ولی با اون نیتی که قبلا می رفتم سراغ دختری سراغ اون نمیرم ..
-ببین من که چیزی نگفتم . اصلا غلط کردم . من چه می دونستم . آخه رفیق! من و تو خیلی جا ها با هم بودیم .دخترایی هم که با هامون بودن همه شونم اهل بر نامه بودن دلشون می خواست . دیگه من و تو توی رفاقت با هم ندار بودیم .. چه می دونستم گلوت پیش این یکی گیر کرده یا این که اون اهلش نیست ... اصلا عشق و مشق و این چیزت تو کت ما یکی نمیره ...
اسی طوری بغلم کرد که خودم شرمنده شدم ... می دونستم که اون خالصانه و از رو دوستی و رفاقت بغلم زده اما می ترسیدم از واکنش ترانه . نمی خواستم که این دختر حساس به خاطر اسی باهام قهر کنه ...
-ببین اسی من خودم خیلی ازت شاکی بودم این جوری گفتی و قانع شدم ..
-از دلش در میارم ..
-خیلی سخته . من یک پسرم .. من و تو اخلاق هم دستمونه . تو چه جوری می تونی این اخلاق خودت رو برای یک دختر توجیه کنی و بعد از دید گاه منطقی باهاش حرف بزنی ؟ می خوای بگی که پسر هوسبازی هستی که روی اون حساب دیگه ای باز کردی که اشتباه دراومد ؟
اسی : همین جوری هم که نمیشه ساکت بشینم ..
-باشه سر فرصت ازش عذر خواهی کن .. اصلا اولش من یه جوری باهاش حرف می زنم که تا حدودی نرمش کنم . فقط ازت خواهش می کنم تیکه نندازی یا حرفایی نزنی که نشون دهنده بی کلاسی باشه ... داری حرف می زنی اول فکر کن چی داری میگی بعدا بگو .. .. وقتی چهارتایی مون سوار ماشین شدیم و به سمت دریا به راه افتادیم ترانه خیلی آروم بهم گفت
-تو و اسی خوب با هم جیک شدین .. ...
-این قدر زود برداشت نکن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۴

بالاخره رسیدیم به بابلسر .. من و ترانه می تونستیم خیلی راحت فکر همو بخونیم . می دونستیم که هر دومون به این فکر می کنیم که فردا و فرداهای ما چی میشه .. هیچکس به انتها فکر نمی کنه . به این که بن بست موقت زندگی کجاست . فقط به عشق و احساس و خودمون فکر می کردیم ... اینو اسی و مینا فهمیده بودن . دیگه کاری به کارمون نداشتن . زیاد گیر نمی دادن که با اونا باشیم .. رفتیم به ساحل دریا ... دو تایی شون در جا یه قلیون سفارش دادن ..
ترانه : ایشششش این دو تا رو حیفشون نمیاد که در هوای به این تمیزی ریه شونو با این دود های کثیف آلوده می کنن ؟ ..
مینا که از اون فاصله نگاهشو به لباهای ترانه دوخته بود و مطمئن بودم که چیزی از حرفاشو نشنیده و فقط لبخونی کرده بود از اون فاصله دست تکون داد و باصدای بلند گفت
-خیلی حال میده ... نیم عمر شما بر فناست ..
ترانه : زندگی جاودانه مبارکتان باد ...
-چی شده ترانه .. -نمیدونم کامی انگار پیرهنم به تنم چسبیده ولی خب لذت می برم از قدم زدن و نگاه کردن به دریا .به دریای زندگی به احساس خودم و تو ... دلم می خواد غرق احساس زیبای عشق و عاطفه ها شم .. اما نمی خوام سر نوشت عشق ما مثل موج های بلندی باشه که به ناگهان به ساحل می رسند و در شن ها محو میشن .من عشقی رو می خوام که ریشه داشته باشه .
-به نظرت چقدر طول می کشه تا یک عشق در قلب آدما در وجودشون ریشه بزنه . طوری که هیچ عاملی اونا رو از هم جدا نکنه . بین اونا فاصله نندازه ..
-نمیشه زمان تعیین کرد کامی .. من داستان زیاد خوندم . از این و اون زیاد شنیدم . هیچ به زمان ربطی نداره . آدما در هر لحظه از زمان می تونن دچار لغزش شن . اون بسته به ایمان و احساس طرف داره . به این که از کسی که دوستش داره و از خودش چه انتظاری داره ! فکر و نگرشش به زندگی و به عشق چیه
- طوری حرف می زنی که انگار چهل سال از عمرت گذشته باشه و تجربه یک زندگی طولانی رو داشته باشی ..
ترانه : برای دونستن خیلی چیزا نیازی نیست که مدت زیادی طولانی تجربه شون کنی .. می تونی به دوران کودکیت نگاه کنی .. حتی بعد از اون .. حتی بعد از بلوغ ... چیزایی رو که بهش دل بستی و چیزایی رو که ازش دل کندی .. اما یه چیزاییه که نمیشه ازش دل کند .. و اون حرکتیه که خواسته های تو رو به حرکت در میاره شعله های عشق و محبتو در تو بلند و استوار نگه می داره .. می تونی به آدما نگاه کنی و احساسشونو درک کنی می تونی حس کنی که اینی که کنار توست ایمانش تا چه حد همراه احساس و اندیشه توست . تا کجای قلبت باهاش همراهی می کنه . من و تو باید ایمانمونو یکی کنیم . خواسته های خودمونو . چه بهتر که این ایمان روشنگر راه و عشق پاکمون باشه ...
کم آورده بودم . نمی دونستم در برابر حرفاش چی بگم . زیر گوشش چی زمزمه کنم . فقط دستشو گرفتم و خیلی آروم با هم شروع کردیم به قدم زدن .. ساحل خیلی شلوغ بود . می تونستی فرهنگ تمام ایرانو در اون جا ببینی . مثل ما خیلی ها بودند که دست در دست هم نگاهشونو به هم داده بودند و به آینده شون فکر می کردن ... نگاه من و ترانه هم به افق دوخته شده بود .. اما می دونستیم که داریم در نگاه و در درون هم سیر می کنیم . التهابو از دونه دونه انگشتاش حس می کردم .
-می دونی چی دلم می خواد کامی
-چی می خواد ؟
-نمیشه خودت جواب بدی و من حرفی نزنم ؟
-دلت می خواد همین جا رو ماسه ها دراز بکشیم هیشکی نباشه جز من و تو . من بغلت بزنم و آروم آروم با صورتت با گونه هات با موهات بازی کنم .. بعد لبامو بذارم نزدیک گوشت و یواش بهت بگم که خیلی دوستت دارم .. بهت بگم تو عمر منی , جون منی , عشق منی , نفس منی , قلب منی , همه چیز منی , ناز منی , نیاز منی , هستی منی , مستی منی ..
ترانه : اووووووخخخخخخخخ ... این جوری که میگی دلم می خواد همین جوری خودمو بندازم توی بغلت و تمام اون حرفایی رو که بر زبونت آوردی یه بار دیگه بگی .. صد بار دیگه بگی .. حتی وقتی هم که اون حرفا رو بر زبون نمیاری دلم می خواد که اونا رو احساس کنم . یه چیزی رو هم یادت رفت بگی و اونم بوسیدن منه ..
-تو با این احساس قشنگت این همه مدت این حرفامو نمی شنیدی ؟ سکوت عاشقانه منو حس نمی کردی ؟
-سرزمین دل آدما همیشه آماده گرفتن بذر عشق و احساس نیست .. اما تخم عشق پاک و محبت وقتی کاشته شه آن چنان ریشه ای می زنه که هیچ طوفانی نمی تونه اون ریشه رو از جاش در بیاره .. چقدر دلم می خواد که زود تر برسیم به شب .. بریم یه گوشه ای .. خودمونو بسپریم به تاریکی شب .. زیر ستاره ها به آرامشی که اونو با هیچی عوض نمی کنم .. البته تو آرامش منی ..
-پس منو با هیچی عوض نمی کنی ..
-نمی دونم چرا امروز این قدر رویایی شدم . شاید حس می کنم که خیلی اذیتت کردم . اون جور که باید احساس تو رو درک نکرده بودم یا باهاش همخونی نداشتم ..
-و حالا که خودت هم مثل من عاشق شدی اوج گرفتی .
-آره کامی گاه حس می کنم بالاتر از تو هم دارم پرواز می کنم .
-حالا نمیشه بیای پایین تر که کنار من باشی ؟
یه نگاهی توچشام کرد و گفت ..
-آقای عاشق پیشه میشه شما سریع تر بال بال بزنی تا بهم برسی ؟
-به شرطی که تو سرعتتو کمترکنی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۵

بازم یه نگاهی بهم انداخت و گفت من هر طوری که تو پرواز کنی و بپری می پرم . من همیشه با توام .. هیچوقت تنهات نمی ذارم . تو هم نباید تنهام بذاری . اینو توی گوشت فرو کن. من همین جوری و الکی عاشق نشدم .
-حالا چرا این جوری حرف می زنی . طوری صحبت می کنی که انگار عشق تو تو فردا آیه بی وفایی می خونه ..
-نمی دونم کامی من از اینا زیاد دیدم . از هر ده تا دوستم نه تاشون دوست پسرا شون ولشون کردند . رفتن دنبال یکی دیگه .. شما مردا خیلی تنوع طلبین .
نزدیک بود از دهنم بپره که من دوران تنوع طلبی خودمو قبل از آشنایی باتو گذروندم که زیپ دهنمو کشیدم . گاه به این فکر می کردم که من و اون بیشتر از سنمون داریم حرفای عاشقونه و کلاس بالا رد و بدل می کنیم ولی وقتی که بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که حرف دل و احساس که سن و سال نمی شناسه . میشه در هر سن و به هر طریقی آدم از عشق و احساسش بگه . دلیل نمیشه که دو تا جوونم در سن ما نخوان حرفای عاشقانه بزنن و یا این حرفا رو خیلی ساده و سر سری بر زبون بیارن ..ما هم باید از اونا پیروی کنیم . این قدر بدم میاد که هر کسی که می خواد یه کاری کنه یه مثالی از کار دیگری می زنه در این جهت که به اون کار بها بده و تاییدش کنه که اگه یه وقتی ما هم اون کارو انجام دادیم ایرادی نداره فلانی اون کارو کرده .. شاید فلانی با این کارش افتاده باشه توی چاه , ما که نباید بیفتیم . یواش یواش به غروب نزدیک می شدیم . انگار سایه غم بر طبیعت نشسته بود . ولی من در کنار ترانه ام احساس غمی نمی کردم . آسمون طوری گرفته بود که گویی می خواست بره و دیگه بر نگرده . در واقع این خورشید نبود که دور می شد .نمی دونستیم چقدر از اسی و مینا فاصله گرفتیم . فقط همینو می دونستیم که چند ساعتی رو در کنار همیم بدون این که متوجه گذشت زمان بشیم . بازم دست توی دست هم به روبرو نگاه می کردیم . به حرکت آب و امواج .. به آسمونی که می رفت تا رنگ غم به خودش بگیره ولی من و اون یه حس شادی و آرامش داشتیم طوری که فکر می کردیم که زمان متوقف شده و همه چی متعلق به ماست . چی می شد اگه تمام لحظات زندگیمونو به این صورت در میان آرامش و خوشی طی می کردیم!
-حالا خورشید داره به اون رنگی در میاد که من دوست دارم .
-ولی ترانه جان خورشید همون خورشیده ..آسمونه که رنگش تیره میشه و این تیرگی ها نمی ذاره که خورشیدو همون جوری که هست ببینیم ..
ترانه : امید وارم خورشید دل من و تو هیچوقت تیره نشه . می دونم هیچی رو نمیشه پیش بینی کرد . هیشکی نمی دونه که فردا بازنده هست یا برنده . هیشکی از باخت خوشش نمیاد و به اون فکر نمی کنه ولی وقتی که ببازی دیگه باختی از هر طرف واست می رسه . انگار که نافت رو با باختن بریده باشن ..
- از چی داری حرف می زنی ترانه !. حالا وقت این حرفا نیست
-راست میگی کامی . حالا دیگه وقت اونه که به افق نگاه کنیم . به سرخی خورشید .. به اندوه آسمان .. و به غم دریا .. انگار که همه شون می خوان از دوری خورشید ببارن . چه غم انگیزه جدایی ! اما این مدل جدایی یه حس قشنگ عاشقونه ای رو هم با خودش داره . ولی من نمی خوام که هیچوقت طعم تلخ جدایی رو بچشم . بگو کامی ..بگو که هیچوقت تنهام نمی ذاری ..
-چی شده ترانه .. چرا این قدر حساس و نگران نشون میدی ؟اتفاقی افتاده ؟ مشکل خاصی داشتی ؟ کسی اذیتت می کنه ؟ این دوزه همش از نگرانی های بابت احتمال جدایی میگی
-خیال بد نکن کامی چیزیم نیست . با کسی هم غیر تو دوست نیستم .
-حالا چرا این قدر به خانوم بر می خوره . اصلا نمیشه با تو حرف زد ..
- دیگه سکوت می کنیم کامیار عزیزم . سکوت می کنیم .. وقتی یه غم غروب و غروب غم گرفته نگاه می کنم دلم می خواد از تو سینه ام بزنه بیرون . اون وقت یه حس امید وارانه می خوام که منو به بودن و موندن تشویق کنه . به من انگیزه زندگی بده .. عشقو برام شیرین ترش کنه .. بهم بگه که پشت این تاریکی نور و روشنی وجود داره و زندگی منم مثل خورشید حالا حالا ها خاموش نمیشه .
-به نظر تو ترانه , چرا آدما مخصوصا آدمای عاشق از دیدن زیبایی ها مثل غروب و طلوع و کوه و جنگل و دشت و دریا خسته نمیشن ؟
ترانه : تو از نفس کشیدن خسته میشی ؟ تو از عشق ورزیدن و لذت بردن خسته میشی ؟ زندگی یعنی تکرار های قشنگ و ما با همین تکرار هاست که نفس می گیریم و نفسهای تکراری می کشیم .
-چرا آسمون باید این همه غمگین و گرفته باشه ؟ مگه نمی دونه پایان تاریکی ها , روشنی هاست ؟ ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم 36

ترانه : می دونه .. آسمونم می دونه که پایان همه تاریکی ها , روشنی هاست . اما در دل پر غم و اندوه حاصل از جدایی یه نور امیدی هست برای این که یک بار دیگه به عشقش برسه. همون که بهش زندگی میده .. گرما میده .. و همون که زندگیشو, در طلوع دیگه ای به اوج لذت و آرامش می رسونه .. اما انتظار و امید شیرینه اگه بدونی که آخر همه اینا به خوشی ختم میشه .
-فکر می کنی آخر کار من و تو هم خوش باشه ؟ یعنی به هم برسیم ؟
ترانه : آدما تا زنده اند و فرصت زندگی دارند می تونن برای رسیدن به خواسته ها شون تلاش کنن . دو نفر که همدیگه رو دوست دارن هیچ مانعی نمی تونه اونا رو از هم دور نگه داشته باشه . اگه از مانع یا باز دارنده ای بر سر راه وصال اونا حرف بزنیم در واقع گفتیم که اصلا عشقی بین اونا وجود نداشته . وقتی هم که عشقی وجود نداشته باشه دیگه بحث در مورد چرا رسیدن ها و چرا نرسیدن ها بی تاثیره .. بنا براین وقتی عشق در اوج تمنای دو عاشق اونا رو به هم نزدیک کنه اما و اگر ها و بهانه میره کنار .. حتی اونا می تونن با هم فرار کنن . تمام تا بو ها رو باید شکست و به هم رسید . این نهایت عشقه که آدم بتونه برای اونی که دوستش داره و رسیدن به اون هر کاری رو انجام بده .
-حرفای قشنگی می زنی ترانه . ولی اگه نشه عمل کرد چی
-اگه نشه عمل کرد باید بدونی که عشقی وجود نداشته . عشق ضعیف و قوی سرش نمیشه . عشق خودشو تعریف می کنه . یا عاشق هستی یا نیستی . اگه عاشق هستی باید تا آخرش باشی تا آخرش ادامه بدی و بیای . باید پا باشی . عشق و زندگی یعنی این . همراه بودن و همراز بودن . زندگی قشنگه و باید برای رسیدن به این قشنگی ها تلاش کرد . و گاه اسم این تلاش ها رو میشه گذاشت جنگ باید جنگید ....
مونده بودم در برابر حرفای ترانه چی بگم . اون دختر شوخ و شنگ و شادی که دوست داشت همیشه پویا باشه حالا در برابر عشق سر تسلیم فرودآورده بود .
-پس کی باید به آرامش برسیم ...
چند لحظه ای سکوت کرد و دستشو داد به دستم ..
- زندگی یعنی جنگ .. اما این آرامش ودر کنار هم بودنه که ما رو برای جنگ و مبارزه آماده می کنه . و من حالا در کنار تو احساس آرامش می کنم ...
راستش من می خواستم بگم که من احساس ضعف می کنم ولی اینو هم گذاشتم به حساب حرفایی که نباید از دهنم خارج شه .. چون ترانه از اونایی بود که اگه یه چیزی می گفتم و توش می موندم ول کن نبود .. از شکم یک سوال ده تا سوال در می آورد و اون وقت باید به همه اونا جواب می دادم .. دست توی دست هم به ستاره هایی که یکی یکی خودشونو نشون می دادند نگاه می کردیم .
ترانه : هر وقت می خوای حس کنی که دنیا چقدر کوچیکه و ارزش اونو نداره که ما آدما همو آزار بدیم به ستاره های آسمون نگاه کن و بزرگی اونا رو تصور کن . اونا ازمون خیلی دورن ولی ما رو می بینن . اونا هم خدای بزرگو حس می کنن .. همون جوری که من حالا تو رو کنار خودم حس می کنم . فقط یه چیزی ازت می خوام .. که هیچوقت بهم دروغ نگی . اگه یه روزی به یکی دل بستی که از من بهتر بود و بیشتر ار من قلبتو لرزوند بیای و به من بگی . نگران نباش عشق زمانی ارزش داره زمانی پا می گیره که هر دو طرف همو بخوان ...
-ترانه میشه فقط به خودمون فکر کنیم ؟
-آره واسه همینه که اینجاییم و اومدیم تا از شر اون دو نفر خلاص باشیم .. راستش فکر می کنم تمام عمرم یک طرف و این دو روز یک طرف دیگه ..
-می تونم یه چیزی ازن بپرسم ؟
-بفر ما
-تو برای همیشه کنارم می مونی ؟ ..
ترانه دستاشو گذاشت رو شکمش .. از خنده روده بر شده بود ...
ترانه : البته اگه تو بخوای .. این چه سوالیه .. پس تا حالا واسه کی داشتم روضه می خوندم ؟
-خب می دونم ولی یک سوال دیگه ای در ادامه اش هست ..
- بازم فر ما ..
-راستش برات مهمه که چه شغلی داشته باشم ؟ یعنی من یه چیزایی توی ذهنمه که بخوام یه کاسبی بهتری راه بندازم . ولی هرچی هم پر رونق باشه نمی تونه یک دختر رو به اون آرزو هاش حداقل در اول از دواج برسونم .. ترانه سرشو بالا گرفت و حس کردم که داره توی چشام نگاه می کنه .
-اینو مطمئن باش اگه من و تو عشق همو و همو باور داشته باشیم یعنی به نهایت خواسته ها مون رسیدیم . یعنی در کنار هم بودن و با هم بودن ارزشش از همه اینا بالاتره . برام مهم نیست که تو مهندس باشی یا یک تعمیر کار ساده .. برام این مهمه که چه اخلاقی داشته باشی .. با هام رو راستی یا نه .
-میگم ترانه میای بریم پشت اون تپه های شنی ؟
-امان از دست تو می خوای منو ببوسی ؟ این دیگه از اون کاراست ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۷

داشتم به این فکر می کردم که باید تا چه اندازه تلاش کنم تا بتونم اون جوری که دوست دارم عشقمو در راحتی و آسایش نگه داشته باشم . با حسرت به ماشین های آخرین مدل نگاه می کردم . دلم می خواست سوار یکی از اونا می شدم و ترانه هم کنارم می نشست ... اون وقت می تونستم یه پز حسابی بدم . ترانه به من افتخار می کرد .. از دور و در یه نقطه روشن چشامو به یکی از این ماشینا دوخته بودم .
-به چی فکر می کنی کامی ..
-به این که آیا میشه یه روزی منم بتونم یه ماشین واست بگیرم ؟ و تو سختت نباشه از این که با من از دواج کردی ؟
-فکر می کنی این نهایت آرزوی منه ؟ آره ؟ تو منو این طور شناختی ؟
-پس تو از من چی می خوای ..
-به نظر من آدما گاه فکر می کنن باید بجنگند تا اون چیزی رو که می خوان به دست بیارن . به این میگن مثلا تکامل .. تلاش برای پیشرفت . ولی نظر من اینه چیزی که مهم تر از به دست آوردنه , از دست ندادنه . یعنی یه چیزایی رو داریم که میشه گفت نهایت خواسته های ماست . باید اونو حفظش کنیم . کامی من دوستت دارم . دلم می خواد همیشه همینی باشی که الان هستی .. وقتی خودت باشی ..همین جور مهربون و منطقی و با وفا و علاقه مند به پیشرفت , خیلی راحت میشه با بقیه مسائل کنار اومد . من چیز زیادی ازت نمی خوام . من ازت کاخ نمی خوام . برای من زندگی در یه کاخ با زندگی در یه خونه خشتی تفاوتی نداره .. اگه کنارم نباشی توی هیچکدومش خواب به چشام راه پیدا نمی کنه .. با تو هر جا که باشم برام از یه قصر باشکوه تره .. حتی میشه با کمی تشنگی و گشنگی سر کرد به شرطی که منو با عشقت سیراب کنی ... فکر می کردم که دارم خواب می بینم که ترانه داره این حرفا رو به من می زنه .. یعنی واقعا اون به چیزایی که میگه عمل می کنه ؟ یعنی اون تا این حد عاشقمه ؟ هر بار که کنار هم می نشستیم با هم حرف می زدیم یه حس قشنگ و تازه ای از عشق و دوست داشتن نشونم می داد .با این که دلم می خواست همچنان حرفای قشنگشو گوش می دادم ولی لبامو خیلی آروم گذاشتم رو لباش .. دیگه بی خیال دنیا ی اطرافمون شدم . هر چند می دونستم در فضای تاریک دور و برمون کسی ما رو نمی بینه .. چرا اون دختر باید دوستم داشته باشه ؟ از من چی دیده ؟ یعنی حس کرده که از ته دل دوستش دارم ؟ چشامو بسته بودم و با حرکات لباش رولبام حس می کردم که تمام بدنم سست شده و نمی تونم تکون بخورم . دستمو از زیر موهای ترانه رد کرده خیلی آروم نوازشش می کردم ... یواش یواش چشامو باز کرده و یه نگاه به بالا سرم انداختم . به آسمانی پر ستاره ...
ترانه : رنگ آسمون با رنگ دریا یکی شده ...
-مثل دل من و تو ؟
-شاید ..
-دلت می خواست که با هم پرواز می کردیم ؟
-مگه حالا داریم چیکار می کنیم ؟! فکر نکن روح من و تو, توی قفس تنمون زندونیه . من یکی که دارم با تو می پرم .
-من بدون تو چیکارکنم ؟
-این که نمیشه تمام طول روز رو با هم باشیم . یعنی میگی هر وقت که منو نمی بینی فراموشم می کنی ؟ حسم نمی کنی ؟ آره کامی ؟ همین طوره ؟
-چی میگی .من قبل از این که حستو بهم بگی و تو هم بشی مث من هر لحظه به یاد تو بودم و رویای این روزا رو داشتم ..
-جون من راست میگی ؟ نکنه یه وقتی دلتو بزنم . میگن پسرا تا بدونن که یه دختری خیلی دوستش داره و عاشقشه دیگه اون دختر واسش تنوع نداره و دلشو می زنه . به چی فکر می کنی ؟ دلم می خواد بدونم ..
-چقدر به این چیزا اهمیت میدی ؟
-دوست دارم بدونم عشقم در چه فکریه ؟
-به خودم میگم کاش دنیای من و تو همش به همین صورت می بود . اسیر اما و اگر ها نمی بودیم . الان من فقط خودم و تو رو می بینم ترانه .. مثل این دو روزی که با هم هستیم . فکر می کنم که در این دنیای بزرگ جز من و تو هیچی وجود نداره . فکر می کنم که تمام دنیا .. طبیعت داره از عشق و دوستی من و تو لذت می بره . دلم می خواد حالا که به دور و بر خودم نگاه می کنم جز خوشی این لحظات با هم بودن هیچی دیگه به ذهنم نرسه به چیز دیگه ای فکر نکنم .. ولی وقتی که به فردا فکر می کنم و این که تو کنار خونواده ات هستی یه جورایی به اونا حسادتم میشه . فکر می کنم که اونا می خوان تو رو ازم بگیرن . فکر می کنم اونا راضی نشن که دخترشونو بدن به یکی که شرایط منو داشته باشه ...
-نترس کامی .. برای چندمین بار بهت میگم عشق اگه عشق باشه و عاشق اگه عاشق , هیچ مانعی نمی تونه اونا رو از هم دور کنه .. من و تو به هم قدرت میدیم ..
صدای امواج دریا و سکوت ستارگان دنیایی راز در دلش داشت .. راز هایی که در اون لحظات برای من و ترانه آشکار بود .
دقایقی بعد رفتیم پیش مینا و اسی .. قرار شد دو نفرمون توی ماشین بخوابن و دو نفر توی چادر .. می دونستم هر دو تاش واسه ترانه سخته .. واسه اسی و مینا فرقی نمی کرد . خلاصه من و ترانه چادر مسافرتی رو انتخاب کردیم ... خوابم نمی برد .. نه به خاطر فکر و خیال زیاد , بلکه واسه این که حس می کردم مسئول حفظ امنیت ترانه ام تا اون راحت چشاشو بذاره رو هم . نشسته گاه چشامو باز و بسته می کردم . دوروز بود که یک خواب راحت که سهله تقریبا نخوابیده بودم ولی اون قدر خوشحال بودم که می دونستم می تونم دوام بیارم . هوا روشن تر شده بود .. ترانه با نوازش های من چشاشو باز کرد
-پسر تو امشبم نخوابیدی ؟ ..
-خیلی دوستت دارم ..
ترانه نگاهشو از پنجره چادر به ساحل دوخته بود ..
ترانه : یک ساعت دیگه قراره برگردیم .. همه جا ساکته ..تقریبا همه خوابن .. شاید چند تایی مث ما بیدار باشن .. حالشو داری دور آخرو بزنیم ؟
یه نگاهی به ترانه انداختم و گفت ..
-البته دور آخر واسه این دوره .. .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۸

من و ترانه یک بار دیگه رفتیم به ساحل و کنار دریا .
-خیلی شبیه غروبه کامی . اما یه فرقی با هاش داره .. که با این که غروب ظاهرش قشنگ تر به نظر می رسه من این لحظه رو ترجیح میدم .. سپیده با خودش روشنی رو میاره . امید رو میاره . آدم حس می کنه که می خواد از شروعی دیگه لذت ببره ..
-چقدر خوبه که حالا بیشترا خوابیدن . نمی دونم چرا می ترسم . چرا به دلم یه غم خاصی نشسته . حس می کنم که دیگه این روزای خوب با هم بودن تکرار نمیشه .. ترانه : خیلی دیوونه ای کامی . تازه هنوز دوروز نشه که من و تو همه چی رو فاش کردیم . ما تا آخرش کنار هم می مونیم . مگر این که تو بی مرام بازی در بیاری . راستشو بگو . آره ؟ می خوای این کارو بکنی ؟
-چی داری میگی ترانه ؟ اگه یه مانعی پیش بیاد چی ؟
-مگه خودت نگفتی که دو نفر که همو دوست دارن هیچ مانعی نمی تونه کاره ای باشه که نذاره اونا به هم برسن ؟
-من گفتم ؟
ترانه : پ ن پ عمه ام گفت ...
-حالا چرا این قدر عصبی میشی ؟
-از دست کارای تو .. فقط ساکت باش حرف نزن . نگاه کن هر قدر هوا روشن تر میشه صدای امواج یه جوری میشه . انگار اونا هم دارن بیدار میشن . با این که توی خواب بیشتر خودشونو نشون میدن ...
دست ترانه رو توی دستم گرفتم . دونه به دونه انگشتاشو لمس می کردم . می خواستم عشقو حسش کنم . دوست داشتنو . می خواستم بازم حس کنم که وقتی میگم کنارتم اینو با تمام وجودم گفته باشم . خورشید انگار بالا و بالا تر میومد . خودمو بهش نزدیک تر کردم . می خواستم اونو ببوسم ولی خیلی سخت بود . ما رو به دریا و پشت به دنیا بودیم . می دونستیم که از توی دریا کسی ما رو نمی بینه ولی از پشت سر و از دنیا خبر نداشتیم . نگاهمونو به هم دوخته بودیم . انگاری با چشاش می خندید .
-میشه بازم تو رو بوسید ترانه ؟ میشه بازم لمست کرد ؟ می تونم بازم بگم که تو جون منی قلب منی , نفس منی , عمر منی , عشق منی , همه چیز منی ؟
ترانه : مگه غیر اینه ؟ یعنی برای هر بار گفتنش باید بپرسی ؟ مگه عشق مثل لباس تن آدمه که بخوای هر روز عوضش کنی ؟ فکر کردی من واسه سرگرمی عاشق شدم ؟ منو با دخترای سر به هوا عوضی گرفتی ؟
-عزیزم ترانه سر به زیر من !.. حالا سر صبح این قدر اخم نکن . دلم می خواد بغلت کنم و سیر سیر ببوسمت .
-همون بهتر که همیشه تشنه باشی ..
-فکر نمی کنی این جوری عقده ای شم ...فکر می کنی بازم بتونیم بیائیم این جا . توی غروب دریا و در طلوعش با هم باشیم .. زیر ستاره های شب ... دلم می خواد دفعه دیگه که با هم میاییم این جا زن و شوهر باشیم ..
ترانه : به همین زودی ؟ من که از خدامه . بیشتر پسرا از از دواج فراری ان .
-منم از هزینه زیادش می ترسم .
-نترس من دختر خرج تراشی نیستم ..
-خونواده ات چی ؟
-خونواده هر قدر هم سخت گیر باشن یک دختر اگه بخواد تا یه حدی همراه با احترام قدرت خودشو هم نشون بده تا حدود زیادی کوتاه میان .
-یعنی تو به خاطر من قدرت خودت رو نشون میدی ؟
-تا تو چی بخوای؟
-من تو رو می خوام .. با تمام وجودم دوستت دارم . فقط دلم نمی خواد بگی که موانع زیادی هست که نمی ذاره به هم برسیم ..
ترانه : هیچ مانعی نمی تونه دو عاشقو آزار بده .. آغوش گرم تو مال منه .. تو مال منی و من مال توام . کی می تونه جلوشو بگیره ... کی می تونه مانع این بشه که دلهای پاکمون از هم دور بمونه ؟! به خدا که خود خدا هم دوست نداره ما از هم جدا باشیم . یه دل سنگ می خواد که دلهای نرم و عاشق ما رو از هم جدا کنه . کورشه اونی که نمی تونه ما رو با هم ببینه و نمی تونه صمیمیت ما رو ببینه .
ترانه خیلی داغ کرده بود و مرتب حرف می زد .
-مثل این که باید یواش یواش بر گردیم . تو هم باید بری دانشگاه منم برم ببینم با این مغازه پدرم چیکار می تونم بکنم . خیلی سخت شده کاسبی کردن .
-من کنارتم کامی نترس . به خاطر مسائل اقتصادی نترس ...
-دوستت دارم ترانه دوستت دارم . خیلی بیشتر از دیروز
-حتی بیشتر از بی نهایت ؟
-آره ترانه بیشتر از بی نهایت ...
-حالا دیگه این آرزو رو نداری که با یه دختر پولدار عروسی کنی ؟ اگه یه دختر پولدار عاشق توی خوش تیپ شه منو کنار می ذاری ؟ خودت گفتی که یه زندگی راحتو بر همه چی ترجیح میدی .
-اون برا وقتی بوده که تو توی زندگیم نبودی ومن طعم شیرین عشقو نچشیده بودم . من تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم .
ترانه : دلم می خواد عشقمون همیشه مثل امروز باشه . نمیگم داغ تر , یا قوی تر چون حس می کنم حالا در اوجیم .. دلم می خواد قدر همو بدونیم . اگه مشکلی پیش اومد منطقی باشیم . ... ادامه دارد ...نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۳۹

ترانه : من از اون قهرای کودکانه خوشم نمیاد . باید قشنگ حرفامونو با هم بزنیم ..
-چی شده مگه قراره حرفی بزنی که با هم کل کل کنیم ؟
در آغوشش کشیدم . دیگه فراموش کرده بودیم دنیای اطراف خودمونو . حس کردیم که زمان و حتی مکان و حرکت آدما برای ما متوقف شده . انگار دنیا برای ما وایساده بود تا ما حرکت کنیم . دلم می خواست زود تر برگردیم . هیجان زده و عجول بودم . دوست داشتم هر چه زود تر ترانه برای من باشه . نگران نباشم از این که کس دیگه ای بیاد و اونو ازم بگیره .
-ترانه اگه یه وقتی برات خواستگار بیاد وضعش خوب باشه , ردیف باشه , همه چیزش جور باشه چی ؟
-باشه برای من مهم نیست . همه چیز که خوشبختی نمیاره . مگه الان خوردن و خوابیدن من به راه نیست ؟ درسته که زندگی شاهانه ای ندارم ولی بازم خدا رو شکر می کنم ..
شونه های ترانه رو گرفتم .. انگار مثل آهوی اسیری تو چنگال شیر عشق وعاشق گرفتار شده بود . ولی من خودم تسلیمش شده بودم . تو چشای پاک و مظلومش نگاه کردم
-بگو به من دوستم داری . بگو فقط مال منی . بگو هیچوقت تنهام نمی ذاری . بگو همیشه مثل حالا عاشقم می مونی ..بگو این جوری نیست که شش ماه با من رفیق باشی و قول بدی که برای همیشه مال من باشی اون وقت ولم کنی
-همیشه .. همیشه کامی .. همیشه برای توام .. این شیش ماه رو دیگه از کجا پیداکردی ؟ بگو تو هم همین حسو بهم داری . تا بتونم همونی باشم که تو دوست داری تا هیشکی نتونه تو رو ازم جدا کنه . یه دختر اگه بدونه که عشقش باهاش همراهه , اگه به اون اعتماد داشته باشه خیلی کارا می تونه بکنه . اگه من بخوام از تو دور شم اگه بخوام زیر بار حرف زور برم و بخوام اون خواستگاری رو که پدر و مادرم برام انتخاب می کنن قبول کنم نمیشه بهم گفت عاشق . یعنی من دارم دروغ میگم که دوستت دارم . هیشکی نمی تونه و نباید برای من تعیین تکلیف کنه که چیکار کنم . مگه من در زندگی و سر نوشت اونا دخالت کردم ؟ من می خوام زندگی کنم . دیگران می تونن به عنوان مشاور من حرفاشونو بزنن ولی حق دخالت و تصمیم گیری رو در اون حدی ندارن که بخوان از ریشه همه چی رو تغییر بدن . فقط کامی منو نا امید نکن . من دارم همه چی مو رو تو می ذارم . دارم ریسک می کنم
-ریسک ؟ یعنی بهم اعتماد نداری ؟ فکر می کنی که من دوستت ندارم و دارم فریبت میدم ؟
-نه ..نه... فقط تو یک دختر نیستی تا ببینی و بدونی که شرایط یک دختر در کشور ما چیه و به چه دیدی کاراشو زیر نظر دارن . واقعا یک دختر بد بخته . قانون همه چی رو به نفع شما مردا تنظیم کرده . به شما بها داده . شما مردا جون ما زنا رو به لب می رسونین اون وقت ما مجبوریم بگیم جون ما حلال مهرمون حلال ...
-چرا از این نمیگی که تازگی ها دخترا شیاد شدن همون اول ازدواج مهرشونو می ذارن اجرا یا شوهره رو زندونی می کنن یا به هر دردسری که شده مهرشونو می گیرن ...
دو تایی مون داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم . دقایقی بعد مینا و اسی خودشونو به ما رسوندن . دیگه کاری به کارمون نداشتند . می دونستند که دو تایی مون نیاز شدیدی به آرامش و در کنار هم بودن داریم . من و ترانه تا تهرون بیشترشو سکوت کرده بودیم .. دست همو گرفته و این جوری حرفای دلمونو به هم می زدیم . ولی اسی و ترانه شلوغش کرده بودن ... اسی تا حدودی رفتارش تغییر کرده بود . به نظر میومد داره آدم تر میشه .شاید فهمیده بود که از ترانه چیزی بهش نمی ماسه . ترانه وسط شهر از ماشین پیاده شد . راستش هیشکدوم دلمون نمی خواست از هم جدا شیم . دوست نداشتیم از هم دورشیم . می خواستم به ترانه بگم که می تونیم اونو تا خونه اش برسونیم ولی پیش خودم گفتم که شاید دوست نداشته باشه که خونه شو یاد بگیریم . شاید دوست نداشت که اسی متوجه شه ... وقتی اون از ماشین پیاده شد و ما سه تایی به سمت جنوب شهر رفتیم حس کردم یه چیزی رو از دست دادم . اسی و مینا متوجه تغییر حالتم شدن . مینا خیلی گرفته نشون می داد و اسی هم نگران . با این حال اسی سعی داشت منو دلداری بده ..
-پسر عاشق نشو که بد بخت میشی . آدم اگه می خواد زن بگیره خب بگیره ولی دیگه عاشق شدن حماقته ...
حوصله کل کل کردن با اسی رو نداشتم .. حس کردم مینا از این ناراحته که من و ترانه با هم گرم گرفتیم و توجهی به اون نکردم . خیلی دلش می خواست که من تحویلش می گرفتم یا نسبت به اون احساسات لطیفی نشون بدم که از دوست داشتن و علاقه من بگه . انگار دنیای روبروم و هرچی درش بود واسم هیچ اهمیتی نداشت . من آدما رو طور دیگه ای می دیدم . انگار همه چیز در وجود ترانه من خلاصه می شد . زمین و زمان حرکت می کرد تا من و اون به هم برسیم و مال هم باشیم . من فقط به همین فکر می کردم . وجودم فریاد بود . نمی تونستم بدون ترانه ام باشم .. هنوز نیم ساعت نشده بود که ازم دور شده بود . حس می کردم که هفته هاست عذاب دوری از اونو تحمل می کنم . اصلا نفهمیدم چه جوری با اسی و ترانه خداحافظی کردم . ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۴۰

اصلا معلوم نبود چه جوری رسیدم خونه . هنوز سلام و علیک نکرده رفتم یه گوشه ای و به ترانه زنگ زدم ..
-چیه عصبی نشون میدی کامی ...
از این که می دیدم اون این قدرداره خونسرد حرف می زنه خیلی بهم بر خورد .. خندیدم و گفتم کی من ؟! من عصبی هستم ؟ نه خواستم حالت رو بپرسم ببینم خونه رسیدی یا نه . حالت چطوره .. الان باید حسابی بخوابم و خستگی این دوروزه رو در کنم .
می خواستم به اون نشون بدم که منم بی خیالم ..
ترانه : همین ؟! بی احساس ! یعنی این قدر خسته شدی که خیلی راحت می گیری می خوابی ؟ اصلا به خودمون فکر نمی کنی ؟ به این فکر نمی کنی که شب گذشته در این لحظات کنار هم بودیم و حالا نیستیم ؟ این قدر راحت خوابت می گیره ؟
مونده بودم که بهش چی بگم . اصلا نمیشه دخترا رو شناخت . گاه فکر می کنی همونی شدی که اونا می خوان . یا فکر می کنی که همراهشونی یا باید طوری باشی که حس می کنی اونا می خوان . اما در اون لحظه فهمیدم که من باید خودم باشم همونی که دوست دارم . همونی که شخصیت منو می سازه . شاید اون عاشق همین خصلت من شده ..
-ترانه ! عزیز دلم منم عاشقتم . منم دوستت دارم . منم می خوامت . تو که می دونی من برای لحظات با تو بودن چقدر ارزش قائلم . شاید باورت نشه ولی هنوز یک ساعت نشده که ازت دورم اما حس می کنم سالهاست که ندیدمت . این قدر لحظات بی تو سخت می گذره ...
-خراب کردی حالا می خوای از دلم در بیاری ؟
-نه این جوری نیست ترانه .. من دوستت دارم
-نه تو منو دوست نداری . فقط جو گیر شده بودی
-این جوری در موردم قضاوت نکن
-حالا این قدر حرص نخور شیرت خشک میشه . می خواستم اذیتت کنم . خوشم میاد سر به سرت بذارم
-خیلی بد جنسی ترانه
-نه به اندازه تو ..
-ببینم با خونواده حرف زدی ؟
-در مورد تو ؟
-به همین زودی ؟ اون که از خدامه هر چه زود تر منو به اونا معرفی کنی .. ولی اول باید به فکر کارت باشی ...
نمی دونستم چه جوری با پدر و مادرم حرف بزنم .. خلاصه به هر مکافات و جان کندن و تته پته ای بود این موضوع رو که بقالی به درد نمی خوره و می تونم این جا رو تبدیل به تعمیراتی دوچرخه کنم به پدرم گفتم ...
-بابا من استعدادشو دارم . تازه این منطقه از بچه هاش گرفته تا بزرگاش کلی دوچرخه دارن . و این نزدیکی ها هم تعمیرات دوچرخه نداره . کارم خیلی می گیره .. -چی شده که یهو این قدر علاقه مند به کار و فعالیت شدی . تو که همش توی بقالی داشتی چرت می زدی . واسه تهیه چند تا جنس باید کلی منت حضرت آقا رو می کشیدیم
-بابا گرونی بیداد می کنه . من و کتی بزرگ شدیم . دیگه این دور و بری ها نمیان که از من خرید کنن . میرن صد متر اون ور تر .. دویست متر اون طرف تر سر خیابون ... مغازه ای که با خشت و آجر درست شده و چهار گوشه اشو باید تله موش بذاریم .. -پسر این کاری که میگی سر مایه می خواد .
-بابا سر مایه زیادی هم نمی خواد . به نسبت خیلی کارا شاید سر مایه خیلی کمتری بخواد .
-تو که می دونی من اصلا پس اندازی ندارم . هرچند خیلی دلم می خواست این شغلو عوض می کردم و یه کار بهتری راه مینداختم . ولی تازگی ها فضول زیاد شده خیلی زود میرن گزارش میدن .
-جواز می گیریم .
-به این سادگی ها هم نیست . دیگه همه چیز از حد قانون گذشته . اگه یه چیزی قانونی باشه باید دم خیلی ها رو ببینی تا بتونی به حقت برسی . ولی حالا باید یه جورایی سرمایه جور کنیم برای خرید لوازم اولیه .
-چیز زیادی نمی خواد ...
حرصم گرفته بود . می دونستم پدر راست میگه .
-راستی بابا این چند وسیله مثل یخچال داخل مغازه رو می فروشیم .
-دست دوم مفت هم نمی خرن . تازه باید تعمیرش کنی یه چیزی هم دستی بدی ببرنش .. خلاصه اون شب نشستیم و یکی دومیلیون جور کردم اونم بیشترش با فروش ذهنی جواهرات مامان .. تمام فکر و ذهنم این شده بود که چه جوری می تونم از این مرحله رد شم . طوری که وقتی فردای اون روز توی پارک نشسته بودم اصلا متوجه نشدم که کی ترانه اومد بالا سرم .
-اوهووووووووییییییی حواست کجاست همسفر ؟ به همین زودی فراموشم کردی ؟ چه خبرته ! چه چیزی مهم تر از من رفته توی دلت ؟
موضوع رو براش تعریف کردم ..
-می تونم کمکت کنم .. البته یه چیزی حدود دو سه میلیون ..
-تو این قدر پول داری ؟ نه ..
-چیه بهم نمیاد این قدر پول داشته باشم ؟ یعنی این قدر شندری هستم ؟ خب یه مقدار وام دانشجویی گرفتم و یه کمی هم پس انداز دارم زیاد نیست . ولی خب می تونی قسط واممو بدی البته اگه کاسبی ات بگیره ..
-من دلم نمیاد ترانه این پولو ازت قبول کنم ..
-بعدا این قدر واست خرج تراشی می کنم که جبران این روز ها بشه ...
دلم می خواست همون جا توی پارک بغلش می کردم و می بوسیدمش
-ترانه همه اینا به خاطر توست . وگرنه من اصلا حوصله نشستن توی بقالی رو هم نداشتم چه برسه به این که یکریز بشینم سر یه کار و مجبور باشم که تمام روز رو دقت کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۴۱

برام خیلی تعجب انگیز بود که ترانه اون قدر پول داشته باشه . راستش برای منی که تا حالا این مبلغ پولو ندیده بودم بایدم جای شگفتی می داشت . چرا اون این کارو برام انجام داده ؟چرا از خود گذشتگی می کنه ..
-ترانه تو این پولو واسه خودت لازم داری . اگه لازم نمی داشتی که وام نمی گرفتی . شاید بعدا واسه جهیزت به کارا بیاد ..
-خب تو کار می کنی بهم میدیش دیگه . هر ماه یه مقداری رو واسه من بذار کنار . مگه خودت نگفتی توی این محل مردا و بچه ها و حتی تازگی ها دختراش هم دوچرخه دارن .. دیگه نونت توی روغنه . اگه شاگرد می خوای منم هستما ..
-دلم می خواد ببوسمت ولی این جا نمیشه ..
-منم دلم می خواد که بازم با هم بریم به جنگل ... ولی این دفعه دیگه نمی ذارم که بهم دست بزنی .
-جدی میگی ؟
-از دستام بپرس ..
نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم . بیش از اونی که جور شدن کار برام مهم باشه این برام اهمیت داشت که هنوز هیچی نشده ترانه خودشو شریک من احساس می کرد . همدم و دلسوز من شده بود . مگه من براش چیکار کرده بودم ؟! فقط تونستم دستشو توی دستم بگیرم و خیلی آروم با انگشتاش بازی کنم . مثل ما خیلی ها توی پارک بودن . ولی هر دومون از بقیه خجالت می کشیدیم که بخواهیم خیلی راحت همدیگه رو لمس کنیم ..
-نمی دونم چه جوری به خونواده ام بگم ؟ یعنی بگم این پولو از تو گرفتم ؟ از کسی که می خوام باهاش ازدواج کنم ؟ عاشقشم و دوستش دارم ؟
- چه اشکالی داره بگو . بالاخره که باید بگی .. به نظر من در هر کاری باید حرف راستو زد . دروغ دروغ میاره و آدم نمی تونه عذابها و عواقب بعدی این دروغ رو تحمل کنه .
-ترانه
-جوووووون
-خیلی دوستت دارم .
-منم همین طور ..
یه جورایی خونواده رو متوجه قضیه کردم . اولش یکه خوردن ... ترسیدن که ترانه هم مثل دخترایی باشه که می خوان هر طوری که شده خودشونو به پسری تحمیل کرده به خاطر از دواج هر کاری انجام بدن .سوال های مختلفی می کردن ..
-پسر تو می دونی خونواده اش چه جورین ؟
-تومی دونی خونه اش کجاست ؟
.. و من هم در برابر این سوالات جوابی نداشتم که بدم . ولی یه جورایی حس می کردم که پدر و مادر و خواهرم از ترانه خوششون اومده .. با همه اینا کمی نگران بودن .. آخرش پدرم به مادرم گفت
-زن این قدر حرص نخور هنوز که چیزی نشده . مگه همین الان سر سفره عقد نشستیم ؟ به موقعش میریم تحقیق . فکر نمی کردم این قدر راحت قبولش کرده باشن یا نظر خوبی راجع بهش داشته باشن ... شاید یه دلیل مهمش این بوده که رو من تاثیر گذاشته بود . چون من حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم . حتی حوصله توی همون بقالی نشستن رو . خیلی زود همه چی رو مرتب کردم و وسایلی رو که می خواستم به نقد و اقساط خریدم .. با این که بیشتر فوت و فن های دوچرخه سازی و تعمیرات اونو می دونستم اما بازم نگران بودم .. این که چه جوری کار مردمو راه بندازم . ولی خیلی خوشحال بودم .. دیگه باید ترانه رو کمتر می دیدم .
دو سه ماه گذشت سخت مشغول کار بودم .. دیگه به تابستون رسیده بودیم و بازارم حسابی گرفته بود .. ولی هنوز اون جور که باید از نظر تجربی خبره نشده بودم . در چند مورد بر گشتی هم داشتم ولی اراده ام بر اون قرار گرفته بود که هر طوری شده باید واسه خودم استاد کاری بشم . طوری که چشم بسته دوچرخه رو باز کنم و ببندم . خونواده بهم می گفتن که شاگرد بیارم ولی حس کردم که اعصاب سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم .. آخر هفته و روزای تعطیل با ترانه می رفتم گردش . یه موتور گازی واسه خودم گرفته بودم و اونو ترک خودم می نشوندم . یه حس عجیبی داشتم وقتی تونستم یه موتور گازی قسطی اونم دسته دومشو بخورم انگار یه هواپیمای شخصی خریده بودم ... چند ماه گذشته بود .. هر بار که رفتم یه پولی رو بابت بدهی ام به ترانه بدم بهم می گفت زوده باشه بعدا ... -ترانه .. هوا که سرد شه بازار منم سرد میشه ها ...
-دل من همیشه گرمه .. دل تو هم همین طور . یه روزی بدهی ات رو میدی . مگه می خوای ازم جداشی ؟ ..
-تو سختت نیست که مدرکت لیسانس باشه و من دیپلم داشته باشم ؟ سختت نیست که شغل من اینه ؟
-برای چی سختم باشه ؟ تو داری زحمت می کشی پول در میاری .. همین مهمه ... تو ناراحت نیستی پسره خوش تیپ که می خواستی مخ دختر پولدارا رو بزنی و حالا مخ یه دختراز طبقه متوسطو زدی ؟
-فکر می کنی بابا مامانت قبول کنن که زنم شی ؟
-تو چطور می خواستی با یه دختر پولدار عروسی کنی ؟ اون بابا مامان نداشت ؟ تازه ازدواج با اون که سخت تر بود ؟ ..
راست می گفت ترانه . عشق نگرانی میاره .. تمام معادلاتو به هم می ریزه . آدم کسی رو که دوستش داره پولدار ترین می بینه ارزشمند ترین می بینه , بهترین می بینه و شاید دست نیافتنی ترین ..همینه که اونو می ترسونه .
-ترانه .. بهم قول میدی که هیچوقت تنهام نذاری ؟ همیشه مث حالا خوب باشی ؟
-تو چی کامی ؟ قول میدی همیشه درکم کنی ؟ وقتی خوب درکم کنی هیچوقت تنهام نمی ذاری .
گاهی می رفتیم تو پستوی مغازه .. اون با عشق میومد توی بغلم ... هرچی بهش می گفتم سختمه بوی گریس و لاستیک میدم گوشش به این حرفا بد هکار نبود وبا یه بوسه داغ بهم انرژی می داد . ترانه عاشق پاییز بود و من بهارو بیشتر دوست داشتم . وقتی اسی گفت بچه ها حاضرین مثل چند ماه پیش بریم جنگل , ترانه که خیلی هیجان زده شده بود خیلی راحت قبول کرد ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من همانم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA