انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

نیلوفر آبی


مرد

 
(قسمت 79)
حامی(جگوار)
سری تکون دادم با تاکید گفتم:
-حتئ به قدر یک ثانیه. تاکید می کنم به قدر یک ثانیه هم رهاش نمی کنی.
-چشم.
دستی به موهام کشیدم و پارسا بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد. مسیح با امیدواری گفت:
-مطمئنم پیداش می کنیم. به بچه ها گفتم دارن دنبالش می گردن. فقط...
با استفهام نگاهش کردم که با تردید گفت: -نمی خواید به ارامش حرفی بزنید؟ دست روی میز گذاشته و با کلافگی گفتم: -حتئ نمی خوام گوشه فکرش درگیر این موضوع بشه.
مصمم سری تکون داد و با احترام و اسوده خاطر گفت:-نگران نباشید،می سپرم توی بیمارستان چند تا از بچه های امنیت به شکل ناشناس در رفت و امد باشن.
خوبه ای زمزمه کردم و با خودم فکر کردم باید هر چه سریع تر این مشکل کوفتی رو حل کنم..
پیام های تهدید امیزش شدت گرفته و کوبنده تر شده بود.
پیام هایی که بوی مرگ می داد.
"مراقب زندگیت باش جگوار"
من قصد داشتم این مشکل رو حل کنم اما چه می دونستم تاوان خیلی سنگینی تری قراره پس بدم.
تاوانی که....
.
.
موهاش رو شونه کرد و من از اینه خیره به موج
موهاش شدم. لوسیون مخصوصش رو با حرکات ارومی به گردنش زد و رایحه مخصوصش به زیر بینی ام رفت.
از اینه لبخندی بهم زد و بعد بلند شد و خرامان خرامان سمتم قدم برداشت. میخ چشم های هم بودیم،نزدیک تخت قرار گرفت و با لبخند بزرگی خودش رو روی پام کشید.
دست روی رون هاش گذاشته و نزدیک تر به خودم کشیدمش. دست هاش قفل گردنم شد و با دلبری گفت:-یه چیزی بگم؟
سری تکون دادم و بوی تنش رو نفس کشیدم. عضلات گردنم رو ماساژ داد و بدون ناراحتی و دلخوری گفت:
-من عمارت رو دوست دارم،اینجا هم صحبت دارم و می تونم با بانو و دخترا حرف بزنم،ولی
خونه دو نفره مون رو بیشتر دوست دارم.
میشه دوباره برنامه بچینی بریم اونجا؟
من هم دلم می خواست. دوست داشتم تنها باشیم و هر جور که دلم می خواست لمسش کرده و توجهی به اینکه ممکنه کسی صداش رو بشنونه نمی دادم. اما خب،مجبور بودم.
امنیت عمارت به مراتب خیلی بالاتر از اون برج بود و تا اون حرومزاده رو پیدا نمی کردم،نمی تونستم ریسک کنم.
دلم می خواست ارامش رو در عمارت حبس کنم و نذارم هیچ جایی بره اما به دو دلیل این کار رو نمی کردم.
اول از اینکه ذهن ارامش رو بهم بریزم بر حذر بودم. نمی خواستم بیخود نگرانش کنم و دوم،نمی خواستم اون بی شرف فکر کنه تونسته من رو بهم بریزه و این یعنی دادن اوانس و تایید!!!
-میریم،اما فعلا نه. بوسه ای به چونه ام زد و گفت:
-ممنون.
دست روی گونه هام گذاشت و سعی کرد فاصله ای بده و بلافاصله تا متوجه نیتش شدم،اخمی کردم و گفتم:-داری چی کار می کنی؟ گونه ام رو نوازشی کرد و با محبت گفت:-هیچ وقت،هیچ وقت قرار نیست بخندی؟قرار نیست من لبخندت رو ببینم؟
سکوت کرده و به چشم هاش خیره شدم. با تعجب نگاهم کرد و گفت:-جدی چرا؟چرا نمی خندی؟ -چون تو می خندی!
سردرگم نگاهم کرد و خودش رو روی پام تکونی داد و گفت:_چی؟من می خندم برای خودم می خندم. پاهاش رو فشاری دادم و گفتم:
-اشتباهت اینجاست،تو می خندی،چون برای من می خندی و دیگه دلیلی نداره من بخندم. تو لبخند می زنی و همین کافیه.
لبخند زد و با مشت به ارومی روی سینه عریانم کوبید و گفت:-خودخواه.
پاسخی ندادم و به ریتم نفس هاش نگاه کردم. پیشونی روی پیشونیم گذاشت و با دلبری گفت:
-بالاخره،یه روزی،یه جایی،یه جوری اچمز میشی،یه جوری از خود بی خود میشی که لبخند نزدن بشه سخت ترین کار دنیا و قسم می خورم اون لحظه،اون لبخندت رو تا ابد قاب بگیرم.
سوالی نگاهش کرده و متوجه منظورم شد که چشمکی زد و گفت:-بذار به موقعش. متوجه میشی.
متوجه منظورش نمی شدم اما علاقه ای هم به کنکاش نداشتم. پوفی کشید و گفت:
-چقدر کم حرف تر شدی.
چون می خواستم فقط صدای اون باشه. می خواستم صداش رو بشنوم و اروم بشم.
پاسخی نداده و کاملا روی تنم خیمه زد و گفت: -هر چی بشه،من مطمئنم تو از پسش بر میای.
احتیاج داشتم به این جمله و اروم گرفتم. دست روی کمرش گذاشته و گفتم:
-این روزا،زیاد حرف بزن. سر روی سینه ام گذاشت و با تعجب گفت: -چرا؟ روی تنم چفتش کردم و همون طور که موهاش رو از پیشونیش کنار می زدم گفتم:
-چون به ارامش بودنت نیاز دارم. حرف بزن تا بفههم وجود داری!!!
.
.
(ارامش)
محکم گونه ام رو بوسید و گفت: -سلیطه،چقدرم دلم برات تنگ شده بود. محکم در اغوشم کشیدمش و گفتم: -منم. ازم فاصله گرفت و با محبت گفت: -خب خداروشکر. حسابی ابیاری شده قشنگ. اب
به کجاها که نرفته. جیغ خفیفی کشیده و با تشر گفتم:_دلارام. -زهرمار. دکمه های رو پوشم رو بستم و گفتم: -متاسفم واست.
کمدش رو بست و با بی خیالی گفت:
-بایدم متاسف باشی. من ابیاری نشدم که. خشک و برهوت موندم.
با دستم ضربه ای به سرش زدم و گفتم: -ادم باش.
و دوشادوش هم از رست خارج شدیم. بالاخره بعد از ده روز مسافرت،به کارم برگشته بودم.
به مزخرفاتش توجهی نکرده و سمت استیشن حرکت کردیم. با همکارانم سلام و علیک گرمی کرده و پرونده های روی میز رو مرتب کردم. گوشه چشمی به پارسایی که با دقت اطراف رو می پایید دادم و تا خواستم دهان باز کنم،نرگس با صدای بلندی گفت:
-ارامش ارامش،بدو بیا. تصادفی داریم.
باشه ای گفته و با عجله به سمت ورودی اورژانس حرکت کردم.
خب،این هم از اولین روز کاری!!!
.
.
(مسیح)
دسته گل رز اتشینی که در دست داشتم رو با بی قراری جابجا کردم.
کافه نسبتا خلوت بود و زوج های عجیب غریبی به چشم می خورد. البته از نظر من.
با خودم کلنجار می رفتم و زیر لب گفتم:شیطونه میگه پرتش کنم اونورا!
وقتی سر بلند کرده و چشم های عسلیش رو دیدم،نفسی کشیدم و گفتم،شیطونه گه خورد با پدر پدرش. مردیکه نسناس!
وقتی نزیکم شد،لبخند گرمی زد و با شرمندگی گفت:
-سلام،ببخشید. خیلی منتظر موندی؟
نیش شل شده ام هیچ جوره نمی تونستم جمع کنم. گل ها رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-نه بابا. فدای سرت.
چشماش برقی زد و گل ها رو با ذوق از دستم گرفت و گفت:-وای مرسی. خیلی خوشگلن.
-مثل خودت.
لبخند خجولی زد و همون طور که روی صندلی می نشست گفت:_سفارش دادی؟
-اره. دوتا قهوه تلخ و یه کیک شکلاتی. گل ها رو روی میز گذاشت و با قدردانی گفت:
-مرسی. بابت گل هام خیلی لطف کردی،قرار بود زودتر بیام اما اونقدر از دیدن ارام ذوق داشتم که اصلا نفهمیدم چه جوری وقت گذشت. تا پارسا ارام رو برد منم بدو بدو اومدم اینجا.
-عب نداره.
دست هاش رو در هم گره زد و نگاهی به من کرد و با شیطنت گفت:-خب،شما بگو. ایتالیا خوش گذشت؟
چشمکش رو با چشمک شرور تری پاسخ دادم و همون طور که به تکیه گاه صندلی تکیه می زدم گفتم:
-فکر کن یه درصد خوش نگذره. ویو رو می دیدی برق از سرت می پرید لامصب ادم حالی به حالی می شد.
چشم های گربه ایش رو تیز کرد و با لحن تندی گفت:
-اع،انگار برق از جاهای دیگتم پریده.
قهقه زدم و بی توجه به چندین چشمی که به سمتمون دوخته شد گفتم:
-اصلا یکی از دلایلی که من ازت خوشم اومد،همین زبونت بود که بالا پایین ادم رو نابود می کرد.
لبخندش رو فرو خورد و گفت: -یکی باید باشه جلوی زبون تورو بگیره دیگه.
دیدنش،حس خوبی بهم می داد. از گرفتاری هایی که جدیدا به مشکلاتمون اضافه شد،این دیدار کوتاه می تونست انرژی ام رو افزایش بده.
دلبر اتشین موی من!!!
وقتی پیمان سفارش هامون رو اورد،تشکری کرده و مشغول شدیم. با لذت مقداری از کیکش رو به دهان کشید و لبخند زد.
نگاهی به چهره اش کردم و به ارومی گفتم: -دلی؟ -بله؟ و منتظر نگاهم کرد. جرئه ای از قهوه ام نوشیدم و گفتم:
-کار مهمی باهات دارم.
ردی از نگرانی درون چشماش دیده شد اما خیلی زود پنهان شد و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-این یکی دو هفته یکم سرم شلوغه. یه سری کارا دارم که باید هر چه زودتر انجام بدم.
بین حرفم پرید و با دلشوره گفت: -خب؟
لبخند زده و دستش رو در دست گرفتم. دست های سفید و کوچیکش.
-نگران نباش،فقط وقتی کارم تموم بشه،دیگه حتئ یک روزم از دست نمیدم. میام خواستگاری و قال قضیه رو می کنم،باشه؟
بلافاصله نفسش رو ازاد کرد و گفت:
-باشه.
اشاره ای به قهوه اش کردم و گفتم:
-بخور.
کمی منگ می زد اما بدون مخالفت قهوه اش رو نوشید. دستش رو رها نکرده و همون طور که نوازشش می کردم با شیطنت گفتم:
-پنبه؟
گیج نگاهم کرد و چهره در هم فرو برد که با لحن بی تفاوتی گفتم:
-یکی از مزیت های ازدواج با تو می دونی چیه پنبه برفی؟
تک خنده ای کرد و گفت: -چیه؟ خودم رو بی خیال نشون دادم و گفتم: -حفظ و نگه داری و صرفه جویی در مصرف برق! دستش رو از دستم در اورد و گفت: -بی مزه. دستش رو گرفتم و خودم رو جلو تر کشیدم و با صدای ارومی گفتم:
-جدی میگم،خب توی شب کاری هامون نیاز نداریم برق روشن کنیم،هزار ماشالا انگار لامپ توی وجودت گذاشتن. البته خب اینم بگم،من از تاریکی می ترسم و توی مراسم های شب کاری،با خیال اسوده می تونیم به توکل خدا بپردازیم.
به ثانیه نکشیده صورتش به رنگ موهای سرخش در اومد و با زمزمه مملو از حرص و خنده گفت:
-یعنی تو خیلی بی حیایی. شونه ای بالا انداختم و گفتم:-حقیقته. مرسی که باعث حفظ سرمایه ملی هستی پنبه برفی!!!
-مسیح! تشرش باعث لبخندم شد و با لذت گفتم:
-تو اومدی و تاریکی شب های پر زجر من رو روشن کنی. خدا می دونه که چقدر تو شب کاری ها به همکارایی که باهم توکل می کردیم غر می زدم بابا یکم روشن باشید ادم بدونه کجا به کجا رو
می زنه.
نتونست خود دار باشه و با شدت به خنده افتاد و من دقیقا همین رو می خواستم.
لبخندش رو!!!
.
.
حامی(جگوار)
گوشیم رو کناری پرت کرده و با تمام وجود نعره زدم:
-بی شررررررررررررف. می کشمت. من تو حرومزاده رو می کشم.
کیان سکوت کرده و با نگرانی نگاهم می کرد.
نفس های بلندی کشیده و از خشم به خودم می لرزیدم.
مغزم درد گرفته بود. این بزدل ديوث رو هر جور شده پیداش می کردم.
نگاهم به ساختمون مقابلم بود اما ذهنم روی اون پیام گیر کرده بود:
"مرگ خانواده خیلی چیز بدیه اما خب گذشته. مراقب باش،اتفاقی که برای خواهرت افتاد،برای کس دیگه ای تکرار نشه. زئوس"
دست روی سرم گذاشته و با صدای بلندی گفتم:
-زنگ بزن به پارسا و بگو اماده باشن. میریم دنبالشون.
-چشم. نمی ذاشتم...نمی ذاشتم بلایی سرش بیاد.
.
.
(ارامش)
قهقه زده و دست روی دهانم گذاشتم که دلارام با حرص و لبخند گفت:
-یعنی ادم به بی حیایی این من ندیدم ارامش.
چشمام از شدت خنده پر شده بود و دلارام رو تار می دیدم. گوشیش رو روی میز گذاشت و با غرغر گفت:
-اع اع. بابا من چه می دونستم داخل پک اون استیکر کوفتی چه خبراییه. فکر می کردم همش قلب ملبه. بخدا نگاه نکرده بودم.
کاردکس رو محکم بین دست هام گرفتم و سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشه اما نمی شد..از خنده عضلات شکمم درد می کرد.
با پاش ضربه ای به من مدهوش از خنده زد و گفت:
-زهرمار. حالا من یه اشتباهی کردم ارامش. اون حق داره برگرده اون حرف رو به من بزنه؟
با یاداوری جمله مسیح،خنده ام شدت گرفت و با صدای خفه ای گفتم:
-واااای. خدا لعنتتون نکنه. رسما دوتا دیوونه به تور هم خوردن.
خودش هم خنده اش گرفت و من روی صندلیم ولو شدم. نگاهی به تلفنش کردم و دوباره خنده ام از سر گرفته شد.
دلارام،یک استکیر قلب برای مسیح فرستاده بود اما قسم می خورد خبر نداشته این پک،یک پک درهمه و همه جور استیکری هم درونش وجود داره. وقتی برای مسیح فرستاده بود،مسیح بر حسب فضولی پک رو باز کرده و بعد ریپلای زده بود:
پنبه،من فکر نمی کردم انقدر روشن فکر باشی. الان نامحسوس اشاره کردی که باید اینا رو اموزش ببینم تا توی شب های توکل برات اجرا کنم؟
و این پیام باعث انفجار دلارام و من شده بود. دلارام از شدت حرص و خجالت، مسیح رو بلاک کرده بود و من از خنده کبود شده بودم.
خنده ام رو کنترل کرده و همون طور که روی پرونده چیزی یاد داشت می کردم گفتم:
-از این به بعد مراقب پک ها باش.
-حرف نزن.
تک خنده ای کرده و تموم اطلاعات رو یاد داشت کردم. خودکارم رو درون جیبم قرار داده و خواستم سمت اتاق هشت حرکت کنم که سایه ای رو بالا سرم حس کردم. سر بلند کرده و از دیدن پارسایی که با جدیت نگاهم می کرد،لبخند زدم و گفتم:
-چیزی شده؟
دلارام سر از مانیتور مقابلش بلند کرد و به مسیح نگاهی کرد و من منتظر بهش چشم دوخته بودم که گفت:-باید بریم. چشم تنگ کرده و گفتم: -بریم؟کجا؟ دلارام از روی صندلیش بلند شد و با نگرانی گفت: -چی شده؟ پارسا نگاهی به جفتمون کرد و با اطمینان گفت:-نگران نباشید. چیزی نشده. رییس دارن میان دنبالتون. گفتن اماده بشیم.
حامی؟ این وقت روز؟ چه خبر بود؟ سری تکون دادم و گفتم: -باشه. بذار برم حاضر بشم. پرونده رو به دلارام دادم و با شرمندگی گفتم: -بقیه اش با تو. لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت: -برو خیالت راحت. اما من،خیالم راحت نبود!!!
.
.
حامی(جگوار)
نمی دونم چرا انقدر احساس خفگی می کردم. شیشه ها رو پایین کشیده و سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما هر لحظه حس خفگیم بیشتر می شد.
دستی به گردنم کشیده و در نهایت برای استشمام اکسیژن با بی حوصلگی پیاده شدم. بلافاصله کیان هم از ماشین پیاده شد و به منی که به ساختمون بیمارستان مقابلم خیره شده بودم گفت:
-چیزی شده رییس؟ سری تکون دادم و با جدیت گفتم: -نه!
اما خیلی نامحسوس دستی به گردنم کشیده و سعی کردم نفس بکشم. بوق ماشین ها و همهمه شهری باعث بهم ریختگیم می شد.
می خواستم ارامشم رو از این جهنم بیرون کشیده و با خودم به امن ترین نقطه دنیا ببرم.
دست درون جیب کتم انداخته و نفس های بلندی کشیدم. هوا الوده و سمی بود..کشنده!!!
به بدنه ماشین تکیه داده و سعی در اروم شدن داشتم که دیدمش و نفس هام اروم گرفت.
همراه با پارسا از بیمارستان خارج شد. نگاهم مثل تشنه ای،حریص و نیازمند به چشم هاش دوخته شده بود.
پارسا به خوبی ازش مراقبت می کرد و در محدوده خودش داده بود. سر که بلند کرد،چشم در چشم شدیم. لبخندی زد و سرش رو تکون داد. تار
موی فری از گوشه شالش بیرون افتاد و من اعصابم بهم ریخت.
لبخندش می تونست اب روی اتیش من باشه.
پارسا با دقت به اطراف نگاه می کرد تا از خیابون عبور کنن. تموم تن چشم شده بودم و به قدم هاش که از خیابون عبور می کرد نگاه می کردم.
باید از دو طرف خیابون عبور می کردن تا به ما می رسیدن.
چشم هاش خیره در چشم های من بود و لبخندش گیرا ترین جاذبه رو داشت.
وقتی از خیابون اول رد شدن،نفس بلندی کشیدم.
وارد فضای سبز شدن و پارسا دوباره نگاهی به اطراف کرد و به محض اینکه متوجه موقعیت مناسب شد،با احترام همراهش کرد و وارد این خیابون شدن.
نفس بلندی کشیده و برای گرفتن دست هاش و حس کردنش بی اراده قدمی برداشتم و ارامش لبخند دندون نمایی زد.
غرق سیاهی چشم هاش بودم و برای رسیدن بهش ثانیه شماری می کردم که در عرض یک ثانیه همه چیز نابود شد!!!!
نگاهم برای لحظه ای از چشماش جدا شد و به موتوری که با سرعت سرسام اوری نزدیک می شد دوخته شد و بعد تنها صدایی که از گلوم بیرون زد این بود:
-مرااااااااااقب باش.
نعره زدم و با سریع ترین حالت ممکن سمتش دویدم اما دیر رسیدم....
صدای جیغ،سرعت تند و سرسام اور موتوری و مثل باد رد شدنش و بعد،ضربه زدنش...
چی شد؟
.
.
(ارامش)
لب گزیده و بی توجه به بغض گلوگیرم گفتم: -خوبم بانو.
و نگاهم رو به اون جسم مرده بخشیدم. مرده ای که به دیوار تکیه زده و با حالت ترسناکی به باند دور پام خیره شده بود. نگاهش،از پای دردمندم به صورت کبود شده ام در تردد بود و اونقدر وحشتناک خیره شده بود که قدرت حرف زدن رو از من می گرفت.
چی شد واقعا؟؟؟
دقیقا تو یک ثانیه همه چیز زیر رو رو شد. صدای فریاد حامی و برخورد جسم سختی به کمرم و بعد پرت شدنم روی جدول یکی شد. چقدر شانس اوردم که پارسا من رو دور خودش کشید و اون میله به سر پارسا و کمر من خورد. مطمئن بودم اگه به سرم می خورد،هیچ وقت زنده نمی موندم.
با یاداوری پارسا و سر شکسته اش،بغضم تشدید شد. خدا چقدر بهمون رحم کرده بود!!!
شدت ضربه بخاطر اینکه به جفتمون خورده بود،کمتر شده بود.
بانو پتو رو روی پام کشید و با اجازه کوتاهی از اتاق رفت و من،نیازمندتر از همیشه به اویی که چندین ساعت بود سکوت کرده خیره شدم.
چرا حرفی نمی زد؟
من از حالت نگاه مرده اش می ترسیدم. این حامی من نبود.
دقیقا بعد از اینکه جسم دردمندم رو از روی زمین بلند کرد و در اغوش گرفت،نگاهمون که درهم گره خورد،برای همیشه جنس نگاهش عوض شد.
به خراش های روی پوستم خیره شد و نگاهش تیره و سرد شد. یک چیزی درون چشم های حامی خاموش شده بود.
دوان دوان من رو به بیمارستان رسونده بود و در تمام مدت پانسمان کردن،کنارم ایستاده بود و تا همین لحظه،یک کلمه حرف نزده بود.
مچ پام ضربه دیده و در رفته بود. به اغوشش نیاز داشتم. به حضور پر از امنیتش.
نگاه از گچ پام گرفت و وقتی نگاهش به چشمام رو شکار کردم،نفس عمیقی کشید. کوهستان چشماش چرا انقدر سرد شده بود؟
نمی خواستم گریه کنم. می دونستم درد کشیدنم چه بلایی سرش میاره،فقط با نگاه محتاجی نگاهش می کردم که بالاخره لب باز کرد:
-استراحت کن. صداش...صداش بم و خش دار شده بود.
قدمی سمتم برداشت و با غرش گفت: -چیزی لازم داشتی صدام کن.
-تو....
چهره درهم فرو برد و گفت: -چی؟ دست روی پتو کشیدم وبا بغض گفتم: -تو رو لازم دارم.
دیدم که فکش سفت شد و چشم هاش تاریک تر.
چند لحظه تو چشم های هم خیره شدیم اما خیلی
زود ازم نگاه گرفت و با گام های بلندی از اتاق
رفت...
مطمئن بودم این حامی،حامی سابق نمیشه!!!
.
.
حامی(جگوار)
فقط یه هشدار کوچولو بود جگوار. اون بانوی زیبا،حقش مردن نیست اما خب...ما باید از دست بدیم. همونطور که من از دست دادم و قراره تو از دست بدی....
روی صندلیم افتاده و برای هزارمین بار،صحنه افتادن ارامش رو توی مغزم به پرده فرستادم.
درد داشتم. سرم درد می کرد و مغزم نبض می زد. حس می کردم تمام عصب هام فلج شدن.
چهره زخمیش،بغض درون چشماش برای ثانیه ای از مقابل چشمم دور نمی شد.
من با زندگی خودم چی کار کرده بودم؟؟؟
چشمام رو بستم و بعد از بیست سال،به خاطرات کودکیم پرتاب شدم. به خاطراتی که بوی خون می داد و سمی بود!!!
پدرم...یک بار پدرم حرف جالبی بهم زده بود. وقتی تو باشگاه مشغول تمرین بودم،به دیدنم اومده بود.
هیچ وقت،هیچ وقت اون حرفش رو فراموش نکردم..عرق های روی صورتم رو با دستمال پاک کرد و با حسرت گفت:
زئوس،ما نمی تونیم یه زندگی معمولی داشته باشیم. تو شاهزاده مافیایی و تا ابد هم خواهی بود. می دونی چه جوری باید تو این راه زنده بمونی؟
من پسر بچه کم سنی بودم و با تعجب نگاهش کرده بودم که پدرم بوسه ای به پشیونیم زد و ادامه داد:
هیچ وقت،هیچ وقت اجازه نده قلبت تصمیم گیرنده باشه. هیچ وقت قلبت رو به روی ادم ها باز نکن. دوست داشتن ادم ها وابستگی میاره و وابستگی میشه نقطه ضعف
پدرم حقیقت رو گفته بود. ما نقطه ضعف های پدرم بودیم که اون فاجعه برامون رقم خورد. وقتی بعد از چند سال در به دری کنار پدربزرگم برگشتم،شب اخر،قبل از اینکه برای همیشه از دنیا بره بهم گفت که هیچ وقت نقطه ضعف دست کسی ندم. من نمی تونم مثل مردم عادی زندگی کنم و نباید نقطه ضعف به دست کسی بدم. دوست داشتن ادم ها یعنی نقطه ضعف و نقطه ضعف یعنی،مرگ...یعنی درد...یعنی عذاب. عذابی که من بیست سال پیش کشیده بودم.
عذابی که هر روز تحمل کرده بودم. و حالا.... بعد از بیست سال دوباره داشتم تحمل می کردم. من چرا این بازی رو با زندگیم کرده بودم؟ چرا وابسته اون دختر شدم؟ چی شد که انقدر ضعیف شدم؟
چی شد که درد کشیدن اون دختر من رو نابود کرد؟
چی شد که فراموش کردم من شاه نشین مافیام و هر لحظه ممکنه بلایی سرم بیاد؟؟؟
دقیقا چه جهنمی برای من اتفاق افتاد که من وابسته شدم؟
که علاقه مند شدم؟ که ضعیف شدم؟؟؟؟؟
مطمئن بودم دیگه قدرت تحمل درد بیست سال پیش رو ندارم. این ریسمان رو باید می کندم.
باید به حرف پدر و پدربزرگم گوش می دادم. نباید قلبم رو به روی اون دختر باز می کردم...من حتئ هنوز نمی فهمم چه حسی بهش دارم؟
من عاشقش نبودم...مطمئن بودم.
جگوار که عاشق نمی شد. فقط یه وابستگی شدید بود.
بس بود.
هر چیزی که تا به حال برام اتفاق افتاده بود،بس بود.
من باید عوض می کردم. باید عوض می شدم. باید عوض می شدم تا بتونم به زندگیم ادامه بدم!!!!
ضربه ای به در خورد و بعد مسیح وارد شد. چشم های درد الودم رو بهش دوختم و گفتم:
-باید حرف بزنیم.
تمام شب راه رفتم. درد کشیدم و سیگار کشیدم. من نباید به بیست سال پیش بر می گشتم. نباید. من از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شدم. قدم زدم و در اخر تصمیمم رو گرفتم.
من،باید خودم رو از هر بندی خلاص می کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 80)
(ارامش)
سینی رو کناری گذاشته و با دردمندی گفتم:
-بانو بخدا دیگه نمی تونم بخورم. سه روزه دارم پاچه میخورم. حس می کنم بو میدم.
اخم مصلحتی کرد و با جدیت گفت:
-این یه قاشقم بخور تموم شه بره. باید استخون پات جوش بخوره یا نه.
کلافه سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و تو دلم غرغر کردم. با بد اخلاقی چند قاشق باقی مونده از سوپ رو خوردم و با چهره درهمی گفتم:
-تموم شد؟ لبخندی زد و با محبت گفت: -اره عزیزم.
لبخندی زدم و بانو بعد از بوسیدن پیشونیم،لنگان لنگان از اتاق پایین رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و وقتی از رفتن بانو مطمئن شدم،به چشم های پرم اجازه باریدن دادم.
این چه جور سرنوشتی بود؟
تو این سه روز لعنتی کجا رفته بود که یک عیادت کوتاه رو هم از من دریغ می کرد؟
مگه همسرش نبودم؟مگه ارامشش نبودم؟ پس کجا بود؟؟؟چرا نمی اومد؟چرا نبود؟
مگه نمی دونست بیشتر از هر وقت دیگه بهش نیاز دارم؟؟؟
درد پام،در مقابل درد قلبم هیچ بود. من قلبم می سوخت. من حالا که بهش نیاز داشتم،نداشتمش.
مثل یه ترسو فرار کرده بود....رفته بود.
می دونستم بهم ریخته،می دونستم عصبیه اما من چی؟
تا کی باید من درک کنم؟ قرار نیست اون یه قدم برداره؟؟؟
تقه ای که به در خورد،باعث شد اشکام رو پاک کنم و با صدای خش داری بگم:-بیا تو.
در کمال تعجب،به جای هدئ،مسیح وارد اتاق شد اما چهره اش به شدت درهم و گرفته بود.
تا چشمش به چشم های خیس من خورد،با لبخند گفت:-خوبی؟
سری تکون دادم. مردد به نظر می رسید. پاهاش رو با بی قراری جابجا می کرد که لب باز کردم:
-حرفتو بزن مسیح.
انکار نکرد. فقط چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و در اخر گفت:-رییس میخواد ببینتت ارامش.
نمی دونم چرا خوشحال نشدم. مگه نباید خوشحال می شدم؟پس چرا دلشوره داشتم؟
لب باز کرده تا چیزی بگم که بین حرفم پرید و به تندی گفت:-ارامش،هر چی گفت،هر حرفی زد،بدون فقط بخاطر خودته. حاضرم قسم بخورم بخاطر خودته. اولویت اون ادم تویی. من این رو تضم...
و دری که باز شد،جمله ای که نصفه موند و مردی که نگاهش،من رو کشت.
نگاه استفهامی به مسیح کرد و سری تکون داد که مسیح من و منی کرد و گفت:
-اومدم حالشو بپرسم.
-پرسیدی.به سلامت چه مرگش شده؟
مسیح برای اخرین بار نگاهم کرد و با چشماش چیزی رو التماس می کرد. خدایا چرا دست و پام می لرزید؟؟؟
وقتی رفت،او با اون حضور مملو از امینتش،با استواری سمت میز رفت و بعد خیلی معمولی نشست و به منی که با چشم های نگران و دلخور نگاهش می کردم،چشم دوخت و با لحن خیلی
معمولی،خیلی خیلی معمولی گفت:
-خوبی؟ نمی خواستم کنایه بزنم اما تلخ شده بودم: -مهمه؟ قدر چند ثانیه به چشمام خیره شد و گفت: -مهم نبود،نمی پرسیدم. پوزخندی زدم و گفتم: -ولی من مهم بودنی این وسط نمی بینم.
سکوت کرد و به انگشت هاش که درهم قفل شده بود خیره شد. ده دقیقه،یا شاید هم یک دقیقه...نمی دونم چقدر گذشت که نفس بلندی کشید و با جدیت گفت:-باید حرف بزنیم.
-گوش میدم.
قلبم به شکل غریبی درد می کرد و تمام تن گوش شده بودم و منتظر حرفش بودم.
نگاهش رو به خط های روی میزش داده بود و بالاخره لب باز کرد:_از کجا شروع شدنش مهم نیست،مهم نتیجه است.نتیجه ای که باید زودتر بهش می رسیدم ولی خب،متوجه نشدم.
قلب لعنتی...اروم بگیر. خواهش می کنم.
چشماش رو به چشمای من دوخت،خیره در چشمام و گفت:-من ادم رویاهای تو نیستم ارامش. نمی تونمم باشم.
جمله اش،تبر شد و نفس های من رو قطع کرد.
سکوت کردم و به سوزشی که در بینی ام اغاز شد اهمیتی ندادم. اصلا به حرف هاش حس خوبی نداشتم و باید تا ته اش رو می شنیدم.
نگاهش...نگاه لعنتیش بند بند وجودم رو به لرزه می انداخت:-نمی فهمم دقیقا چی شد که من فراموش کردم شاه نشین بودنم رو. شغل و حرفه ام رو. اما
خب،بالاخره به یاد اوردم. من نمی تونم یه زندگی معمولی داشته باشم. بیرون کشیدن از مافیا ممکن نیست. فیلم ها و قصه هایی که خوندی رو بذار کنار. غیرممکن،غیرممکنه. من نمی تونم ادم رویاهای تو باشم چون دنیای ما از هم جداست ارامش. من فکرم همش مشغول کاره. مشغول مافیا و این حلقه.
یک چیز هایی تو دنیا غیر ممکنه. نزدیکی من به تو و رابطه مون هم از دسته های غیرممکنه. ممنوعه!!
چرا قفسه سینه ام درد می کرد؟چرا چشمام می سوخت؟
نگاهش اتش به خرمنم زد و جمله هاش،خاکسترم کرد:-من برای دنیای تو نیستم. توام برای دنیای من نیستی. یه نگاه به خودت بنداز،به حالی که الان داری. یکی مثل تو که دنیاش یه دنیای عادیه،نمی تونه با یکی مثل من که دنیاش عادی نیست سر کنه. من تو جایی زندگی می کنم که نمی تونم بیخیال خیلی چیز ها بشم. نمی تونم معمولی باشم. من،پر از بلا و دردسرم. دنیایی که زندگی می کنم،دردسره. تو کنار من نمی تونی طاقت بیاری. کنار من،روی لبه یه شمشیری. هر لحظه ممکنه بمیری. هر لحظه ممکنه مثل الان اسیب ببینی. روی یه پرتگاه قرار گرفتی و اخرش سقوط می کنی. قوانین بازی همینه. من فراموش کرده بودم و داش..ارامش،چرا خیره شدی به چشمام؟چیزی نمی خوای بگی؟
بغض...بغض مگه می ذاشت حرف بزنم؟
لب هام می لرزید و من با حال خرابی لب باز کرده و گفتم:-حرفت اینه به من؟که نمیشه؟
با چشم هام التماسش کردم. التماسش کردم که بگو نه اما استوار و قاطع گفت:
-اره ارامش. باید تمومش کنیم. برو دنبال زندگیت،یه جای دیگه. یه جای بهتر. کنار من نمون. به پای من نمون چون کاری ازم بر نمیاد.
انتظاری از منی که درگیر این دنیام نداشته باش. برو و راحت زندگیتو بکن. رضا همیشه می گفت خط های موازی هیچ وقت بهم نمی رسن و اگه بهم برسن،کل قوانین ریاضی رو زیر سوال میبرن. ما نباید کنار هم قرار می گرفتیم. حالام دیر نشده. تمومش می کنیم.
دستی به گردنش کشید و گفت: -نمی خوای حرف بزنی؟ لب هام رو محکم گزیدم و لب باز کردم: -تصمیمت اینه؟ سری تکون داد و گفت:
-اره. جدا میشیم. من تنهایی رو ترجیح میدم. اینجوری حس بهتری دارم. خب،رسیدیم به ته خط. فکر کنم باید دست های ه...گریه نکن ارامش.
گریه؟؟؟ مگه من گریه می کردم؟؟
تند دست بلند کرده و دست روی صورتم کشیدم و سر پایین انداختم. خدایا می شد تمومش کنی؟
میشه این بازی رو تموم کنی؟
چند نفس عمیق کشیدم و سر بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش در سخت ترین و غیر قابل نفوذ ترین حالتش بود. دستی به موهاش کشید و با لحن عصبی ای گفت:-حرفی نداری؟ دستم رو مشت کردم و با لحن گرفته ای گفتم: -فقط یه سوال دارم. سری تکون داد. خدایا میشه این بغض کوفتی رو خفه کنی؟
میشه غرورم رو نشکنی؟میشه اجازه بدی نفس بکشم؟؟؟
میشه بذاری بمیرم؟ فشاری به پتو وارد کردم و گفتم:
-واسه خاطر خودم،یا بخاطر خودت می خوای طلاق بگیری؟
مکث کرد و چشم هامون نزاع سختی در پیش گرفت. شب چشمام،چشماش رو تاریک کرد و کوهستان چشماش،من رو به سرما کشید و این
جدال نابرابر وقتی به پایان رسید که گفت:
-جفتش. تو به زندگی عادی و امینت میرسی و من به ارامش. تو جایگاهی نیستم که حوصله دردسر و مشکل اضافه داشته باشم.
دردسر؟؟؟
مشکل؟؟؟
من؟؟؟
سری تکون دادم و قلبم رو سنگ زدم و گفتم:
-قبوله. جدا میشیم.
-خوبه.
از روی صندلیش بلند شد و نگاه فراریش رو به هر جا به جز چشم های من بخشید و گفت:
-سپردم به وکیل. چند روز دیگه کاراش انجام میشه.
_خوبه.
و در کمال وقاحت،بی توجه به منی که داشتم مرگ رو می بوسیدم از اتاق بیرون زد.
از اتاق بیرون رفت و من پتو رو جلو دهنم گذاشتم و با تموم شکستگی ای که حس می کردم،زار زدم.
تا خود صبح،تا وقتی افتاب طلوع کنه،هق هق زدم و نالیدم.
بس بود...دیگه بس بود.
وقتی خورشید طلوع کرد،من هم گریه هام رو به سیاهی شب بخشیدم و همه چیز رو پاک کردم.
تموم شد!!!!
.
.
بلوزم رو تا زده و گفتم:-نه هدئ. اونو نمی برم.
بینی اش رو به ارومی بالا کشید و با بغض بدی گفت:
-چشم.
بلوز رو داخل چمدونم گذاشته و شالم رو از کنار پام برداشتم و وقتی صدای گریه های ریزش رو شنیدم،بی حوصله دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-هدئ؟ تند اشک هاش رو پاک کرد و با احترام گفت: -چشم چشم. لال میشم خانوم. شالم رو با حرص روی چمدون پرت کردم و گفتم:
-من خانوم نیستم. هدئ نمیرم که بمیرم. رابطه ام رو با حامی دارم قطع می کنم. مطمئن باش میام بهت سر می زنم.
انگار جمله به جای اروم کردنش،اشوب ترش کرد که با صدای بلندی زیر گریه زد و دست روی دهانش گذاشت.
چشمام رو با درد بستم و در دل زمزمه کردم"خدایا بهم قدرت بده".
پاهام رو جلوتر کشیده و خودم رو سمتش کشیدم و دست دور شونه هاش انداخته و به اغوشم کشیدمش. سر روی سینه ام گذاشت و بغضش رو با صدای بلندی ازاد کرد.
قلب شرحه شرحه من،دیگه طاقت هیچ چیزی نداشت. به اندازه کافی نابود شده بودم. به اندازه کافی له شده بودم و دیگه طاقت اشک های کسیو نداشتم.
این زندگی مزخرف،همیشه برای من بدترین ها رو رقم زده بود. جام خوشبختی من،در یک لحظه شکست و پودر شد. دست روی کمرش کشیده و بوسه ای به سرش زدم و زمزمه کردم:
-جان دلم. هیسس،اروم باش هدئ جان.
به تلخی سرنوشت من اشک می ریخت. بامزه می شد اگه من مثل فیلم ها باردار می شدم اما خب،دوره ای که امروز شروع شد،تموم امیدم رو کور کرد.
محکم پیراهنم رو فشرد و با هق هق گفت:
-ارامش،کاش نری. بخدا من مطمئنم اقام دوست نداره بری.
-هیسسس. گریه نکن دختر.
از روی سینه ام بلندش کردم و به چشم های گریونش نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
-هدئ من نمردما.
با عجله میون حرفم پرید و گفت:
-خدا نکنه. تورو خدا اینجوری نگو.
من قسم خوردم دیگه گریه نکنم اما قلب له شده ام این حرف ها حالیش نبود. چشم هام خیانت کرد و
خون ابه های قلبم رو به خودش راه داد و چشم های من پر شد و با بغض گفتم:
-بعضی چیزا نمیشه هدئ. تلاش برای درست کردنش بیهوده است. من تموم تلاشم رو کردم که نجاتش بدم ولی خودش نمی خواست. از دست من دیگه کاری بر نمیاد. اینجا حرف از غرور زنانه من در میونه و من هیچ وقت حاضر به شکستش نیستم.
دست روی چشمام کشیدم و اجازه باریدن ندادم.
سکسکه ای کرد و بوسه نرمی به پیشونیش زدم و با محبت گفتم:-بهتون سر می زنم. قول میدم.
چشم های خوش رنگش پر شد و با اخم مصلحتی گفتم:-دیگه گریه نکن. سری تکون داد و من با لبخند گفتم:-حواست به پارسا باشه حتما. به بانو سپردم که حتما پانسمانش رو تو عوض کنی.
چشماش دوباره پر شد اما قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم،در بی هوا باز شد و جسم تنومندش در درگاه قرار گرفت.
بلافاصله هدئ از روی تخت بلند شد و با دست پاچگی گفت:-سلام اقا.
سری تکون داد و نگاهش رو به چمدون بخشید. دستی به بلوزم کشیده و به ارومی سلامی زمزمه کردم.
فقط،سر تکون داد. دیگه اهمیتی نداشت.
نمی تونستم منکر حس کشنده و بی انتهایی که بهش داشتم بشم. من هنوزم عاشقش بودم اما قرار نبود عشقم رو به پاش بریزم. در کنج خلوتی،جای دنجی از این عشق مراقبت می کردم و براش اشک می ریختم. اما نه مقابل چشمش. من از تحمیل شدن بیزار بودم.
هدئ با عجله اتاق رو ترک کرد و من بی توجه به اویی که روی صندلیش نشسته و با ایپدش مشغول بود،دست دراز کردم و لباس هام رو تا زدم.
صدای نفس هاش رو می شنیدم و دل بی قرارم عجیب برای چهارچوب اغوش مردونه اش بی قراری می کرد.
من روح و جسم با این مرد یکی شده بودم. کنارش به ارامش رسیده بودم مگه می تونستم یک شبه بیخیال همه چیز بشم؟
مگه فیلم و قصه بود که عشقم رو به دست باد بسپرم؟امروز عاشق بشم و فردا فارق؟؟
و یک چیز مهم،من مگه حامی بودم؟
من ارامش بودم و قرار نبود بخاطر این ادم از خودم دور بشم.
-ارامش!
صدای بلند و اعتراض امیزش باعث شد سر بلند کرده و به اویی که مقابلم قرار گرفته بود نگاه بندازم. کی اومد اینجا؟
دستی به موهام کشیدم و با لحن جدی ای گفتم: -کاری داشتی؟ چشم تنگ کرد و با حالت مچ گیرانه ای گفت: -حواست کجاست؟حالت خوبه؟درد داری؟ بی تفاوت نگاهش کردم و به قلبم هشدار دادم بازی
در نیار. -خوبم.
مکث کرد و به چشمام خیره شد و من زیر تیغ نگاهش بلوز بنفشم رو برداشتم و مشغول تا زدن شدم که گفت:-اماده ای؟
نگاهش نکردم اما سری تکون دادم. تعللش رو حس کردم اما اهمیتی ندادم که گفت:
-خوبه،هر چه زودتر تموم بشه به نفعمونه. بدون دردسر و حرف اضافه از دست بدیم یه چیزایی رو بهتره.
لنگه ابرویی بالا انداختم و بلوز رو روی زمین گذاشتم. سر بلند کرده و با پوزخند گفتم:
-ببخشید،متوجه منظورت نشدم. از دست بدیم؟دقیقا چی از دست بدیم؟
سکوت کرد و من با لبخندی که از هزار گریه سوزناک تر بود ایستادم و مقابلش قرار گرفتم. نگاه سرد و تاریکش اراده ام رو درهم می شکست اما خیلی جدی و با خنده گفتم:-فکر کنم داری اشتباه می کنی. من قرار نیست چیزی از دست بدم. اونی که داره از دست میدی تویی نه من.
قدمی جلوتر برداشته و نفس در نفسش ایستادم و دیدم که گاردش بیشتر شد. موهام رو کناری زده و با لحن پیروزی گفتم:
-من زندگی خودمو دارم. قراره به زندگیمم برسم. و مطمئن باش،مطمئن باش هر چیزی که به تو مربوط میشه رو تا ابد قراره فراموش کنم و به قسمت های مخروبه ذهنم پرت کنم. همه چیزی که ربطی به تو داره رو برای خودت می ذارم و میرم. حتئ نمی خوام ردی ازت تو زندگیم باشه. می دونی چرا؟
نفس های بلندی کشید و چشماش به خون نشست و من در حالی که داشتم از شدت درد جان می دادم،انگشت اشاره ام رو به سینه اش کوبیدم و با لحن کاملا جدی ای گفتم:
-چون لیاقت عشقی که بهت داشتمو نداری. چون حتئ دیگه لایق کنارم بودنم رو هم نداری. چون هیچ حقی به گردنم نداری. بعد از تو،قرار نیست زانوی غم بغل بگیرم. بعد از تو،به کارم میرسم. برای موفقیت تلاش می کنم. برای ادم بودن تلاش می کنم. و سعی می کنم خوشبخت بشم. اونی که از دست داد تویی که قراره توی این زندگی سیاهت باقی بمونی. من میرم و غرورم رو هم همراه خودم می برم ولی تو حتئ توی خوابتم نمی تونی مثل من رو پیدا کنی. می دونی چرا؟
دروغ گفتن چقدر راحت شده بود!!!
قلبم مویه کرد و ترکید و من،لبخند زدم و خیره در چشم های کوهستانیش که فاتح قلبم بود گفتم:
-چون من یه ارامشی دارم که تویی که اوازه وحشی گری و یاغی گریت زبون زد مردم دنیاست رو رام کردم. چون من ارامشی دارم که تونستم تو رو اروم کنم و تو دنیا رو هم بگردی نمی تونی مثل من رو پیدا کنی. من به زندگیم بر می گردم و تو بگرد دنبال ارامش. و بگرد ببین کی چیو از دست داده!!!!
تو من رو از دست میدی و من،همه چیزو. امنیت و عشق رو برای همیشه از دست میدم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و با غیظ گفت: -زیاد فیلم دیدی. من کار بدی نکردم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-بد یا خوب بودن کارت اهمییتی نداره. تو می دونستی من از بعضی کارات بدم میاد و انجامش دادی. پس منم می تونم هر جور دلم بخواد زندگی کنم.
فقط خیره نگاهم کرد و گفت:
-زود حاضر شو. فردا شب میام دنبالت،میری یه جای دیگه.
و دست های مشت شده ای ازم فاصله گرفت و با قدم ها بلند و پر از حرصی از اتاق بیرون زد.
به سیم اخر زدم و با صدای بلندی گفتم: -ازت متنفرم ظالم.
و با بغض روی تخت افتادم اما گریه نکردم....دیگه گریه نمی کردم.
.
.
شالم رو روی موهام انداخته و گفتم: -نمی دونم دلارام. خبر میدم بهت.
دلگیریش رو حس کردم اما بحثی نکرد و گفت: -باشه. فقط مراقب خودت باش ارامش. نگاهی به صورتم کردم و گفتم:
_هستم. زنگ می زنم بعدا. -باشه. خدافظ. دستی به صورتم کشیدم و اروم گفتم: -خدافظ.
زخم صورتم خوب شده بود. اصلا چیزی مشخص نبود. زخم هام ترمیم شده بود اما قلبم هیچ وقت خوب نمی شد چون درمان قلبم تو دست های مردی بود که گفته بود دیگه نمی خواد ادامه بده.
نفسی ازاد کردم و لنگان لنگان سمت تخت رفتم و پا روی پا انداختم و به انتظار نشستم. برای اخرین بار به اطراف اتاق نگاهی کردم و فکر کردم چقدر خاطره من اینجا جا گذاشتم.
صدای قهقه و خنده هام در گوشم پیچید. خاطرات لعنتی مثل یک ویدیو مقابلم قرار گرفت و حس خفگی هر لحظه بیشتر می شد.
چرا؟؟؟ فقط چرا؟؟؟ یعنی من حتئ ارزش جنگیدن هم نداشتم؟؟؟ دستی به صورتم کشیدم و زمزمه کردم: -گریه کردی نکردیا احمق. اون اد..
و باز شدن ناگهانی در،وحشت درون چشم های مسیح و بلند بلند نفس کشیدن و رعشه بدنش باعث شد بی توجه به درد پام،مثل فنر از روی تخت بلند بشم و با واهمه بگم:-چی شده مسیح؟
خدایا نه....خدایا خواهش می کنم بگو نه...بگو که چیزی نشده.
مسیح می لرزید و خدایا این حالتش اصلا عادی نبود. دوان دوان خودش رو به مقابلم کشوند و با عجز گفت:-نرو ارامش. تورو به ارواح پدر و مادرت جلوشو بگیر.
وحشت...وحشت. زانوهام می لرزید و با التماس و ناله گفتم:-چی شده مسیح؟تورو خدا حرف بزن بگو چی شده.
برای اولین بار نگاهش پر شد و با التماس گفت:
-تورو به جون خودش قسم میدم نذار بره ارامش. بره هیچ وقت زنده بر نمی گرده. ترس درونش رو بکش بیرون و نرو.
با عجله و قدم های تندی روی پارکت ها قدم می زدم و با تموم وجود زار می زدم. دست و پاهام می لرزید و چشمام مثل ابر بهار اشک می ریخت. خدایا چرا داشت اینجوری می شد؟
این چه بلایی بود؟؟؟
از زور اشک به سکسه افتادم و با دستام،دهنم رو فشار می دادم. حامی تو کجایی؟؟
کجایی؟
وقتی در باز شد و چشمم به چشمای کوهستانیش افتاد،بغضم ترکید و با صدای بلندی به گریه افتادم. چهره در هم فرو برد و با استفهام گفت:
-چته؟چی شده؟
عقب عقب رفتم و سری تکون دادم. نگاهش از چشمام به چمدونی که گوشه زمین افتاده بود گیر کرد و با سخط گفت:
-پاشو،باید بریم. اشک های لعنتی... تند تند سری تکون دادم و گفتم: -نمیام. هیچ نمیام. انگار متوجه یک چیزهایی شد که اخمی کرد و با
غرش گفت:-تو بیخود کردی.
وقتی متوجه شد قصد بلند شدن ندارم،باخشم سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت:
-مسخره بازی در نیار ببینم. خودم رو عقب کشیدم و با هق هق گفتم:
-نمیام. حامی هیچ جا نمیرم. تورو خدا تمومش کن. ترو خدا نرو.
نفس های بلندی کشید و با خرناس گفت:
-من اون مسیحو می کشم تا بفهمه حق نداره زر اضافه بزنه.
و با بی رحمی بازوم رو گرفت و کشید اما من به سیم اخر زده و با صدای بلند و با هق هق گفتم:
-نمیاااااااااام. ولت نمی کنم. نمی خوام ازم محافظت کنی. نمی خوام اینجوری ازم محافظت کنم.
چشم ها..خدایا من احمق چه جوری نفهمیدم این چشم ها رو؟؟؟
حامی نابود شده بود و من احمق این رو نفهمیده بودم.
بازوم رو کشید و من قفل سینه اش شدم و مقابل لب هام با غرش گفت:-بهمم نریز ارامش. بیا برو.
باریدم. با تموم وجود باریدم و لرزون گفتم: -نمی تونم ولت کنم. نمی خوام برم. فریاد زد: -میمیری احمق. کنار من میمیری. چرا نمیفهمی؟؟؟
عصیان و عشق چنان اتیش به خرمنم زد که با دست هام محکم به سینه اش کوبیدم و با بغض و اشک گفتم:-الان من زنده ام؟من زنده ام الان؟یه نگاه به من بنداز. من زنده ام؟من بدون تو زنده ام؟من بدون تو شبیه زنده هام؟این ادمی که جلوت وایساده شبیه زنده هاست؟
چشم های بارونیم رو به چشم های کوهستانی سوزناکش قفل زدم و با زجه گفتم:
-این قرارمون نبود حامی. این عهد منو تو نبود. بخدا این قرار ما نبود. قرار نبود عاشقم کنی و بعدم ولم کنی بری. قرار نبود زجه زدنم رو ببینی و بری. قرار نبود بدون من جایی بری. حامی قرار نبود چیزی ما رو از هم جدا کنه. این دلم واسه تو مرد بی رحم. می دونی من دارم چه دردی می کشم؟چه قدر سخته تو این اتاق باشم اونم بدون تو؟من قراره بدون تو چه جوری زندگی کنم اخه؟این حق من بود حامی؟بخدا این حق من نبود. د اخه لعنتی جلوی کوه داد می زنی عشق،به خودت بر می گردونه. من هر روز دم گوشت از عشق گفتم و تو لعنتی از سنگ سخت تری؟چرا نمی فهمی؟
فشار دست هاش هر لحظه بیشتر و چشم هاش هر لحظه خونین تر می شد.
اشکم رو بلعیدم و دست روی سینه اش کشیدم و با التماس گفتم:-اخه چرا؟؟؟چرا منو نمی فهمی؟؟چرا احساس منو نمی فهمی حامی؟چرا منو به بازی گرفتی؟چرا عاشق بودنم رو نمی فهمی؟چرا داری همه چیزو نابود می کنی؟چرا داری زجر کشم می کنی؟!
نگاهم کرد و با حالت درد مندی گفت:
-گفتی دوستم نداری. پس چرا نمیری؟چرا اصرار به مردن داری؟
بهتم برد. دست و پا زده و از اغوشش بیرون زدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
-من؟من گفتم دوست ندارم؟من؟ -برو ارامش. برو.
تخت سینه اش زده و ازش فاصله گرفتم و دیگه واسم مهم نبود این اشک ها دارن نابودم می کنن. من داشتم له می شدم.
عقب عقب رفتم و جیغ زدم:
-من لعنتی اگه دوست نداشتم که ولت می کردم. که تنهات می ذاشتم و می رفتم پشت سرمم نگاه نمی کردم. اما تو،تو لعنتی اگه دوستم داشتی،اگه از دوست داشتن نمی ترسیدی،از بودن من و عاشق شدن من وحشت نداشتی، نمی رفتی. نمی رفتی و نمی تونستی فراموشم کنی. من لعنتی اگه عاشقت نبودم،از شدت دوست داشتنت بند بند وجودم درد نمی کرد و تو الان به اشک هام خیره نمی شدی. ولی محض رضای خدا فکر کن ببین اگه تو دوستم داشتی،طاقت اشکام رو نداشتی و از شدت غصه باید ویرون می شدی. نمی تونستی تحمل کنی و این فاصله رو برای جفتمون نمی خریدی. تو ترسویی،تو می ترسی،تو از گذشته و اینده می ترسی و فرار می کنی. پس کی این وسط داره دروغ میگه؟کی داره زیر قولش می زنه؟
دست روی سرم گذاشته و بی توجه به چشم های غرق خون و اشفته اش ناله زدم:
-تو دروغگویی. تو داری دروغ میگی. تویی که داری زیر همه چی می زنی و مثل ترسو ها فرار می کنی.
تو ظالم همه قول و قرار هات یه دروغ پوشالی بود اما من احمق باور کردم. باورت کردم. تو بد بودی،قصد کشتنم رو داشتی ولی من تسلیمت شدم و قول دادم خوبت می کنم. توی وجودت هیچ عشقی و احساسی نداشتی ولی من همه علاقه ام رو پات ریختم و من...همه دنیام تو بودی و من،برای تو هیچ چیز نبودم.
حس می کردم ماتش برده و من با باقی مونده توانم ادامه دادم:-تو رفتی و من اینجا له شدم. به جرم عاشق بودن هر بلایی سرم اومد. از عشقی که بهت داشتم فقط تنهایی شد سهم من. بخدا دلیل کاراتو نمی فهمم. عاشق بودن ترس نداره. من قرار نیست بشم یه درد مثل درد خانواده ات. من قرار نیست گذشته رو واست تکرار کنم.
دست روی گلوم گذاشته و ب ناتوانی گفتم: -حامی،تو اصلا منو دوست داری؟
نگاهش،خنجری به قلب من زد و از بین دندون های قفل شده اش گفت:
-نه! لبخندی زدم و گفتم: -چقدر نه؟اندازه نه ای که داری میگیو بگو. جلو رفتم،فاصله رو تموم کردم و خیره در چشم های یخ زده اش با لبخند گفتم:
-امروز نه،ولی بعد از رفتنم،تو یه روز می فهمی،دلیل بی قراری هات،سیگار هایی که قراره هر شب بکشی و عدم تمرکزت توی کار و حواس پرتیت سر نقشه هات،بی خوابی های شب و روزت و ذره ذره اب شدنت،منم حامی. هر چقدر دوست داری انکار کن اما من خیلی خوب می دونم به کجای قلبت شلیک کردم.
حرفم رو زدم...دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.
هیچ کاری!!!!
نفسی کشید و با حالت ظالمانه ای گفت: -ده دقیقه دیگه بیا پایین. باید بری. و رفت... تموم شد این قصه.
دیگه تموم شد!!....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 81)
(آرامش)
نگاه بی روحم،از شیشه به خیابون های خلوت و تاریک بود.
صدای نفس های بلندش رو می شنیدم و سعی می کردم ذخیره اش کنم.
بازی تموم شد.
نخواست. من التماس هام رو کردم. بهش یاداوری کردم. خودش نخواست.
چقدر ما پایان تلخی داشتیم.
دقیقا نمی دونم چند دقیقه بود که حرکت کردیم و وقتی ماشین از حرکت ایستاد،بی تفاوت به ساختمون مقابلم خیره شدم.
اپارتمان لوکسی به نظر می رسید. می دونستم باید برم. تموم شده بود.
نگاهش نکردم اما با صدایی که بخاطر گریه خروسی شده بود گفتم:
-وقتی پامو از ماشین گذاشتم بیرون،یه جوری برو که هیچ وقت نبینمت. چون دیگه همه چیز بین ما تموم شد.
سکوت کردم و اجازه دادم که چیزی بگه اما فقط سکوت پاسخم شد.
شالم رو درست کرده و خیلی خب زیر لب زمزمه کردم. تکونی خورده و دست روی دستگیره گذاشتم. برای اخرین بار،قسم خوردم برای اخرین بار..نفس عمیقی کشیده و عطر تلخش رو به ریه کشیدم و بعد دستگیره رو کشیدم كه برم.
برای همیشه.
دستگیره رو هنوز کامل نکشیده بودم که صدای"لعنتی نمی تونم"اش رو شنیدم و بعد ماشین با صدای وحشتناکی تیک اف کشید و به حرکت افتاد.
وحشت زده در رو بستم و روی صندلیم افتادم و با ترس نگاهش کردم و با صدای بلندی گفتم:
-داری چی کار می کنی؟
دنده رو جابجا کرد و با سرعت سرسام اوری خیابون رو دور زد و ماشین صدای بدی داد. با عصیان نگاهی به چشمام کرد و با درد گفت:-نمی تونم بذارم بری.
همین جمله،همین جمله من رو به عمق طوفان کشید..به عمق درد.
شور و عشق به وجودم دمیده شد و با صدای ناله مانندی گفتم:-حامی؟
-اونجوری صدام نکن ارامش. اونجوری صدام نکن.
به صندلیم تکیه زده و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
باورم نمی شد. نذاشت...نتونست.
به جوونه خوشبختی ای درون قلبم ریشه زد،لبخندی زده و خدارو شکر کردم. من فکر می کردم خوشبخت شدیم اما....
درست وقتی خواستم دست بلند کرده و دست روی دستش بگذارم،پرتاب شدیم.
بومب....
ماشین بخاطر ضربه شدید که از پشت بهمون خورد به جلو پرتاب شد و من به چشم خودم دیدم که فرشته مرگ دقیقا مقابلمون ایستاد. ماشین با مهیب به جدول خورد و صدای بدی ایجاد کرد و بعد..درد..واقعا درد.
سوزش و خیسی خاصی رو روی سرم حس می کردم. صدا ها..اواهای مختلفی رو می شنیدم اما دیگه قدرت نداشتم.
چقدر درام تموم شدم.
صدای زجه ها و التماس های کسی رو می شنیدم اما چشم باز نکردم.
صدای گلوله و تیر بارون رو می شنیدم اما نمی توستم تکون بخورم.
در اخرین لحظه،صداش رو شنیدم که نعره زد: -ارااااااااااااامش. دست بهش نزنید بی شرفا.
اما نتونستم چشم باز کنم. متوجه شدم در اغوش کسی قرار گرفتم و بعد سوار ماشین شدم.
قطره اشکی از چشمم بیرون چکید و اخرین چیزی که به لب اوردم یک کلمه بود:
-حامی. ماشین با صدای بلندی حرکت کرد.
من فکر می کردم من دزدیده شدم اما خبر نداشتم من و حامی هر دو باهم دزدیده شدیم چون قرار بود مقابل چشم هاش دوباره تاریخ تکرار بشه و این بار،من، لیا و النا خواهم بود!!!!
.
.
بدنم بوسه گاه درد شده بود و درد بی رحمانه گوشه گوشه بدنم رو می بوسید و من رو به عمق مشقت می کشید.
اسیر و واله شده و ناتوان ترین فرد دنیا بودم.
علت تبی که درون بدنم جریان داشت رو نمی فهمیدم اما اونقدر بی طاقت شده بودم که حتئ نمی تونستم پلک هام رو باز کنم.
بوی نم،جلز و ولز چوب ها در اتش و اواهای مختلف باعث شد به جنگ با بی هوشی رفته و چشم های مستم رو به سختی باز کنم.
تاریک و روشن بود. منبع نور جلوتر قرار گرفته بود و من در تاریکی پنهان قرار گرفته بودم. به محض هوشیاری،همه چیز مثل پتک به سرم
کوبیده شد و من با فزعی که درونم به جریان افتاد نگاهی به این خرابه بی در و پیکر انداختم.
دهانم رو با دستمال بسته بودن و خواستم تکونی بخورم که درد وحشتناکی رو در ناحیه شکمم حس کردم. بدنم سوزن سوزن می شد و یک نفر انگار قصد دریدن ماهیچه هام رو داشت.
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
پر شدن چشمام و بی حال شدنم عواقب اون درد کشنده بود. نمی تونستم تکون بخورم،دست و پام بسته شده بود و درد شکمم اجازه هر حرکتی رو از من سلب کرده بود.
وقتی صدای حرکاتی شنیدم،دردم رو فراموش کردم و بیمناک به مقابلم خیره شدم. کمی تار می دیدم،متوجه می شدم مردی از فاصله زیادی به سمتم حرکت می کنه. برخورد پاشنه های کفشش به زمین سمفونی رعشه برانگیزی ایجاد کرده بود و درست وقتی وارد تاریکی شد،تاریکی شکسته و روشن شد.
نور به چشمم خورد و باعث شد بر طبق غریزه چشمام رو برای لحظات کوتاهی ببندم. درست وقتی که چشم باز کردم،شیطان رو در مقابلم دیدم.
ترس بهم غالب شد و چشم درشت کرده و با هراس به مرد میان سال اما شروری که مقابلم بود خیره شدم.
انگار از ترس لونه کرده در چشمام لذت می برد که با لبخند بزرگی به لاتین گفت:
-نترس بیبی.
و من هزار برابر بیشتر وحشت کردم. خدایا قصدشون چی بود؟
نگاهش درون صورتم کنکاشی کرد و با لحن کریهی گفت:-چقدر زیبایی. زیبا و شیرین. حیفه که بلایی سر این صورت و چشم های زیبا بیاد.
بی اراده دهان باز کرده و تکونی خوردم که با
جریان درد شکمم،چشمام رو با دردمندی بستم که
با دلسوزی نمایشی گفت:
-اروم دختر. زخم شکمت بیشتر باز میشه و از خون ریزی ممکنه سکته کنی. اروم بگیر بچه،قراره شب خوبی داشته باشیم.
زخم شکمم؟
چی شده بود مگه؟
با گیجی و وهم سر پایین انداخته و با دیدن مانتوی سبزم که به رنگ سرخ در اومده بود،مات شدم. چه بلایی سر من اومده بود؟
شکمم درد می کرد و حس می کردم خونریزی دارم،اما اخه چرا؟
بخاطر فشاری که به عضلات شکمم وارد می شد نمی تونستم خم بشم و این وضعیت رو برام دشوار تر می کرد.
-بیب،سرتو بالا بگیر. تازه مهمونی شروع شده. و با صدای بلندی گفت: -مهمونمون رو بیدار کنید.
سر چرخونده و با دیدن تصویر مقابلم،تموم اعضای بدنم به انقباض در اومد و من با نگرانی و دلهره به دست و پاهای بسته حامی نگاه کردم.
به حالت ایستاده،دست و پاش رو به دو میله ای که در چپ و راستش بود بسته بودن و بدترین اتفاق،سر پایین افتاده اش بود.
مطمئن بودم بیهوشش کردن. تموم قدرت و توانم رو به چشمم داده و به بدنش خیره شدم تا متوجه خراش یا اسیب دیدگی بشم اما خوشبختانه صحیح و سالم بود.
مرد درشت هیکلی که کنارش ایستاده بود،سری تکون داد و بعد بطری حاوی اب رو با شدت سمتش پرت کرد. لرز بدن و ناگهانی پریدنش همزمان بود. به عصیان سر بلند کرد و به اطراف نگاه دوخت. چند لحظه ای گیج بود اما خیلی زود به خودش اومد و دست و پای بسته اش رو تکونی داد و با صدای بلندی به لاتین فریاد زد:
-حرومزااااااده. ارامش کجاست؟
-اروم،اروم. اینجاست.
شیطان از مقابلم کنار رفت و بعد چشم های به خون نشسته و غرق در نگرانیش به منی که بی حرکت به صندلی بسته شده بودم نگاه کرد. تکون شدیدی خورد و نگاهش از چشمام،به شکمم رفت و نمی دونم دقیقا چی دید که با فریاد گفت:
-بی شررررف. حیوون،باز کن دستاشو.
نگاهی به چشم های ترسیده من کرد و به فارسی و با لحن ارومی گفت:
_نترس ارامش. می تونستم نترسم؟
قهقه بلند مرد،یاغی ترش کرد و اون پست فطرت با خنده گفت:
-جگوار،نترسون منو. لطفا. می دونی چقدر اذیت شدم تا تونستم شاه نشین رو بدزدم؟نمیگی با این حرفت ممکنه بترسم؟همین جوریش درگیری بچه هام با تیم امنیتت حسابی برام گرون تموم شده.
قدم زنان جلو رفت و با دیوانگی خندید و گفت:
-راز این موفقیتت رو بهم بگو. این ادم ها رو از کجا پیدا می کنی؟می دونی چقدر بچه های منو اذیت کردی؟نچ نچ،جگوار تو خیلی واسه من گرون تموم شدی. خبر داری؟
تیم امنیت؟
مگه تیم امنیت هم همراهمون بود؟مگه فقط ما دو نفر نبودیم؟
با صدای باز شدن در،نگران سرچرخونده و از دیدن مرد میان سال دیگه ای که با لبخند بزرگی وارد این انبار کوفتی می شد به خودم لرزیدم.
هر دو شیطان باهم دست داده و حامی با بانگ گفت:
-می کشمت. من می کشمت.
دو مرد قهقه زده و مردی که تازه به جمع ما پیوسته بود با لذت گفت:
-جگواری که شکار شد،چقدر این صحنه لذت بخشه.
سر چرخوند و چشمش به منی که از ترس قبض روح شده بودم افتاد و با نیش بازی گفت:
-واو،خدای بزرگ. این فرشته رو مریم بوسیده؟چقدر زیباست.
قبل از اینکه اون یکی بی شرف بتونه نظری بده،حامی مثل مار به خودش پیچید و با زوزه گفت:
-کاری به کار اون نداشته باش بی شرف. منو نگاه کن.
جلو نیومد اما از همون فاصله،ادای احترامی کرد و با لبخند گفت:
-خوشحالم از دیدنت بانوی من.
و من،بیشتر و بیشتر وحشت کردم. اد به همراه اون بی شرفی که هنوز اسمش رو نمی دونستم،نگاهی به حامی انداختن و اد با لحن مرموزی گفت:
-خب،مشتاق دیدار جگوار. من امشب برات خیلی سوپرایز دارم. شنیدم علاقه خاصی به گذشته داری،من قسم می خورم امشب به خوبی برات تکرارش کنم.
غرشش،حرکت های تند و بی امانش،چشم های به خون نشسته اش خبر از عمق فاجعه می داد.
_متاسفانه،بیست سال پیش نتونستم شخصا شاهد اون ماجرا باشم اما خب،هنوزم فرصت هست. میشه دوباره همه چیز رو تکرار کرد.
صدای کشیده شدن دستگیره های حامی روی میله باعث نابودی من می شد. از درد و خشم مملو بود و داد و بیداد کرد:
-خفه شو. خفه شو. -به من اطمینان کن. قول میدم لذت ببری. با صدای بلندی گفت:
-بیاید تو.
نفس کشیدن برام سخت تر شده بود و درد هر لحظه بیشتر. اضطراب و هراس به قلب مغزم اصابت کرده و قصد کشتنم رو داشت.
تموم خونم به جوشش افتاده و وقتی هفت مرد بزرگ و غول پیکر وارد این دخمه شدن تازه معنی واقعی ترس رو حس کردم.
اد لبخند بلندی سر داد و نگاهی به چشم های جنون زده حامی انداخت و گفت:
-جگوار،این هفت مرد چیزی رو برات یاداوری می کنن؟
-خفه شو خفه شو.
من کاملا به درد علیمی که حامی حس می کرد واقف بودم. می تونستم جنگی که درون سرش به راه افتاده رو ببینم و مطمئن بودم درد یک لحظه رهاش نمی کنه. قصد داشتن حامی رو ذره ذره نابود کنند.
اد مقابلش قرار گرفت و با لحن بدی گفت:
-اگه تو کارم دخالت نمی کردی،الان هیچ کدوم از اینا واست تکرار نمی شد. من کاری به کارت نداشتم،از وقتی والنتینو مرد،من تموم ربطم باهاش رو نابود کردم. وقتی همایون بهم خبر داد تو زئوسی،مخفی شدم. مثل تموم این سال هایی که تو سایه بودم اما تو اونقدر سرت رو تو جاهایی کردی که نباید و برای گرفتن انتقام عقلت رو از دست داده بودی که همه زحماتم رو به باد دادی.
دقیقا مقابل صورتش قرار گرفت و با صدای ترسناکی گفت:-وقتی زدی همه چیز رو نابود کردی،باهم بی حساب شدیم و وقتی سر پسرام رو واسم فرستادی،انتقام گرفتی اما یادت رفته بود ماها با انتقام و تلاش برای پس گرفتن جایگاهمون زنده ایم. من پسرامو از دست دادم و توام مثل والنتینو همه چیزتو. تخت شاهنشاهیت رو من ازت می گیرم و بشین و ببین با زنت قراره چی کار کنم.
هر لحظه بیشتر انرژیم تحلیل می رفت و لحن کینه توزانه اد باعث می شد از زور ترس به لرزه بیافتم.
حامی چشم هاش رو با درد بست و با عصیان گفت:
-حرفی داری با من بزن. زنمو بفرست بره. اون زخمیه بی شرف،هر کاری دوست داری با من بکن بذار اون بره.
-نه نه نه. اتفاقا قراره با این بانوی زیبا رو شروع کنیم.
دست و پا زد. نعره زد و با دیوانگی فریاد زد:
-کاری به کارش نداشته باش. دست به اون نزن حیوون.
اد اما کوچک ترین توجهی به حامی ای که بی مهابا دست و پا می زد نداد و به یکی از مرد ها اشاره کرد. وقتی اون خوک کثیف با نیشخند
نزدیکم شد،از ترس قالب تهی کرده و با چشم های گرد شده ای نگاهش کردم که حامی نعره زد:
-دست بهش نمی زنی . سمتش نرو کثافت. نترسونش. کاری به کارش نداشته باش. نزدیکش نشوووووو.
نگاهش به منی که روح از تنم رفته بود افتاد و با لحن قاطعی به فارسی گفت:
_نترس ارامش. نمی ذارم بلایی سرت بیاد.
مرد ها قهقه می زدن و اون خوک با قدم های بلندی سمت منی که در یک قدمی مرگ بودم قدم بر می داشت که حامی صیحه زد:
-هر کاری می خوای با من بکن. بهش دست نزن. به اون دست نزن. هر کاری بخوای انجام میدم فقط بهش دست نزن. هر چی بخوای بهت میدم فقط نترسونش.
دقیقا وقتی اون خوک در چند قدمیم قرار گرفت،اون پیر کفتار کنار اد قرار گرفت و با صدای بلندی گفت:
-صبر کن.
مرد ایستاد و اد با تعجب به رفیق رذلش نگاه کرد که اون حرومزاده با لبخند به یکی از مرد ها دستور داد:
-بازش کن.
همه در بهت به سر می بردن و من نفس هام به خس خس افتاده بود. حامی با شک و تردید نگاهش می کرد که اد با غرغر گفت:
-چی داری میگی؟ با دستش اشاره ای به اد کرد و به ارومی گفت: -صبر کن.
به چشم خودم می دیدم که محافظ با دلهره و ترس دست و پای حامی رو از بند باز کرد و قبل از اینکه حامی به عقب بچرخه،گریخت.
اد ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت و اون حیوون ثابت ایستاد و طناب رو سمتش پرت کرد و گفت:
-حالا خودت دستات رو ببند.
وقتی حامی بی حرکت نگاهش کرد،پوزخندی زد و گفت:-شنیدم ام ام ای کار قدری هستی. یه بار مبارزه ات رو دیدم،دیدم که چقدر بی رحمانه ضربه می زنی. کتک خوردن همچین ادمی خیلی باید لذت بخش باشه. حالا دوتا انتخاب داری،یا دستات رو می بندی و اجازه میدی هر جوری که بچه ها تونستن ازت پذیرایی کنن،یا دوباره دستات رو می بندم و به اتفاقی که قراره برای زنت بیافته نگاه کن.
خدایا...این ادم ها بویی از انسانیت نبرده بودن.
به یه ورزشکاری که هیچ وقت شکست نخورده پینشهاد کتک خوردن می دادن؟
حقارت و خواری بدتر از این؟
دست و پا زدم و صداهای نامفهومی از دهانم خارج شد. فک حامی سفت شده و نگاهش رو به منی که مثل ماهی بال بال می زدم انداخت. با
چشمام و تکون های سرم بهش التماس کردم که این کار رو نکنه.
نمی خواستم از خودش بگذره. نگاهش،قفل چشم های پرم بود.
اد لبخندی زد و گفت:
-موافقم،بیا این شب رو هیجان انگیز تر کنیم. خب جگوار،حاضری کتک بخوری یا بگم نیکولاس بره سراغ اون فرشته؟
فکش فشرده شد،به چشم های خیسم نگاهی کرد و بعد،طناب رو بلند کرد و دور دستش بست. هر دو قهقه زده و یکی از نگهبان ها جلوتر رفته و دست هاش رو با طناب محکم تر کرد.
نگاهش خیره به چشم های من بود که اون حیوونی که کنارم ایستاده بود،دستمال رو از روی لب هام برداشت و بعد،اولین لگد به شکمش زده شد و من با صدای بلندی فریاد زدم:
-نهههههه.
هفت نفر..هفت قلچماق نزدیکش شده و بی رحمانه و از فاصله نسبتا زیادی بهش ضربه می زدن.
شکمش،عضله های سینه،کمرش و صورتش مورد اصابت ضربه ها قرار می گرفت و من اشکی که چشمام رو پر کرده بود فریاد زدم:
-حامی تورو خدا. نزنیش کثافتا. نزنید حیوونا.
سرپا ایستاده و از شدت درد خم می شد اما به زمین نمی افتاد. هر ضربه ای که بهش می زدن دقیقا به قلب من برخورد می کرد و من با زاری
جیغ کشیدم:
-ولش کنیددد. تورو به مسیح قسم ولش کنید. نزنیدش. حامی تورو خدا بلند شو. تورو خدا پاشو. نذار کتکت بزنن.
سرش پایین و به مشت و لگد هایی که سمتش پرتاب می شد توجهی نمی کرد. وقتی مشت دیگه ای به صورتش خورد،تلو تلو خورد و به عقب پرت شد. دیدم که ابروش پاره شد و خون روی صورتش به گردش افتاد.
از دیدن اون صحنه مثل یک مریض در حال احتضار دست و پا زدم و با جیغ بلندی گفتم:
-ولشششش کنید. توروخدا ولش کنید. هر کاری می خواید با من بکنید. ولشششششش کنید.
نگهبانی که سمتش رفت و خواست روی قفسه سینه اش بشینه،با صدای"بس کن" اد متوقف شد.
نفس نفس زده و از شدت درد و وحشت به خودم پیچیدم. خون ابه هایی که از دهانش بیرون می زد من رو به جهنم می کشید و وقتی
فکر می کردم قراره همه چیز تموم بشه،اد به سمت من برگشت و با چشمک گفت:
-خب،فرشته عاشق. برای مهمونی اماده ای؟
اشاره ای به مرد مقابلش کرد و بعد با لبخند کریهی همون نیکولاس حیوون نزدیکم شد.
وحشت زده بهش نگاه می کردم که حامی عربده کشید:
-دست بهش نزن.
نعره کشید اما محافظ ها بازوش رو گرفته و از روی زمین بلندش کردن. وقتی نیکولاس نزدیکم شد،حامی دست و پا زد و با فریاد التماس گونه ای گفت:
-دست بهش نزن حیوون. دست بهشش نزن.
من به چشم خودم می دیدم که حامی داره از شدت فشاری که بهش تحمیل میشه در حال جون دادنه.
برای اولین بار در صداش نگرانی دیده می شد. دست و پا می زد و فریاد می زد اما... نتونست کاری از پیش ببره.
نیکولاس نزدیکم شد و بعد،شالی که از سرم بیرون کشیده شد،صداهای جیغ و نعره من و حامی که باهم بلند شد و بعد با بی رحمی تمام،طناب ها از دست و پام برداشته شد.
وقتی با یک حرکت از روی صندلی بلند شدم،شکمم تیر وحشتناکی کشید و با صدای بلندی فریاد زدم و حامی فریاد زد:
-اذیت نکن. حیوون اون زخمیه،اون زخمیهههههه. دستات رو از روی بازوهاش برداررررررر.
تکون های شدید حامی باعث ایجاد سر و صدا می شد و چشماش از شدت غضب می درخشید.
مقابل جسم غل و زنجیره شده اش قرار گرفت و گفت:
-سخت بود،اما نشدنی که نیست. کشتن شاه نشین سخته ولی خب غیر ممکن نیست. تجربه اش رو داری که. پدربزرگت و پدرت.
حامی دست و پایی زد و با خنده بلندی گفت: -اوه،مادر و خواهرت. یادت رفته.
-حرومزاده. ببند دهنتو مادر به خطا. دستامو باز کن بزدل.
مرد قدمی به عقب برداشت و اظهار کرد:
-از جونم سیر نشدم جگوار. انقدر تکون نخور،انرژیت هدر میره و نمی تونی از نمایشی که به راه انداختیم لذت ببری. اروم باش پسر،اروم.
لحن شرورش حامی رو به اتش کشید و حامی بی محابا دست و پا می زد و من...نفس بریده بودم.
یک نفر پشتم قرار گرفت و با قیافه عبوسی نگاهم کرد.
وحشت زده بهش نگاه می کردم که حامی عربده کشید:-دست بهش نزن.
نعره کشید اما محافظ ها بازوش رو گرفته و از روی زمین بلندش کردن. وقتی نیکولاس نزدیکم شد،حامی دست و پا زد و با فریاد التماس گونه ای گفت:
-دست بهش نزن حیوون. دست بهشش نزن.
من به چشم خودم می دیدم که حامی داره از شدت فشاری که بهش تحمیل میشه در حال جون دادنه.
برای اولین بار در صداش نگرانی دیده می شد.
دست و پا می زد و فریاد می زد اما...
نتونست کاری از پیش ببره.
نیکولاس نزدیکم شد و بعد،شالی که از سرم بیرون کشیده شد،صداهای جیغ و نعره من و حامی که
باهم بلند شد و بعد با بی رحمی تمام،طناب ها از دست و پام برداشته شد.
وقتی با یک حرکت از روی صندلی بلند شدم،شکمم تیر وحشتناکی کشید و با صدای بلندی فریاد زدم و حامی فریاد زد:-اذیتش نکن. حیوون اون زخمیه،اون زخمیهههههه. دستات رو از روی بازوهاش برداررررررر...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 82)
حامی(جگوار)
تمام تنم شکسته شده بود. حس می کردم یک تریلی از روی بدنم رد شده و استخون هام رو له کرده اما همه این درد ها در مقابل صدای جیغ و فریادی که ارامش می کشید،حتئ به حساب هم نمی اومد.
کر و کور شده بودن.
من دیگه طاقت از دست دادن نداشتم. دیگه توانی برای تحمل نداشتم. دست و پا زدم و با صدای بلندی گفتم:-دست نزن بهش. دستاتو از روی تنش بردااااااااااار.
به مسیح قسم که حس می کردم یک نفر چاقویی رو به قلبم فرو می کنه و با بی رحمی از تنم خارج کرده و با شقاوت دوباره به قلبم می کوبه.
من حس می کردم دارم می میرم.
وقتی صدای پاره شدن مانتوش رو شنیدم،تموم عضلاتم رو رعشه گرفت و با ناله فریاد زدم:
-ولش کن. ولششششش کن. بهش دست نزن. همه قهقه می زده و این خنده ها من رو می کشت.
به دیوار تکیه داده شده و با التماس و اشک فریاد زد:
-حااااااااامی....دست نزن بهم. تورو خدا بهم دست نزن.
من عربده می زدم. من فریاد می زدم،من ناله می زدم. من به التماس افتاده بودم و دست و پا می زدم وقتی بلوز از تن ارامش دریده شد و تاپ مشکی اش به نمایش افتاد.
من مرگ می خواستم. من نفس های اخرم رو می کشیدم.
دست و پا زدم و با التماس گفتم:
-بهش دست نزن. هر چی بخوای بهت میدم فقط دست بهش نزن.
نمی شنیدن هیچ چیز رو نمی شنیدن.
جیغ های پی در پی و سوزان ارامش قلبم رو منفجر کرد و من بعد از بیست سال،برای اولین بار در دلم زمزمه کردم:"خدایا کمکم کن"
قلبم شکست و روحم،مقابل اویی که بیست سال بود حتئ اسمش رو هم به زبون نیاورده بودم، برای اولین بار به زانو افتاد و با التماس گفتم:
نجاتش بده. هر بلایی دوست داری سر من بیار ولی نجاتش بده. من بدون اون دختر حتئ نمی تونم نفس بکشم. التماست می کنم نجاتش بده اما هیچ فایده ای نداشت.
دست هایی که سمت کمربند شلوارش رفت،جیغ هایی که بلند شد و فریاد من به اسمون برخواست:
-نهههههههههه. جیغ کشید،ناله زد و با صدای بلندی گفت:-حاااااامی توروخدا کمکم کن.
حااااامی توروخدااااااا.
اما نشد....
جلوی چشمم داشت گذشته تکرار می شد و من...مردم.
من فکر می کردم خدا بزرگ باشه اما انگار اشتباه تصور می کردم...
گذشته برام تکرار شد و من لحظه به لحظه زجه
های النا رو شنیدم. درد تا مغز استخون بهم نفوذ کرد و تاپ سیاه ارامش،توسط دست های هرزه ای دریده شد و بدن سفیدش،که بوسه گاه دست های من بود،در معرض نمایش قرار گرفت.
ارامش فغان سر صداد و ناله زد. هق هق کرد و بدن زخمیش رو به در و دیوار می کوبید و اون دست ها،اون دست های هرزه،جلوی چشم من،منی که دنیا رو بخاطر اون دختر به اتیش می کشیدم،وحشیانه شروع به لمس کرد.
ارامش اشک می ریخت و التماس می کرد و من...من نعره می کشیدم.
صورتش که اسیر دست های مرد شد،دست و پا زدم و فریاد کشیدم:
-ولششششششششششش کن.
و بعد،لب هایی که به چنگ گرفته شد. لب هایی که فقط من لمس کرده و با طعم شیرینش اروم گرفته بودم،بوسیده شد.
دست و پا زد و من صیحه کشیدم. بند بند استخون هام له و مغزم منفجر شد.
با اون حال زخمیش تا اخرین لحظه برای نجابتش جنگید اما نشد...
نشد.
محکم به سینه هاش کوبید و با تموم قوا ازش فاصله گرفت. دیگه نگاهم نکرد اما اشک از چشماش مثل ابر بهار جاری می شد.
جلوی چشمم،اون بی شرف سیلی محکمی به صورتش زد و همون طور که خون رو روی زمین تف می کرد،فریاد زد:-وحشی.
لبش رو گاز گرفته بود و من دیگه هیچ توانی برای مبارزه نداشتم. واقعا مرده بودم. چی می شد
مثل تمام قصه ها،یک نفر وارد می شد و ما رو از این جهنم نجات می داد؟؟؟
نفس های اخرم بود. مابین گذشته و حال ایستاده بودم و ذره ذره توانم نابود می شد.
وقتی اون حرومزاده دست به کمربند شلوار ارامش برد،نابود شدم. افرادی که بازوم رو گرفته بودن،محکم نگهم داشتن و بعد....بنگ!!!
مات و مبهوت به تصویر مقابلم خیره شده و بعد توسط سه نفر از پشت کشیده شدم.
ولوله شد. چه جهنمی اتفاق افتاد؟ هنوز گیج بودم که اد فریاد زد: -دارید چه غلطی می کنید؟
و صدای گلوله ای که شلیک شد و فریاد گوش خراشی که به هوا خواست.
چی شده بود؟
درست وقتی نیکولاس دست به شلوار ارامش زد،همه چیز عوض شد. نگهبانی که پشت سرش ایستاده بود،در یک حرکت،گردنش رو گرفت و بعد خلاصش کرد.
سه نگهبان من رو از پشت کشیده و مثل دیوار دفاعی مقابلم ایستادن و بعد اسلحه هایی که به سمت اون ها نشونه گرفت و ادی که با زانوی زخمی روی زمین افتاد.
لوکاس نگاهی کرد و با وحشت و اضطراب گفت:
-دارید چه غلطی می کنید احمقا؟
به ثانیه نکشیده،مثل مور و ملخ از در و دیوار نگهبان ها وارد انبار شده و اسلحه هایی که به سمت اد و ادم هاش نشونه رفت.
گیج به صحنه مقابلم نگاه می کردم...نکنه..شادو؟
لعنتی حس می کردم ضربه های بعضی هاشون خیلی سنگین نیست..
نگهبانی که ارامش رو گرفته بود،مقابلم قرار
گرفت و با احترام و مطیعانه گفت:
-بخاطر همه چیز متاسفیم جگوار. فکر نمی کردیم قراره تا اینجا پیش بره. برنامه بهم ریخت،قبل از اینکه ادما بریزن اینجا،باید بریم.
وقتی نگاه سخت من رو دید،با احترام سری تکون داد و گفت:-ای جی هستم،از شادو. سایه ها...لعنتی چه طور فراموش کرده بودم؟ لب باز کرده و با خرناس گفتم: -به مت بگو می کشمش. و محکم به سینه اش زده و از کنارش رد شدم.
نگاهم از لوکاس و اد به سمت ارامش کشیده شد. با دیدن جسم غرق در خونش،نگهبان ها رو به کناری فرستاده و دوان دوان خودم رو به جسم خونینش کشیدم. ای جی،کتش رو به تنش کشیده بود و ارامش...با چشم های درشت و وحشت زده ای به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
نمی تونستم نفس بکشم،حس مرگ داشتم. بی توجه به همهمه نگهبان ها،زانو زده و مقابلش قرار گرفتم. نگاهم نمی کرد. مردمک چشم هاش درشت شده و با هراس و وهم به جلو خیره شده بود. ارامش،مرده بود.
واقعا مرده بود!!
نمی تونستم صداش کنم،نمی تونستم حرف بزنم. دست دراز کرده و خواستم روی بازوش قرار بدم،اما به محض اینکه سر انگشتام به کت خورد،جیغ بلندی کشید و با حالت جنون زده ای خودش رو تکونی داد و با ناله و فریاد گفت:
-دست بهم نززززززززن. بهم دست نزززززن.
تند و بی وقفه سرش رو تکون می داد و مثل یک دیوانه خودش رو به عقب و جلو می کشید و حتئ اجازه نمی داد لمسش کنم. بلند و از انتهای وجودش جیغ می کشید و دستم رو پس می زد و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
ارامش از دست من رفته بود.....درون یک هاله قرار گرفته و به جنون کشیده شده بود.
ناله می زد و شیون سر می داد که بی توجه به نگاه های مقابل،خودم رو جلو کشیدم و محکم به اغوشم کشیدمش. فریاد کشید،با صدای بلندی جیغ کشید و به سینه ام کوبید و به التماس می گفت ولش کنم که محکم تر در اغوشم فشردمش و کنار گوشش به ارومی گفتم:-منم ارامش. منم. حامی ام ارامش. ارامش منم....
قدرت دست هاش کمتر شد و نسبتا اروم گرفت. بوسه ای به موهاش زدم و قلبم...قلبم ترور شد.
سرش رو از روی سینه ام بلند کردم و خیره شدم به چشم های مملو از درد و فزعش.
با منگی نگاهم می کرد و اشک می ریخت. حاضر بودم قسم بخورم قدرت شناسایی نداره. دست روی گونه هاش گذاشتم و بی توجه به درد خانمان برانداز مغز و قلبم،با لحن قاطعی گفتم:
-منم ارامش،منم. نگام کن. حامی ام. نترس،نترس. نلرز،خواهش می کنم نلرز. نترس لطفا،تا وقتی من هستم،من نفس می کشم از هیچی نترس. نمی ذارم بهت اسیبی برسه،باشه؟ارامش منو نگاه کن،تا وقتی من هستم از هیچی نترس.
هاله چشم هاش شکست و اون بهت از نگاهش رفت و با بغض و هق هق گفت:-حامی.
محکم به اغوشم کشیدمش و از لرزش بدنش،صدای هق هق سوزانش،خاکستر شدم.
دست روی سینه ام گذاشت و با عجز و لابه گفت: -حامی. حامی. حامی.
کمرش رو نوازش کردم و بعد...وحشتناک ترین اتفاق ممکن رخ داد. لرزشش به رعشه تبدیل شد و در اغوشم شروع به لرزیدن کرد. خودم رو گم کردم و با وحشت به جسم نیمه جونش که می لرزید خیره شدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
-ماشین رو اماده کنید.
ای جی سری "حتما جگوار" ای گفت.
در اغوشم،پر پر می شد. مثل مار به خودش می پیچید و بعد،چشم های نیمه جونش رو به من دوخت و با لب هایی که کبود شده و بی امان می لرزید گفت:
-حاض...حاضرم الان بمی..بمیرم تا بعدا بد...بدون تو زندگی کنم.
محکم به خودم فشردمش ولب روی پیشونی سردش گذاشتم و با سخط گفتم:
-تو نمی میری ارامش. تو اجازه مردن نداری.
سرفه ای کرد و لرزشش بیشتر و سرمای بدنش عیان تر شد:
-حامی،حت...حتئ اگه سرنوش...سرنوشتم مر..مردن باشه..ممنو..ممنونم که تو سرن..سرنوشتم بودی..همین که تو زند...زندگیم بودی،من..من رو خوشبخت می کنه.
و درهم شکستم.
چشم هاش بسته شد،دستش از روی سینه ام پایین افتاد و...قطره اشکی از چشمش بیرون پرید.
گسل درونیم فعال شد. تار و پودم از هم گستت،یک فغانی از عمق قلبم بیرون زد و یک چیزی دقیقا در عمق وجودم شکست....
دست روی صورتش گذاشتم و با نعره زدم: -ارامشششششش.
من اشتباه می کردم،چون خدا بزرگتر از تصور من بود!!!!
.
.
جسم نیمه جونش رو روی تخت قرار دادم و به حمیدی که با دقت و نگرانی به جسم بیهوشش نگاه می کرد،نگاه دوختم و دستور دادم:
-هر جوری شده صحیح و سالم تحویلم میدیش. مشوش قدمی به جلو برداشت و با استفهام گفت:
-چشم. ولی چه بلایی سرش اومده؟ کلافه و اشوب دستی به موهام کشیدم و گفتم: -شیشه شکمش رو بریده.
رنگ از رخش پرید و به ارومی سمتش قدم برداشت. لحظه ای که شیشه های ماشین شکسته شد و روی تنش ریخت،مثل فیلم مقابل چشمم رفت. بخاطر حرکت وحشیانه اون حیوون ها و فشاری که موقع بیرون کشیدن از ماشین بهش وارد کردن،زخمی شده بود.
حمیدی دستکش هاش رو در دست کرد و به ارومی خواست کت رو از تنش بیرون بکشه که ارامش ناله ای کرد و من،مثل یک جنون زده،مثل یک حیوون زخمی سمتش قدمی برداشته و مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
وحشت،در نی نی نگاهش دیده می شد. پرستار جیغ خفه ای کشید و من با تموم حرص و خشمی که داشتم،مقابل صورتش غریدم:
-معامله با جونته دکتر،اگه فقط یک بار،فقط یک بار بدون اینکه احتیاجی باشه بهش دست بزنی،تک تک انگشتای دستت رو می شکنم. اگه باعث بشی درد بکشه،میلیون ها برابرش رو سرت میارم. اگه باعث اسیبش بشی،قسم می خورم سر از تنت جدا کنم. خوب گوش کن دکتر،همه فکرت رو بذار تا صحیح و سالم به من تحویلش بدی. اگه نمی خوای بمیری،باهاش بهتر از ارزش نفسات رفتار می کنی،اگه اخ بکشه،نفسات رو قطع می کنم.
ذره ای تردید نداشتم. اگه بهش اسیب می زد،می کشتمش. بدون هیچ حرفی می کشتمش.
تند تند سری تکون داد و با واهمه و اکرام گفت: -چشم. چشم.
سری تکون دادم و دکتر با قدم های لرزونی سمتش رفت. خواست دست به کت بندازه که فریاد زدم:
-همتون گمشید برید بیرون.
بدون کلمه ای حرف،محافظ ها و پرستارا از اتاق بیرون زدن. به دختر کم سنی که کناری ایستاده و قصد رفتن داشت،اشاره ای کردم و گفتم:-تو نه. تو بمون.
ثابت ایستاد و تند سری تکون داد. قبل از اینکه اجازه بدم دکتر کت رو از تنش خارج کنه،خودم جلو تر رفته و حمیدی رو کناری زدم. خودش رو عقب کشید و من به اروم ترین حالت ممکن،دست دراز کرده و دکمه های کت رو باز کرده. پیچ و تابی خورد من خنجر به وجودم خورده شد. نگاهم به زخم هاش افتاد.
زخم هاش اصلا عمیق نبود،اما تعدادش زیاد بود. گوشه گوشه پهلو و شکمش خراشیده و زخمی شده بود. عمیق ترین زخم،زخم پایین شکمش بود که نسبت به بقیه بزرگتر و خونریزی بیشتری داشت.
دست دراز کرده و دستمال سبزی که روی میز استریل بود رو برداشته و روی تنش کشیدم.
کل بدنش رو پوشش داد. تنها قسمتی که تحت پوشش قرار ندادم،قسمت زخمش بود. وقتی کامل بدنش رو پوشوندم،اشاره ای به دکتر کردم و گفتم:
-پارچه رو بالا نمی زنی. به این زخمش رسیدگی کن و بقیه رو به خودم بسپر.
-چشم.
کناری رفته وبه حمیدی و اون پرستار اجازه نزدیکی دادم اما سرم تیر می کشید.
همشون رو می کشتم...همه رو!!!!
.
.
(آرامش)
خیلی نیازی به کنکاش نبود،من تو عمارت بودم. نگاه کلی به اتاق انداخته و به سرمی که بالای سرم قرار گرفته بود چشم دوختم. همه چیز مثل یک ویدیو کوتاه مقابل چشمم قرار گرفت و من با رنج،نفسی ازاد کردم.
تکونی خورده و شکمم تیر کشید. اخ کوتاهی گفتم
و خودم رو به سختی بالا کشیدم. شکمم درد می
کرد اما توجهی نکرده از روی تخت نیم خیز شدم.
هنوز درگیر و دار برخواستن و باز کردن سرمم بودم که در اتاق باز شد و بعد صدای "هین" وحشت زده یک نفر به گوش رسید.
با گیجی سر بلند کرده و به دخترک کم سن و سالی که با عجله و ترس نزدیکم می شد چشم دوختم.
این دیگه کی بود؟؟
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،با اضطراب و بیم گفت:
-خانوم تورو خدا بلند نشید. لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: -چی میگی؟چی شده؟واسه چی انقدر هراسونی؟ دست روی سرشونه هام گذاشت و با التماس گفت: -خانوم خواهش می کنم استراحت کنید. تورو خدا
بخوابید. چی شده بود؟
دستش رو پس زده و بخاطر درد شکمم،چهره درهم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
-چی میگی دختر؟اصلا تو کی هستی؟من باید برم حامیو ببینم.
و در کمال حیرت،چشم هاش پر شد و با بغض سوزناکی گفت:
-تورو خدا استراحت کنید. اقا گفتن اگه کسی مانع استراحتتون بشه گردنشو می شکنه. شما که اقا رو می شناسید،بخدا ما رو می کشن. تورو خدا بخوابید،التماستون می کنم.
خدای من....حامی با اینا چی کار کرده بود؟ تند تند سری تکون دادم و گفتم:
-خیله خب،خیله خب. بلند نمیشم. نترس،گریه نکن دختر.
وقتی سر روی بالشت گذاشتم،اروم گرفت و کنارم نشست و با لبخندی که در تضاد چشم های پرش بود گفت:-خوبید؟درد ندارید؟ سری تکون دادم و گفتم:
-نه ممنون. حالم خوبه. گریه نکن. قرار نیست اتفاقی واست بیافته.
با عجله دست روی چشمش کشید و به ارومی گفت:
-گریه نمی کنم. ممنونم که به حرفم گوش دادید. مطمئنم اقا همه مون رو می کشت.
نفس عمیقی کشیدم و دستش رو در دست گرفتم و با اطمینان گفتم:
-نمی ذارم اتفاقی واسه هیچکدومتون بیافته. نگران نباش. فقط میشه به سوالم جواب بدی؟
_اره اره حتما.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
-شکمم واسه چی درد می کنه؟
بدون هیچ سوال وحرف اضافه ای گفت:
-بخدا منم دقیق نمی دونم. فقط گفتن شیشه شکسته ریخته شده روی تنتون. یکم زخم هاتون زیاد
بود،اما خیلی جدی و عمیق نبود. فقط زخم زیر شکمتون یکم عمیق بود که دکتر حمیدی ام سه تا بخیه زدن. خیالتون راحت. چیز خاصی نیست.
لبخند کم جونی زدم و گفتم: -ممنونم. مثل بچه ها ذوق کرد و لبخند بامزه ای زد. -میشه برام یه کاری بکنی؟ با کنجکای نگاهم کرد که لب زدم: -میشه بهش زنگ بزنی؟
.
.
حامی(جگوار)
-مافیا بره به درک. زن من ممکن بود بمیره،می فهمی چی میگی تو یا نه؟
شرمنده سری تکون داد و خودش رو روی صندلیش جابجا کرد و با صلح طلبی گفت:
-جگوار،الویت شادو چیه؟نجات شاه نشین و کمک به مافیا. این قانونیه که خودتون حکمش زدید،ماهم انجامش دادیم. ما هیچ وقت،هیچ وقت به شما اسیب نمی زدیم،برای نجات جون شما ما اونجا بودیم. اما ما باید تاییدیه رو می گرفتیم بعد اقدام می کردیم،ولی من وقتی دیدم کار داره به جای باریک می رسه،بی توجه به اون تاییدیه،دستور حمله دادم چون می دونستم بعدا شما سر از تن هممون جدا می کنید. من قبول دارم جون اون بانو به خطر افتاد،اما شما هم منطقی فکر کنید و لطفا فکر کنید جون هفت صد نفر ادم در خطر بود. ما باید تاییدیه رو هم می گرفتیم بعد حمله رو شروع می کردیم اما انجام ندادیم. درسته جون ادما رو نجات دادیم اما تموم اطلاعاتی که نیاز داشتیمم از دست دادیم. جگوار،قبول کنید الویت ما شما بود،این قانوی همیشگی ما بود
لگدی به میز زده و با دیوانگی سمتش رفته و یقه اش رو در دست گرفتم و از روی صندلیش بلند
کردم. مشت محکمی به صورتش زده و با وحشی گری گفتم:
-خوب گوش کن ببین چی میگم. شادو رو من به وجود اوردم،پس قانوناشم خودم تعیین می کنم. دهنتو ببند و گوش کن ببین چی میگم.
بیلدر برگا،شوالیه ها،چلیپای گلگون و انجمنای ایلومیناتی و هزار گروه های دیگه نتونستن به کارشون ادامه بدن چون گه زدن به خودشون. چون یه قانون واحد نداشتن. اما شادو قرار نیست مثل
اونا منقرض بشه،چرا؟چون من اجازه نمیدم کسی از دستورم سرپیچی کنه. اگه شادو بخاطر مافیا تشکیل شد،پس فقط باید به مافیا خدمت بده و مافیا یعنی کی؟یعنی جگوار. از ایین تاگی های هند بگیر تا جمجه و استخون ها. هر خری که به وجود اومد و منقرض شد یا به کار خودش ادامه میده،به من مربوط نیست اما شادو به من مربوطه.
تموم این گروه هایی که به وجود اومدن،یه دلیل واحد داشتن اما قانون درست نداشتن. مجستیک دوازه رو یادت بنداز،هری ترومن نتونست جمعش کنه و اون فاجعه رو بار اورد اما من،هیچ وقت شما رو اشکار نمی کنم و هر بلایی بخوام سرتون میارم. پس خوب گوش کن ببین چی میگم.
چهره اش جدی شد و با اطاعت سری تکون داد که اظهار کردم:
-از این به بعد،امینت زنم،میشه الویت شادو. گور بابای همه اطلاعات و ارزشا. وقتی اون هفت صد نفر رو نجات دادید،باید بیخیال ادامه مافیا می شدید و اجازه نمی دادید اون بلا سر زنم بیاد. اگه یک بار دیگه،یک بار دیگه تو همچین موقعیتی گیر کردیم،الویتتون میشه،زنم. دیگه الویت جگوار و نجات مافیا نیست. تحت هر شرایطی،تحت هر شرایطی اول زنم رو نجات می دید. من این قانون رو خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی حکم می زنم و بعد،اون بی شرف هایی که فرار کرد رو اتیش می زنم. حالیته؟
قاطع سری تکون داد و گفت:
-چشم،حق با شماست.
یقه اش رو ول کرده و با غرش گفتم:
-اد و لوکاس رو بفرست وگاس. بقیه ام جمع کن اونجا. خودم همه چیزو حل می کنم.
و با قدم های بلندی از اتاق بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
شلوارم رو از تنم بیرون کشید و زجه زدم:
-نه،توروخدا نه. تورو خدا بهم دست نزن.
وحشیانه قهقه زد و به بدن عریانم نگاهی کرد. با دست های کثیفش روی تنم حرکت می کرد و من التماس می کردم. اشک می ریخته و با جیغ و فریاد مانعش می شدم. اون حیوون دست به شلوارش برد و بعد مثل یک حیوون بهم حمله کرد.
درد تا عمق وجودم ریشه زد و با صدای بلندی فریاد زدم:-حااااااااااااامی.
-هیس ارامش. ارامش،ارامش من اینجام. اروم باش.
هراسون چشم باز کرده و با صدای بلندی به نفس نفس افتادم. دستی که دست هام رو محکم گرفته بود رو فشردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم . توجهی به درد شکمم نکرده و دست های پر از امنیتش مثل پیچک دور تنم پیچید و بوسه ای به سرم زد و با ارامش خیال گفت:
-من اینجام. من اینجام ارامش،نمی ذارم اتفاقی برات بیافته.
چشمام رو بستم و سعی کردم از اغوش پر از امنیتش بهره ببرم. کمرم رو ماساژ می داد و بوسه های ارومی به موهام می زد.
ریتم نفس هام کم کم اروم شد و بالاخره در اغوشش اروم گرفتم.
سر بلند کرده و تو تاریکی روشن اتاق نگاهی به چشم هاش انداختم. اخم،جزو لاینفک چهره اش بود. چشم هاش همیشه کوهستانی بود اما این بار،عصیان و کینه هم به نگاهش اغشته شده بود.
از تمام نگاهش مالکیت تابیده می شد. نگرانی و امینت رو می تونستم درون چشماش ببینم. خم شد و پیشونیم رو بوسید و لب هاش رو از روی لبم جدا نکرد اما با اطمینان گفت:
-قسم می خورم تا وقتی زنده ام و نفس می کشم اجازه ندم حتئ یه خراش بردای ارامش. بخاطر ترسی که توی چشمته،همه رو به خاک و خون می کشم.
نیاز داشتم به وجودش. حرفی نزدم و فقط سری تکون دادم و بعد در اغوش پر از امنیتش،به خواب رفتم.
کابوس ها شبانه،بخش بزرگی از زندگی من شده بود اما حضور حامی،ارومم می کرد.
دو هفته،هرشب سرم رو به سینه می کشید و بهم اطمینان می داد که کسی بهم اسیب نمی زنه. دلارام و یک روانکاو رو برای اروم شدنم فرستاده بود. گریه کردم،زار زار اشک ریختم و بالاخره اروم شدم.
جلسات روزانه ای که داشتم کم کم اون زخمم رو اروم می کرد.
حضور حامی و بوسه های پر از مالکیتش روحم رو شفا می داد و بالاخره بعد از دو هفته،نسبتا بهتر شدم.
.
.
حامی(جگوار)
نگاهی به پاکت ها انداختم و گفتم:-همه چیز تمومه؟ لبخندی زد و گفت: -خیالتون راحت. سری تکون دادم و گفتم: -خوبه. اماده باش.
-چشم.
پاسخی نداده و به ارومی سمت اتاق ارامشم،قدم
برداشتم.
موهاش رو به سمت چپ فرستاد و روی تخت نشست. با نگاهم،وجودش رو به مالکیت می کشیدم. با چشم های درشت و وحشیش نگاهم کرد و گفت:
-من خوبم حامی.
نیاز داشتم لمسش کنم. دست دراز کرده و به ارومی روی تنم کشیدمش. بین پاهام جاگیر شد و دست روی گردنم گذاشت و من شروع به نوازش پهلوش کردم.
نفس هاش...اخ از نفس هاش.
جهنم دنیای من رو به بهشت تبدیل می کرد. این دختر،بودنش برای همه چیز کافی بود.
لبخند ارومی زد و گفت:
-حامی،باور کن من خوب میشم. حتئ الان خیلی بهترم، اما تو اروم نیستی.
جلوتر کشیدمش. به حس بودنش احتیاج داشتم. به وجودش. به اینکه هست و وجود داره.
چهره درهم کشیده و با غرش گفتم:
-تو که می خندی،مغزم اروم می گیره ارامش. تموم دنیام رو ارامش می گیره وقتی می خندی و من می خوام دنیا رو اروم کنم و تو تا اخر عمر،تو بغلم،برای من بخندی.
لبخند شیرینی زد و زخم های من،اروم گرفتن. دست روی گونه ام گذاشت و با ارامش گفت:
-مطمئن باش قراره تا اخرعمرم برای تو،فقط برای تو بخندم.
-کاش وقتی می خندیدی،خودت رو می تونستی ببینی که چقدر خیره کننده میشی.
خنده اش بلند تر شد و به نرمی بوسه ای به گونه ام زد و گفت:
-خودمو توی چشمات می بینم و نمی دونی چه کیفی داره این مالکیت.
سری تکون دادم و خیره نگاهش کردم. با شیطنت روی پام جابجا شد و من ذره ذره نفس هاش رو ذخیره می کردم. قوی ترین حسی که باعث زندگی کردنم می شد،حسم به این دختر بود.
حسی که هیچ اسمی براش پیدا نمی کردم. -حامی،چیزی شده؟
عصبی سری تکون داده و با سختی لب زدم:
-باید برم ارامش.
ترس در چشماش لونه کرد،خودش رو جلوتر کشید و با استرس گفت:-بری؟کجا بری؟
دست روی رونش کشیدم و کاملا به خودم چسبوندمش و مقابل لبش،لب زدم:
_مکزیک. هیچی ازم نپرس ارامش،یه سری کار ها رو باید خودم انجام بدم. باید خودم بهش رسیدگی کنم تا بتونم به زندگیم برسم. اگه نرم،باید یک عمر با ترس از دست دادنت زندگی کنم. میرم و همه چیز رو تموم می کنم و بر می گردم.
بغضش گرفت و لب هاش لرزید که با کلافگی گفتم:
-گریه نکن ارامش. نلرز لعنتی،به خاطر خدا نلرز. تند تند سری تکون داد و با نگرانی گفت:
-بیا همه چیزو ول کنیم برای همیشه از اینجا بریم. بیا بریم یه جایی که هیچکس مارو نشناسه حامی. تورو خدا بیا بی سر و صدا بریم.
لب روی لب لرزونش گذاشتم و لرزشش رو متوقف کردم. با لب هام فشار ارومی به لب هاش دادم و وقتی لرزشش اروم گرفت،ازش جدا شدم و اعلام کردم:-فرار کردن هیچ چیزو حل نمی کنه ارامش. چیزی به اسم کنار گذاشتن و فرار از مافیا نداریم. من تا اخرین روز عمرم باید تو این دنیا بمونم. من ادم پا پس کشیدن و جا زدن نیستم. باید برم قدرتم رو به اثبات برسونم،برم که مشکلاتم رو حل کنم و امنیتت رو تضمین کنم. من نمی تونم فرار کنم ارامش.
اشکش چکید و با بغض گفت: -اخه چرا؟
موهاش رو دو طرفش رها کرده و محکم عطرش رو استشمام کردم و گفتم:
-چون فرار کار ترسوهاست. کسایی که چیزی برای از دست دادن ندارن،اما من دارم. من باید ازت محافظت کنم.
می دونستم باید هر چه زودتر همه چیز رو براش توضیح می دادم!!!
اشکاش چکید و صورتش رو خیس کرد. طاقت از کف داده و قطره قطره اشکش رو بوسیدم. محکم تر دور تنم پیچید و بعد،لب روی لبم گذاشت.
عطش تنش،اراده ام رو سست کرد. با تشنگی و دلتنگی می بوسید و می بوسیدم. طعم شیرین و بی نظیر لب هاش رو به چنگ گرفته بودم و با گرسنگی می بوسیدمش.
دست هاش که سمت دکمه های بلوزم رفت،غرشی کرده و لباس خوابش رو از روی سینه اش پاره کردم.
اشفته و سرمست،هم رو بوسیدیم و درهم گره خوردیم. وقتی پوست تنش رو لمس کردم،نفس
کشیدن برام راحت تر شد. نفس هاش تنگ شد و برای گرفتن هوا،ازهم جدا شدیم.
نفس نفس زد و دست روی سینه عریانم گذاشت که به ارومی چرخیدم و زیر تنم قرارش دادم.
بدنش که به بدن،نابود شده من می خورد اروم می گرفتم. من به اطمینان رسیده بودم این دختر،همه چیز منه و من برای همه چیزم،دنیا رو بهم می ریختم.
درهم پیچیدم و اشک از گوشه چشمش جاری شد و من،پر تنش خم شدم و اشکش رو بوسیدم. پیچ و تابی خورد و ناله ای کرد و من مغزم اروم گرفت. ناله اش رو خفه کرده و لب هاش رو به چنگ گرفتم.
نفس هامون به هوا برخواست،نیازمند و حریص هم رو بوسیدیم و من گوشه به گوشه بدنش رو بوسیدم.
ناله هاش انقباض عضلاتم رو اروم کرد و من،لب روی ماه گرفتگیش گذاشتم و با تموم دردی که در سرم حس می کردم،بوسیدمش.
کمرش قوسی برداشت و وقتی سرمست و پر از نیاز نگاهم کرد،لب روی لبش گذاشتم و خیره در چشماش،لب زدم:
-ارامش، تو تموم اون چیزی هستی که این دنیا به من بدهکاره. تا تو مال من شدی،با دنیا بی حساب شدیم. پس من واسه داشتن تو،هر کاری می کنم.
نفس نفس زد و ما درهم تنیدیم و بعد با نفس های بلند و ناله مملو از ارامشش رها شدیم.
تن خیس از عرقش رو بوسیدم و با ارامشی که در وجودم جاری شده بود گفتم:
-تو ارامش حامی ای.
اروم گرفت و خوابید و من،فکر می کردم چطور
باید شادو رو براش توضیح بدم....؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 83)
(آرامش)
-شادو؟
سری تکون داد و به ارومی زمزمه کرد:
-اره،شادو.
ابرو در هم برده و با استفهام نگاهش کردم که خودش رو جلوتر کشید و خیره در چشمام گفت:
-هر چیزی که اینجا می شنوی،همینجاهم می ذاری بمونه. تحت هیچ شرایطی حرفی ازش نمی زنی،فهمیدی؟
با عجله گفتم: -باشه. نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت:
-چیزی در مورد گروه های مخفی شنیدی؟اصلا می دونی چیه؟
وقتی چهره گیجم رو دید،سری تکون داد و ادامه داد:
-گروه های سری یا مخفی،یه سری گروه با هویت مجهول و سکرتن که زیر نظر یه شخص یا یه مجموعه تشکیل میشه. ببین منو،هر مجموعه مهمی که تو دنیا تشکیل میشه،برای اینکه پایدار باقی بمونه و بتونه به کارش ادامه بده،نیاز به چیزی به اسم پشتیبانی یا تیم نجات داره. تیم نجات میشه اخرین مهره اون مجموعه. یا خود اون مجموعه،یه تیم نجات برای خودش تشکیل میده یا با کمک گروه های سری و مخفی این کار رو می کنه. در قبال یک سری ازادی ها و قدرت ها،یه تعامل دو طرفه صورت می گیره و اون ها میشن پشتیان.
چقدر دنیا وحشتناک بود. کنجکاو شده بودم که گفت:
-مثلا مجستیک دوازده. اسم یه گروه سریه،نکته خیلی جالبش اینه که این تیم اعضاش خیلی جنجالی بود،چرا؟چون اعضاش هم از قاتلا بود و هم نخبه ها. تعجب نکن،نخبه ها نقش خیلی بزرگی تو دنیا دارن. و جالب تر از همه اینه که می دونی کی دستور ساخت این گروه رو داده؟
بدون مکث سری تکون دادم که گفت:
-رییس جمهور وقت امریکا،هری ترومن. سال هزار و نهصد و چهل و هفت. عموما روی فضا و موجودات فضایی،به دور از چشم عموم تحقیق می کردن. این که چی شدن و چی نشدن،یه چیز طولانیه فقط بدون یهو منقرض شدن. یا مثلا ایین تاگی های هند،اینا کلا یه گروه قاتل بودن که گوشه کنار هند سفر می کردن و با ایین و رسم و رسوم هایی که داشتن،به فعالت ادم کشی خودشون ادامه می دادن. یه گروه سکرت و کاملا مخفی!!!حتئ توی دانشگاه ها هم این گروه های مخفی بوده،مثلا جمجمه و استخون. اینام تو دانشگاه بیل تشکیل شدن و یه روزای خاصی یه مراسم های عجیب غریبی برگزار می کردن. اطلاعات خیلی کامل نیست اما خب انگار رییس جمهورهای امریکا جرج بوش جزو این تیم بودن. کوکلوکس کلان که به نژاد خاصی تعلق داشت و ضد کمو نیست
بودن. اما بیلدربرگا،یکم فکر کنی حتما واست اشنا میاد. اینا خیلی مخفی نیستن،از شخصیت های خیلی خیلی تاثیر گذار دنیا که سیاست مدارا،تاجرا و ..تشکیل شده و مثل مافیا سالی یه بار دور هم جمع می شدن و یه کارایی رو برنامه ریزی می کردن. محفل قاتلین و ایلومیناتی ها که برای یه فرقه خاص بودن تا اپوس دئی ها،همشون یه گروه مخفی و به دور از عموم بوده. یه سریا نابود شدن،یه سریا همچنان به کار خودشون ادامه میدن اما خب،سکرتن و هیچکس ازش خبر نداره. متوجه منظورم هستی ارامش؟
مات و مبهوت نگاهش می کردم و با گیجی گفتم: -یعنی،همه اینا واقعین؟
چشماش رو به نشونه تایید بهم فشرد. خدای بزرگ،تو این دنیا لعنتی چه جهنمی داشت اتفاق می افتاد؟
ترسیده خودم رو جلو کشیدم و گفتم: -خب؟ربط اینا به تو چیه؟ نگاهم کرد و با جدیت گفت:
-تو مافیا یک چیز هایی حکم اصلیه. ارامش ما به گروه های دیگه کمک می کنیم و کمک می گیریم. می تونم با امار بالایی بگم اکثر ریخت و پاش های ریاست جمهوری و مجالس از اعتبار ما صورت می گیره. یه تعامل محرمانه. من به گروه های مخفی دنیا کاری ندارم،یک بار هم بیشتر شرکت نکردم. تا وقتی کاری به کارم نداشته باشن،کاریشون ندارم. من برای امنیت و ثبات خودم،شادو رو تشکیل دادم. سایه ها رو.
لب باز کرده تا حرفی بزنم که مانعم شد و با اخم گفت:
-گوش کن به حرفام،یه تیم صدو سیزده نفره به اسم شادو. از اعضاش هیچی نپرس. تلفیقی از نخبه ها،هکرا و خب قاتلا. گروه توسط من تشکیل شد و فقط دو نفر تو دنیا از وجودش خبر دارن،من و تو. الویت اصلیشون،نجات شاه نشین و کمک به مافیاست. چرا شادو؟چون مخفی ترین قسمت و سایه زندگی منه. ما توسط یه رابط هایی باهم ارتباط می گیریم. من از اونا حساب و کتاب پس نمی گیرم،من بهشون یه وظیفه ای رو محول می کنم و اونا باید به بهترین نحو انجامش بدن. عموما چیزی از نحوه کارشون نه می پرسم،نه میگن. هر چیزی،هر چقدر مخفی بمونه،دوامش بیشتره. فکر می کنی من چه جوری از همه کارای اعضا با خبرم؟فکر می کنی چه جوری همیشه یک قدم جلو ترم؟چون شادو همیشه در دسترس منه. من حتئ خودمم از اعضای شادو بی خبرم. دقیقا نمی شناسم. من مت رو سرپرست این کار کردم و اون،تیم رو اداره می کنه. شادو حتئ از سرای اصلی مافیا هم نیستن اما هر کدومشون تو یه بخش مختلفی هستن و خبر ها رو به من می رسونن. متوجه ای؟
با دهان باز سری تکون دادم که اعلام کرد:
-وقتی اد و لوکاس من رو تهدید می کردن،من به مت خبرش رو دادم اما بدبختانه هیچ سر نخی ازشون پیدا نمی شد چون هویت خودشون مرده ثبت شده و با یه هویت دیگه زندگی می کردن. هویتی که فعلا نمی تونستیم پیداش کنیم. شبی که اون بلا سرمون اومد،من قصد داشتم تو رو به تیم امنیت بسپرم و بعد خودم سر میز معامله برم. می تونستم پیداشون کنم اما خب احتمال زنده موندنم فقط ده درصد بود چون ممکن بود هیچ وقت زنده بر نگردم. چیزی که خیلی برای ما عجیب بود،اعضای تیم اد و لوکاس بود. ای جی و حدود سیزده نفر از اعضای شادو،تونسته بودن رابطی که تو مکزیک دنبال ادمکش می گرده رو پیدا کنن و به اد رسیده بودن. شادو به اد و لوکاس
رسیده بود اما این همه چیز نبود،چون متوجه شده بودن شخص قدرتمندی این ها رو ساپورت می کرد که تونسته بودن به این نقطه برسن و اون شخص در سایه ها بود. اصل ماجرا اون شخص بود،کسی که از دشمنای من،به نفع خودش استفاده می کرد. بهت گفتم،شادو خیلی به من گزارش کار نمیده،اونا فقط باید وظیفه شون رو درست انجام بدن. شبی که ما دزدیده شدیم،قرار بود اون شخص،بعد از دیدن سر من، معامله بزرگی تو خالاپا انجام بده و برای همیشه کارتل های مکزیک که غیرقابل کنترل ترین جانی ها دنیا هستن رو به زیر مجموعه خودش بکشه. نزدیک به هفت صد نفر ادم،از دختر و بچه و تعداد زیادی ادم محلی که قرار بود اون شب به جاهایی که فکرشم نمی کنی،برای قاچاق فرستاده. بچه های شادو باید اون ادم ها رو از اون نقطه زنده بیرون می کشیدن چون اگه قاچاق میشدن،تموم نقشه ها و قانون هایی که ما اعضا امضا کرده بودیم نابود می شد و باید فاتحه بعضی از اعضای مافیا رو هم
می خوندیم. اون هفت صد نفر،جایی تو خالاپا مخفی شده بودن و شادو باید پیداشون می کرد. اعضای شادو،اون مخفی گاه رو پیدا می کنن. نقشه بر این قرار بود،اعضای شادو تو مخفی گاه منتظر ورود اون سایه ای که پشت پرده قرار داشته بمونن و اطلاعات اصلی رو به دست بیارن و امنیت من رو حفظ کنند. قرار بود وقتی اون ادم به اون انبار رسید،بچه ها حمله کنن چون اگه من رو نجات می دادن،بلافاصله اون ادم همه چیز رو می فهمید چون از طریق دوربین ها ما رو زیر نظر داشت. وقتی کار به بدترین نقطه میرسه و اعضای شادو متوجه میشن که اگه بلایی سر تو بیاد من همشون رو نابود می کنم،نقشه رو عوض می کنن. الویت اون ها،نجات اون هفت صد نفر هم بوده. همه نقشه بهم ریخته. وقتی شادو به تنگنا میرسه و می بینه چاره ای نداره،نقشه رو عوض می کنه. اونا باید همزمان هم ما و هم اون ها رو نجات می دادن. اگه هر کدوم از ماها رو نجات می دادن،طرف دیگه می مرده. مجبور میشن،نگهبان های اون هفت صد نفر رو می کشن و اون ادما رو زنده از اونجا بیرون می کشن خب خبر به اون شخص میرسه و هیچ وقت به اون انبار نمیره. انتخاب بین و بد و بدتره بوده. جون هفت صد نفر ادم و ما دو تا. ارامش نفس بکش ببینم.
تازه فهمیدم چرا قفسه سینه ام درد می کنه و با مکث،نفس بزرگی کشیدم.
چقدر وحشتناک...چقدر بد!!
چشم درشت کرده و با وحشت و گیجی نگاهش می کردم. انگار متوجه شد این قصه برام خیلی سنگین تموم شده. نفس های بلندی کشیدم و فکر کردم چه مصیبتی رو از سر گذروندیم. خدایا کی خلاص می شدیم؟؟؟؟
دست روی دستش گذاشتم و با ترس گفتم: -خب،تو داری کجا میری حامی؟واسه چی میری؟
دست روی کمرم گذاشت و من رو به سینه کشید و با غرش گفت:-میرم تا خودم پیداش کنم،اد و لوکاس از هیچی خبر ندارن. با اونام توسط یه رابط هایی ارتباط گرفته. بچه ها خبر دادن هر چی که هست،توی
مکزیکه و فعلا خارج نشده. باید برم خودم پیداش کنم و تسویه حساب کنم.
من چرا می ترسیدم؟؟؟ چرا حس خوبی نداشتم؟
نمی خواستم گریه کنم اما بغض کرده و با درد گفتم:
-حامی،منم ببر.
-فکرشم نکن. امنیتت اینجا تضمین شده است و همه چیز درسته. زود بر می گردم ارامش،باید یه ثباتی برقرار کنم و زود میام.
نفس هام توی سینه گیر کرده بود و من نمی تونستم
نفس بکشم. وقتی ضربه ای به در خورد،حامی من
رو کناری کشید و با سخط گفت:
-بیا تو. مسیح لبخند زنان وارد شد و با احترام گفت: -بچه ها منتظرن رییس.
سری تکون داد و مسیح با لبخند مهربونی به من، اتاق رو ترک کرد. دست روی سینه اش گذاشتم و با قطره اشکی که چکید گفتم:
-قول بده،قسم بخور بر می گردی. نگاهم کرد...خیره و عمیق!!! موهام رو کناری زد و با اطمینان گفت: -بر می گردم ارامش. من چرا اشک می ریختم؟ محکم خودم رو به چهارچوب اغوشش کشیدم و با
دردمندی گفتم: -قسم بخور حامی،بگو به جون ارامش.
-هییسس،تو به من اعتماد نداری؟
خدایا چشمام بی اذن من پر می شد. دست روی قلبش گذاشتم و با بغض گفتم:
-دارم. سری تکون داد و با قاطعیت گفت:
-پس مطمئن باش بر می گردم ارامش. من یه هفته است دارم تورو اماده می کنم ارامش،قرار نیست گریه زاری کنی.
تند سری تکون دادم. تو این یه هفته،هر شب هم اغوشی و بوسه من رو مملو از خودش کرده بود. گوشه به گوشه بدنم و اشکام رو می بوسید. سه هفته از اون اتفاق گذشته بود و من به طور کامل ترمیم شده بودم.
بدنم رو با بوسه هاش طواف داده بود و من رو از همه چیز مصون نگه داشته بود.
جدایی سخته..همیشه سخت!!!
دست دور گردنش انداختم،خودم رو بالا کشیدم و لب روی لبش گذاشتم و با چشم هایی که می بارید و لبی که میلرزید،گفتم:
-یادت باشه حامی،یه نفر،یه جای دنیا چشم انتظارته. اگه نیای،اگه بلایی سرت بیاد اون ادم نابود میشه. نیلوفر ابیت نابود میشه،تموم میشه.
کمرم رو فشرد و من روی لب هاش ناله کردم که لب روی لبم کشید و با عصیان گفت:
-من،بخاطر تو خودم رو از وسط جهنمم بیرون می کشم ارامش. مطمئن باش حتئ اگه اتفاقی برای من بیافته،نمی ذارم اتفاقی واسه تو بیافته.
شکستم و به هق هق افتادم. اشک روی لبم غلطید. لبم رو با تشنگی و بی حد و مرز بوسید. خدایا من چرا قلبم درد می کرد؟؟؟
با نگرانی و دلتنگی بوسیدمش. طعم مردونه اش رو به خاطر سپرده و امینت اغوشش رو برای روزهایی که نبود،ذخیره کردم.
شدت بوسه اش زیاد شد و من دیگه افسار اشک هام رو از دست دادم که بی هوا ازم فاصله گرفت. به نفس نفس هام نگاه کرد،خم شد و با دم عمیقی نفسم رونفس کشید و بعد....رفت.
بدون اینکه حرفی بزنه،رفت. رفت که رفت.....
هیچ کلمه ای،هیچ جمله ای حسی که بهش دچار شده بودم رو توصیف نمی کرد.
من بال بال می زدم. من دیوانه شده و به در و دیوار نگاه می کردم و اشک می ریختم.
.
.
تو این یک هفته بی خبری،تو این یک هفته ای که نبود،هیچ چیز نمی تونست حالم رو خوب کنه..هیچ چیز.
نه نگرانی های مادرانه بانو و نه دلقک بازی های دلارام.
هر شب،کنار پنجره می نشستم و از ته دل دعا می کردم. خدارو قسم می دادم که اون رو به من صحیح و سالم بر گردونه.
من منتظر حامی بودم اما نمی دونستم سرنوشت چیز دیگه ای برای من رقم زده!!
سرم رو تنظیم کردم. نگاهی به صورت پر از چین و چروکش انداختم و با مهربونی گفتم:
-مادر جون،سرمتون تموم شد بر می گردم. یکم استراحت کنید.
لبخند دردناکی زد با لهجه ای شیرین گفت: -الله ساخلسن بالام.
منظورش رو متوجه نشدم،اما فکر کنم حتما تشکر کرد. سری تکون دادم از اتاق بیرون زدم. پارسا به محض خروجم،نگاهم کرد و تا دم استیشن همراهم اومد. با چشمام دنبال دلارام گشتم اما نبود. متعجب روی صندلیم نشستم و به لیوان نسکافه ای
که روی میز بود نگاه کردم. حالا فهمیدم کجا رفته بود!!
دست دراز کرده لیوان نسکافه رو در دست گرفتم و جرئه ای نوشیدم. نسبتا داغ بود.
-هوی،اون واسه من بود سلیطه. بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم: -حالا واسه منه.
فحش مثبت هجده ای زیر لب زمزمه کرد و من خنده ارومی کردم. کش و قوسی به کمرم دادم و با خمیازه گفتم:-حواست به تخت هشت هست؟سرمش تموم میشه یه نیم ساعت دیگه.
چیزی تایپ کرد و با غرغر گفت:
-اره،برو یکم بکپ بیشعور. از دیشب سر پایی،حالا این یه مدتی که اقاتون نیست قراره خودتو بکشی؟
توجهی به حرفش نداده و از روی صندلیم بلند شدم. پارسا تا دم اتاق همراهم اومد و به محض اینکه وارد رست شدم،پشت در به نگهبانی ایستاد. مغنعه ام رو به سرعت از سرم خارج کرده و دسته مبل تاشو رو کشیدم و وقتی به صورت تخت در اومد،جسم خسته ام رو پرت کردم.
سر روی بالشت گذاشته و چشمام رو بستم.
اون چشم های کوهستانی..در خیالم،بوسه ای به چشم هاش زده و خودم رو حبس اغوشش کردم.
تو این یک هفته ای که رفته بود،خودم رو اونقدر غرق کار کرده بودم که فرصت دلتنگی و بی قراری رو از خودم گرفته بودم.
حالا که از خستگی روی پاهام بند نبودم،با تصورش به خواب می رفتم.
در رویای خواب غوطه ور بودم که صدای هشداری شنیدم. ابتدا توجهی نکرده اما وقتی دوباره صدا رو شنیدم،با کرختی چشم باز کرده و به دنبال معدن صدا گشتم.
یعنی چی؟
اینکه صدای گوشی من نیست!!!
دست به جیب روپوشم انداخته و سعی کردم تلفنم رو بیرون بکشم اما وقتی چشمم به صفحه سیاهش افتاد،با تعجب به اطراف نگاه کردم و همچنان صدای هشدار امیزی پخش می شد.
بی دلیل استرس گرفته و به اطراف نگاهی انداختم. چه خبره؟
گوش سپرده و به دنبال منبع صدا،از روی تخت بلند شدم.
با گیجی به اطراف نگاه می کردم و بعد...پیداش کردم.
صدا از کمد اتاقم بود.
دست های لرزونم رو بلند کرده و کمد رو به سختی باز کردم و بعد....
.
.
حامی(جگوار)
-مطمئنی پیداش کردید؟
دستی به موهای بافته شده اش کشید و با احترام گفت:-بله رییس.
ای جی،نگاهی به نقشه مقابلش انداخت و دست روی یکی از قسمت های علامت گذاری شده انداخت و گفت:-هیچ جوره امکان خارج شدن نداره رییس. هر چی که هست،همینجاست. پس احتمالش هست بخواد از مزدورای خارجی استفاده کنه.
سری تکون دادم. اشاره ای به خیابون های اصلی کردم و با تاکید گفتم:-تحت هیچ شرایطی خیابونا رو ازاد نمی کنید،متوجه اید؟
-بله.
استین های بلوزم رو بالا زدم و با خودکار،روی یکی از منطقه های ممنوع خط کشیدم و گفتم:
-ممکنه از اشوبای داخلی استفاده کنه. هر کسی که هست،خیلی خوب امار اینجا رو داره.
ای جی داخل تلفنش چیزی یاد داشت کرد و گفت: -رییس،من احتمال میدم با خ...
لحظه اول تاریکی و لحظه بعد،صدای اژیرهای اضطراری به هوا برخواست. بلافاصله ای جی و دیوید من رو پشت خودشون کشیده و با بی سیم تلفنی مشغول حرف زدن شدن. دیوید نور گوشیش رو روشن کرد و مقابل پای من انداخت.
چه خبر شد؟؟؟
سر و صدای بچه ها با صدای اژیر همزمان شد. دقیقا داشت چه کوفتی اتفاق می افتاد. ای جی نگاهی به من کرد و چشم های روشنش برقی زد و با ارامش خاطر گفت:
-درگیری شده رییس،گلف ها بازم سر و صدا کردن.
نفس پر از حرصی کشیدم و با غیظ گفتم: -این دیمن دقیقا داره چه غلطی می کنه؟
با چراغ قوه اش روشنایی رو به اتاق بخشید و با عجله گفت:-باید بریم رییس.
تند سری تکون دادم و همراهشون از اتاق بیرون زدم. مطمئن بودم کار خودشونه،لوس زتا و گلف ها همیشه درگیری داشتن ولی حالا....
وقتی از ساختمون خارج شدیم،نگهبان های جلوی در ایستاده و با دقت نگهبانی می دادن. خواستم سوار ماشین بشم که خیلی اتفاقی به مسیحی که از سرش خون می چکید نگاهی کردم و به تندی گفتم:
-چه خبره؟
لبخند کم جونی زد و رنگ پریده اش بیشتر به چشم اومد. با ارامش خیال گفت:
-چیزی نیست رییس،یه درگیری همیشگی بین دوتا گروه رقیب بود اما تا فهمیدن شما اینجایید،تمومش کردن.
دستم مشت شد. من این وحشی های بی عقل رو می کشتم. اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
-سوار شو. نگاهی به ای جی انداختم و با قاطعیت گفتم:-برو به جفتشون بگو،اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه پاکسازی نکنن،خالاپا رو اتیش می زنم.
-چشم. سوار شده اما من هنوز حس خوبی نداشتم.
.
.
استخون هاشون له شده و خون از تموم جوارحشون بیرون می زد.
خودم،با کف کفش هام اونقدر روی پاهاشون راه رفته بودم که صدای شکستن استخون هاشون رو شنیده بودم.
نگاهی به چهره غرق خونشون انداختم و خرناس کشیدم:-گفته بودم خونتون رو می ریزم. نه به خاطر خونی که از من ریختید،بخاطر خونی که از زنم ریختید. بخاطر ترس و وحشتی که تو جونش انداختید. اونقدر شکنجه تون می کنم که واسه مردن التماس کنید.
جفتشون ناله زدن اما اهمیتی نداده و سری برای نگهبان ها تکون داده و از انبار بیرون زدم.
به زودی پیداش می کردم!!!
روی صندلیم نشستم و با کلافگی گفتم:
-برو دنبالش،هر جور شده پیداش کن.
-حتما.
سر به تکیه گاه صندلی داده و نفس هام رو رها کردم. بعد از حدودا یک ماه دوندگی،تازه به یک
سرنخ هایی رسیده بودیم. سر نخی که امشب همه چیز رو مشخص می کرد.
امروز مطمئن شده بودم پشت تمام این اتفاقات چه کسانی هستن و اخ که اگه دستم بهشون می رسید...
چشم هام بسته شد و مثل تموم این یک ماه،تصویر اون چشم های درشت و وحشی روی پرده رفت. مغزم اروم گرفت و صدای خنده هاش پخش شد....
چقدر سکراور بود این دختر!! نیاز داشتم به ارامشش. به حضورش.
بی توجه به اختلاف ساعت،تلفن رو از روی میز برداشتم و شماره اش رو گرفتم. پنجمین بوق هنوز به صدا در نیومده بود که تماس برقرار شد اما صدای ارامش پخش نشد.
-سلام اقا. به سرعت روی صندلیم نشستم و به تندی گفتم: -ارامش کجاست هدئ؟
صدای قدم هاش رو می شنیدم و با احترام گفت: -نگران نباشید اقا. خوابن. با کلافگی و عصیان گفتم: -این وقت روز؟چش شده؟
-اقا بخدا حالشون خوبه،یکم سردرد و سرگیجه داشتن،با پارسا بیمارستان بیرون بودن یکم گرما زده شدن،گفتن یکم می خوابن. می خواید بیدارشون کنم؟
تند سری تکون دادم و گفتم: -نه نمی خواد.
خواستم تماس رو قطع کنم که چیزی درون ذهنم روشن شد و با غرش گفتم:
-گوش کن ببین چی میگم هدئ.
.
.
(ارامش)
خون...جنازه و بعد بنگ! چشم هام بی اراده باز شد و به واقعیت برگشتم.
کرخت بودم و یکم بی حوصله. خمیازه ای کشیده و به اطراف نگاهی کردم. دستی به سرم کشیدم،سر درد و سرگیجه ام بهتر شده بود.
از روی تخت بلند شده و موهام رو که بخاطر عرق به گردنم چسبیده بود رو کناری زدم. خواستم از روی تخت بلند شم و به سمت سرویس برم اما از دیدن اویی که با اخم غلیظ و نگاه غیر قابل نفوذی و سیگاری گوشه لب،میخ صورتم شده بود،خشکم زد.
خدایا...زلزله ای قلبم رو فرا گرفت و ساکنین قلبم زیر اوار له شدن.
پوکی به سیگارش زد و با لحن جذاب و صدای گیرایی گفت:-چشم درشت نکن.
از لحنش،کلافگی و دیوانگی منعکس می شد. همچنان بی تحرک ایستاده بودم که با بی حوصلگی گفت:
-فاصله به قدر جهنم هست،بیا نزدیک تر ببینمت.
تکونی خورده و با چشم های نمناک،جلو تر رفته و دست دراز کردم و لپ تاپ رو از میز برداشته و روی پام قرار دادم.
با رکابی مشکی رنگی و موهای درهمی روی صندلی نشسته و به من نگاه می کرد. کی تماس رو وصل کرده بود؟
من فقط مبهوت بودم و می خواستم تموم این دلتنگی یک ماهه رو با دیدن چشم هاش پاک کنم که غرید:
-حتما باید سرت داد بزنم تا حرف بزنی؟چرا حرف نمی زنی؟
لبام لرزید و با تموم حسی که داشتم لب زدم: -حامی؟
تند سری تکون داد و سیگارش رو خاموش کرد و با کلافگی عیانی گفت:
-اونجوری صدام نکن ارامش. اونجوری صدام نکن گفتم.
اشکام رو کناری زدم و با دلتنگی گفتم: -دلم واست تنگ شده.
سکوت کرد و خیره نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:-حرف بزن. لبخندی زدم و اشکم چکید و گفتم: -از کی داری نگام می کنی؟چرا بیدارم نکردی؟ دستی به موهاش کشید و با سخط گفت: -یه چهل دقیقه ای میشه. می خواستم نفس کشیدناتو
نگاه کنم.
خدایا دلم داشت براش پرپر می زد. چقدر دوسش داشتم من.
دست بلند کرده و روی لپ تاپ،روی موهاش گذاشتم و با بغض کشنده ای گفتم:
-دلم تنگ شده واست.
-ارامش!!
غرید و من چشمام رو از زور گریه بستم.
بس بود دیگه. بیشتر از یک ماه بود که رفته بود.
دستی به گردنش کشید و گفت:
-ارامش،می خو...
جمله اش رو نیمه تموم گذاشت و با اخم های درهمی به مقابلش خیره شد و به انگلیسی گفت:
-تموم؟
تصویر اون شخص رو نداشتم اما صدای کلفتش رو شنیدم:
-بله رییس. حامی سری تکون داد و گفت:
-می تونی بری.
با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کردم که نگاهی به چهره من کرد و با عجله گفت:
-باید برم. حرف می زنیم.
فقط مبهوت نگاهش کردم،از روی صندلیش بلند شد،خودش رو جلو کشید،چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و بعد با خرناس گفت:
-بتازون ارامش،صد بار گفتم چشمات رو گرد نکن. فقط صبر کن از این جهنم بیام بیرون.
لبخندی زدم و حامی،مکثی کرد و در اخر گفت: -مراقب باش. و بعد...تماس رو قطع کرد.
اشکام رو پاک کردم و با یاداوری چشماش،لبخند
پر دردی زدم.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 84)
حامی(جگوار)
به جنازه سوخته اش نگاهی انداختم و چهره درهم کشیدم. مسیح و ای جی با قیافه گرفته و عصبی به جنازه سوخته اش نگاهی انداختن.
دستم رو مشت کردم و فریاد زدم: -لعنتیییییییی.
ای جی سری پایین انداخت و مسیح مقابلم اومد و با صلح طلبی گفت:-جگوار،تموم شد.
مهم اینه تموم شد.
لگدی به اهن پاره های مقابلم زدم و با حرص گفتم:
-باید خودم می کشتمش. باید.
لعنتی تصورشم نمی کردم پشت تموم این اتفاق ها،ریکاردو باشه.
نگهبان ها دور تا دور ایستاده و اعضای کارتل ها،مثل یک سگ شکارچی،اطرافم رو احاطه کرده بودن و با جونشون ازم مراقبت می کردن.
خوب بود...می دونستن باهاشون شوخی ندارم.
من یک بار این کارو کرده بودم!!! نگاهی به ای جی انداختم و گفتم: -همشون رو اتیش بزن. حتئ نمی خوام جنازشون روی زمین باقی بمونه.
-حتما.
سری تکون دادم. شاید سر کرده بزرگ رو از دست داده باشم اما هنوز اد و لوکاس رو داشتم. اونا رو اتیش می زدم.
هر چند که الان زنده و مرده شون خیلی فرقی نمی کرد.
ادوارد در ماشین رو باز کرد،خواستم سوار بشم که ای جی با صدای بلندی به مخاطب تلفنش گفت:
-چی؟
ایستادم و با چشم های تنگ شده ای نگاهش کردم که نگاهی به من کرد و با تاسف و نگرانی گفت:
-سندا نیست رییس.
بلافاصله بدنم در حالت اماده باش قرار گرفت و با خرناس گفتم:-چی گفتی؟ و بعد بومب!!!!
بوی سوختگی و هرم اتش...
.
.
(ارامش)
قهقه زده و گفتم:
-هدئ،به چیا داری فکر می کنی دختر؟
ذوق زده دستی به بلوزش کشید و گفت:
-وای ارامش،دارم دیوونه میشم.
لبخندی زدم و با هیجان گفتم:
-یه چند روزم دندون رو جیگر بذار،بعد برو به همشون بگو باشه؟باید اول خودم به حامی بگم.
-چشم چشم.
گونه اش رو بوسیدم و سمت اینه رفتم. اینکه پارسا بالاخره اعتراف کرده بود،چیز خوبی بود!!
در اتاق که به صدا در اومد،هدئ دستی به لباش کشید و من با خنده گفتم:-بیا تو.
بانو،لنگان لنگان وارد شد و تا چشمش به هدئ که روی تخت نشسته بود افتاد،با غرغر گفت:
-از زیر کار در برو،بیا اینجا بشین روی تخت باشه؟
شونه رو روی میز گذاشتم و با علاقه گفتم:
-بانو،بخدا خودم صداش می کنم. انقدر اذیتش نکنید.
بانو متاسف سری تکون داد و من و هدئ هر دو به خنده افتادیم.
-پاشو یه دستی به پنجره ها بکش حداقل. بیکار نشین ببینم.
خواستم لب به اعتراض باز کنم که بانو شربت ابلیمو رو مقابلم گذاشت و با جدیت گفت:
-حرف رو حرفم نیار مادر. اینم تا ته بخور. هدئ چشمکی زد و من با متانت گفتم: -چشم.
بانو سمت تخت خواب رفت و ملافه ها رو درست کرد. جرئه ای از شربت نوشیدم و طعم ترشش حسابی به مزاجم خوش اومد.
پر های لیمو که زیر دندونم می رفت،حال خوبی بهم می داد.
-راستی مادر،نیلی زنگ زده بود می گفت رفته انقلاب،اش فروشی دیده یادت افتاده.
ذوق کردم و با نیش شلی گفتم: -خب؟قراره بگیره؟
بالشت ها رو بلند کرد و ضربه ای بهشون زد و گفت:
-نه،نذاشتم. به پارسا سپردم بره یه سری وسی...بچه واسه چی خیره من شدی تو؟کارتو بکن ببینم.
هدئ که با شنیدن اسم پارسا نیشش شل شده و دست از کار کشیده بود،با تشر بانو به سرعت به خودش اومد و مشغول پاک کردن پنجره شد.
به این کل کل بامزه ای که داشتن،لبخندی زدم و گفتم:-خب،چی شد؟
بالشت رو روی تخت گذاشت و دستی روی ملافه ها کشید و ادامه داد:
-هیچی دیگه،گفتم مال بیرون رو قبول ندارم. همه وسیله ها رو خونه داشتیم،یه خورده نخود و کشک کم بود که..
سرفه ای کرد و تموم خطوطه ملافه ها رو باز کرد و گفت:
-که گفتم بخره بیاره. تازه فرستادمش رفت. گفتم
بپرسم ببینم دوست داری ام...
-اع،اقا اومد؟
به سرعت سر چرخونده و به هدئ ای که پشت پنجره ایستاده و با شگفتی به باغ نگاه می کرد،چشم دوختم و گفتم:-چی گفتی؟ خودش رو تکونی داد و بعد با صدای بلندی گفت:
_وااای ارامش،اقاینا برگشتن.
درون قلبم،عروسی و پایکوبی شد. مثل فنر از روی صندلی بلند شدم و با قدم های بلندی خودم رو به پنجره رسوندم. با دیدن ماشین ها،جیغی کشیدم و با هیجان گفتم:-وای برگشت. اره برگشت.
هدئ محکم به اغوشم کشید و بانو لبخندی زد و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد. بدو بدو سمت کمد رفتم و شال مشکی رنگم رو بیرون کشیده و با تمام توانم سمتش قدم برداشتم.
می دویدم.
من نمی دویدم،قلبم به سمتش پرواز می کرد و افسارم رو ازم گرفته بود.
صدای"مادر اروم تر بدو" بانو و "ارامش مواظب باش" هدئ رو می شنیدم اما اهمیتی نداده و دل به دل قلبم داده و به سمتش دویدم.
پله ها رو دو تا یکی پایین رفته و سمت باغ دویدم.
نه چیزی می دیدم،نه چیزی می شنیدم و فقط و فقط می خواستم مرغ دلم رو با دیدن هیبتش اروم کنم.
قلبم،تالاپ تالاپ به صدا در اومده بود و من با نفس هایی که در حال تموم شدن بود،وارد باغ شدم.
اروم بگیر دلم...اروم بگیر دل بی قرارم.
دست روی قلبم گذاشته و با وجد به مقابلم خیره شدم. همه تن چشم شدم و در به در دنبالش گشتم. نفس های بلندی کشیده و دست روی قلبم گذاشتم.
از تموم نگهبان هایی که با حالت اماده باش ایستاده بودن،نگاه گرفتم و مثل تشنه ای،برای رسیدن به اب،برای خیره شدن در چشماش،دست و پا می زدم.
لعنتی پس کجا بود؟
نگهبان ها همه سر پایین انداخته و سکوتی وحشتناک ایجاد شده بود. خواستم قدمی بردارم که چشمم به چهره مسیح خورد. لبخند بزرگی زده و خواستم صداش کنم اما از دیدن سر باند پیچی و دست گچ گرفته اش،ایستادم.
چی شده بود؟؟؟ قلبم....خدایا قلبم به صیحه افتاده بود.
به پارسا چیزی گفت و من به چشم خودم دیدم شونه های پارسا فرو ریخت. خدایا چی شده بود؟؟؟
وقتی سر بلند کرد و چشمش به چشمای من منتظر و دیوونه افتاد،ماتش برد.
چرا حس می کردم یک نفر داره قلبم رو فشار میده؟؟؟
چرا حس می کردم قلبم داره میمیره؟
نگاهش،مغموم و گرفته بود. نگاهش مرده بود. لب باز کرده و با بدبختی گفتم:
-مسیح، حامی کو؟
تموم نگهبان ها سر پایین انداخته و مسیح...مسیح چشماش رو توی کاسه چرخوند و نگاهش رو به اسمون بخشید.
خدایا اون برق درون چشماش از اشک بود؟؟؟؟
خدایا چی شده بود؟؟
قدمی زده و با دیوانگی گفتم:
-چرا نگاه می گیری؟حامی کجاست؟
مرد ها چه جوری گریه هاشون رو پنهان می کنن؟لب می گزن و چشماشون رو می دزدن؟
یک نفر قصد کشتن من رو داشت. چرا انقدر احساس سرما می کردم؟
امنیت من کجا بود؟ حامی ارامش کجا بود؟؟؟
من داشتم می مردم. وقتی قلبم تیر کشید،به سیم اخر زده و فریاد زدم:
-چرا جوابمو نمیدی؟حامی کجاااااااااااست؟
من لرزش شونه های مسیح رو دیدم. دیدم که چشماش پر شد و خیره در چشم ها،من رو کشت:
-رفت.
سقوط کردم. نای زانوهام رفت و داشتم می افتادم که با خنده گفتم:-رفت؟کجا رفت؟
مسیح چشم می بست و درد می کشید. افسار پاره کرده محکم سمتش رفته،تخته سینه اش زدم و با جیغ بلندی گفتم:
-حااااااااااامی کجاااااااااااااست؟چه بلایی سرش اومد؟
اشکش چکید و بعد،من قلبم ترکید:
-سوخت. سوزوندنش.
و چاقو درست به قلبم خورد. دنیا سیاه شد،تموم اکسیژن دنیا گرفته شد و
من....تموم شدم. چشم هام بسته شد و بعد افتادم.
دقیقا در اخرین لحظه،کمرم توسط دست های مسیح گرفته شد و صدای نگرانش رو شنیدم اما من تنها چیزی که دیدم؛جسم سوخته و خاکستر شده اش بود. جگوار رفت شاه نشین مرد حامی ارامش،به دل اتش افتاد.
ارامش،بدون حامی شد!!!
هراسون از خواب پریدم و جیغ کشیدم: -نههههههههههههه.
نفس نفس زده و عرق از تموم بدنم چکه می کرد. قفسه سینه ام درد می کرد و حس خفگی داشتم. چند لحظه بعد،در اتاق با شدت باز شد و بانو با هول و ولا وارد اتاق شد با نگرانی گفت:
-چی شده مادر؟چی شدی قربونت بشم؟
به محض دیدنش،به بغض گلوگیرم اجازه ازاد شدن دادم و با صدای بلندی زیر گریه زدم. "خدایا خودت رحم کن" بانو رو شنیدم و چند لحظه بعد حبس اغوشش شدم.
سر روی سینه اش گذاشتم و با تموم دلتنگی و دلشکستگیم،به گریه افتادم.
خدایا من باید چی کار می کردم؟؟؟
بانو کمرم رو نوازش می کرد و من پیراهنش رو بین مشت هام گرفته بودم و با صدای سوزناکی هق هق می کردم.
-جان مادر. جانم عزیزم. خواب بد دیدی مادر. هق زدم و با صدای دورگه ای گفتم: -کابوس بود بانو. کابوس دیدم. موهام رو بوسید و من با التماس گفتم: -بانو تورو خدا شمارشو بگیر. باید باهاش حرف
بزنم.
تند تند سری تکون داد و من،بی توجه به همه چیز شماره اش رو گرفتم.
بوق سوم نخورده بود که با صدایی که نگرانی درونش حس می شد گفت:-ارامش؟ارامش خوبی؟
صداش...خدایا صداش.
صداش سد اشکام رو شکست و با صدای شکسته ای گفتم:-حامی. مکث کرد و در اخر با صدای عصبی ای گفت: -ارامش چی شدی؟چه اتفاقی افتاده؟ بانو سرشونه هام رو ماساژ می داد و با هق هق
گفتم: -چیزی نشده،فقط..فقط کابوس دیدم. شنیدم که نفسش رو ازاد کرد و بعد گفت: -ارامش،من خوبم. چند روز دیگه میام پیشت.
چیزی نیست،کابوس دیدی.
دست خودم نبود،من داشتم تموم می شدم. نفس هام حبس می شد و نمی تونستم حرف بزنم که با کلافگی گفت:_ارامش،دیوونه ام نکن لعنتی. نلرز ارامش. نلرز.
تند تند سری تکون دادم. باید تمومش می کردم. نمی تونستم ادامه بدم. دیگه نمی تونستم.
اشکام چکید و با بغض کشنده ای گفتم:
-حامی گوش کن ببین چی میگم،هیچ حسی تو دنیا،با حسی که من بهت دارم برابری نمی کنه. من عاشقتم و تا ابد هم عاشقت می مونم،باشه؟
انگار به چیزی مشکوک شد که با غرش گفت: -ارامش،تو چته؟چی شده؟ من فقط اشک ریختم و با زجه گفتم: -فقط دلم تنگ شده. می فهمیدم داره اذیت میشه. -میام ارامش. زود میام. اون می اومد اما... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم: -دوست دارم شاه دلم. سکوت کرد و من برای اخرین بار به صدای نفس
هاش گوش سپرده و بعد...قطع کردم.
.
.
مرده...
شکمم تیر می کشید و تموم عضلاتم انقباض می زد. چشمام درد می کرد و فقط یک چیز می خواستم..مرگ!!!
برگه ازمایش رو مقابلم پرت کرد و با لبخند موذیانه ای گفت:-خب،حاملگیم کنسل.
شکمم انقباض زد و من،نفرت درون وجودم جوشید. چقدر یه ادم می تونست پست باشه..چقدر؟؟؟
اینکه حامله نبودم و دوره ماهیانه ام شروع شده بود،خوشحالش می کرد؟؟؟
حتما اگه حامله بودم بچه ام رو از شکمم بیرون می کشید؟؟؟
به جرم بچه جگوار بودن؟؟؟
وقتی نگاه مرده و سردم رو حس کرد،لبخندش رنگ باخت و و سر پایین انداخت. نگاهی به چشم های شیطان صفتش انداختم و گفتم:
-کی میری؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
-شما مرده بودید؟اطلاعات به این مهمی دزدیده شده و شما مرده بودید؟؟؟
همه سر به زیر انداخته و سکوت کرده بودن. سرم درد می کرد.
محکم ضربه ای به میز زدم و با صدای بلندی گفتم:
-کرید؟میگم چه غلطی می کردید وقتی اون اطلاعات لو رفت؟
از هیچکس صدایی در نمی اومد.
مونته تکونی خورد و با من و من گفت:
-جگوار،هیچکس فکرشم نمی کرد به صندوق دست زده ب...
وقتی نگاه غضب الودم رو دید،لال شد. خوب بود چون اگه یک کلمه دیگه حرف می زد،می کشتمش.
دست داخل جیبم انداخته و با پوزخند گفتم:
-محرمانه ترین برنامه ها دزدی شده و شما حتئ حدسم نمی زدید درسته؟
وقتی شش تن سکوت کردن،با سیم اخر زده و صندلیم رو با عتاب به شیشه کوبیدم و بانگ زدم:
-پس برید گور مافیا رو بکنید که همیشه گه کاری های شما رو من باید جمع کنم. وقتی نمی تونید از ادماتون مطمئن بشید،گه می خورید وارد می شید.
می خواستم از شدت فشاری که روم بود،سرم رو به دیوار بکوبم.
این فضاحت رو چه جوری باید جمع می کردم؟؟؟؟
ای جی گوشه اتاق ایستاده و با دقت به این شش تن نگاه می کرد. می تونستم حدس بزنم به چی فکر می کنه.
نفس های بلندی کشیده و سعی می کردم خودم رو اروم کنم که در باز شد و مسیح با لبخند بزرگی گفت:
-انجام شد.
همه با تعجب نگاهی به من و لبخند روی لب های مسیح نگاهی انداختن که با قاطعیت گفتم:
-تله رو پهن کردیم.
سر و صدا شد و ای جی،از گوشه اتاق نزدیک شد و کنارم ایستاد. با لبخند مخصوصی،نگاهی به بقیه کرد و گفت:-نقشه ساده است،اما مطمئنیم می گیره.
وقتی همه سکوت کردن،نگاهی به من کرد. به نشونه تایید سری تکون دادم که گفت:
-از جزئیات چیز زیادی نمی تونم بگم. فقط در همین حد بدونید،کسی که اطلاعات رو دزدیده،برای کامل کردن یه سری چیز ها،امشب به جایی که ما منتظریم میاد و بعد....
چشمکی زد و با لبخند گفت: -بعدشم که مشخصه.
لبخند روی لب های همه شکل گرفت و من اگه پیداش می کردم....
دیمن نگاهی به من کرد و گفت: -جگوار،می دونید کیه؟
سری تکون دادم و وقتی نگاه مشتاقشون رو دیدم با پوزخند گفتم:-امبر،دختر پائول.
اسلحه ام رو از داخل جیب کتم بیرون کشیدم و با سر اشاره ای به بالا پشت بوم کردم.
مسیح سری تکون داد و با دیوید به سمت بالا رفت. گیرش می نداختیم...همین امشب!!
خودم ورودش رو دیده بودم.
ای جی به ارومی در رو باز کرد و من با قدم های ارومی وارد خونه شدم.
پاورچین پاورچین،توی تاریکی مطلق،سمت سالن حرکت کردیم. سری تکون دادم و ای جی چراغ قوه اش رو روشن کرد.
نور رو به تندی به گوشه کنار خونه انداخت. خبری نبود!!!
خواستم سمت چپ حرکت کنم که صدای قیژی از انتهای سالن شنیدم و بلافاصله هر دو ایستادیم.
نگاهمون درهم گره خورد و پاورچین پاورچین به اون سمت حرکت کردیم.
به اروم ترین شکل نفس می کشیدم. اجازه ندادم ای جی جلوتر حرکت کنه،با دستم مانعش شدم.
سری تکون داد. وقتی مقابل در ایستادیم،اسلحه ام رو اماده کرده و بعد سری تکون دادم و ای جی در عرض یک ثانیه در اتاق رو با شدت باز کرد و من با اسلحه وارد اتاق شدم.
سایه اش رو دیدم. خودش بود. مطمئن بودم خود حروم زاده اشه. اسلحه رو سمتش گرفته و با غرش گفتم: -برگرد.
تکون نخورد و ای جی از فرصت استفاده کرد و برق ها رو روشن کرد. به محض روشنایی،نگاهم به جسم سیاه پوشی که پشت به من ایستاده و پرونده رو در دست گرفته بود خیره شدم.
ای جی ضامنش رو کشید و با صدای هشدار امیزی گفت:-به نفعته بر گردی.
هر دو میخ زن مقابلمون بودیم که متوجه شدیم پرونده رو بست.
این حروم زاده تموم نقشه های ما رو به باد داد بود.
پیچ و تاب تنش رو به خوبی می شناختم. موهای بلوندش که از زیر کلاهش بیرون زده بود،گویای همه چیز بود.
امشب فاتحه اش رو می خوندم.
چند لحظه مکث کرد و در اخر،به سمتمون برگشت.
یک ثانیه و بعد.....مرگ!!!
وقتی چشمم به چشم های وحشیش افتاد،دنیا برام از حرکت ایستاد.
مرگ دست دور گردنم انداخت و صدای سکر اورش بلند شد:
-خب،قصد کشتن زنت رو داری جگوار؟
ای جی اسلحه اش رو غلاف کرد اما من....من مرده بودم.
کلاهش رو بالاتر فرستاد و خیره در چشم هام گفت:
-متاسفم جگوار،ولی دنیا اونجوری پیش نمیره که ما دوست داریم.
من واقعا نفس نمی کشیدم....واقعا تموم شده بودم. ارامش اما با خونسردی نگاهم می کرد...
ای جی قدمی به عقب برداشت و بعد در کمال حیرت،صدای گلوله به هوا برخواست و درد وحشتناکی که در شکمم پیچید.
دنیا سیاه شد...تیره و تار. و بعد،سه گلوله به شکمم خورد و تمام....
.
.
(مسیح)
قدم ها مقصد مشخصی داشت اما ثبات نداشت.
گیج و مبهوت بودم. معادله های توی سرم در حال پردازش بود اما به بن بست می رسیدم.
نمی تونستم حلش کنم. اون عدد پنهان شده در این معادله رو با هیچ روشی به دست نمی اوردم. چرا؟
چون اون معادله غلط بود.
چون معادله اشتباه نوشته شده بود. چون ضرب و تقسیم ها سر جای خودش نبود چون ارامش سر جای خودش نبود!!!!
چون ارامش ادم خیانت نبود. پس،معادله غلط بود.
از ریشه غلط بود...پس اونی که سه تا گلوله به قفسه سینه رییس زد،اونی که فرار کرد و رفت،دقیقا کی بود؟؟؟
وقتی پاهام به مقصد رسیدن،از اوهام در اومده و به در سفید رنگی که مقابلم بود نگاه کردم،نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در زدم.
پاسخم،باز شدن در شد.
به چشم های عجیب و کمی تیره ای جی نگاهی کردم و بدون هیچ سوال و جوابی،خودش رو کنار کشید و اجازه ورود بهم داد.
نیازی به کنکاش نبود،هیبت کوه پیکر مردی که روی تخت دراز کشیده و دست روی پیشونیش گذاشته بود ناخوداگاه توجهت رو جلب می کرد.
هیچ کس،هیچکس نمی تونست شدت رنجی که این مرد تحمل می کنه رو حتئ تصور کنه.
خیانت....
خیانت سمی ترین کلمه دنیاست و این سم به رگ و خون این مرد وارد شده بود چون این ضربه از سمت کسی بود که حتئ فکرش رو هم نمی کردیم!!!
نگاهم از جلیقه ضد گلوله به چشم های عجیب
ای جی تردد کرد. شادو!!!
وقتی نگاه کنجکاو من رو شکار کرد،بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو به رییس بخشید.
این لعنتی ها از کجا فکر جلیقه ضد گلوله افتاده بودن؟
چه طور به فکرشون رسیده بود؟؟؟
نتونستم خود دار باشم. لب باز کرده و با لحن مچ گیرانه ای گفتم:
-چه طور شد که جلیقه ضد گلوله به فکرتون رسید؟مگه به چیزی شک داشتید؟
نیشخندی زد و با لحن عادی ای گفت:
-فکر کنم فراموش کردی کار سایه ها رو. ما الویتمون امنیت شاه نشینه،پس مسلما تحت هر شرایطی به ایشون فکر می کنیم. این جلیقه جزئی
از برنامه های ماست و ما همیشه و هر لحظه به همه چیز و همه کس شک داریم.
و نگاه معنا داری حواله من کرد...لعنتی!!! سکوت رییس اصلا خوشایند نبود.
نمی خواستم بحث کنم،حداقل اینجا نه اما قبل از اینکه بخوام دهان باز کنم،صدای بمش رو شنیدم که گفت:-خبری نشد؟
سر چرخونده و بهش نگاه دوختم. در همون حالت قبل بود و هیچ تغییری نکرده بود. صاف ایستادم و گفتم:-بچه ها تو راهن.
پاسخی نداد و از گوشه چشم دیدم که اون سایه لعنتی روی صندلی نشست.
عقب گرد کرده و به دیوار تکیه دادم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نمی دونستم از کجا باید شروع کنم!!!
مهم ترین سوالی که درون مغزم پردازش می شد این بود؛ارامش چرا این کار رو کرد؟؟؟
انچنان در بهت رفته بودیم که حتئ قدرت بیرون اومدن از این غرقاب رو هم از دست داده بودیم!!
دقیق نمی دونم چند دقیقه در سکوت گذشت اما بالاخره ضربه ای به در زده شد و بعد از گفتن بیا تو،کیان وارد شد.
نگاه مرددی به من کرد و جگوار بدون اینکه حرکتی بکنه غرید:-حرفتو بزن کیان. تند سری تکون داد و گفت: -متاسفانه،تموم مدارک توسط خانوم دزدیده شده من دیدم که محکم چشماشو بست..من دیدم که این مرد،خنجری به قلبش وارد شد!!!
کیان مکث کوتاهی کرد و گفت:
-اما یه اتفاق دیگه ام افتاده رییس!
.
.
(ارامش)
مسرور و شادمان لبخند می زد. نگاهش به مدارک بود و از شدت ذوق کمرش رو تکون می داد و من....
من یخ زده بودم!!!
من لحظه ای تموم شدم که سه گلوله رو به شکمش شلیک کردم.
نه..عقب تر.
لحظه ای نابود شدم که چشم های متعجب و پر از حیرتش رو به چشم های من،وقتی در حال دزدی مدارکش بودم دید.
اون شکست درون چشم هاش من رو کشت..من رو نابود کرد.
به پوستیژ لعنتی نگاهی انداختم و در دل،خودم رو نفرین کردم. با این پوستیژ بلوند،خودم رو پوشش داده بودم...من احمق!!
من تاوان پس دادم. ما تاوان پس دادیم اما حالا دیگه نمی تونستم کوتاه بیام.
نه من نه حامی
باید تا ته این قصه رو می رفتم. باید انتقامم رو می گرفتم.
این تازه شروع ماجرا بود.
تا ابد،در مغز حامی یه شخص خیانت کار باقی خواهم موند و مطمئنم از چشمش می افتم اما من تا ابد حسم رو حفظ می کنم و انتقامم رو می گیرم...به هر روشی!!!
مکزیک برای من تبدیل به جهنم شد. این پرواز ناگهانی تموم برنامه ها رو بهم ریخت اما می ارزید...به جون عزیزام می ارزید.
من خائن شدم اما همین که اون ها سالم کنار هم هستن برای من کافیه. هر بازی ای یه قربانی می خواد و قربانی این بازی،من بودم.
همایون با لبخند پیروزمندانه ای نزدیکم شد،کاغذ رو مقابلم گذاشت و با لحن پدرانه ای که باعث می شد بیشتر از خودم متنفر بشم گفت:
-امضاش کن. وکیل منتظره!
در پس نگاهش،یک دریا خون و سیاهی بود و من قسم می خوردم خودم یک روز نفس های این رذل رو بگیرم...قسم می خورم!
وقتی سکوت و نگاه پر از تنفرم رو دید،عقب نشینی کرد. کاغذ رو روی میز قرار داد و بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد و بعد...من بودم و سکوت و برگه ای بالای صفحه اش با فونت بزرگی نوشته شده بود:
"داد خواست طلاق....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 85)
حامی(جگوار)
بی حسی!!
دقیقا بی حس بی حس بودم. هیچ چیزی رو حس نمی کردم.
حس یک تازه از کما رها شده رو داشتم. همه چیز برام گنگ و بی معنی بود.
یک خلا خاصی اطرافم ایجاد شده بود و خالی از هر چیزی بودم..خالی از ادم ها و خالی از ارامش!!
بنگ بنگ!!
صدای شلیک گلوله و اون تصویر کذایی دوباره در ذهنم روی پرده رفت.
این درد من رو می کشت. با این اتفاق شوم چه جور باید کنار می اومدم؟؟چطوری ارامش انقدر عوض شد؟
یعنی تموم این مدت،تموم این حس دیوانه واری که بهم داشتیم نقشه بود؟؟
یه بازی بود؟
امکان نداشت...بیشتر از چشمام به این قضیه اعتماد داشتم اما چی شد که ارامش انقدر عوض شد؟
لعنتی تو این مدتی که من نبودم چه بلایی سرش اومده بود که توی چشمام نگاه کرد و سه تا گلوله رو شلیک کرد و بعد...بدون اینکه به پشت سرش نگاه بندازه،فرار کرد و رفت!!!
رفت...واقعا رفت. همه چیز عوض شد..
تموم سرمایه و اطلاعات اصلی ریکاردو توسط ارامش دزدیده و بعد به همایون رسید.
بخاطر زن شاه نشین بودن و بخاطر سهامی که به اسمش زده بودم،تونست ثابت کنه که خود ریکاردو همه چیز رو بهش بخشیده و در نتیجه هیچکس
نمی تونست هیچ کاری بکنه چون ارامش یکی از
سهام دار های اصلی بود و الان...یکی از هشت راس!!
بدون هیچ سر و صدایی این اتفاق تموم شد. همه اعضا با دیدن مدارک سکوت کردن. اینکه ارامش جایگزین ریکاردو شده بود رو تموم اعضا بدون هیچ حرفی قبول کرده بودن چون این قانون مافیا بود.
همیشه زرنگ ترین فرد،جایگزین دیگری می شد. اما کسی خبر نداشت چه بلایی سر من اومده؟! خیانت... چه طور تونست همچین کاری با من بکنه؟
چشمام رو بستم و به برگه ای که جمله "داد خواست طلاق" به صورتم کوبیده می شد چشم دوختم!
به همین سادگی...
بدون هیچ حرفی،سهامش رو گرفت و حالا دادخواست طلاق داده بود. حتئ نذاشته بود به ایران برسیم!!
بخاطر حمله به شاه نشین می تونستم سر از تنش جدا کنم اما،زن خودم رو؟؟
کسی که زیر مجموعه خودم بود رو چه طور می تونستم تنبیه کنم؟؟
مغزم فریاد می زد برو و باهاش حرف بزن اما...من ادم این کار نبودم.
وقتی یک نفر من رو نمی خواست،تموم شده بود.
نیازی به شنیدن دلیلش نداشتم وقتی فقط یک پیام فرستاده بود:ما به درد هم نمی خوریم و من نمی تونم این زندگیو تحمل کنم. به قدر کافی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم که هر لحظه به جرم زن شاه نشین بودن تو خطر تجاوز و مرگ قرار بگیرم،میرم
پیش همایون. سعی می کنم زیر سایه اون به
زندگی عادی خودم برگردم. بابام راست می گفت،ما دوتا خط موازی بودیم که نباید بهم می رسیدم،اشتباه کردیم. با طلاق،هر دو به زندگی خودمون بر می گردیم. ممنونم بابت تموم حمایت هات اما دیگه من نیستم. امیدوارم همیشه سالم و سلامت بمونی،بابت اون اتفاق هم متاسفم،اما حضورت نقشه ام رو خراب کرد. می تونی هر بلایی خواستی سرم بیاری،مشکلی باهاش ندارم. وکیلم تموم کار ها رو انجام میده،مطمئن باش نیازی نیست من رو ببینی.
این قصه این شکلی به پایان رسید،شاه نشین.
من ادم در به در دنبالش افتادن و التماس نبودم. تموم شده بود؟خیله خب...تموم شد!!
اما مجازاتش سر جاش بود...خیانتش بی جواب نمی موند.
خم شدم و برگه مقابلم رو امضا زدم و با صدای بلندی گفتم:-اماده باشید،شب بر می گردیم ایران.
نیلوفر ابی از دور تنم رها شد. درد در تموم تنم پیچید و بعد..
جگوار چشم باز کرد و با چشم های به خون نشسته،یک شهر رو غارت کرد!!
(ارامش)
-امضاش کرد. و نور امیدم به خاموشی رفت.
مطمئن بودم امضاش می کنه اما این دل بی قرار که این حرف ها حالیش نبود..به چی امید داشتم؟
به اینکه بیاد و داد و فریاد کنه؟ به اینکه بیاد دنبالم و از زبون خودم بشنوه؟ مگه فراموش کرده بودم کسی که مقابلمه،حامیه؟؟؟ حامی ادم این کار ها بود؟؟
سری تکون دادم و نگاه پرم رو به امضای خاصش بخشیدم..تموم شد.
بغض،بغض لعنتی مثل یک غده سرطانی توی گلوم گیر کرده و اجازه نفس کشیدن بهم نمی داد.
مقابلم نشست و من چشمای پرم رو به زمین بخشیدم. نمی خواستم شاهد اشک هام باشه.
دست درون جیبش کرد و با لحن بی حسی گفت:
-نمی دونم گفتن این چه تاثیری روت می ذاره،شاید کمکت کنه ازش متنفر بشی و شایدم نه اما باید بگم خیلی خیلی واسش بی اهمیت تر از اون چیزی بودی که فکر می کردم. چون خیلی زود دادخواست رو امضا زد و بدون هیچ سوالی پس فرستاد و بعدش
وقتی قطره اشکم لغزید،سکوت کرد و دستمال کاغذی رو سمتم گرفت. اهمیتی بهش نداده و سعی کردم حس کشنده ای که درون قلبم ایجاد شده بود رو اروم کنم.
خدایا چقدر ظالمانه بود. سر بلند کرده و به چشم هاش نگاهی کردم و با صدای خفه ای گفتم:
-بعدش؟بعدشو نگفتی.
چشم هاش گشتی توی صورتم زد و با حالت غمگینی گفت:-بعدشم ایزابلا رفته برای اروم کردنش. و چکیدن اشک!!
بدنم می لرزید و لب هام رو گزیدم و چشمام رو با درد استخوان سوزی بستم.
به راحتی...به راحتی جایگزین شدم. دست درون جیب شلوارش کرد و گوشیش رو بیرون کشید. چند لحظه ای باهاش کار کرد و با تاسف سمت من گرفت و رفت.
داریوس از اتاق رفت و من با عجله دست دراز کرده و فیلم رو پلی کردم.
خودش بود!!
دختری خوش اندامی که کنارش ایستاده و دست دور بازوش انداخته بود،قاتل نفس های من بود.
کلاب شلوغ بود اما تا لحظه اخر،تا اخرین لحظه که وارد اتاق بشن،فیلم برداری شده بود.
از روی صندلی به زمین افتاده و با صدای بلندی زار زدم.
چقدر این بازی کثیف بود.
گوشی رو روی میز پرت کرده و از عمق وجودم هق زدم. قطرات درشت اشک از صورتم چکید و من ذره ذره جون دادم.
سم کشنده حامی در وجودم بود و قصد ترک بدنم رو نداشت. اون ظالم گوشه گوشه بدنم رو به مالکیت خودش در اورده و بدنم،این بدن لعنتی قدرت پس زدنش رو نداشت.
من می دونستم اون ادم شکست خوردن و غم عشق کشیدن نبود. ساده تر از چیزی که فکرشو می
کردم به زندگی برگشته بود...اما من تا ابد باید زجر می کشیدم!
اشک ها چکیدن،قلبم که از غصه و غم ترک برداشته بود،اروم گرفت و بالاخره باریدن رو رها کردم.
دست روی زانو گذاشته و از روی زمین بلند شدم. تصمیمم رو گرفته بودم. از مدت ها قبل!!
بدون اینکه تصمیمی برای پاک کردن اشک هام داشته باشم،از اتاقم بیرون زده و سمت اتاقش دویدم.
دست دراز کردم تا دستگیره رو فشار بدم اما مکث کردم. دستم در چند سانتی دستگیره متوقف شد.
لعنتی نمی تونستم... من نمی تونستم...
سر تکون داده و برگشتم اما قدم از قدم برنداشته بودم که با یاداوری تصمیمم،مثل یک بیچاره و بی پناه،به عقب برگشتم.
دستام رو مشت کردم. می ترسیدم،بدنم می لرزید اما باید انجامش می دادم...باید!
اون تصویر،اون چشم ها مقابل نگاهم قرار گرفت و من بی هوا در اتاق رو باز کردم.
نگاه متعجبش رو به نگاه خالی از حس من دوخت.
ماهیچه های پام نبض می زد و زانوم می پرید اما باید ادامه می دادم. چشم های گیج داریوس با کنجکاوی و حیرت به من دوخته شده بود که فاصله رو تموم کردم و مقابلش قرار گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشماش گفتم:-داریوس تو عاشق منی؟
خشکش زد. چشم هاش گرد و نگاهش دو دو می زد. وقتی برای این کار ها نداشتم. دستام رو مشت کردم و گفتم:-برای بار اخر می پرسم داریوس تو عاشق منی؟
همچنان در بهت فرو رفته بود. مثل اینکه فایده ای نداشت. محزون سری تکون داده و خواستم برگردم که بازوهام اسیر دست هاش شد. ایستادم و به چشم های کنجکاوش نگاه دوختم که گفت:
-واسه چی می پرسی؟
-فقط جوابمو بده،هستی یا نه؟
نگاهم کرد. خیره و با مکث و در اخر زمزمه کرد:
-اره. و هر کاری هم کردم بخاطر علاقه ای که بهت دارم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
-واسه همین عشق با امبر خوابیدی درسته؟واسه همین عشق منو تو این مخمصمه انداختی؟
ماتش برد و سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشیدم. باید یه کاری می کردم.
دستی به گلوم کشیدم و با بغضی که سنگ شده بود و چشم هایی که پر شده بود گفتم:
-پس ثابت کن دوستم داری. می تونی ارومم کنی؟
بهتش برد. چشمام رو محکم بستم و چرخیدم و پشتش قرار گرفتم و منتظر ایستادم.
صدای نفس های کش دارش رو می شنیدم. قلبم...قلب بیچاره ام فریاد می زد اما من از سینه ام بیرون پرتش کردم.
لبم رو محکم بین دندونام فشار دادم که متوجه نزدیکیش شدم و تمام بدنم جمع شد.
نفس های بلندی کشیدم و چند لحظه بعد،دست های مردونه اش روی سرشونه هام نشست و نفساش کنار گوشم قرار گرفت. تموم بدنم به تلاطم افتاده بود.
دستام رو مشت کرده و وقتی از پشت موهام رو کناری زد،اتیش گرفتم.
دقیقا قصد نابودی خودم رو داشتم. دستاش...دستاش بلند شد و وقتی روی زیپ لباسم قرار گرفت،صدای مرگبارش در مغزم اکو شد:
"تو ارامش حامی ای" قطره اشکم چکید و با ناله بلندی گفتم: -نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم. و ازش فاصله گرفتم. دست روی صورتم گذاشته و
سعی کردم اشکام رو پاک کنم.
خدایا من ادم این کار نبودم. می دونم گند زدم اما واقعا نمی تونستم.
اشکام رو پاک کرده و به چهره گرفته و ناراحت داریوس خیره شدم.
قفل و زنجیر محکمی به قلبم زده،ناله اش رو خفه کردم و با قاطعیت گفتم:
-طبق خواسته همایون،ما ازدواج می کنیم. من طلاقم رو از حامی می گیرم و ازدواج می کنیم،من زندگیتو نجات میدم. هم تو هم امبر رو.
بهش بگو بچه اش رو نگه داره،نیازی نیست بچه اش رو بندازه. بهش بگو می تونه به ازدواجش با اون کارتل احمق فکر کنه و بچه اش رو بعد از به دنیا اوردن به من بده.
بهت زده دهان باز کرد که حرفی بزنه بین حرفش پریدم و با دیوانگی گفتم:
-حرفم تموم نشده. می دونی که اگه اعضا بفهمن وقتی برنامه نامزدی امبر با یکی از اعضا ریخته شده و بعد شما دوتا احمق باهم رابطه داشتید پخش بشه،جفتتون اعدام می شید. بخاطر کاتولیک بودن و خطراتی که برای امبر ممکنه بعد از سقط پیش بیاد،مطمئنا سقطم نمی تونه بکنه. من مشکلی برای سقط ندارم،اما هم تو بچه رو می خوای و هم امبر اگه سقط کنه،ممکنه جونشو از دست بده یا بخاطر این
سقط،دچار نازایی بشه و باید قید سلطنتش رو بزنه چون کارتل ها وارث می خوان. خودم پرونده اش رو خوندم،وضعیت رحمش خیلی مناسب نیست،در هر دو صورت سقط کنه،به خطر می افته. پس،یر به یریم داریوس.
منگ بود و من با قاطعیت ضربه بعدیو زدم:
-تو منو از عشقم گرفتی و حسرت یه بچه از اون رو به دلم گذاشتی،اونقدر ازمایش های مسخره ازم گرفتید و تا مطمئن شدید باردار نیستم،ولم نکردید. من برای همیشه قید بچه رو می زنم،برای همیشه قید حامی ام می زنم اما این وسط بازی اونجوری پیش میره که من میگم.
-ارا... دست بلند کردم و با صدای خش داری گفتم:
-فقط گوش کن داریوس. من مجبورم با تو ازدواج کنم چون اگه با تو مخالفت کنم،مطمئنم همایون چند ماه دیگه نقشه ازدواجم رو با یکی دیگه می کشه و این برای من مرگه. چون بعد از یه مدت هم از من
یه وارث لعنتی می خوان و من حاضرم بمیرم تا با مرد دیگه ای هم خواب باشم. ما ازدواج می کنیم اما طبق اون چیزی که من می خوام.
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-اگه عاشقمی،اگه واقعا دوستم داری،بهم زمان بده. بذار باهات اشنا بشم،بذار کم کم بفهممت،ازم توقع نداشته باش یک ماه عاشقت بشم. من بچه تو رو بزرگ می کنم،درست مثل بچه خودم. دختر یا پسرم. با این کار،من به جفتتون فرصت زندگی میدم. امبر میره پی زندگی لاکچریش و تو،میشه یکی از اعضای اصلی و من،از ازدواج با هر مرد دیگه و به دنیا اوردن یه وارث و هم خواب شدن رها میشم. یه معامله پر سود. من قسم می خورم با بچه ات بهترین رفتار رو داشته باشم و عقده هامو سرش خالی نکنم،من نامرد نیستم. فقط ازت می خوام نقش یه شوهر رو برای من بازی کنی،و تا وقتی بهت اجازه ندادم،وارد حریمم نشی. من نمی خوام قصه مادرم برای من تکرار بشه. نمی خوام اجبارا ازت حامله بشم و مجبور بشم فرار کنم. من فقط یه زندگی بی دردسر می خوام. حالا خوب فکراتو بکن داریوس،قبول می کنی؟
انگار شوکه شده بود. بهش حق می دادم اما باید تکلیفم رو مشخص می کردم.
اگه با داریوس ازدواج نمی کردم،خیلی زود هم خواب مرد دیگه ای می شدم...مطمئن بودم.
با چشم های درشت و حیرت زده اش نگاهم کرد و گفت:-تو مطمئنی؟ شونه ای بالا انداخته و گفتم:
-چاره ای ندارم. حداقل می تونم به تو اطمینان کنم،دیدی که نمی تونم فعلا با هیچ رابطه ای کنار بیام. اگه بخواد مجبورم کنه،خودمو می کشم اما تن به یه رابطه زوری نمیدم.
دیدم که امید به چشم هاش برگشت. دیدم که چشم هاش برق زد. این وسط کسی که به سرنوشت شوم
دچار می شد من بودم...من بودم که محبت حامی رو از دست دادم...
سری تکون داد و با اشتیاق گفت: -قبوله.
سری تکون دادم. دستی به چشم هام کشیدم و با قاطعیت گفتم:-و یه چیز دیگه،به امبر بگو اگه بعدا فیلش یادو هندوستان کرد و بخواد بیاد بچش رو پس بگیره،قید همه چیزو می زنم و تا پای اعدامش پیش میرم. اون بچه قراره بشه سپر دفاعی من و هیچ وقت قرار نیست ازش دست بکشم تا اتو دست همایون ندم. بهش بگو خوب فکراشو بکنه.
بدون لحظه ای مکث گفت:
-امبر هیچ وقت حتئ دنبالشم نمیاد. قول میدم،اون همین الانشم به فکر قتل بچه است. اونقدر امال و ارزو داره که یاد این بچه نیافته.
-خوبه.
دستی به صورتم کشیدم که انگار چیزی یادش اومد و با نگرانی گفت:-همایون چی؟چه جوری قراره از همایون مخفی کنیم؟
سوال خوبی بود!!!
عقب رفته و روی صندلی نشستم و با ابرو های درهمی گفتم:-اگه از چند وقت بعد تو یه اتاق بخوابیم،می تونیم همایون رو به این باور برسونیم که ما رابطه داریم. می دونی که،خیلی واسش شرع و این چیزا اهمیت نداره. حدودا سه ماه بعد می تونیم ازدواج کنیم و می تونیم کاری کنیم،ماه بعد همایون باور کنه من حامله ام. خوشحالم میشه. زیاد واسش مهم نیست این چیزا. اون فقط می خواست مطمئن بشه من از حامی باردار نباشم که وقتی دکتر عوضیش ازمایش گرفت و متوجه شد نیستم،راضی شد. می تونیم ماه های بارداری کذایی ام رو یکم عقب جلو کنیم و بگیم بچه زود به دنیا اومد. هزار تا کار
میشه انجام داد،فقط می مونه یه چیز که به عهده توئه.
خودش رو جلو کشید و مقابل پام قرار گرفت و با هیجان گفت:-چی؟
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
-اینکه چه جور بچه به من برسه و همایون متوجه نشه به عهده خودت. اینکه امبر قراره چه طوری بارداریش رو مخفی کنه هم به عهده خودته من هیچ کمکی ازم بر نمیاد.
کمی فکر کرد و در اخر،لبخند خوشحالی زد و گفت:
-درستش می کنم،می تونم از مسافرت امبر استفاده کنم. برنامه مون رو از قبل درست کردیم.
اهمیتی ندادم،سر به تکیه گاه مبل دادم و با خیال راحت چشمام رو بستم.
این بازی،تازه شروع شده بود.
یک سال بعد
(داریوس)
خودکارم رو از روی میز برداشته و دور یکی از بند ها خط کشیدم و با اخم گفتم:
-حق فروشم بهشون دادی؟ پیپ رو گوشه لبش گذاشت و با بی خیالی گفت:
-مجبور بودم،اما در عوض کاری که قرار بود برامون انجام بدن،این هیچ به حساب میاد.
پوف غلیظی کشیده و با ناراحتی سری تکون دادم. مردک خرفت،یک کار رو نمی تونست درست انجام بده.
متوجه ناراحتیم شد که لبخندی زد و گفت:
-سگرمه هاتو جمع کن،باید یه چیزایی رو بخشید تا یه چیزایی رو به دست اورد.
سکوت کردم و به بقیه بند های قرار داد نگاه کردم که همایون اهی کشید و با حسرت گفت:
-من بچگی و لذت پدر شدن رو از دست دادم اما حالا،هم پدر شدم،هم پدر بزرگ. خیلی چیزا از دست دادم اما وقتی به ارامش و بچه اش نگاه می کنم،می تونم بگم دارم زندگی می کنم. ریحان رو از دست دادم اما خوبه که ارامش رو پیدا کردم.
ناخوداگاه سکوت کردم. اگه یک درصد احتمال داشت همایون متوجه حقیقت بشه، همه مون رو نابود می کرد.
منو ارامشو و بچمون رو...
سری تکون دادم و به اوراق امضا زدم و سربلند کردم تا حرفی بزنم که متوجه شدم همایون با لبخند به مقابلش خیره شده.
رد نگاهش رو که گرفتم،به اون تصویر سکر اور رسیدم.
چقدر جفتشون در کنار هم ارامش بخش بودن.
بی اختیار لبخند زدم. پدر بودن،بهترین حس دنیاست. و من چقدر خوشبخت بودم که بالاخره بعد از سال ها انتظار،در کنار زنی که عاشقش بودم با فرزندم زندگی می کردم.
هر چند که این بچه از وجود ارامش نبود اما به چشم خودم دیدم که ارامش محبتش رو همه جوره پای فرزندم می ریزه.
ما مادر شدن رو از ارامش گرفتیم اما ارامش خلا اش رو با دختر من،دختر من و امبر پر کرد.
می دونم چقدر اذیت شد. می دونم چه رنجی تحمل کرده. می دونم خودش رو بخاطر حاملگی دروغینش حبس کرد و تا زمانی که امبر زایمان نکرد،از خونه بیرون نیومد.
کاوه برام تعریف کرده بود وقتی بچه رو از امبر گرفتن و به ارامش دادن،تا ساعت ها گریه می کرد. کاوه برام تعریف کرده بود که ارامش با محبت به دخترم رسیدگی می کرد و رفتار بدی باهاش نداشت.
کاوه و تیم امنیتی که مخفیانه برای زیر نظر گرفتن ارامش گذاشته بودم،بهم گفته بودن ارامش اونقدر اسارت کشید و اونقدر تو قرنطینه و به دور از چشم مردم موند تا وقتی بچه به دستش رسید. من کاملا واقف بودم چه بلایی سر ارامش اوردم!!!
نتونستم خود دار باشم،خودکار رو روی میز رها کرده و با لبخندی که با دیدن اون دو نفر جزو لاینفک زندگیم شده بود،سمتشون قدم زدم.
همایون لبخند زنان سری تکون داد و من با قدم های مشعوفی وارد باغ شدم.
به چند قدمیش که رسیدم،صدای خنده دلبرانه اش رو شنیدم و بعد،صدای شیرینش:
-قربونت بشم من اخه.
و دیدم که محکم گونه هاش رو بوسید و به اغوش کشید. یادم هست مادرم همیشه می گفت،ادم ها
زود وابسته میشن. اگه با دو نفر یه هفته یه جا زندگی کنی،بهش عادت می کنی.
راست می گفت،ارامش به دخترم عادت کرده بود. روزای اول کمی سخت تر ارتباط می گرفت اما هر چقدر بزرگتر می شد،بهتر از پسش بر می اومد.
بچه ها وابستگی می اوردن و ارامشی که حسرت مادر شدن داشت،خوب وابسته شده بود. من مطمئن بودم به زودی ارامش رو تصاحب می کنم. مطمئن بودم!!!
قدم هام رو بلند تر کردم و در چند قدمیشون بودم که ارامش بلافاصله متوجهم شد و سر چرخوند و تا چشمش به چشم های مسرور من خورد،لبخندی زد و با ذوق گفت:-کچل غرغرو،بفرما ددی اومد.
لبخندی زده و به موهای کم پشت و کم دخترم نگاه کردم. موهایی که به قول ارامش،فقط یه تعداد شیوید بود.
جلوتر رفته و با ذوق و شوق برای به اغوش کشیدنش ثانیه شماری می کردم که ارامش بلند خندید و گفت:-ای دورت بگردم که همیشه خدا گشنه ای تو. ای،بچه این انگشته. پناه،نکن مامان.
و بلافاصله با بوسیدنش،صدای خنده جفتشون بلند شد. ارامش پناه رو در اغوشش چرخوند و سمت من گرفت و گفت:-خسته نباشی. بیا این کچلو بگیر تا برم شیرش رو اماده کنم.
پناه تا چشمش به من خورد،لب هاش رو تکونی داد و دست و پایی زد و بعد من....بی تاب ترین پدر دنیا شدم و دخترک شیرینم رو به اغوش کشیدم.
ارامش لبخندی زد و من،سر پناه رو در گودی گردنم فرو برده و با لذت و تموم احساسم گفتم:-جان بابا.
عطرش رو بو کشیدم. خدای من،پدر شدن چقدر لذت بخش بود!!!
ارامش به ارومی سر کم موی پناه رو نوازشی کرد و با محبت گفت:-من الان میام.
سری تکون داده و سر پناه رو بوسیدم اما با یاداوری امشب،چرخیدم و صداش کردم:
-ارامش؟
ایستاد و با استفهام نگاهم کرد که گفتم:
-امشب رو که یادت نرفته؟
چهره درهم کشید و با دقت به من نگاه کرد اما خیلی زود متوجه منظورم شد و گفت:
-حواسم هست. حواست به پناه باشه بالا نیاره.
تند سری تکون دادم و وقتی ارامش از میدان دیدم خارج شد،پناه رو از اغوشم جدا کردم و با حس غیر قابل وصفی بهش خیره شدم و با عشق گفتم:
-جیگر بابا چطوره؟
غرغری کرد و من،قلبم لبریز از عشق شد. این غرغر می تونست زیباترین ملودی دنیا باشه.
نگاهم توی صورتش گشتی زد. صورتی که شباهت خاصی به من و مادرش داشت.
پناهی که موهای من و چشم های امبر رو به یادگار گرفته بود.
پناهی که شبیه مادرش بود اما کنار ارامش بزرگ شده بود.
امبر شاید مادر خونیش بود اما ارامش،مادر واقعی این بچه بود. ارامشی که تموم محبتش رو پاش ریخته بود.
پای پناه کوچک من. دلیل زندگی من!!!!
(آرامش)
تق تق کفشام،جدیت نگاهم و قاطعیت کلامم این روز ها ورژن جدیدی از ارامش ساخته بود.
ارامشی که ارامش نبود،طوفان بود. اشوب بود....اشوب...
دست روی موهای صافم کشیدم و زیر چشمی به اویی که همگام با من قدم بر می داشت،نگاه کردم.
به طرز مشخصی استرس داشت. قدم هاش ثبات نداشت اما من؟
من اماده برای یه فایت حسابی بودم.
امروز و همین لحظه تکلیفم رو با این بی شرف روشن می کردم.
نگار به محض دیدنم،از پشت میزش بلند شد اما من کوچک ترین توجهی نکرده و بی توجه به داد و فریادش،در اتاق رو باز کرده و خیره به سیزده
نفری که دور میز نشسته و با لبخند ماسیده ای بهم نگاه می کردن،شدم.
لنگه ابرویی بالا انداختم و با لبخند گفتم:
_آ آ..انگاری یکم دیر رسیدم.
اخم غلیظ بین ابروها و درهم شدن چهره ها نشون می داد دقیقا هیچ کدومشون از حضور من راضی نیستن.
و کی بود که به این موضوع اهمیت بده؟!
با قدرت،لبخند زنان جلو رفته و بی توجه به مرد پشت سرم،اولین صندلی که مقابلم بود رو جلو کشیدم و گفتم:_خب،امیدوارم که جلسه رو بدون من شروع نکرده باشید اقایون.
غرولندشون رو شنیدم و من چشم چرخونده و تک تکشون رو از نظر گذروندم. داریوس با نفس کوتاهی کنارم جای گرفت. منوچهری واکنشش کمتر از بقیه و فتاح،شدیدترین واکنش رو داشت.
دست روی میز گذاشتم و خواستم حرف بزنم که فتاح با اخم و لحن بدی گفت:
_کسی منتظر ورودت نبود و نیست!عروسکات
رو بردار برو خونتون.
بدنم از توهینش منقبض شد اما لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
_اومدم با عروسکام بازی کنم. تکون سختی خورد و من با جدیت گفتم:
_بر حسب کدوم قانون فکر کردید می تونید بدون من این جلسه رو شروع کنید؟من یکی از سهام دار های اصلی ام.
خودکارش رو محکم روی میز کوبید و من بدون کوچک ترین واکنشی بهش چشم دوختم که با صدای بلندی گفت:_همایون گندش رو در اورده. خودش بود یه جور بدبختی داشتیم،حالام که نیست،یه جور بدبختی. دختر جون داریم در مورد یه بیزنس بزرگ حرف می زنیم و این کار بچه بازی توش جایی نداره.
کاملا نمایشی سری تکون دادم و گفتم:
_می دونم و دقیقا بخاطر همین موضوع من اینجام. یه جلسه محرمانه،تو یه جای محرمانه و به دور از چشم بقیه. خب،حالا اومدم و می تونیم بحثمون رو شروع کنیم.
همشون سکوت کرده و رو برگردوندن. خم شدم و پرونده رو از مقابل الیاسی کشیدم بی توجه به اعتراضش با ارامش نگاهی به پرونده انداختم و با دیدن عکس ها سوتی زدم و گفتم:
_وااو،یه سرمایه گذاری تو کیش؟پیشنهاد خوبیه. چشمکی زدم و با لحن معناداری گفتم: _و راه ارتباطی خوبی.
همشون به نشونه اعتراض سری تکون دادن و داریوس فقط نگاه می کرد که خواستم به عکسی که داخل پوشه بود اشاره کنم که فتاح با پیروزی گفت:
_فکر کنم یه چیزی رو نمی دونی،ورود و حق دخالتت ممنوعه!
لنگه ابرویی بالا انداختم و با لحن حق به جانبی گفتم:
_ممنوعه؟دقیقا با کدوم استدلال؟
همشون لبخند پیروزی زدن من،عصبی و اشفته بلند شدم و گفتم:
_جوابمو می دید یا نه؟کی این حقو گذاشته؟کی گفته من حقی ندارم؟
یک سکوت مطلق،یک سرمای کشنده،یه حس لعنتی و یه لحن گیرا و کوبنده:_من!
و من،مات شده سر جای خودم باقی موندم و نفس هام...نفس هام گیر کردن!
همگی سرپا و اماده به خدمت ایستاده و من با نفس هایی که به نزاع افتاده بودن،چرخیدم و چشم به کوهستان چشم های مردی بخشیدم که فاتح قلبم بود.
اون چشم ها...همون چشم ها بود اما یخ زده بود!!!
سرد بود و تاریک و جگوار درونش خرناس می کشید.
جگوار برگشته بود!!!
همگی سرپا و اماده به خدمت ایستاده و من با نفس هایی که به نزاع افتاده بودن،چرخیدم و چشم به کوهستان چشم های مردی بخشیدم که فاتح قلبم بود.
اون چشم ها...همون چشم ها بود اما یخ زده بود!!!
سرد بود و تاریک و جگوار درونش خرناس می کشید.
جگوار برگشته بود!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 86)
حامی(جگوار)
وحشی چشم ها....
دستی که درون کت بود رو مشت کردم و سعی کردم به سیاهی کشنده چشم های صاحب پارادوکس نگاه نکنم.
میخ چشم هاش مغزم رو از کار می نداخت.
حس می کردم تموم اکسیژن دنیا به صفر رسیده و من دارم در خلا دست و پا می زنم.
چرا نمی تونستم نفس بکشم؟؟؟ این نفس های لعنتی چرا حبس شده بودن؟؟؟ اهمیتی به هیچکس ندادم...هیچکس!
بی تفاوت و جدی از کنارشون رد شدم و به سمت صدر میز حرکت کردم. فتاح صندلیم رو با لبخند مسروری عقب کشید و وقتی روی صندلی قرار گرفتم،سری تکون دادم و نماینده ها به ارومی روی صندلیشون نشستن. پرونده مقابلم رو باز کردم و همون طور که با خودکار دور یکی از بند ها خط می کشیدم،بدون نگاه کردن بهش غریدم:
_یادم نمیاد به تو اجازه نشستن داده باشم،دختر همایون!
سکوت و صدای نفس هاش بلند شد... نفس های لعنتیش!
سرفه ای کرد و با لحنی که سرشار از اعتماد به نفس بود گفت:_تفاوتی بین من و بقیه نیست. من یکی از سهام دار هام و باید اینجا باشم. راستش،دلیل حضور شما رو درک نمی کنم!
لنگه ابرویی بالا انداختم و همون طور که نگاهم به پرونده ها بود با لحن بی تفاوتی گفتم:
_درک کردن تو مهم نیست،مهم منم که هر جا بخوام میرم.
سر بلند کردم و به چشم های گستاخش خیره شدم و گفتم:_و شکایتی داری؟
لبش رو گزید و چشماش رو با حالت بدی به من دوخت. و اون چشم ها...گودال بود و غرق می کرد.
دست روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
_مدیر اصلی این پروژه تیم منه،و همایون وقتی سند شراکت رو امضا کرد اونقدر خوشحال بود که یادش رفت بند ها رو بخونه. از شرکا هستی اما حق دخالت تو امور کار هارو نداری،ارامش افخم!
برق چشم هاش خاموش و متوجه شدم که شوکه شد.
همینه!
ضربه ای به در زده شد و بنیامین،یکی از محافظ ها وارد شد و کنار الیاسی قرار گرفت و با تلفنش چیزی بهش نشون داد.
دست روی میز گذاشتم و گفتم:
_خب اقایون،دختر همایون زحمت رو کم می کنه. می تونیم شروع کنیم.
_نه،من هیچ جا نمیرم!
دستی که برای دراز کردن خودکار بلند شده بود،متوقف شد. حتئ کسی نفس هم نمی کشید.
مخالفت با جگوار؟؟؟؟ تکیه به صندلیم دادم و با پوزخند گفتم:_برای مردن،زیادی عجله داری. به فکر خودت نیستی،به فکر دخترت باش!
و جوش و خروشی که در بدنم به راه افتاد،نشانگر اغاز شورش بود.
تکون نامحسوس داریوس رو متوجه شدم اما ارامش لبخندی زد و گفت:
_از توجهتون به دخترم ممنونم،اما قصد مردن ندارم فقط می خوام تکلیفم رو با یک نفر مشخص کنم. بعدش میرم.
متوجه منظورش بودم.
فتاح!
فتاح لبخند کریهی زد و گفت:
_تکلیف مشخصه.
داریوس به ارومی ایستاد و بازوش رو در دست گرفت و من نگاه نگرفتم اما روحم مشت محکمی به مغزم زد!
خیلی نرم بازوش رو از دست داریوس بیرون کشید و با قاطعیت گفت:_حرفامو می زنم و بعد میرم. فتاح،دفعه اول و اخریه که تو پروژه هایی که تو دست منه موش می دوونی و پروژه رو می بندی. اخطار اول و اخرم،اگه یک بار دیگه اینکار رو بکنی،بیکار نمی شینم نگات کنم،دهنت رو سرویس می کنم!
این دختر،یک لعنت خدا بود...
اعتماد به نفس،قدرت و برندگی کلامش مبهوت کننده بود.
این زنی که مقابل من ایستاده بود،یک زن قدرتمند بود که کوبنده حرف می زد.
فتاح خنده بلندی کرد و با تمسخر گفت:
_دختر جون،فیلم هندی زیاد دیدی؟ لبخندش رو با لبخند پاسخ داد و گفت:
_تو فکر کن همینطوره. جرئت داری امتحانش کن و منتظر واکنشم باش.
نزاع جالبی بود. این ورژن ارامش به شدت گیرا بود.
لعنتی این دختر چش شده بود؟؟؟
الیاسی وقتی متوجه شد قضیه داره به جاهای باریک تری کشیده میشه،محافظش رو روونه کرد اما هنوز محافظش قدم از قدم بر نداشته بود که فتاح قهقه زد و گفت:_نترسون منو دختر،ممکنه از ترس بزنه به سرم و سری بعد به جای پروژه،دخترت رو ازت بگیرم. دختر زیب....
و بنگ!!!
صدای شلیک گلوله،حرکت ماهرانه و فرزش،فریاد ناشی از درد فتاح،همه رو در بهت فرو برد.
همگی بجز من، سرپا ایستاده و به معرکه ای که راه انداخته بود نگاه می کردن.
لعنتی چه طور انقدر ماهر شده بود؟
در عرض چند ثانیه،وقتی بنامین از کنارش رد شد،مقابلش قرار گرفت و در یک حرکت خیلی خیلی ماهرانه دست داخل جیب کتش کرد و اسلحه رو بیرون کشید و بعد....بنگ!
شلیک کرد. واقعا شلیک کرد.
مثل بقیه متعجب نشدم اما خیره شدم به چشم هاش...
چشم های وحشی و یاغیش!
فتاح فریاد می زد و ناسزا می گفت و داریوس و بقیه با دستپاچگی به دست خونین فتاح و چشم های برنده ارامش نگاه می کردن.
وحشی نگاهش رو به من دوخت و با صدای ارومی گفت:_قصد بی احترامی به شما رو نداشتم جگوار. فقط یک تسویه حساب خانوادگی بود!
فقط نگاهش کردم.
قبل از اینکه فتاح لب باز کنه،اسلحه رو روی میز قرار داد و چرخوند و با لبخندی که بدتر از هزاران ناسزا بود گفت:_اخطار اول و اخرم،فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه تهدید کن تا اون وقت جور دیگه ای تسویه حساب کنم.
قبل از اینکه اجازه بدم کسی حرفی بزنه،با انگشت هام روی میز ضربه زدم،میخ نگاهم رو به چشماش دوختم و با صدای بلندی گفتم:_همه بیرون!
بدون هیچ حرفی همگی از پشت صندلی هاشون
بلند شده و وقتی دست داریوس روی بازوش
نشست،اخمی کردم و با خرناس گفتم:
_تو بمون دختر همایون.
بنیامین و چند نفر از نماینده ها دست دور بازوی فتاح انداختن و با زور بیرون کشیدنش.
وقتی اتاق خالی شد،لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_که جلوی من،اسلحه می کشی؟
خودش رو نباخت. مصمم و مطمئن و بدون ترس نگاهم کرد و گفت:
_گفتم قصد بی احترامی ندارم جگوار!
صداش...اون اوای جهنمیش،اون چشم های مرگبارش.
از پشت میز بلند شده و با قدم های بلندی سمتش حرکت کردم. هر قدم با منفجر شدن عصب هام یکی می شد.
وقتی فاصله به صفر رسید و مقابل هم قرار گرفتیم،چشم در چشم،نفس در نفس هم ایستادیم.
صدای نفس هاش،ریتم ارامش مغزم رو بهم می زد. این دختر....اخ از این دختر!
نگاهم توی صورتش گشتی زد. به طرز قابل توجهی عوض شده بود.
موهاش فر نبود،صاف صاف بود.
ردی از قدرت و هاله ای از ابهام در صورتش دیده می شد و تنها چیزی که عوض نشده بود....چشماش بود!
چشم های وحشی و درشتش.
پرتره ای از یک جنگل شب زده که موژه های مشکی اش روش سایه زده بود.
_دقیقا چه غلطی کردی؟ یک دستش رو روی میز قرار داد و گفت: _فقط هشدار دادم. _بابته؟ نفس عمیقی کشید و من تموم اندام هام رو رعشه
گرفت و گفت:_بابت خانواده ام. کارم،شخصیتم و دخترم!
و این کلمه درست مثل یک تیری به عفونی ترین قسمت مغزم خورد!
دخترش...دختر ارامش و داریوس!
ناخوداگاه اژدهای خشم درون وجودم فعال شد و من خواستم فریاد بزنم که تو لعنتی چه بلایی سرت اومد که بعد از من،انقدر زود خودت رو در اغوش یکی دیگه انداختی؟
تو لعنتی چه مرگت شده که رفتی و ارامشت رو سهم یکی دیگه کردی؟؟؟
چشمام فریاد می زد اما من استاد تغییر چهره بودم.
سری تکون دادم و غریدم:
_خوب گوشاتو باز کن،اگه فقط یک بار دیگه،جایی که من هستم حتئ نفس اضافه بکشی،خودتو تموم خانواده ات رو به ته جهنم می فرستم. حالیته؟
متوجه شدم که جنس نگاهش عوض شد و من با کسی شوخی نداشتم!
تکونی خورد و به سختی گفت: _اره.
_خوبه. لبخندی زد و عزم رفتن کرد
اما اسلحه رو چرخوند و با لبخندی که داشت روانم رو بهم می ریخت گفت:_روز خوش جگوار!
به اختیار من نبود. این دست های لعنتی بی اختیار
از من دراز شده و من با غیظ بازوش رو گرفتم و قبل از اینکه اجازه بدم قدمی برداره،کشیدمش و در لحظه بعد تخت سینه ام کوبیده شد.
تغییر کرد،بلافاصله جنس نگاهش عوض شد و من...من نفسام ازاد شدن.
رایحه شیرین تنش زیر بینیم پیچید و سلول به سلولم ترکید و تنها تصویری که برام روی پرده رفت،صحنه عشق بازی دو نفرشون بود...
و بعد....جگوار درونم ازاد شد.
قفل سینه ام شده بود و نگاهش ردی از اشنایی داشت...و دلتنگی!
من از چیزهای مجهول بدم می اومد و این دختر معادله مجهول زندگی من شده بود.
نگاهش همون بود اما این دختر،ارامش سابق نبود!
با فشار شدیدی که به بازوش وارد کردم،از اون ابهام خارجش کردم. چشماش از درد جمع شد اما لب باز نکرد.
بازوش رو بیشتر فشردم و حس کردم دارم استخونش رو له می کنم....
سر خم کرده و مقابل صورتش،وقتی نفسام عمدا توی صورتش پخش می شد،با واهمه اور ترین لحن ممکن گفتم:_جایی که هستم،نفس نکش،حرف اضافه رو حرفم نزن. فقط یک بار دیگه جایی که نباید باشی ببینمت،استخونت که الان توی دستمه،شکسته میشه. پس؛به اون پدر بی شرفت بگو،مگه اینکه خوابشو ببینه بخواد شاه نشینی رو از من بگیره. شاید جای درجه یک بشینه،اما هیچ وقت درجه یک نمیشه،چرا؟چون وقتی که من هستم،درجه یک منم و قدرت دست منه. پس خنده هاتو جمع کن و گورت رو گم کن.
شب چشماش،رعد و برق زد. بارونی شد و پر شد.
از شدت فشاری که به دستش وارد می کردم خبر دار بودم.
با پوست حساسش،مطمئن بودم کبودش کردم. شکی نداشتم.
اما دیگه چیزی واسم مهم نبود..الویت نبود!
بارون چشماش رو پر کرد اما نبارید...فقط چشماش یک باتلاق شد و غرق کرد.
دست ازادش رو بلند کرد و روی انگشتام که بازوش رو احاطه کرده بود گذاشت و با لحن دردمندی گفت:
_لبخند،خیلی چیزا رو قای...قایم می کنه ج..جگوار. تم...تموم ح..حسایه اد...
چشماش رو از زور درد بست و من نفس های بلند بلندی کشید. نفس هاش دقیقا به گونه هام می خورد.
چشم باز کرد و اون رد اشک،یک چیز هایی رو نابود می کرد:
_حس های کوفتیمو پنه..پنهان می کنه جگوار....ام...اما یه چ...چیزو خوب ثابت می کنه،او...اونم قدرته!
دستاش رو روی دستم گذاشت و با لحن ازمندی گفت:
_قدرت رو اثب....اخ. و ناله کوتاهی کرد و به نفس نفس افتاد.
دستام،از روی بازوش کنده شده و ارامش به سختی ازم فاصله گرفت.
سر پایین انداخت،چشماش رو بست و خیلی اروم بازوش رو ماساژ داد و من فقط یک کلام گفتم:
_اگه نمی خوای زنده بمونی،یه ثانیه دیگه بمون.
چیزی نگفت،فقط نفس بلندی کشید و بعد،صدای تق تق کفش هاش سمفونی این معرکه شد!!
.
.
(داریوس)
در تمام مدت سکوت کرده و کلامی حرف نزده و نزده بودم.
نگاهش رو به پنجره بخشیده بود و به خیابون نگاه کرده بود و حالا که می خواستیم وارد خونه منوچهری بشیم،داشتم کلافه می شدم.
_ارامش. در ماشین رو باز کرد و تنها یک کلمه گفت:
_الان نه. و سمت خونه حرکت کرد.
الهام،پناه به بغل نزدیکمون شد و من سری برای منوچهری و همایون تکون دادم.
خواستم حرفی بزنم که با کلافگی گفت: _گفتم نه.
و اهمیتی بهم نداد و پناه رو از الهام گرفت،گونه اش رو با لذت بوسید و گفت:
_شیرش رو دادی؟ _بله خانوم. پناه رو در اغوشش جابجا کرد و اعلام کرد: _لباساشو عوض کن.
نمی خواد بخوابونیش،خودم میام.
و پناه رو به اغوشش داد و الهام با گفتن "چشم" همراه پناه به سمت طبقه بالا رفت. دخترم رو بوسیدم و منتظر شدم تا ازمون دور بشن.
وقتی از کنارم رد شد،صبرم سر اومده و بازوش رو گرفتم. ناگهانی ایستاد و با حالت رنجوری بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
_اروم تر. مشکوک نگاهش کردم و گفتم: _چیزی شده مگه؟ متاسف سری تکون داد و به سختی گفت: _پناه رو داشتم بغل می کردم بازوم خورد به
کنسول. گفتم که بهت.
اهانی گفتم. خواستم دستش رو بگیرم که با کلافگی نگاهم کرد و با حرص گفت:
_داریوس دنبال چی هستی اخه؟گفتم تهدیدم کرد که باید پامو از همه چیز بکشم بیرون وگرنه با دخترم تلافی می کنه. راضی شدی؟ول کن دیگه.
چشم هاش عصبی و ناراحت بود. پا پیچش نشدم و ارامش با قدم های بلندی ازم فاصله گرفت و سمت اتاق خوابمون رفت.
نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم. _داریوس؟
با شنیدن صدای منوچهری،به راه پله نگاهی کردم و بعد بی خیالی گفته و به سمت سالن حرکت کردم.
.
.
حامی(جگوار)
_همشون هستند؟ روی دوربین شماره هشت کلیک کرد و گفت: _بله رییس. سری تکون دادم و بعد روی صندلی ای که اي جی برام کنار کشید،نشستم.
مطمئن بودم همایون خودش رو به منوچهری می رسونه...مردک کلاش.
به پیشنهاد مسیح،دوربینی داخل خونه کار گذاشته بودیم و می خواستم از کاراشون باخبر بشم..
نگاهم به داریوس و منوچهری که باهم روی مبل نشسته و شطرنج بازی می کردن افتاد.
علی تا متوجه نگاهم شد،دستگاه رو از گوشش فاصله داد و با احترام گفت:
_می خواید گوش کنید؟ سری به نشونه مخالفت تکون دادم و پرسیدم: _حرف مهمی می زنن؟ _خیر،بیشتر در مورد تجاربشون حرف می زنن.
انگار منتظر همایونن.
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_همایون کجاست مگه؟
موس رو تکونی داد و زیر لب زمزمه کرد:
_باید همین جا باشه. فکر کنم رفت حیاط.
بذارید دوربین هارو چک کنم.
پاسخی نداده اما منتظر ایستادم. علی دوربین هارو جابجا کرد و تموم هیجده دوربین در صفحه اصلی قرار گرفت. چشم چرخونده و به دنبال همایون گشتم. خیلی طول نکشید،پیداش کردم. تو حیاط ایستاده بود و با تلفنش حرف می زد و قهقه می زد.
با دیدنش تموم نفرتم به غلیان افتاد.
دست روی میز گذاشتم و نیم تنه ام رو سمت مانیتور خم کردم. فقط ثانیه شماری می کردم برای شکستن گردنش...حروم زاده.
دستم رو مشت کرده و خواستم روی میز بکوبمش که برای لحظه ای،قدر ثانیه ای نگاهم ازش گرفته شد و به تصویری خورد و همون جا...دقیقا همون
جا نگاهم گیر کرد.
هیاهو و همهمه مغزم به صفر رسید و تنها چیزی که می دیدم،اون لعنتی با دختری که در اغوشش داشت،بود.
مسخ شدم..
تموم عضلاتم منقبض شد و من مات و مبهوت به اون دوربین شماره سیزده خیره شدم.
لعنتی.
مثل یک مسخ شده به تصویر مقابلم خیره بودم و وقتی علی خواست روی دوربین شماره یازده کلیک کنه،فریاد زدم:_برید بیرون.
شاید همگی متعجب شده باشن اما کسی حق اعتراض نداشت و بلافاصله تخلیه کردن.
دست دراز کرده و صندلی رو جلوتر کشیده و جسم سنگینم رو روش پرت کردم. یک حس غیر قابل وصفی داشتم و تموم نفرت درون وجودم به غلیان افتاده بود...نفرتی که جنس متفاوتی داشت.
دستام برای گرفتن هدفون همراهیم نمی کرد. حس بدی داشتم...به شدت!
تردید رو کنار زده و هدفون رو برداشته و بعد،روی دوربین شماره سیزده رو بزرگ کردم و بعد...تصویر اون لعنتی و دخترش!!!
حس های بد به سراغم اومده و با مشقت،صدا رو روشن کردم. به محض روشن شدن،صدای خنده مستانه و جهنمیش بلند شد.
موهای بچه رو بوسید و گفت: _اخ دورت بگردم من کچل.
چهره بچه،خیلی مشخص نبود. سر در گردن ارامش داشت و خیلی واضح نبود اما خب...به شدت اذیت کننده بود.
وقتی صدای نق و نوقی شنیدم،متوجه شدم دختر بچه شروع به غر زدن می کنه ک ارامش شیرین لبخندی زد و گفت:_خوابت میاد مامان؟ و من مشت کردم دست هامو....
از روی تخت بلند شد و بچه رو روی دستش گذاشت و من تازه موفق به دیدن چهره بچه شدم.
اصولا ادم بدبینی بودم اما اصلا به این بچه حس خوبی نداشتم....اصلا!!!
وقتی خبر زایمانش رو شنیدم،اون شب تا خود صبح سیگار کشیدم و صبح روز بعدش،همه چیز رو فراموش کردم.
واسم مهم نبود که بچه اش دختره و علاقه ای هم به دیدنش نداشتم.
من از این بچه،بچه ای که از نطفه اون پدر خائن و مادر نامردش باشه بیزار بودم.
نگاهم رو از دختر بچه گرفتم و به ارامشی دادم که کنار پنجره قرار گرفت،نگاهش رو به چشم های اون بچه بخشید و با صدای ارومی گفت:
_واست شعر بخونم کچل؟
خم شد و پیشونیش رو بوسید،بچه نق نقی کرد و بعد....صدای زجر اورش:
_چشم های بسته ی تورو، با بوسه بازش می کنم قلب شکسته ی تورو، خودم نوازش می کنم نمی زارم تنگ غروب، دلت بگیره از کسی تا وقتی من کنارتم، به هر چی می خوای می رسی دستی به موهای بچه کشید و به ارومی در اغوشش تکونش داد و صداش...من رو مسخ کرده بود.
_خودم بغل می گیرمت پر میشم از عطر تنت کاشکی توام بفهمی که میمیرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمارم جای تو گریه می کنم جای تو غصه می خورم.
چرخی خورد و من...جگوار درونم خرناس می کشید و برای ذره ای ارامش دست و پا می زد. تمنا می زد برای شنیدن صداش.
دختر بچه رو به ارومی ناز کرد و با صدای دلنشینی ادامه داد:
_هر چی که دوست داری بگو حرفای قلبتو بزن دلخوشیات مال خودت در و دلات برای من من واسه داشتن تو قید یه دنیا رو زدم کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم.
خلا خلا خلا....
گردن بچه رو محکم بو کشید و با صدای بلندی گفت:
_ایی قربونت بشم من. بخواب دیگه بچه،توام مثل داریوس خواب نداری چرا؟!
بچه سر و صدایی کرد و من...من اجازه دادم خون برای جگوار درونم ازاد بشه.
خون هر کسی که مقابلم قرار می گرفت!!!
زمان از دستم در رفت. فقط با عصیانگری به ارامش و دخترش خیره بودم. بچه رو در اغوشش تکون می داد،می بویید و می بوسید و من با هر نوازشش،خشمم بیشتر بهم غلبه می کرد.
وقتی بچه در اغوشش خوابید،به ارومی روی تخت قرارش داد،سرش رو بوسید و بعد بی سر و صدا سمت تراس حرکت کرد.
من قصد شکنجه خودمو داشتم که دوربین تراس رو روی صفحه اصلی قرار دادم. به نرده ها تکیه داده و دست هاش رو دور سینه جمع کرده بود و با نگاه عمیقی به مقابلش خیره بود.
متوجه شدم نفس عمیقی کشید و قفسه سینه اش با ریتم بلندی تکون خورد.
زووم کرده و دقیقا روی صورتش متوقف شدم. با سرانگشت هاش،بازوش رو مالش داد و خیلی اروم لب هاش رو تکون داد.
صاف نشستم و متوجه شدم چیزی زیر لب زمزمه می کنه. صدا رو بلند تر برده و گوش تیز کردم و چشم دوختم به لب هاش تا متوجه منظورش بشم که صداش زمزمه اش رو شنیدم:
-تو مرا ازردی که خودم،کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت
میروم از قلبت
می شوم دور ترین خاطره در شب هایت
یک سکوت وحشتناکی رخ داد و تنها صدای نفس هاش بلند شد و پتکی به سر مغزم کوبیده شد.
خیلی اروم به نوازش بازوش ادامه داد و لب زد: -تو به من می خندی و به خود می گویی باز می اید و می سوزد از این عشق،ولی بر نمی گردم،نه!! سرش رو بلند کرد و من نمی فهمیدم چرا سرم
داره منفجر میشه؟
شب نگاهش رو به اسمون بخشید و با غم خاصی زمزمه کرد و من معلق بودم در بی هوایی:
-میروم انجا که دلی بهر دلی
تب دارد عشق،زیباست و حرمت دارد.
نفس های کشدارش،نگاه غم ناکش،ناک اوتم کرد!!
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 87)
(داریوس)
سر بدون موش رو بوسیدم و گفتم: _کچل بابا چطوره؟
دست و پا زد و با ذوق تکونی به خودش داد و من دلم برای این حرکتش ضعف رفت. نگاهم به ابی چشم هاش گیر کرد. چشم هایی که از مادر بی رحمش به یادگار گرفته بود.
با یاداوری امبر،چشمام رو بستم و خودم رو بخاطر اون هم خوابی احمقانه لعنت کردم..
ابدا از وجود پناه ناراضی نبودم،پناه تموم زندگی من بود اما از خبطی که مرتکب شده بودم،چرا...از خودم متنفر می شدم.
اون شب شوم و نحس!!!
از روی تخت بلندش کرده و در اغوشم گرفتمش. ارامش همیشه گردنش رو بو می کشید و من با لذت گردنش رو بو کشیدم و گفتم:
-خوش بوی بابایی تو.
سرش رو در گودی گردنم قرار دادم که با صدای عصبی همایون،پناه رو محکم گرفتم و به عقب چرخیدم.
دست روی موهاش کشید و با حرص گفت: -حروم لقمه. الان تازه فیلش یاد هندوستون کرده.
تا چشمش به پناه افتاد،صورتش از حالت منقبض در اومد و سری تکون داد که با استفهام نگاهش کردم و گفتم:-چی شده؟
جلوتر اومد و همون طور که پناه رو از اغوشم می گرفت با بدقلقی گفت:-پائول بی شرف.
یخ زدم..پدر امبر؟
قبل از اینکه بتونم کلامی به لب بیارم،صدای پر از بهت ارامش رو که با شیشه شیری در دست مقابل اتاق ایستاده بود رو شنیدم:
-بابای امبر؟ همایون بوسه ای به سر پناه زد و گفت: -اره،خود دیوثش....
نگاهمون قدر لحظه ای بهم گیر کرد و اون ترسی که در نی نی نگاهمون دیده شد،نشون از عمق فاجعه داشت. خیلی سریع نگاه از من گرفت و با قدم ها بلندی سمت همایون رفت و پناه رو به نرمی از اغوشش بیرون کشید و با لحن قاطعی گفت:
-چی شده؟درست حرف بزن همایون.
ابروهای همایون درهم رفت. هر بار با شنیدن اسمش از زبون ارامش دلخور می شد اما چیزی نمی گفت.
-هیچی،داره میاد ایران. تو دبیه و تهدید کرده بیاد ایران باید خسارتش رو بهش بدم. گفته که باید بخاطر اون سهامی که ازش گرفتم،خسارت بدم وگرنه می زنه زیر قرار داد و میره با جگوار شریک میشه.
حس بدی داشتم. خیلی خیلی بد.
ارامش عمیقا در فکر رفته بود و همایون پیپ رو گوشه لبش گذاشت و با تمسخر گفت:
-مردک بعد از مرگ دخترش دیوونه شده. خب مشخصه با کارتل ها ازدواج کنی اخرش تیکه تیکه میشی. اونقدر حرص پول زد که دخترش رو به کشتن داد.
من سکوت کردم و ارامش با طعنه گفت:
-شما ها باید جایزه نوبل بهترین پدر دنیا رو بگیرید.
همایون تکون سختی خورد و ارامش با لحن تلخی گفت:-من میرم پناهو بخوابونم.
با چشماش خیلی نامحسوس بهم اشاره کرد،سری تکون دادم و خیلی زود اتاق رو ترک کرد.
همایون پیپ می کشید و من در تفکرات خودم غوطه ور بودم که صدای پیامک تلفنم بلند شد.
یکه خورده دست دراز کردم و پیام رو باز کردم اما از دیدن متن داخلش که به انگلیسی نوشته شده بود،کیش و مات شدم:
-به پدر زن عزیزت بگو بهتره خسارت رو قبول کنه وگرنه همه چیز رو تموم می کنم. بهتره نوه ام رو اماده کنی،چون دارم میام که پسش بگیرم...داریوس!!!
و دنیا دور سرم چرخید و چرخید...نبودن
پناه،اخرین چیزی بود که می خواستم.
نگاهش به دست های پناه بود اما روحش جای دیگه ای بود. پناه روی پاش تکون می خورد و اون بی حواس فقط نگاهش می کرد. هر دومون شوکه شده بودیم. می تونستم درک کنم چقدر داره اذیت میشه.
نقطه ارتباط ما پناه بود و اگه پناه رو از ما می گرفت،هر دومون نابود می شدیم.
-اینجوری نمیشه.
گنگ نگاهش کردم که پناه رو روی تختش گذاشت و جق جق سبز و صورتیش رو به دستش داد. دستی به سرش کشید و سمتم قدم برداشت. مقابلم قرار گرفت و با لحن محکمی گفت:
-با اینجا نشستن و دست روی دست گذاشتن کاری درست نمیشه.
دستی به ته ریشم کشیدم و با کلافگی گفتم: -خب،پیشنهادی داری؟
-اره.
چشمام رو تنگ کردم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
-میریم دبی. خودم باید باهاش حرف بزنم. مقابلش ایستادم و با تردید گفتم:
_قبول نکرد چی؟ نگاهش جدی و صداش برنده شد: -مجبورش می کنیم قبول کنه. و از مقابلم به سمت کمدش رفت و گفت: -اماده شو داریوس،ما میریم دبی!
.
.
(ارامش)
پرده ها رو کنار زده و به نور گرما بخش خورشید اجازه ورود دادم. شاید اگه تو موقعیت بهتری به این کشور می اومدم،خیلی از جاذبه و زیبایی های اینجا لذت می بردم اما الان،حتئ پاکی و زیبایی این خلیج هم برام بی معنی شده بود.
فکر نبودن پناه می تونست من رو از پای در بیاره. تا جایی که امکان داشت حتئ حاضر نبودم برای ثانیه ای رهاش کنم و حالا که بچه ام رو به دست همایون سپرده و به ممکلت غریب اومده بودم،برای محافظت ازش هر کاری می کردم...هر کاری.
به شلوغی ساحل و همهمه مردم نگاه کردم. چقدر بی قید و شرط لبخند می زدن. چقدر اروم و بی دغدغه زندگی می کردن.
هیچکس درک نمی کرد حال منی رو که تنها دلیل زندگیم رو قرار بود ازم بگیرن.
دبی گرم بود و جمیرا،گرم تر...اما یخ درون من با هیچ گرمایی ذوب نمی شد.
من یک سال بود که یخ زده بودم.
از پنجره فاصله گرفته و با نوک کفشم،چمدونم رو به عقب پرت کردم و خودم رو روی تخت رها کردم.
شقیقه هام درد می کرد اما باید سر پا می موندم. باید این مشکل رو هر جور که شده حل می کردم.
اومدن بی موقع پائول،تموم برنامه های من رو بهم می ریخت. یک سال نابود نشده بودم که به سادگی همه چیزم رو از دست بدم.
مگه در خواب می دید که من پناه رو بهش تحویل بدم. من شایدم می مردم ولی اجازه نمی دادم حتئ نزدیک پناه بشه..
صدای باز شدن در رو که شنیدم،چشمام رو باز کرده و نیم خیز نشستم. ایپد درون دستش و اخماش به طرز قابل توجهی درهم بود.
-خب؟
هنوز یک ساعت از ورودمون به این کشور نگذشته بود که برای پیدا کردن یه سری اطلاعات
از اتلانتیس خارج شده بود و حالا امیدوار بودم دست پر برگشته باشه.
خسته روی صندلی نشست و گفت: -یه چیزایی بدست اوردم....-مثلا؟
و صاف روی تخت نشستم و به چشماش خیره شدم که با بی حوصلگی گفت:
-امشب تو کلاب بیلیونر دور هم جمع میشن. شاهزاده و خاندان ال نهیان هم دعوتن،خصوصیه و فقط یه تعدادی که کارت دارن می تونن وارد بشن.
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم:
-خب،اینکه عالیه. رفتن داخل اون کلاب چیزی نیست که نتونیم از پسش بر بیایم.
پیشونیش رو فشاری داد و با ناراحتی گفت:
-مشکلم ورود به کلاب نیست،معامله تو کلاب انجام میشه اما تموم جنساشون تو ابوظبیه. یکی بای..
حتئ اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه. اخمی کرده و با پوزخند گفتم:-از اینکه به چشم یه زن ضعیف نگاهم می کنی،حالمو بهم می زنی. تو میری ابو ظبی سر جنسا وایمیسی و منو بچه هام میریم تو اون کلاب و کارمون که تموم شد،می زنیم بیرون. همین.
دستی به موهای صافم کشیدم و گفتم: -من میرم حاضر بشم.
و با قدم های بلندی سمت حموم حرکت کردم. امشب دخترم رو نجات می دادم.
.
.
پوستیژ عسلی رنگی که روی سرم بود، اذیت کننده بود اما اذیت کننده تر،کوتاهی دامن و تنگی لباسم بود.
صدای موسیقی،کر کننده بود. رقص نور ها کلاب رو پوشش داده بود و سیاهی موجود،کثافت کاری های این شاهزاده و رفقاش رو نسبتا پنهان می کرد.
نوشیدنی هایی که سرو می شد،بیشتر از حالت معمول بود.
به نسبت معمول،جمعیت کمتری وجود داشت اما شدت کثافت کاری ها بیشتر بود.
کلاب های خصوصی معمولا یک جهنم به تمام معنا می شد. صد ها سلبریتی و ثروتمند دور هم جمع می شدن و اونقدر خودشون رو در عیش و نوش غرق می کردن که بیهوش می شدن.
نکته زننده،استریپر ها بود. رقص میله و حرکات تحریک امیزشون باعث حالت تهوعم می شد.
بوی مارتینی و الکل ها بینی ام رو پر کرده بود. نگاهی به بارمن کردم و شات ها رو روی میز قرار دادم.
نگاهی به جمعیت انداختم. رقص استریپر ها خیره کننده بود و عده ای میخ لباس های نامناسب و برجستگی های بدنشون بودن. با سری متاسف نگاه گرفته و برای بردن سفارش از بار خارج شدم.
کفش های پاشنه بلندم کمی ازار دهنده بود اما فعلا چاره ای نبود.
خیلی اروم چشم چرخونده و پائول رو پیدا کردم. در قسمت تاریکی همراه با شاهزاده و چند تا از کله گنده های تجارت صحبت می کرد و همراهش، دوتا از دختر های خودمون کنار صندلیش نشسته بودن.
سینی رو روی میز گذاشته و بی توجه به چشمک یکی از پسر ها به سمت بار برگشتم. سعی کردم خودم رو به شکلی نزدیک پائول بکنم. قدم در تاریک ترین نقطه گذاشته و سعی کردم با قدم های ارومی سمتش حرکت کنم که از دیدن صدای ناله
شهوت الودی،مبهوت روی پاشنه کفشم چرخیدم و از دیدن اون دو حیوونی که کنار ستون در هم لولیده بودن،تموم محتویات معده ام به جوش و خروش افتاد.
دوان دوان خودم رو به بار رسونده و با خوردن لیوان اب،سعی کردم کمی اروم بگیرم.
لعنت...
بدون جلب توجه،دست دراز کرده و گل سر مشکی رنگم رو لمس کردم. تیغه چاقویی که درونش بود،عامل دفاعی من به حساب می اومد و باید به خوبی ازش محافظت می کردم.
-انا.
با شنیدن اسم جعلیم،سر بلند کرده و به مروه که با اخم نگاهم می کرد خیره شدم. دستی به لباسم کشیدم و به انگلیسی سلیسی گفتم:
-بله خانوم؟
به شات های خالی اشاره کرد و من با گفتم "الان"
سمت انبار رفتم. با فشار پام،در انبار رو باز کردم
و با دقت به اطراف نگاه کردم. خیلی محتاط سمت جعبه ها قدم می زدم که با شنیدن صدای کاوه،سر جای خودم ایستادم:-خانوم.
به تندی برگشتم و نگاهش کردم. وقتی متوجه شدم کسی اطرافمون نیست،نزدیک اویی که که با لباس مخصوص و کلاه مسخره اش مقابلم بود قرار گرفتم و به ارومی گفتم:-چه خبر؟
قدمی عقب تر رفت و من قدمی به جلو برداشتم و بین کارتون ها مخفی شدیم که با عجله گفت:
-داریوس رفته،الان خبرشو داد که رسیده اونجا. -خوبه.
پاهام رو از داخل کفش خارج کردم. فشاری که به انگشت های پام وارد می شد،دردناک بود. به محض راحتی،لبخند محوی زدم و همون طور که انگشت های پام رو بازی می دادم گفتم:
-حواست به اطراف باشه،مهمونی که به اوج رسید،من میرم سر وقت پائول و توام بچه ها رو ببر بیرون باشه؟
با احترام سری تکون داد و من از داخل کارتون ها،شات ها رو بیرون کشیدم و گفتم:
_برو سراغ دی جی.
و به تندی از انبار خارج شدم. مروه با دیدنم رو برگردوند و من با لبخند احمقانه ای شات ها رو به وین تحویل دادم.
خیلی نمایشی خودم رو پشت بار کشیدم و شونه به شونه وین ایستادم و سعی کردم در تاریکی پائول رو پیدا کنم. یکی از دختر ها روی پاش نشسته بود و یکی دیگه وسط پاهای شاهزاده بود. لب گزیده و نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم.
وین شات ها رو از مایع گس کهربایی پر کرد و کسایی که کنار بار ایستاده بودن،با قهقه سر می کشیدن. وقتی دست دراز کرده و موهای عسلیم رو
لمس کردم،ناگهانی موزیک عوض شد و دی جی موزیک بیس دار و تندی رو پلی کرد. کلاب منفجر شد!!!
خودشه...
همه جا تاریک شد و تنها نقطه ای که در معرض دید رقص نور ها قرار گرفت،مرکز کلاب،سن مخصوص رقص بود. اکثر استریپر ها اماده برای عریان شدن بودن و جمعیت خیره به هنرنمایی چندش اورشون.
از گوشه چشم به پائول خیره شدم. همراه با شاهزاده لبخند می زدن و نهایت استفاده رو از دختر ها می بردن. وقتی سر پا ایستادن،دستام رو مشت کردم و اماده برای نقشه شدم. پائول لبخند مستانه ای زد و همراه با یکی از دختر ها سمت قسمت وی ای پی حرکت کرد. بی اختیار لبخندم زدم. همه چیز داشت طبق نقشه پیش می رفت.
تموم حواسم رو به اون دو نفر بخشیدم و وقتی وارد بخش وی ای پی شدن،لبم رو از شدت خوشی
گزیدم و خیلی اروم به ارنج وین ضربه زدم و برای سارا سری تکون دادم. بلافاصله متوجه منظورم شدن. سارا نگاهی به اطراف کرد و وقتی مروه مشغول دیدن اطراف شد،بسته قرص رو درون دهانش انداخت.
و چند لحظه بعد،ادی با اون هیبت بزرگ و ترسناکش از بخش وی ای پی نزدیکمون شد و بدون اینکه نگاهمون کنه،مقابل مروه قرار گرفت و با لحن جدی ای گفت:-یکیو بفرست وی ای پی،یکی از دخترا داره خراب کاری می کنه. بفرست اونجا رو جمع و جور کنه تا صداشون در نیومده.
مروه اخم غلیظی کرد و من برای اینکه خودم رو بی توجه نشون بدم،مشغول پاک کردن میز شدم که متوجه نگاه خیره مروه شدم. نگاه مروه سارا رو نشونه گرفت اما قبل از اینکه مروه بتونه کلامی حرف بزنه،سارا از پشت بار به عقب رفت و با صدای بدی روی زمین افتاد و از تموم دهانش کف بیرون زد.
مروه و بقیه با نگرانی بهش نگاه می کردن و من با نگرانی ساختگی جیغی کشیدم اما قبل از اینکه بتونم بشینم،مروه با صدای بلندی گفت:
-جلو نیا انا،برو وی ای پی ببین چه خبره. منم سارا رو می برم پایین.
در دل جیغی کشیده اما در ظاهر سری تکون دادم که مروه کارت مخصوصش رو به دست ادی داد و همون طور که سارا رو همراه با یکی از دختر ها بلند می کرد گفت:-این کارت عبور.
لبخندی زده و شونه به شونه ادی به سمت وی ای پی حرکت کردم. زیر لب گفتم:
-قدر چند ثانیه حواسشون رو پرت کن،تا من برم اتاق پائول.
-چشم.
وقتی وارد وی ای پی شدیم،یکی از محافظ هایی که هیبت و چهره ترسناکی داشت،مقابلم قرار گرفت و ادی با نشون دادن کارت مروه،حکم ورودم رو صادر کرد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با صدای خش دارش به اتاق کناری اشاره کرد و گفت:
-برو این اتاق،ببین چه خبره.
وا رفتم. ادی که متوجه ماجرا شد،با لحن بی خیالی گفت:-مگه قرار نبود بره پیش اون مهمون ویژه؟ خیلی جدی سری تکون داد و گفت:
-نمی خواد بره اونجا. مروه رو می فرستم اونجا. مهمون سفارشیه شاهزاده است.
خدایا نه نه... ادی تل تل کرد و با من من گفت: -ولی ی..
خیلی جدی اخمی کرد و به اتاق کناری اشاره کرد و با لحن خشمگینی رو به ادی گفت:
-رو حرفم حرف نزن. و نگاهی به من بیچاره کرد و با تشر گفت: -توام برو اینجا ببین چه خبره.
ناامید و عصبی سری تکون دادم و وارد اتاق هفت شدم. السا به محض دیدنم از روی تخت بلند شد و به مرد نیمه عریانی که بی هوش روی تخت افتاده بود نگاهی کردم و چشم گرفتم. مردد نگاهم می کرد که دست روی لبم گذاشتم و السا فقط سر تکون داد. دست دراز کرده و از داخل جیب دامنم،تلفنم رو بیرون کشیدم و پیامی با مضمون" این غول رو به یه روشی از اینجا بکش بیرون" برای ادی فرستادم.
کف پارکت ها حرکت کردم و چشمم به کبودی فاحش روی گردن السا افتاد. با چشمام اشاره ای بهش کردم که لبخندی زد و به نشونه اکی بودن،لبخندی زد.
چشمام رو بستم و به محض ویبره گوشیم ایستادم.
"فقط پنج دقیقه،بیشتر از این ممکن نیست"
خوشحال شده لبخندی زدم. به در تکیه دادم و به محض اینکه متوجه شدم ادی به همراه اون غول تشن از اینجا رفتن،چشمکی برای السا زدم و از اتاق بیرون زدم.
تند تند سمت انتهای سالن حرکت کردم. نفس هام به شماره افتاده بود و من با دقت به شماره اتاق ها نگاه می کردم. لعنتی کدوم اتاق بود؟؟؟
در اتاق شماره هفت رو باز کردم اما با دیدن صحنه مقابلم،به سرعت چشمام رو بستم و با حالت تهوع در رو بستم.
لعنتی کدوم یکی بود؟
پاورچین پاورچین سمت اتاق بعدی حرکت کردم و در رو باز کردم و سرکی داخلش کشیدم. وقتی از داخل پرده به داخل نگاه کردم،خیلی سریع متوجه
شدم شخصی که داخل پائول نیست.
تصمیم گرفتم از ابتدای سالن،از اتاق اول شروع به گشتن کنم. حدس می زدم در دور ترین اتاق رفته باشه.
کفشام رو در اورده و با قدم های بلندی از خم سالن رد شدم. اما هنو چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که صدای جدی مروه رو شنیدم که گفت:-انا کجاست؟
تند تند سمت انتهای سالن دویدم. لعنتی اونا اینجا چه غلطی می کردن؟
مروه ضربه ای به در اتاق زد و قبل از اینکه وارد بشه،السا به حالت نمایشی جیغی کشید و مروه با گفتن"عذر می خوام" در اتاق رو بست و با غضب فریاد زد:-اون دختر کجاست احمق؟
باید چه غلطی می کردم؟اگه گیر می افتادم کارم تموم بود و حتئ اگه مروه هم کاری به کارم نداشت،نمی تونستم پائول رو گیر بندازم و باید قید پناه رو می زدم.
اگه نمی تونستم دلیل موجهی بیارم،بخاطر فضولی تو کار،توسط شاهزاده تنبیه می شدم.
مروه جیغ می کشید و با اخم و فریاد تک تک اتاق ها رو بررسی می کرد و من نفس ها دیگه یاری ام نمی کردن. وقتی متوجه شدم دارن وارد قسمت دوم میشن،پاهام از شدت ترس به لرز افتاده بود و وقتی سایه مروه و اون گنده بک رو حس کردم،نفس بلندی کشیدم و قبل از اینکه خم سالن رو رد کنن،در اتاقی که بهش تکیه داده بودم رو باز کرده و خودم رو داخلش پرت کردم.
نفس نفس زده و با وحشت به در تکیه دادم و صدای پچ پچ های مروه رو شنیدم. دست روی قلبم گذاشته و بی توجه به تاریکی اتاق،سعی کردم فکر کنم باید چه غلطی بکنم که صدای گیرا و بم یک نفر،باعث شد خشکم بزنه:
-تو اینجا چه غلطی می کنی؟
وحشت زده سر چرخوندم و از دیدن اویی که در تاریکی روی صندلی نشسته و لیوان مارتینی اش
رو تکون میده و چشم های سردش رو به من بخشیده،ماتم برد.
کفش ها از دستم رها شد و با تق،روی زمین افتاد. اونقدر بهتم برده بود که حتئ نمی تونستم حرف بزنم،غرشی کرد و بعد،لیوانش رو محکم روی میز کوبید و با قدم های بلندی نزدیکم شد. بوی
عطر مخصوصش زیر بینی ام پیچید و من مثل یک رها شده در وسط یک جنگل باران زده بودم.
سینه به سینه نفس در نفس هم ایستادیم و با غرش گفت:-تو اینجا چه غلطی می کنی؟
من گیر کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم. جذابیت و حضور لعنتیش قدرتم رو ازم گرفته بود. چشماش رو تنگ کرد و با حرص گفت:
-لالی؟تو اینجا چه غلطی داری می کنی؟
عطرش رو نفس کشیدم و قبل از اینکه بخوام لب باز کنم،صدای مروه رو شنیدم و از بهت خارج شده و با تمنا گفتم:-به کمکت نیاز دارم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و وقتی غرغر مروه رو شنید،با اخم گفت:-دنبال توان؟
تند تند سری تکون دادم که مروه تقه ای به در زد. با جدیت گفت:-چرا؟
لب فرو بستم و با ترس نگاهش کردم که با بی تفاوتی گفت:-کاری از من بر نمیاد. به معنی واقعی کلمه ناامید شدم....
بغضم گرفت و حامی بی توجه به نگاه ملتمسم،ازم رو گرفت و من با صدای خش داری گفتم:
-خواهش می کنم.
کوچک ترین توجهی نکرد و سمت صندلیش حرکت کرد و من شنیدم که قلبم به فغان افتاد. مروه همچنان در می زد و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:-خیلی بی رحمی.
پاسخی نداد و من،بغض درونم رشد کرد و اشک به چشمام نیشتر زد. صدای مروه رو شنیدم که خواست در اتاق رو باز کنه و من با ناله گفتم:
-جگوارا نیلوفر ابیشون رو رها نمی کنن.
ایستاد اما...
دستگیره در تکونی خورد و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید و دستگیره کشیده شد و خواست در باز بشه که در یک لحظه همه چیز عوض شد.
دست های قدرتمندی دور کمرم گره شد،مثل یک پر از روی زمین کنده شده و لحظه بعد،روی میز بزرگی که مقابلم بود افتادم،وحشت زده و با چشم های درشتی به چشم های عصیانگرش چشم دوختم...اتیش گرفتم.
سوختم...
جسم سنگینش روی تنم افتاد،کاملا من رو در حصار تنش کشید و دست هاش کمرم رو گرفت و گزید و کامل من رو روی میز خم کرد.
خشکم زد... واقعا خشکم زد.
در باز شد و به محض اینکه مروه وارد اتاق شد...لب ها،اسیر لب هاش شد و من....من از زور درد،وقتی لبش،لبم رو لمس کرد...مردم.
.
.
حامی(جگوار)
طوفان شد،زلزله شد،زمین و زمان از پای در اومد و جهان به یک بار به نابودی کشید وقتی لب های پرش،قفل لب هام شد.
این سم قوی در تموم بدنم گسترش یافت اما این سم،سم اشنایی بود!!!
پادتن وجودی این دختر هنوز در رگ و خونم بود...هنوز بدنم پادتن ارامش رو تولید می کرد.
هر دو گیج و گنگ بودیم،روی تنش خیمه زده و لب هاش رو بین لب هام گرفته و قفل کرده بودم.
نمی بوسیدم،فقط نفس هاش رو حبس کرده بودم.
قدر چند لحظه ای اون زن مکث کرد و بعد با گفتن "عذر می خوام" اتاق رو ترک کرد.
تق!!!
یک جاذبه شدیدی بینمون در جریان بود و هرم اتش هر دومون رو در بر گرفته بود. اتصالی های مغزم شدت گرفته بود و من می دونستم این مغز خراب نیاز به ریکاوری داره.
درد و درمان من...
سخت ترین کار دنیا،جدا کردن لب هام از روی لب هایی بود که ردی از گذشته و ارامش داشت.
برای بوسیدن و بازی گرفتن لب هاش یک انقلاب درون وجودم به راه افتاده بود اما این جاذبه رو شکسته و با یک دم عمیق،ازش فاصله گرفتم و لب هام رو جدا کردم.
دست از روی کمرش برداشته و روی لبه های میز قرار دادم. سر که بلند کردم،چشم در چشم شدیم.
چشم هاش مبهوت و لرزون بود.
انگار توی اون چشم های کوفتیش با خط درشتی نوشته بودن؛اشوب و ارامش!!
این دختر اشوب و ارامش بود..خشم و اغوای من.
یک جرقه ای در مغز هر دوی ما زده شده بود و اون خاطرات لعنتی در مغز من روی پرده می رفت.
انگار در شوک به سر می برد که با حیرت به من نگاه می کرد. صورتم رو جلوتر برده و همون طور که هرم نفس هاش،من رو به جهنم می کشید خرناس کشیدم:
-فقط یک بار دیگه حرف از نیلوفر ابی بودن بزن تا بزنم به سیم اخر و بهت نشون بدم جگوارا با هیچ کس شوخی ندارن. نیلوفرای ابی،بوی غریبه نمیدن. پس دهنتو ببند و درست حرف بزن.
لب گزیدنش رو دیدم. سیبک گلوش تکونی خورد و به ارومی گفت:-اشتباه کردم.
تایید کردم که تلفنم درون جیبم لرزید. فاصله گرفته و پیام رو باز کردم:
"همه چیز اماده است رییس"
دستی روی لبم کشیدم و تایید رو فرستادم. کتم رو لمس کردم و دقیقا دو دقیقه بعد،همه جا در تاریکی محض فرو رفت.
بلافاصله در اون تاریکی نگاهی به من کرد و صدای همهمه بلند شد که بی تفاوت گفتم:
-اگه نمی خوای بمیری،برو.
و بی توجه به نگاه گیجش از اتاق بیرون زدم. همهمه شده و همه با صدای بلندی غرولند می کردن. به دیوار تکیه دادم و تا بیست شمردم و بعد صدای جیغ و فریاد از سالن شنیده شد.
خودشه،بچه ها اومدن.
دست دراز کردم و از داخل جیب کتم،اسلحه ام رو بیرون کشیده و از خم سالن به قسمت ورودی نگاه کردم. محافظ ها با بچه ها درگیر شده بودن.
توجهی نکرده و با قدم های بلندی سمت اتاق شماره سه حرکت کردم و با لگد محکمی وارد اتاق شدم.
اسلحه ام رو اماده کرده و بی توجه به داد و فریاد های شاهزاده،اسلحه ام رو کشیدم...بنگ بنگ!!!
وقتی جسد خونینش روی زمین افتاد،تنها نگاه گرفته و از اتاق بیرون زدم. ولوله به پا شده و جمعیت از ترس جیغ و فریاد می کردن و بچه ها با محافظ ها درگیر شده و صدای شلیک تموم فضا رو در بر گرفته بود.
خواستم از قسمت رد بشم که صدای جیغ اشنایی رو شنیدم و بلافاصله به عقب برگشتم.
دوان دوان به عقب برگشتم اما از دیدن تصویر مقابلم،واقعا شوکه شدم.
با اون جثه ظریفش،مقابل محافظ ایستاده بود،خواستم سمتش حرکت کنم که خیلی ماهرانه قدمی به عقب رفت،بعد با قدم های بلند و سریعی به جلو حرکت کرد و یک پاش رو روی گلدون بزرگی که کنار دیوار بود گذاشت و چرخی زد و لگد محکمی به دست محافظ که چاقو درونش بود زد.
لعنتی،کی این مهارت ها رو یاد گرفته بود؟. وقتی برگشت تازه چشمم به زخم روی بازوش افتاد.
یک دست روی باوزی زخمیش گذاشت،محافظ کمی جابجا شد و سمتش یورش برد اما خیلی فرز جای خالی داد و با پاشنه کفشش لگدی به شکمش زد. محافظ روی زمین افتاد اما ارامش تلو تلویی خورد و با غرغر گفت:-لعنت بهت.
اونقدر مبهوت این صحنه بودم که نتونستم حتئ تکونی بخورم. ارامش لنگان لنگان قدم بر می داشت اما محافظ از روی زمین بلند شد و قبل از اینکه بخواد سمتش حرکت کنه،اسلحه ام رو بلند کرده و بعد...بنگ!
خیلی سریع سمت من چرخید و با دیدنم،لبخند کمرنگی زد و نگاه من به بازوی خونینش افتاد.
قدمی سمت من برداشت ولی تلو تلویی خورد و بعد زانوهاش تا شد و روی زمین افتاد اما قبل از اینکه به زمین بخوره،کمرش رو در برگرفته و روی دستام،از هوش رفت!!!
.
.
-حالش چطوره؟
دستکش هاش رو از دستش بیرون کشید و با چهره ارومی گفت:-خوبه نسبتا. زخمش رو پانسمان کردم،مراقبت کنید که عفونت نکنه. داروهاشم میدم یکی از بچه ها بیاره.
سری تکون دادم و دکتر بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد. دستی به موهام کشیدم و با تردید قدمی به جلو برداشته و در اتاقش رو باز کردم.
زخمی و خسته روی تخت افتاده بود و چشم هاش رو بسته بود. به چهارچوب در تکیه داده و به ریتم نفس هاش نگاه کردم. این دختر،کجای زندگی من بود؟؟؟
تو این یک سال،چه بلایی سرش اومده بود که انقدر عوض شده بود؟؟؟
اون ارامش اروم کجا رفته بود و این ارامش یاغی و سرکش دقیقا چه شکلی به وجود اومده بود؟!
یک روزی،نفس من به همین نفس ها بند بود..
تو لعنتی چه بلایی سرت اومد ارامش؟
تو مگه همون کسی نبودی که قرار بود غمو از وجودم بیرون بکشی؟
مگه قرار نبود درمان من بشی؟ تو مگه ماه من نبودی؟ تو مگه ماه خونین شده جگوار نبودی؟؟؟
مگه قرار نبود ماه شب های تیره و تاره ام باشی
ارامش؟ چرا شدی دردم؟؟؟
"کی می تونست،غمو از من بگیره اصلا نمیره یادم می خوام دنیا ما رو ببینه باهم توی روزای سرد و تاریکم تو شدی ماهم
نفس من دیگه به نفس های تو بنده
کی می تونه حتئ شبیهت بخنده تو نباشی کنارم کیو دارم بی قرارم؟؟؟"
این دختر،با اون فر موهاش جهنم کننده دنیای من شد.
من شدم و غرقابی که یک سال غرقم کرد. ارامشی که از وجودم پر کشید و هیچ جایگزینی پیدا نکرد!!!
جگوار نااروم درونم خرناس می کشید،برای بوییدن تنش،برای نفس کشیدن نفسش وحشی گری می کرد ولی ممنوعه بود...این دختر،زن یه مرد دیگه و مادر یه بچه دیگه بود!!!!
سرم رو به در تکیه دادم و تمام تنم گوش شد و به صدای نفس های درد الودش گوش سپرد. چرا هیچکس نمی تونست مثل این دختر نفس بکشه؟
چرا نفس های هیچکس نمی تونست خشمم رو سرکوب کنه؟؟
برای نبودنش،خیلی زود بود...خیلی!!
خیالش،یک سر درد بود و تموم مغزم رو از کار انداخته بود..چی تو چشمات بود که من گیر کردم؟؟؟
لعنتی وقتی نیستی،نفس نیست...نفس نیست ارامش.
تو با من چی کار کردی ارامش؟؟ من که دیوونه بودم،چرا دیوونه ترم کردی؟؟
نفس عمیقی کشید و چشماش از درد در هم شد و من...جگوار درونم به جون حامی افتاد.
این جگوار،اهلی دست های تو شده بود...
حس می کردم هر نفسش،من رو از هم درهم می شکنه..خراب کردی ارامش!!
از در فاصله گرفته و با درد بدی که توی سرم حس می کردم از اتاقش بیرون رفتم. قدم زنان
سمت تراس حرکت می کردم،احتیاج به هوا داشتم..باید نفس می کشیدم.
در تراس رو باز کرده و نفس های بلند بلندی کشیدم. دست روی کمرم گذاشته و سرم رو به اسمون تاریک بخشیدم و چشمام رو بستم و چشم های وحشی اش پشت پلکم نقش گرفت.
مغزم از من فرمون نمی گرفت و صدای خنده اش رو برام تکرار می کرد.
خنده اش،شیرین بود و من رو از پای در می اورد. چرا زندگی انقدر ناجوانمردانه با من تا می کرد؟؟
قفسه سینه ام درد وحشتناکی داشت....
یک انبار باروت بودم و منتظر یک تلنگر..یک تلنگر برای منفجر شدن.
سعی می کردم نفس بکشم که صدای گوشیم،باعث
شد چشمام رو باز کرده و با حالت عصبی ای
دست دراز کنم و جواب بدم:
-بگو مسیح.
-رییس!!
لحنش،منقلب و پریشون بود. چشم تنگ کرده و با استفهام گفتم:-چی شده مسیح؟!
چند ثانیه ای مکث کرد و با گنگی گفت:
-نمی دونم چه جوری بهتون توضیح بدم.
چرا حس بدی داشتم؟
دستام رو مشت کرده و با غرش گفتم:
-دهن باز می کنی یا نه؟
وقتی سکوت کرد،عصبی و با غیض گفتم:
-باید یه بلایی سرت بیارم تا دهن باز کنی؟
مسیح گیج و شوکه بود،مطمئن بودم اتفاقی افتاده اما من توقع هر جمله ای رو داشتم الان این:
-پناه،دختر ارامش نیست! واژگون شدم...
اشفته و انگیخته به ساختمون مقابلم نگاه دوختم و تنها تصویر ارامش و دخترش مقابل چشمم بود که مسیح با پریشونی گفت:
-ارامش داره دروغ میگه رییس،پناه دخترش نیست. نمی دونم چرا داره این کار رو می کنه ولی من مطمئنم ارامش به شما خیانت نکرده.
درون باتلاق گیر کرده بودم و هر حرکت اضافه ای،زندگیم رو به خطر می کشید. مغزم زنگ می زد و صدای مسیح اکو می شد.
مشتم باز شد و با صدای مرددی گفتم: -مطمئنی؟
-مطمئنم،من از اول به چشم های اون بچه شک داشتم و الان خود شادو خبرش رو بهم داد.
"جگوارا نیلوفر ابیشون رو رها نمی کنن"
جمله اش درون سرم زنگ می خورد...چی گفته بود؟؟؟
قفل کرده بودم. این معما رو چه جوری باید حل می کردم؟
تلفن رو محکم فشردم و لب زدم: -چرا به چش.. -جگوار؟
صدای ضعیف و ناله مانندی مانع از ادامه جمله ام شد. مبهوت سر چرخونده و به اویی که با رنگی پریده جلوی تراس ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد خیره شدم.
لعنتی باید چی کار می کردم؟؟
چشم در چشم شدیم و من گیج ترین ادم این دنیا بودم...
میخ چشماش شدم و زمزمه کردم: -حرف می زنیم بعدا.
و تلفنم رو قطع کردم. لب هاش بی رنگ و ترک خورده بود. قبل از اینکه اجازه بدم وارد تراس
بشه،خودم سمتش حرکت کردم و وقتی مقابلش قرار گرفتم،یک قدم به عقب رفت و من در تراس رو بستم. دستی به موهای صافش کشید و با لبخند
کمرنگی گفت: -فکر کنم واستون دردسر درست کردم.
دستام برای گرفتن کمرش و کوبیدنش بی تابی می کرد. نگاهم به وحشی چشماش بود و دلم می خواست فریاد بزنم که ارامش حقیقت چیه؟
غوغایی درون وجودم به راه افتاده بود که از چشم های این دختر نشات می گرفت.
وقتی نگاه منتظر و مشکوکش رو دیدم،لب باز کردم:
-برو استراحت کن.
سری به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
-نه نیازی نیست.
بوی عطرش داشت شامه ام رو از کار می انداخت. نفس بلندی کشیدم و با قاطعیت گفتم:
-من میگم نیازه.
لبخندش رو حفظ کرد و من دلم تنهایی می خواست. احتیاج داشتم برم و نبینمش. هیچ تضمینی وجود نداشت که کمرش رو نگیرم و به دیوار نکوبم...که بلوزش رو پاره کنم و تموم بدنش رو با دست هام طواف بدم.
در ورطه ای از رنجش بودم که ممکن بود هر کاری بکنم.
-خوبم جگوار.
من خوب نیستم لعنتی...من حالم خوب نیست،برو ارامش...فقط برو..جلوی چشمم نباش...من حالم خوب نیست،ممکنه کار دست جفتمون بدم.
هر دو،خیره شدیم به چشم های هم و زمان از دستم در رفت. زمان از دستمون رفت و ما مثل یک تشنه،به چشم های هم خیره بودیم.
چشماش گشتی توی صورتم زد و بالاخره لب باز کرد:
-من باید برم.
سکوت کردم و وقتی دیدم قصد رفتن داره،نتونستم خود دار باشم و با طعنه گفتم:
-دخترت کجاست؟
برنگشت اما ایستاد،دیدم که دستش رو مشت کرد و با صدای ارومی گفت:-ایرانه.
بدون اینکه برگرده،تند قدمی به جلو برداشت و گفت:
-باید برم. گور بابای خود دار بودن...
دیوانه وار جلو رفته و مچ دستش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش. با فزع نگاهم می کرد که با سخط گفتم:-برای چی داری فرار می کنی؟
سیبک گلوش رو به سختی تکون داد و گفت:
-فرار نمی کنم.
مچ گیرانه گفتم:
-دخترت رو پیش پدرت گذاشتی؟چرا همراه خودت نیاوردیش؟
-واسه چی این سوالا رو می پرسید؟ با سختی گفتم: -جوابمو بده،دخترت کجاست؟ ابروهاش درهم شد و سعی کرد مچش رو از دستم در بیاره و با عصبانیت گفت: -معنی سوالاتونو نمی فهم. ولم کنید،باید برم.
محکم تر گرفتمش و سمت خودم کشیدمش و با غیض گفتم:-جواب سوالمو بده،واسه چی فرار می کنی؟مگه دخترت نیست؟
خیلی سریع بدنش منقبض شد و با لحن تندی گفت: -اره پناه دخترمه. ولم کنید باید برم. دیوانه شدم،مقابل صورتش با خشم گفتم:
-دخترت کجاست؟اون بچه کجاست؟
کلافه و سردرگم شده بود. تکون خورد و با بیچارگی و ناتوانی سعی می کرد دستش رو از دستم بیرون بکشه که محکم تر گرفتمش. دست و پا زد و با حرص گفت:
-واسه چی ولم نمی کنید؟بذارید برم.
پاسخی نداده و به اویی که مثل مرغ پر کنده بالا و پایین می پرید نگاه می کردم. واکنشش عجیب بود...خیلی شک برانگیز بود.
درمونده و با بغض سعی می کرد خودش رو نجات بده:-‌ولم کن،چی از جونم می خوای؟از جون منو دخترم چی می خوای؟
مچش رو فشردم و با صدای بلندی،مقابل صورتش فریاد زدم:-چرا داری دروغ میگی؟
گیج و سردرگم نگاهم کرد که من ضربه اخر رو زدم:
-پناه،دختر تو نیست.
به محض گفتن این حرف،چشم هاش درشت و نفس هاش حبس شد. خشک شده و با وحشت نگاهم می کرد که تخت سینه ام کوبیدمش و غریدم:
-واسه چی داری دروغ میگی؟چرا داری فرار می کنی؟تو لعنتی چه مرگته؟
با ترس و واهمه خیره چشمام شده بود. اونقدر ترسیده به نظر می رسید که مطمئن بودم حتئ نفس هم نمی کشه...چه بلایی سرش اومده بود؟
خم شده و مقابل صورتش گفتم: -ارامش؟
صدام،از هپروت بیرونش کشید و بعد،با تموم قدرت به جونم افتاد و دست و پا زنان با صدای بلندی گفت:
-پناه دختر منه،پناه دختر منه...ولم کن،ولم کن.
مبهوت این افسارگسیختگیش بودم..چه مرگش شده بود؟
با چشم های پر و نگاه دردمندی نگاهم می کرد و با التماس می گفت:-ولم کن،توروخدا ولم کن. دست سر از منو دخترم بردار.
تکون های سختش باعث شد پانسمانش شل بشه و زخمش سر باز کنه. خدای من،این دختر از چی می ترسید؟؟؟
وقتی دیوانگیش رو دیدم،دست از روی مچش برداشتم و با اخم گفتم:-اروم بگیر ارامش،داری زخمتو باز می کنی.
مجبورا ازش جدا شدم و ارامش بدون اینکه حتئ نگاهم کنه،مثل یک جنون زده ازم فاصله گرفت و با تموم سرعت از اتاق بیرون زد و رفت.
جلوش رو نگرفتم....چیز بهتری در ذهن داشتم...
مطمئن بودم اتفاقی افتاده...به همین زودی رهاش
نمی کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر آبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA