انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  

یادداشت های یک بیسواد


مرد

 
---------------
دلنوشته
نوشته روزمره
خاطرات من
     
  
زن

 
من شمارو

از سمیم غلبم

دوصط دارم

چیه مگه بیصوادا

دلندارن
     
  
مرد

 
یادداشت های یک بیسواد
قسمت (۱)

من ظاهرا یه مرد هستم. ولی نمیدونم این "من" که میگم جسممه یا روحم. واقعا نمیدونم این "من" که الان داره فکر میکنه و اینارو مینویسه و تو داری میخونی کدومه؟! یا شایدم یکی باشیم. ولی چون به تناسخ اعتقاد دارم (البته بیشتر برای دلخوشی خودمه و الا که داند و چه داند!) فک میکنم یکی نباشیم. چمدونم. خلاصه من یه مردم با اندام و آلات و روحیات مردونه که ۳۴ سال سن داره و شکر خدا تو این ۳۴ سال هنوز هیچی نشده. بماند. مثل همه منم از زمین خاکی شروع کردم. بی شوخی واقعی میگم. البته چی رو شروع کردم مهم نیست فقط خواستم بگم ماهم خیلی دیگه قدیمی طور و خاک خورده ایم. از همون بچگی فکر میکردم آدم خیلی متفاوتی ام. نمدونم چرا ولی واقعا احساس میکردم تو دوره زندگی من یه اتفاق مهم میفته یا مثلا من خیلی آدم مهمی میشم یا برگزیده ام و اینجور چیزا. لابد ولم میکردی ادعای پیامبری هم میکردم. ولی خب شوربختانه ولم نکردن که هیچ، همه دوست داشتن بچسبونن منو به زمین. البته دَمَر! منظورم از همه ینی همه ها. بگذریم. البته اقتضای اون زمان بود دیگه. خوشبختانه الان همه چیز داره رسمی میشه و دیگه نیازی به اجبار نیست. خداروشکررر
بچه که بودم، حدود ۶ سالگی، فکر میکردم میتونم ماه و تو دستم بگیرم. خدایی شوخی نمیکنم. شایدم تاثیر فریادهایی بوده که زیر آب زدم. نمدونم باید بهش فکر کنم. همیشه این حس و داشتم و تو عالم بچگی چندین بار اینکارو انجام دادم. بماند که چندباری هواپیماها خوردن به دستم و تغییر مسیر دادن و در نتیجه انفجار و سقوط! همیشه اینطوری نمیشد ولی هربار شد دلم میخواست یه تریبونی بهم میدادن از ملت عذرخواهی میکردم.
     
  
مرد

 
یادداشت های یک بیسواد
قسمت (۲)

۳۴ سالمه ولی تجربه ی تو صف نفت بودن و داشتم. تجربه ی حموم عمومی رفتنهای آخر شب. تجربه ی حموم کردن سر چاه موتور آب یا خلاصش بقول ما مشهدیا غوطه خوردن. تجربه ی شسته شدن تو حیاط با آبی که از قبل تو قابلمه گرم شده بود و ما میلرزیدیم. تجربه ی کاغذ باد ساختن با لوخ. تجربه ی فالی خوردن و فالی فروختن. تجربه ی آلاسکا گفتن تو کوچه ها. تجربه ی بازیهایی که با نور شمع میکردیم وقتی تو شبای تابستون یهویی برقا قطع میشد و ساعتها تاریکی مطلق بود. تجربه ی فرش پهن کردن تو حیاط خونه و آوردن تلویزیون تو حیاط و تا نیمه های شب کانال یک رو دیدن. الان که فکر میکنم باورنکرونیه که ما با دوتا کانال و البته بعدها ۳ تا کانال سرگرم بودیم. شبایی که آسمونش پرستاره تر بود و همسایه هایی که همیشه درب خونه هاشون باز بود. تو خونه ی ما این مدلی بود: پدرم بدلیل تسلط به زبان انگلیسی رمان اورجینال میخوند، مامانم در کنار اینکه قاری قرآن بود، رمانهای ترجمه آقای منصوری رو میخوند، برادر بزرگ (شماره یک) شاملو میخوند با یه موزیک پس زمینه با صدای خسته و پردودِ داریوش، خواهرم به نقاشی علاقه داشت و انصافا خوبم میکشید و برادر بزرگ (شماره دو) کفتر بازی میکرد. و هنوز هم فاز این بشرو درک نکردم. کلا کانسپت عجیبی بود.
و من: پسری که در کوچه هایِ خاکیِ پایین ترین نقطه شهر مشهد بدنیا اومد و بزرگ شد. با ملغمه ای از فقر مالی و بی سوادی اجتماعی و نگاه بشدت غربال شده ی جهان سومی که از در و دیوار همچو پتکی نرم بر ذره ذره ی جانم نشست. هرچند هنوزهم عاشق بوی نم دیوارهای همون خونه ی قدیمی ام و کوچه های خاکی شو ترجیح میدم به آسفالت های امروزی، ولی این دلیل نمیشه خودمو قانع کنم که همه چیز خوب بوده!
     
  
مرد

 
یادداشت های یک بیسواد
قسمت (۳)

از وقتی یادم میاد دستام عرق میکرد! خدای من کاش این یه مورد و لااقل نداشتم. موردای دیگه چی بوده؟ میگم بوقتش. گاهی دستام اونقد عرق میکرد که دفتر مشقم کثیف میشد. در نتیجه من در آرزوی یک دفتر مشق تمیز و بدون لکه سالها حسرت میکشیدم. کافی بود یکم استرسی میشدم. انگار دونفر تو وجودم بودن که یکی سطل سطل آب پر میکرد و اون یکی میپاشید به دست و پام. باز خوب شد تو صورتم نمیپاشیدن! در هر صورت این موضوع همراه من بوده و هست تا امروز و ظاهرا دست بردارم نیست. بعدها یه جا خوندم ارثیه و معمولا از سمت خونواده مادریه. البته همش بد نبود. باعث میشد همیشه روزی چندین بار دست و پامو با آب و صابون بشورم و نتیجتا همیشه تمیز باشم و در امان از مریضی. واقعا خیلی دیر مریض میشدم و میشم ولی تا دلتون بخواد سردرد میشم. اینم تقصیر بابامه و خونوادش. همشون میگرن دارن. همشون تخمی ان جز بابام. گاهی با خودم فک میکنم این سلول ها این ژن ها این نسبت های فامیلی که نتیجش میشه آدمهایی با مشخصات ریز و درشت و تلخ و شیرین و سفید و سیاه و هزار هزار خصوصیت متفاوت واقعا نمیتونه یه اتفاق ساده و روال عادی دنیا باشه. انگار قراره ما اینجوری باشیم که هستیم. واقعا غیر این نمیشد باشیم. اگه بودیم اینجا نبودیم. تو یه زمان و مکان و شاید کالبدی متفاوت بودیم. نمدونم. شاید اصلا انسان نبودیم.
     
  
مرد

 
یادداشت های یک بیسواد

فریاد خاموش

ندگی مشترک بسیار تخمی تر از اون چیزیه که من فکر می کردم. شاید اگه الان بتونم به عقب برگردم و دوباره تو موقعیت ازدواج قرار بگیرم، بیشتر فکر کنم. نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم یا بگم آزادی ندارم و محصورم و این مدل بهونه ها. نه! قصه دراماتیک تر از این چیزاست. قضیه مربوط میشه به ایده آل ها. ایده آل هایی که بودن و نیستن. بودن و میشد بهترم بشن ولی نشدن!

همیشه به مامان بابام که نگاه میکردم برام سوال بود چرا پیش هم نمیخوابن. شاید چون من بچه آخری بودم و به قول بابام دیگه الک هاشونو آویزون کرده بودن. با خودم میگفتم من اگه ازدواج کنم تا ۶۰ سالگی قطعا رابطه عاشقانه ای دارم و بعدشم عاشقشم ولی ممکنه دیگه الک آویزون شه. تو همین مود فکری بودم که ازدواج کردم و اتفاقا درباره دیدگاهم به همسر منتخب گفتم. جوابش همراهی بود. هیچوقت فکر نمی کردم بعد گذشت ۱۲ سال از زندگی مشترکمون اون جدا بخوابه من جدا. ینی تو ۳۴ سالگی من و ۳۰ سالگی اون!

کاش میدونستم مشکل کارم کجاست. واقعا همه ی مدلهای رفتاری رو امتحان کردم. خدای بالای سرم شاهده. گاهی جواب داده و هزاران گاه نه. میدونم دوستم داره و میدونم من همه ی دنیاشم اما نمیدونم چرا باید دنیای زیبایی که ازش حرف میزدیم و عشق هایی که برای لحظات تنهایی مون میساختیم تبدیل بشن به ساعت ها نشستن پای موبایل و متعاقبا مردی که تنها روی تخت باید بخوابه. و پیگیری علت ماجرا از سمت مرد تبدیل میشه به یه دعوا.
بهش میگم بیا رو تخت من که خوابم برد برو به کارات برس. میگه مگه من مامانتم که بخوابونمت. میگم چه ربطی داره من مردم و به لمس تن تو نیاز دارم. آرامش بهم میده. حتی بدون سکس آروم میشم. و تیرهایی که به سنگ می خورد...

دنیای عجیبیه. کاش ازدواج نمیکردم. واقعا شاید دارم سخت میگیرم و این بی حوصلگی ها تو همه ی زندگی ها هست و نباید جدیشون گرفت. اما ازونطرف میگم اگه لحظات خوبمونو لمس نمیکردم و از اول همین گوهی بود که هست، نمیسوختم! شایدم من آدم ازدواج نبودم و نباید این طفلکم بند خودم میکردم. شاید باورت نشه ولی من دیگه حتی با خودمم خوشحال نیستم. ی زمانی بود خانم خونه شب میرفت خونه مامانش و این برای من فرصت مقتنمی بود برای نوشتن، موزیک گوش دادن، فیلم دیدن و در نهایت تفکر. اما الان متنفرم از تنهایی. همون حضور صخره مانندشم آرومم میکنه. آروم به معنای آرامش دادن نه، به معنای حرص نخوردن از نبودش‌. همین که بدونم هست خوبه. اون رو مبل من رو تخت، مهم نی پای انتخابم هستم.

فقط!
خودم دارم میسوزم از نداشتنش. از اینکه دیگه از رفتن تو موهاش آروم نمیشم. موهایی که عاشقم کرد. چشمایی که نمیتونستم ازشون چشم بردارم. الان ... بگذریم

دوست دارم فریاد بزنم. داد ها. ازون دادهای مردونه. ازون مردایی که باختن. ازونایی که خودشونو جر دادن برای بردن و تهش ناعادلانه رو به شکست رفتن. واقعا برای بدست آوردنش جنگیدم و برای نگهداشتن خودش و این زندگی تقریبا شهید شدم. دوس دارم وقتی از سر کار میام و خستم، یک دست گرم روی تنم کشیده شه. واقعا چیزی کم میشه ازش؟ دوس دارم ی خسته نباشید بشنوم. یه تشکر از اینهمه کار کردن. چطور ما مردا بابت هر وعده غذا میگیم خانوم دستتون درد نکنه زحمت کشیدین بعد یک بار نباید بشنویم شمام خسته نباشی کار میکنی هزینه های زندگی رو بی منت میدی؟ بله خب وظیفمونه!

دوس دارم داد بزنم هاااااا. سر خودم. سر خدا. سر اون. سر همه. تو دلم ی فریاده نگفته است. ی فریاد خاموش. اونقد صداش بلنده که گوشام هرشب سوت میکشه از شنیدنش ولی هیچکس نمیفهمه.
خودمم و خودمم و خودم!
     
  
مرد

 
یادداشت های یک بیسواد
قسمت (۴)

دوست داشتن!
حسی که آدم ها گاهی یک شبه بهش میرسن. یا حس میکنن رسیدن. گاهی مدت ها باید بگذره تا احساس کنی باید دوسش داشت. گاهی سال ها! و ممکنه یک شبه حس دوست داشتن از دست بره و با گذشت زمان این حس برگرده. نیاز ما به دوست داشته شدن یا دوست داشتن از کجا میاد؟ آیا نمیشه بدون این حس لعنتی زندگی رو ادامه داد؟ انگار يه قانون وجود داره كه تورو ملزم به دوست داشتن ميكنه.

بعد مدتي نسبتا طولاني، فرصت شد برم پارك. هميشه قدم زدن تو محيطي كه آدمهاي مختلفي رو ميبيني و همزمان از اون فضا لذت ميبري رو دوست داشتم و دارم. كلا نگاه كردن به آدمهارو دوست دارم. مخصوصا وقتي ميبينم دختر و پسري دست در دست هم، خندان و پر انرژي قدم ميزنن. ناخودآگاه لبخندي مياد رو لبام و به اين فك ميكنم كه رابطه شون چه مدليه، چيا ميگن و ... گاهي از حسن انتخاب بعضي افراد شگفت زده ميشم. يا مدل لباس پوشيدن آدمها. البته تو اين مورد خاص بيشتر پسرها توجهمو جلب ميكنن تا دخترا!

بعضيا تنهان. مث خود من كه اكثر مواقع تنهايي ميرن پارك. رو نيمكتهايي نشستن و شايد منتظر يه اتفاقن. سيگاري دود ميشه و موبايلي كه همه جا نت داره! و سري كه به اميد نگاهي مي چرخد و مي چرخد و باز مي چرخد.

براي من خيلي پيش مياد كه ديدن آدمها، حتي براي چند دقيقه و مكالمه اي كه با رد شدن از كنارم ميشنوم، شده سوژه ي يك متن يا كمك كرده به تكميل يك داستان ناتمام.

اما اين فكر هميشه همراه با منه: چرا ما نياز به دوست داشتن و دوست داشته شدن داريم؟ ممكنه خيلي ها به خيلي هاي ديگه علاقه داشته باشن و طرف حتي ندونه. يا محبت هايي كه تو يك جمع شخصي به شخصي بطور خاص داره. و يا خود ما كه ممكنه در آرزوي داشتن فلان كس روزمون و شب كنيم. بنظرم دوست داشتنِ تنها ايرادي نداره و تا اينجاي كار مشكلي پيش نمياد. مشكل ازونجا شروع ميشه كه حس مالكيت نسبت به اون شخص پيدا مي كنيم. و برعكسش. حس كنيم كسي قلبا بهمون محبت ميكنه و حس خفگي بهمون دست بده، حس مال اون بودن! براي من اين مثل يه سلول انفراديه. انگار شدم كفتر اين پشت بوم و نبايد جاي ديگه اي بشينم.

بنظرم بايد قوانين تغيير كنن. بزاريم قراردادها مربوط به مسائل مالي باشن. خريد خونه، خريد ماشين، رهن و اجاره، قرض و وام و ...

اما در مورد دوست داشتن و نهايتا ازدواج، نبايد كاغذي امضا بشه. نبايد ملزم به چيزي بود. بايد آزاد باشيم. ما جنس نيستيم كه نسبت به هم به چشم يك كالا نگاه ميكنيم. دخترها ملاك انتخاب هاشون شده: ظاهر طرف، ماشين و خونه و كار و در مورد پسرها: خوشگلي طرف، موقعيت مالي پدرش و شايد خود دختره و ارثي كه از قبل محاسبه ميشه.كه واقعا بعضياشون مهم هستن. اينو قبول دارم.

اما! اما قبل از تمام اين موارد ظاهري، توجه به درون آدمها كجاست؟ و دقيقا كِي قراره بهش پرداخته شه؟ وقتي كه همه چيز تموم شده؟ وقتي كه كاغذها امضا شدن و ديگه تقريبا درهاي زندان قفل شده و كليدي در كار نيست؟

يك انسان تمام داشته هاش رفتنيه جز انديشه اش. چيزي غير اين ارزش فكر كردنم نداره. كاش ميشد درجه بندي آدمها بر اساس نوع انديشه شون صورت ميگرفت. ميدونم نتيجه اي جز تنهايي نداره اما براي من ملاك انتخاب افراد براي معاشرت، سطح تفكر و ظرفيت پذيرش آدمهاست. تنها تو اين حالته كه ميتونيم ادعا كنيم انسانيم و اشرف مخلوقات.
     
  

 
عالی و خواندنی
     
  
خاطرات و داستان های ادبی

یادداشت های یک بیسواد

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA