ارسالها: 4109
#1
Posted: 13 Apr 2024 01:48
سلام و درود
نام اثر:«نيلوفر آبي»
ژانر:معمایی،عاشقانه،هیجانی
🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#2
Posted: 27 Apr 2024 15:08
مقدمه:
قتل،خون،جنایت،تباهی!!!
می گریختم...از تو و دنیای سیاهت می گریختم تو با ان چشمانت،که لعنت به چشمانت،دلیل بی
قراری های من بودی از تو گریزان بودم اما،در دامت گرفتار شدم شکارچی ماهری بودی و بالاخره شکارم کردی... به راستی چه شد؟ تو و ان هیبت واهمه انگیزت،خوی سرکشت چگونه به قلبم خوش امد کرد؟ می دانی چیست جان دل؟ من رنگ و بوی تو را گرفته ام وقتی با جذبه ادمکشت نگاهم می کردی من فاتحه قلبم را خوانده بودم گفته بودم که تو قاتل نیز هستی؟ اری...تو قاتل قلب منی مرا کشتی روزی که دست در موهای اغوا کننده ات می کشیدم،نفس عمیق کشیدم و قلبم چه بی رحمانه با عطر تو کوک شد من ذره ذره در تو غرق شدم من پای همه کج خلقی هایت می مانم صدای بم مردانه ات را که بالا می بری من قربان گیرایی صدایت می روم اصلا کار دل است
اخ از این دل زبان نفهم ممنوعه ترین بودی برایم اما حریف این دل نشدم دلی که بی اذن صاحبش برای ان چشمان جادویی ات ابهت مردانه ات رفته بود تو را خواستن تو را نفس کشیدن جرم است اما دلم...اخ از دلم که فقط برای تو شیون سر می
دهد تو دلیل وحشت یک دنیا هستی
اما چه ظالمانه است که...چهارچوب اغوشت،دلیل ارامشم باشد
دلم لبخندت را قاب کرده رنگ چشمانت را حریم دلم کرده
و من بود و نبودم را در راه تو باختم همه چیزم را
قلب و روحم را مال من نبود که به اختیار من کار کند حساس شده بود به بوی تو
تو قصد جان ما کرده ای؟...یادت هست روزی که این را گفتی؟...من خندیدم...اما جانا سخن از زبان ما می گویی؟
اخ که وقتی خشمت غالب می شود و من در عصیان نگاهت جان می دهم تو غرورت شهره شهر بود قدرتت نقل مجالس بود اما بی رحم ظالم،تو مرهم این قلب شکسته بودی من زبان چشمت را بلد بودم عشاق را چه نیاز به صحبت!!! دل و جانشان سخن می گویند
من در نی نی نگاهت می سوختم...خاکستر می شدم...و پروانه شدم...
تو بی رحم ترین ادم این کره خاکی هستی اما...تو دلیل ریتم قلب منی لعنت به تو و نگاهت لعنت به ریتم قلبم
و لعنت به لحظه ای که من اسیر اغوشت شدم....
(قسمت 1)
دست و پایی زده و با التماس گفتم:
-توروخداااا،نه...نه...منو بکش،تورو به هرکی می پرستی دست بهش نزن.
محشری برپا شده بود. من مرثیه سرایی می کردم و او،به راستی او کجا بود؟
چشم های به خون نشسته ام را به اویی که غرق در خونش دست و پا می زد،دوختم.
پایان فاجعه بار یک زندگی امپراطوری اینگونه بود؟!
چاقو را که این بار بلند کرد،نگاه از کوه زندگی ام گرفته و از عمق وجودم جیغ کشیدم:
-نهههههههههههههههههههه.
اما مقابل چشمم،چاقو به قلبش فرو رفت و بعد،ناله های طفلم در دم خفه شد...من بودم و دنیایی که تمام شد و طفلی که مقابل چشمم از دست رفت.
این پایان یک امپراطوری بود!!!
درندگی،خصلت او بود. یاغی گری صفت او بود...
همیشه می درید،خشمش زبان زد بود اما وقتی که،عطر من،صدای من،و پای تن من که در میان بود،او همیشه رام می شد.
من،ارامش و جنون این مرد بودم.
بند لباسم مثل همیشه توسط دست هاش پاره شد. کمرم قوس گرفت،لبخندم رو فرو خوردم و به چشمان طوفانی اش خیره شدم.
نی نی نگاهش،مالکیت رو منعکس می کرد.
دست هاش،تنم رو لمس نمی کرد،می پرستید...چشم هاش نگاه نمی کرد،اتش می زد.
جنون چشماش به هلال روی پهلوم که نشست،شدت گرفت. مثل یک جگوار غرید،اخم کرد و نشانی که خدا روی تنم هک کرده بود رو بوسید...شدید،سخت و کشنده.
دستی به موهای سیاه براقش کشیدم و با لبخند زمزمه کردم:
-یه افسانه قدیمی هست که میگه...
تنم رو بو کشید و من پیچ و تابی خوردم و با خنده ادامه دادم:
-حواسمو پرت نکن. بذار همشو بگم.
-بگو...
به اویی که با اخم و دقت نقطه به نقطه بدنم رو با نگاهش می بلعید نگاه کردم و با ارامش گفتم:
-افسانه میگه که اگه جای ماه گرفتگی روی هرجایی از بدنتون داشته باشی،شاید نشان زخمیه که توی زندگی قبلیتون بخاطرش ُمردید.
نفس هاش شدیدتر شد و طبق معمول بدترین واکنش رو نشون داد. صورتش رو در دستم گرفتم و با دلبری گفتم:
-فکرمیکنی،من توی زندگی قبلی چطور مر...
کمرم گرفته شد،محبوس اغوشش شدم و بعدچرخید و حالا من روی تنش قرار گرفتم. نفس در نفس چشم در چشم هم قرار گرفتیم و لب زد:
-این جای زخم،زخمیه که من روی تنت کاشتم. تو ماه خونین شده منی ارامش،مرگی باشه به دست منه. زندگی باشه به دست منه. هر نفست برای منه،
غرشی کرد و با خشم گفت:
-چون تو نیلوفر ابی منی،تو همون کسی هستی که خشم و جنونمو به بند خودت کشیدی. تو من کافر رو مسلمون خودت کردی.
لبخندی زدم و بعد،معاشقه شکنجه گرانه شروع شد...
.
.
(داریوس)
صدای شلیک گلوله و جسمي که مقابل زانوم،به
زمین افتاد،تموم شد....
به چشمای نیمه بازش که زندگي رو وداع ميکرد،نگاه انداختم و گفتم:
قانون بازی رو نباید دور ميزدی...اخطار رو گرفته بودی،هوم؟
خرخر کرد...سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش
.باشم کار باید به بهترين شکل انجام ميشد .این یه قانون بود....
وقتي فرشته مرگ،جسمش رو به اغوشش .کشید،ماموریتم تموم شد....
دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چيزي حس نکردم,لبخندی زدم و از جنازه خونینش
دور شدم اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایي که مشخص کرده بودیم ببرن و سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بيرون
کشیدم به جنازه ای که روی زمین کشیده ميشد،نگاه
.دوختم و شماره اش رو گرفتم بله؟
نفسي کشیدم و به خاک که روی جنازه ریخته ميشد خيره شدم...عروس تموم شد...به رییس بگو خیالت راحت،عروس به دامادش رسید : لحظه ای سکوت و بعد .خسته نباشيد...بهش خبر میدم و قطع کردم
چشمام ميسوخت،نیاز به خواب داشتم...سرم رو به
.پشتي تکیه دادم و چشمام رو بستم...
.
.
(ارامش)
کاردکس رو امضا کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد،لبخندی زدم و گفتم:
-خب مهدیه خانوم،اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی،فردا صبح زود زود مرخص میشی...باشه عزیزم؟
مادرش لبخند محبت امیزی زد و مهدیه با شک گفت:
-تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: -اره عزیزم...من شب میام پیشت،خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم.
خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس،سمت رختکن حرکت کردم.
تقه ای به در زدم و به ارومی در رو باز کردم اما تا چشمم به دلارامی که با نیم تنه برهنه ایستاده بود خورد،جیغ خفیفی کشیدم.
-زهرمار...عنتر من چی دارم که تو نداری؟ تک خنده ای کردم و گفتم:
-محض رضای خدا دلی...بابا شرف نذاشتی واسه مون...هر کی میاد اینجا قشنگ بالا پایینتو یه رصد میکنه،خوب میمیری زیر مانتوت یه تاب بپوشی؟
مغنعه اش رو از سرش کشید,و من محو موهای بلند اتشینش که صورت سفیدش رو قاب گرفت، شدم.
-بدبخت،بذار ببینن ادرنالینشون بزنه بالا...سینه نیست که،الماس کوه نور ایرانه.
و سینه اش رو با ضرب خاصی لرزوند.
دستم رو به نشونه خاک بر سرت بلند کردم و سمت کمدم رفتم.
-پرستار نمونه؟
همون طور که مانتوم رو تعویض می کردم،گفتم:
-بگو.
-رفتی خونه دو ساعت بتمرگ،بعد زنگ می زنم باهم بریم خرید...باید کلی وسیله بخرم.
به چهره اش نگاهی ننداختم و به ارومی گفتم: -باشه. حس متضادی داشتم.
از اینکه پدرش یه کار خوب توی تهران پیدا کرده بود و قرار بود اسایش مالی بیشتری داشته باشن،خوشحال بودم اما از اینکه قرار بود دوست چندیدن ساله ام رو از دست بدم،بغض سنگینی رو توی گلوم حس می کردم...به هر حال...حق نداشتم بخاطر خودخواهی خودم حالش رو خراب کنم.
کمدمون رو بستیم و بالاخره از رختکن بیرون رفتیم.
سری برای نگهبانی تکون دادم و از بیمارستان خارج شدیم.
توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدیم.
-ارامش؟
نگاهی به چهره دوست داشتنی اش انداختم و گفتم: -بله؟
-شما کسی رو تهران ندارید؟
با سوالش تکون خوردم...ما هیچ کس رو تهران نداشتیم...اصلا کسی رو نداشتیم که تهران سکونت کنه...اما،اون،اونم تهران بود...یعنی الان...
افکار مغشوشم رو پس زدم و گفتم:
-نه،همه فک و فامیل ما شیرازن...ما کسی رو تهران نداریم...چطور؟
-هیچی بابا...گفتم مثل این رمانا میرم اونجا یکی از فامیلای که تو از قضا خیلی هم پولداره و خیلی شاخه عاشق من میشه...و القصه.
خنده کوتاهی کردم و گفتم: -شرمنده...همچین موردی نداریم.
اتوبوس که اومد،سوار شدیم،اما ذهنم گیر کرده بود تو جایی که ممنوع بود و بیرون نمی اومد.
ذهنم رو سمت دلارام و موهای قرمزش که به زیبایی شعله های اتش بود،سوق دادم و سعی کردم از اخرین لحظه هایی که با صمیمی ترین دوستم هستم، لذت ببرم.
سنگگ داغی که در دستم بود،معده ام رو مالش می داد.
نسیم ملایمی که بین موهام می وزید،نستبا خنک بود اما نوید روزهای گرم تابستونی رو می داد...عمر بهار به سر اومده بود و تابستون قدرت نمایی می کرد.
وارد کوچه که شدم،تا چشمم به برگ موهای پیچ خورده که روی سقف حیاط خونمون گسترونده شده بودن و با مهر ما رو از گرمای طاقت فرسای تابستونی نجات می دادن خورد،لبخند زدم.
خونه ما متفاوت ترین خونه این کوچه و این محل بود و دلیل اصلیش هم همین درخت برگ مو بزرگ چندین ساله بود که با فخر به اوج می رفت و در باد می رقصید. دیدن اون قوره هایی که مثل یک مروارید کبود،وسط سبزی برگ ها می درخشید،حس خوب زندگی رو بهت دست می داد.
قوره های اب داری که باعث جمع شدن دهانم شد.
با حس خوبی که همیشه از دیدن منظره خاص خونمون می گرفتم،قدم هام رو سرعت بخشیدم . کلید رو از کیفم بیرون کشیدم و در رو به ارومی باز کردم.
وارد حیاط که شدم،نگاه مختصری به حیاط کوچکمون انداختم و با دیدن حسن یوسف هایی که مامان کنار باغچه گذاشته بود،سری تکون دادم.
یه موجی از عشق در اینجا دمیده شده بود که بوی نفس های مامان رو می داد...مامانی که با عشقش اینجا رو پروریده بود و بابایی که هر روز صبح بعد نماز صبحش،باغچه رو با دقت و عطوفت ابیاری می کرد.
شادابی حسن یوسف ها و درخت انگور،اثبات این بود که اینجا از عشق مملو شده.
کمی که گوش می دادی،صدای شاهنامه خوانی های بابا رو ،زیر قالیچه ای که شب ها من پهن می کردم ،با بوی هندوانه با خاک شیری که مامان برای خنکی روش قرار می داد،رو می شنیدی...اینجا مامن من بود.
اجبارا نگاهم رو از باغچه و قالیچه خاطره انگیز گرفتم و سمت خونه رفتم.
بابا عاشق صبحونه با سنگگ تازه بود...و دختر کو ندارد نشان از پدر؟
به شعر من در اوردی خودم خندیدم و اروم در خونه رو باز کردم. کلید رو روی کنسول گذاشتم و
از خم سالن رد شدم. توقع داشتم مامان و بابا خواب باشن اما صدای وز وزی که از اشپزخونه شنیدم،نیشم رو شل کرد.
بیدار بودن. قدم هام رو سرعت بخشیدم تا اعلام حضور کنم اما صدای هق هق ریز مامان رو که شنیدم،بی اختیار ایستادم.
کمی که گوش دادم،بابا دلجویانه گفت:
-فاطمه جان اخه هنوز که چیزی نشده،چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟
مامان با هق گفت:
-رضا می دونی که من طاقتشو ندارم...کلی خون جیگر نخوردم که اخرش بخوان،بیان دخت...
نتونست حرف بزنه و گریه اش شدید تر شد.
صدای لرزونش خون به جیگرم می کرد...چی باعث این اشک های مامان فاطمه ام شده بود؟
-اروم باش فاطمه،جون ارامش اروم باش...بچه الان از سرکار میاد تورو با این قیافه ببینه نگران میشه...اصلا من اشتباه کردم نباید چیزی بهت می گفتم.
تصویری ازشون نداشتم اما صدای کشیده شدن صندلی رو که شنیدم،متوجه شدم مامان بلند شده:
-راست میگی،وایسا زیر سماور رو روشن کنم بچه ام خسته است.
چند لحظه ای صبر کردم...وقتی نمی خواستن متوجه ماجرا بشم،دلیل نمی شد خودم رو فعلا نشون بدم.
پاورچین پاورچین سمت در برگشتم و در رو با صدای بلندی باز و بسته کردم و با صدای بلند تری گفتم:
-اهل منزل،خونه اید؟...ارامش اومده ها.
اولین نفر بابا به استقبالم اومد و من با دیدن موهای سفیدی که به شقیقه هاش شبیخون زده بود و ابهت گیرایی اش رو هزار برابر تر کرده بود،برای
هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم.
لبخندش ارامش بود...
-به به دختر بابا...خسته نباشی خانوم پرستار. لبخندی زدم و بوسه ای به گونه اش زدم. -سنگگ داغ خریدم بابا...بریم یه املت بزنیم؟
مامان با چشمای پف کرده و قرمزی که سعی کرده بود با اب رفع و رجوعش کنه،نگاه عمیقی به من کرد و با محبت گفت:
-خسته نباشی مامان.
سنگگ رو از دستم گرفت و من سعی کردم قرمزی چشماش رو ندید بگیرم.
-من برم بالا لباسامو عوض کنم بیام. و با ذهنی مغشوش و فکر شلوغ وارد اتاقم شده ام. چی شده بود....؟
.
.
(داریوس)
-پاشو تن لش...پاشو ببینم.
صدای انکر الصواتش رو روی سرش انداخته بود و خوابم رو زهرمارم کرد. با بدخلقی سرم رو از روی بالشت بلند کردم و گفتم:
-مردشوتو ببرن حیوون...این چه طرز ادم بیدار کردنه؟
چشمام رو به زور باز کردم و با دیدن نیم تنه برهنش،با چندش گفتم:
-ای تو روحت مسیح...با اون پشمات حالمو بهم زدی.
چشم غره ای به من رفت و گفت:
-ببند گاله رو...نصف دخترای دنیا تو کفن من فقط یه دستی به کمربندم بزنم و یه چیزایی نشونشون بدم...الان تو می دونی به چه چیزی مفتخر شدی نکبت؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و با دیدن شلوارک زردی که تنش کرده بود،لبخندی زدم و گفتم:
-قناری؟
متعجب برگشت و به من نگاه کرد. زرنگ تر از این حرفا بود و با یک نگاه فهمید منظورم به شلوارکشه.
بلوزش رو سمتم پرت کرد و گفت:
-حالیت نیست دیگه...این الان مده، مد...تو خر این چیزا رو از کجا می فهمی اخه؟
و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:
-اونجوری به بدنمم نگاه نکن...الان خودتو جرم بدی هیچ سرویسی بهت نمیدم...کمر واسه ام نذاشتی دیشب...هی بده بده بده...تموم شد اقا...دیگه هیچ بده ای در کار نیست.
بالشتم رو سمتش پرت کردم و با حالت چندش گفتم:
-خفه شو...حالمو بهم زدی با اون توهماتت بدبخت...پاشو برو لباس بپوش.
سرش رو بلند کرد و با نیش شلی گفت:
-چی شد؟دلت خواست؟...پایین مایینت رو نمی تونی کنترل کنی؟
سری براش تکون دادم و از تخت پایین رفتم...این چند روزی که گورشو گم کرده بود تازه به ارامش رسیده بودم...حالا حضور دوباره اش گند می زد به ارامشم با این مزخرفاتش.
سمت سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم،نگاهی به صورت خسته ام و چشمای گود شده ام انداختم.
دستی به موهام کشیدم و از سرویس بیرون رفتم اما متوجه مسیح شدم که روی کاناپه نشسته و با دقت به گوشیش نگاه می کنه.
سوالی نگاهش کردم...جدی شد و گفت: -حکم قرمز اومده...جمع کن بریم.
و بی حرف پس و پیش،لباسامون رو عوض کردیم و از خونه بیرون زدیم.
حکم قرمز اومده بود و این اصلا شوخی بردار نبود.
.
.
(ارامش)
خمیازه ای کشیدم و بالاخره چشمم رو باز کردم اما تا چشمم به مامانی که با عشق بهم نگاه می کرد خورد،لبخندی زدم و گفتم:
-مامان از کی اینجایی؟ لبخندش غم بود.
-تازه اومدم مامان...تو خواب شبیه بچه ها میشی...دوست دارم فقط نگات کنم.
حال مامان خوب نبود...اصلا خوب نبود.
از روی تخت بلند شدم و بوسه ای به گونه اش زدم:
-دورت بگردم من عشقم. موهام رو بوسید و من رو محکم به خودش فشرد.
بوی بهشت می داد. بوی خدا می داد. بوی ارامشی رو می داد که من ارامش بهش وابسته بودم.
-بابا رفت؟ موهام رو نوازش کرد و گفت: -نه،نرفته. امروز اینجا می مونه. یه چیزی شده بود. یه چی شده بود که انقدر خونواده بهم ریخته بود. اما چی؟ تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد و گفت: -تنبل خانوم،نزدیک ظهره...پاشو که مامانت بدون
شما به ما نهار نمیده. لبخندی زدم و از اغوش مسیحایی مامان دل کندم.
نگاهی به لبخند بابا و غم توی چشمای مامان کردم.
نمی دونستم چی شده...منتظر بودم که خودشون حرف بزنن.
به مهری که بین ما جریان داشت اعتماد داشتم.
بابا خدای روی زمین من بود و مامان همه چیزم بود.
یک چیزی شده بود و من دیر فهمیدم...خیلی دیر.
.
.
کیسه خرید ها رو گوشه نیمکت گذاشتم و به تصویر مقابلم خیره شدم.
حافظیه...قطب عالم عشق،از همین مقبره که بوی نرگس می داد منعکس می شد. گوشه به گوشه این مزار،بوی بهشت می داد و تو می تونستی بشینی و
عطر خدا رو تو این حوالی استشمام کنی...شیراز اگه شهر عشاق بود،حافطیه خود عشق بود.
فقط خدا می دونست که چه عشق هایی رو حافظیه به خودش دیده که از شعاع بیست متری،عشق بهت لبیک می گفت...
عجیب حال و هوای دلچسبی داشت اینجا...
من سکوت می کردم،همیشه در اینجا سکوت می کردم و نوای نی رو گوش می دادم...چشمام رو می بستم و با تمام وجود،خودم رو مست از عشق می کردم.
نوازنده نی،صدای دلپذیری داشت،جان می بخشید به جان ادمی و عطر اگین می کرد روح پر فتوح حافظی رو که بین ما به ارامی ارمیده بود...حتئ حافظ هم از صدای مرد،به خود احساس غره می کرد که چه شعری سروده...
مرد نی نواز،می خوند:
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست من عاشق ابیات حافظ بودم و شکوفا می شدم با هر بیتش.
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
سکوت دلارام دلیل ارامشی بود که ما از حافظ می گرفتیم.
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
بغض لونه کرده بود در وجودم.
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
کجاست؟؟
بغض کرده بودم. حس و حال خوبی نداشتم. بهترین دوستم به سفر می رفت و نمی دونستم دقیقا چند وقت بعد دوباره می تونم ببینمش...
حالم بد بود...خیلی بد.
دستای دلارام که روی دستم نشست،چشمام رو باز کردم و به چشمای پرش،چشم دوختم و در یه لحظه،در مقابل حضرت حافظ بغضمون شکست و هم رو به اغوش کشیدیم.
اینجا شاهد بهترین لحظه های من و دوست کودکی هام بود.حافظ خونی های دو نفره ما از همینجا شکل گرفت...
افسوس که لحظات خوبمون رو قدر ندونستیم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#3
Posted: 27 Apr 2024 15:19
(قسمت 2)
(داریوس)
مسیح پاکت رو از دستای میثم بیرون کشید و گفت: -امنه؟
میثم سری تکون داد و گفت:
-خیالتون راحت...صبح که پیغام رئیس رسید،خودم با هواپیما رفتم و برگشتم...همه چیز رو خودم ترتیب دادم...هیچکس خبر دار نیست.
خب،این یه قانون بود.
کاری که بهت محول شده روهیچکس نباید ازش با خبر باشه...جزاش،اصلا چیز دل خواهی نبود.
سرم رو تکون دادم و میثم بدون کلمه ای،از اتاق بیرون رفت.
مسیح طبق اموزش،نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد در پاکت رو باز کرد و محتویات داخلش رو روی میز ریخت.
چندین عکس،و یک سری برگه نوشته شده.
سمت میز رفتم و به دیدن عکسا مشغول شدم و مسیح با برگه ای که بیوگرافی بود،سرگرم شد....
چون حکم قرمز اومده بود،پای جونمون وسط بود...ماموریت مهمی بود و باید کاملا از همه چیز اگاه می شدیم.
اولین عکسی که به چشمم خورد،مرد بلند قامتی بود که عینک افتابی بزرگی به چهره زده بود و با تلفن مشغول صحبت بود. جوان و جذاب به نظر می رسید.
عکس دوم رو که بلند کردم،مسیح گفت: -طرف ادم حسابیه.
توی عکس دوم هم چهره اش واضح نبود...نیم رخش بود.
سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم. بیوگرافی رو روی میز قرار داد و گفت:
-طرف استاد دانشگاهه ...جز هیئت مدیره دانشگاه و سرپرست انجمن نخبگانه...میشه گفت مغز فیزیک ایرانه.
سوتی کشیدم و گفتم:
-به چهره اش نمی خوره.
سرش رو تکون داد. عکس سوم رو که از نمای دانشگاه بود رو بلند کردم.
-اسمش چیه؟ به شماره گفت: -رضا،رضا شرقی. عکسی که توی دستم بود،خشک شد. با تعجب
گفتم: -چی گفتی؟
همون طور که با دقت به عکسا نگاه می کرد گفت:
-رضا شرقی. ساکن شیراز،متاهل و دارای یه دختر...طرف هر کی که هست،خیلی واسه رئیس اهمیت داره...فکر کنم این دخترش باشه.
یه سوتی درون مغزم ایجاد شده بود و فامیلی شرقی درونم زنگ می خورد.
مسیح عکس رو مقابلم قرار داد و گفت:
-ارامش شرقی...این دخترشه.
و انقلابی که درونم شکل گرفت،با دیدن چشمای درشت اون دختر،رعشه برنگیز بود.
همون چشما،همون نگاه و همون لبخند رو داشت... -جمع کن بریم...رئيس خیلی روش تاکید کرده. مغزم فلج شده بود...چه طور امکان داشت؟ این ارامش شرقی،همون ارامش کودکی های من بود....؟
.
.
(ارامش)
خسته و بی حوصله از بیمارستان بیرون زدم. نبود دلارام مثل یک خار قلبم رو خونین می کرد. تنها یک روز بود که رفته بود و اونقدری من بهم ریخته بودم که نمی تونستم تمرکز کنم.
با بغضی گلوگیر،سوار تاکسی شدم. جای دلارام خیلی خالی بود.
دوست مو قرمز من،که مثل حنا دختری در مزرعه بود،کوچ کرده بود و من قلبم از دوریش فشرده می شد.
خنده های بلند و ازادش،شیطنت های ریز و دلبرانش،همه و همه مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد. نتونستم طاقت بیارم،یکی از دوستام رو به جای خودم گذاشتم و ساعت چهار صبح که هنوز هوا تاریک بود،از بیمارستان بیرون زدم.
احتیاج داشتم به بابا.
بابایی که با لذت من رو به اغوش بکشه و موهام رو ببوسه و مامانی که از ناراحتی من اشک گوشه چشمش جمع بشه.
من سوگولی خونه بودم.
تک فرزند بودم و مامان و بابا تموم عشقشون رو به پای من می ریختن...
بابا بیرون،استاد فیزیک و خدای قانون ها بود اما داخل خونه،از دنیای نیوتن و ژول و انرژی ها فاصله می گرفت و خودش رو در قانون های زندگی من،انرژی که من بهش وارد می کردم و عشقی که اون به من و مامان می رسوند لبریز می کرد.
مامان با دیدن من گل از گلش میشکفه و تموم هست و نیستش روی مدار موهای من میچرخونه...من شاید لای پر قو بزرگ نشده بودم اما در دریای محبت بی کران پدر و مادرم غرق شده بودم.
وقتی تاکسی جلوی در خونه ایستاد،تعجب کردم. اصلا متوجه مسیر نشده بودم.
کرایه رو حساب کردم و برای اولین بار،به زیبایی خونه مون توجه نکردم و به برگ هایی که زیر نور مهتاب،چرخ می خوردن،اظهار زیبایی نکردم.
در رو باز کردم و بی سر و صدا وارد حیاط شدم.
اما،به محض ورودم به حیاط،موجی از وحشت به وجودم سرایت کرد...تاثیر وحشتی که درون سیاهی شب سوسو می زد به حدی بود که پاهام لحظه ای از حرکت ایستاد....
چرا اینجوری شدم؟
حس می کردم از در و دیوار خونه غم تراوش میشه...برگ مو ها توی نسیمی که می وزید با ضرب بالا و پایین می رفتن و یه فغان از دلشون بیرون می زد.
فغانی که من متوجه نمی شدم...من فقط یک درد عمیق رو حس می کردم.
پاهام رو تکونی دادم و به سمت خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و تاریکی خونه،اولین چیزی بود که بهم خوش امد گفت.
حتما مامان و بابا خوابیدن.
چراغ رو روشن نکردم و سعی کردم توی
تاریکی،مسیر اتاقم رو پیدا کنم. گوشیم رو در
دست گرفتم و با استفاده از روشنایی اش،قدم هام رو تنظیم کردم اما پام به قالی گیر کرد و به ضرب روی زمین افتادم.
ناله پام بلند شد و گوشیم کمی دور تر از من افتاد.
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم گوشیم رو بردارم تا با روشنایی اش نگاهی با پام بندازم. دستی رو که سمت گوشی
درازکرده بودم،خیسی لزجی روش احساس کردم.
بلافاصله مغزم هشیار شد و من بویی رو که جز لاینفک زندگیم بود رو حس کردم و در جا بدنم یخ زد.
بو از مقابلم بلند می شد...با ترس و وحشتی که گریبانم رو گرفته بود،روشنایی گوشی رو به مقابل بخشیدم.
اما...تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد،مویرگ های مغزیم ترکید و چشمام از وحشت گشاد شد.
مغزم اژیر خطر کشید و من با تموم توانم،مقابل جسم خونین مادرم،که سنگ فرش ها رو به خونش اغشته کرد بود،جیغ کشیدم:
-ماماااااااااااااااااااااااان.
اما فقط من می دونستم،چاقویی که درست به قلبش نشونه رفته یعنی چی!!!
در مقابل چشمانم،بال خوشبختیم شکست و فقط من بودم و جسم خونین مادرم و دست هایی که به خون مامن ارامشم امیخته شده بود.
بغض تو گلوم چمبره زده بود و من با خس خس خودم رو از روی زمین بلند کردم و سمتش حرکت کردم. دستام می لرزید و اشک مثل ابر بهار صورتم رو فرا گرفت.
تاریکی میدان دیدم رو محدود کرده بود،بلند شدم و اول چراغ رو روشن کردم و وقتی روشنایی طنین انداز شد،جسد خونین مادرم بیشتر به چشمم اومد.
زانوانم سست شد و من سقوط کردم. دستای همیشه گرم و پر محبتش رو به دست گرفتم اما سردی ناخوشایندی که بهم سلام گفت،اغازگر بدبختی من شد.
می دونستم نبضش نمی زنه اما باز هم دستم سمت گردنش رفت،اما چیزی نبود.
اشک هام شدت گرفت و با تموم وجودم هق هق زدم.
_مامان،مامان خوشگلم،تورو خدا چشماتو باز کن...مامااااان.
امکان نداشت صداش کنم و جانم نشنوم اما الان جان داده بود و جانی در کار نبود.
جسم سردش تموم هست و نیستم رو به اتیش کشید.
یک خراشیدگی هایی اطراف صورت و دستاش بود و این شکم رو بیشتر می کرد.
با صدای افتادن چیزی که از اتاق شنیده شد،مثل صاعقه زده ها خشکم زد.
به ناگهان یادم افتاد؛بابا کجاست؟
ارتعاش تار های صوتیم،صدای لرزونی از وجودم بیرون زد:
_بابا،بابا کجایی؟ اما صدایی نیومد. خواستم تکون بخورم که دوباره صدا تکرار شد. تعلل جایز نبود و به زور بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
اشک دیدم رو تار کرده بود و هق هق نفسامو بند اورده بود....صدا از اتاق من می اومد.
در رو به ارومی باز کردم اما با دیدن بابایی که خودشو روی زمین می کشه و پارکت ها رو به خون خودش اغشته کرده،اشکام رو بیشتر کرد و به سرعت خودم رو بهش رسوندم....
هنوز نفس می کشید. از پهلو هاش خون می چکید و دوتا گلوله به شکمش خورده بود.
دستام رو دورش حلقه کردم و با زاری گفتم: _بابا،باباییی چه بلایی سرتون اومده؟
روزی فکرش رو هم نمی کردم با جسم خونین پدر و مادرم روبه رو بشم.
لباش رو مثل ماهی که از اب بیرون افتاده تکون می داد.
لبامو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم: _چیزی نگو بابا،زنگ میزنم الان امبولانس.
اما تا خواستم بلند بشم،با باقی مونده توانش،دستامو گرفت و مانعم شد.
با تعجب نگاهش کردم،انگار داشت چیزی می گفت اما نمی فهمیدم.
گریه امونم رو بریده بود.
سرم رو به لباش نزدیک تر کردم،با صدای ضعیفی گفت:
_ف...رار...ک...ن...ارا...مش...فر...ا.رر...کن. ترسیدم. اما با هق گفتم:
_من جایی نمیرم بابا. تورو خدا بذار زنگ بزنم دکتر.
اما دستام رو گرفت و اشک از گوشه چشمش روون شد.
_ب.رو...برو ا...را...مش...برو....
نمی تونستم....امکان نداشت...._نه بابا،من هیچ جا نمیرم. چشماش پر شده بود و قلبم می ترکید. _یه،ن...فر...می...اد...دنبا...لت...با.هاش...برو...ا
ل...ان...فقط...برو...برو.
خواستم بگم نه که صدای افتادن جسمی رو از پشت بوم شنیدم.
بلافاصله وحشت تموم بدنم رو گرفت. بابا با التماس گفت:
_فر...ار...کن...بخا...طر...من...برو...تو...رو...خدا...برو.
نمی تونستم...نمی تونستم.
خواستم حرفی بزنم که صدای قدم هایی رو از پله های منتهی به پشت بوم شنیدم.
واقعا ترسیدم...قلبم محکم به قفسه سینه ام می زد و حس می کردم در حال مرگم.
_بر...و...جون من...و...فا...طمه...برو...فرار کن.
اشکام بیشتر شد و بابا سعی می کرد من رو پس بزنه. وقتی صدای در بهار خواب رو شنیدم،بابا به التماس افتاد و اشک چشماش فراگیر شد.
بابا با دستاش پسم می زد.
ترس و التماس توی چشمای بابا باعث شد پیشونی بابا رو محکم ببوسم و با بدبختی از اتاق بیرون برم.
چشمم به جسم خونین مادرم که افتاد،قلبم درد شدیدی گرفت اما وقتی سایه ای از کنار پرده عبور کرد،و صدای خش خش شنیدم،التماس بابا یادم افتاد و با تموم توانم،سمت در دویدم و با وحشت از خونه بیرون زدم و فرار کردم.
نمی دونستم به کجا،و حتی چرا،فقط فرار می کردم.
دستام به خون اغشته بود و من با تمام سرعت فرار می کردم.
درست لحظه ای که فکر می کردم ازاد شدم،ون مشکی رنگی مقابلم قرار گرفت و قبل از اینکه فرصت حلاجی به من بده،چندین نفر با هیکل های وحشتناکی از ماشین پیاده شدن.
چشمام از ترس در حال ترکیدن بود.
قدمی به عقب برداشتم و فرار کردم اما چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که بازوم اسیر دست کسی شد و من با تمام توانم جیغ کشیدم،اما به سرعت من
رو سمت خودش کشید و دستمالی مقابل دهنم قرار داد.
ورجه وورجه هام با قرار گرفتن اون دستمال و با هر نفسی که می کشیدم کم و کمتر شد و در نهایت،چشمام گرم شد و اخرین چیزی که یادم هست،پرت شدنم به داخل ون بود.
من با دست عجل،پیش به سوی بدبختی رفتم...
.
.
(داریوس)
در خونه باز بود و این شکم رو بیشتر کرد و با اسلحه هایی که در دست داشتیم،به سمت خونه دویدیم.
مسیح به ارومی در رو باز کرد و روشنایی ضعیفی از انتهای خونه می اومد.
از در و دیوار خونه خاطرات قدیمی من مملو شده بود و چه سخت بود نفس کشیدن.
بوی خون کل فضای خونه رو مسموم کرده بود. رد پای کفش هایی روی فرش دیده می شد. ترسیدم،نکنه دیر رسیده باشیم؟
اشاره ای به مسیح کردم و هماهنگ باهم به سمت خونه حرکت کردیم اما خیلی دور نشده بودیم که چشمم به جسد خونین فاطمه خانوم افتاد و چنان از دیدش حیرت کردم که نفسم به شماره افتاد.
مادری که بی قید و شرط به من هم محبت می کرد.
مادری که زبان زد بود....
مسیح با تاسف گفت: _دیر رسیدیم. امکان نداشت...
سمت جسدش رفتم و دستم رو روی گردنش قرار دادم اما سردی بی اندازه بدنش تموم امیدم رو پوچ کرد.
وقتی صدای بلند مسیح که می گفت"بیا اینجا داریوش"رو شنیدم،به سرعت تکون خوردم و سمت اتاقی که درش باز بود رفتم اما مرگ پشت مرگ...
مرد بچه گی هام،مرد موردعلاقه کودکی هام،غرق در خون خودش،از دنیا رفته بود.
زانوهام سست شده بود...لعنتییی...چراااااا؟ ارامش؟؟ ارامش کجاست؟سخنی نگفته،مسیح متوجه شد و باهم خونه رو گشتیم اما هیچ جا نبود. حتئ اثری هم ازش نبود.
ارامش نبود...خبر رسیده بود که از بیمارستان مرخصی گرفته و خودش رو خونه رسونده.
حالت تهوع داشتم...استرس داشتم. چه بلایی سر ارامش اومده بود؟
به در و دیوار خونه نگاه نمی انداختم تا خاطرات شیرین گذشته به مغزم هجوم نیاره...مغزم رو قفل کردم.
نباید به گذشته فکر می کردم...نباید...مسیح با زاری گفت: _حالا به رئیس چی بگیم؟ و سکوتی که در مقابل سوالش ایجاد شد... متاسفانه،به بن بست خورده بودیم.
مسیح تماس رو روی بلند گو قرار داد.
طبق عادت،با اینکه حتئ مقابلمون هم نبود،باز هم سرپا ایستاده بودیم و حتی نشستن به ذهنمون خطور هم نمی کرد.
یه عادت بود...بوق پنجم که به صدا در اومد،صدای بمش بلند شد:
-بگو مسیح....
و این صدا ناخوداگاه باعث جفت شدن پاهامون شد. مسیح نگاهی به من انداخت و گفت:
-سلام رئیس. سکوت که کرد،مسیح طبق وظیفه گفت: -ما اومدیم به خط. -خب؟ مسیح نفسی کشید و گفت: -راستش،دیر رسیدیم. و سکوت!!!
جفتمون خیره بودیم به تلفن و منتظر بودیم از درون تلفن یک گلوله درست به قلبمون اصابت کنه.
صداش با حرص بود: -تموم؟ تا مسیح خواست چیزی بگه،با غرش گفت: -داریوش زیر لفطی می خوای؟
بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردیم باهوش بود...دقیق بود...متوجه شده بود که تماس روی بلندگو و من دارم میشنوم...الکی نبود که،اون رئیس بود.
با صلابت گفتم: -متاسفانه.
می تونستم صدای گویی رو که روی میز رها کرد رو بشنوم:
-همگی؟ قبل اینکه مسیح حرف بزنه،گفتم:
-اثری از دخترش نیست...ولی خودش و همسرش کشته شدن.
سکوت...
حتئ نفس هم نمی کشیدیم...منتظر ایستاده بودیم:
-خیله خب،کنکاش کنید،اگه خبری از دخترش نبود،برگردید...مهم اون ادم بود.
و بی هیچ حرفی قطع کرد.
غیر ارادی بود وقتی جفتمون نفسمون رو رها کردیم.
.
.
(ارامش)
انقباض معده ام باعث شد با تمام توانم،هر چه که درون معده داشتم رو بالا بیارم.
نفير،با خشم گفت:
-گندت بزنن دختره خراب...تموم لباسام رو به گه کشیدی.
حتئ صدای مزخرفش هم باعث انقباض دوباره معده ام می شد. حرف رکیکی بارم کرد و با صدای بلندی گفت:
-فرامرز،یه دکتر خبر کن...بابا این گه زد به هیکل ما.
بی حال و بی جون کف پارکت های این جهنم افتادم. نفیر،شونه هام رو گرفت و من رو کشون کشون به گوشه سالن برد.
تموم تنم درد می کرد...اونقدر تو این دو روز کتک خورده بودم که حس می کردم یه جای سالم درون بدنم نیست.
خدا لعنتتون کنه...این جمله ای بود که دائم به زبونم می اومد.
درست در یک شب،تموم زندگیم زیر و رو شده بود!!!
پدر و مادرم به وحشتناک ترین شکل ممکن به قتل رسیده بودن و من اسیر کفتار هایی شده بودم که حتئ نمی دونستم کی هستن...از من چی میخوان اصلا؟
وقتی که به هوش اومده بودم،اونقدر تکون خوردم و جیغ و فریاد کشیدم که با ضرب شصت دو نفر از قلچماق هایی که من فقط در فیلم های مافیایی امریکا دیده بودیم،مورد عنایت قرار گرفتم....
تصویر خونین پدر و مادرم جلوی چشمم بود و این باعث می شد هر چه درون معده ام هست به جوش و خروش بیاد...دستام هنوز بوی خون می داد.
بوی خون پدرم، مادرم که جلوی چشمم پرپر شده بودن.
جیغ می کشیدم،فریاد می زدم که چی ازم میخواید اما جوابم تنها فقط مشت و لگد هایی بود که نصیبم می شد.
نفیر،با اون اسم کوفتیش،نگهبان لعنتیم بود...فکر می کردم مثل این کتاب ها تو یه شب کارم رو می سازن و اول به جسمم تجاوز می کنن و بعد هم اعضای بدنم رو به سرقت می برن...اما هیچ چیز شبیه این داستان ها نبود...تو یه خونه حدودا هشتاد متری اسیر چندین مرد و یه زن با چهره نیمه سوخته شده بودم.
سمتمم نمی اومدن...اما نگاه کثیفشون رو روی تن و بدنم می لغزوندن.
نمی دونستم حتئ کدوم نقطه شیراز هستم...اصلا هنوز شیراز بودم؟
تموم سوالم به یک بن بست ختم می شد...بن بستی که پایان نداشت.
به فاصله نیم ساعت بعد،مردی با چهره بی حالتی کنارم نشست و دستم رو گرفت.
با چندش دستم رو از دستش گرفتم اما بدون اینکه واکنشی نشون بده،گفت:
-کاریت ندارم...میخوام معاینه ات کنم. با لجبازی گفتم:
-نمی خواد...حالم خوبه...اگه راست میگی کمکم کن از اینجا برم.
سرش رو بالا گرفت و با لحن به شدت ناامیدی گفت:
-کمتر خودتو اذیت کن،بذار کمکت کنم روی پاهات بند بشی،اینا ادم مریض نمیخوان ها،تا قبل اینکه پاهات رو نشکستن،بذار کمکت کنم.
جدیت درون صداش به حدی بود که با تته پته گفتم:
-چ...چی گفتی؟...پ...پاهامو و...واسه چی باید بشکنن؟
وقتی لختی ام رو حس کرد،فشارسنج رو دوربازوم بست و گفت:
-زیاد اذیتشون نکن،کاری به کارشون نداشته باشی،کاری به کارت ندارن،کبودیای بدنت میگه اصلا دختر ارومی نبودی...اگه نمی خوای ناقص العضو بشی،باهاشون نجنگ.
و من حتئ نفس هم نکشیدم. من به چه جهنمی اومده بودم؟
فشارم رو که گرفت،خواست دهنش رو باز کنه که نفیر با صداي بلندی گفت:
-هوی پشمک،چی دارید میگید؟...کارتو بکن،ديوث.
و من حس می کردم،شیطان مقابلم ایستاده و با لبخند به من نیشخند می زنه.
اوای خاصی از دهان شیطان بلند می شد... خوب که دقت کردم،صداشو شنیدم.
"به جهنم خوش اومدی کوچولو"
و این سراغاز بدبختی بود!!!
کرختی بدنم رو به اغوش گرفته بود و خواب کم کم به سراغم می اومد تا دوباره بوسه ای به لب های خشکم بزنه و روح ازرده ام رو به سفری هر چند کوتاه ببره...برای ساعتی ارامش!!!
گوشه سالن روی زمین چمباتمه زده بودم و بخاطر داروهایی که دکتر برای رام کردن خوی سرکشم به دستور نفیر تجویز کرده بود،هوشیاریم رو تا حد
زیادی پایین اورده بود. دقیق نمی دونستم چه قرصی به خوردم دادن،اما حدس می زدم دیازپام بوده باشه که داشتم بی هوش می شدم انگار.
شب،چادر سیاهش رو روی شهر گسترونده بود و محکوم کرده بود همه رو به سیاهی...به ظلمات.
نفیر و دوستای شیطان صفتش هر کدوم گوشه ای از سالن رو اشغال کرده و در خواب به سر می بردن،اما من بخاطر وحشتی که اون دکتر به جونم تزریق کرده بود از خواب پریده بودم و به جدال با خواب می رفتم و شمشیر تیز وحشت گردن خواب رو از هم می درید.
تکونی به خودم دادم اما بدنم سست تر از اون بود که بخواد همکاری کنه،نفیر مطمئن بود با قرص هایی که به زور به خوردم دادن نمی تونم تکون بخورم که انقدر راحت روی کاناپه دراز کشیده بود و صدای خرناسش مثل خش های رادیو خراب،روی اعصاب ادم خط می کشید.
سر انگشت هام بی حس بود،چیزی حدود شش تا قرص به معده بیچاره ام ریخته بودن...خدا لعنتشون کنه.
می دونستم که داخل شهر نیستیم...یا حداقل جایی هستم که ادمی زادی وجود نداره که با جیغ و فریاد های من محض رضای خدا یک نفر هم به کمکم نمی اومد...فقط شیطان بود...فقط.
من کجا بودم؟
من هنوز نتونسته بودم برای پدر و مادرم عذاداری کنم،هنوز شوکی که بهم وارد شده بود اجازه ادراک بهم نمی داد.
می خواستم فرار کنم اما راهی نداشتم.
در قفل بود و کلید داخل جیب نفیر بود...بدنم حس سرپا ایستادن نداشت.
هیچ چیز شبیه فیلم ها یا داستان ها نبود...اونقدری به خودشون اطمینان داشتن که حتئ دستام رو هم
نسبته بودن...ته بن بست بود...اینجا جهنم بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#4
Posted: 27 Apr 2024 15:21
(قسمت 3)
شالم رو جلوتر کشیدم و حلقه موی درشت فری که کنار گوشم اویزون شده بود رو پشت گوش زدم.
نمی دونستم ساعت چنده اما از بی هوشی که اهل این جهنم رو در بر گرفته بود می شد حدس زد که نیمه شب رو رد کردیم.
خواب به چشمم حمله می کرد،چشمام بسته می شد اما وحشت به روحم نفوذ می کرد،نیشخندی می زد و نفسش رو روی گوشم رها می کرد و می گفت"اینجا می میری ارامش" و همون لحظه عقلم هوشیار می شد و خواب رو با شمشیر وحشت زخمی می کرد و وحشت بر تموم وجودم نقش میبست...خواب،درست مثل من زخمی بود و ناتوان.
نمی دونستم چند ساعت خوابیدم،اما اونقدر خواب های درم برهم دیده بودم که ناگهانی بیدار شده بودم. بخاطر نشسته خوابیدنم،گردنمم درد گرفته بود.
تقه ای که به در خورد،باعث شد تکون بخورم. یک نفر به در می کوبید. سعی کردم درجه هوشیاریم رو زیاد کنم...توهم نبود،یک نفر واقعا به در می کوبید.
ضربه هاش کم کم شدت گرفت و وقتی جوابی نشنید،صداش بلند شد:
-نفیر،نفیر خبر مرگت کجایی؟
با لگدش به جون در افتاده بود و با دهانش نفیر رو مورد امرزش قرار می داد. بالاخره نفیر و بقیه گیج و هراسون چشم باز کردن و به دری که هر لحظه ممکن بود شکسته بشه،چشم دوختن.
نفیر دستی به جیباش کشید و داد زد:
-هوووشه،چته حیوون،درو کندی از جاش بابا...صبر کن دیگه.
و لخ لخ کنان به سمت در رفت و با غرغر در رو باز کرد و گفت:-چته؟سر اوردی مردتیکه پفیوز؟
مردی که مقابلش بود هرکسی که بود،زورش به نفیر می چربید که گفت:
-خفه شو بابا...احمق اقا نظام ماشین فرستاده،مگه قرار نبود ساعت دو لشتو جمع کنی بیای؟می دونی ساعت چنده؟
نفیر با تعجب گفت: -مگه ساعت چنده؟ -ساعت سه و نیم احمق.
نفیر نگاهی به اطرافش انداخت و حرصش رو روی فرازی که پشت سرش بود خالی کرد و پس گردنی محکمی به فرازی که با تعجب نگاهش می کرد زد.
-وا،منو چرا می زنی؟
-تن لش من نگفتم ساعت یک باید بریم؟هان؟الان جواب اقا نظامو تو می خوای بدی؟
لگدی به باسنش زد و من اونقدر تحت تاثیر داروها قرار گرفته بودم که از دیدن نزاعی که بینشون شکل گرفته بود لبخند زدم.
-بسه بسه،دختره اینجاست؟
وبلافاصله لبخندم خشک شد...منظورش که من نبودم،بودم؟
نفیر سری تکون داد و گفت: -اره بابا،گفتم که خیالت راحت.
و بالاخره مرد نسبتا درشت اندامی وارد شد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت و چشماش روی منی که از ترس نمی تونستم نفس بکشم ثابت موند.
-مریضه؟ نفیر پوزخند زد:
-نه بابا،یه سگیه همش پاچه می گیره...مجبور شدیم یه چیزایی به خوردش بدیم یکم دهنشو ببنده.
مرد نگاه بدی به من انداخت و گفت: -سالمه دیگه؟
اینی که انقدر با چندش در موردش حرف می زدن،من بودم؟
نفیر لبخندی زد و گفت: -اره،می دونید که ما رو حرفمون هستیم. سری تکون داد و گفت: -بیارش پایین. و بدون اینکه نگاهی به من بندازه از ساختمون
خارج شد. نفیر اشاره ای به فراز کرد و گفت:
-دهنشو ببند،مثل عقاب داره نگاه می کنه...می ترسم داد و فریاد کنه.
من خشک شده بودم،چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟
فراز که نزدیکم شد،تازه به خودم اومدم و با جیغ گفتم:
-من...منو کجا می برید؟ -بیا،سلیطه اروم و قرار نداره که.
و سمتم اومد و بازوم رو گرفت و داد زد: -بیا دستاشو ببند. اسیر شدیم خدایی. دست و پای کرختم رو تکون دادم و با ناله گفتم: -ولم کنید...چی از جونم می خواید اخه؟
وقتی فراز نزدیکم شد،تکون هایی که می خوردم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر...نفیر هر کاری کرد نتونست ساکتم کنه،ادماش دورم رو گرفتن و قبل اینکه بفهمم چی قراره بشه،دست یکیشون روی لبام نشست و نفیر بازوم رو محکم در دست گرفت و از ترس چشمام گشاد شد. وقتی سوزشی رو در بازوم حس کردم،اخ ضعیفی گفتم و چند لحظه بعد،سرم گیج رفت و رمق از بدنم دور شد و روی دستای نفیر افتادم...دیگه چیزی حس نمی کردم...یکی از ادماش بغلم کرد،شالم از روی سرم به زمین افتاد و وقتی به خودم اومدم
که درون کانتینر قرار گرفتم و چشمام بسته شد.
.
.
(داریوس)
غلطی روی تخت زدم و سعی کردم افکاری که مغزم رو مثل مته سوراخ می کرد پس بزنم،اما نمی شد. یک تصویر مقابل چشمام بود و اونقدری اذیت کننده بود که هر کاری می کردم از جلوی چشمم دور نمی شد.
تصویر چشمای درشت و موژه های بلندش که مثل یک جنگل روی چشماش سایه انداخته بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شد. نمی دونستم مرده یا زنده است،چه بلایی سرش اومده اصلا؟
لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و از روی تخت پایین پریدم. خیلی بهم ریخته بودم. خاطرات گذشته مثل خوره مغزم رو می خورد.
سمت اشپزخونه رفتم و بطری اب رو یک نفس سر کشیدم. صدای باز شدن در رو که شنیدم،نفس کلافه ای کشیدم،اصلا حوصله مسیح رو نداشتم.
-بیداری داریوش؟
نه،از بعد لوده اش فاصله گرفته بود و صداش جدی بود و این یعنی یه حرف مهمی در پیش داره.
بطری رو روی میز گذاشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم:
-چی شده؟
نگاهش جدی و بدون هیچ گونه شوخی ای بود:
-باید بریم.
سوالی نگاهش کردم.
-رییس داره میاد.
و این جمله،تموم افکارم رو شست و مغزم رو خالی کرد. خب،مصیبت تازه ای در راه بود.
.
.
(ارامش)
جیغ کشیدم و گفتم:
-توروخدا،دست از سرم بردارید...بابا من نمی تونم،چرا نمی فهمید اخه؟
یاسی،مسئول دخترا با کلافگی گفت:
-وای،خستم کردی . ببین،اگه نیای،اگه خودت نیای،مجبور میشم عمادو صدا کنم،اونوقت جلوی اون باید لخت بشی،حالیته؟
و اسم عماد برای اینکه لال بشم کافی بود. یاسی وقتی ترس رو درون چشمام دید،لبخند پیروزی زد و گفت:-افرین،اروم بگیر...فقط یه معاینه است...کاریت ندارن.
کاریم نداشتن؟ اینکه باید تست باکرگی می دادم،چیز مهمی نبود؟
اینکه یه دکتر تو اتاق کناری منتظر بود تا معاینه ام کنه تا باکره گیم رو تایید کنه،چیزی نبود؟
-راه بیافت...دکتر منتظره. با بغض گفتم:
-من که گفتم دخترم،گفتم که تا حالا هیچ،هیچ... حتئ از گفتنش هم شرم داشتم. یاسی اما بی تفاوت گفت:
-اینکه باکره هستی یا نه رو ما باید تایید کنیم،الانم تا عماد نیومده لباساتو توی تنت پاره نکرده راه بیافت.
این ویلا،گوشه ای از جهنم بود. بخدا که خدا رحمتش رو از اینجا گرفته بود که انقدر شیطان اینجا زندگی می کرد.
بازوم رو که گرفت،بغضم رو فرو خوردم و همراهش راه افتادم.
وقتی جلوی چشمم،عماد بلوز فریال رو پاره کرد و مجبورش کرد که به حرف یاسی گوش کنه،فهمیدم هیچ شوخی ای در کار نیست...هر کاری بگن،انجام میدن و در راس،عماد بود که بدون ذره ای انسانیت هر کاری می کرد...هر کاری....
برای اینکه گرفتارش نشم،خفت رو به جون خریدم و سمت اتاق معاینه رفتم. یک چیزی بیشتر از هر چیزی عذابم می داد و اون این بود که انقدر سیاهی و نفرت وجود این ادم ها رو تسخیر کرده بود که به گریه ها و بلاهایی که سر بقیه می اومد به سادگی نگاه می کردن و اونقدر عادی بر خورد می کردن که تو مطمئن می شدی انسانیت درون این ادم ها کشته شده...درست مثل زنی که با روپوش سفید مقابلم ایستاده بود و بی تفاوت،تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-تا حالا رابطه داشتی؟ با نفرت سری تکون دادم. -بخواب روی تخت.
با درد چشمامو بستم اما یاسی کمرم رو به جلو هدایت کرد و عماد رو بهم یاداور شد. ناچار روی تختی که بهم نیشخند می زد رفتم و دراز کشیدم.
اشک از گوشه چشمم چکید و شلوارم رو از تنم خارج کردم. وقتی دکتر بالای سرم اومد،از زور حقارت چشمامو بستم و چند لحظه بعد که اندازه یک قرن برای من طول کشید،دکتر گفت:
-سالمه. -پشتش رو هم معاینه کردی؟ حتئ نفس هم نکشیدم...بی شرمی تا کجا؟ دکتر بی حوصله گفت: -اره. باکره است و هیچ گونه رابطه جنسی
نداشته... اصلا.
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه...چقدر حقیر شده بودم.
یاسی رو نمی دیدم اما از صداش متوجه لبخندش شدم:-خوبه.
اشکام رو پاک کردم و شلوارم رو به تن کشیدم. از روی تخت پایین اومدم و با نفرت به یاسی و دکتر نگاه کردم.
-اسمت چیه؟ وقتی جوابی ندادم،یاسی گفت: -مگه کری؟جواب بده کلی کار داریم. با حرص گفتم: -ارامش. دکتری سر تکون داد و روی برگه مقابلش چیزی نوشت و بعد از چند لحظه گفت:
-برگه سلامتش رو امضا زدم...پرونده اش رو هم تشکیل میدم،می مونه ازمایشای سلامتش که فردا انجام میشه...بگو بعدی بیاد.
دقیقا مثل یک حیوون باهام رفتار می کردن. مهر سلامت می زدن به پرونده ام و قرار بود ازمایش سلامت ازم بگیرن؟
چه غلطی می خواستن بکنن؟
-باشه.
و اشاره ای به در کرد از اتاقی که باعث شرمزدگیم شده بود،بیرون رفتیم.
از پله های ویلای درندشتی که سه روز بود زندگی رو ازم گرفته بود پایین رفتیم. به سمت اتاقی که سه روز پیش ما سیزده نفر رو اونجا اسیر کرده بودن،حرکت کردیم.
در رو باز کرد و من وارد شدم و نگاه بقیه با کنجکاوی سمت من برگشت. یاسی اشاره ای به دخترک چشم سبزی که چهره بی نهایت زیبایی داشت اما خیلی هم بچه می زد اشاره کرد و گفت:
-پاشو،نوبت توئه.
دخترک ترسید و از جاش تکون نخورد اما یاسی با عصبانیت داد کشید:
-عماد،عماد یه دقیقه بیا اینجا.
و به ثانیه نکشیده رنگ از رخسار همه مون پرید. دخترک چشم زاغ،بغضش ترکید و اشکش چکید و
من قلبم درد گرفت. سمتش رفتم و دستمو دور شونه اش انداختم و گفتم:
-پاشو،تا قبل اینکه اون حیوون بیاد پاشو.
اشکاش ریخت و گفت: -چه بلایی سرمون میارن؟ من هم حال خوبی نداشتم و با درد گفتم: -پاشو برو،تورو خدا برو تا اون بی شرف نیومده و با زور نبردتت...پاشو.
اما وقتی صدای بلند عماد در اتاق پیچید،دخترک از ترس به خودش لرزید و نتونست بلند بشه.
-چی شده یاسی؟
-هیچی،هر چی میگم بلند نمیشن...زور باید بالاسرشون باشه.
عماد خرخری کرد و گفت: -وقتی کتک بخورن ادم میشن و بی توجه به وحشتی که درون جمع انداخته بود سمت ما اومد. اشاره ای به من کرد و گفت:
-بکش کنار.
اما دخترک محکم دستم رو گرفت و با ترس به من چسبید.
-مگه کری؟میگم بکش کنار. نگاهی به چشماش کردم و گفتم: -ترسیده...الان خودش میاد. نگاهی به من کرد و پوزخند زد: -نه بابا؟اب قند بیارم براش؟ جدی شد و گفت: -بکش کنار گفتم.
ترسیده بودم...خیلی می ترسیدم،زانوانم می لرزید و ممکن بود بیافتم اما دستی که محکم بلوزم رو گرفته بود و فشار می داد و با لرز به من چسبیده بود،مانع از این می شد که کنار بکشم.
-نمیرم...بذار خودش میاد.
بی هوا،ضربه ای به شونه ام زد و به عقب پرتم کرد. تلوتلو خوردم و دستای اون دخترک از روی بلوزم رها شد. بازوهای دخترک رو گرفت و فقط با یک حرکت بلندش کرد. قبل اینکه دخترک بخواد به خودش بیاد،دستش رو بالا گرفت و ضرب سیلی اش به صورت دخترک کوبیده شد و صدای ناله دختر،هین تموم دخترا رو بلند کرد. سر دخترک به سمتی پرتاب شد و چشمای پرش رو سمت من گرفت و همون طور که قطره اشکی از چشمش می چکید،به من نگاه کرد...من کاره ای نسیتم بخدا.
-وقتی صدات می کنن،مثل ادم بلند شو و حرف گوش کن،حالیته؟
دخترک با نگاهش به من التماس می کرد. خواست دخترک رو تکون بده،اما اون از ترس حتئ نمی تونست قدم از قدم برداره.عماد با خشم گفت:
-مثل اینکه زبون ادمیزاد حالیت نمیشه. دخترک رو به سمت دیوار پرت کرد و گفت:
-نشنیدی صدامو؟
دست دخترک با ضرب به دیوار خورد و صدای جیغش به هوا پرتاب شد. دستش یه چیزی شد...بخدا که یه چیزی شد.
وقتی از زور درد به هق هق افتاد،بی توجه به موقعیتم،سمتش رفتم و دستش رو در دست گرفتم و گفتم:-تکونش نده.
نگاهی به دستش که به سرعت باد کرده بود انداختم اما عماد گفت:
-گمشو اون ور...دخالت نکن. خدایا...اینا ادم نبودن؟ دستش ممکن بود شکسته باشه. با خشم برگشتم و گفتم: -دستش شاید شکسته باشه،بذار یه نگاهی به دستش بندازم. -به تو ربطی نداره...پاشو بکش کنار.
تکون نخوردم و روبه دخترک گفتم: -کجات دقیقا درد می کنه؟
قسم خورده بودم که در هر شرایطی به ادم ها کمک کنم.
ترسیده بودم،از وحشت نمی تونستم درست نفس بکشم اما نتونستم بی تفاوت باشم...من ادعا داشتم که چرا انقدر عادی به این صحنه نگاه می کنن و خودم شاهد ظلمشون بودم و از ترس هیچ کاری نمی کردم،خب این چه جوری منطقی بود؟
اینجوری که منم یکی مثل همین ها بودم.
عماد فریاد زد:-مگه با تو نیستم،کری؟
دستش که سمت بازوم اومد،جیغ کشیدم:
-ولم کن .
خواست دوباره پرتم کنه که اجازه ندادم و محکم سرجام موندم. لگدی به پهلوم زد و من از زور
درد چشمام رو بستم و شل شدم. خم شد و دست دخترک رو گرفت و جیغ دختر باعث شد چشمام رو باز کنم. این انصاف نبود.
به جلو رفتم و با فریاد گفتم:
-ولش کن دستشو...ممکنه شکسته باشه...دستشو ول کن حیوون.
دختر از زور درد جیغ می کشید و اشکش تموم صورتش رو خیس می کرد. دست دختر رو ول کرد و با خشم سمت من برگشت و بازوم رو گرفت و فریاد زد:
-یاسی اونو ببر،من ببینم این خراب دردش چیه.
یاسی نگاهی به ما کرد و با احتیاط دست دختر رو گرفت و بلندش کرد و نگاه متاسفی به من انداخت و از اتاق رفت.
-سرت به تنت زیادی کرده؟
بازوم رو محکم فشار داد،اخی گفتم و با درد
چشمام رو بستم. هیچ وقت بدون پوشش سر،جلوی
یک غریبه نایستاده بودم اما این ها هیچ کوفتی برای پوشش موهام نداشتن...لعنتی حالم داشت بهم می خورد.
-چرا لال شدی؟ چشمام رو باز کردم و با نفرت گفتم: -خدا لعنتت کنه...دستم شکست. -بگو غلط کردم. امکان نداشت...کار بدی نکرده بودم و ذره ای
پشیمون نبودم. با نعره گفت: -مگه با تو نیستم؟بگو گه خوردم.
می دونستم اشتباهه،می دونستم دیوانگیه اما نتونستم جلوی نفرتم رو بگیرم. اب دهانم رو جمع کردم و پرت کردم توی صورتش و با جیغ گفتم:
-خدا لعنتتون کنه...شما بویی از ادم بودن نبردید.
چشماش رو بست و وقتی باز کرد،دیدم که مرگ لبخندی بهم زد.
ترس چنان در وجود تک تکمون اثر گذاشت که صدای نفس هامون هم دیگه شنیده نمی شد.
-ادمت می کنم.
بازوم رو محکم بین دستاش گرفت و با سراستین دست دیگه اش،صورتش رو تمیز کرد و بعد با چشم هایی که باعث واهمه ام می شد،نگاهی به
چشمای ترسونم کرد و من رو با فریاد از اتاق بیرون کشید. کشون کشون من رو به سمت نامعلومی می برد.
-منو کجا می بری عوضی؟کثافت دستمو شکوندی.
در اتاقی رو باز کرد و من رو با شدت هل داد. با صورت به کف پارکت ها خوردم. اما هنوز این درد در تنم جاگیر نشده بود که ضربه پاش به کمرم،نفسم رو بند اورد.
-وقتی دنده هات شکست،می فهمی نباید گه زیادی بخوری.
با تموم توانش،ضربه هایی به شکمم،کمرم،پهلوهام می زد. جالب بود کاری به کار صورتم نداشت اما
هر جایی رو مورد عنایت قرار می داد. در دم خفه شدم و از شدت دردی که حس می کردم،قفسه سینه ام درد می کرد. با نامردانه ترین شکل ممکن،بدنم رو مورد ضرب و شتم قرار داد و اونقدر بهم ضربه زد و اونقدر با مشت و لگدش به جون بدنم افتاد که دیگه از شدت درد چیزی حس نمی کردم اما حتئ برای یک ثانیه هم به التماس نیافتادم...چیزی که می خواست رو بهش نگفتم...جیغ نزدم...ناله نکردم...نمی خواستم با تحقیر به ناله هام گوش بده برای همین لبام رو به دندون کشیدم اما اخ ام رو خفه کردم.
تقریبا وقتی دیگه جونی توی تنم نمونده بود و خودش خسته شد،تن له شده ام رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. اونقدر درد داشتم که صدای ناله استخوان هام رو می شنیدم...له شده بودم
خواستم خودم رو روی تخت بالا بکشم که با دردی که در تموم بدنم پیچید،ناله ای کردم و از درد لبام رو فشردم.
-تو یه تختت کمه دختر.
با چشمای نیمه بازم به یاسی که کنار تختم نشسته بود نگاه کردم.
-شمام ادم نیستید. سرشو بالا گرفت و پوفی کشید و گفت: -درست بشو هم نیستی اخه. چشم غره ای رفتم و سعی کردم دردی که توی تنم
کم و زیاد می شد رو نادیده بگیرم:
-از جون ما چی می خواید؟چه بلایی قراره سر ما بیارید؟
سرش داخل گوشیش بود و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-فعلا تا فردا ازمایش ندی چیزی مشخص نمیشه.
-ازمایش چی؟ لبخندی به صفحه گوشیش زد و ادامه داد:
-ازمایش تشخیص سلامت...باید ببینم مریضی چیزی دارید یا نه.
-خب گیریم داشته باشیم،به شما چه؟
-هوم؟
-میگم داشته باشیم،به شما چه؟
سرگرم گوشیش بود. با بدبختی تکونی به خودم دادم و با نوک انگشتام به بازوش زدم:
-با توام. با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
-چقدر سوال می پرسی...فعلا به جای سوال پرسیدن،دعا کن ازمایشت سالم باشه و مشکل خاصی نداشته باشی،تازه بعد اون مشخص میشه کارت چیه...سالم باشی که از فردا میریم ویلای روبه رو و اموزشتون شروع میشه،اگه نباشی هم عماد باید تصمیم بگیره چی کارتون کنه.
و در کمال ناباوری گفت: -ممکنه هم به دردشون نخوری و ...
ادامه نداد،نگاه معنی داری به چشمام انداخت و دوباره با گوشیش سرگرم شد.
لحظه به لحظه بیشتر بدبخت شدن رو حس می کردم. در عرض یک شب،پدر و مادرم رو به وحشیانه ترین شکل ممکن از دست داده بودم،دزدیده شده بودم،اسیر شده بودم،تا سر حد مرگ کتک خورده بودم و حالا،هنوز مشخص نبود چه بلایی قراره سرم بیارن؟
-چه اموزشی؟ عصبی نچی کشید و گفت:
-خیلی سوال می پرسی. بخواب تا فردا متوجه میشی.
و بدون توجه به منی که صداش می زدم،از اتاق رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و به فکر رفتم.
بدنم شدیدا کوفته بود. حس می کردم زیر یک هیجده چرخ قرار گرفتم و له شدم. دست و پاهام از درد ناله می زد و کمر و شکمم وحشتناک تیر می کشید...در یک کلام،افتضاح بودم.
تو خودم جمع شدم و فکر کردم،قراره چی بشه؟
.
.
این ویلا،در برابر ویلایی که دیروز داخلش بودیم،بزرگتر و بسیار زیباتر بود. رفت و امد زیادی هم داشت. شلوغ و پر سر و صدا بود. مشخص بود ویلای اصلی اینجاست و اون ویلا بیشتر حکم یک انبار رو داره.
به دخترهایی که اطرافم نشسته بودن نگاه سرسری انداختم. هیچکدومشون رو نمی شناختم. همه برای هم غریبه بودیم و تنها صفتی که خیلی در این جمع بارز و مشترک بود،زیبایی بود.
بعضی هاشون واقعا زیبا بودن. من ادعایی در زیبایی نداشتم اما در اندازه خودم زیبا بودم. و شاید زیباترین دختر،دخترک چشم زاغی بود که حالا می دونستم اسمش نیازه و کنار من نشسته بود. دستش رو پانسمان کرده بودن و یه ضرب دیدگی ساده بود. از سیزده نفری که دیروز ازمون ازمایش گرفتن،همه تایید سلامت شدیم و تنها یک دختر عدم تایید شد. تا به حال فکر نمی کردم روزی قراره فرا برسه که از شنیدن خبر سلامتیم،نمی دونستم باید خوشحال باشم یا بترسم؟
نفهمیدم به چه دلیل تایید نشد،چه بیماری ای داشت فقط عماد دستور داد چندین نفر برای اسکورت و جابجایی ما از ویلا جنوبی به سمت ویلای شمالی بیان. دیشب با دختر ها یک جا جمع شدیم و نیاز خودش رو نزدیکم کرد و بخاطر کتک هایی که از عماد خورده بودم،ازم معذرت خواهی کرد. به من پناه می اورد. دخترهای دیگه خیلی علاقه ای به صحبت نداشتن...لااقل با ما نداشتن.
وقتی از نیاز پرسیدم تو چه جوری سر از اینجا در اوردی،جوابی داد که خیلی شوکه ام کرد.
-فرار کردم.
فرار کرده بود،از پدر معتادش،برادر کثیفش که قرار بود به عقد مردی چهل و سه ساله که یه پسر سیزده سال داشت درش بیارن،فرار کرده بود. زیادی معصوم و مظلوم بود. پوست سفیدش به شدت رنگ پریده بود و لباش می لرزید...این که من در اینجا چه غلطی می کردم،سوالی بود که جوابش رو پیدا نمی کردم.
فقط یک چیز مشترک بود،من هم از خونه،به اجبار فرار کردم و گیر این ادم ها افتادم و نیاز هم فرار کرده بود و بخاطر اعتماد بیجا به دختری که همون یاسی باشه،سر از اینجا در اورده بود.
همه چیز زیادی پیچیده بود...با جمع کثیری از دخترهای فراری،دخترهایی که دزدیده شده و یا به هر دلیل دیگه ای، اینجا به سر می بردم.
نیاز،سرش رو روی شونه من گذاشته و به خواب رفته بود. شونه ام شدیدا درد می کرد اما نمی خواستم خوابش رو زائل کنم. دیشب بخاطر گریه نتونسته بود بخوابه.
در بی هوا باز شد و زنی با خنده ای که روی لب داشت،وارد اتاق شد. در رو نبست،چون پشت سرش،عماد و یاسی هم وارد شدن. نگاه عماد بلافاصله روی من و نیازی که سر روی شونه من داشت نشست. اروم نیاز رو صدا زدم و نیاز با گیجی به من نگاه کرد اما تا چشمش به عمادی که مثل یک حیوون نگاهمون می کرد خورد،در دم خفه شد.
زن با لبخند زننده،همه مون رو نگاه می کرد. چشمش به من افتاد،موهای بلوند بلندش رو که از دو طرف با گیره کوچکی بسته بود پشت گوشش زد . شلوارک جینی که تنش داشت،پاهای فوق العاده خوش فرم و خوش رنگش رو به نمایش گذاشته بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#5
Posted: 27 Apr 2024 15:23
(قسمت 4)
اندام زیبایی داشت و سینه هایی که به نظر میاد،کمی زیاد از حد برجسته است.
ارایش نسبتا غلیظش کاوری بود برای شیطان صفتیش...
تک تکمون رو بلند می کرد،نگاهی به بدنمون می کرد و سری تکون می داد و دوباره سراغ بعدی می رفت. وقتی نزدیک من شد،ثانیه ای به چشمام خیره شد و در اخر گفت:-پاشو.
با سختی تکون خوردم و نگاه ارومی به نیاز کردم و از روی زمین بلند شدم. به صورتم نگاهی انداخت و سری تکون داد. با دیدن تار موی فری که اویزون شده بود لبخندی زد و نگاهش رو به بدنم دوخت. بلوزی که بهم داده بودن،تنگ و بدن نما بود و تمام برجستگی هام رو در معرض دید قرار می داد. شلوارم به شدت ازاردهنده بود.
نگاه عماد،جایی میان کمر و بالا تنه ام در تردد بود...کثافت.
-بشین.
بی رمق روی زمین نشستم و وقتی نیاز رو مخاطب قرار داد،با چشمام اشاره ای کردم و نیاز با ترسی که مشهود بود،بلند شد.
زن،چهره زیبا نیاز رو که از ترس رنگ به رو نداشت از نظر گذروند و نگاهی به اندام لاغرش کرد. سری تکون داد و در اخر دستور نشستن داد.
-خب؟نظرته؟
صدای عماد توجه هممون رو جلب کرد. زن پشت به من بود اما صدای خنده اش شنیده می شد:
-خیلی خوبن...بعضیاشون عالین. عماد و یاسی خندیدن و عماد گفت:
-از بعدظهر اموزشو شروع کن...هما باید هفته بعد راهی بشن.
زبونم رو تکونی دادم و با صدای رسایی گفتم:
-قراره ما رو کجا ببرید؟
نیاز محکم دستم رو گرفته بود. هما با تعجب به من نگاه کرد و یاسی سری به نشونه تاسف تکون داد...اما عماد نگاهی به من کرد و گفت:
-تنت بدجور میخاره ها...انقدر سوال نپرس. و بی توجه به قیافه خشمگینم از اتاق بیرون رفتن.
.
.
-نمیام،نمیام...پامو توی اون خراب شده نمی ذارم...گفتم نمیام.
نیاز با هق هق دستم رو گرفت و گفت:
-ارامش توروخدا کله شقی نکن...بیا بریم...فقط یه ساعته.
نگاه تیزی بهش کردم و یاسی با دستش ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-تو واقعا یه مرگیت هست...د اخه چرا انقدر زبون نفهم بازی در میاری.
بی توجه به بلایی که ممکن بود سرم بیارن، گفتم:
_من پامو اون اتاق نمی ذارم. فهمیدی؟...هیچ علاقه ای به شنیدن اینکه رابطه چیه و انواع کثافت کاری ها رو یاد بگیرم ندارم...بمیرمم نمیام.
دیوانه ام کرده بودن...دیوانه...اتش از وجودم زبانه می کشید...رسما ما رو با زن های روسپی اشتباه گرفته بودن...اینکه باید با این کثافت کاری ها اشنا می شدیم،برای چی بود؟
چرا باید می نشستیم و هما برامون اموزش مسائل جنسی می داد؟
تحت هیچ شرایطی پام رو تو اون خراب شده نمی ذاشتم تا اون مزخرفات رو بشنوم...خدایا من چه جهنمی اومده بودم؟
نیاز بخاطر ترس نمی رفت...محکم من رو چسبیده بود و التماس می کرد که همراهش برم و این،غیرممکن بود...اینا دست هرچی کثافت رو از پشت بسته بودن.
سر و صدای زیادی از طبقه پایین می اومد.
-ببین،بیا و مثل ادمیزاد قبل اینکه عماد نیومده به زبون خودش حالیت کنه برو...برو و یه ساعت اون اموزش رو بگذرون...کلاسات رو باید تموم کنی.
با خیره سری گفتم: -نمیرم. نفسش رو به شدت رها کرد و گفت: -خودت خواستی...عمااااد.
داشتم سکته می کردم،هنوز بدنم از کتک های چند روز پیشش درد می کرد ولی امکان نداشت پامو اونجا بذارم. عماد به همراه غول تشن دیگه ای وارد اتاق شد و تا چشمش به من خورد،گفت:
-بازم این؟ یاسی نگاه بی تفاوتی کرد و گفت: -نمیاد،هما تو اتاق منتظره...اونم بخاطرش نمیره.
و به نیاز اشاره کرد. نیاز می لرزید. غول تشنی که همراه عماد بود،لبخند به لب جلوی در ایستاده بود وبا سرگرمی به صحنه مقابلش نگاه می کرد.
عماد قدمی سمت ما برداشت و متوجه می شدم با هر قدمش درجه بدن نیاز افت پیدا می کنه.
-نمیری؟نه؟
شاید می زد پاهام رو می شکوند اما پام رو داخل اون اتاق نمی ذاشتم...هنوز اونقدر پست نشده بودم که انواع پوزیشن ها رو اموزش ببینم و بخوام به ناله هایی یه زن و مرد گوش بدم...این غیرممکن بود.
جسارتم رو جمع کردم و گفتم: -نه. -خوبه دست نیاز رو از دستام بیرون کشید و به جلو
پرتش کرد و داد زد:
-کاوه اینو ببر پیش هما...من خودم به این عملی اموزش میدم.
خون درون رگ هام یخ بست و نفسم تحلیل رفت. نیاز جیغ کشید و گفت: -ارامش بیا...ارامش توروخدا بیا. اما صدای جیغ هاش وقتی در بسته شد،دور و
دورتر شد. -خیر سریت برام جالبه...ببینم چند مرده حلاجی.
دستش به سمت کمربندش رفت و گوشه ای پرتش کرد. وقتی خواست دکمه های شلوارش رو باز کنه،جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
-برو بیرون کثافت...برو بیرون. و به سمت در دویدم اما دستم رو گرفت و گفت: -نه صبر کن کارت دارم. اما من دردی که توی بدنم می پیچید رو فراموش
کردم و گفتم: -ولم کن حیوون...دستای کثیفتو بردار.
خواست دستام رو قفل کنه که بی اختیار با پام ضربه ای به وسط پاهاش زدم و صدای نعره اش بلند شد. دستم رو رها کرد و از زور درد خم شد. فرصتی نبود،سمت در پریدم و با استرس بازش کردم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که بلوزم از پشت کشیده شد و با مهیب به عقب پرتاب شدم و صدای ناله ستون فقراتم بلند شد و از شدت دردی که در کمرم پیچید،فریاد بلندی کشیدم.
-دختره خراب،واسه من ادم شدی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد و وقتی کمرم از شدت ضربه کمربندش سوخت،ناله ام به هوا پرتاب شد. بی رحمانه،ناجوانمردانه و با تموم قدرتش،کمرم رو ضربه می زد و اونقدر بدنم از درد می سوخت که حس می کردم شعله های اتش از بدنم بیرون می زنه.
نمی تونستم اروم باشم،بدنم وحشتناک درد می کرد...حس می کردم پوستم از بین رفته و گوشتم از شدت ضربه در حال ذوب شدنه و استخوان هام در حال شکستن.
نتونستم ناله هام رو مخفی کنم و هق هقم بلند شد...اونقدر کمربندش رو با پوست کمرم اشنا کرد و با خون از کمربندش استقبال کرد که دیگه متوجه هیچ چیز نشدم و چشمام بخاطر ضربه های بی امان،بسته شد و مغزم فرمان بی هوشی صادر کرد.
بخواب ارامش...بخواب.
.
.
(داریوس)
-کارا تموم شد؟
مسیح،برگه های روی میز رو امضا زد و گفت: -اره...منتظر جوابم.
سری تکون دادم و از پشت پنجره سرتاسری که شهر شلوغ و الوده رو به نمایش گذاشته بود،به اسمون خیره شدم.
این شهر،مریض بود...مریضیش عفونی بود و هر روز،عفونتش بیشتر خودی نشون می داد و سینه ابی رنگش رو به خاکستری تبدیل می کرد. این شهر احتیاج به درمان داشت...به یک انتی بیوتیک قوی که عفونتش رو درمان کنه...این شهر حالش خوب نبود...این شهر درست مثل داریوش بود...منم حالم خوب نبود.
از وقتی عکسش رو دیده بودم،لحظه ای از ذهنم پاک نمی شد...اون چشمای درشتش،صورت همیشه خندانش و صدای بی نهایت نازش...خاطرات بچگی هر روز برام شدتش بیشتر می شد...حالا که از دست داده بودمش،محبت هاش،داریوش گفتن هاش،اروم و قرارم رو گرفته بود.
تصویر پنج سالگیش،با اون موهای فر بلندش که اونقدر مسحور کننده بود و ازش یه الهه زیبایی
ساخته بود روی مغزم درحال پردازش بود و خاطره اش روی پرده رفت.
وقتی بغض کرد،با چشمای نمداری که به شکل وحشتناکی دوست داشتنی بود،به من نگاه کرد و گفت:-داریوش،گم شدیم؟
من،با اینکه ترسیده بودم،اما دستای کوچولوشو گرفتم و قول دادم که مواظبش هستم...نمی ذارم اذیت بشه.
با اینکه خودمم بچه بودم،اما اونقدر اون چشمای نم دار،قلبم رو فشار داد که ترس خودم رو فراموش کردم و دستاشو در دست گرفتم،اما...گمت کردم ارامش...از دست دادمت...قسم خوردم که ازت مراقبت می کنم اما،دیر رسیدم...کجا بودی؟
شهر،با غباری که به خودش گرفته بود،بیماریش رو نشون می داد اما من حق نداشتم چیزی بروز بدم.
نباید بهش فکر می کردم...نباید انقدر خاطراتش اذیتم می کرد،اما دست من نبود که مغزم نافرمانی می کرد.
_تن لش باتوام ها. بی حوصله برگشتم و گفتم: -چته؟ پاش رو روی میز گذاشت و لبخندی زد: -به دیشب فکر می کنی؟ -چی؟ نیشش بیشتر شل شد و گفت:-خاطرات دیشب دست از سرت بر نمیداره؟...نمی تونی اون خاطرات دونفره مون رو پاک کنی؟...اون شب رویایی رو؟
از حرفاش چندشم شد و گفتم: -حالمو بهم می زنی.
-اعتراف کن دیگه بدبخت...یکم التماس کنی شاید نظرم عوض بشه و اینجام واست یه روز رویایی بسازم.
خواستم جوابش رو با حرف درشتی بدم و خنده ای که روی لباش بود رو بزنم نابود کنم،اما تلفنم زنگ خورد و با حرص گفتم:-دارم برات.
-جووووون.
تلفنم رو جواب دادم و خودکار رو سمتش پرت کردم گفتم:-زهرمار...الو؟ -سلام قربان،امشب منتظرتون هستیم.
اشاره ای به مسیح کردم. از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد.
-منتظریم.
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
-بریم عمارت...رییس اومد.
.
.
(ارامش)
بدنم می سوخت...حرارت زیادی بدنم رو احاطه کرده بود. نمی تونستم حتئ چشمام روباز کنم. پلکام رو بهم دوخته بودم و حس می کردم اگر بخوام چشم باز کنم،گداخته اتش رو وارد چشمم می کنن.
-این حالش بده عماد...می افته میمیره می مونه رو دستمون ها.
صدای یاسی رو تشخیص دادم اما قدرت جواب دادن نداشتم.
-دم دراورده بود...مجبور شدم...دکتر الان میاد.
دیگه چیزی نشنیدم و دوباره از زور تب،بی هوش شدم...
با حس خنکی شیرنی در دست راستم،چشمام رو باز کردم و از دیدن سرمی که به دستم وصل بود متوجه علت خنکی شدم.
کمرم وحشتناک می سوخت...به پشت روی تخت دراز کشیده بودم و قدرت تکون خوردنم نداشتم. پانسمانی رو روی کمرم حس می کردم...خیلی خاطرات دیشب رو بخاطر ندارم اما یک چیز های محوی یادم بود.
تا اخرین نفس کتک خورده بودم...دختری که یک بار فقط از پدرش سیلی خورده بود و همون یک بار هم پدرم اشکش چکیده بود و محکم بغلم کرده بود،حالا از قدرت درد زیاد نمی تونست حتئ تکون بخوره.
در که باز شد،چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
-بیدارش کن،یه چیزایی بهش بده بذار یکم سرحال بشه.
کثافت حیوون.
-باشه...فقط عماد،کی اینا راهی میشن؟
گوش تیز کردم...عماد نفسش رو با حرص رها کرد و گفت:
-فعلا که ور دل مان. -چرا؟چرا گفتن فعلا نباید برن؟ چرا؟...چی شده بود؟ منتظر گوش می دادم اما با حرفی که عماد زد،متعجب شدم. -چون جگوار برگشته. چی؟ جگوار چیه؟ یاسی با تعجب گفت: -وا؟چه ربطی داره؟...به جگوار چه م... جمله اش نصفه موند چون عماد با خشم و استرس گفت:
-هیس بابا،هیس...دهنتو ببند...می خوای به کشتنمون بدی؟...یکی می شنید چه غلطی می خواستی بکنی.
دیگه صدای یاسی رو نشنیدم فکر کنم واقعا لال شد.
-من برم تا سرمونو زیر اب نکردی...اونم بیدار کن.
و صدای قدم هاش و بعد صدای در اتاق شنیده شد. -ارامش،بیدارشو...بلند شو دختر.
نتونستم دیگه فیلم بازی کنم و بیدار شدم،اما یه سوال تو ذهنم مانع از این می شد که به دردم فکر کنم.
جگوار چی بود؟...یا جگوار کی بود؟
.
.
(جگوار)
روی تخته چوب قرار گرفتم و در ارامشی مطلق،غرق شدم.
نیلوفرهای ابی،تموم سطح اب رو پوشش داده بودن و چنان بوی خوشش فضای سراب رو عطراگین کرده بود که بی اختیار،عطرش رو نفس می کشیدی.
اینجا،تنها نقطه مورد علاقه من بود...ارامشش،سکوتش،بوی خوشش و زیباییش خیره کننده بود.
سراب نیلوفر برای من معنای متفاوتی داشت. اینجا بیشتر اون افسانه برام رنگ می گرفت و بی دلیل اروم می شدم.
نیلوفرهای ابی درون اب موج می خوردن و طبق رسالتشون،کثیفی ها رو با بوی خوششون پاک می کردن...این گل،رسالت بزرگی داشت.
تو کثیف ترین و لجنزارترین اب ها و مرداب ها،جایی که زندگی رخت بسته بود و مرگ اظهار قدرت می کرد، جوانه می زد،ریشه می زد در اب و با بوی خوشش،دعوت نامه ای به زندگی می بخشید و مرگ،اونقدر مست از بوی این گل می شد که پا پس می کشید و وقتی خیره بود در چشم های این گل،از لبخندش اغوا می شد و با بوسه ای که نیلوفر به لب هاش می زد،نابود می شد...مرگ،به مرگ می رفت.
نیلوفرابی،سنبل زندگی و پاکی بود....
روشنایی بود در دل سیاهی...در دل ظلمات.
قبولش داشتم...ارامشش رو...زیباییش رو...زندگی بخشیش رو اما،باورش نداشتم...نمی تونستم باور کنم...سیاهی بود...تاریکی بود...ظلمات بود اما نیلوفری نبود...مطمئن بودم تا ابد نیلوفری نخواهد بود.
نیلوفر،خشم درونم رو سرکوب می کرد و رایحه اش هیولای درونم رو رام می کرد و جانوری که درونم زندگی می کرد،چشمای به خون نشسته اش رو می بست و اروم می شد...افسانه حقیقت داشت،نیلوفرابی تنها قدرتی بود که می تونست قدرت ویران کننده یک جگوار رو به ارامش دعوت کنه.
دستام رو درون جیبم برده و از منظره مقابلم نهایت استفاده رو بردم.
بخاطر این سراب،همیشه کرمانشاه رو دوست داشتم...و بخاطر سراب نیلوفر،امروز اینجا بودم.
بدون اینکه چشم از سراب بگیرم،گفتم: -بگو.
حدس می زدم یکه خورده باشه...صدای قدم هاش رو شنیده بودم و متوجه شده بودم داره نزدیک میشه.
می دونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره.
-ماشین اماده است رییس.
جوابش رو ندادم. پیغامش رو رسونده بود و کارش تموم شده بود.
چشمام رو بستم و برای اخرین بار این رایحه رو بو کشیدم. اروم بودم.
عطرش رو که خوب به ذهن سپردم،چشمام رو باز کردم و برگشتم.
کیان،به حالت اماده باش ایستاده بود. بدون توجه بهش،مثل همیشه،با استواری قدم زدم.
دست هام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و سمت ماشین هایی که گوشه ای قرار گرفته بودن،حرکت کردم.
قدم هام،محکم،قاطع و بدون سر و صدا بود...سکوت...
حضورم،موجی در بین افراد سیاه پوشی که اماده به خدمت ایستاده بودن ایجاد کرد و بلافاصله صاف ایستادن و به مقابلشون خیره شدن.
نگاهم رو از روشون برداشته و به کاک مرادی که بین دو ماشینم ایستاده بود دوختم.
-می سپارم بیشتر حواسشون باشه.
پاهاش رو جمع کرده بود و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-خدا از بزرگی کمتون نکنه.
سری براش تکون دادم،کیان در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم.
به محض نشستنم،بقیه داخل دو ماشینی که پشت سرم بودن قرار گرفتن. کیان و راننده سوار اتوموبیل شدن و حرکت کردن.
امشب،بالاخره بر می گشتم تهران...کارای زیادی داشتم.
.
.
(ارامش)
-مژه هات خیلی بلندن،بلند و فر. بی حواس نگاهش کردم و گفتم: -چی؟
-موژه هاتو میگم...وقتی پلک می زنی تا بالای ابروت میاد... چشمات خیلی خوشگله...همیشه دوست داشتم موژهام انقدر بلند باشه
لبخند زدم و گفتم:
-سربه سرم می ذاری؟دیگه الان همه می دونن تو خوشگل ترین دختر این جمعی.
لبخند خجولی زد و تا خواست حرف بزنه،یاسی در رو باز کرد و با غیض گفت:
-تو مگه نباید الان تو سالن باشی؟اینجا چه غلطی می کنی؟
دستپاچه بلند شد: -اومدم به ارامش سر بزنم. -بیخود...برو تو سالن. نگاهی به چشمای ترسونش کردم و با اطمینان سر تکون دادم.
نیاز که رفت،یاسی نزدیکم شد و بدون اجازه بلوزم رو بالا فرستاد و پانسمانم رو باز کرد:
-هنوز درد داری؟ این چه سوال مسخره ای بود؟
درد برای کمری که به علت ضربه های کمربند پوستش رو از دست داده و خون ریزی کرده بود؛جدا کلمه مسخره ای بود.
پاسخی به سوالش ندادم و فقط بخاطر سوزش کمرم،چشمامو بستم.
-زخمت بسته شده. فردا باید بلند شی و اموزشتو شروع کنی...باید اماده باشید که وقتی برنامه تون جور شد بتونید برید...
چشمام رو باز کردم و با تشویش گفتم:
-بریم؟کجا بریم؟چرا نمی گید قراره چه بلایی سرمون بیاد؟
پانسمانم رو بست و بلوزم رو پایین کشید. تکونی خوردم و بلوزم رو پایین تر کشیدم. اصلا توجهی به سوالم نکرد.
-چرا جواب نمیدی؟ -خودت می فهمی.
خم شدم و دستش رو گرفتم و هرچی التماس داشتم درون صدام ریختم و گفتم:
-توروخدا،به هر چی باور داری قسمت میدم؛بگو مارو کجا می برن.
نگاهش به دستامون و بعد به چشمام ترددی کرد و در اخر،با تردید روی لبه های تخت نشست و گفت:
-صداتو در نمیاری،خب؟ -باشه.
هنوز هم مردد بود،نگاهی به اطراف اتاق انداخت. به ارومی گفت:-امارات.
یک چیزی درون ذهنم ترکید،با چشمایی درشت شده گفتم:
-چرا؟بگو اون چیزی که فکر می کنم نیست...توروخدا.
نگاه اون مایوس شد و نگاه من سیاه...
-سختش نکن،بذار بگذره. با حرصی امیتخه به ترس گفتم:_سختش نکنم؟می فهمی چه بلایی سر ما قراره بیاد؟این اموزشای جنسی،کلاسای رقص و میکاپ،فقط برای اینه که قراره مثل روسپی ها بشیم؟اره؟
جوابی نداد و لعنت به کسی که گفته بود سکوت علامت رضاست.
دستاشو از دستم بیرون کشید:
_باید اموزش ببینید...حرف چندین ملیون دلار پوله. اونا خرج نمی کنن که با یه بی دست و پا طرف باشن...بهت می گم سختش نکن؛چون کاری ازت بر نمیاد. نمی تونی با اینا در بیافتی. اگه خیلی اذیتشون کنی،قبل اینکه پات به امارات برسه،ممکنه قید پول رو بزنن و همینجا باکرگیت رو ازت بگیرن و اگه این اتفاق بیافته،قیمتت چندیدن میلیون افت می کنه. ممکنه بلاهایی سرت بیارن که توی خواب هم ندیده باشی.
از خواب نازت بیدار شو...این ادما هیچ چیز واسون مهم نیست...کوتاه بیا بذار راحت تر بگذره. شاید سرنوشت خوبی در انتظارت باشه...تو زیبایی و ممکنه ادم خوبی نصیبت بشه. پس،دیگه جنگیدن رو کنار بذار.
.
.
پارسال تابستون،اوج گرمای سوزان مرداد ماه،روی قالیچه ای که مهمون تابستونی خونمون بود دراز کشیده بودم و ملت عشق رو در دست گرفته بودم و با وجود اینکه سیزده بار هم این کتاب رو خونده بودم و هر سطرش رو از بر بودم،با عشقی بی انتها مشغول خوندنش بودم.
انچنان در عشاق مولانا و شمس غوطه ور بودم که متوجه باز شدن در نشدم. وقتی بابا صدام کرد،تازه از دنیای عارفانه شمس فاصله گرفتم و به بابا نگاه دوختم. چهره اش خستگی رو فریاد می زد اما پس نگاه خسته اش،سایه ای از جنس درد کشیده شده بود که باعث شد به پاهام تکونی بدم و سرپا باایستم و با نگرانی حالش رو جویا بشم.
برای اولین بار،نه لبخند زد و نه پیشونیم رو بوسید،اونقدر در یک هاله غلیظی از ابهام قرار گرفته بود که فقط سری برای من تکون داد و رفت.
بابا نقطعه ضعف من بود...اونقدری نقطعه اثرگذاری بود که مولانا نتونست حواسم رو به خودش اختصاص بده و شمس بهم پیغام فرستاد که در حالی نیستی که درس عشق بیاموزی و عشق مقدس بود و باید همه تن گوش می شدی تا نوای خوشش رو بشنوی.
کتاب رو بستم و مسیری که بابا قدم زده بود رو با کنجکاوی و کمی تشویش طی کردم.
اون روز بابا اصلا حال خوبی نداشت. حال خوبی نداشت که خیلی از اولین ها رو امتحان کرد...
من رو نبوسید،سر میز نهار نتونست خودش رو برسونه و شب،برای شاهنامه خونی نتونست بیاد.
اون روز اولین و اخرین باری بود که بابا اونقدر از ما فاصله گرفت. نصف شب،وقتی توی اتاقم دراز کشیده بودم و با دلارامی که ساعت دو و نیم شب قصد خوابیدن نداشت چت می کردم، در باز شد و بابا وارد اتاقم شد. حضورش اونقدر عجیب بود که دلارام رو دست به سر کردم و منتظر بهش خیره شدم. نزدیکم شد،بغلم کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند و اه غلیظی از بین لب هاش خارج شد. تصمیم گرفتم سکوت کنم و وقتی من سکوت کردم بابا بالاخره لب باز کرد و همه چیز رو تعریف کرد. از اینکه امروز توسط یکی از اساتید دانشکده خبردار شده یکی از شاگرداش،به علت ضعف مالی پیشنهاد کار پر از زرق و برق در خارج از کشور یک غریبه رو قبول کرده و این داستان،با مرگ این دختر در امارات تموم شده بود.
وحشیانه بهش تجاوز شده بود و بعد توسط همون شیخ روانی،کشته شده بود.
به همین سادگی،یک دنیا حسرت و ارزو رو زیر یک عالم خاک دفن شد...بابا می گفت دخترک زیبایی بود و بسیار نکته سنج.
وقتی این داستان رو شنیدم،اونقدر تعجب و وحشت کردم که بدنم با افت فشار واکنش نشون داد. نمی تونستم این داستان رو پذیرا باشم...این همه کثیفی ممکن نبود...کدوم هم وطنی می تونست هم وطن خودش رو طعمه یک غریبه بکنه؟چه طوری می تونست با دست های خودش زندگی یک نفر رو تباه کنه؟...بابا حرفی زد که الان متوجه منظورش می شدم...گفت وقتی انسانیت بمیره و مزه پول زیر دندونت بره،دیگه نه خدارو داری و نه بنده
خدا رو،بی هوشی رو به وجدانت تزریق می کن...
و هرگونه ندای قلبت رو در نطفه خفه می کنی...حقیقت بود...انسانیت مرده بود.
وقتی یک هم وطن می تونه بخاطر پول،دارویی رو که نیاز یک دختر بچه شش ساله اوتیسمی هست رو احتکار کنه،وقتی یک هم وطن بخاطر پول جنسی که نیاز بازار هست رو تو هزار پستتو مخفی می کنه تا نیاز عقل مردم رو زائل کنه و برای بدست اوردنش تن به هر قیمتی بدن و یک شبه،جنسی که فقط سه هزار تومن قیمت داشته،به پنجاه هزار تومن برسه،وقتی یک هم وطن بتونه مخدر رو به دست یک جوون بیست ساله که با کوهی از استعداد و شکوفایی محاصره شده برسونه و ریشه استعدادش رو اتش بزنه و یک خانواده رو به سیاهی بکشونه و وقتی یک هم وطن بخاطر پول،و در بعضی مواقع حیوون صفتی،پا به زندگی یک مرد متاهل بذاره و یا یک زن متاهل تن به یک رابطه غیر عرف بده و شیرازه یک زندگی از هم پاشیده بشه،یعنی انسانیت مرده.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#6
Posted: 27 Apr 2024 18:29
(قسمت 5)
تموم مردم این شهر خوابیدن..مردم به خواب خرگوشی رفته و با علم به کثافتی که مقابلشون درحال انجام شدنه،فقط دست در جیب خودشون می کنن و به محض لمس اسکناسی که درون جیبشونه،نگاه بی تفاوتی به فریاد های یک مسلمون می کنن و بی خیال می گن"من چرا دخالت کنم؟سر من نیومده که"
و این گونه شد که همه ما روز به روز بیشتر غرق در سیاهی شدیم..و این گونه شد که یک هم وطن،هم وطن خودش رو به یک غریبه فروخت.
خیانت،ریشه این شهر رو خشکونده بود.
باید بارانی از جنس رحمت خدا می بارید و کثافت ها رو می شست و این دولت،مسولین رو از خواب بیدار می کرد که ایهالناس،این شهر مرده..مردمش سالهاست که مرده ان..چرا نمی بینید؟
حالا،با تموم وجود باور می کنم که وقتی نیاز یک نفر تامین نشه،برای رسیدن به خواسته هاش در بعضی موارد تن به هر کاری میده..کاش می شد به نیاز مردم رسیدگی کرد که بعدها با فرار مغزها روبه رو نشیم...
باور داشتم..حالا که مقابل مسول اموزش رقص دخترها در حال انجام حرکات بودم،باور داشتم که هر چیزی ممکنه..اینکه به زودی به امارات فرستاده می شیم، در یک شو،به نمایش گذاشته می شیم و مردهایی که مردونگی رو فقط با خالی کردن کمرشون فهمیدن مواجه میشیم و در کمال وقاحت قیمت گذاری شده و فروخته میشیم..
عرب هایی که برای زن ها و دختران ایرانی حاضر به هرکاری هستن،دست در جیب مبارک کرده و مبلغ گزافی پول هزینه می کنن تا فقط برای چندین ماه و شاید چندین هفته،عقده هاشون رو درون یک دختر خالی کرده و بعد،از زندگی محوشون کنن..خارجی هایی از تبار مختلف در این جشنواره شرکت می کردن و نکته جالب این بود ممکنه ایرانی هم حضور داشته باشه،نامردی از تبار خاصی نبود..همه گیر بود..
شنیده بودم عرب ها علاقه عجیبی به دخترهای ایرانی دارن، اما فکر نمی کردم،این قدر وضع خراب باشه!!!
این سناریو،با دست یک اشنا نوشته می شد..تبری به درخت ضربه می زد که دسته اش،از خود همون چوب بود.
اهنگ که تموم شد،هلن لبخندی زد و گفت: -خیلی خوب بودید..فردا کارتون تموم میشه.
..لباس بی در و پیکر عربی رو از تنم در اوردم و گوشه ای پرتش کردم و لباس خودم رو تن زدم. یاسی وارد اتاق شد و صحبت کوتاهی با هلن کرد و بعد نگاهش چرخید و روی من ثابت شد. اشاره کرد به سمتش برم.
-چیه؟
-اموزشای بچه ها تموم شده،فردا اخریشه اما تو هنوز اموزش اول رو ندیدی..هما فردا میاد برای اموزشت.
گفته بودم غیرممکن بود..تن به این خفت نمی دادم. نمی نشستم تا خصوصی ترین روابط رو با بی شرمی نگاه کنم.
قاطع گفتم: -نه. هلن و یاسی سری تکون دادن و یاسی گفت:-حس می کنم با دیوار حرف زدم. تو فردا اموزشت رو می بینی،بایدم ببینی و بعدش،همراه دخترها تو ویلای قبلی می مونی تا شب که بیان تکلیفتون رو مشخص کنن. فهمیدی؟
نگاه منتظرش رو که دیدم،تکرار کردم: -نه.
با سردرگمی سری تکون داد و گفت: -بالاخره می فهمی. و رفت. نمی فهمیدم..هیچ وقت نمی فهمیدم.
.
.
(داریوس)
اروم و هماهنگ باهم از پله های مرمرین عمارت بالا می رفتیم.
نگاهی به در بزرگ و سیاهی که مرکز این خونه بود انداختم و مسیح،نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.
دقیقا سه ثانیه بعد،صدای استخوان سوزش بلند شد: -بیاید تو.
دستگیره طلایی رو بین دست هام گرفتم و با فشار کوچکی به اهرمش در روباز کردم و به محض ورودمون،موجی از قدرت از مردی که مقابل پنجره ایستاده بود و شونه های پهنش در هماهنگی با قد بلندش،تصویری میخکوب کننده ازش ساخته بود،به صورتمون خورد.
نفسی رها کرده و همزمان باهم به ارومی سلامی دادیم.
سری تکون داد اما برنگشت.
-خب؟
یعنی منتظر بود. یک دستش درون جیبش بود و دست دیگه اش با این که واضح نبود اما حدسش سخت نبود که گوی فلزی محبوبش رو در دست
گرفته. ژستش جذاب و بی نهایت مرموز بود..
مسیح ارتعاشی به تارهای صوتیش داد و گفت:
-متاسفانه دیر رسیدیم..وقتی پیغامتون رسید،طبق اطلاعات میثم وارد شیراز شدیم اما مثل اینکه حدودا یک ساعت قبل از ما کار رو تموم کرده بودن. جسد رضا و همسرش فاطمه توی خونه بود اما هیچ اثری از دخترشون نبود..جاهایی که احتمال می دادیم رفته باشه سر زدیم اما هیچ اثری ازش نیست.
بدون وقفه،تموم ماموریتمون رو توضیح داد. حق نداشتیم بین حرف هامون،وقفه ای بندازیم یا چیزی رو نصفه توضیح بدیم. همه چیز رو از شروع تا نقطه پایان بدون حذف و اضافه ای باید،تعریف می کردیم..باید.
نگاهش همچنان به باغ زیرپاش بود اما مخاطب جمله اش ما بودیم:
-دفنش کردید؟
رضا شرقی،مرد کودکی های من به دلیلی که نمی دونستم، اونقدر برای رییس اهمیت داشت که شخصا پی گیری کرده بود و حکم قرمز فرستاده بود.
کسی که پاسخ داد،من بودم: -بله. -اسم دخترش چی بود؟ نفسی کشیدم و به تلخی گفتم: -ارامش،
سکوت کرد.
-دخترش...
-مهم نیست.
جمله مسیح با جمله بی تفاوت رییس،نصفه موند.
دستش رو از جیبش بیرون کشید و با صدای جدیش،ادامه داد:-مهم، رضا بود که از دست رفت..دخترش خیلی مهم نیست..شاید کشته شده باشه..نمی تونیم خودمون رو اسیر کسی که نمی دونیم زنده است یا مرده بکنیم.
حتئ حرف از مرگ ارامش هم برام ترسناک بود. نمی خواستم توی ذهنم از دست بدمش..نمی خواستم دخترک مو فرفری که نگاه پاکی داشت رو از دست بدم.
شاید در باطن مخالف بودم اما خب،حق اعتراض نداشتم.
کسی که مقابل من ایستاده بود،جگوار بود و باید اونقدر احمق باشی که حتئ تو ذهنت باهاش مخالفت کنی.
کسی که اسمش توامان با واهمه بود... منتظر حکم خروج بودیم اما گفت:
-جمعه شب مهمونی منصوره..اماده به زنگ باشید.
مسیح گفت:-عروسی؟
بالاخره برگشت،پاهامون به عرض سینه باز شد و سینه امون سپر شد و حالت اماده باش بی اراده ای به خودمون گرفتیم.
صداش،امیخته ای از غرش بود:
-اره،چشم روشنی داریم.
و نگاهش بین منو مسیح گردشی زد و ما فقط گیج بهش نگاه دوختیم که چه سوپرایزی در راه خواهد بود.
چشماش،سندی رسمی برای این اثبات بود که مردی که مقابلت ایستاده،دقیقا همون جاندار خونخواریه که قدرت شکستن استخوان ها رو داره..بی دلیل نبود که لقب جگوار رو به این ادم داده بودن.
درونش چشماش،جگوار خرناس می کشید...
.
.
(ارامش)
موهای افسارگسیخته ام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-نمیام..گفته بودیم نمیام،کجاشو نمی فهمی؟
-تو اصلا حرف حالیت نیست دختر..مثل ادم پاشو برو سر اموزشت.
قدم از قدم بر نمی داشتم. اینجا برای من اخر دنیا بود،هر اتفاقی می خواست بیافته من به اون اتاق
نمی رفتم. وقتی نگاه قاطع و خصمانه ام رو دید،عصبی شد و گفت:-خواستم باهات مدارا کنم اما خودت نمی خوای..ثابت کردی حرف ادمیزاد حالیت نیست.
با شنیدن اسم عماد که با فریاد یاسی گفته شد،چشمام رو بستم و خودم رو برای یک ظلم دیگه اماده کردم.
وقتی چشم باز کردم،عماد جلوی در ایستاده بود و با کلافگی گفت:-چیه یاسی؟
یاسی منی رو که میخ شده بودم با دستش نشون داد و گفت:-خسته ام کرده..انگار اومده خونه خاله،میگم باید بره اموزششو ببینه اما تو چشمام نگاه می کنه و میگه نه..این با خودت.
عماد قدمی به سمت من برداشت و نفس تموم دختر
ها درون سینه حبس شد. این ادم،نسلی از
چنگیزخان مغول بود و بدون توجه به ناله ها و
فریاد ها،یک ایران رو غارت می کرد..این ادم بی توجه به ترس درون چشم ها و ناتوانی ها،غارت می کرد.
-نمیری؟
دستام رو مشت کردم و خودم رو برای ضرب حمله اش اماده کردم و گفتم:-نه.
و منتظر صدای سیلی شدم اما چشماش،به جای دستش،جایی بین گودی کمر و بالاتنه برجسته ام در حال غارت بود..حیوانیت از چشماش تابیده می شد.
-خیله خب..یاسی کاری به کارش نداشته باش.
بهتی که دامن من رو گرفت،همه گیر بود. حالت ارومی داشت اما من بوی طوفان رو استشمام می کردم.
یاسی با تحیر گفت: -چی میگی عماد؟حالیته اصلا؟اینا مگه امش..
جمله اش با با دستی که عماد به نشونه سکوت بالا اورد،نصفه موند.
-اموزشش یه ساعت بیشتر وقت نمی بره..گفتم دخالت نکن.
نزدیک به دو هفته شکنجه روانی و جسمی شده بودم اما هیچ کدوم اندازه این نگاه وصدای اروم عماد باعث گیجیم نشده بود.لبخندش تیر خلاص بود و رفت..
من حس می کردم خبرهایی در راهه اما نمی دونستم که،دست تقدیر برای من خواب های دیگه ای دیده.
.
.
(جگوار)
نگاه بی تفاوتم رو از کمر دختری که روی سن بود و می دونستم عمدا برای جلب توجه من داره با
نازترین حالتت ممکن پیچ می خوره گرفتم و به گلاسه مقابلم بخشیدم و یک نفس سر کشیدم.
بدن خوش فرمی داشت،پاهای بلند و خوش رنگ،برجستگی های وسوسه انگیز و کمری باریک که برای به دیوار کوبیده شدن،چشمک می زد..شاید برای یک لذت ده دقیقه ای مناسب بود اما لایق من نبود.
از چیز های اشتراکی متنفر بودم.
به نگاه خیره بقیه افراد توجهی نکرده و حبه ای از انگور درشتی که مقابلم بود،به دهان گذاشتم و طعم شیرینش رو پذیرا شدم.
-به به،ببینید کی اینجاست..احوال جگوار معروف چطوره؟
تملق در صداش موج می زد. منصور احمق ترین و بی شعور ترین ادمی بود که تا به حال دیده بودم.
اگه براش سوپرایز نداشتم،حتئ پام رو هم تو جایی که اون نفس می کشه نمی ذاشتم. نگاهمو از روی میز به چشماش که برق شرارت داشت بخشیدم و از جام تکون نخوردم..جگوار من بودم و من هیچ وقت به پای کسی بلند نمی شدم.
کله تاسش،زیر نور لوستر می درخشید و باعث می شد بیشتر احمق جلوه داده بشه.
پوزخندی زدم و گفتم: -تو بهتری منصور.
با صدای بلند خندید. اشاره ای به سن کرد و با لحن کثیفی گفت:-نه مثل شما،هیچکس پیدا نمیشه اینجوری برای ما دلبری کنه..نود و نه درصد زنای اینجا،مصداق بارز این جمله ان که میگن از تو به یک اشاره از ما بی سر دویدن..زیبارویان رو دریابید.
بیشتر از پنجاه سال سن داشت اما توی کثافت کاری دومی نداشت. حتئ نگاهی به سن هم ننداختم و مقابل چشماش گفتم:-داری حوصله امو سر می بری.
و لبخندش جوری محو شد که انگار اصلا وجود نداشت..تیکه موجود در کلامم رو گرفت. سعی کرد لبخندی که فرار کرده بود رو دوباره به چنگ بگیره:
-چرا؟باب میلتون نیست؟
باید تاسف خورد که یکی از بزرگترین بیزنس من ها،منصور بود..یکی از اعضای حلقه..شاید عضو کوچکی بود اما بالاخره یکی از حلقه بود..اما امشب چنان سوپرایز می شد تا متوجه بشه در نبود شیر،کفتار حق حکومت نداره.
حالت تشویشش رو دوست داشتم..این نگرانی در صدا،لرزش مردمک ها و بی قراری موجود در حرکاتش شیرین بود..بازی رو من هر جور که دلم می خواست ادامه می دادم،چون من سازنده این بازی بودم و هیچ کس حق دخالت توی تصمیم های من رو نداشت.
-جذابیتی توش دیده نمیشه.
لبه های کت خوش دوختم رو نزدیک کشیدم،چشمامو از روش برداشتم و گفتم:
-مرخصی منصور. و شاتم رو سر بلند کردم.
باید می فهمید رییس کیه و من به خوبی این رو بهش اموزش می دادم..هیچ کس حق رد شدن از قانون های من رو نداشت..هیچ کس.
صدر مجلس،تو بالایی ترین نقطه سالن نشسته بودم و مجلس رو نظاره گر بودم..شاید خیلی ها من رو نمی شناختن که چیز طبیعی ای بود..اما اونقدری عاقل بودن که نخوان به من نزدیک بشن..از دیدن بدن هایی که سعی در بیدار کردن نیازم داشتن خسته شدم. این صحنه برام عادی بود..رقص ها،دلبری ها،بازی با موها و لبخند های فریبنده..تموم این حرکات رو یک به یک از بر بودم.
کیان نزدیکم شد و با صدای ارومی گفت:
-رییس.
نیم نگاهی بهش انداختم و تلفنش رو سمتم گرفت. دست دراز کرده و پیامی که روی صفحه بود رو خوندم.
"همه چیز اماده است رییس" سری تکون دادم..ثانیه شمار شروع شده بود.
حدودا یک ساعت دیگه حکمش رو صادر می کردم.
هیچ وقت علاقه ای نداشتم با کسی سر یک میز بنشینم و با منصور،...اصلا.
با اعضای بزرگ حلقه هم من رابطه خوبی نداشتم..منصور که سگ درگاه بود.
از روی صندلیم بلند شدم و بی توجه به نگاه هایی که همزمان با قدم های من حرکت می کرد،از سالن بیرون زدم.
هوای داخل سالن واقعا مسموم و رقت انگیز بود..از سه تا پله بلندی که به باغ منتهی می شد با
استواری همیشگی پایین رفتم و حضور کیان و پارسا پشت سرم فعلا چیز اذیت کننده ای نبود.
تمومی محافظ های موجود در باغ،به محض دیدنم مثل تک تک ادم هایی که من رو می شناختن،صاف ایستاده و فقط صدای نفس هایی که حبس شده بود به سختی شنیده می شد.
اهمیتی بهشون ندادم و به سمت ته باغ حرکت کردم و بالاخره نفسم رو رها کردم. نیاز به هوای ازاد داشتم. تو ویلای منصور بودم اما من هرجا که دلم می خواست می رفتم و کسی نمی تونست بپرسه؟کجا..من از قوانین هیچکس پیروی نمی کردم.
کیان و پارسا به فاصله شش قدم پشت سرم ایستاده بودن تا در موقع لزوم و با حس خطر،جونشون رو تقدیم بکنن..به باغ بی انتهایی که مقابلم بود نگاه دوخته و از جیب کتم،جعبه سیگار کنستانتین رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در جعبه اش رو به ارومی باز کردم. یک نخ از سیگارtreasurer،برندی که سبک تلخ و گس سیگارشون رو پسنیدیده بودم،گوشه لب هام قرار دادم وفندک رو از جیب کتم بیرون کشیدم و اتش زدم.
بوی تلخش رو نفس کشیدم.
سرم رو بالا گرفتم و به ماه کاملی که درون اسمان بود،نگاه دوختم..چشم نواز بود..بی نهایت زیبا.
شاید بعد از نیلوفرابی،ماه دومین جاذبه ای بود که به سمتش کشش پیدا می کردم..زیبایش غیرقابل وصف و مفتون کننده بود.
پکی به سیگار زدم و در سیاهچاله های زیباش،سیر کردم.
-تنهام بذارید.
می خواستم تنها باشم و به ذهن مغشوشم اجازه کمی ازاد شدن بدم و خودم رو با ماهی که بالای
سرم بود سرگرم کنم،اما با وجود دو نفر از محافظینم این ممکن نبود. ذهنم هر حرکتشون رو متوجه می شد و گوشام صدای نفس هاشون رو می شنید و من مثل یک یاغی،به تک تک واکنش هاشون عکس العمل نشون می دادم و ذهنم گیج می شد.
می خواستم برای خودم باشم و از حالت تدافعانه ام فاصله بگیرم.اینکه کسی پشتم باشه،دشمن یا دوست،ذهنم بی اجازه از من بدون اینکه حتئ ببینمش سمتش تمرکز می کرد و تموم حرکاتش رو تخمین می زد تا در مقابل هر عملش،عکس العملی نشون بده..این دلخواه من نبود اما چیزی بود که به اجبار اموخته بودم.
نارضایتی شون رو می تونستم حس کنم،اینکه می خواستن نزدیکم باشن تا بهتر ازم مراقبت کنن رو می فهمیدم اما خب جرئت ابرازش رو
نداشتن..نیازی به محافظت نداشتم..هیچ وقت،اما یک سری از کارها،لازمه ادامه دادن بود.
دیسیپلین رو باید در هر شرایطی حفظ کرد.
تا لحظه ای که دیگه صدای قدم هاشون رو نشنیدم،منتظر موندم و بعد از مطمئن بودن از نبودنشون،سیگارم رو در دست گرفتم و به سمت انتهای باغ قدم زدم.
صدای له شدن برگ ها رو می شنیدم و بی اهمیت قدم می زدم. تنهایی و سکوت می خواستم..سکوتی تهی از ادم..تهی از صدای ادم و حتئ نفس های یک ادم..هیچ چیز نباشه..تهی به معنی واقعی.
پک دیگه ای به سیگار زدم و لذتی رو که مخصوص این سیگار بود رو به مرکز مغزم فرستادم..برای ذره ای ارامش.
ایستادم،سرم رو بالا گرفتم و به ماهی که برای من معنای خاص تری داشت نگاه دوختم..نوری که ازش منعکس می شد،حامل یک انرژی وصف ناپذیری بود که توانایی مات کردنت رو داشت و در عین حال باعث افزایش نفس هات می شد..یک پارادوکس خاص..می تونست نفست رو بند بیاره و نفست رو هم بهت ببخشه..ماهی که شای..
بلافاصله تموم احساسم از ذهنم خط خوردن و خودشون رو در پستتو های ذهنم مخفی کردن و پشت غده تالاموسم،سنگر گرفتن و تالاموس،اون ها رو در پناه خودش گرفت و مغزم یک پیام به تموم ارگان ها فرستاد و تمومی اندام هام رو اماده باش کرد..حالت تدافعی که بدنم به خودش گرفت تحت تاثیر محرکی بود که چند لحظه پیش حس شد..صدای جیغ.
اشتباهی در کار نبود..من به حس های خودم شکی نداشتم که اگه داشتم هیچ وقت به این نقطه نمی رسیدم..یک صدای جیغ شنیده بودم.
سیگارم و پایین اورده و همه تن گوش شدم..فقط صدای لالایی باد بر روی تن رنجور برگ ها شنیده می شد و بس.
به صدای بادی که می وزید و برگ هایی که می رقصید و نوای ارام بخششون گوش سپردم و چند لحظه بعد دوباره صدای جیغ بلند شد.
گفته بودم به خودم شک نداشتم.
قدم هام رو به سمت انتهایی ترین قسمت باغ،قسمت تاریکش هدایت کردم..هر قدمی که بر می داشتم،صدا نزدیک تر و واضح تر می شد. از پیچ باغ که گذشتم،نوری که از اتش بزرگی که در فاصله چند متری من قرار داشت به چشمم و صدای بلند خنده چندین مرد به گوشم خورد.
به درخت بزرگ و کهن سال گردو تکیه زدم و به تصویر شش مردی که مقابل اتش ایستاده و با قهقه ای مستانه می خندیدن خیره شدم و دقیقا همان لحظه،جسم سفیدی به مردی که روبه روی من بود،پرتاب شد و صدای جیغش به هوا رفت.
صدا،صدای یه دختر بود..این صدای جیغ،صدای جیغ یک دختر بود.
از اومدنم پشیمون شدم..بخاطر صدای جیغ از سر لذت دختری که امشب مهمون این شش نفر بود خودم رو مسخره کرده بودم.
نگاه ازشون گرفتم و قدمی به عقب برداشتم اما صدای بلند"توروخدا دست به من نزنید"دختر،پاهام رو از حرکت باز داشت.نکنه اشتباه می کردم؟
مگه این دختر روسپی، و برای یک رابطه شاید گروهی اینجا نبود؟
پس این التماس درون صداش یعنی چی؟
برگشتم و به فیلمی که مقابلم بود دقت کردم..مرد ها بلند و بی حد می خندیدن و چند دقیقه بعد،دوباره همون دخترک سفید پوش،به مرد دیگه ای فرستاده شد. و صدای جیغش بلند شد.
درست مثل یک توپ،دست به دستش می
کردن..از نفر اول به نفر دوم و الی اخر..
تصویری مقابل چشمم نقس بست و بی اراده،بوی خوش نیلوفر ابی زیر بینیم پیچید..
تصویر زیبای نیلوفر ابی که درون کثافت ها موج می خورد و به زیبایی می درخشید،مقابل چشمم روی نمایش رفت و نگاهم از رویای نیلوفر،به دختری که دست به دست کثافت ها می شد،خورد..نیلوفر ابی درون رویام،چرخی خورد وبوی خوشش مستم کرد و دخترک به اغوش دیگری فرستاده شد و صدای جیغ و التماسش به اسمون رسید..نیلوفر کثیفی ها رو پس می زد و دخترک مقابل من،مشت به سینه مردی که به اغوشش کشیده بود می زد..نیلوفر اوج گرفت و مرداب رو عطراگین کرد و دخترک،جیغ کشید و ندای پاکیش رو سر داد..نیلوفر پیچ خورد و پیچ خورد و دیدم که از سمت دختر منعکس شد..این دخترک هراسون،نیلوفری شد در درست کثافت ها که بوی خوش نجابتش،قدم هام رو سمت خودش کشید.
قدم هام رو سرعت بخشیدم و در فاصله ده متری قرار گرفتم. هنوز در تاریکی بودم اما همه چیز برام اشکار بود.
شش مرد،دختری که الان پشت به من ایستاده بود رو طعمه کرده و از اغوشی به اغوشی دیگه دست به دستش می کردن.
-ولم کن...دست بهم نزنید حیوونا.
و صدای دریده شدن بلوزش با صدای فریاد ناله وار دختر گوشام رو پر کرد.
جلوی چشم من،منی که به تموم افرادم دستور داده بودم حق یک رابطه اجباری رو ندارن،منی که زخمی این حادثه بودم و منی که شکست بزرگی از این اتفاق خورده بودم،شش مرد به دختری که خواهان رابطه نبود حمله کرده و با صدای بلندی قهقه می زدن..این ها واقعا دلشون می خواست بمیرن؟
شاید افراد من نبودن که وای به حالشون که اگه جزوی از افراد من بوده باشن،اما حق این کار رو نداشتن..قوانین جگوار،به همه اعلام شده بود و این ها زیادی افسار پاره کرده بودن.
-اموزشتو دوست داری؟..عملی بهتر از تئوری مگه نه؟
نوچه منصور،عماد رو می شناختم..نود درصد کثافت کاری های منصور رو این حروم زاده انجام می داد.
و بالاخره دخترک رو به اغوش عماد فرستادن و من،موفق به دیدنش شدم.
موای بلند و فرش،تموم صورتش رو احاطه کرده بود و اجازه نمی داد کامل ببینمش،اما صدای نازک خش دارش دستام رو مشت کرد:
-توروخدا..تورخدا بذار برم..ولم کن..تورو به تموم مقدسات قسم دست از سرم بردار.
عماد لبخند کریهی زد و گفت:
-گفتم چموش بازی در نیار..بذار ما بهت اموزش بدیم.
و صدای بلند پاره شدن لباسش،با صدای فریاد و ناله دخترک همزمان شد..دیگه خودداری بس بود..قانون من زیر پا گذاشته شده بود و این،اصلا قابل بخشش نبود.
یقه بلوز دختر پاره شد و قبل اینکه عماد بتونه بلوز پاره اش رو از تنش دربیاره،با صدای قاطعی گفتم:
-داری چه غلطی می کنی؟
هر شش مرد،به سمت منی که هنوز در تاریکی بودم برگشتن و به دنبال من تاریکی رو کنکاش می کردن.
اجازه سردرگمی زیادی بهشون ندادم و تاریکی رو شکستم و خودم رو به مرز روشنایی رسوندم و با چهره ای که می دونستم بی حسی رو فریاد می زنه،گفتم:
-چه غلطی داری می کنی؟
نگاه عماد با کنجکاوی روی چشمای به خون نشسته ام سرچی کرد اما یکی از اون احمق هایی که زیادی برای مردن عجله داشت ،گفت:
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
اشتباه کردم..عجله نداشت،واقعا خواستار مرگ بود.
توجهی به اونی که به زودی دیگه نفس نمی کشید نکردم و با خیرگی در چشمای عماد گفتم:
-ولش کن.
اما اون هنوز با شک به من نگاه می کرد..یک بار بیشتر موفق به دیدن من نشده بود و حدودا چهار سال پیش بود..می دونستم من رو به یاد نمیاره که اگه به یاد می اورد الان روی پاهاش نبود.. حدس اینکه اون پنج مرد من رو نمی شناسن کار سختی نبود..من فقط یک اسم بودم و یک حضور..خیلی سخت می شد من رو دید یا شاید خیلی سخت می خواستم کسی من رو ببینه....
ادامه دارد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#7
Posted: 27 Apr 2024 18:31
(قسمت 6)
جگوار یک اسم توام با وحشت بود برای کسایی که من رو می شناختن..یک لقبی که سرنوشت به من بخشیده بود...همین.
دخترک رو در اغوشش داشت و من قادر به دیدنش نبودم..اینکه کی بود و چی بود اصلا برام اهمیت نداشت..اینکه قانون من نقض شده بود اهمیت داشت.
این دختر خواهان این رابطه نبود و فعلا این مهم بود.
-هوی عمو،کی هستی تو؟..چیکاره حسنی؟
مردک زیادی داشت زر می زد..تو عمرم،هیچ کس جرئت تو گفتن رو به من نداشت..و حالا این ادم زیادی خر بود.
-ولش می کنی یا نه؟ یکی دیگه از این احمق ها،بلند گفت: -معلومه که نه..به تو چه اصلا خیکی؟
صبرم سر اومد..با حرص قدمی سمت عمادی که هنوز با تعجب به من نگاه می کرد برداشتم ویکی از احمق ها جلو اومد و قبل اینکه حتئ بخواد دستش رو بلند کنه،مشتش رو درون دستم گرفتم و به راحتی پیچوندم و صدای شکستن استخوان مچش رو شنیدم.
نزدیک به دوازده سال اموزش رزمی،برای این مواقع بود.
صدای نعره مرد بلند شد و دوستاش با تعجب به من نگاه می کردن.
-تو کی هستی؟ سوال خوبی بود..اما جواب خوبی نداشت.
دخترک هق می زد..حدس می زدم تو حال خودش نباشه.
-ولش می کنی یا دستشو کلا بشکنم؟
-بگو کی هستی؟و دخترک رو به اغوش مرد دیگه ای پرت کرد و با دقت به چشم های من نگاه کرد.
صدای قدم هاشون رو از چند لحظه پیش شنیده بودم و دقیقا دو ثانیه بعد،صدای بلند کیان،موجی درون جمع ایجاد کرد:
-رییس.
برنگشتم اما متوجه بودم که کنارم ایستادن و تا نگاهم به نگاه عماد خورد،رنگ بازنده ای که درون صورتش بود،اعلام کرد که متوجه شده،من کی ام!!!.
-احمقا دارید چه غلطی می کنید؟
صدای کیان بلند شد و من دست مرد رو از دستم بیرون کشیدم و به زمین کوبیدمش..عماد با بهت گفت:-رییس؟
کیان،محافظ شخصی من اشنای خیلی ها بود..من
شاید همیشه در سایه بودم اما کیان اعلام حضور
می کرد.
و مشت کیان به صورتش کوبیده شد..کتم رو درست کردم و چیزی نگفتم خواستم قدمی سمتش بردارم و رسم ادب رو بهش یاد بدم که مردی که دخترک رو در اغوشش داشت،به سمت من پرتاب کرد و دخترک با ضرب به اغوشم کوبیده شد و دستاش دو طرفه لبه های کتم رو گرفت و سرش رو بالا گرفت و من بالاخره موفق به دیدن چهره اشناش شدم..گیج و با اخم غلیظی نگاهش کردم اما دخترک با التماس گفت:
-توروخدا..توروخدا کمکم کن.
چشماش،چشماش ایهام داشت..معنی دور و نزدیکی داشت که قابل درک نبود برام.
بدنش داغ بود و تب،چشماش رو احاطه کرده بود و معرکه خیره کننده ای راه انداخته بود..تب چشماش،اوج مظلومیتش رو به رخ کشید
لباش لرزید،خیره در چشمان من،پلکاش بسته شد و از هوش رفت.
دستی که برای جلوگیری از سقوط دختر دور کمرش گره خورد،غیر ارادی بود.
این دختر،ارامش شرقی بود....
.
.
(داریوس)
نیشش رو شل کرد و گفت:
-یعنی خدایی کفت برید یا نه بدون نقطه؟
سرمو سمتش کج کردم و گفتم: -دهنتو ببند..بدون نقطه یعنی چی؟
همون طور که داخل خیابون اصلی می پیچید گفت:
-سه تا نقطه روت گذاشته بودن یه اسم ادمیزاد داشتی بدبخت. اخه داریوسم شده اسم؟..ننه بابات چی کار می کردن مگه؟
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
-در هر صورت که ادم نیستی اما بیخیال،وای یعنی یاد قیافه نظام و اون ادماش می افتم میخوام فرمونو گاز بزنم..روز به روز بیشتر عاشق رییس میشم..هیف که کمر به پایینمو میخوام وگرنه یه کراش روش می زدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و از پنجره به خیابون نگاه کردم.
-قهر نکن بابا. برات برنامه ها دارم،برای خوشحالیت ست لباس زیر قرمز خریدم اونم چه قرمزی..ببینی رم می کنی.
با حرص برگشتم و محکم زدم به بازوشو گفتم:
-یعنی خاک تو سر حال بهم زنت کنم..تو تا واقعا یه شب به من تجاوز نکنی بیخیال نمی شی.
-خفه شو بابا..شبایی که التماس می کنی،جفتک می ندازی هی بده بده،من ادم بدی نیستم،چندش نیستم..شبایی که واست لباس خلبانی می پوشیدم می رفتی فضا سلام می دادی به ستاره ها و با عمو جانی دالی دالی می کردی خوش بدن بودم..الان که معلوم نیست اون کمر وامونده اتو کجا خالی کردی چندشم؟..بزنم از بابا شدن بندازمت؟..من خر چی واست کم گذاشتم؟انواع پوزیشنا رو واسه تو خر اموزش دیدم،قیافه دارم قرص قمر،بدن دارم کیم کارداشیان،توانمم که خدا دادی بالاست،مردتیکه تو خودت چشم بازارو کور کردی با اون اسمت،اونوقت رو من ایراد می ذاری؟
داشت حالمو بهم می زد. از چرتو پرتایی که بی وقفه می بافید هم خنده ام گرفته بود.حالش خوب بود و افتاده بود روی دور.
پوفی کشیدم و گفتم: -مسیح،ببند لطفا. جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد: -حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
لبخندی زد و به رانندگیش ادامه داد. حدود بیست دقیقه بعد،جلوی عمارت بودیم و بعد از تک بوقی وارد شدیم.
با دیدن ماشین رییس که جلوتر از ما بود،مسیح لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کیان و بقیه بچه های امنیت اطراف ویلا بودن و با دیدن ما سری
تکون دادن. مسیح دستی براشون تکون داد و با خوشحالی و ذوق وارد عمارت شد.
می دونستیم داخل اتاقشه،بنابراین به سمت اتاقش قدم تند کردیم.
تقه ای به در زدیم و بعد از اجازه ورود،به ارومی وارد شدیم. سلامی کرده و در پاسخ سری تکون داد.
روی صندلی مخصوصش نشسته و به پرونده ای که مقابلش بود،نگاه دوخته بود.
دکمه های بالایی بلوزش باز بود و می شد پوست برنز خوش رنگش رو دید..جدا در جذابیت یکه تاز بود.
چشماش به پرونده خیره بود اما صداش با صلابت همیشگیش به گوشمون رسید:
-می شنوم. اجازه دادم تا مسیح ذوقش رو تخلیه کنه:
-طبق پلن شما،کانتینر ها رو دقیقا تو سوله ای که گفته بودید پیدا کردیم و توش هیچ خبری از پارچه نبود..جعبه ها همشون خالی بودن و یه کانتینرم که قرار بوده دخترا رو ببره هم خالی اون ته سوله پیدا کردیم. یکم سرو صدا شد اما خب ،خفه اش کردیم..بعدم که زدیم به ویلای منصور و دخترا رو بردیم.
یک لنگه ابروی مشکی پهن و مرتبش رو که نمای خاصی به صورتش بخشیده بود رو بالا انداخت و چشماش رو بست.
-منصور کجاست؟ مسیح چشمکی زد و گفت: -انبار. -خوبه..پذیرایی شده؟ این بار من لبخندی زدم و گفتم:-حسابی از شرمندگی اون و نوچه هاش در اومدیم..اولاش زر زر می کرد اما تا متوجه شد همه چیز رو فهمیدیم دیگه لال شد.
نمی دونم پرونده مقابلش چی بود که با دقت به اون خیره شده بود.
-فردا صبح میریم پیش اون کفتار..باید یه سری چیزا رو دوباره بهش یاد بدم که انقدر واسه من دور برنداره.
جفتمون سری تکون دادیم و لبخند رضایت مندی زدیم..جگوار امشب غوقا کرده بود.
منتظر اذن خروج بودیم اما با جمله ای که گفت،لبخند روی لب های من ماسید:
-دختر رضا شرقی،زنده است....
برای سه ثانیه قلبم از کار افتاد و نفسم داخل ریه هام حبس شد. اولین چیزی که به ذهنم اومد،موهای فرش با لبخند پاکش بود.
-چ..چی؟
زبونی که بی اجازه در دهانم چرخید ،نگاه رییس و مسیح رو به من کشوند. مسیح با تعجب اما جگوار با بی تفاوتی نگاه می کرد..مثل همیشه.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: -ببخشید..یهویی شد. نگاهشو به پرونده اش دوخت و گفت: -دخترش زنده است. نتونستم،بخدا که نتونستم وگرنه من ادم سوال پرسیدن از رییس نبودم.
-کجاست رییس؟
مسیح با بازوش ضربه ای به من زد و با تعجب نگاهم کرد اما نگاه کنکاش گر رییس به چشمای ملتمس من افتاد.
-چی کارش داری؟یا اصلا چرا برات مهمه؟
این سوال از جانب هر کس دیگه ای مطرح می شد با یه "به تو مربوط"نیست،پاسخ داده می شد.
اما کسی که مقابل من بود،هرکسی نبود..اون جگوار بود.
اول و اخر باید می گفتم،بنابراین بی توجه به نگاه های کنجکاوشون،نفسم رو رها کردم و گفتم:
-اون دختر رو می شناسم.
چشمای مسیح از تعجب گشاد شد اما رییس فقط لنگه ابروش رو بالا انداخت..یک جور عادت بود.
-داریوس،قراره منتظر بمونم؟
کنایه موجود در سوالش باعث شد تکونی به خودم بدم..نگاهش منتظر بود و این یعنی،بی کم و کاست باید همه چیز رو بهش بگم.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
-ارامش،یعنی دختر رضا شرقی،هم بازی بچگی منه..ما وقتی ساکن شیراز بودیم،اونجا با این خانواده اشنا شدیم..ارامش فقط سه سالش بود و من هشت سالم..بخاطر خونگرمی این خونواده رفت و امدمون بیشتر شد و رضا شرقی برای من قهرمان
کودکی بود..مرد شرافتمندی که تک دخترش رو
می پرستید و با همسرش که تموم دنیاش ارامش بود،زندگی قشنگی رو به نمایش گذاشته بودن. فاطمه خانوم درست مثل مادرم با من برخورد می کرد..ما هشت سال شب و روزمون رو باهم گذروندیم..بعد از
اینکه ما از شیراز اومدیم،تا یه مدت باهم ارتباط داشتیم اما بعد از اون اتفاق،من دیگه با اونا ارتباطی نداشتم..تا اینکه شما حکم قرمز دادید و من دوباره دیدمشون...تو این دنیا،ارامش تنها چیزیه که از گذشته و ادماش برای من باقی مونده.
و نگفتم که ارامش تنها دختریه که قلب من با دیدنش،یه جور عجیب غریبی می کوبه..نگفتم که همون دختریه که بخاطرش کتک خوردم تا بلایی سرش نیاد..نگفتم که همون دختریه که هشت سال
تموم زندگی من شده بود و نگفتم که،ارامش عشق اول زندگی من بود و هست.
هیچ تغیری تو صورت بی روح رییس پدیدار نشد اما مسیح،لبخند کوچکی روی لب داشت.
--قصد گفتن این ماجرا رو به من نداشتی نه؟ داشتم..اما فکر می کردم ارامش مرده
-نه رییس. من قسم خوردم وفادار باشم..باور کنید می خواستم بگم اما فکر می کردم کشته شده..من قصد پنهان کاری نداشتم.
سی ثانیه خیره نگاهم کرد و من زیر نگاه سنگینش که مثل یک جام زهر،هر لحظه بیشتر دست و پام رو بی حس می کرد،در حال اهتزاز بودم.
بالاخره تیغ نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
-خوبه.
نفسم رو بلند رها کردم. هزارن هزار سوال در زهنم بود و مهم ترینش این بود که الان ارامش کجاست.
-رییس..
-اتاق پایینه.
این ادم،همیشه ادم رو مبهوت می کرد..گیج نگاهش کردم،سرش رو از پرونده بالا گرفت و گفت:
-دختر رضا،اتاق پایینه عمارته..الانم مرخصید. و نگاهش رو از روی ما برداشت.
مسیح بازوم رو گرفت و من بالاخره تونستم "با اجازه رییس"ای بگم و از اتاقش خارج بشم.
به محض خروجمون،مسیحی که تا به الان لال شده بود گفت:-پسر تو سرت به تنت زیادی کرده ه که از رییس سوال می پرسی؟صبر کن ببینم،این دختر کیه؟
پاسخی به سوالش ندادم فقط با سرعت از پله ها پایین رفتم. حتئ اگه رویا یا شوخی بود،می خواستم برای لحظه ای غرق در این رویای کودکی بشم.
صدای پای مسیح رو می شنیدم و بی توجه به داریوس گفتن هاش،مقابل حمیرا،مسول خدمه قرار گرفتم و گفتم:-مهمون رییس کجاست؟ مشکوک نگاهم کرد. هوفی کشیدم و گفتم: -خودش بهم گفت..حالا بگو. سری تکون داد و گفت: -سالن دوم،تو اتاق اوله..دکتر بالاسرشه. قدمی که برداشته بودم،با شنیدن جمله اخرش ثابت موند. متعجب گفتم: -چی؟ دکتر چرا؟ سری پایین انداخت و گفت: -نمی دونم..می دونید که حق دخالت ندارم.
قانون جگوار؛اینجا کری،کوری،لالی،حق نداری چیزی ببینی و حرف بزنی..فقط سرت تو کار خودت باشه،تو کاری که به تو مربوط نیست،مطلقا دخالت نمی کنی.
و این قانون،در مغز تک تک اعضایی که اینجا کار می کردن،حک شده بود.
مسیح هم سکوت کرده بود و همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه،با هر قدم نفس هام سنگین تر می شد.
به در چوبی نگاه دوختم و ایستادم..شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی ارامش تو این اتاق بود؟ -چرا نمیری پس؟
پاهام همراهیم نمی کرد..صدای خنده اش،لبخند معصومانه اش و چشم های زیباش مقابل چشمم بود. خاطرات کودکی مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد.
بیشتر از این نمی خواستم شاهد تزلزلم باشه،قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در،وارد شدم.
زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لب های ترک خورده اش خورد. خودش بود..ارامش اینجا بود.
این دختر،همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد،دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این ارامش،همون ارامشی بود که وقتی شش سالش بود،با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش،پشت من پنهان شد و محکم بلوزم رو بین دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت"داریوس نذار بابام دعوام کنه". و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم..قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد.
این ارامش همون ارامشی بود که وقتی اول ابتداییش،به حیاط خونمون اومد،روی قالی نشست وازمن خواست بهش املا بگمو وقتی یک غلط
توی املاش پیدا کردم،چشماش رو لوچ کرد و با صدای نازش گفت"داریوس دلت میاد من بیست نشم؟" و من دلم نیومد و دلم رفت براش..این ارامش،همون ارامش من بود.
دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
-چش شده؟ با صدای ضعیفی پرسیدم.
-تب داره..یه تب عصبیه. یکی دو ساعت دیگه خوب میشه.
لباش خشک و ترک خورده بود. چه بلایی سرت اومده رفیق بچگی؟ دکتر وسایلش رو داخل کیفش قرار داد و گفت: -من رفتم..مشکلی بود بهم خبر بدید.
من جوابی ندادم اما مسیح سری تکون داد. اروم روی گوشه تختش نشستم و به دختری که دلیل بی قراری های من بود نگاه دوختم.
زیباتر شده بود..نازتر..دلم می خواست اون چشمای درشتش رو باز کنه و دوباره با اون برقی که از چشماش منعکس می شد نگاهم کنه.
-چه موژه هایی داره.
موژه هاش،بیشترین جلب توجه رو داشت. موژه هایي که پیچ خورده و روی صورتش سایه انداخته بود.
می دونستم بی فایده است اما می خواستم صداش کنم.
-ارامش.
از اینکه حسرت صدا کردنش به دلم نموند،لبخندی زدم. دستام بی اختیار سمت دست های مشت شده اش رفت و مشتش رو به ارومی باز کردم.
گرمای اشنای دستاش،داریوس فراری رو به بندی
از جنس حسرت و محبت کشید و دستاش رو با
انگشت شصت نوازش کردم..چقدر دلتنگت بودم ارامش.
دل دل می زد و حال خوشی نداشت.
مسیح که متوجه شده بود در گردباد خاطرات گم شدم،گفت:-من میرم ببینم بچه ها چی کار کردن..توام زود بیا.
و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت.
مسیح که رفت،حس رهایی و ازادی بیشتر پیدا کردم و حس هام بیشتر پیش روی کردن.
دستاش رو فشردم و خم شدم پیشونی داغش رو بوسیدم. بدنش داغ بود و حرارت زیادی داشت.
لب هام گرم شد. با ارامشی که از وجود ارامش منعکس می شد،ازش فاصله گرفتم و چند لحظه بعد از اتاق خارج شدم.
اینکه اینجا چی کار می کرد و چه بلایی سرش اومده بود،سوال هایی بود که درون مغزم رژه می رفت اما مهم ترین چیز فقط این بود..ارامش پیدا شده بود.
.
.
(ارامش)
یک عطر تلخ...یک صدای بم..یک چهره تار..و یک دست حمایتگر...
رویا و هوشیاری در نبرد بودن..بدن ناتوانم گوشه ای نشسته بود و به جدال این دو نفر نگاه می کرد تا خودش رو تسلیم برنده بکنه اما،با اینکه رمقی برای جنگیدن نداشت و هرم اتش تموم وجودش رو اغشته کرده بود،با کور سوی امیدی به رویا نگاه می کرد و خواستار پیروزی رویا بود..رویا،تداعی یک رویا بود.
یک عطر تلخی که در رویاهام پیچیده می شد و صدای بمی که لالایی سر می داد و جسم ضعیفم به خواب ارومی می رفت..رویایی به شیرینی یک دست حمایتگر و به تلخی و گسی یک عطر.
رویا قدرت کافی رو نداشت،هوشیاری به وجودم نیشتر زد و من رو از رویا بیرون کشید و رویا رو از وجودم زخمی کرد و بیرون فرستاد..اما رویای زخمی،یک عطر رو در ذهنم ثبت کرد و بعد چشماش رو بست و از دنیا رفت و چشم های من گشوده شد و به حیات برگشت.
گیج و مبهوت و با دردی که در تنم حس می شد،به اتاقی که درونش قرار داشتم نگاه دوختم.
نااشنا بود. نکنه باز من رو به جای دیگه ای بردن؟
بدن پر دردم رو با فغان بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
خاطراتی محو از گوشه ذهنم عبور می کردن..اومدن عماد،بردنم به باغ انتهای ویلا و دست به دست شدنم..اذیت ها و دستمالی کردن
هاشون و..و یه صدا. یه صدای خاص.
پرت شدنم،پر شدن ریه هام از یه عطر و نگاه کردنم به چهره ای تار..هر چه سعی کردم چهره اش رو بخاطر بیارم،نمی تونستم.
بخاطر گریه زیاد و بی حالی،بدنم سست شده بود و یادم هست در اغوش غریبه ای که برای نجاتم التماس کرده بودم،از هوش رفتم.
کی بود؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ اصلا اینجا کجا بود؟
از روی تخت بلند شدم اما قدم از قدم برنداشته بودم که چشمم سیاهی رفت و دوباره روی تخت افتادم.
موهام اطراف صورتم پراکنده شد و سرم به شکل بی رحمانه ای تیر می کشید.
چشمام رو بستم و محکم فشار دادم. چند لحظه به همون حالت موندم و بالاخره پلک هام رو از هم فاصله دادم.
حالت تهوع داشتم..دهانم طعم بدی می داد.
در که بی هوا باز شد،باعث شد با وحشت سرم رو بالا بگیرم.
-وای ترسوندمتون؟توروخدا ببخشید..فکر کردم خوابید.
به دخترکی که سینی نسبتا بزرگی در دست داشت نگاه دوختم. اشنا نبود. توی ویلا ندیده بودمش.
سینی رو روی میز کنار تختی قرار داد و با لبخند زیبایی گفت:-بفرمایید.
نیم نگاهی به سینی اشتهابرانگیز انداختم و با شک گفتم:
-اینجا کجاست؟ تعجب کرد اما لبخندش رو حفظ کرد:-عمارت.
گیج سری تکون دادم: -عمارت؟کدوم عمارت؟عماد منو اورده اینجا؟ استرس درون کلامم موج می زد. گفت: -عماد کیه؟ یعنی چی؟..عماد رو نمی شناختن؟شوخیش گرفته بود؟ -همون حیوونی که منو اورده اینجا. لبخندش ماسید و رنجیده خاطر گفت: -عماد تورو نیاورده اینجا. اصلا نمی دونم در مورد کی حرف می زنی ولی،تورو پارسا اورد.
پارسا؟ پارسا دیگه کیه؟ خودمو جلوتر کشیدم و گفتم:
-پارسا دیگه کیه؟
نمی دونم چی توی صورتم دید که دوباره لبخندی زد و گفت:-چقدر چشمات بامزه گرد میشه.
الان وقت شوخی کردن بود؟
موی فرم رو پشت گوش فرستادم و با التماس گفتم:
-تورو خدا بگو چه خبر شده..عمارت کجاست؟پارسا کیه؟من اینجا چه غلطی می کنم؟
نگاه دزدید و به سینی اشاره کرد:
-صبحونت رو برات اوردم. کاری داشتی صدام کن.
قبل اینکه بخواد حرکت کنه،دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:-تورو خدا..تورو به جون همون پارسا که می دونم دوسش داری،بگو من اینجا چی کار دارم؟کی منو اورده اینجا؟
سریع نگاهش رنگ باخت و کنارم روی تخت نشست و اروم گفت:-هیس،توروخدا اروم..اگه یکی بشنوه من بدبخت میشم.
-باشه..حرف بزن لطفا. با استیصال،نگاهی به چشمام کرد و گفت:-باور کن اگه رییس بفهمه زنده زنده می ده منو به سگاش..ما حق نداریم چیزی جز کاری که بهمون محول شده انجام بدیم.
این رییسشون چه ادم حیوونی بود دیگه..چقدر یه ادم می تونه رذل باشه مگه؟
-بخدا به کسی چیزی نمیگم. قسم می خورم..به روح بابام قسم.و سعی کردم اشکام رو نبارم.
نگاه متاسفی به من کرد و در اخر،با صدای ارومی گفت:-من نمی دونم کجا بودی یا عماد کیه..فقط اخر شب بود که ماشین اقا که اومد،خودشون رفتن به اتاقشون اما چند دقیقه بعد،پارسا تورو گرفته بود تو بغلش و با خودش اورد تو این اتاق بعدم دکتر خبر کرد..بعدشو من نمی دونم..حمیرا سرم داد کشید مجبور شدم برم. من چیز زیادی نمی دونم.
یک چیز رو مطمئن بودم..تو ویلا نبودم..پیش عمادم نبودم،اما خب،کجا بودم؟
پارسا،همون صاحب عطر تلخ بود؟ از روی تخت بلند شد و گفت:-من باید برم..میام بهت سر میزنم..الانه که صدای حمیرا در بیاد.
-اسمت چیه؟ از پشت در لبخندی زد و گفت: -هدئ و در رو بست.
نگاهم بین سینی صبحونه و سرویس بهداشتی در تردد بود..تصمیم رو گرفتم.
باید جونی داشته باشم تا بفهمم قضیه چیه یا نه؟
وارد سرویس شدم و به صورت رنگ پریده ام مشتی اپ پاچیدم و برای رویارویی با سرنوشت جدیدم اماده شدم.
موهام رو با گیره موی قرمزی که روی میز لوازم ارایش بود بستم. نمی دونستم اتاق کی رو اشغال کردم اما از این گیره و لباس هایی که درون کمد بود،فهمیدم که ساکن این اتاق،یک زن بسیار شیک پوشه.
کمد رو به دنبال یک شال یا روسری باز کرده بودم و از دیدن لباس های زیبایی که خیلی مرتب ردیف شده بودن،سری تکون دادم.
شال حریر ابی رنگی بالاخره پیدا کردم و روی سرم انداختم..بالاخره از هیچی بهتر بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#8
Posted: 27 Apr 2024 18:33
(قسمت 7)
سینی صبحونه رو که نصفش رو هم نتونسته بودم بخورم،بلند کردم و به سمت در رفتم. در اتاق رو قفل نکرده بودن و این به معنی بود که من زندانی نیستم،درسته؟
در رو که باز کردم،با احتیاط قدمی به بیرون گذاشتم.
راهروی باریکی بود که شش اتاق درونش قرار داشت. دقیقا سه اتاق مقابل هم.
اتاقی که من درونش بودم،اولین اتاق راهرو بود.
کنکاش رو کنار گذاشتم و از خم راهرو رد شدم و با دیدن بزرگترین و باشکوه ترین سالنی که در عمرم دیده بودم،بی اختیاردهانم باز موند.
اولین چیزی که به ذهنت خطور می کرد،سلطنت بود..پادشاهی
این نشیمن گاه،از گوشه به گوشه اش اصالت،قدرت،شکوه،زیبایی و جلالی توصیف
ناپذیر رو به خارق العاده ترین شکل ممکنه بازتاب می کرد.
سرتاسر این تالار،مملو بود از مبل های سلطنتی فخار،در رنگ ها و نگار های مختلف..دیزاین اینجا،با هنر سرشته شده بود و روحی از جنس زندگی به فضای بی روح این تالار بخشیده بود..این روح،از گل هایی که هم رنگ با هر ست مبل،روی میز جلو مبلی قرار گرفته بود،انعکاس می شد.
رز ابی و سنبل ابی،رز قرمز و سنبل قرمز،رز صورتی و سنبل صورتی که دقیقا مقابل ست مبل هم رنگ خودشون،به زیبایی داخل گلدون مجلل و طرح داری قرار گرفته بودن. دیزاینر اینجا،با گل های سنبلی که در هر گلدون هم رنگ قرار داده بود،به دنبال تثبیت ارامش در اینجا بود و الحق که موفق شده بود.
زیبنده مبل های کرم و طلایی،حیاتی از جنس گل مریم و نرگس و سنبل سفید بود که طنین انداز قسمت مرکزی سالن شده بود.
وجود طیف رنگ های روشن و تیره و در ثقل، رنگ کرم و طلایی که بیشترین طیف رنگی مبل رو به خودش اختصاص داده بود،درست مثل یک رنگین کمان این تالار رو خیره کننده کرده بود..رنگی گرم و زندگی بخش گل های طبیعی و زنده ای که روی میز ها قرار داشت،سنبل زندگی بود..گل هایی که به قشنگی شکوفا شده بودن.
نکته ظریف وجود گل های طبیعی،یک دلیل دیگه بر این بود که یک مطالعه دقیق و جامع برای طراحی اینجا در نظر گرفته شده و با علم اینکه گل های خشک و مصنوعی،حامل انرژی منفی هستن،گل های زنده و طبیعی،جایگزین بخش تنفس زندگی این تالار شده بود..فرش ها و قالی های
خوش طرح و نگار با اصالتی که روح بزرگ اصالت ایرانی رو به مدرنیته پیوند داده بود.
پرده های سلطنتی شکلاتی عسلی و کرمی که در قسمت سرتاسری پنجره ها نصب شده بود،به حدی چشم نواز بود که حس خفگی رو از ادم دور می کرد و امنیتی شیرین رو جایگزین می کرد. شلف چوبی ای که در دیوار کناری قرار داشت،با دو تا از مجسمه های الهه زیبایی منور شده بود..ساده و به دور از شلوغی.
و وجود لوستر های بزرگ مدرنی که به سقف متصل شده بودن و فضای رسمی و دلپذیری رو پدید اورده بودن،یک قصر باشکوه رو به زیبایی اراسته بود
نکته خیلی جالب در این تالار،وجود رنگ های مختلف بود. اگه در سرتاسر این تالار بزرگ که ابتدا و انتهاش نامشخص بود،یک رنگ استفاده می شد،کم کم زیباییش رو از دست می داد. دیزاین به درک این جمله که"هر رنگ،یک دنیای جدید و رنگ ها کنار هم زیبایی افریند"با سبک و سیاق خودش رسیده بود. یک رنگی چشم ادمی رو اذیت می کرد و نمای کسل کننده ای به خونه می داد اما هوش دقیق و نکته سنجی دیزاینر اینجا،با طراحی مدرن و صحیح،انواع رنگ هایی که در روانشناسی رنگ ها باعث حضور ارامش و گریز استرس می شد رو به زیبایی هر چه تمام تر،ارائه کرده بود.
رنگ ها درست و به جا بودن..هر طیف رنگ دقیقا گوشه ای از سالن رو به خودش اختصاص داده بود که انگار دقیقا برای همین قسمت درست شده و مقابلش رنگی بود که خنثی کننده انعکاس های منفیش بود..یک فضای خنثی،به دور از انرژی منفی.
هوشمندانه و بی نهایت چشم گیر بود.
نگاه از فضای زیبای سالن گرفتم و به طرف در بزرگ طلایی مشکی رنگی که انتهای سالن بود رفتم.
به سختی،بخاطر سینی ای که در دست داشتم،موفق به باز شدن در کردم و به این ترتیب؛وارد تالار دیگه ای شدم.
خب،فضای اینجا،متفاوت تر بود.
تخمین اینکه اینجا فضای اصلی و تالاری که چند لحظه پیش درونش بودم،تالار مهمانی بود،چیز سختی نبود.
اینجا پوشیده شده از مبل های مختلف بود
راحتی و شاید خیلی کم سلطنتی..
همون فضای سلطنتی رو داشت،سالن بزرگ و زیبایی بود اما شکوه اون سالن رو نداشت.
شاید در نگاه اول،هرکس وارد این تالار می شد،از وجود تابلوهای رنگی که در این تالار به جای مبل های رنگی تالار قبل استفاده شده بود،غرق می شد و زیباییش رو تحسن می کرد..اما به محض دیدن تالار دوم،هوش از سرش می پرید و فضای
توضیف ناپذیر اونجا غرقش می کرد.
مثل یک مروارید در دل صدف..این فضا زیبا بود اما اوج زیبایی در داخل تالار بعدی بود که در داخل این تالار،پنهان می شد.
پله های مرمرینی که درست مرکز خونه،پیچ و تاب خورده و به قسمت بالایی و اعظم می رسیدن.
در یک کلام،معماری اینجا واقعا تحسین برانگیز بود.
-وای چرا اینا رو تو اوردی؟من می اومدم خودم.
از هپروت بیرون اومدم و به چشمای شرمنده هدئ چشم دوختم و لبخند نیم بندی زدم:
-می خواستم بیام بیرون،گفتم اینا رو هم بیارم.
سینی رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت چپ می پیچید،گفت:
-ممنونم.
دستش رو گرفتم و اروم گفتم:
-پارسا،همونی که منو اورده اینجا کجاست؟
نگاهش دوباره برق گرفت و خیلی اروم لب زد:
-صبح زود با اقا رفتن بیرون..فقط سفارش کرد وقتی بیدار شدی بهت رسیدگی کنم.
الان دقیقا باید چی کار می کردم؟
همراهش رفتم و وقتی وارد اشپزخونه بزرگ و مجهزی شد،تموم کسانی که مشغول به کار بودن،با تردید نگاهی به من انداختن و سلام ارومی گفتند.
لبخند کوتاهی زدم و پاسخشون رو دادم. زن میان سالی،با نگاه جدی ای نزدیک شد و گفت:
-اینجا بخش خدمه است خانوم،لطفا تشریف ببرید سالن. میگم هدئ ازتون پذیرایی کنه.
راستش،وسط این همه بلا خنده ام گرفته بود.
انگار از زمان حکومت اقا محمدخان قاجار به این دوران اومده بود که انقدر با جدیت و رسمیت در مورد کسایی که داخل اشپزخونه کار می کردن،حرف می زد.
یعنی چی واقعا؟
خب مگه چی می شد من بیام اینجا؟مگه اینجا قصر پادشاهی بود که هرکس باید جای مخصوص خودش باشه؟
لبخندی زدم و گفتم: -سالن کسی نیست،می خوام اینجا بمونم. بدون حتئ ذره ای انعطاف گفت: -می تونید فیلم تماشا کنید..اقا دوست ندارن نظم
بهم بخوره.
عجب اقای زبون نفهمی داشت..هدئ با لبخند اشاره کرد بیرون برم.
با حرصی اشکار از اشپزخونه بیرون زدم. هنوز پام رو داخل سالن نگذاشته بودم که صدای خندان مردی به گوشم خورد:
-یکم اروم راه برو بدون نقطه..بابا دختره فرار نکرده که.
بی اختیار پشت ستون پناه گرفتم. منظورش من بودم؟
-چقدر حرف می زنی مسیح.
این صدای غریبه ناخوداگاه به گوشم نوای اشنایی داد اما ترس قدرت اختیارم رو مختل کرده بود و نمی گذاشت حسی که درونم ایجاد می شد رشدی داشته باشه.
خم شدم و دو مرد نبستا درشتی که سمت تالار دوم می دویدن رو دیدم.
هیچ نمی فهمیدم چرا تعلل می کنم..دستام رو مشت کردم و خواستم سمت در حرکت کنم که صدای بلند اون مرد اشنا بلند شد:
-کجاست؟
شک نداشتم در مورد من صحبت می کنه. ترسیده و با تشویش،خودم رو پشت ستون حبس کردم و چشمام رو بستم اما دستی روی بازوم نشست و گفت:
-خانوم اینجا چرا ایستادید؟
چشمامو با وحشت باز کردم و از دیدن زنی که از اشپزخونه بیرونم کرده بود،دستپاچه شدم.
-کجا رفته مسیح؟
واقعا درون صداش نگرانی وجود داشت یا من توهم زده بودم؟
زن نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن سردی گفت:-فکر کنم با شما کار دارن.
حتئ نمی تونستم حرف بزنم. زن دستم رو گرفت و من تکون نخوردم.
با چشمام التماسش می کردم اما زن توجهی نکرد و وقتی دید حاضر نیستم قدم از قدم بر دارم،فاصله گرفت اما با صدای خشکی گفت:
-قربان.
حس بدی داشتم..واقعا می ترسیدم..قبل از اینکه این دو نفر بیان،می خواستم با پارسا روبه رو بشم
و ببینم دقیقا چه اتفاقی افتاده اما الان واقعا نمی دونستم چرا انقدر ترسیدم.
صدای قدم هایی رو شنیدم و محکم چشمام رو بستم و از خدا طلب کمک کردم. وقتی که چشمام رو باز کردم،مرد خوش چهره ای مقابلم بود و با تعجب و خنده نگاهم می کرد. وحشت زده به چشمای سیاهش نگاه دوختم.
-بی نقطه،پیداش کردم بابا..سکته نکن. در مورد کی صحبت می کرد؟
نگاهش به چشمای ترسیده ام بود و لبخندش گسترده تر می شد. وقتی صدای قدم هایی رو که با سرعت روی پارکت ها کشیده می شد شنیدم،بدنم بیشتر حالت دفاعی گرفت اما وقتی مردی با چشمایی که نگرانی درونش موج می زد مقابلم قرار گرفت و به محض دیدنم،نفسش رو به شدت رها کرد،ترس کمرنگ تر شد و بهت به حس هام اضافه شد.
اولین چیزی که درون صورتش توجه ام رو جلب کرد،چشمای قهوه ای سوخته اش بود..یک چیزی توی نگاهش بود که من رو به یک چالش دعوت می کرد..در پس یک طوفان،چشم هاش من روبه گذشته ای دور می کشید..کششی عجیب بین من و چشماش برقرار بود.
خیره در چشم های هم،من با تعجب و سردرگمی و اون با حالتی خاص..شاید یک توهم بود اما اشنایی و محبت در چشماش رو می تونستم دریافت کنم.
-ارامش.
پرتاب شدم..پرتاب شدم به ده سال پیش..به ارامش یازده ساله ..به ارامشی که بغض در حال خفه کردنش بود و قدرت ابرازش رو نداشت..به ارامشی که با صدای مرد کودکی هاش،با شنیدن اسمش از مرد خاطراتش بغضش ترکید و اشکاش چکید..ارامشی که اون روز،دوست و همراهش رو از دست داد و ده سال،زنگ صدای ارامش گفتن اون مرد رو در کنج مغزش ثبت کرده بود.
مغزم،نوری که از چشماش بازتاب می شد رو دریافت کرد و شروع به تحلیل صدای این غریبه اشنا با مرد کودکی هام کرد. صدا فرکانس های مختلف و تن متفاوتی داشت اما زنگی که درون ارامش گفتنش بود،برابر بود.
مغزم پیام چشم هاش رو درک کرد،معنیش کرد،دستور صادر کرد،پاهام رو به جلو حرکت داد و من طبق دستور مغزم،از ستون فاصله گرفته،قدمی به جلو برداشتم وبه چشمای این نامرد نگاه دوختم. مغزم چشمانم رو هم درگیر کرد و بی اجازه من،حکم باریدن داد و من دقیقا مقابل صورت مرد،اشکم چکید و با لرز گفتم:-د..داریوس؟ چشماش برقی زد و بالاخره لبخندی زد و گفت: -شناختی.
شناختم؟..می تونستم این چشمایی رو که هر روز عکسش رو در قاب عکس کوچکی که کنار تختم قرار داشت می دیدم رو فراموش کنم؟
عکسی که وقتی هشت سالم بود و توی حافظیه شیراز کنار هم گرفته بودیم رو فراموش کنم؟
می تونستم این چشمایی رو که هشت سال نفس به نفس با من بزرگ شده بود و دست حمایتگرش همیشه بالای سرم بود رو فراموش کنم؟
می شد؟
این ادم بی انصافی رو که هفت ماه بعد از اینکه از پیش من رفت،دیگه هیچ وقت تماس نگرفت و من نزدیک به یک سال مریض شدم رو فراموش کنم؟
این ادم بی احساسی رو که یک شبه تموم خاطراتمون رو فراموش کرد رو فراموش کنم؟
-خیلی نامردی.
قسم خورده بودم به محض دیدنش،این اولین جمله ای باشه که به زبون بیارم..نامرد..نامرد..نامرد.
لبخند تلخی زد: -تو هیچی نمی دونی ارامش.
درد ده ساله بالاخره سر باز کرد. من دلم برای این چشما،این صدا،این ارامش گفتن ها تنگ شده بود..دلم به یاد خاطرات خوبی که داشتیم تنگ شده بود.با بغض گفتم:
-چرا دیگه زنگ نزدی؟چرا داریوس؟چرا یهو غیبتون زد؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟می دونی یه سال مریض و افسرده شدم؟می دونی چه بلاهایی سر من اومد؟..تو اصلا می دونی مامان و بابام چ..
جمله ام نصفه موند چون دستای بزرگش دستام رو در دست گرفت و من رو محکم به اغوشش کوبید.
خشکم زد..اشکام بند اومد و عطر شیرینی که زیر بینی ام پیچید،باعث شد یک نفس عمیق بکشم..اون عطر تلخ،دوست داشتنی تر نبود؟
دلم براش تنگ شده بود،برای رفیق کودکی هام،اما این که الان بدون هیچ نسبتی در اغوشش باشم،برخلاف اصول و باور هام بود..اصول و
باور هایی که با کمک مامان و بابا به درکش رسیده بودم.
تکونی خوردم و از اغوشش فاصله گرفتم. لبخند الکی زدم و گفتم: -ازت متنفرم..هیچ وقت نمی بخشمت. حواسش رو پرت کردم. لبخندی زد و دستاش رو
کنارش انداخت و گفت: -هنوزم سرتقی. ازش دلگیر بودم..خیلی بی انصافی کرده بود.
سکوتم رو که دید،قدمی به جلو برداشت اما من در این فکر بودم که از چه زمانی همراهانمون،ترکمون کرده بودن.
-همه چیزو توضیح میدم ارامش..همه شو..باور کن..تو از هیچی خبردار نیستی،من می دونم چه بلاهایی سرت اومده..همشو می دونم..برات توضیح میدم.
تعجب کردم..چی شده بود؟
از کجا می دونست؟ اصلا داریوس اینجا چی کار داشت؟ اشاره ای به تالار مهمونی کرد و گفت: -بریم تو اتاقت؟ کنجکاو بودم..کنجکاو گذشته..بنابراین قبول کردم و همراه هم حرکت کردیم.
تاسف،اندوه و حسرت مشترک،حس هایی بود که بعد از صحبت های داریوس داشتم.
این که دقیقا،مثل من،در یک شب پدر و مادرش رو کشته بودن و داریوس فرار کرده بود،سرنوشت مشترک ما بود.
وقتی یاد لحظه ای که جسد خونین پدر و مادرم رو دیدم افتادم،داریوس رو با عمق وجودم درک کردم.
نگاهش با غم توام بود و نگاه من لبریز از اشک..درد مشترک.
-منو از کجا پیدا کردی؟اون شب تو نجاتم دادی؟
رفیق کودکی لبخند تلخی زد و گفت:
-دقیق نمی دونم کی نجاتت داده..حدس می زنم پارسا یا کیان پیدات کرده باشن،و
به دستور رییس اورده باشنت عمارت..ما اون شب قرار بود به ویلای منصور بریزیم و دخترا رو با خودمون ببریم و منصور و نوچه هاشو گوش مالی بدیم..من روحمم خبرنداشت توام جزوی از همون دخترا باشی..وقتی رسیدیم ویلا،بین دخترا هم نبودی..ویلا رو تخلیه کردیم اما وقتی اومدم عمارت،رییس گفت تو اینجایی و اونجا بود که فهمیدم زنده ای ارامش.
بلافاصله چندین سوال درون مغزم شکل گرفت اما مهم ترین چیز رو پرسیدم:
-دخترا رو کجا بردید؟بردید امارات؟
و با چشمام التماس می کردم که بگه این کار رو نمی کنه.
نگاهی به چشمای ملتمسم کرد و با خنده گفت:
-معلومه که نه..ارامش ما اومده بودیم نذاریم اونا از کشور خارج بشن..در مورد ما چی فکر کردی؟
نفس راحتی کشیدم و با عجز گفتم: -دخترا کجان؟ سکوت کرد و در اخر با لحن مقتدری گفت: -جاشون امنه..نگران نباش. -یعنی چی؟کجان؟ کمی نزدیک تر شد و با صدای ارومی گفت:
-نمی تونم چیزی بگم ارامش..باور کن حالشون خوبه و هیچ خطری تهدیدشون نمی کنه و به زندگیشون برگشتن،باشه؟
می دونستم ممکن نیست چیزی بگه..می شناختمش..داریوس وقتی سکوت می کرد یعنی دیگه نباید سوال بپرسی.
با اینکه کامل متوجه همه چیز نشده بودم،اما همین که سالم بودن و خطری تهدیدشون نمی کرد،کافی
بود.اما،با سوال دیگه ای ،حواسش رو به خودم معطوف کردم:
-تو اینجا چی کار داری داریوس؟عماد و از کجا می شناسی؟
-هنوزم همون قدر فضولی.
داشت حواسم رو پرت می کرد. توجهی نکردم و گفتم:-جواب منو بده لطفا..داریوس تو بین اون ادما چی کار داری؟اصلا این عمارت کجاست؟رییس کیه؟
نفسی کشید و چشم از من گرفت. دستی به کتش کشید و از روی تخت بلند شد و گفت:
-استراحت کن ارامش..اینجا جات امنه،هیچ کس نمی تونه اذیتت کنه.
سریع از روی تخت پایین پریدم و مقابلش قرار گرفتم:
-صبر کن،جواب سوالامو بده داریوس..من،من دارم می ترسم.
نگاه با محبتی به چشمام کرد و گفت:
-از هیچی نترس ارامش..اینجا امن ترین جاییه که می تونی توش زندگی کنی. فعلا سوالاتو نگه دار،یه روز همه چیزو برات تعریف می کنم،اما الان نه.
-نمی گی؟ -نه...فعلا نه. نه اش زیادی قاطع بود. کوتاه اومدم اما گفتم: -من،من تا کی باید اینجا باشم؟کی می تونم برم شیراز؟ نگاهش کمی سرد شد و گفت:-فعلا هیچ جا نمی تونی بری..ریسکش خیلی بالاست.
ترسیدم: -چرا؟
-منطقی باش ارامش. فکر می کنی چرا باید پدر و مادرتو انقدر وحشیانه از دست بدی؟یا من چرا باید
پدر و مادرم رو از دست بدم؟پدر تو مغز علم فیزیک بود اما پدر من فقط یه ادم معمولی بود که تو یه ازمایشگاه با تحقیقاش سرگرم بود. و دقیقا جفتشون به یه شکل کشته شدن..من فرار کردم،اما اواره شدم..قسم خوردم که پیداشون کنم و پیداشونم می کنم ارامش..برای این کار هر کاری هم می کنم و هر کاری هم کردم..تو دختر رضا شرقی هستی،مردم فکر می کنن تو هم مردی..خبر کشته شدن پدرت،توی تموم مطبوعات پیچیده..ما هنوز نمی دونیم کیا پشت این ماجران..اصلا چرا دست به همچین جنایتی می زنن؟..اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری،ممکنه پیدات کنن و کار ناتمومشون رو تموم کنن و این کار تا وقتی من زنده ام،تقریبا غیر ممکنه..بمون تو این عمارت..بمون و فعلا سوال نپرس..قول میدم واست توضیح بدم..بمون و وقتی رییس احضارت کرد،به سوالاش جواب بده و بذار کمکمون کنه..باشه ارامش؟
چاره دیگه ای داشتم؟
موفق شده بود ترسم رو زنده کنه..نمی خواستم دوباره اون بلاهایی که از سر گذروندم رو دوباره ببیننم.
-رییس کیه؟ لبش رو گزید و در اخر گفت: -می فهمی. و بی توجه به منی که بهتم زده بود،از اتاق بیرون رفت.
.
.
-کدومه؟
-همونی که کنار وایساده..اا،اونی که الان خم شد.
به هفت مردی که داخل حیاط و کنار ماشین ایستاه بودن نگاهی کردم و طبق مشخصاتی که هدئ گفت،به مرد بور و قد بلندی اشاره کردم و گفتم:
-اون بوره رو میگی؟ با ذوق گفت: -اره خودشه. پس پارسا،ایشون بود. موهای بورش زیر افتاب می درخشید و با لبخند به حرف های دوستش گوش می کرد.
چهره با نمکی داشت..دلم می خواست نزدیکش بشم و کمی عطرش رو بو بکشم..رسما دیوانه شده بودم.
-سایلنت؟
ترسیده برگشتم و به مردی که متوجه شده بودم اسمش مسیحه نگاه دوختم و با تعجب گفتم:
-بله؟
لبخند جز لاینفک صورتش بود. از لحظه ای که هم رو دیده بودیم لبخند به لب داشت. چهره زیبایی داشت،موهای سیاه و چشمای سیاهش،هارمونی
زیبایی با پوست گندمیش ایجاد کرده بود و شیطنت ازوجودش بهت چشمک می زد.
-اسمت سایلنت نبود مگه؟
هدئ لبخند ارومی زد و من با تعجب گفتم:
-سایلنت؟اسمم ارامشه.
بی خیال سری تکون داد و گفت:
-همون میشه دیگه..واسم جالبه چرا شما دوتا دوست قدیمی یه اسم درست و حسابی ندارید؟
طنز موجود در صداش باعث شد لبخندی بزنم و جوابی ندم.
جلوتر از من ایستاد و داد کشید: -پارسا،بیا اینجا.
هدئ تکونی خورد و من چشم دوختم و هوشیاریم رو زیاد کردم تا با مردی که نجاتم داده بود و دارنده یک عطرتلخ بود،روبه رو بشم.
قدم های محکم و بلندی برداشت اما هیچ رایحه تلخی همراهش نبود..به چشمای عسلیش نگاه دوختم و مغزم،اصلا ابراز اشنایی نداد.
-حواستون به عمارت باشه..یه ثانیه ام پستاتون رو ترک نمی کنید،مفهومه؟
-بله قربان.
صدا،لعنتی صداش بم نبود..اون صدای گیرا نبود..این ادم چرا شبیه قسمت رویای ذهنم نبود؟
با دقت بهش نگاه دوختم و سعی می کردم شاید اندکی اشنایی پیدا کنم اما دریغ از یک هرتز فرکانس اشنایی..هیچ.
-خوبه..خبری شد،بدون اینکه کاری بکنید،اول به ما خبر بدید.
-چشم. و رفت. مسیح سمت ما برگشت و گفت: -برید تو،کم کم شلوغ میشه.
بی حرف، از باغ بزرگی که زیباییش تورو به مدهوشی می کشید،به سمت عمارت حرکت کردیم.
وارد عمارت که شدم،داریوس با لبخندی که با دیدنم روی لبش پدیدار می شد،نزدیکم شد و گفت:
یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم می ریزه،باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم..بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم،بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه..
اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای،لحظه کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از داشتم،جسارتمو باختم و حتئ قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم..چند ساعتی از رفتنش می گذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم.
وقتی هدئ و پارسا مقابلم قرار گرفتن،از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به ارومی گفت:
-خوبی؟
شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمی تونستم قبول کنم که این ادم می تونه ادمکش باشه..مثل داریوس و حتئ مسیح!!!
-ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب..نگران نباش. لبخندی زدم. نگاهش به هدئ واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود.
-بشین اینجا،شب خودم می برمت.
و وقتی هدئ چشمی گفت،بی بلایی گفت و رفت.
چقدر مردانه محبت می کرد.
-می بینم که بلهههه.
هدئ گونه هاش رنگ باخت و گفت:
-توروخدا خجالتم نده. دستش رو گرفتم و گفتم: -پارسا خیلی دوست داره ها.
-منم عاشقشم. و ستاره های روشن شده در چشماش،اثبات حرفش بود.
باهم در مسیر زیبا و پرپیچ و خم باغ قدم می زدیم و به هدئ اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود.
باغ رو دور زدیم و با شیطنت گفتم:
-بریم یه عرض اندام کن برا اقا پارسا و بعد بریم عمارت،باشه؟
-ارامش.
خندیدم و گفتم:
-اره..تو دل من قند اب میشه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#9
Posted: 27 Apr 2024 18:34
(قسمت 8)
دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی،دوتا از محافظین با سرعت خم شدن و در رو سریع باز کردن.
با تعجب نگاهشون می کردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم.
هدئ با هول گفت:-خاک تو سرم،اقا اومد.
و نفسی که درون سینه من حبس شد...لعنتی.
می خواستم دور بزنم و برگردم اما نمی تونستم..پاهام رو به زمین دوخته بودن.
ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند لحظه بعد،یکی از سرنشینان ماشینی که اول از همه پارک شده بود،با عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد.
بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده
شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که
اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن.
بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده..چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم،هدئ با استرس دستم رو
فشرد و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن.
سرش پایین بود،سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو نمی دیدم اما لحنش کمی عصبی بود:
-می خواید بمیرید که جلوم وایسادید؟
-رییس خواهش می کنم.
مسیح عاجزانه جمله اش رو ادا کرد.
سری تکون داد،با دستاش ضربه ای به شونه های مسیح و داریوس زد و با غرش گفت:
-گمشید کنار. اما قدماش خیلی ثابت نبود..تلو خورد.
داریوس و مسیح سریع سمتش رفتن و قبل اینکه بتونن بازوش رو بگیرن،صاف ایستاد و گفت:
-دست به من بزنید خونتون رو می ریزم.
وقتی برگشت و چهره اش رو دیدم،متوجه رنگ پریدگی چهره اش شدم. چی شده بود؟
دستاش رو داخل جیب شلوار برد و وقتی باوزهای حجیمش برامده شده،من احتمال دادم ممکنه کت درون تنش تیکه پاره بشه.
-تا رفعتی بیاد هیچ غلطی نمی کنید..عمارت رو روی سر تک تکون خراب می کنم اگه دنبالم بیاید.
و اونقدر لحنش قاطع بود که همه تهدیدش رو جدی گرفتن و سرجاشون ایستادن و خیره شدن به قدم های صاف و بلند جگوار که به سمت عمارت کشیده می شد.
وقتی از دید دور شد،مسیح ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم.
وقتی برگشت و با منی که گیج بهشون چشم دوخته بودم چشم در چشم شد،لحظه ای مکث کرد و در اخر لبخندی زد و با عجله سمت من اومد و گفت:
-ببینم سایلنت تو پرستار بودی دیگه مگه نه؟ گیج گفتم: -چی؟
.
.
"خدایا نذار بزدل باشم..بهم جسارت بده..خودت کمکم کن"
در دل از خدا طلب امداد می کردم و به سمت اتاق قدم بر می داشتیم. مسیح همزمان با من قدم بر می داشت و لبخند مطمئنی بهم می زد.
وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتیم،مسیح با ملایمت گفت:
-نترس. فقط فکر کن اونم یه مریض عادیه،باشه؟
عادی نبود..شیطان بود..قسم خورده بودم در هر حال و هر لحظه وقتی کسی نیاز به کمک داشت
کمکش کنم..بابام بهم یاد داده بود،وقتی مریضی دیدم،فارق از هر همه چیز بهش کمک کنم..غریبه یا اشنا بودنش،پیر یا جوون بودنش،ثروتمند یا فقیر بودنش و حتئ بد یا خوب بودنش..بابا بهم گفته بود مثل باران باش و بر سر همه بریز..محبتت رو فقط به یک عده خاص محدود نکن..قضاوت نکن و فقط به کسی که نیاز داره کمک کن.
و امروز،اینجا جلوی این اتاق من باید حرفم رو اثبات می کردم.
جگوار با چاقو زخمی شده بود و مسیح و داریوس از من خواهش کرده بودن که کمکش کنم..وقتی پرسیدم چرا و به چه علت،فقط سکوت کردن و من متوجه شدم که یک ممنوعه است.
مسیح ضربه ای به در زد و صدای بمش بلند شد: -بیا تو.
مسیح جعبه ای رو که در دست داشت جابجا کرد و اجازه داد من اول وارد بشم،قدمی لرزان برداشته و وارد اتاقش شدم.
اتاق روشن بود..خب،تصور یک چیز شاهانه رو داشتم و زیاد تعجب نکردم از دیدن پرده های مخمل قهوه ای تیره که یک رویه طلایی زرشکی در اطرافش بود و چنان این سه رنگ باهم ترکیب جالب و زیبایی به وجود اورده بودن که چشمانت برق می زد..نمی تونستی خیلی محو اطرافت بشی چون تاج سلطنتی ای که بالای تخت بی اندازه بزرگی که در مرکز اتاق قرار گرفته و فضای زیادی به خودش اختصاص داده بود،پرده های زرشکی و طلایی خوش رنگی ازسقفش اویزون شده بود،تخت خواب رو مثل یک گنجینه محفوظ کرده بود و اونقدر زیبا و رویایی بود که باعث می شد ثانیه ای محو زیباییش بشی.
این پارچه های نرم و سلطنتی که مثل یک پرده دور تخت اویزون شده بود،فوق العاده بود.
-چی می خواید؟
روی اون تخت باشکوه خوابیده،دست روی سرش پیشونیش قرار داده و چشماش رو بسته بود اما کاملا متوجه شده بود دو نفر وارد اتاقش شدن..لعنتی،الکی نبود که بهش جگوار می گفتن.
اونا خیلی حیوانات باهوشی بودن.
-رییس،ارامش میخواد معاینه اتون کنه.
-بیرون. حتئ تکون هم نخورد..فقط یک کلام گفت. لهجه واقعا بامزه و گیرایی داشت..
-رییس م.. -حرفم تکرار نداره،مگه نه؟ خدای من...ابهتش دهانم رو دوخته بود.
بی رحمانه بود،اما واقعا دلم می خواست فرار کنم و به اتاق خودم برگردم..اگه مسیح و داریوس ازم درخواست نمی کردن،لحظه ای سمت این شیطان نمی اومدم..حیف که به پدرم قول داده بودم..حیف.
-صدای در رو نشنیدم.
دلم می خواست سرش فریاد بزنم اما این فقط یک رویای محال بود.
مسیح اشاره ای کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شدیم.
اونقدر درد بکش جونت بالا بیاد..البته که اینو نمی خواستم.
-حالش چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
-خوب. بخاطر بدن قوی و عضلانیشون خیلی بهش اسیبی نرسیده..فقط مراقب باشید عفونت نکنه..کاش راضی می شدن بیاد بیمارستان،یه نفر باید بلد باشه بهش رسیدگی کنه.
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز بی هوا گفتم:
-من حواسم هست.
دکتر سمت من برگشت و گفت:
-بلدی؟ بی توجه به مسیح و داریوس گفتم: -من پرستارم. لبخند زد:
-خیلی خوبه..حواست بهش باشه..مسکن بهش تزریق کردم فعلا خوابه..من باید برم بیمارستان،یکی دو ساعت دیگه برو سراغشون و تبش رو چک کن،باشه؟
سر تکون دادم. کاغذی رو سمت مسیح گرفت و گفت: -داروهاشونه..زود بگیرید بدید این خانوم. دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش
رو کمی جابجا کرد:
-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن..می دونی که دیگه؟مشکلی پیش اومد تماس بگیر.
-باشه.
دکتر که رفت،روی مبل ها نشستم و به اون شیطان فکر کردم..نگاهی به ساعت کردم،چهار و ده دقیقه بود. ساعت شش می رفتم یه سری بهش می زدم.
مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد و داریوس کنارش نشست. نگاهی به من کرد و اروم پرسید:
-خوبی؟ سر تکون دادم. سرفه ای کردم و گفتم: -می خوام با جفتتون حرف بزنم.
داریوس کاملا حواسش رو به من بخشید و مسیح سر بلند کرد و منتظر به من چشم دوخت. زانوهام رو با دستام فشار دادم و گفتم:
-تکلیف من چیه؟قراره چه بلایی سرم بیاد؟ داریوس جدی گفت:
-هیچ بلایی. تو اینجا می مونی و به زندگیت می رسی.
اما مسیح با شک پرسید:
-چیزی شده؟می دونی که فعلا نمی تونی تنها باشی.
-می خوام به زندگیم برسم..من پرستارم،شغلمو دوست دارم. می خوام به کارم به زندگیم قبلیم برگردم..قراره تا کی تو این عمارت زندونی باشم؟تا ابد؟
داریوس با محبت گفت:
-ارامش زندانی نیستی..ولی تنهایی نمی تونی بری بیرون. شغل و زندگیت رو به زودی پس می گیری،قول میدم بهت..فقط یکی دو روز صبر کن و بعد با رییس حرف بزن..امروز اصلا روز خوبی نیست،قبوله؟
نفسم رو با کلافگی ازاد کردم و گفتم: -میشه بگید چی شده؟چرا رییستون چاقو خورده؟
مسیح سرش رو به تاج مبل تکیه داد و همون طور که چشماش رو می بست،گفت:
-یه بی شرف موقع مرگش جفتک انداخت. با وحشت گفتم: -بازم ادم کشتید؟ داریوس با حرص گفت: -ادم نه..یه کفتار. عصبی گوشه پلکم پرید: -داریوس تو چه جور ادمی شدی؟ نمی خواستم مرد کودکی هام رو از دست بدم...نمی خواستم.
قبل اینکه داریوس حرفی بزنه،مسیح گفت: -سایلنت وقتی چیزی نمی دونی حرف نزن.
من ادم بی ادبی نبودم،دلم می خواست سرش فریاد بکشم اما خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-میشه توضیح بدی منم بدونم؟ داریوس جلو اومد و گفت:-ببین ارامش،منصور یکی از اعضای حلقه است..یکی از زیر مجموعه هاست..قانون جگوار اعلام شده بود که حق ندارن دختر بدزدن و به قمارخونه و هر جهنم دیگه ای بفرستن..حق نداشتن این کارو بکنن..فعلا باید یه ثبات ایجاد می شد..اما منصور وقتی رییس برای چند روز از ایران رفت،تو و چند تا دختری که خودت دیدی رو دزدید و داشت راهی می کرد..قانون شکنی کرد و جذاش رو هم امروز دید..اینکه منصور چه ربطی به کشته شدن پدرت داره،یه سواله که نمی دونیم جوابش رو..امروز هر چقدر شکنجه کردیم جواب درست درمونی نداد..برای یه لحظه از دست محافظا در رفت و چاقو رو سمت رییس گرفت مردتیکه پفيوز..نکبت..چنان از غفلت محافظا سو استفاده کرد و تو یه لحظه به رییس حمله کرد که اصلا همه ما شوکه شدیم.
مسیح فحشی زیر لب زمزمه کرد و من با حیرت گفتم:
-خب؟کشتیدش؟
-همون چاقویی که برای ضربه زدن به رییس استفاده کرد،گردنش رو برید.
-مسیح!!!
مسیح تشرگونه داریوس هم نتونست وحشتم رو پنهان کنه...خدای من...از منصوری که ندیده بودم متنفر بودم بخاطر کثافت کاری هاش اما خب،خب توقع این هم بی رحمی رو هم نداشتم.
-جووون.
داریوس ضربه ای به پای مسیح زد و همون طور که از روی مبل بلند می شد و سمت تالار دوم می رفت،گفت:-من برم بکپم تا شب مقدمات پرواز رو فراهم کنم..ملوانی رو که دوست داری؟
و صدای بلند خنده اش تو صدای خفه شو گفتن داریوس همزمان شد. با گیجی گفتم:
-شب پرواز دارید؟
داریوس اخمی کرد و تا خواست حرف بزنه،مسیح از انتهای سالن گفت:
-اووووووف چه پروازی..سایلنت حیف که ممنوع الورودی وگرنه تو ام می بردم.
داریوس که نیم خیز شد،مسیح با قهقه وارد تالار دوم شد و داریوس زیر لب چیزی زمزمه کرد.
-باتوام..می خوای بازم بری؟ لبخندی زد و گفت:
-نه ارامش..همین جام امشب..نترس..اون یکم مشکل روانی داره..حرفاشو جدی نگیر.
سردرگم سری تکون دادم و بهش چشم دوختم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و در اخر گفت: -برم یه سر به بچه ها بزنم و بیام. -باشه. وقتی رفت،سرم رو فشار دادم و فقط به یه چیز فکر می کردم..قراره چی بشه؟
با اروم ترین حالت ممکن،در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.خداروشکر دیوار کوب ها روشن بودن و نور ضعیفی در اتاق بود. چشمم به سمت مردی که تو کشتن ادم ها تردید نمی کرد چرخ خورد و از دیدنش روی تخت،دقیقا به همون ژستی که قبلا دیده بودمش،نفسی کشیدم.
ریتم منظم حرکات قفسه سینه اش نشون می داد که خوابیده..خدا خدا می کردم بدنش لخت نباشه و وقتی نزدیکش شدم و متوجه پیرهنش شدم،در دل خدارو شکر کردم.
مثل یک مسخ شده به سمتش قدم بر می داشتم و نگاهم بین صورت و موهاش در گردش بود. لبم رو گزیدم،بالای سرش رسیدم و لعنت..بوی عطرش با بوی تلخ چوب زیر بینیم پیچید و باعث شد یک نفس عمیق بکشم..می تونستم رایحه سیگار رو استشمام کنم.
نور ضعیفی روی صورتش سایه انداخته بود و به شدت به ابهتش افزوده بود..به ارومی نفس می کشید و سینه اش به ارومی تکون می خورد. دستای لرزونم رو بالا اوردم،تشویش و اضطراب بدی داشتم،نفس عمیقی کشیدم و به ارومی خم شدم تا دمای بدنش رو از روی پیشونیش تخمین بزنم.
یک قدم به جلوتر برداشتم،دقیقا به تختش چسبیدم،دست چپم رو روی لبه تخت قرار دادم و کاملا خم شدم و دست راستم رو به سمت پیشونیش گرفتم،اما....
اما در عرض سه ثانیه،همه چیز عوض شد.
اونقدر سریع و قدرتمندانه اتفاق افتاد که من حتئ نتونستم اوایی از دهانم خارج کنم.
یک ثانیه،محبوس شدم یک ثانیه در هوا
و یک ثانیه اخر به شدت به تخت کوبیده شدم
و وقتی به خودم اومدم که جسم تناور و عظیم الجثه ای رو روی تنم قرار گرفته،پاهام رو بین پاهاش قفل کرده و با یک دستش،جفت دستام رو بالای سرم گرفته و با دست دیگه..با دست دیگه اش گردنم رو محکم گرفته و استخوانم رو له می کرد...لعنتی داشت خفه ام می کرد...
اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاد،کی بهم حمله کرد..فقط وقتی یک انگشت با لمس پیشونیش فاصله داشتم،چشمای خونخوارش رو باز کرد،دستی رو که سمتش گرفته بودم با سریع ترین حالت ممکن گرفت و اون یکی دست بزرگ و قدرتمندش،کمرم رو گرفت،محکم سمتش خودش کشید،و بعد بی رحمانه روی تخت پرتم کرد و مثل یک جگوار،دقیقا مثل یک جگوار روی تنم قرار گرفت و چنان با چابکی بهم حمله ور شد و خلع سلاحم کرد که من هرگونه حرکتی ازم سلب شد.
استخوان گردنم رو بین دستاش گرفته بود و با قدرتی بی انتها فشار می داد..نفسام انباشته شدن،سلول به سلولم برای هوا فریاد می زد و تموم بدنم شروع به تکاپو کرد..چشماش،اسمون برفی بود..یخی و بی اندازه بی حس،سرد و..زیبا..واقعا زیبا.
وقتی دیگه نفسی برام باقی نموند،چشمام در حال ترکیدن بود و وقتی می خواستم بوسه به لب های مرگ بزنم،با اخم و تردید نگاهی به چشمای پرم و قطره اشکی که از چشمم چکید کرد و انرژی و فشاری که به گردنم وارد می کرد،یک بار کمتر شد..وقتی مانع دستاش برطرف شد،هوا به شدت بهم حمله کرد و ریه هام برای ذره ای اکسیژن به خروش افتادن و قفسه سینه ام با هینی بالا و پایین شد.
سرفه ای کردم و هوا رو بلعیدم..صورتش کمی از من فاصله گرفته،اما دستام در دستش،و پاهام بین پاهاش حبس بود..بدن کوفتیش اونقدر بزرگ و سنگین بود که من زیر سایه اش قدرت تکون خوردنم نداشتم..انچنان بدنم رو قفل کرده بود که حتئ نمی تونستم تکونش بدم..وقت فکر کردن به این چیز ها نبود اما گرمای مزخرفی در تنم پخش شده بود..و لعنتی، پاهاش اصطکاکی روی بدن و پاهام برقرار کرد،پاهام رو محکم تر قفل کرد و دستام رو همون طور که حبس کرده بود خم شد و با غرش گفت:-اینجا چه غلطی می کنی؟
لعنتی..حس عضلات شکمش روی بدنم،کمی فکرم رو مختل کرد..باور کردنی نبود اما می تونستم عضلات برامده شکمش رو حس کنم و این..این کمی بهمم می ریخت.
اما اونقدر این حس تداوم نداشت چون ترس و شوک اونقدر بهم غلبه کرده بود که به چشمای منتظرش نگاه کنم و بگم:
-م..میخواستم ت..تبتونو چک کنم.
.
.
(جگوار)
وحشی...
چشمای درشت و سیاهش،تنها حامل یک پیام بود..وحشی..
بی اندازه چشم های وحشی و خاصی داشت..موژه های بلند و فرش ،چشمای سیاهش رو قاب گرفته بود و یک تصویر زیبای وحشی ساخته بود که..که واقعا خیره کننده بود.
چشماش نور رو منعکس می کرد و باعث می شد براق به نظر برسه..زیر حصار بدنم،کلید شده بود و با وحشت اما جسارت به من نگاه می کرد..
حضورش رو حس کرده بودم..سنسور های مغزیم حضور یک نفر رو حس کرده بود و عطرش اونقدر نا اشنا و گیج کننده و غریبه بود که بی اراده چشمای خواب الودم رو باز کردم و جسم ضعیفش رو به زیر کشیدم و تحت فرمان مغزم،در حال شکستن استخوان گردنش بودم..چنان جونوری که بهش معروف بودم و درونم نفس می کشید به یک باره خونخوار شده بود که فقط نوای"بکشش"در سرم بودم..اما وقتی چشمم به چشمای براقش خورد،وحشی چشماش پیغامی به مغزم فرستاد،جونور درون وجودم ارامید و فهمیدم،اشناست..ارامش بود.
پاهاش رو خواست تکونی بده اما محکم قفلش کردم و دستاش رو بیشتر کشیدم.
دیدم چهره اش از درد جمع شد اما با وحشی نگری نگاهم کرد و گفت:-ب..بذارید برم دیگه.
زیر تنم پیچی خورد اما قفلش کردم و بیشتر دستش رو فشردم..بدنش،نرم،کوچک و خیلی سبک بود..
می دونستم ممکنه دستاش رو کبود کنم..و اصلا برام اهمیت نداشت.
خم شدم،چشماش گشاد شد،وقتی فقط یک نفس باهاش فاصله داشتم،غریدم:
-یک بار دیگه..یک بار دیگه وقتی خواب بودم،بالای سرم بیای..استخونت رو خورد می کنم.
طبق گفته های بقیه متوجه شده بود اهل بلوف زدن نیستم..هر کاری رو اراده کنم انجام میدم.
-فهمیدی؟
با خیره سری نگاهم می کرد. دستاش رو کشیدم،اخمی کرد و لبش رو گزید و در اخر گفت:
-ب..باشه..دستم،دستم شکست.
نگفت دستم رو ول کن..پیغام داد که داره درد می کشه و این برام مهم نبود.
چند لحظه خیره نگاهش کردم..لعنتی..حس می کردم بخیه ام در حال پاره شدنه..خیسی خاصی رو روی بانداژام حس می کردم.
نمی خواستم متوجه چیزی بشه..دست و پاهاش رو رها کردم و خودم رو اون طرف تخت پرت کردم
و همون طور که دستم رو روی پیشونیم قرار می دادم گفتم:-یه دقیقه دیگه اینجا باشی تضمین نمی کنم سالم بمونی.
چشمام رو بستم و متوجه شدم از تخت پایین پرید. صدای قدم هاش رو شنیدم.
با صدای شنیدن در نیم خیز شدم،و بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم،گندش بزنن..زخمم خونریزی کرده بود.
.
.
(داریوس)
-ارام تو اشپزخونه است؟ هدئ سبد لباس ها رو به دست چپش داد و گفت: -نه. مگه اتاقش نیست؟ نچی گفتم و وقتی هدئ رفت،خواستم سمت باغ برم
که مسیح وارد عمارت شد:
-ارام تو باغه؟
با تعجب گفت:
-نه،سایلنت مگه تو عمارت نیست؟
کجا رفته بود؟
-با توام..عمارت نیست؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
-نیست دیگه.
سمت تالار دوم حرکت کردم اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که مسیح با گیجی گفت:
-اع،سایلنت بالا چی کار داری؟
با شدت سرم رو به سمت پله ها چرخوندم و از دیدن ارامشی که با رنگی پریده و حالت منگی از پله ها پایین میاد،قدمام رو سمتش تنظیم کردم. مچ دست هاش رو ماساژ می داد و چهره اش در پرده ای از ابهام قرار گرفته بود.
وقتی از پله ها پایین اومد،مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-خوبی؟
سرشو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. لبخند الکی ای زد و گفت:-اره..رفته بودم تبشونو چک کنم.
و دست راستش رو بلند کرد و گردنش رو از روی روسریش فشرد. چشماش رو بست و گردنش رو چند لحظه ای حالتی بین نواز و ماساژ لمس کرد و وقتی مسیح صداش کرد،دستاش از حرکت ایستاد:
-حالش خوبه؟تب نداره؟
مکث کرد..چند لحظه فکر کرد و گفت:
-فکر کنم یکم تب دارن.. داروهاشونو گرفتی؟
-اره.
روی مبل نشست و گفت:
-خوبه. بعد از شام بهشون بده.
روی مبل کناریش نشستم و با شک گفتم:
-حالت خوبه ارام؟
مچ دستاش کمی قرمز شده بود و با زیرکی سعی در پنهان کردنش داشت.
-اره..تو چطوری؟
-خوبم.
وقتی لبخندی بهم زد،مشکوک تر شدم. رفتارش خیلی مشکوک بود.
-سایلنت رییس خوابه یا بیدار؟
حرکاتش اختیاری نبود که دستش سمت گردنش می رفت،و بی حواس گردنش رو لمس می کرد:
-اا..فکر کنم بیدارن،شایدم خواب باشن. مسیح با سردرگمی گفت: -یعنی چی؟مگه تو اتاقش نبودی؟ کمی خودش رو جمع کرد و گفت: -چرا..ولی خب شاید خواب باشن،من که بیدارشون نکردم.
-اهان.
از روی مبل بلند شد و گفت:-من میرم یه سر به هدئ بزنم.
و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..یک چیزی شده بود..مطمئن بودم.
.
.
(جگوار)
به ظرف غذایی که مسیح برام اورده بود نگاه انداختم. بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم. به هیچ چیز جز خواب احتیاج نداشتم..خواب حالم رو خوب می کرد.
مسیح رو با نارضایتی از اتاق بیرون کرده بودم ولی به هیچ چیز میل نداشتم..هیچی.
بی توجه به دردی که بخیه های کوفتیم باعثش می شد،چشمام رو بستم اما هنوز چشمام گرم نشده بود که تقه ای به در خورد..خدا لعنتت کنه مسیح!!!
می دونستم واسه گزارش اومده.-بیا تو.
منتظر بودم بیاد گزارش سوله رو بده و بره..این پسر،سوای ادم های دیگه بود برای من..شاید چون خودم باهاش بزرگ شده بودم.
صدای باز شدن در رو شنیدم و منتظر شنیدن گزارشش بودم،اما صدای نرم و مخملی گفت:
-سلام. همینو کم داشتم..
اصلا حوصله جدال با این وحشی خیره سر رو نداشتم.
-بیرون. و دستم رو روی پیشونیم قرار دادم. یک دو سه
منتظر شنیدن صدای در بودم اما ،صدای قدم هایی رو شنیدم که به سمت تختم می اومدن و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد..صبر کن ببینم،نرفته بود؟
همچنان چشمام رو بسته نگه داشته بودم و وقتی بوی عطرش رو در چند قدمیم حس کردم،با کلافگی گفتم:-مشکل شنوایی داری تو بچه؟
-نه..فقط می خوام به کارم برسم.
لنگه ابروم بالا پرید و بالاخره چشمام رو باز کردم. دقیقا بالای سرم ایستاده بود و با خیرگی به چشمام نگاه می کرد.
این چرا زبون ادمیزاد حالیش نبود؟
قبل اینکه فرصت حرف زدن به من بده، با جدیت گفت:-خب،میشه بلوزتون رو بدید بالا؟ زده به سرش؟
اونقدر عادی و بی تفاوت برخورد می کرد که انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش قصد کشتنش رو داشتم..
-من زخمتون رو ندیدم ولی باید خیلی مراقب باشید..نباید بذارید عفونت کنه.
با ریلکس ترین حالت ممکن تختم رو دور زد،جعبه ای رو که در دست داشت روی میز گذاشت،بدون اینکه نگاهم کنه،جعبه رو باز کرد و گفت:
-یه مقدار انتی بیوتیکم براتون اوردم..اصلا نگران نباشید.
دست کش هاش رو دستش کرد،روسریش رو روی سرش تنظیم کرد و همون طور که سرش رو با جعبه ها گرم کرده بود گفت:-خب هرچی که نیاز هست اینجا داریم.
رفتارش واقعا عجیب غریب بود..بی اندازه عادی
و بی خیال رفتار می کرد..این دختر چش بود....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#10
Posted: 27 Apr 2024 18:36
(قسمت 9)
سرش رو بلند کرد و به منی که همچنان خیره نگاهش کردم، نگاه دوخت ونفسش رو رها کرد و گفت
-باشه خودم انجام میدم.
و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره،غریدم:-کری؟نگفتم برو بیرون؟
سرش رو بالا گرفت،وحشی چشماش رو به من دوخت و گفت:-نمی دونم چه اصراری دارید من رو ناشنوا بدونید،من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم.
و دستاش سمت بلوزم رفت و قبل اینکه دکمه هام رو باز کنه ناگهانی نیم خیز شدم و گفتم:
-داری چه غلطی می کنی؟
-درمان!!!
این دختر واقعا می خواست بمیره که با من بحث می کرد؟
.
.
(ارامش)
تا انتهای وجودم رو ترس غرق کرده بود. اسمون چشماش فقط برفی بود..تموم سرمای کوهستان رو داشت و من رو منجمد کرده بود.
طبق قولی که داده بودم برای پانسمان زخمش اومده بودم و اونقدر وحشتناک برخورد می کرد که می خواستم سقوط کنم..بویی از ادمیت نبرده بود.
خیره در چشمای هم،برای هم دیگه خط و نشون می کشیدیم..سرکشیش رو فهمیده بودم. می دونستم نمی خواد بهش کمک کنم و من باید بهش کمک می کردم..زخمی بود و ممکن بود زخمش عفونت کنه..شاید اون ادم نبود که قطعا نبود،اما اگه منم مثل اون برخورد می کردم و از دیدن یه مریضی
که نیاز به کمک داره راهم رو کج می کردم هیچ
فرقی باهاش نداشتم..من فقط می خواستم وظیفه ام رو درست انجام بدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-خب،مثل اینکه خودتون می خواید بلوزتون رو در بیارید..باشه من کنار می ایستم.
چشماش حتئ گیج یا متعجب هم نبود..فقط مثل یک شمشیر بی حس بود و می درید.
وقتی دیدم هیچ حرکتی نمی کنه،زیر لب فحشی بهش دادم. روی تخت نشستم و بی توجه به نگاه خیره اش گفتم:
-خب،فکر کنم شما نمی تونید..بذارید من کمکتون کنم.
دستی که به مقصد دکمه های بلوزش بلند شده بود رو بین دستای بزرگش گرفت،مشتش کرد و با شدت من رو سمت خودش کشید. افتادم روی تخت و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم..نفس در نفس..چشم در چشم....بلوف نبود که اگه بگم برای چند ثانیه نفس کشیدن فراموشم شد..سرمای چشماش تا عمق وجودم رو سوزونده بود.
-قصدت چیه؟
مچ دستام در حال شکسته شدن بود و اونقدر نامردانه درد می کرد که می خواستم ناله کنم،اما لبم رو گزیدم و خیره در چشماش گفتم:
-قصدی ندارم..فقط می خوام پانسمانتون رو عوض کنم.
کمی بیشتر دستم رو فشرد و غرید: -به تو چه؟
درد توی مچ هام هر لحظه شدتش بیشتر می شد. اخمی کردم و گفتم:
-من یه پرستارم و باید به وظیفه ام عمل کنم..
در ثانی..
مچ دستم رو برگردوند و بین دستاش حبس کرد و
درد زبانه کشید..لبم رو محکم گزیدم و حین اینکه چشمام رو بخاطر درد بسته بودم،باز کردم و گفتم:
-و..و اینکه به پزشکتون قول دادم مراقب زخمتون هست..هستم..مچ دستم شکست.
دیگه واقعا درد و نمی تونستم تحمل کنم.
-ببینم،تو همون پرستاری هستی که رفعتی گفت؟
چشماش با شک روی من چرخ می خورد..لعنتی مچم..مچم داغون شد. نفهم تر از این حرفا بود..مطمئن بودم اگه نگم دکتر بهم گفته اجازه نمیده بهش دست بزنم.
نگاهی به مچم که بین دستاس مردونه اش بود کردم و گفتم:-ا..اره..مچمو شکوندید.
جمله ام رو با عصبانیت بیان کردم. مثل یک خونخوار از درد کشیدن و پیچ خوردنم لذت می برد..حیوون.
فقط چند ثانیه مونده بود تا اشکم بچکه که دستم رو رها کرد. به سرعت مچ قرمز شده ام رو لمس کردم و شروع به ماساژ کردم..خیلی درد می کرد..مشکلش با مچ من چی بود؟
عقب کشید،نیم خیز روی تخت نشست و پاهاش رو دراز کرد. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و گفت:
-صدای ناله هاتو کنترل کن یا به کارت برس. نفسم بند اومد..چقدر بی حیا بود.
مچ دست کبود شده ام رو رها کردم. جعبه کمک هایی رو که روی میز بود رو برداشتم و بعد از برداشتن قیچی،به سمتش خم شدم. حتئ بلوزش رو هم از تنش بیرون نیاورده بود..عوضی!!!
دست کش هام رو بالاتر کشیدم. با کمی لرزش سه تا از دکمه هاش رو باز کردم و با دیدن بانداژی که روی شکمش بود،سری تکون دادم. با احتیاط قیچی رو برداشتم و به ارومی بانداژ رو قیچی کردم. وقتی باند از روی بدنش پایین افتاد،با دیدن عضلات درهم تنیده اش،اب دهانم رو قورت دادم و نگاهم رو به زخمش بخشیدم..خدای من،واقعا زخمش عمیق و بزرگ بود..چه جور انقدر اروم نشسته بود؟
دقیقا سمت چپ قسمت پایینی شکمش بود.
بانداژ رو برداشتم و داخل کیسه قرار دادم. بخیه هاش کمی باز شده بود..خیلی بد نبود اما باید خیلی مراقب می بود.
بتادین رو برداشتم و پنبه رو بهش اغشته کردم. بسم اللهی گفتم و قبل اینکه حتئ نزدیکش بشم با همون چشم های بسته گفت:
-دستت به بدنم نمی خوره.. خشک شدم..این لعنتی چه مرگش بود؟ -نشنیدم صداتو؟ مردک یه زورگویی بود که دومی نداشت:
-باشه.
هوفی کشیدم و اونقدر با احتیاط پنبه رو به زخمش کشیدم که انگشتم کوچک ترین برخوردی با تنش نداشته باشه. مردک هیچ ری اکشنی نداشت..دریغ از ذره ای واکنش..مگه از سنگ بود که نسبت به همچین زخمی هیچ واکنشی نداشت اخه؟
خیلی به زخمش اشراف نداشتم. کمی بیشتر نزدیک شدم. سرم رو خم کردم و با دقت مشغول ضد عفونی کردن زخمش شدم. وقتی کارم تموم شد،با گاز استریل زخمش رو بستم. وقتی سرم رو بالا گرفتم برای ثانیه ای ماتم برد...
با چشم های باز و تیزش خیره به من نگاه می کرد..نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه می کردم.
لعنتی چرا نگاهش اینجوری بود؟ نمی دونم چند دقیقه به همون حالت بودیم که گفت: -می تونی بری بیرون.
و جلوی چشمای درشت شده ام،روی تخت لیز خورد و کامل دراز کشید. چشماش رو بست.
متاسف سری تکون دادم. وسیله ها رو برداشتم و با قدم هایی استوار سمت در حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم.
.
.
-صبح بخیر.
همگی با لبخند پاسخم رو دادن به جز حمیرا..توجهی بهش نکردم و کنار بانو نشستم.
-هدئ صبحونه بیار براي ارامش.
اجازه بلند شدن به هدئ ندادم و دستش رو از روی میز گرفتم:
-نه عزیزم..نیازی نیست. میل ندارم
بانو با ناراحتی گفت:-چرا مادر؟
لبخندی بهش زدم و گفتم: -معده ام یکم بهم ریخته..فعلا چیزی نخورم بهتره. از روی صندلیش بلند شد و گفت: -بذار برات یه دمنوش دم کنم..خیلی خوبه. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و بلند شد و
مشغول درست کردن دمنوش شد. نگاهی به هدئ کردم و گفتم: -داریوس و مسیح کجان؟ قبل اینکه هدئ جواب بده،نیلی که تازه فهمیده بودم
همسر کیانه گفت: -صبح زود با اقا رفتن بیرون.
سری تکون دادم و یک باره انگار تازه معنی حرفش رو درک کرده باشم،با هول گفتم:
-چی؟
همگی مبهوت به سمت من برگشتن؛اما من با کلافگی گفتم:-چی گفتی؟ من و من کرد: -خب،صبح با اقا رفتن بیرون..چی شده مگه؟
چشمام از فرط تعجب درشت شده بود..این مردک چش بود؟
اون زخمی بود و نباید حداقل تا سه روز از تختش پایین می اومد اون وقت رفته پی ادم کشیش؟
واقعا که اون ادمی زاد نبود.
وقتی متوجه نگاه های استفهامیشون شدم،سری تکون دادم و گفتم:
-با داریوس کار داشتم..قرار نبود بره بیرون. همشون اهانی گفتن و با کارشون مشغول شدن. بانو دمنوش رو مقابلم قرار داد و گفت: -بخور مادر..برات خوبه.
به لیوانی که بخاطر محتویاتش به رنگ زرد در اومده بود نگاهی کردم و گفتم:-مرسی بانو.
حوصله اخم و تخم های حمیرا رو نداشتم و بخاطر همین از اشپزخونه بیرون زدم.
سمت پنجره بزرگی که حیاط عمارت رو قاب گرفته بود رفتم و از دمنوش خوش بوی بانو کمی نوشیدم. داغ بود و دهانم رو سوزوند. دمنوش روی میزی که کنار پنجره قرار داشت،گذاشتم.
به محافظینی که داخل حیاط بودن چشم دوختم و نگاهم رو به اب نمای قو بخشیدم..باید امروز هر طور شده باهاش صحبت می کردم.
وقتی پارسا سمت در رفت،دمنوشم رو در دست گرفتم و بهش چشم دوختم. در باغ رو باز کرد و مثل اون روز سه تا بنز مشکی وارد حیاط شد.
پارسا در ماشین رو براش باز کرد و با پرستیژ مخصوص با خودش پیاد شد. یک دستش درون
جیب شلوارش و بی توجه به بقیه،به سمت عمارت قدم بر می داشت.
باید تبش رو چک می کردم.
پشت سرش مسیح و داریوس هم حرکت می کردن. دمنوشم رو روی میز قرار دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم.
چند لحظه بعد،قبل از خودش،بوی عطر گسش و بوی چوب و سیگار به مشامم رسید و بعد؛قامتش در چهارچوب قرار گرفت. اتوماتیک وار صاف ایستادم و به ارومی گفتم:-سلام.
حتئ نگاهمم نکرد..بدون توجهی به من،سمت پله های عمارت،با همون ژست جذابش رفت و وارد سالن بالا شد.
تا وقتی از مقابلمون دور نشد،هر سه سکوت کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم نیست،روبه اون ها با لبخند گفتم:-سلام.
هر دو سلامی دادن و مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد.
-مگه نمی دونید زخمیه؟چرا با خودتون بردینش؟
مسیح خنده ای کرد و گفت:
-سایلنت رویایی حرف می زنی ها..کی جرئت داره وقتی رییس می خواد کاری انجام بده بگه نه؟ما؟یا تو؟
رنگش کمی پریده به نظر نمی رسید؟
وقتی داریوس هم روی مبل شست،نتونستم طاقت بیارم و گفتم:-من میرم چکشون کنم.
و خیلی سریع از پله ها بالا رفتم..باید متوجه می شدم در چه وضعیتیه؟
دستام رو مشت کردم،تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای گیراش،در رو باز کردم.
مقابل پنجره ایستاده بود و با همون ژست به باغ مقابلش خیره بود.
-چی می خوای؟ قدمی سمتش برداشتم و گفتم: -می خوام باهاتون حرف بزنم. برنگشت اما گفت: -فعلا وقتش نیست. چشم از باغ گرفت،برگشت و بدون نگاه به من گفت: -حالام بیرون. واقعا رنگ پریده بود.
-شما حالتون خوبه؟ -به تو مربوط نیست!
توهینش رو اهمیت ندادم،سمتش رفتم و با کمی
تشویش گفتم: -تب دارید؟
مقابلش قرار گرفتم و قبل اینکه دستم رو بخوام رو روی پیشونیش قرار بدم،با ارنجش دستم رو نگه داشت. نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-به تو مربوط نیست بچه.
واقعا تب داشت..می تونستم عرق رو روی صورتش ببینم.
-بخدا کاریتون ندارم..فق.. -نمی تونی کاریم داشته باشی.
دستم رو از حفاظ ارنجش بیرون کشیدم و دوباره خواستم روی پیشونیش قرار بدم که با ارنجش دوباره دستم رو پرت کرد.
با دستش لمسم نمی کرد..عمدا با ارنجش که در پوشش لباسش بود این کار رو می کرد
که متوجه دمای بدنش نشم. با ملایمت گفتم:
-بابا نمی خوام اذیت کنم که..دست به بدنتون نمی زنم..فقط می خوام تبتون رو چک کنم.
-برو بیرون!!! اگه اون حرف حالیش نبود،من اصلا حالیم نبود.
تکونی به پاهام دادم و خواستم بپرم و پیشونیش رو لمس کنم که متوجه شد،با دستش بازوم رو گرفت و با غرش پرتم کرد و گفت:
-د تو مگه حرف حالیت نیست؟
بلافاصله تا خواستم دستم رو روی دستش قرار بدم،دستش رو کشید و پرتم کرد و گفت:
-بیرون!!!
نگاهی به چشماش کردم و برای اینکه ارومش کنم گفتم:-باشه میرم.
و خیلی معمولی پشتم رو بهش کردم و برگشتم اما سه قدم بیشتر دور نشده بودم که با سرعت چرخیدم سمتش و پریدم تا بتونم بدنش رو لمس کنم،اما
لعنتی اونقدر زرنگ و تیز بود که جفت دست هام رو از روی بلوز گرفت،و در یک حرکت محکم به سمت عقبم پرتم کرد و کمرم محکم به میز برخورد کرد و صدای اخ ام بلند شد..
-گفتم گمشو بیرون بچه. کمرم تیر می کشید..واقعا درد می کرد.
اونقدر درد کمر بهم غلبه کرد که بی توجه به این که این ادم کیه و چیه،با صدای بغض مانندی گفتم:
-کمرم شکست بی انصاف.
برگشت و با بی خیالی گفت:
-زوزه هاتو ببر بیرون.
خیلی نامرد بود..بی اختیار عصبی شدم،قدمی سمتش برداشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-امیدوارم اونقدر درد بکشید تا جونتون بالا بیاد..منه احمق رو بگ...
لال شدم...سوزش سمت چپ صورتم به قدری دردناک بود که چند قدم به عقب رونده شدم.
ضرب دستش به حدی وحشتناک بود که صورتم از درد بی حس شده بود و گزگز می کرد.
اون..اون به من سیلی زده بود؟
هنوز از شوک سیلی اش بیرون نیومده بودم که مثل یک پلنگ سمتم یورش برد،و قبل اینکه فرصت نفس کشیدن بهم بده،شونه ها رو در دستش گرفت و مثل یک عروسک پارچه ای بلندم کرد و به دیوار کوبید و مقابل صورتم،نفس در نفس گفت:
-چه زری زدی؟
از زمین کنده شده و تو هوا معلق بودم. مثل یه پر از زمین بلندم کرده بود و به دیوار کوبیده بود.
گزگز سمت چپم،شدت فشاری که به شونه هام وارد می شد و پاهایی که در هوا معلق مونده بود همه و همه باعث شده بود از شدت رعب و وحشتي که داشتم تموم بدنم لمس بشه و من دقیقا در مرز بی هوشی بودم.
اسمان برفی چشماش شمشیر کشید و نفسام رو قطع کرد..خورشید درون چشماش پشت ابر ها پنهان شده بود و فقط و فقط هوای سرد بود که از چشماش تراوش می شد..زمهریری بود چشماش!!!
کاملا دریافته بود که من ماتم برده و تموم اراده ام رو خشک کردم.
_چه زری زدی؟تو فکر کردی کی هستی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد،شونه هام رو دوباره بلند کرد و محکم تر به دیوار کوبید. بخدا که اونقدر از زمین کنده شده بودم که دقیقا هم قد،قد هیولاییش شده بودم.
_اون لبات رو؛اگه یه بار دیگه به مزخرف گفتن باز بشه،چنان می دوزم که تا ابد یادت بره حرف زدنو،شیرفهم شد؟
فریاد نکشید،نعره نزد،حتئ داد هم نکشید فقط انچنان غرش کرد و با خشونت کلامی با من صحبت کرده بود که قبض روح شده بودم.
_فهمیدی یا نه؟
با تته پته گفتم: _ب..باشه.
لنگه ابروش بالا پرید،دستاش رو از روی شونه هام برداشت و من ناگهانی به زمین افتادم اما قبل اینکه زانو هام تا بشه و بخوام بیافتم،دستاش سپر کمرم شد،کمرم رو گرفت و به دیوار چسبوند. با دست چپش کمرم رو گرفت و دست راستش رو کنار دیوار قرار داد و همون طور که من رو بین جسم خودش و دیوار حبس کرده بود گفت:_چشمتو نشنیدم.
شوخی که نبود...کسی که مقابلم ایستاده بود جگوار بود..کسی که تردیدی برای کشتن ادم ها نداشت.
زبونم رو تکونی دادم و گفتم: _چ..چشم.
دستش رو از روی کمرم برداشت،همچنان خیره
در چشم های هم،دستش سمت گردنم رفت و گردنم
رو محکم فشرد و باعث شد گردنم رو صاف
بگیرم.
فشاری به استخوان گردنم وارد کرد و من نفسام به شماره افتاد:
_به راحتی یک نفس،می تونم گردنت رو خورد کنم...حالیته که؟
نمی تونستم نفس بکشم فقط چشمام رو با ترس باز و بسته کردم،گردنم رو محکم گرفت و گفت:
_پس دیگه جلو چشمم نباش.. و گردنم رو رها کرد و ازم دور شد...
نفس عمیقی کشیدم...گردنم رو ماساژ دادم و با وحشت،ترس،درد از اتاقش گریختم...گریختم..از اون شیطان گریختم.
به محض بسته شدن در،روی زمین افتادم و به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم....داشت من رو می کشت...
واقعا قصد کشتنم رو داشت!!!!!
.
.
(جگوار)
بلوزم رو با کلافگی از تنم بیرون کشیدم. پانسمانم رو تعویض کردم و زیر لب اون منصور گور به گور شده رو مورد رحمت قرار دادم.
کارم که تموم شد،از سرویس بیرون اومدم.
قرص انتی بیوتیکی که اون پرستار اورده بود رو با لیوان اب یک نفس بالا کشیدم.
نیاز به استراحت داشتم،می خواستم کمی بخوابم اما باید خودم رو به افراد عمارت نشون می دادم. از اینکه ضعیف دیده بشم متنفر بودم...نمی خواستم حتئ کسی به ذهنش خطور کنه که من حالم خوب نیست..افرادم باید من رو می دیدن،کاملا سر حال و اماده.
چنگی به موهام زدم و از اتاقم بیرون زدم. پله های مرمر رو با صلابت همیشگی پایین می رفتم و اونقدر قدم هام ساکت و بی صدا بود که می دونستم کسی متوجه نمیشه.
پیچ پله ها رو که رد کردم،سالن در دیدگاهم قرار گرفت.
مسیح و داریوس روی مبل نشسته بودن. مسیح با شور همیشگیش چیزی رو توضیح می داد و داریوس اخم کمرنگی بر چهره داشت..اخمی توام با خنده!!!
هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که صدای خنده دلنوازی بلند شد و اونقدر نت به نت خنده هاش شیرین و دلچسب بود که لحظه ای یاد امواج اروم دریا که به صخره کوبیده می شد افتادم..به همون اندازه زیبا!!!
لنگه ابرویی بالا انداختم و قدم برداشتم. وقتی از پله ها پایین پریدم،از دیدن اون پرستاری که بالا سیلی جانانه ای به صورتش زده بودم تعجب کردم.
صدای خنده این دختر بود؟
هر سه شون به محض دیدن من حاضر باش ایستادن. سری براشون تکون دادم و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم،سمت باغ رفتم.
می خواستم کمی هوای ازاد استشمام کنم.
می دونستن وقتی حرفی نمی زنم،یعنی حق ندارن مانعم بشن و تنهایم رو مختل کنن.
وارد باغ که شدم،کیان حضورم رو حس کرد. خواست نزدیکم بشه اما دستم رو بلند کردم و متوجه شد باید بایسته.
زخمم تیر می کشید اما مهم نبود..سمت وسط باغ رفتم و شروع به قدم زدن کردم
سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم..یعنی اون افسانه بودایی حقیقت داره؟؟؟
.
.
(ارامش)
لیوان دمنوش رو در دست گرفتم و روی حرف های مسیح تمرکز کردم اما نتونستم...
فکرم به سمت اون هیولای بی معرفتی که به صورتم سیلی زده بود می رفت.
عذاب وجدان داشتم...من برای انجام وظیفه ام رفته بودم..حق نداشتم اون حرف رو به زبون بیارم.
من پرستار بودم و ارزوی سلامتی و ارامش برای همه داشتم ولی امروز بی انصافی کرده بودم..بر خلاف اصول پزشکی،به کسی که نیاز به کمک داشت و زخمی بود،حرف نامربوط زده بودم.
رد دستاش خیلی موندگار نبود اما بخاطر اینکه اون حاله کبودی رو که روی گونه ام کاشته بود کمتر کنم،کمی کرم پودر زده بودم تا کسی متوجه نشه.
_اره سایلنت،اصلا نمی دونستیم باید چی ک...
"تب داشت،نسیم خنک توی باغ هست،نکنه حالش بد بشه؟"
از فکر به سمت حرف های مسیح کشیده شدم: _این بی نقطه ام اصلا اونقدر تو اسمونا..
"اون مریضه..زخمیه. اگه حالش بدتر بشه چی؟"
دستی به مچ دستم کشیدم و لبخندی به مسیح زدم اما تموم حواسم پی اون ادم بیرون باغ بود...حالش خوب نبود.ارامش اون زخمیه حالش خوب نیست
تو ادعای خوب بودن داری تو ادعای انسانیت داری،اما تا یکی در حقت بد کرد توام تلافی کردی..توام حرف خوبی نزدی.
این انسانیت نیست..بابا اینجوری نبود..
اگه شرایطش پیش بیاد همه ادما قدرت بد شدن رو دارن این که کی اونقدر جسارت داشته باشه که بدی دید خوبی کنه شرطه!!!!
خراب کردی ارامش...تو مقابله به مثل کردی.
افکار منفی اونقدر بهم فشار اورد که عذاب وجدان گرفتم..نباید اون کار رو می کردم.
با ناراحتی چشمام رو بستم و دوباره باز کردم.
لیوان دمنوشم رو در دست گرفتم و در یه ثانیه از روی مبل بلند شدم و گفتم:_من میرم.
_کجا؟ برنگشتم،اما ایستادم و گفتم: _پیش رییس. صدای اعتراضشون رو شنیدم ولی گوش نکردم و
از عمارت بیرون زدم. متوجه شده بودم به وسط باغ رفته.
نفس عمیقی کشیدم و همون طور که قدم بر می داشتم از خدا کمک می خواستم.
وقتی نزدیکش شدم،قامت بلندش رو تشخیص دادم. ازش دلخور بودم،حق سیلی زدن رو نداشت اما درهر حال من ارامش بودم..نمی خواستم این ادم باعث بشه انسانیتم رو بکشم.
نمی خواستم این ارامش رو از دست بدم.
در فاصله کوتاهی از هم بودیم و قبل از اینکه حرکت کنم،بوی گس سیگار زیر بینیم پیچید...
خدای من،با اون وضعش داشت سیگار می کشید؟
نگاهش خیره به ماه،سیگار کنج لب هاش و دود سیگار اطرافش رو مثل یک مه احاطه کرده بود.
اونقدر ثابت ایستاده بود گردن افراشته به ماه نگاه می کرد که حس می کردی تموم انرژی ماه رو دریافت می کنه و یک گفتگوی چشمی با ماه برقرار می کنه.
_واسه چی اینجایی؟
شک نداشتم حضورم رو حس کرده بود. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: _اومدم حالتونو بپرسم. نگاهش رو از ماه گرفت و سیگارش رو پوکی زد
و گفت: _پرسیدی؛به سلامت. و دوباره به ماه خیره شد.
_میشه سیگار نکشید؟ _نه!
قدمی جلو تر برداشتم و با نگرانی گفتم: _واستون خوب نیست..خواهش می کنم. ممکنه زخمتون عفونت کنه.
مکث کرد،برگشت و نگاهی به من کرد و زیر نور مهتاب،اسمون ابری چشماش رو به من دوخت..
_به تو مربوط نیست....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...