انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

داستان های مُدرن


مرد

 
خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶ - بخش دهم(قسمت آخر): بازگشت به آسمان‌ها

روز موعود فرا رسیده بود. در سکوت صبحگاهی زندان اوین، صدای کلیدهایی که درهای سلول‌ها را باز می‌کردند، پیچیده بود. امروز روزی بود که دولت، تحت فشارهای بین‌المللی و داخلی، تصمیم گرفته بود تعدادی از زندانیان سیاسی را آزاد کند. اما این آزادی، بیشتر به نمایشی برای جهانیان شباهت داشت تا یک اقدام اصلاحی واقعی.

در میان اسامی آزادشدگان، نام اردشیر نبود. او، که حالا سه سال بدون قدرت‌هایش زندگی کرده بود، در سلولش ماند تا شاهد خداحافظی‌های احساسی بین زندانیان باشد. اما در همین لحظات، چیزی عجیب شروع به اتفاق افتادن کرد. اردشیر حس کرد که قدرت‌هایش به آرامی شروع به بازگشت کرده‌اند؛ این لحظه‌ای بود که باید دوباره خدا می‌شد.

با این حال، او تصمیم گرفت از این قدرت‌ها به روشی متفاوت استفاده کند. اردشیر، با قدرت‌هایی که دوباره به او بازگشته بود، به جای اینکه به عنوان یک ناجی ظاهر شود، تصمیم گرفت که به عنوان یک نیروی الهام‌بخش و نامرئی عمل کند. او به زندانیانی که آزاد شده بودند، نوعی انرژی و امید بخشید که آن‌ها بدون دانستن منبع آن، این انرژی را به بیرون از زندان بردند.

اردشیر، با نگاهی به زندانیانی که هنوز در بند بودند، به خصوص آن‌هایی که با او در این مبارزه همراه بودند، تصمیم گرفت که قدرتش را به شکلی دیگر به کار ببرد. او با استفاده از قدرت‌هایش، پیامی نامرئی از عشق، همدلی و امید را در قلب‌های آن‌ها کاشت. این پیام، بدون اینکه کسی بداند منبعش کیست، به یک نیروی محرکه برای ادامه مقاومت تبدیل شد.

در همین حال، اردشیر از زندان خارج شد، نه با شکوه و جلال یک خدا، بلکه به عنوان یک انسان که تجربه‌ای بی‌نظیر از درد، مقاومت و امید را پشت سر گذاشته بود. او به آسمان‌ها بازگشت، اما نه به عنوان خدایی که پیش از این بود. او حالا با درک عمیق‌تری از انسانیت، از ظلم و آزادی، و از معنای واقعی خدایی کردن، به جایگاهش بازگشت.

از آن بالا، اردشیر با نگاهی تازه به زمین می‌نگریست. او می‌دانست که تغییرات بزرگ با قدم‌های کوچک شروع می‌شود و آزادی و عدالت، نه با دستورهای الهی، بلکه با تلاش و مبارزه انسان‌ها به دست می‌آید. او، با استفاده از قدرتش، تصمیم گرفت که به عنوان یک ناظر و حامی نامرئی، همچنان در کنار انسان‌ها بماند، امید را تقویت کند و به هر کسی که برای حقیقت و آزادی مبارزه می‌کند، نیرو ببخشد.

و این چنین بود که "خدا، زندانی شماره ی ۴۵۲۶"، با درس‌هایی که از زندگی بشری گرفته بود، به آسمان‌ها بازگشت، اما با قلبی که همیشه در کنار انسان‌ها بود و با عهدی که هرگز نمی‌شکست: عهد به عدالت، مهربانی و آزادی.

پایان
نویسنده : M H (Remover)

-----------------𓃗--------------
ارسال نظر فراموش نشود ، با سپاس از وقتی که گذاشتید
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  ویرایش شده توسط: remover   
مرد

 
ننگینِ پر افتخار




بخش اول: آغاز روزهای مقدس

غلامحسین چشمانش را باز کرد و صدای اذان صبح را از مسجد محله‌شان شنید. هر روز با یک دعا شروع می‌شد، با یک ستایش به خداوندی که همیشه در قلب او جای داشت. امروز هم مثل همه روزهای دیگر، او با یک حس پاکی و آرامش از جایش بلند شد. نماز صبح را با اشتیاق خاصی خواند. او همیشه از آن جوانان پرشور بود که به دین و اعتقاداتش عشق می‌ورزید. در 34 سالگی، غلامحسین تقریباً هیچ مراسم مذهبی را از دست نداده بود. از بچگی، آموخته بود که خدمت به اسلام و الله بالاترین هدف زندگی است.

او به سمت آینه رفت و خودش را برای رفتن به مسجد آماده کرد. لباس سفید و پاکیزه‌اش را پوشید و عطر مخصوص نماز را به لباسش زد. آن روز مراسم ویژه‌ای برای یادبود شهدای جنگ بود و غلامحسین می‌دانست که نقش مهمی در برگزاری این مراسم دارد. او یکی از اعضای بسیج بود و وظیفه‌اش نظم بخشیدن به مراسم و حفاظت از آن در برابر هرگونه اعتراض یا تظاهرات بود.

در راه مسجد، با چند نفر از همسایه‌ها که همه از اهالی محله و آشنا به اعتقادات مذهبی‌اش بودند، سلام و احوالپرسی کرد. همه می‌دانستند که غلامحسین یک مسلمان واقعی است، کسی که برای خدمت به دینش از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کند. وارد مسجد شد و بلافاصله به سمت محلی که باید می‌ایستاد رفت.

مراسم با شکوه و حال و هوای خاصی آغاز شد. غلامحسین با دقت به سخنرانی‌ها گوش داد و در هر دعا و نماز جماعت شرکت کرد. اما چیزی که در آن روز برای اولین بار توجهش را جلب کرد، یک جوان که در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود و با دیگران متفاوت به نظر می‌رسید. این جوان، با چشمانی پر از سؤال، به اطراف نگاه می‌کرد اما در نماز شرکت نمی‌کرد. غلامحسین به او نگاهی انداخت و به ذهنش خطور کرد که شاید این جوان در تردید باشد یا به دنبال یافتن پاسخی برای سؤالاتش باشد.

پس از پایان مراسم، غلامحسین تصمیم گرفت با این جوان صحبت کند. نزدیکش رفت و با لبخندی گفت، "سلام برادر، چرا در نماز شرکت نکردی؟" جوان با لحنی آرام پاسخ داد، "من به دنبال حقیقت هستم، اما هنوز نیافته‌ام." غلامحسین با اشتیاق گفت، "حقیقت در قرآن و سنت پیامبر است. آیا می‌خواهی بیشتر بدانی؟"

این آغاز یک گفتگوی طولانی بود که غلامحسین فکر می‌کرد می‌تواند با آن به جوان کمک کند تا به دین بازگردد. اما نمی‌دانست که این گفتگو، دروازه‌ای به سوی تردیدها و سؤالاتی است که هرگز تصورش را هم نمی‌کرد. آن روز، اولین قدم در مسیری بود که غلامحسین را به چالش‌هایی عمیق و شاید دردناک می‌کشاند، جایی که باید با باورهای درونی‌اش روبرو می‌شد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش دوم: تردیدهای اولیه

هفته‌ها از آن روز در مسجد گذشته بود، اما غلامحسین هنوز هم به یاد آن جوان و سؤالاتش بود. آن مکالمه کوتاه، بذری از تردید در ذهن او کاشته بود، بذری که روز به روز بیشتر رشد می‌کرد. او در تمام این سال‌ها هرگز به این اندازه با تردید مواجه نشده بود. همیشه مسیرش روشن و واضح بود، اما حالا، انگار یک سایه تاریک بر همه چیز افتاده بود.

غلامحسین هر روز به مسجد می‌رفت، اما حالا نمازها با شک و تردید همراه بودند. او همچنان به انجام وظایفش در بسیج ادامه می‌داد، اما هر بار که دستور سرکوب اعتراضاتی را می‌گرفت، سؤالاتش بیشتر می‌شدند. چرا باید به مردمی که به دنبال آزادی هستند حمله کنیم؟ آیا این واقعاً خدمت به اسلام است یا تنها بازی در زمین قدرتمندان؟

یک شب پس از نماز مغرب، غلامحسین در کتابخانه مسجد به دنبال کتاب‌هایی بود که بتواند به سؤالاتش پاسخ دهد. در گوشه‌ای از کتابخانه، کتابی قدیمی با جلد چرمی پیدا کرد که به نظر می‌رسید کمتر کسی آن را خوانده باشد. عنوان کتاب "تأملاتی در باب ایمان و شک" بود. او کتاب را برداشت و با اشتیاق و در عین حال احتیاط شروع به خواندن کرد.

مطالب کتاب برای غلامحسین شگفت‌انگیز و در عین حال ترسناک بودند. نویسنده، که یک فیلسوف مسلمان بود، به تحلیل دقیق و بی‌پرده‌ای از باورهای دینی پرداخته بود. او به سؤالاتی پاسخ می‌داد که غلامحسین هرگز جرأت نکرده بود برای خودش مطرح کند. مثلاً، چگونه می‌توانیم مطمئن باشیم که تفسیر ما از قرآن، تفسیر درستی است؟ یا اینکه آیا می‌توان در دنیای مدرن، باورهای مذهبی را با عقلانیت وفق داد؟

هرچه بیشتر می‌خواند، بیشتر احساس می‌کرد که در یک تونل تاریک قدم می‌زند. کتاب به او نشان داد که حتی درون دین، مسائل بسیار پیچیده‌تر و عمیق‌تر از آنچه او تصور می‌کرد، وجود دارد. او شروع به مطالعه کتاب‌های دیگری کرد که درباره فلسفه دین، معنویت و اخلاق فردی بودند. با هر صفحه‌ای که می‌خواند، غلامحسین بیشتر به این نتیجه می‌رسید که باورهایش نیاز به بازنگری دارند.

در همین حال، وظایفش در بسیج همچنان ادامه داشت. یک روز به او دستور داده شد تا در یک تظاهرات صلح‌آمیز شرکت کند و به سرکوب معترضان بپردازد. او با دیدن چهره‌های معصوم و امیدوار مردم، در دل خودش به این فکر فرورفت که آیا این واقعاً راه خدمت به الله است؟ آیا خدایی که او می‌شناخت، می‌تواند از چنین اعمالی حمایت کند؟

در آن لحظه، یکی از معترضان جوان با چشمانی پر از اشک به غلامحسین نگاه کرد و گفت، "برادر، ما فقط آزادی می‌خواهیم. آیا این گناه است؟" این سؤال، مانند یک ضربه محکم به قلب غلامحسین، او را به فکر فرو برد. او برای اولین بار به این فکر افتاد که شاید همه چیز آنطور که به او آموخته شده بود، نیست.

شب‌های بعد، غلامحسین خوابش نمی‌برد. او با خودش کلنجار می‌رفت؛ بین آنچه از کودکی آموخته بود و آنچه حالا در حال کشف بود، گم شده بود. هرچه بیشتر می‌خواند و فکر می‌کرد، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که ممکن است همه چیز فریب باشد. او شروع به تحقیق درباره تاریخ اسلام، تفسیرهای مختلف از قرآن و حتی نقدهای بیرونی به دین کرد.

این بخش از زندگی غلامحسین، زمانی بود که او برای اولین بار به این فکر افتاد که شاید خدایی که همیشه به آن باور داشت، کاملاً متفاوت یا حتی وجود نداشته باشد. این تردیدها و سؤالات، او را به سوی یک سفر درونی پیچیده و دردناک سوق داد، سفری که ممکن بود پایانی غیرقابل پیش‌بینی داشته باشد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش سوم: نقطه بی‌بازگشت

صبح روز اعتراضات، هوا سرد و تیره بود، انگار طبیعت هم به شرایط نابسامان شهر می‌پیوست. غلامحسین با لباس‌های یونیفرم بسیج، در میان دیگر همرزمانش ایستاده بود. فرمانده‌شان، مردی که همیشه با اعتقادات مذهبی‌اش او را هدایت کرده بود، با صدایی بلند و آمرانه آغاز به خواندن آیه‌ای از قرآن کرد: "وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" (با کسانی که با شما می‌جنگند در راه خدا بجنگید و تجاوز نکنید، همانا خدا متجاوزان را دوست ندارد).

آیه جهاد، همان کلمات مقدس که غلامحسین همیشه باور داشت برای دفاع از دین و کشور است، اما امروز، این کلمات در گوشش با تردید طنین‌انداز می‌شدند. دستور فرمانده صریح بود: "به معترضان شلیک کنید، اگر لازم باشد، بکشیدشان."

غلامحسین با سلاح در دست، در میان جمعیت معترضان که با شعارهای آزادی‌خواهانه صف کشیده بودند، قرار گرفت. صدای شعارها، گریه کودکان و فریادهای مردم، همه چیز را آشفته می‌کرد. او به چشمان معترضان نگاه می‌کرد؛ چشمانی که از ترس، امید و خشم پر بودند. هر چهره‌ای که می‌دید، به او یادآوری می‌کرد که این مردم، هم‌وطنانش بودند، برادران و خواهرانی که به دنبال زندگی بهتر بودند.

اما دستور فرمانده، مانند یک فرمان الهی در گوش غلامحسین طنین انداخت. او اسلحه را بالا برد و اولین شلیک را کرد. صدای گلوله آسمان را شکافت و یک معترض جوان به زمین افتاد. خون از بدنش جاری شد و در آن لحظه، دنیای غلامحسین تیره‌تر شد. او بدون اینکه بتواند تردیدهایش را مهار کند، به دستور فرمانده ادامه داد.

دومین شلیک، به سمت یک زن میانسال بود که در حال فریاد زدن شعارهای آزادی‌خواهانه بود. گلوله به سینه‌اش خورد و او نیز به زمین افتاد. غلامحسین به چشمان باز آن زن نگاه کرد، چشمانی که با شوک و درد به او خیره شده بودند، انگار در لحظه مرگش از او می‌پرسیدند: "چرا؟"

صحنه‌های پیش رو، غلامحسین را به سوی یک بحران درونی عمیق سوق داد. او به خودش آمد و دید که چگونه دستانش به خون هم‌وطنانش آغشته شده است. نگاهش به کف دست‌های خود افتاد، جایی که همیشه برای نماز پاک و تمیز نگه می‌داشت، حالا با خون آلوده شده بود. او به یاد آورد که همیشه باور داشت خدمت به اسلام یعنی حفظ جان و ناموس مردم، اما امروز اینجا، او در حال کشتن همان مردم بود.

تردیدهایی که مدت‌ها در وجودش ریشه دوانده بودند، حالا به اوج خود رسیده بودند. او نمی‌توانست باور کند که این عمل، خدمت به خدا باشد. او در ذهن خود با خدایی که همیشه به او اعتقاد داشت، به مبارزه برخاست. آیا خدایی که او می‌شناخت، می‌توانست از این کشتار حمایت کند؟ این سؤالات، مانند گلوله‌هایی که شلیک کرده بود، به قلب اعتقاداتش نفوذ کردند.

غلامحسین در آن لحظه، در میان هرج و مرج و خشونت، احساس کرد که از مسیر خود خارج شده است. او دیگر نمی‌توانست خود را یک مجاهد بداند، بلکه احساس می‌کرد در یک بازی خطرناک و بی‌رحم گرفتار شده است. این روز، روزی بود که غلامحسین به نقطه بی‌بازگشت رسید، جایی که باید با خودش، باورهایش و کارهایی که انجام داده بود، روبرو می‌شد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش چهارم: جستجو برای حقیقت

پس از آن روز سیاه، غلامحسین دیگر نمی‌توانست به زندگی قبلی‌اش بازگردد. خواب‌هایش پر بود از صدای شلیک گلوله، فریادهای معترضان و چهره‌های آن دو نفری که کشته بود. او حالا نه فقط با تردیدهای دینی، بلکه با یک بحران اخلاقی عمیق روبرو بود.

روزهای بعد، غلامحسین بیشتر از هر وقت دیگری به مطالعه پرداخت. او کتاب‌های مذهبی، فلسفی و حتی آثار نویسندگان بی‌دین را می‌خواند. هر کتابی که به دست می‌آورد، امیدوار بود پاسخی برای سؤالات پیچیده‌اش پیدا کند. اما هرچه بیشتر می‌خواند، سؤالاتش هم بزرگ‌تر می‌شدند.

یک روز، در یکی از کتابخانه‌های شهر، با یک استاد دانشگاه که در زمینه فلسفه دین تخصص داشت، آشنا شد. این استاد، مردی بود با چهره‌ای آرام و چشمانی که انگار در جستجوی حقیقت بودند. غلامحسین با او وارد بحث شد و بدون اینکه هویت واقعی‌اش را فاش کند، از تردیدهایش در مورد دین و اعمالش صحبت کرد.

استاد با صبر و حوصله به حرف‌های او گوش داد و سپس گفت: "دین برای بسیاری از مردم منبع آرامش و هدایت است، اما همیشه باید به یاد داشته باشیم که هر باوری می‌تواند به ابزاری برای سوء استفاده تبدیل شود. حقیقت، چیزی است که در درون خود باید جستجو کنید، نه در متونی که توسط انسان‌ها نوشته شده‌اند."

این گفته‌ها، مانند یک ضربه محکم به ذهن غلامحسین بود. او شروع به فکر کردن درباره این موضوع کرد که شاید همه چیز، از جمله دین، تنها بازتابی از باورها و نیازهای انسانی باشد. او به خودش قول داد که بیشتر تحقیق کند، نه فقط در کتاب‌ها، بلکه در دل جامعه و تجربیات شخصی‌اش.

غلامحسین شروع به صحبت با مردم از هر طیف اجتماعی کرد، از روحانیون تا بی‌دینان، از فعالان حقوق بشر تا کسانی که در اعتراضات شرکت کرده بودند. او می‌خواست بفهمد که چگونه می‌توان در دنیایی که به نظر می‌رسید با تضادهای اخلاقی و معنوی پر شده، به حقیقت دست یافت.

در این میان، یک شب، با یک زن که شوهرش را در اعتراضات از دست داده بود، مواجه شد. این زن، با چشمانی پر از اشک، به غلامحسین گفت: "من به خدا باور دارم، اما باور ندارم که خدا از این همه خشونت و بی‌عدالتی حمایت کند. آنهایی که از دین برای سرکوب استفاده می‌کنند، دروغ می‌گویند."

این جملات، بیش از هر چیز دیگری به غلامحسین ضربه زد. او به یاد آورد که چگونه با آیات قرآن به مردم شلیک کرده بود، چگونه باور داشت که در راه خدا گام برمی‌دارد، اما حالا شاید همه آنچه انجام داده بود، تنها یک سوء تفاهم یا حتی بدتر از آن، یک دروغ بزرگ بود.

غلامحسین دیگر نمی‌توانست به وظایفش در بسیج به شکل قبل ادامه دهد. او به تدریج شروع به کناره‌گیری کرد، اما این کار، بی‌خطر نبود. او می‌دانست که اگر راستین بودن تردیدهایش به گوش فرماندهان برسد، با عواقب سختی روبرو خواهد شد. با این وجود، جستجو برای حقیقت اکنون تنها هدف زندگی او شده بود، حتی اگر این مسیر او را به سمت تاریکی و ناامیدی بیشتری می‌کشاند.

این بخش از زندگی غلامحسین، زمانی بود که او واقعاً شروع به پرسش از همه چیز کرد، از جمله وجود خدا. او سعی می‌کرد به این پاسخ برسد که آیا در پس این همه آشوب و درد، حقیقتی وجود دارد یا همه چیز فریب و توهم است.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش پنجم: مواجهه با حقیقت

غلامحسین اکنون در مرحله‌ای از زندگی‌اش بود که هر گامی که برمی‌داشت، او را به سمت تاریکی بیشتری می‌کشاند. او روزها را بیشتر در انزوا می‌گذراند، جایی که فقط با کتاب‌ها و افکارش تنها بود. اما این تنهایی، شرایطی را فراهم کرد تا بدون ترس از قضاوت دیگران، به عمیق‌ترین سؤالاتش پاسخ دهد.

یک روز، در حالی که در کتابخانه محلی مشغول مطالعه بود، به کتابی برخورد که عنوانش "دین به مثابه ابزار قدرت" بود. این کتاب، با نگاهی انتقادی، به تحلیل نقش ادیان در تاریخ و چگونگی استفاده از آنها برای کسب قدرت می‌پرداخت. غلامحسین با خواندن این کتاب، به این نتیجه رسید که شاید همه چیز تنها یک بازی بزرگ برای کنترل جوامع باشد.

همزمان با این مطالعات، غلامحسین به ملاقات‌هایی پنهانی با یک گروه زیرزمینی از روشنفکران و فعالان حقوق بشر پرداخت. این گروه، که به دور از چشم نیروهای امنیتی فعالیت می‌کردند، به او شناختی عمیق‌تر از مسائل اجتماعی و سیاسی کشور داد. یکی از اعضای این گروه، زنی جوان و تحصیل‌کرده به نام نگار بود که به او گفت: "دین ابزاری است که می‌تواند برای خوبی یا بدی به کار رود. اما وقتی به ابزاری برای سرکوب و قدرت تبدیل می‌شود، باید پرسید آیا واقعاً از جانب خدا آمده است؟"

این سؤال، غلامحسین را به فکر فرو برد. او شروع به مطالعه آثاری کرد که به نقدهای بی‌پرده از ادیان می‌پرداختند. یکی از این کتاب‌ها، "توهمات دینی" نام داشت و نویسنده آن با استدلال‌های منطقی و علمی، وجود خدا را به چالش می‌کشید. غلامحسین با خواندن این کتاب، به این نتیجه رسید که شاید همه چیز تنها یک توهم بزرگ باشد.

یک شب، در تنهایی اتاقش، غلامحسین شروع به نوشتن کرد. او افکارش را بر روی کاغذ آورد، همه تردیدها و سؤالاتش را. نوشت که چگونه در اعتراضات به مردم شلیک کرده و چطور اکنون به این فکر می‌افتد که شاید کاری که انجام داده، نه تنها خدمتی به خدا نبوده بلکه خدمت به ظلم و ستم بوده است. در حین نوشتن، ناگهان احساس کرد که انگار یک حجاب از جلوی چشمانش کنار رفته است.

در این لحظه، غلامحسین به این نتیجه رسید که شاید هیچ خدایی وجود نداشته باشد، که شاید تمام این ادیان و اعتقادات، تنها برای استفاده از ترس و امید انسان‌ها به وجود آمده‌اند. این افکار، برای او که تمام زندگی‌اش را با باور به خدا گذرانده بود، بسیار دردناک بود اما در عین حال، نوعی آزادی درونی را به او هدیه داد.

او در آن شب، برای اولین بار، به جای نماز خواندن، به خودش قول داد که از این پس، زندگی‌اش را بر اساس اخلاقیات انسانی و نه دستورات مذهبی، شکل خواهد داد. این تصمیم، او را به سمت یک تغییر بزرگ در زندگی‌اش سوق داد، تغییری که می‌توانست او را به یک قهرمان یا یک مجرم در چشم جامعه تبدیل کند.

اما این مواجهه با حقیقت، برای غلامحسین نه پایان، بلکه آغاز یک سفر جدید بود. سفری به سمت یافتن هویت واقعی‌اش، به سمت کشف معنای واقعی زندگی بدون اتکا به باورهای مذهبی که زمانی بنیان زندگی‌اش بودند.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش ششم: تصمیم به تغییر

با کشف حقیقت جدید و پذیرش اینکه هیچ خدایی به معنای سنتی وجود ندارد، غلامحسین احساس می‌کرد در یک دوگانگی عمیق گرفتار شده است. از یک سو، از بار سنگین باورهای گذشته رها شده بود، اما از سوی دیگر، وزنه مسئولیت اعمالش در گذشته بر دوشش سنگینی می‌کرد. او اکنون با یک هدف جدید روبرو بود: جبران گذشته و کمک به آینده‌ای بهتر برای مردم.

غلامحسین با اعضای جنبش‌های آزادی‌خواه پنهانی ملاقات کرد. او با استفاده از دانش و تجربه‌ای که از دوران بسیج به دست آورده بود، به آن‌ها در تدارک و برنامه‌ریزی برای اعتراضات مسالمت‌آمیز کمک می‌کرد. نقش او بیشتر مشورتی بود، اما در پشت صحنه، با ارائه اطلاعات داخلی، به جنبش کمک می‌کرد تا از سرکوب‌ها جلوگیری کنند.

در این میان، غلامحسین به نگار، یکی از فعالان برجسته حقوق بشر که قبلاً با او آشنا شده بود، نزدیک‌تر شد. نگار، با دانش و شجاعتش، به غلامحسین کمک کرد تا بیشتر به حقوق بشر و مفاهیم دموکراسی و آزادی فکر کند. این ارتباط، نه تنها به او آموخت که چگونه به دیگران کمک کند بلکه باعث شد تا به عمق اخلاقیات انسانی فکر کند.

اما این فعالیت‌ها بدون خطر نبودند. غلامحسین می‌دانست که اگر هویت واقعی‌اش فاش شود، نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی بسیاری دیگر به خطر خواهد افتاد. او با احتیاط بیشتری حرکت می‌کرد، اما همچنان به دنبال راهی بود تا بتواند تغییری اساسی ایجاد کند.

یک شب، در جلسه‌ای مخفیانه، غلامحسین به ایده‌ای جسورانه فکر کرد. او پیشنهاد داد: "ما نیاز به یک اقدام بزرگ داریم، چیزی که بتواند نقطه عطفی در مبارزات ما باشد." همه به او نگاه کردند، و او ادامه داد: "من می‌توانم به علی خامنه‌ای نزدیک شوم. او دیگر تنها بازمانده از رهبرانی است که این سیستم را نگه داشته‌اند. اگر من... اگر من بتوانم او را از بین ببرم، این می‌تواند آغاز یک پایان باشد."

این ایده، با واکنش‌های مختلفی روبرو شد. برخی از اعضا به شدت مخالف بودند، چرا که چنین عملیاتی می‌توانست به شدت خطرناک و غیراخلاقی باشد. اما غلامحسین احساس می‌کرد که این تنها راهی است که می‌تواند اشتباهات گذشته‌اش را جبران کند و به مردم آزادی بدهد. نگار، که به او نزدیک شده بود، نگاهی عمیق به چشمانش انداخت و گفت: "این راه بازگشت ندارد. آیا مطمئن هستی؟"

غلامحسین با لحنی جدی پاسخ داد: "من زندگی‌ام را برای چیزی دروغین صرف کردم. حالا می‌خواهم برای چیزی واقعی بجنگم، حتی اگر این به معنای از دست دادن زندگی‌ام باشد."

این تصمیم، نقطه عطفی در زندگی غلامحسین شد. او با دقت شروع به برنامه‌ریزی کرد، از هر دانش و تجربه‌ای که داشت استفاده کرد تا راهی برای نزدیک شدن به رهبر جمهوری اسلامی پیدا کند. این بخش از زندگی او، زمانی بود که غلامحسین از یک بسیجی وفادار به یک انقلابی در سایه تبدیل شد، با هدفی که می‌توانست زندگی‌اش را تغییر دهد یا به آن پایان دهد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش هفتم: آماده‌سازی برای پایان

غلامحسین، با تصمیمی که گرفته بود، شب‌های بی‌خوابی و روزهای پر از تردید را پشت سر گذاشت. او هر لحظه به این فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند به رهبری نزدیک شود که از دسترس خارج بود. اما تجربه‌اش در بسیج و شناخت از سیستم امنیتی، به او یک مزیت می‌داد.

او با استفاده از روابط قدیمی‌اش، شروع به جمع‌آوری اطلاعات کرد. هر جزئیاتی درباره برنامه‌ها، جلسات عمومی و خصوصی خامنه‌ای را که می‌توانست، به دست آورد. این کار نیاز به صبر و دقت بسیار داشت؛ هر اشتباهی می‌توانست به معنای پایان زندگی او باشد.

در این میان، غلامحسین با نگار بیشتر صحبت کرد. او می‌دانست که به کمک و حمایت نیاز دارد. نگار، با تمام نگرانی‌هایش، به او کمک کرد تا برنامه دقیق‌تری طراحی کنند. آن‌ها با یکدیگر یک نقشه عملیاتی صحیح کشیدند که شامل همه جزئیات از زمان تا مکان و حتی نحوه برخورد با نیروهای امنیتی می‌شد.

غلامحسین یک بار دیگر به کتابخانه محلی رفت، جایی که برای او به مکانی برای تفکر و برنامه‌ریزی تبدیل شده بود. در آنجا، به کتابی برخورد که درباره تاریخ ترورهای سیاسی بود. این کتاب، به او نشان داد که چگونه عملیات‌های بزرگ به ظاهر غیرممکن، با دقت و برنامه‌ریزی به نتیجه رسیده‌اند.

او شروع به آماده‌سازی خود کرد. غلامحسین روزهای متمادی به تمرینات فیزیکی و روحی پرداخت تا آمادگی کامل برای روز عملیات به دست آورد. او می‌دانست که این کار به معنای مرگ خودش است، اما این فکر به او آرامش می‌داد که می‌تواند با این عمل، به آزادی مردم کمک کند.

در همین زمان، غلامحسین به نوشتن وصیت‌نامه‌ای پرداخت. او در این نامه، به راهی که طی کرده بود اشاره کرد، از اشتباهات گذشته‌اش گفت و از مردم خواست که برای آزادی و حقوق خود مبارزه کنند. وصیت‌نامه‌اش نه تنها برای خانواده‌اش بود بلکه برای همه آن‌هایی که به دنبال تغییر بودند.

یک روز، اطلاعاتی به دست آورد که خامنه‌ای قرار بود در یک مراسم عمومی در شهر شرکت کند. این فرصتی بود که غلامحسین منتظرش بود. او با کمک نگار و تعدادی از فعالان، نقشه‌ای کشید که او را به عنوان یکی از محافظان امنیتی وارد مراسم کند.

آماده‌سازی‌های نهایی انجام شد. غلامحسین تمام ابزارها و وسایل لازم را فراهم کرد. او لباس‌های محافظان را تهیه کرد و حتی یک اسلحه سبک با قابلیت مخفی شدن در لباس‌هایش را آماده کرد. همه چیز برای یک حمله انتحاری آماده بود.

غلامحسین در این لحظات نهایی، با خودش صحبت می‌کرد، با همه تردیدهایش مبارزه می‌کرد و به یاد می‌آورد که چرا این مسیر را انتخاب کرده است. او می‌دانست که این آخرین شب زندگی‌اش است، اما امید داشت که این عمل، آغازی برای آزادی مردم باشد.

این بخش از زندگی غلامحسین، زمانی بود که او تمام توانش را برای انجام یک عمل بزرگ به کار گرفت، عملی که می‌توانست به او لقب قهرمان دهد یا او را به عنوان یک تروریست در تاریخ ثبت کند.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش هشتم: شب پیش از عملیات

شب قبل از عملیات، غلامحسین در خانه‌ای امن بود که نگار و چند تن از فعالان برایش تدارک دیده بودند. فضای اتاق سنگین از تنش و انتظار بود. او می‌دانست که فردا روزی است که زندگی‌اش به پایان خواهد رسید یا معنای جدیدی پیدا خواهد کرد.

غلامحسین، با چشمانی که از بی‌خوابی سرخ شده بود، به پنجره نگاه می‌کرد. شهر در سکوت شبانه فرورفته بود، اما او می‌دانست که این سکوت، فریبنده است. در زیر این آرامش، ناآرامی‌های بسیاری نهفته بود. او به همه آنچه پشت سر گذاشته بود فکر می‌کرد، به آن دو معترضی که کشته بود، به همه دروغ‌هایی که باور کرده بود و به تمام مردمی که رنج کشیده بودند.

نگار وارد اتاق شد و با نگاهی نگران به او گفت: "غلامحسین، هنوز می‌توانی منصرف شوی. این راه بازگشتی ندارد." غلامحسین با لبخندی تلخ پاسخ داد: "من مدت‌هاست که بازگشتی ندارم. این تنها راهی است که می‌توانم به آزادی مردم کمک کنم."

آن شب، نگار و غلامحسین آخرین جزئیات نقشه را مرور کردند. آن‌ها هر سناریوی ممکن را بررسی کردند، از نحوه ورود غلامحسین به مراسم تا چگونگی حمله و حتی برنامه‌های اضطراری برای مواقعی که همه چیز به شکل پیش‌بینی نشده‌ای پیش برود.

غلامحسین با یک خودکار و کاغذ شروع به نوشتن کرد. او یک نامه به خانواده‌اش نوشت، نامه‌ای که فقط پس از مرگش به دستشان می‌رسید. در این نامه، از آن‌ها عذرخواهی کرد، از آن‌ها خواست که به جای نفرین، برای آزادی مبارزه کنند و به آن‌ها گفت که چقدر دوست‌شان دارد.

در ادامه، او وصیت‌نامه‌اش را بازنگری کرد، جایی که به تمام آن‌هایی که برای آزادی مبارزه می‌کردند، پیامی داشت. او می‌خواست این وصیت‌نامه به عنوان یک یادگاری از مبارزه‌اش در میان مردم منتشر شود، امیدی برای ادامه راه.

نیمه‌های شب، نگار با یک فنجان چای برگشت. آن‌ها با هم صحبت کردند، از زندگی‌هایی که می‌توانستند داشته باشند، از چیزهایی که می‌خواستند ببینند اما هرگز نخواهند دید. در این لحظات، غلامحسین به نگار گفت: "اگر من موفق شدم، این کار را برای همه کسانی انجام دادم که به دنبال آزادی هستند. اگر نشدم، بگو مردی بود که تلاش کرد."

سرانجام، زمان خوابیدن فرا رسید. غلامحسین سعی کرد چشمانش را ببندد، اما خواب به سختی می‌آمد. او به آسمان نگاه کرد، ستاره‌ها را دید و به این فکر کرد که شاید این آخرین بار باشد که این منظره را می‌بیند.

در سکوت شب، غلامحسین به این نتیجه رسید که آنچه او در زندگی‌اش آموخته بود، نه در کتاب‌های مقدس، بلکه در مبارزه برای اخلاقیات و حقوق انسانی بوده است. او این شب را با یک دعا نه به خدایی که زمانی به آن باور داشت، بلکه به امید آزادی مردمش به پایان رساند.

این شب، شبی بود که غلامحسین با تردیدهایش، با گذشته‌اش و با خودش به صلح رسید، آماده برای آنچه فردا می‌آمد، روزی که می‌توانست همه چیز را تغییر دهد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
مرد

 
بخش نهم: روز عملیات

صبح زود روز عملیات، غلامحسین چشمانش را باز کرد. آفتاب هنوز پشت ابرها پنهان بود، اما او می‌دانست که امروز روز مهمی است. با یک نفس عمیق، از جایش بلند شد و به سمت حمام رفت. آب سرد صورتش را بیدار کرد. امروز باید تمام توانش را به کار می‌گرفت.

نگار با چهره‌ای جدی به او پیوست. آن‌ها با هم صبحانه‌ای ساده خوردند، اما کم حرف بودند. هر دو می‌دانستند که این آخرین صبحانه‌ای است که با هم می‌خورند. نگار به غلامحسین گفت: "مطمئن هستی؟" و او با سر تکان دادن پاسخ داد: "هیچ وقت مطمئن‌تر نبودم."

غلامحسین لباس محافظان را پوشید. او به آینه نگاه کرد و چهره‌ای که دید، به خودش غریبه بود. این لباس، یادآور روزهایی بود که به عنوان بسیجی به مردم شلیک می‌کرد، اما امروز، این لباس برای یک هدف دیگر بود.

نقشه‌شان ساده بود اما پر از خطر. غلامحسین باید به عنوان یک محافظ وارد مراسم می‌شد، جایی که خامنه‌ای قرار بود سخنرانی کند. آن‌ها یک اسلحه کوچک را در لباس او جاسازی کرده بودند که به راحتی قابل شناسایی نبود.

مراسم در یکی از مساجد بزرگ شهر برگزار می‌شد. غلامحسین با قدم‌هایی محکم و چهره‌ای بی‌احساس، از کنترل‌های امنیتی عبور کرد. روحانیون و مسئولان امنیتی همه جا حضور داشتند، اما او با استفاده از اطلاعات و تجربه‌اش، به نحوی توانست خود را به محافظان نزدیک خامنه‌ای برساند.

زمانی که خامنه‌ای وارد شد و شروع به سخنرانی کرد، غلامحسین احساسی عجیب داشت. او به چهره او نگاه کرد، مردی که سال‌ها به عنوان رهبر معنوی و سیاسی می‌شناخت، اما حالا در نظرش تنها بازیگری در یک بازی قدرت بود.

لحظه حقیقی عملیات فرا رسید. غلامحسین با یک حرکت سریع، اسلحه را از مخفیگاهش درآورد و به سمت خامنه‌ای شلیک کرد. صدای شلیک، همه را در بهت و ترس فرو برد. او چند بار دیگر شلیک کرد، تا اینکه مطمئن شد که رهبر کشته شده است.

اما پس از این عمل، هرج و مرج آغاز شد. محافظان به سمت او حمله‌ور شدند. غلامحسین آماده بود. او بمبی انتحاری را که در لباسش پنهان کرده بود، فعال کرد. صدای انفجار بزرگ و مهیبی همه چیز را در هم کوبید.

در لحظه انفجار، غلامحسین احساس آرامشی عجیب کرد. این انفجار نه تنها پایان زندگی او، بلکه شاید آغازی برای تغییرات بزرگ بود. در آن لحظه نهایی، او به آزادی فکر کرد، به مردمی که شاید با این عملش، راهی برای آزادی پیدا کنند.

مراسم به هرج و مرج تبدیل شد، صدای فریادها، گریه‌ها و هراس همه جا را پر کرد. اما برای غلامحسین، همه چیز به سکوت رسید. سکوتی که در آن، تنها صدای آزادی بود که می‌توانست بشنود.

این بخش از داستان، لحظه‌ای بود که غلامحسین تمام اعتقادات و باورهای قدیمی‌اش را در راه آزادی مردم قربانی کرد، با امید به اینکه این عمل، جرقه‌ای برای یک انقلاب بزرگ‌تر باشد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان های مُدرن

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA