خاطرات و داستان های ادبی

 soniyahot

تبریک به دوستان و مدیران علی الخصوص دوستان قدیمی ...   »»

 paridarya461

ﻟﻴﻨﺎ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺁﻫﻨﮓ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺁﻫﻨﮓ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺗﻮ ﻓﻀﺎ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ . ﺭﺍﺩﻳﻦ...   »»

 rajkapoor

قسمت آخر شعارهاي کوبنده مردم که کاخ ظلم و ستم را لرزانده و باعث فرار دژخیمان شده بود...   »»

 paridarya461

ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻣﻮ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ ... ﺍﻭﻝ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺗﻮﯼ...   »»

 paridarya461

یک قدم تا عشق ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﭘﺮﺩﺭﺩ...   »»

 paridarya461

ﺧﺎﻧﻢ ﯾﺰﺩﺍﻧﯽ ﮔﻔﺖ ": ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻬﺮﺍﻓﺮﻭﺯ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ . ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﻭ...   »»

 shomal

قسمت سی و دوم و پایانی سورن:ای به چشم. همون جور که من...   »»

 sepanta_7

بی رمق نشستم روی تخت و تو همون حالت مانتومو در آوردم. آرشام آرامو که خواب بود، گذاشت توی...   »»

 armita0096

قسمت ۱۳۰ : اما اورا در میان دنیایی از ترس، وهم و اندوه تنها رها کردم و حالا خودخواهانه...   »»

 nazi220

می گویم: « این تاره خوب است، از این که سوار آسانسور بشوم می ترسم. » نگاهم می کند......   »»

 paridarya461

صبح زود مهتاب قرآن به دست جلوي در ايستاده بود... آقا جواد هم كنارش آماده بود... خورشيد از زير...   »»

 pixy_666

یک داستان عاشقانه آمریکایی؛ ۷۰ سال زندگی مشترک http://postimage.org/ تنها مرگ بود که...   »»

 andishmand

فصل بیست و چهارم آنها در سکوت شام خوردند . شعله آتش کوتاه و کوتاه تر شد و...   »»

 nazi220

عبو دارد می میرد. انگشت شست پایش را عقب جلو می برد. شاید درد دارد شاید هم تکان انگشت...   »»

 ROZAALINDA

‏ چشمش به گلبرگ ها که افتاد، ماتش برد. چند قدم آروم در طول گلبرگ ها اومد. بعد هم...   »»

 nazi220

ناهید طباطبایی بیو گرافی بیوگرافی ناهید طباطبایی در سال 1337 در تهران به دنیا...   »»

 shah2000

با اخم و تخم از محضر بیرون اومد قدم از قدم برنداشته دستی بازوشو محکم گرفت: -چیه!؟...   »»

 shaya1368

با همان سرعتی که فرازد مرا از پدر خواستگاری کرد ، به همان سرعت به هم محرم شدیم و...   »»

 paridarya461

نفس رو بردم بیرون و توی رؤرؤاکش گذاشتم....و باخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده...   »»

 shah2000

نانوشته هایم بسیارند مثل بی قراری هایـم... من سکــوتم را فریـاد می کِشــم آخر این آشوب درونم...   »»

 paridarya461

فصل ششم _ دارم خواب مي بينم ؟ _ چيو ؟ _ مطمئني ساماني ؟ _ نه خيلي !...   »»