انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 108)
(مسيح)
وقتى براي دهمين بار بيغامِ ضبط شده "دستكَاه مشترك مورد نظر خاموش است لطف..."
شنيدم، مطمئن شدم اتفاقى افتاده.
تاخير دو ساعتش جيز عجيبى نبود، اما تلفن خاموشش بدترين جيز بود.
دستم رو مشت كرده وهمونطور كه به عكس عروسيمون كه روي ديوار مقابلم بود خيره شدم
زمزمه كردم:
-كجايى تو دلارام، كجايى ينبه برفيم؟
جوابِ سوالم،كمتر از نيم ساعتِ ديكَه بدستم رسيد اما ...
.
.
(آرامش)
- شوخولات..
بلافاصله حامى از يشتِ ميزش حرفش رو تصحيح
كرد :
-شكلات.
پناه سر تكون داد و من لب هاي شكلاتيش رو با دستمال پاك كردم و بوسه اى به ليش زدم.
ابتدا عروسك خرش رو روي تختمون گذاشت و بعد خودشو بالا كشيد و مقابلم نشست و مشغول بازي با عروسكش شد،وقت خوابش بود و همه زورش رو ميزد كه فرار كنه....
شكم بزرك ودست و پاهاى ورم كرده وكمرى كه اين روزا بيشتر از هميشه درد مى كرد اجازه نمى داد خودم بغلش كنم و به اتاقش ببرم.
نكَاه از دختركم كَرفته و به حامى اى كه يشتِ ميز نشسته و بالپ تايش مشغول بود،دوختم. خيلى جدى غرق كارش بود.
مى دونستم حواسش به وضعٍ من و خواب پناه هست و براي همين مزاحم كارش نشدم.
- خَلِ هو وشكَلم، إسه بيخونم ؟
لبخندى زدم و جند لحظه بعد،پناه خر به بغل خودش رو سمتم كشيد و سر روي پام كَذاشت.
دست روي موهاش كَذاشته و همونطور كه موهاى نرم وسياهش رو نوازش مى كردم به حامى اى كه لحظه اى حشم از مانيتور كَرفت و به ما دوخت، نكَاه دوختم.
جيزى نكَفت، من هم نكَفتم. فقط جند لحظه بى نفس نكَاهمون كرد و دوباره مشغول كارش شد.
از آرامش حضور جفتشون مسرور بودم كه صداي تلفن حامى همه جيز رو بهم زد.
اخم داشت اما وقتى با شك يرسيد:
-مسافرت يهويى؟زنت جرا بايد همجين جيزى
بخواد مسيح؟
تكانى خوردم و با دقت به چهره حامى خيره شدم.
جند لحظه در سكوت به حرف هاى مسيح كَوش سپرد و در آخر با جمله "خيله خب" اى تماس رو قطع كرد.
-جيزى شده؟
نكَاهش به تلفنش بود كه پاسخ داد:
-نه.
نكاهشو به من دوخت،مطمئن بودم هرجقدر هم اصرار كنم قفل دهنشو باز نمى كنه.
به سختى جلوى خودم رو كَرفتم و سرى تكون دادم. از پشتِ ميز بلند شد و بدون اينكه نكَاهم كنه بناه رو در آغوش كَرفت و وقتى دخترمون تكونى خورد و جشم باز كرد، بيشونيش رو بوسيد و آروم
گفت:-بخواب بابا
و از اتاق بيرون زد.
حس خوبى نداشتم و صبح فردا وقتى خبر مسافرتِ ناگهانى دلى به شيراز رو شنيدم، بيشتر در احساس منفى اى كه دامنم رو كَرفته بود غرق شدم.
احساسى كه شوم بود و نويدِ مرگ مى داد!
.
.
حامى(جگوار)
-مطمئنى همه جيز تحتِ كنترله؟
لبخندى كه زد از هزار دروغ،دروغتر بود:
- خيالت راحت رييس!
- زنت جرا بى خبر رفته شيراز؟
سرفه كرد،كتش رو مرتب كرد:
-مجبور شدم دروغ بكَم.
مطمئن بودم ديشب دروغ كَفته...پدر مادر همسرش شيراز نبودن،همدان بودن و دلارام تنهايى شيراز رفته بود!
به صندليم تكيه زده و با تفكر نكَاهش كردم. جه بلايى سرش اومده بود؟ جرا ميخو است خيانت كنه؟ جرا انقدر منو دست كم كَرفته بود؟
لبخند همجنان روى لب هاش بود و متوجه بودم تلاشش رو مى كنه تازير سنكَينى نكَاهم دست و پاش رو كَم نكنه.
فكر هاى زيادى تو سرم بود و مثل هميشه به غريزه ام اعتماد كردم:
-خب، جرا دروغ كَفتى؟ و خبرى كه ديشب مى
كَفتى مهمه جيه؟
سرفه اى كرد؛كَوشه جشمش پريد و شستم خبردار شد اتفاق جالبى نيافتاده:
-يه ماموريت جديد به سنديكاي سينالو داده شده، از طرفِ يه شخص ناشناس.
چشم تنگ كردم:
(سنديكاى سينالوا،يه جورايى مافياي مكزيكه)
- زامباد از كسى نخ ميگيره يعنى؟
- مى دونيد كه اونا براي پول حاضرن حت ..
-نيازى نيست جيزى كه مى دونمو برام شرح بدى،زامبادا و سنديكاش جه ربطى به من داره؟
چشمان فرارى اش را به پشتِ سرم بخشيد و زمزمه كرد:-ماموريتشون،ترور دختر شماست!
.
.
(آرامش)
نگاه متفكرم به صفحه جتمون و جوابِ عجيبِ
دلارام بود.
-به جى اينجورى خيره شدى؟
با صداي كَرمش، نكَاه از اسكرين كَرفتم و به اويى كه دكمه هاى بلوزش رو باز مى كرد حشم دوختم:
-پناه خوابيد؟
سر تكون داد، دستِ راستشو از آستين خارج كرد و با اخمى كه از ابتداى شب سنكَين بود پرسيد:
-نكَفتى، به جى فكر مى كردى؟
به سختى پاهام رو روى تخت دراز كردم:
- دلارام سربالا جوابمو داده.
- خب؟
و بلوزش رو كامل از تنش خارج كرد و با بالاتنه عريان سمت كمد رفت كه با استيصال پرسيدم:
-حامى جرا بايد يهو دلى بره شيراز ؟اونم انقدر عجله اى و بى خدافظى؟
و توقعٍ هر جيزى رو داشتم الا اين:
-وقتى فردا صبح رفتى پيشش، مى تونى شخصا
ازش بپرسى.
-جى؟
بدونٍ اينكه به عقب بركَرده،از بينِ لباس هاى داخل كمد پيرهن خاكى رنكَى رو بيرون كشيد و همونطور كه تن مى زد كفت:
- لازمه فردا با يناه بريد شيراز.
- برم؟بدون تو كجا برم؟
وقتى معطل كرد و به سمتم برنكَشت، بى طاقت صدام رو بلند كردم:
-بركَرد ببينم، بدون تو كجا بريم ما؟
به عقب بركَشت و كوهستان جشماش رو در تاريكى روشنايى اتاق به من بخشيد:
-آروم باش، دو روز بعدشم منو مسيح ميايم پيشت.
من حس خوبى نداشتم. دست روي شكمٍ بزركَم كشيدم و با بغض زمزمه كردم:
-حامى من با اين دوتا بجه بدون تو كجا برم؟جى شده كه سه هفته به زايمانم دارى منو از اينجا مى برى؟
مطمئن بودم اتفاقى افتاده.... مطمئن بودم....
.
.
(مسيح)
مانتوي خونيش رو مشت كردم و با بغضى كه داشت خفه ام مى كرد زمزمه كردم:
-يبخش منو پنبه برفيم. ببخش منو....
بند بند وجودم از حرص مى لرزيد. مانتوش رو با حرص به بينى ام نزديك كردم و خدايا...بوي عطرٍ شيرين تنش با بوي خونش تركيب شده بود.
قطره اشكى از كوشه جشمم جكيد و روي زمين
افتادم.
آرامِ دلم رفته بود و من توانى براى ادامه دادن نداشتم. مانتوى خونى اش، جيكَرم رو آتيش زده
بود.
وقتى صداي تلفنم بلند شد، به سرعت تكونى خورده و مانتو رو تو مشتِ راستم كَرفتم و به سرعت
جواب دادم:
- بله؟
- كادوم دستت رسيد؟
خدايا...خدايا بهم قدرت بده.
از بين دندون هاى كليد شده ام كفتم:
-اكَه بلاى ...
-هيبييش، آروم پسر آروم. زن مو قرمزت هنوز زخمش بازه.
لرزيد دلم و نكَاهم به سرخي مانتوش نشست كه با
خنده كَفت:
-خيلى بى قرارى مى كنه، حرفم كوش نميده. نه ميذاره كسى زخمشو ببنده نه غذا ميخوره. اكَه زود دست به كار نشى، احتمالا يا از خونريزى ميم...
فرياد زدم:
-خفه شو حر ومزاده.
قهقه زد:
-آروم باش، اكَه از خونريزى نميره اكَه قلبشو برات كادو كنيم كه ديكَه ميميره.
مويرك هاى مغزم تركيد و با حرص پرسيدم:
- جى مى خواى از من؟
- كارى كه خواستمو انجام دادى؟
بغض بدى تو كلوم نشست:
-آره.
-شك نكرد؟
باعتاب كَفتم:
-شوخيت كَرفته بى شرف؟داريم راجبِ جكَوار حرف مى زنيم. اكَه قرار بود به همين سادكى گول بخوره توئه حرومزاده بخاطر كَرفتنش زن منو نمى گرفتى.
لحظه اى مكث كرد و بعد بالحنى جدى كَفت:
-خب، حرفت كاملا درسته. اگه شك كرده،حطور كارى كه خواستمو انجام دادى؟
قلب و روحم رو باهم باخته بودم. جشمام خيس شد و اعتراف كردم:
-خيانت كردم،دروغ كَفتم و پاشو كشيدم به بازى.
-خوبه پسر،خوبه. بهترين كارو كردى.
لحنش در لحظه از خنده به تهديد تغيير كرد:
-يادت باشه، اكَه بخواى بازيم بدى تيكه پاره هاي زن مو حناييتو از سطل آشغال جلوى خونه ات جمع مى كنى.
و تماس رو قطع كرد.
به زانو افتادم، مانتوي خونى دلى رو به صورتم فشردم و فريادم رو خفه كردم...به همين سادكى، خائن شدم.
.
.
حامى(جگوار)
-بابا جونى، شِرا تو مميايى1؟
آرامش،كلافه نفسى كشيد و چشم هاي نگرانش رو از ما گرفت و به ينجره بخشيد. پناه روكه عروسك خرش رو در دست كَرفته و بين ياهام ايستاده بود به آغوش كشيدم:
-دخترِ خوبى باش،به حرفِ مامان كَوش بده و وقتى دوتا شب بخوابى و بيدار شى، من ميام.
انكشت شست و اشاره اش رو بلند كرد:
-دوتا؟دوتا اسه مامان بكَه، ميايى؟
-اره.
سرى تكون داد و ناگهانى، سرش رو روي سرشونه ام كذاشت و با دستاش كَردنم رو كَرفت:
-رود رود بيا بابايى.
پناهم رو به خودم فشردم و همونطور كه نكَاهم به مادر نكّر انش بود قول دادم:
-زودِ زودِ ميام دخترم.
جند دقيقه اى از جسم كوجكش آرامشى كه مادرش از من دريغ مى كرد رو به جون كَرفتم. سرش رو بوسيدم و با بى ميلى به بانويى كه پشت در منتظر ايستاده بود،دخترم رو تحويل دادم.
پناه با لبخند به آغوش پرمهر بانو خزيد و بعد ...من بودم و همسرى كه از ديشب، آرام نبود...آ
.آشوب بود.
فاصله اتاق رو با كَام هاى بلندى طى كردم و
درست در يك قدمى اش ايستادم:
-نكَام نمى كنى؟
نفس كشدارى كشيد:
- نه، حالا ميشه تنهام بذارى؟
- آرامش؟
به عقب برنكَشت اما سرتكون داد:
-اينم زور و دستوره؟اكَه دستوره باشه
جشم، شاهنشين برمى كَردم اكّه نه كه ب...
-تو مى دونى من براي تو ، هميشه حامى بودم نه
شاهنشين.
مى دونستم باردارى خيلى بهمش ريخته و استرس زيادى رو تحمل مى كنه، براي همين نمى خواستم بالمس بى اجازه بيشتر حساسش كنم.
دستم رو به اندازه دو انكَشت فاصله يشتِ كمرش
كذاشتم:
- آرامش، اكَه خودتو ازم بكَيرى من ميشم اون جيزى كه حتئ خودمم ازش مى ترسم.
- شاه مافيا و ترس؟
به سمتش خم شدم و لبم رو از يشت به كوشش نزديك كردم:
-شاه بى آرامش،يه نفرينه. من بدون تو خودم نيستم.
لرزيد صداي نازش:
- پس جرا دارى منو از خودت مى كَيرى؟
- جون تو بايد برى تا دوباره براي من باشى.
- من مى ترسم.
نفسم رو زير كَوشش رها كردم:
-تو خداي منى، يناهم دادى. من ساده اين زندكيو نمى بازم.
فينى كشيد و فهميدم بغضش شكست.
-آرامش حامى، بركَردو و آرومم كن.
ناله كرد و ناكهانى با عقب جرخيد و سرش رو توى سينه ام پنهان كرد:
-حامى، حامى.
شكمٍ بزركَش، بين تنمون فاصله كذاشته بود. تنها كسى كه مى تونست بين منو آرامش باايسته و اجازه نده همه تنم اين زنو لمس كنه،بجه اى بود كه از وجودِ ما بود.
سرش رو بوسيدم:
-اول آروم شو اينجا،بعد آروم كن حاميتو.
.
.
(آرامش)
اينبار من ياغى شدم، او آرامشم شد.
عطر تنش، رايحه قوى مردونش و دست هايى كه مثل بيجيك اما نرم دور تنم كشيده شده بود، مَامن
آرامشم شد.
طفلم تنها فاصله تن به تن ما بود...طفلى كه ريشه جانٍ ما بود.
موهام روكه بوسيد، بغضم سنكَين شد و زمزمه
كردم:
-ياغى شدم،تو آرامش شدن بلدى شاهنشين؟
و صداي بمش وقتى از كنارٍ كَوشم بلند شد؛دل و دينمو باهم برد:
-تو شاهنشين عقل و دلم تو بى رقيب حكومت مى كنى آرامش، حتئ شاه هم رقيبت نميشه، هيجكس آرامش حامى نميشه!
اشك ها قطره قطره جكيد. به جنكً كَرفتم پير هنش رو و ناله كردم:
-حامى، حامى!
بوسيده شد سرم و پاسخ داد به تمناى قلبم:
-من " تو " بودن رو بلد نيستم، آرامش باش تا حامى بودن رو ادامه بدم.
و اين اوج عشق ما بود.
غمكين ونكَران ونكَران ونكَران بودم اما باي حامى در ميون بود. سخت بود اما بلعيدم بغضم رو. بوسيدم سينه اش رو و زمزمه كردم:
-عاشقتم، شاهِ دلم!
شاهِ دلم بود...بى حرفِ پس و پيش!
.
.
حامى(جگوار)
-راهى شدن!
لحظه اى سكوت شد و جشم هاى كَريزونش رو از مانيتور به پشت سرم دوخت و بعد با شر مندكى كَفت:
-بجه ها حواسشون هست، هيج خطرى تهديدشون
نمى كنه.
-هيجكس جرئت نمى كنه.
سر تكون داد:
- قطعا.
- آرامش از جيزى خبر نداره، امنيت پناه اولويته!
نكَاهم كرد، خيره و بى مكث...نفس بلندى كشيد و كَفت:
-جشم!
.
.
(مسيح)
قهقه زد :
- عالى نقش بازى مى كنى!
- كثافت!
خنديد:
-عب نداره، عوضش زنت و زنو بحش سالمن.
به جهره كريهش خيره شدم و با نفرت كفتم:
-يه تار مو ازشون كم بشه، بخدا قسم يه تار مو ازشون كم بشه تيكه پارت مى كنم.
جدى شد :
-تو تحويلش بده؛ از سلامت اينا مطمئن باش!
جشمام رو بستم و با درد مركبارى كَفتم:
-كَول خورد حرومزاده؛ كول خورد. زنو بحشو فرستاد؛ فردا تنها ميايم سر قرار!
و قطره اشكى از جشمم جكيد و اينجا پايان بازى بود!
" اين فقط يه هشدار كوجيك بود،مو قرمزى ات خيلى زخمى تره شوهر عاشق بيشه! "
دستام وقتى روبانٍ سفيدى كه دور جعبه مخمل قرمز بسته بودن رو باز مى كرد،مثل برگ درخت
مى لرزيد.
آب دهنم رو قورت دادم و با نفس هاى كشدار در جعبه رو باز كردم و بعد ....فرياد زدم!
محكم به سرم كوبيدم و با جشمايى خيس از اشك به سه ناخون خونى خيره شدم.
سه بار به سرم كوبيدم و نعره زدم:
-دلارام،دلارام،دلاااارام!
جرئت نمى كردم دست داخلِ جعبه ببرم. نمى تونستم به ناخون هاى كنده شده دلار امم دست بزنم.
حقدر درد كشيده بود ينبه برفيم...جقدر زخمى شده بود.
جعبه رو كج كرده و به نامه اى كه كفِ جعبه جسبيده بود نكَاه كردم
" اكه يكبار ديكَه زرنكً بازى در بيارى،تك تك انكَشتاشو برات مى فرستم. اين آخرين هشداره،اكَه تافردا شب نياريش سر قرار ،قلب مو قرمزى رو برات پست مى كنم.
در ضمن،مو قرمزى خون زيادى از دست داده اكَه عجله نكنى از دستش ميدى"
جشماي خيس از اشكم رو به سقف دوختم و بعد از جند دقيقه،شمارش رو كَرفتم.
صداي خش دار و مردانه اش، بغضم رو سنكَين
كرد :
- بكَو!
- ميخوان شما رو ببينن!
جند ثانيه مكث كرد و بالاخره كفت:
-من حاضرم.
جشماى پر اشكم رو بستم و خيس شد صورتم:
- عذر ميخوام!
- مراقب خانواده ام باش!
و تماس رو قطع كرد ...
مركً رو انتخاب كرد تا خانوادش رو از دست نده و من هيجوقت خودم رو نمى بخشيدم... هيجوقت!
.
.
حامى(جگوار)
" بابا جونى، رووود بيا. اِسه فقط تو بكَو "
سرش رو كج كرد و با خنده شيرينش كَفت "باشه؟"
تمامٍ تنم حشم شد و به قاب دونفره همسر و فرزندم از يشت تلفن نكَاه كردم. آرامش كونه دخترمون رو بوسيد و كَفت "بابايى قول داده زود بياد، حالام خدافظى كن كه زود كاراشو بكنه بياد"
نكَاهِ منتظر و جمله معنادار آرامشم باعث تير كشيدن قلبم شد. وقتى هر جفتشون رو به دوربين دستى تكون دادن، فيلمى كه ششمين بار بود پلى كرده بودم، تمام شد.
تلفنم رو داخل جيبِ كتم كَذاشته و سرم رو به يشتى صندلى تكيه دادم. برنامه هاى زيادى توى سرم بود و بايد همين امشب عمليش مى كردم.
همه جيز رو كنار زدم وبه زن و فرزندى كه تماميت من بودن فكر كردم. تنشى كه در تنم جاخوش كرده بود،با ياداورى آرامش و يناه از وجودم رخت بست و رفت.
جهنم زندكى من رو اين دونفر به بهشت تبديل
كرده بودن.
فرزندِ دومم در راه بود و اصلا مى تونستم
بينمش؟
غرق روياي شيرينم بودم كه كيان كَفت:
-رسيديم رييس!
جشم باز كرده و بى هيج حرفى، از ماشين پياده شدم. كيان كنارم ايستاد و منتظر نكَاهم كرد. نكَاهِ من اما به جراغٍ روشن ماشينى بود كه تاريكى اين خيابان پرت رو درهم شكسته بود.
از فرعى وارد شد و ماشين بخاطر جاله جوله ها سرو صدا كرد. همجنان نكَاهم به ماشين بود كه به كيان كَفتم:
-مى تونى برگردى!
خيره و شايد نكَران نكَاهم كرد اما مثلِ هميشه، مطيع و وفادار باقى موند. سوال نيرسيد و فقط زمزمه كرد:
-مراقبِ خودتون باشيد.
در جريان بود و اين حرفش يعنى،نكَرانم بود اما به من اميد داشت.
سرى تكون داده و به سمتِ ماشين مسيح كه حال در جند قدمي من قرار داشت حركت كردم. نور بالاى ماشينش، روشنايى زيادى ايجاد كرده بود.
سنكً ريزه هاى زير پام رو له كردم و استوارتر از هميشه كام برداشتم. قبل از اينكه مسيح بياده بشه، به نشونه مخالفت دست بلند كردم و جند لحظه بعد، سوار شدم.
به محض نشستنم دستور دادم:
-برو.
جشمام رو بستم اما سنكَينى نكَاهش رو حس كردم و جند لحظه بعد،ماشين از جا كنده شد و رفت ....
.
.
(مسيح)
يك ساعت و نيم بعد،هر جفتمون در موقعيت بوديم. دقيقا در جاده قم و پشتِ سومين تيه و كنار تنها درخت.
ساعت دو نيمه شب بود و هر جفتمون به كاپوت ماشين تكيه زده و به تاريكى بى انتهاي مقابلمون
خيره بوديم. به لطفِ نور بالاي ماشين، اطر افمون نسبتا روشن بود و هر دو مى دونستيم اين روشنايى؛ ابدى نيست!
-يس كى ميان صحبت كنيم؟
به ساعتم نكَاه كردم:
- كَفتن دو و نيم ميان.
- بهتره بيان!
وقتى از دلِ تاريكى سه بار چراغى روشن و خاموش شد،فهميدم قصه شروع شده. بغضم رو بلعيدم و از كاپوت فاصله كَرفتم و ...
.
.
(سوم شخص)
سيگارش رازير پايش له كرد و با ذوق به صحنه مقابلش نكَاه كرد. وقتى مسيح طبق برنامه اشان دستبند را سمتِ جكَوار كَرفت، لبخند زد.
جكَوار، حتئ تكان هم نخورد.
در تاريكي نسبى بيابان اشراف به جهره اش نداشت اما از ابتدا حدس مى زد همين رى اكشن رانشان دهد. او جكَوار بود و سخت بود شكار كردنش.
باسر به تك تير اندازى كه در فاصله صدمترى و پشت يكى از ديوار هاى كَلى يناه كَرفته بود اشاره كرد. تير انداز اعلام آماده باش كرد و او با هيجان به فيلم مورد علاقه اش نكَاه كرد و جكَوار با صدايى رسا كَفت:
-فكر كردى به اين سادكى مى تونى منو حذف
كنى؟
مسيح احمق، مى لرزيد صدايش:
- معذرت مى خوام.
- يس تله بود از اول؟هيج قرار دادى در كار نيست؟
- معذرت مى خوام.
شانه هاي پهن جكَوار تكانى خورد و بالاخره دل از كاپوت كَرفت و قدمى به جلو برداشت:
-جرا انقدر احمق شدى؟
اشك هاى مسيح در تاريكى شب ديده نمى شد اما بغض صدايش كاملا حس مى شد:
- پاي دلارام وسط بود، خيلى تلاش كردم ولى نشد.
- و منو فروختى؟
و انكَار جكَوار تازه به خودش آمد كه درست مثلِ جكَوار در لحظه و به سرعت يقه مسيح را كَرفت و فرياد زد:
-حر ومزاده جه بلايى سر زنو بجم آوردى؟
مرد،از سرعتش متعجب و خندان سرى تكان داد كه جكَوار مشتِ محكمى به صورتِ مسيح زد و
نعره زد :
-حرومزاده تو زنو بجه منو كجا بردى؟
و وقتى با حركتى حرفه اى سعى كرد با يك دست اسلحه اش را از يشتِ كتش خارج كند،تك تير انداز درست كنارٍ پايش شليك كرد و جكَوار بهت زده به مسيح نكَاه كرد و زمزمه كرد:
-تو جى كار كردى؟
و مسيح بود كه زانو زدو با هق هق كَفت:
-مجبور شدم، مجبور شدم.
وسى ثانيه بعد،سه تك تير انداز و شش مرد اسلحه به دست اطرافشان را احاطه كرده و او از تاريكى خارج شد و با خنده كَفت:
-جكَوار،تو واقعا يه جكَوارٍ وحشى اى.
و اينجا شايد پايانِ زندكَي او بود اما جكَوار فقط يقه مسيح را كَرفت و باخشمى بى سابقه زمزمه
كرد :
-اكَه يه تارٍ مو از زنو بجم كم بشه، بخدايى كه مى پرستم قسم مرده باشمم برمى كَردم و زندكَيتونو
حروم مى كنم.
و خداي حامى، آرامشى بود كه...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA