ارسالها: 4129
#11
Posted: 16 Feb 2025 22:13
فصل اول
قسمت دهم
(كامِ اين دنيا)
تاریک بود . هرچه جلوتر می رفتم تاریک تر هم می شد سرمای هوا تنم را لرزاند فضا خوفناک بود اما نمی دانم چرا ترس در من راه نداشت ! انگار که دلم قرص بود . انگار که خبر داشت .... دستی بزرگ و مردانه دستم را گرفت ، انگشتان کشیده اش را میان انگشتان یخ زده ام جا داد به قدری تاریک بود که صورتش را نبینم اما گرمای دستش تماما امنیت بود سیاهی را پشت سر گذاشتیم هوا روشن شد
سر بلند کردم تا نگاه کنم دست چه کسی را سفت و محکم گرفته ام تو بودی دایی ، در حالی که دستمان کیپ ِ هم بود رفتیم میان جمع خانواده ات ! همه شان در روشنایی نشسته و انگار منتظر ما بودند ...! چشمانم را به سفیدی سقف دادم ، از دیشب تا به حال برای نمیدانم چند صدمین بار ! خوابی که دیدم را دوره کردم خوابی که با کابوس شروع شد و رویایی تمام شد .
اشتباه نکن دایی ، این خواب را دیشب ندیدم ، این خواب را همان شبی دیدم که برای اولین بار در این تخت و در این اتاق خوابیدم
آن زمان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نیامده بود و من جرات نکردم حتی در ذهنم مرورش کنم
یادم می آید از که خواب پریدم متعجب بودم و شرمگین ! فضای خوابم به دور از رابطه ی دایی و خواهر زاده ای بود .
می دانی ؟ آن موقع هنوز دلم برایت نلرزیده بود .
صبح همان شبی که این خواب را دیدم ترسیدم ! چون تا آن روز هر خوابی دیده بودم به نوعی تعبیر شده بود
مثل همان خوابی که در شش سالگی دیدم و بابا در تاریکی خیابان ها گم شد .
برخاستم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای انبوه و بلندم کشیدم حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ چون شک نداشتم که این خواب هم تعبیر می شود ...
به آشپزخانه رفتم ، گرسنه ام بود .
امروز دانشگاه نداشتم ، حمام رفتم و اینکه باید طوری موهایم را می شستم که گچ بینی ام آسیب نبیند ته اعصاب خوردی بود
بعد هم نشستم و سر حوصله گره موهایم را باز کردم و برس کشیدم بعد از ظهر و عصر هم به درس خواندن گذشت . در یخچال را باز کردم ،
فقط ظهرها بود که دور یک میز می نشستیم ، صبحانه و شام را هرکس برای خودش چیزی سر هم می کرد و می خورد ، اینطور بگویم که شب ها شام نداشتیم ! همیشه حاضری بود .
یادم می اید قبل از فوت بابا بزرگ ، مامان لطیفه هر شب چیز ساده ای می پخت و همه بچه ها را دور سفره می نشاند . بقیه ی وعده ها هم همینطور بود .
تخم مرغ را شکاندم توی تابه و صدای جلز و ولزش بلند شد نمک زدم و کمی فلفل سیاه بابا هنوز نیامده بود ، هما و کارن شام شان را خورده بودند سبد نان را روی میز گذاشتم و نشستم هما یکی از سریال های ترکی را نگاه می کرد ، همان هایی که متنفر بودم
ازشان همان ها که بی برو برگرد یک شخصیت بد طینت وسط جریان است و بی شک همه شان هم من بودم !
هما اینطور می گفت . حتی گاهی مرا با نام آنها صدا می زد !! لقمه ای نیمرو دهانم گذاشتم
صبح پیام داده بودی و دوباره برنامه دانشگاهم را خواستی . من هم بدون ناز یا هرچه که نامش را بگذاری برایت فرستادم .
نگاهم را از هما گرفتم و لبخندم را خوردم !!
یادش می آید که گفت یارا نگاهم هم نمی کند ؟! نبود ببیند چطور برایم شعر خواندی نبود که بشنود چه حرفهایی زدی سرم را پایین انداختم قطعا اگر بفهمد سکته خواهد کرد البته دور از جانش ! هرچه باشد مادر برادرم است و خواهر ِ تو . فردا پنجشنبه بود مثل همه ی پنجشنبه های دیگر که همه ی خواهر ها خانه ی شما جمع میشوند از حالا دلم تنگ بود چون مثل روز برایم روشن بود که هما مرا نمی آورد ! امروز که کلاس ها کنسل شده بود
فردا هم که کلا کلاس نداشتم پس فردا هم جمعه است و تعطیل تمام این دو سه روز را باید صبر می کردم تا شنبه سر برسد کاش می شد حداقل فردا شب همراهشان بیایم دل دل می زدم که تو را ببینم .
***
بابا حاضر و آماده جلوی در اتاقم ایستاد و به صورتم نگاه کرد با غم و ناراحتی ، آهسته و پچ پچ کنان گفت : ـ چند بار گفتم باهاش در نیوفت ،، گفتم خرش کن !! خودم را نگه داشتم که نگویم ،
مثل تو که همه را خر می کنی! می دانم . اما بابا همه مثل من نیستند جوابم سکوت بود و او سری به تاسف و نا امیدی برایم تکان داد صدایش را بلند کرد و گفت : ـ من میرم پارکینگ ماشینو روشن کنم شما بیاین بعد هم در خانه را باز کرد و رفت همین . تمام مکالمه ی ما بعد از بلایی که همسرش به سرم آورد همین بود سهم من از دلداری و محبت پدرانه اش در همین حد بود . کارن و هما بعد از او بیرون زدند ، در بسته شد و خانه در سکوت فرو رفت دلم گرفت چقدر دلم می خواست من هم می آمدم موبایلم را برداشتم و آهنگی پلی کردم
تا زمانی که هما خانه بود اجازه ی آهنگ گذاشتن نداشتم !
هندزفری هم رفته بود ور دل باقی وسایلم ، خیلی دلم می خواست بروم توی اتاقش و ببینم کجا نگهشان میدارد اما نرفتم
پی شر نمی گشتم در همین چند روز هم محض خرابکاری که کرده بود کاری به کارم ندارد ! بگذار دمی آرام بگیرم . همراه با آهنگ خواندم دنیای وارونه اینو خوب میدونه منِ دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات دوباره با صدات گم میشه میره زود از یادم این آهنگ چقدر مرا یاد بابا می انداخت ! کش موهایم را باز کردم موهایم دور شانه ریخت ، نگاهی به ناخن های دستم انداختم
بلند شده بودند و انگشتانم کشیده تر به نظر می رسید قوطی برق ناخنم را برداشتم و نشستم لبه ی تخت لاک زدن من خلاصه می شد به همین . لاکِ بی رنگ اما براق ! از بچگی دوست داشتم ناخن هایم را رنگی کنم اما خجالت می کشیدم از اعتماد به نفس پایینم بود ، رنگی نمی زدم مبادا دیگران نظرشان جلب
شود فرچه را روی ناخنم کشیدم در باغچه ی خانه مامان لطیفه گل شمعدانی داشتیم یکی یکی از گلبرگ های کوچک و ظریف شان می کندم و روی ناخن هایم می چسباندم
ناخن های مزین به گلبرگ های صورتی را در نور آفتاب می گرفتم و یک دل سیر نگاه شان می کردم
نوجوان بودم تقریبا اوایل مقطع راهنمایی . وقتی می گفتم با بقیه ی دخترها فرق دارم محض همین چیزهاست در قوطی را با احتیاط بستم شروع کردم به فوت کردن انگشتانم ... بی حال و بی حوصله روی تخت افتاده و پاهایم را به دیوار چسبانده بودم و
خرسی های روی جوراب ساق بلندم را می شمردم ! هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد ،
شماره تو را که دیدم از حالت افقی به عمودی تغییر حالت دادم و خبردار و پُر استرس وسط تخت ایستادم !!
لبم را با زبان تر کردم و تماس را وصل کردم ـ سلام ـ سلام خوبی ؟ ـ خوبم ممنون باز هم زبان به لبم کشیدم ، خشکِ خشک بود همانطور روی تخت قدم رو می رفتم و صدای جیرجیرش بلند شده بود ـ چرا نیومدی ؟ می دانستم برای همین زنگ زدی و لبخند روی لبم نشست ـ گچ بینی م تا دو هفته دیگه باید روش باشه جوابت سکوتی چند ثانیه ای بود و در نهایت گفتی : ـ هما نذاشت بیای ؟ قلبم شلوغ کاری می کرد .
ـ خودمم نمی خواستم بیام ! قیافه م داغونه صدای نفسی که بیرون فرستادی را شنیدم و بعد گفتی : ـ باید می اومدی جمله ات مثل خواهشی آهسته بود دسته ای از موهایم را دور انگشت پیچیدم و رها کردم ـ فردا جمعه ست ... نمی تونی بیای بیرون ؟! در آن لحظه فقط می خواستم بدانم سر و صدای قلبم به گوش تو هم میرسد یا نه گوشه لبم را به دندان کشیدم ـ نه نمی تونم ـ هیچ دوستی نداری ؟ منظورت را متوجه بودم و ای کاش که می شد ـ نه ندارم
مکث کوتاهی کردی گفتی : ـ باشه پس ،، بپوش !! برق از سرم پرید ـ چی ؟ ـ تا نیم ساعت دیگه اونجام زنگ زدم بیا پایین دیگرهم منتظر نماندی تا اعتراضم را بشنوی تماس که قطع شد تا ده دقیقه بعدش مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم دلم آشوب بود اگر هما می فهمید از خانه بیرون زدم چه ؟ دیگر نمیشد جمعش کرد فاجعه می شد
چه کسی می توانست جلوی دهانش را بگیرد که تهمت هایش را بیش از گذشته به جانم نبندد ؟
یعنی می فهمد ؟ دلم برای دیدنت پر می کشید ، نتوانستم جلوی پَر پَر زدنش را بگیرم . نخواستم که بگیرم ! جلوی آینه ایستادم ، باید کمی آرایش می کردم ، فقط کمی ... با وسواس مانتو شلواری انتخاب کردم و پوشیدم که تو زنگ زدی و گفتی
جلوی در منتظری هول کرده شالم را سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم ، کلید یدک خانه را از جا کلیدی برداشتم یادم افتاد موهایم را نبستم ! برگشتم که موگیر بردارم اما در آخرین لحظه پشیمان شدم و با بدجنسی از خانه بیرون زدم
با صدای بسته شدن در سر بلند کردی و نگاهت به رویم نشست و تا وقتی هم که کنارت نشستم این نگاه کنده نشد
ـ سلام
ـ سلام
موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و قبل از اینکه تو بگویی ماسکم را از روی گچ بینی برداشتم
ـ درد داره هنوز ؟ خنده ی ریزی کردم ـ آره اگه عطسه کنم
به آرامی خندیدی ـ خیلی بهتر شده کبودی زیر چشمهایم را می گفتی ، با خجالت صورتم را لمس کردم و گفتم :
ـ آره هر روز داره کمرنگ تر میشه دست چسباندی به سوییچ
ـ بریم ؟ دلهره ای که فراموشم شده بود انگار دوباره به سراغم آمد ! ـ کجا ؟ نگاهت را از موهای ریخته دور تنم گرفته و به چشمانم دادی ترس و دلهره نگاهم را دریافتی ـ به نرگس گفتم یکساعت قبل از اینکه خواهرا برن زنگ بزنه بهم که برم
ببینمشون ... پس آروم باش
دست روی دستم گذاشتی به حالت دلداری چند ضربه آهسته زدی و همراه با لبخند گرمی گفتی :
ـ بریم ؟ میشد که بگویم این اولین قرار ملاقت مان بود . بدون هیچ بهانه ای !
این بار بهانه مان خودمان بودیم من و تو ... بهانه ای محکم تر از این نبود . ـ چیکار می کردی ؟ ـ هیچ کاری ... تا قبل از اینکه شما بیای داشتم مزخرف ترین شب جمعه ی عمرمو می گذروندم خنده ی کوتاهی کردی و من نگاهم را به خیابان دادم ـ کجا می ریم ؟ ـ کجا دوست داری بریم ؟ ـ میشه قدم بزنیم ؟ ـ نه ! خندان نگاهت کردم ـ چرا ؟
ـ سرما می خوری ـ نمی خورم
سر چرخاندی و چشم دوختی به سرحالی ام و دوباره حواست را به رانندگی ات دادی
آستین لباس قرمزم را از زیر آستین پالتو بیرون کشیدم ، دست به سمتت دراز کردم و گفتم :
ـ ببین دایی بافت پوشیدم دندان فشردی به لب پایین ت که نخندی ولی چرا ؟ و همین را به زبان آوردم ـ چرا خنده تونو نگه می دارین ؟ چیکار کردم مگه ؟ چرا خنده تون گرفت؟! صدای آهنگ را بلند کردی و گفتی : ـ استاد معین می فرمایند که ...
و همراه آهنگ خواندی
ـ پس چه خندون چه گریون داره می گذره عمرا خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا
غش غش خندیدم تو خودت استاد طفره رفتن بودی جایی کنار رودخانه خشک که از میان شهر رد میشد نگه داشتی با ذوق و البته پیروزی از ماشین پایین رفتم و پریدم توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در
هوا تکان تکان دادی و دستوری گفتی : ـ سرما نخوریا ! با خنده ی ریزی ایستادم و وقتی رسیدی کنارم به راه افتادم پیاده رو خلوت و نسبتا تاریک بود و ناخوداگاه مرا به یاد خوابم می انداخت ـ یه خوابی دیدم
گرمای نگاهت حس میشد ،
لب باز کردم که خوابم را برایت تعریف کنم اما بی اختیار تاریکی و سیاهی خواب شش سالگی ام را برایت تعریف کردم نمیدانم چرا ! عقلم اینطور دستور داد .
همان خوابی که پدرم مرا میان ظلمات رها کرد و رفت
همانی که چند ماه بعدش تعبیر شد و بابا با هما ازدواج کرد و از خانه ی مامان لطیفه رفت .
در سکوت به حرفهایم گوش داده بودی و حالا که دیدی صحبت نمیکنم سرچرخاندی و به نیم رخم خیره شدی
سرم را بلند کردم ، دسته ای از موهایم جلوی دیدم را گرفت ـ تا مدت ها بعد هی برای خودم آخرشو عوض می کردم ! نگاهم را به سایه ی درختان اکالیپتوس دادم
ـ مثلا فکر می کردم که بابا برگشته و منم با خودش برده یا اینکه منم دنبالش دویدم و باهاش رفتم
خنده ای کردم از سر غم و ناراحتی . ـ فقط شش سالم بود ، چه می فهمیدم که با فکر و خیال هیچی تغییر نمیکنه دستم را گرفتی و من با رغبت دستم را به دستت دادم ـ هرازگاهی میرم پیش بابات نگاهت را به جلوی پایت دادی ـ میرم سر کارش سر میزنم بهش ، حرف می زنیم با کنجکاوی سر بالا برده و چشم دادم به فک اصلاح شده و محکم ات ـ از همه چیز حرف میزنیم ، از مسائل سیاسی گرفته تا اختلاف بین تو و هما دهانم باز ماند واقعا بابا با تو در دل می کرد ؟ واقعا هیچ کس ِ دیگر در این دنیا نبود ؟
پس برای همین می گفتی که همه چیز را می دانی ؟
آنقدری این مسئله برایم عجیب بود که تو برگردی نگاهم کنی ، با انگشت اشاره چانه ام را بالا بدهی تا دهانم بسته شود !
خنده ی دلنشینی کردی ، دستم را کشیدی و نشان دادی که راه رفته را برگردیم چند دقیقه ای را هردو سکوت کردیم تنها صدای ماشین ها بود و بادی که لای شاخه ی درخت ها می پیچید و برگ
های خشکی که زیر پای من و تو خورد می شدند قطعا اگر شب نبود و تنها بودم جوری رد میشدم که پا روی آنها نگذارم !
حیف بودند که زیر پای ما له شوند و زیر پای رهگذر بعدی چیزی ازشان باقی نماند
به دست های درهم مان نگاه کردم
دستت بزرگ بود ، با انگشتانی کشیده و پوستی روشن که دستِ کوچک و ظریف مرا بغل گرفته بود ...
گوشه لبم را دندان گرفتم ، شاید برای اینکه مطمئن باشم خواب نیست چیزی شبیه به رویای نوجوانی ام بود اما خواب نبود . دلم هم در آرامش و سکون گوشه ای از سینه نشسته و لذتش را می برد به خیابان و رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم دلم می خواست بپرسم بابا چه چیزهایی در مورد من به تو گفته که خودت
لب گشودی
ـ هفته ی قبل که پیشش بودم می گفت از وقتی تو اومدی بحث و دعواشون با هما بیشتر شده اون موقع اگر سر یه موضوع اختلاف داشتن الان تو هم اضافه شدی
اخم کرده و به نظر عصبی به نظر می آمدی ـ میگه آبان ناسازگاری می کنه ، گوش به حرف هما نمیده
حقیقتا دلم شکست .
و این چندمین بار است بابا دل شکسته ام را از اینی که هست خورد تر می کند ؟
ـ بهش گفتم خواهر من اشتباه میکنه . آبان دیگه تو سنی نیست که گوش به فرمان کسی باشه چون می دونم که تو آدم غیر منطقی نیستی
دلم تکانی به خودش داد و تاپ تاپی کرد بازهم به معرفتِ تو دایی ،
دم ت گرم کمی مکث کردی ، چشم از سنگفرش پیاده رو گرفتی و گفتی : ـ می گفت هر روز جر و دعوا دارین ... آره ؟ با جدیت نگاهم کردی پاسخ سوالت را می خواستی ،
تا قبل از آن دعوای اساسی که منجر شد به شکستن دماغم ، آره هر روز جنگ و جدل داشتیم ولی کاش که دلیل شان را نپرسی
چون اگر بگویم فکر می کنی شوخی میکنم ، جک گفته ام !
آنقدر که سر مسائل بچگانه همه چیز را به هم می ریخت و جنگ روانی راه می انداخت .
این موهای سیاه و فر که رو سرامیک ریخته همه ش مال توست امروز روز حمام ت نبود مگر چکار کرده ای که نیاز به حمام داشتی ! چرا صبح ربع ساعت زودتر از خانه بیرون رفتی این بطری شیر را تو تمام کردی چرا با این بچه بازی نمیکنی ؟ خواهری سرت نمی شود گردگیری روز شنبه با تو بود مثل آدم انجامش ندادی دستش هم که شکر خدا هرز بود !
از سکوت معنا دارم جوابت را گرفته بودی نفس ت را پر سر صدا بیرون فرستادی و بخار دهانت در هوا پخش شد
ـ این که نشد زندگی من مغموم و تو متفکر باز هم در سکوت قدم زدیم کم کم نزدیک ماشین رسیده بودیم از همان فاصله ریموت را زدی ، چراغ ها چشمک زدند ـ سردت نشد ؟ ـ نه خیلی سنگینی نگاهت را حس کردم ، سرم را بلند کردم با حالتی خاص زل زده بودی به موهای بلندم یا به قول حضرت حافظ زلف درازم ! همه در نگاه اول نظرشان به موهایم جلب می شد ، موهای پُر پشت ، بلند ، مشکی و البته فرفری ام
اما نگاه و توجه تو چیز دیگری بود ، دلم را به شور وا می داشت .
وقتی نگاهم را دیدی سریع خیرگی ات را تمام و دستم را رها کردی ماشین را دور زدی و گفتی :
ـ سوار شو با خنده ای روی لب سوار شدم در حال بستن کمربندت بودی من هم همان کار را کردم بخاری را روشن کردی درجه اش را بالا بردی و دریچه اش را دادی رو به من لبخندم بیشتر کش آمد همین محبت های زیر پوستی و کوچک هم برایم اهمیت داشت . در تاریک و روشن ماشین نگاهم کردی و گفتی : ـ بریم پیتزا بخوریم ؟
با ناراحتی گفتم : ـ دیر میشه استرس به صورتم نشسته را کاویدی و گفتی : ـ دوباره استرس نگیرتت ، همه چی تحت کنترله بعد هم استارت زدی و از پارک درامدی دستم را جلوی دریچه ی بخاری گرفتم و گفتم : ـ شما زعفرون پرورش میدین ؟ ـ اره البته فقط کاشت و برداشت نیست ، بسته بندی می کنیم ، پخش میکنیم ، کارتمو که دادم بهت نگاهم را به خیابان دادم ، ـ زیر یکی از درختای باغ تون چال ش کردم ! حس کردم که سرت چرخید تعجب هم داشت .
اما از بیچارگی ام بود . ـ مثل کلاهم که همون شب گذاشته بودیش زیر برف پاکن ماشین ؟ دلم ریخت در این مدت به رویم نیاورده بودی آن هم از سر بیچارگی بود وگرنه دلم می گفت کلاهت را بردارم و دیگر پس
ش ندهم ! ... جلوی پیتزا فروشی ایستادی ـ داخل بخوریم دیگه ؟ صورتم را نشان دادم ـ با این قیافه ی قشنگ دمغ شده کمی نگاهم کردی ـ نگاه و طرز فکر دیگرون برات مهمه ؟
ـ نه ، شایدم آره با درماندگی نگاه دادم به نگاهت ـ ولی نمیدونم ـ اینکه میگن حرف مردم باد هواست ... راست میگن واقعا باد هواست بعد هم دستگیره را کشیدی و پیاده شدی ، ماشین را دور زدی کنار پنجره ی سمت من ایستادی شیشه را پایین دادم ، هردو ساعدت را لبه ی پنجره گذاشتی ، خم شدی به طرفم و گفتی : ـ پیتزا چی می خوری ؟ همینطوری پراندم ـ فرقی نمی کنه ! ابروهایت بالا پرید و همزمان خندیدی ـ چطور فرقی نمی کنه ؟ خیلی فرق می کنه پپرونی ، بیف ... چی ؟
ـ خودتون چی می خورین ؟
ـ من همیشه بیف می خورم ولی تو کاری به من نداشته باش هرچی دوست داری بگو
تا به حال پیتزا بیف نخورده بودم ولی حتما خوشمزه بود چون تو دوست داشتی
ـ منم بیف سر کج کردی و خیره ام شدی وقتی این کار را می کردی قیافه ات خیلی با مزه میشد ـ مطمئنی ؟ ـ اوهوم به طرف پیتزا فروشی رفتی که ماسکم را چنگ زدم از ماشین بیرون پریدم و
گفتم : ـ دایی ... دایی وایسین منم بیام
به عقب چرخیدی
گفتم :
ـ بریم همون داخل بخوریم
اخم کرده بودی ،
سردرگم در یک قدمی ات ایستادم
با جدیت تمام گفتی :
ـ تو مگه خودت دایی نداری هی به من میگی دایی ؟؟!!
از خودم وا رفتم
چرا داشتم ! یکی داشتم .
پشیمان و خجالت زده مثل بچه ها کم مانده بود لب برچینم که دستم را گرفتی و راه افتادی و در همان حال ریموت ماشین را زدی
سالن نسبتا شلوغ بود
هر کس از کنارم رد میشد اول نگاهی به ماسک و کبودی زیر چشمانم می انداخت و بعد به موهای بلندم که کل کمرم را پوشانده بود
سفارش دادی و در صف صندوق ایستادیم جلوی ما دو دختر جوان ایستاده بودند ، می گفتند و بلند بلند می خندیدند
آدم با دیدن شان به وجد می آمد . نگاهم کردی نگاهت نمی کردم دستم هنوز میان دست بزرگت بود نزدیک تر شدی سر پایین کشاندی و آهسته گفتی : ـ وقتی می گی دایی حس بدی بهم دست میده میدونی چرا ؟ چشمم به سرامیک کف بود ـ چون هیچ وقت به چشم یه خواهر زاده نگات نمی کردم آب دهانم را قورت دادم
همچنان سرم را بلند نمی کردم قطعا رنگم پریده بود صدای خنده ی دخترها بلند شد . ـ تو رو نمیدونم هرچند که ... صف جلوتر رفت و تو ادامه اش را نگفتی گفتن هم نداشت میدانستم چه می خواستی بگویی مقصودت این بود که من هم تو را به چشم دایی نمی بینم وگرنه دزدکی از
خانه بیرون نمی زدم و حالا با تو این جا نبودم بغض های من همگی بی زمان و بی مکان بودند
هروقت دلشان می خواست می آمدند و هر زمان دلشان می خواست می رفتند
نگاهم به دستم افتاد ،
محکم گرفته بودی اش . نکند کارم اشتباه بوده ؟ حالا تو چه فکری در موردم می کردی ؟ گند زده بودم ؟ باید مثل خانم ها رد می کردم و می گفتم نمی آیم خودم را جلوی تو خراب کردم ؟ دستم را رها کردی تا فیش را حساب کنی و من هر دو دست را در جیب
پالتوم چپاندم . آرام و قرار نداشتم پشیمانی بزرگی در لحظه به وجود آمده و پیچیده بود دور گردنم وقتی کارت را به کیف پولت برگرداندی دوباره خواستی دستم را بگیری
به دنبال دستم گشتی و وقتی دیدی هر دو را فرو کرده ام به جیبم گوشه ی لبت بالا رفت دست روی کمرم گذاشتی و هدایتم کردی به سمت میز و صندلی ها
صندلی عقب کشیدم و نشستم تو هم مقابلم . تمام فکرم این بود که حالا چه فکری می کنی راجع به من ،، ولی هرچه بود قطعا نمی دانستی که عشقت مرا به دنبالت روانه کرده دست پیش کشیدی و انگشت اشاره ات را به پیشانی ام زدی ـ چی این تو می گذره ؟ از زیر ماسک خنده ی مضحکی کردم ـ ماسکو بردار ببینمت مطیعانه برداشتم و توی جیبم گذاشتمش نگاه چرخاندم که ببینم کسی حواسش به گچ بینی ام هست یا نه !
همه سرشان به خوردن گرم بود و سر تو هم گرم به دیدن من . ـ ساعت چنده ؟ ساعت نیاورده بودم و موبایلم توی ماشین مانده بود نگاهی به ساعت مچی ات انداختی و جای اینکه ساعت را بگویی با شیطنتی
که تا به حال از تو ندیده بودم گفتی : ـ چه عجله ایه حالا ؟ نشستی با دایی ت یه پیتزا بخوری دیگه ! دلم لرزید حرف زدنت با من فرق داشت ! هیچ گاه ندیده بودم در جمع خانواده اینقدر سر و زبان داشته باشی همیشه ساکت و آرام بودی تا نظرت را نمی خواستند صحبت نمی کردی
و حالا این تخسی و شیطنت در عین آرامش ِ ذاتی ات ، خیلی برایم جذاب و خواستنی بود .
با لبخند خجولانه ای که بی اجازه روی لبم آمده بود نگاه دزدیدم ـ باشه دیگه نمیگم اینقدر خجالتم ندین ـ بگو ـ چی ؟ ـ صدام بزن ! آه بی خیال مرد . به صندلی تکیه دادی کاملا خونسرد چانه بالا داده و خودت را منتظر نشان
دادی مثل اینکه چاره ای نبود نگاهم را به یقه ی پلیور توسی ات دادم وبا نوایی کم جان نامت را بردم ـ یارا ... دستم را روی میز لمس کردی ، با لحنی ملایم و آهسته گفتی :
ـ سخت بود ؟ بله . سخت بود . بسیار سخت اما ... شیرین . نگاهت به ناخن های براقم بود و لمست را تا انگشت ها ادامه دادی گفتم : ـ خیلی قشنگه سرت را نه اما نگاهت را بالا دادی و من گفتم : ـ اسمتون واکنشی ندادی و انگار که در فکر دیگری باشی دوباره چشم دادی به انگشتانم پیش خدمت پیتزاها را مقابل مان گذاشت فیش را گرفت و رفت ظاهرش که بسیار وسوسه انگیز بود
پودر آویشن را بدستم دادی
دست بلند کردی و از پیش خدمت پرسیدی سس خردل روی میز تند است یا نه
و من اولین گاز را به نوک مثلثی اش زدم ... عالی بود ، ترکیب فوق العاده دلچسبی داشت آرنج روی میز و قاچ پیتزای نیم خورده ات به دست نگاهم کردی و گفتی : ـ یه چیزی بگم ؟ همچنان که از خوردن و جویدن لذت می بردم سرم را تکان دادم ـ اوهوم به چشمهایم اشاره کردی ـ چشمات ... باهام حرف می زنن به معنای واقعی یکه خوردم سرعت جویدنم آهسته شد
ـ یه چیزی تو چشماته ، هروقت می بینمت حس می کنم ...
دنباله ی حرفت را قیچی کردی
کمی در سکوت نگاهم کردی و بعد گفتی :
ـ بگو ... هرچی تو دلته به من بگو اصلا هم فکر اینو نکن که هما خواهرمه چون هراندازه که اون خواهره بد باشه یا خوب باشه عزیزه ،، تو هم برام عزیزی
گونه هایم دو گلوله آتش شد در حالی که تو با خونسردی گاز زدی به قاچ پیتزا دست لرزانم گرد قوطی نوشابه نشست و مک محکمی زدم به خنکی اش ـ چرا ؟ در حالی که دهانت می جنبید نگاهم کردی ، قلپی نوشابه خوردی و گفتی : ـچراچی؟چرادو ِستدارم؟ فکر کنم ستاره ی دنباله داری در چشمانم درخشید که به جلو خم شدی و زل
زدی به چشمان شب رنگم ! تا قبل از این نمی دانستم قند که در دل آب شود دقیقا چه مزه ای می دهد
فرو ریختن دل را هم همینطور !
این بار طوری دلم از میان سینه لبریز شد که برای لحظه ای حس کردم قلبم سر جایش نیست
کجا ریخته بود ؟! باید جمع و جورش می کردم !
لبخند محبت آمیزی زدی و منی که عادت کرده بودم کسی دوستم نداشته باشد بیشتر سرخ شدم
آه خدای من چرا آرام نمی گرفتم ؟ هیچ چیزم سر جایش نبود دل در سینه نبود ! حس از دستانم گریخته بود ! حالم آیا طبیعی بود ؟ با سر به پیتزا اشاره زدی و گفتی :
ـ خوبه ؟ ـ آره خیلی نگاهم را به پیتزا دادم به قدری گرسنه ام بود که بتوانم تمامش را همین حالا بخورم . ...
ـ ممنون خیلی عالی بود دایی ... زبانم را گاز گرفتم که دایی اش را نگویم اما دیر بود نمیدانم قیافه ام چه شکلی شده بود که به خنده افتادی و آهسته خندیدی
با مظلوم نمایی و اندکی شیطنت دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم : ـ معذرت ، دیگه تکرار نمیشه نگاهت روی موهایم در گردش بود دستت را دراز کردی و گذاشتی پشت صندلی ام چرا فکر کردم می خواهی به موهایم دست بزنی ؟ ـ شنبه میام دنبالت ـ ساعت یازده ـ یازده دستم با کرختی به دستگیره چسبید اعضای بدنم برای پیاده شدن همکاری نمی کردند درب ماشین را باز کردم ، یک پا را پایین گذاشتم و گفتم : ـ بازم ممنون
تنها لبخند زدی و قبل از اینکه کاملا از ماشین پیاده شوم دسته ای از موهای فر خورده ام را گرفتی
مثل این بود که موهایم به قلاب دستت گیر کرده باشد
آنقدر آرام که وقتی پایین رفتم موهایم از میان انگشتانت رد شد و پایین افتاد....
ادامه دارد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4129
#12
Posted: 7 Mar 2025 11:41
فصل اول
قسمت دهم
(كامِ اين دنيا)
تاریک بود . هرچه جلوتر می رفتم تاریک تر هم می شد سرمای هوا تنم را لرزاند فضا خوفناک بود اما نمی دانم چرا ترس در من راه نداشت ! انگار که دلم قرص بود . انگار که خبر داشت ... دستی بزرگ و مردانه دستم را گرفت ، انگشتان کشیده اش را میان انگشتان یخ زده ام جا داد به قدری تاریک بود که صورتش را نبینم اما گرمای دستش تماما امنیت بود سیاهی را پشت سر گذاشتیم هوا روشن شد
سر بلند کردم تا نگاه کنم دست چه کسی را سفت و محکم گرفته ام تو بودی دایی ، در حالی که دستمان کیپ ِ هم بود رفتیم میان جمع خانواده ات ! همه شان در روشنایی نشسته و انگار منتظر ما بودند ...! چشمانم را به سفیدی سقف دادم ، از دیشب تا به حال برای نمیدانم چند صدمین بار ! خوابی که دیدم را دوره کردم خوابی که با کابوس شروع شد و رویایی تمام شد .
اشتباه نکن دایی ، این خواب را دیشب ندیدم ، این خواب را همان شبی دیدم که برای اولین بار در این تخت و در این اتاق خوابیدم
آن زمان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نیامده بود و من جرات نکردم حتی در ذهنم مرورش کنم
یادم می آید از که خواب پریدم متعجب بودم و شرمگین ! فضای خوابم به دور از رابطه ی دایی و خواهر زاده ای بود .
می دانی ؟ آن موقع هنوز دلم برایت نلرزیده بود .
صبح همان شبی که این خواب را دیدم ترسیدم ! چون تا آن روز هر خوابی دیده بودم به نوعی تعبیر شده بود
مثل همان خوابی که در شش سالگی دیدم و بابا در تاریکی خیابان ها گم شد .
برخاستم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای انبوه و بلندم کشیدم حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ چون شک نداشتم که این خواب هم تعبیر می شود ...
به آشپزخانه رفتم ، گرسنه ام بود .
امروز دانشگاه نداشتم ، حمام رفتم و اینکه باید طوری موهایم را می شستم که گچ بینی ام آسیب نبیند ته اعصاب خوردی بود
بعد هم نشستم و سر حوصله گره موهایم را باز کردم و برس کشیدم بعد از ظهر و عصر هم به درس خواندن گذشت . در یخچال را باز کردم ،
فقط ظهرها بود که دور یک میز می نشستیم ، صبحانه و شام را هرکس برای خودش چیزی سر هم می کرد و می خورد ، اینطور بگویم که شب ها شام نداشتیم ! همیشه حاضری بود .
یادم می اید قبل از فوت بابا بزرگ ، مامان لطیفه هر شب چیز ساده ای می پخت و همه بچه ها را دور سفره می نشاند . بقیه ی وعده ها هم همینطور بود .
تخم مرغ را شکاندم توی تابه و صدای جلز و ولزش بلند شد نمک زدم و کمی فلفل سیاه بابا هنوز نیامده بود ، هما و کارن شام شان را خورده بودند سبد نان را روی میز گذاشتم و نشستم هما یکی از سریال های ترکی را نگاه می کرد ، همان هایی که متنفر بودم
ازشان همان ها که بی برو برگرد یک شخصیت بد طینت وسط جریان است و بی شک همه شان هم من بودم !
هما اینطور می گفت . حتی گاهی مرا با نام آنها صدا می زد !! لقمه ای نیمرو دهانم گذاشتم
صبح پیام داده بودی و دوباره برنامه دانشگاهم را خواستی . من هم بدون ناز یا هرچه که نامش را بگذاری برایت فرستادم .
نگاهم را از هما گرفتم و لبخندم را خوردم !!
یادش می آید که گفت یارا نگاهم هم نمی کند ؟! نبود ببیند چطور برایم شعر خواندی نبود که بشنود چه حرفهایی زدی سرم را پایین انداختم قطعا اگر بفهمد سکته خواهد کرد البته دور از جانش ! هرچه باشد مادر برادرم است و خواهر ِ تو . فردا پنجشنبه بود مثل همه ی پنجشنبه های دیگر که همه ی خواهر ها خانه ی شما جمع میشوند از حالا دلم تنگ بود چون مثل روز برایم روشن بود که هما مرا نمی آورد ! امروز که کلاس ها کنسل شده بود
فردا هم که کلا کلاس نداشتم پس فردا هم جمعه است و تعطیل تمام این دو سه روز را باید صبر می کردم تا شنبه سر برسد کاش می شد حداقل فردا شب همراهشان بیایم دل دل می زدم که تو را ببینم .
بابا حاضر و آماده جلوی در اتاقم ایستاد و به صورتم نگاه کرد با غم و ناراحتی ، آهسته و پچ پچ کنان گفت : ـ چند بار گفتم باهاش در نیوفت ،، گفتم خرش کن !! خودم را نگه داشتم که نگویم ،
مثل تو که همه را خر می کنی! می دانم . اما بابا همه مثل من نیستند جوابم سکوت بود و او سری به تاسف و نا امیدی برایم تکان داد صدایش را بلند کرد و گفت : ـ من میرم پارکینگ ماشینو روشن کنم شما بیاین بعد هم در خانه را باز کرد و رفت همین . تمام مکالمه ی ما بعد از بلایی که همسرش به سرم آورد همین بود سهم من از دلداری و محبت پدرانه اش در همین حد بود . کارن و هما بعد از او بیرون زدند ، در بسته شد و خانه در سکوت فرو رفت دلم گرفت چقدر دلم می خواست من هم می آمدم موبایلم را برداشتم و آهنگی پلی کردم
تا زمانی که هما خانه بود اجازه ی آهنگ گذاشتن نداشتم !
هندزفری هم رفته بود ور دل باقی وسایلم ، خیلی دلم می خواست بروم توی اتاقش و ببینم کجا نگهشان میدارد اما نرفتم
پی شر نمی گشتم در همین چند روز هم محض خرابکاری که کرده بود کاری به کارم ندارد ! بگذار دمی آرام بگیرم . همراه با آهنگ خواندم دنیای وارونه اینو خوب میدونه منِ دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات دوباره با صدات گم میشه میره زود از یادم این آهنگ چقدر مرا یاد بابا می انداخت ! کش موهایم را باز کردم موهایم دور شانه ریخت ، نگاهی به ناخن های دستم انداختم
بلند شده بودند و انگشتانم کشیده تر به نظر می رسید قوطی برق ناخنم را برداشتم و نشستم لبه ی تخت لاک زدن من خلاصه می شد به همین . لاکِ بی رنگ اما براق ! از بچگی دوست داشتم ناخن هایم را رنگی کنم اما خجالت می کشیدم از اعتماد به نفس پایینم بود ، رنگی نمی زدم مبادا دیگران نظرشان جلب
شود فرچه را روی ناخنم کشیدم در باغچه ی خانه مامان لطیفه گل شمعدانی داشتیم یکی یکی از گلبرگ های کوچک و ظریف شان می کندم و روی ناخن هایم می چسباندم
ناخن های مزین به گلبرگ های صورتی را در نور آفتاب می گرفتم و یک دل سیر نگاه شان می کردم
نوجوان بودم تقریبا اوایل مقطع راهنمایی . وقتی می گفتم با بقیه ی دخترها فرق دارم محض همین چیزهاست در قوطی را با احتیاط بستم شروع کردم به فوت کردن انگشتانم ... بی حال و بی حوصله روی تخت افتاده و پاهایم را به دیوار چسبانده بودم و
خرسی های روی جوراب ساق بلندم را می شمردم ! هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد ،
شماره تو را که دیدم از حالت افقی به عمودی تغییر حالت دادم و خبردار و پُر استرس وسط تخت ایستادم !!
لبم را با زبان تر کردم و تماس را وصل کردم ـ سلام ـ سلام خوبی ؟ ـ خوبم ممنون باز هم زبان به لبم کشیدم ، خشکِ خشک بود همانطور روی تخت قدم رو می رفتم و صدای جیرجیرش بلند شده بود ـ چرا نیومدی ؟ می دانستم برای همین زنگ زدی و لبخند روی لبم نشست ـ گچ بینی م تا دو هفته دیگه باید روش باشه جوابت سکوتی چند ثانیه ای بود و در نهایت گفتی : ـ هما نذاشت بیای ؟ قلبم شلوغ کاری می کرد .
ـ خودمم نمی خواستم بیام ! قیافه م داغونه صدای نفسی که بیرون فرستادی را شنیدم و بعد گفتی : ـ باید می اومدی جمله ات مثل خواهشی آهسته بود دسته ای از موهایم را دور انگشت پیچیدم و رها کردم ـ فردا جمعه ست ... نمی تونی بیای بیرون ؟! در آن لحظه فقط می خواستم بدانم سر و صدای قلبم به گوش تو هم میرسد یا نه گوشه لبم را به دندان کشیدم ـ نه نمی تونم ـ هیچ دوستی نداری ؟ منظورت را متوجه بودم و ای کاش که می شد ـ نه ندارم
مکث کوتاهی کردی گفتی : ـ باشه پس ،، بپوش !! برق از سرم پرید ـ چی ؟ ـ تا نیم ساعت دیگه اونجام زنگ زدم بیا پایین دیگرهم منتظر نماندی تا اعتراضم را بشنوی تماس که قطع شد تا ده دقیقه بعدش مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم دلم آشوب بود اگر هما می فهمید از خانه بیرون زدم چه ؟ دیگر نمیشد جمعش کرد فاجعه می شد
چه کسی می توانست جلوی دهانش را بگیرد که تهمت هایش را بیش از گذشته به جانم نبندد ؟
یعنی می فهمد ؟ دلم برای دیدنت پر می کشید ، نتوانستم جلوی پَر پَر زدنش را بگیرم . نخواستم که بگیرم ! جلوی آینه ایستادم ، باید کمی آرایش می کردم ، فقط کمی ... با وسواس مانتو شلواری انتخاب کردم و پوشیدم که تو زنگ زدی و گفتی
جلوی در منتظری هول کرده شالم را سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم ، کلید یدک خانه را از جا کلیدی برداشتم یادم افتاد موهایم را نبستم ! برگشتم که موگیر بردارم اما در آخرین لحظه پشیمان شدم و با بدجنسی از خانه بیرون زدم
با صدای بسته شدن در سر بلند کردی و نگاهت به رویم نشست و تا وقتی هم که کنارت نشستم این نگاه کنده نشد....
ـ سلام
ـ سلام
موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و قبل از اینکه تو بگویی ماسکم را از روی گچ بینی برداشتم
ـ درد داره هنوز ؟ خنده ی ریزی کردم ـ آره اگه عطسه کنم
به آرامی خندیدی ـ خیلی بهتر شده کبودی زیر چشمهایم را می گفتی ، با خجالت صورتم را لمس کردم و گفتم :
ـ آره هر روز داره کمرنگ تر میشه دست چسباندی به سوییچ
ـ بریم ؟ دلهره ای که فراموشم شده بود انگار دوباره به سراغم آمد ! ـ کجا ؟ نگاهت را از موهای ریخته دور تنم گرفته و به چشمانم دادی ترس و دلهره نگاهم را دریافتی ـ به نرگس گفتم یکساعت قبل از اینکه خواهرا برن زنگ بزنه بهم که برم
ببینمشون ... پس آروم باش
دست روی دستم گذاشتی به حالت دلداری چند ضربه آهسته زدی و همراه با لبخند گرمی گفتی :
ـ بریم ؟ میشد که بگویم این اولین قرار ملاقت مان بود . بدون هیچ بهانه ای !
این بار بهانه مان خودمان بودیم من و تو ... بهانه ای محکم تر از این نبود . ـ چیکار می کردی ؟ ـ هیچ کاری ... تا قبل از اینکه شما بیای داشتم مزخرف ترین شب جمعه ی عمرمو می گذروندم خنده ی کوتاهی کردی و من نگاهم را به خیابان دادم ـ کجا می ریم ؟ ـ کجا دوست داری بریم ؟ ـ میشه قدم بزنیم ؟ ـ نه ! خندان نگاهت کردم ـ چرا ؟
ـ سرما می خوری ـ نمی خورم
سر چرخاندی و چشم دوختی به سرحالی ام و دوباره حواست را به رانندگی ات دادی
آستین لباس قرمزم را از زیر آستین پالتو بیرون کشیدم ، دست به سمتت دراز کردم و گفتم :
ـ ببین دایی بافت پوشیدم دندان فشردی به لب پایین ت که نخندی ولی چرا ؟ و همین را به زبان آوردم ـ چرا خنده تونو نگه می دارین ؟ چیکار کردم مگه ؟ چرا خنده تون گرفت؟! صدای آهنگ را بلند کردی و گفتی : ـ استاد معین می فرمایند که ...
و همراه آهنگ خواندی
ـ پس چه خندون چه گریون داره می گذره عمرا خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا
غش غش خندیدم تو خودت استاد طفره رفتن بودی جایی کنار رودخانه خشک که از میان شهر رد میشد نگه داشتی با ذوق و البته پیروزی از ماشین پایین رفتم و پریدم توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در
هوا تکان تکان دادی و دستوری گفتی : ـ سرما نخوریا ! با خنده ی ریزی ایستادم و وقتی رسیدی کنارم به راه افتادم پیاده رو خلوت و نسبتا تاریک بود و ناخوداگاه مرا به یاد خوابم می انداخت ـ یه خوابی دیدم
گرمای نگاهت حس میشد ،
لب باز کردم که خوابم را برایت تعریف کنم اما بی اختیار تاریکی و سیاهی خواب شش سالگی ام را برایت تعریف کردم نمیدانم چرا ! عقلم اینطور دستور داد .
همان خوابی که پدرم مرا میان ظلمات رها کرد و رفت
همانی که چند ماه بعدش تعبیر شد و بابا با هما ازدواج کرد و از خانه ی مامان لطیفه رفت .
در سکوت به حرفهایم گوش داده بودی و حالا که دیدی صحبت نمیکنم سرچرخاندی و به نیم رخم خیره شدی
سرم را بلند کردم ، دسته ای از موهایم جلوی دیدم را گرفت ـ تا مدت ها بعد هی برای خودم آخرشو عوض می کردم ! نگاهم را به سایه ی درختان اکالیپتوس دادم
ـ مثلا فکر می کردم که بابا برگشته و منم با خودش برده یا اینکه منم دنبالش دویدم و باهاش رفتم
خنده ای کردم از سر غم و ناراحتی . ـ فقط شش سالم بود ، چه می فهمیدم که با فکر و خیال هیچی تغییر نمیکنه دستم را گرفتی و من با رغبت دستم را به دستت دادم ـ هرازگاهی میرم پیش بابات نگاهت را به جلوی پایت دادی ـ میرم سر کارش سر میزنم بهش ، حرف می زنیم با کنجکاوی سر بالا برده و چشم دادم به فک اصلاح شده و محکم ات ـ از همه چیز حرف میزنیم ، از مسائل سیاسی گرفته تا اختلاف بین تو و هما دهانم باز ماند واقعا بابا با تو در دل می کرد ؟ واقعا هیچ کس ِ دیگر در این دنیا نبود ؟
پس برای همین می گفتی که همه چیز را می دانی ؟
آنقدری این مسئله برایم عجیب بود که تو برگردی نگاهم کنی ، با انگشت اشاره چانه ام را بالا بدهی تا دهانم بسته شود !
خنده ی دلنشینی کردی ، دستم را کشیدی و نشان دادی که راه رفته را برگردیم چند دقیقه ای را هردو سکوت کردیم تنها صدای ماشین ها بود و بادی که لای شاخه ی درخت ها می پیچید و برگ
های خشکی که زیر پای من و تو خورد می شدند قطعا اگر شب نبود و تنها بودم جوری رد میشدم که پا روی آنها نگذارم !
حیف بودند که زیر پای ما له شوند و زیر پای رهگذر بعدی چیزی ازشان باقی نماند
به دست های درهم مان نگاه کردم
دستت بزرگ بود ، با انگشتانی کشیده و پوستی روشن که دستِ کوچک و ظریف مرا بغل گرفته بود ...
گوشه لبم را دندان گرفتم ، شاید برای اینکه مطمئن باشم خواب نیست چیزی شبیه به رویای نوجوانی ام بود اما خواب نبود . دلم هم در آرامش و سکون گوشه ای از سینه نشسته و لذتش را می برد به خیابان و رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم دلم می خواست بپرسم بابا چه چیزهایی در مورد من به تو گفته که خودت
لب گشودی
ـ هفته ی قبل که پیشش بودم می گفت از وقتی تو اومدی بحث و دعواشون با هما بیشتر شده اون موقع اگر سر یه موضوع اختلاف داشتن الان تو هم اضافه شدی
اخم کرده و به نظر عصبی به نظر می آمدی ـ میگه آبان ناسازگاری می کنه ، گوش به حرف هما نمیده
حقیقتا دلم شکست .
و این چندمین بار است بابا دل شکسته ام را از اینی که هست خورد تر می کند ؟
ـ بهش گفتم خواهر من اشتباه میکنه . آبان دیگه تو سنی نیست که گوش به فرمان کسی باشه چون می دونم که تو آدم غیر منطقی نیستی
دلم تکانی به خودش داد و تاپ تاپی کرد بازهم به معرفتِ تو دایی ،
دم ت گرم کمی مکث کردی ، چشم از سنگفرش پیاده رو گرفتی و گفتی : ـ می گفت هر روز جر و دعوا دارین ... آره ؟ با جدیت نگاهم کردی پاسخ سوالت را می خواستی ،
تا قبل از آن دعوای اساسی که منجر شد به شکستن دماغم ، آره هر روز جنگ و جدل داشتیم ولی کاش که دلیل شان را نپرسی
چون اگر بگویم فکر می کنی شوخی میکنم ، جک گفته ام !
آنقدر که سر مسائل بچگانه همه چیز را به هم می ریخت و جنگ روانی راه می انداخت .
این موهای سیاه و فر که رو سرامیک ریخته همه ش مال توست امروز روز حمام ت نبود مگر چکار کرده ای که نیاز به حمام داشتی ! چرا صبح ربع ساعت زودتر از خانه بیرون رفتی این بطری شیر را تو تمام کردی چرا با این بچه بازی نمیکنی ؟ خواهری سرت نمی شود گردگیری روز شنبه با تو بود مثل آدم انجامش ندادی دستش هم که شکر خدا هرز بود !
از سکوت معنا دارم جوابت را گرفته بودی نفس ت را پر سر صدا بیرون فرستادی و بخار دهانت در هوا پخش شد
ـ این که نشد زندگی من مغموم و تو متفکر باز هم در سکوت قدم زدیم کم کم نزدیک ماشین رسیده بودیم از همان فاصله ریموت را زدی ، چراغ ها چشمک زدند ـ سردت نشد ؟ ـ نه خیلی سنگینی نگاهت را حس کردم ، سرم را بلند کردم با حالتی خاص زل زده بودی به موهای بلندم یا به قول حضرت حافظ زلف درازم ! همه در نگاه اول نظرشان به موهایم جلب می شد ، موهای پُر پشت ، بلند ، مشکی و البته فرفری ام
اما نگاه و توجه تو چیز دیگری بود ، دلم را به شور وا می داشت .
وقتی نگاهم را دیدی سریع خیرگی ات را تمام و دستم را رها کردی ماشین را دور زدی و گفتی :
ـ سوار شو با خنده ای روی لب سوار شدم در حال بستن کمربندت بودی من هم همان کار را کردم بخاری را روشن کردی درجه اش را بالا بردی و دریچه اش را دادی رو به من لبخندم بیشتر کش آمد همین محبت های زیر پوستی و کوچک هم برایم اهمیت داشت . در تاریک و روشن ماشین نگاهم کردی و گفتی : ـ بریم پیتزا بخوریم ؟
با ناراحتی گفتم : ـ دیر میشه استرس به صورتم نشسته را کاویدی و گفتی : ـ دوباره استرس نگیرتت ، همه چی تحت کنترله بعد هم استارت زدی و از پارک درامدی دستم را جلوی دریچه ی بخاری گرفتم و گفتم : ـ شما زعفرون پرورش میدین ؟ ـ اره البته فقط کاشت و برداشت نیست ، بسته بندی می کنیم ، پخش میکنیم ، کارتمو که دادم بهت نگاهم را به خیابان دادم ، ـ زیر یکی از درختای باغ تون چال ش کردم ! حس کردم که سرت چرخید تعجب هم داشت .
اما از بیچارگی ام بود . ـ مثل کلاهم که همون شب گذاشته بودیش زیر برف پاکن ماشین ؟ دلم ریخت در این مدت به رویم نیاورده بودی آن هم از سر بیچارگی بود وگرنه دلم می گفت کلاهت را بردارم و دیگر پس
ش ندهم ! ... جلوی پیتزا فروشی ایستادی ـ داخل بخوریم دیگه ؟ صورتم را نشان دادم ـ با این قیافه ی قشنگ دمغ شده کمی نگاهم کردی ـ نگاه و طرز فکر دیگرون برات مهمه ؟
ـ نه ، شایدم آره با درماندگی نگاه دادم به نگاهت ـ ولی نمیدونم ـ اینکه میگن حرف مردم باد هواست ... راست میگن واقعا باد هواست بعد هم دستگیره را کشیدی و پیاده شدی ، ماشین را دور زدی کنار پنجره ی سمت من ایستادی شیشه را پایین دادم ، هردو ساعدت را لبه ی پنجره گذاشتی ، خم شدی به طرفم و گفتی : ـ پیتزا چی می خوری ؟ همینطوری پراندم ـ فرقی نمی کنه ! ابروهایت بالا پرید و همزمان خندیدی ـ چطور فرقی نمی کنه ؟ خیلی فرق می کنه پپرونی ، بیف ... چی ؟
ـ خودتون چی می خورین ؟
ـ من همیشه بیف می خورم ولی تو کاری به من نداشته باش هرچی دوست داری بگو
تا به حال پیتزا بیف نخورده بودم ولی حتما خوشمزه بود چون تو دوست داشتی
ـ منم بیف سر کج کردی و خیره ام شدی وقتی این کار را می کردی قیافه ات خیلی با مزه میشد ـ مطمئنی ؟ ـ اوهوم به طرف پیتزا فروشی رفتی که ماسکم را چنگ زدم از ماشین بیرون پریدم و
گفتم : ـ دایی ... دایی وایسین منم بیام
به عقب چرخیدی
گفتم :
ـ بریم همون داخل بخوریم
اخم کرده بودی ،
سردرگم در یک قدمی ات ایستادم
با جدیت تمام گفتی :
ـ تو مگه خودت دایی نداری هی به من میگی دایی ؟؟!!
از خودم وا رفتم
چرا داشتم ! یکی داشتم .
پشیمان و خجالت زده مثل بچه ها کم مانده بود لب برچینم که دستم را گرفتی و راه افتادی و در همان حال ریموت ماشین را زدی
سالن نسبتا شلوغ بود
هر کس از کنارم رد میشد اول نگاهی به ماسک و کبودی زیر چشمانم می انداخت و بعد به موهای بلندم که کل کمرم را پوشانده بود
سفارش دادی و در صف صندوق ایستادیم جلوی ما دو دختر جوان ایستاده بودند ، می گفتند و بلند بلند می خندیدند
آدم با دیدن شان به وجد می آمد . نگاهم کردی نگاهت نمی کردم دستم هنوز میان دست بزرگت بود نزدیک تر شدی سر پایین کشاندی و آهسته گفتی : ـ وقتی می گی دایی حس بدی بهم دست میده میدونی چرا ؟ چشمم به سرامیک کف بود ـ چون هیچ وقت به چشم یه خواهر زاده نگات نمی کردم آب دهانم را قورت دادم
همچنان سرم را بلند نمی کردم قطعا رنگم پریده بود صدای خنده ی دخترها بلند شد . ـ تو رو نمیدونم هرچند که ... صف جلوتر رفت و تو ادامه اش را نگفتی گفتن هم نداشت میدانستم چه می خواستی بگویی مقصودت این بود که من هم تو را به چشم دایی نمی بینم وگرنه دزدکی از
خانه بیرون نمی زدم و حالا با تو این جا نبودم بغض های من همگی بی زمان و بی مکان بودند
هروقت دلشان می خواست می آمدند و هر زمان دلشان می خواست می رفتند
نگاهم به دستم افتاد ،
محکم گرفته بودی اش . نکند کارم اشتباه بوده ؟ حالا تو چه فکری در موردم می کردی ؟ گند زده بودم ؟ باید مثل خانم ها رد می کردم و می گفتم نمی آیم خودم را جلوی تو خراب کردم ؟ دستم را رها کردی تا فیش را حساب کنی و من هر دو دست را در جیب
پالتوم چپاندم . آرام و قرار نداشتم پشیمانی بزرگی در لحظه به وجود آمده و پیچیده بود دور گردنم وقتی کارت را به کیف پولت برگرداندی دوباره خواستی دستم را بگیری
به دنبال دستم گشتی و وقتی دیدی هر دو را فرو کرده ام به جیبم گوشه ی لبت بالا رفت دست روی کمرم گذاشتی و هدایتم کردی به سمت میز و صندلی ها
صندلی عقب کشیدم و نشستم تو هم مقابلم . تمام فکرم این بود که حالا چه فکری می کنی راجع به من ،، ولی هرچه بود قطعا نمی دانستی که عشقت مرا به دنبالت روانه کرده دست پیش کشیدی و انگشت اشاره ات را به پیشانی ام زدی ـ چی این تو می گذره ؟ از زیر ماسک خنده ی مضحکی کردم ـ ماسکو بردار ببینمت مطیعانه برداشتم و توی جیبم گذاشتمش نگاه چرخاندم که ببینم کسی حواسش به گچ بینی ام هست یا نه !
همه سرشان به خوردن گرم بود و سر تو هم گرم به دیدن من . ـ ساعت چنده ؟ ساعت نیاورده بودم و موبایلم توی ماشین مانده بود نگاهی به ساعت مچی ات انداختی و جای اینکه ساعت را بگویی با شیطنتی
که تا به حال از تو ندیده بودم گفتی : ـ چه عجله ایه حالا ؟ نشستی با دایی ت یه پیتزا بخوری دیگه ! دلم لرزید حرف زدنت با من فرق داشت ! هیچ گاه ندیده بودم در جمع خانواده اینقدر سر و زبان داشته باشی همیشه ساکت و آرام بودی تا نظرت را نمی خواستند صحبت نمی کردی
و حالا این تخسی و شیطنت در عین آرامش ِ ذاتی ات ، خیلی برایم جذاب و خواستنی بود .
با لبخند خجولانه ای که بی اجازه روی لبم آمده بود نگاه دزدیدم ـ باشه دیگه نمیگم اینقدر خجالتم ندین ـ بگو ـ چی ؟ ـ صدام بزن ! آه بی خیال مرد . به صندلی تکیه دادی کاملا خونسرد چانه بالا داده و خودت را منتظر نشان
دادی مثل اینکه چاره ای نبود نگاهم را به یقه ی پلیور توسی ات دادم وبا نوایی کم جان نامت را بردم ـ یارا ... دستم را روی میز لمس کردی ، با لحنی ملایم و آهسته گفتی :
ـ سخت بود ؟ بله . سخت بود . بسیار سخت اما ... شیرین . نگاهت به ناخن های براقم بود و لمست را تا انگشت ها ادامه دادی گفتم : ـ خیلی قشنگه سرت را نه اما نگاهت را بالا دادی و من گفتم : ـ اسمتون واکنشی ندادی و انگار که در فکر دیگری باشی دوباره چشم دادی به انگشتانم پیش خدمت پیتزاها را مقابل مان گذاشت فیش را گرفت و رفت ظاهرش که بسیار وسوسه انگیز بود
پودر آویشن را بدستم دادی
دست بلند کردی و از پیش خدمت پرسیدی سس خردل روی میز تند است یا نه
و من اولین گاز را به نوک مثلثی اش زدم ... عالی بود ، ترکیب فوق العاده دلچسبی داشت آرنج روی میز و قاچ پیتزای نیم خورده ات به دست نگاهم کردی و گفتی : ـ یه چیزی بگم ؟ همچنان که از خوردن و جویدن لذت می بردم سرم را تکان دادم ـ اوهوم به چشمهایم اشاره کردی ـ چشمات ... باهام حرف می زنن به معنای واقعی یکه خوردم سرعت جویدنم آهسته شد
ـ یه چیزی تو چشماته ، هروقت می بینمت حس می کنم ...
دنباله ی حرفت را قیچی کردی
کمی در سکوت نگاهم کردی و بعد گفتی :
ـ بگو ... هرچی تو دلته به من بگو اصلا هم فکر اینو نکن که هما خواهرمه چون هراندازه که اون خواهره بد باشه یا خوب باشه عزیزه ،، تو هم برام عزیزی
گونه هایم دو گلوله آتش شد در حالی که تو با خونسردی گاز زدی به قاچ پیتزا دست لرزانم گرد قوطی نوشابه نشست و مک محکمی زدم به خنکی اش ـ چرا ؟ در حالی که دهانت می جنبید نگاهم کردی ، قلپی نوشابه خوردی و گفتی : ـچراچی؟چرادو ِستدارم؟ فکر کنم ستاره ی دنباله داری در چشمانم درخشید که به جلو خم شدی و زل
زدی به چشمان شب رنگم ! تا قبل از این نمی دانستم قند که در دل آب شود دقیقا چه مزه ای می دهد
فرو ریختن دل را هم همینطور !
این بار طوری دلم از میان سینه لبریز شد که برای لحظه ای حس کردم قلبم سر جایش نیست
کجا ریخته بود ؟! باید جمع و جورش می کردم !
لبخند محبت آمیزی زدی و منی که عادت کرده بودم کسی دوستم نداشته باشد بیشتر سرخ شدم
آه خدای من چرا آرام نمی گرفتم ؟ هیچ چیزم سر جایش نبود دل در سینه نبود ! حس از دستانم گریخته بود ! حالم آیا طبیعی بود ؟ با سر به پیتزا اشاره زدی و گفتی :
ـ خوبه ؟ ـ آره خیلی نگاهم را به پیتزا دادم به قدری گرسنه ام بود که بتوانم تمامش را همین حالا بخورم . ...
ـ ممنون خیلی عالی بود دایی ... زبانم را گاز گرفتم که دایی اش را نگویم اما دیر بود نمیدانم قیافه ام چه شکلی شده بود که به خنده افتادی و آهسته خندیدی
با مظلوم نمایی و اندکی شیطنت دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم : ـ معذرت ، دیگه تکرار نمیشه نگاهت روی موهایم در گردش بود دستت را دراز کردی و گذاشتی پشت صندلی ام چرا فکر کردم می خواهی به موهایم دست بزنی ؟ ـ شنبه میام دنبالت ـ ساعت یازده ـ یازده دستم با کرختی به دستگیره چسبید اعضای بدنم برای پیاده شدن همکاری نمی کردند درب ماشین را باز کردم ، یک پا را پایین گذاشتم و گفتم : ـ بازم ممنون
تنها لبخند زدی و قبل از اینکه کاملا از ماشین پیاده شوم دسته ای از موهای فر خورده ام را گرفتی
مثل این بود که موهایم به قلاب دستت گیر کرده باشد
آنقدر آرام که وقتی پایین رفتم موهایم از میان انگشتانت رد شد و پایین افتاد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4129
#13
Posted: 7 Mar 2025 11:42
فصل اول
قسمت يازدهم
(نبض)
ـ آبان ؟ ـ بله ؟ ـ بیا ـ چیکارم داری کارن ؟ ـ بیا یه شربت برای من درست کن ـ کارن خودت پاشو دارم آماده میشم دانشگاه دارم صدایش را بالا برد ، از مادرش یاد گرفته بود هر طور دلش می خواهد می
تواند با من صحبت کند ـ من پای درسم نمی تونم بلند شم
در رژلب را بستم ، شلوار جینم را بالا کشیدم ـ اومدی ؟؟؟ ـ داد نزن دارم میام ـ زود دکمه ی شلوارم را بستم و با حرص از اتاق بیرون رفتم پشت میز تحریرش گوشه ی سالن ! نشسته بود دفتر و کتابش هم جلویش باز بود اما سرش توی آی پد . ـ داری مشق می نویسی نه ؟! جوابم را نداد در کابینت را باز کردم ، شیشه ی شربت ویمتو خالی بود ـ شربت ویمتو نداریم ، به لیمو می خوای ؟ ـ نه فقط همون
ـ میگم که تموم شده ـ دروغ گو صدای تق تق صندل هما روی سرامیک امد و بعد هم صدای خودش ـ مگه من مُردم صدای این میزنی ؟ پوزخند روی لبش عذابم می داد
ـ فقط به خودم بگو به این هیچ اعتباری نیست می ترسم تلافی دماغشو سر تو دربیاره ... مثل اون سال که فقط سه سالت بود از سر حسودی می خواست بکشتت !
دستانم می لرزید ، کارن حتی سرش را از صفحه آی پدش بلند نکرد هما که وارد آشپزخانه شد من خارج شدم
اصلا دلم نمی خواست صدایش را بشنوم که آن خاطره ی کهنه و کزایی را یاداوری کند
دنباله ی گیسم را از یقه ی پلیورم بیرون انداختم مانتوم را پوشیدم و هنوز صدایش می آمد ...
مقنعه ام را سرم کردم ، موبایل و کوله ام را برداشتم و بی معطلی از آن دیوانه خانه بیرون زدم
پا به کوچه که گذاشتم نتوانسم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه
سیزده سالم بود که نمیدانم برای بار چندم از بابا خواستم که مرا پیش خودشان ببرد
مثل تمام دفعات دیگر هفته ی اول همه چیز گل و بلبل بود اما از هفته ی دوم به بعد همه چیز تغییر می کرد انگار که بیش تر از یک هفته نمی توانست خودش را نگه دارد
آن موقع هم دم عید بود ، با بابا رفته بودند یک سری وسایل اضافی را توی انباری جا بدهند من بودم و کارن ...
بی انصافی بود ،
خدایی بی انصافی بود چون من آن شیشه ی شربت سرماخوردگی را برنداشتم بریزم به حلق کارن !
بچه بود . از طعم آلبالویی اش خوشش میامد رفت از یخچال برداشت و سر کشید
اشکم را با پشت دست پس زدم و دوباره پرت شدم به آن زمان ... دویدم ، خواستم شیشه را از دستش بگیرم ، نداد جیغ کشید و همین که برای بار دوم شیشه را به لبش چسباند زدم زیر
دستش ... شیشه با ضرب به کابینت خورد و بعد کف آشپزخانه افتاد و شکست . قبل از اینکه از کوچه بیرون بپیچم ایستادم ، می دانستم تو کمی آنطرف تر به انتظار نشسته ای .
نباید حالم را می دیدی . از اینکه همیشه زر زر پیش تو گریه کنم نفرت داشتم ، بالاخره تو هم روزی از این همه آه و اشک و ناله خسته می شدی نمی خواستم دلِ تو را هم مثل بقیه بزنم
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشمانم را بستم از صدای جیغ های کارن بابا و هما خودشان را رسانده بودند می خواسته بچه مو بکشه خسرو بچم ، بچم دهنش بوی شربت میده رنگم پریده بود . عقب عقب رفتم و تند تند می گفتم : ـ می خواست بخوره من نذاشتم بابا کارن را بغل گرفت از روی شیشه خورده ها رد شد جلو دویدم و به بابا
گفتم : ـ بابا ... بابا من کاری نکردم خودش برداشت
در حالی که کارن روی دستانش هنوز گریه می کرد مرا کنار زد و گفت : ـ خفه شو و با هما از خانه بیرون زدند تا کارن را به بیمارستان برسانند . آه خدایا ، کی این یاداوری های کابوس منشانه تمام میشد ؟
درخت چنار ایستاده مرا تماشا می کرد ، با آن برگ های نارنجی اش خیلی زیبا بود خزان داشت اما هنوز ایستاده و سر پا بود ... دستمال برداشتم ، اشک هایم را پاک کردم نفسم را در سینه نگه داشتم و پُر
قدرت بیرون دادم و از پشت دیوار بیرون آمدم همان موقع مرا دیدی و لبخند زدی ...
با دهان نفس کشیدم تا بغضم فرو بنشیند ، از روی جوی رد شدم دستگیره را کشیدم و سوار شدم....
چشمانم را گشودم ،
ـ سلام ـ سلام آبان خانم نگاهت کردم ، دلم آرام گرفت ... لبخندت جمع شد ـ گریه کردی ؟ ـ چیزی نیست سر به زیر انداختم ـ دعوا کردین ؟ ـ مهم نیست سر بالا بردم چشم دادم به صورت درهم ات و گفتم : ـ میشه بریم ؟ الان سرویس کارن میاد هما همراهش میاد تا سر کوچه آن بغض لعنتی ول کن صدایم نبود
و تو بی هیچ حرف کوله ام را برداشتی گذاشتی صندلی عقب و دست بردی به استارت .
سر چرخاندم و نگاهم را از پنجره سمت خودم به خیابان دادم دندان به لب فشردم تا هق نزنم حس می کردم هرازگاهی سر می چرخانی و نگاهم می کنی حالم از این آبان به هم می خورد اما دست خودم نبود بابا چند روز بعد از خفه شوی از ته دلی که به من گفت ، آمد و گفت که جلوی
هما گفته ام وگرنه میدانم که تقصیر تو نبود آخ بابا این را می دانستی که دل ، شعور فهمیدن این توجیهات را ندارد ؟ دلی که از سیزده سالگی ترک بردارد دیگر دل می شود ؟ به خدا که نمی شود . ماشین را کنار خیابان نگه داشتی آب دهانم را قورت دادم تا بلکه این بغض هم همراهش خورده شود !
ـ آبان ؟ نتوانستم جواب آبان گفتنت را ندهم ! با همان صدای بغض اندود گفتم : ـ بله ؟ دستم را که گرفتی اشک درشتی از میان مژه ها پایین پرید با لحنی نرم و ملموس سوال چند دقیقه پیش ات را تکرار کردی ـ دعوا کردین ؟ ـ نه ـ پس چی ؟ سرم را به طرفین تکان دادم و این درحالی بود که هنوز نگاهم به پیاده رو بود
. دستت را فشردم و تو با انگشت شست نبضم را به نوازش گرفتی ـ آبان حرف بزن بازهم سکوت کردم
عادت کرده بودم در اوج ناراحتی دهانم بسته باشد و فقط بی صدا گریه کنم
ـ حرف بزن نگران اینم نباش که عصبی بشم برم یه حرکتی بزنم که به نفع ات نباشه من از یه راه دیگه وارد میشم ...
لب هایت که به نبض دستم چسبید قلبم پایین ریخت حس کردم رنگم پرید و به همان سرعت سرخ شدم ! تک بوسه ای کوتاه و ملایم اما پر از حس و حال . سرم به سمتت چرخید ولی نتوانستم نگاهت کنم ، نگاهم به نبض آتش گرفته ام بود کاملا به سمتم خم شده بودی و با فشاری که به دستم دادی فهماندی که
نگاهت کنم حالت چشمانت با دیدن صورتم عوض شد با ناراحتی زمزمه کردی
ـ نمی خوام دق کنی بعد هم با آن یکی دست آزادت نرم نرمک اشک چشمانم را پاک کردی نمیدانم از سر علاقه ام به تو بود یا محبت هایی که نثارم می کردی یا دلیل محکم تر آن اعتمادی بود که به تو داشتم نمیدانم اما هرچه بود ترغیبم می کرد به صحبت کردن ...
در تمام مدت دستت را در چند حرکت رفت و برگشت از کف دست تا انگشتانم می کشیدی و در نهایت انگشتانت را میان انگشتانم جا دادی ، حرکتی کاملا احساسی و حتی می توان گفت عاشقانه .
ـ از همون ابتدا که من وارد زندگی شون شدم تهمت دزدی به منِ هشت ساله بست . بعدا توی نوجوونی تهمت کشتن برادرم و حالا اول جوونی اتهام هرزگی ...
همین که آخر جمله ام را شنیدی سرت به طرفم برگشت ،
همزمان با اخمی غلیظ حالت صورتت جدی و فک ات منقبض شد ـ چی ؟ آهی کشیدم و نگاهم را به خیابان دادم دستم را رها کردی و چنگ زدی به موهای بغل سرت ... کمی بعد از ماشین پیاده شدی و رفتی توی سوپرمارکت آن دست خیابان از این حال همیشه خراب و اشک های لج درارم حرصم گرفته بود و برعکس
بیشتر گریه ام درامد می دانستم تو هم روزی از دست این آبان ِ بارانی می روی ... می دانستم . هوا نیمه ابری بود ، گاهی سایه و گاهی آفتاب .
دختر بچه ای روی پله های ورودی خانه ای در پیاده رو نشسته بود به انتظار سرویس و کوله از خودش بزرگ تر هم بغل پایش روی زمین بود و تصویر سیندرلا روی آن می خندید ...
همراه چند کمپوت آناناس برگشتی در یکی را باز کردی و قوطی را به دستم دادی نگاه پُر محبتی انداختی و با ملایمت گفتی : ـ گریه نکن دیگه حینی که سعی می کردی غم چشمانت را از دیدم پنهان کنی لبانت می خندید خودت را جلوتر کشیدی سایه ی ابرها کنار رفت و نور آفتاب روی صورتم افتاد ـ گریه نکن الان رنگین کمون میشه ها خندیدم همان لحظه که بغضم با صدا ترکید ، خندیدم !!!
درب داشبرد را باز کردی ، دستمال کشیدی و با ملایمت اشک ها را از روی گونه ام پاک کردی
و من مانده بودم این حجم از احساسات و نرمی چگونه در این تن مردانه و درشت جای گرفته
نگاه در صورتم چرخاندی ، طولانی ،، در سکوت . فکر بی تابی دلِ مرا هم نمی کردی هیچ هوس و نیاز مردانه ای در نگاهت نبود فقط علاقه بود ، علاقه بود و عشق بله ،، عشق ... آفتابگیررا پایین دادی و گفتی :
ـ ببین خودتو چشمانم قرمز و خط چشمم کمرنگ شده بود و شوری اشک چیزی از ضد آفتاب بی رنگ و رژلبم باقی نگذاشته بود دستمال برداشتم و سیاهی زیر پلکم را پاک کردم چنگال پلاستیکی کوچک را بدستم دادی و گفتی : ـ بخور چنگال را توی حلقه ای آناناس فرو کردم قوطی را نزدیک دهانم گرفتم گاز
کوچکی زدم و گفتم : ـ این زیاده ها من نمیتونم همه شو بخورم به دو قوطی دیگر توی نایلون اشاره کردی ـ اینا رو هم گرفتم ببر خونه بخور که زودتر کبودی زیر چشمت خوب شه گاز دیگری زدم و با شرمندگی گفتم : ـ خیلی ممنونم ولی نمیتونم ببرم خونه !
عقب نشستی به در تکیه زدی و کاملا دستوری گفتی : ـ می بری
چنگال را توی محتویات قوطی فرو بردم و گفتم :
ـ نه
دست دراز کردی قوطی را از دستم گرفتی و میان حیرتِ من چنگال دهانی مرا به دهان بردی و گفتی :
ـ می بری یکبار دیگر هم می خواستی بستنی نیم خورده ام را بخوری فکر می کردم باید مثل بقیه خانواده ات بد دل و وسواسی باشی قوطی را به من برگرداندی و گفتم : ـ ببخشید که هردفعه یه جوری شرمنده تون میشم
تک خنده ای زدی در حالی که به سمتم چرخیده بودی یک دستت را روی فرمان گذاشتی
ـ چرا اینجوری با من حرف میزنی ؟ مگه استاد دانشگاهتم ؟! خودم هم خنده ام گرفت حق با تو بود با لحنی با مزه سر به سرم گذاشتی ـ شرمنده مون میشی ؟؟ بیشتر خندیدم بیشتر خیره ام شدی ـ ایندفعه که کمپوتا رو بردی دیگه شرمنده م نمیشی ! با عجز و درماندگی گفتم : ـ نمیشه گفتم که ـ می بری هیچ توضیح اضافه ای هم نمی خواد بدی دلت خواسته برا خودت
کمپوت خریدی جدیت کلامت باعث شد لب باز کنم
ـ وقتی فقط پول کرایه اتوبوس بهم میدن چطور شاد و سرخوش دو تا کمپوت بگیرم دستم برم خونه ؟ همینجوریش هرچی دلش می خواد بهم می بنده !
ای دهانت را گ ِل بگیرند آبان هیچ بهانه ی دیگری نبود بیاوری ؟ نه نبود اصلا چرا نباید راستش را بگویم ؟ برای لحظه ای با گیجی نگاهم کردی ـ پول تو جیبی نمیدن بهت ؟ پول تو جیبی ؟؟ خنده دار است ! همان موقع هم از پول تو جیبی خبری نبود فقط هرازگاهی بابا یواشکی از هما
کمی می داد ! که آن هم زمان و مقدار معینی نداشت می دانستم که سما و سارینا هفتگی پول تو جیبی می گیرند ،
این را هم می دانستم که با پس انداز همین پول ها خیلی کارها کرده اند
سما موبایلش را عوض کرده بود
سارینا با دوستانش به مسافرت رفته بود و خیلی کارهای دیگر...
خاله نگار ندار نبود ، پدر من هم ندار نبود اما خاله با این کار به دخترهایش اعتماد به نفس می داد و اینکه ارزش داشته هایشان را بدانند
پدر من هم عقده و حسرت زندگی دیگران خوردن را در دخترش تقویت می کرد .
ـ چرا به بابات اعتراض نمی کنی ؟ بابا ؟ اتفاقا همین حالا داشتم به او فکر می کردم ! پاسخم به تو ، تنها یک پوزخند بود به تلخی زهر .
نفس بلندی کشیدی ، آرنج لبه ی پنجره و انگشت سبابه ات را از پهنا به دندان گرفتی و زل زدی به پیچ خیابان
هرچه می گذشت بیشتردر جریان مشکلات من قرار می گرفتی مشکلاتی که در عین سادگی پیچیده بودند !! در داشبرد هنوز باز بود چند کارت ویزیت از زیر جعبه دستمال کاغذی سرک می کشیدند یکی را برداشتم طلا ، نام برند کسب و کا َرت ، وسط کارت همراه یک نقاشی ساده و فانتزی از یک
گل چند برگ زرکوب شده بود . تولید و پخش زعفران سرگل درجه یک و ممتاز
از همان روز اول شکل مربعی کارت بود که نظرم را جلب کرد و رنگ بنفش ش که دقیقا رنگ گل های زعفران بود
پایین کارت هم دو شماره موبایل و یک شماره ی دفترکار بود به نام امینی ـ چرا اسمتون رو ننوشتین ؟
با اکراه گردنت چرخید ، مثل این که به زور از میان افکار بیرون کشیدمت نگاهی به من انداختی و کارتِ توی دستم و بعد با بی تفاوتی شانه بالا انداختی ـ نمیدونم گفتم اینجوری بهتره کارت را چرخاندم همان شماره ها همراه با شماره ی فکس ، به لاتین حک شده و زیرشان آدرس
دفترت . حالا حواست کاملا جمع ِ من بود از گوشه ی چشم می دیدمت ـ مزرعه تون بزرگه ؟! سر تکان دادی ـ یه مزرعه ی بزرگ پُر از گل بنفش باید خیلی قشنگ باشه
باز هم به تایید سر تکان دادی رو به من و تکیه به در با لبخندی آرام و مردانه خیره ام بودی ـ می خوای یه روز بیای ببینی ؟ سحرخیز هستی ؟ ـ چقدر سحرخیز ؟ ـ خیلی ... مثلا در حد چهار صبح ! چشمانم از تعجب گرد شد ـ راست میگین ؟ با حیرت پرسیدم ـ یعنی شما هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشید ؟ ـ فقط سه هفته ی آخرآبان که گلدهی داریم چون گلا باید قبل از طلوع آفتاب
چیده بشن نباید نور مستقیم آفتاب بخورن ـ الان خوابتون نمیاد ؟!!
نمیدانم . مگر بی اختیار ناز چاشنی سوال احمقانه ام شده بود که دستت دراز شد و با نوک انگشت موهای از روی پیشانی ام رد شده را کنار زدی و لمس کردی
انگار که من شی ای بسیارگران بها و شکستنی بودم و تو می ترسیدی با برخوردِ دست تو بشکنم
ـ نه خوابم نمیاد صدایت پچ پچی ضعیف بود
قلبم از این لمس به مانند گنجشک میزد و همین که دست از موهایم کشیدی
سیخ نشستم و کارت ویزیت را سر جایش گذاشتم و با چشم میان خرت و پرت های داشبرد به جست و جو پرداختم
ـ اینجا نیست بردمش خونه فهمیدی دنبال آینه ام می گردم ؟
با آه سوزناکی در داشبرد را بستم ـ اگه بخوای فردا میارمش برات ـ نه فقط می خواستم ببینمش
به عقب خم شدم و کوله ام را برداشتم ـ دوسش داری ؟ ـ معلومه ... خیلی قشنگ بود در ضد آفتابم را باز کردم و تو آفتابگیر را پایین دادی برایم برای اینکه مقنعه ام کرمی نشود از چانه گرفتم و کشیدمش بالای سرم معصومانه نگاهت کردم ـ مقنعه م کثیف میشه کج خندی زدی ، دست بلند کردی مقنعه ی نیم بند روی سرم را برداشتی
مرتب انداختی روی فرمان و اشاره زدی کارم را بکنم نگاه از تو گرفتم و دادم به تصویر خودم در آینه ی آفتابگیر
کرم را روی صورتم پخش کردم و حواسم بود که به گچ بینی ام نمالد تمام حرکاتم را زیر نظر داشتی و من از اضطراب دهانم خشک شده بود . در رژلبم را باز کردم اما به آنی پشیمان شدم و بستمش ـ چرا نزدی ؟ با دستپاچگی گفتم : ـ نه! ... حالا بعدا ـ جلوی من رو می گیری ؟ رو نگیرم ؟ نشسته ای و چشم از من برنمیداری ـ نه نه نمی خواستم بزنم گلگون و شرمگین در حالی که قلبم بی وقفه می کوبید سر به زیر انداختم و
زیپ کیفم را کشیدم لب به هم چسباندی و سعی کردی که نخندی ،
انگار که نمی خواستی بیش از این اذیتم کنی بی خیال شدی و دیگر اصرار نکردی
مقنعه ام را به دستم دادی منتظر شدی بپوشمش و بعد استارت زدی و به راه افتادی
...
جلوی دانشگاه دستی را بالا دادی هر دو به سمتِ هم جا به جا شدیم ، دلم می خواست بپرسم ته این رابطه به کجا خواهد رسید اما ناخوداگاه چیز دیگری گفتم : ـ می ترسم سرت برگشت و مرا نگاه کردی ـ اگر هما بفهمه
بعد هم نگاهی به اطراف کردم دقت کردی ؟ از آن روزی که تو تغییر ماهیت دادی و دیگر دایی نبودی !! جلوی تو دیگر به هما مامان نمی گفتم . آرام و جدی دنباله نگاهم را به اطراف گرفتی ولی بعد لبخند آرامش بخشی
زدی ـ هما که بیکار نیست بیوفته دنبال تو چشم دادم به ساعت روی داشبرد و گفتم : ـ وقتی سیزده چهارده ساله بودم می گفت برام بپا گذاشته ! سرت را بالا گرفتی و چشم روی هم فشردی نباید این حرفها را به تو می گفتم ، دیدن بهم ریختگی ات آسان نبود ـ اینقدر ساده نباش آبان ، یه چیزی گفته برا خودش چه خبره مگه
ـ آره راست میگین ساده م خیلی ساده م به نرمی چانه ام را گرفتی ـ سادگی اصلا بد نیست ، تا وقتی که به ضررت نباشه چشمان نافذت میخ شده بود به چشمانم ـ متوجهی چی میگم ؟ سرم را تکان دادم و چانه ام هنوز میان انگشتانت بود ـ بعد از ظهر میام دنبالت ـ الان میرین خونه ؟ ـ میرم دفتر ، طبقه بالای کارگاهه و با انگشت خیابان شمالی چهارراه را نشانم دادی ـ تو اون خیابونه
میان سر و صدایی که قلبم به پا کرده بود دهان خشکیده ام را از هم باز کردم و گفتم :
ـ کوله مو میدین ؟ با بی میلی دست از چانه ام کشیدی کوله ام را روی پایم گذاشتی و من نگاهت کردم ـ خداحافظ ـ مراقب خودت باش پیاده شدم و قبل از اینکه در را ببندم گفتم : ـ شما هم لبخندت وسعت گرفت و دست روی چشم راستت گذاشتی به معنی به روی
چشم
باید دست روی قلبم می فشردم و می گفتم آرام باش دختر ! دلدادگی همین است دیگر ،
تازه این شروع ماجراست ... ـ آبان وایستا
برگشتم تای کیف پولت را باز و مقداری اسکناس جدا کردی و به طرفم گرفتی با تعجب به پولها نگاه کردم ـ چیکارش کنم ؟ ـ بذار پیشت باشه دستم را از لبه ی شیشه برداشتم ـ نه ـ بگیرش قدمی عقب گذاشتم ـ نه با دلخوری نگاهت کردم ـ نیازی نیست خداحافظ
چرخ خوردم و از خیابان رد شدم دلخور بودم اما نه از تو از بختِ بلند خودم .
***
با سر سنگینی که تا به حال ندیده بودم جواب هما را دادی حتی دستش را هم َسرسری فشردی به خاطر من بود ؟
وای ، خدا مرا ببخشد ! نگران و با اندکی اخم نگاهم کردی سلام کردم جوابم را دادی حینی که با چشمانت می گفتی گچ دماغت کو ! مجبور بودم ، یعنی مجبور شدم هما گفت بردار و بیا حتی خواستم نیایم اما او گفت که نمی شود باید بیایی من هم یک لایه گچ را که با چسب روی بینی ام بند بود را برداشتم و آمدم اینجا جا دارد یک پرانتز باز کنم و بگویم دلم بسیار برایت تنگ بود
هرچند که دیروز همدیگر را دیده بودیم اما بد عادت شده بودم . پرانتز بسته !
احتمالا اگر دو هفته پشت سر هم نمی امدم خانواده ات شک می کردند که چه اتفاقی افتاده و دیگر بهانه ی درس داشت ! بهانه ی خوبی نبود .
تا انجا که می دانستم فقط خاله نگین خبر داشت از درگیری من و هما که او هم قطعا همه چیز را نمی دانست و فکر می کرد بینی ام فقط ضرب دیده ولی در هر صورت مثل همیشه حق را به هما می داد .
بالاخره خواهرش بود ! تو که راه پله منتهی به اتاقت را پیش گرفتی هما نگاهت کرد و گفت : ـ خداروشکر یه امشب خونه ای داداش و تو با بی تفاوتی تنها یک کلمه گفتی هستم و از پله ها بالا رفتی خاله نگین به طرفداری ات گفت : ـ وا داداشم فقط یه پنجشنبه شب چند ساعت خونه نبود اونم نوش جونش ! هما رو به خاله نگین لب زد ـ با مریم ؟!
انگار یکی قلبم را مچاله کرد ... در دل جوابش را دادم نه ... با من بود . با لبخند پهنی کنار خاله نگار نشستم خاله احوالم را پرسید ، از درس و دانشگاه ... موبایلم توی جیب مانتوم لرزید قطعا خودت بودی تکانی به خودم دادم و صاف تر نشستم هما نگاهش به من افتاد و مانتوی تنم ـ پاشو برو درش بیار با مانتو نشین از خاله عذرخواستم بلند شدم به اتاق رفتم و بلافاصله بعد از بستن در
پیامت را خواندم چرا گچ بینی تو برداشتی ؟ دو هفته دیگه باید روش می موند
برایت نوشتم چاره ای نداشتم ، نمیاین پایین ؟ جواب دادی اصلا کار خوبی نکردی از اتاق که بیرون زدم تو هم از پله ها پایین می امدی نگاهمان با هم تلاقی کرد و من سریع سر چرخاندم . مادرت ، سرور خانم خواب دیده بود آش رشته پخته و همه ی بچه ها دور هم
جمع اند برای همین زنگ زده و همه را گفته بود که بیایند آش رشته عالی شده بود اگر بحث دیسیپلین و کلاس و این حرفها جلوی تو نبود ! دلم می خواست
حداقل یک کاسه دیگر بخورم دیوانه ام ؟
شاید . تو دعا کن . شاید دعای تو گرفت و خوب شدم ! یک دسته کاسه ی چینی در هم سوار شده را برداشتم و به آشپزخانه رفتم سرور خانم گفت : ـ هما یارام آش رشته دوست داره یکمشو بریز تو ظرف فردا بخوره خاله نرگس نگاهی به ظرف دست هما انداخت و گفت : ـ دهنی نباشه یارا بد دله سرور خانم ـ آره والا حواست باشه بد دلی ؟؟ بد دلی و کمپوت دهانی مرا خوردی ؟ مسئله ی کوچکی نبود یا شاید هم بود ؟ اما برای من مهم بود .
هما ـ دهنی نیست یه ظرف دردار بیار سما رو کرد به تو و با صدای بلندی گفت : ـ آهای . ناز پرورده ی بعد پنج تا دختر به دنیا اومده ! بیا اینا رو ببر سنگینه خاله نگین از خنده غش کرد ـ درد بگیری سما و تو با متانت و خنده ای گوشه لب رفتی و ظرف ها را از دستش گرفتی خندان کنار سینک ایستاده بودم ـ به من می خندی ؟ بیشتر به خنده افتادم و آهسته گفتم : ـ نه ! چشمت روی بینی ام ثابت ماند می خواستی از نزدیک ببینی بعد از شکستگی چه بر سرش آمده
نخودی خندیدم ـ نترسید ! شانس آوردم ظرف های دستت را توی سینک گذاشتی دست بلند کردی که بینی ام را لمس کنی پُر استرس و ملتمس گفتم : ـ نکن شیر آب را باز کردی و نشان دادی که می خواهی دستت را بشوری اما دست فرو کردی میان آب و کف سینک و دستم را گرفتی به آنی رنگ از رخم پرید پشت به سالن داشتی و هیکل بزرگت کاملا مرا پنهان کرده بود از خوشحالی روی پا بند نبودم ! هروقت می دیدمت آرام و قرار نداشتم
تپش تند قلبم ، این استرس و هیجان ، حالا دیگر به یقین رسیده بودم که دوستم داری توهم و خواب و خیال هم نبود خودت گفته بودی . دست ها لخت و عریان ، میان آب و کف یکدیگر را تنگ به آغوش گرفته بودند ...
ـ فردا میاما نگاهم قفل شد به نگاهت و عجب دلی داشتیم من و تو ... با این فاصله ی نیم قدمی ، چسبیده به سینک ، هر لحظه ممکن بود کسی بیاید به آشپزخانه
ـ من که دیگه گچ رو بینی م نیست ! دستم هی از دستت لیز می خورد و تو محکم تر می چسبیدی اش ـ دنبال بهانه ای ؟ خنده ام را خوردم و گوشه ی لبت بالا رفت ـ فکر نمی کنی دیگه کارمون از بهانه گذشته ؟ ـ دایی داری ظرف می شوری ؟! قلبم ریخت ، صدای سما بود
دستت را زیر شیرآب شستی ، چرخ خوردی و دستانت را توی صورت سما تکاندی و جیغ جیغ سما همزمان بود با خنده های از ته دل من .
کاش یه جایی دور از اینجا دستهاتو می گرفتمو کاش یه جایی با نفس هات می خوندمو کاش به غیر از با هم بودن هیچ راهی واسه ی ما نبود
کاش تموم این خاطره ها این جا نبود....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...