حکایت ۷ یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوانه چندان بخور کز دهانت بر آیدنه چندان که از ضعف ، جانت برآیدبا آن که در وجود طعامست عیش نفسرنچ آورد طعام که بیش از قدر بودگر گل شکر خوری به تکلف زیان کندور نان خشک دیر خوری گل شکر بودمعده چو کج گشت و شکم درد خاستسود ندارد همه اسباب راسترنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهدمعده چو کج گشت و شکم درد خاستسود ندارد همه اسباب راست حکایت ۸ بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همیبودند و از تحمل چاره نبود صاحب دلی در آن میان گفت نفس را وعده دادن به طعام آسان ترست که بقال را به درمترک احسان خواجه اولیترکاحتمال جفاى بوابان
حکایت ۹ جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.اگر حنظل خوری از دست خوشخویبه از شیرینی از دست ترش روی حکایت ۱۰ یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمدبه حاجتی که روی تازه روی و خندان روفرو نبندد کار گشاده پیشانیبِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُهاالقِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ
حکایت ۱۱ درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبری کنم.دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدممبر حاجت به نزد ترشروىکه از خوى بدش فرسوده گردىاگر گویى غم دل با کسى گویکه از رویش به نقد آسوده گردی حکایت ۱۲ خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوستهعجب که دود دل خلق جمع مینشودکه ابر گردد و سیلاب دیده بارانشگر تتر بکشد این مخنّث راتتری را دگر نباید کشتچنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتمتن به بیچارگی و گرسنگیبنه و دست پیش سفله مدارپرنیان و نسیج بر نااهللاجورد و طلاست بر دیوار
حکایت ۱۳ حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفتهر که نان از عمل خویش خوردمنت حاتم طائى نبردمن او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم حکایت ۱۴ موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرمودهاندو لطیفان گفتهاندگربه مسکین اگر پر داشتىتخم گنجشک از جهان برداشتىعاجز باشد که دست قوت یابدبرخیزد و دست عاجزان برتابدموسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفارو لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارضآن نشنیدی که فلاطون چه گفتمور همان به که نباشد پرشآن کس که توانگرت نمیگردانداو مصلحت تو از تو بهتر داند
حکایت ۱۵ اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.در بیابان خشک و ریگ روانتشنه را در دهان ، چه در چه صدفمرد بی توشه کاوفتاد از پایبر کمربند او چه زر چه خزف حکایت ۱۶ یکی از عرب، در بیابانی از غایت تشنگی میگفت:یا لیت قبل منیتی یوما" افوزُ بمُنیتینهرا تلاطم رکبتی و اظل املاءُ قربتی
حکایت ۱۷ همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد پس به سختی هلاک شد طایفهای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشتهدر بیابان فقیر سوخته راشلغم پخته به که نقره خام حکایت ۱۸ هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردممرغ بریان به چشم مردم سیرکمتر از برگ تره بر خوان استوان که را دستگاه و قوت نیستشلغم پخته مرغ بریان است
حکایت ۱۹ یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم .دهقان را خبر شد ما حضری ترتیب کرد و پیش آورد وزمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همیرفت و میگفتز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کماز التفات به مهمانسراى دهقانىکلاه گوشه دهقان به آفتاب رسیدکه سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی حکایت ۲۰ گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همینمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثینقالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِرقُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِبه لطافت چو بر نیاید کارسر به بی حرمتی کشد ناچار
حکایت ۲۱ بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتمآن شنیدستى که در اقصاى غوربار سالارى بیفتاد از ستورگفت چشم تنگ دنیا دوست رایاقناعت پر کند یا خاک گور حکایت ۲۲ مال داری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فیالجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده.شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سرحتی اِذا اَدْرَکَهُ الغَرَقُ بادی مخالف کشتی بر آمدبا طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.از زر و سیم راحتی برسانخویشتن هم تمتعی بر گیرآوردهاند که در مصر اقارب درویش داشت ببقیت مال او توانگر شدند و جامهای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوانردّ میراث سختتر بودیوارثان را ز مرگ خویشاوندبخور ای نیک سیرت سره مردکان نگون بخت گرد کرد و نخورد
حکایت ۲۳ صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفتدام هر بار ماهی آوردیماهی این بار رفت و دام ببرددیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن . گفت : ای برادران ، چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود . صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. حکایت ۲۴ دست و پا بریدهای هزار پایی بکشت صاحب دلی برو گذر کرد و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.در آندم که دشمن پیاپی رسیدکمان کیانی نشاید کشید
حکایت ۲۵ ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. کسی گفت سعدی چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَم برین حیوان لا یعلَمْ گفتمقد شابه بالوری حمارعجلا جسدا له خواربه آدمی نتوان گفت ماند این حیوانمگر دراعه و دستار و نقش بیرونش حکایت ۲۶ دزدی گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی گفت :دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم