ارسالها: 132
#41
Posted: 4 Jan 2025 20:05
بخش ۱۰ (پایانی) خداحافظ بابا لنگ دراز
بابا لنگ دراز عزیز،
این نامه، آخرین نامهای است که مینویسم. من، جودی ابوت، دختری که تو به او زندگی دادی، حالا در حال پایان دادن به این زندگی هستم. تو به من آزادی دادی، به من امید، به من عشق، اما این درد، این تنهایی، بیش از آنچه تصور میکردم، سنگین بود.
من به تو قول داده بودم که روزی به تو افتخار کنم، اما امشب، این قول شکسته شده. من نتوانستم از این تاریکی بیرون بیایم، نتوانستم از این درد فرار کنم. اما تو باید بدانی که تا آخرین لحظه، تو در قلب من بودی، حتی اگر این قلب حالا تکهتکه شده باشد.
خداحافظ، بابا لنگ دراز. این نامه شاید هیچوقت به دست تو نرسد، چون من دیگر نیستم.که آن را پُست کنم! فردا صبح، جسمم را پیدا خواهند کرد، صبح که آمد، سالی و جولیا، با نگرانی همیشگیشان، در را خواهند کوبید ، اما پاسخی نخواهند شنید، وقتی در را باز کردند، مرا خواهند دید ، آرام، بیحرکت، در آغوش سکوت ابدی. چشمانم را باز می کنند ، اما آنها به زودی میفهمند که جودیشان دیگر نمی بیند، دیگر نمیشنود، دیگر درد نمیکشد.
این نامه، آخرین نامه من به توست بابای عزیزم، یک وداع بیصدا، یک خداحافظی بیجواب. من حالا در جایی هستم که درد و تنهایی جایی ندارد، جایی که شاید بالاخره آزادی ای را که میخواستم ، پیدا کرده باشم.
اما روحم سالها پیش رفته است. در این سکوت ابدی، شاید بالاخره به آرامشی برسم که در زندگی نداشتم.
امضا:
با عشقی که هرگز نمیمیرد،
جودی ابوت نویسنده ، عاشق و یتیم سابق
(پایان)
نویسنده : M.H (remover)
--------------------𓃗--------------------
تو همون دوران بچگی هم از جودی خوشم نمیومد ، کشتمش تا دیگه شوگر نزنه !! کراشم جولیا پندلتون با اون اخلاق سگش بود !
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#42
Posted: 6 Jan 2025 06:47
من ، نوید هستم !

قسمت اول: آغاز سفر در سایهها
من نوید هستم، یک کنشگر سیاسی که زندگیام همیشه یک جنگ بوده؛ جنگ با مشکلات شخصی، مبارزه با ناامیدیها، و تلاش برای تغییر جهان به سمتی که فکر میکردم درست است. اما هر قدمی که در این مسیر برمیداشتم، سنگینتر میشد، انگار که هر تلاشی برای بهبود، وزن بیشتری به شانههایم اضافه میکرد.
در خانهای کوچک، در حومهای که هر شب صدای ترافیک و زندگی شهری آن را احاطه کرده بود، در تاریکی نشسته بودم. پنجرهها بسته بودند، اما نور کمفروغ چراغ خیابان از لابلای پردههای کهنه راهش را پیدا میکرد، یادآوری این که زندگی هنوز در حرکت است، حتی اگر من احساس کنم متوقف شدهام. دیوارهای خانه، پوشیده از پوسترهای تظاهرات و کتابهایی که هر کدام داستانی از مبارزات مردمی را روایت میکردند، بودند.
بدهیهای سرسامآور، روابط شخصی شکستخورده و یک احساس ناامیدی عمیق که هر روز بیشتر و بیشتر مرا در بر میگرفت، در ذهنم میچرخیدند. هر صبح، وقتی چشمانم را باز میکردم، با این دردها روبرو میشدم، و هر شب، با آنها به خواب میرفتم.
یک شب، در تاریکی، تصمیم گرفتم به زندگیام پایان دهم. کوهی بلند و سرد را انتخاب کردم، جایی که هیچ کس نمیتوانست مرا پیدا کند، جایی که آرامشی عمیق در سکوت طبیعت وجود داشت. صعود به قله آن کوه، سخت بود، اما نه به اندازه سختیهایی که در زندگیام تجربه کرده بودم. هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر از زندگیام متنفر میشدم. باد سردی که از قله میوزید، صورتم را نوازش میداد، اما درونم هیچ گرمایی نبود.
بالاخره به لبه پرتگاه رسیدم. یک نفس عمیق کشیدم، چشمانم را بستم و جهش کردم. اما چیزی که پیشبینی نکرده بودم، اتفاق افتاد. در راه سقوط، به یک درخت برخورد کردم و سپس به دره افتادم. هنگامی که به هوش آمدم، احساس درد شدیدی در دستان و دندههایم داشتم. همه جا تاریک بود، اما در آن تاریکی، سنگهایی میدرخشیدند که هرگز نظیرشان را ندیده بودم.
درد وحشتناک بود. به هر سمتی که نگاه میکردم، جز این سنگهای درخشان چیزی نبود. این سنگها، با نوری که از درونشان میتابید، انگار که زنده بودند، یک حس عجیب و غریب از امید را در دلم زنده کردند. در آن لحظه، به یاد مادرم افتادم، زنی که همیشه پناهگاه آرامش من بود، کسی که با وجود تمام مشکلات، همیشه به من قوت قلب میداد.
در لحظهای که به او فکر میکردم، احساس کردم در حال تلهپورت شدن هستم. وقتی چشمانم را باز کردم، در آشپزخانه خانه مادریام بودم. مادرم با تعجب و نگرانی به من نگاه کرد، چشمانش پر از سوالهای بیپاسخ.
"نوید، تو چطور اینجا آمدی؟"
نمیدانستم چه بگویم. همه چیز بیش از حد واقعی بود. دستانم هنوز درد میکرد، اما درد کمتری احساس میشد. به سرعت به اتاق خوابم رفتم و سعی کردم دوباره این مسئله را تست کنم. این بار به دوست قدیمیام فکر کردم و در لحظهای چشمانم را باز کردم، در مقابل او بودم.
این قدرت جدید، این توانایی تلهپورت شدن، مرا به فکر فرو برد. نمیتوانستم باور کنم که این اتفاق واقعی است. اما وقتی چندین بار دیگر این مسئله را آزمایش کردم، مطمئن شدم که این قدرت من است.
تصمیم گرفتم از این قدرت برای مقاصد بزرگتری استفاده کنم. چه کسی بهتر از یک کنشگر سیاسی میتواند از چنین قدرتی برای تغییر جهان استفاده کند؟ یک کانال اینستاگرامی به نام "آدم بد باید کشته شود" راهاندازی کردم. در آنجا اسم پنج نفر از بدترین افراد جهان، از دیکتاتورها تا تروریستها و قاتلان سریالی را قرار دادم. قرار شد کاربران رای دهند و هر کسی که بیشترین رای را بگیرد، من با قدرتم او را از بین خواهم برد. در آنجا اسم پنج نفر از بدترین افراد جهان را قرار دادم:
کیم جونگ-اون - دیکتاتور کره شمالی
ولادیمیر پوتین - رئیسجمهور روسیه
ایلهان عمر - نماینده کنگره آمریکا با جنجالهای سیاسی
آدولفو ماچادو - رهبر یک گروه تروریستی در آمریکای لاتین
جان دو - یک قاتل سریالی مشهور که اخیراً دستگیر شده.
قرار شد کاربران رای دهند و هر کسی که بیشترین رای را بگیرد، من با قدرتم او را از بین خواهم برد.
رایگیری شروع شد، اما در ابتدا کسی جدی نگرفت. تعداد کمی رای دادند و همه فکر میکردند این فقط یک شوخی یا بازی است. اما وقتی کیم جونگ-اون رای آورد و من او را کشتم، همه چیز تغییر کرد. خبر کشته شدن او تیتر اول تمام روزنامهها و شبکههای خبری شد. سیل عظیمی از فالوورها به سمت صفحه من سرازیر شدند و هر هفته منتظر لیست جدیدی از اسامی بودند.
داستان من فقط شروع شده بود. هر قسمت از این داستان، چالش کشتن یکی از این افراد بدنام خواهد بود، چالشهایی که نه تنها من را به چالش میکشد، بلکه کل جهان را دگرگون خواهد کرد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#43
Posted: 6 Jan 2025 06:48
قسمت دوم: شکار دوم ، سیاه مثل یک سایه
هفتهها از آن واقعه گذشته بود. جهان هنوز در شوک مرگ کیم جونگ-اون بود. هر روز رسانهها با تیترهای درشت از این رویداد صحبت میکردند، و من، نوید، به یک چهره اسرارآمیز و ترسناک تبدیل شده بودم. هر کسی سعی داشت چهره پشت نام "آدم بد باید کشته شود" را کشف کند، اما من همچنان در سایهها زندگی میکردم، ناشناس و نامرئی.
این بار، من لیست جدیدی از اسامی را در صفحهام منتشر کردم، جایی که از هر گوشه جهان کاربران منتظر بودند تا ببینند چه کسی بعدی است.
ولادیمیر پوتین - رئیسجمهور روسیه، که همه میدانستند او یک هدف سخت خواهد بود. او در قلب مسکو، در کرملین، محافظت میشد، جایی که ایمنیاش به اندازه یک قلعه قرون وسطایی بود.
محمد بن سلمان - ولیعهد عربستان سعودی، با قدرت و نفوذ بسیار، که حتی در میان ساختمانهای زرق و برقدار ریاض، همیشه تحت حفاظت سخت بود.
آنگ سان سو چی - رهبر میانمار که با جنجالهای حقوق بشری دست و پنجه نرم میکرد، و همیشه در میان جمعیتهای متراکم ناگپو دیده میشد.
الکساندر لوکاشنکو - رئیسجمهور بلاروس، معروف به "آخرین دیکتاتور اروپا"، که در مینسک، در میان مردم وفادارش، همیشه از امنیت بالایی برخوردار بود.
پابلو اسکوبار جونیور - پسر پابلو اسکوبار که ادعا میکرد میخواهد امپراطوری پدرش را احیا کند، همیشه در میان کوچه پس کوچههای مدلین، با یک گروه کوچک اما وفادار از محافظان.
رایگیری شروع شد و این بار، میلیونها نفر از سراسر جهان رای دادند. اینترنت پر از بحثها و تحلیلها بود؛ هر کسی نظری داشت، از حمایتهای عجیب و غریب تا انتقادات شدید. صفحه اینستاگرام من مثل یک میدان جنگ شده بود، هر کامنتی یک جبهه جدید.
در نهایت، ولادیمیر پوتین با اکثریت قاطع رای آورد. او، با تمام تدابیر امنیتی و قدرتش، هدف بعدی من بود. برنامهریزی برای این کار بسیار پیچیدهتر بود. پوتین هرگز بدون محافظان دیده نمیشد، و من باید راهی پیدا میکردم تا نزدیک او شوم بدون این که شناسایی شوم.
یک روز، هنگامی که پوتین در یک اجلاس بینالمللی در مسکو حضور داشت، تصمیم گرفتم اقدام کنم. با استفاده از قدرت تلهپورتم، خودم را در یکی از سرویسهای بهداشتی مجموعه اجلاس تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، دقیقاً آنجا بودم، در یک فضای سرد و تمیز، با دیوارهای سفید و نور خیرهکننده نئون.
باید سریع عمل میکردم. لباس کارمندان را پوشیدم، یک پیراهن سفید و کراوات آبی که به نظر میرسید همه اینجا آن را میپوشند. با اطمینان به سمت محل نشست پوتین حرکت کردم. امنیت بسیار شدید بود، محافظان با تجهیزات پیشرفته هر گوشه را زیر نظر داشتند. اما من با استفاده از قدرتم، به یکی از محافظان فکر کردم و خودم را جای او تصور کردم. در لحظهای، من در لباس محافظ بودم، درست در کنار پوتین، در یک سالن بزرگ با سقفهای بلند و نورهای ملایم که از پنجرههای بزرگ وارد میشد.
لحظه حساس بود. با یک حرکت سریع، دستگاه کوچکی که با خود آورده بودم را فعال کردم. این یک وسیله پالس الکترومغناطیسی بود که قلب او را متوقف کرد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. آشوب به پا شد، محافظان به سمت او دویدند، اما من قبل از این که کسی بفهمد چه شده، با تلهپورت به یک مکان امن فرار کردم، به یک خانه قدیمی در حومه شهر که هیچ کس نمیتوانست حدس بزند.
خبر مرگ پوتین در روز بعد تیتر اول تمامی رسانهها شد. جهان بهتزده بود. رسانههای روسی در حالت آژیر قرمز قرار داشتند، امنیت روسیه به دنبال من بود، اما من ناپدید شده بودم. صفحه اینستاگرامی من شاهد افزایش بیسابقهای از فالوورها بود. هر کسی میخواست بداند چه کسی بعدی خواهد بود.
اما مشکلات جدیدی در راه بودند. حالا که دو نفر از قدرتمندترین افراد جهان را کشته بودم، نیروهای امنیتی بینالمللی متحد شده بودند تا این تهدید را از بین ببرند. باید سریعتر و هوشمندانهتر عمل میکردم. هر چه بیشتر از قدرتم استفاده میکردم، بیشتر به نظر میرسید که این سنگهای درخشان نیروی مضاعفی به من میدهند، اما همزمان، خطر هم بیشتر میشد.
هفته بعد، باید لیست جدیدی از اهداف را منتشر میکردم. باید دقیق و بینقص باشم. چون هر اشتباه میتوانست آخرین اشتباه من باشد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#44
Posted: 6 Jan 2025 06:51
قسمت سوم: مسیر پیچیده
روزهای پس از مرگ پوتین به سختی میگذشتند. جهان در حالت هشدار بود. هر کشوری، هر سرویس امنیتی، به دنبال من بود. من، نوید، حالا نه تنها یک کنشگر سیاسی، بلکه تبدیل به یک مجرم بینالمللی شده بودم. اما من هنوز در سایهها بودم، ناشناس و نامرئی، با این قدرت جدید و عجیب که به من داده شده بود.
با این همه هیاهو، منتظر بودم تا آبها آرام شود، اما در عین حال میدانستم که نباید زمان را از دست بدهم. باید به حرکت ادامه میدادم، قبل از این که نیروهای امنیتی راهی برای شکار کردنم پیدا کنند. پس لیست جدیدی از اسامی را آماده کردم:
محمد بن سلمان - ولیعهد عربستان که هنوز در رایگیری قبلی دوم شده بود. او در ریاض، در دل صحرا، محافظت میشد.
نارندرا مودی - نخستوزیر هند، با حمایت گسترده مردمی و امنیت بینظیر، در دهلینو، شهری با جمعیت میلیونی.
جو بایدن - رئیسجمهور ایالات متحده، که حفاظت از او در واشنگتن دیسی به شدت سخت بود، با سرویس مخفی که همیشه در کنارش بود.
جینپینگ شی - رهبر چین، که در پکن، در میان معماریهای باشکوه و سیستمهای امنیتی پیشرفته، پنهان شده بود.
لوئیس فارکان - رهبر یک گروه شبهنظامی در آمریکای جنوبی، که در جنگلهای آمازون پنهان میشد.
رایگیری شروع شد و این بار، بحثهای آنلاین به اوج خود رسید. هر کامنتی یک تحلیل جدید بود، هر رای یک اعلام جنگ. نهایتاً محمد بن سلمان رای آورد، اما این بار، نه تنها به خاطر نفرت عمومی، بلکه به دلیل پیچیدگیهای سیاسی که مرگ او میتوانست ایجاد کند.
برنامهریزی برای این کار دشوارتر بود. عربستان سعودی به دلیل وقایع اخیر، تدابیر امنیتیاش را به حداکثر رسانده بود. من باید نه تنها از محافظان شخصی او، بلکه از تکنولوژیهای پیشرفته که برای شناسایی من تنظیم شده بودند، جان سالم به در میبردم.
تصمیم گرفتم از یک رویداد بزرگ استفاده کنم، یک کنفرانس اقتصادی در ریاض که محمد بن سلمان در آن شرکت میکرد. با قدرت تلهپورتم، خودم را در اتاقی در هتل لوکسی که این کنفرانس در آن برگزار میشد، تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، در یک اتاق با دکوراسیونی از مرمر سفید و طلا بودم، با پنجرههای بزرگ که چشماندازی از شهر را نشان میدادند.
در این کنفرانس، تدابیر امنیتی به حدی سخت بود که حتی مگسی نمیتوانست بدون بررسی وارد شود. اما من با تلهپورت، از تمام این لایههای امنیتی عبور کردم. لباسی که بر تن داشتم، مشابه لباس کارکنان هتل بود. با اطمینان به سمت سالن اصلی حرکت کردم، جایی که محمد بن سلمان در حال سخنرانی بود.
در سالن، نورهای ملایم از سقفهای بلند میباریدند، و صدای سخنرانی ولیعهد در فضای وسیع پخش میشد. منتظر لحظهای بودم که او برای لحظهای تنها شود. وقتی او برای چند دقیقه به پشت صحنه رفت، فرصتم را غنیمت شمردم. با قدرتم، خودم را به اتاقی که او در آن بود تصور کردم.
در اتاقی که با فرشهای نفیس و مبلمان لوکس تزئین شده بود، محمد بن سلمان تنها بود، مشغول آماده کردن خود برای بخش بعدی سخنرانیاش. من با سرعت عمل کردم، یک دستگاه کوچک را که سم مرگباری در خود داشت، روی میز نزدیک به او قرار دادم. این دستگاه با یک حرکت ساده، سم را در هوا پخش میکرد.
سپس، با تلهپورت از صحنه فرار کردم، قبل از این که کسی متوجه شود چه اتفاقی افتاده. چند دقیقه بعد، وقتی محمد بن سلمان به سالن بازگشت، ناگهان احساس ناراحتی کرد و همه چیز به یکباره تمام شد.
خبر مرگ او به سرعت در سراسر جهان پخش شد. صفحه اینستاگرام من دوباره به مرکز توجه تبدیل شد، اما این بار، با واکنشهای شدیدتر. امنیت جهانی به سطحی جدید از هشدار رسیده بود. هر کسی میخواست بداند چه کسی بعدی خواهد بود، و من، در تاریکی، آماده میشدم برای چالش بعدی.
اما این بار، میدانستم که باید بیشتر مراقب باشم. نیروهای امنیتی حالا به روشهای پیشرفتهتری مجهز شده بودند، و هر گامی که برمیداشتم، باید با دقت و هوشیاری بیشتری برداشته میشد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#45
Posted: 6 Jan 2025 06:52
قسمت چهارم: سایه ی خدا ! آیت الله ....
هفتهها پس از مرگ محمد بن سلمان، جهان در حالتی از ترس و شگفتی به سر میبرد. هر قدم من، نوید، به عنوان "آدم بد باید کشته شود"، بیشتر و بیشتر به یک افسانه تبدیل میشد. سایهها جایی بود که من در آن زندگی میکردم، اما این سایهها حالا با نور شبکههای اطلاعاتی و امنیتی جهانی روشن شده بودند. من هنوز ناشناس بودم، اما بیش از پیش نامرئی.
با این همه، زمان برای ادامه این بازی مرگبار فرا رسیده بود. این بار لیستی از اسامی که میتوانست جهان را به لرزه درآورد، آماده کردم:
سید علی خامنهای - رهبر ایران، که همیشه در تهران، در میان دیوارهای بلند و محافظان بیشمار پنهان بود.
نارندرا مودی - نخستوزیر هند، که هنوز از رایگیری قبلی جان سالم به در برده بود و در دهلینو با حمایت مردمی بینظیر محافظت میشد.
جو بایدن - رئیسجمهور ایالات متحده، که در واشنگتن دیسی، تحت نظر سرویس مخفی آمریکا بود.
جینپینگ شی - رهبر چین، که در پکن، با سیستمهای امنیتی پیشرفتهتر از همیشه، محافظت میشد.
آنجلا مرکل - صدراعظم آلمان، که حتی پس از بازنشستگی، هنوز به عنوان یک هدف نمادین در نظر گرفته میشد.
رایگیری آغاز شد، و این بار، نبرد برای تغییر نتایج به سطح جدیدی از پیچیدگی رسید. نیروهای ولایتی و گروههای سایبری نظام ایران با تمام قوا وارد میدان شدند تا رایها را به نفع خود تغییر دهند. اما روح جمعی جهان قویتر بود. هر تلاش برای دستکاری رایها با مقاومت عمومی مواجه میشد، و در نهایت، سید علی خامنهای با یک اکثریت قاطع رای آورد.
این رایگیری نه تنها یک چالش سیاسی بود، بلکه یک جنگ سایبری بینالمللی شده بود. هر کامنت، هر رای، به نبردی برای آزادی بیان و حقیقت تبدیل شده بود. با این همه، نتیجه نهایی تصمیم جمعی مردم جهان بود، و این تصمیم، خامنهای را به عنوان هدف بعدی من انتخاب کرد.
برنامهریزی برای این کار بسیار دشوارتر بود. ایران با توجه به وقایع اخیر، تدابیر امنیتیاش را به سطحی نظامی ارتقا داده بود. من باید از میان دیوارهای نامرئی امنیتی، از دوربینها و سنسورهای مخفی که همه جا نصب شده بودند، عبور میکردم.
تصمیم گرفتم از یک فرصت نادر استفاده کنم، یک مراسم مذهبی که خامنهای در آن شرکت میکرد. با قدرت تلهپورتم، خودم را در یکی از اتاقهای زیرزمینی مسجدی که این مراسم در آن برگزار میشد، تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، در یک فضای تاریک و خنک، با دیوارهای سنگی که از تاریخی باستانی حکایت میکردند، بودم.
اتاق پر از صداهای نماز و زمزمههای قرآن بود، اما من باید بیصدا و بیسر و صدا عمل میکردم. با لباسی شبیه به کارکنان مراسم، به سمت مکان اصلی رفتم. سالن اصلی مسجد با فرشهای زیبا و چراغهای کمنور که از سقف آویزان بودند، تزئین شده بود. خامنهای در جایگاه رهبری، در میان محافظانش، نشسته بود.
اما این بار، چیزی متفاوت بود. احساس میکردم که در حال نظارت شدن هستم. هر قدم، هر نفس، میتوانست آخرین باشد. با قدرتم، خودم را به نزدیکترین نقطه به خامنهای تصور کردم، اما درست در لحظه تلهپورت، یک اختلال عجیب رخ داد. نیرویی نامرئی مانع از تکمیل تلهپورت شد، و من به جای حضور در کنار خامنهای، خودم را در یک اتاق دیگر، پر از محافظان مسلح یافتم.
قلبم به شدت میتپید. این یک تله بود. آنها منتظر من بودند. اما چگونه؟ آیا تکنولوژی جدیدی داشتند که میتوانست قدرتم را مختل کند؟ با سرعت عمل کردم، دوباره تلهپورت کردم، اما این بار به یک نقطه کاملاً نامشخص، به دور از مسجد، در خیابانهای تهران.
در تاریکی شب، با نفسهای بریده بریده، میدانستم که چیزی تغییر کرده است. این دیگر یک بازی نبود، بلکه یک نبرد بود، یک نبرد برای بقا. جهان حالا میدانست که "آدم بد باید کشته شود" بینقص نیست، و من باید سریعتر از همیشه برای حفظ این راز میجنگیدم.
خبر ناکامی من در ترور خامنهای در رسانهها پخش شد، اما همین موضوع باعث شد تا همه بیشتر به این فکر کنند که چه کسی پشت این ماسک است. صفحه اینستاگرام من به جایی برای بحثهای داغ تبدیل شده بود، اما این بار، من باید بیشتر از همیشه در سایهها پنهان میشدم.
چالش بعدی نه تنها کشتن یک هدف بود، بلکه مبارزه با نیروهایی بود که حالا میدانستند چگونه میتوانند من را به چالش بکشند. هر قدمی که برمیداشتم، باید با دقتی بینظیر برداشته میشد، زیرا این بار، شاید نه تنها زندگی هدفم، بلکه زندگی خودم هم در خطر بود.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#46
Posted: 6 Jan 2025 22:26
قسمت پنجم: سایههای غیرقابل پیشبینی
پس از ناکامی در ترور خامنهای، من، نوید، در تاریکی شهر پنهان شدم. جهان بیش از پیش به من چشم دوخته بود، "آدم بد باید کشته شود" حالا یک هدف بود، نه فقط یک شکارچی. هر گامی که برمیداشتم، باید با احتیاط بیشتری برداشته میشد، چون سایههایی که من در آنها زندگی میکردم، حالا با چشمان بیشماری نظاره میشدند. هر لحظه، هر تصمیم، میتوانست آخرین باشد.
در این میان، باید سریع عمل میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم که شکست قبلی، مرا متوقف کند. لیست جدیدی از اسامی آماده کردم، اما این بار، با دقت بیشتری، با توجه به خطرات جدید:
نارندرا مودی - نخستوزیر هند، که هنوز در دهلینو، با تدابیر امنیتی بهروز شده، پنهان بود.
جو بایدن - رئیسجمهور ایالات متحده، که در واشنگتن دیسی، تحت نظارت شدیدتر سرویس مخفی قرار داشت.
جینپینگ شی - رهبر چین، که در پکن، با سیستمهای امنیتی که حالا برای مقابله با افرادی مثل من بهبود یافته بودند، محافظت میشد.
آنجلا مرکل - اگرچه بازنشسته شده بود، اما هنوز به عنوان یک نماد سیاسی برجسته در آلمان باقی مانده بود.
مارین لوپن - رهبر حزب راست افراطی در فرانسه، که با جنجالهای سیاسی همراه بود.
رایگیری آغاز شد، و این بار، هر رای با دقت بیشتری بررسی میشد. فشار بینالمللی برای بستن این صفحه اینستاگرامی به اوج خود رسیده بود، اما هنوز هیچ راهی برای متوقف کردن آن پیدا نشده بود. در نهایت، جو بایدن رای آورد.
برنامهریزی برای این عملیات بیش از هر زمان دیگری دشوار بود. واشنگتن دیسی حالا به یک دژ تبدیل شده بود، با دوربینهای امنیتی در هر گوشه، محافظان مسلح و سیستمهای ردیابی که برای تشخیص حتی کوچکترین تهدید طراحی شده بودند. اما من باید راهی پیدا میکردم.
تصمیم گرفتم از یک رویداد عمومی استفاده کنم، یک سخنرانی در مراسمی در کاخ سفید. با قدرت تلهپورتم، خودم را در یکی از اتاقهای کارکنان تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، در یک اتاق کوچک، با دیوارهای پوشیده از عکسهای روسای جمهور پیشین و نقشههای استراتژیک، بودم.
سریع به سمت سالن اصلی حرکت کردم، جایی که بایدن در حال سخنرانی بود. سالن با نورهای طلایی روشن شده بود، و پرچمهای آمریکا در هر گوشهای به چشم میخوردند. او با اعتماد به نفس صحبت میکرد، اما من میدانستم که این بار چالشهای جدیدی در انتظارم هستند.
درست وقتی که فکر میکردم میتوانم نزدیک شوم، یک احساس عجیب در سراسر بدنم پخش شد. یک نیروی نامرئی، مشابه آنچه در تهران تجربه کرده بودم، شروع به مختل کردن قدرت تلهپورتم کرد. قبل از این که بتوانم واکنش نشان دهم، یک تکنولوژی جدید، یک نوع سپر امنیتی الکترومغناطیسی، من را زمینگیر کرد.
محافظان بلافاصله وارد عمل شدند. من در میان هرج و مرج، سعی کردم دوباره تلهپورت کنم، اما این بار بدون هیچ کنترلی، در یک سلول امنیتی در زیر کاخ سفید به هوش آمدم. دیوارهای سرد و فلزی، نور سفید و خیرهکننده، و حضور مامورانی که همه جا را زیر نظر داشتند، من را محاصره کرده بودند.
اما این پایان ماجرا نبود. من، با قدرتی که سنگهای درخشان به من داده بودند، هنوز یک برگ برنده داشتم. با تمرکز عمیق، سعی کردم با قدرت فکرم، یک تصویر ذهنی از محل دیگری ایجاد کنم، جایی بیرون از این سلول. این بار نه با تلهپورت فیزیکی، بلکه با یک نوع تلهپاتی قوی، به یکی از ماموران فکر کردم و او را مجبور به باز کردن در سلول کردم.
در لحظهای که در باز شد، از سلول خارج شدم، اما نه با سرعت کافی. ماموران به سمت من حمله کردند، اما من با استفاده از آخرین نیرویم، خودم را به مکانی دور، در حومه واشنگتن، تلهپورت کردم.
در تاریکی شب، در حالی که نفسم به شماره افتاده بود، میدانستم که چیزی به شدت تغییر کرده است. این بازی دیگر مانند قبل نبود. من حالا نه تنها باید با تدابیر امنیتی مبارزه میکردم، بلکه باید با تکنولوژیهایی که برای مقابله با قدرتم طراحی شده بودند، روبرو میشدم.
صفحه اینستاگرام من به سرعت به محلی برای بحثهای داغ تبدیل شد. همه میخواستند بدانند چه اتفاقی افتاده و آیا "آدم بد باید کشته شود" دستگیر شده یا نه. اما من، در سایهها، آماده میشدم برای چالش بعدی، با دانشی جدید از قدرتهایم و خطراتی که در راه بودند.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#47
Posted: 6 Jan 2025 22:27
قسمت ششم: تلافی
پس از فرار از کاخ سفید و شکست در ترور جو بایدن، من، نوید، در تاریکی شب به فکر فرو رفتم. شکستهای اخیر نشان داده بود که جهان به سرعت در حال تطبیق دادن خود با قدرتهای من است. اما من هم باید هوشمندتر میشدم. اولین کاری که باید انجام میدادم، تمام کردن کار نیمهتمام با خامنهای بود.
این بار، باید با دقت بیشتری عمل میکردم. سیستمی که تلهپورت مرا در تهران مختل کرده بود، نوعی فناوری الکترومغناطیسی بود که میتوانست فرکانسهای خاصی را مختل کند. من باید راهی پیدا میکردم تا این سیستم را فریب دهم.
یک شب، در یک اتاق کوچک و تاریک که در آن پناه گرفته بودم، شروع به طرح یک نقشه پیچیده کردم. تصمیم گرفتم از تکنیکی استفاده کنم که در آن، به جای تلهپورت مستقیم به نزدیکی خامنهای، چندین تلهپورت سریع و کوتاه انجام دهم تا سیستم امنیتی را گیج کنم.
ابتدا، خودم را به یک مسجد کوچک در حومه تهران تلهپورت کردم، جایی که هیچ نیروی امنیتی انتظار حضور من را نداشت. از آنجا، با استفاده از قدرتم، چندین تلهپورت کوتاه به مکانهای مختلف در تهران انجام دادم، هر بار فقط برای چند ثانیه در هر مکان میماندم. این حرکات سریع و غیرقابل پیشبینی، سیستم امنیتی را گیج کرد و آن را به اشتباه انداخت.
در نهایت، وقتی احساس کردم سیستم مختل شده، خودم را به اتاقی که خامنهای در آن بود تصور کردم. این بار، بدون هیچ مشکلی، در اتاقی با دیوارهای پوشیده از کتابهای قدیمی و مبلمان سنتی ظاهر شدم. خامنهای در حال خواندن بود، از حضور من کاملاً بیخبر.
با سرعت عمل کردم. به او نزدیک شدم و دستم را روی شانهاش گذاشتم، و با یک تلهپورت سریع، هر دوی مان را به یک بیابان دورافتاده منتقل کردم. بیابان، با شنهای بیانتها و سکوتی که فقط صدای باد را میشکست، مکانی بود که هیچ کس نمیتوانست ما را پیدا کند.
در بیابان، خامنهای با ترس و شگفتی به من نگاه کرد. من بلافاصله تلفن همراهی که با خود آورده بودم را آماده کردم و یک لایو را در صفحه اینستاگرامم شروع کردم. هزاران، سپس میلیونها نفر شروع به تماشا کردند.
در لایو، خامنهای را مجبور کردم تا اعترافاتش را درباره جنایات و سیاستهایش بیان کند. او در ابتدا مقاومت میکرد، اما با استفاده از قدرت فکرم، او را وادار به صحبت کردم. صدای التماسها و اعترافات او در سکوت بیابان، در مقابل چشمان جهان، پخش میشد.
پس از دقایقی که به نظر یک عمر آمد، وقتی احساس کردم که دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده، تصمیم گرفتم به کار او نیز پایان دهم. با یک حرکت سریع و بیرحمانه، جان او را گرفتم، درست در مقابل دوربینهای زنده.
صفحه اینستاگرامم به یک آشوب تبدیل شد. کامنتها با سرعت نور بارگذاری میشدند، از شوک و ترس تا شادی و حمایت. من با یک تلهپورت سریع، از صحنه دور شدم، خامنهای را در بیابان تنها گذاشتم تا جهان او را آنگونه که بود، به یاد بیاورد.
این پیروزی، هرچند با هزینههای بسیار، به من آموخت که باید همیشه یک قدم جلوتر از دشمنانم باشم. اما حالا، با این کار، خودم را بیش از پیش در معرض خطر قرار داده بودم. جهان به دنبال من بود، و من باید برای مقابله با چالشهای بعدی آماده میشدم.
در تاریکی، در میان سایهها، من، نوید، به فکر چالش بعدی بودم، چالشی که نه تنها باید با آن مقابله میکردم، بلکه باید از آن جان سالم به در میبردم.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#48
Posted: 7 Jan 2025 02:11
قسمت هفتم: نغمه مرگ در میان شادی
پس از آنچه در بیابان با خامنهای اتفاق افتاد، جهان در بهت و حیرت بود. من، نوید، حالا نه تنها یک کنشگر سیاسی، بلکه تبدیل به یک افسانه شده بودم. اما هرچقدر افسانهها بزرگتر میشدند، خطرات نیز بیشتر میشدند.
در میان این همه هیاهو، خبر دیگری جهان را تکان داد. جو بایدن، رئیسجمهور ایالات متحده، به دلیل کهولت سن، به طور طبیعی درگذشت. این خبر، نه تنها یک تراژدی ملی برای آمریکا بود، بلکه باعث شد نام او از لیست جدید اهداف من حذف شود.
جهان به سرعت به این واقعه واکنش نشان داد. صفحه اینستاگرام من پر شد از کامنتهایی که بعضی از آنها با غم و اندوه و برخی با تحلیلهای سیاسی همراه بودند. با این حال، من باید به حرکت ادامه میدادم.
این بار، تصمیم گرفتم که انتخاب گزینهها را به مردم واگذار کنم. در پست جدیدی که در صفحهام منتشر کردم، از مردم خواستم تا پنج نفر را در کامنتها پیشنهاد دهند. ایده این بود که پنج نفری که نامشان بیشترین لایک را بگیرد، وارد رایگیری نهایی شوند. این حرکت، جهان را به یک مشارکت جمعی در تعیین سرنوشت سیاسی دعوت کرده بود.
در همین حال، جشنواره بزرگ هولی در دهلینو در حال برگزاری بود، جایی که نارندرا مودی قرار بود در آن شرکت کند. شهر در رنگهای زنده و پودرهای رنگی غوطهور بود، موسیقی سنتی هندی در هوا پخش میشد، و مردم با شادی و هیجان در خیابانها میرقصیدند. هولی، جشن رنگها، عشق و نو شدن، بهترین پوشش برای نقشه من بود.
در این جشن، خیابانها پر بود از چادرهای رنگی، غرفههای غذا که بوی ادویههای تند و شیرین هندی را پخش میکردند، و کودکان و بزرگسالان که با رنگهای طبیعی به هم میپاشیدند. نور خورشید از میان ابرهای رنگینکمانی میتابید، و صدای خندهها و آوازها در هر گوشهای شنیده میشد.
من با تلهپورت، خودم را به یکی از چادرهای پشت صحنه تصور کردم، جایی که از هیاهوی جشن دور بود، اما به مودی نزدیک. وقتی چشمانم را باز کردم، در میان بوی ادویهها و رنگهای زنده جشنواره بودم.
اما این بار، به جای اقدام مستقیم، تصمیم گرفتم یک رویکرد غیرمستقیم اتخاذ کنم. با استفاده از قدرت فکرم، به ذهن یکی از کارکنان نزدیک به مودی نفوذ کردم و او را وادار کردم تا یک نوشیدنی مسموم شده را به مودی بدهد. آن نوشیدنی با عسل و ادویههای محلی آماده شده بود، اما درون آن، سمی بود که به آرامی اثر میکرد.
مودی، در میان شادیهای جشن هولی، نوشیدنی را نوشید. او با لبخندی بر لب، در میان جمعیت که با رنگهای مختلف پوشیده شده بودند، احساس ناراحتی کرد. چند ساعت بعد، وقتی شادی جشن به اوج خود رسیده بود، مودی به بیمارستان منتقل شد، اما دیر شده بود. مرگ او، در میان رنگها و نغمههای هولی، به سرعت در سراسر جهان پخش شد.
صفحه اینستاگرام من دوباره به مرکز توجه تبدیل شد. بحثها و کامنتها به اوج خود رسیده بودند، اما این بار، با یک حس مشارکت جمعی. مردم شروع به پیشنهاد نامهایی کردند که فکر میکردند شایسته بودند در لیست بعدی باشند. نامهایی مانند جینپینگ شی، آنجلا مرکل، مارین لوپن، بوریس جانسون، و بسیاری دیگر در کامنتها ظاهر شدند، هر کدام با لایکهای بیشمار.
در نهایت، پنج نفری که بیشترین لایک را دریافت کردند، وارد رایگیری نهایی شدند. این رویکرد جدید، نه تنها مرا به یک ابزار در دست مردم تبدیل کرد، بلکه باعث شد تا هر چالش بعدی با خواست و اراده جمعی مردم جهان انجام شود.
با این کار، من، نوید، در سایهها، باید بیشتر از همیشه مراقب میبودم. جهان در حال تغییر بود، و من باید همراه با این تغییرات، هوشمندانهتر و محتاطتر عمل کنم. هر چالش بعدی، نه فقط کشتن یک فرد، بلکه مبارزه با سیستمها و افکاری بود که برای مقابله با من ساخته شده بودند.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#49
Posted: 7 Jan 2025 02:12
قسمت هشتم: سایههای نوین ، نورهای نوین
پس از مرگ نارندرا مودی در میان شادیهای جشن هولی، جهان در حالتی از شگفتی و ترس به سر میبرد. من، نوید، حالا به یک نیروی مخوف تبدیل شده بودم که سایههایش همه جا را فرا گرفته بود. اما با این تغییر رویکرد در انتخاب اهداف، یک حس جدید از مشارکت جمعی و قدرت مردمی به وجود آمده بود.
در صفحه اینستاگرامم، انبوهی از کامنتها ظاهر شده بود که نامهای مختلفی را پیشنهاد میدادند. هر کامنت، هر لایک، نشاندهنده یک جنبش جهانی بود که با استفاده از پلتفرم من، خواستار تغییر بود. در نهایت، پنج نفری که بیشترین لایک را به دست آوردند، وارد رایگیری نهایی شدند:
جینپینگ شی - رهبر چین، که در پکن، با سیستمهای امنیتی پیشرفتهتر از همیشه محافظت میشد.
آنجلا مرکل - صدراعظم سابق آلمان، که حتی پس از بازنشستگی، هنوز یک نماد سیاسی مهم بود.
مارین لوپن - رهبر حزب راست افراطی در فرانسه، که با جنجالهای سیاسی متعددی همراه بود.
بوریس جانسون - نخستوزیر سابق بریتانیا، که به خاطر سیاستها و رویکردهای جنجالیاش معروف بود.
رودریگو دوترته - رئیسجمهور فیلیپین، که به خاطر سیاستهای سختگیرانه و جنجالیاش در مبارزه با مواد مخدر شناخته میشد.
رایگیری آغاز شد، و این بار، بحثهای آنلاین نه تنها درباره انتخاب یک فرد، بلکه درباره معنای عدالت، حقوق بشر و قدرت مردمی بود. در نهایت، جینپینگ شی رای آورد، چرا که بسیاری او را نمادی از سرکوب و کنترل بیش از حد میدانستند.
برنامهریزی برای این عملیات بسیار دشوارتر بود. پکن، به خصوص با توجه به وقایع اخیر، به یک شهر تحت نظارت تبدیل شده بود. دوربینهای امنیتی در هر گوشه، سیستمهای تشخیص چهره پیشرفته، و نیروهای امنیتی که هر لحظه آماده بودند، همه چیز را برای من پیچیدهتر میکردند.
تصمیم گرفتم از یک رویداد بزرگ بینالمللی استفاده کنم، یک نمایشگاه تکنولوژی در پکن که شی قرار بود در آن سخنرانی کند. با تلهپورت، خودم را به یکی از اتاقهای فرعی مرکز کنفرانس تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، در یک فضای مدرن، با صفحههای بزرگ نمایش و لامپهای LED که همه جا را روشن میکردند، بودم.
اما این بار، باید هوشمندانهتر عمل میکردم. دانستن این که سیستمهای امنیتی پکن به قدرتهای من آگاه هستند، تصمیم گرفتم به جای اقدام مستقیم، از یک روش نوآورانه استفاده کنم. با استفاده از قدرت فکرم، به سیستمهای کامپیوتری نمایشگاه نفوذ کردم و به یکی از رباتهای نمایشی که برای سخنرانی شی آماده شده بود، دستور دادم تا به عنوان یک ابزار خطرناک عمل کند.
در طول سخنرانی، زمانی که شی در حال صحبت بود و نورهای نمایشگاه به او میتابیدند، این ربات ناگهان به سمت او حرکت کرد. با یک سرعت غیرقابل پیشبینی، ربات یک سوزن مسموم را به سمت شی شلیک کرد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. شی با تعجب و درد به زمین افتاد، و در عرض چند دقیقه، تأثیر سم خود را نشان داد.
هرج و مرج در سالن به پا شد. محافظان به سمت ربات حمله کردند، اما دیر شده بود. من، با یک تلهپورت سریع، از صحنه دور شدم، قبل از این که کسی بتواند من را شناسایی کند.
خبر مرگ جینپینگ شی در عرض چند دقیقه در سراسر جهان پخش شد. صفحه اینستاگرام من به یک میدان جنگ تبدیل شد، جایی که هر کامنتی، هر رایی، به یک حرکت سیاسی جدید تبدیل میشد. اما این بار، با واکنشهایی که نشان از یک تغییر جهانی در رویکرد به قدرت و عدالت داشتند.
من، در سایهها، دوباره به فکر فرو رفتم. هر عملیات، هر مرگ، نه تنها به من نزدیکتر به هدفم میرساند، بلکه باعث میشد تا جهان بیشتر به من به عنوان یک تهدید نگاه کند. اما با این رویکرد جدید، حالا مردم بخشی از این بازی بودند، و من باید بیشتر از همیشه مراقب باشم، چون هر گام بعدی میتوانست آخرین باشد، و هر چالش، نه فقط با افراد، بلکه با ایدهها و افکار جدید مقابله داشت.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂
ارسالها: 132
#50
Posted: 7 Jan 2025 04:58
قسمت نه: سایههای دردناک
پس از مرگ جینپینگ شی در میان نورها و تکنولوژیهای نوین پکن، من، نوید، در تاریکی شب فرار کردم، اما نه بدون هزینهای سنگین. هر تلهپورت، هر استفاده از قدرت عجیبی که سنگهای درخشان به من داده بودند، بهایی داشت که تا به حال نادیده گرفته بودم.
در یک مخفیگاه موقت، در حالی که سعی میکردم نفسهایم را آرام کنم، به بدنم نگاه کردم. تودههایی کوچک، اما دردناک، در زیر پوستم ظاهر شده بودند. این تودهها، نتیجه مستقیم استفاده از قدرت سنگها بودند، مضراتی که به تدریج بدنم را فرسوده میکردند. هر بار که از قدرتم استفاده میکردم، این تودهها بیشتر و بیشتر میشدند، به سرعت انرژی بدنم را تخلیه میکردند و مرا ضعیفتر میکردند.
درد بیرحمانه بود. دردی که نه فقط جسمی، بلکه روحی بود، چون میدانستم که هر روز که میگذرد، به مرگ نزدیکتر میشوم. این درد، نه تنها بدنم را تحلیل میبرد، بلکه تمرکز و تواناییام در استفاده از قدرتم را نیز کاهش میداد.
با این حال، تصمیم گرفتم که به مسیرم ادامه دهم. صفحه اینستاگرامم حالا یک میدان جنگ بود، جایی که مردم از سراسر جهان نامهای جدیدی را پیشنهاد میدادند. با بدنی که به شدت تحلیل رفته بود، باید بیشتر از همیشه هوشمندانه عمل میکردم.
این بار، پنج نفر جدیدی که بیشترین لایک را دریافت کردند، وارد رایگیری نهایی شدند:
آنجلا مرکل - که هنوز به عنوان یک نماد سیاسی مهم در آلمان باقی مانده بود.
مارین لوپن - با توجه به جنجالهای سیاسی و اجتماعی که همراه با او بود.
بوریس جانسون - که به دلیل سیاستهای بحثبرانگیزش هنوز مورد توجه بود.
رودریگو دوترته - که برای سیاستهای تندش در مبارزه با مواد مخدر شناخته میشد.
جائیر بولسونارو - رئیسجمهور برزیل، که به دلیل سیاستهای محیط زیستی و اجتماعیاش مورد انتقاد بود.
رایگیری شروع شد، اما این بار، من با درد و ناتوانی جسمی روبرو بودم که هر لحظه بیشتر میشد. در نهایت، مارین لوپن رای آورد، اما من میدانستم که این آخرین چالش من خواهد بود.
برنامهریزی برای این عملیات بیش از هر زمان دیگری دشوار بود، نه فقط به خاطر تدابیر امنیتی، بلکه به دلیل شرایط فیزیکی خودم. تصمیم گرفتم از یک رویداد عمومی در پاریس استفاده کنم، یک سخنرانی در میدان باستیل. با تلهپورت، خودم را در یکی از کافههای اطراف میدان تصور کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، درد سرتاسر بدنم را فرا گرفته بود، اما باید به جلو حرکت میکردم.
در میدان باستیل، جایی که تاریخ و سیاست به هم پیوند خوردهاند، لوپن در حال سخنرانی بود. من با استفاده از آخرین نیروهایم، به یکی از محافظان او نفوذ کردم و او را وادار کردم تا دستگاهی که با خود آورده بودم را فعال کند. این دستگاه، یک وسیله پالس الکترومغناطیسی بود که باعث توقف قلب لوپن شد.
با این حال، پس از این عملیات، بدنم به شدت ضعیف شده بود. هر قدم، هر نفس، با درد همراه بود. با یک تلهپورت آخر، خودم را به یک مکان امن، دور از همه، تصور کردم. اما این بار، میدانستم که وقت کمی برایم باقی مانده است.
چالش بعدی و پایانی، نه با دشمنان بیرونی، بلکه با بدنیست که به نابودی خودش نزدیک میشد ! من، نوید، در سایهها، آماده میشدم برای آخرین نبرد، با دانش و قدرتی که هر لحظه میتوانست پایان یابد.
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂