ارسالها: 3599
#57
Posted: 15 Jan 2017 10:43
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۴۸
روز بعد به محض این که مغازه رو باز کردم دیدم که یه ماشین شاسی بلند خیلی شیک جلو مغازه ترمز زد .. لعنتی این اول صبحی این جا چیکار داره ؟ یه جوون ژیگولو ی پاپیونی ازش پیاده شد و اومد سمت من . داشتم به این فکر می کردم که حتما یه دوچرخه آخرین مدلو با خودش آورده که تعمیر کنم . واسه من که مشکل نبود ولی باید دقت بیشتری می کردم ... انگار زبونشو گربه خورده بود . سلام یادش رفته بود . خیلی بدم میاد از آدمایی که وارد جمعی میشن و نه تنها سلامی نمی کنن بلکه انتظار دارن که بقیه هم بهشون احترام بذارن . اصلا توجهی نکردم به این که اون ممکنه مشتری باشه و یه کار خوب و نون و آبدار واسم رسیده باشه . داشت دوچرخه ها و تیپ منو ورانداز می کرد . یه نگاهی هم به سقف و چهار گوشه انداخت و بالاخره سکوت رو شکست .
-کامیار خان شما هستید ؟
-بله بفرمائید .. امری داشتید در خد متیم
-نه راحت باش می تونیم راحت حرف بزنیم . این دختره واقعا بازیش گرفته . از بچگی همین طور بوده . همش دنبال هیجان و مسخره بازی بوده ... واسه همین دیوونه بازیهاشه که نمی تونم دست از سرش وردارم ..
معلوم نبود این پرت و پلاها چی بود که داشت می گفت . سر در نمی آوردم . حتی خودشو معرفی هم نکرده بود
-متوجه منظور شما نمیشم ..
اون همین جور داشت به حرف زدنش ادامه می داد .
-خوب می دونی چه جوری تحریکم کنی ؟ همین کارا رو کردی که از اون ور دنیا پاشدم اومدم این ور دنیا تا تو رو با خودم ببرم .
-ببخشید منو با خودتون ببرید ؟ متوجه نمیشم ..
دیدم از خنده داره ریسه میره ..
-ببین آقا متوجه نمیشم . من خونواده دارم . کاسبی دارم . اونا رو کجا ول کنم بیام اون ور دنیا .تازه من شما رو نمی شناسم . نمی دونم از چی دارین حرف می زنین ...
دست کرد توی جیبش و عکسی رو نشونم داد . عکس یه دختر سیزده چهارده ساله .. چهره اش واسم خیلی آشنا بود - ترانهههههه ..ترانههههههه
-آفرین .. باید اونو بشناسی .. خیلی شوخ و شنگ و ریلکسه . ولی گاهی زیاده از حد ریلکس میشه .
قلبم به شدت می تپید . اون واسه چی عکس ترانه رو همراهش داره . یعنی یکی از فامیلاشه اومده در مورد من تحقیق ؟ بهتره که خودم شروع کنم ..
-خب من تازه از سریازی برگشتم شرایط زندگی ما همینه . این مغازه قبلا سوپری بوده ...
خودم خنده ام گرفته بود که به بقالی درب و داغون می گفتم سوپری . یکریز داشتم حرف می زدم ولی اون پسر انگار توی باغ نبود یا این طور به نظرم می رسید که به حرفام توجهی نداره .
-دیگه وقتشه کار. یه سره کنم . راستی تو می دونی اون دختره کیه ؟ ..
-این همونیه که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم . همدیگه رو دوست داریم ..
اولش خندید بعد چهره اش رفت تو هم .. شونه هامو گرفت و نزدیک بود منو بزنه که اونو هل دادم به سمتی .. راستش این که اونو بزنم یا نه دیگه برام مهم نبود . کنجکاو شده بودم که چرا عکس ترانه رو داشته و چه نسبتی با اون داره .
-که گفتی می خوای با هاش ازدواج کنی ؟
-آره اونم راضیه
-داشته تو رو دست مینداخته . اون می خواد زن من شه . من و اون متعلق به همیم . مال همیم .. اون منو دوست داره . اون جز با من با هیشکی دیگه ازدواج نمی کنه . اون تکه .. بیسته ..
این بار این من بودم که شونه هاشو گرفته و خواستم با مشت بزنم به صورتش که مچ دستمو گرفت ..
-تو دروغ میگی .. تو با این دک و پزت چه جوری خواستی با ترانه دوست شی .. اونم مثل منه .. یه دختر ساده .. بی شیله پیله ... اون نمی تونه دوست تو بوده باشه ...
-تو دختر عمومو بهتر و بیشتر از من می شناسی ؟ اصلا معلومه چی داری میگی ؟ من نمی دونم اون چه جوری بازیت داده و بهت چی گفته ؟ این روزا دیگه عادت شده خیلی ها خیلی ها رو بازی میدن . کیف می کنن از بازی دادنشون .. ترانه هم تو رو بازی داده . مسخره ات کرده .. برو با هم تزازهای خودت باش .
این بار یه عکس دیگه ای از جیبش در آورد . که من و اونو در پارک و کنار هم نشون می داد ..
-اینو خودت بر داشتی ؟
-نه به اینش کار نداشته باش .. من که این جا نبودم . این دخترو با این لباس ساده نگاه نکن . اون داره بازیت میده . داره باهات تفریح می کنه .
-خفه شو آشغال .. اون عاشقمه ..
-عموم وضعش توپه .. همین یه بچه رو داره .. یه وقتی فکر نکنی من به خاطر پولشه که می خوام اونو بگیرم . نه من به ثروت اون و عموم نیازی ندارم . خیلی لوسش کردن .. خیلی آزادش گذاشتن . با همه لوس بازیهاش دوستش دارم .
-ببینم اونم دوستت داره ؟ اونم تو رو می خواد ؟ ..
دنیا دور سرم می گشت .. برام زیاد فرقی نمی کرد که ترانه چه احساسی نسبت به پسر عموش داره . همین که دنیای اون دور از دنیای من بود همین که بهم دروغ گفته بود دیگه راهی واسه این نذاشته بود که به این امید وار باشم که به هم می رسیم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3599
#58
Posted: 17 Jan 2017 17:39
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۴۹
منتظر جوابش نشدم ... دلم می خواست از مغازه برم بیرون و توی خیابون بدوم . فریاد بزنم و به همه بگم که ترانه با من چیکار کرده . می خواستم همه عالم و آدم بدونن که اون یه دروغگوست . حال و حوصله کار کردن رو نداشتم و جواب دادن به مشتری ها رو ..خیلی از حرفاشو متوجه نشدم ولی از اون جایی که داشت می گفت اون به کسی توجه نداره گوشامو تیز کردم
-یکی از علتهایی که خیلی دوستش دارم همینه که اون مث دخترای امروزی با هر کی نمی پلکه با هر کی چت نمی کنه هر روز به یکی دل نمی بنده . این طور نیست که امروز به یکی بگه عاشقتم تو تنها و اولین عشق منی و فردا هم همین حرفو به یکی دیگه بزنه . همین لجبازی هاشه که منو کشونده طرف خودش ...
دوست نداشتم دیگه چیزی بشنوم . نمی خواستم باور کنم که اونا با هم بودن . نمی خواستم بهش فکر کنم .
-ببینم در مورد من چیزی بهت نگفت ؟ نمی دونم چرا این روزا جواب تماس های منو نمیده یا اگه چیزی میگه پرت و پلا میگه ...
گفت و گفت و گفت آخرش سرش داد کشیدم و گفتم بسه دیگه ... می تونستم پرتش کنم بیرون ولی درست که فکر کردم به خودم گفتم همه آدما می تونن هر کی رو که می خوان دوست داشته باشن مهم اینه کدومشون با یکی دیگه هماهنگی داشته باشه . خب ترانه می تونسته به پسرعموش بگه نه .. واسه چی همراه من اومده ؟ واسه چی ؟ یه سرگرمی می خواسته ؟ پس چرا ادای عاشقا رو در می آورده ؟ آدمایی که تشنه عشقند و تازه بهش رسیدن . نه باورم نمیشه . حالا می فهمیدم راز اون تماس های مشکوک رو که نمی تونست حرف بزنه .. یا اگه به گوشی جواب می داد می رفت یه گوشه ای و صداشو می آورد پایین تا من متوجه حرفاش نشم . اون رفت .. اسم وشماره شو هم بهم داد تا اگه یه وقتی کاری داشتم و سوالی , بهش زنگ بزنم . در مغازه رو از داخل بستم . حال و حوصله شو نداشتم که دوچرخه های تعمیری ودست دوم های فروشی رو بریزم بیرون .. زانوهام سست شده بود .. خیلی آروم از دری که به خونه مون باز می شد خودمو به حیاطمون رسونده و از اون طرف از خونه خارج شدم . حال و حوصله توضیح دادن به بقیه رو نداشتم . نمی دونستم از کدوم مسیر برم . به کجا برم که به ترانه فکر نکنم . اون همه چیزم بود .. تمام زندگیم , لحظه هامو با اون پر می کردم .. باور هامو .. به همه چی فکر می کردم جز به این که اون به این صورت منو دور زده باشه . همه آدما رو به یه شکل می دیدم .. نگاهمو به صفحه گوشی ام دوخته بودم که رو سایلنت بود و داشت زنگ می خورد . بر نداشتم .. ترانه بود . بیش از پنجاه بار زنگ زد و من همچنان به مانیتور گوشی خیره شده بودم . بازیم گرفته بود . بذار نفسش درآد . دختره بچه پولدار .. واسه من ادای دخترای ساده و معمولی رو در می آورد . چقدر دلمو خوش کرده بودم که یکی پیدا شده با زندگی ساده من بسازه .. نمی دونستم همه اینا یه بازیه . خواب و خیاله . این روزا کی با همچین زندگی می سازه که اون دختر بسازه ؟ چرا اون منو بازی داده بود . با این که به پسرعموش گفته بود بله .. حتما بین اونا یه اتفاقی هم افتاده . از هرچی دختر بود دیگه بدم میومد . همه شونو فریبکار می دیدم . دلم می خواست فریاد می زدم و به همه دختر پسرایی که توی پارک خلوت کرده بودن بگم که همه اینا دروغه .. همش نیرنگه ... همه اینا چرته . چیزی به نام دوست داشتن مفهومی نداره . آدما حتی خودشونو هم دوست ندارن چه برسه به این که یکی دیگه رو دوست داشته باشن . بوی آشنایی رو شنیدم . بوی عطری که یه وقتی بوی زندگی بود بوی امید بود .. تار موهای ترانه رو , رو صورتم حس می کردم ...
- چته پسر صبح اول صبحی اومدی با خودت خلوت کردی تو الان باید مغازه باشی .. سر وقت دوچرخه هات . این جوری می خوای مرد کار و زندگی بشی ؟ تنبل .. به همین زودی دلت برام تنگ شد ؟ راستی چرا گوشی رو بر نمی داری ؟ اولش فکر کردم حواست نیست و رو سایلنته و توی جیبته ..ولی انگار نه انگار .. دو دقیقه هست همین جور بالا سرتم .. چیه بازیت گرفته ؟ نترس .. خدا کریمه ..همه چی درست میشه ... سرمو بالا گرفته سعی کردم توی چشاش نگاه نکنم . این همه بهم دروغ گفته بود و می خواستم به روش بیارم روم نمی شد . سختم بود . هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام .. تا چند وقت پیش دلم می خواست یه دختر پولدارو تورکنم و باهاش زندگیم بچرخه . حالا دوست داشتم ترانه فقیر ترین دختر روی زمین باشه .. یعنی این فقر و ثروت مادیه که میزان عشقو تعیین می کنه ؟ در هر صورت ترانه بهم دروغ گفته بود ..اون و پسرعموش قرار بود ازدواج کنند . چرا بازیم داده بود .. چرا وقتی که فهمید پسرعموش افشین از امریکا بر گشته همه چی رو بهم نگفته بود . چرا گذاشت دلمو به این خوش کنم که می تونم طعم شیرین عشقو بچشم و چشیدم . چرا منو به زندگی امید وار کرده بود ؟!.. ظاهرا هنوز افشین بهش نگفته بود که همه چی رو بهم گفته .
-چته کامی ؟
-کامی نه ..کامیار
-چته کامیار خان اخمو و بد اخلاق ..حالا واسه ما نازکن . ..انگار امروز از دنده چپ پاشدی ؟
-بازی تموم شد ترانه ... دیگه نمی تونی منو گول بزنی .. بازی تموم شد ... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3599
#59
Posted: 22 Jan 2017 01:43
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۰
صورت ترانه عین گچ سفید شده بود . می دونستم که می دونه دیگه دستش رو شده .
-چی شده کامی ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ بهم بگو .. یا شایدم از چیزی ناراحتی دوست نداری حرف بزنی . هر طور راحتی .. من اصرار نمی کنم . کاری هم به کارت ندارم . اگه دوست داری من برم و بعدا بیام .
-دلم می خواد برای همیشه بری و دیگه هیچوقت بر نگردی .. این چه بازی بود که راه انداختی .. تو خجالت نمی کشی که این لباسا رو تنت می کنی ؟ تو خجالت نمی کشی که ادای آدمای معمولی رو در میاری .. اونایی که شاید سالی دو سه تا لباس هم واسه خودشون نمی خرن ؟ ببینم خانوم , ماشین گرون قیمت آخرین مدلتون کجاست ؟
-معلوم هست چی داری میگی ؟
-خودت رو نزن به اون راه .. من همه چی رو می دونم . چطور تونستی وقتی که یکی دیگه رو دوست داری وقتی به یکی دیگه قول دادی باهاش ازدواج کنی بیای سراغ من .. چطور تونستی خودت رو یه دختر ساده و معمولی جا بزنی .. اینم یه نوع تفریح بچه پولداراست دیگه ..
لبامو گاز می گرفتم تا حرفای زشتی از دهنم بیرون نیاد ..
-نه کامی این جور که تو فکر می کنی نیست ..
-برو از جلو چشام دورشو . دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام دروغای تو رو بشنوم .. اصلا نباید عاشق شد . شما دخترا ارزششو ندارین که کسی شمارو واسه خودتون دوست داشته باشه .. همون بهتر که یک کالا باشین ..همون بهتر که وسیله تفریح باشین ..
-ساکت شو کامی .. یادت رفته که خودت هم یه زمانی دوست داشتی که یه دختر پولدارو تورکنی و به خواسته هات برسی ؟
-ولی من این کارو نکردم و تو اون کاری رو که دوست داشتی کردی . مسخره کردن من .. خندیدن به من و دست انداختن من . واسه همین بود که نمی دونستم کس و کارت کیه ؟ خو نه ات کجاست ؟ شماره تلفنت رو هم که عوض می کردی دیگه توی تهرون بزرگ نمی شد پیدات کرد . اصلا توکی هستی ؟ هدفت چیه ؟
-خودت که همه چی رو بهتر از من می دونی ..مگه افشین همه چی رو واست تعریف نکرده ..
-پس تو واسه چی این جا وایسادی چرا از جلو چشام دور نمیشی ؟ چرا نمیری ؟ نمی خوام ببینمت ..
-بامن این کارو نکن کامی ..من دوستت دارم ..
-دوستم داری ولی به من دروغ گفتی .. دوستم داری ولی به یکی دیگه قول ازدواج دادی .. دوستم داری ولی ادای دخترای ساده رو در میاری . دوستم داری ولی خودت نیستی . این تو نیستی که عاشقم شدی . این سایه توست .. این ترانه تقلبی ست که ادعا می کنه که عاشقم شده . تو اصلا نمی دونی معنای دوست داشتنو .. اصلا من که توی این خط نبودم .. واسه چی ترانه ؟ چطور تونستی با احساس من بازی کنی ؟ هنوز خیلی چیزا ست که به یادم نیومده .. تمام اون لحظاتی که با هم بودیم . روزها , ساعت ها حتی ثانیه هاش .. نمی خوام به یاد بیارم . ولی میاد توی ذهنم .. باورم نمیشه که یه آدم این قدر دروغگو باشه . یعنی تو حتی به خودت هم دروغ گفتی ؟ باید این کارو کرده باشی . طوری فیلم بازی کردی که فکر کردم دوستم داری ؟ فکر کردم یکی پیداشده که با سختی هام می سازه . با من کنار میاد . با دارو ندار من می سازه . یه عروس خوب واسه خونواده ام و یه زن خوب برای من میشه . آخه لعنت بر من .. من که سنی نداشتم ...
یکریز حرف می زدم . امون نمی دادم که ترانه چیزی بگه .. اون فقط به شدت اشک می ریخت و وقتی هم دید بهش مهلت حرف زدن نمیدم سرشو انداخت پایین و رفت . هنوز آروم نشده بودم . دلم می خواست بازم اونو بکوبم . بازم سرش داد بکشم . و همین کارو هم کردم . رفتم دنبالش ... دلم رضا نمی داد به این سادگی ها ولش کنم ..
-ببینم از جون من چی می خوای .. دیگه چیزی واسم نذاشتی ..می خوای این داستانو تموم کنی ؟ دوست داشتی طوری تموم کنی که قبل از این که من متوجه سناریوش شم منو بذاری و بری ؟
-بس کن کامی این قدر اذیتم نکن . اگه من این قدر بدم .. اگه تا این حد ازم نفرت داری که هرچی از دهنت در میاد بهم میگی و هر جور دوست داری قضاوتم می کنی پس چرا این قدر ادامه اش میدی این قدر داری هم خودت هم منو اذیت می کنی ..
-واسه این که حقته ..واسه این که بدونی چقدر بدی .. واسه این که شاید حالیت شه که خیلی بد ذات و بی رحمی .. حیف که دوست دارم خیلی بارت کنم .
-هرچی دوست داری بارم کن . حق داری .. بهت حق میدم . ولی حق نداری که بهم بگی عاشقت نیستم ..
-عاشقم هستی ولی بری با یکی دیگه باشی ؟.. بری توی بغل یکی دیگه بخوابی؟ .. این بار دیگه اون بود که ازم طلبکار شده بود ... با آخرین توانش گذاشت زیر گوشم .. طوری که فقط شاهد دویدنش در انتهای پارک بودم و نگاه دو سه زوجی که با تعجب نگاهمون می کردند و خنده های یکی دونفرشون و دلداری یکی دیگه ازپسراکه گفت
-ناراحت نباش همه دخترا همینن ..خودش بر می گرده ..
اینو که گفت دوست دخترش با کف دستش زد توی سرش .. ادامه دارد ..نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3599
#60
Posted: 1 Feb 2017 21:11
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم 51
اصلا حالیم نبود دارم چیکار می کنم . دلم می خواست اونو با مشت و لگد بکوبم .. دلم می خواست اون قدر عذابش بدم که حس کنه چی دارم می کشم .
من که اصلا اهل عشق و عاشقی نبودم . ولی خیلی موذیانه و مارمولکانه تونسته بود دلمو اسیر خودش کنه و حالا دید که تونسته این کارو بکنه خیلی راحت می تونه به همه چی پشت پا بزنه .
ولی هرچی فکر می کردم آغوش گرم اون نازنین , بوسه های داغش , اون حس آرامشی که به هم می دادیم نمی تونست یک دروغ باشه ولی چرا بهم دروغ گفته بود چرا خودشو جای یک دختر معمولی جا زده بود ؟ چرا نگفته بود داستان پسرعموشو ؟..
احساس خجالت می کردم . یه روزی می خواستم مخ یه دختر پولدارو بزنم .. راحت بگیرم بخورم و بخوابم . با هم بگردیم وبریم تفریح .. یا این که یه کار خوب پیش پدر زنم گیر بیارم و واسه خودم اربابی کنم . ولی حالا مثل آدمای سر افکنده باید نگاه کنم به خودم که پامو از گلیمم دراز ترکردم و دست از پا دراز تر باید برگردم به خونه اولم . بیچاره خونواده ام ..
دیگه حال و حوصله کارکردنو نداشتم . حتی اگه موضوع افشین هم نمی بود نمی تونستم مثل گذشته توچشای ترانه نگاه کنم . چون بین من و اون فاصله ها بود و مهم تر از اون , اون یه دختر دروغگو بود ... نمی دونم چه جوری بعضی ها دلشو دارن که گذشت می کنن و عشقشونو با وجود دروغای بسیار می بخشن . دیگه اونا چه بشری هستند ! چه عاشقی هستند ! باید دورشونو طلا گرفت . من که پیش اونا لنگ میندازم ..
چرا ترانه باید با قلب و روحم بازی کرده باشه ... منم واسش یک تفریح بودم .. یک سرگرمی , یک بازی .. بازی عشق . عشقی که براش مفهومی نداشت . اون می خواست یه بازی راه بندازه که بتونه یه تفریحی کرده باشه ولی چرا ؟ چرا واسه این بازی این همه وقت تلف کرده بود ؟ چطور تونسته بود این همه آزادی داشته باشه و با من بیاد به شمال . اگه جنسش خرده شیشه نمی داشت دیگه از تلفنهای افشین این قدر دستپاچه نمی شد اون یک دروغگوی فریبکاره . چرا حالا داره عذابم میده ؟ چرا دست از سرم بر نمی داره .. حتما می خواد اعتماد به نفسشو اون قدر قوی کنه که به خودش بنازه که بازم می تونه منو فریب بده . از سادگی من سوء استفاده کنه .
لعنت بر من .. من که عشق و عاشقی رو یه بازی می دونستم . حالا به کی می تونم اعتماد کنم ؟
نمی خواستم دیگه لحظات با ترانه بودنو به یاد بیارم . می خواستم فراموشش کنم ولی نمی تونستم . به دور و برم نگاه کردم به آدمایی که هر کدوم مشغول یه کاری بودن .. و به دخترا و پسرایی که داشتن با هم حرف می زدند .. بعضی هاشون بی خیال دستشونو دور کمر اون یکی حلقه کرده بودن . حالم دیگه بهم می خورد از هرچی دختر و دختر بازی .
خیلی دلم می خواست حالشو بگیرم .. حقش بود باهاش سکس کنم طوری که سرش پیش پسرعموش پایین باشه . اون ارزششو نداشت که باهاش مدارا کنم . دوستش داشته باشم و برام مثل یک فرشته پاک و بی گناه به نظر بیاد . دلم می خواست همه این چیزایی رو که دیده بودم یه خواب بوده باشه . بیدارشم و ببینم ترانه همون ترانه هست و من با آهنگ اون بازم می تونم ترانه قشنگ زندگی رو سر بدم . بازم می تونم حس کنم که خوشبخت و آرومم . و می تونم با امید نفس بکشم .
سرمو بلندکردم .. آدم فکرمی کرد که پاییز چقدر این پارکو قشنگش کرده .. برگهای زرد و نارنجی درختانی که روزی سبز بودند با خاطراتشون به قلبم چنگ مینداختند . یکی از اون برگهای سوخته افتاد رو پام . حالا دیگه راحت و ازنزدیک می تونستم برگو ببینم . زشت و کثیف بود این برگ پاییزی .. شاید هم مرده بود و من نمی دونستم . یه روزی سبز بود ولی حالا همونیه که رو درختای بالای سر منم هست . ترانه هم مثل همین برگ پاییزیه .. اونم یه روزی از درخت تزویر افتاد پایین و تونستم چهره واقعی اونو بشناسم .. خسته شده بودم از این همه فلسفه بافی .
کاش بقالی پدر رو به هم نمی زدم و این دوچرخه سازی رو راه نمینداختم .. حداقل می تونستم به حال خودم باشم ولی حالا مسئولیت خونواده افتاده بود به گردنم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود