انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 88)
(ارامش)
خسته و مغموم روی تخت افتادم و به چشم هام اجازه باریدن دادم. خدایا تا کی؟؟؟
تا کی باید عذاب می کشیدم؟
کی این بازی مرگبار تموم می شد؟
زخمم می سوخت و بی اهمیت ترین چیز برام همین زخم بود...لعنت بهت مسیح،تموم برنامه هامون رو بهم ریختی!
سر روی بالشت گذاشته و سعی کردم به حال دل اشفته ام زار زار گریه کنم که در اتاق با صدای بدی باز شد و بعد صدای حرصی و منفورش بلند شد:
-واسه چی باهم بودید؟
بدون اینکه نگاهش کنم،اشک چشمام رو گرفته و بعد سر بلند کرده و به اون نامرد عوضی نگاه کردم. از شدت خشم نفس های بلند می کشید و پره های بینی اش مثل یک گاو خشمگین تکون می خورد.
اخم کرده و با لحن طلبکاری گفتم: -بله؟چی گفتی داریوس؟متوجه نشدم.
با عتاب جلو اومده و مقابل تخت قرار گرفت و با صدای بلندی گفت:
-قرارمون این نبود ارامش،قرارمون این نبود.
اگه داریوس بی شرف بود،من دیوانه بودم. خشمگین از روی تخت بلند شده و سینه به سینه اش ایستادم و صدام رو بالا برده و با فریاد گفتم:
-صدات واسه من نبر بالا ببینم. فکر کردی کی هستی با من اینجوری حرف می زنی. کدوم قرار؟چی داری میگی واسه خودت؟
مثل یک روانی با پرخاش گفت:
-بخدا قسم ارامش،به جون پناه اگه بخوای دورم بزنی و بری سراغ عشق قدیمیت،قید همه چیزو می زنم و داغ پناه به دلت می ذارم. نه تنها پناهو،بلکه همه عزیزاتو.
لعنت به من....لعنت به منی که به این حیوون بی شرف اتو داده بودم.
نابود و دیوانه وار تخت سینه اش کوبیدم و بانگ سر دادم:
-ازت متنفرم،ازت متنفرم اشغال. از تو بی همه چیز که با جون عزیزام منو تهدید می کنی متنفرم. ازت متنفرم که با دخترم منو تهدید می کنی،تو یه بی همه چیز عوضی ای که زن یکی دیگه رو به اجبار نگهش داشتی،تو یه مریضی که توهم عاشق بودن داری. ازت متنفررررررررررررررم.
اشک هام از چشمام شره می کرد و من دلم،دل بی قرارم نابود شده بود. حتئ ذره ای ناراحت نشد و با لبخند گفت:
-هر چقدرم بگی،باز باور نمی کنم. اگه اون جگوار بی شرف نبود،تو الان عاشق من بودی. تو عاشق اون نیستی،فقط وابسته ای بهش. پس انقدر رو حساسیت های من پا نذار وگرنه کشتن اون ادم،ارزوی قلبی منه.
خدای بزرگ...داریوس مریض بود...واقعا مریض بود.
عقب عقب رفتم و دست روی دهانم گذاشتم و با بهت نگاهش کردم. چی داشت واسه خودش می گفت؟
-تو چی داری میگی؟فکر می کنی اگه حامی نبود،من عاشقت می شدم؟اره؟تو چطور تونستی همچین فکری بکنی؟تو اصلا می دونی من چرا
عاشق حامی شدم؟
محکم دستی به موهای سرم کشیدم و بی توجه به چهره خشمگینش جیغ کشیدم:
-چون کنارش حس امینت داشتم،چون اونقدر تکیه گاه خوبی بود که کنارش می تونستم اروم بگیرم و مشکلاتم رو رها کنم. چون بهم ثابت می کرد اونقدر مرد هست که من رو از همه چیز حفظ کنه و اجازه نده بلایی سرم بیاد. چون ناجی زندگیم بود و من رو از همه چیز محفوظ نگه می داشت چون باعث می شد فکر کنم من باارزش ترین زن دنیام و هیچکس اجازه لمسم رو نداره. چون وقتی حتئ تو نتونستی نجاتم بدی،اون نجاتم داد. چون امنیت فقط کنار اون بود و یه زن به جز امنیت به چی احتیاج داره؟می فهمی؟من عاشق زیبایی و جذابیتش نشدم،من عاشق امنیت و ارامشی که بهم می داد می شدم.
انگشت اشاره ام رو تهدید وار سمتش گرفتم و با لحن جدی ای گفتم:
-به جان پناه،اگه یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه بخوای با عزیزام منو تهدید کنی و بخوای حرف از نبودن پناه بزنی،می زنم به سیم اخر و کاری که نباید رو می کنم. من شاید زن جگوار نباشم،ولی هنوز با توام ازدواج نکردم. نکنه چون همایون رو گول زدیم باورت شده؟یاداوری می کنم داریوس،تو تا وقتی نتونی اعتمادم رو جلب کنی،نمی تونی با من ازدواج کنی. من بهت ثابت کردم پای حرفم هستم و دخترت رو بزرگ کردم اما اگه بخوای به تهدیدت ادامه بدی،نابودت می کنم. من دیشب تکلیف پائول رو واسه همیشه روشن کردم،پس مراقب خودت باش داریوس.
و مقابل چشم های مبهوتش،از اتاق بیرون زدم. لعنت بهت داریوس!!!
.
.
-تبش پایین نیومده؟
دستی به پیشونی داغ و سوزانش کشیدم و تلفن رو بین شونه و گوشم قرار دادم و با کلافگی گفتم:
-نه،نمی دونم چرا اینجوری شده.
با نگرانی به چهره سرخ و تب دار پناه نگاه کردم...خدایا چش شده بود؟
دست دراز کرده و جسم داغش رو در اغوشم گرفتم و صدای دلواپس داریوس رو شنیدم:
-از کی تب داره؟ پیشونیش رو بوسیدم و با لحن گرفتاری گفتم:-از دیشب که رسیدم تب داشت داریوس،بچه داره هلاک میشه.
پوف غلیظش رو شنیدم و من کم مونده بود از ناچاری زیر گریه بزنم. پناه نق نق می کرد اما اونقدر تب داشت که حتئ چشم هاش رو هم باز نمی کرد و این باعث وحشت من شده بود.
در اغوشم تابش دادم و مشوش گفتم:
-داریوس من با کاوه پناهو می برم دکتر،هی گفتم خوب میشه خوب میشه ولی تبش اصلا پایین نیومده.
با عجله و مضطرب گفت: -برید،منو همایونم با اولین پرواز میایم ایران.
پاسخی نداده و فقط با گفتن"منتظرم" تماس رو قطع کردم. از دیشب که از دبی برگشته بودم،پناه به طرز عجیبی تب کرده بود.
داریوس مونده بود و وقتی من برگشتم،همایون هم بهش پیوسته بود.
پناه بی حال رو در اغوشم گرفتم و خواستم از اتاقم خارج بشم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم. پناه رو در اغوشم جابجا کردم و با بی حوصلگی به پیام نگاه کردم.
"جگوار به شک افتاده،مسیح داره یه کارایی می کنه،بهتره خودت بیای و همه چیزو بگی"
امکان نداشت...اصلا ممکن نبود.
پاسخی بهش نداده و بدون اینکه تلفنم رو بردارم،پناه به بغل از اتاق بیرون زدم و چند لحظه بعد،همراه با کاوه از عمارت همایون خارج شدم.
با دیدن دکتر،دوان دوان خودم رو مقابلش کشیدم و با استرس گفتم:-حالش چطوره دکتر؟
لبخندی زد و با ارامش خیال گفت:
-نترسید،فکر می کنم داره دندون در میاره. لباس هاشم یکم زیاد بوده،اما برای اطمینان خاطر گفتم ازمایش هم بگیرن.
همچنان دست هام می لرزید و با اشفتگی گفتم: -دکتر عفونت که نداره؟
خیلی جدی نگاهم کرد و سعی کرد با کلمات بازی کنه:
-نه انشالا که اینطور نیست،تا جواب ازمایشش بیاد،یکم صبر کنید.
سری تکون داده و بی حال روی صندلی افتادم...خدایا هر بلایی می خوای سر من بیار اما پناه نه...پناه تنها پناه زندگی منه.
من پرستار بودم اما الان،تموم اطلاعات کوفیتم رو فراموش کرده و با بی قراری به پای به زمین می کوبیدم.
کاوه جلوی بیمارستان ایستاده نگهبانی می داد. اونقدر نگران و ترسیده بودم که یکی از پرستار ها با دیدن رنگ و روی پریده ام،با لبخند محبت امیزی،لیوان اب قندی سمتم گرفت و گفت:-اروم باش مامان پناه. دختر خوشگلت هیچیش نیست،باور کن. اگه قرار باشه با هر تبش انقدر خودتو ببازی که چیزی ازت باقی نمی مونه.
لبخند کمرنگی زده و لیوان اب قند رو در دست گرفتم و سعی کردم قطره ای بنوشم. شیرینی قند باعث شد جان تازه ای بگیرم.
خدایا داشتم از استرس نابود می شدم...
اگه چیزیش می شد،جواب پدرش رو باید چی می دادم؟
چه طور باید زندگی می کردم؟؟؟
-همشو بخور.....
نفس عمیقی کشیده و دست دراز کرده و خواستم به دهن بکشم که در اتاق باز شد و پرستاری پناه به بغل بیرون اومد و من بی قرار از روی صندلیم بلند شده و سمتش حرکت کردم. پرستار پناه رو در اغوشش تکونی داد و با لبخند گفت:-نترسید،می خوام ببرمش اتاق خصوصی تا جواب ازمایشش بیاد.
نگاهم به چهره قرمز و بی حال پناه افتاد و قلبم فشرده شد. همراه پرستار وارد اتاق خصوصی شدم و پرستار به ارومی پناه رو روی تخت قرار داد و گفت:
-بفرمایید. حالش خوب میشه مامانش.
هیچ چیز نمی گفتم و با نگرانی نگاه می کردم. خم شدم و دست های گرم و کوچکش رو بوسیدم و با عجز گفتم:-لطفا خوب شو پناه.
تقه ای به در خورد و سر که چرخوندم،کاوه رو در چهار چوب دیدم. نگاهی به پرستار کردم و با تمنا گفتم:
-مراقبش باشید لطفا،من الان میام. چشمکی زد و با محبت گفت: -برو خیالت راحت. سر شونه اش رو فشاری داده و با قدم ها بلندی از
اتاق بیرون زدم. -چی شده؟
کاوه دست پاچه و نگران به ورودی بیمارستان اشاره کرد و گفت:-همراهم بیاید.
نگاهی به در بسته اتاق پناه کردم و همراه هم به سمت ورودی رفتم. لعنتی بیمارستان چرا انقدر شلوغ بود؟
مقابل پنجره قرار گرفتیم و من با گیجی گفتم: -چی شده کاوه؟ خیلی نامحسوس به پنجره اشاره کرد و گفت: -یکی داره کشیکمون رو می کشه. همون ال نود
سفید. به پنجره نگاه نکردم اما با بهت گفتم: -چی؟ اروم به پنجره تکیه داد و گفت: -زنگ زدم بچه ها بیان،حس می کنم ادم های اسکندرن. واهمه تموم وجودم رو در برگرفت و گفتم: -مطمئنی؟ -نمی دونم،فقط شک می کنم.
خدایا نه..بس بود برای من.
با حالت نمایشی گردن خم کرده و به ال نود سفید خیره شدم. تا چشم در چشم شدیم،هر دو سر پایین انداختن و من بند دلم پاره شد.
مضطرب دست هام رو مشت کردم و گفتم: -زنگ بزن به بچ... و ناگهانی یخ زدم...پناه....خدایا پناه.
کاوه با گیجی نگاهم می کرد و من،با تموم قدرت و وهمی که در دلم شروع شد،به سمت اتاق پناه دویدم.
هر کسی که سر راهم بود رو با وحشی گری به کناری می فرستادم و با اشوب به سمت اتاقش می دویدم.
می دویدم،مثل یک درمانده می دویدم.
دست دراز کرده و با شتاب در اتاقش رو باز کردم اما...جای خالی پناه مثل پتکی به سرم کوبیده شد...
رعشه ای تموم وجودم رو گرفت و من با صدای بلندی فریاد زدم:
-پنااااااااااااااااااااااااااه.
تموم پرسنل و هر کسی که در سالن بود با ترس وارد اتاق شدن و به منی که مثل یک مرده از تب و تاب افتاده بودم نگاه می کرد.
-خانوم؟
مات و بی حس نگاهی به کاوه که تلفنش درون دستش بود نگاه کردم که با عجله خودش رو مقابل من کشید و با استرس گفت:-نگاه کنید.
دست های بی حسم رو بلند کرده و تلفنش رو در دست گرفتم اما از دیدن عکسی که مقابلم قرار گرفت،مردم..واقعا مردم.
قوت پاهام رفت،دست هام لرزید و تلفن روی زمین افتاد و زانوهام تا شد اما قبل از اینکه سقوط کنم،دست های کاوه کمرم رو گرفت و من رو سر پا نگه داشت.
اشک از گوشه چشمم چکید و من اعراض و عاجز زمزمه کردم:
-خدایا دخترم نه.
هیچکس حال منی که عکس دخترم رو همراه با اسلحه ای که روی سرش بود،برام فرستاده بودن رو درک نمی کرد.
اشک هام می چکید...اون بچه مریض بود...اون بچه تب داشت!!!
کاوه خم شد و تلفن رو در دست گرفت و چند لحظه بعد با بی قراری گفت:-خانوم،کار جگواره.
بیم زده و خوفناک نگاهش کردم که تلفن رو سمتم
گرفت و من از دیدن متن داخل پیام،خون درون
رگ هام یخ بست:
"فقط سه ساعت وقت داری خودت رو برسونی ارامش،وگرنه هر بلایی سر این بچه بیاد،به گردن توئه. بیا و همه چیز رو تعریف کن وگرنه قسم میخورم مرگ بچه داریوس و امبر رو به چشم ببینم"
خدای من....قرار بود یک فاجعه رخ بده!!!
.
.
(مسیح)
باز شدن وحشیانه در باعث شد متعجب به عقب برگردم. توقع هر کسی رو داشتم الا این سایه لعنتیو..ای جی اینجا چه غلطی می کرد؟
حتئ فرصت نداد لب به اعتراض باز کنم با صدای بلند و خشمگینی گفت:
-هیچ معلوم هست داری چی کار می کنی؟
اصلا از شادو حس خوبی نمی گرفتم...اصلا. اون ها مراقب های اصلی ارامش بودن و با سهل انگاری به همه چیز گند زدن.
طلبکار نگاهش کردم و مثل خودش صدام رو بالا بردم:
-هووووشه،چته؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
تا به حال ندیده بودم انقدر عصبانی و مستاصل باشه. این ادم خیلی بی تفاوت تر از این حرف ها بود:
-واسه چی من از دزدیدن اون بچه بی خبرم؟چرا منو در جریان نذاشتید؟واسه چی بدون هماهنگی هر غلطی دلت می خواد می کنی؟
حرصی جلوتر اومده و گفت:
-جگوار هر کاری بخواد بکنه اول ما رو در جریان میذاره،پس دزدی اون بچه نقشه تو بوده. چرا بدون مشورت هر کاری دلت می خواد می کنی؟تو اصلا فکر هم می کنی؟
تخت سینه اش زدم و با طعنه گفتم:
-خفه شو،به تو چه ربطی داره؟وقتی نتونستید ارامشو حفظ کنید،غلط اضافه نکن. اره من پیشنهاد دزدی بچه رو دادم و تو سر رییس انداختم و خودمم ازش خواستم به من بسپاره. نیازی به مشورت نیست،من هر کاری دلم بخواد انجام میدم،حله؟
وحشیانه و با حالت تندی نفس می کشید و در اخر،ضربه محکمی به شونه من زد و تهدید امیز گفت:
-اگه بلایی سر کسی بیاد،بیچاره ات می کنم. با این نقشه های احساسایت گند زدی به همه چی..گند زدی احمق!
و با عجله از اتاق بیرون زد..این بی شرف دقیقا داشت چه زری می زد؟؟؟
.
.
(ارامش)
سراسیمه می دویدم.
کاوه پشت سر هم حرکت می کرد اما من بی تاب و واله می دویدم...دخترم،مریض بود.
کی می تونست حال یه مادر رو درک کنه؟
هیچکس...
کیان و پارسا به محض دیدن من نالان،نگاه پر از ترحم و اشنایی نثارم کردن اما من اونقدر نابود و سست بودم که با لرزش گفتم:-دخترم کجاست؟
عسلی های پارسا رنگ دوستی داشت ولی با صدای جدی ای گفت:
-رییس داخل انبار منتظرتون هستن.
و با دستش به انبار اشاره کرد....لعنت بهت حامی،انبار جای یه بچه مریضه؟؟؟
تند سری تکون داده و دستگیره اهنی بزرگ رو کشیدم که صدای معترض کاوه رو شنیدم:
-از سر رام برید کنار.
کیان خیلی جدی دست روی سینه اش گذاشت و خیلی جدی گفت:
-فقط خانوم،کسی حق نداره وارد بشه.
با عجله برگشتم و نگاه مطمئنی حواله کاوه اشفته کردم و گفتم:
-بلایی سرم نمیاد کاوه،اروم باش.
و بدون درنگ،در بزرگ و اهنی رو باز کردم و وارد شدم. هیچ چیز نمی دیدم و نمی شنیدم فقط با قدم های بلندی وارد این انبار جهنمی شدم و با صدای بلندی فریاد زدم:-پناااااااااااااااااه.
بند بند استخون هام درد می کرد. خدایا اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟؟؟
مستاصل و درمونده خواستم فریاد بزنم که صدای گیراش رو شنیدم:-بیا جلوتر!
و من در این ظلمات،به دنبالش گشتم. قدم هام رو تند کرده و به سمت انتهای انبار رفتم. هر چقدر جلو تر می رفتم،ظلمات کمتر،روشنایی بیشتر و دلشوره ام بی امان تر می شد.
هراسون جلو رفته و به اویی که با نگاه سرد و غیر قابل نفوذش به من نگاه می کرد،روبه رو شدم و با صدای لرزونی گفتم:-پناه کو؟پناه کجاست جگوار؟
یک نفر،قلبم رو می فشرد و من قفسه سینه ام درد نمی کرد،تیر می کشید.
دقیق نگاهم می کرد و با اشاره سر به سمت چپش اشاره کرد و من شتاب زده نگاه گرفته و به میز چوبی بزرگی که پناه قنداق شده رو روی خودش نگه داشته بود نگاه کردم و اه از نهادم بلند شد.
تند خواستم قدمی سمتش بردارم که خیلی سریع مقابلم قرار گرفت و گفت:
-اهسته اهسته ارامش،بچه داریوس چیزیش نمیشه. البته فعلا!
لعنت بهت حامی....لعنت بهت.
لبام لرزید،با فشار دستام سعی کردم کنارش بزنم و دیوانه وار گفتم:
-اون دختر منه،بکش کنار از سر راهم. چرا نمی فهمی اون بچه مریضه؟
-همچنان قصد پنهان کاری داری؟
خدایا من می دونستم حامی همه چیز رو فهمیده. می دونستم متوجه دروغ من شده اما چه جوری باید بهش می گفتم؟؟
دستام رو بلند کرده و به سینه اش فشاری وارد کردم و با عجز گفتم:
-چی از جونم می خوای؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟اون بچه مریضه توروخدا ولم کن.
بازوی جفت دستم رو گرفت و با غرش گفت:
-به درک،تو چرا داری فرار می کنی ارامش؟از چی می ترسی؟تا اینارو نگی،حتئ نمی ذارم نزدیک اون بچه بشی.
خدایا چرا نمی فهمید منو؟چرا دوست داشت یه قاتل بشه؟؟؟
بغضم رو خفه کرده و با لابه گفتم:
-از چیزی فرار نمی کنم،اون دختر منه تورو خدا بذار برم.
فشاری که به بازوم داد باعث تشدید درد و شبیخون زدن اشک به چشمام شد و خرناس کشید:
-داری دروغ میگی،من خبر موثق دارم تو رابطه خوبی با داریوس نداری،من تست دی ان ای اون بچه رو دارم که میگه اون بچه تو نیست،تو لعنتی یهو چه مرگت شده؟چی مجبورت کرده؟چی باعث شده بخوای اسیر دست داریوس باشی ارامش؟
تکون خوردم و همون طور که نگاهم از چشمای یخش به قنداق پناه در گردش بود،با التماس گفتم:
-اشتباه فهمیدی،من خودم رفتم. خودم خواستم برم چون خسته شده بودم. هیچی نمی تون..
ناگهانی رهام کرد و باعث شد تلو تلو خورده و چند قدم به عقب رونده بشم. متحیر نگاهش کردم که با سخط گفت:-خودت خواستی.
و مقابل چشم های گرد و ملتمسم،به سمت میز رفت و قبل از اینکه فرصت حلاجی به افکارم بده،قنداق کوچک و صورتی پناه رو در اغوش گرفت و بعد..اسلحه اش رو از جیب کتش بیرون کشید و من هلاک شدم...
قصد داشت چی کار کنه؟؟؟
چشمام از شدت ترس رعب گشاد شده و با محابا گفتم:-می خوای چی کار کنی حامی؟
قنداق پناه رو به کمرش کوبید و سری اسلحه رو
دقیقا روی سر پناه نگه داشت و خیره در چشمام با
لحن ترسناکی گفت:
-می دونی که با احدی شوخی ندارم و این بچه،بی اهمیت ترین چیز توی دنیاست برای من. پس اگه زنده بودنش واست مهمه،لب باز کن و بگو چه مرگته که بعد از اون تماس اخرت و هشداری که بهم دادی،یهو از این رو به اون رو شدی؟جدی فکر کردی می تونی من رو گول بزنی؟
بی اهمیت؟؟؟واقعا اون بچه براش بی اهمیت بود؟
پناه سرخ و بی حال بود و من ذره ذره در حال مرگ بودم...خدایا بس بود!
چقدر دیگه باید عذاب می کشیدم؟ من لعنتی تا کی باید تاوان پس می دادم؟
چرا نمی فهمید هر کاری می کنم به خاطر خودشه؟بخاطر سلامتی خودش و عزیزامه؟
چرا نمی فهمید من یه قربانی ام؟؟؟ مات و مبهوت نگاهش کردم و با تضرع گفتم:
-تورو خدا،خواهش می کنم ازت اون اسلحه رو از روی سرش بردار.
-جوابمو بده،بعدا.
بال بال می زدم،دست و پا می زدم و با صدای دورگه ای گفتم:
-چی باید بهت بگم؟چی می خوای ازم؟لعنتی اون بچه مریضه چرا نمی فهمی اخه؟
باید حقیقت رو هر جور شده حفظ می کردم،من تازه اول بازی بودم و باید تا تهش می رفتم.
بی تفاوت به التماسم گفت:
-فقط بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
بی طاقت جیغ کشیدم:
-هیچی نشده هیچی نشده..چرا نمی خوای بفهمی؟هی....داری چی کار می کنی؟
وقتی ضامن رو کشید و اسلحه رو اماده کرد،رعشه گرفتم...لرز در تموم تنم افتاد و با اعراض گفتم:
-حامی تورو خدا،توروخدا اسلحه رو بذار کنار. -جوابمو بده ارامش.
نق نق ها بی تابی پناه من رو می کشت،من درمونده ترین مادر این دنیا بودم که از هر طرف در حال فشار بودم.
اشکم چکید و با التماس گفتم:
-التماست می کنم،التماست می کنم اون اسلحه رو بذار کنار. اون بچه داره می میره،توروخدا حامی...لعنتی به کدوم دین و مذهب قسمت بدم ولش کنی؟
پناه رو جابجا کرد و از بین لب های کلید شده اش به سختی غرید:
-تو دین و مذهب من بودی و حالا،من کافرترین ادم این شهرم ارامش.
له شدم..این خشم و حرص درون صداش،این جمله کوبنده اش کمرم رو خم کرد.
چشمام پر شد و من دست روی لبم گذاشتم و استدعا کردم:
-تورو خدا،توروخدا حامی. چند لحظه مکث کرد و بعد لب زد: -مهلتت تموم شد ارامش.
گیج و گنگ نگاهش می کردم و وقتی اسلحه رو بالا برد و اماده کرد،من ویران ترین مادر و پر رنج ترین همسر دنیا شدم....نه نه نه.
تموم شد،تموم زحماتم به باد رفت و وقتی اماده برای شلیک شد،من دیگه نتونستم خود دار باشم...پرده از حقیقت برداشته و همون طور که از زور بغض و اشک خفه شده بودم،جیغ بلندی کشیدم:
-باشه،هر کاری دوست داری بکن اما بدون،تو بدترین شوهر و پدر دنیایی.
و ضربه ای که به پیکره اش خورد،تماشایی بود. برای اولین بار،برای اولین بار چشم هاش رنگی
از شگفتی و بهت گرفت و من همون طور که اشک می ریختم،ضربه بعدی رو زدم:
-بچه ای که اسلحه گرفتی بالاسرش،دختر خودته.
پناه منو توئه.
پناه نق نقی کرد و حامی وحشت زده نگاهم می کرد...پدر بودنش رو به صورتش کوبیدم.
تبریک میگم جگوار،بالاخره دخترمون رو به اغوش کشیدی!!!
.
.
حامی(جگوار)
گرد بادی وزید،تک تک اعضای بدنم رو در خودش حل کرد و اونقدر شدتش زیاد بود که تموم جوارحم رو از ریشه از جای کند.
بلوا شد و خسارتی که به شهر وجودی من وارد شد،با هیچ امدادی قابل ترمیم نبود.
هلالوش این حادثه بند بند روحم رو گسست و من،من جگوار،شاه نشین مافیا و قدرتمندترین فرد مافیا به خاک کشیده شدم.
چی گفت؟؟؟
شوکه و دیوانه نگاهش کردم که اشکش چکید و با حال بدی گفت:
-ظالم بودن تا چه حد حامی؟تا چه حد می خوای ظالم باشی؟
من برای اولین بار در زندگیم قدرت تکلمم رو از دست داده بودم. نگاه پرش رو به سقف دوخت و سعی کرد اشکاش رو پس بزنه و قبل از اینکه من فرصت حلاجی پیدا کنم،در انبار با وحشیانه ترین حالت ممکن باز شد و فریاد " ولم کن احمق" ای جی به هوا برخواست.
دست های پارسا رو پس زد،دوان دوان خودش رو به معرکه ای که بین ما راه انداخته شده بود رسوند و با هراس،نگاهی به من بچه به بغل کرد و گفت:
-جگوار نه!
منظورش چی بود؟
با وحشت به کودک درون اغوشم نگاهی کرد و وقتی از سلامتش مطمئن شد،نفس بلندی کشید و بلافاصله به چشم های خیس ارامش نگاهی کرد که اویی که نابود شده بود لب زد:-گفتم بهش. مجبور شدم!
از چی حرف می زدن؟این لعنتی ها دقیقا از چی حرف می زدن؟
وقتی نگاه سرکشم رو به ای جی دوختم،فقط لبی تر کرد و با احترام گفت:
-واسه نجات جون اون بچه،ما تا دم مرگ رفتیم و برگشتیم جگوار،پس لطفا اسلحه رو از روی سر دخترتون پایین بیارید و بعدش ما همه چیز رو توضیح میدیم.
دخترم؟؟؟؟
چطوری دختر من بود؟این کودک داغ و بی حالی که در اغوشم بود،چه طور دختر من بود؟
اسلحه رو پایین اورده،قنداق رو به کمرم چسبوندم و از بین دندون های کلید شده ای گفتم:
-فقط دهن باز کن بگو قصه چیه؟!
تند سری تکون داد اما صدای "نیازی نیست" ارامش،اغازگر خشمم شد.
چشم های بی حسش رو به من دوخت و گفت:
-همه چیزو من تعریف می کنم،پناهو بده ای جی ببره. دخترمون مریضه.
دخترمون؟؟؟
این واژه،غریبانه ترین و دور ترین لغت زندگی من بود...همچین واژه ای در زندگی من وجود نداشت.
ای جی از داخل جیب کتش،برگه ازمایشی رو بیرون کشید و سمت ارامش گرفت و گفت:
-اینم از امانتی.
توجهی به برگه نکرد،محکم سمت من قدم بر داشت و مقابلم قرار گرفت و گفت:
-پناهو بده ببره،بعدش هر چقدر خواستی منو بزن. فعلا بذار پناهو ببره.
وقتی دست دراز کرد تا بچه رو در اغوش بگیره،محکم پسش زده و بچه رو چفت اغوشم کردم و با غیظ گفتم:
-تا نزدم به سیم اخر،لب باز کن و بگو قضیه چیه؟
نفس های بلندی کشید،جلوتر اومد،مقابل صورتم ایستاد و با حالت سختی گفت:
-روی نجات زندگی بچم قمار نمی کنم،همون جوری که یک سال پیش نکردم،پس گوشاتو باز کن جگوار؛وقتی ازت جدا شدم،باردار بودم و دخترت رو تو شکمم داشتم و بخاطر نجات اون تن به هر کاری دادم پس حالا قبل از اینکه من مادر به سیم اخر نزدم و دیوانگی راه ننداختم،بچه رو بده و بعد منو تو تسویه حساب می کنیم.
و مقتدارنه و پیروز دست دراز کرد تا بچه رو از اغوشم بیرون بکشه که لب زدم:
-دستت بهش بخوره،گردنت رو می شکنم ارامش. بدون هیچ بلوفی میگم،فقط جرئت داری این بچه رو لمس کن.
عصبی شد و با بهت و فریاد گفت:
-دقیقا چته؟چی می خوای؟ممکن بود بمیری و من نمی خواستم اینو تمومه؟راضی شدی؟
حتئ نگاهی به چهره بچه نمی انداختم اما محکم در اغوشم داشتمش و گفتم:
-دهن باز کن بگو چه خبره. فکر کرده بود انقدر راحت وا میدم؟
نگاه نگرانش گشتی توی صورت بچه خورد،دستش رو عقب کشید و گفت:-بدش من.
ای جی جلوتر اومده و برگه ازمایش رو درون دستش گذاشت و همون طور که به من خیره بود،برگه ازمایش رو بالاتر گرفت و گفت:
-خوب نگاش کن،طبق این ازمایش 99 درصد پناه بچه توئه. دلیل می خوای؟خیله خب،من ازت باردار بودم و به کمک ای جی تونستم همه چیز رو از تو پنهان کنم. من بچه خودمو با بچه امبر جابجا کردم و دخترم رو تو قلب خطر بزرگ کردم.
مغزم سوت کشید و بچه در اغوشم نق نقی کرد..چطور ممکنه؟
حرف زیاد داشتم اما،بچه رو محکم گرفتم،ارامش رو کناری زده و با صدای بلندی فریاد زدم:-پارسا.
به دقیقه نکشید که پارسا مطیع و فرمانبردار نزدیک شد و من کودک رو در اغوشش قرار دادم و لب زدم:
-ببرش عمارت و دکتر خبر کن و تا من اجازه ندادم،حتئ نمی ذاری هوا وارد اتاقش بشه،حالیته؟
-چشم.
چشمام رو به چشمای پارسا بخشیدم و به چهره بچه نگاهی نکردم. وقتی از اغوشم بیرون کشیده شد،یک سردی خاصی رو در وجودم حس کردم.
پارسا که رفت،چرخیدم و نگاهم بینشون ترددی کرد و غریدم:-قبل از اینکه بلایی سرتون بیارم،همه چیز رو تعریف کنید.
ای جی تایید کرد و نگاهی به ارامش انداخت و اون خیره در چشم های من،لب زد:
-چطوره از وقتی که رفتی شروع کنیم،مثلا وقتی تو مکزیک،تو با ای جی و دیوید تو یه اتاق بودی و یهو برقا رفت شروع کنیم؟هوم؟یا وقتی رسیدی پایین و دیدی سر مسیح شکسته،از اونجا شروع کنیم؟
چی؟؟اینا رو از کجا می دونست؟؟؟
ابرو درهم برده و با یاغی گری نگاهش کردم که لب زد:-حالا که می خوای همه چیزو بدونی،پس خوب گوش کن.
و صندلی کهنه رو عقب کشید و روی اون قرار گرفت و خیره شد به چشم های من...چشم های خونخوارم!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 89)
(ارامش)
-یک هفته از رفتنت گذشته بود،تو این یک هفته اونقدر بی قرار و دلتنگ بودم که خودم رو توی کار خفه کردم تا وقتی میام عمارت،جای خالیت خار نشه توی چشمم. یه روز که خیلی خسته بودم،برای تایم استراحت وارد اتاق رست شدم،دراز کشیدم و سعی کردم استراحت کنم اما فقط چند لحظه تونستم چشمام رو ببندم و بعد یه صدای هشداری پخش شد. چند لحظه اول فکر کردم توهم زدم اما وقتی دیدم صدا همچنان ادامه داره،بلند شدم. صدای هشدار یه گوشی بود و اون گوشی،گوشی من نبود. بلند شدم و دنبال منبعش گشتم،صدای از کمد خودم می اومد. کمد رو باز کردم و دیدم یه گوشی تلفن روی هشدار قرار گرفته و کنار هشدار،نوشته شده بود که "یک قدمی مرگ جگوار".
سکوت کرد و چشم هاش جمع شد و من ادامه دادم:
-هشدار رو که قطع کردم،یک دقیقه بعدش گوشی زنگ خورد و وقتی جواب دادم،همایون پشت خط بود. بهم گفت به اینترنت وصل بشم و به فیلمی که برام واتس اپ می کنن نگاه کنم. حرفش رو گوش ندادم اما وقتی گفت دارم با جون تو و مسیح بازی می کنم،قبول کردم. انلاین شدم و چند لحظه بعد دوتا فیلم فرستاده شد. یکی از تو،وقتی با ای جی و
دیوید تو ساختمون بودید و یکی از مسیح وقتی توی خیابون نگهبانی می داد. خب،این که چیز عجیب نیست،اتفاق عجیب،اون تک تیراندازی بود که تو ساختمون مقابل شما،مسیح رو هدف گرفته بود و اون بمب ساعتی بود که توی ساختمونی که تو توش قرار گرفته بود،فقط پونزده دقیقه وقت داشت. چیز عجیب این بود.
مات نگاهم می کرد و چشماش رو خون در برگرفته بود که ادامه دادم:
-فقط یک حرکت اشتباه کافی بود تا برای همیشه همتون رو از دست بدم،به گریه افتادم،التماسش کردم دست از سرتون برداره و فقط گفت در یه صورت بیخیال همه چیز میشه،اونم مدارکیه که تو پیدا کردی. مدارکی که با ریکاردو توی سهام سیسیل و منابع مافیایی داری. مدارکی از همایون که تموم اموالش رو گرفته بودی و مدارکی که محرمانه بود و فقط خودت و ریکاردو خبرشو داشتی. اول قبول نکردم،گفتم نمی تونم،گفتم نمی تونم خیانت کنم. بهم گفتن باید جای مدارک رو بهشون بگم،مدارکی که تو،توی گاوصندوق عمارت و خونه ای که توی ونیز خریدیم پنهانش کردی. کاملا در جریان بودن که اون مدارک دست توئه فقط نمی دونستن کجاست و از طریق یه نفوذی مطمئن شده بودن فقط من در جریان این ماجرام. قبول نکردم و قبول نکردنم شد سر شکسته مسیح،شورشی که به اسم لوس زتا زده شد اما قصه تو پشت پرده یه چیز دیگه بود. وقتی سر شکسته اش رو دیدم،وقتی فقط تایمر پنج دقیقه دیگه زمان داشت مجبور شدم و تموم اطلاعات رو لو دادم. ادرس خونه ونیز رو دادم و گفتم که گاو صندوقت،پشت تخته و رمزش که تاریخ تولد النا بود رو هم بهشون گفتم،گفتم و خیانت رو شروع کردم. مجبور بودم،اگه صد بار دیگه ام برم عقب،بازم همین کار رو می کنم. من تک و تنها تو اتاق رست بودم و از طریق دوربین کنترل می شدم،اگه قدم از قدم بر می داشتم باید برای همیشه باهاتون خداحافظی می کردم و بخاطر همین همه چیز رو لو دادم.
چشم هاش از زور ناباوری درشت شده و من با دردی که توی قفسه سینه ام حس می کردم اعلام کردم:
-من حتئ نمی دونستم اون مدارک چی هست،هیچ اطلاعاتی راجبش نداشتم،فقط فهمیده بودم خیلی مهمه. وقتی که شما از اون جهنم سالم و سلامت بیرون زدید،همایون ولم کرد. من خیانت کرده بودم و خیلی بد هم خیانت کرده بودم اما این تازه اول راه بود. سردرگم بودم،هیچ کاری از دستم بر نمی اومد،از خودم متنفر بودم که باعث شدم اون اتفاق سرت بیاد اما وقتی یه مدت بعد، داریوس مخفیانه نزدیکم شد و با فیلمی و اسنادی که در دستش بود تهدیدم کرد،دیوونه شدم. داریوس،با فیلم های زیادی از تو،وقتی داشتی اون اعراب و اد و لوکاس رو شکنجه می کردی،با حکم هایی که امضا کرده بودی پیشم برگشت،سندهایی از تو که حکم قتلت رو امضا می کرد و سندی که توسط دلارام امضا شده بود و نشون می داد کسی که به لوکاس کمک کرده تا مارو گیر بندازه و واسطه جابجای پول های مافیا شده،دلارامه. دلارامی که امضا و اثر انگشتش بدون اطلاع خودش روی اسناد ثبت شده بود. اسنادی که بین پرونده های بیمار ها گذاشته شده بود و دلارام سهوا امضا کرده بود. حتئ روحش هم در جریان نبود که چه چیزیو امضا کرده و اگه اعضای حلقه بفهمن،سر از تنش جدا می کنن. مدارکی که پیدا کرده بودن،نصف بود و نصف دیگه اش تو مکزیک،جایی که تو اقامت داشتی بود. تهدید شدم که اگه نرم و اون مدارک رو بیارم،دلارام رو برای همیشه از دست میدم و اگه ازت جدا نشدم،توسط اون نفوذی ای بین شما بود،باید قید جونت رو بزنم و با اون فیلم ها و اسناد باید تورو به خاک سیاه می نشونه. من به ته بن بست رسیده بودم،هیچ چاره ای نداشتم،بنابراین قبول کردم اما با تلفنی که قبل از رفتن بهم داده بودی،مخفیانه با کسی که از طرف شادو مراقبم بود،ارتباط گرفتم. کاوه،مسئول امنیت من در نبود تو بود. یکی از اعضای اصلی شادو.
ای جی سر بلند کرد و لبخند ارومی زد و من اظهار کردم:-وقتی که با کاوه ارتباط گرفتم،همه چیز رو براش تعریف کردم و ازش خواستم خودش رو بهم نشون بده. می دونستم یک نفر مراقبمه اما نمی دونستم دقیقا کیه و توی بیمارستان،وقتی یه جراحی بزرگ انجام می شد و همه سرشون شلوغ بود،تو یکی از اتاق ها کاوه رو دیدم و اونجا کاوه من رو به ای جی وصل کرد و من همه چیز رو برای ای جی تعریف کردم،اون هم زمانی که تازه متوجه شدم،باردارم.
و بعد فهمیدم امبر از داریوس بارداره،وقتی برای یکی از پروژه ها به دبی رفته بود،یک شب توی مستی هر دوشون از خود بیخود شده بودن.
نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم ای جی همه چیز رو تعریف کنه. ای جی به دیوار پشت سرش تکیه داد و با احترام گفت:-وقتی خانوم به من خبر داد که چه اتفاقی افتاده،شوکه شدم. من شک کرده بودم به اتفاق توی اون ساختمون اما نتونستم متوجه بشم. وقتی فهمیدم مدارک به اون مهمی که با شش سال زحمت شادو بدستش اوردیم رو از دست دادیم،فهمیدیم کسی که پشت این ماجراست خیلی ادم بزرگیه. اما هیچ چیز اندازه،سلامتی شاه نشین و همسرش مهم نبود. خانوم نمی تونست کاری بکنه،چون می گفت اگه بخواد پشت پا به حرفش بزنه،دلارام بخاطر فشار زیاد مافیایی،باید کشته بشه و این وسط هیچ کاری از دست خود شماهم بر نمیاد چون قانونی بود که خودتون گذاشته بودید و باردار بودنشون باعث شد ما تو چالش بزرگتری بیافتیم،بنابراین،وقتی خانوم گفت همایون ازش تست بارداری گرفته،وارد عمل شدیم. جواب ازمایش رو جابجا کردیم.
سر پایین انداختم و با یاداوری اون خاطرات کذایی،سر درد گرفتم. البته خونریزی که ابتدای بارداریم دچارش شدم هم توی اون اتفاق بی تاثیر نبود. همایون به قاطعیت رسید که من باردار نیستم.
-ما الویتمون رو روی اون نفوذی گذاشتیم،کی بود که لحظه به لحظه گزارش های ما رو تحویل می داد و اونقدر پیشرفت کرده بود که ما متوجه نشده بودیم؟من مطمئن بودم همون شخصی که ما در به در دنبالش می گردیم پشت همایون پنهان شده و حالا تموم اون مدارک رو می خواد اما وقتی ریکاردو رو کشتن،نقشه امون عوض شد. همه چیز به گردن ریکاردو افتاد و من مجبور شدم که سکوت کنم تا اون نفوذی به چیزی شک نکنه.
وقتی شما مطمئن شدید که اون شخصی که پشت پرده دزدی و تجاوز به همسرتون بوده،ریکاردو بود،خبر دزدی مدارکی که با ریکاردو جمع اوری کرده بودید رسید. نیمه اون مدارک توی مکزیک بود و خانوم تهدید شده بود که اگه نره و اون اطلاعات رو بیاره،همه عزیزاش رو از دست میده. کسی که پشت پرده بود،مطمئن بود که اگه بلایی سر شما بیاره،نمی تونه به شاه نشینی برسه چون اعضای اصلی هیچ وقت اجازه ورود نمی دادن فقط قصد تضعیف شما و کم کم وارد شدن رو داشت. در ثانی اگه کسی غیر از خانوم وارد دژ شما می شد،کشته می شد و خانوم چون همسر خودتون بود،هیچ وقت بهش شلیک نمی شد. من و خانوم پلنمون رو اماده کردیم. کسی از وجود شادو خبری نداشت و این کار رو برای ما راحت تر می کرد. خانوم که وارد مکزیک شد،همون شبی که قرار بود برای دزدی اماده بشه،من توسط تیم شما رو مجبور به پوشیدن جلیقه ضد گلوله کرده بودیم چون شرط ازادی دلارام و اعضای عمارت که‌ توسط اون نفوذی ها،در خطر مرگ بودن،شلیک سه گلوله بود. همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت،از اونجایی که توسط دوربین کنترل می شدیم،خانوم سه گلوله به شما زد،سند مرگ دلارام و اعضا عمارت پاره شد و خانوم توسط خود اعضای ما از در مخفی بیرون زد. بدون اینکه کسی به شک بیافته.
دستی به شقیقه هام کشیدم و به چهره غیر قابل نفوذش نگاه کردم. باورش سخت بود...خیلی سخت اما کابوسی بود که من از سر گذرونده بودم.
توقع داشتم داد و فریاد کنه اما از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-بقیه اش؟ اشاره ای به ای جی کردم و گفتم:
-طبق یه نقشه،داریوس رو به این باور رسوندم که از تو بریدم و بهش گفتم قبول می کنم بچه اش رو بزرگ کنم. خوشحال شد و قبول کرد،شرط گذاشتم وقتی از تو جدا شدم تا وقتی نتونه اعتمادم رو جلب کنه،باهاش ازدواج نمی کنم و باید جلوی همایون جوری رفتار کنه که همایون فکر کنه ما ازدواج کردیم. جور کردن یه سند قلابی ازدواج هیچ وقت سخت نبود،درست مثل سند طلاق دروغینی که به تو تحویل دادیم.
حس می کردم شوکه باشه اما با پوزخند گفتم:
-کسی که اون پرونده رو امضا زد و شب بعدش با معشوقه جدیدش وارد یه بار شد،تو بودی نه من.
من هیچ وقت ازت جدا نشدم،فقط شادو جوری برنامه ریزی کرد که من از تو جدا شدم و اون مهر طلاق رو به شناسنامه های جعلی ما زد. امبر بخاطر ازدواج با کارتل ها و رسیدن به قدرت سر از پا نمی شناخت و این بهترین فرصت بود. طبق نقشه،کاوه وارد اعضای اصلی داریوس شد و شد محافظ شخصی من و در نظر،جاسوس داریوس. تموم گزارش های من رو مو به مو همون طور که می خواستیم به داریوس گزارش می داد. من تا چند ماه اول ادای باردار ها رو در می اوردم و وقتی وارد ماه سوم شدم،ای جی تورو رو قانع کرد تا بخاطر شلیکی که کرده بودم،تنبیه بشم و خب،یه زن باردار توی مافیا مجازات میشه؟نه نمیشه...همسرش مجازاتش رو قبول می کنه و این اتفاق باعث شد داریوس مدت شش ماه،مسئولیت کارتل ها رو به عهده بگیره. هم تنبیه بشه و هم تو بدترین نقطه دنیا که فقط اعضای مافیا می دونن چقدر حفظ کارتل ها کار سختیه،تنبیهی بود که شادو برای داریوس انتخاب کرد و تو قبول کردی چون همه چیز رو به اون ها سپرده بودی و این شش ماه،من توسط کاوه و اعضاش،توی یکی از ویلاهای لواسون قرنطینه شدم. هر از گاهی همایون بهم سر می زد و از شکم بر امده ام،خیلی هم خوشحال بود. داریوس کاوه رو جاسوسم کرده بود و فکر می کرد من اسیرشم،اما خب نمی دونست من دارم برای زایمان دخترم روز شماری می کنم و امبر،بخاطر اینکه حاملگیش لو نره و فرصت ازدواج رو از دست نده،توی دبی مخفیانه ساکن شده بود. بچه امبر،یک هفته زودتر از پناه به دنیا اومد و بعد از زایمانش،بچه توسط رابط داریوس که همون اعضای شادو بود وارد ایران شد. امبر بعد از زایمانش از دبی رفت،تنها اومده بود و ادم های داریوس،یعنی اعضای شادو محافظش بودن و پائول برای جمع کردن ماجرا در امریکا بود. یک هفته بعد پناه به دنیا اومد و من،ده روز بعدش،پناه به بغل وارد عمارت همایون شدم و دقیقا سه روز بعدش داریوس رها شد و به ایران برگشت. داریوس وقتی به ایران برگشت،پناه رو که دید با دیدن چشم هاش مطمئن شد که دختر خودش و امبره اما خبر نداشت دخترش بخاطر زایمان زود و سهل انگاری امبر در طول بارداری و مصرف زیاد الکل،بخاطر مشکلات شدید ریوی،فقط ده روز زنده موند و بعد فوت کرد. داریوس فکر می کنه،پناه دختر خودشه،امبر هیچ وقت پیگیر بچه نشد و یک ماه بعد از ازدواجش،تو اون شورش،گلوله بارون شد.
نگاهم کرد و غرید:-مسیحم در جریانه؟ قبل از من ای جی با کلافگی گفت:
-هیچکس به جز شادو و خانوم از نقشه ما با خبر نیست،مسیح وقتی یه ویدیو از دعوای خانوم و داریوس دید اونجا متوجه شده بود پناه دختر خانوم نیست و افتاد دنبال تست و من مجبور شدم تست غلط رو بهش بدم اما ازش خواهش کردم همه چیز رو به من بسپاره و چیزی به شما نگه تا من خودم حلش کنم اما اونقدر ناراحت و عصبی بود که حرف گوش نکرد و مجبورا همه چیز رو خراب کرد و دزدی پناه،تموم نقشه هامون رو نقش بر اب کرد.
نگاهش...نگاه جنون زده اش رو به من بخشید و غرید:
-همین؟دلیلت واسه جدایی منو دخترم همین بود؟ طلبکار بود؟؟؟
چشم ازش گرفته و از روی صندلی بلند شدم و به ای جی نگاه کردم:-می تونی بری،بقیه اش رو خودم حل می کنم.
بدون هیچ حرفی از کنارم رفت اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که حمله بی هوای حامی باعث شد به عقب رونده بشه. ضرب مشتش ستودنی بود و ای جی بدون اینکه سر بلند کنه و به خونی که از بینیش راه افتاده توجه کنه،ایستاد که حامی خرناس کشید:
-برو تو یه جهنمی خودت رو مخفی کن چون اگه دستم بهت برسه،اتیشت می زنم.
-هر چی شما بگید.
و بدون حرفی انبار رو ترک کرد و بعد...چشم های به خونه نشسته اش رو به من دوخت که بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:-چیه؟قصد داری اتیشم بزنی؟
به عیان می دیدم که تبدیل به جگوار شده اما من دیگه چیزی برام مهم نبود...من تا انتهای این بازی پیش می رفتم.
صدای قدم هاش محکوم کننده بود،خیره در چشم هام فاصله رو طی کرد و وقتی مقابلم قرار گرفت،نگاهش گشتی توی چشمام زد و با خشم گفت:
-اتیش؟فکر کردی می ذارم حتئ زنده بمونی؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و با طعنه گفتم:
-می خوای بکشی؟خب جلوتو نمی گیرم اما بدون حق نداری با خودخواهیات زندگی دخترمو به خطر بندازی.
-داری تهدیدم می کنی؟ نگاه تیزی حواله اش کردم و گفتم:-هر چی دوست داری اسمش رو بذار. فکر می کنی یک سال خودم رو اذیت کردم که چی؟که مسیح بیاد گند بزنه به نقشه هام و اخرش تو
دخترت رو بگیری بغلت و بری به سلامتی؟
نه جناب شاه نشین،من اگه هر کاری کردم بخاطر نجات عزیزام کردم و برگردم به عقب،بازم انجام میدم.
چشم تنگ کرد و با خشم گفت: -منظورت چیه؟ چرا حس خفگی داشتم؟ جلوتر رفته،نفس در نفسش ایستادم و گفتم:-یعنی با دونستن حقیقت باید صبر کنی،باید بخاطر پناهم که شده اروم بگیری و بذاری من دلیل همه چیز رو بفهمم.
وقتی سوالی نگاهم کرد،جدی تر از همیشه گفتم:
-من اگه یک سال سختی رو به جون خریدم،فقط به دو دلیل بود. اول،باید می فهمیدم اون کسی که پشت پرده است کیه،اون نفوذی ای که بینتونه کیه که انقدر دقیق اطلاعات میده و تموم در ها رو به روی من بسته. تو پسم زده بودی و من متوجه شدم
با اون مدارکی که به دست همایون و اون پست فطرتی که هنوزم نمی دونم کیه رسوندم،باعث شدم مهم ترین اتو هایی که ازشون داشتی رو ازت بگیرم و اینکه متوجه شدم همایون و اون حروم زاده دارن روی یه پروژه محرمانه کار می کنن. یه نقشه چندین ساله بوده که انگار از وقتی باهم همکاری می کردن،موفق شدن انجامش بدن. یه گروهک سری توسط اون ها تاسیس شده و طبق چیزی که تو این مدت متوجه شدم،با همکاری چند تا از گروه های دیگه که فعلا دقیق نمی دونم کیا هستن،قصد دارن یه اتفاق خیلی مهم انجام بدن،اونا هیچ اطلاعاتی به من نمیدن و منو کاوه به سختی پیدا کردیم فقط فهمیدیم با اون گروه قصد دارن چند وقت بعد یه کاری بکنن که به تو مربوط میشه. و دلیل دومم،پناه. اگه من پیشت می موندم،باید برای همیشه قید پناه رو می زدم. چون توسط اون نفوذی هم من،هم پناه نابود می شدیم. ما می شدیم نقاط ضعفت و من شاید نابودی خودم رو تحمل می کردم اما اگه بلایی سر پناه و تو بیاد،نابود می شدم. من رفتم تا بفهمم پشت پرده تموم این قصه ها کیه. این ادم هر کسی که هست،دشمنی خیلی خیلی بزرگی با تو داره که انقدر سری و مخفی داره عمل می کنه، من دخترم رو توی دل خطر بردم و از همایون و داریوس به عنوان کاور استفاده کردم تا امنیت دخترم رو تضمین کنم. اونا باعث شدن تا ارامشی برای دخترم و تو بخرم.
پس تا وقتی متوجه ماجرا نشدم،خودت رو کامل به ندونستن می زنی و بعد می تونی دخترت رو بگیری و زندگی کنی و هر بلایی خواستی سر من بیاری.
از چشم هاش خون می بارید و خشم درون وجودش شعله می کشید و من حتئ اهمیتی بهش ندادم. حامی برای من تموم شده بود...وقتی با ایزابلا وارد رابطه شد،برای من تموم شده بود.
نگاه اخری به چشماش کردم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و من رو مقابلش کشید و با جنون گفت:-حق نداشتی باهام بازی کنی،حق نداشتی اینجوری بازیم بدید.
حس خفگی هر لحظه تشدید می شد و من از این چهارچوب پر از امنیتش متنفر بودم. می ترسیدم،از خودم می ترسیدم که حرفی از قلب زخمیم بزنم.
تکونی خورده و سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم:
-ولم کن،بخاطر نجات عزیزام کردم،کسی که این وسط نابود شد منم، نه تو. پس انقدر واسه من ادای زخم خورده ها رو در نیار.
دستش رو پس زدم اما رهام نکرد و با چشم های تنگ شده ای گفت:-صبر کن ببینم،نکنه فکر می کنی قربانی این بازی تویی؟با این فداکاری احمقانه ات فکر می کنی قربانی ای؟فکر می کنی فقط به تو سخت گذشته؟
کلافه بودم و هوایی حس نمی کردم. عطرش داشت بهمم می ریخت:-ولم کن حامی،دستم از سرم بردار فقط.
-جواب منو بده.
خدایا چرا نمی فهمید؟؟؟
چرا نمی فهمید من دارم له میشم؟چرا نمی فهمید من دارم از چهار چوب اغوشش زجر می کشم؟
چرا؟؟؟
بغض بدی داشتم اما من قصد باریدن نداشتم،ورجه وورجه کردم و سعی کردم از حصارش بیرون بیام و با دردمندی گفتم:-ولم کن لعنتی،دست از سرم بردار.
من لج بودم اما حامی سرسخت تر از این حرف ها بود. محکم من رو گرفت و من به سیم اخر زده و با صدای بلندی جیغ کشیدم:
-ولمممممممممممممممم کن،دست از سرم بردارررررررررر. ولممممممممممم کن لعنتییی.
اشک به چشمام نیشتر می زد و من واقعا تو لبه پرتگاه بودم،بازوم رو محکم تر گرفت و با صدای بلندی گفت:
-تو چه مرگته؟تویی که این بازیو انداختی از چی شاکی ای؟تو چته ارامش؟منو ببین...باتوام.
وقتی دست دراز کرد تا چونه ام رو بگیره من مثل یک روان پریش هیستیریک جیغ زدم و ازش فاصله گرفتم:
-بهم دست نزن،نگام نکن،اره اره من طلبکارم،من نابود شده این قصه ام. من ازت متنفرررررررررررررم.
و بالاخره دستاش از روی بازوم رها شد که من این بغض یک ساله رو شکوندم و با هق هق،خیره در چشماش گفتم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری؟می دونی من تو این یه سال چی کشیدم؟می دونی وقتی فیلم تو و ایزابلا رو دیدم چه بلایی سرم اومد؟می دونی وقتی دیدم انقدرررررر راحت برگه طلاق رو امضا کردی و حتئ یه بار،فقط یه بار نیومدی دنبالم چقدر غرورم شکست؟می دونی شب و روز چقدر گریه می کردم؟می دونی پناهو یه مدت نمی تونستم بغل کنم؟می دونستی وقتی پناهو با اون چشمای روشنش می دیدم شکسته می شدم؟می دونی هر بار که پناهو بو می کردم چقدر قلبم ترک بر می داشت؟تو می فهمی حال منو؟من داشتم ذره ذره اب می شدم،من داشتم کنار مرد هایی که ازشون متنفرم زندگی می کردم تا حقیقت رو بفهمم و تو نامرد انقدر زود برام جایگزین پیدا کردی. من شبا از زور بغض نمی خوابیدم اما تو تو اغوش معشوقه ات شب رو صبح می کردی،من پناه رو بغل می کردم و زار می زدم و تو توی لذت غرق می شدی. الان از چی طلبکاری؟از کی طلبکاری؟تو این یه سال
زندگی برای اونی که جهنم شده بود من بودم،تو که به عشق و حالت می رسیدی. اونی که هر روز قلبش می شکست من بودم و اونی که راحت فراموش کرد تو بودی...تو بودی..تو بودی. تو لعنتی جایگزینم کردی.
چشمام مثل یک چشمه،پر شده و قصد پایان یافتن نداشت. من تو این یک سال کمرم شکسته بود. من پیر شده بودم و این اقا به راحتی زندگیش رو کرده و حالا از من طلبکار بود؟؟؟
وقتی چشمم به چشم های نافذش افتاد،رو برگردوندم که با پوزخند گفت:
-مسخره است،خیلی مسخره است. کسی که با فکر خیانت زندگی می کرد من بودم،کسی که با فکر خیانت مغزش مثل موریانه خورده می شد من بودم و حالا تو فکر می کنی فقط خودت اذیت شدی؟
افسار اشک هام رو رها کردم و هق زدم:
-تو یه ظالمی که به راحتی جایگزین می کنی.
دست به کمر ایستاد و با دیوانگی گفت:
-چی کار باید می کردم؟چی کار باید می کردم وقتی گفته بودی من رو نمی خوای و زندگی با من اذیتت می کنه؟چی کار باید می کردم وقتی حتئ حاضر نشدی مقابلم یه توضیح بدی....من لعنتی باید چی کار می کردم؟
بینی ام رو بالا کشیدم و با بغض گفتم:
-افتادی دنبالم؟اومدی بپرسی چرا؟محض رضای خدا حامی یه بار اومدی؟
تند موهای روی پیشونیش رو کناری زد و با حرص گفت:-تو قانون ها رو شکسته بودی،تو همه چیزو خراب کرده بودی من از کجا باید به این موضوع شک می کردم؟من باید چی کار می کردم واست؟از چی شاکی ای؟
قلبم درد می کرد و من ناله سر دادم:
-تو فراموشم کردی،تو لعنتی منو فراموش کردی. تو منو ج..
جمله ام کامل نشد چون عصیانگر نگاهم کرد،صبرش لبریز شد و نعره زد:
-تو تک تک قانون های لعنتیو شکونده بودی و من مثل احمق ها بازم دیوانه وار می خواستمت. تو از من گذشته بودی و من نمی تونستم عطرت رو فراموش کنم،پس دهنتو ببند و انقدر از فراموش کردن حرف نزن چون تو حتی یه لحظه،حتی یه لحظه هم جای من نبودی!
سکوت کردم...چی گفت؟؟؟
سکوت کردم...چی گفت؟؟؟
وقتی متوجه سکوت و بهتم شد،نفس های بلندی کشید و مثل یک حیوون وحشی سمتم حمله کرد و لحظه بعد سرشونه هام رو گرفت و من رو با وحشی گری مثل یک عروسک پارچه ای از روی زمین بلند کرد و محکم به دیوار کوبید و مقابل صورتم خروشید:
-تو می دونی چه بلایی سر من اوردی؟می دونی چی کار کردی؟می دونب من چه جهنمی از سر گذروندم؟می دونی من یک ساله هر شب به ماه خیره میشم و با فکر تو لعنتی شب رو صبح می کنم و خودم رو توی سیگار خفه می کنم که بوی تنت از یادم بره؟می دونی حتئ یک بار هم با اون بلای لعنتی نتونستم اروم بگیرم؟می دونی صدای خنده ات نمی ذاشت نزدیکش بشم؟اره تو رابطه بودم اما حتئ یک بار هم نتونستم اجازه بدم کنارم بخوابه چون هر حرکتش باعث می شد توهم بزنم که تو تو بغلمی و داری ناله می کنی. اره تو رابطه ام اما حتئ یک بار نتونستم درست لمسش کنم چون مغزم همش تصویر بدنت رو برام تداعی می کرد و من یک دیوونه افسار گسیخته می شدم. اره اون هست،اما احمق، اون که تو نیستی،تو نیستی،بلا هست اما تو نیستی ارامش.
خشکم زد...نفس بریدم و مثل یک مرده متحرک،با چشم های درشت نگاهش کردم که با درد خروشید:
-یه جوری رخنه کرده بودی تو مغزم که هیچ جوره از ذهنم پاک نمی شد،من کنار تو ارامش داشتم اما بدون تو فقط یه حامی اشوب بودم،درد تو دنیام رو ترکونده بود، چون من هر حرکت بلا رو با تو مقایسه می کردم. چون موهاش می بست ولی شبیه تو نمی شد باز می کرد و من فر موهات مغزم رو به زنجیر می کشید،چون حتئ مثل تو نمی تونست بخنده،چون مثل تو نفس نمی کشید،چون مثل تو نمی تونست ارومم کنه،چون زیباییش دهن همه رو می بست اما اون فر موهات اجازه نمی داد هیچ چیزی به چشمم بیاد،هر جا رفتم بود اما هیچ اثری توی زندگیم نداشت و تو نبودت زندگیم رو کن فیکون کرده بود. حتئ حس حضورت می تونست من رو اروم کنه اما وجود اون نمی تونست من رو رام کنه.
متوجه نبود،فریاد می زد،من رو به دیوار می کوبید اما من مرده بودم... تک تک جمله هاش اوار شده بود روی سرم.
کوهستان چشم هاش رو به شب چشم هام گره زد و نفسش رو عمدا توی صورتم رها کرد و نفسم رو نفس کشید و با حالتی که اوج جنون زدگیش بود و مالکیت از نگاهش تابیده می شد نگاهم کرد و غرید:
-مگه توی این چشمای لعنتیت چی داری که انقدر من رو داره اذیت می کنه؟تو لعنتی مگه چی داری که این فاصله داره من رو مریض می کنه؟تو مگه چه جوری نفس می کشی که من وحشی رو اروم می کنی؟تو مگه چی هستی ارامش که نفسمم با دیدنت بند میاد؟چی هستی که هر چقدرم سرم شلوغ شد جای خالیت رو هیچی نتونست پر کنه و زندگیم رو خالی کرد؟جای خالیت خار شد و توی چشمم رفت؟ تو چی هستی که بدون تو انگار دنیای من خالی شده بود،تو چه بلایی سر من اوردی که شدم یه درد و درمانم شد تن تو؟به چشم های من نگاه کن،من هر بار که نگات کردم،چشمای وحشیت تیکه پاره ام کرد اما هیچ وقت نمی تونه کسی منو بخونه ارامش،این غرور لعنتی اجازه نداد بهت بگم کاری دادی دستم ارامش،موهات و اون صدای خنده ات کار دستم داد و زندگیم رو جهنم کرد.
باختم....واقعا باختم.
پیروز این میدون شد..من مغلوبش شدم. نگفت دلم تنگ شده،نگفت دوست دارم اما من رو زیر جمله هاش ترور کرد. خم شد،مقابل لب هام،نفس عمیقی از نفسم گرفت و با عتاب و جنون گفت:
-بخاطر ذره ذره زجری که بخاطر دوری از نفسات کشیدم،نابودش می کنم...سر از تن این حرومزاده جدا می کنم.
و من رو رها کرد و ازم جدا شد و با قدم های بلندی سمت خروجی حرکت کرد و من،مثل یک اغما زده تازه از هپروت بیرون اومدم.
مغزم رو جمع و جور کردم،قلب ترک خورده ام
رو در دست گرفتم و با صدای بلندی جیغ کشیدم:
-حاااااااااااااامی.
و با تموم قدرتم سمتش دویدم. دیوانه وار و مجنون وار،خودم رو به دستگیره چسبوندم و سد راهش شدم و با گریه گفتم:-کجا میری؟چی فکر کردی با خودت؟منو تنها میذاری کجا میری؟باشه باشه...تو بردی،تو بردی حامی اما جایی نرو.
اشک هام از روی گونه هام سر می خوردن و من با عجز و تمنا گفتم:-دلم رو پیشت جا گذاشتم حامی،من نابود شدم تورو خدا نرو،دیگه طاقت نداشتنت رو ندارم،اینجوری نرو..ولم نکن.
از زور حرص می لرزید و با عصیان گفت: -برو کنار ارامش،از سر راهم برو کنار.
من با التماس،همون طور که چشمام بی وقفه می بارید گفتم:-گفتم که قبوله،تو بردی حامی،فقط نرو..بفهمم،تورو خدا منو بفهم. بفهم که نیاز دارم بهت حامی...بهت نیاز دارم.
و مقابل چشم های درنده و سردش،از در فاصله گرفتم،دستم رو بلند کردم و روی سینه اش گذاشتم و با هق هق گفتم:-تو بردی حامی،نرو..من،هنوز دوست دارمت. پیروز این میدون شدی.
من واقعا عاشقش بودم و دیگه طاقت از دست دادن نداشتم،روی پاشنه پام بلند شدم،دستام رو تکونی دادم و دور گردنش چفت کردم،چشم در چشمش شدم و مقابل لب هاش لب با قطره اشکی که چکید و دلی که پر شده بود لب زدم:
-تورو نمی دونم،ولی من دلم دوباره عاشقی می خواد حامی. من دلم تورو می خواد. فقط نرو و بعد یه سال منو به امنیت اغوشت بکش.
و بعد تشنه،منتظر و اشوب لب روی لبش گذاشتم و از ته دل بوسیدمش...همسرم و پدر دخترم رو
بعد از یک سال با عشقی که درون قلبم زندانی کرده بودم،بوسیدم!!!
طعم مردونه اش،لب های گرم و پرش رو به مهمانی لب هام کشیدم و با اشتیاق و دلتنگی بوسیدمش..برای لحظاتی مکث کرد اما دستاش،دستای قدرتمندش دور کمرم گره خورد،سنجاق شدم به سینه اش و با عطش و ولع بوسیده شدم.
بازی لب هامون معرکه گیری می کرد. دست هام از گردنش به سمت موهای عصیانگرش رفت و دست های اون کمرم رو پیچ داد و شدت بوسه بیشتر شد.
در اغوش هم حل شدیم و بعد از مدت ها فراق،به وصال رسیدیم.
نفس کم اورده و با مشقت از هم جدا شدیم. لب هام گزگز می کرد و این درد،خیلی دلچسب بود.
طعمش هنوز روی لب هام بود که به تندی و کلافگی گفت:
-نفس نفس بزن ارامش،نیاز دارم نفساتو بشنوم.
نفسای داغم رو روی صورتش پخش کردم و با ناز گفتم:-من واسه تو،به نفس نفس می افتم حامی،فقط تو محکم بغلم کن.
خم شد و جنون امیز،دم عمیقی از نفسام گرفت. چشماش رو بست و با حالت خاصی گفت:
-نبودی و نفس کشیدن سخت شده بود. دست روی گونه اش گذاشتم و با لبخند گفتم: -نبودنم مگه چیه حامی؟
کشیده شدم،حبس اغوشش شدم. دست هاش مثل پیچیک دور تن رنجورم پیچیده شد. سر روی سینه اش گذاشتم و کنار گوشم با لحنی که باعث مرگ قلبم شد و مملو از مالکیت بود با عصیان لب زد:
-نبودنت،فقط نبودن تو نیست لعنتی،نبودن خیلی چیزاس.
و من مات این احساس ناب شدم...
-تبش اومد یاپین؟ پارسا با گیجی نگاهم می کرد اما با اکرام گفت:
-بله،دکتر گفت حالش خوبه. نتیجه ازمایششم از بیمارستان زنگ زدن گفتن خداروشکر خوبه. مشکلی نداره.
می دونستم از دیدن من و حامی در کنار هم تعجب کرده. لبخندی زدم و دست دراز کردم پناه رو از روی تخت بلند کردم و در اغوشم گرفتم. دمای بدنش خیلی پایین تر اومده بود و اون سرخی ازار دهنده رو نداشت. با تاب و شورت صورتیش،در اغوشم اروم گرفته بود. پیشونیش رو بوسیدم و سر بلند کردم و با لبخند گفتم:-کسی که توی عمارت متوجه نشد؟ کاملا مشخص بود گیج شده اما گفت:
-نه،قبل از اینکه به عمارت برسم،رییس زنگ زدن.
خوبه ای زمزمه کردم و پناه رو تکون دادم. تا اون نفوذی رو پیدا نمی کردیم،نباید اجازه می دادیم کسی از اعضای عمارت متوجه بشه بنابراین قبل از اینکه پارسا بتونه پناهو به عمارت برسونه،حامی تماس گرفته بود و گفته بود پناه رو به ویلای کردان که هیچکس ازش خبری نداشت،ببره.
وقتی نگاه خیره و گیجش رو دیدم،نخودی خندیدم و گفتم:-ای جی پایینه. همه چیزو برات توضیح میده.
تنها کسایی که شادو بهشون اعتماد داشت،سه نفر
بودن چون همه جوره تست اعتماد رو رد کرده
بودن؛مسیح،پارسا و کیان!
بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. دست های تپل پناه رو بوسیدم و با حس غیر قابل وصفی گفتم:
-قربونت بشم من کچل مامان. نق نقی کرد اما چشم باز نکرد. خواب الو..کپل.
از دیدن موژه های فر خورده اش،قند در دلم اب شد و با ذوق خم شدم و پلکش رو با اشتیاق بوسیدم و گفتم:-مرسی که به دنیا اومدی پناهم.
-اروم تر فشارش بده.
شوکه به عقب چرخیده و به اویی که به چهار چوب در تکیه داده و با اخم و نگاه غیر قابل نفوذی نگاهم می کرد،لبخند زدم. کی اومده بود؟
روی تخت جابجا شدم و دقیقا مقابلش نشستم. خیلی اروم شالم رو از روی سرم پایین کشیدم، چشم تنگ کردم و با شیطنت گفتم:
-ببینم،الان داری به من میگی مراقب دخترت باشم؟
نگاهش حتئ سانتی از صورتم جدا نمی شد. حتئ لحظه کوتاهی به دخترش نگاه نمی کرد و این برام عذاب دهنده بود...چرا نگاهش نمی کرد؟
کوهستان چشماش همچنان سرد بود و گفت: -همچین حرفی نزدم.
راستش،خیلی تو ذوقم خورد. اروم و با صلابت همیشگیش وارد اتاق شد و روی صندلی راحتی که مقابل پنجره بود نشست. یک حس بدی در قلبم شروع به رشد می کرد و این نادیده گرفتن عمدی حامی به حس بدم دامن می زد.
چرا نگاهش نمی کرد؟
نگاه خیره اش به پنجره دوخته شد و ذره ای سهم من و دخترش نشد.
سر پناه رو روی سرشونه ام گذاشتم و همون طور که کمرش رو نوازش می کردم،با صدای ارومی گفتم:
-حامی؟
نگاه از پنجره گرفت و چشم های سردش رو به من بخشید و با استفهام نگاهم کرد. می خواستم خودم یک کاری بکنم تا بلکه ارتباط بگیره.
لبخند محبت امیزی زدم و گفتم: -می خوای پناهو بگیری بغلت؟
-نه!
وا رفتم...کوهستان چشماش باعث شد یخ بزنم. گلوم متورم شد و اون حس بد،قلبم رو از کار انداخت.
نگاهم عملا ناامید و چشمام پر شده بود که با حالت عصبی و کلافه ای گفت:
-بچه مریضه،وقت برای بغل کردنش زیاده.
چرا من هیچ اشتیاقی توی وجودش نمی دیدم؟چرا مثل تمام پدر های دنیا برای در اغوش کشیدن فرزندش بی تابی نمی کرد؟
فکر می کرد من بچه ام که با این دلیل مسخره قصد داشت گولم بزنه؟
کمر پناهو ناز کردم،خیلی اروم دستی به گلوم کشیدم و با حالت نمایشی گفتم:-باشه.
فقط دقایقی به چشم های بی حسم نگاه کرد و من،درمونده و ناامید نگاه ازش گرفتم. دست پناه رو بوسیدم و خواستم روی تخت قرارش بدم که حامی بی حوصله دستی به موهاش کشید و بعد هم بدون اینکه نگاهی به ما بندازه،با قدم های بلند و تندی از اتاق بیرون زد.
بیرون رفتنش با لغزیدن قطره اشکی از گوشه چشمم همزمان شد. پناه رو روی تخت گذاشته،خودم کنارش دراز کشیدم و همون طور که به چهره غرق خوابش نگاه می کردم،لب زدم:
-بابات دوست داره پناه،فقط ابراز کردنش رو بلد نیست.
راستش با این حرفم شک داشتم..رفتار حامی بویی از علاقه نداشت.
سمت خودم کشیدمش و مثل همیشه وقتی نفسش به صورتم خورد اروم گرفتم. دست های کوچکش رو در دست گرفتم و با تموم عشقم بهش خیره شدم اما اونقدر خسته و بی خواب بودم که چند لحظه
بعد،کنار دخترم به خوابی عمیق فرو رفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 90)
حامی(جگوار)
اواره....ویلان....و لِه....
واقعا سرگردون بودم. بزرگترین مشکلات رو از سر گذرونده بودم،مافیا رو در دست گرفته و با هزار جور درگیری و نزاع روبه رو شده بودم.
ازدوازده سالگی ادم کشته بودم و تو همه حمله های تروریستی و گروهکی شرکت کرده بودم اما هیچ وقت درمونده نبودم اما الان...مقابل یک بچه چند ماه حتئ نمی تونستم سر بلند کنم.
از نگاه کردن به چشماش احساس عجز می کردم.
اون بچه کوچولو چه بلایی سر شاه نشین مافیا اورده بود؟؟؟
من مقابل ارامش رام می شدم و این ثمره که از وجود ارامش زندگی من به حیات اومده بود،قرار بود من رو شکنجه کنه؟
بغض درون چشم های ارامش رو دیدم اما نتونستم جلو برم،نتونستم برم و دخترم رو در اغوش بگیرم...لعنتی،این واژه چقدر سنگین بود.
چقدر ایهام داشت!!! دخترم..دختر من!
روی سبزه ها قدم می زدم و سعی می کردم فکرم
رو ازاد کنم. مسیح و پارسا مقابل ای جی و کاوه
گارد گرفته بودن و با قیافه برزخی نگاهشون می
کردن اما اون سایه ها بی تفاوت تر از هر چیزی،با لبخند بهشون نگاه می کردن.
مغزم شلوغ بود و هر عصبی برای خودش فرمانی صادر می کرد. مغز بیچاره ام،اونقدر اسیر افکار درهم بود که قدرت کنترل رو از دست داده بود.
ایستادم،نگاهی به اسمون انداخته و بعد...تصمیم رو گرفتم.
باید باهاش حرف می زدم.
توجهی به جو متشنج بین اون چهار نفر نکرده و به تندی سمت ویلا حرکت کردم. پله ها رو یکی یکی بالا رفته و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم،بدون مکث و تردید دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم اما...
با توپ پر و عتاب امیز وارد شدم اما از دیدن تصویر مقابلم تموم حس هام به یک باره نابود شد و من بودم و چشم هایی که حریصانه گوشه گوشه این تصویر رو می بلعید.
سحر شدم....واقعا جادو شدم.
حس می کردم عضلات سفت و منقبضم رو به ارامش میرن. مشتم باز شد و وقتی دیدم مادر و دختر در اغوش هم به خواب فرو رفتن،از قدرت ویرانگر نیروی بینشون،سست شدم.
یک جور بی هوایی...
نمی تونستم..
دستم رو مشت کردم،چرخیدم و دست دراز کردم دستگیره رو در دست بگیرم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با شنیدن نق نق کودکانه ای،خشک شدم.
نه قدرت ادامه دادن و نه توان برگشتن داشتم.
صدای نق نقش بلند تر شد و کسی که بی هوا چرخید و به سمت صدا حرکت کرد،من نبودم!
نه می لرزیدم،نه رعشه بدنم رو گرفته بود،فقط گیج بودم. اروم و با طمانینه نزدیک تخت قرار گرفتم. دست های کوچکش درون دست های
ارامش بود،غرغر می کرد و ارامش عمیقا به خواب رفته بود.
وقتی اوای نامفهمومی از دهانش خارج شد،یک سیل عظیمی درون وجودم به راه افتاد. یک نیروی عجیبی از وجود این بچه ساطع می شد،هنوز به چهره اش نگاهی نمی کردم اما افسار بی قراریم رو در دست گرفتم و بعد جلو رفته و به ارومی از روی تخت بلندش کرده و در اغوشم گرفتمش.
ابتدا نق نقی کرد اما با محض اینکه سرش روی گودی گردنم قرار گرفت،سکوت کرد و من حس کردم یک چیزی از وجودم سر خورد و به زمین افتاد. وقت رو هدر نداده و با عجله از اتاق بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
نفس هاش رو حس نمی کردم...بی قرار و خواب الود دست دراز کردم تا به خودم نزدیک ترش کنم
اما وقتی جای خالیش رو حس کردم،سراسیمه از خواب پریدم.
ابتدا گیج بودم اما به محض یاداوری تموم اتفاقات،شالم رو از روی تخت برداشته و از اتاق بیرون زدم.
درون سرم هزارن فکر مختلف رژه می رفت و مهم ترین و خطرناک ترینش این بود:
"نکنه پناه رو از من گرفته باشه؟"
اسیمه سر از اتاق بیرون زدم. اونقدر ترسیده و اشفته بودم که حتئ نمی تونستم حرف بزنم،به سمت راه پله قدم تند کردم اما هنوز پا روی پله نذاشته بودم که با شنیدن غرغرش،مکث کردم.
مستاصل برگشتم و به سمت اتاق رو به رویی قدم تند کردم. وقتی صدای پناه رو شنیدم،نفس هام به سینه برگشت،لبخند زنان خواستم نزدیکش بشم اما...وقتی چشمم به حامی خورد،به عقب چرخیده و پشت در مخفی شدم.
خدای من...دست روی قلبم گذاشته و به ارومی خم شدم از گوشه در نگاهش کردم. سر پناه روی گردنش بود و با صدای بمی گفت:
-تو از جون من چی می خوای بچه؟
.
.
حامی(جگوار)
میخکوب بودم.
نفس های گرمش که به گردنم می خورد،نمی سوزوند،نابودم می کرد.
قدرت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم و ترجیح می دادم همین طور بمونه. بوی خاصی می داد....بوی بهار می داد،تکون های ریزش حس زندگی داشت و صداش،از جنس ارامش بود.
غرغر کرد،دست های کوچکش رو به گردنم زد و کم کم غرغر هاش بلند تر شد و من....ناتوان و
عاجز دست دراز کردم و از گردنم فاصله دادم و بعد...برای اولین بار،چشمم به چشم های ابی روشنش افتاد.
چشم هایی که رنگ نگاه من و پرتره از زیبایی مادرش رو به ارث برده بود. مادری که باعث خوشبختی دنیای من شده بود.
مادرش من رو خوشبخت کرده بود و وجود این بچه برای زندگی کردنم کافی بود!!
"با تو خوشبخت ترینم کافیه بودنت واسم این راهو باید بریم تا تهش باهم"
دیگه نفس نکشیدم...دیگه چیزی نشنیدم،دیگه چیزی حس نکردم و جهان کوچکم در چشم های رنگی این بچه تموم شد!!!
موژه های فر خورده و سیاهش شلاقی شد و به قلبم کوبیده شد. من با بهت و پناه با کنجکاوی نگاهم می کرد.
سرگشته این حس بودم که نگاهش،رنگی از ارامش گرفت و دست های کوچکش رو بلند کرد و مثل نوازش یک پر،روی ته ریشم گذاشت و لمسش...به محض لمس سر انگشتاش روی ته ریشم،ارامش به وجودم تزریق شد.
مغزم تنها یک چیز رو برام تداعی کرد....وقتی اولین بار ارامش تو رینگ مبارزه برای اروم کردنم،ته ریشم رو نوازش کرد و اون دست های معجزه گر من رو رام کرد.
گم شده وجودم،چیزی که در به در دنبالش بودم،با لبخندش پیدا شد و وجودم رو جادو کرد.
این لبخند،این چشم های وحشی می تونست تموم خلا های زندگی من رو پر کنه.
"بذار عشقی که گم کردم
با تو پیدا شه
هر چی جای خالیه جای تو باشه"
لمسش ابتدا نرم و اروم بود اما ناگهانی،دهن باز کرد و خنده شیرینی کرد و سمفونی خنده اش من رو با زانو انداخت.
تند تند و با ذوق و خنده دست های کوچکش رو به ته ریشم می کشید و با صدایی که باعث می شد روح زخمی ام تسلی پیدا کنه می خندید.
صدای خنده اش من رو غرق کرد و من رو به اثبات رسوند این دختر،از وجود ارامش زندگی من چشم به این دنیا گذاشته که انقدر من رو اروم میکرد.
به اختیار من نبود،اصلا دست من نبود،فقط بی تاب و منگ مقابل صورت زیباش گفتم:
-تو چی هستی بچه؟
انگار صدام باعث تشدید خنده اش شد. جیغ شادی کشید و با سرور به زبون کودکیش چیزی گفت و من...مطمئن شدم این بچه،زیباترین اتفاق زندگیمه.
صدای شیرین ذوق کردنش،باعث شد قلبم...جسمم نه،اما قلب گمشده ام تبسمی کنه و من با لذت بهش نگاه کنم.
پناه،پاسخ تموم لحظه ها،شب و روز و یک سال زجر من بود...پناه،همه چیزم بود.
"تو زیباترین اتفاق زندگیمی
تو دلیل خنده هامی
تو روز و شبو سالهامی
تو تموم لحظه هامی"
پناه،ذوق می کرد،دست راستش رو از روی گونه ام برداشت و با حالت دل ضعفه اوری دستش رو
داخل دهانش برد و اوای کودکانه ای سر داد. اوایی که باعث شد من مست و خراب بشم.
بی تعادل خم شد و بعد سرش دقیقا به گردنم چسبید. دست هایی که برای گرفتن و حس کردنش دور تنش گره شد،جگوار حامی شده بود.
گردن خم کرده و دخترک خوش بو رو نفس کشیدم. رایحه سکر اوری داشت و مدهوشم کرد. بوی اشنایی می داد،از دل خاطرات گذشته،مثل باریکه نوری به زندگی سیاهم تابیده شده بود.
بوی ارامش حامی رو می داد..
-فکر می کردم حسرت دیدن این صحنه رو باید به گور ببرم.
حضورش رو حس کرده بودم اما اونقدر درگیر صدای خنده پناه بودم که نتونستم واکنشی نشون بدم. نه اشکی بود و نه نیش بازی...
جدی و مثل همیشه خیره نگاهش کردم. تلالو اشک
درون چشماش ستودنی بود.
مقابلم قرار گرفت و با بغض گفت: -می دونی چرا اسمشو گذاشتم پناه؟
پناه سر در اغوشم داشت و نفساش رامم می کرد. فقط منتظر نگاهش کردم که اشکش غلطید و با محبت گفت:-چون می خواستم تو روزای بی کسی،روزایی که امنیت اغوشت رو نداشتم بهش پناه ببرم. پناه زندگیم بشه و بتونه نجاتم بده.
جلوتر اومد،دست بلند کرد و موهای کم پشت پناه رو نوازش کرد و خیره در چشمام گفت:
-دنیام رو تغییر داد حامی،فقط بذار حست کنه. پناه زندگیمون رو عوض می کنه.
پاسخی ندادم فقط پناه رو چرخوندم و مقابل صورت ارامش قرار دادم. ذوق می کرد و می خندید. ارامش خم شد و دست هاش رو بوسید و با اشک گفت:
-به اغوش پدرت خوش اومدی پناهم.
نتونستم بگم...نتونستم بگم که ممنونم که پناه رو بهم دادی اما فقط مالکانه نگاهش کردم. تمام وجود این زن برای من بود...مال من. فقط من!
پناه سر روی سرشونه ام گذاشت و ارامش،سر روی سینه ام گذاشت و ما بالاخره سهم هم شدیم.
نیازی به تغییر نبود،پناه همه چیز رو عوض کرده بود...
"از تو ممنونم که تغییر بودی واسم اینو باورش کن دنیامو با تو میسازم ما سهم هم میشیم اینو به تو قول دادم و تغییر یعنی همین که با تو شادم"
قفسه سینه ام رو بوسید و با صدای خش داری گفت:
-دنیای سیاهی بود حامی،نبودنت عذاب بود.
پناه رو به اغوشش سپردم. متعجب نگاهم کرد اما دست دراز کرد و بچه رو به اغوش کشید. جلو رفتم،خم شدم و مقابل صورتش با سخط و نیاز گفتم:
-دنیای من تاریک و سیاهه ارامش،تو روشنایی و پناه و دلیل رنگی شدن دنیامی و من همه سیاهی ها رو خط می زنم تا ابد تو روشنایی زندگی کنید. پس،دیگه دنیات سیاه نیست ارامش،چون من هستم و می شکنم دستی که به حریم دنیای من دراز بشه.
اشکش چکید،پناه رو به اغوشش فشرد و من از دیدن این تصویر،این تصویر مادر و دختری به خلسه خاصی فرو رفتم. یک جور از هم گسستگی عضلاتمم رو حس می کردم...یک جور اشوب و دردی توی بدنم شروع به رشد می کرد.
دست دور شونه هاش انداخته،چرخوندمش و کمرش رو به سینه ام چسبوندم. پناه در اغوشش و من هر دو رو به اغوش کشیدم. بینی ام رو روی موهاش قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم که با گنگی گفت:
-وقتی پناهو می گیرم بغلم،اذیت میشی حامی؟اذیتی که نگاهمون نمی کنی؟
دستام دور شکمش قفل شد و به سختی گفتم: -اره.
تکونی خورد،دست روی دستم گذاشت و با رنجش گفت:-چرا؟ نمی فهمید..حالم رو نمی فهمید.
عطر تنش رو محکم و با یک دم عمیق به ریه کشیدم و با درد غریدم:
-وقتی شما رو کنار هم می بینم،نفسم بند میاد ارامش.
ریلکس شدن عضلاتش رو حس کردم. دست های کوچک پناه روی دست هامون قرار گرفت و ارامش،سرش رو به سینه من تکیه داد و با ناز گفت:
-نفس بکش شاه دلم،منو دخترت به امنیت اغوشت نفس می کشیم.
.
.
(ارامش)
کوبیدن بی امان پاشنه کفش هاش به زمین،نفس های بلند و تندش،باز شدن پره های بینی اش و پیوند ناگسستنی بین ابروهاش خبر از اوج ویرانیش می داد.
میز و گلدون شکسته،قفسه کتابی که روی زمین
افتاده،خورده شیشه های دکوری ها و قطره قطره
خونی که از دماغ و ابروی ای جی و کاوه روی
زمین ریخته بود،بلوایی که به پا کرده بود رو نشون می داد.
دیوانه شده بود....واقعا مثل یک جگوار حمله کرده بود. وقتی کاوه و ای جی برای بردنمون وارد اتاق شدن،دیوانه وار و یاغی سمتون حمله کرده و هر دوشون رو بی حد و مرز زده بود.
اونقدر افسار گسیخه شده بود که نمی تونستم نزدیکش بشم،و وقتی جیغ کشیدم،رهاشون کرد اما کل اتاق رو ویران کرده بود. پناه رو به مسیح داده و خودم برای اروم کردنش اقدام کرده بودم.
حامی،اذیت بود..واقعا در حال اذیت بود.
_حا.. محکم با مشتش به میز کوبید و خرناس کشید: -هیسسس،هیچی نگو ارامش.
خدایا چه جوری باید قانعش می کردم؟
اهسته اهسته جلو رفتم و مقابل میزش قرار گرفتم. دست دراز کردم و مشتش رو در دست گرفتم. نگاهم نکرد اما من گفتم:
-نگام کن،خواهش می کنم نگام کن.
نگاه بُرنده و تیزش رو حواله چشمام کرد که با ارامش خاطر گفتم:
-بلایی سر من و پناه نمیاد حامی،مطمئن باش.
می دونم سخته اما به اخرش فکر کن. به اخرش فکر کن که همه چیز رو تموم می کنیم و می تونیم کنار هم زندگی کنیم.
سکوت کرد و دستم رو محکم فشار داد و چهره اش رو خشم در برگرفت که ادامه دادم:
-حامی اگه بخوای بزنی زیر همه چیز،فقط منو نه،پناهم از دست میدیم. بر فرض ما تونستیم اون نفوذی رو پیدا کنیم،وقتی نمی دونیم دشمنمون کیه و کجاست چه جوری می خوایم باهاش رو به رو بشیم؟من می دونستم تو اگه بفهمی ماجرا رو اجازه
نمیدی بر گردم ولی حامی،اینجا حرف زندگی پناه. بار ها من و شادو خواستیم بهت خبر بدیم قضیه از چه قراره اما من می دونستم اگه متوجه بشی قیامت می کنی،من خواستم خودم حلش کنم. خواهش می کنم منطقی باش،تموم زحماتمون رو به باد نده. داریم روی زندگی پناه قمار می کنیم. می دونی چه خطری تهدیدش می کنه؟می دونی ممکنه هر لحظه نابود بشه؟من اگه الان برگردم همایون باز می تونه با یه نحو دیگه ای من رو تحت فشار بذاره. این بار اهرم فشارش میشه پناه و همایون قسم خورده نذاره از تو بچه ای بزرگ بشه. فقط یکم مونده،یکم تحمل کن و بعد همه چیز تموم میشه.
چشم هاش خون بار بود و دستم در حال شکسته شدن...لب گزیدم و با مشقت گفتم:
-به این فکر کن که برنده این بازی ماییم،ماییم که داریم اون ها رو بازی میدیم. به این فکر کن که کنترل همه چیز دست ماست. فقط یکم صبر کن و بعد همه چیز اونی میشه که ما می خوایم.
سخت بود...این جدایی برای جفتمون سخت بود مخصوصا الان که از حس هم با خبر بودیم اما باید تا ته این بازی می رفتیم...تا انتهاش.
سکوتش از فریاد ترسناک تر بود..میز رو دور زده،مقابلش قرار گرفتم و وقتی دست روی صورتش گذاشتم،فشار دست هاش کمتر شد. می دونستم لمسش کنم اروم می گیره.
اروم روی پاش نشستم،دست دور گردنش انداختم،نفس هام رو عمدا توی صورتش رها کردم و زمزمه کردم:
-قدرت دست ماست،ما فقط داریم از دشمنامون علیه خودمون استفاده می کنیم. همه چیزایی که از دست دادیم رو دوباره بدست می اریم.
عضلات گردنش رو نوازشی کردم و با دلبری گفتم:
-قدرت همیشه تو دست تو بوده حامی،یادت نیست چه قدر خوب مهره هات رو حرکت می دادی؟
یادت نیست چه جوری من رو اسیر یه بازی می کردی و در اخر خودت نجاتم می دادی؟الانم همینه. برای حفظ قدرت و ثروتت باید این بازی رو انجام داد. باید ثروتت رو یه جوری حف...
محکم من رو به جلو کشید،دست روی دهنم گذاشت و لب هام رو با جنون کشید و با غرش گفت:
-گور بابای ثروت،همه ثروت من چشمای وحشی توئه ارامش.
چشمام رو تنگ کردم،دست روی دستش گذاشتم و وقتی لبام رو ازاد کرد،بوسه ای به دستش زدم و گفتم:
-من،زن شاه نشینم. توسط شادو اموزش دیدم. حامی هیچکس حتئ نمی تونه نزدیکم بشه،می تونی از طریق کاوه و دوربین ها ازم باخبر بشی. من زن شاه نشینم و اونقدر جسارت دارم که از خانواده ام دفاع کنم و بتونم شونه به شونه شاه نشین راه برم.
تو شاهی و من،ملکه توام حامی،پس اجازه بده بهت ثابت کنم.
کمرم رو چنگ زد و با سخط گفت: -بلایی سرتون بیاد،اون عمارت رو جهنم می کنم. چشمکی زدم و با دلبری گفتم: -بلا حتئ نزدیک ماهم نمیشه،اجاه نمیدم که بشه. خمم کرد و وقتی نفسام به صورتش خورد،با عتاب
گفت: -فقط به یک شرط اجازه رفتن بهت میدم. متعجب و گیج نگاهش کردم...شرطش چی بود؟؟؟
.
.
اروم و با طمانینه حرکت می کردم اما ذهنم درگیر بود.
این لعنتی ای که روی بدنم جاساز شده بود،اصلا چی بود؟
داریوس از گوشه چشم نگاهم کرد،ابتدا خواستم لبخندی بزنم اما با یاداوری دوربین ها،فقط سری تکون دادم.
همزمان باهم قدم بر می داشتیم و من دعا دعا می کردم حامی به سرش نزنه وسط جلسه بخواد دیوونه بازی در بیاره.
وقتی وارد اتاق شدیم،منوچهری و دوستاش از روی صندلی بلند شدن و با خنده و شادی از ما استقبال می کردن اما بقیه سهام دار ها رو گرفتن. نا محسوس سری چرخونده و از دیدن قفسه های کتاب،لبخند کمرنگی زدم. طبق گفته های کاوه،دوربین داخل یکی از کتاب ها بود.
سلام علیک کوتاهی باهاشون کرده و خیلی اروم روی صندلیم نشستم. وسط داریوس و همایون نشسته بودم و به مرد هایی که مقابلم بودن،خیره شدم.
منوچهری نگاه شادمانی نثار همایون کرد و گفت: -پرواز خوب بود؟
خوشحال سری تکون داد و گفت:
-پرواز بد نبود،مهم کارا بود که به خوبی انجام شد.
-پس ببخشید که نرسیده مزاحم شدم. پیپش رو بیرون کشید و بی خیال گفت: -مهم نیست،مشتاقم علت این جلسه رو بشنوم. منوچهری نگاه خاصی حواله من کرد و گفت: -شما چطورید؟ دستام رو قفل سینه ام کردم و با خنده گفتم: -ممنونم.
همه سکوت کرده و برای ورودش به انتظار ایستاده بودن،دستی به شال مشکیم کشیدم و خواستم روی سرشونه ام جابجاش کنم که در اتاق باز و بعد...صدای قدم هاش،بوی عطرش و صدای گیراش بلند شد.
همگی به احترامش ایستادیم. مثل همیشه،توجهی به کسی نکرد و خیلی جدی و محکم سمت صدر میز
رفت و وقتی روی صندلی جاگیر شد و سری تکون داد،همگی اجازه نشستن پیدا کردیم.
یک لبخند ناخوداگاه روی لبم در حال شکل گیری بود اما کنترلش کردم و به اویی که یک دستش درون کتش و یک دستش روی میز بود و به پرونده مقابلش نگاه می کرد،خیره شدم.
پرونده رو باز کرد و بدون نگاه به کسی گفت: -خب.. مکث کرد،با سر انگشتش روی پوشه زد و گفت: -اشغاله.
مطمئن بودم یه ایرادی روی نقشه های اون ها خواهد گذاشت....لعنتی.
منوچهری وا رفت و با ناامیدی گفت: -مشکلش کجاست جگوار؟
-قراره من بهت جواب بدم؟
حس می کردم عصبی باشه،منوچهری معذرت خواهی کرد و الیاسی با گفتن"با اجازه" شروع کننده شد:
-ای طرح ها در مقایسه با کار های قبلی جگوار خیلی خیلی ضعیف و سطح پایین.
به کسی نگاه نمی کرد و به پرونده ها نگاه دوخته بود اما من میخ صورتش بودم.
همایون سگرمه هاش درهم رفت ام منوچهری با لبخند الکی ای گفت:
-یکم دارید کوتاهی می کنید،این طرح ها کار بهترین نقشه کش های ایران منشه و ما بهت..
-ولی مزخرفه.
و طرح رو پاره کرد و درون دستش مچاله کرد و بی تفاوت گفت:
-و وقتی از نظر من مزخرف باشه،یعنی کلا کنسله. کسی شکایتی داره؟
کسی می تونست شکایتی بکنه؟همه سکوت کرده و همایون از زور حرص پیپش رو بین دستاش فشار می داد. الیاسی همچنان سکان دار مجلس شد و با ارامش خیال گفت:-به نظر من بهتره برای ادا..
با صدای اروم داریوس که اسمم رو صدا می کرد،از هپروت حامی بیرون اومده و کمی سمتش متمایل شدم و به ارومی لب زدم:
-چیه؟ نگاهی توی سالن کرد و به ارومی گفت: -حالت خوبه؟رنگت پریده انگار. نگاهش کردم و برای اینکه دست به سرش کنم،بی حواس لبخندی زده و گفتم:-خو...بم.
لعنتی...خشکم زد
وقتی حسگر روی سینه هام فشرده شد،گیج شده و تمرکزم رو از دست دادم. برجستگی های بالاتنه
ام رو درد کوتاهی در بر گرفت و فشرده می شد اما لعنت بهش که یک جور لذت و قلقلک شدیدی هم حس می شد. سعی کردم این درد کوتاه و لذت لعنتی رو از مغزم بیرون بکشم...خدای بزرگ،چه اتفاقی داشت می افتاد؟؟
داریوس لبخندی زد و من خیلی اروم سر چرخونده و به اویی که با اخم غلیظی به پرونده مقابلش خیره شده بود نگاه کردم. لعنتی چه جوری این بلا سر سرم اورد؟
برجستگی هام یک حالت کشیدگی و درد شیرینی پیدا کرده بود و من سعی کردم با فشردن دستام،اون درد و لذت اروم اما کشنده رو اروم کنم که بعد از چند لحظه،از کار افتاد...وای!
به عقب صندلیم تکیه دادم و سعی کردم ریلکس بشم. لعنتی به من نگفته بود که این ها چه قابلیت هایی دارن...هیچ حرفی نزده بود.
وقتی به من گفته بود شرطش،نصب کردن یه جور حسگره،هیچی نگفته بودم اما نگفته بود که اون ها قابلیت ایجاد درد و سفت کردن عضلات رو دارن و باعث میشن به لذتی کوتاه فرو برم.
با یاداوری حسگر هایی که به رون های پام چسبیده بود،یخ زدم.
چهار حسگر خیلی کوچیک در حساس ترین نقطه های بدنم چسبیده بود. دوتا در بالایی ترین قسمت داخلی ران پام و دو تا روی برجستگی های بالا تنه ام. جعبه های کوچک سیاهی که به اندازه یک سکه فلزی بود روی بدنم با چسب مخصوصی چسبیده بود. بهم گفته بود یک جور حسگره که علائم حیاتیم رو کنترل می کنه و یه جی پی اس کوچک داره که باعث ردیابیم میشه. وقتی به خواست خودش،روی بدنم نصب کردم،اصلا احساس بدی نداشتم چون اصلا اذیتی نداشت.
اما حالا...مطمئن بودم قصد دیوونه کردن من رو داره. لعنتی چه جوری کار می کرد؟
بدنم هیچ تکونی نمی خورد و کسی متوجه نمی شد چون توسط اون سنسور ها،کشیدگی روی بدنم نه،از داخل بدنم شروع می شد و باعث می شد و درد و لذت خاصی رو حس کنم.
-ارامش؟
مبهوت سر بلند کرده و به چهره کنجکاو داریوس نگاه کردم و گفتم:-بله؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-تو مطمئنی خوبی؟
مطمئن بودم اون شکنجه گر داره نگاهم می کنه،بنابراین لبی تر کردم و گفتم:
-یکم فکرم درگیره پناهه. چیزی نیست. قانع شد و به ارومی گفت: -الهام مراقبشه،نگران نباش.
سری تکون دادم و به سمت مرد ها نگاه انداختم. سنگینی نگاهم رو حس کرد،خیلی معمولی نگاهم کرد و به سرعت هم نگاه گرفت...نکنه توهم زدم؟
شاید اون حسگر خودکار این کار رو انجام داده!
جای خالی فتاح باعث لبخندم می شد. مردک احمق!
توجهی به اون حسگر ها نداده و به جلسه گوش سپردم که الیاسی گفت:
-خانوم افخم،شما مشکلی ندارید؟
اصلا متوجه نشدم در مورد چه چیزی حرف می زنن اما وقتی نگاهم به پرونده مقابلش و طرح های ایران پژوه افتاد،سرفه کوتاهی کردم و گفتم:
-طرح ها شاید یکم خام باشن،اما خیلی ضعیف نیستن.
حامی لنگه ابرویی بالا انداخت و من فقط لبخند زدم. نمی تونستم طرفداریش رو بکنم اون هم وقتی
داریوس و همایون کنارم نشسته بودن. همایون لبخندی زد اما قبل از اینکه بتونه حرف بزنه،حامی بی خیال گفت:-افخم فقط سرمایه گذاره،حق دخالت نداره. عوضی!
چشم غره ای براش رفتم که فرهادی که از رفقای منوچهری حساب می شد،لبخند زد و گفت:
-البته منم با نظر خانوم افخم موافقم. البته که با اجازه جگوار!
پاسخی نداد،لبخند کوتاهی به فرهادی زدم که منوچهری ذوق زده گفت:
-من نظر خانوم افخم رو قبول دارم جگوار،ایشون یکی از کسایی بود که تونست پروژه پناه رو به خوبی اداره کنه. زوج موفقی هستن و تونستن پروژه به اون بزرگی رو زن و شوهری با موفقیت به اتمام برسونن.
مشت شدن دست راستش و سفت شدن عضلاتش
رو دیدم. داریوس لبخندی زد و بعد،خیلی نرم
دست دراز کرد و خواست دست های من رو در دست بگیره که...بدترین اتفاق ممکن افتاد.
وحشت کرده بودم،نمی تونستم کاری از پیش ببرم. لحظه ای سر بلند کرده و نگاهم به چشم های کوهستانی تاریکش افتاد و بعد،لرز شدید و وحشتناکی در رون پاهام به کار افتاد.
دست هام رو از دسترس داریوس دور کرده و روی پام گذاشتم.
ابدا بدنم نمی لرزید اما یک حس قلقلک مرگباری روی سطح داخلی پوست رانم شروع شده بود و باعث خارش و لذت عجیبی می شد.
بلافاصله پاهام رو جمع کردم و سعی کردم با فشردن پاهام اون حس قلقلک رو کنترل کنم. خدای من،وحشتناک بود.
یک نفر روی بدنم خط می کشید و باعث لرزش کوتاه و نابودیم می شد. دستام رو مشت کرده و می خواستم از شدت لذت و قلقلک به قهقه بیافتم.
حسی مثل کشیدن پر روی بدنم و شروع یک حس دیوانه وار. می خواستم جیغ بزنم تورو خدا دست بردار اما فقط لبخند ارومی زده و به سختی گفتم:
-ممنون..م از لطفتون. موفق..یت بزر...
شدت لرزش بیشتر شد و من تمام هورمون هام به جنگ افتاده و لذت رودر سراسر وجودم پخش شد و می خواستم فریاد بزنم. پاهام رو محکم بهم چسبونده و تلاش می کردم اون لرز جهنمی و حس قلقلک رو کنترل کنم.
محکم لبه های میز رو گرفتم و با لبخند پیروزی ادامه دادم:-بزرگی بود.. ممنونم که اعتماد کرد..ید.
همگی لبخند زده و من واقعا از حس خارش و قلقلک نزدیک بود به گریه بیافتم که ویبره قطع شد.
خیلی اهسته دست روی دهانم گذاشته و سعی کردم
نفس عمیقی بکشم..لعنت بهت حامی...لعنت!!!
وقتی چشم در چشم شدیم،دیدم که لنگه ابرویی بالا انداخت و خیره در چشمام گفت:
-خیله خب،مثل اینکه این زوج موفق کارنامه قبولی از سهام دار ها دریافت کردن. مایلم نظراتتون رو بشنوم.
و به تریبونی که گوشه اتاق بود اشاره کرد. مطمئن بودم عمدا داره این کار رو می کنه تا من رو از داریوس جدا کنه. با لبخند زیبایی پاسخ دادم:-با کمال میل!
و از پشت میز بلند شدم و با صدای تق تق کفشام که روی پارکت ها کشیده می شد،سمتش حرکت کردم اما قدر لحظاتی،حسگر های رون پام لرزید و من وحشت کردم اما خیلی زود بر طرف شد.
خدارو شکری زمزمه کردم و پشت تریبون قرار گرفتم. لپ تاپ رو روشن کردم. کنترل هوشمند رو در دست گرفته و بعد،برد رو روشن کردم. پروژه پوشه کیش که داخل دسکتاپ بود رو باز کردم و وقتی عکس ها روی صفحه باز شد،نگاهش کردم و گفتم:
-من این زمین رو یک ماه پیش از نزدیک دیدم،لوکیشنش فوق العاده است و می تونه بهترین راه ارتباطی برای بقیه باشه چون همه جور در مرکزه و میشه به عنوان یکی از هسته ای ترین قسمت ارتباطی بهش اشاره کرد چون رابط های امارات و عربستان هم اعلام همکاری کردن. مشکل جواز و ثبتش یکم دردسر سازه چون یکی از هتل های معروف اونجا فوکوس کرده و یک جور های کارمون رو توی شهرداری و اداره اسناد رو مشکل می کنه،اما خب غیر ممکن نیست،فقط یکم زمان بره.
پا روی پا انداخت و با چشم های تنگ شده ای گفت:
-زمین رو از نزدیک دیدی؟
گلوم رو تکونی دادم و گفتم: -بله.
یک سکوتی ایجاد شد،چند لحظه خیره شد به چشم های من و بعد صندلیش رو چرخوند و رو به همگی کرد و گفت:_طرح هاتون مزخرف،ایده هاتون مزخرف تره. ایده و نقشه این کار رو من تعیین می کنم و طراح های من انجامش میدن.
جمعیت به دو دسته تقسیم شد،همایون و رفقاش ابرو در هم بردن و حامی و رقبای همایون،خنده پیروزی بر لب داشتن که حامی ادامه داد:
-مدیر پروژه منم و هر کاری من بگم انجام میشه،اما معاون و مسئول کار به دختر همایون واگذار میشه.
بالاخره لبخندی از سر رضایت بر روی لب های همگی و من شکل گرفت و حامی بدون اینکه نگاهی به کسی بندازه،از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-جلسه تموم شد،هر کسی هم اعتراضی داره، می تونه...
مکث کرد،نگاهی به جمعیت انداخت و خیلی جدی گفت:-پیش خودش نگه داره. و با قدم های بلندی از اتاق بیرون زد.
لبخند زنان سمت داریوس و همایون حرکت کردم. نگاه پدرانه و مزخرفی نصیبم شد و با لذت گفت:
-تو معرکه ای دختر.
پاسخی نداده و وقتی اتاق خالی شد،همزمان باهم قدم بر می داشتیم. سمت اسانسور حرکت می کردیم و در فکر فرو رفته بودم اما وقتی ناگهانی،ویبره پاهام شروع شد و سینه هام کشیده شدن،مکث کردم.
خدای بزرگ....خدای بزرگ!!!
همزمان،بالاتنه ام به شکل لذت دیوانه واری درد می کرد و باعث می شد اه ضعیفی بکشم و خارش
و ویبره ای که روی رون هام به راه افتاده بود باعث می شد از شدت ضعف و نابودی،به گریه بیافتم.
نمی تونستم تمرکز کنم. نمی تونستم حتئ راه برم،تموم بدنم رو لذت و درد فرا گرفته بود و در خلسه بودم.
خدایا قصد داشت با من چی کار کنه؟؟؟
اسانسور که باز شد،همایون و داریوس سوار شدن اما من عقب ایستاده،دستم رو مشت کردم و به سختی گفتم:-شم...شما برید،من بای..باید با الی..
حتئ نمی تونستم حرف بزنم،ذهنم کاملا بهم ریخته بود. عصبی و ناراحت گفتم:-بری...د میام.
در اسانسور بسته شد و من دوان دوان خودم رو به سمت اتاق کنفرانس کشیدم. ویبره و کشیدگی قطع شد. نفس راحتی کشیده و با حرص گفتم:
-کجایی حامی؟
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره ویبره شروع به کار کرد و من از لذت،عملا تار می دیدم. می خواستم روی زمین بنشینم و فریادی از سر ناله سر بدم.
وقتی به سمت اتاق حرکت می کردم،حسگر های بالاتنه ام فعال شد و درد شیرین و دیوانه واری در بدنم احساس شد. واقعا بریده بودم،سمت اتاق حرکت کردم اما ممکن بود هر لحظه از شدت نیاز و لذت،ناله بکنم. در چند قدمی اتاق کنفرانس بودم که مچ دستم از پشت کشیده شد و بعد به سرعت وارد اتاق شدم و لحظه بعد حبس سینه های گرم و مردونه اش شدم.
نتونستم کنترل کنم و وقتی مقابلش قرار گرفتم،ناله ام رو ازاد کرده و محکم لبه های کتش رو گرفتم و با حرص و نیاز همون طور که به خودم می پیچیدم گفتم:-داری منو می کشی. کمرم رو محکم فشرد و با غرش گفت: -ناله نکن.
لبه های کتش رو مچاله کردم و وقتی بالاخره اون حس ویبره تموم شد،نفس بلندی کشیدم که بلافاصله نفسم رو بو کشید و من،سست و ضعیف روی دستش افتادم و با بی حالی گفتم:
-حامی،دوست دارم اونقدر محکم ببوسیم که حتئ نای نفس کشیدنم نداشته باشم.
دیدم که دستگاه کوچکی رو از جیبش خارج کرد و مطمئن شدم با همین لعنتی کنترلم رو در دست گرفته.
دستاش روی تنم حرکت می کرد و در نهایت با اخم و عتاب گفت:-به طرز کوفتی ای دلم می خواد،پوست تنت رو لمس کنم،سرمو فرو کنم توی گردنت و عطرت رو محکم محکم نفس بکشم.
نفس های بلندی کشیده و سعی کردم اروم بشم،دستام رو روی سینه هاش قرار دادم و گفتم:
-منو دیوونه کردی حامی،نزدیک بود جلوی همه به ناله بی...
گزیده شدن کمرم باعث شد جمله ام از درد نصفه باقی بمونه و با غرش بگه:
-تو جرئت داری ناله کن ارامش،قسم می خورم یک نفر رو زنده نمی ذارم.
لبخندی زدم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
-من فقط برای تو به ناله می افتم.
خیره نگاهم کرد،چشم هاش رو کلافگی و عصیان در بر گرفت و با جنون،مقابل لب هام لب زد:
-لعنت بهت ارامش،حس می کنم هر چقدر بیشتر می بینمت،بیشتر کنترلم رو از دست میدم
مثل دو تشنه،برای لمس تن هم،دست و پا می زدیم. اتشی که بینمون بود،به این زودی ها قصد فروکشی نداشت...اما حالا نه!
روی پاشنه های پام بلند شدم،پیشونی روی پیشونیش گذاشتم و با عشق گفتم:
-ما سهم همیم و فقط این مهمه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 91)
حامی(جگوار)
سر روی بالشت قرار داده و سعی کردم چشمام رو به مهمانی خواب دعوت کنم اما اونقدر افکار عجیب و درهم توی سرم زنگ می خورد که حتئ فرصت نزدیکی به خواب رو هم ازم می گرفت.
لحظه به لحظه از طریق دوربین ها کنترلش می کردم و وقتی دیدم داریوس برای خواب به اتاق
دیگه ای رفت و خانواده من رو تنها گذاشت،اروم گرفتم.
به همه چیز و همه کس شک داشتم. بار ها در ذهنم همه چیز رو مرور می کردم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم.
کسی که پشت پرده این اتفاق ها بود،کی می تونست باشه؟
برای رسیدن به ارامش و پناه لحظه شماری می کردم اما حتئ فکر خطری که ممکن بود تهدیدشون کنه باعث دیوانگیم می شد.
بی حوصله دستی به موهام کشیدم و وقتی صدای ویبره گوشیم بلند شد،چشمام رو باز کردم. تلفن رو از روی پاتختی برداشته اما از دیدن تماس تصویری که از جانب ارامش برقرار شده بود،بلافاصله روی تخت نشسته و تماس رو وصل کردم. هراسون لب باز کرده و خواستم بپرسم"اتفاقی افتاده؟" اما از دیدن صحنه مقابلم،لب هام بسته و تموم تنم چشم شد و تلفن مقابلم خیره شدم.
لبخندی به زیبایی ماه زد،دست پناه رو بلند کرد و با صدای دریایی اش گفت:-سلام بابایی.
همهمه مغزیم اروم گرفت و من خیره شدم به طرح لبخندی که روی لب های پناه شکل گرفته بود....
پناه زندگی ما!
ارامش،با ارامش و طنازی موهاش رو پشت گوش زد و با دلبری گفت:-خوبی شاه دلم؟دخترکت بی خواب شده و من گفتم شاید مثل مادرش،دلش برای امنیت اغوش پدرش تنگ شده. شاید با دیدن چشات،رفع دلتنگی بشه.
مسخم می کرد. دست های پناه رو بوسید و با عشق گفت:-پناه،بابا رو ببین،به اخماش توجه نکن،فقط ببینش و رفع دلتنگی کن.
قصد داشت من رو نابود کنه؟
صدا غرغر و دست و پا زدن های پناه،مغز اشوبم رو اروم کرد و من فقط تونستم نگاهش کنم..همین!
هیچ کلامی از لب هام خارج نمی شد..مسخ و میخ صحنه مقابلم بودم.
ارامش کاملا به اخلاق من واقف بود که پناه رو در اغوشش تکونی داد،سرش رو بوسید و با عشق گفت:
-پناه،بگو بابا.
مغز و قلبم لحظه ای فشرده شد اما پناه فقط نق نق می کرد و با شیطنت می خندید. ارامش با تموم احساسش گونه هاش رو می بوسید و من چقدر احساس بیچارگی کردم.
-قربونت بشم غرغرو. بابا رو ببین و بگو با با.
فایده ای نداشت،پناه فقط لبخند می زد،دست و پاش رو تکون می داد و با حالت دیوانه کننده ای دستش
رو مشت می کرد و داخل دهانش قرار می داد و اوا های خلسه اوری تولید می کرد.
نگاهم کرد،لبخند شیرینی زد و پناه رو تکونی داد و با شیطنت گفت:-قرار فردا که یادت نرفته؟
با یاداوری فردا،اخمام در هم رفت و ارامش با صدای بلندی به خنده افتاد و گفت:
-اخم نکن شاه دل،دیگه اون دختر ترسو و بی دست و پای قبلی نیستم. خیلی کار ها از دستم بر میاد.
اخمام غلیظ تر شد و با سخط گفتم: -خطرناکه،انقدر لجبازی نکن.
-لجبازی نمی کنم اما از منتظر نشستنم خوشم نمیاد،ما قول دادیم باهم حلش کنیم.
دستی به موهام کشیدم و با غرش گفتم:
-یاغی شدی،خیلی زیاد. این ماجرا تموم بشه حتئ نمی ذارم نفست جایی به جز جایی که من باشم سهم کس دیگه ای بشه.
دستی به موهای افشونش کشید،نخودی خندید و با حالت جدی ای گفت:
-می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ فقط نگاهش کردم که لبخند شروری زد و گفت: -فکر می کنم غرغراتم خیلی سکسیه. -ارامش!
لحن هشدار امیزم باعث شد به قهقه بیافته و با ناز
بگه: -جووون دلم؟
کلافه بودم،درهم و خشمگین بودم. دلم می خواست صفحه تلفن رو تیکه پاره می کردم و جفتشون رو به اغوشم می کشیدم و محکم نفس می کشیدمشون.
یک بی قراری عجیب و حس گنگی داشتم. نفس های تندی کشیدم و انگار متوجه اشوب درونم شد که با نرمی گفت:_بابای پناه،چیزی داره اذیتت می کنه؟از چیزی کلافه ای؟
بی اختیار و با تاو گفتم: -نمی تونم واسه دیدنت صبر کنم.
چهره اش رو ارامش در بر گرفت و چشماش برقی زد و گفت:-منو دخترت واسه دیدنت لحظه شماری می کنیم. تو بهترین بابای دنیایی حامی. بابا بودنت بهت میاد.
چقدر این جمله به دلم نشست. پناه رو بوسید و دوربین رو نزدیک تر کرد و گفت:
-پناه،بابا رو بب..
قسم می خورم،برای اولین بار در زندگیم تموم اعمال حیاتیم رو از دست دادم و نفس هام گره خورد. من فقط مات نگاه می کردم و ارامش با بهت و علاقه مکث کرده بود که پناه ذوق زده و جیغ جیغ کنان،دستاش رو بهم کوبید و زلزله اور ترین لغت رو تکرار کرد:-ب ب.
خط گسل وجودیم فعال شد و من حس می کردم یک چیز هایی در حال شکستنه شدنه که ارامش با ذوق بوسیدش و گفت:-قربونت بشم،بگو با با. هیجان زده جیغ کشید و با خنده گفت: -ب ب.
اصرار های ارامش بیفایده بود،فقط زمزمه خودش رو تکرار می کرد. از دوربین به چشام خیره می شد و فقط یک چیز می گفت" ب ب".
این لجبازیش من رو به اطمینان می رسوند که این
دختر،دختر خود منه...
لب هاش رو با حالت بامزه ای باد می کرد و تند تند تکرار می کرد که باعث شد ارامش به خنده بیافته و با دل ضعفگی پناه رو در اغوشش مچاله کنه و من فقط تونستم لب بزنم:-یواش ارامش!
ارامش خندید و من قلب و مغزم به کمایی شیرین رفته بود.
-چشم. مراقب دخترت هستم.
دستم برای نوازش موهاش بی قراری می کرد اما مشتش کردم و جدی گفتم:
-من مراقب جفتتون هستم ارامش.
و قسم می خوردم،من خودم رو بخاطر این ها به دل اتیش می نداختم اما اجازه نمی دادم اسیبی ببینن...و بالاخره یک روز حرفم رو به اثبات رسوندم!!
تماس رو قطع کردم و خواستم چشمام رو ببندم که دوباره صدای گوشیم بلند شد. از دیدن شماره
ارامش تعجب کردم و وقتی تماس برقرار شد،نگاهی به چهره اش انداختم و با اخم گفتم:
_چیزی شده؟ دستی به موهاش کشید و با ناراحتی گفت: _اره،اخ یادم رفت اینو بهت بگم. منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد و با اغواگری
گفت: _یادم رفت بگم،خیلی دوست دارم.
پاسخم سکوت و نگاه خیر ام شد اما ارامش بدون پاسخ،تماس رو قطع کرد.
.
.
(مسیح)
نگاه نفرت انگیزی به اون سایه بی شرف کردم. بی خیال کنار ماشین ایستاده بود. از کنارش رد شدم و عمدا ضربه ای به سرشونه اش زدم. تکونی خورد،دیدم که لبخندی زد اما فقط سر پایین انداخت.
مرتیکه عنتر اُزگل!
نگاهم بین کاوه و پارسا در تردد بود و با خنده گفتم:
-دلم خیلی وقت بود برای دیوونه بازی تنگ شده بود.
هر سه تاشون به خنده افتادن که نگاه چپی به اون عنتر کرده و گفتم:-نیشتو ببند.
سری تکون داد و خیلی اروم دستی به لبش کشید و سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه که حضور رییس باعث شد هر سه تامون اماده باش قرار بگیریم.
حتئ با تیپ اسپرت هم ذره ای از جذابیتش کاسته نمی شد. جگوار در هر شرایطی جگوار بود!
نگاهی به ما کرد و من با لبخند گفتم:
-بریم رییس؟ کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: -یکم صبر کنید. قراره یکی بهمون اضافه بشه.
گیج نگاهش کردم اما خب هیچکس حق سوال پرسیدن از جگوار رو نداشت. بنابراین خودم رو به اون سایه نزدیک کردم،فشاری به بازوش دادم و گفتم:
-باز از تیم خزت یکی قراره بیاد؟
سر بلند کرد و نگاه تمسخر امیزی حواله ام کرد که با غیظ گفتم:-ببین چی میگم،من دیوونما،می زنم یه بلایی سرت میارم که تا اخر عمرت سایه بودن که هیچ،حتی قدرت ریدنم ازت بگیرم. پس مثل ادم دهن باز کن بگو کی قراره بیاد.
لبخندش مثل یک فحش ناموسی بود و اگه می شد می خواستم سرم از تنش جدا کنم.
-جدا؟پس شاید بتونی فکری برای یبوستم بکنی؟
ببینم،داشت منو مسخره می کرد؟
دهن باز کرده تا جد و ابادش رو از یبوست خارج کنم که صدای "سلام رفقا" اشنایی باعث شد به عقب برگردم ولی با دیدن دو فردی که مقابلم ایستاده بودن،متحیر باقی موندم.
کاوه مثل این ای جی احمق بی تفاوت بود اما ارامش لبخند زیبایی زد،کت چرم مشکی جلو بازش رو تکونی داد و گفت:-بابت تاخیر معذرت میخوام. تا پرستار پناه بیاد،مجبور شدم بمونم.
تیپ اسپرت مشکیش بی نهایت جذاب ترش کرده بود. مثل یک زن قهرمان قدم بر می داشت،نزدیک رییس قرار گرفت و با احترام گفت:
-عذر تقصیر رییس. قضیه چی بود؟
رییس کلافه نگاهش کرد و با لحن عاصی ای گفت:
-اینم همکار جدیدمون.
بی اختیار خنده ام گرفت. چفت هم ایستاده و با نگاه خاصی بهم خیره بودن...لعنتی خودش بود!!!
این دختر،این زن قدرتمند و جدی و مادر فداکار،لایق ملکه بودن قصر جگوار بود.
زنی که زنانه،قدرتمند بود! زنی که،ملکه شاه نشین بود!!!
.
.
(ارامش)
-حرص نخور.
نگاهم نکرد و با دقت رانندگی می کرد که با خوشحالی گفتم:
-وای یه ذوقی دارم که نگو. اولین باره دوتایی میریم یه کار خفن انجام بدیم.
دنده رو جابجا کرد و غرید: -فقط دهنتو ببند ارامش. مستانه قهقه زدم و گفتم: -بابا چرا سختش می کنی؟خودتم می دونی که حضور من نیاز بود.
وقتی خرخر کرد،سکوت کردم. چند روز پیش متوجه شده بودم که همایون یک رفتار های مشکوکی داره. پیگیر شدم و متوجه شدم یک سری مدارک خیلی سری و محرمانه رو امروز قراره به دست کسی برسونه. اطلاعات دقیقی نداشتیم،نمی دونستیم اون اطلاعات کجاست و به دست کی قراره برسه اما هر چی بود،اونقدر مهم بود که همایون و داریوس شخصا برای انجام این کار رفته بودن.
کاوه دیشب ردیابی در گوشی داریوس به جا گذاشته بود و توسط اون ردیاب سعی می کردیم به اون ها برسیم.
دقیقا یک خیابون از ما بالاتر بودن و ما از طریق جی پی اس دنبالشون بودیم.
من و حامی در ماشین حامی و اون چهار نفر،در پشت سرمون با فاصله مشخصی حرکت می کردن.
شیطنتم گل کرده و با شرارت گفتم:
_خیلی سکوته،می دونی به چی فکر می کنم؟
سکوت،پاسخم شد که من به در ماشین تکیه دادم و سمتش چرخیدم و گفتم:
-خب به این فکر می کنم داخل ماشین میشه چه فانتزی هایی پیاده کرد!
سفت شدن عضلاتش رو دیدم و با تغییر گفت:
-خیلی بد تنت میخواره ارامش.
نخودی خندیدم و تایید کردم:-خیلی بد.
دست روی لبم کشیدم و با طنازی گفتم:
-فکر کن خب یه جای تنگ و کوچیک،فضای بسته و یه زن دل...اخ.
حسگر های روی بالا تنه ام فعال شد و درد دوست داشتنی در بدنم پخش شد. همون طور که با یک دستش رانندگی می کرد گفت:
-خب،فانتزی می خوای نه؟
کشیدگی هر لحظه بیشتر می شد و من واقعا داشتم غرق می شدم. لب هام رو بین دندونم کشیدم و با نفس بلندی گفتم:-اره.
سمتم متمایل شد،وحشیانه دستش دراز شد،رون پام رو بین مشتش گرفت و سمت خودش کشید. به تندی سمتش کشیده شدم و وقتی نزدیکش قرار گرفتم،حسگر های رون هام فعال شد و من رو انچنان لذت و قلقلک در بر گرفت که با خنده و لذت،پیچ و تاب خوردم و گفتم:-حامی..حامی تمومش کن.
تموم تنم به قلقلک افتاده بود و با خنده و نیاز گفتم:
-حااامی باشه،فقط تمومش کن.
ویبره تند تر شد و فشار و کشیدگی که به بالاتنه ام
وارد می شد،جنون انگیز شد. تند دست دراز کرده و خواستم از روی شلوار حسگر های لعنتی رو از پام جدا کنم که پای راستم رو بلند کرد و روی داشبور گذاشت و با دستش،رون پام رو محکم گزید و من با عجز و نیاز ناله ای کردم که با بر اشفتگی گفت:
-که ذهن من رو بهم میریزی اره؟
دست هام رو روی دستش گذاشتم و با خنده و التماس گفتم:
-باشه ببخشید،تورو خدا تمومش کن.
اهمیتی نداد و وقتی با حرص دوباره رونم رو فشار داد با ناله "اخ" ای گفتم که خشمگینانه گفت:
-هیسسس،ناله نمی کنی. ناله نمی کنی ارامش.
سریع دست روی دهنم گذاشته و تند تند سری تکون دادم. خدایا من قلقلکی بودم و داشتم نفس کم می اوردم...واقعا بریده بودم که برا لحظاتی دست
از روی فرمون برداشت و از داخل جیب شلوارش،کنترل رو خارج کرد و ویبره خاموش شد.
نفس بلندی کشیدم اما دست های حامی،روی پام به حرکت در اومده بود و باعث خنده ام می شد.
مالکانه و خاص ماهیچه هام رو ماساژ می داد و من از ذره ذره نوازشش لذت می بردم که گفت:
-دارم سعی می کنم نادیده ات بگیرم،پس بهتره دهنتو ببندی و روی اعصابم بازی نکنی وگرنه قسم می خورم تو همین ماشین کاری کنم که از شدت ناله فریاد بزنی.
خفه شدم...در دم خفه شدم. می دونستم می تونه دقیقا همین بالا رو سرم بیاره بنابراین لبخندی زدم و به ارومی گفتم:
-چشم.

دوربین و شنود رو روی پایه بالایی میز نصب کرد،عقب رفت و ای جی از پشت ایپد گفت:
-یکم برو عقب تر.
کاوه بدون حرف اطاعت کرد و ای جی به نشونه موافقت،لایک بزرگی نشون داد.
کاوه روکش میز رو جوری تنظیم کرد که جلوی دوربین ازاد باشه و سمت سیروان که در لباس فرم خدمه هتل گوشه اتاق ایستاده بود رفت و گفت:
-ردیفه،فقط سعی کن دوربین رو به سمت طرف مقابل بذاری.
انگار عادی ترین و روتین ترین کار دنیا رو قرار انجام بده که بدون هیچ استرسی،سری تکون داد و گفت:
-باشه.
و با گرفتن اجازه از حامی،از اتاق بیرون زد. همگی سمت ایپد رفتیم و مسیح با نگرانی گفت:
-کدوم اتاقه؟
کاوه صندلی رو برای من و حامی عقب کشید و گفت:
-صد و سی و سه.
منتظر به صحفه ایپد نگاه می کردیم. از طریق دوربین های مدار بسته هتل،حرکات سیروان رو دنبال می کردیم. از راهروی ورودی گذشت و مقابل اتاق صد و سی و سه قرار گرفت. دو نفر از نگهبان هایی که به خوبی می شناختمشون،مقابلش ایستادن و سیروان بدون کوچک ترین جلب توجهی عقب رفت و به نگهبان ها اجازه کنکاش داد. وقتی چیزی پیدا نکردن،به سیروان اجازه ورود دادن و درست لحظه ای که وارد اتاق شد،همگی با کنجکاوی خم شده و با اضطراب به مانتیو چشم دوختیم.
ای جی شماره دوربینی که روی میز قرار داده بودیم رو بزرگ کرد و صفحه اصلی قرار داد.
ابتدا تصویری از اتاق نمایان شد. بعد،تلوزیون و گلدون ها و مبل ها و در اخر،تصویر لحظاتی ثابت شد. صدای تشکر داریوس رو شنیدم و دوربین تکونی خورد و بعد تصویر مرد غریبه دقیقا روی مانیتور نمایان شد.
لعنتی...این کی بود؟؟؟
مرد میان سالی که مقابل دوربین بود،برای هیچکس اشنا نبود. نه من و نه حتئ حامی!
سکوتی عمیق حاکم شده بود و صدای همایون شنیده شد:
-بهشون بگو من لیست رو تهیه کردم دیگه بقیش با خودشون.
مرد میان سال کج خنده ای کرد و گفت: -مطمئنی کامله؟
تصویری از داریوس و همایون نداشتیم اما از لحن صداشون مشخص بود در حال خندیدن هستن:
_کامله. خیالت راحت. دقیقا از چی حرف می زدن؟
پاسخ سوالم رو وقتی پوشه سبز رنگی در دست های اون فرد میان سال قرار گرفت پیدا کردم،اما لیست چی؟؟؟
مرد سکوت کرده بود و با دقت به پرونده مقابلش خیره شده بود. ده دقیقه ای به همین ترتیب گذشت و بالاخره مرد لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
-راضی کننده است.
خنده بلند همایون باعث مشت شدن دست های حامی شد اما جمله ای که گفت باعث عصبی کردن همه ما شد:-من برای شاه نشین بعدی تموم تلاشم رو می کنم.
پست فطرت!
مرد جرئه ای از قهوه اش نوشید و با تفکر گفت:
-کسی که مقابلمونه،یه فرد عادی نیست. داریم در مورد جگوار حرف می زنیم،پس خیلی خیلی دقت
کنید. چند روز پیش رابط می گفت انگار به یه چیز هایی مشکوک شده. خیلی حواستون رو جمع کنید.
یک خوف بدی در دلم ایجاد شد که داریوس با پوزخند گفت:-نگران نباشید،همه چیز تحت کنترله. ما چیزی که شما می خواید رو بهتون میدیم،شمام سر قولتون بمونید. جگوار حتئ روحشم از این قصه ها بی خبره. وقتی زنش رو ازش گرفتیم،عملا زخمیش کردیم.
ناسزای مسیح و بچه ها اندازه سفید شدن بند بند استخون حامی بخاطر فشار زیاد اذیتم نکرد. سریع دست بلند کرده و روی دستش گذاشتم که بلافاصله دستم رو بین دست هاش گرفت و قفل کرد.
مرد لیوان قهوه اش رو کناری گذاشت و گفت:
-خوشحالم که اینو می شنوم اما بازم حواستون باشه،اون ادم باهوش ترین فردیه که تا حالا دیدم و همیشه یه نقشه دومی داره. فقط دو هفته تا شروع
کارمون باقی مونده،بخاطر همین اصلا دلم نمی خواد با بی دقتی تموم زحماتمون به باد بره.
پوشه رو روی میز گذاشت و گفت:
-خیلی باهم دیده نشیم بهتره،من میرم و بهتون خبر میدم.
هر دو نفرشون تایید کردن و مرد،تلفن رو از روی میز برداشت و به نگهبان دستور داد که میز رو از اتاق بیرون کنن.
ای جی دوربین رو قطع کرد و نفس های حامی تنگ شد. کسی که پشت پرده تموم این اتفاق ها بود،کی بود؟؟؟
اون نفوذی لعنتی کی بود؟؟؟ کی بود که انقدر خوب امار همه چیز رو داشت؟؟؟
همگی از کنارمون بلند شده و به سمت پنجره اتاق حرکت کردن. فشار دست هاش اذیت کننده
نبود،فقط خیلی محکم حبسم کرده بود. از بین لب هایی که بخاطر حرص می لرزید گفت:
-می کشمش حروم زاده رو.
خودم رو به تنش چسبونده و با ارامش کنار گوشش لب زدم:-هیسس،اروم بگیر حامی. من اینجام. ریلکس شدن عضلاتش رو حس کردم. نگاهم نکرد اما دستم رو محکم تر فشرد. -رییس؟ هر دو سر بلند کرده و به چهره عبوس ای جی نگاه دوختیم که گفت:
-هر جوری شده باید بفهمیم داخل اون پوشه چی بوده. اصلا وقت تعلل کردن نداریم.
دستم رو فشرد،از روی مبل بلند شد و گفت: -میریم دنبالش.
-حاااااامی. در رو محکم بست و با تهدید گفت: -گفتم بشین سرجات.
چشم غره ای رفته و به حالت قهر رو گرفتم اما بی توجه به من و ناراحتیم،شونه به شونه مسیح وارد سوله قدیمی مقابلم شد.
محکم ضربه ای به داشبورد زدم و با حرص گفتم: -مردک زورگو. اینجا دقیقا چه جهنمی بود؟؟؟
بعد از حدود یک ساعت تعقیب و گریز،از شهر خارج شدیم. به دستور حامی،فقط مسیح همراه ما اومد و بقیه بچه ها به دنبال همایون و داریوس که از هم جدا شده بودن،رفته بودن.
هر چقدر اصرار کردم من رو با خودشون نبردن و رفته بودن. بهم گفته بود فقط بیست دقیقه صبر کنم و بعدش،حتئ به پشت سرم نگاهی نندازم و برم و من...عمرا این کار رو می کردم.
این همه اموزش ندیده بودم که در موقع سختی جا بزنم و فرار کنم.
.
.
حامی(جگوار)
از روی بشکه ها بالا رفته و از پنجره شکسته و کدر به داخل ساختمون نگاهی انداختم.
تعدادشون زیاد نبود،اما مسلح و اماده باش ایستاده بودن. همون مرد با یکی دیگه از کفتار ها پشت میز نشسته و باهم بحث می کردن.
پوشه سبز،روی میز قرار داشت و دست های مرد میان سال مثل محافظی روش قرار گرفته بود.
خیلی اروم از روی بشکه ها پایین اومدم و گفتم: -باید بریم داخل.
چیزی نگفت و اطاعت کرد. دست داخل جیب کتم انداخته و اسلحه ام رو بیرون کشیدم. صدا خفه کن
رو نصب کرده و همراه هم به سمت دو نگهبانی که جلوی ماشین ها کشیک می دادن حرکت کردیم.
اهسته اهسته پشت دیوار قرار گرفتم و مسیح کنارم ایستاد. با اشاره دستم،ماشین چپی رو به مسیح نشون دادم که بلافاصله متوجه منظورم شد. فقط چند قدم فاصله داشتیم و خم شدیم و بعد وقتی هر دو چرخیدن،مثل گلوله دویدیم و خودمون رو پشت لاستیک ها پنهان کردیم.
نفس هام رو حبس کردم و وقتی به سمتون قدم برداشتن....هر دو همزمان باهم از پشت ماشین اومده،به سریع ترین حالت ممکن دست دور گردنشون انداخته و بعد..تق!
یک دست روی دهان و دست دیگه مابین فک و گردن گذاشته و با یک چرخش،هر دو رو بیهوش کردیم.
بدون سر و صدا،جسد های نیمه جونشون رو به سمت ماشین ها کشیده و با بلند کردن دستم،مسیح
سری تکون داد. سه ثانیه شمرده و بعد هر دو همزمان در رو باهم باز کرده و شلیک کردیم.
قبل از اینکه بتونن به عقب برگردن،با گلوله هایی که بدون مکث شلیک می کردیم دو نگهبانی که ابتدای سالن و پشت به ما ایستاده بودن رو از پا در اوردیم.
بدون اینکه نیازی به علامت باشه،هر دومون پشت یکی از بشکه های گچی شده قرار گرفتیم و شلیک کردیم.
صدای تیر بارون تموم سوله رو در بر گرفته بود. خودم رو بین دیوار و بشکه پوشش دادم و گردن خم کرده و شروع به شلیک کردم.
هر کس جایی رفته و پشت مانعی قرار گرفته بود. تیراندازی سخت شده بود و میدان دیدم،محدود.
برای لحظه کوتاهی مکث کردم و بعد طبق اموزش های نظامی ای که دیده بودم،بی هوا بلند شده و شروع به شلیک کردم.
به کاسه زانو و سرشونه دو نفر شلیک کردم و خیلی سریع روی زمین نشستم.
نفس بلندی کشیدم و خشاب اسلحه ام رو چک کردم،لعنتی...
باید از باقی مونده درست استفاده می کردم،اسلحه ام رو اماده کرده و برخواستم و تیراندازی کردم. هدفم روی سر اون مرد جوون بود که با شنیدن صدای "جگوار" یک نفر به عقب چرخیدم و از دیدن مسیحی که اسیر دست های یکی از نگهبان ها شده و اسلحه اش دقیقا روی گردنش تنظیم شده،از حرکت ایستادم.
لبخند شیطانی مرد و نگاه شرمنده مسیح باعث شد از حالت اماده باش خارج بشم و بگم:
-اسلحه ات رو بیار پایین. با استهزا گفت:
-چشم،امر امر جگواره. فقط اول شما باید بذارید زمین.
نگاهم برای لحظه ای به چشم های مسیح گره خورد،فقط خیلی اروم سری تکون دادم و خیلی ریلکس گفتم:-باشه.
از پشت بشکه ها بیرون زده و خیلی اهسته اهسته خم شدم و نوک اسلحه ام رو روی زمین قرار دادم و قبل از اینکه کامل رهاش کنم،فقط نگاهی نثار مسیح کردم و بعد....بنگ!
ضربه سریع و قدرتمندی که به گردن و وسط پاهای مرد زد،مرد رو از پای انداخت و من بلافاصله اسلحه ام رو از روی زمین برداشتم و به نگهبان پشتی شلیک کردم و مسیح از جسدی که در اغوش داشت به عنوان سپر دفاعی استفاده کرد و همون طور که اون رو به عقب می کشید،با اسلحه اون مرد شلیک می کرد.
مسیح باعجله سمتم قدم بر می داشت و ما دقیقا در یک قدمی پیروزی بودیم که اسلحه من گلوله تموم کرد و دست خالی باقی موندم.
سعی کردم خودم رو به اسلحه ای که کمی اون طرف تر بود بکشونم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با تیری که شلیک شد مجبور شدم به عقب برگردم.
پشت ستون ها پناه گرفتم و به مسیحی که کمی اون طرف تر شلیک می کرد نگاه کردم. بلوا شد و معرکه به جهنم تبدیل شد. مسیح سعی می کرد همزمان به دو طرف شلیک کنه اما وقتی تیرانداز ها از همه طرف شلیک می کردن،واقعا کم اورده بود.
خم شدم و به اسلحه ای که با فاصله کمی از من روی زمین افتاده بود نگاهی کردم. اشاره ای به مسیح کردم و مسیح بعد از حرکت دستم،ایستاد و تند تند شلیک می کرد و من مثل فشنگ سمت اسلحه حرکت می کردم اما درست در یک قدمی اسلحه بودم که تیراندازی سمت من نشونه رفت و خودم رو عقب پرت کردم.
از گوشه چشم متوجه شدم اسلحه مسیح هم گلوله تموم کرده،نفس هام درون سینه حبس شده بود. باید انجامش می دادم..باید.
دستی به موهام کشیدم و خواستم وسط این تیر بارون به سمت اسلحه حرکت کنم که صدای فرو ریختن چیزی رو از پشت سر شنیدم. متعجب سر بلند کرده اما از دیدن اتفاقی که مقابل چشمم در حال رخ داد بود،شوکه شدم.
این خیره سر قصد داشت چه غلطی کنه؟؟؟
با سرعت وحشتناکی سمت نگهبان ها رانندگی می کرد و ماشین رو مثل دیوانه ها به عقب و جلو هدایت می کرد.
با سرعت عقب رفت و بعد بی توجه به شلیک ها با سرعت سرسام اوری نزدیک شد و یکی از نگهبان ها رو با شدت زیادی به عقب پرتاب کرد.
اصلا وقت تعلل نبود،همزمان با مسیح از فرصت استفاده کرده و بعد از برداشتن اسلحه ها،بی هوا و با تمام قوا از جلو شلیک می کردیم.
ولوله شد..ارامش ماشین رو می چرخوند و به دنبال نگهبان ها می افتاد و من و مسیح دیوانه وار شلیک می کردیم.
هر دو باهم به جلو حرکت می کردیم و شلیک می کردیم و ارامش،هر کسی مقابلش قرار می گرفت رو با ماشین به هوا می فرستاد.
و درست ده دقیقه بعد،سوله از جسد هایی که بخاطر گلوله و ضرب ماشین روی زمین افتاده بودن،پر شد.
مسیح سمت اون رابط میان سال رفت و اسلحه اش رو روی سرش قرار داد و او با وحشت به چهره مسیح نگاه می کرد اما من نگاهم،میخ چهره ارامش بود.
ماشین رو متوقف کرد،خندان و خوشحال پیاده شد،لبخند بزرگ و مسروری زد به تموم کسایی که
روی زمین افتاده بودن نگاهی کرد و مثل صحنه های فیلم،در ماشین رو محکم بست. نشیمن گاهش رو روی کاپوت قرار داد و با صدای بلندی گفت:
-ریز می بینمتون. همتون رو مسیح فاکینگ می کنه.
اونقدر درون وجودم خشم و تاو به جوشش افتاده بود که ممکن بود همین جا بلایی سرش بیارم.
مسیح به قهقه افتاد و ارامش با چشم های براقش نگاهم کرد و با چشمک گفت:
-نشنیدم ازم تعریف کنی جناب شاه نشین. تعریف؟؟؟
دهنش رو سرویس می کردم. فکر اینکه ممکنه بلایی سرش بیاد باعث کشته شدن روحم می شد.
توجهی بهش نداده و مقابل اون رابط قرار گرفتم و گفتم:
-واسه کی کار می کنی؟ پوزخندی زد و گفت:
-اگه سر از ت.. بنگ!!!
حتئ اجازه ندادم جمله اش رو تموم کنه و به وسط پیشونیش شلیک کردم. مسیح پوشه رو در دست گرفت و همین که خواست باز کنه،صدای ویراژ دیوانه وار ماشین ها بلند شد و مسیح داد کشید:
-بریم بریم.
هر سه دوان دوان سمت ماشین حرکت کردیم و ارامش با زرنگی پشت فرمون نشست و وقتی هر دو سوار شدیم،تیک اف کشید و ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.
مسیح از پشت سر خودش رو جلو کشید و با نفس نفس گفت:-دنبالمونن،می خوای من برونم؟
اینه رو تنظیم کرد و با تمسخر نگاهی به چهره مضطرب مسیح انداخت و گفت:
-داری باعث میشی بخاطر این توهینت،یه گلوله توی سرت خالی کنم جناب.
لعنتی...این جمله کوبنده و لحن قدرتمندش باعث می شد به اوج کشیده بشم. همینه!
دنده رو جابجا کرد و بی توجه به چهره بهت زده مسیح گفت:-داری با زن جگوار حرف می زنی،محکم بشین فقط.
و بعد پاش رو روی گاز قرار داد و من،بهترین حس دنیا رو داشتم. قدرتش باعث دیوانگیم می شد. دگرگونم می کرد و حالم رو دستخوش تغییر می کرد.
این زن،لایق پرستش و احترام بود و من همه رو مجبور می کردم مقابلش به زانو بیافتن و الحق که ارامش شاه نشین بود.
حرفه ای لایی می کشید و از پنجره به ماشین پشتی که تعقیبمون می کرد نگاه می کرد. جاده
باریک شد اما خیلی ماهرانه فرمون رو چرخوند و با ذوق گفت:-واییی چه کیفی میده.
پنجره ماشین رو باز کرد و باد...موهای اشفته اش رو به بازی گرفت و عطر کمر شکنش در هوا پخش شد.
این قدرتش باعث سکوتم شده بود و من روحم از این حالتش ارضا می شد.
تموم حواسم پی بازی موهاش با باد بود که مسیح فریاد کشید:-مرااااااااقب باش ارامش.
تند سر چرخونده و از دیدن تریلی که مقابلمون با سرعت نزدیک می شد و دقیقا در مرز خط کشی رانندگی می کرد،مضطرب شدم اما لعنت خدا بهش که سریع و فرز ماشین رو به سمت چپ کشید و از خاکی عبور کرد و با قهقه گفت:
-اروم باش مسیح،اروم باش. نمی کشمتون.
بی اختیار نفس راحتی کشیدم و مسیح خودش رو روی صندلی عقب پرت کرد و با صدای بلند و نگرانی گفت:
-وای خدا،همه من رو فاکینگ.
متاسف براشون سری تکون دادم که ارامش وارد میان بر شد و وقتی از اینه متوجه شد کسی تعقیبمون نمی کنه،سرش رو از پنجره بیرون برد و با جیغ بلندی گفت:
-خداااااااااااا عاااااااااااااااشقتم.
مسیح به خنده افتاده بود و من لذتی غیر قابل وصف درون وجودم به راه افتاده بود که نگاهی به من و مسیح کرد و با چشمک گفت:
-کیف کنید،حاجی تون گنگش بالاست. من،برده بودم.
با این زن قوی و قدرتمند و مستقل،به دهن همه
دنیا کوبیده بودم. این زن واقعا یه خدا بود....!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 92)
(ارامش)
کتم رو روی مبل پرت کردم و حامی تلفنش رو در دست چپش گرفت و با لحن محکمی گفت:
-خوبه،می تونید برگردید.
شالم رو از روی سرم برداشته و سمت پنجره رفتم و به ارومی بازش کردم. خم شدم و از پنجره به مسیح و کیانی که جلوی ماشین ایستاده و باهم حرف می زدن نگاه می کردم.
از پنجره فاصله گرفته و به عقب برگشتم. حامی متفکر روی صندلی نشسته و با اخم به فکر فرو رفته بود.
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که با صدای زنگ تلفنم پشیمون شدم. با دیدن اسم داریوس،پوفی کشیده و با بی تفاوتی گفتم:
-بله؟
نگاه تیز حامی با صدای داریوس همزمان شد: -کجایی ارامش؟ لحنش عادی بود بنابراین بدون هیچ واکنشی گفتم: -ساختمون شهرداری ام. دست روی سینه گذاشت و با دقت به من نگاه میکرد که داریوس با مهربونی گفت: -کارا چطوره؟مشکلی که پیش نیومد؟ روی صندلی مقابل حامی نشستم و گفتم: -یکم کنس بازی در میارن،اما خب از پسش بر میام.
لنگه ابرویی بالا انداخت و من لبخند محوی زدم که داریوس گفت:-میخوای بیام؟
خیلی عادی گفتم: -نه نیازی نیست،خودم از پسش بر میام.
-می دونم.
چیزی نگفتم و حامی عمیقا و با چشم های کوهستانیش نگاهم می کرد که داریوس با خنده گفت:-الهام زنگ زده بود می گفت پناه حسابی امروز شکمش کار افتاده.
با یاداوری یبوست پناه،خنده بلندی کردم و گفتم: -بچه راحت شد پس.
و بلافاصله از لبخندم پشیمون شدم چون چهره حامی شدیدا درهم شد و اجازه صحبت به داریوس ندادم و گفتم:-باید برم.
و تماس رو قطع کردم. منقبض شدن عضلاتش رو حس کردم و با لودگی گفتم:
-نمی دونی چه لذتی داره دیدنت.
لنگه ابرویی بالا انداخت و با غضب گفت:
-زیادی می خندی واسش.
به حالت نمایشی به خودم اشاره کردم و گفتم: -کی؟من؟ دستش رو مشت کرد و غرید: -فقط دهنتو ببند ارامش. از دیدن حرصی که می خورد بی اختیار به خنده افتادم و گفتم: -چرا؟
توجهی نکرد و کلافه از روی مبل بلند شد که من از دیدن حالتش به قهقه افتادم. دست روی دهانم گذاشته و مستانه می خندیدم که مشتش رو محکم روی کنسول فرود اورد و با صدای بلندی گفت:
-دهنتو ببند ارامش،نخند. لبخند نزن میگم.
خنده روی لب هام ماسید و من مبهوت نگاهش کردم. دستاش رو روی کنسول گذاشت و به سختی نفس می کشید. چی شد یهو؟
از روی مبل بلند شدم و خیلی اروم نزدیکش شدم. با احتیاط دست روی بازوش قرار دادم و به نرمی گفتم:
-حامی،چرا نخندم؟چرا؟
نگاهم نمی کرد اما فقط خرناس کشید:
-نخند ارامش،هیچ غلطی نکن.
راستش بهم برخورد و با تندی گفتم:
-چرا؟چت شده؟چرا همچین م..
جمله ام رو نصفه گذاشت چون دستم رو گرفت و وقتی مقابلش کشیده شدم با صدای بلندی گفت:
-بهت میگم دهنتو ببند و لبخندای جهنمیت رو جمع کن چون ممکنه من لعنتی زیر لبخندت نابود بشم.
نفس هاش داغ و تند شده بود و گونه ام رو می سوزوند. براشفته و با عتاب نگاهم می کرد و طیره در وجودش سایه انداخته بود.
سرگشته و منگ نگاهش کردم و فکر می کردم این مرد چقدر درد می کشه؟
می خواستم لب باز کنم اما واقعا نمی دونستم چی باید بگم که نسیم ملایمی وزید و بدنم از سرما جمع و موهام تکونی خورد که با اوقات تلخی و بستوه گفت:-به قدر کافی دنیا با من دشمن هست،تو با خنده هات بیشتر اعصاب رو بهم نریز. حتئ این باد کوفتی ام می دونه کجا بوزه،بپیچه لای موهات و عطرت برداره اینجا رو من هی مشت کنم دستمو. نخند ارامش،هیچکاری نکن چون واقعا ممکنه من افسار پاره کنم.
از این احساس اشفته و جنون وارش به وجد اومدم و همون طور که سینه مردونه اش رو فشار می دادم با دلبری گفتم:-گفتی می خوای نادید ام بگیری.
کمرم رو گرفت و ناگهانی بلندم کرد و روی کنسول قرارم داد و با غیظ گفت:-میذاری مگه؟
اخم الکی ای کردم و گفتم: -وا،چی کارت کردم خب؟ پیشونی روی پیشونیم گذاشت و با عتاب گفت: -حرکات لبات،ذهنم رو درگیر می کنه. عمدا نفس بلندی کشیدم و گفتم: -شاید داره به یه لذت شیرین دعوتت می کنه. دستش رو کمر و پهلوم به حرکت در اومد و با بی‌حوصلگی و طاغی گفت: -من یه ساله از لذت محرومم ارامش.
دست هاش لبه های بلوزم رو بالا فرستاد و من به نفس نفس افتادم و با نیاز گفتم:-‌لذتت چیه مگه؟
دست روی ماه گرفتیگیم کشید و من پیچی خوردم و که با گردنکشی گفت:
-لذت یعنی صدای تو،حرکت لبای تو دم گوشم
وقتی نفس نفس های دیوانه کننده ات می خوره به
گوشم. لذت یعنی بوی تن جنون امیز تو.
چونه ام رو گزید که اه کوتاهی کشیدم،نالان و نیازمند دست روی گردنش گذاشتم و گفتم:
-من،چی توام حامی؟
پهلو هام رو فشاری داد و وقتی ناله کوتاهی از لبم خارج شد،مقابل لب هام غرید:
-تو قوی ترین نقطه ضعف منی ارامش.
و شبیخونی به لب هام زد و بی حد و مرز،بوسید. لب هاش روی لب هام بازی دیوانه واری شروع کرد و من دور تنش پیچیدم و بوسیدمش.
.
.
-مطمئنی؟
زن با لبخند ارامش بخشی نگاهم می کرد و من،دروغ چرا،کمی ترس داشتم. کامل روی صندلی دراز کشیدم و با قیافه دردمندی گفتم:
-خیلی درد داره؟ خنده ارومی کرد و گفت: -یه کوچولو. خواستم حرفی بزنم که چشمکی زد: -اما حسابی خوشگل میشه. به دردش می ارزه. چند نفس عمیق کشیدم و بعد،لبه های بلوزم رو بالا
کشیدم و با صدای جدی ای گفتم: -شروع کن.
صندلیش رو جلو کشید و موهای هایلایت شده اش رو پشت گوش زد و با مهربونی گفت:-مبارکه.
شلوارم رو به سختی بالا کشیدم و چهره ام از درد درهم شد اما با یاداوری دوربین ها سریع تغییر چهره دادم و با حرص گفتم:
-تا کی این حسگر ها روی بدنم قراره بمونه؟
و به ارومی خم شدم و روی تخت دراز کشیدم که مچ گیرانه گفت:-تا وقتی من بگم..درد داری؟چیزی شده؟
از ترس اینکه متوجه بشه،لبخند مسخره ای زدم و گفتم:-نه بابا،چی قراره بشه؟بحثو عوض نکن حامی. این چه کاری بود که کردی؟سر میز شام انقدر ویبره رفت که کم مونده بود جیغ بزنم. هیچی از مزه غذا نفهمیدم.
با یاداوری اتفاقی که یک ساعت پیش افتاده بود،ناخوداگاه خنده ام گرفت...لعنتی زورگو.
کشیده شدن چیزی رو شنیدم و بعد صدای گیراش:-اگه فقط یه دقیقه دیگه به لبخندات ادامه می دادی،کاری می کردم به گریه بیافتی.
پاهام رو خیلی اروم تکون دادم و رو به دوربین سرم رو چرخوندم و چشمام رو چپ کردم و گفتم:
-خیلی زورگویی.
-و حق اعتراض نداری.
لبخندی زدم و گفتم:
چقدرم که اعتراض روی تو تاثیر می ذاره.
چیزی نگفت و من سرم رو روی بالشت قرار دادم و با یاداوری فردا شب،با ذوق گفتم:
-فردا شب میای دیگه؟
حس می کردم مشغول کاری باشه اما خیلی قاطع گفت:-اره. جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: -چه تمی؟چی قراره بپوشی؟
لحظه ای مکث کرد و در اخر با لحن خاصی گفت:
-جدا فکر کردی من قراره فردا شب با تم خاصی بیام؟
لبخندم به قهقه تبدیل شد و همون طور که لبم رو گاز می گرفتم گفتم:
-وای تصور کن شاه نشین مثلا کدو بپوشه.
غرشش رو شنیدم و خودم از شدت خنده به سرفه افتادم که با غیظ گفت:
-اروم بخند.
نمی خواستم حساسش کنم بنابراین دست روی لبم گذاشته و خنده ام کنترل کردم که با سوالش ذهنم رو پرت کرد:-و تم تو؟
نگاهی به دوربین انداخته وبا چشمک گفتم:
-بماند،فردا شب خواهی دید.
سکوت کرد و ادامه دادم:
-صبح همایون و داریوس برای مهمونی منوچهری میرن کیش،تو کارات رو کردی؟همه چیز اکیه؟
نفس عمیقی کشید و با پوزخند گفت:
-یه جوری کارا رو ردیف کردن که خودمم باورم شده الان امارت ام.
دستی به موهام کشیدم و برای اینکه حساسیتی ایجاد نکنم،با لحن بی خیالی گفتم:
-اینام وقتی مطمئن شدن که تو از ایران رفتی،اروم گرفتن و مهمونیو قبول کردن و بیخیال اومدن من شدن.
حرف و اسمی از داریوس نبردم چون می دونستم چقدر اذیتش می کنه. حس می کردم نفساش تند شده که با شیطنت گفتم:
-چقدر تو دلم بهشون خندیدم،فکر نمی کنن که جگوار تو تهرانه و داره مسخرشون می کنه.
-به زودی تموم میشه. این بازی به زودی تموم میشه.
سری تکون دادم و تایید کردم: -به زودی تموم میشه. با یاداوری فردا،لبخندی زدم...شب خوبی می شد....
.
.
حامی(جگوار)
کتم رو جلوتر کشیده و به تنوع رنگ ها و حالت ها نگاه کردم.
ومپایر ها و فرشته ها حداقل جمعیت رو تشکیل می دادن و جادوگر ها و ابر قهرمان هایی که خیلی برام نااشنا بودن،در هیاهوی جمعیت به چشم می خوردن و من،تنها فردی بودم که هیچ کدوم از این لباس های مسخره رو به تن نزده و با کت و شلوار مشکی رنگم،صدر مجلس نشسته و به جشنی که برگزار شده بود نگاه می کردم.
هالووین،برای من معنای خاصی نداشت،همه مهمونی ها برای من مفهوم نداشت و من فقط بی تفاوت نگاه می کردم.
امشب شب رهایی از شیطان بود و هیولاها بود و من خودم،یک هیولا محسوب می شدم...مسخره بود.
نگاه های خیره زیادی رو روی خودم حس می کردم و طبق یک قانون نانوشته،کسی نزدیکم نمی شد..نباید که می شد.
چشم چرخونده و بالاخره پیداش کردم...ملکه خودم رو.
ملکه ای که موقع ورودش همه رو انگشت به دهان گذاشته بود. به مبل تکیه دادم،شاتم رو در دست گرفتم و با لذت و مالکیت نگاهش کردم.
لباس براق و به رنگ خونش،متفاوتش کرده بود. مقابل پارتنر یکی از شرکا ایستاده بود و به گرمی صحبت می کرد.
هر قدمی که بر می داشت،با عذت و احترام همراه می شد. امشب،هالووین بود و طبق خواست مافیا،تموم طرفدارای جگوار،تموم کسانی که در حمایت من بودن،یک جا جمع شده بودن.
سریع تر از چیزی که فکرش رو می کردم،سنگینی نگاهم رو حس کرد و به سمتم چرخید. و از دیدن دو چشم براق و وحشی به رنگی شبی که در پشت نقاب فلزی،نقره ای رنگی پنهان شده بود و با لب های خونینی به من خیره شده بود،یک استاپ چند لحظه ای کردم.
خشک شده و با چشم های خیره ای به اویی که لبخند زنان نگاهم می کرد،نگاه می کردم.
برق لباس قرمز رنگش،منعکس کننده زیباییش بود.
لبخند زیبایی زد و خیره شد به چشم هام. در بین این همهمه،برای لحظاتی طولانی خیره شدیم به هم و بعد...خرامان خرامان سمتم قدم برداشت. هر قدمی که بر می داشت،روحم در خلسه فرو می
رفت. قدرتمند و باشکوه بود.میز رو دور زد در اخر،کنارم نشست و رایحه نفس گیرش شهر بدنم رو اشغال کرد..
نقاب فلزی طرح گرگ مانندش،به زیبایی هر چه تمام تر،چشمای درشت و وحشی اش رو به رخ می کشید. انتهای نقاب،پر ابی رنگی قرار گرفته بود که روی نیم رخ چپش افتاده بود و زیباترین
و مسحور کننده ترین قسمت،گل نیلوفری بود که در هلال ماه خونین شده ای،محبوس شده،و روی صورتش به زیبایی و ظرافت نقاشی شده بود. نیلوفر و ماهی خونین شده!!!
نگاه از چشماش گرفتم و به لب هاش بخشیدم.
لب هایی که سرخ تر شده و با حالت هنرمندانه ای،سه قطره خون گوشه پایینی لبش کشیده شده بود. به طرز جهنم کننده ای گیرا و وجیه شده بود.
مقابلم خم شد،نفس هاش رو عمدا توی صورتم رها کرد و من شاتم رو محکم فشردم که زیر لب زمزمه کرد:-چرا نمیای برقصی؟ دست روی دستش گذاشتم و غریدم: -اون وقت دیگه نمی تونم نگات کنم.
.
.
(ارامش)
دستش رو محکم فشردم و با خنده گفتم:
-دیوانه وار نگاهم می کنی،باعث شدی بقیه از ترست حتئ جلو هم نیان.
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت: -بهتره که نزدیکت نشن. لبخندی زدم و گفتم: -مگه دیوونه ای؟
غرشی کرد و محکم پرتم کرد سمت خودش و من دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم که خرناس کشید:
-اره من بدجور دیوونه ام،اونقدری که وقتی راه میری می خوام بگیرم و پرتت کنم زیر تنم،وقتی می خندی،می خوام داد بزنم همه لال بشن و فقط صدای خنده تو بیاد. خنده های کوفتیت رو ضبط کنم و هی بره روی تکرار،می خوام وقتی باهاشون حرف می زنی،بیام سمتت و تا نفس بریدن لباتو ببوسم و می خوام مشت بزنم به صورت هر خری که نگات می کنه،می بینی منو من یه جنونم.
اشوب و انقلابی در قلبم به راه افتاد و تک تک حرفاش،ویرانم می کرد. این عصیان و دیوانگی من رو به اوج می برد. خودم رو نزدیک تر کرده و با دلبری گفتم:-دوای این جنون چیه؟ فکم رو گرفت،خیره شد به چشمام و با عتاب گفت:
-تو بخند تا من به همه ثابت کنم،جنون حامی با خنده ارامش اروم میشه.
نفس ارومی کشیدم و با اسودگی گفتم: -امشب،ارومت می کنم،فقط همراهم بیا.
شونه به شونه هم،هم قدم باهم... من و شاه نشین من و جگوار
تموم مهمانان با نگاه مملو از اکرامی بهمون نگاه می کردن و من،با غرور و عشق تکیه به شونه های این مرد زده و بهش نگاه می کردم.
امشب،سرنوشت خیلی چیز ها مشخص می شد و شاید...اخرین شب دو نفره ما بود!!!
همه چیز به سه روز بعد بستگی داشت.
امشب،من،ارامش شرقی،می خواستم در اغوش این مرد لذتی که یک سال و چند ماه ازش محروم بودم رو جبران کنم.
کسی نزدیکمون نمی شد،هیچکس حق نزدیکی به جگوار رو نداشت و من در قلب امینت ایستاده بودم.
جمعیت با اهنگ راک و شادی به رقص و پایکوبی مشغول بودن و وقتی،اهنگ مورد نظرم پخش شد،نگاهی به چشم های کوهستانیش کردم و گفتم:
-بریم افسانه بسازیم؟ موشکافانه نگاهم کرد که لبخند زدم و گفتم: -فقط همراهم بیا.
تاریکی بر فضا حاکم شد و رقص نور همه جا رو در بر گرفت. دستش رو گرفتم و خواستم سمت سن هدایتش کنم که با کلافگی گفت:-نه.
دستم رو کشید و از بین جمعیت،از بین این هیاهو من رو به سمت انتهای سالن برد و وقتی از پیچ سالن رد شدیم،دیوار اینه کاری شده ای مقابلمون
گرفت که تو یه حرکت خیلی عجیب،دستش رو
پشت گلدونی که کنار بود فرستاد و بعد،در کمال تعجب،دیوار اینه ای با صدای تقی باز شد. مبهوت این صحنه بودم که دستم رو کشید و وارد اتاقی که
پشت اینه بود شدیم و به محض ورودم،جیغی کشیدم....خدای بزرگ.
سرتا سر اتاق اینه کاری شده بود و هر طرف رو که نگاه می کردی،بازتاب خودت رو می دیدی. اتاق خالی بود و تنها میز بزرگی گوشه اتاق قرار داشت.
محو اتاق بودم اما وقتی موزیک ریتم گرفت،به عقب برگشته،مقابلش ایستادم و گفتم:
-به هر چیزی که میگم،با دقت گوش کن حامی.
این اهنگ،اهنگ گرگ و میش بود و من از جایی که قصه رو شروع کرده بودم می خواستم به اثبات برسونم.
بره ای اسیر گرگ. دختری اسیر هیولا!!!
ریتم اهنگ باعث شد خودم رو مقابلش بکشم.دست های قدرتمندش دور کمرم گره خورد،دست دور گردنش حلقه کردم و همزمان با صدای رویایی خواننده،مقابل لب هاش لب زدم:
‏Heart beats fast "
- قلب تند می تپه
‏Colors and promises
رنگ ها و عهد و پیمان ها
‏How to be brave
چه طور باید شجاع باشم
‏How can I love when I'm afraid to fall
چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم"
چفت هم ایستاده و دست های حامی روی کمرم،هنرنمایی می کرد و ما فارق از جمعیت،مقابل هم ایستاده و افسانه،نیلوفر و جگوار رو رقم می زدیم.
پاهام رو به عقب کشیده و دست هاش به سمت رونم رفت و من رو نزدیک تر کشید و من همزمان براش خوندم:
‏But watching you stand alone"
-اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی
‏All of my doubt suddenly goes away somehow
همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار
‏One step closer
یک قدم نزدیک تر"
دست روی سینه اش گذاشتم،با یک حرکت خودم رو به عقب کشیدم و بعد،مچ دستم رو ماهرانه گرفت و من قفل سینه اش شدم. نگاهش،سوازن و دیوانه کننده بود:
‏I have died everyday waiting for you"-
من هر روز در انتظار تو مردم
‏Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم
‏For a thousand years
برای هزاران سال
‏I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم"
نگاهش کردم و چشمام فریاد می زد که،دوست دارم حامی،من از دوری تو مردم و زنده شدم...دوست دارم،قدر هزاران سال!
پاش رو بین پاهام قرار داد،دست روی کمرم و خیلی ماهرانه من رو به چرخوند و وقتی کمرم به سینه اش خورد،لب هاش کنار گوشم قرار گرفت و من زمزمه کردم:
‏Time stands still"-
زمان ثابت وایساده
‏Beauty in all she is
زیبایی در هر چی اون هست
‏I will be brave
من شجاع خواهم بود
‏I will not let anything take away
اجازه نمیدم هیچ چیز ببره
‏standing in front of me What's
چیزی رو که که رو به روم ایستاده
‏Every breath
هر نفس
‏Every hour has come to this
هر ساعتی به این رسیده
‏step closer One
یه قدم نزدیک تر"
اهنگ ریتم گرفت و من خودم رو کاملا بهش تکیه دادم و بعد،دست دور کمرم انداخت و من رو با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و در اغوش گرفت و من،دست هام رو دور گردنش قفل کردم،پیشونی روی پیشونیش گذاشتم و با تموم عشقی که داشتم،خوندم:
‏I have died everyday waiting for you"-
من هر روز در انتظار تو مردم
‏Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم
‏For a thousand years
برای هزاران سال
‏I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
‏And all along I believed I would find you
و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم
‏Time has brought your heart to me
زمان قلبت رو برای من اورده
‏I have loved you
من دوستت داشتم
‏For a thousand years
برای هزاران سال
‏I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
‏One step closer
یک قدم نزدیک تر
چشم هاش...کوهستان چشم هاش رو به من بخشید و کمرم رو محکم گزید. اخی گفتم اما با غرش من رو روی زمین گذاشت و من بی توجه به اهنگ،عضلات گردنش رو نوازش کردم و با بغض شیرینی گفتم:
-افسانه ما روز اولی که دیدمت شروع شد،تو نظرم یه هیولا بودی،هیولایی که خون ادم رو می مکید. جگواری که خون انسان ها رو می ریخت و خودم رو اسیرت می دونستم،اما وقتی نجاتم
دادی،وقتی من رو به امنیت اغوشت کشیدی،فهمیدم،اشتباه می کردم. من مثل یه بره،عاشق گرگ شده بودم و اون گرگ،گردنم رو گزید ولی تیکه پاره ام نکرد. ارامشی که اسیر هیولا شده بود.
دستام بی قرار سمت دکمه های کتش رفت و دست های اون روی پهلو هام غوغا به پا کرده بود و من ادامه دادم:
_امشب،گرگ و بره رو به واقعیت تبدیل می کنم،امشب من نیلوفر ابیت میشم و دور تنت می پیچم حامی. امشب،افسانه نیلوفر و جگوار رو برای همیشه ثبتش می کنم. بلا به ادوارد گفت،هیچکس اونقدری که من عاشقتم،عاشق کسی نیست،اشتباه می کرد،هیچکس اونقدری که من عاشقتم،عاشق نمیشه. امنیت قلب ارامش،من عاشقتم.
_امشب،گرگ و بره رو به واقعیت تبدیل می کنم،امشب من نیلوفر ابیت میشم و دور تنت می پیچم حامی. امشب،افسانه نیلوفر و جگوار رو برای همیشه ثبتش می کنم.،هیچکس اونقدری که من عاشقتم،عاشق نمیشه. امنیت قلب ارامش،من عاشقتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 93)
حامی(جگوار)
می خواستمش..شدیدا می خواستمش.
هر حرکت کمرش،هر ریتم ماهرانه ای که به بدنش داده بود،من رو تا مغز استخون سوزانده بود. بهش احتیاج داشتم و نتونستم کنترل کنم!
غرشی کردم،موزیک از سر گرفته شد و بعد،وحشیانه به عقبم پرتش کردم و با خشونت بلندش کرد و روی میز قرارش دادم. حتی نمی خواستم چیزی مانع لمسم بشه،هر چیزی که فاصله بین تن هامون بود رو نابود می کردم و وحشیانه دست دراز کرد و هجوم وار دست دور یقه های لباسش انداختم و با یک حرکت خیلی سریع و بی تاب،لباس از قفسه سینه اش پاره شد. صدای پاره شدن،اوج ویرانی من بود.
به محض اینکه پوستش در معرض هوا قرار گرفت،لرزید و دست دراز کرد و دکمه های بلوزم رو با عجله باز کرد و خودش رو به جسم داغم نزدیک کرد. نفس لرزونی کشیده و روی عضلات درهم تنیده شکم و سینه ام دست کشید. و خدایا لعنت،این لمس کشنده بود!
توی تاریکی خیره چشمام بود و من به قصد دریدن بهش نگاه می کردم.
این دختر منبع ارامش زندگی من بود و من نیاز داشتم که از بدنش به ارامش برسم.
تنش،برای من،ارامش بخش بود.
چیزی نمی گفت ولی با لبخندی منتظر نگاهم می کرد.
چرا حس می کردم یه چیزی میخواد بگه؟؟
دست هام کلافه لباس رو از روی سرشونه اش پایین کشید و دست هام روی کمر و پهلوی عریانش نشست و کمرش قوسی برداشت و دست هام،حریصانه پایین تر حرکت کرد. خیره شدیم به چشم های هم و چشم هاش برق می زد،دستم سمت استخون لگنش حرکت کرد که ناگهانی،"اخ"ای زمزمه کرد و بلافاصله نگاهم رو از چشمای مسرورش به پایین هدایت کردم اما به محض دیدنش،دست هام از حرکات ایستاد.
چهره ام سخت درهم شد و با پاهاش،من رو سمت خودش کشیده و قفلش کرد و با عشق گفت:
-تولدت مبارک،شاه نشین قلبم. تولد؟؟؟ منظورش چی بود؟؟ لعنتی اون نوشته،مثل تیری به مغزم خورد.
شوکه بودم اما به نرمی دست بلند کرد و روی جوهرش دست کشیدم. برجستگی خاصی رو حس کردم و تموم بدنم رو خلسه فرا گرفت.
از ابتدای نوشته،درست از ابتدای خط لگنش تا قسمت بالای شکم و کمرش که با خط نستعلیق زیبایی تاتو شده بود "شاه نشین قلبم" رو نوازش کرد و من غرق لذت شدم.
مبهوت دست روی تاتوش می کشیدم و بالاخره لب باز کردم:-تو چی کار کردی؟
خودش رو بالاتر کشید،دست روی سرشونه هام گذاشت و وقتی خیره در چشم های هم شدیم گفت:
-فقط خواستم بهت ثابت کنم،این بدن،این قلب و این روح،برای توئه حامی. امشب،به شمسی،تولدته. مرد پاییزی من،ممنونم که به دنیا اومدی و ارامش رو به امینت کشیدی.
اون تاتو،اون نوشته،دقیقا مثل یک مهر مالیکت بود. که این تن،این جسم و این بدن و ذره ذره وجود این دختر،برای من بود.
روی نوشته دستی کشیدم و از این مهر مالکیت،تونستم نفس بکشم. این دختر،مال من بود..همه چیز من بود.
با یاداوری دردش،اخم کرده و به تندی گفتم: -درد داری؟واسه چی این درد رو تحمل کردی؟
از تصور اینکه سوزن روی لگنش حرکت می کرده و درد در تنش می پچیده دیوانه شدم اما لبخندی زد و به ارومی گفت:-کادوی تولدته،اخم نکن.
یاغی و عصیانگر شده بودم. اون تاتو بند بند وجودم رو می تونست سست کنه.
با دست چپ پهلوش رو گزیدم و بی طاقت گفتم:
-این بدن،مال منه ارامش و فقط باید دست های من بخوره به همه جای بدنت.
لب روی لبم کشید و گفت: -این بدن،مال توئه حامی. خیره در چشماش خرناس کشیدم: -بدنت،چفت بدن منه و خدا بدنتو افریده که فقط دستای من لمسش کنه.
خم شده و ماه گرفتگیش رو بوسیدم و از پهلوش،به سمت خط لگنش حرکت کردم که بلافاصله ناله ای کرد و دست هاش رو درون موهام گیر انداخت. بدن خوش عطر و شیرینش رو بوسیدم و تاتوش رو به ارومی لب کشیدم و وقتی صدای نفس های کشدارش به ناله تبدیل شد،افسار پاره کرده و سر بلند کرده و لب هاش رو شکار کردم.
جنون زده و تشنه لب های نرم و خوش حالتش رو بوسیدم و با یک حرکت،کمرش رو روی میز پرتش کردم و روی تنش خیمه زدم. دست هام،مثل نیازمند و حریص،ذره ذره بدنش رو لمس و نوازش می کرد و هر لمس باعث می شد به اوج ارامش کشیده بشم.
.
.
(ارامش)
مست و بی قرار،درون اغوشش بودم و برای یکی شدن بی تابی می کردم که درست در اخرین لحظه،وقتی لباسم رو کاملا از تنم بیرون کشید،ناگهانی و با غرش گفت:-نمی تونم. و عقب کشید.
وا رفتم. واقعا شوکه شدم. چشماش رو با سخط و نیاز روی هم بست و من تموم حس های بد به قلبم هجوم اورد و حس کردم اشک هم به چشمام نیشتر زد. دست هاش دور طرف بدنم قرار گرفته بود که با صدای لرزونی گفتم:-چرا؟
نفس های بلندی می کشید،سر بلند کرد،کوهستان بی قرارش رو به من دوخت و با کلافگی و خشم گفت:
-اگه الان باهات باشم،نمی تونم خودم رو کنترل کنم ارامش،خیلی سخت تر از چیزی که تصورش رو بکنی باهات برخورد می کنم و حتئ ذره ای هم نمی تونم ملایم باشم. ممکنه بهت اسیب برسونم و اسیب رسوندن به تو،اخرین چیزیه که توی دنیا می خوام.
شور گرفتم،از ملاحظه ای که نسبت بهم داشت،از این دقت و مراقبتی که نثارم می کرد،قلبم لبریز از عشق شد. اشفته حال،خودم رو بالا تر کشیده و سرشونه هاش رو به سمت خودم کشیدم و چشم در مقابل چشم و نفس در برابر نفسش،با نفس نفس گفتم:
-من تورو می خوام،خیلی سخت هم می خوام.
و فرصت عقب نشینی بهش نداده و به لب هاش شبیخون زدم و به محض قفل شدن لب هامون،کاملا اراده اش رو باخت و تسلیم شد.
نفس نفس زنان،بعد از مدتی طولانی،جسم های دردمندمون درهم تنیده شد،نیاز و عشق اتش کشیده شد و ما،در هم گره خوردیم.
ناخون هام روی سرشونه اش فرو رفت و ناله هام رو کنار گوشش رها کردم و و زیر تنش،پیچ و تاب خوردم
هر نفسم دیوانه ترش می کرد و خشونتش رو دیوانه کننده تر.
درد و لذتی که به وجودم تزریق می شد،با هیچ چیز قابل معاوضه نبود.
تمام تنم رو بوسید و طواف کرد و وقتی ناله هام بلند تر شد،بالاخره رها شدیم.
به نفس نفس افتاده و تن های خیس از عرقمون،اغازگر افسانه ما شد.
افسانه نیلوفری که به دور تن جگوار گره خورد و ارومش کرد.
.
.
اشک می ریخت،ناسزا می گفت وبعد محکم در اغوشم می کشید و زار می زد.
تخت سینه ام می کوبید و با چشم های خیس و لرزونش نگاهم می کرد و با گریه می گفت:
-کثافت چطور دلت اومد؟؟؟
و من،لبخند می زدم و به عسلی های خوشرنگش خیره می شدم و با دلتنگی می گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود دلی مسیح!
بغض امان صحبت بهش نمی داد،از دستم دلخور بود و قبولم نمی کرد اما وقتی چشمش به چشمای دخترکم که در اغوش کاوه با چشم های درشت و
بامزه اش به جدال ما نگاه می کرد افتاد،دلارام شوکه شد و وقتی کاوه نزدیک تر شد،بی اختیار
دست دراز کرد و پناه کوچک زندگی من رو به اغوش کشید.
پناه ابتدا گیج بود اما وقتی دلارام محکم به سینه اش کشید و در اغوشش حبس کرد،نق نق کرد.
حیاط بیمارستان نسبتا شلوغ بود و سکانس درامی که ما به راه انداخته بودیم،توجه اکثریت رو به خودش جلب کرده بود.
پناه رو بویید و بوسید. قربون صدقه چشم های روشن و چال روی گونه اش رفت.
دلارام مادرانه پناه رو به اغوش کشیده بود و من...بغضی عمیق درون قلبم داشتم اما اون دلواپسی ای که بابت پناه داشتم،به دست باد سپردم.
دلارام مادر خوبی می شد و مسیح،پدر خوبی!!!
پناه در اغوشش با دندونی بنفشش بازی می کرد و دلی خیره به چهره ناز دخترم بود. خوب تماشا کردم.
خوب به این تصویر نگاه کردم و در پس ذهنم
ثبتش کردم و بالاخره لب باز کردم و گفتم:
-دلی؟
-زهرمار.
بغضم سنگین تر و لبخندم بیشتر شد. دست بلند کرده و روی دستی که مزین به یک حلقه تک نگین قرمز شده بود،قرارش دادم.
حلقه نامزدی که اوج علاقه مسیح رو به رخ کشیده بود. تک نگین سرخی که از سرخی گیسوهای اتشین دلی منعکس می شد و قلب مسیح رو خاکستر کرده بود.
نگاه دلخورش رو به من دوخت و من لب زدم: -حرف دارم باهات.
انگار متوجه خیسی چشمام شد که پناه رو در اغوشش جابجا کرد و با نگرانی گفت:-چی شده؟
خودم رو جلو تر کشیده و دستش رو محکم فشردم و گفتم:می خوام یه قولی بهم بدی.
عسلی هاش لرزید و من قبل از اینکه اجازه بدم چیزی به زبون بیاره،ادامه دادم:
-قول بده،هر اتفاقی برای من افتاد،پناه رو مثل دختر خودت بزرگ کنی.
و افت دمای بدنش،سرمایی که در وجودش جاری شد،قابل حس بود. رنگ از رخسارش پرید و با بهت و دلواپسی گفت:-چ...چی د...چی داری میگی تو؟
لبخند زدم،دستش رو محکم فشردم و تیر خلاص رو زدم:-هیچی نپرس دلی،هیچی نپرس که هیچی نمی تونم بهت بگم. فقط بدون تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم،فردا شب،مهم ترین شب زندگیمه. پناه رو با پرستار مخصوصش می فرستم پیشت. اگه برگشتم،خودم باهات تماس می گیرم و میام پناه رو می برم،اما اگه نیاومدم..
قطره اشکمون همزمان چکید،اما من لبخند زدم و دلارام هق زد.
-اگه نیاومدم،قول بده از پناه مثل دختر خودت مراقبت کنی. حامی پدر خوبی میشه،اما قول بده نذاری پناه احساس کمبود بکنه. نذار جای خالیم اذیتش کنه. التماست می کنم،قول بده نذار این اتفاق بیافته. باشه؟
دلارام انچنان متحیر و متاثر شده بود که حتئ قدرت کلام رو هم از دست داده بود. نمی تونستم چیزی از ماجرا براش تعریف کنم،فقط باید خیالم
از جانب پناه اروم می شد و هیچکس به خوبی دلارام از پس این اتفاق بر نمی اومد.
اهمیتی نداشت که چندین نگاه خیره ما شده،مهم ما بودیم که دلتنگ هم بودیم. تکونی خورده و خواستم از این شوک خارجش کنم که با شنیدن نسبتا اشنایی،متوقف شدم:
-خانوم بزرگمهر،شمایید؟حالتون خوبه؟
بلافاصله اشک چشمم رو پاک کرده و با عجله از روی نیمکت بلند شده و نگاهی به چهره غرق در تعجبش کردم.
هنوزم جذاب و خوش پوش بود.
تا چشم در چشم شدیم،چشمای تیره اش ردی از اشنایی داشت و خیلی سریع ردی از نگرانی در چهره اش هویدا شد و خودش رو با عجله به من رسوند و مقابلم قرار گفت:-حالتون خوبه؟چیزی شده؟
لبخند الکی ای زدم و سعی کردم برای دلارام زمان بخرم:-خوبم دکتر حیاطی،چیزی نشده. دلتنگ بودیم و اصلا حواسمون نبود،معذرت می خوام.
لبخند مردونه ای زد و از داخل جیب روپوشش،بسته دستمالی رو مقابلم قرار داد و گفت:
-راحت باشید،راستش نگران شدم. قصد دخالت نداشتم.
برگ دستمالی برداشته و زود اشکام رو پاک کردم و دلارام هم بالاخره اشکاش رو پاک کرد و همراه پناه ایستاد. حیاطی لبخند روی لبش،با دیدن پناه بزرگتر شد و با سرخوشی گفت:-شما چقدر خوشگلی خانوم.
پناه فقط نگاه می کرد و حیاطی با تعجب نگاهم کرد و گفت:-خواهرتونه؟ دستی به موهای پناه کشیدم و با لذت گفتم: -دخترمه!
انچنان در بهت فرو رفت و قیافه متعجبی به خودش گرفت که برای لحظات کوتاهی خنده ام گرفت.
-جدا؟
سری تکون دادم و تایید کردم. نگاهش خیره به پناه بود و دیدم که غباری از ناراحتی در چهره اش نشست.
این مردی که مقابلم ایستاده بود و نگرانم شده،روزی توسط حامی مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود،اما اینکه بدون هیچ حس بدی نزدیکم شده و مثل یک انسان رفتار کرده بود،باعث می شد فکر کنم هنوز ادم های خوب هم وجود دارن.
لبخند کمرنگی زد و گفت: -خیلی نازه،خدا حفظش کنه.
تشکری کردم که سر پایین انداخت و با تک خنده گفت:-راستش،بعد از اون ماجرا،دیگه سعی کردم نزدیکتون نشم. اما وقتی بعد ازدواجتون خیلی بی خبر گذاشتید رفتید،نگران شدم و وقتی سراغتون رو گرفتم،گفتن که دیگه مایل نیستید اینجا کار کنید. خیلی عذاب وجدان داشتم،همش فکر می
کردم نکنه بودن من باعث این اتفاق بوده. من تموم تلاشم رو کردم تا فاصله ام رو با شما حفظ کنم.
از اینکه سوتفاهم شده بود،ناراحت شدم و با دلجویی گفتم:-دکتر اصلا همچین چیزی نیست. باور کنید کوچک ترین ربطی به شما نداشت. من دلایل خودم رو داشتم.
سری تکون داد و نگاهش رو به نگاهم برای لحظات کوتاهی بند زد و گفت:
-هرجا هستید،موفق باشید. مزاحمتون نمیشم،فقط وقتی متوجه اتون شدم،نتونستم بی تفاوت رد بشم. خدانگه دار.
و خیلی اروم دست روی سر پناه کشید و موقرانه ازمون فاصله گرفت و سمت اورژانس حرکت کرد که من بی اختیار صداش زدم:-دکتر حیاطی؟
با لبخند مردونه ای برگشت و من به ارومی اما
صادقانه لب زدم:
-بابت اون اتفاق،واقعا متاسفم. لبخندش بزرگتر شد و گفت:_نیازی نیست. خوبه که یه مرد از حریمش دفاع کنه،من شرمنده اشون شدم.
کلامی به لب نیاوردم و خیره هم شدیم و خیلی بامزه دستی به سرش کشید و رفت و ما هر دو خیره بودیم به مسیری که رفته بود.
-چرا ارامش؟ برگشتم و به چشماش نگاه کردم و گفتم: -چرا چی؟ پناه رو بوسید و بدون نگاه به من،با چشم های پری گفت:
-چرا باید دخترت رو به من بسپاری؟مگه خودت کجا داری میری؟
جلو رفته و مقابلش قرار گرفتم و تنها یک چیز گفتم:
-همه چیزو بعدا برات توضیح میدم. یا خودم،یا مسیح. مطمئن باش اما الان فقط بهم بگو،بهم قول میدی یا نه؟
دیدم که دست هاش دور تن ثمره کوچکم سفت تر شد. چشماش رو بست و وقتی قطره های اشک از هر دو پلکش بیرون چکید،به سختی لب زد:-قول میدم!
ای جی روی مبل نشسته بود و برای حامی چیزی رو توضیح می داد. نگاهم خیره به نیم رخ منقبض حامی بود.
از دیدنش سیر نمی شدم و می خواستم تا ابد در پستو های ذهنم ثبتش کنم.
مطمئن بودم همه چیز همونجوری که ما برنامه ریزی کردیم پیش میره اما یک حس اضطراب بدی داشتم و پناه برام در الویت قرار گرفته بود. هیچگونه ریسکی رو روی زندگی دخترم قبول نمی کردم.
کاش می شد مثل تموم فیلم ها و قصه ها،یه روزی حامی از مافیا کناره گیری می کرد و ما برای همیشه فرار می کردیم اما حیف که این اتفاق در دنیای واقعی تقریبا یک خیال ناممکن بود!!!
نمی خواستم..نمی خواستم اگه بلایی سرم اومد،پناه تنها بمونه. پناه و حامی باید در کنار هم می موندن.
.
.
با ضربه محکمی که حامی به میز زد،حواسم پرت شد و با کنجکاوی نگاهش کردم که غرید:
-حیوونای بی شرف. قاچاق اعضای بدن؟این احمق ها دارن چه گهی می خورن؟
بی اراده اخمام در هم رفت که ای جی با تاسف گفت:
-رییس خیلی هوشمندانه تر از چیزی که فکرشو می کردیم عمل کردن. فقط در یه صورت میشه فهمید قصدشون چیه،فردا شب که متوجه بشیم کی پشت این قضیه است،همه چیز رو می تونیم کنترل کنیم.
اب دهانم رو فرو خوردم و گفتم: -چی شده؟
حامی سکوت کرد و نگاهش رو به اسمون تیره شهر داد و ای جی با تاسف گفت:
-واقعا دقیق نمی دونم. فقط از اطلاعاتی که بچه ها به دست اوردن فهمیدیم یه سر قضیه به قاچاق اعضای بدن مربوط میشه. باندی که بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید قدرتمندن و چند سالی میشه که تو محدوده جگوار هیچ فعالیتی نداشتن و الان دوباره شروع کردن. حدودا هفتاد تا زن و مرد گمشدن که میشه به اونا ربطشون داد و اینکه قرا...
-بسه.
ای جی بلافاصله سکوت کرد و من با نگرانی گفتم:
-چرا نمی ذاری حرفاشو بزنه؟قضیه چیه؟
خیلی جدی سری تکون داد و گفت:
-چیزی برای گفتن نبود. چیزی که باید بدونی رو فهمیدی.
دلخور از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-شوخیت گرفته؟من غریبه ام؟چرا نباید با خبر بشم؟قصه چیه که بهم نمیگی؟
یک سرمای خاصی درون نگاهش بود و این سرما من رو می کشت!!!
-گفتم کافیه.
من،در بدترین برهه زندگیم بودم. استرس امونم رو بریده بود و فکر اینکه قراره اتفاقی بیافته مثل خوره مغزم رو از کار انداخته بود.
محکم دستی به صورتم کشیدم و با صدای بغض الودی گفتم:-تورو خدا حرف بزن. من دارم می میرم از نگرانی حامی،می فهمی؟تورو خدا بیشتر بهمم نریز. منم باید بدونم قصه چیه؟چرا باه...
فاصله امونم رو به صفر رسوند و ومحکم بازوم رو گرفت و کوهستان چشماش رو به شب چشمای دردمند من بخشید و غرید:
-تو غلط کردی وقتی جایی که من نفس می کشم حتئ نگران بشی ارامش،حالیته؟تو غلط کردی وقتی من هستم بهم بریزی؟پس دهنتو ببند و صداتم در نیار،وقتی مردمم تو حق نگرانی نداری احمق.
واقعا کاسه صبرم لبریز شده بود که چشمام پر شد و دست روی سینه هاش گذاشتم و لب زدم:
-تورو خدا،تورو خدا حرف مرگ نزن حامی. تورو خدا حرف از نبودنت نزن. تو نباشی،من..
من،کلافگی و نگرانی رو در چشم هاش می دیدم. ما دقیقا روی لبه تیغ قدم می زدیم. ما با کسی می جنگیدیم که حتئ نمی دونستیم کی هست!
نفسم رو با درد بیرون فرستادم و گفتم:
-حامی ای نباشه،ارامشی در کار نیست. مطمئن
باش نیست.
چشماش رو محکم بست و من حس کردم ای جی از اتاق بیرون رفت و حامی با حالت کلافه ای نگاهم می کرد و من بی طاقت تر،بلوزش رو به چنگ گرفتم و با تمنا گفتم:-من،فقط به امینت اغوشت زنده ام حامی. تورو خدا،تورو به هر کی که می پرستی ح..
دستم کشیده شد،بغضم مثل جام بلورینی از چشمم سقوط کرد و به هزار تکه تبدیل شد و من عاجزانه تخت سینه اش کوبیده شدم. دست هاش حصاری شد دور تنم،من رو از دنیا و ادما در امنیت اغوشش کشید و با مالکیت و غضب مقابل گوشم گفت
-من تورو می پرستم ارامش،ایمان و مذهب من تویی.
باریدن رو از سر گرفتم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و با هق هق گفتم:
-پس دیگه حرف از نبودن نزن. باش،تا برات زندگی کنم.
جهان برای من در اغوش این مرد خلاصه می شد. همه چیزم،همه زندگی من در اغوش این مرد خلاصه می شد و خدایا من رو تکه تکه کن اما حامی رو از من نگیر!!!
سکوت کرده بودیم و هر دو،بی طاقت و مریض هم رو در اغوش کشیده بودیم و به تموم ناامنی ها و اشوب ها بی تفاوت شده بودیم. ارامش و حامی،در اغوشم هم به ارامش و امنیت می رسیدن!!!
من برای امشب خیلی برنامه ها داشتم اما وقتی تقه ای به در زده شد و صدای نگران کاوه به گوش رسید،تموم نقشه هام،نقش بر اب شد.
-جگوار،خانوم،باید حرف بزنیم.
با بی میلی و به سختی ازش جدا شدم و اشکام رو پاک کردم و حامی با صدای بلندی گفت:-بیا تو.
هراسون در باز شد و کاوه با نفس نفس گفت:
-هم..همه چیز بهم ریخت.
دستام از حرکت ایستاد و حامی اخماش درهم شد و گفت:-یعنی چی؟
تند تند نفس کشید و مشخص بود تمام مسیر رو دویده که با بریده بریده گفت:
-جلس..جلسه فردا ش..شب نیست. امشبه.
بهتی عمیق در وجود همگیمون تزریق شد و حامی با حرص غرید:-چی؟ خدای من!!!!
.
.
اینجا بوسه گاه مرگ بود مرگ بود مرگ بود
تنها پیغامی که از این خراب شده دریافت می شد،همین بود"اینجا مرگ بود و بس"
اصلا حس خوبی به این جا نداشتم و این بهم ریختن برنامه هم همه چیز رو بدتر کرده بود. ما برنامه مون برای فردا شب بود و این استراتژی عوض شدن برنامه و لوکیشن بدون هیچ خبری،عملا مارو شوکه کرده بود.
بدون فوت هر هفت نفرمون از ساختمون بیرون زده بودیم و من دیگه حتئ فرصت نکردم با پناه خداحافظی کنم و با پرستارش،پیش دلی فرستاده بودم.
ما با سریع ترین حالت ممکن حرکت کرده بودیم و تیم امنیتی که شادو تعیین کرده بود چون دیرتر از ما متوجه شده بود،دیرتر حرکت کرده بود.
فقط ما هفت نفر اینجا بودیم و به ویلای مقابل خیره بودیم. ویلایی در دل لواسون. دقیقا در پرت ترین نقطه!!!!
نفس های همگی در سینه حبس شده و به دو نگهبانی که مقابل درب ورودی کشیک می دادن خیره بودیم.
کیان و پارسا به همراه کاوه کنار من و مسیح و ای جی در کنار حامی قرار گرفته بودن. مضطرب ترین و دل اشوب ترین شخص،من بودم...منی که دلم اوای بی قراری سر می داد.
خدایا پس چرا تیم امنیت نمی اومد؟؟
در دل،التماس می کردم و محکم دست هام رو مشت کردم اما وقتی در ویلا باز شد و دو نگهبان دیگه کنارشون قرار گرفت،ای جی با پیروزی گفت:
-خودشونن.
همگی با دقت به صحنه مقابل خیره بودیم که در یک لحظه،هر دو نگهبان تازه وارد شده،خیلی ناگهانی دستمالی مقابل دهان اون دو نفر قرار داده و اونقدر محکم از پشت در اغوششون کشید و
نگهشون داشت که هر دو نالان و بی جون،از هوش رفتن.
یک هیچ به نفع ما. ای جی با لبخند دستش رو بالا گرفت و گفت: -روز به روز بیشتر عاشق بچه هام میشم.
اون دو نفری که تازه متوجه شدم از اعضای شادو هستن،جنازه هارو کشون کشون به سمت ماشین برده و با دقت به اطراف نگاه می کردن که ای جی گفت:
-وقت رفتنه،بچه ها فقط می تونن پنج دقیقه مسئول دوربین هارو سرگرم کنن،باید بریم.
همگی تایید کردن و حامی بدون هیچ تردیدی قدمی به جلو برداشت و من هم به دنبالش اما بلافاصله سمتم چرخید و با جدی ترین حالت ممکن گفت:
-تو نه. میری تو ماشین.
شوکه و گیج نگاهش کردم که با اشاره سر حامی،همگی از کنارمون حرکت کردن و من با بهت گفتم:-چی داری میگی؟واسه چی برم تو ماشین؟
دست های سردم رو در دست گرفت و با تحکم گفت:
-بار اول و اخریه که روی حرفم،حرف می زنی ارامش. می شینی توی ماشین و هر اتفاقی افتاد بیرون نمیای. بچه های امنیت که رسیدنم حق نداری کاری بکنی. هر اتفاقی که افتاد،تاکید می کنم،هر اتفاقی که افتاد از پیش محافظت کنار نمیری و بعد از یک ساعت اگه خبری از ما نشد،بدون اینکه فکر احمقانه ای به سرت بزنه،میری ارامش. میری و پشت سرتم نگاه نمی کنی،حالیته؟
خدایا از من توقع چی داشت؟؟؟می خواست من رو از نگرانی بکشه؟
لب به اعتراض باز کردم که با عتاب غرید:
-اگه مثل دفعه پیش،فکر احمقانه به سرت بزنه،فقط به این فکر کن که اون کارتو جون همه مارو تهدید می کنه. همه چیز طبق برنامه ما پیش میره،پس گند نزن به برناممون و بشین سرجات.
و خیلی بی رحمانه بازوم رو گرفت و من هر چقدر دست و پا زدم و با صدای ارومی التماسش کردم،کوچک ترین توجهی نکرد و وقتی من رو داخل ماشین انداخت،در رو بست و بدون نگاه به چشم های ملتمسم،رفت!!!!
تا لحظه اخر،رفتنش رو نظاره کردم...ولی من،نمی تونستم اروم بشینم....!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 94)
حامی(جگوار)
ای جی به ارومی گفت: -تونستی بفهمی؟
تند سری تکون داد و گفت:
-نه،ما با زیر مجموعه های دیگه رسیدیم. این بی شرف هر کسی که هست،خودش رو به هیچکس نشون نمیده و تموم نگهبان های دسته دوم خودش و نگهبانی های اعضاش رو مسئول حفاظت از طبقه پایین کرده و نگهبان های درجه یک که نمی دونم کین از طبقه بالا مراقبت می کنن و تا جای ممکن خودشون رو نشون نمیدن.
همین که تونسته بودیم وارد ویلا بشیم،خیلی جلو بودیم. ای جی سری تکون داد و من گفتم:
-حدس می زنی چند نفر بالا باشن؟
سرش رو خم کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی نیست،با صدای خفه اما مملو از احترامی گفت:
-شاید بیست تا،شاید کمتر و بیشتر. دقیق نمی دونیم رییس. همزمان با ما،هشت تا ماشین دیگه هم اومد و دو نفر از قبل انگار اینجا بودن. هیچ کدوم از اعضا هیچ محافظی همراهش نمی برد و تموم محافظای اعضا پایین. فقط اصل کاری ها و به همراه محافظای اصلی بالان. طبق چیزی که حدس می زنیم،شاید ده تا محافظ باشه. طبقه بالا هیچ دوربینی نداره و ما از طریق دوربینای مدار بسته هم نتونستم متوجه تعداشون بشیم. اون ادم،حتئ ماشینشم توی حیاط پشتیه. خودش اولین نفری بوده که اومده اینجا و هیچکدوم از بچه ها ندیدنش.
این ادم،هرکس که بود،خیلی زرنگ تر از این صحبت ها بود. دست به اسلحه ام کشیدم و همزمان با من،بقیه بچه ها هم اماده شدن. اهرمش رو چرخوندم و صدا خفه کن رو روی سرش قرار دادم. اسلحه رو پشت کتم پنهان کردم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
-خوب گوش کن ببین چی میگم.
جدی سری تکون داد که بدون هیچ ترس و واهمه ای ادامه دادم:
-راس ساعت ده و دقیقه،همه جا رو پاکسازی می کنی،ما طبقه بالا رو شروع می کنیم و شمام تموم اینجا رو پاک می کنید باشه؟
بدون فوت وقت گفت: -چشم.
دیگه توجهی بهش نکرده و از اتاقی که مخفیانه درونش کمین کرده بودیم،بیرون زدیم. می شد گفت،پنجاه درصد اینجا در دست ما بود. سمت راه پله بزرگی که دقیقا وسط سالن بود حرکت کردیم. با چشمام بیست پله ای که منتظرمون بود رو نظاره کردم. اسلحه ام رو از پشت کتم خارج کرده و بعد با یک نفس عمیق،پله ها رو بی وقفه بالا رفتیم.
حرکاتمون ابتدا اروم و بی سر و صدا بود و به محض اینکه به پاگرد رسیدم،با دیدن یکی از
نگهبان ها،اولین تیر رو شلیک کردم و بعد،جنگ شروع شد!!!
حمله ناگهانی و شوکی که به نگهبان ها وارد شد،برگه برنده ای برای ما شد و ما بی وقفه تیراندازی رو شروع کردیم.
قبل از اینکه بتونم برم بالا،ای جی و مسیح مقابلم قرار گرفتن و مثل یک سپر دفاعی ازم محافظت می کردن.
حدسمون اشتباه بود،فقط پنج نگهبان در ورودی ایستاده بود و بلافاصله از پای در اومدن. با دقت به چهره هاشون نگاه کردم،اما هیچکدوم برام اشنا نبود!!!
هر پنج نفرشون،در پنج نقطه متفاوت ایستاده بودن و ما،هزیمت کرده و به سمت اتاقی که انتهای اتاق بود حرکت کردیم.
برای فهمیدن این قصه لحظه شماری می کردم پس،بدون وقفه سمت اتاق حرکت کردیم و وقتی در
اتاق با لگد مسیح باز شد،بی نفس وارد اتاق شدیم و خیره شدیم به جمعیتی که مقابلمون نشسته بودن.
جمعیت بیست نفری ای که ایستاده و نشسته بودن،برای من جای تعجب نداشت،اما بهتم فقط از دیدن مردی که دست به سینه و اماده به خدمت ایستاده بود،اغازگر شد.
لعنتی....من با چه احمق هایی زندگی کرده بودم؟؟؟
اسلحه هایی که به سمتمون نشونه رفته و نشونه رفته بودیم،شروع مبارزه بود اما مرد تنومندی که پشت به من و مقابل پنجره ایستاده بود،قهقه زد و گفت:
-دیر کردی جگوار! این صدا....این صدای لعنتی خیلی اشنا بود. من این صدا رو کجا شنیده بودم؟ لعنتی بر نمی گشت اما می تونستم طرح لبخندش
رو حس کنم که گفت:
-بهتره اسلحه ات رو بذاری زمین و اجازه بدی مهمان عزیزم وارد بشه.
برای لحظه ای گیج شدم اما وقتی در تراس باز شد و ارامش همراه با محافظی که اسلحه بالای سرش گرفته بود وارد شد،نفس هام حبس سینه ام شد و همایون و داریوس یکه ای خورده و با ترس نگاهش می کردن.
لعنتی لعنتی،ارامش چه طوری گیر افتاده بود؟؟؟
چشم هاش،تنفر رو فریاد می زد. چشم های ارامش با دیدن اون خیانتکاری که اماده به خدمت ایستاده بود،گشاد شد. می تونستم حدس بزنم ابدا فکرش درگیر مهرداد نشده بود!
من این بی شرف رو می کشتم...قسم می خوردم.
مرد مقابل پنجره روی پاشنه های پاش چرخید و تا چشمم به چشم های روشنش افتاد،خاطرات محوی درون مغزم روی پرده رفت و اون شیطان لبخندی زد و گفت:-مشتاق دیدار دوست قدیمی!
گیج و گنگ بودم که صدای ارامش با بهت خاصی بلند شد:-ت..ت..ت..تو؟
نگاهی روونه ارامش کرد و چشمک زد:
-از دیدنم خوشحال شدی خانوم بزرگمهر قلابی؟
چشم های درشت و مبهوت ارامش نشون می داد که این ادم رو بهتر از من می شناسه:-حیاطی؟
چهره درهم فرو بردم که تک خنده جذابی کرد و گفت:-اووم،برای تو حیاطی ام ولی برای شوهرت،لورنزو ام. یادت میاد جگوار؟ حالا که چهره واقعیمو می بینی یادت نمیاد؟
چشم های رنگیش،موهای روشنش یک چیز هایی رو برام یاداوری می کرد!
شلیک گلوله،صدای فریاد و اتش گرفتن اون انبار مثل فیلمی روی پرده رفت.
خدایا این چهره،چهره اون فردی که قبلا دیده بودم نبود!!!!
چهره فردی که توی بیمارستان زده بودمش نبود! چهره اش به طرز لعنتی ای عوض شده بود.
اسلحه درون دستم بی اراده تکونی خورد که خوشحال روی صندلیش نشست و گفت:
-جگوار،بشین حرف بزنیم. داستان تازه داره جالب میشه.
اشاره به اسلحه ای که محکم تر روی سر ارامش قرار گرفت کرد و گفت:
-زود نیست که مغز همسرت روی دیوار پخش بشه؟
یک رعشه ای درون وجودم جاری شده بود و خودم رو در لبه نابودی می دیدم که لورنزو
لبخندش کش پیدا کرد و به پشت سر من خیره شد و گفت:-چطوره خودت بیای ازش استقبال کنی؟
لحظه ای سکوت و بعد صدای باز شدن و بعد،صدای تق تق کفش هایی و بعد،تصویر لعنتیش!!!
یکه خوردن ارامش رو حس کردم و مرد پشت سرم،عملا فرو ریخت.
نگاهم نکرد اما لبخندش رو حس کردم که نزدیک ارامش شد و با خنده گفت:
-حالت چطوره،خانوم خونه؟
خدای بزرگ،توقع هر کسی رو داشتم،الا هدئ!!!
حس کردم که پارسا فرو ریخت،پارسا نابود شد.
بهت و تحیر ارامش تموم ارامشم رو بهم می زد که لورنزو قهقه بلندی سر داد و گفت:
-خیلی سوپرایز نشو،مهمون اصلی هنوز رونمایی نشده.
به مرد مقابلش سری تکون داد و مرد بی سر و صدا سری تکون داد و سمت اتاق دیگه ای حرکت کرد. همه تن چشم شده و به در اتاق خیره شدم و وقتی در باز شد،هین کشیده ارامش با سقوط مرد کناری من همزمان شد.
نگاهش،نگاه عجیب و ترسیده اش، از ارامش به چشم های سرگردون و ناامید مرد کناری من گردشی کرد و سرخی موهاش،خرمن وجودی مسیح رو اتیش زد!
دلارام اینجا چه غلطی می کرد؟
خواستم حرفی بزنم اما ارامش مثل یک دیوانه فریاد کشید:-دلارام پناه کجااااااااااااااااااااست؟ جنگ شروع شد........
.
.
یک ماه بعد
(مسیح)
صبر کردم،صبر کردم و با عزمی راسخ ایستادگی کردم.
وقتی که متوجه رفتنش شدم،به سرخی چشم هاش که طعنه به موهای اتشینش می زد،زدم و دل خونم،خون تر شد.
فهمید که احتیاج دارم تنها باشم،فهمید که اون مسیح سابق نیستم....و رفت!!
رفت و موندم این فضای خفقان اور...
تنها که شدم،فرو ریختم.
روی زانو افتادم و چشمه اشکم جوشیدن گرفت و من با دلی پر،حالی بد و غمی پایان ناپذیر،مردانه گریستم.
قطره های اشک از روی گونه هام روی زمین می غلطید و من بی طاقت اشک ریختم و دست روی
مزار سیاهش کشیدم و با بغضی که قصد کشتنم رو داشت لب زدم:
-کجا رفتی رفیق؟
بغضم هزار تکه شد و من مثل کودکی گمشده،بی قرار و اشوب، شیون سر دادم و گریستم...برای مردی که زیر این خاک ها خوابیده بود و خاطرات من رو همراهش رقم زده بود گریستم.
شونه هام می لرزید و من نابود شده به دو مزاری که کنارهم قرار گرفته بودن خیره شدم و با تمام وجود فریاد زدم:
-خداااااااااااااا. این قصه عاشقانه چرا این شکلی به پایان رسید؟؟؟ چرا؟ روی سنگ قبرش افتادم و بریدم..جای خالیش من
رو کشته بود.
دستم رو روی سنگ سردش کشیدم و به یاد لحظه ای که از دستش دادم،افتادم و بغض مردانه ام،نابودم کرد.
چقدر بد از دستش دادم...
صحنه های اون شب جهنمی مقابل چشمم رفت و من،لحظه به لحظه اون اتفاق شوم رو در ذهنم ثبت کرده بودم!
چرا به اینجا رسیدیم؟
.
.
زمان حال
(ارامش)
حرف زده بود،از گذشته کذایی اش گفته و با قهقه همه مون رو به سخره گرفته بود.
من،شوکه،گیج و غمگین به هفت مردی که مبهوت شده بودن و خشم در سایه سار صورتشون به وضوح دیده می شد،خیره بودم.
حالت هیچکس،به اندازه پارسا دل خون کننده نبود. چه طور تونستی هدئ؟؟؟
چطور دلت اومد هدئ با عشقی که این مرد در سینه داشت این کار رو بکنی؟؟
لورنزو می خندید و همه مارو با نگاه پیروزی نگاه می کرد. هدئ سکوت کرده بود،مهرداد هم همین طور.
وقتی لورنزو از اینکه چطور تونسته سمت خودشون بکشه گفت،دیدم که پارسا فرو ریخت.
چشم های نگران مسیح،روی دلارامی که با چشم های خیس و وحشت زده ای به این نمایش زشت نگاه دوخته، خیره بود. دوست معصوم من،اسیر چنگال این رذل ها شده و ترس در نی نی نگاهش دیده می شد.
فضای کشنده ای بود و من،تنها نگرانیم در یک نفر خلاصه می شد....پناه.
خدایا پناهم،پناهم کجا بود؟؟؟
جیغ و فریاد کرده بودم و خواستار پناه شده بودم اما دلارام فقط سکوت کرده و شرمگین سر پایین انداخته و لورنزو خندیده بود و در اخر دهانم رو با چسب بسته بود.
دلارام در نزدیکی حامی و من،دقیقا در کنار محافظین لورنزو بودم.
دنیای خودم رو جهنم می دیدم. دنیایی که پناه نبود،فقط یک جهنم بود!!!
لورنزو نگاهی به چهره بهت زده داریوس کرد و با طعنه گفت:-دلم به حالت می سوزه. از بچه ای مراقبت کردی که بچه دشمنت بوده.
داریوس،حیرون بود و با چشم های درشتی به من نگاه می کرد و لورنزو چشمکی به من زد و گفت:
-البته باید بگم،تو زیادی زرنگی. مو لا درز نقشه ات نمی رفت. وقتی فهمیدم اون بچه،بچه جگواره واقعا شوکه شدم. تبریک میگم،همه مون رو گول زدی. منم تازه متوجه شدم.
اسلحه اش رو روی میز کشید و با لحن بدی گفت:
-البته مهمون کوچولو و خوشگلمون توی راهه. وای که چقدر خوشگله.
بی تاب دست و پا زدم اما قبل از اینکه لورنزو حرفی بزنه،همایون از روی صندلیش بلند شد و نگاه خشمگینی نثارم کرد و با فریاد گفت:
-تو احمق با خودت چه فکری کردی؟به چه حقی یک سال من رو بازی دادی و بچه دشمنم رو توی خونه من بزرگ کردی؟
تموم نفرتم رو نثارش کرده و با تحقیر نگاهش کردم که بی هوا سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه نگهبانی که بالاسرم ایستاده بتونه عکس العملی نشون بده،ضرب سیلی اش روی گونه ام پیچید و
صدای "دست بهش نزن بی شرف" حامی،با چرخیدن سر من به سمت چپ همزمان شد.
لورنزو اخمی کرد و با هشدار گفت:
-بشین سرجات همایون،قبل از اینکه بگم بچه ها بندازنت بیرون،بشین سرجات.
گونه ام گزگز می کرد و می سوخت اما سرم رو با غیض بالا بردم و با نفرتی خالص به چشم های رنگیش خیره شدم. نگهبان به عقب راهنماییش کرد و لورنزو لحظه کوتاهی به سرخی گونه هام نگاه کرد و گفت:
-من واقعا مقصر نیستم. چشمام رو براش تنگ کردم که با بی تفاوتی گفت:
-وقتی نقشه دزدیت رو به اون اد و لوکاس احمق دادم،جدا واسم مهم نبود هر بلایی سرت بیارن. من فقط می خواستم جگوار رو به زمین بزنم،ولی وقتی جیغ و فریادت رو شنیدم،واقعا تصمیمم
عوض شد اما خب،خیلی دیر اقدام کردم. می دونی
چیه،دوست دارم بدونم چی توی وجودت هست که جگوار معروف رو پایبند خودت کردی. برای همین،خودم ازت مراقبت کردم،مجبورت کردم بیای این طرف تا راحت تر بهت نزدیک بشم. فکر کنم فردا شب بفهمم چی دا...
-حرووووم زاده.
کُرنش حامی،باعث خنده لورنزو شد و با چشم های به خون نشسته ای نگاهش کرد.
صدای خنده اش در فضا اکو می شد و وقتی صدای تلفنش بلند شد،نگاهش همچنان خیره من بود اما دست دراز کرد و تلفنش رو برداشت و با خنده مسروی گفت:-بگو.
فرد پشت تلفن هر چیزی که گفت،لورنزو رو به عرش کشوند چون با لحن شرور و نیش شلی گفت:
-حله،تمومش کن. معامله رو ببند.
تماس رو قطع کرد. تلفنش رو روی میز پرت کرد و گفت:-مهمون کوچولمون داره میاد. نگران نباش.
واهمه در سراسر وجودم پخش شد. دست و پا زدم و با چشم های ملتمسی نگاهش کردم و سعی کردم از بین این چسب لعنتی که به دهنم بسته بودن،چیزی به لب بیارم،اما جز اوایی،چیزی از دهانم خارج نشد.
سکوت حامی و ای جی،مشکوک ترین قسمت ماجرا بود. خودم رو یک بازنده می دیدم که دقیقا در همون لحظه،حامی پا روی پا انداخت و گفت:
-خب،فکر می کنی موفق شدی منو به زانو در بیاری؟
لورنزو با قاطعیت گفت: -نه فکر نمی کنم. قدمی به جلو برداشت و با لبخند کریهی گفت:_مطمئنم!
پوزخندی که روی لب های حامی شکل گرفت،عجیب ترین قسمت ماجرا بود. دستی به کتش کشید و با لحن بی تفاوتی گفت:-خیله خب.
گوشه چشم های لورنزو جمع شد و حامی سمت ای جی چرخید،نگاهی نثارش کرد. ای جی لبخندی زد و با صدای بلندی گفت:-حتما.
حامی خیلی ریلکس از روی صندلیش بلند شد و گفت:-سرتو بپا لورنزو چون زنده لازمت دارم.
"چی" متعجبی که از دهانش خارج شد،با شلیک گلوله و شکستن شیشه ها همزمان شد. هجوم گاز اشک اور به اتاق و خاموشی لوستر ها همزمان شد.
صدای گلوله و تیراندازی به هوا پرتاب شد و محافظی که پشت سرم ایستاده بود،با ضرب روی زمین افتاد و من یکه خوردم. در اتاق باز و تعداد زیادی محافظ ناشناس وارد شده و اطراف حامی قرار گرفتن.
دید مناسبی نداشتم،اما محافظ های لورنزو و حامی و اعضای ناشناسی که در پشت سرش قرار گرفته بودن، درگیر شده و بی رحمانه شلیک می کردن. مسیح با سرعت دلارام رو سمت خودش کشید اما صندلی من از پشت،توسط نگهبان ها کشیده شد.
بی طاقت تکون خوردم و روی صندلیم تکون خوردم که متوجه شدم،افراد لورنزو مسیری باز کرده و لورنزو از در پشتی قصد فرار داره.
جمعیت دو دسته شده،اعضای این حلقه کثیف،با جیغ و فریاد خودشون رو به خروجی نزدیک می کردن ولی درگیر افراد شادو می شدن. دست و پا زدم اما بی فایده بود چون توی تاریکی کسی به من توجه نمی کرد. لعنتی،خیلی برنامه ریزی شده
پیش می رفتن و درست وقتی که تیراندازی شدت گرفت،افرادش خیلی ماهرانه به دو دسته تقسیم شدن؛ با حفظ گارد خاصی،لورنزو رو به سمت انتهایی سالن کشیده و عده ای قسمت چپ قرار رفته و بدون فوت وقت شلیک می کردن تا خروج رو برای لورنزو ممکن بسازن و اون کثافت شیطان از در پشتی بیرون زد. ولوله به پا شد،تعدادی از محافظ ها همراهش رفته و تعدادی تیراندازی می کردن که اعضای حامی هم به دو دسته تقسیم شد و وقتی کاوه و کیان رو به نگهبان های باقی مونده تیراندازی کردن،حامی و مسیح و ای جی همراه با چند نفر از افراد ناشناسی که حدس می زدم از اعضای شادو باشن، دنبالش روونه شدن.
جهنم شده بود!!!
محافظ ها دورم رو گرفته و اجازه هیچ حرکتی بهم نمی دادن،صندلیم رو کشون کشون عقب تر برده و سعی می کردم،ازشون فاصله بگیرم که یکی از اون رذل ها متوجه حرکتم شد و بعد،سمتم
چرخید،اسلحه اش رو سمتم گرفت و به بازوم شلیک کرد.
فریادی از سر درد کشیدم و صندلیم با ضرب روی زمین افتاد. اتش از بازوم به هوا بلند می شد و انچنان درد و نبضی در بازوم حس می شد که چشمام بی اختیار پر شد و بینی ام تیر کشید.
حس می کردم دارم از حرارت و درد ذوب میشم. خون از دستم چکه می کرد و من سعی می کردم،کشون کشون حرکت کنم که دست قدرتمندی روی دستم نشست و طناب لعنتی رو از دستم باز کرد. درد کشنده کمتر شد و من،مسرور و نفس زده به عقب برگشتم تا ناجیم رو بشناسم اما وقتی چشمم به چشم های تیره و عبوسش افتاد،غرق در ناامیدی شدم.
دست دور کمرم انداخت و با یک حرکت،من زخمی شده رو از روی زمین بلند کرد. خون
ریزیم بیشتر از تصور بود و انرژیم تحلیل می رفت.
دست و پا زده و با جیغ گفتم: -ولمممم کن.
سعی کردم با پام به عقب برونمش اما نامردانه بازوی زخمیم رو فشاری داد و جیغ ناشی از درد من به هوا برخواست و اون لجن،با یک حرکت من رو از روی زمین بلند کرد و بی توجه به هیاهویی که به راه افتاده و جنگ خونینی که شروع شده بود،به سمت خروجی کشید. محکم به بازوش می زده و فریاد کشیدم:
-ولممممممم کن کثااااافت.
بی رحمانه بازوم رو فشار داد که من جیغ ناشی از دردی کشیدم و قطره اشکی از چشمم بیرون چکید که با حرص گفت:-قبل اینکه ناقصت کنم،فقط خفه شو ارامش.
دقیقا نمی دونستم داریم از چه جهنمی میریم. پله ها
زیادی بود و درست وقتی از پاگرد عبور
کردیم،صدای فریاد"ولش کن بی شرف" کاوه رو شنیدم. داریوس به عقب چرخید و من رو بین خودش و دیوار پنهان کرد. درد تا استخون هام اثر گذاشته بود اما تموم تلاشم رو به کار برده بودم تا چشمام رو نبندم. درست لحظه ای که کاوه سرش رو خم کرد،داریوس شلیک کرد و کاوه مجبورا به عقب برگشت،اما وقتی داریوس سمتم برگشت،بی حال و ضعیف،پام رو بلند کرده و با اخرین توانم بین پاهاش لگد زدم و خودم،بی حال روی زمین افتادم.
داریوس فریاد بلندی کشید و کاوه از فرصت استفاده کرد و به جلو حرکت کرد و گلوله ای دقیقا،کنار پای داریوس شلیک کرد. چشمام عزم بستن داشت،اما سرسختانه مقاومت می کردم که کاوه روی اولین پله ایستاد و با هشدار گفت:-بهتره تسلیم بشی.
چشم های داریوس،مقابلم قرار گرفته بود. نفس نفس زد و با ارومی گفت:-باشه.
قطره های عرق از روی صورتم چکه می کرد. کاوه خیلی اروم از پله ها حرکت می کرد و داریوس با نگاه عجیبی خیره به چشم های من بود. دست به دیوار گرفته و سعی کردم از روی زمین برخیزم که دقیقا در لحظه اخر،لحظه ای که کاوه قدم سمت ما
برداشت،داریوس به عقب چرخید و بعد در نهایت رذالت و پستی،شلیک کرد.
فریاد از ته دلم،وقتی جسد خونینش کنارم،افتاد به هوا برخواست. دست روی دهانم گذاشته و با چشم های درشتی، بیم زده به جسد مردی که یک سال روز و شب همراهم مونده و ازم مراقبت کرده بود،خیره شدم.
کاوه...خدای من،کاوه!!!
وقتی دست های داریوس روی تنم نشست،هاج و واج نگاهش می کردم. دستم رو کشید و سعی کرد
تکونم بده،اما من جنون زده خودم رو به عقب کشیدم و با ناله بلندی گفتم:
-کشتیشششششششش. حیوووون،کشتیششش. دستم رو کشید و با صیحه گفت: -بیا بریم ارامش. درد بازوم رو فراموش کرده و با تموم قوا شروع
به دست و پا زدن کردم.
تخت سینه اش کوبیده و سعی می کردم دستش رو جدا کنم و با درد بانگ می کشیدم:
-ولمممممممم کن. ولممممممممممم کن کثافت.
نقشه ام رو عملی کرده و با هوچی گری به جونش افتادم.
دستم رو می کشید و ضربه هام رو دفع می کرد و با حرص گفت:-تو گه خوردی اگه فکر کردی تونستی منو ب..
بنگ!!!!
صدای گلوله،فریاد دردمند داریوس و تاشدن زانوهاش همزمان باهم اتفاق افتاد.
اسلحه رو سمتش گرفته و با نفس نفس نگاهش می کردم. داریوس روزی فکرشم نمی کرد که قراره اسلحه رو از چنگش در بیارم.
هراسون بالای پله هارو نگاه کردم و از دیدن پارسا،
داریوس اخی کشید و پای زخمیش رو روی زمین کشید، اما قبل از اینکه بتونه به عقب بچرخه،تند و با درد خم شدم و اسلحه اش رو برداشته و مقابلش گرفتم و با جدیت گفتم:
-اگه یه حرکت اضافه بکنی،بخدا می کشمت.
نگاه بهت زده اش رو به من دوخت و من،بدون کوچک ترین تردیدی نگاهش کردم. می دونست بلوف نمی زنم.
نمی دونستم مسیر پایین به کجا ختم میشه،تصمیم گرفتم از راه خروجی بالا عبور کنم.
نگاهی به جسد کاوه انداختم. اروم خم شده و چشم های نیمه بازش رو با دستم بستم و به اشکی که از چشمم چکید اجازه باریدن دادم.
هنوز پا روی پله نگذاشته بودم که داریوس با درد گفت:-نرو احمق. نرو ارامش.
کوچک ترین توجهی نکرده و از پله ها بالا رفتم. درد،هر لحظه بیشتر بهم غالب می شد.
پاگرد اول رو رد کردم،وقتی پا روی پله گذاشتم،چشم هام سیاهی رفت و بعد،بی حال و لاجون سرخورده و از پله ها افتادم.
ناله بلندی کرده و مثل یک توپ از پله ها لیز خورده و روی پاگرد قرار گرفتم. بدنم اونقدر بی جون شده بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم.
چشمام باز نمی شد و عجیب می سوخت. حس می
کردم قطره قطره خونم رو از دست دادم. سرم رو
به دیوار تکیه داد و لب باز کرده تا کسی رو صدا
بزنم که صدای انفجار وحشتناکی به هوا برخواست.
هرم اتش بلند شد و طبقه پایین،در سرخی و حرارت فرو رفت. وحشت زده و ترسیده به اتشی که از انتهای سالن شروع شده و با سرعت سرسام اوری حرکت می کرد و تمام سالن رو در بر می گرفت،خیره شدم.
نفس هام،دیگه یاری ام نمی کردن...
نفس هام گیر کرده و به اتش عظیمی که به راه افتاده بود خیره شده بودم.
نمی تونستم،چشم هام بی اختیار از من بسته می شد. لاجون شده و نفس هام بالا نمی اومد.
حس می کردم اتش هر لحظه وحشی تر میشه و به سمت بالا حرکت می کنه. می تونستم حس کنم،دارم به پایان قصه ام نزدیک می شدم...
صدای جیغ و فریاد رو می شنیدم،همهمه خاصی در اطرافم شنیده می شد و چشم های باز من،خیره به اتشی بود که هر لحظه بیشتر شدت می گرفت.
چشم های خسته و بی طاقتم رو روی هم فشار داده و با بغض زمزمه کردم:-پناهم.
تصویر چشم های روشن و نگاه پاکش مقابلم قرار گرفت. پناهی که چشم هاش نشونی از مردی بود که قلبم رو فتح کرده بود،شاه نشین قلبم!!!
اتش بلند شد و من صدای سوختن رو در طبقه بالاهم حس می کردم،چشمام رو بستم و برای همیشه از زندگی خداحافظی کردم....
مرگ،لبخند تلخی زد و دست سمتم دراز کرد،دست دراز کردم و دستش رو گرفتم اما...صدای گیرا و نعره دیوانه وار یک مرد،روح زخمی ام رو از اغوش مرگ به بیرون کشید و من،به اغوش حیاط کشیده شدم.
بوی تنش،عطر تنش در مشامم پیچید و با صدای بلندی غرید:
-اااااااارامش،چشماتو باز کن. اراااااااامش.
مگه می شد حرفی بزنه و من گوش ندم؟
چشم های پر و تنگدلم رو به چشم های نگران و عصیانگرش دوختم که با سخط گفت:
_نگام کن ارامش،نگاه کن منو.
حرف گوش کن شده و چشم های غمگینم رو بهش دوختم و به سختی لب زدم:-ب..برو.
دست های قدرتمندش دور کمرم نشست و با یک حرکت،من زخمی و بی حال رو از روی زمین بلند کرد و با غیض گفت:-مزخرف نگو.
تنگ اغوشش بودم و محکم به سینه اش چسبیده بودم. عطر زندگی بخشش رو نفس می کشیدم و تمام ترس هام رو به باد فراموشی سپردم،چون در دل امینت بودم!!!
از پله ها بالا می رفت و من،نفس هام هر لحظه سست تر می شد.
خیلی تار و پشت پرده ای از اشک می دیدمش،با پاهاش در رو فشاری داد و سعی کرد باز نگهش داره،هنوز قدم به داخل نگذاشته بودیم که..بومب!!!
انفجاری که از قسمت پایین به راه افتاد،اونقدر طوفانی بود که هر دوی مارو به جلو پرتاب کرد. تنگ اغوشش بودم که جفتمون روی زمین پرت شدیم و سرم رو به سینه اش کشید و من رو از اطراف محافظت کرد.
واقعا بریده بودم...نمی تونستم نفس بکشم،اتش شعله کشان نزدیک می شد و می سوزوند. چشم هام رو بسته،با مشت هام،اروم به سینه اش کوبیدم و بی حال زمزمه کردم:-برو،حامی برو.
می دیدم..می دیدم که هر لحظه بیشتر اتش تموم این خونه رو به جهنم تبدیل می کنه. راه فراری برای جفتمون نبود..می تونست خیلی تند و فرز از بین اتش فرار کنه و کمی به سرعتش می افزود، می تونست از چهار چوبی که در حال سوختن بود
بگریزه و از پنجره ابتدای اتاق،خودش رو بیرون پرت کنه.
ما داشتیم اتیش می گرفتیم،پایان قصه ما نباید اینجور رقم می خورد...پناه منتظر ما بود!!!
خیره شد توی چشمام و با دیوانگی گفت: -دهنتو ببند ارامش،پیدامون می کنن.
سعی می کرد نجاتم بده،اما از هر طرف در محاصره اتش بودیم،پس و پیشمون رو اتش در برگفته بود و مرگ،در کمین نشسته بود.
بغضم سرباز کرد،اشکم چکید و با ازمندی گفتم: -برووو...توروخدا برو.
کوچک ترین توجهی نمی کرد و سعی می کرد از روی زمین بلندم کنه که پسش زدم و با ناله گفتم:-برو..برو.
گریه کردم. دست روی دستش گذاشته و با هق هق گفتم:-حامی برو،توروخدا برو.
خونی که از تنم می چکید،دلیل سرخی چشم های حامی بود. ضعف در تمام تنم رخنه کرده و چشم هام اهنگ خواب می زد.
این پایان قصه من بود!!!
اتش تمامیت مارا در برگرفته بود و من،با اخرین نفس هایی که برام باقی مونده بود،زجه زدم:
-تورو خدا برو،بخ..بخاطر پناه برو.
دست هاش،لحظه ای از دور کمرم رها نمی شد. محکم تر دور تنم حصار کشید و با جنون گفت:
-من جایی نمیرم ارامش. من بدون تو زندگی کردن بلد نیستم لعنتی.
جمله اش،جانم رو به اتش کشید و چشمام،باریدن گرفت. دست های ناتوانم رو بلند کرده و روی صورتش گذاشتم و با بغض گفتم:
-برو،جفتمون نمی... به سرفه افتادم و با تمنا گفتم:
-نمی تونم بی..بیام. برو. برو و زندگی ک..کن.
سرفه می کردم و در مرحله بی هوشی بودم که من رو تکونی محکمی داد و با فریاد گفت:
-من بدون تو می تونم زندگی کنم؟من بدون تو مگه می تونم زندگی کنم؟
نفس هام گیر کرده و بالا نمی اومد و حامی با یاغی گری،مقابل چشمام،با لحنی که باعث ریزش قلبم می شد لب زد:
-بفهم اینو ارامش،تو بدون من،فقط منو کم داری،ولی من بدون تو دنیام خالیه.
باریدم،دیوانه وار باریدم و پیراهنش رو در چنگ گرفتم و با هق گفتم:
-من ترسیدم حامی،من خیلی ترسیدم. تو چی؟
بلندم کرد،بی جون روی دستش افتادم که پیشونی روی پیشونیم گذاشت و با حالت کشنده ای گفت:
-من،برای اولین بار توی زندگیم ترسیدم ارامش،از اینکه دیگه چشمم به چشمات نیافته ترسیدم. یه
چیزایی توی چشماته که قلبم رو فشار میده،چشمات باعث میشن که من از تنها بودن بترسم. من نمی تونم بدون تو زندگی کنم،واسه همین لحظه اخر که داشتم از ساختمون می زدم بیرون،برگشتم. چون قلبم درد گرفت،چون یه حس کشنده ای بهم می گفت تو گیر کردی. من هیچ وقت ولت نمی کنم ارامش...من بدون تو و نفسات،نمی تونم زندگی کنم.
اتش،شروع به شعله کشیدن کرد،هرم اتش بلند شد و ما هر دو،تشنه و طاقت از کف داده،لب روی لب گذاشته و مجنون وار بوسیدیم.
توجهی به حرارت نداده و به مرگ پاسخ نمی دادیم،لب های مردونه و خوش فرمش رو روی لب های نرمم گذاشت و بوسید..با مالکیت و دل ضعفه می بوسید و من بی اراده اشک می ریختم.
وقتی لب از روی لبم جدا کرد،اهمیتی به درد و اتش ندادم و به ارومی گفتم:-تو شاه نشین قلبمی حامی.
نفس بلندی کشید،لب روی پیشونیم گذاشت و با حال دیوانه واری گفت:
-تو دلیل نفس کشیدن منی،پس نفس بکش ارامش.
خودم رو به دستش سپردم. چشمام رو بستم،و نفس کشیدم. در اغوشش،اماده برای مرگ بودم.
قصه عاشقونمون این شکلی رقم خورد...
هر دو،کنار اتش نشسته و انتظار می کشیدم که معجزه زندگی دمیده شد.
صدای فریاد مسیح و ای جی،از دور شنیده می شد.
چشم باز نکرده و دیگه چیزی حس نکردم. لحظه های اخرم بود که توسط دست هاش از روی زمین کنده شده و بعد،دوان دوان از اتش گریختیم.
مثل یک شی قیمتی من رو به سینه کشیده و از هرم اتش نجاتم می داد. چشم باز نکرده و خودم رو بهش سپردم و بالاخره،از جهنم خلاص شدیم.
هواا..هوای تازه وارد ریه هام شد و من با خس خس شروع به نفس کشیدن کردم.
جسم دردالودم رو روی برانکارد قرار داد و فریاد زد:
-برید کنار...برید کنار.
چشمام رو برای اخرین باز کرده و به چشم های کوهستانیش خیره شدم. لبخند کم جونی زدم و گفتم:-زن..زنده می م...می مونم. دستم رو محکم تر فشرد و غرید: -تو باید زنده بمو... بنگ!!!!
صدای شلیک،شریان حیاطی من رو قطع کرد. بیم زده و بریده،به چشم های سیاه شده اش خیره
شدم و فریاد پارسا،من رو کشت: -ریییییییس.
و صدای شلیک!!!
دو گلوله شلیک شد و نبض زندگی من،از حرکت ایستاد. فریاد مسیح،با پر شدن چشمش یکی شد.
فریاد زده و به سمت داریوس شلیک کرده بود....اما من،....تموم شده بودم.
دست هاش،از دست هام جدا شد و بعد،مقابل چشمم،روی زانو افتاد...من بودم و دو جنازه ای که کنارهم روی زمین افتاد.
دست و پا زدن های پارسا،پتکی به سرم و بستن چشم های حامی،قلبم رو کشت.
مقابل چشمم،چشم هاش رو بست و رفت...دست روی سرم کشیده و با تمام شکستگی فریاد زدم:
-حااااااااااااااااااااااااااااااامی.
رفته بود،چشم های بسته اش،اغاز بدبختی من بود!!
قصه شاه نشین به پایان رسید.
یادت میوفتم با گریه میخندم رو کل دنیا چشمامو میبندم!!
رو هرچی دارم حتی رو آیندم چشمامو میبندم
دلتنگ که میشی حستو میگیرم دلتنگمی که دارم برات میمیرم!!
بدون چشمات از زندگی سیرم حستو میگیرم!!
بعد از تو حس کردم خالی شده پشتم تو روز مرگیهام آیندمو کشتم!!
تصویر آینده بی خنده یعنی چی اصلا بدون تو آینده یعنی چی
یادت میوفتم با گریه میخندم رو کل دنیا چشمامو میبندم!!
شاه نشین چشم من،تکیه گه خیال توست....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 95)
(آرامش)
صدای شیون...صدای گریه...صدای زجه در گوشم پژواک می شد.
این ها،سمفونی زندگی من شده بود. موسیقی پایانی زندگیم...
عذا پشت عذا...سیاهی پشت سیاهی...مرگ سایه نحسش رو به زندگی من انداخته بود.
مسیر زندگیم،از بهشت زهرا به بیمارستان و از بیمارستان به بهشت
عزیز از دست داده بودم.
روی نیمکت های سرد و خشک بیمارستان نشسته بودم و با چشم های مرده ای به تردد ادم ها نگاه می کردم. در ناامیدترین نقطه زندگیم بودم....
همه چیز به یکباره فرو ریخته بود.
حتئ اگه مرگ هم رهاش می کرد،پلیسی که بخاطر اتهام قاچاق و لو رفتن انبار ها در مقابلش بود،هیچ وقت رهاش نمی کرد.
نقطه کور زندگیم بود. -خانوم افخم؟
صداش،ناقوس مرگ بود. اذیت کننده بود،زجه اور بود.
نگاه از ورودی بیمارستان گرفته و به این سرگرد سمج و عوضی خیره شدم. از خوشبختی زندگی من چی می خوای لعنتی؟
نگاهم فریاد می زد نفرتم رو اما فقط لب باز کرده و به سختی گفتم:-بفرمایید.
اصلا از سیاهی چشمش خوشم نمی اومد. اخماش رو درهم کشید و با لحن تندی گفت:
-راجب پرونده همسرتون باید صحبت کنیم. واقعا حال خرابم رو نمی دید؟؟؟
منی که حتئ دخترم رو به دلارام سپرده بودم و تمام تمرکزم رو برای مردی که روی اون تخت
لعنتی خوابیده بود گذاشته بودم،حرفی برای گفتن نداشتم.
وقتی نگاه خیره ام پاسخش شد،لب باز کرد و گفت:
-پرونده به مشکل خورده،لطفا همکاری کنید. همسر شما متهم ردیف اوله. کشته شدن لورنزو اسمیت،اینجا عواقب سیاسی زیادی داره. ما از طرف دولت امارت تحت فشاریم. همسر شما فعلا در کماست،اما شما می تونید کمک کنید. متهم ردیف دوم همایون افخم پدر شماست که جسد سوختش رو از همون ویلا پیدا کردن و متهم سوم،داریوس پیرونده. طبق اطلاعات ما
شما و جناب پیروند یه دوره ای رابطه نزدیکی باهم داشتید،ایشون فراریه و مطمئنیم زخمی شده. شما می تونید بگید کجا می تونه رفته باشه؟
چشمام پر شد و بغض در حال خفه کردنم بود. برای لحظه ای درون چشماش،ردی از ترحم رو دیدم اما من احتیاجی به ترحم نداشتم..من فقط زندگی با حامی رو می خواستم.
تری چشمام رو گرفتم و به ارومی گفتم:
-من قبلا تموم چیزایی که می دونستم رو به اطلاعتون رسوندم جناب. ادرس جاهایی که حدس می زدم داریوس رفته باشه رو هم براتون نوشتم. بیشتر از این،هیچ چیز دیگه ای نمی دونم.
سری تکون داد و من دیگه طاقت از کف دادم و گفتم:
-با اجازه. میخوام پیش همسرم باشم. پشت کرده و به سمت بیمارستان قدم زدم.
قدم هام،در ظاهر استوار و قاطع بود اما من از دورن می لرزیدم. واقعا می لرزیدم.
سنگینی نگاه اون سرگرد رو حس می کردم اما توجهی نکرده و وارد بیمارستان شدم.
شلوغی و صدای مردم اعصاب متشنجم رو درهم می کوفت. احتیاج داشتم دست روی سرم گذاشته و با تموم قدرت جیغ بزنم.. جیغ بزنم که هیسس،اینجا زنی حالش خوب نیست...
از پله ها بالا رفته و خواستم قدم روی پله پنجم بذارم که گوشی درون جیبم لرزید. خسته تر از همیشه دست دراز کرده و تلفنم رو پاسخ دادم و بی حال گفتم:-بله مسیح؟
لحظه ای سکوت و بعد،صدای نفس های پر از بغضش:-حالش چطوره ارام؟
اگه من در حال مرگ بودم،مسیح به عینه مرده بود. بدترین و سخت ترین ضربه زندگیش رو خورده بود.
جلوی چشمش پرپر شدنش رو دیده بود و خودش،با دست های خودش جسم غرق در خون او
رو به بیمارستان رسونده بود. من زار می زدم اما مسیح نعره می زد...
شونه هام افتاده و حالم،بدتر از همیشه بود. سعی کردم جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم و به سختی گفتم:-هیچ تغییری نکرده.
سکوت کرد اما از صدای نفس هاش می تونستم حدس بزنم مسیح بغض خفه ای داره. بغضی که تا بهبود حامی و خبر سلامتیش،پاک نمی شد.
چشمام رو محکم بستم و بالاخره وارد سالن شدم. هر دو سکوت کرده بودیم و می تونستم بدون پرسش هم بگم مسیح هم به اون شب کذایی فکر می کنه.
باید این سکوت کشنده رو می شکستم بنابراین اب دهانم رو به زور بلعیدم و گفتم:-مسیح،مراق...
وقتی هزیمت دکترها و پرستارها رو از استیشن دیدم،نفسم بند اومد اما وقتی دیدم به سمت اون اتاق اشنا حرکت می کنن،بی اختیار ناله سر دادم و زمزمه کردم:-خدایا نه.
-ارامش؟ارامش چی شد؟
نتونستم...نتونستم پاسخی بدم و با تموم سرعتی که در توانم بود به سمت اتاقش دویدم. اضطراب و استرسی که بین دکترها و پرستار ها در گردش بود دقیقا به قلب من خورد.
باران،پرستاری که در این چند روز باهاش اشنا شده بودم،به محض دیدن منی که رنگ از رخسارم پریده بود و نفس های پایانی زندگی رو می کشیدم،با ترس و کمی نگرانی نگاهم کرد اما من با وحشت لب زدم:
-چی شده؟
چشماش رو هاله از غم در بر گرفت و من،ویلان به سمت اتاق چرخیدم و وقتی چشمم به خط صافی
که روی دستگاه مانیتور افتاده بود خورد،نابود شدم.
بالا تنه عضلانی و برهنه اش،الت دست دکتر ها بود و پزشک با عجله و قدرت شوک رو بهش متصل می کرد و به خداوندی خدا که من با هر ضربه ای که بهش وارد می شد،از پای در می اومدم.
چشمام باریدن گرفت و من مویه کردم و با صدای بلندی جیغ کشیدم:-نههههههههه.
باران از پشت من رو در اغوش گرفته بود اما من دست و پا زده و جیغ و فریاد می کردم. پرستارها بلافاصله تا متوجه منی که مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم شدن،پرده رو کشیده و من افسار از دست داده و با تمام قدرتم دست های باران و پرستار دیگه ای که برای کمک بهش اومده بود رو پس می زدم.
اشک هام گلوله گلوله از چشمام می چکید و من با التماس می گفتم:
-ولمممم کنید.. توروخدا ولم کنید.
از دو طرف در محاصره بودم اما اون ها محکم من رو گرفته و اجازه حرکت بهم نمی دادن. لعنتی ها اون مردی که روی تخت دراز کشیده و با مرگ دست و پنجه نرم می کنه،عزیز منه...چرا نمی فهمید؟؟؟
هق هق و ناله هام تموم سالن رو در بر گرفته بود و من وحشیانه چنگ می انداختم اما....
اما مرغ خوشبختی،خیلی وقت بود از خونه ما پر کشیده بود....
وقتی در باز شد و چهره ناامید و شرمنده تیم پزشکی مقابل چشمم قرار گرفت،دست های باران و دوستش از روی کمرم جدا شد و من بهت زده گفتم:
-چ..چی شد؟
یک چیزهایی،یک خبرهایی نیازی به گفتن نداره. واضحه...اشکاره..می بینیش،می فهمیش اما نمی خوای قبولش کنی،چون نمی تونی بپذیری...
مثل من...منی که نمی خواستم بپذیرم اون از پیشم رفته....
ترحم نگاه بقیه قلبم رو تیکه پاره می کرد و من با دیوونگی فریاد کشیدم:
-حامی خوبه مگه نه؟واسه چی اینجوری نگام می کنید؟باشمام.
بغض،درد،عصیان..گلوم خراشیده می شد اما با ناله بانگ کشیدم:
_واسه چی لال شدید؟حال حامی خوبه؟
و اشک ریختم....ناامیدانه دست و پا می زدم.
دست و پا می زدم که بگید،که لب باز کنید بگید
حالش خوبه...بگید که اون مرد زنده است و قرار
نیست منو دخترم رو ترک کنه...منو مسیحو ترک
کنه...
لب های دکتر باز شد اما چشمای شرمگینش رو به کفش های خاکی من دوخت و لب زد:
-متاسفم.
سقوط کردم...قبل از اینکه بتونن کمرم رو بگیرن از روی دستشون سقوط کردم و سد اشکام رو شکستم و با تموم ترک های قلبم فغان سر دادم:
-خدااااااااااااااااااااااااااااااا.
رفته بود...رفته بود که اجازه می داد من،همسر شاه نشین،بدون حضور امنیت،در شلوغی مردم روی زمین بیافتم و ناله سر بدم..
چقدر زندگی تلخ بود.... چهل روز بعد
قطره قطره اشک هام،روی سنگ سرد می چکید. بعضی چیز ها عادی نمی شد،بخدا که عادی نمی شد.
حس می کردم تموم این قبرستون،قصد کشتنم رو داره. من چند تا ادم مهم زندگیم رو از دست داده بودم؟
تموم اون خاطرات،تموم اون حرف ها،تموم اون دوران لعنتی ای که باهم داشتیم لحظه ای از جلوی چشمم نمی رفت. مقابل چشمم از دست داده بودمشون.
سیاهی زندگیم به رنگ روی لباسم اثر گذاشته بود و من یک ماه بود که سیاه پوش بودم. می خواستم گریه نکنم،می خواستم اروم بگیرم و به دخترکم برسم اما بخدا نمی تونستم. احساس خفگی داشتم...حس وحشتناکی داشتم.
دست های بی حسم رو تکونی دادم و روی مزارش کشیدم و با بیچارگی گفتم:
-اونقدر دلم ازت پره،اونقدر ازت شاکی ام که هیچ چیز نمی تونه حالمو خوب کنه. هیچ چیز نمی تونه جای خالیت رو پر کنه،رفتنت فقط به من ضربه نزد،مسیحم از پا انداخت..مسیح یک ماه که نمی خنده،یک ماه که سیاه پوش برادراشه و تموم خوشی هاشو از زندگیش بیرون کرده. من عزیزامو از دست دادم اما مسیح احساس پوچی می کنه،خودش رو باعث مرگت می دونه،یه شب خواب اروم نداره. نباید انقدر زود تسلیم می شدی،نباید انقدر زود ترکمون می کردی نامرد.
و مثل یک انبار باروت منفجر شدم. هق هق هام سوزناک بود..این عشق،چقدر ناعادلانه به پایان رسید.
چهل روز بود،نخندیده بودم،چهل روز بود که گریه نکرده بودم و گریه هام رو مسکوت نگه داشته بودم. نمی خواستم گریه کنم اما نتونستم...
دست روی لبم گذاشتم و با تمام وجودم زار زدم. احساس خفگی لحظه ای رهام نمی کرد. قسمتی از قلبم می سوخت،گذشته ام درد می کرد،خیلی بد هم درد می کرد...
سکوت و ارامش اینجا کمی تسکینم می داد.
پناه پیش دلارام بود و می دونستم ممکنه بهونه بگیره. دستی به مانتوی سیاه و خاکیم کشیدم و از بین مزارشون بلند شدم.
بالاخره اروم شدم،نیاز داشتم خودم رو اروم کنم. نیاز داشتم بیام حرف بزنم و به ارامش برسم...
از بهشت زهرا بیرون زدم و اهمیتی به جی پی اسی که خاموش کرده بودم ندادم. نیاز به خلوت و ارامش داشتم.
مخفیانه اومده بودم و احتیاج داشتم کمی سبک بشم...
کنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی که
دیدم،دست دراز کردم.
قطره قطره اشک هایی که از روی گونه ام می چکید رو با سرانگشتام پاک کردم و به لباس سیاهی که به تن داشتم چشم دوختم.
خاکی و خیس بود. -ارامش؟
تری چشمام رو گرفتم و به سمتش چرخیدم. وقتی به چشم های خیسم نگاه کرد،با بغض و تاسف گفت:
-می دونی که دوست نداشت اشکاتو. بهتر از من می شناختیش،می دونی که از گریه هات ناراحت می شد.
فینی کشیده و فقط سر تکون دادم.
نگاهی به لباس سیاه و خاکیم کرد و با بغضی که درون صداش حس می کردم زمزمه کرد:
-سرخاکش بودی؟
فقط تونستم سری تکون بدم و بعد،هر دوی ما خیره در چشم های هم بغضمون ترکید و باریدیم...به یاد مردی که از پیشمون رفته بود...خیلی بد هم رفته بود.
بعد از من،مسیح بیشترین ضربه رو خورده بود. من می دیدم لبخند از روی لب های مسیح پر کشیده و داره ذره ذره خودش رو نابود می کنه.
-ب ب.
با شنیدن صدای ارامش بخش پناه،با عجله چرخیدم و با گوشه شالم جلوی اشک هام رو گرفتم. پناه به اندازه کافی توی این مدت غم و اشک دیده بود.
مسیح دستی به صورتش کشید و به سمت ماشین حرکت کرد اما من به سمت دلارامی که پناه به بغل پشت سرم ایستاده بود چرخیدم.
پناه به محض دیدنم،بی تاب دست و پایی تکون داد و دست هاش رو با ذوق بهم کوبید. تنها دلیل لبخندم،تو این روز ها،پناه بود.
دست هام رو با اشتیاق سمتش دراز کردم و پناه خودش رو بی تاب در اغوشم پرت کرد و من،محکم و سرمست عطر تنش رو بو کشیدم.
سر در گلوش بردم و به عادت همیشگی گردن خوش بوش رو بوسیدم. پوست نازک گردنش رو با عشق بوسیدم که پناه با خنده اواهای عجیب غریبی از خودش در اورد و باعث شد من و دلارام به خنده بیافتیم.
دلارام،موهای سرخش رو پشت گوش زد و بدون اینکه به خیسی چشمام اشاره کنه گفت:
-نگار منتظره. بریم؟
از نگاه کردن به چشماش خود داری کردم و به چشم های زیبای پناه خیره شدم و با لبخند ارومی گفتم:
-اره بریم.
خنده اش رو حس کردم و بعد،پناه رو در اغوشم
گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم.
مزونی که مسیح انتخاب کرده بود،بی اندازه شیک و لاکچری بود. دوشادوش هم قدم می زدیم و من با لبخند به اطراف نگاه می کردم اما نگار پناه رو در اغوش گرفته بود و چشم و ابروش رو چپ می کرد و باعث می شد پناه از خنده به قهقه بیافته و این سمفونی خنده انقدر زیبا بود که هرکسی که صدای خنده اش رو می شنید به سمتمون نگاه بندازه و از دیدن پناهی که در اغوش نگار قهقه می زنه،لبخند بزنن.
دخترک من،زیبا بود. چشم های خیره کننده ای داشت...درست عین پدرش!
-ارام اینو ببین.
رد دستشو گرفتم و به ماکسی قرمزی که روی تن مانکن بود رسیدم. مخمل خوش رنگی بود و یقه قایقیش،خاص ترش کرده بود.
تبسمی کردم و گفتم: -خوشگله. بهتم میاد.
ذوقی کرد و سری تکون داد. با لبخند به نگار و پناه نگاه می کردم.
دلارام با ذوق سایز خودش رو به فروشنده که زنی جوون بود می گفت. زن،لبخندی زد و گفت:
-رنگ قرمز این سایز رو تموم کردیم،یه چند لحظه صبر کنید میگم براتون از انبار بیارن.
دلارام نگاهی به من کرد و من سری تکون دادم و لب زدم:-مشکلی نیست.
چشماش برقی زد و زن،با دستش به مبل سه نفره ای که گوشه مغازه بود اشاره کرد. پاهام کمی درد می کرد بنابراین پیشنهادش رو رد نکردم و به سمتش رفتم.
زودتر از ما،نگار نشسته بود و من کنارش نشستم. دست های پناه رو گرفته بود،لپ هاش رو باد می کرد و با دست های پناه باد لپش رو خالی می کرد و باعث می شد پناه از خنده ریسه بره.
لپ های باد کرده نگار اونقدر بامزه بود که باعث خنده ماهم شد. لبخندی زدم و با دستمال کاغذی درون دستم،لب های خیس پناه رو تمیز کردم.
-ارام،چقدر این قشنگه.
با تعجب نگاهش کردم. با دیدن ماکسی بنفشی که روبه روی ما تن مانکن بود،ابرویی بالا انداختم. راست می گفت،خیلی زیبا بود.
خیلی ساده بود اما بی نهایت خوش دوخت بود. از روی سرشونه تا نصف قسمت سینه ها،با تور اکلیل داری پوشیده شده بود. پشتش کاملا بسته بود. و قدش، از جلو یک وجب بالای زانو بود اما پشتش دنباله دار بود.
-اینو می خوای؟ به نشونه مخالفت سری تکون داد و گفت:_نه من که اون قرمزه رو پسندیدم،برای تو.
بیخیال شونه ای بالا انداختم و به پشتی تکیه دادم و گفتم:-اها،نه من لباس دارم.
اما هنوز کامل به مبل تکیه نداده بودم که دستم رو گرفت و با لحن جدی ای گفت:
-تو غلط کردی،ضد حال نزن دیگه. پاشو برو تنت کن رو حرفمم،حرف نزن.
دستم رو کشید و از روی مبل بلندم کرد و من با بی حوصلگی گفتم:-دلی،صبر کن. دیوونه میگ..
حتئ اهمیتی به حرفام نمی داد. برای یکی از فروشنده ها دست تکون داد و گفت:
-خانوم،میشه سایز سی و هشت این رنگو برام بیارید؟
با چشم های درشتی نگاهش کردم و گفتم:-دلی ب..
زن لبخندی زد و گفت:-بله حتما.
درست مثل یک مترسک سر جالیز ایستاده بودم. دلارام لباس رو از دختر گرفت،بازوم رو گرفت و من رو به سمت اتاق پرور هدایت کرد. هر چی با حیرت و خیره نگاهش می کردم افاقه ای نمی کرد. در اتاق رو باز کرد و من رو با داخل پرت کرد و لباس رو روی چوب لباسی که سمت چپ گذاشته بودن اویزون کرد و انگشتش رو با تهدید جلوم تکون داد و گفت:
-پاره ات می کنم اگه تنت نزنی.
و بعد تق...در رو بست و رفت.
مات و مبهوت به در بسته شده نگاه می کردم...خدای بزرگ،این دختر خیلی کله شق بود.
نفسی ازاد کرده و با کنجکاوی به اتاق نگاه کردم. اتاق بزرگی بود. سمت راست اینه قدی بزرگی بود و در سمت چپ،چوب لباسی بود. پشت سرم،تماما با پرده های خردلی تیره رنگی پوشیده شده بود.
چراغ نسبتا بزرگی در سمت راست،بالای اینه بود و بقیه قسمت ها به نسبت تاریک تر بود.
سمت چوب لباسی رفته و به ارومی شال مشکیم رو از سرم برداشتم. مانتوم و تاپی که زیرش پوشیده بودم رو با ارامش از تنم بیرون کشیدم. دکمه های طلایی شلوارم رو بین انگشتام گرفته و بازش کردم و بعد به سادگی از تنم پایین افتاد و من با بلند کردن پاهام،ازش خارج شدم.
خم شدم و شلوارم رو از روی زمین برداشته و اویزونش کردم و بعد ماکسی رو در دست گرفتم. زیپش رو باز کردم و صدای نگار رو شنیدم که با عشق و حرص گفت:
-ای قربون این چشمات بشم من کچل خاله.
خنده ام گرفت و لبم رو کج کردم و به ارومی زمزمه کردم:
-داره شیوید هاش در میاد بچم.
و لباس رو از روی یقه ام رد کرده و استین هاش رو پوشیدم. ساتن پارچه رو اهسته اهسته پایین کشیدم و بالاخره لباس فیت تنم شد.
موهام رو از داخل لباس بیرون انداخته و به سمت اینه حرکت کردم.
لعنتی،جدی بهم می اومد...خیلی ام بهم می اومد.
به خوبی روی تنم قاب گرفته شده بود و پاهای پرم رو به زیبایی به نمایش گذاشته بود. پاهام رو تکونی دادم و دست روی لبه های لباس کشیدم و کمی پایین تر کشیدمش. حالا قدش تا دو انگشت بالاتر از زانوم بود. بهتر شد.
دست دراز کرده و خواستم زیپی که پشت لباس بود رو ببندم. زیپ کوچیکش رو در دست گرفتم و از ترس اینکه یه موقع پاره نشه،به اروم ترین شکل ممکن بالا کشیدم. هر چه قدر بالاتر می رفت،بسته شدنش سخت تر می شد.
نمی تونستم،لبم رو گاز گرفته و سعی کردم ببندمش،اما نمی شد.
کلافه از جنگ با لباس،نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -لعنتی.
دامنه لباس رو در دست گرفته و به سمت در حرکت کردم تا دلارام رو صدا کنم. زیر لب غرغری کردم اما...پرده های خردلی رنگی که پشت سرم بود تکونی خورد و من با تعجب به سمتش چرخیدم و بعد،صدای قدم هایی،عطر سردی،حضور کشنده ای و بعد،چشم های عصیانگری.
نفسم بند اومد و لبخند بی اراده روی لبم شکل گرفت و صدای گیراش،به گوشم رسید:
-گفته بودم حق نداری جی پی اس کوفتی رو خاموش کنی،نگفته بودم؟
خشمگین،عصبی و جنون زده به نظر می رسید...حال همیشگیش..حال همیشگی شاهنشاه مافیا..حال همسر من،حامی.
کوهستان چشماش،قلب بی پناهم رو در زمهریر می کرد. برای این جنونش،برای این حس امنیت مالکیتش حاضر بودم بمیرم.
لبم رو گاز گرفتم و با خنده گفتم: -توضیح میدم. -می شنوم.
حضورش،هوای اتاق رو برام سنگین می کرد و نمی تونستم به درستی نفس بکشم. این مرد،با این نگاهش می تونست قاتل نفس های من باشه.
دستم رو مشت کردم و خواستم لب باز کنم که بی هوا و خشمگین سمتم یورش برد و بعد محکم من رو به اینه کوبید و مقابل صورتم غرید:
-گور بابای توضیح،فعلا فقط تورو می خوام.
من با این مرد،چیزهایی رو تجربه کردم که حتئ در خواب هم نمی دیدم. زیر لمس دستاش ذوب می شدم. واقعا ذوب می شدم.
تب دار نگاهش کردم و با لحن عاجزانه ای گفتم:
-باور کن توضیح میدم.
تند و با ریتم بلندی نفس می کشید و قبل از اینکه من بتونم از خودم دفاع کنم،صدای نق نق پناه رو شنیدم. دست هاش،روی کمر لختم قرار گرفت که
بی تاب گفتم:
-پناه بیرونه و داره غرغر می کنه،نمی خوای بهش برسی؟
مقابل چشم های خندونم،دستی به یقه کتش کشید و با دست دیگه اش،لباسم رو از روی سرشونه ام پایین کشید و غرید:
-فعلا می خوام به تو رسیدگی کنم.
نخودی خندیدم و سعی کردم جلوی لغزش بلوز رو بگیرم اما وقتی دستام رو با یک دستش قفل کرد و بلوز رو تا قفسه سینه ام پایین کشید،پیچ و تابی خوردم و با هیس هیس گفتم:
-حامی لطفا.
هوایی که به سرشونه های عریانم می خورد باعث لرزم می شد و من با نیاز لرزیدم که دست هاش روی کمر و سرشونه هام گردشی کرد و خروشید:
-وقتی من پیشتم،درد،لرز،گرما،سرما،غلط کرده روت اثر بذاره ارامش. دست های من،بلدن هم درد بدن،هم لرز بدن،هم شکنجه بدن. پس انقدر به خودت نپیچ و بذار لمست کنم.
دست هاش...دست هاش لعنتیش،روی ستون فقراتم مثل یک مداد کشیده می شد و من از این ماساژ جنون امیز سرمست بودم اما وقتی دست هاش پایین تر لغزید،به خودم پیچیدم و نفس نفس زنان مقابل گوشش گفتم:-دا..داری منو می...می کشی حامی.
اثر دست هاش،به سان ذغال گداخته ای بود و می سوزوند...می سوزند و اتش می زد.
لاله گوشم رو به دهن کشید و خصمانه گفت: -نمی میری،چون اجازه نمی دم بمیری.
پوست عریانم رو نوازش می کرد و من درخودم پیچیدم و با نفس نفس گفتم:-حامی لطفا.
کوتاه نمی اومد...حریصانه و ظالمانه لمسم می کرد و من رو می کشت. واقعا می کشت. مثل مار به خودم می پیچیدم که پوست عریانم رو گزید و من بی هوا خواستم ناله ای بکنم اما قبل از اینکه اجازه بده لبم رو باز کنم،محکم سرم رو به سینه اش کشید و من نیازمند،کتش رو چنگ زدم و ناله ام رو با گزیدن گردنش،خفه کردم.
با تموم توانم کتش رو فشار می دادم و تند تند نفس می کشیدم که تقه ای به در خورد و دلارام با تعجب گفت:
-هوی،ارامش فرار کردی؟داری چه غلطی می کنی؟
می خواستم لب باز کنم اما نمی تونستم. لمس دست هاش بهم اجازه نمی داد. دلارام محکم به در زد و این بار با صدای بلندتری گفت:
-ارامش،الووو،هستی؟بخدا نپوشیده باشی پاره ات می کنم فه..
اخماش درهم رفت و با حرص گفت: -به گور باباش خندیده. خنده ام گرفت و به ارومی گفتم: -داره شوخی می کنه. -شوخیشم حق نداره. لبم رو گزیدم که دلارام محکم به در کوبید و با
فریاد گفت: -ارامششششش؟
توانایی صحبت پیدا کردم و سر از گردن حامی بلند کردم و با صدایی که سعی می کردم گرفته نباشه گفتم:
-چته وحشی؟درو شکوندی.
بدن شل شده ام رو به حامی تکیه دادم که دلی با غرغر گفت:
-یه ساعته داری چه غلطی می کنی؟تموم شد؟
حامی محکم من رو به خودش کوبید و غرید: -بگو نه.
خدایا چه گیری افتاده بودم. گردنش رو با لذت بوسیدم و دست های تواناش رو گرفتم و خیره در چشم های حامی گفتم:
-تموم شد،یکم صبر کن دارم زیپشو می بندم.
چهره حامی درهم رفت اما من دلبرانه خودم رو بهش تکیه دادم و گفتم:
-شب حرف می زنیم. الان لطفا زیپ لباسمو ببند.
خیره نگاهم کرد و وقتی بدنم رو فشرد،اخی گفتم که با غیظ زیپ لباسم رو بالا کشید و گفت:
-بار اخری بود که جی پی اس رو خاموش کردی.
فقط سری تکون دادم و بعد،درست مثل یک روح،پرده رو کنار زد و از در پشتی رفت...به همین سادگی.
موهای درهم و افشونم رو با انگشتام شونه کردم و دستی به چهره سرخم کشیدم. خدا بگم چی کارت بکنه حامی،گونه هام قرمز بود.
چند نفس عمیق کشیدم و بالاخره در رو باز کردم. دلارام وحشیانه خودش رو به داخل اتاق کشوند و با چشم های درشت و خوشحالی نگام کرد. دستی به دنباله های لباس کشیدم و گفتم:
-چطوره؟بهم میاد؟ سوتی زد و با ذوق و شوق گفت: -عااالیه،خیلی بهت میاد سلیطه. لبخندی زدم اما با شنیدن صدای نگار،به سمتش
چرخیدم:
-پناه،کلا تو یه ژن برتری بچه. مامانت رو ببین چقدر چیز شده.
متاسف واسش سری تکون دادم اما پناه نگاهش به چشمام بود و من فکر کردم،زندگی هنوز پابرجاست.
-پناه خوابید؟ بند لباس خواب حریرم رو بستم و با خمیازه گفتم:
-اره،انقدر نگار باهاش بازی کرده بود که وسط شیر خوردن چشماش رفت؟
نگاه از پنجره گرفت و به سمتم چرخید و با استفهام گفت:-گشنه خوابید؟
لبخند زدم. زبون گفتن نداشت،هیچ وقت احساسش رو به زبون نمی اورد اما همین جمله هاش،همین دقتی که نسبت بهش داشت از هزار تا دوست دارم بالاتر بود.
-جناب،دختر شماست ها،ماشالا پدر و دختر مهارت عجیبی توی خسته کردن من دارید. نگران نباش،به اندازه نیازش خورد و خوابش برد.
چیزی نگفت فقط دوباره نگاهش رو به باغ بخشید. خواب الود بودم و اونقدر بخاطر دلارام این پاساژ و اون پاساژ کشیده شده بودم که حوصله حرف زدن نداشتم اما اگه رو به موتم بودم،کرم حامی رو فراموش نمی کردم.
سمت میز رفته و به ارومی گفتم: -دراز بکش کرمتو بزنم حامی.
کشو رو باز کرده و جعبه کرم رو برداشته و به سمتش چرخیدم. نگاهش همچنان به شب پر ستاره بود. خب،خیلی نباید ازش توقع حرف گوش کردن داشته باشم.
نفس عمیقی کشید و من با حالت نمایشی ای گفتم:
-حامی لطفا،خیلی خسته ام و می دونی که تا کرمت رو نزنم نمی تونم بخوابم چون نگران میشم و حالم بد میشه.
اثر کرد. بی هیچ حرفی از پنجره کنار رفت و روی تخت دراز کشید. بی حوصله بلوزش رو از تنش بیرون کشید و با رکابی مشکیش منتظر نشست.
لبخندم رو پنهان کردم و به سمتش رفتم. اروم روی تخت نشستم و از داخل جعبه کرم رو بیرون کشیدم.
از گوشه چشم نگاهش می کردم و وقتی پماد رو باز کردم،زانوی راستم رو بلند کرد و روی تخت گذاشتم و به طرفش چرخیدم.
دست راستش زیر سرش و دست چپش کنارش افتاده بود و نگاهش به مقابل بود. رکابیش رو بالا کشیدم و از دیدن جای زخم هاش،قلبم تیر کشید و درد عمیقی به وجودم تزریق شد. دیدن این زخم ها حتئ یک ثانیه برام عادی نمی شد.
لبم رو گزیدم و سعی کردم وبغض نکنم. چشمام رو از زخماش گرفتم و کرم و مقدار نسبتا زیادی
رو روی پشت دستم ریختم و در کرم رو بستم. با انگشت اشاره ام مقداری از کرم رو برداشته و خیلی نرم و اهسته روی جراحت کمرش کشیدم.
جراحتی که روی کتف و وسط کمرش ایجاد شده بود. زخم دو گلوله ای که یادگاری اون شب جهنمی شد.
-با گریه هات بهمم نریز ارامش. لبم رو گاز گرفتم و به سختی گفتم: -گریه نمی کنم. و با سرانگشتام زخمش رو ماساژ دادم که با غضب گفت:
-داری دروغ میگی اونم به من؟منی که از صدای نفسات تا ته مغزت رو می خونم ارامش؟
کرم رو روی پوستش پخش کردم و ماساژش دادم اما قطره اشک سمجم از گوشه چشمم چکید. بلافاصله نفس تندی کشید و بعد به سمتم چرخید و دستم رو گرفت. رو گرفتم ازش و نگاه تارم رو به
میز بخشیدم که گفت:-ببین منو ارامش.
نفس عمیقی کشیدم و نتونستم نگاهش کنم. نمی خواستم گریه کنم اما نمی شد.
-جدی چه اتفاقی افتاده ارامش به حرفم گوش نمیدی؟گفتم منو نگاه کن.
در بدترین شرایط زندگیشم کله شق و خودخواه بود. اشکام رو با دست ازادم پاک کردم و بهش نگاه کردم. اخم غلیظی بین دو ابروش بود و خیره به چشمام بود.
فینی کشیده و گفتم: -بفرما.
همچنان سکوت کرد که من به عضلات درهم تنیده شکمش چشم دوختم و گفتم:
-برگرد بذ..
کشیده شدم و تخت سینه اش افتادم. موهای پریشونم رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
-جدی حالم خوبه اما گریه هات بد بهمم می ریزه ارامش.
بغضم رو خفه کردم: -دست خودم نیست.
دست روی بازوهام گذاشت و من رو روی تنش بالا کشید و گفت:
-راجبش حرف بزن.
در تمام این چهل روز سکوت کرده بودم. چونه ام لرزید که با حرص گفت:
-نلرز ارامش.
اشکام بی اجازه از چشمام چکید و من با بغض دیوانه واری گفتم:
-غرق خون بودی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 96)
(آرامش)
_انگاری جهنم شد حامی. جلوی چشمم روی زمین افتادی و چشماتو بستی. وحشت کرده بودم،بند بند وجودم می لرزید و قلبم تیکه پاره شد وقتی چشمات رو بستی. شب نحسی بود،انگار شب مرگ بود حامی،مثل دیوونه ها به جسم غرق خونت نگاه می کردم،دیوونه شده بودم وقتی دیدم پارساهم کنارت توی خون خودش دست و پا می زنه. حس می کردم شوهر و برادرم رو دارم از دست میدم. من جلوی چشمم مرگ کاوه رو دیدم. کاوه ای که یک سال تمام برادرانه کنارم مونده بود و من رو از همه خطرا حفظ کرده بود. پارسا تو تمام مدت اشنایی همیشه هوام رو داشت،حتئ وقتی که تازه به عمارت اومده بودم و کسیو نمی شناختم. من و ای جی هاج و واج نگاه می کردیم و من زجه می زدم اما مسیح واقعا مرده بود. روی زانوش افتاده بود و به جنازه داریوس نگاه می کرد. دقیقا وسط شما سه نفر از پای افتاد. فکر می کنم حال هیچکس اون شب به اندازه مسیح بد نبود،با دست های خودش،با اسلحه خودش،داریوس
رو زده بود. داریوسی که مثل برادرش دیده بود و مثل رفیقش دوسش داشت.
سکوت کرد و من با یاداوری اون شب ادامه دادم:
-انتخاب مسیح،همیشه تو بودی. بین تو و کسی که چندین سال باهاش همخونه و رفیق بود،تورو انتخاب کرد و داریوس رو زد. حتئ با اون حال خرابش،اول تورو بلند کرد. ای جی تا حد زیادی بخاطر اون جلیقه ضد گلوله ای که پوشیده بودی خیالش راحت بود اما گلاک 17 ای که دست داریوس بود،مثل اسلحه مگنوم 44 ای نبود که من باهاش بهت شلیک کردم. ما طبقه نقشه پیش رفته بودیم و اسلحه ای که دست من بود،نمی تونست بهت اسیبی بزنه اما اون گلاک کوفتی اونقدر کارترجیش قوی و قدرتمند بود که بتونه جلیقه رو پاره کنه و بهت اسیب بزنه. کامل بیهوش شده بودی ولی قبل از اینکه ما بخوایم اقدامی بکنیم،پلیسا ریختن.
ای جی و شادو سریع تورو سوار ماشین خودشون کردنو بردن و جسد داریوسم توی ماشین کیان انداختن و رفت. منو مسیح با بقیه بچه ها،وقتی می خواستم اونجا رو جمع و جور کنیم،پلیس از راه رسید و مجبور شدیم پارسای نیمه جون رو برداریم و بریم. مثل اینکه قبلا خود اون لورنزو کثافت پای پلیس به ماجرا کشیده بود. ای جی تورو کامل پنهان کرده بود. حتئ نمی دونستم کجایی و چه بلایی سرت اومده. بهم اجازه نمی داد. مسیح وقتی پای پلیس به داستان باز شد،طبق برنامه ای که از قبل با ای جی داشتن،پارسا رو به بیمارستان خصوصی ای که رییسش یکی از اشناهای مسیح برد و وقتی اونجا خواستن پارسا رو بستری کنن،پارسا به اسم حامی اقتدار بستری شد. به اسم قلابی تو. نه حامی نامدار. من اونقدر حالم بد بود که نمی فهمیدم چرا اسم و هویت پارسا رو به اسم تو جا زده اما بعدا فهمیدم قصه چیه.
موهام رو با سرانگشتاش نوازش می کرد و من با مرور اون خاطرات اهی کشیدم و گفتم:
-معلوم شد، انبار جنس های قاچاقی که لورنزو توی ایران داشته بود لو رفته بود و اون با یه سری مدرک اسم تورو به عنوان شریک کاریش و کسی که دستش توی این بازیه لو داده بود. اون حیوون حتئ اطلاعات همایون داریوس و من رو داده بود. اگه پارسا رو به اسم تو جا نمی زدیم،پلیس در به در دنبالت می گشت و در نهایت،پیچیدگی پرونده بیشتر می شد.
باید خودمون یه گزینه ب پلیس می دادیم تا تمرکزشون جای دیگه ای نباشه
پلیس به محض بستری شدن پارسا خودش رو به بیمارستان رسوند و از اونجایی که هیچ اطلاعاتی راجب تو نداشت و هیچ عکسی ازت نبود،پارسا رو به جای تو قبول کرد. جسد داریوس توسط مسیح دفن شده بود و اون ها فکر می کردن فراریه. تو تمام مدت
ای جی و مسیح سعی داشتن همه چیز رو به جای خودشون برگردونن و مشکل هویت پارسا رو حل کنند. من تحت تعقیب بودم و نمی تونستم بهت سر بزنم. پلیس هر روز بیمارستان بود و مراقب پارسا بود. قلبم داشت بخاطر دوری از تو و حال بد پارسا و مرگ داریوس منفجر می شد. تو رو نمی دیدم،پارسایی که دوست و رفیقم بود داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و داریوس،رفیق بچگیم،کسی که بخش بزرگ خاطرات کودکیم باهاش گره خورده بود و هر چند تو این یک سال خیلی اذیتم کرده بود،از دنیا رفته بود. بانو تو خواب سکته کرد و هیچ وقت از خواب بیدار نشد. همایون،کاوه،هدئ و مهرداد اتیش گرفته بودن و من واقعا توی عذا افتاده بودم. رفت و امدهای پلیس،بازجویی های هر روز بیشتر می شد،بی خبری ازت داشت روحم رو می خورد و ضربه کاری وقتی بود که پارسا از دنیا رفت. طاقت زانوهام رفت و اون روز بالاخره سقوط کردم. تو هنوز بیهوش بودی و دکتر می گفت امکان داره نخاعت اسیب دیده باشه. مردمو زنده شدم. نابود شدم حامی،بدترین روزای زندگیم بود. مرگ پارسا واقعا من رو از پا انداخت. پارسا دوستم بود،محافظم بود و این مرگ مظلومانش،اینکه هدئ اینجوری شکستش داد باعث می شد از درد خفه بشم. داریوس منو اذیت کرد،یک سال تمام زندگی رو برای من جهنم کرد حامی ولی اون کسی بود که من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم. هیچ وقت راضی به مرگش نبودم. تهی بودم،خالی بودم،نمی تونستم سرخاکش برم و باهاش حرف بزنم. چهل روز بود داشتم خفه می شدم. تموم این مدت فقط با پناه و تویی که چشماتو باز کردی و روی پاهات ایستادی دلگرم بودم. امروز،رفتم سرخاکشون،سر خاک پارسا و داریوس گله کردم. گله کردم که چرا رفتن،چرا تنهام گذاشتن. حتئ از کاوه ام شاکی ام که چرا رفت. عصبی بودم حامی،حالم بد بود. من بدون تو،حتئ یک ثانیه از این زندگی رو نمی خوام.
هق هق هام که بلندتر شد،من رو محکم در اغوش گرفت و پیشونیم رو بوسید و سرم رو به سینه کشید. زار زدم و مویه سر دادم. در اغوش پر از امنیتش زار زدم.
چیزی نگفت،دلداریم نداد و فقط کمرم رو نوازش کرد. لرزش بدنم رو اماده کرد و در اخر مقابلم گوشم گفت:-من خوبم ارامش،حالم خوبه. همه چیز تموم شد،تو منو داری.
سینه اش رو بوسیدم و فکر کردم وجودش به همه چیز می ارزه. ما توی این بازی خیلی ها رو از دست دادیم. خیلی بلاها سرمون اومد اما دست هم رو رها نکردیم.
لورنزویی که بخاطر قتل عام همسر و فرزندش توسط یه گروه جنایتکار،کینه حامی رو چندین سال در سینه نگه داشته بود. حامی ای که هیچ ربطی به قتل و عام خانواده اش نداشت و فقط همکاری با لورنزو رو رد کرده بود و نبود پشتیبانه حامی باعث اون فاجعه برای خانواده لورنزو شده بود.
لورنزو ای که با اسم جعلی خودش رو به من نزدیک کرد و بعد،با تهدید هدئ به مرگ بانو و پارسا،باعث همکاری باهاش شده بود و مهرداد رو با پول خریده بود.
دلارامی که اون شب با نقشه هوشمندانه شادو پناه رو به جای امن رسونده بود و...
طناب گره خورده بود و نقطه های کور زیادی ایجاد کرد اما بالاخره باز شد و ما به ارامش رسیدیم..هرچند که این وسط ما خیلی آسیب دیدیم...زخمی شدیم اما باز کنار هم ایستادیم.
.
.
تند تند دکمه های مانتوم رو بستم و با هول و ولا گفتم:-وای وای دیرم شد.
شالم رو از داخل کمد بیرون کشیده و همون طور که کیفم رو از روی تخت چنگ می زدم به سمت در حرکت می کردم که در اتاق باز شد و هیبت کوه پیکرش مقابلم قرار گرفت. نگاهی به منی که حاضر و اماده جلوش ایستاده بودم کرد و گفت:
-کجا به سلامتی؟ لبخندی زدم و گفتم:
-بیمارستان دیگه. زود میام. قبل از غروب افتاب میام که بریم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت: -نه. گیج نگاهش کردم و گفتم: -نه؟ سر تکون داد. وا رفته نگاهش کردم و با کلافگی گفتم:-چرا؟یاداوری کنم،من پرستارم و باید برم به کارم برسم.
دستی به موهاش کشید و خیره در چشمام گفت:
-گفتم نه.
نمی فهمیدمش...پشت هر حرفش یه چیزی بود. داد و فریاد نکردم اما کیفم رو روی زمین گذاشتم و به ارومی گفتم:-چرا؟من کار دارم خب.
-تنها به یک شرط اجازه میدم پا از این اتاق بیرون بذاری ارامش.
منتظر نگاهش کردم که دست به دکمه های بلوزش کشید و همون طور که بازش می کرد گفت:
-میخوام الان ناله هاتو بشنوم و اول صبح تورو داشته باشم. صدای ناله هات،اونم دقیقا مقابل گوشم.
گر گرفتم...نیشم شل شد و با لحن اغواگری گفتم:
-پیشنهادت جزو اون دسته پیشنهاداست که اصلا نمیشه ردش کرد.
بلوزش رو به گوشه ای پرت کرد و غرید: -لعنتی.
و سمتم حمله ور شد. لحظه بعد،روی تخت افتادم و جسم سنگین روی تنم قرار گرفت. تشنه و پر تب و تاب مشغول بوسه و نزاع با لباس ها بودیم که تلفنش اونقدر زنگ خورد که با حرص از روی تنم بلند شد و رفت....حامی تشنه بود...زیادهم تشنه بود.
-تو زده به سرت؟ با بهت پرسیده بودم اما مثل همیشه گفت: -جرئت داری اعتراض کن. حیرت زده به باکسی که مقابلم بود خیره شدم و
دستی به موهام کشیدم و گفتم: -حامی تورو خدا.
سر و صدای زیادی از پشت تلفن به گوشم می خورد اما صداش برنده تر از هر زمان دیگه ای بود:
-قبل از اینکه بریم،باید تنت کنی ارام. به لباس لعنتی نگاه کردم و ناله کنان گفتم:_اخه اینو؟
نفس های بلندی کشیدم و پاهام رو از تخت اویزون کردم که غرید:-فقط تنت نباشه ارامش،می دونی که بلوف نمی زنم،تنبیه میشی،بدم تنبیه میشی.
پاهام رو بهم کوبیدم و با صدای حرصی ای گفتم: -حااااااامی.
-کار دارم. قطع می کنم. معترض لب باز کردم و گفتم: -صب...
بوق های اشغالی که به گوشم خورد،دیوانه ام کرد. لعنتی چه جوری باید این لباس لعنتیو می پوشیدم؟
به بندهای سیاه و درهم برهمش نگاه کردم و از شدت حرص خنده ام گرفت. لعنتی من تو عمرم بادی به این لعنتی ای ندیده بودم.
راستش،خیلی فانتزی بود. یه بادی زنبوری گیپوردار. قدش به زور تا زیر نشیمنگاهم بود. مشکی و به شکل وحشتناکی جذاب بود.
جوراب بلندی که کنارش بود،از بالای زانو،زنبوری بود و با دوتا حلقه به بند های بادی متصل می شد. در کل،یه چیز بی نهایت لعنتی ای بود. لبم رو گزیدم و فکر کردم این لعنتی از کجا می دونست من دوست دارم این هارو بپوشم؟
لبخند،لحظه به لحظه بیشتر می شد. یادم بود خودم یک بار بهش گفته بودم...مردک روانی،اخه امشب؟
پوفی کشیدم و به سمت حمام رفتم. باید امشب خودم رو ازاد می کردم.
.
.
حامی(جگوار)
-همه چیز اکیه؟ دستی به گردنش کشید و با لحن خجولی گفت: -با توصیه های شما همه چیز فراهم شد.
سری تکون دادم و نگاهی به چهره خسته اش انداختم. می دونستم درد زیادی می کشه،می دونستم کشتن داریوس خیلی براش گرون تموم شده،می دونستم مرگ پارسا تنهاش کرده اما لحظه ای،لحظه ای از کنارم نرفته بود.
این پسر،برادرم بود. پسری بود که خودم بزرگ کرده بودم. پسری که وقتی بیست و یک سالم بود باهاش اشنا شده بودم. زخمی شده بود و توی خون غلط می خورد.
هیچ وقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که اون شب مسیح هیجده ساله ای رو که روی زمین،کنار
اشغال ها جون می داد رو بلند کردم و توی ماشینم قرار دادم و تیمارش کردم.
مسیحی که یکی از بچه های پرورشگاه بود و بعد از اینکه از پرورشگاه بیرون زده بود،دعواش شده بود و پول هاش رو ازش دزدیده بودن و با چاقو زخمیش کردن.
حس غریبی بهش داشتم. روزهای اول خجالت می کشید و بعد،کم کم باهام ارتباط گرفت. هیچ وقت بهش نگفتم دقیقا شغلم چیه و کیم.
من جنس درون ادم ها رو خوب می شناختم. مسیح نیازمند بود اما پست نبود.
علاقه ای نداشتم به مافیا پیوند بخوره. انتخاب خودش بود. مسیح دانشجوی روانشناسی بود اما وقتی یک بار من زخمی از درگیری های مکزیک به ایران برگشتم،متوجه ماجرا شد.
روزای اول شدیدا در خودش بود،انگار باورش نمی شد و دقیقا یک هفته بعد،عطای دانشگاه رو به لقاش بخشید و اموزش دید.
مخالفتی نکردم. هیچ وقت توی تصمیم ادم ها دخالت نمی کردم. راهش رو انتخاب کرده بود و بعد از چند سال،اونقدر لیاقت به خرج داد که شد،دست راست من.
بارها سرش فریاد زده بودم،بارها تهدیدش کرده بودم و بارها رونده بودمش اما هیچ وقت ترکم نکرد...هیچ وقت.
حسی که من به مسیح داشتم،شاید حس یک پدر به پسرش بود. برادر به برادرش..نمی دونم.
دنبال اسم این حس نبودم،هرچیزی که بود،این پسر،برای من خیلی با ارزش بود.
و امشب،شب دامادیش بود. بعد از مدت ها،زنی رو که لایقش بود پیدا کرده بود. دیده بودم کنار دلارام چشماش برق می زنه.
امشب شب خوبی بود اما هنوز ته چشم های مسیح،غم بزرگی لونه کرده بود. هیچکس،هیچکس به اندازه من مسیح رو نمی شناخت و من مطمئن
بودم هیچکس به اندازه من نمی تونه حال این مرد رو عوض کنه.
نگاهش به ساختمون مقابل بود و نگاه من به نیم رخ کشیده و مردونه اش. صداش کردم:
-مسیح؟
بدون مکث سمتم چرخید و با احترامی همیشگی گفت:-در خدمتم. تموم جدیتم رو درون نگاهم ریختم و لب زدم:-عذاب دادن خودت رو تمومش کن. مرگ داریوس،هر چیزی که بود،تموم شد و رفت. تو مقصر نیستی،تو فقط کار درست رو انجام دادی.
این پسر،کتاب خونده شده بود برای من. لبش رو محکم بست و نگاهش،غمگین تر شد. بهش فرصت دادم که حرف بزنه. دستاش رو مشت کرد و بالاخره با صدای مرتعشی گفت:
-از ذهنم پاک نمیشه. لحظه افتادنش،از ذهنم پاک نمیشه. همزمان دونفر از عزیزام رو از دست دادم.
سکوت کردم و خیره نگاهش کردم که بدون هیچ ریا و دروغی گفت:-صد بارم به عقب برگردم،بازم همون کار می کنم رییس. داریوس رفیق و هم خونه من بود و سال های زیادی رو باهاش بودم. لحظه های زیادی باهاش داشتم اما،انتخابم نیست. من حتئ شما رو با داریوس مقایسه ام نمی کنم،چون قابل مقایسه نیست. یکی نیست. من بین خودم و شما،شما رو انتخاب می کنم. داریوس که دیگه هیچی. داریوس بخشی از زندگی گذشته من بود اما حضور شما تو تموم زندگی من خلاصه میشه. اگه نبودید،نمی دونم چه بلایی سرم می اومد. شاید یه لات خیابونی می شدم. من بعد از اینکه شما بهم سرپناه دادید تونستم درس بخونم وگرنه هیچ وقت پام به دانشگاه باز نمی شد. پس اگه دنیام جهنم بشه و من‌ بتونم یک نفر رو نجات بدم،من میمیرم و بازم شما رو نجات میدم.
اگه بگم پشتم گرم نشد،دروغ گفتم. حرفاش،باعث شد نفس راحتی بکشم. احساس خانواده داشتن،احساس تکیه گاه داشتن...وفاداری و احترام مسیح،تموم چیزی بود که احتیاج داشتم.
لبخندی زد و این پسر لوس،چشماش پر شد و گفت:
-فقط از سرنوشت داریوس غمگینم. می تونست بهتر بشه،اما نشد. تنها دلخوریم همینه.
دستام رو روی سینه قفل کردم و غریدم:
-در عجبم با این حد از لوس بودن و دل نازک بودن چه طور تونستی توی مافیا دووم بیاری؟
لبخندی زد و چشماش رو بست و بدون حتئ اینکه بخواد تردیدی بکنه گفت:
-چون شما رو داشتم. وقتی شما هستید،همه چیز برام قابل تحمل میشه. شاید با گفتن این حرف حکم مرگمو امضا بکنم اما رییس،همه خانواده من،توی شما معنی میشه.
سکوت کردم و با نگاه غرق از شعفم پاسخش رو دادم. ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
-از مرگت می گذرم،شب عروسیته. برو و اماده شو.
بالاخره لبخند شیرینی زد و با احترام گفت: -چشم.
روی برگردونده و به اسمون شهر خیره شدم. از کنارم رفت اما هنوز خیلی دور نشده بود که صدام زد:
-رییس؟ برنگشتم اما به ارومی گفتم: -بگو. -ممنون.
فقط سر تکون دادم و حس کردم،ارامش دوباره به قلب مسیح برگشت.
.
.
ارامش خوشبختی زندگی مفهوم تموم این کلمات،برای من در زنی که کنارم نشسته بود و با ذوق و چشم های نسبتا تری به رقص عروس و داماد نگاه می کرد معنی می گرفت.
دستای کوچک و نرمش روی زانوم بود و دست های من در حصار ثمره کوچک زندگیم بود.
پناه...
پناهی که با چشم های روشنش،با حضور امنیت بخشش روح شکسته ام رو ترمیم می کرد. دست هام رو گرفته بود و با دلربایی دستاش رو به
دستام می کوبید و ذوق ذوق می کرد و لبخند می زد. صدای خنده اش،لحن شادمانش من رو به ساحل خوشبختی می رسوند.
کی فکرش رو می کرد یک روز،شاهنشین مافیا،جگوار معروف قراره یک روز کودکش رو در اغوش بگیره و از هر حرکت کودکش احساس ضعف بکنه؟
حتئ به خواب هم نمی دیدم روزی همچین اتفاقی برام بیافته...همه این حس ها،به زنی که به من تکیه زده و با خوشحالی به خوشبختی دوستش نگاه می کرد نشات می گرفت.
پناه دستم رو با هزار مشقت بلند کرد و بی هوا به دهن کشید. از احساس خیسی دستم،سر چرخونده و به اویی که با چشم های براق و خندانی نگاهم می کرد روبه رو شدم. پدر بودن چه احساسی بود که در برابر این بچه خلع سلاح می شدم.
وقتی متوجه حیرتم شد،لبخندی زد و تند تند دستم رو به دهنش کوبید. جهان،برای من از حرکت می ایستاد وقتی این بچه اینجوری لبخند می زد و قلب یخ زده ام رو اب می کرد.
-داره دندون در میاره. لثه هاش میخاره واسه همین سعی می کنه با دستات جلوی خارشش رو بگیره.
چشم های خوشحال ارامش،به من و پناه خیره بود. چشم از پناه گرفتم و به زیباترین زنی که چشمام می دید خیره شدم.
زیبا بود،همیشه زیبا بود. با این ارایش ملایم و حرفه ای،زیباترین شده بود. موهاش رو ازادانه به سمت چپ ریخته بود و موج موهاش،دست و پای من رو به زنجیر می کشید.
وحشی چشم هاش،من رو گرفتار خودش کرده بود...
نمی دونم چقدر درون چشم های هم خیره بودیم که با صدای دست و جیغ مهمون ها،پیوند نگاهمون شکسته شد.
دلارام و مسیح با خجالت سر تکون می دادن و کمر دلارام،محصور دست های مسیح بود.
تعدادمون خیلی کم بود....خیلی خیلی کم. سرجمع شاید فقط پنجاه نفر.
به خواست خودشون فقط تموم اشنا ها دعوت شده بودن. بعضی از بچه های شادو،کیان و همسرش،مادر و پدر و دلارام،چند تن از فامیل ها و دوست ها و همکارهای ارامش و دلارام.
جشن عقدشون رو خیلی ساده برگزار کرده بودن. وقتی دی جی درخواست کرد تموم زوجین به سن بیان،ارامش هیجان زده نگاهم کرد و گفت:
-بریم؟ اشاره ای به پناه کردم که با لبخند گفت:
-نگار سینگله،از خداشه با پناه بازی کنه. تا حالا صد بار بهم چشم و ابرو اومده پناهو ببرم سمتش اما از ترس تو نمی تونه جلو بیاد.
سری تکون دادم که ارامش خم شد و پناه رو از اغوشم گرفت و گفت:-بیا قربونت بشم.
سرش رو بوسید و به سمت دوستش حرکت کرد. با نگاهم قدم هاش رو دنبال می کردم. نگار،با اشتیاق پناه رو در اغوش گرفت و بوسه بارونش کرد. ارامش لبخندی براش زد و خرامان خرامان سمتم قدم برداشت.
به صندلیم تکیه زده و با تمام مالکیتم نگاهش کردم. هر ذره بدنش،هر پیچ بدنش و هر موج موهاش،برای من بود....مال من بود.
وقتی مقابلم قرار گرفت،دستش رو سمتم دراز کرد و با شیطنت گفت:
_اجازه همراهی میدید جناب؟
دست های سفید و کوچکش رو بین دستام گرفتم و از روی صندلی بلند شدم. به محض برخواستنم،بقیه بچه ها هم ایستادن. سری تکون دادم و به زوجینی که در وسط سن کنار عروس و داماد ایستاده بودن نزدیک شدیم.
بلافاصله بعد از حضور ما،همه جا تاریک شد و رقص نور ها به رقص در اومد و بعد،صدای اروم موزیک بلند شد. دست های ارامش روی سینه ام و دست های من مالکانه روی کمرش قفل شد.
لبخندش می درخشید و سیاهی زندگیم رو روشن می کرد. حلقه های موهای فرش،این جنگل سیاه و سحرامیز،حالم رو پریشون می کرد. من یاغی و سرکش،رام این زن شدم. خواننده عجیب با حال و هوای هم خونی می کرد:
-من پریشان شده ی
موی پریشان توام
کفر اگر نیست بگویم
که مسلمان توام
من گرفتار تو و موی سیاه تو شدم من سرکش بخدا رام و به راه تو شدم
خودش رو به من نزدیک تر کرد و نفس های زندگی بخشش روی صورتم پخش شد و من نفسش رو نفس کشیدم. هر نفس این زن،هر نفس ارامش،معجزه کرده بود و زندگیم رو زیر و رو کرده بود.
-وای من هر نفست معجزه ای تازه کند عشق امد که مرا با تو هم اندازه کند
نفساش اتیشم می زد و من حاضر بودم در کنار این زن،خاکستر بشم. همراه با اهنگ تکون می خورد و چشم هاش خیره در کوهستان چشم های من بود.
-من که اتش شده ام به که تو دریا داری بی سبب نیست که در ساحل من جا داری
ماه خونین شده من،ماه زندگی جگوار شده بود. دلیل ارامشم،دلیل این زندگی. دستاش به سمت گردنم می رفت و دست های من روی کمرش معرکه گیری می کرد:
ماه کامل شده ای چشم حسودانت کور
انچه خوبان همه دارند تو یک جا داری
دست هاش قفل گردنم شد و دست های من قفل کمرش. باارزش ترین دارایی زندگیم رو حصار کشیدم و توجهی به جمعیت ندادم و خیره شدم به دو گوی براق و مشکی ای که قصد جانم کرده بود. اشفته حال خودش رو بالا تر کشید و اصطکاک بدنام،اتش جهنم بود.
مقابل لب هام لب زد:
-کاش زمان از حرکت وایسه حامی و من تا ابد اینجا در اغوشت بمونم.
کمرش رو فشاری دادم و با سخط گفتم:
-باعث جنون منی ارامش. افسار کنترلم رو پاره می کنی.
دیوانه وار خودش رو در اغوشم تابی داد و لب زد:
-جنون تو،ارامش قلب منه. دلیل جنونت منم،تنم،روحم،جسمم،قلبم جنونت رو اروم می کنه.
بدنش رو لمس می کردم که با حال تب داری گفت: -بادیه داره نفسمو بند میاره حامی.
دیدن اون لباس توی تن معرکه و دلبرش،می تونست امشب من رو اوج جنون بکشه.
از بین دندون هام غرشی کردم و ارامش،با کشنده ترین حالت صدام کرد و چشمای وحشیش رو به من دوخت و من،حریصانه در پی فتح تنش بودم:
-لحن زیبای تو چشم سیاهت ای وای دل ربایی و دل ارام و نگاهت ای وای
پیشونی روی پیشونیش گذاشتم و خودش رو مثل پیچیک دور تنم پیچید و من غریدم:
-این مردو اشوب نکن.
لب هامون بهم برخورد می کرد و ما رو به اتیش می کشید و اون با نیاز و دلبری گفت:
-اشوبتو میخوام حامی. امشب اشوبتو میخوام. می خوام کنار گوشت،نفس نفس بزنم،ناله کنم و اسمت رو فریاد بزنم و وقتی بی حال توی اغوشت افتادم،بگم،من برای جنونت می میرم حامی.
دیگه چیزی از موسیقی نشنیدم و تموم حواسم رو صدای نفس هاش،پلک زدن هاش،عطر مرگبار تنش مترکز شد. عصیانگرانه لمسش می کردم و اون زیر دستم پیچ و تاب می خورد که موسیقی به پایان رسید و چراغ ها روشن شد.
صدای جیغ و دست به هوا برخواست اما من دیگه واقعا به سیم اخر زده بودم و وحشیانه گفتم:
-فقط خدافظی کن و پناهو بیار. جت حاضره.
نفس نفس می زد اما با تعجب گفت: -جت؟
نفساش اعصابم رو در هم می کوفت و من کلافه گفتم:-میریم که به قولمون برسیم.
چشماش درشت شد و بعد متوجه منظورم شد و با لبخند گفت:-عهدمون؟
سر تکون دادم و بعد مثل ماهی از اغوشم لیز خورد و رفت...
.
.
(ارامش)
با گیجی و لبخند به فضای طلایی و سفید اتاق نگاه می کردم. لعنتی جتم انقدر لاکچری؟
به تخت بزرگ و سفیدی که پرده طلایی رنگی دورش کشیده شده بود خیره شدم و ته دلم مالش رفت. شالم رو به ارومی از سرم بیرون کشیدم و
به سمت تخت حرکت کردم. ساتن نرم و خنکش رو لمس کردم و بی اراده لبخندی زدم.
هیجان زده،تند تند نفس می کشیدم که صدای باز شدن در رو شنیدم و بعد،جسم تنومند و چشم های کوهستانیش.
خیره در چشم های هم بودیم و من اب دهانم رو بلعیدم و گفتم:-پناه خوابید؟
سر تکون داد و همون طور که نگاهش میخ چشم هام بود،در رو بست. هر قدمی که به سمتم بر می داشت،قلبم رو به تپش می نداخت. خون توی رگ هام با سرعت سرسام اوری پمپاژ می شد و من حس می کردم دارم گر می گیرم.
نیاز داشتم بهش...به تنش،به لمسش،به وجودش،به حضورش...به کاری که با بدنم می کرد،به همه چیز.
وقتی مقابلم ایستاد،سینه ام سنگین شده بود و احساس کرختی می کردم. دست روی مانتوم کشید و مقابل لبم گفت:
-تو مال کی ای؟ نفس لرزونی کشیدم و زمزمه کردم: -واسه خودم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و بعد،مانتوم رو به
سادگی از تنم بیرون کشید.
-صحیح.
نفسام تند شده بود وقتی دست دراز کرد و زیپ لباسم رو در دست گرفت،نفس هام وحشیانه به جون تنم افتاده بودن که سرش رو خم کرد و گردنم رو بو کشید.
تموم موهای تنم به حالت اماده باش در اومد و حامی لعنتی وار گردنم رو بو کشید و زیپ لباسم رو باز کرد و با لحن خش داری گفت:
-ذره ذره این بدن برای کیه؟
دستم رو مشت کردم و با بیچارگی گفتم: -خودم.
زیپ لباس پایین کشیده شد و بعد،با حرکت تند دست هاش،لباس از روی تنم به پایی افتاد و من،با بادی گیپور دار بی در و پیکری مقابلش قرار گرفتم.
بند لباس رو در دست گرفت و من رو به سمت کشید و من نالان به تخت سینه اش کوبیده شدم. با چشماش،چشم های کوهستانیش،سانت به سانت بدن نیمه برهنه ام رو نگاه می کرد.
جنس نگاهش،اونقدر مالکانه و وحشیانه بود که داشتم ذره ذره از هم گسسته می شدم. به حلقه فلزی که دقیقا روی گلوم بود دستی کشید و اگه نخش رو می کشید،بادی از تنم خارج می شد.
-پیچ و تاب این تن،کار کیه؟ نفس نمی کشیدم....واقعا مرده بودم.
لبام می لرزید و وقتی بند اتصال بادی با جوراب رو کشید،بادی از جوراب جدا شد و بعد،دست هاش سمت رون پام حرکت کرد و با شکنجه جوراب رو پایین کشید. برخورد دستش به پوست داغم،من رو به لرزه انداخت و بعد،محکم و با حرص پنج انگشتش رو دور رون پام قفل کرد و من بلافاصله درخودم پیچیدم که غرید:-این بدن مال کیه ارامش؟
بیمار بودم اما از این بازی خوشم اومده بود،پاسخ ندادم و بعد لب روی لبم کشید و گفت:
-تو برای کی ای؟
دیوانه وار روی پنجه پام بلند شدم تا لباش رو به چنگ بگیرم اما لبش رو روی گونه و گردنم کشید و گفت:
-بگو.
داشتم می مردم که لمسش کنم. دست و پا زنان گفتم:-بر...برای خ..خودم.
لاله گوشم رو به دهن کشید و من درحال مردن بودم که گفت:-که اینطور.
دست هاش،بند رو کشید،بادی از روی تنم به پایین افتاد و بعد،عریان مقابلش قرار گرفتم که دست هاش من رو محکم به سینه اش کوبید و گفت:
-وقتی هواپیما اوج گرفت،اسمم رو فریاد می زنی،چون تو ارامش حامی ای.
عرق کرده،تشنه،تب دار و نیازمند،دست دور گردنش انداختم و با تمنا گفتم:-حامی لطفا.
به حد جنون لمسم کرده بود و اعصابم رو ترکونده بود. لبش رو می خواستم. می خواستم ببوسمش اما لباش هر جایی رو می بوسید الا لب هام رو.
با دست هاش جادو می کرد،می گزید،درد می داد،فشار می داد و ضربه می زد...ریتم تنم رو نگاه می کرد و من رو مجنون می کرد.
بوسه هاش داغ و سوزناک بود. بدنم رو گلوله بارون می کرد و با لب هاش بدنم رو می پرستید.
لب روی عضلاتم می کشید و غرید:
-این بدن،این پیچ و خم،این بوی تن،این قوس های لعنتی،همش مال منه ارامش. اندازه دست من و برای لمس منه.
تار می دیدم،عملا مغزم سوخته بود و بوسه هاش،گزش های دندونش من رو کشته بود که گفت:
-درد من میدم ارامش،تنت با تن من ریتم می گیره. نفسات،فقط برای کشتن نفسای منه،هر پیچ وخمت برای کاری که دستای من باهات می کنه. این تن پر نیاز،این نفس های تند،کاریه که من باهات می کنم. فقط من،گور خودشو هفت جد و ابادشو کنده
کسی که بخواد صدای نفسای پر از دردتو بشنوه ارامش.
وقتی بوسید،ناله کردم و با نیاز و التماس گفتم: -خواهش می کنم حامی. تمومش کن.
سرش رو به سمت خودم گرفتم و خواستم لبش رو به لب بگیرم اما فکم رو بوسید و با دست هاش من رو اوج رهایی رسوند و گفت:
-بگو مال کی هستی؟ نفس نفس می زدم و گفتم: -خو..اخ.
درد می داد و درمان می کرد. وقتی بوسه هاش شدت گرفت و بدنم رو با دست هاش ترور کرد،وقتی نیاز به اوج کشیده شد،قدرت عقلم رو از دست دادم و حامی با چشم ها تیره ای بهم خیره شد و گفت:
-مال کی هستی؟ زیر تنش پیچ و تاب می خوردم و زمزمه کردم:-خ...
وقتی دیوانه وار لمسم کرد و بوسید،دیگه کنترلم رو از دست دادم و با صدای بلند و نالانی گفتم:
-باشه باشه..مال توام..مال حامی ام. برای توام لعنتی حالا تمومش کن.
روی تنم خم شد و گفت: -بگو،این بدن مال کیه؟ دستام رو دور گردنش حلقه زدم و جنون وار گفتم:
-مال توئه،همه وجودم برای توئه. این پیچ و تاب بخاطر توئه. بخاطر کاریه که توباهام می کنی. من مال توام. من ارامش حامی ام.
غرش مردونه ای کرد و گفت: -تو فقط ارامش حامی ای.
سری تکون دادم و به دنبال لبش سر بلند کردم که حریصانه لب هام رو به دندون کشید و بعد...هر دو ازاد شدیم.
هرم اتش تنمون رو در برگرفت،درهم پیچیدیم و پستی بلندی های هم رو پوشش دادیم. نفس نفس زنان،عرق از سر و بدنمون چکه می کرد و ما در هم تنیدیم.
بدنم رو ریتم می داد و من رو به مرز نیستی کشوند و درست گفت...وقتی جت اوج گرفت و بر فراز اسمون رفت،من از شدت نیاز و شوق،اسمش رو فریاد زدم و مقابل گوشش ناله کردم.
گوشه گوشه بدنم رو بوسید و بعد من بی حال نگاهش کردم و زمزمه کردم:
_عاشقتم،شاه دلم.
درست لحظه اخر،لحظه ای که چشمام بسته می شد،کنار گوشم زمزمه کرد:
_تو خدای منی و من،یه خدا پرستم ارامش.
و چشمام بسته شد و به خواب رفتم...حقیقتی ترین حرف رو زدم و به خواب رفتم.
دست و پایی زدم و از خواب پریدم.
اولین کاری که کردم،دست دراز کردم تا حامی رو لمس کنم اما وقتی چشمم به جای خالیش خورد،وحشت زده از خواب بیدار شدم و با فریاد گفتم:-حامی؟
تند از روی تخت پایین پریدم اما تا چشمم به بلوز سیاهی که به تن داشتم افتاد،دنیام از حرکت ایستاد...خدایا نه نه..
بهت زده به خودم نگاه کردم و زمزمه کردم: -همش خواب بود؟
به اتاق سرد و تاریک عمارت نگاه کردم. چشم هام پر شد و من موهام رو محکم بین دستم گرفتم و گفتم:
-خدایا همش خواب بود؟
بغض،نامردانه به وجودم نیشتر زد و اشک به چشمام شبیخون زد اما وقتی سر چرخوندم و چشمم به قاب عکسی که روی میز بود افتاد،سقوط کردم.
اون چشم ها،اون ها زنده بود...خدایا نه......
اون نوار مشکی ای که دور عکسش کشیده شده بود،تیری به قلبم شد و من به معنی واقعی فلج شدم.
همش خواب بود....همش یه رویا بود. حامی رفته بود...حامی مرده بود. دست روی سرم گذاشتم و با تموم قدرتم زار زدم: -حااااااااااااااااااااااامی.
-ارامش،ارامش چشمای لعنتیتو باز کن.
هینی کشیده و به ضرب از خواب بیدار شدم. نمی ترسیدم،وحشت می کردم. چشم های حیرون و ترسیده ام رو به کوهستان چشماش بخشیدم و
محکم خودم رو سمتش پرت کردم و دست روی گونه اش گذاشتم و با بغض گفتم:
-تو زنده ای،تو پیش منی.
انگار متوجه شد کابوس دیدم که بی حرف جسم عریانم رو به اغوشش کشید و پیشونیم رو بوسید و گفت:-کابوس بود. تموم شد،من حالم خوبه.
سر روی سینه اش گذاشتم و به اشک هام اجازه باریدن دادم و هق زدم:
-خواب دیدم همه این اتفاق ها یه خواب بود. خواب دیدم توی اتاق عمارت چشمام رو باز کردم و فکر می کردم همش یه خوابه و تو رفتی. خواب دیدم تو..تو..
نتونستم جمله ام رو ادامه بدم و منفجر شدم. بدترین کابوس زندگیم بود...بدترین.
کمرم رو ماساژ داد،موهام رو بوسید و زمزمه کرد:
-خواب بود ارامش،ما توی جت ایم. داریم می ریم ونیز،همه چیز قراره خیلی خوب پیش بره و هیچ چیز نمی تونه تورو از من،منو از تو بگیره.
سری تکون دادم و سینه برهنش رو محکم بوسیدم.
همش یه خواب بود لعنتی....یه خواب جهنمی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 97)
حامی(جگوار)
-کار خوبی کردی.....
از کابین بیرون اومدم و دیدم که ارامش پناه رو در اغوش گرفته و در عرشه ایستاده. از دیدنشون،وجودم گرم می شد که مسیح شرمنده گفت:
-متاسفم که سفرتون رو خراب کردم،اما اونقدر مهم بود که گفتم باید بهتون بگم.
اخمام رو درهم کشیدم و گفتم:
-باید می گفتی. این اتفاق شوخی بردار نیست. گوش کن ببین چی میگم مسیح.
دستی به موهام کشیدم و همون طور که به همسر و فرزندم خیره بودم گفتم:
-بچه هارو جمع کن برو وگاس،با بچه ها صحبت کن تا جلوی گسترشش رو بگیرید. تا جایی که ممکنه جلوی گسترش جنسا رو بگیرید و با اعضا صحبت کن بگو اماده باشن تا یه صحبتی بکنیم. قصه خیلی مهمه. منم یکی دو روز دیگه بر میام وگاس.
به در کابین تکیه دادم که مسیح با من و من گفت: -اما شما...اخه ش... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-مافیا همینه مسیح،هیچ وقت قرار نیست اروم بگیره. قرار نیست رهاش کنم،میام تا قانونای جدید بذارم و این مشکل لعنتیو حل کنم. من شاه نشینم و
شاهزاده مافیام،حلش می کنم. سخت هست ولی غیرممکن نیست.
-منتظرتون هستیم.
تماس رو قطع کرده و به سمت عرشه،حرکت کردم. ارامش پشت به من ایستاده بود و صدای دریایی اش رو شنیدم:
-چقدر قشنگه. نگاه کن مامان.
وقتی حضورم رو حس کرد،به عقب چرخید و من دست دراز کرده و هر دوی اون ها رو در اغوشم گرفتم و به ابی که مقابلمون بود خیره شدیم.
ارامش دست روی دست های من گذاشت و با عشق گفت:-بالاخره به عهدمون رسیدیم حامی. من،تو بچه مون،داریم سمت پل ریالتو حرکت می کنیم.
یک سال پیش،زیر همین پل،ارامش بعد از شنیدن سرنوشت عجیب این پل،بلاهایی که بر سرش اومده،و اخرین خاطره خوش من،همراه با مادرم،ازم خواست وقتی به ارامش رسیدیم،وقتی زندگیمون به ثباتی
رسید،به اینجا برگردیم. این پل،برای مادرم خیلی ارزشمند بود و مادرم عاشقش بود. مادرم ساعت ها بهش خیره می شد و لذت می برد.
شمایلی از سنت مارک و سنت تئودور که روی پل حکاکی شده بود. من حال خوبی از اون فرشته ای که انتهای پل بود می گرفتم.
این مغازه های کوچک،بازارماهی فروش ها و همهمه مردم...همه اوج زندگی بود.
حالا من،بعد از چندین سال،دوباره به اینجا بازگشته بودم. همراه همسرم،فرزندم و ارامشی که در قلبم نشسته بود.
ارامشی ای که این زن برام به ارمغان اورده بود. ارامش،سرش رو به سینه من تکیه داد و گفت:
-دلم می خواد همه چیز رو تغییر بدم. می خوام
کمک کنم دردات کمتر بشه.
لب روی سرش گذاشتم و گفتم: -بودنت دردمون دردام شده.
نفس عمیقی کشیدم و ارامش رو به سمت خودم کشیدم. نگاهم بین چشم های پناه و او گردشی کرد و من غریدم:-مثل همه قصه ها،قرار نیست تا ابد خوب و خوش زندگی کنیم. واقع گرایانه بخوام بگم،ما دقیقا تو دل خطریم. هر لحظه ممکن اتفاقی بیافته و مافیا بهم بریزه. زندگیمون قراره بالا پایین زیاد داشته باشه و من قرار نیست بی خیال مافیا بشم چون نمیشه و نمی خوام. به این قدرت احتیاج دارم،چون باید یه تعادلی برقرار کنم. اما یادته گفتم تو نقطه ضعف منی؟
غمگین سری تکون داد و من خرناس کشیدم:
-تو نقطه ضعف من نیستی،تو قوی ترین نقطه قوت منی ارامش. من قراره دیوونه بشم،من قراره خیلی کارا بکنم اما تو قرار نیست ترکم کنی. تو افیون منی،می مونی و ارومم می کنی،می مونی و ارامشی که زندگی برام دریغ کرده بود رو بهم میدی. تحت هیچ شرایطی نمیری،نمی ذارم بری. مفهمومه ارامش؟
چشم های وحشیش پر شد و لب زد: -من چی توام حامی؟ دیگه فکر نکردم و غریدم: -تو دنیای من و هیچ چیز قابل به تغییرش نیست.
اشکش چکید،اشکش رو بوسیدم و پناه رو از اغوشش گرفتم. به چشم های خوش رنگ پناه خیره شدم و گونه اش رو بوسیدم. ذوق کرد و با لحن دل
ضعفه اوری گفت: -ب ب.
بوسیدمش و جانی دوباره گرفتم. ارامش رو در حصار بازوم کشیدم و خیره در چشماش گفتم:
-من کنار تو،به ارامش رسیدم و با پناه،به پناه امینت رسیدم. همه اتفاق های خوب زندگیم،به تو می گرده،پس خوبه که هستی ارامش.
سری تکون داد و با تموم عشقی که در چشماش بود گفت:
-عاشقتم حامی.. عاشق همه چیتم. خوب و بدت،قراره کلی اتفاق بیافته ولی قرار نیست دست همو ول کنیم. چون من ارامش حامی ام و
حامی،حامی ارامشه. من نیلوفر ابیتم و قرار نیست اجازه بدم خشم جگوار دنیا رو در بربگیره.
و روی پنجه پاش بلند شد و لب هام رو بوسید...لب های گرم،نرم و شیرینش رو بوسیدم...بهشت دنیای من بود.
وقتی نفس کم اوردیم،از هم جدا شدیم و پناه دست و پایی زد و هر دوی ما با تموم حس دیوونه وارمون،گونه پناه رو بوسیدیم.
ارامش رو در اغوش گرفتم،پناه خندید و من،قلبم خندید..زندگی همین بود.
مشکل بزرگی باز ایجاد شده بود،مشکل همیشه در مافیا بود. شلوغی ای که در وگاس به وجود اومده بود،شوخی نبود اما من از پسش بر می اومدم.
چون ارامش داشتم چون پناه بود
و چون من،شاهنشاه مافیا بودم و شاهنشاه،به این سادگی به زمین نمی خورد..
.
.
شاهنشین قلبم حواست هست،هوایی کردی دلم را؟ آرامش امروزم را از وجود تو دارم
مردانگی هایت را خرج زنانگی هایم کردی که حال
من ملکه عمارتت شدم زن بودن نعمت است وقتی مرد تویی تویی که خط به خط بدنم را لمس کردی
و مرا حریم جگوار اعلام کردی تا ممنوعه ترین برای این مردم شوم در آغوش تو بود که فهمیدم مرگ هم زیباست اگر من نیلوفرآبی تو باشم و تو تا ابد؛حامی پناه باشی.
.
.
سه سال بعد
(آرامش)
سرم رو به مبل تکیه دادم و اعتراف کردم:
_این دل بی صاحاب که آروم نمیگیره دلی. دل دیگه،هرکاری می کنم نمی فهمه.
قبل از اینکه لب باز کنه پیش دستی کردم:
_توروخدا تو نخواه نصیحتم کنی. مادر شدم ولی عاشقیمو که جا نذاشتم.
نفس عمیقی کشید و با محبت گفت:
_آرامش،قصد ندارم نصیحتت کنم. دلم میخواد بهت بگم می فهمم چی میگی،منم این ده روز حال خوشی نداشتم و با هر صدای تلفنی دست و دلم لرزیده ولی می دونم نگرانی هامون یکی نیست. حق داری عزیزم.
تلفن رو توی دستم جابجا کردم و با بغضی که کم کم گلوگیر شده بود گفتم:
_قرار نبود انقدر طول بکشه،حامی حتی یه زنگ هم نمی زنه. هشت روزه حتئ صداشو هم نشنیدم.
سکوت کرد و اجازه داد خودم رو کمی آروم کنم. نگاهم به در بود و از ترس اینکه مبادا داخل شه و با اشک های من رو به رو شه،تند تند دستی به چشمام کشیدم و ادامه دادم:
_پناه نمی خوابه شبا. اونقدر سوال میپرسه و یکی به دو می کنه که دیگه کم مونده اشکمو در بیاره. دیشب اونقدر بهونه آورد و نق زد که با گریه خوابش برد. خسته شدم واقعا،دلم میخواد پناهو بردارم و برای همیشه از اینجا برم.
خودم هم می دونستم پا از در بیرون نگذاشته از تصمیمم پشیمون میشم و دوباره به سمتش برمی گشتم.
در ثانی،کجا برم وقتی او از روی نفس های ما به ساعت نکشیده پیدامون می کرد؟
کجا برم وقتی تمام قلب و روحمو کنارش جا گذاشتم؟
دلی آهی کشید و صدای خودکاری که روی میز پرت کرد رو هم شنیدم:
_می فهمم چی میگی،صد بار توی این سه سال زده به سرم طلاق بگیرم و برم. برم حتئ پشت سرمم نگاه نکنم. حسرت یه زندگی معمولی به دلم مونده ولی می دونم حتی نمی تونم یک روز بدون
بودنش توی زندگیم ادامه بدم. نمی فهمم آرامش،کجا دل شکستیم که یه زندگی نرمال رو اینطوری از دست دادیم؟
پاهام رو تو سینه جمع کردم و از پنجره به باغ خیره شدم و زمزمه کردم:
_تاوان دل شکستن نیست دلی،این فقط تاوان عشق به آدمیه که زندگی معمولی نداره. تاوان عشقیه که بهشون دادیم و با علم به همه چیز،این عشق سختو
انتخاب کردیم. _من فکر می کردم شبیه قصه های مافیاییه...
خنده اش تلخ بود،روی لب های من هم نشست وقتی ادامه داد:
_ولی فقط یک روزش شبیه بود. بقیه اش قشنگ نیست.
بغضش،اراده ام رو در هم شکست و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و اعتراف کردم:
_از دور رویاییه ولی از درون خیلی ترسناکه. فکر نبودنش از یه طرف روحمو میخوره،بلاهایی که سرمون میاد از یه طرف دیگه. این روزا فکر می کنم هرچقدر قدرت بیشتر،نگرانی هم بیشتر. زن شاهنشین بودن خیلی سخته دلی،اگه این حال منه،دخترم قراره چی بشه؟
_پناه قوی تر از ما میشه. اون توی این دنیا به دنیا اومده.
آه کشیدم: _ای کاش می تونس...
ضربه ای که به در خورد و پشت بندش صدای
مامااااااااانی اسه(قصه)میگی؟بلند شد،جمله ام رو نیمه کاره گذاشت.
به سرعت برخاستم و با عجله گفتم: _پناه اومد،ببینم امشب می تونم بخوابونمش.
با مهری خواهرانه گفت:
_ببوسش از طرف من اون توله رو،بعدا حرف می زنیم. مراقب خودت باش.
همونطور که سمت در حرکت می کردم گفتم: _خدافظ عزیزم.
نفس عمیقی کشیدم و سه ثانیه صبر کردم و قبل از اینکه خونه رو روی سرش بذاره،درب رو باز کردم.
موهای پریشونش،چشم های خواب آلود و لب های غنچه شده اش،دین و دنیامو باهم به یغما برد.
خرسی سفیدش رو زیر بغل زد و با لحن کودکانه ای گفت:
_بابایی ممیاد(نمیاد)؟اسه میگی؟
-پناه خانوم قصد نداری بخوابی نه؟
چشم های هوشیارش رو به من بخشید و با خنده گفت:-اسه بابایی رو بدو(قصه بابارو بگو).
نالان دستی به چشم های خسته و خواب آلودم کشیدم و گفتم:
-پناه من نمی دونم بابا چه قصه ای برات تعریف می کنه. این همه قصه برات تعریف کردم،هیچکدومش خوب نبود؟
درست مثل پدرش،سرتقانه سری به نشونه مخالفت تکون داد:-اسه بابا کشنگ(قشنگ)تره.
فقط چند ثانیه تا گریه کردن فاصله داشتم. حامی اهل قصه گفتن نبود،شبا چی برای پناه می گفت که همه قصه های دنیا براش ذره ای جذابیت نداشت؟
به چشم هایی که آینه پدرش بود نگاهی کردم و با دلخوری گفتم:-باشه،نخواب. منم نمی خوابم. ولی بعدش که بخاطر کم خوابی مریض بشم و نتونم بغلت کنم دیگه گریه نمی کنی ها. فردا صبحم باید برم بیمارستان و یه عالمه کار دارم ولی حالا که نمی خوابی و اذیت می کنی،منم نمی خوابم و مریض میشم.
نبودن حامی من رو رنجور و خسته کرده بود. اگه پناهی در خونه نبود،مطمئن بودم مثل دلارام تمام این مدت رو شیفت می موندم و تا وقتی خبر سلامتیش رو نمی شنیدم،پا به خونه نمی گذاشتم. اما وجود پناه مانع از کم آوردنم می شد.
امروز اورژانس خیلی شلوغ بود و به قدری سرپا بودم که از خستگی نایی برام باقی نمونده بود. گریه مخفیانه ام هم مزید بر علت شده بود تا
چشمام مملو از خواب بشه. اما بهونه گیری های پناه اجازه نمی داد پلک روی هم بذارم.
چند ثانیه با دقت نگاهم کرد. به زحمت خودم رو بالا کشیدم و کمرم رو به تاج تکیه دادم.
پناه سنگین نبود،اما من امروز به قدری از خودم کار کشیده بودم که پاهام تحمل وزن سبک پناه رو هم نداشت. نمی تونستم از روی پام بلندش کنم،می
دونستم به این مسئله حساسه،اما دیگه تکونش ندادم.
نگاهم رو به آسمون شب بخشیدم که با لحن شیرینش گفت:-بلیض(مریض)میشی؟
نگاهش نکردم اما پاسخ دادم: -آره.
-بلیض نشو. بابایی اخم میشه.
نگاهم بی اختیار به سمتش کشیده شد و به اویی که سر روی پام گذاشته و با ناراحتی نگاهم می کرد،چشم دوختم و گفتم:-چرا بابا اخمو میشه؟
خنده بر لب های حامی شاید چیزی بود که تا آخر عمر حسرتش به دلمون می موند اما برای پناه تا جایی که سعی داشت اخمی بر چهره نداشت.
پناه روی پام جابجا شد و با تفکر گفت: -فردا که بلیض شدی..
لبخند بی اختیار روی لب هام شکل گرفت. طفل من هنوز زمان ها رو اشتباه صرف می کرد.
دستای توپولش رو بالا گرفت و ادامه داد:
-بابایی هشم اخم بود و اسه نمی گفت و فخط تورو می دید.
نباید ذوق می کردم،اما به قدری دلتنگ و نگران بودم
که با همین خاطره ساده لب هام به لبخند باز شد و گفتم:-واقعا؟
-اوهوم.
و در حرکتی ناگهانی،از روی پام بلند شد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و همونطور که محکم منو در آغوش می کشید خمیازه کشید و گفت:
-بلیض نشو،بابایی دُل داده بلیض نشه تا از ما مراخبت کنه.
پناهم رو محکم به آغوش کشیدم و سرش رو بوسیدم و اعلام کردم:
-آره پناهم،بابایی قول داده همیشه از ما مراقبت کنه.
.
.
(از زبان راوی)
سکوتی سخت حکم فرما است و صدای نفس های مملو از آرامش یک مادر و دختر تنها عامل شکننده سکوت است.
دختر بچه سرش را در سینه مادر پنهان کرده و در آغوش امن او خواب های شیرین می بیند.
چهره مادر اما بی قرار است. دستانش دور فرزندش مانند حصار پیچیده شده و او را از همه چیز حفظ می کند اما تکان های ریزی می خورد و مشخص است کابوس می بیند.
مادر در کابوسی سخت دست و پا می زند.
مردد به نظر می رسد. به سختی خودش را به اینجا رسانده و باید قبل از اینکه مادر و دختر چشم باز کنند برود.
هفت خوان رستم را رد کرده و با بدبختی
آپارتمانشان را یافته است. جگوار که نیست،همه
چیز آسان تر به نظر می رسد.
به احتمال زیاد خبر ندارد خانواده اش از آن عمارت درندشت و امن و امان فاصله گرفته و به اینجا آمده اند.
بی نفس به کارش ادامه می دهد،فقط ده دقیقه فرصت داشت.
پاورچین پاورچین خودش را به تخت نزدیک می کند و بالای سر دختربچه می ایستد و با دقت نگاهش می کند.
موهای سیاه مادرش روی چهره اش نشسته و صورتش مشخص نیست.
چراغ قوه را روشن می کند و با احتیاط روی دیوار می اندازد و به دنبال شی مورد نظرش کنکاش می کند.
نفس هایش حبس شده و دستانش می لرزد و باید در این فرصت کار را تمام کند اما هنوز قدم از قدم برنداشته که زن تکان سختی می خورد و جیغ خفه ای می کشد:-نه.
به سرعت خودش را پشت میز پنهان می کند،نفسش را حبس می کند و بر اقبال بدش لعنت می فرستد.
وای اگر زن متوجه می شد،جگوار حتئ فرصت نمی داد یک نفس دیگر بکشد. خدارا شکر در ایران نیست و سرش شلوغ است.
شانسش بد است،اما وقتی زن از روی تخت بلند می شود،بدتر هم می شود..زن عازم سرویس است و این اصلا به نفعش نیست.
.
.
(آرامش)
بخشی از زندگی من با کابوس های سیاه گره خورده.
اتفاقاتی که در این چند سال برام رخ داده بود،درست مثل یک فیلم جنایی دلهره آور بود.
زندگی در این دنیا،برای منی که دنیای عادی ای داشتم سخت بود اما سعی داشتم با چنگ و دندون حفظش کنم.
حال که حامی رفته بود،اون هم بیشتر از ده روز و منو در حسرت صداش گذاشته بود و هیچ خبری ازش نبود،نگرانیم به اوج خودش رسیده بود.
کابوس های سیاهم دوباره برگشته بود و قصد دیوانه کردنم رو داشت.
دخترک غرق خوابم رو بوسیدم و بدن خیس از عرقم رو به سختی تکون دادم و از تخت بلند شدم.
بدنم هنوز کمی لمس بود و باید تنی به آب می زدم.
لخ لخ کنان راهی سرویس شدم و شیر آب رو باز کرده و مشتی آب سرد به صورتم پاچیدم. آب سرد کمی نفسم رو باز کرد.
دستی به بلوزم کشیدم و سعی کردم از تنم خارج کنم اما وقتی صدای باز شدن چیزی رو از بیرون شنیدم،متوقف شدم.
تمام تنم منقبض و موهای تنم قیام کرد. یک نفر اینجا و در اتاق ما بود.
با یاداوری پناه خوابیده،وحشتم سه برابر شد و به اولین چیزی که دستم رسید چنگ انداختم و از سرویس خارج شدم.
مادر بودن باعث می شد،دل به دریای هر خطری بزنم..هر خطری!
خودمم نمی دونستم با آینه کوچکی که در دست دارم،چطوری می تونم از خودم و فرزندم مراقبت کنم اما اولین چیزی که به دستم رسیده بود رو چنگ زده و از سرویس زده بودم.
با خودم تکرار می کردم،آینه رو توی سرش می شکنم و با پناه از ساختمون فرار می کنم.
نفس عمیقی کشیده و از سرویس با آرومترین صدای ممکن خارج شدم. تکیه به دیوار زده و خم شدم به اتاق نگاه کردم. تاریک و روشن بود،چیز خاصی دیده نمی شد.
لحظه ای فکر کردم شاید دچار توهم شدم اما وقتی سایه ای از پشت پنجره به سمت تخت حرکت کرد،یقین پیدا کردم.
با وجود تمام آموزش هایی که این چند سال تحت نظر شادو و حامی دیده بودم،اما حالا که پای پناه در میون بود تا سر حد مرگ ترسیده بودم. وقتی
سایه سیاه کنار تخت ایستاد،تمام کنترلم رو از دست دادم و به سمتش حرکت کردم.
یک نفر در اتاق ما و بالای سر دخترم ایستاده بود. حتئ لحظه ای بهش امان نمی دادم.
لبم رو محکم گزیدم و تمام سعیم رو کردم سریع و بدون سرو صدا سمتش حرکت کنم و ودرست وقتی سایه خم شد روی تخت،نزدیک شدم و دستام رو با تموم قدرت بالا گرفته تا آینه رو به سرش بکوبم که...گرفتار شدم!
قبل از یک نفس دیگه،جفت دستام پشت سرم توسط دست های قدرتمندش حبس شد و من رو به سینه کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت:
-وقتی صدای نفساتو می شناسم،برای غافلگیریم باید یا تو نفس نکشی یا من باید حافظمو از دست داده باشم؛آرامش یاغی!
شوکه و ناباور به کوهستان چشم های آشناش که با مالکیت عجیبی به من دوخته شده بود نگاه کردم و زمزمه کردم:-حامی!
وقتی تنم شل و چشمام پر شد،آینه رو از دستم در اورد و بی صدا روی زمین قرار داد و بعد،دستاش دور کمرم قفل شد و غرید:
-زبون به دهن کوفتیت بگیر و منی که ده روزه نداشتمت رو اینطوری صدا نزن آرامش.
-تو برگشتی.
و وحشت زده به تن و بدنش نگاهی کردم و وقتی مطمئن شدم آسیب ندیده،با بغضی که گلوگیر شده بود اعتراض کردم:
-ده روزه حتئ صداتو نشنیدم حامی. ده روزه از نگرانی مردم و زنده شدم،می فهمی با منو دخترت چی کار کردی؟
دستاش مالکانه روی کمرم جولان داد و گفت: -نمی تونستم زنگ بزنم.
-یعن...
فریادم رو به زحمت کنترل کرده تا مبادا طفلم رو بدخواب کنم.
با صدایی که به زحمت کنترلش می کردم اظهار کردم:
-یعنی چی الان؟ده روزه زن و بچت رو ول کردی و رفتی و حتئ یه زنگ نزدی. یعنی حتئ یک دقیقه هم وقت خالی پیدا نکردی؟باورت کنم؟
-نگفتم وقت نکردم،گفتم نتونستم. اینا بحثشون فرق داره.
شاکی بودم،به قدر تمام ثانیه هایی که بدون اون
گذشت. به قدر قطره قطره اشک های خودم و پناه. سرکشی حامی و غیرقابل کنترل بودنش من رو اذیت می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم در آغوشش تکونی بخورم که محکمتر منو به خودش فشرد و با لحن بدی گفت:-بمون سرجات آرامش،هرچی حرف داری همینجا می زنی. فکرم نکن بذارم یک وجب ازم فاصله بگیری.
دنبال دعوا نبودم،بیشتر دلتنگ بودم. آروم گرفتم و صادقانه گفتم:-نمیرم،از بغلت نمیرم بیرون. فقط داشتم تکون می خوردم همین.
وقتی مطمئن شد قصد ندارم بچه بازی در بیارم،سری تکون داد اما گره ابروهاش باز نشد.
برای اینکه آرومش کنم،دستام رو روی سینه هاش قرار دادم و متوجه شدم به لمسم ری اکشن نشون داد و کمی نرم شد.
با صدای خفه ای گفتم:
-حامی چرا نتونستی؟چرا منو دخترت رو از خودت محروم کردی؟
و تلاش کردم تا با اشک هام مقابله کنم. بعد از این همه سال،کوهستان چشم های او هنوز قدرت کشتن منو داشت.
نفس عمیقی کشید و دستاش روی پهلوم نشست و با کلافگی گفت:-چون من باید تموم تمرکزمو می ذاشتم روی کار و تمومش می کردم اما اگه فقط صدای
حامی گفتنت رو می شنیدم،یه گور بابا به همه چیز می گفتم و بر می گشتم.
قلبم گرم شد،جنس محبت های حامی همیشه خاص و متفاوت بود.
چشم های مردی که عاشقش بودم نگاه کردم. دلگیر بودم،اما او خسته به نظر می رسید.
ترجیح دادم ادامه حرفام رو در فردا بزنم. خودم رو در آغوشش شل کردم و او سنگینی وزنم رو با دستاش تحمل کرد و من با خیال راحت،روی سینه اش دست کشیدم و گفتم:
-کار از کلمه گذشته،فقط باید بیای توی قلبم تا بفهمی چقدر دلم برات تنگ شده بود حامی.
مثل همیشه سکوت کرد و با ستایش مالکانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
-پناهمون بهونه اتو می گرفت،بدون تو نمی خوابید. تموم قصه های دنیا براش هیچ جذابیتی نداشت،چون قصه های باباش از همه قشنگتره.
نفس عمیقی کشید،دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با چشم های خیس و پری به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-حامی،تو در قبال قلب منو دخترت که اینطوری برات می تپه مسئولی. قلبمونمو بهت دادیم،مراقب قلبی که توی دستته باش.
و روی پاشنه پا بلند شده و محکم در آغوشم گرفتمش و به اشکم اجازه چکیدن دادم. سفت و سخت منو در آغوش گرفت و شنیدم که مقابل گوشم گفت:-من مبدا و مقصدم تویی آرامش،هرجا برم اخرش به تو میرسم.
گردنش رو بوسیدم و بیشتر به خودم فشردمش اما
وقتی دخترکم نق نقی کرد،لبخندی زدم و از
آغوشش فاصله گرفتم و گفتم:
-پناهت تورو می خواد،برو دخترتو آروم کن.
و ناراحتیم رو پنهان کردم و اجازه دادم،دخترم
پدرش رو احساس کنه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA