خاطرات و داستان های ادبی

 kam0385

تبریک عرض میکنم،،🌹🌹🌹🌹🌺🌺🌺💐💐💐...   »»

 mereng

‎قسمت آخر‎ دوست نداشتم به هیچ چیز فکر کنم.واقعأ دوست نداشتم.کاش یک پاک کن بود و میشد باهاش...   »»

 paridarya461

بغضم را با آب دهانم فرو دادم و گفتم : نه سامان . تو الان با احساست داری تصمیم...   »»

 paridarya461

نعیم با نگاه به ساعت که متوجه شد ساعت دوازده و نیم بود و رز را دید که تکیه...   »»

 LionDesign

فصل بیست و پنجم وقتی خانم شیرین زرین به دیدن من آمد، بهروز نبود. او و نیما با...   »»

 LionDesign

قسمت چهل و یک یاس گفت : با اجازه تون مي رم پيش بنفشه . و از...   »»

 andishmand

امیر محمد در ساعتی نزدیک نیمه شب به خواب رفته بود.هیاهوی پایین کر کننده بود.بعد از ساعتی صداها فروکش...   »»

 paridarya461

پیرمرد اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و بار دیگر به فرزام که غرق در افکار خود آرام...   »»

 shaya1368

اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن.. وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهتریم حس رو...   »»

 paridarya461

لبخندش تبديل به قهقهه اي مستانه شد و در ميان خنده به زحمت فرياد زد: "من اين صليب...   »»

 mahsadvm

-نه مادرجان..ولی باید چند تا چیز را درنظر بگیری...اولا که سهند تو بد شرایطی بوده...البته حالا که خدارو شکر...   »»

 mahsadvm

صدای بوق ماشین ها کر کننده بود... می خوندن و بوق می زدن.. بعضیا از شیشه ها اومده...   »»

 mahsadvm

راننده سرویس(۳۱) و قسمـت آخـر سهیل با غیظ گفت: شنیدی؟ سحر اهسته زیر لب گفت: کجا گذاشتمش؟ و رو...   »»

 shahrzadc

مثلث عشق ۱۵ (قسمت آخر) چی شده حسن . بلند شو . حسن رو قبرش ولو شده بود...   »»

 paridarya461

بعد از برگشتن از ماه عسل کار شروع شد. مدیریت داخلی به آقای جهانگیری سپرده شد که بازنشسته شده...   »»

 andishmand

امروز اون قدر رأی آوردم که بتونم هر طوری که می خوام در مدیرت شرکت تغییراتی بدم و تصمیم...   »»

 boy_seven

--زنگ زدم بمونی بیام دنبالت،اما دفتر تعطیل بود. -آره زیاد کار نبود،منم زودتر اومدم. -محبوبه،خیلی گشنمه. -غذا حاضره. -مثل...   »»

 sa200222

قسمت پانزدهم از دادگاه اومدم بیرون...حرفهای مهرداد مثل پتک میخورد تو سرم....هر چی فکر میکردم من بدی بهش نکردم...   »»

 ellipseses

بعد در همون حال که به صفحه خیره بود، خطاب به من گفت: من چاووشی خوانی شما رو خیلی...   »»

 boy_seven

نگاهی به چشمانم کرد و گفت :« خیلی .» من من کنان گفتم :« از آفتاب چه خبر ؟»...   »»

 boy_seven

که با سر شکسته و تن کوفته تقلاکنان به پیش می آید: بی هیچ توشه و هیچ کوله باری،...   »»