ارسالها: 3663
#81
Posted: 31 Jul 2017 21:41
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۶۲
عجب گیری افتاده بودم حالا باید کار و کاسبی ام رو ول می کردم و می رفتم دنبالش . دلم نمیومد دل کسی رو این جوری بشکنم . دیگه من کاری به کارش نداشتم . اون داشت آزارم می داد .
-طناز وایسا .. یه لحظه صبر کن ... این جوری ندو ..زشته منم دنبالت بدوم .. دختره کله شق کله خراب .. هر طوری دوست داری رفتار کن ..
برگشتم و بی خیالش شدم .. ولی حس می کردم که دلش می خواست برم دنبالش
طناز : حالا دیگه کارت تموم شد دیگه ؟
وایساده بود تا من بهش برسم ...
-دختر تو فکر نمی کنی با این حرکتت همه بهمون مشکوک شن ؟
-بذار بشن .. من که خودم رسوای عام و خاصم .
-گریه کردی ؟
-نه داشتم می خندیدم
-من باهات چیکار کنم . من دارم کار می کنم ..
-میگم شاگرد نمی خوای ؟
-دیوونه شدی یا داری شوخی می کنی ؟
-هیچکدوم . من دارم جدی میگم ..
-حالا می خوای ما رو از نون خوردن بندازی ؟ هزار تا مادر شوهر پیدا می کنی .. اینا به یه طرف .. بچه پررو ها رو بگو ..
طناز : دو تایی شاخ و شونه شونو می شکنیم ..
-فکر کردی این جا خارجه .. همین جا درسته می خورنت ..
-من دیگه به هیشکی اجازه نمیدم منو بخوره جزبه یه نفر ..
حس کردم این دختره یه چیزیش میشه ..
-خواهش می کنم کامی ..من باید کار کنم . من نمی خوام دیگه منو یه دختر بد بدونن .. -الان هم کسی تو رو بد نمی دونه ..
-ولی آخه ..خواهش می کنم ..
-شوخیت گرفته ..گیریم اومدی پیش من کار کنی آخه خیلی مسخره و خنده دار میشه .. تو چه جوری بوی روغن و لاستیک و آت و آشغالای دیگه رو تحمل می کنی ؟ اون دستای لطیفت یک هفته ای میشه زمخت و خشن ..
-دستکش می کنم دستم .. یه کاری می کنم زیاد ضربه نبینه ..من قوی هستم . می تونم مث یه مرد کار کنم ..
-آخه ما توی کجای کشورمون شاگرد دوچرخه چی زن داریم که این دومیش باشه ..اونم با دستکش کار کنه مگه می خوای جراحی کنی ؟ ...
حس کردم حالش خوب نیست و بدنش داره می لرزه .. طناز معتاد بود .. هنوز نه در اون حدی که بخواد اونو از پا بندازه .. اون می تونست با تن فروشی خیلی بیشتر از کارای دیگه کاسبی کنه ولی نمی دونم چرا می خواست خودشو علاف کنه .. یعنی واقعا دیگه نمی خواست به کار قبلیش ادامه بده ؟ پس چرا گفت فقط خودشو در اختیار من می ذاره ..منی که به خاطر ترانه تا حالا بهش دست نزده بودم .
-آخه تو از پره و طوقه و ترمز و توپی و زین و ... چی می دونی ؟
-مگه بقیه از تو شکم مادرشون یاد گرفتن ؟
-ببین من دوست ندارم وسط کار حالت بد شه بدنت بلرزه ..
دیدم بازم چهره اش توی هم رفت ..
-اگه یه بار دیدی این حالت بهم دست داد اخراجم کن
-یه چیز دیگه این که خونواده ات چی ؟
-اونا با من
-اگه دردسری درست شد اذیتم کردن بازم عذرت رو می خوام
-اوخ جون پس قبول کردی پیشت بمونم ؟
-چیکار داری می کنی .. ووووویییی دختر توی کوچه داری منو می بوسی ؟
این پیشت بمونم رو یه جوری بر زبون آورده بودکه آدم فکر می کرد من عشقش باشم .. نکنه یه جورایی می خواد خودشو بهم بندازه .. خدای من اهل خونه ام چی می گفتن ؟ یه حسی بهم می گفت که اون یک هفته هم پیشم نمی مونه . حالا یا خودش خسته میشه یا یه جورایی یه عامل دیگه ای مانع اومدنش میشه رو نمی دونم . .ولی یه خوبی مغازه من این بود که در یه کوچه تقریبا دنجی بود که دیگه فروشگاه دیگه ای نداشت و سر خیابون نبود که جلب توجه زیادی کنه ..
طناز : همین جوری مغازه رو ول کردی راه افتادی دنبالم ؟ خب کامی جون بریم که عقب افتادیم .
انگار اون بیش از من دل می سوزوند ..
-میگم تو باید همرات لباس کار داشته باشی .. آخه حوصله ات سر میاد .. درست نیست یه دختر بیاد توی کارای مردونه اونم جلوی دید خیلی ها ...
-چیکار داری بگو فامیل شدیم
-آخه با عقل جور در نمیاد
-آقا کامی حالا که رضایت دادین دیگه توی ذوق نزنین دیگه
-ولی به این جا میگن پایین شهر .. از طرفی تو حوصله ات سر میاد ..
کله شقی ها و سماجت های طناز منو یاد کارای ترانه مینداخت . ترانه ای که می دونستم هیچوقت نمی تونم فراموشش کنم .
-خوابت برده ؟ می دونم به چی فکر می کردی .. به اون دختر .. درسته ؟
-نه . من دیگه به اون فکر نمی کنم . نباید به اون فکر کنم .
-پس فکر می کنی ؟ دیگه نباید به اون فکر کنی ..
-نمی دونم اگه اشتباه کرده باشم چی ؟
-هرچی بوده گذشته آقا کامی .. گاهی یه فکر تازه می تونه جای یه فکر قدیم بشینه تمام غصه ها رو خاکش کنه ..
-فعلا که خودم دارم خاک میشم ..
مونده بودم با این درد سر چیکار کنم .. به خونواده ام چی بگم .. آخه من خودم توی این سوراخ موش اضافه بودم اونو هم باید می آورد م لای دست و پام گیرکنه ... هم مسخره بود هم خنده دارو هم یک ریسک ..... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#82
Posted: 18 Aug 2017 16:11
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۶۳
طناز : من آماده ام بگو من چیکار باید بکنم ؟ خیلی دوست دارم یه باری از رو دوشت وردارم
- این جوری که من می بینم یه بار سنگین هم اضافه شده .. امروز که گذشت ..می تونی بری فردا بیای ...
-چی رو امروز گذشت ؟ تازه اول صبحه ..
راست می گفت هرچی می خواستم یه روزم از دستش خلاص باشم نمی شدکه نمی شد . غصه ام شده بود جواب مادرمو چی می دادم . اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود . هر چند با طنازسر و سری نداشتم ولی اون می رفت تا هفت پشت آبا و اجدادشو درمی آورد که کی هستند .. پدرمم حتما فکر می کرد که اونو آوردم واسه تفریح ... حتما می گفت تو خودت خواهر داری اینا کیه با خودت میاری ... خدا به دادم برسه .. بهتره اونو مشغولش کنم که بقیه میون کار انجام شد قرار بگیرن .. اگه همون اول بخوام مراسم معارفه واسش بگیرم همه می ریزن به هم ... هم خنده ام گرفته بودهم غصه ام شده بود . من چه جوری باید با این سر و کله می زدم . بیچاره معلمین ما چقدر از دست درس دادن مخصوصا به شاگردای خنگ عذاب می کشیدند .
-میگم طناز نمیشه حالا بری خونه ات ..من حالا کمتر یا بیشتر پول چند تا چایی رو در روز بهت بدم ؟
-نخیرم آقا جون ..من می خوام شرافتمندانه کار کنم ...
این دختر کوتاه بیا نبود ..می خواست شرافتمندانه کار کنه ولی من بد بخت چی که باید پیش همه شرافتم می رفت زیر سوال ؟ تازه باید دعا می کردم که فقط همین باشه ..ولی خلاف اون چه که فکر می کردم یکی دوساعت که گذشت فهمیدم که اون دستای لطیف .. ورزیده هم هستند .. سعی می کردم نگام به نگاهش نیفته ..چون یکی دوبار که حواسم جای دیگه ای بود و بهش خیره شده بودم یک آن متوجه شدم که داره بهم لبخند می زنه ...صدای قارقارک مانندی به گوشم رسید .. یه چیزی شبیه به صدای رنوی اسی .. حدسم درست بود . همینو کم داشتم که سر و کله اون و مینا پیداشه .. حال و حوصله توضیح دادن واسه اونا رو نداشتم . ولی دو تایی شون پیاده شدن .. منم یه سلام علیکی با هاشون کرده قبل از این که بخوام طناز رو بهشون معرفی کنم مینا طوری عصبی و از کوره در رفته نشون می داد که پرسید ببخشید این اینجا چیکار می کنه ؟
-ببین اسی به این دوست دخترت یه چیزی بگو ..من نمی خوام با زن جماعت کل کل کنم و دهن به دهن شم . من می خوام واسه مغازه ام شاگرد بگیرم که نبایداز دوست دختر تو اجازه بگیرم .. اینو که گفتم اسی دستشو گذاشت رو شکمش و طوری می خندید که اشک چشاش در اومده بود مینا دستشو کشید و برد به سمتی و در حالی که به طناز اشاره می کرد یه چیزایی رو واسه اسی تعریف کرد که نمی دونستم چی داره میگه ولی یه جورایی حدس می زدم که از حال و روز طناز خبر داره ... اسی دستمو کشید و برد به سمتی ..مینا هم رفت سمت ترانه ... فکر همه رو می کردم جز این که این دو تا دیوونه واسه من و طناز بشن مادر شوهر و خواهر شوهر.
اسی : ببینم این آدمای خرابو از کجا پیدا می کنی
-حرف دهنتو بفهم زشته
-مینا اونو می شناسه ..
-چه جوری اونو می شناسه ..
-بالاخره دخترا راحت تر دخترا رو می شناسن ...
می خواستم یه متلک هم نثار مینا کنم که شیطونو لعنتش کردم ...
-رفیق می خواستی حال کنی دیگه لازم نبود یکی رو بیاری سر کارت از صبح تا شب وردلت بشینه تابلو بشه .. مردم متلک میگن ..
-ببین پسر تو می دونی معنای انسانیت چیه ؟ یکی می خواد شرافتمندانه زندگی کنه من نباید دستشو بگیرم ؟
-پسر تو اول برو دست پدر و مادر و خواهرت رو بگیر .
-منم دارم همین کارو می کنم . اون داره مث یه مرد کار می کنه
-کامی اون واست نقشه داره . اون می خواد تو رو تصاحب کنه .. بیفته گردنت اونو بگیری .. واقعا حیف شد ترانه به اون خوبی .. اون کجا و این کجا ؟
-اسم اون دروغگو رو دیگه پیش من نیار
-رفیق من تو رو می شناسم .. تو هنوزم دوستش داری ..
-بس کن .. هر حسی که به اون داشته باشم دیگه مال من نیست هیچوقت هم نبوده . اون چند روزی یه تفریح و تنوعی می خواسته .. اصلا از اولش می خواسته حالمو بگیره ..
-ببین من تحت تاثیر عشق شما دو تا بود که آدم شدم و به مینا دل بستم حالا خودت از آدم بودن فاصله می گیری ؟
در همین لحظه دیدم مینا و طناز هم از هم جدا شدند ... یه لبخندی گوشه لبای طناز نقش بسته بود و یه لبخند هم رولبای مینا بود که حس کردم مینا داره تظاهر به لبخند زدن می کنه ....
مینا : طناز جان خوشحالم که یک دختر می خواد این جور زندگیشو بگردونه ..
طناز : کار عار نیست . جامعه باید اینو متوجه شه که ما زنا پا به پای مردا می تونیم کار کنیم ..
اسی گیج و هاج و واج به اون دو نفر نگاه می کرد . خلاصه دیگه گیر ندادن و رفتن
-طناز چی شد که آتیشو خوابوندی ؟
-هیچی بابا یک موضوع زنونه بود ..ما دخترا زبون همو بهتر می فهمیم ..
ولی یه حسی بهم می گفت طناز زبل به تک مینا یک پاتک زده .. درسته مینا حال و روزش مثل طناز خراب نبود ولی اونم همچین صراطش مستقیم نبود و احتمالا به خاطر اسی کوتاه اومده ....ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#83
Posted: 6 Oct 2017 15:09
مـــــــــــــــن هـــــــــــــــمـــــانـــــــــــــــم ۶۴
مغازه ای که چسبیده باشه به خونه همین دردسرا رو هم داره که اگه بخوای یه تکون بخوری همه متوجه میشن ...اون جوریام که فکر می کردم طناز ضعیف نبود .. با این که دستای ظریقی داشت ولی نشون می داد که قدرت خوبی داره یا حداقل می خواد این طور نشون بده که می تونه مثل یک مردکار کنه . منتها اوایل کار زیاد باید باهاش سر و کله می زدم .. یواش یواش باید آماده اش می کردم .. تازه گرم تعلیم شده بودم و یه چند دقیقه ای هم فکر ترانه از سرم خارج شده بود که دیدم یه صدای پیس پیسی میاد ... سرمو برگردوندم دیدم خواهرسیزده ساله ام کتی از در متصل به خونه وارد شده و اشاره می زنه که این کیه ؟ در همین لحظه طناز هم سرشو بالا گرفت ... ازجاش پا شد -کتی جان از امروز من و طناز خانوم با هم کار می کنیم . اون اومد کمکم ...
کتی دست طنازو که به طرفش دراز شده بود رد نکرد ولی خیلی رک گفت داداش شاگرد گرفتی ؟اونم یه دختر ؟!
-شاگرد چیه .. اون اوساست ..
-ولی آخه .. شروع کرد به خندیدن ..
-میگم دلم واسه ترانه جون تنگ شده . پس اونم بیار بشه دو تا شاگرد ...
-کتی شوخیت گرفته ها .. تو مگه درس نداری ؟ اون رفته و دیگه هم بر نمی گرده ... کتی : حالا می فهمم واسه چی رفته و واسه چی تو دیگه اونو نمی خوای ...
یه اخمی به طناز کرد و بدون خداحافظی رفت ..
-ناراحت نشو خانومی ..بهش حق بده .. آخه کدوم دوچرخه چی سالمی رو دیدی که بیاد شاگرد زن بگیره و کدوم زنو دیدی که بیاد توی دوچرخه سازی کارکنه ؟. یعنی هردومون بی کله ایم ..
طناز : اگه بدونی من از بی کله بازی چقدر خوشم میاد ...
-خدا کنه با این بی کله بازی ها سرمونو به باد ندیم ..
هردومون از این حرف من خندیدیم .. برای چند ثانیه بهش خیره شده بودم . حس می کردم که این ترانه هست که داره می خنده .. چهره ام تو هم رفته بود . به این فکر افتادم که حالا اون داره واسه یکی دیگه می خنده .. شاید یه چند روزی از جدایی مون ناراحت باشه ولی وقتی که اون همه تجملات و زندگی تشریفاتی رو ببینه دیگه بی خیال من میشه .. بی خیال روزایی رو که عاشقانه توی جنگل و در آغوش هم خوش بودیم . می خواستم فکرشو از سرم بیرون کنم ولی خیلی سخت بود .. انگار با خودم درگیر بودم .. به خودم می گفتم کامی ! اون ترانه صاف و ساده ای که فکر می کردی هم تیپ خودته مرده . تو اونو دوست داشتی نه اینی رو که باید بری بندگی پدر و مادر و حتی خودشو بکنی .. هرچی که گفتن باید بگی چشم ! تازه اینا در صورتیه که قبولت کنن . شاید ترانه تحت تاثیر هیجان و تنوع اون روزایی که در قالب یه دختر ساده با من بوده هنوزم فکر می کنه که دوستم داره ...
طنازدستشو گرفته بود جلوی صورتم و بهم می گفت بیداری استاد ؟ بازم داری به ترانه فکر می کنی ؟
اصلا خوشم نمیومد که طناز با من در مورد ترانه حرف بزنه ... می دونستم که بعد از کتی نوبت مامان همای منه که وارد گود شه ... مادربا یه حالت اخمویی وارد شد ...ملتمسانه نگاش کردم ...لبامو گاز گرفتم که یعنی یه حرف تند و بد به طناز نزنه ... می دونستم طناز متوجه این حرکتم و علتش میشه ولی چاره ای نداشتم میون حالات بد و بد تر باید بد رو انتخاب می کردم تا برای مادرم توضیح بدم .. از مغازه اومدم بیرون و مادرو کشوندم یه گوشه ای
-کامی دیوونه شدی ؟ این کارا چیه ؟ واقعا حق با ترانه بود ..دختر به اون خوبی رو ردش کردی که بری دنبال تفریحت ؟ پس بگو واسه چی با اون دختر بیچاره لج کردی -مامان اون شرایطش فرق می کرد .
-این شرایطش خوبه ؟
-من که نمی خوام بگیرمش . اون وضع مالی خوبی نداره . به کار نیاز داره . تازه نگاه کن عین یه مرد داره کار می کنه .. خیلی چیزا رو هم باید بهش یاد بدم ..
-اگه دوست داری بسپرش به من تا من بهش یاد بدم ..
-مامان داری متلک میگی ؟ چرا ما هر جا دو تا جنس مخالف کنار هم می بینیم باید فکرای بد کنیم ؟ چرا باید جامعه ما این جوری باشه ؟!
-قربون پسر دلسوزم ..کاش همه مث تو فکر می کردن .. ببین کامی امروزکه تموم شد بهش میگی فردا رو نیاد . مگه شاگرد قحطیه ؟
-مامان یواش تر می شنوه ؟
-خب بذار بشنوه . اصلا من خودم میرم بهش میگم ...
دست مامانو گرفته صورتشو بوسیدم ..
-به خدا اون جوری که فکر می کنی نیست .... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 2135
#86
Posted: 12 Apr 2018 00:51
استاد ایرانی ظاهرا خودشو بازخرید کرده
از وقتی زندگی رو زیباتر میبینه، کمتر دست به قلم (کیبرد) میشن.
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 3663
#87
Posted: 23 Apr 2018 02:42
soniaarsan20: سلام ایرانی جان در حال پیگیری داستانات هستم
واقعا عالی مینوسی ممنونم بابت قلم خوب و زمان و تفکری که برای نوشتن میزاری
پیدا کردن داستانات سخت ترین کار ممکنه الان برام
میه کفت با خیلی از نام کاربری ها داستان هات نشر داده شده ولی قلمت داستان رو متفاوت میکنه و کاملا از داستان بقیه مجزاس
سپاس
سلام سونیا جان .. نمی دونم چرا این پیامت رو دیر دیدم شما محبت دارید شرمنده ام می فرمائید .. خیلی خیلی خیلی عذر می خوام که این پیامت رو دیر دیدم ... از اواخر ۹۴ تا اواخر ۹۶ حدود دو سال خیلی سختی و عذاب کشیدم از دست دادن همسر و پدرم و آزاردیدن از نازنینانی که بهشون اعتماد کرده بودم برای همین نویسندگی من تحت تاثیر این مسائل قرار گرفت .. اول دی ماه ۹۶ دوباره متاهل شدم ...که واقعا تحول عجیب و آرامش بخشی برای من بود و هنوز در شوک این هدیه الهی هستم که در سخت ترین شرایط که از همه چی نا امید بودم منو به زندگی برگردوند ... این ماه احتمالا دو تا مراسم عروسی داریم .. یکی عروسی پسرم از همسر اول .... و یکی دیگه هم عروسی خودم با همسر دومم که ممکنه چند روز قبل از ماه رمضان باشه ..سعی می کنم از خرداد ماه اگه فرصتی شد این داستانو ادامه بدم ..در ضمن در همین تالاار ادبی بسیاری از رمانهای من منتشر شده .... دو سه تا ستون پایین تر ..تاپیکی هست به نام دل نوشته های ایرانی ..که خاطرات .. قطعات ادبی ..داستانهای کوتاه و جملات و عبارات ساخته شده توسط من درش منتشر شده .. اگه از انتهای تاپیک دل نوشته های ایرانی چند صفحه بری عقب اواخر سال گذشته من و آنا نعمتی عزیز مکاتبه ای داشتیم که در لا به لای اون ..لینک نوشته های ادبی و رمانهای خودمو گذاشته بودم که راحت می تونی پیداش کنی .. ناگفته نماند یه زمانی داستانهای بد هم می نوشتم که دیگه این کارو نمی کنم .... و بازم ازت عذر می خوام منو به خاطر این سهل انگاری ببخش ..
soniaarsan20: استاد کی میتونین بقیه شو بنویسید ؟
سعی می کنم بعد از عروسی خودم یه سر و سامانی بهش بدم .. عیال که کارمنده صبح ها که رفت سر کار فرصت خوبیه ..من شاگرد شما هستم شما بزرگوارید ..چون خیلی کم این جا نظر میدن منم دیگه پاک یادم رفته بود ... در دل نوشته های ایرانی خاطرات آشنایی سریع با همسر دوم و عقدمو دارم می نویسم درست به اول دی که رسیدم ترمز زدم اون جا رو هم باید ردیفش کنم ... که با احساس بنویسم ... ممنونم از پیگیری شما ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#88
Posted: 23 Apr 2018 02:47
LouisDeFunes: استاد ایرانی ظاهرا خودشو بازخرید کرده
از وقتی زندگی رو زیباتر میبینه، کمتر دست به قلم (کیبرد) میشن.
سلام بر لویی جان عزیز من شاگرد شمام ..اتفاقا قسمتی از نوشته های دل نوشته های ایرانی رو واسه عیال فرستادم ...بعد در دل نوشته ها ی ایرانی ...مطالبی هست با عنوان از یکشنبه قبل تا جمعه بعد ..می تونستم تا شنبه بعد هم بگم .... یکشنبه ۱۹ آذر ۹۶ روزی بود که برای اولین بار همسر دومم رو دیدم و جمعه اول دی ماه روز عقدمون بود ..دوم دی ماه روز تولدش ... من این جا رو ..لوتی رو ..نویسندگی رو فراموش نمی کنم .... من صداقتو در دنیای مجازی فراموش نمی کنم دنیای واقعی که جای خود داره ..من با نوشتن زندگی می کنم به آرامش می رسم به خدا می رسم و خدا هم به من کمک می کنه ...
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3663
#90
Posted: 13 Oct 2019 12:11
messi45: عالي منتظر ادامشيم
سلام بر مسی نازنین ..وای که چه فاصله ای افتاده !..دوسال ..خیلی دلم می خواد ادامه بدم و شایدم این کارو کردم یه مقداری تمرکزم کم شده و ازنو باید یک دور داستان خودمو بخونمش و برم توی همون حس سابق ماجرا و ادامه اش بدم ..سرفرصت این کارو می کنم ..فقط صبحهای غیرتعطیل می تونم این کارو بکنم ..ممنونم از توجه و محبت و پیگیری شما ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود