انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 108)
(مسيح)
وقتى براي دهمين بار بيغامِ ضبط شده "دستكَاه مشترك مورد نظر خاموش است لطف..."
شنيدم، مطمئن شدم اتفاقى افتاده.
تاخير دو ساعتش جيز عجيبى نبود، اما تلفن خاموشش بدترين جيز بود.
دستم رو مشت كرده وهمونطور كه به عكس عروسيمون كه روي ديوار مقابلم بود خيره شدم
زمزمه كردم:
-كجايى تو دلارام، كجايى ينبه برفيم؟
جوابِ سوالم،كمتر از نيم ساعتِ ديكَه بدستم رسيد اما ...
.
.
(آرامش)
- شوخولات..
بلافاصله حامى از يشتِ ميزش حرفش رو تصحيح
كرد :
-شكلات.
پناه سر تكون داد و من لب هاي شكلاتيش رو با دستمال پاك كردم و بوسه اى به ليش زدم.
ابتدا عروسك خرش رو روي تختمون گذاشت و بعد خودشو بالا كشيد و مقابلم نشست و مشغول بازي با عروسكش شد،وقت خوابش بود و همه زورش رو ميزد كه فرار كنه....
شكم بزرك ودست و پاهاى ورم كرده وكمرى كه اين روزا بيشتر از هميشه درد مى كرد اجازه نمى داد خودم بغلش كنم و به اتاقش ببرم.
نكَاه از دختركم كَرفته و به حامى اى كه يشتِ ميز نشسته و بالپ تايش مشغول بود،دوختم. خيلى جدى غرق كارش بود.
مى دونستم حواسش به وضعٍ من و خواب پناه هست و براي همين مزاحم كارش نشدم.
- خَلِ هو وشكَلم، إسه بيخونم ؟
لبخندى زدم و جند لحظه بعد،پناه خر به بغل خودش رو سمتم كشيد و سر روي پام كَذاشت.
دست روي موهاش كَذاشته و همونطور كه موهاى نرم وسياهش رو نوازش مى كردم به حامى اى كه لحظه اى حشم از مانيتور كَرفت و به ما دوخت، نكَاه دوختم.
جيزى نكَفت، من هم نكَفتم. فقط جند لحظه بى نفس نكَاهمون كرد و دوباره مشغول كارش شد.
از آرامش حضور جفتشون مسرور بودم كه صداي تلفن حامى همه جيز رو بهم زد.
اخم داشت اما وقتى با شك يرسيد:
-مسافرت يهويى؟زنت جرا بايد همجين جيزى
بخواد مسيح؟
تكانى خوردم و با دقت به چهره حامى خيره شدم.
جند لحظه در سكوت به حرف هاى مسيح كَوش سپرد و در آخر با جمله "خيله خب" اى تماس رو قطع كرد.
-جيزى شده؟
نكَاهش به تلفنش بود كه پاسخ داد:
-نه.
نكاهشو به من دوخت،مطمئن بودم هرجقدر هم اصرار كنم قفل دهنشو باز نمى كنه.
به سختى جلوى خودم رو كَرفتم و سرى تكون دادم. از پشتِ ميز بلند شد و بدون اينكه نكَاهم كنه بناه رو در آغوش كَرفت و وقتى دخترمون تكونى خورد و جشم باز كرد، بيشونيش رو بوسيد و آروم
گفت:-بخواب بابا
و از اتاق بيرون زد.
حس خوبى نداشتم و صبح فردا وقتى خبر مسافرتِ ناگهانى دلى به شيراز رو شنيدم، بيشتر در احساس منفى اى كه دامنم رو كَرفته بود غرق شدم.
احساسى كه شوم بود و نويدِ مرگ مى داد!
.
.
حامى(جگوار)
-مطمئنى همه جيز تحتِ كنترله؟
لبخندى كه زد از هزار دروغ،دروغتر بود:
- خيالت راحت رييس!
- زنت جرا بى خبر رفته شيراز؟
سرفه كرد،كتش رو مرتب كرد:
-مجبور شدم دروغ بكَم.
مطمئن بودم ديشب دروغ كَفته...پدر مادر همسرش شيراز نبودن،همدان بودن و دلارام تنهايى شيراز رفته بود!
به صندليم تكيه زده و با تفكر نكَاهش كردم. جه بلايى سرش اومده بود؟ جرا ميخو است خيانت كنه؟ جرا انقدر منو دست كم كَرفته بود؟
لبخند همجنان روى لب هاش بود و متوجه بودم تلاشش رو مى كنه تازير سنكَينى نكَاهم دست و پاش رو كَم نكنه.
فكر هاى زيادى تو سرم بود و مثل هميشه به غريزه ام اعتماد كردم:
-خب، جرا دروغ كَفتى؟ و خبرى كه ديشب مى
كَفتى مهمه جيه؟
سرفه اى كرد؛كَوشه جشمش پريد و شستم خبردار شد اتفاق جالبى نيافتاده:
-يه ماموريت جديد به سنديكاي سينالو داده شده، از طرفِ يه شخص ناشناس.
چشم تنگ كردم:
(سنديكاى سينالوا،يه جورايى مافياي مكزيكه)
- زامباد از كسى نخ ميگيره يعنى؟
- مى دونيد كه اونا براي پول حاضرن حت ..
-نيازى نيست جيزى كه مى دونمو برام شرح بدى،زامبادا و سنديكاش جه ربطى به من داره؟
چشمان فرارى اش را به پشتِ سرم بخشيد و زمزمه كرد:-ماموريتشون،ترور دختر شماست!
.
.
(آرامش)
نگاه متفكرم به صفحه جتمون و جوابِ عجيبِ
دلارام بود.
-به جى اينجورى خيره شدى؟
با صداي كَرمش، نكَاه از اسكرين كَرفتم و به اويى كه دكمه هاى بلوزش رو باز مى كرد حشم دوختم:
-پناه خوابيد؟
سر تكون داد، دستِ راستشو از آستين خارج كرد و با اخمى كه از ابتداى شب سنكَين بود پرسيد:
-نكَفتى، به جى فكر مى كردى؟
به سختى پاهام رو روى تخت دراز كردم:
- دلارام سربالا جوابمو داده.
- خب؟
و بلوزش رو كامل از تنش خارج كرد و با بالاتنه عريان سمت كمد رفت كه با استيصال پرسيدم:
-حامى جرا بايد يهو دلى بره شيراز ؟اونم انقدر عجله اى و بى خدافظى؟
و توقعٍ هر جيزى رو داشتم الا اين:
-وقتى فردا صبح رفتى پيشش، مى تونى شخصا
ازش بپرسى.
-جى؟
بدونٍ اينكه به عقب بركَرده،از بينِ لباس هاى داخل كمد پيرهن خاكى رنكَى رو بيرون كشيد و همونطور كه تن مى زد كفت:
- لازمه فردا با يناه بريد شيراز.
- برم؟بدون تو كجا برم؟
وقتى معطل كرد و به سمتم برنكَشت، بى طاقت صدام رو بلند كردم:
-بركَرد ببينم، بدون تو كجا بريم ما؟
به عقب بركَشت و كوهستان جشماش رو در تاريكى روشنايى اتاق به من بخشيد:
-آروم باش، دو روز بعدشم منو مسيح ميايم پيشت.
من حس خوبى نداشتم. دست روي شكمٍ بزركَم كشيدم و با بغض زمزمه كردم:
-حامى من با اين دوتا بجه بدون تو كجا برم؟جى شده كه سه هفته به زايمانم دارى منو از اينجا مى برى؟
مطمئن بودم اتفاقى افتاده.... مطمئن بودم....
.
.
(مسيح)
مانتوي خونيش رو مشت كردم و با بغضى كه داشت خفه ام مى كرد زمزمه كردم:
-يبخش منو پنبه برفيم. ببخش منو....
بند بند وجودم از حرص مى لرزيد. مانتوش رو با حرص به بينى ام نزديك كردم و خدايا...بوي عطرٍ شيرين تنش با بوي خونش تركيب شده بود.
قطره اشكى از كوشه جشمم جكيد و روي زمين
افتادم.
آرامِ دلم رفته بود و من توانى براى ادامه دادن نداشتم. مانتوى خونى اش، جيكَرم رو آتيش زده
بود.
وقتى صداي تلفنم بلند شد، به سرعت تكونى خورده و مانتو رو تو مشتِ راستم كَرفتم و به سرعت
جواب دادم:
- بله؟
- كادوم دستت رسيد؟
خدايا...خدايا بهم قدرت بده.
از بين دندون هاى كليد شده ام كفتم:
-اكَه بلاى ...
-هيبييش، آروم پسر آروم. زن مو قرمزت هنوز زخمش بازه.
لرزيد دلم و نكَاهم به سرخي مانتوش نشست كه با
خنده كَفت:
-خيلى بى قرارى مى كنه، حرفم كوش نميده. نه ميذاره كسى زخمشو ببنده نه غذا ميخوره. اكَه زود دست به كار نشى، احتمالا يا از خونريزى ميم...
فرياد زدم:
-خفه شو حر ومزاده.
قهقه زد:
-آروم باش، اكَه از خونريزى نميره اكَه قلبشو برات كادو كنيم كه ديكَه ميميره.
مويرك هاى مغزم تركيد و با حرص پرسيدم:
- جى مى خواى از من؟
- كارى كه خواستمو انجام دادى؟
بغض بدى تو كلوم نشست:
-آره.
-شك نكرد؟
باعتاب كَفتم:
-شوخيت كَرفته بى شرف؟داريم راجبِ جكَوار حرف مى زنيم. اكَه قرار بود به همين سادكى گول بخوره توئه حرومزاده بخاطر كَرفتنش زن منو نمى گرفتى.
لحظه اى مكث كرد و بعد بالحنى جدى كَفت:
-خب، حرفت كاملا درسته. اگه شك كرده،حطور كارى كه خواستمو انجام دادى؟
قلب و روحم رو باهم باخته بودم. جشمام خيس شد و اعتراف كردم:
-خيانت كردم،دروغ كَفتم و پاشو كشيدم به بازى.
-خوبه پسر،خوبه. بهترين كارو كردى.
لحنش در لحظه از خنده به تهديد تغيير كرد:
-يادت باشه، اكَه بخواى بازيم بدى تيكه پاره هاي زن مو حناييتو از سطل آشغال جلوى خونه ات جمع مى كنى.
و تماس رو قطع كرد.
به زانو افتادم، مانتوي خونى دلى رو به صورتم فشردم و فريادم رو خفه كردم...به همين سادكى، خائن شدم.
.
.
حامى(جگوار)
-بابا جونى، شِرا تو مميايى1؟
آرامش،كلافه نفسى كشيد و چشم هاي نگرانش رو از ما گرفت و به ينجره بخشيد. پناه روكه عروسك خرش رو در دست كَرفته و بين ياهام ايستاده بود به آغوش كشيدم:
-دخترِ خوبى باش،به حرفِ مامان كَوش بده و وقتى دوتا شب بخوابى و بيدار شى، من ميام.
انكشت شست و اشاره اش رو بلند كرد:
-دوتا؟دوتا اسه مامان بكَه، ميايى؟
-اره.
سرى تكون داد و ناگهانى، سرش رو روي سرشونه ام كذاشت و با دستاش كَردنم رو كَرفت:
-رود رود بيا بابايى.
پناهم رو به خودم فشردم و همونطور كه نكَاهم به مادر نكّر انش بود قول دادم:
-زودِ زودِ ميام دخترم.
جند دقيقه اى از جسم كوجكش آرامشى كه مادرش از من دريغ مى كرد رو به جون كَرفتم. سرش رو بوسيدم و با بى ميلى به بانويى كه پشت در منتظر ايستاده بود،دخترم رو تحويل دادم.
پناه با لبخند به آغوش پرمهر بانو خزيد و بعد ...من بودم و همسرى كه از ديشب، آرام نبود...آ
.آشوب بود.
فاصله اتاق رو با كَام هاى بلندى طى كردم و
درست در يك قدمى اش ايستادم:
-نكَام نمى كنى؟
نفس كشدارى كشيد:
- نه، حالا ميشه تنهام بذارى؟
- آرامش؟
به عقب برنكَشت اما سرتكون داد:
-اينم زور و دستوره؟اكَه دستوره باشه
جشم، شاهنشين برمى كَردم اكّه نه كه ب...
-تو مى دونى من براي تو ، هميشه حامى بودم نه
شاهنشين.
مى دونستم باردارى خيلى بهمش ريخته و استرس زيادى رو تحمل مى كنه، براي همين نمى خواستم بالمس بى اجازه بيشتر حساسش كنم.
دستم رو به اندازه دو انكَشت فاصله يشتِ كمرش
كذاشتم:
- آرامش، اكَه خودتو ازم بكَيرى من ميشم اون جيزى كه حتئ خودمم ازش مى ترسم.
- شاه مافيا و ترس؟
به سمتش خم شدم و لبم رو از يشت به كوشش نزديك كردم:
-شاه بى آرامش،يه نفرينه. من بدون تو خودم نيستم.
لرزيد صداي نازش:
- پس جرا دارى منو از خودت مى كَيرى؟
- جون تو بايد برى تا دوباره براي من باشى.
- من مى ترسم.
نفسم رو زير كَوشش رها كردم:
-تو خداي منى، يناهم دادى. من ساده اين زندكيو نمى بازم.
فينى كشيد و فهميدم بغضش شكست.
-آرامش حامى، بركَردو و آرومم كن.
ناله كرد و ناكهانى با عقب جرخيد و سرش رو توى سينه ام پنهان كرد:
-حامى، حامى.
شكمٍ بزركَش، بين تنمون فاصله كذاشته بود. تنها كسى كه مى تونست بين منو آرامش باايسته و اجازه نده همه تنم اين زنو لمس كنه،بجه اى بود كه از وجودِ ما بود.
سرش رو بوسيدم:
-اول آروم شو اينجا،بعد آروم كن حاميتو.
.
.
(آرامش)
اينبار من ياغى شدم، او آرامشم شد.
عطر تنش، رايحه قوى مردونش و دست هايى كه مثل بيجيك اما نرم دور تنم كشيده شده بود، مَامن
آرامشم شد.
طفلم تنها فاصله تن به تن ما بود...طفلى كه ريشه جانٍ ما بود.
موهام روكه بوسيد، بغضم سنكَين شد و زمزمه
كردم:
-ياغى شدم،تو آرامش شدن بلدى شاهنشين؟
و صداي بمش وقتى از كنارٍ كَوشم بلند شد؛دل و دينمو باهم برد:
-تو شاهنشين عقل و دلم تو بى رقيب حكومت مى كنى آرامش، حتئ شاه هم رقيبت نميشه، هيجكس آرامش حامى نميشه!
اشك ها قطره قطره جكيد. به جنكً كَرفتم پير هنش رو و ناله كردم:
-حامى، حامى!
بوسيده شد سرم و پاسخ داد به تمناى قلبم:
-من " تو " بودن رو بلد نيستم، آرامش باش تا حامى بودن رو ادامه بدم.
و اين اوج عشق ما بود.
غمكين ونكَران ونكَران ونكَران بودم اما باي حامى در ميون بود. سخت بود اما بلعيدم بغضم رو. بوسيدم سينه اش رو و زمزمه كردم:
-عاشقتم، شاهِ دلم!
شاهِ دلم بود...بى حرفِ پس و پيش!
.
.
حامى(جگوار)
-راهى شدن!
لحظه اى سكوت شد و جشم هاى كَريزونش رو از مانيتور به پشت سرم دوخت و بعد با شر مندكى كَفت:
-بجه ها حواسشون هست، هيج خطرى تهديدشون
نمى كنه.
-هيجكس جرئت نمى كنه.
سر تكون داد:
- قطعا.
- آرامش از جيزى خبر نداره، امنيت پناه اولويته!
نكَاهم كرد، خيره و بى مكث...نفس بلندى كشيد و كَفت:
-جشم!
.
.
(مسيح)
قهقه زد :
- عالى نقش بازى مى كنى!
- كثافت!
خنديد:
-عب نداره، عوضش زنت و زنو بحش سالمن.
به جهره كريهش خيره شدم و با نفرت كفتم:
-يه تار مو ازشون كم بشه، بخدا قسم يه تار مو ازشون كم بشه تيكه پارت مى كنم.
جدى شد :
-تو تحويلش بده؛ از سلامت اينا مطمئن باش!
جشمام رو بستم و با درد مركبارى كَفتم:
-كَول خورد حرومزاده؛ كول خورد. زنو بحشو فرستاد؛ فردا تنها ميايم سر قرار!
و قطره اشكى از جشمم جكيد و اينجا پايان بازى بود!
" اين فقط يه هشدار كوجيك بود،مو قرمزى ات خيلى زخمى تره شوهر عاشق بيشه! "
دستام وقتى روبانٍ سفيدى كه دور جعبه مخمل قرمز بسته بودن رو باز مى كرد،مثل برگ درخت
مى لرزيد.
آب دهنم رو قورت دادم و با نفس هاى كشدار در جعبه رو باز كردم و بعد ....فرياد زدم!
محكم به سرم كوبيدم و با جشمايى خيس از اشك به سه ناخون خونى خيره شدم.
سه بار به سرم كوبيدم و نعره زدم:
-دلارام،دلارام،دلاااارام!
جرئت نمى كردم دست داخلِ جعبه ببرم. نمى تونستم به ناخون هاى كنده شده دلار امم دست بزنم.
حقدر درد كشيده بود ينبه برفيم...جقدر زخمى شده بود.
جعبه رو كج كرده و به نامه اى كه كفِ جعبه جسبيده بود نكَاه كردم
" اكه يكبار ديكَه زرنكً بازى در بيارى،تك تك انكَشتاشو برات مى فرستم. اين آخرين هشداره،اكَه تافردا شب نياريش سر قرار ،قلب مو قرمزى رو برات پست مى كنم.
در ضمن،مو قرمزى خون زيادى از دست داده اكَه عجله نكنى از دستش ميدى"
جشماي خيس از اشكم رو به سقف دوختم و بعد از جند دقيقه،شمارش رو كَرفتم.
صداي خش دار و مردانه اش، بغضم رو سنكَين
كرد :
- بكَو!
- ميخوان شما رو ببينن!
جند ثانيه مكث كرد و بالاخره كفت:
-من حاضرم.
جشماى پر اشكم رو بستم و خيس شد صورتم:
- عذر ميخوام!
- مراقب خانواده ام باش!
و تماس رو قطع كرد ...
مركً رو انتخاب كرد تا خانوادش رو از دست نده و من هيجوقت خودم رو نمى بخشيدم... هيجوقت!
.
.
حامى(جگوار)
" بابا جونى، رووود بيا. اِسه فقط تو بكَو "
سرش رو كج كرد و با خنده شيرينش كَفت "باشه؟"
تمامٍ تنم حشم شد و به قاب دونفره همسر و فرزندم از يشت تلفن نكَاه كردم. آرامش كونه دخترمون رو بوسيد و كَفت "بابايى قول داده زود بياد، حالام خدافظى كن كه زود كاراشو بكنه بياد"
نكَاهِ منتظر و جمله معنادار آرامشم باعث تير كشيدن قلبم شد. وقتى هر جفتشون رو به دوربين دستى تكون دادن، فيلمى كه ششمين بار بود پلى كرده بودم، تمام شد.
تلفنم رو داخل جيبِ كتم كَذاشته و سرم رو به يشتى صندلى تكيه دادم. برنامه هاى زيادى توى سرم بود و بايد همين امشب عمليش مى كردم.
همه جيز رو كنار زدم وبه زن و فرزندى كه تماميت من بودن فكر كردم. تنشى كه در تنم جاخوش كرده بود،با ياداورى آرامش و يناه از وجودم رخت بست و رفت.
جهنم زندكى من رو اين دونفر به بهشت تبديل
كرده بودن.
فرزندِ دومم در راه بود و اصلا مى تونستم
بينمش؟
غرق روياي شيرينم بودم كه كيان كَفت:
-رسيديم رييس!
جشم باز كرده و بى هيج حرفى، از ماشين پياده شدم. كيان كنارم ايستاد و منتظر نكَاهم كرد. نكَاهِ من اما به جراغٍ روشن ماشينى بود كه تاريكى اين خيابان پرت رو درهم شكسته بود.
از فرعى وارد شد و ماشين بخاطر جاله جوله ها سرو صدا كرد. همجنان نكَاهم به ماشين بود كه به كيان كَفتم:
-مى تونى برگردى!
خيره و شايد نكَران نكَاهم كرد اما مثلِ هميشه، مطيع و وفادار باقى موند. سوال نيرسيد و فقط زمزمه كرد:
-مراقبِ خودتون باشيد.
در جريان بود و اين حرفش يعنى،نكَرانم بود اما به من اميد داشت.
سرى تكون داده و به سمتِ ماشين مسيح كه حال در جند قدمي من قرار داشت حركت كردم. نور بالاى ماشينش، روشنايى زيادى ايجاد كرده بود.
سنكً ريزه هاى زير پام رو له كردم و استوارتر از هميشه كام برداشتم. قبل از اينكه مسيح بياده بشه، به نشونه مخالفت دست بلند كردم و جند لحظه بعد، سوار شدم.
به محض نشستنم دستور دادم:
-برو.
جشمام رو بستم اما سنكَينى نكَاهش رو حس كردم و جند لحظه بعد،ماشين از جا كنده شد و رفت ....
.
.
(مسيح)
يك ساعت و نيم بعد،هر جفتمون در موقعيت بوديم. دقيقا در جاده قم و پشتِ سومين تيه و كنار تنها درخت.
ساعت دو نيمه شب بود و هر جفتمون به كاپوت ماشين تكيه زده و به تاريكى بى انتهاي مقابلمون
خيره بوديم. به لطفِ نور بالاي ماشين، اطر افمون نسبتا روشن بود و هر دو مى دونستيم اين روشنايى؛ ابدى نيست!
-يس كى ميان صحبت كنيم؟
به ساعتم نكَاه كردم:
- كَفتن دو و نيم ميان.
- بهتره بيان!
وقتى از دلِ تاريكى سه بار چراغى روشن و خاموش شد،فهميدم قصه شروع شده. بغضم رو بلعيدم و از كاپوت فاصله كَرفتم و ...
.
.
(سوم شخص)
سيگارش رازير پايش له كرد و با ذوق به صحنه مقابلش نكَاه كرد. وقتى مسيح طبق برنامه اشان دستبند را سمتِ جكَوار كَرفت، لبخند زد.
جكَوار، حتئ تكان هم نخورد.
در تاريكي نسبى بيابان اشراف به جهره اش نداشت اما از ابتدا حدس مى زد همين رى اكشن رانشان دهد. او جكَوار بود و سخت بود شكار كردنش.
باسر به تك تير اندازى كه در فاصله صدمترى و پشت يكى از ديوار هاى كَلى يناه كَرفته بود اشاره كرد. تير انداز اعلام آماده باش كرد و او با هيجان به فيلم مورد علاقه اش نكَاه كرد و جكَوار با صدايى رسا كَفت:
-فكر كردى به اين سادكى مى تونى منو حذف
كنى؟
مسيح احمق، مى لرزيد صدايش:
- معذرت مى خوام.
- يس تله بود از اول؟هيج قرار دادى در كار نيست؟
- معذرت مى خوام.
شانه هاي پهن جكَوار تكانى خورد و بالاخره دل از كاپوت كَرفت و قدمى به جلو برداشت:
-جرا انقدر احمق شدى؟
اشك هاى مسيح در تاريكى شب ديده نمى شد اما بغض صدايش كاملا حس مى شد:
- پاي دلارام وسط بود، خيلى تلاش كردم ولى نشد.
- و منو فروختى؟
و انكَار جكَوار تازه به خودش آمد كه درست مثلِ جكَوار در لحظه و به سرعت يقه مسيح را كَرفت و فرياد زد:
-حر ومزاده جه بلايى سر زنو بجم آوردى؟
مرد،از سرعتش متعجب و خندان سرى تكان داد كه جكَوار مشتِ محكمى به صورتِ مسيح زد و
نعره زد :
-حرومزاده تو زنو بجه منو كجا بردى؟
و وقتى با حركتى حرفه اى سعى كرد با يك دست اسلحه اش را از يشتِ كتش خارج كند،تك تير انداز درست كنارٍ پايش شليك كرد و جكَوار بهت زده به مسيح نكَاه كرد و زمزمه كرد:
-تو جى كار كردى؟
و مسيح بود كه زانو زدو با هق هق كَفت:
-مجبور شدم، مجبور شدم.
وسى ثانيه بعد،سه تك تير انداز و شش مرد اسلحه به دست اطرافشان را احاطه كرده و او از تاريكى خارج شد و با خنده كَفت:
-جكَوار،تو واقعا يه جكَوارٍ وحشى اى.
و اينجا شايد پايانِ زندكَي او بود اما جكَوار فقط يقه مسيح را كَرفت و باخشمى بى سابقه زمزمه
كرد :
-اكَه يه تارٍ مو از زنو بجم كم بشه، بخدايى كه مى پرستم قسم مرده باشمم برمى كَردم و زندكَيتونو
حروم مى كنم.
و خداي حامى، آرامشى بود كه...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 109)
(آرامش)
هامون، محافظ شخصي پناه؛ دخترك غرق خوابم رو با احتياط در آغوش كشيد و از ماشين بيرون برد. نفسم به سختى بالا مى اومد و واقعا خسته بودم اما بدون كمك از كاوه از ماشين پياده شدم و به ساختمونِ آجرى رنكَى كه مقابلم بود نكَاه كردم.
-بفر ماييد خانم.
زير دلم تير مى كشيد و سريا موندن اذيتم مى كرد اما حاضر نبودم سمت اين ساختمون قدم بردارم.
با كلافكى پرسيدم:
-براى جى اومديم اينجا؟يس دلارام كجاست؟ جرا
نمياد؟
هامون، سر پناه رو روي شونه اش تنظيم كرد و با
احترام كفت:
-بفرماييد داخل بهتون توضيح ميدم، اينطورى هم خودتون و هم جفت بجه هاتون اذيت ميشن.
پاي عزيزام در ميون بود و براي همين به ناچار قبول كردم سمتِ خونه حركت كنم.
عصبى و بى نهايت كلافه بودم. بخاطر بارداريم، نمى تونستم سوار هواييما بشم و با ماشين سمت شيراز حركت كرده بوديم.
براي اينكه اذيت نشم،در استراحتكاه هاى زيادى اتراق كرده بوديم و براي همين سفرمون،تقريبا يك روز ونيم طول كشيده بود. من ساعت هاى زيادى رو در هتل ها خوابيده بودم و اصلا مسافرت فشرده اى نداشتم اما بخاطر استرس و ماه هاي آخرم به شدت تحريك يذير شده بودم.
وقتى به شيراز رسيديم،منتظر بودم به ويلايى كه دلى اونجا بود بريم اما حالا به خونه اى تقريبا سنتى اومده بوديم و مشخص بود خبرى از دلى نيست.
اكه اينجا بود، بايد به استقبالمون مى اومد.
هن هن كنان واردِ خونه شدم و تن كوفته ام رو روي مبلِ لهستانى كه مقابلِ ينجره بود انداختم.
هامون همراه با دخترم به انتهاي سالن رفت و متوجه شدم پناه رو به اتاقش برد.
جشمامم رو بستم وسعى كردم نفس عميق بكشم.
دردم رو پنهان كردم و وقتى هامون بركَشت، با جدى ترين لحن ممكن يرسيدم:
-بگو جه خبر شده.
نكَاهى بينِ دو محافظ رد و بدل شد و هامون كتِ سياهش رو مرتب كرد و نكَاهِ روشنش رو به زمين دوخت و كَفت:
-دلارام خانم،مثل شما مجبور شدن بيان شيراز ولى بخاطر امنيت شما و بجه هاتون و ايشون فعلا نمى تونيد همو ببينيد ...
اومدم اعتراض كنم كه با نهايتِ آرامش و اطمينان
ادامه داد :
-قول ميدم،قول ميدم فردا شب ايشونو بيارم اينجا.
لطفا آروم باشيد و يك شبِ ديكَه بهمون اعتماد
كنيد.
جاره ديكَه اى داشتم؟
سرى تكون دادم و با نكَرانى پرسيدم:
- حامى كجاست؟مى خوام باهاش حرف بزنم.
- ايشون بخاطرِ كارى در دسترس نيستن و كَفتن خودشون تماس مى كيرن به زودى.
خدايا خدايا...داشتم ديوونه مى شدم.
حرصم رو بلعيدم و با هزار بدبختى از مبل بلند شدم. وقتى كاوه و هامون پشتم ايستادن و سعى كردن كمكم كنن، دستم رو بالا بردم و بى حوصله كفتم:
-نيازى نيست،مى تونيد بريد.
بدونٍ اجازه حق لمس كردنم رو نداشتن و الان كه انقدر بهم ريخته بودم بالمس غريبه ها بيشتر بهم
مى ريختم. جفتشون با اداى احترام از خونه بيرون زدن.
نفس نفس زنان خودم رو به اتاق رسوندم و شكر خدا كه در اولين اتاق،يناهم هم خوابيده بود و نيازى نبود سه اتاق ديكَه رو بكَردم.
از زمانى كه آغوشِ حامى رو ترك كردم، احساسِ
سنكَينى داشتم.
وقتى از آغوش حامى جدا شدم، قسمتى از خودم رو هم كم كردم. قسمتى كه نمى دونستم جيه.
هيج جيز سرجارٍ خودش نبود اما من تحمل كرده بودم. شكايتم رو پنهون كرده وتن به سكوت داده
بودم اما...اما اخبار و حوادث بد هيجوقت تن به سكوت نميداد.
نيمه هاي شب،وقتى دستِ پناهم در دستم بود و به حالتِ نشسته خوابيده بودم، خواب و بيدار بودم.
هنوز كامل به خواب نرفته بودم اما اما اما وقتى در اتاق بى اجازه باز شد و در تاريكي شب، مردى در سايه ها نزديكم شد، كاملا هوشيار شدم و فهميدم، اخبار بد هيجوقت پنهان نمى مونه و ...
سايهِ خوفناك و قد بلند نزديك و نزديكتر مى شد.
دست هاى لاجون و ناتوانم رو با وحشت به سمتِ دختركم كشيدم و با اينكه حتئ خودمم نمى تونستم تكون بدم، جسمٍ غرق خوابشو به خودم نزديك
كردم.
حتئ نمى تونستم جيغ بزنم، مى ترسيدم بجم وحشت
كنه.
لب هام مثلِ ماهى بيرون افتاده از آب باز و بسته مى شد و من دقيقا در وايسين نفس هاي خودم بودم كه صداي قدم هايى و بعد صدايِ بلندِ "خانم، خانم"
هامون باعث شد سايه درست در يك قدمى ام مكث كنه و من وحشت زده نفسى رها كنم.
تنها كارى كه از دستم برمى اومد، به تخت جسبيدن و كوش هاى بناه رو با دستام كَرفتن بود.
بغض داشت خفه ام مى كرد، خدايا حتئ نمى تونستم بجم رو بغل كنم وفرار كنم.
جشمام رو بستم وزير لب خدا رو زمزمه كردم و خيلى زود، هامون واردِ اتاق شد و با سايه دركَير شد و خطاب به من با صدايٍ بلندى كَفت "از اتاق بيرون نريد"
جشم بستم و با قدرت كَوش هاى طفلم رو كَرفتم.
زير لب خدا رو صدا زدم و باهر ضربه اى كه به در و ديوار مى خورد و صداي ناله اى بلند مى شد،مى لرزيدم و اشك مى ريختم.
كجايى حامى؟
كجايى؟
متوجه بودم هامون سعى مى كنه اين عوضى رو از اتاق بيرون كنه و تو اين مسير دجار زدو خورد ميشه اما متوجه نمى شدم جرا بقيه محافظا به كمكش نمى او مدن؟
فكر اينكه بيرون اتفاق بدترى در جريانه؛ باعث
شد عرق سردى از تيره كمرم پايين بلغزه.
خدايا خدايا خودت كمكمون كن.
وقتى صداي مهيب شكستنِ شيشه بلند شد، به هق هق افتادم و پناه تكون سختى خورد و جشم هايى كه آينه پدرش بود رو در تاريكى اتاق باز كرد و به من دوخت.
گوشش رو محكم فشار دادم اما افاقه نكرد و اون با كَيجى و كلافكى سعى كرد دستم رو كنار بزنه و با غرغر كفت:
-مامانى، درد مى خُنِه.
اشكام بى وقفه مى جكيد و وقتى دختركم با بهت نكَاهم كرد و سعى كرد بلند بشه فرياد زدم:
-بمون سرجات پناه.
هامون "حرومزاده"اى كَفت و اين عوضى رو به سختى از اتاق بيرون كشيد و من نكَاهِ مملو از اشكم رو به دخترم كه با بغض و ترس خيره من بود، بخشيدم.
جشماش پر شد و زمزمه كرد:
-من مى تَسم مامانى.
سعى كردم با اشكام مقابله كنم اما نمى شد. ترس از دست دادنش در بند بند وجودم رخنه كرده بود.
تمنا كردم:
- ببخشيد مامانى، ببخشيد داريم بازى مى كنيم.
- بازيو دوست ندالم.
سر تكون دادم و بالبخندى دروغين كفتم:
-الان تموم ميشه.
سرو صداي هامون و متجاوز مدتى بود آرومتر شده بود و فشار دستانم روي كَوشِ يناه هم كمتر.
پناه بى قرار دست و پازد و خودش رو به سمتم كشيد. نمى تونستم بغلش كنم. خدايا...حتئ نمى تونستم درست بغلش كنم.
سروصداها خوابيده بود و پناه با كَريه خودش رو به آغوشم پرت كرد. با بدبختى طفلم رو به آغوش كشيدم و او با بغض و خميازه كَفت:
-يس بابايى خُجاست؟
با گريه كمرش رو نوازش كردم:
-مياد دخترم، مياد.
درد طاقت فرسايى در كمرم شروع شده بود و كم كم داشت نفسم رو مى كَرفت. سرانكَشتام سر شده و هر لحظه بى حس ترمى شد كه هامون،نفس نفس زنان واردِ اتاق شد و برق رو روشن كرد.
بناه خواست به عقب بركَرده اما سرش رو كَرفتم و به شونه ام فشار دادم و هامون نفس نفس زنان كَفت:
-اينجا امن نيست و...واى، خانم خانم.
صداي جيغِ پناه رو شنيدم اما درد بدى در تنم پيجيده بود و نفسم به درستى بالا نمى اومد. دستم از موهاي پناه جدا و ناتوان به عقب پرت شدم.
دختركم جيغ زد "مامانى،مامانى" و من سعى كردم دستش رو بكَيرم و به سينه ام بكشمش اما نشد
و ...
.
.
(از زبان راوى)
-آخ، آخ. جكَوار خبرِ بدى برات دارم.
نكَاهِ سرد و عصيانكَر حامى به جهره كريه مرد
دوخته شد.
مرد جشمانش را جمع كرد و با نكَراني دروغينى
كَفت:
- اى واى، همسرت باردار بود؟
- خفه شو. خفه شو.
با حرص مشتى به در ميله اي قفسى كه در آن كرفتار شده بود كوبيد و مرد دست به كمر شد:
-آروم باش جكَوار، اينجورى كه نمى تونم بهت
خبر بدمو بكَم.
حامى، نفس عميقى كشيد و با جهره ترسناكى به مرد خيره شد و در ذهنش آرامش را صدا زد. مرد كه متوجه آرامش شاهنشين شد، پوز خندى زد:
-خانم عزيزت انكَار از ورود بجه هاي ما خيلى خوشحال نشده ويه نموره نموره...
انكشست شست و اشاره اش را به يكديكَر نزديك كرد و نفهميد جمله اش جه ضربه اى به روانٍ
شاهنشين زد:
-حالش بد شده. ولى نكَران نباش. حالش خوبه. هم خودش، هم بچش.
-اكَه يه تارٍ مو ازشون كم بشه..
مرد كامى به عقب رفت و قبل از تهديدِ حامى، ضربه بعدى رازد:
دخترت خيلى شبيه خانومته.
به جنون كشيده شد اما خودش را كنترل كرد... او مرد باختن نبود.
ميله هاي اين قفس آهنى را كَرفت و پرسيد:
-با من تسويه حساب كن. بهم بكَو جى مى خواى؟
مرد خنديد،بلند و باصدا:
-به وقتش شاهنشين. به وقتش. فعلا ...
به يشتِ سر حامى اشاره كرد:
-يه برنامه مفرح ترتيب دادم.
نكَاهِ خشمكَين حامى به جشمانِ اين كفتار بود كه در قفسش باز شد و مرد با خنده كَفت:
-بيا بيرون شاهنشين تارو در رو كَفتكَو كنيم.
جند لحظه بعد،وقتى حامى از قفس خارج شد و در چهار قدمى مرد قرار كَرفت، خودش را براي درد آماده كرده بود اما وقتى جشمش به اره و جاقو هاي متفاوت كه روي سينى با دقت جيده شده بود افتاد، فهميد در بازي شوم و جنون انكَيزى افتاده.
بازى اى كه به تكه تكه شدنٍ او ختم مى شد!
جكَوار، طبق نقشه شان عمل نكرد.
خودش، بدون اجبار وزور روي صندلى نشست و در تمام مدتى كه دست و پاهايش را با طناب مى بستند، نكَاه پر از معنا و حرفش رابه مسيحى دوخته بود كه كَوشه اين سوله بزرك دست به سينه و كاملا مشوش ايستاده بود
مسيح، حتى سر بلند نمى كرد تا جوابِ نكَاه پر از معنا و تحقير او را بدهد.
وقتى يكى از افراد اين حرامزاده با لبخند نزديكش شد و با حالت پيروزى مشغولِ شكاندن قلنج كَردنش شد، جكَوار خونسرد نكَاهى به ريسسش انداخت و پرسيد:
-سر حرفت بمون،كارى با خانواده ام نداشته باش.
مرد لايكى نشان داد و با احترام و خنده اى اغراق آميز كَفت:
-خيالت راحت، ما مثل خودت بازى مى كنيم و فقط با خودت كار داريم.
وهنوز جمله اش تمام نشده بود كه مشتِ سهمگينى فكِ جكَوار را نشانه رفت.
سرش به چب جرخيد اما حتئ لبش را تكان نداد.
چشمش را بست وخودش را براي آماج حمله ها
آماده كرد.
حدسش درست بود،شكنجه كرش با جنان مهارتى ضربه مى زدكه يقينا تصميم داشت او را با دردِ
زيادى بكشد.
مشت پشتِ مشت، لكَد يشتِ لكَد و ضربه هايِ انتهايى به قدرى سنكَين بود كه صندلى آهنى به زمين كوبيده شد و جكَوار با كونه راستش به زمين
سقوط كرد.
مشتِ جلاد از درد تير مى كشيد و جكَوار،خون سرفه كرد اما حتئ "آخ" از بين لب هايش خارج نشد.
مسيح، آنقدر سر به كَريبان شده بود كه جانه اش به سينه اش جسبيده بود. تنش از شدت اضطراب و شر مندكى به عرق نشسته بود و باهر مشت او بود كه مى مرد و زنده مى شد.
اينكه جكَوار حتى ناله نمى كرد،جكَرش را آتش مى زد ...
سه نفر ،صندلى جكَوار را بلند كردند و جكَوار سرش را بالا كَرفت و جشمانش را بست و در يشتِ نكَاهش، آرامش و پناه با لبخند نشسته بودند.
جشم باز نكرد و خودش را به اين آرامش سپرد اما آرامش بر او حرام شده بود...جون او آرامشش رابراي آرامش و پناهش قربانى كرده بود.
وقتى سردى وتيزي جاقو را روي شاهركَش حس كرد،نكَاه به خون نشسته اش را به جلادٍ لبخند به لب ديوانه اش زد و رييس حرامزاده اش با خنده كَفت:
-خب جكَوار،براى مرحله بعدى حاضرى يا بازم
قرار نيست دهنتو ببندى؟
آن ها به دنبال حقارتش بودند...جان و غرورش را باهم مى خو استند.
جكَوار در زيرِ سقفِ آسمانٍ يك شهر ، تحتِ شكنجه شديد بود و در زير سقفِ آسمانٍ شهرى ديكَر، آرامش نيمه جان در تختِ بيمارستانِ
خصوصى افتاده بود.
زن و شوهر،هر دو با مرگ و درد دست و ينجه نرم مى كردند و پناه، پناه بى پناه و بدونٍ حضورٍ والدينش در آغوش محافظش كَريه مى كرد و مادر ويدرش را طلب مى كرد.
مسيح با هر ضربه اى كه نثارٍ شاهنشينش مى شد ميميرد وزنده مى شد و دلارامش،در خون خودش دست و پا مى زد.
پنبه برفي مسيح،زخمى بود.
زخم بازويش مى سوخت و سه انكَشتِ بدونٍ ناخنش خونريزى داشت و عفونت كرده بود.
مو قرمزى،كم كم از عفونت و تب از پا مى افتاد و داغش را به دل مسيحش مى كَذاشت.
دو خانواده در مرز فروپاشى بود و اين تاوانِ
قدرت بود!
شادو،طبق وظيفه اش يناه را به امن ترين نقطه شهر رساندند و بى تابى هاي دختر بجه اى كه حشمان آبى اش از كَريه سرخ شده بود را تحمل
مى كردند.
مادر، تحتِ مراقبت شديد بود و پزشكانش خطر زايمان زودتر از موعد را گوش زد كرده بودند.
همان هنكَام كه آرامش پلك هايش را بسته بود و در بيمارستانٍ خصوصى آرميده بود، جكَوار بعد از ضربه هاى بسيار و زخم هاى جاقويى كه روي بازو و پاهايش كشيده شده بود،رها شد.
شكنجه كَرش كه كنار رفت، حامى با نفس هايى كه به خس خس افتاده بود و خونى كه از بدنش راه پيدا مى كرد،روياي پناه و آرامشش رامى ديد.
جلادِ اصلى نزديكش شد و جانه اش را كَرفت و صورتِ كبود و خونى شاهنشين را با لذت تماشا
كرد.
حشمانٍ نافذ و روشنش، در بينِ كبودى ها و ورمِ صورتش ينهان شده بود و ردِ خونى كه از شكافِ بيشانى اش بر ابروها و كونه اش راه كَرفته بود، او را وحشى تر نشان مى داد.
جكَوار، به خون نشسته بود.
-جه حسى داره شاهنشين؟
خس خس كرد اما التماس نه ...
درد به آغوش كَرفته بود تنش را اما سخن نمى كَفت ...
جلاد وقتى متوجه شد قصد تسليم ندارد، لبخندى زد و كَفت:
-ناجارم اينكارو بكنم،لطفا دركم كن.
و خيره در جشمان پر حرفِ جكَوار،جاقو را بأند كرد و جند لحظه بعد،خونٍ جكَوار به صورتِ او
پاجيده شد و صداي بريده شدنٍ كَوشت و پاجيدنِ خونش فرياد مسيح را بلند كرد.
شاهنشين، زخم اصلى را به جانش خريد ...
شكافته شد پهلويش و سرخ شد دستان جلادش...
جلاد بالبخند، دسته جاقويى كه مهمانِ كَوشتِ تنِ جكَوار شده بود را فشرد و كَفت:
-حطوره؟درد داره؟
آسمان جشمانش، به خون نشست و با خس خس
كَفت:
-دس...ت از سر خانوا...دم برد..ار!
جلاد سمت صورتش خم شد و اطمينان خاطر داد:
-خيالت راحت،مشكل فقط تو بودى!
نفسش به خس خس افتاد اما التماس نكرد. سر تكان داد و جلاد،جاقو را بيرون كشيد و بعد...پاره پاره شد پهلوي جكَوار!
جاقو با قدرت پهلويش را از هم دريد و خون از دهانٍ جكَوار بيرون زد و وقتى انفجارٍ اوليه رخ داد،كار از كار كَذشته بود.
جكَوار،اينبار جان به جان تسليم كرده و بى جان روي زمين افتاده و در خونش غلت مى زد.
آتش بلند شد و مسيح با فرياد خودش رابه او رساند اما ...
.
.

(آرامش)
تير مى كشيد،بند بندِ وجودم!
مبهوت و كَريان به مانيتور خيره بودم كه مسيح،سر زخمى و خونينش رو به سينه اش كشيد و با اشك هايى كه به پهناي صورت مى ريخت
فرياد زد:
-نه،نه. رييس نه،توروخدا باز كن جشمتو.
هنوز انكار مى كردم، هنوز باور نداشتم كه شاهِ من به زمين افتاده اما وقتى دستانِ سرخ رنكَش بى جون از دستِ مسيح به زمين افتاد، تموم شد دنيا....
مسيح، نعره كشيد و در جهنمى كه برپا شده بود مثل يك پسربچه گمشده گريه كرد:
-خدايا، خدايا غلط كردم...خدايا داداشمه، برادرمه!
صحنه بدى بود،در وسطِ يكِ جهنم،شاهِ من در آغوش برادرش به خون خودش افتاده و رفته بود...
حامي من، مرده بود!
باور اين اتفاق زمانى برام مسجل شد كه مسيح سر
رو
به سينه اش فشرد و ازته دل به خدا التماس كرد:
-نفس نمى كشه، خدايا نفس نمى كشه. خدا برادرم نفس نمى كشه!
دشمن خانواده ما، هركسى كه بود موفق شد كاخ خوشبختيم رو ويرون كنه.
من، مرده بودم.
من،در تختِ بيمارستان وقتى صحنه به صحنه اين فيلم دردناك رو ديدم مردم اما...اما من غريبانه مرده بودم.
مسيح فرياد مى كشيد و خدا رو قسم مى داد اما دير بود...من و حامى باهم مرده بوديم.
درد زبانه كشيد و استخون هام رو شكست. مهره هاى كمرم شروع به تيليك تيليك صدا دادن كرد و شكست....
وجودم شكست جون من...من شاهم رو از دست داده بودم!
من مرد قصه خوشبختيم رو از دست داده بودم.
من، حامي خودم رو از دست داده بودم.
فريادى كه تمامٍ مدت خفه شده بود، با دردِ اين جمله يكباره به همراه خونى كه از مابين پاهام بيرون زد، آزاد شد.
زلزله شد در دلم،كمرم و قلب طفلى كه قرار بود نور جشم منو يدرش باشه و تولدش،با مركً يدرش همزمان شد؛از كار افتاد.
دستِ نامرئى كه كلوم رو كَرفته بود كنار رفت و من بانكً كشيدم:
-حااااامى.
من، صداي انفجارٍ قلبِ كودكم رو شنيدم. من صداي آوازٍ مركَ خودمم شنيدم.
جيغ كشيدم،به سرم كوبيدم و در تختِ خودم تو خونٍ بجم دست و پا زدم و مثلِ ابر بهار اشك ريختم:
-حامى، حامى...حامى!
'تو،خداي منى...تو آرامش حامى اى"
پيجيد صداش در سرم و روح از وجودم رخت بست و رفت و من لرزيد تتم.
خدايا، خدايا جكَرم سوخته بود... همسر من حتى زير شكنجه به فكر ما بود.
چشمه اشكم طغيان كرد و مهم نبود من بخاطر تشنج شديد از تخت به زمين افتادم...من و طفلم، همراه با مركً حامى مرده بوديم و اشك هاي من، بخاطر بى يناهي پناهم بود.
تموم شد قصهِ سلطنتِ شاهنشين....!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 110)
(آرامش)
كفِ پاهام عميق تر داخلِ شن هاي مرطوب دريا فرو مى رفت و من مى سوختم...مى سوختم!
امواج دريا درست به روحٍ درهم شكسته من كوبيده مى شدن. به روح و تن عذادارٍ من.
دريا صدام مى زد،دريا قول مى داد داغى كه زمونه به دلم كذاشته رو درمان كنه.
نه كه بخوام زندكى رو تموم كنم،نه. نقل اين حرف ها نبود،من جهارده روز پيش وقتى داغدار شدم،نمردم. من سخت جون بعد از اون بلا فقط تشنج كردم و...نمردم!
من زنده بودم جون پناهم فقط من رو داشت.
جون پناهم، دخترم تنها بود و مادرش نبايد ميميرد.
ساحلي سياهم، دست آويز بادِ قدرتمندِ صبحگاهى شده بود و به سمتِ دريا كشيده مى شد...
من مى دونستم نبايد بميرم، نمى خو استمم بميرم اما من داغدار بودم. من آتيش كَرفته بودم و هرجه آب مى خوردم، جكَرم آروم نمى كَرفت.
جرا كريه نمى كردم؟
جرا اشكام به دادم نمى رسيد؟
شبيه يك ديوانه،شبيه مجنونى كه به شوق ليلاش قدم برميداره به سمتِ دريا كشيده شدم و زمزمه
كردم:
-مى سوزه، جيكَرم مى سوزه.
سوخته بودم...تو اين داغ من سوخته بودم!
باد، شال سياهم رو از سرم دزديد و برد. امواج دريا حالا وحشى و مغرور شده بودن. بى قرار بودن و صدام مى زدن.
گام برداشتم و زمزمه كردم:
-خيلى مى سوزه جيكَرم.
موج بلندى به استقبالم اومد و بوسيده شد پاهام توسطِ دريايى كه سرد بود و سرد!
تب داشتم، حرارت تنم پايين نمى اومد و اين سرما درمانم بود. جلو رفتم و دست دراز كردم تا دريا رو بغل كنم.
من دوان دوان به سمتِ دريا رفتم و دريا با آغوش باز در طلوعِ دل انكَيز خورشيد به استقبالم اومد.
كر كَرفت تنم،سوخت سلول به سلولم و من با درد به سمتش دوييدم:
-دارم مى سوزم!
وقتى قدم به آب كَذاشتم، وقتى توسطِ امواج احاطه شدم و دريا با مهربونى زانوهام رو نوازش كرد، مست شدم. شبيه تشنه اى بودم كه تازه به آب رسيده.
بيشتر مى خواستم،بايد آروم مى شدم. احساس مى كردم زير پام داره خالى ميشه اما من بايد آروم مى شدم تا مادر بمونم...بايد خنك مى شدم.
دلارام جيغ زده بود سرم "توروخدا كَريه كن"
دلارام خودش باكَريه كَفته بود "جيكَرت آتيش
كَرفته،بميرم براى دلت"
چشمه اشكم خشك شده بود و اصلا شايد دريامى تونست اشك رو بهم بركَر دونه.
من آتيش كَرفته بودم و نجاتم فقط دريا بود...دل به دريا زدم و تسخير آبى شدم كه كمرم رو نوازش كرد. مسكن دريا كم كم به جانم نفوذ كرد و من همو نطور كه به سمتِ طلوعِ خورشيد مى رفتم لب
زدم:
-كشته شد ... كشته شد!
درست وقتى طلوع بهم لبخند زد و دريا روحم رو خنك كرد،زير پام خالى شد و من به مهماني آب
پرتاب شدم.
به زير آب رفتم و دست و يا نزدم...به زير آب رفتم و جشمام رو باز نكردم. به زير آب رفتم و خودم رو به دريا سپردم تا خنك بشم. تا روحم خنك بشه و دريا مغزم رو بشوره.
دريا پاك كنه مغزم رو و يادم بره،داغدار شدم...يادم بره،كليه حامى تاكسيدرمى شد.
يادم بره حامى نامدار از دنيا رفته و من، عذادار شوهر و دختر بجه اى بودم كه روز تولدش، با مركَش همزمان شد.
دريا، بغلم كن...بغلم كن!
.
.
(بيست و هفت روز بعد)
از ماشين كه بيرون اومدم،سرم كَيج رفت و مسيح بلافاصله بازوم رو كَرفت و با نكَرانى كَفت:
آرامش،آرامش خوبی؟؟؟؟
پشت پلکام لکه های سفید رنگی دیده میشد....پلکامو محکم به هم فشار دادم و زمانی که بانو با بغض و ناراحتی گفت:
-الهی بمیرم برای دلت مادر....
به سختی چشم باز کردم:
خدا نکنه بانو....
مثل تمام این بیست و یک روز،با پر روسری اش تری زیر چشمش را گرفت و نگاه دزدید....
به پناهی که بعد از دو ساعت گریه و بهانه گیری بی وقفه تو بغل هامون خوابیده بود نگاه انداختم:
-ببرش تو اتاق خودم لطفا.
-چشم.
و با گام هاى بلند اما با احتياطى سمتِ ويلا حركت كرد. بانو و مسيح دو طرفم ايستادن و من لاجون رو به داخل هدايت كردن. به محضٍ ورودم، جشمام رو بستم تا توسطِ اشباحٍ خاطرات تسخير نشم.
اشباحى كه توسطِ خاطراتِ عاشقانه من و حامى اينجا شكل كَرفته بود و حالا...مى تونست قاتل من باشه. اشتباه كردم،نبايد به اينجا مى اومدم. ويلاي دماوند،محفلٍ عاشقانه ما بود و مى تونست منو به جنون بكشه.
صداي قدم هاى دلارام رو شنيدم اما به مسيح
التماس كردم:
-منو ببر اتاقم.
و چشم باز نكردم تا چشمانٍ خيس عزيز انم رو ببينم. كاش منو ببخشن.
سنكَينى تنم رو به مسيح هديه دادم و بدون جشم باز كردن به سمت اتاقم هدايت شدم. اتاقى كه قطعا قتلكَاهم مى شد اما ...
وقتى مسيح بازوم رو رها كرد و باطمانينه كَفت:
-كارى داشتى صدام كن.
فهميدم واردِ اتاق شديم. سر تكون دادم و وقتى صداي بسته شدنٍ در رو شنيدم، جشم باز كردم و با
دخترم كه روي تختِ ما خوابيده بود رو به رو شدم.
نكَاهم به سختى از طفلم كنده شد و به در شيشه اى و استخرى كه بهم دهن كجى مى كرد افتاد. خدايا بهم صبر بده...
دستم رو مشت كردم و خودم رو براي مرگ حاضر كردم. مانتوي سياه و شالِ همرنكَش رو روي زمين پرت كردم و با بلوز و شلوارجين سياهم، به استقبال مرگ رفتم.
در رو باز كردم و قدم به استخر كَذاشتم. اشباحٍ اين قسمت، قدر تمندتر بودن. حتئ وقتى جشمام رو مى بستم، آرامشى رو پشتِ يلكام به تصوير مى كشيدن كه حامي نامدارى كه ديكَه وجود نداشت، به آغوش كَرفته و با تنش مشق عشق مى كرد.
سوخت جشمم اما اشك نه...اشكى نبود.
آروم آروم به استخر نزديك شدم و بعد ...به تصوير ماتم زده و تكيده خودم در آب نكَاه كردم.
نمى دونم محو سياهي لباسم بودم يا زلالي آب كه با صداي "نكنه باز زده به سرت؟" تكون سختى خوردم. نكَاه از آب كَرفتم و بعد، جسمٍ سياهپوشش كنارم قرار كَرفت. آب دهنم رو بلعيدم و همونطور كه به نيم رخ بى حس و حالتش نكَاه مى كردم كَفتم:
-بهت كَفتم، قصد نداشتم خودمو بكشم.
سر تكون داد:
-فكر كنم تو دردسر افتادى.
وجودم لرزيد و با وحشت پرسيدم:
-جرا؟
به سمتم جرخيد و دستاش رو روي سينه جمع كرد
و كفت:
-جون هيولاي واقعى فهميده جه اتفاقى واست
افت...
و هنوز جمله اش رو هضم نكرده بودم كه پناه با جيغ و كَريه كَفت "بابا جووونى،دلم برات تسك
شده بود"
قلبم، با صداي مهيبى منفجر شد و مردمك هاى خيس ولغزانم از خاكستر حشمانٍ او به پشتِ سرم جرخيد و بعد،خيره شد در سردترين و شايد،خونين
ترين كوهستان دنيا.
من قابم تركيد و او با اخم دخترش رو بوسيد و زمزمه كرد "منم دلم تنكً شده بود بابا" و يناهش
رو به سينه اش فشرد و لحظه اى نكَاهش رو از من جدا نكرد. جشمم به او بود و از دلتنكى نفس بريده بودم كه يار جديد پوفى كشيد و با حرص كَفت:
-حضرت لجبازى بركَشتن، حتى با مرگم شوخى
داره.
من محوٍ او بودم و بالاخره قطره اشكى از جشمم جكيد و او خيره در جشم هاي من به مردِ يشتِ سرم كَفت:
-سايه ام انقدر حراف؟
سايه پوزخند زد:
-جكَوارم انقدر لجباز ؟
سايه، درست پشتِ سرم ايستاده و با همسرم دوباره بحث مى كرد...مردى كه تو صورتم داد زده بود
"حامي نامدار بايد بميره تا حامى زنده بمونه"
.
.
(از زبان راوى)
قدرت، همان اندازه كه لذت بخش بود، خطر ناك هم هست. هر لذتى، تاوانى دارد كه جكَوار هم از آن قائده مستنثئ نبود.
برخى از اعضاي حلقه كم كم شروع به تمرد و قانون شكنى كردند. اجناس ممنوعه كم كم بازارٍ كَناهِ وكَاس را كَرفت و مثلِ يك زهر در پوستِ شهر نفوذ كرد. نافر مانى به جايى رسيد كه شاهنشين شخصا وارد كار شد و دستور داد افرادِ خاطى رادر يكى از آشيز خانه هاى توزيع جنس در وكَاس را دستكَير كنند.
افراد خاطى تسليم نشدند و انبار به آتش كشيده شد وكينه از همين نقطه شروع شد. جند تن باقى مانده، جهار سالى در خفا ماندند و بعد از احياي قدرت دوباره وارد عمل شدند اما اينبار به شكلى متفاوت تر.
آن ها ناشناس عمل مى كردند و با سنديكاي سينالوا كه خاندانى افسار كَسيخه و ياغى داشت،
دست همكارى دادند.
خواسته اشان، پايين كشيدن جكَوار و نابود كردنِ خانواده و نسلشان بود. هدفِ اول،يافتن پناه بود.
تك دختر رييس حلقه اما به لطفِ شادو و محافظتِ شديد او ،هيج عكس و اطلاعاتى از "يناه نامدار" موجود نبود و براي همين جاسوسان بسيارى به دنبالِ عكسى از دخترِ بى نام و نشانٍ جكَوار بودند.
سيستم امنيتى جكَوار،فكر شده و لايه لايه بود. هر بخش و هر طبقه درست و طبق برنامه مشخصى پيش مى رفت.
جكَوار بايد سقوط مى كرد و دشمن براي سقوطش،جندين ستون او را بايد فرو مى ريخت.
اولين ستون، اعتمادِ مسيح بود.
دلارام، همسر مسيح نقطه ضعفش بود و او دزديده
شد.
نقشه تميز و حساب شده بود. دلارام كه به چنگ افتاد، دشمن خواهان خيانت او بود.
مسيح، بين نجات همسر و اعتمادش ناجار به انتخاب بود. او هميشه انتخابش برادرش بود اما از آنجايى كه متوجه شده بود تلفنش شنود مى شد و دور بينى مخفى در خانه اش كار كذاشته بودند،مجبور شد تن به بازى دهد.
در يك قرار ملاقاتِ مخفى، همه جيز رابه جكَوار
اطلاع داد.
دومين ستون،تدبر و قدرت زياد حامى بود.
دشمن،در يك حركت كثيف دست به كشتار جندين خانواده بى كناه در ايران و ايتاليا كرده بود... اما به نامِ خودش نه،به نامِ جكَوار.
به نامٍ شاهنشين مافيا و رابطِ حامى در پليس به او خبر داده بود كه به دنبالش هستند. دشمن ضربه اش راكارى زده بود، اكر تسليم نمى شد احتمالا به سالها زندان محكوم مى شد و مثلِ سرانٍ قدر تمندِ ديكَر در زندان كشته مى شد!
در بهبه اتفاقاتِ عجيب و فشارٍ رواني زياد، جكَوار تصميم به بازى كَرفت. "حامى نامدار "هو يتش لو رفته و او ديكَر نمى توانست در سايه ها باشد.
براي همين تصميم كَرفت، حامى نامدار را توسطِ دشمن به قتل برساند.
جان همسر و دخترش، همجنين همسر كسى كه مثلِ برادر دوستش داشت در خطر بود. دشمن خواهانٍ او بود.
بنابر اين همسر باردارش را از مهلكه دور كرد و تن به بازي پرريسكى داد.
يك شب قبل از اينكه تسليم شود،با "سايه شهر"
مردى كه زمانى يك كشور رابه آشوب كشيده و يك قاتل خونسرد بود، خبر كرد.
سايه، هوش سياهى بود كه جكَوار به آن نياز داشت. سايه، خداي دنياي وب و دارك وب بود.
زمانى كه حامى تسليم شد،سايه كه زمانى به حامى مديون بود واردِ عمل شد و لوكيشنِ دلارامى كه زخمى بود را پيدا كرد.
نقشه به ظاهر بيجيده اما ساده بود ...
نقشه اين بود، جكَوار تسليم شود و مخفيانه فيلمى از شكنجه و آزارش تهيه كنند و با سانسور نسبى جهره اش در دارك وب و مجازى پخش كنند و خبرٍ مركً "حامى نامدار" را به گوش پليس برسانند.
همان زمان كه جكَوار تسليم شده بود،كرو هى از افراد حامى، يازده نفر از سران اين شورش را به تله كشيده و با يك مرگ جعلى همه چيز رابه گردنِ "حامى نامدار " مى كشيدند.
متاسفانه، ماتئو كينكً كه سردسته اين كَروهِ ياغى بود در تك تك لحظات از شكنجه جكَوار فيلم كَرفته بود تا براي اعضاي ديكَر ارسال كند و همين فيلم راهم بعدها براي همسرِ جكَوار پخش كنند.
كار پرريسكى بود، همان شبى كه او تسليم شد افرادِ او و سايه به دنبالِ دلارام بودند و تا زمانى كه دلارام و آرامش رابه امنيت نمى رساندند افرادش نمى توانستند اقدام كنند.
مسيح به ظاهر با دشمن بازى مى كرد و حامى خودش تاكيد كرده بود هر بلايى سرش آمد نزديكش نشوند. او خودش خواهان اين بود.
صميم كَرفته بود اكَر لازم بود، جانش را هم بدهد اما همسر وفرزندش و همسر برادرش زنده بمانند. سالها مسيح به او خدمت كرده و حال وقتش بود او هم براي نجات تنها دارايى مسيح بجنكد.
جكَوار ريسك بزركَى بر زندكى اش كرد،ممكن بود در اين اتفاق بميرد اما او حاضر بود خودش را قربانى كند و از امنيت همسرش مطمئن شود.
وقتى سايه موفق شد دلارام رانجات دهد و آرامش از حمله دشمن نجات پيدا كرد، افرادش حمله ور شدند اما از قبل، جكَوار شكنجه شده و جاقويى كليه اش را پاره پاره كرده بود.
فيلم كَرفته شد و جكَوار واقعا به خون نشست.
افرادش دير پا به ميدان كذاشتند و وقتى مسيح سرِ جكَوار را به سينه مى كشيد،واقعا كَريه مى كرد و جكَوار واقعا با مركً دست و ينجه نرم مى كرد.
انبارى كه جكَوار در آن به كَروكَان كَرفته شده بود، به همراهِ خاطيان آتش كَرفت و اينبار ،قصه اشان به خون نشست.
همان شب، فيلم ها به دست پليس داخلى و اينتر نشنال افتاد و مركً "حامى نامدار" وكَروهك تروريستى اش پخش شد.
تاوان قدرت، از دست دادن كليهِ راستِ حامى و مركَ كودكش شد.
آرامش،از همه جا بى خبر در تختِ بيمارستان بود كه به تلفنش پيام عجيبى فرستاده شد و وقتى او با فيلم مركً همسرش مواجه شد طفلش را از دست داد...متاسفانه،شادو فكر اين مسئله را نكرده بود و آرامش از همه جا بى خبر،قرباني بازى شد.
حامی در بیمارستان بیهوش بود و آرامش سوگوار همسر و فرزندش بود که بعد از جراحی و سقط جنینش ،سایه وارد میدان شد و به او خبر زنده بودن همسر زخمی اش را داد....
همسرى كه هفت روز در مراقبت هاى ويره بود و بعد از عمل هنوز هوشيار نبود.
آرامش، بخاطرِ امنيتِ دخترش به شمال فرستاده شد و او داغدار فرزندى بود كه نه ماه تمام منتظرش بود. همسرش با مركً دست و ينجه نرم مى كرد و او حتئ نمى توانست كنارش باشد.
بعد از هفده روز حامى جشم باز كرد و او ديكَر حامي نامدار نبود...حامي بزر كَمهر بود و وقتش رسيده بود،شخصا تسويه حساب كند.
حامي نامدار، مرده بود و حال حامي بزرگمهر آمده
بود.
حامى كه يك ماه بعد از مرگ جعلى اش،در يك حمله بى رحمانه وكاملا ظالمانه هر يازده عضوٍ سركش راكه از قبل خبر مركَشان پخش شده بود را...زنده به كور كرد!
انتقامى بى رحمانه و وحشيانه!
يكسالٍ بعد، حلقه مافيا از هم گسست و حامى، حلقه دوباره خودش را تشكيل داد. اينبار ،شاهنشين بود اما با تاوانى سنگين.
هويتى كه از دست رفته، دخترى كه به دنيا نيامده مرده بود و كليه اى كه از دست داده بود.
سلطنت، اينبار سختتر آغاز شده بود....
.
.
(آرامش)
يشت سرم ايستاد، موهاي فر و آشفته ام رو كنارى زد و درست يشت كردنم رو بوسيد و بالحنى كه مالكيتش رو فرياد مى زد كَفت:
-دارى نفسمو بند ميارى آرامش!
خنديدم و دست هاي او مالكانه دورِ تنم كَره خورد.
سر به سينه اش تكيه زدم و با آرامش خيال كَفتم:
-امشب ميرى؟
سرم رو بوسيد:
- آره، ساعت نه بايد فرودكاه باشم.
- كى مياى؟
موهام رو بو كشيد:
-زود، خيلى زود.
سر تكون دادم ودر آغوشِ او از پنجره به باغ مقابلم خيره بودم. مست آغوشش بودم كه پناه داد كشيد "بابا،مامان پس جرا نمياييد؟"
حامى پوفى كشيد و من باخنده كَفتم:
- دوباره دعواشون شد فكر كنم.
- خيلى زور گوئه.
دلبرانه به سمتش جرخيدم:
-دختر خودته!
حرصى شونه اى بالا انداخت و دستم رو كَرفت.
جند دقيقه بعد،وقتى از يله ها پايين مى اومديم، بناه با حرص كَفت:
-نه خيرم، من شبيه مامانم.
بانو با خنده دستمالٍ صورتى رنكَش رو سمتش كَرفت و كَفت:
-باشه نور چشمى، تو شبيه مامانتى.
دست هاي حامى يشت كمرم نشست و من رو با احتياط سمت آشيز خونه كشيد و وقتى لب باز كرد تا اعتراض كنه،صداي شيرينى كَفت:
-بابا.
و روح و جسمٍ هر دومون به سمتِ حامي كوجكى كه نشسته در رورونكِ آبى رنكَش با اشتياق مى خنديد و دست مى زد،ير كشيد.
قبل از من، حامى بود كه پسر نوزده ماهشو به آغوش كَرفت و همونطور كه جانش رو مى بوسيد
كَفْت:
-جانم بابا، جانم يسر بابا.
پناه جيغ كشان اعتراض كرد و من سرش رو بوسيدم و با قطره اشكى كه در جشمم نشسته بود، به خانواده
جهار نفره ام خيره شدم.
به يسرى كه سه سال بعد از اون مصيبت و مركً طفلم حشم به دنيا باز كرد و روشنايى زندكيمون
شد.
قطره اشكى از جشمم جكيد كه حامى با كلافكى
كَفت:
-براى جى كَريه مى كنى آرامش؟
لبخند زدم و پاسخ دادم:
-براي خوشبختي زيادم.
اخم كرد و همون لحظه يسرمون غرغر كرد و حامى كَفْت: -بيا فَروَهر دوباره غرغرش كَرفته.
و حامي كوجك،فَروَهَرِ زندكَيم، يسرِ خاص و معجزه من دستاش رو به سمتم دراز كرد و غر
زد :-مامان.
و اينجا، آغازٍ خوشبختى بود....من خوشبخت بودم وكنار مردى كه هرشب در گوشم زمزمه مى كرد
"تو خداي منى" خوشبختى را زندگى مى كردم.
من، نيلوفرِ آبي جكَوار بودم...تا ابد!
پايان؟خير....
سخنٍ آخر
-لبات ترك خورده دوباره!
انكَشتِ شستم راكه روي پوست ترك ترك شده لبش كشيدم، هر جفتمان لرزيديم.
سخت بود برايش،سخت بود برايم!
مثلِ آهنر بايى كه به سمتِ قطبِ مخالفش كشيده مى شد، به سمتش جذب مى شدم و او در حجم زيادِ درد اسير مى شد.
خم شدم سمتِ صورتش و او را بينِ تنم و بومٍ نقاشى اش حبس كردم و خيره در جشمان درشتش
زمزمه كردم:
-يعنى افسانه ها راست ميكَن پري دريا؟تو فهميدى من تو روياي ديشبم بوسيدمت كه لبت ترك
برداشته؟
مامان هميشه مرا محكم به سينه اش مى فشرد... سرم را به سينه پر مهرش مى جسباند و با خنده كه با بغضى عميق آغشته شده بود زمزمه
مى كرد :
-حست مى كنم مادر، مهم اينه تو وصله جونمى و من حست مى كنم.
باكريه،مى بوسيد سرم را و تتم را به تنش سنجاق مى كرد تا من، احساسش كنم.
مامان مى دانست فرزندش،ناهنجارى و مرگ
است.
من، ناهنجارى و وحشتى بودم كه زندكَيشان را نابود كرده بود.
مامان، آرامش من بود و من فقط او را حس مى كردم. كوجك بودم كه "هيولا" خوانده شدم و مامان بود كه هيولاي مرا مى شناخت.
من، مبرئ از درد بودم!
مامان مى كَفت زمانى خواهد رسيد كه من، بنده
درد شوم!
حق با مامان بود،آن روز از راه رسيد اما شب بود...شبى وهم انكَيز و من در اعماقٍ دريا بودم كه...پري دريا آمد و افسانه اى كه مامان كَفته بود،نجات پيدا كرد....
افسانه اى كه يك لمس جادويى، هيولا را نجات داد .
در اعماق دريا، پري دريا آمد و بالمس روح نوازش زنده كرد دلم را.
و در دل دريا،در محضر پرى دريا افسانه حقيقى شد و بالاخره؛ دل، غوغا گرفت...

پایان.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA