اما برای هضم بهتر لغات موجود در این حكایات معادل آنها را برای شما قرار داده ام طبق شماره های موجود معنی را پیدا كنید.35- پيسه : ابلق و سياه و سفيد بهم آميخته .36- نهال : شكار. بعضى اى شعر را چنين خوانده اند:هر پيشه گمان مبر كه خالى است شايد كه پلنگ خفته باشد 37- بوم : جغد، بوف .38- هماى : پرنده برجسته آسمانى ، پرنده اقبال39- اقليم : سرزمين پهناور و وسيع 40- هلى : رها كنى .41- گردكان : گردو. 42- بر: ميوه .43- زال نام رستم است . گرد: دلير.44- خس ، خار، خاشاك و ريزه كاه45- تخم و عمل : بذر و كار.46- بجاى : درباره .47- يعنى : با حسود چه كنم كه او خود در رنج است ، و همين رنج براى او بس است .48- شوربخت : بدبخت ، مقبلان : نيكبختان .49- يعنى : براستى كورى هزار چشم همانند شب پره ، بهتر از آن است كه نور آفتاب تيره گردد و جهان تاريك شود.50- حشم : چاكر و چكران . 51- جورپيشه : ستمگر.52- اعراف : دژى است مانند كوهى بلند بين بهشت و دوزخ و گذرگاه مهم به سوى بهشت است و در آيه 46 تا 69 سوره اعراف ، از آن سخن به ميان آمده است . منظور سعدى از اين شعر اين است كه براى حوريان بهشت كه به بهشت رسيده اند گذرگاه اعراف ، دوزخ است تت ولى براى دوزخيان ، گذرگاه اعراف بهشت است . بنابراين چگونگى ساختار انسانها بر اساس رنجها و خوشيها مقايسه و مشخص مى گردد53- يعنى : هرگاه با چنين كسى هرچه توان دارى و مى توانى مقابله كنى ، جنگ كن .54- يعنى : مار از آن جهت بر پاى چوپان نيش زند كه مى ترسد چوپان سر او را بر سنگ بكوبد.55- يعنى : دست اجل طبل كوچ از دنيا را كوبيد، اى چشمانم با سر خداحافظى كنيد.56- يعنى : همه روزگارم به نادانى گذشت ، من پرهيز نكردم ، شما پرهيز كنيد.57- يعنى : با داشتن بازوهاى توانا و سرپنجه قوى ، شكستن سر پنجه مسكين ناتوان كارى نادرست تو غلط است .58- يعنى : نمى ترسد كسى كه ...؟59- دماغ بيهده : پختن ...: فكر بيهوده و باطل كردن ، پندارى احمقانه است .60- اگر اكنون به عدل و داد رفتار نكنى ، در روز قيامت بر اساس عدل و داد كيفر گردى61- يعنى : خوابيدن هنگام ظهر او بهتر از بيدارى او است ، چنانكه مردن او نيز - به خاطر زندگى پليدش - برتر از زيستن اوست .62- اشره به آيه 27 اسراء: ((ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين - همانا، اسراف كنندگان ، برادران شيطانها هستند.))63- واژه ((فراز )) در اينجا به معنى بستن است .64- يعنى : افراد لشكر را از اموال خود بهره مند ساز، تا او سر و جانش را در راه تو فدا كند كه در غير اين صورت ، سر به فرار مى نهد و به گوش اى از جهان مى گريزد.65- حرف گيران : خرده گيران .66- هماى : در پندار مردم ، نام مرغ معروفى است كه بر سر هر كسى سايه افكند، او به سعادت رسد.67- سيه گوش : حيوانى است كه به خاطر گوش سياه رنگش ، او را سياه گوش خوانند. او پيشاپيش شير حركت مى كند و بانگ مى زند تا حيوانات آگاه شوند و رعايت احتياط كنند و غافلگير شير نشوند، غذاى او بازمانده شكار شير است .68- يعنى خوش طبعى وت شوخى بسيار براى همنشينان شاه هنر است ، ولى براى حكيمان عيب مى باشد.69- بى حميت : ناجوانمرد، بى غيرت .70- خراج : ماليات71- جگر بند: يعنى مجموع جگر و دل و شش . بنابراين معنى شعر اين است : ((يا با فقر و پريشانى بساز و يا با قبول كار حسابدارى ، پذيراى رنج و پريشانى باش . ))72- يعنى : اگر مى خواهى هنگام مرافعه و شكايت نزد قاضى ، دشمن در تنگنا قرار گيرد و نتواند به تو گزندى برساند، افراط نكن و پااز كليم خود درازتر منما.73- گازران : لباس شوى .74- يعنى منافع دريا از صيد ماهيها و... از حساب بيرون است ، اگر خواهان سلامت هستى ، در ساحل دريا زندگى كن نه در دريا75- يعنى : دوستان حقيقى در هنگام زندان گرفتارى ، به درد همديگر مى خورند، و گرنه در كنار سفره نعمت ، همه دشمنان ، دوست نما خواهند شد.76- منظور از اين صاحب ديوان ، شمس الدين محمد جوينى است كه وزير هلاكو، و از مريدان سعدى بود.77- يعنى : از كار فرو بسته و مشكل ، نااميدى مباش و پريشان خاطر مشو كه پس از گذر از از تاريكيها به چشمه حيات و بقا خواهى رسيد (چنانكه حضرت خضر عليه السلام پس از گذشتن از تاريكيها، به آن چشمه رسيد و از آب آن نوشيد و زندگى جاودانه يافت .78- بر شيرين : ميوه شيرين79- يعنى : آيا نديده اى كه مردم در برابر صاحب مقام ، آفرين گويان و دعاكنان ، دست بر سينه ادب زنند؟80- يعنى : آيا ندانستى با اينكه بايد بدانى كه هر كس پند نشنود به بند زندان بيفتد، پس اگر بار ديگر طاقت نيش ندارى ، انگشت در سوراخ كژدم مكن (و كار حسابرسى دولت را نپذير، تا آسوده گردى ).81- يعنى : به پيرامن درگاه فرانفرما و وزير و شاه ، بدون واسطه گردش نكن82- بنده كمين : كمترين و كوچكترين - چاكر.83- يعنى : مولا و ولى نعمت ما چه گناهى از بندگان ديد كه آنان را خوار داشت ، فضل و لطف مخصوص و سزاوار خداوندى است كه گناه مى بيند ولى روزى انسانها را قطع نمى كند.84- يعنى : تو نيز مانند كعبه هستى كه از هر سو براى رواى حاجت نزدت مى آيند، بايد بر آمدن آنها تحمل كنى و خسته نشوى ، زيرا تو همانند درخت ميوه دار هستى ، به درخت بى ميوه سنگ نمى زنند، بلكه مزاحم درخت ميوه دار مى شوند.85- طلبه : صندوقچه86- يعنى : از صندوقچه عود (چوب خوشبو) لذت نمى يابد، مگر آنكه كه پاره اى از آن عود را بر آتش نهند تا مانند ماده عنبر، بوى خوش دهد، اگر مى خواهى بزرگ باشى ، دست بخشش بگشا، زيرا نهال بزرگى جز از بذر كرم و سخاوت نرويد.87- يعنى : اگر گنجى را بر همگان تقسيم كنى ، به هر صاحبخانه اى به اندازه يك عدد برنج ، نقدينه مى رسد، چرا از هر كدام از مردم ، به اندازه يك جو نقره نمى گيرى ، كه اگر چنين كنى هر وقت براى تو گنجى فراهم شود.88- بيضه : تخم مرغ .89- يعنى : آه دل مظلومان در سوزاندن كاخ ستم ، بيشتر از آن آتش در اسپند، گيرنده است .90- در اين شعر، منظور از سلطان ، خدا است .91- يعنى : هركه به خاطر مقام و جاه ، قدرتى يافت ، نبايد مال مردم را به ناحق حيف و ميل كند.92- بگيرد: گير كند.93- يعنى : هرگاه نااهلى را پيروزبخت و چيره ديدى ، همچون شيوه خردمندان در ظاهر ملايمت نشان بده (زيرا ستيز با او را ندارى ).94- ددان : درنده خوها .95- ساعد: از مچ تا آرنج ، ساعد مسكين يعنى : ساعد ناتوان .96- يعنى : بمان و فرصت نگه دار، تا روزگار او را بيچاره كند، آنگاه براى مراد دل دوست كه همان مراد دل تو است ، مغزش را از كاسه سرش درآور.97- همچنان : هنوز .98- بيتم : شعر.99- نگهبان فيلها در ساحل رود نيل .100- يعنى : اگر خواهى از حال مورچه در زير پاى خود آگاه شوى ، به حال خود در زير پاى پيل بنگر. (و با اين مقايسه نكن . )101- يعنى : هرچه صلاح مى دانى در مورد من انجام بده ، بنده را روا نيست كه اعتراضى كند، زيرا حكم و فرمان ، ويژه سروران است .102- يعنى : اگر تصميم دارى تا با دشمن آشتى كنى ، او اگر در غياب ، تو عيبجويى مى كند تو در حضورش او را به نيكى ياد كن ، مردم آزار با زخم زبان ، انسانها را مى رنجاند، پس اگر نمى خواهى از او سخن تلخ بشنوى ، با نوش نيكى كردن ، دهان او را شيرين كن .103- يعنى : آن كسى كه در مورد تو هر دم نيكى كند، اگر پس از عمرى نيكى ، يكبار به تو ستم كرد، عذرش را بپذير.104- يعنى : اگر از مردم به تو آسيبى رسيد، رنجيده مباش ، كه خلق را توان رساندن رنج به كسى نيست . اگر دشمن با تو دشمين كند، يا دوست به تو بدى نمايد، آن را به تقدير الهى واگذار كه دل دوست و دشمن در قبضه قدرت خدا است ، چنانكه تير گرچه از كمان خارج شود، خردمندان آن را از كماندار دانند نه از كمان .نگارنده گويد: اين اشعار و نيز قبل از آن ، بوى جبر مى دهد، كه از ديدگاه مذهب ما، مذهب جبر، باطل است ، زيرا تقدير الهى به صورت اجبار نيست ، بلكه به عنوان مقتضى مى باشد، چنانكه در جاى خود بحث شده است ، مگر اينكه بگوييم منظور سعدى آن است كه ريشه ها و علته در دست خداست ، با توكل به او، رنجه را بر خود هموار كن ، زيرا اوست كه سبب ساز و سبب سوز است105- مهترى : بزرگى و بزرگوارى .106- حرمان : محروميت و بى بهره بودن .107- يعنى : يا جغد هستى كه هر جا بنشينى آنجا را ويران مى كنى .108- ريش : زخم .109- به هم بر مكن : پريشان مساز.110- به قول سعدى :ملك آزادگى و كنج قناعت گنجى است كه به شمشير ميسر نشود سلطان را 111- يعنى : گرچه آرامش و آسايش ، در سايه دولت سلطان است .112- مجاهده : رنج و مشقت .113- يعنى : دو سه روزى صبر كن تا خاك گور، مغز محال انديش ياوه گو و افزون طلب را بخورد.114- قضاى نوشته : فرمان حتمى مرگ ، يعنى با فرا رسيدن مرگ ، بين شاه و گدا فرقى نيست .115- يعنى : اگر كسى قبر را بشكافد، شاه و گدا يكسانند و شاه و گدا را مى توان شناخت .116- يعنى : اگر درويش به خاطر اميد به بهشت ترس از دوزخ ، خدا را نمى پرستيد و اطاعتش به خاطر عظمت و رضاى خدا بود، پايه ارزش او از آسمانها بالا مى رفت و اگر وزير از خدا آن گونه مى ترسيد كه از شاه مى ترسد، به مقام فرشتگان مى رسيد.117- يعنى : اگر شاه به روز روشن بگويد شب است ، بايد گفت آرى ، اكنون ماه و ستاره پروين (كه نشانه شب است ) در آنجا (فضا) حاضر و ديده مى شود. گرچه سعدى در موارد متعدد، انوشيروان را عادل معرفى كرده است ، ولى همين حكايت بيانگر استبداد و بى عدالتى او است . مى توان گفت : او عادل نبود، اما نسبت به شاهان ديگر بهتر بود.118- شياد: نيرنگباز و كلاهبردار.119- به اين ترتيب ، سه دروغ بزرگ گفت .120- اوحدالدين على بن اسحاق انورى ، از گويندگان و شاعران نامدار نيمه دوم از قرن ششم است كه به سال 587 ه . ق وفات كرد.121- يعنى : سخنى راست از من (پير جهانگرد) بشنو كه شيوه جهان ديدگان آن است كه براى گرمى بازار خود، بسيار دروغ مى گويند.122- واژه ((به )) در اينجا صفت تفضيلى نيست ، بلكه مطلق است ، معنى شعر چنين است : اگر باغ موروثى پدر را بفروشى تا دل دوستان را به دست آورى ، كار شايسته اى نموده اى .123- يعنى : اگر باى طعام و مجلس مهمانى دوستان ، اثاث خانه ات را به آتش كشى يعنى به بهاى اندك بفروشى ، روا است .124- دمان : خروشان و خشمگين .125- مستمند: غمگين و صاحب رنج .126- آهك تفته : آهك داغ تافته شده .127- صيف : تابستان .128- شتا: زمستان129- يعنى : اى شكم سركش ! به يك عدد نان بساز تا ناگزير نباشى كه كمرت به ذلت چاكرى شاهان ، خم شود.130- عدو: دشمن .131- نشايد: شايسته و سزاوار نيست .132- اين ماجرا سند تاريخى ندارد.(نگارنده )133- روزى : رزق .134- او فتاده : چنين اتفاق افتاده .135- بى تميز: نادان .136- كيمياگر: آن كس كه علم كيمياگرى مى داند كه به كمك آن علم مى توان ، نقره و مس را طلا كرد.137- صخرالجن : يكى از ديوها است كه به زشتى قيافه شهرت دارد. او همان است كه انگشتر سليمان را دزديد.138- عين القطر: يعنى چشمه زهرآگين ، زيرا منظور از قطر در اينجا، قطران است و آن نام دارويى سياه رنگ و بدبو است كه از ((سرو)) كوهى به دست مى آيد. سعدى عبارت فوق را چنين بيان كرده : ((ملك در خشم رفت و مر او را به سياهى بخشيد كه لب زبرينش از پره بينى در گذشته بود و زبرينش به گريبان فرو هشته ، هيكلى كه صخرالجن از طلعتش برميدى ، و عين القطر از بغلش بگنديدى .)) (براستى زهى فصاحت و زبردستى در موزون گويى .)139- يعنى : تو پندارى تا روز قيامت ، زشتى به او زيبايى به يوسف ، به نهايت رسيده است .140- يعنى : او به قدر بدقيافه بود كه نمى توان آن را وصف كرد.141- پيل دمان : پيلى كه نعره مى كشد. 142- يعنى : بى دين گرسنه اى هرگاه در اتاق خالى ، تنها در كنار سفره اى بنشيند، خرد نمى پذيرد كه او با نخوردن آن غذا، حرمت ماه رمضان را نگهدارد.143- يعنى هر كسى را كه در لباس پارسايان ديدى ، پرهيزكار بشمار، هر چند از باطنش با خبر نباشى ، زيرا پاسبان شرع ، به درون خانه افراد، كارى ندارد و به جستجوى فسق پنهانى نمى پردازد.144- اشاره به جمله آخر آيه 73 سوره احزاب كه مى فرمايد: ((... انه كان ظلوما جهولا : انسان ، بسيار ظالم و جاهل بود.))145- استظهار: قوى پشت شدن .146- عبدالقادر گيلانى ، پيشواى سلسله قادريه از مشايخ صوفيان است . او در سال 470 يا 490 چشم به جهان گشود و در سال 560 يا 561 ه . ق در بغداد درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. (گلستان سعدى ، به كوشش دكتر خليل خطيب ، ص 145 .)147- يعنى : هر بامداد كه نسيم مى وزد در برابر عظمتت ، روى ذلت بر زمين مى نهم ، اى خدايى كه من تو را فراموش نمى كنم ! آيا هرگز از من ياد مى كنى ؟148- اين مقام : مقام مردان راه خدا.149- دلق : لباس پروصله پارسايان .150- قراكند: لباس - پشمينه جنگى .151- مخنث : نامرد، و آدم سست عنصر.152- معنى سه بيت فوق اين است : پشمينه اى كه صوفى مى پوشد، نشان ظاهر و شعار او است ، و در نكوهش او همين كافى است كه به همان لباس اكتفا كند و براى ريا روى دل به مخلوق نمايد، ولى آن كس كه روى دل به سوى خداى خالق كند، در عمل نيك مى كوشد. در اين صورت هر لباسى بپوشد، خرقه درويشى است و سيرت پارسايان را دارد، گرچه كلاه سلطنت بر سر و پرچم سرورى بر دوش بگيرد. همان گونه كه قژاكند (لباس جنگى كه در ميان آن پشم شيشه مى نهادند) را بايد پهلوان بپوشد، كه اگر آدم ناتوان و نامرد آن را بپوشد، آن لباس سودى به حال او نخواهد داشت .153- كه : كوچك .154- مه : بزرگ ، يعنى هرگاه در ميان گروهى يك نفر نادانى و خلاف كرد، نه آبرويى براى كوچك مى ماند و نه آبرويى براى بزرگ155- شنيدستى شنيده اى ، يعنى گاو بيمارى در چراگاه موجب آلودگى همه گاوان خواهد شد.156- ناتراشيده : بى ادب .157- بركه : خوض - گودى آبگير.158- منجلاب : گودال پر از آب گنديده .159- يعنى : اى كه اندكى از خوبى و هنر خود را آشكار كردى ، ولى عيبهاى بسيار خود را پنهان نمودى ، اى مغرور و نادان ! نمى دانم با اين وضعى كه دارى در روز درماندگى در بازار قيامت ، با نقره تقلبى چه خواهى خريد؟! به يقين در آن روز بيچاره اى تهيدست خواهى بود.160- مدعى : گزافه گو - لاف زن .161- پرده پندار: حجاب تيره گمان باطل .162- شخصم : پيكر ظاهرم .163- خبث باطن : پليدى دل .164- به گونه اى كه فرشتگان مانند جبرئيل و ميكائيل ، بيگانه و نامحرم مى شوند.165- يعنى : رخ نشان مى دهى و از ما دورى مى كنى ، بازار حسن خود را گرم و آتش اشتياق ما را برمى افروزى .166- اشاره به رو حالت قبض و بسط عرفانى .167- يعنى : در حالت كشف و شهود و بسط عرفانى .168- يعنى : گرفتار دورى و جدايى هستم .169- يعنى عجبا! كه ياران بيداردل دوردست را بصيرت و حضور قلب است ، ولى نزديكان كوردل از بساط قرب دورند.170- يعنى : اگر شنونده ، معنى گفتار را در نيابد، از گوينده انتظار قدرت سخنورى را نتوان داشت . ميدان اشتياق سخنگوى را بگشا تا او با چوگان معنويت ، گوى سخن بزند. به گفته حافظ:غنچه بشگفته بلبل را بگفتار آورد مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد 171- تحمل : بار و رنجش راه .172- بختى : يك نوع شتر تنومند و چالاك . يعنى پاى ناتوان تا چه اندازه پياده روى كند كه رنج راهپيمايى شتر چالاك را از پاى درآورد173- مغيلان : خار بيابان حجاز. يعنى خوابيدن شب در پناه گياه خار بيابان خوش و دلپذير است ولى مسافر بازمانده از كاروان ناگزير بايد جان بسپارد.174- يعنى : اگر معشوق ، مرا به سختى بكشد، زنهار اى ملامتگر، نگويى كه به خاطر جانم غمگينم ، بلكه با خود مى گويم راستى چه گناهى كرده ام كه معشوق از من رنجيد. بنابراين غم جان ندارم ، غم گناه دارم .175- يعنى : وقتى كه روزگار بر تو سخت گرفت ، تسليم عجز و ناكامى نشو. براى حفظ جان ، لباس دوستان را برگير و پوست بدن دشمنان را بكن .176- يعنى : آن كس را كه خداوند با قهر خود از درگاهش ، رانده ، به هر سو برود پناهى ندارد، ولى آن كس كه خداوند با لطف خود طلبيده ، او را از ديگران بى نياز كند و در خانه كسى نفرستد.177- مسحى : كفش مخصوص پارسايان .178- دلق و مرقع : لباس پر وصله پارسايان179- برك : نوعى گليم از پشم شتر است كه درويشان از آن كلاه و جامه مى سازند.180- تترى : كلاه منسوب به تاتار (مغول )181- يعنى : آن كس را كه همانند پسته پر182- موريانه : زنگار.183- هنگام آسايش به بينوايان كمك كن كه جبران پريشانى خاطر بينوا، موجب دور نمودن بلا شود.184- يعنى : مضراب خارج از اصول و نغمه ناهنجار او، گويى شاهرگ زندگى انسان را قطع مى كند. آواز او از فريادى كه از مرگ پدر بر مى خيزد دلخراشتر است .185- يعنى : تو اى آوازه خوان ناهنجار! از آواز تو كسى بهره نجويد مگر آن هنگام كه مرگ سراغت آيد و دم فرو بندى .186- يعنى : چون آن آوازه خوان به آواز
279- يعنى : اگر فضل و هنر را آشكار نسازند، تباه گردد، چنانكه عود را در آتش نسوزانند، و مشك را نسايند، بوى خوش خود را پراكنده نسازد.280- گروى : در گرو هستى .281- تفرج : گشايش يافتن و از غم و اندوه ، دور شدن .282- زاد و بوم : وطن و زادگاه .283- زر طلى : طلاى خالص .284- شاهد: زيبا و خوشنما.285- مصاحف : قرآنها.286- يعنى : چون جوان زيبا را خوى سازگار و چهره فريبا باشد، بيزارى پدر از او، براى او غم نيست ، او خود گوهر است ، اگر داراى صدف (غلاف نگهدانده گوهر) نباشد، باكى نيست زيرا مرواريد بى نظير و يگانه را همه كس خواهان و مشترى است .287- حزين : سوزناك و نرم .288- ياران مست شراب صبح .289- يعنى : زيرا از صورت زيبا، روان انسان ، بهره گيرد، ولى از صداى خوش ، روح انسان پرورش يابد، چرا كه صداى خوش ، خورش روح است .290- منظور از نيم روز، نيمروچ است ، كه نام سيستان و نواحى آن در دوره ساسانيان بود. يعنى : اگر پنبه دوزى ، از وطن خود به سرزمين بيگانه قدم نهد، به خاطر صنعت خويش رنج و دشوارى نمى بيند، ولى اگر شاه سيستان ، بر اثر پريشانى كشورش ، از ملك و دولت برافتد، چون حرفه اى ندارد، گرسنه سر به بالين خواهد ماند.291- يعنى : هر كس كه گذشت روزگار با او دشمنى كرد، روزگار، او را به راههايى كه مصلحت او نيست ، راهنمايى كند، همچون كبوترى كه هرگز لانه خود را باز نخواهد ديد و قضاى روزگار، دانه اى را به او نشان دهد، و او را بخاطر رفتن به سوى آن دانه ، به دام مى افكند.292- يعنى : اگر چيزى از پول ندارى با نيروى بازو نمى توانى از دريا بگذرى ، نيرو به اندازه ده مرد زورمند چيزى نيست ، سودى نبخشدت پولى كه براى سفر يك نفر در دريا كافى است بده .293- شره : آز و حرص .294- بكتاش : بزرگ ايل و طايفه .295- خيل تاش : سپاه و لشگرى كه از يك خيل و طايفه باشند.296- باره حصار: ديوار قلعه .297- يعنى : چون پشگان بسيار شوند، فيل را به همه حمله ورى و درشتى و استوارى و نيرومندى مغلوب سازند.298- يعنى : آن كس به غريبان ، درشتى و سختگيرى نمايد، كه به رنج آوارگان و سختى دورى آنها از دوستان ، گرفتار نشده باشد.299- زر: پول طلا.300- يعنى : اگر چه روزى به قسمت است ، در عين حال در تحصيل آن سستى كردن سزاوار نيست .301-يعنى : اگر فرو رونده در آب دريا براى صيد مرواريد، از دهان نهنگ پروا كند، هرگز مرواريد گرانبها را به دست نخواهد آورد302-يعنى : وقتى كه شير ژيان در ته غار بماند، طعمه نيابد، و باز شكارى اگر از لانه به بيرون نپرد، بدون غذا بماند، تو هم تا شكارگاهت ، تنگناى خانه باشد، دست و پايت بر اثر ناتوانى همانند دست و پاى عنكبوت خانه ، نشين ، باريك و لاغر است .303- يعنى : شكارچى هر بار شغالى را صيد نمى كند، و اتفاق مى افتد كه روزى خود طعمه پلنگ گردد.304- از بناهيا بلند عضدالدوله ديلمى ، يا بناى بلند ديگر.305- يعنى : گاهى از روى اشتباه ، تير كودك به هدف مى نشيند.306- يعنى : به كنار سفره هر كس بنشينى ، بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى307- به گفته خاقانى :هر ذليلى كه حق عزيز كند گر عزيزيش ننگرى منگر 308- هور: خورشيد.309- موشك كور: اشاره به شب پره است .310-يعنى : غم خود را با دشمن در ميان مگذار، كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى ، ((لاحول )) (لا حول و لا قوه الا بالله )به زبان آورد (و عجبا گويد )ولى در دل شادى كند.311-يعنى : آيا نشنيدى كه پارسايى بر زير كفشهايش ، ميخ مى كوبيد، سردارى (به گمان اينكه او نعلبند است ) دست در آستين او زد و گفت : بيا اسب مرا نيز نعل كن .312-در آيه 140 سوره نساء در رابطه با پيامبر (ص ) و مشركان ، به اين مطلب اشاره شد، آنجا كه خداوند مى فرمايد:اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهز بها فلا تقعدوا معهم . هر گاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مى كنند، با آنها ننشينيد)) 313-آن كس كه با قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله نمى توان از چنگش رها شد، راه صحيح آن است كه در جوابش خاموش گردى (چنانكه گفته اند: جواب ابلهان خاموشى است . )314- معنى چهار بيت آخر اين است : دو نفر اهل باطن ، اگر پيوند دوستى آنها به مويى برسد آن را نبرند، همچنين دو تن كه يكى تندخو و ديگرى نرمخو است . ولى اگر هر دو طرف نادان باشند، رشته و دوستى را گرچه مانند زنجير باشد، پاره مى كنند. زشتخويى به شخصى دشنام داد، آن شخص بردبارى كرد و گفت : اى نيك عاقبت ، من از آن زشتخو ترم كه تو مرا به دشنام ياد كنى ، زيرا هيچ كس مانند خودم ، به عيب خودم آگاه نيست .315- يعنى : اى آقا! سخن را آغار و انجام است ، سخن در ميان سخن ديگران آغاز نكن .316- يعنى : آن كس كه دورانديش و داراى راى درست و هوشمند است ، تا اهل مجلس خاموش نشوند، زبان به سخن نگشايد.317- يعنى : انسان دانا هر سخن را كه مى توان به زبان آورد، نگويد زيرا نبايد جان خود را بخاطر فاش نمودن راز شاه از دست بدهد.318-319- يعنى : بى گمان تو نمى دانى كه بر فراز آسمانها چه خبر است ، زيرا در زمين نمى دانى كه در خانه ات چه خبر است و چه كسى رفت و آمد مى كند؟!320- لقمان / 19.321- حسن : نيكو.322- ياسمن : نوعى گل .323- شوخ چشم : گستاخ .324- يعنى : آواز ناخوش تو از صداى گوش خراش تيشه بر سنگ سخت كه گل آن را با تيشه از آن برطرف مى سازند، دلخراشتر است .325- نمط: روش و طريقه .326- در اين باب بسيار سخن از عشق به ميان آمده ، هدف سعدى آن است كه مفهوم مقام عشق حقيقى را با تشبيه به عشق مجازى نشان دهد، چنانكه بعضى از اشعار او بيانگر اين مطلب است ، از جمله در يكى از اشعارش در وصف محمد صلى الله عليه و آله مى گويد:سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد 327- يعنى : كسى را كه شاه ، هوا خواه اوست ، اگر چه بدى كند، او را به خاطر سلطان ، نيكو شمرند، ولى آن كس را كه شاه از نظر دور سازد، از افراد خانواده اش نيز احترام و نوازش نبيند.328- ديو: اهرمن زشتروى .329- پرى رخسار: فرشته روى .330- يعنى : عجبى نيست كه غلام فرمانده آقايش گردد، و آقا ناگزير به تحمل بار ناز و عشوه غلام ، تن در دهد.331- يعنى : بعد از تو پناه و پناهگاهى ندارم و چون از ستمت فرار كنم ، باز به تو پناهنده شوم .332- يعنى : چگونه انسان شيفته عشق ، پاكدامن زيست كند با اينكه تا گردن ، درگل و لاى افتاده است .333- يعنى : هرگاه در ديده يار زيبا چهره ، پول و طلاى تو بهايى نيافت ، طلا و خاك به نظر تو يكسان شود، و كامياب نگردى .334- يعنى : مردان بيگانه و جنگجو به نيروى بازو، دشمن را مى كشند، ولى زيبايان به نيروى عشق ، ياران را از پاى در آورند.335- يعنى : تو كه به خودپرستى ، گرفتار هستى ، هوسباز دروغگو مى باشى ، اگر راه وصول به معشوق ندارى ، سزاوار دوستى آن است كه در راهش جان شپارى .336- افسوس كه پزشك به صبر و پرهيز دستور مى دهد، ولى او براى خوى حريص خود، خواهان شكر است .337- يعنى : آيا اين سخن به گوش تو رسيده است كه زيبارويى در نهان به دلباخته اى مى گفت : تا تو به خويشتن پرستى پرداخته اى و دست از هستى نشسته اى ، مرا در نظر تو ارزشى338- مانا كه : گويى .339- يعنى : اگر تو همه قرآن را (به هفت قرائت )از بر بخوانى ولى وقتى كه آشفته عشق شدى ، حروف ((الف )) ، ((ب )) ، ((ت )) را نمى دانى .340- باز تكرار مى كنيم كه هدف سعدى از ذكر عشقهاى مجازى ، نشان دادن چهره خالص و صاف عشق حقيقى است ، كه عاشق را آن چنان شيفته مى كند، كه قالب تهى كرده و شهيد جلوه معشوق كى گرداند، اين گونه تشبيهات معقول به محسوس ، و معنى به ظاهر، همانند ذكر تشبيه عشق پروانه به شمع ، در ميان شاعران عارف ، بسيار است (نگارنده )341- يعنى : اى زيباروى ! آن چنان به تو پرداخته ام ، از خودم در خاطرم چيزى به ياد نمانده است ، از ديدارت نمى توانم چشم بپوشم ، و اگر رو در رو تو را بنگرم تير (عشقت ) بسوى من روان است .342- يعنى : شبانگاه خيال يارى كه بر اثر درخشندگى چهره اش ، تاريكى روشن مى شود، نزدم آمد، از بخت خود در شگفتم كه اين دولت اقبال از كجا بسويم روى آورد343- يعنى : هر گاه بار سنگين غم نزديك چراغ آمد، برخيز و آن بار سنگين زا در حضور مردم نابود كن ، ولى اگر شكر خنده و شيرين لب آمد، آستينش را بگير و چراغ را خاموش كن .344- يعنى :... دست كم از آن ، اين است كه او را چندان كه دل مى خواهد، ديدار كنند.345- يكدم كه يار با رقيبان به خوشدلى نشست ، چيزى نماند كه غيرت مرا به هلاكت رساند، ولى يار با خنده به من گفت : اى سعدى ! مرا پروا نيست كه پروانه جانش را در شعله من ببازد.346- يعنى : كسى كه دور از يار نمى تواند زندگى كند، اگر يار ستمى كند ناگزير بايد آن ستم را تحمل كرد. يك روز گفتم : امان از ستم فراق يار، پس از آن روز چندين بار استغفار و توبه كردم ، يار از يار دورى نمى كند، من آنچه دلخواه او است دل بستم و تسليم شدم . اگر او از روى مهربانى مرا نزد خود دعوت كند، و يا از روى قهر و بى مهرى مرا از خود دور سازد، صلاح كار را خود داند. ( صلاح و مصلحت خويش ، خسروان دانند.)347- يعنى : زيبارويى كه سبزه شيرين رخسارش از چشمه آب زندگى مى نوشد و هركس خواستار خوردن قند است به شكر لب او بنگرد.348- يعنى : آن روز كه سبزه گونه زيبا داشتى ، اهل نظر را از چشم انداز خود دور ساختى ، ولى اكنون كه به آشتى بازگشته اى ، آن سبزه خط چهره ات ، به پيچيدگى سبيل مانند خم ضمه و فتحه (پيش و زبر ) نمايان است . ( به قول شاعر معاصر، شهريار: ((آمدى جانم به قربات ، ولى دير آمدى ...)) .)349- دولت پارينه : بخت سال گذشته .350- گندنازار: تره زار.351- بناگوش : نرمه گوش .352- سلطنت روزگار زيبايى .353- اگر تسلط بر حيات خود، همچون تسلط دستت بر ريشت كه دارى ، داشتم ...354- يعنى : بامداد هر كس به ديدار تو از خواب چشم گشايد، صبح روز سلامتى و خوشى بر او شام گردد، واژگون بختى مانند تو، سزاوار همنشينى تو است ، ولى واژگون بختى مانند تو در جهان از كجا پيدا خواهد شد؟355- سماع : بزم آواز و رقص .356- رندان : دغلبازان لاابالى .357- يعنى : يار زيباى من چون لبخندى نمكين زد، بر زخم خسته دلان نمك افزون پاشيد، كاش حلقه گيسويش به دستم مى آمد، آن گونه كه آستين سخاوتمندان جوانمرد در دست سائلان افتد.358- يعنى : مگر نه اين است كه بين من و تو پيمان دوستى و وفادارى استوار بود، ولى تو بى مهرى و سست عهدى نمودى ، من از همه جهان ، يكسره دل به مهر تو بستم ، ولى359- يعنى : اگر چشم خود را بر فراز نيزه ببينند، خوشتر از آن است كه به رخسار دشمنان گشايند.360- يعنى : خوش و خرم آن نيكبختى ؟ هر بامداد، چشمش به چنين زيبارويى بيفتد، كه از چنين ديدارى مست باده ، نيمه شب به هوش آيد و آنكه بر اثر مصاحبت ساقى (عرفانى و معنى ) مست شده ، صبح قيامت از خواب مستى بيدار گردد.361- كاشغر يكى از شهرهايى است كه در ميان سه كشور چين ، تركمنستان و افغانستان قرار گرفته و به زبان چينى ((سى كيانگ )) نام دارد.(فرهنگ معين ، ج ، 6، ص 1524 )در برهان قاطع آمده : كاشغر نام شهرى است از تركمنستان ، منسوب به خوبان و خوش صورتان .(برهان قاطع ، ص 875 )362- يعنى : آموزگارت به تو گستاخى ، عشوه گرى ، بى مهرى ، ناز، درشتخويى و ستم را آموخت ، من بشرى را به اين شكل و سيرت و قد و روش نديده ام ، گويى او اين روش را از فرشته آموخته است .363- يعنى : كه يك بار و گره اى را از دل بگشايى .364- يعنى : آن عزيزى كه در بستر خود گل و عطر، نثار نمى كرد، آرام نداشت و خواب بر او چيره نمى شد.365- ترنج : بالنگ ، نارنج .366-اگر بر ديده مجنون نشينى به غير از خوبى ليلى نبينى 367- ريش : زخم .368- هم درد: آن كس كه مانند من درد دارد.369- نسبت مكن : مسنج .370- ملاح : كشتيبان .371- تشوير: شرمندگى .372- بطال : ياوه سرا.373- منيوش : مشنو و نپذير.374- كار افتاده : كار آزموده و تجربه ديده .375- يعنى : سعدى آنچنان از راه و رسم عشق آگاه است كه عربهاى بغداد به زبان عربى آگاهند.376- اگر مجنون (كه سراپا عشق بود ) زنده مى شد، داستان عشق و عاشقى را از اين كتاب مى نگاشت و مى آموخت .377- يعنى : نفسى به مراد دال مى كشم ، افسوس كهراه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفره عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد همين قدر، بس است .378- حريف : بيمار.379- يعنى : وقتى كه پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم در بستر بيند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم سايد. صاحبخانه در فكر نقش و نگار ايوان است ، با اينكه خانه از بنياد سست و خراب است . پيرمردى از جان كندن ناله مى كرد و پيرزنى براى آرام كردن درد او (به كف پايش ) صندلى (چوبهاى مخصوص آميخته به گلاب ) مى ماليد. وقتى كه استقامت مزاج ، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هيچ كدام اثر نبخشد.380- يعنى : از خود فاضلترى بياب و همنشينى با او را غنيمت شمار، زيرا همنشينى با فردى مثل خودت (جوانى بى تجربه ) موجب تباهى زندگيت خواهد شد.381- قابله : ماما.382- نغز: نيك ، خوشتر.383- تربت : قبر.384- يعنى : تو در حق پدر چه احترامى كرده اى ، اينك برخيز و همان احترام را از پسر خود، انتظار داشته باش .385- تازى : تازنده و چابك .386- دو تگ : دو طاق ، دو مرحله ، دو دور.387- يعنى : اينك چون جانور شكارى به يك تكه پنيرى قانعم .388- مامك ديرينه روز: اى مادر سالخورده .389- يعنى : گيرم موى سرت را از روى نيرنگ ، سياه كردى ولى كمر خميده ات كه راست نمى شود چه كنم ؟390- يعنى : سر بر خاك نهادن براى عبادت ، اگر با دست كرم و گشوده همراه نباشد، حيف و باعث افسوس است ، اما بعضى براى دادن يك دينار مانند الاغ در گل بمانند، ولى اگر از آنها قرائت حمد را بخواهى ، صد بار آن را بخوانند.391- گزر: هويج .392- در ازدواج ، نيرو لازم است نه پول .393- يعنى : پس از احمقى و درشتخويى گناه دختر نيست ، تو پيرمردى كه دستت لرزه دارد و قدرت بر ازدواج ندارى .394- صيقل : زادينده .395- يعنى : هر كس از طرفى و گوشه اى فرار كرد.396- يعنى : پسران كودن وزير....397- يعنى : ولى چون شاهى يك شوخى كند، آن را از بخشى از جهان به بخشى ديگر ببرند.398- فلاح : رستگارى .399- يعنى شاخه تازه را به دلخواه خودت هرگونه مى توانى خم كنى ، ولى چوب خشك جز با آتش ، استقامت نپذيرد (استقامتش ممكن نيست اگر چه بسوزد.)400- خرسك : يك نوع بازى كودكانه .401- يعنى : شاهى فرزندش را به دبستان سپرد و تخته نقش نقره اى به او داد، بر بالاى تخته مشقش به خط زرين نوشته بود: ((درشتى و سختگيرى آموزگار بهتر از نرمخويى پدر است . ))نگارنده گويد: در روش تربيت ، زدن و تيبيه بدنى درست نيست ، سستى و خوش اخلاقى مفرط نيز درست نيست ، بلكه بايد معتدل بود و با تنبيهات ديگر مانند كم كردن نمره و....كودكان را به درس خواندن واداشت ، گرچه سعدى در اينجا جمله ((جور استاد به ...)) راپسنديد، ولى در مورد ديگر گويد:درس معلم از بود زمزمه محبتى جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را 402- ملاحان : كشتيبانان .403- يعنى : مراد بافتگان و خوشبختان .404- حريف سفله : ميگسار پستخوى .405- يعنى : اگر چه طلا و نقره از سنگ بيرون آورند، ولى در هر معدنى طلا و نقره يافت نمى شود، ستاره سهيل بر همه جهان نور مى افشاند، ولى بر اثر تابش آن ، يكجا چرم ناپيراسته و جاى ديگر چرم پيراسته نيكو ساخته شود.406- يعنى : در آن هنگام كه نطفه جهنده و سرگشته بودى ، خدا تو را فراموش نكرد.407- كرم پيله : كرم ابريشم .408- يعنى : هر كس با كسان خود پيمان محبت به سر نبرد، محبوب و مورد پذيرش مردم نخواهد شد، بلكه مكافات عملش او را مورد نفرت مردم قرار دهد.409- يعنى : آدميت به جوانمردى و مهربانى است نه به شكل مادى ظاهرى . انسان را فضل و كمال لازم است و گرنه مى توان صورت انسان را با رنگ سرخ و سبز بر ايوان كشيد. اگر انسان داراى فضل و نيكويى نيست ، بين او و نقش ديوار چه فرق است ؟ تحصيل دنيا هنر نيست ، بلكه هنر دلجويى و بدست آوردن دل مردم است .410- يعنى : يكى از محمل نشينان شتر، به محمل نشين ديگر كه هر دو محمل بر پشت يك شتر بود. 411- در بازى شطرنج ، مهره اى به نام پياده وقتى به آخر بساط شطرنج برسد، مقابلش بالا مى رود و وزير مى گردد. ولى حاجى قلابى كه در راه به جنگ و ستيز بر مى خيزد و به هدف از حج كه وحدت دل و وحدت صفوف است توجه ندارد، وقتى به پايان راه رسيد، مقامش بدتر از حالت سابق مى گردد.412- مردم گزا: گزنده مردم .413- نفت در شيشه مخصوص نمودن و آن را آتش زدن و به سوى كشتى دشمن انداختن .414- يعنى : شگفتا! كه هر وقت سبزه در باغ مى روييد به ديدار آن خاطرم بسيار شاد مى شد. اى دوست به گورم گذرى كن تا در فصل بهار، سبزه اى را از خاك گورم كه روييده شده بنگرى .415- يعنى : تو او را به ده درهم نقره خريده اى . او خالق او نيستى كه به توانايى خود، او را آفريده باشى .416- ارسلان و آغوش نام دو غلام است .417- فرمانده خود: خداوند فرمان دهنده خود را.418- طوع : فرمانبر.419- طيره : سبكسرى و سرزنش . 420- يعنى : مايه رسوايى است در روز حساب (قيامت ).421- تنگه بين بلخ و هرى .422- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.423- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.424- كلوخ كوب : وسيله اى مانند پتك كه با آن كلوخ را خرد و نرم مى كنند.425- يعنى : چنين نيست كه هر كس كه با تير زره شكاف ، آن چنان مهارت دارد كه موى را بشكافد، در روز حمله جنگاوران مبارز، بتوان ايستادگى كند.426- يعنى : براى جنگهاى دشوار، پهلوان جنگديده روانه ساز كه وى شير خشمگين را در حلقه كمند گرفتار سازد. جوان اگر چه به ظاهر سخت گردن و پيل پيكر است ، ولى (بر اثر ناآرمودگى ) در جنگ با دشمن از ترس ، بند از بندش جدا شود. جنگ ديده آن چنان از چگونگى نبرد آگاه است كه فقيه از احكام دين آگاه مى باشد.427- بهائم : حيوانات و چارپايان .428- يعنى : تهيدستى كه بار جور تهيدست ديگر را تحمل كرده باشد، در آستانه اجل ، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده ، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است . به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار غذاب مى گردد.429- خداوندان نعمت : صاحبان ثروت .430- اعتاق : آزاد كردن برده .431- هدى : قربانى .432- يعنى : آن كس كه صاحب ثروت است ، (چون دلش آرام است ) سرگرم حق است ولى فقير به خاطر تهيه معاش ، دلش پراكنده است .433- مواعظ العدديه ، ص 110.434- از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله - نهج الفصاحه ، ص 449.435- وقت بسيج : هنگام آمادگى و سفر.436- يعنى :... او را ابله شمار، اگر چه به علت ثروت خود را گاو و گرانقيمت عنبر پندارد (گاو عنبر، جانور دريايى است كه به آن بال يا وال گويند. )437- خر مهره : مهره هاى بزرگ كه برگردن خر، آويزان مى كنند.438- يعنى : اگر تهيدستان بر اثر نادارى به هلاكت رسند، من دارايى دارم و مرغابى را از طوفان چه باك ؟439- نسق : روش .440- اين حكايت در گلستان سعدى ، به طور مشروح آمده كه در اينجا تلخيص شد441- يعنى : نماز بر جنازه آن فرومايه اى كه هيچ كارى انجام نداد نخوان .442- ممتع شوى : لذت برى .443- پيرانه : چنانكه از پيران دانا و آزموده سزاوار است .444- لوم لائم : سرزنش ملامتگر.445- بهايم : حيوانات .446- يعنى : خداوندى كه بهره و بخت مى آفريند، رزق و روزى مى رساند، يا به آدمى خوى نيكو مى دهد، و يا به او بهره و نصيب دنيا مى بخشد.447- مولانا مثنوى گويد:سرو قد و ماه رخسار مراست همچو من شهراده اى اكنون كجاست ؟ حافظ گويد:نه هر درخت تحمل كند جفاى خزان غلام همت سروم كه اين قدم دارد سعدى گويد:ماه فرو ماند از جمال محمد (ص ) سرو نباشد به اعتدال محمد (ص ) پایان این حكایات را با قسمت پایانی گلستان سعدی زینت میدهم كه می گوید:((غالب گفتار سعدى ، طرب انگيز است و طيبت آميز...بر راءى روشن صاحبدلان كه روى سخن در ايشان است ، پوشيده نماند كه در موعظه هاى شافى را در سلك عبارت كشيده است و داروى تلخ نصيحت ، به شهد ظرافت برآميخته تا طبع ملول ايشان ، از دولت قبول ، محروم نماند.))الحمد لله رب العالمين ما نصيحت به جاى خود كرديم روزگارى در اين به سر برديم گر نيايد به گوش رغبت كس بر رسولان پيام باشد و بس موفق و پیروز باشید
باب دوم : در اخلاق درویشان حکایت ۱ یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم هر که را جامه پارسا بینیپارسا دان و نیکمرد انگارور ندانی که در نهانش چیستمحتسب را درون خانه چه کار حکایت ۲ درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همیمالید و میگفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید عذر تقصیر خدمت آوردمکه ندارم به طاعت استظهارعاصیان از گناه توبه کنندعارفان از عبادت استغفار عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و بدریوزه آمده ام نه به تجارتاِصْنَعْ بی ما اَنتَ اهْلُه . بر در کعبه سائلى دیدمکه همىگفت و مىگرستى خوشمینگویم که طاعتم بپذیرقلم عفو بر گناهم کش
حکایت ۳ عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همیگفت ای خداوند ببخشای و گر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم روى بر خاک عجز مىگویمهر سحرگه که باد مىآیدای که هرگز فرامشت نکنمهیچت از بنده یاد میآید حکایت ۴ دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود شنیدم که مردان راه خداىدل دشمنان را نکردند تنگترا کی میسر شود این مقامکه با دوستانت خلافست و جنگ مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند. در برابر چو گوسپند سلیمدر قفا همچو گرگ مردم خوارهر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
حکایت ۵ تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر . چه دانند مردم که در خانه کیستنویسنده داند که در نامه چیستصورت حال عارفان دلق استاین قدر بس چو روی در خلق استدر قژا کند مرد باید بودبر مخنث سلاح جنگ چه سود ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود و به غارت میرفت. چندانکه از نظر درویشان غایب شد به برجی برفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم والسَّلامَةُ فی الوَحْده شنیدستی که گاوی در علف خواربیالاید همه گاوان ده رابه یک ناتراشیده در مجلسیبرنجد دل هوشمندان بسیاگر برکه ای پر کنند از گلابسگی در وی افتد کند منجلاب
حکایت ۶ زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند ترسم نرسی به کعبه ای اعرابیکین ره که تو میروی به ترکستان است گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید تا چه خواهی خریدن ای معذورروز درماندگی به سیم دغل حکایت ۷ یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی نبیند مدعى جز خویشتن راکه دارد پرده پندار در پیشگرت چشم خدا بینى ببخشندنبینى هیچ کس عاجزتر از خویش
حکایت ۸ یکی را از بزرگان به محفلی اندر همیستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم طاوس را به نقش و نگاری که هست خلقتحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش حکایت ۹ یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همیساخت پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدنست گفت آن چیست گفت یاد دارم که شیخ بروی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند. شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل و نگفت علی الدوام وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار مینماید و میرباید. اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلةفَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً
حکایت ۱۰ یکی پرسید از آن گم کرده فرزندکه ای روشن گهر پیر خردمندز مصرش بوی پیراهن شنیدیچرا در چاه کنعانش ندیدی؟بگفت احوال ما برق جهان استدمی پیدا و دیگر دم نهان استگهی بر طارم اعلی نشینیمگهی بر پشت پای خود نبینیماگر درویش در حالی بماندیسر دست از دو عالم برفشاندی حکایت ۱۱ در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همیگفتم به طریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده دیدم که نفسم در نمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران و لیکن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز در معانی این آیت که و نَحن اَقرَبُ الیه مِنْ حَبل الورید سخن به جایی رسانیده که گفتمدوست نزدیکتر از من به من استوین عجب تر که من از وی دورمچه کنم با که توان گفت که اودر کنار من و من مهجورم من از شراب این سخن مست و فضاله قدح در دست که روندهای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعرهای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش. گفتم ای سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور فهم سخن چون نکند مدعیقوت طبع از متکلم مجویفسحت میدان ارادت بیارتا بزند مرد سخنگوی گوی
حکایت ۱۲ شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار پای مسکین پیاده چند رودکز تحمل ستوه شد بُختیتا شود جسم فربهی لاغرلاغری مرده باشد از سختی گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس اگر رفتی بردی و گر خفتی مردی خوشست زیر مغیلان به ره بادیه خفتشب رحیل ولی ترک جان بباید گفت حکایت ۱۳ پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیزتا نگویی که در آن دم غم جانم باشدگویم از بنده مسکین چه گنه صادر شدکو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
حکایت ۱۶ یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم به خلاف این معتقد بودند. ندا آمد که این پادشه بارادت درویشان به بهشت اندرست و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ. دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دارحاجت به کلاه بر کی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار حکایت ۱۷ پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همیرفت و میگفت نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارمغم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم اشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که به سختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش به بالینش فراز آمد و گفت ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیستای بسا اسب تیز رو که بماند که خر لنگ جان بمنزل بردبس که در خاک تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد