خاطرات و داستان های ادبی

فـصل آخـر دستم و زیر شیر آب سردکن گرفتم و یه مشت آب به صورتم...   »»

عشـــــــــق و ثــــــــــروتــــ و قــــ لبــــــــ 30 ( قسمت آخــــــــر) نگار می خواست یه چیزی...   »»

‎فصل نهایی! ادامه!‏‎ سهیل گریه می کرد و مسلماً مادرش رو می خواست آخه غزل چه طور دلش...   »»

با خنده در حالی که اشک هاي شوقم را روي صورتم روان شده بود گفتم:فکر کردي می تونی از...   »»

‎فصل آخر! ادامه!‏‎ _اونا مخصوصا رفتن نه؟! محمود برای پنهان نگاه داشتن علت خارج شدن زن و دخترش...   »»

‎لحظه های بی تو! قسمت آخر‎ هفت شبانه روز بي رحمانه بر شهروز گذشت و هفتمين روز در...   »»

نقاب عشق 24 با این که من و بهناز همو تا حد پرستش و پای جون...   »»

سرخطبه ي عقد بوديم....عاقد داشت خطبه رو جاري ميکرد... -دوشيزه ي مکرمه ي محترمه خانم تبسم اصلاني آيا وکيلم...   »»

فصـــــــــــــــل آخــــــــــــــر گفتم «تو اشتباه می کنی. آقای قدسی مرد فداکاری است. او اگر...   »»

محمد گیتار را از خود جدا کرد و به دیوار تکیه داد. امیر گفت: امشب غمگین تر...   »»

با شيطنت کنار فرخ ايستادم : شهرزاد و نديدي ؟ دستپاچه نگاهم کرد : هان ؟ لب پايينم و...   »»

تورو با تموم خوبي و بدي تورو با هرچي که هستي دوست دارم توي لحظه هاي بيداري...   »»

به میان حرفش پریدم و گفتم: - چون منیر اومده، نترس من صحیح و سالمم. همان لحظه صدای هلهله...   »»

فصل نهم اینگونه بود که این اتفاق افتاد. به همین آسانی. او در شهري غریبی بود که کسی...   »»

میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید توی راه سرنوشت میشه با عطر...   »»

شهریار تصمیم گرفت پس از کمی استراحت،به عزیز تلفن بزند.باید در اییین فرصت یک هفته ای، همه چیز آماده...   »»

ـ نه چیزی نگفتم با خودم حرف می زدم. به شوخی گفتم: ـ پس دیوانه شده ای. ـ همه...   »»

چندسالی می شه برگشتیم ایران و تو همون خونه زندگی می کنیم.من و سینا درسمونو ادامه دادیم و تونستیم...   »»

قسمت آخر در جواب همه سکوت کرد و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد...دلش نمی خواست حرف بزند...حرفی...   »»

خودم را عقب کشیده و وحشت زده با فکر و زبانی که قفل شده بود ، بدون توجه به...   »»