ارسالها: 4127
#1
Posted: 28 Jan 2025 01:58
رمان:«بی آبان»
.
ژانر:عاشقانه،درام،آسیب اجتماعی،خانوادگی،روانشناسی
.
مقدمه:
یارم
با آمدن ِ تو فهمیدم آنقدرها هم بد نیستم
حتی فهمیدم من، هستم!
اما پُر از خنده های خزان شده.
تو باید می امدی می امدی
و خودم را به من می چشاندی
خودِ از دست رفته ام را
باید دل می بستی به من
تا بفهمم، تا بفهمانی که لایقم.
ایمان بیاورم به منیت خودم
که من آبانم فرشته ی آب ها !
پُر از اَبر، پُر از اشک.
اشک هایم دل همه را زد
ولی دلِ تورا ُشستوبُرد
و روزی که زمزمه کردی برایم،
گَر بر من نباری ،
بی آبان شده ام .
دریافتم،
این اشک های من است که می بارد
می بارم که بیابان نشوند،
جوانه بزنند، سبز بمانند.
با منِ خزان زده ی بارانی ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#2
Posted: 28 Jan 2025 15:22
فصل اول
قسمت اول
(اين مَنِ احمق!)
اولین بار بود که در یک مجلس یا میهمانی، تیپ خانمانه می زدم.
لبه های آن مانتوی نازک را بهم نزدیک تر بردم و پیش خودم گفتم، هرچند بدم می اید اما خوب شد آن جوراب شلواری ضخیم را زیر پیراهن عروسکی کوتاهم پوشیدم!
قدم روی سنگفرش گذاشتم و ُهما سر عقب آورد و آهسته گفت : ـ رفتیم تو باغ حواست به رفتارت باشه آبرومو نبری
سرم را بالا پایین کردم و او پشت به من شد و دست کارن را محکم تر چسبید.
توی خانه محض همین آبرو ، لباسی که خودش خریده بود را با جبر تنم کرد.
لباسی بالا زانو و چین دار به رنگ پوست پیازی. اگر به من بود که شلوار جین می پوشیدم با آن تاپ پلوخوری ام !! موهایم را هم پشت سر گیس می کردم.
اما هما در این مورد هم جبرش را بر سرم ریخت و این شد که موهای بلند، پُر پشت و فرفری ام پریشان بود و دسته ای سمج مدام روی چشم چپم می ریخت...
پدرم هم مثل یویو می رفت و می امد و چشمک میزد که هرچه گفت بگو چشم.
دقیقا سیاستی که خودش در مقابل هما پیش گرفته بود. من هم می گفتم چشم. احمق بودم ؟ خر بودم ؟ بودم.
خودم هم قبول دارم! تازه مانده تا بفهمید این واژه چقدر برازنده ام است .
هرکس نمی دانست خودم می دانستم که هما فقط در مجالس خانودگی اش پول های پدرم را برای من خرج می کند،
به قول خودش برای آبروداری. قلب کوچکم تالاپ تالاپ می زد، آخر بعد از پنج سال وارد جمع ِ شما می شدم! پدرم با چاپلوسی تمام دستش را دراز کرد به معنی لیدیز فرست، هما وارد شد و نوبت من که رسید، بابا خودش داخل شد آدم را در مقام گاو فرض کردن هم عالمی داشت... و من آنقدری هیجان زده و مضطرب بودم که زودی فراموش کنم و دستان یخ
زده ام را در هم پیچ و تاب بدهم. دو خانم فرم پوش جلو آمدند، مانتوی من و هما را گرفتند
در دل گفتم، چه با کلاس. بچه بودم دیگر، عقلم در چشمم بود ! هوا چقدر سرد بود... سعی می کردم آهسته و پیوسته راه بروم، سعی می کردم افسار چشمان کنجکاوم را بکشم تا کمتر میان آن تجمل و زرق
و برق بگردد و دل نوزده ساله ام کمتر آب شود. چقدر برای جشن عروسی خواهر کوچک تان خرج کرده بودید. و به راستی که دارندگی و برازندگی! مهمان ها هنوز نیامده بودند اما شما بودید خب طبیعی بود خانواده عروس بودید!
سر میز که ایستادیم همه نظرتان به من جلب شد واقعا نمی دانستید من برگشته ام؟ به خانه ی پدرم؟! مادر و خواهرهایت همه با خوشرویی و مهربانی خوشامد گفتند، آنها مثل هما نبودند، فرق داشتند. گفتند بزرگ شده ام، خانم شده ام، حتی سارینا یکی از دخترهای نگار گفت چقدر زیبا شده ام و من مثل اینکه حبه ای قند در دلم ذوب شده باشد ذوق کردم. و تویی که تک پسر آن خانواده بودی مثل همیشه با متانت تمام به رویم
لبخند زدی، دستم را فشردی و من گفتم : ـ سلام دایی یارا!
و چقدرآن کت و شلوار برازنده ات بود دایی!
قد و بالایت هم بلند تر از پنج سال پیش شده بود اما مهربانی نگاهت همان بود.
همه می گفتند فرق کرده ام. تو هم متعجب بودی. راستش را بگو، نبودی؟ با اشاره ی هما صندلی کنارش نشستم. سعی می کردم ضایع نکنم که بی اندازه از لباس های سارینا و سما خواهرزاده
هایت خوشم آمده بود.
همیشه اینجور لباس شب ها را دوست داشتم اما پیوسته به همان تیپ اسپورت و فرمالیته خودم رو میاوردم. البته صرف نظر از لباس امشبم
عجیب بود،
نه؟ راستی دایی یارا! آن مرد جوان که کنارت نشسته و چشم از من بر نمی داشت نوید بود؟ پسر هاجر؟ خواهر بزرگِ تو؟ همان نویدی که یک سال از تو بزرگ تر است؟ پیچیده شد! هیچ. خواستم بگویم خیلی هیز است! با آن کت و شلوار جلف اش، ناراحت نشوی دایی جان از دهانم در رفت.
آبجی هاجرت رو کرد به من و پرسید ـ امسال کنکور دادی آبان جان ؟
هما دامن لمه مشکی اش را روی پا مرتب کرد، باز هم خودش را وسط انداخت و زبان من شده پاسخ داد
ـ آره دولتی شیراز آورده، ادبیات فارسی
و انگار نه انگار او بود که در چند سال گذشته سرکوفتم می زد که تو هیچی نمی شوی، الکی می نشینی توی اتاقت به بهانه درس خواندن، معلوم نیست چه می کنی.
و حالا که روزانه قبول شدم وضع فرق کرد، باد به غبغب می انداخت،
اویی که حتی یک کتاب تست برای من نخرید و حتی نگذاشت پدرم هزینه کلاس کنکورم را بدهد.
خدا سایه ی مامان لطیفه را از سرم کم نکند...
خاله نگار ساک دستی اش را برداشت، گذاشت روی زمین کنار پایه های طلایی میز، تبریک گفت و شروع کرد از دختران خودش تعریف کردن
ـ سارینا هم امسال با تو کنکور داشت صنایع دستی اورده بچم. سما هم پارسال زبان انگلیسی اورده
سارینا و سما با همان محبتی که از بچگی به من داشتند خندیدند و چشمک زدند.
سرور خانم زیر لب گفت :
ـ حالا اگه پزشکی، دندونی، چیزی آورده بودن گفتن داشت. هرجا می شینی می گی انگار ک*یر غولو شکوندن!
نوید بلند بلند خندید. تو اما لب گزیدی که نخندی، چقدر متینی و چقدر آقا... دایی سما آهی کشید و گفت:
ـ مامان بزرگ حالا هردفعه می خوای بگی؟ ما خون می بینیم حالمون بد میشه میوفتیم. خودمون دکتر لازم میشیم، ولمون کن جان ِ همین تک پسرت که جون به جونش بستی
سارینا نالید ـ والا گوشه لبت بالا رفت دایی! گیلاس پایه بلند را جلوی دهان گرفته و گوشه لبت بالا بود، بعد هم محتویاتش را سر کشیدی و بلند شدی برای خوشامد گویی به مهمان
ها... سما و سارینا سر به گوش هم بردند، سما چیزی گفت و هردو خندیدند سارینا به مسیر رفتنت نگاه کرد و گفت : ـ قربون ِ داییم بشم ...
هنوز عروس و داماد نیامده بودند.
پیست پُر شده بود از دختر پسرهایی که می رقصیدند.
و من نشخوار فکری ام تمامی نداشت
خوشم می امد از این آزادی و فکر باز خانواده تان،
چیزی که در خانواده پدرم هیچ وقت تجربه نکرده بودم،
عروسی ها تماما مردانه زنانه جدا،
مهمانی هایی که آدم باید تا زیر گلو خودش را می پوشاند مبادا که فلان مرد و فلان پسر با دیدن مو و یقه ی باز ما جایی از اندامش تکان
بخورد! ولی در جمع شما خبری از این مسخره بازی ها نبود. خوبی اش این بود که ولنگار هم نبودید، همه چیز روی اسلوب خودش.
عروس و داماد که وارد شدند در رویاهایم غلتیدم... خاله نگین چه عروس زیبا و با شکوهی بود.
دلم رفت برای لباس سفید و پفی و آن تور بلند. من هم عروس شوم می خواهم چنین لباسی بپوشم، به همین اندازه سفید خالص و همین قدر پف دار . ... همه خانواده دور خنچه جمع بودند ومن سر جایم نشسته دلم می خواست از نزدیک ببینم. حتی می خواستم من هم قند بسابم اما جلو نرفتم، مبادا رفتاری کنم که مورد
خشم هما قرار بگیرم چون خشم او تنها دامن مرا نمی گرفت! خود به خود لنگ بابا هم به میان می امد و سرزنش ها شروع می شد دخترت هم مثل خودت است، تو نمی گذاری من آدمش کنم. ...
خطبه عقد جاری شد. خانواده ها عکس گرفتند.
نوبت خانواده ما که شد بابا و هما دو طرف عروس و داماد ایستادند و کارن چسبیده به خاله نگین ش، پاهایش میان پف دامن سفید گم بود.
عکس گرفته شد. کسی مرا فرا نخواند. کسی حواسش نبود که من هم جزئی از آنها بودم. نبودم؟ نمی دانم شاید هم نبودم. نا تنی بودن غربت دارد. مال کسی نبودن، عضو هیچ خانواده ای نبودن، اضافی بودم برایشان.
جام لب طلا را برداشتم و کمی شامپاین بدون الکل خوردم. همیشه در این جمع احساس کوچکی و حقارت می کردم.
آنچنان خصوصیات خواهرها و خواهر زاده هایش را هر دفعه بر سرم می کوبید که باورم شده بود
خطاکارم، هیچم... ـ چرا نرفتی برای عکس؟ صدای نوید بود. با یک صندلی فاصله نشست، نگاهش خار داشت! زبان چرخاندم ـ شما انداختی؟ سرتکان داد
ـ گذاشتم خلوت شه تنهایی برم عکس بگیرم با تعجب گفتم: ـ چرا با مادرتون ... کلامم را قطع کرد ـ من و چه به این خانواده ؟! ابروهایم بالا پرید، پا روی پا انداختم و فکر کردم نوید همیشه با همه ی خانواده دعوا و مجادله داشت و با مادرش بیشتر، ولی
هیچ وقت نفهمیدم دلیلش چه بود. بی تفاوت چشم دوختم به کفش عروسکی و بدون پاشنه ام،
دخترهای همسن و سال من چه شوری داشتند برای پوشیدن کفش پاشنه بلند، من اما ...
نوید پا گذاشت میان افکارم، ـ چرا برگشتی؟
جلوی کمدم زانو زده و با شوق وسایلم را جمع می کردم. مامان لطیفه توی چهارچوب در ایستاد،
ـ نرو مامان. کجو می خوای بری ؟ بمون همینجو فکر کن من مامان بزرگت نیستم! فکر کن من مامانتم و او حاج احمد خدابیامرز که هیچ وقت حج نرفت بابات بود که مُرد.
باز هم دلش از رفتن من گرفته بود. ـ می ترسم بری هما دوباره یه تهمتی بهت ببنده دست از پا درازتر برگردی! ـ مامان من دیگه بزرگ شدم. نمیذارم دوباره اون اتفاقا بیوفته ـ بزرگ شدی؟ نوزده سالته فقط. چیطو می تونی از پس او افریته بربیوی؟ ـ به مامانم نگو افریته ! از اتاق بیرون می رفت و با غم گفت : ـ کاش حداقل بهش نَمی گفتی مامان، نامادری هیچ وقت مادر نَمیشه بابا از بچگی دیکته کرده بود که به همسرش بگویم مامان.
منِ مامان ندیده هم، گفتم. خودم هم نمی دانستم چرا آمدم، گول چه چیز را خوردم؟ این زندگی اعیانی؟ یا عشقی که به پدرم داشتم؟ به نوید نگاه کردم و گفتم: ـ بابامه، اونم مامانمه ! برای چی نیام؟ از پشت میز بلند شد، ـ بهش نگو مامان. من به شوهر ننه م نگفتم بابا تو هم به زن بابات نگو
مامان، اون هماست... هما و از میز دور شد عصبانیتش از چه بود؟
اصلا به او چه مربوط؟ صدای چند نفر از میز پشت سر می امد. پچ پچ می کردند، ـ حالا آخر شهریوری تو این سرما توی باغ مجلس نمی گرفتن نمی شد؟ مگه
تالارو گرفته بودن ازشون؟ یخ زدیم. لحظه ای کسی چیزی نگفت و بعد یکی شان صدا آرام کرده گفت: ـ این دختره که تنها سر میز نشسته همون دختره ست که هما بزرگ کرده؟! دیگری گفت : ـ آره دختر ِ شوهرشه خدا خیر بده به هما دلم می خواست برگردم به رویشان و بگویم مرا مادر پدرم بزرگ کرد مامان لطیفه... ندانسته زحمات مامان بزرگم را به پای هما ننویسید. کاش آن زمان عقلم بیشتر کار می کرد و واقعا می گفتم.
سارینا و سما میانه ی پیست هنرنمایی می کردند، سما اشاره زد که نزدشان بروم. نگار تشویق کرد که ـ بلند شو همش نشستی. پاشو خاله جون و هما چشم و ابرو آمد که همین حالا میری می رقصی! به ناچار و با نهایت خجالت بلند شدم و به آنها پیوستم. سما خودش را جلو کشید و گفت : ـ این سارینا اصلا پایه رقص نیست سارینا که از پیست زد بیرون، سما خندید و گفت : ـ دیدی گفتم؟ قری به کمرش داد و گفت : ـ به دایی یارا رفته و بعد به پشت سرم اشاره زد.
تو نشسته بودی گرد یک میز و بی تفاوت به همهمه ی پیست با کنار دستی ات صحبت می کردی.
نوید اما... تمام حواسش به ما بود. یا بهتر بگویم، به من... معذب تر از آنچه بودم چرخیدم به سمت سما. دامن را بالا گرفت، چرخی خورد و بعد کنار گوشم تقریبا داد زد تا صدا به صدا
برسد ـ به نوید توجه نکن آدم درستی نیست! ـ چرا؟ با ناز و ادا عقب عقب رفت و گفت: ـ به مرور می فهمی...
خاله نگار درحالی که شانه می لرزاند خودش را انداخت وسط ما، سما در حالی که می خندید گفت :
ـ هرچی سارینا رقص بلد نیست مامانم اوووف. رقاصیه برا خودش خاله نگار هم با تمام عشوه ی زنانه اش بی پروا خندید و گفت : ـ آره؟ خوب می رقصم؟ حسابی خنده ام گرفته بود و گفتم : ـ بله خاله جون. شما عالی هستین انگشتش را به سمتم تکان تکان داد و گفت: ـ ولی تو هم خوب بلدی ناقلا بله. خوب می رقصیدم.
یادم می اید در هجده سالگی در عروسی یکی از اقوام پدری جوری رقصیده بودم که کل سالن نگاهشان به من بود...!
...
قاشق و چنگال بدست شدم، چقدر گرسنه ام بود و چقدر بوی غذا وسوسه انگیز بود.
سرورخانم ـ آبان کوکا برنداشتی؟ چنگال را نرسیده به دهان پایین کشیدم. کوکا برنداشتم چون سردم بود و اگر کوکا میخوردم لرز می کردم گفتم: ـ میل نداشتم خیلی ممنونم همه تان نگاهم می کردید، به جز بابا که تند تند و بی خیال، جوجه سر چنگال
می زد و فسنجان روی برنج می ریخت! نگار گفت: ـ تعارف می کنی خاله؟ ـ نه اصلا...
نوید روی میز خم شد و قوطی کوکا خودش را کنار دستم گذاشت. ـ بیا من نمی خورم خجالت زده گفتم : ـ دستتون درد نکنه میل ندارم هما بغل گوشم غرید، ـ این موش مرده بازیاتو ول نکردی هنوز نه؟ بی اختیار لرزیدم، نمیدانم از شروع ماجرا بود یا سردی هوا! قوطی نوید را برگرداند و گفت: ـ هرکس نوشابه بخواد خودش باید بیاره نوید اخم کرد و هاجر با پا درمیانی گفت: ـ اینا. الان از این پیش خدمت براش می گیرم
هما درحالی که خودش را می کشت آن رویش را جلو خانواده رو نکند! گفت: ـ نه هاجر جون. گفتم که این عادتشه می خواد جلب توجه کنه! رنگ از رخم پرید. و با خودم گفتم، ای احمق! تو که می گفتی نمی گذارم اتفاقات گذشته باز هم تکرار شود.
پس چه شد؟ هما نگاهم کرد و با تحکم گفت: ـ پاشو برو بیار تمام میز نگاهم می کردند و من دلم می خواست قطره ای اب شوم و به زمین
فرو بروم با بغض بلند شدم و نگاه نوید همراهم بود. ...
شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و چانه لبه ی شیشه گذاشتم. تو و بابا کنار هم ایستاده بودید و صحبت می کردید. بقیه رفته بودند نگین را تا اتاق خوابشان بدرقه کنند!! من هم می خواستم بروم اما نرفتم. حوصله ی بحث جدید نداشتم. نگاهم را دوباره سراندم روی تو... دایی یارا، در همین پنج سال تو به این اندازه بلند شده ای؟! حال که مقابل پدرم، دست در جیب ایستاده ای می فهمم. یک سر و گردن بلند تر... و منی که حتی نمی دانم چند ساله ای! فقط می دانم نوید یکسال بزرگتر از توست. عجیب نیست؟
تو دایی نویدی اما یکسال کوچکتری. و نویدی که حلال زادگی به خرج داد... تکیه داد به بدنه ماشین و من چانه برداشتم و عقب نشستم. ـ خوب شد نرفتی، چیه این رسمای مسخره شون؟ دست در سینه جمع کرد و گفت: ـ یخ زدم سه صبحه سر چرخاند و نگاهم کرد، گوشه لبش بالا رفت. ـ سردت نیست؟ شیشه رو بیار بالا اگه سردته ـ نه خوبه از گوشه چشم نگاهی به تو و بابا انداخت و دوباره چشم روی موهای بیرون
ریخته از زیر شال نیم بند روی سرم ثابت کرد. حالت نگاهش عجیب بود،
این سنگینی نگاه را نمی خواستم.
و دستم میان موهای فر خورده و پ ُر پشت کارن ِ نُه ساله که روی پاهایم خواب بود فرو رفت.
حرکتی بی اراده و از روی استرس... ـ بلند شدن! بچه بودی همیشه موهات کوتاه بود، مدل کپ. حس خوبی نداشتم. چرا این شب به پایان نمی رسید؟ ـ خوشگل شدی صدایش نجوایی بیش نبود و قلبِ نوزده ساله ی من بی جنبه تر از این حرفها
بود که طغیان نکند. خودش را جلوتر کشید، سما گفته بود آدم درستی نیست. دست لبه ی پنجره گذاشت، سرخم کرد که ببیندم و گفت:
ـ دیگه بچه نیستی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#3
Posted: 29 Jan 2025 02:04
فصل اول
قسمت دوم
(این مَنِ احمق تر!!)
خدا خدا می کردم هرچه زودتر ترم دانشگاه آغاز شود. دیگر نای در خانه ماندن را نداشتم آن هم به این شکل،
منی که عادت داشتم پا به پای مامان لطیفه صبح های زود بیدار می شدم و صبحانه می خوردم، حالا یک هفته بود که تا نزدیکی ظهر مجبور بودم در تختم بمانم!
چیزی که هما خواسته بود. یا بهتر بود بگویم دستور داده بود. چون تابستان بود و کارن و حتی خودش تا قبل از ظهر می خوابیدند. چیزی که من خیال می کردم تمام شده باشد، چون دیگر بچه نبودم و او حق نداشت در برنامه روزانه ام دخالت کند.
کی بیدار شوی، کی صبحانه بخوری، چه روزهایی حمام بروی، چه روزهایی ... از تخت پایین آمدم. بی توجه به سر و صدای شکمم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای فرفری
ام کشیدم.
هما می گفت تمام خانه را مو برداشته، اگر نمی توانی کاری کنی موهایت نریزد ببرمت آرایشگاه مثل بچگی هایت پسرانه بزنی راحت شویم.
حالا که فکرش را می کنم از موهایم بدم می امد! شاید بد نبود به توصیه هما عمل می کردم. لباس پوشیدم، کوله ام را برداشتم و صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم. به یاد آوردم اولین صبحانه ای که بعد از پنج سال در خانه پدرم خوردم،،
ـ هرچی ت تغییر کرده باشه این اشتهات همونه. البته حقم داری اونجا که بودی غذای درست و حسابی نمی دادن بهت
لقمه میانه ی گلویم ماند. دیگر گرسنه ام نبود! ... از لابی آپارتمان بیرون زدم. هندزفری به گوش گذاشتم و راه افتادم کم کم داشتم متوجه می شدم هیچ چیز نسبت به پنج سال پیش تغییری
نکرده که هیچ، بدتر هم شده بود.
شرایطی که مرا از خانه پدرم فراری داد و اعتماد به نفس و شخصیتم را کشته و در نطفه خفه کرده بود، حالا با قدرت بیشتری مقابلم ایستاده و به خونم تشنه بود.
در تمام پنج سالی که از این خانه و جو روانی اش دور بودم کمی خودم را یافته بودم اما هنوز خلا بزرگی میان تنم حس می کردم.
به من قبولانده بود هرچه می کنم اشتباه است و باعث شده بود از خودم بدم بیاید
من آبان را گم کرده بودم. خودم را.
و درست زمانی که ابتدای بهبودی ام بود با پای خودم برگشته بودم وسط آتش.
با این منطق که حق دارم از رفاه زندگی پدرم استفاده کنم. با این امید که گذشته ها گذشته! اما هیچ چیز نگذشته بود. زمان هیچ چیز را تغییر نداده بود.
حتی منی که خیال می کردم بزرگ شده ام و از پس هما برمیایم، دختر بچه ی سرخورده و بال و پر شکسته ای بودم که نه تنها بزرگ نشده بلکه ضعیف تر و شکننده تر از قبل، در قالب دختری جوان ظهور کرده بود.
حقیقت این بود که من وانمود کردن را بلد بودم. در واقع بازیگر خوبی بودم. هرچند که می دانستم نمی شود. می دانستم بازهم شکست خواهم خورد... دلم برای مامان لطیفه ام تنگ بود، یک هفته بود ندیده بودمش و هما همان روز اول تماس با او و رفتن به خانه
اش را غدقن کرده بود! و باز هم بابا! پشت سر هما ایستاده و چشم و ابرو امد که بگو چشم. من هم احمقی به خرج داده زبان جنباندم، چشم. ... موبایلم را برداشتم و خواستم مامان لطیفه را بگیرم که دیدم دفترچه تلفن
موبایلم پاکِ پاک است! چطور ممکن بود؟
کار هماست؟ شاید هم اشتباه می کنم ولی اگر کار او نیست کار چه کسی ست؟ وسط پیاده رو ایستادم. کلافه دستی به لبه ی مقنعه ام کشیدم، حسم می گفت کار خودش است. و خاک بر سر من که با سادگی پسورد موبایلم را در اختیارش گذاشتم، مثلا می خواستم اعتمادش را جلب کنم. تعداد زیادی شماره داشتم و از همه مهمتر شماره سودی، تنها رفیقم. در حالی که چیزی به گریه کردنم نمانده بود شماره ی مامان لطیفه را از حفظ
گرفتم. چند بوق خورد و صدایش در گوشی پیچید ـ بله بفرمایید! ـ مامان؟
ـ جون ِ مامان. الهی قربونت برم آبانم کجویی دختر بی وفا؟ با بغضی که از سر دلتنگی در صدایم موج می زد گفتم: ـ خوبی مامان؟ ـ چرو رفتی دیگه نیومدی؟ می دونی چقدر چشم انتظارت بودم؟ قطره اشکی چکید و مامان لطیفه گفت: ـ الان کجویی؟ بیو بیبینمت ـ باید برم دانشگاه ـ خب برای ناهار تموم میشی بیوی؟ خورش کرفس می پزم بغضم را قورت دادم و گفتم: ـ نمی تونم مامان، هما منع کرده کمی مکث کرد و بعد صدایش را شنیدم ـ امان امان ...
ـ از این به بعد شاید خیلی کم بتونم بهت زنگ بزنم. تو ببخش ـ شمارتم که عوض کِردی. سه روزه هرچی زنگ می زنم میگه خاموشه شماره ام؟ صفحه موبایلم را جلوی صورتم گرفتم و همانطور که هندزفری به گوشم بود
گفتم: ـ من شمارمو عوض نکردم. همونه ـ این شماره ای که من دارم می بینم شماره ی خودت نیست با صدای لرزان گفتم: ـ مامان میشه شماره رو برام بخونی؟ شماره را خواند و من تنها خودکاری از کیفم بیرون کشیدم و عدد ها را کف
دستم یادداشت کردم. حتما سودی هم به همین دلیل چند روز است تماس نگرفته و پیام نداده بود. چه موقع سیم کارتم را عوض کرده که من نفهمیدم؟
هدفش از این کار چه بوده؟ قدم تند کردم به سمت سوپر مارکتی که ان نزدیکی بود و گفتم: ـ سلام آقا این اطراف دفتر خدمات پیشخوان هست؟ ـ یکی هست چهارراه بعد پله می خوره میره پایین تا چهار راه بعد دویدم و در حالی که نفس نفس می زدم پله های دفتر
پیشخوان را دو تا یکی پایین رفتم. دستم را مقابل مرد جوان گرفتم و گفتم : ـ آقا سلام. می خوام ببینم این شماره به نام کیه بدون اینکه سرش را از مانیتور بلند کند گفت : ـ امروز نت ضعیفه سایت دیر باز میشه باید منتظر بمونی دست عقب کشیدم و تکیه زدم به پیشخوان گلویم خشک شده و شقیقه ام درد می کرد موبایلم لرزید.
هما بود ـ سلام مامان! ـ کجایی؟ ـ دارم میرم دانشگاه... وسط حرفم پرید و گفت : ـ فکر کردی خونه من مثل خونه اون مامان بزرگت بی در و پیکره هر وقت دلت
خواست بری هر وقت دلت خواست بیای؟
ـ خواب بودی نمی خواستم بیدارت کنم
ـ غلط کردی که رفتی، غلط می کنی که بهانه میاری
سکوتم بغض آلود بود و او فریاد کشید،
ـ برای اولین و آخرین بار می گم بهت، خونه ی من قانون داره، هر کاری بخوای بکنی باید من بدونم. بخوای بشاشی هم باید از من اجازه بگیری. فهمیدی؟
لبم به هم دوخته شده بود و او بلند تر فریاد کشید.
ـ فهمیدی؟ ـ فهمیدم لحن صدایم چیزی جز ناله نبود... ـ شماره رو بخون خانم برایش خواندم و گفت: ـ برای چی می خوای بدونی؟ من نمیتونم اطلاعات خط کس دیگه رو در اختیار
بذارم موبایلم را بالا بردم و گفتم: ـ این خط الان رو گوشیمه با شک و تعجب نگاهم کرد ـ چطور نمیدونی سیم کارت رو گوشیت به نام کیه؟ با درماندگی گفتم: ـ آقا جریان داره. خواهش می کنم من یه اسم می گم شما بگو هست یا نه!
کمی نگاهم کرد و من گفتم: ـ به نام هما امینی درسته؟ به چشمانم زل زده بود و گفت: ـ آره همینه قدم که عقب گذاشتم گفت: ـ نباید می گفتما ـ دمت گرم این کار را کرده بود که هر زمان خواست پرینت تماس ها و پیام هایم را بگیرد اما چرا؟ چه فکری در مورد من کرده بود؟ قصدش چه بود به جز محدود کردن و در قفس کردنِمن؟ آنجا بود که غم تمام جانم را گرفت.
غصه ام شد از راهی که پا گذاشتم. از آزادی و آرامشی که داشتم و حالا ندارم و این تازه شروعش بود. روی نیمکت پیاده رو نشستم، زانو در شکم جمع کردم و نگاهم افتاد به بوته ی گل همیشه بهار زرد بود و نارنجی، لب باز کرد و گفت: ـ اشتباه کردی؟ خب درستش کن! سر چرخاندم و گونه روی زانو گذاشتم. همیشه بهار هم مثل نامش خجسته بود، چه کنم که درست شود؟ همین حالا سوار اتوبوس شوم و به خانه ی مامان لطیفه برگردم درست می
شود؟ ـ نگفتم فرار کن، گفتم درستش کن.
صدای همیشه بهار بود. نگاهش کردم، شاداب و سرحال میان برگ های سبزش نشسته و لذتش را می برد. ـ چرا اینقدر خوشحالی تو؟ ـ چرا نباشم؟ نفسم را بیرون دادم و گفتم: ـ دو روز دیگه پاییز میاد، خزون میشه ـ یادت رفته؟ من همیشه بهارم. با صدای نکره ی بوق ماشینی از عوالمم بیرون پریدم. بلند شدم و خلاف جهت باغچه ای که همیشه بهار آنجا بود قدم برداشتم ... روز اول دانشگاه تقریبا همه چیز تق و لق بود.
حتی چند نفر هم نیامده بودند.
و من مثل ننه مرده ها گوشه ای نشستم،
نه با کسی حرف زدم و نه از خوشمزه بازی دو نفر از بچه ها خندیدم
...
از دانشکده بیرون زدم و در مسیر نرده های فلزی پیاده رو که متعلق به باغ دانشکده خودمان بود و انتهایش وصله می خورد به آرامگاه حافظ قدم زدم.
شاید بد نبود سری به حضرت حافظ می زدم. چقدر دلم تنگ بود، چقدر ... ـ آبان؟ به سمت خیابان چرخیدم ماشین نقره رنگی کنار خیابان ایستاده بود، راننده پیاده شد و من نویدی را دیدم که با لبخند پهنی نگاهم می کرد. بی اختیار بند کوله ام را روی شانه چنگ زدم،
ـ بیا مطیعانه چند قدم به سمتش رفتم. آن سمت جوی آب ایستادم و سلام کردم نوید ـ سلام خسته نباشی ـ ممنون ـ کلاسات تموم شد؟ ـ دانشگاه منو از کجا پیدا کردی؟ ـ مگه شیراز یه دانشگاه دولتی بیشتر داره؟! ـ آره بیشتر داره با خوشمزگی گفت: ـ عه؟ نمیدونستم! هنوز ایستاده بودم و او گفت:
ـ بیا بالا حالا این پا آن پا کردم و گفتم: ـ نه. جلو دانشگاه وجهه خوبی نداره خندید. طوری که سرش به عقب رفت و بعد دستش را روی سقف ماشین
دراز کرد ـ بیا بالا ترم اولی. وجهه چی هست اصلا؟ بهانه آوردم، ـ می خواستم برم حافظیه ـ حافظ حالا حالاها همین جاست قرار نیست در بره پا گذاشتم توی باغچه و از روی جوی پریدم نوید سوار شد و من با تپش قلب کنارش نشستم. برگشت به صورتم دقیق شد در حالی که لبخند پهنی داشت، ـ با مقنعه چه بیبی میشی
با گونه های گ ُر گرفته سر به زیرانداختم و او گفت: ـ خجالت می کشی؟ ـ نکش بابا! چی گفتم مگه؟ احتمالا برای اینکه من معذب تر از این نباشم پرسید ـ چه روزایی کلاس داری؟ صندلی عقب پر از کیسه و نایلون های موادغذایی، میوه و سبزی بود. ـ اینا چیه؟ ـ خریدای امشبه دیگه ـ امشب؟ نگاهم کرد ـ خبر نداری؟ پا گشای نگین و شوهرشه همه دعوتن نگاه از نگاهش دزدیدم
ـ آهان ـ نگفتی چه روزایی کلاس داری، ولی امروز یکشنبه ست منظورش این بود که حداقل یکی از روزهای هفته که کلاس دارم را می داند! ـ گریه کردی؟ نگاهش به رو به رو بود و من سریع و بدون فکر گفتم: ـ نه. نکردم بدون اینکه نگاهم کند آفتاب گیر ماشین را پایین داد و گفت: ـ گریه کردی. خودم را در آینه آفتاب گیر دیدم پلک هایم پف کرده و زیر چشمم قرمز شده بود ـ چرا میذاری اذیتت کنه؟ ـ کی؟!
ـ کلا عادت کردی خودتو بزنی به اون راه نه؟ واقعا ناراحتی من برایش مهم بود؟ پشت چراغ قرمز سه زمانه ایستاد.
نگاهم کرد، طولانی... بعد به حرف آمد.
ـ تو دیگه اون بچه هشت ساله نیستی که سر دوتا مداد بهت تهمت دزدی بست. همین اول کار جلوش دربیا
دندان روی هم فشردم، او از کجا می دانست؟ ماشین را به حرکت دراورد و گفت: ـ اونجوری نکن، طوری که هما کف خونه مامان بزرگ جار زد همه عالم و آدم
فهمیدن به جان کناره ی ناخنم افتاده بودم و آهسته لب زدم
ـ اون چندتا مداد رنگی که مال سما بود، توی جا مدادیم جا مونده بود. داشتیم با هم مشق می نوشتیم. از قصد برنداشتم
به سمتم چرخید و با خشمی که نمی توانست در صدایش پنهان کند گفت:
ـ برای من چرا توضیح میدی؟ برو برای اونایی بگو که گوه خوری اون زنیکه ی روانی رو قبول کردن. من که باورت دارم، باورت دارم چون این خونواده رو می شناسم
یک تکه از پوست کنار ناخنم را با قدرت کندم و نالیدم ـ اونا یعنی کیا؟ ـ دستتو چیکار کردی؟ خود زنی داری مگه؟ انگشتم به خون افتاده بود.
ماشین را به کنار خیابان کشید، دور خودش می گشت که دستمال پیدا کند، آخرش هم خم شد یکی از کیسه های صندلی عقب را باز کرد و یک جعبه دستمال کاغذی برداشت، بازش کرد چند برگ بیرون کشید و روی دستم گذاشت
ـ فکر کردی نمیدونم برات نمی خرید؟ هیچ وقت اون چیزایی که دوست داشتی برات نمی خرید. اون موقعی که وارد این خونواده شدی من هجده سالم بود. خوب یادمه. همش چشمت به دست سما و سارینا بود، مگه بابات ندار بود؟ اون موقع مثل الان یه شعبه ایران خودرو نداشت ولی مدیر کنترل کیفی همونجا بود. دستش به دهنش می رسید، خوبم می رسید.
اشکم که فرو ریخت با ناباوری نگاهم کرد و گفت: ـ گور بابای همشون گریه نکن.
از اشک هایی که دم مشکم بود بدم میامد اما دست خودم نبود، پشت سر هم فرو می ریختند.
ـ از دخترایی که فوری گریه می کنن خوشم نمیاد بس کن! دستمال دیگری به دستم داد و گفت: ـ پاک کن اشکاتو بعد هم صاف نشست استارت زد و گفت:
ـ می ری خونتون دیگه؟ ـ آره ولی همین جا پیادم کن خودم میرم راهنما زد تقاطع را دور بزد و گفت : ـ منم نمی خوام هما منو ببینه دردسربشه برات. سر کوچه تون پیادت می کنم
دستمال های مچاله شده را در جیب کنار کوله ام چپاندم و ساکت ماندم اما او گفت:
ـ بابات خبر داره؟ خودش گفت و خودش هم در جواب خودش پوزخند زد ـ منم یه چیزایی میگم، مگه میشه خبر نداشته باشه؟ صدایش را آهسته کرد و گفت: ـ مردیکه بی عرضه! با دهان باز نگاهش کردم و گفتم:
ـ شنیدم بی خیال نیم نگاهی کرد و گفت: ـ دروغ میگم بگو دروغ میگی و چقدر پررو بود این مرد. ـ بریم ناهار بخوریم؟ ـ نه میرم خونه ـ حالا امروز دوبار ناهار بخور، چی می شه مگه؟! برای اینکه از دستش خلاص شوم گفتم: ـ مگه نمی خوای خریدای خاله هاجرو ببری؟ همین الانم کلی دیر شده ـ اون که برا شام می خواد ـ اسمش شامه، از صبح باید تدارک ببینه دقیق نگاهم کرد
ـ عه؟ خونه داری هم بلدی؟
نگاهم را به خیابان دادم و با خودم گفتم مگر می شود دختر ِ مامان لطیفه ی کدبانو باشی و خانه داری بلد نباشی؟!
... سر کوچه نگه داشت، دستی را بالا داد و گفت: ـ شب می بینمت ـ ممنون که رسوندیم... مِن مِن کردم و خواستم بگویم کسی نفهمد با تو به خانه برگشتم که خودش
گفت: ـ نمی گم! نیاز نیست گوشزد کنی. گوشه لبم پُر استرس بالا رفت و دستم نرسیده به دستگیره گفت: ـ شمارمو بزن برگشتم به سمتش،
ـ چی؟ به موبایلم اشاره زد ـ شماره مو بزن اون تو داشته باشی. آب دهانم را قورت دادم. ـ نمی خوام... نمیشه ـ نمیشه دیگه چیه؟ خواست موبایلم را بگیرد که دست عقب کشیدم. اخم کرد و گفت: ـ من راننده آژانس نیستما! کار دارم باهات. مضطرب نگاهی به اطراف انداختم ـ چیکا؟ ـ تو واقعا کجی یا خودتو می زنی به کجی؟! شمارمو بزن می گم بهت
با درماندگی نگاهش کردم، ـ گفتم که نمیشه و از ماشین پیاده شدم و به حالت دو وارد کوچه شدم...
در خانه گشوده شد، هیچ خبری نبود. انگار که کسی در را باز کرده و رفته باشد همان لحظه هما از سرویس بیرون آمد سلام کردم، جوابی نشنیدم به جایش گفت: ـ زود اومدی! کوله ام را کنار جا کفشی رها کردم و به سمتش رفتم ـ مامان؟! میشه یه دست از رو کلیدای خونه برای من بسازین؟ از این به بعد
رفت و آمدام زیاده هم شما راحت باشین هم من پشت کانتر آشپزخانه ایستاد،
خالی از هر حسی نگاهم کرد و گفت: ـ مسافت دانشگاه تا خونه با اتوبوس دو ساعت راهه چطوری زود اومدی؟! قطعا اگر می فهمید با چه کسی آمده ام المشنگه جدیدی به پا می شد به ناچار دهانم به دروغ باز شد. شروعی که خودش باعثش بود... ـ با یکی از بچه ها اومدم، ماشین داره خیره خیره نگاهم می کرد. ـ روز اول دانشگاه مگه کسی رو هم می شناختی؟ اسمش چیه؟ اولین اسم دخترانه ای که سر زبانم آمد را گفتم و او سر تکان داد و گفت: ـ بار اول و اخرت بود. از فردا سوار اتوبوس میشی میری و میای نبینم با
ماشین کسی بیای سر تکان دادم و گفتم: ـ دسته کلیدتو میدی از روش بسازم؟
ـ نه با تعجب نگاهش کردم و او از آشپزخانه بیرون رفت و گفت: ـ من همیشه خونه م. نیازی به کلید نداری! پله های منتهی به اتاق خوابشان را بالا می رفت، ـ شب خونه ی هاجر دعوت داریم. میرم یه ساعت بخوابم بابات و کارن هم
خوابن سر و صدا نباشه... آهسته در قابلمه خورشت را باز کردم، قرمه سبزی داشتیم. ...
روی مبلمان تمام چرم عنابی نشسته بودم.
کارن کنارم لمیده و طبق معمول آی پدش دستش و یکی از آن بازی های بزن بزنش را با صدای بلند روانه ی گوش من می کرد.
خاله هاجر مقابلم تا کمر خم شد و میوه تعارف کرد، در حالی که نوید نشسته و سیب گاز می زد.
تو بلند شدی و به کمک خواهرت آمدی جنتلمنی به خرج دادی. چقدر در دل تحسین ات کردم دایی، هما غر زد، ـ مردیکه سی سالشه هنوز آدم نشده در کل عادت به بلند بلند غر زدن داشت! از ظرف شیرینی که شوهر خاله جلوم گرفته بود یک دانمارکی برداشتم و هما
که دید کسی دنبال غرش را نگرفت گفت: ـ هاجر خودش می خواد که پسرش اینه
خاله نگین تنگ شوهرش نشسته بود، چشم و ابرو آمد که هیچ نگو بعد هم آهسته گفت:
ـ تو که میدونی هاجر رو نوید حساسه می خوای شر درست کنی؟! سر پایین کشیده به کارن گفتم: ـ یکم صداشو کم می کنی؟ ـ نه نه قاطعی گفت و راستش را بخواهی حوصله ی بگو مگو با برادر ن ُه ساله ام را
نداشتم. نمک روی خیار پوست گرفته پاشیدم، می دانستم خیار دوست دارد ـ خیار می خوری؟ ـ می خورم به سمتش گرفتم و او بدون اینکه سر بلند کند گفت: ـ نمک بزن ـ زدم
از دستم گرفت و گاز محکمی زد. نگاه نوید به من بود، با بی حوصلگی نگاه گرفتم از او. حال نگاه های معنی دارش را آن هم در جمع نداشتم. می خواست آبروی تکه پاره ی مرا بیشتر از اینی که هست بدرد کارن ـ یه خیار دیگه بده چشمم روی ظرف میوه ی خالی از خیار چرخید آهسته گفتم: ـ سیب می خوای؟ ـ خیار ـ نیست تموم شده ـ خب برو بیار
ـ از کجا بیارم؟ توت فرنگی هم هست می خوای؟ ـ فقط خیار ـ کارن لج نکن تو که توت فرنگی دوست داری سر بالا آورد، نگاهم کرد و داد کشید ـ فقط خیار نگاهم روی چهره ی بچگانه اش ماسید مقصد نگاه بقیه هم من بودم هما گفت: ـ نمی تونی دو دقیقه صدای بچه مو در نیاری؟! خاله هاجر پا درمیانی کرد، ـ خیار می خواد؟ تو یخچال داریم میرم بیارم برای عزیزم هما ـ بشین آبان میره
برخاستم و خاله گفت: ـ آبان جون خیار شسته تو کشوی اول یخچاله ـ چشم هماـ بیا این ظرف ببر بذار توش بیار ظرف میوه را گرفتم و راهی آشپزخانه شدم همانجایی که خاله آدرس داده بود چند خیار برداشتم و ظرف میوه بدست
مقصدم سالن بود نوید در راهرویی که منتهی به اتاق ها می شد ایستاده و صدایم زد ـ آبان بیا یکی شم من بردارم با سادگی به طرفش رفتم که بازویم را کشید و در راهرو گیرم انداخت با ضربان تند قلبم گفتم: ـ چیکار می کنی؟
ـ چیکار می کنم؟ ظهر چرا شمارمو نگرفتی؟ چرا از وقتی اومدی یه روی خوش به من نشون نمیدی؟
با اینکه می دانستم میوه بهانه بود گفتم: ـ میوه تو بردار می خوام برم ـ این کم محلی تو میذارم پای نازتا ناز دیگر چیست؟ هذیان می گفت؟ چه مرگش بود؟ ـ موهاتو چیکار می کنی اینقدر فرفریه؟! موهایم را پشت سر با کش شل بسته بودم و او خیره ی سیاهی شان بود. خواستم از این موقعیت در بروم که کمرم را گرفت، قلبم از میان سینه ریخت ظرف کریستال میوه برایم سنگین بود. دستم لرزان بود و سرد.
ـ در میری چرا؟ با دست دیگرش دسته ای از موهایم را جلو آورد و لمس کرد ـ بچه که بودی صاف بود ای کاش که در همان بچگی مُرده بودم! با صدای آهسته ای گفتم: ـ بابام سشوار می کشید برام فقط گفتم که خلاص شوم خلاصم کند. ـ نکش سشوار، اینجوری قشنگ تره گفت و دستش را از دور کمرم کشید. و من دو پا داشتم، دوپای دیگر هم قرض گرفتم و به سالن دویدم شوهر خاله هاجر سر راهم درامد و گفت:
ـ بده دخترم سنگینه ... سما سیب زمینی هایی که خلالی خورد کرده بود را توی تابه ریخت و گفت : ـ دیوونه بودی روز اول رفتی؟ من خودم که نرفتم هیچ سارینا رو هم نذاشتم
بره او نمی دانست که من از جو آن خانه فراری بودم. با این حال گفتم: ـ آره هیچ خبری نبود. ـ حالا دوست داری رشته تو یا چون روزانه آوردی رفتی؟ ـ نه بابا خوشم میاد. کلا من ... میان حرفم دوید، ـ صدای گوشی منه؟ ـ فکر کنم
قاشق چوبی را به دستم داد و گفت: ـ زحمتشو بکش الان میام از آشپزخانه بیرون رفت و گفت: ـ سارینا پاشو برو کمک آبان جوری که بشنود گفتم: ـ نیازی نیست. یه سیب زمینی سرخ کردنه دیگه خاله هاجر از همان سالن گفت: ـ قربونت برم عزیزم حالا که داری زحمت می کشی زیر قابلمه برنجو هم
خاموش کن ـ چشم
روی یکی از صندلی های میز آشپزخانه نشسته بودی و با موبایلت صحبت می کردی.
ـ خب فکر دو نفر دیگه باش... لنگ نمونیم
جلوی گاز ایستادم و ولوم شعله ای که فکر می کردم مربوط به برنج باشد را خاموش کردم اما زیر قابلمه خورشت خاموش شد
هول کرده خواستم دوباره روشنش کنم اما نمی شد درواقع بلد نبودم! فندکش با گاز خودمان فرق داشت بلند شدی به طرفم امدی و گفتی: ـ روشن نمیشه؟ صادقانه گفتم: ـ بلد نیستم کنارم ایستادی ـ کدومش باید روشن شه ـ اون یکی ولوم فلزی را گرفتی و گفتی:
ـ باید فشارش بدی داخل و بعد بچرخونیش صدای تیک تیک فندک بلند شد و شعله روشن شد. نگاهم کردی، ـ فندکش رو خودشه جدا نیست سر تکان دادم و تودوباره گاز را خاموش کردی و گفتی: ـ روشنش کن زیر قابلمه خورشت را روشن کردم و گفتم: ـ میشه زیر برنجو خاموش کنید؟ می ترسم یکی دیگه رو خاموش کنم یکی از ولوم ها را چرخاندی و زیر سیب زمینی هایی که در حال جلز ولز بودند
خاموش شد! خندیدی. و چه خنده ی دلنشینی ...! من هم خنده ام گرفت
سر بالا بردم، نیم رخت چرخید و نگاهت به صورتم دوخته شد. مهربانی نگاهت دلم را لرزاند.
در حالی که حس می کردم رنگ از صورتم پریده، قاشق چوبی را میان سیب زمینی ها چرخاندم و قدم عقب گذاشتی،
هر دو دست در جیب های شلوار جین ات بود و نگاهت هنوز به من ـ صنمت با نوید چیه؟ خوف کردم، گرخیدم. با اضطراب کامل نگاهم در سالن چرخید، ناخوداگاه دنبال هما می گشتم. با التماسی که در چشم داشتم نگاهت کردم و گفتم: ـ دایی به خدا قسم...
یک دستت را به نشانه ی آرام تر بالا بردی، لب گزیدی، به سالن اشاره زدی و آهسته گفتی:
ـ آروم باش
نگاهت از صورت مضطربم کنده نمی شد و من آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
ـ فقط می خواست ببینه موهام خودش فره یا فرش میکنم! ابروهایت بالا پرید، گوشه ی لبت را جویدی و گفتی: ـ دانشگاهتو گفتم این بار دیگر نفسم بالا نیامد. قطعا هما تو را فرستاده بود که مرا تعقیب کنی آه خدا کاش می مردم. کاش می بردی مرا. ـ دایی خیلی گیر داد. مجبور شدم، به جون ِ ...
ـ قسم نخور با مظلومیت غیر ارادی گفتم: ـ آخه دروغ نمیگم ـ میدونم میدانمت یک نوع اعتماد و خاطر جمعی درش بود که بی اختیار آرامم کرد ـ ماجرای موهات چیه؟ صدای قلبم مثل یک طبل بزرگ، بی وقفه در گوشم می کوبید. ـ جریانی نداشت الان توی راهرو... دست بالا بردی، ـ نمیخواد بگی فقط ... سرت پایین بود. انگار داشتی حرف دهانت را مزه مزه می کردی. ـ هر چی می تونی از نوید دور بمون!
با نگاهی که چراهای فراوانی درش موج می زد خیره ات بودم و تو چرخ خوردی بروی که صدایت زدم
ـ دایی... نگاهی به همهمه سالن انداختی و دوباره چرخ خوردی به سمتم ـ خیلی ممنون که به مامانم نگفتین چانه بالا دادی و گفتی: ـ چرا باید به هما می گفتم؟! ـ حتما اون از شما خواسته بود که بیاین دنبالِ... ابروهای پُر پشتت طرح اخم به خود گرفت، ـ هیچ کس از من نخواسته دنبال تو بیام، امروز دیدمتون چون کارگاهم نزدیک
دانشگاه ادبیاته. حتی اخمت هم به نوعی با مهربانی همراه بود!! انگار که تمام اجزای صورتت فقط وظیفه داشتند لبخند بزنند
همان لبخند آ ٰرام و مردانه.
همانطور که هر دو دستت در جیب شلوارت بود می خواستی از آشپزخانه بیرون بزنی که گفتی:
ـ حرفم نصیحت نبودا. جدیش بگیر نگاه از سر شانه ام گرفتی و گفتی: ـ تو حیفی برای نوید!
صدای توام پا به پای توام تو می بری ام رو به خاموشی غریبه ترین آشنای تو ام که می ک ُشدم این فراموشی تمام منی
نا تمام منی چه بغض بدی در گلو دارم بیا و بگو فکر حالِ منی
ببین که هنوز آرزو دارم...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#4
Posted: 29 Jan 2025 19:51
فصل اول
قسمت سوم
(چشمهايت از آن فاصله...)
کتابم را بستم. تمرکز نداشتم، منظورت از حیف بودنم چه بود دایی یارا؟ با همین یک جمله تمام تصوراتم را ک ُشتی. مگر نه اینکه همه شما باید مثل هما فکر کنید؟ مگر نه که نوید هم همین را می گفت؟ می گفت حرفهای هما را قبول دارید... بچه بودم. تقریبا هفت ساله،
هما و پدرم که ازدواج کردند بعد از ماه عسل یک هفته ای مرا بردند به خانه شان
مامان لطیفه مخالف بود،
مدام به پدرم می گفت آبان را نبر. پیش من بماند خودم بزرگش میکنم اما وقتی دید ذوق مادر جدید و جوانم را دارم هیچ نگفت، گذاشت که ببرند.
عصر همان روز، هما خودش را نشان داد و ضرب شستش را چشیدم! ـ کجا میری؟ ـ دستشویی دارم نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: ـ اصلا یادت دادن طهارت بگیری؟! خونه زندگی مو نجس نکنی؟! شلنگ را کشیدم، خودم را شستم و در فکر این بودم که طهارت چیست؟ دامن قرمز کوتاهم را مرتب کردم.
جلوی روشویی ایستادم، صابون صورتی بزرگ را میان دستان کوچکم گرفتم کف مالی کردم و به این فکر می کردم که طهارت یعنی چه؟
صابون را زیر آب گرفتم، امدم بگذارم توی جا صابونی که از دستم لیز خورد، افتاد کف دستشویی بعد هم ُسر خورد و رفت توی چاه...
ـ صدای چی بود؟ نمیدانم چرا ناخوداگاه می ترسیدم بگویم ـ صابون رفت تو چاه چَکی که بغل گوشم خورد اشکم را چکاند. اما منِ هفت ساله ی مادر ندیده که این چیزها حالی ام نبود! دو قطره اشک که ریختم فراموشم شد! وقتی آمدیم خانه ی شما، او در اولین فرصت جریان را تعریف کرد. آن هم در حضور تمام اعضای خانواده تان بابا اما نبود. طبق معمول رفته بود توی حیاط که سیگارش را دود کند
و من هنوز هم معنای طهارت را نمی دانستم. آن زمان حتی متوجه ی آبروی ریخته ام هم نبودم. چه می فهمیدم؟ می بینی؟ من از همان بچگی بی آبرو بودم پیش شما! بلند شدم حوله ام را از کمد برداشتم، امروز روز حمامم بود! شب خانه ی خاله نگار دعوت داشتیم، پاگشای خاله نگین . خانه مان دو اتاق مستر دارد، در پرانتزباید بگویم معنی مستر را تازه یاد گرفتم، به اتاقی که حمام و دستشویی مجزا دارد برای خودش مستر می گویند!! چه می گویم؟ تو که می دانی.
یکی متعلق به بابا و هماست و دیگری را داده اند به کارن. مگر نه که آن اتاق را باید می دادند به من که دختر جوان این خانواده ام؟ تو بگو دایی، پسر بچه ی ن ُه ساله از مستر ِ اتاق چه استفاده ای می برد؟ اتاق ِ من مستر دار نیست اما پنجره بزرگ و پر نوری دارد. یک درخت چنار بزرگ هم توی کوچه هست که شاخ وبرگش را می کشد به
شیشه، خوشم می اید. اتاقم را دوست دارم. آه دایی نگویم برایت، هما دیشب ا ُلتیماتوم جدید داد، گفت که نباید درِ اتاقم را ببندم! هیچ وقت. حتی زمان تعویض لباس!
فکرمی کنی شوخی می کنم؟ من هم اول فکر کردم شوخی ست حتی خندیدم اما وقتی فهمیدم جدی می گوید گشتم و فحش آبداری نثارش کردم. نترس...! در دلم گفتم. باز هم نترس! فحشم فقط به خودش می چسبید! به شما که خانواده اش باشی هیچ رقمه
مربوط نمیشد. ببخش دایی، کار دیگری از دستم برنمی امد. نه نه آنقدرها هم که فکر می کنی احمق نیستم! حرف زدم، دلیل و منطق برایش ردیف کردم سعی داشتم از حق و حریم شخصی ام دفاع کنم ولی بی فایده بود.
خواهر خودت است حتما بهتر می شناسی اش. ... چشمم به قاب عکس های کوچک سما و سارینا، بالای شومینه بود. خاله نگار انواع لبخندهای دخترهایش را قاب گرفته بود. خیلی زیبا بود. آدم از دیدن شان ناخوداگاه لبخند می زد. هما ـ مامان داداش یارا کو؟ سرور خانم ـ سرکاره بچم. صبح آفتاب نزده رفت گفت شبم دیر میاد خاله نگار خوشه ای انگور توی بشقاب گذاشت بدست سرور خانم داد و گفت: ـ زنگ زد به من عذرخواهی کرد دورش بگردم. گفت نمی تونه امشب بیاد نمی آمدی دایی؟ بادم خوابید دلم خوش بود...
هیچ، ولش کن! هما ـ پس با کی اومدی مامان؟ خاله هاجر با ذوقی پنهان گفت: ـ نوید رفت دنبالش هما ـ برگشتن خودمون می بریمت نوید پوزخند زد. سرور خانم ـ یارا گفت شب همین جا بخوابم صبح میاد دنبالم خاله نگار ـ بخواب مامان. قدمت رو چشم سرور خانم سر تکان داد و گفت: ـ یارام چند روزه لنگِ دو تا کارگره پیدا نکردن، رفته خودش نشسته قاطی بقیه
کارگرا جعبه ها رو سر هم می کنه. به تو می گفت یارام. چه قشنگ...
خاله هاجر ـ چه جعبه ای؟ هنوز که وقت برداشت گل نیست؟ و منی که عاشق گل و گیاه بودم با ذوق رو کردم به سارینا و پرسیدم ـ دایی یارا گل پرورش میده؟ چه گلی؟ ـ زعفرون! ـ آهان نگین رو به هاجر خم شد و گفت:
ـ ببین بسته بندی که امسال سفارش دادن یه جعبه اس. اینا رو شرکت فقط برش زده اینا باید رو الگو سرهم کنن و برچسبِ برند بزنن روش. خیلی خوشگله، مثل جعبه جواهر میشه. اونروز یکی شو آورد خونه من دیدم
از حرفهایشان فهمیدم چقدر موفقی، چقدر ذوق کردم برایت. البته در دلم! هما دستی به پیراهن حریرش کشید و گفت:
ـ نوید مگه نمی تونست بره کمکش؟
نوید بدون اینکه سرش را از گوشی موبایلش بلند کند نگاه اخمالودش را به هما دوخت. مشخص بود کلام هما به مزاقش خوش نیامده.
صدای بم و مردانه اش را شنیدم که گفت: ـ بیکارم مگه؟ هما پا روی پا انداخت، ران های ساپورت پوش ِ او بیشتر نمایان شد ـ همچین سر کارم نیستی خاله هاجر لب گزید، خاله نگین نامش را خواند، هما اما بی توجه باز هم نیش زد. ـ خونه و مغازه ای که این خواهر بدبخت من داده بهت اجاره دادی، اجاره شو
می خوری ول ول می گردی برای خودت. نوید موبایلش را کنار گذاشت.
روی مبل شق و رق نشست در حالی که چیزی به از جا پریدنش نبود ـ داده که داده. مالش بوده بخشیده به تنها پسرش خاله نگار از در دیگری وارد شد، ـ نه! نوید خاله نگاهی به شوهر خاله نگین انداخت که معذب از بحث پیش آمده نشسته و
سر به زیر داشت.
ـ آقا حامد هم از خودمونه دیگه غریبه نیست! هما منظورش این بود تو هم مثل یارا با ارثی که بهش رسید یه کاری راه انداخته که هزارالله اکبر الان به صادرات رسیده یه حرفه ای راه می انداختی هم دستت بند بود هم...
نوید بلند شد و با لحن نه چندان خوشایندی گفت:
ـ بسه بسه اینقدر اون یارای زنگوله پای تابوت و تو سر من نکوبید. اون هرگهی خورده به من چه؟ اون اونه، من منم. دلم خواسته اجاره خونه و مغازه مو بگیرم بخورم به احدالناسی هم مربوط نیس.
رو به هما سر چرخاند و با تمسخر گفت: ـ مخصوصا به شما هما خانم. که نخور هر آش می شی هما هستیریک خندید. ـ بیا اینم شعورشه البته این جمله را آنقدری آرام گفت که به گوش نوید نرسد! خاله نگین بلند شد، با بغض از کنار نوید گذشت و گفت: ـ دیواری کوتاه تر از داداش ِ من نبود فحش بدی بهش؟ بی زبون تر و بی آزارتر
از یارا نداشتیم؟ حداقل جلو حامد آبرو نگه می داشتی بعد هم به اتاق سما رفت و در را بست. در همان حین شوهر خاله نگار کیفور و پر انرژی وارد شد و گفت: ـ منقل آماده ست بده ماهیا رو ببرم به حامد نگاه کرد، خندید و گفت: ـ آق دوماد نمیای به ما باجناقا بپیوندی؟ هوا عالیه
حامد برخاست. سارینا سینی ماهی های فویل پیچ را به دست پدرش داد. و نوید بی آنکه چیزی بگوید از خانه بیرون زد... خاله هاجر که به گریه افتاد دلم برایش سوخت. دستمال زیر چشم کشید و با زاری گفت: ـ هما نمی شد یه امشب بحث همیشگی رو پیش نکشی؟ خاله نگین با صورت برافروخته از گریه از اتاق بیرون زد و گفت: ـ نه نمیدونی نمی تونه دهن باز نکنه؟ آبروم رفت جلو حامد. حالا چطور
لاپوشونی کنم فکر نکنه غُربتیم؟
خاله هاجر ـ تازه دلم خوش بود چند وقته پا بند خونه شده مهمونیای خانوادگی رو همراهمون میاد
هما که عین خیالش هم نبود تکه ای هندوانه دهان کارن گذاشت و گفت:
ـ کسی هم اگه تقصیر کار باشه خودتی هاجر. چند بار گفتیم بهش بال و پر الکی نده، نندازش وسط ناز و نعمت، هرچی گفت نگو چشم، بذار یکم سختی بکشه قدر عافیت دستش بیاد. بیا حالا وقت درو پاشو جمع کن!
تکه هندوانه دیگری دهان کارن گذاشت و من به این فکر کردم، اویی که لالایی بلد است خودش خوابش می برد؟!
هندوانه دهان کارن نُه ساله می گذاشت؟ وقت درو هما خانم را هم می بینیم. ... بعد از شام، سما دستکش های ظرفشویی را از دستش کند، دستمالی که
لیوان ها را خشک می کردم از دستم گرفت و گفت: ـ بریم حیاط؟ همه با هما قهر کرده بودند به غیر از خاله نگار که میزبان بود. از میان سکوت شان گذشتیم،
سارینا هم همراهی مان کرد. فقط باجناق ها بودند که سرخوش و سرحال می گفتند و می خندیدند... حیاط بزرگی بود. دو طرف درختان نارنج و نارنگی خانگی. باد خنک مهرماه هرازگاهی می وزید و موهای لخت و بلند سارینا را بهم می
ریخت. انگشت زیر کش سرم انداختم، دم اسبی بسته بودم و ریشه موهایم از بستن طولانی مدت دردناک شده بود. در همان حال گفتم: ـ نوید دقیقا چشه؟ سما ـ کلا بیشعوره سارینا ـ آره نوید بی شعور هست! ولی جریان امشب تقصیر اون نبود.
سما ـ تقصیر هرکی بود می تونست جلو دهن واموندشو بگیره فحش نده جلو حامد یا نه؟ کور نبود که، می دید اونجا نشسته
سارینا ـ مرده شور دهنشو ببرن باز که میشه انگار در مستراح باز شده، مامان ما هم اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم کور کرد
میان آن دو نشسته بودم و سرم با جمله هرکدام راست و چپ می شد. سما که قیافه ام را دید گفت:
ـ ببین، نوید وقتی یکسال و نیمش بوده باباش تو جنگ شهید میشه اینو می دونستی که؟
ـ آره میدونستم
ـ خب، بعد از شهید شدن شوهر خاله، پدر شوهرش میاد خاله رو به عقد پسر دیگه ش در میاره یعنی شوهر الانش
ـ واقعا؟ یعنی شوهر خاله، عموی نوید میشه؟ ـ آره
ـ اینکه خیلی باید خوب باشه مشکل چیه؟
ـ مشکل اینه که از بچگی خاله نذاشت عموی نوید اونجور که باید تربیتش کنه. دلسوزی مادرانه اش یه جورایی افراطی بود کار دست هر سه شون داد مخصوصا نوید
سارینا ـ می خواسته که اون دنیا روش تو روی بابای نوید سفید باشه ولی مثل اینکه ... برعکس شد.
سما ـ از نظر من دودش فقط به چشم خود خاله رفت. نوید بیشتر از همه خاله رو اذیت می کنه بد دهنه، احترامشو اصلا نگه نمیداره، تازه غلطای دیگه هم میکنه که نگم بهتره
سارینا ـ اگه بدونی خاله چقدر پیگیر شد نوید درس بخونه. ولی نشد یعنی نوید نخواست. هرچی التماسش کرد نرفت دانشگاه
صدای تیک دربازکن حیاط آمد. خاله نرگس وارد شد و عقب سرش هم ... تو آمدی دایی.
راستش را بخواهی بیشتر از اینکه از دیدن تو خوشحال باشم از برگشتن خاله نرگس سر شوق آمدم.
همراه سما و سارینا به طرف تان دویدم، اما چند قدم عقب تر ایستادم تا مراسم بغل و بوسه شان تمام شود، خاله نرگس معلم بود.
در یکی از روستاهای اطراف شیراز، زبان انگلیسی پایه راهنمایی تدریس می کرد و تمام سال تحصیلی را همان جا می ماند و تابستان هم باید شانس میاورد که شاگردها مردود نشوند وگرنه تابستان هم همان جا بود، مثل امسال...
خاله با اینکه مجرد بود فقط دوسال از هما کوچک تر بود. دایی ؟ هنوز هم میانه خاله نرگس با هما خوب نیست؟!
یادم میاید بچه که بودم میان اعضای خانواده ، پدر خدابیامرزت و همین خاله نرگس مرا بغل می گرفتند و می بوسیدند.
بین خواهرها به نظرم مهربان ترین است.
سما بغلت ایستاده و تو دست گرد شانه اش انداخته بودی،
چقدر دلم می خواست من جای سما بودم!
ایرادش چه بود؟
مگر دایی نبودی؟!
همان لحظه سر چرخانده نگاهم کردی و من تا بناگوش سرخ شدم.
خوب بود که در پرتوی کم سوی چراغ حبابی های حیاط، صورت برافروخته ام مشخص نبود وگرنه قطعا می فهمیدی چه در سرم می گذرد.
لبخند مردانه و گشاده ات را به صورتم نشاندی و حالم را پرسیدی، ـ خوبی آبان؟ کاش می توانستم و راستش را می گفتم که نه!
هیچ خوب نیستم، بدبختم کردی با حرفی که چند شب پیش زدی. در خماری معنای جمله ات مانده ام بد رقم. قلبم نا آرامی می کرد. با لب و زبانی خشک گفتم: ـ خوبم ممنون وای که دلم می خواست شلنگ افتاده کنار باغچه را فرو کنم به حلقم. تشنه بودم، خیلی زیاد... خاله مرا دید و با تعجب فراوان نامم را خواند. ـ آبان؟ تو کی اومدی؟ خجول خندیدم.
ـ یه دو سه هفته ای میشه جعبه شیرینی که دستش بود را به دست سارینا داد و به آغوشم گرفت. آخ که چقدر چسبید، از وقتی آمده ام اینجا هیچ کس مرا بغل نگرفته بود! ـ خیلی از دیدنت خوشحالم دختر سارینا ـ خاله شیرینی به چه مناسبت؟ خاله نرگس ـ سوپرایز بود ولی می گم بهتون! منتقلم کردن شیراز. چه خبر خوبی. اینکه قرار بود خاله نرگس را بیشتر ببینم بهترین قسمتِ امشب بود. بی اراده دست زدم و خندیدم. مهتاب میان آسمان بود، تو به من لبخند می زدی،
همین چند لحظه پیش بعد از سه هفته کسی مرا به آغوش گرفت و فشرد! شب خوبی بود، خیلی خوب. ...
پله های ایستگاه مترو را بالا دویدم.
دو بند کوله روی شانه هایم را با هر دو دست گرفتم و با سرخوشی به طرف خانه رفتم.
به زبان آمدم و گفتم:
ـ آره دایی! ما اینیم دیگه، با یه لبخند و یه بغل اینطوری حالمون میزون میشه یه همچین آدمی ام من!
دختری همسن و سال خودم از کنارم رد میشد و تعجبش را به صورتم کوبید. احتمالا فکر می کرد دیوانه ام که با خودم صحبت می کنم.
وقتی رد شد، زدم زیر خنده و رهگذر بعدی که رسید لب گزیدم... هما در را به رویم گشود اما برخلاف دفعات قبل ایستاده بود منتظرم. با همان حال خوش سلام کردم طبق معمولِ همیشه جوابی نشنیدم اما خندیدم و در حالی که کتانی ام را
توی جا کفشی می گذاشتم گفتم: ـ من ناامید نمیشم. اونقدر سلام می کنم تا یه روز جوابمو بدی مامان! سکوت خانه نشان می داد که کارن هنوز از مدرسه برنگشته. ـ کارن نیومده؟ بابا میره دنبالش؟ هنوز مثل چوب ایستاده و سد راهم بود. اخم بد فرمی روی پیشانی نشانده بود. سوالش را که پرسید تازه دلیلش را فهمیدم ـ زود اومدی؟ احمقانه خندیدم
ـ آهان. با مترو اومدم...
جمله ام به میانه هم نرسیده بود که سیلی به گوش چپم چسبید و برق از سرم پراند.
ـ دروغ نگو گوشم زنگ می زد. پوستم بی حس بود... دستم میان جیب مانتوم کارت مترو را گرفت، بیرون کشید و دراز شده به
سمت هما گفت: ـ امروز رفتم کارت گرفتم خیلی سریع تر از اتوبوسه. کارت را از دستم قاپید، حتی ذره ای پشیمان نبود. از قضاوت زود هنگام و سیلی که ناروا زده بود. کاملا حق به جانب نگاهم کرد و گفت:
ـ پول از کجا آوردی؟ لب هایی که چفت هم کرده بودم تا بغضم نترکد را از هم باز کردم و گفتم: ـ پول زیادی ندادم براش با خشونت کوله ام کشید، زیپ ها را باز کرد و تمام محتویاتش را روی قالیچه ی راهرو ریخت کیف پولم را برداشت و تمام جیب هایش را چک کرد. سر آخر هم پول هایم را برداشت و فقط دو اسکناس ده هزار تومانی گذاشت و
گفت: ـ جنبه شو نداری. کارت مترو را جلو صورتم تکان داد. ـ این پیش من می مونه با همون اتوبوس بیا نگاه هایش، جوری با تنفر و تحقیر همراه بود،
جوری به جسم نحیفم فرو می رفت که انگار مستقیم به روحم پنجه می کشید.
می ترسیدم. از او می ترسیدم. ترسی که مربوط به دیروز و امروز نبود. ترسی نهفته در وجودم بود. جایی در گذشته، حوالی کوچه پس کوچه های هفت سالگی ام... تاریک بود، تمام خیابان خلوت بود و تهی از نور. دستم به دست بابا خسرو بود. وسیله ای ایستاد، بابا سوار شد
و رفت
رفت و من ماندم میان آن ظلمت...
کابوسی که در بچگی دیده بودم تعبیرش او بود.
آن تاریکی و وحشت خودِ او بود...
هنوز به در چسبیده بودم و حالا پوستم به سوزش افتاده بود.
چرخید و با غیظ گفت :
ـ راستی فکر نکن هما هالو بود نفهمید. دیشب چشمت می دویید دنبال یارا،، درویش می کنی این چشمای بق ِ تو یا از این به بعد بذارمت خونه و برم؟
چشمانم دنبال تو دویده؟ سوزش صورتم را از یاد بردم. منگ و یکه خورده جلوی وسایلم زانو زدم، صدای تیز هما مرا از جا پراند ـ بیا برو. جلو چشمم نباش دختره ی...
فحش بدی داد. نمی گویم چه گفت! آه دایی راست است؟ دیشب نگاهم... چطور؟ پس چرا خودم حالی ام نبود؟ خدایا برنامه ای برای از بین بردنم نداری نه؟ باشد. هر طور مایلی. ولی اشتباه می کنی؛ هر چه بیشتر در دنیایت بمانم بیشتر گند می زنم
حالا خود دانی.
***
ـ حالا جو پرک خیسونده رو بریز توش بزار با هویج و قارچ و ادویه ها تفت بخوره، می خوای خودم بریزم؟
هما ـ نه نه تو برو عقب دستت به هیچی نخوره مامانم اینا خوششون نمیاد! خامه رو کی بریزم؟
از خودم وا رفته بودم. چرا مثل یک تکه آشغال با من برخورد می کرد؟
ـ وقتی سوپ کامل پخت، با یکم ازآب خودِ سوپ رقیقش کن بریز توی قابلمه زیر شعله رو خاموش کن که نب ُره
گفتم و از آشپزخانه زدم بیرون
جلوی آینه اتاقم ایستادم، اثری از جای سیلی دو روز پیش روی صورتم نبود.
همان روز وقتی بابا برای ناهار آمد، تمام موهایم را بالای سر جمع کردم که رد چهار انگشت همسرش را روی صورتم ببیند.
اما دریغ از یک نگاه، یا حتی یک نیم نگاه... و چرا من از بچگی اهل چغولی و شکایت نبودم؟ کاش بودم. شاید وضعم بهتر از این بود. ... سرور خانم گره روسری ساتن خوشرنگش را محکم کرد و به حرف امد
ـ نرگس گفت که بهتون بگم پنجشنبه ی همین هفته، همه باغ پدری دعوتین، می خواد شام بده. شیرینی انتقالیش به شیراز
خاله نرگس عادت قشنگی که داشت این بود که برای بهانه های کوچک و بزرگ همه را دعوت می گرفت.
هما که از نیامدن خاله نرگس به خانه مان حسابی ناراحت و دلخور بود برخاست راهی آشپزخانه شد و گفت:
ـ خودش نیومده هیچ، پیغامم میده؟ سرور خانم به پشتیبانی از دخترش گفت: ـ هما خودتم میدونی نرگس خونه هیچ کس نمیره
ـ لاپوشونی نکن مادرمن هیچ جا نمیره چون وسواسه. دست و دل هیچ کسو قبول نداره. البته به جز نگار، وقتی میاد شیراز که خوب بلده بره خونه نگارجونش!
سرور خانم سر تکان داد و ترجیحش سکوت بود. خاله نرگس وسواس بود؟ نمی دانستم.
خاله نگین بلند شد به آشپزخانه رفت. کنار هما ایستاده پچ پچ می کرد، احتمالا دلداری اش می داد تا آرام اش کند اما هما بر خلاف او بلند بلند جوابش را میداد!
ـ نرگس مریضه. باید بره خودشو درمان کنه یعنی چی این رفتار؟ خاله نگین اهسته چیزی گفت و هما فریاد گونه جوابش را داد ـ هیچ کسو بغل نمی کنه نمی بوسه که چی؟ مگه ما کثیفیم؟! بعد هم رو به سالن چرخید و به من گفت: ـ همونجا نشستی بر و بر منو نگاه می کنی. بلند شو بیا کمک سفره رو
بچینیم
کارن که بغلم نشسته بود و با آی پدش بازی می کرد را سرجایم روی مبل نشاندم که فریادش به آسمان رفت،
ـ باختم باختم آبان ِ سگ! چرا تکونم دادی؟
منی که عادت کرده بودم به این لحن و صفت هایی که از مادرش یاد گرفته و عملا اجرا می کرد.
حتی عادت کرده بودم به اینکه جلوی شما کوچک و خرد شوم. راهی آشپزخانه شدم، فکرم تماما درگیر خاله نرگس بود. هما گفت از وسواسش هیچ کس را بغل نمی کند. پس چرا مرا بغل گرفت؟ حتی بوسید. خم شدم بشقاب های چینی را از کابینت برداشتم صدای خاله نگار از سالن میامد ـ آدم با خواهرش اینطوری صحبت می کنه؟ صدایی از جانب کارن نیامد.
ردیف بشقاب های سنگین را بلند کردم روی کانتر گذاشتم و ایستادم که بشمرم،
نگاهت دایی... آن نگاه گرم، همراه با لبخندی گرم تر، از آن فاصله به صورتم کوک خورده بود. پشت مهر ِ چشمانت تلخی نهفته بود. لبم هایم را انحنا دادم و لبخند جان داری زدم به رویت و بی معطلی سر به
زیر انداختم و بشقاب ها را شمردم. راستش را بگو دایی. دلت برایم سوخت؟ حیف دلِ تو نیست که بسوزد؟ وگرنه من که فکرهایم را کرده ام، حیف نیستم. من برای هیچ کس و هیچ چیز حیف نیستم. دلت نسوزد دایی ِ عزیزم.
... نگاهم را میان سفره گرداندم. برای ظرف خورشت ها قاشق یادمان رفته بود. از کشو قاشق برداشتم، شمردم و بدست هما دادم ـ دستت تمیز بود؟! ـ آره ـ بیا بشین اول سوپ کشیدم. می خواستم ببینم سوپی که من دستورش را داده بودم
چطور شده. خوشمزه بود، یک طعمِ خامه ای و لطیف داشت.
همانطور که خودم درست می کردم. البته اگر به من بود کمی زنجبیلش را بیشتر می ریختم.
همه خوششان آمده بود و تعریف می کردند.
به تو هم حواسم بود دایی، همانطور که لیمو می چکاندی توی کاسه گفتی: ـ خیلی خوبه این هماـ نوش جونت داداش بیشتر بکش و من منتظر بودم که بگوید دستورش را از آبان گرفتم اما نگفت که نگفت... کاسه سوپ نیم خورده ام را زمین گذاشتم. گاهی فکر می کنم هما راست می گوید، من دنبال جلب توجه بودم. من تشنه ی توجهی بودم که هیچ گاه از پدر و یا خانواده ام ندیدم. وگرنه چه فرقی به حالم می کرد که این سوپ دستورش از که باشد؟ این ضعف شخصیتی ِ من از کجا می امد؟ ...
سفره که جمع شد سارینا کمکم کرد چربی ظرفها را گرفتم و ماشین ظرفشویی را روشن کردم.
خواهرها دور خاله نگین و سرور خانم جمع شده بودند، سارینا هم دستم را کشید و گفت: ـ چه خبره؟ سما سر بلند کرد ـ دایی یارا کو؟ سارینا ـ نمیدونم سما ـ بیا اینو ببین موبایل خاله نگین دست سرور خانم بود و همه روی اسکرین گوشی خم
بودند، عکس دختر جوان و خوش بر و رویی بود. مو خرمایی، با چشمان عسلی. خاله هاجر ـ نگین این اگه هم سن خودت باشه که سه سال از یارا بزرگتره
خاله نگین ـ ما تو دانشگاه دوست شدیم ولی حتی رشته مونم یکی نیست. هم سن خودِ یاراست یکماهم کوچکتره.
هما ـ ولی اصلا بهش نمی خوره. خیلی کمتر میزنه خاله نگارـ حالا بهش گفتی؟ خاله نگین ـ نع اول باید به یارا بگم خاله هاجر اشک گوشه چشمش را گرفت و با غصه گفت: ـ کاش نوید منم سر و سامون بگیره سرور خانم ـ هنوز نیومده خونه؟ خاله هاجرـ نه الان پنج روز شده هما ـ تو که عادت داری هاجر. گریه ات برای چیه؟! چشم غره سرور خانم را به جان خرید و گفت:
ـ والا یادش رفته پسره می رفت بعد یکماه میومد. تو این مدت حتی یه زنگم نمی زد بگه مامان من زنده ام. ناراحت نشی هاجر! این بچه ی تو آدم نمیشه
جعبه دستمال را تعارف خاله هاجر کردم و به طرف اتاقم رفتم هما هرچیزی را که از نظرش درست نبود صریح و بی پرده می گفت، تاکید می کنم تنها از نظر و اعتقاد خودش. برایش هم مهم نبود طرف مقابلش ناراحت شود، بدون ذره ای ملایمت
حرفش را می زد.
پیش داوری می کرد. بدون اینکه با کفش دیگری راه رفته باشد اظهار نظر می کرد.
همین خلقیاتش بود که گاهی باعث رنجش خواهرهایش می شد. در اتاقم که طبق دستور باید باز می ماند بسته بود!
دستگیره را پایین کشیدم و تو را دیدم که پشت میز تحریرم نشسته بودی و با موبایلت صحبت می کردی.
درست زیر همان پنجره بزرگ... به سمتم چرخیدی،
ـ قربان شما خدافظ بعد هر دو دست را بالا بردی و گفتی: ـ معذرت می خوام تلفن مهمی بود. جای خلوت و بی سر و صدا پیدا نکردم دستپاچه از این میزان ادب و نزاکت انگشتانم را در هم پیچ و تاب دادم و
گفتم: ـ نه راحت باشید از اتاقم بیرون زدی که صدایت زدم ـ دایی یارا نگاهم کردی و من گفتم: ـ خوشگله...! چانه بالا دادی و سردرگم گفتی: ـ چی؟ ـ مریم. دوست خاله نگین!
صدایم را آهسته کردم و گفتم: ـ همون که می خوانش برای شما! نمی دونستین؟ به کسی نگید من گفتم. ابروهایت بالا پرید و رفته رفته لبخندت پهن شد. با همان صدای آهسته گفتم: ـ نازه. قدمی جلو گذاشتی. مثل من صدایت را پایین بردی و با لحن با مزه ای گفتی: ـ عه؟ شاخه ای موی فرفری روی صورتم افتاد و کمی به سمتم خم شدی. ـ اگه تو می گی نازه که... حتما می گیرمش ریز خندیدم و تو عقب کشیدی. به دیوار پشت سرتکیه زدم، سینه ام بالا پایین می شد، انگار که دویده باشم!
چشمهایت از آن فاصله... هما که آمد بی اختیار راه افتادم به سمت سالن، دستم از پشت کشیده شد و مقابلش ایستادم. باز هم همان نگاهی که ویرانم می کرد را به صورتم دوخته بود. ـ با یارا حرف نزن. نگاش نکن. ادا اطوارم نیا براش. یارا به تو نگاهم نمی کنه،
یارا کجا و توی پا پتی کجا؟ ...
من بعد از تو یه آدم دیگه م از این به بعد حرفامو به آسمون می گم
کی می دونه چه روزایی رو دیدم....؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#5
Posted: 30 Jan 2025 15:10
فصل اول
قسمت چهارم
(ستاره اي كه دنباله داشت!)
نامت را در حاشیه کتابم نوشته بودم و در بی حواسی با خودکار پررنگت می کردم!
دیدی هما هرچه دلش خواست گفت؟ به من می گوید نگاهت نکنم. مگر می شود؟! چهره ی استخوانی و مهربانت تماما آرامش است... دایی هیچ قصدی پشت نگاهم نیست، خاطرت جمع. اگر هم اطواری آمده ام غیر ارادی و بی منظور بوده. آبان ساده دل تر از این حرفهاست.
گفتم که بدانی. از این به بعد هم مراقب رفتارم هستم. دختری که کنار دستم نشسته بود گردن کشید روی کتابم و گفت: ـ اسمش چه قشنگه. یارا با پژمردگی رو برگرداندم. کتاب را بستم و مقنعه ام را تکان دادم. هوا گرم بود. ده روز از مهرماه گذشته اما هنوز گرم بود. گرچه فصل عوض شده اما هوا بوی کهنگی ِ ته مانده های تابستان را می داد! فصل زیبای من کاش رخ نشان بدهی. دل تنگت هستم... وقتی خبر دادند کلاس آخر لغو است و استاد نیامده آه بلندی کشیدم.
حالا باید چه می کردم؟
می رفتم خانه که هما سیلی مهمانم کند که چرا زود آمدی و مجال توضیح هم ندهد؟
مگر خر بودم؟! از دانشکده بیرون زدم، امتداد خیابان را گرفتم و راه افتادم خوابم می امد و کسل بودم. چرا من نباید مثل بقیه خوشحال می شدم از کنسلی کلاس؟ چرا کلاف زندگی ام به این اندازه سردرگم بود و پیچ خورده بود؟ به انتظار یک فنجان قهوه که سرحالم بیاورد در کافه ای همان حوالی نشستم. از پنجره ای که به پیاده رو باز میشد بیرون را تماشا کردم، گل فروشی آن طرف خیابان بود. چند وقت بود گل نخریده بودم؟ در لحظه چیزی را به یاد آوردم و دستم به کیف پولم چسبید
سرم به دوران افتاد، قبل از اینکه سفارشم را آماده کنند باید می رفتم!
به حواس پرتی ام لعنت فرستادم و لحظه ای که برخاستم، صندلی مقابل عقب کشیده شد و کسی نشست
و من قهوه نخورده خواب از سرم پرید. نوید تکیه به صندلی نگاهم می کرد و لبخند گشادی چسبانده بود به لب تنها چیزی که سر زبانم آمد سلام بود. روی میز خم شد، لپم را کشید و گفت: ـ سلام جوجو تازه اومدی که، کجا ؟ فنجان را مقابلم گذاشتند و چشمانم خشک شده روی قهوه ای که پولش را
نداشتم که بپردازم ماند صدای نوید خطاب به پیش خدمت می امد ـ یه موهیتو خیلی خنک لطفا
نگاهم را بالا کشیدم و برای اولین بار در زندگی ام از حضور نوید خدا را شکر کردم!
ـ کاپوچینو دوست داری؟ ـ موکاست. ـ قیافه همشون عین همه. عقب نشست و گفت: ـ بخور یخ نکنه ـ دنبالم می کردی؟ نگاه سنگین کرد میان صورتم و گفت: ـ آره دنبالت می کردم، دیروزم همش جلو دانشگاه وایستاده بودم ولی کلاس
نداشتی فکر کنم خودش را جلوتر کشید و گفت: ـ خَرم نه؟
مست بود. دهانش بوی الکل می داد! ـ وگرنه چرا باید چشمم یه دختر یازده سال از خودم کوچیک ترو بگیره؟ خودش هم نمی فهمید از سر مستی چه می گوید. قلبم چه می گفت این وسط؟ تاپ تاپ صدا میدهی که چه؟! ـ شنیدی چی گفتم؟ خوشم نمیاد خودتو به نشنیدن میزنیا سفارشش را مقابلش گذاشتند، سر برگرداندم و نگاهش کردم نگاهی توام با خجالت. به چهره ام خیره شد، اشتیاقش واضح بود و من چاره ای جز عوض کردن بحث نداشتم ـ میدونی چند وقته خونه نرفتی؟
ـ نه. چند وقته؟ بر و بر نگاهش کردم واقعا می پرسید یا مرا دست انداخته بود؟ نی بلند و گره خورده را میان محتویات لیمو و نعنا می چرخاند ـ خیلی وقته خونه مو جدا کردم ازشون، نمی خوان قبول کنن باید می گفتم خانه جدا کرده ای، زنگ هم نمی توانی بزنی؟! اما گفتم: ـ خاله دلواپسه. نی را میان لب ها گذاشت و در همان حالت گفت: ـ یه چند وقت که بگذره خودش بی خیال میشه! دهانم باز ماند. با اخم و عصبانیتی بی اختیار گفتم:
ـ مادره. چطور می تونه بی خیال باشه؟ چشمانش برق زد! ـ جو جو عصبانی هم بلده بشه؟ یکه خورده از این حجم بی خیالی به صندلی تکیه زدم. نگاهِخندان و پُر شیطنتش به من بود. ـ خدا هم نقاشیش خوبه ها! همچین گِل داری! جوابم سکوت بود و نیم گاهی به ساعت مچی ام. و ای کاش می شد صدا خفه کن روی قلبم بگذارم! ـ دخترا خوششون میاد ازشون تعریف کنن. آره؟
و من هر لحظه حس آب شدن و به زمین فرو رفتن را داشتم و در صدد بودم به پیش خدمت بگویم یک دبل اسپرسو غلیظ بیاور بریزیم میان حلق این مرد بلکه این مستی کوفتی از سرش بپرد.
ـ راستی چی شده اومدی کافه؟ تو که کلاسات تموم می شد بدو بدو می رفتی خونه که دیر نشه پاچه تو بگیرن!
دلم نمی خواست توضیح بدهم، پس سکوت کردم. موبایلم را از کنار دستم روی میز برداشت و من نگاهم را به پیاده رو دادم. ـ چنده پسوردت؟ ـ برای چی باید پسورد گوشیم و به تو بگم؟ ـ می خوام شماره م و بزنم موبایل را گرفتم و گفتم: ـ نیازی نیست صندلی را عقب دادم و برخاستم چشمم افتاد به فنجان خالی... چقدر معذب بودم، احساس بدی داشتم.
نوید هم بلند شد و با جدیت گفت: ـ وایستا کنار ماشین تا بیام جلوی صندوق ایستاد و کیف پولش را بیرون کشید. و من با همان احساس بد از پله ها پایین رفتم و پا گذاشتم به پیاده رو. دلم می خواست همان لحظه با پدرم تماس بگیرم و بگویم این همان آسایش
و آرامشی ست که وعده اش را میدادی؟ دختر نوزده ساله ات امروز پول قهوه اش را نداشت که بپردازد دزدگیر ماشین زده شد و صدایش از پشت سرم آمد، ـ سوار شو هنوز خیلی وقت داشتم. ـ می خوام قدم بزنم با بی حوصلگی گفت: ـ بیا بریم حالِ قدم زدن ندارم جونِ تو
ـ نه نه تنها می رم خیلی هم ممنون که قهوه رو حساب کردی انگار که کلمه تنها را نشنیده باشد گفت: ـ خب باشه بریم! همینم مانده بود دایی. که برای بار دوم ما را با هم ببینی آخ! حواسم نبود، قرار بود دیگر مخاطبم نباشی! کوله ام را با دو دست مقابلم نگه داشتم و نامش را خواندم. ـ نوید. نمی خوام کسی ما رو ببینه اخم به هم کشید. ـ به کسی چه مربوط؟ با عجزی بی اختیار گفتم:
ـ نوید خواهش میکنم ولم کن. برام دردسر نتراش به اندازه کافی بدبختی دارم
کمی نگاهم کرد و گفت: ـ پس بیا سوار شو این بشر چرا نمی فهمید؟ چرا مرا درک نمی کرد؟ ماشین را دور زد و من هم دستگیره را کشیدم و سوار شدم. ـ می خواستی قدم بزنی پس وقت داری هان؟ هوا رو به تاریکی می رفت و پاییز بدی اش این بود که پنج عصر دیگر شب می شد.
منتظر جوابم نماند. راهش را کج کرد و من از چهارراه ادبیات پایین تر را دیگر بلد نبودم کجا به کجاست...
ـ داری اشتباه می ری. باید دور بزنی
ـ خونه مامان بزرگت کجاست؟ ـ خونه مامان بزرگمو می خوای چیکار؟ ـ هیچی همینجوری. دوره از از اینجا آره؟ ـ آره دوره. کجا میری؟ وارد کوچه ای شد و گفت: ـ اینجا زیر درخت توت بزرگی پارک کرده دستی را بالا داد. ـ حرف بزنیم؟ قلبم مثل گنجشک اسیر شده بال و پر میزد. اگر حرفی داشت توی همان کافه می گفت خب ـ اینجا؟ خندید.
ـ چشه مگه؟ فقط یکم تاریکه! خودش را جلو کشید چانه ام را گرفت و گفت: ـ این روی قشنگتو خوب نمی بینم ب َده یکم آنچنان صورتم را عقب کشیدم که دستش روی هوا ماند ـ چرا اینجوری می کنی؟ گفتم می خوام حرف بزنم ـ این حرف نیست. دست برد به پخش و گفت: ـ بیا آهنگ میذارم آروم بشی خوبه؟ به در تکیه داد و با نگاهی که هیچ خوشایند نبود مرا می کاوید ـ موهات کو؟ موهایم را پشت سر گوجه کرده بودم تا از زیر مقنعه بیرون نزند ـ ببینم
ـ بستم شون نمیشه
خنده آهسته ای کرد و نگاهش را به تیر چراغ برق کوچه داد که نیم سوز بود و چشمک می زد.
اندکی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. عاقبت به حرف امد و گفت: ـ تو هم مثل منی، انگاری که تو این خونواده اضافی هستیم او را مطمئن نبودم اما من اضافی بودم. صورت چرخاند به رویم و گفت: ـ هرچی فکر می کنم می بینم به همین خاطر کشیده میشم سمتت. درد مون
یکیه قطعا اینطور نبود! من و او پارادوکس ِ هم بودیم. او از محبت زیادی به این روز افتاده بود و من از بی محبتی...
ما هیچ وقت مثل ِ هم نمی شدیم.
نگاهش کردم، کمی به سمتم جا به جا شده و دستش را پشت صندلی ام گذاشته بود.
ـ مگه نه؟
نگاهش متفاوت از نگاه همیشه اش بود و همین دلشوره به جانم می انداخت.
دستم را گرفت،
ـ تو الان دیگه بالغی. می تونی خودت تصمیم بگیری
استرس و لرزش دستانم را نادیده گرفت و سر چسباند به سرم
با یک دست، دستم را گرفته و با دست دیگر مقنعه ام را از عقب کشید
حالا نفس های مرطوبی که هنوز بوی الکل میداد مستقیم به لاله ی گوشم می خورد و من بغض بزرگی به وسعت تمام بی کسی ام به گلویم نشست.
ـ ولم کن
صدایم کاملا مرتعش بود. او بی خیال بود. از بوییدن گردنم که سیر شد دستم را رها کرد و فکم را گرفت. ساعدش را چسبیدم. سعی کردم سر عقب بکشانم، خندید. تنم به وضوح لرزید ـ چیزی ازت نمی خوام فقط یه بوس بده زورش زیاد بود. عاجز بودم و بیچاره، کوله ام از روی پا افتاد کف ماشین. تقلا نمی کرد که ببوسد. فقط محکم نگهم داشته بود.
این اسارت را نمی خواستم و از ترس بوسه یا لمسی ناخواسته کم مانده بود از هوش بروم.
آبان ِ نوزده ساله مگر چقدر تاب و توان داشت؟
ـ تو رو خدا ولم کن.
ـ تا خودت نخوای کاری نمی کنم نترس.
چند قطره اشک همزمان سقوط کردند و با صدایی بغض اندود گفتم:
ـ می بینی که نمی خوام
نگاه به چشمانم کشاند،
از دیدن آن چشمها طفره رفتم و او کمی سقوط بی وقفه ی اشک ها را نظاره گر بود و بعد عقب نشینی کرد. بی معطلی استارت زد و راه افتاد
مقنعه ام را مرتب کردم،
در حالی که اراده ای روی لرزش دندانهایم نداشتم کوله ام را از جلوی پا برداشتم و بغل گرفتمش.
در خیابان اصلی نگه داشت و پیاده شد
دستمالی از جیبم برداشتم و بینی ام را گرفتم، پلک زدم و جای دیگری به جز آن سوپرمارکتی که او درش بود نگاه کردم.
سرم گیج رفت، ضعف داشتم. پرده ای از اشک جلوی چشمانم را گرفت. پلک روی هم فشردم و اشک ها روی گونه ریختند. کنار پنجره ایستاد. بطری آب را بدستم داد کمی نگاهم کرد و بعد کمر راست
کرد و رفت به درب راننده تکیه زد و رو به خیابان ایستاد. قلپ قلپ آب را با بغض فراوان قورت دادم. پشت فرمان نشست و دوباره نگاهم کرد، با آشفتگی دستی به مقنعه ام کشیدم و سعی می کردم نگاهم به نگاهش
نیافتد. نفسش را با صدا بیرون داد و راه افتاد...
در تمام طول مسیر ساکت بود.
من هم گریه کردم و این در حالی بود که وقتی سر کوچه مان دستی را بالا کشید چشمانم می سوخت. سرم به اندازه ی یک توپ بسکتبال سنگین بود اما هنوز خالی نشده بودم.
هنوز پُر بودم. پُر ز غمی عجیب ولی آشنا!! ـ آبان جوابش را ندادم. حتی برنگشتم نگاهش کنم ـ نمی خواستم اذیتت کنم از ماشین پیاده شدم و به حالت دو وارد کوچه شدم. از جلوی خانه مان رد شدم و هق هق می کردم. هنوز نیم ساعتی وقت بود! آه که اگر ترس از هما را نداشتم این اتفاق نمی افتاد.
لعنت به این منِ ترسو... این منی که به این اندازه ضعیف است و بی عُرضه بینی بالا کشیدم و پیاده رو سنگفرش را گرفته و راه می رفتم. از سر حرص، تند و بی ثبات... گاهی فکر می کردم گریه کردن تنها کاری ست که درش مهارت دارم! به نحو
احسن انجامش میدادم بدون شیون و زاری. اشک ریختن در سکوت. بدون هیچ سر و صدا و آزاری تازه باعث آرامشم هم می شد! ولی این بار چرا آرام نمی شدم؟ چرا خاطرات گذشته دوباره جان گرفتند؟ خاطراتی که گمان می کردم پاک شده باشند.
خاطراتی شبیه به اتفاق امشب... مرد همسایه، آمده بود نگاهی به آبگرمکن بیاندازد، مادربزرگم مسجد بود. گفتم کسی خانه نیست، گفت عیبی ندارد فقط بفهمم عیبش چیست برای تعمیرش وقتی میایم که
لطیفه خانم باشد. وارد آشپزخانه شد. کمی با آبگرمکن ور رفت به خودم که آمدم گوشه ی آشپزخانه گیرم انداخته بود. سعی می کرد دستش را... بغضم از نو ترکید. اشک هایم فرو ریختند. روی پا بند نبودم اما هنوز راه می رفتم.
یادم می اید تلفن خانه زنگ خورد و او از ترس رهایم کرد.
قرآن سفید رنگ مامان لطیفه را بغل گرفتم و مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم
فقط سیزده سالم بود ... یا حتی قدیم تر سرایدار دبستانم رفته بودم بیسکویت ت ُرد بخرم زنگ ورزش بود و ان پیرمرد مرا در بوفه گیر انداخت منِ هشت ساله را ... و من بدون اینکه کسی بگوید به خودم می گفتم ساکت باش و به کسی
چیزی نگو . ان زمان ها بابا کجا بود ؟ امشب کجا بود ؟
با خشم اشک هایم را پس زدم راه رفتم هق زدم و در خودم فرو ریختم و عاقبت راس ساعت هفت و پنج دقیقه دکمه آیفون را فشردم....
***
از بعد ازظهر که در جاده افتادیم کمی باران بارید و همین کافی بود تا هوا به کلی عوض شود ، در حدی که وقتی به باغ رسیدیم دیگر خبری از گرما نبود بلکه هوا خنک بود و تا حدودی سرد .
باغ را هیچ تغییر نداده بودید و این خوب بود چه روزها که با سما و سارینا میان درختان بازی می کردیم
دنبال پروانه های کوچک و رنگ به رنگ می دویدیم آلو سیاه و سیب گلاب می چیدیم و نَ ُشسته گاز می زدیم ساختمان هم همان بود همان ویلای یک طبقه آجری و بدون نما تمام صفا و قشنگی باغ به همین سادگی و قدیمی بودنش بود غرق در آن روزها به مسیر خاکی منتهی به عمارت زل زده بودم نمیدانم اصلا یاد آن زمان ها را بخیر کنم یا نه همین را میدانم اگر هما کمی با من مدارا داشت قطعا بخیر می شد ... ـ چرا می خوای موهای به این قشنگی رو کوتاه کنی ؟ ـ نمیدونم ! من ، سارینا و سما توی آلاچیق نشسته بودیم
تو هم لبه ی دیوار سنگی آلاچیق نشسته و چشم به آسمان نیمه ابری داشتی
سما ـ دیوونه نشی یه وقت ، این روزا همه پول میدن موهاشونو فر می کنن ، اکستنشن می کنن بعد تو خدا دادی هردوشو داری
نگاهم رفت پی کارن که می دوید و هما هم دنبال سرش بلکه بتواند تا لباس هایش را کثیف نکرده عکسی بگیرد از او
سارینا ـ آره بابا نزنه به سرت سر جلو کشید آهسته گفت : ـ مردا می میرن برای موی بلندِ ما سما ابرو بالا انداخت ـ حق گفت سارینا ـ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟ راست میگم اینا دایی اینجا نشسته ـ دایی یارا ؟
ـ جونم ؟ آخ جانت سلامت ! محکم دندان به لب فشردم و سارینا پرسید ـ به نظرت اون موقع که آبان موهاش کوتاه بود قشنگتر بود یا الان ؟ لیوان کاغذی چای به دستت بود با لبخند شیرینی نگاهم کردی و با اندکی مکث لب زدی ـ الان سارینا ـ دیدی ؟ سما ـ بیا ما که گفتیم تمام صداها گنگ شد حتی دیگر صدای چاه تلمبه باغ همسایه هم نمی امد باد میان شاخ و برگ درختان می چرخید و می وزید
آواز شانه به سر از میان شاخه های صنوبری که سر به آسمان برده بود انگار که بعد از کلام ِ تو هیچ چیز ارزش شنیدن نداشت چه گفتی ؟ دیگر عمرا موهایم را کوتاه کنم اصلا می گذارم تا پاشنه ی پا بلند شود آنچنان که زیر پایم گیر کند ! چون تو گفتی ... دایی خاله نرگس پله های الاچیق را بالا می امد و گفت : ـ تور سیراف گفتین به آبان ؟ سما ـ آخ یادمون رفت رو کرد به من و گفت : ـ من و سارینا آخر هفته ی دیگه می خوایم بریم سیراف با تور، میای ؟
خاله نرگس قوطی قند را جلوی تو گرفت و به من گفت :
ـ تا حالا سیراف رفتی ؟ ساحلای بکر و قشنگی داره این توری که سما و سارینا باهاش میرن هم منظمه هم قابل اعتماد
سارینا ـ اصلا یه جاهای قشنگی بلدن که هیچکس نرفته تا به حال بیا بریم لذتشو ببریم
بی اختیار به هما نگاه کردم و سما که رد نگاهم را گرفته بود صدایش را بالا برد و جریان را برای هما که فاصله ی زیادی با ما داشت تعریف کرد
سما ـ بیاد باهامون ؟ هما ـ باید به خسرو بگم سما ـ خاله ظرفیت شون پر میشه ها حیفه وقتی به بابا حواله میداد یعنی که نه ! شگردش بود خاله نرگس آن طرفم نشست و گفت :
ـ خودت برو به بابات بگو آنها نمی دانستند که بابا هیچ کاره بود هما به عمد بابا را بهانه می کرد آخرش هم می گفت بابات گفته نه هرکس هم نداند من که پدرم را می شناسم ، در این موارد خیلی راحت اجازه میداد ، کلا آدم سفتی نبود زندگی را راحت می گرفت . دستم را چلیپای سینه کردم ، هرچه می گذشت هوا سردتر میشد بابا را صدا زدم و گفتم : ـ بابا در ماشینو میزنی من کیفمو بردارم ؟ ـ بازه بابا
سما و سارینا هم دنبال سرم بلند شدند و گفتند که سردشان است و می روند توی ساختمان
نزدیک غروب بود آسمان صورتی و چشم نواز شده بود صندلی عقب ماشین بابا نشستم چقدر دلم می خواست همراه شان بروم سیراف زیپ کیفم را کشیدم و سویی شرتم را برداشتم خدا کند هوا سردتر از این نشود که همین سویی شرت را آورده بودم بالم لبم را برداشتم و به لب کشیدم ، بوی وانیل میداد هما خریده بود برایم هرازگاهی هم از این محبت ها می کرد هرچند کم ولی باز هم نامش محبت بود ! من همین بودم ،
فقط از لحاظ فیزیکی رشد کرده بودم وگرنه هنوز همان دختر بچه ای هستم که با یک بستنی سرش را شیره می مالند !
زیپ کیفم را بستم گوش هایم تیز شد صدای گریه آهسته ای می امد خاله هاجر بود ، توی ماشین شان نشسته و در همان حال با کسی صحبت می
کرد ـ خدا شاهده که هیچی براش کم نذاشتم تو که دیگه میدونی گریه اش شدت گرفت ـ کار نویدم نیست اشتباه شده ـ دوستاش اعتراف کردن که نویدم باهاشون بوده مخاطب خاله هاجر تو بودی دایی؟ صدایت را می شنیدم اما خودت را نمی دیدم
ـ دروغ میگن می خوان خرابش کنن
ـ هاجر دروغی در کار نیست سرهنگ مشخصات ماشینشو گذاشت جلو روم رنگ همون ،شماره پلاک همون
ـ نه من میگم ماشینشو گرفتن خودش نبوده باهاشون
ـ دختره گفته سه نفر بودن ، یه راننده و دو نفر دیگه که از این قرار معلوم راننده نوید بوده
خاله با زاری گفت : ـ نه نه بچه من ، بچه ی اون خدابیامرز دزد نمیشه رنگ از رخم پرید حدس هایی می زدم که تنم را می لرزاند آه بلندی کشیدی و قامت راست کردی بین دو ماشین روی زمین نشسته بودی
ـ باید پیداش کنیم اگر خودشو تحویل نده جرمش سنگین تر میشه همین الانشم خدا به دادمون برسه چون تو پرونده اش نوشتن گروگان گیری به سرهنگه گفتم فرزند شهیده کپ کرد بیچاره ، دو روز وقت داد خودم ببرم تحویلش بدم
قلبم ایستاد ، سویی شرتم را چنگ زدم اتفاق دو شب پیش تماما جلو چشمم آمد ـ نگو داداش نگو تو رو به خدا ـ پاشو برو تو عزیزم درستش می کنم قول میدم خاله از ماشین بیرون آمد و گفت : ـ یارا فدات بشم کسی نفهمه بین خودمون بمونه بیشتر از این بی آبرو نشم ـ دور از جونت نگو این حرفو چشم کسی نمی فهمه خم شدی پیشانی خواهر گریانت را بوسیدی و با لحن دلگرم کننده ای گفتی :
ـ پاک کن اشکاتو یه آبی هم به صورتت بزن بعد برو تو اگرم کسی گفت چرا گریه کردی بگو دلت برای نوید تنگ شده
خاله راهش را به سمت عمارت کشید و گفت : ـ وای از نوید ... وای چرخ خوردی و با کلافگی که جلوی خاله پنهان می کردی چنگ زدی به موهایت تکیه به کاپوت ماشین ایستادی مقصد نگاهت خورشید قرمز رنگی بود که کم کم پایین می رفت مقصد نگاه من هم تو... بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم موبایلم را برداشتم و از قابی که ساخته
بودی عکس گرفتم پشت به من داشتی و مقابلت آسمان زرد و قرمز و نارنجی بود خورشید که کاملا محو شد آهسته راه افتادی به سمت عمارت هیچ کس در باغ نبود
در ماشین را باز کردم و صدایت زدم ـ دایی چرخیدی درب ماشین را بستم و چند قدم به سمتت برداشتم یکه خورده نگاهم می کردی ، فهمیده بودی صحبت هایتان را شنیده ام ـ من دیدمش با قدم بلندی خودت را به من رساندی ـ نوید دیدی ؟ خجالت زده گفتم : ـ آره دنبالم اومده بود در دانشکده ـ کی ؟ ـ پریروز
لب بالایت را به دندان کشیدی ، کمی فکر کردی و گفتی ؟ ـ چیزی نگفت که بدونی کمکمون می کنه ؟! سرم را تکان دادم ـ نه ـ نگفت کجا می مونه ؟ پیش کدوم دوستش ؟ دلم نمی خواست نوید بیش از این خودش را به دردسر بیاندازد نمی خواستم چون خاله هاجر برایم مهم بود فقط محضِهمین . ـ تو حرفاش فهمیدم خونه جدا داره چشم باریک کرده گفتی : ـ خونه جدا یعنی غیر از اون خونه اش که مستاجر داره ؟ ـ آره
خیره ام شدی و منی که طاقت نداشتم سر به زیر انداختم زمزمه کردی ـ شماره شو داری ؟ ـ نه ... نگرفتم ازش چقدر نگاهت سنگین بود دایی داشتم آب میشدم ... ـ اونم شمارتو نداره ؟ ـ نه ـ آبان می خواستی نگاهت کنم سر بالا کشانده نگاهم به چشمانت افتاد ـ جواب من و مامانشو نمیده
صداقت در چشمانم ریختم و گفتم : ـ ندارم شمارشو ، نداره شمارمو مثل اینکه قانع شدی که سرت را بالا پایین کردی گفتم : ـ فقط ... کمی این پا آن پا کردم و در نهایت گفتم : ـ مست بود نمیدانم چرا لازم دانستم که بدانی نگاه فکری و نگرانت به صورتم کوک خورد می خواستی چیزی بگویی یا چیزی بپرسی شاید سوالی شبیه به این ، غلط اضافه که نکرد ؟!
خوب می فهمیدم نپرسیدی و من با بغض گفتم : ـ منو دید رفت همین آمدم از راه باریکه ی خاکی بگذرم که گفتی ـ پس ... بغضت برا چیه ؟ بی هوا پراندم ـ هیچی ـ ادم مگه سر هیچی بغضش می گیره ؟ هرچه بیشتر خیره ات می شدم بیشتر باد می کرد ـ اگر چیزی هست بگو ـ نه دایی زیپ جیب شلوار گرمکن ات را کشیدی کارت ویزیتی دراوردی
دو شماره روی کارت را نشانم دادی
ـ دوتاش مال خودمه لازم شد زنگ بزن یعنی اگه دوباره اومد ، نتونستی هم پیام بده
دستم را بالا نیامده عقب کشیدم ـ لازم نمیشه ،، دیگه سوار ماشینش نمیشم فقط کافی بود هما کارت ویزیت تو را میان وسایلم ببیند چه کسی بیاید او را جمع کند دیگر ! دستم را که گرفتی تنم لرزید تو منظوری نداشتی فقط می خواستی کارت را کف دستم بگذاری من اما بی جنبه بودم ـ این که دیگه سوار ماشینش نمیشی خیلی خوبه ولی لازم میشه چون دوباره
میاد ببینتت کارت را میان مشت فشردم
دلم می خواست بروم پشت درختان گم و گور شوم و سیر گریه کنم! همین هم شد تویی که هنوز ایستاده بودی را جا گذاشتم و رفتم که گم و گور کنم خودم را ...
تا بعد از شام از نگاه هایت در امان نبودم دایی می گویم امان چون حقیقتا تحمل نداشتم و مرگم را هم نمی دانستم تو که دایی بودی ، پس چرا ... کاش می شد کرکره ی مغزم را هم پایین بکشم ! می نشستم زیر چشمی نگاهم می کردی بلند می شدم نگاهم می کردی
خوبی اش این بود میدانستم معنای این نگاه ها چیست نگران بودی نگران بودی که مبادا نوید اذیتم کرده باشد و من پنهان کنم حتی وقتی به عمارت برگشتم بلند شدی و به عمد از کنارم رد شدی نگاه
دقیق کردی به چشمانم قصدت بود ببینی گریه کرده ام یا نه ؟ بله رفتم میان درختان و خون گریه کردم دیدی ؟ قرمزی چشم ها و صورت ورم کرده ام را دیدی ؟! نگاهم نکن دایی این ترحم و دلسوزی ات را نمی خواهم ...! بابا در باغ آتش برپا کرده بود
همه خودشان را پوشاندند و رفتند بیرون تو اما نشسته بودی روی مبل تک گوشه ی سالن و زل زده بودی به منِ بیچاره سارینا با خوشحالی بسته مارشمالو را برداشت و گفت : ـ اوووف بریم رو آتیش مارشمالو داغ کنیم ،، آبان ؟ نشستی هنوز سویی شرتم را پوشیدم و گفتم : ـ بریم پالتو آستر پشمی بابا را هم از دسته مبل برداشتم و سارینا زودتر از من
بیرون رفت بابا را توی راهرو دیدم ، امده بود پی پالتوش ـ دستت درد نکنه بابا سر خم کرد و فرق سرم را بوسید ، چشم هما را دور دیده بود
ولی دل کوچک و ساده ام را همین بس بود انگار ... همه حلقه زده بودند دور آتش
سما و سارینا در جدل بودند که مارشمالوها را بزنند سر چوب کارن هم شیطنت می کرد و کفرشان را درمیاورد خاله هاجر ـ آبان خاله چای بریزم برات ؟ ـ نه خاله جون میل ندارم اما صدای تو از پشت سرم گفت : ـ برای من بریز نگاهم را به جلوی کفشم دادم ـ مطمئن باشم ؟ صدایت زمزمه ای بیش نبود از سر شانه دیدمت که کمی به سمتم خم شده بودی ـ از چی ؟ با جدیت گفتی :
ـ خودت میدونی نگاهم میان شعله های آتش می چرخید و آهسته لب زدم ـ مطمئن باش دایی رفتی کنار هاجر نشستی لیوان چای را از دستش گرفتی و من خودم را به
آتش نزدیک تر کردم سردم بود ... سما ـ فرفری بیا اینم مال تو چوب های مارشمالویی را روی آتش گرفتم سما ـ نسوزه یکم عقب تر بگیر و من اولین بارم بود مارشمالوی آتیشی می خوردم ! باحال بود . اسپیکری که به موبایل خاله نرگس وصل بود روشن شد در کل خانواده شاد و سرخوشی بودید
خوشم می امد گل آتیش روی لبهاته خوشگلی والا ! خاله نرگس ـ بیاین بیاین وسط که وقتشه بی اختیار لبخند زدم سما که همیشه آماده به رقص بود بسته ی مارشمالو بدست جلو رفت و هو
کشان شروع به رقص کرد سارینا با حالت بامزه ای گفت :
ـ خواهر ما رو ببین خدا در زمان خلقتش معلوم نبوده حواسش پی کدوم فرشته رفته که جای ستون فقرات فنر گذاشته تو کمراین
بلند و به قهقهه خندیدم خدایی که راستش را می گفت خاله نگین و سارینا آهنگ را همراهی می کردند لُعبتییی هزار ماشالا ...
همه می خندیدند و دست می زدند دایی چه میشد اگر دستت را می گرفتم ، بلندت می کردم و می رقصاندمت ؟! سما می گفت رقص بلد نیستی آخ که اگر میشد ... چانه ام را به یقه فرو بردم و از تصور فانتزی ته ذهنم ریز خندیدم سرم که بالا امد خاله هاجر را دیدم ،، نم چشمش را گرفت و برای سومین بار لیوان چای اش را پُر کرد
***
خواب به چشمانم نمی امد هرچه دنده به دنده میشدم بی فایده بود
عمارت ساکت بود و خاموش همه از خستگی بی هوش شده بودند من چرا خوابم نمی بُرد ؟ عاقبت بلند شدم سویی شرتم را پوشیدم و بی سر و صدا به باغ رفتم تمام باغ در تاریکی فرو رفته بود تنها روشنی بخش فضا ، چراغ های پایه کوتاه توی ایوان بود پله ها را پایین رفتم صورتم رو به آسمان بود از بچگی آسمان این منطقه را دوست داشتم آسمانی که بی شک انتها نداشت انگار که خدا مشتش را پُر کرده و سخاوتمندانه ستاره ریخته به دامن مخملی
و سیاهِآسمان بزرگی و وسعت مشتِ خدا را دیگر خودت تصور کن !
دلم می خواست همانطور سر به هوا باشم و مبهوت زیبایی و خوش سلیقگی اش بمانم
ـ آبان ! چرخیدم از اینجا بودنت متعجب بودم و تو گفتی : ـ آروم صدات زدم نترسی با کمتر از دو متر فاصله ایستاده بودی موهایم را پشت گوش فرستادم خدا خدا می کردم دوباره ان بحث را پیش نکشی که چیزی به سمتم دراز
کردی ـ بذار سرت اینو کلاه بافتنی خودت بود ـ نه ممنون خودتون بپوشید بیرون سرده
ـ مگه نگفتی سینوسات چرک داره ؟ بپوش اذیت نشی حرفهایم با خاله نگار را شنیده بودی ؟ گرفتم و با رغبت سرم را با کلاه تو پوشاندم به آسمان اشاره زدی و پرسیدی ـ دنبالِ چی می گردی ؟ ـ ستاره دنباله دار ! ـ چی ؟ ـ ستاره ی دنباله دار،، نشنیدین ؟ سر بالا بردی آسمان را به نظاره نشستی و گفتی : ـ چرا ... ولی ندیدم تا حالا حیرت زده گفتم : ـ راست می گین ؟
ـ چه شکلیه ؟ یه ستاره ست که دنباله داره ؟! چه جوری ؟
ـ درشت تر از بقیه ستاره هاس ، برای یه لحظه تو آسمون کشیده میشه و بعد محو میشه
ـ باید جالب باشه ـ فوق العاده ست ... نصف عمرتون بر فناست ! گوشه لبت بالا رفت و دوباره به آسمان نگاه کردی در همان حین ستاره ی دنباله دار ِ نقره رنگ و پ ُر نوری نمایان شد و بعد ناپدید
شد با ذوقی کودکانه انگشتانم را به هم قفل کردم و گفتم : ـ دیدین ؟؟؟ شگفت زده بودی و چشمانت بیش از حد زیبا شده بود .
ـ چقدر خوش شانسین دقیقا همون لحظه که به آسمون نگاه کردین یه دونه اش رد شد
هنوزهم با شگفتی به آسمان نگاه می کردی و زیر لب گفتی :
ـ راست می گفتی ... نصف عمرم به فنا رفته بوده ، میترسم سرمو بیارم پایین یکی دیگه ش رد شه !
همین که خندیدم تو نگاهم کردی ـ آرزو کردین ؟ ـ آرزو ؟ نه ـ ا َه یادم رفت بهتون بگم ! حالا دفعه دیگه که ستاره دنباله دار دیدین آرزو
کنید باشه ؟ نگاهت نشسته در نگاهم بود لب زدی ـ باشه چشمانت چرا می درخشید ؟!
مثل این بود که آن ستاره دنباله اش را در نگاهت جا گذاشته بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#6
Posted: 31 Jan 2025 23:00
فصل اول
قسمت پنجم
(گیس!)
به چهارچوب در اتاق تکیه دادم و به آن آشفته بازار نگاه کردم تمام محتویات کمد و کشو لباسهایم پخش زمین بود هرچه کتاب توی کتابخانه کوچکم بود هم کف اتاق ریخته بود درهم و برهم حتی تشک تخت خواب هم جا به جا و نامیزان شده بود دنبال چه می گشته ؟ تو نترس دایی ! همان روز ، توی باغ هر دو شماره ات را از حفظ کردم و کارت ویزیت ات را زیر
آخرین درخت در ردیف گیلاس ها خاک کردم ! کوله ام را جلوی پایم گذاشتم
با بی حسی و بدون ذره ای خشم همانجا نشستم چرا اعتراض نمی کردم ؟ چرا مقابلش نمی ایستم ؟ صبوری می کنم که چه ؟ از چه چیزی می ترسیدم ؟ این رفتارها داشت عادتم میشد ؟ کاش نمیشد ... همانطور که نشسته به آوار وسایلم نگاه می کردم کلید روی قفل چرخید و
درب خانه باز شد بابا داخل شد و مرا دید نگاهی به اطراف کرد ، هما توی اتاقش بود آهسته جلو امد سرکی به اتاقم کشید ، آهسته و با چشم و ابرو آمدن گفت :ـ چی شده ؟ـ نمیدونم صدایم زمزمه ای ضعیف بود بابا را که می دیدم بی اختیار چشمانم پر از اشک می شد با لبخندی سعی کرد دلداری ام بدهد ! ـ عیبی نداره بابا پاشو تصویرش پشت زلالی لرزان اشک هایم مات شد صدایش می امد ـ درست میشه ... همین که درب اتاق هما باز شد بابا مثل فشنگ عقب کشید و خودش را به
آشپزخانه رساند پوزخند زدم این بابا هم برای ما بابا نشد.
مقنعه ام را از سر برداشتم و بدون اینکه دستی به وسایلم بزنم رفتم دستم را شستم و نشستم سر میز ناهار،قاشق غذا را به دهان کارن فرو برد و گفت : ـ خسرو بهش بگو با مانتو شلوار کثیف نشینه سر میز از این قرار معلوم قهر هم کرده ! این یکی هم جز عادت های این چند وقته ام شده بود ، قهر می کرد ، بی خود و بی جهت بدون اینکه بدانم دلیلش چیست شاید هم چیزی در اتاقم پیدا کرده که از نظر او برای من غیر مجاز بوده ! تاکید می کنم از نظرِاو . بابا نگاهم کرد ، سعی می کرد لبخندی به رویم نزند ! ـ برو لباستو عوض کن بعد بیا ناهار بخور قاشقی پلو سفید دهانم گذاشتم و برخاستم ، به اتاقم رفتم و دیگر برنگشتم
هما صدا بالا برد و گفت :
ـ از قصد غذا نمی خوره از اینی که هست لاغرتر بشه بره بگه هما بهم غذا نداد ،، خسرو من دیگه تحمل این لجبازیاشو ندارما
بین دو لنگه درب کمدم حایل شدم و دکمه شلوار جینم را باز کردم و او هنوز شکایت مرا نزد پدرم می برد ،
هما ـ اگر بدونی امروز چی تو وسایلش پیدا کردم چه چیزی ؟ بگو تا خودم هم بدانم به همین قسمتش که رسید صدایش آهسته شد خدا خودش بخیر کند ، مثل اینکه جریان جدید در راه است . نشستم جلوی کتابخانه ، کتاب ها را از روی زمین جمع کردم
دفترچه ای مربوط به کانون زبانم بین کتاب ها بود که صفحه آخرش چیزهایی نوشته بودم
با کنجکاوی خواندم کارهایی که بعد از قبولی در دانشگاه باید انجام دهم : ۱ـ کم حرف بزنم ۲ـ خانم باشم و با وقار ۳- کمتر درس بخوانم ( چون نیازی نیست نفر اول دانشگاه باشم ) ( البته که در دبیرستان هم شاگرد اول نبودم ولی آخر هم نبودم ) ۴- باید یادم باشد هرروز ورزش کنم ۵ـ دلم می خوهد هرهفته گل بخرم بهار اگر باشد ادریسی و زنبق و شب بو تابستان ، مریم و آفتاب گردان پاییز، داوودی و رز
زمستان، نرگس و بازهم نرگس (مامان لطیفه عاشق بوی گل نرگس است) ۶ـ هفته ای دو کتاب بخوانم ( چون احتمالا بعد از قبولی وقت بیشتری دارم) ۷ـ هر روز بعد از ظهر یک فنجان قهوه بخورم (کلاس دارد ، در ضمن خاصیت
هم دارد) ۸ـ طرز تهیه قهوه در خانه را یاد بگیرم ۹ـ با دوستانم به مسافرت بروم ( چون دیگر بچه نیستم ) ( گفتم دوستانم چون تا ان زمان باید چند رفیق خوب پیدا کرده باشم هرچه
بیشتر بهتر) و در آخر عاشق شوم .
مورد آخر را چرا شماره نزده بودم ؟! تاریخش مربوط به دوسال پیش بود ، وقتی که هفده ساله بودم
برای آینده ام برنامه داشتم هرچند پیش پا افتاده هرچند خنده دار
به این فکر کردم که فهرست خوبی ست ولی با شرایطی که گریبانم را گرفته کدامش را می توانم انجام دهم ؟
احتمالا هیچ کدام ! نه نه این چند وقته اولین مورد را به خوبی انجام داده ام ! خودم را کش دادم و ماژیک قرمز را از جا مدادی واژگون شده روی میز
برداشتم و مورد اول را تیک زدم برای لحظه ای حس سرخوردگی کردم نکند زندگی ام همینطور بگذرد ؟ می فهمیدم که دیگر شادابی گذشته را ندارم نکند هیچ گاه برنگردد؟
افسرده و مغموم لب برچیدم
مثل کودکی بودم که وعده شهربازی به او داده اند ولی با یک تاب و سرسره سر و تهش را هم آورده اند !
تازه از روی تاب هم افتاده و زمین خورده است ! دفترچه را بستم ، آینه ی نامعلومم می ترساند مرا آینده ای که هیچ شبیه به وعده وعید های بابا نبود می گفت من دیگر بچه نیستم می گفت هما تغییر کرده اما تا وقتی نیامدم در بطن ماجرا ، نفهمیدم که رفتارش با بابا هم درست
نشده همانی ست که بود هنوز تحقیرش می کرد
بی احترامی می کرد تماما با طعنه و کنایه حرف می زد سیگاری بودن بابا را هر روز و هرشب چماق کرده بر سرش می کوفت و بدتر از همه این بود که طوری برخورد می کرد انگار من و بابا را در سطل زباله
سر کوچه پیدا کرده !! با این حال ، هرچه بگوید بابا جواب می دهد تو درست می گویی بابا می ترسد از او می ترسد دعوا راه بیاندازد سرِهیچ ، قشقرق به پا کند و بعد هم که قهرهای طولانی مدت . در حقیقت بابا خواهان آرامش بود اما بهای این آرامش عاریه را چه کسی می پرداخت ؟!
تنها چیزی که در این مدت تغییر کرده بود این بود که وضع مالی بابا خیلی بهتر شده بود و هما در مقابل شماها که خانواده ی فوق پولدارش باشید کم نمی آورد !
تنها چیزی که هما را راضی نگه داشته بود .
***
نوار قرمز رنگ بسته ی بیسکویت ساقه طلایی را کشیدم
دانه ای را بین دندان هایم نگه داشتم و کیف پولم را توی جیب کوله ام جا دادم
آهسته آهسته بیسکویت می جویدم و منتظر بودم ساعت سه بشود برای کلاس بعدی
روی نیمکت زیر یکی از درختان نارنج محوطه نشستم اما طولی نکشید که از جا پریدم
تو اینجا ... محتویات دهانم را نجویده و با زحمت قورت دادم ! به سمتت دویدم پشت سرت که رسیدم ایستادم ـ دایی ؟ به عقب که چرخیدی قلبم ریخت ـ سلام ... خوبی ؟ ـ سلام ، خوبم شما خوبین ؟ حس می کردم لکنت زبان گرفته ام لبخندت گشاده تر شد ـ هنوز کلاس داری ؟ ـ یکی دیگه نگاهی به ساعت مچی ات انداختی و گفتی :
ـ خب تو به کلاست برس من میرم تا کارگاه و برمی گردم دلم نمی خواست بروی
دلم می خواست قید کلاسم را بزنم اما اصرار نکردم و بسته بیسکویت را تعارفت کردم ،
دانه ای برداشتی تشکر کردی و گفتی : ـ فعلا
چرخ خوردی که بروی اما برگشتی و در حالی که گاز کوچکی به بیسکویت دستت زده بودی گفتی :
ـ راستی شماره تو ندادی بهم ـ شمارتونو دارم اگر پیداتون نکردم زنگ میزنم ! یک ابرویت را بالا بردی و بدون اینکه چیزی بگویی رفتی . یک وقت به تو بَر نخورد ، از سر بی چارگی ست چه کنم ؟
تو که نمی دانی جریان چیست
حالا اگر می گفتم هما سیم کارتم را برداشته و خطی که به نام خودش بوده را گذاشته که هروقت دلش خواست به راحتی مرا چک کند ، تو چه خیالاتی در مورد من می کردی ؟
منی که در تمام زندگی نوزده ساله ام همیشه آرام بودم و سرم به کار خودم بود
هیچ گاه نشده بود که مخفیانه و بدون اطلاع از مامان لطیفه جایی بروم
اکثر همکلاسی ها در دبیرستان به واسطه ی طغیان هورمون ها هم که شده با جنس مخالف در ارتباط بودند ، قرار می گذاشتند ، شیطنت می کردند
من اما نه نه به این خاطر که کارشان اشتباه بود ، در واقع تمایلی نداشتم
دروغ نگویم گاهی وسوسه می شدم اما در نهایت فقط از دور تماشا می کردم و به دیوانگی شان می خندیدم
معتقد بودم تمام اینها کشتن وقت است ، وقت ی که می توان برای کارهای بهتری گذاشت
مثلا خواندن یک کتابِ خوب یا درست کردن ِ یک دسر شکلاتی
عاشق ِ این بودم که هدفون بگذارم توی گوش و پیاده رو را بگیرم و بروم ، بگذارم سنگفرش ِ پیاده رو هرجا می خواهد مرا ببرد
می توانستم ساعت های زیادی روی قالی لاکی رنگ دراز بکشم و زیر نور آفتاب نقاشی کنم
هرچند که هم سن و سالانم هیچ وقت مرا درک نمی کردند چون تفریحاتم فرق داشت ، آرایشم ساده بود ، موهایم همیشه دم اسبی بود و یا گیس کرده
همیشه ی خدا عمه نسرین مرا به دخترش ریحانه نشان میداد و می گفت کمی از آبان یاد بگیر ، آرام است و دنبال دردسر نمی گردد
در کل برای خانواده پدری بسیار مورد اعتماد و احترام بودم
منی که متعهد به عالم خودم بودم سزاوار این برخوردها از طرفِ هما نبودم ... این چه کاری بود دایی ؟ حالا به خیالت من با حواس جمع سر کلاسم نشسته ام ؟ هیچ نفهمیدم استادِ درس مورد علاقه ام چه گفت اصلا حاضر نمیشدم بهتر نبود ؟ کلاس که تمام شد بی معطلی بیرون زدم آنقدر چشم چشم کردم که آن طرف خیابان ، ماشینت را دیدم چرا احساس می کردم جایی نرفته ای و کارگاه بهانه بوده ؟ از خیابان گذشتم و کنار پنجره ماشینت که ایستادم گفتم : ـ الکی گفتین میرین کارگاه ؟ گوشه لبت که بالا رفت فهمیدم احساسم درست بوده
درب ماشین را باز کردی ، کنار رفتم که پیاده شوی با اشاره به پیاده رو گفتی : ـ راه بریم ؟ سر تکان دادم و کنار هم قدم گذاشتیم تپش قلبم قطع نمیشد انگاری مشکل دار شده بود ـ ناهار خوردی ؟ رنگت پریده ناهار نخورده بودم و رنگ پریدگی ام دلیل دیگری داشت ـ یه چیزی خوردم با لبخند محوی نگاهم کردی و مختصر سر تکان دادی جلوتر که رفتیم آهسته گفتی : ـ قرار بود زنگ بزنی ـ نیومد
ـ چرا ؟! سر بالا کشانده نگاهت کردم متفکرانه به رو به رو نگاه می کردی خنده ای مسخره و کاملا بیهوده کردم و گفتم : ـ شماره شو میدین بهم ؟ ـ می خوای زنگ بزنی ؟ ـ آره اگه لازم باشه ـ می نویسی یا میزنی توی موبایلت ؟ با انگشت اشاره به شقیقه ام زدم ـ میزنم اینجا خنده ی آرامی کردی
ـ حافظه ات خوبه ، مال من افتضاحه هیچی رو نمی تونم حفظ نگه دارم دو دقیقه بعد یادم میره
موبایلت را از جیب شلوار کتان طوسی ات بیرون کشیدی ، شماره را گفتی و من به خاطر سپردم و وقتی که دیدی با بی خیالی به راهم ادامه دادم گفتی :
ـ الان نمی زنی ؟ مظلومانه گفتم : ـ الان نه دعا دعا می کردم بیش از این اصرار نکنی وگرنه مجبور میشدم موبایلم را بردارم و شماره اش را بگیرم همین هم شد ، موبایلت را به جیب برگرداندی و سکوت کردی ـ اگه فهمیده باشه دنبالشن چی ؟ ـ دنبالش نیستن ، البته فعلا ـ یعنی اینم نفهمیده که دوستاشو گرفتن ؟ ـ نمیشه که نفهمیده باشه ولی یه صدایی بهم میگه حتما میاد که تو رو ببینه با ناراحتی و در سکوت نگاهت کردم
وزن نگاهم را دریافتی و همین که برگشتی سرم را پایین انداختم
چیزی نمانده بود که اشکم سرازیر شود هوا را عمیقا به ریه کشیدم حالا وقتش نبود
به خیابان نگاه کردم و آهسته گفتم : ـ برین ... خیالتون راحت اگر بیاد بهتون خبر میدم ایستادی من هم ایستادم اما نگاهت نکردم چرا سرنوشت به این اندازه بد طینت است ؟ چرا تو باید دایی من باشی ؟! آرام و جدی نگاهم می کردی و من در حالی که صدایم از نگه داشتن بغضم دو رگه شده بود گفتم : ـ ایستگاه اتوبوس این وره خدافظ بلافاصله چرخیدم و خلاف جهتی که ایستاده بودی راه افتادم
اشک هایم بی امان پایین ریختند منصفانه نبود هیچ چیزِ این زندگی منصفانه نبود حس دلسوزی و ترحمی که تو به من داشتی هم منصفانه نبود اصلا ای کاش آبان نبودم کاش کس دیگری بودم و در جایی دیگر تو را می دیدم کاش مریم بودم با چشمان عسلی و موهای خرمایی لَخت...
امشب به قصه ی دلِ من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی....
***
ـ یه پیچ بنداز وسطش ـ پیچ چطوری بندازم وسطش ؟! خودش را جلو کشید و گفت : ـ اینجوری ،، ببین هشتی میشه نگاهی به ریل قطار انداختم و پیش خودم گفتم فکر کارن نه ساله بهتر از من
کار میکند آمدم هوشم را به رخش بکشم و گفتم :
ـ حالا قطارتو بذاری روش چه طوری از این قسمت پیچش رد شه ؟ نمیشه که ببین دو تا ریل افتاده رو هم سرش را توی کارتن قطار اسباب بازی فرو برد و قطعه قرمز رنگی را روی ریل جا داد و گفت :
ـ این برا این قسمتشه با فخر نگاهم کرد و گفت : ـ کفت برید نه ؟ آره کفم بریده بود چه چیزها که نساخته بودند ده سال پیش همسنِ کارن که بودم یک قطار بود و یک ریل گردِ دایره ای که
همان را هم من نداشتم ! سما و سارینا داشتند ! حالا ببین چه دم و دستگاهی برای یک ریل قطار اسباب بازی طراحی کرده اند
هما پشت به من نشسته و میوه هایی که خرد کرده بود را با چنگال دهان کارن می گذاشت
در پرانتز باید بگویم که خواهر عزیزت هنوز هم با من قهر است و دلیلش را نمیدانم ! پرانتز بسته .!
در یک ماهی که اینجا بودم حتی یکبار هم ندیدم کارن خودش چیزی بخورد ! اکثرا سرش به آی پدش بود ، کمتر سراغ بازی های حرکتی می رفت
هما هم مانند نوکری در اختیار کنارش ایستاده و کم مانده آب را هم با چنگال دهانش بگذارد !
هما برخاست پنجره ی سالن را بست ـ کارن تو هی پنجره رو باز می کنی ؟ هوا داره سرد میشه سرما می خوری کارن با بی خیالی بلند شد آنطرف ریل نشست و گفت : کارن ـ بابا چرا بارون نمیاد ؟ هما ـ راست میگه بچم بیست روز از پاییز گذشت بابا ـ چی بگم والا حالا دستورتون رو کتبا به خدا اعلام میکنم کارن خندید ودکمه پاور قطار را زد قطار سوت کشید و راه افتاد بابا هنوز صحبت می کرد و مخاطبش هما بود بابا ـ ولی من نمیدونم چرا اینقدر از پاییز بدم میاد نفرت دارم از این فصل هما با لبخند معنی داری گفت :ـ خاطره بد داشتی حتما بابا درست پشت سرم روی مبل نشسته بود برگشتم و تماشایش کردم برایم مهم نبود دلخوری نگاهم را می فهمد یا نه اما سوالم این بود نمی دانست تنها دخترش در پاییز به دنیا آمده ؟ صاف سرجایم نشستم و به ریل چشم دوختم نام مرا خودِ بابا گذاشته بود ، آن هم فقط برای اینکه روز اول آبان ماه به دنیا امده بودم قطار سوت کشید و با واگن هایش از جلوی چشمانم رد شد کارن سعی می کرد آدمک لگویی اش را روی سقف لوکوموتیو سوار کند مثلا اگر در تیر ماه به دنیا می امدم احتمالا نامم را می گذاشتند تیر ! تیری که به ناحق وسط زندگی شان خورده !!
نمیدانم تازگی زودرنج شده ام یا ادمهای اطرافم حرف دهانشان را نمی چشند .
*** کارت تلفن را وارد کردم و با دست لرزان شماره نوید را گرفتم بالافاصله بوق خورد قلبم در دهانم می زد ... ـ بله ؟ صدایش خشن بود و خواب آلود به ساعت مچی ام نگاه کردم ، یک ظهر بود ـ سلام ـ سلام بله ؟ مرا نشناخته بود
چشم روی هم فشردم و گفتم : ـ آبانم چند لحظه ای طول کشید و بعد با صدای هوشیارتری گفت : ـ چطوری ؟! کاش می توانستم بگویم افتضاح ـ فکر کنم خواب بودی بیدارت کردم ـ نه نه خواب نبودم ! دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم چرا حس خفگی داشتم ؟ ـ میای ... آب دهانم را قورت دادم ـ میای ببینمت ؟!
دستم را روی قلب تپنده ام گذاشتم ، حس می کردم حالم خوب نیست
کمی مکث کرد ، انگار که تماسم برایش تعجب آور بود و این پیشنهاد غیر طبیعی ام عجیب تر ولی گفت :
ـ کی بیام ؟ ـ امروز ، من امروز کلاس دارم ـ میام یه ساعت دوساعت دیگه اونجام ـ دقیق بگو ـ ساعت چنده الان ؟ ساعت سه جلو دانشگاهتم خوبه ؟ ـ خوبه خواستم قطع کنم که گفت : ـ آبان ـ بله ـ شماره منو از کی گرفتی ؟
ـ مهمه ؟ کمی سکوت کرد و بعد گفت : ـ نه مهم نیست ... می بینمت گوشی را روی دستگاه گذاشتم و سرم را به شیشه ی خنک کیوسک تلفن
چسباندم برای لحظه ای دچار تردید شدم که آیا کارم درست بوده یا نه ؟ با این کاری که کردم راه را برای فکرهای نا مربوط در سر نوید باز گذاشتم حالا چه فکری می کرد ؟ چه فکری می توانست بکند ؟ دختری که ادعا می کرد از آن اتفاق به شدت ناراحت شده و حالش بد است ،
امروز خودش تماس گرفته و او را فرا می خواند انگارهمچین بدش هم نیامده و با زبان بی زبانی می گوید ... لبم را زیر دندان فشردم ،
دلم نمی خواست به ادامه اش فکر کنم
آخ دایی شاید تو اینجای داستان را خوانده بودی که آنقدر اصرار داشتی بدانی بین مان چه گذشته
کارت را دوباره به دستگاه زدم و شماره ات را گرفتم چیزی نگذشت که صدای مهربانت را شنیدم ـ بله ؟ ـ دایی ؟ سلام ـ آبان ؟ کجایی ؟! حیرت صدایت از شماره ی صفرصفرصفری بود که مشخص بود از تلفن کارتی ست بی توجه به سوالت گفتم : ـ به نوید زنگ زدم صدایت زنگ دار شد
ـ زنگ زدی ؟ ـ ساعت سه اینجاست ، جلوی دانشگاه ـ ممنون خیلی ممنون ـ زنگ می زنید به پلیس ؟ ـ نه باید کاری کنم با پای خودش بره خودشو معرفی کنه سکوت کردم و تو با لحنی نرم و دلگرم کننده گفتی : ـ اصلا نگران نباش نگرانم دایی چطور نگران نباشم ؟ تپش قلب امانم را بریده لب گشودم که بگویم می خواهی چه کنی اما به سرعت دهانم را بستم و
خداحافظی کردم ...
دست دراز کردم و یک برگ نارنج از شاخه کندم از استاد اجازه گرفته بودم و نیم ساعت زودتر کلاس را ترک کردم به ساعتم نگاه کردم ، ساعت از سه گذشته و نوید نیامده بود بر اضطرابم افزوده شد اگر بو برده باشد چه ؟ هوا نیمه ابری بود ، گاهی تکه ابری روی خورشید را می پوشاند و سایه میشد و همین که ابر کنار می رفت افتاب می تابید
آنقدر برگ را توی دست پیچانده و لوله کرده بودم که دستم بوی نارنج گرفته بود
با چشم توی خیابان دنبالت می گشتم دایی کجایی ؟
چه در سرت می گذرد ؟ نبودی ،،
هرسو را نگاه می کردم نبودی و در همان حین ماشین نوید را دیدم که از آن سمت چهار راه به این طرف می امد
هول کرده برگ را توی باغچه انداختم و جلو رفتم
با گام بلندی جوی را رد کردم و قبل از اینکه سوار شوم با اضطراب و دلواپسی به دنبال نشانی از تو گشتم
چرا نمی بینمت ؟ اصلا آمده ای ؟ نکند نتوانستی خودت را برسانی و شماره ام را هم نداشتی که خبر بدهی ؟! با نا امیدی نگاه از خیابان گرفتم دیگر نمی توانستم معطل کنم و سوار شدم ـ سلام
دقیق نگاهم می کرد و آهسته جوابم را داد با بوق ماشینی از اینه جلو نگاهی به عقب انداخت و راه افتاد کمربندم را بستم و دستان یخ زده ام را روی پا مشت کردم بدون اینکه نگاهم کند گفت : ـ من ناهار نخوردم بریم یه رستورانی جایی ؟ به صورت تازه اصلاح شده اش نگاه کردم ـ زیاد وقت ندارم باید برگردم خونه او هم نگاهم کرد و با نارضایتی سر تکان داد این بار مست نبود !! جای شکرش باقی ... پشت چراغ قرمز ایستاد ، سرچرخاند و خیره ام شد ـ چه خبر ؟
واضح بود برای اینکه سر حرف را باز کند این سوال بیهوده را پرسیده با صدایی که از ته چاه می امد گفتم : ـ هیچی نگاهش روی گیس موهایم که از زیر مقنعه بیرون زده روی سینه ام افتاده
بود می چرخید و دوباره به صورتم بر می گشت چیزی نگفت ، دنده را عوض کرد و به راه افتاد
از پنجره بیرون را تماشا می کردم و از استرس پوست لبم را می جویدم شاید اگر می دانستم قرار است چه اتفاقی بیوفتد آرام تر بودم
بعد از سکوتی نسبتا طولانی به حرف آمد و گفت : ـ من که میدونم همش نقشه اس ! قلبم از میان سینه فرو ریخت فهمیده بود ؟ ـ با مامانم ریختی روهم آره ؟
نفسم را آهسته بیرون فرستادم و گفتم : ـ خاله خبر نداره نری بهش بگی آبروم بره خنده ی عصبی کرد و گفت : ـ ری*دم وسط هرچی آبروئه با چشمان گشاد نگاهش کردم عفت کلام هم خوب چیزی بود ماشین را کنار خیابان کشید ، پارک کرد و کامل به طرفم چرخید معذب زیر بار نگاهش به هرجا نگاه می کردم به جز چشمان ِ او
ـ که با مامانم هم دست نیستی نه ؟ ـ نه موهای فرفری که فرق وسط بود را از پیشانی عقب فرستادم دستم هنوز بوی تلخی نارنج میداد
با احتیاط خودش را جلو کشید ، ـ اجازه هست ...؟ بهتون تجاوز نکنم یه وقت !! اشاره اش به موهایم بود و من به آنی گونه هایم گ ُر گرفت خندید و گفت : ـ چرا مثل گلِشقایق شدی تو ؟ گیسم را گرفت و لمس کرد سرم درد می کرد و چیزی به انفجار شقیقه هایم نمانده بود ـ اصلا به نظر نمیومد اینقدر نرم باشن کمی جا به جا شدم تا موهایم را رها کند اما بی فایده بود ـ تو از اونا نیستی ... تو هیچی ات مثل اونا نیست ،، همینه که خوبه ، همینه
که خوبی گفتم : ـ نمی خوای برگردی خونه ؟!
با دقت و توجه نگاهم کرد ـ تو می خوای که برگردم ؟!
سوتفاهمی که برایش پیش آمده کاملا طبیعی بود در واقع تماس خودم باعثش شده بود
دهانم مزه ی زهر میداد ... وقتی دید چیزی برای گفتن ندارم گفت : ـ الان این سکوتو پای چی بذارم ؟ با غمی عجیب که در صدایش نشسته بود گفت : ـ من آدم بدی نیستم همان لحظه بود که درب عقب ماشین باز شد و تو سوار شدی نوید حیرت زده برگشت و نگاهت کرد
دهانش باز مانده بود از این جا بودنت بعد هم سر چرخاند و ب ُهت اش را به صورتم کوبید ،
انتظارش را نداشت . برای لحظه ای احساس گناه کردم و دلم برایش سوخت . و تو دایی ، چشمانت روی گیسوان بلند و مشکی ام در دست نوید ، مانده بود حالت چهره ات طوری بود که انگار توقع نداشتی نمیدانم چه برداشتی از دیدن این صحنه کردی اما هرچه که بود بغض به گلویم انداخت همه چیز با هم قاطی شده بود ...
از جا پریدم ، دسته کوله ام را مشت کردم از ماشین بیرون زدم و بی اراده شروع به دویدن کردم ....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#7
Posted: 3 Feb 2025 19:46
فصل اول
قسمت ششم
(آبانِ باراني)
اشک درشتی از گوشه چشمم غلتید هوا ابری بود و گرفته چهار روز تمام در خانه مانده بودم . فردای همان روز قید دانشگاه را زدم و از تختم پایین نیامدم ، انگار که باری روی دوشم گذاشته اند و همین نمی گذارد که سرپا شوم یا دراز به دراز افتاده بودم یا نشسته و زل میزدم به خطوط درهم فرش بماند که هما می رفت و میامد و چیزهایی می گفت که حالم را بدتر می کرد چه غلطی کردی که خونه موندی ؟ من که میدونم یه گندی بالا آوردی
پشت بندش هم زنگ زد به مادر و خواهرهایت و همین ها را به آنها هم گفت !
باز هم دم خاله نگار گرم که گفته بود شاید پریود شده ام ! نه پریود نبودم . حالم خوش نبود و هرچه می گذشت بیشتر در سکوت فرو می رفتم در همین چهار روز به این نتیجه رسیدم که زندگی ام آبی راکد شده که هر لحظه مرا بیشتر در خودش می کشد
در سالهای گذشته فکر می کردم هرچه زمان بگذرد اوضاع بهتر خواهد شد اما زندگی می کوشید خلافش را به من ثابت کند
به همین خاطر بود که دلم می خواست همه چیز متوقف شود ، جلوتر نرود چون معلوم نبود چه چیزهایی انتظارم را می کشد تا مرا ببینند و یقه ام را بچسبند !
رویاهایی که در بچگی بافته بودم ، نه تار و نه پودش هیچ کدام شبیه به حال امروزم نبود و همین مرا از چیزی که بودم راکدتر و افسرده تر می کرد
گاهی می گفتم ای کاش حافظه ام یاری نمی کرد کاش رویاها را در همان بچگی زیر درخت انجیر خانه مادربزرگ خاک می کردم کاش این همه سال با خودم حمل نمی کردم شان ... بابا و هما به رسم پنج شنبه ها آمدند خانه تان من نیامدم فکر کردم نیایم بهتر است و همین که از در خانه بیرون زدند برخاستم و به حمام رفتم امروز ، روز حمامم نبود و هما اگر می فهمید ... اهرم آب گرم را بالا دادم ، کش پایین موهایم را کشیدم در لحظه به سرم زد گیسم را بچینم قیچی را از کمد برداشتم
آبان از آینه نگاهم می کرد ... با رنگ و رویی زرد و بیمارگونه ، غم و نومیدی در چشمانش نشسته بود هیچ گاه چهره اش را تا این حد خسته و نالان ندیده بودم لحظه آخر قیچی را سرجایش گذاشتم و خودم را کشاندم زیر دوش آب داغ ، آنقدر داغ که سوزش لذت بخشی جانم را گرفت پوستم به سرخی میزد حمام را بخار گرفته بود قصد نداشتم به تن رنجورم آسیب بزنم پس آب را بستم و خودم را میان
حوله پیچاندم ... با همان حوله ی روی سینه سنجاق شده در خانه می گشتم فقط زمانی که آنها خانه نبودند از اتاق بیرون میامدم و چرخی می زدم
در ظاهر خودم خودم را حبس کرده بودم اما در حقیقت کم محلی ، قهر و حرف های دوپهلوی هما باعث شده بود اتاقم ، با درب گشوده را ترجیح بدهم !
یک دانه بادام برداشتم و دهانم گذاشتم ، به آنی زبانم زهرمار شد
با هر ضرب و زوری بود محتویات دهانم را قورت دادم و به ظرف پُر از مغز بادام چشم دوختم ، از این همه باید یکی که سهم من بود تلخ باشد ؟
می بینی ؟
زندگی ِ من عذابی تمام ناشدنی بود حتی یک دانه بادام هم با من تلخی می کرد !
موهای نم دارم را از صورتم عقب راندم و دهانم هنوز تلخ بود . آباژور رو میزی جدیدی به سالن اضافه شده بود
در این چند روز اصلا متوجه اش نشدم ، هرچند که اگر چاره داشت توی هزار سوراخ پنهانش می کرد تا من نبینم
در کل همین است اگر وسیله ی تازه و نویی بخرد از من مخفی می کند می گوید از چشمانم شوری و حسادت می بارد باورت می شود چندین بار در آینه خم شدم و چشمانم را از نزدیک دیده ام ؟ می خواستم بفهمم آن شوری و حسدی که او می بیند خودم هم می بینم یا نه !
من که چیزی جز مردمکِ سیاه و به رنگِ شب ! مژه های بلند و از گوشه پلک برگشته و البته برقی خاموش چیزی ندیدم
چند بار هم گفته که بد شگونم این یکی را دیگر نمیدانم چطور ببینم !! گاهی فکر می کنم دارم دیوانه می شوم شاید هم هستم و نمیدانم ...
از خانه شما که برگشتند هما و بابا پچ پچ می کردند نوید رفته و خودش را معرفی کرده بود اینطور که فهمیدم خودِ خاله هاجر دلش طاقت نیاورده و جریان را گفته حالا همه می دانستند ... دمر روی تخت افتادم ، درد زخم هایی که به جانم بود نمی گذاشت بخوابم چه شبِ دراز و خسته کننده ای بود به سر نمی رسید . صبح ش هما وارد اتاق شد بسته ای کادو پیچ را روی میز تحریرم گذاشت یک جمله گفت و بدون اینکه حتی نگاهم کند از اتاق بیرون رفت ـ تولدت مبارک
حالا که به پوچی رسیده ام چه فرقی می کرد بیست ساله شده ام یا هرعدد دیگری ؟
غلت خوردم سرم را زیر رو تختی پنهان کردم و از ته دل گریه کردم دلتنگ بودم دلتنگ آغوشی ، لبخندی ، حتی یک نگاه خشک و خالی کافی بود تا مرا از این حال در بیاورد اما دریغ ...
***
روز پنجم بود که از خانه بیرون زدم سوار اتوبوس شدم و به دانشگاه رفتم آسمان ِ امروز هم ابری بود
او هم افسرده بود انگار ! حالِ باریدن نداشت ـ خانم حواستون هست ؟ با تذکر استاد نگاه از پنجره گرفتم و گفتم : ـ بله دوباره پای وایت برد برگشت و بیتی از نظامی نوشت چرخید و خطاب به من گفت : ـ تشریف بیارید اتود دستم را روی کتابم گذاشتم و بلند شدم ، از بین صندلی ها گذشتم
سکو را بالا رفتم ماژیک دراز شده به سمتم را از دست استاد گرفتم ـ بیت رو بلند بخونید و هرچی آرایه داره در بیارید
بعد هم سر جایش نشست ، دستی به ریش سیاهش کشید و اشاره زد که شروع کنم
خونِ جگرش به رخ برامد از دل بگذشت و بر سر آمد یکی از ابیات منظومه ی لیلی و مجنون بود
ماژیک را روی تخته ُسراندم و شروع کردم به نوشتن و مشخص کردن چند ارایه ای که داشت
استاد با دقت نگاهم می کرد
هرچند شعرسخت و دشواری را انتخاب نکرده بود و اولین بیتی که به ذهنش رسیده را نوشته بود اما بعد از اتمام کار با رضایت سرتکان داد و کلاس را تمام کرد
احتمالا با خودش می گفت سر به هوا هست اما لاا ُبالی نیست !
دختر تهرانی که طبق روال همیشه کنار دستم نشسته و آنطور که خودش گفته بود سه سالی از من بزرگتر بود زیپ کیفش را کشید و گفت :
ـ چارشنبه نبودی
ـ حالم خوب نبود برخاست بند کیفش را روی دوش انداخت ـ اون مرد جوونه اومده بود ! قلبم تپید ... ـ کجا ؟ ـ اون ور خیابون ایستاده بود نگاه نگاه می کرد دنبالت می گشت فکر کنم غوغایی در دلم به پا شد اینجا بوده ای ؟ با هم از در بیرون آمدیم ـ چیکارته ؟ بی اختیار زمزمه کردم
ـ دایی م ـ خوش قد و بالاست بزنم به تخته شروع کردم گوشه ی لبم را جویدن و برای اینکه فکرش را منحرف کنم گفتم : ـ خوابگاهی هستی ؟ ـ آره ... لحن صدایش تغییر کرد و با هیجان گفت : ـ اوناهاش پله های ساختمان اصلی را پایین می امدیم و آنسوی خیابان پیدا بود آنچنان حیرت کرده بودم که حد و اندازه نداشت ـ امروزم اومده بیچاره حتما کار واجب داره
من میخ شده سر جایم ایستاده بودم ، نه به عقب برمی گشتم و نه جلو ...
ـ الان که دقیق تر نگاه می کنم قد و بالاش به کنار چه صورت جذابی داره این دایی ت ،، اون ماشینه که بهش تکیه داده مال خودشه ؟
مهم بود مگر ؟ زیر لب نالیدم ـ نباید منو ببینه ! ـ چرا ؟ ـ می تونی یه جوری از در دانشگاه بری بیرون که من پشت سرت قایم شم
نبینه منو ؟! با چشمان گرد شده خیره ام شد و بعد با مسخرگی گفت : ـ مگه من هیکلم چقدره که تو پشتم قایم شی ؟ فیلمه مگه ؟! بی عقلیا برگشت و دوباره آنسوی خیابان را دید زد ، همانجا که تو دست در جیب
ایستاده بودی ـ می خوای سرشو گرم کنم تا تو جیم بزنی ؟
نگاهش کردم ، برق شیطنت چشمانش را گرفته بود با خنگی پرسیدم ـ چطوری ؟ ـ تو به چطوریش کار نداشته باش فقط وقتی من رسیدم کنارش تو در رو ـ نفهمه ها آبروم میره یک تای ابرویش را بالا برد و گفت : ـ چه دایی ِ که آبروت جلوش میره ؟؟؟ دستش را گرفتم از پله ها پایین رفتیم ـ برو دیگه تا نیومده اینور خیابون آینه ای از کیفش دراورد از پررنگی رژلبش که مطمئن شد منِ بهت زده از
رفتارش را جا گذاشت و رفت به نزدیکی ات که رسید خودم را چسباندم به درب آهنی دانشگاه قرار شد سرت را گرم کند یا دلبری ؟؟؟!
از میان نرده ها می دیدمتان
تمام حواست جمع ِ او بود ، نمیدانم چه می گفت اما مشخص بود خنده ات گرفته
لب باز کردی و چیزی گفتی از فرصت استفاده کردم و به پیاده رو دویدم ... کمی که دور شدم ایستادم به پشت سرم نگاه کردم هنوز ایستاده بودید و دخترک ول کن نبود حتی برایش مهم نبود من رفته ام یا نه ، هدف دیگری داشت ...
...
چسب را آهسته جدا کردم و جعبه را از میان کاغذ بیرون کشیدم بهترین مارک اتومو بود
اگر این را ماه پیش به من داده بود حتما از خوشحالی بال درمیاوردم ولی حالا نه.
این روزها هیچ چیز نبود که مرا به وجد بیاورد جعبه را توی کمد جا دادم حتی درش را باز نکردم ببینم چه رنگی ست امروز دلم از روزهای گذشته تنگ تر بود حسرت دیدن مامان لطیفه سر دلم سنگینی می کرد حالش چطور بود ؟ ریحانه و عمه نسرین کمک حالش هستند ؟ قرص فشارخون و آمپول انسولینش را سروقت میزند ؟ غذا چه می خورد ؟ مبادا ناپرهیزی کند و قندش بالا بزند ... آخ که دلم برای زمان هایی که به حیاط می رفت باغچه را آب میداد و با
خودش صحبت می کرد پر کشیده
جلوی کتابخانه روی زمین نشستم و دوباره میان شان دنبال یکی از کتاب های تخصصی ام گشتم
از صبح در جستجویش بودم ، نبود که نبود از کارن هم پرسیده بودم او هم خبر نداشت متنفر بودم از دنبال چیزی گشتن و عاقبت هم پیدا نکردن به ناچار برخاستم مانتوم را پوشیدم و جلوی آینه مقنعه ام را مرتب کردم کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم باران می امد و تنها خوشحالی امروزم همین بود ... برگ درختان هم زرد شده بود ، نارون ها زرد و چنارها نارنجی ... از سرکوچه که چرخیدم مات و مبهوت پاهایم به زمین چسبید تمام این چند روز در حال فرار بودم چون روی نگاه کردن به صورتت را نداشتم
چون ترس داشتم از اینکه توضیح بخواهی و من جوابی نداشته باشم
ترس از اینکه بپرسی اگر هیچ اتفاقی بین تان نبوده پس جریان آن گیس چه بود ...!
حالا تو اینجا بودی ، جای فرار هم نداشت چشم در چشمم انداخته و پشت فرمان نشسته بودی به سمت ماشینت قدم برداشتم و تو شیشه را پایین دادی من این سمت جوی آب بودم و تو آن سمت توی ماشین خودم را زدم به خریت که یعنی تو برای دیدن من نیامدی ! ـ سلام ، مامان خونه ست کارن هم هست امروز بهانه بارون آورد نرفت مدرسه
با اجازه تون من ... ـ بیا بالا دهانم بسته شد ،
چه جذبه ای ! رو نمی کردی دایی
دستگیره را کشیدم و برای اولین بار سوار ماشینت شدم و مطمئن بودم اگر باران نمی بارید بازهم پیاده می شدی و می گفتی که قدم بزنیم !
بوی ادکلن بی نظیرت تمام فضا را پُر کرده بود دریچه ی بخاری را روی من تنظیم کردی و گفتی : ـ کوله تو بذار صندلی عقب راحت باشی ـ نه خوبه ممنون ـ میری دانشگاه ؟ ـ بله فرمان را چرخاندی خیابان را دور زدی و برگشتی ـ چند روز گذشته دانشگاه نداشتی ؟ ـ داشتم در سکوت نیم نگاهی انداختی و دوباره حواست را به رانندگی دادی
ـ دیروز ندیدمت چهارشنبه هم همینطور دستانم را بین پاهایم قایم کردم ، نمی دانستم چه بگویم ـ اومده بودم ازت تشکر کنم ـ نیازی نبود توی بزرگراه افتادی سرعت گرفته و گفتی : ـ فکر می کردم به دردسر بیوفتم برای بردنش به اداره اگاهی ولی با یاداوری آن روز سرم گیج رفت ، سرم را به پشتی صندلی چسباندم ، باران شدت گرفته بود ـ خیلی اصرار داشت که فقط راننده بوده ، اینطور هم که شاکی پرونده گفته ،
انگار دروغ نمیگه برف پاکن ها به سرعت خم و راست می شدند ـ با این حال بازم همکاری کرده ، حبس داره
راحت اومد
ـ چقدر براش می بُرن ؟
ـ تا دادگاهی نشه معلوم نمیشه اما وکیل مون میگه اگر از امتیاز ایثارگری ش استفاده کنیم احتمالا حکم شلاق نمیدن براش
حقیقتا دلم برای خاله هاجر سوخت وآهی بی اختیار از بین لب هایم خارج شد که باعث حواس پرتی ات شد و نگاهم کردی ...
آرنج لبه ی پنجره گذاشتی و دستت را جلو دهانت گرفتی
منتظر بودم صحبتت را ادامه دهی و وقتی دیدم قصدش را نداری نگاهم را به بیرون دادم و مه غلیظی که دامنه کوه دراک را فرا گرفته و از آنجا پیدا بود
ـ گرفتارش شدی ؟ گردنم چرخید و ب ُهت زده چشم دوختم به تو سوالت مثل این بود که خنجر برداشته و به قلبم فرو برده باشی بی انرژی و با درماندگی تمام گفتم : ـ نه ،، نههه
نگاهت موشکافانه به روی من بود
چند دقیقه ای را به همان روال ، در سکوت گذراندیم و من تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه این موضوع را روشن کنم تا تمام شود
هرچند سخت بود و عذاب آور ... ـ اون روز مست بود
دستانم را مشت کردم و در حالی که سعی می کردم صدایم گریان نباشد ادامه دادم
ـ نزدیکم شد اما نمی دانستم که چطور توضیح بدهم ، توضیح چنین مسئله ای آن هم برای تویی که دایی جوان من بودی آسان نبود ـ گفت تا وقتی نخوام ...
توقع داشتم هر لحظه بگویی ادامه نده اما اینطور که پیدا بود می خواستی که بدانی
ـ گفت تا وقتی نخوام کاری نمیکنه
فشاری که آن چند روز تحمل کرده بودم دوباره به سراغم آمده وعاقبت نتوانستم خودم را نگه دارم اشکم ریخت و درهمان حال ادامه دادم
ـ منم نمی خواستم
شوری اشک هایم را در دهانم حس می کردم
ـ اون روز که مجبور شدم زنگ بزنم بهش و قرار بذارم براش سوءتفاهم شد ، فکر می کرد که من بی میل نبودم مثل فکری که شما کردین و نمیدونم چرا .
وارد کندرو بزرگراه شده و نگه داشتی
هر دو دستت به فرمان و چند لحظه ای را به شیشه ی باران زده مقابلت نگاه کردی و در نهایت گفتی :
ـ معذرت می خوام
و منی که توقع معذرت خواهی ات را نداشتم شرمگین و خجالت زده نگاهت کردم
و اشک های مزاحم را از صورتم پس زدم ـ اینجوری نکن
خم شدی داشبورد جلوی پای مرا باز کردی جعبه کوچک دستمال کاغذی را برداشتی و به طرفم گرفتی
ـ خودخواهی کردم خیلی معذرت می خوام دستمالی کشیدم و گفتم : ـ نگید توروخدا بیشتر از این خجالتم ندین ـ خامی کردم نباید پای تو رو به این مسئله باز می کردم بعد انگار که تازه فهمیده باشی چه گفته ام ـ خجالت ؟ خجالت برای چی ؟
نگاهم را پایین انداختم و تو از داشبردی که هنوز باز بود جعبه ی مربع شکلی دراوردی
ـ من اینو گرفته بودم برای تشکر ولی مثل اینکه یه کادو دیگه هم طلب تو شد برای معذرت خواهی !
خنده ام گرفت ! از حرفت ... جعبه را بدستم دادی ، خیره نقطه ای از صورتم بودی و آهسته لب زدی ـ اشکت ... دستم به گونه ام چسبید ، همان جایی که تو خیره اش بودی ، اشکی جا مانده بود ...
ـ بازش کن ببین خوشت میاد ؟ یکی از کارگرای مزرعه درست میکنه بعضی اوقات میاره نشون میده بقیه کارگرا شاید بخرن ازش یا مشتری پیدا کنن براش اینو بین چیزاش دیدم یادِ تو افتادم
در جعبه را برداشتم ، آینه بود . یک آینه ی گرد و برنزی که گلدوزی ظریف و زیبایی داشت به درون آینه نگاه کردم آبان بود آبانی که لبخند می زد گونه هایش گل انداخته و فقط شبِ چشمانش کمی نم داشت و اتفاقا بعد از باران آسمان ِ صاف و شفافی شده بود ! همین نگاه را به تو دادم و گفتم : ـ خیلی خوشگله گوشه ی لب هایت بالا رفت و لبخند کوتاهی زدی کوتاه ، چون تشکر کردم و گفتم که نمیتوانم هدیه ات را قبول کنم می دانی دایی ؟
در واقع ناراحتی و غم و غصه اش برای من بود چون با تمام قلبم آن آینه را می خواستم
مطمئن بودم که اگر نگهش می داشتم فقط آبان ِ خندان را درش می دیدم با نگاهی آرام و مبهم خیره ام بودی و بعد لب باز کرده گفتی : ـ هما اذیتت می کنه ؟ دهانم را چند بار باز و بسته کردم جوابی بدهم اما در نهایت سکوت کردم و
سر به زیر نشستم ـ اگر این آینه رو ببری خونه چی میشه مثلا ؟ بگو می خوام بدونم به درب ماشین تکیه زده و نگاهت میخِ من بود ، اگر می خواستم صحبت کنم هم زیر بار این نگاهت دهانم بسته می شد اخم کردی ، انگارکه فکری به ذهنت رسیده باشد و بلافاصله به زبان آوردی ـ وسایلتو میگرده ؟ با بیچارگی نگاهت می کردم و بله ی ضعیفی گفتم
اما سریع پشیمان شدم و لبم را گاز محکمی گرفتم ـ قرار نیست به هما بگی من دادم که سوء برداشت بشه هم شرمنده بودم و هم غمگین شرمنده از اینکه هدیه ات را باید پس میدادم وغمگین برای اینکه کم چیزی
نبود یک هدیه از طرف تو . فکرش را هم نمی کردم ـ من هیچ دوستی ندارم که بگم فلانی بهم داده دایی آهی بلند و کش دار از سر کلافگی کشیدی ، دست چرخانده نگاهت را به
ساعت مچی ات دادی ـ دیرت نشه همزمان استارت زدی و حرکت کردی جعبه آینه را با حسرتِ تمام به داشبرد برگرداندم
از گوشه چشم دیدی که چه کردم اما چیزی نگفتی دلم می خواست گریه کنم اما نباید .
اشک هایم دل همه را زد نمی خواستم دلِ تو را هم بزنم همه از یک دختر زِر زِرو بدشان می اید و دوری می کنند آن هم منی که برای هرچیزی گریه ام می گیرد ناراحت باشم اشکم می ریزد خوشحال باشم باز هم اشکم می ریزد مصداق بارز اشکِ دم مشک ، خودِ خودم بودم گوشم را به پخش ماشین سپردم شجریان گوش می دادی سرنوشت را باید از سر، نوشت
شاید این بار کمی بهتر نوشت عاشقی را غرق در باور نوشت غصه ها را قصه ای دیگر نوشت ... ـ نمی خوای برگردی پیش مامان بزرگت ؟ برگشتم و نگاهت کردم
بدون اینکه سربرگردانی گفتی :
ـ اونجوری نگاه نکن ،، وقتی هیچ جوره با هم کنار نمیاین چه اجباریه که کنار هم باشید ؟
به جان انگشتانم افتادم و ترق ترق شکستم شان ـ البته ، من خواهر خودمو می شناسم میدونم که زندگی باهاش آسون نیست
دست راستت را دراز کردی و همانطور که حواست به جلو جمع بود دست روی دستانم گذاشتی تا متوقفم کنی ، تنها به همین منظور .
ـ این همه سال مامان بزرگت زحمتت رو کشید چرا الان باید بیای جایی که مجبور باشی به کس دیگه بگی مامان ؟
دایی ، این تو بودی که این حرفها را میزدی ؟ چطور ممکن است ؟ مگر نه که هما خواهر توست ؟ مگر نه که نوید می گفت همه شما با هما هم نظرید ؟ آه دایی ، افکارم را بیش از پیش بهم ریختی ـ خب ، حالا که اومدی و دیدی که اوضاع خوب نیست بهتر نیست برگردی ؟ تو مگر می دانستی که اوضاع چگونه است ؟ برای لحظه ای رنگ از رخم پرید نکند تمام حرفهای این چند وقته ام را واقعا شنیده ای ؟! من در این مدت بی اراده و اختیار فقط با تو حرف می زدم ، آن هم در خیالاتم
حتی نمیدانم چرا و دقیقا از چه زمانی تو مخاطبم دردهایم شدی
ـ قبول کن که اشتباه کردی ، عیبی هم نداره وقتی هنوز وقت هست که جبران کنی
می خواستم چیزی بگویم و همین که دهانم را باز کردم دستت را بلند کردی و گفتی : ـ نیازی نیست چیزی بگی فقط درموردش فکر کن لب و لوچه ی باز مانده ام را جمع و جور کردم و خجل شده به صندلی تکیه
زدم خنده ات گرفت ، با همان حال نگاهم کردی و گفتی : ـ حالا چی می خواستی بگی ؟ بگو دلم برات سوخت از دهانم پرید و گفتم : ـ شما که همیشه دلتون برای من می سوزه لبخند روی لبت محو شد به جایش اخم کردی و با جدیت گفتی
ـ دلم برای تو می سوزه ؟ برای چی ؟ چته مگه ؟!
حالت چهره ام جوری بود که احتمالا فهمیدی ناخواسته این جمله را بیان کردم برای همین راحتم گذاشتی و پرسیدی
ـ نگفتی چی می خواستی بگی ـ دلم برای مامان بزرگم تنگ شده حرفم این نبود ولی ترجیح دادم فعلا در موردش صحبت نکنم با شنیدن صدای ضعیفم سر چرخانده و گفتی: ـ مگه چند وقته ندیدیش ؟ ـ از وقتی اومدم خونه بابام خودت را متفکر نشان دادی و گفتی : ـ چند وقته اومدی ؟ ـ حدود دو سه ماه یکه خورده ابرو بالا دادی و گفتی :
ـ تو این چند ماه خونه مامان بزرگت نرفتین ؟ طبق عادت با دنباله ی گیسم بازی بازی می کردم ـ نه ، هما با اونا قطع رابطه ست نفست را پوف کرده بیرون فرستادی و به رانندگی ات ادامه دادی پشت چراغ قرمز که ترمز زدی برگشتی به سمتم ـ خودت چرا نرفتی ؟ مثل اینکه دلت خیلی خوش بود ـ نمیشد دایی مامانم منع کرده ناباورانه گفتی : ـ اوه دختر تو دیگه خیلی دستورات هما رو جدی گرفتی تو می گویی چه کنم دایی ؟ تو بگو ، من همان را انجام می دهم ...
مرا به دانشگاهم رساندی و با مهربانی تاکید کردی که مراقب خودم باشم دلم از میان سینه فرو ریخت ، نمیدانی چه لذتی داشت درب ماشین را باز کردم و پیاده شدم درحالی که حس می کردم پاهایم روی
زمین نیست باران با ملایمت به سر و صورتم میزد و لبخندم را وسعت میداد
به خودم که آمدم دیدم از پریشانی ِ روزهای گذشته خبری نیست و جایش را به آرامشی مبهم داده
بعد از مدت ها هوایی خنک و مطبوع در فضای خفقان گرفته ی دلم پیچیده بود ، مثل اینکه کسی دست دراز کرده و لای دریچه دلم را باز گذاشته
چه شده بود ؟ مگر چیزی تغییر کرده بود ؟ تمام آن روز و حتی روزهای بعدش را ساکت بودم
اما نه مثل سکوت چند روز گذشته ،
سکوتی توام با آسودگی....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#8
Posted: 5 Feb 2025 23:52
فصل اول
قسمت هفتم
از آخرین باری که آرزو کرده ام چقدر گذشته ؟ چند روز ؟ چند ماه ؟ یا بیشتر ؟ روی تخت طاق باز افتاده و تصویرِآن مرد به غروب خیره مانده مقابل صورتم بود از آن روز بارانی سه روز گذشته و حال عجیب این چند وقته ام دیگر برایم بی معنی نبود
معنا پیدا کرده بود و حالا دیگر می دانستم نامش چیست و از من چه می خواهد !
حتی از همین ابتدا می دانستم آخر عاقبت این حال عجیب ، نرسیدن است . صفحه گوشی را خاموش کردم و به سینه چسباندمش ... حالا و در همین لحظه آرزو می کردم باز هم بیایی . ...
با صدایی شبیه به خش خش یا شاید هم ورق زدن کتاب یا چیز دیگری چشمهایم را باز کردم
هما جلوی کتابخانه ام روی زمین نشسته بود کتاب ها را یکی یکی برگ میزد زمین می گذاشت و یکی دیگر برمی داشت معلوم نبود از کی اینجاست و کتاب هایم را زیر و رو می کند نیم خیز شدم و با صدایی خوابالود گفتم : ـ دنبال چی می گردی ؟ همانطور که پشت به من داشت گفت :
ـ دنبال نامه ی عاشقانه ! مثل اون نامه هایی که دبستانی بودی برای دوست پسرات می نوشتی !!
برق از سرم پرید در مورد چه چیزی حرف میزد ؟ بلند شدم نشستم ، ـ دختری که از بچگی این کاره باشه خدا به داد الانش برسه عکس تو را در هزار فولدر تو در تو قایم کرده بودم و با این حال دستم از زیر
پتو ، با دلهره موبایلم را چنگ زد بارها و بارها دستم رفته بود که دکمه دیلیت را بزنم اما نتوانستم ـ من و اون بابای بیچاره ات آبرو داریم نکند منظورش ان یادداشتی بود که یکی از همکلاسی ها به خاطر دست خط خوبم از من خواست برای پسر همسایه شان بنویسم ؟ عشقی ساده و کودکانه بین دو بچه دبستانی ، غیر از این نبود .
آن نامه را نوشتم که فردا صبح ببرم مدرسه که همان شب هما پیدایش کرد و بقیه اش را دیگر خودتان حدس بزنید ...
کتاب بعدی را برداشت گفتم : ـ خودتم میدونی اون یادداشت فقط یه سوءتفاهم بود در یک حرکت آنی به طرفم برگشت ، ترسیدم اما از جا تکان نخوردم ـ دست خط خودت بود ، چه سوءتفاهمی ؟ فکر کردی منم عین اون مامانبزرگت احمقم که باور کنم حرفاتو ؟ هیچ وقت احترام مادربزرگم را نگه نمی داشت . چیز تازه ای نبود . اما هیچ زمان برایم عادی نمیشد برایم سخت بود و سنگین ،
مگر مادربزرگ من چه هیزم تری به او فروخته بود ؟
به نظر می رسد هما در این زندگی به کسی نیاز داشته که دق و دلی هر از چند گاهش را سرش خالی کند
شاید کسی مثل من ... و حالا من حاضر و آماده اینجا و در اختیارش بودم
این اواخر بدتر هم شده بود ، منتظر کوچک ترین حرکت از طرف من یا پدرم بود تا همه چیز را بهم بریزد و در نهایت قهر کند ! قهرِمطلق و طولانی مدت .
با بی حوصلگی بلند شدم و خواستم اتاق را ترک کنم که دیدم یکی از کتاب های دانشگاه را باز کرد َسر َسری ورق زد و بعد پرت کرد روی کتاب های دیگر
ـ پرت شون نکن پاره میشن ـ برای تویی که رفتی دانشگاه برای شوهر پیدا کردن چه فرقی میکنه ؟! سکوت کردم اما صدایی از درون فریاد میزد چرا حرفی نمی زنی ؟
از جا برخاست و یک دسته از رمانهایی که روی هم چیده بود را برداشت و از اتاق بیرون زد
با حیرت به دنبالش دویدم ـ رمانا رو نبر هنوز هرازگاهی می خونم شون
ـ همین کتابا رو خوندی که رویایی فکر میکنی ، خوندن رمان عاشقانه جنبه می خواد که تو نداری
چشمم چسبیده به کتابِ پنجره فهیمه رحیمی که روی بقیه کتابها نشسته بود که هما چرخ خورد و رفت
در حالی که از عصبانیت می لرزیدم به دستشویی دویدم همانجا روی زمین نشستم و گریه کردم
***
باد ، برگ چناری را چرخاند و رقصاند و به آرامی روی زمین رها کرد خم شدم برگ را برداشتم ، اندازه اش به بزرگی صورتِ من بود چیزی به ذهنم رسید ، کوله را زمین گذاشتم و اتودم را از جا مدادی برداشتم!
اول با خودکار شکل یک قلب را وسط برگ کشیدم و بعد با نوک اتود قلب را دراوردم
نگاهش کردم از نتیجه کار راضی بودم حالا یک برگِ خزان زده داشتم که جای یک قلب میان سینه اش خالی بود ... رو به آسمان گرفتمش ، رنگ نارنجی و قرمزش زیر نور آفتاب زیبا تر و چشم
نوازتر شده و قلب ِ تو خالی را آسمان ِ آبی پر کرده بود دستم را پایین تر بردم ،
درخت ها ، پیاده رو ، خیابان ، حتی تو ! پلیور آبی نفتی ساده به تن داشتی با شلوار کتان شتری ، همیشه به همین
اندازه چشم نواز بودی دایی جان ! از دریچه ی قلبِ این برگ همه چیز زیبا بود . قدم هایم آهسته شد ، یکی در طبل ِ دلم کوبید دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه داده و با کفشت روی آسفالت ضرب
گرفته بودی و سر به هوایی ام را تماشا می کردی دستم را پایین کشیدم ، حس می کردم صورتم داغ کرده ! دستانم مشت شد ،
نمیدانم از هیجان این جا بودنت یا از ذوق اجابت آرزویم بود خجولانه لبخند زدم و سرتکان دادم ـ سلام ـ سلام سلام ت با اخم واندکی دلخوری همراه بود ـ برای چی اینجا ایستادین ؟ و همزمان برگشتم با استرس به کوچه مان نگاه کردم تو هم همانجا را نگاه کردی و در حالی که هنوز اخم هایت درهم بود گفتی : ـ سوار شو سر به زیر انداختم ، مطیعانه و البته از خدا خواسته دنبال سرت روان شدم کنارت نشستم و آن برگ چنار همچنان دستم بود ـ دیروز دانشگاه نداشتی ؟
ـ نه نداشتم ای کاش که داشتم ! ـ نگفتم شماره تو بده ؟ می دونی چقدر وقته اینجام ؟ شاکی بودی ولی خسته و عاجز نبودی انگار که چیز دیگری آزارت میداد نه منتظر ماندن و معطل شدن نیم نگاهی به من کرده و آهسته گفتی : ـ کمربندتو ببند کمربند را بستم و گفتی : ـ مگه موبایل نداری ؟ ـ دارم ـ پس چرا ... پریدم میان حرفت
ـ میشه جواب ندم ؟ خیلی دلت می خواست بگویی نه ولی استارت زدی و راه افتادی قلبم بی قرارتر از انچه بود می تپید نتوانستم در برابر وسوسه ی نگاه کردنت دوام بیاورم ، برای همین برگشتم و
چشم دوختم به نیم رخت ،
پوست تازه اصلاح شده ات و بویی که مشامم را نوازش می داد باعث شده بود تا ساقه ی برگ چنار را میان انگشت بفشارم که این زل زدگی منجر به دراز شدن دستم و لمس صورتت نشود
بوی افترشیو ات بیچاره ام کرده بود دایی دلم می خواست بینی به گردنت بچسبانم و عمیق نفس بکشم ناخوداگاه چشمانم بسته شد ، صورت جلو کشیدم ، دستم روی شاهرگت نشست و سرم زیر گلویت نفس گرفتم نفس گرفتم و بازدم ندادم عجب عطری داشت نفس عمیق تری از پوستت گرفتم و ... ـ خوابت میاد ؟ با خجالتِ تمام از رویا بیرون دویدم ! نگاهم را به جلو دادم و زمزمه کردم ـ نه خودم هم نفهمیدم چرا به چنین چیزی فکر کردم همه ش تقصیرعطر افترشیو توست !
شیشه را کمی پایین کشیدم ،
موج هوای سرد را به ریه کشیدم ولی تو امان ندادی ، شیشه را بالا دادی و درجه بخاری را کمتر کردی
به نیمه های بزرگراه که رسیدیم به ترافیک وحشتناکی بر خوردیم ، قطعا تصادف شده بود
دست بردی به پخش روشنش کردی و بعد با دقت نگاهم کردی ـ موبایلت کجاست ؟ موبایل را از جیب مانتو دراوردم و نشانت دادم
مطمئن بودم که فکر می کردی هما موبایلم را گرفته ! من هم بودم همین فکر را می کردم البته اگر مجبور نبودم با استادها در ارتباط باشم قطعا این موبایل هم کنار دیگر وسایلم مصادره می شد !
با چشم و ابرو به گوشی اشاره کردی ـ جریانش چیه ؟
سر به زیر انداختم برگ را میان انگشت چرخاندم ، نگاهت به رویش نشست .
موبایل خودت را به دستم داده گفتی :
ـ شماره تو سیو کن ـ نمیشه
جوابم را از قبل می دانستی چون ماشین را همراه جمعیتِ دیگر ماشین ها که یک متر یک متر حرکت می کردند جلو می بردی، انگشت اشاره ات را در هوا چرخاندی و گفتی :
ـ بگو کم مانده بود اشکم دربیاید قیافه ات آنقدر جدی بود که شبیه اعتراف گیرها شده بودی ! در آن لحظه خیال کردم فقط برای فهمیدن این قضیه آمده ای . از پنجره به ماشین ها نگاه کردم
ماشین کنار دستی مان یک پیرمرد و پیرزن بودند ، صندلی عقب دختر بچه ای حدودا پنج شش ساله که احتمالا نوه شان بود نشسته ، چانه به لبه ی پنجره چسبانده و به ماشین ها نگاه می کرد
خاطرم امد آن زمان که پدربزرگم زنده بود ، هرجا می رفتند مرا هم با خودشان می بردند ،
با پیکان گوجه ای مدل ۵۸ پدربزرگ که خیلی وقت بود از رده خارج شده بود اما هنوز هم حرکت می کرد و مهم همین بود . مگر نه ؟!
دقیقا مثل اینها بودیم لب باز کردم و با صدایی آهسته گفتم :
ـ سیم کارت مو برداشت و سیم کارتی که به نام خودش بود رو گذاشت روی گوشیم
با چشم های تنگ شده به سمتم چرخیدی باور نمی کردی ؟ حس نگاهت به صدایت منتقل شد و با لحنی ناباور گفتی : ـ هما ؟
ـ میدونی چرا اینکارو کرد دایی ؟ این کارو کرد که هر زمان صلاح دونست بره و پرینت تماسا و پیامای منو بگیره
ـ چرا ؟؟؟ شانه بالا انداختم
می دانستم اما دلیلش جلوی شما گفتنی نبود ، دیگر هرچقدر جلوی شما زشت و بی آبرو شدم بس بود .
دوباره به ماشین آن پیرمرد و پیرزن نگاه کردم که از ما عقب افتاده بودند راستش را بخواهی اوایل برایم جذاب بود ،
زندگی در آپارتمان فوق لوکس بابا ، رفت و امد به خانه های دراندشت و اعیانی ِ شما ، ماشین های خارجی تان که تا قبل از این حتی نامشان را هم نمی دانستم
همه اینها خیلی زود عادی شدند ، خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم
می دانی دایی ؟ شاید هم از تماشاچی بودن خسته شده بودم ! شما خودت را جای من بگذار ، من فقط نظاره گر این رفاه و امکانات بودم
مثل این بود که بچه گرسنه ای را در یک اتاق پُر از تافی و شکلات های رنگارنگ حبس کنی و بعد آبنبات سفت و تاریخ مصرف گذشته ی خودش را به دستش بدهی و بگویی اجازه داری فقط همین را لیس بزنی !
فایده اش چه بود ؟ من تمام این مدت حیران و سرگردان بودم ، سرگردان میان چیزهایی که آن ِ من نیست . طوری سکوت کرده بودی که انگار داشتی به حرفهای دلِ من گوش می دادی دایی کاش می توانستم بلند بلند بگویم تا واقعا بشنوی یا حداقل نامه بنویسم برایت
وای نه . نامه نه ! دست پیش کشیدی برگ را از دستم گرفتی و نگاهش کردی ، متفکرانه و آرام ...
صحنه تصادف را پشت سر گذاشتیم ، برعکس ماشین هایی که توقف کرده و صحنه را با کنجکاوی نگاه می کردند سر چرخاندم و جای دیگری از خیابان را نگاه کردم ،
تو هم گازش را گرفتی و رد شدی و چقدر خوب که در این مورد مثل هم فکر می کردیم مشکلات و بدبیاری مردم که دیدن نداشت . نگاهی به ساعت داشبرد انداخته سر تکان دادی ـ خوبه خوب است ؟
چه چیزی خوب است ؟ نگاهت کردم ،
بدون اینکه توضیحی بدهی در ارامش کامل رانندگی ات را می کردی بی طاقتی به خرج دادم و پرسیدم ـ چی خوبه ؟ خنده ی آهسته ای کردی ـ این خوبه که هنوز وقت هست ببرمت برای کادو عذرخواهی ! قلبم از وسط سینه پایین ریخت و امروز حساب این ریزش ها از دستم در رفته بود برگشتی قیافه منگم را از نظر گذراندی ـ نگران نباش این یکی رو دیگه نیازی نیست ببری خونه !
و باز هم همان خنده ی مردانه و آهسته ...
و منی که قلبی برایم نمانده بود ... ـ می خوام ببرمت دیدن ِ مامان بزرگت ! حیرت زده چرخیدم شور و هیجانی گذرا صورتم را پُر کرد و به لحظه نکشید از بین رفت غم زده گفتم : ـ نمیشه که ... دنده را عوض کردی و گفتی : ـ حالا می برمت می فهمی میشه یا نمیشه ـ مامانم آخه ... نگذاشتی حرفم را بزنم ـ گفتم نیازی نیست اینقدر جدی ش بگیری سکوت کرده و به آسمان نگاه کردم
دقیقه ای بعد دهان باز کردم
ـ اون حتی منع کرده که من با مامان بزرگم تلفنی صحبت کنم در واقع اون سیم کارت منو عوض کرد و با این کارش تمام روابطم قطع شد
با صدایی که نزدیک به زمزمه بود گفتم : ـ هرچند که با کس خاصی تو رابطه نبودم و امیدوار بودم که منظورم از آدم خاص را درک کنی ـ تا کی ؟
ِ لب گزیدم تا زیر گریه نزنم ـ تا کی می خوای به این روند ادامه بدی ؟
ِ واقعا جوابی نداشتم که بدهم وقتی خودم هم نمی دانستم
این سکوت و مظلومیت کلافه ات کرده بود و من می ترسیدم که تو فکر کنی همه اینها اداست
برای همین گفتم :
ـ دایی ، مامانم منطق نداره من از پسش برنمیام چون نمی تونم مثل بابام سیاست به خرج بدم ، نمی تونم چون حتی بلد نیستم مثل خودش بحث و دعوا راه بندازم و کاری از پیش ببرم
ـ من همه ی اینهایی که میگی رو میدونم به همین خاطر میگم تمومش کن برگرد خونه مامان بزرگت
می دانی ؟ دقیقا چه می دانی ؟ از کجا ؟ آنقدر با تعجب نگاهت کردم و تو هم آنقدر نگاهم نکردی ! که به صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم
موبایلت زنگ خورد ، مشغول صحبت شدی و متوجه شدم خاله نگین است و همین کافی بود تا ضربان قلبم بالا رود ، همه می دانستند که هما و خاله نگین روابط صمیمی تری نسبت به بقیه خواهرها دارند .
تماس که تمام شد حواست را به من دادی
با همان حالت آرام همیشگی ات و با صدایی زیرتر بم تر گفتی : ـ جوابش با من . خب ؟
این اطمینان خاطری که دادی مثل آفتاب بر دلم تابید و گرمای دلپذیری که بر جای گذاشت وادارم کرد مختصر سری تکان دهم و سکوت کنم !
...
وقتی سر کوچه خانه مادربزگم ترمز زدی رنگ از صورتم پریده و دستانم می لرزید !
ـ برو همین جا می مونم تا بیای با نگرانی که در لحن صدایم مشهود بود گفتم : ـ اگه بفهمه چی ؟ و تو به نرمی جوابم را دادی ـ خب بفهمه خونه مامان بزرگت رفتی نا کجا نرفتی که بیشتر به سمتم چرخیدی
ـ گفتم که با من نگاه مطمئن ت آرامم می کرد خودم را جمع و جور کرخدم کوله ام را برداشتم و پیاده شدم به میانه ی کوچه که رسیدم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم تو پیاده شده بودی تکیه به ماشین و طبق معمول دست در جیب ایستاده و
نگاهت به من بود دست بلند کردی و اشاره زدی که بروم چرخیدم و با قدم های تندی به سمت خانه مامان لطیفه رفتم با شوق و دلتنگی زنگ را فشردم طولی نکشید که صدایش آمد و دلم فشرده شد ـ کیه ؟ ـ منم مامان در گشوده شد و من بی آنکه بخواهم بغض کرده بودم
قدِ کوتاه و اندام تکیده اش را به آغوش گرفتم و اشکم چکید دستان چروکیده ای که دنیا دنیا عطر داشت صورتم را قاب گرفت و گفت : ـ اومدی ؟ ـ ببخش مامان ـ نَمی بخشم ، نه تو رِها اونویی که تو رِاز من گرفتن نَمی بخشم تو چرو
خودتِ سزاوار بخشش میدونی ؟
دوباره به آغوش گرفتمش ، دلم برای آن لهجه ی شیرین شیرازی اش که از یاد ما رفته بود تنگ شده بود
دستم را گرفت و گفت : ـ بیو تو مامان بیو تو نگاهم را به راهروی فرش پوش طبقه ی بالا انداختم ـ عمه و ریحانه نیستن ؟ ـ نه دوتاشون سرکارن
ـ باید زود برگردم وقتم کمه وارد آشپزخانه شد و من پشت سرش ـ از دانشگات زدی اومدی اینجو ؟ ـ نه ـ پس چیجور تونستی بیوی ؟ نمیشد بگویم راه خانه تا دانشگاه با ماشین شخصی و از بزرگراه نصف میشود
و تو سر کوچه به انتظارم ایستاده ای خم شدم دستم را زیر شیر ظرفشویی گرفتم و آب خوردم ـ ناهار چی داری ؟ چشمانش برق زد ـ می مونی ؟ با ناراحتی گفتم :
ـ گفتم که باید برم قربونت برم ... می خوای بلند شم برات غذای تازه درست کنم ؟ مرغ داری برات ته انداز بذارم ؟
ـ دارم مامان ، نسرین خرید میکنه نَمیذاره یخچال و فریزر خالی بمونه ، همون ته چینِ دیشب خوبه می خورمش
صندلی عقب کشیدم ، مقنعه ام را از سر برداشتم با دقت روی پشتی صندلی پهن کردم که چروک نیوفتد
ـ بابات و کارن چیطورن ؟ ـ خوبن سلام می رسونن چشم غره ی بانمکی حواله ام کرد و گفت : ـ الکی نگو کی اونجو جرات داره اسم منِ بیاره ؟! ریز خندیدم و او از خنده ام خندید ـ هفته ی پیش خسرو اومد اینجو ابروانم بالا پرید ،
پس بابا هم پنهانی می امد دیدن مادرش ! عجب زندگی شده بود . ـ یه شیشه مربُای بِه دادم بهش بیاره خونه ، اُورد ؟ نگاه بی اطلاعم را که دید سر تکان داد و گفت : ـ میدونستم . هما از اولشم دستِ دلِ ما رِ قبول ندوشت برای اینکه آرامش کنم گفتم : ـ حتما برده تو دفتر می خوره ـ بخوره نوش جونش ، هرجو می خواد بخوره استکان و ظرف کشمش را روی میز گذاشت با محبت نگاهم کرد و گفت : ـ قربون چیشات برم ، بیبین چه به سر دختر دسته ی گلُم اوردن ـ چیه مگه مامان ؟ چیزیم نیست که ـ به من نگو ، نیگام کنی می فهمم چه خبره
دستم را گرفت و گفت :
ـ اذیتت می کنه . نه ؟
می خواستم دروغ بگویم اما نتوانستم
او مادر بود ، می فهمید
برای خودش چای ریخت و لیوان شیر گرم را مقابل من گذاشت
می دانست چای دوست ندارم
سر تکان داد و طره ای از موهای تماما سفید و مجعدش روی پیشانی افتاد
با غم گفت :
ـ از اولش که اومد دم این خونه ادعا می کرد دلُم سوخته برای بچه ی خسرو می خوام بزرگش کنم ، دل سوخته و بچه بزرگ کِردنشم دیدیم
ابرو به هم چسبانده گفتم : ـ هما ؟ اومده بود در خونه شما ؟ استکان چای اش را به لب نزدیک کرد ، جرعه ای نوشید و بعد گفت :
ـ او سالا خیلی لاغر بود
یادم بود .
ـ سرتا پا مشکی پوشیده بود اما لبا قرمز ...
دانه ای کشمش گوشه ی لپش انداخت و کمی چای خورد
ـ خسرو هنوز به من چیزی نگفته بود نَمیدونستم جریان چیه ولی همی که هما اومد گفت با خسرو کار دارم فهمیدم جریان چی چیه
استکان را توی نعلبکی گذاشت ، به پشتی صندلی تکیه زد و به پنجره پشت سر من خیره ماند و انگار با خودش صحبت بکند گفت :
ـ بش گفتم خسرو یه بار طلاق گرفته ، گفت میدونم گفتم بچه داره ، گفت میدونم اصلا برای همی می خوام با خسرو ازدواج بکنم ! گفتم دخترُم خسرو تَریاک می کشه زن قبلی ش به همی دلیل طلاق گرفت رفت ،
دایی ، در این مدت جلوی خودم را گرفتم که نگویم که بروز ندهم
ولی حالا ... بله . پدرِ من معتادِ تریاک بود . ـ گفت خودُم ترکش میدم حاج خانم لفظ حاج خانم را دوبار تکرار کرد ، نگاهش را به من داد و گفت : ـ بش گفتم من مکه نرفتم حاج خانم نیستم ! کمی سکوت کرد و بعد با حرص گفت : ـ او خسرو رِ می خواس تو بهونه ش بودی ، بهوونه نفس سوزناکی بیرون داد و گفت : ـ بخور مامان ، بخور ... مِی غذا نَمیده بهت ؟ ـ چرا مامان میده درسم سنگینه لاغریم برای اونه ـ حیف ، حیفِ دختر محجوب ُم
لیوان شیر را تا ته نوشیدم و اویی که هنوزخیره ام بود گفت :
ـ او سالی که برای یه صابون با ِشلِنگ کتک ت زده بود و بعدشم او روزو ناهار بهت نداده بود فکر کِردی یادُم میره ؟ نه یادُم نَمیره هیچ وقتم نَمی بخشمش ، مِی چند سالت بود ؟ هشت سال ت بیشتر بود ؟ نبود .
دست دراز کرد کشمش دیگری برداشت و گفت :
ـ ایجور نیگام نکن تو که هیچ وقت نَمی گفتی مثل حالو که نَمی گی ! خسرو خودش برام تعریف کِرد
با نوک انگشت نم چشمش را گرفت و من دستم را روی دستش گذاشتم ـ مامان ؟ گریه نکن اومدم اینجا که گریه ت بندازم ؟ بغضش را فرو خورد و گفت : ـ نه ، نه عزیزوم فکر کِردی تو نباشی تو فکرت نیستم ؟ به خدا ، به شاهچراغ
که از فکرت بیرون نَمیام سرش را بلند کرد چشم انداخت اطراف را نگاه کرد و گفت :
ـ از وقتی تو نیستی ایقد تنهو شدم همش با در و دیوار حرف میزنم بلند میشم میرم تو حیاط سرا ِغتِ از گنجیشکا می گیرم ، میگم گنجیشکو تو میدونی دختر ِ من کجان ؟
دستش را فشردم ـ میام مامان از این به بعد میام می بینمت سر بالا انداخت ـ نه ، نههه نَمی خوام ، حاضرم سال به سال نبینمت ولی او خونِتو و خسرو رِ
تو شیشه نکنه خم شدم رگِ برجسته ی پشت دستش را بوسیدم و گفتم : ـ عمه نسرین و ریحانه چطورن ؟
ـ خوبن ، دارن زندگی شون ِ می کنن نسرین بنده ی خدا که شبا وقتی میاد ایقد خستن که همیجور که نِ ِشسته خوابش می بره ، ریحانه هم که زودتر میاد همو اول سلام نکِرده میره بالو نمیاد بیبینه من نمرده باشم یه وقت
با دلخوری گفتم :
ـ دور از جون
دستش را تکان تکان داد و گفت :
ـ کلا از من خوشش نَمیاد ، حقم داره کی از یه پیرزن چروکیده که یه پاش لب گوره و عین دیوونه ها با خودش حرف میزنه و همشم می ناله خوشش میاد؟
شاکیانه گفتم : ـ مامان گفتم دور از جون ، خوشش نمیاد که نیاد به درک ! به اخم هایم لبخند زد و گفت : ـ خلاصه که هیشکی تو نَمیشه در حالی که پوست سرم را ماساژ میدادم گفتم : ـ از عمو رحمان خبر داری ؟ سر بالا داد ، آهی کشید و گفت : ـ نه مامان خبر ندارم ، امان از بچه ی ناخلف !
نگاهی به ساعتم انداختم ، وقت تنگ بود و تو منتظر ... مقنعه ام را برداشتم پوشیدم و گفتم : ـ مامان نمیدونی چقدر دلم باز شد اومدم دیدمت ، کم بود ولی خوب بود روی میز خم شد غمگین و دلتنگ گفت : ـ بیو مامان همی حالو هم جمع کن بیو ، دلُم شور میزنه آبان میدونی که
بیخودی دلشوره نَمی گیرم راست می گفت ،
هیچ گاه بی دلیل دلش نمی جوشید و حالا دلشوره اش ، دلشوره به جانم انداخت .
...
از خانه مامان لطیفه که بیرون زدم در حالی که جانی دوباره گرفته بودم چشم انداختم و تو را همانجا که پیاده ام کرده بودی یافتم
پشت فرمان نشسته و ریتمیک سرت را تکان میدادی !
آهنگ گوش می دادی . درب ماشین را باز کردم و نشستم صدای موزیک را کم کردی به طرفم چرخیدی و دقیق نگاهم کردی صورت بشاش و پُر انرژی ام لبخند به لبت آورد و پرسیدی ـ حالشون چطور بود ؟ ـ خوب بود فقط یکم تنهایی اذیتش میکنه سرتکان دادی ، استارت زدی و کوچه را دنده عقب بیرون رفتی ـ تنهان ؟ ـ عمه م و دخترش طبقه بالا زندگی میکنن ولی همش سرکارن نگاهم را به رخ ات دادم و گفتم : ـ چرا اینکارو کردین ؟ ـ گفتم که برای عذرخواهی
فقط همین ؟ یا ... بی خیالش . دلیل دیگری هم داشته باشی همان دلسوزی ست که انکارش می کنی ـ در هر صورت لطف بزرگی بود ممنونم . سرت را به نشانه ی احترام خم کرده و گفتی : ـ قابلی نداشت به سرعت سر چرخاندم و صورتم را رو به پنجره از تو قایم کردم ! این غیر عادی بود که از احترامی که نثارم می کردی خجالت می کشیدم و گونه
هایم گ ُر می گرفت ؟! کمی که از آنجا دور شدیم پرسیدی ـ گوشیت دو تا سیم کارت می خوره دیگه ؟! ـ آره دو سیم کارته ست چرا می پرسین ؟
جایی همان حوالی پارک کردی ، آن سمت خیابان را نشانم دادی و گفتی : ـ اون دفتر پیشخوان رو می بینی ؟ سردرگم گفتم : ـ آره ـ پیاده میشی و میری یه سیم کارت به نام خودت می گیری میای ! کم مانده بود چشمهایم از حدقه بیرون بزند و بیوفتد کف ماشین ! و قبل از اینکه دهان به اعتراض باز کنم با حالتی کاملا جدی و خشک گفتی : ـ برو پایین ـ دایی ... دستت را به نشانه ی سکوت بالابردی ـ الان میری یه خط میخری اگر هم هما فهمید می ایستی و از حقت دفاع می کنی ! حالت صورتت جوری بود که جای حرف برایم باقی نمی گذاشت
از روی ناچاری دست بردم به دستگیره و پیاده شدم
از خیابان رد شدم و قبل از اینکه وارد دفتر شوم کیف پولم را برداشتم و موجودی ام را چک کردم ، برای خرید یک سیم کارت به اندازه پول داشتم
برگشتم و نگاهت کردم تو مثل یک نیروی محرکه بودی که مرا وادار به حرکت می کرد وادار به زندگی . تو جراتِ نداشته ی من بودی ... دایی وارد دفتر شدم و یک سیم کارت خریدم ، همانجا ایستادم و خط را جا زدم
روی گوشی دختر پشت پیشخوان گفت : ـ از الان تا یکساعت دیگه فعال میشه زبان را در دهان خشکیده ام چرخاندم و گفتم : ـ ممنون
از خیابان گذشتم ، ماشین ت را دور زدم ، پا بالا گذاشتم و سوار شدم ـ گرفتی ؟
کارتی که جای خالی سیم کارت به رویش بود و سند سیم کارت محسوب میشد به دستت دادم
نگاهت به شماره روی کارت بود و با رضایت سر تکان دادی ـ دختر خوبی هستی لبخند پُر استرسی به رویت زدم و تو با اشاره به کارت گفتی : ـ می خوای این دستِ من بمونه ؟ آخ دایی ، در این دقایق تمام فکر و ذهنم این بود که کجا پنهانش کنم ـ میشه ؟ خنده ی کوتاهی کردی ـ آره که میشه ، میذارمش پیش آینه ات ! قلبم لرزید و بعد هم نرم و آهسته فرو ریخت .
ـ دقت کردی ؟ ـ به چی ؟ ـ آبان ِ بارونی خیلی قشنگه ! سرم را خم کردم و به آسمان چشم دوختم ، صافِ صاف بود بی هیچ لکه ابر . ـ اما اگه آفتاب بزنه خیلی قشنگ تره ! برگشتی نگاه به صورتم نشانده گفتی : ـ نور بیوفته رو ... جمله ات هیچ وقت کامل نشد و حالتی مثل سرگیجه به من دست داد چون من آبان بودم ...
و در آن لحظه نور آفتاب روی صورتم افتاده بود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#9
Posted: 10 Feb 2025 22:37
فصل اول
قسمت هشتم
جلوی آینه نشسته و با اتومو به جان موهایم افتاده بودم تا همین یکساعت پیش تصمیم داشتم که نیایم
منی که هنوز که هنوز است بعد از گذشت یک هفته جمله ی ناتمام ات را که به یاد می آورم سرخ می شوم و از صورتم آتش می بارد ، چگونه می توانم به مهمانی تولد خاله هاجر بیایم ؟
مهمانی که تو و خاله نرگس ترتیب اش را داده اید تا حال و هوای خاله هاجر را عوض کنید .
چون در همین هفته دادگاه نوید تشکیل شد و با توجه به سهمیه ایثار گری اش سه ماه حبس غیرقابل خرید برایش بریده بودند .
دست از کارکشیدم ، موهای فرفری ام حالا صاف و لخت و حتی بلند تر از همیشه شده بود
بلند شدم و درب کمد لباسهایم را باز کردم ، کاملا دودل و بی برنامه به لباسها نگاه کردم
از زمانی که تصمیم به آمدن گرفته بودم ، هر دو دقیقه یکبار پشیمانی به سراغم می آمد !
هما کنارم ایستاد و قبل از من دست برد به لباسهایم ، شومیز صورتی ام را برداشت روی تخت انداخت و گفت :
ـ همین خوبه ـ اینو که تو پاگشای خاله نگین پوشیدم ـ عیبی نداره بازم بپوش
ـ بعدش خونه ی خاله هاجرم پوشیدم جوابم را نداد و از اتاق رفت نشستم لبه ی تخت و به شومیز صورتی نگاه کردم ، اگر تو بودی چه می گفتی دایی ؟ حتما می گفتی که جدی اش نگیرم هان ؟! باش . همین که تو می گویی . جدی اش نمی گیرم !
بلند شدم تی شرت سفید پلوخوری ام ! را برداشتم و همراه شلوار جین آبی پوشیدم ، سریع آرایش کردم پالتوم را پوشیدم و اول از همه حاضر و آماده پشت در ایستادم
می خواستم که هما فکر کند اطاعتش کرده ام و بعد در عمل انجام شده قرار بگیرد .
همانطور که یک هفته است سیم کارتی پنهانی روی موبایلم دارم و او نفهمید .!
روش بله قربان گویی که بابا از من می خواهد نشدنی ست نمی توانم . ... ماشین ت را که جلوی در دیدم قلبم ریخت ! در این که بی جنبه ترین بودم حرفی نبود اما تو هم قبول کن که دایی جوان و
جذابی بودی همه چیزِ تو جذاب بود . آهنگ بلند بود و از همان دم در صدایش شنیده می شد داشتید آهنگ ها را امتحان می کردید یا ما دیر رسیده بودیم ؟
کارن دست دراز کرد آیفون را فشرد و از پنجره ی باز یکی از اتاق ها که به کوچه باز می شد ، کسی که نمیدانم سما بود یا سارینا گفت :
ـ حتما خاله هما اینان دایی صدای آهنگو کم کن صدا به صدا نمی رسه هما خندید خوشحال بود و امیدوار بودم امشب پرم به پرش گیر نکند . صدای آهنگ قطع شد و شوهر خاله هاجر در را به رویمان گشود احوالپرسی ها داغ بود و من کاملا نامحسوس با چشم به دنبال تو می گشتم ، لب تاپ به بغل ایستاده بودی در حالی که کابل بلندِ اسپیکر از تو آویزان بود سما ـ وای موهاشو دسته ای از موهایم که از زیر شالِ نیم بند روی سرم پریشان بود را گرفت ـ بهت میاد خاله نرگس خودش را جلو کشید و گفت : ـ نه ، فر باشه خوشگل تری اینجوری سن ت بیشتر نشون میده
سارینا هم تایید کرد و گفت : ـ ولی برای تنوع خیلی هم خوبه عه سما یادت باشه کادو تولد آبان بدیم از پشت سر خاله نرگس می دیدمت ، آخر سالن هنوز در همان حال ایستاده بودی قیافه ات شبیه به دی جی های تخس و پرانرژی شده بود ، فقط یک هدفون
بزرگ دور گردنت کم داشتی ! کاملا متضاد با شخصیت آرام و بی سر و صدای خودت . سرت را که بلند کردی مرا دیدی و لبخند ملایمی زدی منتظر شدم هما از ماچ و بوسه با مادرتان دل بکند و بعد دنبالش به اتاق
مهمان رفتم ،
هما منع کرده بود که تنها وارد اتاق ها شوم ! نه فقط اینجا بلکه در رابطه با خانه تک تک تان اتمام حجت کرده بود .
این یکی هم جریان دارد دایی ، بعدا برایت تعریف می کنم .
خاله نرگس هم به اتاق آمد
از کیفش بسته ی کادویی دراورد به دستم داد و گفت :
ـ اینم کادو تولدت با چند روز تاخیر
چشمانم از محبتش برق زد
ـ خیلی ممنون خاله
هما که انطرف تر ایستاده بود و در آینه دستی رژلبش را چک می کرد سر چرخاند نگاهی نه چندان راضی به بسته انداخت و گفت :
ـ نرگس چرا زحمت کشیدی ؟ و خاله به جای اینکه جواب هما را بدهد سرش را جلو اورد و گفت : ـ هفته ی پیش می خواستم برات کیک بگیرم چشم و ابرو آمد به سمت هما و گفت : ـ نشد بی اختیار از مهربانی اش بغض کردم
ـ مرسی خاله سعی کردم که لحنم قدردان باشد و او لبخند گرمی به رویم زد در همان خوشحالی و بی حواسی پالتو را از تنم کندم هما برگشت و به تی شرتم چشم دوخت ـ این چیه ؟ با شرمندگی که حضور خاله نرگس دلیلش بود گفتم : ـ این بهتر بود خاله سرش را از موبایلش بلند و به تیپم نگاه کرد هما گفت : ـ می بینیش نرگس ؟ همیشه باید مثل گداها لباس بپوشه خاله اخم کرد به سمتم آمد و گفت :
ـ گدا چیه ؟ خیلی هم خوبه الان این تیپ مُده ، سما و سارینا هم تی شرت و جین پوشیدن ، بذار هرچی خودش دوست داره بپوشه بچه ست مگه ؟
نگاه مضطربم را که دید ساعدم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم ... از همان موقع تا بعد از شام سعی می کردم حتی نگاهم به هما نیوفتد
عجیب بود که او هم پی اش را نگرفت و همین شد که شب خوبی باشد
خندیدم ، رقصیدم ، دزدکی تو را دید زدم و هر بار با ریزش قلبم به هیجان می امدم.
... می گویند غیبت ، یکی از گناهان بزرگ است ! هما این را می دانست ؟ شک داشتم که بداند وگرنه هردفعه که خواهرانش را می دید ریز ریز و در خفا
گناهان ِ کرده و نکرده ی مرا پیش آنها نمی شست
مثل حالا که به محض بیرون آمدن از اتاق نشسته و چیزهایی زیر گوش خاله نگین پچ پچ می کند
گاهی فکر می کنم که چه آدم مهمی هستم که وقت شان به حرف زدن در مورد من می گذرد
بعد به فکر خودم می خندم . اما حقیقتا ناراحت میشوم و سینه ام سنگین می شود چون میدانم چیزهایی که می گوید نارواست ، هیچ کدامش درست نیست ولی چه کاری از دستم بر می آید به جز همین غصه خوردن و در خود ریختن؟!
بعد از این همه مدت تغییر رفتار آنها را نسبت به خودم حس می کردم و خیلی ناراحت می شدم
شاید فقط خاله نرگس و خاله هاجر بودند که به پای حرفهای هما نمی نشستند و اگر هم می شنیدند اهمیتی نمی دادند .
سوالت این است که چطور و از کجا مطمئن هستم که هما در مورد من رشته به هم می بافد ؟
واقعا نمی دانی دایی ؟ پس قدرت و حس ششم زن ها را دست کم گرفته ای آن هم منی که هوش هیجانی ام بالا ست تعریف از خود نباشد البته دایی دیروز با همان دختر دختر تهرانی سر همین غیبت بحث مان شد بحث به معنی جدل و دعوا نه به معنی گفت و گو او می گفت دین دست و پای ادم را می بندد من گفتم این خود تویی که می خواهی دست و پایت بسته باشد ! دین نامش بد است وگرنه هرکدام از ارکانش را که از جنبه ی انسانی بشکافی
گره از دست و پایت باز می شود ! من دیندارِ واقعی نیستم .
در حدی که اگر همین حالا بخواهی دوازده امام را به ترتیب بگویم قطعا بعد از امام چهارم تپق میزنم
هرچند نمیدانم ترتیب تولد و ظهور امامان را از بر بودن کمکی به دینداری می کند یا نه !
غیبت یا همان پشت سر کسی حرف زدن به خودی خود و در باطن بد است هرچقدر هم بگویی من می شنوم اما قضاوتی نمی کنم نمی شود
چون ان حرفها در حالی که از اراده و اختیار شما خارج است بر ناخوداگاه تان تاثیر می گذراد و تو نتیجه اش را بعدها درمیابی
به خودت می ایی می بینی حس خوبی به آن آدم نداری و هرچه هم می گردی دلیلی برایش نمی یابی .!!
در پرانتز ! مثل این خانم جلسه ای ها صحبت کردم ، نه دایی ؟؟؟! در پرانتز دیگری هم بگویم که آبان را سگ بگیرد جو نگیرد !!
در ادامه ی جوگیری ام به او گفتم من شاید مذهب سرم نشود ولی از این دست تحلیل ها برای خودم دارم که حس می کنم هرکدام گوشه ای از انسانیت است که مماس است با دین .
حتی گفتم آنهایی که می نشینند و از دین طناب می سازند و به پر و پای ما می اندازند را جدی نگیر
توجه کردی دایی ؟ از جمله ی تو استفاده کردم !
راستی ، آن روز دخترک چه به تو می گفت که قیافه ات آنطور شکفته بود و دلت می خواست بخندی ؟
البته زیباست لوند و بلبل زبان هم هست حالا که فکرش را می کنم حق داشتی هرچند که قلبم را به درد آوردی اَه چقدر حرف زدم دایی خودم هم خسته شدم
یادت باشد هرگاه از پُر حرفی ام حوصله ات سر رفت یک ندا بدهی سریع تمامش می کنم .
... خاله نگار کیک به دست می رقصید و از آشپزخانه بیرون می آمد همگی دست و سوت زنان به خنده افتادیم سارینا می خندید ، دست به پیشانی اش گرفت و گفت : ـ مامان یکم سنگین رنگین باش ! خاله نگین اخم تصنعی کرد ـ چیکارش داری همین یه نفرم که تو این خونواده خوشه بذار خوش باشه از نظر من که همه ی شما سرخوش بودید. سرچرخاندم به لبخند مصنوعی و از سر اجبار خاله هاجر نگاهی انداختم ،
البته به جز خاله هاجر بینوا کیک را روی میز گذاشتند همه سر پا ایستاده و دور میز جمع شدیم هما ـ آرزو یادت نره خاله هاجر سر بلند کرد نگاهی به جمع انداخت ، لب باز کرد چیزی بگوید اما
حرفش را خورد و بعد هم به گریه افتاد ... همه دورش را گرفتند شوهرِخاله سر تکان داد و با ناراحتی و به قصد درد دل به بابا گفت :
ـ هر روز بسا ِط ما همینه ، شام می خوریم ، می شینیم ، می خوابیم گریه می کنه بهشم که میگم گریه بسه دیگه میگه عین خیالت نیست ، مگه میشه که بی خیال باشم ؟ اصلا مگه تقصیر منه ؟
قلبم به درد آمد واقعا تقصیر چه کسی بود ؟
شاید هم نباید به دنبال مقصر گشت ـ چرا نگفتی تولدته ؟ به عقب برگشتم ، دقیقا پشت سرم ایستاده بودی نگاهت چرخ خورد میان صورتم ـ هفته ی پیش بود ـ همون . چرا نگفتی ؟ ـ باید می گفتم ؟
بدون اینکه جوابم را بدهی در سکوت به خیرگی ات ادامه دادی و من میان آن حال ناخوش و کوبش قلبِ دیوانه ام مانده بودم نگاهت را به چه برداشت کنم که گفتی :
ـ یه عکس ازت دارم ! هوا کم بود ،
دلم می خواست لب باز کنم و با دهان نفس بکشم به گمانم تعجب و کنجکاوی را در نگاهم دیدی که زمزمه کردی ـ می خوای فردا بیارم ببینیش ؟ موهایم را پشت گوش زدم و گفتم : ـ آره سرتکان دادی و در کمال خونسردی رد شدی و رفتی آرام ترین مردی بودی که در کل عمرم دیده بودم بعضی اوقات می ماندم که چگونه این حجم از وقار ، خونسردی ، آرامش وملایمت در تو جمع است ...
***
حس می کردم امروز بهترین روز عمرم باشد
اینقدر که از صبح همه چیز خوب بود ، با صدای گنجشک ها از خواب بیدار شدم ،
همگی شان توی درخت چنار چسبیده به پنجره ی اتاقم گرد هم آمده و احتمالا دورهمی مهمی داشتند !
پُر انرژی از تخت پایین آمدم و انگار نه انگار که دو ساعت بیشتر نخوابیدم کل شب در فکر آن عکس بودم و ملاقات امروز ...
صبحانه خوردم ، موهایم را شانه زدم ، مرطوب کننده و ضد آفتاب به صورتم مالیدم ، خط چشم ساده ای کشیدم و رژلب خوشرنگی به لب هایم زدم ...
لباس پوشیدم و زیر لب شعری از مولانا را زمزمه می کردم
هندزفری را از زیر مقنعه رد کردم توی گوش گذاشتم ، کوله ام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
کارن مدرسه بود و هما سالن را جاروبرقی می کشید ، برایش دست بلند کردم و رد شدم
جلوی جا کفشی خم شدم بند کتانی ام را ببندم صدای جاروبرقی خوابید ـ این چیه ازت آویزونه ؟ سیم هندزفری را گرفتم ـ این ؟ با اتوبوس دو ساعت راهه آهنگ گوش میدم ـ درش بیار سعی کردم توضیح بدهم تا متقاعدش کنم ـ گفتم که تا دانشگاه باید سه تا اتوبوس عوض کنم حوصله سر بره ـ حوصله سر بر تویی که زبون نمی فهمی گفتم درش بیار ،، جلوتر آمد به صورتم دقیق شد و گفت : ـ چرا اینقدر آرایش کردی ؟ این جلف بازیا رو میکنی نخ بدی ؟؟! جلف ؟
دقیقا چه چیز آرایشم جلف بود و جلب توجه می کرد ؟ سرم را زیر انداختم ، بند آن یکی کفشم را هم بستم می دانستم جر و بحث تازه ای در راه است شاید بهتر بود مثل همیشه با او هم کلام نشوم . چرخیدم در را باز کنم که کوله ام را از پشت کشید ـ آهای سگ نفهم با تو ام مقابلش ایستادم واقعا نمی دانستم باید چکار کنم گفتم : ـ من به درک حداقل احترام خودتو نگه دار از عصبانیت سرخ شد انتظار نداشت اینگونه جوابش را بدهم
دست انداخت و هندزفری را از گوشم کشید ـ جای این هرزگردیا تو خونه ی من نیست جواب ندادم داد زد و شانه هایم پرید ـ شنیدی ؟ ـ چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ چیکارت کردم مگه ؟
ـ من دست از سرت بردارم ؟ تو از وقتی اومدی تو خونه زندگی من همه چیزو بهم ریختی ، هر روز یه جریان راه می ندازی ،، از اولشم بهت گفته بودم خونه ی من قانون داره ، جای این کارا و ولوگریا همون خونه ی مامان جونته باید بری همونجا
لفظ خانه ی من را با تکبر و منیت بیان می کرد و حالم را بهم میزد مرا در تنگنایی قرار داده بود که رفته رفته عمیق تر می شد
حس می کردم اعتماد به نفس ، عزت نفس و دوست داشتنِ خودم چیزهایی هستند که روزی از من گرفت و دیگر قرار نیست بازگردند
از دست رفته اند در لحظه احساس پشیمانی شدیدی کردم من برای چه آمدم ؟ اینجا چه می کنم ؟ صدای تو در سرم پیچید ٬ چرا برنمی گردی ٬ حق با تو بود دایی . دیوار بتنی و ضخیمی که هما بین من و خودش کشیده بود خراب شدنی نبود باید می رفتم باید می رفتم آنجا که هرچند رفاهم کامل نبود اما در آسایش روانی باشم تمام این خانه و امکانات تو خالی اش را به خودشان بخشیدم
می روم جایی دور از این دیوانه خانه دور از همه ی این سختگیری های بی اساس دور از دعوا و درگیری های بی معنا درگیری هایی آنقدر کوچک و پیش پا افتاده که روی تعریف خیلی هایش را
ندارم بس که پوچ است و ناچیز
روزی با امید به این خانه آمدم و حالا که امیدها و آرزوها زیر پا لگد مال شده بود دلیلی برای ماندن نبود
میروم به جایی که اگر آرزوهایم براورده نشوند حداقل زنده بمانند جایی که عزیز باشم و حقیر کردن یک انسان را گناه بدانند . راهم را کشیدم به سمت اتاق
مقنعه و مانتو را از تنم کندم و خم شدم ساک سرمه ای رنگ را از زیر تخت بیرون کشیدم
هما با حالتی مشوش به اتاق دوید ـ داری چه غلطی می کنی ؟ ـ دارم میرم مگه نگفتی برو ،، دارم میرم ساکم را از دستم کشید ـ گ*ه می خوری بری ، فکر کردی می ذارم بری که پشت سرم بگی هما از خونه
بیرونم کرد ؟! ساکم را به گوشه ای پرت کرد و گفت :
ـ کور خوندی الانم می شینی سر جات توی همین اتاقی که کردیش مثل خوک دونی!
بی توجه به حرفها و توهین هایش کشو را باز کردم و لباسها را بیرون آوردم ـ مگه با تو نیستم ؟ ـ من اینجا نمی مونم قاب عکس دوران کودکی ام را برداشتم تا بین چند تکه لباس بپیچانم
ـ کری ؟ نمی شنوی ؟
و همزمان قاب را از دستم کشید ، قاب به دیوار کوبیده و شیشه اش صد تکه شد
تنها عکسی بود که از دوران بچگی ام داشتم ! تنها عکس دایی ، باورت می شود ؟ من بودم و همین یک عکس از شش سالگی خوب به یاد دارم ، بابا خودش لباس نو برایم خرید و مرا برد عکاسی آن موقع هنوز همایی در کار نبود. دندان به هم ساییدم و گفتم : ـ معلومه چته ؟ افسار پاره کردی می توانی تصور کنی چه شد ؟ نه قطعا نمی توانی ...!
از زور خشم و عصبانیت چشمانش از حدقه بیرون زد و هنوز دسته ی جاروبرقی دستش بود
ـ سگ منم یا تو دختره ی دریده ؟
و همین که دست بلند کرد که صورتم را هدف بگیرد با اراده ای که نمی دانم تا به حال کجا بود ساعدش را گرفتم
تقلا می کرد که دستش را رها کنم اما من محکم تر گرفتمش او حق نداشت منِ بیست ساله را کتک بزند حق نداشت بیش از این عزت نفسم را بدزدد و تخریبم کند حس می کردم که ناخن هایم در پوست دستش فرو می رود و برای لحظه ای
نفهمیدم چه شد و چه اتفاقی افتاد سرم گیج رفت ، دستش را رها کردم و به عقب تلو تلو خوردم بی اختیار دست به پیشانی گرفتم
درد تیر مانند و مرموزی از شقیقه تا پیشانی ام رفت و آمد می کرد به گمانم در همین تقلاها سرم به سه گوش کمد کوبیده شده بود با همان حال خودم را روی زانو تا جلوی کمد کشیدم ، دیگر یک لحظه هم اینجا ماندن نداشت از چشمانش آتش می بارید ـ مگه تو آدم نیستی ؟ اون دنیا چطور میخوای جواب خدا رو بدی ؟ میان درد خندیدم خودش هم می فهمید چه می گفت ؟ به همان خدا که نمی فهمید یعنی تا این حد مطمئن بود که خدا طرف اوست ؟ انگار که خندیدن ِ من برایش خیلی سنگین تمام شد که جیغ کشید و به
طرفم حمله کرد اما این بار جور دیگری ! می دانستم که از دیشب کینه به دل گرفته
قبلا هم فهمیده بودم روی این موضوع که یکی از خواهرهایتان از من طرفداری کند یا حتی به من توجه نشان دهد حساس است ، خیلی حساس در این حد که با این روش خودش را خالی کند .
اولین ضربه که به صورتم فرود آمد درد ، درد در تمام جمجمه ام پیچید و منشاء ش بینی ام بود .
دومین ضربه را که زد بی حسی جای درد را گرفت و زمانی که خون از مجرای بینی ام ُسر خورد و روی سرامیک چکید دریافتم این ایستادن و از کوچک ترین حق دفاع کردن در مقابل یک حیوان درنده همیشه هم جواب نمی دهد !
شما چه دایی ؟! این روی خواهرتان را دیده بودید ؟ قطعا ندیده بودید . لوله ی فلزی جاروبرقی را همانجا انداخت و از اتاق بیرون رفت لوله خودش را به دیوار چسباند و رو گرفت !
خجالت زده بود و از نگاه کردنم طفره می رفت ! و با زبانِ بی زبانی می گفت باور کن تقصیر من نبود ...!
جعبه ی دستمال کاغذی خودش را از روی میز ُسر داد ، به زمین که افتاد آخ و اوخ کنان به طرفم آمد و زمزمه کرد
ـ دستمال !
حجمی از دستمال را روی بینی نگه داشتم ، خونریزی شدید نبود اما بند هم نمی آمد .
و من هنوز نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده حس می کردم ضربه ای که به سرم خورده کاری بوده ! اشیا و وسایل اتاق تکان می خوردند با هم پچ پچ می کردند آه ، چه مرگم شده ...؟
موبایلم ویبره کوتاهی زد پیامی بود از طرفِ تو
نوشته بودی امروز کاری برایت پیش آمده و نمی توانی بیایی فردا هم کلاس ندارم و پس فردا همدیگر را می بینیم .
پیام را پاک کردم و با خودم لب زدم ـ چقدر خوب که نمیای اشک هایم بی اجازه پایین دویدند بازهم لب زدم ـ چون منم نمی تونم بیام ... دایی نمی دانم چقدر گذشته بود که بلند شدم یک ساعت ، دوساعت ؟
به هر زحمتی بود سرپا ایستادم ، دستم را به دیوار گرفتم تا تعادلم حفظ شود و خودم را به دستشویی رساندم
تیغه بینی ام به قدری باد کرده بود که دیگر قلمی و خوش فرم نبود و به احتمال خیلی زیاد شکسته بود چون زیر هردو چشمم سیاه شده و رفته رفته وسیع تر میشد ...
آن شب تا صبح از درد و ترس نخوابیدم ترس از اینکه اگر خوابم ببرد و غلت بخورم چه برسر بینی شکسته ام می آید فردا صبح با دیدن تصویر خودم در آینه دستشویی یکه خوردم ضرب دیدگی گوشه ی پیشانی به اندازه ی یک بند انگشت قلمبه شده و
بنفش زیر چشمانم تا خط گونه سیاه و کبود بینی ام ورم کرده ظاهرم به قدری بد منظر شده بود که به گریه افتادم
چشم فشردم و چند قطره اشک با هم از بین پلک های پف کرده از فرط گریه و بی خوابی پایین پریدند
حالا باید چه می کردم ؟
به سرم زد با تو تماس بگیرم و کمک بخواهم ولی در لحظه فکرم را پس زدم دستم را نیشگون گرفتم تا دیگر فکرش را هم نکنم
باید ذهنم را به کار می انداختم
لباس می پوشیدم و خودم را به بیمارستان می رساندم ؟
خودم تنها ؟
بدون پول کسی را در بیمارستان درمان می کنند ؟
اگر شانس بیاورم و نفهمند دختر رییس یکی از شعبه های ایران خودرو هستم شاید کارم را راه بیاندازند و فکری به حالم بکنند !
اصلا از کجا می خواهند بفهمند ؟ من هم چیزهایی می گویم . شاید سوالت این باشد که بابا کجا بود بابا به زندگی روزمره اش می رسید !
به همین سادگی . جریان دعوا و حتی درگیری ما را فهمیده بود
البته که هما جسته گریخته و سانسور شده برایش تعریف کرده و حتی دلیل دعوا را اینطور عنوان کرد
می خواست از خونه فرار کنه نذاشتم ! گفتم تو دست من امانتی تو بری من جواب خسرو رو چی بدم ؟ خوشی زده زیر دلش به خیال خودش جلوتر از من رفته و جریان را تعریف کرده خبر نداشت من مدت هاست روی بابا حساب باز نمی کنم بیهوده است وقت تلف کردن است و البته مایه تاسف .
پدری که حتی نمی دانست من دماغم شکسته ،
در این بیست و چهار ساعت اگر حتی یک نگاه ، تنها یک نگاه به صورتم می انداخت می فهمید جریان از چه قرار است
آن وقت تا کمر خم نمی شد جای ناخن های من روی دست هما را ببوسد و بگوید من از طرفِ آبان عذرخواهی می کنم !
از دستشویی که بیرون آمدم هما هم از آشپزخانه بیرون آمد با هم چشم در چشم شدیم ب ُهت و وحشت را در چشمانش دیدم خودش هم نفهمیده بود چه بلایی به سرم آورده سریع نگاهش را دزدید و رفت به اتاقم رفتم
لبه ی تخت خواب نشستم و به این فکر کردم که نزدیک ترین بیمارستان دولتی کجاست
چون فقط پول رفت و آمدم را داشتم شاید هم به بیمارستان خلیلی می رفتم ، یک بیمارستان دانشجویی و البته رایگان ! چیزی در حدود نیم ساعت بعد هما در چهارچوب در اتاق ایستاد ، بدون اینکه
به صورتم نگاه کند گفت : ـ آماده شو بریم بیمارستان دقایقی را به گل های کاغذ دیواری خیره ماندم چاره ی دیگری هم داشتم ؟ شاید مجبور بودم تن به این حقارت بدهم آن هم از سر بی کسی در حالی که چشمه ی اشکم خشکیدن نمی دانست برخاستم آماده شدم و با
مسببش به بیمارستان رفتم مضحک بود و دردآور
به این می مانست که همراه قاتل راه بیوفتی در بازار و کفن جور کنی و تازه نظرش را هم در مورد طول و عرض و جنس پارچه بپرسی !
آه سرم از این نشخوار فکری ِ تمام ناشدنی سرم به درد آمده .
***
سرم را از حفره ی مقنعه بیرون آوردم فرق یک وری ام را روی کبودی پیشانی مرتب کردم تا پیدا نباشد نگاهی به خط چشم باریک و مشکی ام انداختم با وجود سیاهی گسترده ی زیر چشمها ، چقدر ضایع و مسخره بود بینی ام را گچ گرفته بودند ! تیغه ی بینی از دوجا شکسته بود
تنها جایی که در زندگی شانس همراهم بود همین جا بود چون دکتر گفت شکستگی ها روی تیغه ی بینی از جا در نرفته که نیاز به جراحی داشته باشند ولی اگر بعد از چند ماه در تنفس مشکل داشتم آن وقت عمل کنم .
ماسک سفیدی روی صورتم زدم تا آن گچ ِ بی ریخت پیدا نباشد کوله ام را روی دوش انداختم و از خانه بیرون زدم
جالبش اینجا بود که دیروز ، هما در راه بازگشت به خانه گفت دیدی که دکتر گفت نشکسته فقط ضرب دیده !!!!
قیافه م آن هنگام دیدنی بود من خرم دایی ؟ نه ، راستش را بگو ، خرم ؟؟! بابا صد رحمت به خر ِ بیچاره اینطور که معلوم بود من در نظر ِ او از خر هم کمتر می فهمیدم دکتر تمام مدت برایم توضیح داد
جای شکستگی ها را روی عکس رادیولوژی نشانم داد آه خدا یادم که می آید دلم می خواهد سرم را به دیواری ، جایی بکوبم اگر صادقانه درخواست می کرد به کسی نگو معقول تر نبود ؟ شاید هم چون من هنوز عکس العملی نشان نداده و کلامی حرف نمیزدم
اینطور گفت از اینکه واکنشم چه باشد ترسیده بود ؟ با نوک کتانی ام ته سیگار روی زمین افتاده را به گوشه ی دیوار پرت کردم من خودم هم نمی دانستم قرار است چه کنم هنوز در شوکِ صورتِ از ریخت افتاده ام به سر می بردم و اینکه چه دروغی
برای بچه های دانشگاه سر هم کنم اتوبوس که از جلوی چشمم رد شد و رفت آهی کشیدم ، دیر رسیده بودم راه پیاده رو را پیش گرفتم ،
میشد تا ایستگاه بعدی کمی راه بروم ساعت یک ظهر بود و خیابان هنوز خلوت نشده بود موبایلم در جیب مانتو زنگ خورد چشمم به صفحه اش ماند تو بودی . گفته بودی امروز میایی و من درمانده که با چه بهانه ای دست به سرت کنم ـ سلام دایی ـ سلام خوبی ؟ حتی صدایت از پشت تلفن هم انرژی به رگ هایم می ریخت ـ اون روز پیام مو گرفتی ؟ ـ بله ببخشید نشد جوابتونو بدم ـ عیبی نداره زنگ زدم بگم الان ...
نگذاشتم حرف بزنی ـ دایی من امروز دانشگاه نمیرم سینوزیتم عود کرده حالم خوب نیست دروغی حساب نشده و کاملا دم دستی ـ خونه ای ؟ ـ آره بلافاصله لبم را گاز گرفتم حواسم به صدای ماشین ها نبود بعد از ثانیه ای سکوت آهسته گفتی : ـ من پشت سرتم و بعد قطع کردی ماتم زده میان پیاده رو ایستادم سینه ام از تپش تند و از ریتم خارج شده ی قلبم ، بالا و پایین میشد
سعی می کردم از بینی درب و داغونم کمی نفس بکشم و با نهایت شرمندگی و خجالت برگشتم
همین که چرخیدم و نگاه تو به صورتم افتاد خشکت زد
پشت فرمان نشسته و بی هیچ حرکتی زل زده بودی به من و سیاهی وحشتناک زیر چشمانم که نتوانسته بودم بپوشانمش
مطمئن بودم اگر تا یک ساعت دیگر می ایستادم تو در همان حالت می ماندی !
قدم جلو گذاشتم و تا وقتی که درب ماشین را باز کردم و کنارت نشستم ، گردن چرخانده و چشم از من برنداشتی
ـ سلام نامم از میان لب هایت خارج شد و من دلم می خواست بگویم جان ِ آبان ؟ به ماسکم نگاه می کردی و گفتی : ـ چه بلایی سرت اومده ؟
خندیدم !
آهسته و تلخ .
ـ این زیر خبر قشنگی نیست
بعد هم کش ماسک را گرفتم و درش آوردم
دیگر چیز پنهانی در میان نبود .
ابتدا حیرت زده به آن گچ زمخت و چسب هایی که تا گونه ام کشیده شده بود نگاه کردی و بعد مثل اینکه دلت ریش شده باشد اخم به هم کشیدی
به جلو مایل شده چانه ام را گرفتی و دقیق تر صورتم را نگاه کردی
ـ شکسته ؟ کی اینجوری شدی ؟ ِ
کلافگی از چهره ات می بارید ، هزار سوال داشتی که احتمالا نمی دانستی کدامش واجب تر است !
ـ چی شده ؟
نگاهم روی آن برگ با قلبِ توخالی روی داشبرد مات و متحیر ماند و بی اختیار لب زدم
ـ با هما درگیر شدیم آنقدر بی اختیار که حتی از لفظ مامان هم استفاده نکردم دهانت باز ماند و تن عقب کشاندی و من دوباره به آن برگِ خشک شده چشم دوختم نگهش داشتی ؟ چرا ؟! ـ چرا ؟ دومین چرا سوالِ تو بود ! خودت هم جواب دادی ـ سیم کارتو فهمید ؟ سر تکان دادم
ـ نه ـ پس ...
بقیه حرفت را خوردی احتمالا چون فکر کردی الان وقت مناسبی برای سوال و جواب کردن نیست ،
چنگی به بغل سرت زدی دقیقه ای بعد دنده را جا زدی و عقب عقب تا سر کوچه مان رفتی مقصد نگاه ِ عصبی ات درب مشکی خانه مان بود دستت دور حلقه ی فرمان مشت شده و سوال اصلی این بود من چرا آرامم ؟ چرا نمی گویم اینجا نایست ؟ روی چرم صندلی لم داده و منتظرم ببینم چه می کنی سر آخر هم عاقلانه ترین کار ممکن را کردی پا روی پدال گاز فشرده و از آنجا دور شدی ...
سرم را به شیشه ی پنجره چسباندم و نگاهم به آبان ِ خزان زده بود !
ماشین را کنار خیابان نگه داشتی و در حالی که کمی آرام تر شده بودی نگاهی سرشار از محبت و البته دلسوزی به من انداختی و پرسیدی
ـ بابات چیکار کرد ؟ ـ بابام نمیدونه متحیرانه ابروهایت بالا پرید و من گفتم : ـ بابا خم شد دستشو رو بوسید و گفت من از طرف آبان معذرت می خوام لبخند تلخی روی لب هایم بود نوک انگشتانت که به پیشانی ام خورد قلبم طغیان کرد با نرمی موهایم را کنار زدی و با انگشت شست جای کبودی را لمس کردی عقلم نهیب زد چه مرگت است ؟ تمامش از دلسوزی و ترحم است
تو این را می خواهی ؟ خودم را تکان داد و تو دستت را کشیدی گفتم : ـ دایی میشه همین جا پیاده شم ؟! ـ پیاده شی ؟ برای چی ؟ بشین الان میام از ماشین که پایین رفتی بغضم ترکید این حس ترحمی که به من داشتی را نمی خواستم کاملا عصبی و هیستریک پاهایم را تکان تکان می دادم دلم می خواست پیاده شوم و بروم اما درستش نبود ، بی احترامی میشد دست بردم دکمه پخش را زدم ، باید آرامش خودم را حفظ می کردم تنم را کش دادم و آن برگ چنار را برداشتم
قلب خطاب به عقل گفت ، این را هم برای دلسوزی نگه داشته ؟!! در را باز کردی و نشستی ، لیوان آب میوه را بدستم دادی آهسته تشکر کردم و مک کوتاهی زدم ، آب اناناس بود بی توجه به دردی که در مجرای بینی ام پیچید به مک زدن ادامه دادم من دردهای بدی را از سر گذرانده بودم و دردهای بدتری انتظارم را می کشیدند که درد جسمانی در مقابلشان هیچ نیست به در تکیه داده و خیره خیره نگاهت به من بود سعی می کردم نگاهم به نگاهت نیوفتد به ماشین ها نگاه کردم ، به مغازه ها ، به آدمها ، به ساختمان ها ، به آسمان
اما در نهایت نتوانستم . دست از خوردن کشیدم و برگشتم نگاهت کردم دستت را تکان دادی و گفتی :
ـ بخور ، همشو دلم می خواست بگویم زیر بار این نگاهت ؟ دست پیش کشیدی کوله را از روی پام برداشتی و صندلی عقب گذاشتی ـ سر چی بحث تون شد ؟ با دهان نفس عمیقی کشیدم ـ می خواستم برم ، نمی خواستم دیگه اونجا بمونم مک محکمی زدم و تو گفتی : ـ درد داره ؟ ـ آره ... یکم ! دم آه مانندی گرفتی ـ من واقعا متاسفم ... نمیدونم باید چی بگم که یکم آروم شی نی را در لیوان خالی چرخانده و گفتم :
ـ من آرومم دایی ـ تو دخترِقوی هستی بغضم را قورت دادم و صادقانه گفتم : ـ نیستم دایی ... نیستم
ـ می خوای ثابت کنم که هستی ؟ متعجب سر بالا کشیدم ، نگاهت همراه با لبخند ملایمی به من بود ، خم شدی و کیف چرمی ات را از روی صندلی عقب برداشتی ، درش را باز کرده
و پاکت سفیدی بیرون آوردی و به طرفم گرفتی ـ بازش کن با دیدن عکسی که وعده اش را داده بودی خندیدم کی این عکس را گرفته بودند که یادم نمی آمد ؟
ِ من ، سما و سارینا وسط ، تو و نوید طرفین ایستاده بودید
بچه بودیم من و دخترها ، هفت هشت ساله تو و نوید ، هفده هجده ساله نوید اخم هایش درهم بود انگار که به زور ایستاده باشد و تو به همین اندازه با وقار و خنده رو با خنده گفتم : ـ وای دایی هیچ تغییری نکردین لب های خندانم را خیره بودی و گفتی : ـ دیدی خندیدی ؟ قلبی هم مگر برای آدم می ماند ؟ چرا یک جوری نگاه می کنی ؟ ـ وقتی هنوز می تونی بخندی پس قوی ای
به آبان ِ درون عکس نگاه کردم
دامنِ قرمزش را پوشیده بود
همان دامن قرمزی که حسرتش به دلش ماند !
هما حسرتش را به دلش گذاشت
لب گشودم و گفتم :
ـ این دامنو می بینی دایی ؟ عاشقش بودم اما هما برداشت و دیگه نذاشت بپوشمش می گفت بلد نیستم درست بشینم و بلند شم آبروشو می برم ...
نگاهم به دامنم بود و با غریبگی گفتم : ـ خیلی دوسش داشتم به کجا رسیده بودم ؟ چیزهایی که هیچ گاه به کسی نگفتم حالا به تو می گفتم مگر تو چه داشتی ؟ فرقت با بقیه چه بود ؟
به خودم که آمدم دیدم صورتم خیس از اشک است ، به سرعت اشک هایم را پس زدم و گفتم :
ـ دیدی دایی ؟ عرضه ی نگه داشتن خنده مو ندارم ، عرضه ی نگه داشتن قدرتمو ندارم !
ـ فکر نکن وقتی گریه میکنی ضعیفی ، تو گریه میکنی که بتونی بعدش بخندی
در تک تک کلماتت امیدواری بود و عزت نفس . عکس را به پاکت برگرداندم به دستت دادم و گفتم : ـ خیلی ممنونم که آوردین ببینمش ـ می خوای مالِ تو باشه ؟! ـ نه نه تو آلبوم خودتون بمونه اونجا جاش امن تره ! پاکت را توی کیف ت جا میدادی و گفتی :
ـ این عکسو نرگس گرفت ازمون ، تازه دوربین خریده بود اولین شات ش رو از ما گرفت
ـ دایی یارا چند سالتو... ـ دایی شو بردار... ! یارا رو قشنگ میگی
حیران و دستپاچه چشم دزدیدم و تو مجال پیدا کردی با آسوده خاطری نگاهم کنی
تمام صورتم را جز به جز موهای روی پیشانی ریخته گونه لب ها و در آخر چشمهایم ...
همگی گ ُر گرفته بودند....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4127
#10
Posted: 13 Feb 2025 18:44
فصل اول
قسمت نهم
(گناه بختِ پريشان)
فکر و خیالت دیوانه ام کرده بود در ظاهر آرام اما از درون بی قرارتر از این نمی شدم تو چه کردی با من ؟ خودت هم می دانی ؟ وای هزار فکر و خیال در سرم می چرخد آن حرف ، آن نگاه که مرا فراری داد را باید به چه تعبیر کنم ؟!
دست خودم نبود مغزم برای لحظه ای از مقامش استعفا داد ! من هم فرار کردم ! در ماشین را باز کردم و بدون اینکه نگاهت کنم زیر لب خداحافظی راندم و به محوطه ی دانشگاه دویدم .
اما ذهنم آنجایی در هم پیچید که پیامت رسید ،
نوشته بودی ساعت چهار درِ دانشگاه ایستادم لطفا این دفعه کسی رو نفرست برای اینکه منو بپیچونه ، بیا سر نحوه ی پیچوندنم با هم مذاکره می کنیم !!
صورتم آتش گرفت نبض هر دو شقیقه ام می کوبید حتی دستم نرفت که برایت جوابی بنویسم
به خیال خودم عجب کار خوبی کرده بودم ! مشکل از تو نیست دایی ، اویی که همه کس را مثل خودش خر فرض می کند منم . سر کلاس ِ همان استادی بودم که دفعه ی قبل هم از او تذکر شنیدم ذهن آشفته ام را چطور جمع و جور می کردم ؟ نگاهم به صورت ته ریش دارش بود تو هم امروز ته ریش داشتی ! پشت دستم را نیشگون گرفتم تا حواسم پرت شود از تو. از پشت میز بلند شد ، صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن شعری از حضرت حافظ خیالِ روی تو در هر طریق همره ماست نسیمِ موی تو پیوندِ جان آگه ماست همزمان با خواندن نگاهش را بین دانشجوها می گرداند
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست سر بلند کرد و پرسید ـ کسی میدونه زنخدان چیه ؟ لب گشوده و با صدای نه چندان واضح گفتم : ـ یعنی چانه یا بهتر بخوایم بگیم تو این بیت به معنی گریبان از روی پسری که ردیف جلوی من نشسته بود نگاهش گذر کرد و رسید به من به صورتم نگاه کرد متعجب بود لبخند بیهوده ام زیر ماسک گم شد ـ شما ... چشمانش را تنگ کرد انگار که حافظه اش یاری نمی کرد
ـ صالحی هستم ـ بله خانم صالحی چه مشکلی پیش اومده ؟ سر تمام دانشجوها به طرفم برگشت تا آمدم دهان باز کنم دختر تهرانی گفت : ـ تصادف کرده استاد یه بی شرف زده بهش در رفته خودم اینطور به او گفته بودم میان بچه ها پچ پچ افتاد استاد برگه را دست به دست کرد ـ الان می تونید بشینید سر کلاس ؟ مشکلی ندارین ؟ ـ نه می تونم بشینم ممنونم بی هیچ اصراری سرش را تکان داد ادامه ی شعر را خواند و صدای رسایش در
کلاس پیچید گفتی یارا را قشنگ می گویم
گفتی دایی اش را نگویم منظورت واضح بود . بعد از این چقدر سخت بود با تو رو به رو شدن کاش حداقل یک امروز را بی خیالم می شدی ! استاد شروع به قدم زدن کرد و صدایش بلند تر به گوش رسید به صورت از نظر ما اگرچه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماست با این صورت درب و داغون بیایم جلو رویت بنشینم چه بگویم ؟! مثلا بگویم دایی یارا آهان ، ببخشید حواسم نبود از اول !
بگویم یارا جان کجا بودیم ؟! نظرت چیست حرف مان را از آنجا که من فرار کردم ادامه بدهیم !
واقعا از من چه انتظاری داشتی دایی ؟ بله . دایی . نمی توانم دایی اش را نگویم هرچند ناتنی ، هرچند نامحرم ، حتی با وجود حسی که به تو دارم نمی توانم لف ِظ دایی نوعی احترام بود ! و اگر نگویمش احساس می کنم بی احترامی می شود ! یارا ی خالی ؟ نه نمی شود ، کشمش هم دُم دارد !
استاد قدم زنان به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد ، کاغذِ آ چهار دستش را به طرفم گرفت بیت چهارم را نشانم داد و گفت :
ـ از این جا شما دوباره بخون !
بسیار باهوش بود ، با اینکه تمام سعی ام را کرده بودم که خودم را حواس جمع نشان دهم باز هم فهمیده بود اینجا نیستم
سرم را بالا گرفتم ، به ته ریش سیاهش نگاه کردم و گفتم : ـ استاد ... صدام تو دماغی شده میشه من نخونم ؟ کمی ماسکم را پایین دادم تا گچ بینی ام را ببیند کمی که نگاهم کرد چانه اش را بالا داد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت
سکوی وایت برد رفت ـ قفلی زده رو تو ها ! صدای دختر تهرانی بود ، سر چرخاندم نگاهش کردم و گفتم : ـ ساعت چنده ؟ ـ نیم ساعت دیگه تمومه نفسم را بیرون فرستادم
دل در دلم نبود ...
آن نیم ساعت باقی مانده ته کلاس را به مکافاتی گذرانده بودم که به این ساعت و این لحظه برسم و حالا دست و دلم می لرزید
دخترک بازوم را کشید و از کلاس بیرون زدیم ـ شکایت کردی از اون راننده ؟ نگاهم را به جلوی کفشم دادم و گفتم : ـ ندیدم پلاکشو ـ یعنی هیچ کس اون جا نبود ؟ عابری ، مغازه داری ؟ بی حوصله گفتم : ـ نه اونا هم ندیده بودن به یکباره با هیجان گفت : ـ دایی ت
اینبار آن سمتِ خیابان نه ، این سمت و دقیقا مقابل ورودی ِ محوطه ایستاده بودی
ـ بازم اومده ـ چون تصادف کردم اومده ! ـ خدا بده از این دایی های به فکر ، میگم ... نگاهش را از قد و بالای تو گرفت ، به من داد و گفت : ـ بهش می گی چرا زنگ نزد ؟! ـ زنگ بزنه ؟ ـ آره شماره مو دادم بهش از همان بالای پله ها از او جدا شدم در حالی که بی اختیار مشت کرده بودم و دلم می خواست مشتم را بر سر خودم بکوبم این چه غلطی بود که کردم ؟
با دستان ِ خودم جذاب ترین و خوش سر و زبان ترین دختر ِ دانشکده را به سمتت روانه کردم .
مرا که دیدی دست در جیب به طرف ماشینت رفتی و پشت فرمان نشستی قلب ، مگر در سینه نیست ؟! پس چرا سرم گوپ و گوپ نبض می زد ؟! نگاهت که به چشمانم افتاد غمگین و کلافه سر تکان دادی ـ بهتری ؟ ـ بله . ممنون ـ در بیار ماسکتو باز هم خودت دست دراز کردی کوله ام را برداشتی و صندلی عقب گذاشتی استارت زدی و راه افتادی ـ بستنی دوست داری ؟ قبل از اینکه جلوی زبان لال شده ام را بگیرم از دهانم در رفت
ـ شکلاتی شو خیلی گوشه لبت بالا رفت ـ خوبه ، هرچیزی شکلاتیش خوبه دنباله ی گیسم را در دست گرفتم و با انتهای موهایم بازی بازی کردم حرکتی غیر ارادی که برای رفع اضطرابم انجام میدادم و همزمان به خودم
نهیب می زدم میشود بگویی چه مرگت است آبان ؟ یک بستنی خوردن است دیگر مگر چیست ؟ بس است به خودت بیا حالا اگر آن دخترک تهرانی جای تو بود چه می کرد ؟
از یاداوری آن دختر و اینکه به تو نظر دارد دندان به هم فشردم و دماغم تیر کشید !
آخر من با این دماغ و کبودی ِ زیر چشمها ظاهری داشتم شبیه به خون آشام های دهه ی میلادی در هالیوود !
چکار می توانستم بکنم ؟ اصلا مگر قرار بود کاری بکنم ؟ تو هم در چه شرایطی می خواهی به من بستنی بدهی ! من حتی مانده بودم تو با چه رغبتی به این صورت نگاه می کنی چه رسد که
... همین که سرت چرخید و نگاهم کردی ادامه فکرم را خوردم نکند فهمیدی چه گفتم ؟! نگاهت از ظهر یک جوری بود ، انگار که با هر بار دیدنم جگرت می سوخت
شاید باور نکنی اما آن سوختگی را در عمق چشمانت می دیدم در حالی که تو سعی داشتی پنهانش کنی
نگاهت را به جلو دادی و باز هم هردو سکوت کردیم شیشه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم باد ، خنکی بیش از حدش را با ملایمت از میان انگشتانم رد می کرد یکی از ابیاتی که امروز استاد خوانده بود را خواندم ـ بلندتر بخون منم بشنوم ! دلم ریخت ـ شعر حافظه سرت را تکان دادی و گفتی : ـ شعرای حافظ رو دوست دارم آه دایی وقتی به صورتت نگاه می کنم انگار که غم ها از دلم شسته می شوند انگار که آرامش ِ قلبت به قلبم راه دارد
لحظه ای مات شدم . مات شدم و مبهوت به صورتت خیره ماندم ـ نمی خونی ؟ دستم را داخل آوردم و تو شیشه را بالا دادی به رو به رو و خیابان نگاه کردم به رغم مُدعیانی که منع عشق کنند جمالِ چهره ی تو حُجت مُوجه ماست سکوت سنگینی بین مان افتاد . چشم دوختم به درخت های زرد و نارنجی که با هر باد به خود می لرزید و
دسته ای از برگ هاشان را به باد می دادند ـ مامانت کجاست ؟ سوال غافلگیر کننده ای بود ـ مامانم ؟
ـ آره مامانِخودت ! آه از ته دلی کشیدم ـ داره زندگی شو می کنه ـ ازدواج کرده ؟ ـ آره نیم نگاهی به قیافه ی درهمم انداختی و مثل اینکه فهمیده باشی نمی خواهم درموردش صحبت کنم دیگر ادامه
ندادی این یکی را هم شاید روزی بگویم دایی مصیبت هایی که هما باعث شان بود یکی دوتا نبود ! میدان را دور زدی و پیچیدی توی آن خیابان که سر بالایی تیزی داشت ماشین را نزدیک به آن بستنی فروشی پارک کردی و پیاده شدی خیابان خلوت بود
پیاده رو هم همینطور درپوش سانروف کنار بود ، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به آسمان و ابرهای درگذر نگاه کردم صدای گنجشکی می امد ، از پنجره نگاه کردم ، لبه ی دیوارِ خانه ای نشسته بود و کجکی نگاهم می کرد به سرعت رو گرفتم و به ان سوی خیابان نگاه کردم ! نکند حال زارم را ببیند و به مامان لطیفه خبر برساند !! مامان خودش گفت از گنجشک ها خبرم را می گیرد . از کافه بستنی درامدی قلبم کوبیدن را از سر گرفت ، صدای آن گنجشک هنوز می آمد ـ شما هم شکلاتی دوست دارین ؟
در ماشین را بستی و لیوان بستنی ام را به دستم دادی قاشق را میان محتویات شکلاتی فرو کردی و گفتی :
ـ آره دوست دارم
هما شکلات دوست نداشت ! کلا هیچ نوعش را
گاهی فکر می کردم از سر لج با من است !
چه فکر احمقانه ای ، قطعا اینطور نبود واقعا دوست نداشت ولی هی این را تکرار می کرد در حدی که کارن بیچاره هم دیگر شکلات دوست ندارد !!
عجیب است ؟ بیشتر مسخره است تا عجیب
جلوی بچه ای که هنوز علایقش به طور کامل شکل نگرفته که نباید بگوید من این را دوست دارم و آن چیز را اصلا ! آن هم به کرات
به طوری که حالا هرچیزی که هما دوست نداشت کارن هم نمی خورد خوشش می امد هرجا می روند همه بگویند عین خودت است !
کیف می کرد می رفت روی ابرها نمیدانم این هم شاید نوعی مریضی باشد ! تحمیل سلیقه و عقیده که همیشه با ضرب و زور نیست با سیاست همه چیز ممکن است . قاشق را نرسیده به دهانت پایین آوردی و سر کج کردی ـ چیزی می خوای بگی ؟ سرم را چپ و راست کردم و همراه با لبخند محو لبانم گفتم : ـ نه کمی به سمتم جا به جا شدی و گفتی : ـ کادوی تولد ، بستنی قبوله ؟؟!
نتوانستم نخندم پس آرام خندیدم و تو نگاهت از چیزی که بود سنگین تر شد
قاشقی بستنی در دهان چپاندم تا بیش از این نخندم چون اگر این بار هم چیزی می گفتی که منظوردار باشد قطعا از هوش می رفتم !!
ظرفیت امروزم پُر بود . هوا کمی سرد بود و با خوردن بستنی لرزش لذت بخشی در تنم پیچید چهارچشمی نگاهم کردی ـ سرده ؟؟ مهم نبود آبان ماه است و سرد مهم این بود که تو می خواستی کامم را شیرین کنی آن هم از نوع شکلاتی اش . حینی که طعم شکلات در دهانم نشسته و سرحالم آورده بود گفتم : ـ خیلی خوبه
ـ سردته .
همان لحظه عطسه ام ضمیمه ی حرفِ تو شد و از دردی که در تیغه ی بینی ام پیچید نفسم بند آمد
همراه با ناله ای ناخوداگاه ،، دستم را روی گچ بینی ام گذاشتم دردِ بدی بود ، هیچ کارش نمی توانستم بکنم تا خودش آرام بگیرد بعد کمی به سمتم خم شدی دستم را از روی صورتم پایین آوردی و گفتی : ـ خیلی درد داره ؟ ـ نتونستم عطسه مو بگیرم با اخم و نگرانی نگاهم می کردی و من آهسته خندیدم ـ خوبم دایی دست دراز کرده بخاری را روشن کردی و گفتی : ـ این چه فکراحمقانه ای بود من کردم ؟ لیوانم را برداشتی
ـ بقیه شو نخور دقیقا مثل کودکی که بستنی اش را گرفته باشند لب هایم انحنا پیدا کرد ـ دایی بستنی مو بده ـ وقتی خوب شدی برات می خرم ـ الان می خوامش . خیلی خوشمزه بود برگشتی نگاهم کردی و من معصومانه گفتم : ـ میشه دور نندازینش ؟ ـ دور نمیندازم می خورمش ـ اون مال منه نمیدانم حالت صورتم چطور شده بود اما همین را می دانم که چیزی به انفجار
خنده ات نمانده بود با لحنی ملایم و بچه خَر کن ! گفتی : ـ گفتم خوب شدی می خرم برات
اما من لبخند تخسی زدم و ابرو بالا انداختم
دستم را دراز کردم و تو بدون اینکه مقاومت کنی گذاشتی لیوان را از دستت بگیرم
همین را می خواستی دایی؟ می خواستی بفهمی که چقدر بچه ام ؟!
قاشق قاشق بستنی شکلاتی ام را با لذت می خوردم و تو لم داده نگاهت به من بود
ـ با این وضعیت بینی ت اگه سرما بخوری چه خاکی به سرم بریزم کاملا خوداگاه و با اراده فکرم را به زبان آوردم ـ دور از جون دایی ـ چه روزایی دقیقا کلاس داری ؟ سرم را بلند کردم ـ برای چی می پرسین ؟
با لحنی جدی گفتی : ـ از فردا خودم میام دنبالت خودم هم برت می گردونم خونه ! حس کردم خونی دیگر در صورتم نیست ـ حداقل تا زمانی که بینی ت خوب شه نگاهت را به انتهای خیابان داده بودی و نگاهم نمی کردی ـ نیازی نیست بی مهری خواهرتون رو اینجوری جبران کنید جمله ام پچ پچی غم بار بود سر چرخانده و در سکوت نگاهم کردی هیچ وقت ، حتی در بدترین شرایط هم این آرزو را نکرده بودم اما حالا واقعا نمی خواستم که فرزند این خانواده باشم نمی خواستم که تو ، دایی باشی
ـ من شرمنده م ، خجالت زده م ، از ظهر که دیدمت حالم بده اما هرکس مسئول رفتارِ خودشه . خواهر من اگر ظلمی کرده خودشم باید جبران کنه پس فکر نکن دارم کار اونو ماست مالی میکنم
نگاهت را از نیم رخم گرفتی دوباره به ته خیابان دادی و با صدای آهسته تری گفتی
ـ اگر می گم هر روز میام دلیل دیگه ای دارم ـ دلیل تون اینه که دل تون می سوزه برام دلخوری و ناراحتی نگاهت را به جان چشمهایم ریختی ـ اینو قبلا هم گفتی میشه دیگه نگی ؟ دست بردی به سوییچ ، ماشین را روشن کردی و در حالی که از پارک درمی
امدی گفتی : ـ آره جیگرم خون ِ برات اما اسمش دلسوزی نیست پس چیه ؟
این را در دلم پرسیدم شهامت به زبان آوردنش را نداشتم در آرامش می راندی و راه خانه را پیش گرفته بودی کمی به جلو ُسر خوردم و با راحتی روی صندلی لم دادم ، تمام ماشین بوی عطرت را گرفته بود
خسته بودم ، دو روز ِ تمام به اندازه ی کافی نخوابیده بودم و حالا در آرامش ِ وجودِ تو و گرمای مطبوع ماشین دلم می خواست چشمانم را ببندم و میان آن همه عطر تنت بخوابم .
اما بیدار ماندم ،، در تمام این سالها هیچ وقت نشده بود دلم بخواهد با کسی باشم ، هر لحظه و هردقیقه کنارش باشم و بخواهمش اما حالا ... هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم ،
همانجا سر کوچه نزدیک به ایستگاه اتوبوس ایستادی لبم را با زبان تر کردم و بعد از این پا و آن پا کردن فراوان گفتم : ـ میشه دیگه نیاین ؟! ـ خودت نمی خوای بیام یا به خاطر هما می گی ؟ نگاهت نافذ بود و جدی ـ نمی خوام بفهمه لبخند نرمی زدی ـ نمی فهمه ... خیالت تخت نگاهم را به داشبرد دادم ـ من نه اتفاقی اینجام و نه اونقدری که فکر میکنی دل رحمم ... خودم خواستم که باشم با دقت نگاهم می کردی و وقتی که دیدی به لالی دچار شده ام ! گفتی : ـ برو دیر شد
راست می گفتی با این زبان بند رفته همین بهتر که می رفتم خم شدی کوله ام را برداشتی و روی پاهایم گذاشتی خجولانه خداحافظی کردم و پیاده شدم ، درب ماشین را که بستم صدایت آمد ـ اگر به زلفِ دراز تو دست ما نرسد گناهِ بختِ پریشان و دستِ کوته ماست این ... این ادامه همان شعری بود که برایت خواندم قلبم ، قلبم پُر قدرت ضرب می زد . اما این بار به جای فرار ایستادم همانجا کف پیاده رو ، ایستادم و زل زدم به تویی که از داخل ماشین زل زده ام بودی
قطعا بعدها پشیمان می شدم اما غصه ی بعدها را گذاشتم برای همان بعدها حالا دلِ عاشق پیشه ام اینطور می خواست با جذابیت تمام سر تکان دادی لبخندِ ملایمی زدی به پریشانی ام و لب زدی ـ برو
دستم را نصفه نیمه بالا آوردم اما سریع چرخ خوردم و رفتم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...