حکایت ۲۷ مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفتهانددولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنستاگر بهر سر موئیت صد خرد باشدخرد به کار نیاید چو بخت بد باشدپسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفتهاند.برو اندر جهان تفرّج کنپیش از آن روز کز جهان برویپدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتعو آن را که بر مراد جهان نیست دست رسدر زادو بوم خویش غریبست و ناشناختدومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.وجود مردم دانا مثال زر طلی استکه هر کجا برود قدر وقیمتش دانندبزرگ زاده نادان به شهر وا ماندکه در دیار غریبش به هیچ نستانندسیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند : اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند.شاهد آن جا که رود حرمت عزّت بیندور برانند به قهرش پدر و مادر و خویشگفت خاموش که هر کس که جمالی داردهر کجا پای نهد دست ندارندش پیشاو گوهرست گو صدفش در جهان مباشدُرّ یتیم را همه کس مشتری بودسمعی اِلی حُسن الاغانیمَنْ ذا الّذی جَسّ المثانیچهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد . پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند .چه خوش باشد آهنگ نرم حزینبه گوش حریفان مست صبوحبه از روى زیباست آواز خوشکه آن حظ نفس است و این قوت روحیا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفتهاندگر به غریبى رود از شهر خویشسختى و محنت نبرد پنبه دوزور به خرابی فتد از مملکتگرسنه خفتد ملک نیم روزچنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر ست و داعیه طیب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.کبوتری که دگر آشیان نخواهد دیدقضا همیبردش تا به سوی دانه دامرزق اگر چند بی گمان برسدشرط عقلست جستن از درهادرین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی نوایی نمیآرمشب هر توانگری به سرایی همیرونددرویش هر کجا که شب آمد سرای اوستهنرور چو بختش نباشد به کامبه جایی رود کش ندانند ناماو بر سنگ همیآمد و خروش به فرسنگ میرفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی مروت به خنده بر گردید گفتزر ندارى نتوان رفت به زور از دریازور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیارجوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود .آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.بدوزد شره دیده هوشمنددر آرد طمع مرغ و ماهی ببندچندانکه ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و به آبی محابا کوفتن گرفت . یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد . جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراة صدقةُ.چو پرخاش بینی تحمّل بیارکه سهلی ببندد در کارزاربه عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفتهاند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:چو خوش گفت بکتاش با خیل تاشچو دشمن خراشیدی ایمن مباشسنگ بر باره حصار مزنکه بود کز حصار سنگ آیدچندانکه مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همیرفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همیآشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.مورچگان را چو بود اتفاقشیر ژیان را بدرانند پوستحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب میدهم و دیگران جوانان هم یاری کنند . این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمهای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت . پیرمردی جهان دیده در آن میان بود ، گفت : ای یاران ، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمیبرد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درمهای ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.زخم دندان دشمنی بترستکه نماید به چشم مردم دوستچه مى دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همیگفت:درشتى کند با غریبان کسىکه نابود باشد به غربت بسىمسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همیشنید و در هیأتش نگه میکرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کردملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر میگفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردمغواص اگر اندیشه کند کام نهنگهرگز نکند درّ گرانمایه به چنگچه خورد شیر شر زه در بن غارباز افتاده را چه قوت بودپدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی میانداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی ؟گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.گه بود کز حکیم روشن رایبرنیاید درست تدبیریگاه باشد که کودکی نادانبه غلط بر هدف زند تیری حکایت ۲۸ درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نماندهآز بگذار و پادشاهی کنگردن بی طمع بلند بودهر کرا بر سِماط بنشستیواجب آمد به خدمتش برخاستدیده شکیبد ز تماشای باغبی گل و نسرین به سر آرد دماغور نبود دلبر همخوابه پیشدست توان کرد در آغوش خویش پایان
باب چهارم : در فواید خاموشی حکایت ۱ یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمیآید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند.نور گیتی فروز چشمه هورزشت باشد به چشم موشک کور حکایت ۲ بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگوی انده ِ خویش با دشمنانکه لا حول گویند شادی کنان
حکایت ۳ جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.نشنیدى که صوفیى مىکوفتزیر نعلین خویش میخى چند؟آستینش گرفت سرهنگیکه بیا نعل بر ستورم بند حکایت ۴ عالمیمعتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.
حکایت ۵ جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همیکرد گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدین جا نرسیدی.اگر نادان به وحشت سخت گویدخردمندش به نرمیدل بجویددو صاحبدل نگهدارند مویىهمیدون سرکشی و آزرم جویییکی را زشت خویی داد دشنامتحمل کرد و گفت ای خوب فرجامبتر زانم که خواهى گفتن آنیکه دانم عیب من چون من ندانى حکایت ۶ سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهادهاند به حکم آن که بر سر جمع سالی سخن گفتی لفظی مکرّر نکردی وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی وز جمله آداب ندماء ملوک یکی این است.چو یکبار گفتی مگو باز پسکه حلوا چو یکبار خوردند بس
حکایت ۷ یکی را از حکما شنیدم که میگفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.سخن را سر است اى خداوند و بنمیاور سخن در میان سخنخداوند تدبیر و فرهنگ و هوشنگوید سخن تا نبیند خموش حکایت ۸ تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همیپرسید؟نه سخن که برآید بگوید اهل شناختبه سر شاه سر خویشتن نباید باخت
حکایت ۹ در عقد بیع سرایی متردّد بودم، جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم بجز آن که تو همسایه منیخانه ام را که چون تو همسایه استده درم سیم بد عیار ارزدلکن امیدوار باید بودکه پس از مرگ تو هزار ارزد حکایت ۱۰ یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود میخواهم اگر انعام فرماییرضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.امیدوار بود آدمى به خیر کسانمرا به خیر تو امید نیست، شر مرسانسالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
حکایت ۱۱ منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفتتو بر اوج فلک چه دانى چیستکه ندانى که در سرایت کیست حکایت ۱۲ خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت اِنَّ انکر الاصوات لصوت الحمیر در شأن او.مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت.خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که ددی مرا بر عیب خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر به آهستگی.از صحبت دوستی به رنجمکاخلاق بدم حسن نمایدکو دشمن شوخ چشم ناپاکتا عیب مرا به من نماید
حکایت ۱۳ یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمیخواستش که دل آزرده گردد. گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام ترا ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.برین قول اتفاق کردند و برفت، پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده بیخود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند. حکایت ۱۴ ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همیخواند صاحب دلی برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا همیدهی؟ گفت از بهر خدای میخوانم. گفت از بهر خدای مخوان.گر تو قرآن بدین نمط خوانیببری رونق مسلمانی پایان
باب پنجم : در عشق و جوانی حکایت ۱ حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.وانکه را پادشه بیندازدکسش از خیل خانه ننوازدو گر به چشم ارادت نگه کنی در دیوفرشتهایت نماید به چشم، کرّوبی حکایت ۲ گویند خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.خواجه با بنده پرى رخسارچون درآمد به بازى و خندهنه عجب کو چو خواجه حکم کندوین کشد بار ناز چون بنده
حکایت ۳ پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامتکشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتیکوته نکنم ز دامنت دستور خود بزنى به تیغ تیزمبعد از تو ملاذ و ملجائی نیستهم در تو گریزم ار گریزمباری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:هر کجا سلطان عشق آمد نماندقوّت بازوی تقوی را محلپاکدامن چون زید بیچاره اىاوفتاده تا گریبان در وحل حکایت ۴ یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه لقمهای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. باری به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.بنالید و گفتجنگ جویان به زور پنجه و کتفدشمنان را کشند و خوبان دوستشرط مودت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان برگرفتن.تو که در بند خویشتن باشیعشق باز دروغ زن باشیگر نشاید به دوست ره بردنشرط یارى است در طلب مردنگر دست رسد که آستینش گیرمورنه بروم بر آستانش میرممتعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.آن شنیدی که شاهدی به نهفتبا دل از دست رفتهای میگفتتا تو را قدر خویشتن باشدپیش چشمت چه قدر من باشدآوردهاند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت مینماید خوش طبع و شیرین زبان و سخن های لطیف میگوید و نکته های بدیع ازو میشنوند و چنین معلوم همیشود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب به جانب او راند چون دید که نزدیک او عزم دارد بگریست و گفت:آن کس که مرا بکشت باز آمد پیشمانا که دلش بسوخت بر کشته خویشاگر خود هفت سبع از بر بخوانیچو آشفتی ا ب ت ندانیو گفت عجبست با وجوت که وجود من بماندتو بگفتن اندر آیی و مرا سخن بماندعجب از کشته نباشد به در خیمه دوستعجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم