انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 69)
(ارامش)
-نه نمی دونه،ولی من می خوام برم پیشش.
پارسا نفس کلافه ای کشید و گفت: -رییس بفهم.. نذاشتم جمله اش رو کامل کنه،اخمی کرده و با
دلخوری گفتم:-یعنی حرف من اهمیتی نداره؟
همه چیز رو خودم گردن می گیرم.
خودم رو مظلوم کردم و گفتم:
-قول میدم. لطفا.
می دونستم قبول می کنه،نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و به ارومی گفت:
-می دونم که رییس تنبیهمون می کنه. تکونی خوردم و با خنده گفتم: -چیزی نمیگه،اینو ارامش داره بهت تضمین میده.
لبخندش رو حس کردم اما خیلی زود محو شد. قانون های سفت و سخت حامی من رو از دوستام جدا کرده بود البته که کی بود به قانون هاش گوش بده؟!
وقتی نبود،بی توجه به همه حرفا با همگی حرف زده و می خندیدم. به زودی بهش می فهموندم اصلا دوست ندارم بین من و کسایی که باهاشون حال خوبی دارم فاصله بیافته.
پارسا وارد اتوبان شد و من برای اینکه گزگ دستش ندم خیلی خانوم وار روی صندلیم نشستم اما
توی دلم به قول دلارام کرم های زیادی وول می خورد.
بالاخره از دیروز همراه با پارسا دوباره وارد بیمارستان شده بودیم. هر چند که رفتار های رفعتی یه چی فراتر از تصور تغییر کرده و عزت و احترام از هر حرفش چکیده می شد.
همین که به محیط کار برگشته و می تونستم کاری که توش استعداد دارم رو انجام بدم،حالم رو خوب می کرد و حضور دلارام با شیطنت هاش یکی دیگه از دلایل برای خوشحالیم بود.
حامی در مورد اینکه اون صبح کجا رفته چیزی نگفت اما خب میشد حدس زد کجا بوده و برای اینکه وارد جزئیات نشم چیزی نمی پرسیدم.
مسیح بهم یک جوری رسونده که یک تسویه حساب مردونه بوده و بهتره من دخالت نکنم.
به سرم زده بود امروز برم سرکارش و سوپرایزش کنم هر چند که راضی کردن پارسا کمی سخت بود چون حامی بهش دستور داده بود....
حق نداره به جز مسیر بیمارستان و عمارت جای دیگه ای بره اما خب من ارامش بودم و باید تک تک این قانون هاشو می شکستم.
ماشین که از حرکت ایستاد،سر کج کرده و به برج بلند بالایی که مقابلم بود خیره شدم و با تعجب گفتم:
-اینجاست؟ تصدیق کرد:
-اره همین جاست. اتاق کنترل اصلی رییس اینجاست.
سری تکون دادم و وقتی پارسا از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد،با لبخند کوچکی پیاده شدم.
مثل یک سد اهنین من رو از اطراف محفوظ کرد و ما با جبروت خاصی وارد لابی شدیم.
مختصر و کوتاه زمزمه ای برای لابی من کرد و بعد با احترامی وافر سوار اسانسور شدیم. به محض توقف،با قدم های نسبتا نا مطمئنی قدم براشتم و فکر می کردم،اگه خوشحال نشه چی؟
اما خب،برای پشیمونی خیلی دیر بود چون مقابل واحدش قرار گرفته و پارسا زنگ رو فشرده بود.
مشوش تکونی خورده و وقتی در باز شد،شدت تشویشم بیشتر هم شد. مرد نااشنایی در رو باز کرد و به محض دیدن پارسا،سری تکون داد و از سر راه کنار رفت.
پارسا در جدی ترین حالت ممکنش بود. دستش رو با فاصله پشت کمرم گذاشته و من رو به داخل هدایت کرد. جو سرد و سنگین فضا باعث شد بیشتر خودم رو به پارسا نزدیک کنم.
اینجا یه برج مسکونی بود و نمی فهمیدم این تعداد مرد غریبه که در سالن نشسته بودن،دقیقا کی بودن؟؟؟
شش میز در اطراف سالن قرار داده شده و روی هر کدام،یک مانیتور به چشم می خورد.
چهار مرد پشت صندلیشون نشسته و چیزی تایپ می کردن و دو نفر هم با پوشه ای که مقابلشون بود،سرگرم بودن.
بلااستثنا،هر کس که متوجه ما شد،ایستاده و سلام مملو از احترامی به لب اوردن و من فقط تونستم سری تکون بدم.
گیج و نسبتا سردرگم بودم که صدای اشنای کیان رو شنیدم:-پارسا،شما اینجا چی کار می کنید؟
چشم از مرد های غریبه برداشته و به چهره متفکر کیان دادم و قبل از اینکه اجازه بدم پارسا پاسخ بده خیلی محکم گفتم:
-من ازش خواستم منو بیاره اینجا. طبق معمول نگاهم نکرد اما با لحن ارومی گفت:
-نباید بدون هماهنگی تشریف می اوردید،امروز اینجا کمی شلوغ میشه.
-زیاد وقتش رو نمی گیرم.
نگاهش گشتی توی صورت پارسا زد و پارسا سر به زیر انداخت که با جدیت گفتم:
-سرزنش پارسا رو بذارید کنار. این اصرار و خواهش من بوده.
نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
-پس تشریف ببرید داخل،رییس فکر نکنم خوششون بیاد اینجا منتظر بمونید.
لبخندی زده و گفتم: -ممنونم.
با دستش،به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد و من با قدم های بلندی سمتش حرکت کردم.
وقتی مقابل در قرار گرفتم،تقه ای به در زده و بعد از شنیدن صدای"بیا تو" مسیح،با لبخند وارد شدم.
خیلی زود پیداش کردم،پشت میز نشسته،گوی فلزی در دستش و نگاهش میخ پنجره بود. مسیح برگه های توی دستش رو جابجا کرد و گفت:
-بچه ها دارن امار اصل..اع،تو اینجا چی کار می کنی؟
به لحن بامزه و چشم های متعجبش لبخندی زده و سمتش قدم برداشتم اما متوجه چرخش صندلی حامی و خیره شدنش شدم.
-عوض سلامته،بد کردم اومدم؟ لبخند مردونه ای زد و گفت: -سلام. نه،خوش اومدی.
زیر تیغ نگاهش نفس بریده بودم اما بی تفاوت سری بلند کرده و به چشم های تنگ شده و غیر قابل نفوذش چشم دوختم و گفتم:
-سلام،خسته نباشی.
هیچی نگفت اما چشماش تنگ تر شد و جنس نگاهش، کوهستانی تر..
ترس نبود،اما میون حسی مثل اضطراب و خنده دست و پا می زدم.
مسیح کاغذ هاش رو مرتب کرد و گفت: -با اجازه من مرخص میشم.
لبخندی زدم اما نگاه حامی حتئ سانتی از صورتم فاصله نگرفت.
صدای بسته شدن در رو که شنیدم،برای حفظ خونسردی با حالت نمایشی نگاهی سر چرخونده و به فضای اتاق نگاهی انداختم.
هیچ چیز خاص و فاخری توی اتاق نبود. فقط یک میز بزرگ و چندین صندلی که در راسش حامی نشسته بود. سمت راست دیوار،چهار تا مانیتور به دیوار نصب شده که فعلا خاموش بود.
می شد حدس زد از اینجا خیلی جاها رو کنترل می کرد.
-چه اتاق جالبی.
-حرف گوش نکردن تو تیپت نیست نه؟
نیشم رو شل کردم و انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم:-ای ای،افرین بهت. معلومه خیلی خوب منو شناختیا.
گوی فلزیش رو روی میز قرار داد و به جد گفت: -ولی انگار تو منو خوب نشناختی.
لبخندی زده و همون طور که اروم اروم نزدیک میزش می شدم گفتم:-استغفرالله،نزنید این حرفا رو. شما مرد عملید و ما مردای اهل عمل رو خوب می شناسیم.
-تو جدی جدی تنت میخواره.
نگاهش،یه بمبارانی درون قلبم ایجاد می کرد. حریص و تشنه به نظر می رسید.
هر ذره وجودیم رو با نگاهش می بلعید و میخ نگاهش رو به درونم می کوبید. وقتی نگاهم می کرد،از نی نی نگاهش مالکیت تابیده می شد و این،خیلی شیرین بود.
نزدیک شده و کنار میزش قرار گرفتم و گفتم:
-اومدم وسط این کلافگی ها،یکم حالت رو عوض کنم.
چشمکی زده و نشيمن گاهم رو روی میز قرار دادم و گفتم:-می دونی حامی،یه جایی خوندم،یه رابطه جذاب رابطه ایه که وقتی از پیشش بر گردی،لبات درد بگیره.
لنگه ابرویی بالا فرستاد و من دستی به لبم کشیدم و همون طور که خودم رو مقابلش می کشیدم با شیطنت گفتم:-ولی فکر می کنم اشتباه گفتن،چون وقتی من از پیشت میام،به جای لبم،همه تنم درد می کنه.
مکثش،غرشش اوج دیوانگی بود:
-اونا زر مفت زدن،چون رد دندونای من باید همیشه روی تنت باشه وگرنه به بودنم شک کن ارامش.
هومی گفته و روی لبه میزش،مقابلش نشستم و پاهام رو اویزون کردم. صندلیش رو تکون داد و خودش رو جلو کشید و دقیقا مقابلم قرار گرفت. دست دراز کرده و دور گردنش انداختم و با دلبری گفتم:
-خب،بریم که لبم درد بگیره؟
فشردن کمرم و نزدیک کردن من به خودش باعث شد نفسام کاملا روی گونه اش پخش بشه و با سخط لب باز کنه:-یه رابطه جذاب می خوای نه؟ لبم رو گزیدم و گفتم: -دارم بهت پیشنهاد میدم.
عصبی انگشت شستش رو محکم روی لبم کشید و
با حرص گفت:-صبرمو لبریز نکن ارامش. صبرمو لبریز نکن وگرنه همینجا یه کاری دست جفتمون میدم.
لب باز کرده و با لحن مشتاقی،مقابل صورتش گفتم:
-اصلا من اینجام که تو فقط کار بدی دستم.
و انگشت شستش رو بوسیدم. جمله ام،اراده اش و بوسه ام،استقامتش رو به اتش کشید.
لبام رو با شستش باز کرد و محکم فشرد و باعث شد ناله ای بکنم. در هم شکست.
پرت شدنم در اغوشش و حبس شدن بین بازوهای حجیمش فقط کار سه ثانیه بود.
من بازی رو شروع کردم اما فکرشم نمی کردم قراره اینجوری کیش و مات بشم.
دست ها..دست های لعنتیش پایین لغزید و نفسم رو بند اورد و ذره ذره تنم از هم گسست.
لب روی پیشونیم گذاشت و به منی که مثل مار به خودم می پیچیدم گفت:
-خطرناک بازی کردن یعنی این.
پیچی خورده و سرم رو به گردنش نزدیک کرده و با نفس نفس گفتم:-ای..این انص..انصاف نیست.
-چی گفتی؟زدی ضربتی ضربتی نوش کن؟!
بدنم رو ارتعاش گرفته و من در خودم می پیچیدم و با حالت عصبی و نیازمندی گفتم:
-قرار ب..قرار بود من...من اروم..ارومت کنم ول..ولی تو..تو داری منو اش..اشوب می کنی..نامر..نامردانه با...بازی می کنی لعنتی.
موهام رو کناری زد و از دیدن منی که در هاله ای غرق بودم،چشماش برقی زد و گفت:
-تو فقط نفس نفس بزن،من اروم میشم.
کتش رو چنگی زدم و با حرص و التذاذ گفتم:
-ولی من..من اشوبم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و با حظ گفت:
-اشوب کردن تو کار منه. فقط من.
سرم رو به گردنش فشردم،لبه های کتش رو محکم تر فشار دادم و با برافروختگی گفتم:
-دستات..دستات رو کن...کنترل کن وگرنه
-وگرنه چی؟حامی و تهدید؟فکر کردی جواب میده؟
لب گزیده و با تاو و لذت گفتم:
-وگرنه باور ک..باور کن جی..جیغ می کشم تا همه صدای نفس نفس زد..
کمرم رو چنگی زد و با تعصب گفت:
-تو جیغ بزن اونوقت منم قسم می خورم تک تک اونایی که بیرونن رو بکشم که صدایی رو شنیدن که نباید. می دونی بلایی سر تو نمیارم، ولی دمار از روزگار اونا در میارم.
از این عصیان و تعصبش،حامی گریش و تهدید خاصش،به اوج کشیده شدم و با نفس نفس گفتم:
-چرا؟..چرا ب..بلایی سرم نم..نمیاری؟
-چون هیچکس نمی تونه به نیلوفر ابی من اسیبی بزنه. چون همچین کسی اصلا زاییده نشده ارامش.
خدایا می تونستم این مرد رو نخوام؟
مردی که با قاطعیت می گفت کسی حق ازار رسیدن به من رو نداره؟حتئ خودش؟
شور گرفتم،نفس های بلند کشیدم و برای اینکه صدای ناله و نیاز مملو از لذتم رو خفه کنم،پوست گردنش رو گزیدم و با فشار نسبتا زیادی بین دندون هام فشردم.
هیچ واکنشی نشون نداد و همچنان من رو در اغوشش حفظ کرده بود. طعم مردونه و تلخش رو به دهان کشیدم و با نفس هایی که کم کم اروم می گرفت گفتم:-پس..پس هیچکس..هیچکس به من اسیب نمی زنه؟
خیلی جدی گفت:
-هیچکسی وجود نداره.
نفسام ریتم ملایمی گرفت،روی دستاش رها شده و گفتم:-پس خوشحال به من که انقدر دوست داشتنی ام.
من رها شده و اروم رو به خودش فشرد،بالاخره دست هاش دور کمرم گره خورد و مقابل گوشم،با مالکیت گفت:-تو وقتی دوست داشتنی میشی که فقط مال من باشی!
گردنش رو بوسیدم،خودم رو چفت اغوشش کردم و گفتم:-فقط مال توام.
لاله گوشم رو بوسید و با لحنی که باعث شد قلبم منفجر بشه گفت:-پس چقدر دوست داشتنی میشی وقتی مال منی ارامش!
.
.
جزوه ام رو کناری زده و با انقباض عضلات شکمم لعنتی ای گفته و کامل روی تخت دراز کشیدم.
اصولا دختری نبودم که دردهای ماهیانه خیلی بهمم بریزه اما کوییزی که قرار بود فردا از بخش پرستاری گرفته بشه با شروع دوره ام یکی شده بود و این بی نهایت من رو بهم زده بود.
استرس فردا با درد امروزم پکیجی شده بود تا سر به دیوار کوبیده و فریاد بزنم. بانو برام دمنوش فرستاده بود اما خب،سه روز اول بیشترین درجه درد رو تحمل می کردم.
دست دراز کرده و جزوه ام رو برای مطالعه دوباره برداشتم اما متاسفانه اونقدر بهم ریخته بودم که قدرت تمرکز کافی نداشتم. چشمام فقط خطوط نامفهمومی می دید و عملا قدرت پردازشم با
انقباض های قوی شکم و کمرم به صفر رسیده بود.
اونقدر کلافه بودم که می خواستم جزوه هام رو تیکه پاره کنم و بشینم زار زار گریه کنم،البته که هیچ وقت این کار رو نمی کردم!
تاپ توری مشکی رنگم رو پایین تر کشیده و سعی کردم این مغز اشفته رو ترمیم کنم که در اتاق ناگهانی باز و بعد جسم تنومند حامی در دیدرس قرار گرفت.
.
.
حامی(جگوار)
با یک نگاه کلی به صورتش می شد حدس زد حال خوبی نداره. رنگش سفید و لب هاش بی رنگ شده بود.
مریض شده بود؟
پاسخ سلامش،تکون دادن سرم شد و اشاره کردم بشینه. بی حال تر از همیشه به نظر می رسید برای همین بدون حرف روی تخت نشست.
کتم رو روی میز پرت کرده و نگاهم رو به چهره بی حالش بخشیدم. سرش پایین و با جزو ای که در دست داشت مشغول بود. اروم و بی سر و صدا نزدیکش شده و وقتی سایه ام رو بالای سرش حس کرد،سر بلند کرد و با لبخند کوتاهی گفت:
-خوبی؟ -تو خوب نیستی. خنده اش رو همچنان حفظ کرده بود: -خوبم،چیزیم نیست.
خودش رو بالاتر کشید و بالا تنه اش رو به تاج تخت تکیه داد. زندگی؛ از روزی که وارد حریمم شده بود،به شکل دیگه ای در اومده بود. زندگیم تغییر کرده بود که تو اولین فرصتی که. بدست می اوردم، خودم رو به این مخدر می رسوندم اما امروز مشخص بود این ارامش،ارامش همیشگی نبود.
روی تخت نشسته و به چهره مملو از ارامشش نگاه کردم. نگاهش خیره به چشمام بود اما خب نمی فهمیدم رنگش چرا انقدر پریده؟
جزوه درون دستش رو کناری گذاشت اما لحظه ای چشماش رو از درد گزید و نامحسوس دستی به شکمش کشید و بلافاصله متوجه همه چیز شدم.
در این سی و خورده ای سال،شاید با زنان زیادی ارتباط داشتم اما هیچ وقت درد های زنانه و ماهیانه اون ها برام اهمیتی نداشت.
تو طول زندگی ما مرد ها،همچین چیزی به شدت عجیب غریب بود. نه درکی ازش داشته و نه شدت دردی که اکثر زن ها گله می کردن رو می فهمیدیم.
نامجهول ترین اتفاق زندگی ما بود و راستش،درکش خیلی مشکل به نظر می رسید.
مطمئن بودم تموم مرد ها هیچ درک درستی از این اتفاق ندارن،من که دیگه در اوج بی خبری بودم.
نه اموزشی بوده و نه حتئ در طول این زندگی یاد گرفته بودم که چه جور با یک زنی که هورمون هاش بهم ریخته برخورد کنم. یک معادله مجهول و غیر فهم!!!
لب باز کرده و بالاخره گفتم: -درد زنونه؟
تمام خون بدنش به گونه هاش هجوم اورد و به ارومی سری تکون داد.
من شاید یه سیاستمدار،یه تاجر،یه بیزنیس ،شاه نشین مافیا و با هزار صفت دیگه بودم اما در این لحظه حتئ نمی دونستم درست ترین واکنش چی هست؟!
یک سری چیز ها اصلا در استایل من نبود و هیچ وقت نخواهد اومد..من از لوس بازی و ادا اصول به شدت برحذر بودم.
واقعا نمی دونستم درست ترین واکنش چی هست.
باید چی کار می کردم براش وقتی هیچ درک درستی از این ماجرا نداشتم؟
راستش،این ندونستن برام سنگین تر شده و از اینکه حرفی بزنم که باعث بدتر شدن یا حرکتی انجام بدم که باعث ناامیدیش بشه اذیتم می کرد.
مرد های دیگه دقیقا تو این دوران چی کار می کنن؟
بی حرکت و بی واکنش خاصی مقابلش نشسته و با چشم های سردم نگاهش می کردم که گفت:
-زنت اذیته،اروم کردن بلدی؟ چی باید بهش می گفتم؟ جواب یک جمله بود: "من هیچی از دنیای زن ها نمی دونم"
.
.
(ارامش)
ناامیدی و افسوس...
راستش توقع داشتم حالا که متوجه دردم شده،کاری انجام بده اما خب حامی بود و این نگاه غیر قابل نفوذش.
هر لحظه منتظر بودم کاری بکنه و برای اروم شدنم کاری انجام بده ولی دریغ از حرکتی.
عصبی بودم و حالا این بی تفاوتیش داشت بیشتر بهمم می ریخت،خب مگه متوجه دردم نبود؟
چرا کاری نمی کرد؟ چرا برای اروم شدنم کاری نمی کرد؟
بارها شنیده بودم وقتی یک زن هورمون هاش بهم میریزه در متشنج ترین حالت خودش قرار داره اما خب الان به این حرف رسیده بودم. شدیدا دوست داشتم سرش داد بزنم و بگم چرا برای اروم شدنم کاری نمی کنه؟
فانتزی های زیادی درون ذهنم چرخ می خورد.
بوسیدنم،ماساژ دادن،ناز کشیدن و به اغوش کشیدنم.
دم گوشم زمزمه کردن و ریلکس کردن تنم اما خب هیچ اقدامی نمی کرد.
می تونستم ته نگاهش کمی نگرانی رو ببینم اما من به چیزی بیشتر احتیاج داشتم.
صبرم لبریز شده و می خواستم سرش فریاد بزنم"چرا هیچ کاری نمی کنی؟" که یه جمله مسیح در گوشم زنگ خورد:
"اصولا توی باغ تشریف نداریم ارامش،یعنی اصلا تو باغ نیستیم ما. قدرت ذهن خونی نداریم،توقع کارای عجیب غریب از ما نداشته باش،چون اصلا بلدش نیستیم. چیزی که توی ذهن توئه،توی ذهن توئه نه من. توقع نداشته باش نگفته بفهمیم دردت چیه،این غیر ممکنه. برای اینکه به تموم خواسته ها،نیاز ها و فانتزی هات جامعه عمل پوشیده بشه،فقط به جای رویا و توهم،یک کلام حرف بزن. بهمون یاد بده،ما شاید نر باشیم،ولی خر نیستیم. اون چیزی رو که می خوای برات انجام بشه رو به ارومی بهمون یاد بده،مام خرت میشیم و یاد می گیرم،به همین سادگی. اما بخوای اخم و تخم کنی چرا فلان موقع فلان کار رو نکرد و بزنی تو سرمون،خودتو اون وسط پاره ام کنی،قدم از قدم بر نمی داریم چون تو غرورمون رو به گه کشیدی و حالا از درد و حرص بمیری ام سمتت نمیایم چون مارو متهم به نفهمیدن کردی. ختم کلام،ما بلد نیستیم،تویی که بلدی و ادعات میشه یاد بده..بسم الله سایلنت"
حرفاش باعث شد محل اتصالی مغزم رو پیدا کرده و اتش غضبی که درونم راه افتاده بود رو خاموش کنم.
حق با مسیح بود،این کوه یخ کی تو زندگیش فرصت کرده بود یاد بگیره با یه زن که تو دوره حساسیه چه جوری برخورد کنه؟
حرف های مسیح،اب شد روی جرقه های مغزم.
انفجار رو در نطفه خفه کرد و سیستم عصبیم رو در دست تعمیر قرار داد.
برای خودش نه،برای خودم و این زندگی باید بهش یاد می دادم.
لبخندی زدم و گفتم: -زنت اذیته،اروم کردن بلدی؟
چشماش تنگ شد و بی واکنش خاصی نگاهم می کرد که لب زدم:-ناز کشیدن بلدی؟ باز هم سکوت و یک نگاه غیر قابل نفوذ.
لبخند زدم،خودم رو جلوتر کشیده و دست های مردونه اش رو در دست گرفتم و گفتم:
-تو ماه،یه تایم خاصی یه درد وحشتناک،خیلی خیلی وحشتناک برای من قراره شکل بگیره. کمرم،پهلوم،زیر شکمم به شدت تیر می کشه و اونقدر ماهیچه های شکمم انقباض می زنه که من رو لبریز می کنه. مثل یه لیوان،ممکنه اونقدر درد بهم غلبه کنه که سر ریز بشم و الکی دعوا درست کنم،درحالی که من اصلا این رو نمی خوام.
همچنان واکنش خاصی نداشت که بدون هیچ طعنه و کنایه ای ادامه دادم:
-پس تو این دوره،بیشتر از هر زمان دیگه بهت نیاز دارم. به حضورت،به درکت،به گرمی بغلت و حس امنیتت. می دونی چرا بهت نیاز دارم؟
دست راستم رو روی گونه اش گذاشتم و با محبت گفتم:-چون وقتی ادما درد می کشن،برای اروم شدن به کسی که دوسش دارن احتیاج پیدا می کنن. به مردشون،به کسی که حس امنیتشونه،تکیه گاهشونه. به حضور اون نیاز پیدا می کنن تا اروم بگیرن. یه مرد واقعی که درد زنش رو تسکین بده و بهش نشون بده که برای بودنش ارزش قائله.
مسیح بهم گفته بود باید به این باور برسونم قهرمان زندگی منه. مرد اول زندگیم.
در این صورت می تونستم پیش ببرمش چون بهش حس اعتماد داده بودم!
نمی دونم چقدر موفق بودم اما گره ابروها حامی همچنان کور بود:
-الان بهت نیاز دارم و می خوام برام یه کاری بکنی.
بالاخره لب باز کرد: -چی می خوای؟
دست روی شونه اش گذاشته و روی تخت هدایتش کردم. بدون هیچ حرفی خودش رو به من سپرد. وقتی به تاج تخت تکیه داد،دستاش رو بلند کرده،خودم رو سمتش کشیده و کمرم رو به سینه اش تکیه دادم. دست های گرمش رو روی شکمم قفل کرده و خودم رو حبس اغوشش کردم.
خیلی نرم و محتاط جسم دردمندم رو به خودش فشرد و لب روی موهام قرار داد که گفتم:
-اینجوری نازم کن. بغلم کن،بذار حس کنم وجود داری و برات مهمم. دوست دارم ماساژم بدی و بدنم رو ریلکس کنی.
سرم رو به سینه اش نزدیک کرده و به ارومی گفتم:
-یادت باشه حامی،دست هات می تونه روی تنم معجزه کنه.
متوجه تکون خوردنش شدم اما برنگشتم. چشمام رو بسته و سرم رو به امن ترین نقطه دنیا سپرده بودم.
صدای کشیده شدن چیزی رو شنیدم و ثانیه بعد،تاپ توری مشکیم از روی شکمم کنار تا روی
سینه ام بالا کشیده شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 70)
حامی(جگوار)
حس می کردم از دل ظلمات به روشنایی رسیدم. کم کم اون حالت سیاهی و تاریکی از بین رفت و بالاخره تونستم نور رو ببینم.
اون اوهام و سردرگمی با حرفاش از بین رفت و من سرگردون متوجه شدم باید چی کار کنم.
جاده خاکی ذهنم رو ارامش با حرفاش صاف کرده بود. سوال هایی که سنگ لاخه شده بود رو از روی ذهن خاکیم برداشته و به گوشه ای پرت کرده بود.
من رو از یک دوگانگی بزرگ بیرون کشیده و حالا همه تصویر رو اشکار کرده بود.
روغن مخصوص ماساژ رو به دست هام مالیده و تاپش رو از روی شکمش بالا کشیدم.
چشماش رو باز نکرد اما نفسش لحظه ای متوقف
شد و وقتی دست روی شکمش کشیدم،با وقفه
کوتاهی ازاد کرد.
روی پوستش،پوست نرم و شیرینش دست کشیده و با حرکات دایره واری بدنش رو به روغن اغشته کردم. طبق گفته خودش،منبع درد رو پیدا کرده بودم،از زیر شکمش شروع کرده و به پهلو هاش ادامه دادم.
نرم،اروم و بدون هیچ خشونتی..حس خوبی بهم دست داده بود.
اینکه تونسته بودم ارومش کنم و مرد اول ذهنش قرار بگیرم،حالم رو خوب می کرد.
اینکه من باعث این شل شدن نفس ها،ریلکسی تن و اروم گرفتنش شدم،حس قدرت بهم می داد.
تنش،معبد دست های من بود.
مقدس ترین و محترم ترین بود برای من و این بدن بکر و ناز فقط و فقط برای من بود.
ارامش باعث می شد من حس قدرت کرده و این حس رو به هیچ چیز دیگه ای ترجیح نمی دادم.
روغن رو روی سطح شکمش ریختم،تکونی خورد
و با لذت خودش رو به من چسبوند.
روی پوستش خطوط درهمی می کشیده و سعی می کردم با حرکات ارومی انقباضات عضلاتش رو اروم کنم. گردن کج کرد و صورتش رو به ته ریش من قرار داد و با لبخند گفت:_دستات حس خوبی داره. با این کار مطمئن شدم تو همه چیزو به بهترین نحو انجام میدی.
حس می کردم داره معکوس اتفاق می افته. کسی که سعی در اروم کردن مقابلش بود،من نبودم...ارامش بود.
از حرفش،از اعتماد درون جمله اش،انرژی و حس زاید الوصفی بهم تزریق می شد. اینکه تو چشم کسی که برات مهمه قدرتمند دیده بشی حس غرور و مردونگی بهت دست می داد.
گونه اش رو روی ته ریشم کشید و با شیطنت گفت:
-البته اینم بگم،مثلا مو بافتن هم خیلی چیز خوبیه.
روی انقباضات شکمش تمرکز کردم و همون طور که موهاش رو می بوییدم گفتم:
-دیگه داری می زنی جاده خاکی. مو بافتن بچه بازیه،یه مرد باید بلد باشه بتونه موهاتو از پشت بکشه.
مکث کوتاهی کرد و به محض اینکه متوجه منظورم شد،تکون سختی خورده و همون طور که از خنده بدنش می لرزید و از شرم قرمز شده بود گفت:
-میشه من یه جمله بگم تو منفجرم نکنی؟چرا انقدر بی پروا حرف می زنی اخه؟
کمرش رو بلند کرده و روی بازوم قرارش داده و مشغول نوازش پوست کمرش شدم،اظهار کردم:
-جوابت رو دادم. لب گزید و با غرغر گفت: -تو بی حیایی لنگه نداره.
پاسخی نداده و به نوازش کمرش مشغول شدم. وقتی مطمئن شدم روغن جذب بدنش شده،برای اخرین بار دستی روی شکم و پهلو و مخصوصا ماه گرفتگیش کشیدم که با لبخند گفت:
-جناب شاه نشین،مافیا رو که بذاری کنار می تونی ماساژو...چی کار می کنی حامی؟
خنده بریده بریده اش وقتی زیر بازوهاش دست کشیدم تشدید و شد همون طور که از خنده به پیچ و تاب افتاده بود گفت:
-حااامی..حامی توروخدا..من غلغلکی...حامی تورو خدا نکن.
عمدا به سمت زیر بغلش حرکت می کردم و ارامش از خنده مچاله می شد. شنیدن صدای خنده اش،باعث تسلی روحم می شد.
خنده اش،اب می شد روی تن زخمی من!!!
وقتی از خنده قطره اشکی از گوشه چشمش غلطید و مغلوب روی دست هام افتاد،دست از بدنش کشیده و در اغوشم کشیدمش.
دست روی سینه ام قرار داد و همون طور که با برق چشماش نگاهم می کرد،لب زد:
-خیلی دوست دارم.
-بیا جلوتر.
متعجب و گیج نگاهم کرد که کمرش رو گرفته و صورت به صورتش گذاشتم و با غرش گفتم:
-می خوام صدای گرم نفسات، جنونم رو اروم کنه.
مثل گربه ملوس خودش رو به صورتم چسبوند و دست دور گردنم انداخت و با لبخند،خیره در چشمام گفت:-دوست دارم شاه دلم!
.
.
(ارامش)
نگاهی به خورشت قیمه خوش عطر بانو انداخته و با لذت گفتم:-به به،چه کرده این شاه بانو.
لبخندی زد و من به لیمو امانی هایی که درون خورشت به قل قل افتاده بود نگاهی کرده و ادامه دادم:-دلارام هوش از کله اش میره بیاد اینا رو ببینه. عاشق قیمه است.
-نوش جونش.
دست انداخته و گونه اش رو بوسیدم و با قر دادن کمرم که باعث خنده هدئ شد از اشپزخونه خارج شدم. نسبت به دو روز پیش درد کمرم خیلی کمتر شده بود..معجزه دست های حامی.
دستی به شال یاسی رنگم کشیدم و با فکر قرار امشب ذوق کردم. مسیح برای موضوعی که نمی دونستم چیه امشب به اینجا می اومد و به خواهش من، دلارام هم همراهیش می کرد و من چقدر از این مهمونی چهار نفر مسرور بودم.
حامی هنوز نیومده و من برای حضورش بی تاب بودم.
نگاهی به ساعت کرده و فکر کردم کم کم باید پیداشون بشه که با شنیدن اسمم به عقب چرخیدم.
تا چشمم به شهد عسل درون چشمش خورد،لبخندی زده و با ذوق گفتم:-دلیییی.
بی توجه به دردم،سمتش دویده و ثانیه بعد محکم هم رو در اغوش کشیدیم. فقط یک روز بود که هم رو ندیده بودیم اما خب ما همیشه به این شکل از هم استقبال می کردیم.
دلارم دست دور گردنم انداخت و همون طور که با عشق من رو به اغوش گرفته بود به ارومی گفت:
-دلم برات تنگ شده بود زمین غنی شده.
نیشگونی از کمرش گرفتم و همون طور که ازش جدا می شدم گفتم:
-یادم باشه بگم مسیح یه دستی به زمینت بکشه. با هیجان و ذوق تکونی خورد و گفت:
_ثواب می کنی خواهر.
و با شدت سمتم خم شد و لب هاش رو روی گونه هام قرار داد و محکم و با صدا بوسید که صدای غرش یک نفر باعث پریدن جفتمون شد:
-یوااش!
دلارام خجالت زده عقب کشید و حامی نگاهش رو به گونه قرمز شده من بخشید و اخم کمرنگی کرد.
لبخندی زده و گفتم: -خوش اومدی.
سری تکون داد و به سمت راه پله حرکت کرد که دلارام با صدای ارومی گفت:
-چه بهش برخورد،وقتی بوسیدن گونه ات انقدر حساسش کرده،به نظرت بهش بگم من به مکان های مقدس دیگه ای مفتخر شدم و جایی نمونده که ندیدم چه واکنشی نشون میده؟
با ارنجم به بازوش زده و گفتم: -لال بمیر.
نگاهی به اطراف کرده و به ارومی گفتم: -امشب برنامه ها دارم دلی.
نگاهی به چشمای شرورم کرد و به محض متوجه شدن منظورم لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-پایه اتم حسابی!
.
.
حامی(جگوار)
-غیر ممکن نیست،ولی باید تموم تلاشمون رو بکنیم.
سری تکون دادم و به برگه های مقابلم چشم دوختم که مسیح ادامه داد:
-پروژه خیلی خوب داره پیش میره رییس،اگه فقط یکم روی خوش نشون بدیم می تونیم جذبشون کنیم.
با خودکار درون دستم به یکی از کاغذ ها اشاره کردم و گفتم:-خبر موثقه؟
-مطمئن باشید،خودم کامل بررسیش کردم و از کریس هم اطلاعات رو گرفتم. اونم بهم گفت که یه ادم حسابیه.
پیشنهاد خیلی بدی به حساب نمی اومد. همچنان به اطلاعات مقابلم نگاه می کردم که مسیح با لحن اروم کننده ای گفت:-رییس،می دونید که من هیچ وقت تو تصمیم های شما دخالت نمی کنم و الویت همیشه من شما بودید،فقط بخاطر خودتونه که میگم این شراکت رو قبول کنید،حتئ اگه سودی نداشته باشه،جلوی همه ضرر رو می گیره. ما به این پل ارتباطی نیاز داریم و می تونیم به موقع ازش استفاده کنیم.
مجاب شدم. چشم تنگ کرده و با جدیت گفتم:
-می دونی دقیقا کی قصد دارن بیان؟
-اونا همین الانم اونجان،تو نزدیک تری...
صدای خنده هایی که بلند شد،رشته کلام رو از دست مسیح و تمرکز رو از من گرفت.
مسیح بی حواس به پشت برگشت و من هم با دیدن ارامشی که از خنده قرمز شده و با دستش به صندلی نهار خوری فشار می اورد،مکث کردم.
یه جور اغما اوری می خندید. دنیا سکوت می شد و صدای خنده هاش مثل نسیم بهاری که بر پیکره طبیعت می وزید،به تن سرما زده ام می خورد.
مسیح لبخندش رو جمع کرد و با سرفه کوتاهی گفت:
-ببخشید،داشتم می گفتم؛تو نزدیک ترین هتل به پروژه اقامت دارن. بررسی کردم و متوج..
شلیک خنده اشون به هوا پرتاب شد و مسیح به سرعت سر چرخوند. ارامش سر روی میز گذاشته و از شدت خنده تمام بدنش تکون می خورد و دوستش دست روی کمرش گذاشته و پوستش از شدت خنده به رنگ موهای سرخش در اومده بود.
دقیقا به چی می خندیدن؟
کوچک ترین توجهی به ما نداشتن و مست احوالات خودشون بودن اما خب،خواسته یا ناخواسته صدای قهقه مستانه اشون تمرکز رو از ما می دزدید.
ارامش به ارومی سر از میز برداشت و من اخم کوتاهی کردم و گفتم:-ادامه بده.
مسیح که از هپروت بیرون اومد،بله بله ای کرد و گفت:-می تونیم به بهونه سر زدن به پروژه بریم و خیلی زود تورمون رو سمتشون پرت کنیم.
خودکار رو روی میز قرار داده و از گوشه چشم نگاهی به ارامش که برگ کاهویی در دهان گذاشته و با خنده بشقاب ها رو روی میز قرار می داد انداختم و گفتم:
-خیلی دقت کن،نمی خوام کسی بویی ببره. -چشم.
برگه های روی میز رو جمع کرد و همون طور که داخل کیفش قرار می داد،با احترام گفت:
-فقط یه موردی رییس؟ سوالی نگاهش کردم که اعلام کرد:-ارامش چی؟اونم همراهتون می برید؟یا قراره این..
پا روی پا انداختم و با قاطعیت گفتم:
-تنها گذاشتن ارامش یعنی فرصت دادن به همایون،تا وقتی معامله رو تموم نکنم،نمی تونم تنها بذارمش.
تایید کرد: -حق با شماست.
-ببخشید؟ با صدای ارامش،هر دو سر بلند کرده و به چهره خوشحالش نگاه دوختیم که گفت: -بفرمایید سر میز،شام اماده است.
سری تکون داده و همراه مسیح برخواستیم. با سر بهش اشاره کرده و ارامش لبخند زنان،جلوتر از ما قدم برداشت و سمت میز رفت.
درک ارامش کار سختی بود،با وجود خدمه،خودش مایل بود میز رو اماده کنه. حتئ از پچ پچ هاش متوجه شده بودم که اصرار برای پختن شام هم داشته که این اصلا قابل درک نبود.
هر چهار نفر رو به روی هم نشستیم و ارامش در کنارم جای گرفت.
یک مهمونی به ظاهر ساده بود،غذا ریختن تو بشقاب و این ادا اصول ها اصلا با شخصیت من یکی نبود.
حتئ نمی تونستم بهش فکر بکنم اما خب حواسم بود اجازه ندم از ترشی کلم بنفشی که سر میز هست،میل کنه.
ترشی براش خوب نبود و دردش رو تشدید می کرد. نامحسوس ظرف ترشی رو از مقابلش برداشتم و کنار خودم گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد
که به ارومی به شکمش اشاره کردم،گیج شد اما خیلی زود منظورم رو گرفت و لبخندی زد.
مسیح و به اصطلاح نامزدش روبه روی ما نشسته و به ارومی از خودشون پذیرایی می کردن.
همه چیز نسبتا خوب پیش می رفت که با سوال ارامش،همه ارامشی که رشته بودیم،پنبه شد:
-مسیح یه چیزی شنیدم چند وقت پیش،گفتم ازت بپرسم.
سرم پایین بود اما این لحن خطرناک ارامش یعنی شروع یه بازی لعنتی.
مسیح قاشقش رو روی میز گذاشت و گفت: -بفرما. لبخندی زد و گفت:-راستش شنیدم خیلی ادم خشنی هستی و خیلی خیلی سخت کارمندات رو مجازات می کنی؟مجازات های خاص!
قاشق رو بین مشتم گرفتم و نفسی کشیدم که مسیح با تعجب گفت:-من؟نه بابا. اشتباه شنیدی،من واقعا اهل مجازات و این حرفا نیستم.
قاشق برنج رو به دهان کشیدم اما وقتی دست های ارامش روی رون پام قرار گرفت،موجی درون بدنم شروع شد و تموم عصب هام مورد اماس قرار گرفت.
-پس اشتباه شنیدم حتما. اخه مطمئنم یه بار شنیدم با کراوات چشم های یه نفرو بستی و بخاطر اینکه به حرفات گوش نداده بود مجازاتش کردی.
ماهیچه پام منقبض شد و لحن اروم ارامش داشت دیوونه ام می کرد.
-بابا اینا دروغه بخدا،شاید عصبی بشم و یکی دوتا سیلی بزنم ولی دیگه با کراوات که طرفو خفه نمی کنم... دلی چرا همچین نگام می کنی؟
زیر چشمی به دوستش که با چهره درهم و منتظری به مسیح نگاه می کرد چشم دوختم.
واکنش خاصی نداشتم اما وقتی ارامش به ارومی رون پام رو فشرد،غذا توی گلوم موند و جویدنش سخت ترین کار ممکن شد:
-ای بابا،مسیح تقصیر منه. اشتباه شنیدم حتما. ای خدا،پس کی بود که با کراوات میگن مجازات می کرد؟
یک دستم رو روی میز گذاشته و همون طور که مشغول جویدن غذام بودم،خیلی نامحسوس دستم رو پایین برده و روی دست ارامش قرار دادم و بین مشتم گرفتم.
دقیقا داشت چه غلطی می کرد؟؟؟
دوستش با بد عنقی نگاهی به مسیح کرد و ظرف ماست خیار رو مقابل مسیح گذاشت و با حرص گفت:
-بخور بخور توان داشته باشی مجازات کنی مردمو.
مسیح با حیرونی و لبخند نگاهش می کرد و ارامش از شدت خنده لباش رو می گزید. در ظاهر لبخند می زدیم اما دست هامون در زیر در حال دوئل بود. ارامش سعی می کرد دستش رو از دستم بیرون بیاره و من محکم گرفته بودمش.
دختره سرتق..داشت اتیش به پا می کرد.
مسیح سرفه ای کرد و گفت: -حتما اشتباه شنیدی،مطمئن باش.
-شاید،اخه از مافیا و مجازات هاش خیلی چیزا شنیدم.
مسیح به دقت گفت:-ببین خب،مافیا یه چیز اصلیه و قانون هاش چندین ساله و محکمه،ولی خب مجازات هایی هم داره.
ارامش با سر انگشت هاش روی رون پام حرکت کرد و گفت:-من شنیدم خیلی روی قوانین پایبندنو شکنجه گر های قهاری ان.
پوف..قصد داشت به کجا برسه؟
مسیح بی توجه لبخندی زد و گفت:
-ببین،هر کسی که به ریاست میرسه خب یه جور مخصوص به خودش تنبیه می کنه،قانون یکی و اگه کسی ازش سرپیچی کنه مجازات میشه ولی خب کمی مجازات ها متفاوته. مافیا اگه هنوز پابرجاست بخاطر قانون هاشه وگرنه مثل خیلی گروه های دیگه تا به حال از بین رفته بود.
دلارام لیوان نوشابه اش رو روی میز قرار داد و با لبخندی که از هزار تا ناسزا بدتر بود گفت:
-به به،چقدرم که اطلاعات دارید شما. زیبا فرمایش می کنید،ادامه بدید لذت ببریم. حتما پیچ و مهره هم می کنید،درسته؟
ارامش از خنده کبود شده بود و تکون های ریزی می خورد. مسیح با ناچاری نگاهی کرد و با غذاش مشغول شد.
ارامش برای اینکه حرفی زده باشه،با خنده گفت:
-دلی،این بافتت همونی نیست که باهم خریدیم؟
دوستش نگاهی به بافت نازک بنفشش کرد و گفت:
-اره خودشه. می دونی که چقدر دوسش دارم. ارامش پر از سالاد رو در دهانش گذاشت و گفت:
-اره می دونم. خیلی بهت میاد. یادته مامانت چی گفت وقتی اینو خریدیم؟
دلارام مکثی کرد و با تفکر گفت: -قانون زیر و رو میگی؟ چشماش برقی زد و گفت: -اره. نفسام تند تر شده بود..دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟
سالادش رو جوید و نگاهی به مسیح کرد و با مخاطب گفت:-مسیح،خاله باران عزیزترین زنیه که تو دنیا وجود داره. نکته سنج،دانا و خانوم. وقتی باهاش حرف می زنی از هم صحبتی باهاش سیر نمیشی. یه مثال های شیرینی می زنه.
مسیح کنجکاو شد و با لبخند گفت:
_واجب شد ببینمشون حتما.
-ماست خیارتون رو هم میل کنید.
مسیح نگاهی به چهره اش کرد و سری تکون داد ولی ارامش گفت:-مطمئنم عاشقش میشی. ببین،منو دلی وقتی رفتیم این بافت رو خریدیم،بهش نشون دادیم کلی خوشش اومد. اونروز حرف جالبی زد،گفت زندگی مثل همین رشته های بافته. یعنی چی؟یعنی یه روز پایینی یه روز بالا و زندگی با همین بالا و پاییناش ادامه پیدا می کنه و در اخر با صبر و حوصله به چیزی میرسی که می خوای. یعنی برای این زندگی،باید روز زیر و یک روز رو هستی،یه روز بالایی و یه روز پایینی،این قانون خاله بود.
لعنتی...دستش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم. داشت طعنه می زد درسته؟
تموم تنم داغ شده و از گوش هام حرارت بیرون می زد.
-چه جالب،چه نگاه عمیقی به زندگی دارن. واقعا تا به حال از این منظر نگاه نکرده بودم،خیلی خوشم اومد.
خندید،نگاهی به من کرد و گفت: -نظر تو چیه حامی؟با قانون خاله موافقی؟
سکوت شده و همه به من نگاه می کردن که با حرصی که فقط خود لعنتیش متوجه می شد گفتم:
-جالبه،ولی برای من کاربردی نداره. من همیشه بالا و روی زندگی بودم. تحت هیچ شرایطی پایین و زیر زندگی قرار نمی گیرم.
چشمکی زد و گفت: -خیلی ام عالی. بالا بودن قشنگه حتما.
دوستش جرئه ای از نوشابه اش نوشید و اعلام کرد:
-راستی ارامش؟
همون طور که در حال نزاع بودیم،لبخندی زد و گفت:
-جانم؟ -سر دردت بهتر شد؟ نیم نگاهی بهش کردم،سرش درد می کرد؟ با دست ازادش،دستی به شالش کشید و با محبت گفت:
-اره عزیزم،هر وقت موهامو بالا می بندم،یکم بدنم اینحوری مجازاتم می کنه دیگه. یه درد جزئی بود.
چنگالم رو با حرص داخل ظرف سالاد کوبیدم و لبخند ارامش گسترش یافت.
دوستش با پوزخند گفت: -مجازات که کار ایشونه. نگاهی به مسیح کرد و گفت: -بخور بخور یه وقت عقب نمونی.
مسیح با بیچارگی به نامزدش نگاه می کرد و
نامزدش چشم غره ای رفت و با غذاش مشغول
شد.
ارامش به ارومی گفت: -کلا موهامو که بالا می بندم می پیچه دور دست. نفس بلندی کشیدم که دوستش با تایید گفت: -اره درک می کنم. یادته تو مدرسه از پشت‌ موهاتو می کشیدم.
اخم کوتاهی کردم و ارامش نیشگونی از رون پام گرفت و گفت:-اره یادمه،کلا موهامو که بالا می بندم کار میدم دست خودم.
سرفه کوتاهی کردم و ارامش لیوان اب رو کنارم گذاشت و با محبت گفت:-نوش عزیزم.
خیره در چشم های براقش،لیوان اب رو یک نفس سر کشیدم. مسیح برای اینکه بیشتر مورد تمسخر قرار نگیره سکوت کرده و من با فشار دادن به دست های ارامش سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.
تموم مغزم بهم ریخته و هیچ درکی از طعم و مزه غذا نداشتم،وقتی به هزار مشقت شام صرف شد،از روی میز بلند شده و برای گرفتن نفس به باغ رفتم.
نفس های بلندی کشیده و تو ذهنم برای ارامش خط و نشون می کشدم که حضور مسیح رو حس کردم.
اصلا تمرکز کافی نداشتم،اصلا....تموم حواسم رو پی حرف های ارامش گذاشته بودم.
قبل از اینکه مسیح حرف بزنه،با قاطعیت گفتم: -بمونه برای بعد.
-چشم.
نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: -پس اگه امری نیست ما زحمت رو کم کنیم،داره دیر میشه.
از خدا خواسته سری تکون دادم و مسیح سمت عمارت حرکت کرد. نگاهی به ماه انداخته و کمی اروم گرفتم.
چند لحظه بعد مسیح و دلارام همراه با اون دلبر چموش وارد باغ شدن. تموم حواسم پی ارامش بود،سری برای مسیح و دلارام تکون داده و به محض اینکه سوار ماشین شدن،تیر نگاهم به سمتش نشونه رفت.
کاملا مطمئن بودم که متوجه نگاهم هست اما عمدا خودش رو به اون راه می زنه. دستی به شومیزش کشید و گفت:-هوا گرم شده ها. منم بهتره برم بخوابم،خیلی خسته ام.
-که قانون زیر و رو دیگه،درسته؟
دستی به پشت گوشش کشید و با حالت نمایشی گفت:-چی؟
وقتی قدمی سمتش برداشتم،خنده روی لبش جا خوش کرد و گفت:-شوخی بود.
-یه شوخی نشونت بدم. چشمکی زد و با خنده گفت: -عرض تسلیت،یک هفته عزاداری شما. و با تموم سرعت به سمت عمارت حرکت کرد. تسلیت؟ فکر می کرد تنها راه مجازاتش رابطه است؟ پس حامی رو نشناخته!!!!
.
.
(ارامش)
منفجر شده و از شدت خنده روی تخت افتادم.
خدایا لذت بخش ترین کار ممکن پرت کردن حواس مردی بود که هیچ چیز نمی تونست تمرکزش رو ازش بگیره.
حس قدرت بهم دست می داد. حس با ارزش بودن.
اینکه تنها کسی که توی دنیا می تونه هوش و هواس این مرد رو درگیر کنه،کسی جز من نیست باعث شد ذوق کنم و روی تخت غلط بزنم.
خنده ام بند نیومده بود که صدای باز شدن در رو شنیدم. نیشم رو بستم و سر از بالشت بلند کرده و بهش نگاه دوختم اما با دیدن لیوان ابی که داخلش چندین تکه یخ وجود داشت،تعجب کردم.
سکوت کرده و سعی کردم خنده رو کنترل کنم. لیوان اب رو که قطرات اب از سحطش تراوش می کرد رو میز قرار داده و سمت کمد لباس هاش رفت.
می خواست لباس عوض کنه؟ لباس هاش خوب بود که!!!
کنجکاو بهش نگاه می کردم که کمدش رو باز کرد و پشتش قرار گرفت. کمی تکون خوردم تا متوجه بشم می خواد چی کار کنه که کناری رفت و کمدش رو بست. با کنجکاوی نگاهی به لباس هاش انداختم. همون لباس ها تنش بود!
هنوز گیج بودم اما وقتی قدمی سمتم برداشت و چشمم به کرواتی که در دستش بود افتاد،خنده ام ازاد شد.
-بخند بخند.
دست روی دهانم گذاشته و سعی می کردم اروم بشم اما این اخم ها و صورت درهمش همه چیز رو برام سخت تر می کرد.
لعنتی!!! زانوش رو روی تخت قرار داد و گفت:
-دوست داشتی بدونی کی با کراوات مجازات می کرد درسته؟
شونه هام از زور خنده تکونی خورد و با سخط گفت:
-امشب متوجه میشی.
ترسی در کار نبود. ایمان داشتم اسیبی نمی بینم اما هیجان؟چرا بود...زیاد هم بود.
با چشم های درشتی نگاهش کردم که گفت: -خوبه،چشماتم درشت کن.
قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم،با کراواتش سمتم خم شد و بعد چشمام رو بست.
تاریکی...
مخالفتی نکرده و خودم رو به دستش سپردم. دوست داشتم بفهمم می خواد چه کاری انجام بده.
صامت روی تخت نشسته بودم که سردی خاصی رو نزدیک لب هام حس کردم و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،تکه یخی روی لب هام کشیده شد. لرز کوتاهی گرفته و بدنم واکنش نشون داد.
درکی از محیط اطرافم نداشته و این بستن چشم ها باعث شده بود روی هر صدا و هر حرکتی واکنش نشون بدم.
دست هام رو گرفت و به سمت تاج تخت تکیه داد و گفت:-تا بهت نگفتم،حق نداری دستات رو بیاری پایین.
تشویش رو کنار زده،گوش به حرفش داد و محکم تاج تخت رو گرفتم که گفت:-دختر خوب.
لبخندی زده و برای حدس کاری که می خواست انجام بده بی تاب بودم. راستش،بسته شدن چشم هام یکی از فانتزی های من بود که چند روز پیش به حامی موقع خواب گفته بودم..خوشحال بودم که به خواسته ام جامعه عمل پوشیده شده.
قفسه سینه ام بخاطر نفس های نسبتا بلندم به تندی بالا و پایین می شد اما وقتی سرمای نابود کننده ای رو روی سرشونه هام حس کردم،تکونی شدیدی خورده و دست هام بی اختیار از تاج تخت جدا شد و گفتم:
-حامی!
-دستات رو تکون نده.
حسم،غیر قابل توصیف بود. شدیدا می خواستم ادامه بده و از طرفی می خواستم متوقفش کنه.
وقتی تشرگونه اسمم رو صدا کرد،اطاعت کرده و دستام رو دوباره روی تاج قرار دادم.
وقتی دوباره اون سرمای لعنتی رو روی سرشونه برهنه ام حس کردم،نفس بلندی کشیده و بی توجه به همه چیز اه غلیظی از دهانم بیرون زد.
لعنتی،حسش معرکه بود.
درست مثل راه رفتن روی یک پل که به تارمویی بند بود و یک لحظه غفلت می تونست باعث مرگت بشه اما هیجان و لذت خاصی هم داشت.
متوجه شده بودم قطعه یخ رو روی لبش قرار داده و روی تنم می کشه.
پیچی خوردم اما دستام رو بلند نکردم. از سرشونه به سمت گردنم رفت،کمری قوسی گرفت اما با فشار من رو به تخت کوبید.
یخ رو با سر انگشتش روی تنم کشید و با غرش گفت:
-تا وقتی این یخ اب میشه،حق نداری تکون بخوری.
یخ به درک..ابدا دوست نداشتم اب بشه.
خنکی یخ،حرکت دست های ماهرانه اش روی تنم و نفس های داغش روی پوستم،خود خود لذت بود.
حتئ ذره ای از اینکه فانتزیم رو بهش گفته بودم،پشیمون نبودم. این حقم بود...
تموم مغزم،روی حرکات کشنده اش تمرکز کرده و لمسش روی پوستم من رو تا سر حد دیوانگی می کشید.
قفسه سینه ام رو که لمس کرد،درهم گره خوردم که با حرص گفت:-جواب سوالت رو گرفتی یا نه؟فهمیدی کی با کراوات مجازات می کنه؟
لبخندی زدم و همون طور که به حرکت یخ روی تنم تمرکز کرده بودم،با خنده شیرینی گفتم:
-حامی..حامی مجازت می کنه.
قطره ابی از قفسه سینه روی شکمم غلطید و من تکون سختی خوردم که گفت:
-دقیقا سر میز داشتی چه غلطی می کردی تو؟می فهمی بازی با اراده یه مرد یعنی چی؟
تاج رو محکم فشار دادم و گفتم: -یعنی مجازات.
دستاش روی تنم طواف می کرد که با حرص گفت:
-اسمت رو نباید می ذاشتن ارامش!
اخم کوچیکی کرده و سعی کردم به لمس یخ روی تنم بی توجه باشم و گفتم:-چرا او..اونوقت؟
حرکات دیوانه وار یخ روی پوستم،من رو به اوج می کشید..خدایا چقدر حس خوبی داشت.
وقتی دستش روی شکمم قرار گرفت،با غرش گفت:
-چون تو یه ثانیه قدرت روانی شدن و اروم کردن منو داری،چون باعث خشم و اشوب منی،تو لعنتی چی هستی ارامش؟
از ذوق و لذت لبخندی زده و با تموم عشقی که داشتم لب زدم:
-من ارامش حامی ام. جنون و ارامشش.
یخ روی شکمم اب شد و من رو لرزه ای فرا گرفت. بوسه نرمی به ماه گرفتگیم زد و بعد دست دراز کرد و من رو از روی تخت بلند کرد و روی تنش قرار داد.
اروم و لبخند زنان دست دور گردنش انداخته و حامی با یک حرکت کراوات رو از روی چشمم پایین کشید. تن خیسم رو به تنش چسبوند و مقابل لب هام لب زد:-تو حال دنیای من رو بهم ریختی ارامش!
-تو تموم دنیای من رو بهم ریختی شاه نشین.
با تموم عشقم لب هاش رو بین لب هام گرفته و روی تنش افتادم.
دست روی کمرم انداخت و روی تخت افتاد.
در اغوشش،خشم و جنونش رو بیرون کشیدم،چون
من ارامش حامی ام....!!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 71)
(آرامش)
-یعنی گه توش،صد بار گفتم بدون هماهنگی غلطی
نکنید.
عصبی دستی به موهاش کشید و من نگاه از باغ زیبای مقابلم گرفتم. مسیح با صدای محتاطی از پشت تلفن گفت:-رییس،قول میدم تا قبل از امشب همه چیز رو تموم کنیم.
نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:
-پاکسازی می کنید وگرنه همتی و اون بچه های خرش رو به گل می کشم.
و با خشم تماس رو قطع کرد. عجب مسافرتی شد!!!
هنوز یک ساعت نبود که وارد این روستای خوش اب و هوا شده بودیم اما به شدت بی حوصله و عصبی شده بود.
جو متشنج بود و مطمئن بودم اگه این طور ادامه پیدا کنه این سفر سه روزه به شمال،زهرمارمون می شد.
به شکل واضحی کلافه بود. دست روی گردنش می کشید و نفس هاش بلند و عمیق تر شده بود.
تو این یک هفته ای که گذشته بود،امروز به شکل عجیب غریبی عصبی بود.
من مطمئن بودم اتفاقی افتاده اما اینکه سکوت کرده و چیزی نمی گفت باعث می شد به انتخابش احترام گذاشته و حرفی نزنم.
راستش،دلم اصلا گواه خوبی نمی داد...اصلا!
باغ مقابلمون اونقدر وسیع بود که نمی تونستی نگاه
ازش بگیری. وقتی به جای هتل های لوکس وارد
این روستا شده راستش هم تعجب کردم و هم ذوق اما وقتی چشمم به ویلای سفید رنگی که وسط یک باغ بزرگ قرار گرفته بود خورد،فهمیدم عمدا برای ارامش بیشتر به اینجا اومدیم.
به شانس خوب ما،هوا شرجی نبود،بالعکس افتابی و گرم بود.
عینک افتابیم رو روی چشمم جابجا کردم که با صدای عصبی ای گفت:
-اون عینک کوفتی رو از چشمات بردار ارامش. متعجب سمتش چرخیده و گفتم: -چرا؟
-چون ارامش چشماتو می خوام.
و دستم رو گرفت و وارد الاچیق کرد. با لبخند عینک رو برداشته و روی موهام قرار دادم اما قبل از اینکه روی صندلی بنشینم،چشمم به فضای مقابلم افتاد و با هیجان گفتم:-واااااای،اینجا رو ببین.
ویلا در بالاترین نقطه بود و به خوبی تموم روستا رو در بر گرفته بود و از این الاچیق،رودخونه زیبایی که به فاصله کمتری از ما قرار گرفته بود رو به خوبی به تصویر کشیده بود....خدای من،محشر بود.
تموم حواسم رو لابه لای درخت های شکوفه زده که به رنگ صورتی در اومده بود بخشیدم و با جیغ جیغ گفتم:-خدایا چقدر خوشگله. عاش...
کشیده شده و محکم درون اغوشش قرار گرفتم که با سخط گفت:-وقتی با منی،به جز من حق نداری جای دیگه ای رو ببینی ارامش.
شک نداشتم چیزی شده. این حامی،وحشتناک درگیر چیزی بود. مثل پسر بچه ها تخس شده و شر به پا می کرد.
دست دور گردنش انداخته و همون طور که خیره نگاهش می کردم گفتم:
-جناب زورگو،سرتو بلند کن و یه نگاه به پایین بنداز،مگه میشه همچین منظره زیبایی به چشمت نیاد؟.
با جدی ترین حالت ممکن گفت: -چشمات نمی ذاره جایی به چشم بیاد. کیش و مات شدم. چیزی مثل یک نسیم به قلبم برخورد کرد و من مردم و زنده شدم.
خودم رو بالا تر کشیده و دست دور گردنش انداختم.
هیچ واکنشی نشون نداد،چشماش دوباره تیره به نظر می رسید. حامی داشت عذاب می کشید،ولی چرا؟
چی شده بود که حامی رو انقدر بهم ریخته بود؟
مردمک چشم هاش جوری میخ چشم های من شده بود که انگار به جز من و چشم های من هیچ چیز دیگه ای در دنیا وجود نداره.
با حالت سکراوری نگاهم کرد و انگار اصلا تو این دنیا نبود که لب زد:-قضیه چیه،هوم؟تو چشمات چیه که وقتی نگام نمی کنی بهم میریزم؟
بینی ام رو روی تیغه بینی اش لغزوندم و گفتم:
-شاید چون چشمام داد می زنه که حامی نامدار دوست دارم.
دستش رو بلند کرد و گوشه چشمم قرار داد و با لحن مسخ کننده ای گفت:-تو حال و هوای چشمات یه جور عجیب غریبی همه چیز ارومه. همه چی یه شکل دیگه است،همه چیز قشنگ میشه.
خدای من،حامی به انعکاس خودش تو چشمای من نگاه می کرد..حامی به حالتی که نگاهش می کردم اشاره می کرد.
چرا انقدر عضلاتش سخت شده بود؟
نفسی کشیده،گردنش رو محکم فشار دادم و تموم صداقتم رو درون چشمام ریختم و گفتم:
-چون همه چی قشنگه حامی. تو بد نیستی،من مطمئنم تو ادم بدی نیستی،تو هیولا نیستی،تو فقط حامی ارامشی.
نگاهش،نگاه لعنتیش گشتی توی صورتم زد و با حالت عجیبی گفت:-انعکاس خودمو توی چشمای تو دوست دارم ارامش. وقتی خودمو توی چشمات می بینم،اروم میشم.
نمی دونم چرا اما بغضم گرفت و با لرزی که توی لب هام بود گفتم:-حامی،چرا داری منو می ترسونی؟چرا انقدر چشمات تیره شده؟چرا داری درد می کشی؟
نفسی که روی صورتش ازاد کردم رو محکم نفس کشید و گفت:-بهت گفتم ارامش،من همیشه تو دردم،چشمات قدرت درمانم رو داره.
وقتی پارسا نزدیکمون شد،قطره اشک من چکیده شد و حامی نگاه خاص و پر از مالکیتی روانه صورتم کرد و من رو از خودش جدا کرد.
دستی به چشمام کشیدم و سعی کردم تری چشمام رو بگیرم که حامی گفت:-حواست بهش باشه.
-چشم.
نگاهی به من نکرد و سمت ویلا قدم زد و من نمی دونم چرا حس می کردم یک نفر داره قلبم رو از قفسه سینه ام جدا می کنه؟؟؟
پارسا کنارم بود و همزمان باهم قدم بر می داشتیم اما تموم ذوق و شوقم برای دیدن روستا از بین رفته بود.
حامی کار واجبی داشت و برای اینکه من داخل ویلا نمونم و حوصله ام سر نره،برای دیدن روستا همراه پارسا رهسپارم کرده بود.
سکوت کرده و به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم و نمی دونم چقدر در راه بودیم که پارسا گفت:-بفرمایید این طرف.
بهم ریخته بودم اما از دیدن باغ نارنج مقابلم،بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:_چقدر خوشگله.
سعی کردم افکار داغونم رو توی پستو های مغزم پنهان کنم و از فضای بکر مقابلم لذت ببرم.
خندیدم و با ذوق شروع به دویدن کردم.
راستش فرار می کردم،از مغزم،از سوالا،از حامی و از بغضی که توی گلوم بود.
از همه چیز!!!!
پارسا کنارم ایستاده بود و تموم حواسش رو به من بخشیده بود. برای ازاد سازی مغزم از هیاهو،دست دراز کرده و گلبرگ های خیس رو لمس کردم.
یاد ایام کودکی باعث شد با خنده ارومی یکی از گلبرگ های شکوفه ها رو چیده و با ذوقی بچه گانه به دهان بکشم.
طعم بچگی می داد. طعم خانواده و خاطرات تلخ و شیرین می داد.
اشتباه کردم،بغضم تشدید شد. سر بلند کرده و نگاهی به اسمون انداخته و چشمام رو چرخوندم.
خدایا من چه مرگم شده بود؟
دست دراز کردم تا گلبرگ دیگه ای رو بچینم که صدای جیغ ملتمس یک زن رو شنیدم.
بلافاصله پارسا من رو در پشت خودش کشید و به دقت به اطراف نگاه کرد.
چه خبر شد؟
صدای جیغ زن هر لحظه بلند تر و شدید تر می شد. از پشت پارسا سر کج کرده و با گیجی گفتم:
-چی شده؟ -نمی دونم. با دقت گوش دادم که زن بلند فریاد زد: -کسی نیست؟
و به زبون محلی چیزی می گفت. کت پارسا رو گرفته و ازش کمی فاصله گرفتم،صدای گریه زن نزدیک به نظر می رسید.
بی توجه به غرغر های پارسا،سر چرخونده و وقتی زنی رو که در فاصله زیادی زیر درخت نشسته بود و فغان می کشید رو دیدم،با هیجان گفتم:
-اونجاست پارسا.
اما قبل از اینکه حرکت کنم،بازوم توسط پارسا گرفته شد و با نگرانی گفت:-نه،نباید برید.
اخمی کرده و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:_اگه فکر کردی قراره به حرفت گوش بدم،اشتباه فکر کردی. اگه محافظمی همراهم بیا وگرنه حق نداری جلومو بگیری.
و با غیض رو ازش گرفته و با سرعت سمت زن حرکت کردم اما متوجه شدم پارسا همگام با من قدم بر می داره.
دوان دوان خودم رو به زن رسونده و با نفس های بلندی گفتم:-خانوم؟
سر بلند کرد و چشم های گریونش رو به من دوخت و با عجز گفت:-خانوم تورو خدا به فریاد بچه ام برس.
چهره در هم کشیده و سر پایین انداختم و به دخترک پنج شش ساله ای که زیر درخت از هوش رفته بود نگاه دوختم.
عرق از صورتش چکه می کرد و دل دل می زد. دستش رو گرفتم و گفتم:-اروم باش خانوم،من پرستارم هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم.
با عجله روی زمین نشستم و دست روی پیشونیش گذاشتم،بدنش سرد بود.
زن زجه می زد و با التماس ازم می خواست کاری بکنم. دست دراز کرده و سعی کردم نبضش رو بگیرم اما اونقدر ضعیف بود که وحشت زده حس کردم،از دنیا رفته.
زن نگاه پر سوزی به من کرد و من با کلافگی گفتم:
-خانوم گوش کن ببین چی میگم،دخترتون بیماری خاصی داره؟مشکل خاصی؟
اشک هاش گلوله می چکید و با زحمت گفت:
-مادر زاد مشکل قلبی داره،یکی از دریچه های قلبش مشکل داره.
خدایا،حالش خیلی بد بود. متوجه حضور پیرمردی که چهره نورانی داشت شدم،بقچه گل گلیش رو روی زمین گذاشت و با محبت گفت:-چی شده سلیمه؟
خدا رو زیر لب صدا زدم و نگاهی به پارسا کردم و بی توجه به گفتگوی اون دو نفر گفتم:
-باید ببریمش بیمارستان.
-ولی.. تن سرد دختر بچه باعث شد فریاد بزنم: -ولی بی ولی،این بچه داره میمیره. عذاب وجدان تموم چهره اش رو در هم گرفت و سری تکون داد و گفت:
-میرم ماشین رو بیارم.
تند سری تکون داده و گفتم:
-تو تا بری و برگردی این بچه تلف شده. یکم جلوتر جاده است،باید بریم اونجا.
مردد بود اما اونقدر فضا متشنج بود که یا علی گفته و با یک حرکت دخترک رو در اغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد.
وقتی با عجله از باغ بیرون زدیم،پارسا مردد نگاهم کرد و گفت:-خواهش می کنم،برید ویلا. رییس بفهمه بدون اجازه اش شما رو جایی بردم که امنیتتون تامین نشده،همه رو به گلوله می بنده. مشتی شما رو میبره عمارت.
مشتی تند تند سری تکون داد و گفت: -حتما حتما.
وقتی برای تلف کردن نبود،سری تکون دادم و با اطمینان گفتم:-باشه،تو برو منم با مش فاضل میرم ویلا.
اصلا راضی به نظر نمی رسید اما خب الان پای جون یک بچه در میون بود.
پارسا و سلیمه،دوان دوان به سمت جاده حرکت کردن.
-خدا خیرتون بده خانوم. دستی به مانتوم کشیدم و گفتم: -کاری نکردم مشتی. قدم هام اروم و بدنم کمی لخت شده بود. مشتی با لهجه شیرینش گفت:
-ببخشید که شما رو به جا نیاوردم،نور چشم ما هستید.
خندیدم و گفتم: -ایرادی نداره،شما بهم لطف دارید.
به دسته گل گل های وحشی که در دست داشت اشاره کردم و گفتم:-چقدر قشنگه،برای خانومتون می برید؟ خجول خندید و گفت:
-خانومم عمرش رو داده به شما. برای دخترم می برم،عاشق این گل و گیاهاست.
تبسمی کردم و گفتم: -خیلی خوشگله. هول زده گل ها رو سمتم گرفت و گفت: -پس بفرمایید،برای شما. خنده بلندی کردم و گفتم: -ممنونم مشتی،دخترت منتظره. از چاله ای که مقابلمون بود پریدم که با احترام گفت:
-من هر روز براش گل می چینم،بخدا ناراحت میشم قبول نکنید.
شکستن دل این پیرمرد،اخرین چیزی بود که می خواستم. با خوشحالی دست دراز کرده و دسته گلی رو که با نخ نارنجی رنگی بسته بود گرفتم و بو کردم.
-چقدر بوی خوبی میده.
-خدارو شکر که دوسش داشتید. چشمکی زدم و گفتم:_عاشقش شدم.
لبخند زد و با مهربونی سر پایین انداخت. زیبایی جاده برام کمرنگ تر شده و فکر دختر بچه از ذهنم بیرون نمی رفت.
خونه های کاه گلی که دو طرف جاده ردیف شده،با صدای مرغ و خروس و غاز ها باعث می شد حس کنی هنوز زندگی هست.
بوی نم،اب و طبیعت بهت لبیک پاکی می داد
امروز تموم مشکلات به من هجوم اورده بود اما خب می شد لابه لای این سبزه ها رها شد.
وقتی مقابل ویلا قرار گرفتیم،نگاهی به مشتی کردم و گفتم:-ممنونم مشتی،بفرما بیا بالا،یه چایی در خدمتت باشیم.
دستی به سینه اش زد و گفت:
-شرمنده نکنید خانوم،از اقا به ما رسیده. مزاحم میشیم حتما.
تشکری کرده و قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم،در توسط یکی از نگهبان ها باز شد. انگار صدای من رو شنیده بود که سر خم کرد و گفت:-خوش اومدید.
وارد حیاط شده و برای نگهبان هایی که اماده به خدمت ایستاده بودن،سری تکون داده اما با دیدن ماشین غریبه ای که داخل حیاط بود،تعجب کردم و با قدم های بلندی وارد ویلا شدم.
دسته گل ها رو با علاقه خاصی در دست گرفتم بوییدم. یکی از گل ها رو روی موهام گذاشته و با خوشحالی از پله ها بالا رفتم. ذوق دیدن دوباره اش باعث شد پله ها رو دوتا یکی بالا رفته و با نفس نفس مقابل اتاقش قرار بگیرم.
نگاه خاصی به گل ها کرده،از انرژی پاکشون نفسی ازاد کرده و با ذوق خاصی دست بلند کرده
و خواستم ضربه ای به در بزنم که صدای خنده بلند مردونه ای باعث شد دستم از کار بایسته.
پس مهمون داشت.
افسوس خورده نفسی کشیده و برگشتم اما قدم از قدم برنداشته بودم که جمله مرد،پاهام رو با میخ به زمین کوبید:-پس اگه اینطوره،دختر همایون چی میشه؟همسرتون نیست مگه؟
جمله دختر همایون بودن،چرخید و چرخید و به سرم کوبیده شد. چرا این جمله انقدر کریه بود؟
ضربان قلبم شدید شده بود و خواستم فریاد بزنم که من دختر همایون نیستم که جمله حامی،تکه تکه ام کرد:-هر کس،به موقعش تاوان کارش رو پس میده. اون دخترم برای انتقام لازمه.
سونامی شد...مثل یک غرق شده وسط دریا،دست و پا زده و برای ذره ای نفس جان می کندم.
-این چه جور انتقامیه؟میشه برای من توصیف کنید جگوار؟
نمی تونستم نفس بکشم،قدرتش رو نداشتم،کاملا نابود شده بودم.
تموم توانم،تموم شیره و قوای بدنم با جمله حامی درهم شکست:-بدترین انتقامی که میشه از یه دختر گرفت چیه؟عاشقش کنی و بعد پرتش کنی از زندگیت،این انتقاممه. داره وابسته میشه،یکم دیگه از زندگیم پرت میشه بیرون،اونم وقتی نابود شده می دونی که،دخترش نقطه ضعفشه. و نابودی دخترش،نابودی خودشه. همایون فکر کرده من قراره انتقام بیست ساله ام رو رها کنم؟فکر کرده این اتیش خاموش میشه؟
و سقوط کردم. تموم اکسیژن دنیا از من گرفته شد و من،مردم.
پشت در،وقتی حامی از قربانی کردنم می گفت،تموم کردم.
چقدر این زندگی با من نامردانه تا کرده بود. ارامش،تموم شد.
به چهره غرق در فکرش نگاهی دوختم و گفتم: -اجازه هست؟
سرش رو بالا گرفت و با دیدنم،لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:-بهتری؟ بهتر؟ مگه مرده ها خوب میشن؟دروغ گفتن سخت ترین کار ممکن بود،اما خب
غیر ممکن نبود. دستی به لباس خوابم کشیدم و گفتم:-خوبم. یکم معده ام بهم ریخته بود.
سری تکون داد. از پنجره اتاقش نگاهی به ماه درون اسمون انداخته و با قدم هایی که سعی می کردم لرزون نباشه،سمت میزش حرکت کردم.
وقتی سنگینی سایه ام رو حس کرد،سر بلند کرد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه،خم شده و لب روی لبش قرار دادم.
شوکه شد اما قبل از اینکه اجازه بدم،حرفی بزنه،لباش رو قفل کرده و بازی با لب هاش رو شروع کردم.
درون دهانم غرشی کرد و با خشونت به لب هام هجوم اورد.
بغض داشت خفه ام می کرد.
از شدت دردی که در قلبم حس می کردم،در حال له شدن بودم.
لب از روی لبش جدا نکرده اما دست به سمت
بلوزش برده و چند لحظه با تموم عطشی که
داشتم،بلوزش رو از تنش بیرون کشیدم.
حامی تشنه تر از من بود،دست به گره لباس خوابم انداخت و به سرعت از تنم بیرون کشید.
درد....درد تا تک تک استخون هام نفوذ می کرد.
من مرده بودم،واقعا مرده بودم.
دست دور کمرم انداخت و ثانیه بعد هر دو برهنه روی تخت افتادیم. دست هام رو دور گردنش قفل کردم و به چشم های کوهستانیش خیره شدم.
حامی تو واقعا موفق شدی،من رو کشتی. خیلی خوب انتقامت رو گرفتی.
از فشار درد ناخون هام رو درون تنش فشرده و از درد قلبم که داشت من رو فلج می کرد،قطره اشک هایی از گوشه چشمم چکید.
مبهوت نگاهی به من کرد و از حرکت ایستاد،اخمی کرد و با سخط گفت:-درد داری؟ اره داشتم... داشتم می مردم،داشتم نابود می شدم.
وقتی نگاه مچ گیرانه اش رو دیدم،لبخندی زدم،با دست هام به سمت خودم کشیدمش و مقابل لب هاش گفتم:-نه ،خواب بد دیدم حامی،بهم ریختم.
لبش رو بوسیدم و همون طور که اشک از گوشه چشمم می غلطید گفتم:
-تورو خدا،تو رو می خوام حامی. خواهش می کنم.
باید این معاشقه رو تا ابد تو پست تو های ذهنم حک می کردم. باید بوی تنش رو روی تنم ذخیره می کردم تا برای روز هایی که نداشتمش،هوا برای نفس کشیدن داشته باشم.
خم شد و تموم اشکم رو به دهان گرفت،در هم گره خوردیم و صدای نفس نفس هامون در هم ادغام شد.
قلبم،قلب زخمی و شرحه شرحه ام از برخورد بدن هامون خونریزی می کرد و از شدت درد مویه می کرد.
-گریه نکن ارامش. نمی تونستم،خدایا چه جوری قرار بود ترکش کنم؟
چه جوری باید بدون این تن و این اغوش گرم زندگی می کردم.
پیچ و تاب خورده،تموم صورتش رو بوسیدم و عطر تلخش رو درون ریه هام حبس کردم. کنترل اشک از دستم در رفته و تار می دیدم.
عصبی شد،غرشی کرد و همون طور که لب هام رو تب دار می بوسید،من رو محکم به خودش کوبید.
درون دهانش ناله زده و همزمان با اشک هایی که از گوشه چشمم چکید،بالاخره ازاد شدم.
نفس بلندی کشید و با شدت خودش رو روی تخت پرت کرد. نفس نفس های بلندی کشیده و سعی کردم خودم رو اروم کنم.
وقتی نفس هام ریتم طبیعی گرفت،مثل یک جنین
درون اغوشش جمع شده،سر به سینه اش گذاشتم و
گفتم:_بغلم کن.
بی هیچ حرفی من رو به سینه کشید،اشک هام روی سینه هاش می چکید،حرفی نمی زد و اجازه تخلیه شدن می داد.
بوسه ای روی سینه اش زده و گفتم: -دوست دارم،شاه دلم.
دیدم که قلبم مرد و بعد،درون اغوشش،برای اخرین بار به خواب رفتم.
امشب،اخرین شبی بود که کنار هم بودیم...از امشب به بعد،دیگه هیچ ارامش و حامی وجود نخواهد داشت.
بعد ها باید بنویسند که یک زن در اغوش یک َمرد ُمرد،اما کسی نفهمید!!!
.
.
حامی(جگوار)
تکونی خورده و برای گرفتن تنش، دست دراز کردم. بلافاصله وقتی جای خالیش رو حس کردم،چشمای خواب الودم رو باز کردم.
سر بلند کرده و با صدای زمختی گفتم: -ارامش؟
سپیده صبح زده و ارامش در اغوشم نبود..کجا رفته بود.
تکونی خورده و با صدای بلندی گفتم: -ارامش.
وقتی جوابی نشنیدم،بی مکث بلند شده و همون طور که لباس هام رو تن می زدم با صدای بلند و عصبی گفتم:-ارامش؟کج...
حرف درون دهانم ماسید،بلوزم رو گوشه ای پرت کرده و با حس بدی که درون وجودم بود،دست دراز کرده و یاد داشتی که روی میز بود رو بلند کردم.
گره شدن نفس ها و منفجر شدن اعصابم،پیامد پیغامی بود که درون یاد داشت نوشته شده بود:
"میگن دوست داشتن ادم ها تاوان داره. من تاوان پس دادم،توام انتقامت رو گرفتی.
تبریک میگم شاه نشین،موفق شدی بهترین انتقام رو ازم بگیری.
اروم باش و راحت زندگی کن چون تا ابد رنگم رو هم نمی بینی.
ارامش"
رعشه گرفتم،تموم سلول به سلولم ترکید و من با تموم خشم و بیچارگی فریاد زدم:-لعنتیییییییییییییی.
دماوند وجودی من فعال شده بود و گدازه های اتشی که از درونم پرتاب می شد همه را در بر گرفت.
از تنم اتش بلند می شد.
تمام سلول های عصبیم له شده و در اتش جانم ذوب می شدن.
یک یاغی،یک افسار گسیخته شده بودم.
مثل یک معتاد برای مخدرش،به در و دیوار زده و هر چیزی که به دستم می رسید رو تیکه پاره می کردم.
رایحه تنش هنوز روی تنم بود و من بوی اون مخدر گمشده رو می دادم و این رایحه به مغزم نفوذ می کرد و تموم اعصابم رو فلج می کرد.
عطر تنش رو حس می کردم و رد انگشت هایی که روی تنم کشیده شده بود می سوخت.
خودم به خودم حمله می کردم.
مغزم در نبود عطرش،شورش به پا کرده بود. فرمان حمله به بدنم صادر کرده و سم قدرتمندی تولید کرده و سلول های خیانتکار تنم،بدون وجود اون رایحه مخدر،یاغی گری کرده و ذره ذره بدنم رو از هم می دریدند.
ضعف از مغزم شروع شده و به کمر و پاهام رسیده بود. سلول های شورشگر غارت می کردن و سم در تنم پخش می شد.
ام اس...تازه حال یک بیمار ام اسی رو درک می کردم.
وقتی بدن خودت به خودت رحم نکنه و سلول های خودی رو نابود کنه،یعنی ویرانی.
یعنی من.
منی که مغزم بدون عطرش قیام کرده و یک شهر رو بهم ریخته بود.
ضربان قلبم رو در مغزم حس می کردم و مغزم اونقدر خودش رو به در و دیوار می کوبید که حس می کردم هر لحظه ممکنه جمجمه ام شکاف برداره.
درد زیاد بود و علت مشخص...ارامش مغزم درد می کرد و تا درمان پیدا نمی شد،اروم نمی گرفتم.
-رییس؟
چشم از تخت ویران مقابلم برداشته و به مسیحی که با تعجب به تکه های شیشه وچوب نگاه می کرد،نگاه دوختم.
نگاه عاری از حسم گویای همه چیز بود که مسیح بلافاصله گفت:
-بی سر و صدا پارسا و کیان رو فرستادم. فکر نمی کنم زیاد دور شده باشه.
مشت شدن دستام باعث شد صدای تیر کشیدن استخون هام رو بشنوم اما با غضب گفتم:
-هر جوری شده،هر جوری شده تا شب پیداش می کنید.
-چشم.
متوجه شد نیاز به تنهایی دارم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت.
اخ که اگه پیداش می کردم که صد در صد پیداش می کردم،اونقدر بین بازوهام فشارش می دادم تا تک تک استخون هاش رو بشکنم.
تا درون خودم حلش کنم.
مطمئنم حرف های دیروز با سالار رو شنیده...مطمئنم.
خیره سر وحشی،نباید می رفت. نباید ترکم می کرد. نباید من رو تو این برزخ قرار می داد. ارامش حق نداشت من رو رها کنه. دست روی سرم گذاشتم و فکر کردم،کجایی تو لعنتی....؟؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 72)
(ارامش)
پاهام رو دراز کرده و با خیال راحت،بی توجه به همه چیز روی سبزه ها دراز کشیدم.
خنکی خاک،حرارت درونم رو سامان می داد.
چشمام رو بسته و خودم رو رها کردم. صدای جیر جیر پرنده ها،هوهوی باد و شرشر اب روحم رو جلا بخشید.
تموم افکارم رو در کیسه ای ریخته و به دور ترین نقطه پرت کرده بودم.
نه حامی و نه مافیای لعنتی...هیچ چیز برام اهمیت نداشت.
نیاز داشتم کمی برای خودم باشم،برای خودم وقت بذارم. خودم لذت ببرم،به دور از هیاهو،به دور از دروغ،به دور از شک!!
شک..مامان همیشه می گفت،شک ریشه یک زندگی رو خشک می کنه.
حقیقی ترین حقیقت ممکن بود.
مثل یک خوره،روح و روانت رو می جوید و می جوید و بدبختانه ورود هرگونه ارامش رو در دم قطع می کرد.
من بارها و بارها مورد ازمایش حامی قرار گرفته بودم.
بارها بهم ثابت کرده بود همیشه پشت حرفش،علتی وجود داشته.
از لحظه ای که به دست شاهزاده عرب افتادم و تا لحظه ای که توی چشمام نگاه کرد و گفت من رو می کشه،بهم ثابت کرده بود که دقیقا عکسش رو انجام میده.
جوری مهره ها رو حرکت می داد که احدی از نقشه اش بویی نبره و در اخر،در اخرین لحظه به داد من رسیده بود.
حامی ثابت کرده بود قصد اسیب زدن به من رو نداره،اما نه تا وقتی که من رو دختر همایون می دید،نه ارامشش.
بهش گفته بودم،من از اینکه دختر همایون مخاطب قرار بگیرم،وحشت دارم.
بیزارم از این جمله.
حامی بیست سال به فکر انتقام زندگی کرده،به فکر کشتن،دریدن و نابود کردن گمشده همایون..و گمشده همایون یعنی من!
می دونستم امکان نداره بی خیال انتقامش بشه که در این صورت جگوار نبود.
حامی با فکر انتقام زنده بود و من در راس این انتقام بودم.
حامی با چه چشمی من رو نگاه می کرد؟ ارامش یا دخترهمایون؟
فرض محال رو بر این قرار می دادم که تموم حرف های حامی یک نقشه بوده،از کجا معلوم چند سال بعد و یا حتئ چند ماه بعد از من به عنوان طعمه استفاده نکنه؟
چه تضمینی وجود داشت که وقتی حامی از همایون به مرز دیوانگی رسید،با من تسویه حساب نکنه؟ اون هم وقتی که حامی هنوز من رو به چشم دختر همایون می دید...
یه زندگی اروم کمترین حق من از این دنیا بود اما هر لحظه ام مملو از اتفاقات عجیب و غریب بود.
با این شک چه جور باید اروم می گرفتم وقتی هیچ وقت نمی تونستم بفهمم چی در سر حامی می گذره؟
هیچ تضمینی وجود نداشت که بهم ثابت کنه حامی من رو ول نمی کنه!!!
حامی با قصاوت از شکستن قلبم گفته بود. از نابود کردنم.
دختر بی منطقی نبودم،دوست داشتم شب همه چیز رو براش تعریف کنم،از ناراحتیم بگم،اما نتونستم.
جام اعتمادم ترک برداشته بود.
شاید به دلایلی قانعم می کرد،پای رفتنم رو سست می کرد اما نمی تونست به بی قراری و تشویشی که درونم به راه انداخته پاسخی بده.
حامی من رو از نقطه ضعفم زده بود. عفونی ترین نقطه،بدترین نقطه.
تاب و توان درد های دیگه رو نداشتم،اصلا!!!
من تضمین می خواستم،من ارامش می خواستم و حامی اگه من رو ارامش می دید باید انتخاب می کرد.
همیشه می دونستم وقتی چیزی رو از دست میدی،تازه ارزشش رو درک می کنی..حامی باید از دست می داد. از دست می داد تا انتخاب می کرد.
من دل به دلش دادم،براش نوشتم موفق شده،تونسته قلبم رو بشکنه و من برای همیشه از پیشش میرم.
من قدمم رو برداشته بودم،اگه واقعا یه طعمه بودم که حامی باید نفس راحت می کشید و به زندگیش بر می گشت،چون به اون چیزی که می خواست رسیده بود اما،اگه همه چیز یک نقشه بود،باید برای بدست اوردنم تلاش می کرد.
باید من رو از دست می داد تا بفهمه بدون من می تونه؟
باید می فهمید که با دیدن من،قراره اون رنج هایی که کشیده رو به یاد بیاره یا ارامش بگیره؟
من باید می فهمیدم حامی به چه چشمی به من نگاه می کنه که چند سال بعد دختر همایون بودن رو برای من حکم شکنجه نکنه.
مرگ یک بار،شیون یک بار.
شاید هیچوقت حامی به دنبالم نمی اومد اما خب من از سردرگمی و این شک بیرون می اومدم.
من زندگی با شک و تردید،با هر لحظه ترس پس زده شدن رو نمی خواستم،باید تمومش می کردم.
حامی تا به حال باید فهمیده باشه قلبم شکسته و برای ترمیم قلبم چه کاری از دستش بر می اومد؟
نیمه شب،وقتی از اغوشش بیرون زدم،برای اخرین بار پیشونیش رو بوسیده بودم چون هیچ فکری برای فردا نداشتم.
با تموم رنجی که حس می کردم،چشمام رو محکوم
کردم که این چهره غیر قابل نفوذ رو تا ابد حفظ
کنه و رنگ چشماش رو قاب بگیره و به مغزم
دستور دادم که بوی تنش رو تا ابد حبس کنه،چون شاید این اخرین باری بود که می دیدمش.
حتئ با تصور این حرف هم اشک از گوشه چشمم چکید و من بی سرو صدا از اتاق بیرون زدم.
از در پشتی ویلا،مخفیانه بیرون زده بودم. به دستور حامی اون سمت بخاطر مسیر تردد من خیلی نگهبان نداشت و من از باغ،خودم رو بیرون پرت کرده بودم.
قصد نداشتم خیلی دور بشم،بنابراین سمت باغی که دیروز مشتی رو دیده بودم رفتم.
حدسم درست بود،اونجا بود.
در باغ دیروزی مشغول کار بود. گفته بود صبح زود برای ابیاری و تمیز کردن زیر درخت ها به اینجا میاد.
با دیدن من،اون هم صبح به اون زودی،ترسیده بود اما وقتی با چشم های پر ازش درخواست کمک کردم،بدون هیچ حرفی پذیرفت.
وقتی من رو به منزلش که در دل تپه و صحرا بود برد،اسوده خاطر شدم. می دونستم از حامی می ترسه اما بهش اطمینان دادم هیچ اتفاقی نمی افته،فقط قدر چند روز در اینجا خواهم موند.
پیرمرد دانا و مهربانی بود،مطمئن بود اتفاق افتاده اما چیزی نمی پرسید و این باعث می شد احترامم نسبت بهش،چند برابر بشه.
گفته بود تا هر وقت که بخواد مهمانش هستم و قدمم سر چشم اما فقط سه روز،فقط سه روز به حامی فرصت می دادم و بعد واقعا برای همیشه می رفتم.
باید با چشم خودم واکنشش رو می دیدم و بعد تصمیم می گرفتم.
دلارا،دختر زیبای مشتی،به گرمی ازم استقبال کرده بود. روی خندانش باعث شده بود حس معذب بودن نداشته باشم.
دلارا پشت کنکوری بود و امید داشت امسال رشته دلخواهش رو قبول می شد. با همت و ایمانی که در صداش بود،مطمئن بودم به خواسته اش میرسه.
مشتی به روستا برگشته بود و دلارا برای مطالعه اماده می شد و من و مغز پر از دردم رو به دوش کشیده و به دل صحرا اورده بودم تا کمی اروم بگیرم.
بیشتر از هر چیز دیگه ای مایل بودم بدونم الان حامی در چه وضعیتیه و از هر خبری هراسون بودم.
می ترسیدم،از اینکه بازی خورده باشم می ترسیدم و قلبم اصلا تحمل این درد رو نداشت!!!
-اع،ارامش جان اینجایی؟
چشم باز کرده و سر از سبزه ها بلند کردم با لبخند خجولی گفتم:
-اره ،راستش یادم رفت بهت بگ...
با دیدنش ادامه جمله رو رها کرده و با هیجان و
ذوق خاصی گفتم:
-وای،چه خوشگله این.
دلارا لبخندی زد و اسب،جسورانه شیه ای کشید. تموم غمی که داشتم رو برای لحظه کوتاهی به دست باد سپرده و بعد نزدیکش شدم.
تلالو خورشید روی پوست به طلا مانندش باعث می شد مثل یک الماس بدرخشه.
نفس گیر و وجیه!!!
یال های طلایی و بلندش،پوست روشن و طلایی اش که به شکل وحشتناکی خیره کننده بود اغازگر همه زیبایی ها بود.
چشمای درشت و خوش رنگش رو به چشم های من دوخته بود و با لذت گفتم:
-اسمت چیه تو خوشگل؟
دلارا دستی به یالش کشید و با لبخند گفت:
-طلا..مثل رنگ بدنش.
با وجد اعلام کردم:
-این خوشگل ترین اسبیه که تا حالا دیدم.
دلارا یال هاش روکناری زد و گردنش رو به ارومی لمس کرد و گفت:-اخال تکه ها همیشه تکن،ادم سیر نمیشه از نگاه کردنشون.
.
.
و افسار از دستش رها شد و بعد،سزار با سریع ترین حالت ممکن محوطه رو دور زد و خودش رو به من نزدیک کرد.
پا کوبیدنش،با غرور تکون دادن یال ها و دمش،شیهه های قدرتمندش و در اخر خم شدن و با حالت دیوانه واری بو کشیدنش نشون از دلتنگیش می داد.
دست دراز کرده و روی سرش قرار دادم بلافاصله شیهه خاصی کشید و بعد اروم گرفت اما هنوز بو می کشید.
عظمت یال و دم سیاهش و رنگ قهوه ای بدنش از شکوه و فخرش خبر می داد. سفیدی وسط پیشونی و بالای چشمش اوج اصالتش بود.
این حیوون وحشی و زیبا ارزش یک بخشش کوتاه رو به عرب ها داشت. پیشکش یکی از قبایل اصلی عرب ها که بخاطر بخشش خطای ممنوعیت فروششون برام فرستاده شده بود.
وقتی این پیشکشی رو از نزدیک دیدم،اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد،استخون بندی خوش تراشش و غروری که از گردن برافراشته اش دیده می شد با دم های بلند شلاق مانندش بود.
یادم هست فاضل چیز هایی در مورد زیبایی و خاص بودن این اسب گفته بود اما چیزی که باعث شد این پیشکشی به چشمم خاص تر بشه،قدرت و وحشی گریش بود.
اصالت و شکوهش!!!
سزار،اسب اصیل و قدرتمندی بود که برای داشتنش خیلی ها در تلاش بودن.
خوی سرکشش،رام نشدنش رو بی نهایت می پسنیدیدم. اینکه فقط رام من شده و برای من بود رو دوست داشتم.
افسارش رو گرفته،خودم رو جلو کشیده و با یک حرکت خودم رو روی زین بالا کشیده و با صدای نسبتا بلندی گفتم:-برو سزار.
ضربه ارومی به پهلوش زدم و با تموم سرعت از محوطه خارج شدم.
باید خودم روستا رو می گشتم و پیداش می کردم. باید خودم برای ارامشم کاری می کردم.
لحظه به لحظه،ذره ذره دردم چندین برابر می شد.
شدت فشاری که تحمل می کردم غیر قابل تصور بود. از تصور نبودنش و اینکه اگه اتفاقی براش افتاده باشه،موهای سرم درد می گرفت.
زن من،ارامش من دو روز بود که از کنار من رفته و من هیچ جا پیداش نمی کردم.
دیروز مسیح متوجه شده بود ارامش از روستا خارج نشده چون هیچ تصویری ازش در دوربین های مدار بسته ابتدای روستا ثبت نشده بود و از طرفی،کسی اون رو اطراف ندیده بود چون به محض دیدنش اون هم در ورودی روستا،افراد به من خبر می دادن و تا به حال چیزی شنیده نشده بود و حدس می زدیم ارامش همینجاست!!
امروز تموم روستا رو به طرز نامحسوسی گشته بودن اما هیچ اثری ازش پیدا نشده بود.
اطراف روستا رو با سزار تاخته بودم اما هیچ خبری نبود...
می تونستم کل روستا رو به گل بگیرم و تک تک پستو ها رو کنکاش کنم اما این کار باعث می شد متوجه نبودن ارامش بشن و این یعنی قرار گرفتنش در خطر!!!
اگه از رقبای من کسی بو می برد همسرم رو گم کردم،همه چیز تموم شد چون باید برای همیشه قید ارامش رو می زدم.
در منجلاب بودم.
امشب دومین شبی بود که در کنار خودم نداشتمش و از فکر اسیب دیدنش،صدای ناله مغزم بلند می شد.
با من چی کار کرده بودی ارامش؟؟؟
به جز مسیح،کیان و پارسا هیچ احدی از نبودن ارامش خبر نداشتن.
پوکی به سیگارم زده و به جای خالیش روی تخت چشم دوختم.
نفس نفس زدن هاش،ناله هاش و نوازش هاش،مقابل چشمم روی پرده رفت.
اون نفس ها قدرت کشتن من رو داشت.
حاضر بودم تموم دنیا رو قتل و عام کنم تا دوباره صدای نفس کشیدنش رو می شنیدم.
نیلوفر ابی من رفته بود و جگوار خونین چشم باز کرده بود.
وحشی تر،دردنده تر و بی رحم تر..
اگه پیداش نمی کردم،اگه دوباره حسش نمی کردم،وحشی ترین مردی می شدم که دنیا به خودش دیده و اونقدر غارت می کردم تا بالاخره پیداش کنم.
اون دختر نیلوفر من بود و من بدون اون،استخون به استخون درد می کشیده و صدای شکستن استخون هام رو می شنیدم.
سیگار نیمه سوخته ام رو داخل جام کریستال پرت کرده و بعد با تموم خشمی که داشتم لگدی به میز زدم.
دست روی گردنم گذاشته و بوسه های داغش رو به یاد اوردم. بوسه هایی که بوی خداحافظی می داد اما من متوجه نشده بودم..
بوی تنش حالا هم روی بدنم بود و من با این بو به اوج مرگ کشیده می شدم.
ارامش رفته بود و تموم ارامش دنیا رو هم برده بود.
دستی به موهام کشیدم و با غیض گفتم:
-مطمئنم همین جاست،جایی نمی تونه بره وقتی هیچ جا دیده نشده.
مسیح با بیچارگی به خونه های کاهگلی مقابل نگاه می کرد و من فکر می کردم دقیقا باید کدوم خونه رو بگردم؟
دیشب تا خود صبح پلک بر هم نزده و تا خود صبح سیگار کشیده بودم.سپیده صبح همراه با مسیح و پارسا از ویلا بیرون زده بودم.
-چی شد؟
با سوال مسیح،سر چرخونده و به پارسایی که با ناراحتی مقابلمون ایستاده بود نگاه کردم:
-هیچ چیز مشکوکی نیست. همه خانوم رو میشناسند و مطمئنا اگه من رو می دیدن چیزی می
گفتن،بعد هم کسی جرئت نمی کنه خانوم رو بدون اجازه رییس نگه داره.
نفس کشیدن چقدر سخت تر شده بود.
اسمون خدا رو به زمین می کشیدم اگه امشب پیداش نمی کردم.
مسیح دستی به کتش کشید و گفت:
-رییس،من امروزم میرم دوباره سر و گوشی اب میدم و یه پرس و جویی می کنم.
هیچ پاسخی نداده،به درخت های نارنج خیره شدم. باید چی کار می کردم.
سری تکون داده و همراه پارسا به طرف ویلا قدم زدیم. هر قدمم با فکرای کشنده مغزم یکی می شد.
پارسا تنه درخت کهنسالی رو که وسط جاده بود با فشار پاهاش به کناری فرستاد و من بی اهمیت به کارش به توهمات خودم برگشتم.
صدای زنگوله گوسفندان باعث شد سر بلند کرده و به انبوه گوسفندانی که مقابلم بود خیره بشم.
چوپان،مرد میان سالی بود که چوب نسبتا بزرگی در دست داشت و سعی می کرد گوسفند ها رو به یک سمت متمایل کنه.
پشت سرش،پسرک جوانی بود که با اواهای مخصوصش گوسفندان رو هدایت می کرد.
خودم رو کناری کشیده و در جواب سلام توام با احترام مرد و پسر جوان،فقط سری تکون دادم. گوسفند ها رو با عجله به کناری فرستاد و با "ببخشید،ببخشید" گفتن عذر تقصیر کرد.
پاسخی نداده اما پارسا در جواب محبتش "خواهش می کنم"ای گفت.
اونقدر پریشون حال بودم که هیچ چیز برام اهمیت نداشت.
صدای گوسفند ها و زنگوله هاشون هنوز به گوش می رسید،دست در جیبم کرده که صدای "برفی،برفی صبر کن" یک دختر رو شنیدم.
سر که بلند کردم،دختر بچه پنج شش ساله ای با موهایی که از دو طرف بسته شده بود و دوان دوان می دوید رو دیدم.
تا متوجه ما شد،ایستاد و با ترس به من نگاه کرد. جنس نگاهش به من غریبه بود اما وقتی چشمش به پارسا خورد،لحظه ای چشم تنگ کرد و بعد ناگهانی لبخند به لب هاش خوش امد کرد و با ذوق گفت:
-عموی قهرمانم!
متوجه منظورش نشدم اما قبل از اینکه پارسا نزدیکش بشه،دامن لباس قرمزش رو در دست گرفت و با ذوق خودش رو به سمت پارسا کشید.
پارسا متعاقبا خم شد و بعد جسم کوچک دختر رو به اغوش گرفت. با چشم های تنگ شده ای به این اتفاق نگاه می کردم که دختر بچه با لهجه شیرینی گفت:
-تو خیلی قوی هستی عمو.
دختر بچه با شوق کودکانه ای به پارسا نگاه می کرد و پارسا در معذورات قرار داشت. می دونستم مقابل من،خجالت می کشه.
نگاه کنجکاوی به من کرد و بالاخره گفت: -سلام،شما دوست عمویی؟ پارسا با اعتراض گفت: -صنم،ایشون رییس من هستن. خیلی بامزه دستی به چونه اش کشید و گفت: -رییس چیه؟ پارسا دستی به موهای بورش کشید و گفت: -بهتری صنم؟برای چی اومدی بیرون؟مگه دکترت نگفت چند روز باید استراحت کنی؟ با لحن کودکانه ای گفت:
-خوب شدم عمو. شیر می خورم قوی میشم،تازه اشم،خاله بهم گفته اگه داروهامو به موقع بخورم دیگه هیچ وقت مریض نمیشم.
پارسا همچنان معذب بود اما دختر بچه مسرور از دیدن عموی قهرمانش،گفت:
-عمو،موهام خوشگل شده؟
چهره دختر بچه حس خوبی بهت می داد. و من نمی فهمیدم چرا دارم به حرفاش گوش میدم؟
پارسا لبخند مردونه ای زد و گفت: -اره عمو،خوشگل تر شدی. صنم با ذوق گونه پارسا رو بوسید و گفت:
-عمو،توام مثل دوستت از این سوراخا روی لپت داری. خاله ارامم وقتی می خنده،گونه اش اینجوری سوراخ میشه،انقدرم خوشگل میشه.
پارسا مکث می کنه و نفس من،یک وقفه چند لحظه ای می کنه. چی داشت می گفت این بچه؟
پارسا به لحن کنجکاوی گفت:
-کدوم خاله؟
صنم موهاش رو تکونی داد و با هیجان گفت:
-خاله ارام دیگه دوستت،همون که دکتره..نه پرستاره. موهاشم اینجوری گرد گردیه،تازه خیلی ام مهربون و خوشگله. قراره برای برفی زنگوله درست کنه.
این مشخصات لعنتی برای کسی به جز ارامش من بود؟
اون چال گونه و فر موهاش رو مگه کسی می تونست نبینه؟
اون چال ها گرداب شد و من رو غرقاب کرد و اون فر موها شلاق شد به تن من.
حتئ نتونستم خود دار باشم،سمتش پریدم و به تندی گفتم:-کجاست؟
صنم ترسید و محکم خودش رو به سینه پارسا فشرد و من با صدای عصبی ای گفتم:
-ارامش کجاست؟ چشم های بچه پر و پارسا با صدای ملایمی گفت:-رییس،لطفا اجازه بدید.
دستی به سرم کشیده و تموم تلاشم رو کردم تا اروم بگیرم. پارسا بوسه ای به سرش زد و با دلگرمی گفت:
-نترس عمو،میشه به من بگی خاله ارام کجاست؟
نگاهش بین چشم های طوفانی من و نگاه منتظر پارسا ترددی کرد و در اخر با زمزمه گفت:
-صحرا،پیش طلا. نفس بلندی کشیده و به عجله گفتم: -سالمه؟حالش خوبه؟ نگاهی به من کرد و گفت: -خوبه. نفسم رو به ارومی رها کرده،نگاهی به پارسا‌ کردم و با قاطعیت گفتم: -سزار رو اماده کن.
با تموم توانم،به تاخت پیش اون سرتق وحشی می رفتم.
به تاخت به سوی صحرا می رفتم.
سزار انگار متوجه انقلاب درون من شده بود که تیز پا و با تموم سرعتش هنر نمایی می کرد.
از دل روستا گذشته و بی توجه به ادم هایی که با دیدن من دست از کار کشیده و صاف می ایستادن،حرکت می کردم.
صدای شیهه های قدرتمند سزار،قبل از خودمون اعلام حضور می کرد و اکثریت از راه کناری می رفته و اجازه می دادن بی وقفه حرکت کنه.
حس عجیبی داشتم و حاضر بودم برای رسیدن بهش،هر کاری انجام بدم. حرص و غضب درونم می جوشید و هیجان دیدنش شعله ورترم می کرد.
اخ ارامش...اخ!
همین که فکر می کردم امشب دوباره درکنارم خواهم داشت و نفساش رو حس می کنم،تنم رو جریان خاصی در بر می گرفت.
با تموم توان روستا رو رد کرده و وارد صحرا شدیم. صحرا،زیباترین بخش این روستا بود.
مزراع سبز،چشمه های جوشان و نسیم خنک!!
به جز مشتی و دخترش کسی در صحرا زندگی نمی کرد و حالا مطمئن بودم ارامش اونجاست.
راه کج کرده و به سمت کلبه مشتی حرکت کردم. سزار جسورانه حرکت و خاک بلند می کرد.
وقتی از دور کلبه مشتی رو دیدم،خم شده،مقابل گوش هاش گفتم:-افرین پسر،بالاخره رسدیم.
جوش و خروشی کرد و به هوا بلند شد و بعد با غرور به حرکت ادامه داد. نزدیک کلبه که شدیم،سزار شیهه بلندی کشید و مشتی از داخل حیاط سر بلند کرد و تا چشمش به من خورد لبخندی زد اما من خواستم لب باز کرده و سراغش ارامش رو بگیرم که با شنیدن شیهه اسبی،منصرف شده و به عقب برگشتم.
طلا برای من غریبه نبود اما دو چشم براق و وحشی سوار طلا،دلیل جنون من بود.
تا نگاهمون درهم تلاقی کرد،ابرویی بالا انداخت و من تموم خون بدنم به جوش و خروش افتاد.
روسری سفید محلیش رو مثل نقاب تا بینی اش بالا کشیده و پشتش بسته بود و فقط و فقط چشم های درشت و دریده اش مشخص بود.
حالا که دیده بودمش، حس می کردم نفس کشیدن کار راحتیه. با احتیاط نگاه کلی به بدنش که پوشیده در لباس محلی سبز و سفیدی بود انداخته تا از سالم بودنش اطمینان پیدا کنم.
دو جفت چشم،خیره در چشم های هم...یکی
حریص و یکی وحشی....
حریص نگاهش بودم و تموم نگاهش رو برای خودم می خواستم و نگاه وحشی و سرکش اون،عصبی و پیرومندانه بود.
قبل از اینکه فرصت پیاده شدن به من بده،افسار طلا رو کشید و در مقابل چشم هام،"هی"بلندی گفت و به تاخت ازم فاصله گرفت.
لعنتی،بازی می کرد؟
افسار سزار رو گرفته و بعد با تموم سرعت پشتش حرکت کردم. ارامش وحشی اگه دستم بهت
برسه،تا ابد حبس اغوشم می کنمت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 73)
(ارامش)
لبخند زنان،لگد ارومی به طلا زده و برگشتم تا فاصله امون رو نگاه کنم.
لعنتی،خیلی نزدیک بود. چهره اش درهم و عصبی بود.
لبخندم پر رنگ تر شد،و این روسری که جلوی دهنم بسته بودم مانع رونمایی لبخندم میشد.
حامی نامدار باید تنبیه بشی. وقتی صدای پاهای اسبش رو شنیدم و متوجه شدم داره نزدیک تر میشه،لعنتی ای گفتم.
من یه سوارکار مبتدی بودم و اون یه حرفه ای لعنتی بود. افسار طلا رو گرفته و نجوا کردم:
-برو دختر خوب،زودتر برو.
از چشمه گذشتیم و درست وقتی فاصله امون به چند متر رسید،برعکس تصورش،چشمه رو دور زده و به سمت پرتگاه حرکت کردم.
پرتگاهی که مرگ درونش نفس می کشید!!!
طلا عصبی شده و من خودم هم استرس داشتم اما خم شده و به ارومی یال هاش رو لمس کردم و گفتم:
-اروم دختر،اروم. چیزی نمیشه.
صدای پای عصبش رو که شنیدم،سر بلند کرده و به اویی که حالا با اخم واضحی نگاهم می کرد چشم در چشم شدم.
با تشر گفت: -زده به سرت؟بیا این ور ببینم. سرتقانه سری تکون دادم و گفتم: -واسه چی اینجایی؟
اگه فقط طلا چند قدم دیگه بر می داشت،هر جفتمون به ته دره سقوط می کردیم. ریسک بزرگی بود اما نمی خواستم فعلا نزدیکش بشم.
-تو واسه چی اینجایی؟به چه حقی رفتی؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:-حق؟با کدوم حق رفتم؟باحق خودم. تو با کدوم حق می خواستی قلبمو بشکنی؟
طلا عصبی بلند شد و حامی با عتاب گفت: _دیوونه بازی در نیار ارامش. بیا این طرف.
اشفته حال نگاهم کرد و خواست از روی اسب پیاده بشه،اما با این که ترسیده بودم طلا رو نوازش کردم و به تندی گفتم:-نیا نزدیک،بخدا قسم پیاده بشی داغمو به دلت می ذارم حامی.
-تو غلط کردی.
خشم از تموم صورتش منعکس می شد. باید مطمئنم می کرد،باید یه دلیل مهم بهم می داد. باید شک رو از دلم پاک می کرد.
طلا مضطرب بود و حامی خشمگین و من...من مردد بودم.
افسار طلا رو گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
-واسه چی اینجایی؟چی از جون من می خوای؟مگه نگفتی پرتم می کنی از زندگیت بیرون؟مگه نگفتی یه بازیچه ام؟هان؟من که گفتم موفق شدی،افرین بهت تونستی دلمو بشکنی،دیگه چی از جونم می خوای؟
نگاهش، از چشمای من به پشت سرم و فاصله کوتام تا دره در گردش بود و با غرش گفت:
-بیا اینور دیوونه. بیا اینور حرف می زنیم. جیغ کشیدم:-نمیام. تا کی باید بخاطر دختر اون کثافت بودن تنو بدنم بلرزه؟تا کی باید شکنجه بشم؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
-احمق،تموم اون حرفا برنامه بود. باید همایون با گوشای خودش می شنید یه چیزایی رو .
چشم تنگ کرده و محکم گفتم:
-از کجا معلوم چند سال بعد به جرم دختر همایون بودن منو ول نکنی؟از کجا معلوم که انتقامت را با قلب من تسویه نکنی؟چه دلیل کوفتی وجود داره که من مطمئن بشم تو قصدت بازی دادنم نیست؟
اسبش از بی قراری طلا تکون می خورد و طلا لگد می زد. نگاه هاش سرگردون بود و با عتاب گفت:
-داری اسبا رو بهم میریزی. بیا این طرف خیره سر.
امکان نداشت. این ته دیونگی بود و باید بهم اطمینان می داد.
-من دیگه به حرفت،قدم از قدم بر نمی دارم. جوابمو بده وگرنه راهتو بکش برو.
صبرش لبریز شد و با صدای بلندی گفت: -چی می خوای؟چه جوابی؟ خیره در چشماش،چشمای به خون نشسته اش گفتم: -واسه چی اینجایی؟چرا میخوای من رو‌‌ برگردونی؟
-چون باید برگردی.
این جواب من نبود. افسار طلا رو کشیدم و با دیوانگی گفتم:_این جواب من نیست لعنتی،واسه چی باید برگردم به جایی که هیچ تضیمنی برام نداره؟هان؟
با توام؟فرق بود ونبودم برای تو چیه وقتی راحت از نبودنم حرف می زنی؟
طلا دیگه اروم نمی گرفت. شیهه می کشید و خودش رو تکون می داد و حامی با نگرانی گفت:
-بیا اینور ارامش. بیا این سمت بهت میگم.
عصبی شدم،محکم افسار طلا رو کشیدم و با فریاد گفتم:-نمیام. جواب سوالمو بده. فرق بود و نبودنم برای تو چیه هان؟
و بالاخره طلا دیوانه شد،شیهه بلندی کشید و پاهاش رو محکم به زمین کوبید و باعث شد یک قدم به عقب برداریم که حامی با نعره گفت:
-فرق مرگ و زندگیه،مرگ و زندگیمه لعنتی ،فهمیدی؟
صداش،درون صحرا اکو شد و هر موج قوی تر از قبلی به قلبم می خورد.
چی گفت؟
افسار طلا درون دستم خشک شد و طلا ایستاد. چشماش،چشمای کوهستانیش به خون نشسته و پره های بینی اش به سرعت تکون می خورد.
با تته پته گفتم: -چ..چی گفتی؟
نفس بلندی کشید،چشمای عصیانگرش رو به من دوخت و با سخط و حرص گفت:
-تو هر ثانیه ای که ازت دور بودم،زندگیم جهنم بود. هر ثانیه این مغز مریض تو رو می خواست. تو لعنتی از من یه دیوونه ساختی که با هیچی اروم نمی گیره به جز خود لعنتیت. ارامش مغزم رو ازم گرفتی و تموم بدنم رو معتاد بدنت کردی،پس اون چشمای کورت رو باز کن،چشماتو باز کن و ببین من به هیچکس تو این دنیای لعنتی اهمیت نمیدم اما حاضرم تیکه تیکه بشم تا تو رو از دست بدم،فهمیدی؟
فرو ریختم...تموم اراده ام مختومه شد!!!
قلبم از حرکت ایستاده بود و مرگ درست در مقابل چشمم بود. له شدم.
تموم اراده ام له شد و من از تک تک جمله هاش،از نی نی نگاهش اوای دوست دارم رو دریافت کردم.
کی گفته بود دوست دارم قشنگترین جمله دنیاست؟
اشتباه گفته،باید ارامش باشی تا بفهمی شنیدن این حرف ها از طرف این مرد از هزار هزار دوست دارم بالاتره.
بغضم رو خفه کردم و به سختی لب زدم:
-خب که چی؟نمی خوای برم؟نمی خوای خلاص بشی از این درد؟
_اره،بمون لعنتی. بمون.
متوجه شد مغلوب شدم،با یاغی گری همراه با اسبش نزدیکم شد و من بی حرکت نگاهش می کردم. طلا اروم گرفته بود و بالاخره نزدیکم
شد،قبل از هر چیز،دست دراز کرد و افسار طلا رو از دستم بیرون کشید. خیره در چشم های کوهستانیش بودم که غافلگیرانه خودش رو سمت من متمایل کرد و بعد،دست هاش روی کمرم نشست و لحظه بعد من رو مقابل خودش،روی اسب خودش کشید.
جیغ نکشیدم اما نفس بلندی کشیدم و دستام رو روی سینه اش قرار دادم. دست هاش مثل پیچیک دور کمرم پیچید و من رو به خودش بند زد. با دست چپش،گره روسریم رو از پشت باز کرد و وقتی روسری از مقابل لبم کنار رفت،نفسی ازاد کردم که بلافاصله خم شد و نفسم رو بو کشید و با حالت خاصی گفتی:
-لعنتی نمی فهمی که وقتی نفسات ازم دور میشه نفس کشیدن چقدر برام سخت میشه.
لبخندی زده،دستام رو از سینه اش بالاتر برده و گفتم:
-خوشحالم که اومدی.
نگاهش که باعث می شد نفسم بند بیاد رو به من دوخت و یه جور ارامش خاطر درون چشماش جاری شد و اون غضب فروکش کرد. با حال عجیبی گفت:
-دلم می خواد،یه دیوار بکشم دورت و اجازه ندم هیچکس،هیچ خری به جز من صدای نفسات رو بشنوه.
اسبش تکونی خورد،و من لب زدم: -چرا؟ روسریم رو از سرم کنار زد و با خرناس گفت:
-چون نمیخوام ادما بگیرنت از من. پس،هیچ وقت ازم رو برنگردون ارامش که دیوونه میشم،نگو میرم چون من دیوونه خیلی لعنتی روی این کلمه حساسه،فهمیدی؟
لبخندی زدم و گفتم: -نمیگم.
من رو به سینه کشید،دست هام رو دور کمرش قفل کردم و حامی طلا رو به جلو کشید و بعد با "هی"بلندی اسبش رو تکونی داد و تاخت.
نگاهش به مقابلش بود و اسب ها کنار هم اروم گرفته بودن. نزدیکش ایستاده و رد نگاهش رو گرفتم. به غروب افتاب خیره شده بود.
این صحرای سرسبز امید به زندگی رو درون ادم تقویت می کرد. فکر می کردم قرار بود به کلبه مشتی بریم اما وقتی لب چشمه ایستاد و من رو هم پایین کشید،متعجب شدم ولی سکوت کردم.
دست روی بازوش قرار دادم و خواستم حرف بزنم که بی هوا گفت:-دوتا دوست بودن.
چهره در هم کشیده و با تعجب نگاهش کردم که نگاهم کرد و گفت:-همایون و پدرم.
لب فرو بسته و با سری تکون دادم. نگاه از من گرفت،به غروب خورشید بخشید و با دردی که از نفس هاش بلند می شد گفت:
-پدر بزرگم،پدرم جفتشون از شاه نشین های مافیا بودن. یه جورایی من شاهزاده مافیام چون از روزی که چشم باز کردم تو مافیا بودم. وقتی پدربزرگم برای یه قرار کاری به ملبورن میره،پدرم رو که یه نوجوون بوده رو هم با خودش میبره و اونجا پدرم با همایون اشنا میشه. همایون پسر یکی از افراد رده بالا بوده که پدربزرگم خیلی قبولش داشته. خیلی اتفاقی این دوتا باهم اشنا میشن و بعد دوست میشن.
مکث کرد،پاهاش رو تکونی داد و گفت:
-دوستی کم کم بزرگتر میشه،تو مهمونی ها،دورهمی ها و قرار داد های کاری همایون و
پدرم باهم برخورد می کنن و کمکم این دوستی بزرگتر میشه،تا وقتی که پدرم بیست سالش میشه. بیست سالگی تو مافیا سن مهمیه،اگه برای جانشینی انتخاب شده باشی،علاوه بر تولدت،جشن جانشینیت رو جشن می گیرن. پدر بزرگم جشن بزرگی برای پدرم می گیره و همایون شرکت می کنه،چند ماه بعد جشن بیست سالگی و جانشینی همایون گرفته میشه،اما نه تو ملبورن،تو ایران. دست تقدیر باعث میشه پدرم برای جشن تولد بیست سالگی رفیقش،به ایران بیاد. که ای کاش هیچ وقت نمی اومد.
با گیجی نگاهش کردم،منظورش چی بود؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
گذشته..کی میگه گذشته،گذشته؟
مزخرف گفته،گذشته هیچ وقت نگذشته. لااقل برای من نگذشته!!!
من هر روز،هر لحظه تو اون ساعتی که همه چیزو از دست دادم زندگی می کنم. ضربه ای که به پیکره من وارد شد،اونقدر سمی و مهلک بود که از من یه دیو خونخوار ساخت.
دیوی که فقط با کشتن اروم می گرفت.
ارامش منتظر نگاهم می کرد،یک بار برای همیشه باید این دمل چرکی رو باز می کردم،هر چند که عفونتش،بیشتر از تصور به رگ و خونم نفوذ کرده بود.
می دونستم بازگویی این اتفاق،نفس هام رو حبس می کنه به همین علت نیاز به هوای ازاد داشتم.
به صحرا!!!
-پدرم تو اون مهمونی،کاری می کنه که نباید..دلی میبازه که نباید. اونجا یه دختر ایرانی تبار،توجه پدرم رو به خودش جلب می کنه و اون سرنوشت شوم رقم می خوره. پدرم دلداده دختر شریک پدر همایون میشه،فعلا چیزی بدی نیست،بدبختی وقتیه که اون دختر،عشق دیرینه همایون بوده و همایون دیوانه وار دوسش داشته. اون دختر،ریحان؛مادر توئه.
ارامش در بهت خاصی فرو رفته و با چشم های درشت به من نگاه می کنه. نگاهم رو ازش می گیرم و ادامه میدم:-ریحان و والنتینو، پدر من،جذب هم میشن و بهم علاقه مند میشن،بدون اونکه بفهمن همایون عاشق در پی یک فرصت بوده. پدرم وقتی از علاقه اش به همایون میگه،همایون که خیلی بهش برخورده،بهش میگه امکان نداره ریحان قبول کنه. مطمئن بوده ریحان دوسش داره اما وقتی پدرم چند باری سراغ ریحان میره و باهاش هم صحبت میشه متوجه میشه اون دختر هم بهش بی میل نیست و دوستیشون شروع میشه. پدرم بی خبر از همه چیز،از عشق خودش و ریحان بهم تعریف می کنه و همایون بخاطر حفظ غرورش،هیچ وقت از حسی که به ریحان داشته حرف نمی زنه. ریحان دختر پاک و ساده ای بود و باعث میشه پدرم روز به روز بیشتر شیفته اش بشه. پدرم خیلی نمی تونسته ایران بمونه،از ایران میره و دوباره یک ماه بعد بر می گرده. به بهونه همایون به ایران می اومده اما فقط همایون می دونست که لبخند ریحان باعث این مسافرته. حدودا یک سال پر شور و عاشقانه بین پدرم و مادرت شکل می گیره،تو این مدت همایون که از حرص و عشق دیوونه شده بوده،از پدرم فاصله می گیره. ریحان که می ترسیده کسی از خانواده اش متوجه این اتفاق بشه،چون پدر مستبد و نسبتا متعصبی داشته،توسط همایون از پدرم خبر می گرفته. یک روز هایی،ریحان به شرکت می اومده و همایون ارتباط با پدرم رو شکل میداد. پدرم بخاطر ترس ریحان هیچ وقت به خونه اون ها زنگ نمی زده و از همایون خواهش می کرده این ارتباط رو تشکیل بده و خواهش می کرده مراقب ریحان باشه.
اخرین سفری که پدرم به ایران میاد،قول ازدواج به ریحان میده و میگه سری بعد که به ایران بیاد،همه چیز رو تموم می کنه،اما خب،پدرم هیچ وقت به ایران بر نمی گرده.
دست دراز کرده و دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کردم. اون گذشته شوم!!!
-پدر بزرگم،پدر پدرم، تو سفری که از مادرید به سیسیل داشت،ترور شده بود. خب،پدر بزرگ من شاه نشین بود و کشتنش یه نقطه مهم تو مافیا بود. شاه نشینی وراثتی نیست،باید برای رسیدن بهش تلاش کنی،پدر من یه جوون خام و کم تجربه بود و خب نمی تونست خودش رو ثابت کنه. شاه نشینی رو که از دست داد،اونقدر در گیر کار های خونه و زندگی شد که نتونست یک ماه به ایران برگرده. از همایون در خواست می کنه به ریحان خبر بده که منتظر بمونه و خودش برای حل این شکست اقتصادی و وضعیت مزخرفی که خانواده گرفته،به امریکا میره. باید دوباره هولدینگ ها رو راه می انداخت،باید خودشون رو نجات می داد چون اگه دیر اقدام می کرد و نمی تونست حریم خودش رو مشخص کنه،خیلی زود همه چیز رو از دست می داد. رقبای دیگه می تونستن نابودش کنن. پدرم یه سفر هشت ماه به امریکا میره،نامه های زیادی برای ریحان می نویسه و چون نمی خواسته برای ریحان دردسر بشه،برای همایون پست می کرده،و ازش خواهش می کرده این نامه ها رو به ریحان برسونه. پدرم سرش به تجارت و بدبختی سرگرم بوده و خیالش راحت بوده وسط این گرفتاری،حداقل ریحان هست اما نمی دونسته که همایون هیچ وقت نامه ها رو به دستش نمی رسونده. همایون به پدرم اطلاع میده که ریحان شرایط بیرون اومدن نداره و نمی تونه نامه ای بنویسه. بعد از اتفاقی که برای پدربزرگم می افته و پدرم مجبور میشه به امریکا بره،همایون هیچ حرفی به ریحان نمی زنه. ریحان وقتی یک ماه منتظر می مونه و خبری از والنتینو نمی شنوه خودش رو به همایون می رسونه اما همایون کاملا اظهار بی اطلاعی می کنه و میگه والنتینو گفته قصدی برای اومدن به ایران رو نداره. ریحان اولا باور نمی کنه اما وقتی یک ماه میشه دو ماه و دو ماه میشه سه ماه و هیچ خبری از والنتینو نمیشه،همه چیز رو باور می کنه. حدودا یک سال بعد،پدرم کم کم قدرت رو در دست گرفته و تموم چاله ها رو پر میکنه و به یه ثبات میرسه و همون موقع همایون به دیدنش میره. پدرم سراغ ریحان رو ازش می گیره و بهش میگه که همین ماه برای خواستگاری به ایران میاد اما در کمال وقاحت،همایون به پدرم میگه که ریحان ازدواج کرده. شوک حاصل از این خبر پدرم رو دیوونه می کنه،باورش نمیشه،اما همایون بهش میگه ریحان هیچ وقت نامه ها رو دریافت نکرد و سه ماه بعد با پسر یکی از شرکا ازدواج کرده. پدرم دیوانه میشه،به در و دیوار می زنه اما همایون تموم امیدش رو نابود می کنه. میگه ریحان و همسرش از تهران رفتن. پدرم وقتی قطع امید می کنه،همه چیز رو قبول می کنه. بعدا شنیدم پدرم یک بار هم به ایران میاد اما وقتی متوجه میشه
ریحان اینا برای همیشه از اون محل رفتن،کاملا ناامید میشه. حدود شش ماه بعد از اون اتفاق،پدرم
بخاطر یه توافق و یه قرار داد با لیا،دختر ایرانی ایرلندی یکی از شرکاش ازدواج می کنه. لیا،مادر منه.
تصویر مادرم،مسخ کننده ترین تصویر ذهنیه منه. موهای سیاه ومواجش،لبخند های مثل عسلش و محبت دریایی اش.
مادرم،ارامش بخش ترین زن دنیا بود.
چهره زیبای مادرم مقابل چشمم قرار گرفت و ادامه دادم:-مادر من درست بود که در مافیا به دنیا اومده بود اما سعی کرده بود فارغ از این دنیا برای خودش زندگی کنه. وقتی با پدرم ازدواج می کنه،چند ماه اول پدرم هیچ ارتباطی باهاش نمی گیره اما ابدا هم بهش اسیب نمی زنه. صبر و محبت بی دریغ مادرم باعث میشه پنج ماه بعد از ازدواجشون،پدرم به مادرم علاقه مند بشه و دو ماه بعد، مادرم خبر بارداریش رو به پدرم میده. بعد از عروسی پدرم،همایون به طرز مشکوکی ارتباطش رو کمتر می کنه و از طرفی پدرمم بخاطر زن و زندگیش راضی نمیشه به ایران برگرده،درنتیجه خیلی پیگیر کار های همایون نمیشه. مادرمم،مادر ایرانی تباری داشته اما هیچ وقت بخاطر خاطرات پدرم به ایران بر نمی گرده و هیچ تعلق خاطری به ایران نداشت،به جز فارسی حرف زدنش که مادربزرگم بهش یاد داده بوده. نه ماه بعد،زندگی دو نفره پدر و مادرم بزرگتر میشه چون النا به دنیا میاد.
النا...
خواهر زیبا و نفسگیر من. خواهر ساده و مظلوم من!!!
ارامش با لکنت گفت: -حامی تو..تو خواهر داری؟
تموم عضلاتم منقبض شد و اتش درون بدنم به راه افتاد. اخ از النا و اخ از خونواده من...من لعنتی چه جوری با این درد زنده موندم؟
قفسه سینه ام درد می کرد اما توجهی به درد کشنده ام نکرده و گفتم:-وجود النا خیلی چیز ها رو برای زندگی پدر و مادرم عوض کرد،پدرم بی قید و شرط عاشق مادرم شده بود و به زندگیش ادامه می داد. اون عشقی که بینشون بود اونقدر حرارت بخش بود که به فاصله چند ماه بعد مادرم دوباره باردار میشه و نه ماه بعد،مادرم من رو به دنیا میاره.
ارامش کنجکاو و منتظر خیره من شده بود که ادامه دادم:-شبی که من به دنیا اومدم،همون شب پدرم بعد دو سال شاه نشینی رو بدست گرفت. خب این موقعیت خوبی بود و حضور من باعث شده بود کل خاندان ذوق زده بشن و من رو باعث قدرت و شانس پدرم بدونن. پدر مادرم،شبی که من به دنیا اومدم من رو نشونه قدرت دوتا خاندان اعلام کرد و گفته بود که من قوی ترین انسان خواهم بود و تموم مافیا رو قراره در دست بگیرم،و بخاطر همین اسمم رو بر همین مبنا گذاشت.
دست روی بازوم گذاشت،چرخید و مقابلم قرار گرفت و به ارومی گفت:_اسم ایتالیایی تو چیه حامی؟
می خواستم لمسش کنم،احتیاج داشتم لمسش کنم اما می ترسیدم. ممکن بود اونقدر بهم خشم غلبه کنه که بلایی سرش بیارم،برای همین دستام رو مشت کردم و خیره در چشماش گفتم:
-زئوس. پدربزرگم بخاطر اینکه من رو نماد قدرت نشون بده با افسانه ها بتونه پدرم رو صاحب تاج و تخت مافیا نشون بده بخاطر همین این اسم رو روی من گذاشت و پدرمم مخالفتی نکرد اما مادرم خیلی موافق این اسم نبود و بخاطر همین بر حسب علاقه ای که به برادر مرده اش داشت،اسم من رو
حامی گذاشت. من،حامی و زئوس شدم و از وقتی به دنیا اومدم زندگی پدر و مادرم رو بزرگتر و قدرتمند تر کردم تا دوازده سال بعد.
سخت ترین نقطه...عفونی ترین نقطه.
لکه های سیاه قلبم شروع به ریزش کرده و قلبم درد می گرفت.
بازوم رو فشار داد و با محبت گفت: -حامی،بقیه اش رو بذار برای بعد. بی اختیار دستش رو پس زدم و گفتم: -باید تمومش کنم. می دونست اصرار بی فایده است،سری تکون داد و خیره در چشمام گفت:
-من اینجام حامی.
خوب بود که اینجا بود. به عطرش احتیاج داشتم.
به سیاهش چشماش خیره شدم و لب زدم:
-وقتی دوازده سالم بود،همه چیز عوض شد. برای یه سفر کاری،پدرم مجبور شد به ایران بره. اون
هم خیلی بی خبر. با خودش فکر کرده بود بره و همایون رو سوپرایز کنه. همایونی رو که تموم ارتباط ها رو با پدرم فقط به زمینه کار کشیده بود. پدرم رفت،من و مادرم و النا رو به پدربزرگم سپرد. وقتی پدرم رفت مادرم متوجه شد دوباره بارداره و بر حسب تجربه ای که داشت مطمئن بود بچه اش پسره. خب همه مون خوشحال بودیم که قراره عضو جدیدی وارد خونمون بشه و مشتاقانه منتظر اومدن بابا بودیم. یک هفته بعد بابا اومد اما اثری از اون بابا نبود. شکسته،عصبی و نابود شده بود. بچه بودم،خیلی درک درستی نداشتم اما متوجه شده بودم مشکلی پیش اومده. یه شب،وقتی خوابم پرید،برای اروم شدن سمت اتاق مامان و بابا رفتم تا مامان رو صدا کنم اما وقتی نزدیک اتاق شدم،صدای گریه مامان رو شنیدم و تو عالم کودکی نتونستم برم داخل. پشت در اتاق نشستم و همه چیز رو شنیدم. مادرم دائم می گفت خیلی متاسفه و پدرم می گفت باورش نمیشه. پدرم به مادرم گفت که متوجه شده تموم این سال ها
دروغ شنیده،باورش نمیشده دوستش بهش خیانت کنه و مادرمم به حال پدرم اشک می ریخت. پدرم چند سال پیش متوجه شده بوده که همایون با ریحان ازدواج کرده اما چون نمی خواسته زندگیش بهم بخوره،چیزی نمی گفته و همایون هم حرفی نمی زده اما وقتی سر زده به خونه همایون میره و ریحان رو که باردار بوده رو میبینه،یه جوری میشه. پدرم فکر می کرده ریحان بهش خیانت کرده و با علم بر این با ریحان خیلی سرد برخورد می کنه اما وقتی ریحان بغضش می ترکه و میگه هیچ وقت نمیبخشتش،تعجب می کنه و وقتی ریحان همه چیز رو تعریف می کنه،نابود میشه. پدرم متوجه میشه همایون هیچ وقت نامه ها رو به ریحان تحویل نداده و به ریحان گفته که والنتینو هیچ وقت نمی خواد به دیدنش بره. ریحان هم باور می کنه و چهار ماه بعد بخاطر ورشکستگی پدرش مجبور میشن از تهران برن. همایون تموم مدت سکوت می کنه و وقتی پدر من
از ریحان ناامید میشه و ازدواج می کنه،خبر ازدواج پدرم با مادرم رو همراه با یک عکس دو نفره به ریحان تحویل میده و ریحان باورش میشه که والنتینو فراموشش کرده. همایون همه ارتباط ها رو با پدرم کم می کنه و خودش برای بدست اوردن ریحان اقدام می کنه. نزدیک به دو سال خودش رو با نقشه های دوستانه نزدیک ریحان می کنه و بعد ازش خواستگاری می کنه اما ریحان بخاطر خاطراتی که مشترک باهاش داشته قبول نمی کنه و چند وقت بعد،وقتی برادر ریحان با کلاه برداری شریکش به زندان می افته،همایون در ازای کمک به رضا،ریحان رو به عقد خودش در میاره. ریحان هیچ علاقه ای به همایون نداشته،حدودا یک ماهی همایون به ریحان وقت میده و محبت می کنه اما ریحان اونقدر افسرده و شکسته بوده که نمی تونسته محبتی رو پذیرا باشه تا اینکه صبر همایون به سر میره و هتک حرمت می کنه. همایون با اون کار ریشه محبتش رو در دل ریحان خشک می کنه و وقتی باردار میشه و بچش تو شکمش سقط میشه،کاملا از همایون دل می کنه. ریحان از پدرم اظهار نفرت می کنه چون مرگ دو فرزندش رو که توی شکمش از دست داده رو تقصیر پدر من می دونسته. این همه بلاهایی که سر ریحان اومده بود همش رو تقصیر پدر من می دونسته. کسی که این وسط بیشتر از همه صدمه دیده بوده،ریحان بوده. ریحان دو فرزند از دست میده و خیلی اتفاقی متوجه میشه پاپوشی که برای برادرش اتفاق افتاده بود هم تقصیر همایون بوده و اینجوری برای همیشه از همایون متنفر میشه. وقتی ریحان پدر من رو می بینه،برای بچه سوم باردار بوده. همایون اونقدر احمق بوده که می خواسته ریحان رو با بچه پای بند این زندگی بکنه اما خب فقط گند می زده. ریحان که همه چیز رو تعریف می کنه،پدرم عصبی میشه و تموم حقیقت رو به ریحان میگه. ریحان ابتدا باور نمی کنه اما وقتی پدرم از حضورش در ایران و نبودن ریحان میگه،همه چیز رو باور می کنه. شاید دیگه عشقی بینشون نبوده باشه اما خب افسوس چرا. افسوس برای زندگی ای که می تونست بهترین باشه و با خودخواهی یه نفر،دو نفر دیگه بدبخت شده بودن. لحظه ای که ریحان و والنتینو بعد سال ها حقیقت رو می فهمن و ریحان با گریه نگاهش می کرده،همایون وارد خونه میشه و پدرم بر حسب خشمی که داشته با همایون دعوا می گیره و تموم حرصش رو با کتک زدن همایون خالی می کنه و همایون اون رو از خونه اش پرت می کنه بیرون. پدرم سیر تا پیاز قصه رو برای مادرم تعریف می کنه و مادرم برای ریحان که قربانی این بازی بوده به شدت ناراحت میشه. پدرم از عذاب وجدانی که داشته نمی تونسته اروم بگیره. کسی که از همه بیشتر مصیبت کشیده،ریحان بوده. ریحان به پدرم گفته بود همایون تحت هیچ شرایطی طلاقش نمیده و هیچ راه فراری نداره. مادرم بنا بر دلسوزی زنونه اش برای خلاصی ریحان پیشنهادی ارائه میده.
پدربزرگم متوجه میشه پدر و مادرم تصمیم به کاری دارند اما اون ها خیلی سر بسته از همه چیز حرف می زنن تا پدربزرگم رو راضی نگه دارن. پدربزرگم فقط متوجه میشه که پدر و مادرم برای رفع عذاب وجدان میخوان کاری کنن،خیلی از جزئیات حرف نمی زنن.
چشم های سیاهش،لبریز از اشک بود. چیزی درون چشماش شکسته بود و مطمئن بودم برای مادرش که تا به حال حتئ چهره اش رو هم ندیده،دلش شکسته.
چهره ناباورش به من بود و من به سختی گفتم:
-مادر و پدرم مخفیانه با ریحان ارتباط می گیرن و بهش قول میدن که کمکش کنن اما ریحان میگه فعلا باید بچه اش رو به دنیا بیاره و به جای امنی بفرسته. بعد از رفتن پدرم،همایون زندگی رو برای ریحان جهنم کرده و بهش شک می کنه. ریحان،به بهونه ارامش خاطر و اسودگی و استراحت به شمال میره و همایون که بخاطر سقط دو بچه دیگه می ترسیده،قبول می کنه. از طرفی با برنامه ریزی های پدرم،شبی که ریحان دردش می گیره،همایون توسط یک سری اوباش تو جاده گیر می کنه. ریحان که بچه رو به دنیا میاره،با همکاری پزشکی که پدرم فرستاده بوده،بچه رو با یه بچه مرده تعویض و بچه ریحان رو توسط خدمتکار اصلی ریحان،به رضا می رسونه. رضا اون موقع تو تبریز بوده اما بخاطر خواهرش،به شمال بر می گرده. رضا و همسرش بچه رو از دایه می گیرندو شبونه از اونجا میرن. ریحان می خواسته همایون رو به این باور برسونه که بچشون مرده و بعد برای همیشه فرار کنه. چون می ترسیده اگه همایون بو ببره بچه اش زنده است،شاید بیخیال ریحان می شد اما دنیا رو برای بدست اوردن بچه اش زیر و رو می کرد. همایون وقتی سر می رسه که خبر فوت این بچه هم به دستش میرسه. اما به همایون خبر میدن،بچه به دنیا اومده،یه پسره در حالی که کسی که اون شب به دنیا اومد،تو بودی.
مبهوت بود،گیج بود و چشماش بارانی.
صحرا کم کم تاریک می شد و خورشید رفته رفته توانش رو از دست می داد. روی لبه تیغ ایستاده بودیم و باید امشب تمومش می کردیم.
-هیچکس به جز پدر و مادر من،ریحان و رضا و دایه از جنسیت و زنده بودن اون بچه خبر نداشتن. حتئ از این موضوع حرفی به پدربزرگمم نمیزنن و از اینکه اون بچه رو به برادر ریحان تحویل دادن هم چیزی نمیگن،یه قانون تو مافیا هست که تا حد ممکن راز دار باش. وقتی همایون خبر فوت بچه اش رو میشنوه روانی میشه و ریحان رو به تهران بر می گردونه. مادرم دوباره با ریحان ارتباط می گیره و برای فرارش برنامه ای قرار میده و ریحان قبول می کنه. پدرم قرار می ذاره با یه برنامه ای همایون رو از خونه بیرون ببره و نصفه شب ادم ها به سراغ ریحان بیان و با خودشون ببرنش. ریحان قبول می کنه،اول شب یکی از انبار های همایون اتیش می گیره و همایون مجبور میشه از خونه بره.
همایون میره اما بدبختانه توسط یکی از نگهبان هاش متوجه فرار ریحان میشه. اونقدر باهوش بوده که بفهمه این اتیش سوزی تمامش نقشه است،انبار رو ول می کنه و به دنبال ریحان می افته و درست وقتی که ریحان به پیش ادم های پدر من رسیده،همایون از راه میرسه و با دیدن افراد پدرم،همه چیز رو می فهمه. ریحان رو با کتک به خونه میاره و به پدرم پیغام میده که این کارش رو تلافی می کنه. همایون با فکر خیانت ریحان دیوونه میشه و ریحان رو به باد کتک می گیره. پدر و مادرم هیچ جوره نمی تونستن با ریحان ارتباط بگیرن اما متوجه میشن بارها و بارها ریحان قصد فرار داشته و موفق نشده. ریحان در فراق بچه اش بود و برای رسیدن بهش دست به هر کاری می زد و متاسفانه وقتی اخرین بار موفق نمیشه و امیدش رو از دست میده،جلوی چشم های همایون با اسلحه خودش رو می کشه.
اشکاش چکید..صورتش از غم درهم شد و اشک هاش از روی گونه هاش سر خورد و به زیر افتاد...تازه شروع ماجراست ارامش!!!
نباید لمسش می کردم چون ممکن بود بهش اسیب بزنم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-همایون یک دیوانه تمام عیار شد. وقتی ریحان رو مقابل چشمش از دست داد،عقلش زایل شد. همایون فکر نمی کرد از دست دادن زنش بخاطر کارهایی که به سرش اورده،همه چیز رو به گردن پدر من انداخت و اون حیوون انتقام همه چیز رو از ما گرفت. خبر مرگ ریحان پدر و مادرم رو به شدت بهم ریخت و حدودا یک ماه بعد،هممون اتش گرفتیم.
صدای ناله..جیغ و فریاد،بوی سوختن و زجه ها...التماس های بابا...
دمل های چرکی سر باز کرد و عفونت بدنم رو در برگرفت. مغزم از صدا های ناله و زجه باد کرده و با شدت نبض می زد و هیولای وجودی من،چشم باز کرد و من مثل یک مریض رو به مرگ به سختی اظهار کردم:-درست لحظه به لحظه اون اتفاق رو به یاد دارم. برای اروم تر شدن پدرم،به خواست مادرم به یکی از باغ های خارج از شهر رفته بودیم. محله اروم و ساکتی بود. شب بود و همگی تو باغ خونه نشسته بودیم. النا و من از جشن بزرگی که قرار بود چند روز دیگه توی مدرسه گرفته بشه صحبت می کردیم و من لباس النا رو مسخره می کردم. النا دختر اروم و ساکتی بود،درست مثل مادرم. پدر و مادرم روبه روی هم روی صندلی نشسته و باهم صحبت می کردن. پدرم به شدت درهم و ناراحت بود و مادرم سعی می کرد ارومش کنه. النا برای اینکه من رو اروم کنه،ازم خواست توپم رو بیارم که باهم والیبال بازی کنیم. از خدا خواسته قبول کردم و به سمت انتهای باغ رفتم اما هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که گلوله ها از اسمون و زمین به سمتون حمله کردن. در لحظه، همه چیز عوض شد. از گوشه گوشه خونه
تیراندازی می شد و فرصت تکون خوردن بهت نمی داد. ما بزرگ شده مافیا بودیم،برای اینجور مواقع امادگی داشتیم. طبق اموزش هایی که دیده بودیم،هر کدوممون روی زمین خوابیدیم و به محافظ ها اجازه تیراندازی دادیم. ما برای یه مسافرت به این باغ اومده بودیم و همه محافظ ها رو همراه خودمون نیاورده بودیم. پدر من شاه نشین بود و همایون تنهایی نمی تونست کاری از پیش ببره اما خب فراموش کرده بودیم همایون چقدر رذل تر از این حرف هاست. من بچه بودم و می خواستم خودم رو به النا و مادرم برسونم،فکر می کردم نگهبان ها می تونن ازمون محافظت کنن اما وقتی همشون کشته شدن و روی زمین افتادن،امیدم برای همیشه ناامید شد. به ثانیه نکشیده تعداد زیادی محافظ و نگهبان به باغ ریخته و لحظه بعد همه مون رو دستگیر کرد. دست و پا می زدم و مادرم به التماس افتاده بود اما وقتی همایون وارد باغ شد،مادر و پدرم از تک وتا افتادن.
اکسیژن به صفر رسیده بود و قفسه سینه ام برای ذره ای هوا به شدت بالا و پایین می شد. گلوم می سوخت و مغزم تیکه تیکه می شد.
-حامی. دستش رو محکم پس زده و با غرش گفتم: -نزدیکم نشو ارامش.
با وحشت به من نگاه می کرد و من لحظه به لحظه اون اتفاق شوم رو روی پرده گذاشتم و با تموم دردی که بیست سال بود حبس سینه ام کرده بودم فریاد زدم:-اون رذل،اون حیوون حرومزاده،به یکی از افرادش دستور داد که جلوی چشمای ما،جلوی چشمای پدرم که نعره می زد،التماس می کرد و مادرم که جیغ و فریاد می کرد،به النای سیزده ساله جلوی چشم پدر و مادرش و منی که مثل مرده ها نشسته بودم،تجاوز کنه. النا جیغ میکشید،صدای پاره شدن لباسش،صدای ناله های از سر التماسش،صدای فریاد ناشی از درد و تمنا برای کمکش من رو نابود کرد. وقتی جلوی چشمت به عزیزترین کست تجاوز بشه و تو نتونی قدمی برداری یعنی مرگ. یعنی بدبختی و من این بدبختی رو با پوست و استخون حس کردم. اون حیوون درست بعد از اینکه جلوی چشم ما و چندین چشمی که خیره نگاه می کردن و همایونی که قهقه می زد،از النا جدا شد و مقابل چشمامون،النایی رو که نفسی برای کشیدن نداشت رو خفه کرد. به همین راحتی،به همین راحتی نفس های خواهرم رو حبس کرد و من با چشم های خودم دیدم که خواهرم دست و پا می زنه و بعد اروم گرفت.
اب دهانم رو بلعیدم و مزه خون رو احساس می کردم،بوی اتیش و صدای زجه و مویه ها مثل یک ناقوس درون مغزم تکرار می شد.
حتئ نذاشتم کلامی حرف بزنه،چشماش وحشت زده و با هق هق به من نگاه می کرد و من باز ادامه دادم:
-النا مرد،اونم جلوی چشم ما،همایون بعد به سراغ مادرم رفت،من حتئ توانایی این که بخوام فریاد بزنم رو هم نداشتم،مادرم که برای برادرم حامله بود رو از روی میز صندلی بلند کرد و به هفت نفر از اون حیوون ها دستور داد اونقدر کتکش بزنن تا هم خودش و
هم بچه اش بمیرن. هفت قلچماق با جون مادرم افتاده و با ضربه های سختی به شکمش لگد می زدن. مادرم توی خون غلط می خورد ولی برای اینکه پدرم رو که زار زار گریه می کرد رو بدتر نکنه هیچ حرفی به لب نیاورد. مادرم فقط لب فرو بسته بود و اظهار درد نمی کرد و عاقبت اونقدر کتک خورد که استخون هاش شکست و بعد با چند گلوله،کارش رو تموم کردن. وقتی مامانم رو از دست دادم،وقتی چشم های بازش رو روی خودم دیدم انگار تازه شدت ضربه رو درک کردم،نعره زدم. داد و فریاد می کردم و با تموم وجودم اسمش رو صدا می زدم اونقدر دست و پا زدم که یکی از اون ها برای خفه کردنم یه گلوله به پام زد و منو به زمین انداخت. وقتی ریختن سرم و شروع به کتک کاری کردن. من زئوس و یک جورایی فرد قدرتمندی یاد می شدم. پدرم واقعا مرده بود و فقط با چشم هایی که مثل ابر بهار می بارید نگاهم می کرد،جلوی چشمم پدرم رو به باد کتک گرفته بودن. جفتمون در حال مردن بودیم که یکی خبر داد بهشون تیم امینت داره نزدیک میشه. همایون بدون لحظه ای تردید رفت و اما ادم هاش خونه رو به اتیش کشیدن. درست اخرین لحظه،وقتی یکی از ادم ها خم شد تا بطری بنزین رو بندازه،اسلحه اش جلوی من روی زمین افتاد. درست قبل از اینکه بخواد روی پدرم بنزین بریزه،با تموم قدرتی که برام باقی مونده بود به مغزش شلیک کردم. فقط دوازده سالم بود که یک
نفر رو کشتم و بعد افتادم. از شدت کتک و دردی که داشتم نمی تونستم چشم باز کنم اما کاملا بوی سوختن جسد رو حس می کردم. وسط اتیش بودیم و من حتئ قدرت بلند شدنم نداشتم. فکر می کردم دارم میمیرم و چشمام رو بستم،پدرم توی اتیش بود و بوی سوختن جنازه اش به دماغم میخورد. دقیقا اخرین لحظات بود که پدربزرگم سر رسید و من رو از دل اتیش بیرون کشید و با خودش برد. تک تک اعضای خونواده ام سلاخی شده و ذوب شده بودن و فقط من از اون جهنم زنده بیرون اومدم.
هق هق نمی کرد،زار می زد. چشماش سرخ و گلوله گلوله اشک می ریخت. دست روی دهانش گذاشت و با نفس تنگی گفت:-بس..بسه بسه.
نزدیکم شد،دست دراز کرد که در اغوشم بکشه که با غضب پسش زده و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
-جلو نیا گفتم،باید تموم بشه.
زار زد:-تورو خدا اینجوری نکن.
از خودم می ترسیدم،می ترسیدم که ناخواسته بلایی سرش بیارم. عقب رفته و با رنج گفتم:
-از اون جهنم فقط من سالم موندم. بلایی که سر خانواده ام اومد،شد تیتر خبر ها. مافیا یه رتبه قدرتمند توی ایتالیاست و پدر من یکی از مردای سیاسی به حساب می اومد. یک ترور اعلام شد و هیچکس نفهمید چه کسی پشت پرده بوده. همه جای دنیا مورد بحث قرار گرفتیم. همه فکر می کردن من کشته شدم و فقط و فقط پدربزرگم از وجودم باخبر بود. هویتم مخفی بود،سه ماه تمام حرف
نزدم،نمی تونستم بخوابم،لحظه ای ارامش نداشتم. مثل یک جنون زده به یک نقطه خیره می شدم و در اخر همه چیز رو می شکستم. یک سال بعد،تو سالگرد مراسم خانواده ام،تصمیم رو گرفته بودم. پدربزرگم همه چیز رو برام تعریف کرد،اما اون
هم از دختر بودن گمشده همایون خبر نداشت و از طرفی نمی دونست اون بچه دست کیه چون پدر و مادرم سخنی نگفته بودن. انتقام می خواستم. پدر بزرگم ابتدا قبول نمی کرد اما بعد پذیرفت. توسط نفوذش،به مکزیک فرستاده شدم. زیر نظر سه نفر از روسای کارتل ها اموزش دیدم. روسایی که جزو افسران ارتش امریکایی بودن و بدترین شکنجه ها رو به خوبی بلد بودن. یازده سال تمام،همه جور تمریناتی رو تحمل کردم،سرما و گرمای صفر درجه،از ادم کشتن،تا سر بریدن ،همه چیز،هر چیزی که تو فکرش رو بکنی به چشمم دیدم و ادامه دادم. و بالاخره بعد یازده سال برگشتم. زئوس مرده بود اما به اسم حامی نامدار وارد دنیای مافیا شدم. پدربزرگم فوت کرد و من با پشتیبانه چند تا از اشنا ها تونستم مال و ثروت به جا مونده از پدر و پدربزرگم رو به دست بگیرم و سری توی سر ها در بیارم. جنگیدم،خون ریختم،از روی جنازه ادم ها رد شدم تا اخر سر شدم شاه نشین. شدم رییس. باید انتقام میگرفتم،انتقام از اون چهار نفری که این بلا رو سر خونواده من اورده بودن. سه نفر دیگه ای که اون شب به همایون کمک کرده بودن تا بتونه خانواده من رو قتل عام کنه. به واسطه همایون به اون سه نفر می رسیدم باید حکمی که امضا کرده بودن رو پیدا می کردم. به واسطه یه اتفاق و یه دشمنی مشترک با رضا اشنا شدم اما هیچ وقت فکر نمی کردم گمشده همایونی که دنبالش می گردم تو باشی ارامش.
و نگاه پر از خشمم رو به چشماش نشونه رفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 74)
(ارامش)
تغییر کرد. به خدا قسم که حامی رفت و کسی که مقابلم قرار گرفت،جگوار بود.
چشماش خون افتاده و حس می کردم بزرگ تر از حالت عادیه. تنش مملو از تاو و تغیر بود.
هراسی بابت خودم نداشتم،از خودش می ترسیدم. بیم این داشتم به خودش اسیب بزنه. یک انبار باروت بود،یک زخم صد ساله از درون وجودش سر باز کرده بود و اون هیولای وجودیش قصد دردیدن داشت.
دلم،پارچه پارچه شده بود. از دیدن درد و رنجی که می کشید،از شنیدن عذابی که بیست سال پیش تحمل کرده بود قلبم شیون سر می داد.
چه بلایی سر این مرد اورده بودن؟
عذابی که کشیده بود حتئ قابل لمس هم نبود. حس می کردم بند بند وجودش داره از هم گسسته میشه و غضب قصد کشتنش رو داره. گریه نمی کردم،غوغا به پا کرده بودم. از عمق وجودم ناله سر می دادم.
به حال عشقی که به ثمر نشست،به حال زنی که از عشق و فرزندش محروم شد و اونقدر رنج فراق کشید که خودش رو کشت و به حال مرد شکست خورده ای که با عذاب زندگی کرده بود و....به‌حال مرد مقابلم،مردی که چشماش کاسه خون بود اما اشکی برای باریدن نداشت!!!
مردی که له شده بود. زیر این غصه کمر خم کرده بود. قلبش سیاه شده و تموم احساسش کشته شده بود. حق داشت،حق داشت انقدر نگاهش یخ و استخوان سوز باشه.
حالا بهش حق می دادم اگه خشونت لاینفک زندگیش باشه. این ادم فرو ریخته بود.
کوهستان چشماش زمهریر شد و با پرخاش گفت:
-تصورشم نمی کردم کسی که بیست سال نقشه کشتنش رو دارم،کسی که بیست سال برای زجرکش کردنش برنامه ها ریخته بودم،تو باشی ارامش. تویی که نفسات باعث بهم ریختگی من میشه.
حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به قطره هایی که از چشمم چکیده می شد اجازه باریدن دادم.
نگاه سردش رو به من دوخت و گفت:
-رضا بعد فوت خواهرش،جوری مخفی شده بود که هیچکس پیداش نکرد. مدت زیادی به ترکیه رفته بود و چند سالی اونجا زندگی کرده بود. میشه حدس زد تنها کسی که از رفتن رضا به ترکیه باخبر بوده پدر و مادر من بودن وگرنه رضا به همین سادگی نمی
تونسته از ایران بره. و بعد از کشته شدن پدر و مادرم،اقامتگاه رضا برای همیشه مخفی می مونه.
رضا می دونست من چقدر دنبال اون گمشده هستم اما جوری تو رو از من مخفی کرده بود که من به ذهنمم خطور نمی کرد گمشده تو باشی. رضا فقط به من گفته بود خواهرش توسط همایون کشته شده،من چیز دیگه ای نمی دونستم. الان مطمئنم اون فقط قصد داشت به من کمک کنه همایون رو به خاک سیاه بنشونم تا اروم بگیرم،ولی هیچ وقت قصد نداشت تو رو به من بده. اون اونقدر باهوش‌بود که کسی که من در به در دنبالش بودم رو به اغوشم فرستاده بود تا کاملا حواس من رو از همه چیز پرت کنه. اون تو رو پیش من فرستاد تا مسئول امنیتت بشم. رضا همه مون رو بازی داد. دایه ای رو که من چند سال دنبالش می گشتم رو با هویت ناشناس پیدا کرده و بهش پناه داده بود. کاملا من رو از همه چی دور کرده بود. پیدا کردن دایه رو خودش به عهده گرفته بود و به کمک یکی از اشناهاش تو ترکیه، وقتی پیداش کرد،جایی مخفیش کرد و خودش رو به دایه نشون نداد تا مبدا من رو به شک بندازه. حتئ دایه هم نمی دونست کسی که ازش نگه داری می کنه،رضاست. دایه رو از راه دور کنترل می کرد و جایی حبس کرده بود که عقل جن هم بهش نمی رسید. بعد از فوت رضا،داریوس توسط اون رابطی که مسئول نگه داری دایه بود، به دایه رسید و زودتر از من برای فهمیدن حقیقت رفت. رضا همه مون رو گول زد،همه مون رو.
بابا..باورم نمی شد بابا برای حفظ و نگه داری من چه کار ها که نکرده بود.
فاصله امون،فقط چند قدم بود. قطره اشکی که روی لبم بود رو کناری زدم و با تالم گفتم:
-کسی که در به در دنبالش می گشتی،کسی که برای کشتنش برنامه ها داشتی،الان دقیقا مقابل چشمته جگوار. بدون هیچ مانعی،بدون هیچ سلاحی و بدون هیچ قصد فراری. فقط دو قدم،دو قدم بردار و بعد هر کاری که برای اروم شدن احتیاج داری رو انجام بده. من دردت نیستم مگه؟خیله خب،خودتو خلاص کن.
قدم اول رو من برداشته و چشم های مرگبارش تیره شد اما...قدم دوم رو اون برداشت.
فاصله به صفر رسید،سینه به سینه و نفس در نفس هم قرار گرفتیم. از خونی که توی رگهام بود حالم بهم می خورد. از عذاب و مشقتی که تحمل می کرد می خواستم زار بزنم.
حق ما این نبود...حق والدینمون هم این نبود.
دستاش،دست هایی که روی تنم طواف کرده و من رو به اوج کشیده بود رو بلند کرد و روی گردنم گذاشت. تکونی نخوردم اما خیره شدم توی زمستون چشماش که لب زد:-می خوای اروم بگیرم؟
.
.
حامی(جگوار)
اروم شدن؟
من بیست سال بودم که زجر می کشیدم اما بالاخره افیونی پیدا شده بود تا دردهای کشنده مغزم رو تسکین بده و اون،خود درد بود.
این دختر،درد و درمان من بود. پارادوکس من بود.
این دختر حتئ هیولای درون من رو اهلی کرده بود.
من رام شده دستش بودم و هیچ وقت،هیچ وقت نمی تونستم بهش اسیبی بزنم چون اون ارامش من بود.
گلوش رو فشاری دادم و ارامش،از شدت بغض لباش لرزید و بارون چشماش مغزم رو داغون می کرد. با انگشت شستم،قطره اشکش رو پاک کردم و گفتم:
-بیست سال دارم درد می کشم و به خودم قول دادم بالاخره یک روز انتقامم رو می گیرم. بیست سال به انتقام گرفتن فکر می کنم و بیست سال برای کشتن نقشه می کشم،شدت دردی که می کشم رو هیچ وقت نمی تونی درک کنی و نمی ذارمم درکش کنی.
اشک می ریخت و من چونه اش رو بین دستم گرفتم و با حرص گفتم:
-درد و درمان منی و من یه مریض بدخیم. انتقامم همیشه پا برجاست و تا ته این قصه رو میرم،ولی
هیچ چیز قوی تر از جنون و مالکیتی که بهت دارم نیست.
درد کشنده مغزمی اما هیچ وقت خلاصت نمی کنم ، چون وقتی که نباشی نمی تونم نفس بکشم. تو حق منی، ارامش مغزمی،پس ارومم کن.
اشک و لبخندش یکی شد،دست دور گردنم انداخت و بعد،لب روی قفسه سینه ام قرار داد و قلبم رو بوسید.
ضربان قلبم به هزار رسید و لب هاش،مرهم شد و درد سوزانم رو بیرون کشید. لب هاش همچنان روی سینه ام بود که خیسی اشک رو حس کردم و بعد لب زد:-هیچ وقت،این حسی که من داشتمو هیچ زنی درک نمی کنه،چون حامی رو کنار خودش نداره. امنیت و عشقی که من پیش تو دارم رو با هزار تا دوست دارم توی دنیا عوض نمی کنم. تو صاحب قلب و روح منی حامی و من قسم میخورم نیلوفرت بشم و تموم تن زخمیت رو اروم کنم.
سر روی سینه ام قرار داده و در غروب صحرا،زهر کشنده از بدنم بیرون کشیده شد.
.
.
(ارامش)
به ستاره هایی که چشمک می زدن نگاه می کردم. چقدر اسمون از اینجا زیباتر بود. زیر چشمی نگاهی به حامی کردم....
وقتی به کلبه مشتی رسیدیم،شب شده بود و مسیح ماشین رو جلوی کلبه پارک کرده بود. سزار و طلا رو به مشتی سپرده و با خداحافظی گرمی از خودش و دخترش،بالاخره جدا شدیم.
جاده خاکی بود و باعث می شد تکون های کوتاهی بخوریم.
دقیقا نمی دونستم چی شده،اما حامی به شدت کلافه بود. حرکت تند دست ها و نفس های کشدارش و این سکوتش،کمی نگران کننده بود.
بعد از تعریف گذشته،حس می کردم وارد یک دژ محکم شده و ورود همه رو ممنوع کرده. کاملا مشخص بود دور خودش یه دیوار کشیده.
حامی ادم حرف زدن نبود،همیشه سکوت می کرد و با چشم های زمستونیش نگاهت می کرد. باید چی کار می کردم؟
سرفه مصلحتی کرده و با ذوق گفتم:
-ستاره ها رو ببین،چقدر خوشگلن. خیلی جای قشنگیه.
نگاهمم نکرد فقط سری تکون داد. خودم رو تکونی دادم،دست روی بازوش قرار دادم و گفتم:
-خیلی دوست دارم بدونم جایی هست که تو دوست داشته باشی؟مثلا باهم بریم اونجا. هوم؟جایی هست که خیلی ازش خوشت بیاد؟
نفس بلندی کشید و با یه حال عجیبی گفت:
-اره،تختی که توش زیر من باشی و نفس نفس بزنی رو دوست دارم.
نفسم برید...لعنتی!
خواستم حرفی بزنم و برای این پاسخ نفس برش چیزی بگم،که ماشین خرخری کرد و بعد در کمال تعجب از حرکت ایستاد.
بی خیال حرفم شده و به ماشین چشم دوختم. حامی اخم غلیظی کرد و با زمزمه کوتاهی مشغول روشن کردنش نشد،اما ماشین خرخر کرد،اما روشن نشد.
حامی عصبانی دوباره استارت زد اما ماشین فقط صدا های ناهنجاری خارج کرد و در اخر خفه شد.
پریشون حال،نفس های بلندی کشید و با گفتن"لعنتی"ای ضربه ای به فرمون زد و به سرعت پیاده شد.
قدم هاش تند و عصبی به نظر می رسید. مقابل ماشین قرار گرفت،پشت به من و دست هاش رو
داخل جیبش قرار داد و دیدم که نفس های عمیق می کشه.
خاموش شدن ماشین مهم نبود،مهم این حال حامی بود...
چه جوری باید ارومش می کردم؟
برای اروم تر شدنم،سه تا نفس عمیق کشیدم و بعد دستگیره رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
صحرا ساکت و تاریک بود. تا چشم کار می کرد سیاهی بود و این تاریکی باعث شد قدم هام رو تند کنم سمتش حرکت کنم.
نزدیکش شده،دست روی بازوش قرار دادم و بعد خودم رو مقابلش کشیدم. چشم های اشوبگرش رو به من بخشید و با چهره درهمی نگاهم کرد.
دستام رو روی سرشونه هاش گذاشتم،سرم رو کج کردم و با لبخند دلبرانه ای گفتم:
-روا نیست وقتی ارامشت کنارت باشه اشوب باشی شاه نشین.
سکوت کرد،اما عصیان چشماش داشت نفس های من رو نابود می کرد.
هیچ وقت به این نگاهش عادت نمی کردم. اونقدر خاص و با جدیت نگاهم می کرد که خودت رو تسلیم شده می دیدی.
خدایا برای این نگاه متعصب و خودخواهانه اش حاضر بودم بمیرم. حامی جوری نگاهم می کرد که نفسم بند می اومد.
فشاری به سرشونه هاش وارد کردم و گفتم:
-این کلافگیت داره منو بهم میریزه،حس می کنم داری ازم دور میشی،داری فاصله می گیری و من اینو نمی خوام حامی.
دستی به موهاش کشید و با اشفتگی گفت:
-بهم می ریزم وقتی عطرت رو روی خودم حس نمی کنم.
نگاهش رو به نگاه تب دار من گره زد و گفت:
-تو خیره سر،الان باید روم افتاده بودی و من تموم حرصم رو با فشار دادن کمرت خالی می کردم نه اینکه وسط یه صحرایی که دور از شهر گیر کنم.
از نیاز به خودم لرزیدم و موجی از خواستن بدنم رو در برگرفت. لعنتی،ما داشتیم برای هم می مردیم.
این دیواری که حامی کشیده بود،باید فرو می ریخت. حامی زبانی برای حرف هاش عاشقانه نداشت اما عموما تو رابطه اروم می گرفت.
متوجه بودم شدیدا داره عذاب می کشه. تصمیمم رو گرفتم،روی پاشنه های پام بلند شدم و مقابل لب هاش لب زدم:
-وظیفه یه شوهر،انجام فانتزی های زنشه جناب.
دستاش به لحظه نکشیده دور تنم گره خورد و بهش چسبیدم. غرید:-ارامش!
لب پایینیش رو لب کشیدم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:-گور بابای همه چیز،یه صحرای تاریک و سوت و کور،وقتی یه ماشین هست،یعنی وقت انجام فانتزی منه. و من تورو می خوام،همین حالا و همین جا.
فرصت اعتراض ندادم،وقتی لب هاش رو بین لب هام کشیدم،غرشی کرد و بعد با شدت همراهیم کرد.
مثل یک پر از روی زمین بلندم کرد و لحظه بعد،کمرم رو روی کاپوت ماشین قرار داد. به سختی ازش جدا شدم،نفس بلندی کشیدم،تو این تاریکی،تنها چیزی که دیده می شد،برق چشم های من و تب نگاه اون بود.
دست دراز کرده و دکمه های بلوزش رو باز کردم و دست های حامی دور کمرم قفل شد و همون
طور که با دستش کمرم رو گرفته بود،من رو روی کاپوت قرار داد.
با اینکه دستش کمرم رو نگه داشته بود اما از گرمی سطح کاپوت که به کمرم و نسیم خنکی که به شکمم می خورد،لرزیدم و لب های لرزیده ام قبل از اینکه بخواد چیزی بگه،اسیر لب هاش شد و بعد حریص ترین بوسه رو برای هم رقم زدیم.
تب دار و پر نیاز هم رو بوسیدیم،نفس نفس زدم،محکم کمرش رو چنگ زدم و می خواستم از خوشی فریاد بزنم اما متوجه شیطنتم شد و دهانم رو با بوسه اش بست.
سرم رو به سرشونه اش فشردم و نگاهم رو به ستاره ها بخشیدم. لعنتی...خیلی خوب بود.
وقتی جفتمون رها شدیم و به یک ارامش رسیدیم،لاله گوشم رو گزید و با جنون گفت:
-تو لعنتی اخر منو دیوونه می کنی.
خنده ریزی کردم،نفس بلندی کشیدم،سر از سرشونه هاش برداشتم و خیره در چشماش لب زدم:
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید جناب.
بی توجه به هیچ چیز،بی توجه به همه دنیا خودم رو به دستش سپردم و به ارامش رسیدم.
.
.
مسیح از اینه نگاهی به من کرد و چشمکی زد. لبخندم رو فرو خوردم و به اویی که حالا به راحتی نفس می کشید و با اخم همیشگی از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بود اشاره کردم.
مسیح لبخند نیم بندی زد و سرش رو تکون داد. برای اینکه صدای خنده ام رو کنترل کنم دستی به لب هام کشیدم. سکوت شده بود.
حامی بی حرف جلو نشسته و منو مسیح با اشارات
ریزی باهم صحبت می کردیم. وقتی بالاخره از تن
هم سیراب شدیم،از هم جدا شدیم و با مسیح تماس
گرفت. حدود بیست دقیقه بعد مسیح خودش رو به ما رسونده بود.
چیزی که باعث خنده من شده بود،ماشینی بود که مسیح همراهش اومده بود. یک لندرور نارنجی رنگ بود. وقتی چشمم بهش افتاد،بی اختیار خنده ام گرفت و حامی با تعجب پرسیده بود این ماشین اینجا چی کار می کنه که به حالت بامزه ای سرش رو خوارونده بود و گفته بود برای بازرسی نهایی روستا توی باغ و اطراف چشمه ها،این ماشین رو از یکی از ادم های خودشون گرفته بود.
پمپ اب اصلی روستا خراب شده و مسیح برای بازرسی به اونجا رفته بود.
چون مسیر باغ ها خاکی بود و باید مسیر زیادی رو طی می کرد،نمی تونست با ماشین های لوکس این کارو بکنه بنابراین از این ماشین های صحرایی استفاده کرده بود.
وقتی حامی باهاش تماس گرفته،بدون اینکه به ویلا بره و ماشین عوض کنه خودش رو از باغ به اینجا رسونده بود. از طرفی،کیان و پارسا برای ماموریت مهمی که مارو به اینجا کشیده بود،از روستا خارج شده بودن.
سکوت ماشین نسبتا ازار دهنده بود،با کمی شیطنت گفتم:-این دوست اهل دلت،اهنگی چیزی نداره ما گوش کنیم؟
حامی سر چرخوند و از گوشه چشم نگاهم کرد اما من شونه ای بالا انداختم و مسیح گفت:
-نمی دونم واقعا.
شیطنتم عجیب گل کرده بود. می دونستم بخاطر حامی چیزی نمیگه. دستم رو جلو کشیدم،روی گردن حامی گذاشتم و با ناز گفتم:
-رییست ناراحت نمیشه. داره حوصله ام سر میره خب،یه اهنگ بذارید حداقل.
حامی نفسی ازاد کرد و بی تفاوت سری تکون داد. مسیح لبخندی زد و همون طور که با یک دستش رانندگی می کرد گفت:
-خب بذار ببینم اینجا چی داریم.
و ضبط رو روشن کرد. تک صدایی از ضبط خارج شد و مسیح با خنده و پیروزی گفت:-بله. اینم که روش...
و اهنگ قدیمی که با صدای بلندی پخش شد باعث شد لحظه ای مکث کرده و بعد با ریتم اهنگ بلند بلند به خنده بیافتم.
مسیح خشکش زده و حامی هیچ واکنشی نشون
نمی داد. دست مسیح که برای خاموش کردنش رفت،با عجله و خنده ای که هر لحظه بلند تر می شد گفتم:-صبر کن صبر کن. تورو خدا بذار بخونه.
مسیح گیر کرده و با تعجب به ما نگاه می کرد،حامی فقط سری تکون داد و نگاهش رو به
بیرون بخشید و صدای خواننده بلند شد و من از شدت خنده روی صندلی افتادم:
"توی ماشینیم ولی شاد و غزل خون می رویم دست جمعیمون به سوی شهر تهرون می رویم هر چه پیش اید خوش اید ما که خندون می رویم داری می بینی که ما با جمع کارون می رویم"
صدای خنده بلندم با صدای خواننده ادغام می شد و مسیح از اینه نگاهم می کرد و خیلی نامحسوس گردنش رو با ریتم اهنگ تکون می داد و باعث می شد از خنده نفسم بند بیاد.
سکوت حامی اصلا خوشایند نبود،اما خب اونقدر خنده امون گرفته بود که نمی تونستیم بهش اهمیت بدیم.
مسیح چشمکی زد و به خودش اشاره کرد و خواننده با صدای بلندی خوند:
"اخ برم راننده رو اون کلاج و دنده رو گاز فرمون رو ببین شور و حال بنده رو"
از اشاره هایی که غیر مستقیم به خودش می کرد،از خنده به نفس نفس افتاده بودم. دست روی شکمم گذاشته و بی حد و مرز قهقه می زدم. از شدت خنده چشمام پر شده بود اما قبل از اینکه خواننده بیچاره بتونه ادامه بده،حامی با خشم خاصی ضبط رو خاموش کرد و با عتاب گفت:
-خفه شدی تو،توام به رانندگیت برس.
-چشم.
مسیح از اینه نگاهم کرد و من لبخندم رو جمع و جور کردم اما تا چشمم به چشمش افتاد،محکم دستی دور دهانم گذاشته و خنده رو کنترل کردم.
خدا خفه ات کنه مسیح!!!
.
.
حوله رو دور موهام پیچیدم و با خستگی خودم رو روی کاناپه پرت کردم و گفتم:
-وای،دارم میمیرم.
بوی خوش شکلات،معده ام رو تحریک و حال خوبی به وجودم تزریق کرد و بعد صدای غرغرش رو شنیدم:
-پاشو جمع کن خودتو،باز فردا شب تو تا خود صبح قراره برای یه بنده خدایی دعای ندبه بخونی و مراسم سینه زنی،زنجیر زنی داری،من بدبخت باید به فکر ندبه خوندن برم تا خود صبح خیار بخورم.
دست روی دهنم گذاشته و همون طور که می خندیدم گفتم:-خاک تو سرت نکنم دلی،ندبه خوندن توام می بینیم.
-امین امین.
از شدت خستگی نای ایستادن هم نداشتم. چشمام رو بستم اما صدای دمپایی های دلارام که روی پارکت ها کشیده می شد باعث شد چشم باز کرده و با لبخند بزرگی به دو لیوان شکلات داغی که دستش بود نگاه کنم.
چشم غره ای رفت و گفت: -نیشتو ببند.
و خودش رو کنار من پرت کرد. لیوان شکلاتم رو روی میز گذاشته و به خونه نگاهی کردم. تقریبا همه چیز تموم شد،یک سری خورده ریزه ها باقی مونده بود که فردا کارگر ها انجامش می دادن.
هومی کشید و با تفکر گفت:
-ولی جدی خیلی خوب شده. چشمکی زده و با شیطنت گفتم: -اره،مخصوصا اتاق خواب. نیشش شل شد،با مچ پاش ضربه ای به رونم زد و
گفت: -عوضی اون فکر از کجا به ذهنت رسید؟ با ناز موهام رو پشت گوش زدم و گفتم: -ما اینیم دیگه.
خودش رو پایین تر کشید و بعد کاملا روی من لم داد. پاهاش رو روی دسته های کاناپه گذاشت و کمرش رو به شکم من چسبوند و سرش رو روی سینه ام قرار داد و با لبخند گفت:-می دونی چیه؟از دوستی با تو حس غرور می کنم. با این ایده امروزت حسابی کیف کردم. اصلا روایت داریم جلوی اینه ثوابش دو چندانه.
موهاش اتشیشش رو اروم کشیدم و با خنده گفتم: -خدا به داد مسیح برسه.
_از خداشم باشه،یه زن اتشین مزاج پایه گیرش اومده.
سری تکون دادم و گفتم: -صد در صد. جرئه ای از شکلاتش نوشید و با کنجکاوی گفت: -راستی چی شد یهو خواستید برید یه خونه جدید؟ خم شدم و لیوان شکلات رو برداشتم و جواب دادم:
-نمی دونم بخدا،از شمال که اومدیم گفت قراره بریم یه خونه جدید. من اول فکر کردم قراره بریم یه عمارت دیگه،بعد که اومدیم تو این اپارتمان،یکم تعجب کردم. می دونی که اصولا خیلی معتقد نیست بخواد بخاطر کار هاش جواب پس بده. منم بیخیال شدم و پیگیر نشدم.
شکلات رو از روی لبش پاک کرد و گفت:
-شاید یه محیط خصوصی دو نفره می خواسته؟هوم؟
-شاید،راستش اصلا هم از این اتفاق ناراحت نیستم،تو عمارت خیلی راحت نبودم،هرچقدرم می گفتم مردی نیست،بازم نمی تونستم خیلی راحت بگردم و لباس بپوشم. از بانو و دخترا خجالت می کشیدم،دوست دارم یکم شبیه زن و شوهرای عادی زندگی کنیم،هرچند که حامی گفت همیشگی نیست و فقط یه روزای خاص میایم اینجا،مثلا اخر هفته ها و تعطیلات.
سرش رو خم کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: -شاید میخواد اینجا رو اتاق بی دی اس ام بکنه. متاسف نگاهش کردم و گفتم: -تو ادم نمیشی.
-می دونم.
سرش از روی سینه ام برداشت و روی پام قرار داد و شکلاتش رو روی میز گذاشت و با چشم های تنگ شده ای گفت:-به نظرت امشب کجا رفتن؟
نفسی ازاد کرده و موهای خوش رنگش رو با دستم کناری زده و گفتم:-هیچ ایده ای ندارم،هر چی هست مربوط به اون چیزیه که مارو به شمال کشوند. خیلی سر از حرفاشون در نیاوردم،اما انگار برای تایید یه سری چیزا باید شخصا می رفتن.
-هوم،منم هیچی ازش نپرسیدم.
وقتی می پرسم،جواب نمیده و میگه جای خاصی نمیرم. می دونی ارام،راستش اگه بگه می ترسم. ندونستن رو ترجیح میدم،اینجوری خیلی فکر و خیال نمی کنم. دارم سعی می کنم با شرایطش کنار بیام،یه چیزای کوچیکی ام به مامان گفتم. دقیق مسیحو نمی شناسه،اما خب بهش گفتم یکی هست که دوسش دارم و قصدم باهاش جدیه.
سکوت کردم و عمیقا باهاش احساس همزاد پنداری می کردم. اجازه دادم حرف هاش رو بزنه،خوبه که امشب برای هم بودیم.
موهاش رو پشت گوش زد و نگاه من به چشمای اون و نگاه اون به دیوار مقابل:
-می دونم هیچ وقت نمی تونم از شرایط مسیح به خونواده ام چیزی بگم. بهم گفته به مامانم بگم که معاون یه شرکت واردات صادراته،دروغم نگفته،در اصل یکی از کاراش اینه،اما خب می ترسم ارامش. از جدی شدن این رابطه می ترسم. میگه هر چه زودتر باید علنیش کنیم. من یه زندگی اروم و بی دغدغه داشتم،یهو قراره وارد یه چیزی بشم که فقط توی فیلما دیدم،برام سخته،از اینکه نکنه همه چیز بهم بخوره،یا مثلا،یه چیزیش..
جمله اش رو ادامه نداد و سکوت کرد. لیوانم رو روی میز گذاشتم،دیگه میلی برای خوردنش نداشتم. دست روی شونه هاش گذاشتم و مجبورش کردم بنشینه. وقتی نگاهم کرد،با اطمینان نگاهش کردم و گفتم:
-همه این چیزایی که تو میگی رو من قبول دارم،من هر ثانیه که حامی به جایی میره قلبم از نگرانی تیکه تیکه میشه،دیوونه میشم و می زنه به سرم بگم نمی خوام اما وقتی می بینمش همه چیز از ذهنم پاک میشه. سخت هست،ولی باید تحمل کرد. اینکه کنارش باشی و باهاش گریه کنی خیلی بهتر از اینه که ازش دور باشی و بخندی. من خیلی سر از کاراش در نمیارم،فقط همین قدر می دونم که کارای کثیف انجام نمیده. سیاستش یه چیز دیگه است و تموم تلاشش اینه حداقل یه ثباتی ایجاد کنه. منکر کار های بدی که انجام داده نمیشم،اما همه ادم های یه فرصت دوباره برای زندگی دارن،منم میخوام این فرصتو به خودم و حامی بدم. توام امتحان کن. باور کن ارزشش رو داره.
دلارام،شخصیت محکمی داشت اما این قطره های اشکی که توی چشمش جمع شده بود،خبر از تلاطم درونش می داد.
دست دراز کرد،محکم خودش رو در اغوشم کشید و با صدای بمی گفت:
-خوش به حال حامی،تو خیلی خوب اروم کردن رو بلدی سلیطه.
لبخندی زدم و کمرش رو نوازش کردم. هر دوی
ما به این ارامش احتیاج داشتیم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 75)
حامی(جگوار)
سری برای بچه ها تکون دادم و وارد اتاق شدم و گفتم:-رسیدی؟
صدای کشیده شدن چیزی،از پشت تلفن به گوشم خورد و بعد صدای ارومش:
-اره،همین الان اومدم خونه.
پشت میز قرار گرفته و پرونده پروژه نیلوفر رو بیرون کشیدم که صدای خندانش رو شنیدم:
_حامی،حامی،اگه بدونی چی تنمه.
مکث کوتاهی کردم..لعنتی!
عکس ها رو از داخل پرونده بیرون کشیدم و با صدای بمی گفتم:-چی تنته؟
-یه چیزی که تو به راحتی از تنم در بیاریش.
با شیطنت خندید و من دستم مشت شد.
از پشت تلفن دلبری می کرد؟
وقتی سکوتم رو دید،با اب و تاب ادامه داد:
-از این لباس های بند دار،از اینایی که فقط یه بندش رو بکشی،همه اش از تن..
لبه های میز رو فشردم و با غرش گفتم:
-ارامش؟
-جاااانم؟
صندلی رو جلو تر کشیده و با غیض گفتم:
-شجاع شدی،صبح که دیدمت هیچی نمی گفتی،الان داری بازی می کنی؟
صدای ریز نفس کشیدنش که از پشت تلفن شنیده می شد رو با دنیا عوض نمی کردم.
-صبح خوابم می اومد،اونقدر شب تا صبح با دلی بیدار بودیم،ویندوزم بالا نیومده بود کامل. هر چند حامی،خونه بدون تو امینت نداره.
چقدر خوب بلد بود من رو اروم کنه...چقدر خوب بلد بود حس خوب به مردش بده.
خندید و ادامه داد:
-سعی کن زود خودت رو برسونی خونه،هر چقدر دیرتر کنی،به ضررته.
متوجه منظورش نشدم و گفتم: -چی؟ خمیازه ای کشید و گفت: -متوجه میشی،منتظرتم شب. پاسخی ندادم که با خنده گفت: -هشداری که دادمو جدی بگیر. فعلا خدافظ شاه دلم.
خدافظی ارومی کرده و تماس رو قطع کردم. منظورش چی بود؟؟
پوشه مدارک رو از داخل کشو در اورده و شماره مسیح رو گرفتم،بلافاصله پاسخ داد:
-جانم رییس؟ مانیتور روشن کردم و گفتم:
_به مهندسا بگو بیان تو.
-چشم.
نگاهم به نقشه های مقابل بود که سرمدی گفت:
-حدود یک سوم کارا انجام شده،مجوز،کارای ثبت و اداریش رو موحد انجام داده.
مسیح در جواب سرمدی،اوراقی که دیشب امضا شده بود رو روی میز قرار داد و گفت:
-با شرکت بهساز هم توافق کردیم. یه جلسه دیگه باید بذاریم تا همه ایده هایی که برای این زمین
داریم رو بهشون انتقال بدیم. طرح و ایده اولیه رو حتما حتما باید طی این چند روز اماده کنید.
سر بلند کرده و به سرمدی نگاه کردم. لبخندی زد،نگاهی به تیم خودش انداخت و با خضوع گفت:
-یکم سخت میشه،اما خب غیر ممکن نیست.
سری تکون دادم. همینه..
اینکه سرمدی رو به عنوان سرپرست تیم نقشه کشی انتخاب کرده بودم همین بود. ادم جا زدن نبود،هیچ چیزی رو غیر ممکن نمی دونست.
نقشه هایی که مقابلم بود رو کناری زده و گفتم:
-ایده هاشون خیلی خامه،دقیقا نصف اون چیزی که بچه های ما در توان دارن هم نیست،پس یه چیز تمیز و خاص میخوام.
از گوشه چشم متوجه لبخند غرور امیز مهندسین شدم و سرمدی مسرور گفت:
-ممنونم از اعتمادتون،مطمئن باشید یه طرح خوب رو به زودی ارائه میدم.
-شکی ندارم.
مسیح با ایپد مقابلش مشغول شد و لحظه بعد،تصویر زمین ها از نمای بالا روی برد هوشمند مقابل روی پرده رفت.
با کنترل دورن دستش به قسمت هایی که نارنجی شده بود اشاره کرد و گفت:
-قسمت های تفریحی که قراره انجام بدیم،بیشتر تمرکز کنید. یه طرح الکیه،چیزی که شما قرار ارائه بدید حتما باید پخته تر بشه.
سرمدی با دقت مشغول نگاه کردن به زمین شد و مهندسینش چیزهایی رو یاد داشت می کردن. به صندلیم تکیه دادم و به پروژه بزرگی که قرار بود راه اندازی بشه فکر کردم. مسیح اسلاید بعدی رو که از نمای متفاوت تری بود نشون داد و اعلام کرد:
-فضاش بکره،یه محیط عالی برای این پروژه.
سرمدی خودکار درون دستش رو تابی داد و با دقت گفت:-فاصله تقریبش از مرکز شهر خیلی زیاده؟
قبل از اینکه مسیح جواب بده،پاسخ دادم:
-نه،یکی از خوبی های دیگه اش اینه به خیلی امکانات نزدیک تره.
لبخندی زد و با احترام گفت: -مثل همیشه،درجه یک.
سری تکون دادم و به تصویرهایی که روی تخته نشون داده می شد نگاه می کردم که مسیح گفت:
-متراژ بالا و خوب بودن لوکیشن یکی از بهترین دلایلشه. میشه گفت یه پروژه خیلی خوب از اب در میاد،مخصوصا که پای تیم مخصوص رییس
در میونه.
-مطمئن باشید بهترینمون رو ارائه می کنیم.
خسته و بی حوصله بودم. تقریبا دوست داشتم همه چیز زود تموم بشه. انرژیم ته کشیده بود.
پاسخی ندادم و مسیح با لبخند،مشخصات حدودی زمین رو نشون داد و گفت:
-معاون بهساز قراره برای ثبت یه چیزهایی بیاد و تاریخ جلسه رو اعلام کنیم،شما کی امادگی دارید برید سر زمین؟
سرمدی فکری کرد و نگاهی به تیمش انداخت و گفت:-فکر کنم،فردا صبح تای..
صدای هشدار بلند شده،باعث شد چشم از سرمدی بگیرم و به اطراف نگاه کنم. در کمال تعجب،صدا از گوشی من بلند می شد.
لعنتی من کی گوشیم رو زنگ گذاشتم؟
همه نگاهشون رو به تصویر مقابل دادن و من با کنجکاوی دست دراز کردم و تلفنم رو از گوشه میز برداشتم. پام رو روی پام انداخته و به هشداری که راس ساعت شش تنظیم شده بود نگاهی کردم اما وقتی چشمم به یادداشتی که پایین
صفحه افتاده بود خورد،نفسم برای ثانیه کوتاهی حبس شد.
گره شدن ابروهام و مشت شدن دستام کاری بود که اون متن بامن انجام داد:
"جناب شاه نشین،اگه راس ساعت هشت خودتون رو به منزل رسوندید،صد در صد شب خوبی خواهید داشت،حورالعین بهشتی در انتظار شماست،از الان دو ساعت وقت دارید خودتون رو برسونید، اما خب اگه یک دقیقه دیر کنید،باید قید همه چیز رو بزنید. دوستدار شما،ارامش شما....
دستم بهش می رسید..اخ که اگه دستم بهش می رسید..
انرژی ای که به وجودم تزریق شد همه از وجود اون خیره سر وحشی ای بود که حتئ در نبودش هم تمرکزم رو بهم می ریخت.
-ما امادگی لازم رو داری..
حتئ نمی تونستم تمرکز کنم،لعنتی داشت با من چی کار می کرد؟
-نظر شما چیه رییس؟
نفسی کشیده و با انرژی خوبی که داشتم گفتم:
-بهتون اطمینان دارم،نتیجه رو هرچه زودتر برام بفرستید.
-چشم.
تموم خستگیم یک جا از تنم دود شد و رفت و این فقط و فقط می تونست کار یک نفر باشه.
انچنان من رو مبهوت کرد و خستگی رو از تنم بیرون کشید که مغزم، کیش و مات شد.
اون دختر،اون ارامش من بود و من تحت هیچ شرایطی از دستش نمی دادم.
صاف نشستم و با دقت به اسلاید ها نگاه کردم که سرمدی سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-فقط،جسارتا یه سوال داشتم رییس.
سر بلند کردم و با چشم های تنگی نگاهش کردم و سری تکون دادم که نفس ازادی کشید و گفت:
-اسم این پروژه چیه؟
سر همه اعضا به سمت من چرخید،بدون لحظه ای تعلل،وقتی بوی تنش زیر بینیم رفت گفتم:
-نیلوفر ابی!
.
.
(ارامش)
گرما و حرارت خاصی رو احساس می کردم. یه چیز داغی روی سرشونه هام کشیده می شد اما اونقدر لذت بخش بود که با چشم های بسته خودم رو بهش نزدیک تر کرده و دستام رو برای گرفتنش جلو کشیدم.
هرم شیرین و گرمی روی پوست سرشونه ام حس می شد. چشم باز نکرده اما لبخند زدم و خودم رو دستش سپردم،درست وقتی داشتم از این گرما و نواش لذت می بردم،با گزش و سوزش گردنم،خواب جل و پلاسش رو از چشمام جمع کرد و من با "اخ"کوتاهی چشم باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد،چشم های ازور و زیاده خواه حامی بود. کوهستان چشماش رو به من چشم های خندون من بخشید و با دلبری گفتم:
-خوش اومدی،ساعت چنده؟
هیچی نگفت و فقط با حرص نگاهم کرد که دست های عریانم رو دراز کرده و دور گردنش انداختم و به شیرینی گفتم:-جر زنی نداری..
با چشم های درشت و متعجبی به دست هام و بعد به سرشونه های عریانم نگاه انداختم. لعنتی من کی لباس از تنم در اوردم؟.
مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-می تونم قسم بخورم وقتی خوابیدم لباس تنم بود.
دست روی بازوهام قرار داد و با تایید گفت:-خب؟
نگاهی به چهره شرورش انداخته و گفتم:
-و الان لباس تنم نیست،توضیحی واسه این کار هست؟
دکمه بلوزش رو باز کرد و گفت:
-از اینکه لباس هات بیست و چهار ساعته روی تنت قرار می گیرن،متنفرم. مانع لمسم میشدن،درشون اوردم.
خدای من...این مرد چقدر لعنتی بود.
از زیر ملافه نگاهی به بدن نیمه عریانم کردم و با لبخند شیطنت امیزی گفتم:
-جناب،تا ساعت رو نبینم اجازه هیچ کاری رو صادر نمی کنم.
-تو غلط کردی.
قهقه مستانه ای زدم و خم شده و به ساعتی که روی پاتختی بود نگاه کردم. بیست دقیقه به هشت بود.
خودم رو بالاتر کشیده،گردنش رو بوسیدم و با دلبری مقابل گوشش گفتم:
-خب،از بالا دستور صادر شد،بریم که رستگار بشیم.
به تندی دست دراز کرده و بلوزش رو از تنش بیرون کشیدم، ناله مردونه ای کرد و دست روی کمرم گذاشت و با خشونت گفت:
-خیلی سخت می خوام باهات باشم ارامش،بهت هشدار دادم بهمم نریز.
نیشخندی زده و با لحن شیطنت باری گفتم: -جونم خشونت.
و بعد،لب هایی که اسیر شد و نفس نفس هایی که به هوا خواست و ارامشی که روی تنمون سایه انداخت.
غلتی زده و برای در اغوش کشیدنش دست دراز کردم اما وقتی جای خالیش رو حس کردم،چشم باز کردم.
نور خورشید دقیقا به اینه برخورد می کرد و روی تن برهنه ام که پیچیده در ملافه ها بود بازتاب می شد.
از یاداوری دیشب،لبخندی زده و به تخت نگاهی کردم.
تخت طلایی سلطنتی با پرده های حریر سفید و طلایی که از قسمت تاج بالایی اطرافش رها شده بود،اولین چیزی بود که به چشم می خورد. تختی که شاهد عشق بازی های دو نفره ما بود اما نقطه عطف این اتاق،تخت سلطنتی نبود،اینه سرتاسری بود که دقیقا در دیوار مقابل نصب شده بود. اینه بزرگی که تموم دیوار مقابل رو احاطه کرده بود. بالاترین قسمت،با خط نستعلیق بیت زیبایی نوشته شده بود:
سوگند به نامت که ارام منی....
ایده خودم بود. نیازی به میز و وسایل دیگه نبود.
با دیزاینر صحبت کرده بودم و قسمت چپ و
راست اینه،تکه های چوب کار شده و لوازم ارایشم رو روی اون ها قرار دادم بودم. به طرز اغراق امیزی جذاب شده بود.
صدای صحبت های اروم حامی رو از بیرون اتاق می شنیدم.
قرار بود این روز رو فقط برای هم باشیم،اما خب انگار قسمت نمی شد...
نگاهی به خودم انداخته و بعد با فکری که عجیب به مزاجم خوش اومد ابرویی بالا انداختم.
جناب،ارامش نیستم اگه امروز دهنت رو سرویس نکنم.
کش موهام رو باز کرده و مقابل اینه قرار گرفتم. با دیدن استایل بامزه ام به خنده افتادم.
بلوز حامی در تنم زار می زد و سرشونه راستم کاملا از لباس بیرون زده بود. غول دوست داشتنی من.
قد لباس تا دو وجب بالای زانوم بود و به سختی بدنم رو پوشیده بود اما خب برای اجرای نقشه ام، احتیاجی برای پوشیدن شلوارک ندیدم. بلوز کرم رنگش،شاید خیلی برام گشاد بود اما خیلی بهم می اومد. دستی میون موهاي فرم کشیدم و به شلوغی اطرافم رها کردم. رژ قرمزم رو خیلی کمرنگ روی لبم کشیدم و لب هام رو محکم فشردم و با انگشت شستم،مرتبش کردم.
خوب بود..چشمکی زدم و سمت تخت حرکت کردم و بعد ملافه سفید رنگ رو از روی تخت برداشته و با یک حرکت بلند کرده و دور تنم پیچیدم.
جلو تر رفته و از اینه به خودم نگاه کردم. خوب بود. کاملا تنم رو پوشونده بود،به جز زانو به پایینم رو که اون هم عمدی بیرون گذاشته بودم.
بوسه ای برای خودم فرستادم و به ارومی از اتاق خارج شدم.
صدای مکالمه اش رو می شنیدم،هیجان زده لبخند زده و به ارومی از راهرو گذشته و بعد وارد سالن شدم.
حدسم درست بود. با بلوز استین کوتاه مشکی رنگی که تنش بود،مقابل پنجره ایستاده و با تلفن صحبت می کرد.
دلم برای این ژست جذابش مالش رفت. مرد جذاب من!!!
سرفه ای کردم و بلافاصله به عقب برگشت. نگاهش ابتدا گشتی توی صورتم زد و بعد به ملافه سفیدی که دور تنم پیچیده بودم گیر کرد و به مخاطب پشت تلفنش گفت:-که اینطور.
چند قدم جلو تر رفته و در فاصله خوبی ایستادم و بعد به ارومی،یکی از گوشه های ملافه رو از دستم رها کرده و شونه چپم که از لباس بیرون زده بود،در معرض دیدش قرار گرفت.
چشمکی زدم و نگاه گرسنه و ازمند حامی سخت تر شد و من خرامان خرامان جلوش قدم زده و سعی می کردم پاهای عریانم رو به زیبایی به تصویر بکشم.
سعی می کردم روی یک خط راه برم. نگاه حامی،قفل انحنای پاهام بود.
کاملا نمایشی،دست دراز کرده و موهام رو تکونی دادم و ملافه از روی سرشونه ام سر سرخورد و روی شکمم،توسط دست هام اسیر شد.
نگاهش،روی بالاتنه ام گیر کرد و من مقابل چشمش،قری به کمرم دادم و ملافه پایین تر رفت اما از دستم رها نشد.
نگاهش سخت شد و من با لبخند شروری،ابرویی بالا انداختم و دو طرف ملافه رو کناری زدم و بالاخره چشم های حامی به کوتاهی لباسم خورد.
سرفه کوتاهی کرد و من دست مقابل دهانم گذاشته و لبخندم رو فرو خوردم و مقابل نگاه عصیانگرش،موجی به کمرم دادم و به نرمی و دلفریبی پاهام رو همراه با ریتم کمرم تکون دادم.
نفس های تندی کشید و دستی به گردنش کشید و گفت:-خب،...تایی...اهوم،..تاییدیه...تاییده لعنتی...
لبم رو گزیدم و سعی کردم لبخندم رو خفه کنم. خدایا چقدر حس خوبی می داد.
با دلبری،کمرم رو قوس دادم و رقص زیبایی از خودم شروع کردم و لباس حامی،روی تنم به حرکت در می اومد.
نگاه غیر قابل نفوذش میخ حرکات کمرم بود و با غرش گفت:-چقدر؟...کی؟..سرم...سرمدی گفت؟...مهند...مهندس ها چ..
کمرم رو پیچی دادم و حامی با صدای بلندی گفت:
-مهندسای لعنتی غلط کردن...
چشماش رو برای من تیز کرد و بعد سمتم یورش برد اما دست روی دهانم گذاشته و ملافه رو جمع کرده و به سرعت خودم رو پشت مبل پرت کردم و لنگه ابرویی براش بالا انداختم.
ملافه رو دور تنم جمع کردم و لبام رو غنچه کرده و موهام رو به چپ مایل کردم و حامی با غیض گفت:
-هر غلطی ک....زنگ می زنم مسیح.
و تماسش رو قطع کرد و مقابل مبل قرار گرفت و گفت:-بیا اینور. قهقه بلندی سر دادم و گفتم: -عمرا! حریص نگاهم کرد و با عتاب گفت:
_دستم نمیرسه دیگه بهت نه؟ چشمکی زده و گفتم:
-خیر!
و اتیش گرفت و مثل جگوار سمتم حمله کرد. جیغ کوتاهی کشیدم و از پشت مبل فرار کردم. صدای غرشش رو شنیدم اما قهقه زده و گفتم:
-بدو جگوار.
پشت کاناپه سنگر گرفتم و با کرمی که درون وجودم بود،کمرم رو تکونی دادم و گفتم:
-بچرخ تا بچرخیم جناب.
دست به کمر گذاشت و با ولع نگاهم کرد. از زور خنده و شعف قری به نشیمنگاهم دادم و گفتم:
-دنیا دار مکافاته،فکر کردی می..
حتئ نفهمیدم چه جور اتفاق افتاد. درست در عرض یک ثانیه سمتم یورش اورد،از روی کاناپه بالا پرید و قبل از اینکه فرصت فرار بهم بده،ملافه رو چنگ زد و بعد سینه به سینه،حبس اغوشش شدم.
دست هاش دور کمرم گره خورد و کنار گوشم با نفس های تندی گفت:
-تو خیلی عجیب تنت میخاره. لبخندی زدم و گفتم: -اقا جان شوخی بود بخدا.
-یه شوخی نشونت بدم.
دست زیر رون هام انداخت و با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و همون طور که دست دور گردنش انداخته بودم،عقب عقب رفت و روی مبل نشست.
مثل گربه صورتم رو به صورتش می لغزوندم و بوسه های نرمی بهش هدیه می دادم. وقتی ساکن شدیم،نفس بلندی کشید و من با سیاست گفتم:
-من ارامش حامی ام و خواستم ارامش کنم.
دستش رو از روی لباس رد کرد و کمرم رو فشرد و گفت:-تو اشوبی.
نمایشی لب گزیدم و گردن کج کرده و گفتم: -بالاخره ارامشم یا اشوب؟
لبش رو نزدیک لبم کشید و با حرصی اشکار گفت:
-تو مثل خنده هات،یه ارامش پر اشوبی. تو اشوب و ارامش حامی.
غنچه لبخندم شکفت و به زیبایی گل شد و من با عشق گفتم:-توام باعث خوشبختی قلبمی.
خودم رو روی پاش ثابت کردم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:_خب ،لازم به ذکره که بگم من دوست دارم گوشه گوشه خونه باهم باشیم؟کاناپه،جزیره،میز نها..
-ارامش!
لبش رو بوسیدم و با لبخند گفتم:
-غر نزن،فعلا از کاناپه شروع کن خدا بزرگه.
پر عطش بوسید و پر عطش همراهیش کردم. حامی زبونی برای گفتن احساسات نداشت اما خوب زبان بدن رو بلد بود و ما می تونستم هم رو اروم کنیم.
.
.
-خسته نباشی پارسا. نگاه کوتاهی کرد و گفت: -ممنون خانوم. چشم غره ای رفتم و قبل از اینکه اجازه بدم پیاده
بشه تا در رو برام باز کنه گفتم:
-نمیخواد بیای،زود برو پیش بانو،پیرزن منتظره.
-اما..
اخمی کرده و جدیت گفتم:
-بابا جلوی خونه ایم،دیگه توی برج که بلایی سرم نمیاد بابا. بچه های امنیت هستن. تو برو.
دستگیره رو کشیده و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شدم. همچنان منتظر نگاهم می کرد و وقتی وارد محوطه شدم،ماشین رو روشن کرد و رفت.
به درخت ها و باغچه گل ها نگاهی کرده و برای زنی که روی نیمکت نشسته و به فرزند کوچکش که با توپ کوچکی بازی می کرد،نگاه دوخته بود،با لبخند سری تکون داده و وارد لابی شدم.
لابی من،تند تند چیزی یادداشت می کرد و متوجه ورودم نشد. شونه ای بالا انداخته و خواستم سمت اسانسور حرکت کنم که با یاداوری شام امشب،"ای وای"کوتاهی گفته و بعد مسیری که طی کرده بودم رو دوباره دور زدم.
به مسیح قول داده بودم براش لازانیا درست می کنم. از لابی خارج شده و کیفم رو روی شونه تنظیم کرده و سمت در خروجی حرکت کردم.
زن همسایه با تعجب نگاهم کرد اما فقط تبسمی کرده و به سمت هایپری که سر خیابون بود،قدم تند
کردم. قدم زنان،فکر می کردم چه چیز های دیگه ای نیاز دارم.
پنیر پیتزا و ذرت...از عرض خیابون رد شده و به سمت هایپر قدم برداشتم. همچنان فکر می کردم چیز خاصی احتیاج دارم یا نه.
خرید یکی از علایق من بود،باید به زور هم شده حامی رو به اینجا می کشوندم.
سبد قرمز رنگ رو از قفسه مخصوص برداشته و حرکت کردم. طبق معمول شلوغ بود. دختر بچه زیبایی در اغوشش پدرش بود و با چشم های درشت مشکی اش به من نگاه می کرد. قیافه ام رو چپ کرده و دختر بچه با ذوق لبخندی زد و دست و پایی تکون داد. پدرش متعجب از حرکت بچه،به عقب برگشت و با دیدن من،لبخند نجیبی زد و من با مهر گفتم:
-دختر شیرینی دارید.
مادر و پدرش با محبت "ممنونم"ای گفتن و من با تکون دادن سر،به قسمت مورد نظرم رسیدم. دو بسته لازانیا برداشته و بعد اروم اروم سمت مواد غذایی حرکت کردم. از داخل یخچال،بسته پنیر پیتزا بزرگی برداشته و هنگامی که داشتم دور می زدم،قوطی کنسرو ذرت رو از قفسه ها برداشته و سمت صندوق حرکت کردم.
بی اختیار نگاهم به خط رژ زن صندوقدار دوخته شد. جدا تا نزدیکی بینی رژ لب کشیدن چه جذابیتی داشت؟
-بفرمایید خانوم،یکم سریع باشید.
ابرویی بالا انداخته و بعد از اینکه نفر مقابلم کارش تموم شد،اقلام رو روی قسمت مخصوص گذاشتم و دختری که مسئول صندوق بود،با اخم غلیظی که باعث چین افتادن روی پیشونیش شده بود،مشغول قیمت گذاری شد.
چرا فکر می کردن اخم باعث زیباییشون میشه؟
پشت یه صندوق نشستن انقدر افتخار بود که با لحن تحقیر امیزی با مشتری ها حرف می زد؟
وقتی قیمت رو گفت،لبخندی زدم و کارتم رو تحویلش دادم. با ناز و ادا نگاهم کرد و گفت:
-رمزتون؟ لبخند بزرگی زدم و خیره در چشم هاش گفتم: -یازده،بیست دو.
سری تکون داد. کیسه خرید هام رو از مردی که مسئول جمع کردن اقلام بود گرفتم. وقتی کارتم رو زن اخمو تحویل داد،ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-یکم استراحت کنید،از خط روی پیشونیتون مشخصه خیلی خسته اید.
و بی توجه به قیافه هاج و واجش و لبخند پسرک،از هایپر بیرون زدم.
باید یک روز در تموم دنیا اعلام می کردن که هیچ وقت اخم جذاب نیست. هیچ وقت.
با احتیاط از خیابون رد شدم. کیفم رو روی شونه ام بالا کشیدم و کیسه های خرید رو جابجا کردم. پوفی کشیده و به این افکار در هم و برهم فکر می کردم که صدای بلند و گوش خراش ترمز یک ماشین و بعد صدای ناهنجار برخورد یک چیز و صدای بلند فریاد مردم باعث شد به سرعت سرچرخونده و با دیدن چیزی که مقابل اتفاق افتاده بود،از شدت حیرت چشمانم دو دو زد.
خدای من...
دویست و شش،چند لحظه مکث کرد و در اخر قبل از اینکه مردم سمتش هجوم ببرن،بی توجه به جسم نیمه جون زنی که غرق خون روی زمین افتاده بود،لایی کشید و با سرعت گریخت.
مردم هیاهو کشان و با عجله و فریاد و ناسزا سمتش حمله کردن اما من،چشمم به جسد نیمه جون زن بود که مثل مرغ سر بریده تکون می خورد.
نفهمیدم با چه سرعتی،فقط کیسه خرید از دستم رها شد و با تموم سرعت به سمت زن حرکت کردم.
شالم رو جلو کشیده و دوان دوان سمت اون زن حرکت کردم. با عجله و تندی تموم زن ها و مرد هایی که دور اون جسم نیمه جون دایره زدن بودن رو کناری زده و با فریاد بلندی گفتم:
-برید کنار،برید کنار. من پرستارم،برید کنار گفتم.
همه با تعجب و حیرت نگاهم می کردن که بالاخره سد رو شکستم و خودم رو به زن رسوندم. وضعیتش از چیزی که فکر می کردم بدتر بود.
نبضش رو گرفته و به خونی که از بینی و گوشش بیرون می زد خیره شدم،نمی تونستم ریسک کنم. باید سریع به بیمارستان می رسید.
سرفه های بدی می کرد و عملا خون از دهانش بیرون می زد.
هیاهوی مردم باعث شد با جیغ بگم: -کسی نیست بتونه کمک کنه؟
یکی از زن ها که نسبتا کم سن و سال بود با عجله گفت:-زنگ زدم امبولانس بیاد. دست زن زخمی رو گرفتم و گفتم: -دیره،باید خیلی زود ببریمش. دستی به مانتوش کشید و گفت: -ماش...ماشینم اون سمت خیابونه.
خوبه ای زمزمه کرده و بعد به دو مرد جوون و همراه اون زن،جسم دردمندش رو بلند کرده و داخل ماشین قرارش دادیم.
دخترک جوون می ترسید،روی صندلی عقب نشسته و سر زن زخمی رو روی پام گذاشتم و به تندی پریدم بهش:-برو بیمارستان،برو. هر چی شد من گردن می گیرم. برو این داره میمیره.
باشه باشه ای گفت و بعد با عجله ماشین رو روشن
کرد و تیک اف کشان از جمعیت گذشت و رفت....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 76)
حامی(جگوار)
کاغذ ها رو امضا زده و گفتم: -خسته نباشید.
مسیح لبخند پیروزی زد و گفت: -باورم نمیشه انقدر خوب همه چیز تموم شد. متاسف سری براش تکون دادم که با احترام و خوشحالی گفت: -رییس،از خدا که پنهون نیست،از شما چه پن..
تقه ای به درخورد و بعد از بیا تو مسیح،در باز شد. چشم های هراس انگیز و نگران پارسا که به چشم های تنگ شده ام دوخته شد باعث شد لب باز کنم و با کنجکاوی بگم:-چه خبره؟
نفس عمیقی کشید و بی وقفه گفت: -رییس،خانوم نیست.
مکث کرده و خون درون رگهام به جوش و خروش افتاد و گفتم:-نیست؟یعنی چی نیست؟ شرمنده نگاهم کرد و با صدای بلندی فریاد زدم: -دهن باز کن ببینم،ارامش کجاست؟
.
.
(ارامش)
خسته دستی به گردنم کشیدم و وارد لابی شدم. میدونستم رنگم پریده و چشمام سوزن سوزن می شد.
از یاداوری اتفاقات چند ساعت پیش،نفس های بلندی کشیده و زیر لب خدارو شکر کردم.
انگار ورودم باعث ولوله شد چون لابی من به محض دیدنم،از پشت استیشن بیرون پرید و جلوی من قرار گرفت و با بهت گفت:-خوبید خانوم؟
با چشم های درشت شده و خندون نگاهش کردم و گفتم:-خوبم،شما خوبی؟ -رییس نگر..
سردی نگاه،غضب و خشم چشمان مردی که روی نگاهم سایه انداخت باعث شد سر بلند کنم و به مرد عصبی جنون زده مقابلم نگاه بدوزم.
یخ نگاهش باعث شد تنم رو سرما در بگیره. لعنتی چش شده بود؟
لابی من بی سر و صدا حرکت کرد و نگاه عصیانگرش به دست های خونی شده من دوخته شد. با چشماش تموم وجودم رو اسکن کرد و در اخر با قدم های بلند و محکمی سمتم قدم برداشت و از بین دندون های کلید شده اش به سختی گفت:
-قبل از اینکه بزنم یه دندون سالم توی دهنت نذارم،راه بیافت برو بالا.
خشم خشم خشم
از تموم وجودش خشم زبانه می کشید و با نگاهش شمشیر به وجودم می زد.
می خواستم چیزی بگم اما اونقدر مملو از سخط بود که لب فرو بستم. دعوا اون هم مقابل چشم بقیه تو قاموس من نبود.
سری تکون داده و به سمت اسانسور حرکت کردم اما بازوم اسیر دستش شد و همون طور که من رو همراه خودش می کشید با تغیر گفت:
-که بی خبر میری،اره؟
لحظه ای مکث کرده و با تعجب نگاهش کردم. چی گفت؟
با تعجب سر بلند کرده و به ساعتی که مقابل اسانسور بود چشم دوختم. خدای من،دوساعت گذشته بود و من چیزی نفهمیده بودم؟
لعنتی چه جوری باید براش توضیح می دادم. حتئ دیگه جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم!!!!
قفل در رو باز کرد و بدون اینکه مخالفتی نشون بدم،من رو داخل خونه کشید. با پشت پاش در رو بست و دستش از روی بازوم رها شد.
من به حامی حق می دادم،اما به خودمم حق می دادم.
من سال های سال ازادانه و بدون هیچ فکر و نگرانی راجب امنیتم زندگی کرده و در مواقع لزوم کمک کردم بودم،دقیقا بر عکس حامی!!
حامی تموم زندگیش بر مبنای محافظت پیش رفته و امینت براش حرف اول رو زده بود..ما دو نفر دقیقا در نقطه مقابل همدیگه بودیم و این قشنگترین تضاد دنیا بود.
-کجا بودی؟
حتئ غضبش قابل تخمین هم نبود. چشمام رو به چشمای یخش دادم و گفتم:
-بیمارستان.
-صحیح.
سمت میز نهارخوری رفت و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بده،با پاش لگدی به میز زده و بعد صدای گوش خراش افتادن و شکستن بلند شد.
چشمام رو برای لحظه ای ارامش بستم و تموم
تلاشم رو به کار بردم تا ارومش کنم. سه نفس عمیق کشیدم و بالاخره چشم باز کردم. نگاهم به شیشه شکسته و پایه های کج شده میز افتاد.
کیفم رو روی مبل رها کرده و به ارومی گفتم:
-بذار برات توضیح بدم. به سرعت سمتم چرخید و گفت:-توضیح بدی؟دقیقا چه کوفیتو باید توضیح بدی؟اینکه دو ساعت معلوم نیست کدوم جهنمی رفتی؟
خیر...انگار اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت. شمشیرش رو از رو بسته بود.
قدمی برداشته و سعی کردم تموم شرمندگیم رو با نگاهم بهش انتقال بدم:
-حامی،من واقعا شرمنده ام. بهت حق میدم نگران باشی اما توام به من ح..
این نفس های بلند،این رگ برجسته و این چهره سرخ شده خبر از کنترل کردنش می داد. حامی هیچ وقت به من اسیب نمی رسوند. مطمئن بودم.
نگاهش گشتی توی صورتم زد و با لحن بدی گفت:
-به چه اجازه ای سر خود پا شدی هر جا دلت خواست رفتی؟کی بهت گفت حق داری هر جایی
دلت بخواد بری؟تو بدون اجازه من،بدون تیم امنیت غلط کردی بیرون رفتی.
دلم می خواست دهان باز کنم و هر چی دلم می خواد بارش کنم اما سکوت کردم و با قاطعیت گفتم:
_مگه من اسیرتم؟این چه طرز حرف زدنه؟
ناگهانی قدمی به جلو برداشت و من بی اختیار دو قدم به عقب پریدم که با سخط فریاد زد:
-بمون سرجات ببینم.
بدون مکث ایستادم و اون فاصله بینمون رو تموم کرد و مقابلم قرار گرفت و با نفس های بلند گفت:
-تموم زورم رو دارم می زنم تا دندوناتو توی دهنت خورد نکنم ارامش،تا پاهات رو نشکونم،پس جلوی دهنت رو بگیر و انقدر با من یکی بدو نکن.
نمی دونم چرا خنده ام گرفته بود..
قدمی برداشته،نفس هام رو عمدا روی صورتش پخش کردم و به نرمی گفتم:
-مرد من،تو هیچ وقت به من اسیب نمی زنی.
کاملا حس می کردم نفس هام رو نفس می کشه. باید ارومش می کردم...باید!
چشمام رو مظلوم کرده و با لحن صلح طلبی گفتم:
-بابت نگرانی ای که بهت دادم،متاسفم. حق باتوئه،نباید بدون خبر می رفتم. کاملا حق باتوئه.
اینجا،وسط این هیاهو چیزی به اسم رابطه جنسی نمی تونست حامی رو اروم کنه. اول باید خشمش رو سرکوب می کردم و بعد کم کم ارومش می کردم.
حرف برای گفتن زیاد داشتم،اما الان جاش نبود.
الان که مثل انبار باروت بود و منتظر یک جرقه
بود وقتش نبود. من زن بودم نه مرد...من تمثیلی
از زیبایی و جمال خدا بودم،به دور از خشونت و
جنگ.
من زن بودم و باید به بهترین شیوه همسرم رو اروم می کردم،نه با فریاد...با ارامش.
حس می کردم کمی،فقط کمی اروم تر گرفت و همین کافی بود. نگاهی به چشمام کرد. می خواستم لمسش کنم اما فکر می کردم هنوز خیلی وقت مناسبش نرسیده باشه،بالاخره نگاه خیره اش رو رها کرد و بعد از کنارم رد شد و سمت اتاق حرکت کرد.
صدای باز شدن در تراس رو شنیدم و بعد جسم سنگینم رو روی مبل رها کردم...عجب شبی شد.
وقتی اون زن رو به بیمارستان رسوندیم،اونقدر نگران و دلواپس بودم که اصلا به ذهنمم خطور نکرد باید حامی رو در جریان بذارم.
خداروشکر که خودش به هوش اومد و شهادت داد کار ما نبوده. مهمونی امشب هم کنسل شد.
شالم رو از سرم باز کرده و به سمت اتاق حرکت کردم.
.
.
حامی(جگوار)
انبار باروت بودم. قصد منفجر شدن داشتم،دلم می خواست تموم حرصی که در انبار وجودیم ذخیره کردم رو با یک مشت به صورتش خارج کنم.
گارد گرفتنش اتش درونم رو سه برابر کرد اما درست لحظه ای که قصد داشتم شعله بکشم،با یک ضربه،دقیقا بک یک ضربه فیتیله درونم رو خاموش کرده بود.
حق باتوئه....
این جمله،اب روی اتش شد. جرقه های وخیم مغزم رو خاموش کرد و هر کاری کردم،هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم.
چهره مظلومش و لحن صلح طلبش باعث شد ضربه فنی بشم. توقع داشتم حرفی بزنه و این
جنگ رو ادامه بده اما خب برخلاف نظرم،سکوت کرده و من رو به خاک کشیده بود.
روی تراس ایستاده و نفس های ارومی کشیدم. حس می کردم لحظه لحظه اروم تر میشم. وقتی برای شام صدام کرد،اونقدر بهم ریخته بودم که جوابی ندادم.
از تراس بیرون زده و بدون حرفی،سمت تخت رفته و بدون تعویض لباس هام روی تخت افتادم.
چشمام رو بستم و سعی کردم نفس های اروم بکشم که متوجه حضورش در اتاق شدم. بی سر و صدا بدون اینکه برق رو روشن کنه،لباس هاش رو به ارومی عوض کرد و من باید سرم رو به دیوار می کوبیدم که رایحه تنش قصد جون من کرده بود.
با حرص خودم رو به گوشه تخت کشیدم و دقیقا نمی فهمیدم از چی شاکی ام؟؟؟
خیلی اروم روی تخت خزید و گوشه دیگه ای قرار گرفت. حس می کردم تمام مشاعرم رو از دست
داده و قدرت بویایی ام پنج برابر شده بود که بوی تنش انقدر دقیق زیر بینی ام پیچیده بود.
دقیقا نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با کلافگی خواستم نفسی ازاد کنم که دست نرمی از زیر پهلوم رد شد و ثانیه بعد دست های کوچکش دور شکمم حلقه شد.
ماتم برد. به معنی واقعی کلمه ماتم برد. هنوز این حرکتش رو هضم نکرده بودم که پاش رو بلند کرد و روی پام قرار داد.
لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه.
صورتش رو به کمرم سابید و پاهاش رو بین پاهام قرار داد و کاملا با پاهاش پاهام رو قفل کرد.
لعنتی لعنتی..
مثل بچه ها نق نق می کرد و دست هاش از روی شکمم،بالا و پایین می رفت و خودش رو کاملا به تنم چسبونده بود. داشتم دیوانه می شدم.
به صدای نفس هاش واقف بودم. سعی کردم با پام پاش رو از روی پام بلند کنم که محکم تر پاش رو بین پاهام پیچید و دورم تنید.
از کلافگی، می خواستم فریاد بزنم. ضربه کاریش وقتی بود که با ملچ ملوچی که کرد،خودش رو بالا کشید و بعد بدون اینکه کلامی حرف بزنه،روی تنم قرار گرفت.
سرش رو روی سینه ام گذاشته،دست هاش رو دور گردنم گره زده و با پاهاش کاملا قفلم کرده بود. عمدا خودش رو روی تنم می کشید و این اصطکاک حکم جهنم داشت برای من شد.
نتونستم،دست روی کمرش گذاشته و غریدم: -داری چه غلطی می کنی ارامش؟ -هیس،من خوابم. پوزخندی که رو لبم شکل گرفته بود رو کنترل
کردم و به سختی گفتم:
-برو سرجات بخواب. خمیازه ای کشید و گفت: -ممنون که نگرانمی،جام راحته.
و خیلی لعنتی وار خودش رو روی تنم جابجا کرد. من قرار بود چه جوری با این دختر سر کنم وقتی انقدر زود اراده ام رو در هم می شکست.
لباس هام اذیتم می کرد،اما نرمی تنش و نفس های گرمش ارومم می کرد. سر از سینه ام بلند کرده،تو اون تاریکی برق نگاه تیره اش به سردی چشمام خورد و بعد،سه دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کرده و در کمال شگفتی،دست دراز کرد و کمربندم رو با اوا های عجیب غریبی که از خودش در می اورد،از تنم خارج کرد.
راستش،راحت تر شدم.
خیلی بی خیال،دوباره سر روی سینه ام گذاشت و همون طور که کاملا روی تنم قرار گرفته بود گفت:
-زیاد تکون نخور. بد خواب میشم.
کمرش روچنگی زدم و گفتم: -فرمایش دیگه؟ بوسه ای به قفسه سینه ام زد و خواب الود گفت: -نه هیچی،حالا چیزی یادم افتاد میگم. شبت خوش
شاه دلم.
و پاهاش رو کاملا باز کرد و روی تنم به خواب رفت. اون اتش،اون درد و سختی به راحتی فروکش کرد.
وقتی از خواب بودنش اطمینان حاصل کردم،دستام رو دور تنش پیچیده و به راحتی به خواب رفتم.
اما یک چیزی درون مغزم من رو اذیت می کرد. یک چیزی که قادر به درکش نبودم!!!
.
.
(ارامش)
-به کمکت احتیاج دارم.
نگاه مچ گیرانه ای به من کرد و گفت:-بابت اتفاق دیشب؟ هوفی کشیده و با حرص گفتم:
-بابا من یه کاری کردم دیگه،قبول دارم اشتباه کردم باید بهش خبر می دادم،اما خب یادم رفت و تلفن بی صاحبم تو اون موقعیت خاموش شد. خب تقصیر من چیه؟
لبخندی زد و گفت: -حرفتو بزن سایلنت،بهم بگو چی شده. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
-خب باهام سر سنگینه،امروز صبح وقتی داشتم می اومدم سرکار اصلا حرفی نزد. من همون دیشب کوتاه اومدم و سعی کردم از دلش در بیارم اما صبح اصلا مثل همیشه نبود مسیح. بخدا دیگه نمی دونم چی کار کنم.
خنده از نگاهش رفت و با جدیت گفت:
-ارامش،هر مردی دیشب بود،مثلا من؛با دوتا دعوا و داد و بیداد و این چیزا و سکوت طرف مقابل اروم می گرفتم اما طرف حساب تو،من یا ادمای هم شکل من نیست،طرف حساب تو رییسه.
چهره نامفهومی گرفتم و گفتم: -نمی فهمم چی میگی! خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-هر کسی،تو زندگیش یه نقطه ضعفی داره ارامش. همه ادما دارن،اصلا زن و مرد نداره. نقطه ضعف رییس،گذشته اشه. کاری که تو دیشب باهاش کردی باعث شد دوباره نقطه ضعفش عود کنه.ببین،اون ادم زخمیه،اذیته و قدرتمند. حالا یه سوال ازت می پرسم،دیشب رییس اسیبی به تو زد؟
بدون لحظه ای مکث گفتم: -نه!
چشماش برقی زد و گفت:
-بفرما،اگه این سرپیچی رو هر کس دیگه ای سر رییس می اورد الان یه استخون سالم توی بدنش نبود. تو دیروز نبودی ببینی به چه حالی افتاده بود. اون ادم،دیشب بلایی سر تو نیاورد اما احساس ضعف می کنه،ارامش یک شبه و یک ماه نمیشه خصوصیت یه ادم رو عوض کرد. علیه قانون های زندگیش قدم برداشتی و داری خودشو علیه خودش می کنی. اون ادم داره کنار تو عوض میشه،با تو چیزی میشه که قبلا نبوده. این داره اذیتش می کنه. داره میریزه تو خودش. تو باعث شدی اون یاد خاطرات بدی بیافته،فکر کرد بلایی سرت اومده و من توی چشماش می دیدم می تونه همه ادما رو خفه کنه. اما همین که هیچ بلایی سر تو نیاورده،یعنی اون بدترین فرد دنیام باشه،جلوی تو نمی تونه بد باشه.
سکوت کردم و مسیح ادامه داد:
_بذار برات واضحش کنم. ارامش،تو میگی کوتاه اومدی و رییس رو اروم کردی،منم میگم قبول اما می دونی داری چیو این وسط فراموش می کنی؟
کنجکاو سری تکون دادم که گفت:
-اینکه اون متفاوته. اون الان رفته تو یه دژ محکم و اکیدا ورودت رو ممنوع می کنه،سعی می کنه بهت بی توجه باشه چون داری باعث میشی اون
رفتاری رو انجام بده که تا حالا انجام نمی داده.
برخلاف قانون و اصولش داره پیش میره و این تغییر براش سخته،ادم یه شبه نمی تونه ادم خوب بشه. بیست سال زندگیش رو با الان مقایسه کن. ارامش این کوتاه اومدنه کمکم باعث میشه فکر کنه پیش تو ضعیفه. جگوار سابق،با جگواری که تو داری ازش میسازی دارن باهم جنگ می کنن. اگه نتونه به اون حس برسه،ممکنه کوتاه بیاد اما یه خشمی دائم همراهش هست چون داری عوضش می کنی،چون اون داره حس می کنه داره عوض میشه،بهت گفتم اگه گه ام باشیم از این که یکی بخواد عوضمون کنه ناراحت میشیم. خوبیت داره روش اثر می ذاره ولی مثل فیلم ها و قصه ها توقع نداشته باش یه شبه تموم رفتاراش رو ببوسه بذار کنار و از جگوار به یه پیشی ملوس تبدیل بشه. این تقریبا غیرممکنه.
سرم درد می کرد. هم می فهمیدم هم نمی فهمیدم. با ناچاری نگاهش کردم و گفتم:
-خب الان یعنی چی؟یعنی باز من برم سراغش؟بابا یه بار من رفتم دیگه،حالا نوبت اونه.
چشماش رو درشت کرد و گفت:
-مگه بچه بازیه یه بار من رفتم یه بار اون بیاد؟برو پیشش،به زبون نرم،با زنانگیت بهش ثابت کن که هر جوری باشه تو قبولش می کنی. بهش ثابت کن ،بهش برسون که تو چشم تو یه مرد قدرتمنده و کاری که دیشب کرده باعث شده تو بیشتر به مرد بودنش افتخار کنی و قسم می خورم ارامش،اگه نتونی این منظور رو برسونی،یه فاصله زیادی بینتون می افته و در اخر،باز خوی وحشیش بهش سوار میشه و اون وقت تا قصد دریدنتم پیش میره،پس برو و بهش ثابت کن که دوسش داری،بابت اشتباهی که کردی حرف بزن و عذر بخواه. و بذار حرف بزنه،باعث شو حرف بزنه و اون افکار مزخرفی که توی سرشه رو بشور و پاک کن.
مطمئن نگاهم کرد و گفت:
-می تونی ارامش،اگه می خوای زندگی خوبی داشته باشی،فقط باید تلاش کنی اون چیزی که داره وجود رییس رو میخوره رو بکشی بیرون.
حق با اون بود..من می تونستم.
.
.
بیسکویتم رو گازی زدم و با دهن کجی گفتم: _ادم یخی.
لیوان شیر رو بلند کرده،جرئه ای نوشیدم و با حرص گفتم:-اع،انگار نه انگار دیشب کلی واسش بازی در اوردم.رسما پریدم روش.
از یاداوری کار دیشبم،خنده ام گرفت و لبم رو گاز گرفتم.کاملا می دونستم داره اذیت میشه اما خب نباید بدون بغل کردنم می خوابید.
روی لبه مبل نشستم و بیسکوییت رو گوشه دهنم گذاشتم و گوش تیز کردم:
-خیله خب. یعنی با کی صحبت می کرد؟
بیسکویتم رو جویدم و کشمش هایی که زیر دندونام له می شد،حس خوبی بهم می داد.
-اینجوری؟گه خورد با هفت جد و ابادش.
ابرویی بالا انداخته و لیوان شیرم رو بالا گرفته و جرعه ای نوشیدم اما صدای بلندش رو می شنیدم:
-غلط کرده،گور خودشو کنده بی ناموس.
نه انگار قضیه خیلی جدی تر از این حرف ها بود. خواستم لیوانم رو روی میز قرار بدم که صدای
فریادش باعث شد یکه بخورم و شیر توی دستم چپه بشه....شانس اوردم،داغ نبود.
-همینه که هست. بگو من یه قدمم بر نمیدارم. اصلا بگو اگه بدون تاییدم جنسا رو وارد بازار کنی،همشون اتیش می زنم. مردک پفیوز.
لیوان رو با چشم غره روی میز گذاشتم و با دستمال کاغذی مشغول خشک کردن دستم شدم.
وقتی از روی مبل بلند شدم،صدای عصبیش رو شنیدم:-بگو اگه حرف زیادی بزنه،یه جای سالم توی بدنش نمی ذارم.
و بعد صدای تق..متوجه شدم تلفنش رو پرت کرده.
هوفی کشیده و دستی به بلوز گشاد و اسپرت و شلوارکم کشیدم. اینطوری نمی شد. از صبح سرسنگین شده بود. خودش رو توی اتاق حبس
کرده بود و حرفی نمی زد.
حق با مسیح بود. این ادم نمی تونست یه شبه عوض بشه و باید کاری می کردم که اروم می شد.
باید این کدورت رو رفع می کردم. می دونستم اون ادم چیزی به اسم معذرت می خوام توی زندگیش نیست. می دونستم این حال بد،این سردرگمی حامی از چی منشا می گرفت.
حامی از اینکه نتونسته بود من رو تنبیه کنه،از اینکه در برابر من کوتاه اومده بود شاکی بود.
از خودش،نه از من.
جگوار درون حامی،حامی رو اذیت می کرد. جگوار اجازه نمی داد حامی اروم بگیره و حامی نزدیکم بشه. باید بهش کمک می کردم.
این ادم دور خودش یک دیوار کشیده بود و من باید می شکستم.
موهام رو با کش بالای سرم بسته،خرده های بیسکوییت رو از لبم پاک کرده و با قدم های محکمی سمت اتاقمون حرکت کردم.
در اتاق رو باز کرده و متوجه شدم در حال تعویض بلوزشه. توجهی به من نشون نداد و با بستن دکمه های بلوزش مشغول شد. به در تکیه دادم و گفتم:
-کجا میری؟
پاسخی نداد. خیله خب...شونه ای بالا انداخته و سمت اینه رفته و از روی میز کلید اتاق رو برداشتم و سمت در رفتم. متوجه شدم از گوشه چشم حرکاتم رو دنبال می کنه.
در رو به ارومی قفل کردم و بعد کلید رو داخل جیب پشتی شلوارکم گذاشتم. نگاهی به چشمای پر از شیطنت من کرد و گفت:
-چی کار داری می کنی؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم:-بازی،قوانینشم خیلی ساده است. من سوال می پرسم،توام جواب میدی و در عوض...
چشماش رو تنگ کرد و گفت: -در عوض؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: -در عوض،به جای هر سوالی که جواب بدی،منم یه تیکه از لباسام رو در میارم. نگاهش سخت شد و با سخط گفت: -دیوونه بازی در نیار. لبام رو با زبون تر کردم و گفتم: -می تونی امتحان کنی و حتئ،برای شروع من
حرکت اول رو انجام میدم.
و مقابل چشم هاش،زیپ لباس اسپورتم رو که از روی سینه هام تا زیر شکمم بود رو کشیدم اما درش نیاوردم.
نگاهش،نگاه سرد و تیزش به قفسه سینه ام خورد و من با جدیت گفتم:
-حالا شروع می کنیم،چرا باهام حرف نمی زنی؟
نگاهش روی بدنم دو دو می زد اما همچنان مقاومت می کرد که دست روی لبه های تاپم گذاشتم و گفتم:
-می دونی این دوری کردنت چقدر داره نیلوفرت رو اذیت می کنه؟
بالاخره لب باز کرد و با غیظ گفت:
-نباید می رفتی. نباید بدون اجازه ام جایی می رفتی.
لبخندی زده و با یک حرکت بلوزی که از روی تاپم پوشیده بودم رو بیرون انداختم. نگاهش روی بالا تنه و سرشونه های عریانم گشتی زد و من گفتم:
-من،حتئ توی ذهنمم به اینکه بخوام اذیتت کنم و تو رو زیر سوال ببرم فکرم نکردم. قصدم نداشتم قدرتت رو محدود کنم. من فقط یادم رفته بود.
حالا تو به سوالم جواب بده،از اینکه بدون اجازه ات رفتم عصبی ای؟
نگاهش عصیانگر بود اما لب زد: -اره.
چشمکی زده و در کمال خباثت دست دراز کرده و کش موهام رو باز کردم. دیدم که قیافه اش در هم شد اما لبخند شروری زدم و گفتم:
-یه چیزی رو خواستم بهت بگم حامی،دیشب من می ترسیدم،از جگواری که درونت بود. من عاشق حامی و جگوار شدم و تو دیشب کاری کردی که باعث بشم هزار بار بیشتر عاشقت بشم. می دونی چرا،چون تو ثابت کردی یه مردی. حالا تو بگو،تو دیشب می خواستی منو بزنی؟
نگاهم کرد و من حس می کردم اون سایه ای که روی صورتش افتاده،کمرنگ تر شده.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-قصد داشتم یه جای سالم توی بدنت نذارم که
تونستی منو اذیت کنی.
با محبت نگاهش کردم و جلوی چشمش دست به لبه تاپم کشیده و با یک حرکت از تنم بیرون کشیدم.
سیبک گلوش به سختی تکونی خورد و من با بالا تنه نیمه برهنه ای جلوش ایستادم،موهام رو روی سرشونه ام رها کردم و گفتم:-اما نزدی،می دونی چرا؟چون تو ادم بدی نیستی،تو برای من بهترین ادم دنیایی. باعث میشی من از تموم مردای عالم بدم بیاد چون کنار خودم یه مردی رو دارم که شاید سر از تن بقیه جدا کنه اما حاضر نیست حتئ من خراش بردارم و این باعث میشه من کنار تو خوشبخت ترین زن دنیا باشم چون مردی به مردی تو دارم. حالا تو بگو،تو ارامش من رو می خوای؟
دیدم که نفسش منقطع میشه و نگاهش وحشی تر. داشتم موفق می شدم. نگاهش کاملا مالکانه و تشنه روی تنم گشتی می زد و گفت:-اره.
لبخندی زده و دکمه های شلوارکم رو باز کردم و گفتم:-پس خوب گوش کن حامی،تو قوی ترین و مرد دنیایی که مثل وحشی ها به جون منی که مقصر بودم نیافتادی و باعث شدی کنارت ارامش بگیرم. تو بیرون شاید یه درنده باشی اما کنار من یه مرد قدرتمندی که باعث میشه احساس ارامش و امنیت کنم و هیچ زنی این رو احساس نمی کنه. تو قدرتم...
فاصله تموم شد. سمتم قدم برنداشت،حمله کرد. دست دور کمرم انداخت و لحظه بعد من رو بین خودش و اینه سرتاسری حبس کرد.
از پشت به کمرش و از جلو به اینه چسبیده بودم. صورتم به نرمی روی اینه قرار گرفت و من نگاهی به چهره خشمگینش کردم. نفس نفس می زد. از اینه نگاهی به پستی بلندی های هم انداختیم
و دیدن خودمون در اینه وقتی انقدر چفت بدن هم بودیم باعث لبخندم می شد.
نفس تندی کشید و از اینه خیره به چشمام شد و مقابل گوشم گفت:
-تو لعنتی قصد داری منو دیوونه کنی؟
دست روی دستش که روی شکمم قفل شده بود گذاشتم،تکون نرمی خوردم و گفتم:
-فقط می خوام بگم این مسیری که در پیش گرفتی داره به ضررمون تموم میشه.
لاله گوشم رو مکید و من بی اختیار ناله کرده و نفس هام روی اینه رد انداخت. محکم من رو به خودش کوبید و گفت:
-گور بابای این مسیر،مسیری که من می خوام برم،اینجاست ارامش.
دست روی گلوم گذاشت و با سر انگشت هاش رو روی تنم کشید و نرم نرم از قفسه سینه ام حرکت کرد و روی پهلوم رفت. پیچ و تابی خورده و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. دستش،دست های
لعنتیش روی پهلوم غوغایی کرد و بعد روی ماه گرفتگیم گذاشت و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
-از گلوت تا این ماه گرفتگی لعنتیت،مسیر دست های منه و من می شکنم هر چیزیو که نذاره من به این مسیر برسم. من حتئ از هوایی که بخواد بین بدن منو تو قرار بگیره متنفرم ارامش.
دست روی دستش گذاشتم و با ناله گفتم: -پس محکم بغلم کن.
شلوارک پایین کشیده شد و از روی تنم پایین افتاد. لرزی گرفته و خودم رو به تنی که هنوز در پوشش لباس بود چسبوندم. دست روی کمرم گذاشت،چنگی زد و پیچی به پهلوم داد و همون طور که از اینه خیره چشم های هم بودیم با حرص گفت:
-تو از کجا پیدات شد ارامش؟تو لعنتی از کجا پیدات شد!!!
لبخندی زدم و همزمان با حرکات نوازش گونه اش کمرم قوسی گرفت و با نفس نفس گفتم:
-از غوغای مغزت،به قلبت رسیدم. من جایی نبودم،من توی وجودت بودم فقط تازه شکوفا شدم. تو درد کشیدی و من نیلوفر شدم و دردی که بهت دادمو اروم کردم.
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه،با حرکت خشونت باری من رو چرخوند،نفس در نفس هم ایستادیم و من دست دور گردنش انداختم و گفتم:
-نیلوفر ابی توام.
خیره شد در چشمام و با نفس های تند و عصبی گفت:-خدا لعنتت کنه یه لحظه نمی تونم از فکر چشمات در بیام.
لب روی لبم گذاشت،دست روی تنم و دست های من سمت دکمه های لباسش رفت و بعد،هر دو برای تن و بدن هم به پیکار افتادیم.
جگوار رفت،حامی دوباره برگشت و من در
اغوش این مرد نیلوفر شدم. به نفس نفس افتاده و
بالاخره از لذت و خوشی ناله بلندی سر داده و در
اغوشش از لذت بی هوش شدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 77)
حامی(جگوار)
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: -نمیشه نرفت. باید بریم. نگاه مسیح همچنان به ایپد بود و گفت: -اگه می شد،می تونستیم بندامیش چند ماه بعد. سری تکون دادم و خیره به ساختمون مقابلم گفتم: -نه!!!باید برم. می تونستم سوالش رو حدس بزنم،بنابراین قبل از اینکه لب باز کنه گفتم: -ایتالیا. بدون چون و چرا گفت: -چشم.
اهمیتی نداده و فکر کردم،چقدر همه چیز در هم پیچیده!!!
.
.
(ارامش)
-خب،فکر نمی کنی یه توضیح بدی؟
زیپ چمدون رو بستم و منتظر نگاهش کردم. دکمه های بلوزش رو باز کرد و بی تفاوت گفت:
-یه مسافرت اجباریه. اگه مجبور نبودم،نمی رفتم ولی باید برم.
موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-انقدر یهویی؟حامی جان قرار نیست بریم شمال،داریم میریم ایتالیا. داریم میریم یه قاره دیگه و انقدر یهویی و بی خبر؟مطمئن باشم چیزی نشده؟
بلوزش رو از تنش کند،خودش رو روی تخت پرت کرد و با یک جمله ختم قائله کرد:
-فقط کاره ارامش،اگه یه درصد از امنیتت مطمئن بودم نمی بردمت،پس دیگه سوال نپرس.
نفس ازادی کشیدم و چمدونم رو با پام کناری زدم. موهام رو شونه کرده و بعد خرامان خرامان سمتش رفتم. طبق معمول دستش روی پیشونیش بود،خودم رو نزدیکش کشیدم و سر روی سینه اش گذاشتم. چیزی نگفت فقط دست دور کمرم انداخت و من رو محکم به خودش فشرد.
هیچ ایده ای برای این اتفاق نداشتم اما خب باید می رفتم. رفتنی که...
.
.
سیسیل...
اگه بخوام یک کلمه در وصف زیبایی غیرقابل وصف این جزیره بگم،تنها یک کلمه گویای همه چیز بود.
رنگی رنگی!!!
این شهر به معنی واقعی رنگی رنگی بود. شهری
در دل کوه و در اوج.
به شکل خیره کننده ای این شهر زیبا بود. رشته کوه هایی که لباس سبز بر تن زده،درختان رو به اغوش کشیده،شهری که در دل این رشته کوه گسترش یافته و انسان هایی که در اغوش این مادر مهربان نفس می کشیدن.
حیرت زده بودم. واقعا حیرت زده بودم. نمای زیبا و رنگی رنگی شهر دهانم رو بسته بود. جذاب ترین و دیدنی ترین بخش،خونه های تماما رنگ کاری شده بود.
ساختمون های بلندی که رنگ های شادش،شادی به روح ادمی تزریق می کرد.
سبزی و صورتی و ابی ساختمون ها،تموم امواج منفی ای که درونت بود رو می بلعید و تموم انرژی های مثبت رو به وجودت تزریق می کرد.
خدای بزرگ،میشد این شهر این نماهای کشنده رو ببینی و لبخند نزنی؟
میشد از ذوق مثل بچه ها پای بر زمین نکوبی؟
هیاهو و شلوغی و موج زندگی بخشی که بین مردم جاری بود رو به شدت دوست داشتم. چیزی که خیلی برام جالب بود،وجود قومیت های مختلف بود. وقتی با کنجکاوی سوال پرسیدم،حامی گفته بود قومیت ها و نژاد های مختلفی در سیسیل به جز ایتالیایی هم وجود داره و تعجب اور ترین بخشش این بود که بیشترش از خاورمیانه و اسیا بود.
برای راه رفتن و قدم زدن بین مردم با سرور و شادی و چرخیدن بی تاب بودم اما حامی کاملا مخالفت کرده بود و علاقه ای به موندن در این شهر رو نداشت و در نتیجه،به شهر خصوصی تری رفتیم.
جزیره ایولین...
همون زیبایی و همون چشم نوازش رو داشت. دریای اروم،پوشش گیاهی چشمگیر،باد خنک،نسیم دلنواز دریا و رطوبت خاص و حرارت گرما باعث ارامش بود.
اینجا بیشتر ارامش دهنده بود و هیاهوی پالمرو رو نداشت!!
ارام بود اما وسیم.... دستم رو جلوی چشمم گذاشتم و با ذوق گفتم: -باورم نمیشه،حامی خیلی خوشگله.
به ابی دریای مقابلم خیره شدم و از افتاب حرارت بخشی که به پوست تنم می خورد مشعوف شدم و گفتم:-وای خدا باورم نمیشه یه جزیره بتونه انقدر خوشگل بشه.
حضورش رو در کنار خودم حس کردم. بازوش به بازوم می خورد وحس امنیت رو بهم القا می کرد. هر چه ذوق و انرژی درون من انباشته شده و با هیجان تخلیه می شد،ذره ای در وجود اون دیده نمی شد.
خیلی خیلی معمولی به جزیره مقابلمون چشم
دوخته بود و جوری چشم می چرخوند انگار عادی
ترین اتفاق روز مرشه.
موهام رو که با باد به رقص در اومده بود رو پشت گوش فرستادم و با هیجان،قایق ها تفریحی رو نشون دادم و اظهار کردم:
-وای خدا من عاشق قایق سواری ام حامی.
با یاداوری چند ساعت پیش،ذوق زده پاهام رو تکونی دادم و گفتم:-وای خونه های صورتیو بگو،حامی چقدر اون شهر قشنگ و رنگی رنگیه.
بی ذوق گفت: -و زیادی شلوغ پلوغ. دهنی کج کرده و گفتم: -کجاش شلوغه؟چرا اون شهر نموندیم؟ دستی به موهاش کشید،نگاه از دریای مقابلش گرفت و گفت:_منظورم جمعیتش نیست،زیادی شلوغه و من جاهای مسکوت رو ترجیح میدم. ایولین،مکان همیشگیه منه.
چشمکی زده و گفتم:
-ولی من حسابی باهاش حال کردم،خدا اون خونه های رنگی رنگی از ذهنم پاک نمیشه.
متاسف سری تکون داد و از تراس خارج شد. مثل جوجه دنبالش کرده و وارد اتاق شدم. بلوز مشکی استین کوتاهش رو از تنش خارج کرد و از داخل کمد،بلوز استین بلند سفید رنگی برداشت و گفت:
-تا حد ممکن،از خونه بیرون نمی زنی ارامش. هیچ جا،حتئ تا سر خیابون بدون لئو نمیری،دارم تاکید می کنم حتئ یک قدم بدون محافظ از خونه بیرون نمیری.
گوشه تخت نشسته و بالشت بنفش رنگ مخمل رو روی پام گذاشتم و گفتم:-باشه،ولی تو کجا میری؟
جلوی اینه ایستاد،دستی به موهاش کشید و بدون نگاه کردن به چهره کنجکاو من گفت:
-منو مسیح باید بریم جایی. رز،مسلط به انگلیسیه. من که برم میاد بالا. هر چیزی خواستی ازش می تونی بگیری.
کتش رو از روی دسته صندلی برداشت که بلند شدم و جلوش ایستادم. با نگاهش صورتم رو کنکاش کرد و ابرویی بالا انداخت که لب برچیده و با مظلوم نمایی گفتم:-خب،من تنهایی چی ک...
-حتئ فکرشم نکن!
چشم درشت کرده و با تعجب خواستم حرف بزنم که اخم کمرنگی کرد و گفت:-امکان نداره بذارم بدون من بری بیرون....لب به اعتراض باز کردم اما با قاطعیت گفت: -گفتم نه. و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت.
لعنتی ای گفته و خودم رو روی تخت پرت کردم...کجا رفت؟
.
.
حامی(جگوار)
-حتما....
سری تکون داده و از اسپرسویی که مقابلم بود جرئه ای نوشیدم. مسیح کاغذ ها رو مقابل ریکاردو قرار داد و با لهجه خوبی به ایتالیایی گفت:
-یک سری چیز های اضافی باقی مونده که وکیل حل می کنه.
ریکاردو لبخندی زد و با احترام گفت: -اطمینان دارم.
از پنجره اتاق به دریای مقابلم خیره شدم. شلوغی ساحل و رقص و پایکوبی مردم معمولی ترین
اتفاق اینجا بود. سنگینی نگاه ریکاردو حس کرده،سر چرخونده و با دقت نگاهش کردم که حرفش رو مزه مزه کرد:-قانون فروش.. چشم تنگ کرده و نگاهش کردم که ادامه داد: -قانون فروش اسلحه،برای متیو داده شده؟ مسیح سکوت کرد و سر پایین انداخت اما من با ابروهای در همی گفتم: -چی؟
مسیح نفس کلافه ای کشید و به فارسی گفت: -می خواستم بهتون بگم.
-اما نگفتی.
شرمنده سری پایین انداخت و با لحن جدی ای رو
به ریکاردو گفتم: -چه خبره؟از چی بی خبرم من؟
ریکاردو که متوجه جدیتم شد،با اشاره سر به تموم خدمه اذن رفتن داد. نفس بلندی کشیدم و به
دستمالی که روی میز قرار گرفته بود و گوشه اش به ایتالیایی"هتل تراسیا"نوشته شده بود نگاه کردم.
اکثریت ما می دونستم این هتل که به لطف ریکاردو به پر اوازه ترین هتل سیسیل در اومده،محل اصلی ملاقات های ماست و تموم خدمه تا حد زیادی از ادم های خودی حساب میشدن.
وقتی اتاق رو تخلیه کردن،ریکاردو چشم های ممصممش رو به من دوخت و اروم گفت:
-خب راستش،قرار بود فروش اسلحه طبق قانون شما فقط به بخش های مرزی بره. معامله با کارتل های مکزیک محدود شد و بخاطر شرارت ها فعلا قرار نبود هیچ فروشی از وگاس صورت بگیره. اما چند روز پیش خبر دار شدم که متیو بر خلاف قانون،با کمک یکی از نفوذی های امریکا،تعداد خیلی بالایی از اسلحه ها رو به دست مکزیکی ها رسونده و خب،یه سری شلوغی ها اتفاق افتاده. دیمن هم بخاطر فشاری که متیو و ادماش بهش وارد کردن،همه ورود و خروج رو
ازاد کرده و متاسفانه خیلی از سرای اصلی رو به زحمت انداخته.
مردک بی شرف حروم زاده...
به مسیح قسم که تیکه تیکه اش می کردم. خشمگین دستی به موهام کشیدم و با غیظ گفتم:
-یه بلایی سرش بیارم که برای مردن به التماس بیافته.
نگاهی به مسیح کردم و با عتاب گفتم:
-به بچه ها بگو هر جهنمی هست،زنده بیارنش اینجا. تو جلسه پس فردا شب،هر جوری شده باید اینجا باشه. باید.
و با حرص از روی مبل بلند شدم و همون طور که روی پارکت ها حرکت می کردم غریدم:
-دقیقا چه اتفاقی افتاده که فکر کردن می تونن از قانونم سرپیچی کنن؟
محکم به گلدون ضربه ای زدم و صدای شکستنش هم باعث ارامشم نشد.
بهتر از این نمی شد. تموم زحماتم رو مردک بی ناموس بر باد داده بود.
با دستم اشاره ای به مسیح کردم و گفتم:
-ساعت دوازده شب،برای همه اعضا پیام بفرست و بگو تا فردا شب هر قبرستونی هستن باید بیان اینجا. لوکیشن جلسه رو فعلا مخفی نگه دار تا خودم بگم. فقط بگو جلسه امسال تو سیسیل برگزار میشه.
-چشم.
نفس هام کشدار شده و برای کشتن بی تاب بودم. دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کردم. پنجره اتاق رو باز کرده و با دم عمیق،نفسی تازه کردم.
هوای تمیز که وارد ریه هام شد،انقباض عضلاتم کمی شل اما خشمم هنوز پا بر جا بود. دستام رو داخل جیب شلوارم گذاشته و نفس بلندی کشیدم که ریکاردو گفت:-رییس؟
قفسه سینه ام از شدت تاو تکون های سختی می خورد. جوابی ندادم که با لحن مرددی گفت:
-این پیشنهادی که دارم میدم،صرفا جهت اروم کردن شماست و اثابت قدرت و حل معامله. یعنی نمی د..
-حرفتو بزن.
بدون تعلل گفت:
-یه سری گردشگر جدید تازه وارد هتل شدن. راستش خیلی برام مهم نبود اما متوجه شدم از ورزشکارای به نام یو اف سی بودن که بخاطر دیوونه بازی هاشون اخراج شدن. چند شب پیش از ولزی شنیدم که تو انبار نیکولاس،مسابقه میذارن. طبق اون چیزی که شنیدم،خیلی هم شلوغ میشه. اگه بخوای...
حتئ نذاشتم جمله اش رو تموم کنه. نگاهم رو به ساحل و موج های بزرگش بخشیدم و گفتم:
-هماهنگ کن. همین امشب....
نگاهم کرد و گفت: -اما یه مشکلی هست!!!
.
.
(ارامش)
کش و قوسی به تن خواب الودم دادم و با کرختی چشم باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد،سیاهی بود.
اتاق در تاریکی محوی فرو رفته بود. نسیم خنکی می وزید و پرده ها در باد به یاپکوبی افتاده بودن.
حرکت پرده ها باعث می شد چشمم به سیاهی اسمون دوخته بشه. خمیازه ای کشیده و از روی تخت بلند شدم. به موهام که پشت گردنم چسبیده بود دستی کشیدم و خواستم تکون بخورم که با دیدن سایه بزرگ و سیاهی که مقابلم ایستاده بود،وحشت زده هینی کشیدم و بعد بلافاصله با شنیدن صداش،اروم شدم:
-منم!
چهره اش غرق در تاریکی بود و فقط سایه ای از هیکلش دیده می شد. نفسی ازاد کردم و گفتم:
-ترسیدم.
-نترس.
متوجه شدم از روی صندلیش برخواست،لبخند زدم و اروم روی تخت قرار گرفتم که نزدیک شد و بعد مقابلم نشست. کوهستان چشمانش مطمئنا یک روز من رو می کشت.
حالا بخاطر چراغ شب خواب،چهره اش رو در تاریکی و روشنایی می دیدم. دست دراز کرده و روی صورتش گذاشتم و گفتم:-خوشحالم که اومدی. خیلی وقته اومدی؟
لب باز نکرد و فقط سری تکون داد و با نگاهش من رو ذوب می کرد. ته ریشش رو نوازش کرده و با ناز گفتم:
-پس چرا بیدارم نکردی؟
-چرا باید بیدارت می کردم وقتی می خواستم صدای نفس کشیدنت رو بشنوم؟
جویباری درون قلبم به راه افتاد. خودم رو جلو تر کشیده و زانو به زانوش چسبوندم و با ذوق گفتم:
-می خواستی نفس هام رو بشنوی؟
دست دور کمرم گذاشت و من رو محکم به خودش فشرد. پیشونی روی پیشونیش گذاشتم،نفس هامون در هم ادغام شد و با لحن جنون زده ای گفت:
-وقتی خوابی،یه شکلی میشی. یه شکل کوفتی ای که دست و پام رو می بنده و نفس کشیدنم رو راحت می کنه. خیلی بهت نگاه می کنم،و هر نفست من رو اروم می کنه. تو وجود من،یه چشمه ای از نفرت و خشم و کینه است که همیشه می جوشه اما به جز وقتی که به صدای نفس کشیدن تو نگاه می کنم. تو یه ارامشی توی وجودت داری،ارامشی که من برای زندگی کردن بهش احتیاج دارم. پس نفس بکش ارامش حامی.
بی اختیار و از انقلابی که درونم به پا شد،نفس عمیقی کشیدم و دست های حامی حریص تر من رو در چنگ کشید. بوسه نرمی به گونه اش زدم و با شیطنت گفتم:-منم امروز یه چیزی کشف کردم جناب شاه نشین.
اخمی کرد و همون طور که با استفهام نگاهم می کرد گفتم:-دلچه،معنیش رو فهمیدم.
چشم تنگ کرد و منتظر نگاهم کرد که روی پاش نشستم و پاهام رو از دو طرفش رها کردم و با دلبری گفتم:-من شیرین توام؟از نظر تو،من شیرین ام؟ توقع داشتم منکرش بشه اما خیلی عادی گفت: -اره. مشتاق نگاهش کردم و خواستم ابراز شادمانی کنم
که با جمله ای که گفت،ترورم کرد:
-شیرین و خوش طعمی. طعم مخصوص حامی ای.
گر گرفتم. از این بی حیایی و جدیتش گر گرفتم و همون طور که لب می گزیدم با نفس های حبس شده ای گفتم:-خدا،تو خیلی بی حیایی.
دستاش بی قرار،از کمرم به پهلو هام سفر می کرد. نوازش می کرد،چنگ می زد و بعد به سمت رون پام رفت.
بوسه های نرمی به گوشه لب،ابرو ها و چشمش می زدم. ته ریشش رو روی گونه ام می کشید و باعث خنده ام می شد. لبخند کوتاهی زدم و حامی با حالت کلافه ای گفت:-نمی تونم ببرمت،نمی تونمم تنها بذارمت.
سر بلند کرده و نگاهی به چهره درهمش کردم و با محبت گفتم:-چی شده حامی؟
رونم رو فشاری داد،ناله ای کرده و حامی مقابل لبم با دیوانگی گفت:-باید برم مسابقه،باید برم تو رینگ ولی نمی تونم تورو اینجا ول کنم. نمی تونمم با خودم ببرمت.
هیجان زده و نگران دست دور گردنش انداخته و گفتم:-بوکس؟میخوای بری تو رینگ؟ سری تکون داد که محکم بهش چسبیدم و گفتم: -منم میام. خواهش می کنم.
عمیقا درد می کشید. حس می کردم سایه های سیاه دوباره روی تنش خیمه زده. نفسم رو نفسی کشید و گفت:-مجبورم،باید برم. باید برم و نمی تونم ولت کنم،وقتی نیستی نمی تونم تمرکز کنم ارامش. فکر اینکه ممکن بلایی سرت بیاد باعث
میشه بزنم به سیم اخر. از طرفی نمی تونم ببرمت،خیلی خطرناکه. از طرفی باید باشی،بودنت ضروریه.
تیغه بینی ام رو روی بینیش کشیدم و به ارامش گفتم:
-چیزیم نمیشه. قول میدم. خواهش می کنم حامی،من اینجا دق می کنم. باید ببینمت وگرنه نصف جون میشم. مسیح هست. بچه ها مراقبمن.
حامی مردد بود اما من نیاز داشتم کنارش باشم. باید می رفتم. مطمئن بودم چیزی شده که حامی اینجوری بی تاب شده و نیاز به حضورم داره.
پس باید می رفتم می رفتم تا کنارش باشم!!!
.
.
حامی(جگوار)
ولوله به پا شده بود....
سر و صدای جمعیت گوش خراش بود و صدای اهنگ متالی که پخش می شد،شور جمعیت رو صد برابر کرده بود.
مچ دستم رو چرخونده و تکونی به گردنم دادم. نفس بلندی کشیده و برای گرم شدن شروع به پریدن کردم. اصولا نیازی به گرم شدن و تمرین نداشتم،همیشه اماده به کشتن بودم.
رعد و برقی توی مغزم به راه افتاده بود و صاعقه هاش اعصابم رو نابود می کرد. افکار مزاحم و بدی توی سرم بود و لحظه ای اروم قرار نداشتم که در اتاق باز شد و اروم قرار مغزم وارد شد.
مسیح با احترام سری تکون داد و بیرون رفت اما ارامش با گیجی نگاهی به اطراف کرد و به محض اینکه من رو دید،لبخندی زد و با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند و با ناز گفت:
-خب،احوال جناب قهرمان؟
به بلوز گشاد و اسپرتی که تنش بود نگاهی کردم. بلوز مشکی و کت چرم مشکی رنگ با زیپ کج و
شلور جین سیاهی هم پوشیده بود و با کلا راک استار مشکی رنگی که روی سرش گذاشته بود،بی نهایت دیوانه کننده شده بود. نگاهش کردم و غریدم:
-لعنت خدا،نیاز دارم لمست کنم.
لبخندی زد و بعد با یک حرکت خودش رو پرت اغوشم کرد.
دست هاش رو دور گردنم گره زده و با پاهاش کمرم رو قفل کرد و با ذوق گفت:-مرد قهرمان من!
کلاه راکی که روی سرش بود رو از روی سرش برداشته و بعد گره موهاش رو ازاد کردم و اون گیسوان به رنگ شبش رو ازاد کرده و نفس عمیق کشیدم.
بوسه محکمی به گردنم زد و من بوی تنش رو نفس عمیقی کشیدم که ازم جدا شد،با نگاه براقی نگاهم کرد و با انرژی زیادی گفت:
-برو بزن نابودش کن. حقم نداری کتک بخوری. تعریفت رو زیاد شنیدم و بهت اطمینان دارم.
این اطمینان و ایمانی که توی صداش بود باعث قدرتم می شد. کمرش رو فشار دادم و محکم سمت خودم پرتش کردم و لب هایی که برای بوسیدن و اروم شدن من افریده شده بود رو به چنگ گرفتم و محکم بوسیدمش.
خوشحال و شادمان بوسه ام رو همراهی کرد. طعم شیرینش باعث می شد تنفسم راحت تر بشه. تشنه وجودیش بودم و بالاخره وقتی برای نفس کشیدن به سینه ام فشاری داد،ازش جدا شدم.
نفس بلندی کشید و پیشونیش روی پیشونیم گذاشت و دست روی قلبم گذاشت و نفس های بلند بلند کشید.
لب های باد کرده و خیسش دلیل جنون و افسار پاره کردنم می شد. نگاهم کرد و با محبت گفت:
-ارومی؟چیزی نیاز نداری؟
فر موهاش رو از روی صورتش کناری زدم و به تندی و نیاز گفتم:-تو هستی،گور بابای همه چی. به جز تو به چیز دیگه ای احتیاج ندارم.
پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت: -تو قهرمان منی حامی!
اروم گرفتم. اروم شدم. وقتی بلندگو با صدای بلندی به انگلیسی غلیظ گفت"شکارچی درنده"،برای اخرین بار بوسیدمش و بعد روی زمین قرارش دادم.
موهاش رو جمع کرد و داخل کلاهش قرار داد.
در اتاقک باز شد و مسیح وارد اتاق شد. نگاهی بهش کرده و با تموم جدیتی که داشتم دستور دادم:
-حتئ یه لحظه چشم ازش بر نمی دارید.
چشمش رو شنیدم و بعد بدون اینکه نگاهی به چهره ارامش بندازم،از اتاقک بیرون زدم.
نگاهمون در هم قفل شده بود.
کری نمی خوند،پوزخندم نمی زد. فقط به دقت نگاهم می کرد. مشخص بود حریف باهوشیه.
دستی به گردنم کشیده و توجهی به چشم های کنجکاوش ندادم و از بین جمعیتی که قصد کشتن هم رو داشتن،منبع ارامشم رو پیدا کردم. کلاهش رو بالاتر کشیده و با نگرانی و افتخار نگاهم می کرد. به محض چشم در چشم شدنمون،بوسه ای برام فرستاد و کنار مسیح و لئو ایستاد.
سری تکون داده و از امنیتش اطمینان پیدا کردم. انتونیو قوانین مسابقه رو با صدای بلندی به همه یاداور کرد و نگاهی به من و جان کرد.
وقتی هر دومون سری تکون دادیم،دستش رو بالا برد و بعد سوت مسابقه رو به صدا در اورد.
جمعیت ترکید و صدای جیغ و تشویق ها کر کننده
بود. نگاهم به عضلات پا و شکمش در تردد بود.
متوجه حرکتش شدم گامی به عقب برداشت اما قبل از اینکه اجازه بدم حمله رو شروع کنه،چرخیده و لگد محکمی به شکمش زدم و با شدت به تور رینگ برخورد کرد.
صدای تشویق سرسام اور شد و از گوشه چشم دیدم که اون خیره سر لبخندی زد و از هیجان تکونی خورد.
جان،ایستاد و نگاه بدی به من کرد و من مثل یک وحشی یاغی،سمتش حمله کردم. مشتش رو با گاردی که گرفته بودم دفع کردم و وقتی برای لگد زدن پا بلند کرد،با ضربه بدی که به مچ پاش زدم،روی زمین پرتش کردم.
صدا زنگ به هوا بلند شد و ادرنالین در جمعیت به هزار رسید.
قصد داشتم سمتش حمله کرده و برم سر و صورتش به باد مشت هام بگیرم اما برای هیجان بازی و تخلیه انرژیم بهش فرصت ایستادن دادم.
نفس بلندی کشید و سمتم حرکت کرد. گارد گرفته و اجازه دادم اون جنونش رو تخلیه کنه. وقتی چشماش از حرص قرمز شد و وحشی گریش ازاد شد،گاردم رو بهم زدم و با تموم قدرت مشت محکمی به بالای ابروش زدم و بلافاصله پوستش پاره و اولین خون مسابقه ریخته شد.
تماشاچی ها به رقص در اومده،بلند بلند جیغ می کشیدن و جان رو با الفاظ رکیکی خطاب می کردن.
سر چرخونده و به ارامش چشم دوختم. چهره اش درهم و با نگرانی نگاهم می کرد. تا چشم در چشم شدیم،تایید وار سری تکون داد و من ارامش رو از وجودش دریافت کردم و بعد مثل جگواری گرسنه سمت جان حرکت کردم.
فرصت دفاع نداده و با مشت های محکمی به جونش افتادم. نزاع سخت شد.
مرگبار و به تندی باد به وجودش مشت می زدم و مشت هاش رو دفع می کردم. لحظه اخر،قبل از
اینکه روی رینگ پرتش کنم،مشت محکمی به شکمم زد و بعد با ضربه اخرم،وقتی خون از سر و صورتش می چکید روی رینگ افتاد.
قبل از اینکه روی تنش بیافتم،اخرین بار بهش نگاه دوختم. دست روی دهانش گذاشته و با هراس نگاه می کرد. بخاطر نگرانیش،افسار پاره کرده و روی جسم جان افتادم و با قدرت بی شماری که از خشم و کینه درونم نشات می گرفت بهش مشت زدم.
فرصت ندادم،کوبنده و محکم ضربه زدم.
تماشاچی ها با اوا های تحریک کننده ای تشویقم می کردن و من تموم حرصی که از متیو داشتم رو سرش خالی کردم.
دست و پا می زد و سعی می کرد خودش رو نجات بده اما اجازه ندادم.
کوتاه نگاهی به ارامش انداختم و دوباره به مبارزه ادامه دادم.
دقیقا در یک قدمی پیروزی بودم،جان غرق خون بود اما هنوز دست و پا می زد و تسلیم نمی شد. با پاش سعی کرد ضربه ای به کمرم بزنه که روی تنش جابجا شدم و پاش رو زیر کمرم گذاشتم،دست بلند کرده و خواستم مشتم رو به صورتش بکوبم که برای ثانیه ای سر بلند کرده و جای خالی ارامش خاری شد به چشمانم.
گیج شدم. یعنی چی؟
جان بلافاصله از فرصت استفاده کرد و مشتی به چونه ام زد. جمعیت متعجب و ناسزا گویان نگاهم می کردن اما من بی توجه به هیاهو به دنبالش چشم چرخوندم.
لعنتی کجا بود؟
حضور جان رو حس کرده،تموم حرصم رو سرش خالی کرده و مشتی به شکمش زدم و در جمعیت به دنبالش گشتم نبود..لعنتی نبود.
گفته بودم حق نداره تکون بخوره چون تمرکزم بهم میریزه. توجهی به مسابقه نکرده و سمت رینگ حرکت کردم. لعنتی ارامش کجا بود؟
وقتی چشمم به مسیحی که با نگرانی و وحشت به اطراف نگاه می کرد،منفجر شدم.
نه..نه
انبار خشم درونم اتش گرفت و من اتش گرفتم و سوختم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که توسط جان از پشت کشیده شدم. دیوانه شدم....
مشت زدم و تموم اون هیاهوی مغزیم باعث شد دست دور گردنش انداخته و با وحشی گری به دیواره رینگ بکوبمش.
سالن منفجر شد. ارامش نبود... ارامش نبود...
یاغی شده و بعد مثل حیوون به جونش افتاده و اونقدر به صورتش ضربه زدم و اونقدر با زانو و مشتم به سر و شکمش ضربه زدم که از شدت درد بیهوش شد و از روی دیواره لیز خورد و روی زمین افتاد.
نابود شده بودم.
استخون به استخون درد کشیدم و جمجمه ام ترکید. بی توجه به هیاهوی جمعیت و رقص و شادی،تور رو کناری زده و با یک حرکت از رینگ بیرون پریدم. طرفدار ها با ذوق اسمم رو صدا می زدن اما من همه رو پس می زده و با تموم سرعت می دویدم.
ارامش نبود...لعنتی ارامش نبود.
گره جمعیت رو با داد و فریاد باز می کردم و به مردی که مقابلم ایستاده بود مشت محکمی زده و دوان دوان به سمت خروجی دویدم.
لعنتی تو کجا رفتی؟؟؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 78)
(ارامش)
در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
بی تقصیر ترین ادم این قصه من بودم اما خب،هر چی سنگه زیر پای لنگه و این مثل خیلی به حال روز من شباهت داشت.
درندگی حامی،مشت کوبیدن و وحشی گریش چیزی فرای تصور بود. شوخی که نبود،اون واقعا قدرت کشتن ادم ها رو داشت.
بهم گفته بود حق ندارم از جایی که ایستادم حتئ قدمی جابجا بشم و من برای اینکه تمرکزش رو بهم نریزم،بدون مخالفت ایستاده بودم و تکون نمی خوردم.
من قصد تکون خوردن نداشتم اما وقتی از پشت کشیده شدم،نتونستم بی حرکت بمونم. درست در اخرین لحظه که بی تاب و تحمل به مبارزه نگاه می کردم و معده ام به جوش و خروش افتاده بود،خیلی وحشتناک از پشت کشیده شدم.
دست های قدرتمندی به کت مشکی رنگم چنگ زد و منی که دست بر دهان گذاشته بودم و با دلشوره به رینگ مقابلم نگاه می کردم رو با قدرت زیادی
کشید.
اونقدر شوکه شدم که حتئ نتونستم فریاد بزنم. دو نفر دست دور کمرم انداخته و مثل یک کیسه سیب زمینی من رو همراه خودشون می کشیدن.
مسیح و لئو بلافاصله به عقب چرخیدن اما به محض چرخیدنشون،دو قل چماق به صورتشون مشت زده و گیجشون کردن.
بدترین اتفاق ممکن بود زمانی بود که لئو و مسیح سمتم حرکت کردن اما من توسط اون دو ناشناس در بین جمعیت کشیده شدم.
جمعیت مثل ریسمانی در هم گره دوخت و عمدا جوری درهم تنیده ان که مسیح و لئو حتئ فرصت نزدیکی هم پیدا نمی کردن.
دست روی دهانم گذاشته و اونقدر محکم فشار می دادن که حتئ نفس کشیدن هم براش ممنوع شده بود. نگران خودم نه،نگران حامی بودم.
کاملا مشخص بود یک چیز هماهنگ شده است و چیزی که خیلی جالب بود این بود که به لهجه امریکایی خیلی غلیظی حرف می زدن،نه ایتالیایی!!!!
دست و پا زدم و کشون کشون از بین جمعیت و هواداران جان،حریف حامی رد شدم. خدایا یک فاجعه بود. هیچکس کوچک ترین اهمیتی به منی که دست و پا می زدم نمی داد.
اشک به چشمام نیشتر زده و بعد از اون انبار متروکه بیرون زدیم. دست روی بازوم گذاشته و سعی کردن داخل ماشین پرتم کنن که مقاومت
کرده و با تموم قوایی که برام باقی مونده بود جیغ زده و با دست و پا تلاش می کردم.
هراسون به من نگاه می کرده و سعی می کردن صدای فریادم رو خفه کنند که بلند تر و با صدای گوش خراشی فریاد زدم:-کسی نیست اینجا؟کمک کنید!
به سادگی قابل فهم بود برای عدم تمرکز حامی من رو از رینگ بیرون کشیدن.
چون هر دو هراسون و ترسیده بودن.
وقتی دهان باز کرده تا فریاد بزنم،ضربه بدی به سرم خورد و بعد چشمام گیج رفت. تلو تلو خورده و بعد روی بدنه ماشین تکیه دادم. سر درد بدی حس کرده و چشمام به سوزش افتاده بود که دست زیر زانوم انداخته و تن نجسی من رو از روی زمین بلند کرد. حتئ طاقت حرف زدن هم نداشته و درست در اخرین لحظه،قبل از اینکه جسم بی حسم رو سوار ماشینن کنند،نعره امنیت قلبم بلند شد و بعد من رها شدم.
مثل یک شی قیمتی به اغوشش کشیده شدم. خیسی تنش و عطر بدنش باعث شد جسم بیم زده ام رو بهش برسونم و بعد صدای گیراش نفسام رو به ریتم ارومی تبدیل کرد:-باز کن چشماتو ارامش.
اون ترس درون صداش باعث شد به جنگ همه کرختی ها رفته و چشمای بی رمقم رو باز کرده و به چشمای کوهستانی اش چشم بدوزم. بدون لحظه ای تعلل من رو به سینه کشید و بعد اونقدر خسته و ناتوان بودم که در اغوشش پر از امنیتش به خواب رفتم!!!
.
.
حامی(جگوار)
-حالم خوبه،ب..
کوچک ترین اهمیتی به حرفش نداده و همراه خودم کشیدمش. تنش هنوز کرخت بود و بخاطر داروهایی که رز براش اماده کرده بود نسبتا سست بود. به خودم تکیه دادمش و با دست راستم کمرش رو نگه داشتم.
عمدا از نگاه کردن بهش فرار می کردم.
نمی خواستم نگاهش کنم. خم شدم تا گرمی اب وان رو چک کنم. سرانگشت هام که به اب داغی که ازش بخار بلند می شد خورد،سری تکون داده و صاف ایستادم.
چشم ها..
چشم هامون برای اتصال نگاه ها به شورش افتاده بودن. چشماش خورشید تب دار و سوزناکی بود که قدرت ذوب کردن یخ های چشم های من رو داشت و من...این رو نمی خواستم.
دست به لبه های بلوزش کشیده و به نرمی از تنش خارج کردم. مخالفتی نکرد و بی حرکت ایستاد. بلوزش رو که از تنش در اوردم،با دیدن قرمزی
هایی که روی پهلوهاش به یادگار مونده بود،خونم به جوش اومد. حرومزاده ها.
اگه ریکاردو کمکم نمی کرد چه جوری می خواستم پیداش کنم؟
حتئ از تصور این اتفاق شوم،ابروهام بیشتر در هم گره خورد. وحشی و برق چشماش رو احتیاج داشتم اما نمی خواستم ببینمش.
به جای خون،گذازه های اتش درونم به حرکت افتاده بود. می سوختم و خاکستر می شدم.
با اخم و برافروختگی،شلوار جینش رو هم از تنش بیرون کشیدم و بی توجه به سرخ شدن گونه هاش که باعث التهاب درونم می شد. دست به لبه های بلوزم کشیده و اروم از تنم بیرون کشیدمش. چهره متعجب و گلگونش دست و پام رو می بست اما کمربند شلوار راحتیم رو محکم تر بستم و بعد دست زیر زانوش انداخته و بدن نیمه برهنه اش رو بلند کردم و به ارومی وارد وان قرارش دادم.
بلافاصله دست دور گردنم قرار داد و من به ارومی داخل وان قرار گرفتم و روی پاهام قرارش دادم. وقتی گرمی اب به پوستش برخورد کرد،تکون کوچیکی خورد و بین پاهام جاگیر شد.
نگاهش نمی کردم،اما مقابل خودم کشیدمش و پاهاش رو از پهلو هام رد کردم. همچنان دستش دور گردنم بود و با حجب و حیای خاصی سکوت کرده و لب گزیده بود.
دست دراز کرده و از لوسیون مقابلم،روی دستم ریخته و بی توجه به نگاه نیازمندش روی پهلوش کشیدم. پیچی خورد و خودش رو به جسمم نزدیک تر کرد.
شدیدا نیازمند حس کردن بدنش بودم. دلم می خواست با دست های خودم،ذره ذره بدنش رو لمس کنم و از سلامتش اطمینان حاصل پیدا کنم.
فکر اسیب دیدنش،من رو از پای در می اورد.
دست روی شکم و ماه گرفتگیش کشیده و با لوسیون نوازشش می کردم. ریلکس شدن بدن و
اروم گرفتن انقباض عضلاتش گره های عصبیم رو باز می کرد.
لمس بدنش تموم انرژی های منفی من رو از بدنم بیرون می کشید.
-حامی،نمی خوای نگاهم کنی؟
اخمام بیشتر درهم رفت و همون طور که به ماه گرفتگیش خیره بودم گفتم:
-کارت رو بگو.
-می خوام نگام کنی.
نمی تونستم. توی سرم،جنگ بزرگی به پا شده بود. برای اولین بار از نگاه کردن به چشم های کسی بیم داشتم. من،حس می کردم درون یک باتلاق گیر افتادم.
باتلاق چشم های سیاه این دختر. وابستگی برای کسی مثل من،یک سم بزرگ بود. یک درد بزرگ بود.
از نگاه کردن بهش برحذر بودم چون حس می کردم قدرت کافی برای جمع کردن اخم هام ندارم. ابدا نمی خواستم دیوارم رو بشکنم.
وقتی هیچ اقدامی برای نگاه کردنش نکردم،دست های کوچکش رو روی سینه ام قرار داد و به نرمی گفت:
_چی داره اذیتت می کنه؟
هزاران چیز...هزاران هزار مشکل قصد نابودی من رو داشت و در صدر،این دختر بود.
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی خواهد رسید که من با ریتم نفس های یک نفر اروم بشم. روزی فکر هم نمی کردم اون عذاب و رنجی که بیست سال بود تحمل کرده بود،بالاخره با جسم یک دختر کمرنگ بشه.
زخم بیست ساله ای که هر نفس این دختر،مرهمی شده و اروم گرفته بود.
خطوط روی بدنش یک راه برای رسیدن به ارامش بود.
خودش رو به سینه ام چسبوند،دست روی گردنم گذاشت و گفت:
-منو ببین،من خوبم. هیچیم نشده حامی. بهم نگاه کن و بگو چی می خوای؟
سر بلند کردم و به چشم های براق و مملو از حسش نگاه کردم. نگاهم سخت تر و غیر قابل نفوذ تر شد و گفتم:
-حس نفس ها و ضربان قلبت رو می خوام. اونم بدون هیچ فاصله ای، پس انقدر حرف نزن.
لبخند زد و توی کدوم قانون گفته بودن لبخند ها مسکن دردن؟
کجای دنیا این قانون تصویب شده بود؟پس چرا من خبری نداشتم؟
بوسه نرمی به گونه ام زد و گفت:
-پس به جای حرف زدن،ناله کنم؟من اگه بفهمم چرا شنیدن صدای ناله ام رو دوست داری.
کمرش رو فشاری دادم،پیچ و تابی خورد و لبخند زد و من با کلافگی گفتم:
-یه جور لعنتی به خودت می پیچی و اون صدای ناله ات ارومم می کنه.
سرخ شد و با خجالت گفت: -می دونی که دست خودم نیست. با قدرت گفتم:
-دست منه،کاریه که من باهات می کنم و اون لحظه ای که به خودت می پیچی،از قدرتیه که فقط من دارم.
خنده اش و تکون خوردن های نامحسوسش ابی می شد روی اتش درونم.
گردنم رو نوازش کرد و با ناز گفت:
-خداوندگار من،تو قدرتمند ترینی. من همه چیمو تقدیمت کردم،زئوس.
قفل شدم.
فکر نمی کردم شنیدن این اسم از زبون این دختر انقدر سکر اور باشه. دستام رو پهلوش بود که با دلبری،بوسه های ریزی به گونه ام زد و گفت:
-اسمت بهم قدرت میده پس تا ابد تو زئوس ارامشی. منم الهه عشق میشم و قسم میخوره شده قلبمو از سینه بیرون بکشم ولی هر جوری شده ارومت کنم.
بی محابا لب روی لب هام گذاشت و بوسه ارومی به لبم زد. تو خلسه خاصی بودم. باید ازش جدا می شدم.
بلندش کرده و بعد از شستشوی کامل بدنش،از سرویس بیرون زدم.
جسم حوله پیچش رو روی تخت قرار داده و در اغوشم کشیدمش. به نفس هاش احتیاج داشتم که شیطنت وار تکونی خورد و باعث بهم ریختگیم شد که با غرش گفتم:بهمم نریز.
لبخندش رو حس کردم و بعد محکم خودش رو به من فشرد.
اون شب،بدون هیچ معاشقه ای تا خود صبح فقط رایحه اش رو نفس کشیدم و از دوباره زئوس شدنم حس عجیبی داشتم.
زئوس و الهه عشق؟؟؟
.
.
احترام و عزت!!!!
هر شش نفر،دور میز نشسته و با جدیت و احترام نگاهم می کردن. با نگاهم تک تکشون رو از نظر گذروندم.
هفت راس اصلی حلقه مافیا اینجا و در سیسیل دور هم جمع شده بودیم. طبق قراره هر ساله. به جز یک نفر،همایون!!!
همایونی که در سقوط قرار داشت و به زودی جایگزینی براش پیدا می شد.
اشوبی که متیو به پا کرده بود اکثریت این ادم ها رو به زحمت انداخته بود. نگاهم روی دیمن که چهره اش کبود و زخمی شده بود دوخته شد.
متیو حسابی مارو به دردسر انداخته بود. افسار گسیخته ای که دو سال پیش بخاطر حرومزادگیش از کارتل ها اخراج شد و جایگاهش به دیمن رسید.
اینجا،محرمانه ترین برنامه های مافیا برنامه ریزی می شد.
هر هفت نفر،از نقاط مختلف خودشون رو به اینجا رسونده بودن. سیاهی و سفیدی رنگ پوست و لهجه های غلیظشون گویای تفاوت فاحش ما بود.
تتو های ژاپنی ها،خط روی صورت کارتل ها،انگشتر های عقرب امریکایی ها،و لباس های
راک استار افریقایی ها نشانی بود که فقط و فقط ما هشت تن ازش باخبر بودیم.
هر گروه،یک رسم و نشان جدا!!!
همه سکوت کرده و تنها صدایی که بلند می شد،صدای ضربه زدن سرانگشت های من به میز بود.
به گلدون گل های ارکیده خیره شدم و سعی کردم نفس های ارومی بکشم.
صدای پیام تلفن ریکاردو که بلند شد،نگاه از گل ها گرفته و بهش چشم دوختم. با نشونه تایید سری تکون دادم و چند لحظه بعد،در اتاق باز شد و دو نفر از نگهبان ها دو جسم غرق در خون رو همراه خودشون وارد اتاق کردن.
هیاهویی در جمع راه افتاد و تموم اعضا با نفرت و کینه به متیو و برادرش امت که از شدت کتک خونین و مالین شده بودن،نگاه می کردن.
محافظ ها این دو حرومزاده رو مقابل پای من قرار داده و بعد از کسب تکلیف و با اجازه ای که دادم اتاق رو ترک کردن.
از گوشه چشم نگاهی به دیمن که چهره اش سخت شده و اماده انفجار بود کردم. حتئ اگه از زور حرص می مرد هم حق نداشت جایی که من هستم،حرفی بزنه.
حرف اول و اخر رو من می زدم و بقیه مجبور به اطاعت بودن.
متیو در نی نی نگاهش وحشت سو سو می زد و امت حتئ نگاه هم نمی کرد. دستی به فکم کشیدم و با لحن بی خیالی به لاتین گفتم:
-خب،حالا توضیح بدید دقیقا چه اتفاقی افتاد،چی خوردید که توهم برتون داشت می تونید بر خلاف گفته من حرف بزنید؟
صندلیم رو کج کرده و به سمتشون چرخیدم. هر دو سکوت کرده و حرف نمی زدن. سری تکون دادم و گفتم:-قانون خرید و فروش اسلحه رو من سه ماه پیش تایید کردم و اعلام کردم تا حد ممکن باید بخاطر این اشوب ها کاهش پیدا کنه و شما چه فکری کردید که قانون رو زیر پا گذاشتید و برای من و اعضای اصلی دردسر درست کردید؟
متیو با صورت ترکیده و غرق خونی نگاهم کرد و با وحشتی که در تک تک حرکاتش واضح بود گفت:
-ما...ما قصد دخالت...تو کار های شما رو نداشتیم جگوار.
نمایشی سری تکون دادم. خم شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم و اظهار کردم:
-که قصد دخالت نداشتید؟ تند تند سری تکون داد. لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم: -خیله خب!
از روی صندلیم برخواسته و اشکارا اون ها عقب کشیدن. نگاهی به اعضا که با چهره سختی به اون کفتار ها نگاه می کردن انداختم و گفتم:
-خب،حرفاش رو شنیدید؟
و قبل از یک نفس دیگه با وحشی گری چرخیده و با کفشی که بر پا داشتم،لگد محکمی به صورت متیو زدم. نعره زد و روی زمین افتاد اما امت وحشت زده عقب رفت و من خم شدم و با تمام نیرو به شکمش ضربه زدم.
وقتی هر دو ناتوان و نالان روی زمین افتادن،اجازه قدرت نمایی به جگوار درونم دادم و با اسلحه درون دستم،دو گلوله به زانوهاشون زدم و بی توجه به فریاد های گوش خراششون گفتم:
-مادر به خطا،دزدیدن پنجاه و هفت تا بچه سیزده ساله که از قضا تو ایتالیا هستن و وحشیانه عمل کردن بدنشون و جاسازی مواد تو کبدشون،بر خلاف قانون های من نیست؟ترنسفر کردن بچه ها
به عنوان واسطه مواد به مکزیک،برخلاف قوانین من نیست؟حرومزاده من حکم نزده بودم این کار ممنوعه؟
با یاداوری اتفاقی که افتاده بود نعره زدم و اسلحه ام رو محکم پرتاب کردم:
-کشته شدن اون بچه ها بخاطر ترکیدن دراگ تو شکمشون رو تو حرومزاده باعث شدی و من بخاطر این بی قانونیت سر از تنت جدا می کنم.
با هر چیزی می تونستم اروم برخورد کنم،به جز این مورد.
نفس بلندی کشیده و بی توجه به جوی خونی که به راه افتاده بود،به چهره غرق در لذت دیمن نگاهی کردم و گفتم:-کشتنش با تو. بخاطر تقاص بلایی که سرت اورده. فقط سر از تن جفتشون می کنید و واسه اون اد حرومزاده بفرستید و بگید سزای این کارت رو پسرات پس میدن. اگه یک بار دیگه بخواد تو
کار های من دخالت کنه،این بار سراغ خودش میرم.
از پشت صندلیش بلند شد و با احترام گفت: -بله.
سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم. من اد حرومزاده رو به خاک سیاه می نشوندم. اونقدر بزدل و رذل بود که از بچه هاش برای رسیدن به جایگاه سابقش استفاده می کرد. من تک تک کسایی که حکم مرگ پدرم رو امضا کرده بودن رو به خاک سیاه نشونده بودم.
هنوز دستم به اخرین نفر نرسیده بود. اخرین نفری که فعلا هیچ خبری ازش پیدا نمی شد!!!
پوک محکمی به سیگارم زده و حس خفگی لحظه ای رهام نمی کرد. اشفته دستی به گردنم کشیدم و تلاش کردم اون حس توهم زای خفگی رو از
مغزم بیرون کنم اما موفق نمی شدم.
خفگی!!!
خفگی. خفگی ای که از چند ساعت پیش و از پیغام ناشناسی که به دستم رسیده بود،نشات می گرفت. سرم نبض می زد و عضلات در منقبض ترین حالت ممکن بود.
خاطرات منحوس گذشته دوباره به سرم حمله کرده و مثل یک دیو خونخوار تمام ارامش اعصابم رو می درید.
با گرم شدن و ریلکسی تنم،متوجه حضورش در اتاق شدم. سیگار گوشه لب هام بود و همون طور که به تاج تخت تکیه زده بودم،نگاهش می کردم.
فریبنده و چشمگیر بود.
خرامان خرامان سمتم قدم برداشت و من با یاداوری پیام اون متن،دوباره به حالت انقباض در اومدم. بی شرف رذل!!!
پیداش می کردم.
موهای مواج و به رنگ شبش رو ازادانه رها کرده و تو تاریکی روشن عرشه کشتی،سمتم قدم بر می داشت. باریکه ای از نور ماه روی صورتش افتاده و نسیمی که از دریا می وزید موهاش رو به رقص و طنازی دعوت کرده بود.
برای یک نفس راحت با کشتی خصوصی به دریا زده بودیم. خدمه رو مرخص کرده و هیچکس حق نداشت به این قسمت نزدیک بشه.
عروس زیبای من،به ارومی حرکت می کرد و من رو به اوج می کشید. می خواستم سمت یورش برده و تموم تنش رو فتح کنم اما نمی تونستم.
عصبی بودم. درهم بودم
و قابلیت منفجر شدن داشتم. لبخند زنان نزدیکم شد و نگاه من،میخ چشم های براق و وحشیش بود. این چشم ها...
نگاهی به چهره گرفته ام کرد و گفت:
-چرا انقدر عصبی ای؟چی شده حامی؟ پوکی زده و با غرش گفتم:-باید یه حیوونی رو پیدا کنم تا سر از تنش جدا کنم.
چشماش رو گرد کرد و گفت:-چ
-چشماتو گرد نمی کنی!!
از خشم درونم با خبر شد و با چشم غره گفت:
-زورگو. چرا انقدر عصبی ای تو اخه؟
پاسخی ندادم. وحشتناک بهم ریخته بودم.
لبه صندلی،به فاصله کوتاهی از من نشست و همون طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
-می خوام یه اعترافی بکنم.
بدون هیچ واکنشی نگاهش می کردم.
اگه می شد،قصد داشتم با نگاهم تموم وجودش رو به تصرف در بیارم.
برق چشمای سیاهش، به سوسوی ستاره ها وخیره کنندگی اسمون شب ،طعنه می زد موهای بازیگوشش رو پشت گوشش زد و از بین موژه های فر و تاب دارش نگاهم کرد و گفت:
-راستش،سیگار خیلی بهت میاد ولی نکش.
پوکی زده و دودش رو در خلاف جهت صورتش رها کردم و ابرویی بالا انداختم.
خودش رو جلو تر کشید،نگاهی به چشم های عصبی من انداخت و لب زد:
-گفتی باید فقط طعم و مزه بوی تورو بگیرم. جدی نگاهش کردم و گفتم: -خلاف این مگه جرئت اتفاق افتادن داره؟
لبخند زد و چال گونه اش پدیدار شد و من خیره چالش شدم. دستی به فیلتر سیگار قرار داد و با چشمک گفت:-با این،لبت طعم می گیره و وقتی منو ببوسی،یه طعم دیگه ای لبامو شریک میشه. و تو گفته بودی حتئ اجازه نمیدی موقع لمس من،لباس های تنم مزاحمت بشن.
چموش!!!
سیگار روی لبم گذاشتم و محکم روی صندلی،کنار خودم پرتش کردم و در اغوشم گرفتمش. سر روی سینه ام گذاشت و با حرص گفتم:
-بازی در نیار ارامش.
در اغوشم گرفتمش و به سیگار کشیدنم ادامه دادم. به حضورش در اغوشم و تلخی گس سیگار نیاز داشتم. بوسه ای به قفسه سینه ام زد. سیگار هنوز گوشه لبم بود و از حضورش ارامش می گرفتم که صدای تلفنم بلند شد.
ارامش پوفی کشید و از اغوشم بیرون زد. از روی صندلی بلند شده و همون طور که سمت اتاقک اصلی حرکت می کردم جواب دادم:
-بگو مسیح!!!
ضربه های محکمی به نرده ها زدم و به سیاهی دریا خیره شدم. من پیداش می کردم. این حرومزاده رو هر جور که بود پیدا می کردم. نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و به ماه در اسمان خیره شدم.
حتئ اجازه نمی دادم یه تار مو از سرش کم بشه...قسم می خوردم. از عرشه پایین رفته و به سمت اتاقی که مخصوص خودمون اماده شد بود حرکت کردم. صدای نفس های بلندش رو که شنیدم،متوجه خواب بودنش شدم.
مثل یک رویای شیرین بود و به زیبایی خوابیده بود.
در چهار چوب در تکیه داده و به تصویرش خیره شدم اما اون پیغام کوفتی مغزم رو درگیر کرده بود.
"حساب بی حساب شدیم جگوار. می دونی که تو دنیای ما هیچ چیز بی جواب باقی نمی مونه. می
دونم مشتاق دیدارم هستی،به زودی می بینمت. درضمن،بانوی شرقی و زیبایی داری. خیلی مراقبش باش. ما باید از دست بدیم تا به قدرت برسیم....
.
.
(ارامش)
لبخند بزرگی زده و آسه آسه سمت تخت حرکت کردم. این عمیق خوابیدنش نشونه خوبی بود. حامی کنار من به راحتی نفس می کشید و اروم می گرفت. دقیق نمی دونم چه ساعتی به تخت اومده بود اما خب بخاطر دیر خوابیدنش،خوابش نسبتا سنگین شده و به من اجازه این کار رو داده بود.
اینکه دست بهش می زدم تکون ارومی می خورد و بلافاصله تا نزدیکش می شدم اروم می گرفت،حس خوبی بهم می داد.
خیله خب..نوبت توئه ارامش.
باید قانون ها عوض می شد و من عوضش می کردم.
روی تخت حرکت کرده و لحظه بعد روی شکمش نشستم. نگاهی به وضعیتی که براش درست کرده بودم انداخته و لبخند زدم.
دست هاش رو با شال ابی رنگ و چشم هاش رو با کراوات بسته بودم....لعنتی اگه می فهمید من رو می کشت!!!
نفس عمیقی کشیده و دست هام رو اروم روی شکم و عضلات مخروطیش کشیدم و نوازشش کردم و با صدای نرمی گفتم:-زئوس؟
بلافاصله تکون خورد. دستاش رو تکونی داد اما خم شدم و روی سینه عریانش رو بوسیدم و گفتم:
-دستات بسته است شاه دل. یکه سختی خورد و با غرش گفت: -چشمامو واسه چی بستی ارامش؟باز کن ببینم.
حرص خفته درون صداش باعث لبخندم شد. به نرمی روی شکمش حرکت می کردم و استخوان برجسته سینه اش رو با لذت بوسیدم و صدای نفسش رو که حبس کرد شنیدم.
یک هیچ اقای وحشی!!!
لب هام،از روی استخونش به سمت عضلات تکه تکه و پیچیده شکمش رفت و اون رود خروشان وی شکل رو با بوسه طواف دادم. تکون عصبی خورد و من از حس عضلات سفت و سخت عضلاتش غرق لذت شدم.
-داری چه غلطی می ک...می کنی ارامش؟
نقطه به نقطه شکم پر پرپیچ و خم و عضلانیش رو بوسیدم. می دونستم خشونتش کار دستم میده. کار دادنی که عجیب دوسش داشتم.
لب روی عضلاتش کشیدم و به ارومی گفتم: -می خوام ارومت کنم.
باید ارومش می کردم. باید ارامشم رو بهش تزریق می کردم.
غرشی کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: -باز کن دستامو ارامش.
حامی هیچ وقت اجازه نمی داد من روی تنش خیمه بزنم. غرور لعنتیش هیچ وقت بهش این اجازه رو نمی داد و من می خواستم که بهش ثابت کنم قدرت رام کردنش رو دارم.
-باتوام ارامش. سخت در عذاب بود. لذت و عذاب!!!
امکان نداشت این کار رو بکنم. می خواستم بازی رو شروع کنم.از عضلات شکمش تا روی چونه اش رو با اغواگری بوسیدم.
خم شدم و کاملا روی تنش قرار گرفتم و بدن های عریانمون چنان اصطکاکی داشت که کوره ای از حرارت ایجاد کرد.
سوختیم..هر دو در اتش تن هم.
بوسه روی گوشه گوشه صورتش زدم که تکون سختی خورد و با غرش گفت:-نکن ارامش.
اما من سرسختانه خم شدم و لاله گوشش رو به دهان کشیدم و محکم مکیدم. در هم گره خوردیم و حامی تکون سختی خورد و نفس های بلند بلندی کشید.
صدای جیر جیر تخت رو شنیدم. ممکن بود تخت رو بشکنه. شک نداشتم بزنه به سیم اخر همین کارو رو می کنه.
لاله گوشش رو رها کرده و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:-بازی شروع شد شاه دل.
و مقابل گوشش،با نازترین حالت ممکن ناله ای کرده و بعد افسار همه چیز از دستم رها شد. محکم تکونی خورد و شال رو تیکه پاره کرد و دست روی کمرم گذاشت و با یک حرکت جابجا شدیم. جیغی کشیده و جسم سنگینش روی تنم خیمه
زد و با خشم کراوات رو از چشمش باز کرد و نگاهی به چهره خندون من زد و با غیظ گفت:
-گفتم با صبر من بازی نکن.
-پس مجازاتم کن!
غرشی کرد و شور به وجودمون تزریق شد و نیاز به اوج کشیده شد.
درهم تنیدیم و زیباترین پیچش رو ایجاد کردیم. دور تنش گره خوردم و با نفس نفس هام،خشمش رو سرکوب کردم.
خشونت شیرینش رو تحمل کردم و با ناله هام،غول خونخوار رو رام کردم!!!
دل کندن از این کشور برام سخت شده بود.
لذت های بی شماری رو لمس کرده بودم و خب،رنجی هم تحمل کرده بودم اما،وجود مملو از امنیت حامی همه چیز رو برام اسون می کرد.
برای اخرین بار به دریای مقابلم خیره شدم و با یاداوری اتفاق شب گذشته و عهدی که در این شهر،در کنار دریا بستیم فکر کردم و تمام وجودم رو گرمای شیرینی احاطه کرد.
عهدی که فقط ما و ژرف های اب از وجودش با خبر شدن. عهدی که...
ونیز،شهر سفید برای من ابدی شد....
دست دور بازوش انداخته و همگام باهاش قدم می زدم. او سکوت کرده و من نیز سکوت کرده بودم. شک نداشتم به اتفاقی که دیشب بینمون افتاده و عهدی که بستیم فکر می کرد.
مسیح مقابلمون قرار گرفت و با لبخند گفت: -وقت رفتنه! او سکوت کرد و من لبخند زدم و در دل گفتم:
"به زودی بر می گردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA