انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 20)
(ارامش)
خمیازه ای کشیدم و وارد اشپزخونه شدم.
چشمای خمارم رو که باز کردم،نیلی با صدای خندونی گفت:_صبح بخیر خواب الو.
چشمام رو مالیدم و با لحن خماری گفتم:
_صبح توام بخیر..نیلی دارم میمیرم از خواب.
و خودم رو روی صندلی پرت کردم.
_سلام خاله.
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نیلوفر با چشمای درشت شده لبخندی زدم و گفتم:
_سلام وروجک،کی اومدی؟
با شیطنت خندید و نیلی همون طور که برای دخترش لقمه می گرفت گفت:
_خب باید بهت تسلیت بگم چون ما تا زمان نا مشخصی مهمونتون هستیم.
موهای بافته شده نیلوفر رو نوازش کردم و گفتم: _این حرفا چیه،خیلیم خوشحال شدم. هدئ ظرف عسل رو مقابلم گذاشت و گفت:
_مامان رفته باغ ولی تاکید کرده صبحونتو بدم حتما.
چشمه ای از مهر درونم جوشید. لبخندی زدم و گفتم:
_بانو یدونه است..بقیه کجان؟ نیلی تکه ای نون داخل دهانش گذاشت و گفت:
_یه سری کار بود رفتن ویلای کردان. شب میان..ما رو هم کیان شب اینجا گذاشت و بعدم که رفت.
قاشق عسلی شده رو چند دور چرخوندم تا سرازیر نشه.
با تعجب گفتم:
_اقا کیان کجا رفته مگه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خب اینو که نمی دونم..اقا نمیگه که کجا میره.
طعم شیرین عسل به یک باره گس شد...
اقا رفته بود؟
کجا رفته بود؟
با تردید گفتم: _یعنی چی؟کجا رفتن؟
نیلی مشغول پاک کردن لب های نیلوفر بود و من نمی فهمیدم چرا نمی تونم عسل رو قورت بدم.
هدئ روی صندلی مقابل من نشست و با لحن بی خیالی گفت:
_خب کسی که نمی دونه کجا رفتن..فقط می دونیم برای یه مسابقه دیگه از ایران رفتن،اینکه کجا رفتنو خب کسی نمی دونه.
عسل رو به زور قورت دادم،شیرین نبود،طعمش خوب نبود دیگه.
با من و من گفتم: _چه مسابقه ای؟
_دقیق نمی دونم،ولی خب مشت زنی و بوکس دیگه..چی میگن بهش؟نیلی اسمش چی بود؟
نیلی لقمه ای از مربا هویج به دهنش گذاشت و گفت:_MMA
هدئ لبخندی زد و گفت: _اره. همینی که نیلی گفت. جفتشون خندیدن اما من ماتم برده بود. لعنتی ورزش ام ام ای مثل مرگ می موند.
دقیقا داشت چه غلطی می کرد؟
اون زیاد حالش خوب نبود،می رفت مشت بزنه خودشو تیکه پاره بکنه که چی؟
قاشق رو بین انگشتام فشردم و گفتم: _مگه مسابقات mma الان برگزار میشه؟ هدئ با صدا خندید و گفت:_حواست کجاست،اون mma که تو فکر می کنی قانونیه..تو تلوزیون پخشش می کنه..فکر می کنی اقا اهل این کاراست؟
نگران و عصبی گفتم: _چرا تلگرافی حرف می زنید؟یعنی چی الان؟ نیلی با تعجب گفت:
_یعنی این غیر قانونیه..چیزی در مورد ورزش های زیر زمینی شنیدی؟بوکس و اینا؟اینم همونه..اصلا قانونی نیست این. زیر زمینیه و هر کسی که حس کنه یه زور و یه توان بدنی داشته باشه میره شرکت می کنه.
لعنت بهت ارامش...استرست الان برای چیه؟
_این بازی خیلی خطرناکه..قشنگ شعارش اینه رحم نکن،فقط بکش...من اینو از زبون یکی از ورزشکاراش تو تلوزیون شنیدم. حالا اون که قانونی بوده مثلا،این غیر قانونی ها یعنی تا طرف نمیره همو می زنن؟یعنی چی اخه؟
هدی با چهره جدی ای گفت:
_اره خب،منم شنیدم خیلی خطرناکه. ولی خب نگران نباش؛اقا اولین بارش نیست که. هر سال چند باری این کارو انجام میده و هیچ وقتم چیزیش نشده .
جفتشون با غرور خاصی خندیدن ولی من فکر می کردم این ادم مگه یه جونوره؟
چرا هیچیش شبیه ادمی زاد نیست؟
جفتشون با ارامش خاصی در موردش حرف می زدن...لعنتی ممکن بود دنده هاش شکسته بشه..
ممکن بود ریه هاش نابود بشه یا دست و پاش له بشه..این همه ورزش توی دنیا،چرا گیر داده بود به این کوفتی اخه؟
_ارامش با توام،میگم ساعت چند باید بری؟
سر تکون دادم و قاشقم رو روی میز رها کردم و با لبخند الکی ای گفتم:
_دیگه دیرم شده،باید برم. و با حال گنگی از اتاق بیرون زدم.
من می خواستم اروم بشم اما این صدای"نکنه بلایی سرش بیاد؟" ذهنم رواشفته می کرد...
اخه چه ربطی به من داره؟
.
بارون نم نم می بارید،شهر مریض شدت عفونتش وخیم بود.
انتی بیوتیک باران هم زیاد کارساز نبود و این شهر هنوز سرفه های عفونی می کرد.
قطره های درشت بارون به سقف ماشین کوبیده می شد و صدای زیبایی ایجاد می کرد.
شیشه رو پایین کشیدم و قطره های باران با شتاب خودشون رو به فضای گرم ماشین دعوت کردن.
قطره بزرگی به صورتم خورد و من لبخند زدم.
حس خوب زندگی یعنی این..این قطره ها یعنی خود پاکی!!
یعنی هنوز زیبایی هست و ادامه داره.
_سرما می خورید.
نگاهی به چشم های عسلیش کردم و گفتم:
_نه خوبه.
قطره دیگه ای که روی صورتم چکید رو با انگشتم لمس کردم و گفتم:
_در ضمن انقدر رسمی حرف نزن باهام. حس بدی می گیرم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد. پارسا خوب بود. حضورش هم حال خوب داشت.
تو این سه روزی که داریوس مشغول کار های جگوار بود و نمی تونست به دنبالم بیاد،پارسا مسئولیت محافظتم رو به عهده گرفته بود.
سه روز،سه روز بود که جگوار به مسابقه مرگش رفته بود..مسابقه ای که طبق شنیده هام خشونت بارترین و وحشتناک ترین ضربه ها و حرکات رو انجام می دادن.
حتئ شنیدنش هم مو به تنم سیخ می کرد.
یک چیزی هم باعث می شد احساس وحشت کنم..این ادم یه جونور بود.
وقتی داریوس از مشت زدن ها و حرکات بی رحمانش حرف می زد من قبضه روح شده بودم.
گفته بود توی رینگ مثل یک جونور به رقیبش حمله می کنه،اونقدر مشت می زنه و اونقدر مثل عنکبوت به رقیبش می چسبه و ضربه می زنه که فقط یک جنازه خون الود روی زمین می افته.
تا به حال شکست نخورده و در رینگ مبارزه های زیر زمینی بی رقیب بود.
و این ترستاک ترین بخش ماجرا بود.
گفته بود از شش سالگی در ایتالیا زیر نظر یکی از بهترین مربی ها اموزش دیده بود.
درنده...واقعا این ادم درنده بود.
می ترسیدم،واقعا دیگه از این یاغی سرکش خون ریز می ترسیدم.
وارد عمارت که شدیم،از ماشین پیاده شدم و نم نم بارون روی بدنم چکید و نوید ارمشم شد.
مهرداد با لبخند سری برام تکون داد. سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردم و بعد سمت عمارت رفتم.
شالم خیس شده بود و موهام به پشت گوش و گردنم چسبیده بود.
از حس خیسی لبخندی زدم. دستی به پشت گردنم کشیدم و موهام رو از پشت گوشم کنار زدم.
وارد اشپزخونه شدم. نگاهی به بقیه انداختم و گفتم: _سلام علیکم اهل منزل. همه به سمتم چرخیدن و با لبخند سلام علیک
گرمی با منه خسته کردن.
بانو برام چای ریخت و گفت:
_بشین مادر.
نشستم روی صندلی و نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_پس نیلی کجاست؟باز نیلوفر رفته تو باغ؟ هدئ چشمکی زد و گفت: _در جوار یار. بانو تشری زد و بقیه نخودی خندیدند. لبخندی زدمو گفتم: _به به چه خو.. و به یک باره حرف در دهانم ماسید. چی گفت؟_چی گفتی؟ مینو صندلی رو کمی عقب کشید و حین نشستن گفت:
_شوهرش برگشته،طبق دستور اقا رفتن سر خونه زندگیشون.
برگشته بود...هیولا برگشته.
لیوان چای درون دستم خشک شده بود و من نمی دونستم باید چی بگم.
دو حس کاملا متضاد داشتم.
بی دلیل یه حس امنیت از شنیدن خبر برگشتش به قلبم سرازیر شده بود و از دیدنش،دیدن دوباره اون کوهستان می ترسیدم.
بهم ثابت شده بود اون یه یاغی درنده است. _کی برگشتن؟
بانو سینی نوشیدنی گل گاو زبون رو روی میز قرار داد و گفت:_تازه یه ساعتی میشه. اقا رفت بالا و کیانم زنو بچه اش رو برد.
دستی به کمرش کشید و سینی رو از روی میز بلند کرد و گفت:_من ببرم اینو بدم اقا.
لخ لخ کنان در حال دور شدن بود که به یک باره گفتم:
_بانو بدش به من. متعجب ایستاد. لبخند الکی زدم و گفتم: _من باید باهاشون حرف بزنم. بده من می برم.
_نه مادر وظیفه منه..همیشه بهم گفتن بعد از مسابقه هاشون یه لیوان گل گاو زبون واسشون ببرم.
سینی رو از دستش گرفتم: _من بهشون میگم کار شما بود.
و بی توجه به نگاه های کنجکاو بقیه سینی رو ازش گرفتم و رفتم.
هر پله ای رو که بالا تر می رفتم،ریتم قلبم غیر طبیعی می کوبید.
می ترسیدم...می ترسیدم باهاش روبه رو بشم.
ترسم واضح بود اما اینکه چرا می خواستم ببینمش منطقی نبود.
وقتی دقیقا مقابل اتاقش قرار گرفتم نفس عمیقی کشیدم و به سختی تقه ای به در زدم.
چند ثانیه بعد صدای گیراش به گوشم رسید:
_بیا تو.
بسم اللهی گفتم و به ارومی وارد شدم.
موج حضورش اونقدر قوی بود که لرزه ای به پاهام انداخت و من بلافاصله پیداش کردم.
پشت میز بزرگش نشسته و با باندی که دور دستش بود کلنجار می رفت.
عکس یک جگوار بزرگ و سیاه دقیقا پشت سرش قرار داشت.
_سلام.
لحظه ای مکث کرد و بعد سرش رو بالا گرفت و کوهستان چشماش رو به من بخشید.
سرما...یخ زدگی چشماش امید رو خاموش می کرد.
حیاط سال ها بود که درون چشماش مرده بود که هیچ حس زنده ای درونش پیدا نمی شد.
_واسه چی اینجایی؟
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم به دستاش گیر کرد.
کبودی واضح دستاش ناخوداگاه بهمم ریخت. قدمی سمتش برداشتم.
سینی گل گاو زبون رو روی میز گذاشتم و با تشویش گفتم:_دستتون چی شده؟
_به تو مربوط نیست.
میز رو دور زدم و بی توجه به توهینش گفتم: _اسیب دیدید..بذارید ببینم. خواستم دستش رو بین دستام بگیرم که با غرش گفت: _برو بیرون.
یک قدم نزدیک تر شدم و لعنت به هوای عطرش که انقدر مسخ کننده بود.
_باید دستتونو ببینم..این ممکنه خطرناک باشه.
چشماش نیزه به سمت جسم رنجور من پرتاب می کرد.
_چیز مهمی نیست.
اجازه ندادم حرف بزنه،بی هوا خم شدم و دست های مردونه اش رو بین دستام گرفتم و با ناراحتی گفتم:
_ماهیچه های دستتون ممکنه اسیب ببینه..نگاه کنید چه بلایی سر انگشتاتون اومده اخه.
دستاش کمی کبود بود و ماهیچه دستش ورم کرده بود.
توده های ریزی زیر دستم حس می شد.
_این توده ها ممکنه اذیتتون کنه..باید دستتونو ماساژ بدید تا اینا از بین بره.
وقتی سکوت کرد،برگشتم و نگاهی به چهره اش انداختم.
خیره به من شده بود.
دستای گرم و مردونش بین دست های کوچک و ظریف من درست مثل یک تضاد بزرگ بود.
_تقویت کننده عضله هام میاد چند روز دیگه. اب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم: _ماهیچه هاتون گرفته..باید تقویت بشید. دستاش رو از دستم بیرون کشید و گفت: _گفتم که میاد. سرمای بدی جاش رو به گرمای دلنشین دست هاش بخشید.
نگاهی به چشماش کردم و نمی دونم تحت تاثیر عنبیه وحشی چشماش و یا بوی عطر چوبش گفتم:
_بذارید کمک کنم.
_برو بیرون.
صداش خطرناک بود. با کمی تشویش گفتم: _خب من ک م.
_میگم برو بیرون...مگه کری؟ چش شد یهو؟ چرا انقدر عصبی شد؟ تا همین چند لحظه پیش که اروم بود. لبام رو برچیدم و به ارومی از میزش دور شدم. چرا انقدر عصبی شد؟
.
.
حامی(جگوار)
با دست دردناکم محکم به میز کوبیدم.
لعنتی!!!
صدای ناله ماهیچه هام بلند شد. اونقدر مشت زده و از دستام کار کشیده بودم که نیاز به یک ماساژ حسابی داشتم.
نگاهی به دستام کردم و از یاداوری دستای کوچک و نرمش فحشی زیر لب زمزمه کردم.
می خواستم سر به تنش نباشه..صداش،بهمم می ریخت.
تازه به حال عادی خودم برگشته بودم.
وقتی دستامو توی دستش گرفت جادوی نگاهش پرتاب می شد به سمتم و جلوی حرفام رو می گرفت.
این دختر یک محرک بود و خیلی بد اعصابم رو تحریک می کرد.
حوصله هیچ چیزیو نداشتم. بی توجه به درد توی دستم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم...فقط خواب!!
یک صدا،یک صدای ضعیف از ته پستو های ذهنم بهم ضربه می زد.
خواب رو در اغوش می گرفتم اما یک اوای نامفهومی مانع از غرق شدنم می شد.
اون صدا بیشتر و بیشتر شد و من تحت تاثیر اون صدای مزاحم خواب رو به کناری پرت کرده و چشمای خواب الودم رو باز کردم.
با اخم نگاهی به اطراف کردم..چه خبر بود؟ هنوز مبهوت بودم که تقه ای به در خورده شد. رویا نبود...این صدا صدای در بود. نگاهی به ساعت کردم. گندش بزنن،ساعت ۳ نصفه شب بود. کی بود این موقع شب؟ با حرص گفتم: _بیا تو. توقع هر کس و هر چیزی رو داشتم غیر از این ارامش بی ارامش رو.
عصبی خواستم بلند بشم و سیلی محکمی به صورتش بزنم اما تا چشمم به رنگ پریده،چشمای درشت شده از ترسش و لب های لرزونش
خورد؛خشمم رو فرو خوردم و به ارومی نزدیکش شدم.
نگاهش وحشت و جنون رو تداعی می کرد.
چشماش پر بود از قطره های اشک و وحشت درون سیاهی چشماش رقص می کرد.
موهای سیاه مواجش از زیر شالش بیرون زده و صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود.
چشماش،لعنت به چشماش که با جادوی فریفته ای به من نگاه می کرد.
لباش لرزید،قطره اشکی از چشمش سر خورد و روی گونه برجسته اش افتاد.
_ک..کشتنش.
در اغما به سر می برد.
حالت شوک و بهت زده ای داشت.
با صدای بمی گفتم:
_چی میگی بچه؟چت شده؟
صدام مثل یک محرک،اشک هاش رو شدت بخشید و اشک تموم صورتش رو پر کرد.
لباش رو بین دندوناش گرفت و محکم گزید. واقعا حالش خوب نبود.
_کشتنشون..اونا رو کشتن..تو دستای من مردن. بابام زنده بود هنوز..خونی بود،کشته شدن.
تازه متوجه ماجرا شده بودم.
خواب دیده بود.
خب،چرا سراغ من اومده بود؟
هق هق ارومی کرد و با لرز گفت:
_جلوی چشمام کشتنشون... جفتشونو کشتن..جگوار شما می دونی کی قاتلشونه؟
نمی دونستم چه بلایی سرش اومده یا چه خوابی دیده.
اشکاش چکید و چشماش چاله بود..چاله ای برای غرق شدن.
_من چرا هیچ کاری نمی کنم؟چرا برای ارامش روحشون یه کاری نمی کنم؟
سوال خوبی بود. با اخم گفتم: _می خوای چی کار کنی؟ بغض داشت اما فرو خورد و سیبک گلوش با درد بالا و پایین شد:
_می خوام انتقامشون بگیرم...کمکم می کنید؟شما می دونید کین؟کمک می کنید تحویلشون بدم؟
و قطره های اشکی بود که از چشمش می چکید. انتقام!!!! در ظاهر ساده بود اما خیلی سخت بود. و این دختر،با این حال نمی تونست. نزدیکش شدم و گفتم: _میخوای انتقام بگیری؟ لباش لرزید:
_اره.
خب این بچه ذهن پاکی داشت..تحویل پلیس دادن. اما من نه!! _می خوای کمکت کنم؟ سرشو تکون داد. با غرش گفتم: _دفعه اخرت بود به جای جواب دادن سرتو تکون دادی. با صدای بغض الودی گفت: _باشه. _خوبه. نگاهی به سرتا پاش کردم.. خیلی رنجور بود..باید اماده می شد. _مطمئنی؟ _بله. چشماش ثابت قدم بود.
_هرکاری بگم می کنی؟ کمی گیج شد اما در اخر گفت: _اگه باعث بشه پیداشون کنم...اره.
خوب بود...همینو می خواستم. لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: _من کمکت می کنم انتقام بگیری..اما طبق چیزی که من میگم باید پیش بری حالیته؟ با صدای کوفتیش گفت: _اره. دلم می خواست دست دور گردنش بندازم و بگم
حق نداری گریه کنی.
لعنتی نباید اشک بریزی اما دستامو مشت کردم و گفتم:_یه شرط داره. با چشمای درشتش گفت: _چه شرطی؟
نگاهی به چهره اش کردم..مصمم به نظر می رسید.
_الان برو بخواب. فردا اگه همین قدر مصمم بودی،بهت میگم.
_اما ا... با اخم گفتم: _چرا فکر کردی می تونی رو حرفم حرف بزنی؟ دهانشو بست. اشاره ای به در کردم و گفتم: _الانم برو بخواب. کسی نمی تونه اذیتت کنه. جمله اخرم بدون اراده من گفته شد. سری تکون داد ک بعد از شب بخیری که
گفت،اروم از اتاق بیرون زد.
خب بچه،ببینم حاضری واسه انتقامت شرط منو قبول کنی یا نه؟!
.
.
(ارامش)
مرگ طبیعی ترین و شاید اساسی ترین حق هر ادمه.
مرگ یه واژه سنگین اما به سبکی یه پره.
مرگ شاید دور ترین روایت باشه اما نزدیک ترین ماجراست...
دست هام رو مشت کردم و سعی کردم بوی خونی رو که تو تمام سلول های بویاییم پخش شده بود از بین ببرم.
بوی خون عزیزترین فرد های زندگیم..پدر و مادرم.
در رویا،در جایی که روح بی اختیار از تو پرواز می کنه؛وارد یک کابوس وحشتناک شده بودم.
جلوی چشمانم مرد های سیاه پوشی چاقوی بزرگی داخل قلب همیشه عاشق مادرم فرو کرده و خون رنگینش به صورت من پاچیده بود.
تحت تاثیر وحشتی که مستولی شده بود صدام رو گم کرده بودم و فقط با لرزی که برابر با زلزله هشت ریشتری بود تموم بند بند وجودم در حال از هم پاشیدن بود.
قطره قطره های خون کسی که روزگاری اب بود بر تن اتش زده من از صورتم چکه می کرد.
هنوز شوکه قلب از هم دریدره مادرم بودم که چند تن بی رحمانه گلوله های خودشون رو داخل پهلو های قهرمان دنیای من خالی کردن..
پدرم؛کوه استوار زندگی من فرو ریخت و دقیقا مقابل پای من به زمین افتاد و من صدای خرخر نفس هاش رو شنیدم!!!
سوت ممتد درون مغزم راه افتاده بود..زمان از حرکت ایستاده بود و من فقط خیره بودم به دو جسد غرق در خون که با چشم های باز به من نگاه می کردن.
نگاه مردشون قلبم رو به درد مهلکی گرفتار می کرد.
وقتی گلوله ای درست به سمت مغز من شلیک شد،کابوس از هم پاچیده و من به حال برگشتم.
تموم تنم می لرزید و حس می کردم می تونم تموم وجودم رو بالا بیارم.
مست و حیران بودم و فقط به مرگ بی رحمانشون فکر می کردم....لرز کرده بودم.
من پدر و مادرم رو از دست داده بودم،تنها ادم هایی که تو این دنیای بزرگ داشتم رو از دست داده بودم و چرا برای ارامش روحشون و انتقام
خونشون هیچ کاری نمی کردم؟ چرا قاتلینش رو به قانون تحویل نمی دادم؟
لحظه ای بی حرکت موندم،من که کاری ازم بر نمی اومد اما اون مرد قدرتمندی که طبقه بالا در خواب بود،می تونست کمکم بکنه.
پاهام به اختیار من نبود وقتی بی توجه به مکان و زمان حرکت کرد و راهی اتاق اون هیولا شد.
مغزم فقط فریاد می کشید انتقام..انتقام بگیر ارامش.
وقتی ازش خواهش کردم و با لرز ماجرا رو براش تعریف کردم،لحظه ای سکوت کرد و در اخر گفت که شرط داره و من راضی بودم تن به هر شرطی بدم که روح ازرده خاطر پدر و مادرم تسکین پیدا کنه.
و حالا من،روی تختم پیچ می خوردم و فکر می کردم شرط جگوار برای کمک به من چیه!!
دقیقا خواسته اش از من چی بود؟ چی در مقابل کمکش می خواست؟
گزینه های زیادی درون مغزم شکل می گرفت،به کار خونه تحلیل می رفت،توسط سلول های خاکستریم بررسی می شد،سلول ها با تاسف سری تکون می دادن و حکم"باطل شد"به گزینه ها می زدن....
گزینه هام تو بخش تحلیل از بین می رفت...هیچ چیز با منطق پیش نمی رفت و مغزم به همین دلیل رد صلاحیت می کرد.
خواب از چشمام فراری شده بود و شاید حقیقتش این بود دخترک ترسوی درونم می ترسید تا چشم به هم بزنه کابوس بی رحمی به اغوشش بکشه و تلخ تر از زهر کنه جام زندگی ارامش رو.
چشمام رو با ضرب و شتم باز نگه داشته بودم و اجازه بسته شدن نمی دادم.
ساعت ها روی تخت وول خوردم.
اشک ریختم و هق هق کردم و در گرگ و میش هوا،از خدا طلب امداد کردم.
دلم چادر نماز عطر محمدی مادرم رو با صدای الله اکبر بابا می خواست.
من دخترک بی اعتقادی نبودم،اما به درک درستی از نماز هم نرسیده بودم.
مامان و بابا شاید با علاقه ای وافر و عشق بی حد
و مرزی سر به سجده می گذاشتن و من شاید به
اون درک نرسیده بودم که بعضی روز ها موقع خوندن نماز چرتم می زد.
اجباری در خانواده من نبود!!
وقتی نماز هام یکی در میون می شد،بابا ازم خواست اول به درکش برسم و بعد شروع کنم. که این شل کن سفت کن ها ارزش نماز رو کم می کنه.
نگاهی به اسمون ابری کردم و در دل گفتم" من به نیروی تو باور دارم خدا..شاید بنده خیلی معتقدی نباشم اما باور دارم که هستی و قدرتی برتر از تو نیست..بهم ارامش بده"
دلم تمنا می زد برای شنیدن صدای اذان اما خب اینجا،تو بالاترین نقطه شهر و وسط یک عمارت درندشت که از مکان های عمومی شهر فاصله بی
کرانی داشت،مثل یک رویا بود....
ادامه دارد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
مرد

 
(قسمت 21)
بالاخره بعد از ساعت ها انتظار،سیاهی از شهر خدافظی کرد و روشنایی سایه انداخت بر اسمان این شهر..
مدتی صبر کردم و بعد از اینکه ساعت هفت شد از اتاقم بیرون زدم.
اسیره سر و دل اشوب!!! با قدم هایی لرزون از پله ها بالا رفتم.
ترسم از این هیولا،نه کم می شد و نه از بین می رفت.
قوتی به نفس هام دادم و بعد از اینکه مقابل در اتاقش قرار گرفتم،تقه ای به در زدم.
بلافاصله نگرانی بیشتری به وجودم سرایت کرد..مردد جلوی در اتاقش ایستاده و می خواستم فرار کنم که صدای گیراش به گوش رسید:
_بیا تو!
اجازه ورود داد و من با توکل بر خدا دسته گیر رو فشار دادم و وارد اتاقش شدم.
عظمت اتاقش به چشمت می خورد،حتی اگه مایل هم نبودی چشم نواز بود.
تو اکثر کتاب ها و فیلم ها متوجه شده بودم که شخصیت های منفی همیشه لباس های تیره به تن دارن و در و دیوار های خونشون از سیاهی مملو بود.
متاسفانه این ادم تضاد زیادی با داستان ها داشت. اتاقش تیره نبود،چشم نواز بود. زیبا و باشکوه بود. لباس هاش در یک طیف تیره نبود...جذاب و
شکیل بود.
روی صندلیش نشسته،پا روی پا انداخته و به میز بزرگش خیره بود.
کاملا به حضور من بی توجه.
_سلام.
صدام ضعیف بود اما لرزیده نه!!!
سر تکون داد..رسمش پاسخ دادن نبود.
نگاهم ثانیه ای به دست باندپیچی شده اش گره خورد.
مطمئن بودم درد داره. _چقدر واسه انتقام مصممی؟ سوالش حواسم رو از دستاش به چشماش کشید. چشم های اسمونیش!! اب دهانم رو بلعیدم و خیره در چشمای مرواریدیش گفتم: _تا پای جونم.
لنگه ابرویی بالا انداخت..ثامت ایستاده و قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
هنوز خیره به چشماش بودم و لعنتی،چقدر موژه های لعنتیش بلند و زیبا بود...چرا باید یه هیولا این قدر جذاب و نفس گیر باشه؟
_می دونی که حرف،حرف منه. قانون،قانون منه..زاییده نشده کسی که قانونامو زیر پا بذاره،نه می تونه،نه قدرتشو داره.
قدرت کلامش دهانت رو می بست.
حرفاش رو با اعتماد به نفسی بیان می کرد که در مغزت هک می شد که این ادم رییسه.
_گفتی می خوای انتقام بگیری،گفتم به یه شرط..می خوای بشنوی؟
خواستم سر تکون بدم اما تشری که چند ساعت پیش زده بود باعث شد بگم:
_اره.
_خوبه.
از روی صندلیش بلند شد. با جلال و ابهتش قدم برداشت و دقیقا مقابل من قرار گرفت.
نگاهش از بالا تا پایین من نحیف رو بررسی کرد. لعنتی یعنی چی این کار؟ _خیلی ضعیفی. متعجب بهش چشم دوختم. منظورش چی بود؟ خیره تو چشماش بودم که با صدای بمش گفت:
_شرطم اینه دختر رضا،باید اموزش ببینی. چهره در هم فرو بردم. با استفهام گفتم: _یعنی چی؟متوج.. _بهت اجازه سوال پرسیدن دادم مگه؟ و دهانم بسته شد...چرا انقدر بانفوذ حرف می زد که بی اختیار لال می شدی؟ این اقتدار کوفتی از کجا اومده بود؟
نگاهش گشتی توی صورتم زد و با حالت خاصی گفت:_بار اول و اخرت بود وسط صحبتم پریدی،بدون اجازه من ازم سوال نمی پرسی،دهنتو می بندی و تا وقتی بهت اجازه صحبت ندادم لباتو از هم باز نمی کنی،حالیته؟
به ارومی گفتم: _بله.
_گوش کن ببین چی میگم،ضعیفی،خیلی ضعیفی..انتقام سخته،جاده اش پر خاره،باید قوی
باشی تا با کوچک ترین خار صدات در نیاد. باید بلد باشی از کجا بری،وقتی گیر کردی چه جوری در بیای. باید اصولی پیش بری. تو می خوای من
کمکت کنم منم قبول می کنم. اما طبق اصول من،قانون من پیش میری.که اگه بخوای قانون شکنی کنی،واسم مهم نیست کی هستی و چی هستی،قبل اینکه حتئ فرصت سر چرخیدن پیدا کنی،گردنتو بریدم. حالیته؟
شوخی نمی کرد..و من هم شوخی نگرفته بودم. ذره ای تردید در چشماش نبود. _اره. سری تکون داد.
هنوز هم نفهمیده بودم دقیقا چی از من می خواد..و راستش وقتی انقدر نزدیک بود و بوی عطرش زیر بینیم بود نمی تونستم سوال بپرسم.
_اصول اولیه دفاع رو یاد می گیری،ضربه زدنو،شلیک کردنو،حواس جمع بودنو..از دنیای فانتزیت میای بیرون و وارد حیطه کار میشی. اموزش می بینی که وقتی یه نفر خواست زمینت بزنه،تو مثل یخ واینستی نگاش کنی و غش کنی ..یاد می گیری از خودت دفاع کنی..یاد می گیری بجنگی که وقتی افتادی بین جماعت گرگ،اجازه دریدن ندی..حالا بپرس سوالاتو.
صبر کن ببینم،می خواست از من یه ادمکش بسازه؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با تته پته گفتم:
_یعنی،یعنی می خواید من یه ادمکش بشم؟
با بی خیالی گفت:_ادم کشتن ازت نمی خوام..ولی خب وقتی خواستن بکشنت،باید زنده موندنو بلد باشی.
مسخرم کرده بود؟
از منی که یه پرستار بودم،واقعا همچین توقعی داشت؟
بی اختیار با تن عصبی ای گفتم: _الان پیشنهادتون به من اینه جگوار؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت: _اشتباه متوجه شدی!
من به هیچکس پیشنهاد نمیدم..این فقط راه حله توئه..قبول کردن یا نکردنش،هیچ ضرر یا منفعتی واسه من نداره..اونی که میبازه تویی؛نه من!
سیاس ماهر وسیاستمدار بی نظیری بود.
مهره ها رو جوری چیده بود که تو کیش مات بشی..و خودش در صدر نشسته بود و تورو اچمز می کرد.
_من نمی تونم ادما رو بکشم،نمی تونم باعث مرگ کسی بشم.
با لاقیدی حرص داری گفت:
_نکش،زخمی کن..خواستی بعد درمانم کن. فقط یادت باشه کسی که مقابلت قرار می گیره،یه عوضی ی که خانوادتو کشته.
و این جمله کوبنده بود!!!
مات و مبهوتم کرده بود..چرا اینقدر جسورانه و فاتحانه حرف می زد؟
_الانم فقط شش ثانیه وقت داری تا جواب بدی.
چی؟چه مرگش بود؟من باید حداقل یک روز بهش فکر می کردم..
_شش. امکان نداشت..من قاتل نبودم. _پنج. ولی اونا خانوادتو کشتن.. _چهار. تو مسئول نیستی ارامش
_سه. تو کاری واسه ارامش روحشون نکردی ارامش. _دو تو پرستاری،ادمکشی مگه؟ _یک ولی تو می تونی از خودت دفاع کنی؟تو باید بلد
باشی از خودت دفاع کردنو یا نه؟ _تمومه..خب،کنس.. _قبوله!! نگاهم کرد..چشمامو بستم.
من ادمکش نمی شدم،من فقط می خواستم فعلا زنده بمونم و کمک کنم..قاتل پدر و مادرمو پیدا کنم..فقط همین.
_خیله خب..از فردا،تمرینت شروع میشه. حالام برو و مزاحمم نشو!
و جلوی چشمای درشت شده من سمت تختش رفت و همون طور که دراز می کشید گفت:
_اگه علاقه ای به سالم بیرون رفتن نداری،جرئت داری یه دقیقه دیگه اینجا باش.
_خدافظ. و به ثانیه نکشیده از اتاقش بیرون زدم. لعنتی،تو قبضه روح کردن ادم ها نظیر نداشت..
.
.
روی تخت دراز کشیدم و از دردی که توی ماهیچه هام پیچید ناله ای کردم.
زیر لب اون هیولای وحشی رو مورد رحمت قرار دادم.
لعنتی له ام کرده بود...مثل یک بولدوزر از روم گذشته بود.
ذره ای رافت و رحمت درون وجودش نبود.
اموزشم رو تو باغ کردان شروع کرده بود. خاطرات این یک ماه مقابلم چشمم رفت و من زیر لب هر چه در توانم بود نثار روح پر فتوحش کردم!!
_ضربه بزن. با گیجی نگاهش کردم و گفتم: _چی؟ اخمی کرد و با غرش گفت: _کری؟میگم ضربه بزن. دستای مشت شده ام رو باز کردم و با کلافگی
گفتم:_خب..خب من که به شما اسیب نمی زنم که.
لنگه ابروی لعنتی بالا انداخت و گفت:
_شجاع شدی بچه،گنده تر از توام نتونستن ضربه بزنن..حالا نگاهم کن و به من ضربه بزن.
نگاهش کردم...مغرور عوضی! سری تکون دادم و گفتم:_نه من نمی تونم به شما ضربه بزنم. _ضربه می زنی یا من بزنم؟ سری با لجبازی تکون دادم و گفتم: _من این کارو نمی ک.. و بومب... به عقب پرت شدم و با شدت روی زمین افتادم. مبهوت مونده بودم. لعنتی منو پرت کرد؟ شونه ام،دقیقا جایی که مشت زده بود و من کله پا شده بودم تیر می کشید. _بلند شو.
با حرص نگاهی بهش کردم و تقریبا با غیض گفتم:
_چرا اینجوری می کنید؟شونه ام شکست خب. با بی خیالی گفت: _اگه بلند نشی،واقعا می شکنه.
بلوف نبود..وقتی حرفی می زد،عمل می کرد. فحشی زیر لب دادم و با احتیاط بلند شدم. _حالا منو ببین،ضربه بزن. _خب چرا انقدر سختش می کنی.. درد شونه سمت چپم باعث شد جیغی بکشم و بگم: _بابا یکم اروم..استخونام شکست. لعنتی دوباره بهم مشت زده بود و من احمق سه متر به عقب پرت شده بودم. _به جای ور ور حرف زدنت،ضربه بزن.
حالت یک مربی رو نداشت. بیشتر با مسخرگی به من نگاه می کرد.
حتئ کتش رو از هم تنش بیرون نکشیده بود و من با هرضربه اش مثل یک عروسک پارچه ای از هم گسسته می شدم.
لبم رومحکم گزیدم و با حرص گفتم: _خیله خب،خودتون خواستید.!
و با غیض سمتش رفتم،مشتم رو اماده کردم تا دقیقا به شکمش بکوبم.
مشتم بلند شد،دستم به سمتش پرواز کرد اما قبل اینکه حتئ نزدیک بدنش بشه؛دست های کوچیکم مشت دست هاش شد،بی هوا پیچیده شد و صدای جیغم به هوا پرتاب شد.
_خیلی ساده ای بچه. و محکم پرتم کرد به عقب. درد،درد بدی توی ارنجم حس می شد. خدا لعنتت کنه...مثل یه دشمن با من برخورد می
کرد.
_جگوار،مگه من دشمنتونم اخه؟چرا انقدر بی رحمانه برخورد می کنید؟
_چون فایت،رحم نمی شناسه. حالام اگه یه ثانیه دیگه اونجا وایسی،هر اتفاقی بیافته،عواقبش پای خودته.
و من ترسیده بهش نزدیک شدم،ارنجم درد می کرد و بی اختیار بغض داشتم اما قسم خوردم که گریه نکنم.
ضربه زدم،ده برابر ضربه دیدم.
حتئ دستم نزدیک بدنش هم نمی شد،تو مرز تنش ضربه ام رو دفع می کرد.
حرصم در اومده بود. با خشم سمتش رفتم و خواستم لگدی سمتش پرت کنم اما زرنگ تر از این حرفا بود و مچ پایی رو که سمتش بلند کرده بودم به سادگی گرفت،فشاری وارد کرد و با سادگی دوباره پرتم کرد.
صدای ناله تک تک استخون هام در اومده بود.
روز اول،اونقدر کتکم زد و اونقدر بدنم رو مورد عنایت قرار داد که شب از زور درد زیاد اشک ریختم.
ظهر روز بعدش باز پارسا به دنبالم اومد و من رو به باغ کوفتی برد.
دوباره روز از نو،روزی از نو.
بی رحمانه ضربه می زد و ضربه های من رو دفع می کرد.
با جیغ سمتش حمله می کردم اما ضربه هام به خودم بر می گشت.
دقیقا سه روز،سه روز کامل ازش کتک خوردم.
نقطه ای از بدنم باقی نمونده بود که زیر امواج ضربه هاش قرار نگیره.
فریاد نمی کشید اما تا غرش می کرد بلند می شدم و دوباره از نو شروع می کردم.
روز سوم،مچ دستم اسیر دستش شد و اونقدر درد گرفت که لبم رو گزیدم. اخ غلیظی گفتم و قطره اشکی از روی گونه ام چکید. خیره در چشم های هم شدیم و عصیان نگاهش به طوفان چشم های من خورد.
برای لحظه ای مکث کرد و بعد مچم رو رها کرد و گفت:
_برای امروز کافیه!!!
و رفت. روز بعدش،استراژی عوض شده بود.
بعد از کلی کتک خوردن و کیسه بوکس قرار گرفتن مشت های حضرت اقا،شروع به اموزش کرد.
وقتی ازش پرسیدم چرا از روز اول بهم اموزش ندادی،جواب جالبی داد:
_باید درد رو حسش می کردی،می فهمیدیش..استخون به استخون باید درد بکشی تا انگیزه واسه یه جنگ رو داشته باشی.
وچقدر جمله اش معنی خاصی می داد!! سمتم اومد و با حالت تعلیمی گفت:
_پاهاتو به اندازه عرض شونه باز کن. دستاتو بیار جلوی صورتت،گاردتو حفظ کن. مشتامو دفع کن و اجازه نده به صورتت اسیبی برسه.
وقتی با گیجی نگاهش کردم،نزدیک شد و حین این که با پاش ضربه های ارومی به مچ پاهام می زد تا پاهام رو به اندازه عرض شونه باز کنم گفت:
_اول باید یاد بگیری درست وایسی،اینکه چه شکلی جلوی رقیبت گارد بگیری،یه اصله.
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
_یه جوری وایستا که شونه ات هدف حریفت باشه. اگه راست دستی،که متوجه شدم راست دستی،شونه چپتو بیار جلو. حالا که شونه سمت چپت سمت حریفه،پای راستت میشه عامل ضربه. می فهمی چی میگم؟
عطرش زیر بینیم بود و چشماش کمی بهمم ریخته بود. جای دستاش روی شونه ام سنگینی می کرد.
_بله.
_پاشنه پای راستت باید با انگشتای پای چپت توی یه خط باشه ولی پاشنه های پات باید روی زمین باشه..اها،اره این شکلی. خوبه.
طبق گفته اش ایستادم.
_این کار تعادلتو حفظ می کنه. ارنجاتو ببر سمت پهلوت،ساعدتو بیار بالا..نه اونجوری نه.
ارنجم رو گرفت و به شکلی که گفته بود در اورد و من نمی دونم چرا نمی تونستم نفس بکشم!!
_سرتو جلو خم کن،دستات باید مقابل چونه و گونه ات باشه..اره. دقیقا این شکلی.
دستم رو بین دستاش گرفت و فرمی رو که اموزش می داد،اجرا کرد.
لمس دست هام،توسط دست های قدرتمندش تمرکزم رو بهم می ریخت.
_کف دستت باید به سمت خودت باشه..خوبه،حالا تو حالت دفاع قرار داری بچه. می تونی ضربه بزنی یا ضربه رو دفع کنی..حالا ضربه بزن!!
مقابلم قرار گرفت و من با بسم اللهی دستامو تکون دادم و ضربه زدم..و خب به سادگی ضربه ام رو دفع کرد.
_حالا من ضربه می زنم و تو سعی کن دفعش کنی.
و قبل اینکه فرصت حلاجی بده مشتش بلند شد و من تحت اموزشم دستامو بالا گرفتم اما دیر اقدام کردم و مشتت دوباره شونه ام رو از هم درید.
_حق نداری استراحت کنی..بیا جلوتر.
تو دلم لعن و نفرین بود که سمتش جاری می کردم.
اون روز و روز های بعدش کلا اموزش دیدم که چه جوری یه ضربه رو از خودم دفع کنم و بالاخره بعد یک هفته موفق شدم..البته که یک جای سالم توی تنم باقی نمونده بود.
روز های بعد،به تکنیک قسمت های حساس و
اسیب پذیر بدن روبهم اموزش داد.
چشم ها،گردن،گلو،مرکز شکم،زانو،کشاله ران،و پاها نقاط حساس و اسیب پذیر بدن بودن و بهم یاد داد وقتی یک نفر بهم حمله می کنه،چه جوری از خودم دفاع کنم.
سر جمع چیزی نزدیک به یک ماه و هشت روز ما مشغول اموزش دفاع شخصی بودیم..
و بالاخره موفق شده بودم..
شاید کمی زمان زیادی طول کشید اما اونقدر بهم سخت گرفته بود که با کلی اشک و ناله اخرسر یاد گرفتم از خودم دفاع کنم.
فقط خدا به داد فردا برسه!!!!
.
.
حامی(جگوار)
با کنجکاوی به من نگاه می کرد. زیر چشمی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم.
جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم: _خب،اماده ای؟ _بله.
ذره ای در برابرش رحم نکرده بودم..با ظالمانه ترین شکل ممکن بهش اموزش داده و حتئ اشکش رو هم در اورده بودم اما چیزی که خیلی برام جالب بود،تواناییش بود.
ناله کرد،درد کشید،حتئ اشک ریخت اما پا پس نکشید.
منتظر بودم روزی بهم بگه نمی تونه و میخواد کنار بکشه اما لب می گزید و چیزی از جا زدن نمی گفت و این خیلی برام چالش برانگیز شده بود.
روز های اول که کتک می خورد،سعی می کرد با حرص به من حمله کنه و وقتی با سرکشی و وحشی گری سمتم یورش می برد،صحنه ای چشمگیر ایجاد می کرد...
جعبه رو باز کردم و برق صفحه صیقل خورده اش به چشمم خورد..و درست حدس زدم،خشکش زد.
_ای..این چیه؟ قفلش رو باز کردم و صفحه محافظش رو کشیدم. و برق برنده چاقوی تیز منعکس شد. طرح زیبایی داشت.
قاب بنفش رنگی داشت که با رنگ های طلایی روش طرح های شلوغ و درهمی حکاکی شده بود و زیباییش رو واقعا چشم گیر کرده بود.
زیبا و خطرناک بود!!! چاقوی طراحی شده رو سمتش گرفتم و گفتم: _بگیرش. با وحشت به چاقوی خیره کننده و وسوسه انگیز
درون دستم نگاه می کرد.
_من..من اینو نمی خوام.
_ازت نپرسیدم چی می خوای؛گفتم من میخوام!
ترس،نگرانی درون چشماش بود.
هم از نافرمانی می ترسید و هم از برق برنده چاقو!!
_جگوار،این خیلی خطرناکه. _می گیریش یا نه؟
غریدم و خیلی زود چاقو رو با هراس در دستش گرفت.
مثل یک بمب بهش نگاه می کرد و هر لحظه منتظر بود تیغ تیز چاقو شاهرگش رو ببره.
چهار قدم ازش فاصله گرفتم،خیره شدم تو چشماش و با جدیت گفتم:
_حالا سعی کن به من ضربه بزنی. سری تکون داد: _نه..نه..این خیلی خطرناکه! _قراره حرفمو تکرار کنم؟؟
با زاری گفت: _جگوار!!! صداش یک پارادوکس بود.. اعصابم رو ارام می کرد و سیستم مغزیم روهم
بهم می ریخت. هم اروم می شدم،هم می خواستم خفه اش کنم.
ناز درون صداش خلسه اور بود..ولی جنون انگیز!!
_اگه یه کلمه دیگه بگی،همون چاقو رو به سمت خودت پرت می کنم.
می خواستم حرف نزنه...نخنده..هیچی نگه!!
لباش رو جمع کرد و چشمای کوفتیش رو با درد بست و زیر لب گفت:
_تو رو خدا ببخشید. لعنت بهش...این دختر چه مرگشه اخه؟
_بزن!
نزدیک شد و با حالت بامزه و مسخره ای چاقو رو سمت من گرفت. چرخی زد و حرکت چاقو یک صدای ارومی ایجاد کرد.
_اگه اینجوری بخوای ضربه بزنی،اول خودت داغون میشی.
با چشمای گیج به من نگاه می کرد: _چرا؟ اشاره ای به چاقو کردم و گفتم: _برعکس گرفتی! نگاهی به چاقو کرد. سمت تیز و برنده اش رو
سمت خودش گرفته بود!! _اها..خوبه؟ سری تکون دادم. _ضربه بزن. باز هم نزدیک تر شد و چشماشو بست و با حالت
بامزه ای گفت: _ببخشیدا...
چاقو رو ازش گرفتم و تو هوا رقصی ماهرانه ایجاد کردم..و دقیقا جلوی چشمش قرار دادم.
_حالا تو ضربه بزن.
چشماش با شگفتی روی من بود. نزدیکم شد و چاقو رو دوباره سمتم گرفت. این بار مچش رو گرفتم و پرتش کردم به جلو.
اخی گفت. تلو تلو خورد. برگشت نگاهم کرد و با غیض گفت: _جگوار یکم رحم کنید خب! _یه بند داری حرف می زنی..گفتم بزن. هوفی کشید. نزدیک شد و گفت: _دیگه منم رحم نمی کنم پس! لنگه ابرویی بالا انداختم...شجاع شده بود.
صدای جیغ مانندی از گلوش خارج شد و بعد با سرعت نزدیکم شد. اما خیلی زود دوباره مچش رو گرفتم و پرتش کردم.
سرعتش بیشتر بود و این بار بیشتر تلو تلو خورد.
وقتی به سمت من برگشت،چشمای درشتش از زور حرص می درخشید..این دختر خیلی فان بود!!
نفس های کش داری کشید،سری با حرص تکون داد.
چاقو رو بین دستاش محکم فشار داد و گفت: _خسته شدم از کتک خوردن!
و مثل یک تیر از کمان در رفته به سمتم یورش برد.
نزدیک شد،خواستم بازوش رو بگیرم،سر خم کرد و خودش رو عقب کشید.
حرکت جالبی بود اما قبل اینکه بخواد حرکت بعدیش رو رو کنه،مچش رو گرفتم،چرخوندمش،و
در یک حرکت کمرش رو به قفسه سینه ام چسبوندم...
دستش رو که چاقو درونش بود رو بلند کردم و دقیقا روی رگ گردنش قرار دادم.
مچ دستش رو گرفتم و لبه تیز چاقو رو روی پوست گردنش گذاشتم.
نفسش حبس شد. دست دیگه ام رو روی شکمش قرار دادم. از پشت،محکم به خودم چسبوندمش!!! چهره اش رو کامل نمی دیدم اما صورتم دقیقا
مقابل گوش سمت راستش بود. _یه حرکت اضافه،گردنت رو می بره. نفسی کشید و بدنش درون اغوشم لرزید.. _م..می خواید منو بکشید؟ صدای نفساش،ریتم نفساش و لعنتی...عطر موهاش
تمرکزم رو بهم می زد.
گردنش رو از ترس تکون نمی داد و چفت تنم شده بود.
می خواستم چاقو رو از روی گردنش پایین بیارم اما ریتم تنش و اصطکاک بدنش در اغوشم،کمی؛اذیت کننده بود.
_جگوار!!! لعنتی صداش چرا این شکلی بود؟
توی مغزم می رفت،ارامم می کرد و از طرفی باعث می شد جنون درونم زنده بشه...
_جگوار لطفا!!!
داشت درد می کشید...تیغ چاقو ممکن بود رگ گردنش رو بدره.
نفساش تند تر شده بود و زیر دستم لرزشش بیشتر شده بود.
سفت به من چسبیده بود و من دستم روی شکمش بود و به خودم چسبونده بودمش.
بوی تنش،با بوی ترس مخلوط شده بود.
رایحه موهاش یه کوفتی بود که سکر اور بود..دست و پام رو می بست.
این دختر،ارومم می کرد،نفساش،صداش،ارومم می کرد.
اما در همون لحظه هم یک جنون خونین رو بهم اضافه می کرد.
می خواستم صدای نفس هاشو گوش کنم اما همزمان دلم می خواست گردنش رو هم پاره کنم!!!
_دارید منو می ترسونید! و سعی کرد با ارنجش ضربه ای بهم بزنه..
جنون درون مغزم اتش می کشید..صداش مثل نسیم اعصاب متشنجم رو اروم می کرد.
بالاخره،بوی تنش کار رو برام اسون تر کرد.
رایحه موهاش با عطر تنش،بوی مست کننده ای ایجاد کرد و من بالاخره چاقو رو از روی گردنش پایین کشیدم.
مثل یک زندانی خودش رو از حصار تنم بیرون کشید و با صدای بلند نفس کشید...
لعنتی،من چم شده بود؟؟؟
خواست حرفی بزنه که جنون درونم شکل گرفت و غریدم:_جرئت داری حرف بزن..لال شو صداتو نشنوم.
و بی توجه به نگاه متعجب و گیجش؛از باغ بیرون
زدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 22)
(ارامش)
مثل یک اسمون بهاری بود..ساعتی افتابی بود..افتابی داغ و هستی بخش،درست لحظه ای که فکر می کردی اشعه خورشید بهاری قراره پوستت رو نوازش کنه،رعد و برق می زد و اسمون چنان
غرش می کرد که تو یه ثانیه مات و مبهوت می شدی..
جگوار دقیقا یه اسمون بهاری بود. هیچ وقت نتونستم حتئ ثانیه بعدیش رو حدس بزنم.
من سکوت کرده و به جاده چشم دوخته بودم،کیان با دقت رانندگی می کرد و هیولا،چشماش رو بسته بود و در فکر به سر می برد.
وسط تمرین ناگهانی از این رو به اون رو شد.
دستی به گردنم کشیدم،واقعا یه رد زشتی روی گردنم به جا گذاشته بود. اگه فقط یک ذره دیگه فشار وارد می کرد،تیغ تیز چاقو پوست نازکم رو می برید.
هیچ نمی فهمم چرا بهم ریخت و بهم تشر زد که ساکت باشم..چی کارش کرده بودم مگه؟
هنوز گیج کارش بودم..تمرین رو نصفه رها کرده بودیم و جرئت می خواست پرسیدن از این دیو خشم که چرا انقدر زود بر می گردیم!!!
دستام رو مشت کردم و سعی کردم فقط سکوت کنم تا هر چه سریع تر به عمارت برسیم.
دلم برای داریوس و مسیح تنگ شده بود.
جناب هیولا اونقدر من رو اسیر کرده و مورد ضرب و شتم قرار داده بود که ترجیح داده بودم کمتر باهاشون روبه رو بشم. چون می دونستم به محض اینکه داریوس بفهمه مانع این کارم میشه و من نمی خواستم پشیمون بشم.
داریوس رو بیشتر در بیمارستان و تایم کاری می دیدم چون وقتی وارد عمارت می شدم،طبق برنامه می رفتم سراغ اموزش.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم که بالاخره این روز ها تموم میشه.
نمی دونستم که این روز ها تموم میشه اما قراره اتفاقی واسه ام بیافته که....
.
.
تا چشم کار می کرد بیابون بود و شوره زار.. اصلا نمی دونستم کجا اومدیم.
گرمای مذاب کننده ای به بدنت می خورد و حس می کردی تموم اعضای بدنت در حال جوشیدنه.. این بیابون برهوت،تنهاچیزی که برای خوش امدگویی به تو داشت؛همین گرما بود.
بی منت گرما می بخشید،خورشید رو به اغوشش کشیده بود و انرژی فوق العاده خورشید مغزت رو می سوزوند!!!
من دختر لوسی نبودم اما مثل یک ماهی دور افتاده از اب لب می زدم.
بطری ابی در دست داشتم و وسواس گونه،هر دو دقیقه یک بار اب رو جرئه جرئه وارد بدنم می کردم و حس تشنگی توهم مغزم رو خنثئ می کردم.
یا من دیگه زیادی لوس بودم که زیر این افتاب داشتم اپ پز می شدم یا این دو نفر کلا تو دسته ادمیزاد نبودن که خیلی ریلکس به کویر برهوتی که مقابلمون بود نگاه می کردن.
این هیولا،اونقدر جاذبه داشت که مطمئن بودم تموم افرادش رو هم جون سخت کرده؛درست مثل خودش!!
_چرا اومدیم اینجا؟
کت تنش نبود و بلوز استین کوتاه مشکی رنگی به تن داشت که هماهنگ با اون عینک برند دولچه گابانای کوفتیش بود که به طرز ناراحت کننده ای ازش یه جذاب خیره کننده ساخته بود که تو باید اونقدر خودتو نیشگون می گرفتی که خیره اش نشی.
_زیاد سوال می پرسی..صدات تو مخمه.
رسما یه بی ادب بود که چنان می زد تو برجکت که باید لال می شدی.
_شرمنده واقعا،دارم از افتاب دلپذیر لذت می برم بخاطر همون نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
_نیازی به تشکر نیست.
گوشه لب های کیان بالا رفت و روش رو به سمت دیگه ای گرفت اما من متحیر مونده بودم یه ادم چقدر می تونه عوضی باشه اخه؟!
ادم کل کل کردن های الکی نبودم بنابراین تصمیم گرفتم سکوت کنم..درست مثل این یک ماه و بیست روز.
نزدیک به دو ماه بود که اموزش می دیدم،دفاع شخصی و بعد کار با چاقو.
داریوس بالاخره فهمید اما نتونست مانعم بشه..هیچکس نمی تونست.
مربی حرفه ای ولی ستمگری بود. تا اشکت رو در نمی اورد رهات نمی کرد.
بعد از دو هفته تمرین با چاقو،امروز صبح بدون حرف گفته بود سوار بشم و قراره بریم اموزش بعدی و حالا سر از این کویر در اورده بودیم.
_اوردیش؟ کیان با شنیدن صداش صاف ایستاد و گفت: _بله. _بدش ببینم.
با گیجی بهشون نگاه می کردم. کیان کتش رو کنار زد و بعد اسلحه کوچیکی رو سمتش گرفت و من خیلی بد ترسیدم.
می خواست چی کار کنه؟
اسلحه رو در دستش گرفت،به قسمت مخصوص خشاب هاش دستی کشید و گفت:
_بیا جلو.
هم استرس و هم یه هیجان لعنتی ای نسبت بهش داشتم.
بطری اب رو درون دستم فشردم و نزدیکش شدم.
_اسمش روولور اسمیت سونه. شاید تو فیلما دیده باشی،پلیسا از این زیاد استفاده می کنن. دلیلشم اینه که تو هر شرایطی می تونه هدفگیری و تیراندازیو
درست انجام بده و بهت این امتیازو بده که اشتباه شلیک نکنی. یه سلاح کمری محبوبه. وزنش کمه و سیلندرشم می تونه شش تا گلوله رو توی خودش جا بده که خب این تقریبا برای یه تیرانداز ماهر و نیمه ماهر موقعیت خوبیه.
اطلاعاتش باعث می شد با دقت بهش گوش بدم.
نگاهی به من نمی کرد اما اسلحه رو چرخوند و گفت:
_کار باهاش اسونه..خیلی قلق گیری نمی خواد. به خودت زیاد بر نمی گرده،کوچیکه و می تونی راحت پنهانش کنی و برای تویی که هیچی از اینا نمی دونی، این کلت خیلی بدردت می خوره. نیازی به کارای عجیب غریب نداره..می فهمی چی میگم؟
لبم خشک شده بود. می خواستم بطری اب رو باز کنم و هر چه اب درونش هست به داخل دهنم هدایتش کنم اما سرش رو برگردوند و به من نگاه دوخت.
عینک به چشم داشت اما جذابیتش صد برابر شده بود.
_اره. و لبام رو با زبون تر کردم.
_خیلیا میگن کار با اسلحه سخته اما من میگم چرنده..چرا؟چون یه وسیله اماده به کشتنه.
قدرتمنده..فایده اش زیاده..نیازی نداری خیلی واسش انرژی تلف کنی.
حرفاشو درک نمی کردم. با حالت عصبی ای گفتم:
_فایده؟این وسیله ادم می کشه..اصلا فایده این چیه؟
دیدمش که ابروش بالا پرید.
_اولین فایده اش اینه که اگه یه اسلحه داشته باشی،همه چی تحت کنترل توئه..ببین منو می تونم همین الان مغزتو روی این ریگ ها بریزم.
متحیر حرفاش بودم اما وقتی اسلحه رو بالا گرفت و دقیقا مقابل پیشونیم نگهش داشت،از شدت ترس نتونستم اب دهانم رو ببلعم.
می خواست چی کار کنه؟
_الان قدرت دست کیه دختر رضا؟
حرفاش؛فقط یه حرف نبود..ثابتش می کرد.
حالا که سر اسلحه سمت پیشونیم بود و ممکن بود هر لحظه مغزم رو منفجر کنه،حرفش رو درک می کردم.
راست می گفت..الان همه چیز تحت اختیار اون بود.
_دست شما! _خوبه..اینو همیشه یادت باشه. و اسلحه رو پایین اورد و من نفسم بالا اومد.
_قصد ندارم خیلی دقیق بهت اموزش بدم،فقط میخوام کار باهاشو بلد باشی..بیشترین چیزی که می خواستم این بود که اصول دفاع شخصی و کار با چاقو رو یادبگیری که سخت ترین بخش ماجرا بود..اینجا فقط ازت میخوام شلیک کنی.
تمام تن گوش شده و به حرفاش توجه می کردم.
دو قدم جلوتر رفت،صاف ایستاد،اسلحه رو بالا گرفت و گفت:_فقط تمرکز کن،تمرکز اصل شلیک کردنه..وقتی که هدفتو پیدا کردی فقط یه چیز می مونه....و بنگ!!!
صدای مهیب اسلحه باعث شد بی اختیار جیغ خفیفی بکشم و بطری اب از دستم به زمین بیافته.
_خب،حالا بیا جلو!
واقعا نمی تونستم..صدای شلیک هنوز در گوشم بود.
_م..من نمی تونم.
_دست تو نیست. من می خوام و تو باید انجام بدی.
اگه انقدر ترس بهم غالب نشده بود شاید چیزی به این همه غرورش می گفتم اما فقط تونستم مثل سکته ای ها قدم های نامتوازن به سمتش بردارم.
اسلحه رو سمت من گرفت و با غرش گفت: _سخت نیست..فقط شلیک کن! لبامو تر کردم و با زاری گفتم: _اخه چرا باید این کارو بکنم؟ _من کی بابت کاری که میگم توضیح دادم؟هوم؟
لعنت بهت...
دستم رو با لرزش مشهودی بلند کردم و به سمتش گرفتم.
وقتی سر انگشتام با اون الت قتاله برخورد کرد،یخ زدم.
چاقو این شکلی نبود..این یکی خیلی وحشتناک تر بود.
من توی بیمارستان زیاد از چاقو استفاده می کردم و جزو وسیله های کاریم به حساب می اومد اما این؛زیادی واهمه انگیز بود.
_خیله خب،حالا شلیک کن.
اب دهانم رو با سر و صدا بلعیدم. کنارش قرار گرفتم.
_روی اون طرفی از بدنت بایست که باهاش کار می کنی..حالا همون پاتو بیار یک قدم جلوتر،شونه اتو صاف کن. اجازه بده نفسات راحت گردش کنن. با دست راستت که راحت تری،قسمت جای دست اسلحه رو بگیر..اره اینجوری و با دست چپت تنه اصلی رو نگه دار. نفس عمیق بکش..هدفتو شناسایی کن،تا سه توی دلت بشمر و حالاااا.
دستورش باعث شد انگشتام روی ماشه بلغزه و بعد انفجاری از داخل محفظه بیرون بیاد،یک لحظه گرما و بعد صدای مهیب و انرژی شوکه کننده اش.
همزمان با این که فشنگ گلوله از اسلحه خارج شد،منم کنترل از دست داده و تحت تاثیر نیروی باور نکردنیش جیغ بلندی کشیدم و اسلحه رو با هراس روی شن ها انداختم و با سرعت به عقب
چرخیدم اما..اما به تنه محکم و پولادینی خوردم و بینی ام از این برخورد اتفاقی تیر کشید و صدای ناله اش بلند شد.
اخی گفتم و دستم رو روی بینی ام قرار دادم.
استخون بینی ام درد می کرد. دردش اونقدر شدید نبود اما انعکاس دفاعی بدنم همراه با پر شدن چشمام شد.
_نه نه نه..حق فرار نداری.
سرمو بالا گرفتم. سینه به سینه اش ایستاده بودم و با چشمای پر نگاهش می کردم.
_نمی تونم. _باید بتونی.
خم شد و مقابل صورتم قرار گرفت و من فراموش کردم اصلا چرا درد می کشیدم!!!
یه میدان الکتریکی شدیدی دورش رو احاطه کرده بود..خطرناک بود اما اونقدر فریبنده بود که مثل اوای یک جادو تو رو به سمت خودش می کشید.
امواجی که از جاذبه اش به تو برخورد می کرد،فلج کننده بود.
تک تک اعصابت رو از ریشه خشک می کرد و تنها حسی که توی اون لحظه بهت دست می داد،مات شدن بود!!
یادم هست یه جایی خوندم،در زمان های قدیم،یک پری مرگ زندگی می کرد که باعث می شد تو با دست خودت خواستار مرگت می شدی.
اون پری،در گوشه جنگل و تاریک ترین بطنش قرار می گرفت،موج جادو کننده ای سمتت پرت می کرد و با صدای ریز و بمی تحریکت می کرد. موج صداش یک حس قدرتمند بود و تموم عقلت رو خاموش می کرد و بی اختیار به سمتش فریفته می شدی،به اغوش سیاهی می رفتی و اون پری
نوازشت می کرد،بوسه ای به لب هات می زد و بعد..بعد بی رحمانه گردنت رو می درید...
به همین سادگی!!
اون پری اغواگر تو وجود این هیولا زندگی می کرد که موج حضورش باعث می شد بی اختیار به سمتش کشیده بشی...
_میخوام انتقام بگیری یا نه؟ چشمای کوهستانیشو نمی دیدم اما لب زدم: _می خوام،اما نه انقدر ظالمانه. دستش رو بالا اورد و چونه ام رو گرفت و تموم
تنم رو لرزه فرا گرفت. چه مرگم شده؟
_ تو صلح بدون خون ریزی می خوای. یه انتقام بدون درد می خوای..یه تغیر بدون جنگ می خوای...ولی چشماتو باز کن،دنیا بدون خون چرخش نمی چرخه.
دست دراز کرد و کیان اسلحه رو بهش تحویل داد.
حتی فرصت حلاجی به جمله سنگینش رو هم به من نداد.
دستاش رو روی شونه ام قرار داد،به سادگی من رو چرخوند. پشت بهش ایستادم و لعنت خدا بهش که بدنش از پشت به من چسبیده شد و من نفسام رو تو اون حوالی گم کردم.
کاملا چفت تن هم ایستاده بودیم.
پستی بلندی های هم دیگه رو باهم پوشش داده بودیم.
یک دستش روی دست راستم نشست و بلندش کرد و مقابل صورتم نگه داشت.
مثل مرده ها فقط ایستاده بودم. با دست دیگه اش دست چپم رو بلند کرد و بعد اسلحه رو بین دستام قرار داد.
دستام توی دستای مردنه اش گم شده بود.
نفساش به لاله گوشم می خورد و خدایا،این حرارت کشنده از کجا می اومد؟
این کدوم جهنمی بود که من در حال گر گرفتن بودم؟
_خیله خب،حالا تمرکز کن..اون درختچه رو می بینی؟
لب تر کردم و با بدبختی گفتم:
_اره.
با صدای بمی،دقیقا کنار گوشم گفت:
_حالا بهش شلیک کن.
دستام می لرزید..هر کاری کردم نتونستم. لرزش دستام قدرت کشیدن ماشه رو ازم سلب می کرد.
_چرا دستات می لرزه؟
_می ترسم!!! نزدیک تر شد و من اعصابم درحال ترکیدن بود. _از؟ با بی حالی و ترس گفتم: _درد...از درد می ترسم. دستاش رو دستم مشت شد و من بدنم مثل یک انبار جرقه می زد. با صدای بمش در کنار گوشم گفت:_بهترین راه واسه کنار اومدن با درد اینه که در اغوش بگیریش..این طوری دیگه هیچ قدرتی نداره..تو درد رو بغل کردی و این یعنی تو به قدرت لگام زدی بچه.
درد،درد از خیلی چیز ها ساطع می شد..این روز ها من خیلی درد می کشیدم..از چیز ها و ادم ها!!!
اصلا متوجه حرکاتم نبودم فقط بی اختیار گردن کج کردم و دقیقا،فیس در فیسش ایستادم.
نفس در نفس..نفس های داغش به گونه ام شلیک می کرد و من زخمی می شدم از حرارت این تن!!!
_درد رو بغل کنم،اروم میشه؟ چشماشو نمی دیدم اما حسش می کردم. _اره..اگه بغلش کنی تو بهش افسار زدی. درد اشنایی توی بدنم می پیچید..درد بود و درد. _دیگه اذیتم نمی کنه؟زخمیم نمی کنه؟ داشتم چرتو پرت می گفتم..قاطی کرده بودم.
مغزم اتصالی کرده بود. جرقه زده و اتش سوزی راه انداخته بود و جلوی ورودی یک تابلوی بزرگ زده بود" اینجا به دلیل وجود درد تعطیل است"
نفسی کشید و هرم نفساش به صورتم کوبیده شد. _نمی تونه..چون تو قدرتشو گرفتی دختر رضا!!! و من تموم شدم!!!
زمان ایستاده بود و من در اغوش این هیولا،دنبال درمان درد هام می گشتم.
چقدر در اون حالت موندیم یه سوال بی جواب بود اما فقط با حرص گفت:
_حالا برگرد شلیک کن!! نفسم رو رها کردم. سری تکون دادم.
تکه های مغز سوخته شده ام رو جمع اوری کردم و بالاخره برگشتم.
هنوز قفل تن هم بودیم. _شلیک کن.
درد رو به اغوش گرفتم..درد من رو به اغوش گرفته بود.
نفسی کشیدم. _تصور کن اون قاتل جلوت ایستاده. راه کارش جواب داد.
نفس عصبی ای کشیدم،قاتل رو تصور کردم،من درد رو به اغوش کشیده بودم و درد رو رام می کردم و بعد..بنگ!!!
این بار از صداش نترسیدم و از انرژیش فراری نشدم..چون درد رو به اغوش کشیده بودم...
.
.
(داریوس)
_خب بگو ببینم ناتاشا،الان می تونی بزنی این عمو رو به عمه تبدیل کنی؟
ارامش سرخ شد اما من با پام لگدی بهش زدم و با تشر گفتم:_مسیح!
همون طور که خیارش رو پوست می کند گفت:
_بله؟می خوای؟
و به خیار اشاره کرد.
چشم ابرویی اومدم و به ارامش اشاره کردم.
لبخند کوچکی کنج لباش بود و سعی می کرد به روی خودش نیاره.
_خب ارامش،همه چیز اکیه؟چیزی کم و کسر نداشتی این مدت؟
لبخندش دریا بود:
_نه خداروشکر همه چیز هست. شما ها چطورید؟از پارسا شنیدم خیلی سرتون شلوغه.
شلوغ برای یه لحظه اش بود...
سفارش ماشین های خارجی به مشکل گیر کرده بود. چندین هفته در رفت و امد بودیم تا موانع امنیتیشو کنار بزنیم و دقیقا زمانی که فکر می کردیم کارامون سبک شده،خبر رسید همایون در تکاپوئه.
همایون حروم زاده به علت ناشناسی کشور رو ترک کرده بود و به ترکیه رفته بود.
خبر بدتر و شوکه اور تر این بود که متوجه شدیم اونجا به دنبال سوژه ما می گرده و خب به دستور جگوار راهی ترکیه شدیم.
ارامش بی خبر از ماجرا بود. درگیر یادگیری اموزش ها بود و خیلی فرصت فکر کردن نداشت.
عازم ترکیه شدیم اما فقط با اطلاعات گمراه کننده تر برگشتیم..اون زن به طور گیج کننده ای هیچ جا نبود.
خودش رو مخفی می کرد و ما باید هر چه سریع تر پیداش می کردیم.
مسیح خیارش رو جوید و گفت:
_یکم مشغول بودیم.
اهانی گفت و به من نگاه کرد.
فهمش رو دوست داشتم. خیلی پیگیر ماجرا نمی شد و فقط مهم خوب بودن حالت براش مهم بود.
_امشب شام بریم بیرون؟
با پیشنهاد من،مسیح شونه ای بالا انداخت و ارامش با ذوق گفت:_وای،میشه مگه؟ دلم براش سوخت...اسیر این عمارت شده بود.
_اره چون ما همراهت هستیم امنیتت حفظ میشه. با شوق خندید و گفت: _پس بریم!
بلند شد و سمت اتاقش رفت،دلم می خواست محکم به اغوشم بکشمش و حتما این کارو می کردم...به زودی!
فضای گرم و صمیمی رستوران سنتی با وجود ارامش دلنشین شده بود.
از نوازنده ای که موسیقی سنتی زنده ای اجرا می کرد چشم گرفته و به صورت خندان و زیبای ارامش چشم دوختم.
روسری شیری رنگش صورت بی ارایشش رو قاب گرفته بود و تار موی فرش سرکشانه اطرافش ریخته شده بود.
زیبایی این دختر اونقدر معصومانه و بکر بود که تو رو مثل یک گرداب سمت خودش کشید.
شاید فقط رد یک رژ کمرنگ روی لباش حس می شد.
شیک پوش بود اما اونقدر غرق اعتماد به نفس در خودش بود که نخواد با اقسام لوازم جلوه زیبایی اش رو صد برابر بکنه.
در اصل،باور کرده بود زیباست..
برق نگاهش حیات بخش بود..به نوازنده نگاه سپرده و با لذت به موسیقی گوش می داد.
مسیح نگاهش به گل های قالی ای که روش نشسته بودیم دوخته شده بود و نگاه من هم از ارامش به حوض وسط رستوارن و از حوض به ارامش چرخ می خورد.
چند لحظه بعد ارامش با ارامش گفت:
_خیلی جای قشنگیه.
خواستم دهن باز کرده و چیزی بگم که مسیح گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با بی خیالی گفت:_لامصب ویو خوبی هم داره.
و فقط من می دونستم منظورش به تخت روبه رویی ماست که چندین دختر جوان درونش نشسته و بلند بلند می خندیدن.
ارامش خندید و گفت:
_تو که انقدر علاقه مند به این ویو ها هستی،در عجبم چرا تا به حال زن نگرفتی.
سوالش سوال جالبی بود اما مسیح بی پرواتر از این حرفا بود. همون طور که توی گوشیش چیزی رو تایپ می کرد گفت:
_خب چون نیمه گمشده من نیمه نیمه شده تو وجود خیلیا رفته..ترجیح میدم نیمه نیمه جلو برم.
تو بی حیایی لنگه نداشت..
ارام نمکی خندید و من گفتم: _سردیت نکنه.
_نه چیزی خواستم شب بهت میگم. گارسون که با سینی غذا سمتون اومد،صحبتمون
نصفه موند. دیس کباب ارامش رو مقابلش گذاشتم و گفتم: _تا تهشو باید بخوری. لبخند زیبایی زد و گفت: _قدر نیازم می خورم حتما.
هیچ وقت به دخالت های ادم ها توجه نمی کرد و کار خودش رو انجام می داد..ارامش این بود و همین خاصش کرده بود. شاید امشب خیلی نتونستم نزدیکش بشم اما بالاخره کارام سبک شده بود و به زودی نزدیکش می شدم...
.
.
(ارامش)
از ماشین که پیاده شدم پارسا سوییچ رو سمت مهرداد پرت کرد مهرداد با یک حرکت تو هوا قاپیدش.
سلام احوالپرسی با تک تکشون انجام دادم و بعد راهی عمارت شدم.
به محض ورودم موج گرم خونه باعث شد به سمتش اشپزخونه حرکت کنم.
چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدای حمیرا حرکاتم رو متوقف کرد:
_خوش اومدید خانوم.
روی پاشنه پام چرخیدم سمتش و با صورت گشاده رویی گفتم:
_ممنون حمیرا..لطفا دیگه خانوم صدام نکن،اعصابمو بهم می ریزه.
حتی توجهی هم نکرد و با سردی گفت:
_اقا سپردن وقتی اومدید بهتون بگم برید اتاقشون..الانم برید بالا.
متعجب شدم.. بعد از یک هفته از اموزش تیراندازی دیگه ندیده بودمش.
_باشه. و لعنت به لبخندی که روی لبم جا خوش کرد.
کیفم رو روی یکی از مبل ها پرت کردم و با تشویش سمت راه پله رفتم.
این صدای کر کننده قلبم طبیعی بود؟ قدم هام لرزون و دلم گومب گومب صدا می کرد.
پیچ پله ها رو رد کردم و بعد از چند لحظه جلوی در اتاقش بودم.
مغزم رو تو این جنگ نامفهموم پیدا کردم و خواهش کردم ازش کمکم کنه. مغزم چشم غره ای به من رفت و در اخر افسار سرکش قلبم رو به دستش گرفت و قلب افسارگسیخته ام رو اروم کرد.
حالا که کمی اروم شدم،دستامو مشت کردم؛دستامو بالا گرفتم و تقه ای به در زدم.
_بیا تو. و اون صدای خش دارش!!!
نفسم رو با شدت رها کردم و به ارومی وارد اتاق شدم.
_سلام جگ.... حرف زدنم همانا و لال شدنم ها.
شوک تصویر وارد شده به قدری زیاد بود که عقلم افسار دلم رو رها کرد،قلب سرکشم تپیدن رو از سر گرفت و محکم و با تموم وجودش به قفسه سینه ام فشار وارد کرد..
عقلم،متحیر بود..نمی تونست درست تصمیم بگیره فقط محو شده بود و تنها دستورش گرد شدن چشمام و میخکوب شدن بود.
انگار سکته کرده بودم که این چنین به بدن نیمه عریان مرد مقابلم خیره شده بودم.
بدنش عضله ای قدرتمند و به طرز وسوسه انگیزی خطرناک بود.
پوست برنزش،طلایی و براق بود و خدای من...
حجم بزرگ بازوهاش باعث می شد اب دهانم توی گلوم گیر کنه. عضله های دو سر بازوش دقیقا تکه تکه بود و خط می کشید روی اعصابت.
و بدنش،عضلات قوی و مخروطی شکمش،پیچیده و درهم تنیده و بدن هشت تیکه اش مثل یک رود تند و پرپیچ و خم به سمت پایین سرازیر می شد و عضلات وی شکلش رو تشکیل می داد...و ضربه اخر،اون رگ های برامده دستش بود که بدن عضلانیش رو گره زده بود و اونقدر جذاب بود که من فقط باختم خودمو.
نگاهش بالا اومد و به چشمای ترسیده و شوکه زده من نگاهی انداخت و من ناگهانی به خودم اومدم و جیغ بزرگی کشیدم و به سمت در برگشتم.
_وااای. لبم رو گزیدم و پشت بهش ایستادم...گند زده بودم.
چنان مثل نعشه ها خیره به بدنش بودم که حتئ نتونسته بودم اول جیغ بزنم..مگه من لعنتی چندتا تو زندگیم مرد خوش هیکل دیده بودم اخه بخوام طبیعی رفتار کنم؟؟؟؟
_ناله اتو خفه کن..بیا جلو کارت دارم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 23)
حامی(جگوار)
حرکاتش ادا و فیلم نبود. واقعا خجالت کشیده بود.
جمله ام باعث شد دوباره بی هوا سمت من برگرده و دوباره به محض دیدن بدن نیمه برهنه ام دست و پاش رو گم کنه و دوباره به عقب برگرده
_جگوار لطفا.
کمر بند شلوار ورزشیم رو محکم کردم و حوله ام رو روی موهای خیسم کشیدم.
_کری؟میگم بیا کارت دارم. با تمنا گفت:
_یه،یه چیزی تنتون کنید.
جلوی اینه ایستادم و موهام رو همون طور که با حوله خشک می کردم گفتم:
_در عجبم چرا فکر کردی می تونی بهم دستور بدی..گفتم بیا کارت دارم.
_جگواااار!! صداش ناله مانند بود اما با غرش گفتم: _دهنتو می بندی یا نه؟
شکست خورد،روی پاشنه پاش چرخید و به سمت من اومد اما نگاهش رو به پارکت ها بخشیده بود و با صدای ارومی گفت:
_بفرمایید. سمت تخت رفتم و گفتم: _فردا بیمارستان کار داری؟ نگاهش پایین بود اما به ارومی گفت: _اره.
صداش،لعنتی کننده ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم!!!
کمد لباس هام رو باز کردم. نگاهی به رگال لباس ها انداختم و گفتم:
_خوبه..چون قرار نیست بری.
و بعد بلوز خاکی رنگی رو بیرون کشیدم. همون طور که می پوشیدم صداشو شنیدم:
_چرا؟چیزی شده مگه؟ بلوز رو وپوشیدم و گفتم: _حالیته داری از من سوال می پرسی؟
سکوت کرد..
سمت میزم رفتم؛گوی فلزیم رو بیرون کشیدم و روی صندلی مخصوصم نشستم.
نگاهی بهش کردم که با چشم های منتظر به من نگاه می کرد.
_فردا صبح نمیری بیمارستان،اماده میشی میریم.
_کجا؟
_لال میشی یا نه؟ غرشم باعث شد سکوت کنه.
گوی رو توی دستم چرخوندم و گفتم: _حالا برو بیرون. تردیدش رو حس کردم اما فقط جرئت داشت بپرسه اونوقت من می دونستم و اون. کمی مکث کرد و در اخر با حرص اشکاری گفت: _شبتون خوش جگوار. جوابشو ندادم و بعد از اینکه از اتاق بیرون
رفت،سرم رو به صندلیم تکیه دادم. این دختر تا کی قرار بود پارادوکس باقی بمونه؟ تا کی قرار بود صداش من رو دیوونه و اروم کنه؟
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم،سیگار محبوبم رو بیرون کشیدم و سمت پنجره رفتم،باد خنک به سرم خورد و باعث شد خنک بشم..
دختر رضا،فردا روز جالبی خواهد بود!!!
.
.
(ارامش)
چشمای خمارم به وسوسه اغواکننده خواب نگاه می دوخت،خواب افسونگری کرد و من چنان مستش شدم که به هوشیاریم غلبه کرد و من ایستاده،چشمام رو به مهمونی شیرین خواب دعوت کردم اما هنوز درون تنم رخنه نکرده بود که صدای بلند و مهیبی دقیقا از کنار گوشم رد شد و با ضربه قدرتمندی رویای خواب رو شکست.
از صدای شلیک گلوله چرتم پرید و وحشت زده و حیران به اطراف نگاه دوختم و چشمم به هیولای اسلحه به دست افتاد.
_جرئت داری بخواب،اون وقت این سری به وسط پیشونیت شلیک می کنم.
متحیر از این همه بی رحمی،دهانم باز موند.
نفس پر صدای کشیدم و خشمم رو سر افسونگر خواب پیاده کردم و تیری به سمتش پرت کردم و زخمی روونه دنیای خودش کردم.
نگاهی به باغ کردان انداختم.
حتئ سپیده صبح هم نزده بود...لعنتی الان الاغ هم در خواب به سر می برد که مانصفه شب هوشیار بودیم!!
نیمه های شب محکوم شدم به اینکه باید از جای گرم و نرمم بزنم بیرون و همراهی کنم این خون اشامی رو که انگاری خواب از چشمای کوفتیش قهر کرده.
وقتی ازش پرسیدم کجا داریم میریم فقط لنگه ابرویی بالا انداخته و با غرش گفته بود:
_دکمه پاور مغزتو بزن که این ذهن گیجت کار
دستت نده!!!
و بعد سوار ماشین شدیم و سمت مقصد نامشخصی حرکت کردیم. حدودا یک ساعت بعد باغ کردان بودیم!!!
و حالا وسط باغ کردان ایستاده و چرت زده و خوابم توسط این هیولا پریده بود.
تاریکی باغ خوفناک بود...فضای تاریک باغ توسط چراغ های زیادی که در سرتاسری وجود داشت روشن شده بود اما حس ترس هنوز در بین باغ سوسو می زد.
_خیله خب،خوب گوش کن ببین چی میگم..حرف من ادامه نداره،تکرار نداره،حالیته؟
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _اره.
_خوبه...حالا بگو درس اول چی بود؟
_چی؟
و گلوله دیگه ای دقیقا به کنار پام خورد و من با ترس به عقب پرت شدم.
_از خواب بیا بیرون دختر رضا!!
لعنت خدا بهت...نصفه شب منو اوردی وسط باغ که بهت بگم درس اول چی بود؟
بعد با گلوله ازم پذیرانی کنی عوضی؟
خدایا می خواستم هر چه دلم می خواست بارش کنم اما حیف که من ادم فحاشی کردن نبودم و دوم این که اگر هم بودم،جرئت گفتنش رو نداشتم.
_سه ثانیه وقت داری بچه. یک.
"فکر کن ارامش..چی بود اون کوفتی؟"
_دو
"لعنت بهت مغزم ریکاوری می خواد..."_سه.
با صدای عصبی ای گفتم:
_درس اول،وقتی تو خطر قرار گرفتی،نگاه کن اطرافتو،اگه راه فرار داری فرار کن و ادای قهرمان ها رو در نیار.
_خوبه!خب فکر کن گیر افتادی،دست دشمنت روی گلوته و داره خفه ات می کنه،چی کار می کنی؟
کم کم مغزم درحال لود شدن بود. خواب رو پس زده و سوال ها رو پردازش می کرد.
_خب مسلما باید دستشو بگیرم و از دور گردنم
بازش کنم اما چون این کار غیر ممکنه،یکی از دستامو میبرم بالا و محکم می ذارمش روی مری
اون ادم و با تموم وجودم فشار میدم و با اون یکی دستمم سعی می کنم حصارشو باز کنم.
سر تکون داد.
_خب حالا فکر کن یه نفر اومد اسلحتو گرفت و از پشت بغلت کرد،اونموقع چی کار می کنی؟
از تصورشم بدنم جمع شد اما به سختی گفتم:
_پامو می چرخونم و محکم بهش ضربه می زنم یا اینکه ارنجمو بلند می کنم و یه ضربه ناگهانی به سرش می زنم.
سکوت کرد و این یعنی درست پاسخ دادم.
قبلا تک تک این اصول رو در اغوش خودش یاد گرفته بودم و حالا باید جواب پس می دادم.
سمت میز بزرگی که وسط باغ قرار داده بودن رفت و به ارومی گفت:
_خب فکر کن حالا مچ دستتو گرفته و محکم فشار میده،اون موقع چی کار می کنی؟
درست مثل خودت وحشی!! با حرص گفتم:
_بدون اینکه به دردش فکر کنم دستمو می چرخونم و بازمو نقطه ضعف قرار میدم و بعد از چنگش بیرون میام. نه طرفو می کشم نه فشار بهش میدم چون ممکنه تعادل خودمو بهم بزنم و به نقاط حساسش که اینجا مثلا انگشت شستشه فشار میارم.
پشتش به من و با چیزی سرگرم بود.
مردد سمتش قدم برداشتم و پشتش ایستادم.
هیبت عضله پیکرش مقابلم بود و این بدن درشت طعنه می زد به همه غول ها و دیو هایی که توی قصه ها خونده بودم.
وقتی برگشت تو گرگ و میش هوا چشمای کوهستانیش نیشتر زد به وجودم..
خواب رفته،یه ارامش جایگزین شده بود و تو عمق خاکستر چشمای این مرد،فقط سرما بود و سرما.
_چشماتو با این ببند!
چهره در هم فرو برده و سرمو پایین گرفتم و به چشم بند کوچک مشکی رنگی که دستش بود نگاه دوختم.
_بگیرش و چشماتو ببند. شوخیش گرفته بود؟؟ وسط این تاریکی برای چی باید چشمامو می بستم؟ با لرز و حرص گفتم: _جگوار می گید سوال نپرس،خب میشه توضیح بدید این چیه؟
_نه! خدایا..می خواستم جیغ بکشم از دستش. چشم بند رو بالا که اورد ناخوداگاه قدمی به عقب
برداشتم و گفتم: _نه؛من این کارو نمی کنم.
_برای بار اخر بهت اخطار میدم،اویزه گوشت کن وقتی با منی "نه" رو باید از دایره لغاتت پاک کنی.
چهره قوی و ماهیچه ایش اش فشرده و فک زاویه دارش در دید قرار گرفت و لعنت بهش که جذبه اش قدرتت رو خلع می کرد!
دستش رو سمتم گرفت و من مجبورا چشم بند رو گرفتم. نگاهم بین چشماش تردد کرد و در اخر چشم بند رو بلند کردم و چشمام رو بستم و همه چیز در سیاهی فرو رفت!!
_خوب گوش کن،تمرکز کن..روی صداها،روی تک تک اوا ها..هر حرکت رو بفهم،به سمتش برو. قسمت بیناییت رو خاموش کن و از قوه شنواییت استفاده کن..قراره با چشمای بسته تشخیص بدی.
ترس،به سمت سرزمین وجودم می تاخت و قوه شنواییم با صدای بمش استپ کرده بود.
حضورش رو حس کردم..دقیقا جایی نزدیک گوش چپم اما در فاصله زیاد!
_بگو چی می شنوی؟ صدای تو رو...
سکوت شده بود و فقط صدای خش دارش توی گوشم موج می زد.
اب دهانم رو بلعیدم و گفتم: _صدای شما رو! _به جز من.
صداش از جای دور و نزدیکی می اومد. می خواستم به سمتش بچرخم اما دقیق نمی تونستم تشخیص بدم کجاست.
تمرکز کردم:
_صدای سوسوی باد بین برگا..صدای تکون خوردن اروم برگا.
_دیگه!
چرخیدم سمت راستم و دستم رو بی اراده دراز کردم تا حسش کنم اما نبود..
_ یه اوای کم پرنده ها..
صداش از جای نامشخصی می اومد. انگار سمت چپ بود اما مغزم می گفت سمت راسته.
چرخیدم سمت چپ دوباره دست دراز کردم اما نبود. قدمی برداشتم اما نبود.
حسش نمی کردم. _می تونی صدای ابو بشنوی؟ پشتم بود...لعنتی. صداش انگار کنار گوشم بود اما تا بر می گشتم نبود. داشت با ذهنم بازی می کرد. _نه..صدای ابو نمی شنوم.
از انتهای باغ یک مسیر رود مانندی برای گردش اب بین درخت ها ایجاد کرده بودن اما نمی تونستم صدای حرکتشو بشنوم.
_تمرکز کن روش. صداش توی مغزم می پیچید و دیوونه ام می کرد. همه جا بود ولی هیچ جا نبود. _نمی شنوم. _باید بشنوی! زورگو... به سمت نا مشخصی چرخیدم و تموم ذهنم رو جمع
کردم. امواج صداهای خاصی رو می شنیدم.
خش خش برگا،سوسو باد،صدای اروم کشیده شدن کفشی روی زمین.
_صداش دوره..چیز خاصی حس نمی کنم. _تلاش کن.
لعنت خدا بهت...کدوم گوری بودی که صدات تمرکزم رو بهم می ریخت؟
به پشت چرخیدم تا حسش کنم اما نبود..حضورش رو حس نمی کردم.
چند قدم نزدیک تر رفتم و تموم ذهنم رو منعطف صدای اب کردم.
فقط یه موج؛چیز خاصی حس نمی کردم.. _دوره..حسش نمی کنم زیاد. _چی بیشتر حس می کنی؟ به سرعت سمت چپ چرخیدم و گفتم: _شما رو. و بلافاصله پشیمون شدم یعنی چی این اخه؟؟؟ صداش از کنار گوشم بلند شد و من گردن کج
کردم سمتش:_تمرکز کن رو صدای من...روی من و منو پیدا کن،دارم بهت هشدار میدم بچه،تا منو پیدا نکنی حق نداری چشم بندتو باز کنی.
خش صداش ماهیچه های شکمم رو درهم می پیچید...صدای نفساش من رو محکوم می کرد به سکوت..به رهایی!
_جگوار شما کجایید؟ و سکوتی محض!!
ترس بر تنم غالب شد و شروع به قتل و عام شهرنشینان تنم شد.
صدای باد و صدای خش خشی شنیده می شد. _جگوار،نیستید؟کجایید اخه؟ لعنتی حتئ جرئت نداشتم چشم بند رو بردارم.
صدای خش خش می اومد و نسیم بین برگ ها رقص خورد و من انعکاس ترس رو توی وجودم حس می کردم.
قدم به سمت نامفهومی برداشتم و با لرز گفتم:
_جگوار من دارم می ترسم..باز کنم چشم بندو؟
و باز هم سکوت شد..
نزدیک تر شدم و محکم به جسم سنگینی برخورد کردم.
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_جگوار خودتونید؟
فقط سکوت بود که پخش می شد..حضورش رو نزدیک حس می کردم اما دقیقا نمی فهمیدم موج انرژیش از کجا ساطع میشه!!
لعنتی من حسش می کردم...
نزدیک شدم،دست دراز کردم و دستم به چیز نرمی خورد..چیزی مثل لبه یه کت!!
محکم در دستم گرفتم و گفتم: _جگوار،خودتونید؟
صدای نفس هایی شنیده می شد؛دقیقا از مقابل صورتم.
وقتی سکوت کرد،دستام رو با گمراهی بلند کردم و از بدنش بالاتر کشیدم..یک جثه بزرگ..جگوار بود؟؟؟
بی نشانه دستام رو به بالا تر سوق دادم و خودمم یک قدم نزدیک تر شدم.
مقصد دست هام نامشخص بود و من بالاخره به صورتش رسیدم.
لمس سر انگشتام با پوست زبری باعث توقفم شد.
کمی مکث کردم؛دستامو رو بلند کردم و کاملا روی صورتش کشیدم..تماس کف دستم با ته ریش زمختی باعث شد بی اختیار دستام رو پایین ببرم و لمس رو متوقف کنم.
هیچ پیغام اشنایی ازش درک نمی کردم.
با صدای گیجی گفتم:
_نه؛جگوار نیست.
چند قدم دوباره برداشتم و با دستم دنبال جسمش می گشتم که با جسم دیگه ای برخورد کردم.
تکون خوردم و نزدیک تر شدم،دست دراز کرده و فکر می کنم بلوزش رو گرفتم.
قدمی سمتش برداشتم اما عطر سردی زیر بینیم پیچید...نه!!!
این جگوار نبود.
ازش دور شدم و چند قدم به عقب برداشتم اما به چیزی برخوردم!!!
.
.
حامی(جگوار)
از پشت به من تکیه داده و بی حرکت بود. صدای نفساش به گوشم می رسید. دستام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و کنار بدنم اویزون کردم.
تکونی خورد و به سمت من چرخید،چشم بند هنوز روی چشمش بود‌ سرش رو کمی تکون داد. دستاشو بالاتر اورد و سرانگشت هاش روی بازوهام به رقص در اومد.قدمی نزدیک تر شد،نفس عمیقی کشید؛دستاش رقص کنان بالا اومد. از روی بازهام رد شد و به سرشونه هام رسید. بی حرکت ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چی می تونه باشه.
دستاش با پیچش خاصی درست مثل یک پیچش عشقه بالا اومد و روی گردنم توقف کرد.
قدش فقط به سرشونه ام می رسید و نفساش به گردنم می خورد..و لعنتی می سوخت!
انگشتاش با نوای خاصی به رقص در اومد و روی صورتم نشست و یه ولتاژ زیادی برق به من وارد شد.
محو انحنای مسیر دستاش بودم،و به محض اینکه
پوست نرمش با ته ریشم برخورد کرد،متوقف شد.
به سمتش خم شدم،نفساش با نفسام ترکیب شد. دستاش رو دو طرفه استخون گونه ام گذاشت و شروع به حرکت کرد.
داشت چی کار می کرد؟؟؟؟
یه موجی از انرژی به بدنم برخورد می کرد. جاذبه اش کشنده بود.
صدای نفساش ریتم سکر اوری داشت.
سکوت کرد؛دستاش رو از روی صورتم بلند کرد و یه خلا جایگزین شد.
دستاش رو سمت چشم بندش برد و به ارومی بازش کرد.
چشم بند به روی گردنش افتاد،سر بلند کرد و چشمای جادویی اش رو به سرمای نگاه من بخشید.
نگاهش گیر چشمام شد و لعنت به چشماش!!! _پیداتون کردم...
خیره در چشمای هم ایستاده و نفسامون رو باهم اشتراک می گذاشتیم.
_چه جوری منو تشخیص دادی؟
چشماشو گرد کرد و لعنتی،چرا انقدر چشماش مسخ کننده بود؟
_تمرکز کردم،رو نفساتون،ریتم حرکت تنتون..بوی تنتون..و خب شما رو تشخیص دادم.
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حالا یاد بگیر،وقتی می خوای چیزیو پیدا کنی،اول روش فوکوس کن..تک تک حالتاشو بفهم،تو ذهنت ثبت کن و بعد پیداش می کنی،گرفتی؟
لبخندی زد و من مشت شد دستام: _بله. یه کشش شدید بینمون درجریان بود.
دلم می خواست دست دراز کنم و چونه اش رو محکم بگیرم و چشماش رو تو سه سانتی صورتم ببینم!!
بلافاصله به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:_بریم. و سمت ماشین ها حرکت کردیم.
کیان و مهرداد که بخاطر دستورم گوشه ایستاده بودن،صاف ایستادن.
یکی از محافظین روی زمین زانو زده و سرش رو پایین گرفته بود.
_خودشه؟ کیان با احترام گفت: _بله رییس. خب،اون احمقی که انبار رو ترک کرده و باعث
شلوغی شده بود،این بود پس!! نگاهش کردم و گفتم:
_شانس اوردی بچه ها زود رسیدن وگرنه الان جنازتم قابل تشخیص نبود.
می دونست نباید حرف بزنه.
سکوت کرد.
اشاره ای به کیان کردم و اون هم خیلی زود متوجه شد و ضرباتش رو شروع کرد.
حضور اون بچه رو پشتم حس کردم..یا تعجب و ترس به صحنه مقابلش خیره بود.
متوجه شدم که قدمی نزدیک تر شد و بازوش به بازوم خورد.
مکث کردم...کمی که گذشت کیان با اشاره من دست برداشت.
_می خواستم خودم تیکه پاره ات کنم اما خب هر کسی لایق مشت خوردن از من نیست!!
ارامش جا خورد اما من اشاره ای بهش کردم و گفتم:
_برو تو باغ،بقیه تمرینا مونده!
.
.
(ارامش)
کش و قوسی به بدنم دادم و با منگی از روی تخت پایین اومدم.
گیره موی صورتی رنگی رو که روی میز بود برداشتم و تموم موهام رو جمع کردم و شال حریری روی سرم انداختم.
چشمام رو مالیدم و خرامان خرامان از اتاقم بیرون زدم.
حدودا دو ساعتی می شد که خوابیده بودم اما هنوز هم احساس کسالت می کردم.
با دیدن گل های سنبل در تالار مهمونی لبخند کوچکی زدم و از انرژیشون شور گرفتم و به سمت تالار اصلی حرکت کردم.
اروم و لخ لخ کنان سمت اشپزخونه رفتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_سلام علیکم. صدام توجه همه رو به من جلب کرد. مینو لبخندی زد و نیلی با خنده گفت:
_غش نکنی..بیا بشین یکم غذا بخور،نهار که نخوردی تنبل.
گونه بانو رو بوسیدم و همون طور که صندلی رو عقب می کشیدم گفتم:
_اونقدر خوابم می اومد که نزدیک بود وسط سالن بی هوش بشم.
همشون تک خنده ای کردن و بانو با محبت دیس لوبیاپلویی رو که بوی خوش دارچینش اشتهام رو تحریک کرد رو مقابلم قرار داد و گفت:
_بخور مادر.
نگاهم به ته دیگ سوخاری شده اش بود و با جیغ گفتم:_عاشقتم بانو..من ته دیگ برنجی خیلی دوست دارم.
_نوش جونت.
توجهی به نگاه های خندون بقیه نکردم و با لذتی بی انتها قاشقی از لوبیا خوش عطر رو به دهان کشیدم..و خدای من بی نظیر بود.
بانو ترشی کلم بنفش رو نزدیک بشقابم گذاشت و با مهر خاصی گفت:
_با این بخور.
لب های روغنیم رو مک زدم و برگی کلم به دهن گذاشتم. طعم ترش و دلپذیرش باعث شد لبخند دندون نمایی بزنم و هدئ بلند بخنده.
قاشق دیگه ای از برنج به دهان کشیدم که نیلی گفت:
_نیلو خیلی سراغتو می گیره.
لوبیایی که زیر دندونام بود رو اهسته اهسته با لذت جویدم و گفتم:
_قربونش بشم من.
چنگالم رو داخل ظرف ترشی قرار دادم و برگ کلم دیگه ای برداشتم و گفتم:
_بگو ارامشم دلش تنگه.
و کلم رو به دهان بردم. مزه ترشش با صدای خرچ خرچش من رو به وجد می اورد.
نیلی ناخون های مانیکور شده اش رو نگاهی کرد و گفت:_یه روز بیا حتما.
دهانم پر بود اما به نشونه تایید سر تکون دادم.
هنوز نصفه بشقابم رو نخورده بودم. گرسنگی از یک طرف و طعم خوش غذا بیشتر برای خوردن تشویقم می کرد..البته که ترشی کلم بنفش هم بی تاثیر نبود.
_ناتاشا اینجایی؟
با صدای مسیح همه دخترا از روی صندلی بلند شدن اما من همون طور که ته دیگ برنج رو با ولع می جویدم و صدای شکسته شدن برنج های
سرخ شده باعث لذت بیشترم می شد،نیم خیز شدم و با لبخند سری تکون دادم.
_بی نقطه،بیا اینجاست.
لبخندی روی صورت همگیمون جا خوش کرد..مسیح بود و صفت های عجیب غریبش.
می دونستم دخترا با حضور مسیح و داریوس معذب میشن بنابراین با دستمال کاغذی که روی میز بود لبم رو پاک کردم و گفتم:
_نه بیا ما بریم سالن بشینیم.
بشقاب غذام رو روی کابینت گذاشتم و به بانو با لبخند بزرگی گفتم:
_خیلیی خیلی خوش مزه است بانو. بقیشو میام بعدا می خورم.
سری برای بقیه تکون دادم و همراه مسیح از اشپزخونه بیرون زدم.
_اینجایی؟
داریوس در چند قدمی ما کنار ستون ایستاده بود.
لبخندم رو حفظ کردم:
_سلام،اره پیش دخترا بودم.
نزدیک تر شدم. نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با محبت گفت:_خوبی؟شنیدم امروز بیمارستان نرفتی؛چیزی شده؟
روی مبل نشستم و دستام رو مشت کردم.
یه جریان قوی ای توی بدنم اوج می گرفت..جریانی که از لمس سرانگشتام با ته ریش یک هیولا بود...گرمایی درون وجودم شکل می گرفت که از نفس های یک خونخوار بود..قلبم نامفهوم می کوبید و این شیون از حرارت تن یک اغوش مردونه بود...
_تمرین داشتیم با جگوار؛رفتیم باغ کردان طرفای ظهر برگشتیم. خوابم می اومد نتونستم برم بیمارستان. تازه نیم ساعتی میشه از خواب بیدار شدم.
جمله اخرم رو با خنده گفتم.
لبخندش حالت مصنوعی ای داشت؛شفاف نبود.
_خوبه.
فقط لبام رو به زور تکون دادم و به مسیح نگاه دوختم و گفتم:_تو چه خبرا جناب؟نیمه گمشده ات پیدا نشد؟ دستش رو روی دسته مبل قرار داد و گفت:
_نه بابا،مگه این الدنگ می ذاره؟ارامش نمی دونی این شبا از من چیا می خواد.
من با تعجب نگاهش کردم اما داریوس با غیض اسمش رو صدا کرد.
_چی میخواد مگه؟ داریوس با حالت حول شده ای گفت:_هیچی بابا،نمیشناسی مگه اینو ارام؛همش چرتو پرت میگه.
_ارواح عمه عمر!
داریوس چشم غره ای بهش رفت و مسیح با لبخند سر تکون داد.
_رییس کجاست؟
اسمش؛حرارت داشت..سقوط داشت،قلبم از یه بلندی به زمین می افتاد. قلبم با حالت شیرینی درد می کرد و به مغزم پیغام می فرستاد،اما مغزم از افکار سردرگم شلوغ شده بود و حتئ فرصت درک این درد رو نداشت!
_فکر کنم باید اتاقشون باشن.
از روی مبل بلند شد و کتش رو مرتب کرد و گفت:
_من میرم یه سر ببینمش،داریوس توام چند دقیقه دیگه بیا.
داریوس سری تکون داد و مسیح با حالت بانمکی پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و از دیدرس دور شد.
چشمم هنوز به قدم های مسیح بود که حضور داریوس رو دقیقا کنار خودم حس کردم..به فاصله یک وجب!!
فاصله نگرفتم اما خیلی هم مشتاق به نظر نمی رسیدم انگار.
_دلم برات تنگ شده بود. لبخندی زدم و بی اختیار جابجا شدم و گفتم:
_منم؛سرتون شلوغه بخاطر همین همو نمی تونیم زیاد ببینیم.
نگاهش دو دو می زد توی صورتم،فرکانسی که از نگاهش سمتم بازتاب می شد؛باعث جمع شدن بدنم می شد..معذبم می کرد.
لبخند الکی ای زدم اما وقتی دستاش دستم رو گرفت و روی زانوش قرار داد،خشکم زد.
نگاه صاعقه زده ام از چشماش به دستم بردم.
دستای کوچکم بین دستای بزرگش بود و با محبت نوازش می شد و خدایا چرا بدنم از این نوازش حس خوبی نداشت؟؟
چرا نمی تونستم تحملش کنم؟
لبم رو با زبون تر کردم،حرکت اروم سرانگشتاش روی خطوط پوستم بهمم می ریخت..حس بدی بهم می داد.
دلم این دستا،این نوازش رو نمی خواست..اون درد شیرینی که توی قلبم در حال شکل گیری بود وحشیانه قلبم رو مچاله می کرد..مثل یک اژدهای خشمگین می غرید و اتش از وجودش شعله می کشید.
تحت اراده من نبود وقتی دستام رو از روی دستش بیرون کشیدم و اجازه ندادم سلول به سلول دست هایی که امروز اغشته به لمس خطرناک یک هیولا بود؛زیر نوازش های یک دست دیگه از بین بره.
متوجه معذب بودنم شد،لبخندی زد و گفت:
_فردا میام دنبالت با دلارام بریم یه گشتی تو شهر بزنیم..مسیحم شاید بیاد،موافقی؟
فقط برای اینکه اون حس عذاب نامفهوم دست از سرم برداره با گیجی گفتم:
_باشه. گونه ام رو بی هوا کشید و گفت: _خوبه. سلولام حالت تدافعی به خودشون گرفتن و با اخم
به من چشم غره رفتن. دستی به موهاش کشید و گفت: _من برم ببینم رییس کجاست. سر تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم اما هنوز
بدنم از لمسش گیج بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 24)
پله ها رو با اضطراب پایین می رفتم.
کف دستام عرق کرده بود و من سعی می کردم به این واکنش عجیب غریب غلبه کنم.
وقتی پیچ رو رد کردم،باشگاه بزرگ در مقابل نگاهم قرار گرفت و یه انرژی زیادی بهم تزریق شد.
پاهام رو تکونی دادم و به ارومی از پله ها پایین رفتم.
سالن،تاریک و روشن بود.
فقط لامپ های کوچک کنار دیوار روشن بود که نور کمی داشت و چراغ بزرگی که دقیقا وسط رینگ اویزون شده بود.
نگاهم گشتی توی سالن زد،گلوم رو تکونی دادم و گفتم:
_جگوار،نیستید؟ _اینجام. هینی کشیدم و به عقب برگشتم. دقیقا پشت من ایستاده بود. فقط سه سانت باهاش فاصله داشتم.
نگاهم رو بالا اوردم و به چشمای کوهستانیش چشم دوختم.
این سرمای موجود در چشماش منجمد کننده بود..نوید مرگ بود برای قلب تپنده من.
چشماش،من رو یاد مقاله که ای تازه خونده بودم انداخت.
"جگوار ها بزرگترین چشم ها رو در بین گربه سانان دارند. عنبیه ان ها مدور بوده و طیف رنگی ان ها از طلایی تا قرمز قابل تغییر است. این ویژگی باعث شده که جگوار ها بتوانند در تاریک ترین نقاط هم به خوبی دید کافی داشته باشن"
عنبیه چشماش سرکش و بزرگ بود..زیبایی ژرفی داشت.
خورشید چشماش،پشت ابرهای زمستونی پنهان شده بود و خاکستری با ابی یخ زده بود..
نگاهش به بند بند بدنت رسوخ می کرد و زمهریر
می کرد تنت رو..تن داغت رو!
تاریکی خیلی اجازه ادراک نمی داد. نگاهی به چشمای ترسیده من کرد و گفت:
_اخرین تمرینته،بعدش دیگه کاری باهات ندارم.
لبم رو خیس کردم و گفتم:
_باشه.
ولی جمله اخرش گرفته ام کرد...
سر تکون داد. از مقابلم رد شد،وقتی دقیقا از کنارم گذشت،برگشتم و پیچش شکمم رو نادیده گرفتم.
تاریک بود و خیلی اشراف به اطراف نداشتم.
متوجه شدم سمت رینگ حرکت می کنه و تحت تاثیر جاذبه اش به سمتش کشیده شدم.
وقتی نزدیک رینگ شد،تازه روشنایی به اغوشش کشید و اونجا بود که من متوجه چیز وحشتناکی شدم..
فقط یک رکابی چسبان سفید تنش بود و تموم بدن عضلانی و ماهیچه ای اش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود..و خدای بزرگ،خیره کننده بود.
هنوز تحت تاثیر بدن عضلانی و تراشیده شده اش بودم که کاملا وارد روشنایی شد و اونجا بود که نور به بدنش تابیده شد و تصویری که باعث ثابت شدن قدم هام شد،نمایان شد.
چشمای افسونگر و یاغیش تیر خلاص بود.
دقیقا پشت کمرش،از سرشونه راستش دو چشم مرگبار،دو چشم از قوی ترین جانور درنده دنیا،جونوری که فقط با یک پرش می تونست حیاتت رو برای همیشه قطع کنه،تاتو شده بود.
چشمای جگوار با مهارت و زیبایی خیره کننده ای تاتو شده شده بود..نفسام رو گم کردم.
قدمام رو برای بهتر دیدن اون تاتو قوت بخشیدم.
پشت به من ایستاده و در حال پوشیدن دستکش هاش بود.
وقتی نزدیک تر شدم،تصویر برام واضح تر شد و من اونجا بود که فهمیدم چقدر یه تاتو می تونه تاثیر گذار باشه....
به فاصله چند سانت فاصله از چشمای میخکوب کننده جگوار،یک نیلوفر ابی پیچ خورده و گلبرگ هاش اطراف جگوار رو احاطه کرده بود.
نیلوفر ابی با خیره کنندگی اطراف چشم های خونخوار جگوار پیچیده شده بود و در پس زمینه در هم تنیدگی جگوار و نیلوفر ابی،حلال ماهی این تصویر رو به اغوش کشیده و نیلوفر و جگوار رو در بطن خودش گرفته و به خداوند قسم که اونقدر این تصویر دلفریب بود که من با دهان باز و چشم های حیران بهش نگاه می دوختم...
خدای من،زیبا نبود...وسیم و دلفریب بود..محکوم کننده به خیرگی بود.
از هر برگ نیلوفر ابی یک خط هایی امتداد پیدا کرده،پیچ خورده،از روی کمرش به سمت سرشونه اش راه یافته و از سرشونه اش به قسمت پشتیه بازوی راستش رفته،دور بازوش درهم گره خورده و تنیده شده.
مرگبار بود...مجنون کننده بود. _میخوای همونجوری وایسی به تاتو من نگاه کنی؟ تکونی خورده و از هپروت بیرون اومدم.
می دونست تصویر تاتوش چقدر افسونگره و اراده ادم رو در هم می شکنه. تلفیقی از خشم و هنر..زیبایی و ارامشی در بطن یک خشونت..یک سیاهی...یک پارادوکس!!!
_چی کار کنم؟ برنگشت اما با غرش گفت: _بیا تو رینگ. سوال هم که نمی شد پرسید. اب دهانم رو بلعیدم و با بسم اللهی از پله ها بالا
رفتم.
از وسط حصار خودم رو به داخل کشیدم و چند لحظه بعد مقابلش قرار گرفتم.
موج حضورش،بدن طلایی رنگش که مثل یک طلا هیجده عیار می درخشید،ماهیچه های شکمم رو به درد می اورد.
دست من نبود که چشمام به بازوی راستش گیر کرد و همون لحظه متوجه شدم رد کمرنگی از امتداد پیچش برگ نیلوفر،از سرشونه و کمرش دقیقا در چند سانتی سینه اش به هم پیوستن.
قدمی به عقب برداشتم،اونقدر این پیچش خط ها شگفتی اور و دیوانه وار زیبا بود که باعث شد یک قدم به عقب بردارم.
وقتی نزدیکش بودی متوجه پیچش خط های زیر سینه اش می شدی اما از دور چیزی مشخص نبود..خیلی محو بود.
تاتو کار این ادم هرکس که بود،یک خدا حساب می شد که همچین چیزی رو روی بدن پر فراز این ادم به این حیران کنندگی ترسیم کرده بود.
بخدا که افسون بود..تاتوش به حد مرگ اوری ترسناک،ژرف و...و محشر بود.
ماه و جگوار و نیلوفر ابی چه ربطی به هم داشتن؟؟؟
وقتی چیزی درست به قفسه سینه ام کوبیده شد به خودم اومدم و دستکش هایی رو که سمتم پرت کرده بود رو محکم گرفتم.
_دستکشاتو دستت کن،چند دقیقه دیگه میخوام ببینم توانایی ات چقدره.
سر تکون دادم و به زور نگاهم رو از بدن کوفتیش گرفتم.
این ادم چرا داشت به من کمک می کرد؟ واقعا انگیزه اش چی بود؟
نگاهی بهش کردم و خواستم ازش بپرسم اما سر تکون دادم و بند های دستکش رو باز کردم.
_سوالتو بپرس.
چسب دستکش از دستام رها شد ولی محکم گرفتمش...مردک چطور فهمیده بود؟؟
دستکش ها رو داخل دستم کردم و با لرزش گفتم: _می خوام بدونم چرا دارید به من کمک می کنید.
لنگه ابرویی بالا انداخت. به سمت انتهای رینگ رفت،بطری اب رو برداشت و با لحن حرص دراری گفت:_مسلما از قیافت خوشم نیومده..
اما،تو خراب کردن حال یک نفر نظیر نداشت..عوضی.
بطری رو سر کشید و بعد با صدای بمش گفت:
_دو نفر شاید وقتی یه هدف مشترک داشته باشن بتونن کارای موفقیت امیزی بکنن،اما دونفر با دشمن مشترک می تونن همه چیز بدست بیارن.
حرفاش ادم رو تحت تاثیر قرار می داد.
نگاهی به من کرد و من از سرمای نگاهش لرزیدم:
_دشمن دشمن من،دوست منه..من همه دوستامو جمع می کنم،امادشون می کنم که از ریشه یک نفر رو ویرون کنم..حالیته دختر رضا؟
_اره.
بطری رو پرت کرد و همون طور که نزدیک شد گفت:
_خوبه،حالا ضربه بزن.
نفسی کشیدم و بعد طبق اموزشی که دیده بودم،گاردم رو بالا اوردم و به اویی که بدون گارد مقابلم ایستاده بود نگاه دوختم.
_بزن.
یاد گرفته بودم وقتی حرفی می زنه سریع عمل کنم وگرنه خودم اسیب می دیدم.
مشتم رو اماده کردم و به سمتش پرت کردم اما خیلی راحت ضربه ام رو فقط با یه دستش دفع کرد...لعنتی.
کمی دورخیز کردم و پاهام رو شروع به تکون دادن کردم..طبق اموزش خودش.
_قانون قدرت چی میگه؟
ضربه ای بهش زدم اما ضربه ام رو با مشتش دفع کرد. نفس نفس زنان گفتم:
_تمرکزشونو بگیر،بعد هر کاری بخوای می تونی انجام بدی.
سر تکون داد.
من ضعیف بودم و برای اینکه بتونم به حریف غلبه کنم باید تمرکزشو می گرفتم.
یک قدم به جلو برداشتم و جوری رفتار کردم که میخوام ضربه بزنم،وقتی نگاه خیره اش بین پاهام گردشی کرد،یک قدم به عقب برداشتم و ناگهانی حمله کردم اما اونقدر زرنگ تر از این حرفا بود که حرکتم رو پیش بینی کرد و چرخی زد و درست به بازوم ضربه زد.
بی رحمانه ضربه زد..چند قدم به عقب پرتاب شدم و کمرم به حصار رینگ برخورد کرد و به جلو و عقب پرتم کرد.
شالم کاملا از سرم افتاده بود. شانس اورده بودم که موهام رو با گیره بسته بودم.
عرق گردنم باعث سوزش پوستم می شد،شال رو از گردنم برداشتم و بیرون رینگ پرت کردم.
_ضعیف بازی می کنی بچه!
چشم غره ای رفتم و مشتام رو بهم کوبیدم و نفس نفس زنان نزدیکش شدم.
حالت جنگجویانه ام متوجه شد.
به عضلات کوفتی شکمش که از رکابی اش مشخص بود نگاهی انداختم و نفس تندی کشیدم.
_هدفتو نشون نده..فرصت فکر نده.
هنوز حرفشو درک نکرده بودم که ضربه ای بهم زد و پرت شدم.
با غرش گفت: _قبل اینکه حتئ بفهمه قصدت چیه،ضربه بزن. گیره لعنتی شل شده بود و توی سرم لق می زد نزدیکش شدم،با حرص گفتم: _دیگه فرصت نمیدم.
مشتمو بلند کردم و سمت شکمش هدف گرفتم،خم شد و گول نقشم رو خورد خواست دستام رو بگیره اما عقب کشیدم و پام رو بالا اوردم و محکم ضربه زدم.
داشتم موفق می شدم که لعنتی رزمی کار مچ پام رو گرفت و پیچ داد و به عقب پرتم کرد...ناله پام در اومد...حیوون.
به حصار رینگ خوردم و گیره سر از سرم به زمین افتاد و موهای بلند و فرم دو طرف صورتم رو احاطه کرد.
لعنتی ای گفتم و سعی کردم موهام رو کنار بزنم.
وقتی سرمو بالا گرفتم با نگاه خیره و سوزان جگوار روی خودم مواجه شدم.
موهام رو پشت گوش زدم،مچ پام رو تکونی دادم و نزدیک تر شدم.
.
.
حامی(جگوار)
مشتم سفت شد..لعنتی.
موج موهای فرش مشت می کوبید به قفسه سینه ام...عصیان بود که در چهره اش منعکس می شد و اون جنگل سیاه مواج ضربه بود که به من می زد.
وقتی نزدیک تر شد،بوی تن عرق کرده اش،زیر بینیم بود و خدایا داشت دیوونه ام می کرد...بوی تنش تو تک تک سلولام رسوخ کرده و تمرکزم رو بهم می ریخت.
حس قطره قطره های ابی که روی کمرش چکیده میشه و بدنش رو تر می کنه من رو به اوج جنون می کشید...چه مرگم شده بود؟
شروع کرد به ضربه زدن اما با هر چرخش،با هر ضربه موهای بلندش به هوا پرتاب می شد و به صورت من کوبیده می شد..قصد داشت چه غلطی بکنه؟
متوجه نبودم،ضرباتش رو دفع می کردم اما حمله نه؛ریسمان سیاهی با درد عجیبی به من ضربه می زد.
نفساش،صدای بلند و کشدار نفس نفس زدن هاش،مخلوط بوی تن و عرق،تار و پود موهاش اونقدر بهم فشار وارد کرد که مشتم درد گرفته بود.
دندونام درد می کرد بس که فشارشون داده بودم.
بوی تنش،لعنت بهش که بوی تنش در هوا پیچیده بود و به عضلات شکمم فشار وارد می کرد.
وقتی دست به موهاش کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و بوی عطرش من رو به مرز دیوانگی کشید،دستام رو مشت کردم.
جگوار خونخوار درونم غرشی کرد،قدرت بدنم بی اختیار شکل وحشتناکی به خودش گرفت و فقط من بودم و جگوار که درون وجودم اوای دریدن این دخترک رو داشت.
سمتش حمله کردم،مشت محکمی به سینه اش کوبیدم،خشمم دست من نبود؛بوی تنش محرکم شده بود. جیغ محکمی کشید و با شدت به عقب پرت شد. دستکشم رو در اوردم و مثل یک جگوار سمتش حمله کرده،شونه اش رو گرفتم و بی توجه به ترسی که توی چشماش بود،بلندش کردم و در ثانیه بعدی محکم به کف رینگ کوبیدمش و خودم روی تنه اش قرار گرفتم..چشماش پر شده،ترسیده،وحشت زده به من افسارگسیخته نگاه می کرد.
پاهاش رو بین پاهام قفل کردم و دستکش هاشو از دستش بیرون کشیده و دستاش رو محکم بالای سرش با یک دست گرفتم.
دست ازادم پهلوش رو بین چنگالش گرفته و فشار می داد.
چشماش،چشمای جادویی اش از درد پرپر می زد. _ج..جگوار.
صداش،صداش لرزون بود و بدنم رو تحریک می کرد...
حق نداشت بترسه...حق نداشت گریه کنه. حق نداشت حرف بزنه...حق نداشت نفس بکشه. این دختر حق نداشت بوی تنش سکراور باشه... این دختر اصلا حق نداشت زنده بمونه... این دختر هر ذره وجودش من رو عصبی می
کرد.
محرک مغزیم بود و بدنم رو ؛ سیستم مغزیم رو به چالش می کشید.
_ج..جگوار من...
دستم رو از روی پهلوش برداشتم و روی دهنش قرار دادم و محکم لباشو بستم و با غرش گفتم:
_هیس؛صداتو درنیار...خفه شو دهنتم ببند..حالیته؟ چشماش با واهمه و فزع گرد شد اما فریاد کشیدم:
_اگه یه قطره اشک بریزی،توی همین رینگ خفه ات می کنم.
دیدم که خشکش زد.
من چم شده؟؟ از این دختر متنفر بودم.
این دختر نباید نزدیک من می موند...صدای نفساش بوی تنش و این موهای لعنتیش اذیتم می کرد.
می خواستم بخاطر اینکه داره اعصابم رو بهم میریزه از نفس کشیدن بندازمش.
می خواستم خفه اش کنم،می خواستم گردنش رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم و فشار بدم تا نتونه تمرکزم رو بهم بریزه.
خیره در چشمای جادوییش بودم،خیره در عمق سرمای چشمای من بود.
بدنم روی بدنش،حرکت شکمش،ریتم تکون خوردناش باعث اذیتم می شد.
باید با این پارادوکس لعنتی چی کار می کردم؟
هم می خواستم بکشمش..هم می خواستم،می خواستم خم بشم و تن عرق کرده اش رو بو بکشم.
موهاش رو بو بکشم و بعد محکم بین دستام فشار بدم.
دیونه شده بودم؟
دقیقه ها خیره به من بود،نمی دونم به یک باره چی شد ترس درون چشماش پشت یک پرده رفت.
نفساش اروم شد. تنفسش طبیعی شد و بعد به ارومی زیرم تکونی خورد.
با اخم نگاهش می کردم.
دستایی رو که در دستش داشتم رو سعی کرد تکون بده که محکم تر گرفتم.
با چشماش حرف می زد اما نمی فهمیدم.
دوباره که تکون خورد با اخم غلیظی بهش نگاه دوختم.
با تمنا به دست هاش اشاره کرد. نمی خواستم بذارم بره..
چشماش رو با التماس به من دوخت و توی چشمای جادویی اش التماسی بود که بی اختیار گره دستام رو شل کردم.
منتظر یک حرکت طوفانی بودم اما،خیره شد در چشمام،جادوگریش رو شروع کرد.
به ارومی،جوری که من کوچکترین واکنشی نشون ندم دستاش رو از دستم بیرون کشید.
همچنان مسخ چشمان هم بودیم که دستاش رو بلند کرد و قبل اینکه بفهمم چی شده؛دست راستش رو بلند کرد و روی کمرم گذاشت.
اندام هام در هم پیچیدن.
دستاش رو به مقصد خاصی روی پوست کمرم تکون داد و سرانجام روی تاتوم توقف کرد...لمس دستش،لمس انگشتاش با پوست داغم یه مسکن قوی شد به جگوار خونخوار درون من...
دست چپش روی گونه راستم نشست.
ولتاژی برابر با هزاران کیلو وات به بدنم تزریق شد.
خشکم زد..
روی پوست کمرم،دقیقا روی تاتو با سرانگشتاش شروع به حرکت کرد.
هر سانت تاتو خش دارم رو لمس کرد و جگواری بود که غرش می کرد. دستش روی گونه ام لغزید و شروع به نوازش گونه ام کرد.
یک هاله اطرافم رو گرفته بود و من نبودم...جگوار بود که به دست های این دختر واکنش نشون می داد.
_داری چه غلطی می کنی؟ صدام بم بود. نگاهم کرد و با جمله ای که گفت؛اتیشم زد: _درد دارم. سرانگشتاش کمرم رو نوازش کرد و با صدای
جهنمیش گفت: _خیلی درد دارم؛دارم دردم رو بغل می کنم. نفس عمیق کشیدم...غریدم. بدنم به نوازشش واکنش نشون می داد. _ممکنه بکشمت.
نوازشش رو از سر گرفت؛گونه ام رو با گرمای دستش لمس کرد و سرشونه ام رو به ارامش دعوت کرد:
_به من اسیب نمی زنید..هیولا خون منو نمیخوره...مطمئنم.
با غیض گفتم: _اعصابمو بهم میریزی...
نفسا به پوستم می خورد،لبخندی زد و قبل اینکه بتونه بهم فرصت حرف زدن بده،با صدای بهشتیش گفت:_من،من که تسلیم تو بودم از چه جنگی زخم خوردی.
لعنت بهش،می دونست صداش ارومم می کنه...فهمیده بود.
نوازشم کرد،کمرم رو گونه ام رو با صدای خاصش گفت:_با کی می جنگی عزیزم؟ من ببازم تو نبردی.
سکوتی خلسه اور شکل گرفت..
راست می گفت؛من نمی تونستم ببرم؛چون اگه اون می باخت،من جنونم،تموم شهر رو بهم ریخت!!!!!
.
.
(ارامش)
قطره قطره های اب از روی تنم سر می خورد،بدن حرارت زده من رو از این گر گرفتگی نجات می داد.
جهنم!!!
تنم،تن اسیب دیده ام کوره اتش بود..
می سوخت..سوختنش طبیعی نبود.
یه هرم اتش از نفس های اون هیولا توی وجودم شکل گرفته بود؛قلب درد کشیده ام رو ذوب کرده بود..قلب اتش گرفته ام می سوخت،شعله می کشید و هرم اتشش اونقدر بی کران بود که تموم ساکنین تنم به دلیل سوختن قلبم؛گر گرفته بودن...من داشتم می سوختم!!!
اب با سخاوت به تنم سرازیر می شد اما خاموش شدنی نبود این اتش..این گرما با هیچ نیرویی قابل کنترل نبود.
اشتعال گرفته و تموم شده بود.
سرم رو زیر دوش بردم و چشمام رو بستم. اب روی صورتم سرازیر شد و من فقط یک تصویر مقابل چشمم اومد.
چشمای خونخوار هیولا وقتی بدنم رو با بدن سنگینش چفت کرده بود.
چشمای درنده اش به قصد دریدنم به من نگاه می کرد.
دستام رو بالا اوردم و لبام رو لمس کردم.
لب هایی که توسط دست اون هیولا فشرده شده بود.
چشم باز کردم،قطره های اب از روی پلکم پایین چکیدن..به سرانگشت هام نگاه دوختم.
سر انگشت هایی که تن داغ یک تن رو لمس کرده؛تاتو خیره کننده اش رو نوازش کرده و گونه های خشنش رو با نرمی نوازش کرده..
من امشب چی کار کرده بودم؟؟؟ دیوانگی یک ساعت پیشم به خاطرم اومد.
وقتی بی اختیار نوازشش کردم،وقتی دردم رو به اغوش کشیدم و براش شعر خوندم،من نبودم...ارامشی بود که در کنار این هیولا پدیدار می شد.
اروم شدن تنشش رو حس کردم،نوازشش کردم.
با سرانگشتام تاتوش رو لمس کردم؛براش با صدای ارومی شعر خوندم و وقتی حالت ارومی به خودش گرفت؛وقتی چشمای خونخوارش اروم شد،از روی تنم بلند شد و فقط یک چیز گفت:_برو.
حتی بحث هم نکردم،با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم اما این تن اونقدر حرارت دیده بود که خوابم رو حروم کرد و خودم رو به حموم پرت کردم تا اروم کنم این جنون رو..این حرارت تن رو!!
من دختر بی پروایی نبودم؛خط قرمز های خودمو داشتم اما در برابر این ادم عقلم درست کار نمی کرد.
تحت اختیار من کار نمی کرد..من فقط یک حس عجیب غریب داشتم که می خواستم انرژی و فرکانس این ادم رو تو نزدیک ترین حد به خودم دریافتش کنم.
اب به بدنم می چکید اما نه من و نه اب موفق به کم کردن این حرارت نشدیم..حتئ ذره ای از کارم پشیمون نبودم.
من فقط بی دلیل قلبم درد می کرد و می سوخت..می سوخت....
.
.
_میشه بگی چه مرگته ارام؟
نفس اه مانندی کشیدم و روی کاغذ مقابلم اشکال نامفهومی کشیدم:
_نمی دونم. با غیض کنارم نشست و گفت:
_یعنی چی؟از وقتی اومدی سر کار شیش می زنی..چیزی شده؟
مربعی گوشه کاغذ کشید و گفتم:
_نمی دونم.
_یعنی چی نمی دونم؟
مربع دیگه ای داخلش کشیدم: _یعنی نمی دونم دیگه..مغزم خالیه.
با حرص گفت: _خب چرا اینجوری شدی؟
دایره ای داخل مربع ها کشیدم و با جوهر پرش
کردم: _اینم نمی دونم.
گوشه های مربع رو کشیدم و دوباره به هم وصلش کردم اما دلارام کاغذ نقاشی شده ام رو با حرص از زیر دستم کشید.
_یه دقیقه اون بی صاحابو بذار کنار،به من نگاه کن ببینم.
با صدای نسبتا عصبی ای گفتم: _چته دیونه..کاغذو چی کار داری؟
چشم غره ای به من رفت و گفت: _بگو چته. چم بود؟؟ نمی دونستم. هیچی نمی دونستم. یا شاید نمی خواستم بدونم.
_با داریوس مشکل داری؟ با چهره درهمی گفتم: _نه..چه ربطی داره. موهای اتشینش رو پشت گوشش زد و گفت: _چه بدونم،گفتم شاید بالاخره یه حرکتی زده یا تو خر حسی بهش داری. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
_چی میگی دلی؟جوری حرف می زنی که انگار نمی دونی منو داریوس واسه چی به هم محرم شدیم،این مزخرفا چیه میگی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: _چه بدونم..خب پس چته؟
هیچیم نبود فقط بی حوصله بودم..عصبی بودم. مغزم درد می کرد. مغزم رو خاطرات دیشب استپ کرده و دیگه حرکت نمی کرد.
خاطرات بدنمو به جوش و خروش می نداخت و انگشت هام یه لمس کشنده رو یادم می نداخت.
_باز که رفتی تو هپروت.
خواستم جوابشو بدم که صدای مسیح خلوتمون رو بهم زد:_سایلنت حاضر نشدید چرا؟ از افکار سردرگمم بیرون اومدم و لبخند زدم: _سلام،الان میریم. سری تکون داد و نگاهی به قیافه تخس دلارام
انداخت و گفت:_احوال انشرلی معروف؟
دلارام نگاه چپی بهش کرد و گفت:
_دلارام..اسمم دلارامه.
چشمکی زد و گفت: _می دونم انشرلی..بیرون منتظرتونم. و بی توجه به دلارام متعجب از اورژانس بیرونزد.
_این چرا انقدر پر روئه؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: _به دل نگیر،کلا با همه اینجوریه.
_ایششه..میخوام صد سال سیاه نباشه. تک خنده ای کردم و گفتم: _بیا بریم حاضرشیم. زشته منتظر بمونن.
دلارام بستنی توت فرنگیش رو با ولع به دهن کشید و با ذوق گفت:_عاشق این بستنی ام.
بستنی سه اسکوپه سیب ترش و شکلات و شکلات تلخم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_نوش جونت.
دستمال کاغذی رو دور لبه های ظرف بستنیم کشیدم تا بستنی های اب شده رو پاک کنم.
سر که بلند کردم با نگاه خیره مسیح روی دلارام مواجه شدم.
لبخندی زدم. عمدا داشت دلارام رو عصبی می کرد.
به داریوس نگاهی کردم که با لبخند سری به نشونه تاسف تکون داد.
قاشقی از بستنی شکلاتی به دهن گذاشتم و طعم نسبتا تلخش باعث لبخندم شد..تلخ بود و خوش طعم!!
_جناب میشه بپرسم چرا اینجوری به من نگاه می کنید؟
_اره می تونی.
لبخندم رو فرو خوردم و داریوس سرش رو به زیر کشید.
دلارام حیران مونده بود. با حرص گفت: _خب میشه بفرمایید چرا نگاهم می کنید؟
شونه ای بالا انداخت و اب هویجش رو هورت کشید:
_چون کور نیستم! صدای خنده من بلند شد.. دلارام با تعجب گفت: _چی؟ _چون ادم خوبی هستم دلیل نمشه که کورم باشم...خب نگاه می کنم دیگه. داریوس با خنده پنهانی گفت: _مسیح!
لیوان اب هویجش رو روی میز گذاشت و گفت: _چیه؟
دلارام با تاسف سری تکون داد و با عصبانیت مشغول خوردن بستنی مورد علاقه اش شد.
نگاهی به مسیح کردم و با اخطار گفتم: _نیمه نیمه هات رو اینجا پیدا نمی کنی،باشه؟
دلی با گیجی نگاهم کرد اما مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:_حالا..بماند.
خنده ای توام با اخم کردم و طعم سیب ترشم رو به دهن کشیدم.
_من اهل عشق و عاشقی نیستم اما خب نیمه هامو دوست دارم.
دلارام دیگه حتی نگاهشم نمی کرد اما من گفتم:
_عشقو تجربه کردی؟مگه می دونی چه شکلیه که میگی اهلش نیستی؟
داریوس نگاهش میخ من بود..و این کمی عذاب اور بود.
نگاهی به دلارام کرد و بعد من رو مخاطب قرار داد:
_لوس بازیه..دلیل نداره بخوای وارد یه حس بی سرو ته بشی.
چشمامو گرد کردم: _این تعریف قشنگی از عشق نیست.
_چرا هست،خب که چی؟خودتو اسیر یه نفر بکنی که چی بشه؟
دیدگاهش باعث شد نگاهی به داریوس بندازم و بگم:
_داریوس توام این نظرو داری؟
شیرموز بستنیش رو رها کرد و گفت: _نه؛من بهش معتقدم..حس شیرینیه. لبخندی زدمو گفتم: _منم فکر می کنم قشنگ باشه..تجربه اش نکردم
اما فکر می کنم خوب باشه.
چشمای داریوس کمی تیره شد اما سر تکون داد. نگاهی به دلارام کردم و گفتم: _نظر تو چیه؟ بستنیش رو مکی زد بعد چند لحظه گفت: _منم با نظر تو موافقم..باید قشنگ باشه،حس خوبی داره.
_خب انشرلی عشق چه شکلیه مگه؟
سری به نشونه تاسف برای مسیح تکون داد که باعث لبخند ما شد:_خب اینکه یه نفر باعث بشه که قلبت با ریتم طبیعی نکوبه،دست و پاهات رو یخ بکنه،قلبت گومب گومب صدا بزنه،بدنت یه لحظه سرد بشه یه لحظه داغ بشه..نزدیکیش به تو باعث از بین رفتن تمرکزت بشه،خب حواست رو به خودش منعطف کنه؛خیلی رویاییه...هیج حسی با این احساس برابری نمی کنه.
ماتم برده بود. قاشق چوبی بستنی توی دستام مشت شد..
داریوس با لبخند ادامه داد:
_اره حسش خیلی قویه...این که اصلا بدون اینکه درک کنی سمت یه نفر کشش پیدا کنی...صداش،چشاش تموم حالتاش تورو سمت خودش بکشه..بخوای عقب بکشی اما نتونی،بی اختیار بری سمتش و فقط بخوای انرژیش رو تو نزدیک ترین حالت ممکن ازش دریافت کنی..بخوای سمتش نری ها اما دست تو نباشه،بی
اراده سمتش حرکت می کنی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 25)
یه سوت ممتد توی مغزم راه افتاده بود...جدال بر عکس شده بود!!!
این بار قلبم سکوت کرده بود و با پتک به سر مغزم می کوبید،قلب میخ می کرد چیزی رو به مغزم اما مغزم ارور می داد.
ویندوزش بالا نمی اومد...
گیر کرده بودم لای جمله ها...لای حرفا..من چه مرگم شده؟
_من قبولش ندارم..عاقبت نداره،من عاشق موفق ندیدم..اما تا دلت بخواد مرد ستمگر موفق دیدم.
دلارام بالاخره نگاهش کرد و گفت: _مثلا؟ _رییس! اسمش تنم رو لرزوند...قاشق از دستم رها شد اما
قبل افتادن گرفتمش..
دلارام با حالت خاصی گفت:
_خب توضیح بدید.
_حتما.
خم شد روی میز و گفت:
_این ادم ترکیبی از خشم و قدرته...نه عشقی نه حسی نه حتی واکنشی...اون هیچ حسی نداره اما موفق ترین و قوی ترین ادمیه که می شناسم..نه برای من،برای هر کسی که اونو می شناسه.
مغزم داشت لود می شد و قلبم درد می کرد. دلارام با زیرکی گفت:_هر ادمی ته ذهنش یه حسی داره...این اصلا امکان نداره که کسی هیچ حسی نداشته باشه..همچین چیزی میشه مگه؟هرچقدرم بد باشی بازم یه ادمه و ادما با احساسات زنده ان.
مسیح پوزخندی زد و گفت:
_حرفت وقتی درسته که طرف حسابت جگوار نباشه...کسی که بیست سال بدترین تمرین ها رو انجام داده تا قسمت احساساتش رو خاموش کنه..کسی که بدترین چیز ها رو تجریه کرده و تنها چیزی که براش یادگار مونده؛فقط خشمه...خشم. شاید حرفت حق باشه اما خب وقتی بیست سال تموم یه زندگی با خشم داشته باشی فقط یه چیزی برات می مونه..اونم درد و خشمه.
نفسی کشید و من قلبم چرا داشت می ترکید:
_اون ادم زیاد واکنش نشون نمیده اما قدرتش خیلی زیاده..وای به حال روزی که عصبی باشه یا حالش بد بشه اونوقت دیگه نه من و نه حتی خود خداهم جلو دارش نیست..فکر می کنی الکی لقب جگوار رو گرفته؟نه انشرلی...اون ادم قادره هر کاری بکنه..بدره و تمومت کنه...موفق ترین ادمیه که توی دنیا وجود داره...و فقط بخاطر یه دلیل اینکه احساسش رو تو ریشه خفه کرده.
دلارام سکوت کرد اما من درد کشیدم..درد تموم تنم رو احاطه کرد و مغزم پیغامی به قلبم فرستاد:
"این ادم غیرممکنه توئه...ازش دور بمون"
ترافیکی بود در مرکز شهر مغزم.
افکار و اندیشه های مختلف به میدون شهر حمله کرده بودن و به مقصد تالاموس هیاهو کنان می تاختند..شلوغی بیش از اندازه افکارم کار رو برای تموم بخش های مغزم مختل کرده بود.
جاده مغزیم توسط افکار کشنده اشغال شده بود و ساکنین مغزم رو به ستوه اورده بودن.
افکارم برای زودتر رسیدن به مغز و تحلیل شدن باهم رقابت می کردن،بوق می زدند و صدای این بوق در سرم می پیچید و من حتئ بی رمق تر از اونی بودم که به این افکار کشنده اعلام کنم "هیس؛کمی اروم تر..این ادم حالش خوب نیست".
افکار قدرتم رو گرفته بود و بالاخره به مقصد رسیدن..هر کدوم به نقطه ای حمله کرده و بخش احساساتم رو مورد ضرب و شتم قرار دادن.
به نزاعی که بین احساس تازه جوون زده و افکار منفی شکل گرفته بود با خستگی نگاه می دوختم.
نیزه بود که به تن رنجور احساستم زده می شد..ناسزا بود که بهش گفته می شد.
جرمش چی بود؟؟
صاحبش،بزرگترین خطای زندگیش رو کرده بود...
صاحبش،دل داده بود...احساساتش لرزیده بود.
دست و دلم لرزیده بود..این ظالم ها نمی فهمیدن من رو اما نامرد ها؛ مگه دست من بود؟
دلم بی اذن من احساستم رو اجاره داده بود...من تنها خطام،لرزیدن برای چشم های کوهستانی یک هیولا بود که مثل سرمای کوهستان من رو منجمد
کرده بود.
اخ که اگه دست من بود ممنوع می کردم این حرارت لعنتی رو که از فکر لمس اون ادم اینچنین شروع به خودنمایی می کرد.
من چی کار کرده بودم؟؟؟
نمی تونستم تمرکز کنم،نه به خنده های مسیح،چشم غره های دلارام و نه حتئ به نگاه خیره داریوس...
من اینجا نبودم؛پس یک ماجرای خطرناک ایستاده بودم و به جنگ خونینی که در حال شکل گیری بود نگاه می کردم.
من لعنتی با دست های خودم به خودم ضربه زده بودم.
بی انصافی بود که لمس یک نفر پشتم رو انقدر ناجوانمردانه به خاک بکشه.
من سکوت کرده بودم و فکر می کردم که؛قراره چی بشه؟؟
سعی کرده بودم همراهی کنم اما نمی شد..بخدا که نمی شد.
لعنت بهت ارامش؛ یه هیولا اخه؟؟؟ برای یه قاتل؟؟؟ برای رییس مافیا؟
برای اون لعنت خدا که بی رحم ترین ادم توی این کره خاکیه دلت رفته؟
_ارامش با توام.
تکونی خوردم و به دست های داریوس که روی دستم قرار گرفت نگاه کردم.
هنوز کمی گیج بودم و با منگی گفتم: _چیزی گفتی؟
ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و نگاه محبت امیزی به من کرد و گفت:_صدات کردم جواب ندادی،حالت خوبه. افتضاح بودم.. سری تکون دادم و لبخند زورکی زدم: _خوبم..چی کارم داشتی؟ و دستم رو از زیر حصار انگشتاش بیرون کشیدم.
دستشو به ارومی از روی پام برداشت و به مبل تکیه کرد و گفت:_هیچی خواستم ببینم موافقی یکم بیشتر بیایم اینجا؟
هنوز وسط هیاهو مغزیم بودم اما نگاهی به اطراف خونه انداختم و گفتم:
_چیزی شده مگه؟بازم مشکلی هست که باید بیایم تو این برج؟
لبخند زد و گفت:
_نه مشکلی پیش نیومده..گفتم بهت بگم اگه دوست داشته باشی می تونی بیای دوباره تو این پنت هاوس،منم میام که تنها نباشی.
لیوان چاییم رو از روی عسلی برداشتم و با لحن بی تفاوتی گفتم:
_نه خوبه،اونجا دخترا هستن راحتم.
و لعنت به قلبی که بخاطر حضور یک هیولا اینجوری شده بود.
برای شام به پیشنهاد داریوس به همون برجی که مدت کوتاهی درونش ساکن بودم رفته بودیم..در حالی که من اصلا چیز زیادی به خاطر نداشتم.
_دلارامو امشب مسیح سکته داد.
لبخند کوتاهی زدم و جرئه ای از چای هل دار رو نوشیدم و گفتم:
_معلوم نیست چرا داره با اذیت کردنش توجهشو جلب می کنه..خب خیلی راحت بگه ازت خوشم میاد.
_کلا مسیح یه نائب الخلقه است..هیچیش به ادمیزاد نرفته.
تکه ای از کیک کشمشی رو به دهن گذاشتم و همون طور که کشمش ها باعث لبخندم شد گفتم:
_باید از اصولش وارد بشه،خدا کنه الان تو ماشین همدیگه رو نکشته باشن فقط.
بلند خندید و گفت:
_اره واقعا،دلارامم اتیشش تنده فقط دعواشون نشه باید خداروشکر بکنیم.
چاییم رو با لذت نوشیدم و فکر کردم حتما به دلارام زنگ بزنم و مطمئن بشم سالم به مقصد رسیده یا نه!!
کیکم رو با لذت خوردم و از پودر شدن ذره ذره طعم کیک حس خوبی گرفتم.
_حس مسیح مشخصه،واضحه خوشش میاد من مطمئنم، اما خب باید بفهمه که قرار نیست دلی ام یکی از نیمه هاش باشه..دلارام یکم گستاخ هست ولی چهارچوب خودشو داره.
جرئه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:
_نمی دونم،مسیح از اذیت کردنش خوشش میاد..این واکنشای دلارام داره بدترش می کنه..و اینکه دلارام دم به تله نمیده واسش جذاب شده.
_من از دلارام مطمئنم. ما با هر کسی حرف می زنیم،گفتگو داریم اما حریم خودمونم داریم. اجازه نمیدیم خب کسی بیشر از حدش نزدیکمون بشه.
من با شما دوتا راحتم چون حسم به شما مشخصه ولی دلی فقط با تو راحت تره..مسیح داره سعی می کنه نزدیکش بشه اما باید درست پیش بره..
با زیرکی پرسید: _اون وقت حست به من چیه؟
چاییم تموم شد،لیوانم رو روی سینی قرار دادم و نگاهش کردم و گفتم:
_نمی دونی یعنی؟
ماگ قهوه اش رو روی سینی گذاشت و با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نه؛از کجا باید بدونم وقتی چیزی در موردش نگفتی.
چشمامو تنگ کردم و داریوس خنده اش گرفت.
_مطمئنم می دونی اما حالا که می گی نمی دونم،پس بذار بگم. تو بهترین همراه و هم بازی بچگی من بودی. کلی خاطرات خوب باهات دارم.
یاداور بهترین روزای زندگیمی شاید خیلیا درک نکنن حس ما دوتا رو اما تو می دونی که چقدر دوست دارم و همیشه بهترین رفیق و پشتوانه خودم دونستم شاید اگه یه برادر هم خون داشتمم انقدر دوسش نداشتم داریوس. تو خیلی برای من خاص و مهمی جزوی از خانواده منی و همیشه و همیشه کنارت هستم..حسم شاید قابل درک نباشه ها اما خب چون تو ام مطمئنم حست اینه می فهمی..تو مثل یه بزرگتر،پشتوانه،حامی و حتئ یه برادر بزرگتری برای من که حاضرم جونمم بهت بدم..حسم بهت انقدر پاک و خالصه پس لطفا نگو که نمی دونی....
.
.
(داریوس)
حرفاش شلیک کرد به وسط قلبم.
ارامش بد طوفانیم کرد...من فقط براش یه دوست کودکی یا یه برادر بودم؟همین؟
این همه محبت درون چشمام رو نمی دید؟ خشکم زده بود. همچنان با صدای نازش ادامه داد:
_من خیلی دوست دارم داریوس. از اینکه باعث شدم تو شرایط سخت قرار بگیری واقعا از خودم شرمنده ام. بخاطر من وارد این رابطه تحمیلی شدی ولی خب چند وقته دیگه این صیغه تموم میشه. قسم می خورم وقتی زن گرفتی بیام و بهش توضیح بدم حسمون چی هست و سر سوزنی باعث کدورت نشه، باشه؟
فقط تونستم سر تکون بدم. لبخندی زد و گفت:
_اون خانوم خوشبخت رو من از الان خیلی هم دوسش دارم.
پوزخند زدمو گفتم: _حالا فعلا که نیست.
_بالاخره که میاد. نتونستم خود دار باشم بنابراین پرسیدم: _ارام کسی توی زندگی تو هست؟
ماتش برد..گیج نگاهم کرد و من حس کردم ممکنه
بمیرم. چشماش رو از من پنهون کرد و گفت: _من توی رابطه با کسی نیستم داریوس! جواب سوالمو نداد...فقط یه پاسخ دیگه داد. تکیه اش رو از روی مبل برداشت و گفت: _من برم حاضر بشم دیگه. و سینی رو بلند کرد و رفت. دستامو مشت کردم.
من نزدیک به چند وقت اذیت نشده بودم که الان این حرفا رو از زبونش بشنوم..که چی؟
من فقط یه دوست و تو حالت نزدیک تر برادرشم؟؟
شاید الان حسش به من این بود اما قطعا نمی ذاشتم ارامش نصیب هیچ احد دیگه ای باشه..
اون دختر سهم من از کودکی هام بود و من هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم.
حتئ به قیمت اسارتش!!!
تا ابد نگهش می داشتم اما به کسی نمی دادمش و این کار تنها به وسیله یک نفر برای من ممکن می شد....
.
.
حامی(جگوار)
سیگارم رو گوشه لبم گذاشتم و نگاهی به عکس هایی که میثم فرستاده بود انداختم.
لعنتی تو یک قدمی گمش کرده بودیم...
بزرگترین دستاورد زندگیم بود و من جگوار نبودم اگه به زودی پیداش نمی کردم!!!
این زن رو باید هر چه زودتر می دیدمش..
خاکستر سیگارم رو داخل ظرف کریستال تکوندم و به ایمیل هام سری زدم.
همه چیز داشت طبق روند خودش پیش می رفت و این خوب بود.
تقه ای به در خورد و بدون اینکه سرمو رو از روی ایپد بلند کنم گفتم:
_بیا تو. و پوکی به سیگارم زدم. _سلام.
یه نوای کوفتی ای صداش داشت که باعث شد اخمام توی هم بره..این دختر یه محرک قوی بود برای من!!!
تا الان با مسیح و داریوس بیرون بود..
نگاهش نکردم اما سری تکون دادم.
نگاهم به امارهای فرستاده شده بود اما صدای نفساشو می شنیدم.
_باید بیام استقبال؟
تکونی خورد و بالاخره از درگاه فاصله گرفت و نزدیک میزم شد.
_راستش می خواستم ازتون اجازه یه کاریو بگیرم.
صداش...نم نم بارون بود.
تاییدی برای وکیلم فرستادم و بدون اینکه به چشمای جادوییش نگاه بندازم گفتم:
_خب الان باید حدس بزنم؟ زیر چشمی دیدم که دستاشو مشت کرد:
_میخوام این هفته شیفت شب بمونم اما دکتر رفعتی گفتن نمیشه.
_درست گفته.
گیج شد. نزدیک تر شد و من باز توجهی به حضورش نکردم.
_یعنی چی اخه؟خب من دوست دارم شیفت شب بمونم.
سیگارم رو داخل کریستال تکوندم و بالاخره سرمو بالا گرفتم و به چشمای براقش دوختم...چشمای کوفتیش.
_حالیته که داری از من جواب پس می گیری؟
نفسی کشید و داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه.
_من کارمو دوست دارم و میخوام شیفت شب بیمارستان بمونم..همه همکارام می مونن مگه من خونم رنگین تر از اوناس؟
خیره نگاهش کردم و سیگار رو گوشه لبم گذاشتم.
نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و یه موج عجیبی بینمون در حال شکل گیری بود.
_این دستوره منه...عوضم نمیشه.
با سردرگمی گفت: _خب چرا؟ _داری با من بحث می کنی؟ چشماش معصومانه ترین حالت ممکن رو به
خودش گرفت و به ارومی گفت: _من ادم بحث کردن نیستم. سیگارم رو خاموش کردم و گفتم: _خوبه،چون منم ادم مناسبش نیستم!! نفسای بلندی کشید و با حرص خاصی دستاشو بلند کرد و بین موهای سرکشش کشید. نگاهم روی دست هاش گیر کرد. دست های سحر کننده اش..نوازش کننده اش. دیشب وقتی جسم سنگینم تن کوچکشو حبس کرده
بود؛من رو نوازش کرده بود. من رو لمس کرده بود.
خطوط زبر و خشن پوستم رو به نرمی و لطافت لمس کرده بود.
_جگوار ببینید من می.. _گفتم نه!
چشماشو گرد کرد و من می خواستم سرش داد بزنم حق نداری چشماتو گرد کنی.
انگاری از کوره در رفت: _بابا بذارید من حرفمو بزنم.
لنگه ابرویی بالا انداختم،خم شدم سمت میز و با چشمای تنگ شده ای که می دونستم تا چه اندازه عاری از هرگونه حس گفتم:
_صبر کن ببینم،تو الان واسه من صداتو بردی بالا؟
گیرش انداختم...با چشمای متحیر به من نگاه می کرد و من پا روی پا انداختم و به این قیافه بامزه ای که به خودش گرفته بود نگاه دوختم.
چشماش درشت شده و لباش از هم کمی فاصله گرفته بود.
به صندلیم تکیه زدمو و گفتم: _نشنیدم جوابتو!
چشماش روی چشمام نشست و بالاخره با حالتی که حرصش اشکار بود گفت:_نه.
_از مادر زاییده نشده کسی که بخواد صداشو واسه من ببر بالا اینو تو کله ات فرو کن،حالیته؟
لبش رو گزید و سعی کردم به مکیدن لبش نگاه نکنم.
امنیتش شب ها سخت تر می شد و ترجیح می دادم امکان این که امنیتشو پایین بیارم صفر باشه.
بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت: _اره.
به صدای نفس هاش گوش سپردم و نگاهمو به چشماش بخشیدم.
مژه هاش به اندازه جهنمی بلند و فر بود. اذیت کننده بود!!!
هر حرکتش اعصابمو بهم می ریخت..حتئ نفس کشیدنش....حتئ پلک زدنش.
به سرم زده بود یه گلوله درست وسط مغزش شلیک کنم و تا ابد الدهر از زمین محوش کنم تا دیگه هیچ احدی نتونه تمرکزم رو بهم بریزه،اما
صداش همون اندازه که سیستم عصبیم رو مورد حمله قرار می داد همون اندازه هم اروم می کرد.
نگاه خیره ام رو تاب نیاورد و سرشو پایین انداخت.
بعد از چند لحظه مکث گفت: _می تونم یه سوال بپرسم؟ _تو امشب واقعا تنت میخاره بچه!
نخودی خندید و روسریش رو عقب فرستاد و با لحن بامزه ای گفت:_این یعنی الان هر لحظه ممکنه مغزم رو بریزید وسط میز؟
ایپد رو روی میز قرار دادم و با لحن بی خیالی گفتم:
_شک نکن.
بلافاصله لبخندش رو خورد و با حیرت به من نگاه کرد.
هم صداشو نمی خواستم بشنوم...و هم می خواستم صداشو بشنوم.
دقیقا تو چه لعنتی ای گیر کرده بودم؟
دهنشو باز کرد تا سوالی بپرسه اما با لحن محکمی گفتم:_حتئ سعی هم نکن! به معنی واقعی کلمه مبهوت شده بود..
حس می کردم داره از درون منفجر میشه اما ناگهانی خنده شیرینی کرد و ارادی نبود وقتی صدای خنده اش باعث پیچش بدنم شد.
صداش،یه لالایی اروم برای یک شب زمستونی بود..به خوابی عمیق فرو می برد.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و چشماشو بست.
من زن زیبا به اندازه موهای سرم دیده بودم..زیبایی های خیره کننده.
زن هایی که زیباییشون زبون زد بود اما این دختر،زیبایی خیلی افسونگری نداشت اما چرا باعث می شد حواسم پرت بشه؟
تحت اراده من نبود وقتی میخ خنده هاش شده بودم..وقتی به چشما و لبخندش چشم دوخته
بودم..این دختر باید از زندگی من پاک می شد چون داشت باعث حواس پرتی من می شد!!!
چال گونه اش پیدا شد...چاله ای عمیق و اعصاب خورد کن.
_حس می کنم وسط یه فیلم مافیایی گیر افتادم که اگه یک کلمه حرف بزنم سر از تنم جدا می کنن.
گوی فلزیم رو به دست گرفتم تا نخوام دست های نرمش رو بگیرم:_فیلما رو از روی حقیقت ساختن..پس چیزایی که دیدی صد در صد حقیقت داشته.
اگه اون جهنمی که توی کلمبیا راه افتاده بود رو می دید به حرفام شک نمی کرد..من واقعا ممکن بود هر بلایی سرش بیارم.
لبخندش رو کمی جمع کرد: _تو خراب کردن حال خوش یک نفر نظیر ندارید. سر تکون دادم: _من همیشه توی همه چیز نظیر نداشتم.
سر تکون داد.
گوشه مانتوش رو بین دستاش گرفت و با لحن نرمی گفت:_پس یعنی اجازه ندارم شیفت شب بمونم؟
گوی رو روی میز گذاشتم و بدون نگاه به چشمای مظلومش گفتم:_یادم نمیاد حرفی دوبار زده باشم. صدای بلند نفساش رو شنیدم. دیوونه شده بود.
_ادم با شما از حرف زدن پشیمون میشه. جعبه سیگارم رو برداشتم و همون طور که یک
نخ بر می داشتم گفتم: _بدون نفس داری حرف می زنی.
سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و مقابل چشماش اتش زدم و پوک عمیقی زدم. دود رو با شدت بیرون فرستادم و نگاه سرکشم رو بهش دوختم.
با جاذبه چشماش به حرکاتم نگاه می کرد.
مثل یک تابلو نقاشی نمی فهمیدمش،درکش نمی کردم و حتی نمی دونستم هدفش چیه اما فقط انرژیشو دریافت می کردم؛خشم و ارامششو!
با حرص گفت: _با اجازه.
سر تکون دادم. پشت کرد به من وقتی سه قدم بیشتر دور نشده بود،ایستاد.
منتظر بهش چشم دوختم اما برنگشت فقط صدای لعنتیش بلند شد:_شبتون خوش جگوار.
و چند لحظه بعد جوری رفت که انگار هرگز وجود نداشت..رفت ولی ارامش حضورش درست به وسط مغزم شلیک کرد!
.
.
تلفن رو توی دست راستم گرفتم و گفتم:
_ورودی های امروزو چک می کنید..دونه به دونشو ،فهمیدید؟
وارد راه پله شدم و به ارومی از پله ها پایین رفتم. _چشم رییس.
جوابشونو ندادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی وارد سالن شدم،سر و صدایی داخل اشپرخونه شنیدم.
بانو مشغول اماده کردن صبحونه بود.
خواستم سمت باغ حرکت کنم که صدای دلنشینش رو شنیدم:_سوختم سوختم...وای وای،دیرم شد.
و قبل اینکه بتونه فرصت فکر بهم بده،با عجله،لقمه ای در دهن،کیف روی دوش وارد سالن شد و با صدای بلند گفت:_بانو دست درد نکنه..دیرم شد خداااا.
_ولومت رو میاری پایین یا نه؟
هین بلندی کشید و به محض دیدن من،ترس چشماش به حس ناخوانایی تغییر حالت داد.
لبخندی به زیبایی مهتاب زد و با عجله نزدیکم شد و گفت:_سلام..صبحتون بخیر.
فقط سر تکون دادم. کیفش رو روی دوشش جابه جا کرد و گفت:_من یکم دیرم شده اما بانو صبحونه فوق العاده ای حاضر کرده..نوش جونتون.
لبخندش شدت گرفت و من نگاهم قفل چاله گونه اش شد...چال های لعنتیش.
فقط با چشمای بی تفاوتم نگاهی بهش کردم اما انگار منتظر جواب نبود که دوباره گفت:
_خدافظ. و با چشمای براقش به من نگاهی کرد و رفت. صداش ارومم کرد.. خواستم وارد باغ بشم که صدای داریوس رو شنیدم:
_سلام رییس. بهش چشم دوختم..اول صبح اینجا چی کار داشت؟
سر تکون دادم و از عمارت به سمت باغ حرکت کردم.
پشتم ایستاده بود و پابه پای من حرکت می کرد. وقتی به وسط باغ رسیدم ایستادم و گفتم: _بگو. بدون مکث کردن گفت: _میخوام یه لطفی بهم بکنید. می دونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره بنابراین گفت:
_ماه بعد صیغه منو ارامش تموم میشه..می خواستم اگه شما اجازه بدید ماه بعد عقدش کنم.
نمی دونم چرا اما واقعا یکه خوردم..مسلما چیزی توی چهره ام بروز پیدا نکرد اما توقع این جمله رو نداشتم...با بی تفاوتی گفتم:
_چرا؟ لبخندی زد و گفت:
_ما همو دوست داریم، عشق بچگی همدیگه ایم..ارامش حس می کنه من دارم بخاطر لطف باهاش ازدواج می کنم در حالی که منم عاشقشم،اگه شما اجازه بدید ماه اینده مراسممون رو بگیریم.
یه سکوت بدی توی مغزم ایجاد شده بود..فقط جمله عشق بچگی توی سرم زنگ می خورد.
عشق بچگی
عشق بچگی
دختری که صداش،من رو اذیت و اروم می کرد،یه زن عاشق بود.
دختری که با دستاش تونسته بود من رو نوازش کنه یه زن عاشق بود.
دختری که من جنون زده رو اروم می کرد یه زن عاشق بود.
و من،با یک زن عاشق اروم شده بودم؟ چرا انقدر واسم گرون تموم شده بود؟؟؟
چرا فکر می کردم این دختر به کسی علاقه مند نیست؟
"همه دوست دارن..عاشقت هستن اما...من نه" پس عاشق کس دیگه ای بود!!!
دستام مشت شده بود..محکم فشار داده می شد.
این دختر که برای کس دیگه ای بود،غلط کرد با صداش من رو عصبی کرد..
غلط کرد من رو نوازش کرد...دلم می خواست مشت محکمی به دهن داریوس بکوبم.
_پس عاشق همدیگه اید؟ لبخندش شدت گرفت و من مشتم سفت تر شد.
_بله. منو ارامش از بچگی بهم علاقه مند بودیم...الان احساس منو باور نمی کنه چون فکر می کنه دارم بخاطر اجبار این کار رو می کنم اما منم مثل خودش دوسش دارم..می خواستم شما اجازه این کار رو صادر کنید.
قانون من بود...نمی تونی یک زن رو به زور وارد یک رابطه کنی و به زور ازدواج کنی...وقتی محبتتون دو طرفه بود حکم ازدواجتون صادر می شد.
اخ که اگه این دختر الان اینجا بود هر لحظه ممکن بود گردنش رو بشکنم.
من لعنتی چم شده؟ فقط تونستم با غرش بگم: _خبرت می کنم. و اشاره کردم که میخوام تنها باشم.
داریوس با خوشحالی رفت اما نارنجکی به وسط مغز من پرت کرده بود...این دختر عاشق بود و من چرا باید باهاش اروم می شدم؟؟
قسمت چپ مغزم یه حرف هایی می زد که اصلا ازش خوشم نمی اومد.
سوال های مسخره ای می پرسید. "خب اگه عاشقم نباشه،چرا واست مهمه؟"
جوابی براش نداشتم...فقط مطمئن بودم از این که یه دختر داره بهمم می ریزه عصبی ام.
و ارامش خدا بهت رحم کنه..چون من قراره جهنم کنم واست این عمارتو!!!
این حرف ضربه خوبی بود...باید اروم می شدم اما این بار نه با صدای اون،با اصول خودم.
تقصیر خودم بود...نزدیک به چند ماه دوری از رابطه داشت اذیتم می کرد.
تلفنم رو از جیب کتم بیرون کشیدم و فقط یک پیام براش فرستادم.
‏"Sii qui con il primo volo"....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 26)
(ارامش)
گردنم رو فشاری دادم و گفتم:
_پارسا رسما دارم می میرم..انقدر امروز سرمون شلوغ بود.
ماشین رو پارک کرد و گفت:
_شب استراحت کن،به هدئ بگو بهت یه مسکن بده.
با محبت لبخندی زدمو گفتم: _باشه. و به ارومی از ماشین پیاده شدم.
برای محافظا با لبخند سری تکون داده و خسته نباشیدی گفتم. اون ها هم با حالت صمیمانه ای پاسخم رو دادن.
نگاهی به پارسا کردم و گفتم:
_خسته نباشی. شبت خوش. و اروم سمت عمارت حرکت کردم.
فکر می کردم شاید مسیح یا داریوس هم اینجا باشن اما انگاری داریوس صبح رفته بود.
خواستم وارد عمارت بشم که سر چر خوندم و متوجه هیبت هیولایی اون کسی که ریتم قلبم رو جدیدا بهم می زد رو دیدم.
لبخندی زنان به سمتش قدم زدم. صدای گومب گومب قلبم کر کننده بود..
وقتی نزدیکش شدم بوی تلخ و گس سیگار و عطرش به مشامم رسید.
گلوم رو تکونی دادم و گفتم: _سلام. جوابی نداد..طبق معمول.
رایحه اش مشامم رو نوازش کرد. پشت به من ایستاده بود و من دلم می خواست برگرده و چشمای کوهستانیش رو نگاه بندازم.
_حالتون خوبه؟
_به تو مربوط نیست. ماتم برد...چش بود دوباره؟
با چشمای گرد شده بهش نگاه می کردم که بالاخره برگشت و این سرمای استخون سوز من رو از پا در اورد.
_دفعه اخرته انقدر شب دیر می کنی...راس ساعت شش خونه ای نه ده شب،حالیته؟
با گیجی و بهت گفتم: _ول..
_جواب منو نمیدی! غرش خشمگینانه اش باعث شد دهانم بسته بشه. چش شده بود؟ چرا انقدر یاغی شده بود؟
سرمای نگاهشو به من بخشید و با لحن خطرناکی گفت:_حرفام اصلا تکرار نده...خب گوش کن ببین چی میگم،جلوی چشمم نباش،راس ساعتی که گفتم هر جهنمی هستی میای این عمارت و وای به حالت اگه یه دقیقه دیر کنی..با احدی شوخی ندارم..فهمیدی؟
نیشتر موجود درون جمله ها و صداش قلبم رو مورد اماج حمله هاش قرار داد.
با چشماش نیزه می زد به احساس تازه ریشه زده ام.
چرا انقدر ظالم شده بود؟؟؟ چی شده بود اخه؟ با لرز گفتم: _جگوا... فریاد نمی کشید اما همین صدای غرشش بدتر از هزار تا فریاد بود:
_صداتو نشنوم..جرئت داری حرف بزن.
و نیزه دیگه ای دقیقا به مغز استخون احساساتم خورد.
من می دونستم به یه هیولا علاقه مند شدم اما باز هم این لحنش اذیتم می کرد..قلبم رو به درد می انداخت.
_چشماتو گرد کردی نکردی. وا رفتم. چه مرگش بود؟؟؟ چرا اینجوری می کرد؟ قبل این که کلمه ای حرف بزنم گفت: _برو.
فقط با چشمای لرزونم نگاهش کردم و گفتم: _شب بخیر. و به ارومی از پیشش رفتم. این ادم چرا دوباره عصبی شده بود؟
.
.
حامی(جگوار)
دستاش روی قفسه سینه ام نشست و بوسه ای به گردنم زد.
بوی شهوت انگیز تنش زیر بینیم پیچیده بود و باعث شد دستام رو بلند کنم و پهلوش رو فشار بدم.
صدای ناله اش رو شنیدم اما توجهی نکردم و از بوسه ها و نوازش هاش بهره بردم.
پرتش کردم روی تخت و دقیقا روی تنش خیمه زدم.
صدای خنده بلند و شهوتناکش بلند شد. غرق لذت بود.
‏Mi manchi(دلم برات تنگ شده بود)
در جوابش غریدم و زیپ لباسش رو پایین کشیدم.
تنش و فشار زیادی رو داشتم تحمل می کردم و کمی ارامش حقم بود..
لعنت!!!
دستاش حریصانه بلوزم رو از تنم بیرون کشید. بلوزم رو به گوشه ای پرت کرد و مشتاقانه و نالان منتظر حرارت تنم بود.
دستام پهلوش رو محکم فشار داد و از درد و لذت ناله ای کرد.
همه چیز داشت درست پیش می رفت.
داشت ذهنم رو اروم می کرد اما وقتی دست های لعنتیش روی تاتوم قرار گرفت و به ارومی گفت:
‏.Adoro il tuo tatuaggio_ (عاشق تاتوتم)
تموم حرارت به یک باره از بین رفت.
چشمای روشنش رو به من دوخت و با گیجی و لذت نگاهم کرد. با سرانگشت هاش پوست خش دارم رو نوازش کرد و من مغزم تیر کشید.
نوازشش اعصاب سلول به سلول بدنم رو منفجر کرد.
دستاش رو بالاتر برد و با حرارت خاصی تاتوم رو نوازش کرد..تکونی زیر تنم خورد و این اصطکاک بدنش داشت بهمم می ریخت.
نباید این جوری می شد...نباید این اتفاق جهنمی رخ می داد.
صدای نفساش،پیچ تنش،نوازش دستش داشت روانم رو بهم می ریخت.
صدای نفساش تنم رو جمع می کرد و من فقط خواستار یک چیز بودم.
فقط یک تن کوچک رو الان زیر خودم می کشیدم. صدای نفس نفس های یک نفر رو می شنیدم. چشمای براق یک نفر رو می دیدم.
کاترینا ناله ای کرد و منتظر شد لباسام رو در بیارم.
بوسه ای به سینه ام زد اما مغز لعنتیم فقط روی اون نوازش چند شب پیش قفل کرده بود.
هر پیچش کاترینا داشت من رو اذیت می کرد.
رد نوازشش ارومم نمی کرد.
خلسه اور نبود.
ذهنم رو قفل زدم و سمتش خم شدم و پهلوش رو گزیدم و به سمت قفسه سینه اش حرکت کردم.
شور گرفت و بدنش رو قوس داد اما من گیر کرده بودم رو صدای نفس های یک ادم دیگه.
چشمای براق یک نفر دیگه.
دست هاش با لذت بدنم رو نوازش کرد و تاتوم رو با اغواگری نوازش کرد...اما هیچ چیز درست کار نمی کرد.
چشما و صدای نفسای اون دخترک چنان تو پستو های ذهنم بود که بدنم هر لمس کاترینا رو پس می زد.
جگوار....
صدای لعنتیش در گوشم پیچید و بوسه های کاترینا روی سرشونه ام نشست.
کاترینا از شهوت در حال مرگ بود اما من لعنتی حتئ نمی خواستم برهنه بشم.
خشمم رو روی بدن کاترین پیاده کردم و محکم گردنش رو به دندون گرفتم.
اخ ضعیفی گفت اما بعد با لذت خندید.
بوسه ای در کار نبود...من هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم.
من با کسی عشق بازی نمی کردم..من فقط یه رابطه کوتاه مدت داشتم و هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم.
صدای خنده کاترینا به درون مغزم رفت،چرخید،تحلیل رفت و مغز خیانتکارم بلافاصله یک نت دریایی پخش کرد.
صدای خنده دلبرانه اون دختر تو تموم سرم پخش شد و پخش شد و من رو از هر حرکتی وا داشت.
به جنون رسیدم و با صدای غرش مانندی گفتم: _لعنتی....!
.
.
(ارامش)
تکه نونی به دهان گذاشتم و بی اشتها جویدم. بانو لیوان چای شیرین رو مقابلم گذاشت و گفت: _بخور مادر. لبخند کوتاهی زدم و ازش تشکر کردم. روی رفتار دیشبش گیر کرده بودم.. چرا انقدر بد شده بود؟؟
چی کارش کرده بودم مگه؟
جرئه ای چای شیرینم نوشیدم و بعد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_بانو خیلی خوش مزه بود. با محبت نگاهم کرد و گفت: _تو که چیزی نخوردی مادر. لبخندی زدم و گفتم: _چرا خوردم. خداحافظی گرمی با بقیه کردم و با فکری درگیر از اشپزخونه بیرون زدم.
هنوز از در عمارت خارج نشده بودم که تلفنم زنگ خورد.
با دیدن شماره مسیح لبخند کوچکی زدم و گفتم: _سلام خوبی؟
_سایلنت عمارتی؟
به درگاه تکیه دادم و گفتم:_اره..چطور؟
_برو پیش رییس سند سپنتا رو ازش بگیر.
با تعجب گفتم:_چی؟
با عجله گفت:
_رییس در جریانه..تو فقط بگو پرونده سپنتا رو میخوای. من یه ساعت دیگه جلوی بیمارستانم.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم.
قلب؛ این ماهیچه لعنتی زبون نفهم ترین عضو بدنه.
اونقدر زبون نفهم هست که خودشو برای دیدن مردی که دیشب اذیتش کرده بود باز به در و دیوار می کوبید.
با تشویش و حالت عجیبی از پله ها بالا رفتم.
بدنم می لرزید...دیدنش بدنم رو به لرزه می انداخت.
دستای لرزونم رو مشت کردم و ضربه ای به در زدم.
منتظر شنیدن صدای بفرماییدش بودم اما بلافاصله در باز شد و چشمای یخ زده اش مقابل چشمم قرار گرفت.
گومب...گومب قلبم...
قلب زبون نفهمم از یک ارتفاعی به زمین افتاد...دست من نبود وقتی هیبتش باعث زلزله توی وجودم می شد.
به چشم هام خیره شده و با دست چپش حوله رو روی موهای خیسش می کشید.
لبخندی زدم و گفتم: _صبح بخیر..مسیح زنگ زد گفت بیا..
سرم رو برای لحظه ای چرخوندم و از دیدن تصویری که مقابلم قرار گرفت،نفسم رو تو کوچه
پس کوچه های درد گم کردم و حرف در دهانم ماسید.
کاترینا،پیچیده در ملافه ها بدن عریان و برنزه اش رو مخفی کرده و به خوابی عمیق فرو رفت.
مات شدم...
نفس کشیدن فراموشم شد و دقیقا احساساتم توسط یک خنجر سمی از هم دریده شد.
مرگ می دونید چیه؟؟؟
بند اومدن نفس ها نشونه مرگ نیست،کشته شدن قلب مرگه...خود مرگ.
یک درد وحشتناک در تموم تنم پیچید و قلبم با وحشیانه ترین حالت ممکن تیر کشید...بی رحمانه.
فقط چشمای مبهوت شده و پرم رو بهش دوختم.
گریه کنی می کشمت ارامش...
چشماش فقط سرما بود...فقط.
قلب درد کشیده ام رو منجمد کرد.
با بدبختی گفتم:_پر..پرونده سپنتا رو می خواد.
خیره بود توی چشمام...قلبم شرحه شرحه شده بود.
من مبارزه نکرده باخته بودم...جنگ رو باخته بودم.
_برنامه کنسل شد..نیازی به تو نیست.
فقط سر تکون دادم و بدون اینکه حتئ لحظه ای مکث کنم،قلب زخمی شده ام رو در دست گرفتم و با سریع ترین حالت ممکن ازش فرار کردم.
گریختم. فرار کردم ازش.
با دردی وحشتناک از پله ها پایین اومدم اما بی اختیار قطره اشکی از چشمم چکید..
چقدر احمقی ارامش... تو باختی...بدم باختی!!!
.
.
دکمه روپوشم رو بین دستام گرفتم و اون بغض مرگبار رو بلعیدم....جرئت نداری گریه کنی ارامش....
چشمامو با درد گلوگیری فشردم و سعی کردم سوزش چشمام رو پنهان کنم...سوزشی که درست از قلب اتش گرفته ام به چشمام سرایت می کرد.
چی کار کردی بودی با من نامرد؟؟؟
لبم رو گزیدم و نفس های عمیق کشیدم و سعی کردم کشنده ترین تصویری رو که تا ابد درون قلبم حک شده بود رو از جلوی چشمم پاک کنم.
تصویر عریان زیباترین زنی که می شناختم در تخت سلطنتی مردی که بهش دل باخته بودم.
سرکوب کردم احساساتم رو و لخ لخ کنان از اتاق بیرون زدم.
سمت استیشن رفتم و برای مبینا سر تکون دادم.
من می خواستم خوب باشم اما قلب زخمیم خیلی درد می کرد.
حس یک بازنده رو داشتم که هنوز قدم به میدون جنگ نگذاشته توسط ترکش های رقیب از پای در اومده بود.
من می خواستم لبخند بزنم،اما ترکش ها درست به وسط قلبم خورده بود و درد می کرد...خیلی درد می کرد.
من می خواستم اشک نریزم اما قلبم به چشمام نیشتر می زد و چشمام بدون اذن من پر می شد.
من می خواستم ارامش باشم اما ارامش سابق نبودم.
من شکسته شده بودم..
نوشته مقابلم خطوطی درهم و ناخوانا بود. هیچ چیزی رو نمی فهمیدم.
لرزش دستام و گرفتن قلبم به قعر بدبختی می کشید من رو...من بازنده رو.
_ارامش تزریق تخت هشتو انجام دادی؟
نگاهی به صورت دلارام ننداختم اما سعی کردم بدون لرزش بگم:_اره..ده دقیقه دیگه میرم چکش می کنم. _باشه.
سر بلند نکردم و با پرونده مقابلم خودم رو مشغول کردم اما نمی تونستم حتئ نفس بکشم...داشتم منفجر می شدم.
می خواستم از زور درد بمیرم.
فکر معاشقه دیشبشون باعث می شد تموم تنم تیر بکشه.
_میگم این حیاطی سراغتو می گرفت.
قلبم شعله می کشید و دست های من می لرزید.
_منم یکم قهوه ایش کردم. اصلا ازش خوشم نمیاد.
دیشب وقتی من رو پس زد،وقتی من رو با حرفاش رنجوند،با کاترین خودشو درگیر کرد؟
با بدن بی نقص کاترین؟
_ارامش باتواما....
و بازوم بی هوا کشیده شد و باعث شد چشمای رنجورم بهش دوخته بشه.
_هیچ معلو....خوبی تو؟
دنبال ترحم نبودم،اما دلارام نزدیک ترین ادم زندگی من بود.
چشمای پرم همه چیز رو فریاد می زد.
تموم صورت زیباش رو نگرانی فرا گرفت و با ترس گفت:_ارام چی شده؟حالت خوب نیست؟
لب گزیدم و با شکست گفتم: _نه.
چشمای عسلیش رو هاله ای از اضطراب گرفت و گفت:_چی شدی؟کجات درد می کنه؟
قطره اشک سمج بالاخره از چشمم چکید و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_اینجا..خیلی درد می کنه دلارام....
.
.
حامی(جگوار)
یقه بلوزم رو صاف کردم و دستی به کتم کشیدم.
نگاه اخری به چهره بی تفاوتم کردم و بی تفاوت تر از اینه نگاه گرفتم و از اتاق خارج شدم.
نگاهی به ساعت رولکسم کردم و لنگه ابرویی بالا انداختم..
اروم و با صلابت همیشگیم از پله ها عبور کردم. پیچ پله ها رو که رد کردم متوجه کاترین شدم.
موهای قهوه ای رنگش رو اطرافش رها کرده و با ماگ قهوه ای که در دست داشت با حالت جذابی روی مبل نشسته بود.
تاپ لیمویی رنگی تنش بود که بدن خوش رنگ و خوش فرمش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود..اهمیتی نداشت.
وقتی دو پله مونده بود وارد سالن بشم،سرش رو چرخوند و چشمای رنگیش رو به من دوخت.
برق چشمای گربه ایش با دیدنم عیان بود. ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت،ایستاد و شلوار مشکی تنگش پاهای خوش ترکیبش رو بهم یاداوری کرد.
با حالتی اغوا کننده،خرامان خرامان قدم برداشت.
حرکاتش طنازانه و ماهرانه بود و دقیقا مثل یک سوپر مدلی که بهترین برندی که به تن داره رو میخواد به نمایش بگذاره سمتم اومد.
با هر حرکت ماهرانه گردنش موهاش با دلفریبی تکون میخورد،استخوان برجسته گلوش رو به نمایش می گذاشت و بدنش رو جوری تکون می داد که انگار برای مبهوت کردن یک مرد افریده شده.
کاملا واقف بود که چه جوری از بدنش استفاده کنه تا بتونه توجهات رو به خودش جلب کنه.
حتئ قدمی هم سمتش برنداشتم فقط ثابت ایستادم،قبل از خودش بوی لوسین بدنش بهم برخورد کرد و چند لحظه بعد جسم هوس انگیزش مقابلم قرار گرفت و با لبخندی زیبا خودش رو نزدیکم کرد و بدن فوق العاده خوش حالت و خوش بوش رو به تنم چسبوند و گونه ام رو با فریفتگی بوسید:
‏_mia cara. (عزیزم)
بوی تن گرمش زیر بینیم پیچید و یه نیاز های
خفته رو روشن کرد. این زن لوند ترین و دلفریب ترین مدل دنیا بود.
بدن بی اندازه خوش فرم و چهره ای بی نهایت زیبا...حرکاتش پر از عشوه و لوندی گری بود و خیلی راحت می تونست فقط راه رفتنش باعث راه افتادن اب از دهان مرد های دیگه بشه...هرکسی به جز من.
من فقط و فقط بخاطر سرکوب نیازهام این زن رو اختیار کرده بودم..من همیشه بهترین ها رو برای خودم انتخاب می کردم،حتی برای رابطه سختگیر تر هم بودم.
اصول خودم رو داشتم و هر کسی رو لایق این نمی دونستم که بخوام زیر تنم قرار بدم.
من یه ادم گرسنه و بی دیسپلین نبودم که هرکس رو به تختم بکشم و یک شب تختم رو خالی قرار ندم..من برای خودم و بدنم ارزش قائل بودم و هر
کسی رو لایق خودم نمی دونستم..من همیشه اس ترین ها رو برای خودم می خواستم چون خودم یه اس بودم..من یه پادشاه بودم و یه پادشاه با هرکسی وارد رابطه نمی شد!!!
واکنش خاصی نشون ندادم فقط با بی خیالی به چهره اش نگاه دوختم.
چشمای کشیده اش رو به چشمای بی حسم دوخت،لبش رو گزید. نزدیک گوشم با صدای پچ پچ مانندی گفت:
‏Ti aspetterò di notte_ (شب منتظرت می مونم)
ابرو هام در هم رفت. لعنت بهت بچه!!!
دیشب اونقدر بهم ریختم که نتونستم پیش برم و با حرص از روی تنش بلند شدم و با غرغر بهش
گفته بودم که فکرم درگیره و نمی خوام فعلا رابطه داشته باشم.
کاترین می دونست حق مخالفت نداره بنابراین با اجبار قبول کرد و روی تخت به خواب رفت.
بوی تنش واقعا تحریک کننده بود.
امشب کمی سرم شلوغ بود و ممکن بود دیر بیام اما خب احتیاج داشتم با بدن فوق العاده اش خودمو اروم کنم.
دستم رو بلند کردم و کمر باریکش رو به خودم نزدیک تر کردم و به ارومی گفتم:
‏.Sii sul letto_ (روی تخت باش)
شاید دیر می اومدم اما خب قرارم نبود بیام و من منتظرش باشم..اونی که باید منتظر می موند اون بود و کسی هم که باید در دسترس می بود اون بود؛نه من!
چشماش درخشید و برق هوس درون نگاهش منعکس شد.
دستش رو روی لبه کتم گذاشت و با حالتی که فقط مخصوص اتاق خوابمون بود گفت:
‏.Conto i momenti per averti_ (برای داشتنت لحظه شماری می کنم).
صدای افتادن چیزی بلند شد و بلافاصله نگاهم رو از کاترین به اون محرک لعنتی که با عجله مشغول برداشتن کیفش از روی زمین بود،بخشیدم.
لعنتی!!!
کیفش رو بین دستاش مشت کرد و سرش رو بلند کرد و اون چشمای کوفتیش رو به ما دوخت.
با زبونش لبش رو تر کرد و با لبخند کوتاهی گفت: _سلام..ببخشید یهو از دستم افتاد.
کاترین خودش رو به من نزدیک تر کرد اما اون دخترک چشم وحشی نگاهی بهش کرد و با انگلیسی بهش خوش امد گفت.
کاترین با شک بهش نگاه می کرد اما جوابش رو با ممنونمی داد.
زیر چشمی نگاهی به ساعتم کردم...درست سر موقع اینجا بود.
ساعت پنج دقیقه به شش بود!!!
دستامو از روی کمر کاترین برداشتم و بهش چشم دوختم.
چشماش،چشماش کمی قرمز بود و صورتش از خستگی درهم بود..چش شده بود؟
انگار از چیزی رنج می کشید چون چشماشو محکم روی هم گذاشت و با فارسی گفت:
_مزاحم نمیشم.
و بدون اینکه نگاهی به ما بندازه سمت سالن دوم رفت.
از خودم بدم می اومد که به حرکاتش نگاه می کردم و می خواستم سرش داد بزنم که حق نداری بری...
‏?Chi è quella ragazza, piccola_ نگاهم رو به کاترین دوختم و با زمزمه گفتم: Non interferire_ این دختر هیچکس من بود...هیچکس! ولی خب دلمم نمی خواست به کاترین جواب پس
بدم.
منتظر پاسخ کاترین نشدم و از عمارت بیرون
زدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 27)
(ارامش)
حرارت دمنوش گل گاو زبون از لبه لیوان به دستم می خورد.
قطره اشک سمجم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _توام نگران کردم بانو.
دستام رو بین دستاش گرفت و فشرد و با محبت بی ریایی گفت:_نبینم اشکتو مادر..مطمئنی حالت خوبه؟
سری تکون دادم و بغض سمی رو قورت دادم و گفتم:
_خوبم بانو،یکم دلم گرفته وگرنه چیزی نشده. چیزی نشده،فقط قلبم ترکیده.. پیشونیم رو بوسید و با مهری مادرانه گفت:_چه بدونم؛اومدم دیدم داری گریه می کنی مردمو زنده شدم. فکر کردم خدایی نکرده جاییت درد می کنه.
درست حدس زدی بانو...قلبم درد می کرد.
قلبم داشت می میرد،قلبم از سینه بیرون زد وقتی کاترین رو در اغوش اون هیولا دیدم..سقوط کردم وقتی باهم دیدمشون.
لیوان دمنوش رو روی میز گذاشتم و گفتم: _فقط دلم گرفته؛چیزیم نیست باور کن. با حالت بامزه ای گفت:_پاشو بیا بریم بیرون برات سیب زمینی درست کنم..برم ببینم این چوب خشک چی میخواد شام بخوره.
به چوب خشک گفتنش تبسمی کردم و گفتم: _بدن قشنگی داره که.
بدنش اونقدر قشنگ بود که اون هیولا بهش توجه می کرد و به اغوشش می کشید.
با چشم غره گفت:_کجای اون خوبه؟استخوناش زده بیرون مادر..اینا غذا ندارن بخورن اخه؟زن باید پر باشه این چیه مثل درخت رفته بالا.
سر تکون دادم: _وای بانو،خنده ام ننداز لطفا.
_پاشو،پاشو بریم ببینم این دختره سر به هوا غذا رو نسوزونده باشه.
سری تکون دادم و لیوان دمنوشم رو برداشتم و باهم از اتاق بیرون زدیم.
وقتی وارد اشپزخونه شدیم،هدئ با دیدنم لبخندی زد و گفت:_چطوری؟
_خوبم.
سلام گرمی با بقیه کردم،صندلی رو کشیدم و نشستم.
اکثر دخترا شب می رفتن فقط بانو و هدی و مینو با نیلی هنوز مونده بودن که البته تا چند ساعت دیگه اون ها هم می رفتند...به جز بانو و هدئ
نیلی اشاره ای بهم کرد و گفت:
_خسته به نظر میای. نگاهی به چشماش کردم: _اره یکم خسته ام. به دمنوشم اشاره کرد و گفت: _اینو بخور،ارومت می کنه. سری به نشونه تایید تکون دادم. نیلی و هدئ با خنده از خاطراتشون تعریف می
کردن.
مینو و بانو خنده از روی لبشون پاک نمی شد اما من گیر کرده بودم.
مغزم مرکز خندیدن رو با سنگ کوبیده بود و دستور لبخند درست اجرا نمی شد.
من قلب خاکستر شده ام رو به دستم گرفته بودم و برای احساسات شکسته شده ام حسرت می خوردم.
لعنتی من بد زمین خورده بودم. خدایا این شوخی قشنگی نبود با من!!!
واقعا کشش نداشتم،ببخشیدی کوتاهی گفتم و از اشپزخونه بیرون زدم.
موهای سرکشم رو پشت گوشم فرستادم اما یک صدای اشنا گفت:
‏What is your relationship with _ ?Jaguar
(تو با جگوار چه رابطه ای داری؟)
به سمتش چرخیدم و با گیجی گفتم: ?what_ (چی؟)
پا روی پا انداخت و خیره در چشمام با لحن بدی گفت:
‏Who are you? What are you doing in _ ?the mansion
(تو کی هستی؟تو عمارت چی کار داری؟)
لحنش واقعا گستاخانه بود. اخمی کردم و گفتم: I'm just a guest_ (فقط یه مهمونم).
سری تکون داد و موهای افشونش رو دور انگشتش پیچید و گفت:
‏.its good, so just be like a guest_ (خوبه پس فقط مثل یه مهمون رفتار کن).
بهم برخورد. چقدر ادم بی ادبی بود. با لحن سردی گفتم:
‏I know who I am and what I should _ .do, I don't need to be reminded
(من می دونم کی ام و چه کاری باید بکنم،نیازی به یاداوری نیست)
نگاه عصبیش رو رد کردم و وارد اتاقم شدم. داشتم خفه می شدم.
.
.
گره روسریم رو محکم کردم و نگاهی به چهره بی روحم کردم.
کمی رنگ پریده به نظر می اومدم اما سعی کرده بودم با کرم پودر برطرفش کنم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
توجهی به سالن رنگارنگ نکردم و وارد سالن اصلی شدم اما صدای خنده داریوس باعث شد سمتش بچرخم.
روی لبه مبل نشسته بود و از خنده ریسه می رفت.
قدمی به جلوتر برداشتم تا متوجه ماجرا بشم که دیدم مسیح با چهره بی تفاوتی مقابلش روی مبل نشسته و نگاهش می کنه.
لبخندی از لبخند های داریوس روی لبم جاخوش کرد و همون طور که نزدیکش می شدم سلامی کردم.
جفتشون نگاهی به من کردن اما داریوس لبخند بزرگتری زد و سمتم حرکت کرد.
_خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: _خوبم،تو چطوری؟
دروغ حناق بود اما مجبور بودم.
نگاهش درون صورتم چرخی خورد و گفت:
_داری میری بیمارستان؟
_اره.
با محبت گفت:_صبحونه نمی خوری؟ ابرو در هم کشیدم: _نه میل ندارم. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _شما اول صبح اینجا چی کار دارید؟ بی هوا لپم رو کشید و گفت: _شب یه دوره محافظتی داشتیم،تازه الان اومدیم..رییس گفت بیایم. نمی خواستم چیزی از هیولا بدونم بنابراین گفتم: _اها. تلفن مسیح که زنگ خورد،سری برای داریوس
تکون داد و از عمارت بیرون زد.
خواستم از کنار داریوس رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
_مطمئنی خوبی؟ و یک قدم نزدیکم شد.
فاصلمون کم شد بنابراین اتوماتیک وار یک قدم به عقب برداشتم و با لبخند الکی گفتم:
_اره خوبم.
لب هاش با خنده جمع شد و دستاشو داخل جیب کتش کرد و یک قدم دیگه به سمتم برداشت.
_پس چرا چشمات اینجوریه؟ گیج رفتارش،یک قدم به عقب برداشتم و گفتم: _چه جوری؟ یک قدم نزدیک تر شد: _بی روح. یک قدم به عقب برداشتم: _خسته ام. سر تکون داد و قدمی نزدیک تر شد. از رفتارش سردرگم بودم بنابراین همون طور که
قدمی به عقب بر می داشتم گفتم:
_چرا اینجوری می کنی؟ و یک قدم به جلو اومد: _چه جوری؟ داشت چه غلطی می کرد؟ یه قدم به عقب رفتم و با تعجب گفتم: _این کار دیگه.
لبخند زنان یه قدم نزدیک تر شد و من یک قدم به عقب برداشتم اما کمرم به ستونی که وسط سالن بود برخورد کرد.
یک قدم به جلو برداشت و دقیقا تو فاصله سه سانتی از من قرار گرفت.
شوکه شده با چشمای مبهوت نگاهش می کردم و دستام بی اختیار مشت شده بود.
یک دستش رو کنار سرم،روی ستون قرار داد و سمتم خم شد و من با چشمای درشت شده از تعجب و شاید کمی ترس نگاهش کردم و گفتم:
_می خوای چی کاری کنی؟
سکوت کرد...نفساش رو عمدا توی صورتم رها کرد و بدنم جمع شد.
_از این فاصله خیلی زشتی خاله سوسکه. گنگ و مات گفتم: _چی؟ با خنده گفت: _خیلی زشتی خاله سوسکه. تازه متوجه شوخیش شدم. دستمو بالا گرفتم و با خنده و حرص روی سینه
اش کوبیدم و گفتم: _مسخره...زشت عمته. قهقه بلندی زد و ازم فاصله گرفت.
با چشم غره نگاهش کردم اما وقتی صدای پاشنه کفش هایی رو که روی پارت ها کشیده می شد رو شنیدم،لبخندم محو شد.
خودشون بودن..
جگوار و کاترین!!! دوشادوش هم؛بی اندازه برازنده. قلبم فشرده شد اما حقیقت بود..بهم می اومدن.
کاترین با پوزخندی که روی لبش بود نگاهم می کرد اما جگوار درون چشماش هیچ حسی نبود...هیچ.
یک خلا کامل! _خنده هاتون تموم شد؟
جفتمون صاف ایستادیم و داریوس با حالت محترمانه ای گفت:_شرمنده،حواسمون نبود!
حتئ نگاهی هم به من نکرد و خیره در چشمای داریوس گفت:
_خوبه،بیا دنبالم.
و با استواری سمت در قدم برداشت و داریوس بعد از نگاه کردن به من سری به نشون تایید تکون داد و رفت.
وقتی جفتشون از عمارت بیرون رفتن،نگاهم به نگاه خیره کاترین گیر کرد.
صبح بخیری گفتم و خواستم حرکت کنم که گفت: .wait for a minute_ ی دقیقه وایسا
ایستادم و بهش چشم دوختم.
خرامان به سمتم قدم برداشت و لعنتی بوی لوسینش دیوانه کننده بود.
بدنش رو با ناز تکون می داد و وقتی مقابلم قرار گرفت،با خودم فکر کردم من در مقابل زیبایی این زن،حتی به حساب هم نمیام.
چشمای گربه ایش رو تنگ کرد و گفت: I want to tell you something now that _
‏.there will be no problem later
(میخوام الان چیزیو واست مشخص کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد)
سردرگم بهش چشم دوختم..منظورش چی بود؟ .waiting_
سری تکون داد.
چشماش رو تنگ کرد و با حالت مغرورانه ای گفت:
‏I realized that Jaguar was going to _ protect you and keep you safe, and that might be a misunderstanding for .you, so I want to tell you everything
گوش هام از شنیدن حرفاش سوت می کشید و مغزم هشدار می داد که ممکنه حرفای خوبی نشنوم..
نگاهی به سر تا پای من کرد و با تحقیر گفت:
‏I wanted you to know that don't _ dream for yourself, because Jaguar helps you, it's not because you love Or he has a feeling for you ... nothing like that happens at all. That man doesn't feel for you at all and won't because I .am his girlfriend
فهمیدم جگوار قصد داره ازت محافظت کنه و تو رو امن نگه دارد و این ممکن برات سوء تفاهم ایجاد کنه ، بخاطر همین می خواهم همه چیز رو برات تعریف کنم. می خواستم بدونی که برای خودت رویا بافی نکن، چون جگوار بهت کمک می کند ، بخاطر این نیست که عاشقته یا حسی بهت داره...همچین چیزی اصلا اتفاق نمی افته
اون مرد به هیچ وجه به تو حسی نداره و نخواهد داشت چون من دوست دخترش هستم.
معده ام بهم پیچید...یخ زدم. داشت چی می گفت؟ در مورد من چه فکری کرده بود؟
با وقاحت ادامه داد: .You can't get close to him_
‏You don't try to get her attention with your body or your beauty
‏You shouldn't fall in love with that man. I know it's fascinating, and it attracts everyone, but you don't even .have to think about it
‏That person is not for you and will never belong to you، You get the idea out of your head. you got it?I told you this so that you would understand that
‏you are just a guest. And stay like a guest and don't even try to go to that
بهش نزدیک نمیشی. سعی نمی کنی با بدنت یا زیباییت توجهشو جلب کنی
نباید عاشق اون مرد بشی می دونم بی اندازه جذابه و هر کسیو جذب خودش می کنه اما حق نداری حتئ بهش فکر کنی
اون ادم برای تو نیست و هیچ وقتم مال تو نمیشه فکرشو از سرت بیرون می کنی فهمیدی؟ اینا رو بهت گفتم تا بفهمی که تو فقط یه مهمونی و مثل یه مهمون بمون و حتی سعی نکن که
بخوای سمت اون مرد بری.
می خواستم بالا بیارم،می خواستم تموم حرفاشو بالا بیارم.
تموم حرفاش توی سرم پیچید و من داشت حالم از خودم بهم می خورد.
فکر کرده بود من یه روسپی هستم؟ قبل اینکه بتونه حرف بزنه گفتم:
‏What did you think of me? Am I a _ ?prostitute
در مورد من چه فکری کردی؟من یه روسپی ام؟
حرفام یک درصدم حقیقت نداشت اما برای اینکه جلوی توهینش رو بگیرم
با عصبانیت گفتم: Why should I be interested in a _
‏?monster Why do I have to use my body for a
‏?killer
‏I'm going to die, I'm not going to that .man
‏I don't even think I want to be close to .him
‏I have no desire to fall in love with an .man ruthless
‏I know my worth and I never beg for .love
‏If I get a chance, I won't stay here for a minute
چرا باید به یه هیولا علاقه مند بشم؟ چرا باید برای یه قاتل بخوام از بدنم استفاده کنم؟ من بمیرمم سمت اون مرد نمیرم.
حتی فکرم نمی کنم که بخوام نزدیکش بشم..هیچ تمایلی ندارم که عاشق یه ادم ظالم بشم..من ارزش خودمو می دونم و هیچ وقت عشقو گدایی نمی کنم. اگه یه فرصت پیدا کنم یه دقیقه ام اینجا نمی مونم
نگاه شیطانیش رو لحظه ای چرخوند و در اخر گفت:
‏?So you think he's a monster_ غرورم له شده بود بنابراین گفتم:
‏.yes_ _یادم نمیاد نامه فدایت شوم برات فرستاده باشم.
به معنی واقعی مردم....
چشم های کاترین با شرارت درخشید اما من واقعا نفس کشیدن فراموشم شد.
‏.Lasciaci soli, Catherine_ کاترین با دلفریبی خندید و گفت:
‏.Sicuramente_ نگاه قهرمانانه ای به من کرد و بعد از چند دقیقه رفت.
من اونقدر می ترسیدم که حتئ جرئت نمی کردم برگردم.
صدای قدم هاشو شنیدم و چند لحظه بعد درست پشت سرم حسش کردم.
_برگرد منو نگاه کن. نمی تونستم...واقعا نمی تونستم.
هنوز از حالت دستوریش اروم نشده بودم که فریاد زد:
_برگرد گفتم. بخدا اغراق نبود وقتی تموم تنم لرزید.
پاهای لرزونم رو تکونی دادم و بالاخره با بدبختی برگشتم.
چشماش،زمستون بود...برفی برفی.
خورشید غروب کرده و یه شب تاریک و یخ زده بود.
فک محکم شده اش رو تکونی داد و گفت:
_گوشای کرتو باز کن حکمتو بشنو...یادم نمیاد برات نامه فدایت شوم فرستاده باشم یا التماس کرده باشم بمون اینجا...اگه اینجایی فقط برای اینه که چاره ای نداری..چون در به در دنبالتن و پیدات کنن تیکه پارت می کنن. اجباری نمی بینم بخوای اینجا بمونی،نیازی به حضورت نیست...تو داری اینجا از حضور یه هیولا اذیت میشی و این حتئ ذره ای واسم اهمیت نداره...راهتو کج کن و برو...فهمیدی؟
تک تک کلماتش به قلبم اصابت کرد. چشمام پر شد و با بغض گفتم: _حکمم چیه؟ نگاهی به چشمام کرد و گفت: _رفتن...برو.
(حکم دل است که مشکل است بین منو تو)
به اختیار نبود اما قطره اشک درشتی از گوشه پلکم پایین چکید و با لرزش گفتم:_برم؟
بدون ذره ای حس گفت: _اره برو..خودت فاصله می خوای.
(حکم دل است که فاصله است بین منو تو)
لبم رو محکم گزیدم..نیزه ها به سمت چشمام پرتاب می شد و من چشمام لبزیز بود.
_برو و همه چیو فراموش کن...راحت زندگی کن.
اشتباه می کنی ظالم...حتی اگه بمیرمم فراموشت نمی کنم.
"حتئ اگر از دوریت این دل بمیرد عاشق محال است که فراموشی بگیرد"
نیزه ها چشمام رو پر کردن و در اخر با غم گفتم: _حکممو قبول می کنم...میرم.
_خوبه.
اخ...بخدا قسم که صدای شکستن قلبم رو شنیدم.
قلبم چنان شیون سر داد که تموم تنم رو رعشه گرفت.
سر تکون دادم،با چشمای کوهستانیش گفت:
_من پای قولم هستم،گفتم امنیتتو حفظ می کنم...هیچ خطری تهدیدت نمی کنه.
و قطره اشک خائن دیگه...از روی گونه ام لغزید و به روسریم افتاد.
میدونی بی انصاف من کی در خطرم؟؟
من وقتی ندارمت،وقتی حست نکنم توی خطرم...تو امنیت منی
(من در خطرم بی عشق بی بال و پرم بی عشق)
نگاهش کردم،قلب زخمیم رو بین چنگالم گرفتم و گفتم:
_در خطر نیستم؟
_اصلا.
بدون تو،من بمیرمم دیگه چه فایده ای داره؟ بدون تو دنیا قراره چه شکلی باشه نامرد؟؟؟
(بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی)
فقط سر تکون دادم و لبخند زدم اما قطره های اشک از گوشه های پلکم می لغزیدن..تموم شدی ارامش.
لبخندم در تضاد با اشکم بود:
_بابت این مدت اذیتم معذرت می خوام..مزاحمتون شدم.
فقط نگاهش میخ چشمام بود.. اشکم رو بلعیدم و گفتم:_قول میدم دیگه جلوی چشمتتون نباشم..هیچ وقت منو نمی بینید دیگه.
جوابش ضربه اخر بود: _خوبه.
خدایا این ادم چرا انقدر نامرد بود؟؟؟ نگاهش کردم،چشماشو نگاهشو موهاشو دستای بزرگشو. قلبم فغان کرد و من چشمام بی اراده می چکید. تبسمی کردم،کیفم رو محکم بین دستام گرفتم و
گفتم: _با اجازه تون.
(حالا ببین نام من از نامت جدا شد)
و به زانوهام التماس کردم که سقوط نکن...که جلوی چشم این ادم من رو خار نکنه.
وقتی درست از کنارش رد شدم،عطر گسشو برای اخرین بار نفس کشیدم...عطر اعتیاداورشو.
عطرش در رابطه مستقیم با اشک هام شد و من باریدم.
(بی رحم سهم من از تو گریه ها شد)
نفس عمیقی کشیدم و بعد بالاخره تونستم از کنارش رد بشم اما صداش...اخ از صداش که متوقفم کرد:
_دختر رضا. لعنت بهت...چرا یه دفعه اسممو صدا نمی کنی؟؟ من قراره چه جوری بدون تو سر کنم لعنتی؟؟ چه جوری قراره برم تو خونه ای که تو رو نداشته باشه؟ برگشتم و با چشمای اشکی نگاهش کردم:
_بله.
برنگشت...ظالم.
_هیچ وقت نمی خوام دیگه ببینمت.
و شنیدم که قلبم دیگه نزد...انقدر عذاب بودم؟؟؟؟
برگرد...برگرد و نگاهم کن.
اب دهانم رو به زور بلعیدم و با هق گفتم:
_هیچ وقت دیگه منو نمی بینید.
دیگه نمی تونستم طاقت بیارم،کیفم رو محکم گرفتم و با قلبی از هم دریده از عمارت بیرون زدم.
(من در خطرم بی عشق بی بال و پرم بی عشق بی عشق جهان یعنی یک گردش بی معنی)
_دوسش داری....
با گیجی سمتش چرخیدم و با بغض گفتم: _چی؟
و دوباره اشک هام از روی گونه ام چکید. نگاهم نکرد،راهنما زد و با جدیت گفت: _رییس رو میگم...تو دوسش داری. خراش عمیقی که توی قلبم ایجاد شده بود به سوزش افتاد.. با تشویش گفتم: _چی داری میگی؟ نمی خواستم کسی متوجه حسم بشه..هیچکس. دلم نمی خواست کسی شکستم رو بفهمه. _نترس،قرار نیست به کسی بگم. شک کرده بودم اما امروز بهم ثابت شد.
بینی ام رو بالا کشیدم و به نیم رخش خیره شدم.
چشمام تار شده بود و چهره مسیح رو پشت یک پرده می دیدم.
_خیلی ظالمه.
_چون یه جگواره.
لبمو گزیدم و با اشک گفتم: _قلبمو شکست.
_کارش اینه.
کیفم رو بین دستام فشردم: _حتئ ذره ای احساس نداره.
_شک ندارم.
با بغض گفتم: _تو بی رحمی همتا نداره.
_نظیر نداره.
حرصی شدم و با اشک گفتم: _ازش متنفرم.
_نیستی! نگاه تندی به چهره درهمش کردم و گفتم: _چرا اینجوری میگی؟ نگاه از جاده گرفت و به چشمای ترم دوخت: _چون عاشقشی. انگار این واقعیت باعث شد سد اشکام شکسته بشه
و با سرعت جاری بشه.
نگاهی به چشمای خیسم کرد و دوباره نگاهشو به جاده دوخت و گفت:_اون ادم ظالمه،بی رحمه،قلبش سنگه و شاید هیچی واقعا هیچ حسی نداشته باشه ارامش..هر ادمی بنا به موقعیت ها محیط زندگیش شخصیتش تشکیل میشه. این ادم تو جایی بزرگ شده و شاهد چیزهایی بوده که هر کسی رو از پا میندازه...اون فقط دوازده سالش بوده وقتی برای نجات جونش مجبور شده ادم بکشه...اون ادمی که بهش میگی ظالم سخت ترین دوره های اموزشیو گذرونده...تو گرمای ذوب کننده تو سرمای استخون سوز روز ها گذرونده.
با چشم های گرد و دهانی نیمه باز بهش نگاه دوخته بودم.
دنده رو جابجا کرد و گفت:
_یه شبه تبدیل به جگوار نشده. بیست سال واسه اینی که الان هست زمان گذاشته..بیست سال یه عمره ارامش..یه گوسفند جلوت بکشن بدنت جمع میشه. چشماتو می بندی،اما این ادم جایی بوده که مغز ادما روی لباساش چکیده میشده..هفده روز تو جایی بوده که بیست و چهار ساعته رگبار اتش بوده..این ادم برای اینکه بتونه خودشو بسازه خودشو توی بدترین و سخت ترین ماموریت ها داوطلب می کرده..زیر نظر شش تا از بزرگترین فرمانده های سازمان های جاسوسی اموزش دیده..ارام اون شاهد خیلی چیز ها بوده. ادما از بدو تولد ظالم نیستن احساسات دارن رییسم داشته اما به مرور احساساتشون کشته میشه. وقتی دائم تو بدترین موقعیت ها باشی و بدترین چیز ها رو تجربه کنی دیگه هیچی واست اهمیت نداره. دوازده سال تمام سخت ترین تمرینات رزمی رو انجام داده..اون بدن یه تیکه چربی نداره..فقط عضله است،اون پر شده از خشم و خون...نگاه به این پسرای وحشی یا مثلا خشنی که توی داستانا خوندی یا اونایی که تنها کاری که توی زندگیشون کردن دمبل زدنو خوردن داروهای بدنسازی نکن...اونا فقط خوب بلدن عربده بزنن،جلوی دخترا دوتا لیچار بار کنن و صداشونو بندازن تو سرشون..بعد بهشون میگن خشنن،جذابن..اینا پشه هم نیستن...با داد زدن هیچکس قدرتمند نشده. هیچکس بزرگ نشده..اینا الکی ان ارامش،معلومه با یه محبت الکی خر میشن اما طرف حساب تو جگواره..کسی که یاد گرفته فقط با نگاهش تو رو تا اندازه مرگ بترسونه..
نگاهی به چشمای من کرد تا تاثیر حرفاشو ببینه و وقتی مات شدنم رو دید گفت:
_نمی تونم گذشتشو واست تعریف کنم اما بدون تو نمی تونی ازش توقع داشته باشی مثل بقیه باشه. اون با همین قدر ظالم بودنش تبدیل شده به شاه مافیا..شاه نشین حلقه است،داره رسما حکومت می کنه. شخصیت با ثباتی داره و اصلا عوض نمیشه..اگه یه فیلم اکشن ببینی اولاش با صحنه های دلخراشش اذیت میشی،جیغ می زنی یا حتئ چشماتو می بندی..اما وقتی کم کم شب و روزت بشه دیدن این تصویر،واست عادی میشه دیگه..کم کم نسبت بهش واکنشات کمتر و به جایی می رسی که دیگه حتی بی تفاوت میشی،پس درک کن اون ادم دیگه اونقدر دیده که بی تفاوت شده..ته ته بدی رو دیده و حالا نسبت
به همه چیز بی تفاوته.
در یک کلام ارامش،اون خودشو،روحشو،قلبشو کشته تا شده ظالم ترین ادم...شرایطی که اون بزرگ شده سنگم خمیر می کنه پس شک نکن قلب ادمو له می کنه.
سکوت کردم.
به تک تک حرفاش فکر کردم،اون این بی رحم شده بود چون بی رحمانه بازی خورده بود..بی رحمانه زندگی باهاش بازی کرده بود و همه ما طبق چیزی که می دیدیم بزرگ می شدیم..نپرسیدم مگه گذشتش چی بوده که خواسته این بشه اما فقط مطمئن بودم خیلی اذیت شده.
نگاهی به خیابون انداختم و گفتم: _کجا میریم؟ نفسی تازه کرد و گفت: _همون برجی که قبلا بودی. با جدیت گفتم:_نه،دیگه نمی خوام جایی باشم که برای اون ادمه..نمی خوام توی هیچ کدوم از املاکش باشم،منو ببر یه هت..
با کمی خشم وسط حرفم پرید و گفت:
_دیگه مزخرف نگو...خیله خب؛اونجا نرو اما این مزخرفات هتل و اینام نگو.. میریم خونه من،خونه
من خونه منه و از املاک رییس نیست....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 28)
حامی(جگوار)
چشم هاش....
تلالو اشکاش ترکشی بود که درست به وسط مغز عفونیم زده شد.
قطره های اشکش گلوله شد و به قفسه سینه ام کوبیده شد.
لرزشش و جاری شدن اشکش مثل درد یک چاقو بود..برنده و کشنده بود.
من یه تضاد و یه معمای ناخوانا بودم...اشکای اون دختر پارادوکس بود.
اذیتم می کرد...نمی خواستم گریه کنه. نمی خواستم اشک بریزه..
با اشکاش خشمم شدت می گرفت..نباید گریه می کرد.
نباید اونقدر مظلومانه نگاهم می کرد.
گفته بود از من بدش میاد..گفته بود من رو یه هیولا می دونه پس چرا گریه می کرد؟
دستامو مشت کرده بودم تا افسار پاره نکنم و چونشو بین دستام نگیرم و فریاد نزنم سرش که حق نداری اشک بریزی...تو لعنتی حق نداری گریه کنی.
اون چشمای کوفتیت حق نداره انقدر لرزه انداز باشه.
بهمم ریخته بود..وقتی متوجه عشق بازیش با داریوس کنار ستون شدم دستام مشت شد.
وقتی پا به عمارت گذاشتم ناگهانی صداشو شنیدم که گفت هیچ تمایلی به من...من قاتل نداره، و اونجا ضربه ای به سلولای عصبیم خورد.
حکمش رو صادر کردم و محکومش کردم...به رفتن...به نبودن.
دیگه نمی خواستمش...
کاترین گفته بود فقط ازش پرسیده نظرش راجب من چیه و اون بهش برخورده بود...
باید کاری می کردم حضور محرکش رو برای همیشه از زندگی من دور کنه.
نمی خواستمش. اصلا نمی خواستم توی زندگیم باشه.
هیچ چیز،هیچ کس حق نداشت من رو بهم بریزه..ولی اون دختر صداش من رو اذیت می کرد و من بهم می ریختم از صداش و این خطرناک بود!!!
ارامش باید برای همیشه از زندگی من پاک می شد و پاکش کردم...
اما ارامشش درست به مغز استخوان زندگی من نفوذ کرده بود!!!
سیگارم رو گوشه لبم قرار دادم و به اسمون شب خیره شدم.
باغ در سکوتی ارام کننده به خواب رفته بود. لعنتی...لعنتی!!!
از دیروز که حضورش توی عمارت حس نمی شد،عصبی شده بودم.
تصویر اون چشمای لعنتیش پس ذهنم بود.
عمارت تو سکوتی تلخ فرو رفته بود..انگار حیات این عمارت صدای خنده های دریایی اون دختر بود که حالا فقط سکوت بود و سکوت.
از کارم ذره ای پشیمون نبودم..باید دورش می کردم.
فهمیده بودم محرکم شده و برای اروم کردن خودم باید ازش دور می شدم.
من غیر پیش بینی ترین ادمی بودم که می شد دید. هر لحظه امکان داشت اون دختر رو بکشم.
من از محرک ها بدم می اومد..از چیز هایی که فکرم رو درگیر کنه متنفر بودم.
از اون دختر متنفر بودم که با صدای خنده اش باعث اروم شدنم میشه.
از هر چیزی که مربوط به اون دختر بود بدم می اومد.
به حالت عادی زندگی خودم باید بر می گشتم.
سر چرخوندم و متوجه نگاه خیره کاترین از پشت پنجره شدم.
حتئ مایل به نزدیکی باهاش نبودم..فعلا هیچی نمی خواستم.
باید ریکاوری می شدم و اثر خنده ها و لمس اون دختر رو پاک می کردم و بعد دوباره به حالت سابقم بر می گشتم..فقط چند روزی زمان می خواستم.
سیگارم رو خاموش کردم و سمت عمارت راه افتادم..
.
.
(ارامش)
خفگی!!
هر روز معنی خفگی رو بهتر درک می کردم.
هر ثانیه بهتر می فهمیدم که خفگی چیه.
داشتم از بی هوایی می مردم.
زخمی از یک جنگ نابرابر بودم و بدن عفونیم شدیدا نیازمند انتی بیوتیکی قوی بود.
انتی بیوتیکی که این تن درد کشیده رو اروم کنه.
ارامشی رو برای من ارامش به ارمغان بیاره که بتونه به زندگیش برگرده.
بعد از سه روز درد کشیدن و غصه خوردن صبح امروز همه چیز عوض شد.
گزارشم رو داخل کاردکس نوشتم و بعد از لبخند کوتاهی برای پیرمردی که به تازگی بستری شده بود راهی استیشن شدم.
گردنم رو فشاری دادم و به مبینا گفتم: _دلی کو؟
تند تند در حال تایپ کردن چیزی بود. بدون نگاه کردن به من گفت:
_رفت بخش عفونی،الان میاد. اهانی گفتم و روی صندلی نشستم.
شدیدا خسته و خواب الود بودم.
چشمام تو این سه روز حسابی اذیت شده و خواب برام حروم شده بود.
گردنم رو ماساژ دادم. چشمام بی اختیار بسته می شد.
خواب وسوسه کنان نزدیکم می شد. باید هوشیار می شدم.
جلسه مهمی با چندتا از پزشکا داشتیم. چشمام رو فشار دادم و گفتم:
_مبینا من برم یه ابی به دست و صورتم بزنم،واقعا دارم بی هوش میشم.
نگاهم نکرد اما گفت: _برو برو..من هستم. سری تکون دادم و سمت سرویس حرکت کردم.
شیر اب رو باز کردم و مشتی اب سرد به صورتم پاچیدم.
قطره های اب اثر خواب رو در خودشون حل کردن و خواب رو از چشمام بیرون کشیدن.
لبخندی زدم و دوباره مشتی اب پر کرده و به صورتم پاچیدم.
حس سردی اب روی پوستم باعث طراوتم شد.
با شنیدن صدای در سر چرخونده و یکی از همکارا وارد شد.
روپوش پزشکی تنش بود اما تا به حال ندیده بودمش.
ماسک زده و با اخم مشغول شستن دستاش شد.
نگاهی بهش کردم و همون طور که دستام رو می شستم گفتم:
_خسته نباشید. فقط سری تکون داد..چه بی ادب.
دستام رو که شستم،از داخل جیب روپوشم دستمالی بیرون اورده و مشغول خشک کردن دستم شدم.
نگاهی به اون پزشک زن نااشنا کردم و فکر کردم برای کدوم بخشه؟؟؟
دستمال رو بین انگشت هام کشیدم و سعی کردم تری دستام رو بگیرم اما به محض اینکه خواستم برگردم فوجی از درد توی جمجمه ام پیچید و اونقدر گیج کننده بود که تموم مغزم رو خاموش کرد.
تعادلم رو از دست دادم و پلکام با خماری روی هم افتاد.
کرخت شده و سرانجام سقوط کردم...
.
.
حامی(جگوار)
گوی فلزی رو توی دستم چرخوندم و گفتم:
_جنسای سپنتا رو هر چه سریع تر تکمیل می کنید..نمی خوام با کمبود مواجه شه.
حسامی با احترام گفت:
_حتما.
سر تکون دادم و گفتم:
_سهام sni رو چک کن و هر وقت که بهت پیغام دادم بفروش.
داخل دفترچه اش یاد داشت کرد:
_چشم.
نگاهی به اسمون تیره شهر انداختم و ادامه دادم:
_شش تا از مدلایی که برات ایمیل کردم رو همین امروز باهاشون تسویه حساب می کنید.
بی اراده گفت: _چرا؟
لنگه ابرویی بالا انداختم. انگار متوجه شد چه غلط اضافه ای کرده که با هول گفت:
_معذرت می خوام. جوابشو ندادم و گفتم:
_حاشیه های مجازیشون با شما..می تونید هر چی دلتون خواست بگید اما خیلی گنده اش نکنید.
_چشم،ولی ممکنه خیلی ها پشتمون حرف بزنن. نگاهی به چشماش کردم و گفتم:
_پشت سرمم حرف زدن جرئت می خواد..جلوم که هیچ غلطی نمی تونن بکنن..واسم مهم نیست در موردم چی فکر می کنن،به جز اینکه من برترم که
اینم یه حقیقته.
ماتش برد و گفت:
_حق باشماست.
_خوبه.
نگاهی به اسمون خاکستری انداختم و گفتم:
_می تونی بری.
بدون فوت وقت از اتاق رفت. از روی صندلیم بلند شدم و سمت پنجره رفتم. نگاهی به برج مقابلم کردم و سری تکون دادم. صاحب این شکوه فقط یک نفر بود...من! باید به کارام می رسیدم و خودم رو با هر چیزی پر می کردم جز اون لعنتی...
اون لعنتی ای که فقط فکرش باعث می شد مغز خائنم صدای خنده اش رو پخش کنه.
دستامو مشت کردم و مزخرفی زیر لب گفتم.
خواستم سیگاری از جیب کتم بیرون بکشم که در اتاق با شدت باز و مسیح سراسیمه وارد شد.
هر کس دیگه ای بود امکان نداشت بذارم بدون لنگ زدن از اتاق بیرون بره.
اخمی کردم و گفتم:
_از سالم راه رفتن ناراحتی که دوست داری پات لنگ بزنه؟
اما با چشمایی مشوش به من نگاه کرد و گیج می زد.
بلافاصله فهمیدم چیزی شده. ثابت ایستادم و گفتم: _چی شده؟
دیدم که دستاش رو مشت کرد و با نگرانی زیادی گفت:_ارامش. و اسمش خنجری به سمت بدنم پرتاب کرد.
اسمش باعث شد تموم مغزم فعال بشه و یک موجی از خطر تموم بدنم رو احاطه کرد.
طبیعی نبود اما یک حس بدی درونم ایجاد شد و تحت تاثیر اون موج منفی با غرش گفتم:
_می خوای بمیری که منتظرم گذاشتی؟
از هپروت بیرون اومد اما با جمله ای که گفت انفجاری درون مغزم ایجاد کرد:
_ارامشو دزدیدن. و بومب...
تنها چیزی که توی سرم بلند شد،صدای خنده اش بود.
مغزم شروع به سوزش کرد و من...من گم شدم تو خاطره چشمای پرش.
جنونی دیوانه وار به سراغم اومد و فقط یک چیز رو فریاد می زد:
"بلایی سر اون پارادوکس من بیاد،یه شهر رو به اتیش می کشم"
پاشنه کفشم رو با خشم به پارکت ها می کوبیدم.
سکوت کرده و حتئ سعی می کردن نفس هم نکشن.
تنها صدای شکننده سکوت،صدای برخورد پاشنه های کفشم با سطح پارکت ها بود.
گوی فلزیمو توی دستم می چرخوندم و نگاهم رو به اسمون تیره مقابلم بخشیده بودم.
یک انبار باروت بودم...
یک عصیان بند بند وجودمو درون خودش کشیده و اونقدر بهم غالب شد که حتئ صدای نفس کشیدنشون باعث می شد سر از تن تک تکشون جدا کنم.
_رئی... حتی نذاشتم کلمه اش رو ادا کنه غریدم: _دهنتو ببند داریوس!
و بدون مکث خفه شد. سر بلند کرده و به تک تکشون نگاه انداختم. گوی فلزیمو با فشار توی دستم چرخوندم و گفتم:
_اگه صداتون بشنوم،از همین پنجره پرتتون می کنم پایین..خفه شید و حتئ یک کلام حرف نزنید.
وگوی رو با شدت روی میز رها کردم. از روی صندلیم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و دستام رو به کمرم گرفتم.
خدایا...
می خواستم همشونو بکشم..این احمقا با کدوم منطق اون پارادوکسو تنهایی راهی کرده بودن؟؟؟
صدای خنده مستانه اش در گوشم پیچید و من قسم خوردم اگه بلایی سرش بیاد زنده نمی ذارم این نادونا رو.
اون خنده دلبرانه توی مغزم تکرار می شد...وای که اگه نباشه!!!
با طغیان سمت داریوس و مسیح برگشتم و غریدم:
_فقط سه روز،سه روز به شما سپردمش..فقط سه روز سایه من بالای سرش نبود و دزدیده شد..شما دو تا چه غلطی می کردید؟
لال شده و حتی حرف هم نمی زدن. با نعره گفتم:
_حواستون کدوم جهنمی بود که یادتون رفت بگید تیم امنیت چکش کنه؟حرف می زنید یا نه؟؟
مسیح با من و من گفت:
_ما اصلا نفهمیدیم کی از خونه زد بیرون رییس..بدون اینکه بگه صبح زود رفته بود.
اخ که اگه دستم بهت برسه دختره خیره سر بلایی سرت میارم که اون چشمای کوفتیت به چاله بیافته.
با دریدگی به داریوس نگاه کردم و گفتم:
_حتی نتونستی امنیتشو حفظ کنی. نتونستی مراقبش باشی بعد اجازه ازدواج می خوای؟؟تویی که حتئ نفهمیدی اون صبح بدون محافظ رفته؟
چشمای پشیمونش رو به من دوخت و با شرمندگی گفت:
_من فکر نمی کردم بدون محافظ بره.
حتی فکر اینکه الان کجاست و ممکنه چه بلایی سرش اومده باشه دیوانه ام می کرد..نگاهم بین بقیه محافطا چرخی خورد..همه سکوت کرده بودن.
باغضب نگاهش کردم و خشمگینانه گفتم:
_مگه این که دیگه خواب اون دخترو ببینی..داغشو به دلت می ذارم که حتی نتونستی از امانتی من محافظت کنی.
خواست حرفی بزنه که دستمو بلند کردم و گفتم:
_حتی صداتم در نیار..اون دختر امانت من بود،گفته بودم قسم خوردم به پدرش امنیتشو حفظ کنم...من،من جگوار قول دادم و بخاطر حماقت شما حالا قولم شکسته شد.
یه صدایی توی مغزم می گفت که دلیل این همه خشم فقط بد قولی نیست!
به جفتشون نگاه دوختم و گفتم:
_جلوی چشمم نباشید،هیچ دخالتی توی این قضیه نمی کنید..فقط دعا کنید سالم پیداش کنم وگرنه جفتتونو تنبیه می کنم.
با احترام چشمی گفتن اما مسیح با کمی ترس گفت: _رییس من حدس می زنم بدونم کار کی باشه. با استفهام نگاهش کردم. گلویی صاف کرد و گفت:
_همه افراد حلقه می دونن ارامش تو زیر مجموعه شماست،حتئ همایون و اونقدر احمق نیستن که بخوان با دزدیدن یکی از زیر مجموعه های شما خودشونو به درسر بندازن.
حرفاش منطقی بود...مگه اینکه کسی واقعا می خواست بمیره که سمت من می اومد.
نگاهی به داریوس کرد و گفت:
_این کار فقط از یه نفر برمیاد که نه شما رو بشناسه و نه اسمتونو شنیده باشه.
_خب؟
قبل اینکه مسیح بخواد حرف بزنه داریوس با تعجبی وافر گفت:
_فیاض؟ مسیح سری تکون داد و گفت: _یادته تهدید کرد؟ گنگ بینشون ایستاده و متوجه حرفاشون نمی شدم
بنابراین با غیض گفتم: _قراره که من منتظرتون بمونم؟
داریوس مات و مبهوت ایستاده بود اما مسیح من من کنان گفت:
_راستش رییس یه فیاض نامی هست که خب یکم با ما،یعنی با داریوس مشکل داره.
نگاه خیرمو که دید گفت:
_خب توی شرط بندی سر یکی از زمینا،داریوس بازیو باخت ولی بعدا متوجه شدیم که اون تقلب کرده. داریوسم گفت زمینو نمیده،اونم گفت شرط بستی و اینا داریوس قبول نکرد،از اونجا با ما چپ
افتاد...دو سه باری بهمون خبر دادن داره جنسای شرکتشو با برند سپنتا یکی می زنه که رفتیم یکم جنجال کردیمو درست شد..یکی دو بارم یه مناقصه مشترک باهم بودیم و خب ما بردیم..پیشنهاد همکاری داد ما قبول نکردیم و خب داریوس مشتری هاشم ازش گرفت. ما دیگه نرفتیم سراغشون تا اینکه یکی دو روز پیش فهمیدیم انبار جنساش لو رفته..زنگ زد دری وری گفت و فکر می کنه کار داریوس بوده..شک ندارم دزدیدن ارامش کار خودشه،چون گفت زندگیتو سیاه می کنم و خب این که اصلا نه می دونه ما کی هستیم و نه حتی اسم شما رو شنیده..یه تاجر و قمار بازه کثیفه..فکر می کنه ما معاون سپنتاییم فقط.
بدبینانه به داریوس نگاه کردم و گفتم: _لو دادن انبارش کار تو بود؟
مسیح شوکه نگاهش کرد اما داریوس با ترس و سکوت نگاهم کرد.
تا اخرش رو خوندم..کثیف بازی کرده بود و قربانیش اون دخترک وحشی شد..فقط به این دلیل که زنش بود.
با تیزترین حالت ممکن نگاهش کردم و گفتم: _می خوام باهات حرف بزنما اما.
قبل اینکه حتی فرصت فکر کردن پیدا کنه،مشتم رو با شدت روی گونه چپش فرود اوردم و گفتم:
_اما بعضی حرفا رو باید مشت کرد زد تو دهن طرف.
وقتی محکم به عقب رفت،سرجاش ایستاد و سرش رو پایین انداخت.
گونه اش ملتهب شد اما با غرش گفتم:
_کارت به جایی رسیده از دستور من سرپیچی می کنی؟مگه من دستور نداده بودم کثیف بازی نمی کنید؟مگه نگفته بودم جرئت داشته باشید و تو روی
حریف باز کنید نه مثل شغال از پشت چنگ نزنید؟؟؟
با شرمندگی گفت: _معذرت می خوام.
مثل یک بچه شغال از پشت خنجر زده بود..گفته بودم اونقدر قدرتمند باش که مثل شغال نباش و رو در روی حریفت شمشیر بکش.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: _نمی خوام ببینمت...فعلا جلوی چشم نباش.
فهمیدم می خواد چیزی بگه اما مسیح اشاره ای بهش کرد و با سری افکنده از اتاق بیرون زد.
نگاهی به مسیح کردم و گفتم:
_تو بمون...این فیاض رو هر قبرستونی که هست پیدا می کنید میارید انبار.
با تعجب گفت:
_ما نمیریم پیشش؟
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_یه شاه،هیچ وقت به دیدن دشمنش نمیره..دشمنو میاره.
.
.
(ارامش)
کوبش شدید درد توی سرم باعث شد به سختی چشمامو باز کنم.
به محض پلک زدنم،نور لامپ مستقیم به چشمم خورد و باعث شد عصب حساس شدمو تحریک کنه و درد اذیت کننده ای توی سرم بپیچه.
اخی گفتم و سعی کردم با دستام چشمام رو مالش بدم اما وقتی نتونستم تکون بخورم،شوکه تکونی خوره و چشممو به ارومی باز کردم.
ابتدا همه چیز تار و به مراتب روشن تر شد.
وقتی که تصویر واضح شد حیرت زده به اطراف نگاه دوختم.
من کجا بودم؟؟؟
درد توی سرم باعث شد یادم بیاد وسط سرویس بهداشتی بهم حمله شد و بعد بی هوش شدم...
ترس با زهرخند نزدیکم شد و با قهقه ای شیطانی به وجودم نیشتر زد و تموم بدنم رو الوده کرد.
وحشت بهم غالب شد..من از این داستان ها خاطره خوبی نداشتم.
به یه صندلی اهنی با طناب قرمز رنگی بسته شده بودم..طناب محکمی دور سینه ام بسته شده بود و درد می کرد.
سایش طناب با پوست دستم باعث سوزش و خارش شده بود..دست و پام رو بسته بودن...کثافتا!
وسط یه انبار بزرگ و پر از چوب و ابزار بودم. دهانم باز بود بنابراین با صدای بلندی گفتم:
_کسی اینجا نیست؟
از پشت سرم صدای قدم هایی شنیده می شد و من روحم به لرز افتاده بود.
چند لحظه بعد مرد اخمو و کچلی مقابلم قرار گرفت و گفت:_چته؟ بی اختیار ترسیده بودم بنابراین با تته پته گفتم: _واس..واسه چی منو دزدیدید؟ پوزخندی زد و گفت: _هر عملی یه عکس العملی داره. با منگی گفتم: _چی؟ توجهی به قیافه متعجبم نکرد و گفت: _شوهر کلاشت فکر کرده قراره کارش بدون
جواب بمونه؟ چهره درهم فرو برده و باشگفتی گفتم:
_کدوم شوهر؟؟ با غضب نگاهم کرد و گفت: _دهنتو ببند..خودتو نزن به اون راه. با خیرگی نگاهش می کردم..منظورش کی بود؟ خواستم بگم اشتباه کردید اما با یاداوری داریوس با مبهوتی گفتم: _داریوسو میگی؟ نگاه ترسناکی بهم کرد و گفت: _همون حرومزاده. مات شدم...داریوس چی کار کرده بود مگه؟؟؟ خواستم حرفی بزنم که در انبار باز شد و صدای بلندی به گوش رسید: _کیومرث ماشین اومد. مرد اخمو مقابلم یا همون کیومرث با جدیت گفت: _خیله خب. و خم شد سمت من.
طبق غریزه سرم رو عقب بردم و دستای بسته شدمو مشت کردم.
_م..منو کجا می برید؟
خم شد و طنابی رو که دور سینه ام بسته شده بود رو به ارومی باز کرد.
قبل اینکه تکونی بخورم بازوم رو با فشار گرفت و بلندم کرد.
با وحشت گفتم: _منو کجا می برید؟ _راه بیافت. خودم رو عقب کشیدم و گفتم: _چی از جونم می خواید؟ کشیده شدم به جلو و با عصبانیت بهم گفت: _گفتم راه بیافت. تکونی خوردم و سعی کردم پاهام رو روی کف زمین بکشم و با بغض گفتم:
_اخه چی از جون من می خواید؟
دستم رو کشید و سعی کرد تکونم بده اما خودم رو به جهت مخالف می کشیدم و سمتش نمی اومدم.
تقلا کردم تا از دستش خلاص بشم اما وقتی گونه راستم سوخت و گرمی لزجی از لبم جاری شد،سرجام ایستادم.
ضرب دستش کوبنده و ظالمانه بود و باعث شد خشکم بزنه.
لبم پاره شده و خون ازش می چکید.
با چشمای پر بهش نگاه دوختم و اون حیوون با بی رحمی من رو کشید و چند لحظه بعد دهانم رو با چسب بست و سپس داخل کامیون پرت شدم!!!
.
.
حامی(جگوار)
با عاصی گری وارد انبار شدم.
پارسا و کیان و بقیه محافظین به محض دیدنم صاف ایستادن.
توجهی به هیچکس نکردم و با سرکشی نگاهی به مرد جوونی که رباینده اون دختر بود نگاه کردم.
با وحشت به من نگاه می کرد..
از کبودی های روی صورتش مشخص بود که بچه ها حسابی ازش پذیرایی کردن.
نگاهی به کیان کردم و گفتم: _کی اوردیدش؟ مثل همیشه با احترام گفت: _یکم طول کشید اما تازه یه ساعتی هست پذیرایی شده. سر تکون دادم.
این فیاض حتئ از رده پایین ترین اعضای زیر مجموعه حلقه پایین تر بود..رسما هیچکس نبود و برای من دزدینش کاری نداشت.
اون فقط یه قمار باز بود..اما من شاه مافیا بودم و این ادم حتئ نمی تونست به مافیا نزدیک بشه.
نگاهش کردم و گفتم: _کجاست؟ با صدای گریه مانندی گفت: _چی؟کی؟چی از جون من می خواید؟
فکر کردن به اون دختر،حتئ فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه حس یاغی گریم رو به اوج می برد.
_همون دختری که امروز دزدیدش!! و خشکش زد.
با اشفتگی گفت: _از ادمای اون داریوس بی شرفی؟ غریدم: _من ادم هیچکس نیستم. انگار میدون براش باز شد چون با پوزخند گفت:
_مگه اینکه خواب اون دخترو ببینید..تاوان کارشو زنش پس داد.
بی اختیار فریاد زدم: _اون زنش نیست...
فکر نبودن اون دختر باعث شد تموم بدنم به جوش و خروش بیافته..وای به حالش اگه یه تار مو از سرش کم می شد.
دستمو داخل جیب شلوارم بردم و گفتم: _می دونی مشکل کجاست؟ قدمی نزدیک تر شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم. من خوب بلد بودم با نگاهم یک نفر رو تا مغز استخون بترسونم.
_وقتی پاتو بذاری روی گردن ببر،دیگه نمی تونی بلندش کنی!
نگاهم توی صورتش چرخ خورد و ادامه دادم:
_چون برداشتن پا همانا و پاره شدن گردنت همانا و این یعنی قدرت!!
قدرتم فقط برای کساییه که بدستش میارن..یعنی من!
نفسی کشیدم و گفتم:
_پاتو جای بدی گذاشتی احمق،خواستی قدم بزرگ برداری اما نمی دونستی داری با جونت بازی می کنی.
وقتی حرفام تاثیرش رو گذاشت،توی صورتش غریدم:
_حالا بگو اون دختر کجاست یا همین جا اتیشت می زنم.
شوخی نمی کردم...اگه حرف نمی زد،با همون بنزینی که دست مهرداد بود اتیشش می زدم.
نگاهش روی من و دست های مهرداد چرخی خورد و با رعشه گفت:
_فر..فروختمش..بر..بردنش.
معده ام بهم پیچید و مغزم زنگ خورد.
با حرصی جنون وار گفتم:
_چه غلطی کردی؟
و فرصت ندادم نفس بکشه،دستم رو سمت سرشونه اش گرفتم،بلندش کردم و روی زمین پرتش کردم.
بالای سرش پریدم و با تموم قدرتم به صورتش مشت کوبیدم.
اخ که صدای خنده اون دختر توی مغزم می پیچید..
تموم شهرو زیر و رو می کردم برای دیدن اون چشمای وحشیش!!
با دستای خونی شده ام گلوشو گرفتم و با طاغی گفتم:_به کی؟
خس خس کرد اما وقتی محکم گلوشو فشردم با نفس های بریده شده گفت:
_ف..فواد.
مشت خشمگینانه دیگه ای بهش زدم و از روی تنش بلند شدم.
حیف...فقط حیف که داریوس باهاش بد بازی کرده بود وگرنه زنده نمی ذاشتمش.
سمت خروجی حرکت کردم و نگاهی به غروب افتاب کردم و در دل گفتم:
"اگه چیزیت بشه،اگه دیگه خنده هاتو نشنوم،یک نفر رو زنده نمی ذارم"
باید پیداش می کردم...همین امشب هم پیداش می کردم...
سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و روی سنگ فرش های باغ راه رفتم.
به حد مرگ عصبی بودم.
حتئ لحظه ای اون صدای خنده کوفتیش از مغزم بیرون نمی رفت..اون چشمای وحشیش از یادم نمی رفت.
حس نوازشاش روی خالکوبیم به خوبی یادم بود. من چه مرگم شده؟؟؟ چرا انقدر بهم ریختم؟ من فقط..فقط اروم نبودم. قلبم درد نمی کرد...مغزم درد می کرد. ارامشم درد می کرد. مگه من همونی نبودم که پرتش کردم بیرون؟ این وضعیت یعنی چی؟
‏.Mio caro_ صدای عشوه گره کاترین باعث شد با نگاه به خون نشسته ای نگاهش کنم. قبل اینکه حتئ بخواد نزدیکم بشه،با خشونت گفتم:
‏Non avvicinarti troppo se ti piace la _ tua vita
(اگه زندگیتو دوست داری،نزدیک نشو)
مثل برق گرفته ها خشک شد.
توجهی بهش نکردم.
سیگار رو روی زمین پرت کردم و از باغ بیرون زدم.
الان هیچ چیز مهم تر از پیدا کردن اون لعنتی نبود.
گوشیم درون جیبم لرزید. پیام پارسا بود:
"ردشونو زدیم رییس..می خوان از مرز خارجش کنن"
زمزمه ای زیرلب گفتم...مگه اینکه من بمیرم
اجازه بدم اونو از من بگیرن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 29)
(ارامش)
پاهامو داخل شکمم جمع کرده و به رقص شعله ها نگاه می کردم.
قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام غلطید رو با سر انگشت های ازادم پاک کردم.
شب حکومتش رو شروع کرده و اغاز سیاهی بود.
درست مثل زندگی من.
سیاه سیاه!!!
چشمام پر شده و با لرزش می چکید.
تنها حسی که بی اندازه اذیتم می کرد فقط یک چیز بود...اون ظالم الان از نبودنم خوشحاله؟
الان عین خیالشم نیست و داره تو اغوش معشوقه زیباش به سر می بره؟
قلبم مثل یک بمب ساعتی هر لحظه منتظر تموم شدن بود.
این چه سرنوشتی بود؟؟؟
من به داریوس پناه اورده و حالا اسیر گناه داریوس شده بودم؟
چند قلچماقی که روبه روی من نشسته بودن با خنده چیزی رو تعریف می کردن اما من فقط از ترس و اضطراب در خودم پیچیده بودم.
این دومین شبی بود که اسیر بودم.
صبح ها حرکت می کردن و شب ها تو مخروبه ها می موندن...
لعنتی ها بهم دارو می زدن و بالاخره امروز صبح به این جهنم اومده بودیم.
فهمیده بودم که قراره یک نفر بیاد و من رو با خودش ببره.
یعنی الان در چه حالیه؟ کاترین رو چه جوری نوازش می کنه؟
و چشمایی که فقط می بارید.
درگیر دنیای وارونه خودم بودم که سایه یکیشون مقابلم قرار گرفت و با خشم گفت:
_پاشو باید بریم.
و وقتی تکونی نخوردم با حرص بازوم رو گرفت و فشرد.
به زور از زمین کنده شده و حرکت کردم.
نزدیک تر که شدم،یکی دیگه از قلچماق ها بازوم رو گرفت و جفتشون به جلو هدایتم می کردن.
نمی دونم کدوم جهنمی بودیم فقط هوا خیلی خنک بود.
یه مخروبه ای پر از ماشین های فرسوده بود یه انرژی منفی بینش در جریان بود.
جفت قلچماق ها دقیقا کنارم بودن و بازوم رو فشار می دادن..دست و پام رو بسته بودن و نمی تونستم درست راه برم.
در ماشین رو باز کردن خواستم سوار بشم که کسی که سمت چپم ایستاده بود ناگهانی به زمین سقوط کرد.
وحشت زده سمتش چرخیدم و از دیدن چهره رنگ پریده اش تا عمق وجود لرزیدم.
مات و مبهوت ایستاده و به منظره وحشتناکی که ایجاد شده بود نگاه می کردم.
چی شده بود؟
وقتی صدای شلیک گلوله از پشت سرم به گوشم خورد،با واهمه برگشتم اما...
اما از دیدن چشمای کوهستانی مردی که قلبم رو فتح کرده بود،یخ زدم!
چشمامون برای لحظه ای باهم تلاقی کرد...خاکستر چشماش شراره می کشید و با دقت صورتم رو از نظر گذروند.
قلبم...
قلبم چنان به قفسه سینه ام کوبیده می شد که حس می کردم ممکنه از سینه ام بیرون بزنه.
بومب... صدای گلوله تموم اطراف رو احاطه کرد. بارون گلوله به هوا پرتاب می شد. یکی از اون شیاطین گردنم رو گرفت و من رو پشتش کشید. جهنم شد...
صدای گلوله با دلخراش ترین حالت ممکن بلند می شد.
تموم قلبم می لرزید...دستم می لرزید...پاهام می لرزید.
اینجا بود.. اون ظالم اینجا بود.
دود غلیظی تموم فضای اطراف رو به خودش اختصاص داده بود.
با ریتم تندی نفس می کشیدم.
مردی که من رو پشتش گرفته بود،شلیک کرد اما وقتی گلوله به بازوش خورد،نعره زد و روی زمین افتاد.
جیغی کشیدم و سعی کردم با پاهای بسته و دست های بسته شده ام فرار کنم.
وقتی سر چرخوندم متوجه اون ناجی هیولایی شدم که با افسار گسیختگی با چند نفر درگیر شده بود.
به اختیار من نبود اما فقط و فقط می خواستم سمتش پرواز کنم.
با قدم هایی لرزون خواستم سمتش حرکت کنم.
تو فاصله چند متریم بود،با قدرت فوق العاده ای به حریفش ضربه می زد..خدای من،به قصد کشتن و دریدن مشت می زد...وحشتنتاک بود.
سعی کردم طناب رو باز کنم اما فایده نداشت بنابراین بیخیال شدم و سعی کردم با همین طناب ها خودم رو از وسط این اتش به قلب امنیت برسونم.
حالم یه حالی بود.
حس می کردم اگه بمیرمم دیگه چیزی نمی خوام..
این ظالم به دنبالم اومده بود و این خیلی برام ارزشمند بود.
ضربه اخر رو زد و وقتی حریفش با له شدگی روی زمین افتاد،چشم چرخوند و با عصیان نگاهش پیدام کرد.
یک چیزی درست از وسط قلبم به پایین افتاد.
چشماش...چشماش دقیقا روی صورتم چرخ می خورد و نگاهش بند بند وجودم رو می لرزوند.
دود و صدای گلوله اطرافمون رو محاصره کرده بود اما ما نگاهمون قفل هم دیگه بود.
قلبم گرم شد و با حسی غیر قابل وصف سمتش قدم برداشتم.
نگاهش میخ صورتم بود..قدمام به سختی برداشته می شد..نگاهش مثل یک خونخوار بود.
وقتی قدمی سمتم برداشت،قلبم از شدت تپش قفسه سینه ام رو می شکافت.
اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از پشت کشیده و در لحظه بعد دردی کشنده در تموم سرم پیچید.
بلافاصله گرمای خون رو احساس کردم. حس می کردم جمجمه ام شکست.
چشمام با تاری روی هم افتاد و تنها چیزی که قبل بسته شدن دیدم تصویر دویدن اون هیولا به سمتم بود.
سرم سنگین شده و درد تموم تنم رو تسخیر کرده بود.
سرم شکسته بود..شک نداشتم. محکم به کاپوت ماشین خورده بودم.
دود و صدای شلیک سمفونی این وضع اسف بار بود.
چشمام رو به زور باز کردم و فقط متوجه صحنه وحشتناک ضربه های ماهرانه و وحشیانه اون هیولا بر پیکر یک نفر دیگه شدم.
چشمام دیگه همراهیم نکردن.
درد...درد داشتم و تا مغز استخون درد اثر کرده بود.
ضربه اثر کرده بود و می خواستم بمیرم.
چشمام با سوزش روی هم افتاد و من دست به سمت مرگ دراز کردم.
مرگ نزدیکم شد و با لبخند به سمتم دست دراز کرد.
خواستم دستاشو بگیرم اما ناگهانی عطر حیاط زیر بینیم پیچید و من مسخ شدم.
مرگ با حول و ولا خواست دستامو بگیره اما من مست یک عطر تلخ و گس شدم و نتونستم دست دوستیش رو بپذیرم.
مرگ رفت..
مرگ با خرناس ازم دور شد و تن سنگین شده من از روی زمین کنده شد.
دست های قدرتمندی،دست هایی از جنس درد دور کمر و زانوم حلقه شد و در یک حرکت در اغوش هیولا کشیده شدم..
امنیت!!!
حتی قدرت چشم باز کردن نداشتم..مدهوش عطر تنش و صدای کوبش قلبش بودم.
گومب...گومب. صدای قلبش،بهترین موسیقی دنیا بود.
نه صدای شلیک و نه حتئ بوی دود رو حس می کردم.
من در اغوش این هیولا غوطه ور شده بودم.
جسم دردمندم رو به خودش می فشرد و چند لحظه بعد صدای گیراش با حرص به گوشم رسید:
_حق نداری چشماتو ببندی لعنتی!!!
دستورش رو مغزم برعکس اجرا کرد و چشمام کاملا بسته شد.
صدای نفسای تندش،حس دستای مردونه اش روی تنم،گرمی تنش و صدای قلبش من رو به خلسه ای شیرین برده بود.
قدماش کند تر شد...ایستاد.
بخدا قسم که دست خودم نبود،نمی تونستم چشم باز کنم.
تکونی خورده و بعد حس کردم داخل ماشین قرار گرفتم.
هنوز گیج بودم اما وقتی سرم به سینه اش چسبید،فهمیدم داخل اغوشش کشیده شدم..دستاش مثل پیچک دور تنم پیچیده شد.
_حرکت کن...فقط برو.
دستورش اجرا شد و چند لحظه بعد صدای لاستیک ها جیغ کشان بلند شد.
بوی تنش دقیقا زیر بینیم بود و کوبش قلبش تسخیر کننده روحم بود.
صداش با غرش و حرصی اشکار همراه بود: _خوب میشی...باید خوب بشی.
دلم می خواست حرفی بزنه...دلم می خواست این ظالم حرف بزنه.
این ظالم کی بود... این ادم دقیقا هم سیاهی بود،هم روشنی.
‏You are the light, you are the night
(تو روشنایی هستی ، تو شب هستی)
خون درست از وسط فرق سرم روی پیشونیم چکید و از گوشه ابروم جاری شد.
‏You are the color of my blood
(تو به رنگ خون منی)
_تندتر برو..فقط برو برو.
درد داشتم...حالم خوب نبود.
دستاش روی پیشونیم نشست و رد خونم رو دنبال کرد.
اخ...تو لعنتی بدترین درد رو به من دادی.
تو لعنتی دردی...تو لعنتی زجری...تو زهری...لعنت بهت که تو درمونم هستی!!!
‏You are the cure, you are the pain
(تو درمانی،تو دردی)
حس دستش روی صورتم شفا بخش بود...لمسشو می خواستم..می خواستم حسش کنم.
_نمی ذارم بمیری...تو نباید چیزیت بشه.
تحت تاثیر خشم صداش،با درد جنگیدم و بالاخره چشمای تارمو باز کردم.
دیدمش،پس یک پرده... چشماش،به چشمام قفل شده بود.
سرانگشتامو تکونی دادم...دستای بی حسمو تکونی دادم و روی سینه اش گذاشتم.
‏You are the only thing I wanna touch
(تو تنها کسی هستی که میخوام نوازشش کنم)
یک ارتباطی بین چشم هامون ایجاد شده بود و قابل شکستن نبود.
نگاهش کردم و قطره اشکی از روی گونه ام چکید..
من رو چنان به تنش می فشرد که دردم رو مخفی می کرد.
تو منو زخمی می کنی لعنتی...تو منو اذیت می کنی...اما تو نجاتمم میدی..هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر گرفتار کسی بشم...
‏Never knew that it could mean so " much, so much
(هیچ وقت فک نمی کردم که این عشق اینقدر برام مهم باشه)
چشمام دوباره در حال بسته شدن بود...نمی تونستم طاقت بیارم.
پلکام در حال بسته شدن بود که با صدای بمی گفت:
_نبند چشماتو...سرتو بیار بالا بذار چشماتو ببینم.
بخدا قسم که چشمام اطاعت کردن و قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین چکید.
نگاهم گیر چشمای خونخوارش شد...چشمای ترسناکش.
دستاش محکم دور کمرم قفل شد.
این ادم،ادمی که تن زخمی من رو در اغوشش داشت،ترسناک ترین و وحشی ترین مرد دنیا بود اما...ذره ای واسم اهمیت نداشت...این مرد امنیت من بود.
‏You are the fear, I don't care"
تو ترسی (باید ازت بترسم)، ولی اهمیتی نمی دم
‏Cause I've never been so high
(چون هیچ وقت اینقدر روی اوج نبودم)
نگاهش کردم و با حالت دیوونه واری گفتم:
_جگوار....
دستاش محکم تر دور کمرم قفل شد..بند بند وجودمو به خودش فشار می داد. انگار می خواست پوست به پوست لمسم کنه.
تو اومدی دنبالم....بذار کمکت کنم سنگ دل،بذار بهت یاد بدم زندگیو...
‏Follow me to the dark
(دنبالم بیا توی تاریکی)
‏Let me take you past the satellites
(بذار تو رو ببرم فراتر از ماه و ستاره ها)
‏You can see the world you brought to
‏life, to life
(تو می تونی دنیایی رو ببینی که زندگی رو براش به ارمغان اوردی)
تو خوب میشی جگوار...من کمکت می کنم خوب بشی..
با لبخند دردناکی گفتم:_دارم می میرم جگوار..دیگه راحت شدی. کمرم رو محکم فشرد و با عصیان گفت: _تو جرئت مردن نداری..اجازه نمیدم بمیری.
دستام روی سینه اش سفت شد...قلب لعنتی ام بنای تپیدن رو از سر گرفت.
_چ..چرا اجازه نمیدی؟
نگاهش طغیانگر بود...عاصی بود،درنده بود:
_چون پارادوکس نباید بمیره.
پارادوکس؟؟؟
لعنتی...حرف بزن. نمی تونم بفهمتت. مثل روحی هم هستی،هم نیستی. من باید لمست کنم. باید تو رو بفهمم.
‏Fading in, fading out
(ظاهر میشی نا پدید میشی)
‏On the edge of paradise
(روی لبه خوشبختی)
‏Every inch of your skin is a Holy Grail I've got to find
(هر سانت از وجود تو مثل جام مقدسیه که باید پیداش کنم)
بدنم رو رعشه گرفت...لرزیدم. تموم بدنم می لرزید.
دستام روی سینه اش مشت شد و با بی حالی نگاهش کردم.
_می ترسی؟
نگاهش کردم،روی سینه اش خط فرضی کشیدم و با لبای خشک گفتم:
_اینجایی و هیچ دلیلی برای ترس نیست.
قلبم می سوخت...نگاهش جوری سوزان بود که من رو به جهنم می کشید.
‏Only you can set my heart on fire, on " fire
(تو تنها کسی هستی که میتونه قلبم رو به اتیش بکشه)
‏Yeah, I'll let you set the pace
(اره، میذارم تو اول انتخاب کنی)
‏Cause I'm not thinking straight
(چون من نمیتونم درست فک کنم)
‏My head's spinning around, I can't see clear no more
(سرم داره گیج میره ، دیگه نمیتونم درست ببینم)
سرم گیج می رفت.
می خواستم لمسم کنه...می خواستم ارومم کنه..می خواستم دردمو بکشه بیرون.
چرا نوازشم نمی کرد؟؟؟؟
‏?What are you waiting for"
(منتطر چی هستی پس؟)
و دیگه چشمام بسته شد و سرم روی دستش افتاد.
صداشو می شنیدم اما دیگه نمی تونستم چشم باز کنم.
حالم بد بود....خیلی بد. وقتی پاسخش رو ندادم بی حرکت موند.
الهه درد توی وجودم در حال یکه تازی بود که ناگهانی خاکستر شد.
درد،درد رو زلزله ای فرا گرفت و درد از هم گسسته شد.
خشک شدم. هیچ چیز حس نمی کردم هیچ چیز نمی فهمیدم هیچ چیز نبود. فقط حرارت لب های اون هیولا روی پیشونیم تموم ساکنین بدنم رو به اغما برد چشمامو باز نکردم اما قلبم منفجر شد.
هر جور که میشه،هر جور که دوست داری لمسم کن...فقط لمسم کن.
تموم شد...
‏Love me like you do, love me like you
‏do
(هر جوری که میخوای دوستم داشته باش)
‏Touch me like you do, touch me like you do
(هر جوری که میخوای نوازشم کن)
.
.
حامی(جگوار)
شکنجه!!!
این نبرد تن به تن فقط یک شکنجه کشنده بود.
قطره های خونی که ازش می چکید،حس برخورد خونش روی دستام مثل ترکیدن یک بمب ساعتی بود.
وحشتناک بود.
چهره زخمیش،زخم روی لبش،سر شکسته شده اش و..و بدتر از همه اون چشمای بسته اش من رو دیوونه می کرد.
اون چشما حق بسته شدن نداشتن. باید تا ابد باز باشن و پارادوکس من باقی بمونن.
دردی کشنده تموم تنش رو احاطه کرده و حتی قدرت نگاه کردن رو ازش سلب کرده بود.
توی این دنیا،هیچکس حق نداشت اذیتش کنه...
الا من.
فقط من. فقط و فقط من.
کسی حق نداشت بهش نزدیک بشه.
اونی که از دیدن درد توی صورتش و بسته شدن چشماش عصبی شد من نبودم...
من نبودم.. مطمئنم من نبودم.
وقتی بدنش لرزید و وقتی رنگ رخسارش سفید شد،فهمیدم خیلی حالش خوب نیست.
توی دستم می لرزید و حتئ چشمای کوفتیش رو باز نمی کرد.
این دختر زهر بود...سم بود. سم زندگی من بود.
دستام دور کمرش قفل شده و برای اولین بار در زندگیم نمی دونستم باید چی کار کنم...چی کار کنم تا اروم بگیره.
این دختر سم بود و من هم سم بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
"گاهی ترکیب دو سم شاید کشنده باشه اما ممکنه درمان کننده هم باشه....
ما زهر بودیم...ما سم بودیم.
تردید رو کنار گذاشتم و لبای گرمم رو به پیشونی سردش فشردم.
بوسه ای در کار نبود. فقط می خواستم حرارت تنم رو بهش منتقل کنم!!
در عرض چند ثانیه..لرزش بدنش خاتمه یافت اما....
اما زهر من وارد بدنش شد.
زهر کشنده من...اما زهر این دختر از جنس عجیب غریبی بود.
زهر من لرزش بدنش رو کم کرد اما ممکن بود با یک اشتباه تموم بدنش رو تکه تکه کنه.
ولی زهر این دختر...دقیقا به مغز استخون من اثر کرد...به مغزم رفت.
و خطرناک ترین کار ممکن رو کرد.
زهرش رو نقطه ارامش مغزم اثر کرد و..
و ارامش بدنم رو نابود کرد.
مخدر وحشتناکی بود این دختر.
سم بدنش،بلافاصله روی سلولای ارامشم اثر کرد و خودش رو جایگزین ارامش فعلی بدنم کرد.
جایگزین شد...تحلیل شد..و جاری شد. تو تمام تنم جاری شد.
من نبوسیدمش اما مخدر وجودی این دختر تموم سلول هام رو بوسید..
و وای از ارامش این ارامش!!!!!
ماشین که از حرکت ایستاد،هوا در تاریک ترین و عمیق ترین بخش قرار داشت.
پارسا با احتیاط در رو باز کرد و من ارامش به بغل از ماشین پیاده شدم.
تن دردمندش رو به خودم فشردم و سمت عمارت حرکت کردم.
تنها دلیلی که فعلا ارومم می کرد،حس نفساش بود. تنش به سبکی یک پر و ناله هاش دلخراش بود.
وقتی قدم به عمارت گذاشتم نگاه براق یک نفر رو حس کردم اما کوچک ترین اهمیتی بهش ندادم.
اگه جرئت داشت می تونست از پشت ستون بیاد بیرون!!!
رفعتی به محض دیدنم از جا برخواست و با احترام سلامی داد.
جوابی ندادم و سمت سالن دوم رفتم و بالاخره وقتی به اتاقش رسیدم،روی تخت قرارش دادم..
رفعتی نزدیکش شد اما من فقط با غرش گفتم: _سالم تحویلم میدی. و سمت باغ حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تنش رو از بدنم
دور کنم.
هنوز از حالت تدافعی خودم دور نشده بودم که حضور یک نفر رو حس کردم و بدون اینکه برگردم گفتم:
_چی می خوای؟
_رییس اقا داریوس پشت خطن و اصرار دارن باهاتون صحبت کنن.
لنگه ابرویی بالا انداختم،برنگشتم اما دست دراز کردم تا موبایل رو ازش بگیرم.
وقتی موبایل درون دستم قرار گرفت،کیان به ارومی دور شد و من با صدای بی تفاوتی گفتم:
_بگو. _رییس میشه یه خبر از خودتون بدید؟
صداش از نگرانی لبریز بود. نگاهی به کفشام انداختم و گفتم: _نه! _خواهش می کنم. دلیلی نداشت براش توضیح بدم اما حوصله صحبت
کردن هم نداشتم: _جاش امنه.
و فقط خدا می دونست اگه الان اینجا نبود،چه قیامتی به پا می کردم.
صدای نفساش رو که به شدت رها کرد شنیدم اما بلافاصله گفت:
_من الان راه می ا...
_جرئت داری از هفت کیلومتری عمارت رد شو داریوس!
جا خوردنش رو متوجه شدم بنابراین محکم تر گفتم:
_حتئ سایتو این اطراف نبینم تا یه مدت.
و قطع کردم.
فعلا تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم،نگاه کردن
دوباره اون چشما بود!!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA