فصل پانزدهم - فصل آخر حالا هم اوضاعش خيلي بهتر از اون چيزي يه كه تصور مي كرده.... »»
هیچکس نمی داند که آن روز عصر در اتاق نشیمن چه گذشت ، ولی مقدار زیادی صحبت رد و... »»
به سربازان گفتم با من بیائید ولی بهوش باشید که شما امشب از فرمان هورم هب اطاعت میکنید و... »»
ماهان نگاهی به ماکان و نگاهی به چهره گرفته باران کرد و گفت: -شما از چیزي ناراحتی باران جون؟... »»
گفتم :هیچ کدوم از شرطای من حقیقت نداشت..جز یکیش..... برگشتم..درست پشت سرم ایستاده بود.. گنگ نگام کرد وگفت :کدوم... »»
فصل سي و سه (آخر) وقتي برگشتم آقاي كرپسلي بالاي پشته اي از خاك ايستاده بود.بيل بزرگ... »»
وقتي به داخل خيابان پيچيدند از همان فاصله درهاي گشوده باغ را ديدند كيانوش دست نيكا را در دست... »»
برای اینکه کمی ناز کنم تا غش و ضعف دیشبم را فراموش کند و فکر نکند آنقدر هم برایش... »»
فصل ۱۱ (قسمت پایانی) من فریاد کشان گفتم:آخه ساعا ۱۰ شب کجا ممکنه رفته باشن نه همینجا میمونیم تا... »»
عشق محال ۹۲ بوق مکرر و چشمک چراغهای اتومبیل هایی که به دنبال اتومبیل عروس و... »»
مادر دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد. در سر میز شام بود که مادر تاب... »»
براي عروسي آليس نينا پا به پا كمكم كرد. ترسم از اين كه يكبند از وييولت حرف بزند بيخود... »»
ادامش یهو همو بغل کردن. همه یه نفس راحت کشیدیم. چقدر راحت همو به خاطر اوردن!... »»
ما جواب دادیم :«ما کابینت کمک های اولیه توی حمام نیاز نداریم» پدر بی اعتنا به نظر می رسید... »»
به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول دم كردن چاي كردم ، طناز دنبالم آمد و گفت طنين... »»
ﻓﺼﻞﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ در اﺗﺎق، ﻟﺤﺎف و ﺗﺸﮏﺗﺨﺖﻧﯿﻞ را ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮش ﻧﯿﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮد. ﺗﺎد ﭘﺸﺖﭘﻨﺠﺮه... »»
فصل سي و هشت: سرانجام، شش ماه طول كشيد تا پرونده به دادگاه ارجاع شد. جولای خيلی گرم بود،... »»
آیه تا وارد شد مقنعه را برداشت پلتو را در اورد کوله پشتی را انداخت روي راحتی و رفت... »»
یعنی اینها سلیقه حاجی بود؟پس حاج زرگر من را همین طور که بودم پذیرفته بود و دیگه مث سابق... »»
با تشکر و سپاس از خواهر گرانقدر طبیب نازنین به خاطر انتشار این داستان و پاسخ محبت آمیزی که... »»