ارسالها: 118
#11
Posted: 1 Jan 2025 04:33
بخش دهم - "پیام بیگانه" قسمت آخر
بازگشت هیئت نمایندگی بشریت به زمین، نقطه عطفی بود که جهان را به شکلی بنیادین تغییر داد. با ورود به جامعه بینستارهای، دسترسی به فناوریهای پیشرفته و دانش بیکران، زمین دچار تغییراتی عظیم شد.
در این دوره جدید، یکی از بزرگترین تغییرات در حوزه اعتقادات و معنویات بود. با درک جدید از کیهان و شناخت موجودات دیگر که به نوعی به مفهوم حیات و وجود گستردهتری اشاره داشتند، جایگاه سنتی ادیان زمینی به چالش کشیده شد.
علی، که خود از طریق رویاهایش با حقایقی فراتر از درک معمول مواجه شده بود، شروع به تفسیر مجدد مذهب خود کرد. او باور داشت که این تجربیات جدید، نه تنها با ایمان تناقض ندارند، بلکه میتوانند به فهم عمیقتری از وجود خداوندی که فراتر از تصورات محدود بشری است، کمک کنند. اما برای بسیاری، این تغییرات به معنای دور شدن از ادیان سنتی بود.
ماری، با تجربههای معنوی خود و درک جدید از "نگهبانان" و دیگر تمدنها، به این نتیجه رسید که مفهوم خدا میتواند به شکلهای مختلفی درک شود. او شروع به ترویج یک نوع ایمان جهانی کرد که بر اساس وحدت، عشق و پذیرش بود، نه بر اساس دکترینهای سخت و محدود.
دکتر کالینز، با تمرکز بر علم و دانش جدید، به این باور رسید که شاید مفهوم خدا به شکلی که بشر تاکنون درک کرده، تنها بخشی از یک حقیقت بزرگتر باشد. او به ترویج یک دیدگاه علمی-فلسفی پرداخت که در آن، خدا یا وجود عالی، ممکن است به صورت یک نیروی کیهانی و یکپارچه درک شود.
با این تغییرات، کلیساها، مساجد، معابد و دیگر مکانهای مقدس به مراکزی برای گفتگو، مدیتیشن و تفکر جمعی تبدیل شدند. بسیاری از مردم شروع به جستجوی معنویتی کردند که با درک جدید از جهان و موجودات آن همخوانی داشته باشد.
در این دوره، مفاهیمی مانند خدا، دین و معنویت به دست فراموشی سپرده نشدند، بلکه بازتعریف شدند. اعتقاد به یک خدای سنتی جای خود را به ایمان به یک وجود جامعتر و عظیمتر داد که شامل کل کیهان میشد. این ایمان جدید، به جای تقسیم، به وحدت و همکاری تشویق میکرد.
در نهایت، با این تغییرات بنیادین، زمین وارد عصر جدیدی از آگاهی شد؛ عصری که در آن، بشریت نه تنها به دنبال تکنولوژی و پیشرفت بود، بلکه به دنبال یک معنویت نوین، یک فهم جدید از خود و جایگاهش در کیهان. این پایان فصل اول از داستانی بود که به نوعی آغاز یک سفر بیپایان به سوی شناخت و تکامل بود.
پایان
نویسنده : M.H (Remover)
----------------𓃗--------------
لطفا نظراتتون رو برام بفرستید ، و اینکه آیا علاقمند هستید که «پیام بیگانه » ادامه داشته باشد؟
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#12
Posted: 1 Jan 2025 06:06
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش اول: سقوط آسمانها
در آن روز که آسمانها را جای گذاشت و پا به زمین نهاد، هیچ کس نمیدانست که خدا در میانشان قدم میزند. او که قرنها بود به عنوان یک ناظر بیطرف، زمین را از بالا مینگریست، تصمیم گرفته بود که برای سه سال در قالب یک انسان زندگی کند، بیآنکه قدرتهایش را با خود بیاورد. او خود را «اردشیر» نامید، نامی ساده و معمولی که هیچکس را به یاد خدایی بزرگ نمیانداخت.
اردشیر، با پوششی ساده، در میان کوچه پسکوچههای تهران قدم میزد، جایی که هر قدمش او را به واقعیتی جدید از زندگی انسانها نزدیکتر میکرد. او میخواست بداند که انسانها چگونه زندگی میکنند، چه احساساتی دارند، چه مشکلاتی دارند و چقدر به او، که او را به نامهای گوناگون میخواندند، نزدیک یا دور هستند.
روزهای اول سرشار از شگفتیهای کوچک و بزرگ بود. چشمهایش که تا به حال تنها از دور به زمین نگاه کرده بودند، حالا با جزئیات زندگی روزمره روبرو میشدند: کودکانی که در بازیهایشان غرق بودند، پیرمردی که با عصایش در پارک قدم میزد، زنی که با عجله به سوی مترو میدوید. هر چهره، هر لبخند، هر اشک، داستانی داشت که اردشیر مشتاق بود بشنود.
اما زندگی در قالب انسان، با تمام شگفتیهایش، دشواریهای خاص خود را داشت. اردشیر باید میآموخت چگونه غذا فراهم کند، چگونه در این جهان پر از قوانین و محدودیتها زندگی کند. او به یک کارگاه کوچک نجاری در یکی از کوچههای فرعی پناه برد، جایی که با آموختن هنر نجاری، نان درآورد و زندگیاش را پایهریزی کرد.
روزها گذشت و اردشیر، که به آرامی با جامعه خو گرفته بود، به تدریج متوجه نابرابریها و بیعدالتیهایی شد که در جهان انسانها سایه افکنده بود. او با مردمی آشنا شد که به خاطر گفتن حقیقت، به خاطر طلب آزادی، به خاطر عشق به انسانیت، زندانی شده بودند. هر داستان، هر چهرهای که میدید، بخشی از تصویر بزرگتری بود که اردشیر را به فکر فرو میبرد.
تا اینکه روزی، در میانه یک تظاهرات صلحآمیز، درگیری به وجود آمد. اردشیر، نه به عنوان خدا، بلکه به عنوان یک انسان که حس مسئولیت اخلاقیاش برانگیخته شده بود، برای کمک به مردمی که میدید زیر ضربات بیرحمانه قرار گرفتهاند، وارد عمل شد. او که هیچ قدرتی برای معجزه آفرینی نداشت، تنها با دستان خالی و قلبی پر از همدردی، سعی کرد جلوی ظلم را بگیرد.
اما این اقدام، او را به دام انداخت. پلیس، او را که به عنوان یکی از رهبران تظاهرات شناخته بودند، دستگیر کرد. اردشیر، که حالا دیگر فقط یک انسان بود، بدون هیچ قدرتی، به زندان اوین در تهران منتقل شد. در آنجا، شماره زندانی ۴۵۲۶ به او داده شد، نشانی از اینکه او حالا بخشی از سیستمی بود که بیعدالتی را نمایندگی میکرد.
در این بخش از داستان، اردشیر، که زمانی خدا بود، در میان دیوارهای سرد زندان، با واقعیتهای تلخی روبرو میشد که هرگز از بالا نمیتوانست ببیند. او با زندانیان دیگر، که هر یک داستانی داشتند، همصحبت شد، به درد دلهایشان گوش داد، و دید که چگونه نام خدا به بهانهای برای ظلم تبدیل شده است.
اینجا، در زندان، اردشیر نه تنها با جنبههای تاریک انسانیت آشنا شد، بلکه با خود واقعیاش نیز روبرو شد، با پرسشهایی که هرگز به عنوان خدا نپرسیده بود: آیا او میتواند در این سه سال، بدون قدرتهایش، تغییری ایجاد کند؟ آیا معنای واقعی عدالت و مهربانی را فهمیده است؟
این آغاز داستانی بود که نه تنها برای اردشیر، بلکه برای همه کسانی که در این جهان زندگی میکنند، درسهایی بزرگ داشت.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#13
Posted: 1 Jan 2025 06:10
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش دوم: سایههای زندان
زندان اوین، با دیوارهای بلند و سردش، مکانی بود که اردشیر هرگز تصور نمیکرد روزی در آن زندگی کند. هر روز در اینجا به یک قرن بیپایان میمانست، وقتی که زمان، تنها چیزی بود که به وفور در اختیار داشت. با این حال، اردشیر، که دیگر خدا نبود بلکه زندانی شماره ۴۵۲۶ بود، با هر گذر روز، بیشتر به درک واقعیتهایی میرسید که از بالای آسمانها هرگز نمیتوانست ببیند.
سلولهای تنگ و تاریک، پر از چهرههایی بود که هر یک داستانی از ظلم داشتند. در اینجا، اردشیر با زندانیانی آشنا شد که به خاطر عقایدشان، به خاطر آزادیخواهی، به خاطر عشق به هنر یا دانش، در بند بودند. او با "بهرام"، جوانی که برای حقوق بشر مبارزه میکرد، "شیرین"، شاعری که اشعارش را سانسور نکرده بود، و "حمید"، معلمی که به دلیل آموزش حقایق تاریخی دستگیر شده بود، دوست شد.
هر شب، در سکوت نیمهشب، وقتی که صدای نگهبانان دورتر میشد، زندانیان دور هم جمع میشدند. اردشیر که حالا یکی از آنان بود، به داستانهایشان گوش میداد، به درد دلهایشان، به آرزوهایی که در این دیوارها محصور شده بودند. او با شنیدن صدای اعترافات اجباری، شلاقهای نامرئی که بر روح و جسم آنها فرود میآمد، بیشتر درک میکرد که چگونه اسم او، یعنی "خدا"، به بهانهای برای ظلم و سرکوب تبدیل شده است.
اردشیر، با این که قدرتهایش را از دست داده بود، چیزی در درونش زنده مانده بود: توانایی شنیدن، همدردی کردن و درک کردن. او با بهرام بحثهای طولانی درباره عدالت داشت، با شیرین درباره آزادی بیان، و با حمید درباره آموزش و تاریخ. این گفتگوها، نه تنها به اردشیر کمک میکرد تا بیشتر بفهمد، بلکه به زندانیان دیگر هم امید میداد، امید به اینکه روزی این ظلم پایان خواهد یافت.
در میان این همنشینیها، اردشیر به یک برنامه مخفیانه برای انتقال پیامها به بیرون از زندان پیوست. او که زمانی تمام جهان را در دست داشت، حالا به کمک نوشتن یادداشتهای کوچک روی تکههای کاغذ یا پشت عکسهای قدیمی، سعی میکرد صدای زندانیان را به گوش جهان برساند.
این کار، خطرات زیادی داشت. هر لحظه امکان داشت که نگهبانان به این برنامه پی ببرند و مجازاتهای سختتری برای همه اعمال کنند. اما اردشیر، که حالا انسان بود، با همان احساسات، ترسها و امیدها، به این کار ادامه داد. او میدانست که این تنها راهی است که میتواند بدون قدرتهایش، به زندانیان و به جهان کمک کند.
روزهای زندان با کندی و سختی میگذشت، اما هر روز، اردشیر بیشتر به این نتیجه میرسید که انسانیت واقعی نه در قدرت، بلکه در توانایی درک، همدردی و ایستادگی در برابر ظلم است. او درسهایی آموخت که هرگز در آسمانها نمیتوانست بیاموزد.
و در این سایههای تیره زندان، اردشیر، زندانی شماره ۴۵۲۶، به این ترتیب درسهایش را از زندگی انسانی میگرفت، درسهایی که بنای آنچه را که او باید پس از بازگشت قدرتهایش انجام دهد، شکل میداد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#14
Posted: 1 Jan 2025 06:11
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش سوم: سایههای تیره
در زندان اوین، هر شب با ترس و امید آغاز میشد، اما آن شب، ترس بر امید چیره شد. اردشیر، که حالا به عنوان زندانی شماره ۴۵۲۶ شناخته میشد، به خاطر مشارکت در تلاشهای مخفیانه برای انتقال پیامها به بیرون، دستگیر شد. او را به اتاقی بردند که نامش با شکنجه و رنج گره خورده بود.
در آن فضای تنگ و تاریک، اردشیر با واقعیتی مواجه شد که هرگز در آسمانها نمیتوانست تجربه کند: درد، ترس، و تحقیر. شکنجهها شروع شدند؛ ضرباتی که بدنش را میلرزاند و دردی که روحش را به فریاد واداشت. اما این، تنها آغاز ماجرا بود.
میان آن همه رنج، یکی از نگهبانان، که "کمال" نام داشت، با چشمانی سرد و بیرحم به اردشیر نزدیک شد. در آن لحظه، اردشیر نه تنها با درد جسمی، بلکه با تعرضی روبرو شد که همه مرزهای انسانیت را زیر پا گذاشت. کمال، با استفاده از قدرتش، به اردشیر تعرض جنسی کرد، چیزی که در آن لحظه، اردشیر را به عمق تاریکیها فرستاد. او، که زمانی خدا بود، حالا در برابر این بیعدالتی و تحقیر بیدفاع بود.
این تجربه، اردشیر را به گوشهای از وجودش برد که تاکنون نمیشناخت. او درد، خشم، ترس و تحقیر را در سطحی کاملاً جدید تجربه کرد. اما در همان حال، این تجربه، به او درسهایی داد که فراتر از هر آموزهای بود که تا آن روز دریافته بود. او درک کرد که چقدر انسانها تحت فشار و تهدید، آسیبپذیرند و چگونه قدرت میتواند به ابزاری برای سرکوب و نابودی تبدیل شود.
پس از آن شب تاریک، اردشیر، با بدنی کبود و روحی شکسته، به سلولش بازگشت. هرچند که او به ظاهر تنها بود، اما در درونش، یک آتش جدید شعلهور شده بود؛ آتش عزم برای مقاومت، برای تغییر، برای نشان دادن که حتی در تاریکترین لحظات، امید و انسانیت میتواند دوباره زاده شود.
اردشیر، با هر درد و زخمی که بر جسم و روحش نشست، بیشتر به این باور رسید که بازگشت به قدرتهایش نباید به معنای استفاده از آن برای تنبیه یا انتقام باشد، بلکه باید به بازسازی و ترمیم آنچه شکسته شده منجر شود. او دریافت که واقعیت انسانیت را نه در آسمانها، بلکه در این لحظات دردناک و تاریک زمین میتوان یافت.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#15
Posted: 1 Jan 2025 18:00
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش چهارم: تلنگرهای دردناک
روزهای بعد از آن شب تاریک، اردشیر را تغییر داده بود. تجربهای که در آن اتاق شکنجه پشت سر گذاشته بود، او را به مردی بدل کرده بود که خشم در درونش میجوشید. او که زمانی خدایی صبور و آرام بود، حالا با هر تحقیر، با هر درد، بیشتر به سمت تندمزاجی سوق پیدا میکرد.
در یکی از روزها، در حیاط زندان، جایی که زندانیان در زیر نور خورشید کمی تنفس میکردند، اردشیر شاهد بود که یکی از زندانیان به خاطر اعتراض به شرایط بد غذا، توسط نگهبانان مورد ضرب و شتم قرار گرفت. خشم او دیگر قابل کنترل نبود. اردشیر به سمت نگهبانان رفت، با صدایی بلند و خشمگین، از آنها خواست تا دست از این کار بردارند.
این دخالت، به جای اینکه مشکل را حل کند، اوضاع را بدتر کرد. نگهبانان، که از این جسارت به خشم آمده بودند، به سمت اردشیر روی آوردند. آنها او را به زمین انداختند و با ضربات پیدرپی به او حمله کردند. اردشیر، که حالا بدون هیچ قدرت الهی بود، درد را در هر ذره بدنش حس میکرد.
با هر ضربهای که بر بدنش فرود میآمد، اردشیر بیشتر به این نتیجه میرسید که چقدر خدایی کردن از دور، بدون دخالت مستقیم و بدون درک واقعی رنجهای انسانها، آنها را در معرض چنین ظلمهایی قرار داده است. او فهمید که حتی اگر قدرتهایش را داشت، این شرایط میتوانست وجود داشته باشد، زیرا او هرگز واقعاً درد و رنج را تجربه نکرده بود.
پس از این درگیری، اردشیر را به سلول انفرادی منتقل کردند، جایی که تنهاییاش با درد جسمی و روحی همراه بود. در آنجا، در تاریکی و سکوت، او با افکارش تنها شد. درد بدنیاش به او یادآوری میکرد که چقدر از واقعیت زندگی انسانها دور بوده و چگونه حضور دورادورش به عنوان خدا، به بهانهای برای ظلم تبدیل شده است.
این تجربه، اردشیر را به بازاندیشی درباره مفهوم خدایی کردن واداشت. او درک کرد که خدایی کردن از دور، بدون درک عمیق از رنجها، آرزوها و مبارزات انسانها، میتواند بیاثر و حتی مخرب باشد. این درد، این تنهایی، این خشم، همه به او آموختند که برای واقعاً خدایی بودن، باید در میان مردم، با مردم، و برای مردم بود.
با هر روزی که در انفرادی میگذشت، اردشیر بیشتر به این نتیجه میرسید که بازگشت به قدرتهایش باید با نگاهی جدید، با درکی عمیقتر و با تعهدی بیشتر به عدالت و مهربانی همراه باشد. او دریافت که خدایی کردن، نه به معنای حکمرانی از دور، بلکه به معنای همراهی و همدردی در همه لحظات است.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#16
Posted: 1 Jan 2025 18:01
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش پنجم: سقوط در درههای تاریک
پس از چند روز در سلول انفرادی، اردشیر به بند بازگردانده شد. بازگشتش به میان زندانیان، با روحی شکسته و بدنی کبود، نشانهای از تغییر بزرگی بود که در او رخ داده بود. خشم و ناامیدیای که در انفرادی پرورش یافته بود، او را به فردی تبدیل کرده بود که حتی کنترل روانش را از دست داده بود.
در همان اولین شب بازگشت، خبری شنید که روحش را بیش از پیش درهم شکست. یکی از همبندیانش، "محمد"، که به خاطر ایستادگی در برابر ظلم دستگیر شده بود، زیر شکنجه جان باخته بود. این خبر، به مانند ضربهای سهمگین بر اردشیر بود؛ محمد، که با روحیهای شاد و امیدوار، همیشه در بند سرود میخواند، حالا دیگر نبود.
درد از دست دادن محمد، توأم با فشارهای روانی و جسمی که تحمل کرده بود، اردشیر را به سمت یک نقطه شکست سوق داد. او که دیگر روانش را نمیتوانست کنترل کند، در نیمههای شب، وقتی که همه در خواب بودند، تصمیم گرفت به زندگیاش پایان دهد. با استفاده از یک پتو و یک طناب مخفیانه که در بند پیدا کرده بود، خود را به دار آویخت.
در لحظات پایانی حیاتش، وقتی که طناب به دور گردنش سفت شده بود، اردشیر با چشمانی باز اما مملو از ناامیدی، به زندگیاش، به ظلمها، به دردها و به رنجها فکر میکرد. او در آن لحظات، درد و رنج تمام زندانیان را به یاد آورد، دردی که او هرگز به عنوان خدا نمیتوانست درک کند.
اما در همان لحظاتی که اردشیر به مرز مرگ نزدیک میشد، یکی از زندانیان که از خواب بیدار شده بود، او را دید. فریاد کمکش، دیگران را بیدار کرد. زندانیان، با شتاب و در تاریکی، اردشیر را از طناب رها کردند. آنها، با کمک هم، او را به زمین آوردند و تلاش کردند تا نفس دوبارهای به او بدهند.
در آن لحظات پر از آشوب، اردشیر به هوش آمد. چشمانش که مملو از اشک بود، برای اولین بار پس از مدتها، امید را در چهرههای دیگر زندانیان دید. این زندانیان، که خودشان درد و رنج را تجربه کرده بودند، برای نجات او از مرگ تلاش کردند، نه به خاطر اینکه او خدا بوده، بلکه به خاطر اینکه یکی از آنها بود.
این تجربه، اردشیر را به درک جدیدی از زندگی، مرگ، و انسانیت رساند. او دریافت که حتی در تاریکترین لحظات، همبستگی و عشق میتواند نوری باشد که راه را روشن میکند. اردشیر، که حالا بیش از پیش به انسانیت واقعی نزدیک شده بود، درک کرد که زندگی، با تمام دردهایش، ارزش زندگی کردن دارد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#17
Posted: 1 Jan 2025 22:15
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش ششم: جرقههای شورش
پس از آن شب سرنوشتساز، اردشیر دیگر مردی نبود که قبلاً بود. او که تجربه مرگ را از نزدیک لمس کرده بود، با دیدگاهی تازه به زندگی بازگشت. درد و ناامیدی که او را به آن نقطه رسانده بود، حالا به یک عزم راسخ برای تغییر تبدیل شده بود.
در میان زندانیان، اردشیر به آرامی شروع به صحبت کرد، نه از مرگ، بلکه از زندگی و آزادی. او از تجربیاتش گفت، از دردهایی که دیده و لمس کرده بود، از بیعدالتیهایی که هر روز در این دیوارهای سرد اتفاق میافتاد. صحبتهای اردشیر، به ویژه پس از آن شب، یک جرقه در دل زندانیان زد؛ جرقهای از امید به تغییر، به فرار، به بازپسگیری آزادیشان.
با همکاری چند زندانی کلیدی که به او اعتماد داشتند، اردشیر شروع به کشیدن نقشه فرار کرد. او، که در زیر آسمانها همیشه ناظر بود، حالا باید به جزئیات زمینی و بشری فکر میکرد. آنها نقشه زندان را در ذهنشان میساختند، از راهروهای پنهان، از زمانهای تعویض نگهبانان، از کلیدهایی که میتوانستند به دست آورند، تا نقاط ضعف در دیوارهای زندان.
شبهای طولانی در زندان، به جلسات مخفیانه برای برنامهریزی تبدیل شده بود. اردشیر، با کمک "بهرام" که در گذشته مهندس بود و "شیرین" که به خوبی میدانست چگونه با کلمات نقشه مخفی کند، شروع به ترسیم یک طرح دقیق کردند. این نقشه شامل ایجاد یک آشوب بزرگ بود تا حواس نگهبانان پرت شود، سپس استفاده از یکی از راهروهای پنهان که به انبار منتهی میشد، و در نهایت تلاش برای خروج از طریق یکی از دیوارهای ضعیفتر که با ابزارهای ساده قابل شکستن بود.
اما آشوب بدون خطر نبود. آنها میدانستند که اگر شکست بخورند، مجازاتها سختتر خواهد بود. با این حال، امید به آزادی، به زندگیای بدون ظلم و شکنجه، آنها را به پذیرش این خطر مجاب کرد. اردشیر، با تمام تجربیاتی که از این زندگی بشری به دست آورده بود، میدانست که این نقشه نه تنها برای فرار فیزیکی، بلکه برای اثبات اینکه انسانها قادر به شکستن هر بندی هستند، حیاتی است.
در میان تمام این برنامهریزیها، اردشیر درک کرد که شاید این تجربه، این جنگ برای آزادی، بخشی از مأموریت بزرگتری باشد که به عنوان خدا بر زمین آمده بود. او به این نتیجه رسید که شاید معنای واقعی خدایی کردن، در همین لحظات، در کنار مردم، در دفاع از حقوقشان، و در تلاش برای آزادیشان نهفته باشد.
و همینطور که نقشه فرار کامل میشد، اردشیر و همراهانش، با قلبهایی پر از امید و چشمانی مصمم، آماده میشدند تا آشوبی به پا کنند که شاید مسیر زندگیشان را برای همیشه تغییر دهد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#18
Posted: 1 Jan 2025 22:16
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش هفتم: شعلههای شورش
زمان اجرای نقشه فرار فرا رسیده بود. اردشیر و همبندیهایش که حالا بیشتر از هر زمان دیگری به هم پیوسته بودند، با قلبهایی مملو از امید و چشمانی پر از ترس و شجاعت، آماده شدند. نقشه آشوب و فرار به دقت برنامهریزی شده بود، اما همه میدانستند که کوچکترین اشتباه میتواند به فاجعه بینجامد.
شب فرار، شبی بود که ماه تنها با نور کمرنگش زندان را روشن میکرد. اردشیر، با صدایی آرام اما مصمم، به زندانیان گفت که زمان آن فرا رسیده که به جهان نشان دهند انسانها حتی در بند هم میتوانند برای آزادی مبارزه کنند. او که زمانی خدا بود، حالا به یک رهبر بیادعا برای این قیام کوچک تبدیل شده بود.
آشوب با فریادهای اعتراضی و پرتاب کردن اشیاء به سمت نگهبانان شروع شد. یکی از زندانیان، "حمید"، با استفاده از مهارتهای تئاتریاش، تظاهر به بیماری شدید کرد تا نگهبانان را به سمت خود جلب کند. در همین حال، گروهی دیگر شروع به شکستن وسایل و ایجاد سر و صدا کردند تا حواس همه نگهبانان به خود جلب شود.
در این میان، اردشیر، بهرام و شیرین و چند نفر دیگر از زندانیان به سمت راهروی پنهان حرکت کردند. آنها با استفاده از ابزارهای سادهای که از انبار زندان به سرقت برده بودند، شروع به شکستن دیوار ضعیف کردند. صدای شکستن آجرها توسط سر و صدای آشوب پوشانده شده بود.
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت تا اینکه یکی از نگهبانان جوانتر، که کمتجربهتر بود، صدایی را از راهروی پنهان شنید. او با عجله به سمت آن حرکت کرد و درست وقتی که اردشیر و گروهش به دیوار آخر رسیده بودند، آنها را دید.
فریاد نگهبان، آلارمی بود که همه چیز را تغییر داد. نگهبانان دیگر به سمت آنها هجوم آوردند. در لحظاتی پر از تنش و خشونت، اردشیر و گروهش درگیر نبردی نابرابر شدند. اما امید به آزادی، آنها را به مبارزه واداشت.
در این هرج و مرج، چند نفر از زندانیان موفق شدند از سوراخی که در دیوار ایجاد کرده بودند بیرون بروند، اما اردشیر، که در میان درگیری با نگهبانان بود، در آخرین لحظه به زمین زده شد و دستگیر شد. زندانیان دیگری نیز دستگیر شدند، اما آنهایی که فرار کرده بودند، به سمت شهر رفتند تا کمک بگیرند.
این شورش، هرچند با شکست نسبی مواجه شد، اما نشان داد که روح مقاومت در میان زندانیان هنوز زنده است. اردشیر، که حالا دوباره در سلول انفرادی بود، با تمام وجودش حس میکرد که این شکست، آغازی برای یک مبارزه بزرگتر است. او درک کرد که معنای واقعی مبارزه برای آزادی، در چنین لحظاتی نهفته است، لحظاتی که شاید پیروزی در آنها نباشد، اما امید و مقاومت همچنان زنده میماند.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#19
Posted: 1 Jan 2025 23:37
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش هشتم: پژواک آزادی
پس از شورش نافرجام، اردشیر را به سلول انفرادی بازگرداندند، جایی که تاریکی و سکوت تنها همراهانش بودند. اما این بار، در تنهاییاش، به جای ناامیدی، جرقههای امید و انگیزهای جدید در او شعلهور شده بود. او درک کرده بود که شکست، نه پایان، بلکه آغازی برای یک مبارزه مصممتر است.
در همین حال، خبر شورش و تلاش برای فرار از زندان اوین، به بیرون درز کرده بود. آن زندانیانی که موفق به فرار شده بودند، به پناهگاههای مخفی رفته و از طریق شبکههای زیرزمینی، داستان مقاومت و ظلم را به گوش جهان رساندند. این اخبار، در رسانههای اجتماعی و مطبوعات بینالمللی، به سرعت پخش شد و باعث شد تا توجه جهانی به وضعیت زندانیان سیاسی در ایران جلب شود.
درون زندان، این خبرها به شکل شایعه و زمزمه به گوش زندانیان میرسید. اردشیر، که از این پژواکهای آزادی با خبر شده بود، حس کرد که این نقشه نافرجام نه تنها شکست نبوده، بلکه بذرهای امید را در دلهای بسیاری کاشته است. او میدانست که حالا وقت آن است که از این موج حمایتها برای تقویت روحیه زندانیان و برنامهریزی برای مراحل بعدی استفاده کند.
با بازگشت به بند، اردشیر با زندانیانی که باقی مانده بودند، شروع به برنامهریزی دوباره کرد. این بار، نقشهها نه فقط برای فرار فیزیکی، بلکه برای ایجاد یک جنبش داخلی در زندان بود؛ جنبشی که با هدف آگاهسازی و سازماندهی زندانیان برای مقاومت غیرخشونتآمیز و مطالبه حقوق بشری شکل میگرفت.
اردشیر و همبندیهایش شروع به استفاده از هر فرصتی برای آموزش کردند. آنها با استفاده از هر تکه کاغذی که میتوانستند پیدا کنند، از حقوق بشر، از تاریخ مبارزات آزادیخواهانه، از فلسفه و اخلاق مینوشتند. آنها این نوشتهها را در بین زندانیان پخش میکردند، همچنین به صورت شفاهی، در زمانهای محدودی که در حیاط زندان به هم میرسیدند، آموزش میدادند.
این فعالیتها، نه تنها روحیه زندانیان را بالا برد، بلکه به آنها آگاهی و ایدههایی داد که میتوانستند از آنها برای تغییر شرایط استفاده کنند. اردشیر، که زمانی خدا بود، حالا به یک معلم و رهبر فکری تبدیل شده بود که بدون قدرتهای الهی، با دانش و همدلی، میتوانست تغییراتی واقعی رقم بزند.
در همین حال، فشارهای بینالمللی و اعتراضات مردمی در خارج از زندان به دولت ایران بیشتر شد. این فشارها نشان میداد که جهان در حال تماشای این ظلمها است و مردم در داخل و خارج از کشور برای آزادی زندانیان مبارزه میکنند.
اردشیر، با دیدن این رویدادها، بیشتر به این باور رسید که هرچند ممکن است آزادی فوری نرسد، اما جرقههای آزادی که او و دوستانش زده بودند، در حال تبدیل شدن به یک آتش بزرگتر است که میتواند روزی دیوارهای زندان را فرو بریزد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#20
Posted: 1 Jan 2025 23:38
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش نهم: زمزمههای تغییر
زمان در زندان اوین با سرعتی متفاوت میگذشت؛ روزها با امید و شبها با ترس و برنامهریزی پر میشدند. اردشیر، که حالا به عنوان یک رهبر فکری و معنوی در میان زندانیان شناخته میشد، به این نتیجه رسیده بود که برای رسیدن به آزادی، نیاز به یک تغییر اساسی در درون و بیرون زندان است.
فعالیتهای آموزشی و فرهنگی که اردشیر و دوستانش آغاز کرده بودند، شروع به نتیجه دادن کرد. زندانیان، که حالا با دانش بیشتری از حقوق خود و تاریخ مبارزات بشری آشنا شده بودند، به آرامی اما پیوسته، یک جنبش غیررسمی درون زندان شکل دادند. این جنبش، با شعار "آگاهی، همبستگی، مقاومت"، نه تنها به دنبال آزادی بود، بلکه به دنبال تغییر در ساختار ظلم و سرکوب.
در همین حال، بیرون از زندان، اخبار و اعتراضات به وضعیت زندانیان سیاسی و حقوق بشری در ایران شدت گرفته بود. بسیاری از سازمانهای بینالمللی و فعالان حقوق بشر، کمپینهایی برای آزادی زندانیان سیاسی و توجه به وضعیت آنها ایجاد کرده بودند. این فشارها، هرچند آهسته و پیوسته، شروع به تأثیرگذاری بر سیاستهای داخلی کرد.
در یکی از روزهای سرد زمستانی، یکی از نگهبانان که با زندانیان ارتباطی مخفیانه برقرار کرده بود، خبری به اردشیر داد. این خبر این بود که دولت، به دلیل فشارهای بینالمللی و داخلی، قصد دارد برخی از زندانیان سیاسی را آزاد کند تا نشان دهد که به حقوق بشر اهمیت میدهد. این خبر، هرچند ناقص و نامطمئن، امیدی تازه در دل زندانیان زنده کرد.
اردشیر و گروهش شروع به برنامهریزی برای استفاده از این فرصت کردند. آنها میدانستند که این آزادی ممکن است فقط برای تعداد محدودی باشد، اما هدف آنها این بود که از این فرصت برای گسترش پیام مقاومت و آگاهی بیرون از زندان استفاده کنند. آنها تصمیم گرفتند که اگر کسی آزاد شود، او باید به عنوان یک سفیر، پیام مبارزه و امید را به دیگران برساند.
همچنین، اردشیر با استفاده از هر لحظهای که در اختیار داشت، به زندانیان آموخت که چگونه در غیاب او، این جنبش را ادامه دهند. او میدانست که ممکن است خودش آزاد نشود، اما ایدهها و امیدهایی که کاشته بود، باید زنده بمانند.
در این شرایط، با نزدیک شدن به پایان سه سالی که اردشیر بدون قدرتهایش در زمین بود، او بیشتر به این فکر میکرد که شاید این تجربه، این مبارزه برای آزادی، مهمترین درسی بوده که برای خدا بودن باید میآموخت. او دریافت که خدایی کردن، نه در قدرت مطلق، بلکه در ارتباط، همدلی و تلاش برای بهتر شدن دنیا است.
و با این افکار، اردشیر و زندانیان، منتظر روزی بودند که شاید پایانی برای برخی و آغازی برای دیگران باشد، روزی که میتوانست نقطهای تعیینکننده در مسیر آزادی و عدالت باشد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂