خاطرات و داستان های ادبی

همونطور که اشکامو پاک می کردم وارد خونه شدم..توی هال نشستم.. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای...   »»

ندای عشق قسمت آخر قسمت ۹۵ با من از عشق بگو از ندای عشق بگو . بگو ای...   »»

سخن پایانی::: -واقعا چی به سر آهو اومده؟ -یعنی واقعا آهوی سعید میتونه دزد بشه؟ -بالاخره آهو به...   »»

زیر پرتوی شمع ها واقعا خواستنی و زیبا شده بود.جعبه را جلویش گرفتم و گفتم: -خودت بازش کن پویا......   »»

سرم رو تكون دادم و اون ادامه داد : اوني كه رضا باهاش حرف زده و اون حرفا رو...   »»

قسمت چهل و شش (قسمت آخر) ___________________ شوهر کارولين که جان نام داشت و کمال محبت و همکاري...   »»

عقیل بغلم کرد و برد روی تخت : حالا استراحت کن شب و پیش عقیل خوابیدم ، صبح...   »»

قسمت ۴۶ (قسمت پایانی) تهران سال 1374 چقدر زمان زود مي گذرد انگار همين ديروز بود باور نمي...   »»

« فصل نوزدهم » - مامانی؟ برگشتم و دیدم غزالم توی چارچوب در ایستاده و داره نگام...   »»

فصل پاياني : "چند ماه بعد" از ماشين پياده شدم ....با خوشحالي ..و با ذوق بچگانه اي...   »»

- آیا به خاطر داری که چگونه در زیر گنبد کلیسای نتردام دستمال ابریشمی ژوزفین را حمل کردم و...   »»

قسمت ۵۱ (قسمت پایانی) لحظه ای در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن...   »»

: ببین بهامد من میخوام بخوابم دیگه نمی خواهم صدا تو بشنوم ، بهت گفتم همیشه تو نامردی مبارزه...   »»

عزیزم .. پدر نیلو _مبارکه دخترم یاشار _کیارش جان ..ستایش .. مبارکه .. ایشالله که به پای...   »»

آخیش بالاخره داستان تموم شد...   »»

- همه ش تقصیر اون بردیای دیوانه ست... شبی که رسیدم، رفتم خونه ش... چون حالم خوب نبود باهاش...   »»

ﺯﻥ ﭼﻤﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺏﺭﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ...   »»

قسمت آخر وقتي که چشمامو باز ميکنم خودمو توي بيمارستان ميبينم ,مادر جان و وحيد خان رو ميبينم...   »»

خب دوستان این داستان به پایان رسید امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه موفق و پیروز باشید...   »»

بانی به سرعت او را نگاه کرد و دید که چشمهای آبی او هم اکنون در «. بیا دیمن...   »»