ارسالها: 118
#31
Posted: 3 Jan 2025 13:30
بخش دهم: قهرمان یا خائن (قسمت آخر)
پس از انفجار، هرج و مرج شهر را فرا گرفت. خبر کشته شدن رهبر جمهوری اسلامی در مراسم عمومی، مانند آتشی در جنگل خشک، سریع در سراسر ایران پخش شد. همه جا، در خیابانها، در خانهها، در شبکههای اجتماعی، مردم با شوک و وحشت واکنش نشان دادند.
در این میان، وصیتنامه غلامحسین که توسط نگار و گروهش پخش شد، همه چیز را تغییر داد. مردم از زندگی او شنیدند، از تحولی که در باورهایش رخ داده بود، از تصمیمش برای قربانی کردن خود برای آزادی. برخی او را قهرمان خواندند، کسی که برای آزادی مردم جانش را داده بود.
اعتراضاتی که پیش از این پراکنده و محدود بودند، به ناگهانی گسترده شدند. مردم به خیابانها ریختند، نه فقط برای عزاداری، بلکه برای مطالبه آزادی و تغییر. شعارهای آزادیخواهانه به جای گریههای سوگواری، آسمان شهر را پر کرد.
دولت و نیروهای امنیتی در حالت آمادهباش کامل بودند. اما این حادثه، سستیها و شکافهای درون حکومت را نمایان کرد. بسیاری از مقامات و نیروهای امنیتی که در خفا با مردم همدلی داشتند، شروع به حمایت مخفیانه از جنبش کردند.
نگار، با استفاده از فرصت، به سازماندهی اعتراضات پرداخت. او وصیتنامه غلامحسین را به عنوان منشوری برای جنبش استفاده کرد. این وصیتنامه، که به دنبال تغییرات بنیادین بود، به سرعت به نمادی از مقاومت تبدیل شد.
روزهای بعد، مردم متوجه شدند که غلامحسین نه تنها یک فرد، بلکه نمادی از تمام کسانی بود که برای آزادی جنگیده بودند. چهره او در دیوارهای شهر، بر روی پوسترها و در شبکههای اجتماعی نقش بست. او در ذهن مردم، به یک قهرمان تبدیل شده بود، کسی که با قربانی کردن خود، درهای جدیدی به سوی آزادی گشوده بود.
اما نظام، او را به عنوان یک خائن معرفی کرد. تبلیغات رسمی سعی داشتند تصویر او را خدشهدار کنند، اما تاثیر وصیتنامهاش و حمایت مردمی بیش از حد بود.
تغییرات به تدریج شکل گرفتند. اعتراضات گسترده به تظاهرات مداوم و بزرگ تبدیل شدند. با هر روز و هر هفته، مردم بیشتری به خیابانها میآمدند و خواستار تغییرات اساسی در سیستم حکومتی بودند.
سرانجام، پس از ماهها اعتراض و فشار، حکومت مجبور شد به سمت اصلاحات اساسی حرکت کند. انتخابات آزاد برگزار شد، و برای اولین بار، مردم توانستند بدون ترس، رهبران واقعی خود را انتخاب کنند.
در این داستان پایانی، غلامحسین به نمادی از قربانی کردن خود برای آزادی تبدیل شد. او نه تنها با عملش به حکومت ضربه زد، بلکه با وصیتنامهاش، روح مقاومت و امید را در مردم زنده نگه داشت. او در تاریخ، نه به عنوان یک خائن، بلکه به عنوان یک قهرمانی که برای آزادی جانش را فدا کرد، به یادگار ماند.
و در نهایت، ایران به سمت آزادی و دموکراسی حرکت کرد، جایی که هر فرد میتوانست بدون ترس از سرکوب، زندگی کند و صدای خود را به گوش همگان برساند.
نویسنده : M.H (Remover)
-------------------------𓃗--------------------
با ارائه پیشنهاد و انتقاد خود ، مرا یاری کنید !
سه داستان گذشته طی چهار روز و بدون ویرایش نوشته شده ، بابت کم و کاستش ، پوزش می طلبم
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#32
Posted: 4 Jan 2025 06:30
خداحافظ بابا لنگ دراز
بخش ۱: شکسته شدن قلب
جودی عزیز،
چگونه میتوانم باور کنم که جرویس، بابا لنگ دراز من، خیانت کرده است؟ امروز آفتاب با همان زردی همیشگی به پنجرههای اتاقم زد، اما درونم سرد و تاریک شده. دیشب، در مهمانی سالی، او را دیدم، با آن زن دیگر، دست در دست، چشمانی که به من نگاه نکردند، چشمانی که فقط برای من میدرخشیدند.
وقتی به خانه برگشتم، همه چیز بوی خاطرات میداد، همان بوی کتابهای قدیمی که جرویس برایم میفرستاد، همان بوی قهوهای که همیشه با هم مینوشیدیم. اما حالا همه چیز مزه تلخی دارد، مزه خیانت. تمام شب را گریه کردم، جودی، با هر قطره اشک، یک تکه از قلبم ریخت، تکههایی که هیچوقت نمیتوانم دوباره جمعشان کنم.
این صبح، همه چیز متفاوت است. دیگر آن جودی پرشور و آرزوهای بزرگ نیستم. دیروز با دیدن جرویس و آن زن، انگار دنیا از زیر پایم کشیده شد. چطور میتوانم به آن آدمها، به آن نگاههای معنادار، به آن لبخندهای دروغین اعتماد کنم؟
من در طول این سالها با نامههایم به او زندگی کردم، با هر کلمهای که نوشتم، با هر امیدی که در نامههایم جا دادم. اما امروز، این واژهها بیمعنا شدهاند، نامههایم بیجان، و قلبم شکسته. من جودی ابوت، دختری که همیشه آیندهای روشن را تصور میکرد، حالا در تاریکی گم شدهام.
نمیدانم چگونه باید از این روزها عبور کنم، جودی. هر لحظه که میگذرد، بیشتر به این فکر میکنم که شاید بهتر باشد در همین تاریکی محو شوم. اما یک قسمت از من، آن جودی مقاوم، هنوز به یک روزنه امید میچسبد، به اینکه شاید درد کمتر شود. اما امشب، امشب فقط درد است که میماند، دردی که با هیچ کلمهای قابل توصیف نیست.
جودی، تو باید بدانی که در این لحظات، من بیشتر از هر زمان دیگری در زندگیام، تنها هستم. تنها با خاطرات، تنها با درد، تنها با واقعیتی که هرگز نمیخواستم ببینم. این روزهای پایانی، روزهایی هستند که من به خودم نامه مینویسم، نه از سر شادی یا عشق، بلکه از سر غم، از سر ناامیدی، از سر یک قلب شکسته.
امضا : با قلبی خرد شده،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#33
Posted: 4 Jan 2025 06:32
بخش ۲: تاریکی شبها
جودی عزیز،
چرا هر شب با بطری به خواب میروم و با اشک بیدار میشوم، جودی؟ این روزها شبها بیپایان هستند، زمان در تاریکی گم شده و من در این تاریکی بیپایان، در حال غرق شدن هستم. هر شب، بطری به دست، به امید فراموش کردن، به امید خوابی بدون کابوس، به امید چند ساعتی دوری از این درد، مینشینم. اما این خواب، همیشه با اشکهای صبحگاهی همراه است، با آن حس تهیبودن، با آن احساس که هیچچیز دیگر معنایی ندارد.
این شبها، تنها همراه من الکل است. آن چراغهایی که روزگاری نشاندهنده امید و آینده بودند، حالا فقط تاریکی را بیشتر نمایان میکنند. من در اتاقم کوچکم، با این دیوارهای سرد و خاطراتی که هر گوشهاش را پر کردهاند، نشستهام. هر بار که چشمانم را میبندم، چهره جرویس را میبینم، لبخندش، نگاهش، تمام آن لحظاتی که با هم سپری کردیم، اما حالا همه آنها تبدیل به یک کابوس شدهاند.
دیگر نمیتوانم به آن خاطرات به چشم گنجینههای گرانبها نگاه کنم؛ آنها حالا زنجیرهایی هستند که مرا به این تاریکی محکم بستهاند. هر جرعهای که مینوشم، سعی میکنم آن خاطرات را دور بریزم، اما انگار هر چه بیشتر مینوشم، آنها واضحتر و دردناکتر میشوند.
من در این تاریکی، به دنبال یک روزنه نور میگردم، اما هر چه بیشتر جستجو میکنم، بیشتر گم میشوم. این شبها، دیگر هیچ شعری نمینویسم، هیچ داستانی را تمام نمیکنم، چون کلمات از من فرار کردهاند، چون تمام چیزی که باقی مانده، سکوت و آه است.
جودی، تو باید بدانی که این شبها، من در حال مبارزه با سایههای خودم هستم، با خاطراتی که هر لحظه بیشتر مرا به پایین میکشند. الکل تنها دوستی است که به نظر میرسد در این تاریکی به من خیانت نمیکند، اما حقیقت این است که او هم بیرحمانه در حال نابود کردنم است، قطره قطره، جرعه جرعه.
امضا:
با شبهایی تاریک و بیپایان،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#34
Posted: 4 Jan 2025 06:33
بخش ۳: تلاش برای فراموشی
جودی عزیز،
امروز با یک جرعه دیگر، سعی کردم نام او را از ذهنم پاک کنم. اما تو خودت میدانی که غیرممکن است. هر بار که فکر میکنم الکل میتواند فراموشی بیاورد، فقط بیشتر به یاد میآوردم. هر لیوان، هر بطری، فقط به من یادآوری میکند که چقدر از دست دادهام، چقدر نابود شدهام.
صبحهای این روزها، با سردرد و تهوع شروع میشوند، نه با نور خورشید و امید. من که زمانی با هر طلوع آفتاب، لیستی از کارهایی که میخواستم انجام دهم داشتم، حالا فقط به دنبال راهی برای فرار از این درد میگردم. اما این فرار، هر بار بیشتر مرا در گرداب کشیده است.
دیروز، برای اولین بار، چند لحظهای توانستم فکر کنم که شاید فراموش کردهام، شاید درد کمتر شده، اما بعد، با هر لحظه هوشیاری بیشتر، نام جرویس دوباره به ذهنم آمد، لحظاتی که با هم داشتیم، وعدههایی که داده بودیم، و آن خیانت که همه چیز را به نابودی کشاند.
من به کتابهایم پناه بردم، به کلماتی که همیشه مرا آرام میکردند، اما حالا حتی کلمات هم مرا به یاد او میاندازند. هر داستان، هر شعر، به نظر میرسد که درباره ماست، درباره عشقی که از دست دادم، درباره خیانتی که تاب برداشتنش را ندارم.
جودی، من به خودم قول داده بودم که قوی باشم، که برگردم، اما هر روز که میگذرد، این قول بیشتر به یک دروغ بزرگ تبدیل میشود. من در حال از دست دادن خودم هستم، در حال تبدیل شدن به کسی که هرگز نمیخواستم باشم.
تلاش برای فراموشی، به جای آنکه به من آزادی بدهد، زنجیرهای بیشتری به من اضافه کرده است. هر جرعهای که مینوشم، قدمی به سوی فراموشی نیست، قدمی به سوی نابودی است، نابودی جودی ابوتی که میشناختی.
امضا:
با تلاشهای بیفایده برای فراموشی،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#35
Posted: 4 Jan 2025 06:34
بخش ۴: دوستان نگران
جودی عزیز و بیچاره ام،
سالی و جولیا امروز آمدند، اما نگاههایشان مثل آیینهای بود که شکسته شدنم را نشان میداد. آنها نگران بودند، اما این نگرانی با خشمی همراه بود که من تا به حال در چشمان جولیا ندیده بودم. او به جرویس تاخته بود، با تمام وجود از من دفاع کرده بود، اما انگار این بار، خشم جولیا به جایی رسیده بود که من تصورش را هم نمیکردم.
جولیا به من گفت که به جرویس رو در رو گفته که چه بیرحمی ای کرده است، چه خیانتی به من روا داشته، و اینکه او باید برای کارهایش جواب پس بدهد. اما این حرفها، این مواجهه، فقط باعث شد که جرویس همان موقع با خشم وارد خانه ام شود .
وقتی جرویس به اینجا آمد، چهرهاش از خشم سرخ بود. او به من تاخت، با کلماتی که هرگز فکر نمیکردم از او بشنوم، و بعد، با مشتهایی که هرگز نمیخواستم تجربه کنم. او مرا کتک زد، جودی، مرا که زمانی به چشمانش نگاه میکردم و عشق میدیدم، حالا با نفرت و خشم مواجه شدم.
سالی و جولیا فریاد زدند، سعی کردند مانع شوند، اما جرویس در آن لحظات، مردی بود که هرگز نمیشناختم. وقتی رفت، من روی زمین افتاده بودم، با درد جسمی که به درد قلبم اضافه شده بود.
دوستانم با نگرانی بیشتری نگاه میکردند، با ترسی که در چشمانشان میدرخشید. سالی با دستمالی سعی کرد خون را از گوشه لبم پاک کند، جولیا با صدایی لرزان گفت که باید پلیس را خبر کنیم، اما من نمیتوانستم. چرا که این درد، این تجربه، فقط یادآوری دیگری بود از آنچه از دست دادهام، از آنچه به من خیانت کرده است.
آنها با نگرانی رفتند، با وعدههایی که به من، به خودشان دادند، اما من میدانم که این وعدهها خاکستری هستند روی آتشی که درونم میسوزد. من هنوز تنها هستم، جودی، با دردم، با خاطراتم، با این تاریکی که هر روز بیشتر میشود، حالا با زخمهایی که هرگز فکر نمیکردم جرویس به جسمم وارد کند.
امضا:
با دوستانی که نگرانیشان مرا به یاد آنچه از دست دادهام میاندازد، جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#36
Posted: 4 Jan 2025 16:56
بخش ۵: چرخه معیوب
جودی عزیز،
هر روز یک رؤیا، هر روز یک لیوان، هر روز یک قدم دورتر از آنچه بودم. تو چه میکنی، جودی؟ من در این چرخه معیوب گیر افتادهام، در این تکرار بیپایان از درد و الکل، از خاطرات و فراموشیهای موقتی. امروز، بیشتر از همیشه، احساس میکنم که در این چرخه گرفتار شدهام، بدون هیچ راه فراری.
صبح، با سردردی که از شب پیش به جا مانده بود، بیدار شدم، و در آینه، چهرهای دیدم که بیش از پیش به من غریبه بود. چشمانم پف کرده، پوستم رنگپریده، و دردی که از درون فریاد میزد. اما با هر جرعهای از الکل، به خودم قول میدهم که این آخرین بار است، این بار واقعاً تمام میشود.
اما این قولها هم مثل خودم، خرد شدهاند. هر بار که فکر میکنم میتوانم بیرون بیایم، میبینم که دوباره به سمت بطری کشیده میشوم، به سمت آن تسکین موقتی که بیشتر مرا به نابودی نزدیک میکند.
امروز، برای اولین بار، من با تمام وجودم احساس کردم که شاید راه بازگشتی وجود نداشته باشد. من در آشپزخانه بودم، با بطریای در دست، و ناگهان، یک صدای آشنا، صدایی که باید در خاطرات میماند، از پشت در آمد. قلبم در سینهام متوقف شد، چرا که این صدا، صدای جرویس بود، آنهم با لحنی که هرگز نشنیده بودم، لحنی که پشیمانی و ترس در آن موج میزد.
در باز شد و او وارد شد، چهرهاش رنگپریده، چشمانش پر از نگرانی، و من، با بطری در دست، در آن لحظه بین دو انتخاب ماندم: یکی، پذیرش این پشیمانی و شاید شروعی دوباره، و دیگری، ادامه دادن به این چرخه معیوب که مرا به آخرین نقطه رسانده است.
جودی، در این لحظه، در این تقاطع، من نمیدانم چه باید بکنم. من نمیدانم آیا میتوانم به او، به خودم، به چیزی باور داشته باشم. چرخه معیوب من، با حضور جرویس، به نقطهای رسیده که میتواند یا شکسته شود یا مرا برای همیشه در خود ببلعد.
امضا:
با قلبی که در تردید میتپد،
جودی ابوت
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#37
Posted: 4 Jan 2025 16:58
بخش ۶: گرفتاری بیپایان
جودی عزیز،
دیگر نمیتوانم بدون الکل بنویسم، بدون الکل زندگی کنم. آیا این پایان زندگی است که همیشه میخواستی؟ ما در آن لحظه تعلیق، در آن نگاههایی که به هم دوخته شده بودند، ماندیم. جرویس با پشیمانی و ترس، من با خشم و درد. او حرف زد، از اشتباهاتش، از پشیمانیاش، از اینکه میخواهد همه چیز را درست کند. اما من، جودی، من دیگر نمیتوانم به کلمات اعتماد کنم، نه به کلمات او، نه به کلمات خودم.
من او را از خانه بیرون کردم، با صدایی که از خودم بیگانه بود، با کلماتی که از درد میسوختند. بعد از رفتن او، در تنهایی خودم غرق شدم، بطریای دیگر را باز کردم، و با هر جرعه، بیشتر در این گرفتاری بیپایان فرو رفتم.
الکل دیگر فقط یک تسکیندهنده نیست، بلکه یک نیاز شده، یک ضرورت برای ادامه زندگی، برای ادامه نوشتن، برای ادامه دادن به این روزهای تاریک. من به آن نیاز دارم تا بتوانم با این درد کنار بیایم، تا بتوانم از این خاطرات فرار کنم، حتی اگر فقط برای چند ساعت.
اما این فرار، این گرفتاری، فقط به من یادآوری میکند که چقدر از آن جودی که بودم دور شدهام. من که زمانی با کلمات امید میساختم، حالا فقط با کلمات درد را توصیف میکنم. من که آینده را روشن میدیدم، حالا در تاریکی گم شدهام، بدون هیچ روشناییای در افق.
این گرفتاری بیپایان، این نیاز به الکل، من را به هیچجا نمیبرد جز به سمت نابودی بیشتر. و من میدانم، جودی، من میدانم که این راه به کجا میرسد. اما چطور میتوانم از این چرخه بیرون بیایم، وقتی که هر بار تلاش میکنم، درد بازمیگردد، وقتی که هر بار میخواهم قدمی به سوی بهبودی بردارم، خاطرات مرا به عقب میکشند؟
من در این گرفتاری بیپایان، با الکل، با درد، با خاطرات، گم شدهام. و هر روز، با هر جرعه، بیشتر به این فکر میکنم که شاید این پایان زندگی است، پایان جودی ابوتی که همیشه میخواستم باشم.
امضا:
با گرفتاریای که هرگز تمام نمیشود،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#38
Posted: 4 Jan 2025 17:01
بخش ۷: نقطه بیبازگشت
جودی عزیز،
سالی و جولیا امروز، با چند بچه از یتیمخانه، به خانهام آمدند. ایدهشان این بود که شاید حضور این بچهها، با آن چشمان پر از امید و آرزو، بتواند به من کمک کند تا دوباره به زندگی برگردم، تا به یاد بیاورم که زمانی من هم مثل آنها بودم، پر از امید. و من، جودی، من واقعاً سعی کردم.
صبح زود بیدار شدم، برای اولین بار بدون آنکه به الکل پناه ببرم. کتابهای قدیمیام را از قفسهها بیرون آوردم، سعی کردم به یاد بیاورم چه کسی بودم، چه کسی میخواستم باشم. وقتی در باز شد و آن بچهها با هیاهوی کودکانهشان وارد شدند، یک لحظه احساس کردم که شاید بتوانم تغییر کنم، شاید بتوانم به آنها، به خودم، کمک کنم.
داستانهایی که زمانی به آنها عشق میورزیدم، برای بچهها خواندم. لبخندهایشان، آن شادی خالص، برای چند ساعتی مرا از تاریکی خودم بیرون کشید. اما هر چه زمان میگذشت، سایههای درونم بلندتر میشدند، خاطرات، درد، و آن نیاز به الکل، مثل یک هیولا به سراغم آمدند.
وقتی سالی و جولیا در حال آماده کردن ناهار بودند و بچهها در حال بازی، من در تنهایی خودم با بطریای در دست ماندم. آن تاریکی برگشت، و با آن، تمام تلاشهایم برای تغییر، برای برگشتن به آن جودی قدیمی، بیمعنی شد.
من آنها را بیرون کردم، جودی، با صدایی لرزان، با کلماتی که از درد و خشم بیرون میآمدند. سالی نگاهی پر از ناامیدی به من انداخت، جولیا با چشمانی که گویی همه چیز را درک میکرد، اما نمیتوانست کمک کند. بچهها با سردرگمی و ترس نگاه کردند، و من، من دوباره در تنهایی خودم ماندم، با بطریای که حالا بیشتر از هر وقت دیگری به من وفادار بود.
این نقطه بیبازگشت بود، جودی. من امروز به خودم و به همه آنهایی که به من ایمان داشتند، نشان دادم که من دیگر جودی ابوت نیستم، نه آن جودی که میتوانست به دیگران امید بدهد، نه آن جودی که میتوانست خودش را از این تاریکی بیرون بکشد.
امضا :
با قلبی که در تاریکی غرق شده،
جودی ابوت
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#39
Posted: 4 Jan 2025 19:51
بخش ۸: آخرین تلاشها
جودی عزیز،
فکر کردم باید به خودم بنویسم تا شاید یک روز از این درد رها شوم. اما خودت میدانی چقدر دیر شده است. امروز، در این خانه پر از خاطرات و درد، من به دنبال یک نشانه، یک امید، یک راه برای بازگشت به زندگی گشتم. اما هر چه میگشتم، بیشتر به تاریکی برمیگشتم.
من نامههای قدیمیام را دوباره خواندم، نامههایی که به جرویس نوشته بودم، نامههایی پر از عشق و امید. کلماتم در آن زمان چقدر زنده بودند، چقدر پر از زندگی و رویا. اما حالا، هر کلمهای که مینویسم، بوی درد و ناامیدی میدهد.
تصمیم گرفتم یک تغییر آخرین را امتحان کنم، یک تلاش نهایی برای بازگشت به آن جودی که بودم. رفتم به پارک، به همان جایی که زمانی با جرویس قدم میزدیم، امیدوار بودم که شاید آن طبیعت، آن هوای تازه، بتواند مرا به خودم برگرداند. اما حتی زیبایی طبیعت هم نتوانست خاطرات را از ذهنم پاک کند، فقط تصاویری از گذشته را به یادم آورد، از آنچه از دست دادهام.
وقتی به خانه برگشتم، با یک بطری دیگر روبرو شدم، بطریای که گویی منتظرم بود. من سعی کردم مقاومت کنم، اما این مقاومت، این آخرین تلاش، بیفایده بود. هر جرعهای که مینوشیدم، بیشتر به من یادآوری میکرد که چقدر از آن جودی دور شدهام، چقدر بیپناه و تنها شدهام.
من به خودم قول دادم که این آخرین بار است، که بعد از این جرعه، دیگر الکل نخواهم نوشید. اما دروغی بود که خودم هم باور نداشتم. این آخرین تلاشها، این تلاشهای ناامیدانه برای بازگشت، به من نشان داد که شاید دیگر هیچ راه برگشتی نباشد، شاید من به نقطهای رسیدهام که بازگشت از آن ممکن نیست.
امضا:
با آخرین تلاشهایی که به ناامیدی ختم شد،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 118
#40
Posted: 4 Jan 2025 19:59
بخش ۹: شب قبل از پایان
جودی عزیز،
این آخرین نامه است، جودی. فردا یا آزاد خواهم شد یا برای همیشه در این تاریکی غرق خواهم شد. شب امشب، شبی دیگر از تنهایی و الکل است، اما با این تفاوت که امشب، من به آخر خط رسیدهام. دیگر هیچ امیدی به تغییر ندارم، به بهبودی، به زندگیای که زمانی میخواستم.
این شب، با هر جرعهای که مینوشم، به یاد آن جودی میافتم که بودم، آن جودی که در نامههایش امید و عشق را به وجود میآورد. اما آن جودی دیگر اینجا نیست، او در این تاریکی گم شده، در این درد بیپایان.
من امشب به تمام آن خاطرات فکر کردم، به تمام آن لحظاتی که به من امید میدادند، به رویاهایی که داشتم. اما این خاطرات، این لحظات، حالا بیشتر به دردم افزودهاند. من به خودم قول داده بودم که قوی باشم، که برگردم، اما این قولها در برابر این تاریکی بیارزش شدهاند.
امشب، با هر جرعه، من بیشتر به این فکر میکنم که شاید بهتر باشد همه چیز تمام شود، شاید بهتر باشد که من به این درد پایان دهم. من به همه آنهایی که دوستشان داشتم، به سالی و جولیا، به آن بچههای یتیمخانه، به جرویس، فکر میکنم. اما این فکرها به جای آنکه مرا به زندگی برگردانند، فقط به من یادآوری میکنند که چقدر تنها شدهام، چقدر از دست دادهام.
این شب قبل از پایان، من با خودم، با این تاریکی، با این درد، تنها هستم. من به خودم مینویسم، نه برای شروعی دوباره، بلکه برای پایان دادن به این رنج. فردا، یا آزاد خواهم بود از این درد، یا برای همیشه در این تاریکی غرق خواهم شد.
امضا:
با تاریکیای که پایان یافتنی نیست،
جودی
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂