انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 59)
(ارامش)
اسارت...
چقدر این کلمه در زندگی من مورد استفاده قرار گرفت.
محبوس بودم. زندانی بودم. اون هم به جرم بی گناهی.
از خودم،از خونی که توی رگ هام بود بدم می اومد.
نه به خاطر حامی...که دیگه حامی ای نبود. بخاطر خودم. چون فکر اینکه دختر یه قاتلم،حالم رو بهم می زد. احساسی که کشته شده و دلی که شکسته شده بود. لب مرز ایستاده بودم.
بهش حق می دادم. درک می کردم که بیست سال نقشه انتقام کشیده و بخاطر اون زنده است اما،گناه من چی بود؟؟؟
وقتی می دیدمش قلب شکسته ام بی جنبه می شد و التماسش می کرد که بغلم کن.
من مطمئن بودم دیگه تو زندگی این ادم جایی ندارم و چقدر دلم به حال احساس خودم می سوخت که هنوزم احمقانه در پی چشماش می رفت.
هوای سرد بدنم رو به لرزه انداخت و مسیح و پارسا وقتی متوجه لرزشم شدن،با عجله و قدم های تندتری تا عمارت همراهیم کردن.
وقتی قدم به درون عمارت گذاشتم،گرمای مطبوعی به گونه هام خورد و سردی بدنم رو کاست.
کف دست هام رو به هم سابیدم و خودم رو تکون مختصری دادم .
از گوشه چشم متوجه بانو و دختر ها شدم.
سر بلند کرده لبخند کوچکی زدم و بی توجه به نگاه مغموم و گرفتشون،سری تکون دادم.
بعد از یک هفته اسارت در انبار،به اینجا احضار شدم.
مسیح با شرمندگی به پله ها اشاره کرد و من فقط سری تکون دادم و با قدم های کوتاهی وارد راه پله شدم.
وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم،دستی به قلبم کشیدم. نفسام ریلکس شد و بعد به ارومی ضربه ای به در زدم.
همه چیز مثل سابق بود. صدای "بیا تو" گفتنش هنوزم قلبم رو می لرزوند.
دستگیره رو کشیده و وارد اتاق شدم.
توقع داشتم مثل همیشه مقابل پنجره پیداش کنم اما پشت میزش نشسته و به لپ تاپ مقابلش خیره شده بود.
ارتعاشی به تار های صوتیم داد و گفتم : -سلام. مسخره بود اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حتئ دیگه سر هم تکون نداد. کاملا عوض شده
بود.
نگاهش خیره به لپ تاپ مقابلش بود و من کمی این پا و اون پا کردم که بالاخره پوزخندی زد و گفت:
-پدر عزیزت،رگ محبتش گل کرده و گفته هر چیزی که بخوام بهم میده تا تو رو بهش تحویل بدم.
حتئ با اینکه هنوز ندیده بودمش اما شدیدا حالم ازش بهم می خورد. پدر؟؟؟ پدر من فقط بابا رضا بود و بس.
پاسخی نداده و فقط به مقابلم خیره شدم که با مسخرگی ادامه داد:
-گفته همه ثروتو مکنتش رو بهم میده. هر چیزی که داره و نداره رو به اسمم می زنه تا تو رو بهش بدم.
نگاهش کردم اما نگاه اون به مقابلش بود و با استهزا گفت:-حتئ گفته حاضره بیاد و به جای تو هر بلایی رو تحمل کنه. فکر کنم عذاب وجدان داره و به هر دری می زنه تا گمشده اش رو صحیح و سالم برگردونه. هوم؟
پاسخی نداده و نگاه از لپ تاپ گرفت و به من دوخت و به سردی گفت:-تو چی فکر می کنی دختر همایون؟
فقط نگاهش کردم،چند لحظه ای صورتم رو کنکاش کرد و از پشت میزش بلند شد و گفت:
-فکر می کنی چرا انقدر دنبالته؟چرا حاضره بخاطرت هر کاری بکنه؟
توی نگاهش واقعا هیچ حسی دیده نمی شد.
جوری عوض شده بود که این چند روز فکر می کردم حتما تموم این خاطرات دو نفره یه خواب کوتاه بوده. یه رویای شیرین....
وقتی نزدیکم شد و عطرش زیر بینیم رفت و بوی اشنایی داد،یادم اومد خواب نیست و روزگاری که خیلی دور نبود،من در اغوش این مرد دلبری ها می کرده و این مرد رو به ارامش می رسوندم.
وحالا...حالا فقط دختر یه قاتل بودم. دلم به حال خودم می سوخت...بد هم می سوخت.
نگاهش کردم و تصویر حامی ای که من رو به اغوشش می کشید مقابل چشمم رفت.
چقدر نامرد بود...چقدر بی انصاف بود.
می شد حس کرد اون حامی مرده و دیگه اثری ازش وجود نداره.
نزدیک تر شد و با غرش گفت:
-چقدر قراره برام بیارزی دختر همایون؟مرده ات به دردم می خوره یا زنده ات؟
این حامی بود؟؟؟؟
این ادم همون حامی ای بود که خنده هام رو برای
کس دیگه ای جز خودش ممنوع کرده بود؟ دستش رو بلند کرد و چونه ام رو محکم فشار داد و گفت:
-چه جوری باید ازت استفاده کنم تا خوب انتقامم رو گرفته باشم؟چه جوری باید شکنجه ات کنم که خوب تسویه حساب کنم؟ چونه ام درد گرفت و بالاخره لب باز کردم:-دریدن کار جگواره. من هیچ تجربه ای ندارم.
برای لحظه ای فشار دستش روی چونه ام کم شد و بعد با شدت بیشتری فشرده شد و گفت:
-من قرار نیست بدرمت دختر همایون. من قراره تیکه پاره ات کنم.
و محکم هلم داد. به عقب خورده و کمرم در برخورد کرد. درد نسبتا شدیدی توی کمرم پخش شد و من برای اینکه جلوش ناله نکنم،لب بستم.
با قدم های بلندی سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد.
دست به کمر گرفته و از در فاصله گرفتم.
نگاهم توی اتاقش چرخی خورد و همون لحظه گفت:
-اونقدر توی ذهنم برای کشتنت نقشه می کشم که..
ادامه جمله اش رو وقتی چشمم به شی ای که روی میز افتاد رو نشنیدم. درنگ نکردم.
با تامل گفتم:-پس برای کشتن من برنامه داری جگوار؟ و قدم ارومی سمت میزش برداشتم.
-برای اروم شدن و گرفتن انتقامم هر کاری می کنم.
قدمی نزدیک تر شده و گفتم:
-چرا؟مگه همایون کیه که انقدر بخاطرش وحشتناک شدی؟
و دست دراز کرده و از روی میز بلندش کردم و بلافاصله صدای غرشش رو شنیدم:
-همایون یه حیوونه. یه بی شرف نامرد.
وقتی چاقو درون دستم قرار گرفت،با درد خندیدم و گفتم:-نامرد؟
متعجب از صدای خنده ام سر بلند کرد و وقتی چشم در چشم شدیم،لبخند زنان چاقویی که بهم هدیه داده بود رو بلند کرده و گفتم:
-مطمئنی همایون نامرده؟
خواست قدمی برداره که چاقو رو بلند کرده و روی گردنم گذاشتم و با جدیت گفتم:
-به روح پدرم،یک قدم دیگه بردار تا حسرت کشتنم رو به دلت بذارم جگوار. بمون سر جات.
ایستاد.
چاقو رو روی گلوم ثابت کردم و نگاه بی حسش رو به من دوخت و گفت:
-داری چه غلطی می کنی؟ سوالش رو با سوال جواب دادم وگفتم:-مطمئنی تنها نامرد این دنیا همایونه؟هوم؟همایون خانواده ات رو قتل و عام کرده درسته؟پس حتما نامرده مگه نه؟ سکوت کرد و من با لبخند دردناکی گفتم:-همایون،جلوی چشم تو بی گناه،پدر و مادر بی گناهت رو قتل و عام کرده درسته؟شماهایی که بی گناه بودید درسته؟همایون،یه بی شرف،یه حیوون و یه نامرده که شمایی که بی گناه بودید رو قتل و عام کرده.
خیره در چشماش با درد گفتم:
-پس تو چی هستی جگوار؟تو چه جور ادمی هستی که تقاص یه گناهکار رو از یه بی گناه پس می گیری؟صفت تو چیه؟
.
.
حامی(جگوار)
کیش و مات!!!
به معنی واقعی کیش و ماتم کرد.
چاقو زیر گلوش،نگاهش پر از بغض و لحنش محکم و برنده بود. دقیقا چی گفت؟
چشمای وحشیش رو به من دوخت و با تمسخری که فقط من درک می کردم گفت:
-همایون ظالمه؟حیوونه؟بی شرفه؟خیله خب باشه قبوله. پس تو چی هستی وقتی دقیقا داری کار اون رو تکرار می کنی؟تو چی هستی وقتی تقاص کار یکی دیگه رو از خونواده بی گناهش می گیری؟تو لعنتی چی هستی وقتی یه بی پناه رو به جرم خونی که توی بدنشه طردش کردی؟ چشماش پر شد و من نمی دونم چرا خفه شده بودم؟ لرزشش رو حس می کردم و بعد با صدای بلندی گفت:-تو لعنتی چی هستی وقتی یه دختر بی گناهی که حتئ نمی دونه گناهش چیه رو سیلی زدی؟تو چی هستی وقتی به دختر بیچاره ای که تنها گناهش اینه که تازه فهمیده شده دختر یه قاتل و باید بخاطر دختر یه قاتل بودن که این
چیزی نبوده که خودش انتخاب کرده باشه مورد شکنجه قرار دادی؟تو لعنتی چی هستی وقتی از احساسات یه دختر استفاده کردی و بعدم به
راحتی پرتش کردی؟
صداش دورگه،چشماش درشت و مملو از اشک شد و با جیغ بلندی گفت:-نامرد تویی،عوضی تویی. بی رحم تویی،ظالم تویی. هیولا تویی ،بدترین ادم دنیا تویی که انتقامت رو از یه مظلوم می گیری.
همایون گناهکاره ولی تو یه هیولایی که با اینکه می دونی چه دردی اون دختر می کشه باز داری تکرارش می کنی. با اینکه می دونی و طعمش رو چشیدی که انتقام رو از یه بی گناه گرفتن چقدر ظالمانه است باز داری اون بلا رو سرش میاری. جگوار تو هزار
برابر از همایون وحشتناک تری.
سوت ممتد...
همه جا سکوت شد و ضرب حرف هاش دنیام رو از کار انداخت.
تک تک حرفاش من رو از پا انداخت و سستم کرد. من داشتم چه غلطی می کردم؟؟؟ دیگه بی وقفه بارید و با تموم غمی که حس می کرد گفت:
-فقط به تو ظلم شده؟فقط تو؟فقط تو درد کشیدی؟من چی؟مگه من ادم نیستم؟من احمق احساسم رو پات ریختم،بهت گفتم قلبم تو دستته،گفتم تو رو تو قلبم جا دادم و تو لعنتی فقط از من استفاده کردی. من دوست داشتم و تو فقط با من اروم می شدی.
من لعنتی از دلم مایه گذاشتم،از تمام وجودم برات مایه گذاشتم و درست وقتی که فهمیدی من دختر کی ام،چشمای نامردت رو روی همه چی بستی و نگاه نکردی دختری رو که به باد کتک گرفتی و با حرفات خوردش کردی همون ارامشیه که تنشو بو می کردی. وقتی هویت اصلی من بی گناه رو فهمیدی اونقدر ظالم شدی که به گناه بی گناهی من رو نابود کردی. اخه نامرد من،خود من،خود خودم برات هیچ ارزشی نداشت که با فهمیدن پدر و مادرم اون بلا رو سرم اوردی؟تو ظالمی یا همایون؟ سست شده بودم.
حس می کردم حقیقت رو به صورتم کوبیده. دستاش دور چاقو محکم شد و با هق هق گفت:
-کی از کی استفاده کرده؟کی نامرد تره؟کی ظالم تره؟کی بهش ظلم شده؟من یا تو؟اونی که بیشتر درد می کشه کیه؟اونی که این وسط نابود شده کیه؟اونی که همه چیزشو باخته کیه؟اونی که هم روح و قلبش رو باخته کیه؟کی شکسته؟کی باخته؟من یا تو ؟کی اتیش گرفته جگوار؟ نمی تونستم تکون بخورم.
نمی تونستم حرف بزنم. خیره بودم به دو گودال سیاه که هر لحظه پر تر می شد.
لبش رو گزید و با هق سوزناکی گفت:
-تو فقط ارامشت رو از دست دادی اما من همه چیزو باختم. تو می تونی ارامشت رو جای دیگه پیدا کنی اما من احساسم رو دیگه نمی تونم سر پا کنم. من دیگه باورامو نسبت به عشق از دست میدم .باورامو به همه چی از دست میدم. به اینکه دلم بهت دادمو ندادی،به اینکه حسمو به پات ریختمو و تو فقط بازیم دادی،به اینکه دوست داشتمو نداشتی،به اینکه من باهات صادق بودم و نبودی،به اینکه عاشقت شدم و نشدی. به اینکه من احمق فکر کردم برات مهمم و به قلبت راه پیدا کردم در حالی که تو یه ادم سرد خشک و یخی که فقط من رو بخاطر ارامشم خواستی و هیچ حس دیگه ای بهم نداشتی و اونقدر برات کم بودم که به سادگی ولم کردی. اونی که بازی خورده منم که فکر کردم دوستم داری جگوار.
حامی درونم دست و پا می زد.
حامی ای که به غل و زنجیر بسته شده بود دست و پا می زد و جگوار...جگوار زخماش تیر می کشید.
یک چیزی،یه حسی..یه اشوبی توی مغزم رخ داد.
قسم می خورم چیزی توی قلبم فشرده شد و قطره قطره اشکش شد نیزه ای به قلبم.
هر کلمه اش،جگوار رو بیشتر به خاک می کشید. حامی درونم فریاد می زد...چیزی می گفت.
یک حرفی می زد که قادر به شنیدنش نبودم و فقط تنها چیزی که توی مغزم اکو می شد،یک جمله بود:
"دوستت داشتم و نداشتی" لعنتی چرا نمی تونستم این جمله رو هضم کنم. چرا مغزم فریاد می زد حقیقت این نیست؟ چرا حس می کردم یه چیز جهنمی داره اتفاق می افته؟ چرا حس می کردم این جمله حقیقت نداره؟ من لعنتی،چه مرگم شده بود؟ مگه این دختر فقط ارامش نبود؟ مگه فقط ارامشم نبود پس چرا داشتم اذیت می شدم؟ چرا اشکاش داشت روانم رو بهم می ریخت؟این دختر،چیه من بود؟ من چه مرگمه؟؟؟
عقب عقب رفت،به میز تکیه داد و با چشمایی که داشت من رو می کشت نگاهم کرد و گفت:
-دوستم نداشتی که راحت له شدنمو دیدی و دم پس نزدی. اشکامو دیدی و هیچی نگفتی. تو دوستم نداشتی که تونستی تو فکرت من رو بکشی و به مرگم فکر کنی .اون احمق بازی خورده منم نه تو .
تویی که جلوی من،مقابل چشمام از شکنجه کردنم،از شکستن استخونام میگی یه عوضی به تمام معنایی که از احساساتم استفاده کردی و بعدم نابودم کردی.
سینه اش با شدت خاصی تکونی خورد. سکسکه عصبی ای کرد وچشماش رو محکم بست و باز کرد. نفس عمیقی کشید و وقتی چشماش رو باز
کرد،لبخندی توام با اندوه زد و گفت:
-خیله خب،حالا که همه چیز تموم شده،حالا که ازم استفاده کردی،بیا و همه چیزو تموم کنیم.
مشکوک نگاهش کردم که چاقو رو روی گلوش فشرد و گفت:-تمومش می کنم امشب. زندگیمو تموم می کنم،ولی نه جلوی چشمای همایون،جلوی چشم تویی که قصد کشتنمو داری. جلوی تویی که عاشقم نشدی!!!
تکون شدیدی خوردم و با غرش گفتم: -می خوای چه غلطی بکنی؟ لبخندی زد و گفت: -گرفتن انتقامت. همین. وقتی چاقو رو خواست تکون بده با خرناس گفتم: -زده به سرت؟اون ماس ماسک شوخی نیست.
بذارش کنار. -می دونم. بشین و قشنگ تماشا کن جگوار.
دیدم که روی پوست نرمش کشید که با صدای بلندی گفتم:-دیوونه بازی در نیار. قرار نیست چون عاشقت نیستم خودتو بکشی.
لبخند زیبای زد و گفت:
-مرسی که گفتیش. نیاز داشتم بشنومش.
وقتی روی پوستش کشید و خراش سطحی ایجاد شد،بی هوا و با غرش گفتم:
-نکن احمق. این عاشقی کوفتی چیه وقتی حتئ نمی دونم حسش چه شکلیه. بذارش کنار میگم.
خندید و من قدمی به جلو برداشتم که گفت: -می خوای بگم عاشقی چه شکلیه؟میگم بهت. چاقو رو پایین نیاورد اما مکث کرد و گفت: -عاشق یعنی همه جا فقط یه نفرو ببینی. له له بزنی که یه نفر رو
نوازش کنی. که موهاشو دست بکشی و برای بغل کردنش دست و پا بزنی. وقتی نباشه برای بو کشیدن تنش بی تاب بشی. بخاطرش با همه دنیا بجنگه. حاضر باشی بمیره ولی یه اخ نگه. عاشق یعنی
بی هوا دلت برای بوی تنش تنگ بشه و وسط یه معرکه بتونی بوش رو حس کنی. با یه خنده و یه قطره اشک از این رو به رو بشه. وقتی داره نگاهش می کنه یه چی ته قلبش سقوط کنه. عاشق یعنی...
نمی خواستم بشنوم.
نمی خواستم چیزی بشنوم و قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه،با سرعت سمتش یورش برده و دستاش رو گرفتم. یکه سختی خورد اما دو دستی چاقو رو گرفت و محکم روی گردنش فشرد. دست و پام رو بسته بود و اگه فشار کوچیکی بهش وارد می کردم رگش رو می زد.
دسته چاقو رو بین دستم گرفتم و خیره در چشماش با حرص گفتم:-روانیم نکن. بدش من. فقط چشماش پر شد و با جرئت گفت:
-چرا؟چرا بهت بدم؟مگه نمی خواستی بکشی؟مگه نگفتی می خوای بکشی ام؟خب بکش دیگه.
چاقو رو کشیدم ولی سمت خودش کشید و وقتی حس کردم داره روی پوستش کشیده میشه غریدم:
-نکن دختر. نفس در نفس،چشم در چشم هم ایستاده بودیم و تن هامون بهم چسبیده بود. با لبخندی امیخته به اشک گفت:
-ارامشت نیستم مگه نه؟دختر همایونم درسته؟مگه دختر قاتل خونواده ات نیستم؟مگه بابای من خونواده ات رو نکشته؟خب پس خلاصم کن دیگه. بکش منو،همین حالا. من دختر قاتل خونواده اتم.
با دست چپش،دستم رو گرفت و چاقو رو روی گلوش گذاشت و گفت:-ببین فقط یه فشار کوچیک کافیه. بزن و به قول خودت خلاصم کن. دختر قاتل رو بکش و تمومش کن.
دستام می لرزید،قطره های اشکش روی دستم می چکید و من اونقدر مملو از حس های مختلف بودم که چاقو رو محکم گرفتم و به گلوش فشردم.
دست خودم نبود،واقعا همایون می دیدمش.
می لرزید و می لرزیدم.
چاقو داشت پوستش رو خراش می داد،نفس کشیدن براش سخت تر شد و ادامه داد:
-معطل نکن شاه نشین. بزن و بعد به تموم دنیا بگو انتقام خانواده ام رو گرفتم. با سر بلندی بگو که از همایون پست فطرت انتقام گرفتم. همایونی که مادرتو کشته،تیکه پاره کرده. پدرت رو سلا...سلاخ..
چاقو داشت می برید و ارامش داشت نفس کم می اورد. بلند بلند نفس کشید،چشماش فراخ شد و با صدای خفه ای گفت:
-جگ..جگو..ار باش و.. انتقام..انتقامت رو..پس..پس..
ونفهمیدم چی شد. واقعا نفهمیدم.
فقط من پسر بچه دوازده ساله ای رو دیدم که شاهد سلاخی شدن و سوختن خونواده اش بود و فریاد می کشید. وقتی به خودم اومدم که دستای ارامش دستم رو کشید و من..م ن لعنتی با دستای خودم،گلوش رو بریدم.
مبهوت از کاری که کرده بودم به قطره قطره خونی که از گردنش بیرون می زد خیره شدم.
چاقو از بین دست جفتمون لیز خورد و روی زمین افتاد. نفس های بلند و کشداری کشید و لبخندی به زیبایی ماه زد و من تازه از توهم بیرون اومده و به خونی که از گردنش بیرون می زد خیره شدم.
تازه به خودم اومدم. من لعنتی چی کار کردم؟؟؟ محکم سر شونه هاش رو گرفتم و مشوش گفتم:
-تو چه غلطی کردی؟ -فقط راحتت کردم. خون... از دستم خون می چکید. هراسون نگاهش کردم که به ارومی گفت: -راحت شدی. دست خودم نبود. لعنتی نمی خواستم اینو. لبخند زد و گفت: -بمی..بمیرم راحت میشی. نمی خواستم. لعنتی مرگشو نمی خواستم. نمی خواستم.
کمرش رو گرفتم و به خودم تکیه دادمش،با غرش گفتم:-ببر صداتو.
کم کم داشت چشماش بی حال تر می شد که زخمش رو با دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
-چشمای کوفتیت رو نبند ارامش.
نفساش کشدار تر،طولانی تر شده بود. خونی که از گلوی زخمیش بیرون می چکید از بین انگشتام بیرون زد.
نمی خواستم مرگشو. لعنتی نبودنش رو نمی خواستم. بی حال لب زد: -صدام کن. اسممو صدا کن. تنها کاری که به فکرم رسید رو انجام داد.
دستام رو برداشته و بعد لب هایی بود که روی گردنش قرار داده و با تموم قدرتم خونش رو مکیدم.
پیچ تابی خورد و من با شتاب بزاق دهانم رو با گردنش امیخته کردم.
وقتی لب هام رو برداشتم،ارامش بی جون روی دستم افتاد و من با شالی که روی زمین افتاده بود،گردنش رو بستم.
دست زیر زانوش انداخته و بلندش کردم. وقتی در اغوشم افتاد،مقابل گوشم با صدای کشنده ای گفت:
-دوری،ولی شاه نشین قلبمی. اگه می تونی و دلشو داری منی که اسیرتم رو بکش جگوار.
محکم به خودم فشردمش و روی تخت قرارش دادم و غریدم:-دهنتو ببند ارامش.
اهای تویی که دوری این همه تو جات تو شاه نشین قلبمه
اگه تمومتم بدی کمه به عاشقی که زیر تیغته اهای تو که دوست دارم زیاد با لشکر موهات تو دست با بکش منو اگه دلت میاد این عاشقو که زیر تیغته
.
.
به سرخی دست هام خیره شده بودم.
سرخی که از قطره های خون ارامش منشا می گرفت. منگ و اشفته بودم.
حتئ نمی تونستم باور کنم من اون بلا رو سرش اوردم.
افکار کشنده ای درون مغزم پیچ می خورد و سیستم عصبیم رو گلوله باران می کرد. شکست خورده و ناتوان به نزاع قلب و ذهنم نگاه می کردم.
وقتی درون دستم از هوش رفت،حامی زندانی شده قفل و زنجیر هارو با وحشی گری شکست و وقتی اون چشم های وحشی بسته شد،نعره زده و با تموم
قدرتم اسمش رو صدا زدم. حس می کردم از دست دادمش.
حس نبودنش،حس نداشتنش بند بند وجودی من رو از هم گسیخت.
به صدای فریادم،مسیح و هدئ سراسیمه وارد اتاق شدن و تا چشمشون به ارامش بی هوش و خون الود خورد،هین بزرگی کشیده اما تا به چاقوی روی زمین افتاده و دست های خونین من نگاه کردن،مات شدن.
رد نی نی چشم هاشون وحشت دیده می شد و من به سادگی می تونستم ببینم در انعکاس چشم اون ها،یک هیولا شدم.
همون هیولای خونخواری که دخترک بی گناهی که اسیر من شده بود با گریه فریاد زده بود.
من واقعا تبدیل به یک هیولا شده بودم.
وقتی مسیح ناباور لب زد:-چی کار کردی رییس؟
من فقط لرزیدم و فکر کردم چی کار کردم؟؟؟
من با این دختر چی کار کرده بودم؟؟
برای اولین بار در طول زندگیم،مسیح رو ازم گرفت و بی توجه به منی که نابود شده بودم،دخترک زخمی ام رو از روی تخت بلند کرد و وقتی چشمش به دست های خون الودم افتاد،با صدای بمی گفت:
-یه بی گناهو شکنجه کردی رییس.
ومقابل چشمانم جسم بی جون ارامش رو از اتاقم
بیرون کشید.
نمی تونستم به خودم دروغ بگم،بارها به کشتنش فکر کرده بودم.
در این یک هفته به شکنجه و اسیب زدنش بارها و بارها فکر کرده بودم.
تبدیل به هیولا شده و قصد داشتم تموم نفرتم با ذره ذره کشتن این دختر تخلیه کنم.
مملو از خشم و نفرت بودم و می دونستم می تونم بکشمش اما...اما وقتی جسم نیمه جونش روی دستم افتاد،وقتی چشم های وحشیش رو بست و فکر نداشتنش در مغزم پردازش شد،انچنان رعشه ای به تنم افتاد که من رو از پای در اورد.
خشم،نفرت و تموم غضبی که نسبت بهش داشتم به یک باره فروکش کرد و نگرانی و دلهره وحشتناکی جایگزین شد.
تموم حرفاش،گریه ها و التماس هاش درون مغزم به جریان افتاد و من مثل یک مار زخمی به خودم می پیچیدم.
زمین و زمان رو بهم می دوختم و برای باز شدن اون چشم های جادوییش حاضر به انجام هر کاری می شدم..هر کاری!!
من،امروز درمانده ترین فرد دنیا شدم. درمانده ترین فردی که بین مرز باریکی دست و پا می زد.
نه طاقت از دست دادنش رو داشتم و نه دلیلی برای
نگه داشتنش.
این اتفاق ضربه بزرگی به پیکره دلم زده و من فقط از سوالی که ته مغزم کمین کرده بود فرار می کردم:
"این دختر چه چیز من بود....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 60)
(آرامش)
سوزش پوست گردنم باعث گزیدن لبم شد. چشمام رو بسته و منتظر تموم شدن پانسمانم شدم.
زمزمه"الهی بمیرم برات" بانو رو شنیدم و بدون اینکه چشم باز کنم نالیدم:-خدانکنه.
پیرزن با حس مادری صادقانه ای زخمم رو پانسمان می کرد و اجازه نمی داد هیچکس جز خودش دست به زخمم بزنه.
وقتی چشمش به زخمم می خورد،در نگاهش غم ژرفی دیده می شد. غمی که دل خونینم رو خونین تر می کرد.
در این سه روز،هیچ ردی ازش دیده نشد.
وقتی در اغوش مسیح قرار گرفتم،فقط لب زدم که بیمارستان نمیرم. از زخم خودم خبر داشتم،انچنان عمیق نبود اما بخاطر ضعف این چند روز کمی سست شده بودم.
دکتر رفعتی هراسون به دیدنم اومد اما اجازه بخیه زدن ندادم. دکتر هم خیلی مخالفت نکرد و فقط با تاکید شدید برای استراحت و عوض کردن به موقع پانسمانم برای جلوگیری از عفونت راضی به ترک اینجا شد.
می دونستم ادم امین و رازداریه اما باز هم ازش خواهش کردم چیزی از وضعیتم به دلارام همیشه نگران گزارش نده.
وقتی بانو زخمم رو بست،مثل همیشه بوسه ای به پیشونیم زد و لیوان اب پرتقال رو مقابلم گذاشت و با تاکید برای خوردنش از اتاق بیرون رفت.
خودم رو بالاتر کشیده و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم.سوزش زخم اذیتم می کرد.
زخمی که خودم با دست های اون ظالم به خودم زده بودم.
بهتر از هر کس دیگه ای می دونستم فشار دست
های خودم باعث این اتفاق شد.
شاید کار احمقانه ای کرده بودم اما از نتیجه راضی
بودم.
وقتی خون از گلوم بیرون چکید و از درد سست شدم،نگاهش...اون نگاه افسار گسیخته و خشمگینش به یک باره پر کشید و چیزی درون چشمش شکست.
به چشم خودم دیدم که هیولایی که درون وجودش بود و کاملا تسخیرش کرده بود،از پای در اومد و وقتی چشمام بسته شد،نابود شد.
جگوار معروف،مقابل چشمام حرف از مرگ و کشته شدن من زده و با خشم و غضب نگاهم کرده بود اما وقتی پای عمل افتاد،نتونست.
نتونست که با بزاق دهانش سعی بر بسته شدن زخمم می کرد .نتونست مرگم رو تحمل کنه که فریاد زده و من رو به مسیح سپرده بود.
جگوار فکر می کرد من رو نمی خواد اما وقتی نبودنم رو حس کرد،تازه شوک بهش وارد شده و مطمئن بودم الان به شدت کلافه است.
کلافه و سردرگم احساسش .
در هر حال،هنوز بهش اعتماد نداشتم.
اون ادم جگوار و غیر قابل پیش بینی ترین فردی بود که تا به حال دیده بودم و من واقعا می تونستم تصور کنم اگه اون ادم حسی هم به من داشته باشه،قدرت سر بریدن اون حس رو داره.
ومن سردرگم و کلافه بودم. قرار بود پایان این قصه چه جوری رقم بخوره؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
تضاد....
پارادوکس....
عجز و بیچارگی تموم حسی که در این مدت تحمل می کنم.
روز و شب برام به حالت لعنتی ای اذیت کننده بود. از هر چیزی خسته و گرفته بودم.
درد و درمانم حالا در وجود دخترکی که گلوش رو بریده بودم خلاصه می شد.
من انقدر احمق و یا سست اراده نبودم که بخوام دل به کسی ببندم.
مطمئن بودم حسی که بهش دارم عشق نیست اما نمی فهمیدم دقیقا چه مرگمه.
زندگیم بیهوده و بی هدف شده بود و منی که همیشه برای ساعت به ساعت زندگیم برنامه داشتم،حالا حتئ نمی دونستم باید چی کار کنم.
نه به دیدنش رفتم و نه می تونستم که برم.
دیدنش برام سمی بود و من مطمئن شده بودم نمی تونم بهش اسیب بزنم. نمی تونم باعث رنجش بشم و نمی تونم از دستش بدم.
به ته بن بست رسیده بودم و بالاخره تصمیم رو گرفتم...
.
.
-تو این جهنم چه گهی داره اتفاق می افته؟مگه نگفته بودم حق نداره جنسا رو وارد بازار کنن؟
از زمین و اسمون داشت بدبختی می بارید. دستی به یقه بلوزم کشیدم و سعی کردم این خفگی توهم زا رو از مغزم بیرون بکشم.
مسیح متاسف سری تکون داد و گفت:
-رییس واقعا نمی شد جلوش رو گرفت. اینجا حرف حلقه نیست،طرف خیلی کله گنده است. یه سیاسیه،نمی شد کاریش کرد.
مشتی به میز مقابلم زدم و با غرش گفتم:
-همین سگی که داری میگی صد بار برای من دم تکون داده و خواسته تو هر کثافتی باشه،الان که کار از کار گذشته و بازار رو گرفته دستش اعضای حلقه به خوودشون اومدن؟
فقط شرمنده تر شد و سکوت کرد. با این جهنمی که اتفاق افتاده بود باید چی کار می کردم؟ چرا الان همه چیز با هم گره خورده بود؟دستی به موهام کشیدم و سعی کردم فکر کنم تا یک جوری از این مخمصه بیرون بیام. وقتی سر بلند کردم با نگاه نگران مسیح رو به رو شدم.
دکمه بالایی بلوزم رو باز کرده و با کلافگی گفتم: -دیگه چیه؟باز چی شده؟
کاملا مشخص بود مردده. چشمام رو با درد بستم و بدون اینکه خم به ابرو بیارم گفتم:
-حرفتو بزن.
نفس عمیقی کشید. می دونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره بنابراین با من و من گفت:
-راستش..کسی که باهاش ارتباط گرفته و شریک شده..
و من نگفته حرفش رو خوندم. عامل بدبختی های من همایون بود و بس!!!
به مسیح قسم که من این مردتیکه رو تیکه پاره اش می کردم.
با خرناس گفتم: -همایونه؟ سریع سری تکون داد و گفت:-فقط همایون نیست،چند نفر از سیاسی های رقیبم هستن که ربطی به حلقه ندارن.
بدبیاری پشت بدبیاری..
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و روی صندلیم نشستم. چشمام رو بستم و برای لحظه ای اروم شدن چشم بستم.
-رییس؟
پاسخی نداده و فقط چشم بسته سر تکون دادم. با کمی تاخیر گفت:-ارامش چی میشه؟فیلمارو می بینن امشب،من طبق دستورتون جلوشونو نگرفتم.
بریده بودم. نمی تونستم از دست بدمش.
من لعنتی احمق نمی تونستم بهش اسیب بزنم. زندانیش کرده و داشتم فقط خودم رو زجر می دادم.
مسیح با دلگرمی گفت:-همایون دنبال دخترشه و از اون طرف داره خیلی غلطا می کنه .حتئ اگه همه چیزشو بگیریم،اونقدر زرنگه که دوباره خودشو می کشه بالا. باید کار دیگه ای کرد.
چشمام رو باز کرده و مشکوک نگاهش کردم. قدمی جلو برداشت و گفت:-همایون فکر می کنم شک کرده شما بلایی سر ارامش نمیارید اما اگه مطمئن بشه،دیگه کاری ازمون ساخته نیست.
همچنان خیره نگاهش کردم و قبل از اینکه بخواد حرف بزنه،لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-معکوس؟
لبخندی زد و گفت:
-شکی توی جگوار بودنتون نیست.
چند لحظه ای مکث کردم و در اخر سر تکون دادم. درست می گفت. چرا به فکر خودم نرسید؟؟؟
ارامش می تونست اهرم فشاری برای من باشه و همزمان می تونست اهرم فشاری برای همایون باشه..پس،باید این اهرم رو از سد راهم بر می داشتم.
دستم رو مشت کرده و بالاخره غریدم: -می کشمش.
.
.
(ارامش)
موهام رو با کش نازکی بالای سرم بستم. دست دراز کرده و قرصم رو به زور اب سیب بلعیدم.
کمی درد داشتم و حس می کردم سرما خوردم. گلوم می سوخت و سرم هم درد می کرد.
بدنم به نسبت کرخت تر شده و دوست داشتم فقط بخوابم. دستی پانسمانم کشیده و از روی صندلی بلند شده و سمت تخت حرکت کردم.
می دونستم بعد ظهر بانو و دخترا سرشون شلوغ تر میشه و دوست نداشتم الان باری روی دوششون باشم.
یه بغض بدی روی گلوم بود و می خواستم بشینم به حال بیچاره خودم زار زار گریه کنم.
هنوز روی تخت ننشسته بودم که در با صدای بدی باز شد و به دیوار برخورد کرد.
وحشت زده چرخیدم اما از دیدن چشمای کوهستانی تاریک مرد مقابلم برای لحظه کوتاهی قلبم لرزید. دل تنگم،دل تنگی می کرد.
رویای اغوش کشیدنش خیلی دوام نداشت چون سرمای چشماش باعث لرزشم شد و وقتی محکم و قاطع قدمی سمتم برداشت،طبق غریزه قدمی به عقب برداشتم اما قبل از اینکه بتونم قدم دوم رو بردارم،با شتاب جلو اومد و محکم بازوم رو گرفت و من رو به مقابلش کشید.
سینه به سینه اش بودم. عطرش زیر بینی ام رفت. عطر تلخ و گسش اما دست خودم نبود که می ترسیدم.
از این هیولا هر کاری بر می اومد.
چشماش رو تنگ کرد و با لحن به شدت ترسناکی گفت:-دختر همایون در چه حاله؟؟؟ فقط تونستم نفسم رو حبس کنم و دستام رو مشت.
خدایا من لعنتی ازش می ترسیدم.
وقتی سکوت کرده و متوجه ترسم شد،تکون شدیدی بهم داد و با لحن جدی ای گفت:
-بخور و بخواب تمومه بچه. اذیت کردن یه ادم زخمی هیچ لذتی برام نداشت اما حالا که سرپایی همه چیز فرق می کنه. بهتم برد...چی گفت؟
نکنه تا الان مثل یه قربانی ازم مراقبت می کرد که بعدا با لذت شکنجه ام کنه؟؟؟ ترسیده و مضطرب نگاهش کردم که غرید:-اره بترس. فردا جلوی چشم پدرت انچنان بلایی سرت بیارم که وقتی صدای شکستن استخونات بلند شد و از درد فریاد می نی،پدر بی شرفت مثل سگ به زمین بیافته التماسم بکنه.
تا مغز استخون ترسیدم. لب باز کرده و با بهت گفتم:
-چی..چی گفتی؟
فشاری به بازوم داد و من از زور درد چهره در هم فرد بردم که بی تفاوت گفت:
-بازی تموم شد. وقت تسویه حسابه. جگوار نیستم اگه فردا اشک اون حروم لقمه رو در نیارم.
بغض لعنتی خفه ام کرد و بالاخره لب زدم:
-من هیچم؟ بخدا قسم که بدون کوچک ترین رحم و واکنشی گفت:-دیگه تموم شدی. فقط دختر یه قاتلی و بس. هر چقدرم بی گناه باشی،باید قربانی بشی.
و مقابل چشم های گشاد شده از ترس و لبریز از اشکم،با بی رحمی روی تخت پرتم کرد و با قدم های محکمی از اتاق بیرون زد.
رفت و من واقعا حس کردم که تموم شد.
.
.
(داریوس)
زانوهام سست شد و خم شدم.
همایون مثل مجسمه ای خشک شده و به مقابلش خیره بود. تموم باورام فرو ریخت و فقط تصویر ارامش مقابل چشمم رفت.
"صبح فردا،خودت رو برسون انبار اصلی. هر چه زودتر بیای،فرصت بیشتری برای دیدن دخترت داری. بیا و جلوی چشمت ببین چه بلایی سرش میاد همایون افخم"
پیغام جگوار به دستمون رسید. انبار اصلی توی شمال بود و فقط من و اعضای جگوار از مکانش خبر داشتیم و این پیغام یعنی جگوار از هر دوی ما انتقام می گرفت.
محتویات معده ام می جوشید و من می خواستم همه چیز رو بالا بیارم.
همایون با بی حسی لب زد:
-می کشتش.
می دونستم جگوار زخمی تر از این حرف هاست اما فکر می کردم جادوی محبت ارامش کمی تاثیر گذار بوده باشه اما انگار اشتباه می کردم.
فردا چه طور باید می رفتم و شاهد قتل و عام دخترکی که قلبم رو به اسم خودش زده بود می شدم؟؟
دستی به زانو کشیده و بلند شدم. همایون گیج نگاهم کرد که لب زدم:
-نمی تونم. وبا قدم های سستی از اتاقش بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
اشفته و نگران نگاهی به مهرداد کردم و با بغض گفتم:-نصف شب منو کجا می برید اخه؟
شب بود،تاریک بود و سرد.
اینکه نصفه شب به اتاقم ریخته و کشون کشون سوار ماشینم کرده و با جدیت و خشم نگاهم می کردن باعث می شد فکر کنم واقعا قراره بمیرم.
مهرداد به همراه دو تن از محافظا تو ماشین همراه من نشسته و تمام مدت سکوت می کردن.
وقتی به زور سوار ماشین شدم،پارسا و مسیح سر چرخونده و بی توجه به التماس درون نگاهم برگشتن و سوار ماشین خودشون شدن.
مطمئن بودم من رو به یه جهنمی می برن تا جگوار بتونه جلوی چشم همایون خلاصم کنه.
از این زندگی بی رحمانه ای که داشتم گله مند بودم.
می تونستم بگم بازنده ترین ادم دنیا من بودم که
همه چیزم رو باختم.
دیگه حتئ سوالی نپرسیده و به خیابون های تاریک خیره شدم .
قطره قطره اشکی که از چشمام می چکید بی توجه شدم و اجازه رهایی دادم.قسمت من هم این بود.
عاشق یک ظالم شدن.
چیزی که خیلی اذیتم می کرد این بود که از لحظه به لحظه ای که باهاش داشتم حتئ ذره ای پشیمون نبوده و دوستشون داشتم.من در اغوش اون مرد خیلی حس ها رو تجربه کرده و به ارامش رسیده بودم..هر چند که وحشتناک از دستش دادم.
با گوشه شالم اشکام رو پاک کردم که مهرداد با صدای مشکوکی گفت:-اونجا چه خبره؟
خواستم خودم رو تکون بدم و به مقابلم خیره بشم که ماشین تکون وحشتناکی خورد و قبل از اینکه به خودم بیام،صدای تیراندازی بلند شد.
انچنان واهمه ای دامنم رو گرفت که حتئ نتونستم کلمه ای به لب بیارم.
لال شده و تنها کاری که ازم بر اومد،گذاشتن دستام روی سرم بود .
خم شده و به سختی نفس کشیدم.
ماشین به شکل وحشتناکی به چپ و راست برخورد می کرد و محکم به چیزی خورد و من بالاخره تونستم جیغ محکمی بکشم.
مهرداد و محافظا اسلحه هاشون رو اماده کردن اما اونقدر گلوله به سمتون پرتاب می شد که نمی تونستن تکون بخورن.
واهمه و ترس امونم رو بریده بود. محافظی که کنارم نشسته بود من رو از روی صندلی به کف ماشین فرستاد و ازم خواست تحت هیچ شرایطی سر بلند نکنم و چند دقیقه بعد خودشون پیاده شدن.
صدای گلوله اونقدر زیاد تر شد که مطمئن شدم بلایی سرشون اومده و از شدت خفگی و ناراحتی نفس کم اوردم.
درست لحظه ای که فکر می کردم دارم خفه میشم،صدای گلوله خاموش شد.
دست روی دهانم گذاشته و به سختی نفس می کشیدم و وقتی در ماشین باز شد بی مهابا جیغ کشیدم.
چشمام رو بسته و سرم رو روی زانوهام قرار دادم. وقتی دستی دور بازوم گره خورد با تموم قدرتی که سراغ داشتم جیغ کشیدم و خودم رو به عقب کشیدم.
صدای فریادم وقتی شکسته شد که صدای اشنایی صدام کرد. ابتدا فکر می کردم توهم زدم اما وقتی دوباره صدام کرد،چشم باز کرده و نگاهش کردم.
تا چشم در چشم شدیم،شوکه و بغض الود نگاهش کردم که خنده محبت امیزی کرد و گفت:
-نترس،منم. رفیق کودکی هایم اینجا بود.
تکون سختی خورده و دست خودم نبود که اشکم چکید. فشار ارومی به سرشونه ام وارد کرد و با مهر گفت:-نترس عزیزم. من اینجام. نمی ذارم بلایی سرت بیاد.
و به ارومی جسم ترسیده ام رو بلند کرد و از ماشین بیرون کشید .
وقتی از ماشین رفتم،از سردی هوا و تاریکی ترسیدم و خودم رو به داریوس نزدیک تر کردم. متوجه خش خشی شدم و وقتی فرد اسلحه به دستی نزدیک شد از شدت ترس تکون بدی خوردم .
داریوس متوجه شد،نگاه پر اطمینانی کرد و گفت: -نترس،از بچه های خودمونن. تازه مغزم به کار افتاد و با وحشت گفتم:-مهرداد،مهرداد و بقیه چی شدن؟ وقتی سکوت کرد،مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-کشتیش؟ وقتی دستم رو کشید،دستش رو پس زده وبا صدای بلندی گفتم:-کشتیش؟ حیران سری تکون داد و با غم خاصی گفت:-من نمی تونم دوستای خودمو بکشم. مشکوک نگاهش کردم که ادامه داد: -یکم زخمی شدن،مطمئن باش زنده ان. وقتی خواستم قدمی سمت تاریکی بردارم،دستای
سردم رو گرفت و با جدیت گفت:
-ماشین مسیح و تیمشون از پشت داره میاد. هر لحظه ممکنه پیداشون بشه. باید بجنبیم ارامش..
نمی تونستم رهاشون کنم اما داریوس بی توجه به فریاد هام،بازوم رو گرفت و چند لحظه بعد که سوار ماشین شدم،ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.
.
.
حامی(جگوار)
با سر انگشتم روی میز ضربه می زدم. اتاق تاریک بود و مسکوت.
تموم پرده ها کشیده شده و حتئ به نور ماه هم اجازه ورود ندادم .
درون تاریکی دنیای خودم بود.
به چیز هایی که قرار بود انجام بدم فکر کردم. به اینده ای که سعی داشتم عوضش کنم و به ارامشی که قرار بود از بین ببرم!
وقتی صدای تلفنم بلند شد،دست از ضربه زدن برداشته و به ارومی تماس رو برقرار کردم.
به محض برقرای،مسیح با صدای خندانی گفت: -تموم شد رییس.
اولین چیزی که درون مغزم بود رو به زبون اوردم:
-زخمی که نشد؟ با احترام گفت:
-نه. خیالتون راحت،یکم ترسیده بود که طبیعی بود.
وبالاخره تونستم نفس ازادی بکشم. خلاص شد. با جدیت پرسیدم:-به چیزی که مشکوک نشدن؟همه چیز اکیه؟ صدای خنده اش روشنیدم:
-حتئ به مغزشونم خطور نمی کنه همه چیز یه نقشه بود. اونقدر طبیعی بود که خودمونم داشت باورمون می شد ارامشو ازمون دزدیدن. همایون و داریوس کاملا تو تله افتادن.
سری تکون دادم و در اخر با قاطعیت گفتم: -برگردید. کارتون خوب بود. خسته نباشید.
تلفنم رو با بی حسی روی میز پرت کرده و چشمام رو بستم.
ارامش رو خودم،با دست های خودم از دست دادم. دیگه موندنش کنار من هیچ دردی رو درمان نمی کرد.
از دست دادمش و حالا بازی من با همایون و پائول شروع شده بود.
بازی ای که عجیب بوی خون می داد!!!
.
.
(ارامش)
او با مات زدگی و اشتیاق نگاهم می کرد و من با نفرتو حقارت.
چشم های او از اشک پر شده و چشم های من از درد.
مردی که مقابلم بود با لذت و علاقه خاصی خیره چشمانم بود و من تموم انزجار و کینه ای که درونم می جوشید رو تقدیمش می کردم.
دریغ از ذره ای حس!!!
هیچ چیز درون وجودم از دیدنش تکون نخورد به جز وازدگی.
مردی که مقابل من بود و با شعف نگاهم می کرد،یک قاتل بود و بس.
همایون افخم هیچ سنخیتی با من نداشت و من کوچک ترین حسی بهش نداشتم.
ازش بیزار بودم که باعث شکنجه های روحیم شده بود. قتل پدر و مادرم دزدیده شدنم کتک خوردنم اسیر شدنم همه و همه کار این مرد بود و در اخر
بخاطر وجودخون نحسش که درون وجودم
بود از چشم های مردی که عاشقش بودم افتادم.
بزرگترین ضربه رو همین مرد به اصطلاح پدر به من زده بود.
با حیرت دستی به لب هاش کشید و با شگفتی و علاقه خاصی گفت:
-انگار ریحان اینجاست. دریده نگاهش کردم و متوجه منظورش نشدم.
از روی صندلی تاج دارش بلند شد و وقتی خواست قدمی سمتم برداره با غضب گفتم:
-سمت من نیا.
انگار متوجه شد قرار نیست مثل فیلم های هندی در اغوشش بپرم و مویه سر بدم.
محتاط سری تکون داد و با لبخند اطمینان بخشی گفت:-کاریت ندارم. فقط بیزاری بود. واقعا ازش متنفر بودم.
با کنجکاوی تموم صورتم رو رصد کرد و با ارامش خاطر گفت:-خیلی خوشحالم که سالمی. مطمئن باش اجازه نمیدم کوچک ترین اسیبی ببینی.
دست خودم نبود. من انقدر تلخ نبودم اما این ماجراها به شدت تلخم کرده و با نفرت گفتم:
-مطمئنی؟مگه تو همون کسی نبودی که حکم تجاوزمو امضا کردی؟
دیدم که رنگش پرید و زخم زدم:
-مگه تو نبودی که پدر و مادرموم کشتی و من رو اواره کردی؟مگه تو کسی نبودی که باعث شدی تو ویلای اون اشغالا تا سر حد مرگ کتک بخورم؟مگه تو کسی نبودی که ادم اجیر کرده بودی که منو بکشن؟
و نتونستم بگم تو لعنتی باعث شدی مردی که عاشقشم با نفرت ارزوی مرگم رو بکنه...نمی تونستم این رو بگم.
عقب رفت و به میز تکیه داد و نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد. دست هام رو عصبی بهم فشردم و با دردی که توی قلبم حس می کردم،با صدای بلندی گفتم:-باعث و بانی تموم بدبختی های من تویی.
تویی که منو بدبخت کردی و باعث شدی تا پای مرگ برم. عامل همه گرفتاری های من تویی اون وقت داری بهم اطمینان میدی که بلایی سرم نمیاد؟ تا سر حد مرگ بغض داشتم.
این ادم رو هیچ وقت نمی تونستم ببخشم...هیچ وقت!
به تاسف سری تکون داد و با لحن صلح طلبی گفت:
-من،من از وجودت بی خبر بودم. من قصد نداشتم این بلا ها رو سرت بیارم. ارامش من..
جیغ کشیدم:-اسم منو نیار. تسلیم وار نگاهم کرد و گفت:-باشه اروم باش. من به روح ریحان قسم می خورم از همه چیز بی خبرم. من تا چند هفته پیش فکر می کردم بچه ای که در به در دنبالشم یه پسره. تازه فهمیدم گمشده من دختره. اونقدر رضا به دست و پای من پیچید و همه چیز رو سخت تر کرد که مجبور شدم. من حتئ روحمم از وجود تو خبر نداشت .یک بار هم تو رو ندیدم. فقط شنیده بودم رضا یه دختر داره،همین. رضا خیلی خوب موفق شده بود تو رو از همه چیز دور نگه داره.
با یاداوری بابا رضا،چشمام پر شد و با عجز گفتم:
-چون داشت انتقام مرگ خواهرش رو ازت می گرفت باید می کشتیش؟چون می خواست انتقام منو ازت بگیره به اون قصاوت کشتیش؟چون فکر می کردی من دختر رضام که هنوزم هستم به خودت این حق رو دادی هر بلایی خواستی سرم بیاری؟کینه ای که از رضا داشتی اونقدر زیاد بود که حتئ بعد مرگشم بیخیال دخترش نشدی؟ به شدت سری تکون داد و با حالت ملتمسی گفت:
-من نکشتمش. من دستوری برای قتل رضا ندادم. رضا اونقدرپیشروی کرده بود و اوضاع رو سخت کرده بود که دستور قتلش قبل از من صادر شده بود.
اشکام رو پس زدم و بلند گفتم:
-دروغ میگی .مثل سگ داری دروغ میگی پست فطرت. تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی.
دستی به صورتش کشید و گفت:
-اینطوری نیست. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست.
به چشم یه حیوون می دیدمش. نمی تونستم حرفاشو باور کنم. وقتی بی هواس سمتم اومد،از روی صندلی ام بلند شده و گلدونی که مقابلم بود
رو با شدت روی زمین کوبیده و فریاد زدم:
-تو یه قاتلی. تو یه ادمکشی. خدا ازت نگذره که بدبختم کردی.
فکر کنم باورش نمی شد شدت نفرتم رو. با چشم های متعجب و شرمنده ای نگاهم می کرد و در اتاق با شدت باز شد و داریوس سراسیمه وارد شد.
نگاهی به من گریان و همایون شرمنده کرد. با احتیاط نزدیکم شد و صدام زد.
چشمام خیره به چشمای همایون بودم و پاسخی ندادم. داریوس با حواس جمعی بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید:-اروم باش ارامش. می لرزیدم و داریوس با زمزمه ارومی گفت: -اروم باش ارامش.
بیا بریم.
حتئ حاضر نبودم یک ثانیه تو جایی که اون نفس می کشه،نفس بکشم. خودم رو به داریوس سپرده و با قدم های سنگینی از اتاق بیرون زدم.
اونقدر درگیر بودم که نمی تونستم کوچک ترین توجهی به چیزی بکنم.
نه به دیزاین خاص و شیک ویلا و نه به تابلو های نفیسی که روی دیوار ها اویزون بود.
همه چیز برام سیاه و سفید شده بود.
وارد اتاقی که چهار روز درونش سکنا کرده بودم ،شدم. بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و جسم سنگینم رو روی رو تختی بنفش رنگ پرت کردم.
توجهی به حضورش نداده و بالا تنه ام رو روی تخت پرت کرده و چشمام رو بستم.
تنها صدای نفس های عمیق خودم رو می تونستم بشنوم.
من چنان وارد بازی وحشتناکی شده بودم که حتئ فرصت ترمیم هم نداشتم.
از هر طرف زخمی و ازرده بودم.
در عرض چند هفته زندگیم دوباره زیر و رو شده بود.
جگوار معروف به هیبت سابقش برگشته و تنبیهم کرده بود.
تو چشمام نگاه کرده و گفته بود جلوی چشمای پدر بیولوژیکیم من رو خواهد کشت.
تو مسیر اون انبار کوفتی بهم حمله شده و بعد اسیر دست های داریوس و همایون شده بودم.
راستش به هیچکس اعتماد نداشتم و وقتی فهمیدم وارد ویلای همایون شدم، قیامت به پا کرده و با وحشی گری همه چیز رو شکسته بودم.
داریوس رو مورد ضرب و شتم قرار دادم و ازش دلگیر بودم اما وقتی سرم فریاد کشید که اگه زودتر اقدام نمی کرد باید شاهد مرگم می شد،متوقف شدم.
ابتدا حرفش رو باور نکردم اما با دیدن پیام و عکس هایی که جگوار از من فرستاده بود،سقوط کرده بودم.
جگوار...جگوار ظالم تصمیم داشته صبح اون شبی که توسط داریوس دزدیده شدم،من رو تو انبار مخصوصش و جلوی چشم همایون و داریوس دار بزنه.
حس می کردم موهای سرم از شنیدن این خبر زق زق می کرد.
سرگشته و درمانده شدم. باورم نمی شد قصد داشته همچین بلایی سرم بیاره اما وقتی یادم افتاد که تو اخرین دیدارمون گفته بود براش هیچی نیستم و می خواد استخونام رو بشکنه،فهمیدم من خیلی وقت پیش محبت این مرد رو نسبت به خودم از دست دادم و بازی رو باختم.
چهار روز بود که تو این خراب شده بودم.
هر وقت همایون به دیدنم اومده بود،مثل یه گراز وحشی سمتش حمله کرده و جیغ و فریاد راه انداخته بودم.
کراهتی که نسبت به این مرد داشتم،تموم شدنی نبود. تا اخرین لحظه عمرم نمی تونستم هدیه بخشش رو بهش تقدیم کنم.
امروز ناخواسته پام به اتاقش باز شده و بالاخره باهاش هم صحبت شده بودم.
-چیزی نمی خوای؟
اونقدر بیچاره بودم که نمی دونستم باید چه حسی به داریوس داشته باشم. گله مند باشم یا شکر گزار؟
ازرده خاطر باشم که چرا من رو از جگوار دزدیده و به همایون رسونده یا تشکر کنم که من رو از چنگ قاتلم رهایی داده و به امنیت رسونده.
بهم گفته بود جگوار بعد از دزدیده شدنم،مثل یک مار زخمی اسمون رو به زمین دوخته و در پی من می گرده.
نه برای نجاتم،برای کشتنم.
و من ناتوان ترین فرد دنیا بودم که برای نجات از چنگال مردی که عاشقشم باید به اغوش مردی که ازش بیزرام پناه ببرم.
من از اغوش مرگبارش ازاد شده بودم اما بخدا قسم که هیچ امنیتی اینجا حس نمی کردم.
قلبم گرم نمی شد. امنیت من تنها یک مرد بود که حالا کمر به قتل من بسته بود!!!
سوالش رو بی پاسخ قرار دادم. چی می خواستم؟ ذره ای ارامش که تموم شده بود.
سرم درد می کرد و دوست داشتم ساعت ها بخوابم. متوجه نزدیک شدنش شدم اما باز هم چشم باز نکردم و چند لحظه بعد صداش رو از بالای سرم شنیدم:-یکم بخواب،میگم برات غذا بیارن.
فقط سکوت کردم و وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم،چشمام رو باز کردم. چرا یک شبه انقدر
دنیای من سیاه شده بود....؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 61)
حامی(جگوار)
جام رو یک نفس سر کشیده و روی میز قرارش دادم.
طعم گس الکل،صدای خنده های بارونی دخترک رو در ذهنم تداعی کرد و تلخیش،شیرینی لب هاش رو.
بوی نامطبوعش،بوی تن خوشش رو برام به یاد اورد.
تن بوسیدنی و قابل پرستشش رو.
هیولای قصه ها،درون عمارتی عاری از هر گونه زندگی محکوم شده بود.
نه صدای خنده هایی،نه نگاه وحشی ای و نه ارامشی در این عمارت وجود داشت.
همه چیز مرده بود.
بالاخره تونستم،بالاخره و بعد از مدت ها جنگ و
درگیری پیروز شده و رهاش کردم.
دخترکی که ارامش من،ماه خونین من شده من بود رو از دست دادم. دخترکی قرار بود نیلوفر ابی من بشه و نشد...نشد.
هنوز به سختی سنگ،به بی رحمی جگوار و به وحشتناکی یک هیولا بودم..اما عصبی تر،خشمگین تر و داغون تر از قبل.
افیون اون دختر رو از دست داده و مثل یک معتاد از دوری تنش،درد می کشیدم.
استخوان به استخوان درد بود و درد.
قدرت اسیب زدن بهش رو نداشتم و بنابراین رهاش کردم. رهاش کردم تا بلایی سرش نیارم.
ارامش رو برای همیشه از خودم دریغ کردم. زندگی سرد و سیاهم رو ادامه دادم.
هر نفس،هر لحظه مملو از صدای نازش،نگاه خاصش و نوازش دلکشش بود.
تصویر چشمای درشت و سیاهش مثل یک درد بزرگ مقابل چشمم بود و می سوزوند و می سوزوند.
تموم این عمارت مرده،صدای خنده هاش رو درونش جا داده و من دیوانه ای شده بودم که قدرت ویرانی داشتم.
ارامش رفته بود ولی صدای خنده هاش هنوز پا بر جا بود.
"تو حامی ارامشی" دیوانه شده و دست به سرم کشیده و با تموم وجود نعره زدم:
-لعنت بهت. لعنت بهت که ارامش رو ازم گرفتی و رفتی.
جسم سنگینم رو روی تخت پرت کرده و چشمام رو بستم.
به وضوح رد دست هاش رو روی بازوهام حس می کردم. گرمی تنش،شیرنی لب هاش.
صدای نفس نفس زدن هاش که پس زمینه مغزم شده بود و ناله های از سر لذتش.
اون صدای ناله در تموم تنم رخنه کرده بود و من اونقدر افسارپاره کرده بودم که تموم تن و مغزم دیدن دوباره و به ناله در اوردنش رو می خواست.
ناله ای که می تونست رامم کنه.
چشم بستم،چشمای درشتش رو با قدرت از ذهنم پس زدم و فکر کردم که بازی شروع شده و من باید برم...باید می رفتم.
چشماش رو پاک کردم و ارامش رو خط زدم...
.
.
دکمه های سر استینم رو بستم و گفتم: -کی؟
-یه نیم ساعتی میشه. پروازشون تازه نشسته.
کتم رو از روی تخت برداشتم و همون طور که تن می زدم،با جدیت گفتم:
-ببرش جایی که تعیین کردیم.
کتم رو کمی جلوتر کشیدم و به تصویر خودم درون اینه خیره شدم .
مکثش رو حس کردم،عطرم رو برداشتم و غریدم: -قراره منتظر باشم؟
و با فشار کوچیکی،مولکول های عطر در هوا پخش شد و روی گردنم قرار گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره گفت: -تنها نیست
. عطر رو روی میز گذاشتم و با لنگه ابرویی بالا انداخته گفتم:-و؟ نفسش رو با شدت رها کرد و گفت: -باهم اومدن.
حدس می زدم بخاطر همین شوکه نشدم. سری تکون دادم و با جدیت گفتم:
-طبق برنامه پیش برو. وتماس رو قطع کردم.
ابو ظبی،گرم است وسوزان. حتئ در این موقع سال که تهران در اغوش زمستونه و از سرما به خودش می لرزه،اینجا جوری افتاب به فرق سرت می تابه که برای لحظه ای فکر می کنی،این شهر خورشید رو در بطن خودش جای داده. فقط نسیم خنکی بود و بس.این شهر کاملا با سرما غریبه است و شور و گرمایی که در بینمردم در تردده باعث میشه مطمئن باشی،اینجا رنگ زندگی،به طلایی اشعه های خورشیده.
زیباست و حرارت بخش.
پنجره اتاقم به ساحل نسبتا شلوغ جزیزه سعد نگاه می کردم و قهوه ام رو که بوی زعفران و نعنا مخصوصی می داد رو بلند کرده و جرئه ای نوشیدم.
قهوه های اینجا رو به خاطر ترکیب خاصش می پسندیدم. طعمی که مخصوص این کشور بود.
این جزیره خصوصی محیطی اروم و مناسبی داشت و من ترجیح می دادم از شلوغی های دبی دوری کنم.
شاید دبی بیشترین رخ رو در امارت داشت اما فقط من و سیاس هایی که در خفا و مسکوت بودن می دونستن پایتخت سیاسی فقط ابو ظبیه و بس.
دبی تفرجگاه خوبی بود و ابو ظبی کمینگاه خوبی برا تجارت و سیاست بود.
ومن الان فقط برای سیاست کاری اینجا بودم و بس.
به محض ورودم به این سرزمین خشک و افتابی،با استقبال با شکوه عدنان و احمد ال نهیان رو به رو شدم.
زیر پوست این شهر گرم،فقط من می دونستم و دولتمردای این شهر که چه اتفاق هایی در حال رخداده.
ملیت ها و قومیت های مختلفی در این شهر دیده می شد و این کشور رنگی رنگی بود.
مثل همیشه،تموم ملاقات های ما مخفیانه و به دور از دید بقیه بود و به همین دلیل فقط با ارتباط های کوتاهی چند نفر از بزرگان رو ملاقات کردم.
اون همه برای لحظاتی کوتاه. هر کسی لایق دیدن جگوار و شاه نشین حلقه نبود.
ادم های عدنان و تیم امنیت دائمی خودم،دوشا دوش من قدم برداشته و جان بر کف اماده بودن.
تموم ارتباط های سیاسیم رو با سران این سرزمین به حداقل رسونده و تاکید اکید کرده بودم دیگه مایل به دیدن کسی نیستم.
من بخاطر دلیل دیگه ای پا به این شهر گذاشته بودم.
جزیره خصوصی بود و طبق دستور خاندان نهیان
تا چند روزی از هر گونه پذیرش خودداری می
شد. و این چیزی بود که من در خواست کرده
بودم.
قهوه خوش عطر و بو رو مزه ای کرده و همون لحظه صدای کیان رو شنیدم:
-رییس،مهمونا منتظر اجازه شمان.
سری تکون دادم. من هیچ وقت به انتظار کسی نمی موندم. قهوه ام رو بدون کوچک ترین عجله ای نوشیدم و بعد دستام رو بلند کردم.کیان اطاعت کرد و به سمت در حرکت کرد. نفس عمیقی کشیده وچند لحظه بعد صدای پاشنه کفش هایی که به زمین کوبیده می شد
رو شنیدم و تق تقی که از برخورد پاشنه های زنانه ای به کف پارکت ها خورده می شد،باعث پوزخندم شده و سر تکون دادم.
وقتی جفتشون مقابلم قرار گرفتن،بالاخره سر بلند کرده و نگاهشون کردم.
برق چشم های پائول و چاک سینه های خوش فرم امبر،اولین چیزی بود که به چشمم خورد.
نگاه بی تفاوتم رو از بدن خوش انحنای امبر گرفتم و به پائول دوختم و بی توجه به اشتیاقش،به صندلی اشاره کردم.
کمی تکون خوردم و وقتی پائول همراه با دخترک زیباش مقابلم نشستن،نگاهشون کردم.
پائول لبخندی زد و با لهجه امریکن مخصوصی گفت:
-جگوار،از دیدنتون خیلی خوشحالم.
سری تکون داده و اهمیتی به امبر که پا روی پا انداخت و پاهای خوش فرمش رو به نمایش گذاشت ندادم.
پائول لبخندش رو ادامه داد و به دخترش اشاره کرد و گفت:-دختر زیبای من،امبر.
بالاخره نگاهم رو از چشم های مشتاق پائول گرفته و به ابی چشمان امبر بخشیدم.
نگاهش،براق و به زیبایی یک دریای زندگی بخش بود.
تلاقی نگاهمون باعث شد لب هایی که شاید برای بوسیدن افریده شده بودن رو با ناز تکونی بده و با صدای زیبا و لهجه فوق العاده دلپذیرش به انگلیسی گفت:-از اشنایی باهاتون خوشحالم جگوار.
بدون اینکه چشم از چشمای براقش بگیرم،متوجه تغیر حالتش شدم .
کمرش رو خیلی نامحسوس صاف تر کرد و گردن
بلندش رو به ارومی تکون داد و گردن بند ظریف به شکل گلش رو به نمایش گذاشت.
وقت عرض اندام بود،لبی تر کرده و مثل خودش به انگلیسی روونی گفتم:-خوبه.
متوجه شدم ابروهای نازکش رو به ظرافت بالا برد اما من هیچ وقت قرار نبود از دیدن کسی خوشحال بشم.
دیدن کسی برام خوشحال کننده نبو...
تصویر چشم های درشت و به رنگ شبی مقابل چشمم روی پرده رفت.
دستم رو مشت کرده و سیاهی چشماش رو از قاب ذهنم پس زده و به ابی چشمای امبر بخشیدم.
موهای بلوند استخونیش رو ازادانه و با مهارت خاصی اطرافش رها کرده و صد البته که چشم گیرترش کرده بود.
پائول خودش رو جلوتر کشید و همچنان با لبخند گفت:-دیدنتون از نزدیک حس جالب و خوبی داره.
پائول سیاس و مرد به شدت باهوشی بود. مرد ابر قدرت دنیای غرب،در زمینه دارو و نفت امروز
مقابل من نشسته و برای رسیدن به خواسته اش خیلی هوشمندانه قدم بر می داشت.
احمق نبودم،می دونستم جذابیت های خیره کننده دخترش یک سلاح بزرگ در دستانشه و به همین امید دخترکش رو همراهش اورده.
دخترکی که اوازه زیبایی و دوشیزگیش،در بین رقبا پیچیده بود.
دختری که با کسی وارد رابطه نمی شد و تموم فدایی هاش رو پس می زد.
منافع مشترک،چیزی بود که هر دوی ما رو به میز مذاکره کشیده بود.
با اشاره سر،خدمه مشغول پذیرایی شدن . وقتی لیوان ابم رو در دست گرفتم،نگاهم رو به پائول بخشیدم و گفتم:-دیدن ادم های قدرتمند،دلیل قدرتمند می خواد. قدرتمند هستید یا نه؟
یقه بی نهایت باز امبر،عجیب به من چشمک می زد.
پائول بلند خندید و نامحسوس نگاهی به دخترش کرد وگفت:-اینجا حرف مرگ و زندگیه جگوار،حالا حالا قصد مردن ندارم.
پوزخندی زده و سری تکون دادم. امبر لب های خوش رنگش رو به دهان کشید و با طنازی گفت:
-ترسوندن رقبا و همیشه برتر بودن بخاطر جگوار بودنه؟
این دختر خیلی زرنگ بود. لیوان اب رو روی میز قرار داده و خیره در ابی چشماش لب زدم:
-این فقط حکومت کردنه. گوشه چشماش جمع شد و ادامه داد:-حتئ با وجود مخالفتا و دشمن هایی که هست؟حتئ با کسایی که قصد پایین کشیدنتون رو دارن؟
-یه جگوار،قدرتش به درنده ها ثابت شده است،نیازی به تثبیت قدرتش به سگ ولگرد نداره . کسی که بخواد جگوار رو پایین بکشه حداقل باید بتونه به جگوار نزدیک بشه و نزدیک شدن به جگوار بازی با مرگه. راه برگشت نداره،وقتی نزدیک بشی سرتو از دست دادی.
لرز درون چشماش یعنی اثبات قدرت!!!
اسوده خیال تکیه به صندلیم داده و با لذت به تشویشی که بین پدر و دختر به راه انداخته بودم نگاه کردم.
اچمز شدنشون کاملا به مزاقم خوش می اومد. لبخندی به لب نداشتم،هیچ وقت به لب نداشتم اما می تونستم لبخند مغزم رو حسس کنم.
پائول با لبخند مصلحتی ای رشته کلام رو در دست گرفت و گفت:-جگوار و قدرتش چیز ثابت شده است.
فقط نگاهش کردم. امبر پاهاش رو جابجا کرد و با لوندی گفت:-و جذابیتش.
لنگه ابرویی بالا انداختم. عملا داشت مهره هاش رو حرکت می داد و اماده برای این کار بودم.
پدر باهوشش با نکته سنجی گفت:
-عموما ادمای جذاب خیلی زود هم رو تشخیص میدن.
سکوت کردم و به مچ پای نازک امبر خیره شدم و اون ادامه داد:-به نظرم وارد بحثمون بشیم. نگاهم همچنان به پاهای خوش فرمش بود که گفت:
-دلیل حضورمون مشخصه جگوار. خوب می دونید که چقدر همه چیز بهم ریخته.
نگاه انحنای پاش گرفته و به صورت پائول چشم دوختم که ادامه داد:
-می دونم که مطمئنا می دونید از چی حرف می زنم و اگه حرکتی نکنیم مجبورا خیلی چیزا این وسط عوض میشه و من نمی تونم کاری از پیش ببرم.
لنگه ابرویی که بالا انداختم باعث شد لحنش نررم بشه و لبخندش بزرگتر:-من حتئ به تهدید و هشدار شما فکر هم نمی کنم جگوار. فقط دارم اصل قصه رو بازگو می کنم. می خوام بگم باید هر چه سریع تر یه کاری کرد و خوب می دونید که دو راه بیشتر جلوی پامون نیست.
بالاخره چهره از هم گشودم و پوزخند زدم:
-اشتباهت همین جاست. همیشه سه تا راه وجود داره. راهی که وجود داره،راهی که مردم می بینن و راهی که من می سازم.
لحظه ای مکث و بعد لبخند بر لب های جفتشون اومد و من دقیقا همین رو می ساختم.
قهقه پائول و مستانه خندیدن امبر بلند شد و من فقط به ساحل چشم دوختم.
وقتی پائول صدام کرد،چشم گرفته و نگاهش کردم که گفت:-پس معامله تمومه. -تموم شده بود. لبخندش رو گسترش داد و با مکث کوتاهی گفت: -فقط یه مشکلی این وسط هست. چهره در هم فرو برده و با کنجکاوی نگاهش ‌کردم. نگاهی به دخترش کرد و دخترش لبخند زیبا و شرمگینی زد. ادامه داد:
-برای این که معامله به ثمر بشینه باید یه اقدام بزرگی انجام بدیم تا قدرتمون رو اثبات کنیم.
-باید؟من و باید؟ قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه،امبر با لبخند گفت:
-نه،مسلما منظور ما این نبود. این فقط یه نشونه اعتماده.
شک، کم کم داشت به یقین تبدیل می شد. سری تکون دادم و چشم های جستجوگرم را به دریای نگاهش بخشیدم و گفتم:-چی می خواید؟
سکوت شد و امبر لبخند خجلی زد و موهاش رو پشت گوش فرستاد.
لعنتی!!!
.
.
(ارامش)
شالم رو روی سرم تنظیم کرده و وارد باغ شدم. هوا دیگه بوی زمستون نمی داد،بوی بهار می داد.
زمستون نفس های اخرش رو می کشید و بهار روح دمیده بود به درختان.
فقط یک هفته تا فصل شروع زندگی مونده بود تا همه چیز دوباره حیاتی جدید اغاز کند.
شاید فقط یک هفته تا فصل بهار مونده بود اما بهار من از دو هفته پیش که به این جهنم پا گذاشته بودم،مرده بود.
من دیگه بهاری نداشتم،در زمستان مرده بودم. قلبم مرده بود و زیر برف ها یخ زده بود.
بوی خوشی که در باغ استشمام می شد به تنم روح تازه می داد و باعث می شد برای مدت کوتاهی همه چیز رو فراموش کنم.
در این دو هفته ای که اینجا بودم،تنها کاری که کرده بودم،فقط نفس کشیدن بود و بس.
حتئ زندگی هم نکرده بودم،فقط نفس می کشیدم و شب هام رو روز می کردم و روز هام رو شب.
با کسی حرف نمی زدم،از اتاق خوابم اصلا بیرون نمی
رفتم و به جز مواقعی که داریوس به سراغم می اومد لب به سخن باز نمی کردم.
تنها کاری که می کردم،لمس انگشترم بود. انگشتری که هیچ جوره نمی تونستم از انگشتم بیرون کنم.
حالم اصلا خوب نبود. حس بد بازنده بودن داشت تموم مغزم رو می جوید و بدبختی اینجا بود حتئ اجازه نداشتم با کسی ارتباط بگیرم..حتئ بهترین دوستم.
توجهی به محافظ ها نداده و سمت انتهای باغ قدم زدم. شالم رو جلو تر کشیده و موهای بازیگوشم رو با کلافگی اسیر کردم.
من یخ زده بودم. در اغوش اون مرد ظالم یخ زده بودم.
اغوشی که تا ابد ازم گرفته شده بود.
وقتی همایون از ویلا بیرون زد،برای تازه کردن
نفس از اتاقم بیرون زده و به حیاط اومده بودم.
لخ لخ کنان حرکت می کردم که صدای باز شدن در رو شنیدم. سر چرخونده و خودم رو پشت درخت کهن سالی پنهون کردم. فکر می کردم همایون برگشته باشه اما از دیدن داریوسی که اشفته و عصبی از ماشین پیاده شد،متعجب شده و بی اختیار صداش زدم:-داریوس.
هنوز قدم بعدیش رو برنداشته بود که با شنیدن اسمش متوقف شد .
لحظه ای با گیجی به اطراف نگاه کرد و وقتی متوجه من شد،با تعجب نزدیکم شد و گفت:-چیزی شده؟
بی تفاوت سری تکون داده و به پاکت چوبی ای که در دست داشت نگاهی کردم و گفتم:
-خواستم یه هوایی عوض کنم. نفسی ازاد کرد و با خیال راحت گفت: -خوب کردی.
سری تکون دادم و خواستم سمت باغ قدم بزنم که با کمی نگرانی گفت:-ارامش،همایون خونه است؟ کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: -نه،رفت بیرون. تو خوبی؟ ضربه ای به سنگ مقابلش زد و با عصبانیت
گفت:-نمی دونم.
و پاکت چوبی رو بین دستاش فشرد. خیلی معمولی نگاهش کردم و گفتم:-چیزی شده؟چرا انقدر سردرگمی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و پاهام رو کنار هم جمع کردم که داریوس با غیض گفت:
-بدبختی پشت بدبختی. اینو کجای دلم باید بذارم اخه؟
-خب بگو چته. از چی عصبی ای؟
و متاسف سری تکون داده و برگشتم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با جمله ای که گفت،از پای در اومدم:-تو این همه بدبختی فقط ازدواج کردن جگوار رو کم داشتیم. اصلا نمی دونم چه جوری باید بگم.
اغما اغما اغما ونابودی!!!!
نفس هام یاری ام نمی کرده و قلب لعنتی ام پمپاژ نمی کرد. برای لحظه ای دنیا مقابل چشمم سیاه شد و وقتی به خودم اومدم که داریوس با وحشت مقابلم ایستاده و تکونم می داد.
مثل یک صاعقه زده خشک شده و به چهره اش نگاه می کردم....متوجه نمی شدم.
متوجه هیچ چیز نمی شدم فقط اصوات نامفهومی رو شنیده و حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه.
قلبم بر اثر شوک وارد شده لحظه ای از کار ایستاد و بعد با شدت
تپید. نفس های گم شده رو با شدت رها کرده و بلند بلند سرفه کردم. دست های داریوس با نوازش خاصی پشتم کوبیده می شد ولی من هوا می خواستم.
هوا برای نفس کشیدن. محکم و با قدرت هوا رو بلعیدم و بلعیدم.
سر بلند کرده و چشم هایی رو که بخاطر سرفه های شدید پر شده بود رو به داریوس بخشیدم و با بیچارگی گفتم:-کی داره ازدواج می کنه؟
متحیر نگاهم کرد و وقتی خواست دستم رو بگیره با شدت پسش زدم و فریاد زدم:-کی داره ازدواج می کنه؟
گیج از فریادم،نگاهی به چهره مرده من کرد و با بی میلی گفت:-جگوار.
و نفس هایی که دوباره در این شهر غارت زده گم شد. به سختی و با هزار بدبختی نفسی کشیدم و گفتم:
-کی؟با کی؟
عصبی نگاهم کرد به جای پاسخ گفت:-اینا مهم..
-جواب سوالمو بده....
کلافه تکونی خورد و پاکت چوبی رو که مثل خار به چشمم می رفت فشرد و با ناراحتی گفت:
-با دختر یه کل گنده. مراسمش اخر همین هفته،شب عیده.
گفته بودم من دیگه بهاری نخواهم داشت...تموم زندگیم زمستون بود و بس!!!
بهارم رو زمستون کردی جگوار...تبریک میگم.
خیره به ماه،انگشترم رو لمس کردم. انگشتری رو که تا به امروز از دستم بیرون نیاورده بودم.
من ماه خونین شده تو بودم اما انگار فقط یک ماه مرده ام.
ماهی که خشم جگوار رو اروم کرد و مرد.
مقابل چشم های داریوس غش و ضعف نکردم،گریه هم نکردم اما از درون فرو ریختم.
نگاهی به ماه کردم،نشونم رو پاک کردم،قطره اشکی چکید و من انگشتر رو از دستم بیرون کشیدم.
تموم شد.
قطره قطره اشک ها چکیده می شد و من یک ماه زخمی باقی موندم.
"تو ماه خونین شده جگواری"
روی زمین افتاده و اون صدای گیرای لعنتی در سرم پخش شد و من با دست جلوی دهان گرفته و با تموم وجودم زار زدم.
زار زدم به حال دخترکی که دیگه ارامش نبود.
وجودش خونی جریان دارد که قطره قطره اش باید به قصاوت ریخته شده تا دیگر نسلی از این حیوان باقی نماند.
-مثل اینکه خیلی هم براش عزیزه.
دستی به ته ریشش می کشد و با لبخند تمسخر امیزی می گوید:-اس دست ماست. مردان قهقه می زنند و او فقط سری تکان می دهد.
تصویر بعدی را با دقت نگاه می کند. دخترک درون باغ بزرگی ایستاده و نگاهش به ناکجا اباد خیره شده. در عمق چشمان درشتش غمی بزرگ دیده می شد.
-مطمئنی برای مراسم جگوار میاد؟ عکس را بی هدف روی میز پرت می کند و لب می زند:
-اره،بچه ها امارشو دادن.
همگی سری تکان می دهند. تصویر بعدی را در دست می گیرد.
این مرد ابر قدرت حتی در عکس هم ابهت خود را دارد. جگوار همراه با دو تن از نزدیک ترین یارانش در فرودگاه.
کیان را چند باری در سایه ها دیده،اما ان پسر لبخند به لب را خوب می شناسد.
مسیح!!
مسیح را کمتر کسی است که نشناسد این پسر فدایی جگوار است .چهره مردانه و لبخند با نمکی همیشه در چهره داره. مرد زیرک و باهوشی است و خوشحال است که دخترک همایون دیگر در چنگال این ها نیست،چون در این صورت ربودنش کاریست غیر ممکن.
هجوم به دژ مستحکم جگوار؟..غیر ممکن ترین اتفاق ممکن است.
عکس را کناری زده و تصویری را که باعث تموم بیزاری و دلزدگی اش می شود را بلند می کند.
خدا هنگام خلقت این مرد تمام پلیدی ها را با تار و پودش سرشته بود که تبدیل به چنین حیوان رذلی شده بود.
همایون افخم.
با دیدنش،دستانش مشت می شود و اشمئزاز درون وجودش به غلیان می افتاد.
مردکی که کنارش ایستاده برایش سنبل یک خیانت است و عمیقا
دوست دارد با یک گلوله مغزش را روی زمین بریزد. در عجب است چطور جگوار معروف با ان همه قانون های عجیب و خاصش هنوز این داریوس نامی را که خیانت کرده و به افراد همایون پیوسته را زنده نگه داشته؟
از قانون مافیا سر در نمی اورد اما می تواند حدس بزند داریوس به مجموعه همایون پیوسته و برترش را تغییر داده. مسخره است. همایون را به جگوار ترجیح داد؟ بخاطر ان دختر چشم اهویی؟ مگر حسی بینشان هست؟؟؟
و اینجاست که لبخندش بزرگتر می شود. بی شک مردن این دختر ضربه بزرگی به همایون و داریوس خواهد زد.
روی صندلی اش می نشنید و با لبخند شیطانی می گوید:-به بچه ها بگو اماده باش باشن. به محض اینکه مهمونی تموم شد و از ویلا زدن بیرون،برید سراغ دختره.
همگی تایید می کنند و او چشمانش را می بندد.
در مهمانی جگوار باید حضور داشته باشد و بدون اینکه توجهش را جلب کند به دخترک نزدیک شده و در درست ترین زمان،او را از پدر بی همه چیزش گرفته و بعد اوست و ان دختر که برایش برنامه ها دارد.
زیبایی افسانه ای ندارد اما زیبا و طناز است. می تواند همراه خوبی برای یک شب و گرم شدن تختش باشد.
ارامش افخم به زودی در جوار او خواهد بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 62)
(ارامش)
به شکل عجیبی بی حس شده بودم.
سکوت کرده بودم. حتئ دیگه با داریوس هم صحبتی نداشتم. نه که حرفی برای گفتن نداشته باشم،نه..کاملا بر عکس.
از حرف زدن می ترسیدم،از اینکه لب باز کرده و دل شکسته ام کار دستم بده می ترسیدم.
دلم،شکسته شده بود. بد هم شکسته بود.
دل شکسته ام را با انگشتری که با زنجیر کوچکی به گردنم اویخته بودم فعلا مسکوت نگه داشته بودم.
انگشتری که دیگه برای من نبود و من قصد داشتم
فردا شب که به مراسمش میرم،مقابل چشمانش همه چیز رو تموم کنم.
همایون از ترس پس زدنش،داریوس رو واسطه کرده بود تا من رو برای رفتن به مراسم نامزدی جگوار راضی کنه.
می خواستم با چشمان خودم ببینم و این عشق نافرجام رو ذبح کنم و حرفام رو به صورتش بکوبم. بی چون و چرا قبول کرده بودم و داریوس بهم گفته بود اگه مایل نیستم می تونم فقط بهش اشاره کنم اما من رد کرده بودم.
خود ازاری بود ولی باید می رفتم.
می رفتم و نامزدیش رو لحظه به لحظه درون
مغزم ثبت می کردم.
به قلبم این باور رو دادم که کسی که من رو از دست داد اونه و کسی که پشیمون خواهد شد اونه،چون مطمئنا هیچکس اون طور که من ارومش می کردم،نخواهد کرد.
سعی می کردم با دلایل منطقی قلبم رو اروم نگه دارم اما فقط من و قلب شکسته ام می دونستیم همهه این ها بهانه است.
عشق،سه حرفه اما لعنتی ترین سه حرفی دنیاست.
باید برای قلبم مرهمی پیدا کرده و ارومش می کردم.
شبی که انگشترم رو از دستم بیرون کشیدم،تا خود صبح زار زدم و به حال عشقی که مرد و تموم شد اشک ریختم .
از روز بعد،اشک نریختم فقط در درون خون گریه کردم. تموم درد ها و حرفام رو در قفسی ریخته و در خرابه های قلبم پنهان کردم تا به محض دیدن باعث تمام شکست هام،نابودش کرده و زخم های عفونیم رو درمان کنم.
به پنجره اتاقم تکیه دادم و فکر کردم بهار امسال،بدترین بهار زندگیم خواهد بود.
سر و صدایی که از بیرون اتاق به گوشم می خورد باعث شد کلافه از روی تخت بلند شده و سلانه سلانه بیرون بزنم.
نگاهم بین داریوس و زن جوانی که با کمی ناراحتی جعبه بزرگ و سیاهی رو در دست گرفته بود چرخی خورد و بی تفاوت گفتم:
-چه خبره؟ داریوس عصبانیتش رو پنهون کرد و با لبخند گفت:-بیدار شدی؟
سری تکون دادم. زن نگاه خاص و پر معنایی به من کرد. سلامی داده و اشاره ای بهشون کرده و دوباره تکرار کردم:-چی شده؟‌
زن با احترام سلامم رو پاسخ داد و داریوس نگاه پر حرصی روانه اش کرد و گفت:
-چیز خاصی نیست،یکم در مورد لباست که برای امشب سفارش دادیم مشکل پیش اومده.
زن با هیجان گفت:-باور کنید من گفتم بهتون .شما گفتید بهترین لباسی که توی مزون
داریم رو بیارم منم همین کار رو کردم. این تازه سه روزه دستمون رسیده،اخه اون لباسی که گفتید به خوبی این نبود و رنگشم خیلی مناسب نبود.
داریوس خواست اعتراضی بکنه که بی میل گفتم:
-ول کن داریوس. لباس،لباسه دیگه. چه گیری دادی. همینو می پوشم.
خواست اعتراض کنه که خیلی جدی نگاهش کردم. مغلوب شده سری تکون داد و گفت:
-خیله خب. تا تو یه دوش بگیری،بقیه گروهم میان.
دستم به دستگیره نرسیده برگشتم و با تعجب گفتم:
-گروه؟چه گروهی؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-یه تیم میک اپ و مد برای اماده کردنت دارن میان. تا نیم ساعت دیگه اینجان.
مبهوت و کمی سرگردان گفتم: -لازم نبود انقدر شلوغش کنی. چه خبره مگه. سکوت کرد که من بی حوصله تر گفتم:-تازه ساعت ده،چه خبره از الان؟مراسم مگه شب نییست؟ دستی به کت خوش دوختش کشید و با خنده الکی گفت:
-مراسم از غروب شروع میشه و ما حداقل باید ساعت سه راه بیافتیم تا برسیم. مردد لب زدم:
-مگه مراسم تهران نیست؟ همچنان لبخندش رو به لب داشت و به ارومی گفت:
-نه. قدمی به جلو برداشته و با مبهوتی گفتم: -کجاست؟
-ساری!
بچه که بودم،هیچ وقت نتونستم کارتون عروس مرده رو نگاه کنم .
یه حس بدی ازش می گرفتم و بی دلیل ازش فراری بودم.
کم سن و سال بودم و هیچ درکی از ماجرا نداشتم اما جلوه ها ویژه و گرافیک شخصیت ها بهم اسیب می زد.
یه جوری که نمی فهمیدم باعث استرس و ناراحتیم می شد. عروس مرده بار منفی داشت و توی ذهنم ناخوداگاه پس زده می شد.
وقتی روزی برای لحظه ای چشمم به شخصیت ها خورد،دلشوره بدی گرفته و سریع رو برگردوندم.
بعضی شخصیت ها زیبا بودن اما مرده بودن.
حالت چهره شون مرده و احساساتشون دفن شده بود.
اون زمان نمی فهمیدم اما حالا کاملا حس عروس مرده رو درک می کردم.
دختری که مقابل اینه بود،زیبا بود،مثل شاهزاده ها به نظر میرسید اما مرده بود و چه بد بود که هیچکس مرگ این دختر رو نمی دید.
به چشم هام که بخاطر میک اپ حرفه ای کشیده و درشت تر دیده می شد چشم دوختم.
انقدر دقیق و حرفه ای بزک شده بودم که خودم لحظه ای با دیدن خودم جا خوردم.
نه این چشم هایی که به شدت گیرا شده و نه اون لب هایی که به طور عجیبی برجسته و زیبا تر شده بود و نه این گونه های برجسته نمی تونست اشوب درونم رو پوشش بده.
رنگ مات لب هام رو شاید اگر این بلا ها سرم نمی اومد رو دوست داشتم.
رنگی که نه خیلی ملایم بود و خیلی به چشم می اومد اما به طرز عجیبی زیباترم کرده بود.
می تونستم با قاطعیت بگم که امشب،زیبا و گیرا شده بودم.
موهام رو بنا به درخواست خودم،موج داده و سمت چپ صورتم رها کرده بودن.
این موهای تاب دار و موج دار که دور صورتم رها شده حس خوبی به بیننده می داد و با گیره به شکل برگ گلی در سمت راستم بسته شده بود.
گیره ای که نگین هاش به رنگ لباس بی نظیری
که تن داشتم بود .ابی زیبا و اسمانی قشنگی داشت.
اگه شادی و شور سابق رو داشتم حتما از دیدن این لباس ذوق می کردم اما الان هیچ ذوقی درونم نبود.
دقیقا از بالای خط سینه،تور نازک ابی رنگی کار شده و تمام دست ها و قسمت بالایی کمرم رو پوشش می داد. یک ردیف نگین های به شدت زیبایی از قسمت چپ کمرم شروع شده و به صورت کجی تا از روی سینه ها و سرشونه ام رد شده و دو طرف استین هام رو در بر گرفته بود.
نگین هایی که جلوه کار رو صد برابر گیرا تر کرده بود.
دامن به شدت بلند و نسبتا دنباله داری اما خیلی خیلی ساده ای داشت. هیچ طرح و نقشی روی پایین تنه اش کار نشده بود به جز یک لایه تور اکلیلی که روی پارچه لباس قرار گرفته بوود.
وقتی لباس رو تن زدم و طراح مد زیپ لباسم رو کشید،صحنه جالبی راه افتاد.
مات و با هیجان خاصی نگاهم می کردن و من درون انعکاس چشماشون می تونستم پیغام زیبایی رو دریافت کنم.
شاید کمی اغراق به نظر می رسید اما به قول میکاپ کارم شبیه ملکه ها شده بودم. ملکه ای که فقط یک تاج کم داشت.
بیتا،دخترکی که مسئول پیرایش موهام با لبخند گفته بود به زیبایی و ابهت دنریس تارگیرن شدم فقط ورژن چشم مشکیش.
متوجه منظورش نشده و با گیجی پرسیده بودم منظورش کیه که با خنده گفته بود مادر اژدها!!
و من چقدر دوست داشتم اژدهایی داشتم تا سوار بر اون می شدم و برای همیشه از این جهنم فرار می کردم.
کفش های پاشنه بلند که بند هاش دقیقا کنار زانوم بسته می شد و ضربدر هایی که با بند هاش روی پام ایجاد کرده بود رو دوست داشتم.
مثل لباسم ساده و با نگین های ریزی بود همراه با کیف مخمل مشکی رنگم که تگ نگین درشت ابی ای داشت.
ارامشی ماهرو نیک منظر شده بودم.
دخترکی مه جبین شده بودم که انگشتر هلال ماهش را در گردنش انداخته و منتظر شروع قصه بود.
شال حریرم رو با احتیاط روی سرم انداخته که بیتا با لبخند گفت:
-باید به انتخاب شوهرتون احسنت گفت. لباس خیلی بهتون میاد .
مثل ماه شدید. دستی به لبه ها دامنم کشیدم و به ارومی لب زدم: -داریوس شوهر من نیست.
اهانی گفت و من بعد از تشکر کوتاهی از اتاق بیرون زدم. رفتم که تمومش کنم.
تنش و اضظرابی که داشت ذره ذره وجودم رو می بلعید با فشار دادن به کیف کوچیم خالی می کردم. داریوس به ارومی چیزی به راننده گفت و من اونقدر سردرگم اوهام خودم بودم که متوجه نشدم.
جاده نسبتا شلوغ بود و تردد ماشین ها در مقابل ذهن شلوغ و پر تردد افکارم یک اتفاق مسخره به نظر می رسید.
افکار مزاحمی در خیابان های مغزم پرسه می زدن،شلوغ می کردن و با بوق های گوش خراششون مقر فرماندهی رو نابسمان می کردن.
چهره ارامی به خود گرفته اما از درون متلاشی می شدم.
برای کم شدن تنش موجود،لب باز کرده و گفتم:
-نفهمیدی چرا ساری رو انتخاب کرده؟
متفکر پاسخ داد:
-هیچ وقت نمیشه فهمید چی تو مغز جگوار می گذره،ولی فکر کنم بخاطر دور شدن از حاشیه اومده اینجا. سری تکون دادم و لب فرو بستم.
اونقدر درگیر ترافیک مغزی خودم بودم که گذر زمان رو از دست داده و وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد.
استرس،غم و اندوه همزمان به وجودم تزریق شد و من نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم.
وقتی در توسط محافظ ها باز شد،با احتیاط گوشه دامنم رو گرفته و با اضطراب پیاده شدم.
منگ و بهم ریخته بودم و مغزم قدرت پردازش هیچ چیزی رو نداشت. هوا تاریک شده و سوز سرما اینجا بیشتر حس می شد.
پالتو کوتاه مشکی رنگم رو جلوتر کشیده و سعی کردم لرزش دندون هام که ناشی از استرس و سرما بود رو کنترل کنم.
کوچک ترین نگاهی به همایون ننداخته و دوشادوش داریوس وارد باغ شدیم.
سرتا سر باغ چراغونی و به شکل زیبایی گل کاری شده بود. نسیم سرد باعث می شد خیلی میلی به موندن نداشته باشی ولی این زیبایی خیره کننده درخت ها و جویبار ابی که در وسط باغ رده شده بود و چراغ های تزئیناتی که در بین شاخ و برگ ها و کناره های اب اتراق کرده بود،دلنوازی باغ رو تاثیر گذار تر کرده بود.
خدمه با لباس مخصوصشون به استقبال اومده و خوش امد می گفتن.
درون هاله ای از مه قرار گرفته و همه چیز از نظر من سیاه و سفید شده بود. لخ لخ کنان قدم بر می داشته و شاید به خاطر جاذبه هنوز روی پاهام ایستاده بودم وگرنه شک نداشتم تا حالا سقوط کرده بودم.
سقوطی که باعث شکست قلبم شده بود. بی اختیار گردن بندم رو لمس کرده و با برخورد دستم به تگ نگین گل،نفسی ازاد کردم.همراه با داریوس وارد ویلای بزرگی که درون باغ مثل مرواریدی می درخشید شدیم.
پالتوم رو به زنی که مقابلم اماده به خدمت ایستاده بود تحویل دادم و از دادن شالم امتناع کردم.
لرزی که درون زانو ها و قلبم ایجاد شده بود طبیعی نبود. حس می کردم قلبم بین چنگال های یک جگوار در حال فشرده شدنه و به زودی چنگال هاش قلبم رو سوراخ خواهد کرد.
صدای موزیک ملایمی خیلی دور شنیده می شد. وقتی اماده شدیم،در اصلی باز شد و من حس کردم نفس کشیدن سخت ترین کار دنیاست.
اصلا قصد باختن نداشتم و بدون کوچک ترین درخواست کمکی حرکت کردم.
متوجه همه چیز بودم و نبودم.
نگاه های بی شماری که بهمون دوخته می شد باعث دامن زدن به حس توهم زای خفگیم می شد.
دستم رو مشت کرده و تموم تلاشم رو کردم تا اروم بگیرم. همایون بی توجه به اطرافش به قسمت مد نظر خودش رفت.
وقتی به میز پایه بلند که خالی از افراد بود رسیدیم،با دستم خیلی نامحسوس گوشه ای از میز رو گرفتم. ریتم قلبم همچنان نابسمان بود.
داریوس مابین من و همایون ایستاده بود. نفس بلندی کشیدم وقتی سر بلند کردم،از دیدن چشمان غمگین اما چهره خندان مسیح خشکم زد.
نگاهمون بهم گیر کرد و من سنگ به دلم می زدم که اگه گریه کنی،نابودت می کنم.
به احترام سری تکون داد و لبخندی زد ولی من
فقط مات و مبهوت نگاهش می کردم. چشم از من
گرفت و به داریوس دوخت و به عینه دیدم که جنس نگاهش کدر شد.
وقتی زن جوانی برای پذیرایی نزدیکمون شد،چشم ازش گرفتم و به زمین دوختم. برای ایستادن نیاز به قوا داشتم و بنابراین تکه ای از شیرینی رو بریده و به دهن گذاشتم.
شیرینی که به تلخی مرگ بود. با هزار زحمت بلعیدمش و برای ازاد شدن ذهنم نگاهی به سن رقص انداختم.
چندین زوج با حس عاشقانه ای در حال هنرنمایی بودن . مغز و قلبم سر ناسازگاری با من گذاشته بود که فیلم رقص دوتایی خودمون در مهمونی شیراز رو برام روی پرده بردن.
کمری که از حرارت دستش می سوخت و چشمایی که
تمنا می کرد بباره. چقدر این قصه تمسخر امیز بود.
دخترکی که به عروسی معشوقه اش اومده بود...مضحک بود.
چشمام رو برای لحظات کوتاهی بستم تا حرارت درونم رو اروم کرده و به چشمام فورجه ای برای نباریدن بدم.
هنوز از وهم لمس دستش بیرون نشده بودم که صدای دست و جیغی شنیدم.
سریعا چشم باز کرده و به نقطه ثقل مهمونی چرخیدم.
چرخیدن همانا و مردن همانا.
چنگال جگوار قلبم رو سوراخ کرد و چشم های من بی اذن من قصد پر شدن داشت. همه تن چشم شده و به مردی که در جذابیت یکه تاز بود خیره شدم.
جذاب بود،نفس گیر تر شده بود. درون کت و شلوار سرمه ای راه راه ای که فیت تنش بود،اس تر شده و اون شونه های پهن و سینه های ستبر مثل خاری به قلبم می رفت.
دل ضعفه ای که از دیدن جذابیتش گرفتم باعث تشدید بغضم شد .سر بلند کرده و به چهره همیشه بی تفاوت و جدیش چشم دوختم. تا چشمم به چشمای کوهستانیش خورد،بهمن قلبم شروع به ریزش کرد و از بالاترین نقطه قلبم سقوط کرد.
اون کوهستان،اون اسمون ابی قصد کشتنم رو داشت. موهای سیاه و براقش رو به زیبایی اراسته و به سمت بالا پیراستهه بود.
مرد جذاب من در کت شلوار دامادی وسیم شده بود.
مثل همیشه سرد و خشک اطرافش رو از نظر گذروند و من مثل کودکی گمشده در خیابان برای پیدا کردن چشم هاش ناله می کردم.انگار تازه به خودم اومدم،چشمانم به دست های ظریفی که دوربازوهای بزرگ و حجیمش گره خورده بود افتاد و بهمن سهمگینانه تر حرکت می کرد.
زنی که در کنارش بود، یک زن نبود...یک الهه زیبایی بود.
زنی که لیاقت همراهی جگوار رو داشت چون واقعا دلکش بود.
موهای بلوند استخونیش رو سمت چپش ریخته و چشمان اقیانوسیش رو با شعف و شادی به اطراف بخشیده بود. رقیبی که مقابلم بود بیشتر از تصورم زیبا بود.
وقتی به زوایای صورتش رو از نظر گذروندم مطمئن شدم خدا این زن رو سمبل زیباییش خلق کرده. زنی که سرخی لب هاش عجیب به سرخی یاقوت طعنه می زد.
همه افراد با هیجان خاصی به زوجی که جذابیت ازشون تابیده می شد چشم می دوختن و هیچکس نفهمید زنی اینجا نفس های اخرش رو می کشید.
هنوز محو دلنوازی زن مقابلم بود که برای لحظه ای سر بلند کرده و چشم های کوهستانی جگوار رو روی خودم شکار کردم.
تا چشم در چشم شدیم،بهمن شدید به وجودم خورد و از پای در اومدم.
خیره در چشم های هم و من به چشم خود دیدم که دارم دست های مرگ رو به دست می گیرم!!!
چشم ها قدرت کشتن داشتن...
چشم ها قاتل بودن و چشم های این قاتل بوسه گاه مرگ بود.
به سادگی چشم از من بی نفس گرفت و همراه دوشیزه زیبای خودش به کنار میز طراحی شده ای رفت.
صدای موسیقی بلند تر و جو سنگین تر شده بود. تموم تلاشم رو به کار برده بودم که حتئ سمتی
که ایستاده نگاهی نندازم و این دشوار ترین کار به نظر می رسید.
همایون و داریوس چیز هایی زمزمه می کردن. خیلی درکی از حرفاشون نداشتم اما انگار ادم های خیلی خاصی اینجا حضور داشتن.
برای گول زدن قلبم،سر بلند کرده و نگاهی به تک تک مهمون ها انداختم. همایون راست می گفت،فقط در یک نگاه متوجه نژاد های مختلف می شدی.
مردان و زنانی که رنگ پوست و حالت چهره شون بیگانگیشون رو فریاد می زد. با یک حساب کوچک می شد حدس زد امروز تمام اعضای حلقه حضور دارن..البته شاید!
چهره خشن و عاری از حس بعضی ها بی دلیل باعث جمع شدن ودست و پام می شد. اینجا چندین تن از خلافکار ترین ادم هایی وجود داشت که شاید ادم کشتن براشون یک کار روتین و روزانه است.
-حروم زاده.
با شنیدن صدای مملو از تاو همایون نگاه از مرد سیاه پوست گرفته و به مسیر نگاهش بخشیدم.
مرد میان سال و خوش پوشی سمتمون قدم می زد. هر کسی که بود باعث اشفتگی همایون شده بود..پس مرد خوبی بود.
وقتی نزدیک تر شد،لبخند بزرگی زد و به لهجه امریکایی خیلی غلیظی شروع به احوالپرسی کرد و پاسخ سنگین همایون هم باعث کاستن لبخندش نشد.
نگاه روشنش رو به من دوخت و با کنکاش نگاهم کرد و با حالتی که اصلا دوست نداشتم گفت:
-بانو شما خیلی زیبا هستید.
فقط برای احترام تشکری کردم. نگاهش همچنان بود و من داشت حالم از نگاهش بهم می خورد که همایون رو مخاطب قرار داد:
-این دختر زیبا ارزشش رو داشت همه دنیا رو بخاطرش بگیری .
بی نهایت جذابه.
داریوس خودش رو به من نزدیک تر کرد و همایون پوزخند زنان گفت:
-فامیل شدن با جگوار حسابی بهت ساخته پائول.
قهقه بلندی زد و من داشتم فکر می کردم منظور همایون دقیقا چیه که گفت:
-فکر کنم من اولین پدر زنی باشم که از دامادش حساب میبره. البته که جگوار قدرتمندترین ادم دنیاست.
پس پدر اون دختر زیبا،ایشون بود.
نگاهم رو دقیق تر بهش دوختم و ته وجودم از بیزاری خاصی به غلیان افتاد. هنوز نگاهم به مرد مرموز مقابلم بود که متوجه هیاهو کوتاه سالن شدم.
سر بلند کرده و متوجه شدم الهه زیبا روی خرامان خرامان با لبخندی که نشانه فرشته ها بود سمت ما در حرکت بود.
چشم ریز کرده و به لباس بدن نماش خیره شدم. لباس سفید کریستال دوزی شده اش که از برند محبوب یوسف الجسمی بود،تمام پیچ و خم بدنش رو به ظرافت به نمایش گذاشته بود.
اشکارا تمام بدنش از پارچه سنگین و مجللش در معرض دید بود به جز اندام هاص خصوصیش. هر قدمی که بر می داشت،مثل یک جواهر نفیس زیر نور لوستر ها می درخشید.
انعکاسی که از جواهرات و سنگ های لباسش به چشم می خورد چشم هر بیننده ای رو میخکوب می کرد.
درست مثل سوپر مدل هایی که در بهترین شب شو ها قدم می زدن،گام بر می داشت. بار ها این لباس و پارچه ها رو در اینترنت دیده بودم و به قول دلارام قیمت های پدر مرده ای داشت.
زیبایی با شکوهش دهانت رو می بست و من از چشم گیریش لذت برده بودم.
وقتی کنارش پدرش قرار گرفت،دلفریبیش بیشتر به چشم می اومد و غیر قابل انکار تر بود.
چشم های اقیانوسیش رو تنگ کرد و همگی رو از نظر گذروند و وقتی به من رسید،نگاهش کنکاشگر تر و لبخندش وسیع تر شد.
ما حتئ تا به حال یک بار هم همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم اما کاملا مسلم بود هر دو از وجود همدیگه حس خوبی نمی گیریم.
نگاهش چیزی رو مشخص نمی کرد اما خب می شد حدس زد خیلی به حضورم میلی نداشته.
با صدای ارومی گفتم:-تبریک میگم.
تیری که به قلبم زدم رو ندیده گرفتم. اینکه جگوار کجا بود مهم نبود اما عروسش لبخند دلربایی زد و گفت:-ممنونم.
پائول نگاهی به دوئلی که بین اقیانوس و شب نگاه من ایجاد شده بود دوخت و گفت:
-این تعهد خیلی برای ما ارزشمنده. از حضورتون ممنونیم.
فقط سکوت من و نگاه خاص امبر..
همایون نگاه کینه توزانه حواله اش کرد و با غضب گفت:_برای شیرین شدن امشب،بهتر نیست یه صحبتی داشته باشیم؟
پائول نیشخندی زد و با دستش به قسمتی اشاره کرد و گفت:_با کمال میل!!!
داریوس نگاهی به من کرد و من مطمن سری تکون دادم. امبر نگاهی به مسیری که رفته بودن نگاهی کرد و با لبخند گیرایی نگاهم کرد و گفت:
_امیدوارم لذت ببری.
و دامنه لباس فخارش رو در دست گرفت و بدون شنیدن جوابم رفت.
متوجه شدم داریوس و همراهاش به سمت باغ حرکت کرده بودن.
دست دراز کرده و لیوان ابی ریخته و یک نفس سر کشیدم. چشم چرخوندم،جگوار نبود و من باید امشب حرفم رو بهش می زدم.
متوجه نزدیک شدن کسی شدم و وقتی سر چرخوندم،مسیح با جام اب پرتغالی کنارم قرار گرفت و خندان گفت:_عاری از الکل
خیره به چشماش نگاه کردم و برای گرفتن اون جام هیچ اقدامی نکردم. تک خنده ای کرد و جام رو روی میز قرار داد و چشمک زد:
_ناتاشا خیلی زیادی خوشگل شدی....
واقعا حوصله شوخی کردن رو داشت؟؟؟
وقتی نگاه خیره ام رو دید،چشمای همیشه خندانش رو دوخت و با عجر خاصی گفت:
_لطفا اینجوری نگام نکن
_ چه جوری؟ ازرده دستی به موهاش کشید و گفت: _فقط بدون خیلی شرمنده ام از حرفش تموم استفاده رو کرده و لب زدم: _جبرانش کن
_ با استفهام نگاهم کرد و گفت: _چی کار کنم؟
دستم رو مشت کردم و لب زدم:
_یه امانتی داماد امشب دست منه،باید بهش تحویل بدم سکوت کرد. خیره شدیم در چشمای هم و وقتی قاطعیت رو در نگاهم دید،کلافه گفت:
_بذار یه وق..
_گفتم همین امشب مسیح.
دستی به صورتش کشید. نگاهش درون سالن چرخی خورد و بالاخره گفت:
_رقص نور که روشن شد،برو سمت بار. بپیچ سمت چپ و برو .تو بالکن و بی حرف دیگه ای رفت
سری تکون دادم. چند دقیقه به بدبختی گذشت و وقتی سالن تاریک شد و فقط رقص نور ها به رقص در اومد،دامنه لباسم رو گرفتم و مثل کسایی که به پیشواز مرگ می رفتن،قدم زدم طبق گفته اش از بار رد شدم و به سمت چپ پیچیدم با دیدن در بالکن،نفس هام گره خورده ان و هوا کم کم داشت به صفر می رسید دامنه لباسم رو توی مشتم گرفتم و استوار قدمی زدم و چند دقیقه بعد وارد بالکن شدم. .نیازی به جستجو نبود،پیداش کردم پشت به من،به نرده ها تکیه داده و با ژست کشنده ای مشغول کشیدن سیگار بود
دود سیگار گسش لعنتی ترین خاطرات رو برام یاداوری کرد
_چی می خوای؟
پاسخی نداده و قدم زنان نزدیکش و دقیقا کنارش قرار گرفتم
قلبم رو پشت میله ها زجر اوری زندانی کرده و کلیدش رو به پرتگاه پرت کردم
قفل و زنجیر کشیدمش و بهش هشدار دادم اگه بخواد بازی در بیاره و باعث لرزش کلمات و پر شدن چشمم بشه،تا اخر عمر به اسارتش می کشم
_تبریک میگم
_گفتی، به سلامت!!!!
ظالم تر از این ادم خدا افریده بود؟؟؟؟ شک داشتم !نماد ظلم خود این ادم بود و بس لبخندی زدم و دیدم که ُپُک محکمی به سیگارش زد
_اومدم امانتیم رو تحویل بدم و برم
حتئ نگاهمم نمی کرد و من مطمئن شدم تو وجودش کشته شدم
حرفی نزد و من دست دور گردنم انداخته و قلب سرکشم رو دریدم و با بیچارگی گفتم:
_این دیگه برای من نیست
.از گوشه چشم،نگاهی به انگشتر کرد و مکث کرد
چند لحظه ای مردد نگاهش کرد و در اخر لب زد :
_بندازش دور
شمشیر تیزی به قلبم فرو رفت و زخمیم کرد. سری تکون دادم،با تموم ناتوانی و درماندگیم،زنجیر نازک رو کشیدم و از گردنم پاره کردم سیگارش رو با حرص خاصی داخل باغ پرت کرد و سمت من چرخید و به گردنم چشم دوخت .
سوزش گردنم سطحی بود و اهمیتی ندادم
خیره شدیم در چشم های من و این کوهستان کم کم داشت باعث یخ زدگیم می شد:
_بهت گفتم وقتی ازت دلم بشکنه،انگشترت رو می ندازم دور گردنم. الان که از گردنم در اوردمش،هر چیزی که بهت داشتم و نداشتم رو باهم از دلم کشیدم بیرون. اتیشش بزن،بشکنش و هر
بلایی که دوست داری سرش بیار. اصلا به من مربوط نیست. فقط باید امانتیم رو بهت تحویل می دادم و و خودم رو خلاص می کردم.
کسی که الان مقابلت ایستاده هیچ حسی نداره که دیگه بهت تقدیم کنه. امیدوارم هیچ وقت دیگه همدیگرو نبینیم و اگه روزی بر حسب اشتباه مقابل هم گرفتیم،حتئ نمی خوام یادم بیاد روزی همچین ادمی توی سرنوشتم بوده. با ادمکشیت سرگرم باش و من به خاطر تموم روزهایی که بهت حسی داشتم و برات ارزش قائل بودم مغزم رو غسل میدم که رد خاطرات اشتباهت رو پاک کنه و به یاد نیاره روزی اونقدر احمق بودم که فکر می کردم یه هیولا ممکنه انسان بشه بدون حتئ پلک زدنی نگاهم کرده بود. لبخند زدم تا خونریزی قلبم رو حس نکنه و گفتم:
_بند اسارتت رو از گردنم بیرون کشیدم،دیگه
ازادم. باید برم دنبال زندگی خودم اون چشمای کوفتیش جوری میخ نگاهم شده بود که به سختی می تونستم نفس بکشماز مقابلش که رد شدم،صداش رو شنیدم:_زندگیت با اون احمق خیانتکار گره خورده؟قراره که بخاطر انتقام احمقانه ازدواج کنی؟
قهقه زدم و به سمتش برگشتم. قدمی برداشته و دقیقا سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
_دقیقا چی در مورد خودت فکر کردی جگوار؟جدی فکر کردی انقدر ادم حقیری ام که بخاطر کسی که از علاقه بهش پشیمونم برم و خودم رو بدبخت کنم؟فیلم ها و داستان های ابکی زیاد شنیدی و دیدی؟چون تو ازدواج کردی منم قراره برم خودمو پرت کنم تو بغل یکی دیگه؟؟؟
نفس های عمیق کشیدنش رو حس کردم و خیره در چشماش با عصیانگری گفتم:
_اشتباه فکر کردی جگوار. من، تو نیستم. من، تو نیستم که برای سرکوب کردن خودم با اولین کسی که دیدم ازدواج کنم. اونقدر تو زندگیم مهم نیستی که مهم ترین تصمیم زندگیم رو تحت تاثیرت بخوام بگیرم. اگه قرار باشه روزی با هر کسی ازدواج کنم،نمی خوام حتئ سایه ای از تو توی تصمیماتم باشه. رابطه منو تو تموم شد و رفت. اونی که از دست داد،تو بودی نه من!!! با سیاهیت سرگرم باش چون برای همیشه از سیاهیت بیرون میرم.
اگه فقط لحظه دیگه ای باقی می موندم،بغضم می شکست و تمام دروغ هایی که گفته بودم اشکار می شد
اگه فقط ثانیه دیگه ای به چشماش خیره می شدم،اشکم می ریخت و بلند فریاد می زدم که همه چیز هایی که گفتم دروغ محضه و محکم به
اغوشش می پریدم فریاد می زدم که عاشقشم و نمی تونم از دستش بدم اما...عوض تموم کارهایی که قلبم زجه می زد و برای اغوشش مویه سر می داد،مثل یک احمق دروغگو فرار کردم.
از خودم و دروغ هایی که گفته بودم حالم بهم می خورد .
چون شکسته شده بودم می خواستم غرورم رو ترمیم کنم وگرنه فقط خودم می دونستم عطر و اغوش این مرد تا ابد نزدیکی هر مردی رو برام حرام خواهد کرد
من همه چیزم رو در راهش باخته و تموم احساسم رو تا اخر در خفا وقفش خواهم کرد
از بالکن که بیرون زدم،دوان دوان خودم رو به میز رسوندم
بلند بلند نفس کشیدم و با صدای ارومی گفتم:
_اگه گریه کنی می کشمت ارامش....
دستور اکید به مغزم صادر کردم و برای اروم شدن چشمام رو بستم چند لحظه ای در همون حال موندم و سعی کردم خودم رو ریکاوری کنم .
رو به رو شدن باهاش دشارژم کرده و تموم انرژیم رو بیرون کشیده بود.
وقتی چشمام رو باز کردم،با نگاه غریبه ای رو به رو شدم.
چهره اش نااشنا بود اما چند باری متوجه نگاهش شده بودم. تا متوجه شد نگاهش رو شکار کردم،لبخندی زد و جامش رو تکونی داد .
بی تفاوت از چشماش رو گرفتم اما نمی دونم چرا از حالت چشماش حس بدی دریافت می کردم.
یه حالت پلیدی داشت و اون لبخند روی لبش خبر از افکار شومی می داد!!!
_خوبی؟
دستی به جای خالی گردنم کشیدم و با حس خفگی ای که داشتم گفتم:
_حوصله موندن ندارم. قول دادی هر وقت نتونستم منو ببری نگاهی به ساعت دستش کرد و با تعجب گفت: _الان؟هنوز نیمه ام نشدهه وقتی جدیت رو درون چشمام دید،سری تکون داد و گفت:
_خیله خب،حاضر شو من ماشین رو روشن می کنم
"باشه" ای گفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم. وقتی قدمی به سمت درب اصلی برداشتم،متوجه ورود جگوار شدم.
چشم از چشمای کوهستانیش گرفتم و فهمیدم که من دل و ایمانم رو بهش باختم نگاه ازش گرفته و از سالن بیرون زدم اما حاضر بودم قسم بخورم نگاه اون مرد نااشنا تا لحظه اخر تعقیبم کرده بود....
.
.
تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون کشیده و بی اهمیت به شلوغی مجلس،برای شخص مورد نظرش تایپ کرد :_دختره اومد بیرون....
به محض سند شدن پیام،نگاهش را در اطراف سالن چرخاند و به مرد قدرتمندی که بازوان حجمیش در گره دستان نامزد زیبایش بود،بخشید.
باید از دژ این مرد دور می شد تا اتویی دستش ندهد.
این مهمانی جگوار بود و اگر اینجا بلایی سر دختر همایون می افتاد،بی شک بخاطر تجاوزی که به حریم جگوار کرده باید تاوان سختی می داد.
ابدا دوست نداشت با این مرد در بیافتد و به همین علت وقتی دخترک از مجلس خارج شد دستور ربایشش را داده بود.
جگوار با ابرو های گره خورده ای به مرد روسی تباری که کنارش ایستاده و صحبت می کرد نگاه دوخته بود.
وقتی ارامش افخم را امشب تصاحب می کرد،ضربه محکمی به پیکره همایون می زد .
انقدر از خودش و نقشه اش مطمئن بود که می دانست هیچ وقت کسی متوجه او نخواهد بود .
به شلوغی سالن و اندام جذاب زنان نگاه دوخت که تلفن درونش جیب کتش لرزید .
چشمش به پیچ و خم اندام دخترک رقاص بود و تلفنش رو بیرون کشید.
"دختره رفت تو همون ساختمونی که حدس می زدیم و اون یالقوزی که همراهش بودم رفت. چند تا از محافظش اطراف پرسه می زنن. ماجرا رو حل شده بدون "
لبخند بزرگی زد و تلفنش را با پیروزی درون جیبش بازگرداند.
امشب عجیب شب خوبی بود.... !!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 63)
(آرامش)
فراموشی!!!
چقدر این بیماری نعمت بزرگی بود.
کاش انسان ها روزی می تونستن داروی فراموشی رو کشف کنند.
.مطمئنم نصف مردم اشفته و سردرگم شهر اسوده می شدن خاطرات در بعضی موقع ها اونقدر اذیت کننده و زجر دهنده بود که بهترین هدیه ای که خدا می تونست بهت ببخشه،قدرت فراموشیه
کاش می شد به درگاه خدا پناه ببرم و خدا بخاطر بغض هام معجزه فراموشی رو به من ببخشه و وقتی صبح چشم باز می کردم،نه جگواری بود و نه خاطرات کشنده ای بدون اینکه حتئ پالتوم رو از تنم در بیارم و بخوام تصمیمی برای .تعویض لباس مجلسیم داشته باشم،روی تخت دراز کشیده بودم
چشم هایی رو که برای باریدن و ازاد شدن داد و فریاد می کردن رو بستم و در سکوتی محض فرو رفتم
اون نگاهش رو برای همیشه در گوشه قلبم قاب گرفتم و دوست داشتم با دیدنش کمی نفس بکشم
هوای اینجا سردتر بود و بوی بهار بیشتر استشمام می شد....
.دوست داشتم فردا سری به دریا بزنم و به موج هاش چشم بدوزم
داریوس برای موندن اصرار کرد اما می دونستم باید بره و لازمه که اونجا باشه. از طرفی نیازی به تنهایی داشتم و پینشهادش رو رد کردم....
سری تکون داده و دو نفر از نگهبان ها رو پایین ساختمون گذاشته بود
قول داده بود فردا صبح به دنبالم میاد تا باهم لب دریا بریم....
قلب مغلوب شده و زخمی از افکار جنگنده ام،تن زخمیش رو کناری کشید و نفس های اخرش رو می کشید....
چشم باز کرده و از روی تخت بلند شدم. باید دوش می گرفتم....
با لختی بلند شده و دستی به دکمه ها پالتوم کشیدم
حس می کردم بوی مرگ میدم. لبخندی به حالم زدم و دکمه اول رو باز کردم تصویر اون چشم های هیولا مقابل چشمام رفت و با لبخند امیخته به اشکی دکمه رو باز کردم....
کوهستان چشماش من رو منجمد کرد. دستی که برای باز شدن دکمه سوم رفت،با شنیدن صدای افتادن چیزی از حرکت ایستاد لحظه اول فکر کردم بخاطر افکار نابسامانم دچار توهم شدم اما
وقتی سایه ای از پشت پنجره دیدم،خشک شدم یعنی چی؟
پالتو نیمه باز شده ام رو بین دستم گرفتم و با قدم های مردد و مملو از واهمه ای از اتاق بیرون زدم
.به اهستگی از پیچ سالن رد شده و با صدای بلندی گفتم:_کسی اینجا نیست؟و هیچ صدایی به گوش نرسید ترسیده و لرزون سمت در رفتم و دوباره گفتم: _کسی نیست؟ فشارم رو به کاهش بود و با حس مردگی دستگیره در رو گرفتم و از خونه بیرون زدم
با وهم نگاهی به اطراف کردم اما وقتی چشمم به جسد دو تن از .نگهبان ها افتاد،با تموم وحشت حین بلندی کشیدم بی جون روی زمین افتاده و من حتئ نمی تونستم حدس بزنم هنوز زنده ان یا نه؟؟
وحشت انچنان به وجودم مستولی شد که لرزش زانوهام رو حس کردم و درست وقتی که داشتم پس می افتادم،سایه سه نفر رو از .گوشه چشم دیدم
سر بلند کرده و وقتی چشمم به برق اسلحه ای که در تاریکی دستشون بود افتاد،کاملا خودم رو باختم و چند ثانیه بعد قبل از اینکه بخوام سقوط کنم،محکم دستی بازوم رو گرفت و قبل از اینکه فرصت جیغ زدن بهم بده،دستمال مرطوبی رو مقابل بینی ام قرار داد
خاطرات درداور گذشته به وجودم حمله کرد و من با تموم قوا دست و پا زدم ولی اون بوی تند در وجودم رخنه کرد و مغزم رو .از کار انداخت دیگه چیزی حس نکرده و دست و پا زنان شل شده و روی دست های مرد افتادم....
اخرین چیزی که یادم بود،قطره اشکی بود که از چشمم چکید و لب هایی که فقط یک کلمه از دهانش خارج شد: "حامی"
.
.
حامی(جگوار)
پیچی خورد و با ناله کوتاهی گفت: _بیشتر !
مقصد دست هام از گودی کمرش به بالا تنه و
گردنش حرکت کرد.
فراتر از تصورم،هات و مشتاق بود. هر لمسم باعث پیچشش میشد و خودش رو به سمت دست ها و تنم سوق می داد....
بینی اش رو روی پوست گردنم کشید و لب هاش رو با حرارت خاصی به گردنم بخشید عمیقا گردنم رو می بوسید و مقصد دست های من به سمت زیپ لباسش بود وقتی دستم به زیپش خورد،از شدت نیاز چشم بست و خودش رو به بدنم کوبید شهوت به شکلی که دوست داشتم امبر رو پای در اورده بود. کاملا اماده و مشتاق !!
گردنم رو با حالت کثیفی مک زد و با نیاز گفت : _تو رو می خوام..همین حالا می خوامم روی دست هام از خود بي خود شده بود. هر لمسم، به نقطه اثر مغزش .برخورد می کرد و حریص تر و اماده ترش می کرد دست هاش رو دور تنم پیچید و کاملا حس می کردم توانی برای ایستادن نداره برای بوسیدن لب هام سر بلند کرد اما روی برگردونده و گونه ام رو مورد
اماج بوسه هاش قرار داد وقتی دست هاش وحشیانه و بی تاب سمت کمر بندم رفت،لحظه ای دست به جیبم کشیده و بعد کمرش رو گرفته و از روی زمین بلندش کردم جیغ خفه ای کشید و به شکل بدی خودش رو به بدنم چسبوند،وقتی روی تخت پرتش کردم،دست دور گردنم انداخت و با حالت زاری گفت:
_لطفا....
پیروز نگاهش کردم و دست درون جیب شلوارم کردم و با حالت وسوسه انگیزی گفتم:_اماده ای؟
به تندی سرش رو تکون داد و من سمتش یورش بردم.....
.
.
(ارامش)
چشم های دردمندم با ناتوانی به اطراف خیره شده بود....
چند دقیقه ای می شد که به هوش اومده و به این جهنم خیره شده بودم....
کلبه چوبی و قشنگی بود اما مطمئن بودم مثل فیلم ها این مکان زیبا قتلگاهم خواهد شد
حوصله کنکاش نداشتم ولی چیدمانش ناخوداگاه حس خوبی بهت القا می کرد....
نمی دونم چند ساعت بیهوش بودم اما ماهی که از پنجره دیده می شد خبر از نیمه شب بودن می داد
می دونستم دزدیده شدم اما اونقدر خودم رو گم کرده و خسته از این نزاع بودم که حتئ جیغ و فریاد هم نکرده بودم....
متوجه شده بودم در قفله و اونقدر بیرون تاریک بود که چیزی از پنجره دیده نمی شد....
بوی خیسی و رطوبت دریا رو کامل حس می کردم
خسته تر از همیشه روی زمین افتاده و این لباس های لعنتی حالم رو بهم می زد....
هنوز پالتو و لباس هام تنم بود و می شد امیدوار بود که کاری بهم نداشتن.
هر چند که می دونستم این ها همش یه خیال باطله کسی از صبح روز بعد خبر نداشت....
به ماهی که درون اسمان بود خیره شدم و فکر کردم چه زود ماه مرده شدم
با فکر به اینکه الان با نامزد زیبا روش در حال معاشقه است،چشمام پر شد و دست خودم نبود که چشمام بارونی شد....
من لعنتی عاشقش بودم و باید امشب هر چه زودتر این قصه تلخ .رو به پایان می رسوندم....
جلوی چشمم،تصویری به پرده رفت. جگواری که
دست دور تن نامزدش انداخته و تن پر از وسوسه
اش رو طواف می کنه....
باورن چشمام تند تر شد،رعد و برق زد و من با هق هق روی زمین افتاده و اون تصویر عشق بازی برام واضح تر شد من احمق به کدوم گناه انقدر باید درد می کشیدم؟؟؟ با تموم زوری که داشتم هق هق کرده و بلند بلند گریه کردم....
امشب و تو این نقطه باید خودم رو شکنجه می دادم و از فردا برای ابد از ذهنم خطش می زدم
قصه تلخ و بی رحمی بود. دختری اینجا از زور درد هق می زد و کمی اون طرف تر زنی از نیاز ناله می کرد
من از زور دردی که در سینه داشتم اشک می ریختم و زنی از شهوت اشک می ریخت....
بازی ها مساوی بود چون پیروز هر دو میدون،مرد ظالم و نامردی .بود که قلب من و جسم اون زن رو فتح کرده بود....
اون تصویر مقابل چشمم با بدترین حالت ممکن روی پرده رفت و من طاقت نیاورده،از روی زمین بلند شده و سمت میزی که نزدیکم
.بود لنگان لنگان رفته و گلدون رو محکم به زمین کوبیدم....
گلدون با صدای بدی روی زمین افتاد و من بلند مویه سر دادم به نقطه اخر رسیده بودم....
صدای شکستن باعث درد سیناپس های عصبیم شد و من تحریک شده و می خواستم همه چیز رو شکسته تا شکسته های قلبم رو جمع کنم....
دست دراز کرده و دکوری طلایی رنگی که گوشه خونه قرار گرفته بود رو در دست گرفتم. با شدت بلندش کرده و به محض اینکه خواستم روی زمین
بکوبمش،دستگیره در تکونی خورد و قفل باز شد....
دکوری درون دستم خشک شد و من باخته و وحشت زده به در خیره شدم....
انتظارم زیاد طولانی نشد و چند لحظه بعد در باز شد و به محض دیدنش انچنان وهم برم داشت که بدنم از کار ایستاد و من مثل یک مرده ماتم برد
.باورم نمی شد ......این ادم...این ادم مگه.... لب باز کرده و با عجز و بدبختی گفتم: _تو....تو...تو این...چر..تو چرا...تو چرا اینج..
نمی تونستم کلماتم رو ادا کنم. لعنتی باخته بودم...داشتم می لرزیدم
محکم قدمی برداشت و خیره در چشمام با لحن قاطعی گفت:_به جز من،کی حق دیدنت رو داره،نیلوفر ابی جگوار؟
دکوری از روی دستم افتاد و من با چشم های پری به قامت مردی که قلبم رو فتح کرده بود نگاه
دوخته و اون کوهستان چشماش تموم وجودم رو تسخیر کرد.
نگاه حامی و پر از مالکیتش. خدای من،حامی اینجا چی کار می کرد؟؟
صبر کن ببینم،نکنه همه این ها دوباره یه بازی بود؟؟؟
.
.
سه ساعت قبل
حامی(جگوار)
ویلان و واله بودم....
هیچ تمرکزی روی اطرافم نداشته و در دریای اوهام غرق شده بودم. تک تک جملات ارامش میخی شده و به مغزم خورده بود.
در جریان ناراحتی و دلخوریش بودم اما بخاطر شرایط موجود و نگاه هایی که در پشت پرده روی ما زوم شده بود باعث شد نتونم همه چیز رو براش
توضیح بدم و ارامش بدون اینکه از اشوب درون من خبری داشته باشه،من رو گلوله باران کرده بود.
وقتی همراه داریوس و با اون نگاه مغموم از مهمونی رفت،همه چیز برام سیاه شد و در مه قرار گرفتم.
اون دختر،اون پارادوکس مال من بود و به زودی به
دستش می اوردم.
اگه شرایطش فراهم بود حتما بهش توضیح می دادم تموم این اتفاق ها فقط یک نمایش برای جنگ بزرگیه که اغازگرش شده بودم. من تا ابد ارامشم رو در اغوشم حفظ می کردم.
نگاهم به اسمیت،مرد روسی امریکایی تباری که یکی از شرکای اصلی من حساب می شد دوخته شده اما تموم حواسم رو در چشمان غمگین ارامش جا گذاشته بودم.
باید هر جوری شده متقاعدش می کردم. متوجه نزدیک شدن امبر شدم اما واکنشی نشون ندادم.
برای لحظه کوتاهی چشم از اسمیت گرفته و به مردی که به فاصله چند متر اون طرف،با لبخند شیطانی ای به تلفنش نگاه دوخته شده بود،نگاه انداختم.
حرومزاده رذل...انچنان بلایی سرش می اورددم که برای مردن به التماس بیافته.
با اینکه تا اخر عمرش حتئ نمی تونست از صد کیلومتر پارادوکس من عبور کنه اما همین که تو ذهنش علیه اون نقشه کشیده بود یعنی حکم مرگش رو بوسیده بود.
ماکان،مردی که کینه عمیقی از همایون در سینه داشت و برای ضربه زدن به همایون از ارامش استفاده می کرد.
از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن مسیح شدم.
سری برای اسمیت تکون داده و با "یک لحظه
منتظر باشید"،ازش فاصله گرفته و دست های امبر رو از بازوهام جدا کردم.
صدای بلند موسیقی،نگاه های خیره پائول و همایون روی پیکره اعصابم تاثیر می گذاشت و ممکن بود به سیم اخر زده و فریاد بزنم تک تکشون رو نابود کنم.
از ازدحام فاصله گرفته و به سمت باغ رفتیم. قبل از اینکه حرفی بزنه،نگاهی به اطرافش کرد و به چندین نگهبانی که اون اطراف ایستاده بودن دستور ترک کردن داد.
وقتی اطرافمون از ادم ها خالی شد،نگاهی به چهره متفکر من کرد و با احتیاط و صدای ارومی لب زد:
-مهرداد و شاهان ماشین داریوس رو تعقیب کردن. حدستون درست بود. ادمای ماکان تعقیبشون می کردن.
دستم رو مشت کردم و نگاهی به اطراف کردم و غریدم:-کارای اون طرف چطور پیش رفت؟
لبخندی زد و پچ پچ کرد:-معرکه.
سری تکون دادم. این بازی به زودی تموم می شد و ضربه ای که به این لاشخور ها وارد می شد،غیر قابل جبران می شد.
دست در جیب شلوارم کرده و به ارومی گفتم:
-به بچه ها بگو حواسشون بهش باشه. تموم ادمای ماکان رو زنده می خوام. دارم تاکید می کنم بهت که زنده می خوام. به تیم شاهان بسپر اگه یه مو از سر ارامش کم بشه،همشون رو دار می زنم. دست بهش نمی زنن،مثل جون خودشون باهاشون برخورد می کنن و یه حرکت اضافه بکنن،یه انگشت سالم براشون نمی ذارم .
مفهومه؟
با احترام و جدیت گفت: -بله رییس.
خوبه ای زمزمه کرده و به ویلای غرق در نور چشم دوختم. مشتم درد می کرد و به زودی مورد لطف بدن های دیگه قرارش می دادم.
تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته بود.
فقط اخرین حرکت باقی می موند...دور کردن امبر!!!
شهوت و طمع بزرگترین دلیل برای سقوط انسان ها به حساب می اومد و زنی که مقابل من بود،حالا درون وجودش هر دو موج می زد.
امبر از نیاز به خودش می پیچید و طمع روحش رو جویده بود .
باید به دلیلی امبر رو از مهمونی بیرون می کشیدم تا تموم نقشه هام رو عملی می کردم و چه دلیلی بالاتر از سکس برای زنی که بی تابه رابطه است؟؟؟
وقتی توی مهمونی نزدیکم شد، با خشونت و حرارت ساختگی‌پسش زدم. متعجب و کمی گیج بود که با نقشه و حالت اغوا کننده ای جوری که انگار دارم درد می کشم بهش گفتم نیاز به خلوت دارم،لبخند بزرگی زده و برای پوشیدن لباسش رفته بود.
پائول کاملا متوجه منظورم شده بود و فکر می کرد من حیوونی هستم که اونقدر شهوت وجودم رو تسخیر کرده که نیاز دارم هر چه زودتر خودم رو با بدن بی نقص دخترکش اروم کنم.
وقتی ادام نزدیکم شد و خبر داد که امبر تو حیاط پشتی تو ماشین منتظرمه،وقت رو تلف نکرده و به ارومی از مهمونی بیرون زدم و مهمونی رو به پائول سپردم.
سوار ماشین شده و تا خود ویلایی که مد نظرم بود،حرکات تحریک امیر امبر رو تحمل کردم. از اینه بغل متوجه ماشین پارسا‌ و بچه های خودم بودم که طبق نقشه دنبالم حرکت می کنن. وقتی به ویلا رسیدیم،خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو می کردم راهی اتاق خواب شدیم!!!
این دختر تشنه تر از چیزی بود که فکر می کردم. برام عجیب بود چه جوری تونسته بود خودش رو دوشیزه نگه داره..اشتیاق زیادی برای این کار داشت.
دل به دلش دادم و کاری کردم که فکر کنه تسلی مبدنش شدم. اشفته حال مقابلم ایستاده و برای لمس بیشتر التماس می کرد. دستم رو خیلی نامحسوس درون جیبم فرستاده و از شیشه دسفلوران که اطمینان خاطر پیدا کردم،کمرش رو گرفته و روی تخت پرتش کردم....
امبر در اوج به سر می برد و حریصانه برای یکی شدن به لباس های تنم چنگ می زد. لباس هاش هنوز تنش بود و من داشتم از لمس کمرش حالت تهوع می گرفتم،برای بوسیدن بی تاب و برای لمس لب هام به تمنا افتاده بود.
نگاهی به چهره غرق در هوسش کردم. پیروز نگاهش کردم و دست درون جیب شلوارم برده و با حالت وسوسه انگیزی گفتم:-اماده ای؟
احمق فکر می کرد منظورم رابطه است. برای عریان شدن تن هامون و لمس کردنش از نا افتاده بود.
به تندی سرش رو تکون داد و من سمتش یورش بردم!!!
شیشه بیهوش کننده رو به سرعت از جیبم بیرون کشیده و قبل از اینکه امبر بتونه واکنشی نشون
دستمال رو مقابل دهنش گرفته و چند لحظه بعد،نفس هاش کش اومده و با چشم های وحشت زده اش از هوش رفت.
به محض بی هوشیش،از روی تنش بلند شده و دستی به بلوزم کشیدم. پیام"همه چیز تموم شد" رو برای مسیح فرستاده و با جعبه دستمال مرطوبی که روی میز بود،گردنم رو پاک کردم.
خنکی دستمال باعث شد اتش درونم فعال تر بشه. حس می کردم بوی تن امبر رو گرفتم و سعی کردم با پاک کردن گردنم این بوی توهم زا رو بیرون پرت کنم.
نگاهی به جسم بیهوش امبر کردم که تلفنم لرزید.
به ارومی پیامش رو باز کردم:"عروسی تموم شد".
پیروز از این نبرد،پوزخندی زده و به ارومی از اتاق بیرون زدم .پله ها رو دو تا یکی پایین اومده و وقتی از ویلا بیرون زدم،پارسا و بچه ها،ادام و تیمش رو با دست و دهان بسته روی زانو قرار داده بودن.
چشم های ادام،محافظ شخصی امبر با وحشت به من دوخته شده بود. بی توجه ازش رو گرفته و به پارسا گفتم:-مطمئنی همشون رو گرفتید؟
-بله رییس.
سری تکون داده و نگاهی به نگاه ترسیدشون کرده و پارسا رو مخاطب قرار دادم:-مشکلی که نیست؟
خیلی جدی و قاطع گفت:
-خیالتون راحت رییس. وقتی داشتن اطراف ویلا می چرخیدن و زاغ سیاه شما رو چوب می زدن،رسیدیم. وقتی به پائول خبر دادن که شما و دخترش وارد اتاق شدید و تماسش رو قطع کرد،ریختیم سرشون.
با مسیح هماهنگ کردیم رییس،پائول کاملا از همه چیز بی خبره و داره به مهمونیش میرسه.
همه چیز تو مشتم بود. تا چند دقیقه دیگر پائول و همایون به اوج بدبختی کشیده می شدن. نگاهم رو با نفرت به ادام دادم وبلند گفتم:
-دختره بالا بیهوشه. یکی دو ساعت دیگه بهوش میاد. می بریدش جایی که دستور دادم. همه حواستون رو می دید بهش. پائول ممکنه کار خطرناکی بکنه پس یه لحظه چشم ازش بر نمی دارید.
ادام وحشت زده تکونی خورد و اوایی از دهان بسته اش بیرون فرستاد اما من نگاه ازش گرفته،خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و از ویلا بیرون زدم.
ماشین رو روشن کرده و چند دقیقه بعد شماره مسیح رو گرفتم .
بوق دوم نخورده بود که شادمان جواب داد:
-در خدمتم رییس.
با تموم سرعتی که داشتم وارد خیابون اصلی شده و با جدیت گفتم:
-بدون فوت وقت،با بچه ها از مهمونی بزن بیرون. چند دقیقه دیگه خبرا به دست پائول میرسه.
خندید و گفت: -چشم.
تماس رو قطع کرده و نفس راحتی کشیدم. شاید به روی کسی نمی اوردم اما ابدا دوست نداشتم ادم های خودم رو از دست بدم..مسیح که برای من چیز دیگه ای بود!!!
تمام بدنم شورش کرده و صدای خنده اون دختر رو منعکس می کردن. برای رسیدن بهش بی تاب و برای داشتنش حریص بودم .
میدون رو دور زده و شماره شاهان رو گرفتم.
-در خدمتیم رییس. دستی به یقه بلوزم کشیدم و با غرش گفتم:-کجاست؟
-همون جایی که دستور داده بودید. نفس بلندی کشیده و گفتم: -حالش چطوره؟بلایی که سرش نیاوردید؟
محترمانه گفت:-فعلا بی هوشه و مطمئن باشید کسی جرئت نزدیک شدن به امانتی شمار و نداره.
می خواستمش..اون نیلوفر ابی رو شدید می خواستم.فرمون رو محکم فشردم و گفتم:
-مراقبش باشید،اگه به هوش اومد و هر چقدر داد و فریاد کرد،حق ندارید وارد بشید. در ها رو قفل کنید تا خودم برسم.
-امر،امر شماست.
چیزی نگفته و تماس رو قطع کردم.
پام رو روی پدال گاز فشردم و بعد با تموم سرعت به سمت ارامشم روندم.
شاهان و تیمش اماده باش ایستاده و مهرداد قدمی به جلو برداشت و گفت:
-خوش اومدید رییس.
سری تکون داده و به سمتشون رفتم. نگاهم به مقابلم بود اما روحم برای دخترکی که درون کلبه و به فاصله کمی از من فاصله داشت له له می زد.
بی تاب بودم و می خواستم هر چه زودتر این جا رو ترک کنند .جلوتر رفته و بچه ها اماده باش ایستادن. سری تکون داده و با جدیت گفتم:
-کارتون خوب بود.
سکوت کرده و چیزی نگفتن اما قبل از اینکه بتونم کلامی به لب بیارم،صدای هق هق بلندی به گوشم خورد و من رو رعشه فرا گرفت.
صدا،صدای ارامش من بود. دستم رو درون شلوارم مشت کرده و غریدم: -خسته نباشید،می تون...
و صدای شکستن چیزی باعث شد جمله ام نصفه رها بشه. دیگه نمی تونستم تعلل کنم،حتئ ثانیه ای هم نمی تونستم نداشتنش رو تحمل کنم.
به سختی غریدم: -می تونید برید.
صدای چشمشون رو شنیدم و بی توجه به تکاپوشون برای ترک کردن،به سمت پله ها دویدم.
هر قدمی که بر می داشتم،چیزی درون وجودم فرو می ریخت و قدرتم رو ازم می گرفت.
وقتی مقابل در ایستادم،حتئ نفسی برای کشیدن نداشتم. نفس های عمیق کشیده و بالاخره قفل در رو باز کرده و وارد شدم و...
دخترک زیبایی که مقابلم ایستاده بود،تا چشمش به چشم های حریص من خورد،اشوب زده قدمی به عقب برداشت. ماتش برده و با ترسی خالص به من نگاه می کرد اما من روی اون چشم های مملو از اشکش گیر کرده بودم....کاملا حدسم درست بود.
این لباس،فقط برای ارامش وحشی من،گل نیلوفر من دوخته شده بود. لباسی که وقتی طرح اولیه اش رو،الیزا؛طراح لباس مخصوص ایتالیایی ام برام فرستاد،تایید کرده بودم.
می دونستم وقتی درون تنش قرار بگیره،شکوه یک ملکه رو پیدا خواهد کرد..ملکه ای که قرار بود کنار من و برای من زندگی کنه.
دلم می خواست با همین لباس وارد مهمونی بشه و تموم افراد رو مسخ کنه. دوست داشتم تصویری که بعد ها پیدا در ذهنشون حک میشه،تصویر یک ملکه باشه و بس.
شاید رسوندن این لباس بدون اینکه کسی متوجه من در پشت پرده بشه سخت بود اما خب مسیح کارش رو بلد بود و درست موقعی که متوجه شد داریوس لباس ارامش رو سفارش داده،با همکاری با مسئول مزون،لباس مخصوص من رو به دستش رسونده بود.
وقتی با اون عظمت وارد میهمانی شد،نفسم بند اومده بود. نفس هام رو گرفته بود این دختر!!!
بالاخره لب باز کرده و با عجز و بدبختی گفت: -تو..تو..تو این..چر..تو چرا...تو چرا اینج...
از شوکه وارد شده حتئ نمی تونست حرف بزنه. متوجه لرزشش شده بودم.
محکم قدمی برداشته و خیره در چشماش با لحن قاطعی گفتم:
-به جز من،کی حق دیدنت رو داره،نیلوفر ابی جگوار؟
دکوری از دستش روی زمین افتاد و با چشم های پری به من چشم دوخت....
لعنت بهت ارامش،من چه جوری بدون این چشم ها
زندگی کرده بودم....؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 64)
(ارامش)
سرگشته و حیران نگاهش می کردم. مردی که با نگاه غیر قابل نفوذی مسخم می کرد رو نگاه می کردم.
مثل ماهی بیرون اومده از اب،لب هام رو تکون می دادم تا بلکه حرفی بزنم اما فقط زیر نگاه پر از جنونش له می‌شدم. سراب بود..مطمئن بودم یه سرابه.
حامی باید الان کنار معشوق زیبا روی خودش باشه،باید اون رو لمس می کرد،پس این مرد با این چشم های کوهستانی و نگاه انحصار طلب کی
بود؟ کی بود که داشت اراده من رو در هم می شکست؟
وقتی قدمی سمتم برداشت،متزلزل و مشوش قدمی به عقب برداشته و گفتم:
-برای چی اینجایی؟ نگاهش،لعنت به اون نگاهش که داشت ذوبم می کرد.
خیلی جدی گفت: -چون تو اینجایی. عصبی دست دراز کرده و گفتم: -برای چی منو اوردی اینجا؟
-چون باید اینجا باشی. ایستادم و ایستاد.
حرصی موهای سرکشم رو پشت گوش فرستادم و لب زدم:-شوخیت گرفته؟مگه نباید پیش نامزدت باشی؟برای چی منو دزدیدی؟ قاطع تر از همیشه گفت:
-تو جایی هستی که باید باشی،منم جایی هستم که باید باشم و گورخودشو هفت جد و ابادش رو کنده هر کس که بخواد نذاره،حامی پیش ارامشش باشه.
حیران تر از همیشه نگاهش کردم و با درماندگی گفتم:
-نمی خوام ببینمت. برو بیرون.
دست از جیب شلوارش بیرون کشید و خیلی معمولی گفت:-یاداوری کرده بودم از دستور دادن بدم میاد. خشم الود فریاد زدم: -برو بیرون و انقدر برام خط و نشون نکش. فشرده و سفت شدن فکش رو حس کردم و با تغییر گفت:
-تو تنها کسی هستی که با صدای بلند باهام من حرف زدی و هنوزم زنده ای.
پوزخندی زده و طعنه امیز گفتم:
-چرا؟چون دختر همایونم؟ نگاهش سخت شد اما قاطع گفت:
-چون من یه زخمی ام و صدای تو یه جوری ارومم می کنه که گور بابای هر چی مسکنه.
وکیش و مات شدم...
قدرتمندانه قدم زد و فاصله بینمون رو به صفر رسوند. چشم در چشم و نفس در نفس ایستاده بودیم و من از غم و ذوق لبریز بودم. خدایا این مرد داشت با من چی کار می کرد؟؟؟
میخ چشمام بود و من اونقدری ازش دلخور بودم که نمی تونستم ببخشمش،بنابراین لب زدم:
-نمی خوامت.
-مجبوری.
دستش رو که برای گرفتن دستم بلند کرد،بی اختیار پس زده و ناله کردم:
-چرا اینجایی؟ نگاهم کرد: -چون می خوام چشماتو ببینم و..
خم شد دقیقا مقابل صورتم نفسش رو رها کرد و با حالت خلسه اوری گفت:
-چشمات حالم خوب می کنه.
بی رحم بود..ظالم بود. ظالم بود که فکر نمی کرد این جملاتش چه بلایی سر قلب بی جنبه من میاره.
داشتم نابود می شدم .
مستاصل به چشم های دیوانه کننده اش چشم دوخته و گفتم:-تو نامزد کردی،گفتی منو نمی خوای. می خواستی منو بکشی،می خواستی دارم بز...
چونه ام که اسیر دست های قدرتمندش شد،جمله ام نصفه موند .
نفسش رو محکم به گونه هام پرتاب کرد و غرید:
-من حاضرم گلوله بارون بشم و تو لعنتی یه اخ نگی،پس انقدر مزخرف نگو ارامش.
بهت زده نگاهش کردم و ادامه دادم:
-تو ولم کردی و خواستی اون بلا رو سرم بیاری بعدم که نامزد کردی،الان باید چیو باور کنم؟
-منو.فقط منو.
مسخ نگاه هم بودیم و من حس می کردم هر لحظه دارم قدرتم رو از دست میدم.
-نامزدی...
-همش بازی بود.
گیج نگاهش کردم که چونه ام رو فشرد و غرید: -حساسیتم هنوز سرجاشه،چشماتو گرد نکن.
چشم غره ای رفته و گفتم:
-منظورت چیه؟ نفس عمیقی از نفسم کشید و گفت:-کسی تو زندگی جگوار نمیاد و جگوار ادم ازدواج نیست. خیلی ساده است،یه بازی بود تا سر
دشمنو بکوبم به طاق تا همه دستشون بیاد کسی که قانون رو تعیین می کنه،منم و بس.
پاسخ دلخواهم نبود. حس بدتری پیدا کردم. چونه ام رو با حرص از دستش بیرون کشیدم که فرصت عقب نشینی نداد و کمرم رو سفت چسبید و لحظه بعد محکم به سینه اش کوبیده شدم.
محکم به سینه اش کوبیده و با خشمی که درون وجودم به غلیان افتاده بود گفتم:
-دست از سرم بردار. گفتی کسیو نمی خوای پس دست از سرم بردار.
-حتئ به اینکه ولت کنم،فکرم نکن ارامش. گفتم کسیو نمی خوام،اما یادم نمیاد گفته باشم ماه خودمو نخوام.
تند پریدم: -چرا؟
-چون سر همه رو کوبیدم به طاق که فقط مال من باشی.
قلبم خیلی بی جنبه بود. نه،این مرد زیادی ظالم بود.
نفساش ازارم می داد و وقتی با خیره سری گفتم: -چی از جون من می خوای؟ پاسخش منفجرم کرد:
-نفس نفس زدنتو. واسه اون صدای نفسات،من یه شهرو قتل و عام می کنم ارامش.
وقتی اچمز شدنم رو حس کرد،تیغه بینی اش رو روی پوست حرارت زده گونه ام کشید و خروشید:
-من ولت نکردم،حتئ یه لحظه .فقط باید یه مدت جای امنی می ذاشتمت تا اروم بگیرم. تا برنامه هام رو عملی کنم.
اون مجلسی که امشب شاهدش بودی فقط یه چیز پوشالی بود و بس. برای امنیتت،برای اینکه بتونم تورو داشته باشم باید اول تورو حفظ می کردم و بعد با یه کمین درست و حسابی،دشمنم رو از پا در می اوردم. کاری که همیشه کردم،کاری که جگوار می کنه .کمین و بعدم تیکه پاره کردن شکار.
اون دختر،تقاص کارشو پس داد و الان جایی هست که باید باشه و تو جایی هستی که باید باشی.
و کمرم رو فشرد. لب گزیدم ولی کلامی به لب نیاوردم. قانع نشده بودم.
دستم رو مشت کرده و خیره در چشماش اظهار کردم:
-تو از من،بخاطر بی گناهیم عصبی بودی. از خودت روندی منو،بخاطر خونی که توی بدنمه منو ترد کردی،تو گفتی هیچ وقت نمی تونی منو ببخشی و تا اخر عمرت ازم متنفر و خشمگینی. من بای..
دستش به وسط کمرم رسید و خط و نشون کشید:
-همه چیز رو فردا با چشم خودت می بینی ارامش. من یه خشم بیست ساله داشتم و باید اروم می گرفتم. باید قاتلای پدر و مادرم رو به خاک سیاه می شوندم تا اروم بگیرم. امشب بالاخره انتقامم
رو گرفتم.باید ولت می کردم. باید می رفتی وگرنه ممکن بود تو خطر بیافتی. من ازت دست نکشیدم ارامش،فقط به کسی امانت دادمت تا دوباره برت گردونم.
لبم لرزید و با بغض گفتم:
-ولی تو گفتی..تو چشمام نگاه کردی و گفتی ازم متنفری. چشمات پر از خشم و کینه بود.
کلافه نفسی کشید و گفت:
-همش یه نقشه بود که باید به خوبی حل و فصل می شد وگرنه بخاطر اون همایون حرومزاده ممکن بود جوری سر به نیست بشی که انگار از اول وجود نداشتی ارامش.
نفسم حبس شد و با فزع نگاهش کردم و ادامه دادم:
-خشم و عصبانیتت چی؟قرار نیست سر من خالی کنی؟ با چشم های به خون نشسته ای نگاهم کرد و قاطع گفت:-بفهم اینو که تو همون ادم هستی که فکر کردن بهت،تو اوج عصبانیت منو اروم می کنه و تو لعنتی فقط با اون خنده های جهنمیت یه ارامشی رو برای من ساختی که همه ادمای دنیا با کل وجودشون نمی تونن بسازن،پس تو ارامش منی و هیچ چیز قادر به تغییرش نیست.
گاردم شکست.
نتونستم در برابر جمله هاش تاب بیارم و وقتی اشکم چکید،بی هوا خم شد و اشکم رو به دهان کشید .شوریده حال نگاهش کردم و گفتم:
-من دختر همایونم،همون که خانواده ات رو نابود ک..
-تو فقط ارامش حامی ای.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با خرناس تاکید وار گفت:-تو فقط ارامش حامی ای.
نمی خواستم. باید مطمئن می شدم. باید از حسش اطمینان پیدا می کردم. ازش فاصله گرفتم و ادامه دادم:-تو نمی تونی ببخشی،منم دیگه طاقت له شدن ندارم. تو با من نمی تو..
با سخط لب های رژخورده ام رو به چنگ گرفت و با حرص غرید:-ببند دهنتو ارامش. اره تو شاید دختر همایون باشی اما قبلش ماه من شدی. ارامش من شدی و مال من شدی و غلط می کنی نباشی .
اره من جنونم ولی تو گفتی ارامشی .
اره مثل سیگاری هستی که دودش داره میره تو چشمم و اشکمو در میاره،ریه هامو نابود می کنه ولی هر کاری می کنم نمیشه گذاشتت کنار چون تو لعنتی نشون شده منی پس گوشاتو باز کن ببین چی
میگم،چون جدی ترین چیزیه که دارم میگم،من لعنتی تا حالا به همچین روزی نیافتاده بودم. زندگی برام تو یه مدار خاصی می چرخید و ادامه داشت تا اینکه یه صدای خنده،با بقیه خنده ها فرق کرد. نفس های یه نفر سلولای مغزمو منفجر کرد و بالاخره بوی تن یه نفر ارومم کرد. من لعنتی نمی فهمم چه مرگمه فقط وقتی به اومدم دیدم زندگی برام از موقعی فرق کرد که تو خندیدی و صدای خنده تو باهم فرق کرد و اون روز فهمیدم من یه مرگیم شده که حاضرم کل دنیا رو خفه کنم که تو فقط بخندی برام.
سوت پایان!!!
ضربه فنی شدم و پشتم به خاک مالیده شد. حامی،انچنان دوخمم رو گرفت و من رو به خاک کشید که من حتئ فرصت نفس کشیدن هم پیدا نکردم. خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد؟ قلبم؟راستی قلبم کجا بود؟ چرا نمی تپید؟
قلبم؟
اهان قلبم...قلبم با جمله هاش ترور شده و خونین روی زمین افتاده بود.
متوجه از هم گسیدگی من شد که محکم من رو به سینه اش کشید و غرید:
-اشوبم نکن ارامش. اشوب؟ من ویران بودم. دستش از کمرم به سمت سرشونه ام رفت،کاملا
چفت تنش قرار گرفتم که گفتم: -تنم ارومت می کنه؟
-تو فقط نفس کشیدنت توده های مغزمو باز می کنه.
دستام رو روی صورتش گذاشتم و با دلی اشفته و لبریز از شوق گفتم:
-بودنمو می خوای؟
با بینی اش روی گردنم خطی کشید و عمیقا نفس کشید. تار به تار موهام قیام کرد و من محکم کتش رو چسبیدم که گفت:
-برای اینکه دنیا اروم باشه،برای اینکه جگوار نزنه به سیم اخر باید نیلوفر ابی باشه وگرنه دنیا جهنم میشه ارامش.
متوجه منظورش نمی شدم و با گیجی گفتم:
-نیلوفر ابی؟ گردنم رو با لب هاش مورد شکنجه قرار داد و گفت:-داستانش طولانیه،فقط همین قدر بدون که اگه چشم جگوار رو خون بگیره،اگه اروم نشه دنیا رو بهم میریزه ارامش. تنها چیزی که جگوار رو رام می کنه،رایحه نیلوفر ابیه. نیلوفر دور جگوار چمبره می
زنه و اونقدر از خودش پرش می کنه که جگوار اروم بشه و قدرت خانه براندازش اروم بگیره. اگه نیلوفر ابی نباشه،جهان نابود میشه چون چیزی نیست که دور تن جگوار بپیچه و با رایحه اش ارومش کنه .
نفس کم اوردم. باورم نمی شد. سر از گردنم بلند کرد و خیره در چشمام با لحن لعنتی و خماری گفت:
-نیلوفر شدن بلدی ارامش؟می تونی دور تنم بخزی و ارومم کنی؟ نمی دونم چرا اما اشکم چکید و گفتم:
-جگوار فقط برای نیلوفره؟ موهام رو پشت گوش زد و گفت:-گلای دیگه حتئ نمی تونن نزدیک جگوار بشن چون تیکه پاره میشن. تنها چیزی که قدرت جگوار رو رام می کنه،نیلوفر ابیه که دور تنش خیمه می زنه. جگوار مال نیلوفر ابیه و نیلوفر مال جگواره و هیچکس حق نزدیکی بهشون نداره چون اگه ارامش جگوار گرفته بشه،دنیا رو به اتیش می کشه. بخاطر همین نیلوفر ابی نماد پاکی و ارامشه و جگوار نماد قدرت. قدرت دنیا تو دستای نیلوفر ابیه چون یه دنیا از جگوار می ترسه و جگوار فقط نیلوفر ابی رو می
خواد و بس. می تونستم نیلوفر ابی این مرد قدرتمند نباشم؟؟؟ خودم رو بالا کشیدم و مقابل لب هاش گفتم:-نیلوفر جگوار میشم. دور تنش می پیچم و از خودم پرش می کنم.این جمله،فقط همین جمله،حرص و نیاز حامی رو در هم شکست و با خشونت گفت:-تو رو می خوام. تو لعنتیو همین حالا می خوام.
قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده،دست های بزرگ و قدرتمندش،زیپ لباسم رو در دست گرفت و کشید.
تکون شدیدی خوردم و دستش معرکه گیری کرد اما وقتی چشمش به چشمای ترسیده من خورد،از حرکت ایستاد.
نگاهم کرد و دستش از حرکت ایستاد .می دونستم،می دونستم به محض باز شدن زیپ لباس،دیگه هیچ چیز نمی تونه جلوی شعله ای که بین ما زده میشه رو بگیره.
نیاز داشتم به شنیدنش. باید می شنیدم.
وقتی تردید رو درون نگاهم دید،دست کشید. خواست
قدمی به عقب برداره که دستش رو گرفتم و گفتم: -نیاز دارم،نیاز دارم یه چیزی بشنوم. ابرو در هم کشید و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-یه چیزی که دلمو قرص کنه،یه چیزی که قلب زخمیم رو اروم کنه. یه چیزی که اجازه بده توی بغلت که دارم براش له له می زنم بخزم.
‏"Tell me something I need to know"
یه چیزی بهم بگو که باید بدونم
‏Then take my breatha and never let it go
پس یه چیزی بگو مات و مبهوت بمونم و نتونم
هیچ وقت بیخیالش شم!
‏I f you just let me invade your space
اگه فقط بذاری تو آغوشت جا بگیرم" خودم رو به بدنش چسبوندم و لب زدم:
-یه دلیل،یه چیزی بگو که بفهممت. که بذارم تنم با تنت یکی بشه.
دستش کمرم رو فشرد و "اخ" بی اختیار از دهنم بیرون اومد و نالان گفتم:
-یه چیزی که بذاره این لذتی که داره وجودم رو اب می کنه رو
کامل قبولش کنم و دردام رو دور بریزم.
‏I'll take the pleasure, take away the ! pain
این لذت رو قبول می کنم و غصه رو دور میریزم....
لبم رو گزیدم و درست در مقابل گوشش،ناله ای سر دادم و دست حامی حریصانه دور تنم گره خورد و خروشید:-چی می خوای از من؟ با جسارت گفتم:
-منظورمو می فهمی. من تورو می خوام فقط یه دلیل برای موندن وادامه دادن می خوام.
‏And if in the moment I bite my lip"
و الان لبمو گاز میی گیرم (با این کارش نشون میده طرفشو دوست داره)
‏Baby, in the moment, you'll know this is
عزیزم تو هم الان باید منظورمو بفهمیی
‏S omething bigger thanus and beyond bliss
،یه چیزی مهم تر از خودمون و فراتر از خوشبختی
‏ive me a reason to believe it
یه دلیلی برام بیار تا باور کنم"
دستش رو روی زیپ لباسم قرار دادم و دیدم که نفساش تند تر شد و با غضب گفت:
-بگو چی می خوای ازم؟با اراده یه مرد بازی نکن.
لبم رو روی چونه اش کشیدم و گفتم:
-اگه منو می خوای،تنو بدنمو می خوای،می خوای نیلوفر ابیت بشم،باید عاشقم بشی جگوار.
باید دوستم داشته باشی حامی.
باید خیلی دوستم داشته باشی.
‏Cause if you want to keep me, you gotta gotta gotta gotta got to love me Harder
چون اگه بخوای م ن داشته باشی، باید باید باید بیشتر عاشقم باشی
‏And if you really need me, you gotta gotta gotta gotta got to love me Harder
و اگه واقع ا بهم نیاز داری، باید باید بیشتر دوستم داشته باشی
‏Gotta love me harder
باید بیشتر عاشقم شی
‏Love me, love me, love me
دوستم داشته
باش، دوستم داشته باش، دوستم داشته باش
‏Harder, harder, harder
بیشتر، بیشتر، بیشتر "
حامی درهم پیچید و زیپ لباسم رو در دست گرفت و گفت:-بهمم نریز ارامش. بهمم نریز لعنتی. لب مقابل لبش قرار دادم و گفتم:
-یه حرف،یه جمله،یه کلمه،یه چیزی بگو که اجازه بدم این لباس روی زمین بیافته. بذارم که توسطت لمس بشم و باهات یکی بشم.
قدرتش رو باخت،عصیانگر نگاهم کرد و گفت: -بفهم اینو،یه دیوونه رو هیچکس نمی تونه اروم
کنه،جز اونی که دیوونش کرده. من یه دیوونه ام ولی تو به جنونم کشیدی،پس تو جنون ارامش بخش منی.
جمله اش،تموم قفل ها رو شکست و لحظه بعد،فقط صدای کشیده شدن زیپ و پایین افتادن لباس از روی تنم بود.
نگفت دوست دارم اما چیزی فراترش رو گفت.
با حرص خشونت خاصی لباس از تنم بیرون کشید اما ازار نرسوند. وقتی لباسم روی زمین افتاد،سرمای درون اتاق باعث شد به خودم بلرزم و شرم و هیجان باعث گلگون شدن بدنم بشه اما قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم،مهر داغی روی سرشونه های عریانم خورد و دست های مردونه و قدرتمندی دور کمر باریکم قفل شد و جسم سبک و ترسیده من رو به خودش فشرد.
سر در گودی گردنش فشردم و بوسه های داغ حامی روی سرشونه هام اراده ام رو در هم می شکست.
متوجه ضعف من شد،کمرم رو محکم فشرد. هنوز کاملا عریان نشده بودم ولی خب تا حالا این گونه هم مقابلش نبودم.
لب هاش..اون لب های لعنتی..
از سرشونه به سمت قفسه سینه ام رفت و نفس من جایی در کوچه های خیال گم شد و رفت. دستاش،دستای کوفتیش روی کمرم حرکت کرد و وقتی به بند لباس زیرم رسید،با سر انگشت هاش
روی تنم خط فرضی کشید و لرزش خفیف من رو در هم شکست و همون طور که گوشه به گوشه پوست قفسه سینه ام رو می بوسید گفت:
-تو منو به جنون می کشی لعنتی و این پیچ و تاب بدنت انگار برای دست های من درست شده. تو
می دونی من چی می خوام و اره من دقیقا تو رو می خوام .
بوسه هاش پایین تر رفت و دستش دور غزن لباس زیرم گیر کرد و با غرش گفت:
-نلرز و اروم بگیر چون امکان نداره بذارم درد بکشی. پس اروم بگیر و این لذتی که می خوام بهت بدم رو قبولش کن.
اونقدر غرق در نیاز و لذت بودم که متوجه حرفاش نمی شدم. هیچ درکی از اطرافم نداشته و فقط کنار گوش حامی نفس های بلند میکشیدم. اما وقتی غزن باز شد و ثانیه بعدی توسط لب های نرمش
پوستم کشیده شده و بدن حساس و ناز دارم توسط دست هاش کشیده شد،نفس کم اورده و بی اختیار ناله کرده و از لذت و درد به خودم پیچیدم.
نفس هام بریده شد و چشمام عملا تار می دید.
در چنان خلسه ای فرو رفته که بودم که حتئ خودم رو هم فراموش کردم.
دست هاش ماهرانه بدن حساسم رو می کشید و اون فشار و اون درد لحظه ای با بوسه های داغش روی قفسه سینه،سرشونه ها و گردنم من رو به قعر می کشید. داشت چه اتفاقی می افتاد؟
‏I know your motives and you know mine
تو انگیزه م ن می دونی و منم از نیت تو خبر دارم!
‏The onest
‏hat love me, I tend to leave behind
اونی که عاشقمه، خیال دارم بیخیالش بشم!
‏I f you knowabout me and choose to stay ،
اگه منو می شناسی و قبول کردی باهام بمونی
‏Then take this pleasure and takea
‏way the pain
پس این لذت رو قبول کن و غصه رو دور بریز!
‏A nd if in them
‏oment you bite your lip
و اگه الان لب ت گاز بگیری،
‏When I get you moaning you know it's real
"!!وقتی گیر من بیفتی، می فهمی که این لذت واقعیه
تنش رو می خواستم و وقتی دستام ناخوداگاه دکمه بلوزش رو دربر گرفت،حامی ناله مردونه ای کرد و جسم سبکم رو همراه با کفش هایی که هنوز در پام بود در اغوش گرفت و دستاش وحشیانه دور ماهیچه پام قفل شد،و با یک حرکت من رو از زمین بلند کرد.
جیغ نکشیدم چون بلافاصله لب هام اسیر لب هاش شد و با مهاررت دهانم رو بست.
حرکت لب هامون یک سمفونی ایجاد کرده و این موزیک بهترین موزیک دنیا شد. غرق در بوسه بودم و دقیقا نمی فهمیدم داریم کجا میریم.
صدای باز شدن در رو لحظه ای شنیدم اما اونقدر مبهوت بوسه هاش و نوازش دستش بودم که از خود بی خود شدم.
مثل یک مداد روی تنم خط می کشید و داشت ذره ذره نابودم میکرد. اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم. تنم داغ و مملو از عطر تلخ حامی بودم.
اتاق تاریک بود و هیچ نوری نبود اما اونقدر در هم پیچیده بودیم که چیزی حس نمی کردیم. صدای حرکت ریلی وار چیزی رو شنیدم اما باز هم قدرت درک نداشتم و وقتی روشنایی خاصی در اتاق طنین انداز شد،ما نفس کم اورده بالاخره از هم جداشدیم.
جدا شدن ازش همانا مبهوت شدنم همانا...به معنی واقعی ماتم برد.
حامی که متوجه گیجی و مبهوتی من شد،چشماش از لذت درخشید و ناگهانی روی تخت پرتم کرد.
جیغ خفه ای کشیده اما وقتی سر بلند کرده و به ماه و ستاره ای که از سقف شیشه ای قابل رویت بود چشم دوختم خفه شدم.
خدای من...خدای من.
چقدر زیبا و باشکوه بود. نفهمیدم چی کار کرد اما سقف ریلی خونه تکون خورده و حالا فقط سقف شیشه ای بالای سرمون بود.
ماه و ستاره هایی که بهم چشمک می زدن دلیلی می شد برای نفس کشیدنم. چقدر خیره کننده بود.
وقتی جسم داغ حامی به تنم خورد،به خودم پیچیدم و به اویی که با بالاتنه برهنه روی تنم قرار گرفته بود خیره شدم.
نمی تونستم حرفی بزنم،دست هاش مثل یک پر
روی تنم حرکت کرد و من دور تنش به خودم
پیچیدم و لب هام اسیر لب هاش شد .بی حد و مرز بوسید و مقصد لب هاش،به گردنم،و بعد نرمه گوشم بودم.
بوس های شیرین و نفس برش.
نرمه گوشم رو مکید و من دست هام رو دور تنش گره زدم و دست های حامی تموم تنم رو طواف کرد.
روی شکم و عضلات شکمم حرکت کرد و منقبضی عضلاتم رو با حرکات ماهرانه اش اروم کرد. داشتم به خلسه می رفتم که محکم پوستم رو کشید و گردنم رو گزید.
به خودم پیچیدم و وقتی ناله هام رو در اورد،همون طور که بدن حساسم رو می فشرد گفت:
-اروم بگیر و این درد و لذت مال توئه ارامش.
نمی ذارم اسیب ببینی.
‏Can you feel the pressure between " your hips
می تونی این فشار رو توی بدنت حس کنی؟!!
‏I 'll make itf
‏eel like the first time"
من یه کاری می کنم، انگار بار اولته
اونقدر نوازشم کرد،اونقدر بدنم رو گزید و مکید که دیگه داشتم به التماس می افتادم. وقتی امادگیم رو حس کرد،همون طور که روی تنم خیمه زده بود،کفشم رو به ارومی از پام بیرون کشید و دست بلند کرد و کمرم رو از تخت فاصله داد و بعد با دستاش دور کمرمحلقه زد و کمرم رو روی دست هاش قرار داد. گیج بودم اما وقتی متوجه گیجی ام شد،پیشونی ام رو بوسید و گفت:
-نمی خوام سینگینی تنم اذیتت کنه. برای این همه دقت و مراقبتش لبخندی زده و گفتم: -لطفا.
بازو هام رو بوسید و من مردد دستام رو دور کمرش فشرده تر کردم و ناله زدم:
-بهم بگو،قبل از اینکه تمومش کنیم. من چی توام؟
بازوم رو مکید و بعد نگاهی به چشم های پر من کرد و با نفس بلند بالایی گفت:
-تو بهونه منی و به احدی نمیدمت.
تموم شد.
تب و حرارتی که داشتیم ما رو به جنون کشید و بدن ها در هم امیخته شد. انچنان شعله ای زده شده و اتش برخواسته بود که سلول به سلول تن های ما رو به سوزش و خاکستر شدن تبعید کرده بود.
حامی بود و دست های نوازش کننده اش،من بودم و ناخون هایی که از لذت و درد روی تنش فرو رفت.
حامی بود و ملاحظه گری هاش و اروم پیش رفتناش،من بودم و ناله هام و دلیل دیوانه شدن های حامی.
نفس نفس زدم و نفس نفس زد،تن و روح یکی شده و عرق از تن هامون چکه می کرد. بی تاب و حریص در هم گره خورده و برای لذت بیشتر تمنا می کردیم.
برق می زد و مالکیت تموم اسمون کوهستانی چشماش رو احاطه کرده بود. موازی تنم قرار گرفت و همون طور که با حرکاتش من رو به اوج کشیده بود،کنار گوشم غرید:
-ناله هات مال منه ارامش. فقط برای من ناله کن نیلوفر ابی.
و من از لذتی که بهم داده بود ناله زده و حامی طاقت از کف برید و خشونت بار بهم یورش برد.
چند لحظه بعد صدای ناله هایی بود که بلند شد،جسم هایی که یکی شده،روح هایی که باهم یکی شده و بدن هایی از عرق خیس خیس شد.
چشمام رو از درد و لذت بسته و به سینه حامی چسبونده بودم و بلند بلند نفس می کشیدم.
موهام خیس از عرقم رو کناری زد،پیشونیم رو بوسید و بعد به ارومی دستاش رو از دور تنم برداشت و من رو روی تخت قرار داد. هنوز کامل نمی تونستم نفس بکشم که از پشت کشیده شده و به سینه اش چسبیدم. حرکت لب هاش رو روی موهام حس کردم اما اونقدر مملو از حس خوب و ارامش شده بودم که چشمام بسته شد و در اغوش مردی که رسما و جسما همسرش شده بودم از هوش رفته و به خوابی عمیق فرو رفتم.
در گیر رویای خودم بودم اما حاضرم قسم بخورم لحظه اخر،قبل از اینکه بی هوش بشم،صدای پر از جذبه اش رو دم گوشم شنیدم که گفت:
-تو ارام منی. ومن در اغوش همسرم به خوابی خوش فرو رفتم.
.
.
التماس کردم:-حامی تورو خدا.
با من این بازی رو نکن. تورو خدا.
بی توجه به چهره غرق در اشکم،بازوم رو گرفت و وحشیانه از تخت بیرونم کشید.
بدن عریانم، محکم به کف زمین افتاد و ناله تمام استخون هام بلند شد.
انگشتش رو به سمتم نشونه گرفته و با عتاب گفت:
-گورت رو از زندگیم گم کن. تو فقط یه بازیچه بودی تا انتقامم رو از پدرت بگیرم.
باورم نمی شد. این ادم سفاکی که مقابلم ایستاده بود،همون حامی ای بود که دیشب ذره ذره بدنم رو بوسیده بود؟ با حقارت نگاهی به تن عریانم کرد و با تمسخر گفت:-برای یک شب،سرگرمی خوبی بودی.
از شدت درد مردم و زنده شدم و وقتی ظن رو درون نگاهم دید،ابرویی بالا فرستاد و با جدیت گفت:
-حالام گورتو گم کن از زندگیم.
وقتی بی حرکت ایستادم و با بدبختی نگاهش می کردم،با خشم سمتم یورش برد وقتی بازوهام اسیر دستاش شد،با تموم توانم جیغ کشیدم:
-دست بهم نززززززززززززززن.
-ارامش،ارامش چشماتو باز کن.
نفس بریده و هراسیده "هین"ای کشیده و چشم باز کردم. خوف زده نگاهی به اطراف انداختم و به اولین چیزی که به دستم رسید،چنگ زدم.
دست های گرم و مردونه اش پیچک وار دور تن برهنه ام پیچید و من ترسیده رو به سینه اش کشید.
می دونستم خواب دیدم..خواب که نه،کابوس دیده بودم.
حتئ جرئت چشم باز کردن هم نداشتم اما جسم ترسیده ام به گرمای تن حامی چسبیده بود. هیچ چیز خاصی نمی گفت و با دست هاش کمرم رو ماساژ می داد.
از دیدنش،نگاه کردنش واهمه داشتم. از این که باهاش چشم در چشم بشم و اون نگاه ظالمانه رو درون نگاهش ببینم بیم داشتم.
-چشماتو باز کن.
باید با واقعیت روبه رو می شدم. با دشواری قفل چشمام رو باز کرده و پلک گشودم. نگاهش،کوهستانی،سرد و یخ زده بود اما بی رحمانه نبود..مالکانه بود.
اخم کمرنگی بین دو ابروش بود و با لحن خاصی گفت:-بهتری؟
فعلا سکوت رو ترجیح می دادم،بنابراین سری تکون دادم .نگاهش،تیز و نفس گیر بود و جوری به رگ و پی ات نفوذ می کرد که شک نداشتی مطمئنا مغزت رو می خونه.
نگاه عجیب غریبش گشتی توی صورتم زد و با لحن ارومی گفت:-درد نداری؟
چند لحظه ای متوجه منظورش نشدم،اما تا متوجه بدن برهنه ام که لابلای ملافه ها پیچیده بود شدم،شرم بهم غلبه کرد و تند سری تکون دادم.
حس می کردم ذغالی داغ روی گونه هام قرار داده و در حال اتش گرفتن هستم. می سوختم.
از گوشه چشم نگاهش کردم،برخلاف من،لباس بر تن داشت. کی بیدار شده بود؟
متوجه تکون خوردن تخت شدم. از زور شرم نمی تونستم سرم رو بلند کنم و شک نداشتم گلگون شدم. سر و صدای چیزی رو شنیدم اما اصلا سرم رو بلند نکردم و سرم رو بین بالشت ها پنهان کردم .
بی سر و صدا،ملافه رو بالاتر کشیده و تا گردنم رو پوشش دادم .
وحشتناک خجالت می کشیدم. -الان دقیقا داری چی رو از من پنهون می کنی؟
صداش،اون هم از بالای سرم باعث شد شرمگین و ترسیده صورتم رو به بالشت فشار داده و ملافه رو محکم بین دستام بگیرم. لعنتی کی اومد بالای سرم؟
متوجه شدم روی تخت نشست و من بیشتر در خودم جمع شدم.
-سرتو بگیر بالا.
تلاش بیهوده بود. می دونستم باید باهاش چشم در چشم بشم و به همین علت بحث نکرده و سر بلند کرده و بهش نگاه دوختم.
خدایا این نگاهش قدرت تبخیر من رو داشت.
جدی تر از همیشه نگاهم کرد و بعد لیوان بزرگی که محتوی قهوه ای رنگی داشت رو سمتم گرفت و با حالت دستوری گفت:
-سینی صبحونه و این سوسول بازی ها تو استایل من نیست. تنها چیزی که به ذهنم رسید که بتونی سر پا بشی،همین بود. حامی و سیني صبحونه؟
عجیب ترین و نادرترین پدیده دنیا بود. بی اراده خنده ام گرفت اما به ارومی گفتم:
-خوبم،نیازی نیست. خیلی قاطع گفت:
-کاری به نیاز تو ندارم. بهتر از خودت می دونم دیشب
باهات چیکار کردم و مطمئن تر از تو می دونم که تا چند روز توان تکون خوردن رو ازت گرفتم،پس برای اینکه بتونی دوباره راه بری و به زندگیت برسی،بلند شو و اینو بخور وگرنه منم خیلی مایلم لباس هام رو در بیارم و تا اخر هفته باهم تخت رو گرم نگه داریم.
دریغ از ذره ای شرم...بی حیا تر از این بشر خدا خلق نکرده بود.خون درون گونه هام با فشار زیادی پمپاژ شد و من برای اینکه بیشتر از این از حرف های بی پرواش ترور نشدم،برخواستم.
به نرمی روی تخت نشستم و ملافه رو با دست راستم نگه داشتم و درد ناگهانی که در کمرم پیچید باعث شد لب گزیده و اروم تر به تاج تخت تکیه بدم. با دست چپ لیوان رو ازش گرفتم.
محتوی لیوان شیر بود،اما قهوه ای بود و شیرکاکائو هم نبود.
مزه خاصی می داد. حس می کردم شیره خرما درونش ریخته باشه.
زیر نگاه سنگینش داشتم طاقت از کف می دادم.
شیر رو به زحمت بلعیدم و به دستش دادم و نفس راحتی کشیدم اما وقتی دستش به سمت ملافه حرکت کرد،بی اختیار نالیدم:-حامی!
-ناله نکن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 65)
حامی(جگوار)
تن و روح یکی شده...
رها شدم. بعد از بیست سال زندگی اسف بار،دیشب،وقتی مرز های تن این دختر رو فتح کردم،به عمق ارامش رسیدم.
ارامشی که چندین سال از من دریغ شده بود.
ذره ذره و هر سانت بدنش رو بوسیده و لمس کرده بودم.
بدن پر جاذبه اش که انگار خدا اندازه دست های من افریده بود .
برای اغوش من. برای یکی شدن با من.
هر گوشه بدنش رو با عطش و حرارت بوسیده بودم. بدنش لایق پررستش بود و باید عبادت می شد.
معبد من شده و من تموم بدنش رو با بوسه هام به
مالکیت گرفته بودم.
از تنش،تن زیبا و نرمش تسکین تابیده می شد و من حریصانه تموم شهر بدنش رو به تصرف کشیده بودم. سرتا سر بدنش مهر مالکیت زده و حکم"این سرزمین برای حامی است"رو در تموم دنیا ابلاغ کرده بودم.
من،تعداد رابطه هایی که داشتم از دستم خارج شده بود اما هیچ وقت،هیچ وقت به همچین حالی گرفتار نشده بودم.
هر پیچ و تابش،هر حرکتش،هر ناله و اوای از سر لذت و دردش من رو تا قعقرا کشیده بود.
سلول به سلول تنم خواهانش بود و برای یکی شدن با این دختر تمنا می کرد.
من هیچ وقت ادم خود داری نبودم و همیشه در تموم رابطه هام هر کاری که می خواستم انجام می دادم و چه بسا که تمام پارتنر هام مشتاقانه همراهیم
می کردن اما این دختر...حتئ از اینکه قسمتی از بدنش خراش برداره خودداری می کردم.
دوست نداشتم کوچک ترین اسیبی ببینه و تموم لذت رو به پاش ریخته بودم.
صدای نفس نفس زدن هاش که به گوشم می خورد،من مثل یک یاغی افسار پاره می کرده و بدنم رو موج فرا می گرفت.
بعد از بیست سال،جگوار به ارامش رسید.
بدن نیلوفر ابی من دور تنم پیچید و من رو مملو از خودش کرد و بالااخره من به ارامش رسیدم.
وقتی تنش رو طواف داده و بالاخره برای خودم کردمش،موجی از فراغت خیال در من جاری شد.
دیشب وقتی نفساش به بدنم می خورد متوجه یک چیز شده بودم.
هر نفس این دختر شفا و من مریض شفای او بودم.
انحنا و پیچ و تاب اراده شکن تن این دختر،من رو تسلیم کرد.
نفس نفس زد،دستاش رو با شدت دور کمرم گره زده و بالاخره هر جفتمون با ناله های اون و غرش من درهم امیخته شدیم.
ماه صبیح و وسیم من،نیلوفر ابی خوش بوی من،من رو درهم شکست و به ارامش کشید.
اونقدر بهش لذت داده و لبریزش کرده بودم که از توان افتاده در اغوشم چشم بسته و زودتر از من به خواب رفت.
نفس هاش رو بلعیده و محکم به خودم فشردمش و با خیالی اسوده به خواب رفته بودم.
زودتر از او چشم باز کرده و وقتی جسم کوچکش رو در اغوشم دیده بودم،نفس ازاد کردم.
خورشید تازه طلوع کرده و با اینکه این کلبه در پرت ترین و خصوصی ترین نقطه مازندران بود،اما دوست نداشتم اشعه افتابی که از سقف شیشه ای تابیده میشه به بدنش بخوره،برای همین برخواسته و با ریموت مخصوصش اون کرکره مخصوص رو روی سقف شیشه ای کشیده و اتاق رو از افتاب و اسمون دور نگه داشتم.
سرش رو بوسیده و بعد به حمام رفته بودم .برای تجدید قواش لیوان شیر با شیره خرمایی که صفیه در یخچال قرار داده بود به استقبالش رفته بودم.
خواب بود،سمت خودم کشیده و محبوسش کرده بودم. با لب هام،روی سرشونه هاش کشیده و سعی می کردم با بوسیدنش از خواب بیدارش کنم اما وقتی لرزیده و سخت تکون خورده بود،لب بر داشته و صداش زده بودم.
حدس می زدم کابوس بدی دیده اما خب من اصلا اروم کردن بلد نبودم و نمی دونستم باید چی کار کنم!؟ وقتی دستم سمت ملافه رفت،نالید: -حامی. تموم تنم رو موجی فرا گرفت و غریدم: -ناله نکن.
کاملا متوجه خجالتش بودم و راستش این حالت سرخ و سفید شدنش،بیشتر از تصورم به دل می نشست.
این دختر بکر بود و فقط و فقط دست های من حق لمسش رو داشت.
-چیزی هست که ندیده باشم؟ لب گزید،لبی که دیشب بارها و بارها بوسیده و گزیده بودم.
به یک شیوه ای این ازرمی که نسبت به اتفاق دیشب داشت رو بر طرف می کردم. خیلی محکم گفتم:
-دیشب بدنتو با من قسمت کردی و مال من شدی،دقیقا چیو داری ازم پنهون می کنی؟تنتو یا جای انگشتام روی تنتو؟
متوجه نفس بریدنش شدم و بی وقفه دست دراز کرده و ملافه رو بین دستم گرفتم و تاکید وار گفتم:
-اکی،می خوام دوباره بدنتو با رد دستام رو ببینم. می خوام اثری که دیشب با دستم روی تنت کشیدمو ببینم.
مستاصل و درمانده نگاهم کرد و گفت: -لازمه انقدر بی پرده حرف بزنی؟
برای دیدن تنش و شاهکاری که روی تنش خلق کرده بودم بی تاب بودم اما باید اروم اروم پیش می رفتم .
گفتم:-من از حرف زدن خوشم نمیاد،تو عمل ثابت می کنم تا چه اندازه بی پرده عمل می کنم. فکر کنم دیشب یه گوشش رو نشون دادم.
چشم هاش رو با حالت بامزه ای گرد و گفت:
-کم لطفی می فرمایید دیگه درسته؟فقط یه گوشه از مهارتتون بود دیشب؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم:-یک،چشماتو گرد نکن،چون ممکنه توجهی به دردت نکنم و اونوقت نه این ملافه کوفتی و نه حتئ زره جنگی ام نتونه جلومو بگیره.
دوم؛اگه نمی خوای مهارت هام رو کامل
نشونت بدم،بهتره بلند شی و حاضر شی وگرنه
بهت قول میدم کاری کنم تا اخر هفته نتونی روي
پاهات راه بری،هر چند الانم مطمئنم تا چند روز درست راه رفتن رو باید فراموش کنی. پس انقدر این ملافه رو دور تنت نپیچ و روی اعصابم نرو.
بهت زدگی و کیش و مات شدنش رو دوست داشتم. فکر نمی کرد بخوام اینجوری جوابش رو بدم اما فقط خودم می دونستم چقدر تشنه دوباره نوشیدن جام تنش هستم.
تکونی به خودم دادم و گفتم: -خیله خب،انگار تا اخر هفته روی...
قبل از اینکه بخوام سمتش حرکت کنم،با سریع ترین حالت ممکن از روی تخت بلند شد و بیرون جهید .
لعنتی،به خودش اسیب می زد.
هنوز پا روی پارکت ها نگذاشته بود که مثل جگوار از روی تخت پریدم و قبل از اینکه صاف باایسته کمرش رو گرفتم و با تحکم و سخط گفتم:
-از کی داری فرار می کنی؟می فهمی ممکنه به خودت اسیب بزنی؟
ممکن بود بخاطر فشار ناگهانی ایستادن،درد کمرش شدت بگیره.
در اغوشم مثل یک جوجه تکونی خورد و انگار حالا که سر پا ایستاد تازه متوجه درد شد. چهره در هم کشید و ملافه رو بیشتر دورش پیچید.
خیلی دلم می خواست در اغوشم گرفته و به حمام ببرمش و اونجوری که دوست داشتم،ماساژش بدم اما باید کمی بهش فضا می دادم.
خیلی اروم و ماهرانه از روی ملافه کمرش رو ماساژ دادم که با لبخند و سرخی خاصی نگاهم کرد و گفت:
-خوبم،می خوام برم دوش بگیرم.
سری تکون دادم. به نرمی مثل یک ماهی از اغوشم لیز خورد اما قبل از اینکه قدمی برداره،برش گردونده و گردن خم کردم و محکم گردنش رو بو کشیدم.
لعنتی...بوی تن خودم رو می داد و این تملک چقدر مسرورم می کرد.
کبودی های بدنش،این عطر تنش که با عطر تنم مخلوط شده بود،کشنده ترین ترکیب دنیا بود.
سرش رو خم کرد و اجازه داد بیشتر نفسش بکشم و من غریدم:-می خوام همیشه بوی تنمو بگیری ارامش.
گردنش رو بوسیدم و رهاش کردم. خیلی اروم و محتاط ازم فاصله گرفت و با قدم های کوتاهی سمت حمام رفت.
حدسم درست بود،از راه رفتنش مشخص بود تا چند روز نمی تونه خوب حرکت کنه.
دخترک ریز نقش ارامش بخش. شعف خاصی داشتم،نگاهی به تخت کردم و وقتی
صدای شرشر اب رو شنیدم،از اتاق بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
حق با حامی بود،نمی تونستم خیلی درست حرکت کنم و وقتی نگاه حامی بهم بر خورد میکرد،ناخوداگاه هم خنده ام می گرفت هم شرمنده.
مرد ماهر و قدرتمند من.
دیشب،بهترین و لذت بخش ترین شب زندگی من بود..پر حرارت و عاشقانه.
بازوش رو گرفته و همراهش حرکت می کردم. نمی فهمیدم اینجا کجاست و دقیقا داریم می ریم اما این مسیر پر درخت و چشم نواز با کلبه های کوچکی که در اطراف به چشم می خورد باعث ذوق زدگیم می شد.
میشد حدس زد یک جای عمومیه اما به طرز عجیبی همه جا خالی و مسکوت بود. هماهنگ باهم قدم می زدیم و من اونقدر مشعوف حس و حال خوبی که این درختان بهاری که شکوفه زده و اوای زندگی می دادن بودم که حواسم به زمین زیر پام نبود.
وقتی کمرم رو گرفت و از چاله کم فاصله ام داد،با تشکر نگاهش کرده و بازوش رو محکم فشردم.
سکوت کرده بود و من هم از این فضای تسلی بخش اسودگی و انرژی پاک دریافت می کردیم که گفت:
-رسیدیم. نگاه از درخت ها گرفتم و گفتم: -چی؟
با سرش به مقابلش اشاره کرد و من وقتی سر چرخونده و نگاهم به تصویر وصف ناپذیر مقابلم خورد،بهتم زد.
خدای من...خدای من.
از دیدن تصویر مقابلم که پرتره ای از قدرت بی نظیر خالق بود بی هوا جیغ کوتاهی کشیده و با هیجان گفتم:-چقدر خوشگله.
کمرم رو گرفت و من رو به سمت پل چوبی باریکی که روی اب بود برد و گفت:
-اوج زیباییش،تابستونه. بارها اسم پارک نیلوفر ابی رو شنیده بودم اما از نزدیک ندیده بودم. مرداب یه بوی خاصی می داد،بوی زننده ای نداشت،بیشتر بوی طبیعت می داد.
قابل توصیف نبود،خیلی زیبا بود. همراه هم از پل چوبی عبور کرده و درست در مرکزی ترین قسمت قرار گرفتیم.
برگ های پهنی روی مرداب بود و این نی های بلند و کوتاهی دیده می شد. نیلوفر های ابی زیادی درون اب دیده نمی شد. می دونستم فصل رویششون،تیر ماهه اما چندین گل نیلوفر در وسط تالاب دیده می شد.
قابل حدس بود که این ها بیشترش به دستور کسی قرار گرفته و طبیعی روییده نشده اما اونقدر وجیه بود که هر سخنی رو کوتاه می کرد.
درخت های بهاری تازه شکوفه زده و بوی حیاط با بوی مرداب که در نقطه ثقلش رایحه مسخ کننده نیلوفر ابی بود،یک سکانس زیبای سکر اور بود.
هر قدرتی رو از تو می گرفت و تو رو در عمق خودش می کشید.
تازه می فهمیدم این گل چرا این قدر مقدسه. زندگی و زایندگی،تقدس و پاکی داشت.
.
.
-تازه وارد حلقه شده بودم،یه ادم پر از کینه و خشم. توی تجارت اسمی در کرده و یکی از غول های تجاری رو به خاک سیاه نشونده بودم. بی رحمانه بهش زده و به پایین کشیده بودمش. کم کم اعضای درجه یک حلقه رو کشف کردم و بالاخره با معامله ها و هشدار ها و قدرتی که گرفتم،وارد حلقه شدم،حلقه مافیای دنیا.
من،به هویت جعلی ای که به واسطه یکی از اشناهای پدرم درست کرده بودم،وارد دنیای سیاست و تجارت و مافیا شدم.
نفس بلندی کشید و به نقطه نامعلوم مقابلش خیره شد و من کنارش قرار گرفته و به چهره متفکر و فک سفت شده اش چشم دوختم:
-اینکه چه بلایی سر خانواده من اومد،اینکه چی شد و چه بلاهایی سر من اومد و با چه پشتوانه و چه راهی وارد مافیا شدم،یه داستان طولانیه که وقت خاص خودش رو می طلبه،وقتش که برسه هم همه چیز رو تعریف می کنم،الان برای چیز دیگه ای اینجاییم.
نمیخواستم بهش فشار بیارم،بنابراین سری تکون دادم. دست درون جیب شلوارش برد و با حالت سختی گفت:-از همون ابتدای ورودم به حلقه،جزو بالا دستی ها و هشت راس اصلی حلقه شدم. پشتوانه های خوبی داشتم و مهره هامم رو اونقدر خوب حرکت داده بودم که قدرتم رو برای همه به اثبات برسونم .خب،ادم کشتن برای من،ساده ترین اتفاق دنیا بود،چون تو دوازده سالگی این کار رو کرده بودم.
لرز خفیفی گرفتم،اما نگاه ازش نگرفتم. انگار غرق در دنیای عجیب و ترسناکش شده بود که چهره اش رو هاله سیاهی گرفت و ادامه داد:
-بخش هایی که تو دست من بود،ماموریت هایی که به عهده من بود،با موفقیت تموم می شد. یک شبه،تموم خیابون های وگاس رو به خون می کشیدم و مکزیک رو بمبارون می کردم. بی رحمیم اثبات شده بود. جگوار شدنم،از وقتی شروع شد که یه احمقی بر خلاف دستورم جنس هاش رو وارد بازار کرده و باعث کشتن صد ها ادم شده بود. از پشت میزم سمتش پریده و گردنش رو تو چند ثانیه شکسته بودم. اون هم جلوی بزرگترین سرای مافیا. مردن یک نفر رو به چشم دیدم و بعد،بخاطر یه سری خصوصیات مشترک،لقب جگوار رو از شاه نشین قبلی گرفتم. جگوار شدم و کم کم اسمم توامان با وحشت شد. با مرگ!!
اگه می گفتم نترسیدم،دروغ گفتم اما از حامی نه،از سیاهی اطراف حامی..چه بلایی سر این مرد اومده بود؟
مکث کرد،نگاهش رو به نیلوفر های داخل مرداب داد و بدون انعطاف گفت:
-درست بعد از اینکه شاه نشین شدم،یه قدرت نمایی ویژه انجام دادم و یه سری قانون تعیین کردم. برای یکم ارامش،به دعوت یکی از اعضای بلند بالا،رفتم به دریاچه مالاوی. یه اعجاب و زیبایی خاصی داره که تا از نزدیک نبینی متوجهش نمیشی. جاذبه هاش خیلی برام جذابیت نداشت،تنها چیزی که حالم رو خوب می
کرد،ساحل و فضای خاصش بود.
باز هم سکوت کرده و با چشمان کنجکاوی نگاهش می کردم. حتئ اسم این دریاچه رو هم نشنیده بودم.
-شب سوم،هر کاری کردم نتونستم بخوابم. درگیری های ذهنی داشت مثل خوره مغزم رو می جوید،از هتلی که توش اقامت داشتم زدم بیرون. شب بود و هوا خنک. هیچکسی اون اطراف دیده نمی شد.
تو این سه روزی که اونجا مونده بودم،مقصدم فقط ساحل بود و بس. برای راحتی ام،محافظ ها رو از خودم دور کرده و با خیال راحت رفتم ساحل. ساحل هیچ وقت از ادم ها خالی نیست. همیشه تنها می رفتم و بر می گشتم اما اون شب،وقتی کنار ساحل ایستاده بودم و به سیاهی اب نگاه می کردم،حضور کسی رو حس کردم .زن سیاه پوست و درشت هیکلی کنارم ایستاده بود و یه سری چیزای عجیب غریب به خودش وصل کرده بود. اول فکر می کردم گدایی چیزیه،اما وقتی چشمم به اون تیکه های استخون و موی گراز و مزخرفات دیگه اش افتاد،فهمیدم یه جور پیشگو یا همون رماله. هیچ وقت درخواست کسی رو قبول نمی کردم اما وقتی برگشت بهم گفت بوی خون میدی،توجهم جلب شد. وقتی ازش پرسیدم منظورش چیه،به تندی گفت که بوی خون و مرگ میدم. من ابدا ادم خرافاتی نیستم،نگاهش کردم و گفتم،نمی ترسی ازم؟اما توجهی به حرفم نکرد و اسمم رو پرسیده بود. مسخره بود،تو ساحل کنار یه رمال وایساده بودم و به مزخرفاتش گوش میدادم. توجهی به حرفش نکردم اما وقتی گفت توی عذابم و دارم زجر می کشم،عصبی شدم و پریدم بهش. یا اون زن زیادی احمق بود که برای پول به مردی که بوی خون می داد چسبیده بود یا من خیلی بدشانس بودم که خلوتم رو یه احمق بهم زده بود. نمی دونم چرا اما بی دلیل بهش گفتم جگوار صدام می کنن و اون زن نگاهم کرد و گفت خونریزم. حرفش رو تایید کردم که بهم گفت افسانه جگوار یه حیوون ظالمه که قدرت ویرون کردن داره. می دونی ارامش،تو افسانه های بودایی،جگوار نماد قدرته،حتئ میگن پرستیده میشده و این حیوون حافظ دنیاست. افسانه جگوار رو شنیده بودم و راستش خیلی برام معنی نداشت. همچنان به چرت و پرتای اون زن گوش می دادم که گفت جگوار یه قاتله و نتونم
نیلوفرش رو پیدا کنم،تموم دنیا رو خون می گیره.
نمی دونم چرا اما لبخند زده و با دقت به حرفاش گوش می دادم که گفت:
-بهم گفت اگه نیلوفر جگوار پیدا نشه،جگوار نفرینش خونده میشه و اون وقت دنیا رو خون می گیره و جهان تموم میشه. کنجکاو شدم و گفتم منظورش از نیلوفر چیه که گفت افسانه نیلوفر و جگوار.مشتاق نگاهش کردم. سر چرخوند و به منی که با هیجان نگاهش می کردم،نگاه دوخت. چشم های کوهستانیش رو به شب چشمای من داد و اعلام کرد:
-طبق یه افسانه،میگن وقتی انسان ها روی زمین شروع به زندگی کردن،تو اسمون بین خدای خشم و خدای عشق نزاع میشه. خداها و مردم،طرف خدای عشق رو می گیرن و خدای خشم رونده میشه.
خدای خشم وقتی می بینه زندگی مردم بدون اون زیباتره،به ستوه میاد و تموم قدرتش رو یک جا جمع می کنه و به شکل یه جگوار در میاره و روی زمین می فرسته.
زمین پر از قتل و خونریزی میشه. جگوار همه مردم رو از دم قتل و عام می کنه .هیچکس نمی تونه نزدیک جگوار بشه چون نزدیکی بهش با تیکه پاره شدنش یکیه. تموم اسمون و زمین به فکر کشتن جگوار می
افتن اما اونقدر قدرتش ویرانگر بوده که اجازه نزدیکی نمیده. مردم شروع به گریه زاری می کنن. وحشت همه جا رو می گیره و زندگی برای همه مثل مرگ میشه. میگن رودها پر از خون مردم میشه و جگوار روز به روز تشنه تر از دیروز میشه. وقتی تموم
خدایان شاهد نابودی مردم میشن،تصمیم می گیرن قربانی کنن .کسی که داوطلب مرگ میشه،خدای عشقه. شب ها،جگوار به یک برکه می رفته،برکه ای که پر از خون مردم بوده و جگوار ازش می نوشیده. خدای عشق،قلبش رو سوراخ می کنه و از سینه بیرون میندازه. قطره قطره خون خدای عشق وارد اون برکه میشه و قلب خدای عشق،تبدیل به یک بوته گل میشه. اون شب،وقتی جگوار به برکه میرسه،وقتی شروع به نوشیدن می کنه،قطره قطره خون خدای عشق وارد بدنش میشه،جگوار دیوانه میشه و با تموم قدرتش شروع به نعره می کنه. خون خدای عشق،استخون های بدن جگوار رو می شکسته و بهش درد علیمی می داده. جگوار بی تاب و ناتوان روی زمین دقیقا کنار اون بوته گل می افته. قطره اشکی
از چشم جگوار بیرون می زنه و وقتی داره نفس های اخرش رو می کشه،قطره اشکش به بوته گل می خوره و نیلوفر ابی رشد میکنه. رایحه نیلوفر که از قلب خدای عشق بیرون می زنه،استخون های شکسته جگوار رو ترمیم می کنه و مغز درد کشیده اش رو
اروم می کنه. نیلوفر ابی،پیچ می خوره و دور تن جگوار می پیچه و اونقدر جگوار رو از عطر خودش پر می کنه که خشم جگوار ذره ذره فروکش می کنه و در اخر،از بدن جگوار بیرون می زنه .نیلوفر ابی،جگوار رو تطهیر می کنه و دنیا رو از خشم جگوار نجات میده .جگوار،نیلوفر رو ایین خودش قرار میده و محافظ نیلوفر میشه. خون های درون برکه تبدیل به لجن شده و نیلوفر های ابی تموم تالاب رو پر می کنه. خشم جگوار اروم میگیره،مردم دوباره به زندگی بر می گردن و جگوار میشه محافظ دنیا و نیلوفر ابی میشه قهرمان و مقدس ترین گل دنیا. همه نیلوفر
رو می پرستند و کسی جرئت نزدیکی به نیلوفر رو پیدا نمی کنه چون میدونن اسیب زدن به نیلوفر،یعنی ازادی خشم جگوار و نابودی دنیا.
وقتی به چشم های پر من نگاه دوخت،نفس حبس شده ام رو بیرونفرستادم و قطره اشکم رو رها کردم. دست دور کمرم انداخته و به ارومی من رو به سینه کشید.
زیر نگاه خاص و مالکانه اش خودم رو گم کرده و عمیقا دلم می خواست در اغوشش حل بشم. دست بلند کرده و روی سینه اش قرار دادم که با تعصب خاصی گفت:-دیشب،وقتی تنت رو فتح کردم،اروم گرفتم ارامش. بالاخره جگوار اروم شد. مثل نیلوفر دور تنم خزیدی و من رو از رایحه بدنت پر کردی،پس تو نیلوفر ابی جگواری. من یه دیوونه،یه ادم جنون زده ام که فقط با تو اروم می گیرم.
سینه اش رو فشردم،محکم من رو به سینه اش کشید و با آز و جنون گفت:-من،نه خدا دارم،نه دین و ایمون. نه پایبند به اصول خاصی هستم نه ارزشی. من هیچ باوری ندارم. من فقط تو رو دارم ارامش.
تو دین و مذهب منی،تو ایین منی و کافر درونم رو
مسلمون می کنی .من برای داشتن تو،برای حفظ تو هر کاری می کنم ارامش،وقتی میگم هر کاری، یعنی هر کاری،من بخاطرت یه شهر رو قتل و عام می کنم،ادم می کشم و همه دنیا رو به بند می کشم. تو ایمان منی و من زمین خدا رو به خون می کشم اگه کسی نیلوفرم رو ازم بگیره.
نابودم کرد. تک تک کلماتش خاکسترم کرد. نیلوفر از جگوار رشد کرد یا جگوار از نیلوفر اروم شد؟ این دو از هم به وجود اومده بودن و عجیب زیبا شده بودن.
کمرم رو چنگی زد و من تشنه،دست هام رو بلند کرده و برای رسیدن به تنش اسیمه سر بودم. دست
دور گردنش انداختم و خودم رو بالاتر کشیدم. نفس در نفس،مقابل هم ایستاده بودیم که با عتاب خاصی گفت:-اگه کسی،به هزار کیلومتری تو نزدیک بشه،اتیشش می زنم ارامش. من بیست ساله ارامشم رو گم کرده بودم و وقتی دست های تورو گرفتم،تازه فهمیدم حس ارامشو .من قراره خیلی اذیتت کنم،اما تو حق نداری ترکم کنی ارامش .به همه مقدسات قسم،کسی بخواد تورو ازم بگیره،دنیا رو جهنم کنم.
گردنش رو فشردم،لب روی لبش کشیدم و با حالت اغوا کننده ای گفتم:-هیششش،کسی نمی تونه منو ازت بگیره،کسی جرئتشو نمی کنه.
همیشه برای شناختن ادم ها،به درونش باید نگاه کرد،جگوار تو قلب منو داری،تو ادم بدی نیستی،تو امینت منی. من دور تنت پیچ خوردم
حامی و این پیچ خوردگی هیچ جوره جدا شدنی نیست.
نفسش رو درون صورتم رها کرد و با عصیانگری گفت:
-پس زندانی منی ارامش.
دستم را روی دست هاش که دور تنم گره زده بود گذاشتم و با لبخند گفتم:
-وقتی دست های تو دور کمرمه،اینجا قشنگترین زندان دنیاستدرست در تالاب نیلوفر،وقتی بوی نیلوفر ها بلند شده بود،وقتی جگوار اروم شده بود،نیلوفر شدم و دور تن حامی خزیده و محکم بوسیدمش.
در درون خدارو شکر کردم. مدتی بود از خدا شاکی بودم،از این سکوتش،اما تازه یادم افتاده بود،استاد موقع امتحان همیشه سکوت می کنه.
من امتحان عاشقیم رو پس دادم. صبوریم من رو بالاخره به حامی و محافظم رسونده بود.
و من تو این نقطه،تو این لحظه همه چیز رو بخشیدم.
می خندیدم،من خدا نبودم،اما بنده خدا بودم و می بخشیدم.
وقتی دست های حامی مثل عشقه دور تنم پیچید و من رو به خودش چسبوند و با عطش بوسید،من همه چیز رو بخشیدم.
در اغوش جگوار،نیلوفر ابی شدم و همه چیز رو بخشیدم.
به انگشتری که با ناراحتی از دستم بیرون کشیده بودم و حالا عاشقانه به دست کرده بودم،نگاه کردم.
از دیدن برق نگین ابیش ناخوداگاه لبخندی زده و با یاداوری اتفاق یک ساعت پیش،کوه قند در دلم اب شد.
مهر عقدی که هنوز خشک نشده و دختری که حالا رسما همسر حامی شده بود .
حالا شرعا و قانونا،ارامش حامی بودم.
وقتی دوباره انگشترم را بهم داد،متعجب نگاهش کردم. مثل فیلم های هندی زانو نزد و با عز و جز ازم تقاضای ازدواج نکرد..کاملا برعکس،خشمگین تر از همیشه حلقه رو در دستم کرد و دستور
داده بود که تا اخر عمرم،ابدا حق بیرون اوردنش رو نداشتم و من با لبخند اجابت کرده بودم.
وقتی حامی موبه مو همه چیز رو تعریف کرد،ابتدا شوکه و بعد عصبی شدم. سعی کردم درکش کنم و وقتی بیشتر فکر کردم،قبول کردم.
حامی کار خطرناکی کرده و رسما جنگ به پا کرده بود و فقط خدا می دونست چه چیزی در اینده اتفاق خواهد افتاد.
انتقام خطرناکی گرفته بود...انتقامی که واقعا بوی خون می داد.
من رو در خانه ای که حالا خانه ارزوهام بود،خانه ای که باهم یکی شده بودیم،به محافظ ها سپرده و برای اتمام کارش رفته بود.
از اینکه رسما همسر حامی نامدار شده بودم،حس خاصی داشتم .
البته که نمی دونستم،فامیلیش حقیقیه یا نه!!!
حامی لعنتی با این انتقام جون خودش رو سخت به خطر انداخته بود و اشوبی که در دلم راه افتاده بود،ندای خوبی نمی داد. خدایا چرا حامی نمی
اومد....؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 66)
حامی(جگوار)
من فکر می کردم واقعا قدرت کشتن ارامش رو دارم..واقعا به این عقیده استوار بودم تا روزی که گلوی ارامش رو بریدم.
وقتی خونش روی دستم ریخت و چشماش رو بست،فهمیدم اگه یه روز چشمای این دختر بسته بشه،من غیر قابل کنترل ترین ادم این دنیا میشم.
من بد نبودم،بدترین بودم. سیاهی مطلق اما ارامش حق من بود و کسی حق نداشت اون رو از من بگیره.
قطره قطره خونش به وجود من نفوذ کرد و درست مثل افسانه جگوار و نیلوفر ابی،من رو دیوانه کرد.
من یاغی شدم و وقتی اروم گرفتم که ارامش در اغوشم خزید.
من اگه انحصار طلب ترین و بدترین ادم دنیا بودم،که الان هم هستم،ارامش حق بیرون رفتن از اغوش من رو نداره.
این یه حرف نیست،یه قانونه.
وقتی زخمی شد،ازش فاصله گرفتم. واقعا سردرگم شده بودم. چندین و چند سال دویده بودم تا بالاخره به مقصد برسم. تا با گرفتن انتقامم اروم بشم اما تموم زحماتم وقتی به مقصد رسیدم،بر باد رفت.
مقصد،جنون و ارامش بود و من فکر کردم می تونم بلایی سرش بیارم،اما نتونستم...
می تونستم با یه نقشه خیلی حساب شده همایون رو به قتل برسونم اما این کار هیچ وقت ارومم نمی کرد. باید جوری ضربه می زدم که دشمنم رو به خاک سیاه بنشونم تا مزه درد و ذلت رو به خوبی متوجه بشه.
هر کس تو زندگی چیزی برای از دست دادن و همایون،علاوه بر دخترش،چیز دیگه ای برای از دست دادن داشت...اعتبار و سرمایه اش!!!
اگه اعتبارش رو از بین می بردم،همایون رو کاملا به زمین زده بودم.
کشتنش هیچ دردی از من دوا نمی کرد،اما ذلت کشیدنش ارومم می کرد..کشتنش در اخرین مرحله جای می گرفت.
رفتن داریوس به تیم همایون ،ابدا برای من سنگین تموم نشده بود...فقط یک چیز برام گرون تموم شده بود،خیانت واضحش به من!!!
مشکلاتم بهم گره خورده بود.
سه تن از بزرگترین اعضای حلقه که همیشه اماده به خدمت من بودن،به طرز مشکوکی سهامشون افت پیدا کرده و عملا بازار رو به رقیب های تجاری و سیاسی باخته بودن. انبار اجناسشون به یک بار اتش گرفته و تموم محصولات به خاکستر تبدیل شده بود.
مافیا همیشه در سیاست و تجارت و اقتصاد هر کشوری نقش بزرگی داره. هزینه هایی که در
تبلیغات ریاست جمهوری انجام میشه،عموما توسط ما تامین میشه.
ما اون ها رو به قدرت می رسونیم و وقتی اون ها به قدرت می رسیدن،مهره کلیدی ما می شدن. این یک تعامل دو طرفه و پر سود بود.
بازار وگاس،مکزیک،و میلان به یک باره دچار بحران شده و عملا نصف اعضای حلقه رو دچار تشویش کرده بود.
بعضی نقاط،نقاط حیاطی و مهم مافیا هستند،وگاس و مکزیک مهم ترین نقاط به حساب می اومدن.
تنها کسایی که هنوز قدرتشون پا بر جا بود،من،و سه تن از افراد بالا دستی بود که یکی از اون ها همایون بود!!!
مسلما هیچ وقت نمی تونستن به زمین بازی من حمله کنند اما با از بین بردن هم پیمان ها و از بین بردن پیمان وفاداری،همه چیز رو از دست من خارج می کردن.
ناله ها و شکایت تموم اعضا بلند شده و انگشت اتهام همگی به سوی من بود. اگه نمی تونستم این مشکل رو حل کنم و دوباره نبض بازار رو به دست بگیرم،باید شاه نشینی رو به کس دیگه ای می بخشیدم و این یعنی سوت پایان بازی برای من!!!
بیست سال زحمت نکشیده بودم که یک شبه همه چیز رو از دست بدم.
مافیا بود و قانون های حکم شده اش..چیزی بود که از ابتدا تایید شده بود.
این نقشه،نقشه نابودی سرای دیگه نبود،نقشه نابودی من بود.
هر جوری شده باید این قضیه رو فیصله می دادم. وقتی خبر دار شدم،پائول با قدرتش تموم این کار ها رو کرده متوجه شدم یک جای کار عجیب لنگ می زنه.
پائول قدرتمند و ثروتمند بود،اما جزوی از مافیا نبود. هیچ وقت نمی تونست حدس بزنه ادم های
اصلی من دقیقا چه کسایی هستن،پس یک نفر پشت این ماجرا بود..همایون!
اطلاعات حلقه توسط همایون به پائول لو رفته بود. تازه متوجه زد و بند بین اون ها شدم.
ورود به کاخ سفید،و قرار گیری در رتبه سیاسی و تجاری خواسته پائول،به قدرت رسیدن و شاه نشینی خواسته همایون بود.
همایون با تحریک پائول،تموم اعضای حلقه که بیشترین نزدیکی با من رو داشتن مورد اذیت قرار داده و همایون با قول رسیدن به غول تجارت به پائول،یک معامله دو طرف سود رو در برنامه قرار داده بود.
داستان کاملا به هم پیچیده بود. همایون تموم تلاشش رو کرده بود من رو زمین گیر کنه.
از طرفی، ارامش زخمی بود و من ازش فراری.
دنبال راه و نقشه ای بودم تا بتونم به طریقی خودم
رو اروم کنم که مسیح خبر جالبی بهم رسوند.
هر سال،نزدیک به عید یه تیم ویژه برای تعویض تمام سیستم امنیتی به عمارت می اومدن. بهترین متخصص ها که نقطه به نقطه عمارت رو مورد بازرسی قرار می دادن..به جز طبقه دوم رو. اونجا ممنوعه ترین قسمت بود.
چیز عجیبی نبود،هر سال برای تعویض و تازه سازی سیستم های امنیتی به عمارت می اومدن اما موضوع وقتی جالب شد که سهراب،سرپرست تیم با مسیح تماس گرفت و گفت به دلیل حجم زیاد سفارش ها و رفتن چند نفر از متخصص ها،برای اینکه بتونن بهترین خدمات رو با بهترین متخصص ها ارائه کنن،می خوان زودتر از موعد،یعنی یک هفته زودتر برای تازه سازی بیان.
وقتی مسیح این موضوع رو بهم گفت،بی اهمیت تایید کرده بودم. سیستم امنیتی قلب عمارت محسوب می شد و نمی خواستم هیچ خللی توی کار ایجاد بشه.
توی شرکت بودم که مسیح باهام تماس گرفت و خبر جالبی داد. سهراب،یکی از هم پیاله های داریوس بوده و مسیح به این زود اومدن سهراب به عمارت شک کرده بود. اون هم درست زمانی که من ارامش رو زندانی کرده بودم.
وقتی تیم سهراب شروع به بازرسی می کنند،مسیح خودش رو به عمارت می رسونه و متوجه میشه،سیستم امنیتی کل عمارت و مخصوصا اتاقی که ارامش در اون اقامت داره،برای داریوس ارسال میشه.
مسیح خودش متوجه تماس سهراب شده و متوجه ماجرا شده بود. وقتی این خبر به دستم رسید،ابتدا عصبی شدم و به مسیح دستور دادم زندشون نذاره اما مسیح انگار فکرش باز تر از من بود که بهم گفت،کمی صبر کنم.
و من تن به نقشه اون ها دادم و اجازه دادم فکر کنن تونستن من رو مغلوب کنند.
اون ها با دیدن ارامش که خیلی راحت و بی هیچ شکنجه ای زندگی می کنه،مطمئن شده بودن من قصد کشتنش ندارم.
همایون مطمئن شده بود انگار قرار نیست من بلایی سر ارامش بیارم و با خیال راحت به نقشه هاش رسیدگی می کرد،هر چند حاضر بودم قسم بخورم همایون برای شاه نشینی حتئ از ارامش هم علیه من استفاده می کنه.
دقیقا به نقطه مرزی رسیده بودم که با نقشه "معکوس" مسیح،همه چیز رو عوض کردم.
پائول،چندین بار برای مذاکره و ایجاد معامله با من درخواست داده بود اما من قبول نکرده بودم. همایون یک چیز رو فراموش کرده بود.
وقتی جگوار به میدون بیاد،اولین کار بیرون کردن شغاله....و من شغال رو از صحنه بیرون کردم.
شخصا به پائول درخواست معامله دادم اما کاملا مخفیانه.
پائول ادم باهوشی بود. مطمئن بود من خیلی زودتر از همایون می تونم به نقشش جامعه عمل بپوشونم.
پس درخواست ملاقات پائول رو در ابوظبی و به صورت محرمانه قبول کردم.
این وسط،ارامش اهرم فشار من شده بود.
اگه اعضای حلقه می فهمیدن دختر همایون در اختیار منه،مطمئن بودم هیچکس جلودارشون نخواهد شد. من باید برای سر و سامون دادن به اوضاع از ایران می رفتم و مطمئن بودم اگه ارامش رو اینجا رها کنم،هیچ وقت زنده تحویلش نمی گیرم. از طرفی ارامش رو نمی تونستم همراه خودم ببرم.
کاملا وفاداری افرادم رو از دست می دادم و خشم اون ها ارامش رو از من می گرفت. اول باید ارامش رو به نقطه امنی می فرستادم و امن ترین نقطه،در اغوش دشمنه.
اگه ارامش پیش همایون می رفت،امنیتش تضمین می شد چون همایون می تونست بهترین امنیت برای ارامش باشه وقتی من در ایران نبودم.
باید اول این باور رو به ارامش و همایون می رسوندم که ارامش کنار من جای امنی نداره..باید معامله رو برای همایون سخت می کردم پس مجبور شدم...به اتاق ارامش حمله کرده و جوری نقش بازی کرده بودم که وقتی همایون و داریوس از دوربین من رو تماشا می کنن متوجه واقعی بودن ماجرا بشن.
از طرفی ارامش هم باید واقعی بودن این اتفاق رو درک می کرد تا وقتی از عمارت میره،با نفرت و نگرانی بره و هیچ جای شکی برای داریوس و همایون قرار نده. ارامش ابدا نمی تونست فیلم بازی کنه و مطمئن بودم همایون زرنگ تر از این حرف هاست و متوجه نقش بازی کردنش خواهد شد.
پیغام مرگ رو برای همایون فرستادم و همایون عملا رابطش با پائول به مشکل افتاد.
طبق نقشه،داریوس از طریق سیستم شنود،در دام افتاد. باید جوری ارامش رو از دست می دادم که طبیعی بودنش ثابت بشه.
پس به مهرداد و بچه ها دستور دادم همون شب ارامش رو به ویلای شمال ببرن،می دونستم داریوس از طریق شنود همه چیز رو می شنوه.
داریوس در تله افتاد،وقتی ماشین بچه ها که ارامش رو با خودشون به شمال می بردن از عمارت خارج شد،داریوس و افرادش به دنبالشون رفتن و درست طبق نقشه ماشین مسیح و پارسا که پشت ماشین مهرداد بود،خراب شد و بعد مسیح و تیم امنیت از ماشین مهرداد فاصله گرفتن و درست همون موقع داریوس به سراغ بچه ها امده و ارامش رو دزدیده بود..دقیقا طبق برنامه ما.
ارامش که رفت و در امنیت قرار گرفت،من کاملا مخفیانه از ایران خارج شدم.
معامله با پائول انجام شد. پائول نصف سرمایه اش رو در شرکت اصلی من در وگاس سرمایه گذاری کرد،در ازای عروسی با دخترش قبول کرد تموم سرمایه رو در خدمت من قرار بده و من قبول کردم.
پائول بعد از معامله با من،کاملا همایون رو پس زد و دشمنیش با همایون اغاز شد.
بعد از اینکه سرمایه پائول به شرکت تزریق شد و دوباره بازار به دستم افتاد و ملک های تصرف شده سرای دیگه ازاد شد،قدرت نمایی من شروع شد.
وفاداری تموم افرادم رو دوباره در دست گرفتم و ضربه نهایی رو شب مراسم نامزدی دروغینم به همایون و پائول زدم.
بعد از معامله ازدواج،متوجه نقشه پدر و دختر شدم. بعد از اینکه من رسما امبر رو به همسری خودم در می اوردم،یعنی حدودا چند هفته دیگه،همون شب،توسط امبر و ادم هاش کشته می شدم و بعد پائول و دخترش قدرتمندترین فرد دنیا می شدن..
شاه نشین.
اما خب،همه چیز اونجوری پیش میره که من می خوام...شب نامزدی،با برنامه درست و دقیق با لیام،وکیل اصلی پائول و کریس،یکی از شرکای پائول،تموم انبار های مخفی پائول و همایون به اتیش کشیده شد.
تموم سهام به اسم لیام و کریس در اومد و سهام و اجناس همایون و پائول به اتیش کشیده شد.
به جای پائول،تموم سهام به اسم کریس و پائول در اومده و به جای پائول،کریس وارد کاخ ابی و ارتباط سیاسی می شد.
امبر رو با نقشه از ویلا بیرون کشیدم و بعد هم دستگیرش کردم.
حالا دوباره قدرت مطلق قرار گرفته بودم...متوجه شده بودم پائول از دزدی و بدبخت شدنش دیوانه شده.
همایون از دزدی ارامش و نابود شدن سهامش در وگاس،رسما کمرش شکسته شده بود.
حالا من،ارامش رو به همسری خودم در اورده بودم،پائول و همایون رو از سر راهم کنار زده و دوباره قدرتم رو به همه اثبات کرده بودم.
امبر رو در انباری که مثلا قرار بود ارامش رو اعدام کنم زندانی کرده بودم.
وحشیانه جیغ می کشید و بچه ها تا تونسته بودن صورت زیباش رو مورد لطف قرار داده بودن. پائول به التماس افتاده بود و برای ازادی دخترش به زانو در اومد.
همه چیزش رو ازش گرفته و دخترش رو بهش بخشیدم. تهدیدش کرده بودم اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه ایران رو ترک نکنه،جونش رو تضمین نمی کنم.
پائول رفته بود اما گفته بود انتقامش رو می گیره.
همایون پیغام فرستاده بود که انتقامش رو می گیره اما خب،هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد..
جنگ به پا کردم و بالاخره اتش بس رو اعلام کردم.
و حالا تنها چیزی که دلم می خواست،ارامش بود و تنش روی تخت!!!
.
.
(ارامش)
با بیل،خاک ها رو داخل باغچه ریختم و با پشت بیل،پخشش کردم.
لبخندی زده و نگاهی به باغچه انداختم. توی گلخونه مقداری بذر پیدا کرده و برای کاشتنشون کمر همت گزیده بودم.
راستش،از وقتی حامی من رو داخل کلبه رها کرده بود،تشویش دامنم رو گرفته بود.
از کلبه بیرون زده و برای اروم شدن مغزم در حیاط قدم می زدم. تموم نگهبان ها،پشت در بیرونی ایستاده و هیچکس داخل حیاط نبود برای همین بدون پوشش سر قدم می زدم.
وقتی چشمم به گلخونه خورد،سری به اونجا زده و با پیدا کردن بذر،برای راحتی ذهن اشوبم،اون ها رو در باغچه انتهای حیاط کاشته بودم.
هوا تاریک شده و تموم چراغ هایی که لابه لای درخت و ها و بوته ها قرار داده بودن،روشن شده بود.
نمی ترسیدم اما حس خوبی هم نداشتم. می دونستم نگهبان ها پشت در ایستادن و نمی خواستم خیلی باهاشون فاصله داشته باشم،بخاطر همین وارد خونه نمی شدم.
بیل رو گوشه ای قرار داده و خم شدم شکوفه های انار رو دست کشیدم.
لمس گلبرگ هاش باعث شد کمی،فقط کمی از اون حالت مضطرب خارج بشم.
با لذت نوازشش کرده و فکر کردم، بهار چه قدر مادر خوبی برای طبیعت است.
واقعا زندگی هیچ وقت قابل پیش بینی نیست،یادم هست دیشب،قبل از اینکه حامی رو ببینم،در کلبه فکر می کردم چه قدر بیچاره و شکسته ام اما وقتی حامی وارد شد و تن و روح یکی شدیم،زخم های قلبم رو مرهم داد.
واقعا یک شبه زندگیم عوض شده بود.
دست از نوازش شکوفه های انبار برداشته و برای بوییدن گل هایی که کمی اون طرف تر بود،قدم برداشتم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که کمرم،اسیر دست های مردونه ای شد و بعد محکم به سینه عضلانی ای کوبیده شدم.
دست راستش روی دهانم و مانع از خروج هر اوایی می شد اما همین بوی مردونه،این عطر تلخ و گس و این گرمی دست های قدرتمند به من اثبات می کرد،کسی که اجازه نزدیکی به حریمم رو
داشته،کسیه که حق نزدیکی به من رو داره و این فقط یک نفره...حامی!
نترسیدم،اما شوکه شده بودم. نفسای داغش به گوشم خورد و با لحنی که باعث طوفان درونم می شد گفت:-اهوی شکار شده،برای چی توی خونه نیستی؟
از پشت کاملا به بدن گرمش چسبیدم. سرم رو عقب فرستاده و و گونه ام رو به ته ریشش سابیدم و با دلبری گفتم:-شاید منتظر شکار شدن بودم.
قفل دستاش روی شکمم محکم تر شد و با خس خس گفت:-وسوسه ام نکن ارامش،همینجوریش،تنم تنتو روی تخت می خواد.
لب گزیده و همون طور که نفساش روی گونه ام و حرکت ته ریشش روی پوستم داشت خاکسترم می کرد،با شیطنت گفتم:-یه تن داغ،یه زن بی تاب و یه شکارچی ماهر اینجاست که خوب بلده نفس نفس های یه زن رو دربیاره. منتظ...
جمله ام کامل نشده بود که به شدت مثل یک توپ چرخیده و بعد صورت در صورت این شکارچی ماهر قرار گرفتم.
کمرم رو گزید و با حرص گفت: -گفتم شکارچی نطلب ارامش.
لبخند شیرینی زده و قبل از اینکه بفهمم می خواد چی کار کنه،خم شده و به ارومی روی چمن ها افتادم.
مات و مبهوتش بودم که روی تنم قرار گرفت و با گیجی و خنده گفتم:-داری چی کار می کنی؟
بلوزم رو که به چنگ گرفت،با لحن قدرتمند و حریصی گفت:-شکار اهو.
بلوزم که بالا رفت و تنم به سردی چمن ها خورد،لرزیده و با خنده ای که باعث تکون خوردن تنم شد گفتم:-اینجا؟ بلوزم رو تا روی سینه هام بالا کشید و غرید: -همین جا. خجالت زده و با خنده ریزی پیچی خوردم و گفتم: -ممکنه یکی ببینه. -یکی غلط کرده. دستای حریصش رو گرفتم و با خنده ای که بزرگ
تر شده بود گفتم: -همسایه ای،نگهبانی،حامی ممکنه کسی ببینه.
دستم رو بین دستاش گرفت و همون طور که روی تنم حرکت می کرد با خرناس گفت:
_وقتی من نزدیک توام،حتئ بادم حق نداره نزدیکت بشه ارامش،نگهبانا و همسایه ها که گور خودشون کندن بخوان به نیلوفر ابی من نگاه بکنن.
شل شدم. دست از روی لباسم برداشتم و با لبخند گفتم:-پس کسی نگاه نمی کنه؟ لنگه ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:-تو فکر کردی من اجازه میدم کسی حتئ نزدیک تو بشه؟اینجا یه روستای پرته و کسی می تونه بیاد اینجا که ارزوی مرگشو داره.
امنیت بالاتر از این؟ یه زن چی می خواد جز امینت و احترام؟
وقتی مغلوب شدنم رو حس کرد،بلوزم رو بالاتر کشید اما وقتی تنم بیشتر به سرمای چمن ها خورد،بی اراده لرزیدم و محکم سینه حامی رو فشردم.
متوجه لرزشم شد و با یک حرکت،من رو از زمین کند و ثانیه بعد روی تنش قرار داد.
روی چمن ها دراز کشید و من رو روی خودش قرار داد.
-نلرز،لرزیدنت یعنی یه پیام برای دریدن لباست،پس نلرز.
روی صورتش خم شده و بوسه ای روی گونه اش قرار دادم و گفتم:-پس من همیشه قراره بلرزم جگوار.
اون شب،روی چمن ها شکار نشدم اما تا ساعت ها روی و در اغوش حامی بوسیده شدم...بوسه ای که عجیب بوی مالکیت می داد.
گیج و گنگ بودم.
رفتار عجیب و غریب پارسا و کیان و تموم محافظ ها به شکل عجیبی عجیب شده بود.
وقتی از خونه بیرون زدم،تک تک کسایی که جلوی در ایستاده بودن به حالت اماده باش ایستاده و سر پایین انداختن.
مطمئن بودم به جز نوک کفششون،هیچ جایی رو نگاه نمی کنن. وقتی نزدیک پارسا شدم،کاملا عکس همیشه،سلام کوتاه و مملو از احترامی داد و
کوچک ترین نگاهی،یعنی کوچک ترین نگاهی به من نکرد و وقتی صداش زدم،فقط"بله خانوم"ای گفته بود و این یه پدیده عجیب غریبی بود!!!
این ها چشون شده؟؟؟
همراه حامی سوار ماشین شدم. پارسا و کیان جلو نشسته و من حامی در پشت نشسته بودیم.
چند دقیقه بیشتر حرکت نکرده بودیم که حامی شیشه های ارتباطی با جلو رو بالا کشید و ما در فضای عایق قرار گرفتیم.
به سمتش چرخیده و با مبهوتی گفتم: یه سوال بپرسم؟
سری تکون داد و نگاه خاصش رو به من بخشید. کمی نزدیک تر شده و گفتم:-محافظا چرا همچین کردن؟
چهره در هم کشید و با چشم های تنگی نگاهم کرد. موهام رو پشت گوش زدم و با کنجکاوی گفتم:
-تا از خونه زدم بیرون،انگار همشون جن دیدن.
صاف ایستادن و سرشون رو انداختن پایین.
خیلی معمولی گفت: -خب؟ چشمام رو درشت کردم و گفتم: -خب؟خب چرا این کار رو کردن؟چرا پارسا
نگاهمم نمی کنه؟ -چون نمی خواد بمیره.
خشک شدم. همونجوری مبهوت نگاهش کردم که خیلی قاطع گفت:-اونا به وظیفه اشون عمل کردن. کسی حق نداره با زن ریسسشون چشم تو چشم بشه. همه شون اعضای بدنشون رو لازم دارن.
خدای من،چی کار کرده بود؟ با تته پته گفتم: -چرا خب؟
با اون نگاه عصیانگرش چرخی تو صورت غرق تعجب من کرد و با تحکم گفت:
-من شاهم و ملکه ام،فقط برای شاهه نه کل قصر.
کوه قند در دلم اب شد و با شیطنت گفتم:
-الان یعنی من ملکه ام؟
دستی به موهاش کشید و با جدیت گفت:
-بشین و از منظره لذت ببر.
چشم غره ای رفته و رو ازش گرفتم. ایپدش رو روی پاش قرار داد و با دقت مشغول شد.
نگاهم رو جنگل دو طرفه جاده بخشیدم که متوجه صدای تلفنش شدم. اهمیتی ندادم اما گوش تیز کردم.
ایپد رو رها کرد و با جدیت گفت:
-همه چیز رو قبل از اینکه برسیم حاضر کن مسیح،خیلی چیز ها باید مشخص بشه.
سمتش چرخیده و نگاهش کردم،منظورش چی بود؟؟؟
.
.
_خب انشالا کی محصول میدی عزیزم؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: -دلارااام. چشمکی زد و با خنده گفت:-بابا مگه دروغ میگم،سرزمین بایر بودی،حالا تبدیل شدی به کشتزار. بیل زدن و حسابی ابیاری شدی دیگه بذرم انشالا کاشتن و به زودی محصول میدی.
نه می تونستم جلوی خنده رو بگیرم نه می تونستم مانع گره شدن ابروهام بشم. یه عجوبه به تمام معنا بود.
یک پر از پرتغالی که بانو با سلیقه درون ظرف میوه چیده بود برداشتم و چشم غره ای بهش رفتم.
پرتغال رو به ارومی جویدم و به غرغر هاش هم گوش می دادم:هی روزگار نامرد،مردم دارن کشت و زار می کنن و اونوقت ما تو مرحله ابیاری ساده هم موندیم.
موذیانه برگشتم و نگاهی به چهره دوست داشتنی اش انداختم و گفتم:-از ابیاری مطمئن نیستم اما انگار یه دستی به زمین ها کشیده شده. زمین وسعت گرفته.
متوجه منظورم شد،لبخندی ریزی زد و موهای به رنگ اتشش رو با دلبری به کناری فرستاد و گفت:
-از دور خیلی خطرناک به نظر می رسه وگرنه کبریت بی خطره.
از تصور مسیح به عنوان کبریت خنده ام گرفت و همون طور که پر دیگه ای به دهان می گذاشتم گفتم:
-بذار یه مدت بگذره،اونوقت حسابی کشتزاری میشه.
-امین یا رب العالمین.
به این حالت التماس گونه اش جفتمون به خنده افتادیم. حس خوبی بود. یه ارامشی حکم فرما شده بود.
وقتی وارد عمارت شدیم،تموم دخترا همراه با بانو به استقبالم اومده بودن. هر چند که جلوی حامی خیلی مراعات کرده و نزدیکم نشدن اما خب تک تکشون ذوق زده بودن...حتئ حمیرا!
خوشحالیم وقتی تکمیل شد که حدودا یک ساعت بعد،مسیح همراه با دلارام وارد عمارت شد. دیدن جفتشون در کنار هم تعجب برانگیز بود اما بیشتر قاب دوست داشتنی ایجاد کرده بود.
اونقدر از دیدن هم ذوق زده بودیم که محکم هم رو به اغوش گرفتیم و اشک ریخته بودیم. غریب به یک ماه بود همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم. همراه دلارام وارد اتاقی که سابقا درونش اقامت داشتم رفتیم.
از دیدنش ذوق زده بودم اما وقتی تعریف کرد تو این مدتی که من خونه همایون بودم،مسیح پا پیش گذاشته و حرف دلش رو زده باعث شد حیرت زدگیم شد.
دور شدن من از حامی شاید یک تلنگر خوبی برای مسیح به حساب اومده بود که فرصت رو از دست نداده و هر چه زودتر برای بدست اوردن دلارام اتشین موی من اقدام کرده بود.
دیدنش جفتشون در یک قاب شیرین ترین اتفاق امروزم بود. تفاوت های فاحشی که داشتن جاذبشون رو هزار برابر کرده بود.
هر چقدر بیشتر به دلارام نگاه می کردم بیشتر به زیباییش پی می بردم. دوست من واقعا زیبا بود.
بعد از مدت ها،بالاخره در کنار هم خندیدیم. مثل کودکی هامون روی تخت دراز کشیدیم و پاهامون رو در هوا تکون دادیم.
من حالم خوب بود و این خوب بودن عجیب به مزاجم خوش اومده بود.
سهم من از دوستم فقط چندین ساعت بود. مسیح که به دنبالش اومد،با دلی تنگ از هم جدا شدیم اما بهش قول دادم به زودی دوباره به بیمارستان خواهم اومد.
حمیرا و هدئ تموم وسایلم رو از اتاق پایین سالن،به اتاق حامی منتقل کرده بودن. چند ساعتی در کنارشون نشستم و دور از چشم حامی باهاشون اشپزی کرده و سر به سرشون گذاشته بودم. حامی از صبح برای کار هایی که من هنوز نمی دونستم چی هستن از عمارت رفته بود.
شام صرف شده بود که برگشت،روی مبل نشسته و در تاریکی مشغول چرت زدن بودم که وارد عمارت شد.
یکه خورده نگاهش کردم اما اجازه حرف زدن بهم نداد،دست زیر کمر و زانوام انداخته و من رو به نرمی از مبل کنده بود.
حتئ فرصت رسیدن به اتاق رو نداد،زیپ لباسم رو به ارومی باز کرده و دستاش،روی شکمم نشسته بود.
وقتی وارد اتاق شدیم،صحبتی نکرد،صحبتی نکردم. می دونستم برای احترام به بدنم فعلا از رابطه خودداری می کنه و از این بابت ازش ممنون بودم.
تن و شکمم رو بوسید و در اخر وقتی در اغوشش مچاله شده بودم،به خواب فرو رفتم.
.
.
-تا ساعت شش اماده باش. لقمه عسل و گردوم رو اروم اروم جویدم و گفتم: -یه مهمونی کاری یا دوستانه؟ ماگ قهوه اش رو بلند کرد و خیلی معمولی گفت: -چیزی به اسم دوستانه تو فرهنگ من نیست. یه مهمونی کاری و اثبات ازدواج منه.
نون تست رو روی زمین گذاشته و با سر انگشت شست و اشاره ام مشغول پاک کردن لبم شدم و اعلام کردم:-پس یه چیز رسمی می پوشم.
بی تفاوت سری تکون داد. با دقت نگاهی به اطراف کردم و وقتی متوجه شدم همه دخترا در اشپزخونه ان،صندلیم رو کمی نزدیک تر کشیدم و کنارش قرار دادم.
ماگ قهوه درون دستش بود اما نگاه ناارومش رو به من بخشید. خم شدم و دقیقا کنار گوشش،وقتی دقیقا نفسای گرمم به لاله گوشش برخورد می کرد لب زدم:
-امشب خیلی نگرانتم حامی چون قراره دیوونت کنم.
از گوشه چشم با چشم های ریز شده ای نگاهم کرد و غرید:-شجاع شدی،قراره چی کار کنی اون وقت؟قراره کتک کاری کنی؟
نخودی خندیده و گفتم:
-نچ،قراره از جاذبه های زنانه ام استفاده کنم و نفستو بند بیارم.
مشت شدن دستاش رو به دور ماگ رو دیدم اما سرسختانه خودش رو ثابت نگه داشت و گفت:
-تو جرئت داری این کارو بکن،منم قول میدم یه ادم زنده تو مهمونی نذارم.
و بی توجه به من بهت زده از پشت میز بلند شد و با قدم های محکمی از عمارت بیرون زد...لعنتی!
امشب دیوونت می کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 67)
(آرامش)
چرخی زده و از اینه به پایین تنه لباسم چشم
دوختم. قالب تنم بود و گودی کمرم و برجستگی تنم رو به خوبی نشون می داد.
-خیلی بهت میاد.
همچنان مردد نگاهی به تصویر خودم در اینه نگاهی کردم و با لحن استفهامی گفتم:
-پشتش خیلی تنگ نیست هدئ؟ نزدیکم شد و با دقت بررسی کرد و گفت: -به نظرم که خیلی خوب روی تنت نشسته. قشنگه. شاید حق با هدئ بود و زیادی حساسیت نشون می دادم.
سرهمی مشکی رنگی تنم بود.
پایین تنه و قسمت شلوارش گشاد بود اما بالا تنه اش حسابی جذب بود.
یقه مستطیلی داشت و استین بلند بود اما استین هاش از ارنج چاک خورده و دست هات رو مشخص می کرد.
تن خورش بی نهایت شیک بود و اونقدر بهم می اومد که باعث می شد لبخند بزنم.
به انتخاب طراح مد،کفش های قرمز رنگ مخملی به پا کرده و کیف همرنگش رو هم فرستاده بود.
موهام رو با روغن مخصوص اغشته کرده و فر اطرافم رها کرده بودم. ارایش ملایمی و خیلی خیلی کمرنگی به چهره داشتم اما تمام توجه رو به لب هام بخشیده بودم.
رژ مایع زرشکی رنگی روی لب هام کشیده شده بود و مرکز توجهات شده بود. گردن بند ظریفی به شکل گلی در گردن انداخته و شال حریر مشکی رنگی روی سر داشتم.
مهمونی خیلی بزرگی نبود و و نه خودم و نه میک اپ کارم مایل نبودیم صورتم رو رنگ بندی کنم.
به شکل وحشتناکی،سفیدی تنم در تضاد با سیاهی لباسم بود و این تضاد فراتر از تصور گیرا بود و سرخی لب هام مثل شلیک اخر بود.
از خودم راضی بودم.
از بین کت و شلوار سرهمی لیمویی مشکی و این سرهمی مشکی،این سرهمی رو انتخاب کرده بودم.
میک کاپ کار ها به همراه بچه های تیم مد رفته بودن. برای اخرین بار نگاهی به خودم کردم و هدئ لایک بزرگی بهم نشون داد. لبخندی زده و روی تخت نشستم دست دراز کرده تا تلفنم رو از میز بردارم،در بی هوا باز شد.
هدئ به سرعت دست پاچه شد و با دادن سلام کوتاهی سر به زیر انداخت. حامی حواسش پی تلفنش بود و برای هدئ سری تکون داد. هنوز کامل متوجه من نبود،هدئ به سرعت اتاق رو ترک کرد.
-اون ایمیلی که تو داری میگی خیلی وقته من حتئ بهش سرم نمی زنم.
کلافه به نظر می رسید و با قدم های محکمی سمت میزش رفت،لپ تاپش رو روشن کرد و
دستی بین تار موهای سرکشش کشید و با عتاب گفت:-الان تموم اطلاعاتشو برات می فرستم.
برای اینکه کاری کرده باشم،از روی تخت بلند شده و خرامان خرامان به سمتش حرکت کردم.
تلفنش رو جایی بین گردن و شونه اش قرار داده و به تندی چیزی تایپ می کرد. وقتی نزدیک تر شدم،دکمه اینتر رو با سخط فشرد و به محض اینکه سرش رو بالا گرفت،نگاهش قفل کمرم شد.
اخم های خیلی اروم روی صورتش سایه انداخته و با غرش گفت:-حرف می زنیم.
و تماسش رو قطع کرد. لبخندی زده و با ارومی گفتم:
-خسته نباشی.
همچنان خیره نگاهم بود اما سری تکون داد. لبخنده ام رو حفظ کرده و گفتم:-من اماده ام.
_واقعا قراره با این لباس بیای؟ با گیجی نگاهی به لباسم کردم و گفتم: -اره،چشه مگه؟ خیلی جدی از پشت میزش بیرون اومد و مقابلم قرار گرفت و گفت:
-هیچیش نیست،فقط من قراره به جای معامله به صورت هر کی نگات می کنه مشت بزنم.
نمی دونم چرا خنده ام گرفته بود. -حامی چی داری میگی؟ تاکید وار گفت: -فقط ده دقیقه وقت داری لباست رو عوض کنی.
و خیلی راحت از اتاق بیرون رفت. می خواستم از زور حرص جیغ بزنم.
زیپ لباسم رو باز کرده و از تنم بیرون کشیدم و با حرص و خنده لباسمو عوض کردم.
عصبی بودم اما خودمم نمی فهمیدم از چی خنده ام گرفته؟!
-اونجوری نگام نکنا.
چیزی به اسم لبخند عجیب با چهره این مرد بیگانه بود اما چشماش از پیروزی برق می زد.
لنگه ابرویی بالا فرستاد و بی خیال به چندین نگاهی که ما رو زیر نظر داشتن گفت:
-من هر جور دلم بخواد نگات می کنم ارامش،خط و نشون نکش.
دستی به کت لیموییم کشیدم و با ازمندی گفتم: -هر کاری دلم بخواد می کنم جناب.
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و به مقابلش نگاه دوخت. مهمونی خیلی بزرگی نبود اما موج و حرارت خاصی در جمع بود.
به محض ورودمون حاضر بودم قسم بخورم نفس های خیلی ها حبس شد. کوچک ترین اهمیتی به کسی نداد و همون طور که بازوش رو گرفته بودم به گوشه ای رفته و ایستادیم.
عمارت بزرگ و باشکوهی بود و باغ زیبایی هم داشت اما مهمونی داخل عمارت بود و به خاطر سردی نسبی هوا کسی بیرون نبود.
جام شربت اب پرتغالم رو به لبام نزدیک کردم ولی متوجه سخت شدن فک حامی شدم.
تیزی نگاهش رو دنبال کردم و به کسی رسیدم که باعث غلیان نفرتم می شد.
همایون همراه با داریوس دوشادوش وارد مهمونی شدند. نگاه حامی،سرد و سیاه شد و مشت شدن دست هاش رو دیدم.
همایون سر چرخوند و به محض اینکه حامی رو دید،نگاهش تغییر حالت داد اما تا چشمش به منی که تکیه به بازوهای حامی داده بودم خورد،نرم شد.
از این محبت درون نگاهش حالم بهم می خورد و هیچ علاقه ای بهش نداشتم. برعکس نگاه همایون،نگاه داریوس خیلی تیره و تار بود.
چشم ازشون گرفته و خودم رو با جام درون دستم سرگرم کردم. خدمه ای برای تعویض جام ها اومد و حامی بالاخره نگاه ازشون گرفت.
متوجه تشویش و شره حامی شده بودم. اگه تنها بودیم می تونستم خیلی کار ها برای اروم شدنش انجام بدم اما اینجا واقعا دست و بالم بسته بود. اون هم زیر نگاه چندین نفر!!!
تصمیمم رو گرفتم،جامم رو روی میز گذاشتم،ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و با لحن دلبرانه ای گفتم:-ببخشید جناب؟
و با سر انگشتم بازوش رو نامحسوس فشردم. سر چرخوند و با دقت به من نگاه کرد. لبخندی زده و با شیطنت گفتم:-انگار تنها هستید،کسی همراهتون نیست؟
بی هیچ واکنشی نگاهم کرد. شال مشکی رنگم رو جلو تر کشیده و با خنده گفتم:
-مردی به جنتلمنی شما بعیده تنها باشه،هیچ همراهی ندارید؟مایل هستید من همراهیتون کنم؟عشقی؟دوست دختری چیزی؟
نگاهش مالکانه گشتی توی صورتم زد،جامش رو درون دستش چرخوند و با قاطعیت گفت:
-یکی که فقط برای منه اینجاست.
لنگه ابرویی بالا انداختم و با حالت نمایشی نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
-جدا؟پس چرا نمی بینمشون؟
-چون فقط قراره من ببینم.
خنده ام رو حفظ کردم و سرم رو تکون دادم. خواستم خودم رو بالا بکشم و چیزی درون گوشش بگم که با شنیدن صدای مردی که "جگوار"صداش کرد،صاف سرجام ایستادم.
نگاه از چشماش گرفتم و به مرد بور و بی نهایت سفیدی که مقابلمون ایستاده بود نگاه کردم.
چهره اش ناخوداگاه باعث لبخندت می شد. موژه های بورش در صورت مثل گچش نمای جالبی داده بود. راستش خیلی بامزه بود.
قد متوسطی داشت و چشم های ابی خوش رنگش واقعا زیبا بود.
با احترام نزدیکمون ایستاد و به انگلیسی غلیظی گفت:-مشتاق دیدار جگوار.
از حالت چهره حامی متوجه شدم شخص مقابل
دشمن نیست..چهره اش اروم و بی تفاوت بود اما
حالت سخت رو نداشت.
سرش رو تکون داد. مرد نگاه مملو از احترامی به من انداخت و با همون لهجه غلیظ انگلیسیش گفت:
-خوش اومدید بانو. جنک هستم.
سعی کردم لبخند کوتاهی بزنم و به انگلیسی تشکر کردم. مقابل ما قرار گرفت و با خوشحالی گفت:
-تبریک میگم جگوار.
حامی همچنان سکوت کرده و با سر پاسخ می داد. من هم مثل یک عروسی کوکی فقط لبخند می زدم.
-مایل باشید،بقیه بچه ها رو برای اشنایی صدا کنم.
بالاخره لب به سخن باز کرد و با اون صدای گیرا و لهجه خاصش گفت:-مشکلی نیست.
جنک مسرور تشکری کرد و به خدمه ای که کمی اون طرف تر بود دستور داد تا همراهاش رو صدا کنن.
خودم رو به حامی نزدیک تر کرده و حامی با دست راستش من رو به خودش فشرد. برای لحظه
ای سنگینی نگاهی رو حس کردم،سر که بلند کردم متوجه نگاه غمگین و عصبی داریوس شدم اما توجهی نکرده و به مقابلم بخشیدم.
دو مرد که دقیقا کپی برابر اصل جنک بودن،نزدیک میز شدن. نمی تونستم مانع خنده ام بشم. چهره هاشون به شدت بامزه بود. سفیدی فاحش پوست و بوری موهاشون که به سفیدی می زد برای من یک تصویر غریبی بود و همین باعث جلب شدن توجهم می شد.
مقابل میز قرار گرفتن و با احترامی که از هر حرکتشون دیده می شد،عرض ادب کردن. دوباره مثل یک عروسک فقط لبخند کوتاهی زده و تشکر کرده بودم.
جنک به موزیسین اشاره کرد و موسیقی اروم و زیبایی پخش شد. چندین نفر از زوجین دست در دست هم وارد سن شدن و کم کم سن شلوغ شد.
مردی که اسمیت نام داشت و کوچک تر از بقیه دیده می شد،از داخل کیفش،پوشه ای رو بیرون کشید و روی میز قرار داد و حامی جامش رو روی میز گذاشت و با دقت به نوشته های ایتالیایی مقابلش خیره شد.
هر سه مرد به ترتیب شروع به توضیح دادن کردن. خیلی دست و پا شکسته متوجه شدم در مورد خرید و فروش قطعات ماشین صحبت می کنن. حامی فقط شنونده بود و با چشم هایی تنگ شده به ورقه های مقابلش خیره بود.
انگار نظرش به یکی از چارت ها جلب شد که وسط صحبت جنک گفت:-این بند رو خط بزن.
جنک با اکرام پرونده رو از دست حامی گرفت. با دقت نگاهی کرد و در اخر با عزت گفت:-حتما.
سری تکون داد و بقیه برگه ها رو مطالعه کرد.
حوصله ام سر رفته و سردرگم بودم. دقیقا هیچی
از حرفاشون متوجه نمی شدم.
همون طور که حامی به کاغذ ها نگاه می کرد،جنک توضیح داد:-اگه قرارداد بسته بشه،از فردا تموم کار ها شروع میشه. خیالتون راحت باشه،مسیر عبور رو امن کردیم و با اسم شما تونستیم امنیت رو بگیریم.
بی اهمیت نگاهی به رقص پاتنر ها کردم که حامی اظهار کرد:-هماهنگی ها رو بچه ها انجام دادن. فقط یه کار های کوچکی مونده که امشب تمومش می کنم.
اسمیت برگه دیگه ای رو روی میز قرار داد و گفت:
-اینم نمودار سود و زیانی که خواسته بودید.
انگار این سود و زیان براش مهم تر بود،چون برگه درون دستش رو روی میز قرار داد و نمودار ها رو با توجه بررسی کرد.
-مطالعه می کنید که هشت درصد سود از بازار های محلیه و باید در دست بگیریم.
نفس های بلندی کشیدم. دوست نداشتم زن غرغرویی به چشم بیام برای همین سکوت کرده بودم.
حامی با دستش به قله نمودار اشاره کرد و گفت:
-این صعود خیلی ناگهانیه،یه بررسی کامل میخواد.
پیتر که تا به حال سکوت کرده بود گفت:
-مطمئن بودیم باهوش تر از این حرفا هستید برای همین جزئیاتش رو می تونم کامل بهتون ارائه کنم.
و از برگه ها زیر دستش برگه ای بیرون کشید و با تعظیم گفت:-الان توضیح میدم.
ننو وار تکون خوردم و با صدای محبت امیزی گفتم:
-حامی جان.
بلافاصله و سریع تر از چیزی که فکر می کردم،حرف رو در دهان پیتر قرار داد و به سمتم برگشت و با چشم های سوالیش نگاهم کرد.
چشم تنگ کرد و با دقت نگاهم کرد.
وقتی هر سه مرد سر پایین انداخته و به برگه های مقابلشون سرگرم شدن،از فرصت استفاده کرده،خودم رو بالاتر کشیدم و مقابل گوشش به اهستگی گفتم:
-می دونی حامی،من فانتزی های جنسی زیادی دارم.
سفت شدن عضلاتش رو حس کردم و دست حامی مثل حصار دور کمرم پیچیده شد.
لبم رو گزیدم و جنک برادر هاش بدون اینکه سر بلند کنند،گفت:-از دو تا شعبه ای که تو ال ای داشتیم،یکیش..
تمام تن حامی گوش شده و به صحبت های جنک سپرده بود اما من بی پروا تر از همیشه،لب به گوشش چسبوندم و با نفس هایی که عمدا رها می کردم گفتم:-یکی از فانتزی هام،پاره شدن لباسمه اونم وقتی قراره روی کانتر خمم کنی.
نفس بلندش،منقبض شدن عضلاتش و فشار شدیدش روی کمرم خبر از خراب بودن حالش می داد.
-یکی از شعبه هام توی ونیز حدود نود درصد از نیاز..
سه مرد هیچ توجهی به ما نمی دادن و من هم اونقدر به حامی چسبیده بودم و اروم صحبت می کردم که اون ها رو به شک نمی انداختم. فقط برای احترام سر بلند نمی کردن.
‌نفسم رو با حالت خاصی روی لاله گوشش پخش کردم و گفتم:-البته که تو میز خوبی هم داری. همون میزی که روش خمم کردی و با کراوات دستام رو بستی. لعنتی کراوات!
نیرویی که هر لحظه به کمرم وارد می شد،بیشتر و بیشتر می شد. بهش گفته بودم قراره دیوونش کنم.
بهش گفته بودم قراره کاری کنم وسط یه قرارداد میلیاردی نابودش کنم...باید حرفم رو ثابت می کردم.
پیتر سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد و من هم لبخندی زدم اما حامی چهره اش در سخت ترین حالت ممکن بود.
می تونستم فشاری که به دندون هاش وارد می کنه رو حس کنم. دستم رو جلوی دهنم قرار دادم و به صدای ارومی که فقط خود حامی قادر به شنیدنش بود گفتم:-کراوات خوشگلی داری،فکر کنم بشه باهاش دستام رو به تخت بست.
تند دست دراز کرد و جامش رو از روی میر برداشت و همون طور که پهلوم رو فشار می داد،جامش رو مقابل لب هاش قرار داد و با غرش ارومی گفت:
-با این کراوات امشب دهنت رو می بندم.
لبخندی زدم و همون طور که به مقابلم خیره بودم گفتم:-اشتباه می کنی جناب،بستن دهنم کار کراوات نیست،کار لباته. تو دیوونه نفس نفس..اخ..اهوم..
از گزش پهلوم لب بستم و سرم رو پایین انداختم. جنک با حالتی خوشایندی گفت:
-البته که حضور شما خیلی موثر بوده.
حاضر بودم قسم بخورم هیچی از حرفای اون ها نفهمیده. سرم پایین بود اما با شیطنت گفتم:
-لعنتی کراواتت حواسمو پرت می کنه. با خشم خفته ای لب زد:
-هی بتازون ارامش،کروات به درک،چیزی که امشب تو رو به تخت می بنده کراوات نیست،کمربنده.
تنم لرزید اما با هیجان خاصی گفتم:
-لعنتی از فکرش دارم دیوونه میشم. کی میریم خونه؟
جامش رو محکم به میز کوبید و بالافاصله سه مرد مقابل با تعجب به حامی نگاه کردن. لبخندم عمق گرفته بود اما سرم رو پایین انداختم.
قبل از اینکه جنک چیزی بگه،حامی با قاطعیت گفت:
-ادامه بدید.
هر سه مرد تایید کردن اما حامی به خرناس خطاب به من گفت:-به همین کارات ادامه بده تا زودتر از موعد بریم خونه.
خواستم حرفی بزنم که پیتر گفت:
-فکر می کنم همسرتون رو اذیت کردیم. لبخندی زدم و گفتم: -نه مشکلی نیست. جنک خندید و گفت: -اگه مایل باشید،خواهرم رو صدا کنم. خیلی مایل
بود باهاتون اشنا بشه.
پیشنهاد بدی به نظر نمی رسید. می تونستم کمی بگردم. حامی به چشم های منتظری نگاهم کرد و من با اکرام گفتم:-حتما.
چند لحظه بعد وقتی دخترک سفید موی با کک های قهوه ریزی در اطراف بینی و چشم هاش مقابلم قرار گرفت،ناخوداگاه خندیدم. چشم های زمردینش رو به من دوخت و با عزت و احترام گفت:
-خوشحالم از اشناییتون،ایزابلا هستم.
اسم های خوبی هم داشتن. حامی سری تکون داد و من با لبخند دستی رو که سمتم دراز شده بود گرفتم و گفتم:-خوشبختم،ارامش هستم.
خنده شیرینی کرد و دستم رو فشرد. سری برای حامی تکون دادم و از حامی و برادر های بور فاصله گرفتم. همراه هم به سمت میزی که به فاصله کمتری از حامی قرار داشت ایستادیم.
نگاهی به من کرد و با ذوق و لحن بی ریایی گفت: -شما واقعا زیبایید. از تعریفش لبخندی زدم و گفتم: -پس خودت رو تو اینه نگاه نکردی.
گونه هاش قرمز شد و لبخند زد. با سر نگاهی به سن کردم که با خنده گفت:-مردا برعکس ما علاقه ای به رقص ندارن،بیشتر معامله رو ترجیح میدن.
سری تکون دادم که گفت: -میاید باهم بریم بیرون قدم بزنیم؟
اتفاقا خودمم در همین فکر بودم. قبول کردم. اشاره ای به حامی کردم و به بیرون اشاره کردم. کمی متفکر شد اما سری تکون داد و من دوشادوش بلا از ویلا بیرون زدیم.
وارد باغ که شدیم،کمی بخاطر سوز سرما در خودم جمع شدم و کتم رو نزدیک تر کشیدم. بلا به انبوه درخت ها توتی که انتهای باغ بود اشاره کرد
و گفت: -بریم اون سمت؟
خیلی دور به نظر می رسید از طرفی می دونستم حامی از پنجره ها حواسش به من هست،بنابراین گفتم:-نه خیلی دوره. همین اطراف باشیم. خندید و گفت: -بله حتما.
چرخیدم و از گوشه چشم متوجه شدم که حامی از پشت پنجره نگاهم می کنه.
-راستش،خیلی دوست داشتم بیام و از نزدیک ببینمتون،اما برادرهام اجازه نمی دادن.
نگاهش کردم و با محبت گفتم: -چرا؟ با لحن ترسیده و مملو از حرمتی گفت: -کسی حق نداره نزدیک جگوار باشه. حامی چقدر در نظر ادم ها ترسناک بود. دستش رو گرفتم و با محبت گفتم:
-خوشحال شدم اومدی،منم حوصله ام سر رفته بود.
کودکانه ذوقی کرد و گفت: -جدی میگی؟
لب باز کرده تا جوابش رو بدم که بلا با چهره درهمی به پشت سرم نگاهم کرد و قبل از اینکه بتونم تکون بخورم،صدای اشناش رو شنیدم:
-ارامش؟
بلافاصله چرخیدم و به چشمای خشمگینش چشم دوختم اما با لحن بی تفاوتی گفتم:
-اینجا چی کار می کنی؟ -باید حرف بزنیم.
می ترسیدم،از اینکه توسط حامی دیده بشه می ترسیدم. پشت سرم بود و حامی نمی تونست متوجه بشه.
دست بلا رو گرفتم و با جدیت گفتم: -ولی من حرفی ندارم.
دست های بلا دور دستم قفل شد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که بازوم توسط دست های قدرتمندش اسیر شد و صدای پر غضبش:
-گفتم باید حرف بزنیم.
دستش رو پس زدم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. بلا ترسیده بود و من با قدرت سمت ویلا
قدم برداشتم ولی وقتی داریوس مقابلم قرار گرفت و کتش رو کنار زد و برق اسلحه اش به چشمم خورد،از ترس ایستادم.
لعنتی می خواست چه غلطی بکنه؟؟؟
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد،بلا جسورانه من رو به عقب فرستاد و محکم به سینه داریوس زد و بعد...
.
.
حامی(جگوار)
امضایی به برگه مقابلم زدم و گفتم: -می تونید کارتون رو شروع کنید.
بی صبرانه و حریصانه تر از همیشه فقط چشمم دنبال ارامش می چرخید. امشب من رو به جنون کشیده بود.
سر بلند کرده تا از پنجره پیداش کنم اما ندیدمش. ابرو در هم کشیده و با دقت به باغ نسبتا تاریک نگاه دوختم.
-به پاس این شراکت بهتره..
بقیه جمله اش وقتی سایه ای در باغ حرکت کرد رو نشنیدم. بی اختیار دچار تشویش شدم اما وقتی صدای جیغ و لحظه بعد جسم سبک ارامش که روی زمین افتاد رو دیدم،تموم ارامشی که انباشته بودم به یک باره منفجر شد.
همه چیز رو برام سیاهی فرا گرفت و فقط و فقط چشمم روی جسمی که روی زمین افتاده بود گیر کرد.
جسمی که مقدس ترین من بود و حالا توسط یک کفتار روی زمین افتاده بود.
از نبودن داریوس در جمع حس خوبی نداشتم و حالا شک نداشتم خود بی شرفش این بلا رو سر ارامش اورده.
تموم شد!!!
با تموم تاو و سخطی که در وجودم جوشید،دست بلند کرده و میزی که مقابلم بود رو به زمین پرت کردم.
برادران براوون،وحشت زده از میز فاصله گرفته و صدای شکستن جام ها و میز باعث ولوله ای درون جمع شد.
هراسون و بهت زده همه به منی که افسار پاره کرده بودم نگاه می کردن که خطاب به جنک فریاد زدم:
-هیچکس بیرون نمیاد.
وقتی خواست قدمی برداره دستم رو تهدید وار تکون دادم و نعره زدم:
-تاکید می کنم هیچکس حق نداره بیاد بیرون.
و مثل گلوله ای که اتش گرفته باشه،از ویلا بیرون زدم.
دوان دوان و با تموم انرژی ای که داشتم وارد باغ شدم. از دور متوجه اشون شدم و بعد با تمام قوا دویدم.
صدای نگران"ارامش،ارامش چی شدی؟" اون حرومزاده رو شنیدم و ثانیه بعد،گردنش رو از پشت گرفته و با انرژی مضاعفی به سمت خودم چرخوندمش و به محض اینکه صورتش مقابلم قرار گرفت،تموم خشم و نگرانی ام،تبدیل به مشت محکمی شد و به چشمش فرود اومد.
چشمای پر ارامش تصویری شده و روی سلول های عصبی مغزم روی پرده می رفت و من با تموم دردی که حس می کردم،مشت بعدی رو محکم تر روی ابروش فرود اوردم و فریاد زدم:
-کثااااااافت.
مشت هام،ظالمانه و بی رحمانه به ابرو و لب و گونه اش فرود می اومد..داشتم از خشم له می شدم.
از قدرت مشت های خودم خبر داشتم،از دستم بیرون پرید و محکم روی زمین افتاد.
بلا جیغ می زد و من با اشفتگی به چشم های بیمناک و توام با اشک ارامش نگاه کردم.
مثل یک حیوون وحشی سمتش یورش برده و تن لرزیده و سبکش رو از زمین بلند کردم.
مثل یک گنجشک خودش رو در اغوشم رها کرد و محکم کمرم رو گرفت. این چشم های ترسیده و لبریز از درد و اشکش من رو به قعر جهنم می کشید.
من دنیا رو به جهنم می کشیدم اگه کسی باعث پر شدن چشم های نیلوفرابی من می شد. این دختر همه چیز من بود.
کیان و مسیح،با شنیدن صدای فریادم سراسیمه خودشون رو به این سمت باغ کشیده و با بهت به صحنه مقابلشون نگاه می کردن.
اون بی شرف که از روی زمین بلند شد،اون چهره خون الودش،ابروی شکسته و خون های چکیده از لب و گوشه ابروش باعث شد ارامش بی امان بلرزه و خودش رو به من بچسبونه.
من،یک بوکسور قهار بودم و بهتر از هر کس دیگه ای می دونستم باید کجا رو ضربه بزنم تا خون از صورتش جاری کنم و ابرو یکی از بهترین قسمت ها بود. پوست نازکی داشت و با مشت های خیلی قوی پاره می شد. و من بارها و بارها ابروهای ادم ها رو در رینگ مبارزه با مشت های محکمم دریده بودم.
وقتی خون الود سر پا شد و مقابلم قرار گرفت،یک انفجار خاصی در ارگان های بدن به راه افتاد و وقتی خواستم سمتش حمله کنم،دست های کوچک و لرزیده ارامش محکم کمرم رو گرفت و با صدای نااروم و اشفته ای،خیره در چشمام گفت:
-خوبم حامی،خوبم،بخدا دردم نگرفت.
از بین دندون های کلید شده ام،نگاهی به چشمای درشت و پریشانش انداخته و غریدم:
-ولی من دردم گرفت ارامش.
من تا مغز استخون از پرت شدن و افتادنش درد کشیده بودم. بدنم درد می کرد.
مغزم درد می کرد
ارامشم درد می کرد.
سرش رو به سینه ام گذاشت و با عجز گفت:
-بریم حامی،تورو خدا منو از اینجا ببر.
تنم،دستم،مشتم برای تیکه پاره کردن داریوس بی تابی می کرد اما الان به چیز دیگه ای نیاز داشتم.
اروم کردن لرز ارامش و چشیدن تنش..باید هر طوری شده ارومش می کردم.
ارامش رو به سینه گرفتم اما اشاره ای به مسیح کردم و بی توجه به ادم هایی که پشت پنجره ایستاده بودن و به این نزاع خیره بودن،ارامش به بغل از باغ خارج شدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 68)
(ارامش)
پهلوم کمی تیر می کشید اما ابدا جرئت ابرازش رو نداشتم. چنان خشم بهش غالب شده و در بدنش یکه تازی می کرد که سکوت رو به صحبت ترجیح دادم.
به این باور رسیده بودم حامی اگه هیولا هم باشه،هیچ وقت به من اسیبی نمی زنه..بیشتر از جونم به این قضیه اطمینان داشتم.
اروم لبه تخت نشستم و کتم رو از تنم بیرون کشیدم. نفس های بلند و کشدارش،سکوتش، خیره شدن به باغ مقابلش اصلا نشونه خوبی نبود.
برای تعویض سرهمی مشکی که زیر کت به تن زده بودم،خواستم سمت سرویس حرکت کنم که لب باز کرد:-می کشمش.
وحشتناک ترین قسمت رابطه ما این بود. وقتی حرف می زد،فقط حرف نبود. واقعا عمل می کرد.
دستی به موهام کشیدم و به لحن صلح طلبی گفتم:
-حامی،به من گوش کن.
مطمئن بودم حتئ صدام رو نمی شنونه. تو یه هاله ای فرو رفته و این هاله بوی خون می داد. سمتش رفته و اروم دست روی بازوش قرار دادم و گفتم:-حامی؟
نیم نگاهی به من انداخت و همین نیم نگاه برای قبضه روح شدن من کافی بود. بارها به خودم تاکید کرده بودم این ادم ظلم دیده که انقدر ظالم شده اما یادم هست که بابا همیشه می گفت کسی که قدرت کشتن ادم ها رو داشته باشه،چشماش سیاه میشه.
چشماش سیاه بود. حامی دو بعد مجزا داشت.
بعدی که حامی می شد،بعدی که جگوار می شد و حالا قسم می خورم حامی نبود،جگوار بود.
ترسیدن،همه چیز رو بدتر می کرد. نزدیک ترش شده و گفتم:-نفس عمیق بکش،من اینجام.
چشماش،اون چشم های به خون نشسته اش گشتی توی صورتم زد و گفت:-باید می ذاشتی بکشمش.
-هیشش،کشتن ادما چیزی نیست که من دوست دارم.
دست روی سینه اش گذاشتم که غرید:
-نباید می ذاشتی نزدیکت بشه،باید تا اومد سمتت می اومدی پیش من.
خدایا چش شده بود؟
عمدا نفس هام بلندی می کشیدم تا کمی صدای نفس هام ارومش کنه:
_مهم اینه من الان اینجام،پیش تو. اتفاق خاصی نیافتاده.
انگار روی حرارت درونش کبریت کشیدم که شعله ور شد و ازم فاصله گرفت و خرناس کشید:
-اتفاق خاصی نیافتاده؟اون حرومزاده بهت دست زد،می فهمی یا نه؟
فاصله گرفتنش همه چیز رو بدتر کرد. عملا دیوانه شده بود.
سمت میزش حرکت کرد و با حرص گفت:
-اون بی شرف تورو پرت کرد رو زمین و تو به من میگی هیچی نشده؟
نفس بلندی کشیدم و با کلافگی گفتم:
-حامی داری گنده اش می کنی،الان که سالم جلوت وایسادم چرا داری اذیتم می کنی؟
روی پارکت ها با غضب قدم می زد،نگاه عصبی ای به من کرد و با تهدید گفت:
-تو چرا وقتی نزدیکت شد چیزی نگفتی؟باید داد می زدی تا می اومدم سراغت قبل از اینکه اون حیوون بهت دست بزنه. تو باید صدام می کردی تا من سر از تن اون بی شرف جدا کنم.
داشت شورش رو در می اورد. با سخط دست به کتش کشید تا از تنش جدا کنه که من عصبی شده و با صدای بلندی گفتم:
-الان مقصر منم؟منطقت اینه؟خب من احمق وقتی دیدمش بدو بدو داشتم می اومدم پیش تو اما وقتی روم اسلحه کشید باید چه غلطی می..
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود...لعنت.
دستی که برای باز شدن دکمه های کتش بلند شده بود،خشک شد. داور سوت مسابقه رو زده بود و حامی به خاک کشیده شد. چشم های مبهوتش و دست هایی که قفل شده بود باعث شد خودم رو لعنت کنم.
نگاه طوفانیش رو به من دوخت و گفت: -چی گفتی؟
سرفه مصلحتی کردم و خودم رو بیخیال نشون دادم:
-گفتم منطق..
-بعدش؟بعدش چی گفتی؟ دستی به گردنم کشیده و بی تفاوت گفتم: -بعدش چیز خاص.. حتئ نذاشت جمله ام رو کامل ادا کنم. مثل یه حیوون وحشی نعره کشید:-اون بی شرف روی تو،روی زن من اسلحه کشیده و تو الان داری اینو بهم میگی؟
وحشت زده به چهره کبودش نگاه دوختم که دست در جیبش کرد و گفت:
-می کشمش،من اون حرومزاده رو می کشمش.
و با سرعت و قدم های بلندی سمت در حرکت. اصلا نفهمیدم چه طور و با چه نیرویی اما با تموم توانی که در خودم سراغ داشتم سمتش دویده و قبل از اینکه بتونه دستگیره رو باز کنه،خودم رو روی در انداخته و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-حامی،حامی تورو خدا اروم باش.
دستش روی دستگیره قرار داد و با عتاب گفت:
-بکش کنار ارامش. تا نزدم یه بلایی سر خودم و خودت نیاورم بکش کنار.
می ترسیدم،یه واهمه لعنتی کل بدنم رو اشباع کرده و قلبم گومب گومب می تپید. نفس نفس زنان گفتم:
-نمی ذارم بری. یه دیقه اروم بگیر بذار حرفمو بزنم.
-بکش کنار ارامش.
کلافه بودم،پهلوم هنوز تیر می کشید و این خشم و غوغای حامی داشت بدترم می کرد،بنابراین محکم تخت سینه اش زدم و با صدای بلندی گفتم:
-منو ببین،اینجوری می خوای حفظم کنی؟اینجوری مراقبمی؟که هر کی نزدیکم شد رو بگیری بکشی؟اره؟
اون سیاهی غضب الود چشماش باعث می شد بترسم. از جگواری که درونش بود بترسم.
قاطع و سرزنشگر گفتم:
-برو بکش،برو هر بلایی دوست داری سرش بیار. من این محافظت کردنت رو نمی خوام،می فهمی؟عوض اینکه بری سر از تن اون جدا کنی،ازم بپرس،حالمو بپرس،بگو خوبی؟بگو درد نداری؟بگو چیزی نمی خوای برات بیارم؟عوض این عربده کشیدنا،اول به من برس. اول منو اروم کن بعد هر کاری دوست داشتی بکن. منی که اینجا جلوت وایسادم و درد دارم رو اروم کن بعد برو یه شهر رو بکش.
از در فاصله گرفتم و با صدای مرتعشی گفتم:
-برو،برو هر کاری دلت می خواد بکن اما هیچ وقت توقع ارامش از من نداشته باش وقتی الویتت خشمته نه درد من.
نگاه بدی به من کرد و گفت: -چوب خطتت پره ارامش. چهره در هم فرو برده و گفتم: -چی؟
دستاش که دور کمرم پیچید و به سینه اش سنجاق شدم،با غیض گفت:_من،یه استخون سالم تو تن اون حیوون نمی ذارم اما قبل از اون،امشب تو رو اروم نمی کنم،امشب دردت رو دو برابر می کنم تا بفهمی حق بازی با اراده منو نداری. لبخندی زدم و گفتم:
-شلوغش کردی،من می خواستم با لبخند همه چیزو حل و ف..
-تو غلط کردی براش خندیدی. بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم: -خنده رو بیخیال،کمر بند یا کراوات؟ یه ناله مردونه ای از دهنش بیرون اومد و گفت: -درد نکشیدی ارامش،امشب بهت نشون میدم درد
یعنی چی! لرزه خفیفی گرفتم و با هیجان گفتم:
-بی صبرانه منتظرم.
دستاش دور رون پام قفل شد و در حرکت بعد،از روی زمین کنده شدم. جیغ خفه ای زدم و پاهام رو دور کمرش قفل کردم که با غرش گفت:
-امشب به تموم فانتزی های کوفتیت عمل می کنم اما قبلش دهنتو سرویس می کنم.
دستام رو دور گردنش انداخته و همونطور که حرکت می کرد گفتم:-با کمال میل!
توقع داشتم سمت تخت حرکت کنه اما وقتی سمت سرویس رفت،ادرنالین در خونم پمپاژ شد و من محکم تر بهش چسبیدم.
دستگیره حموم رو باز کرد و قبل از اینکه وارد بشیم،نگاهی به چهره من کرد و با طغیان گفت:
-هر چقدر بیشتر نگات می کنم،بیشتر می فهمم مقصر همه چیز تویی.
دستگیره رو محکم کشید و قبل از اینکه اجازه بده اعتراض کنم،با غرش گفت:
-من کم مصیبت دارم، توام وسط این معرکه هی لعنتی تر شو و من رو وحشی تر کن، مای دلچه.
متوجه جمله اخرش نشدم اما اجازه پرسش بهم نداد،جسمم رو روی زمین قرار داد و بعد دست هام رو بالای سرم گرفت و با حرص گفت:
-کمر بند یا کراوات دیگه،اره؟
از لحن حرصیش خنده ام گرفت و داشتم فکر می کردم دقیقا توی حموم می خواد چی کار کنه که وحشیانه کمربندش رو از شلوارش بیرون کشید.
چشم های درشتم رو با ترس بهش دوختم و کم کم داشتم پشیمون می شدم که جلوی چشمای ترسیده ام،کمربند رو بالا اورد،جفت دست هام رو دورش قفل کرد و بالای سرم فرستاد.
-حامی؟
پاسخم،کشیده شدن دستم و کشیدن اندام های بدنم شد. کشش دست هام باعث شد صاف باایستام اما قبل از اینکه بفهمم قضیه چیه،با همون کمربند لعنتیش،به دوش اب بسته شدم.
لعنتی..پاهای اندازه یک سانت از زمین فاصله گرفت و من عملا مثل یک عروسک به دوش اب بسته شدم.
تکونی خوردم و گفتم: -داری چی کار می کنی؟
با انگشت شست و اشاره اش لب هام رو محکم گرفت و با چهار انگشتش،گونه ام رو با فشار شیرینی فشرد و گفت:-یه بلایی سرت بیارم که برای اروم شدن به التماس بیافتی ارامش. هزار برابر دردی که امشب بهم دادی رو با بدنت در میارم.
من یا واقعا مریض بودم یا توی حالت عادی نبودم که از تهدیدش به درد،بیشتر به خودم لرزیدم و مشتاق تر شدم.
نفس در نفس،صورت در صورت هم ایستاده بودیم که دست دراز کرد و گره های سرهمی رو که روی سر شونه هام بود رو باز کرد.
وقتی اولین گره رو باز کرد،من تابی خوردم اما بی رحم تر از همیشه دست دراز کرد و گره دیگه رو هم باز کرد و لباس از روی تنم،مثل یک پر خزید و روی زمین افتاد.
نفس بلندی کشیدم و پاهای عریانم،در قفل پاهای مردونه اش قرار گرفت.
حبس تنش شدم و این دست های بسته به مرز دیوانگی و نیاز می کشید.
-برای مجازات اماده باش ارامش.
تو یه حباب خاصی بودم و از عطش و هیجان سرخ شده بودم و درکی از حرفش نداشتم اما وقتی قطره اب سردی به تیره کمرم چکید،مثل کسی که بهش شوکر زده باشن،پریدم و پیچ و تابی خوردم.
خدای من...خیلی سرد بود.
دست های بسته ام تموم جنب و جوشم رو ازم گرفته بود اما با صدای زجه مانندی گفتم:
-چرا دارم مجازات میشم.
قطره بعدی که به کمرم چکید،وحشیانه لرزیدم و اون کمربند لعنتی رو محکم تکون دادم اما حتئ تکون هم نخورد و با لرز گفتم:
-حامی؟ سردم بود..لعنتی داشتم یخ می زدم.
تو سرما بودم و تنم،گرمی تنش رو می خواست. جسم سردم رو به جسم داغش نزدیک کردم اما با عصیانگری دست دور پهلوم ها
انداخت و من رو به سمت خودش کشید و من مقابل لبش،با نفس های بلندی لب زدم:
-بگو چرا داری مجازاتم می کنی؟
گرمی تنش،لعنتی گرمی تنش رو می خواستم اما سکوت کرد. خیره شد در چشم های غرق نیازم و
در حرکت بی رحمانه ای،من رو از خودش فاصله داد و قطره اب سردی از قفسه سینه ام چکید و روی شکمم افتاد.
مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب بالا و پایین پریده و با اضطراب گفتم:-حاااااامی.
توی بغلش،توی دستاش مثل یک مار زخمی به خودم می پیچیدم و طاقت از کف داده بودم.
نورن به نورن سلول های عصبیم ترکیده بود و داشت ویرانم می کرد.
-گفتم بهت،گفتم برای کسی نخند ارامش. گفتم حق نداره جز من کسی خنده ات رو ببینه و اون وقت برای اون لبخند زدی؟
خدایا..این ادم لعنتی داشت چه بلایی سرم می اورد؟!
با حس دردی که توی بدنم بود و من رو به اتیش انداخته بود گفتم:-نخندیدم. من فقط خواستم ارومش کنم.
وقتی پهلوی راستم رو گزید،درهم تندیم و حامی با خشم گفت:-تو غلط کردی خواستی ارومش کنی. خنده های تو مال منه،غلط کرده کسی بخواد بهش نگاه کنه. اون بی شرف به گور خودشو و هفت جد و ابادش خندیده که چال گونه هات رو دیده ارامش.
حرکت نامردانه دستاش روی کمرم باعث شد با نفس نفس بگم:-نزدیکم شد...نزدیکم شد که حرف بزنیم.
-از هر کس که بتونه بهت نزدیک بشه متنفرم ارامش.
برای گرمی تنش به التماس افتاده بودم. به شدت تکونی خوردم و با عجز گفتم:-اینجوری نکن.
از گرمای تنش محرومم کرد و قطره اب سرد دیگه ای روی سرشونه ام چکید.
ناله های خارج شده از دهانم،از سر بیچارگی بود.
قطره اب از سرشونه ام به سمت پایین چکید و بعد،لب های گرمش مسیر قطره اب رو دنبال کرد.
از لمس لب هاش روی پوست سردم،شعف و حرارت خاصی وارد تنم شد و حامی بی رحمانه تنم رو بین لب هاش گرفته،می بوسید و می مکید.
نفس نفس هام بلند شده و از زور نیاز واقعا به التماس افتاده بودم که دست روی شکمم قرار داد،قفسه سینه ام رو بوسید و بعد قطره اب دیگه ای به کمرم ریخت.
کمرم قوسی برداشته و با تموم قدرت این کمربند کوفتی رو تکون دادم و ناله زدم:
-حامی تورو خدا! به مرز جنون رسیدن می دونید چیه؟ من تو مرز جنون بودم. از هر طرف در حال فشار بودم.
نرمی و گرمی لب هاش در تضاد با سردی اب بود و حرکت دست هاش روی تنم شروع کننده یک انفجار درون بدنم بود.
-گفتم جهنم می کنم برات روزگاری رو که کسی بخواد چاله گونتو ببنه..نگفتم ارامش؟
سری تکون دادم و با درد گفتم: -نخندی..اخ.
چنگی به پهلوم زد و اونقدر بین مشت هاش فشار داد که درد باعث شد محکم به خودم بپیچم.
متوجه دردم شد،خم شد و سریعا با لب هاش،جای چنگش رو بوسید. یه جهنم ساخته بود و اونقدر تو مرز لذت و درد می کشید که واقعا چشمام پر شده
بود. برای رهایی و رسیدن به تنش به تمنا افتاده بودم.
ماهرانه،بدنم رو می بوسید و می گزید و تک تک اعصابم رو منفجر می کرد.
لباش،لبای لعنتیش روی تنم کشیده می شد،می گزید و لذت می بخشید و به محض حس کردن دردم،لباش دردم رو می مکید...درد می داد و درمان می کرد.
بالاخره دل از تنم کند،سر بالا گرفت،خیره در چشمام با لحن مالکانه ای گفت:
-گفتم دلبریت،چاله گونه ات،هر ذره بدنت،هر پیچ کمرت،هر رقص تارموت،همه وجودت مال منه. گفتم می شکنم دستیو که بهت دست بزنه ارامش. گفتم تو جهنمم می سوزونمت وقتی حواست جایی جز من باشه. جهنمو دوست داری؟
جهنم نبود..مرگ و جنون بود. درد و درمان بود..لذت و درد بود. لذتی خالص و دردی وحشی کننده!!
لبش روی سرشونه ام نشست. بوسه نرمی روی استخون سرشونه ام زد و به محض اغوا شدنم،گازی از سرشونه ام گرفت. درد و لذت تموم تنم رو از هم گسست.
نفس نفس زدم اما کوتاه نیومدم:
-حام..حامی،تو اونجوری که من تحریکت می کنم رو دوست داری..همونجور که من لمست رو دوست دارم..نمی تو...ای..تو..اخ حامی.
بدنم رو با دست هاش می گزید و نفسم رو بند می اورد. با دست هاش روی تنم پیکار می کرد و از من یک مریض نیاز به لمس درست می کرد.
نیشگونی از کمرم گرفت،محکم در خودم پیچیدم اما ادامه دادم:-وقتی تنم رو برای خودت کردی،وقتی شب کنار گوشت نفس نفس زدم،تو فهمیدی که ما درد و لذت همیم. ما درد داریم ولی..ولی..
لبش رو روی لبم کشید و با سخط گفت: -جمله ات رو تموم کن.
خودم رو به تنش چسبوندم. با پاهای عریانم،کمرش رو قفل کردم و حامی رون هام رو فشار داد و من رو بالا کشید و من مقابل لبش گفتم:
-ما درد بهم میدیم ولی اونقدر از تن هم لذت می گیریم که دردمون گم میشه. نمی تونی باهاش بجنگی حامی،مثل الان..الان که دارم درد می کشم ولی دارم از لذت تنت میمیرم.
ماهیچه ام رو فشاری داد و با خس خس گفت: -درد و لذت رو دوست داری؟
-من خشونت تو رو دوست دارم. لاله گوشم رو گزید و غرید:-شکنجه رو دوست داری؟این درد رو دوست
داری؟ تند سری تکون دادم و گفتم:
-وقتو هدر نده حامی،من رو بگیر و این شکنجه رو تموم کن. من روحتو از تاریکی می کشم بیرون.
تو می دونی من بدنم چی می خواد.
-تو چی می خوای؟ لب بالاییش رو بوسیدم و گفتم:
-من کاری که با تنم می کنی رو می خوام،تو افسانه ها میگن،زن یه خداست و من امشب با تنم بهت نشون میدم که این افسانه یه حقیقته. پس من ملکت نیستم!
با خشونت کمرم رو به بدنش کوبید،به اتیش تنش نیاز داشتم،خیره در چشمای وحشیم گفت:
-تو ملک من نیستی. تو جنون منی،تو مرگ منی. تو ارامش منی. تو گل نیلوفر ابی منی ارامش وحشی!
حریص!تشنه و به لب هام یورش برد. پر عطش بوسید و بوسیدم،دست ها رو به ارومی باز کرد و من اونقدر تشنه تنش بودم که به سرعت دکمه های تنش رو باز کرده و بدن برهنه اش رو به بدنم فشردم.
همون طور که می بوسید،لبم رو گزید و وقتی ناله ام بلند شد،با خرناس گفت:-لعنت بهت ارامش،من برای شنیدن این ناله ها توی گوشم،یه دنیا رو خفه می کنم.
روی دست هاش بلند شدم،و چند لحظه بعد هر دو،سرمست و بی تاب روب تخت افتادیم.
دست های تنم رو طواف کرد و دوباره یکی شدیم. در لحظه اوج بودم که گفت:-وقتی زیرمی،با نفس نفس زدنات منو تا مرز جنون می کشی ارامش.
نفس نفس زنان،دست دور گردنش انداخته و همون طور که خیس از عرق بودیم،درهم پیچیده و بالاخره هر دو ازاد و رها شدیم.
من دور تنش پیچیدم و بهش ثابت کردم،زن یه خداست!!!
بغرنج ترین کار ممکن،باز کردن چشماته وقتی خواب تو سلول به سلولت رسوخ کرده و تو توانی برای بیداری نداری.
به دشواری پلک زده و تموم اراده ام رو به کار بردم تا رویای خواب رو از چشمام پس بزنم. دست دراز کرده تا خودم رو به جسم پر امنیت حامی برسونم اما وقتی جای خالیش رو حس کردم،مغزم هشدار داد و بی توجه به اغواگری خواب،چشم باز کردم.
نبود...ملافه رو بالاتر کشیدم و سعی کردم هوشیار تر بشم،یعنی چی کجا بود؟
با گیجی سری تکون دادم و موهای اشفته ام رو پشت گوش فرستادم و خودم رو روی تخت پرت کردم. با یاداوری اتفاقات دیشب،لبم رو گزیدم و از حرارت و هیجانی که بهم تزریق شد لبخند بزرگی زدم.
من برای هر لمسش می مردم.
راستش خیلی حال ایستادن و بلند شدن نداشتم اما خوابم پریده بود،افکار منحرفانه ام رو پس زدم و همون طور ملافه پیچ،به حموم رفته و خودم رو به قطرات اب سپردم هر چند که با دیدن دوش اب،نیشم شل می شد.
چشمام رو بستم و فکر کردم،حامی کجاست؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
مچ دستام رو دایره وار چرخوندم و روی صندلی ای که کیان برام گذاشته بود،قرار گرفتم.
پا روی پا انداخته و به چهره خون الودش نگاه دوختم و گفتم:-می دونی،ابدا از رفتنت ناراحت نیستم داریوس،اصولا ادم ها میرن پی لیاقتشون ولی یه توصیه ای بهت دارم.
شکاف ابروش بیشتر و شره کشیدن خون باعث شده بود بیش از نیمی از صورتش خونین باشه.
اشاره ای به پارسا کردم و وقتی بطری اب رو باز کرد،دست های خونی شده ام رو به لطافت اب سپرده و تطهیرش کردم:-باید یادت باشه،فقط شکستن قانون ها کافی نیست،باید اونقدر قدرتمند باشی که بتونی از نو قوانین رو بسازی.
گردنم رو تکونی دادم و خیره در چشم هاش که بخاطر ضربه های ناشی از مشت،کبود و جمع شده بود نگاه کردم و گفتم:-و ادم قدرتمند یعنی من،پس همین امروز همه اون قانونای لعنتیو گل می گیرم و یه قانون جدید تصویب می کنم.
با دستمال،خیسی دست هام رو گرفتم و با جدیت گفتم:-اگه از شعاع یک کیلومتری زنم رد بشی،گور بابا به تموم قانون های مافیا میگم و بی توجه به برترت،زنده ات نمی ذارم. می دونی
که اصل اول مافیا چیه،اگه به حریم خصوصی کسی تجاوز کنی،باید با شکستن دستت تاوان بدی.
خر خر کرد و با صدای بدی گفت:
-من برترم رو عوض کردم جگوار،شاید شاه نشین باشید اما باید به اصول خودتون پایبند باشید. شاید تو قدرت و خشونت حرف اول رو بزنید ولی اونی که به اون یکی نیازمنده،شمایید نه من.
لنگه ابرویی بالا انداختم،از روی صندلی بلند شده و از گوشه چشم دیدم که ابروهای مسیح درهم گره خورد. استوار سمتش قدم برداشته و مقابلش قرار گرفتم.
به خوبی متوجه ترس درون نگاهش بودم اما پوزخندی زدم و گفتم:-می دونی من چرا شدم شاه نشین؟
نفس های کش دارش و لرز مردمک هاش اثبات قدرتم بود. خم شده،فیس در فیسش ایستادم و چشمام رو روی صورت داغونش چرخوندم و با پیروزی گفتم:-چون امثال تو رو ادم حساب نکردم.
اشتباهت اینجاست داریوس،قدرت یه مرد به خشونتش نیست،به تا کجا پیش رفتنشه.
و قبل از یک نفس دیگه،با تموم قدرتم به پهلوش لگدی زده و فریاد ناشی از دردش با صدای سهمگین افتادن صندلی اهنیش به زمین همزمان شد.
تکون خوردن مسیح رو حس کردم اما جرئت جلو اومدن رو نداشت. جسم تنومند داریوس روی زمین افتاد و از درد ناله می کرد.
دستی به بلوزم کشیدم و با جدی ترین لحن ممکن گفتم:-پس من بخاطر حریمم،تموم مافیا رو هم بهم میریزم و تا ته جهنمم پیش میرم. دهنتو گل بگیر و
قدرتم رو اندازه نگیر. و اگه فکر می کنی بهت نیاز دارم...
دستی به موهام کشیدم و سری تکون دادم: -به فکر کردنت ادامه بده. به سرفه افتاد اما گفت: -انتخاب ب...برتر دست خودته جگوار. من زیر مجموعه شم..شما نیستم. جدا فکر می کرد واسه مهمه؟ با دستم بازوش رو گرفتم و به ارومی گفتم:
-من از سگای ولگرد بدم میاد،سگای بی اصالتی که برای همه دم تکون میدن،اینا تو مجموعه من هیچ جایی ندارن. این اصلا مهم نیست که می تونی با یه برتر دیگه باشی،مهم ترین اصل رو فراموش کردی،تو دیگه نمی تونی با من باشی. هر چند که تو نمی فهمی،من ازت توقعی هم برای فهمیدن ندارم،چون اصلا داخل ادم حسابت نمی کنم.
بلند شده،نفسی ازاد کردم و گفتم:
-حد و مرزی برای من وجود نداره چون حد و مرزا رو من تعیین می کنم،پس برو به اون برترت و تموم اعضا بگو اگه می خوان دیگه نفس نکشن،نزدیک زنم بشن.
و به ارومی از انبار بیرون زدم.
کیان که ماشین رو روشن کرد،سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم و اولین تصویری که روی پرده رفت،ارامش بین ملافه ها و به ارومی
نفس کشیدنش بود.
ارامش درون وجودش افیونی داشت که من برای ادامه این زندگی شدیدا بهش احتیاج داشتم. برای حفظ این ارامش،اول باید حفظش می کردم و من قسم می خوردم که هر کسی بخواد نزدیکش بشه رو زنده نمی ذارم.
درد افتادنش،درد اسلحه کشیدن و ترسوندش تا خود صبح توی مغزم رژه رفته بود هر چند که
تنش ابی روی اتش تنم شده بود اما وقتی سپیده صبح زد،به سختی ازش جدا شده اما برای اروم شدن مغزم به اینجا اومده و اونقدر داریوس رو مورد ضرب و شتم قرار داده بودم که کمی اروم گرفته بودم.
نمی ذاشتم..نمی ذاشتم ارامش رو ازم بگیرن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA