خاطرات و داستان های ادبی

‎قسمت آخر‎ دوست نداشتم به هیچ چیز فکر کنم.واقعأ دوست نداشتم.کاش یک پاک کن بود و میشد باهاش...   »»

بغضم را با آب دهانم فرو دادم و گفتم : نه سامان . تو الان با احساست داری تصمیم...   »»

نعیم با نگاه به ساعت که متوجه شد ساعت دوازده و نیم بود و رز را دید که تکیه...   »»

فصل بیست و پنجم وقتی خانم شیرین زرین به دیدن من آمد، بهروز نبود. او و نیما با...   »»

قسمت چهل و یک یاس گفت : با اجازه تون مي رم پيش بنفشه . و از...   »»

امیر محمد در ساعتی نزدیک نیمه شب به خواب رفته بود.هیاهوی پایین کر کننده بود.بعد از ساعتی صداها فروکش...   »»

پیرمرد اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و بار دیگر به فرزام که غرق در افکار خود آرام...   »»

اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن.. وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهتریم حس رو...   »»

لبخندش تبديل به قهقهه اي مستانه شد و در ميان خنده به زحمت فرياد زد: "من اين صليب...   »»

-نه مادرجان..ولی باید چند تا چیز را درنظر بگیری...اولا که سهند تو بد شرایطی بوده...البته حالا که خدارو شکر...   »»

صدای بوق ماشین ها کر کننده بود... می خوندن و بوق می زدن.. بعضیا از شیشه ها اومده...   »»

راننده سرویس(۳۱) و قسمـت آخـر سهیل با غیظ گفت: شنیدی؟ سحر اهسته زیر لب گفت: کجا گذاشتمش؟ و رو...   »»

مثلث عشق ۱۵ (قسمت آخر) چی شده حسن . بلند شو . حسن رو قبرش ولو شده بود...   »»

بعد از برگشتن از ماه عسل کار شروع شد. مدیریت داخلی به آقای جهانگیری سپرده شد که بازنشسته شده...   »»

امروز اون قدر رأی آوردم که بتونم هر طوری که می خوام در مدیرت شرکت تغییراتی بدم و تصمیم...   »»

--زنگ زدم بمونی بیام دنبالت،اما دفتر تعطیل بود. -آره زیاد کار نبود،منم زودتر اومدم. -محبوبه،خیلی گشنمه. -غذا حاضره. -مثل...   »»

قسمت پانزدهم از دادگاه اومدم بیرون...حرفهای مهرداد مثل پتک میخورد تو سرم....هر چی فکر میکردم من بدی بهش نکردم...   »»

بعد در همون حال که به صفحه خیره بود، خطاب به من گفت: من چاووشی خوانی شما رو خیلی...   »»

نگاهی به چشمانم کرد و گفت :« خیلی .» من من کنان گفتم :« از آفتاب چه خبر ؟»...   »»

که با سر شکسته و تن کوفته تقلاکنان به پیش می آید: بی هیچ توشه و هیچ کوله باری،...   »»