خاطرات و داستان های ادبی

در کنار اولین ایست بازرسی پیاده می شویم و من تنها یادگار ارزشمندی که از مادرم به ارث برده...   »»

101 این آخرین نامه است و بعد از این نامه ای نخواهد بود ... این ... آخرین ابرهای...   »»

پدر ادامه داد : امید هرگز دوستت نداشت ، فقط دلش برایت می سوخت ، من نجاتش دادم و...   »»

سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. بردیا نگاهی به غذا انداخت و گفت : -وای ببخشید ... حواسم...   »»

  »»

قسمت چهل و سوم (قسمت آخر) ______________________ بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ...   »»

قسمت ۳۰ (قسمت پایانی) چه فرمایشی داشتید ؟ آقای مهندس من شما را به خوبی میشناسم ولی...   »»

قسمت ۵۴ (قسمت پایانی) هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که...   »»

فصل ۴۸ (قسمت پایانی) آن شب از ديدن حالت چهره ي شوكت لذتي بردم وصف ناشدني.وقتي به...   »»

قسمت آخــــــــر یک هفته گذشته بود؛ نازنین روی پای مادرش دراز کشیده بودومادرش داشت برایش از پدرش میگفت .وقتی...   »»

فکر می کنم چیزی که باعث می شد همه به لیزا جذب شودند ، مهربانی او بوده. دایره اجتماعی...   »»

من و شایان دوباره به عقد هم درامدیم. ماهرخ جان با شادی زایدالوصفی من محکم در آغوش گرفت...   »»

دلم پر از رنج و درد بود.یاد شیرین هم دلم را به آتش می کشید، چنان حال و وضع...   »»

فصل (10) خلبان اعلام کرد:تا چند دقیقه دیگر به زمین خواهیم نشست.لطفا کمربندهایتان را ببندید. کارلوس...   »»

رمان بابالنگ دراز برای موبایل دانلود ...   »»

بابک ـ آرمین!آرمین! «چشمام رو وا کردم!بابک بود!داشت با ترس صدام میکرد!» بابک ـ ارمین!چته؟!بیدار شو ببینم! ـ ولم...   »»

کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله...   »»

منم برميگردم در حين رفتن ميگويم:بهتره با خودت ببريشون .اينجا جايي براي پيشرفت تو اين ده ندارن. بدون...   »»

15 دقيقه ای بود دور خودم مي چرخيدم ....يه لحظه سرجام وايستادم ..خوب گوش كردم فكر كردم......... صدايي شنيدم...   »»

مادرجون و پدرجون نیومدند ، آزیتا و شادمهرم به خاطر وضعیت آزیتا نیومدن ، مهتابم با خانواده خودش رفت...   »»