سلام این یه رمان کاملا واقعیه نصفش واقعی و بعد از یه مدت تخیلات خودمو مینویسم چون سرنوشت دختر داستانم تا یه مدت از زندگی شو من دارم وبراتون مینویسم
mahsabax: سلام این یه رمان کاملا واقعیه نصفش واقعی و بعد از یه مدت تخیلات خودمو مینویسم چون سرنوشت دختر داستانم تا یه مدت از زندگی شو من دارم وبراتون مینویسم سلام مهسا جان ! کجایی ؟! داستانت چی شد . تو که کلی تاپیکت پشت خط موند تایید شد .. استارتو بزن دیگه . منم سعی می کنم همراهیت کنم . نکنه تو هم مثل من این روزا حال و حوصله و دل ودماغ نوشتن نداری . می دونم تو هم مثل من داغونی . نگران نباش ..شروع کن پیش میره . و می دونم با قلم و احساس قشنگت می تونی داستان زیبایی رو بنویسی .
mahsabax: سلام این یه رمان کاملا واقعیه نصفش واقعی و بعد از یه مدت تخیلات خودمو مینویسم چون سرنوشت دختر داستانم تا یه مدت از زندگی شو من دارم وبراتون مینویسم سلام پس چی شد چرا شروع نکردی
[font#۰۱df۰۱]قسمت اول [/font]پاشم آماده شم میخوایم بریم خرید جلو آینه ب خودم خیره شده 11سالمه اما بیشتر بهم میخوره همه میگن قد بلند وتوپل مامان:مهسا دخترم پاشدی من:آره مامان حاضرم بریم بیرون لباسمم خوبه مانتو شلوار کرم با شال مشکی رفتم بیرون کتونی های سفیدمو پوشیدم من : مامان بریم مامان:بریم عزیزم خرید کنیم یکم عید نزدیکه بیست روز دیگه من:آره عیدم اومد چه سالی بشه آخ جون رفتیم بیرون تا بازار رضا پیاده روی کردیم خیلی خسته شدم پام بدجور دردت گرفته بود اول رفتیم مغازه مانتو شلوار بخریم من: نمیخوام بدرد نمیخوره مامان باشه یه وقت دیگه بریم بخریم الان بریم خرید دیگه بکنیم مامان:باشه دخترم بریم لیوان و پشقاب بخریم من:برو من اینجا میشینم خستم پام درد میکنه مامان:آخ باز تو بهونه گرفتی خیله خب بشین باش مامانم رفت منم رفتم تو فکراین که چه خانواده ای دارم پدرم راننده اس 60سالشه مامانم خانه دار 53 دوتا داداشم دارم بزرگه اسم اش کامیار 35ساله متاهل اسم همسرش مریم دوتا پسر داره کوهیار 8ساله کنعان 3ساله داداش کوچیکم سربازیه 19سالشه مامان:به چی زل زدی دختر من : به هیچی بریم مدرسم دیر میشه رفتیم تاکسی گرفتیم رفتیم خونه وضع مالی مون متوسط بود خونه مون یه اتاق داشت مال من بود رفتم اتاقم چیز خاصی نداشت کمد لباس و یه آینه همین مانتو شلوار مو در آوردم لباس فرم مدرسه پوشیدم که برم مدرسه آخ و از این لحظه سال 88/12زندگی من زیر و رو میشه وااای خداجونم اخ خدا پام داره منفجرمیشه از درد ای ای ماماااااااااان دراتاق باز شد کامیار:وای مهسا چی شده چرا دراز کشیدی من:با هق هق میگم داداش داداش پام درد میکنه آخ زن داداشم بهش میگم آبجی آبجی:چی شده عزیزم من:آبجی درد میکنه پام آبجی:کامیار بلندش کن ببریمش اورژانس شاید شکسته پاش کامیار:باشه باشه گریه نکن هیچی نیس گریه نکن مهسا بلند کردنم بردنم گذاشتن تو ماشین راه افتادیم سمت اورژانس بیمارستان امام رضا آبجی مهسا بیا پایین بریم تو- من:رفتم تو اورژانس اخ چه بوی میده یه پسر جیگول اومد گفت چی شده چه اتفاقی برای دخترخوشگل افتاده داداشم:پاش دردمیکنه اقای دکتر دکتر:سریع عکس بگیرید برید سمت چپ رفتم عکس گرفتم منو گذاشتن رو صندلی داداشم رفت کامیار:بفرمایید اقای دکترعکسو گرفت جلو مهتابی .دکتر: فرهادی هستم . چندسالشونه خواهرتون . کامیار : 11 سال دکترسرشو انداخت پایین کامیار: چی شده دکتر بگید تو رو خدا
mahsabax: سلام شروع میکنم هروقت رفتم بنویسم جلو رفتم خوشم نیومد پاک کردم قول قول تا هفته دیگه شروع میکنم سلام خانومی ..خوب شروع کردی .. اون چیزایی رو هم که لازم بود مختصر و مفید توضیح دادی ..می دونم این داستان گرم و قشنگ .. گرم تر و قشنگ تر هم میشه .. خسته نباشی ....