ارسالها: 4139
#11
Posted: 16 Feb 2025 22:13
فصل اول
قسمت دهم
(كامِ اين دنيا)
تاریک بود . هرچه جلوتر می رفتم تاریک تر هم می شد سرمای هوا تنم را لرزاند فضا خوفناک بود اما نمی دانم چرا ترس در من راه نداشت ! انگار که دلم قرص بود . انگار که خبر داشت .... دستی بزرگ و مردانه دستم را گرفت ، انگشتان کشیده اش را میان انگشتان یخ زده ام جا داد به قدری تاریک بود که صورتش را نبینم اما گرمای دستش تماما امنیت بود سیاهی را پشت سر گذاشتیم هوا روشن شد
سر بلند کردم تا نگاه کنم دست چه کسی را سفت و محکم گرفته ام تو بودی دایی ، در حالی که دستمان کیپ ِ هم بود رفتیم میان جمع خانواده ات ! همه شان در روشنایی نشسته و انگار منتظر ما بودند ...! چشمانم را به سفیدی سقف دادم ، از دیشب تا به حال برای نمیدانم چند صدمین بار ! خوابی که دیدم را دوره کردم خوابی که با کابوس شروع شد و رویایی تمام شد .
اشتباه نکن دایی ، این خواب را دیشب ندیدم ، این خواب را همان شبی دیدم که برای اولین بار در این تخت و در این اتاق خوابیدم
آن زمان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نیامده بود و من جرات نکردم حتی در ذهنم مرورش کنم
یادم می آید از که خواب پریدم متعجب بودم و شرمگین ! فضای خوابم به دور از رابطه ی دایی و خواهر زاده ای بود .
می دانی ؟ آن موقع هنوز دلم برایت نلرزیده بود .
صبح همان شبی که این خواب را دیدم ترسیدم ! چون تا آن روز هر خوابی دیده بودم به نوعی تعبیر شده بود
مثل همان خوابی که در شش سالگی دیدم و بابا در تاریکی خیابان ها گم شد .
برخاستم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای انبوه و بلندم کشیدم حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ چون شک نداشتم که این خواب هم تعبیر می شود ...
به آشپزخانه رفتم ، گرسنه ام بود .
امروز دانشگاه نداشتم ، حمام رفتم و اینکه باید طوری موهایم را می شستم که گچ بینی ام آسیب نبیند ته اعصاب خوردی بود
بعد هم نشستم و سر حوصله گره موهایم را باز کردم و برس کشیدم بعد از ظهر و عصر هم به درس خواندن گذشت . در یخچال را باز کردم ،
فقط ظهرها بود که دور یک میز می نشستیم ، صبحانه و شام را هرکس برای خودش چیزی سر هم می کرد و می خورد ، اینطور بگویم که شب ها شام نداشتیم ! همیشه حاضری بود .
یادم می اید قبل از فوت بابا بزرگ ، مامان لطیفه هر شب چیز ساده ای می پخت و همه بچه ها را دور سفره می نشاند . بقیه ی وعده ها هم همینطور بود .
تخم مرغ را شکاندم توی تابه و صدای جلز و ولزش بلند شد نمک زدم و کمی فلفل سیاه بابا هنوز نیامده بود ، هما و کارن شام شان را خورده بودند سبد نان را روی میز گذاشتم و نشستم هما یکی از سریال های ترکی را نگاه می کرد ، همان هایی که متنفر بودم
ازشان همان ها که بی برو برگرد یک شخصیت بد طینت وسط جریان است و بی شک همه شان هم من بودم !
هما اینطور می گفت . حتی گاهی مرا با نام آنها صدا می زد !! لقمه ای نیمرو دهانم گذاشتم
صبح پیام داده بودی و دوباره برنامه دانشگاهم را خواستی . من هم بدون ناز یا هرچه که نامش را بگذاری برایت فرستادم .
نگاهم را از هما گرفتم و لبخندم را خوردم !!
یادش می آید که گفت یارا نگاهم هم نمی کند ؟! نبود ببیند چطور برایم شعر خواندی نبود که بشنود چه حرفهایی زدی سرم را پایین انداختم قطعا اگر بفهمد سکته خواهد کرد البته دور از جانش ! هرچه باشد مادر برادرم است و خواهر ِ تو . فردا پنجشنبه بود مثل همه ی پنجشنبه های دیگر که همه ی خواهر ها خانه ی شما جمع میشوند از حالا دلم تنگ بود چون مثل روز برایم روشن بود که هما مرا نمی آورد ! امروز که کلاس ها کنسل شده بود
فردا هم که کلا کلاس نداشتم پس فردا هم جمعه است و تعطیل تمام این دو سه روز را باید صبر می کردم تا شنبه سر برسد کاش می شد حداقل فردا شب همراهشان بیایم دل دل می زدم که تو را ببینم .
***
بابا حاضر و آماده جلوی در اتاقم ایستاد و به صورتم نگاه کرد با غم و ناراحتی ، آهسته و پچ پچ کنان گفت : ـ چند بار گفتم باهاش در نیوفت ،، گفتم خرش کن !! خودم را نگه داشتم که نگویم ،
مثل تو که همه را خر می کنی! می دانم . اما بابا همه مثل من نیستند جوابم سکوت بود و او سری به تاسف و نا امیدی برایم تکان داد صدایش را بلند کرد و گفت : ـ من میرم پارکینگ ماشینو روشن کنم شما بیاین بعد هم در خانه را باز کرد و رفت همین . تمام مکالمه ی ما بعد از بلایی که همسرش به سرم آورد همین بود سهم من از دلداری و محبت پدرانه اش در همین حد بود . کارن و هما بعد از او بیرون زدند ، در بسته شد و خانه در سکوت فرو رفت دلم گرفت چقدر دلم می خواست من هم می آمدم موبایلم را برداشتم و آهنگی پلی کردم
تا زمانی که هما خانه بود اجازه ی آهنگ گذاشتن نداشتم !
هندزفری هم رفته بود ور دل باقی وسایلم ، خیلی دلم می خواست بروم توی اتاقش و ببینم کجا نگهشان میدارد اما نرفتم
پی شر نمی گشتم در همین چند روز هم محض خرابکاری که کرده بود کاری به کارم ندارد ! بگذار دمی آرام بگیرم . همراه با آهنگ خواندم دنیای وارونه اینو خوب میدونه منِ دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات دوباره با صدات گم میشه میره زود از یادم این آهنگ چقدر مرا یاد بابا می انداخت ! کش موهایم را باز کردم موهایم دور شانه ریخت ، نگاهی به ناخن های دستم انداختم
بلند شده بودند و انگشتانم کشیده تر به نظر می رسید قوطی برق ناخنم را برداشتم و نشستم لبه ی تخت لاک زدن من خلاصه می شد به همین . لاکِ بی رنگ اما براق ! از بچگی دوست داشتم ناخن هایم را رنگی کنم اما خجالت می کشیدم از اعتماد به نفس پایینم بود ، رنگی نمی زدم مبادا دیگران نظرشان جلب
شود فرچه را روی ناخنم کشیدم در باغچه ی خانه مامان لطیفه گل شمعدانی داشتیم یکی یکی از گلبرگ های کوچک و ظریف شان می کندم و روی ناخن هایم می چسباندم
ناخن های مزین به گلبرگ های صورتی را در نور آفتاب می گرفتم و یک دل سیر نگاه شان می کردم
نوجوان بودم تقریبا اوایل مقطع راهنمایی . وقتی می گفتم با بقیه ی دخترها فرق دارم محض همین چیزهاست در قوطی را با احتیاط بستم شروع کردم به فوت کردن انگشتانم ... بی حال و بی حوصله روی تخت افتاده و پاهایم را به دیوار چسبانده بودم و
خرسی های روی جوراب ساق بلندم را می شمردم ! هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد ،
شماره تو را که دیدم از حالت افقی به عمودی تغییر حالت دادم و خبردار و پُر استرس وسط تخت ایستادم !!
لبم را با زبان تر کردم و تماس را وصل کردم ـ سلام ـ سلام خوبی ؟ ـ خوبم ممنون باز هم زبان به لبم کشیدم ، خشکِ خشک بود همانطور روی تخت قدم رو می رفتم و صدای جیرجیرش بلند شده بود ـ چرا نیومدی ؟ می دانستم برای همین زنگ زدی و لبخند روی لبم نشست ـ گچ بینی م تا دو هفته دیگه باید روش باشه جوابت سکوتی چند ثانیه ای بود و در نهایت گفتی : ـ هما نذاشت بیای ؟ قلبم شلوغ کاری می کرد .
ـ خودمم نمی خواستم بیام ! قیافه م داغونه صدای نفسی که بیرون فرستادی را شنیدم و بعد گفتی : ـ باید می اومدی جمله ات مثل خواهشی آهسته بود دسته ای از موهایم را دور انگشت پیچیدم و رها کردم ـ فردا جمعه ست ... نمی تونی بیای بیرون ؟! در آن لحظه فقط می خواستم بدانم سر و صدای قلبم به گوش تو هم میرسد یا نه گوشه لبم را به دندان کشیدم ـ نه نمی تونم ـ هیچ دوستی نداری ؟ منظورت را متوجه بودم و ای کاش که می شد ـ نه ندارم
مکث کوتاهی کردی گفتی : ـ باشه پس ،، بپوش !! برق از سرم پرید ـ چی ؟ ـ تا نیم ساعت دیگه اونجام زنگ زدم بیا پایین دیگرهم منتظر نماندی تا اعتراضم را بشنوی تماس که قطع شد تا ده دقیقه بعدش مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم دلم آشوب بود اگر هما می فهمید از خانه بیرون زدم چه ؟ دیگر نمیشد جمعش کرد فاجعه می شد
چه کسی می توانست جلوی دهانش را بگیرد که تهمت هایش را بیش از گذشته به جانم نبندد ؟
یعنی می فهمد ؟ دلم برای دیدنت پر می کشید ، نتوانستم جلوی پَر پَر زدنش را بگیرم . نخواستم که بگیرم ! جلوی آینه ایستادم ، باید کمی آرایش می کردم ، فقط کمی ... با وسواس مانتو شلواری انتخاب کردم و پوشیدم که تو زنگ زدی و گفتی
جلوی در منتظری هول کرده شالم را سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم ، کلید یدک خانه را از جا کلیدی برداشتم یادم افتاد موهایم را نبستم ! برگشتم که موگیر بردارم اما در آخرین لحظه پشیمان شدم و با بدجنسی از خانه بیرون زدم
با صدای بسته شدن در سر بلند کردی و نگاهت به رویم نشست و تا وقتی هم که کنارت نشستم این نگاه کنده نشد
ـ سلام
ـ سلام
موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و قبل از اینکه تو بگویی ماسکم را از روی گچ بینی برداشتم
ـ درد داره هنوز ؟ خنده ی ریزی کردم ـ آره اگه عطسه کنم
به آرامی خندیدی ـ خیلی بهتر شده کبودی زیر چشمهایم را می گفتی ، با خجالت صورتم را لمس کردم و گفتم :
ـ آره هر روز داره کمرنگ تر میشه دست چسباندی به سوییچ
ـ بریم ؟ دلهره ای که فراموشم شده بود انگار دوباره به سراغم آمد ! ـ کجا ؟ نگاهت را از موهای ریخته دور تنم گرفته و به چشمانم دادی ترس و دلهره نگاهم را دریافتی ـ به نرگس گفتم یکساعت قبل از اینکه خواهرا برن زنگ بزنه بهم که برم
ببینمشون ... پس آروم باش
دست روی دستم گذاشتی به حالت دلداری چند ضربه آهسته زدی و همراه با لبخند گرمی گفتی :
ـ بریم ؟ میشد که بگویم این اولین قرار ملاقت مان بود . بدون هیچ بهانه ای !
این بار بهانه مان خودمان بودیم من و تو ... بهانه ای محکم تر از این نبود . ـ چیکار می کردی ؟ ـ هیچ کاری ... تا قبل از اینکه شما بیای داشتم مزخرف ترین شب جمعه ی عمرمو می گذروندم خنده ی کوتاهی کردی و من نگاهم را به خیابان دادم ـ کجا می ریم ؟ ـ کجا دوست داری بریم ؟ ـ میشه قدم بزنیم ؟ ـ نه ! خندان نگاهت کردم ـ چرا ؟
ـ سرما می خوری ـ نمی خورم
سر چرخاندی و چشم دوختی به سرحالی ام و دوباره حواست را به رانندگی ات دادی
آستین لباس قرمزم را از زیر آستین پالتو بیرون کشیدم ، دست به سمتت دراز کردم و گفتم :
ـ ببین دایی بافت پوشیدم دندان فشردی به لب پایین ت که نخندی ولی چرا ؟ و همین را به زبان آوردم ـ چرا خنده تونو نگه می دارین ؟ چیکار کردم مگه ؟ چرا خنده تون گرفت؟! صدای آهنگ را بلند کردی و گفتی : ـ استاد معین می فرمایند که ...
و همراه آهنگ خواندی
ـ پس چه خندون چه گریون داره می گذره عمرا خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا
غش غش خندیدم تو خودت استاد طفره رفتن بودی جایی کنار رودخانه خشک که از میان شهر رد میشد نگه داشتی با ذوق و البته پیروزی از ماشین پایین رفتم و پریدم توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در
هوا تکان تکان دادی و دستوری گفتی : ـ سرما نخوریا ! با خنده ی ریزی ایستادم و وقتی رسیدی کنارم به راه افتادم پیاده رو خلوت و نسبتا تاریک بود و ناخوداگاه مرا به یاد خوابم می انداخت ـ یه خوابی دیدم
گرمای نگاهت حس میشد ،
لب باز کردم که خوابم را برایت تعریف کنم اما بی اختیار تاریکی و سیاهی خواب شش سالگی ام را برایت تعریف کردم نمیدانم چرا ! عقلم اینطور دستور داد .
همان خوابی که پدرم مرا میان ظلمات رها کرد و رفت
همانی که چند ماه بعدش تعبیر شد و بابا با هما ازدواج کرد و از خانه ی مامان لطیفه رفت .
در سکوت به حرفهایم گوش داده بودی و حالا که دیدی صحبت نمیکنم سرچرخاندی و به نیم رخم خیره شدی
سرم را بلند کردم ، دسته ای از موهایم جلوی دیدم را گرفت ـ تا مدت ها بعد هی برای خودم آخرشو عوض می کردم ! نگاهم را به سایه ی درختان اکالیپتوس دادم
ـ مثلا فکر می کردم که بابا برگشته و منم با خودش برده یا اینکه منم دنبالش دویدم و باهاش رفتم
خنده ای کردم از سر غم و ناراحتی . ـ فقط شش سالم بود ، چه می فهمیدم که با فکر و خیال هیچی تغییر نمیکنه دستم را گرفتی و من با رغبت دستم را به دستت دادم ـ هرازگاهی میرم پیش بابات نگاهت را به جلوی پایت دادی ـ میرم سر کارش سر میزنم بهش ، حرف می زنیم با کنجکاوی سر بالا برده و چشم دادم به فک اصلاح شده و محکم ات ـ از همه چیز حرف میزنیم ، از مسائل سیاسی گرفته تا اختلاف بین تو و هما دهانم باز ماند واقعا بابا با تو در دل می کرد ؟ واقعا هیچ کس ِ دیگر در این دنیا نبود ؟
پس برای همین می گفتی که همه چیز را می دانی ؟
آنقدری این مسئله برایم عجیب بود که تو برگردی نگاهم کنی ، با انگشت اشاره چانه ام را بالا بدهی تا دهانم بسته شود !
خنده ی دلنشینی کردی ، دستم را کشیدی و نشان دادی که راه رفته را برگردیم چند دقیقه ای را هردو سکوت کردیم تنها صدای ماشین ها بود و بادی که لای شاخه ی درخت ها می پیچید و برگ
های خشکی که زیر پای من و تو خورد می شدند قطعا اگر شب نبود و تنها بودم جوری رد میشدم که پا روی آنها نگذارم !
حیف بودند که زیر پای ما له شوند و زیر پای رهگذر بعدی چیزی ازشان باقی نماند
به دست های درهم مان نگاه کردم
دستت بزرگ بود ، با انگشتانی کشیده و پوستی روشن که دستِ کوچک و ظریف مرا بغل گرفته بود ...
گوشه لبم را دندان گرفتم ، شاید برای اینکه مطمئن باشم خواب نیست چیزی شبیه به رویای نوجوانی ام بود اما خواب نبود . دلم هم در آرامش و سکون گوشه ای از سینه نشسته و لذتش را می برد به خیابان و رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم دلم می خواست بپرسم بابا چه چیزهایی در مورد من به تو گفته که خودت
لب گشودی
ـ هفته ی قبل که پیشش بودم می گفت از وقتی تو اومدی بحث و دعواشون با هما بیشتر شده اون موقع اگر سر یه موضوع اختلاف داشتن الان تو هم اضافه شدی
اخم کرده و به نظر عصبی به نظر می آمدی ـ میگه آبان ناسازگاری می کنه ، گوش به حرف هما نمیده
حقیقتا دلم شکست .
و این چندمین بار است بابا دل شکسته ام را از اینی که هست خورد تر می کند ؟
ـ بهش گفتم خواهر من اشتباه میکنه . آبان دیگه تو سنی نیست که گوش به فرمان کسی باشه چون می دونم که تو آدم غیر منطقی نیستی
دلم تکانی به خودش داد و تاپ تاپی کرد بازهم به معرفتِ تو دایی ،
دم ت گرم کمی مکث کردی ، چشم از سنگفرش پیاده رو گرفتی و گفتی : ـ می گفت هر روز جر و دعوا دارین ... آره ؟ با جدیت نگاهم کردی پاسخ سوالت را می خواستی ،
تا قبل از آن دعوای اساسی که منجر شد به شکستن دماغم ، آره هر روز جنگ و جدل داشتیم ولی کاش که دلیل شان را نپرسی
چون اگر بگویم فکر می کنی شوخی میکنم ، جک گفته ام !
آنقدر که سر مسائل بچگانه همه چیز را به هم می ریخت و جنگ روانی راه می انداخت .
این موهای سیاه و فر که رو سرامیک ریخته همه ش مال توست امروز روز حمام ت نبود مگر چکار کرده ای که نیاز به حمام داشتی ! چرا صبح ربع ساعت زودتر از خانه بیرون رفتی این بطری شیر را تو تمام کردی چرا با این بچه بازی نمیکنی ؟ خواهری سرت نمی شود گردگیری روز شنبه با تو بود مثل آدم انجامش ندادی دستش هم که شکر خدا هرز بود !
از سکوت معنا دارم جوابت را گرفته بودی نفس ت را پر سر صدا بیرون فرستادی و بخار دهانت در هوا پخش شد
ـ این که نشد زندگی من مغموم و تو متفکر باز هم در سکوت قدم زدیم کم کم نزدیک ماشین رسیده بودیم از همان فاصله ریموت را زدی ، چراغ ها چشمک زدند ـ سردت نشد ؟ ـ نه خیلی سنگینی نگاهت را حس کردم ، سرم را بلند کردم با حالتی خاص زل زده بودی به موهای بلندم یا به قول حضرت حافظ زلف درازم ! همه در نگاه اول نظرشان به موهایم جلب می شد ، موهای پُر پشت ، بلند ، مشکی و البته فرفری ام
اما نگاه و توجه تو چیز دیگری بود ، دلم را به شور وا می داشت .
وقتی نگاهم را دیدی سریع خیرگی ات را تمام و دستم را رها کردی ماشین را دور زدی و گفتی :
ـ سوار شو با خنده ای روی لب سوار شدم در حال بستن کمربندت بودی من هم همان کار را کردم بخاری را روشن کردی درجه اش را بالا بردی و دریچه اش را دادی رو به من لبخندم بیشتر کش آمد همین محبت های زیر پوستی و کوچک هم برایم اهمیت داشت . در تاریک و روشن ماشین نگاهم کردی و گفتی : ـ بریم پیتزا بخوریم ؟
با ناراحتی گفتم : ـ دیر میشه استرس به صورتم نشسته را کاویدی و گفتی : ـ دوباره استرس نگیرتت ، همه چی تحت کنترله بعد هم استارت زدی و از پارک درامدی دستم را جلوی دریچه ی بخاری گرفتم و گفتم : ـ شما زعفرون پرورش میدین ؟ ـ اره البته فقط کاشت و برداشت نیست ، بسته بندی می کنیم ، پخش میکنیم ، کارتمو که دادم بهت نگاهم را به خیابان دادم ، ـ زیر یکی از درختای باغ تون چال ش کردم ! حس کردم که سرت چرخید تعجب هم داشت .
اما از بیچارگی ام بود . ـ مثل کلاهم که همون شب گذاشته بودیش زیر برف پاکن ماشین ؟ دلم ریخت در این مدت به رویم نیاورده بودی آن هم از سر بیچارگی بود وگرنه دلم می گفت کلاهت را بردارم و دیگر پس
ش ندهم ! ... جلوی پیتزا فروشی ایستادی ـ داخل بخوریم دیگه ؟ صورتم را نشان دادم ـ با این قیافه ی قشنگ دمغ شده کمی نگاهم کردی ـ نگاه و طرز فکر دیگرون برات مهمه ؟
ـ نه ، شایدم آره با درماندگی نگاه دادم به نگاهت ـ ولی نمیدونم ـ اینکه میگن حرف مردم باد هواست ... راست میگن واقعا باد هواست بعد هم دستگیره را کشیدی و پیاده شدی ، ماشین را دور زدی کنار پنجره ی سمت من ایستادی شیشه را پایین دادم ، هردو ساعدت را لبه ی پنجره گذاشتی ، خم شدی به طرفم و گفتی : ـ پیتزا چی می خوری ؟ همینطوری پراندم ـ فرقی نمی کنه ! ابروهایت بالا پرید و همزمان خندیدی ـ چطور فرقی نمی کنه ؟ خیلی فرق می کنه پپرونی ، بیف ... چی ؟
ـ خودتون چی می خورین ؟
ـ من همیشه بیف می خورم ولی تو کاری به من نداشته باش هرچی دوست داری بگو
تا به حال پیتزا بیف نخورده بودم ولی حتما خوشمزه بود چون تو دوست داشتی
ـ منم بیف سر کج کردی و خیره ام شدی وقتی این کار را می کردی قیافه ات خیلی با مزه میشد ـ مطمئنی ؟ ـ اوهوم به طرف پیتزا فروشی رفتی که ماسکم را چنگ زدم از ماشین بیرون پریدم و
گفتم : ـ دایی ... دایی وایسین منم بیام
به عقب چرخیدی
گفتم :
ـ بریم همون داخل بخوریم
اخم کرده بودی ،
سردرگم در یک قدمی ات ایستادم
با جدیت تمام گفتی :
ـ تو مگه خودت دایی نداری هی به من میگی دایی ؟؟!!
از خودم وا رفتم
چرا داشتم ! یکی داشتم .
پشیمان و خجالت زده مثل بچه ها کم مانده بود لب برچینم که دستم را گرفتی و راه افتادی و در همان حال ریموت ماشین را زدی
سالن نسبتا شلوغ بود
هر کس از کنارم رد میشد اول نگاهی به ماسک و کبودی زیر چشمانم می انداخت و بعد به موهای بلندم که کل کمرم را پوشانده بود
سفارش دادی و در صف صندوق ایستادیم جلوی ما دو دختر جوان ایستاده بودند ، می گفتند و بلند بلند می خندیدند
آدم با دیدن شان به وجد می آمد . نگاهم کردی نگاهت نمی کردم دستم هنوز میان دست بزرگت بود نزدیک تر شدی سر پایین کشاندی و آهسته گفتی : ـ وقتی می گی دایی حس بدی بهم دست میده میدونی چرا ؟ چشمم به سرامیک کف بود ـ چون هیچ وقت به چشم یه خواهر زاده نگات نمی کردم آب دهانم را قورت دادم
همچنان سرم را بلند نمی کردم قطعا رنگم پریده بود صدای خنده ی دخترها بلند شد . ـ تو رو نمیدونم هرچند که ... صف جلوتر رفت و تو ادامه اش را نگفتی گفتن هم نداشت میدانستم چه می خواستی بگویی مقصودت این بود که من هم تو را به چشم دایی نمی بینم وگرنه دزدکی از
خانه بیرون نمی زدم و حالا با تو این جا نبودم بغض های من همگی بی زمان و بی مکان بودند
هروقت دلشان می خواست می آمدند و هر زمان دلشان می خواست می رفتند
نگاهم به دستم افتاد ،
محکم گرفته بودی اش . نکند کارم اشتباه بوده ؟ حالا تو چه فکری در موردم می کردی ؟ گند زده بودم ؟ باید مثل خانم ها رد می کردم و می گفتم نمی آیم خودم را جلوی تو خراب کردم ؟ دستم را رها کردی تا فیش را حساب کنی و من هر دو دست را در جیب
پالتوم چپاندم . آرام و قرار نداشتم پشیمانی بزرگی در لحظه به وجود آمده و پیچیده بود دور گردنم وقتی کارت را به کیف پولت برگرداندی دوباره خواستی دستم را بگیری
به دنبال دستم گشتی و وقتی دیدی هر دو را فرو کرده ام به جیبم گوشه ی لبت بالا رفت دست روی کمرم گذاشتی و هدایتم کردی به سمت میز و صندلی ها
صندلی عقب کشیدم و نشستم تو هم مقابلم . تمام فکرم این بود که حالا چه فکری می کنی راجع به من ،، ولی هرچه بود قطعا نمی دانستی که عشقت مرا به دنبالت روانه کرده دست پیش کشیدی و انگشت اشاره ات را به پیشانی ام زدی ـ چی این تو می گذره ؟ از زیر ماسک خنده ی مضحکی کردم ـ ماسکو بردار ببینمت مطیعانه برداشتم و توی جیبم گذاشتمش نگاه چرخاندم که ببینم کسی حواسش به گچ بینی ام هست یا نه !
همه سرشان به خوردن گرم بود و سر تو هم گرم به دیدن من . ـ ساعت چنده ؟ ساعت نیاورده بودم و موبایلم توی ماشین مانده بود نگاهی به ساعت مچی ات انداختی و جای اینکه ساعت را بگویی با شیطنتی
که تا به حال از تو ندیده بودم گفتی : ـ چه عجله ایه حالا ؟ نشستی با دایی ت یه پیتزا بخوری دیگه ! دلم لرزید حرف زدنت با من فرق داشت ! هیچ گاه ندیده بودم در جمع خانواده اینقدر سر و زبان داشته باشی همیشه ساکت و آرام بودی تا نظرت را نمی خواستند صحبت نمی کردی
و حالا این تخسی و شیطنت در عین آرامش ِ ذاتی ات ، خیلی برایم جذاب و خواستنی بود .
با لبخند خجولانه ای که بی اجازه روی لبم آمده بود نگاه دزدیدم ـ باشه دیگه نمیگم اینقدر خجالتم ندین ـ بگو ـ چی ؟ ـ صدام بزن ! آه بی خیال مرد . به صندلی تکیه دادی کاملا خونسرد چانه بالا داده و خودت را منتظر نشان
دادی مثل اینکه چاره ای نبود نگاهم را به یقه ی پلیور توسی ات دادم وبا نوایی کم جان نامت را بردم ـ یارا ... دستم را روی میز لمس کردی ، با لحنی ملایم و آهسته گفتی :
ـ سخت بود ؟ بله . سخت بود . بسیار سخت اما ... شیرین . نگاهت به ناخن های براقم بود و لمست را تا انگشت ها ادامه دادی گفتم : ـ خیلی قشنگه سرت را نه اما نگاهت را بالا دادی و من گفتم : ـ اسمتون واکنشی ندادی و انگار که در فکر دیگری باشی دوباره چشم دادی به انگشتانم پیش خدمت پیتزاها را مقابل مان گذاشت فیش را گرفت و رفت ظاهرش که بسیار وسوسه انگیز بود
پودر آویشن را بدستم دادی
دست بلند کردی و از پیش خدمت پرسیدی سس خردل روی میز تند است یا نه
و من اولین گاز را به نوک مثلثی اش زدم ... عالی بود ، ترکیب فوق العاده دلچسبی داشت آرنج روی میز و قاچ پیتزای نیم خورده ات به دست نگاهم کردی و گفتی : ـ یه چیزی بگم ؟ همچنان که از خوردن و جویدن لذت می بردم سرم را تکان دادم ـ اوهوم به چشمهایم اشاره کردی ـ چشمات ... باهام حرف می زنن به معنای واقعی یکه خوردم سرعت جویدنم آهسته شد
ـ یه چیزی تو چشماته ، هروقت می بینمت حس می کنم ...
دنباله ی حرفت را قیچی کردی
کمی در سکوت نگاهم کردی و بعد گفتی :
ـ بگو ... هرچی تو دلته به من بگو اصلا هم فکر اینو نکن که هما خواهرمه چون هراندازه که اون خواهره بد باشه یا خوب باشه عزیزه ،، تو هم برام عزیزی
گونه هایم دو گلوله آتش شد در حالی که تو با خونسردی گاز زدی به قاچ پیتزا دست لرزانم گرد قوطی نوشابه نشست و مک محکمی زدم به خنکی اش ـ چرا ؟ در حالی که دهانت می جنبید نگاهم کردی ، قلپی نوشابه خوردی و گفتی : ـچراچی؟چرادو ِستدارم؟ فکر کنم ستاره ی دنباله داری در چشمانم درخشید که به جلو خم شدی و زل
زدی به چشمان شب رنگم ! تا قبل از این نمی دانستم قند که در دل آب شود دقیقا چه مزه ای می دهد
فرو ریختن دل را هم همینطور !
این بار طوری دلم از میان سینه لبریز شد که برای لحظه ای حس کردم قلبم سر جایش نیست
کجا ریخته بود ؟! باید جمع و جورش می کردم !
لبخند محبت آمیزی زدی و منی که عادت کرده بودم کسی دوستم نداشته باشد بیشتر سرخ شدم
آه خدای من چرا آرام نمی گرفتم ؟ هیچ چیزم سر جایش نبود دل در سینه نبود ! حس از دستانم گریخته بود ! حالم آیا طبیعی بود ؟ با سر به پیتزا اشاره زدی و گفتی :
ـ خوبه ؟ ـ آره خیلی نگاهم را به پیتزا دادم به قدری گرسنه ام بود که بتوانم تمامش را همین حالا بخورم . ...
ـ ممنون خیلی عالی بود دایی ... زبانم را گاز گرفتم که دایی اش را نگویم اما دیر بود نمیدانم قیافه ام چه شکلی شده بود که به خنده افتادی و آهسته خندیدی
با مظلوم نمایی و اندکی شیطنت دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم : ـ معذرت ، دیگه تکرار نمیشه نگاهت روی موهایم در گردش بود دستت را دراز کردی و گذاشتی پشت صندلی ام چرا فکر کردم می خواهی به موهایم دست بزنی ؟ ـ شنبه میام دنبالت ـ ساعت یازده ـ یازده دستم با کرختی به دستگیره چسبید اعضای بدنم برای پیاده شدن همکاری نمی کردند درب ماشین را باز کردم ، یک پا را پایین گذاشتم و گفتم : ـ بازم ممنون
تنها لبخند زدی و قبل از اینکه کاملا از ماشین پیاده شوم دسته ای از موهای فر خورده ام را گرفتی
مثل این بود که موهایم به قلاب دستت گیر کرده باشد
آنقدر آرام که وقتی پایین رفتم موهایم از میان انگشتانت رد شد و پایین افتاد....
ادامه دارد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4139
#12
Posted: 7 Mar 2025 11:41
فصل اول
قسمت دهم
(كامِ اين دنيا)
تاریک بود . هرچه جلوتر می رفتم تاریک تر هم می شد سرمای هوا تنم را لرزاند فضا خوفناک بود اما نمی دانم چرا ترس در من راه نداشت ! انگار که دلم قرص بود . انگار که خبر داشت ... دستی بزرگ و مردانه دستم را گرفت ، انگشتان کشیده اش را میان انگشتان یخ زده ام جا داد به قدری تاریک بود که صورتش را نبینم اما گرمای دستش تماما امنیت بود سیاهی را پشت سر گذاشتیم هوا روشن شد
سر بلند کردم تا نگاه کنم دست چه کسی را سفت و محکم گرفته ام تو بودی دایی ، در حالی که دستمان کیپ ِ هم بود رفتیم میان جمع خانواده ات ! همه شان در روشنایی نشسته و انگار منتظر ما بودند ...! چشمانم را به سفیدی سقف دادم ، از دیشب تا به حال برای نمیدانم چند صدمین بار ! خوابی که دیدم را دوره کردم خوابی که با کابوس شروع شد و رویایی تمام شد .
اشتباه نکن دایی ، این خواب را دیشب ندیدم ، این خواب را همان شبی دیدم که برای اولین بار در این تخت و در این اتاق خوابیدم
آن زمان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نیامده بود و من جرات نکردم حتی در ذهنم مرورش کنم
یادم می آید از که خواب پریدم متعجب بودم و شرمگین ! فضای خوابم به دور از رابطه ی دایی و خواهر زاده ای بود .
می دانی ؟ آن موقع هنوز دلم برایت نلرزیده بود .
صبح همان شبی که این خواب را دیدم ترسیدم ! چون تا آن روز هر خوابی دیده بودم به نوعی تعبیر شده بود
مثل همان خوابی که در شش سالگی دیدم و بابا در تاریکی خیابان ها گم شد .
برخاستم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای انبوه و بلندم کشیدم حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ چون شک نداشتم که این خواب هم تعبیر می شود ...
به آشپزخانه رفتم ، گرسنه ام بود .
امروز دانشگاه نداشتم ، حمام رفتم و اینکه باید طوری موهایم را می شستم که گچ بینی ام آسیب نبیند ته اعصاب خوردی بود
بعد هم نشستم و سر حوصله گره موهایم را باز کردم و برس کشیدم بعد از ظهر و عصر هم به درس خواندن گذشت . در یخچال را باز کردم ،
فقط ظهرها بود که دور یک میز می نشستیم ، صبحانه و شام را هرکس برای خودش چیزی سر هم می کرد و می خورد ، اینطور بگویم که شب ها شام نداشتیم ! همیشه حاضری بود .
یادم می اید قبل از فوت بابا بزرگ ، مامان لطیفه هر شب چیز ساده ای می پخت و همه بچه ها را دور سفره می نشاند . بقیه ی وعده ها هم همینطور بود .
تخم مرغ را شکاندم توی تابه و صدای جلز و ولزش بلند شد نمک زدم و کمی فلفل سیاه بابا هنوز نیامده بود ، هما و کارن شام شان را خورده بودند سبد نان را روی میز گذاشتم و نشستم هما یکی از سریال های ترکی را نگاه می کرد ، همان هایی که متنفر بودم
ازشان همان ها که بی برو برگرد یک شخصیت بد طینت وسط جریان است و بی شک همه شان هم من بودم !
هما اینطور می گفت . حتی گاهی مرا با نام آنها صدا می زد !! لقمه ای نیمرو دهانم گذاشتم
صبح پیام داده بودی و دوباره برنامه دانشگاهم را خواستی . من هم بدون ناز یا هرچه که نامش را بگذاری برایت فرستادم .
نگاهم را از هما گرفتم و لبخندم را خوردم !!
یادش می آید که گفت یارا نگاهم هم نمی کند ؟! نبود ببیند چطور برایم شعر خواندی نبود که بشنود چه حرفهایی زدی سرم را پایین انداختم قطعا اگر بفهمد سکته خواهد کرد البته دور از جانش ! هرچه باشد مادر برادرم است و خواهر ِ تو . فردا پنجشنبه بود مثل همه ی پنجشنبه های دیگر که همه ی خواهر ها خانه ی شما جمع میشوند از حالا دلم تنگ بود چون مثل روز برایم روشن بود که هما مرا نمی آورد ! امروز که کلاس ها کنسل شده بود
فردا هم که کلا کلاس نداشتم پس فردا هم جمعه است و تعطیل تمام این دو سه روز را باید صبر می کردم تا شنبه سر برسد کاش می شد حداقل فردا شب همراهشان بیایم دل دل می زدم که تو را ببینم .
بابا حاضر و آماده جلوی در اتاقم ایستاد و به صورتم نگاه کرد با غم و ناراحتی ، آهسته و پچ پچ کنان گفت : ـ چند بار گفتم باهاش در نیوفت ،، گفتم خرش کن !! خودم را نگه داشتم که نگویم ،
مثل تو که همه را خر می کنی! می دانم . اما بابا همه مثل من نیستند جوابم سکوت بود و او سری به تاسف و نا امیدی برایم تکان داد صدایش را بلند کرد و گفت : ـ من میرم پارکینگ ماشینو روشن کنم شما بیاین بعد هم در خانه را باز کرد و رفت همین . تمام مکالمه ی ما بعد از بلایی که همسرش به سرم آورد همین بود سهم من از دلداری و محبت پدرانه اش در همین حد بود . کارن و هما بعد از او بیرون زدند ، در بسته شد و خانه در سکوت فرو رفت دلم گرفت چقدر دلم می خواست من هم می آمدم موبایلم را برداشتم و آهنگی پلی کردم
تا زمانی که هما خانه بود اجازه ی آهنگ گذاشتن نداشتم !
هندزفری هم رفته بود ور دل باقی وسایلم ، خیلی دلم می خواست بروم توی اتاقش و ببینم کجا نگهشان میدارد اما نرفتم
پی شر نمی گشتم در همین چند روز هم محض خرابکاری که کرده بود کاری به کارم ندارد ! بگذار دمی آرام بگیرم . همراه با آهنگ خواندم دنیای وارونه اینو خوب میدونه منِ دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات دوباره با صدات گم میشه میره زود از یادم این آهنگ چقدر مرا یاد بابا می انداخت ! کش موهایم را باز کردم موهایم دور شانه ریخت ، نگاهی به ناخن های دستم انداختم
بلند شده بودند و انگشتانم کشیده تر به نظر می رسید قوطی برق ناخنم را برداشتم و نشستم لبه ی تخت لاک زدن من خلاصه می شد به همین . لاکِ بی رنگ اما براق ! از بچگی دوست داشتم ناخن هایم را رنگی کنم اما خجالت می کشیدم از اعتماد به نفس پایینم بود ، رنگی نمی زدم مبادا دیگران نظرشان جلب
شود فرچه را روی ناخنم کشیدم در باغچه ی خانه مامان لطیفه گل شمعدانی داشتیم یکی یکی از گلبرگ های کوچک و ظریف شان می کندم و روی ناخن هایم می چسباندم
ناخن های مزین به گلبرگ های صورتی را در نور آفتاب می گرفتم و یک دل سیر نگاه شان می کردم
نوجوان بودم تقریبا اوایل مقطع راهنمایی . وقتی می گفتم با بقیه ی دخترها فرق دارم محض همین چیزهاست در قوطی را با احتیاط بستم شروع کردم به فوت کردن انگشتانم ... بی حال و بی حوصله روی تخت افتاده و پاهایم را به دیوار چسبانده بودم و
خرسی های روی جوراب ساق بلندم را می شمردم ! هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد ،
شماره تو را که دیدم از حالت افقی به عمودی تغییر حالت دادم و خبردار و پُر استرس وسط تخت ایستادم !!
لبم را با زبان تر کردم و تماس را وصل کردم ـ سلام ـ سلام خوبی ؟ ـ خوبم ممنون باز هم زبان به لبم کشیدم ، خشکِ خشک بود همانطور روی تخت قدم رو می رفتم و صدای جیرجیرش بلند شده بود ـ چرا نیومدی ؟ می دانستم برای همین زنگ زدی و لبخند روی لبم نشست ـ گچ بینی م تا دو هفته دیگه باید روش باشه جوابت سکوتی چند ثانیه ای بود و در نهایت گفتی : ـ هما نذاشت بیای ؟ قلبم شلوغ کاری می کرد .
ـ خودمم نمی خواستم بیام ! قیافه م داغونه صدای نفسی که بیرون فرستادی را شنیدم و بعد گفتی : ـ باید می اومدی جمله ات مثل خواهشی آهسته بود دسته ای از موهایم را دور انگشت پیچیدم و رها کردم ـ فردا جمعه ست ... نمی تونی بیای بیرون ؟! در آن لحظه فقط می خواستم بدانم سر و صدای قلبم به گوش تو هم میرسد یا نه گوشه لبم را به دندان کشیدم ـ نه نمی تونم ـ هیچ دوستی نداری ؟ منظورت را متوجه بودم و ای کاش که می شد ـ نه ندارم
مکث کوتاهی کردی گفتی : ـ باشه پس ،، بپوش !! برق از سرم پرید ـ چی ؟ ـ تا نیم ساعت دیگه اونجام زنگ زدم بیا پایین دیگرهم منتظر نماندی تا اعتراضم را بشنوی تماس که قطع شد تا ده دقیقه بعدش مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم دلم آشوب بود اگر هما می فهمید از خانه بیرون زدم چه ؟ دیگر نمیشد جمعش کرد فاجعه می شد
چه کسی می توانست جلوی دهانش را بگیرد که تهمت هایش را بیش از گذشته به جانم نبندد ؟
یعنی می فهمد ؟ دلم برای دیدنت پر می کشید ، نتوانستم جلوی پَر پَر زدنش را بگیرم . نخواستم که بگیرم ! جلوی آینه ایستادم ، باید کمی آرایش می کردم ، فقط کمی ... با وسواس مانتو شلواری انتخاب کردم و پوشیدم که تو زنگ زدی و گفتی
جلوی در منتظری هول کرده شالم را سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم ، کلید یدک خانه را از جا کلیدی برداشتم یادم افتاد موهایم را نبستم ! برگشتم که موگیر بردارم اما در آخرین لحظه پشیمان شدم و با بدجنسی از خانه بیرون زدم
با صدای بسته شدن در سر بلند کردی و نگاهت به رویم نشست و تا وقتی هم که کنارت نشستم این نگاه کنده نشد....
ـ سلام
ـ سلام
موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و قبل از اینکه تو بگویی ماسکم را از روی گچ بینی برداشتم
ـ درد داره هنوز ؟ خنده ی ریزی کردم ـ آره اگه عطسه کنم
به آرامی خندیدی ـ خیلی بهتر شده کبودی زیر چشمهایم را می گفتی ، با خجالت صورتم را لمس کردم و گفتم :
ـ آره هر روز داره کمرنگ تر میشه دست چسباندی به سوییچ
ـ بریم ؟ دلهره ای که فراموشم شده بود انگار دوباره به سراغم آمد ! ـ کجا ؟ نگاهت را از موهای ریخته دور تنم گرفته و به چشمانم دادی ترس و دلهره نگاهم را دریافتی ـ به نرگس گفتم یکساعت قبل از اینکه خواهرا برن زنگ بزنه بهم که برم
ببینمشون ... پس آروم باش
دست روی دستم گذاشتی به حالت دلداری چند ضربه آهسته زدی و همراه با لبخند گرمی گفتی :
ـ بریم ؟ میشد که بگویم این اولین قرار ملاقت مان بود . بدون هیچ بهانه ای !
این بار بهانه مان خودمان بودیم من و تو ... بهانه ای محکم تر از این نبود . ـ چیکار می کردی ؟ ـ هیچ کاری ... تا قبل از اینکه شما بیای داشتم مزخرف ترین شب جمعه ی عمرمو می گذروندم خنده ی کوتاهی کردی و من نگاهم را به خیابان دادم ـ کجا می ریم ؟ ـ کجا دوست داری بریم ؟ ـ میشه قدم بزنیم ؟ ـ نه ! خندان نگاهت کردم ـ چرا ؟
ـ سرما می خوری ـ نمی خورم
سر چرخاندی و چشم دوختی به سرحالی ام و دوباره حواست را به رانندگی ات دادی
آستین لباس قرمزم را از زیر آستین پالتو بیرون کشیدم ، دست به سمتت دراز کردم و گفتم :
ـ ببین دایی بافت پوشیدم دندان فشردی به لب پایین ت که نخندی ولی چرا ؟ و همین را به زبان آوردم ـ چرا خنده تونو نگه می دارین ؟ چیکار کردم مگه ؟ چرا خنده تون گرفت؟! صدای آهنگ را بلند کردی و گفتی : ـ استاد معین می فرمایند که ...
و همراه آهنگ خواندی
ـ پس چه خندون چه گریون داره می گذره عمرا خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا
غش غش خندیدم تو خودت استاد طفره رفتن بودی جایی کنار رودخانه خشک که از میان شهر رد میشد نگه داشتی با ذوق و البته پیروزی از ماشین پایین رفتم و پریدم توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در
هوا تکان تکان دادی و دستوری گفتی : ـ سرما نخوریا ! با خنده ی ریزی ایستادم و وقتی رسیدی کنارم به راه افتادم پیاده رو خلوت و نسبتا تاریک بود و ناخوداگاه مرا به یاد خوابم می انداخت ـ یه خوابی دیدم
گرمای نگاهت حس میشد ،
لب باز کردم که خوابم را برایت تعریف کنم اما بی اختیار تاریکی و سیاهی خواب شش سالگی ام را برایت تعریف کردم نمیدانم چرا ! عقلم اینطور دستور داد .
همان خوابی که پدرم مرا میان ظلمات رها کرد و رفت
همانی که چند ماه بعدش تعبیر شد و بابا با هما ازدواج کرد و از خانه ی مامان لطیفه رفت .
در سکوت به حرفهایم گوش داده بودی و حالا که دیدی صحبت نمیکنم سرچرخاندی و به نیم رخم خیره شدی
سرم را بلند کردم ، دسته ای از موهایم جلوی دیدم را گرفت ـ تا مدت ها بعد هی برای خودم آخرشو عوض می کردم ! نگاهم را به سایه ی درختان اکالیپتوس دادم
ـ مثلا فکر می کردم که بابا برگشته و منم با خودش برده یا اینکه منم دنبالش دویدم و باهاش رفتم
خنده ای کردم از سر غم و ناراحتی . ـ فقط شش سالم بود ، چه می فهمیدم که با فکر و خیال هیچی تغییر نمیکنه دستم را گرفتی و من با رغبت دستم را به دستت دادم ـ هرازگاهی میرم پیش بابات نگاهت را به جلوی پایت دادی ـ میرم سر کارش سر میزنم بهش ، حرف می زنیم با کنجکاوی سر بالا برده و چشم دادم به فک اصلاح شده و محکم ات ـ از همه چیز حرف میزنیم ، از مسائل سیاسی گرفته تا اختلاف بین تو و هما دهانم باز ماند واقعا بابا با تو در دل می کرد ؟ واقعا هیچ کس ِ دیگر در این دنیا نبود ؟
پس برای همین می گفتی که همه چیز را می دانی ؟
آنقدری این مسئله برایم عجیب بود که تو برگردی نگاهم کنی ، با انگشت اشاره چانه ام را بالا بدهی تا دهانم بسته شود !
خنده ی دلنشینی کردی ، دستم را کشیدی و نشان دادی که راه رفته را برگردیم چند دقیقه ای را هردو سکوت کردیم تنها صدای ماشین ها بود و بادی که لای شاخه ی درخت ها می پیچید و برگ
های خشکی که زیر پای من و تو خورد می شدند قطعا اگر شب نبود و تنها بودم جوری رد میشدم که پا روی آنها نگذارم !
حیف بودند که زیر پای ما له شوند و زیر پای رهگذر بعدی چیزی ازشان باقی نماند
به دست های درهم مان نگاه کردم
دستت بزرگ بود ، با انگشتانی کشیده و پوستی روشن که دستِ کوچک و ظریف مرا بغل گرفته بود ...
گوشه لبم را دندان گرفتم ، شاید برای اینکه مطمئن باشم خواب نیست چیزی شبیه به رویای نوجوانی ام بود اما خواب نبود . دلم هم در آرامش و سکون گوشه ای از سینه نشسته و لذتش را می برد به خیابان و رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم دلم می خواست بپرسم بابا چه چیزهایی در مورد من به تو گفته که خودت
لب گشودی
ـ هفته ی قبل که پیشش بودم می گفت از وقتی تو اومدی بحث و دعواشون با هما بیشتر شده اون موقع اگر سر یه موضوع اختلاف داشتن الان تو هم اضافه شدی
اخم کرده و به نظر عصبی به نظر می آمدی ـ میگه آبان ناسازگاری می کنه ، گوش به حرف هما نمیده
حقیقتا دلم شکست .
و این چندمین بار است بابا دل شکسته ام را از اینی که هست خورد تر می کند ؟
ـ بهش گفتم خواهر من اشتباه میکنه . آبان دیگه تو سنی نیست که گوش به فرمان کسی باشه چون می دونم که تو آدم غیر منطقی نیستی
دلم تکانی به خودش داد و تاپ تاپی کرد بازهم به معرفتِ تو دایی ،
دم ت گرم کمی مکث کردی ، چشم از سنگفرش پیاده رو گرفتی و گفتی : ـ می گفت هر روز جر و دعوا دارین ... آره ؟ با جدیت نگاهم کردی پاسخ سوالت را می خواستی ،
تا قبل از آن دعوای اساسی که منجر شد به شکستن دماغم ، آره هر روز جنگ و جدل داشتیم ولی کاش که دلیل شان را نپرسی
چون اگر بگویم فکر می کنی شوخی میکنم ، جک گفته ام !
آنقدر که سر مسائل بچگانه همه چیز را به هم می ریخت و جنگ روانی راه می انداخت .
این موهای سیاه و فر که رو سرامیک ریخته همه ش مال توست امروز روز حمام ت نبود مگر چکار کرده ای که نیاز به حمام داشتی ! چرا صبح ربع ساعت زودتر از خانه بیرون رفتی این بطری شیر را تو تمام کردی چرا با این بچه بازی نمیکنی ؟ خواهری سرت نمی شود گردگیری روز شنبه با تو بود مثل آدم انجامش ندادی دستش هم که شکر خدا هرز بود !
از سکوت معنا دارم جوابت را گرفته بودی نفس ت را پر سر صدا بیرون فرستادی و بخار دهانت در هوا پخش شد
ـ این که نشد زندگی من مغموم و تو متفکر باز هم در سکوت قدم زدیم کم کم نزدیک ماشین رسیده بودیم از همان فاصله ریموت را زدی ، چراغ ها چشمک زدند ـ سردت نشد ؟ ـ نه خیلی سنگینی نگاهت را حس کردم ، سرم را بلند کردم با حالتی خاص زل زده بودی به موهای بلندم یا به قول حضرت حافظ زلف درازم ! همه در نگاه اول نظرشان به موهایم جلب می شد ، موهای پُر پشت ، بلند ، مشکی و البته فرفری ام
اما نگاه و توجه تو چیز دیگری بود ، دلم را به شور وا می داشت .
وقتی نگاهم را دیدی سریع خیرگی ات را تمام و دستم را رها کردی ماشین را دور زدی و گفتی :
ـ سوار شو با خنده ای روی لب سوار شدم در حال بستن کمربندت بودی من هم همان کار را کردم بخاری را روشن کردی درجه اش را بالا بردی و دریچه اش را دادی رو به من لبخندم بیشتر کش آمد همین محبت های زیر پوستی و کوچک هم برایم اهمیت داشت . در تاریک و روشن ماشین نگاهم کردی و گفتی : ـ بریم پیتزا بخوریم ؟
با ناراحتی گفتم : ـ دیر میشه استرس به صورتم نشسته را کاویدی و گفتی : ـ دوباره استرس نگیرتت ، همه چی تحت کنترله بعد هم استارت زدی و از پارک درامدی دستم را جلوی دریچه ی بخاری گرفتم و گفتم : ـ شما زعفرون پرورش میدین ؟ ـ اره البته فقط کاشت و برداشت نیست ، بسته بندی می کنیم ، پخش میکنیم ، کارتمو که دادم بهت نگاهم را به خیابان دادم ، ـ زیر یکی از درختای باغ تون چال ش کردم ! حس کردم که سرت چرخید تعجب هم داشت .
اما از بیچارگی ام بود . ـ مثل کلاهم که همون شب گذاشته بودیش زیر برف پاکن ماشین ؟ دلم ریخت در این مدت به رویم نیاورده بودی آن هم از سر بیچارگی بود وگرنه دلم می گفت کلاهت را بردارم و دیگر پس
ش ندهم ! ... جلوی پیتزا فروشی ایستادی ـ داخل بخوریم دیگه ؟ صورتم را نشان دادم ـ با این قیافه ی قشنگ دمغ شده کمی نگاهم کردی ـ نگاه و طرز فکر دیگرون برات مهمه ؟
ـ نه ، شایدم آره با درماندگی نگاه دادم به نگاهت ـ ولی نمیدونم ـ اینکه میگن حرف مردم باد هواست ... راست میگن واقعا باد هواست بعد هم دستگیره را کشیدی و پیاده شدی ، ماشین را دور زدی کنار پنجره ی سمت من ایستادی شیشه را پایین دادم ، هردو ساعدت را لبه ی پنجره گذاشتی ، خم شدی به طرفم و گفتی : ـ پیتزا چی می خوری ؟ همینطوری پراندم ـ فرقی نمی کنه ! ابروهایت بالا پرید و همزمان خندیدی ـ چطور فرقی نمی کنه ؟ خیلی فرق می کنه پپرونی ، بیف ... چی ؟
ـ خودتون چی می خورین ؟
ـ من همیشه بیف می خورم ولی تو کاری به من نداشته باش هرچی دوست داری بگو
تا به حال پیتزا بیف نخورده بودم ولی حتما خوشمزه بود چون تو دوست داشتی
ـ منم بیف سر کج کردی و خیره ام شدی وقتی این کار را می کردی قیافه ات خیلی با مزه میشد ـ مطمئنی ؟ ـ اوهوم به طرف پیتزا فروشی رفتی که ماسکم را چنگ زدم از ماشین بیرون پریدم و
گفتم : ـ دایی ... دایی وایسین منم بیام
به عقب چرخیدی
گفتم :
ـ بریم همون داخل بخوریم
اخم کرده بودی ،
سردرگم در یک قدمی ات ایستادم
با جدیت تمام گفتی :
ـ تو مگه خودت دایی نداری هی به من میگی دایی ؟؟!!
از خودم وا رفتم
چرا داشتم ! یکی داشتم .
پشیمان و خجالت زده مثل بچه ها کم مانده بود لب برچینم که دستم را گرفتی و راه افتادی و در همان حال ریموت ماشین را زدی
سالن نسبتا شلوغ بود
هر کس از کنارم رد میشد اول نگاهی به ماسک و کبودی زیر چشمانم می انداخت و بعد به موهای بلندم که کل کمرم را پوشانده بود
سفارش دادی و در صف صندوق ایستادیم جلوی ما دو دختر جوان ایستاده بودند ، می گفتند و بلند بلند می خندیدند
آدم با دیدن شان به وجد می آمد . نگاهم کردی نگاهت نمی کردم دستم هنوز میان دست بزرگت بود نزدیک تر شدی سر پایین کشاندی و آهسته گفتی : ـ وقتی می گی دایی حس بدی بهم دست میده میدونی چرا ؟ چشمم به سرامیک کف بود ـ چون هیچ وقت به چشم یه خواهر زاده نگات نمی کردم آب دهانم را قورت دادم
همچنان سرم را بلند نمی کردم قطعا رنگم پریده بود صدای خنده ی دخترها بلند شد . ـ تو رو نمیدونم هرچند که ... صف جلوتر رفت و تو ادامه اش را نگفتی گفتن هم نداشت میدانستم چه می خواستی بگویی مقصودت این بود که من هم تو را به چشم دایی نمی بینم وگرنه دزدکی از
خانه بیرون نمی زدم و حالا با تو این جا نبودم بغض های من همگی بی زمان و بی مکان بودند
هروقت دلشان می خواست می آمدند و هر زمان دلشان می خواست می رفتند
نگاهم به دستم افتاد ،
محکم گرفته بودی اش . نکند کارم اشتباه بوده ؟ حالا تو چه فکری در موردم می کردی ؟ گند زده بودم ؟ باید مثل خانم ها رد می کردم و می گفتم نمی آیم خودم را جلوی تو خراب کردم ؟ دستم را رها کردی تا فیش را حساب کنی و من هر دو دست را در جیب
پالتوم چپاندم . آرام و قرار نداشتم پشیمانی بزرگی در لحظه به وجود آمده و پیچیده بود دور گردنم وقتی کارت را به کیف پولت برگرداندی دوباره خواستی دستم را بگیری
به دنبال دستم گشتی و وقتی دیدی هر دو را فرو کرده ام به جیبم گوشه ی لبت بالا رفت دست روی کمرم گذاشتی و هدایتم کردی به سمت میز و صندلی ها
صندلی عقب کشیدم و نشستم تو هم مقابلم . تمام فکرم این بود که حالا چه فکری می کنی راجع به من ،، ولی هرچه بود قطعا نمی دانستی که عشقت مرا به دنبالت روانه کرده دست پیش کشیدی و انگشت اشاره ات را به پیشانی ام زدی ـ چی این تو می گذره ؟ از زیر ماسک خنده ی مضحکی کردم ـ ماسکو بردار ببینمت مطیعانه برداشتم و توی جیبم گذاشتمش نگاه چرخاندم که ببینم کسی حواسش به گچ بینی ام هست یا نه !
همه سرشان به خوردن گرم بود و سر تو هم گرم به دیدن من . ـ ساعت چنده ؟ ساعت نیاورده بودم و موبایلم توی ماشین مانده بود نگاهی به ساعت مچی ات انداختی و جای اینکه ساعت را بگویی با شیطنتی
که تا به حال از تو ندیده بودم گفتی : ـ چه عجله ایه حالا ؟ نشستی با دایی ت یه پیتزا بخوری دیگه ! دلم لرزید حرف زدنت با من فرق داشت ! هیچ گاه ندیده بودم در جمع خانواده اینقدر سر و زبان داشته باشی همیشه ساکت و آرام بودی تا نظرت را نمی خواستند صحبت نمی کردی
و حالا این تخسی و شیطنت در عین آرامش ِ ذاتی ات ، خیلی برایم جذاب و خواستنی بود .
با لبخند خجولانه ای که بی اجازه روی لبم آمده بود نگاه دزدیدم ـ باشه دیگه نمیگم اینقدر خجالتم ندین ـ بگو ـ چی ؟ ـ صدام بزن ! آه بی خیال مرد . به صندلی تکیه دادی کاملا خونسرد چانه بالا داده و خودت را منتظر نشان
دادی مثل اینکه چاره ای نبود نگاهم را به یقه ی پلیور توسی ات دادم وبا نوایی کم جان نامت را بردم ـ یارا ... دستم را روی میز لمس کردی ، با لحنی ملایم و آهسته گفتی :
ـ سخت بود ؟ بله . سخت بود . بسیار سخت اما ... شیرین . نگاهت به ناخن های براقم بود و لمست را تا انگشت ها ادامه دادی گفتم : ـ خیلی قشنگه سرت را نه اما نگاهت را بالا دادی و من گفتم : ـ اسمتون واکنشی ندادی و انگار که در فکر دیگری باشی دوباره چشم دادی به انگشتانم پیش خدمت پیتزاها را مقابل مان گذاشت فیش را گرفت و رفت ظاهرش که بسیار وسوسه انگیز بود
پودر آویشن را بدستم دادی
دست بلند کردی و از پیش خدمت پرسیدی سس خردل روی میز تند است یا نه
و من اولین گاز را به نوک مثلثی اش زدم ... عالی بود ، ترکیب فوق العاده دلچسبی داشت آرنج روی میز و قاچ پیتزای نیم خورده ات به دست نگاهم کردی و گفتی : ـ یه چیزی بگم ؟ همچنان که از خوردن و جویدن لذت می بردم سرم را تکان دادم ـ اوهوم به چشمهایم اشاره کردی ـ چشمات ... باهام حرف می زنن به معنای واقعی یکه خوردم سرعت جویدنم آهسته شد
ـ یه چیزی تو چشماته ، هروقت می بینمت حس می کنم ...
دنباله ی حرفت را قیچی کردی
کمی در سکوت نگاهم کردی و بعد گفتی :
ـ بگو ... هرچی تو دلته به من بگو اصلا هم فکر اینو نکن که هما خواهرمه چون هراندازه که اون خواهره بد باشه یا خوب باشه عزیزه ،، تو هم برام عزیزی
گونه هایم دو گلوله آتش شد در حالی که تو با خونسردی گاز زدی به قاچ پیتزا دست لرزانم گرد قوطی نوشابه نشست و مک محکمی زدم به خنکی اش ـ چرا ؟ در حالی که دهانت می جنبید نگاهم کردی ، قلپی نوشابه خوردی و گفتی : ـچراچی؟چرادو ِستدارم؟ فکر کنم ستاره ی دنباله داری در چشمانم درخشید که به جلو خم شدی و زل
زدی به چشمان شب رنگم ! تا قبل از این نمی دانستم قند که در دل آب شود دقیقا چه مزه ای می دهد
فرو ریختن دل را هم همینطور !
این بار طوری دلم از میان سینه لبریز شد که برای لحظه ای حس کردم قلبم سر جایش نیست
کجا ریخته بود ؟! باید جمع و جورش می کردم !
لبخند محبت آمیزی زدی و منی که عادت کرده بودم کسی دوستم نداشته باشد بیشتر سرخ شدم
آه خدای من چرا آرام نمی گرفتم ؟ هیچ چیزم سر جایش نبود دل در سینه نبود ! حس از دستانم گریخته بود ! حالم آیا طبیعی بود ؟ با سر به پیتزا اشاره زدی و گفتی :
ـ خوبه ؟ ـ آره خیلی نگاهم را به پیتزا دادم به قدری گرسنه ام بود که بتوانم تمامش را همین حالا بخورم . ...
ـ ممنون خیلی عالی بود دایی ... زبانم را گاز گرفتم که دایی اش را نگویم اما دیر بود نمیدانم قیافه ام چه شکلی شده بود که به خنده افتادی و آهسته خندیدی
با مظلوم نمایی و اندکی شیطنت دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم : ـ معذرت ، دیگه تکرار نمیشه نگاهت روی موهایم در گردش بود دستت را دراز کردی و گذاشتی پشت صندلی ام چرا فکر کردم می خواهی به موهایم دست بزنی ؟ ـ شنبه میام دنبالت ـ ساعت یازده ـ یازده دستم با کرختی به دستگیره چسبید اعضای بدنم برای پیاده شدن همکاری نمی کردند درب ماشین را باز کردم ، یک پا را پایین گذاشتم و گفتم : ـ بازم ممنون
تنها لبخند زدی و قبل از اینکه کاملا از ماشین پیاده شوم دسته ای از موهای فر خورده ام را گرفتی
مثل این بود که موهایم به قلاب دستت گیر کرده باشد
آنقدر آرام که وقتی پایین رفتم موهایم از میان انگشتانت رد شد و پایین افتاد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4139
#13
Posted: 7 Mar 2025 11:42
فصل اول
قسمت يازدهم
(نبض)
ـ آبان ؟ ـ بله ؟ ـ بیا ـ چیکارم داری کارن ؟ ـ بیا یه شربت برای من درست کن ـ کارن خودت پاشو دارم آماده میشم دانشگاه دارم صدایش را بالا برد ، از مادرش یاد گرفته بود هر طور دلش می خواهد می
تواند با من صحبت کند ـ من پای درسم نمی تونم بلند شم
در رژلب را بستم ، شلوار جینم را بالا کشیدم ـ اومدی ؟؟؟ ـ داد نزن دارم میام ـ زود دکمه ی شلوارم را بستم و با حرص از اتاق بیرون رفتم پشت میز تحریرش گوشه ی سالن ! نشسته بود دفتر و کتابش هم جلویش باز بود اما سرش توی آی پد . ـ داری مشق می نویسی نه ؟! جوابم را نداد در کابینت را باز کردم ، شیشه ی شربت ویمتو خالی بود ـ شربت ویمتو نداریم ، به لیمو می خوای ؟ ـ نه فقط همون
ـ میگم که تموم شده ـ دروغ گو صدای تق تق صندل هما روی سرامیک امد و بعد هم صدای خودش ـ مگه من مُردم صدای این میزنی ؟ پوزخند روی لبش عذابم می داد
ـ فقط به خودم بگو به این هیچ اعتباری نیست می ترسم تلافی دماغشو سر تو دربیاره ... مثل اون سال که فقط سه سالت بود از سر حسودی می خواست بکشتت !
دستانم می لرزید ، کارن حتی سرش را از صفحه آی پدش بلند نکرد هما که وارد آشپزخانه شد من خارج شدم
اصلا دلم نمی خواست صدایش را بشنوم که آن خاطره ی کهنه و کزایی را یاداوری کند
دنباله ی گیسم را از یقه ی پلیورم بیرون انداختم مانتوم را پوشیدم و هنوز صدایش می آمد ...
مقنعه ام را سرم کردم ، موبایل و کوله ام را برداشتم و بی معطلی از آن دیوانه خانه بیرون زدم
پا به کوچه که گذاشتم نتوانسم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه
سیزده سالم بود که نمیدانم برای بار چندم از بابا خواستم که مرا پیش خودشان ببرد
مثل تمام دفعات دیگر هفته ی اول همه چیز گل و بلبل بود اما از هفته ی دوم به بعد همه چیز تغییر می کرد انگار که بیش تر از یک هفته نمی توانست خودش را نگه دارد
آن موقع هم دم عید بود ، با بابا رفته بودند یک سری وسایل اضافی را توی انباری جا بدهند من بودم و کارن ...
بی انصافی بود ،
خدایی بی انصافی بود چون من آن شیشه ی شربت سرماخوردگی را برنداشتم بریزم به حلق کارن !
بچه بود . از طعم آلبالویی اش خوشش میامد رفت از یخچال برداشت و سر کشید
اشکم را با پشت دست پس زدم و دوباره پرت شدم به آن زمان ... دویدم ، خواستم شیشه را از دستش بگیرم ، نداد جیغ کشید و همین که برای بار دوم شیشه را به لبش چسباند زدم زیر
دستش ... شیشه با ضرب به کابینت خورد و بعد کف آشپزخانه افتاد و شکست . قبل از اینکه از کوچه بیرون بپیچم ایستادم ، می دانستم تو کمی آنطرف تر به انتظار نشسته ای .
نباید حالم را می دیدی . از اینکه همیشه زر زر پیش تو گریه کنم نفرت داشتم ، بالاخره تو هم روزی از این همه آه و اشک و ناله خسته می شدی نمی خواستم دلِ تو را هم مثل بقیه بزنم
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشمانم را بستم از صدای جیغ های کارن بابا و هما خودشان را رسانده بودند می خواسته بچه مو بکشه خسرو بچم ، بچم دهنش بوی شربت میده رنگم پریده بود . عقب عقب رفتم و تند تند می گفتم : ـ می خواست بخوره من نذاشتم بابا کارن را بغل گرفت از روی شیشه خورده ها رد شد جلو دویدم و به بابا
گفتم : ـ بابا ... بابا من کاری نکردم خودش برداشت
در حالی که کارن روی دستانش هنوز گریه می کرد مرا کنار زد و گفت : ـ خفه شو و با هما از خانه بیرون زدند تا کارن را به بیمارستان برسانند . آه خدایا ، کی این یاداوری های کابوس منشانه تمام میشد ؟
درخت چنار ایستاده مرا تماشا می کرد ، با آن برگ های نارنجی اش خیلی زیبا بود خزان داشت اما هنوز ایستاده و سر پا بود ... دستمال برداشتم ، اشک هایم را پاک کردم نفسم را در سینه نگه داشتم و پُر
قدرت بیرون دادم و از پشت دیوار بیرون آمدم همان موقع مرا دیدی و لبخند زدی ...
با دهان نفس کشیدم تا بغضم فرو بنشیند ، از روی جوی رد شدم دستگیره را کشیدم و سوار شدم....
چشمانم را گشودم ،
ـ سلام ـ سلام آبان خانم نگاهت کردم ، دلم آرام گرفت ... لبخندت جمع شد ـ گریه کردی ؟ ـ چیزی نیست سر به زیر انداختم ـ دعوا کردین ؟ ـ مهم نیست سر بالا بردم چشم دادم به صورت درهم ات و گفتم : ـ میشه بریم ؟ الان سرویس کارن میاد هما همراهش میاد تا سر کوچه آن بغض لعنتی ول کن صدایم نبود
و تو بی هیچ حرف کوله ام را برداشتی گذاشتی صندلی عقب و دست بردی به استارت .
سر چرخاندم و نگاهم را از پنجره سمت خودم به خیابان دادم دندان به لب فشردم تا هق نزنم حس می کردم هرازگاهی سر می چرخانی و نگاهم می کنی حالم از این آبان به هم می خورد اما دست خودم نبود بابا چند روز بعد از خفه شوی از ته دلی که به من گفت ، آمد و گفت که جلوی
هما گفته ام وگرنه میدانم که تقصیر تو نبود آخ بابا این را می دانستی که دل ، شعور فهمیدن این توجیهات را ندارد ؟ دلی که از سیزده سالگی ترک بردارد دیگر دل می شود ؟ به خدا که نمی شود . ماشین را کنار خیابان نگه داشتی آب دهانم را قورت دادم تا بلکه این بغض هم همراهش خورده شود !
ـ آبان ؟ نتوانستم جواب آبان گفتنت را ندهم ! با همان صدای بغض اندود گفتم : ـ بله ؟ دستم را که گرفتی اشک درشتی از میان مژه ها پایین پرید با لحنی نرم و ملموس سوال چند دقیقه پیش ات را تکرار کردی ـ دعوا کردین ؟ ـ نه ـ پس چی ؟ سرم را به طرفین تکان دادم و این درحالی بود که هنوز نگاهم به پیاده رو بود
. دستت را فشردم و تو با انگشت شست نبضم را به نوازش گرفتی ـ آبان حرف بزن بازهم سکوت کردم
عادت کرده بودم در اوج ناراحتی دهانم بسته باشد و فقط بی صدا گریه کنم
ـ حرف بزن نگران اینم نباش که عصبی بشم برم یه حرکتی بزنم که به نفع ات نباشه من از یه راه دیگه وارد میشم ...
لب هایت که به نبض دستم چسبید قلبم پایین ریخت حس کردم رنگم پرید و به همان سرعت سرخ شدم ! تک بوسه ای کوتاه و ملایم اما پر از حس و حال . سرم به سمتت چرخید ولی نتوانستم نگاهت کنم ، نگاهم به نبض آتش گرفته ام بود کاملا به سمتم خم شده بودی و با فشاری که به دستم دادی فهماندی که
نگاهت کنم حالت چشمانت با دیدن صورتم عوض شد با ناراحتی زمزمه کردی
ـ نمی خوام دق کنی بعد هم با آن یکی دست آزادت نرم نرمک اشک چشمانم را پاک کردی نمیدانم از سر علاقه ام به تو بود یا محبت هایی که نثارم می کردی یا دلیل محکم تر آن اعتمادی بود که به تو داشتم نمیدانم اما هرچه بود ترغیبم می کرد به صحبت کردن ...
در تمام مدت دستت را در چند حرکت رفت و برگشت از کف دست تا انگشتانم می کشیدی و در نهایت انگشتانت را میان انگشتانم جا دادی ، حرکتی کاملا احساسی و حتی می توان گفت عاشقانه .
ـ از همون ابتدا که من وارد زندگی شون شدم تهمت دزدی به منِ هشت ساله بست . بعدا توی نوجوونی تهمت کشتن برادرم و حالا اول جوونی اتهام هرزگی ...
همین که آخر جمله ام را شنیدی سرت به طرفم برگشت ،
همزمان با اخمی غلیظ حالت صورتت جدی و فک ات منقبض شد ـ چی ؟ آهی کشیدم و نگاهم را به خیابان دادم دستم را رها کردی و چنگ زدی به موهای بغل سرت ... کمی بعد از ماشین پیاده شدی و رفتی توی سوپرمارکت آن دست خیابان از این حال همیشه خراب و اشک های لج درارم حرصم گرفته بود و برعکس
بیشتر گریه ام درامد می دانستم تو هم روزی از دست این آبان ِ بارانی می روی ... می دانستم . هوا نیمه ابری بود ، گاهی سایه و گاهی آفتاب .
دختر بچه ای روی پله های ورودی خانه ای در پیاده رو نشسته بود به انتظار سرویس و کوله از خودش بزرگ تر هم بغل پایش روی زمین بود و تصویر سیندرلا روی آن می خندید ...
همراه چند کمپوت آناناس برگشتی در یکی را باز کردی و قوطی را به دستم دادی نگاه پُر محبتی انداختی و با ملایمت گفتی : ـ گریه نکن دیگه حینی که سعی می کردی غم چشمانت را از دیدم پنهان کنی لبانت می خندید خودت را جلوتر کشیدی سایه ی ابرها کنار رفت و نور آفتاب روی صورتم افتاد ـ گریه نکن الان رنگین کمون میشه ها خندیدم همان لحظه که بغضم با صدا ترکید ، خندیدم !!!
درب داشبرد را باز کردی ، دستمال کشیدی و با ملایمت اشک ها را از روی گونه ام پاک کردی
و من مانده بودم این حجم از احساسات و نرمی چگونه در این تن مردانه و درشت جای گرفته
نگاه در صورتم چرخاندی ، طولانی ،، در سکوت . فکر بی تابی دلِ مرا هم نمی کردی هیچ هوس و نیاز مردانه ای در نگاهت نبود فقط علاقه بود ، علاقه بود و عشق بله ،، عشق ... آفتابگیررا پایین دادی و گفتی :
ـ ببین خودتو چشمانم قرمز و خط چشمم کمرنگ شده بود و شوری اشک چیزی از ضد آفتاب بی رنگ و رژلبم باقی نگذاشته بود دستمال برداشتم و سیاهی زیر پلکم را پاک کردم چنگال پلاستیکی کوچک را بدستم دادی و گفتی : ـ بخور چنگال را توی حلقه ای آناناس فرو کردم قوطی را نزدیک دهانم گرفتم گاز
کوچکی زدم و گفتم : ـ این زیاده ها من نمیتونم همه شو بخورم به دو قوطی دیگر توی نایلون اشاره کردی ـ اینا رو هم گرفتم ببر خونه بخور که زودتر کبودی زیر چشمت خوب شه گاز دیگری زدم و با شرمندگی گفتم : ـ خیلی ممنونم ولی نمیتونم ببرم خونه !
عقب نشستی به در تکیه زدی و کاملا دستوری گفتی : ـ می بری
چنگال را توی محتویات قوطی فرو بردم و گفتم :
ـ نه
دست دراز کردی قوطی را از دستم گرفتی و میان حیرتِ من چنگال دهانی مرا به دهان بردی و گفتی :
ـ می بری یکبار دیگر هم می خواستی بستنی نیم خورده ام را بخوری فکر می کردم باید مثل بقیه خانواده ات بد دل و وسواسی باشی قوطی را به من برگرداندی و گفتم : ـ ببخشید که هردفعه یه جوری شرمنده تون میشم
تک خنده ای زدی در حالی که به سمتم چرخیده بودی یک دستت را روی فرمان گذاشتی
ـ چرا اینجوری با من حرف میزنی ؟ مگه استاد دانشگاهتم ؟! خودم هم خنده ام گرفت حق با تو بود با لحنی با مزه سر به سرم گذاشتی ـ شرمنده مون میشی ؟؟ بیشتر خندیدم بیشتر خیره ام شدی ـ ایندفعه که کمپوتا رو بردی دیگه شرمنده م نمیشی ! با عجز و درماندگی گفتم : ـ نمیشه گفتم که ـ می بری هیچ توضیح اضافه ای هم نمی خواد بدی دلت خواسته برا خودت
کمپوت خریدی جدیت کلامت باعث شد لب باز کنم
ـ وقتی فقط پول کرایه اتوبوس بهم میدن چطور شاد و سرخوش دو تا کمپوت بگیرم دستم برم خونه ؟ همینجوریش هرچی دلش می خواد بهم می بنده !
ای دهانت را گ ِل بگیرند آبان هیچ بهانه ی دیگری نبود بیاوری ؟ نه نبود اصلا چرا نباید راستش را بگویم ؟ برای لحظه ای با گیجی نگاهم کردی ـ پول تو جیبی نمیدن بهت ؟ پول تو جیبی ؟؟ خنده دار است ! همان موقع هم از پول تو جیبی خبری نبود فقط هرازگاهی بابا یواشکی از هما
کمی می داد ! که آن هم زمان و مقدار معینی نداشت می دانستم که سما و سارینا هفتگی پول تو جیبی می گیرند ،
این را هم می دانستم که با پس انداز همین پول ها خیلی کارها کرده اند
سما موبایلش را عوض کرده بود
سارینا با دوستانش به مسافرت رفته بود و خیلی کارهای دیگر...
خاله نگار ندار نبود ، پدر من هم ندار نبود اما خاله با این کار به دخترهایش اعتماد به نفس می داد و اینکه ارزش داشته هایشان را بدانند
پدر من هم عقده و حسرت زندگی دیگران خوردن را در دخترش تقویت می کرد .
ـ چرا به بابات اعتراض نمی کنی ؟ بابا ؟ اتفاقا همین حالا داشتم به او فکر می کردم ! پاسخم به تو ، تنها یک پوزخند بود به تلخی زهر .
نفس بلندی کشیدی ، آرنج لبه ی پنجره و انگشت سبابه ات را از پهنا به دندان گرفتی و زل زدی به پیچ خیابان
هرچه می گذشت بیشتردر جریان مشکلات من قرار می گرفتی مشکلاتی که در عین سادگی پیچیده بودند !! در داشبرد هنوز باز بود چند کارت ویزیت از زیر جعبه دستمال کاغذی سرک می کشیدند یکی را برداشتم طلا ، نام برند کسب و کا َرت ، وسط کارت همراه یک نقاشی ساده و فانتزی از یک
گل چند برگ زرکوب شده بود . تولید و پخش زعفران سرگل درجه یک و ممتاز
از همان روز اول شکل مربعی کارت بود که نظرم را جلب کرد و رنگ بنفش ش که دقیقا رنگ گل های زعفران بود
پایین کارت هم دو شماره موبایل و یک شماره ی دفترکار بود به نام امینی ـ چرا اسمتون رو ننوشتین ؟
با اکراه گردنت چرخید ، مثل این که به زور از میان افکار بیرون کشیدمت نگاهی به من انداختی و کارتِ توی دستم و بعد با بی تفاوتی شانه بالا انداختی ـ نمیدونم گفتم اینجوری بهتره کارت را چرخاندم همان شماره ها همراه با شماره ی فکس ، به لاتین حک شده و زیرشان آدرس
دفترت . حالا حواست کاملا جمع ِ من بود از گوشه ی چشم می دیدمت ـ مزرعه تون بزرگه ؟! سر تکان دادی ـ یه مزرعه ی بزرگ پُر از گل بنفش باید خیلی قشنگ باشه
باز هم به تایید سر تکان دادی رو به من و تکیه به در با لبخندی آرام و مردانه خیره ام بودی ـ می خوای یه روز بیای ببینی ؟ سحرخیز هستی ؟ ـ چقدر سحرخیز ؟ ـ خیلی ... مثلا در حد چهار صبح ! چشمانم از تعجب گرد شد ـ راست میگین ؟ با حیرت پرسیدم ـ یعنی شما هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشید ؟ ـ فقط سه هفته ی آخرآبان که گلدهی داریم چون گلا باید قبل از طلوع آفتاب
چیده بشن نباید نور مستقیم آفتاب بخورن ـ الان خوابتون نمیاد ؟!!
نمیدانم . مگر بی اختیار ناز چاشنی سوال احمقانه ام شده بود که دستت دراز شد و با نوک انگشت موهای از روی پیشانی ام رد شده را کنار زدی و لمس کردی
انگار که من شی ای بسیارگران بها و شکستنی بودم و تو می ترسیدی با برخوردِ دست تو بشکنم
ـ نه خوابم نمیاد صدایت پچ پچی ضعیف بود
قلبم از این لمس به مانند گنجشک میزد و همین که دست از موهایم کشیدی
سیخ نشستم و کارت ویزیت را سر جایش گذاشتم و با چشم میان خرت و پرت های داشبرد به جست و جو پرداختم
ـ اینجا نیست بردمش خونه فهمیدی دنبال آینه ام می گردم ؟
با آه سوزناکی در داشبرد را بستم ـ اگه بخوای فردا میارمش برات ـ نه فقط می خواستم ببینمش
به عقب خم شدم و کوله ام را برداشتم ـ دوسش داری ؟ ـ معلومه ... خیلی قشنگ بود در ضد آفتابم را باز کردم و تو آفتابگیر را پایین دادی برایم برای اینکه مقنعه ام کرمی نشود از چانه گرفتم و کشیدمش بالای سرم معصومانه نگاهت کردم ـ مقنعه م کثیف میشه کج خندی زدی ، دست بلند کردی مقنعه ی نیم بند روی سرم را برداشتی
مرتب انداختی روی فرمان و اشاره زدی کارم را بکنم نگاه از تو گرفتم و دادم به تصویر خودم در آینه ی آفتابگیر
کرم را روی صورتم پخش کردم و حواسم بود که به گچ بینی ام نمالد تمام حرکاتم را زیر نظر داشتی و من از اضطراب دهانم خشک شده بود . در رژلبم را باز کردم اما به آنی پشیمان شدم و بستمش ـ چرا نزدی ؟ با دستپاچگی گفتم : ـ نه! ... حالا بعدا ـ جلوی من رو می گیری ؟ رو نگیرم ؟ نشسته ای و چشم از من برنمیداری ـ نه نه نمی خواستم بزنم گلگون و شرمگین در حالی که قلبم بی وقفه می کوبید سر به زیر انداختم و
زیپ کیفم را کشیدم لب به هم چسباندی و سعی کردی که نخندی ،
انگار که نمی خواستی بیش از این اذیتم کنی بی خیال شدی و دیگر اصرار نکردی
مقنعه ام را به دستم دادی منتظر شدی بپوشمش و بعد استارت زدی و به راه افتادی
...
جلوی دانشگاه دستی را بالا دادی هر دو به سمتِ هم جا به جا شدیم ، دلم می خواست بپرسم ته این رابطه به کجا خواهد رسید اما ناخوداگاه چیز دیگری گفتم : ـ می ترسم سرت برگشت و مرا نگاه کردی ـ اگر هما بفهمه
بعد هم نگاهی به اطراف کردم دقت کردی ؟ از آن روزی که تو تغییر ماهیت دادی و دیگر دایی نبودی !! جلوی تو دیگر به هما مامان نمی گفتم . آرام و جدی دنباله نگاهم را به اطراف گرفتی ولی بعد لبخند آرامش بخشی
زدی ـ هما که بیکار نیست بیوفته دنبال تو چشم دادم به ساعت روی داشبرد و گفتم : ـ وقتی سیزده چهارده ساله بودم می گفت برام بپا گذاشته ! سرت را بالا گرفتی و چشم روی هم فشردی نباید این حرفها را به تو می گفتم ، دیدن بهم ریختگی ات آسان نبود ـ اینقدر ساده نباش آبان ، یه چیزی گفته برا خودش چه خبره مگه
ـ آره راست میگین ساده م خیلی ساده م به نرمی چانه ام را گرفتی ـ سادگی اصلا بد نیست ، تا وقتی که به ضررت نباشه چشمان نافذت میخ شده بود به چشمانم ـ متوجهی چی میگم ؟ سرم را تکان دادم و چانه ام هنوز میان انگشتانت بود ـ بعد از ظهر میام دنبالت ـ الان میرین خونه ؟ ـ میرم دفتر ، طبقه بالای کارگاهه و با انگشت خیابان شمالی چهارراه را نشانم دادی ـ تو اون خیابونه
میان سر و صدایی که قلبم به پا کرده بود دهان خشکیده ام را از هم باز کردم و گفتم :
ـ کوله مو میدین ؟ با بی میلی دست از چانه ام کشیدی کوله ام را روی پایم گذاشتی و من نگاهت کردم ـ خداحافظ ـ مراقب خودت باش پیاده شدم و قبل از اینکه در را ببندم گفتم : ـ شما هم لبخندت وسعت گرفت و دست روی چشم راستت گذاشتی به معنی به روی
چشم
باید دست روی قلبم می فشردم و می گفتم آرام باش دختر ! دلدادگی همین است دیگر ،
تازه این شروع ماجراست ... ـ آبان وایستا
برگشتم تای کیف پولت را باز و مقداری اسکناس جدا کردی و به طرفم گرفتی با تعجب به پولها نگاه کردم ـ چیکارش کنم ؟ ـ بذار پیشت باشه دستم را از لبه ی شیشه برداشتم ـ نه ـ بگیرش قدمی عقب گذاشتم ـ نه با دلخوری نگاهت کردم ـ نیازی نیست خداحافظ
چرخ خوردم و از خیابان رد شدم دلخور بودم اما نه از تو از بختِ بلند خودم .
***
با سر سنگینی که تا به حال ندیده بودم جواب هما را دادی حتی دستش را هم َسرسری فشردی به خاطر من بود ؟
وای ، خدا مرا ببخشد ! نگران و با اندکی اخم نگاهم کردی سلام کردم جوابم را دادی حینی که با چشمانت می گفتی گچ دماغت کو ! مجبور بودم ، یعنی مجبور شدم هما گفت بردار و بیا حتی خواستم نیایم اما او گفت که نمی شود باید بیایی من هم یک لایه گچ را که با چسب روی بینی ام بند بود را برداشتم و آمدم اینجا جا دارد یک پرانتز باز کنم و بگویم دلم بسیار برایت تنگ بود
هرچند که دیروز همدیگر را دیده بودیم اما بد عادت شده بودم . پرانتز بسته !
احتمالا اگر دو هفته پشت سر هم نمی امدم خانواده ات شک می کردند که چه اتفاقی افتاده و دیگر بهانه ی درس داشت ! بهانه ی خوبی نبود .
تا انجا که می دانستم فقط خاله نگین خبر داشت از درگیری من و هما که او هم قطعا همه چیز را نمی دانست و فکر می کرد بینی ام فقط ضرب دیده ولی در هر صورت مثل همیشه حق را به هما می داد .
بالاخره خواهرش بود ! تو که راه پله منتهی به اتاقت را پیش گرفتی هما نگاهت کرد و گفت : ـ خداروشکر یه امشب خونه ای داداش و تو با بی تفاوتی تنها یک کلمه گفتی هستم و از پله ها بالا رفتی خاله نگین به طرفداری ات گفت : ـ وا داداشم فقط یه پنجشنبه شب چند ساعت خونه نبود اونم نوش جونش ! هما رو به خاله نگین لب زد ـ با مریم ؟!
انگار یکی قلبم را مچاله کرد ... در دل جوابش را دادم نه ... با من بود . با لبخند پهنی کنار خاله نگار نشستم خاله احوالم را پرسید ، از درس و دانشگاه ... موبایلم توی جیب مانتوم لرزید قطعا خودت بودی تکانی به خودم دادم و صاف تر نشستم هما نگاهش به من افتاد و مانتوی تنم ـ پاشو برو درش بیار با مانتو نشین از خاله عذرخواستم بلند شدم به اتاق رفتم و بلافاصله بعد از بستن در
پیامت را خواندم چرا گچ بینی تو برداشتی ؟ دو هفته دیگه باید روش می موند
برایت نوشتم چاره ای نداشتم ، نمیاین پایین ؟ جواب دادی اصلا کار خوبی نکردی از اتاق که بیرون زدم تو هم از پله ها پایین می امدی نگاهمان با هم تلاقی کرد و من سریع سر چرخاندم . مادرت ، سرور خانم خواب دیده بود آش رشته پخته و همه ی بچه ها دور هم
جمع اند برای همین زنگ زده و همه را گفته بود که بیایند آش رشته عالی شده بود اگر بحث دیسیپلین و کلاس و این حرفها جلوی تو نبود ! دلم می خواست
حداقل یک کاسه دیگر بخورم دیوانه ام ؟
شاید . تو دعا کن . شاید دعای تو گرفت و خوب شدم ! یک دسته کاسه ی چینی در هم سوار شده را برداشتم و به آشپزخانه رفتم سرور خانم گفت : ـ هما یارام آش رشته دوست داره یکمشو بریز تو ظرف فردا بخوره خاله نرگس نگاهی به ظرف دست هما انداخت و گفت : ـ دهنی نباشه یارا بد دله سرور خانم ـ آره والا حواست باشه بد دلی ؟؟ بد دلی و کمپوت دهانی مرا خوردی ؟ مسئله ی کوچکی نبود یا شاید هم بود ؟ اما برای من مهم بود .
هما ـ دهنی نیست یه ظرف دردار بیار سما رو کرد به تو و با صدای بلندی گفت : ـ آهای . ناز پرورده ی بعد پنج تا دختر به دنیا اومده ! بیا اینا رو ببر سنگینه خاله نگین از خنده غش کرد ـ درد بگیری سما و تو با متانت و خنده ای گوشه لب رفتی و ظرف ها را از دستش گرفتی خندان کنار سینک ایستاده بودم ـ به من می خندی ؟ بیشتر به خنده افتادم و آهسته گفتم : ـ نه ! چشمت روی بینی ام ثابت ماند می خواستی از نزدیک ببینی بعد از شکستگی چه بر سرش آمده
نخودی خندیدم ـ نترسید ! شانس آوردم ظرف های دستت را توی سینک گذاشتی دست بلند کردی که بینی ام را لمس کنی پُر استرس و ملتمس گفتم : ـ نکن شیر آب را باز کردی و نشان دادی که می خواهی دستت را بشوری اما دست فرو کردی میان آب و کف سینک و دستم را گرفتی به آنی رنگ از رخم پرید پشت به سالن داشتی و هیکل بزرگت کاملا مرا پنهان کرده بود از خوشحالی روی پا بند نبودم ! هروقت می دیدمت آرام و قرار نداشتم
تپش تند قلبم ، این استرس و هیجان ، حالا دیگر به یقین رسیده بودم که دوستم داری توهم و خواب و خیال هم نبود خودت گفته بودی . دست ها لخت و عریان ، میان آب و کف یکدیگر را تنگ به آغوش گرفته بودند ...
ـ فردا میاما نگاهم قفل شد به نگاهت و عجب دلی داشتیم من و تو ... با این فاصله ی نیم قدمی ، چسبیده به سینک ، هر لحظه ممکن بود کسی بیاید به آشپزخانه
ـ من که دیگه گچ رو بینی م نیست ! دستم هی از دستت لیز می خورد و تو محکم تر می چسبیدی اش ـ دنبال بهانه ای ؟ خنده ام را خوردم و گوشه ی لبت بالا رفت ـ فکر نمی کنی دیگه کارمون از بهانه گذشته ؟ ـ دایی داری ظرف می شوری ؟! قلبم ریخت ، صدای سما بود
دستت را زیر شیرآب شستی ، چرخ خوردی و دستانت را توی صورت سما تکاندی و جیغ جیغ سما همزمان بود با خنده های از ته دل من .
کاش یه جایی دور از اینجا دستهاتو می گرفتمو کاش یه جایی با نفس هات می خوندمو کاش به غیر از با هم بودن هیچ راهی واسه ی ما نبود
کاش تموم این خاطره ها این جا نبود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4139
#14
Posted: 26 Apr 2025 22:19
فصل اول
قسمت دوازدهم
(عزيزِ تو)
صدایشان بالا گرفته بود در حدی که مطمئن بودم به گوش همسایه بغلی هم رسیده !
هما ـ دروغ نگو خسرو ، مگه بیای بگی امروز رفتم خونه مامانم من چیزی می گم ؟ کاری دارم ؟
نه کاری نداشت اما تا یک ماه بعد بابا هر کاری بکند او می گوید رفتی مادرت را دیده ای رفتارت عوض شده ! و همین میشد مقدمه ی یک جر و بحث اساسی .
ها ـ اگه نرفتی پس از کجا فهیدید نسرین می خواد ازدواج کنه ؟ چشمانم راست ایستاد عمه نسرین ؟
ازدواج ؟ در آن حال و احوال به معنای واقعی شاد شدم
عمه نسرینِ من که در جوانی مطلقه شده و دختر و پسرش را خودش به دوش کشیده بود حالا یک زندگی نو و راحت حقش بود
بابا ـ زنگ زد ، نسرین زنگ زد بهم گفت ، برادرشم نباید زنگ میزد ؟ زنگ زد گفت ریحانه راضی نیست راضیش کنم نمی خواد با ناراحتی ازدواج کنه
هما ـ تو هم رفتی خونشون که ریحانه رو راضی کنی ! بابا پوفی کرد و گفت : ـ تو اگه تنت میخاره برای بحث من حال بحث کردن ندارم عاصی شدم دیگه هما ـ تو از من عاصی شدی ؟ من از تو و اون دخترت عاصی ام همش دروغ
همش دو رنگی پنهون کاری بابا ـ چرا بیخود پای آبانو وسط میکشی ؟
هما ـ جفت تون لنگه ی همید دختر دروغ گو ، دست کج ، کثیف ... پدر دروغ گو ، دو رنگ
به دیوار کنار در اتاق تکیه داده و آرام آرام گریه می کردم چرا اینقدر خودش را مبرا و درست کار می دید ؟ چرا خودش را جای خدا فرض کرده بود ؟ با چه جراتی ؟ بابا با بیچارگی گفت : ـ هما بس میکنی یا نه ؟ به جون کارن قسم بخورم که دروغ نگفتم ول میکنی
؟ هما ـ چرا کارنِ من ؟ به جون آبان قسم بخور بابا لااله الله گفت و به طرف در رفت سوییچ ماشین و اورکتش را برداشت و از خانه بیرون زد هما با عصبانیت و کاملا حرصی وارد اتاق شد و گفت :
ـ فکر نکن از کارای تو هم خبر ندارم ! همه شو میدونم فقط به روت نمیارم که چه کثافتی هستی از همشونم مدرک دارم
از اتاق بیرون رفت خودم را به تختم رساندم و نشستم پاهایم یارای ایستادن نداشت می لرزیدم دقیقا از چه چیزی مدرک داشت ؟ وارد اتاق شد و یک ورق کاغذ را جلوی صورتم تکان تکان داد و گفت : ـ این پرینت خطت توئه گفتم به اون مامان بزرگ بی همه چیزت زنگ نزن ولی زدی دور شماره اش را با ماژیک آبی دایره کشیده بود
آن تماس مربوط به زمانی بود که خبر نداشتم سیم کارتم را برداشته از آن به بعد هر هفته زنگ زدم و احوال مامان لطیفه ام را پرسیدم اما با سیم کارت پنهانی ام ...
که اگر می فهمید وای اگر می فهمید اصلا نمیتوانستم پیش بینی کنم چه اتفاقی می افتد ـ من فقط یه نمونه شو نشونت دادم فکر نکنی هالو ام ، هالو تویی ولی من
آدمت می کنم از اتاق که بیرون رفت فرو ریختم کف اتاق نشستم و دو دست لرزانم را ستون تنم کردم
*** شنیده اید که می گویند زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند ؟!
به حق که درست است
البته در این جریان کسی ابله نبود جز پدر خودم که بعد از اتمام آن بحث و توهین ها شب با دسته گل به خانه برگشت و با کشیدن نازهای فراوان آشتی کردند !
و بعد هم مثل جوانک های هجده ساله به اتاق شان رفتند و در را از پشت قفل کردند !
همیشه همین بود ،
انتهای جر و بحث شان به من کشیده و تمام کاسه کوزه ها سر ِ من شکسته میشد !
کتابم را روی دسته ی صندلی باز کردم و نگاهم را دادم به صورت استاد و موهای عسلی اش که از مقنعه زده بیرون بود
امروز هم آمدی ... در تمام مدت دستم را محکم گرفته بودی
دو بار هم بوسه ات را نشاندی پشت دستم و هربار دلم ریزش کرده بود باز هم برایم آب آناناس گرفتی ! معتقد بودی دماغم هنوز جوش نخورده تیغه ی بینی ام را با احتیاط لمس کرده بودی به اجبار چند تکه چسب چسباندی جای گچ بینی ام حالا دقیقا شبیه به کسانی بودم که عمل زیبایی کردند نق زدم که چسب را بردارم اما تو با جدیت تهدیدم کردی بعد هم که من مظلومانه سکوت کردم میان رانندگی دستم را گرفتی و
چسباندی به لب هایت ... صفحه ی موبایلم خاموش و روشن شد هما پیام داده بود ٬ نیا خونه میایم دنبالت٬
دیشب میان پچ پچ هایشان فهمیده بودم که قصد دارند بروند خانه ی عمه نسرین
با این حال برایش نوشتم ٬ کجا می رویم ؟ ٬ اما جوابی نگرفتم دستم را بلند کردم و از استاد اجازه گرفتم بیرون بروم و تماس مهمی بگیرم توی راهرو شماره ات را لمس کردم ـ آبان ؟ ـ سلام ـ سلام مگه سرکلاس نیستی ؟ خندیدی ـ لغو شده ؟! بیام ؟ با خنده گفتم : ـ نهه زنگ زدم که بگم نیا ـ چرا ؟
ـ بابام اینا میان دنبالم با نگرانی پرسیدی ـ چرا چیزی شده ؟ ـ مثل اینکه می خوایم بریم خونه ی مامان لطیفه ـ اتفاقی افتاده ؟! ببین هما چطور رفتار کرده بود که اگر می خواست به دیدن خانواده پدرم برود
فکر می کردید چه شده و چه اتفاقی افتاده ـ عمه نسرینم می خواد ازدواج کنه فکر کنم به همون خاطر باشه ـ مبارکه لبخند زدم ـ ممنون ـ دلمو صابون زده بودم درست و حسابی ببینمت آهسته خندیدم و خجولانه گفتم :
ـ ما که صبح با هم بودیم ـ کافی نبود هنوز دلم تنگه قلبم فرو ریخت . باید می گفتم من هم زود به زود دلم برایت تنگ میشود اما لب گزیدم نتوانستم بگویم
***
هما جوری روی مبل نشسته بود که انگار روی چرک ترین وسیله ی موجود نشسته !
از توی ماشین هم برای بابا خط و نشان کشید که یکراست می رویم طبقه ی بالا خانه ی نسرین من خانه مادرت نمیایم !
فکر نکنی با چسب بینی رفت آنجا ، نه
دم در قبل از اینکه ترکش هما به من هم بخورد خودم آهسته چسب را کندم ولی قول می دهم به محض اینکه برگشتیم خانه دوباره چسب جدید بزنم .
کارن باز هم نیامده بود
خانه ی خاله نگین اش را به اینجا ترجیح داده و هما از خدا خواسته اجابت کرده بود
طی زندگی نه ساله ی کارن سر جمع نُه بار مادربزرگم نوه اش را ندیده بود
یادم میاید وقتی کارن به دنیا آمده بود مامان لطیفه و عمه نسرین به دیدنش آمدند اما آنچنان بی احترامی از جانب هما دیدند که از آمدن پشیمان شدند
له له میزدم برای به آغوش گرفتن برادرم ،
مامان لطیفه هم نوزاد را بغل کرد و گفت کنار خودش بنشینم تا با احتیاط بگذاردش بغلم ولی هما جیغ و داد کنان بچه را گرفت
بعدش را هم خوب به خاطر دارم سرور خانم کارن را گرفت جلو آمد و خواباندش در آغوشم
هما به گریه افتاد و به مادرتان گله کرد اما من با ذوق به چهره ی کودکانه و معصوم کارن نگاه می کردم
و این شیرین ترین خاطره ای ست که از مادرت به خاطر دارم .
هما از همان بچگی ِ کارن بد خانواده ی پدرم را جلویش گفته بود جوری که کاملا آویزه ی گوشش شده بود !
باشد . اصلا حق با تو خانواده ی ما بد اما هما خانم خودت باش و خدای خودت گفتن یک سری حرفها جلوی بچه صحیح است ؟ مگر که از قصد باشد ! به همین هدفی که حالا به آن رسیدی
کارن به شدت دوری می کرد و اگر بگوییم برویم خانه ی مامان لطیفه یا در دل آتش ، قطعا مورد دوم را انتخاب می کند و به صراحت می گوید که ازشان بدم می آید .
ولی پیرزن بیچاره واقعا دلش پر می زد برای دیدن پسر ِ پسرش ...
عه نسرین کنار بابا نشسته بود و شرایط خواستگارش را برایش توضیح می داد
جوری هم تعریف می کرد از آن بنده خدا که هما از بابات تیز کردن گوش به زحمت نیوفتد !
تنها ایرادش سنش بود ، چیزی در حدود سی سال با عمه تفاوت سن داشت ! چیز کمی نبود اما مثل اینکه عمه مشکلی نداشت
یا شاید هم از سر بیچارگی بود و قطعا اگر هما حضور نداشت به همین موضوع اعتراف می کرد !
و منی که از بچگی شاهد زندگی اش بودم می توانستم درکش کنم
از دویدن و کارکردن و به هیچ جا نرسیدن خسته شده بود در واقع از تنها دویدن خسته شده بود ! هما ـ همین که گفتی وضع مالیشون خوبه خودش خیلیه نسرین خانم فقط آمده بود ته توی این قضیه را دربیاورد مبادا کسی که می خواهد با عمه
وصلت کند وضعش از شما بهتر و بالاتر باشد ! هما ـ رامین چی ؟ اون مشکلی نداره ؟! عمه ـ نه پسر بی زبونم از خداش بود بعد از ازدواجش من تنها نمونم هما صدایش را آهسته کرد و گفت : ـ حالا ریحانه حرف حسابش چیه ؟ خندید ـ ولی برعکسه ها همیشه دخترا دلسوز ترن برای مادرشون
ریحانه از آشپزخانه بیرون آمد ، سینی چای را جلوی بابا گرفت و هما با چرب زبانی و خنده خنده گفت :
ـ داشتم غیبتت می کردم ریحانه !
سینی را مقابلش گرفت ، هما استکانی برداشت هرچند می دانستم نمی خورد
چون چای قبلی هم دست نزده روی عسلی کنار مبل یخ کرده بود هما ـ چرا راضی نیستی مامانت ازدواج کنه ؟ ریحانه سکوت کرد !عقب آمد کنار من نشست هما ـ خودتو بذار جای مامانت خدا رو خوش نمیاد ریحانه سر به گوش عمه چسباند و گفت : ـ چند بار گفتم اگر می خوان بیان اینجا منو قانع کنن بگو نیان ؟؟! عمه لب گزید و چشم غره ای حواله ی دخترش کرد ریحانه هم بی خیالِ نگاه عمه دست دراز کرد کوله مرا از پشت مبل برداشت
روی پا گذاشت و درش به جستجو پرداخت ! تعجب نکن
عادتش بود میدانم عادت خوبی نیست ولی چه کنیم ؟ هر کاری کردیم از سرش بیوفتد بی فایده بود ! ریحانه ـ چه خبر از دانشگاه ؟ شانه بالا انداختم ـ هیچ ـ خوب درستو بخون تا به یه جایی برسی !! برایش پشت چشم نازک کردم همیشه ادعای بزرگتری اش میشد برای من مامان لطیفه دست گذاشت روی دستم نگاهش کردم و او آهسته پچ پچ کرد ـ او روزو که اومدی هما نفهید ؟!
ابرو بالا انداختم ـ نه چشم روی هم فشرد و با حالت با مزه ای گفت : ـ خب بازم بیو خندیدم ، گونه نرمش را بوسیدم ـ چشم ـ قربون دخترُم برم حالو بلند شو او جعبه شیرینی بیار ـ عه مامان ؟ خوب نیست براتون ـ نه برای خودُم نَمی خوام برای شمو می خوام بیگیر جلوی هما خانم خنده ام گرفته بود ـ مامان من حواسم بود از وقتی اومدیم چشمت دنبالش بود آهسته خندید و این بار دیگر حاشا نکرد !
ـ پسرُم خریده نخورم یعنی ؟! همگی خندیدیم
آخرش هم یک نصفه نارنجکی خورد !
***
خاله نگار زنگ زده و گفته بود دخترهایم می خواهند بروند باغ عکس پاییزی بگیرند شما هم بیایید برویم
و همین شد که همگی آخر هفته را راهی شدیم به همین سادگی شما خانوادگی کلا زندگی را ساده می گرفتید درستش هم همین بود . تمام درختان باغ زرد ، نارنجی و قرمز شده بودند
آنچنان شوری برای تماشا داشتم که بی معطلی از ماشین پایین پریدم زمین از بارندگی هفته ی گذشته هنوز نم داشت دلم می خواست کفشم را دربیاورم و پا برهنه رطوبت زمین را حس کنم آمدن به این باغ و این فضا از بچگی دلخواه ِ من بود هما کاری به کارم نداشت ، درواقع قانون خاصی برای گذراندن وقت در باغِ
شما برایم وضع نکرده بود ! هروقت دلم می خواست به قدم زدن می رفتم ساعت های زیادی بود که می توانستم برای خودم باشم اما تمام اینها تا قبل از حضور تو در قلبم بود حالا دقیقا حالِ گل آفتابگردانی را داشتم که هرکجا خورشیدش باشد گردن می
چرخاند و نمی تواند از او چشم بردارد
مثل همین لحظه که چرخیدم خاله هاجر را بغل گرفتم و چشم دادم به تویی که با فاصله پشت سرمان ایستاده بودی و با بابا احوالپرسی می کردی
خاله آمد کارن را بغل بگیرد که کارن ِ همیشه از ماچ فراری دوید به طرف ساختمان
هما هم به دنبالش ... ـ وایستا با شوقی زیر زیرکی به طرف تو و بابا آمدم ـ سلام دایی ! صدایم جان دار و میان لحنم شیطنتی دخترانه نهفته بود با لبخند عمیقی نگاهم کردی ـ سلام به سختی نگاه از صورتم کندی و به بابا دادی بابا پرسید ـ گفتی چشه ؟ ـ چرخ جلو سمت چپ یکم صدا میده
ـ تو سرعت ؟ ـ نه با سرعت برم آروم برم کلا صدا میده دیروز تا حالا ـ احتمالا لنتت تموم شده شنبه اول وقت بیارش تا بگم سرویس ش کنن کنار بابا ایستاده بودم دستها پشت تنم قلاب و با ولع نگاهت می کردم ! ـ نه زحمتت نمیدم می برم نمایندگی ِ خودش ـ چه زحمتی حتما بیارش احساس کردم صدای هما از ساختمان بلند تر از حد معمول است اشتباه نمی کردم ، تو و بابا هم چرخیدید و به ساختمان نگاه کردید بابا گفت : ـ صدای هماست ؟ و دوید .
تو هم به طرف ساختمان راه افتادی و من هم پی ات آمدم
همین که پشت در رسیدیم در چوبی به ضرب باز شد و هما با زاری بیرون آمد !
ـ اینقدر از من بدت میاد می گفتی نیام !
سینه به سینه ی تو شد ، پا عقب گذاشتی تا راه را باز کنی و به من خوردی که بی فاصله پشت سرت بودم
تعادلم را از دست دادم و قبل از اینکه با باسن زمین بخورم به سرعت چرخیدی و دست گذاشتی دو طرف شانه ام تا نگهم داری
چشم در چشم شدیم و تو گفتی : ـ ندیدمت نجوا کردم ـ خوبم بابا کارن را زیر بغل زده به باغ برد
هما میان گریه گفت : ـ بچه مو نگیر اینجوری صدای خاله نرگس از سالن می امد ـ مامان غیر از طرفداری از هما کار دیگه ای بلد نیست انگار که ما دخترش
نیستیم
برگشتی نگاهی به هما انداختی که پشت به ما توی ایوان ایستاده بود و بعد رفتی توی ساختمان
صدایت را شنیدم ـ چیه چی شده ؟
خاله نرگس ـ بچه ش با کفش دوییده اومده تو بهش میگم ببرش بیرون بهش بَرخورد
سرور خانم ـ هما بی زبون اومده تو سلام می کنه بعد این به جای جواب سلام جیغ جیغ می کنه که بچه ت فرشو به گند کشید
خاله نرگس ـ خواهرم ؟ بچه هرکس می خواد باشه من با کسی تعارف ندارم
شمرده و آرام گفتی :
ـ مامان ، نرگس نا حساب نمیگه
سرور خانم ـ حرف سر حساب و نا حساب نیست خواهرشه . همینو با زبون خوش بگه ، چطور نرگس زبونش با همه نرمه برای هما نه !
هما لبه ی پله های ایوان نشسته بود شال گردنم را دور گردنم محکم کردم و به سمتش رفتم کنارش نشستم دسته ای از موهای لختش توی یقه ی مانتویی که هنوز تنش بود مانده بود ، ریز ریز گریه می کرد . فکر این را نمی کردم که تقصیر چه کسی بود ، فقط نمی خواستم که گریه اش
را ببینم ! حتی نگاهش نمی کردم که بابت گریان بودن جلوی من شرمگین نباشد !
شاید فکر کنی که احمقم ! یا شاید هم اسکل ! هستم . دست خودم نیست ولی ... دستمال از جیب مانتو برداشتم و تعارفش کردم ـ تمیزه گرفت و نگاهش را داد به کاشی زیر پا کارن بین درختان ایستاده ، بابا جلوش زانو زده صحبت می کرد و او با قیافه
ی آویزان زل زده بود به بابا هما دستمال زیر چشمش کشید و نگاهشان کرد باد ملایم اما سردی وزید دست دراز کردم موهایش را از یقه آزاد کردم و برای اینکه حرفی زده باشم
گفتم : ـ فردا صبح اون بافت سفیده که آوردی رو بپوش عکس بگیرم ازت !
نگاهم نکرد گفتم : ـ دوربین آوردی ؟ کوتاه سر تکان داد گفتم : ـ آره با دوربین خیلی بهتره که اگر خوب شد چاپش کنی بابا دست کارن را گرفته و به طرف ته باغ می رفتند ـ الان چشمت قرمز شده وگرنه همین الان ازت می گرفتم برگشتم نگاهش کردم ـ این رژلب مسی خیلی بهت میاد فردا همینو بزن صدای بوق ماشینی از پشت در باغ شنیده شد بابا از آن سمت پا تند کرد
تو از ساختمان بیرون زدی و زودتر از بابا به در رسیدی صدای شن ها زیر لاستیک بلند شد ماشین خاله نگار اینها و پشت سرشان خاله نگین و شوهرش ... هما سریعا برخاست و داخل ساختمان شد شاید برای اینکه خواهرها با چشم گریان نبینندش . برای سما و سارینا دست تکان دادم همیشه حضور خانواده خاله نگار در دورهمی ها موجب شادی و حالِ خوب بود به نوعی شوق زندگی میان شان جریان داشت آنها که بودند حال من هم بهتر بود . رفیق هایم را دوست داشتم .
مراسم سلام و احوالپرسی خیلی طولانی نشد ، یکی یکی و پُر سر و صدا رفتند توی ساختمان ، من هم همراه شان شدم و لحظه ی آخر چرخیدم که ببینم تو کجایی
تکیه به ماشین ت ایستاده بودی اشاره کردی ـ بیا با اضطراب نگاهی به سارینا و کارن انداختم که آخرین نفر وارد شدند دل دل زنان راه رفته را بازگشتم ماشین را دور زدی که در دید نباشیم دستم را کشیدی و من با لبخندی که از جان ِ لبم کنده نمیشد چسبیدم به
بدنه ی ماشین گفتی : ـ خوبی ؟ ـ آره خیلی خیره ام بودی خیره ی حال خوبم
ـ لهت کردم ـ نهه ـ فهمیدم خودم ، انگشتای پاتو لگد کردم ـ نههه و همزمان با نه کش دارم کتانی سفیدم را دیدم که رد پوتینِ تو روی سمت
راستی مانده بود گفتی : ـ دیدی ؟ ـ اصلا مهم نست دستم هنوز به دستت بود دستبند بافت نازک و چرمی ات را دوست داشتم آهسته گفتی : ـ دیدم کنارش نشستی
چشمان جستجو گرت میان صورتم می چرخید ، کاملا صادقانه و با یکرنگی گفتم : ـ ازش بدم نمیاد ! نوعی نگرانی در نگاهت بود ـ گفتم : ـ مسخره ست ؟ ـ نه . سرت را تکان دادی ـ اصلا بعد هم خم شدی پیشانی ام را بوسیدی و گفتی : ـ عزیزم
شیرینی آن بوسه و عزیزم گفتن ت مثل حبه قندی در میان سینه آب شد و فرو ریخت
و عجب کیفی داشت عزیزِ تو بودن . ...
روسری ام را به سارینا دادم و گفتم : ـ بلدی اینو مثل توربان ببندی به سرم ؟! ـ آره بیا درب آینه جیبی اش را بست و به طرفم چرخید موهای باز و فر خورده ام را از دو طرف مرتب کرد و بعد به سادگی روسری را
بالای سرم بست ـ زیبا به تعریفش خندیدم و صدای خاله نرگس از پشت در اتاق آمد
آبان و سارینا مگر نمیاین ؟ سارینا ـ اومدیم
سارینا به سادگی احساساتش را بیان می کرد ، اگر چیزی به نظرش زیبا بود می گفت
عادت قشنگی بود . نگاهی به رنگ لاکش انداختم ، صورتی جیغ و فانتزی . ـ رنگ لاکتو دوست دارم بد بود اگر از این عادتش تقلید می کردم ؟ نگاهی به انگشتانش کرد و گفت : ـ قوطی ش همراهمه می خوای بزنی ؟ بی اختیار انگشتانم را پنهان کردم ! ـ نه ممنون
ـ تعارف می کنی ؟
نه تعارف نبود ، فکر می کردم اگر لاک بزنم دستم مثل تابلو اعلانات شده و همه نگاهم می کنند !!
من حتی رژلب را هم روی لبم نمی کشیدم ! آهسته و ضربه مانند میزدم تا فقط کمی لب هایم رنگ بگیرد !
از اتاق بیرون رفتیم هما ، بابا ، سرور خانم ، خاله نگار ، خاله هاجر و شوهرانشان همه توی سالن چسبیده به آتش شومینه نشسته بودند و کارن یک ریز نق می زد که می خواهد به باغ برود
هما هم که هنوز با خاله نرگس قهر بود سرجایش نشسته و نمی خواست که به آنها بپیوندد
بابا که مرا دید گفت : ـ پاشو با آبان برو گفتم :
ـ بیا کاپشن تو تنت کنم بریم کارن رو برگرداند ـ نه از آبان خوشم نمیاد ! خاله هاجر ـ عه دلت میاد ؟ بعد با شیفتگی نگاهم کرد و گفت : ـ خواهر به این خوشگلی ، مهربونی کارن خودش را بیشتر بغل هما جا کرد و خاله هاجر رو به من و سارینا چشم و
ابرو آمد و گفت : ـ شما برین خاله اگه بخواد بیاد خودم میارمش سارینا دستم را گرفت و از ساختمان بیرون زدیم آتش خوبی به پا کرده و دورش نشسته بودید سارینا با خنده گفت : ـ بدون ِ ما سیب زمینی آتیشی می زنید ؟
سما ـ گلوم جر خورد بس که صدات زدم فیسو خانم حالا تو این تاریکی کی قراره آرایش تو رو ببینه ؟!
سارینا دوربین ش را از گردن جدا کرد به سینه ی سما داد و با شیطنت گفت :
ـ دوربین عکاسیم !
دقیقا رو به روی من نشسته بودی و لیوان کاغذی چای چسبانده به لب نگاهم می کردی
ـ وای دایی چه جذاب بودی وقتی که چشم چران می شدی ! آخ ! عادت کردم ! امروز بس که جلوی بقیه دایی صدایت کردم . چانه به گریبان گذاشتم و ریز خندیدم ، در همان حین سما صدایم زد سرم را که بالا بردم دوربین فلش زد
از من و سارینا عکس گرفت سارینا ـ سما یکم برو عقب تر آتیش کامل بیوفته ... مگر می شد ما باغ باشیم ، شب باشد ، آتش باشد ، آهنگ های شاد و قدیمی خاله نرگس باشد و نرقصیم ؟ این بار برای دلبری از تو هم که بود ، رقصیدم ... همه دور آتش خودشان را تکان می دادند الا تو و سارینا حتی شوهر خاله نگین هم کنارش می رقصید خاله نرگس چرخید و به سارینا گفت : ـ سردته ؟ سارینا ـ آره یکم
خاله با شیطنت گفت : ـ پاشو بیا برقص گرمت میشه ! سارینا ـ تو کاکو جونتو ببر گرمش بشه دست انداختی پشت گردن سارینا را گرفتی ، او همراه با خنده آی آی کرد و تو
ول کن نبودی خاله نگین ـ آفرین یاراجون محکم تر ! قدمی به سمت تان برداشتم ـ ولش کن دایی صدای مرا که شنیدی رهایش کردی و قبل از اینکه سر بلند کنی رقص کنان
چرخیدم و با سما مشغول شدم با لبخندی آرام و دلنشین نگاهمان می کردی بیشتر مرا ...
آخ که به نظرم آخرش هم آرزو به دل می مانم که دستت را بگیرم ، بلندت کنم و بکشانمت وسط !
و من از نوجوانی ، از مردهایی که بلد نبودند برقصند خوشم میامد ...! خیلی نگذشته بود که شوهر خاله نگار سرش را از لای در بیرون آورد و گفت :
ـ چی زدین شما که اصلا سرما حالیتون نیست ؟! بیاین بیاین ادامه شو داخل برید ! شام آماده ست
صدای شلیک خنده مان هوا رفت و بعد همه که انگار خیلی گرسنه بودند از خدا خواسته به طرف ساختان رفتند
سما حینی که می دوید به سمت پدرش گفت : ـ بابا شام چی داریم ؟ ـ الویه سما ـ اَه من یه چیز گرم می خوام برگشتم
تو کنار آتش مانده بودی
نگاهم را که دیدی گوشه ی لبت بالا رفت و همانطور که از بطری آب روی آتش می ریختی گفتی :
ـ برو ، برو دلبر خانوم منم میام دهانم باز ماند و گونه هایم داغ شد ... از آتش خاموش شده دود بلند شد خنده ام گرفت خنده ای از سر دلخوشی دستم را جلوی دهان گرفتم تا خنده ام را پنهان کرده باشم و به طرف
ساختمان رفتم سفره ی شام را پهن کرده بودند و همه دورش نشسته بودند کارن دوباره روی دنده ی لج افتاده بود شوهر خاله نگار یک ساندویچ به طرفش گرفت و گفت :
ـ مرد گنده که گریه نمیکنه
هما ـ دستت درد نکنه خودم براش می گیرم باید نخود فرنگیاشو جدا کنم نمی خوره
بابا مرا که دید با کلافگی جلو آمد سوییچ ماشینش را به دستم داد و گفت : ـ برو آی پدشو از داشبرد ماشین بیار خاله نرگس ـ آبان جان یارا رو هم صدا کن ـ چشم از سالن بیرون رفتم تو داشتی پله های ایوان را بالا می آمدی ـ کارن گریه می کنه ؟ ـ آره یه امروز قرار بود آی پد تعطیل باشه ببین چیکار که نکرد ، شما برو شام به دنبالم آمدی ـ کجا می ری ؟
ـ میرم آی پدشو بیارم ناراحت بودم و بی اختیار شروع به صحبت کردم
ـ رو حرفشون نمی ایستن حواسشون نیست هم به ضرر خودشونه هم اون بچه ، وقتی یه چیزی رو قدغن میکنن فقط کافیه کارن گریه کنه دو دستی تقدیمش می کنن یه الف بچه زن و مرد گنده رو انگشت کوچیکه می گردونه ، گریه شده سلاحش !
دست سردم را گرفتی و در سکوت به حرفهایم گوش می دادی
ـ کاش فقط همین بود هزارتا ایراد دیگه دارن ادعای فرزند پروری شون هم میشه به خدا که دارن در حقش ظلم می کنن ، با همین روال برن جلو این بچه آینده ش چی میشه ؟
سر و صدای شن ریزه ها زیر پایمان با غُرهای من قاطی شده بود سکوت کردم و چرا فکر می کردم نوید ، آینده ی زنده ی کارن است !
نویدی که حالا نزدیک به یک ماه می شود در بند است و هیچ یک از اعضای خانواده تان عین خیالش نیست به جز مادر بیچاره اش
عین خیالتان نیست چون دل خوشی ندارید از اویی که یکی یک دور دل همه را شکانده با یک رای بودن و غرورش .
مگر تربیت هما و پدرِ من با تربیت خاله هاجر چه فرقی می کند ؟ فقط بلدند او را نهی کنند ؟ آهی کشیدم و سرم را رو به آسمان گرفتم گرمای نگاهت به نیم رخم را به خوبی حس می کردم نمیدانم شب چندم ماه بود ولی هلال نقره گون ماه را ستاره ها دوره کرده بودند
به یاد آن شبی افتادم که همین جا برای اولین بار ستاره ی دنباله دار نشانت دادم ...
دستم را فشردی و گفتی : ـ درست میگی رفتارشون اصلا درست نیست ریموت ماشین بابا را زدم ، چراغ ها روشن و خاموش شدند
دستم را کشیدی و رو به روی هم ایستادیم ـ حق داری نگران برادرت باشی پریشانی موهایم نگاهت را پریشان کرده بود نمی توانستی نگاهشان نکنی دو جیرجیرک به نوبت جیر جیر می کردند نگاهم به مارک سویشرتت بود نزدیک تر ایستادی و دست کشیدی به موهایم ،
ثانیه ای بعد دست پشت کمرم گذاشتی مرا به خودت چسبانده و بغلم کردی
حرکتی یکهویی و کاملا غیر منتظره و منی که تا لحظه ای پیش ور ور حرف می زدم حالا لالمانی گرفته بودم سرت از حجم موهایم بیرون آمد ، چشمانت برق میزد خنده رو و در حالی که چشم در چشمم انداخته بودی گفتی :
ـ جان ، چرا بوی وانیل میدی تو شیرینی ؟! بی اختیار زبان به لبم کشیدم و گفتم : ـ بوی بالم لبمه ! هنوز در آغوشت بودم و نگاهت بین لب ها و چشهایم رفت و آمد می کرد تمنای نگاهت گونه هایم را آتش میزد گفته بودی دوستم داری حتی نشانم داده بودی حس پاک و بی نظیرت را با تمام قلبم حس کرده بودم یک دستت روی کمرم بود ، دست دیگرت را پشت سرم گذاشتی خم شدی ، چشانم دو دو می زد ... لمس لب هایت را باور نداشتم
حال نو و عجیبی بود کم مانده بود از هجوم احساسات و ضربان بالای قلبم به گریه بیوفتم ! متوقف شدی انگارکه از حسم مطمئن نبودی انگار که نمی دانستی همراهی ات می کنم یا نه و من در جدال با خودم که در آن لحظه دنباله ی شرم دخترانه ام را بگیرم یا
بوسه ی شیرین تو را ... چشم بستم تصمیم گرفتم که چشم ببندم برای شرمگین شدن بعدا وقت بهتری پیدا می کردم لب های خیس از اثر بوسیدنت را دوباره سپردم به لبهایت ... هردو دستت را دور کتفم حلقه کردی و مرا بیشتر به آغوش گرفتی دست لرزانم از شدت هیجان را گذاشتم روی نبض گردنت
پُر قدرت می کوفت و شبم به خیر شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4139
#15
Posted: 9 May 2025 17:23
فصل اول
قسمت سيزدهم
(شش سالگي)
خاطرم هست که از بچگی امیدوار بودم راستش را بخواهم بگویم این است که زندگی امید را به من تحمیل کرد ! مرا به زور و جبر امیدوار بار آورد ولی حالا که فکرش را می کنم خوب شد ! به طور کلی امیدواری چیز خوبی
ست . این روزها آرام بودم ، خیلی آرام به روزهای پیش رو خوش بین بودم با صبوری نشسته بودم تا اتفاقات خوب بیوفتد . فردای همان شب ...
وای . هنوز هم که هنوز است فکرش را که می کنم چیزی از میان سینه ام فرو می ریزد
آخ ... تو چه کردی ... یارا فردای همان شب ، آن بوسه باز هم تکرار شد ظهر بود ، همه توی باغ بودند و هرکس گوشه ای مشغول عکاسی ! دستم را گرفتی . در حالی که مرا آهسته به سمت خودت می کشیدی نگاهت به فرش بود و
لبخندی پُر از شیطنت روی لب هایت . ـ یارا ـ جان ؟ و چه اسمی درخورتر از این اسم برای تو ؟ چشم بستم و دل دادم به بوسیدنت ...
آن حس و حال عجیبِ شب گذشته جایش را به حسی خوشایند و دلچسب داده بود .
آن روز و آن شب ، عجب روز و شبی بود نخواهد آمد روزی که فراموش کنم . ... قطره های باران روی شیشه ُسر می خوردند تو را دیدم که از در دفتر بیرون زدی ، فاصله ی بین پیاده رو تا ماشین را
دویدی تا زیر باران خیس نشوی دم غروب بود چشم بستم ! گذاشتم آمدنت را با حواس دیگر ببینم ... درب ماشین باز شد ،
اول صدایت را شنیدم و بعد بوی همان افترشیو بد مصب ات را ـ معذرت می خوام خیلی معذرت می خوام با همان چشمان بسته صدایم با صدای باران تلفیق شد ـ عیبی نداره لمس انگشتانت به موهای بیرون ریخته از زیر مقنعه ام نشست صدای باران هنوز میامد ـ موهات خیلی بلنده ـ خودت گفتی قشنگ تره ! ـ قشنگ که هست ولی کی گفتم ؟! گوشه ی لبم بالا رفت ـ تو آلاچیق باغ تون . سما پرسید ازت تو جواب دادی
برای اینکه واکنش ات را ببینم مجبور شدم چشم باز کنم به سمتم چرخیده ، متفکرانه و خنده رو نگاهم می کردی گفتم : ـ می خواستم برم کوتاهشون کنم سرم تکیه به پشتی صندلی بود آهسته صحبت می کردم و نگاه تو در چشمان مخورم می چرخید بوی افترشیوت دیوانه کننده بود دلم می خواست سر بچسبانم به صورت اصلاح شده ات و نفس بگیرم با وجود آن دو بوسه هنوز هم کم رو بودم در مقابلت . ـ تو که گفتی بلند قشنگ تره به خودم گفتم دیگه عمرا دست بزنم به موهام اخم کردی
اخم کردی و من با تعجب به استارت زدن و راه افتادنت نگاه کرده و در بهت حرکت ناگهانی ات ماندم
چه شد مگر ؟ فرمان را با کف دست و با تبحر چرخاندی و از پارک درامدی قبل از اینکه گوشزد کنی خودم کمربندم را بستم ، انگشتر نگین مشکی ات دستت بود ، حتما خیلی دوستش داشتی که همیشه می پوشیدی اش هرازگاهی برمی گشتم و به چهره ی درهم و فکری ات نگاه می کردم نگاهم آنقدر واضح و سنگین بود که بفهمی . بعد از چند دقیقه ، فکر کردنت که تمام شد سوالی پرسیدی ـ مامانت کجاست ؟! از بس غیر منتظره بود برای لحظه ای منگ ماندم و فکر کردم مادرم حالا ، در
این ساعت و این لحظه کجا می تواند باشد ؟! چه شد که به این سوال رسیدی ؟ اصلا ربطش به چه بود ؟ یک بار دیگر هم پرسیده بودی
حالا دیگر چیزی نبود که نخواهم بگویم یا نخواهم درموردش برای تو صحبت کنم
پس گفتم : ـ هین جاست ، شیراز ـ خب ؟ و این خب ، یعنی اینکه همه چیز را بگو و مرا به زحمت نیانداز که هی سوال بپرسم ! آره ؟ همین بود دیگر ـ ازدواج کرده یه دختر هم داره شش سال از من کوچک تره ـ خب ؟! این یکی خب به این معنی بود اینها را که خودم میدانم بقیه اش را بگو ! کیف می کنی دانه دانه خب هایت را تفسیر می کنم ها ، نه ؟!
ـ زندگی خوبی داره شوهرش فامیل شونه مرد خیلی خوبیه ، اون موقع که من پیششون بودم مامانمو فرستاده بود دانشگاه الان حتما درسش تموم شده ، کلا زن اکتیوی بود
نگاهم کردی ـ پیشش بودی ؟ لحن ات با کنجکاوی و تعجب همراه بود به شیشه ی باران زده نگاه کردم ـ آره پنج سال پیش وقتی پونزده سالم بود می دانستم ده ها سوال در ذهنت چرخ می خورد و نمیدانی به ترتیب کدام را
اول بپرسی و من ناخوداگاه دویدم میان خاطرات آن زمان ... در تمام پانزده سالی که زندگی کرده بودم فقط دوبارمادرم را دیده بودم
اولین بار وقتی شش ساله بودم ، آمده بود که را ببیند بابا به پدربزرگ سپرده بود که در را به رویش باز نکنند !
آخ که چه روز غریبی بود و حالا که دوباره فکرش را می کنم برای مادر بغضم می گیرد
رفته بود در خانه ی همسایه را زده بود ، هسایه ها اکثرا عروس سابق ِ مامان ِ نسرین ! را می شناختند پشت بام ها به هم راه داشت ، از همانجا آمده بود توی حیاط ما پدربزگ مرا برد توی اتاق گونی برنج سی کیلویی را گذاشت پشت در و نشست به رویش ! دستورات بابا را اجرا می کرد . هنوز صدای زجه های مادرم و ضربه هایی که به در اتاق می کوبید توی سرم
جولان می دهد ترسیده بودم
در سه گوش اتاق کز کرده گریه می کردم مگر چند سالم بود ؟ اما باز هم حالی ام میشد که آن رفتار درست نیست . صدا که قطع شد در اتاق که باز شد مادری در کار نبود عروسکی پشت در افتاده بود ، مو مشکی با لباس چین دارِ سبز سینه اش را که فشار می دادی آواز می خواند شعر عربی و قدیمی امانه امانه ! میدانی کدام را می گویم ؟!
من آن روز مادرم را ندیدم اما زنی غمگین و گریان در خاطر ِ شش سالگی ام نقش بست .
دستم را فشردی ، حتی متوجه نشدم کی دست را گرفته بودی
احتمالا فهمیده بودی گوشه ی رینگ افتاده ! و دارم از خاطراتم مشت می خورم
بار دوم ، اول ابتدایی بودم وسط کلاس مرا از دفتر خواستند خانمی آراسته و سفید رو آنجا بود مرا که دید جلو آمد مقابلم زانو زد و به آغوشم گرفت عطر آن آغوش فرق داشت متعجب بودم .
متعجب بودم و نمی دانستم آن زن ِ خوش بو مادرم است تا زمانی که خودش گفت
من مامانتم چیزی برای گفتن نداشتم مامان لطیفه می گفت گردی صورتم به او رفته و آن عروسک سبز پوش هنوز هم برایم می خواند و شب ها بغلم می کرد انگار که همان روز ، پشت در آن اتاق ،
زنی غمگین و گریان کنار گوشش خوانده بود آبانم را به جای من بغل بگیر ...
بگذریم که چند ماه بعد که بابا مرا برد نزد تازه عروسش ، عروسکم به طرز عجیبی گم شد !
از این هم بگذریم که فردای همان روز بابا به مدرسه ام آمد و تمام کادر دبستان را به باد بد و بیراه گرفت که چرا اجازه داده اند مادرم مرا ببیند و همین شد که دفعات دیگری در کار نبود .
کنار خیابان پارک کرده بودی این را هم نفهمیده بودم پرف پاکن ها خاموش بودند ، گریه ی آسمان شدت گرفته بود حتما دلتنگی اش بزرگ بود ! چیزی به بزرگی دلتنگی مادری که نگذاشتند دخترش را ببیند زبان در دهان خشکیده ام چرخاندم و آهسته گفتم :
ـ خودم از عمه نسرین خواستم بریم دنبالش بگردیم ، خیلی پرس و جو کرد و پیگیر بود تا اینکه آدرس مغازه ی شوهرشو پیدا کرد ، یه روز ظهر منو برداشت با هم رفتیم
به طرفم چرخیده و مشتاقانه منتظر ادامه اش بودی
ـ شوهرش بر خلاف چیزی که خودمونو آماده کرده بودیم خیلی خوش برخورد و مهربون بود . همین که فهمید من کی ام بلند شد اومد جلو با گرمی احوالمو پرسید بعدشم بی معطلی زنگ زد به مامانم و خیلی نگذشت که مامانم اومد با یه خواهر تپل نه ساله ، برعکسِمنِ لاغرِترکه ای ! اون موقع که از پشت فرمون پیاده شد و بغلم کرد ...
ساکت شدم
به این فکر کردم که مادرم حین بغل جوری دستش را روی کمرم می کشید که با هر رفت و برگشت ، دردی از درد هایم کم میشد
پس مادرها فرق شان این بود ؟ آهی از سر غریبی و حسرت کشیدم گفتم :
ـ پونزده سالم تموم شده بود دیگه از نظر دادگاه می تونستم خودم تصمیم بگیرم ... به یکماه نرسید که منو برد پیش خودش برای همیشه ، یعنی قرار بود برای همیشه باشه اما نشد ، نذاشتن
با دو دست ، دستم را نگه داشتی ـ چطور ؟ با گیجی و ناخوشی گفتم : ـ تا وقتی هما شماره ی مامانمو پیدا نکرده بود همه چی خوب بود ! به صورت و چشمان حیرت زده ات چشم دوختم و گفتم : ـ چرا از مامانم پرسیدی ؟! با سردرگمی نگاهم کردی انگار نام هما که آمده بود به کل از یادت برد اصلا برای چه پرسیدی ـ هر روز بهش زنگ میزد و مامانم بروز نمیداد که در مورد چی صحبت می کنن لرزش نامحسوسی میان فک ام پیچید سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم و زمزمه کردم ـ آب داری ؟
خم شدی بطری سیصد سی سی آب معدنی را برداشتی درش را باز کردی به دستم دادی و گفتی :
ـ هما برای چی باید به زن سابق شوهرش زنگ بزنه ؟ نمی فهمم بی دلیل دستی به لبه ی مقنعه ام زیر چانه کشیدم
ـ یه روز که رفتم دیدن مامان لطیفه ، دیگه دنبالم نیومد ... خودش منو رسوند ولی دیگه نیومد
شروع به لرزیدن کردم
حرکتی غیر ارادی و هیستیریک که یاداوری گذشته باعث ش بود و در عین حال نمی خواستم تمامش کنم
می خواستم بگویم می خواستم به زبان بیاورم و تو بشنوی .
بعدها ازعمه نسرین شنیدم ، مامانم براش گفته بوده که جریان اون تماسا و تلفنا چی بوده
با صدای گرفته و حتی می توانم بگویم خوف کرده گفتی : ـ چی بوده ؟ دوباره آبِ بطری را سر کشیدم و به سمتت گرفتم تا درش را ببندی ـ به مامانم گفته آبان دزده ! مثل باباش دروغ می گه ، دخترتو از راه به در میکنه
شیشه را پایین دادم تا بتوانم کمی نفس بکشم
ـ گفته بوده تو همون خونه ای بزرگ شده که خسرو بزرگ شده همون خسروی معتاد و دورو و دروغ گو که تو طلاق گرفتی ازش محض همین مسايل بعد برای اینکه خودش زیر سوال نره گفته من خسرو رو تغییر دادم ! دیگه مثل گذشته نیست ولی آبان تغییر نمیکنه ، تلاش کردم و نشد تو هم تلاش کنی نمیشه . بذار بره همونجا که بوده برای هر دوتون بهتره
سرم را چسباندم به شیشه ،
باران می پاشید به صورتم ... تا همین جا بس بود . کلیاتش را برایت گفتم ولی امان از خرده یاداوری ها ، یادم می اید که هما یک روز زخم زبان زد که حتی مادرت هم نگهت نداشت ،
گفت تو برای هیچ کس خواستنی نیستی
خیلی دلم می خواست بدانم بعد از اینکه مادرم دیگر به دنبالم نیامد و جواب تلفن هایم را نداد هما چطور خوشحالی کرد ...!
مگر از اینکه من خانواده نداشته باشم و همینطور سرگردان بمانم چه عایدش میشد ؟
در آن لحظه به قدری خراب بودم که نه واکنش ات را دیدم و نه ناراحتی ات را بازویم را گرفتی و از شیشه فاصله دادی دست گذاشتی دو طرف صورت یخ زده ام خیسی نگاهِ من بود و دو دو زدن نگاهِ تو ...
....
گنجشکی از روی شاخه پرید ، شاخه زیر پایش تکان تکان خورد باران بند آمده بود و گنجشک ها و قمری ها بیرون آمده بودند ... برگشتم نگاهت کردم ، پشت فرمان نشسته بودی و به کسی پیام می دادی مرا بعد از آن حال ناخوش بردی به آرامگاه ِ حافظ ، زیر باران ، دستم را محکم گرفتی و زیر یک چتر ، با هم قدم زدیم آرامگاه حافظ را هیچ وقت خزان نمی گرفت ! پُر بود از درخت های نارنج و سروناز ،
درختان ِ همیشه سبز ... فالوده گرفتی با آبلیمو ! یخ زدیم خنده مان گرفت خندیدیم من و تو آخرش هم خودمان را به سرما می دادیم ... نگاهم را از آسمان ابری گرفتم ، هنوز سرت به موبایلت بود گفتم : ـ راستی سرت بالا آمد و من با انتهای موهایم بازی می کردم ـ اون دختر تهرونی ِ ،، تو نگاهم می کردی و من نه
ـ گفت که بهت بگم چرا بهش زنگ نزدی !! ـ طناز ؟ به ضرب گردن چرخاندم نامش طناز بود ؟ من فقط به فامیلی می شناختمش و تو نام کوچکش را هم می دانستی ؟ نامش هم مثل خودش تو دل برو بود لامروت زیر آن چهره ی بی خیال و بی تفاوت ، تخسی مردانه ای را پنهان می کردی پرسیدم ـ شماره شو داری ؟ به موبایلت نگاه کردی و لحظه ای بعد شماره اش را میان کانتکت ها پیدا
کردی و نشانم دادی نامش را به لاتین سیو کرده بودی با حسادتی مشهود گفتم :
ـ برای چی نگه داشتی ؟ ـ به درد می خوره ! می دانستم اذیتم می کنی اما لب هایم آویزان شد و گفتم : ـ منو چی سیو کردی ؟ نگاهم کردی به سمت هم خم شده و فاصله مان زیاد نبود آهسته و نجوا گونه گفتی : ـ بعدا میگم همه موهایم را روی شانه جمع کردم و شروع کردم به بافتن گیسم را خودت باز کرده بودی ، همین که توی ماشین نشستیم کش پایین موهایم را کشیدی و بازشان کردی دستت را دراز کردی و گذاشتی پشت سرم روی صندلی .
ـ مگه نگفتی مریمو می گیری ؟! نمیدانم این سوال از کجا به ذهنم رسید و اصلا چرا به زبان آوردمش کج خندی زدی و دست رساندی به صورتم ـ گفتی نازه ! گونه ام را به آرامی لمس می کردی ، نگاهت با شیفتگی همراه بود ـ اون موقع نگات کردم ، دیدم تو نازتری نظرم عوض شد قلبم از شیرینی سرریز شد و لبخندم را گزیدم نگاهت از آنچه بود بی قرار تر شد ، دست از صورتم عقب کشیدی ، به نرمی خندیدی و گفتی : ـ که می خواستی موهاتو کوتاه کنی ؟ انتهای گیسم را با کش محکم کردم و سرم را بالا پایین کردم
ـ اوهوم با جدیت سر تکان دادی و گفتی : ـ حتما برو ! من که می دانستم از موهایم خوشت میاید پس چرا ... با خنده گفتم : ـ الان نه دیگه بیشتر به سمتم متمایل شدی ، با لحنی شمرده و کاملا دستوری گفتی : ـ آبان ،، عزیزم ،، به خاطر نظر و عقیده دیگرون خودتو تغییر نده ، خودتو قبول
داشته باش ، به خودت اعتماد کن بد نمی بینی
می توانستم قسم بخورم تو فرستاده ی خدا بودی ! کسی که ماموریت داشت مرا به خودم یاداوری کند
سر به زیر انداختم ـ خودمم موهامو بلند دوست دارم
زبان به لبم کشیدم و گفتم : ـ اینم یه چیزیه مثل قضیه ی لاک ! دوست دارم بزنم ولی دوست ندارم !! کوله ام را از صندلی عقب برداشتم خنده ی مسخره ای کردم و گفتم : ـ خود درگیری ِ مزمن دارم نه ؟! هم من و هم تو می دانستیم که خود درگیری نیست هر کوفتی که بود مربوط میشد به ضعف شخصیتی که هنوز شکل نگرفته بود اینکه در بیست سالگی بدانی این خود ، خودت نیست ! خیلی حرف بود ولی دیر نبود . امید داشتم ، به حضورِ تو ، به یاری ات ... دستگیره را کشیدم ، دستم را به طرفت دراز کردم و گفتم : ـ ساعت چهار منتظرتم
جانم در می رفت برای آن لبخند مردانه و بی شیله پیله ات ـ فعلا قبل از اینکه در را ببندم برگشتم نگاهت کردم و گفتم : ـ بالاخره یه روزم می رسه که به خودم میام در حالیکه خیره ی چشمانم بودی خیلی جدی گفتی : ـ شک ندارم جوابم لبخند جان داری بود که به صورتت زدم و آمدم عقب بکشم که گفتی : ـ بیا ـ چی ؟ با انگشت اشاره کردی که به سمتت بیایم نگاهت پُر از شیطنت شده بود با تپش قلب اطراف را پاییدم و از کمرخم شدم توی ماشین
اما برخلاف چیزی که تصور می کردم دست گذاشتی کنار صورتم و گونه ی گ ُر گرفته ام را بوسیدی و بعد لبه ی مقنعه را روی شانه ام مرتب کردی و گفتی :
ـ حالا برو کمر راست کردم و ایستادم شوری میان جانم انداخته بودی که با هیچ حالی عوضش نمی کردم توانایی این را داشتم که از حالا تا لحظه ی رسیدن به تو بدوم هرچند طولانی ،
هرچند دور و دراز ..
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
فصل اول
قسمت چهاردهم
(فكرهاي نشخوار شونده)
دلم می خواست دفتر بردارم و بنویسم برایت ، از همه چیز
همه ی چیزهایی که در دلم می گذرد ، حتی اگر نوشته هایم را هیچ وقت نخوانی
برای خودم که می ماند ، بعدا ، یعنی سالها بگذرد همه را دوباره میخوانم اینکه دفتری داشته باشی که برگ به برگش افکار بیست سالگی ات را در بر
داشته باشد چیز خوبی ست . امروز کسل کننده ترین روز پاییز است
درخت ِ چنار چسبیده به پنجره ، همان چند برگ باقی مانده اش را به شیشه می مالد
به گمانم او هم حوصله ندارد
روی تخت خوابم تکیه به دیوار نشسته و بس که با خودم فکر کرده و حرف زده ام کلافه شدم
دل خوشم به اینکه فردا باز هم می آیی و باز هم می بینمت و باز هم از تو بوسه خواهم گرفت ...
می دانستی تو دار و ندار این روزهای منی ؟ هم دارمت و هم ندارمت ! این میشود دار و ندار . به تو نگفتم ، چند وقتی ست از اتاقم بیرون نمی روم ! مگر برای دستشویی و گرسنگی بیرون بروم ناراحت نباشی یک وقت ، با این روش آرامش بیشتری دارم ، آرام ترم
اینطور که پیداست آنها هم راضی اند چون یک هفته ای میشود این روند را پیش گرفته ام اما هیچ کدام اعتراضی نکردند
هما که روی مرا نبیند کمتر به یادش می افتد مزاحمی در خانه دارد ! بابا هم که قربانش بروم! فرقی به حالش نمی کند .
فقط کارن است که گاهی صدایم می کند ، حرفی می زند یا همین دیروز خانه سازی هایش را آورد وسط اتاقم خالی کرد نشست و کنار منی که درس می خواندم برای ماشین هایش پارکینگ ساخت !
همین هم خودش یک دلگرمی بزرگ است
اگر می بینی بعضی اوقات ناسازگاری می کند اقتضای سنش است و حرفهایی که از بچگی کنار گوشش خوانده اند ،
ته تهش او برادر است ، چیزهایی را با همان سن کم می بیند و درک و می کند چطور من در شش سالگی می فهمیدم آن رفتار با مادرم درست نیست ؟
کارن هم قطعا چیزهایی را می فهمد .
مهم تر از همه ی اینها بچه است و هنوز پاک و معصوم و من محبتی عمیق نسبت به او در دلم حس می کنم
بگذار کمی جا به جا شوم ، ما تحتم بی حس شده بس که به یک جا نشینی عادت کرده ام !!!
می خواستم بگویم از آن روزی که مرا یاد مادرم انداختی هر ساعت به او فکر می کنم
خاطرات همان یکماهی که در خانه اش ماندم در ذهنم مرور می شود آنجا برای اولین بار بود که یک زندگی نرمال و واقعی را تجربه کردم می دانستی من با دیدن مادرم به زن بودن علاقه پیدا کردم ؟! جوری زندگی می کرد که آدم دلش می خواست زودتر بزرگ شود و مثل ِ او
باشد آشپزی می کرد ، در پرانتز باید بگویم که دستپختش فوق العاده بود !
درس می خواند
نیمه وقت کار می کرد
به من و خواهر کوچک ترم رسیدگی می کرد
به خودش اهمیت می داد چون پوستش همیشه نرم بود !
لبخندش به خودی خود شادی بخش ترین عنصر آن روزها بود .
لاک هم میزد ! همه رنگش را داشت
وسوسه انگیز بود ...
آنجا بود که فهمیدم کل هفته را کار کردن ، درس خواندن و در تکاپو بودن و آخر هفته را به تفریح و دورهمی های خانوادگی گذراندن چه کیفی دارد
لذت اینکه نظرت را بپرسند تو را جزیی از زندگی شان بدانند به طور کلی آدم حسابت کنند ! برای من انقلاب بزرگی بود
اما کوتاه بود ... کوتاهش کردند و من تجربه ام به همان کوتاهی ماند میدانم ، پیش خودت می گویی علاوه بر هما ، مادرم هم گناهکار است ولی من جور دیگری فکر می کنم با ورود من ، زندگی اش یک تغییر اساسی کرد پای پدرم دوباره به زندگی اش باز شد ! می پرسی چطور ؟ هما ... به همین سادگی . هما شده بود خبر رسان پدرم !
شاید باور نکنی اما پدرم از خصوصی ترین مسايل بین خودش و مادرم برای هما گفته و هما هم نکرده بود نامردی و همه را به مادرم گفته بود !
میدانی چرا ؟
چون پدرم و هما هردو لج شان گرفته بود ! که مادرم حضانت مرا به عهده گرفته
واضح تر بگویم ، آنها می خواستند تا آخر ، مادرم آدم بده ی داستان باشد ! هرجا نشستند بگویند مادرش دختر خردسالش را گذاشت و رفت آنها بشوند کار درست و از خود گذشته کبک بودن و سر به زیر برف کردن هم عالمی دارد ...
مادرم از منی که دخترپانزده ساله اش بودم هیچ شناختی نداشت ، به همان اندازه هما را هم نمی شناخت و از کینه اش نسبت به من بی خبر بود نمی توانست حرفهای هما را نادیده بگیرد
پس ترجیح داد آن رشته ی اتصال را به کلی قطع کند
و آن رشته ی اتصال هم چیزی نبود جز ، من . شاید هم با این فکرها دارم او را در دادگاه ِ ذهنم تبرئه می کنم
تنها چیزی که می دانم این است که وضع روحی ام تا ماه ها بعد خوب نبود ...
به نظرت من اگر پیش مادرم می ماندم حالا چطور آبانی بودم ؟ از خودم راضی بودم ؟ بیست سالگی ام چگونه می گذشت ؟ اعتماد به نفسم چطور بود ؟ به نظرت لاک هم میزدم ؟!! این مسئله ی لاک را دیگر خیلی دارم بزرگش میکنم نه ؟ خوشا به حال خواهرم با داشتن مادرم حتمی خوشحال است
حتمی زندگی اش سرجایش است آه طولانی و کش داری سر دادم یاداوری اش هنوز هم عذابم می دهد هنوز هم اشکم را درمیاورد از کودکی تا به اکنون راه زیاد است به نظرم اگر تا آخر عمر به خاطر این خلا بزرگِ بی مادری اشک بریزم باز هم
کم است باز هم خالی نخواهم شد سبک نخواهم شد یک عمراست در ترس شش سالگی ام مانده ام
یک عمر است حس میکنم در همان خواب ، در همان خیابانِ سوت و کور و تاریک هستم که بابا ولم کرد و رفت ...
بیست سال لنگ در هوا ماندن و با ترس ِ بی پناهی زندگی کردن اشک ریختن می خواست
شاید نصفش را بچه بودم و نفهمیدم چه شد و چطور گذشت ولی بقیه اش را خوب به یاد دارم
دردم می آید و خب ، اولین واکنش غریزیِبدن به درد ، اشک است دیگر ! چیزی که تا دلت بخواهد من دارم ... یادت که نرفته ؟ من آبانم ، پر از ابر پر از اشک ولی غم به دلت راه ندهی ،، حال روحی ام رو به بهبود است
این خنده ها و این احوال به حضور تو وصله خورده است خلا امیدم با وجودِ تو پُر شده بالشم را بغل گرفتم ، یک تار موی مشکی و فر خورده ام روی بالش لش کرده بود ! موبایلم را برداشتم و دوباره پیامت را خواندم ـ ابریشمِ موهات ... همین دو کلمه ، به خدا که همین دو کلمه قلبی برایم نگذاشت صبح برایم فرستاده بودی و من دلم نیامده بود پاکش کنم نگه داشتنش ریسک بزرگی بود و من جدیدا به هیچ وجه دنبال دردسر نمی
گشتم به ناچار دست روی گزینه ی حذف لغزاندم و پاکش کردم خوش به حال تو که اجباری برای پاک کردن پیام هایمان نداری .
شب ها رویا گونه لب می گذارم به لبِ تو و ... چشمانم را بستم و دست گذاشتم روی پیشانی وای چه می گویم برایت ؟ گاهی خودم هم از این فکر و خیال ها شرمم می شود باهمه ی این حال خودم را در آغوش تو تصور کردن دوست دارم چه توقعی داری از دختر بیست ساله ای که تشنه ی محبت است ؟ مغز در این شرایط فقط آغوش و نوازش می فهمد حالی اش نیست آغوش کیست فقط می خواهد که خودش را به طریقی آرام کند ! له له می زند برای ذره ای نوازش ،
هرچند به دروغ ! می دانی به چه فکر می کنم ؟ اینکه اگر کسی که عاشقش هستم ، یعنی خودِ تو ، آدم درست و با وجدانی نبودی باید چه می کردم ؟ چه بر سرم می آمد ؟ حواسم هست که چقدر محافظه کارانه و با احتیاط عمل می کنی حواست هست که عشق مان و تشنگی عاطفی من با هم قاطی نشود حواست هست که سن کم ، بی تجربگی و البته احساسات مرا واداربه قبول
چیزی نکند که بعدها برایم پیشانی به بار بیاورد بیشتر وارد جزییات نمیشوم میدانم که میدانی چه می گویم . دقت کرده ای امروز از آن روزهاست ؟ مغزم شلوغ پلوغ است
افتاده ام روی دور حرف زدن ! بله بله میدانم حرف زدن نه ! فکر کردن فکرهای جویده شده ای که بار دیگر به ذهنم بر می گردند تا از نو بجوم شان ! در واقع نوشخوارشان کنم ! یک برگ دستمال کاغذی کشیدم بدحال باشم یا خوشحال ته افکارم می رسد به تو آن زمان که تویی وجود نداشت چه می کردم ؟ بگذار فکر کنم آهان ، یادم آمد باز هم به تو فکر می کردم ! اگر بگویم در نوجوانی مرد رویاها نداشته ام که دروغ گفته ام می دانستی چقدر شبیه ش هستی ؟
مرد رویاهایم را می گویم
دستم را دراز کردم یک خودکار روان برداشتم و شروع کردم روی دستمال نقاشی کردن !
ریحانه همیشه می گفت ترشی نخورم یک چیزی میشوم باورت می شود تمام طراحی های دوره ی راهنمایی ریحانه را من می کشیدم ؟ او اول دوم راهنمایی بود و من سوم ابتدایی ! آن موقع ها برایم عجیب نبود ولی حالا عجیب است هیچ وقت کسی نگفت توئه ن ُه ساله طراحی های کتاب مقطع راهنمایی را به راحتی آب خوردن می کشی حتمی استعداد داری حتمی چیزی بارت است و چند بارکلا و آفرین هم پشت بندش بگوید تا بشود انگیزه
فقط یادم است تمام نقاشی ها و کاردستی های دوران دبستانم را مامان حوری توی یک پوشه ی نارنجی جمع کرده بود و روزی که می خواستم همراه بابا به
خانه اش بیایم به من داد و تاکید کرد خوب مراقب شان باشم همه اش خاطره است .
هما برداشت که نگهشان دارد برایم اما دیگر ندیدمشان ! مادر نداشتن پدر نداشتن کلی بگویم بی خانواده بودن ، مرا با خودم غریبه کرد باعث شد ندانم به چه دردی می خورم یا به قول خیام ! آمدنم بهر چه بود ؟ چه خبر از نوید ؟! میدانم بی ربط بود ولی امروز فکرم مشغول او هم هست قطعا دلخور است از من ... او را لو دادم
فریبش دادم ولی خدا خودش می داند که به نفع خودش بود از حالا دلهره ی آمدنش را دارم ُرک بگویم ، می ترسم می دانم که به سراغم می آید حتی یکبار هم خوابش را دیدم آمده بود در ِ دانشگاه ، مرا انداخت توی ماشین و با خودش برد ... ادامه نداشت چون از خواب پریدم همان بهتر که ادامه نداشت فکرش را هم که می کنم ضربان قلبم بالا می رود حسم می گوید که می آید
یک ماهش گذشت ، دو ماه ِ دیگر مانده ... بگو ببینم ، تویی که دایی اش هستی ! و می شناسی اش آدم کینه ای ست ؟ اگر باشد که کارم زار است . به دختر دست و پا لاغری که روی دستمال کشیده بودم نگاه کردم ، موهای فرفری اش را پُرتر کردم یک قلب هم دادم بغلش ! با مزه شد ، می گذرام فردا که دیدمت بدمش به تو ارادتمندت
کسی که هنوز هم نمیداند اسمش را چه سیو کرده ای....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...