ارسالها: 4109
#11
Posted: 27 Apr 2024 18:37
(قسمت 10)
دمنوشم رو تو دستم محکم فشردم،لبم رو گزیدم و گفتم:_بابت حرفی که صبح زدم معذرت می خوام.
هیچ،واقعا هیچ واکنشی توی صورتش دیده نشد..فقط خیرگی بود.
جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. دمنوش رو روی میز قرار دادم و گفتم:_نباید اون حرفو می زدم،باور کنید هیچ وقت بد کسی رو نخواستم..لحظه ای بود و خیلی پشیمونم.
سرم رو بلند کردم و سرمای چشماش؛استخوان سوز بود....
کمی دست و پام رو گم کرده بودم:
_لط..لطفا سیگار نکشید..این دمنوشم میل کنید. واستون خوبه.
دستام رو مشت کردم و از اخرین زورم استفاده کردم:
_فقط خواستم بدونید من خیلی پشیمونم بابت حرفام..همیشه سلامت باشید..شبتون خوش.
و لبخندی بهش زدم و چرخیدم به سمت عمارت.
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش،حکم ایست صادر کرد:_قصدت چیه؟
روی پام چرخیدم و به چشمای مشکوکش نگاه دوختم. لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
_قصدی در کار نیست..فقط چیزی که شما رو تبدیل به جگوار کرده؛منو تبدیل به ارامش کرده..ما تو شرایط مختلفی بزرگ شدیم،من قضاوتتون نمی کنم فقط کاری رو انجام میدم که باید انجام بدم...مثل شما!!!
سیگارش رو پوکی زد و من حرفام رو زده بودم،دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم و به ارومی عقب گرد کردم و به سمت عمارت رفتم.
.
.
_پیاده شو. لبخندی زدم و از ماشین بیرون پریدم.
شاید برای بقیه ادم ها قابل درک نباشه،شاید براشون عجیب و حتی مایوس کننده به نظر بیاد اما من با دیدن بیمارستان همیشه ذوق می کردم.
اینجا تنها جایی بود که واسه ادم های دیگه حس ناراحتی به همراه داشت اما به من انگیزه می داد.
اینجا حس مهم بودن و ارزشمند بودن رو لمس می کردم.
اینجا به ناتوان ها کمک می کردم و به کسی که حال مساعدی نداشت،توجه می کردم و از دیدن یه لبخند مریض،لبخندی می زدم.
من تو بیمارستان شکوفا می شدم.
چه بسا مرگ هایی که اتفاق می افتاد و بهمم می ریخت اما به قول بابا،زندگی چرخ فلک بود...
می چرخید و می چرخید!!!
دقیقا یک هفته از اون شب گذشته.
بالاخره جناب جگوار رضایت دادن و با اصرار های مسیح و داریوس به بیمارستانی که متوجه شدم بیشترین سهامش برای خودشه استخدام شدم.
بعد از اون شب،نه دیدمش و نه حرفی زدیم.
دورا دور شنیده بودم که به مسیح گفته بگو بهتره اطراف من نباشه...و من دیگه نزدیکش نشدم.
وارد بیمارستان شدم و مسخره بود اما از بوی الکلی که جزو لاینفک بوی بیمارستان بود رو بو کشیدم و لبخند گشادی زدم.
همراه با داریوس قدم بر می داشتیم و به سمت اتاق رییس بیمارستان یا همون جناب رفعتی،رفتیم.
پیش به سوی کار ارامش....
_خب خانوم صولتی،ایشونم خانوم بزرگمهر،همکار جدیدمون هستن..موفق و بسیار ماهر.
فامیلی جدیدم زیبا بود اما من هویت خودم رو می خواستم..ارامش شرقی رو نه ارامش بزرگمهر رو.
خانوم صولتی که زن گشاده رویی بود،لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد و گفت:_خوش اومدی عزیزم. تشکری کردم و لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم.
_من میرم،شما رو می سپارم به خانوم صولتی،ایشون سرپرستار هستن.
سری تکون دادم و بعد از اینکه اقای رفعتی رفت،خانوم صولتی گفت:_خب خانوم بزرگمهر،قبلا تو کدوم بخش کار می کردید؟
باتواضع گفتم:_ارامش،لطفا ارامش صدام کنید..و قبلا تو بخش اورژانس بودم.
لبخند زیبایی زد. سنی نداشت و موهای تازه لایت شده اش زیباییش رو تاثیر گذار تر کرده بود.
_منم معصومه ام. پس بریم بخش اورژانس.
باشه ای گفتم و همراه باهم سوار اسانور شدیم. نگاهی به لباس هایی که داریوس برام خریده بود انداختم....سلیقه جالبی داشت.
کمی مانتوم رو جلوتر کشیدم. وقتی وارد اورژانس شدم،فضای شلوغ و هیاهوی مریض ها تصویر گذشته ای نه چندان دور رو برای من تداعی کرد...افسوس.
چشمامو رو برای ارامش بستم و با لبخند باز کردم. خانوم صولتی سمت استیشن رفت و یکی از
پرستار ها به محض دیدنش از پشت جایگاه بیرون اومد و لبخند زنان نزدیک شد و گفت:
_سلام خانوم صولتی.
خانوم صولتی با گرمی باهاش احوالپرسی کرد و این باعث شد بیشتر در دلم جا کنه.
_مبینا جان،ایشون ارامش بزرگمهر هستن. همکار جدیدتون. از فردا به این بخش میان تا کارشون رو شروع کنن.
مبینا که دخترک زیبایی بود،دستش رو جلو اورد و گفت:_از اشناییت خوشحالم ارامش جان.
اظهار خوشبختی کردم و بعد از چند دقیقه خانوم صولتی ما رو تنها گذاشت که من بیشتر با محیط اشنا بشم.
_بشین روی صندلی عزیزم،الان که دوستم بیاد،با هم میریم یه گشتی بزنیم.
_باشه..موردی نداره.
روی صندلی نشستم و تلفن همراهی رو که امروز صبح داریوس برام گرفته بود رو در دست گرفتم و از دیدن دو پیامی که روی نوتیفیکیشن بود،تعجب کردم.
پیام اول رو که باز کردم،قند در دلم اب شد: _با ارزوی سلامتی برا خاله سوسکه.
چقدر حضور داریوس برام ارامش بخش بود.
پیامش رو با تشکر و غرغر جواب دادم و پیام بعدی رو باز کردم:_سایلنت،بچرخ یه خوشگلشو واسه من جور کن..موفق باشی.
لبخند نمکی ای زدم و جوابش رو با "ممنونم"دادم.
صفحه رو قفل کردم و گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم.
هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم که صدایی که شیرین ترین صدایی بود که همیشه شنیده بودم،با غرغر به گوشم رسید:_اوووف خسته شدم مبینا..مردک کم مونده بود بپرسه سایزت چیه.شیطونه می گه همچین بزنم ماتحتشا.
مبینا لبخند زد اما من مات و مبهوت دخترک مو اتشینی که تار موهاي قرمزش از مغنه مشکی اش بیرون زده و اونقدر تضاد سیاهی مغنه اش با پوست سفیدش با رنگ گرم موهاش مسحور کننده بود که باعث می شد فقط خیره خیره نگاهش کنم.
دلارام...
_تو کلا عصبی شدی دلارام..چند وقته اصلا حالت خوب نیستا.
خواست چیزی بگه اما سرش رو بلند کرد و به منی که با چشمای پر نگاهش می کردم نگاه دوخت و رو برگردوند. اما مثل کسی که بهش شوکر زده
باشن ناگهانی برگشت و انچنان سمت من گردن خم کرد که من نگران ستون مهره هاش شدم.
با چشمای درشت شده به من نگاه می کرد. لبخندم با قطره اشکم همزمان شد. _ار..ارامش؟ سری تکون دادم. جیغی کشید و قبل از اینکه به
خودم بیام،محکم در اغوشش بودم. ممنونم داریوس...پس سوپرایزت این بود. دلارام بهترین سوپرایز من بود. اشکام رو پاک کردم و اشکاش رو پاک کرد. _باورم نمیشه..کثافت فکر کردم تو مردی. لبخندی زدم و گفتم: _ناراحتی زنده ام؟ ضربه ای به بازوم زد و گفت: _ببند دهنتو. دستش رو گرفتم و گفتم:_خیلی دلم واست تنگ شده بود.
بغضش دوباره ترکید و گفت:
_منم..داشتم دیونه می شدم ارامش. هر روز و هر شب کارم شده بود گریه. باورم نمی شد..چقدر سر خاکت عر می زدم..چقدر خوبه که زنده ای بیشعور.
و محکم بغلم کرد..دلارام بود دیگه کلا شبیه ادمیزاد محبت نمی کرد. وقتی ازش جدا شدم،لبخندی زد و گفت: _وای خیلی دلم می خواد داریوسو ببینم. بلند خندیدم و گفتم: _نمیری از فضولی..خودش میاد دنبالم.
_کجا؟هیج قبرستونی نمیری..با من میای خونمون. نگاهی به حیاط شلوغ انداختم و به ارومی گفتم:
_یه ساعت داشتم یاسین می خوندم؟میگم خطرناکه..کسی نباید متوجه بشه. می بینی که با یه فامیلی تقلبی اومدم سر کار..شانس اوردم تو مطبوعات زیاد از من صبحت نشده..فقط گفتن مرده..یه جنازه به اسم منم دفن شده..می فهمی؟فعلا هیچکس نباید بفهمه..صداشو درنیار لطفا. باشه دلارام؟
ناراضی به نظر می رسید اما گفت: _تا کی؟ شونه ای بالا انداختم: _نمی دونم..ولی فعلا وقتش نیست. دستم رو فشار داد و گفت: _باشه ولی همو می بینیم دیگه درسته؟ با چشمام تایید کردم. _دلم می خواد بیام پیشت..اون وحشیم ببینم امکان نداشت..
نمی خواستم دلارام رو وارد اون قصر کوفتی بکنم.
_میای..یه روز به داریوس میگم هماهنگ کنه بیای..اون وحشیم همچین تحفه ای نیست.
چشم غره ای رفت و به روبه روش خیره شد. همه چیز رو بی کم و کاست واسش تعریف کردم. از دزدیده شدنم تا اسارت و کتک خوردنم و قصر
جگوار.
دلارام امینم بود و می دونستم کلمه ای حرف نمی زنه.
تعجب کرده بود ،ناسزا گفته بود،حتی اشک هم ریخته بود.
کمی سبک شده بودم...حضور دلارام خیلی تاثیر گذار بود..
.
.
(جگوار)
_چیزی دستگیرت شد؟ با هیجان گفت:
_بله رییس. داریوس یه سر و گوشی اب داد و یه چیزایی متوجه شدیم.
گویی رو که در دست داشتم رو چرخوندم و گفتم: _خوبه. شب بیاید عمارت. و تلفن رو قطع کردم.
سیگاری روشن کردم و سمت پنجره سرتاسری اتاق رفتم و به شهری که زیر پام بود خیره شدم. گردنم کمی درد می کرد..نیاز به یه ماساژ خوب
داشتم.
پوکی زدم و به اسمون شهر نگاه کردم...الوده و سیاه.
خاکستر سیگار رو داخل جا سیگاری مخصوصی که کنار پنجره بود تکون دادم.
شهر شلوغ بود..مغزم شلوغ بود.
باید می فهمیدم چه کسی پشت قتل رضاست...کی باعث شده کسی که خط قرمز من محسوب میشه به اون شكل کشته بشه.
رضا شرقی مرد پخته ای بود که بنا به شرایطی ما باهم اشنا شده بودیم..به دلیل یک هدف مشترک..همایون!!!
نفرت از همایون دلیل مشترک ما بود..اون هم خانواده اش رو بخاطر همایون از دست داده بود..من هم.
نفرتی غلیظ از هم داشتیم.
نکته جالب بعدی این بود که همایون نه از هویت اصلی من خبر نداشت و نه از هویت اصلی رضا شرقی..همایون نمی دونست من چه گذشته ای دارم...فقط مثل بقیه اعضای حلقه چیز هایی می دونست..هیچکس از هویت اصلی من خبر نداشت.
رضا مشکوک شده بود..متوجه شده بود یک چیز هایی درست نیست و یک سری ادم به دنبالش هستن.
شبی که با من این جریان رو در میون گذاشت،بهش گفتم هر چه سریعتر باید به تهران بره اما گفت باید کمی صبر کنه.
حکم قرمز فرستادم تا مسیح و داریوس برن و دورا دور هواش رو داشته باشن اما دیر رسیده بودن.
من رضا رو از دست داده بودم..مردی که شاید هم سن پدر من بود اما اونقدر حس خوب و دوست خوبی برای من شده بود که فارق از سن باهم ارتباط می گرفتیم.
مرگش سیاسی جلوه داده شد..اما من می دونستم قضیه این نیست.
کسی پشت پرده بود و تنها گزینه ای که به ذهن من می رسید یک نفر بود؛همایون!!!
دستام از یاداوری اون حرومزاده مشت شد..قسم خورده بودم گردنش رو بشکنم.
اخ که اگه گمشده ام رو پیدا می کردم...اون پسر رو پیدا می کردم،هیچ احدی نمی تونست جلوم
بایسته..دنیا رو به اتیش می کشیدم..انتقامم رو می گرفتم.
شب قبل از مرگش،رضا ازم قول گرفت هر اتفاقی براش بیافته،از دخترش محافظت کنم..نذارم بلایی سرش بیاد.
رضا برای من ادم خاصی بود..جزو افراد درجه یکم محسوب می شد.
هیچ وقت دخترش رو ندیده بودم.
حتئ اسمش رو هم نشنیده بودم اما تنها درخواست رضا از من،امنیت دخترش بود.
قول دادم...
جگوار قول داده بود که امنیت دخترش رو حفظ کنه و حفظ کردم.
فکر می کردم کشته شده اما بعد از پیدا شدنش،درسته اذیتش کرده بودم اما امنیتش رو حفظ کرده بودم.
ذره ای واسم اهمیت نداشت اما تنها درخواست رضا از من،ارامشش بود.
.
.
(آرامش)
-خوبی؟
سری تکون دادم. حضور داریوس،حس راحتی رو بهم می بخشید..یک جور قوت قلب بود.
- ما یه کاری برامون پیش اومده ارامش،باید دوباره بریم..احتمالا یکی دو روزی نیستیم..بچه های امنیت همین جان،چهار چشمی حواسشون به عمارت هست..فقط تحت هیچ شرایط از عمارت بیرون نیا باشه؟
با استرس گفتم: -کجا میری؟تو که تازه اومدی،چرا داری میری؟ با مهر گفت: -یکم کار ناتموم داریم،صبح رییس رفت و الانم ما باید بریم..میام زود..باشه؟ هیچی نمی گفت..
-داریوس،بازم میای دیگه مگه نه؟نمیری که دیگه هیچ وقت نیای،مگه نه؟
قدمی جلو برداشت،با دستش گونه ام رو نوازش کرد و من مات شدم.
-میام ارامش..دیگه ولت نمی کنم. و بدون اینکه نگاهم کنه،از عمارت بیرون ر فت.
بی حوصله روی تخت وول خوردم. مغزم در حال ترکیدن بود.
از دیروز که داریوس رفته بود،خودم رو داخل اتاقم حبس کرده بودم..در حقیقت،حبسم کرده بودن.
اجازه نداشتم از عمارت پام رو بیرون بذارم و وارد باغ بشم. هر وعده غذاییم رو هدئ می اورد و اندکی می نشست و می رفت.
خسته شده بودم. می خواستم به سوال های بی جوابی که درون مغزم بود،یک پاسخ قانع کننده پیدا کنم.
در کنار تموم این حس ها،قلبم با یاداوری داریوس،مردی که بخش عظیمی از زندگی من رو به خودش اغشته کرده بود،اروم می گرفت.
بالاخره پیداش کرده بودم..دیر پیداش کردم ولی بالاخره پیداش کردم.
خسته از افکار بی سر و ته ام،از اتاقم بیرون زدم و راهی سالن اصلی شدم.
حمیرا اخمی کرد و گفت: -کاری داشتید خانوم؟
درک نمی کردم چرا انقدر خشک برخورد می کنه. با لبخند گفتم:-نه،تو اتاق حوصله ام سر رفته بود..اومدم کمک.
تمومی خدمه،لبخند محبت امیزی زدن اما حمیرا با جدیت گفت:-نیازی نیست. بفرمایید داخل سالن بنشینید..میگم بیان پذیرایی کنن ازتون.
-شما مشکلتون با من چیه؟من نه خانوم اینجام نه هیچ چیز دیگه..حوصله ام سر رفته..می خوام اینجا بمونم و هیچ جا هم نمیرم.
و بی توجه به چشمای گرد شده اش،سمت زنی که مسن تر از بقیه بود رفتم و گفتم:
-اجازه می دید کمکتون کنم؟ زن،لبخندی زد و خواست حرف بزنه،حمیرا گفت: -گفتم نمیشه خانوم
نفسم رو با صدا رها کردم و رو به حمیرا گفتم:
-من می خوام اینجا بمونم..حالا یه کمکی هم بکنم چیزی ازم کم نمیشه..اگه بخوای اذیتم کنی،مجبور میشم به رییست خبر بدم..من مهمون اینجام و حرمت مهمون واجبه مگه نه؟
-ولی این قانون اقاست..هرکس باید به کار خودش برسه.
اگه اقاشون رو می دیدم،حتما بهش توصیه می کردم انقدر فاز رییس بودن بر نداره.
-من خللی تو کار کسی ایجاد نمی کنم،قول میدم...خودمم با اقاتون حرف می زنم،قبوله؟
ناچار سری تکون داد و با بی میلی از اشپزخونه رفت.
به محض رفتنش،لبخندی زدم و روبه بقیه گفتم: -خب،مسول دربار رفت..نفس بکشید.
بقیه لبخند ارومی زدن و هدئ چشمکی برام فرستاد. کنار زن مسن نشستم و تو پوست کردن سیب زمینی ها بهش کمک کردم.
وظیفه هاشون کاملا مشخص بود.
هر نه نفرشون،متاهل بودن و تنها کسی که مجرد بود،هدئ بود که دختر بانو خانوم،همون زن مسنی که بهش کمک می کردم بود.
بانو،اشپز اینجا بود و لهجه شمالی فوق العاده بامزه ای داشت. زن به شدت خونگرمی بود و با لهجه شیرینش حسابی توی دلم جا باز کرده بود.
مینو و هستی،مسئولیت چیدمان میز غذا رو به عهده داشتن و مرتب کردن سالن مهمونی به عهده این دو نفر بود.
نسترن بیشتر شبیه یک ابدارچی بود..انواع نوشیدنی ها رو فقط اون سرو می کرد و مرتب کردن اشپزخونه به عهده اون بود.
اما هدی و نیلی وباران و رها و که خواهر بودن،مسئولیت سامان دادن به سالن اصلی و سالن بالایی رو که تابه حال ندیده بودم داشتن.
چیزی که خیلی برام جالب بود،نحوه صحبشون در مورد اقاشون بود.
اقایی که من هنوز موفق به زیارتش نشده بودم.
احترامی توام با کمی ترس،در تک تک کلمه هاشون حس می شد..احترامی وافر و همراه با وفا داری.
جمعشون،بدون حضور حمیرا خونگرم می شد اما به محض ورود حمیرا،هر کس سرش رو پایین
می انداخت و خودش رو به کاری سرگرم می کرد.
شاید بیشترین کار به گردن حمیرا بود. خدمه مخصوص اقا،همین حمیرا بود که با اینکه نمی دونستم چه کاری انجام میده،اما از صحبت های بقیه متوجه شده بودم کارش خیلی هم راحت نیست.
بانو به همراه هدئ و همسرش هادی،در همین عمارت زندگی می کردن.
اما بقیه خدمه،مستقل بودن. و هر کردومشون،یک ربطی به این عمارت داشتن..یعنی یک اشنایی با اقای این منزل داشتن و همسرشون،یا کارمندش،کارگرش و یا محافظ این اقای بزرگ بود.
-این حمیرا کجا رفت؟ با جمله بانو،من لبخندی زدم و گفتم: -چی کارش داری اون بانوی دربار رو؟ لبخند شیرینی زد و گفت:
-اخه خیلی وقته پیداش نیست..کجا رفته یعنی؟ مینو با حرص گفت:
-ولش کن بابا هرجا که هست خوش باشه..فقط اینجا نباشه.
همه از دستش شاکی بودن.
بانو که انگار چیزی یادش اومده باشه،با هول و لا گفت:
-ای دختر،اون جعبه ای که پارسا بهت داد رو گذاشتی تو اتاق بالا یا نه؟
هدئ محکم به گونه اش زد و گفت:
-خاک تو سرم،یادم رفت مامان.
-ای ذلیل نشی تو دختر..خوشت میاد حمیرا پیش اقا خرابت کنه؟من نمی فهمم تو چرا جدیدا انقدر گیج می زنی.
با تعجب گفتم: -کدوم جعبه؟
-یه جعبه بود که پارسا گفت بذاریم اتاق بالا و این دختره گیج یادش رفته..الان حمیرا ببینتش میاد کلی گیر میده..کجا گذاشتیش؟
هدئ کمی فکر کرد و گفت: -فکر کنم تو تالار مهمونی گذاشتم مامان.
و همین که خواست از اشپزخونه بیرون بره،حمیرا با اخم وارد شد و گفت:
-هدئ بیا اینجا و اون لیستی که اون شب بهت دادمو بیار..یکم حسابا باهم نمی خونه.
هدئ رنگ از رخسارش پرید و با ترس به حمیرا نگاه کرد.
-وا دختر جن دیدی؟میگم برو اون لیستو بیار. -ب..باشه.
برای اینکه جو رو اروم کنم،خیلی اروم دم گوش هدئ گفتم:-من میرم بر میدارم می ذارم تو اتاق..خیالت راحت.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم،لبخندی به بقیه زدم و گفتم:
-من برم اتاقم دیگه..بازم میام پیشتون. و بی سر و صدا سمت تالار دوم رفتم.
سر که چرخوندم،گوشه سالن،سمت مبل های ابی رنگی که در ابتدای دری که به سمت باغ باز می شد،جعبه قهوه ای رنگی وجود داشت. سمتش رفتم و جعبه کوچک رو در دست گرفتم و با احتیاط از تالار خارج شدم.
سرکی داخل اشپزخونه کشیدم و وقتی متوجه شدم حمیرا سرش گرمه،با عجله از پله ها بالا رفتم و با نفس نفس خودم رو وارد سالن بالا کردم.
به محض دیدن طبقه بالا،متعجب شدم.
فقط دوتا اتاق با درهای بزرگ،مقابل هم قرار
گرفته بودن و سالن با چاله ای که دقیقا وسط سالن
بود و حفاظ کشید شده بود،به دو بخش تقسیم شده
بود و برای اینکه به اتاق دیگه می رفتی باید سالن رو دور می زدی.
یادم رفت از هدئ بپرسم کدوم اتاق؛بنابراین قبل از اینکه بخوام به اتاقی که دورتر بود برم،سمت اتاقی که ابتدای ورودی بود و در بزرگتری داشت رفتم. در بزرگ و سیاهی که یک طرح عجیبی روی سطحش بود.
به ارومی اهرم رو فشار دادم و در با تقه ای باز شد.
سیاهی...اولین چیزی که به محض ورودم بهم خوش امد گفت،سیاهی بود.
قدمی برداشتم و کامل وارد اتاق شدم اما،همون عطر تلخ،اون عطری که در رویاهام بود،به صورتم کوبیده شد..نفس عمیقی کشیدم و بیشتر این رایحه گس رو وارد سیستم تنفسیم کردم.
پرده های این اتاق،سلطنتی و جنس کلفت تری داشت و اجازه ورود نور رو به طور کامل گرفته
بود و سیاهی عمیقی رو درون اینجا حکم فرما کرده بود.
کور کورانه،قدمی به جلو برداشتم و به میزی که به چشم خورد نزدیک شدم و جعبه رو روی میز گذاشتم.اما همین که سرم رو بالا گرفتم،از دیدن قاب عکس بزرگی که مقابلم بود،بی اختیار ترسی استخوان سوز وارد بدنم شد و من مثل صاعقه زده ها خشکم زد.
درون سیاهی موجود در قاب عکس،فقط برق چشمای روشن و وجنون امیز جگوار به چشم می خورد.
عکسی از یک جگوار سیاه،که بخاطر نور کمی که داخل اتاق بود،چشمان رنگی خیره کننده اش برق می زد و پیغامی از جنس جنون رو سر می داد.
چشماش دقیقا مثل یک چاله بود و انگار با هر نفس،با هر حرکت،حکم مرگت رو امضا می کرد..نیش های تیزش،پوزه از هم باز شده اش و ژست وحشی و درنده اش ناخوداگاه هراسونت می کرد.
مسخره به نظر می رسید اما واقعا ترسیده بودم..ترسی بی دلیل.
جعبه رو روی میز هول دادم اما به محض اینکه برگشتم با جسمی محکم و پولادین برخورد کردم و یک قدم به عقب برداشتم و کمرم محکم به میز کوبیده شد و من اخ خفیفی از بین لب هام خارج شد.
چشمام رو بستم و از درد لب گزیدم..چی شد؟
ناگهانی چشمام رو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم و بلافاصله،جام شوکران رو نوشیدم و با حیات خداحافظی کردم.
چشم ها،چشم هاش قدرتمندانه،اوای افسونگری سر داد وتموم اندام هام در نت به نت موسیقی
مرگباری که پخش می کرد،فلج شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#12
Posted: 27 Apr 2024 23:55
(قسمت 11)
دقیقا،تصویری که چند لحظه پیش در قاب عکس دیده بودم،حالا زنده و کاملا ساحرانه مقابلم بود..یک تصویر زنده.
گزافه نبود اگه می گفتم جگواری که درون عکس دیده بودم،حالا از چشمای مردی که مقابلم ایستاده بود،خرناس می کشید.
در یک کلام،کیش و مات...
چشمای روشن و رنگیش،مثل یک سونامی ،هر لحظه بیشتر غرق و اختیار و ارده ام رو سلب می کرد
نفس هام،خودشون رو پشت قلبم پنهون کرده بودن و جرئت بیرون اومدن هم نداشتن و من حس می کردم ممکنه همین حالا بمیرم.
قلبم ضربه ای به مغزم زد و بالاخره نفس هام با ترس از سنگر قلبم بیرون زدن و عملیات احیا رو به منی که نفسی نداشتم،شروع کردن.
نفسام که ازاد شد،رایحه تلخی به سلول های تنفسیم شبیخون زد و با قدرت،دستی دور ریه هام کشید و محکومشون کرد به حبس این رایحه..به حبس این عطر تلخ.
حالا می تونستم بیشتر رایحه رو درک کنم..حس یک رها شده در وسط جنگلی باران خورده رو داشتم که بوی چوب های سوخته ای که اب به استقبالشون اومده،یاس،و عنبر و مشک در زیر بینی اش پیچیده و فقط این بوی خوش رو،استشمام می کنه و لبریز از بوی گس و گرم میشه.
مغزم از حالت اغما بیرون اومد،رایحه رو شناخت و پیامی رو به سراسر بدنم ابلاغ کرد"این فرد،صاحب عطر تلخه".
فضای تاریک خونه بهم اجازه نمی داد بتونم صورتش رو کنکاش کنم اما چشماش درست مثل یک شب تاب،برق می زد ولتاژی برابر با هزاران ولت رو از خودش منعکس می کرد.
-توضیحی واسه اینجا بودنت داری؟
لعنتی...صداش، چرا این قدر صداش بم بود؟
گیرایی صداش مسخم کرده بود و تحت تاثیر اون جاذبه،صدام رو گم کرده بودم..تار های صوتیم فلج شده بودن..فقط ترس بود و ترس.
-م...من..من،.
-تو چی بچه؟
منطقی نبود که انقدر خودمو باخته بودم..که چشماش لکنت به جونم انداخته بود..
-من..من.. -قبل یک نفس دیگه،برو بیرون.
نفسم حبس شد،عنبیه چشماش درشت تر شد و من مغزم فقط یک چیز رو فریاد می زد:
"فرارکن"
و با وحشت،اضطراب،لرزش بی امان از اون سیاهی عمیق،فرار کردم و خودم رو از اتاق بیرون پرت کردم.
تا از اون مرکز سیاهی فاصله گرفتم و وارد روشنایی شدم،نفسام رو رها کردم و خودم رو به حفاظ پله ها رسوندم و روی زمین افتادم.
قلبم با سرعت زیادی خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید..تپش،تپش.
چشمامو بستم..خواب بود؟ خواب دیده بودم؟ اون ادم کی بود؟ چرا انقدر واهمه انگیز بود؟ قلبم درد می کرد..دست و پام سر شده بود و نا
حرکت کردنم نداشتم. اون لعنتی کی بود؟
.
.
(جگوار)
وحشت....
تنها انرژی ای که از درون چشمای ثابت شده دختر بیرون می زد،وحشت بود.
ترسش رو کاملا حس کرده بودم و بی رحمانه بود اما،لذت برده بودم.
اتاق تاریک بود و کامل به صورتش اشراق نداشتم اما بوی ترسش رو حس کرده بودم. حتئ شاید بوی عرقی که روی تیره کمرش چکیده شده بود.
بعد از دو روز،وقتی وارد عمارت شدم یک سرو صداهایی رو از اشپزخونه شنیدم اما اهمیتی ندادم و وارد اتاق خواب خودم شدم. تاریکی رو دوست
داشتم و اجازه ورود به روشنایی ندادم. به سمت سرویس رفته بودم تا تنی به اب بزنم اما هنوز بلوزم رو کامل از تنم بیرون نکشیده بودم که صدای باز شدن در شنیدم.
مگه اینکه کسی ارزوی مرگ می کرد بی اجازه وارد اتاق من بشه.
من اگه در عمارت هم نبودم،اتاقم قفل بود و هیچ احدی حق وارد شدن به اتاقم رو نداشت. خیلی اروم از سرویس بیرون اومدم و از دیدن سایه محوی که به سمت میزم می رفت کمی متعجب شدم.
وقتی سرش رو بالا گرفت و خیره شد به قاب عکس جگوار من دقیقا با قدم هایی بی صدا به پشتش رسیده بودم و اونجا بود که متوجه شدم،کسی که وارد اتاقم شده،ارامش شرقیه..دختر رضا.
این که اینجا چه غلطی می کرد سوال مهمی بود و می خواستم گردنش رو بشکنم اما وقتی برگشت و محکم به سینه ام برخورد کرد و کمرش به میز کوبیده شد،بی اختیار کمی گاردم رو پایین گرفتم اما وقتی چشماش رو که توی تاریکی خیلی قادر به دیدنش نبودم و فقط برق زیادی رو از خودش منعکس می کرد رو دیدم،اون حالت تنش از بین رفت و با سرگرمی به ترسی که از وجودش پراکنده می شد تمرکز کردم.
دخترک لال شده بود.
حقم داشت،توی این ظلمات،عکس یک جونور خونخوار رو دیده بود و چند لحظه بعدش اون جونور مقابلش ایستاده بود و شاید قصد دریدنش رو هم داشت.
هر چه که بود،اونقدر وحشت بهش مستولی شده بود که اون دخترک از اتاق فرار کرد و از سیاهی من بیرون رفت.
دستی به موهای خیسم کشیدم و جسم سنگینم رو روی تخت پرت کردم و به لحظه نکشیده،به خواب رفتم.
.
.
(داریوس)
-رییس اومد؟ پارسا با احترام گفت: -بله یه،یه ربعی میشه.
سری تکون دادم و قدم هام رو به سمت عمارت کشیدم.
دلم برای دیدن ارامش بی تابی می کرد. مسیح با صدای بلند با یکی از محافطین می خندید و من بی توجه بهش،وارد عمارت شدم.
چشم چرخوندم و قبل اینکه زیاد به خودم زحمت بدم،دیدمش.
روی پله ها نشسته بود. لبخندزنان سمتش رفتم اما وقتی نزدیک تر شدم،متوجه رنگ پریده و چهره غرق فکرش شدم.
اصلا متوجه حضورم نشد،با صدای نگرانی صداش زدم:
-ارامش.
با گیجی سرش رو بالا گرفت و به من نگاه دوخت. چند ثانیه به پردازش چهره ام مشغول شد و بعد لبخند نیم بندی زد بلند شد و گفت:
-داریوس.
داریوس گفتن هاش رو خیلی دوست داشتم..ارامش همیشه صدای خاصی داشت..یک لحن اروم و بی نهایت دلنشین.
-خوبی خاله سوسکه؟ شالش رو جلو کشید و گفت: -این خاله سوسکه رو نمی خوای بذاری کنار؟ چشمکی زدم و گفتم: -حالا ببینم. هوفی کشید و انگار که چیزی یادش اومده باشه با
هیجان گفت: -خوبی؟کی رسیدی؟اومدی بمونی دیگه؟ چقدر این نگرانیش برام شیرین بود. -تازه رسیدم. دیگه ام قرار نیست جایی برم. لبخندی زد و من اروم شدم: -خدارو شکر. اشاره ای به پله ها کردم و گفتم:-اینجا چرا نشستی؟ بلافاصله رنگش پرید و گفت: -باید حرف بزنیم. مشکوک نگاهش کردم: -چی شده؟
نگاهی به اطراف کرد و سرش رو بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطرفمون نیست،اروم گفت:
-جگوار کیه؟ -چی؟ مصمم گفت: -جگوار کیه؟ این صفت رو از کی شنیده بود؟ با تردید گفتم: -اینو از کی شنیدی؟ -فرق داره مگه؟
با تشویق گفتم:
-اره فرق داره. از کی شنیدی ارامش؟
-عماد..الانم..الانم تو اون اتاق،تو اون اتاق..
تا ته خط رو خوندم..رییس رو بالا دیده بود..اما چه جوری؟کی رییس احضارش کرده بود؟
-صدات کرد؟احضارت کرد که رفتی؟
-نه..من رفتم،رفتم بالا اون جعبه رو بذارم ولی..ولی ووقتی برگشتم یکی تو اتاق بود..یکی که خیلی چشمای عجیبی داشت. انگار یه جگو..
وسط حرفش پریدم و با اخم و قاطعیت گفتم:
-منو ببین ارامش،هرچی دیدی،هرچی شنیدی رو فراموش می کنی،هیچی به یاد نمیاری و هیچ سوالی نمی پرسی تا به وقتش..فهمیدی؟
ترسیده بود و این از چشمای درشتش منعکس می شد.
-چرا؟
لعنتی چون این خواست رییس بود..چون باید منتظر می موند تا رییس خودش احضارش کنه و ارامش موفق به دیدنش بشه.
-چون این به صلاحته..منتظر باش.
خواست چیزی بگه که گوشیم درون جیبم لرزید. دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-یه دقیقه صبر کن.
و پیامی که از طرف مسیح فرستاده شده بود رو خوندم:
"تا یه ساعت دیگه رییس می خواد بره..دوستتو دست به سر کن تا وقتی که رییس خودش صداش کنه"
-باشه.
پیام رو فرستادم و به چشمای کنجکاو ارامش نگاه کردم.
-بیا بریم اتاقت..اونجا حرف می زنیم.
گیج سری تکون داد و همراه هم به سمت اتاقش رفتیم..باید از هر چیزی که به رییس مربوط می شد دور نگهش می داشتم تا از این عمارت ببرمش.
.
.
(ارامش)
-می دونه دوسش داری؟ گونه هاش قرمز شد و با خجالت گفت: -فکر کنم. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم: -اونم داره؟ لبش رو گاز گرفت و با ذوق خاصی سر تکون داد.
-عزیزم،اینکه خیلی خوبه..پس چرا هیچ حرفی نمی زنید؟همش از هم فرار می کنید.
با ترس نگاهم کرد و گفت:
-وای نه..اقا بفهمه جفتمون رو دار می زنه ارامش. به کسی نگی ها.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم: -وا،مگه این اقاتون ادم نیست؟ چرا با..
دستش رو محکم روی دهنم گذاشت و با خوف گفت:
-هیس،هیس توروخدا اروم باش. می فهمی داری در مورد کی حرف می زنی؟
این همه وحشت رو درک نمی کردم. چرا باید یک نفر تا این اندازه از رییشش ترس داشته باشه؟..این،معمولی بود؟
دستش رو از روی دهانم برداشت و با هراس گفت:
-خب دیگه،من برم به کارم برسم. و مثل یک فشنگ از اتاق بیرون زد.
سردرگم سری تکون دادم و برای دیدن داریوس از اتاقم بیرون زدم.
بعد از نهار دیگه ندیده بودمش.
وقتی وارد سالن شدم،بی اختیار چشمم به پله های وسط عمارت که به طبقه بالا ختم می شد خورد و خاطره وحشتناک دو روز پیش برام تداعی شد.
اون ادم کی بود؟
چرا انقدر واهمه انگیز بود؟
پس چرا دیگه هیچ جا نبود؟
تو این دو روز حتئ لحظه ای هم به چشمم نخورده بود..کم کم داشت باورم می شد که توهم بوده.
داریوس گفته بود کلامی بر لب نیارم و چیزی به هدئ نگفته بودم..اول فکر می کردم باید اقایی که ازش حرف می زنن باشه اما وقتی هدئ گفت اقاشون از روزی که رفته هنوز برنگشته،گیج و منگ شدم.
پس اون ادم کی بود؟ نکنه یه توهم بود؟
ولی اون چشما واقعی تر از هرچیزی بود که تا به حال دیده بودم
چشم چرخوندم ولی داریوس رو پیدا نکردم..نه داریوس و نه دوستش مسیح رو.
از دو روز پیش که اومده بودن،در هر وعده غذایی باهم بودیم و شب ها غیبشون می زد و صبح دوباره پیداشون می شد.
سمت در خروجی عمارت رفتم،اما همین که خواستم قدم به خارج بذارم،یکی از محافظین که چهره خشنی داشت مقابلم قرار گرفت و با صدای زمختی گفت:
-کسی حق نداره بره بیرون.
و مقابلم قرار گرفت و باعث شد یک قدمی که به خارج برداشتم،با دو قدم به سمت داخل عمارت جبران کنم.
قبل از اینکه بخواد در رو ببنده،گفتم:
-چرا؟میخوام داریوس رو ببینم.
-نمیشه..تا وقتی خبر ندادن،هیچ کس حق بیرون اومدن رو نداره.
و در رو کشید و بست و از بین شیشه ها دیدم که خودش مقابل در ایستاد.
تعجب کردم..چه خبر شده بود؟
شونه ای بالا انداختم و سمت اشپزخونه رفتم..اصولا ادم فضولی نبودم.
-خسته نباشید.
تک تکشون لبخندی زدن اما حمیرا فقط سری تکون داد. باید یه روز ازش می پرسیدم چرا فکر می کنه با اخم کردن می تونه خاص باشه؟لبخند جسارت می خواست،و این ادم جسارت لبخند زدن نداشت؟
-درمونده نباشی مادر. بشین برات یه اب میوه بیارم.
با شرمندگی گفتم:
-بشین بانوجان،خودم می ریزم. لبخندی زد و گفت: -عیبی نداره. حالا این سری رو من می ریزم. با محبت بهش نگاه دوختم و صندلی رو عقب
کشیدم و نشستم. هوا گرم بود.
با تعجب نگاهی به پنجره انداختم و گفتم:
-تو این هوا چرا پنجره رو بستید؟
یک نگاهی بین تمامی افراد حاضر در اشپزخونه رد و بدل شد و در اخر نیلی با خنده گفت:
-همین طوری..حالا بعدا باز می کنیم. ابرویی بالا انداخته و چیزی نگفتم.
بانو لیوان شربت بزرگ و خنک اب لیمو رو مقابلم گذاشت و گفت:-بخور نوش جونت.
با حس سردی لبه های لیوان بدنم مور مور شد.
لبخندی روی لبم شکل گرفت و جرئه ای از شربت
نوشیدم. طعم ترش و شیرینش به مزاجم خوش
اومد و جرئه جرئه شربت خنک و دلچسب رو نوشیدم و لیوان خالی رو روی میز قرار دادم:
-خیلی خوش مزه بود. -نوش جانت.
همشون بیکار نشسته و به همدیگه نگاه می کردن..کمی فضای عجیب غریبی بود.
دلم می خواست سوال بپرسم اما قصد فضولی و دخالت نداشتم.
-بیکار نشنید دخترا..برید سالن رو تمیز کنید..پاشید.
با چشم غره،همگی به جز بانو از روی صندلی
بلند شدن. حمیرا شاید ادم بانفوذی بود اما اصلا روی بانو نفوذ نداشت. چیزی به بانو نمی گفت و کاری به کارش نداشت. به نظر می رسید شاید حمیرا مسول خدمه باشه اما حرف بانو اعتبار بیشتری داره که حتئ حمیرا هم چیزی بهش نمی گفت.
همراه بقیه من هم از اشپزخونه بیرون زدم. هر کاری کردم هدئ اجازه نداد بهش کمک کنم،فقط ازم خواست کنارش بمونم تا حرف بزنیم.
باران و رها،این دوخواهر انتهای سالن رو گردگیری کردن و هدئ و نیلی مشغول گردگیری ابتدای سالن شدن.
نیلی از دخترک شش ساله اش تعریف می کرد و با لذت خاصی از مهارتش در کاراته می گفت.
همون طور که به صحبت هاشون گوش می دادم،نزدیک مبل ابی مخملی رفتم و باسنم رو روی دسته صندلی گذاشتم و گفتم:
-چقدر کار خوبی کردی که پی استعدادشو گرفتی و تقویتش کردی.
خندید و گفت:
-خیلی شیطونه..از دیوار راست بالا می رفت..یه روز عموش اومد خونمون،عموش ورزشکاره. گفت این بچه خیلی بدنش نرمه و استعداد خوبی توی کاراته داره..اولش،
سرفه ای کرد و ادامه داد: -اولش من راضی نبودم،اما دوباره سرفه کرد با حرص بامزه ای گفت: -ای تو نمیری هدئ..
خوبه می دونی به بوی این شیشه پاک کن ها حساسیت دارم..حالا این شیشه رو تمیز نکن..بذار من رفتم اون ور بیا اینا رو بکش.
هدئ لبخندی زد و گفت:
-وای توروخدا ببخشید..حواسم نبود..چیزیت که نشد؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-خوبم عزیزم..من مبلای اون سمتم تمیز می کنم تو لطفا اخرسر شیشه ها رو پاک کن.
-باشه. لبخندزنان سمت در رفتم و گفتم:
-آسم داری؟
هر جفتشون پشت به من ایستاده بودن،اما نیلی گفت:-اره..به بوی این شوینده ها واکنش نشون میدم. خم شد و روی مبل رو دستمال کشید و گفت:
-داشتم می گفتم،اولاش راضی نبودم ولی بعد که دیدم استعداد داره قبول کردم.
اهرم در رو در دستم گرفتم و همون طور که در رو باز می کردم تا هوای ازاد وارد سالن بشه،گفتم:
-چند ساله الان میره کاراته؟
نگاهی به باغ زیبایی که مقابلم بود انداختم و به سمت بچه ها برگشتم.
-یک سال و شش ماه..ولی خی...
جمله اش با صدای فریاد گوش خراشی که از انتهای باغ بلند شد،نصفه موند. سریعا همشون سمت من بازگشتن و با چشمایی که اعتراض رو
فریاد می زد به منی که مقابل در ایستاده بودم نگاه دوختن.
مثل کسی که بزرگترین جنایت زندگیش رو کرده باشه،به من نگاه می کردن.
باران با وحشت گفت: -در رو تو باز کردی؟ مشوش سری تکون دادم. -ببند درو تا نیومدن.
خوف و نگرانی درون صداش و چشمای گشاد شده اشون باعث شد بی اراده دستگیره رو بگیرم و به طرف خودم بکشم،اما هنوز در رو کامل نبسته بودم که فریاد از سر دردی به گوشم رسید و من،عینا خشکم زد.
اینجا چه خبر بود؟
این صدای فریاد از سر درد برای کی بود؟
برای چی بود؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
با شك برگشتم و به چشم هاشون که با حالت جنون امیزی به من خیره شده بودن نگاه دوختم و گفتم:
-این صدای چیه؟
می دونستم تموم در و پنجره های اینجا عایقه و امکان نداره صدایی شنیده بشه..پس به همین خاطر بود که پنجره ها رو بسته بودن؟
هدئ با نگرانی گفت: -درو ببند ارامش.
نمی تونستم..نمی تونستم به این صدای فریادی که دوبار به گوشم خورده بود بی تفاوت باشم.
-اینجا چه خبره؟این صدای کیه؟شما می دونید..بگید قضیه چیه خب.
هر چهارتاشون سکوت اختیار کردن و با چشماشون به من التماس می کردن که در رو ببندم..و این،تقریبا غیرممکن بود.
من صدای ناله و کمک رو شنیده بودم و انسانی نبود اگه توجهی نمی کردم.
باران با حرص گفت: -این احمقا کجان؟چرا هیچ کس پشت در نیست؟
هر سه تاشون سری به نشونه تاسف تکون دادن و صدایی مملو از درد به گوش رسید:
-ای دستمممممم..کمک کنید..توروخدا کمک کنید.
اگه تا الان ذره ای تردید داشتم،با این صدایی که بی اندازه دردناک بود،تردیدم رو پس زدم و گفتم:
-این صدای کیه؟چرا جوابمو نمی دید؟
وقتی پاسخم سکوت شد،دیگه به چیزی فکر نکردم و دستگیره رو رها کردم و پام رو از عمارت بیرون گذاشتم اما صدای بلند و هراس انگیز چهارتاشون که اسمم رو با ناله و وحشت صدا زدن شنیدم و بی توجه بهشون،به سمت انتهای باغ رفتم.
توقع داشتم یک نفرشون به دنبالم بیاد،اما وقتی برگشتم،هر چهارتاشون در رو بسته بودن و با ایما و اشاره ازم می خواستن برگردم و دروغ نبود اگه می گفتم چشمای هدئ پر شده.
اینجا چه خبر بود خدای من؟
سری براشون تکون دادم و رو ازشون گرفتم و رد صدای زمزمه واری رو گرفتم و راهی شدم.
شاید چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای بلند درخواست کمک مرد بلند شد:
-غلط کردم..بخدا غلط کردم..توروخدا رحم کنید.
می تونستم از صدای خش دار شده اش دریافت کنم که درحال گریه زاری بود و این باعث شد قدم هام رو قوت بدم و با سرعت بیشتری به سمت منبع صدا حرکت کنم.
مضطرب قدم بر می داشتم و بخاطر افتاب داغی که از بین برگ های درختان عبور می کرد،کمی عرق کرده بودم که بی ربط به ترسی که داشتم نبود.
دنیا برام از نفس ایستاد وقتی چشمم به تصویری که مقابلم بود،خورد.
چهار نفر از محافظین،وحشیانه به جون دو مردی که روی زمین افتاده و خون از تمام سر و صورتشون چکه می کرد،با کفش هاشون لگد می زدن و صدای ناله های اون دو مرد همراه با خونی که از دهانشون بیرون می زد،همزمان می شد.
خدای من... دست وپام یخ زد و نفس هام حبس شدن.
این تصویر به حدی ظالمانه و بی رحمانه بود که باعث شد تموم محتویات معده ام به جوش و خروش دربیان و طغیان کنن.
حالم وقتی بدتر شد که چشمم به داریوس و مسیح افتاد که چند قدم دوتر ایستاده بودن و خیلی معمولی به صحنه جون دادن اون دو مرد نگاه می کردن..مگه می شد یه ادم،به جون دادن و کتک خوردن یک نفر انقدر عادی نگاه کنه؟
اونقدر نگاهش عادی بود که من حس می کردم در حال دیدن صحنه هر روزه زندگیشه..اونقدر عادی که انگار به یک صحنه غذا خوردن نگاه می کنه..همین قدر معمولی.
از زور بهت و رعب نمی تونستم قدم بردارم و به چهره داریوس نگاه می کردم. دستش رو از جیبش بیرون کشید و موهای سیاهش رو چنگی زد و به مسیح چیزی گفت که باعث شد لبخندی کوچک روی لب هاش بشینه.
اینجا جهنم بود..جهنم بود که به مرگ یک نفر لبخند می زدن..داریوس
تو چه ادمی شده بودی؟
هنوز گیج و شوک زده از این اتفاق بودم که صدای بمی بلند شد و گفت:
-کافیه.
و به محض این حرفش،محافظین اون بخت
برگشته ها رو رها کردن.
متحیر به سمت صدا چرخیدم. مرد تناور و کوه پیکری ،مقابل اون دو نفری که از زور کتک ها خون ابه از دهانشون بیرون می زد و پشت به من ایستاد و دست در جیبش کرد و با لحن بی تفاوتی گفت:
-حرفام رو زده بودم،نزده بودم؟قانونام رو گفته بودم،نگفته بودم؟
گیرایی صداش..لعنتی..صداش در اندازه مرگباری گیرا و بم بود..یک جور عجیب و خاصی کلمات رو ادا می کرد.
سطوت و صلابت شونه های پهنش،متناسب با قد بلندش،پرتره ای از یک منظره باشکوه بود..شاید عظمت یک کوه.
یکی از مردا خرخر کرد و گفت:
-غ..غلط کرد..یم.
-خوبه که می دونی.
چهره اش رو نمی دیدم. دستش رو سمت داریوس
دارز کرد. منتظر بهشون خیره شده بودم که
داریوس از داخل جیب کتش اسلحه ای رو بیرون کشید و من از دیدن برقی که از اون صفحه فلزی به چشمم تابیده شد،ماتم برد.
من داخل کدوم فیلم مافیایی لعنتی رفته بودم؟داریوس تو این فیلم چه نقشی رو بازی می کرد؟
مرد اسلحه رو گرفت و باهاش ور رفت و صدای خش خشی بلند شد.
وقتی ترس و وهمم به اوج خودش رسید که اون دیو اسلحه رو سمت اونها گرفت و صدای التماس های حقارت امیز اون دو مرد بلند شد.
می دونستم شلیک نمی کنه..امکان نداشت این کارو بکنن..هنوز دنیا انقدر بی قانون نشده بود.
اما،وقتی صدای میخکوب کننده شلیک گلوله بلند شد،صدای جیغ من با فریاد مرد ها یکی شد.
و،یک لحظه،سکوت شد..
دستام رو محکم روی دهانم گذاشتم. چشمام در
حال ترکیدن و تموم بدنم رو به انجماد بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 28 Apr 2024 00:10
(قسمت 12)
هرکاری کردم نتونستم حرکت کنم،همه مرادیی که در فاصله نسبتا زیادی از من ایستاده بودن،به سمت من برگشتن..همه مردا به جز همون دیو پیکر پست فطرت.
خیلی زود،زود تر از چیزی که ممکن باشه،چشم داریوس به من افتاد و دیدم که رنگش پرید.
می خواستم فرار کنم،می خواستم از این همه کثافت فرار کنم اما اونقدر اختیار از کف داده بودم که بدنم بامن هیچ همکاری نمی کرد.
قبل از اینکه داریوس بتونه قدمی برداره،پارسا و یکی از محافظین به سمتم اومدن . چشماشون نوید مرگ رو می دادم اما ته چشم های پارسا کمی عطوفت دیده می شد.
مردی که کنارش بود هیچ رحم و مروتی درون چهره اش دیده نمی شد و با خشم به من نگاه می
کرد. به تنه درخت تکیه دادم اما نتونستم بگریزم..گریز ممکن بود.
نزدیکم شدن و قبل از اینکه اون محافظ وحشتناک بخواد دستش رو دور بازوم حلقه کنه،پارسا به ارومی گفت:-بکش کنار..من می برمش.
مردک نگاه گنگی به پارسا انداخت و چشم های عسلی پارسا روی من نشونه رفت و متوجه شد از رعب زیاد قدرت تکلم و لامصه ام رو از دست دادم.
بازوم رو به نرمی گرفت و گفت:
-بیا.
تکون نخوردم..نمی تونستم تکون بخورم.
فشاری به بازوم داد و خیلی اروم گفت:
-راه بیا،مجبور به زورم نکن لطفا.
اونقدر ترحم برانگیز شده بودم که پارساهم دلش به حالم می سوخت. وقتی دوباره بازوم رو تکون
داد،اراده ام رو بهش بخشیدم و همگام باهاش قدم بر می داشتم.
زیبایی و شکوه باغ برام به یک گودال تبدیل شد که حس خفگی رو برام تداعی می کرد.
سرم رو بالا گرفتم و چشم در چشم داریوسی شدم که دلواپسی چشماش رو احاطه کرده بود.
از سایه درخت ها بیرون زدیم و بالاخره به اون هایی که کنار انبار ایستاده بودن،رسیدیم.
پارسا من رو در فاصله سه قدمی اون دیو پست رها کرد و با همراهش،به گوشه ای رفتن. مسیح با اخم و نگرانی نگاهم می کرد..در حال مرگ بودم که انقدر چشمای همگیشون به حالم ترحم می کرد؟
اون شیطان،مقابلم،پشت به من ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد.
هیبتش اونقدر لعنتی وار بود که بیشتر احساس ضعف می کردم.
-ارامش.
-حرف نزن داریوس.
داریوس سکوت کرد و شیطان،پاشنه کفشش رو به زمین کوبید،لحظه ای بی حرکت موند و بعد بالاخره به سمت من برگشت و..خلا..خلا تموم دنیا رو گرفت.
هوا به صفر رسید و من در عصیان نگاه این شیطان،خاکستر شدم..نفس درون سینه هام گره خورد و از یک بلندی پرتاب شدم.
توهم نبود،رویا نبود،همون کسی که دو روز پیش تا سر حد مرگ من رو ترسونده بود،حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود و با چشمایی که سنبلی از یک سونامی بزرگ بود،من رو کیش و مات کرده بود.
عنبیه چشماش،بزرگ و پیام آور مرگ بود.
خاکستر چشماش رو قطره های زلال اب اقیانوس اغشته کرده بود و به حدی اغواگرانه بود که قدر لحظه ای همه چیز فراموشم شد..درست مثل
تماشای اسمان پاکی بود که چاله های سفید،درابی
مجسم کننده ای در پس یک طلوع خورشید بود که بر سیطره یک جنگل،به دور از الودگی کشیده شده باشه..همون اندازه خاص و خیره کننده.
رنگ چشماش شاید عجیب ترین رنگی بود که تابه حال دیده بودم..خاکستری با رگه هایی از یک ابی یخی و یک باریکه از رنگ طلوع خورشید که درون یخ ابی هاش،محو شده بود..درست مثل یک اسمان در یک روز برفی،با برف هایی که می بارید و خورشیدی که در اسمان بود اما قدرتی نداشت یخ موجود درون چشماش،درست از سرمای زیاد خبر می داد و بی دلیل بدنت رو می لرزوند..و در پس این ها،موهای سیاه براقش که لعنت خدا بود و با سرکشی و افسار گسیختگی روی صورتش سایه زده بود.
خدای بزرگ...شیطان واقعا زیبا بود..زیبا نه،خاص و اغراق نبود اگه می گفتم،خیره کننده بود.
شبیه ایرانی تبار ها نبود..یک جور خاصی بود..
عطر تلخش زیر بینیم پیچید،نفسی کشیدم و همون لحظه،دقیقا همون لحظه مغزم به من پیغام فرستاد:
به چی اینجوری خیره شدی؟
به یه قاتل؟یه شیطان؟
و به ثانیه نکشیده همه چیز رنگ باخت و من بهت رو رها کردم و دست به دامن وحشت شدم..
چشماش مثل یک اسکنر صورتم رو اسکن کرد و در اخر،با لحن لاقیدی گفت:
-از مکان های ممنوعه خوشت میاد که هی غلط اضافه می کنی؟
ته لهجه ای به شدت زیبا و گیرا داشت و این بیشتر بهم ثابت می کرد که این ادم،ایرانی نیست..لااقل تماما ایرانی نیست.
شوخی که نبود..صدام رو گم کرده بودم و خودم رو رها کرده بودم..نمی تونستم حرف بزنم..حتئ قدر کلمه ای.
-لالی؟
درون صداش هیچ حسی نبود..دریغ از ذره ای خشم یا غضب..فقط خلا و یخ بندان بود.
قدمی برداشت و بدن بزرگش روی تنم سایه انداخت و بیشتر در خودم جمع شدم.
نگاهش چرخی درون صورت رنگ پریده من انداخت و گفت:
-اینجا،چه غلطی می کنی؟ زبونم رو تکونی دادم و گفتم: -کش..کشتیش.
ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
-اا..اشتباه می کنی بچه..هنوز نکشتم.
و جلوی چشمای متعجب من برگشت،از دیدرسم کنار رفت،اسلحه اش رو سمت دو مردی که تازه متوجه شدم هنوز زنده ان گرفت،و در کمال حیرت من اسلحه اش رو کشید و صدای شلیک گلوله بلند شد و دو مرد،تموم شدن.
قرنیه چشمام در حال ترکیدن بود،واقعا در حال مردن بودم..پاهام رو رعشه فرا گرفت.
زانوهام لرزید و محکم به زمین افتادم و با چشمایی که گشاد شده بودن به دو جنازه خونینی که مقابلم بود شوکه نگاه می کردم.
خون از بدنشون بیرون می زد و زمین رو غرق در رنگ سرخش می کرد.
معده ام جوش و خروش می کرد..مرگ رو در یک قدمی می دیدم..بدنم رو چنان لرزه ای فرا گرفته بود که دندان به دندانم بهم برخورد می کرد و صدای رقت انگیزی تولید می کرد.
کفش های شیطان رو دیدم،مقابلم قرار گرفت و من فقط به تصویر خون خیره شدم. دستاش که سمت بازوهام اومد،با تموم توانم،با تموم قدرتی که داشتم،جیغ کشیدم:
-دست به من نزززززززززززززززن.
و صدای جیغم پژواکی درون باغ ایجاد کرد..بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین پدر و مادرم مقابل چشمانم رفت،بدنم واکنش نشون داد،تموم محتویات معده ام با یه حرکت از دهانم خارج شد و روی سنگ فرش ها افتاد..تموم کثافت ها رو بالا اوردم..تموم پلیدی رو بالا اوردم و نالان،نیمه جون روی سنگ فرش ها افتادم و به مرگ خوش امد گفتم..
دیدم که مسیح و داریوس سمتم حمله کردن،اما من چشمام رو بستم.
.
.
(داریوس)
-حالش چطوره؟-هنوز بی هوشه. مسیح سری تکون داد و با اخم گفت: -رنگ به رخسار نداره..اخه چرا باید از عمارت بیرون بزنه؟ کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:-هدئ میگه بی هوا در رو باز کرده و صدارو شنیده..بعدم زده بیرون.
هوفی کشید و گفت: -شانس اورد رییس چیزی نگفت.
نباید از عمارت می اومدی بیرون ارامش..نباید قانون رییس رو زیر پا می ذاشتی.
مسیح دستی به شونه ام کشید و از اتاق بیرون رفت.
به سرمی که درون دستش بود نگاه دوختم و با خودم فکر کردم،چی باید بهش می گفتم؟
چه جوری باید بهش توضیح می دادم که دو نفری که امروز کشته شدن،دوتا متجاوز قاتل بودن که دختربه بچه سیزده ساله ای رحم نکرده و تجاوز کرده و در اخر کشته بودن..دختری که پدرش یکی از کارمند های رییس بود و اون دو احمق نگهبان ما بودن.
باید می فهمیدن قانون جگوار؛خیانت در امانت نیست..گوش ندادن به قوانین،سزاش مرگ بود.. و جگوار ادم بخشش نبود!!!
صدای ناله ضعیفش توجه ام رو به خودش جلب کرد. چشماش رو محکم فشار داد و در اخر،پلک گشود.
بلند شدم و سمتش رفتم و با حیرونی گفتم: -ارامش.
چشماش من رو پیدا کرد،چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و در اخر،انگار همه چیز یادش افتاده باشه،با بهت گفت:-تو..تو یه ادمکشی؟
سوال سختی بود..اما جوابش یک کلمه بود..اره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -واست توضیح میدم. با غضب از روی تخت بلند شد و گفت:
-چیو توضیح میدی؟من با چشمای خودم دیدم ادم کشتید و حتئ شما ککتون نگزید..داریوس تو چه جور ادمی شدی؟
نا امیدی،خشم،اضطراب،درموندگی درون صداش موج می زد.
چشماش پر شد و گفت: -اون..اون ادم کیه؟
باید می دونست..دیگه باید همه چیز رو می دونست.
-رییسه..یا همون،جگوار.
سری تکون داد. سرمش رو از دستش بیرون کشید و با جدیت گفت:-من یه لحظه دیگه ام تو این عمارت نمی مونم.
این غیرممکن بود..لعنتی،جگوار دستور داده بود فعلا اینجا بمونه تا تکلیفش رو مشخص کنه.
مقابلش قرار گرفتم و با ارامش گفتم: -اینجوری نکن..یه دقیقه به من گوش کن. نگاهش کاملا سرد و ناامید بود:-هیچی نمی خوام بشنوم داریوس..هیچی..امروز همه چیو با چشمای خودم دیدم..برو کنار میخوام رد شم.
خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم و به عقب کشیدمش و مقابل در تکیه زدم و گفتم:
-ارامش،می دونم عصبی ای..حقم داری..اما نمی تونم اجازه بدم بری.
-من یه دقیقه ام تو این جهنم نمی مونم..حاضرم تیکه پاره بشم تا اینجا نفس بکشم..ویلای عماد شرف داره به اینجا..می خوام برم..برو کنار.
داشت بی انصافی می کرد..می دونستم هضم این اتفاق براش خیلی سخته نیاز به زمان داره اما نمی ذاشتم بره..اجازه هم نداشت.
-نمی ذارم. عصبی شد و گفت: -میگم می خوام برم..برو کنار. محکم گفتم: -امکان نداره..خطرناکه. با بغض و خشم جیغ کشید:-به درک..به درک..می خوام برم بمیرم اصلا..نمی خوام جایی که انقدر راحت یه نفرو می کشن نفس بکشم.
قدمی به جلو برداشتم اما با جیغ گفت:
-تو کی انقدر ظالم شدی؟چه بلایی سرت اومده که به جون دادن یه نفر انقدر راحت نگاه می کردی؟تو لعنتی چت شده؟اون داریوسی که من می شناختم کو؟
جوابی برای سوالاش نداشتم..الان مملو از خشم بود..حرفام رو درک نمی کرد.
-اروم باش. -نمییییییییی خوااااااااااام. خدارو شکر که اینجا عایق بود.
کلافه شدم..دستی دستی می خواست خودش رو به کشتن بده. خیره شدم توی چشمای گریزونش،بدون هیچ انعطافی گفتم:
-تو هیچ جا نمیری ارامش..امکان نداره بذارم بری..مگه اینکه من مرده باشم و بذارم تو خطر بیافتی. الانم خوب گوش کن ببین چی میگم،حق رفتن نداری چون رییس ممنوع کرده خروجتو. بمون تا خودش دستور بده برای رفتت. اجازه که داد،خودم می برمت به یه جای امن..حله؟الانم بشین اینجا و استراحت کن..چون بخدا مجبور میشم در اتاقت رو قفل کنم..نذار کار به اونجا بکشه.
اونقدر با قاطعیت حرف زده بودم که شوکه و ناراحت به من نگاه می کرد و باورش نمی شد.
تحمل ناراحتیش رو نداشتم بنابراین؛اخمی کردم و از اتاق بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
در رو که بست،لبم رو گزیدم و به چشمام اجازه باریدن دادم.
می خواستم بمیرم از درد..خودم رو روی تخت پرت کردم و با تموم توانم جیغ کشیدم و هق هق کردم.
داشتم دیوونه می شدم. اینجا نجس بود..کثیف بود..نفس کشیدن گناه بود.
موهام رو محکم کشیدم و جیغم رو درون بالش خالی کردم.
تصمیم رو گرفته بودم..من اینجا نمی موندم..هر طوری شده بود،امشب از اینجا می رفتم.
امشب از این جهنم فرار می کردم.
.
.
-خوابه؟
صدای دل نگران هدئ رو شنیدم و چشمام رو محکم تر فشار دادم:
-اره..هیچی نمی خوره..فقط می خوابه. پارسا با صدای ارومی گفت:
-کاری به کارش نداشته باش. صبح که بیدار شد اقا داریوس بهش رسیدگی می کنه.
چند لحظه منتظر موندم و بعد از اینکه صدای بسته شدن در رو شنیدم،پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین پریدم. چراغ خواب رو روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یازده و نیم بود.
خوب بود..یکی دو ساعت دیگه از اینجا بیرون می رفتم.
از در تالار دوم که می رفتم بیرون،باغ رو که دور می زدی،به اون انبار خراب شده می رسیدی و بعدش باید خودم رو به دری که قسمت راست انبار بود و یه صد متر فاصله داشت می رسوندم و از در پشتی فرار می کردم.
فقط باید محافظا رو دست به سر می کردم.
روی تخت دراز کشیدم و به فاجعه ای که امروز جلوی چشمم اتفاق افتاده بود،فکر کردم..و لعنت به شیطون،تصویر اون چشمای عجیب غریب جلوی چشمم رفت.
اون دیو کی بود؟ جگوار یعنی چی؟ چرا باید بهش بگن جگوار؟ اسمش جگوار بود؟ اسم یه حیوون؟
افکارم رو پس زدم و سرمای اون چشما رو از خودم دور کردم..مثل یک سراب بود...زیبا بود اما دروغی بود..
دلم می خواست یک بار دیگه داریوس رو ببینم اما دیگه ممکن نبود..می دونستم شب ها این عمارت نفرین شده نمی مونه.
شاید،یه روزی،یه جایی دوباره باهم برخورد کردیم..امیدوار بودم.
ما خاطرات خوبی باهم داشتیم..خاطرات تلخ و شیرین.
چه جمعه هایی که خانوادگی به حافظیه می رفتیم..فال می گرفتیم،فالوده می خوردیم و بلند بلند می خندیدم.
یادم هست که مخفیانه با دلارام مشغول خوردن الوی ترش و غیر بهداشتی بودیم و وقتی داریوس مچمون رو گرفت،اونقدر ترسیدیم که الو از دستمون روی زمین افتاد و از ترس اینکه مامانم بفهمه،کل حیات رو شستیم..چقدر بهش التماس
کردم چیزی به مامانم نگه و اون با اخم قبول کرد..شب نشینی های تابستونه ای که داشتیم،کنار داریوس می نشستم و ظرف هندونه اش رو داریوس یواشکی سمت من می گذاشت و من با لبخند،هندونه های قاچ شده اش رو می خوردم..وقتی یه بار مامان متوجه شد،چنان با تعجب بهم نگاه کرد که هسته هندونه تو گلوم گیر کرد و اونقدر به سرفه افتادم که بابا بغلم کرد و داریوس محکم دستم رو فشار می داد..وقتی حالم خوب شد،چقدر بقیه به منی که با شرمندگی سر به زیر انداخته بودم خندیدن..چه روزهایی داشتیم..چقدر داریوس حامیانه کنارم بود..دوستم داشت و ازم مراقبت می کرد..بهترین دوستم بود..اما الان،نمی دونستم..خیلی عوض شده بود.
اونقدر غرق در رویای کودکی بودم که وقتی چشمم به ساعت افتاد،از روی تخت نیم خیز شدم.
ساعت یک و سی و پنج دقیقه
بود. اوه..وقتش بود.
کش موهام رو محکم بستم،شالم رو روی سرم انداختم و با اروم ترین شکل ممکن از اتاقم بیرون زدم.
پاورچین پاورچین وارد تالار شدم و از تاریکی و سکوت خونه،لبخند زدم..خوب بود..همه خواب بودن.
با استرسی که امونم رو بریده بود،سمت در رفتم،با هزار بدبختی،اهرم رو فشار دادم. تیکی کرد،و من نفسم رو حبس کردم.
در این تالار به سمت باغ پشتی باز می شد و می دونستم محافظا توی باغ راه میرن و جای ثابتی نمی ایستن.
نگاهی به چپو راست کردم،وقتی کسی رو ندیدم،خودم رو به داخل باغ پرت کردم.
خب،تا اینجا شانس اورده بودم.
با احتیاط سمت انبار قدم بر می داشتم که سایه سیاهی رو دقیقا کمی جلوتر دیدم و با وحشت خودم رو پشت درخت توت،پنهون کردم. نفسم رو نگه داشتم و با تموم توانم از خدا کمک طلبیدم.
وقتی رد شدن،نفسم رو رها کردم و به راهم ادامه دادم.
با مصیبت،مسیر باغ رو طی کردم و هرجا که نگهبانی می دیدم،خودم رو بین شمشماد ها یا درخت ها پنهون می کردم.
انبار رو که دیدم،با یاداوری اتفاق شومی که امروز افتاده بود،چشمام رو با درد بستم و به گوشه ای خزیدم.
حدودا صد متر با در خروجی فاصله داشتم.
می دونستم این خم رو که رد کنم،تعدادی محافظ کمی اون طرف تر از در هستن.
باید وقتی حواسشون پرت می شد،به ارومی سمت در می رفتم و تو یه لحظه خارج می شدم.
با احتیاط سمت تاریکی رفتم و تاتی تاتی کنان حرکت کردم.
سه نفر بودن...سه تا گنده بک که در فاصله بیست متری من قرار داشتن و مشغول حرف زدن بودن..نفسم رو حبس و دستم رو مشت کردم.
وقتش بود..اروم و بی صدا قدم بر می داشتم و تو چند قدمی در بودم که نمی دونم پام به کدوم چیز لعنتی ای خورد که با شدت به زمین کوبیده شدم و صدای مهیبی بلند شد.
بلافاصله تموم محافظین اسلحه به دست شدن و صدای بلند"کی هست اونجا"بلند شد.
بدبخت شدم..پام وحشتناک تیر می کشید..حماقت کرده بودم..
هنوز تکون نخورده بودم که نور چراغی روی صورتم افتاد و یکی از محافطین گفت:
-مهمون رییسه.
صدای نفس هاشون رو که رها کردن شنیدم. با سختی بلند شدم. یکی از اون گنده بک ها گفت:
-اینجا چی کار داری؟
وقتی جوابی ندادم بازوم رو گرفت و من جیغ کشیدم:
-ولم کن.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
دستم درد می گرفت. با درد و نفرت جیغ بلندی کشیدم:
-دستمو ول کن حیوون..بذار برم.
صدای خنده اشون بلند شد و من با نفرت شروع به جفتک پرونی کردم.
به سادگی هر ضربه ام رو خنثی می کردن..حرصم در اومده بود و با تموم وجودم جیغ می کشیدم.
-بذار برمممممم...دست از سرم بردار.
-جیغ نکش دختر..بیا برو تو عمارت. دستم رو کشید و من بلندتر گفتم: -ولم کن..گفتم ولم کن عوضی. کشون کشون من رو می برد که لگدی به پهلوش
زدم و گفتم:-ولمم کن..دستمو شکون...
-چه خبره؟
و لال شدم.
خودش بود..شیطان بود..شک نداشتم خودشه..صداش لعنتی وار خاص بود.
محافظ دستم رو کشید و صاف ایستاد و گفت: -رییس.
لعنت بهت رییس. صدای قدماش،و چند لحظه بعد اون شیطان عظیم
الجسه،مقابلم بود.
تا چشمش به من خورد،لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:-رم کردی؟
بی شرف..تا سرحد مرگ ازش می ترسیدم..تار های صوتیم فلج می شد و من،بی اختیار خفه می شدم.
نگاهی به محافظ کرد و گفت:
-قضیه چیه؟
جهنم بود عطرش..داشت خفه ام می کرد لعنتی.
اونقدر دست و پام رو گم کرده بودم که اگه محافظ دستم رو نگرفته بود،حتما سقوط کرده بودم.
-ما سر پستامون بودیم که دیدیم یه صدایی از این سمت میاد،اومدیم دیدیم این دختره است رییس..می خواستم ببرمش توی عمارت که شما تشریف اوردید.
نگاهش رو به من بخشید. گفت:-فرار؟واسم جالبه بدونم چرا فکر کردی می تونی از قلمرو من فرار کنی؟
از صداش،حرفاش،لحنش قدرت چکه می کرد.
و من اونقدر تحت تاثیر وحشتی که از چشماش تابیده می شد بودم که سکوت اختیار کرده بودم.
-می خواستی فرار کنی؟ فقط تونستم سری تکون بدم. -محافظ تالار دوم کیه؟ من گیج شدم اما محافظ بدون لحظه ای مکث گفت: -مهرداد. همون طور که پشت می کرد به من،گفت: -صداش کن بیاد..تو ام اینو بردار بیار. -چشم. و من به سمت جایی که اون شیطان قدم می زد،توسط محافظ کشیده می شدم. باغ رو دور زد و وارد باغ اول شدیم.
موج حضورش به حدی قدرتمند بود که محافظین به محض دیدنش،سینه سپر کرده و صاف ایستادن.
و من مثل یک عروسک خیمه شب بازی،کشیده می شدم.
محافظم من رو رها کرد و به سمت مردایی که مقابلمون ایستاد بودن رفت و چند لحظه بعد،با مردی که حدس می زدم همون مهرداد باشه جلو اومد.
-بفرمایید رییس.
نگاهی به چشمای مهرداد کرد و با لحن خوف انگیزی گفت:
-محافظ تالار دوم تویی؟ -بله.
سری تکون داد. اما درست همون لحظه مشت محکمی به صورتش زد و محافظ با شدت به زمین کوبیده شد:
-میشه توضیح بدی چرا سر پستت نبودی؟
خدا..این مرد خود پلیدی بود.
مهرداد با درد فکش رو گرفت و همون طور روی زمین موند.
هنوز با بهت خیره به این تصویر بودم که بی هوا برگشت سمت من و گفت:
-و تو..چه غلطی کردی؟فرار؟اونم از جایی که
من توش نفس می کشم؟فکر کردی می تونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتئ نفس بکشی؟
از ریشه خشکم زده بود و فقط با مبهوتی نگاهش می کردم..شیطان.
چشمای روشن کوفتیش برق می زد و درست مثل یک الماس می درخشید..
-بهت پیغام داده بودم که بمون و منتظر باش تا به موقعش بیام سراغت..و تو چه غلطی کردی؟انقدر احمقی که فکر کردی از اینجا که حتئ پشه هم
بدون اجازه من ورود و خروج نمی کنه،فرار کنی؟
لعنت به این ترس و ضعف.
می دونست..می دونست موفق به وحشت زده کردنم شده و قدرتم رو سلب کرده که اینجوری با غرور به خودش نگاه می کرد.
نچ نچی کرد و گفت:
-اشتباه کردی بچه..شکستن حرف و قانون جگوار،تاوان داره.
تاوان؟
چه تاوانی؟
می خواست چی کار کنه؟
هر لحظه بیشتر انرژی ام تحلیل می رفت و بیشتر ارزوی مرگ می کردم..کاش اینجا بودی داریوس.
-تاوان تو اینه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#14
Posted: 28 Apr 2024 00:11
(قسمت 13)
و بخداوندی خدا قسم که در عرض سه ثانیه،اون اسلحه مرگبارش رو بیرون کشید و قبل اینکه بفهمم منظورش چیه،صدای تقی شنیدم.
چشمام رو بستم و منتظر شدم تا درد وجودم رو تسخیر کنه،اما هیچ چیزی حس نکردم.
چشمام رو با تعجب باز کردم و به بدن خودم نگاه دوختم..هیچ رد گلوله نبود.
گیج شدم..خودم صدای اسلحه رو شنیدم..هرچند که صداخفه کن داشت اما یه صدای تق مانند رو شنیدم.
سردرگم سرم رو بالا گرفتم اما از دیدن مهردادی که از درد چشماش رو بسته بود،شوکه شدم.
نگاهم به پاش افتاد و از دیدن دست خونینش که روی پاش قرار گرفت،هینی کشیدم و با لرز بهش نگاه کردم.
با کوچک ترین حسی،مخاطب به مهرداد گفت:
-به گور بابات خندیدی پستتو ترک
کردی..فهمیدی؟
با درد گفت:-بله رییس.
بی اختیار سمت مهرداد رفتم و همون طور که اشک می ریختم گفتم:
-با دستت زخمتو فشار بده.
_به خودت زحمت نده پرستار،الان میمیره و دیگه احتیاجی به پا نداره.
چقدر کثیف و ظالم بود. با چشمای اشکی نگاهی به پارسا کردم و گفتم: _تو رو خدا کمک کن..یه دستمال بیار. اما فقط با چشمای ناامید به من نگاه می کرد. نگاهی به شیطان کردم و با هق هق گفتم: _تورو خدا کمک کنید. خواهش می کنم.
_فرار کردی،باید بخاطر نافرمانیش تنبیه بشه،توام شاهد مردنش میشی و عبرت می گیری که دیگه دستوری که بهت داده شده رو نافرمانی نکنی.
به چشمای مهرداد نگاه کردم و با درد اشک ریختم:
_ببخشید..توروخدا ببخشید.
اسلحه رو که سمت سر مهرداد گرفت و من از روی زمین بلند شدم و با وحشت؛همراه با اشک هایی که مثل ابر بهار می چکید گفتم:
_اشتباه کردم..اشتباه کردم..توروخدا رحم کن. _نه. و اسلحه اش رو اماده کرد. ناله کردم،روی زانو افتادم و با زاری گفتم:_التماست می کنم..اشتباه کردم..تقصیر من بود..کاری به کارش نداشته باش..می مونم..داخل عمارت می مونم و پامو هم بیرون نمی ذارم.
چشمام رو بستم و همون طور که اشکم می چکید؛گفتم:_منو بکش..کاری به اون نداشته باش. التماست می کنم.
وقتی هیچ صدایی نشنیدم،چشمام رو باز کردم.
اشکام گوله گوله ریخت..نگاه سردی به چشمام کرد و در اخر گفت:_دفعه اول و اخرت بود. و پشت کرد به منو رفت. رفت و من نفسی برام باقی نمونده بود خدایا میشه این یه خواب باشه؟؟؟
پارسا و مسول محافظین که تازه اومد و متوجه شدم اسمش کیانه،مهرداد رو بلند کردن و داخل ماشین قرارش دادن.
لنگان لنگان خودم رو به ماشین رسوندم و رو به مهرداد که چشماش رو بسته بود،با اشکی که تمومی نداشت گفتم:_ببخشید..خواهش می کنم ببخشید. تقصر من بود. چشماش رو باز کرد،لبخند کمرنگی زد و گفت:_اذیت نکن خودتو. ربطی به تو نداره،من سر پستم نبودم.
_نمی خواستم این بلا سرت بیاد. به روح بابام قسم می خورم.
سری تکون داد و گفت: _می دونم. حالم خوبه.
از ماشین که فاصله گرفتم،متوجه نگاه پارسا شدم،قدمی جلو برداشتم و همون طور که اشکم رو پاک می کردم گفتم:_می بریدش بیمارستان؟
_نه. می بریمش پیش دکتر اشنای خودمون..نگران نباش.
با ترس گفتم: _بلایی سرش نمیاد که،مگه نه؟حالش خوب میشه؟ با ملایمت گفت: _خوب میشه. نترس،حالام برو تو و اصلا بیرون نیا،باشه؟
سری تکون دادم و به سمت عمارت قدم تند کردم.
اروم و بی صدا وارد اتاقم شدم،در رو بستم و جسم دردناکم رو روی تخت رها کردم و به چشمای پرم اجازه باریدن دادم.
درون یک باتلاقی از جنس خون افتاده بودم و هر چقدر دست و پا می زدم،بیشتر غرق می شدم.
تصویر چشمای اون شیطان،بند بند وجودم رو می لرزوند..سفاک ترین و قسی القلب ترین ادمی بود که در زندگیم دیده بودم و پدرم همیشه بهم گفته بود،بترس از کسی که رحم درونش نباشه چون اون ادم قادر به انجام هر کاریه...بابا راست می گفت؛این مرد قادر به انجام هر کاری بود!!!!
.
.
(داریوس)
در ماشین رو محکم کوبیدم و گفتم: _حالمو بهم می زنی. چشمکی زد و گفت: _لباس ملوانی،ملوانی. با حرص اخمی کردم و همون طور که سمت
عمارت قدم می زدیم ادامه دادم:
_مسیح تو دیوونه کردن ادما لنگه نداری. چندش ترین ادمی هستی که تو زندگیم دیدم.
بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_یه جوری زر می زنه که انگار من بودم دیشب التماس می کردم شلاق بزن..من بودم داد می زدم سر جدت بزن مسیح؟
این پسر ته بی شعوری بود. لبخندم رو فرو خوردم و وارد عمارت شدیم. _من میرم یه سر به ارامش بزنم. سمت اشپزخونه رفت و گفت: _منم یکم خودمو بسازم تا شب توان داشته باشم. بی شعوری گفتم و سمت تالار دوم رفتم.
اروم در رو باز کردم،توقع داشتم با چهره غرق خوابش روبه رو بشم،اما با دیدن چشمای باز و چهره رنگ پریده اش که با ترس به من نگاه می کرد روبه رو شدم.
تا چشمش به من خورد،نفسی کشید و اروم از روی تخت پایین اومد و گفتم:_سلام،چیزی شده؟ _ارامش چرا این وقت صبح بیداری؟ لبخند الکی ای زد و گفت:
_خوابم نمی برد. رنگ و روش به شدت پریده بود. _چیزی شده؟ _نه. شده بود. این نه نگران یعنی یه اتفاقی افتاده. روی تخت نشستم و به ساعتی که کنار تختش بود نگاه کردم. شش و ربع صبح بود. _مطمئنی چیزی نشده؟ _جگوار کیه؟ اونقدر جدی پرسیده بود که متعجب بهش نگاه
دوختم: _چی؟
_بگو جگوار کیه؟تو دقیقا چی کار می کنی؟این جهنم کجاست و دقیقا چه اتفاقی داره می افته؟ مو به مو همه چیزو می خوام بشنوم داریوس.
چشماش حالت مرده ای داشت ولی با قاطعیت به من نگاه می کرد و بی صبرانه منتظر پاسخ سوالاتش بود.
به حالت ارامش خودش برگشته بود و عصاینگریش خوابیده بود.
حالا که بعد منطقیش برگشته بود،باید همه چیز رو تعریف می کردم..اون جگوار رو دیده بود و شاهد قتل بود..دیگه وقتش رسیده بود که همه چیز رو براش تعریف کنم.
نفسی کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
_شاه نشین حلقه.
گیج نگاهم کرد. کار سخت اینجا بود،حلقه رو چه جور باید بهش توضیح می دادم؟
ارامش
-نمی دونم از کجا باید شروع کنم که بفهمی،که درک کنی..نمی دونم تا به حال مافیا رو شنیدی یا نه؛چیزی در موردشون شنیدی یا نه،تو فیلما،کتابا یه اسمی ازشون شنیدی،یه چیزای کوچیکی نشون دادن..تهشم اون باند یا اون مافیا تموم شده،کشته شده،اما..این حقیقت ماجرا نیست.پشت پرده این ماجراها یه دنیایی وجود داره که ورود بهش با حکم مرگت برابره..جنایت ها تبهکاری هایی که توی سکوت و سایه ها اتفاق می افته. یک سری هاش رو شنیدی شاید و خب به لطف منصور و نوچه اش عماد،یه چیز هایی رو دیدی..دزدی،قتل،ادم ربایی،پخش مواد مخدر،انتقال برده،پول شویی،ساخت قمارخونه و هزار یک کثافت کاری دیگه که توی این دنیا داره اتفاق می افته،همشون زیر نظر یک مافیای خاص اتفاق می افته..یه سری ادم هایی که کم کم به قدرت می رسند و یه صنف رو اداره می کنن..مسخره به نظر میرسه ولی هر کثافت کاری زیر نظر یک صنفی اتفاق می افته ارامش. یک سری کشور ها تو صدر جدولن،مافیا های بزرگ رو اون ها اداره می کنن و ادمای خودشون رو تو سراسر دنیا دارن..ایتالیا،امریکا،کلمبیا،فرانسه،ژاپن،مکزیک بزرگترین مافیا توی دنیا هستن. مرکز و هسته خیلی از این باند ها تو این کشوراست.
مبهوت گوش سپرده بودم و منتظر بیشتر بودم:
-لس زتا،می دونم نمی دونی چیه اما بزرگترین مافیای دنیاست. پخش مخدر،قاچاق اسلحه،فرستادن برده های جنسی جنایت هاشونه. شاید باورت نشه ولی کسی که این باند رو تو امریکا راه انداخت،فرمانده سابق ارتش مکزیکه. قتل عام می کنن،شکنجه می کنن و نزدیک به ده هزار نفرن. باند کریپس،یه مافیای بزرگ دیگه. «ریموند واشینگتن»و«استنلی ویلیامز» رهبرشونه. وحشی های خیابونی ان،ادم کشن،ادم ربایی می کنن. تو امریکا یه مدت با لباسای ابی شناخته می شدن اما الان این رسمو کنار گذاشتن و شناختنشون تقریبا محاله. مافیای دزدی بچه ها و بچه های گمشده برای مافیای شبکه 13 وms .می تونم بگم تو قاچاق انسان نظیر ندارن. بچه های گمشده رو می گیرن و تبدیل می کنن به برده جنسی،بیشتر روی زنا و بچه ها مانور دارن. زبان اشاره دارن. مکزیک و کانادا مقر فرماندهیشونه. حتئ توی اف بی ای و گمرک هم نفوذ دارن. دزدی ماشین و خونه و مخدر و هزار گه کاری دیگه هم باند خیابون هیجده،شرارت هایی دارن که حتئ تصورش هم نمی کنی. به حدی وحشی ان که بیشتر از مافیاشون،توی وحشی گریشون معروفن. یاکوزا ها تو ژاپن،می دونی اینا خیلی عجیب غریبن.
برای نشونه افتخار به رییس و وفادری انگشت
شون رو قطع می کنن و بهش میگن انگشت مرده.
برای نشون دادن محبت به دوستشونم این کارو می
کنن،بهش میگن انگشت زنده..مسخره است اما
حقیقته ارامش... خیلی روی خالکوبی واکنش نشون میدن و بهش اهمیت میدن. مافیای کوکایین کلمبیا،برای کارتل مدلین هاست. بنیان گذارش پابلو امیلیو اسکوبار گاویریا» است. یه لقب های جالبی هم داشته،پدرخونده،رییس،لرد و حتئ رابین هود. اما مافیای بزرگ پول شویی،مافیای سیسیل ایتالیاست. خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن..شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اینکه باید از یه تبار و نژاد باشی تا وارد این مافیا بشی. تعجب نکن ارامش،اگه بگم مافیایی وجود داشته که رییس یه زن بوده،باورت میشه؟
چشمام گرد تر از این نمی شد..تو این دنیای لعنتی چه کثافت کاریی های در حال اتفاق افتادن بود؟
-اونجوری نگام نکن..مافیای چهل فیل برای یه زن بود..مگی هیل،اینا می ریختن تو فروشگاه ها و غارت می کردن و جالب تره که بگم همشون زن بودن..مگی هیل یه انگشتر الماس داشته که اگه یک نفر رو می گرفته،با اون انگشتر صورتش رو
پایین می اورده..هزار و هزار یک مافیای لعنتی دیگه.
نفسی گرفت و گفت:-سر دسته ها مرده ان،مگی،استانلی و..خیلیاشون کشته شدن و خیلی هاشون از بین رفتن اما جایگزین داشتن. دقیقا بعد از فروپاشی اونها یه قدرتمند دیگه اون باند متلاشی شده رو به دست می گیره..شاید بری امریکا و کلمبیا و ایتالیا اصلا خبری ازشون نباشه اما هستن و کارشون رو شروع می کنن..دنیا هیچ وقت از مافیا خالی نشده ارامش..که اگه شده بود،الان وضع دنیا اینجوری نبود..می بینی ارامش،دنیا اون چیزی نیست که تو فکرشو می کردی..منم فکرشو نمی کردم ولی هر کثافت کاری ای یه باند بزرگ داره..خیلی بزرگ!!!
شوکه،گیج و اشفته به داریوسی که در مورد کثیف ترین چیز ها صحبت کرده بود،نگاه می کردم..این امکان نداشت،داشت؟
-می تونی صحت حرفامو توی گوگل سرچ کنی ارامش..یه اطلاعات کوچیکی ازشون هست.
با لکنت گفتم:
-خ..خب این چه ربطی به تو داره؟جگوار این وسط کیه؟
نزدیک تر شد و با صدای ارومی گفت:
-این حرفی که دارم بهت میگم،اونقدر خطرناکه که ارامش جون هممون رو به خطر می اندازه..وقتی بهت گفتم،باید کر بشی،کور بشی،لال بشی و تمومش کنی..هیچی نبینی..باشه؟
سر تکون دادم. منتظر بهش چشم دوختم و با حرفی که زد،شوکه ام کرد:
_جگوار،شاهزاده مافیاست..یه ایتالیاییه دورگه است..مادرش،مادرش ایرانیه . پدرش،بزرگترین مافیای ایتالیا و یکی از نفوذی های سیاسی بود. این که مادرش کیه،کی بود و چی شد رو دقیقا
هیچکس نمی دونه ارامش..هیچکس. فقط بدون،یه
شبه تموم خونواده اش زیر و رو شدن..هیچ اثری ازشون نمونده..و فقط جگوار زنده می مونه..هوش بالاش و با سرمایه زیادی که براش مونده،امپراطوریه از هم پاشیده پدرش رو با قدرت بیشتر به دست می گیره..و توی سی و سه سالگیش،شاه نشین حلقه میشه..حلقه مجوعه ای از روسای تموم مافیای های دنیاست..طبق یه قانون و یه قائده خاص پیش میرن..و پیمان نامه های خودشونو دارن..قدرت جگوار به این روسا چربید و قانون جگوار در سرتاسر مافیا پخش شده..یه بیزینس من بی نهایت باهوش که بلده چه جوری پول بسازه..ثروتش زبان زده ارامش..بعد از کشته شدن شاه نشین حلقه،طبق نظر همه رووسای مافیا،اون شاه نشین شد و اداره رو به دست گرفت..مافیا تو ایران و ایتالیا فقط و فقط زیر نظر این ادمه.. هیچکس جگوار رو ندیده،نمی شناسه چون شناس نیست..فقط اعضای حلقه و افراد نزدیک به اون ها جگوار رو دیدن. جگوار فقط یه صفته،کسی حق نداره اسمش رو بگه..فقط جگوار..حق نداری قانوناش رو زیر پا بذاری..حق نداری نافرمانی کنی..تو تک تک مافیا نفوذ داره و کوچک ترین کاری بدون اجازه اون انجام نمیشه..فهمیدی؟
نه..این باور کردنی نبود..نمی تونستم درکش کنم. -چ..چرا جگوار؟چرا بهش میگن جگوار؟ چشماش تردید داشت،اما گفت:
-می دونی جگوار چیه؟اصلا جگوار از چه کلمه ای گرفته شده؟
تند سرتکون دادم: -نه..چطور مگه؟
نگاهی به چشمام کرد و با جمله اش نفس من رو بند اورد:
-یعنی کسی که با یک پرش،توانایی کشتن داره. به سرفه افتادم...خدای من...خدای من...یعنی چی؟
-سکوت کن ارامش..حرف نزن..اون ادم،الکی جگوار نشده..الکی صفت جگوار رو نگرفته...تک تک خصویت یه جگوار رو داره..هوشش،ذکاوتش،زیباییش،ارامش اون ادم به طرز غیرممکنی لعنتیه..ازش دوری کن. اون قادر به کارهایی هست که فکرشم مو به تن سیخ می کنه ارامش..قول میدم از عمارت ببرمت بیرون..قول میدم اما تا اجازه نده حق خروج ندارم..اون زیاد ایران نمی مونه..اما بخاطر خیلی از تجارت ها و گمشده اش تو ایرانه...تو جگوار رو دیدی و متاسفانه شاهد چیز خوبی نبودی..اون دنبال یه ثباته..ثبات توی دنیا..کثیف نیست اما ظالمه..واقعا ظالمه..دور بمون ازش..باشه؟
با ترس گفتم:-اسمش چیه؟ -چه فرقی می کنه؟ نمی دونستم...ولی می خواستم بدونم. -می خوام بدونم.
هوفی کشید و گفت:
-اسم ایتالیایش رو نمی دونم. یعنی کسی نمی دونه اما اسم ایرانیش،حامیه..و هیچ احدی حق نداره این اسمش رو صدا کنه،فهمیدی؟..حتئ توی دلت هم حق نداری با این اسم صداش کنی.
حامی...اسمش قشنگ بود..نبود؟
-تا تو حرفامو درک کنی،من برم و بیام..فقط ارامش،همه چیزو فراموش کن و حتئ توی دلتم مرورش نکن.
رفت..اما هزاران سوال رو توی ذهن من به جا گذاشت و رفت.
به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر می کردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش می کشه،دورش می پیچه و میپچه و فکر می کنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره...اما نمی دونه که معشوق،فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و
اونقدر چنگال های عشقه به جون معشوق می افته که در اخر،معشوق به دست خود عشقه کشته می شه..خفگی..معشوق خفه می شه از بی هوایی!!!
حتئ عشق هم از حصار فراریه..اسارت برای هیچ کس جذاب نیست..نمی فهمی،فکر می کنی داری ازش محافظت می کنی و بال و پرش رو محفوظ نگه می داری،اما نه..تو فقط داری بهش ظلم می کنی و چه بد که وقتی به خودت میای،معشوق در اغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره...
معشوق عشقه،سرنوشت واقعا تاسف باری داره..و من واقعا درکش می کردم.
زندانی و اسیر بودم...اسیر یک قصر باشکوه..شکوهش اقتدارش بود..این باغ،این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک اب یخ،در گرمای تحلیل برنده تابستون بود،برام رنگ باخته بود.
نه این درخت های رنگارنگ،نه زمین سرتاسر چمن شده،نه بوته های درخت ها،نه اب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود،و نه حتئ رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت..بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف،همه چیز برام بوی خون گرفته بود..به زیبایی های خدادای نگاه می کردم و افسوس می خوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن..روی تخته چوب نشستم و به هدئ و پارسایی که باهم صحبت می کردن،نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم.
شاید من اشتباه فکر می کردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته،اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدئ و لبخند و تپش قلب بلند هدئ،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود...شاید.
از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم..چیزی که حتئ فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه.
از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم..از اتاقم بیرون نیومده بودم..اصلا.
هدئ غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت می کرد و می رفت..داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند..
.
.
(جگوار)
ارامشش کمی وحشی بود اما قول جگوار هیچ وقت شکسته نمی شد.
ارامش...اسمش واقعا عجیب بود. نزدیک به دو هفته ای می شد که ندیده بودمش. سرکار می رفت. با هویت جعلی ای که براش ساخته بودیم. صبح زود می رفت،اخر شب با داریوس به عمارت بر می گشت.
نه می دیدمش نه خواستار دیدنش بودم.
حوصله اش رو نداشتم.
زخمم خوب شده بود و دیگه اذیتی برام نداشت.
باید باهاش حرف می زدم،باید می فهمیدم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده..اون هم از زبون خودش..خود اون چشم وحشی.
نگاه اخری به شهر کردم و با قدم هایی استوار از در اتاقم بیرون زدم. چند دقیقه بعد،از شرکتم بیرون زدیم.
.
.
(ارامش)
سرمش رو تنظیم کردم و گفتم: _کاری داشتید صدام کنید.
و به ارومی سمت استیشن رفتم. خودمو روی صندلی پرت کردم و مشغول پر کردن پرونده شدم که صدای دکتر حیاطی رو شنیدم:
_خسته نباشید خانوم بزرگمهر.
به احترامش از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ممنونم دکتر.
از این فامیلی قلابی بدم می اومد..اما چاره ای نبود.
نگاهش بیشتر از حد معمول روی صورتم چرخ می خورد.
رفتار نامعقولی نداشت اما نگاهش کمی سنگین بود و این اصلا برام خوشایند نبود.
_خب امروز اورژانس در چه وضعی بود؟ لبخند الکی ای زدم و گفتم:
_یه مورد تصادفی داشتیم که الان دکتر سهراب مشغول جراحیشون هستن. یه خانوم بیست و پنج ساله ای هم بخاطر خونریزی معده بستری شدن و اینکه بقیه هم سرپایی بودن و یا درمان شدن یا به بخش های مربوطه فرستاده شدن..اینم پرونده هاشون نگاهی بهش نکردم اما پرونده هارو سمتش گرفتم. جذاب بود. منکر زیباییش نمی شدم.
قد بلندی داشت و خوش فرم. موهای کوتاهی که طبق مد روز درست شده بود و با چشم های براق مشکی.
_پس خسته نباشید حسابی.
سری تکون دادم و خودم رو با کاردکس مشغول کردم.
_به به جناب دکتر حیاطی..این روزا شما رو زیاد ملاقات می کنیم..چقدر قدم ارامش خیر بوده.
لبم رو گزیدم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم..امان از این دلارام.
_خوبید خانوم اراسته؟از دیدن من ناراحت می شید؟
دلارام شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید..من خوشحال میشم..می ترسم شما یهو ناراحت بشید.
لبخند کلافه ای زد و گفت: _خسته نباشید..من برم یه سر به مریض ها بزنم.
_بفرمایید بفرمایید..مریض ها منتظر دست شفا بخشتون هستن. وقتی حیاطی از دیدمون دور شد،خندیدم و گفتم: _چی کارش داری اخه؟ روی صندلی نشست و گفت: _چشاش چپ شد بس که نگات کرد..کارش از نخ گذشته داره طناب میده بهت. سری تکون دادم و گفتم: _غیبت نکن خانوم..بگو ببینم مبی..
صدای تلفنم که بلند شد،کلامم نصفه موند. دستم رو داخل جیب مانتوم کردم و تلفنم رو بیرون کشیدم و از دیدن شماره ناشناس،کمی تردید کردم.
کسی شماره من رو نداشت..جز چهار نفر که شماره هاشون رو داشتم
داریوس،مسیح،دلارم،هدئ...
پس این کی بود؟
تردید رو کنار گذاشتم و قبل از اینکه قطع بشه،تماس رو وصل کردم:_الو؟
دلارام از روی صندلی بلند شد و سمت من اومد و گوشش رو به تلفن چسبوند و با فضولی گوش می داد.
صدای مردونه و اشنایی به گوش رسید:
_سلام خانوم. ما جلوی در بیمارستانیم. خروجتون هماهنگ شده. چند دقیقه دیگه جلوی در باشید. منتظر تونیم.
گیج شده بودم. دلارام خودش رو کاملا روی من پرت کرده بود و باعث می شد بیشتر کلافه بشم.
نیشگونی از بازوش گرفتم و از تلفنم جداش کردم و گفتم:_ببخشید شما؟ _کیانم..منتظرتون هستم.
و تماس رو قطع کرد. به محض قطع شدنش دلارام با هیجان گفت: _کی بود؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: _تو که همشو شنیدی. و سمت اتاق استراحت رفتم. یعنی چی کارم داشت؟
روسریم رو جلوتر کشیدم و همون طور که به ماشین هایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن نگاه می انداختم،با شنیدن صدای تک بوقی سر برگردوندم و از دیدن بنز مشکی رنگی که جلو می اومد،متعجب ایستادم.
بنز دقیقا مقابل پام توقف کرد و پنجره ماشین پایین کشیده شد و چهره کیان در دیدم قرار گرفت.
_سلام لبخند کوچیکی زد و سلامم رو پاسخ داد:
_بفرمایید بالا.
ناچار سوار شدم. در صندلی جلو رو از داخل برام باز کرد و من هم با لبخند سوار شدم.
اما به محض نشستنم،موج سرد و رایحه تلخی زیر بینیم نشست. کسی اینجا بوده؟
هنوز سوالم رو به زبون نیاورده بودم که کیان گفت:
_رییس با شما کار دارن.
و من با شدت سرم رو به عقب برگردوندم و از دیدن اویی که سرش در گوشیش بود و پا روی پا انداخته و در کت و شلوار مشکی رنگش که فیت تنش بود،در صندلی عقب نشسته،چشمام گرد شد.
لعنتی... بی اختیار گفتم: _سلام. سرش رو بلند نکرد اما سری تکون داد..
متاسفم واست بی ادب....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#15
Posted: 28 Apr 2024 00:12
(قسمت 14)
سرفه ای کردم و گفتم: _با من کاری داشتید؟ _کاریت نداشتم صدات نمی کردم. خدای غرور و تکبر بود. _میشه بپرسم چه کاری؟ _نه!
نه و نگمه...نه و کوفت مردک منو مسخره کرده؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم: _خب کی بهم می گید؟ _اخر شب. با حرص چشمام رو لوچ کردم و گفتم: _اخر شب؟خب من شب خودم می اومدم که..چرا الان منو از کارم گذاشتید؟
سرش رو بلند کرد،اسمون ابری چشماش رو به من دوخت و گفت:_ببینم قراره به تو جواب پس بدم؟من این تصمیم رو گرفتم و تصمیم باید اجرا بشه،..نکنه فکر کردی من قراره منتظرت بمونم؟منتظر می مونی تا هر وقت خواستم جواب پس بدی،حالیته؟
خیره شدم تو چشمای زمستونیش..خاکستر چشماش به حد جهنمی ای سوازن و زیبا بود.
_چشمتو نشنیدم؟
با حرص گفتم:_چشم.
و رومو برگردوندم.
دستام رو در هم قفل کردم و زیر لب هرچی دلم خواست بارش کردم...مزخرف عقده ای.
تو سکوت به خیابون های پر تردد مقابلم خیره شده بودم. گوشیم درون جیبم لرزید. با بی حوصلگی بیرون اوردمش و از دیدن پیام دلارام لبخندی زدم:
_چی کارت دارن؟منو بی خبر نذاریا سلیطه.
درست بشو نبود. نمی تونست درست حرف بزنه. "خوبم،بهت خبر میدم"
هنوز پیام رو سند نکرده بودم که صدای تلفن کیان بلند شد و کیان با جدیت گفت:
_بگو..چی؟..کجا؟..پس شما چه غلطی می کنید؟ سرم رو سمت چهره سخت شده کیان گرفتم. چه خبر شده بود؟
_چه خبره؟ سوال اون عوضی خودخواه باعث شد کیان با احترام بگه: _انبار درگیری شده رییس.
_فاتح؟ _بله. چیزی از حرفاشون متوجه نمی شدم. _دور بزن میریم انبار.
شوکه به عقب نگاه کردم اما بدون اینکه نگاهم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
عوضی متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما نگاهم نمی کرد.
_من چی پس؟
_تو هیچی..بتمرگ سرجات فقط.
نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلیم نشستم. خدا لالت کنه....
ماشین رو گوشه ای پارک کرد. جفتشون از ماشین پیاده شدن و همین که من خواستم پیاده بشم،کیان گفت:_بمون اینجا..انبار خطرناکه..اصلا هم بیرون نیا باشه؟
ترسیده سری تکون دادم و چند لحظه بعد هر دو وارد انبار مخروبه ای شدن.
خوف و خطر اونقدر در دلم ریشه زده بود که دستام سر شده بود.
اینجا کدوم جهنمی بود؟
خیره شده بودم به در که از داخل انبار سه نفر خیلی پاورچین پاورچین بیرون زدن .
مشکوک بودن. وقتی نزدیک ماشین شدن،رنگ از رخسارم پرید و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم.
لعنت به این شانس.
یک نفرشون سمت در راننده رو رفت و مشغول باز کردن قفل در شد.
وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود..شیشه های ماشین دودی بود و متوجه من نبودن.
وقتی صدای تق در رو شنیدم،در رو به ارومی باز کردم .
یکیشون متوجه من شد و قبل اینکه به سمت من بیاد،با تموم توانم به سمت انبار دویدم..حماقت
کردم باید به سمت دیگه ای می دویدم اما اصلا دست خودم نبود..سمت اون کشیده می شدم.
جیغ کشان به سمت انبار دویدم. با شدت و هراس سمت انبار می دویدم.
صدای قدم های دو نفرشون رو می شنیدم اما حتئ بر نمی گشتم تا نگاهشون کنم.
در حال دویدن بودم و نفس برام باقی نمونده بود..
از کنج حیاط که رد شدم،به ناگهانی دستم کشیده شد،از عمق وجودم جیغ کشیدم اما قبل اینکه بتونم اسم کیان رو فریاد بزنم،دست بزرگی جلوی دهنم قرار گرفت و من رو محکم به گوشه ای کشید.
چشمام تار شد..در حال مردن بودم و نفسام بند اومده بود اما صدای بمی گفت:
_هیس بچه..منم.
و چشمام با وحشت به بالا نگاه کرد و از دیدن چشمایی که با اخم به من نگاه می کرد،شکه شدم.
دستاش رو از روی دهنم برداشت و من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و گفت:
_صدات در نیاد خب؟ با شدت سری تکون دادم.
مماس بدن های هم ایستاده بودیم..سرش رو خم کرد و از لای دیوار نگاهی به بیرون انداخت اما اونقدر جا تنگ بود که بیشتر به من فشرده شد.
_چ..چرا گیر افتادیم؟ چشماش رو به من دوخت و گفت: _به نظرت من گیر می افتم؟
شوکه شدم. بدنامون اصطکاکی خورد و من حس کردم دارم تب می کنم..چرا انقدر هوا داغ شد یهو؟
_پ..پس چرا گیر افتادیم؟ با حرص گفت:
_داشتیم تشریف می بردیم داخل که دیدیم چند نفر پیچیدن بیرون..فهمیدم میرفتن سراغ ماشینم و خب
شما هم بس که پسر شجاع تشریف داری،محبور شدم کیانو بفرستم بره ی سرو گوشی اب بده منم بیام دنبالت.
با حرص گفتم:_شرمنده تو رو خدا..ببخشید که مزاحم ادم کشیتون شدم.
با اخم گفت:_تو تنت میخاره؟من نبودم که الان غش کرده بودی.
_اصلا هم این طور نیس... هنوز جمله ام تموم نشده بود که صدایی رو شنیدم: _دختره کو؟پیداش کردید؟ اونقدر ترسیدم که به اولین چیزی که نزدیکم شد
دست انداختم.
لبه های کتش رو گرفتم و از هم بازش کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و لبه های کتش رو دورم احاطه کردم.
_دا..داری چه غلطی می کنی؟
محکم بهش چسبیدم...بخدا که اصلا دست خودم نبود..ترس مغزم رو از کار انداخته بود.
حتئ سرمو هم بلند نکردم...محکم خودمو توی سینه عضلانیش قائم کردم و گفتم:
_تورو خدا نذارید منو ببرن.
وقتی دیدم جوابی نمیده،سرمو از روی سینه اش برداشتم و گردن بلند کردم و به چهره اخموش نگاه دوختم.
زمستون چشماش منجمدم می کرد.
_خواهش می کنم..باشه؟منو اینجا که تنها نمی ذارید؟
سکوت کرد و من بیشتر بهش چسبیدم.
با بغض گفتم:
_ولم نمی کنید مگه نه؟
_تو همیشه انقدر حرف می زنی؟
_چی؟
خواست جوابی بده که صدای قدم هایی رو شنیدم و من دوباره سرم رو داخل سینه اش کشیدم و با ترس لرزیدم.
نفسش رو به شدت رها کرد.
دستاش رو بلند کرد و با یک دستش منی رو که در اغوشش بودم نگه داشت و با دست دیگه اش از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید.
نمی دیدمش اما سینه عضلانیش با نرمی تکون می خورد..قابل باور نبود اما امن بود و گرم.
دستام رو دو طرف پهلوش گذاشته بودم و محکم بلوزش رو فشار می دادم.
_کیان بگو بیان..منم الان میام.
محکم تکونی خوردم و سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم:
_تورو خدا نرید..خواهش می کنم.
.
.
حامی(جگوار)
چشمای وحشیش پر شده بود و با ترس به من نگاه می کرد.
دستاش روی پهلوم بود و نفسش به سینه ام می خورد و می سوخت...کاراش عمدی نبود...کاملا غیر ارادی بود.
متوجه شده بودم که تا چه اندازه ترسیده و متوجه کاراش نیست.
_اروم باش بچه..بمون اینجا من میام. تکونی خورد و بیشتر به من فشرده شد...لعنتی. _نه تورو خدا. دستاش رو از روی پهلوهام برداشتم و در دست
گرفتم.
دستای کوچیکی داشت.
_منو ببین بچه،میادم دنبالت،خب؟
چشماش پر بود و واقعا می درخشید.
از اغوشم بیرون اومد و گفت: _خب.
سری تکون دادم و لبه های کتم رو درست کردم. از اون الونک بیرون زدم.
بر می گشتم...
.
.
(ارامش)
تا سر حد مرگ ترسیده بودم.
از وقتی رفته بود و از اغوشش کنده شده بودم،ترس رو استخوان به استخوان حس می کردم.
داخل اون الونک گیره افتاده بودم. نمی دونستم چند دقیقه بود که رفته بود.
هنوز گیج و ترسیده بودم که صدای شلیک چند گلوله رو شنیدم و نفسم درون سینه حبس شد.
صدای فریاد و هیاهو بلند شد و من واقعا نفس هام رو باخته بودم.
ترس گلوی نفس هام رو بند اورد و داشتم وارد مرز سکته می شدم که در الونک باز شد و قبل اینکه جیغ بکشم،رایحه تلخی بلند شد و بعد قامتش درون درگاه قراره گرفت و گفت:_نترس..منم.
و من دیگه نترسیدم...برای اولین بار از دیدن هیولا نترسیدم و سمتش پرواز کردم...
وقتی مقابلش قرار گرفتم،نگاه سردش رو به من سرما زده بخشید و گفت:_راه بیافت.
سری تکون دادم و پشتش،همگام باهاش قدم بر می داشتم.
حتی نگاه به اطراف نمی انداختم و تموم چشم و حواسم رو به قدم های بلند اون هیولای حامی بخشیده بودم.
بخاطر ترس از تیره کمرم عرق چکه کرده و گردنم هم نمناک بود.
واقعا ترسیده بودم. من تو مدت کوتاهی بلاهایی سرم اومده بود که حتئ تو خواب هم نمی دیدم.
وقتی از اون جهنم بیرون زدیم،نفس هام تازه به حالت عادی برگشت و من تونستم کمی اروم بشم.
وقتی نزدیک ماشین شدیم،کیان و دو نفر از ادماش باهم در حال گفتگو بودن.
با حضور ما و خب بخاطر حضور جگوار هر سه اماده باش ایستادن.
_اینجا رو پاک سازی کنید.
صدای چشمشون بلند شد. کیان در ماشین رو باز کرد و با اخم سوار شد.
خیلی زود خودم رو داخل ماشین پرت کردم و
وارد منطقه امن شدم..اذیت کننده بود اما واقعا حس می کردم اگه جگوار باشه،امنیت حس میشه.
کیان خیلی زود سوار شد و حرکت کرد.
هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه نیافتاده بودیم که با صدای خشکی گفت:_سقفو باز کن.
نه..ممکن بود بخاطر باد و نسیم عضلاتم خشک بشه.
کیان فعل الفور اطاعت کرد و چند دقیقه بعد سقف شیشه ای کنار زده شد و موجی از هوا به درون ماشین وزید..بدنم ناخوداگاه جمع شد..هوای غروب کمی سرد و خنک بود.
می خواستم اعتراض کنم اما لب بستم و دسته کیفم رو محکم فشردم.
هوای سرد و خنک درون ماشین پیچید و قطره
های عرق خشک شدن. من بدن نسبتا ضعیفی
داشتم می دونستم قراره سرما بخورم ...خوردم!!!
درست یک ساعت و بیست دقیقه از اون انباری که خارج شهر بود تا رسیدن به عمارت طول کشید.
هوای سرد انچنان بدنم رو تسخیر کرده بود که منگ شده بودم.
فین فینم شروع شده بود اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
وقتی وارد عمارت شدیم،از ماشین پیاده شدم و با نگاه کنجکاو مسیح و داریوس روبه رو شدم.
لبخندی بهشون زدم و خواستم سمتشون حرکت کنم که صدای بمش مانع شد:
_بیا ته باغ. و بی حرف دیگه ای سمت انتهای باغ رفت. چش بود؟ می مرد بره تو عمارت تا من بیشتر از این سرما نخورم؟ سرما خوردگی تو اول تابستون نوبر بود بخدا...
ناچارا سمت انتهای باغ رفتم و خودم رو برای یه تب و لرز شدید اماده کردم
سیگاری کنج لب،نگاهش به باغ تیره و روشن مقابلش بود.
فینی کشیدم و به ارومی نزدیک شدم و گفتم: _بفرمایید.
_مو به مو،بدون جا انداختن یه واو اون شبی که خونواده ات رو قتل و عام کردن توضیح بده.
قلبم تیر کشید. بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین مادرم،جسم سردش و جون دادن بابا و ناله کردناشون مقابل چشمم روی پرده رفت.
چشمامو با درد بستم و بی توجه به سوزش اشک همه چیز رو تعریف کردم.
او همچنان به مقابلش خیره بود و من خوشحال شدم که شاهد اشکی که از روی گونه ام چکیده میشه نیست.
وقتی همه چیز رو بازگو کردم،سیگارش رو داخل جا سیگاری کریستالی که روی میز بود قرار داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_رفتار مشکوکی،حرفی چیزی ندیدی؟ اشکم رو پاک کردم و به فکر فرو رفتم.
اتفاق مشکوکی رو من حس نکرده بودم. همه چیز عادی بود البته..اما،به جز اون روز...روزی که صدای گریه مامان رو شنیدم.
_نمی دونم از این حرفم قراره چیزی متوجه بشید یا نه اما...
نسیم وزید و من بدنم از سرما جمع شد.
برگشت و با شک گفت:_اما چی؟
سرمای چشماش دقیقا طعنه می زد به سرمای کوهستان..نگاهش خود زمهریر بود.
نمی فهمیدم چرا کمی دست و پام رو گم می کنم:
_ی..یه چند روز قبل اون اتفاق؛ وقتی اومدم خونه و خیلی غیر عمدی متوجه شدم مامانم داره گریه می کنه و بابا بهش دلداری میده که چیزی نیست..همین.
لنگه ابرویی بالا انداخت و من دستام رو مشت کردم. سردم بود...خیلی سرد.
برگشت و دستاش رو داخل جیب شلوارش برد.
در تاریکی روشنایی باغ هیبتش وهمناک تر می شد.
فینی کشیدم و گفتم:_می تونم برم؟
_برو.
فین اروم دیگه ای کشیدم و گفتم:
_شبتون خوش.
منتظر جوابش نشدم و به سمت عمارت رفتم..بدجور سرما خورده بودم،مطمئن بودم!!!
.
.
حامی(جگوار)
گردنم درد می کرد. عضلات گردنم گرفته شده بود و نیاز به یه ماساژور داشتم..شایدم به یه ماساژور زن!
خیلی وقت بود برای خودم وقت نداشتم. اونقدر درگیر مرگ رضا و اون منصور گور به گوری شده بودم که حتئ فرصت نکرده بودم به لذت های کوتاهم برسم.
دقیق یادم نمی اومد اخرین رابطه ام کی بود!
شاید وقتش رسیده بود که بهش خبر بدم هر چه زودتر بیاد ایران.
لعنتی..اونقدر اینجا کار داشتم که خودم نمی تونستم فعلا از اینجا برم.
به یه حس خالص نیاز داشتم..یه رابطه پر شور و با زنی که قوس و برامدگی هاش کاملا مناسب و بدنی بی نقص داشته باشه...
برای سرکوب حس هام در ثانیه می تونستم یک اتاق رو از جنس مونث پر کنم اما من به حس فراتری فعلا احتیاج داشتم تا فقط خفه کردن میلم و در ثانی،هرکسی لایق نفس نفس زدن زیر بدنم نبود...
باید بهش زنگ می زدم که با اولین پرواز خودش رو برسونه.
جعبه سیگارم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم.
سکوت و تاریکی عمارت خبر از مدهوشی اهل عمارت می داد. نیمه شب بود و خواب اغواگرانه همه رو به کام خودش کشیده بود..کامی که من امشب ازش محروم شده بودم.
بی خوابی به سرم زده بود و به مغزم فرمان داده بود حق خوابیدن نداری..دلم می خواست مغزم رو در دست بگیرم و زیر پا لهش کنم اما فقط یک حسرت بود و بس!
مثل همیشه از پله های عمارت با سکوت پایین اومدم و سمت در خروجی قدم تند کردم اما صدای تق کوچیکی که شنیدم،درجا قدم هام رو نگه داشت.
نگاه مشکوکی به اطراف انداختم. وقتی دوباره صدای تلق تلوق رو شنیدم،به سمت اشپزخونه برگشتم.
نیازی به اسلحه نداشتم اما از پنجه بوکس درون جبیم اطمینان خاطر داشتم.
به سمت اشپزخونه رفتم و وقتی به چند قدمیش رسیدم از دیدن نور ضعیفی که از اشپزخونه بیرون می زد ابرویی بالا انداختم.
بانو این موقع شب اشپزخونه چی کار داشت؟
کنجکاو شدم و نزدیک تر شدم اما وقتی وارد اشپزخونه شدم،از دیدن دختر ریز نقشی که مشغول گشتن کابینت ها بود به شک افتادم.
دختر رضا بود؟
پشت به من ایستاده و با حالت ضعیفی کابینت ها رو جستجو می کرد..نزدیکش شدم و درست پشتش قرار گرفتم.
_دنبال چی می گردی؟
هینی کشید و اونقدر وحشت کرد که با ضرب به عقب برگشت اما نتونست تعادل خودشو روی سرامیک های لیز نگه داره و در حال سقوط بود که بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم.
صدای نفس هاشو می شنیدم و محکم بازوش رو گرفتم و فشاری بهش وارد کردم که از بهت بیرون بیاد.
انگار تازه از شوک بیرون اومد که سرش رو بالا گرفت و...و چشمای تب دارش رو به من دوخت.
تب،تموم سرزمین چشماش رو زیر سلطه گرفته بود و چشماش گودالی شده بود که هر لحظه بیشتر تو رو به منجلاب می کشید..نمناک و براق بود.
لعنتی..تب چشماش،چشماش رو به اندازه مرگ گیرا کرده بود.
_ترسیدم.
ترسش از من واضح بود. کاملا حس می شد اما این دختر یه پارادوکس کوفتی بود.
بدنش ری اکشن نشون می داد. می لرزید اما چشمای وحشیش نفیر می کشید و با گستاخی و جسارت به من نگاه می کرد.
_جواب سوالمو ندادی. قیافه اش در هم رفت . فینی کشید و گفت: _اومده بودم قرص بخورم.
صداش یه جوری بود..مثل یه موسیقی بی کلام،نمی فهمیدی،اما فقط مایل بودی گوش بدی..جنس صداش باران بود..گرم بود،مخملی و بی نهایت ناز دار!!
من عمد و غیرعمد رو تشخیص می دادم..عمدی نبود،در همه حال یک نازی درون صداش بود که،ارامش بخش بود.
نیازی به گفتن نداشت،تب چشماش گویای حال بدش بود.
دستم رو از روی بازوش برداشتم. نفسش رو به ارومی بیرون فرستاد.
حالش خوب نبود. دستاش رو بخاطر لرز مشت کرده بود و بدنش حرارت داشت.
مریض شده بود؟ بخاطر اون دو ساعتی که زیر باد بود؟ نگاه اخری به چشماش کردم و برگشتم. از چهارچوب اشپزخونه بیرون نزده بودم هنوز که
گفتم: _تو کشو هاست.
و پام رو بیرون گذاشتم اما جمله اش باعث شد لحظه ای بایستم:
_ممنونم.
بیزاریش از من حس می شد..ترسش قابل دیدن بود اما این دختر چه مرگش بود که با نفرتش ،ازم تشکر می کرد؟
نایستادم؛حوصله اش رو نداشتم..جوابی بهش ندادم و به سمت باغ رفتم..
.
.
(داریوس)
موهام روجلوی اینه شونه زدم. صدای مسیح رو می شنیدم که مشغول اواز خوندن بود.
هیچ وقت بهش نمی گفتم اما استعداد خوبی تو خوانندگی داشت.
کمی از اینه فاصله گرفتم و بعد از اینکه از اراستگی چهره ام مطمئن شدم از اتاق بیرون زدم.
ماهی تابه رو روی میز گذاشت و تا چشمش به من خورد؛لبخندی زد. کمرش رو با حالت بامزه و مسخره ای چرخوند و گفت:
_خدا از رو زمین برت داره که کمر واسم نذاشتی.
_کاش لال بشی شربت پرتغال رو روی میز گذاشت و گفت:_شیطونه میگه این همه رفعتو پنهان کنما..د اخه نره خر،مردشورتو ببرن که چسبیدی به ور دل من و اجازه نمیدی اون خواهرایی که نیاز به محبت من دارنو بیارم خونه.
با پاش ضربه ای به باسنم زد و گفت:
_اقا ترکیدیم..بس که خودمو کنترل کردم هی گفتم نگه دار مسیح نگه دار این گورشو گم می کنه..مثل کنه چسبیدی به من حالا شبا منو خفت می کنی هی بده بده راه انداختی؟د اخه اون پشم و پیلی های تو چیه هان؟منه خر بس که ندیدم با پشمای تو از این حال به اون حال میشم.
خنده ای کردم و گفتم: _خاااک..دیگه کامل رد دادی.
روی صندلی نشست و گفت:
_اره رد دادم. خودمو از بهشت محروم کردم با تو تن لش تو یه تخت می خوابم. اون شب تو خواب تو رویااااااا بودما خواستم حرکت بزنم دیدم پاچه تو رو گرفتم..حالم ازت بهم میخوره بی نقطه.
لقمه ای از تخم مرغ برای خودم گرفتم و گفتم: _لال شو بذار صبحونمو بخورم. مثل زنا جیغ کشید:
_ای کوفت بخوری..درد بخوری. منو از زندگی انداختی،شبا بده،روزا بده،اشپزی کن،پوزیشن جدید یاد بگیر،ست بخر،من الان می تونم با داداش جانی رقابت بدم..این زندگی منو خسته کرده..نفهم همه چیز تخت خواب نیست. اون پایینتو کنترل کن دیگه زندگی واسه من نگذاشتی..روم نمیشه ب کسی بگم من شبا قربانی تجاوز یه مردتیکه لندهورم.
_اهه..خفه شو دیگه.
خواست حرفی بزنه که گوشیم درون جیبم لرزید و از دیدن شماره ارامش لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
_بفرما خاله سوسکه. اما صدای گریه دلارام به گوشم رسید و گفت: _داریوس زود بیا...ارامشو دارن می کشن و نفسی که حبس شد... نه!!!
.
.
(ارامش)
از زور درد چشمام رو بستم و به درد وحشتناک دستم لعنت فرستادم.
درد از مچ دستم شروع می شد و تو تموم تنم می پیچید..اشک به چشمام نیشتر می زد اما نمی خواستم بباره.
_الهی بمیرم برات مادر..خیلی درد داری؟
لبم رو گزیدم و گفتم: _خدانکنه بانو..خیلی درد داره. _فکر کنم شکسته باشه.
با درد گفتم: _نه فکر نمی کنم..فق درد باعث شد بین حرفام وقفه بیافته و بگم: _فکر کنم در رفته. مسیح و داریوس با نگرانی به من نگاه می کردن. نمی تونستم لبخند بزنم اما فقط اروم گفتم: _خوبم! مسیح اخمی کرد و داریوس با درد گفت: _مشخصه.
نگران بودن...دل نگران دلارام هم بودم. بی خبر مونده بود.
بانو خواست دستم رو بلند کنه و دستمال رو دور مچم ببنده که اونقدر دستم درد گرفت که جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:_اای بانو!!
_چه خبره؟
صداش باعث شد با دست چپم اشکام رو پاک کنم و سرم رو بندازم پایین.
مثل همیشه اونقدر اروم قدم بر می داشت که کسی متوجه حضورش نشد.
همه به احترامش ایستادیم و من از فرط درد اخم کردم.
_سوالمو نشنیدید؟
مسیح سریع گفت:_تو بیمارستان بهش حمله شده رییس..پارسا زود رسیده اما خب دستش ضرب دیده یکم.
شانس اوردیم پارسا اونجا بود و زود نجاتش داد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#16
Posted: 28 Apr 2024 00:12
(قسمت 15)
لنگه ابرویی بالا انداخت. سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
نزدیک تر شد و بوی گس عطرش زیر بینیم پیچید.
منتظر بودم دوباره مثل همیشه بره اما خم شد و بی هوا دستاش روی دستم نشست و من تحت تاثیر گرمی دستش سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه دوختم.
به ارومی دستم رو در دست گرفته بود و نگاه می کرد. خواستم دستم رو بکشم اما محکم نگه داشت و من چشمامو از درد بستم.
خواستم چیزی بگم که خیلی جدی گفت: _همه برن باغ.
تعجب دامن هممون رو گرفت و من با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:
_چی؟
سرشو بالا گرفت؛نگاهی به بقیه کرد و با اخم گفت:
_خبریه که فکر کردید می تونید حرفمو گوش نکنید؟
تشویش بین همه افراد افتاد و تک تک نگاهی به هم کردن و از عمارت بیرون زدن.
داریوس خواست دهنش رو باز کنه اما مسیح سریع از عمارت بیرونش کشید.
وقتی صدای در رو شنیدم،بیمناک بهش نگاه دوختم.
_چ..چی کار می خواید بکنید؟
_دنبالتن.
با وحشت گفتم: _چی؟کیا؟
سرشو بالا گرفت و دستم رو هنوز در دستای مردونه و بزرگش بود. با بی خیالی گفت:_عماد و نوچه هاش.
ترس که نه،واهمه وارد بدنم شد و به حدی کارساز بود که درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
_می خواید منو بدید بهش؟ با یخ چشماش گفت: _چرا نباید بدم؟ لبم رو گزیدم،اشک از روی گونه ام چکید و گفتم: _چ...چرا؟ _چون می خوام که..
خم شدم و خواستم بگم چی که صدای ترق استخون وبعد نفسی که رفت...هوا درون ریه هام حبس شد و نفسام تموم شد..حدوادا سه ثانیه طول کشید تا نفسم بخاطر درد شدیدی که ایجاد شده بود دوباره برگرده.
با شدت نفسم برگشت و صدای ناله ام بلند شد:
_وااای.
دستم رو رها کرد؛نامرد،اونقدر ناگهانی دستم رو جا انداخته بود که داشتم خفه می شدم.
_بگو داریوسو مسیح بیان بالا. و بی توجه به درد و ناله هام به سمت اتاقش رفت.
.
.
حامی(جگوار)
_فهمیدید کار کیه؟ جفتشون سکوت کردن... گوی رو روی میز پرت کردم و گفتم:
_خب،مشخصه دنباله دختر رضان..اونم تو عمارت من. می دونستن وقتی نزدیک منه نمی تونن بهش اسیب بزنن..میشه گفت شاید کار قاتله رضاست و در به در دنبال دخترشه.
داریوس تکون سختی خورد و با تشویش گفت:
_پس باید چی کار کرد رییس؟
واقعا نمی دونست؟؟؟ از پشت میزم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و گفتم: _یا باید به حال خودش ولش کنیم..یا هم که..
_یا هم که چی؟
برگشتم و گفتم: _دفعه اخری بود که حرفمو قطع کردی،مفهومه؟سری پایین انداخت و گفت: _چشم.
_یام اینکه زیر مجموعه جگوار بشه..جوری که همه بفهمن از ادمای منه و خب کسی غلط می کنه به ادمای من نزدیک بشه..من نمی خوام کسی متوجه رابطه منو رضا بشه و کسی که دنبالشه می دونه اون اینجاست..باید برای حضورش اینجا یه دلیلی باشه که من بتونم اقدامی کنم و زیر سایه ام بگیرمش. باید دلیلی باشه که کسی جرئت نزدیک شدن بهشو نداشته باشه. دلیلی که وقتی رفت زیر سایه من بشه توی حلقه ازش حرف زد چشمای جفتشون گیج شده و گنگ بود. دستامو درون جیبم کردم و گفتم: _راه ورود یه زن به دنیای جگوار چیه؟
حالا فهمیدن!!! برگشتم و همون طور که با باغ خیره بودم گفتم:_باید زن یکی از شما بشه..تصمیم بگیرید،یا زن تو داریوس یا زن مسیح.
سکوت شد..می دونستم کی انتخابش می کنه.
_فکر می کنم مشخصه رییس.
برگشتم و سر تکون دادم و به چهره گیج و بهت زده داریوس نگاه دوختم:
_هر چه زود تر کاراشو ردیف کن.
.
.
(ارامش)
_خوبم دلی؛اروم باش خب..بخدا چیزیم نیست.
صدای هق هقش رو می شنیدم و این کلافه ترم می کرد.
_اخه چرا اینجوری شد ارامش؟چی از جونت می خوان؟
روی مبل نشستم و به اتفاقی که امروز افتاد فکر کردم.
توی استیشن کنار دلارام نشسته بودم که پرستاری که تا به حال ندیده بودم بهم گفت پارسا داخل پارکینگ منتظرمه.
و بی هیچ حرفی رفت.
از دلارام پرسیدم که تو می شناسیش،اظهار بی اطلاعی کرد.
به پارسا زنگ زدم اما جواب نداد.
با دلارام می خواستیم بریم اما حال یکی از مریض ها بد شد و مجبورا دلارام داخل اورژانس موند.
هر چه به تلفن پارسا زنگ زدم جوابی نداد.
وارد پارکینگ که شدم،سمت ماشین رفتم که پارسا با هراس داخل پارکینگ شد و با صدای نگرانی اسمم رو فریاد زد.
با تعجب برگشتم و خواستم بهش لبخند بزنم اما از پشت صدای حرکت وحشتناک یه ماشین رو شنیدم و صدای جیغ لاستیک هاشو.
اما دقیقا تو چند قدمیم بودن که پارسا با سرعت باورنکردنی ای خودشو بهم رسوند و پرتم کرد روی ماشینی که چند متر اون طرف تر بود.
دستم محکم به کاپوت ماشین خورد و صدای ناله استخونم بلند شد.
صدای اسلحه و شلیک گلوله پارسا رو شنیدم اما ماشین با سرعت از پارکینگ دور شد و رفت.
هیچ متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاده.
فقط شانس اورده بودم که امروز که داریوس نتونسته بود به دنبالم بیاد و پارسا من رو رسوند و بخاطر کاری که با رفعتی داشت چند دقیقه ای داخل بیمارستان مونده بود و وقتی برای خداحافظی با من اومده بود،دلارام ماجرا رو بهش گفته بود و اون هم متوجه مشکوک بودن ماجرا شد و خودش رو بهم رسوند!!!
گوشیش رو گم کرده بود متاسفانه.
اونقدر پارسا شک بهش وارد شد که من رو سریع داخل ماشین کرد و سریع از بیمارستان رفت.
هوفی کشیدم و گفتم: _نمی دونم دلی..نگران نباش عزیزم. حالم خوبه. _دستت چطوره؟ تکونی خوردم و با اخم کمرنگی گفتم: _چیزیم نشده.
نگرانی درون صداش باعث عذاب وجدانم می شد:
_ارامش من خیلی می ترسم..نمی خوام دوباره از دست بدمت.
جنس محبتش خواهرانه بود. رفاقتمون رنگ و بوی عشق گرفته بود.
لبخندی زدم و گفتم: _دلی اروم باش. قول میدم بلایی سرم نیاد.
نگاهی به دستم که با دستمالی که بانو دورش پیچیده بود انداختم.
دلارام هنوز در حال هق زدن بود که تقه ای به در خورد و داریوس و مسیح وارد اتاقم شدن.
به احترامشون بلند شدم و گفتم: _دلی بهت زنگ میزنم عزیزم..فعلا خدافظ. و قطع کردم. چهره مسیح مثل همیشه با لبخند و چهره داریوس
گنگ و ناخوانا بود.
_بهتری؟
لبخندی به مسیح زدم و گفتم: _اره خوبم.
داریوس همچنان فقط خیره نگاهم می کرد. _ارام..باید حرف بزنیم. کنجکاو سری تکون دادم. مسیح و داریوس نگاهی به هم انداختن و من با
تعجب به تعللشون نگاه دوختم. چی می خواستن بگن؟ داریوس نفسشو کلافه بیرون فرستاد و مسیح گفت: _باشه. من بهش میگم. و به من چشم دوخت...خب،چیو می خواستن بگن؟؟؟
_داری شوخی می کنی؟ حرص خفته درون صدام اشکار بود..
جفتشون سکوت کردن اما من با لحن عصبی ای گفتم:
_اصلا شوخی قشنگی نبود مسیح!
داریوس سرش رو پایین انداخت و سکوتشون باعث شد کمی گیج بشم.
با بهت گفتم: _داریوس یعنی چی الان؟ مسیح وسط حرفم پرید و به ارومی گفت:
_گوش کن به من؛اجبار می دونی چیه؟تو الان مجبوری. جونت در خطره و باید ازت محافظت بشه.
به تلخی گفتم: _با ازدواج زوری؟چی فکر کردید در مورد من؟
از روی مبل بلند شدم و همون طور که عصبی راه می رفتم گفتم:
_مسخره است. مسیح با کمی تشر گفت:
_تو پدرت به قتل رسیده دیوانه..در به در دنبال تو میگردن. اون کسی که خانوادتو نابود کرده دنبال تو ام هست..می فهمی اینو؟
بغضم گرفته بود.
با صدای مرتعشی گفتم:_این چه ربطی داره؟چون خانواده ام نیستن باید وارد یه ازدواج الکی بشم؟چرا اخه؟اینا کین؟چی از جون مامان بابای من می خواستن؟
با تاسف سری تکون داد و گفت:
_ارامش باور کن منم متاسفم اما واقعا فعلا کاری به جز امنیت تو ازمون برنمیاد. رییس قول داده به پدرت که مراقبت باشه..اینکه چه رابطه ای بین پدرت و رییس بوده رو باور کن ماهم بی خبریم..مطمئنم هیچکس نمی دونه. اگه تو بیای زیر مجموعه رییس بشی حتئ باد هم از کنارت رد نمیشه ارامش. هیچکس اونقدر احمق نیست که بخواد با جگوار در بیافته..کسی که دنبال توئه می دونه تو هیچ ربطی به رییس نداری. رییس برای اینکه بتونه عرض اندام کنه و از تو مراقبت کنه باید یه دلیل مستند داشته باشه که تو رو زیر سایه خودش نگه داره..اگه تو بدون دلیل اینجا بمونی،ممکنه رابطه پدرت و رییس لو بره که رییس اینو نمی خواد.
بلند شد و مقابلم قرار گرفت و من چقدر از این رییس متنفر شدم:_ارامش،رییس میخواد از تو محافظت کنه و قاتل پدر مادرتم پیدا کنه..ولی با سیاست..اون نمی خواد کسی متوجه رابطش با بابای تو باشه..ارامش اون می خواد یه جوری وانمود کنه که تو فقط و فقط بخاطر اینکه جزوی از ما هستی و زیر مجموعشی داره ازت مراقبت می کنه..ارامش اگه تو بیای تو مجموع رییس،حتی رییس جمهور هم نمی تونه چیزی بهت بگه..اون مرد قدرت مطلقه!!!اراده کنه هر کاری انجام میده..الکی نیست که شده شاه نشین! اون الان یه جورایی داره حکومت می کنه اینو می فهمی؟تمام مافیای دنیا باهاش هماهنگن..اون هیچ کاری رو بدون دلیلانجام نمیده و اگه بخواد بدون دلیل از تو مراقبت کنه تموم نقشه هاش نقش بر اب میشه. باور کن ما فقط امنیت تو رو می خوایم.
نفسی کشیدم. حرفاش تو ذهنم می چرخید،ارزیابی می شد،تفسیر می شد و دوباره به مخم بر می گشت و اونقدر از هم تفکیک می شد که مغزم فقط یک پیغام صادر می کرد.
"منطقی باش ارامش" منطقی....چیزی که الان برام خیلی سخت بود.
درسته منم انتقام پدر و مادرمو می خواستم اما نمی تونستم دوست کودکیم رو مجبور کنم که با من ازدواج بکنه..این ظلم به اینده اون بود.
ما رابطه دوستانه قوی ای داشتیم..ما همو دوست داشتیم و من بیشتر از جونم دوسش داشتم اما نه به عنوان همسر!!!
نمی خواستم بهش ظلم کنم و تو اجبار قرارش بدم و در ثانی،نمی خواستم وارد یه رابطه تحمیلی بشم.
به چشمای مسیح نگاه کردم و با شرمندگی گفتم:
_من دارم زندگی داریوسم خراب می کنم..بخاطر من داره وارد یه رابطه الکی میشه.
مسیح لبخندی زد و چشماش برق زد و داریوس با تعجب سرشو بالا گرفت.
_اون بی نقطه اینده ای نداره اصلا..کلا از حضرات حوری کناره گیری می کنه..اینجوری بهش لطف می کنی و یه بنده خدایی رو که مجبور به پوشیدن لباس های خلبانی مل..
_مسیییح!!!
ابرو هام در هم رفت و با تعجب به تشر داریوس و قیافه خندان مسیح نگاه دوختم و گفتم:
_چی؟ملبانی چیه؟
داریوس بلند شد و مقابلم قرار گرفت. نگاه به چشمام انداخت و گفت:
_اینو ول کن ارام..یه حرف درست حسابی نمی تونه بزنه.
_یواااش عمو..پتتو بریزم رو اب؟دیشب یادت نیس؟هنوز رد شلاق رو تنته..بکش پای..
ضربه ای به کمرش زد و من با چشمای درشت شده بهشون نگاه می انداختم.
_وایسا فقط بریم بیرون. مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:_جووون،فقط بریم بین نزاع خنده دارشون با منگی ایستاده بودم. داریوس چشم غره ای به مسیح رفت و گفت: _ارام،تو نگران من نباش باشه؟مهم امنیت توئه فقط. با شرمندگی لب گزیدم و گفتم:_تنها راه این ازدواج زوریه؟ داریوس با لبخند گفت:_ارامش باید جوری دیده بشه که تو یا زن منی یا..یا معشوقه من. باید رابطمون رو بتونیم به بقیه نشون بدیم. وقتی به عنوان زن من یا معشوقه من وارد زیر مجموعه بشی هیچکس حق نزدیک شدن به تورو نداره..چون مخالفت با تو یعنی مخالفت با جگوار..و هر کسی به نحوی نمی خواد با رییس در بیافته. ارام تو محدودیت های خودتو داری. ممکنه ما باهم تو یه مهمونی قرار بگیریم،من..من باید بتونم بهت نزدیک بشم..اجازه میدی؟
گونه هام رنگ باخت و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
داریوس با ملایمت ادامه داد:
_ارام من قول میدم فقط حواسم بهت باشه و امنیتت رو حفظ کنم. و این که..خب راستش..یعنی چه جوری بگم....
سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم. مردد بود و کمی تشویش هم توی حرکاتش حس می شد.
دیگه چی شده بود؟
_چی شده باز؟ لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
_نترس،چیزی نشده فقط..فقط اینکه ما..یعنی منو تو برای یه مدت کوتاهی باید تو یه خونه زندگی کنیم!!!
سکوت کرد و سرش رو به پایین دوخت و من با دهان باز بهش نگاه دوختم...یعنی چی؟
_یعنی چی؟
داریوس کلافه نفس کشید و مسیح ادامه صحبت رو در دستش گرفت:_یعنی اینکه باید ثابت بشه شما باهمید..خب باید یه مدت دوتایی باشید فقط تو یه خونه...زود دوباره به عمارت بر می گردی،مثل بقیه اونایی که تو عمارتن..فقط یه مدت مثل زن و شوهرا می شید..حالا فهمیدی منظورمو؟
یه سوالی توی ذهنم بود.
من مطمئن بودم داریوس هم حسش به من فقط یه رفاقت قوی ای...نه چیزی بیشتر.
_چون قراره تو یه خونه باهم باشیم میخواید ازدواج کنیم؟اره؟بخاطر محرم شدنمون؟
_اره. اب دهانم رو قورت دادم و با جدیت گفتم:
_خب این دلیل نمیشه که ازدواج کنیم..می تونیم فقط یه محرمیت ساده بخونیم..اونا که از ما مدرک نمی خوان مگه نه؟نمی خوان ببینن که من زن واقعیش هستم یا نه؛پس یه محرمیت ساده می خونیم و باهم زندگی می کنیم..اینجوری هر وقت هم که بخوایم از زیر این اجبار بیرون میایم..ازدواج شوخی نیست،بچه بازیه مگه؟فردا نه پس فردا من خودمو نمیگم اما مهر طلاق بی خودی تو شناسنامه منو داریوس میخوره،بیا و ثابت کن که دلیلش الکی بوده..کی باورش میشه؟من رو اینده ام ریسک نمی کنم و اینده دوستم خراب نمی کنم...ما خوب می دونیم که یه زن مطلقه چقدر تو این جامعه هوس انگیزه برای خیلی ها و من تو وضعیتی نیستم که بخوام عذاب بیشعوری ادم های گرگ صفت رو هم تحمل کنم..باشه؟
با جدیت و منطقی حرف زده بودم. فیلم که نبود؛این زندگی من بود.
قرار نبود مثل این فیلم ها یا قصه ها ما یه قرار داد ببندیم و روی زندگیمون قمار کنیم...زندگی زندگی بود و اصلا شوخی بردار نبود.
مسیح و داریوس جفتشون لبخند زدن و سری تکون دادن اما من هنوز هم تردید داشتم!!!
.
.
(داریوس)
چشمای اون مشغول ارزیابی خونه بود و چشمای من مشغول ارزیابی چهره اش.
به اندازه بی اندازه ای دوست داشتنی بود.
زیبایي خاص و شرقیش مثل یک جاذبه شدید تو رو سمت خودت می کشید.
چشمای زیباش،لب های همیشه خندانش و چاله گونه هاش که با لبخندش شکفته می شد و زیباییش روح نواز بود.
_خونه قشنگیه.
طمانینه صداش دلنشین بود. اروم بود . صدای یه فرشته رو داشت..همون اندازه پاک.
_اره.
رفتارش طبیعی بود. با اینکه دو ساعت بود همسر شرعی من شده بود؛محرمم شده بود اما هنوز رفتارش همون بود.
پنج ماه صیغه خونده بودیم..قرار بود فقط بهش نزدیک باشم..بدون هیچ چیز دیگه ای.
این فرصت خوبی بود تا تموم حسم رو به پاش بریزم. از اینکه الان مطمئن بودم برای منه لبخند مهمون لب هام می شد.
ساک لباس هاش رو که تازه باهم خریده بودیم رو برداشت و گفت:_من برم لباسامو عوض کنم بیام. سری تکون دادم و به سمت تراس رفتم. نسبت به عمارت جگوار هیچ بود..اما به لطف جگوار،تو یکی از پنت هاوس های بهترین برج جگوار ساکن شده بودیم.
از دو ساعت پیش ارامش رسما وارد مجموعه شده بود و دیگه هیچکس بهش نزدیک نمی شد..مگه اینکه ارزوی مرگ می کرد.
به نمای شهر از این فاصله نگاه دوختم..شهر درست زیر پاهای ما بود و وسعتش به چشم می اومد..
_هنوزم خورشت بامیه دوست داری داریوس؟
با شنیدن صداش برگشتم و از دیدن بلوز و شلوار راحتی اما بلندش همراه با شال سفیدش،لبخندی زدم و گفتم:
_اره..یادت مونده هنوز؟ چشمکی زد و گفت: _خیلی چیزا یادمه..بیا بریم شام درست کنیم. شبیه زن و شوهر ها نبودیم..به گذشته برگشته بودیم.
به زمانی که دوتایی باهم کارهامون رو انجام می دادیم.
لبخندش رو پاسخ دادم و همراه هم وارد اشپزخونه شدیم.
سر به سر هم گذاشتیم،شوخی کردیم،لبخند زدیم و قهقه امون کل ساختمون رو برداشت..من بهترین لحظه هامو با ارامش گذرونده بودم.
فاصله اش رو با من حفظ می کرد و منم نمی خواستم به حریمش تجاوز کنم.
وقت داشتم برای اینکه رابطه عاشقانمون رو شروع کنم. ارامش الان فقط به امنیت احتیاج داشت؛شرایط روحی خوبی نداشت و من می خواستم بهش کمک کنم و بعد بالاخره حس واقعیم رو بهش اعتراف کنم.
از احساس ارامش خبر نداشتم،ارامش برای همه می خندید،برای همه دل سوزی می کرد. محبتش به یه نفر محدود نمی شد..باران بود و به سر همه می بارید. درک حسش سخت بود اما مطمئن بودم دوستم داره.
و مطمئن بودم یک روز رسما همسرم میشه و ارامشم...
شام تو فضای دوست داشتنی ای که ارامش باعثش بود خورده شد.
بعد از شام ظرف ها رو شستیم و مشغول دیدن فیلم شدیم.
وقتی خمیازه اش بلند شد مثل بچگی هاش چشماش منگ می شد و به شکل عجیبی دوست داشتنی.
راهی اتاقش کردم و اون هم بعد از شب بخیری که گفت وارد اتاقش شد.
کمی نشستم و از اینکه ارامش امشب جایی نفس می کشه که من هستم،ارامش تموم بدنم رو در برگرفت.
بالاخره ارامش به من برگشته بود....
.
.
(ارامش)
کتابم رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به کمرم دادم.
تازه از بیمارستان اومده بودم.
بوی غذام که بلند شد مثل فنر از روی مبل پریدم به سمت اشپزخونه.
لعنتی...بادمجون ها سوخته بود.
چینی به دماغم انداختم و با دستمال ماهی تابه رو داخل سینک پرت کردم.
این هم از کشک بادمجون...
شاید تازه دو روز بود که از محرم شدنم به داریوس می گذشت و من شاید زنش نبودم اما همخونه اش که بودم.
صبح ها باهم از خواب بیدار می شدیم،خودش من رو به بیمارستان می رسوند و وقتی پیاده می شدم عمدا تو خیابون دستم رو می گرفت که ثابت بشه ما باهمیم.
جگوار اونقدر حضورش قدرت بود که هیچکس جرئت نکنه بهم نزدیک بشه..اونقدری به خودشون مطمئن بودن که حتی محافظ هم نداشتم.
فقط ساعت هایی که می خواستم برگردم،پارسا به دنبالم می اومد.
شب ها با داریوس شام می خوردیم،حرف می زدیم،بازی می کردیم و بعد وقتی خواب مهمون
چشم ها مون می شد؛از هم خداحافظی کرده و هر کس به اتاقش می رفت.
از عمارت رفته بودم. داخل یه برج چندین طبقه ساکن بودم..برج لوکس و شیکی که به زیبایی طراحی شده بود. سه اتاق بزرگ،سالن شیک و کلاسیک و اشپزخونه مجلل. شاید شکوه و زیبایی داشت اما برای من غریبه بود.
منم دلم تنگ شده بود برای پیچش رقص برگ موها..بوی درختا و حسن یوسفا.
بوی زندگی ای که داخل حیاط خونمون بود و تو یک شب گردنش دریده شد.
قطره اشکی که از روی گونه ام چکید رو پاک کردم.
می خواستم به مزار پدر و مادرم برم اما اجازه نداشتم.
بادمجون های سوخته رو داخل زباله ریختم و از داخل یخچال مجهزی که همه چیز فراهم بود،بسته
ناگت های مرغ رو بیرون کشیدم و مشغول سرخ کردنش شدم.
تلفنم که زنگ خورد،زیر ماهی تابه رو کم کردم و از اشپزخونه بیرون زدم.
تلفنم رو که روی کنسول قرار داده بودم برداشتم. توقع داشتم داریوس باشه اما شماره مسیح بود. با خوشحالی جواب دادم: _سلام علیکم.
_چطوری سایلنت؟ همون طور که سمت اشپزخونه می رفتم گفتم: _خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم،خونه ای؟ یکی از ناگت ها رو برگردوندم تا طرف دیگه اش پخته بشه: _اره چطور؟
_خوبه..من دارم میام پیشت. تعجب کردم اما گفتم: _باشه خوش اومدی.
وقتی تماس رو قطع کردم،ناگت هارو جابجا کردم و فکر کردم داریوس و مسیح باهم میخوان بیان اما چند دقیقه بعد وقتی مسیح تنها جلوی در خونه بود،تعجب کردم.
داریوس کجا بود....؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#17
Posted: 28 Apr 2024 00:13
(قسمت 16)
سینی چای رو روی میز قرار دادم و گفتم: _بفرما.
پولکی رو از داخل قندان بلورین برداشت و حین خوردن گفت:_تشکر.
روی مبل مقابلش نشستم و گفتم:
_نوش جان..اگه گشنه ات هست،میخوای غذای تورو بریزم؟تا داریوس بیاد حتما طول می کشه.
چای داغش رو بین دستاش گرفت و بی خیال گفت:
_فعلا گشنه ام نیست اما داریوس امشب دیرتر میاد کلا..من بخاطر همین اومدم پیشت.
اونقدر خبر بد شنیده بودم که با استرس گفتم: _چرا؟چیزی شده؟ نگاه متعجبی به من کرد و گفت: _نه بابا،اون بادمجون بم افت نداره..نگران
نباش،رفته دنبال اون تریاک. با تعجب گفتم: _کی؟ هورتی از چایش خورد و گفت:
_بابا همون اکترینا چیه..اون کتی دیگه. چشمامو با خنده بستم و باز کردم و گفتم: _چی میگی مسیح؟ _اهه..بابا رفته دنبال کتی دیگه.
_خب کتی کیه؟ روی مبل دراز کشید و گفت: _هم خوابه رییس! ناگهانی سکوت شد... لنگه ابرویی بالا انداختم..پس این جناب بی رحم دوست دختر داشت. با اخم گفتم:_هم خوابه چیه..بگو دوست دخترش. هر کس شآنی داره.
خنده بلندی کرد و گفت:
_تو خیلی خوبی سایلنت،دوست دختر؟به نظرت رییس ادمیه که وارد یه رابطه عاطفی بشه؟
با تعجب نگاهش می کردم.
_کاترینا الیف فقط هم خوابه رییسه..شاید سوپر مدل باشه و وحشتناک خوش بدن باشه اما فقط یه هم خوابه است..حداقل منی که رییسو می شناسم اینو می دونم..شاید،شااااید یکم کاترینا براش مهم باشه اما خب فقط بازم هم خوابشه...البته مگه اینکه چیز دیگه ای باشه.
با شگفتی گفتم:_شوخی می کنی؟کاترینا الیف همون سوپر مدل روسیو که نمیگی؟
با چشمای بسته گفت:_چرا..همونو میگم. فکر کردی رییس با هر کسی حتئ حرف می زنه؟این کاترینا یه سری معیار های خوب داره که رییس قبول کرده هم خوابش بشه.
لعنتی...کاترینا الیف رو من می شناختم. به اندازه مرگ خوشگل و خوش هیکل بود.
یکی از زیباترین سوپر مدل های دنیا بود که زیباییش خیره کننده بود....باورم نمی شد..
_شامت اماده است؟
از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
_اره.
بلند شد و گفت:
_پس بی زحمت بیار.
باشه ای گفتم و با منگی سمت اشپزخونه رفتم...نمی دونم چرا اما نمی تونستم باور کنم.
.
.
حامی(جگوار)
Mi manchi
نگاهش کردم،چشمای ارایش شده اش ،لب های پرش،صورت برنزش و چهره بی نقصش رو..
سیگارم رو گوشه لب گذاشتم و گفتم:
.Buona(خوبه)در جواب دلتنگیش،چیزی به جز این نداشتم..
لبخند زد و دندون های سفیدش در تضاد با رژ قرمز و پوست برنزش،صحنه دیدنی ای بود.
لوندی خاص خودش،رایحه عطر های مخصوصش،پاهای بلند و پرش،پستی و بلندی های بدنش یه حس های سرکوب شده ای رو اغواگرانه بیدار می کرد.
دیشب موقع ورودش نبودم،و حالا،دقیقا وقتی از شرکتم بر می گشتم توی ماشینم بود..اون هم لوند تر از همیشه.
برای چیزی صداش کرده بودم که می دونستم خودش صد برابر من مشتاقه.
کاترینا،چیزی رو که می خواست در رابطه با من به دست می اورد و من...من هم برای کمی لذت
از بدن خارق العاده اش کمی به خودم استراحت می دادم.
?Quando andiamo a casa (کی میریم خونه)
برای اینکه با من ارتباط بهتری بگیره،ایتالیایی رو خیلی خوب یاد گرفته بود..فارسیش چنگی به دل نمی زد اما چون چند سالی ساکن میلان بود،ایتالیاییش خوب بود.
برای خونه رفتن بی تاب بود...این از چشم های سبزش مشخص بود.
نیاز تموم صورتش رو در بر گرفته بود.
کاترینا همیشه تشنه وجودی من بود...با من به اوج می رفت و اون چیزی می شد که من می خواستم..اون اتفاقی می افتاد که من می خواستم.
افسار رابطه دست من بود و من به اوج رسوندن رو خوب بلد بودم...
خاکستر سیگارم رو داخل زیر سیگاری ماشین تکون دادم و گفتم:
_ora (الان) شب خوبی می شد امشب...
دستاش سمت دکمه های بلوزم رفت..بیشتر از تصورم تشنه بود.
دستاش روی دکمه هام می لغزید. خودش رو از روی صندلیش سمت من کشید و لب های پرش دقیقا روی گردنم نشست.
نفسی کشیدم و مطمئن بودم صدای نفس هاش به گوش کیان نمی رسه.
لیموزین عایق بود و کیان شیشه رو جلو کشیده بود.
دستاش رو گرفتم و به ارومی غریدم: _Non adesso (الان نه)
بی تاب پیچی خورد اما حرف من هیچ وقت تکرار نداشت؛بنابراین با بی میلی از من جدا شد.
کتم رو تنظیم کردم. تلفنم درون جیبم لرزید.
دستی به گوشیم کشیدم و با دیدن شماره کیان ابرویی بالا انداختم.
_بگو.
_رییس،امشب شبیه که بچه های امنیت وارد عمارت میشن برای کنکاش..همه رفتن به باغ کردان..دستور چی می دید؟
لعنتی...به طور کل فراموش کرده بودم.
امشب بچه های امنیت از شب تا صبح گوشه به گوشه عمارت رو کنکاش می کردن و امنیت رو چک می کردن.. کوچک ترین چیزیو گزارش می دادن..
باغ کردان محلی بود که خدمه به اونجا فرستاده می شدن و تقریبا دو ساعت راه بود و این اصلا چیز خوبی نبود.
_نزدیک ترین خونه ام تو این اطراف کجاست؟
_رییس همه خونه ها امشب تو دست بچه های امنیته..به جز یکی.
با کلافگی گفتم: _کدوم؟
_برجی که اقا داریوس ساکنه..اون سه روز پیش قبل وردوشون چک شده.
لعنت...فقط همین کم بود.
.
.
(ارامش)
موهای خیسم رو با روغن حالت دهنده ای که همیشه استفاده می کردم اغشته کردم.
موهای فرم رو اطراف شونه ام رها کردم. یه چند ساعتی تا اومدن داریوس وقت داشتم.
از اتاقم بیرون زدم و چای ساز رو روشن کردم.
حالا هنوز که داریوس نیومده بود وقت داشتم چند ساعتی درس بخونم.
لیوان چایی ریختم و روی کاناپه دراز کشیدم و جزوه هام رو باز کردم و مشغول خوندنش شدم.
تکه ای بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم و جرئه ای چای نوشیدم.
بیسکوییت محبوبم بود.
طعم شکلاتش رو دوست داشتم. جزوه ام رو روی پام گذاشتم و یه بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم و یکی دیگه رو در دست دیگه ام گرفتم.
دوباره جرئه ای از چاییم نوشیدم. هنوز چند جرئه ای از چاییم نخورده بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد....داریوس بود..
جزوه هام رو روی مبل قرار دادم و بیسکوییتم رو همون طور که با سرخوشی می بلعیدم،لیوان چاییم رو روی میز عسلی گذاشتم و با لبخند از روی مبل بلند شدم.
همون طور که بیسکوییت رو می جویدم،سمت در رفتم و با رویی گشاده و لبی خندان در رو باز کردم..اما خشک شدن لبخندم همانا و ورود ترس به بدنم همانا!!!
چشم های کوهستانیش رو به من بخشید..نگاهش ابتدا روی صورتم و بعد اطراف صورتم و روی سرشونه ام چرخ خورد و یخ نگاهش در حال منجمد کردن من بود...
_قراره من جلوی در بمونم؟
یک دستش در چهار چوب در بود و دست دیگه اش داخل جیب شلوارش.
هیبت بلندش جلوی چهارچوب رو گرفته بود و دیدم رو محدود کرده بود. بیسکوییت رو جویدم.
تکونی خوردم و با لکنت گفتم: _خ..خوش اومدید. و از در فاصله گرفتم.
سری تکون داد و وارد خونه شد. هنوز بوی چوب و عطرش رو ریحه هام درک نکرده بود که بوی ملایم و گرمی هم بهش اضافه شد و به قدری نفس گیر بود که من ناخوداگاه نفس کشیدم.
و درست همون لحظه؛زیباترین زنی که در عمرم دیده بودم وارد خونه شد و با نگاه مرموزی به من نگاه می کرد.
خدای من....خیلی زیبا بود.
شوخی که نبود...این زن کاترینا الیف بود..سوپر مدل روسی که برند های مختلف براش سر و دست می شکستن.
روسری بلندی روی سرش گذاشته بود و مانتو کوتاهی تنش بود و شلوار تنگ مشکی که تموم برجستگی های بدنش رو قالب گرفته بود.
_ Chi è questa ragazza, piccola (این دختر کیه عزیزم؟)
اون شیطان سمت مبل رفت و همون طور که روی مبل می نشست گفت:
_ Non importa (مهم نیس)
چی می گفتن؟؟؟ هیچی نمی فهمیدم.
مثل مجسمه خشک شده بودم..به زن زیبا و خوش اندام مقابلم خیره بودم.
لبخند زیبایی زد و گفت: _divertente (بامزه اس)
حرفش رو نفهمیدم. می دونستم روسی ایه. تکونی به تار های صوتیم دادم و به انگلیسی گفتم:
Nice to meet you_ (از ملاقاتتون خوشبختم)
لبخند مغرورانه ای زد و در جوابم گفت:
_ thank you (ممنونم.)
وارد سالن شد.
از استرس دستی به موهام کشیدم و انگار که برق بهم وصل کرده باشن خشکم زد...شالم کو؟؟؟
لعنتی شالم کجاست؟
با تموم سرعت خودم رو به داخل اتاقم رسوندم و شالم رو روی سرم کشیدم...گند زده بودم.
دستی به بلوزم کشیدم و خیلی اروم از اتاقم بیرون زدم.
جفتشون روی مبل نشسته بودن. خدای من زیباییش برام عادی نمی شد.
حقا که این دیو پلید اما زیبا لایق همچین لعبتی هم بود.
جگوار سرش روی تاج مبل بود. چشماش رو بسته بود و کاترینا روی مبل کناریش نشسته بود و با لذت بهش نگاه می کرد.
به فارسی گفتم: _چیزی احتیاج دارید؟ _نه! سری تکون دادم. ساعت ده شب بود. چرا داریوس نیاومده بود؟ نگاه کاترینا دقیقا روی من بود. لبخندی بهش زدم
و رو به جگوار گفتم: _من پس مزاحمتون نمیشم..با اجازه.
_می تونی بمونی...من نمی خواستم بیام اینجا،یهویی شد.
با احترام گفتم:_اینجا منزل شماست..هر موقع بخواید می تونید بیاید. با اجازه.
و وارد اتاقم شدم. سریع سمت تلفنم رفتم و متوجه پیام داریوس شدم:
"ارامش من امشب نمی تونم بیام،رییس میاد اونجا..چیزی خواستی بهم بگو باشه؟"
پیامش برای ده دقیقه پیش بود و تماس هم گرفته بود.
باهاش تماس گرفتم و بعد از اینکه از سلامتم مطمئن شد قطع کرد.
روی تختم نشستم و کمی با هدئ چت کردم. حدودا یک ساعت بعد،از هدئ خداحافظی کردم.
خواستم ادامه درسم رو بخونم که یادم افتاد جزوه هام رو داخل سالن جا گذاشتم.
اه..
ناچارا از روی تخت پایین اومدم. شالم رو سر کردم و به ارومی در اتاقم رو باز کردم.
تاریک بود...خونه در تاریکی محض فرو رفته بود.
خوبه..سریع می رفتم و جزوه هامو بر می داشتم.
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صدای ناله ضعیفی شنیدم و در جا متوقف شدم.
نفس درون سینه حبس شد و لرزشی شدید درون زانوهام شکل گرفت.
کار درستی نبود...اخلاقی نبود...بی شعوری محض بود..می دونستم کارم درست نیست و باید به سرعت به اتاقم برگردم اما تحت اراده من نبود که گردن خم کردم و نگاهی به سالن انداختم و از دیدن چیزی که دیدم،خودم رو باختم.
نور ضعیف اباژور فضای سالن رو کمی روشن کرده بود.
شیطان دقیقا به همون حالتی که ترکش کرده بودم روی مبل نشسته بود. اما کاترینا،با روبدوشامپی که تنش بود و بوی کرم های بدنش کل فضای سالن رو غرق کرده بود،با حالت بدی کنار جگوار نشسته بود و مشغول بوسیدن گردنش بود.
برو ارامش،برو...نمون...نگاه نکن...درست نیست.
صدای وجدانم درون گوشم می پیچید اما من قدرت نداشتم و با چشم های درشت شده و قلبی که محکم می تپید به این صحنه خصوصی نگاه می انداختم.
لعنتی مگه اتاق نداشتن که اینجا بودن؟
مشخص بود کاترینا تازه از حموم در اومده و خودش رو به جگوار رسونده.
جگوار هیچ گونه حرکتی نداشت...ثامت نشسته بود و هیچ،دقیقا هیچ واکنشی نداشت.
اما کاترینا هر لحظه بیشتر بغلش می رفت و شنیدم که گفت:
?Non baci ancora_
یعنی چی؟ چی گفت؟ صدای بم و گیراش بلند شد: .Sai che non mi bacio mai_ لعنتی چه کوفتی می گفتن؟ خدای من...من چه مرگم بود؟ اومده بودم یکی از خصوصی ترین روابط رو
نگاه می کردم؟ این خیلی بی شعوری بود.
برگشتم. لرزش بدنم رو متوقف کردم و خواستم خیلی اروم حرکت کنم که پام لیز خورد و با صدای بدی روی زمین افتادم..
خدا لعنتتت کنه ارامش!!!
بلافاصله جگوار با سرعت برق رو روشن کرد و من رو پیدا کرد.
یقه بلوزش باز بود و سینه برنزه اش مشخص بود. _چته؟
سریع بلند شدم و با تته پته گفتم: _او..اومده بودم جزوه هامو بردارم. لنگه ابرویی بالا انداخت...
لعنتی چرا انقدر زیبا بود؟
چشمای کوفتیش به اندازه دردناکی رعشه برانگیز بود.
_برو برش دار. سری سر تکون دادم و وارد سالن شدم.
حتی نگاه هم سمت کاترینا ننداختم.. با سرعت داخل اتاقم خزیدم.
خودمو روی تخت پرت کردم و ذهنم فقط روی یک چیز گیر کرده بود.
Sai che non mi bacio mai. یعنی چی؟
چی گفته بود؟؟؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
پتو رو از روی تنم کنار زدم و نیم نگاهی به کاترینا انداختم.
جسم عریانش لا به لای ملحفه سفید پیچیده شده بود و در خوابی عمیق به سر می برد.
می شد گفت تقریبا بی هوش شده بود!!! دستی بین موهام کشیدم و راهی حموم شدم.
بلوزم رو تن زدم و همون طور که بند شلوار ورزشیم رو می بستم،مقابل اینه قرار گرفتم.
حوله رو روی موهام انداختم و چند تار مویی رو که جلوی پیشونیم اویزون شده بود رو کنار زدم.
کاترینا هنوز در خواب بود.
دیشب،شب خوبی بود و نبود...
کاترینا و بدن بی نقصش یک سری نیاز هام رو تقویت کرده و من رو به یک لذت کوتاه دعوت کرده بود.
رابطه برای من فقط یک لذت کوتاه بود و بس..نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.
اما برای کاترینا فرق می کرد..شور می گرفت،به خودش می پیچید و از لذت ناله می کرد..حال خوشش رو تقریبا تو تمام کسایی که تا به حال وارد حریمم شده بودن دیده بودم..هر چند که تعدادشون محدود بود.
اونا دقیقا چیزی رو که می خواستن بدست می اوردن..افسار رابطه دست من بود و من اون رو به اوج می کشیدم و ناگهانی به زمین می کوبیدم...
دیشب اونقدر در ورطه نیاز غوطه ور بود که وقتی از حمام اومد،یک سره خودش رو به من رسوند و بی توجه به دخترکی که داخل اتاق بود مشغول در اوردن لباسم بود.
بهش گفتم صبر کن اما اونقدر شهوت احاطه اش کرده بود که متوجه نبود و بحث رو به سمت دیگه ای کشید.
می خواستم دستاش رو جدا کنم و راهی اتاق بشیم اینجا درست نبود اما دقیقا همون لحظه صدای گرومپی بلند شد و چند لحظه بعد چشمم به دختر رضا خورد که روی زمین افتاده و ترسیده و مشوش به من نگاه می کرد..یک صداهایی حس کرده بودم اما نفس های کاترینا دقیقا در مقابل گوشم کمی تمرکزم رو بهم ریخته بود...
توجهی به بدن عریانش نکردم و همون طور که با حوله موهام رو خشک می کردم از اتاق بیرون زدم.
_دلی صبر کن دیگه..بابا میگم میام ای خدا!
خب،این بچه بیدار بود انگار.
رد صداش رو دنبال کردم؛داخل اشپزخونه ایستاده بود،میز صبحانه رو اماده می کرد و تکه نونی هم گوشه لبش بود و به ارومی می جوید.
مغنعه مشکی رنگی سرش بود و تار موی فری از گوشه هاش بیرون زده بود.
تصویر دیشب خیلی ناگهانی به مقابل چشمم اومد.
موهای فر و بلندش،پیچ خورده دور صورتش رها شده،ابشار درهم تنیده به رنگ شبش در تضاد پوست سفیدش اونقدر چشم نواز بود که قدر ثانیه ای ماتش شدم.
تا به حال انقدر واضح ندیده بودمش. اولین شبی که دیدمش اونقدر حالش بد بود که تو اغوشم بی هوش شد و من اصلا توجهی بهش نداشتم اما..
اما دیشب،موج موهای بلندش صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود و خیسی اب تار و پود موهاش رو براق کرده بود و جلوه ویژه ای بهش بخشیده بود.
فکرم نمی کردم موهای به این بلندی داشته باشه!!!
چشماش به حالت بامزه ای گرد شده بود و دهانش پر و کمی باد کرده بود و لبخندش خشک شده بود.
ترسش از من طبیعی بود..ثابت شده بود و می دونستم از حضورم تعجب کرده بود.
قدر ثانیه ای نگاهم به موج موهای بلندش گیر کرد و خیلی زود دوباره افسار نگاهم رو به دست گرفتم.
با صدای خاصش؛ از وسط خاطرات دیشب به حال برگشتم:_حیاطی؟ چیزی نگی ها..زشته. باشه؟
گوشی رو بین سر شونه و گوشش نگه داشت و لقمه ای با پنیر برای خودش درست کرد و لبخند ارومی زد:
_دلی!!!زشته بخدا. همچنان متوجه حضور من نبود.
ظرف مربا رو باز کرد و داخل پیاله های کوچکی ریخت...چقدر غذا می خورد مگه؟
_الان دیگه راه می افتم. پارسا گفت پنج دقیقه دیگه جلوی ساختمونه...می بینمت، فعلا.
گوشیش رو روی میز گذاشت و سمت چای ساز رفت و خاموشش کرد.
برگشت و نگاهی به میز پر و اشتها اوری که اماده کرده بود با دقت نگاهی انداخت.
برای یک نفر،یکم زیادی تدارک ندیده بود؟
مثل اینکه از میز رضایت خاطر پیدا کرد چون سری تکون داد. تلفنش رو از روی میز برداشت و تکه نون دیگه ای به دهن گذاشت و با عجله از اشپزخونه بیرون زد که دقیقا مقابل من قرار گرفت.
لنگه ابرویی بالا انداختم..این همه تدارک دیده بود،پس چرا هیچی نخورد؟
چرا میز رو جمع نکرد؟
نگاهش که به من خورد،ناخوداگاه بدنش جمع شد و سرجاش ایستاد.
_سلام صبح بخیر. سری تکون دادم.
نگاهش روی صورتم طفره می رفت و به چشمام نگاه نمی کرد.
_چیزه..میز صبحونه رو اماده کردم اگه دوست داشته باشید میل کنید..الانم با اجازه.
انصافا تعجب کردم..واسه ما میز صبحونه اماده کرده بود؟
خیره نگاهش می کردم و اون بدون فوت وقت از مقابلم رد شد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم.
این بچه،چرا شبیه هیچکس نبود؟
.
.
(ارامش)
دستکش هامو از دستم در اوردم و داخل سطل زباله مخصوص پرت کردم.
دست هام رو با مایع شستم و از اینه نگاهی به صورت بی ارایشم انداختم.
لبخندی زدم و چشمکی واسه خودم فرستادم. بذار تموم دنیا بگن من زشتم،اما من زیبام.
من مطمئنم زیبام..بدون هیچ ارایشی جلوی اینه می ایستم و میگم "سلام،خدای من تو چقدر زیبایی"
اره من قدرت و جسارت اینو داشتم که بدون ارایش بیرون برم.
اعلام کنم من زیبام. با ارایش زیباتر میشم اما من چهره زیبایی دارم و بعضی اوقات دوست دارم فقط من باشم و زیبایی طبیعی خودم.
وقتی من باور به زیبایی خودم داشته باشم که دارم،هیچکس جرئت نمی کنه به من بگه زیبا نیستی..چون نمی تونه.
چون تفکر من مثل یک امواج الکترو مغناطیس اطرافم رو احاطه می کنه،و کسی که من رو می بینه،فقط مغزش یک چیز دریافت می کنه.
"واو،این ادم زیباست" اعتماد به نفس!!!
من ارامش،زیبا بودم چون خودم به زیباییم باور داشتم.
ارایش می کردم اما زیبایی خودم رو پنهان،نه..
من همین بودم و هیچ کس نمی تونست به من چیزی بگه.
از سرویس که بیرون اومدم،قدم زنان سمت استیشن رفتم.
از دور دلارام رو دیدم که مشغول صحبت با مرد بلند قامتیه که مقابلش ایستاده و بدون اینکه حتئ نیاز به فکر داشته باشم،داریوس رو شناختم.
قدم هام رو تند کردم و به سمتش رفتم. _سلام.
با شنیدن صدام به عقب برگشت. نگاهی به چهره من انداخت و چشماش برق زد.
نگفتم؛من زیبا بودم.
_سلام خاله سوسکه،خسته نباشی.خب،محبت داریوس هم این شکلی بود دیگه. لبخندی بهش زدم و گفتم: _خوبم،احوال اقای پرکار؟ چشمکی زد و گفت: _کارام فعلا تمومی نداره. کاردکس رو امضا کردم و گفتم: _پس اینجا چی کار می کنی جناب؟ نزدیک تر شد و گفت: _اومدم دنبالتون به یاد بچگی ها بریم ساندویچ کثیف بخوریم.
لبخند تلخی روی لب هام نشست.
چقدر دور به نظر می رسید روزهایی که داریوس به دنبالمون می اومد و ما ازش خواهش می کردیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم..بماند که چقدر غر می زد...!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#18
Posted: 28 Apr 2024 00:15
(قسمت 17)
دلارام با لبخند و چشمای براقی که من معنیش رو نمی فهمیدم به ما نگاه می کرد و گفت:
_مرسی داریوس ولی من باید به کارای استاد حیاطی برسم. ارامو ببر..از صبح چیزی نخورده و همش سرپاست.
متعجب بهش نگاه دوختم...حیاطی که چیزی نگفته بود..
داریوس با ناامیدی گفت: _نمیای جدی؟ خودکارش رو داخل جیبش گذاشت و لبخند زد: _نه باور کن کار دارم. یه چیزی با همکارم می خورم. ارامشو ببر..به اون برس.
جمله اخرش با شیطنت و چشمک ریزی همراه شد و بعد از کنارمون رفت.
این دختر به یه چیزایی فکر می کرد...
_خب،کار تو کی تموم میشه؟
در اصل کاری نداشتم فعلا،پرونده ها رو داخل قفسه گذاشتم و گفتم:_الان لباس می پوشم و میام.
_سس قرمز رو روی فلافل های برشته شده ریختم. گاز محکمی بهش زدم و از طعم ترش ترشی کلم بنفش همراه با تندی فلافل،چشمامو بستم و طعم لذیذش رو اروم اروم پذیرا شدم و لحظه لحظه ازش لذت بردم.
_با تو همه چیز یه جور دیگه است ارام.
چشمامو باز کردم و دستمال کاغدی رو از روی میز برداشتم و دستای سسی شده ام رو پاک کردم و با تعجب گفتم:_متوجه نشدم.
لبخندی زد و جرئه از نوشابه گاز دار لیموییش نوشید.
_تو انگار لذت هر چیزیو جداگونه می فهمی. اونقدر با لذت می خوری که انگار بهترین غذای دنیا مقابلته..شاید این فقط یه فلافل ساده باشه اما تو با لذت می خوریش. تو از هر چیز کوچیکی لذت می بری ارامش.
سکوت کردم،حرفاش ادامه داشت:
_قیافت رو با دیدن این فلافلی کوچیک جمع نکردی،جوری رفتار نمی کنی که کسی خجالت زده بشه،شاید الان هر کسی جای تو بود اونقدر تو افسردگی غرق می شد که کارش به خودکشی می رسید..اما تو انگار واقعا ارامشی...به طرز عجیبی ارومی و اروم می کنی. دنیا تو چشمای تو خیلی قشنگتره انگاری.
ساندویچم رو داخل سینی قرار دادم. با حال همیشگیم گفتم:_من فیلم بازی نمی کنم داریوس،من اینم واقعا...یاد گرفتم تو لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم..از هر چیز کوچیکی به وجد بیام.
شاید حق با توباشه و من باید الان توی افسردگی می بودم اما افسردگی برای ادم های ناامیده..من ناامید نیستم،ناامیدی وقتیه که تو دیگه چیزی نداشته باشی..اینو مامانم همیشه به من گفته داریوس،من رسالتمو انتخاب کردم. دوست دارم به مردم کمک کنم. توانایی های خودمو می شناسم و می دونم چی کار باید بکنم..من ناامید نیستم،هنوز خدایی هست،هنوز زندگی هست،من پدر و مادرمو تو یه شب از دست دادم،حتی فرصت عذاداری هم پیدا نکردم. یه درد عمیق همیشه توی دلم هست..یه ترک توی قلبم هست که هیچ چسبی نمی تونه ترمیمش کنه اما،داریوس ادم زنده زندگی می خواد...من نمی تونم مرگ رو بخرم،نمی تونم کاری بکنم؛یعنی کاری از من ساخته نیست واقعا..بشینم و زانوی غم بغل بگیرم که چی؟من با قلبم مامان بابامو زنده نگه داشتم. هر روز تو قلبم بوسشون می کنم،واسشون اشک می ریزم اما ناامید نیستم..من ناامیدی رو یاد نگرفتم..می دونم اگه کسی که این بلا رو سر من اورده،قدرت بهتر کردن
حالمو هم داره داریوس..من امیدوارم،دوست دارم به جایی برسم که حضور و اسم من باعث شادی و سر بلندی روح پدر و مادرم باشه..من زخم برداشته ام،تنم زخمی هست اما مطمئنم روزای خوبم میاد.
چشماش خیره به من بود. بغض درون صدام بود
و چشمام پر اما دلم پر از شور بود.
لیوان دوغم رو بلند کردم و یک نفس سر کشیدم و با لبخند گفتم:_خب بخوریم که من داره کم کم دیرم میشه. نگاهش چراغونی بود...فیلمی در کار نبود.
من واقعا همین بودم و بس!
تو ماشین سکوت کرده بودیم،جفتمون در فکر بودیم.
وقتی جلوی بیمارستان ماشین رو نگه داشت با استفهام گفت:_اون مسیح نیست؟
رد نگاهش رو گرفتم و به مردی که با تلفن همراهش صحبت می کرد رسیدم..مسیح بود.
جفتمون کمی نگران شدیم و با عجله از ماشین پیاده شدیم.
در حال صحبت بود اما تا متوجه ما شد،تماسش رو قطع کرد و با لبخند گفت:
_به به عروس و داماد تازه شکوفه زده.
لحنش عادی بود و این باعث شد استرسم کمتر بشه.
سلامی کردم و با لبخند جوابم رو داد.
_چیزی شده؟اینجا چی کار می کنی؟ نگاهش جدی شد و گفت:_شنیدم رفتی دنبال سایلنت،خواستم بیام اینجا با جفتتون حرف بزنم که متوجه شدم رفتید نهار..منتظر موندم تا برگردید.
_چیزی شده؟ لحنم نگران بود.
داریوس کمی نزدیک تر شد و با حس حضورش حس بهتری پیدا کردم.
به ارومی گفت:_نترس سایلنت..چیزی نشده. فقط منو این شازده یکی دو روزی پرواز داریم.
داریوس با تشر گفت: _الان وقت چرت و پرت گفتنه؟ تک خنده ای کرد و گفت: _برادر من تو فکرت منحرفه به من چه..خجالت بکش بابا..ماموریت داریم،گرفتی؟
وسط حرفش پریدم و گفتم: _چه ماموریتی؟
درست حرف بزنید تورو خدا. مسیح جدی شد و گفت:_یه سری خورده کار داریم،باید بریم اونا رو انجام بدیم..نترس،خطرناک نیست اصلا. زود بر می گردیم.
_کجا؟کی می رید؟ لبخند زد و گفت:
_خب کجاش که متاسفانه محرمانه است سایلنت اما چند روزه بر می گردیم باشه؟تو این مدت پارسا هر روز تو رو اسکورت می کنه..اگه دلت بخواد می تونی بری عمارت و یا می تونی اون انشرلی رو هم دعوت کنی به خونت.
داریوس سکوت کرده بود.
_انشرلی کیه؟
سمت ماشینش رفت و لاقیدانه گفت:
_انشرلی مو قرمز..دوستت سایلنت.
دلارام...دوست مو اتشین من.مسیح همون طور که سوار ماشین می شد گفت: _ساعت ده عمارت باش. و سوار شد و رفت. ما گیج و سردرگم جلوی ورودی بیمارستان ایستاده بودیم.
برگشتم و نگاهی به داریوس که عمیقا به فکر رفته بود گفتم:_میای دیگه؟منو که تنها نمی ذاری؟ لحنم واقعا ترحم برانگیز بود. لبخندی زد و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: _میام ارام....
ظرف تخمه رو روی ملحفه گذاشتم و گفتم: _خب اینم از تخمه.
جفتمون روی ملحفه ای که زیرمون کشیده بودیم دراز کشیده بودیم و پوست تخمه رو به اطرافمون پرت می کردیم.
دلارام فیلمو استارت کرد و فضای تاریک خونه با نوری که از تی وی پخش می شد،شکسته شد.
فیلم ابتدا برام معنی و مفهوم خاصی نداشت،یک دختر که از کنار مادرش،پیش پدرش نقل مکان می کنه.
اما کم کم با ورد شخصیت های جدید داستان برام جذاب شد.
گرگ و میش!!! اسم جالبی داشت این مجموعه. یک پسر خون اشام و دخترک انسان.
غرق در فیلم شده بودم و وقتی فیلم وارد یکی از اصلی ترین صحنه ها شد،بلا رو با تموم گوشت و استخونم درک کردم.
درست وقتی چند نفر از پسر ها دورش رو گرفتن و دست به دستش می کردن،ترس بلا رو با سلول به سلول حس می کردم.
تپش قلب گرفته بودم و یاد صحنه ای که خودم اسیر عماد شده بودم افتادم.
درست وقتی که بلا در حال جنگیدن بود،پسر قصه وارد شد و نجاتش داد.
هیولا!!!! دقیقا هیولا وارد قصه شد و نجاتش داد. فیلم برای من متوقف شد. واقعا چیزی درک نمی کردم،گیر کرده بودم روی اون صحنه...
گرگ دقیقا بره رو نجات داد..زیبا هم نجاتش داد.
ممکن بود چنگال های تیز گرگ درون گوشت لذیذ َبره بره؛اما گرگ به چنگش گرفت و نجاتش داد.
چشم ها...چشم های هیولا مقابل چشمم اومد.
چشم های زمستونیش...چشم هایی که در یک روز سرد برفی منجمد شده بود و یخ چشماش استخوانت رو می لرزوند.
نگاهم به صحنه فیلم کشیده شد،هیولا به ارومی و به نرمی مشغول بوسیدن بلا بود..
"Sai che non mi bacio mai" جمله اون شبش،درست وقتی که سکانس بوسه
دختر و پسر رو نشون می داد برام تداعی شد..
این هیولا خون اشام دختر رو می بوسید،نوازش می کرد اما اون هیولا،اون هیولا چی گفته بود؟
"Sai che non mi bacio mai" وقتی معنی جمله اش رو داخل گوگل پیدا
کردم،شرم و تعجب باهم ترکیب شده بود (تو می دونی که من هیچ وقت نمی بوسم)
هیولا نمی بوسید...گفته بود نمی بوسه!!
بلا در اغوش پسر می رقصید و من فکر می کردم یعنی واقعا اون جمله اش حقیقت داره؟چرا؟
بلا چرخی خورد و محکم به سینه پسر نزدیک شد و من درگیر این بودم چرا یک نفر باید بگه من هیچ وقت نمی بوسم؟
مگه بوسه،یه حس صادقانه نبود که باعث می شد روحت رو در اختیار قرار بدی؟
این هیولا چرا مخالف این ماجرا بود؟ روحش رو از چی مخفی می کرد؟
_اینجور عشق ها خیلی قشنگن ارامش. اینکه یک نفر قدرت کشتنت رو داره اما اونقدر حسش به تو قویه که می تونه خوی وحشیش رو کنترل کنه و تو عطر تنت نفس بکشه..شاید خواب و خیال باشه اما این عشقای سخت خیلی قشنگه..خیلی دراماتیکه،این که فکر کنی یک نفر بخاطر تو از عوضی و کثیف بودنش دست بکشه،تو بشی مخدرش، بشی ارامشش،خیلی فوق العاده است..
دراز کشید و سرش روی بالشت قرار داد و چشماشو بست:_زنا شاید بتونن یه مرد عادی رو عاشق خودشون بکنن،اما علاقه مند کردن این ادم ها و علاقه مند شدن این ها به تو حس قدرت میده..حس امنیت چون مطمئنی تو سخت ترین کار دنیا رو کردی،تو به دژ محکم یه ادم نفوذ کردی و این بی نظیره...قبول داری؟
من لال شده بودم..فقط گیج و متعجب بهش چشم دوخته بودم.
هیچ حسی نداشتم،هیچ نظریه ای درون ذهنم نبود..تهی.
خلا ای کامل...بدون حتی یک اوا.
قدرت تحلیلش رو نداشتم،فقط تونستم با چشمای گیج به دلی نگاه کنم.
چشماش رو باز کرد و گفت:
_خب،بزن قسمت بعدیشو ببینیم..از امشب که داریوس رفته،از سرکار که اومدیم فیلم ببینیم تا دو شب،باشه؟
سری تکون دادم،دلارام به بهونه شیفت شب،خونواده اش رو دست به سر کرده بود.بقیه فیلم رو استارت کرد و من فکر می کردم چرا یه نفر باید هیولا باشه....؟؟؟
_خوبی؟چیزی کم و کسر نداری؟
سری برای مبینا تکون دادم و از استیش خارج شدم:
_همه چی خوبه..نگران نباش،تو چطوری؟مسیح خوبه؟
صدای خنده اش رو شنیدم و من راهم رو به سمت اتاق استراحت کج کردم.
_خوبه،مشکلی که پیش نیومده تو این دو روز؟
_نه عزیزم..همه چیز خوبه..کی میای؟دستگیره اتاق رو کشیدم و در رو باز کردم. با کلافگی گفت: _قرار بود فردا بیایم اما یکم کارامون طول کشید..پس فردا شب تهرانم.
دسته مبل رو گرفتم و کشیدم. وقتی به حالت تخت در اومد،دراز کشیدم و گردن دردناکم رو مالیدم:
_هنوزم نمی خوای بگی کجایی؟ لبخندش رو حس می کردم: _زیاد دور نیستم،زود میام باشه؟ نمی خواستم تو تنگنا قرارش بدم. _باشه..فقط مراقب خودتون باشيد.
_باشه..ارام من باید برم،کاری نداری؟
گردنم رو فشاری دادم و گفتم: _برو به سلامت..منتظرتم.
وقتی تماس رو قطع کردم،گردن دردناکم رو مالیدم.
از صبح اونقدر خم و راست شده بودم که خیلی درد گرفته بود و نیاز به کمی استراحت داشتم.
می دونستم فعلا کسی به اتاق نمیاد؛بنابراین بلند شدم و خواستم مغنعه ام رو از سرم در بیارم که همون لحظه چشمم به در خورد و در یه لحظه بسته کاغذی مشکی رنگی از زیر در به داخل پرت شد.
خشک شدم،یعنی چی؟ مغنعه ام رو رها کردم و به سمت در رفتم. بسته کاغذی رو در دستم گرفتم. این چی بود دیگه؟ در رو باز کردم اما هیچکس اون اطراف
نبود...خدایا!! به اتاق برگشتم و بسته رو باز کردم.
چسبش رو باز کردم،کاغذ بلند و نازکی بود که دور یک چیز پیچیده شده بود.
کاغذ رو با دلهره پاره کردم و وقتی کاغذ روی زمین افتاد،از فرط اضطراب و رعب عکس ها روی زمین افتاد و من با چشمای وحشت زده،جسمی لرزیده به عکس هایی که حیاطم رو قتل عام کردن خیره شدم.
قفسه سینه ام درد می کرد،قلبم خودش رو به در و دیوار می کوبید و می خواست فریادش رو به گوش تموم دنیا برسونه.
جیغ می کشید،شیون می کرد و چنگ می انداخت به چشمام و چشمام پر می شد.
اشک به چشمام حمله کرد و من با چشمایی که باریدن رو شروع کرده بود،به عکس جسد خونین پدر و مادرم نگاه می کردم.
تصاویری از جسد غرق در خون پدر و مادرم که در خون خودشون غلطیده بودن...
سکانس به سکانس،لحظه به لحظه اون شب نحس مقابل چشمم رفت و من یاد ناله های خودم افتادم.
شبی که پرنده خوشبختی ما در چنگال تباهی قرار گرفت و دست تقدیر ذبحش کرد.
جنون انی ای که به سراغم اومد،ارامش رو طوفانی کرد....لرزیدم،هق زدم و زار زدم.
صدای ناله پدرم در گوشم پیچید و پیچید و من مثل یک مریض ناعلاج،اشک ریختم و حس خفگی داشتم.
خفگی...دست قدرتمندی گردنم رو می فشرد و نفس هارو برام ممنوع می کرد.
دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم دست نامرئی رو از گردنم جدا کنم...هوااا هوا می خواستم..
سرفه کردم،اشک هام صورتم رو پر کرده بود و من با تمام قدرتم از اتاق بیرون زدم.
به دنبال ذره ای هوا از سالن بیرون زدم و بی توجه به هیچ چیز،بی توجه به خطر و هزار درد دیگه از بیمارستان گریختم.
فرار می کردم و دنبال هوا می دویدم. از اون عکس ها فرار می کردم.
به پاهام دستور دویدن داده بودم و هیستیریک وار نفس می کشیدم.گریختم فرار کردم می دونستم خطرناکه اما فرار کردم..مغزم کار نمی کرد فقط تموم تنم خواستار گریختن بود.
از اون اتاق مسموم فرار کردم فرار کردم و ...
.
.
حامی(جگوار)
به سهام بورس نگاهی انداختم. رشد خوبی داشت. نسبت به سه روز پیش خوب پیش رفته بود. وارد باکس ایمیلم شدم و پیام ایمیل وکیلم رو نگاه
انداختم. خب،سهام ایتالیا هم تو وضعیت عالی ای بود. ای پد رو روی پام جابجا کردم و گفتم: _کارای پرواز کاترین انجام شد؟ کیان همون طور که رانندگی می کرد پاسخ داد: _بله رییس،طبق دستورتون فردا بعدظهر راهی میشه. سری تکون دادم. حضور زیادش برام جذاب نبود. دوباره به صفحه شاخص بورس نگاهی انداختم. خیلی دقیق در حال مطالعه بودم که صدای کیان به ارومی به گوش رسید:
_بگو؟من تو راه عمارتم.. چی شده؟ گوشام تیز شد..چه خبر شده بود؟ با صدای نگرانی گفت: _چی؟کی؟وااای چرا حواست نبوده؟؟الان دقیقا چه
غلطی باید بکنیم؟ ای پد رو روی صندلی کناری گذاشتم و گفتم: _چی شده؟ کیان از اینه نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت: _خانوم اقا داریوس،گم شدن. بی اراده اخم کردم...یعنی چی؟ با غرش گفتم: _درست تعریف کن بگو ببینم چی شده؟
_اقا مثل اینکه یه سری عکس از جسد پدر و مادرش براش فرستادن و اونم یهو از بیمارستان گذاشتن رفتن...پارسا تازه متوجه شده،مثل اینکه
یکی موقع دویدنش از بیمارستان دیدتش.
حرصم گرفت...دخترک چقدر احمق و بیشعور بود!!
صد بار بهش تذکر داده شده بود که بدون خبر هیچ قبرستونی نباید بره بعد اون وقت الان بی خبر معلوم نبود کدوم جهنمی رفته.
اگه می دیدمش،اخ اگه می دیدمش جوری از خجالتش در می اومدم که بفهمه حق نداره نافرمانی کنه.
_چند ساعته ازش خبری نیست؟
_سه چهار ساعتی میشه.
لعنت بهت دختر...می دیدمت اون گردنت رو می شکستم...احمق نادون.
_خبر بده به تیم امنیت بگو تو خفا بگردن پیداش کننو بیارنش عمارت.
_چشم.
با حرص سری تکون دادم و دستام رو مشت کردم.
اخه چرا انقدر احمق بود؟
خواستم ای پدم رو بردارم که تلفن کیان دوباره زنگ خورد.
این سری با صدای اروم تری جواب داد. _نیلی جان،بهت زنگ می زنم بعدا. همسرش بود.
قفل ای پد رو باز کردم اما صدای متعجب و پر
بهت کیان توجهم رو جلب کرد: _جدی؟نیلی نذار تکون بخوره..نگهش دار باشه؟
_چه خبره؟ کیان نگاهی به من کرد و گفت: _اقا مثل اینکه پیش همسر منه. پوفی کشیدم و با خشم گفتم: _دور بزن میریم خونه تو.
و فقط خدا به دادت برسه دخترک وحشی!
.
.
(ارامش)
یک ساعت قبل
_ارامش داری منو می ترسونی،چرا انقدر گریه می کنی؟
هق هقم بیشتر شد و با درد به نیلی که با ناراحتی به من نگاه می کرد،نگاه دوختم.
بعد از چند ساعت دویدن،گریختن،موقعی به خودم اومده بودم که وسط یه خیابون بزرگ ایستادم و هیچ چیزی برام اشنا نبود.
نمی خواستم به بیمارستان برگردم. نمی خواستم به عمارت برم نمی خواستم به خونه خودم برم
دلم می خواست پیش دلارام برم و باهم بریم خونشون اما افسوس که اون هم نمی شد...دلارام هم کار داشت هم خونواده اش از وجود من بی خبر بود.
اونقدر تنها بودم که فقط یه یک نفر زنگ زدم. نیلی!!!
نیلی دوست خوبی بود..شماره ام رو از هدئ گرفته بود و باهام تماس گرفته بود و بهم گفته بود هر وقت که بخوام میاد دنبالم و من رو میبره خونشون.
نمی خواستم فعلا کسیو ببینم
حوصله اخم و تخم های پارسا رو هم نداشتم . اگه به هدئ میگفتم صد درصد به پارسا میگفت....
به نیلی زنگ زدم و ازش خواهش کردم به هیچکس نگه من کجام و خودش هراسون دنبالم اومد و من رو به خونش اورد.
از لحظه ای که سوار ماشینش شده بودم و تا ده دقیقه پیش سکوت کرده بودم اما ناگهانی بغضم ترکیده بود و اشکام بی اختیار می چکید.
_ارامش،خواهش می کنم،بگو چی شده؟
دستاش رو گرفتم و با بغض و گریه همه چیز رو براش تعریف کردم.
چشماش پر شد و لحظه به لحظه با من اشک ریخت.
سرم رو به سینه اش کشید و محکم بغلم کرد. در اغوشش هق زدم و چند دقیقه اروم شدم.
وقتی هق هقم بند اومد،من رو از خودش جدا کرد و گفت:_بهتری؟ سبک شده بودم کمی. سر تکون دادم. سرم رو بوسید و گفت:
_بشین اینجا من برم به نیلوفر سر بزنم و بیام،باشه؟
باشه ای گفتم و وقتی نیلی چند قدم بیشتر نرفته بود گفتم:_نیلی قرص سر درد داری؟ لبخندی زد و گفت: _اره عزیزم. خواست سمت اشپزخونه برداره که نیلوفر با صدای بلندی داد زد: _ماماااان،خونه سازیم خراب شد باز. نیلی سری تکون داد و با غر گفت: _نیلوفر اگه شکونده باشی من می دونم و تو. لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم: _برو به اون بچه برس..زیادم دعواش نکن. بگو قرص کجاست خودم بر می دارم. از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:
_تو اون کابینت اخریه..شربتم هست تورو خدا تعارف نکن و بریز واسه خودت..من برم تا این زلزله خونه رو خراب کرده.
و با عجله به سمت اتاق نیلوفر که ته سالن بود دوید. لبخند زدم.
اشکم رو پاک کردم و سمت اشپزخونه رفتم و از داخل کابینت اخر،بسته قرص ها رو بیرون کشیدم.
بسته ژلوفن پونصد رو برداشتم و سمت یخچال رفتم.
پارچ شربت اب پرتغال داخل یخچال بهم چشمک می زد برداشتم و داخل لیوان پایه بلندی ریختم.
قطره های عرق از روی پارچ چکه می کرد و این بیشتر تحریکم می کرد.
قرص رو داخل دهان انداختم و لیوان شربت بزرگ رو یک نفس سر کشیدم.
مزه عجیب غریبی پنهانی داخل اب میوه بود.
عطش باعث شد دوباره لیوان دیگه ای بریزم و یک نفس سر بکشم.
نمی دونم چرا یه بو و مزه تلخی داشت.
لیوان رو که روی میز قرار دادم،حس می کردم بدنم عرق کرده.
ناخوداگاه لبخندی زدم. حس خوبی داشت.
خواستم از اشپزخونه بیرون برم که حس کردم انگار اشپزخونه دور سرم می چرخه.
چم شده بود؟
نفسی کشیدم و دست به لبه میز گرفتم و سعی کردم ثابت باایستم.
چی شده بود؟
_یعنی یه وروجکیه دومی نداره این..زده خونه سازیشو شکونده میگه شکسته.
لبخندی بهش زدمو و گفتم:
_خوبه. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: _ارامش خوبی؟ نگاهش کردم و با لبخند گفتم: _اره. حس شادی خاصی داشتم. تموم بدنم انگار می
جوشید و عرق می کرد.
نگاهی به من و پارچ شربت کرد . با تردید نزدیک شد و پارچ شربت رو بو کشید و با خنده و ترس گفت:
_ارامش تو اینو خوردی؟ لبخندم تبدیل به قهقه شد و گفتم: _اره،ولی یکم تلخ بود انگار. _اراااااامش!!!!
و من با لبخند بهش نگاه دوختم...
چی شده بود مگه...!؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#19
Posted: 28 Apr 2024 00:16
(قسمت 18)
حامی(جگوار)
ماشین رو که پارک کرد،نذاشتم در رو باز کنه و با خشم خودم خارج شدم.
کیان با عجله در رو باز کرد و گفت: _بفرمایید.
دلم می خواست هر چه زودتر ببینمش و بزنم دندوناشو خورد کنم.
وارد حیاط که شدیم،نیلی با عجله وارد حیاط شد و با احترام گفت:_سلام اقا.
_کجاست؟ دستاش رو بهم گره زد و با تشویش گفت: _راستش..راستش اقا. با خشم گفتم:
_رفته؟مگه نگفتم نگهش دار؟ با رنگ و رویی پریده گفت: _نه..نه بخدا اقا همین جاست. نگاهی بهش انداختم و با بی حوصلگی گفتم: _درست حرف می زنی یا نه؟ با هول گفت: _اقا ارامش همینجاست..اما،اما حالش عادی
نیست. یعنی چی؟
صدای قهقه اش،در کل سالن پیچیده بود.
خنده اش،خنده اش اوای خاصی داشت،می پیچید و تموم وجودت رو به ارامشی ژرف دعوت می کرد.
نت به نتش سکر اور بود...لااقل برای من!!!
روی مبل نشسته بود و چشماش رو بسته بود و با حالت بامزه ای می خندید.
سرش رو بالا گرفت و تا نگاهش به من افتاد،لحظه ای مکث کرد و در اخر بلند زد زیر خنده.
لعنتی،تا خرخره مست بود.
_ج..جگوار معرووووف. و دوباره بلند بلند خندید. از زور حرص دستام رو مشت کردم،می دونستم
چی کارت کنم!!!
باعجله سمتش قدم برداشتم و وقتی نزدیکش شدم،چشمای براق و وحشیش رو به من دوخت و سکوت کرد.
چشماش به حالت جهنمی ای معصوم شده بود و برق چشمای درشتش قدم هام رو سست کرد.
_می..میخواید منو بزنید؟
لباش می لرزید،چشماش برق می زد و لعنتی....
این جادوی کوفتی چشماش چرا انقدر قوی بود؟
لباش رو غنچه کرد و گفت:
_من فرار نک..نکردم فقط خیلی ناراحت بودم.
دستی به گردنش کشید و با درد گفت:
_این..اینجامو یکی محکم فشار می داد...جگوار،می دونید خفگی چه ح..حسیه؟
دستایی که به مقصد کوبیدن درون صورتش مشت شده بود،با این جمله اش خشک شد.
داشت چه غلطی می کرد؟
قطره اشکی از غرقاب چشمای کوفتیش چکید و گفت:_می فهمید مردن چه شکلیه؟
اشک دیگه ای هم از گونه اش لغزید و گفت:
_خی..خیلی درد داره جگوار..درد می کنه.
بیشتر از این نمی خواستم شاهد باشم.
بازوش رو گرفتم و محکم بین دستام فشردم و گفتم:
_راه بیافت. چشماش جمع شد و گفت: _بازوم درد می گیره. به طرز لعنتی اعصابم خورد بود. غریدم: _به درک..راه بیافت!!! توجهی به دردش نکردم و کشون کشون از خونه بیرونش کشیدم.
نیلی با دختر و همسرش با نگرانی نگاهمون می کردن..اجازه ورود به هیچکدومشون نداده بودم.
در ماشین رو باز کردم و پرتش کردم روی صندلی و داد زدم:_سوار شو کیان.
و خودم کنارش نشستم و از دیدن قیافه مچاله شده اش،نفسی کشیدم و با لحن عاری از حسی گفتم:
_اگه صداتو بشنوم،حتی صدای نفساتو،یه دندون سالم تو دهنت نمی ذارم..لال میشی و حتئ نفسم نمی کشی،حالیته؟
خودش رو جمع کرد اما از گوشه چشم لبخندش رو دیدم.
دستام مشت می شد،می خواستم بکوبم توی صورتش اما،اما نمی فهمیدم دقیقا چه مرگم شده؟؟؟؟!!!!
ماشین که وارد عمارت شد،پارسا با عجله و احترام در ماشین رو برام باز کرد.
از ماشین پیاده شدم،بازوی اون رو هم بین دستام گرفتم و با زور پیاده اش کردم.
اخی گفت اما اهمیتی ندادم و بیشتر کشیدمش. _هیچکدومتون نزدیک نمی شید..بمونید اینجا.
از حیاط گذشتم،توجهی به محافظا نکردم و سمت عمارت رفتیم.
چند متر با عمارت فاصله داشتم که خودش رو تکونی داد و گفت:_خودم میام...بازوم شکست.
نمی خواستم رهاش کنم اماخودش رو کشید و مجبورا رهاش کردم.
تلو تلو خورد اما خودش رو نگه داشت،بلند خندید و گفت:_وای وای..داشتم می افتادما!
خواستم بازوش رو بگیرم که برگشت و نگاهی به من کرد و با قیافه خنده دار و ارومی برگشت و گفت:
_ااا..خودم میرم..خودم می تونم.
دستاشو سمت من گرفت و جلوی من نگه داشت و با لبخند گفت:_نیاید جلو..خودم میرم. می خواستم لهش کنم.
گردنش رو بشکنم اما اون جادوی چشمای کوفتیش دستام رو با طناب نامرئی بسته بود.
سری تکون دادم و منتظر شدم که وارد عمارت بشه.
سه قدم برداشت،خب فکر کنم که می تونه راه بره..اما وقتی پاش از روی پله دوم لیز خورد و در حال افتادن بود با عجله خودم رو سمتش کشیدم و قبل اینکه بخواد سقوط کنه،در اغوشم گرفتمش.
یک دستم رو زیر زانو و یک دستم رو دور کمرش گره زدم و از زمین بلندش کردم و جسم ضعیف و مثل پر روی دستام انداختم.
جیغ کشید و بلند قهقه زد. وااای واااای.
فقط شانس اورده بودم که محافظین جرئت نداشتن این سمت بیان و این صحنه رو ببینن.
دستاش بلافاصله دور گردنم قفل شد. تنش داغ داغ بود.
نگاهی به چشمای خشمگین من کرد و با لبخند کوفتی ای گفت:_داشتم می افتادم.
_فقط دهنتو ببند....
با شیطنت لبش رو بین دندوناش کشید و گفت: _چششششم. همون طور که در اغوشم داشتمش سمت عمارت رفتیم.
عمارت ساکت و تاریک بود و مشخص بود همه خوابیدن..کاترینا بالا بود و فقط باید شکر می کردم که هیچکس شاهد این صحنه نیست!!!
به ارومی داخل سالن پیچیدم اما ناگهانی پاهاش رو در هوا تکون داد و بلند گفت:
_هوراااا..چه کیفی میده.
حرکت پاهاش و وروجه وورجه هاش در اغوشم تعادلم رو بهم می زد.
با خشم گفتم:
_اروم بگیر گفتم.
نگاهی به چشمام کرد و ثابت شد.
_باااااشه.
کمرش رو محکم چنگی زدم و بی توجه به اخش وارد راهرو شدم و چند دقیقه بعد وارد اتاقش شدم.
در رو با پشت پام بستم و به ارومی خم شدم و روی زمین گذاشتمش.
قهقه زد و کتم رو به چنگ گرفت. برگشت و نگاهی به من کرد.
جادو چشماش به من دوخته شد.
خنده شیرینی کرد،شالی که نیلی روی سرش انداخته بود از روی سرش عقب رفت و روی زمین افتاد.
موج موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و من خیره شدم به قاب دریاییش!!
دستش کتم رو محکم گرفت و نزدیکم شد و به صدای پچ پچ مانندی گفت:
_یه رازیو بگم؟ خیره نگاهش کردم.
حرارت چشماش و تنش یه هرم خاصی رو بینمون ایجاد کرده بود.
چشمکی زد و گفت: _خیلی از دخترا عاشقتن.
داشت می افتاد که کمرش رو گرفتم و به سینه ام چسبوندمش.
خندید و گفت:_باور کنا،همه دوست دارن..عاشقت هستن اما...من نه!
لنگه ابرویی بالا انداختم. دستاش روی بازوهام نشست. جادو ادامه داشت.
کمی از من فاصله گرفت و با دقت به من نگاه کرد و گفت:_خیلی دستور میدی.
چشم غره ای رفت و من محکم کمرش رو گرفتم.
صداشو کلفت کرد و دستاشو بلند کرد با ادا و اطوار خاصی تکون می داد:
_بچه،اینجا نرو..بچه نکن اون کارو...بچه من قراره پشت در بمونم؟..بچه بشین سر جات.
لبخندی زد و گفت: _بچه،می کشمتا. و دوباره قهقه زد. خیلیییی بد مست می شد...خیلی.
شاید هر کس دیگه ای بود،یه استخوان سالم توی بدنش نمی ذاشتم اما دستام رو جادوی نامرئی بسته بود.
دوباره نزدیک شد،نفسای داغش به صورتم خورد. دستاش بازو هام رو محکم فشار داد و گفت: _خیلی گنده ای. نگاهش کردم. بدنش به بدنم ساییده می شد و به شکل عجیبی گر می گرفت!!!
دستاش همچنان بازوهام رو نوازش می کرد و با چشمای خمارش به من نگاه می کرد.
_متوجه ای داری چه غلطی می کنی؟
نچی گفت و سری بالا انداخت و با ناز صداش گفت:
_نه!!چی کار می کنم جگوار؟ کمرش رو چنگ زدم و گفتم:_داری خط قرمزا رو می شکنی،کنترلم یه حدی داره.
لبش رو گاز گرفت...وحشی!
_کنترل نکردنت چه شکلیه جگوار؟
لبخندش،چشمای خمارش،جادوی نگاهش،ناز صداش،حرارت تنش مثل یک گرداب گیرم انداخته بود.
_تو هیولایی؟ازم مراقبت می کنی یا..یا خونمو می مکی؟می کشی یا محافظت می کنی؟
چی داشت می گفت؟؟
منظورش چی بود؟
من سمتش نمی رفتم...امکان نداشت اما این دختر داشت خطرناک بازی می کرد.
چشمای خمارش لبخندی به من زد و چشماش رو با حالت گیجی بست و سرش به سینه ام خورد و بی هوش شد...
.
.
(ارامش)
درد مثل صاعقه در تمام تنم پیچید و پیچید.
سلولهای خوابیده ام رو از خواب به بیداری کشید فرمان هوشیاری در تمام شهر بدنم اعلام رسمی شد و چشمهای خواب آلودم تحت تاثیر حکم مغز از هم گشوده شد.
اخ...اولین واکنش شدید بدنم به درد کشنده در سرم با این آوا شروع شد. یک دارکوب داخل سرم
ایستاده بود با نوک تیزش به استخوان جمجمه ام می کوبید و در حال سوراخ کردن سرم بود.
سرم تیر میکشید چشمام بسته میشد و یک مزه غلیظ اسیدی از معده ام می جوشید .
حالم بد نبود.... افتضاح بود
نالان و خسته از روی تخت برخاستم. سرم گیج میرفت، لبه میز رو گرفتم و نگاهی به اتاق کردم.
تا چشمم به اتاق خورد گیجی دست از سرم بر داشت و من شوکه شده به اطراف نگاه انداختم.
یعنی چی....من توی عمارت چه غلطی می کردم؟
چی شده بود؟
به مغزم رجوع کردم قسمت خاطرات را از قفسه برداشتم و مرورش کردم. خاطرات خالی بود و فقط تنها چیزی که داخلش ذخیره شده بود ورودم به خونه نیلی بود بعد از اون انگار مغزم قفل زده شده و از کار افتاده بود.
اینجا چه غلطی می کردم؟
از آینه نگاهی به چهره کردم و از دیدن قیافه بیرنگ و چشم های گود شده ام جا خوردم.
خدای من... چه بلایی سرم اومده بود؟ سمت سرویس رفت و با خودم فکر کردم که باید هر چه زودتر به نیلی زنگ بزنم..
_رسوایی..فاجعه!!
حیران و بهت زده روی تخت نشسته بودم و از استیصال می خواستم تک تک تار موهام رو از ریشه بیرون بکشم.
فاجعه بار تر از این هم ممکن بود؟ ابرو برای خودم گذاشته بودم؟ ارامش احمق،تو و مستی اخه؟
از ناچاری می خواستم زار بزنم..اونقدر خجالت می کشیدم که حتی جرئت نمی کردم پام رو از اتاق بیرون بذارم.
حرف های نیلی مثل پتکی به سرم کوبیده شده بود.
فقط خدا و خودش می دونست دیشب چه چرت و پرت هایی گفته بودم!!
دل ضعفه و دلشوره امونم رو بریده بود.
معده ام درد می کرد. باید چیزی می خوردم.
اونقدر از دست خودم شاکی بودم که دوست داشتم دخترک دریده درونم رو به گوشه ای حبس کنم و با ناله و فریاد حماقتش رو تنبیه کنم..
ضعف و بی حالی باعث شد افسوس رو کنار بذارم و با سری افکنده از اتاق بیرون بزنم.
این تالار رنگارنگ،هیچ وقت برام شکوهش عادی نمی شد..درست مثل چشمای کوهستانی اون هیولا که زیباییش واسم عادی نمی شد!!!
از تالار دوم که بیرون زدم،نگاهی به اطراف کردم و خواستم سمت اشپزخونه حرکت کنم که از انتهای سالن صدای گیرایی بلند شد:
_حواستون جمع باشه.
یخ زدم...غیر ارادی خودم رو پشت ستون پنهان کردم..اصلا در شرایطی نبودم که بخوام باهاش روبه رو بشم.
سرم رو کج کردم و نگاهی به قامت بلندش انداختم.
سویشرت مشکی رنگی تنش بود که زیپش رو باز گذاشته بود و رکابی سفیدش از زیرش مشخص بود.
موهاش رو با حوله کوچکی خشک می کرد و همون طور که از پله هایی که به عمارت پایین تر بود بالا می اومد،مشغول صحبت با تلفنش بود.
مارپیچ پله ها،به سه سالن ختم می شد.
سالن بالایی که فقط دو اتاق داشت،این سالن وسط و سالنی که پایین تر بود و طبق گفته های بانو هیچکس حق نداشت وارد سالن پایین بشه.
دو مکان ممنوعه در اینجا وجود داشت؛یک،اتاق کار جگوار که در سالن بالا بود و دو،سالن پایین..
بانو اظهار می کرد هیچکس حق ورود به این دو جا رو نداره..اما میشد حدس زد که سالن پایین استخر و جیم باشه!
وقتی وارد سالن شد،بیشتر خودم رو جمع کردم و پشت ستون مخفی شدم.
_حمیرا.
فریاد نمی زد،با یک غرش و عصیان خاصی کلمات رو ادا می کرد..صلابتی که نفوذپذیر بود و شاید برای من،واهمه انگیز.
_بفرمایید اقا. سراسیمه و اماده به خدمت کنارش ایستاد: صبحونه منو بیار بالا،کاترینم میاد پایین.
حمیرا بدون هیچ دخالت یا حرف اضافه چشمی گفت و هیولا از پله ها بالا رفت.
نفسی کشیدم اما هنوز هوا از ریه هام خارج نشده بود که صداش با لاقیدی به گوشم رسید:
_بار اخرت بود گوش وایسادی! و نفس ها کشته شدن... دیده بود منو..متوجه من شده بود.
صدای قدم هاش رو شنیدم که به سمت بالا رفت و من فقط فکر کردم این ادم،ادم نبود..واقعا یه هیولا بود!!!
.
.
(داریوس)
_می دونی من اولین بار کی عاشق شدم؟
صداش باعث شد دل از خیابونای پر تردد بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم:_مگه عاشق شدی؟
دنده رو جابجا کرد و چشم غره ای هم زمینه اش کرد و گفت:_ببخشید که بهتون نگفتم.
مشتاق شدم..مسیح عاشق شده بود؟
_خب،بگو ببینم. با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
_دیدی یه چیزی غیر ممکنه،یعنی هر چقدرم تلاش کنی اصلا امکان پذیر نیست..می دونیا،می دونی د اخه خر این اتفاق نباید بیافته اما خب دل خرت راضی نمیشه که..اصلا دست خودت نیست حالا براش قسم پیر و پیغمبرو بخور که بابا طرف غیر ممکنه.
یک ناراحتی عمیقی رو برای مسیح توی قلبم حس می کردم..پس پشت این چهره همیشه خندانش یه درد بوده.
_چرا غیر ممکن بود؟دشمن بود؟
با حال بد سری تکون داد و گفت:_برو بدترش،کاش دشمن بود. شوکه شده گفتم: _نکنه پلیس بود؟نفوذی؟اره مسیح؟ نگاهی به من کرد و با حالت سنگینی گفت: _نه داداش اینا خیلی خوبه که..یه چیز غیر ممکن میگم بیشعور. غیرممکن تر از اینا اخه؟؟؟ با بی طاقتی گفتم: _خب مثل ادم زر بزن دیگه..بگو ببینم. _خاک تو سر بی حست کنن. راهنما زد و اهی کشید و گفت: _هعی،خیلی بدتر از اینا بود داداش..طرف لزبين بود.
لحظه ای مکث کردم و بعد از اینکه متوجه نیتش شدم،مشت محکمی به بازوش کوبیدم و گفتم:
_خاک تو سرت کنم...تو دیگه خیلی نفهمی بخدا.
منو بگو داشت باورم می شد.
خنده اش رو پنهان کرد و گفت:
_اع،نفهم چرا می زنی؟میگم لزبین بود خب..چی بدتر از این اخه؟هر چی به این پایین وامونده می گفتم بابا این اصلا تو باغ نیست..راه ورودی نداره بدبخت کم خودتو اذیت کن نمی فهمید که..روزگاری بودا،تا چشمم به پارتنرش می خورد اشک تو چشمم میشست. ابجیم باشه پارتنرشم خوشگل بود و ادمو از راه به در می کرد.
حرصی سری تکون دادم و گفتم: _ببند دهنتو،حتی صداتو نمیخوام بشنوم.
_به درک..من تو حسرت خودم می مونم..بدبخت میخواستم بهت روحیه بدم عب نداره توام عاشق من شدی،دیگه مگه اینکه خر باشی و کلا تو تعطیلات باشی که منو با این همه دلربایی ببینی و تنت نلرزه.
لبم رو گاز گرفتم و با غضبی که سعی می کردم خنده ام رو پنهان کنه گفتم:
_تو چندش ترین ادم این زمینی.
_تو خوش کمر ترین مرد دنیایی جگر.
لحن چندشناکش باعث شد سری تکون بدمو و لبخند کمرنگی بزنم.
تو این یک هفته ای که برگشته بودیم،اونقدر درگیر کار و هزار گرفتاری دیگه بودیم که فرصت خوابیدن هم نداشتیم..چه برسه به خنده.
ارامش عمارت بود و این باعث می شد حواسم خیلی پرت نباشه.
تلفنم که زنگ خورد،با دیدن شماره کیان اشاره ای به مسیح کردم و گفتم:
_کیانه..لال شو. تماس رو برقرار کردم:
_بگو کیان. _اقا،رییس توی شرکت منتظرتون هستن.
_اومدیم. تماس رو قطع کردم و گفتم: _برو سمت شرکت.
از اسانسور که پیاده شدیم،منشی برامون سری تکون داد.
شرکت جگوار،فارق از دنیای حلقه بود...هیچ ربطی به حلقه نداشت.
یکی از بزرگترین و محبوب ترین برند های عرصه مد و پوشاک دنیا برای جگوار بود.
این ادم از سرزمین مهد مد و هنر بود.
شیک ترین و فخار ترین لباس هر برندی براش فرستاده می شد.
این ادم در هر کاری معتقد بود باید بهترین باشه...و بود.
سیاس خوبی بود...همون اندازه که قدرت داشت،ثروت داشت.
جگوار شاه نشین حلقه بود..شاید در دنیا فقط پنجاه نفر موفق به دیدن و شناختنش شده بودن.
فقط یک اسم و یک حضور خوفناک بود.
با قدرتش حکومت می کرد و با ثروتش اداره می کرد.
شاید خیلی ها اسمش رو شنیده باشن،حتئ روزی اتفاقی از کنارش رد شده باشن اما هیچ وقت متوجه نشده باشن این مرد جذاب و وسوسه انگیز،همون قاتل خونسردیه که به سادگی یک نفس قدرت شکستن استخونت رو داره.
در ایران و ایتالیا و کشور های طالب مد عرصه مد رو تحت سلطه خودش داشت.
برندش،برند محبوبی بود و بی نهایت متقاضی داشت.
عرصه دارو و هرگونه خرید و فروشش از سیطره اختیارات این ادم بود..عرصه خرید و فروش ماشین های خارجی،ساختمون سازی و...با هوش زیادش در همه جا سرمایه گذاری می کرد.
در هر عرصه،هر جایگاه،یک حضوری داشت..سهام بورس گرفته تا بازار جواهرات .
در همه جا بود و نبود..
تموم اعضای حلقه،بدون مشورت و بی اجازه جگوار حق نداشتن حرکتی بکنند.
زیر نظر این ادم و سایر اعضای حلقه کار ها اداره می شد.
در روز خاصی که هیچکس نمی دونست،دور هم جمع می شدن و قوانین رو مرور و به مشکلات می پرداختن.
تنها عضو ویژه حلقه و نزدیکان درجه یک جگوار می دونستن این برند که در دنیا محبوبه زیر نظر جگوار اداره میشه.
در حاشیه نبود..این برند به اسم یک مرد ایتالیایی ثبت شده بود....لئوناردو باستا!!
یک نفر به عنوان لئوناردو باستا در دنیا شناخته شده بود..کسی که خود رییس انتخابش کرده بود و تمام دنیا فکر می کردن صاحب این برند لئوناردو باستاست اما این ادم کاور رییس بود و تموم کارهاش با اجازه جگوار بود.
در همه جا نفوذی و ادم خودش رو داشت. هیچ جا دیده نمی شد.
نشونی از خودش به جا نمی گذاشت و این دقیقا همون برگ طلاییش بود.
جگوار همه جا بود و نبود!!
چیزی به اسم جگوار بود؛اما کسی نمی دونست دقیقا کیه و کجاست.
فقط هشت تن اعضای بزرگ حلقه از جگوار و کار هاش خبر داشتن..
شرکتش در یکی از بهترین برج های این شهر بود. مدل های محبوبی در این برند رفت و امد داشتن.
دقیقا روبه روی این برج،یک ساختمون چندین طبقه وجود داشت.
یکی از این واحد ها به اسم یکی از محافظین ثبت بود..البته که یک دروغ و کاور بود.
جگوار هر از گاهی وارد این ساختمون می شد،داخل اون واحد،با تعداد مانیتور هایی که تو سرتاسر خونه نصب شده بود،تموم شرکتش رو اداره می کرد و هر از گاهی وقتی که لازم بود،مدیرش رو صدا می کرد و دستوراتش رو بهش می گفت.
به همین سادگی،اداره می کرد و هیچکس با خبر نبود..مغز متفکری بود که کسی ازش باخبر نبود.
وارد ساختمون که شدیم،هر دوی ما سمت اسانسور رفتیم.
وقتی مقابل واحدش ایستادیم،مسیح زنگ رو فشرد و چند لحظه بعد در باز شد و کیان با احترام مقابلمون ایستاد.
نزدیک تر که شدیم،جگوار در صدر،پشت صندلیش نشسته بود و مدیر عامل قلابی شعبه ایران،در مقابلش ایستاده بود و با احترام گزارش می داد.
گوی فلزیش در دستش،چشماش خیره به پیچش اون بود و به حرف هاش گوش می داد.
من و مسیح کناری ایستادیم،مطمئن بودیم بعد از رفتن این ادم نوبت گزارش ماست.
سلامی دادیم و فقط سر تکون داد. _مشکلی که پیش نیاومد؟
مدیر قلابی که یکی از اعضای ما بود و امتحان اطمینانش رو پس داده بود با احترام گفت:
_نه همه چیز خوبه.
سری تکون داد..به حضور ما بی توجه بود.
مدیر کمی من و من کرد و در اخر گفت:
_راستش رییس،فقط یه گره کوچیک داریم.
_بگو.
مرد دستاشو در هم قلاب کرد و گفت:
_راستش چند روز پیش یکی دو تا از مدلا یه جنجالی توی شرکت به پا کردن،یعنی یه شرایط غیر اخلاقی داشتن و کمی این حاشیه ساز شد.
لنگه ابرویی بالا انداخت،گوی رو روی میز گذاشت و گفت:_قانون رو برای اونا نگفتی مگه؟مگه قرار نیست هر غلطی می کنن تو خفا باشه؟
_چرا،باور کنید ما روز اول موقع بستن قرار داد بهشون میگیم اما خب گوش نمیدن بعضی وقت ها.
کمی تکون خورد و با لحن نسبتا گستاخانه ای گفت:
_خب راستش منم که به شما گفتم سهام ممکنه سقو..
_اگه فقط یک بار دیگه،انگششتو سمت من بگیری،مانع نفس کشیدنت میشم.
دست های مرد،در هوا خشک شد..یکه خورد و ترس چشماش رو گشاد کرد.
قدرت!!!!
بدون هیچ خشونت فیزیکی،بدون هیچ فریادی حرفش،ترس رو القا کرده بود..و این خود قدرت بود!!
_معذرت میخوام رییس. نگاهی به چشمای مرد کرد و گفت:_نباش جلوی چشمم..اون دردسرم بدون هیچ حاشیه ای،میگم بدون هیج حاشیه ای می بندیش،حالیته؟
_چشم. با اجازه.
سری تکون داد و بعد از اینکه مدیر قلابی رفت،از روی صندلیش بلند شد و سمت پنجره رفت.
سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
_خب،می شنوم. من تکونی به تار های صوتیم دادم و گفتم:_طبق حدس خودتون،یه خبر هایی توی کرمانشاه هست. همایون چند وقت پیش اونجا بوده و از کاک مراد سراغ گذشته رو می گرفته. کاک مرادم چیزی نگفته،فقط حرف هایی که شما بهش سپرده بودید رو گفته..اما همایون انگار قانع نشده رییس. با خبر نفوذی خودمون متوجه شدیم در به در دنبال اون زنه،حدس می زنم یا به چیزی شک کرده و یا هم قضیه مربوط به همون مخفی کردنه..یکم طول کشید تا رابطش رو توی کرمانشاه پیدا کنیم. جنساش از همون مرز و با همون رابط خارج میشه..فعلا داره تو خفا دنبال اون زن می گرده.
دود سیگارش اطرافش رو احاطه کرده بود.
کاملا حواسش به ما بود. هر از گاهی پیشونیش رو با دستش می فشرد و این شاید کمی عجیب بود.
_خوبه،ریز به ریز کاراشو زیر نظر بگیرید..کوچک ترین اطلاعات رو بهم خبر می دید..مفهومه؟
صدای بله گفتنمون همزمان بود.
سیگارش رو نصفه داخل زیر سیگار مخصوصش خاموش کرد...کمی کلافه به نظر می رسید..
_به کارای شرکت برسید،حسابا رو بدید فانی چک کنه،حواستونم به نیک بخت باشه.
چشمی گفتیم،سری تکون داد و نگاهی به ما کرد و گفت:_امشب نمیاید عمارت.
از کنارمون رد شد و سمت خروجی رفت اما مسیح با صدای مشکوک و نگرانی گفت:
_رییس حالتون خوبه؟
لحظه ای نگاه به مسیح کرد و گفت:
_خوبم!
و با عجله از ساختمون بیرون زد.
من و مسیح نگاهی بهم کردیم و تا عمق ماجرا رو
خوندیم...امروز یکی از اون روزا بود....!!!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#20
Posted: 28 Apr 2024 00:16
(قسمت 19)
حامی(جگوار)
دستام رو از درد مشت کرده بودم و به اوای مرگی که در سرم پخش می شد لعنت فرستادم.
یک سوت ممتد،مثل اوای نامانوس الارام دستگاه ثبت ضربان قلب ؛که وقتی مرگ رو اعلام می کرد در سرم می پیچید..زنگش گوش خراش بود.
یک سوت ممتد ..سهمگین و کشنده. سرم به شکل ویران کننده ای درد می کرد. دلیلش واضح بود. دیشب دوباره اون کابوس لعنتی با شدت برگشته
بود.
اونقدر بهم ریخته بودم که تموم تنم مسموم شده بود
باید خودم رو اروم می کردم..باید اونقدر به کیسه بوکسم ضربه می زدم که اون صدا و اون درد ذره ذره کم بشه.
انرژیم تحلیل بره و بی هوش روی زمین بیافتم.
وارد عمارت که شدیم،کیان در رو برام باز کرد و من با سر بهش اشاره کردم که سرجاش بمونه.
سمت وردی عمارت رفتم و با قدم های منظمی وارد شدم.
درد در سرم جیغ می کشید..یک عذاب الهی بود.
پام رو روی اولین پله گذاشتم. باید می رفتم بالا لباسم رو عوض می کردم و بعد خودم رو داخل سالن پایین حبس می کردم.
می زدم،اونقدر ضربه می زدم که خشمی و عصیانی که درونم می جوشید،خاموش می شد..که اگه این خشم درون وجودم باقی می موند یک شهر رو به اتیش می کشیدم.
ممکن بود تموم افرادم رو بکشم..در وجود من یه هیولا یه جگوار زندگی می کرد که برای ذره ای خون به هیچکس رحم نمی کرد.
جگواری که اگه خشمش رو کنترل نمی کردم و اگه این غضب رو از بین نمی بردم،جنون به سراغم می اومد.
من نزدیک به بیست سال با خشم و عصیانی که من رو به خودش بند کرده بود بزرگ شده بودم.
خشم،همیشه درون وجودم بود و من باید یک جوری کنترلش می کردم.
بهتر بود هیچکسی نزدیکم نشه..چون شعله های این خشم،دامن همه رو می گرفت!!!
هنوز قدم به پله سوم نگذاشته بودم که صدای خنده مستانه ای به گوشم رسید و بلافاصله ایستادم.
صداش،فراز و فرود ریتم خنده اش،به حد جهنمی پاهام رو حصار کشید.
موج حاصل از صدای خنده اش به وجودم خورد
و سونامی صداش من رو در خودش غرق کرد.
خنده اش به دلیل بی دلیلی خطرناک بود..
_هدئ خیلی خوبی تو دختر.
نت به نت صداش یک موسیقی ایجاد می کرد،موسیقی در ذهن من پخش می شد و فرکانس صداش به اون سوت ممتد درون مغزم فشاری می اورد.
چه خبر بود؟ یعنی چی الان؟
_می دونی،دلم می خواد یه روز سه تایی بریم یه گشتی توی شهر بزنیم،یکم مثل ادمای عادی زندگی کنیم،بریم پشت ویترین لباسا رو ببینیم،ذوق کنیم،بستنی قیفی بخریم،با لذت بخوریم. بریم سینما و فیلم نگاه کنیم،گریه کنیم یا بلند بلند قهقه بزنیم..مثل ادمای عادی،خسته شدم از این اسارت..از عمارت به بیمارستان..از بیمارستان به عمارت..دلم یکم تنوع میخواد. من زندگی بدون خوف و خطر سابقمو می خوام. بدون ترس خندیدن و خب..
سکوت کرد. لعنت بهت،حرف بزن ببینم.
خواستم سمتش یورش ببرم و فریاد بزنم که حرف بزن،ولی یهو به خودم اومدم.
چم شده بود؟ گوش ایستاده بودم و صدای یه دخترو می شنیدم که چی؟
واسه چی ایستاده بودم؟ حرصی بیخیال تعویض لباس شدم سمت سالن پایین یا همون جیم مخصوص خودم رفتم.
مشت پشت مشت،ضربه پشت ضربه...
من مشت به کیسه بوکسم می زدم و درد درون سرم مشت می زد.
من ضربه به کیسه می زدم و گذشته ضربه به مغز من!!
جیغ می کشید...صدای ناله و درد و صدای فریاد استخوان شکن از خاطرات گذشته به وسط فرق سرم کوبیده می شد.
درد رو شدت می داد...سلول های مغزیم رو می ترکوند و صدای ناله سرم بلند می شد.
صدای فریاد یک مرد و نعره هاش درون گوشم پیچید؛رگ های مغزیم متورم شد و گذشته به من پوزخند زد و با پیروزی چنگال های سمیش رو به قلب من فرو کرد و تموم شد..
زهر درون قلبم پمپاز شد و تموم بدنم رو عفونی کرد و تک تک سلول هام درد و خشم شد و نفیر کشید..
درد....لعنت به درد که وجودم رو از پا انداخت...نمی شد تحملش کرد...تحمل شدنی نبود وقتی لحظه ای ارام شده بود
اینجوری نمی شد...باید اروم می شدم...به هر قیمتی که شده!!
.
.
(ارامش)
چنگال رو داخل سیب زمینی پف شده فرو کردم و پنیر های پیتزایی رو که ازش اویزون شده بود رو دورش کشیدم و چرخوندم و با خنده کشیدم.
پنیر ها کش اومدن و من با ذوقی بچگانه خندیدم و به دهانم کشیدم.
فوق العاده بود. با شوق نگاهی به بانو کردم و گفتم: _وای بانو عالی شده...خیلی خوش مزه است. و دوباره تکه سیب زمینی دیگه ای به دهن کشیدم. حس پفش با طعم بی نظیرش با تندی سس معرکه
بود.
_نوش جونت مادر..خوردن تو می چسبه به تنم..خیلی شیرین می خوری و ذوق می کنی.
گونه هام رنگ گرفت و بی توجه به نگاه بقیه دخترا و لبخند هدی گفتم:_اع،خجالتم ندید دیگه.
نیلی همون طور که از سیب زمینیش می خورد گفت:
_بانو راست میگه ارامش. تو خیلی قشنگ و دلنشین می خندی،ذوق و شوقت به دل ادم می شینه.
لب گزیدم و با خجالت گفتم: _چی بگم اخه. همشون خندیدن و بانو سرم رو بوسید.
این ادم ها باعث می شدن اسارت کمتر به چشمم بیاد..کاترینا رفته بود و من اسیر این عمارت بودم دوباره.
دوباره با ذوق مشغول خوردن بودم که حمیرا با اخمی غلیظ وارد اشپزخونه شد.
موج این زن خیلی منفی بود...
نگاهش چرخی داخل اشپزخونه خورد و وقتی به من رسید،با صدای جدی ای گفت:
_خانوم میشه یه لحظه بیاید؟
از خانوم گفتنش بدم می اومد...یه دیوار بینمون می کشید.
ناچار سری تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.
همه با نگرانی نگاهم می کردن،لبخندی بهشون زدم و گفتم:
_الان میام. نگران نباشید. با کمی تردید از اشپزخونه خارج شدم.
جلوی راه پله ای مارپیچی ایستاده بود. نزدیکش شدم و با لبخندی که توی صورتم بود گفتم:
_چیزی شده؟
لبخندم رو با اخم جواب داد و گفت: _کسی نباید باخبر بشه..باید برید سالن پایین. با تعجب گفتم: _چی؟
اشاره ای به پله ها کرد و گفت: _منم نمی دونم دستوره که برید پایین.
هنوز گیج حرفش بودم که خیلی راحت من رو گذاشت و رفت.
دستور کی؟؟؟ چه خبره؟
صداش کردم اما فقط اشاره ای به پله ها کرد و از جلوی دیدم دور شد.
عصبی و کمی سردرگم سمت پله ها رفتم و اروم و با احتیاط حرکت کردم.
هنوز چیزی مشخص نبود. پله ها پیچ طولانی ای داشت.
وقتی حدودا بیست پله رو پایین اومدم،از دیدن چیزی که مقابلم بود دهانم باز موند.
شبیه بزرگترین ورزشگاه هایی بود که داخل فیلم ها دیده بودم.
با دهان باز شده از پله ها پایین اومدم و قدم به کفپوش ها که سرتاسر باشگاه رو پوشونده بود گذاشتم.
انواع وسیله های بدنسازی،میز لاری،مسگری،خرک متحرک و...
انواع دمبل ها و هالتر،تردمیل،دوچرخه و اقسام دیگه ای که من حتئ اسشمونم نشنیده بودم.
کل سالن از وسیله های ورزشی احاطه شده بود و وسط سالن رینگ بوکسی قرار داشت که با دو پله بلند از سطح زمین فاصله داشت. و وسطش یک کیسه بوکس بزرگ اویزون بود.
به فاصله چند متر از رینگ،یک راهرو کوچیکی بود که می تونستی استخر رو ببینی..
شور و انرژی اینجا به حدی بود که دستور ترشح ادرنالین صادر شد و ادرنالین شروع به گردش کرد.
محو تماشا بودم که از شنیدن صدای زخمی و خسته ای،ادرنالین به هزار رسید:
_بشین!
.
.
حامی(جگوار)
حضورش رو حس کرده بودم،یک حضور قوی...
روی کاناپه ای که داخل باشگاه بود نشسته بودم و تقریبا در قسمت تاریک بودم و می دونستم دیده نمیشم.
از درد دستام رو مشت کرده بودم.
اونقدر افسار پاره کرده بودم که ممکن بود گردن این دخترو بشکنم.
عنان غضب رو در دست گرفته و سعی می کردم بهش لگام بزنم..چیزی که خیلی برام سخت بود.
_بشین!
صدای حبس نفساشو شنیدم و مسخره به نظر می رسید اما صدای ترسش عصبی ترم می کرد.
عصیانگر ترم می کرد...باید اروم می شد.
_کاری با من دارید؟
_بشین.لعنتی صدای لرزون و نفسای کش اومده اش مثل یک محرک تحریکم می کرد.
و لعنت بهش که حس صداش،نت صداش،خفه می کرد اشفتگیمو.
چشمامو بسته بودم تا متوجه خونخواریم نشه... نزدیک شد و صدای قدماش رو می شنیدم. روی صندلی نشست و گفت: _حالتون خوبه؟ صداش،صداش یک زاناکس قوی بود..نقاط درد
مغزم رو مختل می کرد.
_خوبم. باید حرف می زد.
_کاری با من داشتید؟
_حرف بزن.
سکوت کرد.._چی؟
با غیض گفتم: _کری؟میگم حرف بزن؟
_خ..خب چی باید بگم؟ لعنت به صداش... صداش،صداش..متزلزل می کرد خشمم رو.
روی نقطه های سیاه اثر می گذاشت و خشم رو با تزریق یک زاناکسی که از صداش به وجودم تزریق می شد،رام می کرد.
سکوت کرده بود.
سکوتش باعث درد می شد..جیغ مغزم بلند شد و با درد و فریاد گفتم:
_لالی؟حرف بزن ببینم!
صدای ضربان قلبش رو می تونستم بشنوم.
چشمامو باز نمی کردم...از خودم می ترسیدم که بلایی سرش بیارم.
جمع شدن بدنشو متوجه شدم. _چ..چرا زور می گید اخه؟خب من باید چی بگم؟
بغض درون صداش و صدای لرزونش حالم رو تشدید می کرد.
نه نه
نباید گریه می کرد،نباید بغض می کرد..باید اروم فقط حرف می زد.
با غرش گفتم:
_جرئت داری گریه کن..وسط همین سالن گردنتو می شکنم؛حالیته؟
نفسش گره می خورد...داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
هیولای خشم به وجودم حمله کرد،ارامش رو ازم دور کرد و اتش زد بر بدن زخمیم.
گر گرفتم،سوختم،صدای جیغ و ناله ها در سرم زنگ خورد و پیچید و بدنم در حال انفجار بود.
خشم بهم غالب شد و درست وقتی که می خواستم چشمام رو باز کنم و بهش یورش ببرم،صدای ملکوتی و دریایی ای بلند شد.
صداش،دیازپام شد،زاناکس بود. خلسه اور..!!!
موج صداش به هیولا کوبیده شده،هیولا نفیر کشید و به سمت صداش سر کج کرد و نگاهش کرد.
_ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر
صداش،افسار هیولا رو به دست گرفت. هیولا نفسی کشید و چشمای خونخوارش رو بست.
درد فروکش کرد..مغزم اروم شد.
صدای جیغ تو کوچه پس کوچه های ویران شده مغزم خاموش شد و شهر مغزم رو سکوتی از جنس ارامش گرفت که درد رو خنثئ کرد.
_عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده.
جهانم سکوت شده بود و من چشم بسته به صداش گوش سپرده بودم.
شعرش،نت صداش،گیرایی و ناز صداش مثل یک دست مهربان مغزم رو نوازش می کرد.
تیکه های سمی و درداور رو نوازش می کرد.
شکسته های مغزم رو روح می بخشید و ترمیمش می کرد.
روحم،روحم در پی ارامشی،از جسمم در حال فاصله گرفتن بود.
صداش اب بود روی تن گر گرفته من..تن زخمی و له شده من.
بدن عفونی من!!!
صداش رو ناز ریزی داد و با حالت جادویی گفت:
_عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
سکوت....سکوت شده بود.
روحم با جادوی افسونگری از تنم خارج شد،ارامش به شهر غارت زده من برگشت.
تمنا می زدم برای لحظه ای سکوت.
اخرین چیزی که یادم موند،صدای جادویی اش بود:
_هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
ممکن نبود،اما اروم شدم و به خواب رفتم.....
.
.
(ارامش)
هفت سالم بود.
وقتی وارد خونه باغ عمو سعید،دوست بابا شدیم،بی اختیار دست های بابا رو گرفتم و خودم رو پشت قامتش پنهان کردم.
این سری دیگه شلوارک صورتی تنم نبود،شلوار جین بلند پوشیده بودم و از استرس دست های عرق کرده ام رو به شلوارم می زدم.
بابا متوجه ترسم شده بود،شاید شش ماه از اون ماجرا گذشته بود اما به محض ورودم،زانوی چپم تیر کشیده بود و درد و سوزش دوباره توی سرم شکل گرفت.
یه دستور هیستریک وار بود..من تو این باغ،شش ماه پیش موقعی که مشغول بازی بودم لگی یا همون سگ نگهبان که از نژاد ژرمن شپرد بود از دست نگهبان خارج شده بود و به دنبال منی که با شلوارک صورتی و بلوز گل گلی دور حوض می چرخیدم افتاد.
ترسیده،وحشت زده از دیدن سگی که پارس می کشید و سمت من حمله می کرد،جیغ بلندی کشیده و به سمت بابا فرار کردم.
صدای جیغم تموم باغ عمو سعید رو در بر گرفته بود.
و بالاخره زمانی که فکر می کردم دارم نجات پیدا می کنم،سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم.
زانوم خراشیده و زخمی شد.
خون سرخ رنگی از محفظه های باز شده پوستم بیرون زد و تموم کاسه زانوم رو خون الود کرد.
لگی،درست تو چند قدمی من توسط نگهبان گرفته شد..اما خب من زخمی شده بودم.
زانوم تیر می کشید،کف دستام پر از سنگریزه بود و خیلی ترسیده بودم.
بغض کرده و اشک ریختم.
از اون روز به بعد،بعد از این که زخمی شدم سعی می کردم دیگه نزدیک لگی نشم.
راهم رو ازش کج می کردم،بدون بابا و عمو سعید به ته باغ نمی رفتم.
وقتی وارد باغ شدیم،از ترسم گوشه ای نزدیک مامان نشستم اما همون لحظه چشمم به لگی خورد که دستش رو با دو تا چوب بزرگ باند پیچی کردن یک جوری شدم.
جویا شدم و عمو سعید گفت موقع پرش از دیوار دستش شکسته.
زخمی بود،اما هنوزم با نگاه درنده ای به من نگاه می کرد.
بابا ظرف استخون جوجه ها رو از روی میز برداشت و سمت لگی رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و ازم خواست من هم سمتش برم.
می ترسیدم اما گرمی دست های بابا حس قدرت و
پناه بهم داد و همراهش رفتم.
بابا تکه گوشتی رو سمتش پرت کرد و لگی به ارومی مشغول خوردن شد.
لکی خرناسی کشید و دوباره به ظرف غذا نگاه دوخت.
این بار بابا تکه استخونی به من داد و ازم خواهش کرد که به لگی بدم.
ترسیدم،استخون رو توی دستم مشت کردم و با لرز گفتم که نمی تونم.
بابا لبخندی بهم زد و گفت:
_نترس ارامش..اون الان زخمیه. نیاز به محبت داره بابا.
اما من فقط ترسیده بودم و به درد استخون زانوم فکر می کردم.
لگی با چشمای درنده اما با نیاز به منی که استخوان رو مشت کرده بودم نگاه می کرد..پارس کرد و من باختم خودم رو.
با تته پته گفتم:
_اون،اون خیلی بده بابا...زانوم بخاطر اون درد می کنه.
بابا نزدیکم شد،سرم رو بوسید و گفت:
_ارامش،صفت این سگ،درندگیه..باید بدره. باید محافظ باشه که اگه این کارا رو نکنه عمو سعید از باغ پرتش می کنه بیرون. اون خصلت اونه..چیزیه که توی وجودشه،اما توی تو نامهربونی نیست..تو باید فقط ارامش باشی. تو خودت باش،تو اگه زخمتم زدن؛باید کمک کنی..می دونی چرا؟
استخون کمی بین دستام ازاد شد:
_چرا؟
_چون تو ارامشی بابا..قراره فقط ارامش باشی. تو قراره زخما رو ترمیم کنی نه اینکه زخم بزنی..من دختر کینه ای نمیخوام،ارامش فقط ارامشه،باشه؟
محو حرفاش بودم که بابا گفت:
_یادته گفتی ادمای خوب چه شکلین؟ببین شاعر چی میگه؛ ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از در مانده ای درمان کنی در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه تر عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده. عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
ببین ارام،اگه بدی دیدی خوبی کردی اونوقته که تو بردی..چون تو اصل خودتو نشون دادی..اصل تو خوب بودنه.
حرف های بابا که تموم شد،استخون از دستم رها شد و من قدمی نزدیک لگی شدم و جلوش گذاشتم.
این دفعه پارس کردنش من رو وحشت زده نکرد. اون زخمی بود..و من سالم بودم.
اون نیاز به کمک داشت و من می تونستم کمک کنم.
اون درد داشت و من می تونستم درمان بشم.
جگوار معروف،حالا مقابل من،چشماش رو بسته،با ریتم مشخصی قفسه سینه اش بالا و پایین می شد.
زخمی بود،حالش بد بود،از درد به خودش می پیچید،زوزه کشید،تهدیدم کرد اما وقتی درد رو توی صورتش دیدم،فهمیدم که با اون همه اقتدار،با اون قدرت،جگوار حالش خوب نیست.
این که چرا باید براش حرف می زدم رو نمی فهمیدم؛دنبال چی بود تو صدای من؟
برای لحظه ای خواستم سکوت کنم و بگم هیچ کاری نمی کنم. ضرب سیلی اش بدجوری روی گونه ام می سوخت.
اون درد ناگهانی یادم اومد اما من سرشتم بدی نبود...من خوب بزرگ شده بودم و می خواستم ارامش باشم.
مثل یک انبار باروت در حال ترکیدن بود اما من یاد شعری که بابا برام خوند افتادم.
نمی دونم چرا،فقط حس کردم اصلا حال خوبی نداره اما به محض خوندن شعر،تنش بدنش اروم گرفت.
ریتم تند نفساش اروم شد،اتش خشمش خوابید و جگوار درونش سکوت کرد.
من شعر خوندم و جگوار سکوت کرد. من نت به نت حس درون شعرم تزریق کردم و جگوار روح افسار گسیخته اش واکنش نشون داد.
من از عمق وجودم خوندم و جگوار اروم شد..
عصیانش خوابید و وقتی شعر تموم شد،قفسه سینه اش ریتم منظم گرفته بود.
چند لحظه ای خیره نگاهش کردم..به زیبایی و درندگی جگوار بود اما افسون شده با درد بود.
یک تنگی نفسی،یک بغض یک حال بدی رو حس می کردم.
بیش از این موندن جایز نبود. جدال عقل و دل بود.
عقل سرکوب می زد که به چی خیره شدی؟ بلند شو احمق.
اما دلم،دلم خواستار غیر منطقی ای داشت..من درک نمی کردم اما پیام قلبم برای دلم اشکار بود که
مغزم پتکی به سر دلم کوبید و ناله دلم رو در نطفه خفه کرد.
مغزم بالا سر دلم ایستاد خط و نشان کشید و دلم با چشمای پر به دستورات مغزم گوش داد.
قدرت درک نداشتم،جدالشون برام منطقی نبود..
من فقط تن به خواسته مغزم دادم،چشم از اون زیبای بی رحم گرفتم و بی سر و صدا از اتاق سالن بیرون رفتم.
من بیرون رفتم اما نفهمیدم که چیزی رو کنار اون مرد جا گذاشتم!!!
.
.
حامی(جگوار)
تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم.
نه فراموش کرده بودم و نه چیزی از خاطرم رفته بود..مو به مو،همه چیز یادم بود.
من با صدای اروم اون دختر،غضب و دردم فروکش کرده و به خواب فرو رفته بودم.
صدای این دختر یه مسکن قوی بود. صداش،ارامش بخش بود و این نقطه ضعف بود!!! من خودم درد و درمان خودم بودم. هیچکس حق ورود به دنیای تاریک منو نداشت و منم قصد نداشتم کسیو وارد کنم.
شاید صدای اون دختر،تحت تاثیر مغز عفونیم ارامش بخش شنیده می شد.
من باید با روش های خودم اروم می شدم. مشت زدن
سرعت و رابطه!!
تنها چیز هایی که کمی من رو اروم می کرد و انرژی طوفانیم رو رام می کرد فقط همین ها بودن و صدای اون دختر دیگه قرار نبود دلیل حال خوبم
بشه.
از داخل جیبم تلفنم رو بیرون کشیدم،شمارش رو گرفتم و فقط یک چیز گفتم:
_یه مسابقه ردیف کن!!
باید به حال عادی خودم بر می گشتم و بر می
گشتم...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...