صفحه 13 از 16
arazmas
در کنار اولین ایست بازرسی پیاده می شویم و من تنها یادگار ارزشمندی که از مادرم به ارث برده... »»
arazmas
101 این آخرین نامه است و بعد از این نامه ای نخواهد بود ... این ... آخرین ابرهای... »»
boy_seven
پدر ادامه داد : امید هرگز دوستت نداشت ، فقط دلش برایت می سوخت ، من نجاتش دادم و... »»
mahsadvm
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. بردیا نگاهی به غذا انداخت و گفت : -وای ببخشید ... حواسم... »»
Vampire
قسمت چهل و سوم (قسمت آخر) ______________________ بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ... »»
M_A_N_I
قسمت ۳۰ (قسمت پایانی) چه فرمایشی داشتید ؟ آقای مهندس من شما را به خوبی میشناسم ولی... »»
M_A_N_I
قسمت ۵۴ (قسمت پایانی) هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که... »»
M_A_N_I
فصل ۴۸ (قسمت پایانی) آن شب از ديدن حالت چهره ي شوكت لذتي بردم وصف ناشدني.وقتي به... »»
mahsadvm
قسمت آخــــــــر یک هفته گذشته بود؛ نازنین روی پای مادرش دراز کشیده بودومادرش داشت برایش از پدرش میگفت .وقتی... »»
mahsadvm
فکر می کنم چیزی که باعث می شد همه به لیزا جذب شودند ، مهربانی او بوده. دایره اجتماعی... »»
roohiiii
من و شایان دوباره به عقد هم درامدیم. ماهرخ جان با شادی زایدالوصفی من محکم در آغوش گرفت... »»
mahsadvm
دلم پر از رنج و درد بود.یاد شیرین هم دلم را به آتش می کشید، چنان حال و وضع... »»
amirrf
فصل (10) خلبان اعلام کرد:تا چند دقیقه دیگر به زمین خواهیم نشست.لطفا کمربندهایتان را ببندید. کارلوس... »»
mahsadvm
بابک ـ آرمین!آرمین! «چشمام رو وا کردم!بابک بود!داشت با ترس صدام میکرد!» بابک ـ ارمین!چته؟!بیدار شو ببینم! ـ ولم... »»
mahsadvm
کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله... »»
mahsadvm
منم برميگردم در حين رفتن ميگويم:بهتره با خودت ببريشون .اينجا جايي براي پيشرفت تو اين ده ندارن. بدون... »»
mahsadvm
15 دقيقه ای بود دور خودم مي چرخيدم ....يه لحظه سرجام وايستادم ..خوب گوش كردم فكر كردم......... صدايي شنيدم... »»
King05
مادرجون و پدرجون نیومدند ، آزیتا و شادمهرم به خاطر وضعیت آزیتا نیومدن ، مهتابم با خانواده خودش رفت... »»
