ارسالها: 827
#1
Posted: 25 Jun 2011 21:06
داستانهایی هزار و یک شـــــب
کلمات کلیدی:داستان/داستانها/داستانهایی هزار و یک شب/داستانهایی شهرزاد قصه گو/هزار و یک شب/ شهرزاد قصه گو
هر حکومتی که شادمانی را از مردمان بگیرد شکست خواهد خورد و برانداخته خواهد شد.
cyrus the great.king of persia ************************** امپراطور ایران.کوروش بزرگ
ارسالها: 3119
#3
Posted: 11 Oct 2011 13:30
شب نخستین
حکایت شهریار وبرادرش شاهزمان
چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریارو دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت وهر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود رابه احضار او فرمان داد. وزیربرفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد وبا وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت . بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارلملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت ودیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت . پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود؟
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم با خود خلق به غم انبار کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.
شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، و خاتون را به خیانت با غلامکی مسعود نام بدید!
چون شاهزمان حالت ایشان بدید باخود گفت که:محنت من پیش محنت برادرهیچ ننماید.نشاید که از این پس ملوم شوم.پس ازآن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی وتن نزارش توانا گشته.شهریار شگفت مانده گفت:مراازحال خویش آگاهی ده که چراپیش ازاین تنت کاسته وگونه ات زرد می شد واکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟
شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم ، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی وکشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان وغلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد برخاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.
شاهزمان گفت:به نخجیرده روزفرمان ده وچنان بازنمای که به نخجیرهمی روم.چون لشکریان به نخجیرشوندتو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی.شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون وکنیزکان وغلامان به باغ اندرشدند ودرکنارحوض بنشستند.
شهریارآنچه ازبرادرشنیده بود به عیان بدید وبا برادر گفت:پس ازاین ما را شهریاری نشاید.آن گاه سرخویش گرفتند وراه بیابان درپیش.چند شبانه روزهمی رفتند تا درساحل عمّان زیردرختی که درپیش چشمه ای بود لختی برآسودند.پس ازآن عفریتی بلند وتناور،صندوق آهنین برسرازدریا به درآمد.
ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر رنج نقّاش وآفت بتگر
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام،اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است.پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد.سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند.ماهروی ایشان را به خود اجابت کردند.پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود.گفت:می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا... . دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده،انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند.
شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست . اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند . روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور . وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین ، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت:
بر دل ، غم روزگار تا کی داری بگذار جهان وهر چه در وی داری
با یار شرابی طلب وپای گل در دست کنون که جرعه می داری
وزیر قصّه بر وی فرو خواند . دختر گفت:
ای مبارک رای دستور ، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید ودولت او را مجیر
مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید . دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#4
Posted: 11 Oct 2011 13:33
حکایت دهقانی وخرش
وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی .روزی به طویله رفت.گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می برد و می گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.
ترا شب به عیش وطرب می رود ندانی که بر ما چه شب می رود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیار افراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی.اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد.چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد.سستی گاورابه خواجه بازنمود.خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه.خادم چنان کرد.به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت.خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود . روز دیگر باز خر را به شیار بستند . وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت . گاو به شکرگزاری پیش آمد . درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر . اگر سستی نماید، به قصّابش ده . من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام . چون گاو این را بشنید رضامندی کرد . گفت: فردا ناچار به شیار روم . اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما . چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد . خاتون سبب خنده باز پرسید . خواجه گفت که : سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است ! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود . آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند . خواجه شنید که سگ با خروس می گوید: وای برتو ، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی ؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا می کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی دارند با او چگونه رفتار کند . چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمی زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد . در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت . چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود . اکنون ای شهرزاد ، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید . وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید ، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد . اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که : چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند . چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم . پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد . شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک،خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم . ملک ، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت . پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم،طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم . ملک را نیز خواب نمی برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت ؛شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#5
Posted: 11 Oct 2011 13:36
شهرزاد در شب نخستین گفت:
حکایت بازرگان وعفریت
ای ملک جوانبخت ، شنیده ام بازرگانی سرد وگرم جهان دیده وتلخ و شیرین روزگار چشیده سفر به شهر های دور ودریاهای پر شور می کرد . وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد وهمی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید. چون برآسود ، قرصه نانی وچند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد وتخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد وگفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد وهمان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت.
بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان،من مالی بی مرّ وچند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه بازگردم ومال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم وپس از سالی نزد توآیم . عفریت خواهش او را پذیرفت.
بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان ازبهر چیستی؟ بازرگان ماجرا بازگفت: پیر راعجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیر دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که : در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر نشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن درآن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خویش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی.
حکایت پیر و غزال
پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عمّ و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیزپسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد . مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز وپسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت . من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواسته که قربانی کنم .
شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود، من آتشین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم . گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان راگفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود . چون گوساله مرادید ، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست . من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور .
چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست . دنیا زاد گفت : ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی . شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم . ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود . در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#6
Posted: 11 Oct 2011 13:43
شب دویم
چون شب دویم بر آمد
دنیا زاد گفت: ای خواهر، حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک جواز داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت ، خداوند غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان ، چون گوساله رها کن . همین غزال که دختر عمّ من است، به پیش من ایستاده نظر می کرد و در کشتن گوساله همی کوشید و می گفت: همین گوساله را بکش که گوساله است فربه . ولی من کشتن گوساله رابه خود هموار نکردم. به شبانش دادم. شبان گوساله گرفته برفت.
روز دیگر شبان پیش من آمده و بشارت داده گفت: مرادختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت : ای پدر ، چون است ای مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه وخنده تو از بهر چه بود؟ گفت : این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است وسبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده .
ای امیر عفریتان،چون این را ازشبان بشنیدم ازخانه به درآمدم واز نشاط پای از سرنمی دانستم وهمی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان برمن سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد . پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید . من با دختر شبان گفتم : آنچه از این گوساله گفته ای راست است ؟ گفت: آری ، این فرزند تو است . اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دخترتبسمی کرده گفت: مرا به مال تو حاجتی نیست . اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بردارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که به جادو کننده او جادو کنم و گرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم : خون دختر عمّ خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن. پس طاسی پر از آب کرده وافسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد . من او رادر آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم.او نیز دختر عمّ مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سوی که می روم آن را با خود می برم .
چون به اینجا رسیدم بازرگان را همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم.
ای عفریتان، این است حکایت من و این غزال .
حکایت پیر دوم و دو سگش
عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او گذشتم . درآن دم پیر دوم ، خداوند سگان شکاری ، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند . چون پدر من سپری شد ، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت . آن در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت . پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده ، هزار دینار سرمایه بدو دادم، چند روزی با هم بودیم . پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند . من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم . رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم . ایشان نیز ترک سفر کردند .
شش سال بدان منوال ، هر یک جداگانه ، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم ؛ شش هزار دینار بود .من گفتم:نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم . تدبیر من ایشان را پسند افتاد . بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم .
یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم . متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم . پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم . دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی ؟ گفتم: آری ، با تو نیکویی کنم ، گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد .
او را برگرفته به کشتی آوردم ، جامه های گرانبها بر وی پوشانده ، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده ، شب و روز با او بسر می بردم . برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند . هنگامی که با دختر خفته بودم ، مرا با او به دریا انداختند .
آن دختر در حال عفریت شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته ، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام . چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت رابه مکافات بدکرداری بخواهم کشتن . مرا حدیث او عجب آمد . او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم : ایشان درهر حال برادرمن هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم . ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود . پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند . چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم . از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی ، از سه یک خون او درگذشتم.
حکایت پیر و استر
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیّم ، خداوند استر، به عفریت گفت:مرا نیز حکایتی است طرفه تر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم . اگر ترا پسند افتد از باقی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت:ای امیر عفریتان ، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد . یک سال در شهرها سفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش درآمدم. زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید.
من درحال سگی شدم ، مرا از خانه براند . من از در به در آمده ، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم.چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید . روی از من نهان کرده گفت:ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت:همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم اورا به صورت نخست بازگردانم . قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی براو دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش . هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است ، گویم . ملک با خود گفت که : طرفه حکایت می گوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذارانید.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#7
Posted: 11 Oct 2011 13:45
شب سوم
حکایت صیاد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت ، صیّادی سالخورده، زنی سه پسر داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود.همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی انداخت .
روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته ، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است.آنچه زور زد به درآوردن نتوانست . درکناردریا میخی کوفته دام فروبست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به درآورد دید که به دام اندر خری است مرده. محزون گردید وگفت:سبحان ا... امروز عجب رزقی من شد. پس دوباره دام درآب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرونش آورد دید که سنگین تر از نخست است. گمان کردکه ماهی بزرگ است . خود در آب فرو رفت . به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را پدید به حزن اندر پیوسته گفت:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندرآمدی
پس خمره را بشکست ودام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت برخواند:
به جدّ و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهارم دفعه دام در آب نمی اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت.
پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فرو بسته خود را به دریا انداخت.به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیزبرسرآن ریخته،به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند.چون صیاد این را بدید انبساط ونشاطش روی داد وبا خود گفت که سراین بباید گشود. پس کادرگرفته ارزیزازسرآن رویین خمره دورساخت وآن راسرنگون کرده بجنبانید که اگرچیزی درمیان داشته باشدفروریزد.دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.
صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به درآمد که سر به ابر می سود. چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را پدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم. صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال سپری شده حکایت خویش بازگوی.
چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد،آماده مرگ باش صیاد گفت:سزای من که ترا ازچنین زندان رهاکردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون درخواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیّاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.
عفریت گفت که:من وصخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای اوایماننیاوردیم.او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد.اومراپیش سلیمان برد. ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند.من سر پیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.
هفتصد سال در قعر در یا بماندم و در دل داشتم که هرکه مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم.کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد.
هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهار صد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟
چون صیاداین را بشنید به حیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند داده بخشایش تمنا کرد.عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری.
چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی درشرط ما نبود که با من تو این کنی
بر دوستی تو چو مرا بود اعیّاد هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی
عفریت گفت: درحیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیّان است. تو باید درهلاک این تدبیری کنی . پس به عفریت گفت: اکنون که تو با هیکل بزرگ در این خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم .
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#8
Posted: 11 Oct 2011 13:49
شب چهارم
گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم، عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد . فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگو اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را بر گرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی.
عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید .صیاد گفت: دروغ می گویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که :
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند . روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی ، و سود و زبان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوشیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته . من می خواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم .
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه می توانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آروز داری بر آورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو . چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوّت بازو بر گوی بزن تا دست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید . چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید .
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکم شعربه انجام رسانید.ملک برپاخاسته اورا درآغوش گرفت و درپهلوی خویشتن بنشاند. پس ازآن خوانها ی طعام بنهادند وخوردنی بخوردند وتا پسین به صحبت ومنادمت بنشستند . آن گاه ملک دو هزار دینار زر و هدیه های گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همی گفت.
چون روز دیگر شد ، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید. ملک او را درپهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیه ها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
واما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود . چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک ، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند.ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندرافتد.من ملک را در طریق ناصواب می بینم که بردشمن و بدخواه خویش چندین عطا وبخشش می کندوازاین کاربس هراس دارم.ملک چون این بشنید به هم برآمد ورنگش پریدن گرفت.بس هراس دارم.وازوزیرپرسید که:بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت:چگونه بدخواه است که بی معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم . بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#9
Posted: 11 Oct 2011 13:55
شب پنجم
حکایت ملک سند باد
شهرزادگفت:ای ملک جوانبخت،وزیرگفت:چون است حکایت ملک سندباد؟گفت:شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه به نخجیررفتی وتفرج دوست داشتی وشاهینی داشت که دست پرورد بود وشب وروزآن را ازخود دورنکردی وطاسکی زرین ازبرای آن شاهین ساخته ودرگردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آ ب ازآن طاسک می خورد.
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد . ملک گفت:هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت.سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست.غلامان به یکدیگر نگاه کردند.ملک با وزیر گفت: چه می گویند ؟گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد . طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد . شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت . ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت . ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت . شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند . ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید . آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت . پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد . ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
حکایت وزیر وپسر پادشاه
وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت . او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود.نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان . با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم . سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود . از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم . ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که : آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملکزاده چون این بشنیددل به مرگ نهادوازبیم جان برخود بلرزید.غول چراترسانی؟ آخرنه توملکزاده ای؟چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ملکزاده گفت:دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر.غول گفت:چرا پناه ازخدا نمی خواهی؟ملکزاده سربه آسمان کرده گفت(امّن یجیب المضطرّ اذادعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر))(ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می دهی،اوراازمن برکناردارکه تو برهرچه خواهی توانایی) غول چون این بشنید ازملکزاده به کناری رفت.
ملکزاده به پیش پدربازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
تو نیز ای ملک،اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی،درکشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی ، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم . اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن . در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست . حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
و باز برخواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
وباز گفت :
اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همّت بلندت ماند پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: ((لایعلم الغیب الا اللّه )) (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست ) . ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده ، گفت : به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی ، من ترا بکشم . آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد.ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی . حکیم گفت: ای ملک،پاداش نیکویی من نه این است . ملک گفت : ناچار باید کشته شوی . حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد وبگریست واز نیکو ییها که با ملک کرده بود،پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست دربنه آخر الزّمان هان ای حکیم پرده عزلت بسازهان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان
آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت:ای ملک،پاداش من نه این بود.تومراپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیادرا.ملک گفت:چون است حکایت نهنگ باصیاد؟حکیم گفت:ای ملک،درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟توازمن درگذروبه غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید.پس در آن هنگام یکی ازخاصان،پایه سریرملک را بوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم . ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم . از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم . مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده،اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند،پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود.روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت . طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم،خطی در کتاب ندیدم . حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید،گفت:ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد خدای تعالی او را نمی کشت.تو نیز ای عفریت ، اگر نمی خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#10
Posted: 11 Oct 2011 13:58
شب ششم
باقی حکایت صیاد
شهرزادگفت:ای ملک جوانبخت،صیاد باعفریت گفت که:چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا دراین رویین خمره به زندان اندرکنم وبه دریا بیفکنم.عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالیدوصیّاد رابه نام بزرگ خداسوگند داد وگفت:توبدکرداری مراپاداش بدمده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد.صیّادگفت:چگونه بوده است حکایت ایشان؟
عفریت گفت:من چون توانم که به زندان اندرحدیث کنم،اگرمرابیرون بیاوری حکایت بازگویم. صیّاد گفت: ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی . من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم. تو برمن رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی وبه پاداش اینکه من ترا از زندان به در آوردم تو در هلاک من همی کوشید. اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم ونگذارم که دیگر کس ترابه در آورد که تا ابد در همین جا بمانی وگونه گونه رنجها ببری.عفریت گفت: اکنون وقت جوانمردی و مروّت است. مرا رها کن، من نیز با تو پیمان بربندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم.
پس صیّاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده، مهر از سر رویین خمره برداشت. درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت. پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و آن را به دریا انداخت.
چون صیّاد دید که عفریت خمره به دریا افکند، مرگ را آماده گشته با خود گفت که: این علامت نیک نبود. پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت: ای امیرعفریتان، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد. آن گاه عفریت بخندید و گفت: ای صیّاد، از پی من بیا و صیّاد دل به مرگ نهاده همی رفت تا به کوهی برسیدند، به فراز کوه برشده ازآنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود . عفریت بر آن برکه بایستاد و صیّاد راگفت: دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر.صیّاد دید که در برکه ماهیان سرخ وسفیدوزرد و کبود هستند اورا عجب آمد ودام به برکه بینداخت. پس از زمانی دام بیرون آورد . چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت .
پس عفریت به او گفت که : ماهیان را به نزد سلطان ببر که مرا ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی ازمن رفت ببخشای وعذر مرا بپذیر که من هزار هشتصد سال به دریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام.تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام.
پس زمین شکافته شد وعفریت به زمین فرورفت و صیّاد به شهرآمد وازسرگذشت خود با عفریت در عجب بود . پس به خانه بیامد . ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنان که عفریت آموخته بود برداشته به بارگاه ملک آمد وماهیان رابه پیشگاه ملک برد. ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت: این ماهیان به کنیز طباخ بسپارید و آن کنیز راسه روز پیش، ملک روم به هدیه فرستاده وهنوز چیزی نپخته بود. چون ماهیان به کنیز سپردند وزیر به فرمان ملک چهار صد دینار زر به صیّاد بداد . صیّاد زرها به دامن کرده شادان و خرّم به خانه خویش بازگشت.
اما کنیز طباخ ماهیان را به تابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماهروی به مطبخ درآمد که درخوبی چنان بود که شاعر گفته:
شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود هر که اندرصدر دیبا بود، زیبا بود
عاشقان رادل به دام عنبرین کرده است صید صید دل باید چو دام ازعنبرسارا بود
هست دریا ی ملاحت روی او،از بهر آنک عنبرومرجان ولولوهرسه در دریا بود
گربه حکم طبع،یغما رسم باشد ترک را آن صنم ترک است ودل دردست او یغما
و در دست آن دختر شاخه خیزارانی بود . آن شاخه را بر تابه زد گفت: ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ چون طبّاخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرّر می کرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت: آری،آری.پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند:
اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم زمهر و دوستی دیگران کرانه کنیم
دخترک چون این بشنید تا به را سرنگون کرده ازهمان جا که درآمده بود به در شد و شکاف دیوار به هم پیوست. چون کنیز به هوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند.
کنیزملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می گفت:شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد . کنیز با خود گفتگو همی کرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست . کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت. وزیر را عجب آمد وصیّاد رابخواست وگفت: ازآن ماهیان چهار دیگر بیاور. صیّاد به سوی برکه شتافت ودام بینداخت. پس از زمانی دام بیرون کشید، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان به دام اندرند. ماهیان راپیش وزیر آورد . آنها را به کنیزک بداد.
کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت . در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی به مطبخ اندر آمد و شاخه خیزران برتابه زد و گفت: ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه