حکایت ۱۲ سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت یاللعجب پیاده عاج چو عرضه شطرنج به سر میبرد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدنداز من بگوى حاجى مردم گزاى راکو پوستین خلق به آزار مى دردحاجی تو نیستی شترست از برای آنکبیچاره خار میخورد و بار میبرد حکایت ۱۳ هندوی نفط اندازی همیآموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست بازی نه این استتا ندانی که سخن عین صوابست مگوی /و آنچه دانی نه نیکویش جوابست مگوی /
حکایت ۱۴ مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.ندهد هوشمند روشن راىبه فرومایه کارهاى خطیربوریا باف اگر چه بافنده استنبرندش به کارگاه حریر حکایت ۱۵ یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایتست:بگذر ای دوست تا به وقت بهارسبزه بینی دمیده بر گل من
حکایت ۱۶ پارسایی بر یکی از خداوندن نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری.او را تو بده درم خریدیآخر نه به قدرت آفریدیای خواجه ارسلان و آغوشفرمانده خود مکن فراموشدر خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.بر غلامی که طوع خدمت تستخشم بی حد مران و طیره مگیرکه فضیحت بود به روز شماربنده آزاد و خواجه در زنجیر حکایت ۱۷ سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتیپیل کو تا کتف و بازوى گردان بیندشیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیندما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی؟بیار آنچه دارى ز مردى و زورکه دشمن به پاى خود آمد به گورتیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخواننه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاىبه روز حمله جنگ آوران به دارد پایچاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.بکارهای گران مرد کار دیده فرستکه شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمندجوان اگر چه قوى یال و پیلتن باشدبه جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوندنبرد پیش مصاف آزموده معلوم استچنانکه مساله شرع پیش دانشمند
حکایت ۱۸ توانگر زادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخامانداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.خر که کمتر نهند بروى باربى شک آسوده تر کند رفتارمرد درویش که بار ستم فاقه کشیدبه در مرگ همانا که سبکبار آیدبه همه حال اسیری که ز بندی برهدبهتر از حال امیری که گرفتار آید
حکایت ۱۹ بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشتخلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مرادجدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشییکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران.دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیدهتوانگران را وقف است و نذر و مهمانىزکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانیخداوند مکنت به حق مشتغلپراکنده روزى پراکنده دلاگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیرمور گرد آورد به تابستانتا فراغت بود زمستانشعشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماندپس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند.اى طبل بلند بانگ در باطن هیچبى توشته چه تدبیر کنى دقت بسیجروى طمع از خلق بپیچ از مردىتسبیح هزار دانه بر دست مپیچدرویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیابه ید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.گر بى هنر به مال کند کبر بر حکیمکون خرش شمار، و گرگا و عنبرستبه رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرددگر کس آید و بی سعی و رنج بر داردشدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشندگفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسدوگر نعشی دو کس بر دوش گیرندلئیم الطبع پندارد که خوانیستبریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبهای گرفتهاند و کعبها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.کردکی التفات کند بر بتان یغماییچون سگ درنده گوشت یافت نپرسدکین شتر صالحست یا خر دجّالبا گرسنگی قوّت پرهیز نماندافلاس عنان از کف تقوی بستاندکه براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداختدین ورز و معرفت که سخندان سجع گویبر در سلاح دارد و کس در حصار نیستتا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.انگشت تعجب جهانیاز گفت و شنید ما به دندانالقصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویندار از نیستى دیگرى شد هلاکمرا هست، بط را ز طوفان چه باکقومی برین نمط که شنیدی و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه انام حامی ثغوراسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامهخدای خواست که بر عالمی ببخشایدترا به رحمت خود پادشاه عال کردقاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بودمکن ز گردش گیتى شکایت، اى درویشکه تیره بختى اگر هم برین نسق مردىتوانگرا چو دل و دست کامرانت هستبخور ببخش که دنیا و آخرت بردی پایان
باب هشتم : در آداب صحبت بخش ۱ مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چست گفت نیک بخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. بخش ۲ موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که اَحْسَن کما اَحسنَ اللهُ الیکنشنید و عاقبتش شنیدیخواهی که ممتع شوی از دنیی و عقبیبا خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرددرخت کرم هر کجا بیخ کردگذشت از فلک شاخ و بالای اوشکر خدای کن که موفق شدی به خیرز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
بخش ۳ دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکردعلم چندان که بیشتر خوانیچون عمل در تو نیست نادانینه محقق بود نه دانشمندچارپاپیی برو کتابی چندآن تهی مغز را چه علم و خبرکه بر او هیزم است یا دفتر بخش ۴ علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردنهرکه پرهیز و علم و زهد فروختخرمنی گرد کرد و پاک بسوخت
بخش ۵ عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است بخش ۶ ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهانجز به خردمند مفرما عملگرچه عمل کار خردمند نیست
بخش ۷ رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشانخبیث را چو تعهد کنی و بنوازیبه دولت تو گنه میکند به انبازیمعشوق هزار دوست را دل ندهیور میدهی آن دل به جدایی بنهی بخش ۸ خامشی به که ضمیر دل خویشبا کسی گفتن و گفتن که مگویسخنی در نهان نباید گفتکه بر انجمن نشاید گفت
بخش ۹ امروز بکش چو میتوان کشتکاتش چو بلند شد جهان سوختکند کمان رادشمن که به تیر میتوان دوخت بخش ۱۰ سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.میان دو کس جنگ چون آتشستسخن چین بدبخت هیزم کشستمیان دو تن آتش افروختننه عقلست و خود در میان سوختنپیش دیوار آنچه گویی هوش دارتا نباشد در پس دیوار گوش