ارسالها: 1796
#1
Posted: 30 Jan 2017 04:40
مدرسه ترس
نویسنده : آر ال استاین(سری مجموعه های تالار وحشت)
قسمت ها : دقیق نمیدونم ولی زیاده
در تالار داستان های ادبی . وِری وِری تَشکر
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#2
Posted: 6 Feb 2017 17:38
خوش آمدید:
سلام، اسم من آر.ال.استاین است و مقدم شما را به تالار وحشت خوش آمد می گویم.
و آن هم دوستم سام واتربری است که در پیاده رو ایستاده است. سام مدرسه جدیدی را شروع کرده
است ولی از آنچه می بیند خوشش نمی آید. ساختمان قدیمی مدرسه بیشتر شبیه یک زندان است تا یک
مدرسه!
روی یک تابلوی بزرگ نوشته شده است ( به مدرسۀ راهنمایی ویلتون خوش آمدید ) سام نمی داند که
بیشتر مردم آنجا را با اسمی متفاوت می نامند. به آن می گویند: مدرسه ترس.
بهتر است بدانید چیزی در راهروها منتظر سام است؛ موجودی که به زودی درس واقعی را به سام خواهد
داد؛ موجودی که فقط در ... تالار وحشت وجود دارد
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#3
Posted: 7 Feb 2017 03:06
اَ اَ ه
همراه با فریاد کوله پشتی ام را محکم به دیوار کوبیدم.
مادرم از جلوی ظرف شویی آشپزخانه رویش را به طرفم کرد. پدر از روی صندلی خود در پشت میز
صبحانه از جا پرید.
مادر پرسید: سام، مشکلت چیه
گفتم : این زیپ لعنتی دوباره گیر کرده
خوب می دانستم که بعد از این چه پیش خواهد آمد: یک سخنرانی مفصل دیگر در مورد این که چطور
باید اعصابم را کنترل کنم و مواظب رفتار و گفتارم باشم.
زیر لب تا پنج شمردم. امروز صبح مامان کمی کند عمل کرد. او معمولاً سخنرانی خود را قبل ار رسیدن
به شماره ی سه شروع می کرد.
درحالی که سرش را تکان می داد گفت : سام، تو قول داده بودی
من و من کنان گفتم : می دونم، می دونم
پدر، درحالی که به طرف من می آمد، گفت : تو قول داده بودی که روی کنترل اعصابت کار کنی
پدر بسیار بلند قد و چهارشانه است خیلی شبیه بازیکنان دفاع میانی فوتبال آمریکائی. دوستانش به شوخی او را
مستر غول بیابانی صدا می زنند.
کوله پشتی را از روی زمین برداشتم و دوباره زیپ آن را امتحان کردم. گفتم : آره، می دونم ... گفتم که
مواظب خواهم بود تا در مدرسه ی جدیدم اخلاق و رفتار خودمو کنترل کنم
مادر گفت : اگه هر بار این همه دعوا نکنی و با این و اون سر شاخ نشی مجبور نخواهی بود که هر سال
به یه مدرسه ی جدید .
سپس برای مدتی به من خیره شد. من این نوع نگاه کردن او را چشمان شیطانی اسم گذاشته بودم.
وقتی این طور نگاه می کرد شبیه نوعی پرنده ی خطرناک مثل عقاب یا قرقی می شد.
به سرعت جواب دادم : فکر می کنید خودم نمی دونم
پدر یکی از آن دست های بزرگ و گوشتالوی خود را بالا آورد و با لحنی هشداردهنده گفت : آروم
با عصبانیت گفتم : می دونم، می دونم! از مدرسه بیرونم کردند و شما هم هیچ وقت منو نمی بخشید. ولی من اون دعوا رو شروع نکردم. باور کنید ... اون دعوا تقصیر من نبود
مادر آه بلندی کشید و گفت : سام، ما بارها و بارها در مورد این که تو نباید مشکلاتتو به گردن دیگران بندازی صحبت نکردیم؟ تو مجبور شدی از اون مدرسه بری چون دعوا می کردی. تو نمی تونی به خاطر کاری که خودت کردی دیگران رو مقصر بدونی
از لای دندان های به هم فشرده گفتم :آره، آره و بالاخره موفق شدم گیر زیپ لعنتی کوله پشتی ام
را رفع کنم.
پدر با عصبانیت گفت : با مادرت این طور حرف نزن
من و من کنان گفتم : متأسفم ... معذرت می خوام
شاید بهتر باشد این عبارت را روی پیشانی خودم حک کنم. در آن صورت مجبور نخواهم بود این همه آن را تکرار کنم. در آن صورت فقط کافی خواهد بود که به پیشانی خود اشاره کنم.
پدر درحالی که چشمانش را رو به من تنگ کرده بود، جرعه ی بزرگی از قهوه ی خود را نوشید و گفت: سام، می دونم که تو در مورد شروع مدرسه ی جدید کمی عصبی هستی
نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم : آره ... عصبی و البته با تأخیر
مادرم هر دو دستش را به گونه هایش گرفت و گفت :اُه خدای من! ... ما به کلی حساب وقت رو از دست داده بودیم. زود باش عجله کن! کاپشنت رو بردار، من با ماشین می برمت
لحظه ای بعد من در کنار مادرم در ماشین فورد او نشسته بودم. از شیشه ی ماشین بیرون را تماشا می کردم. یک روز ابری بود. بیش تر درخت ها برگ هایشان را از دست داده بودند. همه جا خاکستری و در حال مردن به نظر می رسید.
اتومبیل به سرعت در خیابان پیش می رفت. مادرم مثل راننده های رالی رانندگی می کرد. خانه های دو
طرف با سرعت برق از ما می گذشتند. کمربند ایمنی را تا آنجا که می توانستم محکم کردم.
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#4
Posted: 9 Feb 2017 01:30
مادرم موی تاب دار و قرمزرنگ خود را شانه نکرده بود. موهایش در جهات مختلف روی روکش قهوه ای رنگ صندلی ماشین آویزان بودند. درحالی که سعی داشت لحنش بشاش و شاد باشد گفت : یه شروع جدید و تازه ...
من و من کنان گفتم : اوهوم
دلم نمی خواست حرفی بزنم. انگشت های خود را روی هم سوار کرده و در دل دعا می کردم که بتوانم بدون شنیدن یک سخنرانی دیگر از ماشین پیاده شوم.
مادر در فاصله ی نسبتاً زیادی از یک چراغ راهنمایی به شدت ترمزها را فشار داد تا بلکه قبل از چراغ
متوقف شود . گفت : می دونم که در مدرسۀ راهنمایی ویلتون عملکرد خوبی خواهی داشت
و من درحالی که نگاه خود را به بیرون دوخته بودم دوباره گفتم : اوهوم
ناگهان مادرم دستش را دراز کرد و بازوی مرا فشار داد و گفت : سام؟ پسر خوبی باش ... باشه ؟
تماس دست او ناگهان مرا تکان داد. ما روی هم رفته یک خانواده ی خیلی احساساتی و قربان صدقه ی
همدیگر برو نیستیم. هیچوقت مثل آن خانواده هایی که در تلویزیون می بینیم، دائم همدیگر را بغل
نمی کنیم و قربون صدقه ی هم نمی رویم.
هر چند وقت یک بار پدرم دستی به پشت من می زند؛ و این تقریباً بیش ترین ابراز محبتی است که به
هم می کنیم و هیچوقت فراتر از این نمی رویم.
اما این بار می دیدم که مادر خیلی جدی است ... و نگران.
آب دهانم را به سختی فرو دادم و به او گفتم : سعی می کنم متفاوت باشم ... مشکلی نخواهد بود ...
اتومبیل را به کنار جدول کشاند. من از شیشه ی ماشین به مدرسه ی جدیدم خیره شدم.
در همان حال که از اتومبیل پیاده می شدم، ناگهان در سینه ام احساس سنگینی کردم و دهانم خشک شد. متوجه شدم که واقعاً عصبی و مضطرب هستم.
البته اگر از خطر و وحشتی که در داخل آن ساختمان قدیمی و غم انگیز انتظارم را می کشید خبر داشتم
خیلی بیش از این عصبی و مضطرب می شدم!
اگر خبر داشتم، از همانجا پشتم را می کردم و با تمام قدرت می دویدم تا هرچه می توانم بیشتر از آن
فاصله بگیرم و حتی نگاه هم به پشت سرم نمی انداختم .
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#5
Posted: 11 Feb 2017 13:26
مامان از پشت فرمان صدا زد : سام، ساکسیفونت ... توی صندوق عقبه. یادت رفته بود
و من که به کلی فراموش کرده بودم گفتم : آه راست می گید
دکمه ی صندوق عقب را زد و من جعبه ی بزرگ و سیاه رنگ ساکسیفون را از صندوق عقب ماشین برداشتم.
با خود گفتم: امیدوارم این مدرسه گروه موزیک خوبی داشته باشد.
از زمانی که قدّم به اندازه ی ساکسیفون نبود، آموزش ساکسیفون را شروع کردم. در مدرسه ی قبلی، در
گروه جاز مدرسه عضو بودم. و گاهی بعد از ظهرها هم با چند تن از دوستانم در گاراژ خانه تمرین
می کردیم.
همه می گویند که من واقعاً استعداد دارم. من عاشق نوازندگی هستم. وقتی می بینم می توانم آن همه
نواها را از این دستگاه بیرون آورده و همه را به وجد آورم واقعاً خوشم می آید.
مادرم از پشت فرمان داد زد : سام، چه کار داری می کنی؟ رفتی تو عالم خیال؟ همون طور اونجا نایست ... دیرت شده
سپس چنان به سرعت راه افتاد که صدای غژغژ لاستیک های بلند شد. کمی جلوتر، تک فرمان دور زد و رو به سمت خانه ی خودمان به راه افتاد.
کوله پشتی ام را روی شانه ام صاف کردم، و درحالی که جعبه ی ساکسیفون را در دست راست داشتم، به مدرسه ی جدیدم خیره شدم.
چه منظره ی قدیمی و ملال آوری!
مدرسه ی قبلی، ساختمانی نوساز داشت. ساختمانی جدید و روشن. چهار قسمت کاملاً مجزا داشت و هر ساختمان با یک رنگ روشن و متفاوت رنگ آمیزی شده بود. ساختمان مدرسه ی قبلی خیلی ویلایی بود ... مثل آن مدرسه های کالیفرنیا که در نمایش های تلویزیونی می بینیم. بعضی وقت ها کلاس هایمان را در فضای باز برگزار می کردیم و یک فضای وسیع پوشیده از چمن با یک دریاچه ی کوچک در وسط داشت که بچه ها اوقات بیکاری و استراحت را در اطراف آن پرسه می زدند.
اما مدرسه ی راهنمایی ویلتون این طور نبود.
ساختمانی مربع شکل و قدیمی سه طبقه با سقف سیاه و صاف بود. فکر می کنم رنگ اصلی آجرهای آن زرد بوده اما اکنون رنگ بیشتر آجرها در اثر گذشت زمان، بیشتر قهوه ای بود. آجرهای قسمتی از یکی از دیوارها در اثر دوده سیاه شده بود و چنین به نظر می رسید که یک سایه ی تیره رنگ بر روی آن قسمت از دیوار گسترده شده است.
حدس زدم که حتماً در آنجا یک آتش سوزی رخ داده است.
چمن جلوی ساختمان، کچل و در حال خفه شدن توسط علف های هرز بلند بود. در یک سمت، یک پرچین سیم خاردار پیرامون یک زمین بازی کوچک کشیده شد. و در بالای یک میله ی پرچم بلند، در کنار در ورودی، پرچم آمریکا در زیر فشار باد نیرومند پاییزی در اهتزاز بود.
با خود گفتم: اصلاً شبیه مدرسه نیست ... بیشتر شبیه زندان است!
از سه پله ی جلوی ساختمان بالا رفتم و یکی از درها را فشار دادم. سنگین بود و به سختی باز شد.
شیشه ی یکی از پنجره ها ترک داشت.
وارد راهروی جلو شدم و منتظر ماندم تا چشمم به نور ضعیف آنجا عادت کند. یک راهروی دراز و تاریک جلوی رویم گسترده بود.
رنگ دیوارها خاکستری بود و دو ردیف کمدهای سیاه فلزی در دو طرف راهرو، آن را از آنچه که بود تاریک تر جلوه می داد. فقط حدود نیمی از چراغ های سقف روشن بودند.
چند قدم جلو رفتم. انعکاس صدای کفش هایم در میان دیوارهای راهرو سکوت را می شکست.
به اطراف نگاه کردم و به دنبال دفتر مدیر گشتم.
با خود فکر کردم: چرا اینجا هیچ کس نیست؟ پس بقیه کجا هستند؟
درست است که من چند دقیقه تأخیر داشتم، ولی چرا هیچ کس در راهرو نیست؟
به یاد آوردم که کلاسم در اتاق 201 برگزار می شود.
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#6
Posted: 11 Feb 2017 13:31
آیا این اتاق در همین طبقه است؟ یا در طبقه ی بالا؟
بر سرعت قدم هایم افزودم. چشمانم چپ و راست را می کاویدند و سعی داشتم شماره ی اتاق مورد نظرم را پیدا کنم.
از جلوی یک ویترین شیشه ای، که یک جام بسکتبال گرد و غبار گرفته در آن به نمایش گذاشته شده بود، گذشتم. بالای ویترین، روی یک پرچم زرد و آبی کوچک، نوشته بود: پیروز باشید، خرس های طلایی!
دوتا از کلاس ها تاریک و خالی بودند. بالای سر در کلاس ها دنبال شماره گشتم. اما شماره ای دیده نمی شد.
با خود فکر کردم: شاید آنها از این طبقه استفاده نمی کنند. شاید همه ی کلاس ها در طبقه ی بالا برگزار می شود.
درحالی که جعبه ی ساکسیفون را با خود حمل می کردم و به طرف انتهای راهروی دراز به راه افتادم. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای غژغژ کفش های من روی زمین بتونی و صدای نفس کشیدن خودم بود.
جعبه ی ساکیفون کم کم برایم سنگین شد. آن را به دست دیگر دادم. و با عجله به راه خود ادامه دادم.
از یک پیچ گذشتم ... و صدای قدم هایی را شنیدم: قدم هایی سبک و سریع.
صدا زدم : آهای! ... کسی اونجاس
صدایم در آن راهروی خالی انعکاسی توخالی داشت.
حدود سه در جلوتر، برق یک حرکت را دیدم.
یک نفر به سرعت به داخل راهرو پرید.
یک جانور. فقط با شصت با هفتاد سانتی متر قد.
پشتش به من بود. به نظر نمی رسید که بداند من در آنجا حضور دارم.
پوستش به رنگ زرد مایل به سبز بود که در بعضی قسمت ها موی سبزرنگی آن را پوشانده بود.
دولّا دولّا ولی روی دو پا راه می رفت.
دست های استخوانی و لاغرش را جلوی خود آویزان کرده بود که تقریباً تا زمین می رسیدند. گوش های کوچک و نوک تیزی داشت که روی کله ی پوشیده از موی سبزرنگش رو به بالا سیخ بودند.
درحالی که خیره به پشت او نگاه می کردم از خود پرسیدم : این دیگر چیست؟ یک موش سبز بزرگ؟
اما سپس، او ایستاد. و به آرامی به طرف من چرخید.
به محض مشاهده ی من، دهانش باز ماند.
رو به من هیس کرد. صدایی سرشار از عصبانیت و ترسناک ... شبیه صدای ماری که آماده ی حمله باشد.
سپس قدم به درون نور گذاشت. و من او را دیدم ... کاملاً واضح و روشن.
و فریادی از ترس و حیرت سر دادم.
موجود سبز و موش مانند، صورت انسان داشت.
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#7
Posted: 13 Feb 2017 01:36
از وحشت دهانم باز ماند. بی اختیار گفتم:
نه ....
موجود موش مانند دوباره رو به من هیس کرد. انگشت استخوانی و بلند خود را رو به من گرفت ... و با صدایی خشک و خش دار نجواکنان گفت : تو همانی !
سپس به سرعت چرخید و روی چهار دست و پا شروع به دویدن کرد. دم درازش در پشت سرش روی زمین کشیده می شد.
لحظه ای بعد، در یک پیچ راهرو از نظر ناپدید شد.
چند بار پلک زدم، چنان که گویی بخواهم تصویر مقابل چشمم را واضح کنم. اما راهرو دوباره خالی بود و هیچ چیز دیده نمی شد.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم : این دیگه چی بود ؟!
آیا یک جانور بود؟ در این صورت، چطور می توانست حرف بزند؟
نور داخل راهرو خیلی ضعیف بود و دیوارهایش تیره.
آیا واقعاً آن موجود را دیده بودم؟
قلبم به شدت می تپید. آیا باید آن را دنبال کنم؟
آیا کسی از وجود چنین جانور عجیبی در مدرسه اطلاع دارد؟
به طرف پیچی که آن موجود در پشتش ناپدید شده بود رفتم. به هر دو طرف نگاه کردم. اما چیزی جز راهروهای خالی و دراز پیش رویم نبود. هیچ نشانی از آن موجود دیده نمی شد.
عدد بالای اتاقی که درست سر پیچ قرار داشت نظرم را جلب کرد. اتاق 201 . یک ورقه ی کاغذ به دیوار راهرو در کنار در نصب بود که با خط دستی روی آن نوشته بود: آقای کیمپال.
درحالی که به شدت نفس نفس می زدم در را باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. اتاق پر از شاگرد بود. همه ی آنها رویشان را به طرف من برگرداندند.
ورودی موقرانه ای نداشتم. پایم به جعبه ی ساکیفون گیر کرد و سکندری خوردم. کوله پشتی از روی شانه ام به زمین افتاد.
چند تا از بچه ها خندیدند.
آقای کیمپال، که مردی کوتاه قد و میانسال بود و سرش از شدت طاسی برق می زد، پشت میزش به هوا پرید.
نفس نفس زنان گفتم : یه جونور! یه نوع جونور عجیب توی راهرو بود ...
صدای خنده قطع شد. سکوت مطلق بر اتاق حاکم شد.
آقای کیمپال درحالی که چهره اش آکنده از حیرت شده بود به طرف من آمد.. جانور ؟
قد او بلندتر از بچه های کلاس ششمی حاضر در کلاس نبود و از شدت لاغری به خلال دندان می مانست. یک پولیور یقه اسکی زردرنگ و شلوار سیاه راسته پوشیده بود. سر طاسش همچون تخم مرغ عید پاک که صورتی رنگ شده باشد در زیر چراغ های سقف بلند اتاق برق می زد.
حیرت زده پرسید : یک جانور؟ توی راهرو ؟
سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم . همچنان نفس نفس می زدم... (حدود اینقدر قد داشت ) و با دست بلندی او را نشان دادم ( دم هم داشت )
پسری با موهای طلایی از ردیف انتهای کلاس پرسید: تو را هم دید ؟
گفتم : ب بله ... رو به طرف من هیس کرد و تعدادی از بچه ها نفس خود را فرو کشیدند.
پسر موطلایی گفت : توی بد دردسری افتادی !
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#8
Posted: 15 Feb 2017 01:43
آقای کیمپال دست استخوانی خود را بالا آورد و فریاد زد : ساکت ... همگی ساکت . کافیه ...
و سپس رو به من گفت : بچه ها دوست دارند با شاگردهای جدید شوخی کنن و به این حرف ها توجه نکن ..
سپس آقای کیمپال لبخندی زد و افزود : تو باید سام واتربری باشی و با من دست داد . دستش کوچک تر از دست من بود و خیلی هم سرد، و تا حدودی خیس. اما فشار دستش چنان بود که گویی از فولاد ساخته شده است.
او ادامه داد : به بچه ها گفته بودم که تو به کلاس ما می پیوندی. یک میز برایت نگه داشته ام آنجا ...
و با انگشت به قسمتی از کلاس اشاره کرد و افزود : در کنار پنجره ...
بریده بریده گفتم : ولی ... ولی ...
یک دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا به طرف میزم هدایت کرد. کاملاً می دیدم که نمی خواهد درباره ی موجودی که دیده بودم صحبت کند.
دهانم را باز کردم تا دوباره بپرسم. اما به یاد قولی که به پدر و مادرم داده بودم افتادم که سعی خواهم کرد پسر خوبی باشم ... یک فرشته ی واقعی.
سام، جر و بحث نکن
سام، سر چیزهای مختلف دعوا نکن
سام، دردسر درست نکن
لذا ساکسیفون و کوله پشتی ام را به طرف میز خالی کنار پنجره کشاندم و روی صندلی چوبی ولو شدم.
آقای کیمپال به جلوی کلاس رسیده بود. برای این که بتواند روی لبه ی میز تحریر خود بنشیند مجبور بود به هوا بپرد. به فهرستی از کلمات روی تخته سیاه اشاره کرد و گفت : سام، ما امروز درباره ی افعال صحبت می کنیم .
رو به کلاس پرسید : کدوم یک از شما می تواند یک فعل عملی بگوید ؟
پسری با موهای قهوه ای کوتاه و سیخ سیخ دستش را بالا آورد و با نوعی تردید گفت : سکندری خورد ؟
آقای کیمپال چشمانش را رو به او تنگ کرد و گفت : اونو توی یه جمله به کار ببر سیمپسون ..
سیمپسون همراه با لبخندی شیطنت آمیز گفت : سام پایش به جعبه موسیقی گرفت و سکندری خورد ..
چند تا از بچه ها خندیدند. آقای کیمپال هم خندید.
سرخ شدن صورتم را حس می کردم.
از خود پرسیدم: آیا این پسر، سیمپسون، از آن دردسر سازها خواهد بود؟ شاید دوست داشته باشد روی مشت گرده کرده ی من سکندری بخورد!
آقای کیمپال درحالی که همچنان می خندید گفت : آه، بچه ها به دوست جدیدمون یه فرصت بدیم ... لطفاً شوخی نکنید ...
سپس از شاگردان خواست چند فعل عملی دیگر را مثال بزنند.
تا جایی که می توانستم توی صندلی فرو رفته بودم. راستش را بخواهید اصلاً نمی توانستم فکرم را روی کلاس متمرکز کنم. مرتب آن موجود سبزرنگ توی راهرو را در نظر مجسم می کردم که با صدای هیس مانند با من صحبت می کرد. و به طرفم اشاره می کرد.
از پنجره به بیرون زل زده بودم. روزی ابری و خاکستری رنگ و غم انگیز بود. آسمان حتی از اول صبح نیز تیره تر شده بود. چند قطره باران به شیشه ی پنجره خورد.
با خود فکر کردم: شاید آنچه دیدم یک مترسکِ نماد مدرسه باشد ... یکی از بچه ها در نوعی لباس عجیب و غریب.
ولی آن موجود هیچ شباهتی به یک خرس طلایی نداشت!
آقای کیمپال همچنان به درس و پرسیدن سؤال ادامه می داد. اکنون داشت در مورد فعل های حسی حرف می زد حالا هرچه که باشند.
با یک جهش از روی میز پایین پرید و فهرستی از افعال را روی تخته سیاه نوشت.
وقتی آن صدا را شنیدم، ابتدا فکر کردم صدای کشیده شدن گچ معلم بر روی تخته سیاه است.
اما ناگهان متوجه شدم که آنچه می شنوم صدای گریه ی یک دختر از راهرو است.
صدای گریه ای که ناگهان به جیغ های حاکی از وحشت تبدیل شد.
تعدادی از بچه ها سر و صدا کردند و آقای کیمپال گچ را به زمین انداخت و به طرف در رفت.
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#9
Posted: 8 Mar 2017 03:31
ناگهان در باز شد و یک دختر، افتان و خیزان، وارد کلاس شد. دختری بلندقد و لاغر با موهای سیاه صاف بود که نوک آنها تا روی بلوز ارغوانی رنگش می رسید.
آقای کیمپال با عجله به طرف او رفت و پرسید : تونیا، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده ؟
دخترک به شدت نفس نفس می زد. صورت گردش به سرخی گوجه فرنگی شده بود. بدون این که کلامی بر زبان آورد، کوله پشتی آبی رنگش را بالا آورد.
کوله پشتی را با دو دست گرفته بود زیرا از وسط به دو نیمه شده بود.
درحالی که دو نیمه ی کوله پشتی را بالای سرش تکان می داد با گریه گفت : خودتون ببینید ... ببینید ...
آقای کیمپال آب دهانش را قورت داد. ناگهان رنگش پرید. درست شبیه لامپی شد که چشم داشته باشد.
تونیا فریاد زد ... سعی کرد ناهار منو بقاپه ...!
آقای کیمپال بازوی او را گرفت و به طرف گوشه ی اتاق کشید.
به دو قطعه ی کوله پشتی در دست های او خیره شده بودم.
چه حادثه ای ممکن بود اتفاق افتاده باشد؟
به نظر می رسید که کوله پشتی با دندان به دو نیمه شده باشد.
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار
ارسالها: 1796
#10
Posted: 8 Mar 2017 03:37
آقای کیمپال و تونیا درحالی که چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند با هم صحبت می کردند. آقای کیمپال در چشمان تونیا خیره شده بود، چنان که گویی می خواهد با چشمانش مطلبی را به او حالی کند.
صدای معلم را شنیدم که نجواکنان به تونیا گفت :سعی کن آرامشت را حفظ کنی! ... آروم باش،... باشه؟
تونیا گفت :ولی آخه ... و سپس حرفش را قطع کرد.
آقای کیمپال کوله پشتی پاره را از او گرفت و آن را پشت میز تحریرش انداخت. سپس در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود از لابه لای دندان های به هم فشرده اش نجواکنان گفت : ما یه شاگرد جدید توی کلاس داریم ... نمی خواهیم اونو مضطرب و ناراحت کنیم. می خواهیم؟
تونیا که همچنان صورتش سرخ بود نگاهش را پایین آورد و به زمین دوخت. ولی جوابی نداد.
در دل گفتم: مرا ناراحت کند؟
معلم می خواهد که تونیا مرا ناراحت نکند؟
در این مدرسه چه خبر است؟ چرا آقای کیمپال این طور عجیب رفتار می کند؟
در این لحظه، آقای کیمپال دست هایش را روی شانه های تونیا گذاشته بود و با صدایی آرام با او صحبت می کرد. هر چه سعی کردم نتوانستم سخنان او را بشنوم.
بعد از حدود یک دقیقه، تونیا به طرف صندلی خود، که در ردیف جلو قرار داشت، رفت و نشست.
آقای کیمپال هم به طرف تخته سیاه رفت. زیر لب نق می زد : چه روز خسته کننده و پردردسری ...
نگاهی به من انداخت و با خوشرویی گفت : سام، اینجا معمولاً تا این حد هیجان انگیز نیست ... تعدادی از بچه ها آهسته خندیدند ولی بیشتر آنها ساکت ماندند.
هزاران سؤال در ذهن داشتم که می خواستم بپرسم ... در مورد موجودی که در راهرو دیده بودم ... در مورد کوله پشتی پاره و دو نیمه شده ی تونیا.
اما آقای کیمپال به سرعت به سراغ فهرست افعال روی تخته سیاه رفت.
اولین صبح شرکت من در مدرسه به کندی پیش رفت. بی صبرانه منتظر زنگ ناهار بودم که به صدا درآید. بی صبرانه می خواستم با تونیا صحبت کنم.
لازم بود بدانم چه چیزی کوله پشتی او را آن طور از وسط دریده بود. و این که چرا آقای کیمپال نمی خواست او در مورد آن پیش دانش آموز جدید صحبت کند.
بالاخره صدای زنگ بلندی به گوش رسید.
همه شروع به جمع کردن وسایلشان کردند و آماده ی ترک کلاس شدند.
آقای کیمپال گفت : ناهار خوش بگذره. امروز بعد از ظهر دوباره می بینمتون .
کوله پشتی و جعبه ی ساکسیفونم را در کلاس گذاشتم و به سرعت دنبال تونیا از کلاس بیرون رفتم.
راهرو پر از سر و صدا و خنده ی بچه ها بود. درِ کمدها مرتب به هم می خورد. یک پسر مشغول هد زدن با یک توپ فوتبال بود. در یک قسمت دیگر از راهرو، دو پسر یک قوطی شیر را دست به دست پرت می کردند و سعی داشتند آن را از دسترس پسر سوم، که با ناراحتی سعی داشت آن را از چنگ آنها بیرون آورد، دور نگه دارند.
تونیا را در شلوغی گم کردم. ناامید از پیدا کردن او، در همان حال که سعی داشتم از میان یک گروه دختران با پیراهن های آبی و طلایی رنگ تیم ورزشی مدرسه راه خود را به طرف ناهارخوری باز کنم، در یکی دو قدمی درِ ناهارخوری چشمم به تونیا افتاد که داشت با یک دختر دیگر صحبت می کرد.
به طرفش دویدم و نفس نفس زنان گفتم : هی ... چه بلایی سر کوله پشتیت اومده بود ؟!
او تقریباً پانزده سانتی متر بلندتر از من بود. چشمکی به من زد و گفت : تو همون دانش آموز جدیدی ؟
سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم : آره ... سام واتربری .
اندوه بزرگی ست انبوه انتظار