انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 49)
حامی(جگوار)
پیچ و تاب بدنش رو دوست داشتم. کاملا بدنش در اختیارم بود و از بوی تن و بدنش به اوج ارامش می رسیدم.
دو روز تمام با خودم جنگیده بودم که تماسش رو جواب ندم چون می دونستم به محض شنیدن صداش ممکنه قید کار ها رو بزنم و خودم رو بهش برسونم چون شدیدا به صداش،به بوی تنش نیاز داشتم.
وقتی توی سالن دیدمش،تموم مغز و قلبم خواهان یورش سمتش بود. خواهان به اغوش کشیدن و اونقدر بین بازوهام فشردنش که صدای اخش در بیاد. خواهان بوسیدن گردن و بدنش..تموم تلاشم
رو کرده بودم که جلوی بقیه افسار پاره نکرده و لباش رو مهر و موم نکنم و این خیره سر دقیقا چی کار کرده بود؟
خودش رو از من گرفته بود..عمدا من رو منتظر گذاشته و من نعشه بوی تنش باقی مونده بودم.
پوست نرم و حساس کمرش رو کشیدم و دیدم که با چشم های بسته کراواتم رو بین دندوناش فشرد.
اونقدر حرصی و شاکی بودم از دستش که می خواستم از شدت لذت اشکش رو در بیارم.
می خواستم با بدن خودش تنبیهش کنم.
دستم رو روی پهلوش و ماه گرفتگیش گذاشتم و خم شدم وسط کمرش رو بوسیدم.
وقتی به شدت تکون خورد،فهمیدم بدنش کاملا در حال لذته.
لبم رو کمی تکون دادم و خواستم مهره بعدی کمرش رو ببوسم که با بی حالی گفت:
-حامی،لطفا..لطفا بذار ببینمت..بخدا دیگه نمی تونم.
و دقیقا همین رو می خواستم.
این التماس درون صداش..نیاز به چشماش داشتم بنابراین پهلوش رو گرفتم و از روی میزم بلندش کردم. سمت خودم چرخوندمش و وقتی نگاه سرکشم قفل نگاه بی حالش شد،بلندش کردم و روی میز نشوندمش. نزدیکش شدم و اون دست های بسته اش رو روی سینه ام گذاشت و من سعی کردم و به لبه های کج و معوج بلوزش که کامل پایین نیافتاده و قسمتی از بدنش رو مشخص کرده بود نگاه نندازم.
چند لحظه ای رو برای تقویت نفس هاش گذروند و بعد نزدیک تر شد پیشونیش رو روی پیشونیم قرار داد و با صدای ارامش بخشش گفت:
-من،فقط ناراحت بودم که ولم کردی رفتی و یه خبر نمی گیری.
گره دست های بسته اش رو باز نکرد و همون طور محبوس دستاش رو دو طرف گردنم گذاشت و عضلات گردنم رو کشید و به نرمی گفت:
-نمی دونستم که سرت شلوغه..حامی از اینکه نبودی نگران بودم،وقتی نیستی این عمارت برام مثل خانه ارواح میشه،امنیت نداره..حالمو خوب نمی کنه و من رو می ترسونه. اره قبول تو قبل از من اینجوری زندگی کردی و به کسی جواب نمی دادی،اما الان من تو زندگیتم..اگه من برات ارامشم،تو برای من امنیتی.
وقتی نیستی و ندارمت انگار دنیا سیاه میشه،فقط تاریکیه..بخاطر من،ازت خواهش می کنم دیگه بی خبر نرو..بی امنیتم نکن.
حرفاش،درست مثل یک مسکن قوی بعد از یک درد وحشتناک بود..ارومم کرد.
با دستاش عضلات گردنم رو نوازش کرد و چشماش رو بست و ادامه داد:
-من الان فهمیدم که تو بخاطر چی بهم توجه نکردی.
چونه ام رو بوسید و با چشمای براق و پر از ارامشش نگاهم کرد و گفت:
-من می دونم که بخاطر اینکه با شنیدن صدام وسوسه نشی و برنگردی بهم زنگ نزدی. می دونم که جلوی خودتو گرفتی که جلوی مسیح و بانو من رو بغل نکنی..چون حامی...
پیشونیش رو به پیشونیم سایید و گفت:
-منو تو نیاز همدیگه ایم..من دیگه خودمو ازت نمی گیرم،اما توام هیچ وقت خودتو ازم نگیر..بمون برام حامی. همیشه بمون.
چقدر خوب می تونست حالم رو خوب کنه. لبخندی زد و با خجالت گفت:
-من تک تک قانونات رو زیر پا می ذارم که تو فقط اینجوری تنبهیم کنی.
لاله گوشش رو بین دندونم گرفتم و کشیدم. پیچی خورد و خودش رو بهم فشرد و گفتم:
-مجازاتت رو از بدنت می گیرم که بفهمی بهم نیاز داری.
گونه اش رو به گونه ام سایید و با ناز گفت:
-حالمو خوب می کنی..کاش همه مردا اینجوری مجازات کنن.
موهاش رو کناری زدم و گفتم:
-فقط مردای باهوش می دونن چه جوری باید یه زن سرکش رو رام کرد..وقتی بدن یه زن به نوازشت پاسخ بده،این می تونه بدترین شکنجه باشه. چون دقیقا رو نقطه ارامشش اثر می ذاری..اما مردای احمق فقط جسمی شکنجه می کنن و مغز رو کاملا می بندن...و این خود حماقته.
چشم تنگ کرد و با لحن مشکوکی گفت:
-می خوای بگی به جز من،خیلیا رو اینجوری شکنجه دادی؟این قدر لذت؟
حسادت درون کلامش به دلم می نشست. گوشه لبش رو بوسیدم و گفتم:
-من به هیچ احدی اجازه سر پیچی از قانونام رو نمیدم ارامش..سرپیچی برابر با مرگه تو قانون من..وقتی با بدنت تو رو شکنجه می کنم،یه دلیل بزرگ برای خودم دارم.
کنجکاو نگاهم کرد و من پهلوش رو بین دستام گرفتم و با غرش گفتم:
-چون دوست دارم پیچ و تابت رو ببینم..و هیچ مردی خواهان پیچ و تاب هیچ زنی نیست..بجز زنی که ارومش می کنه.
لبخند زیبایی زد و با شیطنت،مقابلم لبم گفت:
-هیچ زنی،مقابل هیچ مردی پیچ و تاب نمی خوره و از لذت به خودش نمی پیچه..حتئ با شکنجه..زنا فقط در یه صورت واکنش نشون میدن و ناله اشون
درمیاد..اونم فقط جلوی مردیه که شاهنشینه قلبشونه.
و خم شد و محکم من رو به اغوش کشید و دم گوشم گفت:
-شاه نشینی،شاه نشین قلبم...شاه دل!
.
.
پرونده رو امضا زدم. دستی به گره کراواتم کشیدم و از یاداوری اتفاق چند ساعت پیش بی اختیار کراواتم رو فشردم.
ارامش سرکش!!!
در تمام طول جلسه سعی کرده بودم با نگاه گریزونش خیلی روبه رو نشم اما وقتی سر بلند کرده و نگاه خیره اش رو دیدم،ناچار سری تکون
دادم و اون با احترامی اغشته به ناراحتی سر پایین انداخت.
داریوس!!! پرونده ها رو امضا زده و با خستگی گفتم: -کافیه.
صدای چشم همیگشون رو شنیدم. مشغول جمع کردن وسایلشون شدن و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه،با صدای دورگه ای گفتم:
-تو بمون داریوس.
مکث کرد و ایستاد. مسیح نگاه مرددی بین من و اون انداخت و بعد ایپدش رو در دست گرفت و از اتاق بیرون زد. وقتی اتاق خالی شد،با چشمم اشاره ای به صندلی کردم و گفتم:
-بشین.
حتئ اگه از من شاکی هم بود،حق سرپیچی نداشت. بی حرف روی صندلی نشست . با انگشتم روی میز ضربه ای زدم و با جدیت گفتم:
-حرف هایی که اینجا می زنم،فقط یک دلیل داره..اونم تویی!
سر بلند کرد و با گیجی نگاهم کرد. بدون هیچ انعطافی،خیره در چشمام غریدم:
-من و دختری که تو خیلی خوب می شناسیش،وارد یه دوره ای شدیم.
منقبض شدن بدنش رو دیدم اما بُران ادامه دادم:
-نه خیانتی در کار بود و نه ماجرایی. وقتی چیزی بین من و اون دختر پیش اومد که من مطمئن شده بودم اون چیزی به اسم عشق نسبت به تو نداره. تو اینکه دوست داره هیچ شکی نیست،اما اصلا نشونه ای از عشق توی وجودش نیست. پس الکی برای خودت داستان درست نکن. من نه ادم خیانت کردنم و نه انگیزه خیانت دارم.
وقتی نگاه بی حسش رو دیدم با جدیت گفتم:
-پس،اگه من جگوار اینجا نشستم و دارم برات چیزیو توضیح میدم و در حالی که می تونستم این کارو نکنم،فقط بخاطر خودته. تو یکی از بهترین
افراد منی و افراد من بخشی از منن. نمی خوام هیچ فکر منفی داشته باشی،پس اگه حرفی داری الان بزن.
سکوت کرد و من منتظر نگاهش کردم. تکونی خورد و با احترام گفت:
-من هیچ وقت نسبت به شما فکر بدی نمی کنم و اگه شما می گید که ارام...
با مشتم به ارومی روی میز کوبیدم و با لحنی که سعی می کردم خیلی عصبی نباشه گفتم:
-نشد..حتئ اسمش رو دیگه توی ذهنت نمیاری.
لحظه ای مبهوت شد اما خیلی زود به خودش اومد و گفت:-بله رییس. سری تکون دادم:
-بهتره یه مدت خیلی نزدیک نباشید و بعد کم کم برات اسون تر میشه.
فقط نگاهم کرد و از روی صندلیم بلند شدم. اتوماتیک وار بلند شد و ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:-بهتره هیچ چیزیو باهم درگیر نکنیم. تو برای من داریوس و یکی از بهترین افراد منی و قراره همین هم بمونی،چیزی عوض نشده. مفهمومه؟
-بله رییس. اشاره ای کردم و گفتم: -می تونی بری. اروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت..
دلم نمی خواست افرادم نسبت به من حس بدی داشته باشن و ابدا دلم نمی خواست اسم ارامش بین افرادم باشه چون اون فقط ارامش من بود و بس.
.
.
(ارامش)
بانداژ رو داخل سطل انداخته و دستکش هام رو از دستم بیرون کشیدم. خسته و بی حال وارد استیشن شدم و با دیدن چهره خندان دلارام گفتم:
-انشرلی چرا می خنده؟ چشم غره ای رفت و گفت: -زهرمار انشرلی. صندلی رو عقب کشیده و جسم سنگینم رو پرت کردم و با لبخند خسته ای گفتم: -واقعا خیلی بهت میاد.
دهنش رو کج کرد و با کامپیوتر مشغول شد. چشمام رو بستم و دستام رو بلند کردم و پیشونیم رو دورانی مالیدم. دیشب تا خود صبح با هدئ بیدار بودم و کمی خسته و خواب الود بودم.
-خسته اید؟
ترسیده از جام پریدم و به عقب چشم دوختم. حیاطی با نسکافه ای در دست وارد استیشن شد و گفت:
-چهره تون خیلی خسته دیده میشه. به احترامش ایستادیم و با لحن معمولی ای گفتم: -دیشب نتونستم خوب بخوابم.
دلارام با شیطنت لبش رو گزید اما چشم غره ای رفتم وسر چرخوند. حیاطی لیوان نسکافه رو سمتم گرفت و گفت:-بفرمایید. فکر کنم بتونه یکم از خستگیتون رو رفع کنه، پرستار محبوب بیمارستان.
لبخند مصلحتی ای زدم و گفتم:
-ممنونم از محبتتون..اما باعث زحمت نمیشم خودم میرم می گیرم.
تک خنده جذابی کرد و لیوان نسکافه رو مقابلم گرفت و گفت:-زحمتی نیست..تعارف نکنید،برای شما گرفتم.
سر بلند کرده و متوجه چندین نگاه شدم و برای اینکه بیشتر جلب توجه نکنم،با لبخند کوتاهی لیوان کاغذی رو از دستش گرفتم و گفتم:
-ممنونم ولی نیازی نبود.
لبخندش رو حفظ کرد و نگاهی به دلارام کرد و گفت:
-میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
واقعا جا خوردم اما قبل از اینکه دلارام بخواد حرفی بزنه با جدیت گفتم:-چرا؟
چشمکی زد و گفت:-توضیح میدم.
و اشاره ای به دلارام کرد. دلارام مجبورا با لبخندی کوتاه از کنارمون رد شد و رفت.
سرفه کوتاهی کردم و با کمی اخم گفتم: -بفرمایید..چیزی شده؟
از لبخند روی لبش دیگه واقعا داشتم کلافه می شدم.
قدمی نزدیک تر شد و گفت:
-راستش،خیلی وقته که می خوام باهاتون صحبت کنم اما فرصتش پیش نمیاد.
سوالی نگاهش کردم که موهای خوش حالتش رو دستی کشید و با لحن بامزه ای گفت:
-خب در جریان هستید که تا همین هفته پیش تو یه سفر کاری بودم و تازه اومدم. راستش می خواستم چند ماه پیش قبل از سفرم بگم اما فرصتش جور نشد اما حالا که اومدم خواستم از فرصت استفاده کنم خانوم بزرگمهر.
نمی دونم چرا اصلا به حرفاش حس خوبی نداشتم..منتظر به چشماش خیره شدم که با لبخند خجولی گفت:-من از شما خوشم میاد و قصدمم کاملا جدیه.
میخوام خیلی رسمی برای خواستگاری اقدام کنم.
مات زدگی...به معنی واقعی ماتم برد.
از چشمای گیج و متعجبم پی به حالتم برد و با خنده گفت:-می دونم متعجب شدید اما واقعا دیگه نمی تونستم دست روی دست بذارم.
سری تکون داده و با عجله گفتم:
-ببینید اقای دکتر،راستش من اصلا قصد ازدواج ندارم. یعنی چطوری بگم بهتون من خانو..
دستش رو به نشونه استپ بالا گرفت و با ملایمت گفت:-انقدر هول نشید،من قبلا از دکتر رفیعی همه چیز رو پرسیدم در مورد خانواده تون.
متعجب و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-پرسیدید؟چیو پرسیدید؟
به میز تکیه داد و گفت:_راستش یه پرسشی از دکتر رفیعی داشتم و بهم گفتن که مجرد هستید و خانواده تون ایران نیستن و اینجا یکی از دوستان پدرتون مسولیت و سرپرستی تون رو به عهده دارن.
لرزش پاهام داشت توانم رو می گرفت. لبخند مهربونی زد و گفت:-راستش می دونم نباید بدون اجازتون این کار رو می کردم اما خب خواستم متوجه جدیتم بشید و بخاطر همین به دکتر رفیعی که انگار با دوست پدرتون ارتباطی هم داره گفتم با سرپرستتون تماس بگیره و موضوع رو بهشون بگه. چون بهم گفتن که ایشون خیلی روی شما حساسن،اول به ایشون گفتم که سوتفاهم نشه و اجازه بدن.
زانوهام تا شد اما خیلی زود دسته صندلی رو گرفتم و وحشت زده گفتم:-چی کار کردید؟ نگران نگاهم کرد و گفت: -خوبید؟چرا رنگتون پریده؟
دستی در هوا تکون دادم و با عجله و ناراحتی گفتم:
-دکتر چی کار کردید میگم؟ نگران به چهره ام نگاهم کرد و گفت:-از دکتر خواستم با سرپرستتون تماس بگیره و اجازه اشنایی و خواستگاری رو برام فراهم کنه. بهم گفتن که این محافظی که همیشه اطرافتونه و
شما رو اسکورت می کنه از جانب سرپرستتونه و ایشون خیلی روی شما حساسن. فکر کنم تا الان تماس گرفته باشن و اجازه رو گرفته باشن پس نگران نباشید.
خدای من...خدای من. سرم گیج می رفت و حتئ نمی تونستم بشینم. این احمق چی کار کرده بود؟
به حامی،به کسی که به من گفته بودحق ندارم برای کس دیگه ای بخندم زنگ زده و اجازه خواستگاری گرفته بود؟می خواست بمیره؟
الان کی می خواست مقابل حامی بایسته؟
دستی به سرم کشیدم و با نگرانی گفتم:
-خدایا،چی کار کردید شما...
-چی ش..
صدای گوشیم باعث شد با ترس بلند شده و گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون بکشم.
از دیدن شماره اش،وحشت تموم وجودم رو احاطه کرد...ترس نه برای خودم،برای این احمقی که بی فکر کاری کرده بود.
جلوی چشمای کنجکاو حیاطی تماس رو پاسخ دادم و با من و من گفتم:-بله؟ لحظه ای سکوت و بعد صدای عصبی و غرشش:
-تو اون خراب شده دقیقا داره چه کوفتی اتفاق می افته؟
نگاهم به چشمای حیاطی بود و با لحنی اروم گفتم: -توضیح میدم. یکم صبر کن.
-هر جهنمی هستی پا میشی میای عمارت..اون بیمارستان رو اتیش می زنم اگه یه دقیقه دیگه اونجا باشی.
خدایا...این اتفاق رو چه جوری باید بی دردسر حل میکردم؟
خشم و منطق بی منطقش رو چه جوری باید رام می کردم؟
من رو اهو خودش می دونست و تاکید کرده بود کسی حق ورود به حرمیش رو نداره...حریم جگوار.. گفته بود کسی که حق نزدیک شدن بهم رو نداره و حق ندارم اهو کس دیگه ای باشم...
مگه می شد قانعش کرد؟ با خشم این مرد باید چه غلطی می کردم؟
.
.
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به چهره غیر قابل نفوذش گفتم:
-قراره مثل مجرما نگاهم کنی؟
دریغ از هیچ واکنشی!!! همون طور خیره و با نفوذ نگاهم کرد و گفت: -محبت امیز تر نگاه کنم؟ سری تکون دادم و روی تخت نشستم و با ارامش
گفتم: -من گناهی مرتکب نشدم.
-گناه تو نیست واسه همینم می خوام اون مرتیکه رو حلق اویز کنم.
خیلی جدی گفتم: -تو این کار رو نمی کنی.
با نیشخند نگاهم کرد و با حرص گفتم:
-شوخیت گرفته؟مگه این جا لاس وگاسه هر کیو دوست داشتی بکشی؟گناه اون بدبخت چیه اون وقت؟
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت: -نمی دونی؟ مشوش گفتم:-نه نمی دونم. اصلا این رفتار قلدر مابانه ات رو دوست ندارم. مگه من خودم زبون ندارم؟هزار نفرم بیان بگن دوستم دارن و خواستگاری کنن،این منم که بین اون هزار نفر باز تو رو انتخاب می کنم. من قرار نیست رنگ عوض کنم و هر کسی نزدیکم شد رو دوست داشته باشم.
اون از کجا باید بدونه من شدم زن صیغه ای جناب عالی؟اون بدبخت باید از کجا بدونه مافیا فقط توی فیلم نیست و شاه نشین مافیا اینجا زندگی می کنه؟اون بدبخت بیچاره از ...
-ازش دفاع نکن.
حرصی نفسم رو بیرون فرستادم. از روی تخت بلند شده و سمت میزش قدم تند کردم. وقتی مقابلش قرار گرفتم با قاطع ترین حالت ممکن گفتم:
-بخداوندی خدا قسم حامی،اگه بلایی سرش بیاد تا اخر عمرم نمی بخشمت. ما همکاریم و قراره باهم تو یه محیط کار کنیم و این چی..
-دستش که بهت نخورد؟ متعجب گفتم: -چی؟ خشک و جدی گفت: -صد بار گفتم حرف من تکرار نداره. با چشمای گشاد نگاهش کردم: -هیچ معلومه چی داری میگی؟ روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت: -گفتم دستش که بهت نخورد؟ عصبی شده و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-زده به سرت؟مگه من هرجایی ام هر کی از راه رسید لمسم کنه؟
نگاه غرق تاریکیش رو به من عصبی دوخت. از روی صندلیش بلند شد و مقابلم قرار گرفت. چونه ام رو با حرص بین دستاش گرفت و گفت:
_اگه دستش بهت بخوره،می کشمش ارامش. بدون هیچ بلوفی میگم اگه نزدیکت بشه می کشمش.
دست روی دستش گذاشتم و گفتم: -هیچکس،به جز تو حق نداره نزدیکم بشه. -هیچکسی برای تو وجود نداره ارامش. لبخندی زدم و نزدیک تر شدم و گفتم: -هیچکس من تویی شاه دلم.
انگار اروم شده بود چون سیاهی زمستان چشماش کم کم به روشنایی تبدیل شد. فشار دستاش روی چونه ام کمتر شد ولی همچنان نافذ و بُران نگاهم می کرد.
سعی کردم متقاعدش کنم:
-حامی،بین میلیون ها ادم این دنیا،قلب من برای تو تپیده و تورو شاه نشین دلم کرده،پس قرار نیست هر کسی نزدیک من بشه تو بکشیش و بخوای جنجال به پا کنی. من اجازه نمیدم کسی به حریمم نزدیک بشه چون خیلی محکم برای خودم چهارچوب دارم. از اینکه حمایتم می کنی و حواست به من هست ازت خیلی خیلی ممنونم. مطمئن باش هر جا نتونستم از پس کاری بر بیام و دلم خواست به یکی تکیه کنم،تو اولین و اخرین کسی هستی که بهش زنگ می زنم و ازش خواهش می کنم. پس ازت خواهش می کنم،پشتم باش و اجازه بده بهت اعتماد کنم چون تو مورد اعتماد ترین منی.
حرفام کم کم تاثیر خودش رو گذاشت و دست از روی چونه ام برداشت. دست روی گونه اش قرار دادم و با نوازش گفتم:-من همیشه برای توام و هیچکس نمی تونه اونجوری که تو باعث ارامش و امنیتم میشی بشه. پس فکر های الکی نکن.
نگاهش تموم بدنم رو می سوزوند. نفسی کشید و گفت:
-بهت اطمینان دارم ولی فردا میام یک چیزهایی رو خودم حل کنم.
خواستم اعتراضی کنم که محکم گفت:
-مرد و مردونه است.
نمی خواستم با جنجال باهاش صحبت کنم. دوست داشتم بهش این باور رو بدم که هیچکس برای من اون نمیشه و بعد ارومش می کردم. یک چیزهایی
حقش بود و اینکه می خواست خودش رو نشون بده به نظرم منطقی می اومد.
وقتی صدای کیان رو شنیدیم،از هم فاصله گرفته و من بی سر و صدا از اتاقش بیرون زدم.
.
.
-واقعا کاریت نکرد؟
کاردکس رو روی میز قرار داده و با کلافگی گفتم:
-نه. این صد بار.
ته خودکار رو بین دندوناش گرفته و با فین فین گفت:
-عجیبه. گفتم الان عین این فیلما دعواتون میشه بعدم یدونه می زنه توی گوشتو و توام جیغ و داد می کنی.
لبخندی به تصوراتش زدم و گفتم:
_این وقتی اتفاق می افتاد که منطقی با قضیه برخود نمی کردیم.
گونه های قرمز شده اش طبیعی نبود. -منطق برای شاه نشین؟اصلا این حرفت منطقیه؟
مغنه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:
-ببین،برای یه زن متاهل هم ممکنه توی محیط کار و یا حتئ بیرون براش یه خواستگار پیدا بشه. اول از همه اونقدر باید جدی و قاطع برخورد کنه که طرف اجازه نده به خودش دیگه نزدیکش بشه اما وقتی شوهرت کسی به بی منطقی و حسود بودن حامی بود باید یه کار دیگه هم بکنی. یاد بهش این اطمینان رو بدی که هیچکس نمی تونه جای اون رو بگیره،اونم در ارامش و خونسردی. منم اگه دیشب یکی اون می گفت یکی من مسلما الان خیلی بد دعوامون می شد و حامی حتئ دیگه اجازه کار رو هم از من می گرفت.
اما من بهش گفتم هیچکس نمی تونه برای من اون باشه و اینکه اگه نیاز به کمک داشتم حتما صداش می کنم و اگه ببینم حیاطی پاش رو از گلیمش دراز تر می کنه،شک نکن به حامی میگم. اون موقع یه قضیه مردونه است و من دوست دارم این چیزا رو به عهده حامی بذارم.
چند لحظه مات نگاهم کرد و در اخر چشمکی زد و گفت:-احسنت. بابا شما یه فرشته ای ها. چشمکی زدم و با ناز گفتم: -ما اینیم دیگه. نگاهی به چهره قرمزش کردم و گفتم: _دلی تب داری؟
-خانوم بزرگمهر؟
با شنیدن صدای عصبی و پر از غیض حیاطی سر چرخونده و از دیدن چهره درهمش تعجب کردم. متعاقبا ایستادم و با احترام گفتم:
-بله دکتر؟
اشاره ای به دلارام کرد و با لحن به شدت درهمی گفت:-میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
بی هیچ حرفی دلارام عزم رفتن کرد و وقتی دو نفری تنها شدیم با جدیت گفتم:
-چیزی شده؟ -اینو بهتره شما بگید. جا خوردم اما خودم رو نباختم و گفتم: -میشه درست حرف بزنید؟اصلا متوجه منظورتون نمیشم. پوزخند حرص دراری زد و گفت:-من راستش فکر می کردم شما خیلی ادم منطقی و عاقلی باشید اما امروز واقعا ناامیدم کردید.
بهم برخورد اما با ارامش گفتم:-یادم نمیاد قول داده باشم که همه رو از خودم راضی نگه دارم. من بی احترامی به شما کردم که اینقدر بد با من حرف می زنید؟
با صدایی که سعی می کرد بلند نشه اما پر از حرص گفت:-منو مسخره خودتون کردید؟دیروز وقتی از دکتر رفیعی در مورد شما پرسیدم مجرد بودید اما امروز به من میگن متاهلید.
خیلی جدی گفتم: -درست گفتن. پرخاشگر نگاهم کرد و قدمی نزدیک تر شد:
_خانوم منو چی فرض کردید؟این بازی ها چیه؟خب وقتی نمی خواید ازدواج کنید خیلی محترمانه همین رو بگید اما من رو احمق فرض کردن خیلی توهین امیزه. شما یک روزه نامزد کردید؟
دستی به یونیفرمم کشیدم و با حوصله گفتم:
-من هیچ وقت قصد جسارت نداشتم. من نامزد دارم و الان حدودا یک ماهی میشه.
پوزخندش دیگه واقعا حرص درار شده بود.
-یک ماه نامزد کردید و اونوقت هیچکس خبر نداره؟و مسخره تر از اون اینه یک ماه نامزد کردید و هیچ انگشتری توی دستتون نیست؟
مکث کردم. دستم رو مشت کردم و به چهره بر افروخته و طلبکارش خیره شدم.
نفسی ازاد کرده و با صبر گفتم: -دلیلی نمی بینم توضیح بدم. چون کاملا شخصیه. متاسف سری تکون داد و گفت:-کاملا ناامیدم کردید. کارتون خیلی بچه گانه است. من جلوی دکتر رفیعی ابرو دارم و شما واقعا باعث شدید شرمنده بشم.
وسواس گونه مغنعه ام رو مرتب کردم و گفتم: -نمی خوام در موردش حرف بزنم.
و بی توجه به نگاه طلبکارش،کاردکس رو از روی میز برداشته و از کنارش رد شدم اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مچ دستم اسیر دست های مردونه ای شد و با صدای زمخت و خشمگینی گفت:
-صبر کنید خانوم.
بلافاصله و با تموم قدرتمد دستش رو پس زدم و با غیض و ترس گفتم:-اقای دکتر دارید چی کار می کنید؟ نزدیک تر شد و گفت:-می خوام یه دلیل منطقی برای کارتون بیارید. اینکه بخواید با این دروغا دست به سرم کنید خیلی زننده است.
مشوش و عصبی گفتم:
-کدوم دروغ؟میگم نامزد دارم کجای این غیر منطقیه؟
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
-حتئ حالا هم دارید به دروغاتون ادامه می دید؟فکر نمی کنید کارتون خیلی زشته؟مثلا بزرگ شدید.
نگران سری تکون داده و خودم رو لعنت کردم چرا پا به این اتاق کوفتی گذاشتم.
-اینکه شما باور نمی کنید مشکل خودتونه. خواهش می کنم تمومش کنید.
وقتی قدمی جلو برداشت و مقابلم ایستاد،نالان و اشفته خواستم ازش فاصله بگیرم که در اتاق باز شد و بعد صدای غرش:-اینجا چه خبره؟
حیاطی متعجب نگاهش کرد اما من فاصله گرفته و با ترس و نگرانی گفتم:-حامی!
نگاه بی حسش به چشمای گیج حیاطی بود. جو به شدت سرد و متشنج بود.
کاردکس رو محکم بین دستام گرفتم و با صدایی که سعی می کردم اصلا لرزون نباشه گفتم:
-خوش اومدی عزیزم. منم الان می خواستم بیام.
نفس لرزونی کشیدم . چشماش میخ چشمای حیاطی بود. ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و گفتم:
-معرفی می کنم،ایشون یکی از همکار های بنده هستن.
نگاهی به حیاطی کردم و با دستم اشاره ای با حامی کردم و با لحنی که سعی می کردم خوشحال باشه تا استرس کوفتیم رو پوشش بده گفتم:
-ایشونم نامزدم هستن..حامی.
لبخند بزرگ و پر از تشویشی زدم. حیاطی لحظه ای گیج شد اما خیلی زود پوزخندی زد و گفت:
-فیلم ترکیه ای خیلی نگاه می کنید خانوم؟ لبخندم خشک شد. سری تکون داد و گفت: -نیازی به این همه بازی نبود.
دیگه داشت شورش رو در می اورد. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،صدای قدم های پر از صلابت
حامی رو شنیدم و چند لحظه بعد،جسم تنومندش دقیقا بینمون قرار گرفت.
دستای گرم و بزرگش،دستای سرد کوچکم رو بین دستاش گرفت و بعد جسم کوچک من رو پشت جسم کوه پیکرش قرار داد و خیره در چشمای حرصی حیاطی گفت:-متوجه حرفات نشدم،چی بهش گفتی؟
دستای گرمش رو فشردم و خودم رو به جسم پر از امنیتش چسبوندم. حیاطی پوزخندی زد و سر چرخوند تا با منی که پشت جسمش سنگر گرفته بودم چشم در چشم بشه،اما حامی با خرناس گفت:
-گور خودتو کندی اگه بهش نگاه کنی. به من نگاه کن و حرفاتو بزن.
سرم پایین انداخته و لبه های کتش رو گرفتم و سعی کردم از هر دعوایی جلوگیری کنم.
حیاطی نگاهش کرد و با خشم گفت:
-این مسخره بازی ها چیه؟یار کشی می کنید؟الان برای من ادم اوردید؟
-حتئ در اندازه ای نیستی که بخوام باهات وقتمو تلف کنم.
عصبانی شد و گفت:-برای خودم متاسفم که علاقه مند به همچین کسی بودم. مسخره اش رو در اوردید.
خواست قدمی سمتش برداره که بازوش رو از پشت گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:
-حامی خواهش می کنم.
حیاطی جری تر شد و ادامه داد:
-انقدر ادای فرشته ها رو در می اورد که فکر می کردم من اندازه اش نیستم اما الان مطمئنم که لیاقت م..
بقیه جمله اش با مشتی که به صورتش کوبیده شد،نصفه موند.
ضربه اش خیلی قوی نبود اما حیاطی یک قدم به عقب پرت شد. بازوی قدرتمندش رو از بین دستام بیرون کشید و یقه اش رو در دست گرفت و با خرناس گفت:-بهت اخطار داده بودم نگاهش نمی کنی. شکستن گردنت،کار چهار ثانیه است. پس صبرم رو لبریز نکن. اگه یک بار دیگه سمتی که اون وایساده حتئ نفس بکشی کاری می کنم تا اخر عمرت لنگ بزنی دکتر. پس اگه الان زنده ای فقط بخاطر قولیه که دادم.
و یقه اش رو با حرص از بین دستاش بیرون کشید و بعد دستای سردم رو گرفت و از اتاق بیرون برد.
جلوی در،دلارام و دکتر رفیعی با نگرانی ایستاده و از دیدن من و حامی صاف ایستادن.
دلارام،نگاهی به من ترسیده کرد و با گیجی و مبهوتی خاصی به حامی چشم دوخت.
قبل از اینکه رفیعی بتونه حرف بزنه،با غرش گفت:
-حتئ توی بخش ارامش،سایه اشم پیدا نمیشه. خیلی خوب حالیش کن.
-چشم.
نگاهی به دلارام کردم. قرمزی صورتش خیلی نگران کننده شده بود. نگاهی به چشمای عصیانگر حامی کرد و درست جلوی چشمام،سقوط کرد.
قبل از اینکه جسم کوچکش به زمین بیافته با چشمای پر و جیغ کشان سرش رو بین دستام گرفتم و با بغض گفتم:_دلارام...دلارام باز کن چشماتو.
اما هیچ حرکتی نکرد. قطره اشکی که از چشمم چکید باعث تاری دیدم می شد. بدنش داغ بود و شدیدا می سوخت.
چش شده بود؟ سرش رو بوسیدم و با هق گفتم: _دلارام،تورو خدا. مرگ من چشماتو با... وقتی دستم بین دستای گرمی فشرده شد و صدای
خرناسش بلند شد،لال شدم.
_بلند شو برو اونور بذار پارسا بلندش کنه و اون دهنتم ببند ارامش تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم.
گیج و با چشمای پر نگاهش کردم. از چی شاکی شد یهو؟
پارسا جسم سبک دلارام رو از بین دستام بیرون کشید و به سمت بخش برد.
به چهره عصبی حامی چشم دوختم اما دوان دوان سمت بخش رفتم.
از چی شاکی شد اخه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 50)
حامی(جگوار)
اگه می تونستم،وسط همین بیمارستان یه بلایی سر سپیدی پوستش می اوردم..دخترک لعنتی.
لیوان کاغذی نسکافه رو روی میز قرار داد و با لبخندی که فقط برای اروم شدن من بود گفت:
-خب چه خبر؟
دست به سینه و خیره نگاهش کردم. تریا کمی شلوغ بود و این نگاه ها برای من کلافه کننده بود. نگاه همکاراش با کنجکاوی خاصی به میز ما دوخته شده بود. وقتی متوجه شد مشکل دوستش سرماخوردگی و از حال رفتنش بخاطر فشار کاریه،اروم گرفت...اما من هنوز درگیر اون قسم کوفیش بودم.
مغنعه اش رو مرتب کرد و با لحن مثلا بی خیالی گفت:-خب خبری نیست؟
نگاه ناخوانام رو بهش دوخته بودم. معذب و مشوش گفت:-حداقل بگو چی شده؟چرا انقدر وحشتناک نگاهم می کنی؟
بدون اینکه چشم از چشمای وحشیش بگیرم با جدیت گفتم:-دارم فکر می کنم چه جوری اون دهنتو ببندم.
قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت باری زد. لیوان نسکافه اش رو به لب هاش نزدیک تر کرد و به ارومی گفت:-کراوات؟
لنگه ابرویی به بی پرواییش زدم
-تنت می خواره نه؟
از خنده قرمز شد و باز هم به ارومی گفت:
-نمی دونم..شاید دلم مجازات می خواد. تکون خفیفی خوردم...دختره سرکش.
وسط بیمارستان خود داری من رو به چالش می کشید.؟!
نگاه سوزانش رو به کراواتم دوخت. چشمکی زد و همون طور که جرئه ای از نسکافه اش می نوشید گفت:-کراوات خوشگلي داری جناب.
با دستم محکم کتم رو فشردم. با حالت خاصی سری تکون دادم و گفتم:-تو فکر بستن دهنت هستم،ولی این سری نه با کراوات.
برق چشماش درست به مغزم برخورد می کرد. نامحسوس نگاهی به اطراف کرد و همون طور که لب های شیرینش رو مک می زد گفت:-با چی؟
نگاه عاری از هرگونه حسم رو به چشمای کنجکاوش بخشیدم و از تکیه گاه صندلی فاصله گرفتم. منتظر نگاهم می کرد. دستام رو روی میز قرار داده و گردن سمتش خم کردم. چشمای مشکوکم رو به چشماش دوختم و وقتی استفهام رو درونش دیدم،نگاهم رو از چشماش به لباش دوختم. متوجه بودم داره حرکت چشمام رو دنبال می کنه.
خیلی ریلکس نگاهم رو از لب های خوش فرمش به سمت گردنش کشیدم و وقتی نگاهم رو از سرشونه هاش پایین تر کشیده و روی قفسه سینه اش رسیدم، مکث کردم.
رد نگاهم رو دنبال می کرد و وقتی متوجه مقصد نگاهم شد،سرش رو با گیجی کمی پایین تر برد. با گیجی نگاهی به قفسه سینه و بالا تنش کرد و چشم تنگ کرد و بعد از چند لحظه از جنب و جوش ایستاد.
چند لحظه ای مبهوت موند و بعد انچنان خون درون گونه هاش پمپاژ شد که باعث شد پیروز سری تکون بدم.
با حیرت و شرم سر بلند کرد و چشمای خجول و وحشیش رو به من دوخت و بعد با صدای پچ پچ و اغشته به حرصی گفت:-یعنی چیزی به اسم حیا توی دایره المعارفت پیدا نمیشه؟
-نه.
لبش رو گزید و چشمای پر التهابش رو پایین دوخت . لیوان نسکافه اش رو محکم بین دستاش گرفت و با غرغر گفت:-شوخی ام نمیشه باهاش کرد. ادمو اچمز می کنه می ذاره کنار.
با پیروزی سری تکون دادم و دوباره به صندلیم تکیه کردم و با لحن بی خیالی گفتم:
-چی می گفتی؟چیزی که عوض داره گله نداره؟
چشمای فراریش رو به من دوخت و با خجالت گفت:
-خب..خب من یه چیزی گفتم. دستی به کتم کشیدم و گفتم: -ولی من کاملا جدی گفتم.
نسکافه به گلوش پرید و از شدت سرفه سرخ شد. لیوان ابی رو که مقابلم بود رو سمتش گرفته و دستوری گفتم:-یه قلپ بخور.
سری تکون داد و بلافاصله لیوان اب رو سر کشید. وقتی نفساش اروم تر شد،بدون اینکه نگاهم کنه از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-بریم..بریم ببینم دلارام بیدار شده یا نه. و مثل تیری که از چله رها میشه،گریخت.
.
.
(ارامش)
دستی به پیشونیش کشیدم و گفتم:-بهتری؟
سری تکون داد و با صدای خروسی گفت: -اره بابا خوبم. خاک تو سر غشی ام کنن.شرف نموند برام.
نخودی خندیدم و سعی کردم از روی تخت بلندش کنم. وقتی از حالت درازکش در اومد با مبهوتی نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
-اون اقاهه،همون..همون جگ.. دست روی دهنش قرار داده و به ارومی گفتم: _اروم حرف بزن،اره خودشه.
با چشمای سرخ و خوش رنگش مشوش نگاهم کرد. دستم رو از روی دهنش برداشتم که با حیرت گفت:
-حس می کنم خواب دیدم.
لبخندی بهش زدم و یونیفرمش رو از تنش بیرون کشیدم:-چرا؟
خم شد و اجازه داد استین لباسش رو بیرون بکشم. با هیجان خاصی گفت:_یه لحظه که دیدمش فکر کردم انگار رفتم تو فشن شو ایتالیا. اخه مگه میشه یه نفر انقدر جذاب باشه؟
حالت چشماش رو دوست داشتم. من هم روز اولی که دیدمش فکر می کردم از دل یه مجله مد بیرون اومده..همون اندازه جذاب و همون اندازه هم بی حیا.
از یاداوری حرف چند دقیقه پیشش ناخوداگاه گر گرفتم.
-منم مثل تو بودم روزای اول. میشه گفت یه ژن برتره. یه دورگه ایرانی ایتالیایی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خداوکیلی یه لحظه قلبم وایساد. اصلا شبیه ایرانی ها نیست. اگه فارسی حرف نمی زد شاید اصلا نمی فهمیدم..یه صدای بم و خیلی عجیب.
خنده ام گرفت و گفتم: -مثل اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی.
دکمه های مانتوش رو بستم و اون با لحن سوالی گفت:-ارام چشماش چه رنگیه؟مثل مونگلا داشتم نگاهش می کردم اما اونقدر گیج شده بودم که نفهمیدم..یه رنگ عجیب غریبی بود. ابی توسی؟خاکستری؟چه رنگیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: -زمستونی..مثل اسمون زمستونه برای من.
از روی تخت بلند شد و شالش رو مرتب کرد و دستی به گونه های من کشید و گفت:
-خداوکیلی تو نمی ترسی ازش؟ازش وحشت نمی کنی؟
نخودی خندیدم و لبه های شالش رو مرتب کردم و اروم دم گوشش گفتم:
-چرا،خیلی ام می ترسم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی می تونه وحشتناک باشه.
ترس درون چشماش باعث شد قهقه ای بزنم و بگم:
-نترس،یکم وحشتناک هست اما نامرد نیست..و مهم ترین نکته اینه،من دوسش دارم.
سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم:
-ماشین اماده است؟ -بله خانوم. مهرداد جلوی دره.
سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم.
در تمام طول مسیر،یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم اروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت می رفتیم.
نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمی زد؟
چند روزی می شد که به تلفن داریوس زنگ می زدم اما هیچ پاسخی نمی داد..چرا یعنی؟
وقتی از حامی پرسیدم،با لحنی که سعی می کرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره...اما نمی دونم چرا باور نمی کردم.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم.
لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی
از ماشین پیاده می شد چشم دوختم.
تلفنش در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد.
بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت:
-سلام رییس.
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. با لحن کلافه ای چیزی به شخصی که پشت تلفن بود گفت و از پله ها بالا رفت.
دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم:-چطوری شما؟ با لبخند روی مبل نشست و گفت:-شما بهتری انگار.
خودم رو روی مبل کناریش رها کردم و گفتم: -خوبم.
به محض اینکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و ارومی گفتم:_مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت: _چه بدونم. صبح که خونه بود. _پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت: _چه بدونم..سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: _انشرلی چطوره؟خوبه؟ با یاداوری دلارام اهی کشیدم و گفتم: -راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت: -مریض؟چرا؟چی شده مگه؟ لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-این نگرانیت رو نگه دار،زنگ بزن و از خودش بپرس.
انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت:-چرا حاشیه می کنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم.
عجب...تا کی می خواست موش و گربه بازی در بیاره؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم: -خیله خب.
و از روی میز سیبی برداشته و به ارومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت:
-خب؟
سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم:
-خب چی؟
خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-خب حالش چطوره؟
چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم:-مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت: -مگه باید نسبتی داشته باشیم؟ -نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای،تهدیدم کرد: -حرف می زنی یا نه؟ خندیدم و شونه ای بالا انداختم. -چرا همچین می کنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم: -نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت: -منو مسخره کردی؟
-نه.
و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد،شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم:
-حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت: -منو ایستگاه کردی؟
خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم.
-الو،ارام با توام ها.
دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه ارومی به شونه ام زد،بین خنده "اخی" گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم پایین چکید.
-ارا.. -مواظب باش مسیح!
صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره.
جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟
از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس ابی رنگی تن زده بود..لعنتی جذاب.
خیلی اروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت:
-کارا خوب پیش میره؟ -بله.
"خوبه"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی ارومش کنم،از روی مبل بلند شده و گفتم:-من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام.
سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت اشپزخونه رفتم.
سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم:-به به..کدبانوی منی تو بانو.
گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدئ واقعا ناراحتم می کرد. وقتی متوجه رابطه من و حامی شد قسمم داد کلامی به حامی حرف نزنم..دوست نداشت من چیزی بگم. معتقد بود پارسا اگه بخواد می تونه خودش مشکلش رو حل کنه و اگه من این وسط چیزی به حامی بگم،فکر می کنه پارسا رو در معذوریت قرار داده.
بی توجه به اصرار های باران و رها و نیلی،سه لیوان خوش رنگ چای ریختم.
بوسی برای تک تکشون فرستادم و از اشپزخونه بیرون زدم.
نگاهم به چایی های خوش رنگ بود. هنوز پیچ سالن رو رد نکرده بودم که صدای مسیح رو شنیدم:
-رییس، ارامش سراغ داریوس رو می گیره.
دهنی برای مسیح کج کرده و خواستم قدم بعدی رو بردارم که با جمله حامی ایستادم:
-چیزی که بهش نگفتی؟ یعنی چی؟چیو به من نگفتن؟
کارم خیلی زشت بود اما نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. پشت ستون قایم شده و گوش سپردم.
قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه،حامی با صدای بی خیالی گفت:-ولش کن.
یعنی چی؟
و بعد گفت:-از پروژه نیلوفر بگو.
مسیح چند لحظه ای تردید کرد اما بعد مشغول توضیح دادن شد.
چی شده بود؟ چرا حرفشون رو نصفه رها کردن؟
گوش وایسادن فایده ای نداشت بنابراین از پشت ستون بیرون اومده و با گیجی سمتشون رفتم.
سینی رو روی میز قرار داده و با فکری درهم روی مبل نشستم. نگاه مسیح به حامی و نگاه حامی میخ صورت من بود.
نتونستم خوددار باشم بنابراین با جدیت رو به مسیح کردم و گفتم:-داریوس چیزیش شده؟ سکوت!!! نگاهی به حامی کرد و با لبخند گفت: -نه،چرا همچین فکری می کنی؟
از نگاه خیره حامی حس خوبی نداشتم اما نمی تونستم مانع اشوب دلم بشم. داریوس دوست و رفیق بچگی من بود و حامی می دونست مثل برادرم دوسش دارم.
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم حامی با صدای دورگه ای گفت:-فال گوش وایسادن رو ترک می کنی.
لعنتی،فهمیده بود. انکار بی فایده بود بنابراین با خیره سری گفتم:-مسیح چیو به من نگفته؟چه بلایی سر داریوس اومده مگه؟
-به تو مربوط نیست. عصبی و نگران روی مبل تکونی خوردم و گفتم:-یعنی چی؟داریوس کجاست؟چرا جواب تلفنامو نمیده؟
سکوتشون رو اصلا دوست نداشتم. با ترس و نگرانی گفتم:-توروخدا،بگید چی شده اخه؟ کجاست؟
لرزیدن لبام و حس وحشتی که به سراغم اومد باعث شد با ناچاری به حامی نگاه کنم.
وقتی دیدم کلامی حرف نمی زنن،با بغض نگاهش کردم...خدایا من ترس از دست دادن داشتم.
من تک تک اعضای خانواده ام رو از دست داده ام. داریوس دوست و رفیق و برادر من بود...چه بلایی سرش اومده؟
تموم تلاشم رو کردم ارتعاش صدام رو کنترل کنم بنابراین با حرص سر مسیح فریاد زدم:
_داریوس کجاست؟
اما قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه،صدای فریادش مثل سیلی به صورتم کوبیده شد:
-گریه نکن.
اشک از گوشه چشمم چکید و لب و بدنم لرزید و با حرص نگاهم کرد و گفت:-نلرز..نلرز گفتم.
لبم رو محکم گاز گرفتم و دسته های مبل رو فشار دادم و با صدای خفه ای گفتم:
-داریوس کجاست؟
_ اشفته بازاری بود...
مسیح سکوت کرده،من مشوش و حامی...حامی یک خشم اشکار بود.
نگاه پر از نگرانی ام رو به اون ظالم دوخته و از فریادی که سرم کشیده بود دلگیر بودم. زمستان چشماش رو به من بخشید و قبل از اینکه مسیح فرصت حرف زدن پیدا کنه،با غیض گفت:-بیا اتاقم.
و مقابل چشمای ترم بالا رفت. مسیح مطمئن سری تکون داد و من بی وقفه به سمتش حرکت کرده و چند دقیقه بعد،وارد اتاقش شدم.
متزلزل گفتم: -چرا نگفتی؟
بی انصاف حتئ نگاهمم نمی کرد. این تاری چشم و سوزش قلبم باعث شد با ناراحتی بگم:
-باتوام،منو نگاه کن.
اما حتئ ذره ای تکون نخورد و همون طور صامت نگاهش رو از پنجره به باغ دوخت.
دستی به گوشه های چشمم کشیدم و با دلخوری گفتم:-خیلی بی انصافی،تو حق نداشتی ازم پنهانش کنی. تو حق نداشتی موضوع به این مهمی رو بهم نگی. تو ح..
-حق داشتم و هر غلطی بخوام می کنم و نه تو و نه گنده تر از تو ام نمی تونه جلومو بگیره.
دستای لرزونم رو مقابل دهانم گرفتم و با چشمای پر به چشمای حرصیش نگاه دوختم و گفتم:
-تو چته؟مگه اسیر گرفتی؟من برده توام مگه؟اون تنها شخصیه که از خانواده و گذشتم برای من باقی مونده..با کدوم منطق منو ازش دور کردی؟گناهمون چیه؟
مشت شدن دست هاش رو دیدم اما با غرش گفت: -لال شو ارامش.
خدایا باورم نمی شد. داریوس تو یه ماموریت اسیب دیده و پاش شکسته بود و این ظالم حتئ به من نگفته بود...کسی که مثل برادرم بود رو با منطق احمقانه اش از من گرفته بود.
داریوسی که نیاز به کمک داشت رو از من دور کرده و کلامی به من نگفته بود..اصلا درکش نمی کردم.
از شدت حرص تموم تنم می لرزید،مقابل چشماش دست به جیب برده و تلفنم رو بیرون کشیدم . بخاطر بغض و چمبره اشک ها پشت پلکم کمی تار می دیدم. پیامکی با مضمون"کار واجب دارم داریوس"براش فرستادم.
-داری چه غلطی می کنی؟
بی توجه به صدای خشمگینش،ایکون مخاطبین رو لمس کردم. نفس هام بخاطر بغض درون گلوم کشدار شده بود. شماره اش رو پیدا کرده و همین که خواستم لمسش کنم،غرید:
-بهش زنگ نمی زنی.
حتئ اهمیتی به حرفش نداده و صفحه رو لمس کردم.
وقتی قدمی سمتم برداشت،به عقب پریده و با بغض گفتم:-لعنتی تو چته؟نمی بینی دارم از نگرانی می میرم؟
و بوق اول...
چشماش،مثل یک گرداب بود و من هر لحظه بیشتر انعکاس مرگ رو درونش می دیدم.
-قطعش کن ارامش.
قدمی رو که به سمتم برداشته بود رو با دو قدم به عقب جبران کرده و با لرز گفتم:
-تورو خدا حامی..اخه چرا همچین می کنی؟
بوق دوم...
قدماش تند تر شد و من به عقب پریدم. اما تیری که از چشماش به سمتم پرتاب می شد رو حس می کردم:-حق نداری باهاش حرف بزنی.
بوق سوم...
درکش نمی کردم...این منطقش رو درک نمی کردم...گفته بودم حسم به داریوس چیه و الان حق نداشت من رو ازش دور نگه داره.
بوق چهارم...
هنوز بوق پنجم تموم نشده بود که صدای خسته داریوس به گوشم رسید:
-الو؟ الو گفتنش با شره کردن اشکم همزمان شد.
لب باز کرده و تا خواستم کلامی حرف بزنم اما...اچمز شدم!!!
در سه ثانیه،فقط در سه ثانیه اسیر شدم.
ثانیه اول،مثل یک جگوار سمتم یورش برده،دستی که تلفن رو گرفته بود گرفت..ثانیه دوم،کمرم محکم به عقب پرتاب شد و ثانیه سوم...ثانیه سوم لب های باز شده از شدت درد و حیرت،گرفتار شد.
تلفن در دست من ودست من در بین دست های بزرگش،کمرم تکیه به دیوار،پاهام قفل پاهاش و لب هام بین دندون هاش گرفتار!!!
صدای "ارامش؟ارامش چرا حرف نمی زنی؟"های داریوس شنیده می شد اما توان پاسخگویی نداشتم..و درست چند لحظه بعد با فشاری که به مشتم وارد کرد باعث شد تلفن رو از دستم بکشه و فقط متوجه لرزش گوشی و بعد،خاموش شدنش شدم.
گزگز و سوزش لب هام باعث شد تکونی خورده و با دست ازادم به قفسه سینه اش بکوبم.
در دم خفه ام کرده بود...
حس گرم لب ها و اثر دندوناش یک پارادوکس عجیبی بود. عصبی پهلوم رو فشرد و وقتی هنوز لبام اسیرش بود و خواستم اعتراضی بکنم،لب پایینی ام توسط دندوناش به ارومی گزیده شد و ناله"اخ"ام در لب هاش گم شد.
نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره لب هاش رو جدا کرد.
نگاهش،یک پارچه خشم و عصیان بود. چشم های وحشت زده ام رو به نگاه یخ زده اش بخشیدم و لب زیرینم رو که نبض می زد رو به دهانم کشیدم.
نفسش رو به صورتم فوت کرد و با خرناس گفت:
-فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه به حرفم گوش نکن،ببین چه بلایی سرت میارم.
تحت تاثیر کدوم حس نمی دونم ولی اشک از گوشه پلکم چکید و گفتم:-حامی. چونه ام رو بین دستاش گرفت و گفت:-هر کسیو،هر کسیو که می تونه نزدیکت بشه رو می خوام سر از تنش جدا کنم ارامش..تو به جز من،برای هیچ احدی نیستی و تو غلط کردی جلوی چشمای من،جلوی من برای هر خر دیگه ای اشک بریزی.
نفس عمیقی کشیدم و با ضعف گفتم:
-تو حس منو به خودت می دونی. داریوس حسش فرق داره. من ذره ذره بدنم تو رو می خواد اما داریوس مثل برادرمه،رفیق بچگیمه حامی..دوست داشتنش با حسی که به تو دارم فرق داره.
دستش رو گرفتم و ادامه دادم: -حس ما مثل رفاقته اصلا اون چی..
شونه هام رو گرفت و محکم من رو تکون داد و با حرص گفت:-حس اون به تو این نیست..بفهم،حس داریوس به تو،به دختری که فقط مال منه عشقه..داریوس عاشقته..می فهمی اینو؟
ماتم برد...با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و برای لحظه ای حتئ نمی تونستم نفس بکشم...چی داشت می گفت؟
متوجه بهتم شد چون با سخط ادامه داد:
-اگه یه بار دیگه اسمش رو بیاری،می زنم به سیم اخر،اون وقت من میشم وحشی ترین ادم این شهر،هر بلایی ممکنه سرش بیارم. من با کسی شوخی ندارم ارامش. بیست ساله برای تک تک چیزایی که دارم جنگیدم،ادم کشتم و بازم می کشم. تو الان جزو دارایی های جگواری و دارایی جگوار فقط برای جگواره و اگه کسی نزدیکش بشه،بدون لحظه ای تردید می کشمش..پس،نگاه نافذش رو به من ترسیده دوخت و با قاطعیت ادامه داد:-با خط قرمزام شوخی نکن،با محدودیتام بازی نکن. اسمش رو هر چیزی که دوست داری بذار. جنون،انحصار طلبی یا هر کوفت دیگه ای اما من اینم و تو هم یا مال منی،یا غلط کردی برای من نباشی. اگه امروز به این نقطه رسیدم و شدم شاه نشین،فقط به این دلیله که اجازه ندادم چیزی که مال من برای کس دیگه ای بشه. پس گوشاتو باز کن ببین چی میگم،مرد دیگه ای برای تو وجود نداره. هیچکسی برای تو وجود نداره و اول و اخر تو منم. بهت گفتم اسیری،روزی که بهم اره گفتی و قبول کردی ماه من بشی،باید همه جور باشی. حرف اخرم ارامش..
فشار روی چونه هام واقعا دردناک بود اما با جدیت و بدون ذره ای رافت گفت:-من،شده تو همین عمارت،شده با دستای خودم می کشمت ارامش اما تو رو به هیچ کسی نمیدم..ارامش من،فقط ارامش منه و اگه بخواد برای کس دیگه ای بشه،زنده اش نمی ذارم!!!
فقط با چشم های ترسیده نگاهش می کردم که ازم فاصله گرفت و گوشیم رو بین دستاش گرفت و با شدت در اتاق رو بست و رفت...رفت.
رفت و اما من لیز خوردم و روی زمین افتادم.
اون روز،حرفاش رو باور نمی کردم...اما چند سال بعد،فهمیدم جگوار،بلوف نمی زد!!!
اگه اهوش،اهو گرگ دیگه ای بشه..گرگ رو می کشه و اهو رو...
اهو رو تیکه پاره می کنه!!!
دقیقا نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم...عصبی،ناراحت،نگران،دلخور و یا متاسف!!
.
.
بخار بلند شده از لیوان چای دلنشین بود و بوی دارچین دوست داشتنی بود.
-شوکه شدی؟ نگاهم هنوز به بخار چای بود اما سری تکون دادم.
-کارت اشتباه بود ارامش!
به چهره جدی اش چشم دوخته و با پوزخند گفتم:
-اشتباه؟ببخشید که این رو میگم،اما از وسط یه زندگی روتین و عادی پرت شدم تو یه زندگی پر از خطر. نزدیک به یک ماهه از مردی که رفیق بچگیم و تنها عضو باقی مونده از خونواده از هم پاشیده امه خبری نبود. مامان و بابام رو از دست دادم و بعد اونقدر بلا سرم اومد که حتئ فرصت نکردم براشون عذاداری کنم. هر روز استرس و عذاب. کارم به جایی رسیده بود که فقط برای حفظ پاکیم تلاش می کردم. بعدم که اسیر مردی شدم که هر بلایی که دلش خواست سرم اورد. کتکم زد،تحقیرم کرد،از خونش پرتم کرد بیرون و من احمق باز عاشقش شدم. اونقدر دل بی جنبه ام براش رفته بود که نتونستم مانع حسم بشم. تو تمام اون روزایی که ازش می ترسیدم فقط یک نفر بود که کمکم می کرد و همیشه کنارم بود و اون داریوس بود. ازش خبری نبود،نگرانش بودم و وقتی فهمیدم چه بلایی سرش اومده،بهم ریختم. ولی ببخشید من باید از کجا می دونستم مردی که مثل برادرم دوسش دارم،عاشقمه؟من احمق چه می دونستم داریوس دوستم داره وگرنه امکان نداشت جلوی اون ظالم حرف بزنم.
تقصیر منه که دوست بچگی هام عاشقم شده و من حق ندارم بخاطر مردی که عاشقشم برای دوستم ناراحت بشم؟مسیح تقصیر منه که عاشق مردی شدم که من رو جزو دارایی هاش می دونه و تهدیدم کرده اگه دل به کس دیگه ای بدم،منو می کشه؟این چه جوری رابطه ای اخه. این رابطه سمیه..سادیسمیه!!!
ترکیده بودم...واقعا مملو از حس های متفاوت و درد بودم.
نگاه منعطفش رو به من بخشید. چای دارچینم رو مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:-یکم ازش بخور.
لبه های لیوان رو گرفته و به لبم نزدیک کردم. جرئه ای نوشیدم..لب سوز بود و من این طعم رو دوست داشتم!!
لبخند کوتاهی زد و بعد نگاهش رو به نقطه نامعلومی دوخت و گفت:-راست میگی شبیه یه رابطه سادیسمیه..اما از خودت پرسیدی چرا؟
لیوانم رو سفت فشردم و اون با تک خنده ای گفت:
-ادمای پر مدعا رو دیدی؟تو همین فیلمای ابکی،یا همین شخص بنده،برای اینکه دل دختری رو ببریم بهش می گیم تو مال منی و یا ما بخاطرت یه
شهرو به اتیش می کشیم یا چه می دونم،می گیم بخاطرت کتک می خوریم و کسی حق نداره بهت نزدیک بشه. خدای ادعا هستیم بعضی از ما.
لحنش باعث شد به خنده بیافتم.
-راستش جدیدا پسر خشن و نمی دونم وحشی خیلی مد شده ماهم از این قضیه نهایت استفاده رو می بریم. ادا مغرورا و مثلا تنگا رو در میاریم و تا
دلت بخواد زر مفت می زنیم. این بار دیگه واقعا خندیدم و گفتم: -داری مسخره می کنی؟ چاییش رو نوشید و با بی خیالی گفت:-نه،دارم یه چیزیو برات روشن می کنم. فرق مایی که ادعامون میشه و همیشه حرف می زنیم اینه که ما فقط لبو دهنیم،وقتی پای عمل پیش میاد،یه
جوری راه کابلو می گیرم که ساکنای افغانستانم
نتونن تشخصیمون بدن..ارامش،ما یه حرف برای دل خوشی می زنیم و میریم اما جگوار،پای حرفش می مونه و هست.
لیوانش رو روی میز قرار داد و گفت:
-یه دکتر،یه مهندس،یه اتش نشان،یه کارگر،یه خواننده،یه بازیگر و الی اخر رو در نظر بگیر..مثلا یه ادم عادی ان درسته؟
سر تکون دادم.
-یه ادم عادی،خشمی که جگوار داره رو نداره،جنونی که جگوار داره رو نداره..دلیلشم واضحه چون یه مرد عادیه. خب صد در صد طبیعی نیست که یه مرد عادی بخواد یه شهرو اتیش بکشه،یا مردم یه شهرو قتل و عام کنه یا چه می دونم تخیلای دیگه رو انجام بده..بابا اون یه مرد عادیه،عادی!!اما یه ادمکش،به نظرت عادیه؟
لیوان چای درون دستم خشک شد. انگار متوجه شد چه شوکی بهم وارد کرده که ادامه داد:
-هیچ کدوم از مردای اطرافت نمی تونن جای جگوار باشن چون بلاهایی که سر اون اومده رو حتئ یک درصدش هم ندیدن ارامش. ادما تو طول زندگیشون شخصیتشون رو تشکیل میدن. کسی که هر روز مورد لطف پدر و مادر و خواهر و عمه و خاله و خانباجی باشه،به نظرت یه ادم جنون زده مثل جگوار میشه؟نه نمیشه..اما چی میشه یه نفر بشه یکی مثل جگوار که باورش انقدر سخته؟که کسی باورش نشه مگه هستن همچین مردایی که بخوان بخاطر یه نفر ادم بکشن یا نمی دونم قتل و عام کنن؟
دستاش رو ستون تنش کرد و با برش کلامش گفت:
-بهت گفتم،اون ادم وقتی فقط یازده دوازده سالش بوده،ادم کشته ارامش. اون ادم جلوی چشمش سر بریده شده و بیست سال داره عذاب می کشه..بابا طرف شاه نشین مافیاست،توی کارش مثل برگ درخت ادم می کشن پس مسلمه رفتارش خشن یا جنون زده بشه و حالا تو تصور کن یه ادم کارش پر از درد باشه و گذشته وحشتناکی هم داشته باشه،اون یه ادم عادی میشه؟
قبل از پاسخ من گفت:-نه نمیشه..تک تک اعضای خانواده اش جلوی چشمش سلاخی شدن و حسه مرد..الکی نیست،امکان نداره حس یه ادم بمیره اما وقتی جلوی چشمت بدترین بلاها سرت بیاد،تو دیگه اون ادم سابق نمیشی. میشی پر از خشم و خلا..خلا همه چی. یه ادم بی رحم که فقط می خواد انتقام بگیره. جگوار از دست داده،بد هم از دست داده. مامن ارامشش رو،مادری رو که از جونش بیشتر دوست داشته از دست داده،جلوی چشمشم از دست داده. خانواده اشو از دست داده. همه چیزشو از دست داده،پس اگه انقدر دورت حصار زده و اجازه خروج نمیده فقط یه دلیل داره ارامش.
منتظر نگاهش کردم و اون با جدیت گفت:
-ترس از دست دادن داره..ترس اینکه دوباره اون خلا بیاد سراغش و حال بدش شروع بشه. گفتم
نقطه ارامش یک مرد شو و جگوار با تو ارومه چون تو ارومی ارامش. لحنش جنونه،خطرناکه اما این ادم زخمیه. اگه اون دکتری که ازت خواستگاری کرد و گفت بخاطرت ادم می کشم و اینا همش پرته محضه.
نمیشه جگوار رو درک کرد چون شبیه کسی نیست،چون واقعا یه خشم و جنونه..چون زخمیه و ادم زخمی زخم می زنه و اذیت می کنه. مردای عادی زیاد دیدی،ادعا داشتن ولی نمی تونن کارای جگوارو بکنن..هر کس برای پارتنرش قمپز زیاد می کنه اما نمی تونه عملیش کنه.
نمی تونه..چون ادم عادیه. ولی جگوار نه. شغلش اینه..دیوونه ها رو دیدی؟جگوارم یه دیوونه است و داره توسط تو اروم میشه..روز اول بهت گفتم سخته ارامش،اما اگه بتونی تو بردی..چون تمامیت یه مرد رو برای خودت کردی و اون ادم تا ابد پشتته. پس هیچ وقت جگوار رو با کسی مقایسه نکن،چون اونا حتئ یه لحظه هم جای اون نبودن و نیستن.
بلند شد و گفت: _داریوسو بسپر به من!
حرفاش تاثیر خودش رو گذاشت..به فکر فرو رفتم.
اینکه چای چه زمانی سرد شد و مسیح کی رفت و نفهمیدم اما فقط به این فکر می کردم باید با این مرد زخمی چی کار کنم؟
لقمه عسل و گردوم رو بین دستام گرفته و با خداحافظی خندانی از اشپزخونه بیرون زدم.
کیفم رو روی دوشم تنظیم کرده و به تندی لقمه ام رو جویدم. هنوز از خم سالن رد نشده بودم که دیدمش.
چیزی داخل تلفنش تایپ می کرد،از دستش دلخور بودم.
دیشب تا ساعت دوازده به انتظارش نشستم وقتی دیدم نیومد بهش زنگ زدم اما جواب نداد. پیام داده و ازش خواستم وقتی اومد حتما خبرم کنه اما پیامی نداد و من اونقدر تو اتاقم به انتظار نشستم که خوابم برد.
فکر می کردم هنوز به عمارت نیومده باشه اما مثل اینکه اشتباه می کردم.
نزدیکش شدم: -سلام. سر بلند نکرد اما سری تکون داد. با ذوق گفتم: -تازه اومدی؟ تلفنش رو درون جیب کتش انداخت و سمت ورودی رفت: -نه. دنبالش رفته و با دلخوری گفتم:
-از دیشب؟پس چرا بهم خبر ندادی؟
قبل از اینکه از عمارت خارج بشه،از گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:_یادم نمیاد به کسی دلیل کارامو توضیح داده باشم.
و جلوی چشمای متحیرم،از کنارم رد شد و رفت...لعنتی!!
عمارت تاریک و در سکوتی محض فرو رفته بود..عمارت سرد بود..عمارت ناامن بود چون هنوز امنیت نیومده بود.
همه در خواب به سر می برده اما من توی سالن روی مبل نشسته و منتظر به باغ چشم دوخته بودم.
تلفنم رو جواب نمی داد و مسیح فقط گفته بود حالش خوبه ولی نمی تونه چیز بیشتری بگه..کش موهام رو باز کرده و روی میز قرار دادم.
می دونستم هیچ کدوم از محافظا حق ورود به عمارت رو ندارن بنابراین راحت بودم. کلافه نگاهی به تلفنم انداختم.
ساعت یازده و بیست دقیقه بود و هنوز نیومده بود.
امروز مریض اورژانسی زیاد داشته و خیلی خسته بودم.
خمیازه ای کشیده اما صاف نشستم تا خوابم نبره..کوسن مبل رو در اغوش گرفته و لبام رو جمع کرده به پنجره چشم دوختم. نگاهم به باغ تاریک و روشن بود اما خواب بوسه ای به چشمانم
زد و بعد،چشم بسته و به خواب فرو رفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 51)
حامی(جگوار)
-بفرمایید رییس.
توجهی به هیچ کدوم از محافظا نکرده و با چهره ای درهم سمت عمارت قدم زدم.
گرفته،عصبی و درهم بودم.
یه حس بدی داشته و بی نهایت کلافه بودم. هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید.
با سری پایین و فکری اشفته وارد عمارت شدم.
عمارت تاریک و سکوت بود. قدم کج کرده و خواستم قدم به پله ها بگذارم که چشمم به چیزی خورد.
برای لحظه ای فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی سکوت کرده و سعی کردم تمرکز کنم،صدای نفس های ارومی هم شنیدم.
اصلا نیازی به فکر کردن نبود..کاملا به صدای نفس های جهنمیش واقف بودم.
پر غیض سمتش قدم برداشته و مقابلش قرار گرفتم. با توپ پر مقابلش رفتم و خواستم تشر زنان صداش کنم اما تا چشمم به موهای ازاد و رهاش افتاد مکث کردم.
مثل یک جنین جمع شده و روی مبل دراز کشیده بود. کوسن رو بین دستاش گرفته و موهای وحشی و فرش اطرافش رها شده بود.
ارامش وجودیش دقیقا روی گره های مغزیم اثر می گذاشت...هر نفسش،هر ریتم قفسه سینه اش یک گره عصبی رو باز می کرد.
حسی که به این دختر داشتم،قوی ترین چیزی بود که تا به حال داشتم.
باعث جنون و ارامشم می شد و این دختر همون اندازه که می تونست من رو افسار گسیخته کنه همون اندازه هم می تونستت ارومم کنه.
افیون این دختر،یک چیز دیگه بود!!!
لباش از هم فاصله گرفته و اون انحنای لبش افریده شده بود که بین دندون های من قرار بگیره...
خم شدم و به ارومی و با جدیت گفتم: -ارامش؟ واکنشی نشون نداد. پوفی کشیده و با کلافگی گفتم:
-ارامش،چرا اینجا خوابیدی؟
فشاری به شونه هاش وارد کردم. تکونی خورد و اخم کرد اما چشم باز نکرد.
با انگشت شصتم دوباره سرشونه اش رو فشردم و گفتم:-ارامش برای چی نرفتی تو اتاقت؟
بالاخره تکونی خورد و با غرغر و خواب الود گفت:
-منتظرت بودم.
چشمام رو با ناچاری رو هم قرار داده و به جسم غرق خوابش چشم دوختم. اینجا،به انتظار من نشسته بود؟
با سردرگمی،یک دست زیر زانوش انداخته و با دست دیگه کمر باریکش رو گرفتم و جسم مثل پرش رو بلند کردم.
به محض در اغوش گرفتنش،خودش رو به هم چسبوند و دستای کوچیکش رو دور گردنم گره زد و سرش رو درون گردنم قرار داد.
نفساش،دقیقا به گردنم می خورد و می سوخت...
محکم به خودم فشردمش و خواستم سمت اتاقش قدمی بردارم اما،لحظه ای مکث کرده و بعد برگشتم.
مبل رو دور زده وبه سمت پله ها حرکت کردم.
بینی اش رو به گردنم مالید و انگاری بخاطر بالا و پایین پله ها متوجه ماجرا شد چون با لحن خماری گفت:-داری می بریم اتاقت؟
جوابی ندادم اما جسمش رو بیشتر به خودم فشردم. مثل یک گربه صورتش رو به گردنم می لغزوند و گفت:-مجازاتم کن اما دور نشو حامی.
نیشگونی از کمرش گرفتم و صدای ناله اش رو عمدا در گوشم رها کرد و من لرزه خفیفی گرفتم.
با صدای بمی گفتم: -حرف نزن،فعلا تنت رو می خوام.
خودش رو درون اغوشم جمع کرد و سینه ام رو بوسید و گفت:-منم تورو می خوام.
لحنش خواب الود بود اما فعلا نیاز بهش داشتم..در اتاق رو با ارنج باز کرده و به ارومی وارد اتاق شدم
عمدا در اغوشم خودش رو ننو وار تکون می داد و باعث اصطکاک بدن هامون می شد..خیره سر!
جسم سبکش رو روی تخت قرار داده اما قبل از اینکه بتونم ازش فاصله بگیرم،دستای کوچکش رو دور گردنم قلاب کرد و من رو محکم سمت خودش کشید و با صدای اغواگری گفت:
-نرو..من مجازاتمو می خوام شاه نشین.
اثر خواب یا هر چیزی دیگه ای بود،حسابی بی پروا شده و روی اراده من پیاده روی می کرد.
روی تنه اش خیمه زده و با لحن خشکی گفتم: -عواقب کارات پای خودته.
لبخندی زد و وحشی چشماش رو به من دوخت و گفت:-شکار؟
لحنش متزلزل نبود اما چشماش کمی مشوش بود. فتح کردن تنش،ذره ذره شناختن و لمس تنش باعث می شد دچار حال عجیبی بشم.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم،دست دراز کرد و پالتو مشکی رنگ بلندم رو از سرشونه ام خارج کرد و با صدای دیوانه کننده ای گفت:-خیلی نامردی.
اجازه دادم پالتوم رو از تنم خارج کنه و وقتی روی زمین افتاد،کاملا روی تنش قرار گرفتم.
لبش رو بین دندوناش گرفت و ناراحت گفت:
-زنگ می زنم به مسیح،میگه نیستی. سرت شلوغه. از کیان می پرسم کجایی میگی درگیر کاری. به خودت زنگ می زنم جواب نمیدی .بهت میگم وقتی اومدی صدام کنی اما حتئ تو نگاهمم نکردی. چرا باهام این کارو می کنی؟
دلم می خواست موهاش رو دور دستم بگیرم اما خودم رو کنترل کردم و به استفهام گفتم:
-چی کارم داشتی؟ دلخور ضربه ارومی به سینه ام زد و با چشمای پری گفت:-دلم تنگ شده بود برات خب.
لبای لرزونش رو فشاری داد و با صدای مرتعشی گفت:-دلم تو رو می خواست،دل زبون نفهمم تو رو می خواست و منم هی می زدم تو سرش که اروم بگیر،اما دل دیگه..زبون نفهمه. همش می خواست تو بغل یه ظالمی مچاله بشه.
و قبل از اینکه بغضش عیان بشه،سرش رو کمی از بالشت جدا کرد و روی سینه ام گذاشت .
هر جمله اش،هر کلمه اش من رو از یک بند رها می کرد..ارامشی بود این دختر.
سر خم کرده و موهاش رو کناری فرستادم و کنار گوشش گفتم:-پس منتظر بودی بیام تنبهیت کنم؟ بدون اینکه حرفی بزنه اروم سری تکون داد.
نفسی کشیده و گفتم:-خیله خب!
و نرمه گوشش رو بین لب هام گرفتم. زیر تنم لرزید اما با دستاش محکم عضلات سینه ام رو گرفت و با صدای لعنتیش گفت:-خیلی نامردی ظالم.
و محکم تر خودش رو به من فشرد. نرمه گوشش رو بوسیدم و با دست چپم فشاری به قفسه سینه اش وارد کردم و اجازه دادم کاملا دراز بکشه.
وقتی چشم در چشم شدیم،حس کردم مردمک درشت چشم های سیاهش تر شده. دستاش رو دوباره دور گردنم گره زد و گفت:-چرا میری؟مگه نگفتم ازم دور نشو حامی؟. اون بغض درون صداش واقعا یک جنگ نرم بود. دستی به گوشه لبش کشیدم و گفتم: -چقدر غر می زنی بچه. عصبی شد و با ناراحتی گفت: -من اونقدر غر می زنم که تو بفهمی باید لباتو
بذاری روی لبام ساکتم کنی.
با انگشت شست روی لب برجسته و نرمش دست کشیدم و با غرش گفتم:
-به لمس لبت حتئ فکر هم نکن.
ولبش رو با انگشتام گرفتم و کشیدم که باعث شد تکونی بخوره.
دستام رو پایین تر برده و پایین ترین دکمه بلوزش رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-امشب می خوام صدای ناله هات تو ذهنم ثبت بشه.
چشماش،چشمای خوش حالتش رو به من دوخت و با دلبری گفت:-چی از من می خوای؟ بی مکث گفتم:
-لمس پوست به پوستتو. مکیدن گردنتو و محکم بین بازوهام فشار دادنتو .
انگار از حرفم به خودش لرزید اما نفسای کشدارش رو به صورتم دوخت و گفت:
-پس محو چی شدی الان؟-انحنای لبت.
با شیطنت لبش رو بین دندوناش گرفت و با خس خس خم شده و با لبام،لبای نرمش رو از بین دندوناش بیرون کشیدم و بعد بی رحمانه ، انحنای لبش رو گزیدم.
ناله اش درون وجودم خفه شد اما با دستش گردنم رو فشار داد.
لبش رو اروم گزیدم و وقتی ازادش کردم،لبش رو مزه کرد و با صدای کوفتیش گفت:
-بوسه ممنوعه امشب؟مجازاتت اینه؟ چیزی نگفتم اما اون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مجازات خوبیه. چون بعدش لبام کبود میشه. بعدش نمی تونم بخندم برای کسی چون من فقط قراره برای جگوار بخندم.
محکم دست دور کمرش انداخته و بی هوا چرخیدم.
هین بلندی کشید و وقتی روی تخت افتادم،جسم نرمش رو روی تنم کشیدم. خودش رو روی تنم
قرار داد و ابشار موهاش از سمت چپش اویزون شد. موهاش رو پشت گوشش زدم و گفتم:
-همین که نخندی برای کسی،همین که لال بشی کافیه.
دهنی کج کرد و گفت: -زورگو.
دستام رو به ارومی از زیر بلوزش رد کرده و وقتی سر انگشتام با سطح پوستش در تماس مستقیم قرار گرفت،چشم بست و تکون خفیفی خورد.
از بین لب های باز شده اش با کمی اشفتگی گفت: -بهمم نریز حامی.
بی توجه به حرفش ستون فقراتش رو لمس کردم. پیچی خورد و وقتی دستم به بند لباسش خورد،بی وقفه لرزید و با چشمای بسته ای گفت:
-تنبیهت خیلی..
وبالاخره ازادش کردم که سریع تکونی خورد و گفت:
-باشه باشه تسلیم.
با کف دستم روی پوست نرم و گرمش کشیدم. بدنش ریلکس شد و چشم باز کرد.
حرارت تنش،پیچ و تابش رو دوست داشتم. انگار کمی اروم شد چون به ارومی نگاهی به چهره من انداخت.
دست راستش رو بلند کرد و روی چونه ام قرار داد و گفت:-یه جایی خوندم،تو زندگی هر کسی یه ادمی هست که می تونه حالش رو بد کنه و یه نفرم هست که می تونه حالش رو خراب کنه.
از چونه ام به سمت گونه هام رفت و من همچنان کمرش رو نوازش می کردم. گونه ام رو با سر انگشتای جادوییش نوازش کرد و گفت:
-و بدا به حال من که اون دو نفرم،تویی حامی.
من پوست کمرش رو کشیدم و اون ابروهام رو دستی کشید و ادامه داد:
-هیچ کسی برای من نیست..تو می تونی باعث بشی هم حالم خراب بشه هم خوب بشم. تو حامی..فقط تویی که منو به اوج می کشی.
دستام بالاتر رفت و روی سرشونه هاش نشست و لرزید پاسخی به حرفش نداده و فقط از ارامشی که از سطح پوستش دریافت می کردم،خودم رو ارومی می کردم.
مکث کرد. دستاش رو سمت گوشه چشمام برد و با دقت نگاهم کرد .
درون چشماش چیزی بود که باعث شد من..من جگوار فکر کنم این دنیا هنوز ارزش زندگی کردن داره.
نفسش رو به شدت رها کرد و در اخر گفت: -منم.
سوالی نگاهش کردم و همون طور که روی
کمرش دایره وار حرکت می کردم گفتم:
-چی منم؟
لبخند زیبایی زد،خم شد و صورتش رو دقیقا روی صورتم قرار داد و مقابل لبام گفت:
-گفتم منم دوست دارم. بی اختیار تکونی خوردم و گفتم: -من همچین چیزی نگفتم. لبش رو روی لبم کشید و من دستم از پهلوش به
سمت شکمش رفت . شوریده حال گفت:
-نیازی نیست حرف بزنی. من حرف چشماتو می خونم.
لعنتی...این دختر چرا شبیه هیچکی نبود؟!
ادا کردن کلماتش باعث برخورد لب هامون می شد.
نمی بوسیدمش..نمی بوسیدم.
دستی به ماه گرفتگیش کشیدم و با غرش گفتم: -زیاد توهم می زنی دختر. تیغه بینی ام رو مالید و با خنده گفت: -عالی جناب،ارومی؟ سری تکون دادم. گوشه لبام رو بوسید و گفت:
-ارامش تنم خطرناکه..مراقب باش بهش اعتیاد پیدا نکنی.
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-داری منو به چالش دعوت می کنی؟ سرتقانه نچی گفت و لباش رو کنار گوشم قرار داد و با دلبری گفت:
-نه،فقط میگم تنم،اعتیاد اوره و من کاری می
کنم،وقتی وسط یه جلسه بزرگ،بین صد هزار
مولتی میلیارد و کله گنده نشستی و داری
بزرگترین معامله رو می کنی،به یه حالتی دچار
بشی اونم فقط با فکر تنم که نتونی تمرکز کنی و
فقط و فقط اون لحظه،جگوار معروف یه چیزی
بخواد....
حرفاش لعنتی ترین دلیل برای دیونگی بود. با حرص بدن صاف و نرمش رو گزیدم و گفتم: -چی می خوام؟ -اینو!
و خم شد دم گوشم با صدای ضعیفی با نازترین حالت ممکن ناله ای کرد و من بدنم واکنش نشون داد كه....
.
.
(آرامش)
نفس های گرمی به پیشونیم می خورد. نفس ها بوی خاصی می داد.
بی اختیار بینی ام رو به منبع بو نزدیک تر کرده و عمیقا نفس کشیدم...گس و تلخ!
استشمام بو باعث شد سلول های خوابیده ام از حالت خاموشی در بیان و چند لحظه بعد فرمان بیداری صادر شد.
پلک های سنگینم رو باز کرده و بالاخره رویای خواب رو پس زدم .چشمام باز شد و اولین تصویری که به چشمم خورد،کوهستان چشم های مردی بود که شاه نشین قلبم شده بود.
برای لحظه ای مکث کردم و به چشمای خاصش که با حالت عجیبی بهم نگاه می کرد نگاه کردم.
جنس نگاهش،یه لرز و یه جوبیاری از شعف رو درون وجودم جاری می کرد..نگاهش عاشقانه نبود اما پر از مالکیت بود.
جوری جز به جز صورتم رو از نظر می گذروند و چشمای سردش رو به من دوخته بود که در نی نی اون نگاهش فقط یک چیز رو فریاد می زد:
"مال منی" این مرد بی نهایت انحصار طلب بود.درست در اغوشش به خواب رفته بودم. بازوهاش دور تنم پیچیده بود. شده بود و سرم روی بازوی راستش لبخندی زدم وگفتم:
-صبح بخیر.
پاسخی نداد اما نگاهش عجیب تر شد. نگاهش جوری بود که باعث می شد به دل ضعفه بیافتم.
دست بلند کرده و روی صورتش قرار دادم و با ناز گفتم:
-نمی دونستم شب کنارت خوابیدن انقدر کیف میده.
-فکر نمی کنم شب های دیگه ام همچین نظری داشته باشی.
متعجب نگاهش کردم وگفتم:
-چرا؟ من رو به خودش چسبوند و گفت:
-چون فکر نمی کنم صبحش بتونی راه بری.
برای چند لحظه گیج نگاهش کردم و به محض اینکه متوجه منظورش شدم،اتش گرفتم.
ملافه رو روی سرم کشیدم و با جیغ و فریاد گفتم: -حامی خیلی بی حیایی.
متوجه تکون خوردن تخت شدم و فهمیدم که بلند شده. از زور شرم نمی تونستم سر بلند کنم. خدایا خیلی بی شرم بود.
-تا قبل از اینکه نظرم عوض بشه بهتر بلند شی و بری ارامش وگرنه امروز همون روزی میشه که نتونی راه بری.
مثل فشنگ از روی تخت پایین پریده و با تموم سرعتی که در توانم بود از اتاقش خارج شدم.
قبل از اینکه در رو ببندم،با شیطنت چرخیدم و به اویی که بلوزش رو از تنش بیرون می کشید گفتم:
-شکار شدن اونم با یه همچین بدنی،اروزست.
پرت شدن بلوزش با حرص به سمت تخت همانا و خارج شدن من با خنده از اتاقش همانا.
چهره عصبی و حرصیش دیدنی بود. خدای من،من کی انقدر بی پروا شده بودم؟
.
.
نم نم برف باعث شد شیشه رو پایین بکشم و دست های گرمم رو برای لمس برف از ماشین خارج کنم.
صدای هشدار امیز پارسا رو شنیدم اما توجهی نکرده و به انتظار لمس برف نداشتم و بالاخره قطره برفی به کف دستم افتاد.
حس خیسی و خنکی برف باعث شد لبخندی بزنم و به ذوق به اسمون برفی چشم بدوزم.
وقتی پارسا دوباره اعتراض امیز صدام کرد،مجبورا عقب کشیده وشیشه رو بالا فرستادم.
بخاری رو زیاد کرد و گفت: -رییس بفهمه همه مون توبیخ میشیم.
خدایا خنده ام گرفته بود..خون این محافظای بیچاره رو توی شیشه کرده بود که اگه سرما بخورم و بلایی سرم بیاد همشون رو توبیخ می کنه.
بماند که من رو هم تهدید کرده بود اگه هوس بازی تو برف به سرم زد و مریض شدم،تنبیه میشم.
این مرد خیلی زورگو بود..و من شدیدا این زورگو رو دوست داشتم.
با یاداوری دیشب لبخند مهمون لب هام شد.
من روزی که قبول کردم کنارش باشم،می دونستم اونقدر ادم مغرور وکله شقی هست که هیچ وقت اعتراف نمی کنه.
حامی برای من امینت بود و من برای حامی ارامش بودم. شاید حسرت یه دوست دارم رو به دلم می گذاشت اما اگه من ارامش بودم،کاری می کردم اونقدر مملو از من بشه که بفهمه اسیر شده..زمان و صبر..
فقط کمی زمان و صبر می خواستم.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،زمستون کاملا دامن سپیدش رو در باغ پهن کرده و سطح باغ رو از قطره های برفیش مملو کرده بود.
از فضای سپید و زیبای باغ به وجد اومده و با ذوق گفتم:-وای خدای من..اینجارو ببین.
اما از نگاه پارسا متوجه شدم حق ندارم باایستم و بنابراین سمت عمارت رفتم.
متعجب به اطراف نگاه دوختم و گفتم: -پس بقیه محافظا کجان؟
به جز دونفر از محافظا،هیچکس درون حیاط نبود. پارسا کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کنم همه داخل باشن.
متعجب نگاهش کردم و وقتی وارد عمارت شدم،فهمیدم درست میگه.
تموم محافظ ها و خدمه در سالن نشسته و به اویی که در صدر مجلس روی مبل تک نفره نشسته بود نگاه می کردن. حتئ ورود ما هم باعث نشد کسی سر برگردونه.
نگاهم به نگاه خندان مسیح افتاد و سری تکون داد .متقابلا سری تکون دادم و به ارومی لب زدم:
-چه خبره شده؟ قبل از اینکه پارسا بتونه چیزی بگه صداش بلند شد:-بیاید بشینید.
پارسا چشمی گفت و من هم طوطی وار کارهاش رو تکرار کردم.
درست کنار بانو،یعنی نزدیک ترین صندلی به خودش یک صندلی خالی بود،دو دل بودم باید اونجا بشینم یا نه که متوجه شدم پارسا سمت دیگه ای نشست وتنها صندلی خالی،همون صندلی کنار بانو بود.
به ارومی قدم زدم و روی صندلی قرار گرفتم.
صدر نشسته ومن دقیقا سمت راستش بودم. نگاهی به همگی کرد وگفت:-هماهنگی های زمستونی رو انجام بدید. هماهنگ با بچه های اطلاعات باشید و امشب برنامه خودتون رو اماده کنید. فردا تیم اطلاعات برای چک دوربینا میاد،مثل همیشه اماده باشید.
صدای "بله رییس" گفتناش همزمان و یک صدا بود.
سری تکون داد و گفت:-امینت رو به صد می رسونید. تیم دوم رو هم تشکیل بدید که اگه به مشکلی خوردیم پشتیبانی داشته باشیم. کوچک ترین بی احتیاطی رو توبیخ می کنم.
همچنان متوجه ماجرا نمی شدم و با چشم های درشت نگاهش می کردم امااون نگاهش رو کاملا به مقابلش بخشیده بود.
اشاره ای به بانو و بقیه بچه های اشپزخونه کرد و گفت:-مثل هر سال با بچه ها هماهنگ عمل کنید و لیست رو بهشون تحویل بدید.
بانو چشمی گفت و حامی با دستش اشاره ای به مسیح کرد و گفت:
-بقیه موارد رو مسیح توضیح میده..می تونید برید. بلافاصله همگی ایستادن و "بله رییس"ای گفتن.
مثل دیوونه ها نگاهشون می کردم و وقتی همراه مسیح سمت انتهای سالن رفتن،برگشتم و با تعجب گفتم:-قضیه چیه؟
مسیح با لبخند و دقت برای همگی چیزی روتوضیح می داد. نگاهش همچنان به اون ها بود اما گفت:
-برنامه ریزی امنیتی زمستونه. یه سری چیزا چک میشه و برنامه ها یکم عوض میشه.
متفکر سری تکون دادم و به مسیحی که برگه هایی رو به تک تکشون ارائه می داد نگاه دوختم.
همگی با دقت به برگه ای که در دست داشته نگاه می کردنو به حرف های مسیح گوش می دادن.
سر چرخونده و بهش نگاه دوختم.
او به مسیح نگاه دوخته و من با لذت به او چشم دوخته بودم.
شدیدا دلم می خواست دستی به موهای عصیانگرش بکشم. لبخندم بیشتر شد و با تموم حسی که بهش داشتم نگاهش کردم. همون طور که چشمش به مسیح بود ناگهانی گفت:
-اگه تا سه ثانیه دیگه به اینجوری نگاه کردنت ادامه بدی،روی همین میز خمت می کنم.
چشمای درشت شده ام رو بهش دوختم و گفتم: -مگه چه جوری نگاهت می کنم؟
خودش رو جلو تر کشید و خیلی اروم دستاش روی زانوم قرار گرفت .
نگاهش به مقابل بود اما با غرش،توی اون شلوغی گفت:-یه قیافه بیا منو ببوسی داری که داره تمرکزم رو بهم می ریزه.
بی پروا خودم رو سمتش کشیدم و با شیطنت گفتم: -پس چرا نمی بوسی جناب؟
نگاه طوفانیش رو از مقابلش گرفت و بالاخره به چشمای شرور من دوخت و با خرخر گفت:
-تو تنت می خاره نه؟
چشمکی زدم و دست های بزرگش،از زانوم به سمت ماهیچه هام حرکت کرد و محکم فشرد.
لبم رو گزیدم و با لحن حرص دراری،اروم گفتم: -می خوام دیونه ات کنم و تو فقط شکنجه ام کنی.
لبم رو مکیدم و نگاهش به لب هام افتاد و با حرص تکونی خورد اما قبل از اینکه بتونه بلند بشه،با خنده ای که سعی می کردم به قهقه تبدیل نشه ایستادم و گفتم:-من رفتم حضرت اقا.
و با خنده از سالن خارج شده و وارد اتاقم شدم و بلند بلند خندیدم..کی تلافی می کرد خدا می دونست...!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 52)
حامی(جگوار)
لیوان رو روی میز کوبیدم وبی توجه به صدای دلخراشش غریدم:
-اگه چیزی که حدس می زنم باشه،اتیشش میزنم. هم اونو هم شمایی رو که موضوع به این مهمی رو بهم نگفتید.
سکوت شده و با سری پایین مقابلم قرار گرفته بودن..داشتم دیوونه می شدم.
نگاه تیزی به مسیح کردم و گفتم: -کی رفته؟ کتش رو صاف کرد و گفت: -یه چند ساعتی میشه. موهام رو بین چنگام گرفتم و با حرص گفتم: -مگه نگفتم چشم ازش بر نمی دارید؟ سرفه ای کرد و گفت:
-رییس به محض خروجش میثم ما رو خبر کرد. باور کنید نمی تونستیم کار دیگه ای بکنیم.
.
.
(آرامش)
ناچار سری تکون دادم و گفتم: -حالا طرفش کی هست؟ارامش قهقه زدم و گفتم: -یعنی گند زدی. و از شدت خنده اشکم چکید. حرصی پرونده روی
میز رو به سرم کوبید و گفت: -تو روخدا نخند ارامش..بگوچه غلطی کنم؟
خنده ام بند نمی اومد. وقتی نگاهم به چهره ناراحتش افتاد سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-د اخه مگه میشه گندی رو که زدی جمعش کرد؟حالا خیلی استیکره ناجور بود؟ و دوباره منفجر شدم.
سرش رو بین دستاش گرفت و با حرص گفت:
-خدایا من دیشب چه مرگم شده بود؟چرا اونو براش فرستادم اخه؟!
با خنده به بازوش زدم و گفتم:
-خیلی نافرم بود؟ گوشیش رو با نفرت از جیبش بیرون کشید و کلافه گفت:-اینه.
به استیکر نسبتا ناجوری که نشون داد نگاه کردم و تموم سعی ام رو کردم نخندم:
-سین خورد؟دید؟ سری تکون داد و با زاری گفت:
-اره..ارامش بخدا می خواستم استیکر گل بفرستم. بخدا یهو دستم خورد و این خاک برسری براش رفت.قبل از اینکه پاکش کنم سین خورد و می خواستم از خجالت بمیرم. چند دقیقه چیزی نگفت و اخر سرم نوشت که"چقدر زیبا." از خنده ترکیدم.وای خدایا..استیکر بوسه برای مسیح فرستاده و مسیح لعنتی چه جوابی داده بود.
از خنده شکمم درد می کرد. وقتی یادش می افتادم می خواستم جیغ بزنم.
دلارام که خودشم خنده اش گرفته بود،سرش رو روی میز گذاشت و با ناله گفت:
-خدایا گند زدم. الان با خودش چه فکری می کنه؟اخه اون بیشعورا نمی تونستن یکم اروم تر ببوسن؟اخه موقع بوسه مگه میرن توهم دیگه؟اصلا من خر سینگل چرا باید اون استیکرا رو داشته باشم؟ جلوی دهنم رو گرفته بودم و بدنم بخاطر خنده می لرزید.
با خنده و حرص نگاهم کرد و گفت:
-شرفم رفت اره؟ فقط نگاهش کردم. محکم به سرش زد و به زاری افتاد.
-خانوم پرستار؟
به سرعت بلند شده و به زن میانسالی که با نگرانی نگاهم می کرد نگاه دوختم و گفتم:
-بله؟ با استرس به تخت پسرش اشاره کرد و گفت: -میشه یه کاری کنید؟پسرم خیلی درد داره. با لبخند دلگرم کننده ای نزدیکش شدم و گفتم:
-این طبیعیه ولی الان میام یه مسکن بهش تزریق می کنم.
لبخند گرمی زد و گفت: -ممنونم.
لبخندش رو پاسخ دادم و سمت تجهیزات رفتم. از باکس داروها مسکنی برداشته اما قبل از اینکه بخوام سمت تختش برم،صدای پیامک گوشیم بلند شد.
توجهی نشون نداده و سمت مریض تخت پنج رفتم.مسکنی بهش تزریق کرده و موهای پسر بچه رو نوازش کردم. مادرش تشکری کرد و به ارومی از اتاقش بیرون زدم.
وقتی وارد سالن شدم،با خوشحالی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و پیام رو باز کردم.
لبخند روی لبم بود اما با خوندن پیام،لبخندم خشک شد:"ارامش شرقی می دونه چرا پدرش کشته شده؟"
.
.
نگاهش بین تلفن و چشمام ترددی کرد و با لحن مشکوکی گفت:
-خب؟ با دستم تلفنم رو سمتش کشیدم و گفتم: -خودت ببین. نگاهش قفل چشمام بود اما دست دراز کرد و از روی میز تلفنم رو برداشت. نگاهش رو از من گرفت و به صفحه روشن گوشی بخشید.
واکنشش فقط بالا انداختن لنگه ابرو و تنگ کردن گوشه چشمش بود و بعد،با جدیت پرسیدن: -کی اینو برات فرستادن؟ لبی تر کرده و گفتم: -یه چند ساعتی میشه. سری تکون داد. روی مبل تکونی خوردم و سوالی گفتم:-قضیه چیه؟چیزی هست که من ازش بی خبرم حامی؟
-نه! اشاره ای به تلفن توی دستش کردم و گفتم:
-ولی اینجوری به نظر نمیاد. من بهت اعتماد کامل دارم،اما مطمئنی همه چیزو به من گفتی؟
تکیه داد و خیلی جدی گفت:_چیزی که باید بدونی رو می دونی،بقیه اش نیازی نیست.
چشمی چرخونده و خواستم چیزی بگم که گفت: -ارامش؟ نگاهش کردم و خیره در چشماش گفتم: -جانم؟ انگار توقع این رو نداشت چون قدر لحظه
ای،لحظه کوتاهی ردی از تعجب توی چشماش دیده شد اما بعد دوباره به حالت سابقش برگشت و
گفت: -نیازی نیست نگران چیزی باشی.
و مقابل چشمای کنجکاوم بلند شد. میز رو دور زد و سمت راه پله رفت اما قبل از اینکه بخواد اولین پله رو رد کنه،بدون اینکه برگرده گفت:
-هر چی شد،هر کی هر چی گفت و هر چی شنیدی،ارامش بدون اجازه من هیچ جا نمیری.
با هیچکی حرف نمی زنی. متوجه ای؟
مشکوک بودم و كاملا مطمئن شدم اتفاقی افتاده. -منظ.. بین حرفم پرید و با لحن قاطعی گفت: -کاری نمی کنی،مفهمومه؟ اعتماد داشتم بهش اما یه چیزی داشت لنگ میزد. نفسی کشیدم و گفتم: -باشه. -خوبه.
و از پله ها بالا رفت اما فقط خودم می دونستم،این بله خیلی قاطع نیست...
.
.
سرمش رو تنظیم کردم و به چهره اشک الودش نگاهی کردم و گفتم:-خیلی درد داشت؟
فینی کشید و اشک هاش رو با دست های کوچیکش پاک کرد و گفت:-یکم.
پدرش لبخندی زد و مادرش دستش رو بوسید. لبخندی زدم و موهای فرش رو نوازش کردم و گفتم: -افرین دختر شجاع....
پاسخ"ممنونم خانوم پرستار"پدر و مادرش رو با لبخند ارومی داده و از اتاقش بیرون زدم.
به بهاره،مریض تخت نه که تازه بستری شده بود و توی سالن قدم می زد نگاهی کردم و گفتم: -بهتری؟ چشمکی زد و گفت: -عالی. سری تکون داده و سمت استیشن رفتم. نگار مشغول نوشتن گزارش
شیفتش بود و دلارام هم برای چک کردن مریض ها رفته بود.
نگار کش و قوسی به گردنش داد و با خستگی گفت:
_فکر کنم ارتروز گرفتم.
تک خنده ای کرده و بلند شدم پشتش قرار گرفتم و گردنش رو ماساژ دادم و گفتم: -خدا نکنه.
"اخیش" ای از بین لب هاش خارج شد و خودش رو به قفسه سینه ام چسبوند و با لذت گفت: -وای چه کیفی میده.
گردنش رو فشاری دادم که با مسخره بازی اخ و ناله ای کرد باعث شد به خنده بیافتیم.
-میگم نامزدت باید خیلی روت حساس باشه که محافظ گذاشته.
جمله اش باعث شد به پارسایی که ابتدای راهرو ایستاده و اماده باش بود نگاهی بندازم.
سری تکون داده و همون طور که ماهیچه های گردنش رو فشار می دادم گفتم:
-یه جور احتیاطه.
-دوست داره.
پاسخی نداده و فقط دستام رو از گردنش سمت سر شونه هاش برده و ماساژش دادم. نگار همکار خوبی بود و موقع هایی که من و دلارام از
خستگی ناله می کردیم،با مهربونی کارهای ما رو به عهده می گرفت.
-ولی محافظت خیلی تیکه است. خندیدم و نگاهی به پارسای جدی کردم و گفتم:_پسر خوبی ام هست.
-میمیری ما رو بهم معرفی کنی؟
سر بلند کرده و خواستم پاسخی بدم که برای لحظه ای،چشم در چشم کسی شدم. نگاهش خیره و کاملا محتاط بود.
به محض چشم در چشم شدن،سرش رو پایین انداخت و با تلفنش مشغول شد.
فشار دستام روی سرشونه های نگار کمتر شد و به مرد غریبه ای که توی سالن نشسته بود چشم دوختم. سرش پایین بود اما بعد از چند لحظه
به ارومی سر بلند کرد و تا متوجه نگاهم شد،سر به زیر انداخت.
نمی دونم تحت تاثیر اون پیام یا شکی که توی دلم بود یا هر چیز دیگه ای باعث شد با شک و تردید به مرد عجیب و غریب کلاه به سر نگاه کنم.
-هوی،چت شد؟
سری تکون داده و نگاه از مرد گرفته و با فشار ماهیچه های نگار فشردم و با لبخند الکی ای گفتم: -خودش یکی رو داره.
-ای به خشکی شانس.
و با حرص چرخید. دستام رو از سرشونه هاش برداشته و به چشمای حرصیش دوختم. بی اختیار سر کج کرده و به مرد کلاه به سر نگاه دوختم اما..اما نبود.
نگار ضربه ای به سرشونه اش زد و با راحتی گفت:
-خدا خیرت بده.
حواسم روی صندلی ای که چند لحظه پیش اون مرد نشسته بود گیر کرده و متوجه حرفای نگار نمی شدم. یعنی چی؟کجا رفت؟
ورود پر سر و صدای دلارام باعث شد از فکر اون مرد عجیب بیرون بیام و وقتی نگار با خوشحالی از پیشمون رفت،با پرونده ها مشغول بشم.
پرونده رو امضا زدم و مقابل دلارام قرار دادم:
-بفرما. تند چیزی تایپ کرد و گفت: -بعدا می برمش. خودکارم رو روی میز گذاشتم و گفتم: -حواست به بخش باشه،من می برمش. از خدا خواسته قبول کرد و بوسه ای برام فرستاد.
متاسف و خندان از کنارش گذشتم و قدم زنان سمت پارسا حرکت کردم.
تا متوجه من شد،صاف ایستاد اما دستی تکون داده و گفتم:-راحت باش،میرم دفتر دکتر.
و به انتهای سالن اشاره کردم. سری تکون داد و من هم به سمت اتاق دکتر رفتم.
بعد از تایید دکتر،با تشکر و احترام از اتاقش بیرون زدم. در رو بسته اما به محض اینکه برگشتم،کسی بهم تنه زد و باعث شد برگه های توی دستم به زمین بیافته.
خم شده و با لحنی که سعی می کردم کاملا محترمانه باشه گفتم:_اقای محترم حواس..
اما تا چشمم به چشماش افتاد،بی اختیار سکوت کردم. تند و با عجله خم شد و تموم کاغذ هام رو جمع کرد و بعد شنیدم که به ارومی گفت:
-به کمکت نیاز دارم خانوم شرقی.
متوجه قدم های پارسا بودم اما نمی تونستم حرفی بزنم. کاغذ توی دستم خشک شده و با گیجی به مرد کلاه به سر چشم دوختم.
-لطفا کمکم کن. نباید کسی بفهمه.
و همون لحظه پارسا سر رسید و مرد،کاغذ هام رو سمتم گرفت و با لبخند گفت: -معذرت می خوام.
و قبل از اینکه پارسا بتونه حرفی بزنه،از کنارم بلند شد و رفت.
پارسا خم شد و گفت: -چیزی شده؟
کاغذ هام رو بین دستام گرفتم و فقط تونستم مبهوت"نه" ای بگم.
ایستادم و سر چرخوندم تا اون مرد رو پیدا کنم اما هیچکس توی سالن نبود. پارسا نگاهی به من کرد و با لحن استفهامی گفت:
-دنبال کسی می گردی؟
نگاهش کردم و ناخواگاه گفتم:
-نه.
و سمت استیشن رفتم.
تاییدیه رو روی میز گذاشتم و بی توجه به دلارام که مشغول تایپ بود روی صندلیم نشستم. هنوز کاملا جا گیر نشده بودم که صدای پیامک تلفنم
بلند شد.
نمی دونم چرا اما تکون سختی خورده و با تردید تلفنم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم.
برای احتیاط نگاهی به پارسا کردم و وقتی متوجه شدم حواسش نیست،پیام رو باز کردم:
"خانوم شرقی،به کمکت احتیاج دارم. لطفا کمکم کن،ازت خواهش می کنم کمکم کن..
نذار کسی متوجه بشه،التماست می کنم. بذار حرفامو بهت بزنم بعد تصمیم بگیر اما اول حرفای من رو بشنو..منتظر جوابت می مونم"
خشکم زده بود. چی شده بود؟
تنها کاری که اون لحظه از دستم براومد،فقط تایپ یک چیز بود:"کی هستی؟" و بلافاصله پاسخش برام فرستاده شد: "یه اشنا"
.
.
حامی(جگوار)
با انگشتم روی میز ضرب گرفته بودم.
-هیچ ردی ازش نیست رییس....
.
.
(ارامش)
صدای تق تق پاشنه کفش هام که توی اتاق پخش می شد باعث میشد صدای افکار موذی تو مغزم خاموش بشه.
مشوش بودم و برای اینکه کمی اروم بشم به هر ریسمانی چنگ می نداختم. تو نقطه بدی ایستاده بودم.
تردید امونم رو بریده بود. شک مثل خوره مغزم رو می جوید و من وسط این همه بلا نمی دونستم دقیقا باید به کدوم سمت حرکت کنم. پر از ترس و شک بودم.
صدای باز شدن در باعث شد نگاه از دیوار گرفته و به چشمای سرد مردی که با چهره درهم به چهارچوب تکیه داده بود نگاه بندازم.
قدر چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم و بعد بالاخره ایستادم که گفت: -میشه بگی اینجا چی کار می کنی؟
من،بدترین ادم برای پنهان کردن احساساتم بودم. حالت صورتم همیشه احساسات رو لو می داد و من اصلا نمی تونستم چیزی رو پنهان کنم و،حتئ اگه قصد پنهان کردنم داشتم،مقابل این ادم،با این
چشمای جستجوگرش شانسم صفر بود.
برای پنهان کردن خودم و احساسم،خودم رو تو اتاقم پنهان کرده بودم تا باهاش چشم در چشم نشم. اب دهانم رو قورت دادم و گفتم: -یکم خسته بودم.
از نگاهش می ترسیدم. می ترسیدم انقلاب درونم رو متوجه بشه و من اصلا این رو نمی خواستم.
وقتی نگاه نافذش نفسم رو بند اورد،سری تکون داد و گفت:-خیله خب.
و برگشت. قدمی سمتش برداشته و با شک صداش کردم:-حامی؟
پاسخی نداد اما برگشت و نگاهم کرد. دستی به موهام کشیدم وگفتم: -مطمئن باشم چیزی رو از من پنهان نکردی؟ و سکوت... از بالا تا پایینم رو با دقت نگاهم کرد و بعد فاصله بینمون رو طی کرد و مقابلم قرار گرفت.
بی اختیار قدمی به عقب برداشتم که غرید: -بمون سرجات. و من خشکم زد.
فقط با چشم های درشت نگاهش می کردم که چونه ام رو بین دستاش گرفت و توپید:
-هیچ وقت این کارو نکن،به تنها کسی که قصد اسیب رسوندن ندارم تویی ارامش. پس بهمم نریز.
سری تکون دادم و ثابت ایستادم. خیلی جدی گفت: -سمتش نمیری. با تته پته گفتم: -چی؟ با انگشتش به شونه ام فشاری وارد کرد و گفت:
-پیامی که امروز برات فرستاده شد و هر چی شنیدی رو فراموش کن.
عصبی و نگران گفتم: -تو منو چک می کنی؟
-لازم بود چکت کنم. از زیر دستش خارج شده و گفتم: -به چه حقی این کار رو کردی؟مگه اسیر گرفتی؟ نفس بلندی کشید و گفت: _تو خطری احمق،مجبور شدم بگم چکت کنن.
هر چی تو اون گوشی کوفتیت بشه رو فقط من می تونم ببینم،اونم تا وقتی که اون حرومز.. حرفش رو خورد...پس درست بود. با سوظن نگاهش کردم و گفتم:-پس حرفاش درسته؟
-به تو ربطی نداره....صبرم سر رسید و با حالت خشمگینی گفتم: -ولی من و خانواده ام دقیقا وسط این ماجراییم.
چرا مخفیش می کنی؟ حرصی بازوم رو گرفت و گفت: -به من شک داری؟ -ندارم ولی چرا نمیگی قضیه چیه؟ کلافه دستی به موهاش کشید. نگاهی به چهره
جدی من کرد وخیلی جدی گفت: -به تو مربوط نیست. و از اتاق بیرون زد. لعنتی می دونستم چیزی شده!!!
گوشه تخت نشسته و ملافه ها رو بین دستام گرفتم. باید چی کار می کردم؟
.
.
تلفن بین دستای لرزونم گرفتم و به دلارام رنگ پریده نگاهی کردم و گفتم: -مطمئنی نفهمید؟
گیج سری تکون داد و من نفس نفس زنان تلفن غریبه رو بین دستام گرفتم و قفلش رو باز کردم. انچنان استرسی داشتم که اصلا قابل گفتن نبود.
با هزار لرز،ایکون مخاطبین رو لمس کرده و تنها شماره ای که به اسم "بهم زنگ بزن" سیو شده بود رو لمس کردم.
هر دو ترسیده و نگران به تلفن نگاه می کردیم،وقتی بوق خورد دلارام سریع روی بلندگو قرار داد و بعد از دومین بوق،صدای"الو خانوم شرقی؟" گفتن یک مرد بلند شد. ترسیده و نگران نفسی ازاد کرده و گفتم: -سلام. با شنیدن صدام نفس عمیقی کشید و گفت: -مرسی که تماس گرفتید. سکوت کردم و دلارام از گوشه در بیرون رو نگاهی کرد تا موقعیت پارسا رو بفهمه. مردد گفتم: -از من چی می خواید؟
-باید ببینمتون. اینجوری نمیشه. مخالف سری تکون دادم و گفتم: -نمیشه،اصلا امکانش نیست.
پارسا لحظه ای منو رها نمی کنه.
-خواهش می کنم،باید ببینمتون تا کامل همه چیزو توضیح بدم.
نگران نگاهی به دلارام انداختم. باید چی کار می کردم؟
پای خیلی چیز ها در میون بود..باید تکلیفم رو روشن می کردم.
دستی به گردنم کشیدم و بالاخره گفتم:
-ساعت دو،کافه سر خیابون بیمارستان می بینمتون. فقط یک ساعت..بیشتر از این نمی تونم.
دلارام با بهت ضربه ای به بازوم زد و مرد با خوشحالی گفت:-عالیه،عالیه.
با عجله تماس رو قطع کرده و تلفن غریبه رو داخل جیبم قرار دادم. دلارام مبهوت نگاهم کرد و گفت:
-داری چه غلطی می کنی؟
دستی به مغنعه ام کشیدم و گفتم: -پرستار عمل امروز دکتر المئی کیه؟ سردرگم،عصبی و کلافه بودم. دیروز،بعد از اون که پیامی به اون مرد فرستادم،خیلی چیز ها برام عوض شد.
پیغام اون مرد خیلی عجیب بود..گفته بود زندگیش در خطره و فقط و فقط بخاطر من. گفته بود که همه چیز اونجوری که من فکر میکنم نیست.
دو به شک بودم که باید بهش اطمینان کنم یا نه که عکسی از خودش و پدرم و عمو حبیب،تو اتاق پدرم فرستاد و گفت که از اشناهای پدرمه.
گفته بود اطلاعات مهمی دستشه و ادم های جگوار و همایون نامی دنبالش هستن.
گفته بودم از دست من کاری ساخته نیست که گفته بود مرگ پدر و مادرم اون چیزی که فکر می کنم نیست و قصه خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. گفته بود اگه پدر و مادرم رو دوست دارم
و دنبال علت مرگشون هستم باید حرف بزنیم.
ازم خواسته بود باهاش همکاری کنم و من پاسخی نداده بودم.
دیشب وقتی متوجه شدم حامی تموم پیام هام رو چک می کرده مطمئن شدم اتفاقی افتاده و وقتی حامی از زیر جواب شونه خالی
کرد،شکم کاملا به یقین تبدیل شد. تو اخرین پیامش بهم گفته بود
اگه جگوار بفهمه که پیام بهم داده مانع دیدار ما میشه..گفته بود
جگوار حقیقت رو از من مخفی می کنه. چیزی شده بود.
صبح امروز وقتی وارد بیمارستان شدم،تلفنم رو خاموش کرده و داخل کیفم پرت کردم اما وقتی در کمدم رو باز کردم،تلفن سفید رنگ و غریبه ای داخل کمدم بود که کنار یاد داشت کوچکی قرار
داشت:"اگه دنبال حقیقت می گردی باهام تماس بگیر. می دونم گوشیت چک میشه،اگه پدرت برات مهمه،باهام تماس بگیر"و من تماس گرفته بودم. حامی یک چیزی رو از من مخفی می
کرد و من امروز می فهمیدم چه اتفاقی افتاده....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 53)
حامی(جگوار)
-امنه؟ روی صندلیم نشستم و پارسا با احترام گفت: -بله رییس.
ماگ قهوه رو بلند کرده و جرئه ای نوشیدم و گفتم:
-تموم چشمت بهش باشه،حتئ لحظه ای ازش غافل نمیشی.
-چشم. و تماس رو قطع کردم.
نگاهی به مسیح متفکر کردم و گفتم: -خب؟
به سرعت چیزی درون لپ تاپ تایپ کرد و من جرئه دیگه از قهوه تلخم نوشیدم. نگاهی به من کرد و گفت:-تا یه جایی ردشو گرفتیم،تا قبل از شب گیرش می ندازیم.
-خوبه.
پوشه روی میز رو باز کرده و عکس مردی که درونش بود خیره شدم.
کیهان سلطانی...دانشجوی مهندسی لیزر و اپتیک. نقطه ربط منو این ادم فقط یک نفر بود...رضا.
رضا شرقی.
رضا و این ادم در مورد موضوع مهمی شروع به تحقیق کرده بود. من و حبیب تنها کسانی بودیم که از این قصه خبردار بودیم.
وقتی تحقیقات و ازمایش های این دو نفر به جایی رسید،خبر به گوش همایون رسید.
همایون مثل همیشه با شعار حمایت از نخبه ها نزدیک کیهان شد و اظهار حمایت کرد و این دقیقا چیزی بود که ما براش زحمت کشیده بودیم.
همایون کاملا از وجود رضا در پشت صحنه این قضیه بی خبر بود و به دامی که پهن کرده بودیم افتاد.
کیهان حمایت همایون رو طبق نقشه ما پذیرفت و وارد مجموعه همایون شد..کاملا مخفیانه .
همه چیز خوب پیش می رفت اما وقتی رضا کشته شد،تا مدتی ارتباط با کیهان سخت شد.
بالاخره و توسط میثم اطلاعات به دستمون رسید اما کیهان کاملا عوض شده بود..تحت هیچ شرایطی راضی به همکاری نبود.
گفته بود دیگه از من پیروی نمی کنه و طبق پلن خودش عمل خواهد کرد. اگه افراد همایون بو می بردن کیهان با رضا و من ارتباط داره سر از تنش جدا می کردن.
در صدد ارتباط با کیهان بودم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که انقدر تغییر عقیده داده اما وقتی مسیح خبر عجیبی بهم رسوند،متوجه ماجرا شدم.
من و همایون و سه تن از اعضای حلقه رو پروژه مشترکی به اسم نیل کار می کردیم.
یک پروژه مشترک....
در جلسات مختلف شرکت کرده و باهم قراردادی بسته بودیم و کیهان اون قرار داد رو دیده بود.
وقتی پرس و جو می کنه همایون بهش توضیح میده من شریک کاریش هستم و اونجا کیهان به من شک می کنه.
شکش خیلی دوام نداشته چون فکر می کرده این هم یک نقشه است اما وقتی از زبون یکی از ادمای همایون می شنوه که همایون با هم دستی یکی از شریک هاش باعث کشتن رضا شده کاملا به من شک می کنه و وقتی اعتمادش رو به من از دست داد که همایون
به دروغ بهش میگه پشت تموم کارهایی که کرده،من هستم.
کیهان بخاطر نزدیکی که به همایون پیدا می کنه متوجه میشه که من و ارامش باهم هستیم و همایون بهش میگه که همه این ها یک نقشه است و من در صدد قتلش هستم.
همایون به کیهان گفته بوده که مهره منه و هر کاری هم تا به حال انجام داده به خواست من بوده.
و این حرفش وقتی تبدیل به مدرک میشه که کیهان حکم مرگ رضا رو پیدا می کنه. حکم مرگی که امضای من هم ضمیمه اش بود..
اگه ارامش اون حکم رو می دید،کاملا به شک می افتاد. من توی این ماجرا کاملا بی تقصیر بودم اما اون حکم و عکس هایی که در دست کیهان بود و کاملا علیه من،همه چیز رو خراب می کرد.
باید از اول متوجه می شدم چه کسایی پشت این ماجرا هستن تا از خودم رفع اتهام می کردم.
وقتی متوجه این شدم سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم و از اشتباه درش بیارم. همایون با مدارک عظیمی جلو اومده بود و کاملا ناخواسته من رو مقابل کیهان خراب کرده بود اما دیر شد.
کیهان با اطلاعات زیادی از همایون و تحقیقاتش فرار کرده و همایون رو دیوانه کرده بود.
تموم افراد همایون،شهر رو برای گرفتن کیهان زیر و رو میکردن.
توقع داشتم به سراغ من بیاد و اطلاعاتی که از اول قرار گذاشته بودیم دست من باشه رو به من برسونه اما وقتی سراغ من نیومد،فهمیدم کیهان کاملا اعتمادش رو به من از دست داده و من رو مقصر مرگ رضا می دونه.
حدس می زدم با ارامش ارتباط بگیره و ارامش رو با مدارکی که داره علیه من کنه اما خب فکر نمی کردم تا این حد پیش بره.
غرق در افکارم بود که مسیح با هول و هراس گفت:
-رییس بچه ها امارشو گرفتن. متعجب نگاهش کردم و گفتم: -خب؟ مشوش دستی به بلوزش کشید و گفت: -نصفه شب قراره بچه های فریبرز از مرز ردش
کنن اما.. با حرص گفتم:_اما چی؟
نگرانی درون چشماش باعث شد مغزم فریاد بزنه اتفاق خوبی در راه نیست.
-اما..اما گفته یه همراه هم داره. یه دختر هم قراره باهاش بیاد.
و سوت ممتدی درون مغزم ایجاد شد. با تموم سرعتی که داشتم،شماره پارسا رو گرفتم.
ترس..ترس. به محض "الو" گفتنش فریاد زدم: -ارامش کجاست؟ با گیجی گفت: -چی شده رییس؟ کتم رو از روی میز برداشته و همون طور که از
اتاق بیرون می زدم خروشیدم: -جواب منو بده. ارامش کجاست؟ -اتاق عمله. مسیح دوان دوان پشت سرم حرکت می کرد و همون طور که با سرعت از پله ها پایین می رفتم گفتم: -برو پیشش،برو همین الان از اتاق بکشش بیرون.
-ریی..
تموم تنم ترس شده و از حس بدی که توی دلم بود می خواستم نعره بزنم....-برو ارامشو بیار..برو برو.
کیان در رو برام باز کرد و لحظاتی بعد،ماشین از جا کنده شد.
اشوب و مستاصل به صدایی که از پشت خط شنیده می شد گوش سپردم و چند لحظه بعد،نفس هم نکشیدم: -نیستش رییس..اتاق عمل نیست.
وای وای وای...ارامش وای. کجا بودی ارامش؟
.
.
(ارامش)
نفس عمیقی کشیدم. چشمامم خیره به کاغذ مقابلم و امضای خاصی که ضمیمه اش شده بود. اگه بگم دست و پام سر شده بود دروغ نگفته بودم.
حس خیانت مثل زهری لحظه به لحظه بیشتر وجودم رو تسخیر می کرد.
اونقدر حیرون و اچمز شده بودم که قدرت بیان حتئ کلامی رو هم نداشتم. یک حیرون و سرگشته واقعی بودم.
انگار متوجه شد چه بلايي سرم اومده که با لحن متاسفی گفت:-می دونم شوکه شدید ولی باید خبردار می شدید. بغضی گلوم رو گرفته و داشت خفه ام می کرد. نگاهی به چهره اش کردم و با بغض گفتم: -مطمئنی؟ مطمئن سری تکون داد و گفت:
-من خودم یه روزی جزوی از ادم هاش بودم. حتئ جاسوسش بودم ولی وقتی فهمیدم مرگ استاد تقصیر اونه،از خودم بدم اومد. به هممون خیانت کرد. حس می کردم دارم بالا میارم. یک ترحم زننده ای درون چشمای کیهان بود. دلارام انگار متوجه حال بدم شد که دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: -خوبی ارام؟ سری تکون دادم. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: -اگه هنوز به حرفام شک دارید و مطمئن نیستید،حق دارید ولی من مدارک دیگه ای هم دارم که ثابت می کنه مرگ استاد و خانواده تون کار جگواره. نمی دونم چرا نمی تونستم نفس بکشم. مشکوک گفتم: -چه مدرکی؟ پاکتی از کیف سیاه رنگش بیرون کشید و سمت من قرار داد.
مشوش دست هام رو بلند کرده و پاکتی رو بین دستام گرفتم.
دیده شدن اولین عکس همانا و چکیدن اولین قطره اشک از چشم من همانا.
تصویر رنجور و رنگ پریده پدرم با اون مهربونی چشماش در بیمارستان. بغض در حال خفه کردنم بود.
این عکس رو خوب بخاطر داشتم. دو سال پیش بخاطر سو قصدی که براش رخ داد،به مدت طولاني ای توی بیمارستان بستری شد.
محو چهره دوست داشتنی پدرم بودم و اونقدر حالت مظلومانه و دردمندش اعصابم رو تحریک کرد که بی توجه به شلوغی کافه گریه کردم.
خدایا، من پدرم رو قهرمان زندگیم رو از دست داده بودم.
هر کاری می کردم نمی تونستم اروم بشم.
دلارام سعی می کرد با صدا کردن و فشردن بازوم ارومم کنه اما اونقدر لبریز از درد شده بودم که نتونستم مانع اشکام بشم.
-خانوم شرقی،لطفا اروم باشید. همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمال کاغذی رو بین دستام گرفته و به تندی مشغول پاک کردن اشک هام شدم.
عکس ها رو با دقت و بغض نگاه می کردم. عکس هایی از پدر و مادرم در بیمارستان.
دو سال پیش وقتی پدرم بخاطر کار از شیراز خارج شده و به سمت تهران می رفت،بین راه بهش سو قصد شده بود.
قرار نبود مادرمم همراه پدرم باشه اما وقتی من و دلارام تصمیم گرفته بودیم یه مسافرت دو نفره بریم،مادرم هم همراه پدرم رهسپار
شد.
طبق گفته های پدرم،وسط های راه زانتیا توسی رنگ جلوشون قراره می گیره و بی وقفه شروع به شلیک می کنه.
نمی دونم باید اسمش رو شانس یا تقدیر گذاشت اما همون لحظه ماشین پلیس سر می رسه اما مادرم بخاطر ترس و شوکی که بهش وارد شده بود بی هوش میشه و پدرم بخاطر دو گلوله ای که به پاش خورده بود و اسیب هایی که به عصب پاش وارد شده
بود،چیزی نزدیک به دو هفته در بیمارستان بستری شد.
بدترین روز زندگیم بود وقتی از تلوزیون خبر سوقصد به پدر و مادرم رو شنیدم.
من و دلارام به اصفهان رفته و در حال خرید بودیم که از تلوزیون مغازه خبر سو قصد رو شنیدم و همون روز نیروهای انتظامی باهام ارتباط گرفته و من رو با اولین پرواز به تهران فرستادن.
وقتی وارد بیمارستان شدم،مادرم بی هوش و پدرم تو اتاق عمل بود. دوران سخت و بدی بود.
محو عکس ها بودم. چندین عکس از پدرم در حالت های مختلف.
عکس هایی از من و پدرم و حتئ مادرم در اتاقی که پدرم بستری شده بود.
تعجب برانگیز بود اما..ضربه شدید اخرین عکس بود.
عکسی از کیان و مرد میان سالی در اتاق پدرم.
با دیدن کیان چشمام از وحشت گرد شد و واقعا حیرون شدم.
کیهان با دستش اشاره ای به مرد میان سال توی عکس کرد و گفت: -همایونه. و من نفرت در تموم تنم پیچید. قد بلند و لاغر اندام بود اما نگاهش به پدرم به شدت کینه توزانه بود.
-اون سو قصد و بلایی که سر استاد اومد همش زیر سر جگوار بود. ترسیده و حیرون نگاهش کردم و گفتم: -از کجا می دونی؟ کلاهش رو پایین تر کشید و گفت: -من بخاطر خدماتی که به همایون کردم،خیلی
خیلی بهش نزدیک شدم. جوری که بعد از مدتی وقتی از تست اعتمادش رد شدم،وارد زیر مجموعه اش شدم. اول ها چیزی از جگوار نمی گفت،کلامی
به لب نمی اورد اما بعد ها بالاخره اسمش رو گفت. چند شب قبل از مرگ استاد،من یه چیزهایی متوجه شدم. به استاد خبر دادم باید فرار کنه اما گفت جگوار قراره به کمکش بیاد اما وقتی خبر مرگ
استاد به دستم رسید،من حیرون شدم. لیوان اب رو یک نفس سر کشید و ادامه داد:راستش کمی به جگوار مشکوک شدم اما هنوز ته دلم بهش
اطمینان داشتم تا یه شب همایون وقتی با یکی از دوستای خارجیش صحبت می کرد گفت که هر کاری کرده همش به دستور و اجازه جگوار بوده و بابت این حرفش مدرك داره و اونجا من دیگه خیلی مردد شدم. شبی که به افتخار مهمون خارجیش مراسم گرفت،من با کمک یکی از ادماش تونستم به گاو صندوقش دست پیدا کنم و اونجا همه چیز رو فهمیدم.
اب دهانم رو بلعیدم و فقط نگران و کنجکاو نگاهش کردم که متاسف گفت:
-همایون مدارک زیادی داره اما مدرکی که باعث شد من همه چیز رو بفهمم،فیلمی بود که همایون مخفیش کرده بود. با عجله پرسیدم: -چه فیلمی؟ سکوت کرد و در اخر اروم گفت: -ویدویی که توی اون همایون و جگوار و دو نفر دیگه که یکیش
همون مهمون خارجی همایون بود،برنامه سو قصد استاد رو ترتیب دادن. دلارام هینی کشید و من...من مردم.
واقعا مردم. فقط تونستم با تته پته بگم: چ..چی؟
با ناراحتی دستی به کلاهش کشید و گفت: -اون سو قصد کار خود جگوار بود که استاد به من گفت کار
همایونه. استاد از همه چیز بی خبر بود. فکر می کنی چرا جگوار به استاد نزدیک شد و کمکش می کرد؟برای امنیتش نبود..فقط برای این بود که طبق نقشش پیش بره. اونا یه گروه تروریستی لعنتی ان که به نخبه ها نزدیک میشن و بعد از جلب اعتمادشون
اونا رو می کشن. استاد کشته شد،منم فقط یه الت دست جگوار شدم....
که وقتی تحقیقاتم تموم شد،سرمو زیر اب کنن. جگوار هممون رو بازی داد.
من نه می خواستم،نه می تونستم حرف بزنم اما دلارام با ناراحتی گفت: -برای چی؟چرا این کار ها رو کرد؟
-گروه اونا به دانشمندا نزدیک میشه و با حمایت های مالی اونا رو
ساپورت می کنن. طبق اون چیزی که من فهمیدم،همایون و استاد دشمنی دیرینه ای دارن.
این که دشمنیشون چی بوده رو نتونستم بفهمم اما همایون از جگوار کمک می خواد. با نقشه،جگوار
نزدیک استاد میشه و با بدگویی و امار دادن به استاد بالاخره اعتمادش رو جلب می کنه. وقتی می خوان سر استاد رو زیر اب کنن،استاد از رابطه اش با من و شروع تحقیقاتشون میگه و اونجا نقششون عوض میشه. همایون رو نزدیک من فرستادن و من با
نقشه جگوار وارد مجموعه اش شدم اما نمی دونستم این ها همش نقشه جگواره. قرارشون این بود وقتی ازمایش ها جواب داد،اقدام به کشتن ما بکنن که استاد یه سری مدارک از همایون پیدا می کنه
و همایون پارسال بهش سو قصد می کنه. اون سو قصد همش نقشه و خواسته خود جگوار بود.
یادم هست که استاد بهم گفت جگوار بهش خبر داده قراره همایون بهش حمله کنه اما توی اون
فیلم،جگوار شخصا دستور سو قصد رو میده. یه سری مدارک دست همایون هست که جگوار می خواست با استفاده از من و استاد به اون ها برسه و می دونست اون فیلم هایی که همایون ازش گرفته و اون سند می تونه براش دردسر ساز بشه برای همین به من گفته بود مدارک رو به دستش برسونم..جگوار همه مون رو
بازی داد.
نمی تونستم حرفش رو باور کنم...امکان نداشت این قدر پست باشه. دستم رو مشت کردم و عصبی گفتم:
-امکان نداره. اون انقدر ادم پستی نیست. امکان نداره.
لبی تر کرد و گفت: -می دونستم باورتون نمیشه.
خیره و پر از درد نگاهش کردم که تلفنش رو از کتش بیرون کشید و چند لحظه بعد مقابلم گذاشت و گفت: -خودتون ببینید. نمی تونستم..نمی تونستم. نمی خواستم باور هام رو بکشم،نمی خواستم
اعتمادم رو نابود کنم اما تردیدی که درون وجودم بود باعث شد دست دراز کرده و تلفن رو بین دستام بگیرم. صفحه رو کشیدم و فیلم رو پلی کردم.
فرو ریختم....تموم شد.
واقعا تموم شدم و حس کردم حتئ دیگه هوایی برای نفس کشیدن ندارم.
به یک باره تموم باورام شکست و نابود شد. دلارام هینی بلندی کشید و من..من فقط خیره به چهره مردی شدم که به مرد میان سالی که مقابلش نشسته بود گفت:"رضا شرقی داره زیادی تو کارا دخالت می کنه..یه گوش مالیش بکنید تا سرش به کار خودش برگرده،مفهومه؟"
و صدای خنده های مرد،نفس هایی که تموم شد و باور هایی که شکست. چقدر مسخره بازی خورده بودم.
چقدر ظالمانه بازی ام داده بود و چقدر ناجوانمردانه من رو شکست داده بود.
گوشی از بین دستام روی زمین افتاد و کیهان نگاهی به من کرد و گفت....
.
.
بوی نم حس مشمئزکننده ای بهم می داد.
پاهام رو کنار هم جمع کرده و سعی کردم خیلی به اطراف نگاه نکنم. کیهان داخل حیاط رفته و با تلفن صحبت می کرد. دلارام اخم الود و کمی مضطرب روی مبل مقابلم نشسته و تموم تلاشش رو می کرد فریاد نزنه.و من،من فقط مبهوت بودم.
به نقطه ای رسیده بودم که نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم.
صدای نخراشیده باز شدن در باعث شد سر بلند کرده و به چهره غرق فکر کیهان چشم بدوزم.
لبخند کوتاهی زد و گفت: -ببخشید طول کشید.
کوتاه سری تکون دادم. وقتی روی مبل کهنه و زوار در رفته قرمز رنگ نشست،نفسی کشیدم و گفتم:
-گفتید مدارک دیگه ای هم دارید. می خوام ببینمش.
مردد سری تکون داد اما بلند شد و سمت اتاق حرکت کرد.
دلارام اشفته بود و من فقط تونستم مطمئن نگاهش کنم.ترسیده بود و عسلی چشماش گشاد شده بود. وقتی کیهان با پاکت ها و بسته سفید رنگی وارد سالن نم زده شد،با دقت نگاهش کردم.
مدارک رو روی میز مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:
-اینا تموم چیزیه که من برداشتم. افراد همایون و جگوار بخاطر این دنبال منن.
پس این بود....به کاغذ هایی که یک سری نمودار و نتیجه تحقیق بود رو نگاهی کرده و بعد به سراغ بقیه مدارک رفتم.
عکس هایی از همایون و جگوار،سند های امضا شده و در اخر چندین سند زمین و املاک به اسمی عجیب.
النا ملکشاه. با تعجب به اسم روی سند نگاه کردم و گفتم:-النا ملکشاه؟ کیهان بی اطلاع سری تکون داد و گفت:-نمی دونم کیه ولی وقتی داشتم بررسی می کردم فهمیدم همایون یه سند جعلی درست کرده که تموم این املاک به اسم خودش در اورده. اینا اصلا نمی دونم چیه ولی جگوار بهم تاکید کرده بود یه سری مدارک و سند هست که باید پیدا کنم. گفته بودم به اسم الناست.
یه حسی بدی داشتم اما سکوت کرده و تموم مدارک رو به دقت بررسی کردم.
وقتی بالاخره کارم تموم شد،مدارک رو داخل کیف مشکی رنگ ریخته و به چهره متفکر کیهان که به من خیره شده بود چشم دوختم.
نفسی کشیدم و گفتم:-گفتید امشب می رید درسته؟ سری تکون داد. روی مبل نشسته و گفتم:
-اگه افراد جگوار پیداتون کنن..اوم یع..
-خلاصم می کنن. نفسم رو به شدت رها کردم که گفت: -من خیانت کردم و شما باید بهتر از من بدونید
تاوان خیانت چیه. می دونستم. خیلی خوب می دونستم. تصمیمم رو گرفته بودم بنابراین با تاکید گفتم: -مرسی که بهم کمک کردید از خواب بیدار بشم.
خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم: -لطفتون رو فراموش نمی کنم. خوشحال نگاهم کرد و گفت:
-من فقط واقعیت رو گفتم،الانم همه افراد جگوار حتما متوجه غیبتتون شدن. توی دردسر می افتید. من قسم می خورم نجاتتون بدم. اگه با من بیاید همه چیز تموم میشه.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: -بیام؟کجا بیام؟
نگاهی به دلارامی که با خیره سری نگاهش می کرد انداخت و گفت:-من امشب قراره از ایران برم،بخاطر اینکه ادماشون دنبالمن نمی تونم قانونی خارج بشم اما به کمک یکی قراره غیر قانونی ردم کنن برم.
من بهشون گفتم یه همراهم دارم. با من بیاید،خواهش می کنم. اینجا جای شما امن نیست.
-اونا کاری به من ندارن. نمی تونن بلایی سرم بیارن.
با هول و ولا گفت:-اینطوری نیست،اگه جگوار دستش به شما برسه کار تمومه.
شما باید با من بیاید. از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-گفتید یه نفر قراره بهتون کمک کنه،مطمئنه؟ لبخندی زد و گفت:-خیالتون راحت،امینه.
به محض ایستادن من،دلارام هم ایستاد. نگاهی به چهره خندان کیهان کردم. متاسف سری تکون دادم و گفتم:-شما به جگوارم اعتماد کرده بودید ولی بعد فهمیدید بهتون خیانت کرده،اینطور نیست؟
مکث کرد....
انگار گیر افتاد. به چشم های کنجکاوم نگاهی دوخت و بعد بالاخره گفت:-به من اطمینان کنید. این ادم واقعا قابل اطمینانه. پوزخندی زدم و گفتم: -من الان دیگه به خودمم اطمینان ندارم.
نگاهی به ساعت کثیف روی دیوار انداختم. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشمای کیهان گفتم:
-خیله خب.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-خب؟ نگاهی به دلارام کردم و گفتم:
-من اینجا دیگه پایی برای موندن ندارم. یه روزه تموم باور هام شکست،پس دیگه دلیلی برای موندن نیست.
آسوده خاطر نفسش رو بیرون پرت کرد و گفت: -خدارو شکر. اشاره ای به دلارام کردم و گفتم: -اول دلارام رو ببرید خونه اش....
تایید وار سری تکون داد و دلارام فقط با خشم نگاهم می کرد.کیهان با خوشحالی سمت من اومد و گفت:
-به موقعش بر می گردیم و انتقام استاد رو می گیریم.
درونم زلزله بود. رعشه بود. درد و ترس بود. سری تکون دادم و گفتم: -بر می گردیم.
کیهان با عجله خم شد و تموم مدارک رو داخل کیف مشکی رنگش ریخت. وقتی سر پا شد،مقابل صورتم قرار گرفت و به چشمام خیره شد.
نگاهش حس خوبی بهم القا نمی کرد اما صدای تته پته دلارام باعث شد نگاه ازش گرفته و بهش بدوزم:
-ای..اینج..اینجا.
رنگش پریده و نگاهش به حیاط دوخته شده بود. مقصد نگاهش رو گرفتم و درست همون لحظه،در با صدای مهیبی باز شد و روی زمین افتاد.
وحشت...تک تک سلول های تنم وحشت شد و خیره شدم به چشم های کوهستانی و خونین مردی که..مردی که عاشقش بودم.
در نی نی نگاهش انچنان جنونی وجود داشت که بند بند وجودم رو می لرزوند...لعنتی چرا این قدر خشمگین بود؟
کیهان از ترس زبونش بند اومده بود. نگاهش،خیره به چشمای من بود.
به منی که از ترس قبضه روح شده بودم. مسیح متاسف نگاهم کرد و سری تکون داد. لعنتی. همه چیز به فاصله یک دقیقه اتفاق افتاد...
مثل یک درنده پرید و من وقتی به خودم اومدم که یقه کیهان رو در دست گرفته و ثانیه بعدی کیهان روی زمین پرت شده بود.
جیغ بلندی کشیدم و صدای ناله کیهان رو شنیدم.
روی قفسه سینه اش قرار گرفت و بعد ضربه های مشتش به صورتش کوبیده می شد.
صدای مشت ها پس زمینه یک تراژدی شده بود و ناله های از سر درد کیهان سر به فلک می کشید.
مسیح و پارسا با عجله سمتش حرکت کرده و هر کاری کردن نتونستن مانعش بشن.
یقه اش رو بین دستاش گرفت و با غرش گفت:
-حرومزاده. حرومزاده.
و دوباره مشتی به صورتش زد. دست های پارسا و مسیح دو طرف شونه هاش رو گرفته بود و سعی می کردن بلندش کنن که تکونی به خودش داد و جفتشون رو با دستاش پرت کرد و دوباره با حرص بیشتری به صورت کیهان ضربه می زد.
انچنان چهره کیهان در کسری از ثانیه غرق در خون شد که واقعا نمی شد تشخیص داد زنده است یا مرده.
مشت بعدی رو زد و فریاد کشید: -اون مال منه.
مال منه....
صدای"رییس خواهش می کنم" های مسیح و پارسا حتئ ذره ای تاثیر گذار نبود. هر دو با تموم قدرت سعی می کردن از روی نعش کیهان بلندش کنن اما انچنان خشم به وجود حامی غلبه کرده بود که موفق نمی شدن.
کیهان واقعا دیگه ناله نمی کرد و من حس می کردم واقعا مرده.
چهره اش خونین بود و از گوشه گوشه صورتش خون می چکید .
خدایا من باعثش شدم. من باعث مرگش شدم. انگار قدرت به تارهای صوتیم برگشت که با تموم
قدرتم فریاد زدم: -حااااااااااااامی! و دستی که بلند شده بود در هوا موند. سکوت شد.
سکوتی وحشتناک شکل گرفت و تنها صدای شکننده،صدای نفس نفس زدن هاش بود.
کیهان رو رها کرد و بعد،بلند شد و سمت من چرخید.
تا چشمم به چشمای قرمزش افتاد،چیزی درست از وسط قلبم به پایین سقوط کرد.
پیغام چشماش واضح بود: "مرگ" چه بلایی می خواست سرم بیاره؟
حاضر بودم قسم بخورم برای لحظه ای از دیدن عصیان نگاهش حتئ نفس هم نکشیدم.
زانوهام می لرزید و من حس می کردم پاهام تحمل وزنم رو نداره.
یه جور وحشتناکی از چشمای به خون نشسته اش می ترسیدم.
چشماش،عنبیه وحشی چشماش میخ چشمای گریزونم بود و پس نگاهش یک حس به شدت وهم انگیزی بهم القا می کرد.
پیشونیش برامده و رگ های صورتش به خوبی قابل رویت بود.
نفس های بلند و کشدار می کشید و پره های بینی اش تکون می خورد.
با نگاهش،سر از تنم جدا می کرد و من رو تا مغز استخون می ترسوند.
هیچ وقت،هیچ وقت به اندازه الان ازش نترسیده بودمم.
حس می کردم چشم هاش مثل دو قطبی ها سیاه سیاه شده و ممکنه سمتم حمله کنه و همون بلایی که سر کیهان اورده بود رو سر من هم خالی کنه. این سیاهی چشماش واقعا قدرتم رو ازم می گرفت.
وقتی قدمی سمتم برداشت،طبق غریزه و ترسی که مثل خوره دامنم رو گرفته بود،دو قدم به عقب پریدم که غرید: -بمون سر جات. صداش مثل خرناس یه حیوون وحشی بود. متوجه نمی شد،من می خواستم ثابت بمونم اما اونقدر ازش ترسیده بودم که مغزم فقط فریاد می زد فرار کن .فرار کن.
میخ چشماش داشت اذیتم می کرد،خیره در چشمام و ناگهانی سمتم
قدمی برداشت که بی اختیار جیغی کشیده و قدمی به عقب برداشتم.
اما قبل از اینکه بتونم تکون بخورم بازوم اسیر دستش شد و محکم به سینه اش کوبیده شدم.
از شدت فزع و اضطراب جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم.
مثل جوجه ای ترسیده سر به سینه اش گذاشته و می لرزیدم.
بازوم رو محکم فشرد و دم گوشم با خشونت گفت: -نلرز.
دستام رو مشت کرده و طوطی وار سر تکون دادم که با صدای ارومی غرید:-روزگار تو سیاه می کنم خیره سر.
و بعد همون طور که بازوم رو در دست داشت من رو کشون کشون از از خونه بیرون برد.
در ماشین رو با عجله باز کرد و با فشار وادارم کرد سوار بشم.
وقتی سوار شدم،با وحشی گری در ماشین رو بهم کوبید و باعث شد از ترس بپرم.
چند لحظه بعد کیان و پارسا به همراه خودش سوار ماشین شدن و از اینه بغل متوجه شدم مسیح کیهان و دلارام رو همراه مهرداد سوار ماشین عقبی کرد.
چسبیده به در نشسته و دستام رو مشت کرده بودم.
راستش،حرف برای گفتن داشتم .حرف زیاد هم داشتم .من کار اشتباهی مرتکب نشده بودم اما از خشمش ترسیده و اراده ام رو باخته بودم.
اگه خودش کله شقی نمی کرد،کارمون به اینجا نمی کشید.
بهتر دونستم سکوت کنم و بنابراین کلامی به لب نیاوررده و حتئ سعی می کردم به اروم ترین حالت ممکن نفس بکشم.
از گوشه چشم نگاهش می کردم که مثل مجسمه به مقابلش خیره و نفس های عمیقی می کشید. وقتی صدای کیان رو شنیدم،گوش تیز کردم. -رییس،دستور چیه؟ متوجه شدم دستی به پیشونیش کشید و با سخط گفت:-برو عمارت.
-چشم.
در تمام مدت سکوت کرده و بالاخره اروم شدم.
ترسم به نسبت کمتر شد و تونستم نفس های منظمی بکشم.
حدودا یک ربع بعد ماشین در حیاط عمارت قرار گرفت .قبل از اینکه به پارسا و کیان فرصت بده از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد بازوی من رو هم بین دستاش گرفت و سمت عمارت برد.
با حرص گفتم: -اینجوری نکن،باید حر..
اما حتئ توجهی به حرفم نکرده و به سرعت من رو داخل عمارت کشید و همون لحظه مسیح همراه با دلارام ترسیده وارد شدن.
خواستم حرفی بزنم که از دیدن رنگ و روی مثل گچ دلارام پشیمون شده و سراغش رفتم و دست دور کمرش انداخته و به خودم تکیه دادمش و درست همون لحظه حامی فریاد زد:
-همگی برید سالن مهمونی. صدای" چشم"گفتن هاشونو شنیدم هدئ و نیلی بازوی دلارام رو گرفتن و با اب قندی که دست بانو بود سمت اتاق من رفتن.
وقتی سالن خالی شد و صدای بسته شدن در رو شنیدم،برگشتم و نگاهی به چشم های پر از جنونش نگاه دوختم که غرید:-هیچ فکر کردی چه غلطی کردی؟ چهره در هم فرو برده و با مسخرگی گفتم:
-الان طلبکاری؟هیچ فکر کردی چرا اینجوری شد؟اصلا به ذهنت خطور نکرد مقصر کیه؟
کلافه سری تکون داد و با حرص گفت:
-چی با خودت فکر کردی و رفتی پشتم نقشه کشیدی؟مگه نگفتم حق نداری بدون اجازه من جایی بری؟ عصبی دستی به گره روسری ام کشیدم و گفتم:
-جوابمو دادی؟جواب سوالامو دادی؟صبح قبل رفتنم التماست کردم حامی بگو،حامی حرف بزن .چیزی گفتی؟فقط گفتی به من مربوط نیست....
-به تو مربوط نبود....
خشمگین گفتم:-پس این مدارک چیه؟هان؟اینا چیه؟حاضر به توضیح شدی؟لعنتی گفتن قاتل بابامی،گفتن بابامو تو کشتی .توقع داشتی چی کار کنم وقتی حتئ جوابمو نمی دادی؟ دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:-حق نداشتی بری .حق نداشتی اون نقشه احمقانه رو بکشی .
ممکن بود کشته بشی می فهمی اینو؟
قدمی برداشته و مقابلش قرار گرفتم و با تموم دردی که حس می کردم گفتم:-تو حق داشتی من رو بین زمین و اسمون معلق نگهم داری؟می دونی چه بلایی سرم اومد وقتی فیلمتو دیدم؟می دونم می خواستم بمیرم وقتی امضاتو پای اون حکم کوفتی دیدم؟
می فهمی چه جهنمی رو از سر گذروندم وقتی بهم گفتن تموم این مدت یه بازی بوده و تو فقط داشتی ازم استفاده می کردی؟حسمو درک می کنی وقتی فهمیدم داره بهم خیانت میشه؟وقتی دنیا دنیا علیه ات مدرک بود و می گفتن تو..تو لعنتی.
محکم به سینه اش کوبیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:-توئه ظالم قاتل پدرمی .می فهمی من امروز چه بلایی سرم اومد؟می فهمی منو؟
پاسخی نداد و فقط به سری نگاهم کرد و تکرار کرد:
-حق نداشتی بری. افسار پاره کرده و فریاد زدم:
-حق داشتم،حق داشتم .تموم دنیا علیه ات شده بود،متهم بودی.
مغزم فریاد می زد فرار کن ارامش،از پیشش برو اون ادم تور و بازی داده .اون ادم خانواده تو نابود کرده و تو رو هم به زودی می کشه .همه مغزم پر از این حرفا بود .اما..
بغض داشت خفه ام می کرد و مشت راستم رو بلند کرده و روی قلبش گذاشتم و گفتم:
-اما دل احمقم قبول نمی کرد .دلم می گفت دروغه،حتئ وقتی صداتو شنیدم،وقتی عکسارو دیدم و امضاتو دیدم قلبم داد می زد دروغه ارامش
.اون ادم ظالم هست اما نامرد نیست .نمی تونستم باور کنم.
مشتم رو گرفت و با غرش گفت: -بهم اعتماد نداری؟
لبم رو گزیدم و قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمم پایین چکید و با هق هق گفتم:
-دارم دارم .بهت اطمینان داشتم که اون نقشه رو کشیدم،بهت باور داشتم که بهت گفتم بیای دنبالم .بهت ایمان داشتم که وقتی تموم مدارک رو دیدم بازم گفتم حامی قاتل نیست .حامی نامرد نیست.
وقتی با سند و مدرک تو رو برای من یه شیطان ترسیم می کردن،قبول نمی کردم .می گفتم حامی با من این بازیو نمی کنه.
می فهمی منو؟می فهمی من احمقو؟
همچنان سکوت کرده بود که تخت سینه اش زدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-هنوزم سکوت می کنی؟نمی خوای چیزی بگی؟چرا چیزی نگفتی؟
-خودم می خواستم حلش کنم. اشاره ای به خودم کردم و متاسف گفتم: -اینجوری؟ انگار عصبی شد چون تهدید وار دستش رو بلند کرد و گفت:
-اگه تو اون نقشه احمقانه رو نمی کشیدی،من به همه کارام میرسیدم و این همه جنجال به پا نمی شد .تو می فهمی ممکن بود سر به نیستت کنن؟
مگه بهم اطمینان نداری؟
قدمی عقب رفته و با حرص گفتم:
-تو اگه حرف می زدی من می رفتم؟من می رفتم؟
نه نمی رفتم .
میتونستم هیچ وقت بهت نگم و خودمو بسپرم دست کیهان مثل ادم های احمق حرفای دیگرانو باور کنم و بدون اینکه بهت فرصت حرف زدن بدم،برای همیشه ولت کنم .اما نکردم .کاری کردم تا خبردار بشی و خودت بیای حرف بزنی و تو چشمام نگاه کنی بگی
اشتباه ارامش .دروغه،من این کارو نکردم . من اون گناهکاری که میگن نیستم و اون وقت من قبول می کردم اما تو لعنتی فقط سکوت کردی..سکوتت رو باید چی معنی می کردم؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-تو به من شک داری؟ حس خفگی داشتم .
حس باختن.
دستی به گلوم کشیدم و با اشک هایی که دیدم رو تار کرده بود با فریاد گفتم:-ندارم..شک ندارم .هر کاری می کردم نمی تونستم،نمیتونستم باور کنم .اونقدر تو ذهن و قلبم نفوذ کرده بودی که خودم رو علیه
خودم کرده بودی .قدرت فکرم رو ازم گرفته بودی و نمی پذیرفتم حرفا رو.ولی می دونی چرا؟
می دونی چرا بهت شک نکردم که تو قاتل پدرمی؟
سکوت کرد و من بالاخره منفجر شدم و با هق هق و جیغ و فریاد گفتم:-چون دوست دارم .چون اگه تموم دنیا هم بگن تو بدترین ادم دنیایی،قبول نمی کنم .
چون اگه همه بگن تو پدر و مادرمو کشتی،باورم نمیشه .چون وقتی کسیو دوسش داری نمی تونی اعتماد نکنی .نمی تونی نبخشی .نمی تونی فکر کنی اون یه هیولا خونخواره .من هزار تا زخم دارم اما اونقدر دوست دارم که بخشیدمت و به قلبم تو رو راه دادم.اون قدر بهت اعتماد دارم که می دونم بهم دروغ نمی گی .عاشق نمی تونه به معشوقه اش شک
کنه و اعتماد نکنه،که اگه اعتماد نکنه دیگه عاشق نیست .یه بزدله که به حرف هر کی نظرش رو عوض می کنه اما من با گوشت و استخون باورت دارم و باور نکردم..باور نکردم که تو قاتلی.
لعنتی نمی تونستم باور کن چون دوست دارم و دوست داشتن نمیذاره ادم بدی باشی.
مات و مبهوت نگاهم می کرد و من همون طور که هق هق می کردم ادامه دادم:
-اما تو چی کار کردی؟یه جواب رو ازم دریغ کردی .
خواستم کمکت کنم اما اجازه ندادی .چرا؟چرا چیزی نگفتی؟ عقب رفته و با همه حرص و دردی که داشتم ضربه ای به میزعسلی زدم و وقتی با صدای مهیبی روی زمین افتاد،مثل دیوانه ها جیغ کشیدم:
-چرا چیزی نگفتی؟چرا؟ و بالاخره فریاد زد: -چون فکر می کردم از دست میدمت. خشکم زد.
چی گفت؟ با قدم های بلندی سمتم قدم برداشت و شونه هام رو محکم بین دستاش گرفت و گفت:
-چون فکر می کردم میری .چون فکر می کردم باور نمی کنی.
چون اره لعنتی من یه قاتل و یه ادمکشم .می فهمی؟من یه ادمکشم.
گیج و دردمند نگاهش کردم خروشید:
-اره اونا راست میگن،من ظالمم،نامردم،قاتلم .به قول خودت یه هیولام .یادته به کاترین چی گفتی؟گفتی من یه هیولام .یه ادمکش درجه یکم که تو سه ثانیه می تونم گردنتو بشکنم .دوازده سالگی ادم کشتم و کشتم و کشتم .از روی خون مردم رد شدم،از جنازه هاشون رد شدم که امروز به اینجا و این قدرت رسیدم.
عصبی سری تکون دادم و مثل دیوونه ها گفتم: -نه نه .باور نمی کنم.
دست راستش رو از روی سر شونه ام برداشت و از داخل کتش اسلحه اش رو بیرون کشید و مقابلم چشمم گرفت و گفت:-اینو می بینی؟این همیشه کنار منه .من باهاش ادم می کشم،باهاش ادم ها رو زخمی می کنم،قلبشون رو سوراخ می کنم و مغزشون رو توی دیوار می ریزم .من اینم .بیست ساله دارم این کارو می کنم.
نمی خواستم بشنوم،نمی خواستم چیزی بگه.
اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت و من از وحشت ثابت ایستادم که با حرص گفت:
-اره بترس،این ترس رو من تو چشمای خیلیا دیدم .ترس توی چشماشون رو دیدم و ماشه رو کشیدم و خونشون رو دیدم که چه جوری می جوشه و می زنه بیرون .من به بی رحمی و درندگی یه
جگوارم و هیچ مرزی واسه این زندگی کوفتی ندارم و سالهاست توی ذهنم حک شده که فقط بکشم.
حرفاش اونقدر بهمم ریخت که دستام رو بلند کرده و خواستم روی گوشام قرار بدم و با بغض و خشم گفتم: -نمی خوام بشنوم. اما مچ دستام رو بین دستش گرفت و گفت: -چرا فرار می کنی؟
من اینم .این من واقعیه....
مثل ابر بهار اشک می ریختم و سعی می کردم مچ دستم رو از بین دستاش خارج کنم اما من رو به سینه اش چسبوند و نعره زد:-چشماتو باز کن و ببین،اره من یه ظالم نامردم که فقط بلدم ادم بکشم .من یه شیطانم،من بزرگترین و بدترین گناهکار این دنیام....
من سیاهم،من ته همه بدی هام و هر غلطی کردم و هر کاری هم می کنم چون باید بکنم .قرار نیست عوض بشم،من سیاه بودم و هستم .من سیاه سیاه ام،سفیدی برای من معنی نداره .من جهنمم و خود مرگم.
مثل بید می لرزیدم .اشک هام اونقدر می وقفه می چکید که تصویر حامی رو مات می دیدم.
با مشت هام سعی کردم ضربه ای به سینه اش بزنم و با گریه ای سوازن گفتم:-تورو خدا ولم کن،اذیتم نکن .تورو خدا حرفی نزن .چیزی نگو.
و محکم به سینه اش مشت کوبیدم و تقلا می کردم از حصارش فرار کنم و خودم رو به سمت جایی مسکوت برسونم اما قدرتمنداته تر من رو گرفت و با خشم غرید:-فرار نکن،ببین منو .به چشمای این قاتل نگاه کن و همه واقعیتو ببین .تموم اون کثافتی که میگی رو ببین و بفهمم چی کار کردم....
بفهم که من یه قاتلم و قرارم نیست خوب بشم .قرار نیست با یه بوسه خوب بشم،قرار نیست با یه هم اغوشی من بشم ادم خوبه.
قرار نیست ادم بده مثل قصه ها اخرش خوب بشه.
از رویا بیا بیرون،قصه هایی که خوندی فقط قصه بود .تو واقعیت ادم بده همیشه بد می مونه چون باید بمونه.
من قرار نیست پاک بشم .من قرار نیست خوب بشم .من نمی تونم
خوب باشم و نمی خوام خوب باشم .اینو بفهم که من یه تباهکارم.
حرفاش،تک تک کلماتش درست مثل یک نیزه بر پیکره ضعفیم اصابت می کرد و باعث می شد تموم بدنم زخمی بشه....زخمي تن جگوار.
مویرگ به مویرگ مغزم بخاطر حرفای کشنده اش ترکید و من با چنان عجزی بین حصارش دست و پا زدم و با زاری و اشک ریزان هق زدم:
-بسه بسه تورو خدا چیزی نگو.
و با مشت و لگد به جونش افتاده و بالاخره با تموم ضعف و دردی که داشتم،از اغوش مرگبارش بیرون اومدم و همون طور که اشک هام می چکید،با صدای بلندی نالیدم:-بس کن بس کن .بسه،داری با این حرفا از پا می افتی .بسه .
داری منو می کشی می فهمی؟
خواست قدمی برداره که لرزیدم و قدمی به عقب برداشتم و اشک های کوفتیم ریخت و من جیغ گفتم:
-هیچی نگو .تورو به هر کی می پرستی هیچی نگو .لعنتی من قلبمو بهت دادم،من با تموم حسی که بهت داشتم قلبم رو گذاشتم کف
دستت .اگه یه کلمه دیگه ای بگی،قلبم نمی شکنه،منفجر میشه .
خفه میشه .می میرم و دیگه هیچکس نمی تونه کاری بکنه .اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همه چیز از بین میره،امیدم از بین میره .من فقط به امید زنده ام،اگه کلمه دیگه ای بگی دیوار امیدم ترک بر می داره و هیچ وقت دیگه ترمیم نمیشه .نمی خوام،لعنتی بفهمم نمی خوام امیدمو از دست بدم.
بی وقفه باریدم و چشمای مبهوت اون به من ویران شده بود و با درد مقابل چشماش همزمان با اشکی که از گوشه چشمم چکید گفتم:
-چون نمی خوام از دستت بدم. یک ویران شده و یک باخته به تمام معنا بودم.
حامی انچنان به وجودم سنگ زده و من رو کشته بود که فکر میکردم از شدت عفونت حرفاش بدنم از کار افتاده.
سکوت بود و صدای هق هق های من و نگاه خیره و گیج حامی.
اونقدر درد می کشیدم و اونقدر بدنم درد می کرد که می خواستم بمیرم .از زور درد خفه بشم و بمیرم.
چند دقیقه ای خیره نگاهم کرد و بعد... بعد اسلحه اش رو بین دستاش گرفت و از عمارت
بیرون زد. نامرد...نامرد..نامرد.
روی زمین افتادم و دستام رو روی صورتم گذاشته و تا توان داشتم جیغ کشیدم و زار زدم.
زار زدم به حال دلی که بی رحمانه شکسته شده بود و عشق ممنوعه ای که توی قلبم ریشه زده بود.
حس نامردانه ای که تموم وجود من رو به خودش اغشته کرده و با عطر تلخ یک مرد رشد کرده بود.
هنوز هق می زدم و با تموم توان گریه می کردم که صدای شلیک گلوله شنیدم.
دنیا برام از حرکت ایستاد و خلا همه چیز رو در بر گرفت.
نمی تونستم باور کنم. نمی تونستم.
با هزار سختی،اشکام رو با دستام پاک کرد و بعد با همه توانم از عمارت بیرون زدم.
دوان دوان،از باغ عبور کرده و بالاخره به انتهای باغ رسیدم و از دیدن تصویر مقابلم،اونقدر مبهوت شدم که سست شدم و به عقب تلو خوردم و کمرم به درخت پشت سرم خورد.
صدای نعره اش رو شنیدم و اسلحه اش رو روی زمین پرت کرد و با خشم گفت: -لعنتییییییی.
من مثل دیوانه ها با چشم های گشاد شده به دو جسم غرق در خون نگاه کردم. کشته بود...واقعا کشته بود.
دو نفر رو با چندین تیر خلاص کرده و جویباری از خون به راه انداخته بود اما کیهان هنوز زنده بود و نفس می
کشید. راست گفته بود...واقعا یه قاتل بود. کلافگی و خشمش رو می دیدم. با پاش با نرده چوبی ضربه زد و با کلافگی دستی به موهاش کشید. فقط نگاهش می کردم و نگاهش می کردم.
اسلحه اش رو با پاش به طرفی پرت کرد.
متوجه من نشد و چند لحظه بعد فقط صدای لاستیک هایی که روی سنگفرش ها کشیده می داد خبر از رفتنش می داد.
به همین راحتی..رفت که رفت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 54)
(آرامش)
شب قبل از این اتفاق،با مسیح تماس گرفتم.
ازش خواهش کردم بگه این کسی که در پی من هست کیه.
ابتدا قبول نمی کرد اما در اخر گفت کسیه که فکر می کنه خانواده رو جگوار کشته.
با این حرفش واقعا اذیتم شد اما مسیح گفت که
حامی سعی کرده باهاش ارتباط بگیره اما قبول
نکرده.
مسیح با شک و تردید بهم گفت که مدرکی در دست داره که اون رو به اطمینان رسونده جگوار قاتله.
وقتی ازش پرسیدم چی،من و من کرد و جواب نداد اما گفت که کیهان مدارک مهمی در دست داره و نباید این ها دست هر کسی بیافته.
حامی برای اینکه من رو نسبت به خودش دچار بدبین نکنه بهم اجازه نمیده.
و در اخر گفت که یک نفر داره به کیهان کمک می کنه و جگوار می خواد بفهمه اون یک نفر کیه.
البته می گفت حدس زدن کسی که پشت کیهان ایستاده و کمکش می کنه شاید یکی از شرکای همایونه و در اضای گرفتن مدارک،کیهان رو از مرز خارج می کنه.
صبح قبل از اینکه به بیمارستان برم از حامی
خواهش کردم که حرفی برای گفتن داره،اما خیلی
ریلکس گفته بود که چیزی نیست.
وقتی وارد بیمارستان شدم و اون تلفن رو دیدم و بعد از صحبت با‌ کیهان،خیلی تردید داشتم.
سکوت حامی رو نمی تونستم درک کنم اما بالاخره تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشون بزنم.
وقتی با دلارام وارد اون کافه شدیم،قبلش با نگار هماهنگ کردم.
نگار به شکل ناشناسی وارد کافه شد و یک میز اون طرف تر از ما نشست.
بهش گفته بودم که حواسش رو کاملا به ما ببخشه.
وقتی اون تصاویر و فیلم ها رو دیدم،یک تردید بدی درونم ایجاد شده بود اما...عاشق خیانتکار نیست.
باور نکردم.
حتئ با اینکه واقعی ترین اتفاق ممکن بود اما باور نکردم چون به قول بابا،هیچ وقت بدون شنیدن قضاوت نکنم. من هنوز حرف های حامی رو نشنیده بودم.
هر چقدرم که کیهان سعی می کرد قانع ام کنه..موفق نمی شد....چرا؟
چون نسبت به یک مرد غریبه،حامی همیشه حامی من بود.
تو بدترین شرایط به دادم رسیده بود .پس؛حتئ اگه مقصر هم بود باید به پاس تموم این حس و اعتماد بهش فرصت حرف زدن می دادم.
من هم تصمیم داشتم عجولانه و غیر منطقی انتخاب کنم و به جای اعتماد به حامی،به مرد غریبه ای اطمینان کرده و پشت پا بزنم به همه چی و احمقانه دست به دستش بدم و برم.
مثل تموم قصه های کلیشه ای. قصه های دروغی.
قصه های که تهش اشتباه از اب در اومد...فقط بخاطر تصمیم احمقانه.
باید حرف های حامی رو می شنیدم و بعد تصمیم می گرفتم.
اون همه احساس و ارامش نمی تونست دروغ بشه.
تصمیم نداشتم باهاش برم اما وقتی گفت مدارک دیگه ای هم داره،مصمم شدم.
و همراهش رفتم اما به نگاری که اون سمت نشسته بود اشاره کردم.
به نگار گفته بودم،سایه به سایه ما رو تعقیب کنه و اگه وارد خونه یا مکان خلوتی شدیم،با شماره حامی تماس بگیره و ادرس من رو بهش بده.
خواهش کردم به حامی بگه که فقط در یه صورت حاضر به لو دادن جای کیهان هستم که سلامتش رو تامین کنید.
برای گرفتن باقی مدارک و اینکه بفهمم کیهان دقیقا با کی وارد رابطه شده تن به این نقشه دادم.
وقتی ما وارد اون خونه شدیم،نگار با حامی تماس گرفته و در اضای سلامتی کیهان ادرس رو گفته بود.
من مطمئن بودم حامی خواهد امد برای همین استرس نداشتم چون پشتم قرص بود.
شک و تردید داشتم اما خب،هنوز بهش اطمینان داشتم.
به حسی که درونم بود اطمینان داشتم. و درست سر موقع حامی رسید. خشمگین و گرفته رسید.
عصبی و مشوش رسید اما رسید.
رسید ولی اونقدر عصبی بود که فرصت حرف زدن به کیهان نداد و زیر مشت و لگد لهش کرد.
من کارم ریسک بود اما بی فکر و الکی تن به ای نقشه نداده بودم.
حامی رو در اخرین لحظه در جریان برنامه هام قرار داده بودم.
از حامی شاکی و عصبی بودم و دلیل سکوتش رو نمی فهمیدم..اما
وقتی فریاد زد فهمیدم. تموم مدارک علیه حامی بود.
اون صدا و اون فیلم کاملا علیه حامی بود .حامی فکر می کرد با دیدن اون فیلم من بهش شک کرده و پشت پا می زنم.
چون خودش باور داشت یه قاتله.
چون من فریاد زده بودم یه هیولا و قاتله. چون گذشته سیاهش باعث این تردیدش شده بود.
حامی پر از درد بود و فکر می کرد .من ارامشش ممکنه رهاش کنم.
تنها کسی که می تونست بهم ثابت کنه و بگه این
حرفا و اون صداها فقط یه برنامه ریزی بود،پدرم بودم.اما پدرم در میان ما نبود.
ایمیل ها تموم حساب ها پاک شده و چیزی برای اینکه حقیقت رو روشن کنه نبود. ما هر دو برای حفظ رابطه بینمون جنگیده بودیم.
حامی با مخفی کردن من از دروغ ها و من به دل دروغ ها زده برای افشای حقیقت.
برای نگه داشتن این عشق .چون مطمئن بودم این شک تا ابد من رو از پا در میاره.
و حالا،همه چیز اشکار شده بود.
با نقشه جسورانه و البته کمی بی مبالاتی من،حامی به مدارکش رسید و من هم به حقیقتی تلخ رسیده بودم.
وقتی حامی خونه رو ترک کرد،مسیح به سراغم اومد.
قسم خورد که اون فیلم همش یک نقشه بود و پدرم کاملا در جریان بوده.
اثبات این حرف،صحبت با عمو حبیب بود.
تماس گرفته و بهم گفت که پدرم به حامی اطمینان کامل داره و یک سری مدارک از کارهای پدرم با حامی برام فرستاد.
مسیح بهم گفت که حامی بخاطر من با همایون به مشکلات زیادی خورده اما دستم رو رها نکرده.
وقتی همایون من رو تو دام شاهزاده عرب انداخت،نجاتم داد و طرف من رو گرفت.
تردید ها و شک هام بر طرف شده مخصوصا وقتی چیز عجیبی کشف کردم.
اینکه متوجه شدم پدرم و حامی بخاطر انتقام از همایون با هم متحد شدن و حامی برای انتقام از همایون حاضر به همکاری بود. همایونی که تموم خانواده حامی رو تو یک شب سلاخی کرده بود
و این وحشتناک ترین اتفاق ممکن بود.
مسیح از اون واقعه خیلی حرف نزد اما با دلیل و مدرک بهم ثابت کرد همایون دشمن اصلی جگواره و تموم اون فیلم ها و سند ها نقشه خود حامی بود.
بعد از شنیدن اون حقایق نفس عمیقی کشیدم...اما ضرب حرف های امروز حامی من رو زخمی کرده بود.
ترک برداشته و نابود شده بودم. ترمیم می خواستم.
حامی خودش شکسته و درهم بود و سعی کرده بود با ظالم بودن اون حس عذابش رو پنهان کنه.
حامی،گناهکار بی گناهی بود..جبر زمانه بازی وحشتناکی باهاش کرده بود.
هر دو زخمی و رنجور بودیم. حامی ای که از بعد ظهر رفته و نیومده بود.
میدونستم امشب نمیاد،اما راستش نمی خواستم چیزی هم بگم.
این سری،نوبت حامی بود.
من احساسم رو فریاد زده بودم و حالا نوبت اون بود که تکلیفش رو مشخص کنه.
مسیح گفته بود کیهان تحت درمانه و اون دو نفری که کشته شده بودن،مسئل دزدی من بودن.
حدس حامی درست بوده و یکی از رقیب های حامی پشت پرده بود.
قرار بود وقتی شب کیهان مدارک رو تحویل بده،من رو گروگان گرفته تا از حامی اخاذی کنن و کیهان رو خلاص کنن.
متوجه شدم مثل همیشه،زودتر نقشه دشمن رو فهمیده و به شکارش رفته بود.
شریک همایون رو دستگیر کرده و قرار بود حسابش رو تصفیه کنه.
اگه متوجه نمی شد که جگوار نبود.
با هوش و سیاست و زیرکیش تونسته بود به این نقطه برسه.
خواب الود بودم .دلارام با مسیح رفته و روی تختم دراز کشیده بودم.
دست دراز کرده و از روی روی میز تلفنم رو برداشتم.
پیامم رو تایپ کرده و براش فرستادم و بعد هم بدون
اینکه منتظر جوابش باشم،تلفنم رو روی سایلنت قرار داده و خوابیدم.
.
.
حامی(جگوار)
"اینکه ازت دلخورم و ناراحتم به جای خود،ولی حق نداری بیشتر نگرانم کنی و شب نیای،مراقب خودت باش" واقعا گیرم انداخته بود.
واقعا من رو در منگنه قرار داده و قدرت فکر رو ازم گرفته بود.
وقتی خبر به دستم رسید که کیهان فرار کرده،زنگ های مغزم به صدا در اومده و برای اولین با گیر کرده بودم....نمی فهمیدم باید چی کار کنم.
یه حس مزخرفی داشتم که اگه ارامش رو ببینه و بخواد باهاش ارتباط بگیره و اون فیلم رو نشونش بده باید چی بهش بگم؟ تردید و مشوش بودم.
در هر لحظه منتظر یه اتفاق و یه خبر بد بودم و بالاخره سرم اومد.
حسم به ارامش باعث می شد با تموم توانم بجنگم و نذارم لحظه ای ازم دور بشه.
نمی خواستم از دست بدمش و برای این کار هر کاری می کردم....حتئ مخفی کاری و پنهان کاری.
لحظه ای که دوستش تماس گرفت و من داشتم بیمارستان رو به مخروبه تبدیل می کردم و اتاق رفعتی رو تبدیل به جهنم می کردم،بالاخره تونستم نفس بکشم.
فکر نبودنش،فکر رفتنش و فکر از دست دادنش باعث شده بود افسار پاره کنم و بیمارستان رو به جهنم تبدیل کنم.
وقتی فکر می کردم دیگه ندارمش،وقتی فکر می کردم دیگه قرار نیست داشته باشمش و اون ارامشش رو دیگه حس نخواهم کرد،دیوانه می شدم.
با فکر نبودن و لمس نکردن تنش،نبوییدن عطر افیون اور تنش یک پارچه خشم می شدم.
وقتی یادم می افتاد قراره دیگه موهاشو بو نکنم،لبای نرمش رو نبوسم و تن شیرینش رو نچشم،انچنان دردی توی مغزم شکل می گرفت که من یک افسارگسیخته می شدم و می خواستم تک تک ادم
ها رو نابود کنم.
همه رو نابود کنم که به ارامش برسم..به ارامشی که مال من بود برسم.
اون دختر،افیون اون دختر دقیقا روی مغز من اثر گذاشته و من رو جنون زده کرده بود.
می دونستم..می دونستم با حرفام شکسته بودمش .می دونستم ناراحتش کرده بودم اما اونقدر لبریز از حس های مختلف بودم که مجبور شدم بهش سنگ بزنم. اخ از چشمای ترش.
تلفنم رو بین دستام گرفته و با قدم هایی محکم سمت ماشینم رفتم.
سوار ماشین شده و از انبار بیرون زدم. دست من نبود،می رفتم که داشته باشمش.
.
.
صدای خنده اش درون سالن پخش می شد....
نفسی کشیده و سعی کردم خودم رو با تلفنم مشغول نشون بدم و به اهستگی از پله ها پایین اومدم.
تموم تلاشم رو کردم تا سر بلند نکرده و به چهره اش نگاه نکنم و اشکار نکنم که با صدای خنده هاش حال خاصی گرفته و ارامشی عمیق به تنم تزریق شده بود.
نگاهم به تلفن درون دستم بود اما تموم حواسم پی دخترکی بود که جلوی در وردی سالن ایستاده و کیفش رو در دست گرفته و مستانه می خندید.
تموم تلاشم رو می کردم که خیلی طبیعی رفتار کنم.
حضورم رو حس کرد چون چرخید و من خیلی ریلکس سر بلند کرده و نگاهش کردم تا از اشوب درونم چیزی نفهمه.
نیلی به محض دیدنم لبخندش رو فرو خورد و به ارومی سلامی داد.
سری تکون دادم .نگاهم مثل همیشه بود .شکی نداشتم اما درونم،چیزی از دیدن چشمای براق و سیاهش می جوشید.
چیزی که نمی فهمیدم و علاقه ای هم به درکش نداشتم.
تا چشم در چشم شدیم،بر خلاف تصورم لبخند بزرگ و زیبایی زد و گفت:-سلام صبح بخیر.
واقعا مبهوت شدم. این لبخندش یعنی ناراحت نبود؟
فقط تونستم سری تکون بدم .تلفنم رو درون جیب شلوارم گذاشتم و نگاهی به چشمای براقش کردم.
کیفش رو روی شونه ای قرار داد و با خوشحالی نگاهی به نیلی کرد و گفت:-من برم،پارسا منتظرمه.
و بی هوا گونه نیلی رو بوسید .فقط نگاه می کردم..نگاه و نگاه.
چشمکی بهش زد،چرخید نگاهی به من کرد و با لحن معمولی گفت:-میز صبحونه اماده است .نوش جان.
و فرصت پاسخ به من نداد و از عمارت بیرون زد .نیلی نگاهی به من کرد و با احترام گفت: -امری ندارید اقا؟
به نشونه منفی بودن سری تکون دادم و سعی کردم با قدم های بلندی از عمارت بیرون بزنم.
درکش نمی کردم .نه به پیام دلخور دیشبش،نه به این لبخند دل انگیز صبحش.
پارسا تا متوجه من شد،صاف ایستاد اما ارامش فقط از گوشه چشم نگاهم کرد. دقیقا برای چی بیرون اومده بودم؟
برای اینکه به اشتباه نندازمش،اشاره ای به کیان کردم و با جدیت گفتم:-میریم شرکت
. -چشم.
و درست همون لحظه ارامش با قدم های منظم و لعنتی ای سمتم قدم برداشت و مقابلم قرار گرفت.
چشمای براقش رو بهم دوخت .لبخند به زیبایی ماه زد و گفت:-مرسی که دیشب اومدی.
نگاهش کردم که به ارومی سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد.
هیچکس حق نگاه کردن نداشت بنابراین وقتی
متوجه شد کسی حواسش به ما نیست،لبخند از روی لب هاش پاک شد و با لحن جدی ای گفت:
-خواستم فقط همینو بگم .خدافظ.
و من مبهوت شده رو باقی گذاشت و سوار ماشین شد و رفت.
لعنتی،این دختر قصد داشت من رو دیوونه کنه؟؟؟
.
.
(ارامش)
شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد و از شدت خنده قرمز شده بودم.
پارسا با تعجب نگاهم می کرد اما من اونقدر از دیدن چهره متعجب حامی لذت برده بودم که نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.
اون تغییر توی چشماش و اثر کمرنگی از تعجب باعث شده بود به سرعت خودم رو سوار ماشین کنم تا از انفجارم خود داری کنم.
نیاز به تنبیه داشت و من حالا حالا ها می خواستم تبنیهش کنم.
اون چهره غیر قابل نفوذش چیزی رو بروز نمی داد و سخت می شد فهمید به چی فکر می کنه.
تقریبا غیر قابل درک بود اما خب من با این ادم کار ها داشتم.
بچرخ تا بچرخیم حضرت اقا. بازی جالبی به راه انداخته بودم.
دو روز تمام،نه سمت اتاقش رفتم و نه نزدیکم شد.
این غرور مزخرفش داشت اعصابم رو خورد می کرد .باید یه جوری بهش می فهموندم .باید یه کاری می کردم.
می دونستم اگه قهر به درازا بکشه عادی میشه و این نمی خواستم عادی بشم،پس تصمیمم رو گرفتم و به مسیح زنگ زدم.
ازش در خواست کمک کردم و اون بهترین حرف رو به من زد:"اگه گناهکارترین ادم این دنیا باشیم و خودمونم بدونیم گناهکاریم،باز قدرت معذرت خواهی نداریم ارامش .نمی تونیم،توی سرمون یه جنگ میشه ولی نمی تونیم،می دونی چرا؟"
متعجب پرسیده بودم چرا که با جدیت گفته بود:
"چون ترس پس زده شدن داریم .چون می ترسیم که له بشیم.
مردای عادی به سختی معذرت خواهی می کنن این که جگواره.
یه مدت دووم داره،بعدش کم کم براش عادی میشه .براش عادی نشو"
با گله گی گفته بودم: -هر سری من باید برم؟خب این نمیشه که. خندیده بود و گفته بود: "نه ناتاشا .اونجوری که گند زدی به رابطه .بهش
کد بده"-کد؟
-یه جوری بهش بفهمون که اگه بیاد جلو قرار نیست پس زده بشه،بهش ثابت کن تو هر شرایطی دوسش داری و پسش نمی زنی.
زنی موفقه که خواسته دلش رو با کد به مردش بگه .مردا بلد نیستن،یاد نگرفتنن دنیاشون یه چیز دیگه است،بهشون یاد بدی،بردی چون اون مرد رو برای خودت کردی و اون یاد می گیره تو رو .توقع نداشته باش یه مرد تو رو بفهمه چون کلا نمی فهمه .نگو باید خودش بفهمه،ما مردا کلی نگریم،جزئی نگر نیستیم و اگه زیاد اصرار کنی که خودت باید بفهمی فکر می کنیم به شعورمون توهین مردی و عمرا سمتت بیایم.
بهش کد بده تا تو رو کشف کنه و بعد اونی میشه که تو می خوای.
به جگوار بفهمون که منتظرشی و دلت شکسته و بهش یاداوری کن حسش به تو چیه و بگو که منتظرتم اما اگه نیای،دیگه اون حسه نیست .برام بجنگ تا ابد برات ارامش باشم .بهش بفهمون باید برات بجنگه و تو با اغوش باز می پذیریش وگرنه تو رو از دست
میده" و من باید بهش کمک می کردم.
نه بخاطر اون..بخاطر عشقمون. و بخاطر حسی که داشتم..باید بهش یاد می دادم.
کش موهام رو محکم دور سرم بستم و سینی دمنوش رو همراه با پاکتی که رفعتی فرستاده بود برداشتم و با
لبخند سمت راه پله حرکت کردم.
درخواست دمنوش کرده بود و من هم برای طبیعی جلوه دادن کارم،پاکتی که رفعتی بهم داده بود تا به دستش برسونم رو هم برداشتم و با لبخند از پله ها بالا رفتم.
وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم،ضربه ای به در زدم که صدای"بیا تو "گفتنش رو شنیدم.
لبخندم رو فرو خوردم و با چهره معمولی ای وارد شدم.
حوله مشکی رنگی روی موهاش می کشید و پشت به من ایستاده بود.
-بذارش رو میز بانو.
-باشه.
متوجه شدم از حرکت موند اما من سعی کردم توجهی بهش نشون ندم و سینی رو به ارومی روی میز قرار دادم. به ارومی نفسم رو ازاد کردم و برگشتم.
حوله رو روی موهای خیسش می کشید و سویشرت مشکی رنگی تنش بود که زیپش رو باز گذاشته و رکابی مشکیش مشخص بود.
تموم تلاشم رو کردم تا محو جذابیت های مردونه اش نشم بنابراین با لحن بی خیالی گفتم:
-کارت داشتم،گفتم سر راه دمنوشم بیارم که پیرزن با اون پاش زحمت نکشه.
فقط سری تکون داد و چشم های خیره اش رو بهم دوخت.
زیر نگاه مستقیمش نمی تونستم به راحتی نفس بکشم .اب دهانم رو بلعیدم و گفتم:
-دکتر رفعتی یه سری درخواست و گزارش کلی نوشته،ازم خواهش کرد بهت برسونم.
و پاکت رو از روی سینی برداشتم و گفتم: -اینه،یه نگاهی بهش بنداز. خدایا داشتم دیوونه می شدم. شدیدا دوست داشتم برم و تو اغوشش مچاله بشم
.برای این که این افکار مزخرف رو پس بزنم،به شدت سری تکون دادم و گفتم:
-دمنوشت رو با دارچین دم کرده. و به قوری اشاره کردم که بی هوا گفت: -ارامش؟
نفس عمیقی کشیدم،قوری رو خم کرده و همون طور که داخل لیوان می ریختم به ارومی گفتم:
-جانم؟ سکوتش رو حس کردم.
لبخندی زدم .قوری رو دوباره روی سینی گذاشته و لیوان دمنوش رو جلوتر کشیدم و گفتم: -نوش جان. و برگشتم برم که با صدای کنجکاوی گفت: -فکر می کردم هنوز دلخوری!!! اینه...پس می خواست حرف بزنه. روی پاشنه پام چرخیدم و نگاهی به چشمای
زمستونیش کردم. دستی به بلوزم کشیدم و با قاطعیت گفتم:-هنوزم ازت دلخورم،خیلی ام دلخورم ولی قراره دیگه بهت توجه نکنم؟
قدمی جلوتر برداشته و گفتم:
-هنوزم ازت ناراحتم،خیلی ام ناراحتم ولی مگه قراره دیگه کنارت نباشم؟
بالاخره فاصله بینمون رو تموم کردم،مقابلش قرار گرفتم و با حرص و غیض گفتم:
-هنوز ازت عصبیم اما مگه قراره دیگه دوستت نداشته باشم؟هوم؟قراره؟
چشماش..چشماش باعث می شد گر بگیرم.
حوله روی موهاش،چشماش خیره به من و فاصله مون دقیقا یک نفس بود.
اومده بودم که بهش یاد بدم پس باید درست پیش می رفتم.
دست بلند کرده و روی کنار های سویشرتش قرار دادم.
کمی اضطراب داشتم اما خب،تصمیم رو گرفته بودم
.چهره در هم فرو برده و با دقت به حرکاتم نگاه می کرد و من لبه ها سویشترش رو گرفتم و از تنش خارج کردم.
هیچ نگفت و هیچ حرکتی نکرد فقط خیره نگاهم می کرد.
اماده باش جناب شاه نشین چون قراره دهنت رو سرویس کنم.
.
.
حامی(جگوار)
یه معما عجیب غریب بود این دختر.
پر از رمز و راز و پر از سوپرایز .نمی دونستم دقیقا داره چی کار می کنه اما نیاز داشتم که لمسم کنه،که لمسش کنم.
با اون جمله هاش،عملا من رو اچمز کرده بود.
حریف قدر و قدرتمندی بود و حالا داشت من رو دیوانه می کرد.
سویشرت روی سر شونه هام گیر کرد،دلبرانه و با لبخند شروری دست های نرمش رو روی سر شونه ام گذاشت.
خودش رو به جلو تر کشید،نفس هاش رو با تموم شیطنتش روی گونه ام رها کرد و به ارومی سویشرت رو از تنم خارج کرده و روی تخت پرت کرد.
با رکابی مقابلش قرار گرفته و سعی داشتم بفهمم دقیقا به چی فکر می کنه که بازوم رو گرفت و من رو سمت تخت هدایت کرد.
وقتی روی لبه های تخت نشستم،تایید وار سری تکون داد .داشتم فکر می کردم که می خواد چی کار کنه که مقابلم قرار گرفت.
موذیانه خندید و مقابل صورتم خم شد .دست هام..دست هام تمنا می کرد که لمسش کنن اما با خودم جنگ می کردم که حرکتی نکنم.
لبخندی زد و دست روی سر شونه ام گذاشت،کاملا روم خم و درست موقعی که فکر می کردم قصد داره در اغوشم بنشینه،زانوش رو روی تخت قرار داد و خودش رو جلوتر کشید و بعد در کمال حیرت،پشتم قرار گرفت.
گیج کارش بودم و خواستم برگردم ببینم کجا رفته که از پشت،نفس هاش به گوشم خورد و با پچ پچ گفت: -هیش،برنگرد جگوار.
ثابت قرار گرفتم .دستاش رو روی سرشونه ام قرار داد و نفساش به گونه ام می خورد. داشت چی کار می کرد؟؟؟
درون مغزم یک مبارزه ای به راه افتاده و فرمانده این نبرد هم دخترک دلبر و چموشی بود که پشتم قرار گرفته و نمی تونستم بفهمم دقیقا داره چی کار می کنه.
سر انگشت های جادویی اش رو روی پوستم و قسمت تاتو کشید و با صدای اغواگری گفت: -دوسش دارم.
با پنج انگشتش روی پوستم می کشید و نفسای داغش رو روی پوستم رها می کرد.
دختره وحشی می خواست من رو بازی بده؟
نوازشش طوفان درونم رو رام می کرد و صبرم رو لبریز..این دختر واقعا یه پارادوکس کوفتی بود.
با صدایی که سعی می کردم بم نباشه گفتم:
-داری چی کار می کنی؟
به جای پاسخ،کاملا به کمرم چسبید و بعد رون پاش رو از دو طرف کمرم رد کرد وو خودش رو کاملا به من فشرد و کنار گوشم گفت:-مجازات.
لحنش،اغواگر بود..داشت من رو به جهنم می کشد.
نفس لرزونی کشیدم و از حس بدنش داشتم لذت می بردم و گفتم:-مثلا می خوای چی کار کنی؟
از سرشونه ها به سمت بازوم هام رفت،بازو هام رو با کف دستاشنوازش کرد و وسوسه انگیز گفت:
-می فهمی.
هر تماس،هر حرکت دستش یک گره عصبی رو باز می کرد و اتش به جونم می انداخت.
می خواستم لمسش کنم.
تنم فریاد می زد که لمسش کنم که دستاش از حرکت ایستاد .
منتظرنشسته بودم که دوباره با صدای اغواگری گفت:
-تنت داغه.
لعنتی...
برای اینکه جمعش کنم گفتم:
-شکنجه ات این بود بچه؟واق..
و بلافاصله تموم عصب هام ترکید و از کار افتاد .حتئ نتونستم جمله ام رو کامل ادا کنم.
به معنی واقعی خشکم زد.
هرم لب هاش،اون لب های کوچک و نرمش روی پوست تنم،دقیقا روی تاتوم شروع به حرکت کرد.
لب هاش رو با حالت دیوانه کننده ای روی پوست تنم می کشید و بدنم می سوخت و می سوخت.
اتشی درونم شکل گرفته و نیاز تموم تنم رو تسخیر کرد.
بی اختیار دست هام رو مشت کردم که با حالت پیروزی گفت:-کنترل کن خودتو. نفس سختی کشیده و گفتم: -بازی خطرناک،جواب خطرناک داره. بینی و لبش رو به تاتو ماه کشید و تنم رو بویید و
گفت: -من بازی های خطرناک دوست دارم.
سعی کردم اروم بشم .محکم زانوم رو فشردم و با هزار سختی گفتم:-بازی کردن رو اراده مردونه و حساسیت مردونه تاوان سختی داره.
لبش رو بالا و پایین پوستم کشید و بی پروا گفت: -شکار شدن سخت رو دوست دارم. بسه..بسه. می خواستم از هجوم نیاز فریاد بزنم که بدترین و
بی رحمانه ترین کار ممکن رو انجام داد.
مکش لب هاش،لب های خوش حالت و گرمش باعث شد گر بگیرم.
درست مثل خودم،پوست کمرم رو دقیقا قسمت چشم جگوار رو با دلبرانه ترین حالت ممکن بوسید و مکید.
دستاش دو طرف کمرم رو گرفت و بعد به ارومی شروع به بوسیدن کرد.
موفق شده بود...کاملا شکستم داد. به سختی و غرش کنان گفتم:
-ارامش!!
توجهی نکرد..لب هاش رو تکونی داد و بعد به زیبایی و پر حرارت تاتوم رو بوسید .لب هاش رو مثل پر روی تنم می کشید و خونم رو با یک قدرت خاصی از رگ هام بیرون می کشید.
من فقط یک مرز با فریاد زدن داشتم..بوسه های پر شورش از کمرم به سمت بازوم رفت و با لذتی نابی شروع به بوسیدن و بعد هم گزیدن بازوم های حجیمم کرد.
بازوهام رو ابتدا بین لب هاش قرار داده و بعد ناگهانی با دندون هاش می گزید و بعد از چند دقیقه به نرمی می بوسید.
یک انقلاب به پا کرده بود و با تمام توانش به قصد کشتن من جلو اومده بود. نتونستم....دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
نیاز و لذت مغزم رو از کار انداخت،دست دراز کرده و از پشت کمرش رو گرفتم و بعد جسم سبکش رو بین پاهام قرار دادم.
جیغ خفیفی کشید و سر بلند کرد و به من چشم دوخت.
نفس نفس می زد و لب هاش..خیس و باز بود.
نتونستم خوددار باشم،کمرش رو گرفتم و کش موی لعنتیش رو از موهاش بیرون کشیدم.
گیسوان فر و به رنگ شبش اطرافش رها شد و موج موهاش به وجودم کوبیده شد.
هنوز هم نفس نفس می زد. با عصیان گفتم: -چی می خوای از من؟ دست های معجزه اساش رو روی قفسه سینه ام گذاشت و لبش رو مزه ای کرد و با نفس نفس گفت:-می خوام بفهمی همون قدر که من تو رو می خوام،تو ام منو می خوای.
کمرش رو فشردم که چهره در هم فرو برد اما عضلات سینه ام فشرد و گفت:-هر چقدرم یه مرد باهوش و بی همتا باشی،ولی همیشه یه زن هست که می تونه حواست رو پرت کنه .اونم اوم زنیه که تو جسما
و روحا بخوایش. عضلات گردنم رو گرفت و گفت:
-هیچکس من تویی حامی .هیچکسی برای من وجود نداشت چون فقط تو بودی،اون زنی که می تونه حواس تو رو پرت کنه کیه حامی؟
سکوت کرد و سکوت کردم.
لبخندی زد،سرش رو خم کرد و گفت:
-ارامش تو کجاست؟
پیشونیش رو لمس کردم و غریدم:
-بوی تنته.
خوشحال خندید و لب هاش رو مقابل لب هام اورد و گفت:-پس ارامشت رو حفظ کن .برای داشتنش تلاش کن و اون زنی که برات مهمه رو نگه دار .یه مرد می جنگه و یه بازنده رها می کنه.
قرار نیست کسی پست بزنه اما قرارم نیست ساده بدست بیاره شاه نشین.
و مقابل چشم های پر از سوالم مثل ماهی از اغوشم بیرون جهید و خندان گفت:-اینجا دنیای خطرناکیه اگه خیلی رها کنی،بالاخره از دست میدی.
و بعد رفت.
این دختر نیاز من بود...می خواستمش.
بدم می خواستمش....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 55)
(ارامش)
هوا سرد بود و زمستانی اما خب اگه کمی عمیق نفس می کشیدی بوی خاصی رو استشمام می کردی.
خواب و مرگ بر سیطره باغ نفوذ کرده بود اما می شد کمی بوی حیات رو نفس بکشی. بوی که نوید زندگی می داد و زندگی یعنی بهار....فصل زندگی.
اسفند ماه به نظرم یه تضاد زیباست .خط بین مرگ و زندگیه وفاصله اش فقط یک نفسه.
به انتهای باغ چشم دوخته و با خودم فکر کردم امروز بعد از بیمارستان حتما یه سری به کیهانی که هنوز اون انبار پشتی اسیر بود بزنم.
دیروز زخم های صورتش رو چک کرده بودم. بدنش کوفته بود ولی خیلی حالش بد نبود.
دست در جیب پالتوم کرده و به فضای زمستونی باغ خیره بودم .نفس عمیقی کشیدم و ذوق زده "ها"یی کرده و از دیدن بخار بلند شده از دهانم لبخند زدم.
صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم،بنابراین چشم از باغ گرفته و چرخیدم.
کیفم رو در دست گرفته و خواستم سمت ماشین قدم بردارم که صدای گیرایی متوقفم کرد:
-صبر کن. ایستادم اما برنگشتم.
صدای قدم هاش رو شنیدم و بعد جسم تنومندش مقابلم قرار گرفت .
سربلند کرده و به چشم های یخش نگاه دوخته و گفتم:-سلام،صبح بخیر.
چشمای کوهستانیش رو به من دوخت و خیره نگاهم کرد و نگاهش کردم.
من دیروز قدمم رو برداشته بودم و حالا نوبت حامی بود. بی صبرانه منتظر بودم ببینم می خواد چه کاری انجام بده و راستش،کمی استرس داشتم.
می ترسیدم راهکارم جواب نده و حامی هیچ وقت اقدامی نکنه و اون وقت من می موندم یک دل شکسته و غرور زخمی شده.
نفس بلندی کشید و خیره در چشمای من با صدای بلندی گفت:-سوئیچو بده کیان.
"چشم"کیان رو شنیدم و با کنجکاوی به حامی چشم دوختم. لحظه ای چشم ازم بر نمی داشت و لحظه ای ارتباط چشمی مون رو قطع نمی کردم.
وقتی سوئیچ بین دستاش قرار گرفت،ریموت رو فشار داد و بعد از باز شدن قفل ها،با سر اشاره ای به ماشینش کرد و فقط گفت:-سوار شو و رفت.
این ادم یه کتاب پر رمز و راز بود و به سختی می شد درک کرد خواسته اش چیه.
سری تکون داده و سمت ماشینش رفتم. در کمال تعجب،به جای اینکه پشت بنشینه،روی صندلی راننده قرار گرفت و وقتی متوجه نگاه من متعجب شد،با نگاهش اشاره ای به صندلی کرد.
دسته کیفم رو فشردم و با گیجی نزدیکش شده وکنارش نشستم.
به محض اینکه کیان در ماشین رو برام بست،تیک اف کشید و با سرعت از عمارت بیرون زد.
سکوت کرده و سکوت کرده بودم اما از اینه بغل
متوجه ماشین پارسا شدم که پشتمون به فاصله
کوتاهی در حرکت بود.
هوای سرد باعث شد کمی در جام تکون بخورم .انگار متوجه شد و بخاری رو تنظیم کرد و بعد گرمای دلنشینی پخش شد.
نمی دونستم باید سکوت رو بشکنم یا نه و با تردید هام دست و پا می زدم که متوجه شدم سرعت ماشین کمتر شد و بعد کنار خیابون خاموش کرد.
نگاهم به مقابلم بود اما بخاطر توقف ناگهانی سر کج کرده و گفتم:-چر..
و خشکم زد. دستاش رو دور کمرم گره زد و با شدت من رو به سمت خودش کشید و بعد جمله ام رو درون دهانم نیمه کار گذاشت.
حرکت اروم و بی نهایت دلنشین لب هاش روی لبم بی اراده باعث شل شدن بدنم شد. من چندین بار مورد بوسه هاش قرار گرفته بودم اما این بوسه اش به طرز عجیبی متفاوت بود....ملایم بود. نرم و شیرین.
هیچ خشونتی در کار نبود با ارامشی عجیب مشغول بوسیدن لبم بود و اونقدر ماهرانه لب هام رو به بازی گرفته بود که کرخت شده و چشمام رو بستم. دستام رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم و دور گردنش حلقه کردم.
همراهیم رو که حس کرد،لب بالاییم رو محکم و شیرین کشید و در اخر گاز کوچیکی از لبم گرفت و بالاخره جدا شد.
صدای بلند نفس کشیدن هامون تنها صدای مسکوت درون ماشین بود.
چند ثانیه بخاطر عادی شدن ریتم نفس هام بلند و بی وقفه نفس کشیدم و در اخر چشمام رو باز کردم.
این نگاهش. این نگاه تیره و روشن و پر از مالکیتش بند بند وجودم رو به لرزه می انداخت. جنس نگاهش مثل یک جنون وحشی بود. گفته بود انحصار طلبه.
لبام هنوز نیمه باز بود و با صدای گرفته ای گفتم:
-این چی بود الان؟
و دوباره نفس بلندی کشیدم. کمرم رو نزدیک تر کشید و با غرش گفت:-جواب سوالتو دادم.
برای راحت نفس کشیدن دست روی سینه اش قرار دادم که با لحن حرص ای گفت:
-انقدر نفس نفس نزن ارامش.
با مهارت بوسیده و نفسم رو بند اورده بود و حالا شاکی بود که چرا نفس نفس می زنم؟
با لجبازی گفتم:-چرا اون وقت؟نفس نفس زدن گناهه مگه؟ خشمگینانه جلوترم کشید و با غیض گفت:
-نفس نفس زدنات حواسمو پرت می کنه. من لعنتی حواسم به همه جمعه اما پرت تو میشه ارامش. اون صدای نفس نفس زدنات میره تو مغزم و تو سلول به سلولم نفوذ می کنه و اونقدر اشفته ام می کنه که
می زنم به سیم اخر و اون وقت من می مونم و تن تویی که زیر تنمه و اونقدر لمست می کنم و تنت رو بو می کشم که از حال بری و تا صدای ناله هات بلند نشه مغزم اروم نگیره. پس اگه نمی خوای همین جا بلایی سر لباسای تنت نیارم این نفس نفس زدن کوفتیت رو تموم کن چون مغزم داره داد می زنه یه لباس توی تنت نذارم.....به معنی واقعی بهتم زد.
این مرد خیلی خیلی بی حیا بود. راستش اونقدر جدی و حریصانه صحبت کرده بود که حتئ نفس هم نمی کشیدم.
بی شرمی بود ولی از شنیدن جمله هاش دگرگون شده و تنم گر گرفته بود.
نفس ارومی کشیدم و برای اینکه حرارت تنم رو کنترل کنم و از فکرش بیام با حالت خنده داری گفتم:
-مثلا الان داری منت کشی می کنی دیگه درسته؟یکم دیگه حرفتو گوش نکنم حتما یه تیر توی سرم خالی می کنی نه؟کم مونده فقط بزنی توی گوشم. اخه کجای دنیا اینجوری منت می کشن؟ دستاش سمت انحناهای کمرم رفت و با لحن بی خیالی گفت:
-تو مال منی ارامش پس غلط کردی نخوای برای من باشی و به نبودن کنار من حتئ فکر کنی. منت کشی ای وجود نداره، فقط طعم لبتو می خواستم. زیاد حرف می زنی بچه.
حرصی به سینه اش مشت ارومی زدم و گفتم:
-نوبرشو اوردی. اخه منت کشیتم زورگوییه. اخه کی تو منت کشی کردن تهدید می کنه؟
ناخوداگاه خنده ام گرفت. الان طلب بخشش می کرد یا تهدید می کرد؟
با یاداوری دیروز،با لبخند شیطنت امیزی گفتم: -خب،جواب سوالمو ندادی. فهمیدی اون زن کیه؟ -جواب سوالتو دادم. لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: -نگفتی،فقط بوسیدی. سکوت کرد .می دونستم نباید خیلی بهش فشار بیارم و باید کمکش کنم تا کم کم احساسش رو به زبون بیاره بنابراین،لبم رو بین لب هام گرفتم و با دلبری گفتم:
-یکی شبیه منه؟ محکم لبام رو بین دستاش گرفت وبا خرناس گفت:-تو ارامش،فقط تو. حتئ به کسی که شبیه توام باشه راضی نیستم .
پس وای به حالت اگه نباشی.
تهدید نمی کرد که اصلا باید به جگوار بودنش شک میکردی لبخندی زدم و برای اینکه بهش اعتماد خاطر بدم و برای اینکه راغبش کنم برای پیش قدم شدن گفتم:-می دونم منو می خوای حامی و می دونی که می خوامت. پس اگه ازت دلم شکست و ازت ناراحت شدم،اگه ازم دوری کنی فقط داری به حس بدم دامن می زنی. عصبی ترم می کنی. من نیاز دارم اون لحظه ای که عصبی ام کنارم باشی و حتئ اگه پست زدم نرو. بمون کنارم. بغلم کن و اونقدر منو بین بازوهات فشار بده تا اروم بشم. یادت باشه اگه اون لحظه ای که ازت قهر می کنم سراغمو بگیری،احتمال صد در صد داره که باهات اشتی می کنم و می پرم تو بغلت اما اگه بذاری روز بعد و هی فاصله بدی این درصد هی کم و کمتر میشه و یه جایی دیگه خودتو بکشی ام فایده
نداره چون ازت دل شکسته. الانم اگه با تهدیدت کنار اومدم و طلب بخششت رو می بخشم دو دلیل
داره. یک اینکه دوست دارم و دومی اینکه خیلی خانومم.
ازش فاصله گرفتم و همون طور که ماشینش رو روشن می کرد با لحن بی خیالی گفتم:
-در ضمن،از فکر شکار تنم فعلا بیا بیرون حضرت اقا .شاید یه روزی توی ماشین بلوزت رو در بیارم و فانتزیم رو اجرا کنم روت،اما دوست دارم اولین بارم توی جای خاطره انگیز تری باشه. محض اطلاع.
حرصی سری تکون داد و من لبخند زدم.
خیلی رویایی منت کشی نکرده و طلب بخشش نکرده بود اما همین که قدمی برداشته بود یعنی داشت به واکنشام ‌واکنش می داد .باید یاد می دادم چی کار می کرد. مسیح گفته بود بهش کد بدم و منم بهش یاد می دادم که کم کم چه جوری نباید اذیتش می کردم..اسه اسه رابطمون رو می ساختم.
.
.
حامی(جگوار)
به عکس های مقابلم نگاه دوخته و سعی داشتم بالاخره یکی رو انتخاب کنم.
کلافه دستی به موهام کشیدم و بعد از این وضعیت مسسخره ای که داشتم عصبی شده و ایپد رو با حرص روی صندلی پرت کردم.
سرم رو به پشتی تکیه داده و چشمام رو بستم. نمی دونم چقدر تو این حالت بودم اما وقتی ماشین وارد عمارت شد،بی حوصله پیاده شده و سمت عمارت قدم برداشتم اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که از انبار پشتی صدای فریاد شنیدم.چند لحظه ای ایستادم اما وقتی صدای مهرداد رو شنیدم حس بدی پیدا کردم.
-ولش کن. کاری به خانوم نداشته باش.
و همون لحظه بانو و نیلی سراسیمه از عمارت بیرون زدن و به محض دیدن من با رنگ و روی پریده و سراسیمه گفتن:-اقا،خانوم. دست هام مشت شد و با غرش گفتم:-خانوم چی؟ بانو دست به قلبش گرفت و نیلی با نگرانی گفت:-خانوم رفتن انبار پشتی.
و درست همون لحظه صدای شلیک گلوله و صدای جیغ ارامش بلند شد و بعد من بودم و اژدهای خشمی که درونم شعله ور شد و پاهایی که با تموم سرعت به سمت انبار پشتی می دوید....
.
.
جگوار شدن من از یک اتفاق شروع شد....وقتی وسط یک دوره گزارش اصلی بودیم و خبردار شدم اجناس کارتل های مکزیک بدون اجازه وارد بازار شده و باعث کشتن سیصد و چهل و نه نفر شده،برای لحظه ای انچنان از خود بی خود شده که از پشت میزم مثل یک حیوون وحشی بیرون پریده و در سه ثانیه بعدی انچنان استخون گردن" کین" مسئولشون
رو بین انگشتام گرفتم و با تموم قدرتم فشار دادم که صدای خرخر کردنش درون سالن پیچید و مقابل چشمم،چشم هاش درشت شد و جسم بی جونش رو به زمین می زد تا بتونه راه تنفسیش رو باز کنه و در اخر مقابل چشم بقیه اعضای حلقه استخون گردنش شکست و اونقدر گلوش رو فشردم تا مرد.
جلوی هفت نفر از بزرگترین سران مافیای دنیا بدون کوچک ترین رحمی گردنش رو فشردم و جون دادنش رو به چشم دیدم.
من اون زمان هنوز شاه نشین حلقه نشده و جزو اعضای رده اول بودم اما وقتی شنیدم این اتفاق افتاده بی توجه به "کایل" شاه نشین حلقه،"کین" رو کشتم.
بعد از اون اتفاق زمزمه های وحشی گری من بین افراد پخش شد .
من با احدی سر قانون شکنی شوخی نداشتم.
کم کم هوش و ذکاوتم و فرصت طلبیم به تموم اعضا ثابت شد و جذابیت و زیبایی که داشتم مزید بر علت شد و من لقب جگوار رو به دست گرفتم.
روز اولی که شاه نشین جگوار صدام کرد،برام بی معنی بود.اما بعد ها که از خاص بودن و توانایی عجیب غریب این حیوون مطلع شدم،خیلی هم بدم نیومد.
این حیوون قدرتمند ترین ارواره رو بین گربه سانان داشت و خیلی راحت قدرت کشتن داشت و من،بارها و بارها ثابت کرده بودم اگه کسی خلاف قوانینم کاری بکنه،گردنش رو درست مثل جگوار می شکستم.
چه در قفس مبارزه و چه در هنگام درگیری های مافیایی،قدرت بدنیم ثابت شده بود و من تا سر حد مرگ مشت می زدم. من مثل یک جگوار نبودم. من،خود جگوار بودم.
باور داشتم این حیوون خونخوار درون من زندگی می کنه و وقتی افسارش رو ول کنم،سر از تن بقیه جدا می کنه و حالا من قصد داشتم سر از تن این حیوونی که اسلحه روی شقیقه های ارامش من گذاشته بود جدا کنم.
ارامش ترسیده و چشمای درشتش رو به من بخشیده بود و سعی می کرد کوچیک ترین حرکتی نکنه اما اون اسلحه ای که کیهان حروم زاده روی
سرش گذاشته بود و باعث ترس چشم های ارامش شده بود من رو به مرز نیستی می کشید.
هیچکس،هیچکسی حق نداشت باعث بشه دخترکی که جسما و روحا برای من بود اسیب بزنه و من اون دست ها رو می شکستم که دور بازوی ارامشم گره خورده بود.
تموم محافطینی که همراه من وارد انبار شده بودن،بخاطر دستوری که داده بودم اسلحه هاشون رو روی زمین پرت کرده و دست هاشون رو بالا برده بودن.
به مسیح قسم من این حیوون رو می کشتم و اون بند های انگشتش رو زیر پام له می کردم.
کیهان با اون چهره کبود و زرد رنگش نگاهی به من کرد و با تمسخر گفت:-از سر راهم برید کنار....
جگوار درونم خرناس کشید و من فقط غریدم:
-اون اسلحه رو از روی سرش بردار حیوون.
طرف حساب تو منم.
مثل دیوونه ها خندید و اسلحه رو بیشتر به شقیقه های ارامش فشرد و دیدم که چشمای ارامش از درد بسته شد.. می کشتمش. من این حروم زاده رو می کشتم.
-اتفاقا برعکس. طرف حساب من این خائنه که با قاتل باباش همکاری می کنه.
اگه دستم به کیهان می رسید که به زودی می رسید،یک استخون سالم توی تنش قرار نمی دادم اما اگه دستم به ارامش می رسید انچنان بلایی به
سرش می اوردم تا یاد بگیره حق نداره بدون اجازه من هر قبرستونی بره.
ارامش کله شق ترین و احمق ترین دختر توی دنیا بود چون وقتی اسلحه روی سرش بود با غرغر گفت:
-اون قاتل بابام نیست. چرا نمی فهمی؟
بی اختیار خواستم قدمی به جلو بردارم و ارامش رو از دستاش بیرون بکشم که اون روانی ارامش رو با شدت به عقب کشید و مقابل گوشش شلیک کرد و صدای جیغ ناشی از ترس ارامش همزمان با فریاد من در انبار پیچید:-نترسونش بی شرف. کیهان قهقه زد و ارامش به شدت می لرزید.
لرزش لب ها و دستاش باعث می شد من به اوج دیونگی کشیده بشم.
من امنیت این دختر بودم و مگه این که من می مردم که جایی من وجود داشته باشم و ارامشم از ترس بلرزه.
با صدای بمی گفتم: -نلرز ارامش. من اینجام .
چشمای بسته اش رو به سختی باز کرد و اون قطره اشک های لونه کرده در چشمش باعث می شد یک وحشی به تمام معنا بشم.
نگاهی به کیهان کردم و گفتم:-چی می خوای؟
-بذار برم. با این دخترم میرم.
جمله اش حرص و اشوب درونم رو فعال کرد و با غرش گفتم:
-تو به گور بابات خندیدی بخوای با اون جایی بری. ولش کن گفتم.
-امکان نداره.
داشتم دیوانه می شدم و دیوانه شدن من تاوانش همه گیر بود.
با حرص سری تکون داده و گفتم:
-خیله خب. میگم ماشین اماده کنن هر جهنمی می خوای برو ولی اسلحه ات رو از روی سرش بیار پایین.
پوزخندی زد و گفت: -کاریش ندارم فعلا.
اشاره ای به محافظا کردم و وقتی کنار کشیدن گفتم:
-برو.
پیروزمندانه لبخندی زد و ارامش رو به خودش چسبوند و من قسم خوردم بخاطر این لمسش دستاش رو می شکنم.
محافظا و من به گوشه انبار رفته و از اسلحه هامون فاصله گرفتیم و کیهان ارامش به دست از کنارمون گذشت و من از دیدن قطره اشکی که از چشمش چکید خروشیدم.
کیهان نگاهش با ما بود و عقب عقب قدم بر می داشت تا از انبارخارج بشه و به محض اینکه وارد محدوده پنجره کوچک شد، به ارومی سری تکون دادم و بعد اماده شدن پندار رو حس کردم .
وقتی چشمم به چشمای ارامش که به من خیره شده بود خورد،با چشمام به ارومی به پاش اشاره کردم.
لعنتی باید ارامش کنار می رفت تا امکان تیراندای فراهم می شد .
کیهان یه ادم مبتدی بود و از اسلحه گرفتنش قابل حدس بود که اولین بارشه و گیج کردن این ادم کار راحتی بود فقط ارامش باید کمی زرنگ می شد.
خیلی اروم و بی جلب توجه به پاهاش اشاره کردم. کیهان همون طور که عقب عقب می رفت ارامش از تعجب چهره در هم کشید و به ارومی به پاش نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به من بخشید.
فایده نداشت. اگه از انبار خارج می شد کار سخت تر می شد چون می تونست از مانع استفاده کنه و با کلیدی که از جیب مهرداد بیرون کشیده بود می خواست همه ما رو در انبار گیر بندازه.
ارامش ترسیده و کمی مشوش بود و وقتی دیگه داشتم ناامید می شدم،فقط خیره چشماش شدم و با اطمینان چشمام رو بستم.
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و انگار مغزش تونست پردازش کنه .می دونستم وقتی ترسیده تموم تمریناتش یاد میره و نمی تونه تمرکز کنه اما باید بهش یاد می دادم.
انگار متوجه منظورم شد و در لحظه بعد،پای چپش رو با شدت به عقب و وسط پای کیهان کوبید و با ارنجش به گردنش زد.
صدای فریاد کیهان رو شنیدم. کیهان ادم به شدت غیر
حرفه ای بود. از درد خم شد و دستاش از دور گردن ارامش شل شد که فریاد زدم:
-سرتو بیار پایین ارامش.
یه لحظه طول کشید اما با مهارت سرش رو خم کرد و ثانیه بعد تیر پندار درست به سرشونه کیهان خورد و بعد منی بودم که با تموم سرعت سمتش یورش بردم.
کیهان از درد ناله کرد و خم شد و ارامش رو با شدت به عقب پرت کرد و فقط صدای جیغ ناشی از درد ارامش بلند شد.
قبل از اینکه بتونه تکونی بخوره بچه ها دوره اش
کردن و پارسا به اسونی اسلحه رو از دستش
بیرون کشید و همه اسلحه با دست مقابلش قرار گرفتن.
پارسا رو به عقب فرستاده و اسلحه اش رو از دستش بیرون کشیدم و دوان دوان سمت ارامش و کیهان حرکت می کردم.
بچه ها دور کیهان و ارامش حلقه زده و وقتی بهشون رسیدم،بی توجه به همه دست دور شونه های ارامش انداخته و بلندش کردم.
دستاش رو روی سینه هام گذاشت و با "اخ" دردمندی از روی زمین بلند شد.
بی اراده نگاهی به پاش کردم و متوجه شدم نمی تونه پای راستش رو روی زمین قرار بده و خم کرده.
با تموم حرصی که داشتم،اسلحه ام رو بلند کرده و سمت کیهانگرفتم که ارامش بی هوا "نه" ای گفت و بعد جسم مثل پرش رو در اغوشم پرت کرد.
دست های سرد و کوچکش رو دور گردنم گره زد و سرش رو داخل گودی گردنم قرار داد و با لحن ترسیده ای گفت:-نه حامی نه. توروخدا.
به محض بو کشیدن موهاش انگار راه تنفسیم باز شد و تونستم نفس بکشم..این دختر دلیل نفس کشیدن من بود.
با دست راستم اسلحه رو در دست گرفته بودم و برای حفظ تعادل ارامش،دست چپم رو بلند کرده و محکم کمرش رو به سینه ام چسبوندم.
مثل بچه به بدنم چسبیده بود و با بغض حرف می زد. نگاهم خیره به چشمای ترسیده و پر از درد کیهان بود اما ارامش رو در اغوشم گرفته و سعی می کردم بوی موهاش رو نفس بکشم.
خودش رو بالاتر کشید و با لحن ملتمسانه ای گفت: -خواهش می کنم. خواهش می کنم حامی.
و محکم تر گردنم رو بین دستاش گرفت و در گودی گردنم نفس کشید. جوری چفت تنم شده بود و سرش رو درون گردنم قایم کرده بود که کسی نمی تونست ببینتش.
کسی حق نگاه کردن نداشت و اسلحه به دست به کیهان خیره بودن.ارامش رو با تموم وجود به خودم چسبوندم و بعد با تموم حرصی که داشتم به دستی که دور بازوی ارامش گره خورده بود شلیک کردم.
ارامش بلند جیغ کشید و با دستای کوچکش یقه بلوزم رو بین مشتش گرفت و نالید.
کیهان از شدت درد ناله بلندی سر داد و دست زخمیش رو با دست سالمش فشرد.
گفته بودم این دستا رو می شکنم. و اگه هنوز بلایی سرش نیاورده بودم فقط بخاطر دخترک ترسیده ای بود که در اغوش داشتم.
کنار گوشش،خم شده و به ارومی گفتم: -نمرده.
نفس بلندی کشید و بیشتر سرش رو توی گردنم پنهان کرد. با صدای ضعیفی گفت:-نمی خوام ببینم. منو ببر.
نمی خواستم چیزی ببینه. همون طور که سر به گردن من داشت،دست زیر زانوش انداخته و در اغوشم گرفتمش و از انبار بیرون کشیدمش.
وقتی پام رو از باغ بیرون گذاشتم خودش رو به من فشرد و من با تیغه بینی ام روسریش رو عقب زده و لابه لای موهاش رو نفس کشیده و بعد محکم بوسیدمش.
دستاش رو دور گردنم گره زد و با لحن متزلزل کننده ای نالید:-حامی. کمرش رو محکم بین دستام گرفتم و غریدم:
-هیسس،هیچی نگو .ناله هاتو نگه دار برای شب چون امشب شکار منی.
.
.
(ارامش)
-اخ....بانو با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-اخه دختر چی باید بهت بگم؟چرا یه جا ساکت نمی شینی؟ برای اینکه نگرانیش رو رفع کنم لبخندی زدم و گفتم:-قول میدم دختر خوبی باشم.
با افسوس سری تکون داد و مچ پای راستم رو با دستمال سفید تمیزی بست.
بخاطر پرت شدنم پام پیچ خورده و در رفته بود و بانو برام جا انداخته بود. بماند که اقای شکارچی تاکید کرده بود نذاره زیاد درد بکشم.
با یاداوری حرف یک ساعت پیشش ناخواگاه بدنم گر گرفت و لبم رو گزیدم.
تهدید به شکار کرده بود و نمی دونستم تا چه حد روی حرفش مصممه.
مردد بودم. دقیقا در مرز خواستن و نخواستن گیر کرده بودم.
بعد از اینکه بانو پام رو جا انداخته بود مسیح تلفن کرده و همراه کیهان و تعدادی از محافظ ها رفته بود.
پام رو کامل روی کاناپه گذاشتم و از اب میوه ای که نیلی برام درست کرده بود جرئه ای نوشیدم.
دست خودم نبود ولی سعی داشتم فکر کنم دقیقا زیر این بافت بنفشم چی پوشیدم. توی فکر بودم که هدئ وارد اتاقم شد و با لبخند گفت:
-خوبی؟ لبخندش رو با لبخند پاسخ داده و گفتم: -اره عزیزم.
تلفن خونه در دستش بود و بلندش کرد و با احترام گفت:-اقا زنگ زدن گفتن بهت خبر بدم شب با اقا مسیح میرن جایی و بر نمی گردن.
نمی دونم چرا اما دو حس کاملا متضاد داشتم.
از طرفی کمی ناامید شده و از طرفی خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. اون لحن غرش مانندش واقعا من رو ترسونده بود. من دخترک بی جنبه ای نبودم اما از تماس دست هاش از خود بی خود می شدم و اون شکارچی اونقدر ماهرانه نقاط تنم رو لمس می کرد که می دونستم ممکنه خودم رو تسلیمش کنم.
خب،شکار کنسل شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 56)
حامی(جگوار)
-همه چیز مرتبه؟ مسیح اسلحه اش رو داخل جیب داخلی پالتوش قرار داد و گفت:-بله رییس.
سری تکون داده و از انبار بیرون زدم. هوا سرد بود و تاریک.
از دیشب که این خراب شده بودم نتونسته بودم یه ساعت چشمام رو درست حسابی ببندم.
مشتم رو چرخوندم و سمت ماشینم رفتم. وقتی استخون دست های کیهان رو شکستم تونستم نفس ازادی بکشم و حالا تنها چیزی که می خواستم،تن ارامشم بود.
اگه الان زنده بود فقط بخاطر ارامش بود و بسس.
دیشب تهدید به شکار کرده بودم و امشب عملیش می کردم. برای لمس تنش بی قرار بودم اما باید نظر خودش رو می فهمیدم.
باید با میل و دل خودش تنش رو فتح می کردم.
-رییس؟ سر چرخونده و به چهره خندانش نگاه دوختم.
این پسر،سوای ادم های دیگه بود برای من. شاید تا ابد چیزی بهش نمی گفتم و از احساسی که بهش داشتم حرفی نمی زدم اما مسیح برای من حکم پسرم یا برادرم رو داشت.
اختلاف سنی خیلی کمی داشتیم و وقتی پیداش کرده و بزرگش کردم،مهرش عجیب به دلم نشست و ثابت کرده بود وقتی در تنگنا قرار بگیرم،اولین کسیه که دستم رو می گیره.
وقتی نگاه خیره ام رو دید،خندید و گفت:
-دوست دارم زودتر گمشده همایون رو پیدا کنید و به اون ارامشی که دوست دارید برسید. من فقط می خوام شما اروم باشید. شاید هیچ وقت جسارت گفتنش رو پیدا نکنم اما الان دوست دارم بگم .
شما خونواده منید. اگه بمیرمم،دوست دارم کنارتون باشم و تا ابد بهتون مدیونم. تو گلوم مونده بود. باید بهتون می گفتم که چقدر برادرانه دوستتون دارم. می دونم اشتباه بزرگی کردم و نباید این حرفو بزنم ولی دست خودم نیست. به اندازه همه نداشته هام،شما هستید و برام بسه.
گاهی وقت ها شدیدا دوست داشتم شونه های پهنش رو بگیرم و در اغوشم بکشم...اما هیچ وقت این کار رو نمی کردم.
فقط نگاهش کردم و مسیح باز زیبا خندید و گفت: -من مخلص رییس هستم.
بی هوا مشتی به پهلوش زدم که از خنده و درد خم شد و بی خیال گفتم:
-زبون نریز بچه. بلند خندید و "چشم"غرایی گفت. سری تکون دادم و از کنارش گذشتم. اگه گمشده همایون رو پیدا می کردم که مطمئن بودم به زودی پیدا می کردم،دقیقا مقابل چشم هاش تک تک استخون هاش رو می شکستم و بعد جسم نیمه جونش رو دقیقا مقابل چشم هاش اتیش می زدم. به مسیح قسم که این کار رو می کردم من فقط و فقط برای این انتقام زنده بودم.
وقتی کیان در ماشین رو بست،سرم رو به پشتی تکیه داده و بستم اما هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد.
بدون اینکه چشم باز کنم تلفنم رو جواب دادم: -بگو.
نفس ازاد کردنش رو شنیدم و بعد صدای جدی و مملو از احترامش:
-سلام رییس،بسته ای که سفارش داده بودید تازه رسید دستم.
برای لحظه کوتاهی متوجه حرفش نشدم اما با یاداوری سفارشم،چشمام رو باز کردم و گفتم:
-بیارش جلوی عمارت و وایمیسی تا خودم بیام.
-چشم. تلفن رو قطع کردم و با خودم فکر کردم دقیقا باید چی کار کنم؟؟؟
.
.
(ارامش)
مستانه قهقه زدم و گفتم: -پارسا تو خیلی با استعدادی بچه.
درد مانع از صاف حرکت کردنم می شد.
متوجه شدم قدم هاش رو تند تر کرد و قبل از اینکه بذاره من خیلی قدم بردارم،خودش رو بهم رسوند و مقابلم قرار گرفت.
لبخندی زده و گفتم: -سلام. خوش اومدی. نگاهی به پام کرد و با اخم کوچکی گفت: -برای چی با این وضعت اومدی بیرون؟ سری تکون دادم وگفتم:
-اره منم خوبم. ممنون.
حتئ توجهی هم به تمسخرم نکرد. بازوم رو گرفت و با جدیت گفت:-بریم تو. بازوم رو عقب کشیده و با لحن نرمی گفتم:-اع نه. پارسا برام اتیش درست کرده. بیا بریم اونجا بشینیم.
قاطع سری تکون داد و بازوم رو کشید و گفت: -سرده.
خیلی اروم بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:-نمیام. می خوام کنار اتیش بشینم.
و بی توجه به چهره اخم الودش،پشت کرده و باز هم لنگان لنگان سمت اتش دوست داشتنی ام حرکت کردم.
برای اینکه حرصش رو در بیارم،قدمی به ارومی برداشته و با صدای بلندی گفتم:
-یه ذره احساس نداره.
لبه های پتو رو دورم کشیده و همون طور که قدم می زدم ادامه دادم:-فقط بلده بی... وناگهانی در هوا قرار گرفتم.
جیغی کشیده و محکم به گردنش اویزون شدم. محکم من رو به خودش فشرد و با لحن عصبی ای گفت:-خیره سر.
خودم رو بالاتر کشیده و پاهام رو همون طور که در اغوشش بودم تکونی دادم و با لبخند بزرگی گفتم:
-زورگو.
متوجه شدم به جای عمارت،سمت اتش حرکت می کنه. برای اینکه حسابی ازش پذیرایی کنم،زیر
گلوش رو محکم بو کشیدم و با صدای خماری گفتم:
-چه قدر بوی لعنتی میدی.
هشدار گونه صدام کرد:-ارامش؟
-جانم؟
به جای پاسخ،جسم سبکم رو روی زیر انداز قرار داد و خودش هم به ارومی مقابلم نشست.
نگاه اون به شعله های اتش و نگاه من به چهره جذابش بود که در تلالو شعله های اتش به شدت گیرا شده بود.
برای اینکه توجهش رو جلب کنم با صدای ارومی گفتم:-حامی.
کلامی نگفت اما نگاهش رو از اتش گرفت و به من بخشید. دستام رو روی دستای گرم و بزرگش قرار دادم و گفتم:-دلم تنگ شده بود. پاسخم فقط نگاه سوزانش بود. کمی خودم رو جلو تر کشیدم و گفتم: -دلت تنگ شده بود؟ و باز هم سکوت و یک نگاه
استخوان سوز... سری تکون دادم و دستاش رو محکم فشردم:-نمی خوای احساس خودت رو ببینی نه؟ چهره در هم فرو برد و گفت:
-چیزی برای دیدن نیست.
سفت و سخت داشت مقاومت می کرد. خودم رو روی زیر انداز کشیدم و نزدیک ترش ایستادم و با صدای ارومی گفتم:-گفتی بو کشیدن تنمو دوست داری؟ خیره نگاهم کرد و ادامه دادم:
-بوسیدنمو دوست داری نه؟ دیدم نگاهش سخت شد و همچنان بی پروا ادامه دادم:
-گفتی لمس تن عرق کرده ام رو دوست داری. نه؟
-بس کن. لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-گفتی مغزت داد می زنه که یه لباس توی تنم نذاری
درسته؟
-گفتم بس کن. لبخند شیطنت امیزی به بمی صداش زدم و گفتم: -جناب شاه نشین. دست روی سر شونه هاش گذاشتم و کمی کمرم رو از روی زمین بلند کرده و گفتم:-یه دیوار کشیدی دور خودت،اجازه ورود به هیچکس نمیدی. وسط یه دژ محکم نشستی و ورود همه رو ممنوع کردی. احساسات هیچکس رو نمی
بینی. می بینی و بی تفاوت رد میشی. دیوار غرورت اونقدر بالاست که هر کسی بخواد نزدیکت بشه زخمی میشه و میمیره. اما....
روی پاش نشستم و پاهام رو از دو طرف پهلوش رد کرده و دستام رو روی سینه هاش قرار دادم و گفتم:
-اما یه چیزی رو فراموش کردی این وسط. اگه تو به حامی بودن خودت اعتماد داری.
مقابل لب هاش لب زدم:
-منم به ارامش بودن خودم ایمان دارم. پس یه روز،من ارامش این دیوار رو رد می کنم و وارد این دژ مستحکت میشم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چی کار می کنی؟دیوار رو می شکنی؟ دست دور گردنش انداخته و خودم رو به تنش چسبوندم و گفتم:-نچ،من مرد شکسته دوست ندارم. حامی رو با غرورش دوست دارم.
دست روی قلبش گذاشتم و همون طور که خیره در نگاه هم بودیم و داشت جرقه های حرارت دهنده ای بینمون شکل می گرفت با دلبری گفتم:
-ارامش حامی از در اصلی وارد میشه. وبا اغوا گری چشمام رو بستم و باز کردم.
دیدم که نفس محکمی کشید و محکم کمرم رو گرفت و من رو بهخودش فشرد.وقتی نیشگونی از کمرم گرفت با لحن اغوا گری دم گوشش "اخ" ارومی گفتم.
انگار منتظر این کلمه بود که کمرم رو چنگ زد و گفت:-اشوبم نکن. لب روی لبش کشیدم و گفتم:
-چی ارومت می کنه؟
گردنم رو گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با لحن دیوانه کننده ای گفت:
-تنها چیزی که الان ارومم می کنه صدایی نفس نفس زدن تو زیر تنمه. گر گرفتم و با خجالت و هیجان گفتم:-منو می خوای؟ پاسخم رو با پیچوندن بلوزم داد و من با لجبازی گفتم:
-منو،تنمو،ارامشو می خوای حامی؟ می دیدم انگار شدیدا داره عذاب می کشه. با لحن عصبی ای گفت:
-اون چیزی رو که می خوای نمی تونم بگم ارامش. اما لعنت بهت که وارد هر جهنمی میشم نگاهم سمتت کشیده میشه و با ریتم نفسات اروم میشم.
نفس بلندی کشیدم و به زیبایی گفتم: -من مال توام حامی. -دستتو بنداز تو جیب کتم. متعجب از این تغییر بحث گفتم:-چی؟ دست روی کمرم گذاشت و با کلافگی گفت: -دستتو بنداز تو جیب کتم.
مبهوت از این حرفش،دست از روی گردنش برداشته و به ارومیداخل جیب کتش کردم. چند لحظه ای گیج بودم اما به محض اینکه دست راستم به چیزی برخورد کرد،سر بالا گرفتم و با شگفتی نگاهش کردم که خیلی جدی گفت:-بیارش بیرون.
فقط تونستم سری تکون بدم و اون شی رو بیرون بکشم.
تنمون از هم فاصله نگرفت وکاملا چفت هم بودیم بنابراین مجبور شدم اون شی رو بالا و مقابل چشمم بیارم اما به محض دیدنش،متوقف شدم.
انگار متوجه بهت زدگیم شد که با تحکم گفت: -بازش کن.
من،فقط گیج بودم. وقتی دوباره غرید،دستای لرزونم رو بلند کرده و مقابل چشماش و چشمای متعجبم جعبه رو باز کردم.
به محض دیدن و برق ناشی از زیبایی اش خشکم زد.
دهانی باز و چشم های گشاد شده به انگشتر هلال ماه چشم دوختم. خدای من،باید چی برداشت می کردم؟؟
به شکل وحشتناکی اون هلال ماه نگین کاری شده که درونش یک گل ظریف با الماس ابی رنگ وجود داشت،دلم رو به تپش می انداخت.
الماسی که زیر شعله های اتش دقیقا به رنگ چشم های کوهستانی مردی بود که قلبم رو فتح کرده بود.
ماهی که نیلوفری در اغوش گرفته بود. لب باز کرده و با حیرت گفتم:-این چیه؟ بدون کوچک ترین خجالت و یا شرمی گفت:-گفتی قبول کردی ماه خونین شده جگوار بمونی ارامش. ماه نیلوفر منی پس، ثابتش کن.
نمی دونم چرا اما بغض کرده و دلم می خواست شدیدا ببارم.
به الماس هم رنگ چشماش که هلال ماه در اغوشش کشیده بود نگاهی کردم و گفتم:
-الان داری ازم خواستگاری می کنی؟درست فهمیدم؟ توقع هر چیزی رو داشتم...الا این.
انگشتر رو از جعبه چوبی خاصش بیرون کشید،دستم رو گرفت و با لحن به شدت قاطعی گفت:
-اشتباه برداشت نکن. خواستگاری یعنی اجازه برای اینکه مال خودت شدن. وقتی چیزی که مال منه،نیازی به اجازه نداره. تو مال منی ارامش،فقط دارم بهت میگم. همین.
و بدون اینکه حتئ کوچک ترین اجازه ای بگیره،انگشتر ماه و نیلوفر رو درون انگشتم کرد و من رو رسما ماه خونین شده خودش کرد.
ماهی که در اسمان چشمای خودش می درخشید.
اونقدر گیج و متعجب بودم که نمی تونستم کلامی به لب بیارم و حامی نگاهم کرد و با غرش گفت:
-هیچ وقت،هیچ وقت از دستت بیرون نمیاریش ارامش.
سری تکون داده و با صدای گرفته ای گفتم:
-این انگشتر انداختن مسئولیتت رو بیشتر می کنه،قول میدی دلمو نشکنی حامی؟ با نگاهش بهم باور داد و من محکم به جسم داغش چسبیدم و گفتم:-تا ابد از دستم در نمیارمش. اما حامی،اگه یه روزی دلم شکستی و تو مرز ناامیدی بودم،می ندازمش گردنم تا بفهمی ازت دل شکسته ام و نیاز دارم ترمیمم کنی. باشه؟ با اطمینان گفت:
-هیچ وقت درش نمیاری.
لبخندی زدم و با اغواگری دم گوشش گفتم:
-من چی توام؟
محکم به اغوشش کشید و گفت:
-تو ارامش حامی ای.
از سر رضایت خندیدم و با دلبری،پتویی که دورم بود رو باز کردم و دور حامی پیچیدم .
ابرو هاش رو با حالت کنجکاوی جمع کرد و من پتو رو به ارومی دور خودم و خودش پیچیدم. ریشه های پتو رو دقیقا کنار پهلوهامون گره زدم و بعد جفتمون محبوس پتو شدیم.
پتو نازک بود اما کاملاا بدن هامون رو از دید محفوظ کرد و وقتی مطمئن شدم کاملا خودمون رو پوشوندم،دست هام رو مشوش بلند کرده و روی اولین دکمه بلوزش قرار دادم و گفتم:-حامی ارامشی؟ متوجه شد دارم بازی رو شروع می کنم و با غرش گفت:-حامی ارامشم.
چشم در چشم هم بودیم و با ناز اولین دکمه بلوزش رو باز کردم و گفتم:
-پس گرمم کن. ارامشتو گرم کن.
نفس بلندی کشید و من بی پروا تر دکمه دومش رو بین دستام گرفتم که اخطار داد:
-ارامش. تیغه بینی ام رو به بینی اش مالش دادم و گفتم:-گرمی تنتو می خوام. همین حالا و همین جا می خوام.
می دونستم کسی حق نداره این سمت بیاد و از طرفی پتو کاملا تن هامون رو احاطه کرده و کسی متوجه نمی شد داریم چی کار می کنیم.
وقتی دکمه سوم رو باز کردم،تکونی خورد و بعد..
دستای بزرگ و گرمش رو از روی کمرم برداشت و بلوزم رو بلند کرد و چند ثانیه بعد،دستای مردونه و بزرگش،روی پوست سرد و نرمم نشست.
از تماس دستش لرزیدم و با ناله اسمش رو صدا کردم.
دستاش..اون دستای لعنتی اش ماهرانه شروع به بازی روی سطح پوست شکم و پهلوهام کرد .
پیچی خورده و نفس نفس زنان،خیره در چشماش دکمه های بلوزش رو باز کرده و وقتی تمام دکمه هاش رو باز کردم،بی محابا دست هام رو روی قفسه سینه اش قرار دادم و با ناز گفتم:
-تنت گرمه.
دستش رو خیلی نرم رو سطح شکمم کشید و من از دل ضعفه لرزیدم و برای اروم شدن خودم خم شدم و با تموم لذت خط بین دو سینه اش رو بوسیدم و غرش حامی رو بلند کردم.
دستاش روی شکمم قفل شد و من با اشتیاق سر شونه هاش رو بوسیدم و گفتم:
-گرمم می کنی.
غرش مردونه اش رو شنیدم و با نوازش ارومی روی عضلات مخروطی شکمش کشیدم و گفتم:
-چه حس خوبی داری.
دستاش روی پهلو و شکمم رفت و من خم شدم و با تموم عطش زیر گلوش رو مکیدم. بوی تن و عطر مردونه اش رو به دهان گرفته و بی حد و مرز بوسیدمش.
لبریز شدنش رو حس کردم و فشار و پیچش دستاش هر لحظه روی پهلوم می شد.
از گردنش،به سمت پایین تر رفته و خط گردن و سر شونه هاش رو بوسیدم و وقتی به مرز قفسه سینه اش رسیدم،غرش کرد: -ارامش.
ودستاش به سمت بالا رفت و من ناله سر دادم.
گزش دستاش باعث شد نفس کم اورده و همون طور که از پیچیدن پوست تنم زیر دستاش از لذت به خودم می پیچیدم،با نفس نفس گفتم:
-حستو میگی؟ -لعنت بهت نکن اون طوری. سر شونه اش رو گاز گرفتم و گفتم: -می خوام بفهمی منو حسمو،نیازمو. پس خوب گوش کن شاه دلم.
می دونستم صدام رو دوست داره و برای همین،روی تنش جابجا شدم و حامی با دستاش روی تنم حرکت می کرد و من به ارومی و زیبایی مقابل لب هاش لب زدم:-یه حس خوب الان تو تارو پودمه حرف هایی که میگم بهت از عمق وجودمه.
نفس بلندی کشیدم و گردنش رو ماساژ دادم و ادامه دادم:-می خوام تو رو اندازه روزایی که هیچکس منو نخواست....دوست دارمت اندازه روزایی که هیچکس دوستم نداشت.
چشماش به حالت عجیب و پر از مالکیتی به من دوخته شد و من محکم خودم رو روش پرت کرده و حامی به کمر روی زیر انداز قرار گرفت.
روی تنش قرار گرفته و دستام رو روی عضلات سینه و شکمش کشیدم و لبم روی لب هاش کشیدم و با ناز گفتم:-ارامشی
ارامشم....
عشقت کرد نوازشم نذاری من تنها بشم.
دستاش روی کمرم گیر کرده بود و فقط مات من و صدای من بود .دستام رو از روی بدنش بی نقصش برداشته و روی صورتش قرار دادم و تنم رو مماس با تنش قرار دادم و با بغض عجیبی همون طور که صورتش رو ناز می کردم گفتم:
-هر چی گله می چینم برات می دونی من می میرم برات می میرم
تو جونمی جونم فدات اروم اروم باهات.
کمرم رو گزید و با ناله "اخ" گفتم. روی تنم خط کشید و من لرزیدم و لرزیدم. با غرش گفت:
-تو جنون منی ارامش. لبخندی زدم و گوشه لبش رو بوسیدم و گفتم:-بمون،تا بمونم. ارامشم باش تا ارامشت بشم. من فقط با تو ارومم و فقط تو رو اروم می کنم. پس تنهام نذار چون بدو..
ادامه جمله ام توسط یورشی که به لب هام برد،نیمه موند.
حریص و با تموم نیاز بوسید.
لب هام رو به بازی گرفت و با مالکانه ترین حالت ممکن بوسید و بوسید.
دستاش تجاوز نکرد و روی شکمم حرکت کرد و من رو به ضعف انداخت و حرکت لب هاش من رو سست کرد.
کنار اتش،زیر نور مهتاب،در سرمای اسفند ماه و همراه با بوی بهار،بوسید و بوسیدم.
.
.
خودکارم رو درون جیب روپوشم انداخته و به ارومی از اتاق بیرون زدم.
برای دلارام سری تکون داده و به رختکن اشاره کردم. چشماش رو به نشونه فهمیدن بست و باز کرد.
سر شونه هام رو ماساژ داده و به ارومی از بخش بیرون رفتم .
با دیدن انگشتر درون دستم بی اختیار لبخند زدم. دیشب بهترین شب زندگیم بود.
درسته که تنم رو فتح نکرد اما قلبم رو فتح کرد. درسته که بعد از بوسه خیلی سری من رو در اغوش گرفت و تا اتاقم برد و به سرعت از اتاقم بیرون زد.
درسته که گفت اگه ثانیه ای اینجا بمونه تنم رو فتح می کنه و بعد با شتاب رفت.
دیشب تنم فتح نشد اما قلبم حامی رو درون خودش حک کرد و حامی شاه دلم شد.
سر شونه هام درد می کرد و سعی کردم با ضربه های کوچک کمی ارومش کنم که با شنیدن اسمم متوقف شدم.
-ارامش.
مردد شدم اما بالاخره برگشته و از دیدن مردی که مقابلم بود ناخوداگاه خندیدم و گفتم:
-داریوس!
لبخند کوتاهی زد و سمتم قدم برداشت .ظاهرش اشفته و زیر چشماش گود شده بود.
وقتی مقابل هم قرار گرفتیم با لبخند و نگرانی گفتم:
-خوبی؟ چشماش رو با درد بست و گفت:
-نه.
مادرم یک بار گفت وقتی رفته بودم مدرسه و نیم ساعت دیر کرده بودم،خبر دار شده بود تصادف شده و سرویس مدرسه در راه تصادف کرده و چند نفر از دانش اموزا از دنیا رفتن.
یادم هست وقتی این حرف رو می زد،اشک می ریخت و گفت که وقتی این خبر رو شنید،بند دلش پاره شد.
اون زمان نمی فهمیدم دقیقا بند دل پاره شدن یعنی چی،اما الان از قلبم چیزی افتاد و من ندونسته بدنم لرزید.
با چشمای پری نگاهش کردم و گفتم:
-چی شده؟
می لرزیدم.
می لرزیدم.
می لرزیدم.
اشک می ریخیتم و اشک می ریختیم.
از شدت بهت و ترس تک تک سلول هام فلج شده بود و منی بودم که حتئ قدرت حرکتم نداشتم.
تصویر چشمای همیشه خندان و مهربونش مقابل چشمم اومد و من چشمام رو با درد بستم و باریدم.
وقتی چشمم به چشمای پر از اشک داریوس افتاد،با بغض و دردمندی گفتم:
-بگو دروغه. خواهش می کنم.
و داریوس چشماش رو بست و دیدم که قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
گریه نکردم...منفجر شدم و با هق هق صورتم رو پوشوندم. خدایا،چرا؟؟؟ اخه چرا همچین کاری با ما کردی؟
-ارامش،اروم باش. باید کمکم کنی....
اشک هام بی اختیار از من می چکید و با زاری گفتم:
-چی کار باید بکنم؟اخه مسیح؟این امکان نداره. ممکن نیست داریوس. تورو خدا بگو دروغه.
بگو اینجوری نیست....
اشکش رو با سر انگشتش پاک کرد و گفت: -باید اروم باشی. بلند و با هق هق گفتم: -اروم؟چه جوری اروم باشم وقتی زندگی بهترین دوستم توی خطره؟هان؟بهم بگو چه جوری باید اروم باشم وقتی فهمیدم مردی که مثل یه برادر و دوست کنارم بود الان شده پسر بزرگترین دشمن مردی که عاشقشم؟هان؟تو بگو؟چه جوری اروم باشم وقتی حامی بیست ساله نقشه کشیده که پسر همایون رو جلوی چشمش بکشه و حالا باید بفهمم کسی که بیست ساله داره دنبالش می گرده همون مسیحیه که بزرگش کرده و بهش به چشم برادر نگاه می کنه؟می دونی چه بلایی سرمون اومده؟ اشکش چکید و با درد گفت:
-باید کمکم کنی ارامش. اگه رییس بفهمه،بدون اینکه به چیزی فکر کنه مسیحو می کشه. قسم خورده بکشه. باید کمک کنیم تا مسیح زنده بمونه.
من فقط باریدم وفکر کردم چقدر این کلاف سرنوشت گره خورده.
اونقدر گره خورده که حامی باید کسی رو که به چشم پسر یا برادر خودش می بینه رو اتیش بزنه؟
مسیحی که همراهابدی حامی بود؟
خدایا چرا....؟؟؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 57)
(مسیح)
اتشی که از موهای قرمزش بلند می شد دقیقا به قلب من می خورد .
سپیدی بی اندازه صورتش در کنار چشم های به رنگ عسلش و اون شعله های قرمز موهاش یک تصویر خیره کننده بود.
هیچ وقت نفهمیدم کی یا کجا دلم لا به لای سرخی موها و عسل شیرین چشماش گیر کرد اما وقتی ی به خودم اومدم دیدم که عسل چشماش وجودم رو شیرین می کنه.
دل ارامی که ارام نبود و بی اندازه تند بود.
به تصویرش خیره شدم و فکر کردم چه قدر دیگه باید صبر کنم تا بتونم موهاشو لمس کنم؟
روی تخت غلطی خورده و تلفنم رو خاموش کردم. چشمام رو بستم و خودم رو از هر چیزی رها کردم.
به کمی خلوت و تنهایی احتیاج داشتم و خوشحال بودم که صبح زود داریوس خونه رو ترک کرده و الان نیست.
نه اینکه نخوام باشه،نه..فقط کمی به خلوت احتیاج داشتم تا مسیح رو پیدا کنم و بفهمم دقیقا کجا قرار گرفته ام.
من هیچ وقت با دلم غریبه نبودم. فهمیده بودم دلم برای دل ارام نام اتشین رفته و می خوامش.
باید هر چه سریع تر کار هام رو سر و سامون می دادم و بعد رابطمون رو رسمی می کردم.
البته با اجازه رییس.
پتو رو روی سرم انداخته و خواستم کپه مرگم رو بذارم که صدای گوشیم بلند شد.
حدس می زدم داریوس باشه بنابراین بدون نگاه کردن به شماره اش گفتم:-بنال ببینم.
-اقا سلام. شاهان بود. بی خیال و بی توجه به سوتیم گفتم:-چطوری شاهان؟چیزی شده؟ تند تند نفس می کشید و گفت:-اقا پیداش کردیم. بالاخره پیداش کردیم.
گوله از روی تخت بلند شده و روی زمین پریدم و با هیجان گفتم:-مطمئنی؟خودشه؟ می تونستم خنده اش رو حس کنم:-بله اقا. خودشه. گفتم که ردش رو زده بودیم و بالاخره تو استانبول پیداش کردیم. داستانش طولانیه ولی خب گیرش انداختیم.بلوزم رو تن زده و همون طور که شلوار کوفتیم رو بالا می کشیدم گفتم:-دمتون گرم. با اولین پرواز بیاید تهران. ببین همه تنتون چشم بشه و مراقبش باشید و حواستون باشه به هیچکس چیزی نمی گید.
-چشم. چشم.
تماس رو قطع کرده و کمربند شلوارم رو بستم و با تموم سرعتم بیرون زدم.
بالاخره پیداش شد. اول باید خودم مطمئن می شدم و بعد رییس رو در جریان می ذاشتم....
.
.
حامی(جگوار)
نگاه کردنش باعث می شد اروم بشم.
حال عجیب و غریبی داشت و پس نگاهش انگار چیزی مرده بود.
موهای به رنگ شبش رو به نرمی شونه کرد و من همون طور که روی تخت نشسته بودم،با ولع نگاهش می کردم.
شونه رو به نرمی روی موهاش کشید و وقتی خواست کش موش رو برداره،مکث کرد و بعد هم بی خیالش شد.
از روی صندلی بلند شد و خرامان خرامان سمتم اومد. زیبا بود و نور خورشیدی که به صورتش می تابید درخشان ترش کرده بود.اینکه اول صبح چرا به اینجا اومده بود و جلوی من موهاش روشونه می کرد رو نمی فهمیدم،اما هر چی که بود بهم ارامش می داد. درست مثل اسمش.
تنها چیزی که اذیتم می کرد،غم چشماش بود و من اطمینان داشتم که حس بینمون امیخته به اعتماده و چیزی بینمون مخفی نیست.
مثل یک گربه ملوس خودش رو در اغوشم پرت کرد و سرش رو به سینه ام چسبوند و چشماش رو بست.
کمرش رو گرفتم و کمی عقب تر رفتم. به تاج تخت تکیه داده و ارامش رو به خودم چسبوندم و موهاش رو محکم بو کشیدم.
دستاش دور کمرم گره خورد و با صدای نازش گفت:
-حامی؟
با بینی ام موهاش رو کناری زدم و فقط تونستم "هوم" ارومی بگم .
سینه ام رو بوسید و با اه گفت:
-کاش دنیا همین جا وایسه. هیچ وقت دیگه حرکت نکنه.
مطمئن شدم اتفاقی افتاده اما سکوتم رو نشکسته و اجازه دادم حرف بزنه.
مثل اینکه واقعا حالش بد بود که با صدای لرزونی گفت:-هیچ وقت نگفتی چرا خواستی جگوار بشی،هوم؟چرا خواستی جگوار بشی؟ پاسخش اسون بود..جگوار شدم که انتقام بگیرم.
انتقام مرگ تک تک اعضای خانواده ام که به وحشیانه ترین شکل ممکن مقابل چشمم تیکه پاره شده بودن.
با یاداوری اون اتفاق،بی اختیار بدنم سفت شد و بوی سوختن توی مغزم پیچید و غریدم:
-چون می خوام تقاص پس بگیرم.
فشار دست هاش دور کمرم بیشتر شد و سرش رو درون سینه ام پنهان کرد:-انقدر اون انتقام مهمه؟
مشکوک شدم. سرش رو از سینه ام برداشته و وقتی نگاهی به چهره غمگینش کردم با جدیت گفتم:
-بیست سال الکی جنگیدم؟فکر می کنی تا انتقامم
رو نگیرم اروم می شینم؟ چشماش واقعا پر بود یا
من داشتم خیال می کردم؟ لبی گزید و با درد گفت:
-انتقام همه چیزو حل می کنه؟ -نه. فقط منو اروم تر می کنه. لب برچید و با ناراحتی گفت: -من ارومت نمی کنم؟مگه نگفتی ارامشتم؟ ارامش چش شده بود؟؟؟ چونه اش رو بین دستام گرفتم و با جدیت گفتم: -دلیل ارامش حامی تویی ولی دلیل جگوار شدنمم انتقامه.
-من برات کافی نیستم؟نمیشه فقط با من اروم بشی؟ و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید.
چی شده بود؟چرا همچین می کرد. چونه اش رو فشردم و با غرش گفتم:
-صد بار گفتم وقتی با منی گریه نکن. تو چته ارامش؟ با دستش اشکاش رو پاک کرد و با ناراحتی گفت:
-فقط نمی خوام به جز من با چیز دیگه اروم بشی. انتقام ارومت نمی کنه فقط دورت می کنه از من.
موهاش رو کناری زدم و گفتم:
-فرصت بده بذار دلیل جگوار شدنم رو از بین ببرم و بتونم راحت زندگی کنم. تا وقتی قلبم رو اروم نکنم نمی تونم زندگی کنم.
اصلا دلیل گریه اش رو متوجه نمی شدم اما بلوزم رو بین مشتش گرفت و با بغض گفت:
-من قلبتو اروم می کنم حامی. بخدا دردت رو بیرون می کشم. فقط بهم اعتماد کن. انتقام نمی تونه ارومت کنه فقط دردت رو عفونی تر می کنه.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-تو چیزی می دونی مگه؟از کجا می دونی قراره بدترم کنه؟ محکم سری تکون داد و گفت:
-نه چیزی نمی دونم اما وقتی فکر می کنم بیست ساله داری با فکر انتقام زندگی می کنی ناراحت میشم. وقتی بیست ساله فکر کشتن یه ادم رو توی ذهنت داری و میگی با کشتنش به ارامش میرسی بهم می ریزم. حامی انتقام چیز قشنگی نیست. از فکرش بیا بیرون .
خودم مرحمت میشم و زخماتو درمان می کنم ولی انقدر با کینه زندگی نکن.
-نمی تونم.
و ارامش رو کناری زده و از روی تخت بلند شدم. وقتی مقابل پنجره قرار گرفتم خودش رو به من رسوند و با گریه گفت:-اخه چرا انقدر پر از کینه و خشمی؟چرا نمی ذاری بهت نشون بدم ارامش چیه؟حامی اخه این انتقام مگه چقدر ارزش داره که حاضری منم پس بزنی؟ عصبی شونه هاش رو گرفتم و خرناس کشیدم:
-دهنتو ببند خب؟تو چی از من می دونی؟می دونی وقتی جلوي چشمت خونواده ات رو سلاخی کنن یعنی چی؟می دونی من چه دردی رو دارم تحمل می کنم؟ببین منو،تو ارامش منی و تنها چیزی هستی که باعث میشه افسار خشمم رو کنترل کنم و رام بشم اما تا وقتی انتقامم رو نگیرم،مثل یه انبار باروتم و ممکنه یه روز اونقدر پر بشم از خشم که حتئ وقتی داری ارومم می کنی زخمیت کنم . چشماش درشت شد و فقط می بارید و ادامه دادم:
-ارامش حامی بمون و منم خشمم رو خالی می کنم و بعد اون وقت فقط من می مونم و تویی که افیون زندگیمی.
خواست حرفی بزنه که تقه ای به در خورد و بعد صدای بانو:-خانوم،پارسا منتظر شماست. گفته بودید خبرتون کنم.
اشکاش رو با عجله پاک کرد و گفت: -بهش بگو الان میام.
دستی به صورتش کشید،نگاهی به من کرد و گفت:
-شب حرف می زنیم باهم. خواهش می کنم زود بیا باشه؟
سری تکون دادم. سمت در رفت اما قبل از اینکه دستگیره رو بکشه،بی هوا برگشت و محکم خودش رو در اغوشم پرت کرد و زمزمه کرد:
-من ارومت می کنم.
.
.
دستی به موهام کشیدم و از دفتر بیرون زدم. سعی کردم به درد توی سرم توجهی نکنم. کیان به محض دیدنم ایستاد و اشاره ای کردم و همراه هم از ساختمون شرکت بیرون زدیم.
به ارامش قول داده بودم که امشب کمی زود برم. کیان در ماشین رو باز کرد اما هنوز سوار نشده بودم که صدای تلفنم بلند شد. "مسیح" سوار شدم و در همون حین جواب دادم:
-بگو.
با هیجان و خوشحالی گفت: -پیداش کردیم رییس.
کیان ماشین رو روشن کرد و من ابرو در هم کشیده و گفتم:-چی؟ و ماشین از پارکینگ خارج شد.
مسیح خندان گفت:
-دایه رو. همون زن رو پیدا کردیم رییس.
لحظه ای سکوت شد و تنها صدای خنده های النا درون مغزم پخش شد.
گیج شدم.
تموم خاطرات النا مقابل چشمم روی پرده رفت و با صدای بمی گفتم:
-کجاست؟
-ویلای دماوند.
تموم شد. بالاخره به انتقامم می رسیدم. بالاخره می تونستم تقاص خون خانواده ام رو پس بگیرم.
نگاهی به ساعت کردم.
پنج و بیست دقیقه بعد ظهر بود. به ارامش قول داده بودم. قول داده بودم زود بیام.
النا با اون موهای بور و لبخند شیرینش نگاهم می کرد و من مات زیباییش شدم.
تنها چیزی که از دهانم بیرون اومد،این بود: -دارم میام. ارامش منتظرم بود.
می رفتم و زود بر می گشتم. فقط می فهمیدم کیه و بعد بر می گشتم ولی باید اول با دایه حرف می زدم.
ارامش رو بالاخره به دست می اوردم. نفسی گرفته و به کیان گفتم: -دور بزن. میریم ویلای دماوند. "چشم" ای گفت و من نفسی ازاد کردم.
بالاخره بهش رسیدم. امشب که همه چیز رو می
فهمیدم و بعد که انتقامم رو گرفتم،همه چیز رو با
ارامش رسمی می کردم و به ارامشی که بیست سال ازم دریغ شده بود می رسیدم.
.
.
(ارامش)
گل ها رو درون گلدون کریستال پایه بلند قرار داده و با لذت بوی غذا رو به ریه هام فرستادم.
خودم براش غذا پخته بودم و دوست داشتم امشب رو به بهترین نحو به اتمام می رسوندیم.
من مطمئن بودم می تونستم ارومش کنم و کمکش کنم خشمش اروم بگیره.
بانو و بقیه دخترا با هزار اصرار به سالن مهمونی فرستاده بودم تا کمی استراحت کنن و اجازه بدن خودم غذا اماده کنم.
یک برگ از کاهو برداشته و به دهان بردم که گوشیم درون جیبم لرزید. مشوش پیام رو باز کردم:
"ارامش،فقط یه امشب نذار رییس با هیچکس ارتباط بگیره و مراقبش باش. فردا صبح زود میام دنبالت باید بریم سراغ مدارک"
استرس داشتم. خیلی هم استرس داشتم .بیشتر از هر چیزی می ترسیدم اما نمی تونستم اجازه بدم مسیح بلایی سرش بیاد.
داریوس گفته بود امشب حامی رو هر جور شده حفظش کنم و فردا باهم بریم سراغ مدارک.
امشب حامی رو نگه می داشتم و چند وقت بعد همه چیز رو به ارومی بهش توضیح می دادم.
امشب شب خوبی می شد و من نمی ذاشتم مسیح اسیب ببینه.ساعت شش و نیم بود. زیر خورشتم رو کم کردم و برای تعویض لباسام به اتاقم رفتم.
.
.
حامی(جگوار)
نه چیزی حس می کردم و نه چیزی می شنیدم.
فقط با تموم سرعتی که سراغ داشتم از باغ به سمت ویلا می دویدم.
محافظ ها اماده باش ایستاده بودن و مسیح به استقابلم اومد. حتئ توجهی بهش نکرده و با صدای دورگه ای گفتم:-کجاست؟ لبخندی زد و گفت: -داخل ویلاست رییس. اروم باشید.
بزرگی و زیبایی باغ برام به هیچ رسیده بود. این درخت های سرما زده و پوشیده از برف هیچ جذابیتی برام نداشت. حتئ اون کلبه چوبی که خودم دستور ساختش داده بودم و استخر اب نمای گل نیلوفرش هم به چشمم نمی اومد.
نفسی ازاد کرده و برای اولین بار در زندگیم استرس داشتم.
دستی به شونه مسیح زدم و گفتم: -کارت خوب بود.
وقتی چشمم به چشم شاهان خورد،سری تکون دادم. صاف ایستاد و اماده به خدمت قرار گرفت.
-تیمت یه هدیه پیش من داره. خسته نباشید. لبخندی زد و "ممنونم رییس" ای گفت.
قلبم کمی تند می تپید و من حس می کردم دارم سکته می کنم .
دستگیره ویلا رو گرفتم و قبل از اینکه وارد بشم،با جدیت گفتم:-هیچکس داخل نمیاد.
فرتوت بود اما چشم های خوش رنگ و زوایای خاص صورتش نشون می داد این ادم جوانی زیبایی داشته.
این زن فرتوت،کلید تموم ماجراهای من بود.
با نگاه عجیبی نگاهم می کرد و من دست به سینه مقابلش نشسته و فکر می کردم باید از کجا شروع کنم.
خودش دستی به صورتش کشید و با لبخند ارومی گفت:-جگوار درسته؟
پس من رو می شناخت. ته لهجه استانبولی بامزه ای داشت. نمی تونستم حرف بزنم فقط سری تکون دادم.
باورم نمی شد بالاخره بهش رسیدم. لبخندش رو حفظ کرد و گفت: -زیاد در موردتون شنیده بودم.
نفسی ازاد کرده و بالاخره گفتم:
-فکر کنم بدونی برای چی اینجام.
موهای سپیدش که از زیر روسریش بیرون زده بود رو دستی کشید و گفت:
-دقیقا نمی دونم. خیله خب. دستی به کتم کشیدم و خیلی جدی گفتم: -گمشده همایون.
چهره اش در هم رفت. شنیده بودم این زن هم زخمی همایونه.
برای اینکه راحتش کنم گفتم:
-من همه چیزو می دونم. من همایون نیستم و قصد ندارم بهت اسیب بزنم،فقط می خوام بدونم اون بچه کجاست.
سکوت کرد انگار هنوز کمی مردد بود که گفتم:
-می دونم که فقط تو می دونی اون بچه کجاست. تو دایه اون بچه و خدمه زنش بودی و بعد از مرگ زنش فرار می کنی و بعد همایون می فهمه بچه اش زنده است و زنش ازش قایم کرده ولی هیچ وقت تو رو پیدا نمی کنه چون تو غیبت زده بود. می دونم همایون بارها خواسته بهت حتاکی کنه و برادرت رو کشته.
می بینی،من همه چیزو می دونم. پس بهم بگو.
چهره اش رو غم گرفت و اون چشمای بی فروغش رو اشک پر کرد.
صندلیم رو جلوتر کشیدم و با لحن قاطعی گفتم:
-من خودمم از همایون زخمی ام و قسم می خورم انتقامت رو بگیرم.
با پر روسریش بازی کرد و قطره اشکی از چشمش بیرون چکید.
داشت اعتماد می کرد. دست های چروکش رو محکم فشرد و گفت:
-همایون خیلی ظلم کرد. هم به من هم به خانوم. اونقدر خانوم رو اذیت کرد که خودش رو خلاص کرد. خانوم از فراغ بچه اش اونقدر قصه خورد که نتونست تحمل کنه و اخرم جلوی چشم همایون خودشو کشت.
سکوت کردم و اجازه دادم حرفاش رو بزنه.
-خانوم خیلی سعی کرد فرار کنه و بره ولی همایون فهمید و زندانیش کرد و وقتی اخرین بار نتونست فرار کنه،اسلحه رو برداشت و خودشو خلاص کرد. خانوم مثل برگ گل پاک بود ولی اقا اونقدر اذیتش کرد که زندگی رو براش سخت کرد.
قابل حدس بود اون زن چقدر درد کشیده. برای اینکه مشتاقش کنم گفتم:
-همایون در به در دنبالته وقتی پیدات کنه خودت می دونی اون کثافت چه بلایی ممکنه سرت بیاره. پس بهم اطمینان کن و بگو اون پسر کجاست.
به محض این حرفم،خیره نگاهم کرد. حس می کردم داره با چیزی کلنجار میره. نمی تونستم فرصتم رو از دست بدم.
باید پسره رو پیدا می کردم چون فقط این زن می دونست کجاست.
بافت قهوه ایش رو جلوتر کشید و گفت:
-شما گفتی همه چیزو می دونی ولی انگاری از یه چیزی خبر نداری.
راستش کمی شوکه شدم اما با حالت جدی ای گفت:
-منظورت چیه؟ دستی به صورتش کشید و با بغض گفت:-اون بچه به دنیا اومد ولی..
-ولی چی؟زنده نموند؟ولی چی خب؟ سکوت کرد و سکوتش داشت مغزم رو می شکست.
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-ولی چی؟چرا حرف نمی زنی؟ سر تا پام رو نگاهی کرد و بعد قفل لب هاش شکست و گفت:
-اون بچه دنیا اومد. سالم هم به دنیا اومد اما،اون بچه پسر نبود .
خانوم یه دختر به دنیا اورد!
خشکم زد. یعنی چی؟ از روی صندلیم بلند شده و گفتم:-یعنی چی؟چی داری میگی؟ اشکش چکید و گفت:-همه فکر می کنن خانوم یه پسر باردار بود ولی فقط من و خودشون فهمیدیم که بچه دختره. وقتی خانوم دردش شروع شد،ما برای اب و هوا اومده بودیم شمال و همایون تهران بود و قرار بود
فرداش بیاد ویلا. بچه دختر بود و به محض اینکه به دنیا اومد خانوم بچه رو به من داد تا به برادرشون برسونم. من همون شب دختر بچه رو به داداش خانوم رسوندم و فقط بهش گفتم خانوم چه اسمی براش انتخاب کرده .وقتی همایون سر رسید ما گفتیم بچه مرده و خانوم همه چیز رو با دکترش هماهنگ کرده بود....
عصبی و اشفته فریاد زدم:
-اون دختر لعنتی کجاست؟برادر زن همایون کیه؟ انگار ترسید و خیلی زود گفت:
-من خبر ندارم الان اون دختر کجاست. فقط دختر بچه رو به اقا رضا دادم و ایشون بچه رو از من گرفت و من دیگه هیچ وقت ندیدمش.
ریزش هایی درون قلبم شروع شده بود و بدنم می لرزید. با بهت زدگی گفتم:
-رضا؟کدوم رضا؟ اشکش رو پاک کرد و گفت:
-رضا شرقی. برادر ریحان خانوم. دختر بچه رو ایشون بزرگ کرد و بعد از اینکه خانوم فوت کرد من فهمیدم اقا رضا با زنش و بچه گم شدن و منم برای نجات جونم فرار کردم.
فرو ریختم. به معنی واقعی فرو ریختم.
خلا همه چیز رو در بر گرفت و تنها صدایی که پخش شد،صدای خنده های مستانه ارامشم بود.
بوی سوختن رو حس می کردم.
بوی سوختن تن پدر و مادرم. بوی خون زیر بینی ام بود و من وسط یک معرکه گیر کردم.
به میزی که پشتم بود تکیه دادم و با صدای مرده ای گفتم:-اسم اون دختر بچه چی بود؟ انگار داغ دلش تازه شد و با هق هق گفت:-ارامش.
خانوم خودش اسمشو انتخاب کرد تا ارامشی که هیچ وقت نداشت رو با بچش بدست بیاره.
و من زانوهام سست شد و برای دومین بار در طول زندگیم سقوط کردم.
با شدت و محکم روی زمین افتادم. سقوط کردم و مردم...تموم شدم.
زمین و زمان دور سرم می چرخید و من حتئ نمی تونستم نفس بکشم....
باختم...بد هم باختم.
ارامشم رو از تن دخترکی گرفته بودم که دختر قاتل خانواده ام بود؟؟؟
من چی کار کرده بودم؟
صدای جیغ های النا و بوی سوختن درون مغزم انچنان من رو از پای در اورد که با تموم توانم فریاد زدم: -نهههههههههههههههههههههه.
پایه های میز رو گرفته و با تموم قدرت به زمین کوبیدم و خنده دلبرانه ارامش در گوشم طنین انداز شد.
"من،ارامش حامی ام"
مثل یک هیولا نعره زدم و با تموم قدرتی که در وجودم سراغ داشتم هر چیزی که سر راهم بود رو پرت کردم.
پیرزن ترسیده و محافظا سراسیمه وارد ویلا شدن.
می کشتمش. من قسم خورده بودم بکشمش.
تنها تصویری که مقابل چشمم بود،جسد بی جون مادرم بود که شش ضربه چاقو به شکم برامده اش خورده بود و برادرم که مادرم پنج ماه حامله بود به قساوت کشته شده بود.
صدای جیغ های دلخراش النا و فریاد های ناشی از درد پدرم من رو به بدبختی کشید.
دیگه چیزی مهم نبود.
بوی تنش از مغزم پاک شد و فقط و فقط بوی خون و سوختن در بدنم پیچید.
دستای خونیم رو روی صورتم کشیده و موهام رو عقب زدم و با غرش گفتم:
-میریم عمارت. اشتباهم رو جبران می کردم.
بالاخره انتقامم رو می گرفتم و سر از تن دختر همایون جدا می کردم.
حالا این دختر هر کسی که می خواست می بود..حتئ ارامش.
ارامشی که دیگه ارامشم نبود. می کشتمش.
جلوی چشم پدرش،گردنش رو می شکستم و اونقدر گلوش رو می فشردم تا تموم کنه.
من جگوار بودم و انتقامم رو می گرفتم.
هیچکی تو دنیا نمی دونه شاید حال منو من غمگینم پنجره شاهد بوده که یه عمره تنها کنارش می شینم هیچکی مثل من نکشیده دردو
کی مثل من تنها مونده خاطره ی تو کنارمه دائم قلب منو می سوزونده عاشقتم نخند و نرو کم میارم دوباره تو رو کنج اتاق گرفته دلم دنبال عشق تو رفته دلم خواب شبم صدای تو عکس تو به جای تو
طاقت من تمومه خدا چی اومده سر رویای ما؟؟؟
هیچکی نمی دونه شاید حال منو من غمگینم پنجره شاهد بوده که یه عمره تنها کنارش می شینم هیچکی مثل من نکشیده درد رو کی مثل من تنها مونده
خاطره ی تو کنارمه دائم قلب منو می سوزونده....
من،زندگی نمی کنم من حکومت می کنم هر
چیزی رو که بخوام بدست میارم.
هر چیزی رو که بخوام تصاحب می کنم
دنیا اونجوری که من تعیین می کنم می چرخه چون من شاه نشینم!!!
من یه جگوارم و تا قطره قطره خونت رو نریزم اروم نمی گیرم
همایون افخم،من ارامشت رو ازت می گیرم و جلوی چشمات انتقامم رو می گیرم....
بترس از من ارامش افخم چون من قراره خونت
رو بریزم!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 58)
(ارامش)
ناله برخواسته از گردنم باعث شد چشمای خمارم رو باز کرده و سرم رو صاف قرار بدم.
برای غلبه به خواب چشمام رو با دستم فشردم و دوباره باز کردم .به محض واضح شدن بیناییم،چشمم به میزی که غذاش سرد شده بود افتاد. دستی به گردنم کشیده و به ساعت بزرگ عمارت خیره شدم.
از ده گذشته و هنوز نیومده بود. لب برچیده و با خودم فکر کردم وقتی اومد حسابی حالش رو بگیرم.
ناامید دوباره شماره اش رو گرفتم که ریجکت کرد. متعجب به تلفن نگاه کردم و فکر کردم نکنه این نزدیکی ها باشه؟
با همین تفکر از پشت میز غذا خوری بلند شده و دوان دوان سمت سرویس رفتم. چشمام هنوز خمار و خواب الود بود. دست دراز کرده و مشتی اب سرد به صورتم پاچیدم.
قطره های سرد باعث لرزش ثانیه ایم شد. لبخندی زده و با حوله بنفشم صورتم رو خشک کردم. دستی به موهای فرم که به زیبایی شونه کرده و اطرافم رها کرده بودم کشیدم و با لبخند از سرویس بیرون زدم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای ماشین ها رو شنیدم و لبخندم گسترش یافت.
دستی به بلوز خوش دوختم کشیدم و خرامان خرامان سمت میز رفته و دست به سینه به انتظارش ایستادم.
اختیار تپش قلب گرفته بودم. نفس عمیقی کشیده و سعی کردم خودم رو اروم کنم.
امشب حامی رو اروم می کردم و جون مسیح رو نجات می دادم .
مطمئن بودم حامی هیچ وقت به مرگ مسیح راضی نمیشه.
همایون مقصر بود،چه ربطی به پسرش داشت!!!
مطمئن سری تکون داده و منتظر به در خیره شدم که بعد از چند لحظه ای در با صدای نسبتا بلندی باز شد.
به محض ورودش،موجی از سرما وارد عمارت شد و این سرما دقیقا به قلب من خورد و من بی دلیل لرزیدم.
لبخندم رو حفظ کرده و بلند گفتم: -سلام جناب شاه نشین.
مکث کرد،سر بلند کرد و نگاهمون در هم گره خورد.
به خدا قسم که چیزی درون چشماش شکسته بود. جنس نگاهش،از جنس نگاه حامی من نبود.
سرد بود. تلخ بود. دور بود. خیلی دور بود.
اگه بگم تا انتهای وجودم از سرمای چشماش لرزیدم،گزافه نگفتم.
برای چند لحظه ای میخ چشمانم شد و بعد با قدم های نسبتا بلندی سمتم حرکت کرد.
خوشحال شده و لبخندم رو گسترش دادم و چند قدم به سمتش برداشتم و بالاخره مقابل هم قرار گرفتیم.
چشماش...اون کوهستان چشماش تنم رو منجمد می کرد و من نمی فهمیدم این سرمای درون چشمش از کجا نشات می گیره.
قلبم تند می زد و من زیر زمهریر چشماش دست و پام رو گم کرده بودم. سرفه مصلحتی کرده و به ارومی گفتم:-خوش اومدی. هیچ...دقیقا هیچ واکنشی نشون نداد.
مردمک چشماش روی صورتم ثابت شده و هیچ حسی رو نشون نمی داد....یک خلا واقعی.
لب گزیده و با حال خوبی به میز اشاره کردم و گفتم:
-بشین ببین ارامش چی کار کرده.
با دستم به خورشت قورمه سبزی اشاره کردم و با لبخند شیطنت امیزی گفتم:
-دست پخت منه ها. بخدا نذاشتم هیچکس حتئ نزدیک اشپزخونه بشه.
می ترسیدم.
از سکوتش،از خیرگی چشماش دیگه داشتم می ترسیدم. چش شده بود؟
سر چرخونده و تار موی فری رو که کنار صورتم اویزون شده بود رو پشت گوشم قرار دادم و بالاخره مردمک چشماش حرکت کرد و حرکت دستم رو تعقیب کرد.
نگاهش کردم و نگاهم کرد. نگاهش،واقعا مرده و سیاه بود.
توهم نبود،حامی و جنس نگاهش عوض شده بود.
دروغ نبود اگه می گفتم کسی که مقابلم ایستاده و با این نگاه سیاه و ترسناکش نگاهم می کنه همون جگوار معروفیه که اسمش ممنوعه دنیا بود.
بالاخره لب باز کرده و با دلجویی صداش کردم: -حامی؟ خلاا... خلا... خلا... حتئ نفس هم نکشیدم. یعنی نتونستم نفس بکشم.
ترک خوردن شیشه قلبم رو حس کردم و باور نمی کردم. باور نمی کردم دقیقا چه بلایی سرم اورده بود.
پرت شده بودم.
با تموم قدرت روی کف پارکت ها افتاده و گونه چپم..گونه چپم می سوخت.
نمی سوخت...اتش گرفته بود.
موهام تموم صورتم رو احاطه کرده و نمی تونستم ببینمش.
به وحشیانه ترین شکل ممکن پاسخم رو با ضرب
دستش داده و من با شدت به کف زمین پرت شده بودم.
ضرب دستش بیشتر از توانم بود. باور نمی کردم. دقیقا به کدوم گناه؟؟؟
چشمام،پر شده و قلبم درد می کرد. دست روی گونه دردمندم قرار داده و بالاخره سر بلند کردم و نگاهش کردم.
حامی نبود. جگوار بود.
چشماش،کوهستان چشماش خونین شده و با چنان غضبی به من زخمی نگاه می کرد که بند بند وجودم از ترس صدا می کرد.
نمی خواستم گریه کنم اما بغض در گلوم چمبره زده و با صدای دورگه ای گفتم:
-چرا؟ پاسخم فقط نگاه خیره و خشمگینش بود.
کف دستام رو روی پارکت ها گذاشته و به سختی بلند شدم. سر پا ایستاده و بی توجه به گزگز گونه هام گفتم:-چرا حا... وحشیانه و با همه خشمش فریاد زد: -اسمم رو نمیگی.
خشکم زد. چش شده بود؟ سرم فریاد زده و با نگاهش داشت سر از تنم جدا می کرد. من لعنتی گناهم چی بود مگه؟ چی کار کرده بودم؟ با بغض گفتم:-چی شده؟چرا،چرا همچی...
من،ظالم بودن این مرد رو بارها و بارها به چشم دیده بودم.
من قدرت بدنیش رو بارها دیده بودم ولی این بار،شکستم.
مثل یک حیوون سمتم یورش برد و با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند و قبل از اینکه بهم اجازه درک بده،پسم زد و فقط منی بودم که با نیروی دستش به عقب رونده شده و بعد محکم و با شدت به میز برخورد کردم.
صدای ناله تک تک مهره های کمرم بلند شد و من بی جون،از میز روی زمین افتادم.
انچنان دردی توی کمرم شروع به رشد کرد و من رو از نا انداخت که چشمم رو بسته و بعد قطره اشکی از پلک های بسته شده ام بیرون چکید.
صدای شکسته شدن میز رو شنیدم اما چشم باز نکرده.
درد داشتم. واقعا درد داشتم.
نعره می زد. تموم میز رو با محتویاتش روی زمین ریخته و صدای شکستن ظروف پس زمینه صدای نعره های بلندش بود.
مثل تکه گوشتی روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشیدم. گناهم چی بود؟
چشمای مملو از دردم رو باز کردم و به چهره یاغی اش چشم دوختم.
به محض دیدنش چشمام باریدن رو از سر گرفت و من سعی کردم صاف بشینم.
نگاهم کرد و در کمال حیرت و ناباوری غرید: -می کشتمت. به مسیح قسم می کشمت. نیازی به کشتن نبود. زیر نفرت درون چشما و کلامش کمر خم کرده و
واقعا مرده بودم. فقط تونستم لب بزنم:
-چرا؟ من رو نمی دید. حاضر بودم قسم بخورم من رو نمی بینه.
من رو ارامش نمی بینه. واقعا من رو به شکل یک دشمن می دید که با اون چشم های خون الودش سمتم حمله کرد،دست دور شونه هام انداخت و با یک حرکت از روی زمین بلندم کرد و من "اخ" ام رو در گلو خفه کردم.
نفس در نفسش ایستادم و به چشماش که رگه های خون احاطه اش کرده بود چشم دوختم. تو چت شده بود حامی؟
متوجه ترسم نبود. متوجه دردم نبود که تکون سختی به تنم داد و فریاد کشید:
-بلایی سرت میارم که اون پدر بی شرفت روزی هزار بار اروزی مرگ بکنه. جلوی چشماش سر از تنت جدا می کنم.
ترس...ترس تا انتهای وجودم رخنه کرد. چی داشت می گفت؟ وحشت زده خواستم دهان باز کنم که بلند تر گفت:-خفه شو و یک کلام حرف نزن. اگه نمی خوای با پای خودت حرکت کنی حرف بزن.
خدای من،خدای من. این ادم چش شده بود؟
قطره قطره های اشک از چشمم پایین می غلطید و من همه چیز رو باخته بودم.
دستاش رو از روی سر شونه هام برداشت و من لیز خوردم و روی زمین افتادم.
عقب گرد کرد و بعد با صدای بلندی فریاد زد: -بیاید تو.
وبه ثانیه نکشیده،مسیح و پارسا سراسیمه وارد عمارت شدن.
تا چشمشون به من نابود شده خورد،با حیرت صداش زدن.
هنوز قدرت درک نداشتم که با قصاوت گفت: -ببریدش انبار ته باغ.
-رییس!
مسیح ناباور و پارسا با دلشوره نگاهم می کردن و من بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
-چرا داری همچین می کنی؟ -خفه شو حرف نزن. اشفته حال بلند شده و با صدای خفه شده ای گفتم: -چی شده؟چی کارت کردم؟به کدوم گناه داری این
بلا رو سرم میاری؟
برگشت. جگوار برگشت و خیره شد به چشمای ترم و گفت:-قسمتت،مرگه دختر همایون!
راه دیگه ای نذاشتی برام.
"نگو قسمتم اینه نگو راهی نمونده برامون"
حس می کردم دنیا از حرکت ایستاد و فقط من بودم و جمله کمر شکنی که به لب اورد. چی داشت می گفت؟؟؟
مگه من رو دختر رضا صدا نمی کرد؟پس چرا الان گفت دختر همایون؟ -چی..چی گفتی؟فقط تونستم همین رو به لب بیارم. دستی به موهای افسارگسیخته اش کرد و گفت:-وقتی مقابل چشمای اون پدر حروم لقمه ات،انتقامم رو گرفتم متوجه میشی. برات بهتره که بمیری. این برای جفتمون خوبه.
"نگو عادت عشقه نگو بهتره واسه دوتامون"
حس می کردم از یک برج اسمان خراش سقوط کردم.
صدای شکستن استخون به استخونم رو شنیده و به چشم خودم دیدم که قلبم تکه پاره شد.
پشت به من کرد و همون طور که سمت راه پله حرکت می کرد گفت:-ببریدش انبار و نگهش دارید تا با پدرش حرف بزنم.
بلند شدم. تن زخمی ام رو بلند کرده و با ناله گفتم: -نرو. تورو خدا ولم نکن اینجا. برگشت و نگاهی به مسیح و پارسا کرد و غرید: -کرید؟مگه نگفتم ببریدش؟
اونقدر در بهت بودن که نمی تونستن حرکت بکنن اما وقتی سرشون فریاد زد،هر دو با سری به زیر افتاده نزدیکم شدن اما من با فریاد گفتم:
-جگوار نرو. منو ول نکن اینجا تورو خدا نرو.
مثل یک سنگ شده و فقط به مسیح و پارسا اشاره کرد وقتی هردو با شرمندگی دست دور بازوم انداخته و خواستن از عمارت بیرون ببرن،جیغ کشیدم:
-جگوار نرو. تورو خدا نرو.
رو برگردوند و به سمت راه پله قدم برداشت که دست و پا زده و با تموم توانم فریاد کشیدم:
-تورو خدا تنهام نذار. بی انصاف اینجوری نرو. این حقم نیست.
"منو ول نکن اینجا با یه بغض شکسته چشما خیس نرو بی انصاف بسم نیست"
هق هق ام رو از سر گرفتم و با وجود درد توی
کمرم دست و پا زدم. مسیح و پارسا نتونستن مقابلم بایستن و بالاخره وقتی بازوهام از دستشون ازاد شد،با تموم توانم سمت پله ها حرکت کردم و با صدای بلندی گفتم:-جگوار.
لنگان لنگان جلو رفته و مقابلش ایستادم و با زاری گفتم:-میری؟چی شنیدی که داری اینجوری قلبمو می شکنی؟چه بلایی سرت اومده که انقدر زود تونستی دل بکنی؟
فقط نگاهم کرد و چشماش رو بست و از کنارم رد شد اما مچ دستش رو از روی کتش گرفتم و همون طور که هق هق می کردم گفتم:
-انقدر اسونه؟انقدر واست راحته که می تونی چشماتو روی من ببندی؟کسی که جلوت وایساده منم.ارامشم،یادته گفتی ارامشتم؟ غرید و دستش رو از دستم بیرون کشید:
-تو دیگه برای من هیچی نیستی. شکستم.
واقعا شکستم. قدمی جلو برداشته و با چشمای پر گفتم:-همین؟فقط همینو داری بهم میگی؟من لعنتی واست مهم نیستم؟من مهم نبودم؟منی که بخاطرت هر کاری می کنم و با تموم زخما بازم دوست داشتم ارزش نداره؟ بلند و با صدای سوزناکی گفتم:
-اخه لعنتی بگو داری تاوان چی رو از من پس می گیری؟
"بگو چی سرت اومد که به این زودی دل کندی
داری چشماتو رو کی می بندی من که برای تو با هر کی بگی جنگیدم تاوان چی رو بگو دارم پس میدم؟"
سرد و پر از کینه گفت:-تاوان قتل پدرتو. بازی تموم شد دختر همایون. کار سرنوشت بود
والان دیگه همه چیز بین ما تموم شد.
شکسته های قلبم اونقدر زیاد بود که نمی تونستم حتئ جلوش رو بگیرم. جلوی چشماش باریدم.
جلوی چشمای مردی که همه چیز رو تموم شده می دید.
به جرم گناه بی گناهی. چقدر سنگدل بود. چقدر ظالم بود.
چقدر راحت ازم گذشت . کار سرنوشت؟؟؟
کار دل بود احمق. این دل احمق.
اگه ما الان کنار همیم فقط بخاطر دله نامرد.
چون من دل به دلت دادم و نمی تونم...نتونستم ازت
دل بکنم. لعنت به دلم که هنوزم دوست داره. تو هیچکس من بودی لعنتی!!!
"کار دله که هنوزم عادت به تو داره دلم می خوام از تو جدا شم نمی ذاره دلم اخه جز تو نداره دیگه چاره دلم"
نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با تموم نامردی گفت:-اگه یک بار دیگه جلوم قرار بگیری،پاهاتو می شکنم.
با دستش کنارم زد و با خرناس گفت:
-ببریدش.
فقط تونستم لب باز کنم و با صدای اشک الودی بگم:
-مگه این حس از دلم پاک میشه جگوار؟
حرکت کرد و به منی که شکسته بودم توجه نکرد و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-تورو اینجا جا دادم،این لعنتی مگه زبون می فهمه. اینجا اومدی پس انقدر به دلم زخم نزن نامرد. برنگشت. برنگشت. صاف از پله ها بالا ررفت و فقط منی بودم که بازوهام اسیر دست های مردونه ای شد و از عمارت بیرون کشیده شدم.
"منو حال خراب نم باورن پشت یه شیشه
منو خاطره هامو یه علاقه که کشته نمیشه من دیوونه از تو مگه میشه یه لحظه جدا شم تو بری از هم می پاشم تا تو فکرتو میرم همه جا اروم می گیره مگه این احساس از قلبم میره گوشه این دل وامونده
اره جات اینجاست ضربه نزن به دلم انقدر بی انصاف کار دله که هنوزم عادت به تو داره دلم
می خوام از تو جداشم نمی ذاره دلم اخه جز تو نداره دیگه چاره دلم"
.
.
(داریوس)
مشت محکمی به میز زد و ایپد رو با قدرت پرت کرد.
نعره کشید: -بی پدر می کشمت.
سعی کردم کلامی به لب نیارم اما تشویشی که از اون پیام بهم منتقل شده بود همه ارامشم رو محو می کرد. سر بلند کرد و نگاه سرخش رو به من دوخت و با حرص گفت:-قرار بود بیاریش. تو بی عرضه گفتی همه چیز طبق برنامه داره پیش میره و میاریش اینجا.
شرمنده بودم و سکوت کردم. با اون چشم های سبز وحشیش نگاهم کرد و فریاد زد:
-تو گفتی صحیح و سالم میاریش اینجا. پس الان دختر من دست اون حیوون چه غلطی می کنه؟چه جوری باید ازش پس بگیرم وقتی پیام فرستاده تا اخر ماه سرشو برام می فرسته؟بی شرف، من بی همه چیز الان باید چه جوری دخترمو ازش پس بگیرم؟ پاسخی نداشتم و فقط سر به زیر انداختم.
همه چیز یک شبه خراب شد.
همایون عربده کشید و هر چیزی که مقابلش بود رو با خشم به زمین می کوبید. تموم افرادش سکوت کرده و کسی کلامی به لب نمی اورد.
کاملا دیوانه شده بود.
مثل من. مثل جگوار و مثل خود ارامش که مطمئن بودم بعد از شنیدن این خبر نابود شده بود.
وقتی همه چیز رو فهمیدم و برای اطمینان تست دی ان ای گرفتم،دنیا سرم خراب شد.
باورم نمی شد دخترکی که جگوار در اغوش داره همون گمشده همایون باشه.
باید هر طوری می شد ارامش رو بدون اینکه بلایی سرش بیاد از عمارت بیرون می کشیدم. تصمیم کمی بی عقلی بود اما می دونستم همایون در به در دنبال پسر گمشده اش می گرده غافل از اینکه گمشده اش،پسر نیست و یه دختره.
وقتی مخفیانه پیشش رفتم و ماجرا رو تعریف کردم اول خندید و حتئ اسلحه اش رو سمتم نشونه گرفت اما وقتی هر چی دیده و شنیده بودم رو گفتم و جواب ازمایش رو نشونش دادم،با تموم جبروتش مقابل پام به زمین افتاد.
باورش نمی شد.
باورش نمی شد نقشه قتل دخترکی رو کشیده بوده که در واقع دختر خودش بوده.
وقتی عکس ارامش رو دید،با چشم خودم دیدم که درهم شکست و تنها چیزی که از دهانش بیرون اومد،یک کلمه بود:
"ریحان" حدس می زدم نام مادر ارامش باشه.
شوکه شده بود و قدرت تکلمش رو هم از دست داده بود. همه چیز رو براش تعریف کردم.
خیانت به جگوار بود و کاملا در جریان بودم چه بلایی قراره سرم بیاره اما حتئ نمی تونستم به این فکر کنم که ارامشی توی دنیا نباشه.
بهش توضیح دادم اگه جگوار بفهمه به سادگی سر از تن ارامش جدا می کنه اون هم مقابل چشمای خودش.
همایون ترسید و دیدم که به تکاپو افتاد. تنها یه چیزی بود که داشت اذیتش می کرد و نمی فهمید چرا جگوار باید این همه ازش کینه به دل داشته باشه؟
همایون از هویت اصلی جگوار خبردار نبود. هیچکس خبردار نبود.
من هم نمی دونستم. فقط می دونستم خانواده اش رو توسط همایون از دست داده و وقتی این رو به همایون گفتم،به فکر رفت و مکث کرد.
فکر کرد اما به نتیجه نرسید . نتونست بفهمه جگوار چرا انقدر دشمنی دیرینه ای باهاش داره.
مگه برای کدوم خانواده است و اصلا سوال اصلی این بود:"جگوار کی بود؟"
فعلا این سوال مهم نبود. باید هر چه سریع تر بدون اینکه جگوار دستش به دایه می رسید ارامش رو از عمارت بیرون می کشیدم.
همایون به التماس افتاده بود. ازم خواهش می کرد به هر نحوی شده ارامش رو پیشش بیارم.
گفته بود هر چیزی بخوام بهم میده و من واقعا فقط می خواستم ارامش رو از اونجا بیرون بیارم...همین!
طبق نقشه پیش رفتم. ارامش رو با استفاده از مسیح نرم کردم. میدونستم وقتی جون مسیح پیش بیاد ارامش حاضر به همکاری میشه.
می دونستم نمی تونم بدون نقشه فراریش بدم.
نیاز داشتم اول بهم اعتماد کنه و کمی جگوار رو مشغول کنه و طبق قولی که بهم داده بودیم،وقتی صبح برای گرفتن مدارک می رفتیم،از بیمارستان فراریش می دادم و پیش پدرش می بردم.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ارامش حاضر به همکاری شد و فقط قرار بود اون شب لعنتی صبح بشه تا بتونم برم دنبالش و همه چیز رو تموم کنم. اما ناگهانی همه چیز خراب شد.
اون مسیح لعنتی مخفیانه دست به کار شده بود و دایه رو پیدا کرده بود. مطمئنم اگه می فهمید ارامش همون گمشده است این کار رو نمی کرد. البته مسیح حاضر بود بمیره اما به جگوار خیانت نکنه.
جگوار همه چیز رو فهمید،تلفن ارامش ناگهانی خاموش شد و بعد،پیام جگوار به همایون رسید.
پیام داده بود دخترت پیش منه و تا اخر ماه اونقدر شکنجه اش می کنه تا تک تک دنده هاش توی بدنش بشکنه و در اخر جلوی چشم خودش،سر از تن دخترش جدا می کنه.
جگوار،دوباره به هیبت اصلی خودش برگشته بود.
مردی که بیست سال با انتقام زندگی کرده بود حالا قرار بود انتقام خونینش رو اجرا کنه.
همایون دیوانه شده و با تموم قدرتش نعره می کشید.
شنیده بودم دیوانه وار عاشق همسرش بوده و به همین دلیل دنبال بچه گمشده اش می گرده.
حالا که فهمیده بود بارها خودش قصد کشتن دخترش رو داشته و بارها تا مرز فساد کشیده،کاملا ازم هم پاچیده بود.
عذاب وجدان و نگرانی مثل خوره در حال جویدن مغزش بود و کاملا عقلش رو از دست داده بود.
نگاهی به من کرد و با جنون و بیچارگی گفت:
-بیارش اینجا .اون دختر رو هر جور شده بیار پیش من.
مطمئن سری تکون دادم.
هر جور شده ارامش رو از چنگ جگوار بیرون می کشیدم.
.
.
حامی(جگوار)
تمام شب بیداری تمام شب دود کردن سیگار تمام شب نابود کردن ریه تمام شب سوختن چشم تمام شب قدم زن تمام شب نعره زدن تمام شب خراب کردن کوبیدن و از هم دریدن تمام شب کلافگی تمام شب خشم تمام شب درد تمام شب درد و درد
و درد تمام شد. چشم بر هم نگذاشتم و خودم رو در دود خفه کردم تا صدای خنده ها از ذهنم پاک بشه.
تموم شب شکستم تا صدای التماس هاش پاک بشه.
تموم شب سیگار دود کردم تا اون چشمای وحشی و
افسونگرش از یادم بره.
و تموم شب قدم زدم و قدم زدم تا دلبری ها و ارامشش از مغزم پاک بشه.
پاک بشه،دختری که حالا واقعا برام یک پارادوکس واقعی شده بود از همه جا پاک ببشه.
حس یک بازنده رو داشتم. جگواری که همیشه پیروز بود، امروز و این لحظه بدجور شکست خورده بود.
تموم جبروت و ارامشم به یک باره فرو ریخت و فرو ریخت.
از درون متلاشی شده بودم. وقتی یادم می اومد دختری رو بو کشیدم که بوی قاتل مادرم رو میده.
دختری رو بوسیدم که پدرم رو تکه تکه کرده.
دختری رو به اغوش گرفتم که النا رو وحشیانه کشته.
من لبه تیغ ایستاده بودم و اونقدر درد می کشیدم که حس می کردم مغزم متورم شده.
تک تک خاطره هایی که با اون پارادوکس داشتم مقابل چشمم رفت و تموم جهنمی که بیست سال پیش سرم اومده بود مقابلم قرار گرفت.
صدای ناله های النا،فریاد های دلخراش پدرم و هق هق های پر درد مادرم.
بوی خون،بوی سوختگی با بوی تن پارادوکس این روز های من در هم می امیخت و من می شدم سرگردون ترین مردی که دنیا به خودش دیده.
مغزم درد می کرد. چشمام می سوخت و برای لحظه ای خواب ناله می کرد.
در یک شب خانواده ام رو از دست دادم و در یک شب،ارامشم رو از دست دادم.
شب،هیچ وقت دوستم نداشت و بدترین اتفاق ها رو توی خودش برام رقم زد.
در تموم ذهنم صدا و ناله و فریاد بود اما لعنت خدا بهش که صدای ناله های استخوان سوز یک نفر بیشتر شنیده می شد.
صدای ناله ها و هق هق هایی که پسش زده بودم.
وقتی چشم در چشم شدیم،پرده ای توی چشمم
شکست.
اون چشمای وحشی،اون لبخند دلبرانه و اون صدای ناز دارش قفلم کرد.
هر چقدر بیشتر بهش خیره می شدیم بیشتر اثر این زخم رو حس می کردم. وقتی صداش به گوشم رسید تازه فهمیدم سحر شده بودم.
تازه فهمیدم چه قدر بد بازی خورده بودم و وقتی لب باز کرد تا اسمم رو صدا کنه،عقلم،حامی درونم رو با قفل و زنجیر بست و جگوار درونم رو ازاد کرد و جگوار،نمی خواست اسمش شنیده بشه.
جگوار نمی خواست اروم بشه و پسش زد. با قدرت پسش زد و اجازه نداد صداش کنه.
اجازه نداد اوایی به لب بیاره،چون جگوار زخمی بود و می ترسید مرهم زخمش در دست این دختر باشه.
من،به عمق درد رسیده بودم.
از خودم و از همه چیز فراری بودم.
حامی رو قفل و زنجیر کردم و بی توجه به فریاد هاش،سیلی محکمی به گوشش زدم و اجازه ندادم حرفی بزنه.
جگوار به قدرت رسید.
جگوار به اوج رسید اما فقط من می دونستم این جگوار همون جگوار زخمیه که با مرهم دست های اون دختر رام شد.
ووای از ارامش کشنده اون دختر!
وای از حال حامی ای که جگوار درونش زخمی بود!!!
کتم رو جلوتر کشیدم و بی سر و صدا از پله ها پایین اومدم.
منتظر شنیدن صدای خنده های مستانه نبودم...
وقتی وارد سالن شدم،تموم خدمه به همراه مسیح،پارسا،مهرداد و کیان ایستاده بودن.
دست داخل جیب کتم برده و با صدای بی انعطافی گفتم:-چه خبره؟ بانو بغضش ترکید و با صدای ارومی گفت:-اقا خواه..
حتئ قبل از اینکه جمله اش رو کامل کنه با جدیت گفتم:-اسمشو ببرید،اخراجید. کسی بخواد توی چیزی دخالت کنه با من طرفه.
زن ها رنگ پریده و با نگاه گریانی نگاهم می کردن و بدون هیچ رحمی گفتم:
-هر بلایی سرش بیارم به هیچکدومتون ربطی نداره. من برای زمان مرگش تصمیم می گیرم.
و پارسا و مسیح رو از سر راهم کنار زدم و از عمارت بیرون زدم.
مقصدم،کنار ماشینم بود اما..ایستادم. هوا سرد بود. سرد بود و سوزان.
دستم رو مشت کرده و چرخیدم و به سمت انبار انتهای باغ قدم زدم.
هر قدم باعث می شد هوا برام سنگین تر بشه. سخت تر و نفس کشیدن مرگ اور تر.
وقتی مقابل انبار قرار گرفتم،نفسام سخت بالا می اومد،محافظ ها کنار رفته و قفل رو باز کردن.
من ادم لرزیدن و افتادن نبودم بنابراین بدون هیچ لرزشی دستگیره رو کشیدم و وارد شدم.
"تو حامی ارامشی"
جمله اش درون مغزم چرخید و چرخید و وقتی چشمم بهش خورد،مثل پتک به سرم کوبیده شد.
سر به زیر انداخته،موهای به رنگ شبش از شال پشمیش بیرون زده و دورش رها شده بود.
حتئ سر بلند نکرد تا نگاهم کنه. دو زانو روی زمین نشسته و به اروم ترین حالت ممکن نفس می کشید.
قدمی به جلو برداشته و مشتم سفت تر شد. وقتی قدم هام رو حس کرد،سر بالا گرفت و...
نگاهم کرد و اون نگاهش دیگه نگاه ارامش نبود. سیاه
ولبریز از درد. حس می کردم عوض شده.
گونه اش کبود،رنگ پریده و لب هاش بی رنگ بود.
پسنگاهش شکسته شده بود.
وقتی چشم در چشم شدیم،چشماش رو محکم بست و قبل از اینکه قدمی به جلو بردارم با صدای گرفته ای گفت:-جلوتر نیا. نمی خوام ببینمت.
حرفش رو گوش نداده و قدمی جلو تر برداشتم که با صدای دورگه ای گفت:
-فقط برو. نمی خوام نگاهت کنم.
چشماش رو محکم فشار داد. شدیدا داشت درد می کشید. خم شدم و مقابلش قرار گرفتم.
دست خودم نبود که وقتی فاصله ام با تار موهاش کم شد نفس عمیقی کشیدم. چشمام توی صورتش چرخی خورد و با لحن جدی ای گفتم:
-زندگیت تو دستامه،برام تعیین تکلیف نکن. مرگت رو جلو ننداز دختر همایون.
لرزشش رو حس کردم و من دستم رو مشت کردم که خطایی ازش سر نزنه.
لباش لرزید،چشماش رو باز نکرد اما با درد گفت:
-برو. فقط برو. نمی خوام ببینمت،چرا نمی فهمی.
با تحکم گفتم:-دهنتو ببند و چشمات رو باز کن.
محکم سری تکون داد و گفت:
-نمی تونم. نمی خوام.
عصبی ضربه ای به سرشونه اش زدم،تکونی خورد اما چشم باز نکرد و من با غرش گفتم:
-قبل از اینکه بزنم پاهاتو بشکنم چشماتو باز کن. صبرمو لبریزنکن و قبل از اینکه بزنه به سرم و انگشتات رو خورد نکردم نگام کن.
لرزید و گفت:-نمی خوام.
هلش دادم و غریدم:
-دوست داری با شکنجه بمیری؟نترس،قرار نیست به این اسونی بمیری. وقتی تک تک استخو...
دست روی گوشش گذاشت و با چشم های بسته و با تموم توان جیغ کشید:-برو. برو. فقط برو لعنتی.
دیدم که اشکش ریخت و با صدای هق هق واری گفت:-نمی خوام ببینمت. نمی خوام تصویری که ازت دارم نابود بشه . چرا نمی فهمی؟
خشکم زد. چی گفت؟؟؟
دستی که به نیت سیلی زدنش بلند شده بود در هوا موند و با هق هق گفت:-برو هر بلایی دوست داری سرم بیار. بزن تموم استخونام رو بشکن. من نمیگم زنده ام بذار فقط به حال خودم بذار. دوست ندارم تصویری که ازت داشتم نابود بشه. نمی خوام این هیولا رو ببینم .نمی خوام به خودم اعتراف کنم که یه هیولا رو دوست داشتم. نمیخوام اخرین تصویرم،تصویریر یه قاتل باشه. نمی خوام به احساس خودم شک کنم و همه چی رو دروغ حس کنم.
عقب تر رفت و همون طور که چشماش رو بسته بود ادامه داد:-نمی شناسمت و دیگه نگاهت نمی کنم. هر بلایی سرم بیاری چشمامو باز نمی کنم. نمی خوام و نمی تونم. نمی خوام ببینمت. از اینجا برو نمی خوام تصویر امنیتم از بین بره. هر کاری دوست داری بکن ولی دیگه نگات نمی کنم. چشمام رو به یه قاتل نمی بندم.
هر کلمه اش اتش درونم رو فعال تر می کرد و مغزم رو اشوب تر.
دست خودم نبود اما تنها کاری که ازم بر اومد تا دیگه حرف نزنه رو اجرا کردم.
وقتی سکوت کرد،دستم رو پایین اوردم.
دستم می سوخت و گونه لعنتیش سرد بود.
ضرب سیلی ام خیلی زیاد نبود،لحظه ای مکث کرد و بالاخره سر چرخوند و چشماش رو باز کرد.
باز کردن چشمش همانا و چکیدن قطره ای اشک همانا.
نی نی نگاهش دستم رو شکوند و دستی که به صورتش سیلی زده بود،اتش گرفت.
چشمای وحشیش رو به من دوخت،با نگاه سردی خیره ام شد وصورتم رو کنکاش کرد و در اخر با جمله ای که گفت،مغزم رو ترکوند:
-تموم شد. کسی که دارم نگاش می کنم،فقط یه جگواره. یه هیولاست. تصویر اون مردی که امنیتت بود رو تا ابد توی ذهنت حک کن ارامش،چون اون ادم مرد و تموم شدد.
نفس عمیقی کشید و با لحن کشنده تری باز هم خیره در چشمای من اما خطاب به خودش گفت:
-کسی که مقابلمه فقط یه ظالمه بی رحمه و من به این ظالم هیچ حسی ندارم. دیگه می تونی خوب نگاش کنی ارامش. چون چیزی این وسط نیست!!!
فقط سکوت کردم. چشماش...چشماش دیگه اروم نبود.
واقعا تموم شد. خیره به چشماش با لحن قاطعی گفتم:-من قراره بکشمت،پس باید زنده بمونی و با دست های من جلوی چشم پدرت بمیری. یکم صبر کن،بعد خلاصت می کنم.
ترسش رو حس کردم اما بی توجه به حسش بلند شده و از انبار بیرون زدم.
فرار کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA