انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 30)
(ارامش)
سوختن... من داشتم می سوختم. حرارت داشتم. مرکز گر گرفتگی،زخم سرم نبود...پیشونیم بود. پیشونیم می سوخت..مثل یک جهنم می سوخت.
انگار زغال گداخته شده روی پیشونیم قرار داده بودی و من رو...من ارامش رو نشانه دار کرده بودی.
می سوختم و صداهای نامفهمومی می شنیدم.
حس هام درست کار نمی کردن.
عصب های درد بر اثر حرارت از کار افتاده بودن و به جای اون درد کشنده سرم فقط سوختن حس می شد.
درد خودش رو در حرارت تنم پنهان کرده بود...انگار یک سم قوی بدنم رو از کار انداخته بود.
حس های من رو به یغما برده بود...من واقعا حالم خوب نبود.
دربین رویا و بیداری بودم اما بدنم ناتوان تر از این بود که بخواد مقاومت کنه بنابراین؛رویا من رو در اغوش کشید و من به خواب رفتم.
رویایی که قصه می گفت برای به خواب رفتنم.
قصه ای از هرم لب های یک هیولا به پیشونی زخمی یک دختر....
قصه ای از نشانه گذاری شدن اون دختر توسط هیولا!!!
_دردت گرفت؟
سعی کردم خطوط اخمم رو باز کنم. نگاهی به چهره ترسیده هدئ کردم و به ارومی گفتم:
_چیزی نیست هدی جان..نترس. باندو باز کن. باشه ای گفت و به ارومی بانداژ رو باز کرد.
حتی بعد پنج روز هم یک درد ضعیفی توی سرم حس می شد.
بعد از کلی عکس برداری و مراحل پزشکی،مطمئن شدن جمجمه ام نشکسته و جراحت و خونریزی سرم بخاطر بریدگی ای که ناشی از برخورد پوست سرم با شیشه های پخش شده روی کاپوت ماشین بوده.
هنوز درد داشتم و طبق گفته دکتر باید فعلا استراحت می کردم.
راستش بدنمم خیلی ضعیف شده و اصلا توان بلند شدن نداشتم.
هدئ زخمم رو پانسمان کرد و گفت: _تموم شد.
خوشحال بودم زخمم خیلی زیاد نبود تا بخاطرش مجبور بشم کل سرم رو بتراشم.قسمت خیلی کوچکی بریده شده بود و به راحتی بخیه می خورد. با لبخند گفتم:_ممنونم عزیزم.
چشمای خوش حالتش با محبت من رو کاوید و گفت:
_کاری نکردم که. کمرم رو روی تخت بالا کشیدم و گفتم: _لطف کردی..راستی هدئ. جعبه کمک های اولیه رو داخل کمد سرویس قرار
داد و گفت: _جانم؟
دستی به بانداژ کشیدم و گفتم: _جونت بی بلا...من تا کی حبسم تو اتاقم؟ پاسخ نداد و با جابجا کردن جعبه درگیر شد. چند لحظه بعد که وارد اتاق شد با خنده گفت: _والا راستش هیچکس حق نداره نزدیک اتاقت
بشه..به جز من و مامان. با حرص لب گزیدم و گفتم: _چرا اون وقت؟ شالش رو روی سرش کشید و با همون لبخند گفت:
_خب چراشو هیچکس جرئت پرسیدن نداره...دستور اقاست که تا ده روز از اتاق بیرون نیای و کسی هم نزدیک اتاقت نشه.
عجب اقای زورگوی عوضی ای!!! هدی نگاهی به من کرد و با خنده بلندی گفت: _چشماتو خیلی بامزه می چرخونی ارامش. سری با حرص و خنده تکون دادم و گفتم:_مسخره کرده منو..چند روز پیش پرتم کرد بیرون،الان تو اتاق حبسم کرده..خدایی چی تو سرش می گذره؟
هدئ شونه ای بالا انداخت: _خب هیچکس حق سوال پرسیدن نداره. پنج روز بود که تو حبس خونگی بودم. حق نداشتم پام رو از اتاق بیرون بذارم.
جلوی در اتاق پارسا نگهبانی می داد..تهدید بدتر این بود که اگه پام رو از اتاق بذارم بیرون،پای پارسا قراره تا ابد لنگ بزنه.
مردک روانی زورگو معلوم نبود به چی فکر می کرد که من رو این جور تحت فشار گذاشته بود..ترس از اینکه ممکنه بلایی سر پارسا بیاره باعث شده بود حرف گوش کنم و اصلا از اتاق بیرون نرم.
وعده های غذاییم رو بانو زحمت می کشید و هر وعده بعد از خوردن غذام هدی به اتاق می اومد تا زخمم رو پانسمان کنه.
از بانو برام خبر فرستاده بود که هر وقت که مناسب ببینه ،من رو از حبس خونگی در میاره.
می خواستم جیغ بزنم و صدامو بندازم توی سرم و ناسزا بگم...اما خب من ادم این کارا نبودم.
هدئ گونه ام رو به نرمی بوسید و رفت..تلفنم رو ازم گرفته و حتئ نمی تونستم با دلارام ارتباط بگیرم.
بخاطر دارو های مسکنم نتونستم هوشیار بمونم و به خواب رفتم.
.
.
نگاهی به پارسا کردم و با غیض گفتم:
_ازاد شدم؟ لبخند کوتاهی زد و گفت: _اره..اما مشروط. چشم غره ای براش رفتم و پام رو از داخل اتاقم بیرون گذاشتم و گفتم: _بعد ده روز ازاد شدم اونم مشروط؟
پشت سرم قدم بر می داشت تا اگه سرم گیج رفت مراقبم باشه.
_اینا رو از رییس بپرس.
_حتما می پرسم.
نگاهی به سالن رنگارنگ کردم و با قدم های منظمی بیرون رفتم.
بانو و بقیه به محض دیدنم لبخندی زدن اما از محوطه اشپزخونه بیرون نیومدن.
از کارشون تعجب کردم خواستم من سمتشون برم که پارسا با هشدار گفت:
_نزدیکشون نشو..اول میری پیش رییس.
برگشتم و نگاه تندی بهش کردم و گفتم:
_یه دقیقه میرم ببینمشون چی میشه یه لحظه رییستون منتظر بمونه.
خیلی ریلکس شونه ای بالا انداخت و گفت:
_به ازای هر دقیقه،ساعتی همتونو مجازاتتون می کنه.
خدایااااا..خدایااا این ادم نوبر بود اصلا. با حرص سری برای پارسا تکون دادم. برگشتم و نگاهی به بانو و دختر انداختم و لبخندی زدم.
بندگان خدا از ترسشون حتئ از اشپزخونه بیرون هم نمی اومدن.
قدم به راه پله گذاشتم و با احتیاط بالا رفتم. حالم خوب شده بود.
درد شدیدی نداشتم اما نسبتا دردم کمتر شده بود. وقتی جلوی در اتاقش ایستادم نفسام به شماره افتاد.
پارسا تقه ای به در زد و وقتی صدای گیراش بلند شد،قلبم با ضرب عجیبی درون سینه می تپید.
پارسا در رو باز کرد و به ارومی گفت: _من نباید بیام تو..برو.
سری تکون دادم و با زمزمه ای زیر لب وارد اتاق شدم.
به محض دیدنش ریتم نفس هامو گم کردم. قلبم پس و پیش می تپید. لعنت به این قلب. نگاهش میخ صورتم،سیگاری گوشه لبش و ژستش
به اندازه جهنم جذاب بود. با چشمای سردش تموم تنم رو اسکن می کرد. فشاری به تارهای صوتیم دادم و گفتم: _سلام.
هیچ واکنشی جز خاموش کردن سیگارش در ظرف کریستالی نداشت.
زیر قدرت نگاهش در حال نفس بریدن بودم... _رفعتی گفت حالت بهتره. نگاهم بین لب ها و چشماش در تردد بود. لب های داغش لب های سوزناکش. واکنش غیر ارادی بدنم سوختن پیشونیم بود. نگاهش اتش بود به تن حرارت زده من. گلوم رو تکونی دادم و گفتم: _بله خوبم. سر تکون داد. نگاهی به سرتا پای من کرد و دستشو سمت شی
کوچک مشکی رنگی برد. کمی که دقت کردم متوجه شدم...چاقو!!!
چاقو خیلی چیز خطرناکی نبود اما وقتی هیولا با چاقویی که در دستش می چرخوند نزدیکم شد؛واقعا ترسناک شد.
یک قدم ناخوداگاه به عقب برداشتم و نگاه یخ زده اون هیولا فقط به چشمای من بود.
وقتی درست تو فاصله یک قدمیمم قرار گرفت،بوی عطر تلخش زیر بینیم پیچید و تن من کرخت شد.
بدنم مثل یک مخدر بهش واکنش نشون داد و برای حس کردنش یک جنگی خونین راه انداخته بود.
خم شد و من یادم رفت اصلا چه جوری نفس می کشن.
_خوب به چشمای من نگاه کن بچه. نیازی به گفتن نداشت،کاملا ماتش شده بودم.
وقتی برق چاقویی که نزدیکم گرفته بود به چشمم خورد،به معنی واقعی ترسیدم.
می خواست چی کار کنه؟؟؟
شوکه از حضور ناگهانیش بودم که از تماس تیغه فلزی چاقو روی کف دستم به خودم لرزیدم.
دقیقا نوک چاقو روی کف دستم بود. شوکه و ترسیده نگاهش کردم و گفتم: _دا...دارید چی کار می کنید؟ خواستم دستم رو عقب بکشم اما غرید: _عقب بکش تا کامل دستت رو ببرم. خدایا،این ادم چه جور جونوری بود؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
ریتم نفس های تندش،چشمای وحشت زده اش وادارم می کرد به ادامه دادن.
باید تنبیهش می کردم...باید اونقدر می ترسید تا در نبودم خیالم از بابتش راحت باشه.
نوک چاقو روی کف دستش بود و فقط کافی بود تا فشاری وارد کنم تا باعث زخمی شدنش بشه.
صدای نفساش در گوشم انعکاس می شد.
چاقو رو تکونی دادم و نوک چاقو رو از کف دستش تا روی مچش کشیدم و ریتم نفس هاش از حالت طبیعی خارج شده بود.
نگاهی به چشمای گشاد شده اش انداختم و گفتم:
_یک،اگه فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه بدون محافظ بری بیرون،چنان بلایی سرت میارم که حتی تصورش رو هم نمی کنی.
من رو به مرز جنون رسونده بود.
حس اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه دیوونه ام کرده بود.
چاقو رو از روی مچش تکون دادم و مسیر دستش رو بالا اومدم و درست روی سرشونه اش توقف کردم:
_دوم؛اگه یک بار دیگه زخمی بشی،بیچاره ات میکنم.
اگه بلایی سرش می اومد،واقعا نمی دونستم چی کار باید میکردم!!!
تصور زخمی بودنش تک تک اعصابم رو زخمی کرده بود.
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و با تته پته گفت: _مگ..مگه دست منه زخمی شدنم؟ با غرش گفتم: _جرئت داری زخمی شو ببین چه بلایی سرت
میارم.
هیچکس،هیچکس به جز من حق نداشت زخمیش کنه...فقط من!!!
من می خواستم نگهش دارم...اگه قرار بود اسیبی هم ببینه،فقط من بزنم.
هیچکس نباید نزدیکش می شد.
چاقو رو تکون دادم،از روی سرشونه اش پایین اومدم و درست روی قلبش نگهش داشتم.
قفسه سینه اش با استرس بالا و پایین می شد. نگاهش کردم و حکم اخر رو صادر کردم:
_سوم؛و اگه یک بار دیگه بگی داری می میری،واقعا می کشمت..اگه قرار باشه بمیری،فقط توسط من می میری.
دیگه نفس هم نمی کشید...تا مغز استخوان ترسیده بود.
صدای نفساش؛اذیت کننده بود. لعنت بهش که یه پارادوکس بود.
من از این دختر متنفر بودم که می تونست بهمم بریزه.
خیره نگاهش کردم و با غرش گفتم: _حالیته یا نه؟
بالاخره نفسی کشید و با چشمای معصوم و لرزونش گفت:_منو می کشید؟
از من هر چیزی بر می اومد...من شاید یه روز افسار پاره می کردم و نفسش رو قطع می کردم اما غلط می کرد به جز من کسی نزدیکش بشه.
این دختر فقط پارادوکس من بود....
نمی خواستم و اجازه نمی دادم کسی جز من اذیتش کنه.
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حرفامو خوب بخاطرت بسپر...من تا یه حدی باهات راه میام از حدش که بگذره؛از روت رد میشم دختر رضا!!!
بلوف نمی زدم...واقعا این کار رو می کردم. با گریز و واهمه نگاهم کرد و گفت:
_گفتید برم،حالا تو عمارت حبسم کردید،الان می تونم برم؟
بیخود کرده بود که بره. نگاهش کردم و میخم رو محکم به دیوار کوبیدم:
_اونی که بهت گفت برو من بودم اونی ام الان نمی ذاره بری منم...رفتی و دیدی که نشد.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
_من حکمتو صادر کردم،جرئت داری اطاعت نکن!!
فقط خیره شد درون چشمام.
چاقو رو از روی قلبش برداشتم،سمتش گرفتم و گفتم:_بگیرش از این به بعد پیشت می مونه.
با تعجب گفت:_چی کارش کنم؟
با خیرگی نگاهش کردم و وقتی متوجه شد که داره چه گافی میده با حرص از دستم گرفت.
پشت کردم بهش و همون طور که سمت میزم می رفتم گفتم:
_گوش به فرمان پارسایی..با اون میری و با اونم میای. بدون اجازه اون حتی ابم نمی خوری،فهمیدی؟
_بله.
سری تکون دادم و روی صندلیم نشستم و گفتم:
_زود میری و قبل تاریک شدن هوا خونه ای..ثانیه به ثانیه رفت و امدت چک میشه..فکر نکن تو نبود من می تونی سرپیچی کنی.
با کمی غیض گفت: _با...چی گفتید؟
چهره در هم فرو برده و گفتم: _چی گفتی؟
چشمای جادوییشو به من دوخت و گفت: _مگه شما قراره جایی برید؟و چشمای ترسیدشو به من دوخت. _به تو مربوط نمیشه.
قدمی نزدیک شد و گفت:
_چرا اینجوری می کنید اخه...خب یه سوال پرسیدم.
سری تکون دادم و بی توجه به صدای اعصاب خوردکنش گفتم:
_حرفامو زدم..می تونی بری.
دهانشو باز کرد چیزی بگه اما فقط سری تکون داد و بعد هم رفت.
اخ که تو لعنتی جهنم زندگی من شدی....
.
.
(ارامش)
لیوان اب رو همراه با بغضم بلعیدم و با دستای لرزون روی میز قرار دادم.
_اذیت نکن خودتو.
برگشتم و به چهره کنکاش گر مسیح نگاه دوختمو با نفسای سنگین شده ای گفتم:
_چی؟
نزدیک شد و لیوان اب رو دوباره پر کرد و سمتم گرفت و گفت:
_به خودت فشار نیار...چیزیش نمیشه. من مراقبشم.
لبم رو گزیدم و سعی کردم قلب رسوام رو اروم کنم و با لحن بی خیالی بگم:
_نگرانش نیستم.
سری تکون داد و لیوان اب رو بین دستام گذاشت و گفت:_مشخصه،چشمای منه که داره می ترکه..
اما نترس،سالم بر می گردیم..یا...
نگاهم کرد و گفت: _سالم برش می گردونم.
مسیح درد من رو فهمیده بود... می دونست گرفتار شدم.
_اع اینجایی؟اقا داریوس دنبالت می گرده.
چشمای سوزانم رو از مسیح گرفتم و به هدی
دوختم.
لبخند خجولی زدم و اروم از اشپزخونه بیرون زدم.
داریوس تا چشمش به من افتاد از روی مبل بلند شد و نزدیکم شد.
نگاهش گشتی توی صورتم خورد و با محبتی بی پایان گفت:_خوبی؟حالت بهتره؟ارامش باور کن رییس اجازه نمی داد نزدیک عمارت بشم...الانم چون قراره بریم اجازه داده بیام.
و اسم رفتن باعث شد چشمام پر بشه و قلبم بلرزه.
داشت می رفت.
به مقصد نامشخص و نا معلومی سفر می کرد.
یه سفر کاری و ورزشی....
وقتی از پارسا پرسیدم،گفت شاید یک ماه و شایدم چند ماه...شایدم یک هفته....
هیچکس نمی دونه. فکر ندیدنش داشت دیوونه ام می کرد.. من قرار بود چند ماه نبینمش...به همین سادگی؟نمی دونم چی جواب داریوسو دادم فقط سعی کردم جسم لرزونم رو روی مبل پرت کنم.
داریوس از نگرانی هاش می گفت و من قلبم مچاله می شد از فکر نبودنش!!!
در گیر و دار حرف های داریوس بودم که موج حضورش رو حس کردم و بلافاصله همگی ایستادیم.
کت خوش دوخت مشکی رنگی تنش قالب هیکلش بود.
نگاهش ثانیه ای گیر من شد و من فقط به این فکر کردم که چرا من به این هیولا دل باختم؟؟؟
اشاره ای به مسیح و داریوس کرد.
جفتشون بدون کلامی متوجه شدن. داریوس با محبت نگاهم کرد. قبل اینکه داریوس دستشو سمتم بگیره مسیح صدام کرد و گفت:
_ارامش یه دقیقه بیا.
داریوس متعجب موند اما اون هیولا با تلفنش مشغول بود.
نزدیکش شدم و گفتم: _بله؟
مسیح چشمای سیاهشو به من دوخت و گفت: _نگران نباش گفتم...زود و سالم بر می گرده....
لبم رو گزیدم و قطره اشکم پایین چکید. با صدای لرزونی گفتم: _زود بیاید.
با مهر سری تکون داد.
_بریم.
مسیح و داریوس زودتر از خودش بیرون زدن و من موندم و هیولا.
نگاهش گیر چشمام شد و من سنگ زدم دلمو... _حرفامو خوب یادت باشه.
زودتر بیا...من دارم اذیت میشم.
لب گزیدم و گفتم: _باشه.
نگاهش توی صورتم چرخی خورد. من،من داشتم خفه می شدم. چشماش،کوهستان چشماش دلیلی می شد برای
مجنون شدنم... برای لیلی شدنم!!
با جذبه ادمکشش نگاهم کرد و من چقدر سنگ زدم دلم رو که تورو خدا ابرو داری کن.
بدون گفتن هیچ حرفی،چشمام رو لحظاتی نگاه کرد و بعد...
بعد رفت. رفت و قلب من با هر قدمش ترک برداشت. لبای لرزونمو تکونی دادم و گفتم: _جگوار! ایستاد...ایستاد اما برنگشت.
_چی می خوای؟
نفس عمقی کشیدم و گفتم: _می دونم نیازی به گفتن نداره اما، اشکم چکید و ادامه دادم:
_مراقب خودتون باشید.
دیدم که دستاشو مشت کرد:
_کاش صدات هیچ جا نباشه دختر رضا!!!
و از عمارت بیرون زد...رفت و من با رفتنش روی مبل افتادم.
لعنتی چه جوری قرار بود چند ماه نبینمش؟؟؟
.
.
بوی نامانوس پلاستیک لیوان یک بار مصرف با بوی خوش چای دارچین باهم ترکیب شده و وقتی وارد مجاری تنفسیم شد،بدنم نتونست این بوی اذیت کننده رو پذیرا باشه بنابراین؛لیوان رو روی میز قرار دادم و گفتم:
_مسابقه داره..و خب یه سری کار های دیگه که هر کاری کردم مسیح نگفت.
با شنیدن اسم مسیح عسلی های خوش رنگشو توی کاسه چرخوند و گفت:
_نگفت کی میان؟
نگاهم رو از چشماش به گل های صورتی لیوان یک بار مصرف بد بو دادم و گفتم:
_نه..گفت هیچ چیز معلوم نیست..هیچی!
اهی که از عمق وجودم بیرون زد،غیر ارادی بود..من واقعا خسته بودم.
دلارام کمی نزدیک تر شد و لیوان چاییش رو که از نظر من بوی ناخوشایندی داشت رو به لباش نزدیک تر کرد و همون طور که جرئه ای می نوشید گفت:
_خب می خوای چی کار کنی؟
نگاهم همچنان به گل های صورتی لیوان خودم بود..به نظرم گل هاش کمی کج بودن.
_هیچی.
لیوان چاییش رو کنار لیوان من قرار داد و گفت:
_یعنی چی هیچی؟
گل های لیوان دلارام بنفش بودن. نگاه دقیقی بهشون کردم و متوجه شدم گل های نقاشی شده
روی لیوانش اصلا کج نیست..چرا پس برای من کج بود؟
دست راستم رو زیر چونه ام زدم و همون طور که فکر می کردم چرا گل های من کج و کوله ان گفتم:
_یعنی هیچی!
نکنه مشکل از منه؟ من همه چیزم عجیب غریبه؟
در گیر و دار افکار خودم بودم که ضربه ای به پشت دستم خورد و باعث شد کلاف سردرگم افکارم از دستم رها بشه و این کلاف بافته شده باز بشه...
چشمام رو از نقش نگار گل ها به سمت عسلی های براق و خشمگین دلارام دوختم.
لبی تر کردم و گفتم: _سندروم دست بی قرار داری؟
قری به گردنش داد و گفت:
_خیر،شما سندروم دل وامونده گرفتی..اخه ادم قحطی بود؟هیچکسو ادم حساب نکردی نکردی،حالا دست گذاشتی رو یه قاتل؟
بلافاصله بدنم در هم جوشید و با غضب گفتم: _درست حرف بزن.
جدیتم مشخص بود و دلارام خیلی زود متوجه موضعم شد بنابراین با کمی تاثر گفت:
_منظورم اون نبود..ببخشید. خیره نگاهش کردم و گفتم:_توهین کردن به اون،یه جورایی توهین به حس منه...من بچه نیستم،احمقم نیستم،بهتر از تو می دونم دل به کی دادم،اما...
نگاهی به چای سرد شده انداختم و ادامه دادم:
_ولی از اینکه سر خودم کلاه بذارم بدم میاد..دوست داری چی کار کنم؟هی پنهونش کنم؟مثل این فیلما بگم نه دوسش ندارم و عین خیالمم نیست؟لجبازی مسخره داشته باشم؟نه عزیز من...مگه زندگی بازیه؟همه ادما خیلی زود می فهمن که دست و دلشون برای یه نفر رفته،خیلی سریع می فهمن که دل باختن اما فقط ترسو ها مخفی می کنن...چرا؟چون جرئت عاشق شدن رو ندارن..من می دونم دل باخته شدم دلارام،دل باخته کسی که ادعای مغرور بودن و یا خشن بودن نداره...خود غرور و خشونته..من به بی رحم ترین ادم این دنیا دل باختم و بفهم که این انتخاب من نبود،انتخاب دل زبون نفهمم بود و من بلد نیستم با این دل زبون نفهم که دلش برای هیولا رفته کنار بیام..پس لطفا نکوبش توی سرم.
مبهوت نگاهم کرد و گفت:
_ارامش!!!!
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
_دروغ میگم؟من نزدیک شش ماه نفس به نفس این ادم بودم..ده بار تو بغلش بودم،تحت حمایتش
بودم،تو ندیدیش اما من که اون چشمای کوهستانیشو دیدم..جذابیتش نفستو بند میاره. فکر کن یه سوپر مدل هر روز بیاد جلوت راه بره،مگه از سنگی؟؟؟حداقل توی دلت تحسینش که می کنی..اون خیلی لعنتیه دلی،خیلییی..تحت تاثیرش قرار می گیرم. الان حرف زیباییش نیست،من گرفتار اغوشش شدم..در مورد من چه فکری کردی؟من احساسات ندارم؟مگه من از سنگم وقتی توی بغلش قرار بگیرم و یه جوری نشم؟کم کم همه اینا کار دستم داد..دلارام من رفته رفته بهش دل باختم..نه یه روزه و نه حتئ یه ماهه..الان چند ماهه،بفهم اینو که من عاشق شاه مافیا شدم ولی دست من نبود...بفهم اینو نبود..بخدا که نبود.
و بی توجه به نگاه سردرگمش از پشت میز بلند شدم و از تریا بیرون زدم.
بخدا که من حالم خیلی بد بود و حقم نبود کسی احساسم رو چماق کنه به سرم بکوبه.
.
.
_خوبی مادر؟
به چین و چروک صورتش که اثر هنرمندانه زمانه بود نگاه دوختم و با لبخند گفتم:
_خوبم بانو.
خوب بودم...لبخند می زدم،غذا می خوردم اما خب من اینجا نبودم...من در پی گمشده خودم می گشتم.
ظالمی که رفته بود و روح من رو هم برده بود.
نگاهش چرخی توی صورت خسته ام خورد و گفت:
_یه هفته است گرفته ای. خیلی توی خودتی. چیزی شده؟دلت برای اقا داریوس تنگ شده؟
با سرانگشت هام دایره ای روی میز کشیدم و گفتم:
_خوب میشم.
من دل تنگ بودم...اما نه برای داریوس،برای مرد ظالم این عمارت.
یاد داریوس می افتادم...خیلی زیاد. اما قلبم برای دوباره دیدن اون ظالم مچاله می شد.
دایره خیالیم رو رنگ امیزی کردم و در مرکزش مربع کشیدم.
می خواستم ذهن شلوغم رو سامان بدم.
تو ذهنم،درست در بطن مغزم مردی نشسته و تموم بدنم رو به اراده خودش در اورده بود.
_اع اینجایی؟
مربع نصفه ام رو رها کردم و به هدئ ای که با لبخند نگاهم می کرد چشم دوختم.
من بازیگر خیلی خوبی نبودم بنابراین لبخند الکی ای زدم و گفتم:_جانم؟
نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:
_بیا بریم باغ،نیلی دستور داده هر جور شده ببرمت.
ماهیچه های صورتم رو با حالت دروغینی تکون دادم و گفتم:_بریم.
بانو لبخندی بهم زد و من دست در دست هدئ بیرون زدم.
با دیدن راه پله هایی که به اتاق اون لعنتی می رسید قلب افسار گسیختم ام ناله ای کرد و من دردم رو با لبخندم پنهان کردم.
هیولای بی رحم این تن رنجور،کجا بودی؟؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 31)
حامی(جگوار)
از اب نمای بلاژیو چشم گرفتم و بی توجه به ذوق و شوق مردمی که انگار هیچ وقت این صحنه رقص اب براشون تکراری نمی شد،به لیموزین سیاهی که مقابل ساختمون هتل منتظرم بود نزدیک شدم.
نور ها به رقص در اومدن و تاریکی شب با رقص نور همراه با رقص اب و صدای موزیک شکسته شد.
اب با ریتم موسیقی اوج می گرفت و دختران و پسرانی که در اغوش هم می لولیدن،با شهوتی خالص بهم ابراز محبت می کردن.
حس رقص اب با شهوت بعضی از این احمق ها یکسان می شد.
به لاس وگاس،شهر گناه خوش اومدید.
اب نما به زیبایی و فخر همه رو مسحور خودش کرده و با دلبری خودش به اطراف همه رو محو خودش کرده بود.
حتی پیت،نگهبان مشهور بلاژیو.
چراغونی خیره کننده اش واقعا دلنشین بود و فضای بی نهایتی رو روشن کرده بود.
در اتومبیل توسط ادی باز شد و من بدون کوچک ترین توجهی به جمعیت شور گرفته سوار شدم.
به محض بسته شدن در نگاهی به مسیح کردم و گفتم:?Russell_
داریوس با احترام گفت:
_بله. سری تکون داده و از پنجره به ماه خیره شدم.
دستام رو مشت کردم. بدنم کاملا ریلکس و بدون هیچ تنشی بود.
همیشه همین بود.
من توی هیچ کدوم از مسابقه هام چیزی به اسم استرس نداشتم و ندارم.
استرس معنا نداره وقتی برنده خودتی!!!
اما امشب عصب هام واقعا تحریک شده بود.
می خواستم اگه می شد اون مدیر عامل احمقی رو که فرار کرده بود پیدا کنم و هر چه زودتر نابودش کنم.
تموم تنم از خشم می لرزید...احمق چه فکری کرده بود که بعد از گندی که زده فرار کرده بود؟
چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو فقط اروم کنم اما تنها چیزی که پس پلکام نقش بست،تصویر چشمای وحشی و لبریز از اشک اون پارادوکس بود.
پارادوکس....
دختری که همه وجودش اذیت کننده من بود...
و لعنت به صداش.
من از همه چیز باید فاصله می گرفتم...و گرفتم.
غرق در کار بودم و اومدنم به وگاس،شهر گناه بی گناه نبود.
کارای زیادی باقی مونده و باید هر چه سریعتر
کار هام رو انجام می دادم و مسابقه یکی از اون
ها بود.
غرق در نقطه های کور ذهن خودم بودم که ماشین از حرکت ایستاد.
از ماشین که پیاده شدم،ادی چرخی باماشین زد و دور شد.
به ساختمون مخروبه ای که سمت چپم بود مسیح اشاره کرد و من سری تکون دادم.
در قرمز رنگ رو مسیح با ریتم مشخصی تکون داد.
چند دقیقه بعد مرد کریه چهره ای در رو باز کرد و بلافاصله با دیدن من به ثانیه نکشیده خودش رو جمع و جور کرد و با لهجه ای غلیظ گفت:
‏.Welcome sir_
(خوش اومدید قربان.)
واکنشی نشون ندادم و با اشاره بهش فهموندم بهتره تن لشش رو کنار بکشه.
سریع از در کنار رفت و من و بچه ها وارد شدیم.
با دستش به سمت راست اشاره کرد.
بوی نا و کهنگی در فضا موج می زد.
به راه پله کثیفی که رسیدیم،سری با تاسف تکون دادم و با قدم هایی محکم از پله ها پایین رفتم.
حدودا ده پله که پایین رفتیم،در اهنی رنگی مقابلمون قرار گرفت.
مردک با اشاره مسیح در رو باز کرد و دوباره راه پله اهنی مقابلم قرار گرفت.
بوی حرارت و بخار به صورتت کوبیده می شد.
هیچکس دقیقا نمی دونست مسابقه ها کجا برگذار میشه..همیشه لحظه های اخر به بقیه گفته می شد و مخروبه ترین و غیر دسترس ترین جاهایی برای مسابقه انتخاب می شد که گارد امنیتی متوجه ماجرا نشه.
اینجا و این لحظه فقط یک چیز موج می زد...مرگ!!!
چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که صدای همهمه و شلوغی زیادی به گوشم خورد.
خودش بود..رسیدیم.
با هر قدمی که از پله ها پایین می اومدم،صدای همهمه نزدیک تر می شد.
امشب شب جالبی بود.
وقتی بالاخره از اخرین پله هم رد شدم،دو در به فاصله طولانی ای در مقابل هم قرار گرفته بود.
مردک با لهجه غلیظش گفت:
‏.Left side_
مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم.
ورودی تماشاچی ها در پشتی،ورودی همراه ها سمت چپ و مبارزان سمت راست بود.
طبق قرار سه تقه به در زدم و بعد از چند لحظه در باز شد و چهره دکلان با اون موهای زردش مقابلم قرار گرفت.
تا چشمش به چشمام افتاد،لبخندی زد و گفت: Ruthless predator_
در دنیای مافیا جگوار و در دنیای مسابقات،درنده ظالم بودم.
کسی از هویتم خبر نداشت اما خب ضرب شصتم هویتم بود.
سری براش تکون دادم که گفت:
‏The fight begins in five minutes.
‏.Everyone is here just for you
(مبارزه پنج دقیقه دیگه شروع میشه. همه فقط
بخاطر تو اینجان)
اهمیتی برام نداشت.
‏.ok_
لبخندی زد و از اتاقک بیرون رفت.
تکونی به گردنم دادم و خودم رو برای یه فایت جدید اماده کردم.
مبارزی که امروز باهاش بازی داشتم،رایان هیث بود.
مبارزی که بخاطر خشونت و درگیری زیاد از ufc اخراج شده بود.
یک سادیسمی به تمام معنا بود. ذهنم شلوغ و مغزم درد می کرد.
چندین روز متوالی فقط کار و کار بود و حتی فرصت نکرده بودم کمی به خودم زمان بدم.
یا حتی از بهترین کازینو های وگاس استفاده کنم. ذهنم درهم و برهم بود.
مثل جاده ای شلوغ و پر سر و صدا...ترافیک بود و هر افکارم بوق گوش خراشی تولید می کرد.
نمی تونستم با این وضعیت مبارزه کنم،من باید کاملا مغزم رو از هر چیزی پاک می کردم...باید اروم می شدم تا بتونم استراتژی خودم رو حفظ کنم.
به دیوار بتونی پشت سرم تکیه دادم و چشمام رو بستم و بعد،اوای ناز دار یک صدای لعنتی در تموم مغزم پیچید.
"مراقب خودتون باشید"
صداش در تموم پست توهای مغزم منعکس می شد و تک تک سلول هام رو اروم می کرد.
صداش موج بود به ساحل وجود من...می کوبید،ویران می کرد...اما ساحل وجودیم رو اباد می کرد
یک پارادوکس کوفتی بود!!!!
نمی تونستم با این وضعیت به مسابقه برسم،ذهنم قدرت تحلیل نداشت.
همیشه قبل از هر مسابقه ای،خودم رو در بهترین حالت ارامشم نگه می داشتم اما الان به شدت درگیر و مغشوش بودم.
ساکنین مغزم فقط خواهان یک چیز بودن...ارامش.
و ارامش من امشب فقط با یک چیز درست می شد...صدای اون دختر.
خسته از جنگ درونی،تلفنم رو از جیبم بیرون کشیده و پیامی برای پارسا فرستادم.
باید از ادی تشکر کرد که جایی رو انتخاب کرده که مثل همیشه انتن وجود داره.
چند لحظه بعد تلفنم زنگ خورد و بعد،صدای دریایی یک نفر بلند شد:
_الو. و هیاهو مغزیم به صفر رسید...
سکوت شد. همهمه خوابید و ترافیک مغزم باز شد. _الو،ببخشید من با کی دارم حرف می زنم اخه؟
موج صداش،درست به نقطه ارامشم می خورد. با نت به نت صداش،گارد تدافعی بدنم پایین می
اومد. کلافه شده بود: _خب چرا حرف نمی زنید؟
قطع می کنم خب.
_جرئت داری قطع کن بچه.
چند لحظه سکوت و بعد صدای دیوانه کننده اش: _جگواااار. همینه..... خودشه.
با غرش گفتم: _دوباره بگو.
_چی؟
با عصیان گفتم: _دوباره بگو گفتم.
با لحن درمونده ای گفت: _چی بگم اخه؟
فریاد کشیدم: _گفتم حرفی که اول زدیو تکرار کن. چند ثانیه مکث کرد و در اخر با صدایی که لعنت
خدا بود گفت:_جگوار.
ناز صداش به تموم وجودم دمیده شد. تیرگی ها و غضبم فروکش کرد. صداش بارون شد و به تن من بارید..تن سمی من.
_دوباره تکرارش کن.
احتیاج داشتم به دوباره شنیدنش..دوباره ریلکس
شدنش.
نفسی کشید و با دلبرانه ترین حالت ممکن گفت: _جگوار. تنش تموم شد. دیازپام قدرتمند صداش ارومم کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم از پشت پلک های بسته تصورش کنم.
چشمای درشتش،گرد شده و با حالتی که باعث جنون و ارامش من می شد به مقابلش خیره بود.
حرفی نمی زد...سکوت کرده و من به صدای نفس هاش گوش سپرده بودم.
ریتم تنش.
حرکت قفسه سینه اش و لعنت....این دخترمرگ من بود.
ارامشی به وجود سمی من تزریق کرده و نفساش لالایی می شد برای تن افسار گسیخته ام.
صدای هیاهو طرفدار ها رو می شنیدم.
گوش تیز کردم و متوجه ورود رایان شدم.
صدای هو و مسخره کردن به گوشم می رسید.
اهمیت ندادم و روی نفس های اون پارادوکس گوش سپردم. وقتی صدای دکل رو شنیدم که گفت:
‏And the best fight you've ever seen، _ .ruthless predato
و صدای جیغ و فریاد به کرات رسید؛
برای اخرین بار به ریتم نفساش گوش سپرده و بعد تماس رو قطع کردم .
بلوزم رو با یک حرکت از تنم بیرون کشیده و از اتاقک بیرون زدم.
ارامش رو گرفته بودم.
تا چشم جمعیت به منی که بی تفاوت قدم می زدم و وارد رینگ می شدم،صدای جیغ اونقدر زیاد شد که گوشم سوت کشید.
صدای "ruthless predato" هوادار ها کر کننده بود.
با تموم وجودشون تشویق و همراهی می کردن.
نگاهی به هیچکس ننداختم و فقط چشم دوختم به چشم های به خون نشسته رایان.
تکونی به خودم دادم و با یک حرکت وارد رینگ شدم.
چشماش تداعی دیوانگی بود...در خون می غلطید و با سبزی چشماش پیغام مرگ برای خاکستر چشم های من می فرستاد.
دکلان همچنان به جو سازی ادامه می داد و من با خونسرد ترین حالتم به رایان عصبی خیره شده و در نهایت وقتی سوت اغاز به صدا در اومد،تکونی به خودم دادم.
بلافاصله با صدای سوت،مشتش رو سمتم پرت کرد و مثل یک احمق خونخوار بدون استراتژی مشت می زد.
رایان تحت تاثیر جو جمعیت که بر علیهش بود،دیوانه شده و با تموم قوا سعی می کرد خودش رو نشون بده.
عقب نشینی نمی کردم اما ضربه ای هم نمی زدم. مغزم در پی یک استراتژی غافلگیرانه بود.
وقتی مشتی سمتم پرتاب کرد،ضربه اش رو مهار کرده و با چرخشی در هوا به پشت روونه اش کردم.
مشت محکمی به سمت شکمم روونه کرد اما قبل اینکه بخواد به بدنم اصابت کنه دفعش کردم و با یک پرش به عقب پرتش کردم.
رایان دیونه شده و مثل خوک سمتم حمله ور شد و من دقیقا همین رو می خواستم.
ضرباتش رو فعلا دفع می کردم. کم کم صدای اعتراض هوادار ها در اومده بود. اون ها از من مبارزه می خواستن نه دفاع!
ضربه های رایان کم کم از حالت عادی خارج شده و دیوانه وار مشت می کوبید.
این چیزی بود که من می خواستم. غالب شدن خشم...
هوادار ها عصبی شده و فریاد می زدن و وقتی مشت رایان به عضله شکمم خورد،جمعیت مثل تی ان تی منفجر شد.
همه مبهوت ایستاده و من با لبخندنگاهی به رایان کردم.
لبخندم گمراهش کرد..خب حالا فایت شروع شده بود.
رایان هیجان زده از ضربه اش سمتم حمله ور شد اما بلافاصله به سمتش یورش بردم،مشتم رو تاب دادم و با تموم توانم به دنده اش کوبیدم.
من از شدت ضربه های خودم خبر داشتم.
موجی از انرژی درون جمع تزریق شد و هیجان به اوج رسید....
رایان هنوز گیج از ضربه و جسمش بخاطر مبارزه دیوانه واری که انجام داده خسته بود.
فرصت فکر بهش ندادم و مثل جگوار سمتش حمله کرده و مشت بعدی رو درست به صورتش کوبیدم.
سالن منفجر شد.
مشت هارو اماده کرده و با تموم قوا به صورت رایان کوبیدم.
کمرش رو به چنگ گرفته و به دیواره رینگ کوبیدم و اما حمله هام رو شروع کردم.
وحشیانه و بی رحمانه مشت می کوبیدم..یک درنده واقعی.
الکی نبود که،من اونقدر بی رحمانه ضربه می زدم که تموم قوا از تن حریف بیرون بره و بدنش دریده بشه.
خونین و له شده!!! با هر ضربه خشم خفته خودم رو تخلیه می کردم.
خشم با تار و پود من عجین شده بود و من باید به هر نحوی این هیولا رو کمی رام می کردم.
مشت پشت مشت..ضربه پشت ضربه و وقتی اولین خون مبارزه توسط من از صورت رایان چکیده شد،فوج انرژی هوادار ها مهار نشدنی شد.
کمرش رو به رینگ تکیه داده و بی حد و مرز ضربه می زدم...من خود خشم بودم.
من عمری یاد گرفته بودم...فقط بکش.
وقتی ضربه هام تموم چهره رایان رو از هم درید و دستام خون الود شد،دست برداشتم و رایان رو با شدت به رینگ کوبیدم.
شمارش معکوس اغاز شد و وقتی پرچم روی صورت رایان افتاد،سری برای بقیه تکون دادم و بی توجه به جوش و خروش هواداران از رینگ بیرون زده و سمت اتاقک رفتم.
کوچکترین توجهی به صدای "love you predato" نکردم و وارد اتاقک شدم.
چشمم به تلفنم افتاد و از روی میز بلندش کردم. سیزده تماس بی پاسخ از اون پارادوکس داشتم.
خواستم تلفن رو داخل جیبم قرار بدم که دوباره لرزید.
انگشت های خونیمو روی صفحه کشیدم و نفسی تازه کرده و گفتم:_چی می خوای؟
صدای بلند نفسش رو که رها کرد شنیدم و بعد با صدای کوفتیش گفت:
_جگوار،من که سکته کردم.
_هنوز که زنده ای. بهتش رو حس کردم اما با صدای ناز دارش گفت: _حالتون خوبه؟زخمی نشدید؟
دکلان وارد اتاق شد و به پولی که در دستش بود با لبخند اشاره کرد.
خواست حرفی بزنه که اشاره کردم سکوت کنه. فقط صدای اونو می خواستم.
_جگوااار...چرا حرف نمی زنید اخه؟
دکلان گوش تیز کرده و با دقت به من نگاه می
کرد.
حق نداشت کسی ارامش این پارادوکس رو برای خودش داشته باشه.
در اتاقک رو با حرص باز کردم و همون طور که با حرص از سالن بیرون می زدم گفتم:
_خوبم بچه..حالا دوباره سوالتو تکرار کن.
.
.
شور و شکوه.
خیابون ها امیخته با شور و حرارت بود.
قدم به قدم پر از جاذبه های سرگرم کننده و حرارت دهنده است.
صدای موزیک کازینو ها سمفونی خیابون های پر تردد وگاس بود.
وگاس یعنی خود گناه و لاس وگاسی ها گناه رو در بطن خودشون حفظ کرده بودن.
این شهر مجلل، منعکس کننده فخر و غرور بود.
گوشه به گوشه خیابون ها ردی از شکوه و جلال بود. شکوه و جلالی که کاوری برای گناه بود.
وگاس مافیا و مافیایی ها رو در بطن خودش گرفته و فقط من می دونستم که چه تبادل ها و چه گناه هایی در مرکز این شهر انجام میشه....
وگاس یعنی گناه؛گناه یعنی مافیا و مافیا یعنی من!!!
نیز و تورمنت مثل جان بر کف ها دو طرف من ایستاده و با دقت به هیاهویی که داخل بار به راه افتاده بود نگاه می کردن.
موج غلیظی از شهوت تموم فضای بار رو به خودش اختصاص داده بود.
ادرنالین و تستسترون مهمان تموم افراد بار بود.
تا چشم کار می کرد اندام های پر،برجستگی های هوس انگیز و چشم هایی که دعوت کننده به یک اغوا و رابطه ای دیوانه وار بود.
صدای موزیک بلند،طاقت فرسا و جمعیت زیادی درحال رقص و پایکوبی بودن.
رقص نور ها فضایی به شدت دارک و هیجانی پدید اورده بودن.
عده ای در حال رقص،عده ای در هم می لولیدن و با حالتی که منزجر کننده بود در حال بوسه و حرکات کثیف تحریک کننده بودن.
چشم از فضای سیاه مقابلم گرفتم و برندی محبوبم
رو یک نفس سر کشیدم.
شات رو روی میز قرار دادم و بلافاصله بارمن شاتم رو مملو از نوشیدنی محبوبم کرد.
بالاخره بعد از یک ماه تونسته بودم تموم کار هام رو انجام بدم و قانون شکنی رو که فرار کرده بود پیدا و با یک گلوله نفسش رو بریده بودم.
محافظینم مثل یک دیوار دفاعی کنارم قرار گرفته و ژست بی نهایت جدیشون اجازه نزدیکی هیچکس رو به محل نشیمنگاه من نمی داد.
در تاریک ترین و خصوصی ترین قسمت نشسته و به فضایی که پیغام دهنده نیاز و هورمون بود نگاه می کردم.
چشم های زیادی به سمتم خیره بود و بدن های کثیری با حرکات تحریک کننده ای در حال جلب توجه ام بودن.
پیچ وتاب کمر ها،رقص موها،بازی با لب ها و پستی بلندی های مسحور کننده ای که کارت دعوت به من صادر می کردن.
نیاز بود..اما من آس بودم و از چیز های اشتراکی استفاده نمی کردم.
شات در دستم بود و خواستم به لب هام نزدیک کنم که صدای ضعیف" No Sir " نیز توجهم رو جلب کرد.
از گوشه چشم نگاهی به سمت چپم انداختم و از دیدن خود اهریمن لنگه ابرویی بالا انداختم.
برق چشماش زهری در وجودم پخش کرد و تموم بدنم مسموم شد.
تیر زهراگین نگاهش درست به مغزم خورد و خاطراتم رو زخمی کرد.
صدای جیغ و ناله در تموم سرم پیچید و مغزم اتش گرفت.
دستام مشت شده و برای شکستن استخوان گردن این شیطان التماس می کرد.
نفرت و حرص از تمام وجودم شعله کشید اما...من استاد تغیر چهره بودم.
دستام رو مشت کردم و سوزش خاطراتم رو نادیده گرفتم،نفرت درون چشمام رو درون جعبه ای ریخته و قفلش کردم و بی تفاوتی رو جایگزین کردم.
_اجازه همراهی بهمون نمی دید شاه نشین؟
نگاهم درون چشمایی که بوسه گاه شیطان بود چرخی خورد،جدیتم رو درون نگاهم رنگ کردم و بعد،نگاه ازش گرفته و به نیز دوختم.
‏.Not problem _ (مشکلی نیست)
نیز بلافاصله اطاعت کرد،نگاه وحشتناکی به شیادترین انسانی که دنیا به خودش دیده کرد و از سد راهش کنار رفت.
شیطان لبخندی زد و من برندیم رو محکم در دستم فشردم..که مبادا افسار پاره کرده و گردنش رو بشکنم.
نگاهم رو به مقابلم بخشیدم و همایون کنارم نشست و با سرخوشی گفت:
_موج حضورتون خیلی قدرتمنده جگوار..ناخوداگاه نگاه ها سمتتون کشیده میشه.
نگاهش نکردم اما گردنم رو به چپ و راست خم کردم و صدای ترق استخوون هام بلند شد.
نگاهم به پیست رقص بود اما تموم حواسم کنار این رذل سگ صفت بود.
کمی جابجا شد و گفت: _اوضاع چطوره؟ این مرد تموم دلیلی بود که من جگوار شدم. دلیل تموم سیاهی های زندگیم این مرد بود...همایون!!
چشم از تن و بدن دخترک رقاص گرفته و به چشمای سبزش دوختم و با پوزخند گفتم:
_درست مثل ذات تو...خراب!!!
قهقه زد و من برندیم رو محکم فشردم که با اسلحه ای که درون جیبم بود ازش پذیرایی نکنم.
همایون یکی از اعضای حلقه و در رتبه مهمی از مافیا بود...
متوجه شده بودم بعد از خروج من از ایران،خودش رو به اینجا رسونده و امشب بعد از یک ماه بالاخره پیدام کرده بود.
_شما بی نظیرید واقعا. نگاهی به پشتش کردم و متوجه افرادش شدم.
میان سال بود اما در کثافت و اشغال بودن دومی نداشت.
_شنیدم مشکلی توی هلدینگ به وجود اومده بود که مثل همیشه با درایت حلش کردید.
کثافت.
خواست گوش زد کنه که متوجه کارای من هست..جرئت نزدیک شدن رو نداشت و مثل سگ برای اطلاعات دم تکون می داد.
نگاهش نکردم و برندیم رو نوشیدم.
بارمن مارتینی مخصوص رو براش ریخت و همایون همون طور که به صندلیش تکیه می داد گفت:
_یه نقدی بکنم؟ برندیم رو نوشیدم و گفتم:
_واسه انتقاد کردن باید نظرت واسم مهم باشه یا نه؟
لبخند زد..خراب شده بود.
نگاهم توی صورتش گشتی زد و من قسم خوردم یک روز به بهترین شکل ممکن انتقامم رو ازش می گیرم.
کتش رو تکونی داد و گفت: _در جریانید که جنس های سدریک تو بازاره؟ و لبخند کریهی زد.
شیطان درون چشمای این فرد حیات داشت.
با چشم های تنگ شده تک تک واکنش هامو زیر نظر داشت.
هیچ رئ اکشنی نشون ندادم. نگاهی به ساعتم کردم با لحن بی تفاوتی گفتم:
_در جریانی که یک ساعتی میشه شخصی به اسم سدریک دیگه وجود نداره؟
و بالاخره ماتش برد...مارتینی درون دستش خشک شد.
ضربتی زده و ضربتی زده بودم.
برندی مخصوصم رو روی میز قرار دادم،نگاهی به چشمای شیطانیش کردم و بدون کوچکترین واکنشی گفتم:_تو کارت واقعا خوبه همایون اما.. گلاسم رو چرخوندم و خیره در چشماش گفتم: _اما اگه جایی من قدم بذارم،تو نفر دومی.
کیش و مات!!!
اینکه جنس های سدریک در بازار پخش شده خیلی وقت بود به گوشم خورده اما سکوت من باعث پیشرویش شده بود.
مطمئن بودم همایون دقیقا قصد داره تو عالی ترین فرصت بازار رو سمت خودش بکشه و وگاس رو به چنگ بگیره اما نمی دونست من همیشه یک قدم جلوترم.
نگاهی به چشمای مات شده اش کردم و ضربه اخر رو زدم:_سدریک فکر می کرد من رو بازی میده اما انگار یادش رفته بود که من خودم قوانین بازیو نوشتم..الان که تو خون خودش غلط می خوره متوجه بازی میشه.
گردنم رو فشردم و در اخر گفتم:
_بذار یه توصیه ای بکنم همایون،به تک تک اعضای حلقه هم پیغامم رو برسون.
مکث کردم تا جدیتم رو متوجه بشه.
مردمکاش می لرزید و من عاشق این لحظه بودم.
ضعف دشمن،قوت من بود.
_پیغام بده شاید نباشم؛اما حضورم همه جا هست..
پا کج بذارید وگاس رو برای تک تکتون جهنم می کنم.
و پوزخندی زدمو از روی مبل بلند شدم.
من شاه این شهر بودم و این شهر اماده به خدمت
من!!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 32)
(ارامش)
دلتنگی یک ایهامه. معانی دور و نزدیک داره. دلتنگی یعنی لبریز شدن کاسه صبر.. کم اوردن بغض کردن تو خودت فرو رفتن اما برای من دیگه دلتنگی یعنی مرگ. من در حال مرگ بودم. سلولای تنم از بی هوایی خودشون رو تسلیم مرگ کرده بود.
عطر گسی که ریه هام رو از خودش مملو می کرد نبود.
هوا نبود.
دستی دور گلوم نشسته و هر روز با شدت بیشتری فشاری به گلوی دردناکم می آورد و عبور هوا رو برام مشکل تر می کرد.
نفسام هر روز تنگ تر و دلم هر روز بیشتر از غم پر می شد.
سی و شش روز بود که نداشتمش،نبود..
هیولای این عمارت سنگی رفته و ارامش من رو هم برده بود.
من گیج و سردرگم بودم. من تموم تنم درد می کرد.
مخدر این تن زخمی گم شده و من استخون هام ناله می کرد.
دیوانه شده و در فراق می سوختم.
کوهستان چشماش رو برای خودم ترسیم می کردم و در سرمای کشنده نگاهش جان می دادم.
بعد از شنیدن صداش بی طاقت شده و در پی جرئه ای اب حیات بودم اما دریغ از قطره ای اب...
تماس هام رو پاسخ نداد و چند وقت بعد هم خطش خاموش شد.
مسیح و داریوس اعلام می کردن هر چه زودتر میایم اما نمی فهمیدن که من دیگه کم اوردم.
نگاهی به هلال ماه انداخته و یاد تتو خیره کننده اش افتادم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "چرا نمیای؟
.
.
خسته و درمونده تر از همیشه خودم رو داخل ماشین پرت کردم و با ناله گفتم:
_پارسا دارم از سر درد می میرم اصلا.
لبخندش رو حس کردم. ماشین رو به ارومی روشن کرد و با احتیاط رانندگی می کرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم کمی خودم رو اروم کنم.
هنوز چند لحظه بیشتر در سکوت دلنشینم غرق نشده بودم که حرف های دیشب هدئ در گوشم زنگ خورد.
چشمای خسته ام رو باز کردم و سمت پارسا چرخیدم و گفتم:_پارسا؟ نگاهم کرد و گفت: _بله. نوک بینی ام رو خاروندم و گفتم: _نمی خوای کاری بکنی؟
گره ای نامحسوس بین ابروهاش ایجاد شد و این یعنی متوجه شد در مورد چی حرف می زنم اما خودش رو به کوچه های بی خبری زد و گفت:
_منظورت چیه؟ _منطورم هدئ ست!!
نگاهم نکرد اما دستاش روی فرمون مشت شد و گفت:_قرار نیست کاری بکنم. عصبی دستامو تکونی دادم و گفتم:_چرا دارید خودتونو اذیت می کنید؟خب این قهر الکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
همچنان تو موضع اخم و خشکش باقی موند: _خودش کرد..گفتم حق نداره تنها بره. ابرو در هم کشیده و با حرص گفتم:
_دارید حالمو بهم می زنید..خب اون اشتباه کرد که بدون اینکه بهت بگه رفت اما تو حتی اجازه نزدیک شدن بهش رو نمیدی..بذار حرفاشو بزنه بعد تنبیهش کن.
اخم کرد و جوابم رو نداد.
سری با کلافگی تکون دادم و به جاده مقابلم خیره شدم.
پارسا سکوت کرده و این یعنی دوست نداشت حرف بزنه.
به سکوتش احترام گذاشته و مطمئن بودم جنگی الان درون سرش ایجاد شده.
در تموم طول راه چشمام رو بستم و وقتی وارد عمارت شدیم،دستگیره در رو در دست گرفتم اما پشیمون شدم.
برگشتم و نگاهی به چشمای خوش رنگش کردم و گفتم:_انقدر سنگ نباش..بذار دلیل کارشو بهت بگه. ماجرا رو نشنیده قضاوت نکن.
و بدون حرف از ماشین پیاده شدم.
سری برای بقیه محافظین تکون داده و با خستگی وارد عمارت شدم.
این خونه روی تنم سنگینی می کرد و برای اینکه فضای خفقان اور رو کمتر کنم،سمت اشپزخونه رفتم و وقتی در درگاه قرار گرفتم با لبخند مرده
ای گفتم:_سلام اهل منزل.
بانو و نیلی با لبخند پاسخم رو دادن و هدی با لبخندی غم انگیز.
نیلی با خنده نگاهم می کرد. خودم رو روی صندلی پرت کردم و گفتم:
_نیلی بخدا خیلی خسته ام..اصلا حوصله بازی ندارم می خوام فقط بگیرم تا خود صبح بخوابم..بمونه فردا شب.
خنده اش عمق گرفت و با شیطنت نگاهی به بانو و هدئ کرد و گفت:_که خسته ای!!!
سری تکون دادم و با زاری گفتم:
_بخدا خسته ام.
قبل اینکه نیلی چیزی بگه،بانو لیوان دمنوش گل گاو زبون رو داخل سینی قرار داد و گفت:
_اذیتش نکن بچمو.
به لیوان دمنوش نگاهی انداختم و با نیش بازی گفتم:
_اخ بانو دستت درد نکنه..چقدر بهش نیاز داشتم. نیلی با شیطنت گفت: _حالا کی گفته برای تو؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _تو این خونه جز من و یه نفر دیگه کسی مشتری دمنوش های بانو نیست.
اهی کشیدم و قلب مچاله شده ام رو در مشتم گرفتم.
اون مشتری دیگه نبود و جای خالیش خار بود توی قلبم.
قبل اینکه دهان باز کنم نیلی گفت:
_خب دیگه؛پس خودتو تحویل نگیر...برای تو نیست.
دندون قورچه ای کردم و گفتم:
_خب جز من کی م.. و پتک محکمی به سرم کوبیده شد.
انفجار مهیبی درون سرم ایجاد شد و ترکش هاش درست به قسمت لامسه ام خورد و من لال شدم.
رعشه ای تموم بدنم رو فرا گرفت و شدت اتش سوزی به حدی بود که بدنم لمس شد.
نیلی خندید و بانو با مهر گفت:
_نفس بکش مادر...بخند عزیزم،اقا داریوس از سفر برگشت.
و ضربه درست به قلبم کوبیده شد.
نفس هام به تکاپو افتادن و من در اوار این خبر جون دادم.
هیولا برگشته بود.
پیچکی دور قلبم پیچید و دستی که دور گلوم بود رها شد....
فقط تونستم با تموم سرعتی که از خودم سراغ دارم از اشپزخونه بیرون بزنم و توجهی به صدای خنده نیلی و هدئ و "اروم باش مادر" بانو نکردم و قدرتم رو به پاهام بخشیدم و با تموم توانم دویدم.
وقتی به وسط سالن رسیدم با مسیحی که خندان نگاهم می کرد روبه رو شدم.
قلبم با شدت خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید و شیون می کرد.
تا چشمش به چشمای دردمندم خورد،چشمکی زد و گفت:_برو بالا...اتاقشه.
فقط تونستم سری تکون بدم و با تموم قوا از پله ها بالا رفتم.
دلم مثل ماهی دور افتاده از اب بال و پر می زد و اوای یک عطر گس رو سر می داد.
قلبم عنان مغزم رو گرفته و تموم انرژی بدنم رو به پاهام تزریق کرد که زودتر به معشوق برسه.
برای دیدار هیولا. برای دیدن ظالم بی رحم.
دویدم و مثل یک درد کشیده خودم رو به جلوی در اتاقش کشیدم.
نفسام دیگه یاریم نمی کرد. دستم رو مشت کردم و زمزمه کردم: _اروم باش دلم...اروم باش. دستای لرزونمو بالا بردم و ضربه ای به در زدم. منتظر صدای گیراش بودم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید.
فکر کردم شاید اشتباه شنیدم و دوباره ضربه ای زدم اما وقتی گوش تیز کردم و صدایی نشنیدم،با عجله و هول دوباره به در کوبیدم اما هیچ پاسخی نشنیدم.
یاغی شده و دلتنگی امونم رو بریده بود بنابراین فارق از همه چیز دستام رو سمت دستگیره بلند کردم و با یک ضرب کشیدم اما وقتی در تکونی
نخورد و متوجه قفل بودن در شدم،قلبم ناله کرد و من دوباره دستگیره رو با تموم وجود فشردم اما در قفل بود...باز نمی شد.
کجا بود؟؟؟ کجا رفته بود؟
من اختیار از کف داده و با اشک هایی که پشت پلکم بود مبارزه می کردم.
دستگیره رو محکم می کشیدم و با لرزش گفتم: _باز کن دیگه..چرا در باز نمیشه؟
نم اشک شمشیر کشان چشمم رو زخمی کرد و قطره ای از پلکم پایین چکید.
عصبی و متشنج،دلتنگ و دیوانگی همزمان تموم مغزم رو از کار انداخت و من بی توجه به همه چیز با نوک کفشم ضربه ای به در زدم و حینی که اشک می ریختم و از زور درد در حال ترکیدن بودم گفتم:
_باز شو دیگه..چرا باز نمیشی اخه.
اشکام محدوده دیدم رو کم و بیناییم رو تار کرده بود.
_دقیقا مشکلت با در اتاق من چیه؟
و تموم شد.
نفسام خودشون رو به دار اویختن و سلولای تنفسیم منفجر شد.
قلبم،قلبم می لرزید و من مثل یک گسل می لرزیدم.
اون صدا،صدای گیراش بعد از چهل روز بالاخره به گوشم خورد..
جرئت برگشتن نداشتم اما صدای گیراش من رو به مرگ کشید:
_قصد جواب دادن نداری،دختر رضا؟؟؟ اخ از دختر رضا گفتنت...اخ از توی لعنتی.
بالاخره برگشتم و چشمای لبریزم رو به کوهستان چشماش بخشیدم.
خودش بود. حیات این بود.
در سرمای شدید نگاهش خودم رو رها کردم و با حال مرگباری بهش چشم دوختم.
ابهت و گیراییش دهانم رو دوخت و زمستون چشماش من رو در خودش حبس کرد.
نگاهش درون صورتم گشتی زد و خیره نگاهم کرد.
من مرده و خودم رو به مرگ تسلیم کرده بودم. فقط تونستم تارهای صوتیمو تکون بدم و بگم: _جگوار.... اشک نریختم...حفظ ابرو کردم اما چشمام تار می
دید. در حال خفگی بودم. دستاش رو داخل جیبش برد و گفت: _فکر کنم باید برات ممنوع کنم حرف زدن رو.
و من مردم برای این زورگوییش.. اسم این حس کوفتی چیه اخه؟؟؟؟
میریزه دل دیوونه اسمش عشقه کسی نمی دونه اسمش عشقه همیشه می مونه اسمش عشقه همه جا جلو چشمامه اسمش عشقه دلیل اشکامه اسمش عشقه همیشه باهامه اسمش عشقه....
.
.
حامی(جگوار)
چشمای پرش،لب هایی که در حال گزیدن بود و صداش...صدایی که مثل موج طنازانه به صخره
های ساحل وجودی من کوبیده می شد؛دقیقا تموم چیزی بود که باعث اذیت شدنم می شد.
نگاهش گیر چشمام بود و نگاه من قفل مژه های پر پشتش..
من واقعا از این دختر بدم می اومد..از این که می تونه توجهم رو جلب کنه اذیت می شدم.
نمی فهمیدم دقیقا مقابل اتاقم چی می خواد؟؟ دنبال چی بود؟
تازه یک ساعتی می شد به عمارت اومده و برای فرستادن یک سری اطلاعات به اتاق کارم رفته بودم که با شنیدن صدای کوبیده شدن چیزی،از اتاق بیرون زده و متوجه این دخترک نامفهوم زندگیم شده بودم.
فقط خیره نگاه کرد و در اخر با حالت معصومانه ای گفت:_خوبید؟خوشحالم سالم برگشتید.
کاش می شد اعلام کنن بعضی صدا ها باید تا ابد مسکوت بمونه...هیچ وقت پخش نشه..و کاش می شد صدای این لعنتی هیچ وقت نباشه..
من امواج پاکی رو که اطراف این دختر احاطه کرده بود رو کاملا حس می کردم و موج این دختر دقیقا مخالف من بود.
کنکاش بس بود...
سری براش تکون دادم و سمتش حرکت کردم و نگاهم رو از چشماش نگرفتم.
با هر قدم چشماش درشت تر می شد و لعنت خدا بهش که اون گرد شدنش دیوانه ام می کرد.
وقتی دقیقا مقابلش قرار گرفتم،چشماش با تعجب به من دوخته شده بود.
خواست حرفی بزنه که گفتم: _هیس،برو..فقط برو.
و اگه می موند من نمی تونستم اطمینان بدم که بلایی سرش نمیارم!!
متوجه شد،لب هاش رو جمع کرد و بعد بی سر و صدا از کنارم رد شد و رفت...
.
.
(ارامش)
سکوت شب عمارت دوست داشتنی بود.
انگار تموم خطر ها حضور این مرد رو درک کرده بودن که فقط امنیت در سرتاسر عمارت موج می زد.
قلب تپنده ی عمارت،هیولایی بود که درست در طبقه بالا ارمیده و حس حضورش ممنوع کرده بود ورود تشویش ها رو..
دل ارام بودم. حالم خوب بود و حس یک گمشده رو داشتم که بالاخره به اغوش اشنایی رسیده.
خسته و گرفته بودم اما مطمئن بودم که بالاخره به امنیت رسیدم..پاهام زخمی، اما قلبم اروم بود.
به بخاری که از هات چاکلت بلند می شد نگاه دوخته و پاهام رو درون شکمم جمع کردم.
حس خوب هات چاکلت همراه با شکوه و زیبایی این سالن مهمونی برام شیرین بود.
نور دیوار کوب ها کشمکشی بین تاریکی عمیق سالن راه انداخته و موفق شده بود کمی روشنایی به سالن ببخشه.
اینکه چرا ساعت دو نصفه شب بی خوابی به سرم زده و خودم رو به سالن مهمونی رسونده و با هات چاکلت از خودم پذیرایی می کردم،دلیلی نامشخص داشت.
دستام رو دور زانوم حلقه کرده و سرم رو روی دستم قرار دادم و به باغ نگاه دوخته بودم.
همه در خواب به سر می بردن و من،مثل خواب زده ها به زیبایی و مخوفی باغ مقابلم خیره بودم.
خم شدم و لیوان هات چاکلتم رو به در دست گرفتم و از حرارت دلنشینی که به پوست دستم خورد لبخندی زدم.
موهای فر افسار گسیخته ام رو سمت شونه چپم ریختم.
لیوان هات چاکلت رو چرخوندم و طعم دلکشش رو پذیرا شدم.
هنوز غرق از طعم مطبوعش نشده بودم که صدای گیرایی حکم ایست صادر کرد:
_تکون نخور. و من ماتم برد.
.
.
حامی(جگوار)
شش سالم بود....
عصبی و ازرده خاطر از نزاعی که با پائول دوست مهد کودکم داشتم،وارد خونه شدم.
از بچگی پسرک شر و تخسی بودم که فقط و فقط با یک نفر رام می شدم...مادرم.
صورتم زخمی و تنم کوفته بود اما دوبرابر کتکی که خورده بودم،زده بودم و این باعث لذتم بود.
تا چشم مادرم به من کبود و زخمی شده افتاد،با وحشت نگاهم کرد و خودش رو به من رسوند.
ابتدا محکم در اغوشم کشید و بعد از اینکه متوجه شد چه اتفاقی افتاده من رو با خودش به حمام برد.
ُرزا،خدمتکار مخصوصم رو مرخص و خودش من رو استحمام کرد.
وان رو از اب ولرم پر کرده و من زخمی شده رو داخل وان قرار داد.
ازم خواست چشمام رو ببندم و خودم رو به ارامش دعوت کنم.
هنوز بدنم از تنشی که چند ساعت پیش اتفاق افتاده بود درگیر شده اما وقتی مادرم ازم خواست چشمام رو ببندم و خودم رو اروم کنم،چشمام رو باز کردم و به مادرم که همون طور با سر انگشت هاش موها و کتفم رو نوازش می کرد نگاه دوختم در خیال کودکی خودم گفتم:
_ماما،ارامش چه شکلیه؟
لبخندی زد و موهای فرش رو پشت گوشش فرستاد و با صدای زیباش گفت:
_حامی،تو از نوازش من لذت می بری؟ و با مهر دریاییش کتف کبود شده ام رو ماساژ داد. لبخندی زدم و گفتم: _اره. لبخند پاکی زد و خم شد گونه کفی شده من رو با لذت بوسید و گفت:
_پس ارامشو شکل من تصور کن پسرم..مثل قیافه من...فکر کن من ارامشم..به من فکر کن و چشماتو ببند.
به موهای فر و چشمای درشت تیره اش که زیبایی ازش تابیده می شد نگاه دوختم و گفتم:
_ماما پس ارامش یه دختر به خوشگلی توئه؟ خنده شیرینی کرد و کمرم رو نوازش کرد:
_حامی،چشماتو ببند و فقط به من فکر کن که نشستم قهومو می خورم موهام رو روی شونه ام ریختم و تو داری با فر موهام بازی می کنی..کاری که خیلی دوسش داری...ارامش یعنی چیزی که تو اوج عصبانیت با دیدنش یه لحظه مکث کنی و اون چیز بتونه به خشمت غالب بشه.
و من بلافاصله چشمامو بستم و مادرم رو تصور کردم با موهای فرش که روی مبل نشسته و من در اغوشش با فر موهاش بازی می کنم.
ارامش،درون ذهن من فقط تصویر همون زنی شد که با موهای فر قهوه می خوره و من در حال بازی با فر موهاشم.
و حالا،تصویر ارامش شش سالگی های من،روی مبل نشسته،موهای فرش رو روی شونه چپش ریخته،لیوان نوشیدنیش در دست و با موجی از ارامش که از وجودش تابیده می شد به مقابلش خیره بود.
من عصبی از یک قرار کاری بودم و برای لحظه ای اروم شدن از اتاقم گریخته و پا به سالن گذاشته بودم اما برق دیوارکوب های سالن مهمونی توجهم رو جلب کرده و بعد من،با تصویری از ارامش روبه رو شده بودم.
چشماش؛ ارامش رو با دلنوازی به اطراف می تابید و لب های پرش مزه نوشیدنیش رو به خودش اغشته کرده بود.
پاهاش رو درون سینه اش جمع کرده و اونقدر معصومانه و مظلومانه نشسته بود که برای لحظه ای تصویر ارامش شش سالگی هام به ذهنم پرت شد.
ژستش دقیقا همون چیزی بود که من همیشه تصور می کردم و از تموم حرکاتش ارامش منعکس می شد.
با تر کردن لبش قصد داشت طعم نوشیدنیش رو مزه کنه که بی اختیار گفتم:
_تکون نخور.
لحظه ای ماتش برد و بعد با استرس و ترس خواست سمت من برگرده که با غرش گفتم:
_جرئت داری تکون بخور تا نفستو بند بیارم...گفتم بی حرکت بمون.
و دیدم که با وحشت نفس کشید. از قسمت تاریک سالن به سمتش قدم زدم.
نگاه ترسانش رو به من دوخت و خواست گردنش رو تکون بده که گفتم:
_بچه،حق نداری حتئ نیم سانت تکون بخوری..همونجوری که هستی بشین.
بهتش برده بود.
با قدم های استوار فاصله رو طی کرده و مقابلش قرار گرفتم.
نزدیکش شدم،لیوان هات چاکلت در دستش و با کمی ترس و تعجب به من نگاه می کرد.
نگاهم چرخی توی صورتش و موهای فرش خورد.
مادرم،با اون زیبایی خیره کننده اش مقابل چشمم اومد و تصویر ارامش بخشش.
نگاهش کردم و گفتم: _اگه تکون بخوری خودم می کشمت..حالیته؟ تصویرش تداعی تصویر مادرم می شد.
فقط با وحشت به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:_لال میشی و حرفم نمی زنی...همین طور که نشستی،دقیقا همون طور که نشستی می مونی.
لحظه به لحظه بیشتر ترسش عیان تر و چشماش فراخ تر می شد.
با سخط نگاهش کردم و گفتم: _حالا لیوانتو بلند کن بخور.
از اضطراب نمی تونست تکون بخوره. لباش لرزید و با لرزشی که توی دستاش عیان بود لیوانش رو بالا برد و به لب هاش نزدیک تر کرد.
تصویر مادرم با ارامش ارام کننده اش مقابلم چشمم اومد و من نفس عمیقی کشیدم.
جرئه ای از نوشیدنیش نوشید و بخاطر حیرت ثابت موند.
دستام رو دو طرف مبل قرار داده،روش خم شده و با پیکرم روی جسم کوچکش سایه انداختم.
_مزه مزه اش کن.
با سردرگمی به من نگاه کرد و چشم هاش رو جمع کرد که توپیدم بهش:
_گفتم حق نداری حالتتو عوض کنی.
سرگشته و ناراحت به من نگاه می کرد و بالاخره لباش رو تکونی داد و با زبانش لباش رو تر کرد و طعم نوشیدنیش رو مزه مزه کرد.
دقیقا مثل مادرم...
مقابل صورتش بودم و نقطه نقطه چهره اش رو از نظر می گذروندم.
از گوشه به گوشه صورتش ارامش تابیده می شد. دستور دادم: _دوباره بنوش. سیبک گلوش رو به سختی تکونی داد و بالاخره گفت: _جگوار.
صداشو نمی خواستم...صدای کوفتیشو نمی خواستم.
با حرص خم شده و لبای مزه دار شده اش رو بین انگشت شست و اشاره گرفتم و با برافروختگی گفتم:
_صدات نباشه...صدات هیچ جا نباشه دختر رضا..حرف بزنی گردنتو شکستم.
و لبای نرم و خیسش رو محکم فشردم. لباش غنچه و چشماش پر شده.
دیگه ترس تنها حسی بود که از چشماش بهت لبخند می زد.
لباش نرم،گرم و به اندازه جهنمی خوش حالت بودن.
لب هاش دقیقا مقابل صورتم بود.
چشماش پر شد و قطره اشکی از چشمش چکید که بلافاصله غریدم:
_حق نداری گریه کنی... لرزشش رو حس کردم و با تغیر گفتم: _حق نداری بترسی..حق نداری ازم بترسی. من ارامششو می خواستم. لباش رو بین انگشت هام با خشونت خاصی کشیدم و با عصیانگری گفتم:
_صداتو نمی خوام...فقط کاری رو که میگم انجام بده.
از ترسش تکون هم نمی خورد. من متوجه شده بودم این دختر اعتیاده...مخدره. یک مخدر قوی!!!! لب های گرمش رو رها کرده و با غضب گفتم: _فقط نفس بکش.. از واهمه ایی که داشت نفسی کشید و نفسش دقیقا به صورتم کوبیده می شد. هرم نفساش سوزان و بوی شکلات می داد.
قفسه سینه اش با وحشت تکون می خورد. من دیوانه بودم. بهتر از هر کس این رو می دونستم. من ادم نرمالی نبودم،من عصب هام نباید تحریک
می شد. من نباید چیزی تحریکم می کرد.
من خطر بودم و ممکن بود هر بلایی،دقیقا هر بلایی سرش بیارم.
من بیست سال بود ذره ای ارامش حرومم شده بود.
من بیست سال بود فقط یاد گرفته بودم باید ادم بکشم و من وقتی روزی که تموم اندام های داخلی هشت تا از همراهانم به روی لباسام پاچیده شد، دیگه اون ادم سابق نشدم.
من مثل جنون نبودم...من خود جنون بودم.
و حالا،صدای یک نفر....لبخند یک نفر
ریتم نفس های یک نفر و چشمای یک نفر من رو خشمگین می کرد...من رو اروم می کرد.
زانوم رو روی مبل قرار دادم و دستم بی اختیار از من خم شد و کمرش رو محکم گرفتم و به سمت بالا کشیدمش و حالا دقیقا مقابل صورتم بود.
نفس در نفس.
صدای نفساش لحظه ای قطع شد و بعد دوباره با شدت ازاد شد.
تموم تنم خواهان کشتن این دختر بود...این لعنتی من رو بهم می ریخت.
چشماش از حالت طبیعی خارج و با گردی حاصل از ترس به من نگاه می کرد.
جگوار درونم خرناس می کشید و من برای دریافت ارامش از صدای نفساش،گردن خم کرده و
با چشمای یخ زده ام نگاهش کردم و گردنش رو دقیقا مماس با صورتم قرار دادم.
حالا دقیقا نفساش به گونه هام می خورد. نگاهش کردم...چشماش حالا ترسیده نبود.
یک جور عجیب و نامانوسی نگاهم می کرد...یک تب کشنده.
کمرش رو فشار دادم و با نفس نفس گفتم:
_تو نباید حرف بزنی..نباید نفس بکشی..تو حتئ نباید زنده بمونی.
بدنش رو رعشه گرفت اما محکم گرفتمش و به خودم نزدیک ترش کردم و با حالتی جنون امیز گفتم:
_شاید یه روز بخاطر این وجود محرکت خودم خفه ات کنم اما فعلا فقط یه چیز می خوام...
چشماش رو با استفهام به من دوخت و من کمرش رو تاب دادم و پیچی خورد:
_فعلا فقط می خوام نفس بکشی!!!
و نفسای شکلاتیش روی صورتم رها شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 33)
(ارامش)
جدال نفس ها...
نفس های لرزونم با نفس های داغش در نزاع بودن.
حصار دست های داغش روی کمرم و سرمای چشمای زمستونیش من رو به یک تضاد دل ضعفه اوری دعوت کرده بود.
واقعا ترسیده بودم اما این عصیانگری و سرکشی وحشیانه اش من رو مثل یک قطب مخالف سمت خودش می کشید.
می خواستم تمام ارامشم رو تقدیمش کنم و خشم سرکوب شده اش رو کمی رام...
کمرم رو محکم فشار می داد و نفسای شکلاتیم دقیقا به گونه اش برخورد می کرد.
این که چی از نفس های من می خواست اصلا برام واضح نبود اما این وحشی گریش من رو دیوانه می کرد.
نگاهش اونقدر نافذ بود که حس می کردم تموم افکارم رو می خونه.
دست هام برای لمس کردنش بی تابی می کرد اما برای این که گزک دستش ندم،ساکت و صامت ایستاده و با نگاه ارومی بهش خیره بودم.
قفسه سینه ام با ریتم مشخصی تکون و به سینه اش برخورد می کرد.
حرارتی عجیب تموم تنم رو در بر گرفته و من از این نگاه گنگ و جدیش در حال ضعف کردن بودم.
نگاهش من رو به لرزه می انداخت.
رسما من رو تهدید به مرگ کرده و بعد خواستار
نفس کشیدنم بود....
نمی دونم چند دقیقه در این حالت قرار گرفتیم که بالاخره،دستاش رو از کمرم برداشت و به ارومی من رو رها کرد.
از تن داغش فاصله گرفته و بدون یک کلام من رو رها و از سالن بیرون زد...رفت و من هم به اغمایی از جنس عطر تنش فرو رفتم.
.
.
صیغه تموم شد.. دقیقا صیغه پنج ماه ما تموم شد.
تموم شدن صیغه چیز عجیبی نبود اما رفتار های داریوس به شدت مشکوک بود.
سردرگم و عصبی بود...وقتی علت حال بدش رو جویا شدم فقط گفت می ترسه بلایی سرم بیاد اما نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم.
حس می کردم داریوس یک چیزی رو از دست داده و در پی اون می گرده اما چی؟؟؟
نمی دونستم.
نمی خواستم زیاد فکر کنم و به همین علت خودم رو رها و از همه چیز ازاد کردم.
فقط خواهان یک چیز بودم.. هیولا!!!
.
.
حامی(جگوار)
چشمای دردناکم رو بهم فشردم و سعی کردم کمی بخوابم.
سرم رو روی بالشت قرار داده و خواستم چشمام رو ببندم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
معمولا مهم ترین خبرات رو به من،یعنی به تلفن شخصیم پیغام می دادن بنابراین دست دراز کرده تا تلفنم رو از روی میز بردارم.
ابرو درهم کشیده و پیام رو باز کردم اما از دیدن چیزی که فرستاده شده بود،به سرعت از روی تخت بلند شده و ایستادم.
متعجب پیام رو سه بار دیگه خوندم و بعد مطمئن شدم حقیقته.
نگاهی به شماره اش کردم و بعد تماس رو برقرار کردم......
.
.
(داریوس)
ایپد رو با جدیت درون دستم گرفته و سعی می کردم با نهایت سرعت خودم رو به جگوار برسونم و بالاخره خبر عجیبی رو که امروز صبح به دستم رسیده بود رو خبر بدم.
نگاهی به ایپد که انگار مثل یک بمب اتم هر لحظه در حال منفجر شدن بود کردم و با استرس ضربه ای به در زدم و بعد از اذن ورود،در رو باز کرده و وارد شدم.
با ژست جذابی پشت به من و مقابل پنجره ایستاده و به باغ نگاه می کرد.
_سلام رئیس. سری تکون داد و با نفوذ کلامش گفت: _چی شده؟ نفسی تازه کرده و با هیجان گفتم: _یه اتفاقی افتاده. و هیبتش رو تکونی داد و چشم از منظره مقابلش
گرفت و به من بخشید. نگاهش خیره بود و بنابراین بدون تردید گفتم:
_چند هفته پیش میثم خبر داد که فعالیت های همایون یکم مشکوکه. دیروز خبر رسید که همایون دستیار ارشدش رو فرستاد شیراز که سری به جنسای بازارش بزنه اما وقتی این موضوع جالب شد که همایون پیغامی به نوچه هاش فرستاد که خونه رضا شرقی رو زیر و رو کنن. وقتی اینو شنیدیم،برامون جالب شد و بالاخره امروز صبح فهمیدیم که درست شبی که رضا شرقی کشته شده،یه بسته به دستش رسیده و بعد انگار بهش حمله شده. این که اون بسته چی بوده و الان کجاست،دقیقا یه راز سر به مهره..
با اون ابهت شاه نشینش سری تکون داد و با جدیت گفت:_پس همایون در به در دنبال اون بسته است؟
با احترام گفتم: _بله. از مقابل پنجره با صلابت قدم برداشت و سمت میزش رفت. ایپد رو روی میز قرار داده و گفتم: _اطلاعات دقیق تر اینجاست..
ایپد رو با اخم کمرنگی در دست گرفت و اطلاعات رو رصد کرد. حدودا چند دقیقه بعد گفت:
_اون بسته هر چیزی که هست،یه مدرک مهم از همایونه..رضا به من گفته بود که یه خبرهایی قراره دستش برسه و من قرار بود زود خودم رو بهش برسونم که اون بلا سرش اومد.
نفس عمیقی کشیده و گفتم: _امیدوارم بتونیم اون مدرک رو به دست بیاریم. خیلی جدی گفت: _نیازی به امیدواری نیست...اون مدرک الان تو
دست ماست. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _متوجه نمیشم. نگاه خیره اش رو به من دوخت و گفت: _دختر رضا رو صدا کن بیاد اینجا.
.
.
(ارامش)
دونه های گردو زیر دندونام خرچ خرچ صدا کرد و من با لذت باقی مونده عسل رو از روی لب هام چشیدم و گفتم:_بانو ممنونم...من برم.
از پشت میز بیرون اومدم و گونه چروک شده اش رو با عشق بوسیدم و گفتم:
_خدافظ خوشگلم. لبخندی زد و گفت: _در پناه خدا مادر.
دستی برای بقیه تکون داده و سعی کردم تکه گردویی رو که گوشه دندون انتهاییم گیر کرده بود رو در بیارم.
با زبونم به دندونام فشار وارد می کردم تا بتونم تکه گردو گیر کرده رو خارج کنم.
با دست راستم کیفم رو محکم گرفتم و سرانگشت دست چپم رو روی لپم قرار داده و سعی می کردم با کمک دست و زبونم مسیر درستی ایجاد کرده و اون لعنتیو بیرون بیارم که با شنیدن اسمم،با تعجب به سمت راست چرخیدم.
متعجب و خندان به داریوس چشم دوخته و بالاخره با فشاری که به دندونم وارد کردم،گردو از لای دندونم خارج و با حرص بلعیدم.
_سلام خوبی؟
چهره اش کمی مشوش بود اما با لبخند دروغینی گفت:_خوبم..داری میری بیمارستان؟ کیفم رو روی شونه ام تنظیم کردم و گفتم: _اره..تو اینجا چی کار داری اونم اول صبحی؟
نگاهش گشتی صورتم زد و من حس کردم تشویش در حال جویدن افکارشه.
به ارومی گفتم: _چیزی شده داریوس؟ نگاهی به راه پله کرد و بعد با ناچاری گفت: _رییس کارت داره. و گرمایی که درون قلبم ایجاد شد تحت اراده من
نبود...
تشویشش رو درک نمی کردم اما لبخندی زدم و گفتم:
_پس احضار شدم؟
گیج و سردرگم نگاهش کردم و با استفهام گفتم: _متوجه نمیشم.
نگاه نافذش رو به چشمام دوخت و من نفسام کش می اومد. پا روی پا انداخت و گفت:
_خوب فکر کن،رضا به من گفته بود یه نفر هست که امینشه،از همه ماجرا هم خبر داره و کمکش می کنه. من هیچ وقت جویای این نبودم که اون طرف کی هست و کی نیست؛چون رضا اونقدر ادم باهوشی بود که به هر کسی اعتماد نکنه...لازم نیست که حتما صمیمی ترین دوستش باشه یا کسی که تو کامل بشناسیش،فقط کسی که همیشه می گفت بهش اعتماد داره. حالا تو خوب فکر کن و بگو می دونی اون ادم کیه؟
فشاری به مغز شلوغم وارد کردم و سعی کردم یاد بیارم که چه کسی امین پدرمه...
پدر من اصولا ادم ساکتی بود و با کسی خیلی صمیمی نمی شد.
مغزم شروع به جستجو کرد و تمومی افراد نزدیکی که می شناختم رو مورد بررسی قرار داد و حین اینکه فکر می کردم چه کسی نزدیک ترین
فرد به پدرمه که مغزم از پستوهای ذهنیم چیزی رو بیرون اورد.
عمو حبیب!!!!
چهره ام وقتی به حالت تردید در اومد با اخم کمرنگی گفت:_یادت اومد؟
اینکه چقدر حدسم درست بود یا نه رو نمی دونستم اما..لبام رو تر کردم و گفتم:
_نمی دونم چقدر حدسم درسته یا نه،بابا خیلی با
کسی صمیمی نمی شد و از روابطش توی خونه حرفی نمی زد اما یادمه چند باری گفته بود که من از چشمام بیشتر به حبیب اعتماد دارم.
بلافاصله گفت: _حبیب کیه؟
نفسی کشیدم و همون طور که زیر نگاه خیره اش بودم گفتم:_دقیق نمی شناسمش..خیلی رفت و امد نداشتیم فقط یکی دوباری اومد خونمون و یک ساعت با پدرم حرف زد و بعد هم هر چقدر مامانم اصرار کرد نموند..یادمه یه بار به بابام گفتم خیلی چهره ترسناکی داره که بابامم گفت نگاه به قیافه ترسناکش نکن. اگه تو دنیا من به دو نفر اعتماد داشته باشم،دومیش حبیبه.
و حالا تردیدی نداشتم نفر اول همین هیولا بود.
با دقت من رو زیر نظر گرفته و همون طور که به صندلی سلطنیتیش تکیه زده بود گفت:
_پس گفتی که رضا گفته بود که خیلی بهش اطمینان داره.
فکری کرده و گفتم: _اره. سری تکون داد.
با سر انگشتش خطی روی میز کشید و در اخر گفت:
_خودتو برای رفتن اماده کن بچه. سردرگم نگاهش کردم که گفت: _میریم شیراز. با چشم های گرد شده نگاهش کردم که با غرش گفت:
_تو کلید این ماجرایی..باید بریم شیراز تا مدارک رو بگیریم و..
نگاهش چرخی تو صورتم خورد و گفت: _بار اخرته چشماتو اینجوری می کنی.
.
.
شیراز بوی عشق می داد. بوی کودکی...بوی نرگس و صدای حافظ!!! عطر عشق دمیده شده و مرکز عالم احساسات بود.
این شهر زمانی برای من مملو از حس خوب و ارامش بود اما الان فقط بوی خون می داد.
خون عزیزترین عزیزانم...
قطره های اشک گلوله از روی صورتم غلطیده و بین پاهام چکیده می شد.
دستی به حروف اسم پدرم کشیدم و در اخر با هق هق گفتم:_بابایی!!
و منفجر شدم..
سرم رو روی سنگ قبر پدرم قرار داده و دستام رو روی مزار مادرم کشیدم از عمق وجودم زار زدم.
زار زدم برای پدری که ظالمانه کشته شده و مادری که کسی صدای ناله اش رو نشنید.
من دختر بابایی بودم..همیشه بیشترین کشش رو به پدرم داشتم.
مادرم قلبم بود و پدرم،همه چیزم.
من در یک شب کشته شده،له شده،نابود شده و بی پناه شده بودم.
من مرده بودم...من رو کشته بودن.
حس می کردم قاصدکی هستم که توسط یک پسر بچه بازیگوشی،با شدت پرپر شده و زیر کفش هاش له شده بودم.
هر قسمت از وجودم به گوشه ای پرت شده و من فقط ساقه ای باقی مونده و در دست مرگ بودم.
طوفانی وزیده و من پرپر شده بودم...
سر بلند کرده و نگاهی به سنگ مزار سفید مادرم که با حکاکی طلایی رنگی نامش رو حک کرده بودن چشم دوخته و قطره قطره های اشکم ناله کنان از چشمم پایین چکید و من با زاری گفتم:
_مامانی،من ارامشم..ارامش قلب تو..کجا بدون من رفتید؟؟
اشک روی لبم غلطید و چند لحظه بعد شوری اشک تنها طعمی بود که در دهانم حس می شد.
ارامش زندگی من درگیر طوفانی سهمگین شده و من زخمی شده بودم.
چشمام تار بود و سعی کردم با پر شالم اشکم رو پاک کنم که صدای دوستانه پارسا به گوش رسید:
_پاشو ارامش..رییس گفته دیگه کافیه. لبای لرزونم رو گزیدم و گفتم: _الان میام. با دلسوزی نگاهم کرد و ازم فاصله گرفت. خم شدم و با دلی که تکه تکه شده بود بوسه ای به مزار هر دو نفرشون زدم و گفتم:
_بهم یاد دادید تو هر شرایطی زندگی کنم و زندگی ببخشم..من دارم از دوریتون می میرم،اما قسم می خورم شرمندتون نکنم و انتقامتون رو بگیرم..میام بهتون سر می زنم،خیلی زود دوباره میام.
مزارشون رو با بطری ابی که پارسا برام گرفته بود شسته و بالاخره از روی زمین خاکی بلند شدم.
تاریکی هوا خوفناک بود اما حضور پارسا در کنارم و حضور خود کلمه امنیت در داخل ماشین،ارومم می کرد.
وقتی وارد شیراز شدیم ازش خواهش کردم اجازه بده به مزار پدر و مادرم برم اما قبول نکرد تا اخر شب.
وقتی سیاهی همه جا رو احاطه کرد،ابتدا خودش به سمت مزار رفت و چند لحظه بعد سوار ماشین شد و اجازه داد چند دقیقه به سمت مزار خانواده ام رفته و کمی خودم رو تسکین بدم.
مانتو کرم رنگم رو تکونی داده و حینی که فین فین می کردم؛شونه به شونه پارسا قدم زده و سمت ماشین رفتم.
مهرداد و یک نفر دیگه از محافظین در ماشین عقبی نشسته و به من نگاه می کردن.
پارسا در ماشینی که اون هیولا نشسته بود رو باز کرد و من در صندلی عقب،کنار خودش نشستم.
حتی توضیح نمی داد چرا اینجاییم و این کلافم می کرد.
نگاهم نکرد،حتئ سرش رو هم برنگردوند اما با صدای گیراش مخاطب قرارم داد:
_خودتو اروم کن..میریم پیش حبیب....
.
.
حامی(جگوار)
دل دل زدن هاش عصبیم می کرد.
می شد کاملا درون چشماش تابلوی مرگ رو به چشم دید.
نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخته و به خیابون های نسبتا خلوت نگاه می کرد.
این دختر امشب کلید ارتباطی من و حبیب نامی بود که تموم مدارک در دستش بود و تنها شرطش دیدن ارامش بود..
ساعت یک و نیم شب وقت ملاقاتمون بود.
ماشین که از حرکت ایستاد،نگاه نگرانش سمت من چرخید و بالاخره مجبورا نگاهش کردم و گفتم:
_نترس!! سری تکون داد و همراه هم از ماشین پیاده شدیم.
قدم هاش کمی نامیزون بود و این از تشویشش خبر می داد.
نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره زنگ رو فشار داد. چند لحظه سکوت و بعد صدای نسبتا کلفتی گفت:
_کیه؟
نگاه حیرانش روی من چرخید،سری تکون دادم که با اضطراب گفت:_منم عمو..ارامش!
و چند لحظه بعد در باز شد و چهره مردی که زخم عمیقی روی گونه و محاسن نسبتا سفیدی داشت در درگاه قرار گرفت.
تا چشمش به ارامش خورد،لبخند کمرنگی زد و گفت:
_خوشحالم که سالمی!!! و نگاه نامفهومی به من کرد و گفت: _بیاید تو. این مرد کاملا از من مطمئن بود که هیچ حالت دفاعی نداشت.
ارامش با تته پته سلامی کرد و بعد بالاخره وارد خونه شد.
_یک ساعت قبل از اینکه رضا اون بلا سرش بیاد،به من زنگ زد که یه سری مدرک دستش رسیده و اونقدر مهمه که هر چه زودتر برم و ازش بگیرم..گفت اونقدر مهم هست که نباید تو خونه خودش نگه داره..من رفتم اما،دیر رسیدم.
سکوت کرد و ارامش با چشمایی که اشک بهش شبیخون زده بود نگاهش می کرد.
اهی کشید و بعد ادامه داد:
_من وقتی رسیدم که کار از کار گذشته و رضا تو خون خودش غلط می زد. من می دونستم رضا همیشه مدارکش رو داخل تخته چوبی که زیرکمد ارامش خودش وصل کرده قرار میده..این چیزی بود که رضا از مدت ها قبل بهم گفته بود.
وقتی مدارک رو باز کردم رضا داخلش همه چیز رو نوشته بود...از اینکه قراره شخصی به دنبالشون بیاد و باید هر چه زودتر مدارک رو به دستش برسونم و اگه احیانا بلایی سر خودش اومد من مدارک رو به طرفش برسونم...رضا چون فکر می کرد ممکنه بمیره و تموم برنامه ها نصفه بمونه،همه چیز رو نوشته و ازم خواست که مراقبش باشم..نوشته بود که اگه بلایی سرش اومد من امانت دار بمونم و بعد مدارک رو دست صاحبش برسونم.
نگاهش کردم. به جلو خم شده و گفتم:
_چرا زودتر خودتون رو نشون ندادی؟چرا زودتر بهم خبر ندادی؟از کجا می دونستی دختر رضا زنده است و چرا شش ماه بعد از این ماجرا دیشب بهم پیغام دادی؟
دیشب،این مرد با اسم رمزی که من و رضا همیشه استفاده می کردم به من پیغام داده و گفته بود که:
"باید همو ببینیم...النا منتظره"
و النا دقیقا اسم رمز ما بود که هیچ احدی به جز رضا خبر نداشت.
نگاهم کرد و با لحن جدی ای گفت:
_چون رضا کاملا ادرس شما رو برای من فرستاده بود که اگه مشکلی پیش اومد بیام تهران و خودم شخصا مدارک رو به دستتون برسونم. اومدم تهران و ارامش رو دیدم و وقتی مطمئن شدم از امنیتش و بالاخره خبر های اصلی به دستم رسید،خبرتون کردم...طبق خواسته دوستم..باید اول اب ها از اسیاب می افتاد و بعد اقدام می کردم و اینکه بالاخره اون رابط رو پیدا کردم.
حرفاش منطقی بود بنابراین گفتم: _رابط کجاست؟ نگاهم کرد و گفت:_یه فروشنده جدید به اسم ارحام با همایون یه ارتباطاتی پیدا کرده و نکته جالب تر اینکه این ارحام دقیقا دست راست شاهزاده عربستانه،اینکه این ها دقیقا با هم چه سر و سری دارن فعلا یه راز سر به مهره اما امروز پیغام رسید دستمون که واسطه ارحام و واسطه همایون فردا شب تو یه مهمونی باهم ملاقات می کنن..و این ارحام،دقیقا رابط اون ادمیه که پشت پرده است و هنوز نمی دونیم کیه.
با جدیت گفتم: _از کجا مطمئنی؟ با اطمینان گفت:
_مطمئنم..اطلاعات دقیق و کامله..مطمئن شدیم که ارحام همون رابطه چون تو تموم برنامه ها هست و این فقط یه معنی میده...با یکی از اون سه نفر در ارتباطه.
ابرو درهم کشیده و گفتم:
_من فردا شب می خوام برم اون مهمونی...هر جوری که شده،باید خودم از نزدیک رابطو ببینم
با اطمینان گفت:
_حضورتون هماهنگ شده.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_ارامش برای همین اینجاست.
متوجه منظورش نبودم اما ارامش گفت: _من؟
من قراره چی کار کنم.
نذاشتم فعلا چیزی بگه بنابراین سری تکون دادم و گفتم:_مگه قراره این دخترم بیاد؟
چشمای اون دختر با حرص به من دوخته شد اما من توجهی بهش نکردم و حبیب نگاهش بین ما تردد کرد و گفت:_تا ارامش فردا شب نیاد،نیمه دوم به دستمون نمیاد.
اون دختره چشم وحشی با حیرت گفت: _من؟چرا؟ سینی چای رو سمت ما کشید و گفت:
_نیمه دوم مدارک،دست رابط رضاست،مدرک خیلی مهمیه..الان که رضا مرده حاضر به همکاری نیست،من رو هم قبول نمی کنه و تنها به یه شرط راضی به همکاریه.
نگاه پر مفهومی به اون دختر کرد و لیوان چایش رو بین دستش گرفت و گفت:
_قبول کرد اگه ارامشو ببینه و باهاش حرف بزنه،نیمه دوم مدارک رو به دستم برسونه...اون نیمه مهمیه و خیلی خیلی با ارزشه.
با اخم به این گفتگویی که اصلا برام لذت بخش نبود نگاه دوخته بودم.
_می خوام مدارکو ببینم.
سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و رفت و چند لحظه بعد با پاکتی بسته بندی شده برگشت و من و ارامش هر دو با حالت گنگی به اون سند نگاه دوختیم.
دستام رو مشت کرده و سعی کردم فریادم رو خفه کنم.
فریادی که قسم خورده بودم سر اون همایون پست فطرت خالی کنم.
همایونی که براش بدترین و کثیف ترین برنامه ها رو مورد نظر داشتم و اخ از وقتی که اون پسر رو پیدا کنم و فقط خدا می دونست چه انتقامی از همایون می گرفتم..
این سند دقیقا همون کاغذ مرگ همایون بود. چیزی بود که همایون تموم تلاشش رو کرده بود تا مخفیش کنه و حالا بالاخره به دستم رسیده بود.
سند حکم قتل و عام خانواده من توسط همایون و سه تن از شرکای پدرم.
سند مرگی که فقط توسط اعضای حلقه امضا می شد و یک اصل مافیایی بود.
نفسام رو حبس کردم و از زور دردی که توی قفسه سینه ام پیچید چشمام رو بستم.
اخ همایون...اخ از تو...
سه نفر دیگه اصلا مشخص نبود دقیقا کدوم جهنمی هستن و بالاخره مطمئن بودم با تعقیب همایون به اون ها می رسم.
اینکه این مدرک به این مهمی دست رضا چی کار می کرد فقط یک راز بود و بس...چون حبیب اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که رضا هیچ وقت بهش نگفته ماجرا چیه.
تموم شب درد کشیدم.
تموم شب صدای جیغ و ناله ها در گوشم تکرار شد و من تصویر سوختن و بدن تکه تکه شده پدرم مقابلم چشمم اومد.
بدنی که به وحشیانه ترین شکل ممکن از هم دریده شده بود.
در سرم فقط یک صدا وجود داشت: "بکش"
و من بیست سال بود که فقط ادم می کشتم...ادم می کشتم تا انتقامم رو بگیرم و بس!!!
فردا شب شب جالبی می شد و بالاخره می فهمیدم نفر دوم کیه و بعد،تک تک انتقامم رو از همشون
می گرفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 34)
(ارامش)
به چهره دخترک زیبای درون اینه نگاه دوخته و نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی نشون بدم.
لبخند یا گریه؟ بی تفاوت یا ذوق زده؟
مات و مبهوت به ارامشی که من نبودم نگاه دوخته و فکر کردم چقدر زیباتر شدم...
ارایشگر به زیبایی هر چه تمام تر صورتم رو با میکاپ نسبتا ملایمی تغییر داده و چشم های درشتم رو با خط چشم درشتی به زیبایی هر چه تمام تر نما بخشیده بود.
سرخی لب هام جدا که به رز قرمز طعنه می زد و من امشب ارامشی زیبا شده بودم..گونه هام برجسته و موژه هام فر خورده بود.
موهای حالت دار و فرم با انواع روغن ها ثابت مونده و زیر شال حریر سفیدم قرار گرفت بود.
ماکسی لیمویی استین بلند با دامنه خیلی کوتاهی،فیت تنم بود و به خوبی تمام فراز و نشیب های بدنم رو قالب گرفته بود.
برای اطمینان ساپورت کرم رنگی تن زده تا پاهام مشخص نباشه.
مانتو سفید رنگ بی درو پیکری تن زده و مقابل اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
امشب باید به این مهمونی می رفتم؛مهمونی که ورودش برای زوج ها بود.
زوج های زیادی به این مهمونی می رفتن و تنها راهی که امشب باعث ورود ما می شد،این بود که یک پارتنر پیدا کنیم.
من باید می رفتم تا صحبت کنم و اون باید می رفت تا خودش شاهد باشه.
طبق نقشه عمو حبیب پارتنر هم شده و برای مهمونی اماده شده بودیم.
کیف سفیدم رو در دست گرفته و تلفنم رو از داخل جیبم بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم.
بعد از سه بوق،صدای گیراش بلند شد: _بیا پایین.
و تماس رو قطع کرد. نفسی کشیده و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
امشب قرار بود بنا به نقشه عمو حبیب پارتنر هیولا بشم و عمو حبیب اصرار داشت که من حضورم خیلی مهمه...نفهمیدم چرا ولی هر چی بود جگوار رو قانع کرد.
خرامان خرامان از پله ها پایین رفته و چند لحظه بعد اون هیولایی که جذابیت ازش منعکس می شد،سوار بر ائودی سیاهش به مقابل نگاه می کرد.
کوچکترین نگاهی به من نکرد و با حس بدی سوار ماشین شدم و سوار ماشین شدم و عطر گسش به صورتم کوبیده شد...
وای از امشب و وای از حال من....
صدای موزیک نسبتا ملایمی که در حال پخش شدن بود باعث جو اروم مهمونی شده بود..همه درگیر و دار هیجان مهمونی بوده اما من اسیر حس ممنوعه ای که دقیقا از تماس بازوهای بزرگ مردی که به بازو های من می خورد بودم.
اغراقی در کار نبود...به طور مجذوب کننده ای
اکثریت نگاه ها به اویی که کنار من بی تفاوت
نشسته و سیگار دود می کرد،خیره بود.
در جذابیت یکه تاز بود.
مانتوم رو از تنم در اورده و با ماکسی تنگم نشسته و حس خفگی داشتم.
خفگی...
نفسام بخاطر این جذاب عوضی که حتئ کوچکترین نگاهی به من نکرده بود بند می اومد.
شالی روی سرم نبود و موهام مشخص بود.
حس بدی داشتم اما به اجبار این زورگوی لعنتی باید شالم رو کنار می گذاشتم تا عادی جلوه کنیم.
تکونی خورد و بازوی حجیمش به پوستم کشیده شد و من نفسم رو حبس کردم.
نگاهم به لباس سفید دخترکی که پوست برنزش در تضاد رنگ لباسش بود،باعث جلب توجه فاحشی شده و موهای بلوندش رو با طنازی به عقب پرتاب می کرد و با اینکه حتئ دست های پارتنرش روی کمرش بود،نگاهش و حرکات باسنش دقیقا سمت هیولا بود..
و غول حسادت در حال جویدن من بود.
باغ سرتاسر پر از زوج های به ظاهر خوشبخت بود.
سیگارش رو داخل ظرف مخصوصش خالی کرد و همین که خواست بنشینه،دی جی لعنتی تموم زوج ها رو به رقص دو نفره دعوت کرد.
بی توجه ایستادم اما عمو حبیب که لباس خدمه رو به تن داشت نگاهی به اون هیولا کرد و بعد عجیب ترین اتفاق ممکن رخ داد...
از زور استرس پای راستم می پرید و قدرتم رو از دست داده بودم.
مات و متحیر نشسته بودم که با بی تفاوتی گفت: _بلند شو.
و بالاخره نگاه سردش رو به من دوخت و من زیر اوار نگاهش در حال مرگ بودم.
بدون اینکه توجهی به من نفس بریده بکنه بلند شد و کتش رو مرتب کرد.
وقتی نگاه سردش رو به من دوخت،ناچارا و با تموم بدبختی خودم رو جمع و جور کرده و ایستادم.
نگاهش لحظه ای گیر چشمام شد و بعد دستش رو سمتم دراز کرد و دست های لرزون من، رو در دستش گرفت و صاعقه درست به وسط قلب من خورد.
نزدیکش شدم و بعد چند لحظه دست در دست هم وارد پیست رقص شدیم.
کم کم تموم افراد دورمون رو احاطه کرده بودن که بدترین موزیک دنیا پخش شد و من مبهوت شدم.
موزیک به نرمی پخش شد و دست های قدرتمندی کمرم رو به نرمی گرفت و من رو بند سینه اش کرد.
دستام به اختیار من کار نمی کرد وقتی دست راستم رو روی بازوش قرار داده و محکم فشردم.
من رو حبس کرد و بعد صدای موزیک:
عشق،چشم بسته دلو بهت دادم با پای خودم به دامت افتادم دیگه چی می خوای از جون یه ادم.
من احمق...من نادون با دست خودم به چاه عمیقی از جنس عشق افتاده که حتئ راه برگشت هم نداشتم.
چشم در چشم هم ایستاده و چشمامون پیغامی اشنا به سمت هم پرتاب می کرد.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم زیر جاذبه نگاهش ذوب نشم.
لبی ترکردم و گفتم: _جگوار.
کمرم رو فشرد و با صدای هیسی گفت: _خودت باعث مرگ خودت میشی.
صدای موزیک سمفونی ماجرای ما شد:
عشق تو این قهر و اشتی های یه ریزی بهم می زنی هی مگه مریضی
نگاهش کردم و لعنت به چشماش که من رو می کشت.
مریض بود...این عشق لامذهب یک مریضی بود و این ادم خود مریض اما...
با این همه باز چه عزیزی
دست چپم رو روی سینه اش گذاشتم و تو دلم برای این عزیز ظالم خودم رو کشتم...
لبی تر کرده و گفتم: _کاش دردا بتونن ادم رو بغل کنن. اخمی کرد و گفت: _درد داری؟
نزدیکترم کشید و دستاش رو دو طرف کمرم قاب گرفت و من نفسام رو توی صورتش رها کردم.
اخ از خواننده که درد عمیق دلم رو شکافت و بیرون فرستاد.
خیره شدم تو چشماش و سعی کردم پیغامم رو بهش برسونم:
عشق بوسه ای وسط پیشونی
یه زخمی که تا همیشه می مونی به جون خودت درد بی در مونی
یاد حرارت لب هایی که به پیشونیم خورده بود و یک زخم عمیق بر پیکر من زده بودافتادم و،پیشونیم سوخت.
سر تکون دادم و گفتم: _می سوزم...
با ریتم تکونی خورد و من رو هم همراهش کرد و موزیک ادامه داشت:
عشق یه غم قشنگ پر طرفداری حیف تو فقط که مردم ازاری
میای و میری چه بیکاری
تکونم داد و گفت: _بسوز...اما اینجا بسوز.
دیگه نتونستم..قلبم در حال انفجار بود و من دیگه طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم.
لبم رو گزیدم و با بغض گفتم: _نمی تونم.
و دستای کوچیکم رو از روی سینه اش برداشته و برای فرار اماده شدم.
رو برگردونده و درست در حال رفتن بودم که دستم از پشت کشیده و با قدرت به سینه عضلانی این دیو کوه پیکر کشیده شدم.
اهای عالی جناب عشق
فرشته عذاب عشق
کمرم رو چنگ زد و با تموم توانش فشرد و من اخ غلیظی از لب هام خارج شد.
با حرص غرید:
_هیچ جا نمیری...شده بمیری امشب،همین جا میمیری.
فرشته عذاب من بود...این لعنتی خود عذاب بود.
با کدوم جسارت نمی دونم فقط خودم رو قوس دادم و همزمان با خواننده مقابل لب هاش گفتم:
_حریف تو نمیشه این قلب بی صاحاب عشق.
چقدر توی مغزم کشتمت لعنتی ولی توی قلبم نفس کشیدی....
خیره نگاهش کرده و با چشمایی که برای باریدن التماس می کرد گفتم:
_منو دیونه می خوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمتگرم...چه زیبا می کشی عشق!!!!
من اسیر و کشته دست های توام لعنتی...و وای از من که مرگ رو هم در اغوش تو می خوام.
با ریتم موزیک تکونم دادم و چرخی زد و من رو هم چرخوند.
.
.
حامی(جگوار)
دیوانگی...
حس تماس تنش روی تنم،حرکت بدنش و نفسای تب دارش کنترلم رو گرفته بود.
این اهنگ مسموم رو کی انتخاب کرده بود؟؟؟؟
چشمای لعنتیش رو به من دوخته بود و با ریتم ملایمی تکون می خورد...در اغوش من.
عشق با توام کولی هر جایی اول می کشونی کنج تنهایی بعد خودت واسم می خونی لالایی
نگاهش کردم و گفتم:
_یه روزی که شاید خیلی دور نباشه،ممکنه تیکه پاره ات کنم...من از اذیت شدن بدم میاد.
لبش رو گزید و بعد با صدای ناز دار جهنمیش گفت:
_چرا درد کشیدنم رو دوست داری؟چرا می خوای درد بکشم؟
صدای شعر خوندناش...صدای گرمش که مثل یک لالایی شیرین من رو به خواب برده بود...
این لعنتی مخدر بود...
تحت تاثیر خشمم کمر باریکش رو با سرانگشت هام گزیدم که از درد چهره درهم کشید.
با اخم گفتم: _چون ناله می کنی..و صدای ناله ات،
کمرش رو با انگشتام با تموم فشارم فشردم که از زور درد چشماش رو بست و با صدای نازش گفت:
_اخ.
صورتش رو مقابل صورتم کشیدم و با حرص گفتم:
_ناله ات ارومم می کنه. و اخ که صدای ناله هاش رو دوست داشتم.
عشق با یه اهنگ تویه گشت شبونه گاهی حتئ با یه عطر زنونه پیدات میشه با هر بهونه....
چشماش رو با حالت مرگباری به من دوخته بود.
مغزم سوت می کشید و در حال ترکیدن بود اما من فقط با خشم و سخط به دخترک ریز نقش ارام کننده خیره و فقط خواستار مرگش بودم.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
_حرف نزن...نذار صدات باشه،بهمم نریز...باعث مرگت نشو.
دستای گرم و کوچکش رو قفل سینه ام کرد و با دکمه بلوزم ور رفت و خودش رو کامل در حصار من کشید و من گیج شدم...دنبال چی بود؟؟
اهای عالی جناب عشق فرشته عذاب عشق حریفه تو نمیشه این قلب بی صاحابش منو دیوونه می خوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمتگرم چه زیبا می کشی عشق....
لبخند پر دردی زد و گفت:_من درد دارم جگوار...خیلی درد دارم.
میشه خلاصم کنی؟؟؟
اشتباه کرده بودم... نباید اجبار می کردم شالش رو از سرش برداره.
این فر موهاش به دستم می خورد و اونقدر چهره اش رو نفس گیر کرده بود که نگاه گرفتن ازش رو سخت می کرد.
زمان برام مفهومش رو از دست داده و پیغامی که درون چشمای این دخترک وحشی بود برام مثل نسخه یک پزشک بود.
خطوطش درهم و ناخوانا بود..هر سمتی نگاه می کردم معنیش رو درک نمی کردم.
فقط یک چیز رو مطمئن بودم. این نسخه یاشفاست یا مرگ!!!
موزیک تموم شده اما یک حبابی هر دوی ما رو در بر گرفته و فارق می کرد از هیاهو این جمع!!
دوباره موزیک جدیدی پخش شد و من حصار کشیده بودم دور تن دخترکی که به معنی واقعی عذاب و ارامش بود.
چشماش به چشمای من دوخته و از من تقاضا کرده بود خلاصش کنم...
وقتی تموم نور پردازی ها خاموش شد و تنها رقص نور پخش شد،تازه یاد نقشه افتادم.
افسون چشماش من رو مسخ کرده بود. دستم رو از کمرش جدا کرده و به ارومی لب زدم: _راه بیافت. و بازوش رو بین دستام گرفتم. تاریک بود و درهم لولیدن افراد دیگه باعث می‌شد تو این سیاهی دیده نشیم.
متعجب بود اما حرفی نزد. کشون کشون از وسط پیست رقص به سمت سرویس بهداشتی که دقیقا انتهای باغ بود کشیدمش.
از پیچ باغ که رد شدیم،پارسا سریعا از پشت دیوار بیرون رفت تا متوجه بشه ببینه کسی مارو تعقیب کرده یا نه.
بازوش هنوز بین دستام بود که صدای حبیب رو شنیدم:
_اینم دخترش.
سر برگردونده و به مرد جوونی که با حیرت به دختری که کنار من با ترس ایستاده بود، نگاه کردم.
مثل جن زده ها نگاه می کرد و تحت تاثیر نگاهش،اون دختر کمی خودش رو به من نزدیک تر کرد. بازوش رو رها کرده و اجازه دادم ازاد باشه.
با زمزمه ای خفه گفت:
_باورم نمیشه...خودشه.
و دخترک بیشتر پشت من سنگر گرفت. با کمی اخم گفتم: _رابط رضا تویی؟ بالاخره نگاهش رو به من دوخت و گفت: _اره. و دوباره به اون بچه خیره شد و با تعجب گفت: _حالت خوبه؟نمی دونی چقدر خوشحالم که زنده ای.
دخترک انگار کمی اروم شده بود که گفت: _ممنونم. اما از پشت من بیرون نیاومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: _خیله خب دخترشو دیدی و مطمئن باش هیچ وقت انقدر جاش امن نبوده..مدارکو بده. با کمی سردرگمی و اخم به من نگاه کرد و گفت:
_باید تنها باهاش حرف بزنم.
دیگه داشت زر زیادی می زد...این غیر ممکن بود.
نگاهم اونقدر خوانا و پاسخگو بود که متوجه مخالفتم بشه. رابط اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که دست های کوچک اون دختر ارنجم رو گرفت و گفت:
_من حالم خوبه و جام امنه..دروغ نمیگم،واقعا حالم خوبه.
و دقیقا جسم کوچکش رو کنارم قرار داد. نگاهی به چشمای رابط کرد با اطمینان گفت:
_اگه می خواید کمکم کنید اون مدرکو بدید. نگران منم نباشید،من جام امنه.
رابط انگار تازه مطمئن شده بود. نگاهش بین من و اون دختر و سپس حبیب ترددی کرد و در اخر خیره در چشمای دختر گفت:
_من به پدرت خیلی طلب دارم و قول داده بودم هر کمکی ازم بر بیاد انجام بدم تا اون همایون پست فطرت رو کله پا کنیم.
نگاهی به ما کرد و ازداخل جیبش،فلش سیاه رنگی بیرون کشید و نزدیک ما شد.
تکون نخوردم اما اون فاصله رو طی کرد و مقابل اون دختر قرار گرفت و گفت:
_این چیزی بود که من بخاطرش همه زندگیمو به خطر انداختم و الانم چون مطمئن شدم حالت خوبه و قرار نیست تموم برنامه ها زمین بمونه بهت میدم.
اون بچه سری تکون داد و کف دستش رو بلند کرد.
مرد نگاه مرددی کرد و در اخر فلش رو بین دست های دختر انداخت.
دست های لاغر و سفیدش رو مشت و پایین انداخت.
نگاهی به من کرد و گفت:
_ارحام و ادم همایون الان طبقه بالا دارن یه معامله بزرگ انجام میدن.
خیره نگاهش کردم که گفت: _بازار امارت رو قراره به همایون بسپارن.
کثافت های رذل..منصور مرده و حالا این حروم لقمه ها می خواستن بازار برده رو به دست بگیرن.
سری تکون داده و گفتم: _متوجه ام. و داغ این معامله رو به دلش می ذاشتم.
صدای قدم های اروم کسی رو شنیدم و بلافاصله خواستم اسلحه ام رو از جیب کتم بیرون بکشم که با دیدن پارسایی که نفس نفس می زد،صاف ایستادم.
نفسی تازه کرد و گفت:
_همه چیز اماده است.
نگاهی به حبیب کردم و گفتم:
_اینارو ببر بیرون من کار دارم.
باشه ای گفت اما همین که برگشتم،صدای دیوونه کننده ای گفت:
_جگ... مچ دستش رو محکم گرفتم و با غرش گفتم: _برو میام گفتم. و با چشمام براش خط و نشون کشیدم. نه حبیب و نه حتئ این رابط نمی دونست من کیم.. هیچکس نمی دونست.
رضا به هیچکس در مورد هویت من نگفته و فقط فکر می کردن من یه کله گنده ای ام که مثل همشون از همایون زخم خوردم.
رضا همه کسایی رو که از همایون زخم خورده بودن رو جمع کرده و با نوید اینکه یه روزی انتقامشون رو بگیرن کنار هم جمع شده بودن.
نگاه از چشمای متزلزل کننده اش گرفته و سمت باغ حرکت کردیم.
ورود ما با خروج ناگهانی و مشوش پژمان نوچه همایون همزمان شد.
پوزخندی زده و منتظر حرکت بعدیش شدم و دقیقا چند لحظه بعد وقتی از مهمونی خارج شدن،محافظا دور ویلا قرار گرفته و محافظت ارحام رو شروع کرده و این اغاز بازی بود.
باغ رو دور زده و پشت درختی کمین کردیم.
در پشتی باغ سه نگهبان درشت هیکل در سه نقطه مختلف مشغول محافظت بودن.
اسلحه ام رو از جیبم بیرون کشیده و به ارومی حرکت کردم. پارسا قدم به قدم پشتم حرکت می کرد.
اشاره ای کردم و پارسا سمت محافظی که قسمت چپ ایستاده بود رفت و خودم به سراغ کسی که دقیقا مقابل ورودی بود.
کمین کرده و از بین درخت ها خودم رو در فاصله
چند سانتی قرار دادم.
اسلحه ام رو اماده کرده و بعد از قرار دادن صدا خفه کن،اشاره ای به پارسا کرده و همزمان جفتمون درست به مغز هدف هامون شلیک کردیم.
و جسم سنگینشون روی زمین افتاد.
پارسا ماموریتش رو به خوبی اجرا کرد و محافظ سوم به محض اینکه متوجه صدای سقوط شد،سمتش پریدم و با یک حرکت گردن قطورش رو در هم کشیده و بعد؛روی زمین پرتش کردم.
پارسا خودش رو به من رسوند و به جنازه ها نگاه کرد.
اسلحه ام رو داخل کتم قرار داده و گفتم: _بمون اینجا تا من بیام. خواست حرفی بزنه که گفتم: _حرفم تکرار نمیشه. ناچارا قبول کرد. دستکشم رو در دست کرده و بعد به نرمی در ویلا رو باز کرده و وارد شدم.
نگاهی به سالن فخار کردم و بعد از شنیدن صدای خنده دلبرانه ای،به سمت طبقه بالا حرکت کردم.
پله ها رو با احتیاط بالا رفتم و وقتی وارد طبقه دوم شدم،از دیدن نوری که از لای دری که درست روبه روم قرار داشت پوزخند زدم.
الینا کارش رو خوب انجام داده بود.
اسلحه ام رو بیرون کشیده و خشابش رو اماده کردم.
جوری حرکت می کردم که حتی کوچک ترین صدایی هم ایجاد نشه و سرانجام وقتی به نزدیکی اتاق رسیدم،با یک حرکت در رو با نوک پام فشار داده و در رو باز کردم.
ارحام از شنیدن صدای در متعجب سمت من برگشت اما خیلی نتونست متعجب باقی بمونه چون الینا بلافاصله با زنجیر طلایی لباسش که روی تخت افتاده بود،سمت ارحام حمله کرده و دور گردنش فشرد.
ارحام بدون هیچ لباسی،عریان زیر تن الینا که فقط و فقط لباس های زیرش تنش بود قرار داشت و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود لال شده بود.
الینا با انزجار نگاهی به تن عریانش کرد و بعد تفی درون صورتش کرد و گفت:
_حروم زاده وحشی. کبودی زیر گردن و کمرش گویای همه چیز بود.
ارحام گیج و متحیر به ما نگاه می کرد و در اخر با خس خس گفت:
_ما مرادك منّي؟
اجازه ندادم خیلی لحظات اخری توی رنج قرار بگیره بنابراین با پوزخند گفتم:
_من عزرائیلتم.
رنگش پرید و این همون چیزی بود که می خواستم.
الینا از روی شکمش بلند شد و ارحام رو هم از روی تخت بلند کرد و زانو زده مقابل من قرار داد.
بدن عریانش حالم رو بهم می زد.
اشاره ای به الینا کردم و اون چشمی گفت و زنجیرش رو از گردن ارحام برداشت و بعد سمت لباس هاش که هر کدوم سمتی پرت شده بود رفت و مشغول پوشیدن شد.
در تمام مدت چشمم به ارحام بود و اسلحه مقابل صورتش.
از شدت ترس به لرز افتاده بود.
الینا لباسش رو پوشید و بعد گفت:
_من اماده ام رییس.
نگاهش نکردم و خیره شدم تو چشمای ارحام که با گریه یک چیزهایی به عربی بلغور می کرد.
الینا با لبخند گفت: _میگه از طرف کی هستی؟
و این جا دقیقا همون چیزی بود که من بهش احتیاج داشتم.
_هر چی که میگمو براش ترجمه کن. دستی به بلوزش کشید و گفت: _چشم. اسلحه ام رو کشیدم و ارحام اشکش چکید اما من گفتم: _می دونی من از طرف کی اومدم؟ الینا شمرده شمرده ترجمه کرد. ارحام سری به نشونه ندونستن تکون داد و من با
پوزخند گفتم: _پژمان.
ماتش برد اما من به خوب جایی ضربه زده بودم. دهانش رو باز کرد و با حیرت گفت:
_بجمان؟
اما ماشه رو کشیدم و چند لحظه بعد مغزش درست به روی ملافه ها پاچیده شد...
الینا لباس هایی رو که از قبل داخل کمد براش قرار داده بودیم رو تن زد و در اخر شال مشکی رنگی پوشید و گفت:_تموم شد. سری تکون دادم و گفتم: _فیلمو گرفتی؟ با جدیت گفت: _بله.
و از روی قاب عکسی که روی شلف چوبی که دقیقا رو به روی تخت بود،لنز رو بیرون کشید و گفت:
_اینجاست. این فیلم حالا سندی بود در دست من...
اشاره ای بهش کردم و بعد به ارومی هر دو از ویلا بیرون زدیم.
ارحام مرد و این اغاز مشکلات همایون بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 35)
(ارامش)
باورم نمی شد....
هیچ وقت علاقه مند به فیلم های مافیایی معمایی نبودم. اما الان دقیقا خودم درون یک فیلم لعنتی قرار گرفته بودم.
پلَنی که اون لعنتی کشیده بود بی نظیر بود.
درست بعد از اینکه ما وارد مهمونی شدیم،کیان و مهرداد سمت خونه قدیمی ما کشیک می کشیدن.
درست وقتی اون ها وارد خونه ما شدن،توجه افراد پژمان نامی که نمی دونستم کی بود جلب شده و با جاسوسی یک نفر از افراد،به بهانه پیدا شدن مدرک،پژمان رو از باغ بیرون کشیده بودن.
طبق خبر ها،جگوار متوجه شده بود که پژمان درخواست چند استریپر به یکی از لجن هایی که دختران باکره رو خرید و فروش می کردن داشته.
طبق برنامه اون لعنتی،استریپر هایی ک قرار بود وارد مهمونی بشن با چندتا از نفوذی های خود جگوار عوض شده و بعد،کسی که شبش رو قرار بوده با ارحام به سر ببره،یکی از ادم های خود جگوار بوده.
و استریپر های واقعی که قرار بود وارد مهمونی بشن و توسط کیان و مهرداد دزدیده بودن ،تو خونه قبلی من رها شده و پژمان افرادش رو دقیقا دور زده بودن.
از شدت حیرت نمی تونستم حرف بزنم...این ادم چقدر زرنگ بود!!!
ماشین که تکونی خورد،به عمو حبیب نگاهی کرده و گفتم:_کجاییم عمو؟چرا نمی رسیم پس؟
مسیر سنگ لاخی بود و ماشین تکون های شدیدی می خورد.
عمو با محبت نگاهم کرد و گفت: _نترس...بخاطر حفظ امنیت اینجاییم. لب تر کرده و بعد با دل نگرانی گفتم: _پارساینا کجا موندن؟چرا نمیان پس؟ لبخندی زد و گفت: _نگران نباش. تو راهن. نمی شد نگران نباشم. نمی دونستم کجاییم و دل اشوب بودم.
تنها چیزی که از پشت پنجره به چشمم می خورد سایه ای از درخت ها بود که بخاطر چراغ های ماشین،در ظلمات شب مشخص بود.
درست چند لحظه بعد ماشین تکون سختی خورد و بعد یک گوشه ایستاد.
خواستم پیاده بشم که عمو حبیب مانع شد و خودش در رو باز کرد و رفت.
خودم رو از بین دو صندلی جلو کشیده و گفتم: _مهرداد چه خبره؟ نگاهی به من کرد و گفت: _فعلا که هیچی. به مقابلم جایی که بخاطر چراغ ماشین روشن شده بود نگاه دوختم. عمو حبیب مشغول صحبت با کسی بود.
چشم ریز کرده و سعی کردم مردی رو که درون تاریکی بود تشخیص بدم اما چیزی عایدم نشد.
از استرس شالم رو جلو کشیده و نگران لحظه شماری می کردم که در ماشین باز شد و خود امنیت سوار شد و گفت:_راه بیافت. خوشحال و گیج بهش نگاه دوختم و گفتم:_خوبید؟چیزیتون نشد؟ممکن بود تو خطر بیافتید اخه!!!
سرش رو به پشتی تکیه داد و همون طور که چشماش رو می بست گفت:_اشتباهت اینجاست بچه...من تو خطر نیستم،من خود خطرم!!!!
.
.
در اغوش خواب غوطه ور و از امنیتی که نصیبم شده بود،غرق ارامش بودم.
مثل یک گل افتاب پرست به سمت نور کمر خم کرده و از گرمای نور لذت می بردم.
نوری که برای من حکم امنیت رو داشت و امنیت من از وجود یک هیولا ساطع می شد...هیولا.
درگیر حس زیبای خودم بودم که با تکون سختی که خوردم،رویای خواب از هم شکسته و من با حیرت چشم گشودم.
چشمای گیجم رو سمت چشمای اویی که بدون کوچک ترین توجهی به منی که ماتم برده،به مقابلش بخشیده بود دوختم.
خواستم حرفی بزنم که ماشین از حرکت ایستاد.
وقتی خوابیدم هوا تاریک بود و الان سیاهی خیلی وقت بود بساطش رو جمع کرده و روشنایی مهمون شهر شده بود.
نگاهی به اویی که هنوز به روبه روش چشم دوخته بود کردم و با تعجب گفتم:_رسیدیم؟
پاسخی نداد و من ادامه دادم: _اصلا نفهمیدم..خوابم برده بود.
دستی به یقه بلوزش کشید و حینی که در ماشین رو باز می کرد گفت:_خواب؟بهتره بگی بی هوش بودم. حرف نمی زد که...شمشیر می کشید لعنتی. منتظر جوابم نشد و از ماشین پیاده شد. با حرص دامن لباسم رو توی مشتم گرفتم و به ارومی از ماشین پیاده شدم و.... خدای بزرگ!!!! بی نظیر بود. پاییز چه دلبرانه به اینجا قدم گذاشته بود.
برگ های پاییزی سرتاسر جاده رو محصور کرده و درخت های عریان شده،در خوابی شیرین به سر می برده و برای لحظه حیاط و زیبایی دوباره، زشتی عریان شدن رو به تن خریده و سعی کرده بودن با زیبایی برگ های اتشین رنگ،جلوه بدن به نمای خودشون.
جادوی پاییز زیبایی ژرف به این جاده طویل بخشیده بود.
در مرتفع ترین قسمت ایستاده و به این تابلوی خلقت نگاه می کردم.
روستایی که خونه های قدیمی و به دور از نمای تجملاتی در دل باغ ها یک فضای وسیم و چشم گیری ایجاد کرده بود.
صدای شرشر اب و زو زو باد حکم می کرد که اینجا قلب طبیعیته...
باد نسبتا سردی که وزید باعث شد تنم جمع بشه و من با صدای ریزی که لبریز از شعف بود بگم:
_چقدر اینجا خوشگله.
طبق معمول پاسخ من رو نداد اما نگاهی به مهرداد و کیان کرد و گفت:
_منتظر خبرم باشید..الانم زود برید.
هر دو با جدیت چشم گفتن. سری براشون تکون داد و گفت: _دنبالم بیا. مخاطبش من بودم اما هدف نگاهش مقابلش.
ناچارا سری برای مهرداد و کیان تکون داده و بعد همراه اون هیولایی که کتش رو روی ارنجش انداخته و با ژست لعنتیش حرکت می کرد،شدم.
دنباله لباسم رو در بین دستم گرفتم و از صدای خش خش برگ هایی که زیر کفش هاش پاشنه بلندم له می شد لبخند می زدم.
کفشم واقعا اذیتم می کرد. مسیرمون از وسط باغ بود.
اطرافمون رو درخت هایی که در افسون پاییز گیر کرده و به خواب رفته بودن احاطه کرده و صدای برگ و باد تنها صدای سکوت شکل گرفته اینجا بود.
حدودا صد متر جلوتر،یک بریدگی وجود داشت.
به سمت بریدگی حرکت کرد و چند لحظه بعد مقابل خونه قدیمی ای که اطرافش رو با چوب های درخت فندق حصار بندی کرده بودن قرار گرفتیم.
در چوبی کجی هم اویزون بود اما چیزی که باعث می شد دهانت باز بمونه،وجود باغچه های گوجه و خیار و فلفل سبز بود که گوشه حیاط درست شده و یک درخت توت بسیار بزرگ دقیقا مرکز حیاط بود که شکوه و زیبایی توام با ارامش به ارمغان اورده بود.
مبهوت زیبایی اطرافم بودم که اون هیولا صداش رو بلند کرد و گفت:_گل نساء.
کنجکاو بهش چشم دوخته بودم که دوباره با صدای بلندتری گفت:_گل نساء.
صاف ایستاده و دامنه لباسم رو رها کردم و منتظر شدم که همون لحظه صدایی گفت:
_بله..کیه؟
سرم رو کج کردم و از حصار نگاهی به خونه انداختم.
زنی نسبتا مسن با لباس بلند محلی که گل های درشت بنفش در پس زمینه ای سفید داشت با روسری بلند سفیدی که روی سرش گره زده بود از خونه بیرون اومد و همون طور که لنگان لنگان سمت در می اومد گفت:_کیه؟
و چند لحظه بعد در چوبی کج شده رو که با طناب بسته شده بود رو هول داد و بعد مقابل ما قرار گرفت.
چشم های کم سوش رو با تردید به جگوار بخشید و گفت:_شما دوست حبیبی؟
دستی به بلوزش کشید و گفت:
_بله..حبیب سلام رسوند و گفت بگم قمرتاج یدونه است.
زن لبخندی زد و با محبت گفت: _خوش اومدید...بفرمایید داخل. نگاهش رو به من دوخت و با لبخند بزرگی گفت:
_لا حول ولا قوه الا باالله..ماشالا هزار ماشالا چقدر تو خوشگلی مادر...خوشبخت بشید خیلی بهم میاید.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که اون لعنتی گفت:_قصد مزاحمت نداشتیم ولی چون ماشینمون توی راه خراب شد حبیب ادرس شما رو داد.
لبخندش صادقانه بود و همون طور که از درگاه کنار می رفت گفت:
_این حرفا چیه،مهمون رحمته...خوش اومدید.
سری تکون داد و بعد نیم نگاهی به من کرد و وارد خونه شد.
جنتملمن بودن،صفر...
یعنی بویی از جنتلمن بودن نبرده بود.
خب می میرد اول می گفت تو برو؟
ایشی گفتم و بعد به ارومی وارد خونه شدم.
نگاهی به باغچه کردم و از دیدن زندگی ای که بینش در جریان بود حس خوبی وارد بدنم شد.
گل نسا با دستش به خونه اشاره کرد و گفت: _درویشیه ولی درش به روی مهمون بازه. با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: _عروس خانوم غریبی نکن. نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم. ادب حکم می کرد عوض اون بی احساسی که
کلامی حرف نمی زد تشکر کنم. لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم...مزاحم شما شدیم. با پاش گلدون ها رو به کناری فرستاد و گفت:
_مهمون قدمش سر چشمای منه...تورو خدا انقدر خجالت نکشید.
دستگیره در رو فشرد و گفت: _بفرمایید منم الان میام. لبخندی بهش زدم.
جگوار با دقت نگاهی به اطرافش کرد و بعد کفش هاش رو دراورد و با پاش به گوشه ای فرستاد و وارد خونه شد.
پشت بندش کفشایی که اصلا باهاشون راحت نبودم رو از پام خارج کرده و وارد شدم.
به محض ورودم موجی از گرمی مطبوع و دلنشینی به گونه های سردم خورد.
بوی نون محلی و عطر چای تازه دم شده بهت این نوید رو می داد که هنوز زندگی هست.
خونه خیلی کوچیک و قدیمی بود.
سالن توسط یک دیوار چوبی پهنی که روش شیشه های سبز و ابی قدیمی داشت به دو بخش تقسیم شده بود.
سمت راست سالن بود که انتهاش به اشپزخونه می خورد و اون سمت در،اتاقی قرار داشت که درش بسته بود.
گلیم های زیبا و تمیزی روی زمین پهن شده بود و پرده های گل دوزی شده از پنجره اویزون بود.
و مرکز خونه،کرسی بزرگی بود که گرمای بی نظیری پخش می کرد.
از وسط یک معرکه به قلب یک زندگی سنتی پرت شده بودیم.
لبخندم بی اختیار بود.
هر چقدر من مشعوف این زندگی سنتی و به دور از مدرنیته بودم،اون بی تفاوت بود.
کتش رو روی پشتی قرمز مخملی رنگ قرار داد و بعد خودش بالای کرسی رفت و نشست.
سردم بود بنابراین مانتوم رو درنیاوردم و سمتش رفتم و سمت چپش نشستم و پاهام رو زیر کرسی دراز کرده و پتو رو دورم کشیدم.
گرمای وسوسه انگیزی از نوک پاهام وارد بدنم شد و بعد تموم سرمای تنم رو درهم شکست و رخوتی دلچسب در تنم ایجاد شد.
رخوتی که نتیجه اش یک لبخند و یک اخی غلیظ از دهانم شد.
_هر چیزی که گفت فقط بله بله کن. منظورش مشخص بود. به ارومی گفتم: _باشه..
مست گرمای دلنشین بودم که در باز شد و گل نساء با چند گوجه و خیار تازه چیده شده وارد شد و گفت:
_حتما گشنتونه...الان سفره صبحونه رو پهن می کنم.
معده ام مالش رفت و با خنده گفتم:
_دستتون درد نکنه..بذارید بیام کمک.
برخواستم اما گل نساء با محبت و جدیت گفت:
_بشین بشین مادر..تکیه بده استخونات گرم بشه..هوای سرد ظالمه..من کاری ندارم.
و اجازه نداد همراهش برم.
باالجبار نشستم و بعد نگاهم رو به اون لعنتی دوختم.
سرش پایین و غرق در فکر بود. حتئ زیر کرسی هم نرفته بود...مغرور لجباز.
از گرمای کرسی لذت می بردم که گل نساء با سینی بزرگی وارد هال شد.
دیگه نشستن رو جایز ندونستم و بلند شدم و کمکش کردم سفره رو روی کرسی پهن کنه.
سفره گل گلیش رو با لذت پهن کرده و بعد نون محلی ای رو که عطر خوشش بینی ام رو نوازش می کرد درون سفره قرار دادم.
پنیر و کره محلی،مربای به و گردوی کوبیده شده،خیار و گوجه های خورد شده در کنار لیوان های شیر داغی که بخار ازشون بلند می شد بهترین اتفاق ممکن بود.
با لذت لقمه از پنیر و گردو برای خودم گرفتم و بخاطر طعم بی نظیرش چشمامو بستم.
شوری پنیر همراه با شیرینی گردو فوق العاده بود. نگاهی به گل نساء کردم و گفتم: _چقدر خوش مزه است..ممنون واقعا. بی ریا جواب داد: _نوش جونت مادر. و بی مقدمه به اون لعنتی ای که فقط یک لقمه
گرفته بود گفت:
_اون لیوان شیرو بذار جلوی زنت مادر..گرمش می کنه.
لقمه به گلوم پرید و من با شدت به سرفه افتادم.
تند و بی وقفه سرفه کردم و دستام رو روی دهنم قرار دادم.
چشمام پر اشک شد و صدای گل نساء رو شنیدم که با دلهره گفت:
_اوا مادر چت شد یهو؟خاک بر سرم،دختره از بین رفت.
می خواستم حرفی بزنم اما اونقدر واکنش بدنم شدید بود که نمی تونستم و حس می کردم دارم خفه میشم که دست بزرگی محکم به پشت گردنم زد و با غرش گفت:_اروم باش..نفس بکش ببینم.
ضربه هاش محکم اما کاری بود...راه تنفسیم باز شد و هوا با شدت وارد ریه هام شد.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ممنونم. گل نسا با محبت گفت: _خوبی؟بهتری الان؟ خواستم جواب بدم که اون لعنتی گفت: _صداش نباشه، چیزیش نمیشه. ابرو در هم کشیده و خواستم چیزی بگم که گل
نساء به شیرینی گفت:
_مادر تو چرا انقدر زود تلخ میشی؟چرا اخمات توهمه؟
لیوان شیرش رو مزه مزه کرد و گفت: _نه خوبم.
گل نساء سری تکون داد و لیوان شیرم رو مقابلم گذاشت و گفت:
_تلخ نباش..بخند یکم. پوزخندی زدمو زیر لب گفتم: _محالاته.
حرفم رو شنید و من سریع لیوانم رو نوشیدم.
گل نساء لبخندی زد و همون طور که لقمه ی کره و مربا رو سمت من گرفت با لبخند به من گفت:
_شوهرت از ایناییه که زیاد اخم می کنه ولی فقط برای تو نرم میشه؟
از شدت خنده و حیرت نمی تونستم شیرم رو قورت بدم.
سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم:
_ارههه،اخم و تخمش برای بقیه است،ولی برای من می خنده اونم چه خنده ای.
نگاه تیزش رو به من دوخت و من سرم رو به زیر کشیدم و در دل گفتم:
_یک هیچ جگوار!!!
.
.
انار های سرخ اب دار که با نعنا خشک و نمک اغشته شده بود،اب دهانم رو به راه انداخت.
دستی به بلوز قرمز محلی ای که گل نساء بهم داده بود کشیدم و با ذوق از کاسه ی انار که گل نسا برام اماده کرده بود،چندین دونه درشت رو به دهان گذاشتم.
ترش بود و ابدار. چشمامو جمع کردم و گفتم: _ترش و خوش مزه است. گل نساء لبخندی زد و گفت: _تا شام حاضر بشه یکم میوه بخوریم..انشالا که
واسه شام شوهرتم پیداش میشه.
لبخند بی اراده ای زدم و گفتم:
_انشالا.
همون طور که دونه های انار زیر دندونم شکسته می شد و طعم خوشش در دهانم پخش می شد،با
حرف گل نساء یک شیرینی خاصی تموم بدنم رو در بر گرفت.
لعنتی..فکرشم یه جوری بود.
از پنجره به غروب خورشید نگاه دوختم و فکر کردم که کجا رفته؟
چرا نمیاد پس؟
بعد از خوردن صبحانه،حدودا یک ساعت بعد عمو حبیب خودش رو به ما رسوند و حدودا نیم ساعت بعد هردوشون عزم رفتن کردن.
طبق گفته های عمو حبیب متوجه شده بودم که برای امنیت خودمون و یک سری کار ها باید امشب اینجا می موندیم تا تایید اصلی مدارک بیاد.
متوجه منظورش نشده بودم کاملا.
هر چقدر پرسیدم کجا می رید جواب نداد و گفت شب بر می گرده.
نهار رو با بی میلی خوردم و دعا دعا می کردم حداقل برای شام خودش رو برسونه.
هوا استخوان سوز اجازه نمی داد تو حیاط به انتظارش بشینم و زیر کرسی نشسته بودم و سعی می کردم فکرم رو ازاد کنم اما از هر طرف که می رفتم فقط به اون می رسیدم.
صدای اذان که از تلوزیون پخش شد،گل نساء دستی به زانوهاش کشید و برای گرفتن وضو برخاست.
لبخندی به من زد و من بیشتر خودم رو زیر پتو پنهان کردم.
کاسه انار رو کناری گذاشته و سعی کردم اروم باشم.
نزدیک به دوازده ساعت بود که رفته بود.
با صدای زمزمه گل نساء سر بلند کرده و به اویی که با چادر سفید حریرش قامت بسته بود چشم دوختم.
با حالت زیبا و خالصانه ای مشغول عبادت شد.
دستم رو زیر چونه ام قرار داده و جمع تر نشستم و از انرژی خوبی که در اطرافش موج می زد استفاده کردم.
نگاهم به سجاده دست دوزیش بود و زیر لب زمزمه کردم"خدایا سالم و سلامت برگرده."
گل نساء رکعت اولش رو خوند.
تسبیح سبز رنگش رو در دستش گرفت. سرچرخوند و از دیدن منی که با دستی که زیر چونه گذاشته و خیره نگاهش می کنم تبسمی کرد.
محو حرکات دستش بودم که با ارامش دونه های تسبیح رو مورد نوازش قرار می داد.
تسبیحش رو بوسید و دوباره به ارومی بلند شد و قامت بست.
موی فرم رو که از شالم بیرون زده بود رو درست کردم و محو حرکات ارامش بخش گل نساء شدم.
قنوت گرفته و به ارومی زمزمه می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و از بوی خوش اش محلی ای که گل نساء بار گذاشته بود لبخندی زدم که امنیت به خونه برگشت....
ضربه ای به در خورد و بعد از چند لحظه صدای گیراش:
_گل نساء خونه اید؟
اعلام حضور کردنش هم شکل بقیه ادم ها نبود اخه.
و بی هوا در رو باز کرد و وارد خونه شد..امنیت به قلب من اومد.
اشفته و خوشحال از زیر کرسی بلند شدم و به اویی که در درگاه قرار گرفته بود سلامی دادم.
در رو به ارومی بست و سرش رو بلند کرد و نگاهش چند ثانیه ای به لباس محلیم گیر کرد و در اخر سری تکون داد.
می میرد اگه جواب سلام بده..
اروم و با طمانینه سمت کرسی رفت و به فاصله کمی در کنار من نشست.
رطوبت و ارامشی که در قلبم ایجاد شده بود همش از حضور ناگهانیش بود..
نتونستم مسکوت بمونم بنابراین گفتم: _چی شد؟ کتش رو از تنش در اورد و با بی تفاوتی گفت: _قرار بود چی بشه؟ جابجا شدم و به ارومی گفتم: _عمو حبیب کجاست؟اصلا چرا ما اینجاییم؟کی
میریم؟
به پشتی تکیه داد و نگاه کوهستانیش رو به من بخشید و گفت:_نه مثل اینکه تو واقعا مشکل حافظه داری...درسته توی عمارت نیستیم ولی چرا فکر کردی می تونی ازم سوال بپرسی؟
بهتم زد.
نیش مار داشت اون زبونش. با حرص سری تکون داده و رو بر گردودندم.
گل نساء سلام نمازش رو داد و سمت ما برگشت و با لبخند گفت:_خوش اومدی پسرم..بشین الان شام رو میارم. تکونی به خودش داد و گفت: _ممنونم. حبیب رفت شهر و نتونست بیاد.
سجاده اش رو روی طاقچه گذاشت و گفت:
_در پناه خدا باشه...دیر کردی،خانومت خیلی نگران شد.
حتئ نگاهش نکردم و خودم رو با گل های گلیم درگیر کردم.
لحظه ای مکث و در اخر گفت: _کارم طول کشید.
برای اینکه گندی که به وجود اومده بود رو درست کنم،بلند شدم و برای اماده کردن شام به اشپزخونه رفتم.
چیز زیادی از شام حالیم نشد.
هر سه نفرمون سکوت کرده و کلامی به لب نمی اوردیم.
طعم آش و پیاز داغ رو با لذت و گیجی درک می کردم.
برای اینکه به ذهن مغشوشم اجازه ازاد شدن بدم،به اصرار های گل نساء برای نشستن ظرف ها توجهی نکرده و به ارومی مشغول شدم.
اخرین بشقاب رو که اب کشیدم،دستای خیسم رو که اب ازش چکه می کرد رو محکم تکوندم و بعد با دستمالی خشک کرده و وارد سالن شدم.
گل نساء به محض دیدنم گفت:
_دستت درد نکنه مادر. لبخندی زدم و تشکر کردم.
خواستم بشینم که گل نساء انگار با من سر لج افتاده بود که گفت:_نشین مادر..جفتتون خسته اید. جاتون رو اتاق پهن کردم،برید استراحت کنید.
نفس بران گفتم:_چر..چرا زحمت کشیدید؟همین جا زیر کرسی می خوابیدیم.
اخم مصلحتی کرد و گفت:
_از قدیم گفتن جای زن پیش شوهرشه...برو مادر،خسته راهی،ظهرم که از بس انتظار شوهرتو کشیدی خوابت نبرد..اگه چیزی احتیاج داشتید منو صدا کنید،خوابم سبکه.
از ناچاری می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار.
مات مونده بودم که اون لعنتی بی تفاوت بلند شد و بعد از شب بخیری که گفت،نگاه تیزی به من کرد و راهی اتاق شد.
اجبارا و با بدختی شب بخیری گفته و همراهش شدم.
وارد اتاق شدم و در رو به ارومی بستم اما تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد،اه از نهادم بلند شد.
یک تشک دو نفره سفید با دوتا بالش گرد ابی رنگ و ملافه بزرگ دو نفره قرمز مخملی رنگ که وسطش یک قلب بزرگ مروارید دوزی شده بود،وسط اتاق پهن بود.
شب حجله بود مگه؟
بی تفاوت دکمه بالایی بلوزش رو باز کرد و هیچ توجهی به این معرکه نکرد.
نوری که از بخاری برقی بلند می شد تنها روشنایی موجود در اتاق بود.
نفسی کشیدم و گفتم:
_کی قراره روی زمین بخوابه؟ خودش رو روی تشک پهن کرد و گفت: _احتمالا من نیستم. حرصی سری تکون دادم و گفتم: _خیله خب..میرم از گل نساء یه ملافه دیگه بگیرم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با جدیت گفت: _تو هیچ جا نمیری. متعجب برگشتم و گفتم: _چرا؟خب من نمی تونم روی زمین بخوابم که. چشمای بسته اش رو باز نکرد اما گفت: _بهت گفتم کاری نکن به شک بیافته..بتمرگ
سرجات بخواب. اشفته گفتم: _نمیشه که...خب درست نیست. چشمای کوهستانیشو بالاخره باز کرد و گفت:_از توهم تجاوز بیا بیرون...قرار نیست اتفاقی بینمون بیافته.
اخمی کرد و گفت:_حالام یا میای سر جات می خوابی یا اونقدر اونجا وایمیسی که جونت بالا بیاد... ولی پاتو می شکنم اگه از اتاق بری بیرون.
و بی توجه به من سرگشته پشت کرد و چشماش رو بست.
خدایا این چه بازی مسخره ای بود اخه؟
چند لحظه بی حرکت ایستادم و در اخر مجبورا سمتش رفتم.
پتو رو به نرمی کنار زدم و در فاصله نسبتا زیادی از اون هیولا دراز کشیدم.
خودم رو کاملا زیر پتو محبوس کردم و بعد از چند دقیقه خستگی اونقدر بهم فشار اورد که به
خوابی خوش فرو رفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 36)
حامی(جگوار)
صدای نفسای منظم و ریتم دارش خبر از مست خواب شدنش می داد.
صدای نفسای ارومش تنها صدای شکننده سکوت اتاق بود.
نفساش ریتم خاصی داشت. ملودی نفساش رام کننده بود.
بالاخره کنجکاوی بهم غلبه کرد و به سمتش چرخیدم.
لعنتی... چهره اش غرق در ارامش بود.
صورت معصومانه اش انچنان مست خواب شده بود که انگار ارامش در وجودش خانه ای ابدی ساخته بود.
لب هاش کمی از هم فاصله گرفته و موهای فرش دو طرف صورتش رها شده بود.
با ریتم منظم و دیوانه کننده ای نفس می کشید.
صدای نفساش سمفونی مرگ بود..سمفونی تسکین درد بود.
این دختر دقیقا چی بود؟ من رو دچار تناقض می کرد. ارامشش،این اسایشش من یاغی رو رام می کرد.
یک چشمه خشمی درونم همیشه شعله ور بود و می جوشید و این دختر من رو به مرز باریک جنون می رسوند.
من روی ارامش به خودم و خشم خفته ام ندیده بودم و حالا این دختر من رو سرگشته می کرد.
نفس های ارومش مثل یک مخدر بدن پر تنشم رو اروم می کرد.
جگوار نیرومند و خونخواری که در وجودم زندگی می کرد نسبت به این دختر واکنش نشون می داد.
من وحشی بودم و این دختر،ارامش!!!!
نفس هاش رو از نزدیک ترین جای ممکن می خواستم.
می خواستم حسش کنم و شاید... من در برابر این دختر گیج می شدم.
دو حس کاملا متضاد بهم حمله می کرد و من قدرت درک ازم گرفته می شد.
بدون سر و صدا خودم رو روی تشک کشیدم و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم.
هومی کشید و بعد نفس های لعنتیش به گونه ام برخورد کرد.
نفساش عود بود که ارومم می کرد....
.
.
نگاهم توی صورتش گشتی زد و من حس کردم تک تک سلول هاش دارن قرار رو به من القا می کنن.
گردن سفیدش مشخص بود.
دست هام بی اختیار مشت شد و من واقعا خواهان این بودم که در دم خفه اش کنم.
من احمق نبودم...فهمیده بودم این دختر حضورش داره مثل مخدر عمل می کنه.
حس می کردم کنار دریا دراز کشیده،از صدای برخورد موج ها غرق در سکون میشم و گرمای خورشید تن نا ارومم رو نوازش می کنه.
سلول به سلول تنم خواهان خفه کردنش بود.
دکتر به من تاکید کرده بود از انواع محرک ها دور بمونم چون خطرناک ترین چیزیه که می تونه من رو دیوانه کنه.
_کشتنت،تنها چیزی که الان مغزم دستور میده.
به زور نفسی کشید و خیره در چشمای به خون نشسته ام،با اطمینان گفت:
_منو بکش. اصلا توقع این جمله رو نداشتم...اصلا.
گردنش رو فشردم و چشماش کمی تنگ شد. با درد گفت:_اگ..اگه من دردم،اگه م...من رنجم،خلا..خلاصم کن.
انگشتای دستم برای تیکه پاره کردنش به تکاپو افتاده بود. دو طرف گردنش رو محکم فشردم. به سختی اب دهاش رو بلعید و گردنش زیر دستم مرتعش شد.
با خرناس گفتم:
_صدات نباشه،نفسات نباشه...گردنتو می شکنم...می کشمت،واقعا می کشمت.
نفسش به خس خس افتاد.. چشماش گرد شد و نفساش دیگه یاریش نمی کرد.
واقعا در حال مرگ بود اما به زور و نفس بریده گفت:
_من...مط...مطمئنم هی...هیولا..
سرفه ای کرد ولی من رهاش نکردم. چشمای اشکیش رو به من دوخت و همون طور که قطره های اشک از چشمش چکیده می شد با زاری گفت:
_هیو...هیولا خونمو می...میخوره..ام...اما...نمی..نمی کشه.
گیج شدم...ضربه اش کاری بود.
نفساش دیگه واقعا تموم شد.
چشماش داشت گرد می شد و هر لحظه امکان داشت از بی هوایی بمیره که دستام از دور گردنش جدا شد.
با شدت هوا رو به سینه اش کشید و با تقلا شروع به نفس کشیدن کرد.
سرفه های بلند و پیاپی کرد تا بتونه راه تنفسیش رو باز کنه.
دستش رو روی گردنش گذاشته و مالش می داد. نگاهی به چشماش کردم.
من ادم تحت تاثیر قرار گرفتن نبودم...نباید قرار می گرفتم.
تا چشمش رو بالا گرفت،با تموم جدیتی که سراغ داشتم نگاهش کردم و یخ چشمام رو به سیاهی نگاهش گره زدمو گفتم:
_تو مغزت فرو کن اینو...یک بار دیگه نزدیکم بشی،نفستو گرفتم.
چشمای وحشت زده اش رو به من بخشید اما من عصبی و خشمگین نگاه گرفته و از پله ها بالا رفتم.
لعنتی......لعنتییییی!!!!
بطری اب رو باز کرده و تموم محتویات رو روی صورتم خالی کردم.
قطره قطره های اب به صورتم پاچیده و بعد راهی موهای خیس عرقم شد.
سرم رو با شدت تکون دادم و قطره های اب رو به اطراف پاچیدم.
بطری اب رو سمت هالتر پرت کردم. کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم و اروم از پله های جیم بالا رفتم.
ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز در گرگ و میش به سر می برد.
خشم و انرژی بی امانی که توی وجودم حس می کردم باعث شده بود خودم رو سمت باشگاه اختصاصیم بکشونم و با ورزش های سنگین کمی خودم رو اروم کنم.
یک سکوت دوست داشتنی در عمارت پخش بود و این باعث اروم شدنم می شد.
خواستم سمت سالن بالا حرکت کنم که صدای موسیقی ضعیفی شنیدم.
بلافاصله برگشتم و به اطراف نگاه دوختم. توهم نبود...صدای موزیک بود.
با دقت به اطراف نگاه دوخته و کنکاش گرانه به سالن نگاهی کردم اما صدا از این سالن نبود.
نگاهم به درگاه سالن دوم قرار گرفت و به ارومی اون سمت قدم زدم.
با هر قدمی که بر می داشتم،صدای موسیقی بیشتر به گوشم می خورد.
به نرمی و بی سر و صدا در رو باز کردم. تصویر مقابلم،یک جنگ نرم بود.
موسیقی ارامش بخش در حال پخش،دخترک ممنوعه روی زمین به حالت مراقبه روی زمین نشسته و دستاش روی زانوهاش،چشمای درشتش رو بسته،موهای فرش رو دور سرش پیچ داده و دقیقا فرق سرش جمع کرده بود.
صدای موسیقی،در هر نفسش ادغام شده بود.
نفسای بلندش رو کاملا می شنیدم و حرکت قفسه سینه اش مرگبار بود.
تموم ارامش کائنات درونش جمع شده و به ارومی مراقبه می کرد.
یه حالت بی نهایت ارومی داشت که باعث شد بی حرکت بمونم.
نگاهم به گردن نسبتا کبودش گیر کرد. دیشب تا مرز کشتنش پیش رفته بودم.
بعد از چند دقیقه،چشمای کوفتیش رو باز کرد و لبخندی زد.
خودم رو گوشه ای کشیدم تا متوجه من نشه.
لبخندش بهار بود و روح می بخشید به روح مرده این خونه.
تموم واکنش هاش رو زیر نظر گرفته بودم.
به ارومی بلند شد،در منتهی به باغ رو به ارومی باز کرد و نسیم خنکی داخل سالن پیچید.
مست حرکاتش بودم. قطره های عرق از کمرم چکیده می شد.
می خواستم حرکت کنم که صاعقه ای از وجودش،دقیقا به وجود من خورد.
دستی به گره موهاش کشید و در حرکت بعدی،ابشار موهای فرش از سرش پایین ریخت و گیسوهای بلند و به رنگ شبش،اطرافش رها شد و فر موهاش قاتلی شد برای کشته من.
موزیک عوض شده و صدای خواننده،خنجری به سمتم پرت کرد:
زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی....
دستی به گیسوانش کشید و من حس کردم دارم تو جهنم می سوزنم.
این دختر نقطه پاکی و دقیقا نقطه مقابل من بود.
من ازش متنفر بودم...ازش بدم می اومد چون تنها گناهش،پاکی بود.
پاک بود...زیبا بود.
اما تو تقصیری نداری کاش امکان داشت این قدر ها زیبا نبودن رو بلد بودی
موهاش،زنجیری دور بدنم کشید و من اسیر تار به تار موهایی شدم که بین دستای اون دخترک نوازش می شد.
من دیشب این دختر رو تا دم مرگ کشونده بودم اما...
اما این دختر الان واقعا من رو کشته بود.
تموم قوام رو جمع کردم و با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم ازش گریختم.
لعنتی،چه جهنمی شده بود؟؟؟؟
اوازه ات تا مرز های ساحلی رفته دریا حسابت را از ادم ها جدا کرده پیش از تو زیبایی همیشه حد و مرزی داشت زیبایی تو مرز ها رو جابجا کرده.
.
.
(ارامش)
برگه A4 رو روی صورتم کشید و با لحن بامزه ای گفت:_توله سگ چشم قشنگ.
با اخم توام با خنده اشاره ای به اطراف کردم و گفتم:
_دلی!!! چشماش رو لوچ کرد و با صدای مسخره ای گفت:_باید خیلی خر باشه از این موژه ها بگذره..ببینمش بهش میگم برادر تو ناتوانی جنسی داری.ب در بره بابا.
لبم رو گزیدم و روی پرونده اطلاعات رو نوشتم: _بسه. شرف نذاشتی واسه من. پرونده رو از دستم گرفت و چشمکی زد: _بی شرف منی...اصلا من بی شرف می پسندم. خوب آتویی دستم داد. لبخند پهنی زدم و گفتم: _اع،پس بی شرف پسندی؟ خیلی زود متوجه منظورم شد،سرش رو پایین
انداخت و گفت:_خاک تو سر منحرفت کنم..تو حسرت دریدن موندی داری چرت میگی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بر منکرش لعنت.
با خودکاری که داخل جیبش بود امضایی داخل پرونده زد و گفت:_بیش لعنت. منتظر بقیه حرفام نشد و به سرعت رفت.
رفت و امد های گاه و بیگاه مسیح به اینجا و کم کم رنگ به رنگ شدن های دلارام،نوید خبرهای جالبی می داد.
سرم رو بلند کرده و به بیمار تخت سه که یک زن و شوهر جوان بودن نگاه دوختم.
دست های زن با شیشه شکسته بریده شده بود و من به چشم خودم می دیدم که شوهرش با چه حس عاشقانه ای از اشک های همسرش منقلب می شد.
در تمام مدت دست های همسرش رو در دست گرفته و بعد هم بی توجه به نگاه های اطرافیان،پیشونی همسرش رو بوسه ای مردانه زد.
چشم غره و نگاه های تند و تیزی بود که حواله اون مرد عاشق می شد...گناهش فقط یک چیز بود،عاشقی!!!
چون عاشق همسرش بود و مردانه ناز همسرش رو می کشید و با عظمت و احترام با همسرش برخورد می کرد،لایق اون همه نگاه های تند شده بود.
فشار همسرش به شدت افتاده و زیر سرم بود.
شوهرش دستای همسرش رو بین دستاش گرفته و به چهره زیبای عشقش که با نگاه پری به اون چشم دوخته بود نگاه می کرد.
هیچ وقت درک نکردم چرا این مردم یاد نگرفتن ابراز علاقه یک مرد به همسرش چیز زشتی نیست؟
چرا این مردم نفهمیدن وقتی یک مرد با احترام با همسرش برخورد می کنه دلیل بر صفت زشت زن ذلیل بودن نیست و یا این که از همسرش مراقبت کنه و بهش عشق بورزه،این کار قبحه دار و ناپسندی نیست.
اینکه یک نفر در ملاعام نگراني و عشقش رو ابراز کنه و از رنج همسرش رنج بکشه چیز بدیه
ولی اگه یک جا می نشست و با بی تفاوتی به همسرش نگاه می کرد،کار خوبیه؟
چرا نفهمیدم زندگی مردم به ما ربطی نداره؟ ما همیشه خواهان جنگ بودیم.
اگه یه مرد تو خیابون همسرش رو بزنه تموم نگاه ها سمتش کشیده و فلش دوربین ها قاضی ما خواهد بود.
خشونت در ملا عام چیز خوبیه ولی عشق نه؟
من خواهان این نبودم که همه عشقشون رو جلوی همه به نمایش بگذارن...نه!!!
من حریم خصوصی رو بیشتر از هر کس دیگه ای قبول دارم.
عشق بین زن و شوهر باید محفوظ بمونه و نیازی نیست با پرکردن صفحه های مجازیمون از خصوصی ترین روابطمون خبر بدیم که ایهالناس من خوشبختم.
نه!!!!
خوشبختی جار زدنی نیست.
کسی که از حسی سرشار باشه،نیازی به فریاد حسش نداره.
اون حس در رج به رج زندگیش بافته شده.
اما وای به حال روزی که بخوای حس دروغینت رو عوض کنی.
برای اینکه حال بدت رو لاپوشونی کنی و بخوای تلقین کنی که خوشبختی،دست به هر کاری می زنی و تو بوق و کرنا می کنی.
کاش یاد بگیریم،زندگیمون رو جار نزنیم.
اما احترام به همسرت وقتی که نیاز داره و حال روحی مساعدی نداره یه صفت مردونگیه...
کاش یاد بگیریم کسی که ارزش همسرش رو حفظ می کنه و براش احترام قائله ادم تهی مغز و سبک سری نیست.
اروم و با حوصله سمت تخت پر حاشیه شماره سه رفتم و با ملایمت به مریض گفتم:
_بهتری عزیزم؟
مرد لبخند مهربانی به من زد و همسرش چشماش رو باز کرد و با کمی خجالت گفت:
_بله خوبم. لبخند گرمی بهش زدم و سرمش رو بستم.
به نرمی سرمش رو از دستش خارج کرده و خیلی زود پنبه ای روی محل تزریقش گذاشتم.
کیسه سرم رو در دست گرفتم که مرد با احترام گفت:
_خسته نباشید. متقابلا لبخند زده و گفتم: _ممنونم.
همسرش هم با خجالت تشکری کرد و بعد همون طور که دستای باند پیچی شده اش در دستای شوهرش قرار گرفته بود،به ارومی از اورژانس بیرون رفتن.
محو حرکاتشون بودم.
این تصویر شاید برای من غیر ممکن بود.
اون دیو بی رحمی که چندین شب پیش دستاش رو دور گردنم بند کرده و قصد کشتنم رو داشت هیچ وقت نمی تونست نگران من بشه.
دقیقا بعد از اون شب دیگه ندیدمش..یعنی نبود.
جوری ساعت رفت و امدمون تنظیم شده بود که اصلا نمی شد ببینمش.
محتویات سرم رو در سطل مخصوص خودش پرت کرده و بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دستام رو به ارومی شستم و مشتی اب به صورتم پاچیدم.
به چهره بی روحم چشم دوختم. من تا کی اسیر این حس ممنوعه بودم؟؟؟ دستی دور گردنم کشیدم و چهره در هم بردم. کبودی های گردنم دردناک بود..
مغنعه ام رو بالا کشیدم و به کبودی هایی که مختصرا دیده می شد چشم دوختم.
نشونه گذاری کرده بود من رو؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
ماگ قهوه ام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_امارشونو بگیر و به معاون سپنتا بگو هر چه سریعتر جمع بندی کاریشو برات بفرسته.
مسیح با جدیت درون ایپد چیزی نوشت و گفت: _چشم.
سری تکون داده و از پنجره به نمای شهر چشم دوختم.
هیاهو و شلوغی.
ابر ها گرفته و تیره و در پی یک جرقه بزرگ برای باریدن بودن.
برای ترکیدن!!!
ماگم رو بلند کرده و طعم تلخ قهوه فرانسوی رو جرئه جرئه نوشیدم.
چشمام به تصویر اسمون شهر از پشت شیشه های سرتاسری بود که مسیح گفت:
_میثم امروز عکس هایی رو به دستمون رسوند،داریوس داره تحقیق می کنه.
پاسخی نداده و به تکه ابرهای خاکستری نگاه دوختم.
کمی با ایپد مشغول شد و بعد گفت: _همه چیز داره روند خودشو پیش میره.
چشمام به تکه ابر خاکستری اسمون بود و پاسخی به مسیح ندادم که صدای تلفنش بلند شد.
اهمیتی بهش ندادم اما وقتی خوشحال و مشتاق گفت:_احوال سایلنت ملقب به ناتاشا؟
تکه ابر خاکستری از دیدم محو و تصویر چشمای درشت اون دختر مقابلم قرار گرفت.
هیچ واکنشی نشون ندادم اما بدنم بی اختیار جمع شد.
ماگم رو محکم گرفتم و جرئه دیگه از نوشیدنیم نوشیدم.
مسیح اروم خندید و گفت: _انشرلی چطوره؟
چشمام رو از اسمون مقابلم نگرفتم اما مسیح با عجله گفت:_اوه،اوه...الان میام ارامش..اصلا یادم نبود. لعنتی حتئ اسمش محرک شده بود.
تماسش رو قطع کرد و با عجله ایپد رو روی میز گذاشت و گفت:_رییس من با اجازتون برم. بالاخره نگاهش کردم و با بی تفاوتی گفتم:
_چی شده؟ دستی به موهای لختش کشید و با لبخند گفت:_چیزی نشده،پارسا امروز سمت انباره،دیشب داریوس به ارامش گفته که یا به من زنگ بزنه یا به خودش که یکی بیاد دنبالش..رفتنی با داریوس رفته،بعد ظهر به من زنگ زد گفت شنیده داریوس خیلی سرش شلوغه اگه میشه من برم دنبالش...منم قبول کردم.
تموم سعیم رو کردم حرصم رو محفوظ نگه دارم و موفق شدم.
سری تکون دادم و با پوزخند گفتم:
_چه بادرک..نمی دونستم عشق بچگی انقدر تاثیر گذاره.
خندان کتش رو از روی مبل بلند کرد و گفت:
_عشق نمیشه گفت،حس ارامش ربطی به عشق نداره.
بلافاصله بدنم در حالت اماده باش قرار گرفت.
به سختی سعی کردم جلوی حس کنجکاوی احمقانه ام رو بگیرم،بنابراین با لاقیدی گفتم:
_عشق یه طرف است؟
و نقش یک ادم بیخیال رو بازی کردم و ماگ قهوه ام رو روی میز قرار دادم در حالی که در حال مرگ بودم.
مسیح دکمه های کتش رو بست و بالاخره حرفی زد که من رو لحظه ای گیر انداخت:
_ارامش همه رو دوست داره..همه ادما رو،از هیچکس بدش نمیاد..کاری به حس داریوس ندارم اما ارامش تنها حسی که به داریوس داره یه علاقه دوستانه است..ارامش شاید عاشق باشه و یا یک نفرم دوست داشته باشه،من نمی دونم اینو اما مطمئنم اون ادم داریوس،کسی که مثل برادرش دوسش داره نیست.
معلق...
واقعا معلق شدم.
مسیح بی توجه به اچمز شدن من،با اجازه ای گفت و من فقط سر تکون دادم.
همین که از اتاق خارج شد،با سرعت از روی صندلیم پایین پریدم و پشت پنجره ایستادم.
عاشق نبود.
عاشق نبود. لعنتی عاشقش نبود. یک خلا ای ایجاد شده و من ماتم برده بود. این خبر انگار یک سد بزرگی رو شکست و بعد،افکارم با شدت رها شد.
مغزم به طغیان افکارم مشغول بود و نمی دونست دقیقا کدومش رو پردازش کنه.
به اسمون نگاه دوختم و فقط یک چیزی توی ذهنم خیلی پر رنگ بود.
اون دختر عاشق داریوس نبود!!!
.
.
(ارامش)
بلند و با قهقه خندیدم و گفتم: _مسیح خیلی بی ادبی.
بی اهمیت سری تکون داد و وارد خیابون اصلی شد و گفت:_والا بخدا،یه جوری بعضیاشون با ادب و درست حسابین من خجالت می کشیدم پایین مایینمو با خودم ببرم.
از شدت خنده به سرفه افتادم و با غیض گفتم: _مسسییح! میدون رو دور زد و لاقید گفت:
_کوفت..منو تو بلا تکلیفی گذاشته بود نمی دونستم باید برم سر قرار یا نه...ببرم یا نه.
لبم رو گزیدم و سعی کردم از خاطرات مثبت هجده این عجوبه رهایی پیدا کنم.
در بقیه مسیر سکوت کرده و با یاد حرف های مسیح لبخند کوتاهی مهمون لبام می شد.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،تشکری کرده و پیاده شدم.
به مهرداد و کیانی که اماده باش ایستاده بودن لبخندی زدم که مسیح با جدیت نگاهی به سمت چپ باغ کرد و گفت:_خبریه؟
رد دستاش رو گرفتم و به بنز غریبه ای که گوشه حیاط پارک شده بود چشم دوختم.
متعجب به مهرداد و کیان چشم دوختم که کیان به ارومی لب زد:_شیخ اینجاست.
متوجه منظورش نشدم اما مسیح یکه خورد و با تعجب گفت:_شاهزاده؟
هر دو سری تکون دادن و من مبهوت ایستاده بودم.
کی اینجا بود؟؟؟ نگاه گیج مسیح بهم حس خوبی القا نمی کرد.
چشمش به ماشین و چهره اش به طور عجیبی سخت شده بود.
با کمی تعلل گفتم: _مسیح چیزی شده؟
نگاه سر سخت و تیره اش رو از ماشین به من نگران بخشید و بعد به ارومی گفت:_نه!!
نمی تونستم پاسخش رو باور کنم اما اجازه سخن دیگه ای رو از من گرفت و با حالت سختی گفت:
_بریم عمارت.
در تنگنا قرارش نداده و همگام باهم سمت عمارت رفتیم.
این عمارت همون عمارت بود اما سرنوشت عجیبی که در انتظارم بود،من رو به مرز جهنم
کشید..
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 37)
حامی(جگوار)
چشماش رو با حالت پلیدی به من دوخته بود. شاهزاده عرب اینجا و در مقابلم بود. خالد...
رفاقت و صمیمیتی در کار نبود؛فقط یکی از بزرگان سیاسی بود که مراوده خاصی با زیر مجموعه های من،یعنی همایون داشت..
عدنان گوشه ای ایستاده و به پسرعموش که مقابل من نشسته بود نگاه می کرد..
خالد شاهزاده و عدنان در رکابش بود. پسرعموی وفاداری بود. چشماش کاملا اماده به شکار بود.
احتمال داده بودم یکی از اون سه نفر،این شاهزاده باشه اما بعد از تحقیق های زیاد متوجه شدم هیچ ربطی به اون دوران نداره.
حضور ناگهانیش در ایران و بعد هم در عمارت من فقط به یک دلیل بود.
حتما قطع رابطه با همایون!!!
با فیلم هایی که الینا گرفته و به طور دقیقی به دست ادم های شاهزاده رسیده بود،خبر کشته شدن ارحام جوری جلوه داده شده بود که کار همایونه.
کشته شدن ارحام اتصال همایون و خالد رو قطع کرده بود انگار.
سیاست مدار خوبی بود.
بی تفاوت به حضورش پشت میزم نشسته و به اویی که روی صندلی قراره گرفته و با لبخند به من نگاه می کرد نگاه دوختم.
گوی فلزیم رو چرخوندم و به انگلیسی گفتم:
‏?what s your plan
(برنامه ات چیه؟)
لبخندی زد..می دونست علاقه ای به عربی صحبت کردن ندارم،بنابراین مجبور بود برای اینکه با من صحبت کنه طبق خواسته من پیش بره.
دست و پا شکسته گفت: .
‏Nothing. I just wanted to see you_
(هیچی. من فقط می خواستم شما رو ببینم)
سری تکون دادم. خیله خب،انگار نمی خواست دیگه در اون مورد صحبت کنه.
گوی ام رو روی میز رها کردم و اون مشتاق به حرکت بعدیم نگاه می کرد.
من زیر دین کسی نمی موندم.
عدنان به دیوار تکیه زده و به من نگاه می کرد.
چند سال پیش،یک شب به طور اتفاقی مهمونش شده بودم و خالد با مهمونی بزرگی ازم پذیرایی کرده بود.
نگاه نافذم رو بهش دوختم و بدون هیچ حسی گفتم:
‏I owe you a guest. I'll make up for it _
‏.tomorrow night
(من بهت یه مهمونی بدهکارم. فردا شب جبران
می کنم)
لبش خندید و این دقیقا اون چیزی بود که من می خواستم.
بچرخ تا بچرخیم خالد.
.
.
(ارامش)
ولوله ای درون عمارت بر پا شده و تموم خدم و حشم در حال اماده سازی عمارت برای مهمونی امشب بودن.
مهمونی بزرگی که به افتخار ورود شاهزاد عرب به اینجا برگزار می شد.
دیشب موفق به دیدنش نشدم چون مثل اینکه شب جایی دعوت بود و نمونده بود.
من بی ربط ترین ادم این مراسم بودم اما به دستور اون زورگو باید شرکت می کردم.
و باز هم طبق فرمایش اون زورگو،حق نداشتم امروز به بیمارستان برم.
همه چیز یکم زیادی مشکوک بود.
برای اینکه در دست و پای بقیه نباشم خودم رو درون اتاقم حبس کرده بودم.
حمیرا شدیدا با کار کردنم مخالفت می کرد و هر چه قدر اصرار می کردم با لحن تندی مانعم می شد و حرصش رو سر بقیه خالی می کرد.
روی تختم دراز کشیدم که تقه ای به در خورد.
شالم رو از روی پاتختی برداشته و به ارومی گفتم:
_بیا تو.
پارسا با لبخند کمرنگ اشناش همراه با جعبه سیاه بزرگی داخل شد.
سردرگم ایستادم و سلام کوتاهی گفتم. جعبه بزرگ رو روی تخت قرار داد و گفت: _چطوری؟ اشاره ای به اون جعبه کردم و گفتم: _این چیه؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: _نمی دونم..مسیح فرستاده گفت بدم بهت.
مسیح؟ گوشه لبم رو به دندون کشیدم و گفتم: _چیزی نگفت؟ با لبخند گفت: _نه. کتش رو مرتب کرد و گفت: _زنگ بزن ازش بپرس..فعلا من برم. خداحافظی سرسری باهاش کردم و بعد به سرعت
شماره مسیح رو گرفتم.
چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای بشاشش به گوش رسید:_بفرما ناتاشا؟ ناخوداگاه لبخندی زدم و گفتم: _سلام،خوبی؟
_سلام علیکم،خوبم..تو چطوری؟
گوشه تخت نشستم و به جعبه مخملی دست کشیدم و گفتم:_خوبم..مسیح این جعبه چیه فرستادی؟ با لاقیدی گفت: _خب باز کن ببین چیه دیگه.
.
.
حامی(جگوار)
گلاس نوشیدنیم رو با کمی اشفتگی به لب هام نزدیک کردم و جرئه ای نوشیدم.
کمی بهم ریخته بودم.
صدای موسیقی ارومی در حال پخش بود و سالن شلوغ شده بود.
تموم سعیم رو کردم چشمم سمت اون دو کفتاری که گوشه سالن با لبخند به من نگاه می کردن، نادیده بگیرم.
خالد روی مبل نشسته و دوتا از دختر ها کنارش نشسته و با لوندی خاصشون سعی در اغوای اون احمق داشتن.
عدنان طبق معمول در سایه ایستاده و به همه چیز با دقت نگاه می کرد..واقعا نگهبان خوبی بود..و وفادار!!
طبق یک قانون نانوشته،هیچکس سمتم نمی اومد.
متوجه چراغ سبز هایی که اکثریت سمتم می فرستادن می شدم.
جدا فکر کرده بودن منم یه احمقی شبیه خالد هستم که با حرکات کثیف برجستگی هاشون قراره حالی به حالی بشم؟
به منظره باغ چشم دوختم و سعی کردم از انرژی شهوت انگیز اینجا فاصله بگیرم.
پارسا جلوی ورودی ایستاده و با دقت نگهبانی می داد.
محافظین خالد گوشه حیاط کنار کیان ایستاده و
اماده باش بودن..هه.
گلاسم رو یک نفس بالا کشیدم و نگاهم به دختر ستار،یکی از زیر مجموعه های شراکتیم افتاد.
چشماش روی صورتم دو دو می زد.
تا متوجه نگاهم شد،گردن صاف کرد و سعی کرد سینه های خوش فرمش رو از چاک لباسش به نمایش بذاره....احمق.
بی تفاوت نگاه گرفتم و از خدمه درخواست نوشیدنی کردم.
وقتی دوباره گلاسم پر شد،موزیک عوض شده بود.
گیج و اشفته داشتم فکر می کردم چرا اون لعنتی پیداش نمیشه؟
جرئه دیگه ای نوشیدم و به میزم تکیه زدم و از هیاهو جمع نهایت فاصله رو گرفتم.
ریتم موزیک دوست داشتنی بود.
نوشیدینم رو توی دستم چرخوندم و به لبام نزدیک کردم.
سر چرخوندم تا نوشیدنیم رو مزه کنم که یک جنگ بر پا شد.
عامل طوفان درون من،با لبخندی که روی صورتش نقاشی شده بود،با لباس فخار و بی نظیرش همراه با مسیح با نازترین حالت ممکن وارد سالن شد.
اومدی باز اومدی با رقص اواز و اومدی
دلمو بردی ولی اخ که چه با ناز اومدی
موزیک لعنتی....
چشمای درشتش پرتره ای از یک جنگل شب زده بود. چشماش به خاطر ارایش حرفه ایش کشیده تر و زیباتر به نظر می رسید.
شال حریرش دو طرفش رها و موهای فرش رو سمت چپش رها کرده بود.
لباس بلندش به زیبایی روی تنش قاب گرفته شده بود.
بنفش تیره لباسش،در تضاد رنگ پوست روشنش اغوا گرانه بود.
شب شد و ماه اومدی با دل من راه اومدی دلمو بردی ولی اخ که چه دل خواه اومدی
خرامان خرامان قدم بر می داشت و لبخندش نوری بود که به تاریکی درون من تابیده می شد. نقطه عطف مجلس قرار گرفت و نزدیکم شد.
مسیح با احترام سلامی گفت و اون زیبای وحشی،تابی به گردنش داد و با صدای کوفتیش گفت:
_سلام.
گلاس توی دستم مشت شد اما خم به ابرو نیاوردم.
نگاه خالد میخ چشمای ارایش شده این پارادوکس بود.
مسیح متوجه ماجرا شد و به ارومی سمتشون حرکت کرد.
نه!!!
نه ازم دور نشو بند نیا که نفسی
راز زیبای منی و فاش نشو پیش کسی
خالد با چشمای هرزش تموم تنش رو رصد کرد و من با قدرت جلوی خودم رو گرفته بودم.
نگاه عدنان روی من بود و بعد به ارومی سری تکون داد.
دخترک کمی استرس داشت اما مسیح در گوشش چیزی گفت و به ارومی خنده اش گرفت.
چال گونه اش پدیدار شد و من چال شدم در اون دو گودال خطرناک.
باز لبخند بزن چال بی افته گونتو که گرفتار کنی منو این دیونتو
خالد با حرص و شهوت نگاهش می کرد. کثافت رذل اب از لب و لوچه اش پایین افتاده بود.
چشماش روی خالد بود اما نگاه اغواگرش رو گرفت و به منی که نگاهش می کردم دوخت.
خیره شدیم در چشم هم و چقدر سخت شد کنترل کردن.
چشم اهوی تو رو دیدم و بی خواب شدم مو شرابی زدی و بدجوری بی تاب شدم
تار موی فرش رو از صورتش کنار زد و به طرز مرگباری چشم های وحشیش به صورتم شلاق می زد.
اخ چه وحشیانه زیبایی نمی دونی خودت
نگاهمو با هزار بدبختی از چشمای خیره کننده اش گرفتم و به مسیح دوختم.
بلافاصله اخمی کردم و مسیح لبخندی به خالد زد و سمت من قدم برداشتن.
از اون حروم زاده فاصله گرفتن.
نگاهم رو به کفش سیاهش بخشیدم که با هر قدمش از زیر لباسش مشخص می شد.
چشماش یک چاله شده بود و من تا چشمم بهش می افتاد گیر می کردم.
نزدیک من شدن و دقیقا کنار میزم ایستادن.
نگاهم به گلاسم بود که صدای نفساش رو شنیدم و بعد صدای ارومش رو:
_خوبید جگوار؟ گندش بزنن..
تو این صدای لعنتیش چه کوفتی وجود داشت که من رو لرزه می گرفت.
صدای تو اهنگ خوش بارون واسم بذار عطر تو جا بمونه بازم روی لباسم غریبگی نکن دوباره چون که دیگه دیره به جز اسم تو توی گوش دل نمیره دیگه گلاسم رو محکم به میز کوبیدم و به پارسا سر
تکون دادم. بلافاصله همه جا تاریک شد.
مسیح درون چشماش تردید و ناراحتی موج می زد.
چاره ای نداشتم...
نزدیک تر شد و انگار تنش موجود در درون من رو حس کرد که با لحن نگرانی گفت:
_جگوار؟ لعنت به صداش!!!
صدای تو لالایی که میاره خوابو نوارش تو می سازه من خونه خرابو غریبگی نکن دوباره چون می گیره قلبم به هر طرف رو به تو مسیر قلبم
به حد جهنم عصبی بودم بنابراین سر مسیح با غرش گفتم:_بگو خفه کنن این موزیکو.
گیج شد اما چشمی گفت و بعد به دی جی اشاره کرد و بلافاصله اهنگ قطع شد و اهنگ شادی پخش شد.
موجی از شادی درون جمع ایجاد شد و همه درهم تنیدن.
سن به یک باره ترکید.
کم کم همه جا تاریک شد و فقط و فقط رقص نور وسط سن روشن شد.
اشاره ای به مسیح کردم و سری تکون داد.
قبل اینکه اون پارادوکس بخواد تکونی بخوره،به ارومی دم گوشش خم شدم و با عصیان گفتم:
_بعد از شش شماره،میری سمت اتاقت.
نفسام به لاله گوشش می خورد و عمیقا دلم می خواست به دندون بکشم.
مثل مجسمه خشک شده بود و وقتی ازش جدا شدم،نفس عمیقی کشید و با شدت رهاش کرد.
یک
دو
سه
دستی به شالش کشید
چهار
نگاهم کرد و نگاهم رو به سن دوختم.
پنج
تردید داشت.
شش
رفت.
به ارومی از گوشه سالن و تاریک ترین بخش حرکت کرد و بعد در ورودی راهرو گم شد.
دستی به کتم کشیدم و به ارومی گفتم: _حواست باشه مسیح. با جدیت گفت: _چشم رئیس.
به ارومی از تاریکی عبور کردم و به سمت اتاقش رفتم.
خم راهرو رو رد کردم و مقابل اتاقش ایستادم.
لحظه ای تعلل نکرده و در اتاقش رو با شدت باز کردم.
.
.
(ارامش)
با وحشت برگشتم اما از دیدن دو گوی یخ زده،نفسم رو ازاد کردم و به ارومی نگاهش کردم.
نگاهش میخ چشمام بود و خدایا اونقدر در این کت و شلوار ذغالی رنگش جذاب شده بود که حتئ نمی شد ازش نگاه گرفت.
با صلابت نزدیکم شد و دقیقا در یک قدمیم ایستاد.
اتاق تاریک بود و تنها روشنایی،نور ماهی بود که داخل اتاق تابیده می شد.
گیج نگاهش می کردم که بی هوا دست هاش کمرم رو بین دستاش گرفت و در حرکت بعدی من دقیقا قفل سینه اش بودم.
برای ثانیه ای فراموش کردم نفس کشیدن رو.
حتی چیزی نمی شنیدم...فقط محو چشمای یخ زده اش بودم.
چهره اش در تاریکی و روشنی بود.
نور ماه به نیم رخ چپش بازتاب می شد و چشمای کوهستانیش دلیلی می شد برای مردن من.
بی اختیار دستام رو روی سینه اش قرار دادم و با لحن ترسیده ای گفتم:_جگوار.
خم شد و نفساش اتش زد به سلول به سلول صورتم.
دستای مردنه اش قفل کمر باریکم بود.
به ارومی مقابل لب هام لب زد:
_صدام کن.
صداش تموم تنشم رو ازم دور کرد.
نفسی کشیدم و خیره در چشماش به ارومی گفتم:
_جگوار.
نفس داغش رو به گونه ام پرتاب کرد و گفت:
_تو جهنم منی..کاش بشه نفس نکشی.
نفسام رو باخته بودم. پیچی خوردم و دستم روی سینه سفتش مشت شد و به ارومی لب زدم:
_نفس نکشم؟
دست راستش روی ستون فقراتم نشست و من از حس عجیب غریبی که درونم شکل می گرفت چشم بستم.
با غرش گفت: _می خوام نفستو بند بیارم ولی..
با انگشت شصتش فشاری به ستون فقراتم وارد کرد و از لذت و درد پبچ خوردم.
با حرص گفت:
_اونوقت صدای ناله کی ارومم کنه؟
فشار دردی که به ستون فقراتم وارد شد قابل اندازه نبود.
مخلوطی از درد و لذت فوق العاده. لبم رو گزیدم و به ارومی و نفس نفس گفتم: _جگ..جگوار. چشمام رو از این حجم بیچارگی بسته بودم که با
عصیان گفت: _ریتم نفسات یه جنگ بزرگه دختر رضا.
فشار دست هاش به کمر و پهلوم من رو مثل یک پیچیک دور تنش می پیچوند.
خدایا داشت با من چی کار می کرد؟
با دستش نیشگونی از پهلوم گرفت و من لب گزیدم و نفسای کش دار شده ام رو رها کردم.
نمی فهمیدم از من چی می خواد..
دست راستش رو بلند کرد و روی چونه ام گذاشت و من رو سمت خودش کشید و با حرصی اشکار گفت:
_نفساتو می گیرم پارادوکس..من عوض نمیشم
گیج جمله اش بودم که بدون هیچ حرفی،ناگهانی رهام کرد و از اتاق رفت.
چی گفت؟
لباسم رو که تعویض کردم،روی میز نشستم و سعی کردم با دستمال مرطوب ارایشم رو پاک کنم.
هیچ چیز از مهمونی نفهمیده بودم.
دقیقا از زمانی که اتاق رو ترک کرد تا لحظه بعدی که بهش پیوستم،همه چیز عوض شد.
حتئ نگاهمم نکرد.
از میزم فاصله گرفت و در اخر وقتی مهمونی تموم شد،همراه با شاهزاده و پسرعموش سمت سالن بالا رفت.
در تک تک حرکات مسیح یک نگرانی موج می زد.
نمی فهمیدم چی شده.
دستمال رو روی گونه هام کشیدم و به دقت مشغول پاک کردن کرم ها شدم.
نگاهم به چهره جدیدم افتاد و لبخند کوتاهی زدم.
صورتم که کاملا پاک شد،دستمال دیگه برداشتم و چشمام رو با ملایمت پاک کردم.
روی پلکام دست کشیده و به نرمی مشغول شدم.
دستمال خنک و خیس بود باعث لبخندم می شد. هنوز درگیر چشمام بودم که تقه ای به در خورد و بدون اجازه چهره خندان هدئ مقابل درگاه قرار گرفت و گفت:
_دلبر جان،پاشو بیا که احضار شدی.
دستمال رو روی میز پرت کردم و با خنده گفتم: _چی شده؟ شونه ای بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت: _نمی دونم...فقط اقا دستور دادن سینی گل گاو
زبون رو تو براشون ببری. و من ماتم برد.
سینی بین دستای مرتعشم می لرزید و قلبم وحشتناک خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید.
لبخند کوفتی ای روی لبم بود و هر کاری می کردم نتونستم جمعش کنم.
به سختی خودم رو پشت اتاقش رسونده و بعد به زحمت ضربه ای زدم.
صدای گیراش که اذن ورود داد،باعث لبخندم شد.
سینی گل گاو زبون رو به دست چپم داده و به ارومی در رو باز کردم.
تا وارد شدم،چشمم به قامت کشیده و تنومندش خورد که پشت به من ایستاده و از پنجره بیرون رو تماشا می کرد.
با قدم هایی سست و نامتوازن سمتش قدم برداشتم و اصلا توجهی به اطراف نداشتم و تموم چشمم پی اون ظالم بی رحم بود.
چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که با صدای سردش گفت:_بذارش روی میز.
متعجب چرخیدم اما از دیدن شاهزاده ای که روی مبل سیاه رنگی کنار میز جگوار نشسته و با لبخند کریهی به من نگاه می کرد،ناخوداگاه لبخندم فروکش کرد.
به ارومی سلامی دادم که خندید و بعد هم گفت: _غزال. نگاهش روی تنم گشت می خورد.
سینی رو لرزون روی میز قرار دادم که اون بی رحم با بی تفاوتی گفت:_برای شاهزاده نوشیدنی بریز.
اصلا حس خوبی نداشتم.
چشمی گفتم و به ارومی قوری مسی رو بلند کرده و مشغول ریختن نوشیدنی شدم.
تموم حواسم پی ریختن بخار گل گاو زبون بود و با خودم فکر می کردم که هر چه زودتر از اینجا برم که با گره شدن دستی دور کمرم،بی اختیار پریدم و با چشمای اخم الود و متعجب به اون هرزه عرب چشم دوختم.
لبخند خود شیطان رو داشت.
اخمی کرده و سعی کردم کمرم رو از بین دستاش خارج کنم که با لذت خندید و به انگلیسی گفت:
‏.Beautiful..so Beautiful_
از تعریفش چندشم شد و با حرص گفتم:
‏.dont tuch me_
(دست بهم نزن)
بلند خندید و بعد محکم من رو کشید و روی پاهاش نشوند.
جیغ محکمی کشیده و با استیصال ناچاری گفتم: _جگوار.
تموم چشم و امیدم به اون بی رحم بود اما اون نامرد حتئ برنگشت.
خشکم زد.
خدای من،چرا حتئ به صدای جیغم واکنشی نشون نداد؟
روی پاهای اون کثافت قرار گرفته و سعی می کرد دستام رو قفل کنه که با تموم وجودم جیغ کشیدم:
_جگوار تورو خدا کمک کنید. اما دریغ از هیچ واکنشی.
اشک با تموم وجود به چشمام نیشتر زد و من قلبم به طرز وحشتناکی ترک برداشت.
اون عرب حروم زاده سعی می کرد بدنش رو به بدنم بچسبوبه که با تموم قدرتم پسش زدم و با التماس گفتم:
_جگوااااار.
ذره ای تکون نخورد و از پنجره دل نکند فقط به ارومی گفت:_صداتو خفه کن.
اوار شدن دنیا می دونید چیه؟
اوار شدن یعنی منی که به یک باره تموم درد دنیا روی سرم اوار شد.
ماتم برده بود و با تته پته و اشکی که از گونه ام چکید گفتم:
_چ...چرا؟
دستاش رو داخل جیبش برد و برنگشت اما من یک چاقو درست به قلبم کوبیده شد.
ضربه کاری وقتی بود که اون کثافت حیوون دم گوشم با خنده گفت:
‏Jaguar forgave you. He said you have _ no value for him He sold you to me and .The deal is over
(جگوار تورو بخشید. گفت تو هیچ ارزشی براش نداری..تورو فروخت به من و معامله تموم شد.)
فرو ریختم.
سد اشکام شکست و تموم وجودم اشک شد و به چشمام چکید.
دستای اون رذل روی کمرم نشست،کمری که چند ساعتی پیش اسیر دست های اون بی رحم نامرد بود.
قلب و غرورم باهم شکست و من تموم شدم.
این ادم همین قدر ظالم بود. با هق هق دیوانه واری گفتم: _خیلی ظالمی. باز هم برنگشت اما با بی تفاوتی گفت: _می دونم.
می خواستم از درد وحشتناکی که توی قلبم حس
می شد بمیرم.
تار های صوتیم رو تکونی دادم و از عمق وجودم فریاد زدم:_ازت متنفررررررررررررررررم.
شکسته های غرورم رو جمع کرده و بین دستام گرفتم.
بالاخره برگشت و چشمای نافذ کوهستانی ستمگرش رو به من دوخت و من اشک تموم صورتم رو در بر گرفت.
چه جوری دلت اومد بازیم بدی؟
اون کثافت عدنان نامی رو صدا زد و چند لحظه بعد،عدنان با جدیت وارد شد و تا نگاهش به منی که روی پای اون حیوون نشسته بودم افتاد،لبخندی زد و به ظالم و پسرعموی هرزش نگاه کرد و گفت:
‏.Everything is ready Excellency_
چی اماده بود؟
شاهزاده بلند شد و من گریان رو هم بلند کرد اما قبل اینکه بتونه دستم رو بگیره جیغ بزرگی کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
با هق هق و گریه فریاد زدم: _دست به من نزن کثااافت. خندید و من عقب عقب رفتم.
لرزش بدنم اونقدر شدید بود که تلو تلو خوردم..چشمام به چشمای غیر قابل نفوذ اون هیولا افتاد.
عصبی و با حالت پرخاشی جلو اومده و به معرکه ای که به راه انداخته بودم نگاه می کرد.
هیچ چیز نمی گفت اما با چشماش برام خط و نشون می کشید.
خالد نزدیک تر شد جیغ کشیدم. عقب رفتم و به میز برخورد کردم.
حرصی و شکسته دستم رو دراز کردم و اولین چیزی رو که به دستم رسید رو گرفتم.
سینی رو بین دستام گرفتم و کشیدم. خالد و عدنان نزدیک شدن اما من فریاد کشان سینی و محتویاتش رو روی زمین ریختم و پشت میز سنگر گرفتم و با ناله و فریاد گفتم:_نمیااااام...کثافتا دست از سرم بردارید.
صندلی رو محکم بین دستام گرفتم و رو به اون نامردی که بی حرکت ایستاده بود با گریه گفتم:
_خیلی نامردی....خیلییییییی نامردی.
اشک ها و گریه هام امونم رو بریده بود. تار می دیدم.
انگار یخ زده بود و بی واکنش به من نگاه می کرد.
محو نگاهش بودم که عدنان از پشت دستم رو گرفت و صدای فریادم به هوا رفت.
جیغ و فریادم بلند شد اما عدنان و خالد تموم تلاششون رو می کردن من رو ساکت نگه دارن.
ترس،خشم،رنج،درد تموم سلول هام رو در بر گرفته بود.
قبل اینکه حتئ بتونم کاری از پیش ببرم،هیستیریک وار بدنم رو لرز فرا گرفت.
لرز تموم بدنم رو در خودش گرفت و من بین دست های عدنان لرزیدم و بعد صدای فریاد مسیح و بعد جسمی که محکم به زمین خورد.
تموم شد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 38)
حامی(جگوار)
ویران شدم....
بند بند وجودم چنان از شدت درد می لرزید که هر لحظه ممکن بود از عصیان بمیرم.
من شاهد بدترین اتفاقات توی بیست سال زندگیم بودم ولی صدای جیغ و فریاد اون لعنتی من حامی رو به مرگ کشید.
ناله هاش تموم اراده ام رو در هم می شکست. لعنتی بفهم چاره ای نداشتم...
اشکاش سند مرگم می شد...حالم رو از خودم بهم می زد.
وقتی با التماس صدام می کرد می خواستم زیر همه چیز بزنم و سمت اون خالد کثافت یورش ببرم.
از درون متلاشی می شدم،ذره ذره فرو می ریختم و وقتی جیغ کشید که ازت متنفرم،فرو ریختم.
نابودش کرده بودم!!!
تو پس نگاه مرده اش،چیزی شکسته شده بود.چیزی از بین رفته بود.
من درد اون دختر بودم و اون عاجزانه ازم تقاضای کمک می کرد اما نمی تونستم کاری از پیش ببرم.
دست و پاهام رو ثابت نگه داشته بودم که جسم لرزونش رو در دست نگیرم و گاف ندم اما وقتی هیستریک وار لرزید و از بین دست های خالد به
زمین افتاد،دیگه همه چیز برام تموم شد.
مسیح فریاد زنان خودش رو به اتاقم رسوند اما من چشمام به جسد بی جونی که روی زمین افتاده بود گیر کرده بود.
خالد با خشم و ترس دهان باز کرد اما مسیح سمتش یورش برد و با یک حرکت بی هوشش کرد.
با تموم سرعتی که سراغ داشتم،سمت اون دخترک نیمه جون حرکت کرده و بعد بی توجه به هیچ
چیز،دستام رو زیر زانو و کمرش کشیده و با یک حرکت بلندش کردم.
ناله می کرد. محکم به خودم فشردمش و سمت اتاق کارم رفتم. دل دل می زد و می لرزید.
جسم نیمه جونش رو روی تخت گذاشتم و به رد اشک هایی که روی صورتش نقاشی شده بود نگاه کردم.
کشته بودمش... با دست های خودم امشب کشته بودمش!! لرزش بدنش باعث شد سردرگم بمونم. هق می زد و ناله می کرد. تا مرز استخون ترسیده بود..نابود شده بود. دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و خم شدم دم
گوشش به ارومی گفتم: _خوب شو...اینجوری نلرز،خوب شو.
.
.
سه روز پیش،شب ساعت دو و نیم بود که مسیح باهام تماس گرفت.
ادم های من دستور گرفته بودن که تو هر ساعتی از شبانه روز اگه خبر مهمی داشتن باید من رو در جریان بذارن.
مسیح گفت خبر عجیبی شنیده و من دستور دادم هر چه سریعتر خودش رو به عمارت برسونه.
مسیح و داریوس سراسیمه وارد عمارت شدن.
مشتاق نشسته و منتظرشون بودم که مسیح گفت یک ایمیل از طرف یک نفر بهش ارسال شده.
ایمیلی با این مضمون: _خبر مهمی از خالد و همایون دارم.
ابتدا مسیح باور نکرده اما وقتی بار دوم طرف خودش رو معرفی کرده بود،مسیح مردد شده بود.
عدنان!!!
عدنان تماس گرفته و به مسیح گفته بود اطلاعات فوق العاده مهمی داره..اطلاعاتی که به دختری که درون عمارت من زندگی می کنه،بر می گرده.
گفته بود تنها و در یک صورت راضی به گفتن اطلاعات میشه که شخصا با خود من صحبت کنه.
داریوس ترسیده و مسیح بی اندازه نگران بود.
ابتدا قبول نکردم اما عدنان وقتی برای حسن نیتش،صدای ضبط شده خالد و همایون رو ارسال کرد،باورش کردم.
صدایی که در اون همایون و خالد از نقشه ای علیه من حرف می زدن.
شاید کمی شک داشتم اما بالاخره قبول کردم و تماسی تصویری با عدنان برقرار کردم.
من چیزی از دست نمی دادم اما همون اول به عدنان گفتم اگه متوجه بشم داره غلط اضافه می کنه،دودمانش رو به باد میدم.
عدنان مو به مو با سند و مدرک همه چیز رو برام تعریف کرد.
بعد از مرگ ارحام و مقصر شناختن همایون،اشراف عرب تموم روابط تجاری و سیاسیشون رو با همایون قطع می کنن.
ارحام یکی از بزرگترین اشراف عرب بود.
همایون پیغامی به خالد می فرسته که کسی که ارحام رو کشته اون نیست و ماجرا چیز دیگه ایه.
به اصرار های پیاپی همایون،فرصتی به همایون داده میشه و اون همه چیز رو با اسناد جعلی کاملا تغیر میده.
همایون از خودش رفع اتهام می کنه و میگه که اون شب اگه پژمان و ادماش از ویلا بیرون زدن فقط به این دلیل بوده که دختر رضا شرقی اون ها رو بازی داده و باعث شده پژمان از عمارت بیرون بزنه و ارحام تنها بمونه.
و اسم رضا شرقی برای خشم عرب ها کافی بود.
رضا،یکی از کسانی بود که سه سال پیش باعث سقوط عمده سهام اون ها و کشته شدن شیخ ابواحد رییس قبایل عرب هنگام فرار از مرز ایران بود.
رضا و جمعی از دوستاش،فساد مالی اون ها رو اشکار کرده و بعد هم باعث رسوایی شدن.
ابواحد بخاطر ترسش فرار کرد و در مرز کشته شد.
من اونجا با رضا اشنا شدم...رضایی که بی باکانه و شجاعانه یکی از عاملین اصلی همایون رو زمین زده بود.
اعراب خشمگین و در پی انتقامی از رضا بودن..این چیزی بود که ارحام،جانشین ابواحد گفته بود.
من فکر می کردم کشته شدن رضا کار اعراب باشه اما وقتی مطمئن شدم خالد بخاطر مسائل سیاسی فعلا از کشتن رضا صرف نظر کرده و حکم ممنوعیت قتل ارسال کرده متوجه شدم کار اون نیست.
همایون رذل به سران قبایل گفته بود که دختر رضا شرقی چون فکر می کرده مرگ خانوادش کار ارحامه،خودش رو به جگوار نزدیک کرده و جزوی زیر مجموعه من شده.
همایون با یک سری مدارک جعلی از دختر رضا، اون ها رو به اطمینان رسونده بود که مرگ ارحام کار داریوس و ارامشه.
اعراب رو بر علیه من شوریده بود.
هفت حیوون که اشراف عرب، عدنان، خالد و همایون هم جزوی از اون ها بودن،سوگند می
خورن دختر رضا رو پیدا کرده،و تک ب تک و گروهی بهش تجاوز کرده و بعد جسد تیکه پاره اش رو بسوزونن.
طبق یک قانون مافیا ؛خون در برابر خون.
این سندی بود که ما همگی امضا کرده بودیم.
سه نفوذی در بین افراد من وجود داشته که تموم امور مربوط به ارامش رو گزارش می دادن.
سه قاتلی که به دستور همایون منتظر بودن در اولین فرصت اون دختر رو بدزدن.
عدنان با من تماس گرفت و همه چیز رو تعریف کرد.
گفت اشراف شوریده و منتظر فرصتی برای انتقام هستن.
عدنان گفت همایون از خالد خواسته تا پیش من بیاد و بگه ارامش رو در قبال خون ارحام ببخشم.
مسلما من می تونستم مخالفت کنم اما ماجرا وقتی حیاتی شد که عدنان گفت با این کار یک تیر و دو نشون می زنیم.
اگه من مخالفت کرده و دختر رضا رو نمی دادم؛یک، قانون مافیا نقض می شد.
دو،همایون گفته بود سه نفوذی در بین ما داره و در صورت مخالفت چند روز بعد ارامش رو با استفاده از نفوذی هاش می دزده.
و سوم،رابطه تجاری من و اعراب بهم می ریخت.
از عدنان پرسیدم می دونه نفوذی بین ما کیه اما گفت اطلاعی نداره.
همایون حرفی نزده. گیر کرده بودم.
نمی تونستم دست روی دست بذارم و فردا روزی شاهد کشته شدن و یا غیب شدن اون دختر باشم.
باید نفوذی رو پیدا می کردم.
امکان نداشت اون رو بهشون تحویل بدم اما باید پیداش می کردم.
به عدنان گفتم دقیقا در قبال این کار ها چی میخواد و اون جواب خوبی داد.
کشتن خالد و جانشینیش.
چند سالش پیش خواهر عدنان توسط خالد مورد تجاوز قرار گرفته و بعد خودکشی کرده اما هیچکس نتونسته ثابت کنه تجاوز کار خالد بوده.
من قدرت این رو داشتم از عدنان پشتیبانی کرده و به قدرت برسونمش.
من نفوذی ها رو می خواستم و عدنان به دست گرفتن قدرت رو.
نقشه کشیدیم،وقتی خالد به عمارت اومد درخواستش رو مطرح کرد.
بخشیدن دختر رضا و بسته شدن پرونده..اون ها جوری رفتار کردن که از من شاکی نیستن،بلکه خواهان دختر رضا بودن...
اگه قبول نمی کردم،اول اون دختر رو توی خطر می انداختم و بعد هم باید بازار عرب رو به همایون می دادم و نکته مهم تر اینکه همایون متوجه رابطه منو رضا می شد و می فهمید مدارکی که گمشده و دست رضا بوده،الان در دست منه.
اگه برای ندادن دختر رضا پا فشاری می کردم همه چیز بر باد می رفت. همایون بازار رو به دستش می گرفت و تموم سعیش رو می کرد متوجه ارتباط منو رضا بشه و این هیچ وقت نباید اتفاق می افتاد.
من باید قبول می کردم.
برای اینکه بتونی بپری،اول باید چند قدم دورخیز کنی.
من دور خیز کردم.
وقتی خالد گفت دختر رضا رو می خواد،خون در برابر خون،قبول کردم.
عدنان بهم خبر داد بعد از رفتن از عمارت،خالد با همایون تماس گرفته و همایون گفته که وقتی دختر رضا رو گرفت،تماس رو برقرار کنه و نفوذی همایون خودش رو به اون ها می رسونه.
همه چیز طبق نقشه پیش رفت.
وقتی مهمونی تموم شد،خالد با شنودی که توی ساعتش کار گذاشته بود وارد اتاقم شد.
این چیزی بود که عدنان گفته بود.
همایون می خواست کاملا متوجه ربط من به این دختر بشه و خودش همه چیز رو بشنوه.
لحظه ای دست از پا خطا می کردم همایون متوجه همه چیز می شد.
وقتی صدای جیغ و ناله های اون دختر بلند شد من مثل یک جونور داشتم دریده می شدم اما باید کوتاه می اومدم.
و بالاخره وقتی عدنان وارد اتاق شد و اعلام کرد همه چیز اماده است و صدای جیغ و فریاد ناراضی اون دختر بلند شد،طبق نقشه عدنان همون لحظه شنود از کار افتاد و همایون به اطمینان رسید که من ربطی به دختر رضا ندارم.
از طرفی داریوس به عربستان رفت،تموم هفت نفری رو که علیه من برخواسته بودن رو با نقشه ما و عدنان شبانه حمله کرده و همشون رو گیر انداخته بود.
خالد که بیهوش شد،عدنان با نقشه به همراه پارسا و کیان از عمارت خارج شدن و وقتی نفوذی همایون به استقبالش اومد،به وسیله بچه ها دستگیر شدن.
سه نفوذی بین ما عجیب ترین ادم هایی بودن که دیده بودم.
محافظ شرکت. نگهبان جایگزین پارسا و مبینا،همکار خود دختر رضا.
شاید دو گزینه اول رو یه روز متوجه می شدم اما هیچ وقت متوجه نمی شدم،مبینا همکار دختر رضا نفوذیه همایونه و در صدد قتله.
من خود قدرت بودم.
کسی که می خواست من رو بازی بده،به وحشتناک ترین شکل ممکن تخریب شده بود.
من جگوار بودم و هیچ کاری رو بدون نقشه قبلی انجام نمی دادم.
قبایل عرب رو به زودی به سزای خودشون می رسوندم!!!
(ارامش)
ضعف و نابودی تموم بدنم رو احاطه کرده بود. حال خوبی نداشتم و بدنم به شدت سست شده بود. نالان چشم باز کرده و بعد نگاهی به اطراف کردم. نگاهم به سرمی که قطره قطره وارد بدنم می شد گیر کرد.
خاطرات دیشب مثل پتک به سرم کوبیده شد و من از دردی که توی سینه حس کردم می خواستم فریاد بزنم.
له شده بودم. قلبم درد می کرد. مغزم درد می کرد و احساساتم می سوخت. چطور دلت اومد؟؟؟؟ به اراده من نبود وقتی اشکام پشت پلکم حمله کرد. فضای اتاق برام غریبه بود.
اینجا کجا بود؟
اهسته بلند شدم و بی توجه به درد بدی که توی سرم حس می شد،سرم رو بستم و به ارومی جداش کردم.
دستم رو فشاری داده و سعی کردم جلوی خونریزی احتمالی رو بگیرم که در بی هوا باز شد و من چشم در چشم ،چشمی شدم که من رو نابود کرده بود.
تا نگاهمون بهم افتاد،اشکام بارید و من رو برگردوندم.
تا استخون شکسته شده بودم.
دیگه دوسش نداشتم...از خودم بخاطر این دروغ متنفر شدم.
صدای قدماش رو شنیدم اما حتئ سرم رو بلند نکردم و چشمای خیسم رو به زمین دوختم.
لابد قرار بود به زودی من رو تحویل بده. نامرد..نااااااامرد.
بغضم شکست و با لبخندی که توام با اشک هام بود نگاهش کردم و گفتم:
_تبریک میگم،موفق شدی بهم ثابت کنی ظالم ترین فرد این دنیایی.
نگاهش میخ چشمام بود و با لحن بی تفاوتی گفت: _حرف می زنیم.
اشک های لعنتیم بند نمی اومد بنابراین بی اهمیت بهش گفتم:
_چیزی نمی خوام بشنوم...هیچ چیز نمی تونه زخم قلبمو درمان کنه.
نگاهش به قطره های اشک توی چشمم بود.
لحظه ای مکث کرد و در اخر بدون حرف از اتاق بیرون زد اما نتونستم مانع دلم بشم بنابراین با خش صداش کردم:
_جگوار!!!
ایستاد اما برنگشت.
_بگو.
خیلی نامردی...خیلی و من احمق هنوزم دلم برای ابهتت میره.
دل شکسته و تیکه پاره ام سکان دار کشتی قلبم شد و من بدون توجه به همه چیز گفتم:
_حتئ اگه شنیدنش برات سنگینم باشه،باید بشنوی.
دستاش رو مشت کرد و من خون به دلم شد.
نفسی ازاد کرد و بعد گفت:
_چی می خوای؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به ارومی گفتم:
_تو بزرگترین اشتباه زندگیمی.
و چشمام مثل ابر بهار بارش رو از سر گرفت.
چند لحظه به همون حالت موند و بعد سریع و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید.
اون رفت و من روی زمین افتادم و بلند بلند زار زدم.
این حق من نبود...
لَختی...
بی حال و بی رمق دراز کشیده و مبحوس این زندان شده بودم.
در اتاق قفل شده و هیچکس نزدیکم نمی شد. اون نامرد من رو توی اتاق کارش حبس کرده و اجازه خارج شدن بهم نمی داد.
بعد از اینکه رفت دیگه برنگشت.
حس می کردم مچاله شدم. حس بدی که داشتم قابل توصیف نبود.
شکسته،ناامید و زخمی بودم.
به یک باره سقف ارزوهام فرو ریخته و من زیر اوار حقیقت کمر خم کرده بودم.
حتئ اگه ذره ای امید به خوب شدنش داشتم،دود شد و به هوا رفت.
بهم ثابت کرده بود اون بیست سال لعنتی تموم احساسش رو ازش گرفته و اون رو واقعا به یک جگوار درنده تبدیل کرده بود.
به ته بن بست رسیده بودم..گیر افتاده و حس می کردم واقعا باختم.
واقعا باخته...
شکستی که بهم تحمیل شده بود بند بند استخون هام رو شکسته بود.
هوا تاریک شده و من حتئ حال بلند شدن و روشن کردن چراغ ها رو نداشتم.
توی تاریکی روی تخت دراز کشیده و به اطراف نگاه می کردم.
ساعت نه شب بود و من اونقدر جیغ و فریاد کرده و خواهان باز شدن این جهنم بودم که گلوم گرفته بود.
جیغ و فریاد کرده بودم،با لگد به در کوبیده و خواهان باز شدن در بودم اما هیچ صدایی نبود...هیچکس به دادم نمی رسید.
مشخص بود داخل عمارت نیست...
وقتی از شدت حرص خوابم گرفت،یک نفر برام غذا اورده و وقتی از خواب بیدار شدم،حتی دست به سینی نزدم.
نگاهی به اطراف کردم.
بر خلاف اتاق خوابش،این اتاق اونقدر جلال و شکوه نداشت.
یک میز و صندلی انتهایی ترین بخش اتاق بود که پشتش پر از اسناد و کتاب و پوشه بود و یک چاقوی خوش طرح مشکی کوچکی لبه میز قرار داشت. و یک تخت کوچک کشویی که به کمد وصل بود.
ساده بود اما میشد حس کرد چقدر اطلاعات اینجا
دفن شده.
جسم بی حسم رو روی تخت پایین کشیده و سرم رو روی بالشت قرار دادم.
چشمام بی دلیل پر می شد...قلبم پر می شد.
چشمام رو بستم و فکر کردم تا کی اسیر این جهنم هستم و کی قراره به دست اون شاهزاده کثافت برسم!!
درگیر افکار نابسامانم بودم که صدای چرخش قفل رو شنیدم.
بی هوا ترسیده و چشمای وحشت زدم رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
اهرم تقی صدا داد و بعد در به ارومی باز شد.
به ارومی نفس می کشیدم که صدای نگران مسیح رو شنیدم:
_بلایی سرش نیومده باشه رییس.
لبم رو محکم گزیدم و سعی کردم به نگرانی موجود درون صداش بی توجه باشم..مسیح بازیم دادید..
صدای نفساش رو می تونستم بشنوم.
من موج حضورش رو کاملا درک می کردم. تخت تکونی خورد و من تموم تلاشم رو کردم تکون نخورم و نقش یک ادم خواب الود رو اجرا کنم.
ابتدا صدای نفس هاش و بعد صدای گیراش:
_حالش خوبه..از سر و صداهایی که کرده مشخصه..خوابیده.
کثافت...
به ارومی نفس کشیدم که مسیح نفسش رو به ارومی رها کرد و گفت:
_خدارو شکر..فکر کردم چیزیش شده. پاسخی نداد و من واقعا ترسیده بودم.
کمرم می سوخت و من تیر نگاهش رو روی کمرم حس می کردم.
چند دقیقه ای سکوت شد و من هنوز غرق در ترس و تشویش بودم که با جمله بعدی مسیح لحظه ای ماتم برد:
_قراره باهاش چی کار کنید؟ گیر افتاده بودم که بی تفاوت گفت: _همون کاری که قرار بود بکنم..میدمش بره لعنتییی....نامرد کثافت. من رو می خواست تحویل بده مگه نه؟
مسیح با سردرگمی گفت:
_سرنوشت اونا چی میشه؟
کیا؟
منظورش چی بود؟
چند ثانیه نفس گیر طی شد و بعد صدای خش دارش بلند شد و من در دم خفه شدم:
_قتل عام.
خدای من...خدای من...این هیولا چه قصدی داشت؟
مسیح با تعجب گفت: _همشونو؟
منتظر بودم به مسیح ناسزا بگه اما در کمال خونسردی گفت:
_تک تکشون...سر از تن همشون جدا می کنم فردا..جگوار نیستم اگه فردا خون به پا نکنم.
یخ زدم.
سر انگشتام از کار افتاد و من تا ریشه وجودی ترسیدم.
قصد داشت چه غلطی بکنه؟
مسیح با لاقیدی بله ای گفت و بعد از چند لحظه هر دوشون به ارومی از اتاق بیرون رفتن.
به محض این که در بسته شد،با شدت روی تخت نشسته و با وحشت نفسام رو رها کردم.
منتظر صدای قفل بودم اما چیزی نشنیدم.
خدایا من تو چه جهنمی افتاده بودم؟
نفسام خس خس می کرد..ترس تا مغز استخوان روی تنم نشسته بود.
چرا انقدر وحشی بود؟
چرا انقدر بی رحم بود؟
چرا می خواست من رو تحویل بده؟
منظورش کی بود؟
این لعنتی قصد داشت قتل و عام راه بندازه؟
حرفش یک درصد هم شوخی به نظر نمی رسید،گفته بود یه قاتله..یه هیولاست.
به فرار،به گریختن فکر کردم اما تقریبا غیرممکن بود...
گیر می افتادم و بعد ممکن بود بخاطر حماقت من،مهرداد یا پارسا تنبیه بشن.
نمی تونستم کسی رو به دردسر بندازم...اصلا این کار رو نمی کردم.
"قتل عام"
صداش از مغزم بیرون نمی اومد..گفته بود من رو تحویل میده مگه نه؟
از نفرت تموم بدنم جمع شد و من سرم رو محکم بین دستام گرفتم.
امکان نداشت برم...امکان نداشت بذارم منو ببرن. اونقدر درمونده شده بودم که مغزم ارور داد.
چشمای خستم رو باز کرده و به رو به روم دوختم.
تا چشمم به جسمی که روی میز قرار داشت افتاد، تموم اعمال حیاتیم متوقف شد.
مات و مبهوت به اون جسم خطرناک فکر می کردم و بعد،مغزم پیغامی به قلبم فرستاد.
چشمم به طرح زیباش بود و بغض به گلوم حمله کرد...ارامش،تو باختی....بدم باختی..
ببخش منو بابا ولی چاره ای ندارم...
با لرزش و بیم قدم بر می داشتم.
انچنان زانوهام می لرزید که تلویی خوردم و قبل از اینکه کله پا بشم،خودم رو کنترل کردم.
نفسام کش می اومد..نفسی نبود.
دست ازاد متزلزلم رو بلند کرده و بدون کوچک ترین صدایی در رو باز کردم.
موج گرمایی که به صورتم کوبیده شد باعث شد چشم ببندم و به سختی وارد اتاق بشم.
چشمای ترسان و پرم رو توی اتاق چرخوندم و بعد،پیداش کردم.
روی تخت دراز کشیده و به ارومی به خواب رفته بود.
برای اینکه از خوابش مطمئن بشم،لحظه ای بی سر و صدا ایستادم.
مثل همیشه،دست راستش رو روی پیشونیش قرار داده و به ارومی نفس می کشید.
قلب افسار گسیختم رو به چنگ گرفتم و به ارومی سمتش قدم برداشتم.
اونقدر بدنم در نوسان بود که حس می کردم فاصله ام با هر قدم بیشتر میشه.
هر قدمم با تنگ شدن نفسم برابر می شد. بند بند وجودم می لرزید..
با بدبختی نزدیکش شدم و چشمم به جسم خواب الودش خورد.
قلبم مثل یک کودک زبون نفهم شروع به جیغ و فریاد کرد و با دست های کوچکش چنگ به صورتم می زد.
چنگالش به چشمای پرم خورد و قطره های لعنتی پشت پلکم کمین کردن.
اونقدر بدنم جنبش داشت که می ترسیدم چاقو از دستم به زمین بیافته بنابراین،با چشمی تار،قلبی
خونین و دستی بی ثبات،چاقو رو بلند کرده و تیغه تیز چاقو رو روی گلوش قرار دادم.
چاقو دقیقا روی پوست گردنش قرار گرفت و فقط یک حرکت برای بریدنش کافی بود.
مثل بید می لرزیدم که صدای لعنتیش به گوشم رسید:
_بکش!!!
چنگال های قلبم با بی رحمی به چشمم می خورد و هر لحظه بیشتر چشمم تر می شد.
نفس مرتعشی کشیدم و با لرز گفتم:
_م..من نکشم..نکشمت،تو اد..ادما رو می ک...می کشی
بدون هیچ تعللی گفت: _شک نکن..می کشم...خیلیا رو می کشم.
و همون لحظه چشمای کوهستانیش رو باز کرد و به چشمای تر من دوخت.
قلبم،قلبم با دیدن دو گوی یخیش شیون کرد و پمپاژ رو فراموش کرد.
مغزم تو سرمای نگاهش یخ زد و من اسیر دو گودال یخی شدم.
هیچ حسی،هیچ حسی درون چشمش نبود.
نگاه نافذش رو به من دوخت و با ارامش گفت:
_منو بکش بچه...بکش و خودتو خلاص کن.
اشک چنان به چشمم حمله کرده و شبیخون می کشید که پشت یک پرده می دیدمش.
فینی کشیده و خیره نگاهش می کردم که ناگهانی مچ دستم رو گرفت و فشاری داد و باعث شد چاقو مستقیما با پوستش تماس داشته باشه.
با کمی غیض گفت:
_تردید نکن...بزن خلاص کن.
بدنم مثل یک گوی فلزی در نوسان بود.
یخ چشماش باعث شد اشک لشکرکشان به چشمم حمله کنه و قطره اشکی اهسته از گوشه چشمم
غلطید و روی گونه ام افتاد و من با بغضی گلوگیر گفتم:
_خیلی ظالمی.
_می دونم.
مچم داغ بود و لعنت بهت که ریتم قلبم تغییر کرده بود.
اشکای لعنتیم از چشمم چکید. نگاهش کردم و در اخر گفتم:
_تو منو کشتی....چیزی نگفت.
لبخندی با گریه زدم،چشماش رو تنگ کرد و من بی هوا چاقو رو از روی گلوش برداشتم،قدمی فاصله گرفته و تیغه تیز چاقو رو سمت گلوی خودم گرفتم و با لبخند گفتم:
_تو قاتلی...تو هیولایی...منو کشتی ولی...
چشمای کوهستانیش رو چرخوند و با سرعت از روی تخت پایین پرید و با غرش گفت:
_داری چه غلطی می کنی؟
بلور اشک روی لبم افتاد و من با درد بلعیدمش و گفتم:
_بودنت درده لعنتی...تو دردی،تو یه قاتلی. یخ چشماش رو به من دوخت و گفت: _گفتم دردتو خلاص کن. نفس بران و اشک ریزان چاقو رو به گلوم فشردم
و گفتم:
_تموم تنم درد می کنه..تمومش نشونه از توئه..چرا انقدر ظالمی؟
نگاهش به تیغه چاقو بود و با حرص گفت:
_یا منو بکش یا گریه نکن.
لبی تر کرده و با لبخند گفتم:
_شاید تو بودنت درد باشه اما..
با تردید نگاهم کرد که چاقو رو روی گلوم گذاشتم و مقابل چشمای به خون نشسته اش گفتم:
_نبودنت مرگه...نمی تونم...شاید وقتی جلوی چشمت بمیرم تو ب..
با خشم گفت:
_تو غلط می کنی بمیری...اون کوفیتو بذارش کنار...ممکنه اسیب ببینی.
با درد گفتم:
_اسیب؟تو اصلا می دونی دیشب چه بلایی سر من اوردی؟
نزدیکم که شد،جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: _جلو نیا..گفتم جلو نیا.
کوچک ترین توجهی نکرد و من با صدای خش دار و بغض الودی فریاد زدم:
_نیا جلو ظالم...بخدا،بخدا یه بلایی سرت میارم.
خیره در چشمام،قدم زنان نزدیکم شد و من با واهمه به عقب قدم بر می داشتم و وقتی کمرم به میز خورد،ایستادم و با اشک و ناله گفتم:
_نیا جلووو...جلوووو نیا نامرد.
چاقو یک خراشی روی پوستم ایجاد کرده و می سوخت.
فاصله رو به صفر رسوند و مقابلم قرار گرفت.
نفس در نفس ایستاده و با چشمام برای مرگ پیام دعوت می فرستادم.
وقتی نفساش به پوستم خورد،بی حواس و بی فکر و عصبی تیغه چاقو رو از روی گلوم بلند کرده و روی گردنش گذاشتم و با زاری و خشم گفتم:
_گفتم نیا جلو..نزدیکم نیا.
گردن کج کرد و لعنتی چاقو روی پوستش مماس شد.
دستاش رو دو طرف میز قرار داد و سمتم خم شد.
نفسام تو کوچه پس کوچه های دیوانگی گم شده بود.
کمرم تا شد و روی میز حایل شدم و جسم تنومندش روی تنم مماس شد. دست ازادم رو تکیه گاه کرده
و به میز تکیه دادم و با دستی دیگه چاقو در دست داشته و به گلوش فشار می دادم.
با چشم های اشکی و گرد شده نگاهش می کردم. لب های لرزونم رو باز کردم و گفتم: _چ..چرا اینجور..اینجوری می کنی؟ نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت: _میخوام نفساتو بشنوم. موقعیت خوبی نداشتم و حس می کردم دارم گر می گیرم.
چاقو رو با بدختی ثابت نگه داشته بودم و لبای لرزونم رو گزیدم.
با خشم گفت: _نلرز...نذار لبات بلرزه. با حرص و هق گفتم: _مگه دست منه؟می دونی چه بلایی سرم اوردی؟
چشماش رو بست و نفس عمیقی از نفسام کشید و به ارومی گفت:
_نفس بکش.
دست راستم بخاطر فشار تنم می لرزید و من با ناراحتی گفتم:
_نمی خوام...ب...برو کنار. چشمای طوفانیش رو باز کرد و گفت: _مگه دست توئه؟ چشمام رو گرد کردم که دست راستش رو محکم
به میز کوبید و گفت: _گفتم چشماتو اینجوری نکن. به لبای لرزونم نگاه کرد و با سخط گفت: _نذار لبات بلرزه...نلرز،لعنتی نلرز. اشک هام بند اومدنی نبود. با غم و افسوس نگاهش
کردم و گفتم: _می ...می کشمت.
نفسش رو به گونه ام سوق داد و گفت: _بکش...تو منو می کشی دختر رضا.
لبی گزیدم و با چشمای تارم نگاهش کرده و با دستای مرتعشم،چاقو رو به گلوش فشاری دادم و گفتم:
_بخ..بخدا می کش..می کشمت. و اشکم چیکد.
چاقو روی گلوش،مرگ در کمینش،جنون در چشمش،عصیان در نگاهش و خشمش در حرکاتش پیدا بود که نگاهش چرخی توی صورتم خورد و با جنون گفت:_گفتم لبات نلرزه.
ابرو در هم کشیده و خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم که مهره ای اتشین از جنس مرگ به لب های لرزونم دوخته شد.
ُمردم....واقعا مردم.
هوا به صفر رسید،بدنم از شدت حیرت از کار افتاد و تنها نقطه ثقل بدنم،لب هایی بود که اتش گرفته بود.
خودش رو کاملا روی تنم انداخت،کاملا بدنامون چفت هم شد و من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته و مبهوت شده بودم که بی اختیار چاقو از بین دستام سر خورد و بعد...تَق.
محکم و با صدا روی زمین افتاد.
دنیا ایستاده،جهان رو سکوت فرا گرفته و فقط من بودم و لب هایی که لب لرزونم رو محکم بین لب های نرمش گرفته و لرزشش رو قفل کرده بود.
خدای من...لب هام چفت لب های هیولا شده بود.
نمی بوسید،حتئ بوسه کوتاه هم نمی زد فقط با فشار زیادی که وارد می کرد،لرز لب هام رو بین لباش گرفته و لب هام رو محکم فشار می داد.
دست راستم که تکیه گاه تنم شده بود تا شد و من کاملا در حال سقوط بودم که دست های قدرتمندی کمرم رو گرفت و من رو به سینه اش بند زد.
چشمام رو از خلسه و درد بسته بودم.
نمی خواستم چشم باز کنم...این یه خواب لعنتی بود..
جگوار نبود...اون نمی بوسید...نمی بوسید.
وقتی فشاری به لب هام وارد کرد،بین لباش اخی گفتم که با خشمی جنون امیز لبای سوزان و دردناکم رو از بین لب هاش جدا کرد.
نفس عمیقی کشید،کمرم رو محکم فشرد چشمای خونینش رو باز کرد و با جنون گفت:
_دفعه اخری باشه که لبات می لرزه،دیگه چشماتو گرد نمی کنی.
چشمای یاغیش رو به من مرده دوخت و با نفسی بلند گفت:_حالا نفس بکش...می خوام صداتو بشنوم
پارادوکس...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 39)
حامی(جگوار)
گنگ و گیج...
چشمای درشتش،نفسای تندش و حالت عجیب توی چشماش روانم رو بهم ریخت.
من دقیقا چی کار کرده بودم؟
نفساش به گونه ام می خورد و اونقدر خلسه اور بود که می خواستم کامل روی میز خمش کنم و صدای نفساش رو بشنوم.
نگاهم بی اختیار روی لب زخمیش گیر کرد. گوشه لبش کمی اماس شده بود.
لباش...لعنت خدا.. لباش یه جام می صد ساله بود. سکر اور و نابودگر. مست و اغوا شده بودم. تماس چشمیمون سوزان و بران بود.
با وحشت و کمی گیجی گفت: _چی کار کردیم؟
نمی دونستم...واقعا گیج بودم. چشماش دو دو می زد و در اخر با شدت خودش رو از حصار اغوشم بیرون کشید.
نگاهم به چاقویی که روی زمین افتاده بود گیر کرد.
نقشه ام جواب داده بود.
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با حالت سردی گفتم:
_اومده بودی منو بکشی. پشیمون شدی؟
میخ نگاهش رو حس می کردم. با لحن خشکی و با پوزخند گفت:_اشتباه می کنی جگوار. تو رو نه،خودمو می خواستم جلوی چشمات بکشم تا ابد قولی که به پدرم و دادیو شکستیش یادت بیافته.
سرم رو بالا گرفتم و به چشمای بی حسش دوختم. عمیقا ناراحت بود. سری تکون داد و با غم عجیبی گفت:_خیلی نامردی.
فقط نگاهش کردم و در اخر بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه،رو برگردوند و با حالی خراب از اتاق بیرون زد.
رفت،به همین سادگی!!!
.
.
(ارامش)
نگاهم به تلوزیون بود اما فکرم شلوغ و درگیر...مجری حرف می زد و من فقط حرکت لب هاش رو می دیدم..
سوزش لعنتی لب هام یاد اور حماقتی بود که چند ساعت پیش مرتکب شده بودم.
من احمق چطور اجازه همچین کاری بهش دادم؟
به کسی که قصد فروختنم رو داشت..سرم رو بین دستام پنهون کردم و واقعا احتیاج داشتم فریاد بزنم.
سرم رو ماساژی دادم و نگاهم به تیتر اخبار گیر کرد.
"راس ساعت نه امشب،یک ماه گرفتگی خواهیم داشت. به گزارش ک"
بقیه اخبار از نظرم پنهون موند و من فقط تصویر حلال ماهی که پشت کمر یک هیولا نقاشی شده بود فکر کردم.
من به حد مرگ عصبی بودم..بازی خورده بودم و احمقانه بازی رو ادامه داده بودم.
صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد با گیجی سرم رو بالا بگیرم. با استفهام به در نگاه
دوختم که دوباره ضربه ای به در خورده شد و بعد صدای نگران مسیح:
_ارامش،منم. میخوام باهات حرف بزنم.
با حرص بلند شده و شالم رو روی سرم کشیدم. طوفان وار قدم برداشته و در رو باز کردم و با غیض گفتم:_وقتشه؟باید منو تحویل بدید؟
نگاه ناراحتش چرخی توی صورتم خورد و گفت:
_بذار بیام تو توضیح میدم.
وقتی از اتاق اون لعنتی بیرون زدم،وارد سالن مهمونی شدم و خودم رو به اتاق همیشگیم رسوندم.
بغض درون وجودم چمبره زده بود و من با خس خس گفتم:_قیمت فروشو می خوای توضیح بدی؟بارکد زدید روم؟
چشماش رو بست و با ناچاری گفت: _قضاوت نکن. مجبور شدیم.
خنده بلندی کردم و گفتم:
_وای حتما بخاطر امنیتم مجبور شدید حراجم کنید اره؟
عصبی گامی درون اتاق گذاشت و با هیس هیس گفت:_اره چون سند تجاوز گروهیت امضا شده بود مجبور شدیم. چون یه قاتل دقیقا زیرگوشت زندگی می کرد مجبور شدیم.
خشکم زد. چی داشت می گفت؟
اونقدر ترسیده و متعجب شده بودم که با تته پته گفتم:_چی داری میگی؟
با محبت نگاهم کرد و با دستش به تخت اشاره کرد و گفت:
_بشین،اروم باش..همه چیزو برات توضیح میدم. نَنشستم،بلکه روی تخت افتادم...چی شده بود؟؟
تحیر برای یک لحظه از حس بی انتهایی که دامنم رو گرفته بود،توصیف می شد.
کیش و مات شده بودم. انچنان کمرم به خاک کشیده شده که حتئ نمی تونستم کلامی حرف بزنم.
مثل احمق ها با دهان باز و چشمان گشاد به مسیح نگاه دوخته بودم.
_چاره ای نداشتیم. تموم تلاشمون رو کردیم کمتر اسیب ببینی.
درمونده نالیدم: _باورم نمیشه..مبینا چطو...
نتونستم ادامه بدم و چشمام رو بستم. حس اعتمادم پرپر شده و تموم صحنه هایی که با مبینا داشتم به یادم اومد...من چندین ماه در کنار یک قاتل نفس می کشیدم و حتئ بغلش کرده بودم؟
چراا؟ نگاه متاسفش به من شکسته خورد و گفت:
_قابل درک نیست ولی حقیقته! با بغض گفتم: _مبینا چطور تونس.. _ایلا..ایلا منفرد. با گیجی گفتم: _چی؟ موهای مشکیش رو با دستش شونه ای کرد و
گفت: _اسمش ایلاست نه مبینا..مبینا اسم قلابیش بود.
چقدر نفس کشیدن سخت شده بود..با حال خفه ای گفتم:_حس می کنم دارم می میرم. کمی نزدیک تر شد و با ملایمت گفت:_اروم باش سایلنت. تموم شد رفت. برات سخت تموم شد می دونم ولی باور کن چاره ای نبود. اگه این بازیو راه نمی نداختیم تورو از یه جایی از دست می دادیم. من حتئ حدسم نمی زدم همکارت جاسوس همایون باشه. نگاه به اون حالت جلادانه رییس نکن..من می دونم چقدر براش سخت بود بازی کردن. اون به پدرت قول داده مراقبت باشه و وقتی تو بیهوش شدی،قبل اینکه من بتونم نزدیکت بشم خودش اومد جلو و بلندت کرد. ارامش اون ادم ظالم هست ولی نامرد نیست.
یه حس نامترادفی توی قلبم شکل می گرفت. کم کم داشت کار دستم می داد. با منگی گفتم: _راست میگی؟ سری تکون داد: _راست میگم. اون خیلی زرنگه،یادت نره هیچ کاریو بی دلیل انجام نمیده. دستی به شالم کشیدم و گفتم: _پس قفل نکردن در هم دلیل داشت؟ چشمکی زد و گفت:
_اون که جای خود...اون حرفا و اون نمایشی که دیشب می شنیدی هم دلیل داشت.
چشمامو تنگ کردم و گفتم: _یعنی چی؟ ریز خندید و گفت: _وقتی وارد اتاقت شدیم به سادگی فهمید تو خواب نیستی. تو شمشیر رو از رو بسته بودی و اجازه نمی دادی کسی نزدیکت شه،به من اشاره کرد و منم بازیو شروع کردم. تو نیاز داشتی تخلیه بشی و رئیسم بهت این فرصتو داد از حصار خودت بیای بیرون و اجازه صحبت بدی..
الانم جمع کن بریم که باید تا قبل غروب اونجا باشیم.
و با لبخند بلند شد. حرفاش توی سرم چرخ می خورد. با استفهام نگاهش کردم و روی تخت چرخیدم و گفتم:
_بریم؟کجا بریم؟
کمد لباس هام رو باز کرد و مانتو مشکی رنگ جلو بازی بیرون کشید و همون طور که سمت من می گرفت گفت:_باید بیای بریم انبار..پاشو که وقت نداریم.
متوجه منظورش نمی شدم اما با سردرگمی مانتو رو تن زدم و چند لحظه بعد از عمارت خارج شدیم..
.
.
حامی(جگوار)
سطل اب یخ ناگهانی روی صورتاشون پاچیده شد و صدای هراس و ناله اشون باهم بلند شد.
مخلوط خون و اب از سر و صورتشون چکه می کرد. ماهیچه دور چشمای اون اشغال به قدری کبود شده بود که چشماش قابل رویت نبود.
دستش شکسته و لباسش بخاطر کتک های بی شماری که خورده بود،تکه تکه شده بود.
پام رو روی پا انداخته و به جویبار خونی که از زیر بدنش جاری شده بود چشم دوختم.
سیگارم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. اشاره ای به داریوس کردم و وقتی فندک رو مقابل سیگارم قرار داد،روشن کردم و پوک بزرگی زدم.
نگاهم به روی هر پنج نفرشون بود...حرومزاده های رذل.
بوی خون تموم فضای انبار رو مسموم کرده بود.
اونقدر شکنجه و ازار شده بودن که همشون از شدت درد بیهوش شده بودن.
نگاهم به عدنانی که با نفرت مقابل خالد ایستاده بود،خورد.
تسویه حساب کرده و انتقام خواهرش رو به خوبی گرفته بود.
هفت نفر حکم تجاوز و کشتن اون پارادوکس رو امضا کرده بودن.
هفت نفری که شامل خالد،همایون،چهار نفر از سران قبیله و در اخر عدنان که بخاطر لو نرفتن هویتش،مجبور به امضا شده بود.
حالا مقابل من،هر پنج نفرشون به صندلی بسته و تا اخرین حد ممکن شکنجه شده بودن.
همه چیز طبق برنامه پیش رفت.
عدنان با چهار نفر از هر قبیله صحبت کرده و اون ها رو جایگزین این حروم زاده ها کرده بود.
وقتی دو شب پیش،عدنان به همراه پارسا و کیان به سمت محل قرار با نفوذی های همایون رفت،درگیری رخ داده و بعد هر سه نفر اون ها دستگیر شدن.
عدنان اون موش نفوذی هارو مجبور کرده بود که به پژمان نوچه همایون خبر برسونن که همه چیز امن و امانه. عدنان شب به همایون پیغام داد که خالد گفته بنا به دلایل سیاسی و امنیتی بهتره تا سه
روز هیچ تماسی برقرار نشه تا مثلا افراد جگوار به شک نیافتن و همایون با خوشحالی پذیرفته بود.
همه چیز طبق نقشه من جلو رفت.
داریوس دیشب اون چهار رییس قبیله رو دزدیده و بدون اینکه کسی متوجه بشه به اینجا،یعنی انبار اجناس شمال اورده بود.
صبح امروز، َبدل های خالد و عدنان و دختر رضا به همراه سه نفوذی از ایران خارج شدن.
َبدل هایی که جزوی از افراد من بودن و برای اینکه همایون به چیزی شک نکنه این کار انجام شده بود.
مقدمات فراهم شده بود،عدنان اون سمت با چهار نفر خودش جوری برنامه ریزی کرده بود که خالد و این چهار کفتار به یک باغ خواهند رفت.
ساعت ۹ شب اون باغ اتش می گرفت و طبق صحنه سازی های ما جسدهای سوخته به جای خالد و دوستاش شناخته می شدن و اینجوری
پرونده خالد برای همیشه بسته می شد و من امشب تک تک این حروم زاده ها رو می کشتم.
نفوذی های همایون تو انبار تهران کشته و جسدشون به دست همایون می رسید.
نقشه بزرگ من،امشب به پایان می رسید.
خالد عربده می کشید،فحش می داد و عدنان رو به ناسزا می بست اما عدنان بی توجه ضربه می زد.
اون چهار حروم لقمه انچنان از ترس زبان به کام گرفته بودن که حتئ نفس هم به زور می کشیدن.
خالد به التماس افتاده بود اما عدنان اونقدر خونین بود که بدون رحم،دست شکسته خالد رو زیر کفشش قرار داد و صدای ناله گوش خراشش تموم انبار رو پر کرد.
به ساعت نگاهی دوختم...طبق گفته مسیح تا پنج دقیقه دیگه باید اینجا می بود.
من در قسمت تاریک نشسته و اونها متوجه حضورم نمی شدن.
خاکستر سیگارم رو تکوندم و به ارومی بلند شدم.
خاک بلوزم رو تکوندم و بعد اروم اروم از تاریکی به سمت اون اسرا قدم زدم.
وقتی وارد مرز روشنایی شدم،نگاه حیران و بهت زده همشون به سمت من برگشت.
پوزخندی زدم و اشاره ای به عدنان کردم. با احترام سر تکون داد.
برای اینکه اضطرابشون رو بیشتر کنم به فارسی شروع به صحبت کردم و عدنان به عربی ترجمه کرد:
_گفته بودم حتئ توی خوابتون هم پشت من نقشه نکشید..نگفته بودم؟
جوی به شدت سنگین ایجاد شده و همه از شدت وحشت انگار سکته کرده بودن.
اشاره ای به خالد نیمه جون کردم و گفتم:
_وقتی علیه من شدید و برام خط و نشون کشیدید،باید به اینجاهاش فکر می کردید...یادتون رفته من کی ام؟من شاه نشین حلقه ام.
نزدیک تر شدم و به چشمای هراسونشون نگاه انداختم و با زهرخند گفتم:
_من شاهم و هر جور بخوام مهرهامو حرکت میدم...بارها گفتم یا مثل شاه باشید و یا جوری رفتار کنید که مهم نباشه شاه کیه..ولی خب،فراموش کردید.
چونه خالد رو گرفتم و بلند گفتم: _جزای خیانت به جگوار،فقط خون خون.
بی هوا بلندش کردم و با تموم وجودم،به خاطر تموم اشک و ناله های اون دختر بهش ضربه زدم.
صدای جیغ و فریادش توی گوشم بود و افسارم رو می کشید.
کاملا مرده بود..در انبار با صدای قیژی باز شد و بعد مسیح و پارادوکس وارد شدن.
با گوشه چشم نگاهش می کردم.
ترسیده و لرزون به جسم خونین اون کفتار ها نگاه می کرد و خودش رو به مسیح نزدیک تر می کرد.
ترسش قابل حس شدن بود.
به محض اینکه کنارم قرار گرفتن،صدای نفسای تندش به گوشم خورد.
نگاه داریوس با نگرانی بهش دوخته شده و نگاه اون از فرط ترس گرد شده بود.
چشمای این لاشخور ها با دیدنش به جست و خیر افتاد.
با جدیت گفتم:
_این دختر رضاست..همون که سند تجاوزشو امضا کردید.
مات شدن همگیشون و خشم خالد قابل رویت بود. با سخط گفتم:
_هیچ ربطی به مرگ ارحام نداشت و کاملا از داستان جدا بود.
متوجه شدم کمی نزدیک تر شد...نگاهی به چشماشون کردم و با حرفی که زدم،وحشت رو مستولی کردم:
_الانم فقط به یه دلیل اینجاست..به شما ثابت کنم بازی خوردید.
صدای کشیدن ضامن اسلحه ها بلند شد و دخترک جیغی کشید.
اشاره ای به مسیح کردم و با غرش گفتم: _ببرش بیرون.
اطاعت کرد و دخترک رو کشون کشون از انبار بیرون برد.
بعدش من بودم و افرادم و گلوله هایی که به سمت جسم لاجون اون ها پرتاب می شد و صدای بلند فریاد....
.
.
(ارامش)
مثل بید می لرزیدم. بطری اب رو پس زده و اوق زدم.
مسیح سعی می کرد شونه ام رو ماساژ بده اما اجازه نمی دادم.
معدم ام انقباض های وحشتناک می زد و من با تمام وجود زرد ابه بالا می اوردم.
اونقدر فشار به خودم وارد کردم که در اخر بی توان روی زمین افتادم.
قطره های ابی که به صورتم پاچیده می شد باعث شد پلک های چسبونم رو با بی حسی باز کنم.
صدای مشوشش رو می شنیدم:
_ارامش نترس..اونا کاری به کارت ندارن...اروم باش..ما پیشتیم.
با بدبختی نگاهش کردم و با حال بدی گفتم:
_اونا...اونا می خواستن منو بکش..بکشن...اخه چرا؟
با ناله خاصی حرف می زدم...خدایا این چه سرنوشتی بود؟؟؟
مسیح نگران شونه هام رو ماساژ داد و گفت: _دیگه بهش فکر نکن..تموم شد. اشک بی اختیار از گوشه چشمم چکید و گفتم: _مسیح من کاری به کار کسی نداشتم...چرا باید چند نفر خواهان مرگ من باشن؟ بطری اب رو با زور بین لب هام گذاشت و گفت: _بخور یکم. به زور جرئه ای اب وارد دهان بی مزه ام کردم. شالم رو روی سرم تنظیم کرد و گفت: _فقط اروم باش و به هیچی فکر نکن. ما اجازه
نمیدیم بلایی سرت بیاد.
محو چشمای پر مهرش بودم که صدای گیراش به گوش رسید:_چش شده؟ نتونستم بلند بشم اما مسیح چابک بلند شد و گفت: _یکم حالش بده.حتئ نگاهمم نکرد و در اخر بدون هیچ حرف
اضافه ای گفت: _سوارش کن. _چشم. عملا از من فرار می کرد.
رفت و مسیح با محبت سمتم اومد. اجازه ندادم کسی کمکم کنه. با بسم اللهی بلند شده و همراه مسیح شدم.
منظره باغ در تاریکی شب وحشتناک بود بنابراین بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم،نگاهم رو به کفشم دوختم و همگام با مسیح قدم بر داشتم.
مسیح در صندلی جلو رو باز کرد و من نالان سوار شدم.
سرم رو به پشتی چسبوندم و منتظر بودم مسیح سوار بشه. مسیح از شیشه ای که تا اخر باز شده بود نگاهم کرد و گفت:_مراقب خودت باش و زیادم سعی کن حرف نزنی.
با ترس گفتم: _مگه تو نمیای؟ سری تکون داد و گفت: _ما باید پاکسازی کنیم..تو و رئیس باهم می رید. یخ زدم...نه خدایا نه.
خواستم زبون به اعتراض باز کنم که هیبت کوه پیکرش کنارم جای گرفت و بدون کوچک ترین مکثی ماشین از جا کنده شد...
لال شده و حتئ سعی می کردم به ارومی نفس بکشم.
تازه یک ساعتی می شد حرکت کرده بودیم.
من از ترس به فضای بیرون چشم دوخته و اون حتئ سر هم تکون نمی داد.
نگاه نافذش رو به جاده داده و با حرفه ای ترین حالت ممکن رانندگی می کرد.
نگاه سرکشم به دست های بزرگش که زیادی مردونه بود گیر کرده و من تموم تنم بی اختیار داغ می شد.
لبام گزگز می کرد و من برای اینکه این عطش لمسش رو کنترل کنم،لبم رو محکم بین دندونام می گزیدم.
جاده خلوت و تاریک بود..خوفی عجیب و بی انتها.
سعی کردم به حرکت دستش نگاه نکنم که ناگهانی ماشین لرزید و بی ثبات شد.
به چپ و راست متمایل می شد و بی تعادل حرکت می کرد.
شتابان نیم خیز شده و با ترس گفتم: _چی شده؟
جوابم رو نداد و با اخمی که بین ابروهاش افتاده بود به مقابلش خیره بود.
تلو تلو خوردن ماشین باعث شد بترسم و به چپ و راست متمایل بشم. خواستم با التماس صداش کنم که با صدای بلندی گفت:
_تکون نخور ببینم.
و دست بزرگ و قدرتمندش محکم به سینه ام فشرده و من با شدت به صندلی کوبیده شدم.
دستش مثل یک مانع مقابل سینه ام قرار گرفت و از پرت شدنم به جلو خود داری کرد و چند لحظه بعد ماشین از جاده منحرف و با سرعت و فشار همزمان با صدای جیغ من، به چیزی کوبیده شد.
چند لحظه به سکوت و نفس کشیدن طی شد.
چشمام بخاطر ترس زیاد بسته شده و بدنم رو رعشه گرفته بود.
گیر این ترس بودم که صدای بمش بلند شد: _نمردی..باز کن چشمتو.
با شدت پلک گشوده و به اویی که سریع از ماشین پیاده شد چشم دوختم.
عوضی...
نمی تونستم تحمل کنم و خیلی سریع از ماشین خودم رو به بیرون پرتاب کردم.
کنار ماشین ایستاده و با حرص سری تکون می داد. با ترس و لرز نزدیکش شدم. قبل اینکه حرف بزنم نگاهم به لاستیک های پاره شده گیر کرد.
دوتا لاستیک سمت چپ به شکل بدی پاره شده بودن.
لعنتی ای گفتم و سعی کردم تو این تاریکی و ظلمات خودم رو به این نقطه امنیت نزدیک کنم.
سریع تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و مشغول شد اما بعد از لحظه ای با عصبانیت گفت:
_گندش بزنن.
و حالا محرک من،کسی که من رو به چالش می کشید و نا اروم و رامم می کرد،دقیقا مقابلم بود و نفس های اروم می کشید.
حرکت قفسه سینه اش یک جوری بود.
می خواستم لمسش کنم..می خواستم تیکه پاره اش کنم.
یه مهی اطراف این دختر رو احاطه کرده بود که من رو سمتش می کشید.
چیزی درون وجودش بود که من رو اذیت می کرد.
عصبی شده و خواستم با تموم وجودم سمتش حمله کنم و واقعا بلایی سرش بیارم که در یک ثانیه ناگهانی ترین اتفاق ممکن افتاد....
مثل یک بچه کوچیک ناله ای کرد و بعد به سمت منی که فقط چند سانت باهاش فاصله داشتم نزدیک شد و جسم سردش رو در اغوش من پنهان کرد.
به شکل وحشتناکی یکه خوردم.
سرش رو روی بازوم قرار داد و دست های سردش روی سینه ام قرار گرفت و یک پارچه شد و خودش رو در اغوش من جمع کرد.
حتئ قدرت تکون خوردن هم ازم سلب شده بود. لرزشش عیان بود اما در اغوشم اروم گرفت. این دختر احمق بود؟
من گرگی بودم که هر لحظه امکان دریدنش رو داشتم و این میش احمق در اغوش من دنبال گرما بود؟
امنیت؟
من خود مرگ بودم و حالا این دختر از من امنیت می خواست؟
نفساش گردنم رو می سوزوند.
من واقعا خواهان پس زدنش بودم..پرت کردنش اما...
جگواری که من بیست سال درونم نگهش داشته بودم،به سمت این دختر خم شد و بوی تنش رو نفس کشید و لعنت خدا بهت بچه..
بوی تنش،بوی گرم بدنش و رایحه خاص پوستش با ترکیب عطر موهاش زیر بینیم پیچید.
مثل یک معتاد،مثل کسی که به یک مخدر قوی رسیده باشه گردن کج کرده و عطر کوفتیش رو نفس کشیدم.
بوی تنش وارد تموم سلول های بدنم شد و تموم زهر بدنم رو به یک باره اغوا کرد.
رام شدم. تنش بدنم از بین رفت و من اروم شدم.
اون خشم ویرانگر با بوی افسونگر تنش سرکوب شد.
دست هام بی اراده دور تنش حصار کشید و جسم کوچک سرما زده اش رو به خودم فشردم.
فیت اغوشم شد و من در مخدر تنش گم شدم و بالاخره با بویی که زیر بینیم پیچیده بود و حکم ارامش ایجاد کرده بود،به خواب رفتم.
.
.
(ارامش)
از گرمای شیرینی که احساس می کردم،چشمای سنگینم رو به ارومی باز کردم.
تصویر ابتدا تار و بعد به یک باره واضح شد.
چشمای تارم رو با لختی مالیدم و وقتی چشم باز کردم،از شدت حیرت خشکم زد.
صورت بی نقص و زیبای اون هیولا دقیقا مقابل صورتم بود.
ترس که نه؛وحشت کردم.
چی شده بود؟
خواستم به ضرب بلند بشم که دست های قدرتمندی کمرم رو به خودش فشرد.
لعنت بهت ارامش...تو بغل این هیولا چه غلطی می کنی؟
خدایا الان بیدار بشه دقیقا چه فکری در موردم می کنه؟
کاملا قفل تنش بودم...
دست های من گیر سینش و دست های اون قفل کمرم!!!
در هم تنیده بودیم.
نمی خواستم تکون خوردنام باعث بیدار شدنش بشه و فکر های بدی بکنه.
اونقدر محفوظ اغوشش بودم که به سختی می تونستم تکون بخورم.
نگاهم رو به چهره خاصش کشیدم. به شکل باور نکردنی ای زیبا بود.
تموم اندام های صورتش به قدری اندازه و خاص بود که واقعا پیغام زیبایی رو بهت القا می کرد.
استخون بندی صورتش قوی و اس بود.
بخدا قسم که انگار یک تراشکار ماهر استخون صورتش رو تراش داده بود که انقدر نفس گیر بود.
چرا باید یک نفر انقدر جذاب باشه اخه؟!!!!
اغوشش مامنی بود که انرژی های بد رو ازم دور می کرد.
گرمای تنش و دست های قدرتمندش پایان می داد به سرما و کشمش های بدنم.
من ایمان داشتم که این هیولا خود امنیته.. نگاهی به صورتش کردم. لعنتی.. این همون ادمیه که فقط بلده دستور بده. همون کسیه که بارها من رو مورد ازار قرار داده.
و حالا من در اغوشش از خوشی در حال ضعف بودم.
نگاهی به بازوش که دقیقا زیر سرم بود کردم.
لعنتی گنده بک!!!
چقدر بزرگ بود.
فکر گاز گرفتن و محبوس شدن در این بازو های پولادین باعث شد بی اراده خنده ام بگیره.
از خنده لبام رو گزیدم و سعی کردم تکون نخورم که خودش حرکتی کرد و من بلافاصله سرم رو خم کرده و چشمام رو بستم.
کاملا خودم رو به خواب زدم...حتئ نمی خواستم متوجه بشه که من بیدار بودم.
صدای نفساش رو می شنیدم.
منتظر بودم تا بالاخره بلند شه بره که با جمله ای که گفت،کیش و ماتم کرد:
_مثلا خوابی یا مردی که حتئ نفس هم نمی کشی؟ تازه یادم افتاد حتئ نفس هم نمی کشم.
با شدت نفسم رو ازاد کردم. دستای قدرتمندش رو از روی گودی کمرم بلند کرد و بعد رفت.
خدایا،این ادم یه هیولای لعنتیه....
ادامه دارد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA