انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 98)
(آرامش)
بیشتر از هزار بار این صحنه رو دیده بودم،اما هیچ وقت ذره ای برام تکراری نمی شد.
دخترکم،با چنان آرامشی در آغوش امن و گرم پدرش به خواب رفته بود و حامی چنان او رو نزدیک خودش قرار داده بود که این صحنه،باید زیباترین قسمت زندگیم ثبت می شد.
اینکه حامی فقط کنار من و طفلم انقدر عمیق و بدون تنش می خوابید،قلبم رو ذوب می کرد. او هوشیار ترین فردی بود که در تمام عمرم دیده بودم،اما کنار ما آروم بود و راحت می خوابید.
فراز و نشیب های بسیاری رو تنهایی و دوتایی طی کردیم تا امروز،فرزندمون رو در آغوش بگیریم و زندگی سه نفرمون رو تشکیل بدیم،اما من امروز خسته و دلگیر بودم.
این چند روز غیبت و بی خبری او،من رو به ورطه نابودی کشیده بود.
من باید مادر قوی می موندم و از دخترکم مراقبت می کردم و شب ها از فکر آسیب دیدنش کابوس ببینم و خواب رو به خودم حروم کنم.
قصدی برای تغییر حامی نداشتم،حتئ به این مسئله فکر هم نمی کردم. قصد نداشتم او رو از دنیای مافیا بیرون بکشم،قصه که نبود. او حتئ اگه می خواست هم نمی تونست از این دنیا بیرون بیاد.
من این زندگی رو انتخاب کرده بودم،اما وقتش بود کمی از درد هام رو با حامی در میون بذارم.
نفس عمیقی کشیدم و دل از این صحنه زیبا گرفتم و از اتاق بیرون زدم. باید امروز سه نفری صبحانه می خوردیم تا پناه دوباره حضور خانواده رو حس کنه.
-هشمو بوگورم؟
و دلبرانه در آغوش پدرش جابجا شد و به چهره متفکرش چشم دوخت.
لبم رو گزیدم و با خنده به حامی که سعی داشت متوجه جمله پناه بشه گفتم:
-منظورش اینه،همشو بخورم؟
و لیوان شیرم رو در دست گرفتم و با شیطنت گفتم:
-دخترت مثل خودت،پر از استعداد و تواناییه. زبان جدید اختراع کرده.
پناه سردرگم و با چشم های خوشرنگش به ما خیره بود. حامی محکم پناه رو گرفت اما خیره در چشم های من گفت:-نه بابا،همشو نخور. یه چیزی باید بمونه که شب بخوری!
شش لیتر خونم یکجا به صورتم هجوم آورد و باعث شد سرفه ای کرده و لیوان شیر رو محکم فشار بدم.
حامی در آرامش قسمتی از کیک شکلاتی رو به دست پناه داد و وقتی پناه با لذت گازی زد،لیوان شیر رو مقابل لبش گرفت و با خونسردی اجازه
داد دخترش جرئه جرئه بنوشه.
در سکوت به این تصویر دوست داشتنی چشم دوختم. شاهنشین مافیا،دخترش رو روی پاش نشونده و با دقت بهش صبحانه میده...تصویر جنجالی و تخیلی ای به نظر می اومد.
-بابایی؟ و مثل همیشه مستقیم به چهره پدرش چشم دوخت.
حامی لقمه اش رو در کمال آرامش جوید و بعد به چشمای منتظر دخترش چشم دوخت و گفت:
-بله؟
پناه شادمان گفت: -اسه میگی دیشب؟
پق پق خنده ام بلند شد و با قلبی که برای شیرین زبونیش رفته بود گفتم:
-آخه مامان قربون این حرف زدنت بشه.
مثل همیشه اخمی کمرنگی روی چهره حامی نشست و هشدارگونه نگاهم کرد. خدایا،حتئ قربون صدقه رفتن برای دخترمم اگه جونم رو هدف می گرفت او رو عصبی می کرد.
تعصب های عجیب و غریبش در تموم این سالها پابرجا بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
چشمام رو چپ کردم و لبخندی زدم که نگاه از من گرفت و به دخترمون بخشید:
-امشب پناه،دیشب نه. آره برات قصه میگم.
مقداری کره روی لقمه مربای به کشیدم و با اعتراضی دروغین گفتم:
-آره باباش،تو قصه بگو. این همه براش هر شب قصه گوسفندو خر و بز و هرچی بگی می گفتم،بازم می گفت قصه بابایی قشنگتره. من نمی دونم شما چطوری قصه میگی که ما نمیگیم. تو میگی این بچه خوابش میبره،من میگم خوابم از سرش میپره.
و دهنم رو برای پناه کج کردم. از خنده ریسه رفت و دست های توپولش رو جلوی صورتش گرفت و به سینه حامی تکیه زد.
لقمه ام را با حالت مسخره ای جویدم و خنده پناه شدیدتر شد و من چشم غره ای برای حامی رفتم.
نگاه حامی،کوهستان سرد و نفسگیر چشماش با دقت به من دوخته شد و تمام تنم از احساس مالکیتش آتش گرفت.
لبخند روی لب هام با حمله او،ترور شد:
-امشب یه قصه ای بهت نشون میدم که اونقدر نفس کم بیاری و از درد این قصه اشک بریزی که یه جوری بخوابی که نتونی از تختت بلند شی. متوجه میشی چطوری قصه میگم برات.
لقمه در گلویم گیر کرد و تمام تنم مور مور شد.
حامی بلوف نمی زد،دقیقا همین بلای شیرینو بر سرم نازل می کرد.
بهت زده نگاهش کردم که پناه با گیجی گفت: -باس مامانی هم اسه میگی؟
سرفه ای کردم و سر پایین انداختم اما متوجه سنگینی نگاه حامی بودم وقتی به پناه گفت:
-آره،مامانت نیاز داره یه چند روزی بخاطر این قصه خوب بخوابه تا بابا رو به چالش دعوت نکنه.
نباید می خندیدم،اما نتونستم. لبخندی زدم و خودم رو با لقمه دیگه ای مشغول کردم و از فکری که در سرم بود،لبم رو گزیدم.
شب درازی در پیش داشتیم!
.
.
حامی(جگوار)
بوق سوم که خورد با عجله جواب داد: -جانم رییس؟
مقابل پنجره ایستادم و گفتم: -بگو عمارتو حاضر کنن.
بلافاصله گفت: -چشم،ولی چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به پنجره گفتم: -فکر می کنم دیشب کسی اینجا بوده!
-کی؟
سوال مسیح،سوال خودمم بود اما پاسخ دادم:
-نمی دونم،ولی به زودی پیداش می کنم. باید آرامشو بدون اینکه به چیزی شک کنه از اینجا ببرم.
-خیالتون راحت،امشب پیگیری می کنم.
و بدون حرف دیگه ای،تماس رو قطع کردم و برای چندمین بار به پنجره خیره شدم. دیشب من سایه کسی رو پشت این پنجره دیده بودم. به احساساتم شکی نداشتم،مطمئن بودم خبر هایی هست...
.
.
(آرامش)
دستام رو به نشانه مخالفت بالا گرفتم و گفتم: -نه پناه،بعد ده؛یازدهه نه شونزده.
کمربندش اجازه نمی داد جابجا بشه. به سختی خودش را جلو کشید و گفت:-لازده؟
خندیدم و کمرم رو به در ماشین تکیه دادم و به سمتش متمایل شدم:-آره مامان. حالا دوباره بگو.
سر تکون داد و دستای توپولش رو بالا آورد و شروع کرد:
- یک،دو،سه،چار،پنج،هفت،ده،شونزده،نوزده،پونزد ه،بیست و سه...
خم شدم و تک تک انگشتاش رو بوسه باورن کردم و با قهقه گفتم:
-قربون این حرف گوش کنیت بشم،اینکارا رو نکنی که باید شک کنم دختر باباتی.
به محض شنیدن اسم بابا،دستاش رو بهم کوبید و گفت:-بابایی،دیشب اسه میگه.
دل از این همه شیرین زبونیش رفت و کمربندش رو باز کردم و بی توجه به قانون سفت و سخت حامی،بلندش کردم و در آغوشم کشیدمش و تند تند سر و صورتش رو بوسه باورن کردم. راننده بخاطر وجود پناه،با آرامش رانندگی می کرد و این باعث می شد قانون "بغل نگرفتن پناه تو ماشین و کمربندش رو بستن" رو نادیده بگیرم.
با دلبری می خندید و قهقه می زد و من تمام وجودم برای این خنده هاش می رفت.
آنچنان با پناه سرگرم بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم،اما وقتی ماشین از حرکت ایستاد و سپهر در ماشین رو برامون باز کرد،پناه به بغل پیاده شدم و سمت عمارت حرکت کردم.
نگهبان با نهایت احترام خم شدند و من لبخندی زدم و سمت عمارت حرکت کردم که پناه بلافاصله با دیدنش جیغ کشید:
-عژیژژژ....
و در آغوشم دست و پایی زد و به سمت بانویی که لنگان لنگان از پله ها پایین می اومد خم شد و چند لحظه بعد،وسط پله ها دو معشوق رو بهم رسوندم.
بانو با محبتی خالصانه پناهم رو به آغوش کشید و سرش رو بوسید و گفت:
-الهی عزیز دورت بگرده،قربون این عزیز گفتنت بشم من.
لبخندی زدم و اجازه دادم با دخترم کمی تسکین پیدا کنه. در تمام این سه سال،غم هدئ قوت پاهاش رو گرفته بود و پناه تنها دلخوشیش در این مدت
بود. و من چقدر ازش ممنون بودم که کنارمون موند و پناهم رو به آغوش گرمش دعوت کرد.
وقتی بالاخره از پناه سیر شد،به منی که منتظر نگاهش می کردم چشم دوخت و با شرمندگی گفت:
-خوبی مادر؟شرمنده یادم رفت بخدا.
دستی روی شونه اش کشیدم و گفتم: -دشمنت شرمنده عزیزم. من خوبم،شما خوبی؟
پناهی که در آغوشش با لبخند ایستاده بود رو نگاه کرد و گفت:-میشه این فرشته رو دید و بد بود مگه؟
لبخندی زدم و دستاش رو فشردم و با قدردانی گفتم:
-ممنونم واقعا،ممنون که زحمتشو قبول کردی.
اخم پررنگی به چهره شکسته اش نشوند و گفت:
-نشنوم دیگه این حرفو بزنیا مادر. این بچه قوت قلبمه،رحمته،نه زحمت.
در سکوت و با چشمام تشکر کردم که با نگرانی
مادرانه ای گفت: -مادر نمیگی کجا میری؟
خندیدم:-بهت بگم،تا حامی بپرسه از اونجایی که دروغ بلد نیستی و خیلی خاطرشو می خوای همه چیزو می ذاری کف دستش.
لبخندی زد: -آخه ایشون آقاست،نمیشه بهشون دروغ گفت.
-برای اینکه تو رودروایسی گیر نکنی بهت نمیگم،وگرنه باور کن مثل دوتا چشمام بهت اعتماد دارم.
همچنان نگران بود: -مادر جای خطرناک که نمیری؟
با آرامش خاطر پاسخ دادم: -خیالت راحت،فکر همه چیو کردم.
دستم رو گرفت و اخرین زورش رو هم زد و با ناراحت یگفت:-نمیشه نری؟بخدا آقا بفهمه قیامت می کنه. مادر شماها همه چیز آقایید.
دستش رو سفت فشردم و با لبخند محزونی گفتم:
-می دونم بانو،حامی ام همه چیز منو پناهه. اما لازمه این اتفاق بیافته. این همه سال با تموم سرکشی ها و غرورش ساختم،سعی نکردم و نمیخوامم عوضش کنم؛اما باید بفهمه قرار نیست همه چیزو خیلی زود ببخشم و بیخیال خودم بشم.
چشماش به نشونه همدردی برق زد و من دستی به موهای پناه کشیدم و گفتم:
-قول دادی دختر خوبی باشیا. عزیزو اذیت نکن،باشه؟
سر تکون داد و با لحن کودکانش پرسید: -ژود میای؟
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
-آره مامان. امشب بابا برات قصه میگه و منم زود میام و برات یه عروسکم میخرم،خوبه؟
-خل بخل.
همزمان با بانو به خنده افتادیم و به اویی که منتظر نگاهم می کرد چشم دوختم و گفتم:
-باشه عروسک خر میخرم. کاش من بفهمم این همه علاقه به خر از کجا میاد.
پاسخی نداد و فقط لبخند زد.
برای آخرین بار بوسیدمش و بعد از در آغوش کشیدن بانو،به سمت ماشین خودم حرکت کردم و خیلی زود،طبق برنامم از عمارت کردان بیرون زدم.
بچرخ تا بچرخیم آقا حامی.
.
.
حامی(جگوار)
غرق در افکار خودم بودم که پا به عمارت گذاشتم اما وقتی صدای خنده پناه رو شنیدم،افکارم رو متوقف کردم و به دنبالش چشم چرخوندم.
کنار بانو روی زمین نشسته بود و با ذوق و شوق دست می زد.
پناه،دنیای سیاهم رو جوری به خودش گره زده بود که حتئ فکر بزرگ شدن و ازدواج کردنش هم اذیتم می کرد.
به محض اینکه متوجه من شد،چشم های آشناش رو به من بخشید و با خوشحالی گفت:
-بابایی.
و با عجله بلند شد و به سمتم دویید. نمی تونستم جلوی بانو و خدمه زانو بزنم،اما به سمتش قدم تند کردم و دستام رو به سمتش دراز کردم و خیلی زود،جسم کوچک و دوست داشتنیش رو در آغوش کشیدم.
بلافاصله دستاش رو دور گردنم محبوس کرد و سرش رو روی سرشونه ام گذاشت.
محکم در آغوشم کشیدمش و به زحمت جلوی بانو مقاومت کردم و سرش رو نبوسیدم.
بانو با احترام ایستاد و گفت: -سلام آقا،خوش اومدین.
با دست به مبل اشاره کردم و گفتم: -سلام،بشین. نمیخواد سرپا بمونی.
تشکری کرد و پناه بعد از چند دقیقه سر از گردنم بلند کرد و به چشمام نگاه دوخت و گفت:
-اسه میگی؟
به دنبال آرامش چشم چرخوندم و منتظر بودم هر لحظه از بالا پایین بیاد،به زحمت نگاه از بالا گرفته و به چشمای منتظرش دوختم و گفتم:-آره،مامانت کو؟
و بی طاقت نگاهم رو به اطراف چرخوندم. پس چرا بیرون نمی اومد؟
نبودن آرامش به سرعت منو بهم می ریخت. سعی داشتم خوداری کنم اما تمام وجودم به دنبال او بود و بعد از یک روز مزخرف،به وجودش و حضورش نیاز داشتم.
پناه لپاش رو باد کرد و با شیرین زبونی گفت:
-نیشت،رفته خل بخله. بلافاصله شاخک های مغزم تکونی خورد و پناه به بغل به سمت بانویی که با نگرانی آشکاری نگاهم می کرد چرخیدم و پرسیدم:
-آرامش کجاس؟
متوجه اضطرابش بودم،سعی داشتم جلوی خودم رو بگیرم اما نبودن آرامش کنترل کردنم رو سخت می کرد.
پیرزن نفسی کشید و به سختی گفت: -خانوم رفتن.
چند لحظه ای زمان برد تا متوجه منظورش بشم.
وقتی تنم داغ شد و دستام بی اراده مشت شد،تازه متوجه معنی حرفش شدم و با صدای بمی پرسیدم:
-یعنی چی؟
و او معطل نکرد و پاسخ داد:
-بخدا نمی دونم آقا،فقط گفتن میرن و پناهو به من سپردن.
بند بند وجودم از حرارت زیاد آتش گرفته بود و ویبره گوشیم دقیقا تیری به اعصابم بود.
پناه مردد نگاهم می کرد،به خودم قول داده بودم جلوی دخترم جگوار بودنم رو بروز ندم و با آرامش باهاش برخورد کنم اما آرامش تمام قانون ها و خط قرمزهام رو درهم می شکست.
پناه رو جابجا کرده و تلفنم رو بیرون کشیدم و به پیامی که از جانب او بود چشم دوختم:
-با اختیار خودم رفتم،چون زن خودتم هیچکس جرئت نمی کنه جلومو بگیره. پس بیخود و بی جهت بقیه رو تیکه پاره نکن. در امنیتم،اگه منو میخوای،خب جناب...بدستم بیار.
تلفن در مشتم فشرده شد و زمزمه کردم: -لعنت بهت آرامش!
نفسش که عمیق شد،در آغوشم جابجاش کردم و به نرمی روی تختش قرار دادم.
نقی زد و من بی طاقت؛بالای سرش ایستادم و وقتی مطمئن شدم کاملا به خواب رفته محافظ تختش رو بالا کشیدم و از اتاق بیرون زدم.
اگه فقط آرامش تنها کسی بود که می تونست تمام خط قرمزهام رو بشکنه و منو به لبه جنون برسونه،پناه تنها دلیلی بود که باعث می شد جنونی که مادرش به جانم تزریق کرده رو،کنترل کنم.
مطمئن بودم آرامش در امنیته،این کمی تسکینم می داد؛اما اگه دستم بهش می رسید چنان بلایی سرش می آوردم تا دیگه همچین فکری به سرش نزنه.
تموم وجودم می لرزید و خواهان اون زن یاغی
بود اما به پناه قول داده بودم که امشب براش قصه
بگم و برای همین تموم تلاشم رو کرده بودم تا پای
قولم بمونم و وقتی دخترم به خواب عمیق رفت،به سراغ مادر سرکشش برم.
در سالن رو که باز کردم؛بانو و یکی از خدمه صاف ایستادن. به پشت سرم اشاره کردم و دستور دادم:
_تا برگردیم،حواستون بهش بشه.
_چشم.
_چشم آقا.
معطل نکرده و با سرعت از عمارت بیرون زدم. کیان با عجله خودش رو به من رسوند اما قبل از اینکه سمت ماشین بره اظهار کردم:
_سوییچ!
و بدون فوت وقت،سوییچ رو با احترام سمتم
گرفت و من خیلی زود سوار ماشین شدم و با تیک آف بلندی از عمارت خارج شدم.
یک فکر هایی تو سرم بود. باید تک تک جاهایی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه رو چک می کردم.
آرامش لعنتی تهدید کرده بود که اگه تیم امنیت رو تحت فشار بذارم و از کسی سراغشو بگیرم،همه چیز رو خراب می کنه و باید فقط خودم پیداش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و فرمون رو محکم فشردم که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد.
مطمئن بودم خودشه،سرعتم رو کم کرده و ماشین رو کنار جاده پارک کردم و با حرص پیامش رو باز کردم:
"شاهنشین،خشمتو کنترل کن. اگه میخوای پیدام کنی،اول فکر کن باهام چی کار کردی که مجبور شدم ترک کردنتو انتخاب کنم.
من تو امنیت نیستم،امنیتم تویی...پس خودت پیدام کن"
با دقت به متن پیامش نگاه کردم و سعی داشتم بفهمم دقیقا کجا می تونه باشه که پیام بعدیش،دیوانه ام کرد:
محض احتیاط،کلا دو تیکه هم لباش بیشتر تنم
نیست...اینکه خودم درش بیارم،یا با هنر دست تو
از تنم بره کنار ؛وابسته به اینه که کی پیدام کنی
نفس تندی کشیدم و با سرعت زیادی به سمت خونه باغ دماوند حرکت کردم.
فقط دستم بهت برسه آرامش!!!
.
.
دروازده که باز شد،پا روی پدال گذاشته و با سرعت داخل ویلا شدم.
مطمئن بودم اون خیره سر همینجاست.
آرامش دو تیکه لباس رو فقط و فقط برای استخر اینجا تن می زد. به تندی از ماشین پیاده شده و سمت ویلا قدم تند کردم.
حتما متوجه ورودم شده بود و قطعا الان در استخر پشت ویلا بود.
در های اتاق رو یکی پس از دیگری باز کردم و به سرعت وارد اتاق خودمون شدم. حدسم درست بود،یاغی سرکش همینجا بود.
به محض دیدن لباس هایی که روی زمین افتاده،دستام رو مشت کردم و به سمت در شیشه ای حرکت کردم.
استخر سرپوشیده ای دقیقا بیرون اتاقمون قرار داشت و آرامش همیشه عاشق سکوت و دنجی این ویلا بود.
در شیشه ای بسته بود اما چراغ های اطراف روشن بود.
با عجله دستگیره در رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم تا هر چه زودتر این فاصله مسخره رو از بین ببرم که با باز نشدن در،خشمم،سه برابر شد.
در قفل بود...در رو به روی من قفل کرده بود!
مشت محکمی به در کوبیدم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
-یا این در لعنتیو باز می کنی،یا مطمئن باش خودم می شکنمش.
چشم تنگ کرده و به اطراف نگاه کردم،کسی درون
استخر نبود اما من مطمئن بودم آرامش همینجاست.
من او رو نفس می کشیدم و نزدیکیش رو حس می کردم.
هیچ وقت به احساسم شک نداشتم و مثل همیشه،وقتی سایه ای از سمت چپ حرکت کرد،نفس عمیقی کشیدم و منتظرش موندم.
تمام چشمم به حرکت سایه بود و وقتی از تاریکی بیرون زد و خودش رو به روشنایی رسوند،تمام وجودم چشم شد و به او دوخته شد.
آسمون شب چشماش،برق زد و با شرارت به من دوخته شد.
نفسگیر و چشم نواز بود.
لباس خواب حریر سفیدش رو روی مایوی سیاهش پوشیده و بند لباسش رو شل روی کمرش بسته بود و خرامان خرامان سمتم قدم می زد.
با هر حرکتش،پاهای برهنه و خوش فرمش رو به رخم می کشید و نفسم رو سنگین می کرد.
لبخندی زد،موهای فر بلندش رو پشت گوش زد و همونطور که چشم در چشم بودیم نزدیک و نزدیک شد و وقتی درست جلوی در شیشه ای قرار گرفت،دلبرانه خندید و گفت:
-متاسفانه دیر اومدی،مجبور شدم یه لباس سومی هم تن بزنم.
غریدم: -باز کن این درو.
چشماش رو عمدا درشت کرد و من تموم تنم داغ شد و او گفت:
-آ آ،متاسفم. نمی تونم اینکارو بکنم.
-با من بازی نکن آرامش.
مشتم رو به آرومی به در کوبیدم و تهدید کردم: -با من بازی نکن لعنتی.
چشمکی زد: -نه شاهنشین،بازی تازه شروع شده.
و مقابل چشم های قاتلم،بند لباس خوابش رو باز کرد و بعد،بدن نیمه برهنه اش با مایوی مشکی رنگش،مقابلم قرار گرفت.
لعنت بهت آرامش....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 99)
(آرامش)
حاضر بودم قسم بخورم،اگه دستش بهم برسه؛کوچک ترین رحمی بهم نمی کنه.
دست های مشت شده اش،فک منقبض شده و چشم های سرد و سوزانش،اوج تلاطمش رو به رخ می کشید.
من؛بزرگترین نقطه ضعف و قوت حامی بودم.
یک گام به عقب برداشته و با دلبری چشمام رو گرد کردم و متوجه شدم،چه بلایی سر حامی اومد. نگاهش برای تیکه پاره کردنم نفیر می کشید و من طنازانه دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم:
_بلند شدن موهام،باید کوتاهش کنم یکم.
نیم نگاهی نثارش کردم و وقتی متوجه اخم و غضبش شدم به حالت نمایشی خندیدم و گفتم:
_اوا آره،تو خوشت نمیاد. دوست داری موهام بلند باشه. حالا چرا؟
بی قرار مشتی به در کوبید و غرید: _باز کن این لعنتیو.
با شرارت خندیدم و موهام رو اطراف صورتم رها کردم و گفتم:_چونکه،جناب شاهنشین؛توی تخت یه جوری افسارشو از دست میده که من باید با تموم قدرتم جلوی دهنمو بگیرم که مبادا پناه صدای جیغ و فریاد مادرشو بشنوه و شمای لعنتی،موهامو میپیچی دور دستت و هم بدنمو له می کنی و هم با اون یکی دستت دهنمو می بندی. برای همین،من نباید موهامو کوتاه کنم.
با مسخره بازی ادامه دادم: _آره واقعا،برای نجات گوش های دخترمم که شده باید موهام بلند نگه دارم. _من که دستم بهت میرسه.
به کوهستان سرد چشماش نگاه کردم و با حال نمادینی موهامو به بینی ام نزدیک کردم و گفتم:
_به به،ببین چه بویی میده این موها. یعنی شاهنشین با سر افتاده تو خمره عسل بس که زنش دلچه است اما خب..
چشماش رو عصبی بست و مجدد باز کرد و گفت: _باز کن این جهنمو.
مغموم نگاهش کردم و پاسخ دادم:
_حیف که شاهنشین حق نداره حتی دست بهش بزنه. اخعی.
وقتی دوباره مشتی به در کوبید،از مسخره بازیم خندم گرفت و با سیاست گامی به عقب برداشتم و گفتم:
_به حرفام گوش کن،شااااااید درو باز کنم برات. _من تو رو سالم نمی ذارم.
از تهدیدش جرقه هایی درون تنم به راه افتاد و من تمام وجودم خواهان خشونتش،لمس شیرین و معاشقه فوق العاده اش بود.
_انتظار و بی خبری سخته نه؟
لحنم عاری از هرگونه کنایه بود،حامی به این
شیوه اصلا سرخم نمی کرد. منتظر و با لبخند کمرنگی نگاهش کردم و وقتی پاسخی نداد،سر تکون دادم و گفتم:_که اینطور. انگاری برای تو سخت نیست. خیله خب...
روی صندلی ای که کنار استخر قرار داشت بی خیال نشستم و وقتی مطمئن شدم تموم توجه حامی روی خودمه،به اطراف نگاه کردم و بی اهمیت نسبت به اویی که یکپارچه خشم بود و پشت در،در حالت شکارچی اش قرار داشت،به دنبال نرم کننده گشتم و با صدای بلندی گفتم:_عجبا،پس کو این نرم کننده.
با دیدنش لبخندی زدم و با خوشی الکی ای گفتم: _یکم کرم بزنیم به خودمون،چرب مرب کنیم.
حتی خودمم از این همه دیوانگیم خندم گرفته بود. پای راستم رو عمدا به آرومی از روی زمین بلند کردم و روی میز قرار دادم. نمای زیبایی از پاهای کشیده و عریانم به او بخشیدم.
مایو به زحمت،فقط یک وجب پایین تر از نشمینگاهم رو پوشونده بود.
در کرم رو که باز کردم حامی با عصیان غرید: _تو از من چی میخوای بشنوی لعنتی؟
خب،خودش بود. داشت راه می اومد.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_من زنتم،مادر بچتم. فکر نمی کنی لازمه یکم بیشتر در جریان باشم؟
_در جریان رفتنم بودی.
با تمسخر گفتم:_جدا؟عجب لطفی کردی واقعا. کلا نمی گفتی و می ذاشتی دق مرگ بشم و ب...
پر حرص بین حرفم پرید: _دهنتو ببند آرامش.
شاکی گفتم: _چیه؟اختیار جونمم ندارم؟
_نداری!
لحن قاطعش باعث شد پوفی بکشم و بگم:
_هیچ وقت قصد نداشتم و ندارم توی کارت دخالت کنم و ازت بخوام تغییر کنی و رمانتیک تر و خندون تر بشی. من عاشق همین حامی شدم و همین حامیو،با همه اخم و جدی بودناش دوسش دارم. اما دوست داشتنم دلیل نمیشه فکر کنی هیچ وقت قرار نیست شکایتی نکنم. این دوست داشتن باعث نمیشه که نخوام ترکت کنم و تو فشار قرارت بدم.
افسارگسیخته مشتی به در کوبید و گفت:
_تو غلط می کنی حتی به ترک کردن فکر کنی ارامش.
جنون او من بودم،آرامشش هم من بودم. عشق عجیب و غیرقابل درمان ما همین بود.
با دقت نگاهش کردم و پرسیدم: _منو میخوای؟
بدون معطلی غرید: _می دونی که تا ابد میخوام.
اعترافش قند در دلم اب کرد. جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم:_من قبول می کنم تو با شنیدن صدای منو پناه ممکن بود اذیت بشی و برگردی. ولی می تونستی
منو انقدر بی خبر نذاری،به مسیح بگی حداقل یه
خبری ازت بهم بده. بیرون برای هرکسی خواستی
پادشاهی کن. برای همه مافیا و زیرگروه ها شاه
باش،برای من و دخترت فقط حامی باش. فقط باش
و متوجه شو من چه جایگاهی توی زندگیت دارم و
تو به عنوان همسرم،پدر بچم باید از خودت؛از
سلامت خودت به من خبر بدی تا من انقدر عذاب
نکشم.
فقط سر تکون داد و زمزمه کردم:_قول میدی دیگه منو اذیت نکنی؟
با لحن خاصی گفت: _قول میدم.
قول های حامی،قول بود. نیشم شل شد و با شرارت گفتم:_خوبه،حالا اون کتتو در بیار.
کوهستان چشماش،آتشفشان شد...من امشب تا جایگاه و قدرتمو به رخش نمی کشیدم،اجازه ورود بهش نمی دادم.
بیرون شاه بود،اما برای من؛فقط و فقط حامی بود.
چهره اش سخت و ترسناک به نظر می رسید. اینجا میدان قدرت نمایی من بود. باید متوجه می شد من همسرشم و قرار نیست با من هم مثل بقیه رفتار کنه.
با چشمام اشاره ای به کتش کردم و گفتم: _منتظرم.
نفسی کشید و سه ثانیه بعد؛کت از تنش خارج و درست کنار پاش افتاد.
لبخند پهنی زدم و دستور دادم: _بلوزتم در بیار.
هیچ نگفت،فقط نگاه کرد و حقیقتا این سکوتش باعث کمی ترس بود.
با ارامش خاصی دکمه های بلوزش رو باز کرد و از تنش در اورد و کناری پرت کرد. به رکابی سفیدش نگاهی کردم و با مسخره بازی گفتم:
_بعدی،بعدی ام بکن ببینم چی اون زیر پنهان کردی.
فقط سر تکون داد و من محکم لبم رو گزیدم تا قهقه نزنم. عجب بازی ای شده بود.
وقتی با بالاتنه برهنه پشت در ایستاد،نیشم بی اختیار از عضلات درهم و چشمگیرش شل شد و سوت زدم:
_اووووووو،ببین چی داریم اینجا. ای خدای بزرگ و توانا چی ساااااااختی آخه.
دستاش رو داخل جیبش قرار داد و خونسرد گفت: _باز کن درو.
این ورژن خونسردش،حقیقتا ترسناک تر بود. من مطمئن بودم قراره بیچاره ام کنه.
چشمام رو تنگ کردم:
_چرا قیافت شبیه کسیه که انگار افکار شومی داره؟
فقط نگاهم کرد.
کوهستان چشماش حال داغ و سوزان به نظر می رسید.
الکی سر تکون دادم و با مسخره بازی گفتم:
_نچ نچ،یه قیافه "دستم بهت برسه تیکه پاره ات می کنم" ای داری. پس باز شدن در کنکله.
و بدون لحظه ای مکث گفت:
_پس خبر نداری تو قیافه "من میخوام زیرتنت جیغ بکشم،منو به تنت سنجاق کن"ای داری.
لعنتی....جون به جونش می کردن دندون شکن جواب میداد.
به زحمت جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم:
_ای بابا،اشتباه می کنی. من حتی به همچین چیزی فکرم نکردم.
_درو باز کن،کاریت ندارم.
آشکارترین دروغ دنیا بود. سر تکون دادم و فهمیدم نباید بیشتر از این اذیتش کنم،برای همین گفتم:
_این بار فاصله امون شد قدر یک در،برای دنیا شاهنشین باش اما فقط شاهنشین قلب من باش و حامی باش. به جون پناه،سری بعد؛کاری می کنم حتئ رنگ منم نب...
_فقط،ببند دهنتو تا کاری نکردم ارامش.
اخطارش باعث شد عقب نشینی کنم. از روی صندلی بلند شدم و با طنازی گفتم:
_بیا تو،اما من میخوام شنا کنم. خیال برت نداره.
و خرامان خرامان سمت در حرکت کردم. دستم رو روی کلید گذاشتم و به چشم های او که میخ من بود خیره شدم و با لبخند گفتم:
_شیطون کنی باز نمی کنما. حواست جمع باشه. می دونم هوش از سرت می برم،اما من فقط میخوام شنا کنم.
دست چپم رو روی کمر گذاشتم و عمدا قوسی به کمرم دادم و گفتم:
_فقط می تونی نگاه کنی،همینم نهایت محبتمه؛شاهنشاه.
_باز کن. پشت چشمی نازک کردم و بعد...تق!
وقتی در باز شد،توقع داشتم سمتم یورش ببره اما در عوض فقط نگاهم کرد.
چشمکی زدم و گفتم: _بفرما تو.
و با مسخره بازی،پشت به او کردم و با تکون های ریزی که به تنم می دادم سمت استخر حرکت کردم اما هنوز سه قدم بیشتر دور نشده بودم که،گرفتار شدم.
بلافاصله دست های مردونه اش کمرم رو گرفت و منو به سرعت به سمت خودش کشید. جیغ بلندی کشیدم و وقتی نفس به نفسش ایستادم غرید:
_آرامش سرکش؛هیچ وقت نباید به شکارچی پشت کنی.
اخم کردم:_ولم کن.
کمرم رو محکم فشرد و قدرت نمایی رو شروع کرد:
_تو جات تا ابد همینجاس،بهت گفتم خط قرمزم دور شدنت از حریم منه. حالا که پاتو از حریمم خارج کردی،جوری به اینجا می دوزمت،جوری به اینجا محکومت می کنم تا بوی تنم،بوی تنت بشه.
و من سوختم و از این مالکیت دیوانه وارش،به خودم پیچیدم اما این بار با همیشه متفاوت بود. شاید همیشه او پیروز بود؛اما اینجا من قصد نداشتم کوتاه بیام. باید در این زمین قدرت نمایی می کردم.
به چشماش نگاه کردم و با دلبری گفتم:
_آرامش داشتن،به همین آسونی نیست جناب. خواب دیدی،خیر باشه!
و دست روی کمرش گذاشتم و همونطور که سعی می کردم بدون تحریک کردنش، از آغوشش برم گفتم:
_می تونی به پشتم کرم بزنی،این اجازه رو بهت میدم.
نباید بد واکنش نشون می دادم و پسش می زدم. در اینصورت،فاجعه بار می اومد. حامی باید متوجه می شد قصد پس زدنشو ندارم،اما زود هم رام نمیشم.
دستاش هنوز روی کمرم بود و اجازه خروج نمی داد. از حرص می لرزید اما من قاطع نگاهش کردم و گفتم:
_حامی! _صد بار گفتم اینطوری صدام نکن.
آخ که چقدر خوب بود من اهرم فشار این شاهنشین قدرتمند بودم.
حال که در میدون بازی بود،من باید پیروز می شدم.
خیره به چشم های دیگری بودیم. من با شیطنت،او با عصیان.
هنوز در حصار تنش بودم و برای اینکه اقتدارم رو ثابت کنم بدون لبخند گفتم:
_زن دلبر و خوشگل گرفتن این دردسرام داره،بدنم نیاز داره بهش کرم بزنم. لطف می کنی سر صبر و حوصله بدنمو ماساژ میدی.
دستام رو به نرمی روی دستاش که سفت و سخت کمرم رو گرفته بود قرار دادم و با دلبری گفتم:
_بله،یه زن دلبر همه چی تموم گرفتی و باید همه جوره حواست بهش باشه دیگه. برای همین باید مثل یه همسر خوب،بشینی و منو ماساژ بدی.
و به آرومی از آغوشش بیرون زدم و با سرم به تیوب کرم اشاره کردم.
چیزی نگفت،فقط نگاه کرد و بعد سر تکون داد.
خب...مثل اینکه قراره قصه ترسناک تر بشه. سکوت حامی عمدتا چیز خوبی نبود. همیشه چیزی در آستینش داشت.
وقتی منتظر و آماده نگاهم کرد،لبخندم رو به زحمت جمع کردم و سمت تخت ماساژی که گوشه استخر بود حرکت کردم اما وقتی ناگهانی فکر شیطانی تری به سرم رسید،مکثی کردم و به عقب چرخیدم.
حالت نگاهش چیز خاصی رو نشون نمی داد. با بالاتنه برهنه ایستاده بود و نرم کننده ای در دست داشت. واقعا تصویر منحصر به فردی بود.
_بشین روی صندلی. بی اراده اخم کرد:_چی؟
هنوز هم از اینکه حرف کسیو گوش بده،سر باز می زد.
سعی کردم کنترلش رو به آرومی به دست بگیرم: _برای ماساژ دادن میگم،تو بشین روی صندلی.
با حالت طعنه آمیزی پرسید:
_من قراره ماساژت بدم؛بعد اون وقت من دراز بشینم روی صندلی؟
لبخند زدم:_بشین،متوجه میشی.
و برای اینکه بیشتر کنجکاوش کنم گفتم: _یه چیز جدیده. خوشت میاد. بهم اعتماد کن.
مردد بود. چند لحظه ای مکث کرد و بعد بالاخره تکونی به خودش داد و روی صندلی نشست.
خب،عالی شد.
همونطور که چشماش دقیقا میخ صورتم بود،اهسته آهسته سمتش گام برداشتم. از احساس مالکیت و عطش درون نگاهش تموم تنم می لرزید و من به سختی جلوی لبخند بزرگم رو می گرفتم.
مقابلش که ایستادم،لب هام به لبخند مخصوصی کش اومد و قبل از اینکه متوجه بشه مقصود کارام
چیه،دست روی سرشونه اش گذاشتم و بین پاهاش نشستم.
متوجه شدم کمی تعجب کرد و توقع این حرکت رو نداشت،اما برق پیروزی ای که در نگاهش جهید باعث شد در دل قهقه بزنم و زمزمه کنم "کور خوندی جناب"
قبل از اینکه فرصت حلاجی بهش بدم،بدنم رو تکون دادم و با کمک سرشونه هاش چرخیدم و خیلی زود،شکمم روی پاهای سفت و عضلانیش قرار گرفت.
در لحظه متوجه منقبض شدن عضلاتش شدم...ده هیچ به نفع من!
حال که به پشت روی پای حامی دراز کشیده بودم و اصلا چهره ام رو نمی دید،نیشم شل شد و دستام رو عمدا دور روی پاش پیچیدم و زانوهام رو به زمین تکیه زدم و با لحنی که بی خیال باشه گفتم:
_خب،از کمرم شروع کن. اینطوری راحت تر ماساژ میدی.
متوجه تند شدن نفس هاش بودم. این تازه اولشه جناب. من دارم برات.
وقتی متوجه شدم تیری که زدم،دقیقا به قلب هدف خورده لبخندم رو به زور بلعیدم و با تعجب ساختگی پرسیدم:_چیزی شده؟بزن دیگه.
و با نامردی تمام،پای راستم رو کمی از زمین فاصله دادم و منظره دوست داشتنی حامی رو که می دونست اصلا و ابدا اجازه نمیدم الان نزدیکش بشه رو بهش نشون دادم و همونطور که دوباره به حالت قبل برمی گردونم با مسخره بازی گفتم:
_آخ آخ،زانوهامم درد می کنه.
صدای نفس های بلند و کشدارش می شنیدم اما اگه من آرامش بودم تا برتریم رو ثابت نمی کردم،پا از این ساختمون بیرون نمی ذاشتم.
حامی تسلیم شدنمو میخواست،میخواست با کمال میل خودمو توی تخت تقدیمش کنم و پسش نزنم، اما این کار بهایی داشت و امشب باید می پرداخت.
دوئل سختی رو آغاز کرده بودم و باید حامی رو به بازی می کشیدم. مشخص بود اصلا توقع این کار رو نداشت و برای همین هنوز حرکتی نکرده بود اما وقتی نفس تندی کشید و مقدار نسبتا زیادی از کرم رو روی کمرم مالید؛متوجه شدم بازی رو شروع کرده.
با ناخن های بلندم،روی رون پاش از پارچه شلوار خطوط نامفهومی می کشیدم
و لبخند بزرگی می زدم و وقتی دست گرم حامی روی کمرم نشست به زحمت جلوی آهی که قصد داشت از دهنم فرار کنه رو گرفتم.
مرتیکه کار بلد لعنتی!!!!
با دقت و اغواگری خاصی کمرم رو ماساژ می داد. فشارهای کم و زیادی با دستای حرفه ایش
وارد می کرد و منو بیشتر به پاش سنجاق می کرد...عوضی!
فقط منتظر بودم که بند مایو که بالا تنه ام رو پوشونده باز کنه،اما برخلاف تصورم اصلا به اون اهمیت نداد و از زیر همون بند نازک تنم رو غرق
نرم کننده کرد.
متوجه خشونت حرکاتش بودم اما عمدا چیزی نمی گفتم. برای اینکه بیشتر اذیتش کنم،قوسی به کمرم دادم و پاهام رو صاف کردم و متوجه شدم حرکت دستاش سریعتر و سختر شد و بالاخره گفت:
_چطوریه که فکر می کنی می تونی حتی یه ثانیه هم برای من نباشی؟
غیض درون صداش باعث شد در دل بخندم و در ظاهر با لحن تخسی بگم:
_خواب دیدی خیر باشه،من مال و اموال کسی نیستم.
_تو بیخود می کنی برای کسی باشی.
سرانگشتاش رو محکمتر به کمرم فشرد و غرید: _هیچکسی برای تو اصلا وجود نداره.
زورگوی دوست داشتنی. برای اینکه فکر نکنه با حرفش نرم شدم گفتم:
_قطعا هیچکسی برای من وجود نداره،اما این به معنی نیست که بارکد دارم و برای توام. زن گرفتی،نه مجسمه. زن هم آدمه و فروشی نیست و برای کسی نمی تونه باشه.
_با خط قرمزام بازی نکن.
سرم رو کج کردم و سعی کردم از گوشه چشم نگاهش کنم. لبخند مسخره ای زدم:
_ما زنا می تونیم و نمی خوایم جزو مایملک کسی باشیم اما...
_اما چی؟
خب،داشت به دام می افتاد.
با اغواگری رون پاش رو فشردم و لب زدم:
_اما می تونیم زندگی کسیو بهشت یا جهنم کنیم. اگه بخوایم،می تونیم آرامشی به روح و جسمت تزریق کنیم که حس کنی خوشبخت ترین مرد روی زمینی. می تونیم جوری اغوات کنیم که تموم ذهنت پر بشه از تصویر و صدای ما. اگه بخوایم هم می تونیم وحشی ترین و سرکش ترین آدم توی دنیا باشیم که هیچ وقت؛تاکید می کنم هیچ وقت نتونی حتی به رام کردنش فکر کنی. و مهم تر از همه...
نشیمنگاهم را قوس دادم و با نهایت دلبری از روی پاش بلند شدم. موهامو پشت گوش زدم و با اغواگری روی پاش نشستم. پاهامو روی هم انداختم و دستامو روی سینه اش قرار دادم و خیره در چشمایی که ذره ذره منو می پرستید گفتم:
_این ماییم که انتخاب می کنیمو کیو به حریممون راه بدیم و کیو کنار بزنیم و حتی توی خواب و رویاهای طرفم براش دست نیافتنی باشیم.
دستاش بی اختیار روی کمرم نشست و منو به جلو کشید و با صدای بمی پرسید: _یعنی الان تو منو انتخاب کردی؟
باید کمی بازی رو با سیاست تغییر می دادم. لبم رو با زبونم تر کردم و متوجه سیاه شدن چشم هاش شدم و با لوندی گفتم:
_تو شاهنشینی،قدرتمندی. من هیچکسی ندارم،چون نیازی به هیچکس نداشتم و ندارم وقتی همه کس تویی. من خواستمت،زنانگی هامو فقط و فقط برای تو اجرا کردم و تویی که شاه بودی و شاید جگوار برای یه دنیا اما حامی برای من بودیو خواستم و تن و روحمو باهات شریک شدم.
نفسم رو عمدا روی گونه اش رها کردم و ادامه دادم:
_تو شکارچی قدرتمندی بودی،همونی بودی که می خواستم. من نه از ترس و نه از حرص،بلکه با عشق و میل به دامت افتادم و اگه کاری کردم دنیای من با حامی بوی امنیت بگیره،دنیای حامی ام فقط آرامش باشه و رنگ و بوی آرامش داشته باشه.
من حتی عطر تنم برای همه آدما ممنوعه چون فقط حامیه که حق لمس منو داره،پس همه شاهنشاهی،همه قدرت باید برای من شکسته بشه. چون من زن حامی ام و به جز خود حامی،هیچیو نمیخوام.
فکش سفت شد و من تیر آخر رو زدم:
_حامی بیرون شاهنشینه،جگواره ولی برای آرامشش،هر قانونی که خودش نوشته رو خودش هم خط می زنه. چون آرامش حامی،جنون و آرامششه و اون شاه قدرتمندیه که ملکشو از همه چیز و همه کس حفظ می کنه.
با دقت و مالکیت نگاهم کرد و غرید:
_تو می دونی من بخاطر شما حتی خودمم آتیش می زنم؛چی از من می خوای لعنتی؟
نگاهش کردم و اعتراف کردم:
_منو بی خبر نذار از خودت،شاهنشاهیتو حفظ کن،اما منو زنت ببین و ببین که نیاز دارم ازت باخبر باشم وگرنه دیوونه میشم.
_این دیوونگی باعث شد از من فرار کنی و منو تو حس لعنتی نداشتنت شکنجه کنی؟
آخ که خدایا حرف هاش از هزار تا دوست دارم شیرین تر بود.
لبخند زدم و کمی نزدیک تر شدم:
_این دیوونگی بود که باعث شد آتیش بگیرم و تورو به اینجا بکشم تا یا توی اتیش خواستن هم بسوزیم یا ی...
ادامه حرفم رو هیچ وقت نتونستم کامل کنم چون پشت گردنم رو گرفت و با حرص منو جلو کشید و مقابل لب هام گفت:
_تمومش کن،ما فقط برای خواستن میمیریم و دیگه هیچ یا و اما و اگر کوفتی ای نداره.
به چشماش خیره شدم و لب زدم: _تو بگو ازم چی میخوای؟
نفس عمیقی کشید و ادامه دادم:
_تو می دونی من ازت چی میخوام،تو چی میخوای تا اجازه بدم این آتیش رو به تنم بندازی؟
بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
_هر ذره تو،هرچیزی که مربوط به تو باشه و هر چیزی که نشونی از تو داشته باشه رو میخوام.
_من چ...
آتش آتش
و جهنمی سوزان
بوسیدن که نه،لب هام رو بلعید. بی طاقت بوسید. ذره ذره وجودم رو چشید و برای فرمانروایی در دهنم،غرید و من لبخندی زدم و بوسیدمش.
وقتی همراهیم رو حس کرد،افسار پاره کرده و خیلی زود؛مایوم رو درون تنم تکه پاره کرد.
جرقه هایی که از نیاز درون تنم زده می شد همه شهر وجودم رو آتیش زد و خیلی زود،با دست های بی قرارم عریان شد و من رو روی میز ماساژ قرار داد و روم خیمه زد و بعد...پرستید منو!
عطش و نیاز و اشتیاقمون باعث شد هر دو به معنی واقعی افسار پاره کرده و من بدون ذره ای نگرانی تموم ناله هامو مقابل گوشش فریاد بزنم.
نفس هام به خس خس افتاد و قوسی گرفتم و در حمله مرگبار درد و لذت خودم رو تسلیم کردم و به چشم های عصیانگرش که منو به مالکیت خودش می کشید نگاه کردم که با آز و جنون گفت:
_تو حتی خبر نداری چطوری روی روان من قدرتنمایی می کنی. تو همه چیز منو زیر سلطه گرفتی و لعنت بهت که فرق نمی کنه جلوم زانو
زده باشی یا تسلیم باشی یا زیر تنم باشی،تو لعنتی ملکه و مهره اصلی زندگی منی.
اشک هایی که به لذت و درد باخته بودم رو رها کردم و همونطور که قوس می گرفتم نفس نفس زنان با لبخند گفتم:
_من ملکه درگاه توام و تو انتخاب اول و آخرم برای دیوونگی و زنانگی منی.
نفس نکشیدم،چون نفسام رو گرفت و منو به اوج لذت و خوشبختی کشید.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 100)
حامی(جگوار)
فندک رو بی صدا کناری گذاشته و همونطور که پوکی عمیقی به سیگارم می زدم،روی صندلی نشستم و بعد تماما چشم شده و به اویی که بدن عریان و پرستیدنی اش لا به لا ملافه ها پیچیده بود و در خوابی آروم به سر می برد خیره شدم.
شاید بهترش این بود که بگم به قدری انرژیش رو با معاشقه گرفته بودم که بیهوش شده بود.
در آغوشم،خیس از عرق سر روی بازوم گذاشته و با چشم هایی که به خاطر لذت زیاد به اشک نشسته بود نگاهم کرده و بعد نفس نفس زنان به خواب رفته بود.
او به خواب رفته بود اما من نمی تونستم. احتیاج داشتم تمام این جنون و دوری این مدت رو با نگاه کردنش کمتر کنم.
آرامش بلا بود،بلایی که ناخواسته وارد زندگیم شده بود و همه چیز رو زیر و رو کرده بود.
قدرتمندانه قانون ها و خط قرمزهام رو شکسته بود و با دلبری و زنانگیش دست و پاهای منو هم بسته بود.
دین و مذهبم بود و من ثانیه ای رو بدون اون حتئ تصور هم نمی کردم.
دود سیگار رو به سمت مخالفش آزاد کردم و با دقت به تنش که بخاطر روشنایی چراغ خواب،در تاریکی و روشنایی قرار داشت نگاه کردم.
شکستنش در برنامه هام نبود،نمی خواستم کوچک ترینی آسیبی بهش بزنم اما حتئ اگه سعی می کردم تسلیمش کنم هم می دونستم نمی تونم.
رام و مطیع نمی شد و من هرکسی که مقابلم قد علم کرده بود رو در نطفه خفه کرده بودم.
این زن چه بلایی سرمم آورده بود که دست و پاهام به این شکل چهارقفله شده بود؟
محو پیچ و تاب تنش بودم که تکونی خورد و دستاش رو به سمت من دراز کرد. وجودم از این حرکتش به جوش و خروش افتاد و وقتی متوجه
شد در تخت نیستم،به آرومی چشمش رو باز کرد و صدا زد:-حامی؟
حرفم رو پس می گیرم،اون دست و پاهام رو چهارقفله نکرده بود...اون تمام وجودم رو به زنجیر کشیده بود.
اون مال من بود. تنها چیزی بود که از این سلطنت می خواستم و قبل از اینکه اجازه بدم تکونی بخوره و از تخت بلند شه گفتم:
-برگرد به پشت بخواب. -چی؟
بی اختیار کمرش رو بلند کرد اما بی صبر از روی صندلی بلند شدم و مقابل تخت قرار گرفتم و غریدم:
-بلندنشو،فقط برگرد و به شکم بخواب.
مردد نگاهم کرد که با قاطعیت گفتم:
-فقط امتحانم کن،مطمئن باش تا یک هفته به همین تخت می بندمت.

کرد و غرغر کرد: -زورگو.
و به آرومی چرخید و روی شکم دراز کشید.
نفسی کشیدم و به آرومی زانو روی تخت گذاشتم و ملافه رو از روی کمرش کنار کشیدم و به تن وسوسه انگیزش خیره شدم.
نفس هاش بلند و کشدار شده بود و می دونستم داره دیوونه میشه تا بفهمه می خوام چی کار کنم...
.
.
(آرامش)
انتظار و اشتیاق باعث کش اومدن نفس ها و خارش پوستم شده بود.
سرم روی بالشت بود و او در سمت مخالف نشسته بود و هیچ حدسی نداشتم که منظورش از این کارش چیه.
نگاه خیره اش رو روی پوست عریان کمرم حس می کردم و از اینکه نمی تونستم دستش رو بخونم،کلافه شده بودم.
وقتی سرانگشتش روی کمرم قرار گرفت،بی اختیار تنم لرزید و به لمسش واکنش نشون داد...لعنتی.
چند ثانیه اول متوجه منظورش نشدم اما وقتی به سختی حواسم رو جمع کردم و روی حرکت دستش تمرکز کردم،لبم رو گزیدم و منتظر باقی حروف شدم.
لعنتی،داشت روی کمرم با دستاش چیزی می نوشت...
در تمام مدت،بی صدا نفس کشیدم و تماما به حرکات دستش فکر می کردم. وقتی جمله اش رو به پایان رسوند،دستاش دقیقا وسط کمرم بود.
نفسی که از جمله اش بند اومده بود رو رها کردم و پرسیدم:-داری طلسمم می کنی؟
-ابدیت می کنم.
پاسخ بی مکثش باعث شد از روی بالشت سر بلند کرده و آروم به سمتش بچرخم.
ملافه رو لاقیدانه روی تنم کشیدم و به اویی که کوهستان چشماش به من دوخته شده بود نگاه کردم و گفتم:-یعنی چی؟
در تاریکی روشنایی اتاق،چهره اش سخت و سرد به نظر می رسید.
نگاهش به بدن عریانی که در لا به لای ملافه بود دوخته شد و شاهد آروم شدن چهره اش بودم.
با صدای خاصش گفت:
-دو سال قبل از مرگ مادرم بود که یه بار خیلی بد با دوچرخه ام تصادف کردم و شدید زخمی شدم. من با قانونای سفت و سخت بزرگ شده بودم و تو دنیای ما حتئ پسر بچه ها هم حق گریه کردن نداشتن.
زانوم ترکیده بود و دست راستمم شکسته بود اما بخاطر نگاه های دیگران گریه نکردم. درد داشتم اما یک قطره اشک نریختم. مادرم وقتی رسید بیمارستان و منو تو اون وضعیت دید،گریه کرد و من بازم گریه نکردم. گریه کردن برای مردها مایه ننگ بود. بیشتر از هرکس توی دنیا،اون منو می فهمید. فهمید درد دارم و چیزی نمیگم. از همه خواست برن بیرون،وقتی تنها شدیم فکر می کردم ازم بخواد گریه کنم اما می دونست من هیچ وقت اشک نمی ریزم.
دلم به حال حامی شش هفت ساله ای که حتئ حق گریه کردن هم نداشت به درد اومد.
با این مرد چی کار کرده بودن؟
تکونی به خودم دادم و به سختی روی تخت نشستم و به تاج تکیه زدم. نگاهش گشتی روی سرشونه های عریانم زد و ادامه داد:
-بهم گفت می دونه که گریه نمی کنم،اما می خواد دردم رو آروم کنه. می گفت مادرش بهش اینو یاد داده و این یه راز خانوادگیه. روی دست شکسته
ام،با سرانگشتاش نوشت که " این بدن،همیشه سالم و بدون درد می مونه "
بهم گفت مادرش بهش گفته،هر چیزی که برای عزیزت می خوای،روی تنش با دستات بنویس. این باعث میشه این حرفا توی گوشت و پوست و استخونش بشینه و تو همه زندگیش اونو حفظ کنه. مامانم به این باور داشت که این افسانه واقعیت داره و اینطوری از من مراقبت می کنه.
بی اختیار بود که اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض به او خیره شدم.
نگاهش همچنان به تنم بود و اظهار کرد:
-اون نوشته باعث شد،دردی که داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد کم و کمتر بشه و تو تموم مدتی که عمل کردم و بعدش،دیگه هیچ دردی حس نکنم. اون موقع ها فکر می کردم تاثیر دارو بود،اما وقتی اون فاجعه سر خونواده ام اومد و من تنها کسی بودم که زنده موند یا وقتی بیشتر از ده سال تا دم مرگ رفتم و برگشتم و از هزارتا حمله و بمب گذاری زنده بیرون اومدم،فهمیدم همه
اینا از اون طلسمیه که مادرم روی تنم نوشته.
خودم رو به سمتش کشیدم و دستای گرم و مردونه اش رو در دست گرفتم. کوهستان چشماش مالکانه روی صورتم چرخ می خورد که با خنده ای که سعی داشتم بغضم رو پوشش بده پرسیدم:
-روی تنم نوشتی "تو خدا و آرامش حامی ای" می خوای منو به بند بکشی؟
دستاش با حرص و خواستن روی کمرم نشست و بی هوا منو روی پاهاش نشوند.
دستام رو روی تن داغش نشوندم و به نرمی نگاهش کردم که با جمله اش،ترورم کرد:
-نوشتم تا ابدیت کنم. که تو زندگی های بعدیت،تو هر دنیایی که بودی،خدای تو بدونه،تو آرامش حامی ای و یه مردی کافر میشه اگه تورو نداشته باشه. این کفر باعث میشه این روانی زندگی رو برای همه سیاه کنه. نوشتم روی تنت تا،جسمت،دنیا و سرنوشت بفهمن که هیچ تقدیری،هیچ دردی هیچ چیز لعنتی ای حق نداره تو رو از من بگیره آرامش.
همه آدم ها اشتباه می کردند. زیباترین جمله دنیا "دوستت دارم" یا "عاشقتم" نیست.
باید فقط آرامش باشی تا بفهمی شنیدن این حرف ها چه لذتی داره و چطور زیباترین جمله دنیای من شده.
دستام پشت گردنش نشست و دست خودم نبود که چشمام مملو از اشک بود و لبام می لرزید:
-تا آخرین نفس و با همه وجودم فقط تورو می خوام حامی و این ابدیت رو توی قطره قطره خونم حفظ می کنم که هرچی که شد،یادم بمونه برای توام و سمتت برگردم.
و بی نفس لب هاش رو بوسیدم. غرش مردانه اش رو بوسیدم و خودم رو به خشونت شیرین لب هاش سپردم.
عهد کردم که هر چیزی بشه به سمتش برگردم اما نمی دونستم که...
.
.
(آرامش)
_چیزی شده؟
اخم های درهمش برای من عادی نبود. نگاه از مسیحی که کنار ماشین ها با تیم امنیت صحبت می کرد گرفت و به من بخشید:
_نه.
و این یعنی ختم ماجرا. می دونستم ادامه نمیده،من هم قصدی برای ادامه دادن نداشتم.
سری تکون دادم و گفتم:
_پناه شب پیش ما نبوده؛میخوام صبح بیدار شه مارو ببینه.
فکش سفت شد و با حالت عجیبی نگاهم کرد و گفت:_هستم آرامش،روزمو با شما شروع می کنم.
لبخندی زدم و گفتم:_پس تا من برم سراغ بانو،لطفا عروسک پناهم از ماشین بیار.
_باشه
وارد عمارت که شدم،بانو همونطور که دستی به پاهاش می کشید سمتم حرکت کرد.
با دیدن لبخند و چهره بشاشم،نفس عمیقی کشید و در آغوشم کشید و گفت:
_مادر خدارو شکر که حل شد. لعنتی قیافم تابلو بود. محکم در آغوشم گرفتمش و با خجالت گفتم: تنبیهش کردم و راحت شدم.
نخودی خندید و همونطور که بازوم رو نوازش می کرد با صدای آرومی گفت:
_مردا لازمه گاهی تنبیه بشن.
_اخ،گل گفتی...گل.
هر دو خندیدیم و وقتی از آغوشش جدا شدم گفتم: _اون جوجه خوابه هنوز؟
چهره پر چین و چروکش با یاداوری پناه باز شد و بشاش گفت:_قربونش برم صبح زود بیدار شد،صبحونش رو دادم داشت با عروسکش بازی می کرد دوباره خوابید.
با محبت گفتم:
_دیشب خیلی اذیت شدی؟
اخم کرد: _نه مادر.این بچه جز رحمت چه اذیتی داره؟
لبخندی زد و ادامه داد:
_دیشب باهم شام خوردیم،کارتون دیدیم. هوس کیک کرده بود براش کیک پختم و وسطای کارتون خوابش برد.
_پس برم بیدارش کنم.
با مهر گفت: _برو مادر.
بوسیدمش و با ذوق سمت اتاق کودکم حرکت کردم. در رو باز کرده و از دیدن اویی که مثل فرشته ها روی تختش خوابیده بود،وجودم غرق آرامش شد.
نزدیکش شدم و دستی به موهای نرمش کشیدم.
تکونی خورد اما چشم باز نکرد. وقتی در باز شد و حامی با عروسکش کنارم ایستاد،بلافاصله دخترکم چشم باز کرد.
ابتدا با اخم و گیجی به ما نگاه کرد و بعد لبخند شیرینی زد و از روی تخت بلند شد و گفت:
_بابایی خل خلیدی.
و بدون اینکه اهمیتی به ما بده،عروسک خرش رو از دست حامی گرفت و با اون مشغول شد. حامی با دقت به دخترکش خیره شد و من بوسه ای به سرش زدم.
می دونستم اتفاقی افتاده اما می دونستم باید بهش اعتماد کنم و هر وقت آماده بود حرف بزنه.
نگاهش به پناه بود اما وقتی صدای ویبره تلفنش بلند شد،چهره اش سخت شد و از تخت فاصله گرفت.
خودم رو با پناه سرگردم کردم اما زیر چشمی حواسم به او بود. اخمش وقتی به صفحه موبایلش نگاه کرد عمیق تر شد و شنیدم که گفت "لعنتی"
سر که بلند کردم،نگاهی به من و سپس به پناه کرد و مجدد به من نگاه کرد و آروم گفت:
_برمی گردم.
و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت...یک اتفاقی افتاده بود،مطمئن بودم....
.
.
حامی(جگوار)
_دارن اعلام قدرت می کنن. کاپوی اوت فیت پیمان رو دقیقا سه روز بعد از اینکه به قدرت رسید زیر پا گذاشت و جنساشو وارد وگاس کرد. اعضای حلقه بهش اخطار رو دادن اما واضح نادیده گرفته و اعلام کرده زیر سلطه هیچکس کار نمی کنه.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و با انگشتم روی میز ضرب گرفتم. مسیح به چهره بی تفاوتم نگاهی کرد که گفتم:_ادامه بده.
_چشم.
نفسی کشید و ادامه داد:
_ما هنوز خودمون اقدامی نکردیم،منتظر دستور شما بودیم ولی فکر کن...
_هیچ اقدامی،
با انگشت به تک تک اعضا اشاره کردم و اظهار کردم:
_تاکید می کنم هیچ اقدامی نمی کنید. نه اخطاری از جانب من می فرستید نه حرکتی می کنید.
سکوتی برقرار شد و کسرئ با احترام گفت:
_عذر میخوام،اما نمی خواید کاری بکنید؟
وقتی همه نگاه ها به سمتم چرخید،تکیه از صندلی برداشته و خودم رو جلو کشیدم و یک بار ختم قائله کردم:_وقتی عمدا قانونی که وضع کردم رو نادیده میگیره،یعنی فکر می کنه می تونه جلوم قدرتنمایی کنه. می تونم اجازه بدم رویا ببینه،اما نمی تونم اجازه بدم تو واقعیت اینو حس کنه. ری اکشن من یعنی من دارم تو زمین اون بازی می کنم،اما من فقط تو زمین خودم بازی می کنم
و طبق قانون خودم بازی می کنم برای همین...
مجدد به صندلی تکیه زدم و دستور دادم:
_وقتی از قانون سرپیچی کنه،منم عمدا زندگیشو نادیده میگیرم.
وقتی اعضا متوجه منظورم شدن،سری تکون دادن و بلافاصله از اتاق بیرون رفتن.
نگاه بی حسم رو از پنجره به ساختمون اصلی خودم دوختم که مسیح با لحنی که رنگی از خنده داشت گفت:
_تو این همه سالی که وارد این دنیا شدم،همیشه حس می کردم دیگه مشکل از این بزرگتر نمیشه؛اما باز یه چیزی پیش می اومد که از قبلی بزرگتر بود. وقتی فکر می کردم دیگه دردسر رو خفه کردیم و دیگه اتفاقی پیش نمیاد و همه چیز امن و امانه،یه مشکل دیگه از یه جای دیگه بلند شده.
خندید و ادامه داد: _انگار این دنیا به صلح و آرامش علاقه ای نداره.
می دونستم منظوری نداره،اما می دونستم به دلگرمی احتیاج داره. من در این دنیای کثیف به دنیا اومده بودم اما او خیلی دیر پا به این دنیا گذاشته بود.
به سمتش چرخیدم و با قاطعیت گفتم:
_هیچ حکومتی،نمی تونه ادعا کنه که همه جرم ها رو نابود کرده. فرق نمی کنه پلیس باشی،مافیا باشی؛پزشک باشی یا هرچیز دیگه ای باشی،همیشه بعد از تموم شدن یه سیاهی،همه سیاهی ها ریشه کن نشده. فقط اون سیاهی پاک شده،یه جای دیگه یکی دیگه بلند میشه. حتی پلیسش هم بعد هزار تا ماموریت سخت و نابود کردن یه باند گنده نمی تونه ادعا کنه ریشه اون جرم رو خشک کرده چون چند سال بعد دوباره یکی گنده تر در میاد.
_پس یعنی ما هیچ وقت قرار نیست توی دنیا رنگ آرامش ببینیم؟
لنگه ابرویی بالا انداختم:
_با همچین دیدگاهی زندگی می کردی؟که قراره به جایی برسیم که هیچکس جلومون قرار نگیره؟
سکوتش باعث شد سری به نشونه مخالفت تکون بدم و بگم:_قدرت این نیست که هیچ مشکلی نداشته باشی،قدرت اینه با وجود همه مشکلات،تو خودتو کامل بشناسی و بدونی هیچی نمی تونه تورو از چیزی که میخوای؛جدا کنه.
به خودم اشاره کردم و بی توجه به لبخندش گفتم:
_من این همه سال اینطوری حکومت کردم. نه روی قدرت کسی حساب باز کردم،نه روی اعتماد کسی.
من خودم و تواناییمو شناختم وفقط به خودم اعتماد کردم. می دونستم هیچ چیز،هیچکس نمی تونه منو از چیزی که میخوام دور کنه. حالا این وسط هرکسی بخواد جفتک بندازه،فقط باعث میشه قدمامو قوی تر بردارم و بیشتر مصمم بشم.
لبخندش کش اومد و گفت:
_قطعا من بزرگترین افتخار زندگیم اینه که کنار شما زندگی کردم.
_زبون نریز.
دستی به نشونه احترام روی چشمش گذاشت و بعد ناگهانی چیزی یادش افتاد و گفت:
_راستی دلارام گفت اگه مایل باشید فرداشب تشریف بیارید خونمون.
_خبریه؟ _نه فقط یه دورهمی ساده است.
و با احترام اضافه کرد: _البته اگه شما مایل باشید.
بعد از اتفاق اون شب و غیبت امروزم،مطمئن بودم فکرش درگیر شده و چیزی به لب نمیاره و منتظر منه.
نباید نگرانش می کردم،باید مطمئنش می کردم اتفاق خاصی نیافتاده.
اتفاقی که افتاده بود اما نباید او رو فعلا درگیر می کردم.
دهن باز کردم تا تایید بدم که تقه ای به در خورد و بعد از اجازه مسیح،کسری داخل شد و با نگرانی گفت:_فکر می کنم خانوم توی دردسر افتادن.
فقط کافی بود اسمش در میون باشه تا من دیوانه ترین دیوانه این شهر بشم.
.
.
(آرامش)
دست های خونیم رو مشت کردم و اظهار کردم:
-نه ولش کن ببینم اگه شما نباشید می خواد چه غلطی بکنه.
دکتر رفیعی نگاه مستاصلش از سر خونی او به منی که بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم ترددی کرد و نالید:-دخترم لعنت بفرست به دل سیاه شیطون،شما کوتاه بیا.
با احترام گفتم:-دکتر من جسارت نکردم اما این آقا ادعا داره اگه من زن نبودم و شماها نبودید یه بلایی سرم می اورد. می خوام ببینم دقیقا می خواد چی کار کنه.
مثل گاو وحشی سرجاش رم کرد و از روی صندلیش بلند شد و همونطور که به سمتم یورش می برد فریاد زد:-پدرتو در میارم زنی...
بهادر و امیرعلی،دست روی سرشونه هاش گذاشتن و با قدرت روی مبل پرتش کردن. دکتر رفیعی قدرشناسانه به تیم امنیت نگاهی کرد و خطاب به این عوضی گفت:-مودب باشید آقا.
گر گرفت و فریاد زد: -من مودب باشم؟من؟
هوچی گرانه به سر خونیش اشاره کرد و گفت:
-اینو نمی بینید؟پرسنل شما با اون کتاب کوفتیش زده تو سر من.
-کاردکس!
باگیجی گفت: -چی؟
اهمیتی به او ندادم و خطاب به دکتر رفیعی گفتم: -با کاردکس زدم.
دکتر لبش رو گزید و به زحمت سر تکون داد و مرد داد زد:
-باهر کوفتی که بود تو زد...
جمله او که نصفه موند هیچ،نفس من هم در سینه گیر کرد. دکتر رفیعی به محض اینکه در به سرعت باز شد و او در چهارچوب قرار گرفت،با عجله از روی صندلیش بلند شد و من به سختی دستای خونیم رو درون جیبم پنهان کردم و بلند شدم اما کوهستان چشم های او بلافاصله روی من قرار گرفت.
سعی کردم لبخند کمرنگی بزنم اما اخم غلیظش مانعم شد. خیره نگاهش کردم که قدمی به سمتم برداشت و پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟ آب دهانم رو به زحمت بلعیدم و گفتم:
-این آقا می خواد بخاطر اینکه سرشو زدم شکستم ازم شکایت کنه.
-چی؟
صداش گیج نبود،خشمگین بود و این اصلا نشونه خوبی نبود...اصلا....!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 101)
حامی(جگوار)
-من بالا سر یه مریض تصادفی بودم که این آقا اومد داد و بیداد کرد. هرچی بهش گفتم حالش
خوب نیست و این پسری که الان داری براش شاخ و شونه می کشی شرایط نرمالی ی نداره به گوشش نرفت. اول گف...
وقتی مرد سرشکسته حرفش رو قطع کرد و با فریاد گفت:-تو نبای... -چه غلطی کردی؟
یک گام به جلو برداشتم و مرد خودکار یک گام به عقب برداشت که غریدم:
-به کی گفتی "تو"؟چی تو خودت دیدی فک کردی می تونی اینطوری صداش کنی؟
بی اراده بود که یک گام نزدیکتر شدم و اولتیماتوم دادم:
-حتئ تو مسیری که نگاه می کنه حق نداری وجود داشته باشی،متوجه شدی؟
دست های گرمش که دور بازوم پیچید باعث شد نگاه از این عوضی بگیرم و به چشم های سیاهش بدوزم.
-ادامش؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-به دلارام گفتم به نگهبانی خبر بده که گر گرفت و به مریضی که حال خوبی نداشت حمله کرد. نمی دونم مشکل این دوتا آقا باهم چیه و کی مقصره ولی اون پسر مریض من بود و به عنوان پرستار وظیفم بود کمکش کنم. هرکاری کردم بیخیال نشد و وقتی دیدم داره به مریضم آسیب می زنه مجبور شدم خودم اقدام کنم و تو این وسط منم مجبور شدم با کاردکس بزنم تو سرش که خب...
لبخندش رو به زور پنهون کرد: -سرش شکست انگار.
-دستش که بهت نخورد؟
مرد با اعتراض گفت: -آقا من شاک...
-ببند دهنتو.
با سر اشاره ای به امیرعلی کردم و او این مگس لعنتی رو سرجاش نشوند. مجدد به سمتش چرخیدم و پرسیدم:-دستش که بهت نخورده،مگه نه؟
چشمای درشتش رو توی کاسه چرخوند و مشت محکمی به شکمم کوبیده شد و با قاطعیت گفت:
-می دونی که این واقعا غیرممکنه. من زیر نظر آدم درستی آموزش دیدم.
چشماش ستاره بارون شد و من برای این لعنتی برنامه ها داشتم.
قانونم رو زیر پا گذاشته بود و همسرم،زن شاهنشین درگیر یک پرونده مسخره شده بود.
با چشمام تهدیدش کردم و نگاه از او گرفتم و به قربانی بخشیدم. دکتر رفیعی در سکوت نظاره گر بود که خطاب به او اما خیره به این عوضی گفتم:
-اگه دستش به زنم می خورد،خودم تسویه حساب می کردم؛اما بی ارزش تر این حرفاست که بخوام وقتمو بابتش تلف کنم وقتی که زنم تکلیفشو مشخص کرده،تکلیفش مشخصه. زنگ بزن پلیس،فیلمای مداربسته رو هم همراهش تحویل بده و تا به غلط کردن نیافتاد و یاد نگرفت حق نداره برای
یه زن شاخ و شونه بکشه،از شکایتت کوتاه نمیای.
شکست درون چشماش باعث نشد ذره ای از حرصم کاسته بشه. قبل از اینکه اجازه بدم به التماس کردن بیافته،به اویی که با لبخند خاصی نگاهم می کرد چشم دوختم و دستور دادم:
-شمام الان راه می افتی میای.
چشماش سرکشانه به من دوخته شد و بعد از سه ثانیه گفت:-باشه.
لعنتی،همسر من،آرامش من سر یک مرد رو شکسته بود و حتئ ذره ای ابراز پشیمونی نداشت!
.
.
(آرامش)
-میشه بگی چرا انقدر بهم ریختی؟
سعی داشتم جدی باشم اما نمی تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
همین جری ترش کرد و کتش رو با حرص از تنش خارج کرد و روی تخت پرت کرد و به سمتم چرخید و با صدایی که مشخص بود سعی در کنترلش داره پرسید:-نمی دونی؟واقعا باور کنم؟
تکیه از دیوار برداشتم و لبخندم رو فرو خوردم و با آرامش گفتم:-حامی،اگه نمی شناختمت فکر می کردم بخاطر اینکه زنت با یه مرد دعواش شده و به حق زدتش ناراحتی،اما بهتر از هرکس تورو می شناسم و می دونم از این اخلاقا نداری. ازت ممنونم که مثل همیشه طرف منو گرفتی ولی الان واقعا درک نمی
کنم چرا انقدر بهم ریختی.
گامی به سمت اویی که کوهستان وجودش دقیقا من رو نشونه رفته بود برداشتم و پرسیدم:
-میشه بهم توضیح بدی چی شده تا باهم حلش کنیم؟
وقتی متوجه شد قصد جنگ ندارم،کمی عقب کشید.
با محبت نگاهش کردم که دستی به موهای عصیانگرش کشید و غرید:
-من تو اون جهنم برات محافظ گذاشتم تا ازت مراقبت کنن. بهت گفتم مخالفتی ندارم کار کنی چون مطمئن بودم به قدر کافی ازت مراقبت میشه. به دو نفر سپردم سایه ات باشن و هواتو داشته باشن و بهت سپردم آسیب نبین و با این همه اتفاق لعنتی...
نفس عمیقی کشید و انگار با یاداوریش خشمگین تر شد که با صدای دورگه ای گفت:
-زن من،باز باید خودشو بندازه توی خطر و اصلا هم متوجه نمیشه که ممکن بود بلایی سرش بیاد. اصلا متوجه نیست که تنها کاری که باید انجام بده اینه که آسیب نبینه و منو دیوونه نکنه و اجازه بده ازش مراقبت کنن و آدم های دیگه به جاش دعوا کنن.
دلم می خواست فریاد بزنم و اعتراض کنم که "من آدمم و از پس خودم برمیام" اما وقتی این زندگی و او رو آگاهانه انتخاب کردم،می دونستم زندگی آرومی در پیش ندارم.
وسواس حامی نسبت به امنیتم شوخی نبود. بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودیم،می دونستم
حاضره آتیش رو به جون بخره و اجازه نده من و دخترش حتئ زخمی بشیم.
دلم می خواست دعوا کنم و سرش غر بزنم و شاکی بشم که داره سخت می گیره اما من نه احمق بودم و نه حاظر بودم احمق باشم.
تنها وسواس و خط قرمزش،امنیت من و دخترمون بود.
او بخاطر من همه قانون هاش رو زیر پا می گذاشت و نمی تونستم انقدر احمق باشم که بخاطر یه موضوع،به زندگی ای که عاشقانه دوستش داشتم گند بزنم.
او استقلالم رو محترم می شمرد و اجازه می داد هر طور که می خوام زندگی کنم و نباید انقدر دیوونه باشم که برای همچین چیزی جنجال به پا کنم.
اگه در مافیا نبودیم و زندگی ساده ای داشتیم،قطعا الان فریاد می زدم اما الان که زندگیم در وسط مافیا بود و من عاشق زندگیم بودم،نباید انقدر بی چشم و رو می شدم.
این رفتارش خودخواهی نبود،اون فقط بیشتر از هر چیز به ما اهمیت می داد. یادم هست شب هایی که نمی خوابید و منو با دقت نگاه می کرد.
با یاداوری زندگیم،نفس عمیقی کشیدم و پرچم سفید رو بالا گرفتم و با متانت گفتم:
_باشه،حق با توئه. من هیچ قصدی برای اذیت کردنت نداشتم و ندارم و فقط یه واکنش غریزی بود اما قول میدم از این به بعد بیشتر حواسم به
رفتارم باشه و امنیت خودمو در اولویت بذارم و دیگه دیوونت نکنم.
خلع سلاح شد...
آتش و خشمش در لحظه فروکش کرد و نفس های کشدارش آروم گرفت.
این تاثیر وحشتناکی بود که من روی این مرد داشتم.
عشقمون سمی بود؟
بذار سمی بمونه وقتی من این مرد رو انقدر دوست داشتم و او همه جوره منو محترم می شمرد.
حامی قطعا قرار نبود صد در صد خوب باشه،یک سری اخلاق های ناراحت کننده داشت و من خوب یا بدش رو قبول داشتم و هیچ وقت دنبال تغییرش نبودم.
من با همه خوب و بدش دوست داشتم و می دونستم این یعنی عاشقی!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. من خلع سلاحش کردم اما اون انگار آروم نشده بود.
خط قرمز و قانونش رو شکسته بودم و می دونستم به همین سادگی ازش رد نمیشه. حال که من دلیلی برای جنگ بهش نداده بودم،انگار از خودش بیشتر شاکی شد که "لعنتی" ای گفت و با قدم های بلندی از اتاق بیرون زد.
خب،جناب شاهنشین من قصد ندارم اجازه بدم از دست من یک نفس راحت بکشی.
.
.
حامی(جگوار)
گوشی رو توی دستم جابجا کردم و یک پله پایین رفتم و گفتم:-و؟
بی مکث گفت:
-هر وقت شما بخواید می تونیم جلسه رو ترتیب بدیم. با این شرایطی که دارن مجبورن معامله کنن.
خب،خبر خوبی بود.
سر تکون دادم و متفکر از پله های باشگاه پایین رفتم و دستور دادم:
-منتظر خبرم باشید.
-چشم.
بی حرف اضافه تماس رو قطع کردم و با فکری درهم وارد باشگاه شدم. نیاز داشتم کمی فکرم رو درگیر کنم. هنوز که هنوز بود اتفاقات چند ساعت پیش و بی فکری آرامش لعنتی روانم رو بهم می ریخت.
نمی تونستم نزدیکش بشم،نمی تونستم بهش آسیب برسونم اما تشویش درونم هم آروم نمی شد.
نفس عمیقی کشیده و به سمت رینگی که وسط سالن بود قدم برداشتم که صدای لعنتی و خاصش از پشت سرم بلند شد:
-خدایا چقدر گرمه. وای پختم من.
روی پنجه پا چرخیدم و به اویی که با سرعت زیادی روی تردمیل می دوید رو به رو شدم.
از آینه مقابلش به منی که با اخم های درهمی نگاهش می کردم چشم دوخت و با لبخند گفت:
-اع وا،کی اومدی؟
و هنوز حضور ناگهانیش رو درک نکرده بودم که همونطور که نفس نفس می زد،دستاش روی لبه بلوز آستین کوتاهش نشست و با یک حرکت از تنش خارج کرد.
چشمام رو با کلافگی بستم و سعی کردم تصویر لباس زیر بنفشش رو که بدنش رو قاب گرفته بود از تنم بیرون کنم.
عصبی بودم،حال کاملا از این وضعیت شاکی بودم. آرامش من رو دیوانه و آروم می کرد.
بی اهمیت به دست های مشت شده من با شیطنت گفت:-لامصب این ست بنفشه خیلی بهم میادا.
خودمم نمی دونستم از چی این اندازه شاکی ام. به منی که با چهره عصبی ای نگاهش می کردم از آینه چشم دوخت و با خوشی گفت:-مگه نه؟
پاسخش رو ندادم و فقط با تموم حرصم از باشگاه خارج شدم. از این وضعیت متنفر بودم و باید فکری به حالش می کردم.
_نرو. نگرانم بود؟
بی اختیار یک قدم نزدیکش شدم: -چرا؟
بدون مکث گفت:-چون نمیخوام آسیب ببینی.
-نگرانمی؟
سه ثانیه بی حرف نگاهم کرد و پاسخ داد: -آره.
-چرا؟
نفس عمیقی کشید و در کمال تعجب گفت:
-کوین بهم گفته من وقتی کنارت باشم،هیچکس و هیچ چیز نمی تونه خطری برام داشته باشه. بهم گفت اگه کسی دستش بهم بخوره تو تهدیدی برای همه به حساب میای.
شاید لازم بود کوین را به گلوله ببندم که اینطور مرا تحت فشار قرار می داد.
با دقت نگاهش کردم و گفتم: -و؟
یک گام نزدیک شد و حال نفس به نفسم ایستاده بود. با جسارتی که مرا تبدیل به هیولا می کرد نگاهم کرد و بُرنده گفت:
-میگم نرو تو این رینگ،اما حالا که قبول نمی کنی مطمئن باش اگه آسیب ببینی؛هرجوری شده خودمو به اون رینگ لعنتی می رسونم و اونوقت تو باید هرکسی که تو این مسیر دستش به امانتیت خورده رو بکشی. نگرانم قدرتت رو از دست بدی.
.
.
با نیش شلی از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو محکم توی دستم گرفتم و به کیانی که با احترام مقابلم ایستاده بود لبخندی زدم و گفتم:
-حامی امروز خودش رانندگی می کنه،می تونید برید.
محافظ باوفاش مردد بود اما سر تکون داد و عقب نشینی کرد. لبخندم گسترش یافت و به محض اینکه به سمت عمارت قدم زدم،با اویی که یک دست داخل جیب شلوارش بالای پله ها ایستاده بود و منو با دقت نگاه می کرد رو به رو شدم.
لبخندم رو جمع و جور کردم و خیلی آروم از پله ها بالا رفتم. وسط های پله بهم رسیدیم و سوییچ رو سمتش گرفتم و خیلی جدی گفتم:
-فکر کنم بهتره خودت رانندگی کنی.
چشم تنگ کرد و با لحن کلافه ای گفت: -چی؟
سرفه الکی ای کردم و بی تفاوت گفتم:
-بخاطر خودت میگم،مطمئنم دلت نمی خواد کسی اونو ببینه. پس...
گردن کج کردم و به چشم های خوش رنگش چشم دوختم و با شیطنت گفتم:
-من اگه جای تو بودم خودم رانندگی می کردم و نمی ذاشتم کسی پشت فرمون بشینه.
-چی کار کردی؟
شونه بالا انداختم و لبامو غنچه کردم: -هیچی،فقط یه توصیه بود بابا.
لبخندم پهن شد و با نمایش دستی به سرشونش
کشیدم:
-خداقوت همسر سختکوشم،برو دنبال کسب و کارت منم برم. من ظهر زودتر میرم پیش دلی و نیازی نیست بیای دنبال ما عزیزم.
و سوئیچ رو کف دستش گذاشتم و با چشمک از مقابلش کنار رفتم و وارد عمارت شدم.
یک هیچ به نفع من... حامی
سوئیچ رو محکم تو دستم گرفتم و از پله ها پایین رفتم.
آرامش الکی این حرفا رو نمی زد و تا وقتی مطمئن نمی شدم نمی تونستم اجازه بدم کسی سوار ماشین بشه.
محافظ ها به محض دیدنم به نشونه احترام خم شدن،سری تکون دادم و مردد سوئیچ رو داخل قفل انداختم و درو باز کردم.
با دقت به صندلی های جلو نگاه کردم،خبری نبود...منظورش چی بود پس؟
نمی تونستم جلوی محافظین کاری کنم،نفس عمیقی کشیدم و دستور دادم:
-پشت سرم باشید.
و پا داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم. چشمام رو بستم و به محض جاگیر شدنم،در رو بستم و دست دراز کردم تا فرمون رو بگیرم که...قفل کردم!
فکم سفت و تموم عضلاتم منقبض شد و محکم فرمون لعنتی رو تو مشتم گرفتم و فشردم و نفسم رو با شتاب رها کردم و به لباس زیر لعنتی بنفشش که دیشب توی باشگاه توی تنش دیده بودم و برای اینکه
پارش نکنم خودم رو به سختی کنترل کرده بودم و حالا روی فرمون لعنتی ماشین بسته شده بود؛ نگاه کردم.
این زن لعنتی چی از جون من می خواست که این شکلی منو سحر و جادو می کرد؟!
اگه کسی چشمش حتئ به گوشه این لباس کوفتی می افتاد،مطمئن نبودم بذارم چشمی روی تنش بمونه یا نه...اون از من یه روانی غیرقابل کنترل می ساخت.
با تنی منقبض به این شاهکاری که روی فرمون بسته شده بود نگاه می کردم که گوشیم داخل جیبم لرزید و ندیده می دونستم کار خودشه.
نفس سنگینم رو به سختی رها کردم و تلفنم رو از جیب کتم خارج کردم و پیام کوفتیش رو باز کردم:
"می تونستی اینو دیشب از تنم باز کنی،اما خدا سعادتش رو ازت گرفت. اما امروز بذارش توی جیبت،هر لحظه یادت بیار امشب چطوری زنت بی قرارته و اون لباس،یه تیکه دیگه داره که می تونی امشب اونو پاره کنی...البته،ما امشب مهمونی ایم و دندون سر جیگر می ذاری تا برگردیم. تیکه اولش دست تو،دومیش تن من؛شب خوبی قراره با این لباسا داشته باشیم شاهنشین"
مغزم فریاد می زد یه گور بابا به همه چیز بگم و برم عمارت این زن لعنتیو به تخت سنجاق کنم اما اون بازی رو شروع کرده بود و من می خواستم جوری که می خوام بازی کنم.
امشب مهمونی بودیم؟
خیله خب،اجازه نمی دادم حتئ بتونه یک ثانیه رنگ آرامش رو ببینه!
.
.
(آرامش)
-بابایی خلیده.
دلی محکم گونشو بوسید و من متاسف گفتم:
-یعنی دنیام براش بخرم باز میگه بابایی خریده،اینطوری که این داره پیش میره امکانش باشه میگه حامی منو زاییده.
با صدای بلندی خندید و پناه خری که من براش خریده بودم رو تو آغوشش جابجا کرد و مشکوک نگام کرد.
چشمام رو براش چپ کردم که به شیرین ترین شکل ممکن خندید و دلم ضعف رفت براش.
غرق دنیای شیرین دخترکم بودم که صدای بلند "ما اومدیم " مسیح،باعث شد لبخندی بزنم و پناهم رو در آغوش بگیرم و منتظر به ورودی نگاه کنم.
پناه بیخیال عروسکش شد و مشتاق به جلو خیره بود که خیلی زود،مسیح و حامی از خم سالن رد شدن و قدم به سالن اصلی گذاشتن.
به محض دیدنش،تموم اکسیژن اینجا برای من به صفر رسید و دل بی قرارم خودش رو به در و دیوار قفسه سینه ام کوبید.
با لبخند به اویی که چشماش بلافاصله روی من نشست نگاه دوختم و وقتی پناه دست و پا زد و صدا زد "بابایی" تکونی خورد و با گام های بلندی خودش را به ما رسوند.
دلارام با احترام و خجالت "سلام،خوش اومدید" ای گفت و او فقط زیر لب تشکری کرد و دخترکش رو که برای آغوشش بی قرار شده بود رو به آغوش کشید.
پناه بلافاصله سرش رو داخل گردنش پنهان کرد و می
تونستم حس کنم،پناه چطور امنیت و آرامش رو تو اون نقطه احساس می کنه.
دستای قدرتمندش دور تن کوچک دخترمون پیچیده شد و با حس خاصی به وجودش فشرد.
لبخندی زدم و زمزمه کردم: -خوش اومدی.
کوهستان نگاهش،مستقیم چشمام رو نشونه رفت و خیلی آروم،دست راستش رو داخل جیب شلوارش برد.
لعنتی....لباس زیرم دستش بود!
لبخندم کش اومد و دهن باز کردم تا چیزی بگم که او با لحن قاطعی گفت:
-اگه شام حاضره،اول غذا بخوریم.
متعجب نگاهش کردم که دلارام هول شده دستی به کت و شلوار آبی رنگش کشید و گفت:
-آره آره،حتما. بفرمایید.
به سختی نگاه مشکوکم رو ازش گرفتم و به مسیحی که با لبخند کنار همسرش ایستاده بود نگاه کردم و تازه یادم افتاد بهش سلام ندادم.
گامی به سمتش برداشتم و همونطور که دستمو به سمتش دراز می کردم گفتم:
-سلام،ببخشید اصلا حواسم نبود. خوبی؟
چشمک زد و دستم رو لحظه کوتاهی در دست گرفت و با احترام رها کرد و گفت:
-سلام سایلنت معروف،خوش اومدی. من خوبم،شما انگار بهتری.
خنده ام گرفت و با سر به حامی که بی اهمیت به ما به سمت میز شام حرکت می کرد،اشاره کردم.
کمی سمتم خم شد و با صدای خفه ای گفت: -باز با رییس ما چی کار کردی وزه خانوم؟
با مسخره بازی مقابل گوشش پچ پچ کردم: -دیوانه ام کرده،دیوانش کردم.
-بیاید شام!
هشدار درون صداش باعث شد مسیح بلافاصله به سمتش گام برداره و من فقط لبخند بزرگتری بزنم.
آخ حامی،اخ...می دونم که خیلی داری اذیت میشی!
دقیقا از لحظه ای که مثل همیشه صدر میز ننشست و برای اولین بار کنار من نشست و صندلی مخصوص غذای پناه رو صدر میز گذاشت،متوجه شدم یک چیزی درست نیست.
مسیح و دلارام هم گیج شدن اما وقتی او بی اهمیت و بدون اینکه به کسی توضیح بده،،کمی از برنج زعفرونی برای خودش کشید،به خودشون اومده و
مسیح دیس مرغ و دلارام دیس قرمه سبزی رو سمتش گرفت.
دیس قرمه سبزی رو از دلارام گرفت و خیلی معمولی گفت:-نمی خواد نگه داری،خودم می ریزم.
-چشم.
و از دیس مرغی که مسیح براش نگه داشته بود،ابتدا برای من و بعد برای خودش برداشت.
تشکری کردم و بشقاب غذایی پناه رو سمت خودم کشیدم و مرغ ها رو ریش ریش کرده و با کمی آب خورشت ترکیب کردم و قاشق طلایی کوچیکش رو داخل بشقابش قرار دادم و گفتم:
-بفرما پناه خانوم.
چشم های روشنش رو به بشقابش دوخت و با ذوق گفت:-کاشخ طلایی.
لبخندی روی لب های همگیمون نشست و مسیح بی طاقت خم شد سمتش و گونه اش رو بوسید و گفت:
-یعنی من قربون این شیرین زبونیت بشم.
با دقت به این صحنه نگاه کردم و همونطور که قاشقشم رو با برنج و قرمه سبزی ترکیب می کردم با لحن منظور داری گفتم:
-منم اگه یه مسیح یا دلی کوچولو بیاد حتما قر..
خشکم زد. به معنی واقعی خشکم زد.
عوضی متوجه شد شوکه شدم،با انگشتاش رونم رو گزید که تکونی خوردم و به مسیح و دلی که مقابلم نشسته و منتظر نگاهم می کردن چشم دوختم و به سختی گفتم:-قربونش می...میشم!
دلی خجول خندید و مسیح نیشش شل شد اما من نفسم رفت وقتی او خیلی ماهرانه با یک دست،دکمه شلوار جینم رو باز کرد و کف دستش رو به پوست برهنه شکمم کشید.
میز در سطح بالایی قرار داشت و هیچکس متوجه نبود که این عوضی چطور با دست راستش دکمه شلوارم رو باز کرده.
به قدری حرکتش ناگهانی بود که شق و رق نشسته بودم و حتی نمی تونستم تکون بخورم.
به سختی خودم رو جمع کردم و به سمتش چرخیدم که او بدون اینکه گوشه چشمی به من بندازه،خیلی معمولی با یک دست مشغول غذا خوردن بود.
عوضی...داشت چه بازی ای راه می انداخت؟ -ماماااااااانی؟ غرغر پناه باعث شد به سمتم نیم نگاهی بندازه و خیلی خونسرد بگه:
-بچه داره صدات می کنه.
هنوز دستش روی شکمم بود،چشمام رو تنگ کردم و گفتم:-بله،ببخشید.
به سمت پناه چرخیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم:-جانم ما...مان؟
وقتی دست لعنتیش به سمت پایین پیشروی کرد،نفسم گرفت و جرقه هایی از نیاز و هیجان درون تنم زده شد.
خدایا،چه کوفتی داشت اتفاق می افتاد؟ پناه نق زد:
-دوخ بلیز!
وقتی انگشتاش شکل های نامفهومی روی رونم کشید،چنان تنم مور مور شد که نتونستم درست فکر کنم. گیج به پناه نگاه کردم که خداروشکر قبل از من،مسیح لیوان دوغی بهش داد.
با نگاهم تشکر کردم و با دست راستم قاشق رو گرفتم و دست چپم رو خیلی آروم زیر میز بردم و سعی کردم دست لعنتیش رو از شلوارم بیرون بکشم که دلارام با گیجی گفت:
-آرام چرا چیزی نمی خوری؟نکنه خوشت نمیاد؟
محکم مچ دستش رو تو مشتم گرفتم و همونطور که سعی می کردم بیرون بکشمش با لبخند مسخره ای گفتم:
-نه بابا خیلی ام...عال..اووم،..چیزه...عال... عوضی عوضی....
حرکت ناگهانی انگشتاش روی تنم باعث شد به لرزه بیافتم و حتئ قدرت تکلمم رو از دست بدم.
به دلی که مشکوک نگاهم می کرد چشم دوختم و به زحمت گفتم:-الان می خورم.
و دست کوفتیش رو ول کردم و قاشق و چنگالم رو در دست گرفتم و قاشقی از برنج خالی به دهن کشیدم اما هنوز از گلوم پایین نرفته بود که گزش
دستش باعث شد برنج تو گلوم گیر کنه و من برای اینکه جیغ نزنم،محکم لبم رو فشار بدم.
در لبه اوج بودم و چشمام سیاهی می رفت که مسیح با نگرانی گفت:-آرامش خوبی؟
قاشق رو محکم تو مشتم گرفتم و او با حرکت دستاش بیچاره ترم کرد و نامردانه تر لمسم کرد و خودش خیلی جدی به سمتم چرخید و پرسید:
-خوبی؟
زیر نگاه چهار جفت چشم،با هزار بدبختی خودم رو کنترل کردم و همونطور که قاشق رو فشار می دادم،رو به او با نیشخند گفتم:
-خوب...م عزی...اوم...عزیزم. -ولی انگار رنگت پریده.
کثافت ملعون..خودش داشت نفسمو می گرفت و
خودش می گفت رنگم پریده؟
دژاوو بود؟؟؟
داشت همون بلایی که خودم سرش آوردم رو سرم می اورد؟
وقتی دلی نگران و درمونده گفت: -آرام حالت خوب نیست؟
دست های این عوضی بی رحمانه تر منو گزید و دلم می خواست سرم رو به صندلی بکوبم و فریاد بزنم. مجبور شدم لبخند بزنم و قاشق دیگه ای رو به دهن بکشم و بگم:-نه بابا خو..بم!
خدایا خودت نجاتم بده.
زن و شوهر هنوز مردد بودن و نمی دونستم چطور فریادم رو خفه کنم که او خیلی جدی دستور داد:
-خوب به نظر نمیای،چت شد یهو؟ کثافت....می کشتمش... من این عوضیو می کشتم.
لب باز کردم تا جیغ بزنم "لعنتی بس کن " اما او وقتی متوجه شد کسی حواسش بهش نیست،لب زد:
-برو اتاق.
چشم تنگ کردم و خواستم مخالفت کنم اما وقتی یهویی رون پام رو نیشگون گرفت،تکون سختی خوردم و با صدای بمی گفتم:
-ببخشید یه لحظه منو.
و او عمدا به سمتم خم شد و خیلی زود دستش رو از شلوارم بیرون کشید و من با سرعت از روی صندلی بلند شدم و همونطور که دستام رو داخل جیب شلوارم می ذاشتم،دوان دوان سمت سرویس حرکت کردم.
مردک عوضی،ببین چه بلایی سرم اورد اخه.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 102)
حامی(جگوار)
قاشقم رو داخل بشقاب پرت کرده و قبل از اینکه اجازه بدم دلارام بلند شه،محکم گفتم:
_حواستون به پناه باشه،من ببینم چه بلایی سرش اومده.
_چشم
_چشم
تنم از خواستن اون یاغی لعنتی درد می کرد؛دستی به سر دخترم کشیدم که مسیح نگران گفت:
_رئیس زنگ بزنم دکتر؟
همونطور که به سمت اتاق حرکت می کردم غریدم:
_نه بذار اول خودم ببینم چه کوفتی شده.
لحن عصبیم باعث شد دلارام نگران جلو بیاد اما من بی اهمیت به جفتشون سمت اتاق گام برداشتم و خیالم راحت بود که کسی پشت سرم نمیاد.
در رو به ضرب باز کردم و هنوز قدم از قدم
برنداشته بودم که صدای هول زده "دلی صب کن"اش رو شنیدم و گام هام رو محکمتر برداشتم و با اویی که سعی داشت زیپ شلوارش رو بالا بکشه رو به رو شدم.
به محض اینکه متوجه من شد؛چشماش گرد شد و ترس جاش رو به حرص داد و با عصیان گامی به سمتم برداشت و پچ پچ وار گفت:
_زده به سرت؟معلو...
افسار پاره کردم...
تنها چیزی که حس می کردم،عطر شیرینش تنش بود که داشت نفسمو قطع می کرد.
#پارت_هفتاد_چهار
با تموم قدرت سمتش یورش بردم و همونطور که لب های شیرینش رو به کام می کشیدم،کمرش رو به دیوار اتاق کوبیدم.
شوکه شد. جیغش رو با لبام خفه کردم و او محکم سرشونمو گرفت و منو سمت خودش کشید که بی
قرار شلوارش رو پایین کشیدم و لب هاش رو مزه مزه کردم....
درون دهنم آهی کشید و خندید اما وقتی بند لباس زیرشو کشیدم و پارش کردم، "اخ"ای گفت و مشتی به سینه ام کوبید و ازم فاصله گرفت و با ترس و خنده گفت:
_هعی،یواش. معلومه داری چی کار می کنی؟
لعنتی...
چشماش از شرارت برق می زد.
این زن منو به زنجیر می کشید. از من یک دیوانه تمام عیار می ساخت.
پای راستم رو بین پاهاش قرار دادم و با خشم پاسخ دادم:
_فک کردی من وقتی تورو بخوام،چیزی می تونه جلومو بگیره؟
نخودی خندید و گفت:
_به همه باید زور بگ...آی،بابا درد میگیره.
با خنده مشتی به سینه ام زد اما من عمدا بند لباس زیرشو روی پاش کشیدم و وقتی کامل از پاش خارج کردم،اونو داخل جیب راستم قرار دادم و سوتین لعنتیش رو که داخل جیب چپم قرار داده بودم بیرون کشیدم.
با دیدنش لبخند بزرگی زد و من بلوزش رو بالا کشیدم و جنون وار گفتم:
_تنها چیزی که آرومم می کرد این بود که می دونستم تیکه دومشو امشب تو تنت پاره می کنم.
_خب دیگ...
بی هوا لبش رو گرفتم و بوسیدمش. ناله ای کرد و دستاش خیلی زود کمربندم رو باز کرد...
وقتی تن ها به معاشقه افتادند،بوسه کم کم وحشیانه تر شد و با جنون کمرش رو گرفتم و او با بی قراری پاهاش رو دور کمرم پیچید و من به پرستش تنش ادامه دادم که ناله هاش کم کم از کنترل خارج شد.
وقتی احساس کردم در آستانه لذته و ممکنه هر لحظه جیغ بکشه،گردنش رو گرفتم و همونطور که به سرشونم نزدیکش می کردم دستور دادم:
_ببر اون صدای کوفتیتو.
غرغر کرد و محکم سرشونمو بین دندوناش گرفت و ناله کرد:_دارم برا...وای!
به اوج کشیده شد،گردنش رو گزیدم و او جیغ و نالش رو با گزیدن گردن و فشردن ناخون هاش به کمرم،پنهان کرد.
به آرامش که رسیدیم،تن خیس از عرقش رو به تنم فشرد و بی حال زمزمه کرد:
_تو کاری باهام می کنی که من از هر ممنوعه ای لذت میبرم.
کوچکترین اهمیتی برام نداشت که بیرون کسایی منتظرمونه. با دقت روی پاهای لرزونش قرار دادم و مابین خودم و دیوار قرارش دادم و با تحکمگفتم:
_هیچ ممنوعه ای برای تو وجود نداره،چون من تک تک قانونونا رو برای تو از راه برمیدارم.
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با دلبری گفت:
_مطمئن باش من تا ابد؛آرامش حامی می مونم و نمی ذارم کسی منو از تو بگیره.
نگرانی این مدتم رو با این جمله اش از بین برد.
.
.
(آرامش)
وقتی از اتاق خارج شدیم،به قدری طبیعی برخورد کرد که لحظه ای به شک افتادم. کمرم رو گرفت و منو روی صندلی نشوند. لعنتی جوری برخورد می کرد که انگار نیازی به توضیح نیست.
مسیح و دلارام بخاطر احترامی که قائل بودن چیزی نمی گفتن،اما هنوز نگران نگاهم می کردن.
پناه که قاشقش رو لیسید و گفت: -مامان شی شده؟
لبخندی زدم و خطاب به اون دو نفر گفتم: -ببخشید توروخدا. یکم معده ام بهم ریخته بود.
-بهتری الان؟
قاشق رو در دست گرفتم و با خنده مضحکی پاسخ دادم:-آره بابا.
و تند تند برنج رو به دهن کشیدم. جفتشون "خداروشکر" ای زمزمه کردن و مشغول شدن.
تو تموم مدت شام،متوجه نگاه مشکوک دلی بودم. نکنه چیزی فهمیده بود؟
سعی کردم لبخند بزنم و نادیدش بگیرم. شام که خورده شد،از پشت میز بلند شده و با عجله دیس برنج رو بلند کردم و سمت آشپزخونه بردم.
دیس رو روی کابینت قرار دادم اما به محض اینکه برگشتم،با دلی که با چشم های تنگ شده ای نگاهم می کرد،رو به رو شدم.
سرفه ای کردم و گفتم:
-چیه؟چرا اونطوری نگام می کنی؟
لعنت بهت حامی...آبرو برام نذاشتی.
نگاه فراریم رو به پشت سرش بخشیدم که قدمی نزدیک شد و مشکوک پرسید:
-خبریه؟ -چی؟
لبخند منظور داری زد: -گفتم خبریه؟
متوجه منظورش نشدم: -چه خبری؟منظورت چیه؟
نیشش شل شد و گفت: -چن وقته پریود نشدی؟
با خنده و گیجی گفتم: -چی می..
و تازه متوجه منظورش شدم و با بهت زده اعلام کردم:
-نه دیوانه،حامله نیستم.
کوتاه نیومد: -مطمئنی؟
متاسف نگاهش کردم و دهن کج کردم:
-آره،خدا شفات بده. بکش کنار ببینم.
تنه ای بهش زدم که "وحشی" ای زمزمه کرد و من با خنده سمت سالن حرکت کردم. لعنتی،فکر می کرد باردارم؟
در تمام مدت،داخل ماشین سکوت کردم و به حرف دلی فکر می کردم. نگاهم بی اختیار به حامی ای که دخترکش توقع نداشتم لبخند بزنه و با خوشحالی منو در آغوش بکشه،اما احتمال نمی دادم هم این شکلی اخماش درهم بشه.
بی اختیار اخمام درهم شد و پرسیدم: -چیه؟چرا اخم کردی؟
-حامله ای؟
شونه بالا انداختم: -مهمه؟
-جواب منو بده.
بی حوصله نگاهم کرد و دوباره پرسید: -حامله ای؟
-اگه باشم؟
وقتی فاصله رو یک نفس طی کرد و مقابلم ایستاد،بی اختیار دستام مشت شد که گفت:
-بدم میاد از این بازی،جوابمو بده.
گارد بیخودی که داشتمو کنار گذاشتم و به نشونه نفی سر تکون دادم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت:
-خوبه.
نباید ناراحت می شدم،اما دست خودم نبود.
با ناراحتی نگاهش کردم و پرسیدم:
-یعنی انقدر حامله بودنم اذیتت می کنه؟
نگاهم کرد،عمیق و به جای پاسخ،دست دراز کرد و دکمه های بلوزم رو باز کرد. نمی خواستم پسش بزنم،فقط دستام رو روی دستش قرار دادم و نالیدم:
-یکم صب کن.
-نمی تونم.
و قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن بهم بده،لباسام رو از تنم خارج کرد و وقتی با فقط با لباس زیرم مقابلش ایستادم،ناله مردونه ای کرد و یک دست زیر زانو و یک دست دور کمرم حلقه کرد و منو از زمین به سادگی بلند کرد.
آهی کشیدم و دستام رو دور گردنش گره زدم و با محبت نگاهش کردم. خودمم دقیقا نمی دونستم باید چی کار کنم،عصبی بودم و نبودم.
افکار منفی سعی داشت در مغزم جولان بده اما ترجیح می دادم فعلا از امنیت و آرامش آغوش و بدنش استفاده کنم....
وقتی با احتیاط روی تخت قرارم داد،لحظه ای
عقب کشید و با دقت به من نیمه عریان نگاهی کرد و بعد دستش رو روی شکمم کشید و جوری که انگار با خودش حرف می زنه،زمزمه کرد:
-من نتونستم وقتی برای پناه حامله بودی تورو داشته باشم.
با انگشت شستش اطراف نافم رو نوازش کرد و نفس های من رفته رفته،آروم و آروم تر می شد. نگاهش همچنان به تنم بود که با حرص گفت:
-هیچ وقت نفهمیدم توی اون دوران چطور بودی و چه شکلی شده بودی.
-حامی؟
بی قرار تکونی خوردم و نیم خیز شدم. با اخم نگاهم کرد که خودمو نزدیک کشیدم و دستام رو روی سینه برهنش قرار دادم و گفتم:
-من مجبور بودم خودمو پنهان کنم،اما تموم اون نه ماهو با فکر به تو طاقت آوردم و همیشه ام برای دخترمون از تو حرف می زدم.
لبخند زدم:
-اصلا برای همینه که پناه وقتی تورو دید انقدر خوشگل بهت واکنش نشون داد. اون از وقتی تو شکمم بود راجب بابای قدرتمندش خیلی چیزا شنیده بود.
گره اخماش باز نمی شد. هر لحظه کور تر می شد. احساس می کردم بار روانی زیادی رو تحمل می کنه. اما چرا؟
-نمی خوای چیزی بگی؟
نفس سختی کشید و تنش زیر لمسم منقبض شد:
-من همه حالتاتو دیدم،همه تورو برای خودم خواستم و این تنها قسمتی از تو بود که هیچ وقت ندیدم.
-این اذیتت می کنه؟
-آره.
سعی کردم ناراحتیم رو پنهان کنم. خودم رو جلوتر کشیدم و همونطور که گردنش رو نوازش می کردم پرسیدم:-آخه چرا؟
دستش مشت شد و غرید: -نمی دونم بتونم تحملش کنم یا نه.
گیج شدم: -چیو تحمل کنی؟
دست خودم نبود اما لحنم بی اختیار رنگ و بوی غصه گرفت:-دوباره پدر شدن انقدر برات سخته؟
و با پاسخ عصبیش،ترور شدم: -سعی نکن بیشتر از این گناهکارم کنی.
-چی؟
دستام از روی گردنش پایین افتاد که او با غیظ اظهار کرد:-دکترم پرونده بارداریتو دید،خودش گفت بارداری خطرناکی داشتی. گفت چقدر بدنت ضعیف شده بود و اذیت شدی،بهم گفت بارداری بعدیت ممکنه خیلی خطرناک باشه.
-تو پرونده منو به دکتر نشون دادی؟
غرید:-تو فکر می کنی وقتی میگم سر سلامتی و امنیتتت با کسی شوخی ندارم،بلوف می زنم؟فکر می کنی می تونستم ساده از کنار همچین چیزی رد بشم؟اصلا آروم می گرفتم وقتی مطمئن نمی شدم تو حساس ترین برهه زندگیت چیا کشیدی و در چه وضعی بودی؟
ما دیوانه بودیم؟ او جنون منو داشت؟ این اسمش پارانویا بود یا عشق؟
حیران نگاهش کردم که خودش رو عقب کشید و ادامه داد:-من برای پناه،آسمونو به زمین میارم. برای امنیت خانوادم از خودمم می گذرم آرامش؛با خونم امنیت دخترمو تضمین می کنم. تو این دنیایی که هر لحظه یه جهنمی بلند میشه،من سفت و سخت حکومت می کنم تا خانوادمو حفظ کنم و نذارم کسی فکر کنه می تونه به اونا نزدیک بشه. می دونی سر پناه با کسی شوخی ندارم و اون بچه تنها پناه زندگی لعنتیمه،اما همه اینا تا وقتیه که سر زندگی تو ریسک نکنم.
لشگر اشک رو پشت دروازه چشمام احساس می کردم که او قاطعانه گفت:
-من دوران پناه نبودم،اما اگه بودم و یک به نود و نه
احساس می کردم توی خطری،هر جوری بود تمومش می کردم. من دارم هر کاری می کنم تا فقط تورو حفظ کنم آرامش. هر وقت به چشمای
پناه نگاه می کنم یه احساس بدی پیدا می کنم چون نمی دونم اگه اون زمان بودم اجازه می دادم این بچه به دنیا بیاد یا نه. من هیچ کنترلی ندارم اگه فقط احساس کنم تو رو قراره از دست بدم.
احساس خفگی بهم دست داد و به سختی نفس کشیدم که کمرم رو گرفت و منو با خشونت شیرینی سمت خودش کشید و پیشونی بر پیشونیم قرار داد و گفت:
-من یک بار خانوادمو از دست دادم،حتئ بدون اینکه بتونم کاری بکنم از دست دادمشون. عذاب بیست ساله وقتی کمرنگ شد که تو وارد زندگیم شدی. قرار نبود این اتفاق بیافته،اما تو دین و مذهب منی آرامش. پدر شدن احساس خاصیه،من نمی تونم پناهو از دست بدم اما روزی هزار بار عذاب می کشم و فکر می کنم اگه کنارت بودم اجازه می دادم پناهی وجود داشته باشه یا نه،چون من اسمت که وسط باشه هیچ کنترلی روی خودم ندارم.
-حامی؟
تیغه بینیش رو روی بینیم قرار داد و با خشم گفت:
-مالکیته،جنونه،دیوانگیه،هرچیزی که اسمش هست رو تو باید بپذیری چون با عذاب وجدان کشتن بچه خودم زندگی می کنم اما حاضر نیستم یک لحظه روی زندگیت ریسک کنم.
لبم لرزید و احساس کردم دارم منفجر میشم که او قاطعانه گفت:
-پس من کنترلی ندارم و ممکنه توی بارداریت تصمیم وحشتناکی بگیرم.
قطره اشکم چکید و با عشق گونه اش رو بوسیدم و همونطور که لب هام روی صورتش بود زمزمه کردم:
-من سر پناه حالم خوب نبود چون تموم فکرم این بود بتونم از بچمون مراقبت کنم و بدون اینکه بلایی سرش بیاد ازش مراقبت کنم و بزرگش کنم. من حالم خوب نبود چون تو نبودی،چون نداشتمت و نبودنت داشت منو از درون نابود می کرد و حامی...
محکم گردنش رو فشردم و نالیدم:
-اگه پناه نبود،من نمی تونستم طاقت بیارم. اون بود که بهم قدرت می داد. الان قرار نیست اون اتفاق
بیافته،قرار نیست بلایی سرم بیاد وقتی من تورو کنارم دارم.
اشکام چکید و با بغض ادامه دادم:
-حامی کاش یه کلمه ای باشه بتونه احساسی که بهت دارمو توصیف کنه. برام اهمیتی نداره اگه کسی فکر کنه این جنونه،دیوانگیه اما من باتو آرامشم. من می خوام با تو زندگی کنم،می خوام کنار هم بچه هامونو بزرگ کنیم. خوشبخت باشیم،زندگی کنیم. من نمی خوام خودمو تو خطر بندازم،من هر چیزی که باعث بشه منو از تو بگیره رو نمی خوام اما من فقط می خوام کنار تو یه خانواده شاد بسازم.
وقتی بوسید لب های لرزونم رو و با مالکیت کمرم رو لمس و منو روی تخت پرت کرد،اشکام رو رها کردم و با تموم احساسم بوسیدمش.
ما اصلا یک عشق عادی نداشتیم. من و پناه واقعا همه چیز حامی بودیم و او با تمام وجودش از ما محافظت می کرد. او همه جوره سعی داشت از من،از آرامش زندگیش مراقبت کنه.
او این همه مدت با همچین عذاب بزرگی دست و پنجه نرم می کرد و من حتئ روحمم خبر نداشت.
حتی خبر نداشتم من چقدر به روح این مرد زخمی رخنه کردم.
او تحت هر شرایطی میخواست من رو حفظ کنه و از دست نده،حتی اگه مجبور می شد بچش رو از بین می برد.
حامی کاملا منو در حصار خودش کشیده بود.
اذیت نبودم،این مالکیت آزارم نمی داد. آزادم می کرد.
من کنارش تو قفس نبودم،من مالک دنیا بودم. احساسات عمیقش به من قلبم رو له کرده بود.
هیچ وقت نگفته بود و مطمئن بودم نمی گفت "دوست دارم" چون حامی در نقطه ای از عشق قرار داشت که تمام جملات عاشقانه برای توصیفش کافی نبود.
دیوانه وار لمسش کردم،بوسیدمش و وقتی او شکمم رو بوسید قلبم از هجوم احساسات مختلف لرزید.
قرار نبود شبیه کسی باشیم. همینکه کنار هم،خودمون بودیم؛یعنی ما خوشبخت بودیم...حالا این عشق هرجور که می خواست باشه. مهم این بود،ما کنار هم حامی و آرامش بودیم.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 103)
حامی(جگوار)
سرش رو بوسیدم و تن عریانش رو با ملافه پوشوندم و از روی تخت بلند شدم.
اگه کار نداشتم،حاضر نبودم لحظه ای از این تخت و تن خواستنی آرامش جدا بشم. نفسی گرفتم و به سختی دل از این تصویر وسوسه انگیز گرفتم و سمت سرویس حرکت کردم.
یک ربع بعد،وقتی از حموم خارج شدم او هنوز غرق خواب بود. نگاهم بی اختیار روی تنش کشیده می شد.
چشمم به تنش بود و به سختی لباسم رو تن زدم. تلفنم رو از روی میز برداشتم و کتم رو تن زدم که تقه ای به در خورد و بعد صدای "بابایی؟" پناهم باعث شد نگاهم رو از مادرش جدا کنم و سمت در اتاق حرکت کنم.
در رو که باز کردم،با چشم های خمار و موهای آشفته اش که اطرافش رها شده بود و عروسک خری که از گوشش گرفته و تموم هیکلش روی زمین کشیده می شد رو به رو شدم.
به محض دیدنم خودش رو لوس کرد و گفت:بَ گَل.
و دستاش رو سمتم دراز کرد. زانو زدم،دخترکم رو در آغوش کشیدم و او مثل همیشه سر روی گردنم گذاشت و بیخیال عروسکش شد و دستاش رو دور گردنم قفل کرد.
سرش رو بوسیدم و پرسیدم: -چرا انقدر زود بیدار شدی بابا؟
خمیازه ای کشید و پاسخ داد:
_دلم تَسک شده بود.
به سمت اتاقش قدم برداشتم و گفتم:
-تنگ شده بود،نه تَسک.
خواب آلود تکرار کرد: -تَسک شده بود.
وقتی وارد اتاقش شدم،چنان محکم به گردنم چسبید که مطمئن بودم اجازه نمیده داخل تختش قرار بدم.
روی صندلی نشستم و همونطور که در آغوشم داشتمش،کمرش رو نوازش کردم و خیلی زود وقتی او در آغوشم نفس می کشید به خواب رفت.
سرش رو از گردنم جدا کردم و با دقت به چهره خواب آلود و لب های باز شده اش نگاه کردم.
چنان عمیق به خواب رفته بود که احساس می کردم دارم خواب می بینم.
من هیولا چطور می تونستم لیاقت این همه زیبایی و آرامش رو داشته باشم؟
می تونستم از پناهم مراقبت کنم؟
.
.
(آرامش)
آخرین گزارشم رو داخل پرونده بیمار نوشتم و امضا کردم که صدای "سلام به بانوان سلامت"مسیح باعث شد از روی صندلی بلند شم و به اویی که با یک دسته گل پشت ریسپشن ایستاده بود،رو به رو بشم.
لبخندی زدم: -سلام جناب مشاور.
دستی که به سمتش گرفته بودم رو گرفت و با لحنی موذی گفت:
-در احوالات شما سایلنت بانو؟ -
اع،کی اومدی؟
صدای متعجب دلی حرفمون رو نصفه گذاشت و مسیح با عشق به سمت همسرش چرخید و دسته گل گل های رز رو سمتش گرفت و گفت:
-همین الان،گفتم بیام خستگیمو با دیدنت رفع کنم آنشرلی.
بلافاصله گونه های دلی به رنگ موهای سرخش در اومد و همونطور که گل رو می گرفت با خجالت گفت:-مرسی،زحمت کشیدی.
دست همسرش رو گرفت و شنیدم که به آرومی به دلارامش گفت:-جووونم که.
دلی با خجالتی که ازش بعید بود به اطراف اشاره کرد که سرفه ای کردم و گفتم:
-جمع کنید دل و قلوه هاتونو،الان مریضای سینگلمون با این صحنه زخمی میشن.
جفتشون خندیدن و راستش من دلم رفت برای عاشقانه هاشون.
.
.
-چرا انقدر تو فکری؟
لیوان خنک آب پرتغالم رو از دستش گرفتم و زمزمه کردم "ممنون" و هر دو بی حرف سمت انتهای بیمارستان قدم برداشتیم.
هوا کم کم گرم تر می شد و خیلی زود باید برای گرمای دلنشین تابستون حاضر می شدیم.
-نمی خوای حرف بزنی؟ نفسی کشیدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-دارم فکر می کنم،چرا انقدر تو فکرم و از کجا باید شروع کنم بهت بگم.
حضور ناگهانیش در بیمارستان باعث شده بود دلم بخواد مثل همیشه باهاش صحبت کنم و ازش مشورت بگیرم. و چقدر از دلی و درکش ممنون بودم که همیشه به دوستی بینمون احترام می ذاشت.
با محبت گفت: -از هرکجا که راحتتری.
-راستش،من هم گیجم هم می ترسم.
-چی شده؟
با سر به نیمکت خالی اشاره کردم: -بشینیم اونجا؟
لیوان آب طالبیش رو بالا گرفت: -بزن بریم.
و هر دو با قدم های بلندی سمت نیمکت حرکت کردیم و نشستیم. لیوانم رو وسطمون قرار دادم و به سمتش چرخیدم و با تردید گفتم:
-مسیح یه جاهایی درک حامی برام سخت میشه. یه جاهایی حتئ نمی دونم چه واکنشی نشون بدم. از دو سه شب پیش که بهم گفت چه عذاب وجدانی بابت پناه داره و ممکنه با بارداری مجددم کنترلشو از دست بده،یه حس گناهی تو وجودمه. یه تایمایی از اینکه این شکلی نسبت به امنیتم پارانویا داره خسته میشم،اذیت میشم. فکر می کنم الان اینطوریه،وقتی پناه بزرگتر بشه چقدر قراره بدتر بشه.
عمیق نگاهم می کرد که با استیصال گفتم:
-یه موقع هایی حس می کنم حسش به ما انگار جنونه،انگار ترسه. پارانویاس. مسیح،حامی عذاب وجدان داره که ممکنه به بچه خودش بخاطری من
صدمه بزنه،این به نظرت عادیه؟ -تو نترسیدی،تو فقط نمی تونی بفهمیش.
متفکر پرسیدم: -چی؟
لیوان شربتم رو به دستم داد و برادرانه گفت: -بخور اینو تا بهت بگم.
بی میل از دستش گرفتم و نگاهش کردم که با لبخند گرمی شروع کرد:
-بیا ما بگیم،تو دنیای روانشناسی یا دنیای دیگه هیچکس این عشق رییس رو تایید نکنه و بگه اصلا سمیه. یا چه بدونم،اشتباهه. اما تو چرا این وسط گیر دادی این عادیه یا غیر عادیه وقتی خودتم انقدر عاشقشی؟
جرئه ای نوشیدم و نالیدم: -یعنی چی؟
-ببین...
خودش رو جلو کشید و گفت:
-اول اینکه تو داری با آدمی زندگی می کنی که حتئ یه تولد نرمال هم نداشته. یعنی تو خانواده ای بزرگ شده که اساسی ترین احساساتش،مثل گریه و خنده زیاد ممنوع بوده. بعد یه فاجعه ای رو توی بچگی جلوی چشمش تجربه می کنه که حتئ یه مرد بزرگو از پا میندازه. بزرگم که شد پر بود از کینه و انتقام و فقط می کشت و می زد و می خورد تا بتونه دووم بیاره و یهو وقتی احساساتش رو خاک کرده بود،سر و کله تو پیدا شد.
بی اختیار لبخند زدم که چشمکی زد:
-اولاش که زیر بار نمی رفت،بعد دیگه نتونست ازت دست بکشه. تو از دیواری که اون ادم دوری خودش کشیده بود رد شدی و الان نه تنها زنشی که مادر بچشم هستی. اون جلوی چشمش،عزیزترین آدم های زندگیشو به وحشتناک ترین شکل ممکن از دست داده. تجربه تلخ از دست دادن رو داره،وقتی با تو اومد آرامش بگیره،نزدیک به دوسال تو رو هم از دست داد و طاقت آورد تو رو کنار یکی دیگه ببینه. با مردی که "از دست دادن" جزوی از زندگیشه و اتفاقات خارج از جریان عادی زندگی افتاده،تو حرف از عادی بودن می زنی؟
نفسی کشیدم و احساس کردم کم کم دارم خودمو پیدا می کنم که ادامه داد:
-به یه بچه شش ساله،یه جوجه رنگی میدی همه جونشو می ذاره تا ازش مراقبت کنه با اینکه خودش بچه است. یه پدر یا مادر با همه وجودش از بچش مراقبت می کنه. یه شوهر همه جوره حواسش به زنش هست،کلا این نشون میده ما چقدر برای عزیزامون می جنگیم و حواسمون هست. طرف پدر داره،مادر داره،خواهر و برادر و زن و بچه و رفیق داره و سعی داره هوای همشونو داشته باشه،چون اونا براش عزیزن. حالا رییس که همه عزیزاشو از دست داده و تو و پناه همه چیزی هستید که توی این دنیا براش باقی مونده،نباید همه جوره شما رو حفظ کنه؟نباید خارج از عادی بودن ن مراقبتون باشه چون شما تو دنیای بزرگ غیرعادی ای که اون داره توش حکومت می کنه تنها عزیزاش هستید؟
بی اختیار هم بغضم گرفت،هم لبخند زدم که چشمکی زد:
-دنبال عادی بودن نگرد. اون مرد هیچیش عادی نیست. تو مثل شیشه عمرشی،داره با همه جونش ازت مراقبت می کنه. اینکه عشقش شبیه کسی نیست،برای اینکه شبیه هیچکی نیست. اگه یکی
میگه جنونه،یکی میگه کلیشه است و مسخره است و سمیه،خب می تونه به مزخرفاتش ادامه بده چون هیچ وقت همچین مردی که زنش بیشتر از خودش براش اهمیت داره رو ندیده. الانم برو سر خونه زندگیتو و..
نیشش شل شد و به منی که اشک درون چشمم بود گفت:-اقدام کنید برای یه حامی کوچولو. منم اقدام می کنم تا از رییس جا نمونم. با دلی هماهنگ کنید.
تک خنده ای کردم: -بی حیا.
جرئه ای از آب طالبیش نوشید و با لحنی بامزه ای گفت:-دلم می خواد رییس رو دوران بارداریت ببینم. مطمئنم قراره دهن همه رو سرویس کنه.
قدرشناسانه نگاهش کردم و دستی به بازوش کشیدم و فقط زمزمه کردم:-ممنونم ازت،خیلی ممنونم.
دست روی دستم گذاشت و با مهری خالص گفت: -من همیشه هستم و بیا باهام حرف بزن.
فقط سر تکون دادم و اجازه دادم اشکام تخلیه بشن.
حالا نفس کشیدن راحت تر شده بود...چقدر از مسیح ممنون بودم و چقدر دلم برای حامی و پناهم تنگ شده بود.
.
.
(آرامش)
-خیلی دلم می خواد دوباره ببینمش.
با افسوس از شیشه به خیابون خیره شدم که دلی
گفت: -اصلا ازشون خبر نداری؟
آه کشیدم: -نه،هیچ خبری ازشون نیست.
-نگران نباش.
جمله مسیح باعث شد تکیه از صندلی عقب بگیرم و خودم رو جلو بکشم و به اویی که با خونسردی رانندگی می کرد چشم بدوزم. مشکوک گفتم:
-تو چیزی می دونی آره؟
دلی هم مثلی من مشکوک نگاهش کرد و کامل به سمت همسرش چرخید و گفت:
-تو خبر داری مگه نه؟
خندید: -نه بابا چه خبری.
چشمام رو چپ کردم و اظهار کردم:
-تو گفتی و من باور کردم. حتئ اون روزم که اون خبر پخش شد،حامی قیافش یه جوری بود که انگار یه چیزی می دونه ولی هر چی پرسیدم چیزی
نگفت و فقط گفت همیشه همه چیز اونی نیست که دیده میشه.
دلی متفکر گفت: -اون وکیله...
گیج به منی که مابینشون قرار گرفته بود چرخید و پرسید:-اسمش چی بود؟
با یاداوری خاطرات خاصی که باهم داشتیم،لبخند زدم:-نیاز مهرارا.
سر تکون داد:-آره،اون زن سایه شهر بود؟
به خاطرات گذشته سفر کردم و مردد گفتم:
-نه یادمه نیاز گفت که تازه رابطشون شروع شده،حلقه ای هم دستش نبود. اما جوری که نیازو نگاه می کرد و برای نجات جونش حاضر بود هرکاری کنه،مشخص می کرد خیلی دوسش داره.
-بعد از اون ماجرا دیگه ندیدیش؟
به سمت صندلی مسیح کج شدم و سرم رو به صندلیش تکیه زدم و نالیدم:
-نه،یه تایمی شنیدم که انگاری دارک وب دزدیدتش که به زور از زیر زبون حامی کشیدم و فهمیدم زنده است و سایه نجاتش داده. بعدشم که
اون خبر آتیش سوزی و مرگ اونا اومد و با حرف حامی حدس می زنم زنده باشن.
-رییس از کجا می دونه؟
قبل از من مسیح با تک خنده ای گفت: -بالاخره ماهم آدمای خودمونو داریم.
به سمت همسرش چرخید و چشمکی زد:
-یه تایمی اون کله خر دیوونه یه همکاری فراموش نشدنی با رییس داشت. اگه بخوان،دوباره می تونن همو پیدا کنن.
بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم:
-خدایا اون شبی که اونا از مهمونی گی ها برگشتنو یادم نمیره. هیچ وقت حامی نگفت چی شده اما با تموم وجودم دلم می خواد بدونم چی بهشون گذشته.
مسیح خندید و اعتراف کرد:
-شبی که رفتیم،من مطمئن بودم اینا یه بلایی سر هم میارن. یه قاتل خونسرد که انگار دنیا به هیچ جاشه با شاه مافیا که حواسش به همه چیز هست کنار هم افتاده بودن و هر لحظه ممکن بود یکی اون یکیو بکشه. نفهمیدم رفتن بالا چه اتفاقی افتاد،اما تا ثانیه آخر همو تهدید می کردن اگه کسی چیزی بشنوه،اون یکی میاد تو خواب می کشتش.
قهقه منو دلی که به هوا بلند شد،مسیح با حالت بامزه ای گفت:
-از فراموش نشدنی ترین همکاری ها بود. سایه شهر خیلی کارشو بلد بود،خیلی.
دلی با تحسین گفت:
-کارشو بلد بود که بیچاره کرده بود یه امتی رو و کسی نمی تونست دستگیرش کنه.
سر تکون دادم و زمزمه کردم:
-هنوز که هنوزه،وقتی یادم میاد اون متجاوز عوضیو گرفت و رسواش کرد دلم خنک میشه. از نظرم،دنیا به آدمایی مثل سایه شهر که تو سایه کثافت کاری های یه مشت عوضیو رو کنن و حق کسایی که قانون نتونست حقشون رو بده،نیاز داره.
هر دو تایید کردن و فکر کردم،خوب می شد یک بار دیگه این زوج خاصو باهم ببینم. دختر جسوری که برای عدالت به دل هر سیاهی ای میزد و مردی که یه شهرو بهم زده بود و مثل سایه از نیازش مراقبت می کرد.
امیدوار بودم،هر کجا که هستن فقط سالم و خوشبخت باشن.
.
.
حامی(جگوار)
با سر اشاره به در اشاره کردم و بدون حرف،هر پنج نفرشون بلند شدن و رفتن. به محض بسته شدن در،تماسش رو پاسخ دادم:-بگو.
با صدای نازش گفت:
-سلام جناب شاهنشین. خوبید شما؟مزاحم اوقات گرانقدرتون که نشدم؟
نفسی گرفتم و همونطور که به صدای نفس هاش گوش می دادم پاسخ دادم:
-سلام،مزه ریختنت تموم شد؟
با صدا خندید:
-حسرتش به دلم می مونه آخرسر که تو یکبار،فقط یکبار مثل یه جنتلمن جوابمو بدی.
-کاری برای رفع این مشکل از دستم بر نمیاد. حرصی گفت: -مچکرم،ممنونم که انقدر زحمت می کشید واقعا.
بی تفاوت گفتم: -خواهش می کنم.
و قفل کردم بین نفس پرصدایی که رها کرد و با غیظ گفت"عجب واقعا"
در سکوت به صدای نفسش گوش می دادم که هوفی کشید و گفت:
-اکی تا فضا بیشتر از این رمانتیک نشده و من بخاطر این همه اکلیل کشته نشده،یاداوری کنم تقویمت رو چک کن.
-چی؟
نگاه از پنجره و ساختمون مقابلم گرفتم که
با عصبانیت گفت: -خدایا،قرار نبود یادت بره. واقعا که.
و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده با لحن سردی گفت:-اکی هر کاری خواستی بکن. الانم باید برم تا دخترت آشپزخونه رو نذاشته رو سرش. خدافظ.
و تماس رو قطع کرد.
چه کوفتی شد الان؟
عصبی تکیه از صندلیم برداشتم و قبل از اینکه دوباره شمارش رو بگیرم،تقویمم رو از کشو بیرون کشیدم.
امروز چه روزی بود مگه؟
نه تولد پناه بود،نه تولد خودش...چه روز لعنتی ای بود که انقدر بهمش ریخت؟
تند و با حرص سررسید رو باز کردم و به دنبال هفت خرداد گشتم و سعی داشتم بفهمم منظورش چیه که با دیدن خط خوشش در وسط صفحه جا خوردم.
چشم تیز کرده و مشغول خوندن پیامش شدم:
"روز زیبا..روز لذت بردن از زندگی. روز چشیدن مزه زندگی. روزی به شیرینی دلچه شاهنشین. می دونم عصبی ای ولی به شیرینی همسرت فکر کن،من بیمارستانو پیچوندم،تونستی تا دو بیا که لذتی زندگی در انتظارته جناب.
همسر عزیزدلت،آرامشت"
تنم یکپارچه مملو از خواستن شد و فکر کردم،اگه وسط مهم ترین معامله زندگیمم بودم هر جوری شده خودم رو بهش می رسوندم.
این زن منو با زنانگی های بی همتاش،دیوانه کرده بود.
بی طاقت از روی صندلیم بلند شدم و شماره کیان رو گرفتم و همونطور که از اتاق بیرون می زدم دستور دادم:-آماده کن ماشینو.
هرچقدر که بیشتر می گذشت،بیشتر می فهمیدم این زن،خدای زندگی منه.
-بابایی.
عروسکش رو رها کرد و با جیغ و خوشحالی به سمتی منی که تازه وارد خونه شده بودم،دویید.
قدم هامم رو تند کردم و خیلی زود در آغوشم گرفتمش و گفتم:
-دختر من چطوره؟
دستاش رو محکم دور گردنم گره کرد و با دلبری گفت:-من خوبم، َخلَمم خوبه.
چشم های درشتش رو درست مثل مادر سرکشش توی کاسه چرخوند و ادامه داد:
-اومدی شیلینی بخولی؟
متوجه نگاه پرمهر بانو بودم. پناه رو در آغوشم جابجا کردم و به آرومی پرسیدم:
-شیرینی؟
سر تکون داد: -اوهوم،مامانی ُخفت.
آرامش لعنتی.
به سختی نفسی کشیدم و توضیح دادم:
-اولا، ُخفت نه پناه. گفت،هر روز داری یه جور کلمه ها رو میگی. دوما آره،اومدم شیرینی بخورم.
دست های توپولش رو بهم کوبید و کودکانه گفت: -هورا،کیک شخلاتی!
-شکلاتی. تکرار کرد:
-شخلاتی دیگه. بدتر از خودم بود.
سرش رو بوسیدم و به بانویی که منتظر ایستاده بود تحویلش دادم و گفتم:
-من برم مامانو پیدا کنم. -باشه.
و با قدم های بلندی سمت پله ها حرکت کردم. پله هارویکیدوتابالارفتمو باحرصونیازیکه توی تنم به جریان افتاده بود،سمت اتاقمون حرکت کردم و به سرعت درو باز کردم که ورود من،با خروج اویی که تن پوش سفید رنگی پوشیده بود، از حموم یکی شد.
به محض دیدنم،دستی به موهای خیسش کشید و با نیش شلی گفت:
-خدایا مرد مومن تو زندگی قبلی کدوم کشورو نجات دادی که یه همچین زن معطر و خوشمزه و شیرینی نصیبت شده؟هان؟
در رو با پشت پام بستم و همونطور که کتم رو از تنم خارج می کردم با تفکر گفتم:
-شیرین،هوم!
لبخندش بسیط شد و گفت: -ب کن لباسا رو عجله کن. ب کن ببینم.
و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده،مثل بچه ها با تن پوشش سمت تخت دوید و خودش رو روی تخت پرت کرد و جیغ خفه ای کشید:
-خب،اصلا باید در تاریخ ثبت کنن که رابطه بین کاری یه مزه دیگه داره.
و نیم خیز شد روی تخت و کمربند حوله اش را با شیطنت باز کرد و با لحن بامزه ای گفت:
-بجنب بجنب تا حال و هوای فسق و فجور از سرم نپریده.
نفهمیدم کی کت رو پرت کردم و کی خودم رو به تخت رسوندم،فقط زمانی به خودم اومدم که هر دو برهنه در هم گره خورده بودیم و دکمه های پیرهنم روی تخت افتاده بودن.
شیرینی وجودش رو با تموم وجودم مزه کردم و خودم رو در آرامش این زن غرق کردم. زنی که خدای زندگیم بود....!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 104)
حامی(جگوار)
آخرین بوسه رو به لب هاش کوبیدم و بالاخره کمرش رو رها کردم. دلربا خندید و همونطور که شالش رو روی سرش می کشید گفت:
-من دیگه واقعا رفتم.
چشمکی زد: -ممنونم،میان وعده عالی ای بود.
و با قر و فر از اتاقمون بیرون زد. کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بلند شدم و عازم سرویس شدم.
یک ربع بعد،لباس پوشیده از اتاقم بیرون زدم.
سرو صدای پناه رو از طبقه پایین می شنیدم که می گفت "شخلاتشو زیاد بلیییییییز"
غرغرش باعث شد قدمام رو تند کرده و قبل از اینکه آشپزخونه رو داغون کنه خودمو بهش برسونم.
قبل از اینکه بانو دوباره خام حرفش بشه،اخمی کنان اعلام حضور کردم:
-پناه،شکلات دیگه روش نمی ریزی.
خدمه به سمتم چرخیدن و با احترام "سلام آقا" ایی گفتن. سر تکون دادم که پناه لب هاش رو غنچه کرد و با ناراحتی گفت:
- ُش ُخلات خوش مزه است.
تکرار کردم: -شکلات پناه،شکلات.
دستای شکلاتیش رو تو هوا بلند کرد و با گیجی گفت:
- ُش ُخلات.
لبخندی روی لب های بانو و خدمه شکل گرفت که دستور دادم:
-حرفشو گوش نمیدید،قرار نیست بازم بهش شکلات بدید.
بی چون و چرا گفت: -چشم.
پناه روی صندلیش بی قرار تکون خورد و ناله کرد:
-کی شخلات و بانیل می خلی بوگورم؟
مستاصل نفسی رها کردم و دستم رو از جیب شلوارم در آوردم و گفتم:
-پناه،بانیل چیه؟وانیل. می خلی نیست،می خریه. بوگورمم درست نیست،بخورم.
و نفسی رها کردم و ادامه دادم:
-تو چرا هر روز یه کلمه از خودت در میاری آخه؟
هنگ کرد. مات و مبهوت نگاهم می کرد و سعی داشت بفهمه چی میگم. سری تکون دادم و بیخیال گفتم:
-کیک شکلاتیتو بخور،بعدش می برمت بیرون.
بلافاصله جیغی کشید و گفت: -هورا.
با لذت به دست و پا زدناش نگاه می کردم که صدای تلفنم بلند شد.
چشمم به پناه بود و تماس رو پاسخ دادم که مسیح گفت:-رییس،لازمه یه چیزیو بدونید.
چشمم به لب های شکلاتی پناه بود و پرسیدم:
-چی شده؟
یک لحظه مکث و بعد خبر لعنتی اش: -فکر کنم یه خائن داریم.
و این اصلا خبر خوبی نبود...اصلا!
.
.
(آرامش)
دو ماه به شکل عجیبی گذشت.
متوجه می شدم که انگار حامی با مشکلات زیادی دست و پا می زد. شب ها دیر وقت به خونه برمی
گشت،با دقت پناه رو نگاه می کرد و بعد به اتاق مشترکمون که برمی گشت،دستور می داد جلوی خودش لباسام رو در بیارم.
گهگاهی معاشقه هاش همراه با خشونت بود،گهگاهی فقط در آغوشم می گرفت و بدون هیچ رابطه ای به خواب می رفت.
سعی داشتم آرومش کنم،بهش احساس امنیت بدم اما می دونستم باید صبر کنم.
حامی هیچ علاقه ای به حرف زدن نداشت...ترجیح می داد بیشتر با زبان بدنش حرف بزنه.
و بالاخره یک شب،تصمیم گرفتم حریف مشکلات ذهنیش بشم...
درندگی،خصلتش بود.یاغی گری صفتش بود..
همیشه می درید،خشمش زبان زد بود اما وقتی که،عطر من،صدای من،و پای تن من که در میان بود،او همیشه رام می شد.
من،ارامش و جنون این مرد بودم.
بند لباسم مثل همیشه توسط دست هاش پاره شد. کمرم قوس گرفت،لبخندم رو فرو خوردم و به چشمان طوفانی اش خیره شدم.
نی نی نگاهش،مالکیت رو منعکس می کرد.
دست هاش،تنم رو لمس نمی کرد،می پرستید...چشم هاش نگاه نمی کرد،اتش می زد.
جنون چشماش به هلال روی پهلوم که نشست،شدت گرفت. مثل یک جگوار غرید،اخم کرد و نشانی که خدا روی تنم هک کرده بود رو بوسید...شدید،سخت و کشنده.
دستی به موهای سیاه براقش کشیدم و با لبخند زمزمه کردم:
-یه افسانه قدیمی هست که میگه..
تنم رو بو کشید و من پیچ و تابی خوردم و با خنده ادامه دادم:
-حواسمو پرت نکن. بذار همشو بگم. -بگو.
به اویی که با اخم و دقت نقطه به نقطه بدنم رو با نگاهش می بلعید نگاه کردم و با ارامش گفتم:
-افسانه میگه که اگه جای ماه گرفتگی روی هرجایی از بدنتون داشته باشی،شاید نشان زخمیه که توی زندگی قبلیتون بخاطرش ُمردید.
نفس هاش شدیدتر شد و طبق معمول بدترین واکنش رو نشون داد. صورتش رو در دستم گرفتم و با دلبری گفتم:
-فکرمیکنی،من توی زندگی قبلی چطور ُمر...
کمرم گرفته شد،محبوس اغوشش شدم و بعدچرخید و حالا من روی تنش قرار گرفتم. نفس در نفس چشم در چشم هم قرار گرفتیم و لب زد:
-این جای زخم،زخمیه که من روی تنت کاشتم. تو ماه خونین شده منی ارامش،مرگی باشه به دست منه. زندگی باشه به دست منه. هر نفست برای منه...
غرشی کرد و با خشم گفت:
-چون تو نیلوفر ابی منی،تو همون کسی هستی که خشم و جنونمو به بند خودت کشیدی. تو من کافر رو مسلمون خودت کردی.
لبخندی زدم و بعد،معاشقه شکنجه گرانه شروع شد....
.
.
(مسیح)
سکوت عمیقی حکم فرما بود و همه بی نفس به صدای نفس های بلند او که در راس میز نشسته بود و به لپ تاپ خیره بود،گوش می کردیم.
باید یه چیزی می گفتم اما بی اندازه عصبی بود...فکش سفت شده بود و کاملا به جلد جگوار بودنش برگشته بود.
می دونستم کسی جرئت نمی کنه حرفی بزنه و باید خودم چیزی می گفتم.
با بدبختی روی صندلی تکون خوردم و با سرفه گفتم:
-جگ...
-دقیقا داشتید چه غلطی می کردید؟
نه...عصبی نبود. او فقط یک نفس با ویران کردن فاصله داشت.
وقتی هیچکس تخم نکرد حتئ نفس بکشه،دستاش رو به میز کوبید و فریاد زد:
-دقیقا داشتید چه غلطی می کردید عکس بچه من لو رفته؟
و بلافاصله همگی فقط تونستیم زمزمه کنیم "معذرت می خوایم"
از روی صندلی بلند شد و سمت پنجره قدم زد و زمزمه کرد:
-معذرت می خوایم،که اینطور.
وقتی پای خانواده اش به میون می آمد،او کاملا از کنترل خارج می شد.
هر لحظه منتظر بودیم یکی رو با گلوله خلاص کنه که نفس عمیقی کشید و دستور داد:
-تا دو روز،فقط تا دو روز وقت دارید بفهمید چطوری عکس واقعی دخترم لو رفته.
و با گام های بلندی از اتاق بیرون زد. بی اختیار لبخندی روی لب هام شکل گرفت. جگوار،درخواست نمی کرد...دستور می داد.
اون هرچیزی که می خواست رو مطمئن بود بدست میاره...هر طوری که شده.
پناهش،هویتش لو رفته بود و مطمئن بودم خیلی زود به جواب میرسه.
.
.
(آرامش)
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و روی پنجه پا بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم. مثل همیشه دستش
رو دور کمرم گره زد و منو به خودش نزدیکتر کرد.
وقتی در آغوشم گرفتمش،احساس کردم تنش ریلکس شد. درست از وقتی از ماشین پیاده شد،از پنجره زیر نظر گرفته بودمش.
عمیقا در فکر بود و چهره اش سخت به نظر می رسید. خوب بود امشب بانو و خدمه به عمارت دیگه رفته بودند. به این جمع سه نفره خانوادگی نیاز داشتیم.
چند دقیقه ای بی حرف در آغوشش موندم و به نفس هاش که هر لحظه آروم و آرومتر می شد گوش سپردم.
با بی میلی دل از آغوشش کندم و به چهره جذاب مردونش نگاه دوختم و با دلبری گفتم:
-خیلی خوش اومدی شاهنشین.
-ماماااااااااااااانی؟
نخودی خندیدم و در آغوشش به عقب چرخیدم و خطاب به پناهی که در اتاقش در طبقه بالا بود پاسخ دادم:-جانم عزیزم؟
حامی کمرم رو به سینه اش تکیه داد و کنار گوشم گفت:-چرا این بچه هنوز بیداره؟
سرم رو روی سرشونش گذاشتم و با لذت گفتم:
-می خواد لباس جدیدی که امروز خریده رو نشونت بده. بچه خیلی ذوق داره.
و قبل از اینکه به حامی فرصت حرف زدن داده بشه،پناه دوباره فریاد زد:
-بابایی اومد؟برم؟
ضعف کردم برای لحن بامزش و پاسخ دادم: -آره بابا اومد،بیا.
-آخ جوون.
از آغوش حامی بیرون زدم و او با تعجب گفت:
-چه لباسیه که انقدر ذوق داره؟
به سمت آشپزخونه حرکت کردم و به شوخی گفتم: -قرتی خانوم می خواد لباسشو باباش تو تنش ببینه.
سر تکون داد: -برم دنبالش؟
ظرف سالاد رو روی میز گذاشتم:
-نه،می دونی که بدش میاد. از نرده ها می گیره میاد پایین.
-اگه بیافته چی؟
نگرانیش لبخندم رو عمیق کرد: -نترس،نمی افته. بلده چطور بیاد.
و برای اینکه فکرش رو منحرف کنم،به صندلی اشاره کردم:-بشین عزیزم.
مردد به راه پله نگاهی کرد و بعد از چند لحظه روی صندلی نشست. کمی استرس داشتم که اگه از لباس خوشش نیاد چی، اما سعی کردم خودم رو با چیدن میز سرگرم کنم.
-بیا بشین دیگه!
و این لحن یعنی عمیقا از دور بودنم کلافه بود.
دیس لازانیا رو روی میز گذاشته و سمت راستش نشستم. حدسم درست بود و بلافاصله به سمتم خم شد و کش موهام رو باز کرد و وقتی موهام اطرافم رها شد،خم شد و دم عمیقی از گردنم گرفت و چشماش رو بست.
خودم رو سمتش متمایل کردم و گردنم رو کج کردم تا دسترسی بهتری داشته باشه. صدای نفس های عمیقش،منو هم آروم می کرد.
مست نفس های گرمش بودم که صدای دخترکمون،حباب بینمون رو شکست:
-باباجونی،کشنگ شدم؟
.
.
حامی(جگوار)
صدای بچه گونش باعث شد به سختی دل از منبع آرامشم بگیرم و به تنها پناه زندگیم چشم بدوزم.
چشمام ابتدا روی صورتش و لبخندش زوم شد و بعد به لباس عروسکی سفید رنگش. درست مثل فرشته ها شده بود.
یک تل سفید با دو پر بلند روی موهاش قرار داده بود و یک چوب نگین کاری شده.
هنوز محو لباسش بودم که تازه متوجه شدم؛تم لباسش شبیه فرشته هاست.
چرا باید همچین لباسی می پوشید؟
-کشنگ نشدم؟
لحن گیجش باعث شد از فکر بیرون بیام و با اطمینان بگم:-تو قشنگ بودی،الان لباس فرشته ها رو پوشیدی تا بیشتر شبیه فرشته زندگی بابا باشی.
چشم های آرامش برقی زد و پناه با ذوقی کودکانه گفت:-باباجونم،یه خار جادویی بوخنم؟
خنده نخودی آرامش هم نتونست مانع کار همیشگیم باشه:-کار پناه،خار نه. بوخنم نه،بکنم.
-باشه خار. بوخنم؟
چرا باید تا این اندازه شبیه من می شد؟
متوجه لبخند آرامش بودم. سر تکون دادم که هورایی کشید و چوب جادوییش رو تکونی داد و با لحن بامزه ای گفت:-جی گینگ،جاگینگ و َبم َبلویی...
با اخم به سمت آرامش چرخیدم و پرسیدم: -چی میگه این بچه؟
از خنده ریسه رفت و به زحمت جواب داد: -داره مثلا ورد می خونه.
فقط یکم مونده بود فحش بهمون بده.
نفسم رو رها کردم و با دقت بهش چشم دوختم که یک قدم به جلو برداشت و بعد با جیغ گفت:
-جادو اومد.
من با خودم فکر کردم چقدر قوه تخیل این بچه قویه که دلبرانه چرخید و بعد...نفس رو تو سینه من حبس کرد.
همه تن چشم شدم و به متن روی پشت لباسش خیر هشدم...متنی که با فونت درشتی نوشته بود "من آبجی نی نی مون شدم بابایی،ممنونم ازت"
پناه که جیغ زد: -بابایی،اجی یا داداشی داره میاد.
تازه از هپروت خارج شدم و به سمت آرامشی که چشماش مملو از اشک بود چرخیدم. پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت:
-بابا شدی دوباره،بهترین بابای دنیا!
پناه بی وقفه جیغ می کشید و فریاد می زد "من
دارم آجی میشم"
چشم های تر و براق آرامش به من دوخته شده بود و متوجه بودم که ته نگاهش،انتظار و ترس و ناامیدی سوسو می زنه اما در این لحظه هیچکس به اندازه من شوکه نبود.
حقیقت امر این بود که من برای اولین بار در عمرم نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم. نمی دونستم درست ترین کار ممکن چیه.
باید خوشحال می بودم؟
سعی داشتم به احساس خوب پدر بودن فکر کنم اما یک چیزی ته ذهنم فریاد می زد "اگه آرامش رو از دست بدی چی؟"
"اگه نتونی از خانواده ات مراقبت کنی چی؟"
و این افکار اونقدر با صدای بلند در سرم اکو می شد که من رو برای اولین بار ناتوان کرده بود.
متوجه بودم چهره ام در سرد ترین و شاید خشن ترین حالت ممکن قرار داره،اما نمی تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
من قدرتمندانه حکومت می کردم،حکم می کردم و اجرا می کردم اما در این لحظه نمی دونستم چی بگم. هیچکس،هیچ چیز من رو متزلزل نمی کرد...
به جز این زن!
آرامش نقطه قوتم بود؛پاشنه آشیلمم بود!
این زن و هر چیزی که به او مربوط می شد قدرت اینو داشت که منو شکنجه کنه.
هنوز نتونسته بودم خودم رو پیدا کنم،اما باز هم چشم های خیس و صدای مملو از بغضش که زمزمه کرد:
-نمی خوای چیزی بگی حامی؟
باعث شد هر جوری شده خودم رو جمع و جور کنم.
دستام رو مشت کردم و تکونی به تارهای صوتیم دادم:
-چند وقته؟
توقع این سوال رو نداشت،شوکه و کمی دلخور شد اما با متانت جواب داد:-یک ماهشه.
چشمام رو بستم و سعی کردم کلمات رو توی سرم جمع و جور کنم که پناه با ذوق گفت:
-بابایی،ختاب اسه میخ...
(بابایی،کتاب قصه میخ..)
و برای اولین بار نتونستم براش وقت بذارم و همونطور که از روی صندلی بلند می شدم گفتم:
-امشب مامان برات قصه میگه پناه،من کار دارم.
متوجه شدم لب هاش رو با دلخوری برچید اما نتونستم با خودم کنار بیام. قطره اشکی که از گوشه چشم آرامش غلطید رو دیدم و دستام رو مشت کردم و با قدم های بلندتری سمت در عمارت حرکت کردم که او با صدای لرزونی گفت:
-نرو حامی،لطفا الان از پیشمون نرو.
از حرکت ایستادم و او با بغض آشکاری ادامه داد:
-اگه نمی خوای جواب بدی و کنارمون باشی ایرادی نداره،فقط خواهش می کنم نرو!
نباید به حرفش گوش می دادم،نباید تصمیمم رو عوض می کردم اما...پای آرامش وسط بود.
نتونستم مخالفت کنم،می دونستم کارم درست نیست اما نتونستم کنارش بزنم. فحشی نثار خودم کردم و به سمت راه پله راه کج کردم و به سمت باشگاه قدم تند کردم.
خودمم می دونستم افتضاح بار آوردم اما من در شرایط درستی نبودم...امروز فهمیده بودم هویت دخترم لو رفته و امشب فهمیده بودم دوباره دارم پدر میشم درحالی که همین الان دخترم در خطر بود!
.
.
(آرامش)
محافظ تخت پناه رو بالا کشیدم که پلکش لرزید و وقتی با کف دستم سینه اش رو نوازش کردم،دوباره به خواب رفت.
چراغ خواب عروسکیش رو روشن کردم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم.
به محض بستن در اتاقش،نفس عمیقی کشیدم و چشم های دردمندم رو به در بسته اتاقمون دوختم.
قیامتی در سرم برپا شده بود.
بدترین واکنش رو به بارداریم نشون داده بود. توقع داشتم داد و فریاد کنه،اما سکوت کردن و حتئ رفتنش رو به عنوان بدترین گزینه در نظر گرفته بودم و فکر می کردم خیلی احتمال کمی داره اما
دقیقا همون چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومده بود.
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلندی سمت اتاقمون حرکت کردم.
در رو بستم و مثل همیشه،سمت کمد حرکت کردم و لباس خواب آبی رنگم رو تن زدم. جای خالی حامی مثل خار به چشمم می رفت اما اهمیتی ندادم.
موهام رو شونه کردم،گوشواره هام رو در آوردم و کرم مخصوص دستام رو هم از کشو در آورده و روی میز قرار دادم.
سه نفس بلند کشیدم و بعد سمت تخت حرکت کردم و تلفنم رو از روی میز برداشتم.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA