ارسالها: 118
#51
Posted: 7 Jan 2025 05:15
قسمت ده(آخر): آخرین سایه، آخرین نور
درد، همراه همیشگی منِ نوید، شده بود. بدنم با تودههایی که هر روز بزرگتر و دردناکتر میشدند، به شدت تحلیل رفته بود. اما با این همه، چیزی در درونم میگفت که باید یک پایان، یک پیام، برای جهان بگذارم.
در یک شب تاریک، در مخفیگاهی که تنها پناهگاه باقی ماندهام بود، تصمیم گرفتم برای بار آخر یک لایو بگذارم. نور ملایم یک لامپ کهنه، تنها روشنایی در این تاریکی بود، در حالی که با درد، خودم را در مقابل دوربین قرار دادم. چهرهام، نشان از سالهای سختی داشت که پشت سر گذاشته بودم، اما چشمانم، هنوز پر از آن آرزوهایی بود که هرگز به آنها نرسیده بودم.
وقتی لایو آغاز شد، هزاران، سپس میلیونها نفر شروع به تماشا کردند. صدایم با لرزشی از درد و تعهد آغاز شد:
"من نوید هستم، کسی که شما به عنوان 'آدم بد باید کشته شود' شناختید. آرزوهایی داشتم، رویاهایی که میخواستم به واقعیت تبدیل کنم. خواستم جهان را تغییر دهم، نه با خشونت، بلکه با عدالتی که فکر میکردم میتواند از طریق عمل من به وجود آید. اما امروز، بدنم به من میگوید که دیگر نمیتوانم ادامه دهم."
چهرهام در نور دوربین، درد را پنهان نمیکرد، اما همچنین اشتیاقی را نشان میداد که هنوز در قلبم زنده بود.
"آرزوهایم... آرزو داشتم که روزی ببینم جهانی که در آن عدالت نه تنها یک کلمه، بلکه یک واقعیت باشد. میخواستم ببینم که مردم بدون ترس از سرکوب، آزادانه زندگی می کنند. آرزو داشتم بچههایی را ببینم که در صلح بزرگ میشوند، نه در سایه جنگ و نابرابری. اما این آرزوها، اکنون بیشتر از هر زمان دیگری دور از دسترس هستند."
کامنتها با سرعت نور بارگذاری میشدند. برخی از مردم مرا به عنوان یک ابرقهرمان میدانستند، شخصی که با وجود تمام مشکلات، برای یک جهان بهتر جنگیده بود. اما من میدانستم که ابرقهرمانها در داستانها هستند، و من، تنها یک انسان بودم که تلاش کرده بود.
"کارهای زیادی بود که میخواستم انجام دهم، اما دیگر نمیتوانم. بدنم دیگر نمی گذارد ، این بهایی است که برای استفاده از قدرتهایم دادهام. اما من میخواهم با آرزویی که همیشه داشتم، با آنچه که واقعاً دوست داشتم، به پایان برسم."
با صدایی که حالا از ضعف و خستگی لرزان بود، ادامه دادم:
"عشق به کیهان، به ناشناختهها، به رازهایی که در لابهلای ستارگان پنهان است. آرزو داشتم همیشه به ستاره قطبی نگاه کنم، نه فقط از روی زمین، بلکه از نزدیکترین فاصله ی ممکن ! و اکنون میخواهم تمام قدرتم را جمع کنم ، میخواهم به آنجا بروم، به جوار ستاره قطبی، حتی اگر بدانم که در کسری از ثانیه محو خواهم شد. بدرود ای مردم آزادی خواه !"
سپس با یک نفس عمیق، نوید چشمامش را بست و به ستاره قطبی فکر کرد، به آن نور عظیم و درخشان که همیشه راهنمای راه بود. دردها، جهان، همه چیز، در آن لحظه بیاهمیت شد. با آخرین نیروی باقیمانده، تلهپورت کرد.
تصویر آخری که نوید دید ، لحظهای بود که چشمانش باز شدند، در حالی که نور ستاره قطبی، نزدیکتر از هر زمان دیگری، به چشمانش میتابید. لبخندی آرام بر لبانش نقش بسته بود، لبان ، صورت و بدنش از شدت حرارت ستاره می سوخت !شاید آن لحظه اشکی از چشمانش سرازیر شد، اما نه به خاطر پایان، بلکه به خاطر رسیدن به آرزویی که همیشه در قلبش بود.
و بعد، همه چیز تاریک شد ، اما پیام او، آن لحظه آخر از عشق به کیهان و آرزوهایی که ناتمام ماندند ، در قلبهای میلیونها نفر باقی ماند. نوید، به عنوان یک نماد، به عنوان یک اسطوره، به عنوان کسی که تا آخرین لحظه برای آرزوهایش جنگید!
در آن سکوت بیکران، در جوار ستاره قطبی، و نویدی که دیگر نبود!!!!! اما آرزوهایش، عشقش به زندگی و آزادی ، برای همیشه با نور ستارگان به زمین تابیده خواهد شد !
«پایان»
نویسنده : M.H (Remover)
------------------------𓃗------------------------
نام شخصیت اصلی را
به یاد همبندی روز های زندانم نوید افکاری انتخاب کردم !
یادش جاودان
چون حامله ی باکره در خانه ی عفت / هر تهمت زشتی که نگفتند شنیدیم
هرچند که در کوی فنا خانه خریدیم / هنگامه ی مرگ است و به مقصد نرسیدیم
شاعر: خودم 🙂