ارسالها: 3663
#61
Posted: 3 Feb 2017 12:23
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۲
باورم نمی شد نمی دونستم که دارم به کجا میرم . فقط می رفتم . می رفتم و می رفتم ولی غمها باهام میومد . نمی دونستم چه جوری غم و غصه ها رو از خودم برونم . مدام لحظاتی رو به یاد می آوردم که من و ترانه در آغوش هم بودیم و قصه های عاشقونه می خوندیم .. اون لحظاتی رو که توی جنگل و زیر درختای انبوه سرکرده بودیم .. لحظاتی رو که من به چهره خفته اش نگاه می کردم و در اتاقی دیگه اسی و مینا سرگرم کار دیگه ای بودن و من لذت می بردم از این که یک عاشقم و لذت می بردم از این که بوی تن ترانه نازنینمو حس می کنم که برام از هر هوسی بالاتره . دلم می خواست گوشی خاموشمو به گوشه ای پرتش کنم . چه وقتایی که با این گوشی تلف کرده بودم ..
در حال و هوای خودم بودم که دیدم یه ماشین قراضه جلوم ترمز زد
- دیوونه جلوتو بپا .. ای بابا .. اسی مگه مرض داری ؟ نزدیک بود زیرم کنی ..مخت تاب ورداشته ؟
-پسر شدی عین مجنونا ... زود تر با این دختره عروسی کن وگرنه سر به بیابون می ذاری . صد بار بهت گفتم عاشق نشو . اصلا خودت همه رو تشویق می کردی به عاشق نشدن و می گفتی که این کارا مال دختراست و به درد اونا می خوره .حالا بیا و ببین .
-راست میگی اسی .. دیوونه شده بودم ..
-بیا بشین یه دوری بزنیم .
با این که ماشینش واسم کلی خاطره داشت و اعصابمو می ریخت به هم ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوست داشتم با یکی درددل کنم . به یکی بگم که ترانه با من چیکار کرده . بهش بگم که آدمهای این جوری هم پیدا میشن . آدمهای بی مرامی که جواب خوبی و وفا رو با بدی و جفا میدن . آدمهایی که نمی دونن عشق یعنی چه
-اسی همه چی تموم شد . ترانه توزرد دراومد
-نمی فهمم چی داری میگی ؟ رفت با یکی دیگه ؟
-نه با یکی دیگه بود .. اصلا واسه دخترای این دوره زمونه فرقی نمی کنه که در یک زمان با یکی باشن یا با چند تا . ما پسرا داریم اون فرهنگ و فلسفه قدیمو ول می کنیم اونا تازه دارن میان به سمت فرهنگ قدیم ما .. دیگه همه چی تموم شد . یه چیز دیگه .. باورت میشه پدرش میلیاردره ؟ شایدم سرمایه شون از تریلیارد هم بگذره .. اون و پسرعموش می خوان با هم عروسی کنن ..
براش جریانو تعریف کردم ..
-نه باورم نمیشه .. اون یه الف بچه تو رو دور زده ؟ نه ...اون وقت تو و اون داشتین منو نصیحت می کردین که برم مینا رو بگیرم . ای که هی پسر ..می خواستی واسه من شردرست کنی .. یادته با هم می گفتیم مرد باید از هر بوته ای گلی بچینه و بره . تو و ترانه می خواستین مینا رو قالب من کنین ..
-نمی دونم اسی . حس کرده بودم که تونستم به دروازه خوشبختی برسم . و خونه خوشبختی انتظار من و ترانه رو می کشه .
-یعنی واقعا اون تو رو دست انداخته ؟ من که فکر می کردم خیلی دوستت داره ..باورم نمیشه
-این تفریح سرمایه داراست . خوشی زیاد می زنه زیر دلشون . نمی دونن چیکار کنن . لباسای کهنه می پوشن . تا ادادربیارن .. بخندن و بخندونن . دیگه این جوری از دنیا لذت می برن بدون این که فکر کنن این کارشون چه ضربه ای به بقیه می زنه .. اون نابودم کرد اسی .. منو شکست .. هیچ کاری ازم بر نمیاد .. افتاده دنبالم دلش می خواد داستانشو کامل کنه ..کور خونده ..کورخونده .نمی ذارم بیش از این مسخره ام کنه . هیشکی تا حالا نتونسته منو دست بندازه .. اون روی سگم بالابیاد دیگه آبرو واسش نمی ذارم .. اگه یه روزی عاشقش نبودم با همین دو تا دستام گردنشو می گرفتم اون قدر فشارش می دادم تا خفه شدنشو ببینم ..
- این جوری که می خوای اونو بکشی فکر کنم هنوزم عاشقشی .. حرص نخور داداش شیرت خشک میشه .. همه این جوری نیستن . به زن جماعت اگه رو بدی سوارت میشه . اگه به زن بگی دوستت دارم عاشقتم دیگه کارت تمومه . نمیگم بهش نگو یا نباید گفت ولی اینا رو بیشتر باید در عمل نشون بدی داداش ..
هاج و واج نگاش می کردم ..
-اسی این خودتی که داری این حرفا رو می زنی ؟
-نمی دونم . این مینا هم داره رو مخ ما کار می کنه . واسه این که بازم بهم راه بده گاهی مجبورم باهاش راه بیام . یه کتاب عاشقونه داده بهم و تازه از صبح تا غروب داره بهم پیام عاشقونه میده ..
-ببینم این روضه خونی هاش رو تو اثر گذاشته ؟ ولی زدی از خط خارجش کردی دیگه نامردیه اگه نگیریش ..
-تو یکی دیگه از مردی و نامردی حرف نزن ... پول کو بخوای خرج یکی دیگه کنی ؟ شکم خودمو نمی تونم سیر کنم .
-خدا روزی رسونه . کاری می کنه که همه چی جورشه
-پس اونایی که کارشون جور نمیشه خدا ندارن ؟
-نمی دونم اسی .. شاید یه حکمتی بوده که من و ترانه به هم نرسیم ..دارم دیوونه میشم .. خودمو خیلی نگه داشتم تا جلوی رفیقم نزنم زیر گریه . آخه ما همیشه با هم و به هم می گفتیم مرد که گریه نمی کنه ...ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#62
Posted: 9 Feb 2017 02:49
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۳
وقتی رسیدم خونه پدر و مادر نگرانمو دیدم . با عصبانیت و خیلی خلاصه یه چیزایی رو واسشون تعریف کردم .. رفتم در اتاقو از داخل بستم . نه می تونستم بخوابم نه می تونستم بیدار باشم و نه می تونستم فکر کنم . حس می کردم که یه چیزی داره مغزمو منفجر می کنه . حس می کردم این حتی می تونه یه آرامش قبل از طوفانی باشه که داره منو از پا میندازه ..
دلم می خواست سرمو می کوبیدم به دیوار . باورم نمی شد که تمانم اون حرفاش یک فریب بوده باشه . تکرار و تکرار داشت منو دیوونه می کرد . حرفای تکراری .. بن بست ها و دست انداز های تکراری . نمی تونستم چیزی رو هضم کنم . داشتم می ترکیدم .. یه حس انفجار از درون .. احساس شکست که بیشتر از خود شکست منو آزار می داد . و من باید با این حس می جنگیدم . من نباید در برابر اون کم می آوردم . لعنتی بهم می گفت من تو رو خوب می شناسم . با همه زوایای روحی تو آشنایی دارم . واسه من روان شناس هم شده بود و خیلی هم به این موضوع می نازید . باید بهش نشون بدم که بی خیال هستم . اون فکرشو نمی کرد که به این زودی گیر بیفته . می خواست تفریحشو کامل کنه ... باید فراموشش کنم . نه .. من باید به فکر پدر و مادر و خواهرم باشم .. اونا باید زندگی کنن . باید خرجشون پیش بره . من مثلا سر پرست اونام . پدرم حالا منو نگاه می کنه . نباید کاری کنم که مادرم سختی بکشه و سر خواهرم پیش همکلاسی هاش پایین باشه ..
نمیشه انتظار داشت که همه آدمای دنیا یه جور باشن . نمیشه انتظار داشت که جواب راستی و درستی های تو رو با راستی و درستی بدن . همه آدما که یه جور نمیشن . همه که وجدان سالم ندارند ..
یادت رفته پسر ؟ به خودت بیا .. مگه این خود تو نبودی که تا چند وقت پیش به خودت می گفتی که خدا دخترا رو آفریده تا با هاشون حال کرد الان ترانه هم همینه دیگه . ازش چه انتظاری داری ؟ ... ولی من هیچ دختری رو عاشق خودم نکرده بودم که اونو این جور به حال خودم رها کنم ...
نههههه نهههههه نباید بهش فکر کنم ...
هرچه به در اتاقم می کوبیدن جوابشونو نمی دادم .. مادرم اشک می ریخت
-عزیزم زن قحط نیست ..من خودم یکی بهترشو واست پیدا می کنم . یکی که بدونیم اصل و نسبش کیه . ما اصلا پدر و مادرشو ندیدیم .. از اولش هم یه جای کار می لنگید . تو نباید به هر کسی اعتماد کنی . ما ندیده و نشناخته بهش اعتماد کردیم . فکر می کردیم تو دیگه حتما می شناسیش .
مادرم یکریز داشت حرف می زد .. می خواستم فریاد بزنم .. ولی نخواستم بیش از این دلشو بشکنم .
زندگی من شده بود ترانه .. حتی وقتی سر کارم بودم با پیامهای اون دلگرم می شدم ... ناهارمو خوردم و مغازه رو باز کردم . سعی کردم خیلی خونسرد و عادی باشم . گوشی مو هم خاموش کردم .. فقط هر چند دقیقه یک بار می رفتم تو فکر برای چند لحظه به گوشه ای خیره می شدم و حرصم می گرفت از این که یه دختر دستم انداخته . اون شبو ندونستم که چه جوری به صبح رسوندم . همه این عذابها به یک طرف , وقتی که فکر می کردم ترانه حالا کنار افشینه و دارن با هم میگن و می خندن تمام وجودم می لرزید . نمی تونستم به چیز دیگه ای جز این قضیه فکر کنم . پدرم کلی نصیحتم کرد و مادرم تا صبح چند بار صدام کرد تا یه وقتی کار دست خودم ندم .. ولی من اون قدر احمق نبودم که واسه کسی که این جور باهام تا کرده خودمو بکشم . ارزششو نداشت ..
نمی دونم از بد شانسی من بود یا از شانسم که به روز جمعه رسیده بودم و دیگه مغازه رو باز نکردم .. نمی تونستم خونه بشینم . موبایلمو روشن کردم .. وای .. چهل پنجاه تا پیام از ترانه داشتم .. با این که با خودم عهد بسته بودم که دیگه نه پیامهاشو بخونم و نه حرفاشو بشنوم و نه ریختشو ببینم ولی دلم نمیومد نخونده پیامهاشو حذف کنم . می خواستم ببینم بازم چه خوابی واسم دیده .. کاش گوشی رو روشن نمی کردم . باید سیمکارتمو عوض می کردم ..
- کامی به خدا دوستت دارم .. من دروغگو نیستم .. طوری اومدم جلو که نمی تونستم برگردم و همه چی رو بهت بگم .. دوستت دارم ..این جوری راجع به من قضاوت نکن هرچی بهم میگی بگو ..حق داری ..ولی نگو که دوستت نداشتم و دوستت ندارم ... حس کردم خوندن دروغاش برای لحظاتی بهم لذت میده .. ولی به خودم گفتم کامیار چشاتو بازکن اون داره بهت می خنده . اون داره یه بازی جدید راه میندازه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#63
Posted: 14 Feb 2017 19:35
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۴
صبح جمعه ای از خونه زده بودم بیرون .. حس می کردم که قدم زدن به من آرامش میده . این جوری راحت تر بودم . دیگه باید فراموشش کنم . دلم می خواست یه جورایی خشم خودمو خالی کنم و خودمو تسکین بدم . مثلا برم با یکی دیگه باشم . ولی فکرش هم تنمو می لرزوند . منی که یه روز حس می کردم دخترا برای لذت دادن آفریده شدن نمی تونستم دیگه لذتی ببرم تا وقتی که لذت عشق نباشه .. با این که از هرچی عشق و دوست داشتن بود حالم بهم می خورد . هنوز باورم نشده بود که باختم .. ای بابا این دیگه کیه داره زنگ می زنه ..
-کجایی اومدم سراغت خونه نبودی .
-چیه این روزا این قدر دلسوز شدی ..
-رفیق نمی تونه رفیقشو تنها بذاره . نمی تونم ببینم که حالت خوش نیست . دور و بر خونه اتم ..
-منم زیاد دور نیستم . فقط اسی زیاد وراجی نکن ..
-باشه یه خورده وراجی می کنم ..
خندیدم .. اونم می خندید ... اومد و سوارم کرد ..
-میگم اسی من داغونم . هر کاری می کنم خودمو یه جورایی مشغول کنم نمی تونم ..
-اگه اشتباه کرده باشی چی ..
-اومدی اینا رو بهم بگی ؟ خودش قبول داره که بچه پولدار دروغگوست اون وقت تو میای ازش دفاع می کنی
-نه به جون خودم به رفاقتمون قسم اصلا قصد دفاع ازشو ندارم مگه تو نمی گفتی یه دختر پولدار می خوای که زندگیتو تامین کنه
-اون مال قدیما بود .. این قضیه اش فرق می کنه . اون یه شارلاتان دروغگوست . تازه اون و پسرعموش می خوان ازدواج کنن . اونم انکار نکرده ... ببینم کجا داریم میریم ...
-کامی اون می خواد بازم باهات حرف بزنه . حرفای دلشو بهت بگه ..
-نمی خوام صداشو بشنوم . بره گمشه . حرفی نداره بزنه . می خواد یه مشت دروغو جایگزین یه خروار دروغ دیگه بکنه . آدمایی که نافشونو با دروغ بریدن تا آخر عمرشون دروغگو می مونن
-این حرفو نزن .. تو خودت بهم گفتی که آدما تغییر می کنن
-اسی از کی تا حالا تو معلم اخلاق شدی ...
-ببین اون و مینا با همن .. اون الان پیداش میشه . روی منو زمین ننداز و باهاش حرف بزن . به حرفاش گوش کن . اون عاشقته . اگه دوستت نمی داشت که این قدر چک و چونه نمی زد .
-فقط داره تفریح کنه ... ببینم مگه همین تو نبودی که می گفتی باهاش حال کنم و ولش کنم برم .. حالا شدی خبر چین اون ؟
-داداش مثل این که ما هم آدمیما ..
-اگه آدم بودی می رفتی مینا رو می گرفتی . دیگه اون بلا رو سرش نمی آوردی
-اون قضیه اش فرق می کنه
-متوجه فرقش نمیشم .. چرا وایسادی ..
-تورو خدا ..
ماشینو نگه داشته بود . سر و کله مینا و ترانه پیداشد . اونا با هم بودند . این دختر دست از سرم بر نمی داشت . می خواست هر طوری شده این بازی رو اون جوری که دوست داشت تمومش کنه . اسی از ماشین پیاده شد ..منم می خواستم همراه با اون بزنم به چاک ولی انگار بدنم قفل کرده بود . نمی تونستم باهاش روبروشم .. ولی این حسو هم داشتم که بازم سرش داد بکشم . بازم محکومش کنم .. سرشو انداخته بود پایین .. منتظر بود تا من یه چیزی بگم -تو خجالت نمی کشی که میری از اسی کمک می خوای ؟ تو خجالت نمی کشی که با اون همه دروغی که بهم گفتی بازم پیدات میشه ؟ تو از جونم چی می خوای ؟ از افشین اجازه گرفتی که اومدی ؟ اون بی غیرت گذاشته که بیای پیشم ؟ بهش گفتی ؟ ببینم اگه الان واست زنگ بزنه بازم رنگ و روت مثل گچ میشه ؟
-چرا بهم مهلت نمیدی حرفامو بزنم ..
-توچند ماه مهلت داشتی حرفاتو بزنی .ولی نخواستی بگی .. تو چه جوری تونستی باهام این کارو بکنی ..
- به خدا نمی خواستم این جور بشه . راستش همه چی از اون روزی شروع شد که تو به دوستم اظهار عشق و علاقه کردی .. از عشق گفتی از پایین شهریها و بالا شهریها گفتی .. از این گفتی که از اخلاق و رفتارش خوشت اومده .. راستش اون اول که دیدمت حالم داشت به هم می خورد .. نه به خاطر لباسات و حالتت .. بلکه واسه دروغایی که می گفتی .. خب تو هم دروغ می گفتی . داشتی فیلم میومدی . می خواستی تورش کنی ..می خواستی مخشو بزنی .. به همین سادگی . کشک که نبود .. واسه اون که پسر قحط نبود . خیلی مسخره شده بودی ..
-تو از کجا این حالتای منو می دونی .. تو که خودش نیستی
-نه من خودش نیستم ..ولی یه عینک دودی شیک به چشم داشتم .. وخیلی راحت وراندازت می کردم .. منم تو همون ماشین بودم .. خنده ام گرفته بود . حرصمم گرفته بود . این که شما پسرا چقدر باید پررو باشین و تا به حدی اعتماد به نفس داشته باشین که حس کنین می تونین با قلب و روح ما دخترا بازی کنین اونم در این فاصله طبقاتی ..البته اون روز این حسو داشتم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#64
Posted: 19 Feb 2017 00:31
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۵
وقتی که ترانه حرف می زد با خشم نگاهش می کردم . انتظارشو نداشتم که اون از همون اول با حیله وارد زندگیم شده باشه . تصور من از عشق و دوست داشتن اون چیز دیگه ای بود . فکرمی کردم از یک خونواده کم درآمده . می تونم باهاش کناربیام . اما حالا بین خودم و اون فاصله ها می دیدم .
-اولش اومدم تو رو آزارت بدم و با دوستم بگیم و بخندیم . تفریح کنیم . ولی نمی دونم چرا یواش یواش بهت عادت کردم . هروقت می خواستم آخرین ضربه رو بهت بزنم و یه جورایی بهت ضدحال بزنم یه چیزی منو منصرف می کرد و می گفت باشه فردا .. باشه پس فردا .. باشه امروزو با کامی خوش باش .. حرفای قشنگشو گوش کن . باهاش ساندویچ بخور . آخ اگه بدونی اون اوایل چقدر حالم بهم می خورد از این مدل ساندویچا با اون روغنای سوخته اش .. ولی بعدا هروقت می رسیدم خونه ..حس می کردم خیلی گشنمه و فقط همون ساندویچایی که کنار تو می خوردم سیرم می کنه .. این که تو کنارم باشی و بهم آرامش بدی .. من بهت دروغ نگفتم که دوستت دارم . حرفای عاشقانه ای که بهت زدم دروغ نبود ..
چشامو بستم تا برای لحظاتی ترانه رو در لباسی شیک و گرون قیمت تصور کنم . با یه آرایش غلیظ یا طوری که نگاهها رو به خودش جلب کنه .. جای این که یکی پیاده دنبالش راه بیفته با ماشین آخرین مدل بره سراغش .. تازه اگه خودشم پیاده باشه . خودمو قانع نکرده بودم که با دروغای اون کنار بیام ..
-تو تا کی می خواستی ادامه بدی . فکرنکرده بودی ممکنه خونواده ات از دستت دلخورشن ؟ تو چه جوری می خواستی با همه بجنگی ؟ توچه جوری می خواستی با من بسازی ؟ توچه جوری می تونستی منو به عنوان همسرت به همه معرفی کنی ؟ فکر نکردی باعث خجالتت بشم ؟
-من برای دیگران زندگی نمی کنم .
-ولی بدون دیگران هم نمی تونی زندگی کنی
-منو ببخش کامی . من با این تصور نیومده بودم که عاشق شم . وگرنه پایه رابطه ما دروغ نیست . اگه این موضوع نبود که ما با هم آشنا نمی شدیم .
-حرفاتو زدی ترانه ..
-نگو باید برم . نگو همه چی تموم شده کامی ..من بی تو می میرم ..
-برو سراغ یه تفریح جدید .. به منم کاری نداشته باش . من زندگی تو رو خراب می کنم . فکرشو نکردی که من نظم زندگی تو رو بر هم می زنم ؟
-همین حرفاته که منو وادار به موندن و جنگیدن برای به دست آوردن تو می کنه . نگو باختم کامی . نگو همه چیزمو از دست دادم . عشقمو از دست دادم .آخه خودت می گفتی دلت می خواد یه دختر پولدارو تورکنی که نونت توی روغن باشه . این آرزوت بود .. خب فرض کن به اون آرزوت رسیدی
-چند بار باید بهت بگم ترانه .. اون برای وقتی بود که هنوز اون ترانه ساده و بی شیله پیله رو ندیده بودم که منو با معنای عشق و احساسی که دلمو بلرزونه آشنا کنه . که وقتی هروقت باهات خداحافظی می کردم واسه این که دوباره ببینمت از همون لحظه ,لحظه شماری می کردم ..
-من که فرق نکردم . من همونم .. من همونم . مگه تو درون منو نمی بینی . مگه تو لباسامو دوست داشتی ؟
-شما بالاشهریها همه تون یه جورین . عشقتون هم دوامی نداره .
سرمو برگردوندم تا گونه های خیس ترانه رو نبینم . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که بهتره ازش دورشم . نمی تونستم تحقیرو تحمل کنم . تازه عشقو شناخته بودم . این که بخوام منتظر یکی باشم که باهاش نگاه کردن به ماه و خورشید رویایی باشه .. که باهاش بتونم آبی آسمون و سپیدی ابرها رو قشنگتر ببینم . من چه جوری می تونستم ترانه رو با یکی دیگه حس کنم . باورم نمی شد که اون باهام بسازه و بهم وفادار بمونه . شاید اون جو زده شده بود ..
-به من اعتماد کن کامی . نگران چی هستی . من به خاطر تو با همه می جنگم .. هرکاری می کنم . من همون ترانه تو هستم . همونی که توی جنگل صداش می زدی تا از پشت درختا خودمو نشونت بدم ..
-من بوی تو رو حس می کردم
-ولی بیشتر وقتا یه حرکتی می کردم و تو با شنیدن صدا میومدی سراغم .. خوب قایم می شدم
-من حتی صدای نفسهای تو رو هم می شنیدم
-حالا دیگه نمی شنوی ؟ صدای قلبمو نمی شنوی ..
-برو ترانه ..بیشتر اذیتم نکن .
-تو داری اذیتم می کنی .. تو هنوزم عاشقمی
-نه نیستم ..
-دروغ میگی
-اگه دروغ گفته باشم تازه شدم مثل تو
-لجبازی ..
-چه دوستم داشته باشی چه نداشته باشی دیگه هیچی واسم مهم نیست برو دیگه .من نمی خوامت .. فکرشو نکردی که اگه خیلی خوش بینانه هم فکر کنم شما ها چقدر من و خونواده امو تحقیر می کنین ؟
-این فکرو قبل از آشنایی با من نداشتی ؟ ..
آخ که این دختر هرچی که می گفتم یه چیزی داشت که جواب بده . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#65
Posted: 21 Feb 2017 00:33
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۶
سرمو پایین انداخته به ترانه نگاه می کردم . اونو مجسم می کردم که خیلی شیک و پیک شده و غرق دنیای خودشه .. از خودم بدم اومده بود . یعنی دلم می خواست منم متعلق به دنیای اون می بودم . دنیایی که نیازی نباشه برای یه لقمه نون سگ دو بزنم .. سرم به شدت درد گرفته بود . اصلا نمی دونستم اون چی داره میگه . یه وقتی به خودم اومدم که حس کردم دارم فریاد می زنم و اونو با گریه از خودم دورکردم . اصلا به دنبال این نبودم که حق با کیه ... حس می کردم که نمی تونم . با این که از دست ترانه به شدت عصبی بودم بازم حس می کردم بعضی حرفاش درسته ..ولی نمی خواستم باور کنم . یه حسی بهم می گفت که ما با هم به جایی نمی رسیم . من وقتی با معنای عشق و دوست داشتن آشنا شدم دیگه اون آدم سابق نبودم اون کسی که همه چی رو در پول می دید . دلم می خواست دق دلی هامو سر ترانه خالی کنم . چرا اون باید این زندگی رو داشته باشه . حسادت نمی کردم . فقط دلم می خواست اونم مثل من باشه . می شد گفت نوعی حسادته . از این نظر که من و اون با هم برابر نیستیم تا من پیش اون کم بیارم . دیگه هیچ حسی واسه تلاش نداشتم . تلاشی برای زندگی بهتر و آینده ای که بتونم در کنار کسی که دوستش دارم زندگی کنم . تنها انگیزه من برای ادامه زندگی خانواده ام بودند که با با نوعی زجر و بی حوصلگی کار می کردم . حال و حوصله اسی رو هم نداشتم . با این حال گاه دلم می خواست که میومد و واسم حرف می زد . هر وقت صحبت ترانه رو پیش می کشید ازش می خواستم که موضوع رو عوض کنه . یه مدتی بود که اون و مینا حسابی با هم جیک شده بودند .
-ببینم پسر دیگه خوب باهاش جور شدی ..
-اون خیلی خوبه کامی .. زندگیمو از این رو به اون رو کرده . دستمو توی بنگاه دایی اش بند کرده .. از روزی هم که من رفتم اون جا چند تا معامله خوب داشتن . همه شون میگن که از پاقدم من بوده .
-همه مثلا کی ها میگن ؟ مگه چند نفرن ..
-من و مینا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ..
-چی ؟ تو و مینا می خواین با هم ازدواج کنین ؟ درست می شنوم ؟
-چیه ناراحت شدی ؟ یادت رفت که تو و ترانه چه جوری افتاده بودین سر ما دو نفر که با هم ازدواج کنیم ؟
-بازم که اسم اونو آوردی اسی .. رو سر مینا که نیفتاده بودیم این تو بودی که از خر شیطون پیاده نمی شدی ؟
-ببینم بانکو زدی ؟ می دونی عروسی چقدر خرج داره ؟
-خدا می رسونه ..
-آفرین ! می بینم خداپرست هم شدی ..
-مثل این که خوشحال نیستی ..
-چرا خیلی خوشحالم . از این که تو دیگه یه نامرد حساب نمیشی . سر و سامون می گیری و اونم به خواسته اش می رسه . یعنی هر دو تاتون به خواسته تون می رسین ...
راستش با این که خوشحال بودم ولی یه حسرت خاصی به دلم نشسته بود به یاد روز هایی افتاده بودم که من و ترانه عشقمونو در اوج می دونستیم و دیگه به این فکر نمی کردیم که چیزی ما رو از هم جدا کنه . دست و بازی روزگار با ما چه کرده بود .. کی فکرشو می کرد که من و ترانه کارمون به این جا بکشه و اسی و مینایی که این همه واسشون چک و چونه می زدیم این قدر راحت تصمیم به ازدواج گرفته باشن ... غم و فکر بی نتیجه داشت منو از پا مینداخت . نمی دونستم باید چیکار کنم . همه جا سایه شو حس می کردم .. راستی راستی هم گاهی تعقیبم می کرد .. یکی دوبار اونو از راه دور دیدم . شیک تر از قبل بود ولی نه اون جوری که من فکرشو می کردم . جراتشونمی کرد بهم نزدیک شه . همین منو خیلی عذاب می داد از این که چرا اون انتظار داره که من برگردم سمت اون . من اون دنیای پاک و ساده و بی شیله پیله عاشقانه را که روش حساب باز کرده بودم با هیچ حس دیگه ای در این دنیا عوض نمی کردم .. باید چیکار می کردم تا دست از سرم بر داره . نمی تونستم فراموشش کنم . دلم می خواست بازم با اون باشم .. با همون ترکیب بگرده .. چهار تایی مون ..من و اسی و مینا و اون با هم بریم به شمال . بغلش بزنم ببوسمش .. حسش کنم . ولی می دونستم دیگه نمی تونم اونو اون جوری که قبلا حس می کردم حسش کنم . در همین افکار غوطه می خوردم که یکی از دخترای چند خونه اون ور تر رو که حال و روز درست و حسابی هم نداشت دیدم . طوری شده بود که واسه یه تیکه مواد حاضربود تن فروشی کنه ..تا اون جایی که بچه ها می گفتن هنوز دختر بود ..ولی این جوری که پیش می رفت معلوم نبود چی می خواد به سرش بیاد .. یه فکری به سرم افتاد .. ادامه دارد ..نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#66
Posted: 30 Apr 2017 13:59
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۷
اسم اون دختر بود طناز .. ولی اصلا ناز نداشت .. هرکی اونو می دید متوجه می شد که اهل دود و دمه .. خونواده درست و حسابی هم نداشت . راستش اصلا رغبتی هم نداشتم که باهاش حال کنم .. اومد سمت من .. خجالتم میومد هروقت که اونو نزدیک خودم می دیدم . نه این که خیلی خجالتی باشم ..بیشتر واسه این که فکر می کردم اگه کسی من و اونو با هم ببینه چی حساب می کنه در حالی که من اصلا اهل بر نامه رفتن با اون نبودم و حالم بهم می خورد از این که دست خورده یکی دیگه به دستم برسه ولی اون همچین شده بود که واسه چندر غازهر کاری می کرد ..
-چی می خوای طناز ؟ بازم که سر و کله ات این طرفا پیداشده .. دلم اصلا واست نمی سوزه ..
- ببینم می دونی این روزا زن بردن چقدر خرج داره ؟
-ولی من مفت و مجانی اونو هم نمی خوام ..
-راست میگی ؟ دیگه خالی بندی تا این حد ؟ یه کمکی بهم بکن ..
نمی خواستم باهاش باشم ولی دلمم سوخت ..
-دوست ندارم بکشی ..
-اگه نکشم می میرم ..
ناگهان یه فکری به خاطرم رسید .. اسی هم باهاش برخورد خاصی نداشت سیستم و مسیرش طوری بود که توی بحر طناز نبود و از کاراش خبری نداشت .مینا هم توی نخش نبود و نمی شناختش ...
-ببین دختر من یه جورایی هواتو دارم . تو هم باید بهم کمک کنی . موبایل داری ؟ .. البته می دونستم بچه ها شماره شو دارن ..
-آره ..
یه گوشی قراضه از جیبش در آورد که مفتشم گرون بود ..
-ببینم این کار می کنه ؟ دگمه هاش که داره میفته .. حالا شماره نگرفتی مهم نیست .. فقط می خوام یه چیزی باشه که هر وقت زنگ زدم دم دست باشی .. ببین این چند روزه به کسی جواب نمیدی جز به من .. خودم ردیفت می کنم . یه پولی هم بهت میدم که کارت راه بیفته . خدا منو ببخشه .. حاضری ؟
- از بس تند حرفاتو زدی که من نفهمیدم چی به چیه و می خوای چیکار کنی ..
- وسیله آرایش که داری ؟
یه کیف کوچیک رنگ و رو رفته رو از جیب مانتوش در آورد که داخلش دو سه وسیله آرایشی بود و یه آینه کوچولو ..
-می بینم که تابن دندون مسلحی
-مسخره ام می کنی ؟
-مثل این که باید یه لباس هم واست بخرم ..
-اوخ جون ..
-چیکار می کنی دختر این جوری منو نبوس .. تو باید یه جورایی نقش دوست دخترمو بازی کنی . .. می خوام از دست یکی خلاص شم ..ولی نمی خوام همه جا باهام باشی .. فقط چند روز یا تا زمانی که در استخدام منی نباید بری پیش یکی دیگه .. شبا رو آزادی ...
-حالا نمیشه شبا رو هم پیشت باشم ؟
-دختره دیوونه .. تو که روزاشم پیش من نیستی .. حالا شباشم می خوای پیش من باشی ؟
- درست فهمیدم ؟ اون دختر واست خرج تراشی می کنه می خوای از شرش خلاص شی ؟
-نه اتفاقا واسه این که من واسش خرج تراشی نکنم می خوام از دستش راحت شم
-من که نمی فهمم چی داری میگی ؟
-همون که نمی فهمی واسم بهتره . حواست باشه باید کارت رو خوب انجام بدی .. وگرنه از پول خبری نیست . پول هر روز رو آخر همون روز بهت میدم . اگه از کارت راضی باشم . در غیر این صورت نه من نه تو و نه پول ... فقط می خوام این لک و لوک های روی صورتت بره . این قدر شبیه معتادا نباشی ..
اینو که گفتم یه جور خاصی نگام کرد و گفت مگه نیستم ؟ و اون وقت دو تایی مون به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده .
من باید هر جوری بود ترانه رو از خودم دور می کردم . اون به درد زندگی با من نمی خورد . یعنی من زندگی اونو خراب می کردم . با این که از دستش عصبانی بودم چون بهم دروغ گفته بود و حس می کردم که بزرگترین ضربه رو بهم زده ولی یه چیزی بهم می گفت نباید زندگی و آینده اونو خراب کنم . نباید کاری کنم که پیش فامیلاش خجالت بکشه نتونه پیش بقیه سر بلند کنه . زندگی که یک روز و دو روز نیست .. یعنی قدرت عشق به حدیه که می تونه تمام این مشکلات و مسائلو حل کنه ؟ در مرحله اول تصمیم داشتم که بعد ازظهر فرداش برم پارک بشینم و طناز هم همون دور و برا باشه تا درصورت آفتابی شدن ترانه من براش زنگ بزنم ...
-دختر می تونی خوش تیپ کنی ؟
-لباس چی ؟ پولشو بده ..
-این جوری نمیشه ..می ترسم پولشو بهت بدم بری یه کرباس بخری آبروم پیش ترانه بره ..
-به من تخفیف میدن ..
-نه ..من خودم میام و لباسو انتخاب می کنم ...
باهم رفتیم واسش یه لباس شیک خریدم .. چقدر خوشحال شده بود .. توچشاش نگاه کردم
-طناز بهم قول دادی ها ..
-بعدش میری ؟
-قول میدم یه کمی هم که شده هواتو داشته باشم .. تازه شبا هم آزادی ...
-گوشی منو هم نو می کنی ؟
-پررو نشو دیگه .. حالا مجبور نیستی که گوشی خودتو از جیبت درآری ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#67
Posted: 2 May 2017 16:02
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۵۸
دوروز گذشت و به روز سومی رسیدیم که از قرار داد من و طناز می گذشت .. مجبور بودم کارای خرده ریز رو هم قبول می کردم تا بتونم پول این دختره رو بدم . یه تیپی به هم زده بود که باید می رفتی توی نخش تا متوجه کبودی های زیر چش و دور لباش و افتادگی گونه هاش می شدی ..
- دختر حواست باشه روز روشن مشتری جلب نمی کنی .. .
-آقا کامی وقتی شما منو جلب کردی من چه جوری جلب بقیه شم ! ..
می دونستم از کار من تعجب می کنه . حق هم داشت . خب وقتی پسری دختری رو نمی خواد چه لزومی داره که این ادا و اطوار ها رو در بیاره که اونو قانع کنه که دوستش نداره .. دیگه تحویلش نمی گیره .. بذار دلش بشکنه .. ولی بذار حالیش باشه که نباید بهم دروغ می گفته نباید با احساسات من بازی می کرده . من اونو دوست داشتم وقتی که از طبقه ای مثل طبقه خودم بود و باهام فاصله چندانی نداشت , وقتی که مثل من گرسنه بود و ساده . فکر این که اون حالا با پسر عموش چیکار می کنه داشت آتیشم می زد . دلم نمی خواست که اون آغوششو واسه رقیبم باز کنه . نمی تونستم اونو با یکی دیگه ببینم . هم دلم می خواست بیاد و هم دوست داشتم که دیگه نیاد و آفتابی نشه .. ولی بالاخره اومد .. اومد . واسه لحظاتی تمام تنم لرزید وقتی که اونو دیدم . دستم رفت رو گوشی .. درجا به طناز گفتم که خیلی آروم میاد سمت من .. برخوردش هم طبیعی باشه ..
-ببین طناز دو تا بستنی هم می خری از اون گنده هاش ..
-پولش چی ؟ از رو حقوقم کم نکنی ها ..
-دیوونه بیا زود باش
-چه مدلی دوست داری .. کاکائویی , وانیلی یا میوه ای ..
-واسه من هر کوفتی گرفتی گرفتی , بیا زود باش .. زود باش .. فقط یک دقیقه بیشتر طول نکشه . .
طناز دو زاریش افتاد ... با دو تا بستنی قیفی گنده برگشت ... نزدیک غروب بود .. نمی تونستم چهره ترانه رو از پشت شیشه های دودی ببینم ولی می دونستم که اون به خوبی همه چی رو می بینه ..می بینه که من دستمو خیلی نرم گذاشتم دور کمر طناز و به همه سمتها نگاه می کنم جز طرف اون ..
-پسر عجب دم و دستگاهی ! واقعا خلی .. آخه این دوره زمونه آدم از یه همچین لقمه چرب و نرمی می گذره ؟ نکنه دو برابرت سن داره ؟
-میشه این قدر حرف نزنی ؟ فقط توی صورتم نگاه کن . با عشق نگام کن . طوری وانمود کن که انگار دوستم داری . عاشقمی .. نمی خوای کسی منو ازت بگیره ... تظاهر کن دوستم داری ..
-حالا نمیشه وانمود نکنم دوستت ندارم ؟ ..
-طناز ! فکر نمی کنی زیادی کشیدی ؟
-منو دست میندازی ؟ مسخره ام می کنی ؟ اصلا من نیستم ..
-بچه بازی در نیار حالا چرا این قدر به پزت برخورد .. دوروز شکمت سیر شد دوات تامین , دیگه نباید این قدر روت زیاد بشه که .. باشه حالا قهر نکن و این قدر لب ور نچین .. گفتم فیلم بازی کن که دوستم داری نه این که این قدر زیادی بری توی حس .
-حق با توست ..
دستمو گرفت توی دستش و دونه دونه انگشتامو لمس می کرد . منو به یاد ترانه مینداخت که اونم همین کارا رو باهام می کرد . چقدر دلم واسه اون لحظات تنگ شده بود .
-تو بهم میگی فیلم بازی کنم ولی خودت ماتت برده . انگاری کشتی هات غرقه . این جوری نشون میده که داری حقه بازی می کنی آقا ..
می خواستم محکم تر بغلش کنم کاری کنم که سرشو بذاره رو شونه ام ولی دلشو نداشتم .. نمی تونستم ...حس می کردم ترانه عذاب می کشه
-لبخند بزن آقا کامی ..
خیلی خنده دار شده بودیم .. چون با این بستنی که توی دستمون بود یه فیلم حسابی به راه انداخته بودیم ..
-میشه تند تر اون بستنی ات رو میل کنی خانوم ؟
تابلو شدیم . دندونام یخ زده بود ولی زود تر تیبشو دادم . دلم نمی خواست ترانه از ماشین پیاده شه . حتی این جور فیلم بازی کردن و رنجوندن اون از عهده من خارج بود .
-پسر تو خیلی عاشقی ..
-تو اینو از کجا فهمیدی ..
-من لرزش عشقو حس می کنم .. بچه تر که بودم هفت هشت ده بار یه همچین حسهایی بهم دست داده بود ..
-یعنی ممکنه بازم عاشق شم ؟
-نمی دونم من که دارم با این حست خفه میشم ..من حسم گرم بود ولی تو خیلی داغی .. چقدر دوست دارم یه پسر این جوری عاشق میشه .. ولی از شانس من هر کی گیر ما میفتاد یه حس یخ زده ای داشت ..
-تو از یه چیز دیگه ای داری خفه میشی ..
-آقا کامی ! این بار آخریه که می تونی رو من حساب کنی .. تو همش داری بهم متلک میگی ..منم واسه خودم شخصیت دارم .من که توی شکم ننه ام معتاد نبودم نامردایی مث تو به این روزم انداختن .
عصبانی ام کرده بود .. می خواستم سرش داد بکشم و بهش بگم افیونی تو دیگه چه مرگته ؟ تازه بهم می گفتی عاشق ..درجا منو با نامردا مقایسه می کنی ؟ تو که غذا و موادت فراهمه ..دیگه چه کوفتی می خوای ؟ ولی یه چیزی جلومو گرفت .. اون وقت باید نازشو می کشیدم و برش می گردوندم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#70
Posted: 28 May 2017 15:05
nimashadravan: با سلام و خسته نباشید
واقعا داستان بسیار عالی و جذابی هست
بیصبرانه و بی قرار منتظر ادامه داستان هستم
ممنونم ازلطف و همراهی شما نیما جان ..من هر قسمتشو که می نویسم درجا منتشر یا همون آپدیت می کنم .. هنوزقسمت بعدی رو ننوشتم حتما در اولین فرصت این کارو انجام میدم .. با احترام : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود